9

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9 15715
مشاهده متن

پدیدآور علامه آیت اللَه سیّد محمّد حسین طباطبائی

گروه قرآن وحدیث ودعاء

مجموعه ترجمۀ تفسیر المیزان


توضیحات

جلد نهم کتاب تفسیر المیزان، شامل ترجمه و بیان سوره انفال و سوره توبه است.
سوره انفال و توبه در مدینه نازل شده که انفال، دارای هفتاد و پنج آیه و توبه، دارای 129 آیه است. در این جلد، هر دو سوره به صورت کامل مورد بررسی، بیان و تفسیر قرار میگیرد.
در جلد نهم تفسیر المیزان، علامه طباطبایی، ابتدا با بیان و تفسیر آیات 1 تا 6 سوره انفال، عنوان میکند که این سوره، بعد از واقعه جنگ بدر نازل شده و و مسائل مختلفی در مورد جهاد، غنیمت جنگی و انفال و هجرت بیان میکند. پس از بیان آیات این سوره، ایشان وارد بیان و تفسیر سوره توبه میشوند. ابتدای این سوره به بیزاری از کفار، قسمتی از آن مربوط به قتال با مشرکین و اهل کتاب، و قسمت مهمی نیز به موضوع منافقین میپردازد.
برخی از مهم ترین بحث های مطرح شده در جلد نهم تفسیر المیزان به شرح زیر است:
• خطبه رسول خدا در روز جنگ بدر برای لشکر اسلام
• اسامی کفّاری که در جنگ بدر به دست امیرالمؤمنین هلاک شدند
• پیروزی در جنگ بدر با امداد غیبی
• شش دستور جنگی به سربازان اسلام
• روایاتی پیرامون خمس و مستحقان آن
• روایاتی پیرامون اسیر گرفتن مشرکین در جنگ بدر
• حج اکبر بودن روز عید قربان در روایات شیعه
• بیان آیات مربوط به جنگ حنین
• حکم حرمت قتال در ماه‌های حرام چهارگانه
• موارد مصرف صدقات واجبه (زکوات)
• روایاتی در مورد تقسیم صدقات واجب و مستحقین آن
• نگرانی منافقین از برملا شدن توطئه شان
• منظور از جهاد با منافقین
• شرح حال منافقینی که از پرداخت زکات سرپیچی کردند
• نهی از نمازخواندن بر جنازه منافقین و ایستادن در کنار قبر آنان
• کسانی که حجم وجوب جهاد از آنها برداشته شده
• علت وجوب تبرّی از دشمنان خدا
• حال مومنین و منافقین در موقع نزول سوره قرآنی

/582
پی دی اف پی دی اف موبایل ورد

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

1
  •  

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

2
  •  

  •  

  • بسم الله الرحمن الرحیم

  •  

  •  

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

3
  •  

  •  

  • سوره انفال (8) 

  • سوره انفال در مدينه نازل شده و داراى هفتاد و پنج آيه مى‌باشد

  •  

  •  

  • [سوره الأنفال (8):آيات 1 تا 6]

  • ﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَصْلِحُوا ذَاتَ بَيْنِكُمْ وَ أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ١ إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اَللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ إِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آيَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَاناً وَ عَلىَ رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ ٢ اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاَةَ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ ٣ أُولَئِكَ هُمُ اَلْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَهُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ ٤ كَمَا أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ لَكَارِهُونَ ٥ يُجَادِلُونَكَ فِي اَلْحَقِّ بَعْدَ مَا تَبَيَّنَ كَأَنَّمَا يُسَاقُونَ إِلَى اَلْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ ٦﴾

  • ترجمه آيات‌

  • از تو از انفال پرسش مى‌كنند، بگو انفال مال خدا و رسول است، پس از خدا بترسيد، و ميان خود صلح برقرار سازيد، و خدا و رسول او را اطاعت كنيد اگر با ايمان هستيد (1).

  • مؤمنين تنها كسانيند كه وقتى ياد خداوند به ميان مى‌آيد دلهايشان از ترس مى‌تپد و وقتى آيات او برايشان تلاوت مى‌شود ايمانشان زيادتر مى‌گردد و بر پروردگار خود توكل مى‌كنند (2).

  • همان كسانيند كه نماز بپا داشته و از آنچه كه روزيشان كرده‌ايم انفاق مى‌كنند (3).

  • آنان آرى، هم ايشانند مؤمنين حقيقى، براى ايشان است درجاتى نزد پروردگارشان و مغفرتى و رزقى كريم (4).

  • هم چنان كه پروردگارت تو را به حق از خانه‌ات بيرون كرد، در حالى كه طايفه‌اى از مؤمنين كراهت داشتند (5).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

4
  • با تو در امر حق مجادله مى‌كنند و اين جدالشان بعد از آن است كه حق برايشان روشن گرديد. در مثل مانند كسانى هستند كه بسوى مرگشان مى‌كشند و ايشان (ابزار قتل خود را) تماشا مى‌كنند (6).

  • بيان آيات [معناى «انفال»، «ذات» و مراد از اصلاح ذات البين‌]

  • از سياق آيات اين سوره بدست مى‌آيد كه اين سوره در مدينه و بعد از واقعه جنگ بدر نازل شده، به شهادت اينكه پاره‌اى از اخبار اين جنگ را نقل مى‌كند و مسائل متفرقه‌اى در باره جهاد و غنيمت جنگى و انفال و در آخر امورى را مربوط به هجرت ذكر مى‌نمايد.

  • ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ...﴾ 

  • كلمه «انفال» جمع «نفل» - به فتح فاء - است، كه به معناى زيادى هر چيزى است. و لذا نمازهاى مستحبى را هم «نافله» مى‌گويند چون زياده بر فريضه است، و اين كلمه بر زياديهايى كه «فى‌ء» هم شمرده شود اطلاق مى‌گردد، و مقصود از «فى‌ء» اموالى است كه مالكى براى آن شناخته نشده باشد، از قبيل قله كوه‌ها و بستر رودخانه‌ها و خرابه‌هاى متروك، و آباديهايى كه اهالى‌اش هلاك گرديده‌اند، و اموال كسى كه وارث ندارد، و غير آن، و از اين جهت آن را انفال مى‌گويند كه گويا اموال مذكور زيادى بر آن مقدار اموالى است كه مردم مالك شده‌اند، بطورى كه ديگر كسى نبوده كه آن‌ها را مالك شود، و چنين اموالى از آن خدا و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است.

  • غنائم جنگى را نيز انفال مى‌گويند، اينهم باز بخاطر اين است كه زيادى بر آن چيزى است كه غالبا در جنگها مورد نظر است، چون در جنگها تنها مقصود ظفر يافتن بر دشمن و تار و مار كردن او است، و وقتى غلبه دست داد و بر دشمن ظفر پيدا شد مقصود حاصل شده، حال اگر اموالى هم به دست مردان جنگى افتاده باشد و يا اسيرى گرفته باشند موقعيتى است زياده بر آنچه مقصود بوده، (پس همه جا، در معناى اين كلمه، زيادتى نهفته است).

  • كلمه «ذات» در اصل مؤنث «ذا» به معناى صاحب و از الفاظى است كه هميشه بايد اضافه شود، چيزى كه هست بسيار استعمال شده است در «نفس هر چيز» يعنى در آن چيزى كه حقيقت هر شى‌ء با آن محفوظ است، مثلا وقتى مى‌گويند: «ذات انسان» معنايش آن چيزى است كه انسان به وسيله آن انسان است، و «ذات زيد» به معناى نفس انسانيت خاصه‌اى است كه به اسم «زيد» مسمى شده. و بعيد نيست كه اصل در اين لغت «نفس ذات اعمال كذا: نفس صاحب فلان اعمال» بوده باشد، و سپس به منظور اختصار گفته باشند «ذات اعمال: صاحب كارها» و يا تعبير ديگرى كه اين معنا را برساند، و به تدريج اعمال را هم انداخته و تنها

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

5
  • گفته‌اند: «ذات».

  • و همچنين در عبارت «ذات بين» كه به معناى آن حالت و رابطه بدى است كه در ميان دو فرقه پديد مى‌آيد، چون دشمنى و خصومت هميشه بين دو طرف واقع مى‌شود، پس اين دشمنى «صاحب بين» است كه عبارت ديگر آن «ذات بين» مى‌شود، پس منظور از جمله‌ ﴿وَ أَصْلِحُوا ذَاتَ بَيْنِكُمْ﴾ اين است كه آن حالت بد و آن فسادى كه در بينتان رخ نموده و آن تيرگى رابطه را اصلاح كنيد.

  • راغب در مفردات مى‌گويد: «ذو» بر دو وجه است يكى آن است كه به توسط آن چيزى را كه بخواهيم به اسم جنس و اسم نوع وصف مى‌كنيم. و در اين صورت تنها به اسم ظاهر اضافه مى‌گردد، و به صيغه تثنيه و جمع نيز در مى‌آيد، مثلا در تثنيه گفته مى‌شود: «ذواتا» و در جمع: «ذوات» و به هيچ وجه در هيچ صورت جز به اضافه استعمال نمى‌شود.

  • سپس اضافه كرده است: علماى معانى اين كلمه را استعاره گرفته و عبارت دانسته‌اند از عين هر چيز، چه اينكه جوهر باشد و يا عرض، (و بر خلاف آنچه كه گفتيم) آن را مفرد و مضاف به ضمير و با الف و لام استعمال نموده و عينا معامله لفظ نفس و خاصه را با آن كرده و گفته‌اند: «ذاته، نفسه و خاصته» ليكن بايد دانست كه اين نحوه استعمال از كلام عرب نيست.

  • وجه دوم از لفظ «ذو» لغت قبيله «طى» است كه آن را عينا بجاى «الذى» بكار برده و در حالت رفع و نصب و جر و همچنين در حالت جمع و تانيث به يك لفظ استعمال مى‌كنند هم چنان كه شاعر گويد: «و بئرى ذو حفرت و ذو طويت» يعنى «و چاه من آن چاهى كه حفر كردم، و آن چاهى كه سنگ چين كردم».1

  • و اينكه گفت در اين صورت تنها به اسم ظاهر اضافه مى‌شود از «فراء» نقل شده است و لازمه‌اش اين است كه اگر ديديم مضاف به ضمير استعمال شده بگوييم: «اين نحوه استعمال از كلام مولدين است» و انصاف بر اين است كه اين نحوه استعمال كم است نه اينكه به كلى متروك شده باشد، به شهادت اينكه در كلمات امير المؤمنين (علیه السلام) در بعضى از خطبه‌هاى نهج البلاغه ديده مى‌شود.

  • اختلاف مفسرين در قرائت‌ ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ﴾ 

  • مفسرين در اينكه آيه شريفه در ميان آيات قبل و بعدش چه موقعيتى دارد، و معنايش چيست؟ از چند جهت شديدا اختلاف كرده‌اند و اين اختلاف در معناى آيه بخاطر قرائت‌هاى مختلفى است كه در جمله‌ ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ﴾ رسيده، برخى آن را به اهل بيت پيغمبر

    1.  مفردات راغب ماده «ذو».

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

6
  • (علیه السلام) نسبت داده‌اند و بعضى ديگر مانند عبد الله بن مسعود، سعد بن ابى وقاص و طلحة بن مصرف آن را چنين قرائت كرده‌اند: «يسئلونك الانفال» و آن گاه بنا بر اين قرائت گفته‌اند كلمه «عن» در قرائت مشهور زائد است.

  • بعضى ديگر گفته‌اند: در قرائت غير مشهور اين كلمه مقدر است، عده‌اى گفته‌اند: منظور از انفال غنائم جنگى است، و عده‌اى ديگر گفته‌اند: فقط غنائم جنگ بدر است، و «الف و لام» در «الانفال» براى عهد است، (و معنايش انفال معهود است).

  • بعضى ديگر گفته‌اند: منظور از آن «في‌ء» است كه مختص به خدا و رسول و امام است، عده‌اى ديگر گفته‌اند: اصلا اين آيه با آيه خمس نسخ شده، و بعضى گفته‌اند: بلكه نسخ نشده و از محكمات است، و بطورى كه از مراجعه به تفاسير مفصل از قبيل تفسير رازى‌1 و تفسير آلوسى‌2 و غيره مشهود مى‌شود اين نزاع و مشاجره از جهاتى كه ذكر شد در ميان مفسرين خيلى كش پيدا كرده.

  • و ليكن آن چيزى كه در اينجا با استمداد از سياق كلام مى‌توان گفت اين است كه آيه به سياق خود دلالت دارد بر اينكه در ميان اشخاص مشار اليه به «يسئلونك» نزاع و تخاصمى بوده، و هر كدام حرفى داشته‌اند كه طرف مقابلشان آن را قبول نداشته، و تفريعى كه در جمله ﴿فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَصْلِحُوا ذَاتَ بَيْنِكُمْ﴾ است به خوبى دلالت دارد بر اينكه اين نزاع و تخاصم در امر انفال بوده، و لازمه اين تفريع اين است كه سؤال در صدر آيه بخاطر اصلاح و رفع نزاع از ايشان واقع شده، گويا اين اشخاص در ميان خود راجع به انفال اختلاف كرده‌اند، و سپس به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مراجعه نموده‌اند تا حكم آن را از آن جناب بپرسند، و جوابى كه مى‌شنوند نزاعشان را خاتمه دهد.

  • و اين سياق - بطورى كه ملاحظه مى‌كنيد - تاييد مى‌كند اولا اينكه قرائت مشهور يعنى ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ﴾ راجح‌تر است، زيرا وقتى سؤال با لفظ «عن» متعدى شود معناى استعلام حكم و استخبار خبر را مى‌دهد، بخلاف آنجايى كه بدون «عن» متعدى شود كه به معناى درخواست عطيه است، و با مقام ما سازگار نيست.

  • و ثانيا اينكه انفال هر چند بحسب مفهوم عام است، هم غنيمت را شامل مى‌شود و هم فى‌ء را - ليكن مورد آيه تنها غنائم جنگى است، آنهم نه فقط غنائم جنگ بدر، چون وجهى

    1.  تفسير فخر رازى، ج 15، ص 115، ط تهران.
    2.  تفسير روح المعانى، ج 9، ص 160، ط بيروت‌.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

7
  • براى اين تخصيص نيست، و اگر نزاع كنندگان در باره غنيمت جنگ بدر هم نزاع داشته‌اند قطعا براى اين نبوده كه خصوص جنگ بدر دخالتى داشته، بلكه براى اين بوده كه بطور كلى حكم اموالى را كه مسلمين در جهادهاى خود از دشمنان دين به دست مى‌آورند بپرسند، و اين بسيار روشن است.

  • و اگر مورد آيه اختصاص به غنيمت جنگى دارد موجب نمى‌شود كه حكم وارد در آن را هم مختص به موردش كنيم، چون (همه مى‌دانيم) كه مورد مخصص نيست، پس اطلاق آيه نسبت به هر درآمدى كه آن را انفال بگويند محفوظ است، نه تنها اختصاص به جنگ بدر ندارد بلكه اختصاص به غنائم جنگى نيز نداشته و همه درآمدهاى موسوم به نفل را شامل مى‌شود، براى اينكه مى‌فرمايد انفال همه‌اش مال خدا و رسول او است و احدى از مؤمنين در آن سهم ندارد چه غنيمت جنگى باشد و چه في‌ء.

  • و اما جمله‌ ﴿قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ﴾ از ظاهر اين جمله و همچنين از ظاهر موعظه‌اى كه بعد از اين جمله كرده و ايشان را به ايمان به خدا واداشته استفاده مى‌شود كه خداى تعالى اختلاف ايشان را تنها با همين كه ملكيت انفال را مخصوص خود و رسولش كرده و از دست ايشان گرفته برطرف ساخته است، و لازمه اين ظهور اين است كه نزاع اين دو طايفه در اين بوده كه آن طايفه انفال و يا مقدارى از آن را مخصوص خود مى‌دانستند، و اين طايفه منكر آن بوده‌اند، و خداوند سبحان با سلب ملكيت از هر دو طايفه و اختصاص دادن آن به خود و پيغمبر گرامى خود نزاع ايشان را حل و فصل نموده، و علاوه، موعظه مى‌كند به اينكه از اين مشاجره و نزاع دست بردارند.

  • و اما اينكه بعضى گفته‌اند «به دليل اجماع سربازان جنگى هر غنيمتى را كه در جنگ به دست بياورند خودشان مالك مى‌شوند» مطلبى است كه بايد در فقه بررسى شود، و مربوط به فن تفسير نيست.

  • و كوتاه سخن، نزاعشان در انفال كاشف از اين است كه قبلا سابقه اين را كه غنيمت از خود ايشان باشد و يا سابقه ديگرى نظير اين را داشته‌اند، چيزى كه هست اين سابقه، حكم مجملى داشته كه باعث اختلاف ايشان شده، و هر طايفه‌اى آن را به نفع خود تفسير مى‌كرده، و آيات كريمه قرآن اين برداشت ما را تاييد مى‌كند.

  • معنى و ترتيبى كه از ضميمه ساختن آيات مربوط به انفال استفاده مى‌شود

  • توضيح اينكه، ارتباط آيات در اين سوره و تصريح به داستان بدر كشف مى‌كند از اينكه اين سوره تماميش مربوط به جنگ بدر و كمى پس از آن نازل شده، حتى ابن عباس هم بطورى كه از وى نقل شده اين سوره را «سوره بدر» ناميده، و آياتى هم از اين سوره كه متعرض مساله

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

8
  • غنيمت است پنج آيه است كه در سه جاى سوره قرار گرفته و بر حسب ترتيب عبارت است از آيه ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ...﴾ و آيه ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبىَ وَ اَلْيَتَامىَ وَ اَلْمَسَاكِينِ وَ اِبْنِ اَلسَّبِيلِ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ وَ مَا أَنْزَلْنَا عَلىَ عَبْدِنَا يَوْمَ اَلْفُرْقَانِ يَوْمَ اِلْتَقَى اَلْجَمْعَانِ وَ اَللَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ...﴾ و آيات زير: ﴿مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرىَ حَتَّى يُثْخِنَ فِي اَلْأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ اَلدُّنْيَا وَ اَللَّهُ يُرِيدُ اَلْآخِرَةَ وَ اَللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ لَوْ لاَ كِتَابٌ مِنَ اَللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيمَا أَخَذْتُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلاَلاً طَيِّباً وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾

  • و از سياق آيه دوم به دست مى‌آيد كه بعد از آيه اول و همچنين آيات بعدى نازل شده، براى اينكه فرموده: اگر به خدا و به آنچه كه بر بنده‌مان در روز فرقان و روز تلاقى دو گروه نازل كرديم ايمان آورديد پس معلوم مى‌شود اين كلام بعد از واقعه بدر نازل شده.

  • از آيات اخير هم استفاده مى‌شود كه پرسش كنندگان از آن جناب در باره امر اسيران پرسش نموده‌اند، و درخواست كرده‌اند تا اجازه دهد اسيران كشته نشوند، بلكه با دادن فديه آزاد گردند، و در جواب ايشان را مورد عتاب قرار داده است، و از اينكه فرمود: «فكلوا...» و تجويز كرد خوردن از غنيمت را، به دست مى‌آيد كه اصحاب بطور ابهام چنين فهميده بودند كه مالك غنيمت و انفال مى‌شوند، جز اينكه نمى‌دانستند آيا تمامى اشخاصى كه حاضر در ميدان جنگ بوده‌اند مالك مى‌شوند؟ و يا تنها كسانى كه قتال كرده‌اند؟ و آن‌ها كه تقاعد ورزيده‌اند از آن بى نصيبند، و آيا مباشرين كه از آن سهم مى‌برند بطور مساوى بينشان تقسيم مى‌شود و يا باختلاف؟ مثلا سهم سواره‌ها بيشتر از پياده‌ها و يا امثال آن است؟.

  • چون جمله ﴿فَكُلُوا﴾ مبهم بود باعث شد كه مسلمين در ميان خود مشاجره كنند، و سرانجام به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مراجعه نموده و توضيح بپرسند، لذا آيه نازل شد: ﴿قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَصْلِحُوا ذَاتَ بَيْنِكُمْ...﴾ و ايشان را در استفاده‌اى كه از جمله ﴿فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ﴾ كرده و پنداشته بودند كه مالك انفال هم هستند تخطئه نموده و ملك انفال را مختص به خدا و رسول كرده، و ايشان را از تخاصم و كشمكش نهى نموده و وقتى بدين وسيله مشاجره‌شان خاتمه يافت آن گاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن را به ايشان ارجاع داده و در ميانشان بطور مساوى تقسيم كرد، و به همان اندازه سهمى براى آن عده از اصحاب كه حاضر در ميدان جنگ نبودند كنار گذاشت، و ميان كسانى كه قتال كرده و آن‌هايى كه قتال نكردند و همچنين ميان سوارگان و پيادگان تفاوتى نگذاشته است.

  • آن گاه آيه دوم: ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ...﴾ به فاصله كمى نازل

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

9
  • گرديده و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) (بخاطر امتثال آن) از آنچه كه به افراد داده بود پنج يك را دوباره پس گرفت، اين است آن معنا و ترتيبى كه از ضميمه كردن آيات مربوط به انفال به يكديگر استفاده مى‌شود.

  • بيان عدم منافات بين آيات مربوط به غنيمت و خمس با آيه: ﴿قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ﴾ 

  • پس اينكه فرمود: ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ﴾ به ضميمه قرائنى كه در سياق كلام است اين معنا را به دست مى‌دهد كه سؤال كنندگان، اين سؤال را وقتى كردند كه پيش خود خيال كرده بودند مالك غنيمت هستند و اختلافشان در اين بود كه مالك آن كدام طايفه است، و يا در اين بود كه به چه نحو مالك مى‌شوند، و به چه ترتيبى در ميانشان تقسيم مى‌شود، و يا در هر دو جهت اختلاف داشته‌اند.

  • و جمله‌ ﴿قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ﴾ جواب پرسش ايشان است، كه مى‌فرمايد: انفال ملك كسى از ايشان نيست، بلكه ملك خدا و رسول او است كه به هر مصرفى بخواهند مى‌رسانند، و اين بيان ريشه اختلافى كه در ميان آنان رخنه كرده بود بركند و بكلى از بين برد.

  • و از همين بيان به خوبى برمى‌آيد كه آيه شريفه ناسخ آيه‌ ﴿فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ...﴾ نيست، بلكه مبين معناى آن و تفسير آن است، و جمله «فكلوا» كنايه از مالكيت قانونى ايشان به غنيمت نيست، بلكه مراد از آن اذن در تصرف ايشان در غنيمت و تمتعشان از آن است، مگر اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن را در ميان ايشان تقسيم كند، كه در اينصورت البته مالك مى‌شوند.

  • و نيز روشن مى‌گردد كه آيه‌ ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبىَ...﴾ ناسخ براى آيه‌ ﴿قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ﴾ نيست، بلكه تاثيرى كه نسبت به جهادكنندگان دارد اين است كه ايشان را از خوردن و تصرف در تمامى غنيمت منع مى‌كند، چون بعد از نزول‌ ﴿اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ﴾ و با اينكه قبلا دانسته بودند كه انفال ملك خدا و رسول است - و از آيه‌ ﴿أَنَّمَا غَنِمْتُمْ﴾ غير اين را نمى‌فهميدند، و آيه‌ ﴿قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ﴾ هم غير اين را نمى‌رساند كه اصل ملك انفال از خدا و رسول است، بدون اين كه كوچكترين تعرضى نسبت به كيفيت تصرف در آن و جواز خوردن و تمتع از آن را داشته باشد، خوب، وقتى متعرض اين جهات نبود، پس با آيه‌ ﴿أَنَّمَا غَنِمْتُمْ...﴾ هيچ منافاتى ندارد تا كسى بگويد آيه ﴿أَنَّمَا غَنِمْتُمْ...﴾ ناسخ آن است.

  • پس از مجموع اين سه آيه اين معنا استفاده مى‌شود كه اصل ملكيت در غنيمت از آن خدا و رسول است، و خدا و رسول چهار پنجم آن را در اختيار جهادكنندگان گذارده‌اند تا با آن ارتزاق نموده، و آن را تملك نمايند، و يك پنجم آن را به خدا و رسول و خويشاوندان رسول و

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

10
  • غير ايشان اختصاص داده تا در آن تصرف نمايند.

  • دقت در اين بيان اين معنا را هم روشن مى‌كند كه تعبير از «غنائم» به «انفال» كه جمع نفل و به معناى زيادى است، اشاره است به علت حكم از طريق بيان موضوع اعم آن، گويا: فرموده است: از تو مساله غنائم را مى‌پرسند كه عبارت است از زيادتى كه در ميان مردم كسى مالك آن نيست، و چون چنين است در جوابشان حكم مطلق زيادات و انفال را بيان كن و بگو: همه انفال (نه تنها غنائم) از آن خدا و رسول او است و لازمه قهريش اين است كه غنيمت هم از آن خدا و رسول باشد.

  • و چه بسا به همين بيان اين معنا تاييد شود كه «الف و لام» در لفظ «الانفال» اولى، الف و لام عهد و در «الانفال» دومى براى جنس و يا براى استغراق بوده باشد، و روشن شود سر اينكه چرا فرمود: ﴿قُلِ اَلْأَنْفَالُ﴾ و نفرمود: «قل هى لله و الرسول بگو آن براى خدا و رسول است» 

  • و نيز به اين بيان روشن مى‌شود كه جمله‌ ﴿قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ﴾ يك حكم عمومى را متضمن است كه به عموم خود، هم غنيمت را شامل مى‌شود، و هم ساير اموال زيادى در جامعه را، از قبيل سرزمين‌هاى تخليه شده و دهات متروكه و قله كوه‌ها و بستر رودخانه‌ها و خالصه‌جات پادشاهان و اموال اشخاص بى وارث، و از همه اين انواع تنها غنيمت جنگى متعلق به جهاد كنندگان به دستور پيغمبر است، و ما بقى در تحت ملكيت خدا و رسول او باقى است.

  • اين آن معنايى است كه دقت در آيات كريمه فوق آن را افاده مى‌كند، و ليكن مفسرين در باره آن‌ها حرفهاى ديگرى زده‌اند كه نقل آن‌ها و اشكال و نقض در آن‌ها فائده‌اى ندارد، و خواننده خود مى‌تواند براى اطلاع از آن اقوال به تفاسير مطول مراجعه نمايد.

  • پنج صفت براى مؤمنين حقيقى‌

  • ﴿إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اَللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ...﴾ 

  • اين دو آيه و آيه بعدى آن‌ها خصائص و امتيازات مردانى را كه به معناى حقيقى كلمه، مؤمن هستند بيان نموده و اوصاف كريمه و ثواب جزيلشان را برمى‌شمارد تا بدين وسيله جمله سابق را كه فرموده بود: ﴿فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَصْلِحُوا ذَاتَ بَيْنِكُمْ﴾ تاكيد نمايد.

  • و از ميان همه صفات ايشان، پنج صفت را انتخاب نموده و در اين آيه ذكر كرده است و اين پنج صفت، صفاتى هستند كه داشتن آن مستلزم داشتن تمامى صفات نيك و ملازم با دارا بودن حقيقت ايمان است، صفاتى است كه اگر خود انسان در آن‌ها تامل و دقت كند خواهد ديد كه داشتن آن، نفس را براى تقوا و اصلاح ذات بين و اطاعت خدا و رسول آماده مى‌سازد.

  • و آن صفات عبارت است از: 1 - ترسيدن و تكان خوردن دل در هنگام ذكر خدا، 2 - زياد

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

11
  • شدن ايمان در اثر استماع آيات خدا، 3 - توكل، 4 - بپا داشتن نماز، 5 - انفاق از آنچه كه خدا روزى فرموده. و معلوم است كه سه صفت اول از اعمال قلب و دو صفت اخير از اعمال جوارح است، و در ذكر آن رعايت ترتيب واقعى و طبيعى آن شده است، چون نور ايمان به تدريج در دل تابيده مى‌شود و هم چنان رو به زيادى مى‌گذارد تا به حد تمام رسيده و حقيقتش كامل شود. مرتبه اول آن كه همان تاثر قلب است عبارت است از وجل و ترس و تكان خوردن دل در هنگام ذكر خدا، و جمله‌ ﴿إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اَللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ﴾ اشاره به آن است.

  • و اين ايمان هم چنان رو به انبساط نهاده و شروع به ريشه دواندن در دل مى‌كند، و در اثر سير در آيات داله بر خداى تعالى و همچنين آياتى كه انسان را بسوى معارف حقه رهبرى مى‌كند در دل شاخ و برگ مى‌زند، بطورى كه هر قدر مؤمن بيشتر در آن آيات سير و تامل كند ايمانش قوى‌تر و زيادتر مى‌گردد، تا آنجا كه به مرحله يقين برسد، و جمله‌ ﴿وَ إِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آيَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَاناً﴾ اشاره به آن است.

  • وقتى ايمان انسان زياد گشت و به حدى از كمال رسيد كه مقام پروردگارش را و موقعيت خود را شناخت، و به واقع مطلب پى برد، و فهميد كه تمامى امور به دست خداى سبحان است، و او يگانه ربى است كه تمام موجودات بسوى او بازگشت مى‌كنند در اين موقع بر خود حق و واجب مى‌داند كه بر او توكل كرده و تابع اراده او شود، و او را در تمامى مهمات زندگى خود وكيل خود گرفته به آنچه كه او در مسير زندگيش مقدر مى‌كند رضا داده و بر طبق شرايع و احكامش عمل كند، اوامر و نواهيش را بكار بندد، و جمله‌ ﴿وَ عَلىَ رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ﴾ اشاره به همين معنا است.

  • و وقتى ايمان به حد كاملش در دل مستقر گرديد قهرا انسان بسوى عبوديت معطوف گشته و پروردگار خود را به خلوص و خضوع عبادت مى‌كند، و اين عبادت همان نماز است، علاوه، بسوى اجتماع نيز معطوف گشته حوائج اجتماع خود را برآورده مى‌كند، و نواقص و كمبوديها را جبران مى‌نمايد، و از آنچه خدا ارزانيش داشته از مال و علم و غير آن انفاق مى‌نمايد، و آيه‌ ﴿اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاَةَ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ﴾ همين معنا را مى‌رساند.

  • از آنچه گذشت روشن گرديد كه جمله‌ ﴿زَادَتْهُمْ إِيمَاناً﴾ اشاره است به زيادى از جهت كيفيت، يعنى ايمانشان رو به شدت و كمال مى‌گذارد، پس اينكه بعضى از مفسرين آن را به معناى زياد شدن كميت و عدد مؤمنين گرفته اشتباه است.

  • ﴿أُولَئِكَ هُمُ اَلْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَهُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ﴾ 

  • اين حكمى است كه خداوند كرده و فرموده: ايمان حقيقى تنها در دل آن كسانى ثابت‌ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

12
  • مراد از درجات در: ﴿لَهُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ﴾ مراتب قرب به خدا است‌

  • و مستقر گشته كه داراى پنج صفت بالا باشند، و به همين جهت هم اجر كريم ايشان را مطلق ذكر كرده و توضيح نداده كه چيست بلكه فرموده: ﴿لَهُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ﴾. پس صفات كمال و ثواب و اجر عظيمى كه اينگونه مردم دارند همان صفات و ثواب و اجرى است كه مؤمنين حقيقى داراى آنند. 

  • و اينكه فرمود: ﴿لَهُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ﴾، كلمه «مغفرت» به معناى گذشت الهى از گناهان است، و «رزق كريم» نعمت‌هاى بهشتى است كه نيكان از آن ارتزاق مى‌كنند، و اين تعبير در چند جاى قرآن واقع شده، مانند آيه‌ ﴿فَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ وَ اَلَّذِينَ سَعَوْا فِي آيَاتِنَا مُعَاجِزِينَ أُولَئِكَ أَصْحَابُ اَلْجَحِيمِ﴾1و امثال آن.

  • و از همين جا معلوم مى‌شود كه منظور از «درجات» در جمله‌ ﴿لَهُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ﴾ مراتب قرب و منزلت و درجات كرامت معنوى است، و همين طور هم هست، براى اينكه مغفرت و جنت از آثار مراتب قرب به خداى سبحان و فروع آن است. البته درجاتى كه خداى تعالى در اين آيه براى مؤمنين نامبرده اثبات مى‌كند تمامى آن براى فرد فرد مؤمنين نيست، بلكه مجموع آن براى مجموع مؤمنين است، براى اينكه درجات مذكور از آثار و لوازم ايمان است، و چون ايمان داراى مراتب مختلفى است، لذا درجات هم كه خداوند به ازاى آن مى‌دهد مختلف مى‌باشد، بعضى از مؤمنين كسانى هستند كه يكى از آن درجات را دارا مى‌شوند، بعضى ديگر دو درجه و بعضى چند درجه بحسب اختلافى كه در مراتب ايمان ايشان است.

  • مؤيد اين معنا آيه‌ ﴿يَرْفَعِ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ دَرَجَاتٍ﴾2و آيه ﴿أَ فَمَنِ اِتَّبَعَ رِضْوَانَ اَللَّهِ كَمَنْ بَاءَ بِسَخَطٍ مِنَ اَللَّهِ وَ مَأْوَاهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ هُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ اَللَّهِ وَ اَللَّهُ بَصِيرٌ بِمَا يَعْمَلُونَ﴾3است.

    1. پس كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالح مى‌كنند ايشان راست مغفرت و رزق كريم، و كسانى كه در ابطال آيات ما بذل جهد مى‌كنند به خيال آنكه موفق مى‌شوند، آنان اصحاب دوزخند. - حج، آيه 51.
    2. خداوند كسانى را كه ايمان آورده و كسانى را كه علم داده شده‌اند به درجاتى برترى مى‌دهد. - مجادله، آيه 11.
    3. پس آيا كسى كه به پيشروى در جهاد خشنودى خدا را دنبال كرده مثل كسى است كه (با فرار از آن) برگشته و خشمى از خدا را همراه مى‌آورد، و سرانجامش جهنم است كه بازگشت‌گاه بدى است؟، مردم داراى درجاتى نزد خدا هستند، و خدا به آنچه مى‌كنند بينا است. - آل عمران، آيه 163.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

13
  • پس مى‌توان گفت تفسيرى كه بعضى كرده و درجات آيه را به درجات بهشت معنا كرده‌اند تفسير صحيحى نيست، و متعينا بايد همان معناى سابق ما را كرده و گفت: منظور از آن درجات قرب به مقام پروردگار است، گو اينكه اين درجات ملازم با درجات بهشت هم هست.

  • ﴿كَمَا أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ لَكَارِهُونَ...﴾ 

  • ظاهر سياق چنين مى‌رساند كه جمله‌ ﴿كَمَا أَخْرَجَكَ﴾ متعلق به مدلول جمله‌ ﴿قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ﴾ است و تقديرش چنين مى‌باشد: خداوند حكم كرده به اينكه انفال براى او و رسولش باشد، و اين حكم به حق است، هر چند بعضى از مؤمنين كراهت داشته باشند، هم چنان كه خدا تو را از خانه‌ات به حق بيرون كرد با اينكه طايفه‌اى از ايشان كراهت داشتند، پس همه اينها حق و بر طبق مصلحت دين و دنياى ايشان بوده، و ايشان از آن مصالح غفلت داشته‌اند.

  • بعضى از مفسرين گفته‌اند: جمله مذكور متعلق به جمله‌ ﴿يُجَادِلُونَكَ فِي اَلْحَقِّ﴾ است.

  • بعضى ديگر گفته‌اند: عامل در اين جمله معناى حق است و تقدير آن چنين است «اين ذكر از حق است، همانطور كه پروردگارت تو را به حق از خانه‌ات خارج كرد» و ليكن اين دو معنا بطورى كه ملاحظه مى‌كنيد از سياق آيه بدور است.

  • معناى «حق» و «جدال» 

  • و اما كلمه «حق» - منظور از اين كلمه مقابل باطل است، و آن عبارت است از امر ثابتى كه آثار واقعى مطلوبش بر آن مترتب بشود، و بحق بودن فعل خدا (بيرون كردن) به اين معنا است كه بحسب واقع متعين و واجب، همين فعل باشد. بعضى گفته‌اند: منظور از آن وحى است. بعضى ديگر گفته‌اند: منظور از آن جهاد است، و ليكن اينها معناهاى بعيدى است.

  • و اما «جدل» اصل در معناى جدل تافتن است، مثلا مى‌گويند: «زمام جديل» يعنى لگامى كه بشدت تابيده شده، و اگر جدال را هم جدال مى‌گويند - بطورى كه در مجمع البيان گفته - به اين اعتبار است كه نزاع در آن از ناحيه پيچيدن از مذهبى به مذهبى ديگر برخاسته مى‌شود.1

  • و معناى دو آيه مورد بحث اين است كه: خداى تعالى با اينكه مردم ميل نداشتند مع ذلك در امر انفال حكم بحق كرد، هم چنان كه تو را در مدينه از خانه‌ات بيرون كرد، بيرون كردنى كه توأم با حق بود، و طايفه‌اى از مؤمنين از آن كراهت داشتند، و با تو در امر حق نزاع مى‌كردند، و اين نزاعشان بعد از آن بود كه حق بطور اجمال براى ايشان روشن شده بود، و ايشان

    1.  مجمع البيان، ج4، ص 520، ط تهران‌.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

14
  • شبيه به مردمى هستند كه بخواهند آنان را بكشند و آن‌ها ايستاده و وسائل و ابزار قتل خود را تماشا مى‌كنند.

  • بحث روايتى (معناى انفال، شان نزول آيات مربوط به انفال...)

  • مرحوم طبرسى در كتاب جوامع الجامع خود مى‌گويد: ابن مسعود و على بن الحسين زين العابدين و امام باقر و امام صادق (علیه السلام) آيه مورد بحث را «يسئلونك الانفال» قرائت كرده‌اند.1

  • مؤلف: اين روايت را ديگران هم از ابن مسعود و همچنين از امام سجاد، امام باقر و امام صادق (علیه السلام) روايت كرده‌اند.

  • و در كافى به سند خود از عبد صالح (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: انفال عبارت است از هر زمين خرابى كه اهلش منقرض شده باشند، و هر سرزمين كه بدون جنگ و بدون بكار بردن اسب و شتر تسليم شده است و با پرداختن جزيه صلح كرده باشند، سپس فرمود: و براى او است (يعنى براى والى و زمامدار) رءوس جبال و دره‌هاى سيل‌گير و نيزارها و هر زمين افتاده‌اى كه مربى نداشته باشد، و همچنين براى او است خالصه‌جات سلاطين، البته آن خالصه‌جاتى كه به زور و غصب بدست نياورده باشند، چون اگر به غصب تحصيل كرده باشند، هر مال غصبى مردود است، و بايد به صاحبش برگردد، و او است وارث هر كسى كه بى‌وارث مرده باشد و متكفل هزينه زندگى كسانى است كه نمى‌توانند هزينه خود را به دست بياورند.2

  • و نيز به سند خود از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه‌ ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ﴾ فرموده: هر كس بميرد و وارثى نداشته باشد مالش جزو انفال است.3

  • مؤلف: و در معناى اين دو روايت روايات بسيارى از طرق ائمه اهل بيت (علیهم السلام) وارد شده است، و اگر در اين روايات انفال به معناى غنائم جنگى را ذكر نكرده ضرر به جايى نمى‌زند، زيرا خود آيه بطورى كه از سياق آن برمى‌آيد به مورد خود بر غنائم جنگى دلالت دارد.

    1.  جوامع الجامع، ص 163.
    2.  كافى، ج1، ص 541.
    3.  كافى، ج 1، ص 546.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

15
  • و در الدر المنثور است كه: طيالسى و بخارى در كتاب ادب المفرد و مسلم و نحاس در كتاب ناسخش و ابن مردويه و بيهقى در كتاب شعب همگى از سعد بن ابى وقاص روايت كرده‌اند كه گفت: از آيات قرآن چهار آيه در شان من نازل شده: 

  • اول اينكه مادرم قسم خورده بود كه اعتصاب غذا نموده و لب به آب و غذا نگشايد تا من از محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) دست بردارم خداوند اين آيه را نازل كرد: ﴿وَ إِنْ جَاهَدَاكَ عَلىَ أَنْ تُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلاَ تُطِعْهُمَا وَ صَاحِبْهُمَا فِي اَلدُّنْيَا مَعْرُوفاً﴾.1

  • دوم اينكه در جنگ شمشيرى بدست من افتاد كه خيلى از آن خوشم آمد، به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرض كردم: اين شمشير را به من بده، آيه نازل شد: ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ﴾.

  • سوم اينكه وقتى من مريض شدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به عيادتم آمد، عرض كردم: يا رسول الله! من مى‌خواهم مال خودم را تقسيم كنم، آيا مى‌توانم به نصف وصيت كنم؟ فرمود: نه، عرض كردم: به ثلث چطور؟ حضرت ساكت شد، و همين باعث شد كه وصيت به ثلث جايز گرديد.

  • چهارم اينكه من با عده‌اى از انصار شراب خوردم، و يكى از ايشان با استخوان فك شتر به بينى من زد، من خدمت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمدم، خداوند حكم حرمت شراب را نازل كرد.2

  • مؤلف: اين روايت خالى از اشكال نيست، اولا براى اينكه جمله‌ ﴿وَ إِنْ جَاهَدَاكَ عَلىَ أَنْ تُشْرِكَ بِي...﴾ در ذيل آيه ﴿وَ وَصَّيْنَا اَلْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ﴾3 قرار دارد كه سياقش با اينكه در باره شخص معينى و جهت خاصى نازل شده باشد منافات دارد، علاوه بر اينكه در ذيل آيه‌ ﴿قُلْ تَعَالَوْا أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلاَّ تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً وَ بِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً...﴾4گفتيم كه دستور احسان به پدر و مادر از احكام عامه است كه اختصاص به اين شريعت و آن شريعت ندارد.

  • و ثانيا براى اينكه گرفتن شمشير و آن را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) درخواست كردن با قرائت «يسئلونك الانفال از تو انفال مى‌خواهند» مناسبت دارد، نه با قرائت ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ﴾ از تو از انفال سؤال مى‌كنند و توضيحش در سابق گذشت.

  • و ثالثا براى اينكه استقرار سنت بر وصيت به ثلث به آيه قرآن نبوده بلكه به سنت نبوى

    1. و اگر (پدر و مادرت) سر بسرت گذاشتند كه (از ايمان دست بردارى) و به من شرك بورزى پس آن دو را اطاعت مكن، و با ايشان در دنيا به خوشى و نيكى مصاحبت كن. - لقمان، آيه 15.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 158.
    3. لقمان، آيه 14.
    4. انعام، آيه 151.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

16
  • بوده است، (و با اين حال چطور سعد گفته است: از آيات قرآن چهار آيه در شان من نازل شده؟).

  • و رابعا گو اينكه داستان شرابخوردنش با جماعتى از اصحاب و پاره شدن بينيش بوسيله استخوان فك شتر حق است، و ليكن چرا نگفت كه رفقايش مختلط از مهاجر و انصار هر دو طايفه بودند، و چرا نگفت كه بينيش را عمر بن خطاب پاره كرد؟ علاوه، در اين قضيه آيه سوره مائده نازل شد، كه نزولش براى تحريم نبوده، بلكه به منظور تشديد و تاكيد تحريم بود، و بيان اين معنا در ذيل آيه‌ ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا اَلْخَمْرُ وَ اَلْمَيْسِرُ وَ اَلْأَنْصَابُ وَ اَلْأَزْلاَمُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ اَلشَّيْطَانِ﴾1 گذشت.

  • و نيز در همان كتاب است كه احمد، عبد بن حميد، ابن جرير، ابو الشيخ، ابن مردويه، حاكم و بيهقى در سنن خود همگى از ابى امامه روايت كرده‌اند كه گفت: من از عبادة بن صامت معناى انفال را سؤال كردم، او گفت: در باره ما اصحاب بدر نازل شده، چون در آن روز ما، در باره نفل اختلاف كرديم، و اختلاف ما منجر به كدورت شد، در نتيجه خداوند آن را از دست ما گرفت و اختيار آن را به رسول خدا واگذار كرد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم آن را ميان مسلمين تقسيم كرد، و همين روايت را از براء نقل كرده‌اند كه در آخر گفت يعنى: بطور مساوى تقسيم كرد.2 

  • و نيز مى‌گويد: سعيد بن منصور، احمد، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابن حبان، ابو الشيخ و حاكم وى روايت را صحيح دانسته و بيهقى و ابن مردويه همگى از عبادة بن صامت روايت كرده‌اند كه گفت: ما با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بيرون شديم و من با او حاضر در جنگ بدر گشتم، تا اينكه دو صف برابر هم قرار گرفته و مشغول جنگ شدند، و خداوند دشمن را فرارى داد، يك دسته از مسلمين دشمن را تعقيب كرده و به هر كه دست مى‌يافتند مى‌كشتند، دسته‌اى ديگر به جمع‌آورى غنيمت سرگرم شده و دسته سوم اطراف رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حلقه زدند تا او را از شر دشمنان نگهبانى كنند، اين بود تا شب، وقتى شب شد همه لشكريان به لشكرگاه برگشته و دور هم گرد آمدند، در نتيجه آن عده‌اى كه به جمع‌آورى غنيمت پرداخته بودند گفتند: كسى غير ما حقى از آن ندارد، كه ما خودمان جمع كرده‌ايم، آن عده كه دشمن را تعقيب كرده بودند در جواب مى‌گفتند: شما از ما سزاوارتر نيستيد، براى اينكه ما دشمن را از اموالشان جدا كرده و فرارى داديم، آن عده هم كه دور پيغمبر را گرفته بودند گفتند: شما از ما سزاوارتر نيستيد و ما كارى كه مستلزم بى‌بهرگى ما شود نكرديم، زيرا اگر با شما نبوديم براى

    1. مائده، آيه 90.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 159.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

17
  • اين بود كه مى‌ترسيديم از ناحيه دشمن آسيبى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برسد، لذا به حراست او پرداختيم، آيه شريفه‌ ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَصْلِحُوا ذَاتَ بَيْنِكُمْ﴾ نازل شد و رسول خدا آن را در ميان مسلمين تقسيم كرد...1.

  • و نيز مى‌گويد: ابن ابى شيبه، ابو داود، نسايى، ابن جرير، ابن منذر، ابن حبان، ابو الشيخ، ابن مردويه و حاكم - وى سند را صحيح دانسته - و بيهقى در كتاب دلائل، همگى از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: در روز بدر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: هر كس كه دشمنى را بكشد فلان مقدار از غنيمت مى‌برد و هر كس شخصى را اسير بگيرد فلان مبلغ.

  • پير مردان در زير پرچم‌ها استقامت كرده، و جوانان بسوى قتال و گرفتن غنيمت شتافتند، لذا پير مردان به جوانان گفتند: ما را بايد با خود شريك كنيد، چون ما براى شما پايگاهى بوديم اگر به خطرى برمى‌خورديد بما پناهنده مى‌شديد، جوآن‌ها زير بار نمى‌رفتند، لذا مخاصمه را نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برده و در جوابشان اين آيه نازل شد: ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ﴾ و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) غنائم را در ميان همه لشكريان بطور مساوى تقسيم كرد2.

  • مؤلف: در اين معانى روايات ديگرى نيز هست، البته در اينجا رواياتى است راجع به تفصيل داستان انفال كه در روشن شدن معناى آيات خيلى تاثير دارند و ما آن‌ها را در ذيل آيات بعدى ايراد خواهيم كرد.

  • و در بعضى از روايات دارد كه پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم) ايشان را وعده داد كه «سلب»3و «غنيمت» را به ايشان بدهد و ليكن خداوند با جمله‌ ﴿قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ﴾ آن را نسخ كرد، و به اين معنا اشاره دارد آنچه كه در اين روايت است، و لذا بعضى‌ها بهمين روايت استناد كرده و گفته‌اند «زمامدار مى‌تواند به وعده‌اى كه به لشكريان خود داده وفا نكند» ليكن اين روايت با اختلافى كه در روز بدر در باره غنيمت كردند جور درنمى‌آيد، براى اينكه اگر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به ايشان چنين وعده‌اى داده بود ديگر با وعده صريح آن جناب اختلاف نمى‌كردند.

  • و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير از مجاهد روايت كرده كه گفت: اصحاب از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مساله خمس را پرسيدند كه وقتى چهار پنجم غنيمت بين لشكريان

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 159.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 159.
    3. سلب چيزى است كه از مقتول سلب مى‌شود نظير لباس، سلاح و... .

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

18
  • تقسيم شود يك پنجم آن چه مى‌شود؟ آيه نازل شد: ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ﴾1.

  • مؤلف: اين روايت هم با مضمون آيه به آن بيانى كه ما از سياق آيه درآورديم مطابقت نمى‌كند، و در بعضى از رواياتى كه از مفسرين صدر اول از قبيل سعيد بن جبير و مجاهد و عكرمه و همچنين از ابن عباس رسيده دارد كه آيه‌ ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ...﴾ با آيه‌ ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ...﴾ نسخ شده، و ليكن در سابق كه آيه را شرح مى‌داديم وجوهى گذشت كه احتمال نسخ را نفى مى‌كند.

  • و نيز در الدر المنثور است كه مالك، ابن ابى شيبه، ابو عبيد، عبد بن حميد، ابن جرير، نحاس، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ و ابن مردويه همگى از قاسم بن محمد روايت كرده‌اند كه گفت: شنيدم كه مردى از ابن عباس از انفال مى‌پرسيد، ابن عباس در جوابش گفت: اسب و اسلحه‌اى كه از دشمن گرفته شود از نفل است، آن مرد دوباره سؤال خود را تكرار كرد، ابن عباس هم همان جواب را داد.

  • سپس آن مرد پرسيد: انفالى كه خداى تعالى در كتابش فرموده چيست؟ و اين سؤال را آن قدر تكرار كرد كه نزديك بود ابن عباس به تنگ بيايد، ناگزير در جوابش گفت، اين مرد مثل صبيغ است كه عمر او را كتك كارى كرد - و در نقل ديگرى - چنين گفت: چقدر احتياج به كتك دارى، تو عمر را مى‌خواهى كه مانند صبيغ عراقى كتك‌كاريت كند، و عمر صبيغ را آن قدر زد كه خون از پاشنه پايش سرازير شد2.

  • و نيز در ذيل جمله‌ ﴿أُولَئِكَ هُمُ اَلْمُؤْمِنُونَ حَقًّا﴾ مى‌نويسد: طبرانى از حارث بن مالك انصارى روايت كرده كه وقتى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مى‌گذشت حضرت پرسيد حارث حالت چطور است؟ عرض كرد مؤمن حقيقى شده‌ام، فرمود: فكر كن و حرف بزن براى هر چيزى حقيقتى است، حقيقت ايمان تو چيست؟ عرض كرد نفس خود را از دنيا گريزان و بى رغبت كرده‌ام، و در نتيجه همه شب را به عبادت مى‌گذرانم، و روزم را به روزه و تشنگى، و گويا اهل بهشت را مى‌بينم كه در بهشت به ديدار يكديگر مى‌روند، و گويا اهل جهنم را مى‌بينم كه از ناله و فرياد صدا به صداى هم داده‌اند، حضرت سه مرتبه فرمود: حارث درست شناخته‌اى از دست مده3.

  • مؤلف: اين روايت از طرق شيعه نيز به سندهاى متعددى وارد شده.

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 160 و 161.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 160 و 161.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 162، ط بيروت.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

19
  • [سوره الأنفال (8):آيات 7 تا 14]

  • ﴿وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اَللَّهُ إِحْدَى اَلطَّائِفَتَيْنِ آن‌ها لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذَاتِ اَلشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَ يُرِيدُ اَللَّهُ أَنْ يُحِقَّ اَلْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ وَ يَقْطَعَ دَابِرَ اَلْكَافِرِينَ ٧ لِيُحِقَّ اَلْحَقَّ وَ يُبْطِلَ اَلْبَاطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُجْرِمُونَ ٨ إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ مُرْدِفِينَ ٩ وَ مَا جَعَلَهُ اَللَّهُ إِلاَّ بُشْرىَ وَ لِتَطْمَئِنَّ بِهِ قُلُوبُكُمْ وَ مَا اَلنَّصْرُ إِلاَّ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ إِنَّ اَللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ١٠إِذْ يُغَشِّيكُمُ اَلنُّعَاسَ أَمَنَةً مِنْهُ وَ يُنَزِّلُ عَلَيْكُمْ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً لِيُطَهِّرَكُمْ بِهِ وَ يُذْهِبَ عَنْكُمْ رِجْزَ اَلشَّيْطَانِ وَ لِيَرْبِطَ عَلىَ قُلُوبِكُمْ وَ يُثَبِّتَ بِهِ اَلْأَقْدَامَ ١١ إِذْ يُوحِي رَبُّكَ إِلَى اَلْمَلاَئِكَةِ أَنِّي مَعَكُمْ فَثَبِّتُوا اَلَّذِينَ آمَنُوا سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلرُّعْبَ فَاضْرِبُوا فَوْقَ اَلْأَعْنَاقِ وَ اِضْرِبُوا مِنْهُمْ كُلَّ بَنَانٍ ١٢ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ مَنْ يُشَاقِقِ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَإِنَّ اَللَّهَ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ ١٣ ذَلِكُمْ فَذُوقُوهُ وَ أَنَّ لِلْكَافِرِينَ عَذَابَ اَلنَّارِ ١٤﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • بياد آر آن هنگامى را كه خداوند در باره يكى از دو طائفه (عير و نفير قريش) به شما وعده مى‌دهد كه بر آن دست يابيد و شما دوست مى‌داشتيد بر آن طايفه كه شوكتى همراه نداشت دست يابيد، و خداوند مى‌خواست با مشيت خود حق را پا بر جا نموده و نسل كفار را براندازد (7).

  • (و اين وعده را از اين جهت داد) تا حق را احقاق و باطل را ابطال كند هر چند مجرمين كراهت

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

20
  • داشته باشند (8).

  • آن هنگامى را كه به پروردگارتان استغاثه مى‌كرديد، و خداوند استغاثه‌تان را مستجاب كرد (و فرمود:) من شما را به هزار نفر از ملائكه‌هاى منظم شده كمك خواهم كرد (9).

  • و خداوند اين وعده را نداد مگر براى اينكه بشارتى بر شما بوده و شما دلهايتان قوى و مطمئن شود، و هيچ ياريى جز از ناحيه خدا نيست كه خدا مقتدرى است شايسته كار (10).

  • آن هنگام را كه افكند بر شما خمار خواب را تا آرامشى باشد از ناحيه او، و او فرستاد بر شما از آسمان آب را تا با آن تطهيرتان داده و از شما چرك شيطان را ببرد، و دلهايتان را محكم ساخته (و جا پايتان را سفت كند) و در نتيجه قدمها را استوار سازد (11).

  • آن هنگام را كه خداوند وحى كرد به ملائكه كه من با شمايم پس استوار بداريد كسانى را كه ايمان آوردند. بزودى در دلهاى آنان كه كافر شدند ترس و وحشت مى‌افكنم، پس شما بالاى گردنها را بزنيد، و از ايشان هر سرانگشت را قطع كنيد (12).

  • اين بخاطر آن بود كه ايشان با خدا و رسولش مخالفت كردند، و هر كه با خدا و فرستاده او مخالفت كند (بايد بداند) كه خدا شديد العقاب است (13).

  • اينك بچشيدش، و همانا كافران را است عذاب آتش (14).

  • بيان آيات [بيان آيات مربوط به جنگ بدر و وضع و حال روحى مسلمين در آن جنگ كه نخستين جنگ آنان بود]

  • اين آيات اشاره به داستان بدر مى‌كند كه اولين جنگ در اسلام است، و ظاهر سياق آيات چنانچه به زودى روشن خواهد شد اين است كه بعد از پايان يافتن واقعه نازل شده باشد.

  • ﴿وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اَللَّهُ إِحْدَى اَلطَّائِفَتَيْنِ آن‌ها لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذَاتِ اَلشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَ يُرِيدُ اَللَّهُ أَنْ يُحِقَّ اَلْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ وَ يَقْطَعَ دَابِرَ اَلْكَافِرِينَ﴾ 

  • يعنى بياد آريد زمانى را كه خداوند به شما وعده مى‌دهد (غلبه بر يكى از دو طائفه عير و نفير را)، خداوند در اين آيه نعمت‌ها و سنت‌هاى خود را براى ايشان برمى‌شمارد تا چنين بصيرتى بهم برسانند كه خداى سبحان امرى به ايشان نمى‌كند و حكمى بر ايشان نمى‌آورد مگر بحق و در آن مصالح و سعادت ايشان و به نتيجه رسيدن مساعى ايشان را در نظر مى‌گيرد، و وقتى داراى چنين بصيرتى شدند ديگر در ميان خود اختلاف نكرده، و نسبت به آنچه كه خداوند براى آنان مقدر كرده و پسنديده اظهار كراهت ننموده بلكه امر خود را به او محول نموده و او و رسول او را اطاعت مى‌كنند.

  • و منظور از «طائفتين» دو طايفه عير و نفير مى‌باشند كه مقصود از «عير» قافله چهل نفرى قريش است كه با مال التجاره و اموال خود از مكه به شام مى‌رفت، و همچنين از شام به

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

21
  • مكه باز مى‌گشت، و ابو سفيان هم در ميان ايشان بود، و مقصود از «نفير» لشكر قريش است كه قريب به هزار نفر بودند (و لشكر اسلام پس از دست نيافتن به مال التجاره آنان در بدر با خود آنان روبرو شدند)، و ﴿إِحْدَى اَلطَّائِفَتَيْنِ﴾ مفعول دوم «يعدكم» و جمله‌ ﴿أَنَّهَا لَكُمْ﴾ بدل از آن است، و جمله «و تودون» در موضع حال است، و مقصود از ﴿غَيْرَ ذَاتِ اَلشَّوْكَةِ﴾ آن طايفه بى شوكت است كه عبارت است از همان چهل نفر حامل مال التجاره كه قوا و نفراتشان از نفير كمتر بود، و «شوكت» به معناى تيزى و برندگى است، چون اين كلمه استعاره از «شوك» به معناى خار است.

  • و اينكه فرمود: ﴿يُرِيدُ اَللَّهُ أَنْ يُحِقَّ اَلْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ﴾ نسبت به آيه شريفه، حال است، و منظور از «احقاق حق» اظهار و تثبيت آن به ترتيب آثار آن است، و «كلمات خدا» قضا و قدرى است كه رانده به اينكه انبياى خود را يارى نموده و دين حق خود را ظاهر سازد، هم چنان كه در آيه‌ ﴿وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنَا لِعِبَادِنَا اَلْمُرْسَلِينَ إِنَّهُمْ لَهُمُ اَلْمَنْصُورُونَ وَ إِنَّ جُنْدَنَا لَهُمُ اَلْغَالِبُونَ﴾1 و همچنين آيه‌ ﴿يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اَللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَ اَللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْكَافِرُونَ هُوَ اَلَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدىَ وَ دِينِ اَلْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُشْرِكُونَ﴾2 اشاره به آن كرده است.

  • بعضى از قاريان قرآن آيه را به «بكلمته» قرائت كرده‌اند، و اين قرائت موجه‌تر و به عقل نزديك‌تر است. و كلمه «دابر» به معناى متعلقات هر چيز است كه بعد از آن چيز بيايد و به آن بپيوندد، و «قطع دابر» كنايه از نابود كردن و منقرض ساختن چيزى است بطورى كه بعد از آن اثرى كه متفرع بر آن و مربوط به آن باشد باقى نماند.

  • و معناى آيه اين است كه: بياد آوريد آن روزى را كه خداوند به شما وعده داد كه با يارى او بر يكى از دو طايفه «عير» و يا «نفير» غالب شويد، و شما ميل داشتيد كه آن طايفه، طايفه عير (قافله تجارتى قريش) باشد، چون نفير (لشكريان قريش) عده‌شان زياد بود، و شما ضعف و ناتوانى خود را با شوكت و نيروى آنان مقايسه مى‌كرديد، و ليكن خداوند خلاف اين را مى‌خواست، خداوند مى‌خواست تا با لشكريان ايشان روبرو شويد، و او شما را با كمى عددتان بر ايشان غلبه دهد، و بدين وسيله قضاى او مبنى بر ظهور حق و استيصال كفار و ريشه‌كن شدن

    1. و به تحقيق مشيت و قضاى ما به نفع بندگان مرسل ما بر اين رانده شده كه آنان، آرى هم ايشان منصور خواهند بود و بر اينكه لشكر ما ايشانند فيروزمندان. - صافات، آيه 173.
    2. مى‌خواهند نور خدا را با دهنهاشان خاموش كنند (غافل از اينكه) خداوند نور خود را به حد تمام خواهد رسانيد هر چند كافران كراهت داشته باشند، او كسى است كه فرستاده خود را به هدايت و دين حق فرستاد تا آن را بر همه اديان غلبه دهد هر چند مشركين كراهت داشته باشند. - صف، آيه 9.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

22
  • ايشان به كرسى بنشيند.

  • ﴿لِيُحِقَّ اَلْحَقَّ وَ يُبْطِلَ اَلْبَاطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُجْرِمُونَ﴾ 

  • از ظاهر سياق برمى‌آيد كه «لام» در «ليحق» براى غايت است، و كلمه مذكور تا آخر آيه متعلق به جمله‌ ﴿يَعِدُكُمُ اَللَّهُ﴾ باشد، و بنا بر اين، معناى آيه چنين مى‌شود: اگر خداوند به شما چنين وعده‌اى داد و او هرگز خلف وعده نمى‌كند براى اين بود كه بدين وسيله حق را تثبيت كرده، و باطل را باطل معرفى نمايد هر چند كفار نخواسته باشند و بلكه كراهت داشته باشند. 

  • و به اين بيان روشن مى‌گردد كه جمله‌ ﴿لِيُحِقَّ اَلْحَقَّ...﴾، تكرار جمله‌ ﴿يُرِيدُ اَللَّهُ أَنْ يُحِقَّ اَلْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ﴾ نيست، هر چند همان معنا را افاده مى‌كند (چون يكى مربوط به اصل وعده‌اى است كه خدا داده، و ديگرى مربوط است به مواجه نمودن مسلمين بر خلاف ميل و انتظار آنان با لشكر كفار).

  • ﴿إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ مُرْدِفِينَ﴾ 

  • «استغاثه» به معناى درخواست يارى است، هم چنان كه در جاى ديگر مى‌فرمايد: ﴿فَاسْتَغَاثَهُ اَلَّذِي مِنْ شِيعَتِهِ عَلَى اَلَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ﴾1معناى «امداد» معروف است،

  • مراد از «مردف» بودن ملائكه‌اى كه در جنگ بدر به يارى مسلمين نازل شدند

  • و «مردفين» از ماده «ارداف» است و ارداف به معناى اين است كه شخص سواره كسى را رديف (ترك) خود سوار كند، و «ردف» - بطورى كه راغب گفته است به معناى تابع است «و ردف المرأة» به معناى سرين و كفل زن است و ترادف به معناى اين است كه دو چيز و يا دو كس يكديگر را متعاقب كنند، و «رادف» به معناى متاخر است، و «مردف» آن كس است كه جلو سوار شده و كسى را پشت سر خود سوار كند2.

  • و به اين معنا آيه مورد بحث با آيه‌ ﴿وَ لَقَدْ نَصَرَكُمُ اَللَّهُ بِبَدْرٍ وَ أَنْتُمْ أَذِلَّةٌ فَاتَّقُوا اَللَّهَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ إِذْ تَقُولُ لِلْمُؤْمِنِينَ أَ لَنْ يَكْفِيَكُمْ أَنْ يُمِدَّكُمْ رَبُّكُمْ بِثَلاَثَةِ آلاَفٍ مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ مُنْزَلِينَ بَلىَ إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا وَ يَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هَذَا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلاَفٍ مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ مُسَوِّمِينَ وَ مَا جَعَلَهُ اَللَّهُ إِلاَّ بُشْرىَ لَكُمْ وَ لِتَطْمَئِنَّ قُلُوبُكُمْ بِهِ وَ مَا اَلنَّصْرُ إِلاَّ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ اَلْعَزِيزِ اَلْحَكِيمِ﴾3 كه آن نيز اشاره به همين داستان مى‌كند سازگار مى‌شود.

    1. پس آنكه از شيعيان او (موسى) بود وى را عليه آن كس كه از دشمنانش بود به يارى طلبيد. - قصص، آيه 15.
    2.  مفردات راغب ماده «ردف».
    3. اين خدا بود كه شما را در واقعه بدر، يارى كرد در حالى كه شما زبون بوديد، پس، از خدا تقوا داشته باشيد شايد شكرش بجاى آوريد، بياد آر آن زمان را كه به مؤمنين مى‌گفتى آيا اين شما را بس نيست كه پروردگارتان با سه هزار فرشته نازل شده كمكتان كند؟ آرى، اگر صبورى كنيد و تقوا پيشه سازيد و دشمنان در همين شور و هيجان خويش بر شما بتازند پروردگارتان با پنج هزار فرشته نشان‌گذار مدد مى‌كند، خداوند اين (وعده) را نداد مگر اينكه بشارتى براى شما باشد، و اينكه دلهايتان آرامش يابد و (هر چند ملائكه شما را يارى كردند و ليكن) هيچ نصرتى جز از ناحيه خداى عزيز حكيم نيست. - آل عمران آيات 123-126.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

23
  • چون تطبيق آيات اين سوره با آيات سوره «آل عمران» اين معنا را افاده مى‌كند كه منظور از نزول هزار ملائكه رديف شده نزول هزار نفر از ملائكه است، كه عده ديگرى را در پى دارند، بنا بر اين هزار ملائكه رديف شده با سه هزار ملائكه نازل شده منطبق مى‌شود.

  • و به همين بيان فساد اين كلام ظاهر مى‌گردد كه گفته‌اند: منظور از مردف بودن ملائكه اين است كه هزار نفر از ملائكه در پى هزار نفر ديگر باشد، چون اگر اينطور معنا كنيم لازمه‌اش اين مى‌شود كه با هر يك نفر از ايشان يك نفر رديف باشد و در نتيجه عده ملائكه دو هزار نفر باشد.

  • و همچنين فساد اينكه گفته‌اند: مراد از مردف بودن ملائكه اين است كه دنبال هم نازل شده باشند، و نيز اينكه گفته‌اند: مراد آمدن ايشان از پى مسلمين است، و در حقيقت مردف به معناى رادف است.

  • امداد مسلمين با فرستادن ملائكه به منظور بشارت مسلمين و آرامش دلهاى آنان بوده نه براى كشتن كفار

  • و همچنين اينكه بعضى ديگر گفته‌اند: مراد اين است كه ملائكه مسلمين را رديف خود قرار داده‌اند، يعنى در پيش روى مسلمين قرار گرفتند، تا در دلهاى كفار ايجاد رعب و وحشت بكنند.

  •  ﴿وَ مَا جَعَلَهُ اَللَّهُ إِلاَّ بُشْرىَ وَ لِتَطْمَئِنَّ بِهِ قُلُوبُكُمْ وَ مَا اَلنَّصْرُ إِلاَّ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ إِنَّ اَللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ﴾ 

  • دو ضميرى كه در «جعله» و در «به» است بطورى كه سياق دلالت مى‌كند به امداد بر مى‌گردند، و معناى آيه اين است كه: امداد به فرستادن ملائكه به منظور بشارت شما و آرامش دلهاى شما بود، نه براى اينكه كفار به دست آنان هلاك گردند، هم چنان كه آيه‌ ﴿إِذْ يُوحِي رَبُّكَ إِلَى اَلْمَلاَئِكَةِ أَنِّي مَعَكُمْ فَثَبِّتُوا اَلَّذِينَ آمَنُوا سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلرُّعْبَ﴾ نيز اشاره به آن دارد.

  • اين معنا كلام بعضى از تذكره‌نويسان را تاييد مى‌كند كه گفته‌اند «ملائكه براى كشتن كفار نازل نشده بودند، و احدى از ايشان را نكشتند، براى اينكه نصف و يا ثلث كشتگان را على بن ابى طالب (صلوات الله عليه) كشته بود و ما بقى يعنى نصف و يا دو ثلث ديگر را ما بقى مسلمين به قتل رسانيده بودند، و منظور از نزول ملائكه تنها و تنها سياهى لشكر و در آميختن با

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

24
  • ايشان بوده، تا بدين وسيله مسلمانان افراد خود را زياد يافته دلهايشان محكم شود و در مقابل دل‌هاى مشركين مرعوب گردد» - و به زودى گفتارى در اين باره خواهد آمد – 

  • و اينكه فرمود: ﴿وَ مَا اَلنَّصْرُ إِلاَّ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ إِنَّ اَللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ﴾ بيان انحصار حقيقت يارى در خداى تعالى است، و اينكه اگر پيشرفت و غلبه به كثرت نفرات و داشتن نيرو و شوكت بود، مى‌بايستى مشركين بر مسلمانان غلبه پيدا كنند كه هم عده‌شان بيشتر بود، و هم مجهزتر از مسلمين بودند.

  • جمله‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ﴾ تمامى مضمون آيه و متعلقات آن را كه در آيه قبلى بود تعليل مى‌كند، و مى‌فرمايد: به عزت خود ايشان را يارى داده و به حكمتش ياريش را به اين شكل و به اينصورت اعمال كرد.

  • ﴿إِذْ يُغَشِّيكُمُ اَلنُّعَاسَ أَمَنَةً مِنْهُ...﴾ 

  • «نعاس» ابتداى خواب را گويند كه عبارت است از خواب سبك، و «تغشيه» به معناى احاطه است، و «أمنة» به معناى امان است، و ضمير «منه» به خداى تعالى برمى‌گردد، و بعضى گفته‌اند به «عدو» برمى‌گردد، و «رجز» به معناى پليدى و نجاست است، و در اينجا مقصود از «رجز شيطان» آن وسوسه‌هاى پليدى است كه در قلب راه مى‌يابد.

  • امداد مسلمين در جنگ بدر با فرو فرستادن باران‌

  • و معناى آيه اين است كه: اين نصرت و مددكارى خدا به وسيله بشارت و آرامش دادن به دلها همان موقعى بود كه در اثر آرامش يافتن دلها همه‌تان به خواب رفتيد و معلوم است كه اگر ترس و رعب شما از بين نرفته بود معقول نبود كه در ميدان جنگ خواب بر شما مسلط شود، خداوند باران را هم بر شما نازل كرد تا شما را پاكيزه كند و وسوسه شيطان را از دلهايتان بزدايد، تا دلهايتان را قوى و نيرومند سازد - جمله‌ ﴿لِيَرْبِطَ عَلىَ قُلُوبِكُمْ﴾ كنايه از تشجيع است - و نيز تا با فرستادن باران قدم‌هاى شما را بر روى ريگ‌هاى بيابان استوار نموده و يا بدين وسيله دلهايتان را محكم سازد.

  • اين آيه شريفه مؤيد رواياتى است كه مى‌گويد: كفار قبل از مسلمين به لب چاه رسيدند و مسلمين وقتى پياده شدند كه كفار آب را گرفته بودند و بناچار در زمين خشك و ريگزار پياده شدند. بعد از مدتى كه مسلمانان محدث و جنب شده، و همه دچار تشنگى گشتند شيطان در دلهايشان وسوسه كرد و گفت دشمنان شما آب را گرفتند و اينك شما با جنابت و نجاست نماز مى‌خوانيد و پاهايتان در ريگ‌ها فرو مى‌رود، لذا خداى تعالى باران را برايشان بارانيد و با آن هم غسل جنابت كرده و خود را از حدث تطهير نمودند، و نيز اردوگاه آنان كه ريگزار بود سفت و محكم و اردوگاه كفار گل و لغزنده گشت.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

25
  • ﴿إِذْ يُوحِي رَبُّكَ إِلَى اَلْمَلاَئِكَةِ أَنِّي مَعَكُمْ فَثَبِّتُوا اَلَّذِينَ آمَنُوا سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلرُّعْبَ...﴾ 

  • ظرفى كه در اول آيه است حالش حال ظرفى است كه در جمله‌ ﴿إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ﴾ و ﴿إِذْ يُغَشِّيكُمُ اَلنُّعَاسَ﴾ است، و معناى آيه احتياج به توضيح ندارد.

  • ﴿فَاضْرِبُوا فَوْقَ اَلْأَعْنَاقِ وَ اِضْرِبُوا مِنْهُمْ كُلَّ بَنَانٍ﴾ مراد از اينكه فرمود «بالاى گردن‌ها را بزنيد» اين است كه سرها را بزنيد، و مراد از ﴿كُلَّ بَنَانٍ﴾ جميع اطراف بدن است، يعنى دو دست و دو پا و يا انگشتان دست‌هايشان را بزنيد تا قادر به حمل سلاح و به دست گرفتن آن نباشند.

  • ممكن هم هست خطاب در «فاضربوا...» به ملائكه باشد و اتفاقا همين مطلب هم به ذهن مى‌رسد، و آن وقت زدن بالاى گردن‌ها و زدن همه بنان همان معناى ظاهريش مقصود باشد، و يا كنايه است از ذليل كردن ايشان و اينكه با ارعاب، قوه و نيروى امساك را از دست‌هاى ايشان سلب كنند، و نيز ممكن است خطاب به مؤمنين باشد و غرض تشجيع ايشان عليه دشمنان باشد و خواسته است قدم‌هاى ايشان را ثابت‌تر و دلهايشان را محكم‌تر نموده و ايشان را بر عليه مشركين تحريك كنند.

  • ﴿ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ مَنْ يُشَاقِقِ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَإِنَّ اَللَّهَ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ﴾ 

  • «مشاقة» به معناى مخالفت است و اصل آن «شق» به معناى بعض است، و گويا مخالفت را از اين جهت «مشاقة» گفته‌اند كه مخالفت، آن بعض و آن ناحيه‌اى را مى‌گيرد كه غير از ناحيه طرف مقابل است، و معناى آيه اين است كه: اين عذاب را خداوند به اين خاطر بر سر مشركين آورد كه خدا و رسول را مخالفت مى‌كردند و بر مخالفتشان اصرار مى‌ورزيدند و كسى كه با خدا و رسول مخالفت كند خداوند شديد العقاب است.

  • ﴿ذَلِكُمْ فَذُوقُوهُ وَ أَنَّ لِلْكَافِرِينَ عَذَابَ اَلنَّارِ﴾ 

  • خطاب تشديدى است بر كفار و عذابى را كه نازل شده به ايشان نشان داده و مى‌فرمايد: اين عذاب را بچشيد، و علاوه خاطرنشان مى‌سازد كه به دنبال اين عذاب، عذاب آتش را در پى داريد.

  • بحث روايتى (رواياتى در باره جنگ بدر و شان نزول آيات مربوطه)

  • در مجمع البيان از ابن عباس نقل كرده كه گفته است: در روز بدر بعد از آنكه هر دو

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

26
  • لشكر روبرو شده و صف‌آرايى كردند و آماده جنگ شدند ابو جهل گفت: بار الها! هر كدام از ما دو فريق سزاوارتر به نصرتيم آن فريق را نصرت ده، مسلمين هم استغاثه كردند و در نتيجه ملائكه فرود آمدند و آيه‌ ﴿إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ...﴾ نازل شد.

  • و بعضى گفته‌اند: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى كثرت نفرات مشركين و كمى نفرات مسلمين را بديد رو به قبله كرد و گفت: بارالها! وفا كن به آنچه مرا وعده دادى، پروردگارا! اگر اين گروه (اصحاب من) را به دست اين دشمنان هلاك سازى ديگر در روى زمين عبادت نمى‌شوى، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم چنان خداى خود را مى‌خواند و دستها را رو به آسمان بلند كرد تا حدى كه ردايش از شانه‌اش افتاد، در اين موقع بود كه خداوند آيه‌ ﴿إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ﴾ را نازل كرد، صاحبان اين قول گفتار خود را به عمر بن خطاب و سدى و ابى صالح نسبت داده‌اند، و از حضرت ابى جعفر (علیه السلام) نيز روايت شده است.

  • صاحب مجمع البيان سپس اضافه كرده كه: وقتى عصر شد، و رفته رفته تاريكى شب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و يارانش را فرا گرفت، خداوند خواب را بر ياران او مسلط كرد، و همه به حالت چرت درآمدند، و چون زمينى كه ايشان در آنجا اطراق كرده بودند ريگزار بود، و قدمهايشان مى‌لغزيد (و از اين ناحيه ناراحت بودند)، خداوند باران را برايشان نرم نرم نازل كرد تا زمين نمناك و سفت گرديد، و قدم‌ها استوار گشت، و همين باران در ناحيه لشكرگاه قريش مانند دهانه مشك مى‌ريخت، علاوه بر اين خداوند دلهاى كفار را پر از وحشت نمود، هم چنان كه فرموده: ﴿سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلرُّعْبَ﴾1.

  • مؤلف: لفظ ﴿إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ﴾ با نازل شدن آن در روز بدر و در پى استغاثه مسلمين سازگار نيست، بلكه سياق آيه دلالت مى‌كند بر اينكه با آيه‌ ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ﴾ و آيات بعد از آن نازل شده، و اين آيات دلالت دارد بر يك حكايتى كه قبلا رخ داده است، و خداوند در آن داستان بر مسلمين منت نهاده كه آيات نصرت را برايشان فرو فرستاده و نعمت‌هايى به ايشان ارزانى داشته است، و اين نعمت‌ها را به رخ ايشان مى‌كشد تا شكرش را به جا آورده، و در اوامر و نواهيش اطاعتش كنند.

  • و بعيد نيست اينكه در روايت مجمع البيان نزول آيه را بعد از استغاثه مسلمين در روز بدر دانسته، از باب انطباق مضمون آيه با واقعه بدر باشد (نه اينكه آيه در بدر نازل شده باشد) و اين قبيل از مضمون‌ها در روايات مربوط به شان نزول آيات زياد است.

    1.  مجمع البيان، ج 3-4، ص 525.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

27
  • و در تفسير برهان از ابن شهرآشوب روايت كرده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در عريش فرمود: بارالها! اگر تو امروز اين گروه (مسلمين) را هلاك كنى بعد از اين روز، ديگر پرستش نخواهى شد، در اين موقع بود كه آيه‌ ﴿إِذْ تَسْتَغِيثُونَ﴾ نازل گرديد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بيرون آمد در حالى كه مى‌فرمود: بزودى جمع مشركين شكست خورده و پا به فرار مى‌گذارند، خداوند هم او را با پنج هزار ملك سواره كمك نمود و عدد ايشان را در چشم مشركين بسيار وانمود كرد، و در عوض عدد مشركين را در نظر مسلمين اندك جلوه داد، و اين آيه نازل شد: ﴿وَ هُمْ بِالْعُدْوَةِ اَلْقُصْوىَ﴾، آنان در دورترين نقطه مرتفع وادى و پشت ريگزارى وسيع قرار گرفته بودند و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در نقطه مرتفع نزديك يك چاه قرار داشت‌1.

  • مؤلف: در اين روايت نيز همان حرفى است كه در روايت قبل گفتيم.

  • و در مجمع البيان مى‌گويد: بلخى از حسن نقل كرده كه گفته است آيه‌ ﴿وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اَللَّهُ...﴾ قبل از آيه‌ ﴿كَمَا أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ﴾ نازل شده و ليكن در تنظيم قرآن بعد از آن نوشته شده است‌2.

  • مؤلف: تقدم مدلول يك آيه بر مدلول آن ديگرى از نظر وقوع در خارج ملازم اين نيست كه جلوتر هم نازل شده باشد، و از سياق آيه هيچ دليلى بر گفتار حسن نمى‌توان يافت.

  • و در تفسير عياشى از محمد بن يحيى خثعمى از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه‌ ﴿وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اَللَّهُ إِحْدَى اَلطَّائِفَتَيْنِ آن‌ها لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذَاتِ اَلشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ﴾ فرموده: شوكت آن برخوردى بود كه در آن قتال بود3.

  • داستان جنگ بدر

  • مؤلف: نظير اين روايت را قمى نيز در تفسير خود نقل كرده است‌4.

  • و در مجمع البيان مى‌گويد: سيره‌نويسان و نيز ابو حمزه و على بن ابراهيم در كتب تفسيرشان نقل كرده‌اند كه: ابو سفيان با قافله قريش از شام مى‌آمد با اموالى كه در آن‌ها عطريات بود و در آن قافله چهل سوار از قريش بودند، پيغمبر اكرم (صلوات الله عليه) چنين رأى داد كه اصحابش بيرون روند و راه را بر ايشان گرفته و اموال را بگيرند، لذا فرمود: اميد است خداوند اين اموال را عايد شما كند. اصحاب نيز پسنديدند، بعضى به عجله حركت كردند، و بعضى ديگر به كندى، چون باور نمى‌كردند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از رموز جنگى

    1.  تفسير برهان، ج 2، ص 69.
    2.  مجمع البيان، ج 4، ص 521، ط تهران‌.
    3.  تفسير عياشى، ج 2، ص 49، ح 23.
    4.  تفسير قمى، ج 1، ص 270.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

28
  • آگاهى داشته باشد، لذا فقط قافله ابو سفيان و گرفتن غنيمت را هدف خود قرار دادند.

  • وقتى ابو سفيان شنيد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حركت كرده ضمضم بن عمرو غفارى را خبر داد تا خود را به مكه رسانيده، به قريش برساند كه محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) با اصحابش متعرض قافله ايشان شده، و به هر نحو شده قريش را حركت دهد.

  • سه شب قبل از اينكه ضمضم وارد مكه شود عاتكه دختر عبد المطلب در خواب ديده بود كه مرد شترسوارى وارد شده و فرياد مى‌زند اى آل غالب رهسپار به سوى قتلگاه خود شويد، آن گاه با شتر خود بر بالاى كوه ابو قبيس رفته سنگى را از بالاى كوه غلطانيد، و اين سنگ هم چنان كه سرازير مى‌شد پاره پاره شده و هيچ خانه‌اى از خانه‌هاى قريش نبود مگر اينكه پاره‌اى از آن سنگ در آن بيفتاد، عاتكه از وحشت از خواب پريد و داستان رؤيايش را با عباس در ميان نهاد، عباس قضيه را به عتبة بن ربيعه گفت، عتبه در تعبير آن گفت: اين مصيبتى است كه به قريش رو مى‌آورد، آهسته آهسته، خواب عاتكه دهن به دهن منتشر شد و به گوش ابو جهل رسيد، وى گفت: اينهم يك پيغمبر ديگر در خاندان عبد المطلب، به لات و عزى سوگند من سه روز صبر مى‌كنم، اگر خواب او حق بود كه هيچ، و گر نه همه قريش را وادار مى‌كنم نامه‌اى در بين خود بنويسيم كه هيچ اهل بيت و دودمانى دروغگوتر از بنى هاشم نيست چه مردهايشان و چه زنهايشان. 

  • وقتى روز سوم رسيد ضمضم وارد شد، در حالى كه به صداى هر چه بلندتر فرياد مى‌زد: اى آل غالب، اى آل غالب! مال التجارة، مال التجارة، قافله، قافله، دريابيد و گمان نمى‌كنم كه بتوانيد دريابيد. محمد و مشتى بى دينان از اهل يثرب، حركت كردند و متعرض قافله شما شدند، آماده حركت شويد، قريش وقتى اين را شنيدند احدى از ايشان نماند مگر اينكه دست به جيب كرده و پولى جهت تجهيز قشون بداد، و گفتند: هر كس حركت نكند خانه‌اش را ويران مى‌كنيم، عباس بن عبد المطلب و نوفل بن حارث بن عبد المطلب و عقيل بن ابى طالب نيز حركت كردند، قريش كنيزان خود را نيز در حالى كه دف مى‌زدند حركت دادند.

  • از آن سو رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با سيصد و سيزده نفر بيرون رفت و در نزديكيهاى بدر يك نفر را مامور ديدبانى كرد، تا وى را از قريش خبر دهد. و در حديث ابى حمزه دارد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مردى را بنام عدى فرستاد تا برود و از قافله قريش خبرى به دست بياورد، وى برگشت و به عرض رسانيد كه در فلان موضع قافله را ديدم، جبرئيل در اين موقع نازل شد و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را خبر داد كه مشركين قريش تجهيز لشكر كرده و از مكه حركت كرده‌اند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) قضيه را با اصحاب خود در ميان نهاد. و در اينكه

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

29
  • به دنبال قافله و اموال آن به راه بيفتند، و يا با لشكر قريش مصاف دهند مشورت كرد.

  • ابو بكر برخاست و عرض كرد: يا رسول الله اين لشكر، لشكر قريش است، همان قريش متكبر كه تا بوده كافر بوده‌اند، و تا بوده با عزت و قدرت زندگى كرده‌اند، علاوه، ما از مدينه كه بيرون شديم براى جنگ بيرون نشديم، و از نظر قوا و اسلحه آمادگى نداريم. و در حديث ابى حمزه دارد كه وى گفت: من اين راه را بلدم، عدى (بطورى كه مى‌گويد) در فلان جا قافله قريش را ديده، اگر اين قافله راه خود را پيش گيرند ما نيز راه خود را پيش گيريم درست بر سر چاه بدر به يكديگر مى‌رسيم. حضرت فرمود: بنشين، ابو بكر نشست.

  • عمر برخاست، او نيز كلام ابو بكر را تكرار كرد و همان نظريه را داد، به او نيز فرمود بنشين، عمر نشست.

  • بعد از او، مقداد برخاست و عرض كرد: يا رسول الله اين لشكر، لشكر قريش متكبر است، و ليكن ما به تو ايمان آورده و تو را تصديق نموده‌ايم، و شهادت داده‌ايم بر اينكه آنچه كه تو آورده‌اى حق است، به خدا سوگند اگر بفرمايى تا در زبانه‌هاى آتش پر دوام چوب درخت غضا برويم و يا در انبوه تيغ هراس درآييم درمى‌آييم و تو را تنها نمى‌گذاريم، و ما آنچه را كه بنى اسرائيل در جواب موسى گفتند كه: «تو و پروردگارت برويد ما اينجا نشسته‌ايم» در جوابت بر زبان نمى‌آوريم، بلكه مى‌گوييم: آنجا كه پروردگارت امر كرده برو ما نيز همراه تو مى‌آييم، و در ركابت مى‌جنگيم، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مقابل اين گفتارش جزاى خيرش داد.

  • سپس فرمود: مردم شما رأى خود را بگوييد، و منظورش از مردم انصار (اهل مدينه) بود، چون عده انصار بيشتر بود، علاوه، انصار در بيعت عقبه (ما بين مكه و منا) گفته بودند: ما در باره تو هيچ تعهدى نداريم تا به شهر ما (مدينه) درآيى، وقتى بر ما وارد شدى البته در ذمه ما خواهى بود، و از تو دفاع خواهيم كرد، هم چنان كه از زنان و فرزندان خود دفاع مى‌كنيم.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فكر مى‌كرد منظور ايشان در آن بيعت اين بوده باشد كه ما تنها در شهرمان از تو دفاع مى‌كنيم، و اما اگر در خارج مدينه دشمنى به تو حمله‌ور شد ما در آن باره تعهدى نداريم.

  • چون چنين احتمالى را مى‌داد خواست تا ببيند آيا در مثل چنين روزى هم او را يارى مى‌كنند يا خير، لذا از ميان انصار سعد بن معاذ برخاست و عرض كرد: پدر و مادرم فدايت باد اى رسول خدا! گويا منظورت ما انصار است.

  • فرمود: آرى.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

30
  • عرض كرد: پدر و مادرم به قربانت اى رسول خدا! ما به تو ايمان آورديم، و تو را تصديق كرديم، و شهادت داديم بر اينكه آنچه بياورى حق و از ناحيه خدا است، بنا بر اين به آنچه كه مى‌خواهى امر كن (تا با دل و جان امتثال كنيم) و آنچه كه مى‌خواهى از اموال بگير و هر قدر مى‌خواهى براى ما بگذار، به خدا سوگند اگر دستور دهى تا در اين دريا فرو شويم امتثال نموده و تنهايت نمى‌گذاريم، و از خدا اميدواريم كه از ما به تو رفتارى نشان دهد كه مايه روشنى ديدگانت باشد، پس بى درنگ ما را حركت بده كه بركت خدا همراه ما است.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از گفتار وى خوشحال گشت و فرمود: حركت كنيد ببركت خدا، كه خداى تعالى مرا وعده داده بر يكى از دو طايفه (عير و نفير) غلبه يابم و خداوند از وعده خود تخلف نمى‌كند، به خدا سوگند گويا همين الساعة قتلگاه ابى جهل بن هشام و عتبة بن ربيعه و شيبة بن ربيعه و فلانى و فلانى را مى‌بينم.1

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دستور حركت داد و بسوى بدر كه نام چاهى بود روانه شد، و در حديث ابى حمزه ثمالى دارد كه: بدر اسم مردى از قبيله جهنيه بود كه صاحب آن چاه بود و بعدا آن چاه را به اسم وى ناميدند، بهر حال قريش نيز از آن سو به حركت درآمده و غلامان خود را پيشاپيش فرستادند تا به چاه رسيده و آب را برگيرند، اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايشان را گرفته دستگير نمودند، پرسيدند شما چه كسانى هستيد؟ گفتند: ما غلامان و بردگان قريشيم، پرسيدند: قافله عير را كجا ديديد؟ گفتند: ما از قافله هيچ اطلاعى نداريم، اصحاب رسول خدا آن‌ها را تحت فشار قرار دادند بلكه بدين وسيله اطلاعاتى كسب نمايند، در اين موقع رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، مشغول نماز بود، از نماز خود منصرف گشت و فرمود: اگر اين (بيچاره‌ها) واقعا به شما راست مى‌گويند شما هم چنان ايشان را خواهيد زد، و اگر يك دروغ بگويند دست از آنان برمى‌داريد (پس كتك زدن فائده ندارد) ناچار اصحاب غلامان را نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بردند حضرت پرسيد: شما چه كسانى هستيد؟ عرض كردند: ما بردگان قريشيم، فرمود: قريش چند نفرند؟ عرض كردند ما از عدد ايشان اطلاعى نداريم، فرمود در شبانه روز چند شتر مى‌كشند؟ گفتند نه الى ده عدد، فرمود: عدد ايشان نهصد تا هزار نفر است آن گاه دستور داد غلامان را بازداشت كنند. اين خبر به گوش قريش رسيد، بسيار وحشت كرده و از حركت كردن خود پشيمان شدند، عتبة بن ربيعه، ابو البخترى پسر هشام را ديد و

    1. رسول خدا با اين پيشگويى خود اشاره‌اى هم به اين معنا كرده كه آن طايفه كه گفته شد "نفير" است نه "عير" ،كه مسلمين اميدوار بودند به آن دست يابند. «مؤلف».

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

31
  • گفت: اين ظلم را مى‌بينى؟ به خدا سوگند من جا پاى خود را نمى‌بينم (نمى‌فهمم كجا مى‌روم) ما از شهر بيرون شديم تا از اموال خود دفاع كنيم و اينك مال التجاره ما از خطر جست، حالا مى‌بينم راه ظلم و تعدى را پيش گرفته‌ايم، با اينكه به خدا سوگند هيچ قوم متجاوزى رستگار نشد، و من دوست مى‌داشتم اموالى كه در قافله از بنى عبد مناف بود همه از بين مى‌رفت و ما اين راه را نمى‌آمديم.

  • ابو البخترى گفت: تو براى خودت يكى از بزرگان قريشى، (اين مردم بهانه‌اى ندارند مگر آن اموالى كه در واقعه نخله از دست دادند و آن خونى كه از ابن الحضرمى در آن واقعه به دست اصحاب محمد ريخته شد) تو آن اموال و همچنين خون بهاى ابن الحضرمى را كه هم سوگند تو است به گردن بگير و مردم را از اين راه برگردان، عتبه گفته به گردن گرفتم. و هيچيك از ما مخالفت نداريم مگر ابن الحنظليه يعنى ابو جهل (كه مى‌ترسم او زير بار نرود) تو نزد او شو و به او بگو كه من اموال و خون ابن الحضرمى را به گردن گرفته‌ام، و چون او هم سوگند من بوده ديه‌اش با من است.

  • ابو البخترى مى‌گويد: من به خيمه ابو جهل رفتم و مطلب را به وى رساندم: ابو جهل گفت: عتبه نسبت به محمد تعصب مى‌ورزد چون او خودش از عبد مناف است، و علاوه بر اين، پسرش ابو حذيفه در لشكر محمد است، و مى‌خواهد از اين كار شانه خالى كند، از مردم رودربايستى دارد، و حاشا كه بپذيرم، به لات و عزى سوگند دست برنمى‌دارم تا آنكه ايشان را تا مدينه فرارى داده و سر جايشان بنشانيم و يا همه‌شان را اسير گرفته و به اسيرى وارد مكه‌شان كنيم تا داستانشان زبانزد عرب شود.

  • از آن سو وقتى ابو سفيان قافله را از خطر گذراند شخصى را نزد قريش فرستاد كه خداوند مال التجاره شما را نجات داد، لذا متعرض محمد نشويد، و به خانه‌هايتان برگرديد و او را به عرب واگذار نموده و تا مى‌توانيد از مقاتله با او اجتناب كنيد، و اگر برنمى‌گرديد، كنيزان را برگردانيد.

  • فرستاده ابو سفيان در جحفه به لشكر قريش برخورد و پيغام ابو سفيان را رسانيد، عتبه خواست از همانجا برگردد، ابو جهل و بنو مخزوم مانع شدند و كنيزان را از جحفه برگرداندند.

  • راوى گويد اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى از كثرت قريش خبردار شدند جزع و فزع كرده و استغاثه نمودند، خداوند آيه‌ ﴿إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ﴾ و آيه بعدش را نازل فرمود.

  • طبرسى سپس اضافه كرده است كه: وقتى صبح روز بدر شد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اصحاب خود را گرد آورد (و به تجهيزات آنان رسيدگى كرد)، در لشكرش

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

32
  • دو رأس اسب بود، يكى از زبير بن عوام، و يكى از مقداد بن اسود، و هفتاد شتر بود كه آن‌ها را به نوبت سوار مى‌شدند، مثلا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و على بن ابى طالب و مرثد بن ابى مرثد غنوى به نوبت بر شتر مرثد سوار مى‌شدند، در حالى كه در لشكر قريش چهار صد اسب، و به روايتى دويست اسب بود.

  • قريش وقتى كمى اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را ديدند ابو جهل گفت: اين عدد بيش از خوراك يك نفر نيست، ما اگر تنها غلامان خود را بفرستيم ايشان را با دست گرفته و اسير مى‌كنند. عتبة بن ربيعه گفت: شايد در دنبال عده‌اى را در كمين نشانده باشند، و يا قشون امدادى زير سر داشته باشند، لذا قريش عمير بن وهب جمحى را كه سواره‌اى شجاع و نترس بود فرستادند تا اين معنا را كشف كند، عمير اسب خود را به جولان درآورد و دورادور لشكر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) جولان داد و برگشت و چنين گفت: ايشان را نه كمينى است و نه لشكرى امدادى و ليكن شتران يثرب مرگ حتمى را حمل مى‌كنند، و اين مردم تو گويى لالند، حرف نمى‌زنند، بلكه مانند افعى زبان از دهان بيرون مى‌كنند، مردمى هستند كه جز شمشيرهاى خود پناهگاه ديگرى ندارند، و من ايشان را مردمى نيافتم كه در جنگ پا به فرار بگذارند، بلكه از اين معركه برنمى‌گردند تا كشته شوند، و كشته نمى‌شوند تا به عدد خود از ما بكشند، حالا فكر خودتان را بكنيد. ابو جهل در جوابش گفت: دروغ گفتى و ترس تو را گرفته است.

  • در اين موقع بود كه آيه‌ ﴿وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا﴾ نازل گرديد، لذا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شخصى را نزد ايشان فرستاد كه: اى گروه قريش! من ميل ندارم كه جنگ با شما را من آغاز كرده باشم، بنا بر اين مرا به عرب واگذاريد، و راه خود را پيش گرفته بر گرديد، عتبه (اين پيشنهاد را پسنديد و) گفت: هر قومى كه چنين پيشنهادى را رد كنند رستگار نمى‌شود، سپس شتر سرخى را سوار شد و در حالى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) او را تماشا مى‌كرد ميان دو لشكر جولان مى‌داد و مردم را از جنگ نهى مى‌كرد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: اگر نزد كسى اميد خيرى باشد نزد صاحب شتر سرخ است، اگر قريش او را اطاعت كنند به راه صواب ارشاد مى‌شوند.

  • عتبه بعد از اين جولان خطبه‌اى در برابر مشركين ايراد كرد و در خطبه‌اش گفت: اى گروه قريش مرا يك امروز اطاعت كنيد و تا زنده‌ام ديگر گوش به حرفم مدهيد، مردم! محمد يك مرد بيگانه نيست كه بتوانيد با او بجنگيد، او پسر عموى شما و در ذمه شما است، او را به عرب واگذاريد (و خود مباشر جنگ با او نشويد) اگر راستگو باشد شما بيش از پيش سرفراز

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

33
  • مى‌شويد و اگر دروغگو باشد همان گرگ‌هاى عرب براى او بس است. ابو جهل از شنيدن حرفهاى او به خشم در آمد و گفت: همه اين حرفها از ترس تو است كه دلت را پر كرده، عتبه در جواب گفت: ترسو تويى كه هميشه فلان جايت از ترس صفير مى‌زند، آيا مثل من كسى ترسو است؟ به زودى قريش خواهد فهميد كه كداميك از ما ترسوتر و پست‌تر و كداميك مايه فساد قوم خود هستيم. 

  • آن گاه زره خود را به تن كرده و به اتفاق برادرش شيبه و فرزندش وليد به ميدان رفته صدا زدند: اى محمد! حريف‌هاى ما را از قريش تعيين كن تا با ما پنجه نرم كنند. سه نفر از انصار از لشكر اسلام بيرون شده خود را براى ايشان معرفى نموده و گفتند: شما برگرديد سه نفر از قريش به جنگ ما بيايد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چون اين بديد نگاهى به عبيدة بن حارث بن عبد المطلب كه در آن روز هفتاد سال عمر داشت انداخت و فرمود: عبيده برخيز، سپس نگاهى به حمزه افكنده و فرمود: عمو جان برخيز آن گاه نظر به على بن ابى طالب (علیه السلام) كه از همه كوچكتر بود انداخت و فرمود: على برخيز و حق خود را كه خداى براى شما قرار داده از اين قوم بگيريد، برخيزيد كه قريش مى‌خواهد با به رخ كشيدن نخوت و افتخارات خود نور خدا را خاموش كند، و خدا هر فعاليت و كارشكنى را خنثى مى‌كند تا نور خود را تمام نمايد.

  • آن گاه فرمود: عبيده تو به عتبة بن ربيعه بپرداز و به حمزه فرمود: تو شيبه را در نظر بگير، و به على (علیه السلام) فرمود: تو به وليد مشغول شو.

  • نامبردگان به راه افتاده تا در برابر دشمن قرار گرفتند و گفتند: و اينك سه حريف شايسته. آن گاه عبيده از گرد راه به عتبه حمله كرد و با يك ضربت فرق سرش را بشكافت، عتبه هم شمشير به ساق پاى عبيده فرود آورد. و آن را قطع كرد، و هر دو به زمين در غلطيدند، از آن سو شيبه بر حمزه حمله برد و آن قدر به يكديگر شمشير فرود آوردند تا از كار بيفتادند، و اما امير المؤمنين (علیه السلام) وى چنان شمشير به شانه وليد فرود آورد كه شمشيرش از زير بغل او بيرون آمد و دست وليد را بينداخت. على (علیه السلام) مى‌فرمايد آن روز وليد دست راست خود را با دست چپ گرفت و آن را چنان بسر من كوفت كه گمان كردم آسمان به زمين افتاد.

  • سپس حمزه و شيبه دست به گريبان شدند، مسلمين فرياد زدند: يا على! مگر نمى‌بينى كه آن سگ چطور براى عمويت كمين كرده، على (علیه السلام) به عموى خود كه بلند بالاتر از شيبه بود گفت: عمو سر خود را بدزد، حمزه سر خود را در زير سينه شيبه برد، و على (علیه السلام) با يك ضربت نصف سر شيبه را پراند و به سراغ عتبه رفت و او را كه نيمه جانى داشت بكشت.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

34
  • و در روايت ديگرى آمده كه حمزه با عتبه و عبيده با شيبه و على با وليد روبرو شدند، حمزه عتبه را كشت و عبيده شيبه را و على (علیه السلام) وليد را، و از آن سو شيبه پاى عبيده را قطع كرد، على (علیه السلام) و حمزه او را دريافته و نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آوردند عبيده در حضور آن حضرت اشك ريخت و پرسيد يا رسول الله آيا من شهيد نيستم؟ فرمود: چرا تو اولين شهيد از خاندان منى.

  • ابو جهل چون اين بديد رو به قريش كرد و گفت: در جنگ عجله نكنيد و مانند فرزندان ربيعه غرور به خرج ندهيد، و بر شما باد كه به اهل مدينه بپردازيد و ايشان را از دم شمشير بگذرانيد، و اما قريش را تا مى‌توانيد دستگير كنيد تا ايشان را زنده به مكه برده ضلالت و گمراهى‌شان را به مردم بنمايانيم.

  • در اين موقع ابليس به صورت سراقة بن مالك بن جشعم درآمد و به لشكر قريش گفت: من صاحب جوار شمايم (و به همين خاطر مى‌خواهم امروز شما را مدد كنم) اينك پرچم خود را به من دهيد تا برگيرم، قريش رايت جناح چپ لشكر خود را كه در دست بنى عبد الله بود به او سپردند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى ابليس را ديد به اصحاب خود گفت: چشمهايتان را ببنديد، و دندآن‌ها را رويهم بگذاريد (كنايه از اينكه اعصاب خود را كنترل كنيد و استوار باشيد) آن گاه دستهايش را به آسمان بلند كرده و عرض كرد: بارالها! اگر اين گروه كشته شوند ديگر كسى نيست كه تو را بپرستد، در همين موقع بود كه حالت غشوه (حالت وحى) به آن جناب دست داد و پس از اينكه به خود آمد و در حالى كه عرق از صورت نازنينش مى‌ريخت فرمود: اينك جبرئيل است كه هزار فرشته منظم شده را به كمك شما آورده است‌1.

  • و در كتاب امالى به سند خود از حضرت رضا از پدران بزرگوارش (علیه السلام) روايت كرده كه فرمودند: رسول خدا در ماه رمضان به سوى بدر مسافرت كرد، و فتح مكه هم در اين ماه اتفاق افتاد2.

  • مؤلف: تذكره‌نويسان و مورخين هم همه بر اين قولند، يعقوبى در تاريخ خود مى‌گويد: واقعه بدر در روز جمعه هفدهم رمضان اتفاق افتاد، و در هجدهمين ماهى بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مدينه تشريف آورده بود3.

    1.  مجمع البيان، ج 4، ص 523 و 527.
    2.  امالى طوسى، ج 1، ص 352.
    3.  تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 45.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

35
  • واقدى مى‌گويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در شب جمعه هفدهم رمضان در بدر نزول اجلال كرد و على (علیه السلام)، زبير، سعد بن ابى وقاص و بسبس بن عمرو را به جستجوى آب فرستاد، نامبردگان در ضمن جستجو به راويه لشكر قريش برخوردند كه سقايان ايشان هم همراهشان بودند، نامبردگان سقايان را دستگير و اسير نموده و عده‌اى از ايشان گريختند و اسيران را نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آوردند، آن حضرت مشغول نماز بود، مسلمان‌ها خودشان اسرا را به استنطاق كشيده و پرسيدند شما چه كسانى هستيد؟ گفتند ما سقايان لشكر قريشيم، ما را فرستادند تا آب تهيه نموده برايشان ببريم. مسلمانان آن‌ها را كتك زدند، و آنان ناگزير گفتند ما غلامان ابى سفيانيم و ما در قافله‌اى هستيم كه اينك در اين تل ريگ قرار دارد، مسلمان‌ها هر وقت اين اسيران حرف مى‌زدند دست از كتك‌كارى‌شان بر مى‌داشتند، اين بود تا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نماز خود را سلام داد و فرمود: (اين رفتار صحيح نيست) اگر راست بگويند شما ايشان را مى‌زنيد، و اگر دروغ بگويند دست از زدنشان برمى‌داريد؟!

  • خطابه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) براى لشگر اسلام در روز جنگ بدر

  • فرداى آن روز رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) لشكر خود را بياراست و سپس براى مسلمانان خطبه‌اى خواند و بعد از حمد و ثناى پروردگار فرمود: اما بعد، پس اينك من شما را به چيزى دعوت و تحريص مى‌كنم كه خداوند بر آن تحريصتان كرده است، و از چيزهايى نهيتان مى‌كنم كه خداوند از آن نهى فرموده، شان خداوند عظيم است، هميشه به حق امر مى‌كند، و صدق را دوست مى‌دارد، و اهل خير را به خاطر همان نيكى‌هايشان به اختلاف مراتب نيكى - شان جزا مى‌دهد، به خير ياد مى‌شوند، و به همان از يكديگر برترى پيدا مى‌كنند، و شما اى مردم در منزلى از منزل‌ها (و مرحله‌اى از مراحل) حق قرار گرفته‌ايد، خداوند از احدى از شما قبول نمى‌كند مگر آن عملى را كه صرفا براى خاطر او انجام شده باشد، صبر در مواقف دشوار و خطرناك از وسائلى است كه خداوند آدمى را با آن وسائل گشايش داده و از اندوه نجات مى‌دهد، و صبر در اين موقف شما را به نجات اخروى مى‌رساند، در ميان شما است پيغمبر خدا، شما را زنهار مى‌دهد، امر مى‌كند، پس در چنين روزى شرم كنيد از اينكه خداوند به گناه و يا نقطه ضعفى از شما خبردار شود، و به كيفر آن شما را مورد خشم شديد خود قرار دهد، زيرا او مى‌فرمايد: «﴿لَمَقْتُ اَللَّهِ أَكْبَرُ مِنْ مَقْتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ﴾ - خشم خدا بزرگتر از خشمى است كه شما به يكديگر مى‌گيريد» پس امورى را كه او در كتاب خود به آن‌ها امر فرموده در نظر بگيريد (تا همه را به كار ببنديد) دلائل روشنش را از ياد نبريد، مخصوصا اين آيت را كه شما را بعد از ذلت به عزت رسانيد، پس در برابرش اظهار مسكنت كنيد تا از شما راضى شود، و در اين مواطن، خداى

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

36
  • خود را امتحان كنيد، و آن شرطى را كه كرده رعايت كنيد ببينيد رحمت و مغفرتى كه در برابر آن شرط به شما وعده داده آيا عملى مى‌كند يا نه (و مطمئن بدانيد كه اگر به شرطش وفا كنيد او نيز به وعده‌اش وفا مى‌كند) چون وعده او حق و قول او صدق است، هم چنان كه عقابش هم شديد است.

  • مردم! جز اين نيست كه قوام من و شما به خداى حى قيوم است، و اينك ما بسوى او پناه برده و به او تكيه مى‌كنيم، و از او مى‌خواهيم كه ما را از آلودگى حفظ كند، و بر او توكل جسته بازگشت ما به سوى او است، و خداوند مرا و مسلمين را بيامرزد1.

  • و در مجمع البيان مى‌گويد: جماعتى از مفسرين مانند ابن عباس و غير او گفته‌اند: جبرئيل در روز بدر به رسول خدا عرض كرد، مشتى خاك بگير و بطرف دشمن بپاش، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى دو لشكر روبرو شدند به على (علیه السلام) فرمود: يك مشت سنگ‌ريزه از اين وادى به من بده، على (علیه السلام) از بيابان مشتى ريگ خاك‌آلود برداشته به آن جناب داد، حضرت آن را به طرف مشركين پاشيد و گفت: «شاهت الوجوه - زشت باد اين روى‌ها» و هيچ مشركى نماند مگر اينكه از آن مشت خاك ذره‌اى به حلق، بينى و چشمش فرو رفت و مؤمنين حمله آورده و از ايشان كشتند و اسير كردند، و همين مشت خاك سبب هزيمت لشكر كفار شد2.

  • و در امالى به سند خود از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بعد از خاتمه جنگ بدر بر سر كشته‌هاى كفار رفت و به ايشان فرمود: خداوند به شما جمعيت جزاى شر مى‌دهد، شما مرا تكذيب كرديد در حالى كه راستگو بودم، و خيانتم كرديد در حالى كه امين بودم، آن گاه متوجه كشته ابى جهل بن هشام شد، و فرمود: اين مرد در برابر خدا ياغى‌تر از فرعون بود، چون فرعون وقتى يقين كرد كه غرق خواهد شد به وحدانيت خدا اقرار كرد، اما اين مرد با اينكه يقين كرد كه هم اكنون كشته مى‌شود مع ذلك متوسل به لات و عزى شد3.

  • و در كتاب مغازى واقدى است كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در روز بدر دستور دادند تا لشكريان چاهى حفر كرده و كشتگان را در آن ريختند الا امية بن خلف را كه چون مرد

    1.  المغازى، ج 1، ص 52-59.
    2.  مجمع البيان، ج 4، ص 525، ط تهران‌.
    3.  امالى طوسى، ج 1، ص 317.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

37
  • فربهى بود جسدش همان روز باد كرد و وقتى مى‌خواستند حركتش دهند گوشت بدنش جدا مى‌شد و مى‌ريخت، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: همانجا كه هست خاك و سنگ رويش بريزيد تا پنهان شود.

  • آن گاه بر سر چاه آمد و كشته‌ها را يك به يك صدا زد و فرمود: آيا يافتيد و دستگيرتان شد كه آن وعده‌اى كه پروردگارتان مى‌داد حق بود؟ من آنچه را كه پروردگارم وعده‌ام داده حق يافتم، چه خويشاوندان بدى بوديد براى پيغمبرتان، مرا تكذيب كرديد، و بيگانگان تصديقم كردند، مرا از وطنم بيرون كرديد، و بيگانگان منزلم دادند، با من به جنگ برخاستيد، بيگانگان ياريم كردند. اصحاب عرض كردند: يا رسول الله با مردگان سخن مى‌گويى؟ فرمود: مسلما بدانيد كه ايشان فهميدند كه وعده پروردگارشان حق بود.

  • و در روايت ديگرى دارد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: شما زندگان آنچه را كه من گفتم بهتر و روشن‌تر از اين مردگان نشنيديد، چيزى كه هست ايشان نمى‌توانند جواب مرا بدهند.

  • مورخ نامبرده سپس اضافه مى‌كند كه: هزيمت قريش در هنگام ظهر بود، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن روز را تا به آخر، در بدر ماند و عبد الله بن كعب را فرمود تا غنيمت‌ها را تحويل گرفته و به مدينه حمل كند، و چند نفر از اصحاب خود را فرمود تا او را كمك كنند، آن گاه نماز عصر را در آنجا خواند و حركت كرد، هنوز آفتاب غروب نكرده بود كه بسرزمين «اثيل» رسيد و در آنجا بيتوته فرمود، چون بعضى از اصحابش آسيب ديده بودند - البته جراحاتشان خيلى زياد نبود - ذكوان بن عبد قيس را فرمود تا نيمه شب مسلمين را نگهبانى كند، نزديكى‌هاى آخر شب بود كه از آنجا حركت كرد1.

  • و در تفسير قمى در خبرى طولانى دارد: ابى جهل (در جنگ بدر) از صف مشركين بيرون آمد و در ميان دو صف صدا زد پروردگارا محمد از ميان ما بيشتر از ما قطع رحم كرد، و براى ما دينى آورد كه ما آن را نمى‌شناسيم پس او را در همين بامداد هلاك كن، خداى تعالى هم آيه‌ ﴿إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جَاءَكُمُ اَلْفَتْحُ وَ إِنْ تَنْتَهُوا فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ إِنْ تَعُودُوا نَعُدْ وَ لَنْ تُغْنِيَ عَنْكُمْ فِئَتُكُمْ شَيْئاً وَ لَوْ كَثُرَتْ وَ أَنَّ اَللَّهَ مَعَ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ را نازل كرد.

  • آن گاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مشتى ريگ برگرفت و به جانب آنان پاشيد و فرمود: «شاهت الوجوه - زشت باد اين روى‌ها» و خداوند بادهايى را مامور كرد كه بر روى

    1.  المغازى، ج 1، ص 111.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

38
  • كفار قريش مى‌كوبيدند، و به همين وسيله آنان را مجبور به هزيمت كرد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرض كرد: بارالها! فرعون اين امت ابو جهل پسر هشام، جان به در نبرد، آن گاه شمشير در آنان گذاشت و هفتاد نفرشان را كشت و هفتاد نفر را اسير گرفت.

  • عمرو بن جموح با وى روبرو شد و ضربتى بر ران او زد، ابو جهل هم ضربتى بر دست عمرو زد و دست او را از بازو جدا كرد، بطورى كه به پوست آويزان شد، عمرو آن دست را زير پاى خود قرار داد و خود بلند شد و دستش را از بدن خود جدا كرده انداخت.

  • عبد الله بن مسعود مى‌گويد: در اين موقع گذار من به ابو جهل افتاد، ديدم كه در خون خود مى‌غلطد، گفتم: حمد خداى را كه ذليلت كرد. ابو جهل سربلند كرد و گفت: خداوند برده برده زاده را ذليل كرد واى بر تو بگو ببينم كدام طرف هزيمت كردند؟ گفتم خدا و رسول شما را هزيمت دادند، و من اينك تو را خواهم كشت، آن گاه پاى خود را روى گردنش گذاشتم تا كارش را بسازم، گفت: جاى ناهموارى بالا رفتى، اى گوسفندچران پست! اينقدر بدان كه هيچ دردى كشنده‌تر از اين نيست كه در چنين روزى كشتن من به دست تو انجام شود، چرا يك نفر از دودمان عبد المطلب و يا مردى از هم پيمان‌هاى ما مباشر قتل من نشد؟ من كلاهخودى را كه بر سر داشت از سرش كنده و او را كشتم. و سر نحسش را نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آورده عرض كردم: يا رسول الله بشارت كه سر ابى جهل بن هشام را آوردم، حضرت سجده شكر كرد.1

  • در ارشاد مفيد هست بعد از آنكه عده‌اى بر عاص بن سعيد بن العاص حمله برده و كارى از پيش نبردند امير المؤمنين (علیه السلام) بر او حمله برد و از گرد راه به خاك هلاكتش در انداخت، از پى وى حنظله پسر ابو سفيان با آن جناب روبرو شد، حضرت او را هم كشت، بعد از او طعيمة بن عدى بيرون آمد او را هم كشت، و بعد از او نوفل بن خويلد را كه از شيطانهاى قريش بود كشت، و هم چنان يكى را پس ديگرى كشت تا كشتگانش به عدد نصف همه كشتگان بدر كه هفتاد نفر بودند رسيد، يعنى تمامى لشكريان حاضر در جنگ با كمكى كه سه هزار ملائكه به ايشان كردند همگى به اندازه آن مقدارى كه على (علیه السلام) به تنهايى كشته بود از كفار كشته بودند2.

  • اسامى كفارى كه به نقل شيخ مفيد عامه و خاصه اتفاق دارند در جنگ بدر به دست امير المؤمنين على (علیه السلام) هلاك شدند

  • و نيز در ارشاد دارد كه: عامه و خاصه همگى اتفاق دارند در اسماء آن كسانى كه به

    1.  تفسير قمى، ج 1، ص 267.
    2.  ارشاد مفيد، ص 39-43.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

39
  • شمشير على (علیه السلام) كشته شده‌اند، و هيچ اختلافى در ميان نيست، از جمله آن اشخاصى كه شمرده‌اند وليد بن عتبه بود ما قبلا هم داستانش را نقل كرديم، و او مردى شجاع و پر جرأت و نامردى بى شرم بود كه شجاعان از نامردى و غافل‌گير كردنش مى‌ترسيدند، و عاص بن سعيد بود كه مردى درشت هيكل و مخوف بود، بطورى كه مردان جنگى از وى حساب مى‌بردند، و او همان كسى است كه عمر بن خطاب از روبرو شدنش شانه خالى كرد، و داستانش بطورى كه در جاى خود خواهيد ديد معروف است.

  • و از آن جمله طعيمة بن عدى بن نوفل است كه از بزرگان اهل ضلالت بود، و نوفل بن خويلد است كه يكى از دشمن‌ترين مشركين نسبت به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بود و در قريش سمت پيشوايى داشت، قريش او را تعظيم نموده اطاعتش مى‌كردند، و او همان كسى است كه قبل از هجرت، در مكه ابو بكر و طلحه را گرفت و هر دو را به يك طناب بست، و يك روز از صبح تا به شام آن‌ها را كتك زد تا آنكه با شفاعت ديگران آزادشان كرد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى شنيد كه او نيز در جنگ حاضر شده از خدا خواست تا خودش شر او را كفايت كند. و عرض كرد: بارالها! مرا از شر نوفل بن خويلد كفايت كن، خداوند هم او را به شمشير امير المؤمنين على (علیه السلام) بكشت.

  • و از آن جمله زمعة بن اسود است، و در بعضى از نسخه‌هاى ارشاد عقيل بن اسود آمده و در همين نسخه بعد از بردن نام او مى‌گويد: «اين شد سى و شش نفر» و نيز حارث بن زمعه و نضر بن حارث بن عبد الدار، و عمير بن عثمان بن كعب بن تيم عموى طلحة بن عبيد الله، و عثمان و مالك دو پسران عبيد الله و برادران طلحة بن عبيد الله، و نيز مسعود بن ابى امية بن مغيره، و قيس بن فاكه بن مغيره، و حذيفة بن ابى حذيفة بن مغيره، و ابو قيس وليد بن مغيره - وى برادر خالد بن وليد بن مغيره است و آن سه تن كه قبلا شمرديم پسران عموهاى خالدند - و حنظلة بن ابى سفيان و عمرو بن مخزوم، و ابو منذر بن ابى رفاعه، و منبه بن حجاج سهمى، و عاص بن منبه، و علقمة بن كلده، و ابو العاص بن قيس بن عدى، و معاوية بن مغيرة بن ابى العاص، و لوذان بن ربيعه، و عبد الله بن منذر بن ابى رفاعة، و مسعود بن امية بن مغيره، و حاجب بن سائب بن عويمر، و اوس بن مغيرة بن لوذان، و زيد بن مليص، و عاصم بن ابى عوف، و سعيد بن وهب - هم قسم بنى عامر، و معاوية بن (عامر بن) عبد قيس، و عبد الله بن جميل بن زهير بن حارث بن اسد، و سائب بن مالك، و ابو الحكم بن اخنس، و هشام بن ابى امية بن مغيره است.

  • پس اين عده سى و پنج نفرند كه در آن‌ها هيچ اختلافى نيست، البته نفرات ديگرى نيز هستند كه در آنان اختلاف است كه آيا فقط به شمشير على (علیه السلام) كشته شده‌اند و يا

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

40
  • آنكه ديگران هم با آن جناب شريك بوده‌اند، و اين عده همانطورى كه گفتيم اكثريت كشتگان در جنگ بدر را تشكيل مى‌دهند1.

  • مؤلف: بطورى كه مجمع البيان مى‌گويد غير از شيخ مفيد بعضى از مورخين گفته‌اند كه در روز جنگ بدر بيست و هفت نفر كشته شدند، واقدى گفته است آن عده‌اى كه مورد اتفاق است كه به دست آن حضرت كشته شده‌اند نه نفرند، و ما بقى مورد اختلاف است‌2.

  • ليكن بحث دقيق در پيرامون اين داستان و بررسى اشعارى كه از شعراى عرب در اين باره رسيده، و دقت در حوادث مختلفى كه بعد از جنگ بدر اتفاق افتاده آدمى را نسبت به اختلاف مزبور بدبين مى‌كند، علاوه بر اينكه خود واقدى از محمد بن اسحاق نقل مى‌كند كه گفته است اكثر كشتگان در جنگ بدر به دست على (علیه السلام) كشته شده‌اند.

  • و همين واقدى بطورى كه ابن ابى الحديد از او نقل مى‌كند گفته است: كشتگان واقعه بدر پنجاه و دو نفر بودند، و قتل بيست و چهار نفر از ايشان را به على (علیه السلام) نسبت داده است، كه يا او خودش به تنهايى كشته و يا ديگران را در اين باره كمك كرده است.

  • و از جمله اشعار اين داستان، شعر سيد بن ابى اياس است كه مشركين قريش را تحريك مى‌كند به كشتن على (علیه السلام) و از جمله آن ابيات بطورى كه ارشاد و مناقب نقل كرده‌اند چند بيت ذيل است:

  • فى كل مجمع غاية أخزاكم***جزع ابر على المذاكى القرح
  • لله دركم أ لما تنكروا***قد ينكر الحر الكريم و يستحيى
  • هذا ابن فاطمة الذى افناكم***ذبحا و قتلة قعصة لم تذبح
  • اعطوه خرجا و اتقوا تضريبه***فعل الذليل و بيعة لم تربح
  • اين الكهول و اين كل دعامة***فى المعضلات و أين زين الأبطح
  • افناهم قعصا و ضربا يفترى***بالسيف يعمل حده لم يصفح‌3
    1.  ارشاد مفيد، ص 39-43.
    2.  مجمع البيان، ج 4، ص 559.
    3. در تمامى صحنه‌هايى كه علمى افراشته شد شما را ذليل و زبون كرد - جوان نورسى كه بر اسبان پنجساله و جنگ ديده غلبه كرد.
      براى خدا باد خيرتان، آيا زشت نمى‌دانيد؟ - با اينكه هر آزاد مردى از اين وضع ننگ داشته و شرم مى‌كند.
      اين (على بن ابى طالب) پسر فاطمه را كه نابودتان كرده - گاهى كشته و گاهى سر بريده و گاهى نابود كرده.
      (اگر خجالت نمى‌كشيد) به او جزيه بدهيد و يا با كمال ذلت با او بيعت كنيد بيعتى كه (هيچ قومى را) سود نبخشيده.
      (آه) كجايند بزرگ مردان و آن همه بزرگان قوم كه در مشكلات پناهگاهانى بودند؟ كجاست زينت و مايه افتخار ابطح.
      آرى على همه آنان را از بين برد يكى را به ضرب دست و آن ديگرى را به ضرب شمشير ضربتى خيره كننده و شمشيرى كه از بريدن هيچ چيز دريغ نكرده.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

41
  • و در ارشاد دارد كه: شعبه از ابى اسحاق از حارث بن مضرب روايت كرده كه گفت: من از على بن ابى طالب (علیه السلام) شنيدم كه فرمود: جنگ بدر براى ما پيش آمد در حالى كه غير از مقداد بن اسود كسى اسب سوار نبود و من در آن شب ديدم كه همه بخواب رفته بوديم غير از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه در پاى درختى همه شب را به نماز و دعا گذراند تا صبح شد1.

  • مؤلف: روايات در داستان جنگ بدر بسيار است، و ما در اينجا تنها به آن مقدارى كه در فهم مضمون آيات دخالت دارد اكتفاء كرديم، البته پاره‌اى از آن اخبار در خلال بحث از آيات بعدى كه آن‌ها نيز به بعضى از اطراف اين داستان اشاره دارد خواهد آمد - ان شاء الله -.

  • فهرست اسامى شهداى جنگ بدر

  • در كتاب بحار از واقدى نقل مى‌كند كه گفته است: عبد الله جعفر مرا حديث كرد كه من از زهرى پرسيدم در جنگ بدر از مسلمانان چند نفر به شهادت رسيدند؟ گفت 14 نفر، شش نفر از مهاجرين و هشت نفر از انصار.

  • آن گاه برشمرد و گفت: از بنى المطلب بن عبد مناف، عبيدة بن حارث كه او را عتبه شهيد كرد و در غير روايت واقدى دارد كه او را شيبه كشت و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بدنش را در صفراء به خاك سپرد.

  • و از بنى زهره، عمير بن ابى وقاص كه او را عمرو بن عبد ود همان يكه سوار جنگ احزاب شهيد كرد، و نيز از اين قبيله عمير بن عبد ود ذو الشمالين هم قسم بنى زهره بود كه ابو اسامه جشمى او را بكشت، و از بنى عدى عامل بن ابى بكير بود كه هم قسم ايشان از بنى

    1.  ارشاد مفيد، ص 40.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

42
  • سعد بود، وى را مالك بن زهير شهيد كرد، و مهجع غلام عمر بن خطاب بود كه عامر بن حضرمى او را بكشت - بعضى گفته‌اند كه او اول كسى بود كه از مهاجرين به شهادت رسيد.

  • و از بنى حارث بن فهر، صفوان بن بيضاء بود كه به دست طعيمة بن عدى كشته شد.

  • و از انصار از قبيله بنى عمرو بن عوف، يكى مبشر بن عبد منذر بود كه ابو ثور او را به قتل رسانيد، و ديگر سعد بن خيثمه بود كه نيز عمرو بن عبد ود او را كشت، و بعضى گفته‌اند: قاتل او طعيمة بن عدى بود.

  • و از قبيله بنى عدى بن نجار، حارثة بن سراقه بود كه حنان بن عرقه تيرى بسوى او پرتاب كرد، و تير بگلوى او اصابت نمود و او را كشت، و از قبيله بنى مالك بن نجار، عوف و معوذ دو پسران عفراء بودند، كه هر دو را ابو جهل كشت، و از قبيله بنى سلمة، عمير بن حمام بن جموح بود كه خالد بن اعلم او را به قتل رسانيد، و به قول بعضى او اولين كشته از انصار است، البته روايتى هم هست كه مى‌گويد اولين شهيد از انصار حارثة بن سراقه است.

  • و از بنى زريق رافع بن معلى بود كه عكرمة بن ابى جهل او را كشت، و از بنى حارث بن خزرج يزيد بن حارث بود كه نوفل بن معاويه به قتلش رساند، و اين هشت نفر از انصار بودند1.

  • از ابن عباس روايت شده كه گفت: أنسه، غلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نيز در جنگ بدر كشته شد، و نيز روايت شده كه معاذ بن ماعص در جنگ بدر جراحتى برداشت، و در مدينه از همان جراحت درگذشت، و نيز ابن عبيد بن سكن (در نسخه‌اى ديگر عبيد بن سكن) در اين جنگ جراحت برداشت و به همان وسيله از دار دنيا رفت.

    1.  بحار، طبع قديم، ج 6، ص 623.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

43
  • [سوره الأنفال (8):آيات 15 تا 29]

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلاَ تُوَلُّوهُمُ اَلْأَدْبَارَ ١٥ وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلاَّ مُتَحَرِّفاً لِقِتَالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلىَ فِئَةٍ فَقَدْ بَاءَ بِغَضَبٍ مِنَ اَللَّهِ وَ مَأْوَاهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ ١٦ فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ رَمىَ وَ لِيُبْلِيَ اَلْمُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلاَءً حَسَناً إِنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ١٧ ذَلِكُمْ وَ أَنَّ اَللَّهَ مُوهِنُ كَيْدِ اَلْكَافِرِينَ ١٨ إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جَاءَكُمُ اَلْفَتْحُ وَ إِنْ تَنْتَهُوا فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ إِنْ تَعُودُوا نَعُدْ وَ لَنْ تُغْنِيَ عَنْكُمْ فِئَتُكُمْ شَيْئاً وَ لَوْ كَثُرَتْ وَ أَنَّ اَللَّهَ مَعَ اَلْمُؤْمِنِينَ ١٩ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لاَ تَوَلَّوْا عَنْهُ وَ أَنْتُمْ تَسْمَعُونَ ٢٠وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ قَالُوا سَمِعْنَا وَ هُمْ لاَ يَسْمَعُونَ ٢١ إِنَّ شَرَّ اَلدَّوَابِّ عِنْدَ اَللَّهِ اَلصُّمُّ اَلْبُكْمُ اَلَّذِينَ لاَ يَعْقِلُونَ ٢٢ وَ لَوْ عَلِمَ اَللَّهُ فِيهِمْ خَيْراً لَأَسْمَعَهُمْ وَ لَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ ٢٣ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ ٢٤ وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ ٢٥ وَ اُذْكُرُوا إِذْ أَنْتُمْ قَلِيلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِي اَلْأَرْضِ تَخَافُونَ أَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ اَلنَّاسُ فَآوَاكُمْ وَ أَيَّدَكُمْ بِنَصْرِهِ وَ رَزَقَكُمْ مِنَ اَلطَّيِّبَاتِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ٢٦ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَخُونُوا اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَمَانَاتِكُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ ٢٧ وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَ أَوْلاَدُكُمْ فِتْنَةٌ وَ أَنَّ اَللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ ٢٨ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اَللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقَاناً وَ يُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اَللَّهُ ذُو اَلْفَضْلِ اَلْعَظِيمِ ٢٩﴾ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

44
  • ترجمه آيات‌

  • اى آنان كه ايمان آورده‌ايد هر گاه با تهاجم كافران در ميدان كارزار روبرو شويد مبادا از بيم آن‌ها پشت به دشمن كرده و از جنگ بگريزيد (15).

  • و آن كس كه پشت به آنان كند پس همانا بازگشتى به خشم خدا كرده و جايش جهنم است و چه بد جايگاهى است، مگر آنكه به منظور بكار بردن حيله جنگى باشد و يا بخواهد به گروه خود ملحق شده (و به اتفاق ايشان بجنگد) (16).

  • پس شما ايشان را نكشتيد و ليكن خدا آن‌ها را كشت، و تو (آن مشت خاك را) نپاشيدى و ليكن خدا پاشيد و براى اينكه از ناحيه خود مؤمنان را بيازمايد آزمايشى نيكو كه خدا شنواى دانا است (17).

  • اين است و آنكه خدا است سست كننده نيرنگ كافران (18).

  • اگر پيروزى مى‌جوييد همانا پيروزى بيامد شما را و اگر دست برداريد پس آن بهتر است براى شما، و اگر باز گرديد باز مى‌گرديم و جمعيت شما به هيچ چيز بى‌نيازتان نكند هر چند فزون باشد كه خدا با مؤمنان است (19).

  • اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد فرمان بريد خدا و فرستاده‌اش را و برنگرديد از او با اينكه مى‌شنويد (20).

  • و مانند كسانى كه گفتند شنيديم و حال آنكه نمى‌شنوند مباشيد (21).

  • همانا بدترين جنبندگان نزد خدا كران لالند كه تعقل نمى‌كنند (22).

  • و اگر خدا در ايشان خيرى سراغ مى‌داشت هر آينه مى‌شنواندشان و اگر مى‌شنواندشان باز هم پشت مى‌كردند (آرى) آنان در هر حال روى گردانند (23).

  • اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد اجابت كنيد خدا و رسولش را زمانى كه شما را مى‌خوانند بدانچه زنده‌تان مى‌سازد، و بدانيد كه خدا حائل مى‌شود ميان مرد و دل او و اينكه به سوى او محشور مى‌شويد (24).

  • و بپرهيزيد فتنه (آزمايشى) را كه چون آيد تنها مخصوص ستمكاران شما نباشد و بدانيد كه خدا شديد - العقاب است (25).

  • و به ياد آريد آن روزى را كه شما كم بوديد (و دشمن شما را) در روى زمين ضعيف مى‌شمرد، و شما مى‌ترسيديد كه مردم بربايندتان و او به نصرت خود شما را يارى كرد و از پاكيزه‌ها روزيتان داد شايد شكر گزاريد (26).

  • اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد خيانت مكنيد به خدا و رسول و زنهار از اينكه خيانت كنيد امانت‌هاى خود را با اينكه مى‌دانيد (27).

  • و بدانيد كه اموال و اولاد شما فتنه است و اينكه نزد خداوند اجرى عظيم است (28).

  • اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد اگر از خدا بترسيد خداوند قوه تشخيص حق از باطل روزيتان مى‌كند، و

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

45
  • گناهانتان را محو مى‌سازد و خدا داراى فضلى بزرگ است (29).

  • بيان آيات [بيان آيات شريفه متضمن دستوراتى راجع به جهاد اسلامى و نهى از فرار از جنگ]

  • اين آيات متضمن نواهى و اوامرى است راجع به جهاد اسلامى و مربوط و مناسب با داستان جنگ بدر، و نيز مردم را تشويق و تحريك مى‌كند بر ترس از خدا و زنهار مى‌دهد از مخالفت خدا و رسول او و اينكه مردم خود را در معرض غضب خداى سبحان درآورند، و در آن‌ها اشاره به پاره‌اى از وقايع كه در جنگ بدر رخ داده و منت‌هايى كه خداوند بر مؤمنين نهاده نيز مى‌كند.

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلاَ تُوَلُّوهُمُ اَلْأَدْبَارَ﴾ 

  • «لقاء» مصدر «لقى، يلقى» ثلاثى مجرد و «لاقى، يلاقى» ثلاثى مزيد است، راغب در مفردات خود مى‌گويد: «لقاء» به معناى روبرو شدن و برخوردن دو چيز با يكديگر است، و گاهى هم با اين كلمه تعبير مى‌شود از برخورد يكى با ديگرى و گفته مى‌شود فلانى را ملاقات كرد و يا ملاقات مى‌كند، البته اين كلمه در ادراك به حس و به چشم و بصيرت استعمال مى‌شود، ادراك به حس مانند: «﴿تَمَنَّوْنَ اَلْمَوْتَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَلْقَوْهُ﴾ - آرزوى مرگ مى‌كنيد قبلا از آنكه آن را ملاقات نماييد»، و ادراك به چشم مانند: «﴿لَقَدْ لَقِينَا مِنْ سَفَرِنَا هَذَا نَصَباً﴾ راستى از اين سفرمان چه ناراحتى ديديم».و ملاقات خدا عبارت است از قيامت و بازگشت به سوى او، مانند: «﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّكُمْ مُلاَقُوهُ﴾ بدانيد كه شما او را خواهيد ديد» و نيز مانند: «﴿اَلَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاَقُوا اَللَّهِ﴾ و آنان كه مى‌پندارند كه خدا را خواهند ديد»، و لقاء به معناى ملاقات هم آمده مانند: «﴿وَ قَالَ اَلَّذِينَ لاَ يَرْجُونَ لِقَاءَنَا﴾ و آنان كه ديدار ما را آرزو ندارند گفتند» و نيز مانند: «﴿إِنَّكَ كَادِحٌ إِلىَ رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيهِ﴾ تو كوشنده‌اى به سوى پروردگارت كوشيدنى تا او را ملاقات كنى»1.

  • و در مجمع البيان مى‌گويد: لقاء به معناى اجتماع بر وجه مقاربت و نزديكى است، چون اجتماع گاهى به غير اين وجه هم مى‌شود، و آن اجتماع را لقاء نمى‌گويند مانند اجتماع چند عرض در يك محل‌2.

    1.  مفردات راغب، ماده «لقى».
    2.  مجمع البيان، ج 3-4، ص 529.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

46
  • و نيز در باره كلمه «زحف» مى‌گويد: زحف به معناى نزديك شدن به آرامى و آهسته آهسته است، و «تزاحف» به معناى نزديك شدن دو چيز است به يكديگر، مثلا وقتى گفته مى‌شود: «زحف، يزحف، زحفا» و يا گفته مى‌شود: «ازحفت للقوم» معنايش اين است كه من براى اينكه با مردم بجنگم به ايشان نزديك شده و در برابرشان استوار ايستادم، ليث مى‌گويد: زحف عبارت است از جماعتى كه با هم يك دفعه به دشمن خود نزديك شوند، و جمع آن زحوف است‌1.

  • «توليت ادبار دشمنان» به معناى اين است كه دشمنان را در پشت سر خود قرار دهند، و معناى آيه اين است كه پشت به دشمن و رو به جهت هزيمت مكنيد. خطاب در اين آيه خطابى است عمومى و مختص به يك وقت و يك جنگ نيست، پس اينكه بعضى از مفسرين آن را مختص به جنگ بدر و حرمت فرار از آن جنگ گرفته‌اند صحيح نيست، علاوه بر اينكه قبلا متوجه شديد كه اين آيات بعد از جنگ بدر نازل شده نه در آن روز، و اينكه اين آيات دنباله آيات صدر سوره است كه مى‌فرمود: ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ...﴾ البته براى اين حرف تتمه‌اى است كه بزودى - ان شاء الله - در بحث روايتى از نظر خواننده خواهد گذشت.

  • ﴿وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلاَّ مُتَحَرِّفاً لِقِتَالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلىَ فِئَةٍ...﴾ 

  • «تحرف» به معناى انحراف از خط وسط و ميل به «حرف» است كه به معناى طرف هر چيزى است، و در اينجا به اين معنا است كه مرد جنگى در ميدان جنگ از اين سو به آن سو شود تا بدين وسيله راهى براى غافلگير كردن حريف خود پيدا كند.

  • و «تحيز» به معناى گرفتن «حيز» است كه به معناى مكان است، و كلمه «فئة» به معناى يك قطعه از جماعت مردم است و «تحيز بسوى فئه» به اين معنا است كه مرد جنگى از يك تاختن صرفنظر نموده و خود را به طرف عده‌اى از قوم خود بكشاند تا به اتفاق ايشان بجنگد.

  • كلمه «باء» از «بواء» به معناى رجوع به مكان و استقرار در آن است لذا راغب مى‌گويد: معناى اصلى كلمه «بواء» مساوى بودن اجزاء در مكان است به خلاف «نبوة» كه معنايش منافى بودن آن اجزاء است‌2، و بنا بر آنچه راغب گفته معناى آيه چنين مى‌شود: «برگشت به جاى خود در حالى كه غضب خدا را به همراه داشت».

  • پس معناى دو آيه مورد بحث اين مى‌شود: اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد وقتى كفار را

    1.  مجمع البيان، ج 3-4، ص 529.
    2.  مفردات راغب، ص 69.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

47
  • ملاقات مى‌كنيد ملاقات جنگى و يا در حالى كه مى‌رويد تا با ايشان بجنگيد پس از ايشان نگريزيد، كه هر كس در چنين وقتى از ايشان بگريزد و از ميدان جنگ برگردد با غضب خدا بر گشته است، و ماواى او جهنم است كه بد بازگشت گاهى است، مگر اينكه فرارش به منظور بكار بردن حيله‌هاى جنگى و يا براى اين باشد كه بخواهد به اتفاق رفقايش بجنگد كه در اين دو صورت اشكال ندارد.

  • پيروزى مسلمين در جنگ بدر مرهون عنايت الهى و امدادهاى غيبى بوده است ﴿... وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ...﴾ 

  • ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ رَمىَ...﴾ 

  • دقت در اين آيه شكى باقى نمى‌گذارد در اينكه آيه شريفه اشاره به جنگ بدر مى‌كند، و جمله «ما رميت...» هم اشاره به آن مشت ريگى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به طرف مشركين پاشيد، و منظور از «قتل» كشتار كفار بدست مسلمين در همان جنگ است، و ذيل آيه كه مى‌فرمايد: ﴿وَ لِيُبْلِيَ اَلْمُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلاَءً حَسَناً﴾ دلالت دارد كه سياق آيه سياق منت‌گذارى است، و خداى تعالى مى‌خواهد نصرت خود را بر مسلمين منت بگذارد، و به همين جهت نيز عين آن عملى را كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نفى كرده براى وى اثبات نموده و مى‌فرمايد: «تو نپاشيدى وقتى كه پاشيدى».

  • از همه اين شواهد بدست مى‌آيد كه منظور از جمله‌ ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ رَمىَ﴾ اين است كه عادى بودن داستان بدر را نفى نموده و انكار فرمايد، و بفرمايد: كه خيال نكنيد استيصال كفار و غلبه شما بر ايشان امرى عادى و طبيعى بود، چگونه ممكن است چنين باشد و حال آنكه عادتا و طبيعتا مردمى اندك و انگشت شمار و فاقد تجهيزات جنگى با يك يا دو راس اسب، و عدد مختصرى زره و شمشير نمى‌توانند لشكرى مجهز به اسبان و اسلحه و مردان جنگى و آذوقه را تار و مار سازند چون عدد ايشان چند برابر است و نيروى ايشان قابل مقايسه با نيروى اين عده نيست، وسائل غلبه و پيروزى همه با آن‌ها است، پس قهرا آن‌ها بايد پيروز شوند.

  • پس اين خداى سبحان بود كه بوسيله ملائكه‌اى كه نازل فرمود مؤمنين را استوار و كفار را مرعوب كرد، و با آن سنگ‌ريزه‌ها كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به سمتشان پاشيد فراريشان داد، و مؤمنين را بر كشتن و اسير گرفتن آنان تمكن داده و بدين وسيله كيد ايشان را خنثى و سر و صدايشان را خفه كرد.

  • پس جا دارد اين كشتن و بستن و اين سنگ‌ريزه پاشيدن و فرارى دادن همه به خداى سبحان نسبت داده شود نه به مؤمنين.

  • پس اينكه در آيه همه اينها را از مؤمنين نفى نموده از باب ادعاى به عنايت است با

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

48
  • اسناد دادن اطراف داستان به سبب الهى و غير عادى، و اين با استنادش به اسباب ظاهرى و عوامل طبيعى معهوده و اينكه مؤمنين كشته و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سنگريزه‌ها را پاشيده باشد هيچ منافاتى ندارد.

  • و در جمله‌ ﴿وَ لِيُبْلِيَ اَلْمُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلاَءً حَسَناً﴾ از ظاهرش برمى‌آيد كه ضمير «منه» به خداى تعالى برمى‌گردد، و اين جمله غايت و نتيجه حاصله از اين واقعه را بيان مى‌كند، و نيز بر مى‌آيد كه جمله مزبور معطوف باشد به يك مقدرى محذوف كه اگر ظاهرش كنيم چنين مى‌شود: «انما فعل ذلك لمصالح عظيمة و ليبلى المؤمنين - اگر خداوند ايشان را كشت و سنگ‌ريزه به سويشان پاشيد براى مصالحى بود كه در نظر داشت، و براى اين بود كه مؤمنين را بنحو شايسته‌اى امتحان كند (اگر بلاء را به معناى امتحان بگيريم) و يا به مؤمنين نعمت شايسته‌اى ارزانى بدارد كه عبارت است از نابودى دشمنان و اعلاء كلمه توحيد به دست ايشان و بى نياز شدن آنان از راه به دست آوردن غنيمت».

  • و جمله‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ﴾ تعليل جمله‌ ﴿وَ لِيُبْلِيَ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ است، و معنايش اين است كه اگر خداى تعالى ايشان را نعمت مى‌دهد براى اين است كه او نسبت به استغاثه آنان شنوا و به حالشان دانا است، و لذا در پاسخ استغاثه‌شان نعمت خوبى ارزانيشان مى‌دارد.

  • و اما تفريعى كه در صدر آيه در جمله ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ﴾ پس شما ايشان را نكشتيد، مى‌باشد متعلق است به مضمون آيات قبلى كه مى‌فرمود: ﴿إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ...﴾، چون اين آيات منت‌هايى را كه خدا بر ايشان نهاده بود برمى‌شمرد و مى‌فرمود: خداوند ملائكه را به كمك ايشان فرستاد، و خواب را بر ايشان مسلط كرد، و باران را بر ايشان نازل كرد، و به ملائكه وحى فرستاد تا ايشان را تاييد نموده قدمهايشان را استوار گرداند، و در مقابل دل‌هاى دشمنانشان را پر از رعب و وحشت كند. بعد از اين بيانات به عنوان تفريع و نتيجه‌گيرى مى‌فرمايد: «پس شما ايشان را نكشتيد و ليكن خدا كشت و تو اى پيغمبر ريگ‌ها را نپاشيدى بلكه خدا پاشيد».

  • و بنا بر اين، جمله‌ ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمُ... وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ﴾ جمله معترضه‌اى است كه مربوط است به دو آيه قبل يعنى به جمله‌ ﴿فَاضْرِبُوا فَوْقَ اَلْأَعْنَاقِ وَ اِضْرِبُوا مِنْهُمْ كُلَّ بَنَانٍ﴾ و يا به معنايى كه از فحواى جملات استفاده مى‌شود، و تفريع مورد بحث يعنى جمله‌ ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ﴾ بحسب نظم مربوط است بما قبل جمله‌ ﴿فَاضْرِبُوا...﴾، و بسا در نظم آيات دو وجه ديگر گفته شود:

  • يكى اينكه خداى سبحان وقتى در آيه قبلى مسلمين را امر به قتال كرد دنبال همان آيه

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

49
  • به عنوان يادآورى نعمت، داستان فتح در جنگ بدر را پيش كشيد و فرمود: فتح شما در آن روز و منكوب شدن مشركين به يارى خدا بود، اين وجه را ابو مسلم ذكر كرده.

  • دوم اينكه مسلمين بعد از آنكه مامور به قتال شدند، و چون بعضى از ايشان مى‌گفتند من فلانى را كشتم، آن ديگرى مى‌گفت و من نيز چنان كردم لذا براى اينكه دچار عجب نشده باشند آيه‌ ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ﴾ را نازل فرمود، بعضى‌ها هم گفته‌اند «فاء» در جمله مورد بحث براى تفريع نيست، بلكه صرفا براى متصل كردن جملات به يكديگر است، و ليكن هيچيك از اين سه وجه صحيح نيست و وجه همان است كه ما بيان كرديم.

  • ﴿ذَلِكُمْ وَ أَنَّ اَللَّهَ مُوهِنُ كَيْدِ اَلْكَافِرِينَ﴾ 

  • در مجمع البيان گفته است: كلمه «ذلكم» در محل رفع است و همچنين «ان الله»، و تقدير آيه چنين است: «الامر ذلكم و الامر ان الله موهن - امر اين است و آن امر اين است كه خدا خوار كننده...»، و در جمله‌ ﴿ذَلِكُمْ فَذُوقُوهُ وَ أَنَّ لِلْكَافِرِينَ عَذَابَ اَلنَّارِ﴾ نيز همين تقدير هست، و اينكه بعضى گفته‌اند: كلمه «ذلكم» مبتداء و كلمه «فذوقوه» خبر مى‌باشد اشتباه است، براى اينكه ما بعد «فاء» هيچ وقت خبر مبتداء نمى‌شود چون هيچوقت گفته نمى‌شود: «زيد فمنطلق، زيد فاضربه» مگر اينكه كلمه «هذا» در تقدير فرض و گفته شود: «هذا زيد فاضربه»1. و بنا بر اين، معناى آيه چنين مى‌شود: قضيه از همين قرار است كه ما برايتان شرح داديم و خلاصه، امر از اين قرار است كه خدا كيد كفار را خوار و خنثى مى‌كند.

  • ﴿إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جَاءَكُمُ اَلْفَتْحُ...﴾ 

  • ظاهر آيه به قرينه جملاتى كه در آن است از قبيل جمله‌ ﴿وَ إِنْ تَنْتَهُوا فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ﴾ و جمله‌ ﴿وَ إِنْ تَعُودُوا نَعُدْ...﴾ اين است كه خطاب در آن به مشركين باشد نه به مؤمنين، البته در اين صورت كلام مشتمل بر التفات و منظور از آن تهكم و استهزاء خواهد بود، و همين معنا مناسب با جمله‌ ﴿وَ أَنَّ اَللَّهَ مُوهِنُ كَيْدِ اَلْكَافِرِينَ﴾ است.

  • پس معناى آيه اين است كه: اگر شما اى مشركين طالب فتح هستيد و از خدا خواسته‌ايد كه شما را در ميان خود و مؤمنين فتح دهد اينك فتح براى مؤمنان آمد و خداوند در روز بدر حق را اظهار نمود و مؤمنين را بر شما غلبه داد، و شما اگر در اينجا از كيد خود عليه خدا و رسول او دست برداريد كه به نفعتان تمام مى‌شود، و اگر دست برنداريد و باز برگرديد و در صدد نقشه و طرح ريزى باشيد ما نيز برمى‌گرديم، و همين بلا را كه ديديد بر سرتان مى‌آوريم و باز

    1.  مجمع البيان، ج 4، ص 531.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

50
  • كيد شما را خنثى مى‌كنيم، و جمعيت شما كارى برايتان صورت نمى‌دهد هر چند هم زياد باشد، هم چنان كه در اين دفعه كارى صورت نداد، آرى خداوند با مردمان با ايمان است، و كسى كه خدا با او است هرگز مغلوب نمى‌شود.

  • و به اين بيان تاييد مى‌شود رواياتى كه وارد شد به اينكه ابو جهل در روز جنگ بدر در موقعى كه دو صف روبرو شدند و يا در موقعى كه داشتند صف‌آرايى مى‌كردند گفت:

  • «بارالها محمد از ميان ما بيشتر از ما قطع رحم كرد، و دينى آورد كه ما آن را نمى‌شناسيم پس ما را عليه او يارى كن» و همچنين روايات ديگرى كه مجمع البيان از ابى حمزه نقل كرده - و مضمونش با بيان ما مناسب‌تر است - كه وى گفت: «بارالها دين ما دين قديمى است و دين محمد دين تازه است پروردگارا هر كدام از اين دو دين نزد تو محبوب‌تر و مورد رضايت بيشتر تو است اهل آن دين را امروز نصرت بده».

  • البته بعضى از مفسرين گفته‌اند خطاب در آيه متوجه به مؤمنين است، و آن گاه مضامين جملات آن را بر طبق اين نظريه توجيه كرده‌اند، و ليكن توجيهاتشان موافق با ذوق سليم نيست، و فائده‌اى هم ندارد كه ما بحث خود را با نقل آن و مناقشه در آن طولانى كنيم، كسانى كه بخواهند از آن نظريه اطلاع حاصل كنند مى‌توانند به تفسيرهاى مبسوط مراجعه نمايند.

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لاَ تَوَلَّوْا عَنْهُ وَ أَنْتُمْ تَسْمَعُونَ﴾ 

  • ضمير «عنه» بطورى كه از سياق كلام برمى‌آيد به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر مى‌گردد، يعنى از رسول خدا روى برمتابيد با اينكه داريد دعوت حقه‌اى را كه به وى وحى شده مى‌شنويد و اوامر و نواهى او را كه همه به صلاح دين و دنياى شما است به گوش خود مى‌شنويد، البته در آيه شريفه اوامر و نواهى مربوط به جنگ منظور كلام است و ليكن بيان آيه عام است.

  • معناى: ﴿كَالَّذِينَ قَالُوا سَمِعْنَا وَ هُمْ لاَ يَسْمَعُونَ﴾ و اينكه مراد از آن در آيه شريفه چه كسانى است‌

  • ﴿وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ قَالُوا سَمِعْنَا وَ هُمْ لاَ يَسْمَعُونَ﴾ 

  • معناى اين جمله روشن است ولى بايد دانست كه در آن يك نوع توهينى به مشركين شده كه گفتند ما شنيديم و ليكن نمى‌شنوند، و اين گفتارشان را خداى تعالى در چند آيه بعد حكايت نموده و مى‌فرمايد: ﴿وَ إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا قَالُوا قَدْ سَمِعْنَا لَوْ نَشَاءُ لَقُلْنَا مِثْلَ هَذَا﴾1و اينكه مى‌فرمايد «نمى‌شنوند» معنايش اين است كه اگر مى‌شنيدند قبولش مى‌كردند هم چنان كه فرموده:

    1. وقتى آيات ما بر ايشان تلاوت شود مى‌گويند اين را كه شنيديم و اگر بخواهيم ما هم نظير آن را مى‌گوييم. - انفال، آيه 31.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

51
  • ﴿وَ لَهُمْ آذَانٌ لاَ يَسْمَعُونَ بِهَا﴾1و نيز از اصحاب سعير حكايت كرده و فرموده: ﴿وَ قَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ اَلسَّعِيرِ﴾2پس مقصود از «سمع» در آيه اولى شنيدن كلام حق از طريق گوش است، و در آيه دومى به معناى انقياد و پذيرفتن مضمون كلام حقى است كه مسموع شده است.

  • و اين دو آيه بطورى كه ملاحظه مى‌كنيد خطابى است به مؤمنين كه به نوعى از اتصال متصل به آيه قبل است، - و همانطورى كه گفته شد - تعريض به مشركين است، پس خداى تعالى بعد از آنكه خطاب را متوجه مشركين نموده و ايشان را در درخواست فتح و پيروزى مذمت و استهزاء مى‌كند، و مى‌فرمايد كه: غلبه هميشه با كلمه ايمان بر كلمه كفر و يا دعوت حق بر دعوت باطل است، خطاب را متوجه حزب خود يعنى مؤمنين نموده و ايشان را امر به اطاعت خود و اطاعت رسولش مى‌فرمايد، و از اينكه بعد از شنيدن دعوت حقه او از وى رو برتابند زنهارشان مى‌دهد، و از اينكه مانند مشركين باشند كه بگويند شنيديم و حال آنكه نشنوند بر حذرشان مى‌دارد.

  • ممكن هم هست آيه شريفه اشاره به آن عده‌اى از اهل مكه باشد كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايمان آوردند ولى دلهايشان از ترديد بيرون نيامده بود و با مشركين براى جنگ با آن حضرت حركت كردند، و در بدر به بلائى كه بر سر مشركين آمد دچار گرديدند، چون در خبر آمده كه عده‌اى از قريش در همان مكه ايمان آورده بودند، و ليكن پدرانشان نمى‌گذاشتند كه از مكه بيرون بيايند، و در مدينه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بپيوندند، و ناچار با پدرانشان كه براى شركت در جنگ بدر حركت كردند بيرون آمده و به بدر آمدند، و ليكن وقتى در آنجا قلت مسلمانها را ديدند از ايمان خود منصرف شده و گفتند اين بيچاره‌ها فريب دينشان را خوردند، و آن عده عبارت بودند از قيس بن وليد بن مغيره، على بن امية بن خلف، عاص بن منبه بن حجاج، حارث بن زمعه، و قيس بن فاكه بن مغيره. و آيه‌ ﴿إِذْ يَقُولُ اَلْمُنَافِقُونَ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هَؤُلاَءِ دِينُهُمْ...﴾ كه بعد از چند آيه ديگر همين سوره است اشاره به داستان ايشان است.

  • بعضى هم گفته‌اند: منظور از كسانى كه گفتند: «سمعنا» و حال آنكه نمى‌شنوند اهل كتاب يعنى يهوديهاى بنى قريظه و بنى نضير است، و ليكن اين قول بعيد است.

    1. براى ايشان گوشها است و ليكن با آن نمى‌شنوند. - اعراف، آيه 179.
    2. اگر ما شنيده بوديم و تعقل كرده بوديم امروز از دوزخيان نبوديم. - ملك، آيه 10.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

52
  • بدترين جنبدگان، كر و لالهايى هستند كه تعقل نمى‌كنند

  • ﴿إِنَّ شَرَّ اَلدَّوَابِّ عِنْدَ اَللَّهِ اَلصُّمُّ اَلْبُكْمُ اَلَّذِينَ لاَ يَعْقِلُونَ...﴾ 

  • از سياق كلام و موصول و ضميرهاى اولى العقلى كه در اين دو آيه بكار رفته برمى‌آيد كه اين دو آيه تعريض و مذمت همان كفارى است كه قبلا در باره آنان صحبت شد، و بنا بر اين چنين مى‌نمايد كه «الف و لام» در «الصم» و در «البكم» الف و لام عهد ذكرى باشد، و اگر چنين باشد برگشت معنا به اين مى‌شود كه: بدترين جنبندگانى كه از انواع حيوانات در روى زمين در حركتند همين كر و لالهايى هستند كه تعقل نمى‌كنند، و اين تعقل نكردنشان براى اين است كه راهى به سوى تلقى حق و قبول آن ندارند، چون زبان و گوش ندارند، پس در حقيقت كر و لالند.

  • سپس خداى تعالى سبب گرفتارى آنان را ذكر مى‌كند و مى‌فرمايد كه اگر به كرى و لالى دچار شدند و در نتيجه كلمه حق را نمى‌شنوند و به كلمه حق تكلم نمى‌كنند، و كوتاه سخن اگر خداوند نعمت شنوايى و قبول را به كلى از ايشان سلب كرد، براى اين بود كه در ايشان خيرى سراغ نداشته، و قطعا اگر خيرى مى‌داشتند خداوند از آن خبر مى‌داشت، و چون چنين خيرى را در ايشان نديد موفق به شنيدن و پذيرفتنشان نكرد، و اگر با اين حال نعمت شنوايى را به ايشان ارزانى مى‌داشت، از اين نعمت استفاده نمى‌شد، و باز دعوت حق را نمى‌شنيدند و قبول نمى‌كردند، بلكه از آن روى برتافته و اعراض مى‌كردند.

  • از اينجا معلوم مى‌شود كه منظور از «خير» در جمله‌ ﴿وَ لَوْ عَلِمَ اَللَّهُ فِيهِمْ خَيْراً﴾ حسن سريره اين است كه انسان را براى قبول حق و نقش بستن آن در دلش آماده مى‌سازد، و همچنين معلوم مى‌شود كه منظور از اينكه فرمود: ﴿وَ لَوْ أَسْمَعَهُمْ﴾ اين اسماع روى تقديرى است كه چنين آمادگى و استعداد در دل مستقر نشده باشد، و اگر در اين معنا دقت كنيد ديگر اين اشكال به نظرتان نمى‌رسد كه اگر خداوند ايشان را اسماع نموده و قبول حق را روزيشان كند، آن خير در ايشان پيدا مى‌شود، و ديگر وجهى براى روى برتافتن و اعراضشان نمى‌ماند، توضيح اينكه شرط در جمله‌ ﴿وَ لَوْ أَسْمَعَهُمْ﴾ بطورى كه از سياق برمى‌آيد بر تقدير فقدان خير است.

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾

  • بعد از آنكه در جمله ﴿أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ﴾ مؤمنين را به اطاعت دعوت حقه و اينكه از آن اعراض نكنند دعوت فرمود اينك براى دومين بار آن را تاكيد نموده و مؤمنين را به استجابت خدا و رسولش در پذيرفتن دعوت پيغمبر سفارش مى‌كند، و اين تاكيد را بوسيله بيان حقيقت امر و آن ركن واقعى كه تكيه‌گاه اين دعوت است انجام داده و مى‌فرمايد حقيقت امر و ركن واقعى اين دعوت چيزى است كه انسان را از پرتگاه فنا و هلاكت رهايى داده و زنده‌اش مى‌كند، و اينكه

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

53
  • موقف وجود ايشان چنين است كه خداوند از دلش به او نزديك‌تر است و او بزودى نزد آن خدا مى‌رود، پس بايد هوشيار بوده و به آنچه بايد بكند تصميم بگيرد.

  • شرحى در مورد «حيات» و اقسام آن از نظر قرآن، در ذيل آيه شريفه: ﴿اِسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾ 

  • توضيح اينكه، زندگى گرانبهاترين متاعى است كه يك موجود زنده براى خود سراغ دارد، و چگونه چنين نباشد و حال آنكه در ما وراى زندگى غير از عدم و بطلان چيز ديگرى نيست، و معلوم است كه اين ارزش را براى زندگى به خاطر اثر آن قائل است كه عبارت است از شعور و اراده كه نشاط و سعادت زندگى انسانى به آن است، و براى همين جهت است كه همواره از جهل و نداشتن حريت اراده و اختيار مى‌گريزد.

  • آرى، انسان هم كه يكى از موجودات زنده است مانند همه موجودات مجهز به سلاحى كه زندگى معنوى او را كه حقيقت وجود او است تامين كند مى‌باشد، همانطورى كه تمامى انواع موجودات مسلح به سلاحى كه حافظ وجود و بقايشان باشد هستند، و سلاح انسانى همين اراده و اختيار او است كه خيرات و منافع او را از شرور و مضارش مشخص نموده و او را به آن يكى سوق و از اين يكى زنهار مى‌دهد.

  • و از آنجايى كه اين هدايت الهى كه نوع انسانى را بسوى سعادت و خير و به سوى منافع وجودش دلالت مى‌كند هدايتى است تكوينى و از مشخصات نحوه خلقت اوست، و محال است كه نظام آفرينش در يك مورد دچار خطا و اشتباه شود لا جرم بايد بطور قطع گفت كه انسان سعادت وجود خود را بطور قطع درك مى‌كند، و در اين دركش دچار ترديد نمى‌شود، هم چنان كه ساير انواع مخلوقات بدون اينكه دچار سهو و اشتباه شوند به جبلت و فطرت خود راهى را كه منتهى به سعادت و منفعت و خيرشان مى‌شود مى‌پيمايند، و اگر در جايى دچار خبط مى‌شوند بخاطر تاثير عوامل و اسباب نامناسب ديگرى است كه موجودى را از مسير خيرات و منافعش منحرف ساخته بسوى ضرر و شرش سوقش مى‌دهد، مانند جسم ثقيل زمينى كه بحسب طبع زمينى‌اش بايد در روى زمين قرار بگيرد، و ليكن فشار نيرويى او را مجبور بدور شدن از زمين نموده و به رفتن بسمت بالا وادارش مى‌سازد، و آن جسم تا آنجا كه مجبور است بر خلاف طبع خود بالا مى‌رود و وقتى آن فشار تمام شد دوباره بسوى زمين باز مى‌گردد، و اين بازگشتن هم اگر فشار ديگرى نباشد بطور طبيعى يعنى بخط مستقيم انجام مى‌گيرد، مگر اينكه در بازگشتن هم محكوم به يك نيروى مخالفى باشد كه در آن صورت بطور منحنى صورت مى‌گيرد.

  • و اين معنا همان معنايى است كه در قرآن كريم روى آن پافشارى نموده و مى‌فرمايد راه سعادت و علم و عملى كه منتهى به آن مى‌شود بر هيچ انسانى پوشيده و مخفى نيست، و هر انسانى به فطرت خود مى‌فهمد كه چه معارفى را بايد معتقد باشد و چه كارهايى را بايد بكند،

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

54
  • خداوند در قرآن مجيد مى‌فرمايد: ﴿فِطْرَتَ اَللَّهِ اَلَّتِي فَطَرَ اَلنَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اَللَّهِ ذَلِكَ اَلدِّينُ اَلْقَيِّمُ﴾1و در سوره «اعلى» مى‌فرمايد: ﴿اَلَّذِي خَلَقَ فَسَوَّى وَ اَلَّذِي قَدَّرَ فَهَدىَ﴾ و پس از پنج آيه ﴿فَذَكِّرْ إِنْ نَفَعَتِ اَلذِّكْرىَ سَيَذَّكَّرُ مَنْ يَخْشىَ وَ يَتَجَنَّبُهَا اَلْأَشْقَى﴾2و در سوره «شمس» مى‌فرمايد: ﴿وَ نَفْسٍ وَ مَا سَوَّاهَا فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاهَا وَ قَدْ خَابَ مَنْ دَسَّاهَا﴾3

  • آرى، گاهى مى‌شود كه انسان در اعتقاد و يا عملش از طريق حق منحرف شده و دچار اشتباه مى‌گردد، ليكن اين خطا و اشتباه مستند به فطرت انسانى او و هدايت الهى نيست، بلكه بخاطر اين است كه او خودش عقل خود را دزديده و در اثر پيروى هواى نفس و تسويلات جنود شيطان راه رشد خود را گم كرده است، هم چنان كه قرآن فرموده: ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ اَلظَّنَّ وَ مَا تَهْوَى اَلْأَنْفُسُ وَ لَقَدْ جَاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ اَلْهُدىَ﴾4و نيز فرموده: ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اِتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَ أَضَلَّهُ اَللَّهُ عَلىَ عِلْمٍ﴾5.

  • پس اين امور و علم و عملى كه فطرت انسانى انسان را بسوى آن دعوت مى‌كند لوازم زندگى سعيد انسانى و آن زندگى است كه جا دارد نامش را زندگى گذاشت و چنين زندگى به چنين علم و عملى نيازمند است هم چنان كه چنين علم و عمل مستلزم چنان زندگى است، و زندگى را از اينكه دچار منافيات شده و در نتيجه اثرش خنثى گردد حفظ نموده و دوباره به مسير اولش باز مى‌گرداند.

  • از اينجا نتيجه مى‌گيريم كه اگر انسان از راه راستى كه فطرتش او را به آن دعوت نموده و هدايت الهى بسوى آن سوقش مى‌دهد منحرف شود قطعا لوازم سعادت زندگى را از دست داده

    1. آفرينش خدا كه سرشت مردم را بر طبق آن آفريد، هيچ دگرگونى در خلق خدا نيست اينست دين استوار. - روم، آيه 30.
    2. آن كسى كه آفريد پس آفرينش را راست و معتدل كرد، و آن كس كه اندازه‌گيرى نمود و هدايت كرد - پس از پنج، آيه - پس تذكر ده اگر تذكر سود بخشد، زود است آن كس كه مى‌ترسد متذكر شود، و آن كس كه بد بخت‌تر است از آن دورى كند. - اعلى آيات 5 تا 11.
    3. قسم به نفس و آن كس كه خلقت آن را راست كرد، سپس گنهكاريش را و تقوايش را به او الهام نمود، به تحقيق رستگار شد كسى كه نفس را تزكيه كرد و زيانكار شد آن كس كه قدرش را نشناخت (و آن را بسوى گمراهى كشانيد). - شمس، آيه 10.
    4. پيروى نمى‌كنند مگر پندار را و آنچه كه دلها هوس مى‌كند با اينكه به تحقيق از ناحيه پروردگارشان هدايت بيامدشان. - نجم، آيه 23.
    5. پس آيا ديدى كسى را كه هوى و هوس خود را خداى خود گرفت، و خداوند او را در عين دانايى گمراه ساخت. - جاثيه، آيه 22.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

55
  • است، يعنى در علم نافع و عمل صالح كوتاهى كرده و با گرائيدن بسوى جهل و فساد، اراده آزاد و عمل نافع خود را به مردگان ملحق كرده، و ديگر زنده به آن زندگى نمى‌شود مگر اينكه علم حق و عمل حق را دوباره كسب كند، و اين آن معنايى است كه آيه مورد بحث به آن اشاره نموده و مى‌فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد استجابت كنيد دعوت خدا و رسول را وقتى شما را دعوت مى‌كنند به چيزى كه شما را زنده مى‌كند».

  • لام در جمله‌ ﴿لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾ به معناى «الى» است، و اين تعبير در استعمالات عرب زياد است، و آن چيزى كه رسول مردم را به آن دعوت مى‌كند دين حق است و دين حق همان اسلام است كه قرآن كريم آن را به پيروى فطرت و پذيرفتن دعوت آن به علم نافع و عمل صالح تفسير كرده است.

  • البته از نظر قرآن كريم براى حيات يك معناى ديگرى است دقيق‌تر از آن معنايى كه به نظر ساده و سطحى انسان مى‌رسد، چون در نظر سطحى، حيات عبارت است از زندگى دنيوى از روز ولادت تا رسيدن مرگ كه دورانى است توأم با شعور و فعل ارادى كه نظيرش و يا نزديك به آن در حيوانات نيز يافت مى‌شود، و ليكن خداى سبحان بطورى كه از آيه‌ ﴿وَ مَا هَذِهِ اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ اَلدَّارَ اَلْآخِرَةَ لَهِيَ اَلْحَيَوَانُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ﴾1برمى‌آيد غير اين زندگى دنيايى يك زندگى ديگرى براى انسان سراغ مى‌دهد كه اشتغال به زندگى دنيا كه مشتى اوهام است از آن زندگى كه حقيقت زندگى است باز مى‌دارد و حال آنكه اشتغال به آن اهم و نتيجه آن نتيجه وجود آدمى و تحقق دادن به اغراض روحى او است، پس اشتغال به زندگى دنيا حجابى است كه ميان آدمى و رسيدن به حقيقت آن زندگى كه در پيش هست حايل مى‌شود.

  • و اين همان معنايى است كه خداى تعالى در يكى از آيات خطابيه روز قيامت مى‌فرمايد: ﴿لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَذَا فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ اَلْيَوْمَ حَدِيدٌ﴾2.

  • پس معلوم شد: براى انسان زندگى ديگرى شريف‌تر و گرانمايه‌تر از زندگى دنيا كه خداوند لهو و لعبش خوانده هست، و آن زندگى اخروى است كه، به زودى پرده از رويش برداشته مى‌شود، و آن زندگى است كه ديگر مشوب و آميخته با لهو و لعب و لغو و گناه نيست، و

    1. و نيست اين زندگى دنيا مگر لهو و لعب، و بدرستى خانه آخرت تنها همان است زندگى اگر مى‌دانستند. - عنكبوت، آيه 64.
    2. تو به تحقيق از اين (صحنه) غافل بودى، پس ما پرده‌ات را پس زديم اينك امروز ديدگانت خيره و تيز است. - ق، آيه 22.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

56
  • در آن آدمى جز به نور ايمان و روح عبوديت سير نمى‌كند، هم چنان كه فرموده: ﴿أُولَئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ اَلْإِيمَانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ﴾1و نيز فرموده: ﴿أَ وَ مَنْ كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي اَلنَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي اَلظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِنْهَا﴾2.

  • آيه شريفه، ناظر به زندگى حقيقى انسان است كه اشرف و اكمل از حيات دنيوى است و با علم و عمل درك مى‌شود

  • پس اين زندگى يك زندگى ديگرى است عالى‌تر و گرانبهاتر از زندگى عمومى دنيا كه در آن همه رقم آدمها و حتى حيوانها هم به سر مى‌برند، و از امثال جمله‌ ﴿وَ أَيَّدْنَاهُ بِرُوحِ اَلْقُدُسِ﴾3و همچنين جمله‌ ﴿وَ كَذَلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا﴾4برمى‌آيد كه باز يك زندگى ديگرى است ما فوق آن دو زندگى كه گفتيم، و به زودى در باره اين زندگى سوم بحث مفصلى در جاى مناسب خواهد آمد - انشاء الله -.

  • و كوتاه سخن، پس براى آدمى يك زندگى حقيقى هست كه اشرف و كامل‌تر از حيات و زندگى پست دنيايى او است، و وقتى به آن زندگى مى‌رسد كه استعدادش كامل و رسيده شده باشد، و اين تماميت استعداد به وسيله آراستگى به دين و دخول در زمره اولياى صالحين دست مى‌دهد، هم چنان كه رسيدن به زندگى دنيايى وقتى دست مى‌دهد كه نطفه‌اش رشد نموده و هم چنان نمو كند تا استعدادش براى درك آن كامل شود يعنى به صورت جنين در آيد.

  • و آيه مورد بحث كه مى‌فرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾ اشاره به همان استعداد نموده و مى‌فرمايد پذيرفتن و عمل كردن به آن دستوراتى كه دعوت حقه اسلامى، بشر را به آن مى‌خواند انسان را براى درك آن زندگى حقيقى مستعد مى‌سازد، هم چنان كه اين زندگى حقيقى هم منشا و منبع اسلام است، و علم نافع و عمل صالح از آن زندگى سرچشمه مى‌گيرد، و در همين معنا است آيه شريفه‌ ﴿مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثىَ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾5.

    1. آنان خدا در دلهايشان ايمان را نوشته و ايشان را بر وحى از خود تاييد فرموده. - مجادله، آيه 22.
    2. آيا كسى كه مرده بود و پس ما او را زنده كرديم و نورى برايش قرار داديم كه با آن در ميان مردم آمد و شد (و زندگى) مى‌كند مانند كسى است كه در ظلمات قرار گرفته و از آن بيرون شدنى نيست؟ - انعام، آيه 122.
    3. او را به روح القدس تاييد كرديم. - بقره، آيه 253.
    4. و اين چنين وحى فرستاديم بسوى تو روحى از امر خود را. - شورى، آيه 52.
    5. كسى كه از مرد و زن با داشتن ايمان عمل صالح كند پس ما او را به يك زندگى طيبى زنده كرده و اجرشان را به سنگ تمام و بهتر از آنچه مى‌كردند مى‌دهيم. - نحل، آيه 97.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

57
  • وجوهى كه در باره مراد از آنچه كه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) بدان دعوت مى‌كند و موجب احياء است گفته شده است‌

  • و آيه مورد بحث كه مى‌فرمايد: ﴿إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾ مطلق است، و از اينكه شامل مجموع دعوت‌هاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه مايه زنده شدن دلها است، و يا دسته‌اى از دعوت‌هايش كه طبيعت احياء را دارد بشود هيچ ابايى نداشته و همچنين شامل نتايج دعوت او كه عبارت است از انواع زندگى‌هاى سعيد حقيقى مانند زندگى اخروى در جوار خدا نيز مى‌شود.

  • و چون همه اينها را شامل مى‌شود پس نبايد آيه شريفه را مقيد كرد و مانند بيشتر مفسرين گفت كه منظور از جمله‌ ﴿إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾ با در نظر گرفتن مورد نزول آيه حكم جهاد است و معناى آيه اين است كه: اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد بپذيريد دعوت خدا و رسول را وقتى شما را مى‌خوانند به جهاد كه خود مايه احياى امر شما و عزت دين شما است.

  • بعضى ديگر در توجيه اينكه جهاد مايه زندگى است گفته‌اند: چون خداى سبحان شهداى در ميدان جهاد را زندگان خوانده و فرموده‌ ﴿وَ لاَ تَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ﴾1.

  • بعضى ديگر گفته‌اند معناى آيه اين است كه: بپذيريد دعوت خدا و رسول را وقتى شما را مى‌خوانند به ايمان و يا به حق. و دليل آورده‌اند كه ايمان و يا حق مايه حيات دل، و كفر و باطل باعث مرده شدن دل است.

  • عده‌اى ديگر گفته‌اند: وقتى شما را مى‌خوانند به قرآن و علم دين. و دليل آورده‌اند به اينكه علم مايه حيات و جهل در حقيقت مردن است، و قرآن هم نور است و هم حيات است و هم علم‌2.

  • عده‌اى ديگر گفته‌اند: وقتى شما را مى‌خوانند به بهشت، و استدلال كرده‌اند به اينكه بهشت زندگى دائمى و نعمت باقى و زوال ناپذير است.

  • و ليكن اين گفته‌ها وجوهى است كه مى‌توان آيه را با آن منطبق كرد، نه اينكه بگوييم آيه همين را مى‌گويد و لا غير، بلكه آيه شريفه همانطورى كه گفتيم عام است و همه را شامل مى‌شود، و هيچ دليلى نيست كه آن را از معناى عام و وسيعش برگردانيده و بگوييم مقصودش اين وجه است يا آن وجه.

    1. گمان نكنيد كه آن كسانى كه در راه خدا كشته شده‌اند مردگانند بلكه زندگانند و در نزد پروردگار خود روزى مى‌خورند. - آل عمران، آيه 169.
    2.  مجمع البيان، ج 4، ص 533.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

58
  • معناى «قلب» در قرآن كريم و توضيح در باره جمله: ﴿أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾ 

  • ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ﴾ 

  • «حيلولة» به معناى حائل شدن در وسط دو چيز است، و «قلب» عضوى است معروف، و ليكن بيشتر در قرآن كريم استعمال مى‌شود در آن چيزى كه آدمى بوسيله آن درك مى‌كند، و بوسيله آن احكام عواطف باطنيش را ظاهر و آشكار مى‌سازد مثلا حب و بغض، خوف و رجاء، آرزو و اضطراب درونى و امثال آن را از خود بروز مى‌دهد، پس قلب آن چيزى است كه حكم مى‌كند و دوست مى‌دارد و دشمن مى‌دارد و مى‌ترسد و اميدوار مى‌شود و آرزو مى‌كند و خوشحال مى‌شود و اندوهناك مى‌گردد، وقتى معناى قلب اين باشد پس در حقيقت قلب همان جان آدمى است كه با قوا و عواطف باطنيه‌اى كه مجهز است به كارهاى حياتى خود مى‌پردازد.

  • و انسان مانند ساير مخلوقات كه هر يك جزئى از عالم خلقت را تشكيل مى‌دهند مركب از اجزاى مختلف و مجهز به قوا و ابزارى است كه تابع وجود او است، و او آن‌ها را مالك است، و در مقاصد وجود خود از همه آن‌ها كار مى‌كشد، و اين اجزاء و قوا و ادوات همه با او مربوط و او حاكم بر همه آن‌ها است، و آن اجزاء را با همه كثرتى كه دارند و آن قوا و ادوات را با همه تعددى كه دارا هستند يكى مى‌كند، البته يك واحد تامى كه در عين وحدتش هم كار مى‌كند، و هم ترك مى‌كند، هم حركت مى‌كند و هم از حركت مى‌ايستد.

  • چيزى كه هست از آنجايى كه خداى سبحان آفريننده اين انسان و پديد آورنده يك - يك اجزاء وجود و ابعاض قوا و ادوات او است، لذا خود او به يك يك اجزاء وجود وى و توابع اجزايش محيط است، و بطور حقيقت همه آن‌ها را مالك است، و در آن‌ها بهر صورت كه بخواهد تصرف مى‌كند، و از ملك خود و تصرفاتش هر مقدار كه بخواهد به خود انسان واگذار مى‌نمايد، و به او تمليك مى‌كند، پس خداى تعالى ميان انسان و جزء جزء وجودش و تمامى توابعش حائل است، بين او و قلبش، بين او و گوشش، بين او و چشمش، بين او و بدنش و بين او و جانش، و در آن‌ها هم بنحو ايجاد تصرف مى‌كند، و هم بنحو مالك قرار دادن انسان، كه هر مقدار از آن را بهر نحوى كه بخواهد به سود انسان تمليك مى‌كند، و هر مقدار را كه نخواهد نمى‌كند.

  • نظير انسان در اين مطلب ساير موجودات است، چون هيچ موجودى نيست مگر اينكه ذاتى دارد، و نيز توابع ذاتى، يعنى قوا و آثار و افعالى دارد، چيزى كه هست مالك حقيقى ذات آن و توابع ذاتش خدا است، خدا است كه آن ذات و آن توابع ذات را به آن موجود تمليك كرده، پس او ميان آن موجود و ميان ذاتش حائل است، ميان آن موجود و توابع ذاتش و قوا و آثار و افعالش حايل است.

  • پس خداى سبحان حايل ميان آدمى و ميان قلب او است، و انسان هر چه را كه دارد و

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

59
  • بهر چيزى كه بنحوى از انحاء اتصال و ارتباط دارد، خداوند به آن چيز نزديكتر و مربوطتر است، هم چنان كه فرموده: ﴿وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ اَلْوَرِيدِ﴾1.

  • از آنجا كه خدا مالك حقيقى تمام موجودات است و انسان به تمليك او مالك مى‌شود، پس خداوند ميان انسان و متعلقات او حائل و رابط است‌

  • آيه مورد بحث هم كه مى‌فرمايد: ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾ به همين حقيقت اشاره مى‌كند، پس خداى تعالى از آنجايى كه مالك حقيقى تمامى موجودات و از آن جمله انسان است، و خود او كسى حقيقى نيست پس او از خود انسان به انسان و قوايى كه انسان مالك است نزديك‌تر است، چون هر چه را كه انسان دارد خداى تعالى به او تمليك كرده، پس او ميان وى و ميان ما يملكش حائل و رابط است دقت فرمائيد.

  • به همين جهت در آيه مورد بحث جمله بالا را با جمله‌ ﴿وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ﴾ ختم كرده، چون «حشر» و «بعث» نشئه‌اى است كه در آن نشئه براى هر كسى آشكار مى‌شود كه مالك حقيقى خدا است و حقيقت ملك تنها از آن او است و بس، و شريكى براى او نيست، و در آن نشئه ملك‌هاى صورى و سلطنت‌هاى پوچ ظاهرى باطل مى‌شود، و تنها ملك او باقى مى‌ماند، هم چنان كه فرموده: ﴿لِمَنِ اَلْمُلْكُ اَلْيَوْمَ لِلَّهِ اَلْوَاحِدِ اَلْقَهَّارِ﴾2 و نيز فرموده: ﴿يَوْمَ لاَ تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً وَ اَلْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ﴾3.

  • پس گويا آيه مورد بحث مى‌خواهد بفرمايد: بدانيد كه خدا مالك حقيقى شما و دلهاى شما است، و او از هر چيز به شما نزديك‌تر است، و شما به زودى به سويش باز مى‌گرديد، و برايتان معلوم مى‌شود كه چگونه مالك حقيقى شما است و چطور بر شما مسلط است، و هيچ چيز شما را از او بى نياز نمى‌كند.

  • و اما وجه اتصال كلام يعنى ارتباط جمله‌ ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ...﴾، با جمله‌ ﴿اِسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾ بيان آن اين است كه حائل بودن خداوند ميان آدمى و قلب او تمامى عذرها را در نپذيرفتن دعوت او و رسولش را از اعتبار مى‌اندازد، چون دعوت او دعوت به چيزى است كه آدمى را زنده مى‌كند و آن توحيد است كه حقيقت و لب دعوت اوست، و از آنجايى كه خدا از هر چيزى به انسان نزديك‌تر است حتى از قلب او و از آنجايى كه قلب اولين چيزى است كه انسان آن را به و جدان خود درك نموده و مى‌شناسد پس انسان خداى تعالى را از قلب خود كه بوسيله ادراك و سبب اصلى علم و معرفت

    1. و ما از رگ دل او به او نزديك‌تريم. - ق، آيه 16.
    2. امروز ملك براى كيست؟ براى خداى واحد قهار. - مؤمن، آيه 16.
    3. روزى كه هيچ كس به نفع كسى مالك چيزى نيست و در آن روز امر تنها براى خدا است. - انفطار، آيه 19.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

60
  • او است بهتر و زودتر مى‌شناسد.

  • پس انسان قبل از اينكه قلب خود را و هر چيزى را كه با قلب مى‌شناسد بشناسد خداى تعالى را معبودى يكتا و بى شريك مى‌شناسد، پس او اگر در باره چيزى شك كند بارى در باره معبود واحدش كه پروردگار هر چيز است شك ننموده و در تشخيص مصداق حقيقى اين كلمه گمراه نمى‌شود.

  • براى ترك اجابت دعوت پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) هيچ عذرى مقبول نيست‌

  • و با اين حال اگر داعى حق (رسول خدا) او را به سوى كلمه حق و دين توحيد كه مايه حيات او است دعوت كند بايد بى درنگ دعوت او را اجابت نمايد، و در ترك اجابت آن هيچ عذرى ندارد، و نمى‌تواند بگويد: من حقانيت دعوت را نمى‌دانستم، و يا امر بر من مشتبه شد، و من در ترديد افتادم، و يا در اقبال به سوى حق صريح گيج شدم، چون حق صريح همان خداى سبحان است كه هيچ پرده‌اى ميان او و بنده‌اش نيست، چون هر پرده و حجابى كه فرض شود خداى سبحان از آن پرده به انسان نزديك‌تر است، و هر وسوسه و حجابى كه فرض شود خداى سبحان از آن پرده به انسان نزديك‌تر است، و هر وسوسه و شبهه‌اى كه در دل خلجان كند باز خداى سبحان ميان آن و قلب آدمى حائل است، پس انسان هيچ راهى به نفهميدن و نشناختن خدا و شك در توحيد او ندارد.

  • علاوه، وقتى خدا ميان انسان و قلبش حايل باشد پس او از قلب انسان به انسان نزديك‌تر خواهد بود، هم چنان كه از خود انسان به قلبش نزديك‌تر است چون هر حايلى نزديك‌تر است به دو طرف خود از هر طرف به طرف ديگر، و وقتى خداى تعالى از خود انسان نزديك‌تر باشد به قلب او قهرا او به آنچه كه در قلب انسان است داناتر هم هست.

  • پس انسان ناگزير است از اينكه وقتى داعى حق او را به حق - كه مايه حياتش مى‌باشد - دعوت مى‌كند به زبان و قلب خود بپذيرد نه اينكه نفاق ورزيده در دل چيزى را كه با قبول زبانيش مخالف است پنهان بدارد، زيرا خداى تعالى از خود او به آنچه كه در دلش نهان كرده عالم‌تر است، و به زودى او بسوى خدا محشور شده و نفاق درونيش را به رخش مى‌كشد، هم چنان كه فرموده: ﴿يَوْمَ هُمْ بَارِزُونَ لاَ يَخْفىَ عَلَى اَللَّهِ مِنْهُمْ شَيْ‌ءٌ﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ لاَ يَكْتُمُونَ اَللَّهَ حَدِيثاً﴾2.

  • از اين هم كه بگذريم وقتى خداى سبحان ميان انسان و قلب او حايل باشد، و با در

    1. روزى كه ايشان آشكار مى‌شوند و از ايشان چيزى بر خدا پوشيده نيست. - مؤمن، آيه 16.
    2. و حديثى را از خدا پنهان نمى‌دارند. - نساء، آيه 42.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

61
  • نظر گرفتن اينكه، او مالك حقيقى قلب نيز هست، پس قبل از اينكه انسان در قلبش تصرف كند او در قلب انسان بهر نحوى كه مى‌خواهد تصرف نموده آنچه را كه انسان از ايمان و يا شك، خوف و يا رجاء، اضطراب و يا اطمينان، و يا غير آن هر چيز اختيارى و اضطرارى را به خود نسبت مى‌دهد همه به خداى تعالى نيز انتساب دارد، بلكه انتسابش به خدا بيشتر است چون اين انتساب، انتساب تصرفى است، يعنى خداى تعالى نسبتى كه با قلوب دارد اين است كه در آن‌ها با توفيق و خذلان و انواع ديگر تربيت الهى خود تصرف نموده و بدون اينكه مانعى او را از كارش منع كند و يا مذمت و سرزنش كسى او را تهديد نمايد در دلها به هر چه بخواهد حكم مى‌كند، هم چنان كه فرموده: ﴿وَ اَللَّهُ يَحْكُمُ لاَ مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ﴾1و نيز فرموده: ﴿لَهُ اَلْمُلْكُ وَ لَهُ اَلْحَمْدُ وَ هُوَ عَلىَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ﴾2.

  • از آنجا كه دلها مسخر خداوند است، غرور به خاطر تمايل قلب به صلاح و تقوا، و ياس و نوميدى از عدم اقبال قلب به خيرات و صالحات بى مورد است‌

  • پس اينكه انسان به ايمان درونى و يا حسن نيت خود وثوق يافته و از تصميمش بر كار نيك كردن و به صلاح و تقوا گرائيدن مغرور شود از كمال جهل او است، آرى، از نادانى انسان است كه خود را در مالكيت قلب خود مستقل دانسته و براى خود در اين باره قدرت مطلقه‌اى قائل شود، چون دلها همه مسخر خدا است و او است كه بهر طرف بخواهد آن را با انگشتان خود3 مى‌گرداند، او است مالك حقيقى دلها و محيط به تمام معناى آن، هم چنان كه فرموده: ﴿وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَ أَبْصَارَهُمْ كَمَا لَمْ يُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ﴾4.

  • پس جا دارد آدمى به جاى مغرور شدن هميشه از اينكه خداوند دلش را واژگونه كند در حذر و در ترس باشد چون خدا در هر لحظه مى‌تواند دل انسان را از سعادت به شقاوت و از استقامت به واژگونى و انحراف برگرداند، آرى در هيچ حالى نمى‌توان از مكر خدا ايمن شد: ﴿فَلاَ يَأْمَنُ مَكْرَ اَللَّهِ إِلاَّ اَلْقَوْمُ اَلْخَاسِرُونَ﴾. و همچنين بر عكس، اگر ديد كه قلبش نسبت به كلمه حق اقبال نداشته و متمايل به سوى خيرات و اعمال صالح نيست مايوس نگردد، و براى اصلاح دل خود به پذيرفتن دعوت خدا و رسول مبادرت جسته و بدين وسيله دل مرده خود را زنده كند و در برابر حوادث با ياس و نوميدى از ميدان هزيمت نكند، و بداند كه هميشه خدا ميان آدمى و

    1. خدا حكم مى‌كند و براى حكمش تعقيب كننده‌اى نيست. - رعد، آيه 41.
    2. او راست ملك و حمد سزاوار اوست و او بر هر چيزى توانا است. - تغابن، آيه 1.
    3. تعبير به «انگشتان» اقتباسى است از روايتى كه مى‌گويد: قلب ميان دو انگشت از انگشتان خدا است كه به هر سو بخواهد مى‌گرداند، و اين تعبير كنايه از كمال تسلط و احاطه است.
    4. و واژگون سازيم دلها و ديدگان ايشان را مانند اينكه از اول ايمان نياورده باشند. - انعام، آيه 110.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

62
  • قلبش واسطه است، و مى‌تواند قلب او را در هر حال كه هست به بهترين احوال برگرداند، و دل او را مشمول رحمت خود كند، آرى زمام همه امور به دست او است، هم چنان كه خودش فرموده: ﴿إِنَّهُ لاَ يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اَللَّهِ إِلاَّ اَلْقَوْمُ اَلْكَافِرُونَ﴾1و نيز فرموده: ﴿وَ مَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلاَّ اَلضَّالُّونَ﴾2.

  • اشاره به اينكه آيه شريفه: ﴿أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾ از جامع‌ترين آيات قرآنى است‌

  • پس آيه شريفه بطورى كه ملاحظه مى‌كنيد از جامع‌ترين آيات قرآنى است، و مشتمل بر معرفت حقيقيه‌اى از معارف الهى (مساله واسطه بودن خدا ميان آدمى و قلب او) است، آرى، با توجه دادن منافقين به مقام پروردگار و اينكه خداى تعالى از خود آنان به آنچه در دلهايشان است داناتر است ريشه نفاق و مغروريت را به كلى از بيخ برمى‌كند و مؤمنين را كه در راه ايمان به خدا و آيات او هستند به يك مساله روانى توجه داده، و به ايشان خاطرنشان مى‌سازد كه زمام امر دلهايشان به دست خدا است، و خود آنان در اختيار داشتن و مالك بودن دلهايشان مستقل و بى نياز از خدا نيستند، در نتيجه صفت رذيله تكبر را از دلهاى ايشان و هر كس كه خيال كند در تسلط بر آنچه دارد مستقل است دور نموده، و ديگر وقتى مى‌بينند كه موفق به ايمان و تقواى درونى هستند مغرور نمى‌شوند، و يا وقتى مى‌بينند انگيزه‌هاى هوى و هوس و علاقه كشنده به زيور دنيا دلهايشان را احاطه كرده، و در نتيجه دلهايشان از ايمان به حق و اقبال بر خيرات انزجار دارد از رحمت خدا مايوس نمى‌شوند.

  • از بيان گذشته به خوبى ظاهر مى‌شود كه جمله‌ ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ...﴾، بهر معنايى كه فرض شود تعليل جمله‌ ﴿اِسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾ است.

  • و نيز روشن مى‌شود كه آيه شريفه از حيث معنا وسيع‌تر از آن چيزى است كه مفسرين در تفسيرش گفته‌اند: مثل كلام آن مفسرى كه گفته: منظور اين است كه خداى تعالى نزديك‌تر است به انسان از قلبش، هم چنان كه در جاى ديگر همين تحذير شديد را كرده و فرموده: «﴿وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ اَلْوَرِيدِ﴾ و ما از رگ دل به او نزديك‌تريم».

  • و نيز مانند كلام مفسر ديگرى كه گفته: منظور اين است كه قلب نمى‌تواند مطلبى را از خدا مخفى بدارد، چون خدا از خود انسان به قلبش نزديك‌تر است پس آنچه را كه خود انسان از قلب خود خبر دارد خدا جلوتر از او خبردار است.

    1. از روح و رحمت خدا مايوس نمى‌شود مگر مردم كافر. - يوسف، آيه 87.
    2. از رحمت پروردگارش مايوس نمى‌شود جز گمراهان. - حجر، آيه 56.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

63
  • و گفتار آن مفسرى كه گفته: منظور اين است كه خدا ميان آدمى و بهره‌مند شدن از قلبش واسطه است، هر وقت بخواهد قلب او را از كار مى‌اندازد، پس چنين نيست كه انسان هميشه بتواند ما فات را جبران كند، و چون چنين است جا دارد انسان هر چه زودتر طاعات را انجام داده و امروز و فردا نكند، و خلاصه اين آيه انسان را تحريك مى‌كند به اينكه قبل از رسيدن مرگ، طاعات خدا را انجام دهد.

  • و آن مفسرى كه گفته: معناى آيه اين است كه خداوند مالك دلها و مقلب القلوب است، مى‌تواند دلها را از حالى به حال ديگرى برگرداند، و چون مسلمين از جنگ مى‌ترسيدند مى‌فرمايد خداوند قادر است كه اين ترس ايشان را مبدل به امنيت و آرامش نموده، و ميان ايشان و آن اوهام و خيالاتى كه باعث ترس ايشان است حائل گردد.

  • هم چنان كه در حديثى از ائمه اهل بيت (علیهم السلام) نيز آمده كه منظور آيه اين است كه خداى سبحان حائل است و نمى‌گذارد كه مردم حق را باطل و باطل را حق ببينند، و به زودى در بحث روايتى خواهد آمد ان شاء الله.

  • فتنه‌اى كه دامنه آن همه را (ظالمين و غير ظالمين) فرا مى‌گيرد و از آن زنهار داده شده است عبارتست از اختلاف داخلى بين امت‌

  • ﴿وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ﴾ 

  • امام سجاد و امام باقر از ائمه اهل بيت (علیهم السلام) و همچنين زيد بن ثابت و ربيع بن انس و ابو العاليه بطورى كه مجمع البيان نقل كرده آيه را «لتصيبن» با لام و نون تاكيد ثقيله قرائت كرده‌اند، و بقيه قاريان آن را «لا تصيبن» - بالاى ناهيه و نون تاكيد ثقيله - قرائت نموده‌اند1.

  • و بهر تقدير كه باشد مى‌خواهد همه مؤمنين را از فتنه‌اى كه مخصوص به ستمكاران از ايشان است و مربوط به كفار و مشركين نيست زنهار دهد، و اگر در عين اينكه مختص به ستمكاران از مؤمنين است و مع ذلك خطاب را متوجه به همه مؤمنين كرده براى اين است كه آثار سوء آن فتنه گريبان‌گير همه مى‌شود.

  • و دليلى كه دلالت كند بر اينكه «عقاب» در جمله‌ ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ﴾ مختص به عقاب دنيوى از قبيل اختلافات قومى و شيوع قتل و فساد و از ميان رفتن امنيت و آسايش باشد در دست نيست، و بهمين جهت بايد مقصود از فتنه هر چند مختص به بعضى از مؤمنين است فتنه‌اى باشد كه تمامى افراد امت بايستى در صدد دفع آن برآيند، و با امر به معروف و نهى از منكر كه خدا بر ايشان واجب كرده از شعله‌ور شدن آتش آن جلوگيرى بعمل آورند.

    1.  مجمع البيان، ج 3، ص 127، جزء 9، ط بيروت.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

64
  • و بنا بر اين، برگشت معناى آيه به تحذير تمامى مسلمانان از سهل‌انگارى در امر اختلافات داخلى خواهد بود، چون اين گونه اختلافات آنان را به تفرقه و اختلاف كلمه تهديد نموده و باعث مى‌شود كه وحدت مسلمين به تشتت و چند دستگى مبدل شود، و معلوم است كه در اين صورت هر دسته كه غالب شود زمام را به دست مى‌گيرد، و نيز معلوم است كه اين غلبه، غلبه فساد است نه غلبه كلمه حق و دين حنيف كه خداوند تمامى مسلمانان را در آن شريك كرده.

  • پس گو اينكه فتنه مختص به يك دسته است يعنى مختص به ستمكاران، و ليكن اثر سوء آن دامن‌گير همه شده، و در اثر اختلاف همه دچار ذلت و مسكنت و هر بلا و تلخكامى ديگرى مى‌شوند، و همه در پيشگاه خداى تعالى مسئول مى‌گردند و خدا شديد العقاب است.

  • گر چه خداى تعالى اين فتنه را به اسم و رسم معرفى نكرده و آن را بطور مهمل ذكر فرموده و ليكن جمله بعدى كه مى‌فرمايد: ﴿لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً﴾ و همچنين جمله‌ ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ﴾ همانطورى كه گفتيم آن را تا اندازه‌اى توضيح داده و مى‌رساند كه «فتنه» عبارت از اين است كه بعضى از امت با بعضى ديگر اختلاف مى‌كنند در امرى كه تمامى امت حقيقت امر را مى‌فهمند كه كدام است، و ليكن يك دسته از قبول آن سرپيچى نموده، و آگاهانه به ظلم و منكر اقدام مى‌كنند، آن دسته ديگر هم كه حقيقت امر را قبول كرده‌اند آنان را نهى از منكر نمى‌كنند و در نتيجه آثار سوئش دامن‌گير همه امت مى‌شود.

  • و بطور مسلم همه ظلم‌ها اينطور نيستند، و مقصود، ارتكاب تمامى انحاء ظلم هم نيست، چون همه ظلمها چنين اثر سويى ندارند. و از اينكه خداوند همه امت را از آن زنهار داده معلوم مى‌شود كه منظور آن ظلمى است كه اثر سوئش عمومى باشد، و چنين ظلمى ناچار بايد از قبيل بر هم زدن حكومت حقه اسلامى و زمام آن را به ناحق به دست گرفتن و يا پايمال كردن احكام قطعى از كتاب و سنت كه راجع به حكومت حقه است باشد.

  • و هر چه باشد در فتنه‌هاى واقع شده در صدر اسلام نمونه‌اش ديده مى‌شود، بطورى كه آيه شريفه كاملا و بطور وضوح بر آن فتنه‌ها منطبق مى‌گردد، چون فتنه‌هاى مزبور وحدت دينى اسلام را منهدم نموده و با ايجاد تفرقه قدرت و شوكت اسلام را در هم شكست، و خون‌هايى به ناحق ريخت و باعث اسارت و غارت و هتك نواميس و حرمت‌ها گرديد و كتاب و سنت متروك شد، هم چنان كه خود قرآن از زبان پيغمبرش حكايت نموده كه گفت: ﴿يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اِتَّخَذُوا هَذَا اَلْقُرْآنَ مَهْجُوراً﴾1.

    1. پروردگارا همانا قومم اين قرآن را متروك گذاشتند. - فرقان، آيه 30.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

65
  • و از جمله مفاسد شوم اين فتنه اين است كه امت اسلام حتى بعد از آنكه به اشتباهات و اعمال زشت خود تنبه پيدا كند نمى‌تواند از آن عذاب دردناكى كه اين فتنه به بار آورده خود را نجات دهد، آرى‌ ﴿كُلَّمَا أَرَادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْهَا مِنْ غَمٍّ أُعِيدُوا فِيهَا وَ ذُوقُوا عَذَابَ اَلْحَرِيقِ﴾1.

  • يكى از مفسرين هم به اين معنا كه ما براى آيه كرديم تفطن يافته و گفته است كه آيه شريفه امت اسلام را به فتنه‌اى تهديد كرده كه وحدت كلمه‌شان را بر هم زده و دچار تفرقه و پراكندگيشان مى‌كند، و اگر از آن فتنه پرهيز نكنند دچار عذاب شديدى مى‌شوند، ولى اين مفسر زحمت زيادى به خود داده تا بلكه عذاب مزبور را به عذاب دنيوى توجيه نموده و اطلاق آيه را تقييد كند و ليكن «﴿أَنَّى لَهُمُ اَلتَّنَاوُشُ مِنْ مَكَانٍ بَعِيدٍ﴾ كجا مى‌تواند با اين تمحلات و توجيهات دور، اطلاق آيه را مقيد سازد».

  • معناى آيه شريفه: ﴿وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً﴾ بنا بر قرائت مشهور و بنا بر قرائت «لتصيبن» 

  • در اينجا به توضيح الفاظ آيه پرداخته و مى‌گوييم:

  • بنا بر قرائت زيد و قرائت اهل بيت (علیهم السلام) كه آيه را «و اتقوا فتنة لتصيبن الذين ظلموا منكم خاصة» قرائت كرده‌اند لام در «لتصيبن» لام قسم و نون آن نون تاكيد ثقيله است، و تقدير آيه اين است كه: «بپرهيزيد از فتنه‌اى كه قسم مى‌خورم كه خواهد رسيد به آن كسانى از شما كه ظلم كردند»، و كلمه «خاصة» حال از فتنه است، و معنايش اين است كه «بپرهيزيد از فتنه‌اى كه رسيدنش مختص به آن كسانى از شما است كه ظلم كردند» و خطاب آيه به عموم مردمى است كه ايمان آورده بودند.

  • البته خواننده محترم بايد در نظر بگيرد آن معنا و بيانى را كه ما در گذشته براى جمله ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ گذرانيده و گفتيم كه اين خطاب در آياتى كه در اول بعثت نازل شده اگر قرينه صارفه‌اى در كلام نباشد حمل بر تشريف مى‌شود (يعنى منظور آن احترام كردن مؤمنين و دلگرم ساختن ايشان است) و نيز بايد دانست كه فتنه‌هاى صدر اسلام همه منتهى به اصحاب بدر مى‌شود، بنا بر اين آيه شريفه تمامى مؤمنين را از فتنه‌اى كه بعضى از ايشان بپا مى‌كنند زنهار مى‌دهد، و اين نيست مگر براى اينكه آثار سوئش دامنگير همه مى‌شود.

  • و اما بنا بر قرائت مشهور كه آيه را: ﴿وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً﴾ قرائت كرده‌اند، در باره كلمه «لا» گفته‌اند كه «لاى ناهيه» است، و «نون مشدد» نهى را تاكيد مى‌كند، و كلمه «لا تصيبن» جواب امر در «اتقوا» نيست، بلكه كلام، جارى مجراى

    1. هر گاه خواهند از دوزخ بدر آيند و از غم و اندوه آن نجات يابند باز فرشتگان عذاب، آنان را به دوزخ برگردانند و گويند باز بايد عذاب آتش سوزان را بچشيد. - حج، آيه 22.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

66
  • استيناف و ابتداء است يعنى در حقيقت دو بار زنهار داده، در بار اول فرموده: «بپرهيزيد از فتنه‌اى» و در بار دوم از نو فرموده: ﴿لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً﴾ چون امر قبلى و نهى در اين جمله از جهت معنا متصل و مرتبط بهم بودند، عينا مانند امر و نهى كه در آيه‌ ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّمْلُ اُدْخُلُوا مَسَاكِنَكُمْ لاَ يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمَانُ وَ جُنُودُهُ﴾1دنبال هم قرار گرفته‌اند.

  • و چه بسا بعضى از علماى نحو تجويز كنند كه نهى در «لا تصيبن» نهيى باشد كه در جواب امر وارد شده است، هم چنان كه گفته مى‌شود: «از زيد بر حذر باش نزندت» و تقديرش اين است كه: «از زيد بپرهيز، چون اگر بپرهيزى نمى‌تواند تو را بزند» و اگر كسى بگويد: در اين مثالى كه زديد جمله «نزندت - لا يضربنك» است، و نون تاكيد ثقيله مختص امر و نهى است در جواب مى‌گوييم در نون تاكيد ثقيله شرط نشده كه بر سر خبر در نيايد.

  • و چه بسا بعضى ديگر كه گفته‌اند: كلمه «لا» زائد است و معناى آيه اين است كه «بپرهيزيد از فتنه‌اى كه تنها به آن كسانى از شما مى‌رسد كه ظلم كردند».

  • و بعضى ديگر گفته‌اند: اصل «لا تصيبن»، «لتصيبن» بوده، و فتحه لام اشباع شده، و از اشباع فتحه، الفى پيدا شده است، و اشباع فتحه به حدى كه موجب پيدا شدن الف شود در كلام عرب كمياب نيست، مثلا شاعر مى‌گويد:

  • فانت من الغوائل حين ترمى***و من ذم الرجال بمنتزاح‌2
  • كه مقصود «منتزح» است، و ليكن اين دو وجه اخير بعيد است و نمى‌توان كلام خداى تعالى را حمل بر چنين وجوهى نمود.

  • بهر حال، برگشت معناى آيه بنا بر اين قرائت نيز به همان معنايى است كه قرائت اهل بيت (علیهم السلام) آن را افاده مى‌كرد.

  • و بطورى كه ملاحظه مى‌كنيد آيه شريفه متضمن خطابى است اجتماعى و متوجه به عموم و مجموع، و اين خود مؤيد گفتار ما است كه گفتيم خطاب در آيه قبلى هم كه مى‌فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ...﴾ خطابى است اجتماعى و متوجه به عموم مؤمنين، و در اين صورت اين نتيجه به دست مى‌آيد كه پس منظور از دعوت به خيرى كه ايشان را زنده مى‌كند، دعوت به اتفاق و تمسك عموم به حبل الله و اقامه دين و اجتناب از تفرقه و

    1. هان اى مورچگان به لانه‌هاى خود درآييد، زنهار كه سليمان و لشكريانش شما را پايمال نكنند. - نمل، آيه 18.
    2. پس تو در موقعى كه تير مى‌افكنى از برده‌ها هستى، *** ، و از مذمت مردان دورى‌.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

67
  • اختلاف است، هم چنان كه فرموده: ﴿وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اَللَّهِ جَمِيعاً وَ لاَ تَفَرَّقُوا﴾1و نيز فرموده: ﴿أَنْ أَقِيمُوا اَلدِّينَ وَ لاَ تَتَفَرَّقُوا فِيهِ﴾2 و نيز در همان باره فرموده: ﴿وَ أَنَّ هَذَا صِرَاطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لاَ تَتَّبِعُوا اَلسُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ﴾3

  • و نيز در اين صورت بعضى از وجوهى كه در ذيل‌ ﴿إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾ و همچنين در ذيل‌ ﴿أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾ ذكر شد تاييد مى‌شود، و بايد به پيروى از سياق، آيه شريفه را حمل بر آن وجه نمود هر چند آيه به اعتبار خودش و با صرفنظر از سياق، معناى وسيع‌ترى را افاده مى‌كند، و معلوم است كه دانشمندان بصير از تشخيص آن وجه عاجز نيستند، و خدا راهنما است.

  • روزگار استضعاف و نگرانى خود و تاييد و يارى خدا را بياد آوريد

  • ﴿وَ اُذْكُرُوا إِذْ أَنْتُمْ قَلِيلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِي اَلْأَرْضِ تَخَافُونَ أَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ اَلنَّاسُ...﴾ 

  • «استضعاف» به معناى ضعيف شمردن و توهين و بى اعتنايى به امر چيزى است. و «تخطف» و «خطف» و «اختطاف» به معناى قاپيدن و گرفتن چيزى است به سرعت. و «ايواء» به معناى منزل دادن به كسى است تا در آن جاى گرفته و هر جا رفت به آنجا بازگردد، و «تاييد» از ماده «ايد» است كه به معناى قوه و نيرو است.

  • از سياق آيه استفاده مى‌شود كه منظور از «آن روزى كه مسلمين در زمين مستضعف بودند» روزگار ابتداى اسلام و قبل از هجرت بوده كه مسلمين در مكه (در ميان كفار) محصور بوده‌اند. و نيز منظور از «ناس» در جمله‌ ﴿تَخَافُونَ أَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ اَلنَّاسُ﴾ همان مشركين عرب و رؤساى قريش است. و مقصود از اينكه فرمود: ﴿فَآوَاكُمْ﴾ اين است كه شما را در مدينه جاى داد. و منظور از نصرت و تاييد در «و ايدكم بنصره» نصرتى است كه خداوند در جنگ بدر از مسلمين كرد، و مقصود از «رزق طيب» آن غنيمت‌هاى جنگى است كه خداوند به ايشان روزى نمود، و آن را براى آن‌ها حلال كرد.

  • احوالى كه خداوند در اين آيه از مؤمنين برشمرده و منت‌هايى كه در باره ايشان ذكر كرده هر چند مختص به مهاجرين است، و مربوط به انصار نيست، ولى منظور آيه در اينجا منت نهادن بر هر دو طايفه است، چون هر دو طايفه امت واحده و داراى دين واحد بودند، علاوه بر

    1. دست بياويزيد همگى به حبل اللَّه و متفرق مشويد. - آل عمران، آيه 103.
    2. و اينكه دين را به پا داريد و در آن اختلاف مكنيد. - شورى، آيه 13.
    3. و اينكه اين راه من است مستقيم پس پيرويش كنيد و در پى هر راه مرويد كه شما را از راه او پراكنده مى‌كند. - انعام، آيه 153.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

68
  • اينكه منت‌هايى كه در اين آيه مى‌شمارد نصرت و رزق طيب است كه هر دو طايفه مشمول آن بوده‌اند، البته اين معانى همه در صورتى است كه قرار داشتن آيه را در سياق آيات راجع به جنگ بدر در نظر بگيريم، چون اگر آيه را به لحاظ خودش به تنهايى معنا كنيم معنايش عمومى‌تر شده و شامل همه امت اسلام مى‌شود، نه فقط شامل مهاجر و انصار، چون اسلام تمامى مسلمين و گذشته و آينده ايشان را به صورت يك امت درآورده، پس داستانى كه در اين آيات نقل شده هر چه باشد داستان امت اسلام در ابتداى ظهور آن است، و خلاصه امت اسلام است كه در بدو ظهورش از نظر نفرات و نيرو ناچيز بوده تا آن حدى كه مى‌ترسيدند مشركين مكه ايشان را به يك حمله كوتاه از بين ببرند، و خداوند آنان را در مدينه جاى داد و با مسلمان شدن سكنه مدينه عده ايشان را زياد كرد، و در جنگ بدر و ساير مبارزات ياريشان نمود، و غنيمت‌ها و انواع نعمت‌ها را روزيشان كرد تا شايد شكرگزارى كنند.

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَخُونُوا اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَمَانَاتِكُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ...﴾ 

  • «خيانت» به معناى نقض امانت و «امانت» عبارت است از اينكه بوسيله عهد و يا وصيت و امثال آن، امنيت حقى از حقوق حفظ شود.

  • راغب در مفردات خود مى‌گويد: خيانت و نفاق به يك معنا است، ولى خيانت گفته مى‌شود به اعتبار عهد و امانت، و نفاق گفته مى‌شود به اعتبار دين و ليكن در استعمال، هر دو لفظ در هر دو معنا استعمال مى‌شود. پس خيانت به معناى مخالفت نهانى با حقى از حقايق و شكستن پيمان آن است، مثلا گفته مى‌شود: «خنت فلانا - عهد فلانى را شكستم» و «خنت امانة فلان - امانت فلانى را خيانت كردم» يعنى پيمانى را كه با او داشتم در خفا نقض كردم، و به همين معنا است آيه شريفه‌ ﴿لاَ تَخُونُوا اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَمَانَاتِكُمْ﴾1.

  • و جمله‌ ﴿وَ تَخُونُوا أَمَانَاتِكُمْ﴾ جايز است كه مجزوم و معطوف بر «تخونوا» ى سابق باشد، در اين صورت معنايش «و لا تخونوا اماناتكم: به امانتهاى خود خيانت مكنيد» مى‌باشد. و نيز جايز است كه منصوب به «ان» مقدر باشد و تقدير آن «و ان تخونوا اماناتكم» است، مؤيد وجه دوم جمله‌ ﴿وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ﴾ مى‌باشد كه بعد از آن ذكر شده است، چون اگر نكته‌اى در كار نمى‌بود و تقدير كلام «و لا تخونوا» مى‌شد، ذكر «و انتم تعلمون» بى فايده بنظر مى‌رسيد، براى اينكه هر چند خيانت در صورتى متعلق نهى تحريمى مى‌شود كه براى مكلف معلوم باشد، و در صورت جهل به آن و جهل به حكم حرمت متعلق نهى

    1.  مفردات راغب ماده «خون».

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

69
  • قرار نمى‌گيرد، و ليكن علم، از شرايط عامه هر تكليف است، كه بدون آن هيچ تكليف مولوى منجز نمى‌شود، و با اين حال هيچ احتياجى به ذكر ﴿وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ﴾ و تقييد نهى از خيانت را به علم بنظر نمى‌رسد، پس بطور مسلم نكته‌اى در كار است.

  • از طرفى هم ظاهر اينكه فرمود: ﴿وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ﴾ و متعلق علم را بيان نكرد اين است كه منظور، علم به موضوع و اينكه اين عمل خيانت است مى‌باشد، نه آنچه كه بعضى‌ها گفته‌اند كه منظور از آن علم به مفاسد خيانت و سوء عاقبت آن و حكم خدا به حرمت آن است براى اينكه نه ظاهر لفظ آيه و نه سياق آن هيچ دلالتى بر اين معانى ندارد.

  • معناى: ﴿وَ تَخُونُوا أَمَانَاتِكُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ﴾ در آيه شريفه كه از خيانت به خدا و رسول (صلى الله عليه وآله و سلم) نهى مى‌كند

  • پس يقينا تقدير جمله، «و ان تخونوا اماناتكم» است، بنا بر اين، مجموع دو جمله‌ ﴿لاَ تَخُونُوا اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَمَانَاتِكُمْ﴾ يك نهى واحدى مى‌شود كه به يك نوع خيانت تعلق گرفته، و آن خيانت امانت خدا و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است كه خود بعينه خيانت به امانت خود مؤمنين هم هست، چون بعضى از امانت‌ها منحصرا امانت خدا است در نزد مردم، مانند احكام مشروعه خدا، و بعضى از آن‌ها منحصرا امانت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، مانند سيره حسنه آن جناب، و بعضى از آن‌ها امانت خود مردم در ميان خودشان است، مانند اماناتى كه در اموال و اسرار خود به يكديگر مى‌سپارند، و بعضى از امانت‌ها آن امانتى است كه خدا و رسول و خود مؤمنين در آن شريكند، و آن عبارت است از امورى كه خداوند به آن‌ها امر مى‌كند، و رسول خدا امر آن جناب را اجراء مى‌نمايد، و مردم از اجراى آن منتفع گشته، و مجتمعشان نيرومند مى‌گردد، مانند دستورات سياسى و اوامر مربوط به جهاد و اسرار جنگى كه اگر افشاء شود آرزوهاى دينى عقيم گشته و مساعى حكومت اسلامى بى نتيجه مانده و قهرا حق خدا و رسول هم پايمال مى‌شود، و ضررش دامنگير خود مؤمنين هم مى‌گردد.

  • پس خيانت در اين نوع از امانت، خيانت به خدا و رسول و مؤمنين است، و مؤمنى كه به چنين خيانتى دست مى‌زند علاوه بر اينكه مى‌داند به خدا و رسول خيانت كرده مى‌داند كه به خودش و ساير برادران ايمانيش هم خيانت كرده است، و هيچ عاقلى حاضر نيست، كه به خيانت به خود اقدام نمايد، چون عقل هر كس قبح خيانت را درك مى‌كند، و با داشتن اين موهبت الهى چگونه آدمى به خود خيانت مى‌كند؟ 

  • پس معلوم شد منظور از اينكه فرمود: ﴿وَ تَخُونُوا أَمَانَاتِكُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ﴾ و خدا داناتر است - اين است كه در ضمن خيانت به خدا و رسول به امانتهاى خود خيانت مى‌كنيد با اينكه مى‌دانيد كه امانتهاى خدا و رسول امانتهاى خود شما است، كه در آن خيانت مى‌كنيد، و كدام عاقل است كه به خيانت به خود اقدام نموده و خرابيهايى به بار آورد كه مى‌داند ضررش

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

70
  • جز به خودش عايد نمى‌شود.

  • پس اينكه در ذيل نهى از خيانت فرمود: ﴿وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ﴾ براى اين است كه غيرت عصبيت حقه مسلمين را تهييج كرده و فطرت آنان را در اين قضاوت بيدار كند، نه اينكه بخواهد شرطى از شرايط تكليف را بيان كرده باشد.

  • نهى از خيانت به خدا و رسول (صلى الله عليه وآله و سلم) ناظر به عمل بعضى از مسلمين بوده است كه تصميمات سرى را به دشمن اطلاع مى‌داده‌اند

  • پس معلوم مى‌شود گويا بعضى از افراد مسلمين تصميمات سرى و سياسى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را در نزد مشركين فاش مى‌كرده، و خدا اين عمل را خيانت دانسته و از آن نهى كرده است، و آن را خيانت به خدا و رسول و مؤمنين اعلام نموده است.

  • مؤيد اين بيان، جمله‌ ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَ أَوْلاَدُكُمْ فِتْنَةٌ...﴾ است كه بعد از آيه مورد بحث قرار دارد، چون از ظاهر سياق برمى‌آيد كه اين جمله با آيه مورد بحث متصل است و بى نياز و مستقل از آن نيست، و با اين حال بخوبى معلوم مى‌شود كه موعظه مؤمنين در باره اموال و اولاد با اينكه قبلا ايشان را از خيانت به امانتهاى خدا و رسول و امانتهاى خود ايشان نهى كرده بود براى اين بوده كه آن فرد خيانت كار اسرار و تصميمات سرى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را به مشركين گزارش مى‌داده تا بدين وسيله محبت مشركين را به خود جلب نموده و در نتيجه از اينكه به اموال و اولادش كه در مكه مانده بود تجاوز كنند جلوگيرى به عمل آورد، و خلاصه، منظور آن فرد خيانت كار حفظ مال و اولاد و امثال آن بوده، هم چنان كه نظيرش از ابى - لبابه سرزد، و اسرار آن جناب را براى بنى قريظه فاش كرد.

  • اين استظهار مؤيد آن روايتى است كه در شان نزول آيه مورد بحث وارد شده كه ابو سفيان با مال التجاره بسيارى از مكه بيرون آمد و جبرئيل جريان را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خبر داد و سفارش كرد كه با نفرات خود بر سر راه ابو سفيان رفته تصميم خود را نزد كسى اظهار نكند، يكى از مسلمين از جريان خبردار شده و نامه‌اى به ابى سفيان نوشت و او را از تصميم آن حضرت خبردار كرد، در اين باره آيه نازل شد كه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَخُونُوا اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَمَانَاتِكُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ﴾، البته در شان نزول اين آيه احاديث ديگرى نيز وارد شده كه بزودى در بحث روايتى خواهد آمد ان شاء الله.

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اَللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقَاناً وَ يُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اَللَّهُ ذُو اَلْفَضْلِ اَلْعَظِيمِ﴾ 

  • «فرقان» به معناى چيزى است كه ميان دو چيز فرق مى‌گذارد، و آن در آيه مورد بحث به قرينه سياق و تفريعش بر تقوا فرقان ميان حق و باطل است، چه در اعتقادات و چه در عمل، فرقان در اعتقادات جدا كردن ايمان و هدايت است از كفر و ضلالت، و در عمل جدا كردن

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

71
  • اطاعت و هر عمل مورد خشنودى خدا است از معصيت و هر عملى كه موجب غضب او باشد، و فرقان در رأى و نظر جدا كردن فكر صحيح است از فكر باطل، همه اينها نتيجه و ميوه‌اى است كه از درخت تقوا به دست مى‌آيد، در آيه شريفه هم فرقان مقيد به يكى از اين چند قسم تفرقه نگشته، و اطلاقش همه را شامل مى‌شود، علاوه بر اينكه در آيات قبلى تمامى خيرات و شرور را ذكر كرده بود، پس فرقان در آيه مورد بحث شامل همه انحاء خير و شر مى‌شود، چون همه احتياج به فرقان دارند.

  • نظير آيه مورد بحث از جهت معنا آيه شريفه‌ ﴿وَ مَنْ يَتَّقِ اَللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لاَ يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ﴾1است.

  • و معناى «تكفير سيئات و آمرزش» در سابق ذكر شد، و آيه شريفه در حقيقت به منزله خلاصه‌گيرى مطالب و اوامر و نواهيى است كه آيات سابق متضمن آن بود. و معنايش اين است كه: اگر از خدا بترسيد موجبات رضاى خدا براى شما مشتبه به موجبات سخطش نمى‌شود، و اوامر و نواهيى كه بيان كرديم به يكديگر مختلط نمى‌گردد، علاوه اگر از خدا بترسيد خداوند گناهان شما را تكفير نموده و شما را مى‌آمرزد و خداوند داراى فضل عظيم است.

  • بحث روايتى (در ذيل آيات مربوط به جنگ بدر)

  • در كافى به سند خود از عقيل خزاعى از امير المؤمنين (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: رعب و ترسيدن از جهاد با كسانى كه بايد با آنان جهاد كرد و آن كسانى كه يكديگر را در ضلالت پشتيبانى مى‌كنند خود ضلالت در دين و ذلت و خوارى در دنيا است، علاوه بر اينكه مسلمان را مستوجب آتش مى‌كند، چون مرعوب شدن و ترسيدن انسان را وادار به فرار از زحف (جنگ) مى‌كند، و خداوند در باره اين عمل نكوهيده فرموده: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلاَ تُوَلُّوهُمُ اَلْأَدْبَارَ﴾ اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد وقتى با كفار در جنگ روبرو مى‌شويد پشت به ايشان مكنيد2.

  • و در كتاب فقيه و علل به سند خود از ابن شاذان روايت كرده كه گفت: حضرت رضا

    1. و كسى كه از خدا بترسد خداوند برايش مخرجى قرار داده و از جايى كه گمانش را ندهد روزيشان مى‌دهد و كسى كه بر خدا توكل كند پس او وى را بس است. - طلاق، آيه 3.
    2.  كافى، ج 5، ص 36.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

72
  • (علیه السلام) در ضمن جواب مسائلى كه وى از آن جناب با نامه پرسيده بود نوشت: خداوند فرار از جنگ را حرام كرده چون موجب وهن در دين و استخفاف به انبياء و پيشوايان عادل و ترك نصرت ايشان عليه دشمنان است، و اين موجب عقاب ايشان است، چون با اين عمل خود دعوت خدا را مبنى بر اقرار به ربوبيت او و اظهار و گستردن عدالت و ترك جور و از ميان برداشتن فساد زير پا گذاشته و باعث مى‌شوند كه دشمنان بر مسلمانان جرأت يابند، علاوه بر اينكه با اين عمل باعث كشته شدن و اسير گشتن مسلمانان و باطل شدن دين خداى عز و جل و فسادهاى ديگر مى‌شوند1.

  • مؤلف: روايات دال بر اينكه فرار از زحف از گناهان كبيره و هلاك كننده است از ائمه اهل بيت (علیهم السلام) بسيار وارد شده، و ما در بحث از گناهان كبيره در تفسير آيه‌ ﴿إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبَائِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ﴾2در جلد چهارم _ ص 511 اين كتاب تعدادى از آن‌ها را ايراد كرديم.

  • و در همين معنا رواياتى از طرق اهل سنت وارد شده، مانند روايتى كه صحيح بخارى و مسلم از ابى هريره از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده‌اند كه فرمود: از هفت گناه هلاك كننده اجتناب كنيد، پرسيدند آن هفت گناه كدامند يا رسول الله، فرمود: 1 - شرك به خدا 2 - كشتن كسى كه خداوند كشتنش را حرام كرده مگر به حق 3 - سحر 4 - رباخوارى 5 - خوردن مال يتيم 6 - پشت به جنگ كردن در روز جنگ 7 - نسبت دادن زنا به زنان پاكدامن و بى خبر از فحشاء3 البته روايات ديگرى نيز هست كه از ابن عباس و ديگران نقل كرده‌اند، و دلالت دارد بر اينكه فرار از جنگ از گناهان كبيره است.

  • بله، آيه شريفه‌ ﴿اَلْآنَ خَفَّفَ اَللَّهُ عَنْكُمْ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً فَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ صَابِرَةٌ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ﴾4 اطلاق آيه حرمت فرار از جنگ را به صورتى كه عده مسلمين كمتر از ثلث عده كفار باشد تقييد نموده است.

  • و نيز از طرق اهل سنت از عمر بن خطاب و عبد الله بن عمر و ابن عباس و ابى هريره و

    1.  فقيه، ج 3، ص 370 و علل الشرائع، ص 481.
    2. نساء، آيه 31.
    3.  صحيح مسلم، ج 2، ص 83 و صحيح بخارى، باب وصايا، ص 12.
    4. امروز خداوند از شما تخفيف داد، و دانست كه در شما ضعفى است، حال اگر از شما صد نفر صابر و خويشتن‌دار باشند بر دويست نفر كافر غلبه مى‌يابند. - انفال، آيه 66.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

73
  • ابى سعيد خدرى و ديگران روايت شده كه تحريم فرار از جنگ كه در اين آيه آمده مخصوص به روز بدر است، و اين روايت را به اين طرق الدر المنثور نقل كرده است‌1.

  • و چه بسا توجيه شده باشد به اينكه آيه شريفه در جنگ بدر نازل شده، و ظرف «يومئذ» در جمله‌ ﴿وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ﴾ اشاره به روز بدر است، و ليكن خواننده فهميد كه سياق آيات شهادت مى‌دهد بر اينكه آيه شريفه بعد از روز بدر نازل شده، و منظور از ظرف «يومئذ» همان روز جنگ است نه روز بدر، علاوه بر اينكه اگر هم فرض كنيم آيه روز بدر نازل شده باشد خصوصيت سبب نزول در عموميت مدلول آيه هيچ اثرى نمى‌گذارد، هم چنان كه در ساير آياتى كه سبب نزول را با عموميت مدلول جمع كرده خاص بودن سبب عموميت مدلول را از بين نمى‌برد.

  • عدم اختصاص نهى از فرار از جنگ به جنگ بدر و سخن صاحب المنار در اين باره‌

  • صاحب المنار در تفسير خود گفته است: البته وقتى مى‌توان به دلالت قرينه حاليه اين آيه را مخصوص به خصوص جنگ بدر دانست كه بتوان بر خلاف بيشتر مفسرين گفت كه آيه شريفه قبل از درگرفتن جنگ نازل شده است، كه در اين صورت شواهد ديگرى هم دلالت بر خصوصيت مى‌كند، يكى اينكه جنگ بدر اولين جنگ در اسلام بود و اگر مسلمين در اين جنگ شكست مى‌خوردند، و با اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در ميان ايشان بود پا به فرار مى‌گذاشتند معلوم است كه چه فتنه بزرگى رخ مى‌داد (و آن اين بود كه براى هميشه افراد مسلمان روحيه خود را از دست مى‌دادند)، دوم اينكه در اين جنگ ملائكه مسلمانها را تاييد نموده و استقامت مى‌دادند. سوم اينكه خداوند صراحتا وعده نصرت و القاء رعب در دلهاى دشمنان داده بود.

  • پس وقتى همه اين شواهد و خصائص را با قرينه حاليه‌اى كه در نهى است در نظر بگيريم ادعاى اينكه تحريم با وعيد شديدى كه در آيه است مختص به جنگ بدر است به نظر ادعايى صحيح و وجيه مى‌رسد، علاوه بر اينكه خداوند، صحابه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را در دو نوبت با مساله فرار و گريختن در جنگ امتحان كرد، يكى در روز احد و در آن باره فرموده: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ تَوَلَّوْا مِنْكُمْ يَوْمَ اِلْتَقَى اَلْجَمْعَانِ إِنَّمَا اِسْتَزَلَّهُمُ اَلشَّيْطَانُ بِبَعْضِ مَا كَسَبُوا وَ لَقَدْ عَفَا اَللَّهُ عَنْهُمْ إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ﴾2و يكى هم در روز حنين كه در باره‌اش فرموده: ﴿لَقَدْ نَصَرَكُمُ اَللَّهُ فِي

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 173.
    2. آن كسانى كه از شما در روز برخورد دو گروه پشت كردند، تنها براى اين بود كه شيطان ايشان را به خاطر پاره‌اى از آنچه كرده بودند بلغزاند، و خداوند از ايشان درگذشت كه خداوند آمرزنده بردبار است. - آل عمران، آيه 155.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

74
  • مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَ ضَاقَتْ عَلَيْكُمُ اَلْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ ثُمَّ أَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلىَ رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ﴾1.

  • و اين معنا منافات ندارد با اينكه فرار از جنگ حرام و از گناهان كبيره بوده باشد، و مقتضى اين است كه مطلق عقب‌نشينى و فرار حرام باشد مگر بخاطر آن دو سببى كه در سوره «انفال» استثناء شده، و شخص فرارى به غير آن دو سبب به غضب عظيمى از جانب خدا دچار گشته و ماوايش جهنم مى‌باشد ﴿وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ﴾. بلكه ممكن است صورتى فرض شود كه فرار از جنگ در آن صورت آن حرمت را نداشته باشد، آيه زحف با آيه رخصت ضعف كه در اين سوره خواهد آمد و آيه تهلكه كه در سوره «بقره» گذشت از حيث عموم مقيد شود و فرار از جنگ را در صورت ضعف نيروى دفاعى اسلام جايز بداند، و نيز مشمول آيه‌اى باشد كه مردم را از اينكه خود را به هلاكت اندازند نهى مى‌كند و در سوره بقره گذشت، و تفصيلش به زودى خواهد آمد.

  • احمد و صاحبان سنن بغير از نسايى همه از حديث ابن عمر اين جمله را نقل كرده‌اند كه گفته است: من در يكى از سريه‌هاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) (جنگهايى كه خود رسول خدا شركت نمى‌كرد) بودم، مردم پا به فرار گذاشتند، من نيز در ميان فراريان بودم، با خود گفتم چه كنيم و اين چكار بود كه كرديم و خود را دچار غضب پروردگار نموديم؟ آن گاه بنظرمان رسيد برويم مدينه و شب را در آنجا بسر ببريم، دوباره گفتيم چطور است حال خود را مستقيما به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرضه كنيم، اگر اين گناه توبه پذير بود توبه كنيم، و گر نه به ميدان جنگ برگرديم، همين طور هم كرديم، و قبل از نماز صبح شرفياب حضورش شديم، حضرت بيرون آمد و فرمود شما از فراريانيد؟ عرض كرديم: آرى، از جنگ فرار كرده‌ايم. فرمود: بلكه شما آمده‌ايد كه برگرديد و حمله سنگينترى بنماييد، من فئه شما و فئه مسلمانانم (شما مشمول جمله‌ ﴿أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلىَ فِئَةٍ﴾ هستيد - مترجم) ابن عمر سپس اضافه كرد كه وقتى اين را شنيديم نزديك شده و دست آن حضرت را بوسيديم.

  • ابى داوود روايت را چنين نقل كرده: با خود گفتيم به مدينه مى‌رويم و شب را در آنجا بسر مى‌بريم، البته بايد مواظب باشيم كسى ما را نبيند، و چنين كرديم، داخل مدينه شده و با

    1. به تحقيق خداوند شما را در مواطن بسيارى و مخصوصا در روز حنين يارى كرد هنگامى كه زيادى عده‌تان شما را به عجب درآورد، و در نتيجه همين زيادى عدد كارى برايتان صورت نداد، و زمين با همه فراخيش بر شما تنگ شد آن گاه پشت كرده و پا به فرار گذاشتيد سپس خداوند سكينت خود را بر رسولش و بر مؤمنين نازل كرد. - توبه آيات 25-26.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

75
  • خود گفتيم چطور است خود را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرضه نموده اگر توبه‌اى براى ما باشد كه در مدينه مى‌مانيم، و اگر نبود به جنگ برمى‌گرديم، قبل از اذان صبح در انتظار آمدن آن حضرت نشستيم، وقتى از منزل خارج شد شرفياب حضورش شده و عرض كرديم ما فراريان هستيم... .

  • بعضى از علماء براى سر و صورت دادن به اين حديث آيه را طورى تاويل كرده‌اند كه با تاويل خود نه معنايى براى تهديد و وعيد آيه باقى گذارده، و نه حكمى براى قواعد لغوى.

  • ترمذى هم در باره اين حديث گفته: روايت حسنى است كه از مختصات يزيد بن ابى زياد است و ابن ابى زياد مورد اختلاف است، و بيشتر علماى حديث آن را تضعيف كرده‌اند و ابن حبان در باره وى گفته است: وى مردى راستگو بود، جز اينكه در ايام پيريش دچار ضعف در حافظه شد، و وضعش تغيير يافت، بطورى كه حرفهاى غير قابل قبولى را به عنوان روايت نقل مى‌كرد، بنا بر اين راويانى كه از وى روايتى را قبل از تغير حالش از او شنيده‌اند شنيدنشان صحيح و روايتشان قابل اعتماد است.

  • و خلاصه كلام اينكه، اين حديث در مساله مورد بحث هيچ وزنى و اعتبارى ندارد نه از جهت متن و نه از جهت سند، و در معناى آن اثرى از عمر رسيده كه وضعش از آن پست‌تر است، و در اين مساله نمى‌توان بدان استناد نمود1.

  • اشكال سخن صاحب المنار

  • مؤلف: اينكه در اول كلامش گفت وجوه و قرائنى دلالت دارد بر اينكه حكم حرمت فرار از جنگ مخصوص به جنگ بدر بوده صحيح نيست، زيرا يكى از آن قرائن اين بود كه جنگ بدر اولين جنگ اسلام بوده، و قرينه ديگر اين بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در آن جنگ حاضر بوده، و اين قرائن و امثال آن بر حسب حقيقت ملاك مشترك ميان جنگ بدر و جنگ احد، خندق، خيبر و حنين است، زيرا همه اين جنگها در ايامى واقع شده كه اسلام احتياج شديدى به مردان جنگى ثابت قدم داشته و پيغمبر اكرم هم در همه اين جنگها حاضر بوده، و خداوند در همه آن‌ها مسلمين را وعده نصرت داده است و در برخى از آن‌ها ملائكه را براى تاييد ايشان و ايجاد رعب در دلهاى دشمنان نازل كرد.

  • و اينكه گفت: در باره فرار مسلمانان در روز احد و روز حنين آيات جداگانه‌اى نازل شده جوابش اين است كه اين معنا دلالت ندارد بر اينكه وعيد در آيه مورد بحث شامل فراريان در آن جنگها نيست، چه مانعى دارد كه اين آيه هم شامل ايشان بشود، با اينكه آيه مطلق است، و

    1.  تفسير المنار، ج 9، ص 618.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

76
  • هيچ مقيدى كه آن را تقييد كند در ميان نيست؟ 

  • عجب اينجاست كه صاحب المنار اعتراف كرده كه فرار فراريان در جنگ احد و حنين نيز حرام بوده و در عين حال مى‌گويد: «و مقتضى اين نيست كه شخص فرارى بغير آن دو سبب به غضب عظيمى از جانب خدا دچار گشته و ماوايش جهنم باشد و بئس المصير، بلكه ممكن است صورتى فرض شود كه فرار از جنگ در آن صورت آن حرمت را نداشته باشد، علاوه بر اينكه گناه كبيره آن گناهى است كه خداوند بر ارتكابش وعده آتش داده باشد».

  • و از اين عجيب‌تر اين است كه گفته: «آيه زحف با آيه رخصت ضعيف در اين سوره خواهد آمد و آيه تهلكه كه در سوره بقره گذشت از حيث عموم مقيد شود» با اينكه آيه رخصت فرار در صورت ضعف نيروى دفاعى اسلام تنها و تنها دلالت مى‌كند بر جواز آن در موقعى كه عدد نفرات جنگى دشمن از دو برابر بيشتر باشد.

  • آيه نهى از القاء نفس در هلاكت هم اگر به عمومش بر بيشتر از آيه رخصت ضعف دلالت كند آيه انفال لغو بى مصداق مى‌شود، هم چنان كه به اعتراف خود صاحب المنار اگر تاويل روايت ابن عمر راجع به جمله‌ ﴿أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلىَ فِئَةٍ﴾ صحيح باشد آيه شريفه لغو و بدون مصداق مى‌شود، پس خلاصه اين شد كه هيچ چاره‌اى جز اين نيست كه آيه شريفه را كه ظاهر در اطلاق است بر ظهورش باقى بگذاريم.

  • و در تفسير عياشى از موسى بن جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل جمله‌ ﴿إِلاَّ مُتَحَرِّفاً لِقِتَالٍ﴾ فرموده: يعنى كنار بكشد به قصد اينكه به آنان حمله كند و در باره‌ ﴿أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلىَ فِئَةٍ﴾ فرموده يعنى خود را به سوى نفرات خود عقب بكشد نه اينكه پشت به جنگ كرده فرار كند، زيرا هر كس كه فرار كند به حدى كه از نفرات خود هم بگذرد او مشمول‌ ﴿فَقَدْ بَاءَ بِغَضَبٍ مِنَ اَللَّهِ﴾ است‌1.

  • مؤلف: اين روايت به يك نكته مهمى كه در خود آيه است اشاره مى‌كند، و آن نكته اين است كه نهى در آيه بر «تولى ادبار» تعلق گرفته، و «تولى ادبار» چند معنا دارد كه يكى از آن‌ها فرار كردن است، و وقتى دو تا از معانى آن كه يكى فرار به منظور به كار بردن حيله جنگى است و يكى خود را به طرف نفرات كشيدن است استثناء شد قهرا بقيه معانى آن هر چه هست در تحت نهى باقى مى‌ماند، و نتيجتا تمام اقسام فرار از دشمنان دين در صورتى كه بيش از دو برابر مسلمين نباشند حرام مى‌شود.

    1.  تفسير عياشى، ج 2، ص 51.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

77
  • رواياتى در مورد شان نزول آيه: ﴿وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ رَمىَ﴾ 

  • و در تفسير البرهان از ابن شهرآشوب از ثعلبى از ضحاك از عكرمه از ابن عباس نقل مى‌كند كه در ذيل جمله‌ ﴿وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ﴾ گفته است: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به على (علیه السلام) فرمود: مشتى ريگ به من بده، على (علیه السلام) مشتى ريگ به آن جناب داد، و او آن ريگها را بطرف لشكر قريش پاشيد، و احدى از ايشان نماند مگر اينكه چشمانش از آن ريگها پر شد1.

  • مؤلف: اين روايت را الدر المنثور نيز از طبرانى و ابى الشيخ و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده، و همچنين عياشى در تفسير خود حديث، ريگ دادن على (علیه السلام) به آن حضرت را از محمد بن كليب اسدى از پدرش از امام صادق (علیه السلام) و به نقلى ديگر از على (علیه السلام) روايت كرده است‌2.

  • و در الدر المنثور است كه ابن جرير از محمد بن قيس و محمد بن كعب (رضى الله عنهما) روايت كرده كه گفتند: وقتى دو لشگر به يكديگر نزديك شدند رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مشتى خاك برگرفت و آن را بطرف دشمن پاشيد و فرمود: «شاهت الوجوه - زشت باد صورتها» خاك در چشمان همه ايشان فرو رفت و اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مشغول كشتار ايشان شدند، و شكست خوردنشان بخاطر همان خاكى بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بطرف آنان پاشيد، و در اين باره خداوند آيه‌ ﴿وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ ... سَمِيعٌ عَلِيمٌ﴾ را نازل كرد3.

  • مؤلف: منظور از نزول آيه، نزول آن بعد از اين واقعه است، و آيه شريفه قصه را نقل مى‌كند، نه اينكه نزولش در آن موقع بوده باشد، و اين معنا در روايات مربوط به شان نزول آيات شايع است، ابن هشام هم در سيره خود گفته است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خاك بطرف مشركين پاشيد، و سپس اصحاب خود را فرمود تا حمله كنند، و همين سبب شد كه مشركين شكست بخورند.

  • و نيز در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه، احمد، عبد بن حميد، نسايى، ابن جرير، ابن المنذر، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه، ابن منده و حاكم - وى روايت را صحيح دانسته - و بيهقى در كتاب دلايل همگى از ابن شهاب از عبد الله بن ثعلبة بن صغير روايت كرده‌اند كه گفت: وقتى دو لشكر يكديگر را تلاقى كردند ابو جهل گفت: «بارالها هر كدام از

    1.  البرهان، ج 2، ص 70.
    2.  تفسير عياشى، ج 2، ص 52 ش 32 و 33 و الدر المنثور، ج 3، ص 175.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 175.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

78
  • ما دو فريق در قطع رحم پيشدستى گرفت، و چيزى آورد كه نمى‌شناسيم در همين بامداد هلاكش كن» و مقصودش از اين دعا طلب فتح بود، لذا آيه نازل شد: ﴿إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جَاءَكُمُ اَلْفَتْحُ...﴾1.

  • و در مجمع البيان در ذيل آيه‌ ﴿إِنَّ شَرَّ اَلدَّوَابِّ عِنْدَ اَللَّهِ...﴾ گفته است: امام باقر (علیه السلام) فرمود: مقصود از ﴿شَرَّ اَلدَّوَابِّ﴾ بنى عبد الدار است كه از ايشان غير از مصعب بن عمير و يك هم سوگند از اين طايفه به نام سويبط كسى مسلمان نشد2.

  • و در جوامع الجامع گفته است: امام باقر (علیه السلام) فرموده: مردم مورد نظر آيه بنى عبد الدارند كه از ايشان به غير از مصعب بن عمير و سويد بن حرمله كسى مسلمان نشد، و در برابر دعوت آن حضرت مى‌گفتند: «ما از آنچه كه محمد آورده كر و لال و كوريم» و همه‌شان در جنگ احد كشته شدند، و بيرق‌داران در اين جنگ نيز آنان بودند3.

  • مؤلف: و در الدر المنثور نظير اين روايت را به چند طريق از ابن عباس و قتاده نقل كرده، و روايت از قبيل حمل مصداق بر كلى است، و گر نه آيه شريفه عموميت دارد و تنها شامل بنى عبد الدار نمى‌شود.

  • و در تفسير قمى در ذيل آيه‌ ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾ گفته است: امام (علیه السلام) فرموده: مقصود از اين زندگى بهشت است4.

  • و در كافى به سند خود از ابى الربيع الشامى نقل كرده كه گفت: من از امام صادق (علیه السلام) از معناى كلام خداى عز و جل كه فرموده: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾ سؤال كردم، حضرت در پاسخ فرمودند: اين آيه در باره ولايت على (علیه السلام) نازل شده است5.

  • مؤلف: اين روايت را تفسير برهان از ابن مردويه از طريق رجال روايتى خود به طور رفع و نيز از طريق ابى الجارود از امام محمد بن على باقر (علیه السلام) نقل كرده، هم چنان كه قمى در تفسير خود اين حديث را از ابى الجارود از آن امام معصوم نقل نموده است، و اين روايت از باب تطبيق كلى بر مصداق است، و همچنين است روايت سابق بر اين روايت، و ما در تفسير

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 175.
    2.  مجمع البيان، ج 3، ص 127، ط بيروت‌.
    3.  جوامع الجامع، ص 166، ط قديم‌.
    4.  تفسير قمى، ج 1، ص 271.
    5.  روضه كافى، ج 8، ص 248 ش 349.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

79
  • اين آيه گفتيم كه آيه عموميت دارد، (هم مورد روايت را شامل است و هم غير آن را)1.

  • چند روايت در معناى: ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾ 

  • و در تفسير قمى از ابى الجارود از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير جمله‌ ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾ مى‌فرمود: يعنى بين انسان و گناهش حائل مى‌شود و نمى‌گذارد كه او را بسوى آتش بكشاند، و بين كافر و اطاعتش حائل مى‌شود و نمى‌گذارد كه با اطاعت ايمان خود را كامل نمايد، و بدانيد كه ملاك هر عملى به خاتمه آن است2.

  • و در محاسن به سند خود از على بن حكم از هشام بن سالم از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير جمله‌ ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾ فرموده: حائل مى‌شود بين انسان و بين اينكه باطل را حق بداند3.

  • مؤلف: اين روايت را صدوق در كتاب معانى الاخبار از ابن ابى عمير از هشام بن سالم از آن حضرت نقل كرده‌4.

  • و در تفسير عياشى از يونس بن عمار از ابى عبد الله (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: هيچ وقت دلى يقين نمى‌كند به اينكه باطلى حق است، و هرگز يقين نمى‌كند به اينكه حقى باطل باشد5.

  • و در الدر المنثور است كه: ابن مردويه از ابن عباس (رضى الله عنهما) روايت كرده كه گفت: من از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از اين آيه كه مى‌فرمايد ﴿يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾ پرسش نمودم، حضرت فرمود: خداوند ميان مؤمن و كفر و ميان كافر و هدايت حائل مى‌شود6.

  • مؤلف: و اين روايت از جهت معنا و تفسير آيه نزديك به روايت گذشته است كه از ابى الجارود از امام باقر (علیه السلام) نقل كرديم.

  • و در تفسير عياشى از حمزة الطيار از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل جمله‌ ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾ فرمود: آن اين است كه به چيزى از طريق گوش، چشم، زبان و دست اشتها پيدا كند ولى با اينكه اشتها دارد به هيچ وجه دست نمى‌زند زيرا

    1.  تفسير برهان، ج 2، ص 71.
    2.  تفسير قمى، ج 1، ص 271.
    3.  محاسن برقى، ص 237 ش 205.
    4.  معانى الاخبار.
    5.  تفسير عياشى، ج 2، ص 53، ح 39.
    6.  الدر المنثور، ج 3، ص 176.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

80
  • دلش آن را نمى‌پذيرد چون مى‌داند كه حق در آن نيست.1

  • مؤلف: اين روايت را برقى در كتاب محاسن‌2 به سند خود از حمزة الطيار از آن جناب نقل كرده، و عياشى در تفسيرش‌3 از جابر از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايتى قريب به مضمون آن نقل نموده، و اين روايت برگشت معنايش به مضمون دو روايتى است كه ما يكى را از هشام بن سالم و ديگرى را از يونس بن عمار از امام صادق (علیه السلام) نقل كرديم.

  • رواياتى در ذيل آيه شريفه: ﴿وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً﴾ 

  • و در تفسير عياشى از صيقل روايت كرده كه گفت: شخصى از امام صادق (علیه السلام) معناى جمله: ﴿وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً﴾ را سؤال كرد، حضرت فرمود: اطلاع دارم كه منظور از آن‌ها اصحاب جمل است4.

  • و در تفسير قمى گفته است: امام (علیه السلام) فرمود: اين آيه در حق طلحه و زبير كه جنگ جمل را به راه انداخته و با على (علیه السلام) محاربه نموده و به آن حضرت ظلم كردند نازل شده است5.

  • و در مجمع البيان از حاكم و او به سند خود از قتاده از سعيد بن مسيب از ابن عباس روايت كرده كه گفت: وقتى آيه‌ ﴿وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً﴾ نازل شد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: كسى كه على را بعد از وفات من بر سر مسند من ظلم كند (و منصب مرا كه بعد از من حق او است از او بگيرد) مثل اين است كه نبوت من و نبوت انبياى قبل از مرا انكار كرده است6.

  • و در الدر المنثور است كه: ابن ابى شيبه، عبد بن حميد و نعيم بن حماد در كتاب الفتن و ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ و ابن مردويه از زبير روايت كرده‌اند كه گفت: ما مدتها آيه‌ ﴿وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً﴾ را قرائت مى‌كرديم، و نمى‌دانستيم كه مقصود از آن خود مائيم‌7.

  • و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابو الشيخ از سدى در ذيل اين آيه روايت كرده‌اند كه گفت: اين آيه تنها در باره اهل بدر نازل شد، ولى در روز جنگ جمل در حق

    1.  تفسير عياشى، ج 2، ص 52، ح 37.
    2.  محاسن، ص 276، ح 389.
    3.  تفسير عياشى، ج 2، ص 52، ح 38.
    4.  تفسير عياشى، ج 2، ص 41.
    5.  تفسير قمى، ج 1، ص 271.
    6.  مجمع البيان، ج 3، ص 131، جزء 9، ط بيروت‌.
    7.  الدر المنثور، ج 3، ص 177.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

81
  • ايشان خارجيت پيدا كرد كه به جان هم افتاده و از يكديگر كشتند، و در ميان كشتگان طلحه و زبير بود كه هر دو از اهل بدر بودند1.

  • و نيز در الدر المنثور است كه احمد، بزاز، ابن منذر، ابن مردويه و ابن عساكر از مطرف روايت كرده‌اند كه گفت: ما به زبير گفتيم: يا ابا عبد الله! خود شما خليفه (عثمان) را تنها گذاشتيد تا كشته شد، آن وقت خود شما آمديد و خون او را از على مطالبه كرديد؟ زبير گفت: آرى ما در عهد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و همچنين در عهد ابو بكر و عمر و عثمان آيه‌ ﴿وَ اِتَّقُوا فِتْنَةً لاَ تُصِيبَنَّ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً﴾ را قرائت مى‌كرديم، و هرگز به خيالمان نمى‌رسيد كه خود ما به پا كننده آن فتنه‌ايم، تا آنكه شد آنچه كه واقع گرديد2.

  • و نيز در همان كتاب است كه عبد بن حميد و ابو الشيخ از قتاده (رضى الله عنه) در ذيل آيه مزبور روايت كرده‌اند كه گفت: به خدا سوگند همه عقلاى از اصحاب محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) مى‌دانستند كه بزودى فتنه‌هايى بر پا مى‌شود3.

  • و نيز در الدر المنثور است كه ابو الشيخ و ابو نعيم و ديلمى در كتاب مسند الفردوس از ابن عباس (رضى الله عنهما) از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده‌اند كه در ذيل جمله ﴿وَ اُذْكُرُوا إِذْ أَنْتُمْ قَلِيلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِي اَلْأَرْضِ تَخَافُونَ أَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ اَلنَّاسُ﴾ شخصى از آن حضرت پرسيد يا رسول الله! اين مردم چه كسانى هستند؟

  • فرمود: اهل فارسند4.

  • مؤلف: اين روايت با سياق آيه سازگار نيست.

  • چند روايت در مورد شان نزول آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَخُونُوا اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ...﴾ 

  • و در الدر المنثور در ذيل آيه‌ ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَخُونُوا اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ﴾ گفته: ابن جرير و ابن منذر و ابو الشيخ از جابر بن عبد الله (رضى الله عنه) روايت كرده‌اند كه گفت: ابو سفيان از مكه بيرون شد، جبرئيل به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خبر داد كه ابو سفيان در فلان مكان است، بيرون شويد تا راه را بر او بگيريد، و تصميم خود را از بيگانگان پنهان بداريد، مردى از منافقين نامه‌اى به ابو سفيان فرستاد، و به او گزارش داد كه محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) قصد شما را كرده مواظب خود باشيد، خداى تعالى در اين باره آيه‌ ﴿لاَ تَخُونُوا اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ...﴾ را نازل كرد5.

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 177.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 177.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 177.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 177.
    5.  الدر المنثور، ج 3، ص 178.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

82
  • مؤلف: معناى اين روايت با آن بيانى كه ما قبلا از آيه شريفه استفاده كرديم قريب الانطباق است.

  • و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير از مغيرة بن شعبه روايت كرده كه گفت: اين آيه در باره قتل عثمان نازل شده‌1.

  • مؤلف: سياق آيه شريفه به هيچ وجه قابل انطباق با اين روايت نيست.

  • و در مجمع البيان از امام باقر و امام صادق (علیهما السلام) و همچنين از كلبى و زهرى روايت كرده كه گفته‌اند: آيه شريفه در باره ابى لبابة بن عبد المنذر انصارى نازل شده، و داستانش اين بوده كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) يهود بنى قريظه را بيست و يك شب محاصره كرد، آنان از آن حضرت درخواست صلح كردند به همان قرارى كه با برادران يهوديشان در بنى النضير صلح كرده بود، و آن اين بود كه اجازه دهد از سرزمين خود كوچ كرده و به برادران خود در اذرعات و اريحات كه در سرزمين شام قرار دارد ملحق شوند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اين پيشنهاد را نپذيرفت، و جز اين رضايت نداد كه به حكم سعد بن معاذ گردن نهند، ايشان براى حكميت، ابو لبابه را كه دوست و خيرخواه بنى قريظه بود انتخاب نموده و پيشنهاد دادند، و خيرخواهى ابو لبابه براى اين بود كه زن و فرزند و اموالش در ميان آن قبيله بودند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابو لبابه را نزد ايشان فرستاد، ابو لبابه وقتى به ميان آن قبيله رفت از او پرسيدند رأى تو چيست؟ آيا صلاح مى‌دانى كه ما به حكم سعد بن معاذ گردن نهيم؟ ابو لبابه با دست خود اشاره به گردنش كرد، و فهمانيد كه سعد جز به كشتن شما حكم نمى‌كند، زنهار كه زير بار نرويد، جبرئيل نازل شد، و داستان ابو لبابه را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) گزارش داد.

  • ابو لبابه مى‌گويد: به خدا قسم هنوز قدم از قدم برنداشته بودم كه منتقل شدم به اينكه خدا و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را خيانت كرده‌ام، و همين طور هم شد، يعنى چيزى نگذشت كه آيه مورد بحث نازل شد، ابو لبابه خود را با طناب به يكى از ستون‌هاى مسجد بست، و گفت به خدا قسم آب و غذا نمى‌خورم تا اينكه يا بميرم و يا خداوند از تقصيرم در گذرد، هفت روز در اعتصاب غذا بود تا اينكه به حالت بيهوشى افتاد، و خداوند از گناهش در گذشت. به او گفتند: اى ابا لبابه! خدا توبه‌ات را پذيرفت. گفت: نه به خدا سوگند خود را از اين ستون باز نمى‌كنم تا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خودش مرا باز كند. لذا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تشريف آورد و

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 178.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

83
  • او را با دست خود باز كرد.

  • ابو لبابه سپس اضافه كرد: از تماميت توبه من اين است كه از اين ببعد از قبيله و قومم و خانه‌هايشان كه در آن خانه اين گناه از من سر زد قطع رابطه نموده و از اموالى كه در آنجا دارم صرفنظر نمايم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: در تماميت توبه‌ات همين بس كه يك سوم اموالت را تصدق دهى1.

  • مؤلف: داستان ابى لبابه و توبه‌اش صحيح و قابل انطباق بر مضمون دو آيه مورد بحث هست، جز اينكه اين داستان بعد از گذشت مدت بسيارى از وقوع جنگ بدر رخ داده، و حال آنكه ظاهر اين دو آيه البته اگر با آيات سابق بر آن دو مقايسه و اعتبار شود و وحدت سياق در نظر گرفته شود اين است كه اين داستان به فاصله كمى بعد از جنگ بدر اتفاق افتاده و خدا داناتر است.

    1.  مجمع البيان، ج 4، ص 535، ط تهران.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

84
  • [سوره الأنفال (8):آيات 30 تا 40]

  • ﴿وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اَللَّهُ وَ اَللَّهُ خَيْرُ اَلْمَاكِرِينَ ٣٠وَ إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا قَالُوا قَدْ سَمِعْنَا لَوْ نَشَاءُ لَقُلْنَا مِثْلَ هَذَا إِنْ هَذَا إِلاَّ أَسَاطِيرُ اَلْأَوَّلِينَ ٣١ وَ إِذْ قَالُوا اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنَا حِجَارَةً مِنَ اَلسَّمَاءِ أَوِ اِئْتِنَا بِعَذَابٍ أَلِيمٍ ٣٢ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ ٣٣ وَ مَا لَهُمْ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ اَللَّهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ وَ مَا كَانُوا أَوْلِيَاءَهُ إِنْ أَوْلِيَاؤُهُ إِلاَّ اَلْمُتَّقُونَ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ ٣٤ وَ مَا كَانَ صَلاَتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَيْتِ إِلاَّ مُكَاءً وَ تَصْدِيَةً فَذُوقُوا اَلْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ ٣٥ إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ فَسَيُنْفِقُونَهَا ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا إِلىَ جَهَنَّمَ يُحْشَرُونَ ٣٦ لِيَمِيزَ اَللَّهُ اَلْخَبِيثَ مِنَ اَلطَّيِّبِ وَ يَجْعَلَ اَلْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلىَ بَعْضٍ فَيَرْكُمَهُ جَمِيعاً فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ أُولَئِكَ هُمُ اَلْخَاسِرُونَ ٣٧ قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَنْتَهُوا يُغْفَرْ لَهُمْ مَا قَدْ سَلَفَ وَ إِنْ يَعُودُوا فَقَدْ مَضَتْ سُنَّتُ اَلْأَوَّلِينَ ٣٨ وَ قَاتِلُوهُمْ حَتَّى لاَ تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ اَلدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ فَإِنِ اِنْتَهَوْا فَإِنَّ اَللَّهَ بِمَا يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ ٣٩ وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ مَوْلاَكُمْ نِعْمَ اَلْمَوْلىَ وَ نِعْمَ اَلنَّصِيرُ ٤٠﴾ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

85
  • ترجمه آيات‌

  • به ياد آر آن هنگامى را كه كفار مى‌انديشيدند تا تو را باز داشته و يا به قتل برسانند و يا بيرونت كنند، و ايشان (همواره) مكر مى‌كنند و خداوند هم مكر مى‌كند و خدا بهترين مكر كنندگان است (30).

  • و وقتى آيات ما بر ايشان تلاوت مى‌شود گويند (بس است) شنيديم، (ما خودمان هم) اگر بخواهيم مثل اين را مى‌گوييم، اين نيست جز افسانه‌هاى باستانى (31).

  • و آن هنگام را كه گفتند: بارالها اگر اين است حق از نزد تو پس بر ما بباران سنگى را از آسمان و يا بياور براى ما عذابى دردناك (32).

  • و خداوند بنا ندارد ايشان را با اينكه تو در ميانشان هستى و ما دام كه استغفار مى‌كنند عذاب كند (33).

  • و چيست ايشان را (چرا) خدا عذابشان نكند در حالى كه از مسجد الحرام باز مى‌دارند با اينكه صاحب اختيار آن نيستند، و صاحب اختيار آن نيست مگر پرهيزكاران و ليكن بيشترشان نمى‌دانند (34).

  • نماز خواندنشان نزد خانه جز صفير و كف زدن نيست پس بچشيد عذاب را بخاطر آن كفرى كه مى‌ورزيديد (35).

  • كسانى كه كافر شدند و اموال خود را خرج مى‌كنند تا از راه خدا جلوگيرى بعمل آورند، پس زود است بدهند آن‌ها را و سپس حسرتى برايشان شود آن گاه شكست بخورند، و كسانى كه كافر شدند بسوى جهنم محشور مى‌شوند (36).

  • تا خداوند ناپاك را از پاك جدا نموده و ناپاك‌ها را پاره‌اى بر پاره‌اى نهاده و همه را يك جا جمع و انباشته كرده و در جهنم قرار دهد، ايشان، آرى هم ايشانند زيانكار (37).

  • بگو به كسانى كه كافر شدند اگر دست بردارند گناهانى كه تا كنون كرده‌اند آمرزيده مى‌شود، و اگر از سر گيرند همانا گذشت شيوه پيشينيان (و بسرنوشت آنان دچار مى‌شوند) (38).

  • و با آنان كارزار كنيد تا ديگر فتنه‌اى نباشد، و دين همه‌اش براى خدا شود، حال اگر دست برداشتند خداوند به آنچه مى‌كنند بينا است (39).

  • و اگر اعراض كردند پس بدانيد كه خدا ياور شما است و چه مولاى و چه ياور خوبى است (40).

  • بيان آيات‌

  • اين آيات در سياق آيات قبلى قرار دارد و با آن‌ها متصل است، و غير از آيه‌ ﴿وَ إِذْ قَالُوا اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ...﴾ و آيه‌اى كه دنبال آن است ما بقى آن‌ها با آيات اول سوره ارتباط و اتصال دارد، و اما آن دو آيه ظهور ارتباط و اتصالشان به پايه ظهور ساير آيات نمى‌رسد، و بزودى ـ

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

86
  • گفتار ما در اين باره خواهد آمد ان شاء الله.

  • معناى «مكر» و تقسيم آن به مكر ممدوح و مكر مذموم‌

  • ﴿وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ...﴾ 

  • راغب مى‌گويد: كلمه «مكر» به معناى به كار بردن حيله براى منصرف كردن كسى از مقصودش مى‌باشد، و اين به دو صورت است، يكى ممدوح و يكى مذموم، مكر ممدوح آن است كه به منظور عمل صحيح و پسنديده‌اى انجام شود. و بنا بر اين معنا، خداى تعالى فرموده: ﴿وَ اَللَّهُ خَيْرُ اَلْمَاكِرِينَ﴾. و اما مكر مذموم آن مكرى است كه به منظور عمل قبيح و ناپسندى بكار رود، و در اين باره فرموده: ﴿وَ لاَ يَحِيقُ اَلْمَكْرُ اَلسَّيِّئُ إِلاَّ بِأَهْلِهِ﴾ و نيز فرموده: ﴿وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ و فرموده: ﴿فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ مَكْرِهِمْ﴾ و در باره هر دو قسم آن فرموده: ﴿وَ مَكَرُوا مَكْراً وَ مَكَرْنَا مَكْراً﴾. و بعضى از علما گفته‌اند: از مكر خدا يكى اين است كه بنده را مهلت داده و او را از لذائذ دنيا برخوردار مى‌كند، و لذا امير المؤمنين (علیه السلام) فرموده: كسى كه خداوند دنيا را بر او توسعه داده باشد و او نفهمد كه خدا با او مكر كرده از ناحيه عقل خود فريب خورده‌1.

  • و در مجمع البيان گفته است: «اثبات» به معناى حبس است، گفته مى‌شود: «رماه فاثبته» يعنى به او تير زد و او را در جاى خود حبس كرد (در جاى خود خشكانيد «مترجم» )و نيز گفته مى‌شود «اثبته فى الحرب» يعنى در جنگ جراحت سنگينى بر او وارد آورد2.

  • و مقتضاى سياق آيات اين است كه جمله‌ ﴿وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا...﴾، عطف بر جمله سابق يعنى‌ ﴿وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اَللَّهُ إِحْدَى اَلطَّائِفَتَيْنِ آن‌ها لَكُمْ﴾ بوده باشد، و بنا بر اين، آيه شريفه در سياق بيان نعمتى است كه خداوند بر ايشان ارزانى داشته و آنان را با احسان‌هايى كه به آنان كرد و خود آنان در آن نعمت‌ها دخالتى نداشتند تاييد فرمود.

  • و معناى آيه اين است كه: به ياد آر، و يا بايد به ياد آورند آن روزى كه كفار قريش براى ابطال دعوتت به تو مكر كرده و خواستند تو را به يكى از امور سه‌گانه دچار سازند يا تو را حبس كنند و يا بكشند و يا بيرونت كنند، آنان مكر مى‌كنند و خداوند هم مكر مى‌كند و خدا بهترين مكر كنندگان است.

  • و ترديدى كه در آيه به منظور بيان و شرح مكر كفار ميان حبس، كشتن و بيرون كردن نموده خود دلالت مى‌كند بر اينكه كفار قريش در باره امر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و

    1.  مفردات راغب ماده «مكر».
    2.  مجمع البيان، ج 3، ص 137، جزء 9، ط بيروت‌.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

87
  • خاموش كردن نور دعوتش كه يگانه آرزويشان بود با هم مشورت كرده‌اند، و همين دلالت، رواياتى را كه در شان نزول آيه وارد شده است تاييد مى‌كند، چون در آن روايات كه - ان شاء الله - بزودى در بحث روايتى آينده خواهد آمد نيز دارد كه مشركين در «دار الندوة» در باره امر آن جناب با يكديگر گفتگو مى‌كرده‌اند.

  • ﴿وَ إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا قَالُوا قَدْ سَمِعْنَا لَوْ نَشَاءُ لَقُلْنَا مِثْلَ هَذَا...﴾ 

  • كلمه «اساطير» به معناى احاديث و جمع «اسطوره» است، و بيشتر در اخبار خرافى استعمال مى‌شود. جمله‌ ﴿قَدْ سَمِعْنَا﴾ و جمله‌ ﴿لَوْ نَشَاءُ لَقُلْنَا﴾ و همچنين تعبير به‌ ﴿مِثْلَ هَذَا﴾ با اينكه مى‌بايست گفته باشند «مثل هذه» و يا «مثلها» همه حكايت كلام مشركين است، كه اهانت ايشان را به آيات خدا و بى اعتنايى آن‌ها را نسبت به مقام رسالت مى‌رساند، و نظير آن، آيه «﴿إِنْ هَذَا إِلاَّ أَسَاطِيرُ اَلْأَوَّلِينَ﴾ نيست اين جز همان خرافات پيشينيان» است.

  • و معناى آيه اين است كه: ﴿وَ إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا﴾ وقتى آيات ما كه ترديدى در آن نيست كه از ناحيه ما است، بر ايشان تلاوت مى‌شود با اينكه به خوبى كشف مى‌كند از آن دين حقى كه ما از ايشان خواسته‌ايم مع ذلك لجاجت و عناد به خرج داده و از در توهين به امر آن، و بى اعتنايى به امر رسالت ما گفتند: ﴿قَدْ سَمِعْنَا﴾ خيلى خوب شنيديم، و فهميديم كه اين حرفها كه براى ما مى‌خوانى هيچ حقيقتى ندارد، حقيقتش اين است كه از همان خرافات عهد قديم است، ﴿لَوْ نَشَاءُ لَقُلْنَا مِثْلَ هَذَا﴾ اگر بخواهيم ما هم مى‌توانيم مثل آن را ببافيم، اما، ما به امثال اين گونه مطالب خرافى اعتنايى نداريم.

  • ﴿وَ إِذْ قَالُوا اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ...﴾ 

  • كلمه «امطار» به معناى نازل كردن چيزى است از بالا به پايين، و ليكن بيشتر در قطرات باران استعمال مى‌شود، ممكن هم هست بگوييم در لغت به معناى همان باريدن باران است، و ليكن در آمدن سنگ از آسمان بطور استعاره استعمال شده است، و به هر حال اينكه گفتند: ﴿فَأَمْطِرْ عَلَيْنَا حِجَارَةً مِنَ اَلسَّمَاءِ﴾ و به اسم آسمان تصريح كردند، براى دلالت بر اين است كه اين سنگ باريدن صرفا به نحو يك آيه از آيات آسمانى باشد، و مانند ساير آيات آسمانى هلاكت خدايى شمرده شود.

  • پس باريدن سنگ از آسمان بر سر ايشان كه درخواست آن را كرده بودند خود يكى از اقسام عذاب است، و ساير اقسام آن داخل در تحت جمله‌ ﴿أَوِ اِئْتِنَا بِعَذَابٍ أَلِيمٍ﴾ مى‌باشد، و به همين منظور يعنى به منظور اينكه تمامى اقسام باقيمانده را شامل شود كلمه عذاب را نكره و بدون الف و لام آورد، و معنايش اين است: «يا عذاب ديگرى بر ما بفرست كه دردناك

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

88
  • باشد».و اگر در ميان همه اقسام عذاب اليم، فقط سنگ باران را ذكر كردند براى اين بود كه در اين قسم عذاب، هم عذاب جسم است و هم عذاب روح، عذاب جسم است براى اينكه بدن را متالم مى‌سازد، و عذاب روح است براى اينكه متضمن ذلت و اهانت است.

  • و جمله‌ ﴿إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ﴾ دلالت لفظى دارد بر اينكه آنچه را كه از آن جناب يا به لسان قال شنيده بودند و يا به لسان حال، پى به دعوتش برده بودند اين بوده كه آن جناب مى‌خواسته است ادعا كند كه: «هذا هو الحق من عند الله - دين حقى كه از ناحيه خدا است تنها و تنها اين است كه من آورده‌ام» و در اين كلام معناى حصر نهفته است، بخلاف اينكه اگر مى‌فرمود: «هذا حق من عند الله - اين دين حق است و از ناحيه خدا است» كه آن حصر را نمى‌رساند، و اين عبارت را به كسى خطاب مى‌كنند كه اصلا بدين آسمانى و الهى معتقد و قائل نباشد مانند مشركين يعنى بت‌پرستان كه مى‌گفتند: ﴿مَا أَنْزَلَ اَللَّهُ عَلىَ بَشَرٍ مِنْ شَيْ‌ءٍ﴾ خداوند بر هيچ بشرى هيچ دينى نازل نكرده.

  • بيان اينكه جمله: ﴿إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ...﴾ حكايت كلام مشركين نيست‌

  • به خلاف عبارت اول، كه با آن به كسى خطاب مى‌كنند كه معتقد باشد به اينكه دين حقى از ناحيه خدا و رسالت الهيى كه آن دين حق را از طرف خدا تبليغ كند هست، چيزى كه هست منكر اين باشد كه آورده‌هاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و يا بعضى از آن‌ها حق و از ناحيه خدا باشد، در مقابل چنين كسى است كه گفته مى‌شود: «دين حقى كه از ناحيه خدا باشد تنها و تنها اين است كه من آورده‌ام، لا غير» و همچنين در مقام انكار چنين دعوايى است كه بطور شرطبندى گفته مى‌شود: «پروردگارا اگر اين همان دين حق است كه از ناحيه تو است پس از آسمان سنگ بر ما بباران و يا ما را به عذاب دردناكى دچار كن».

  • بنا بر اين، بنظر نزديك‌تر مى‌رسد اينكه جمله بالا حكايت كلام بعضى از مشركين نباشد كه بخاطر اتفاق همه آنان در رأى و يا بخاطر اينكه همه با اين حرف موافق بوده‌اند از طرف همه گفته شده باشد، بلكه به نظر مى‌رسد كه گويا حكايت كلام بعضى از اهل رده يعنى از طرف كسانى باشد كه قبلا اسلام آورده و سپس مرتد شده‌اند، و يا حكايت كلام بعضى از اهل كتاب باشد كه به يك دين آسمانى حق معتقد بوده‌اند دقت فرماييد آيه بعد از اين آيه كه مى‌فرمايد: ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾ اين احتمال را تاييد مى‌كند. و اما جمله ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ﴾ اگر منظور اين باشد كه مادامى كه تو در مكه و در ميان كفار قريش هستى و هنوز هجرت نكرده‌اى خداوند ايشان را عذاب نمى‌كند در اين صورت مدلول آيه اين خواهد بود كه مانع از نزول عذاب در آن ايام وجود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در ميان آنان بوده، و نيز منظور از

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

89
  • عذاب، غير عذابى خواهد بود كه بدست رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر سر ايشان آمد و ايشان را كشته و اسير كرد، چون آيات قبلى اين را نيز عذاب دانسته و در جاى ديگر هم نظاير آن را عذاب خوانده و فرموده: ﴿قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلاَّ إِحْدَى اَلْحُسْنَيَيْنِ وَ نَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ أَنْ يُصِيبَكُمُ اَللَّهُ بِعَذَابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَيْدِينَا﴾1بلكه منظور از آن، عذابى آسمانى و موجب استيصال آنان خواهد بود، مانند آن عذابهايى كه در امت‌هاى انبياى گذشته جريان داشت، و ليكن اين معنا (حمل آيه مورد بحث بر نفى عذاب استيصال) صحيح نيست، براى اينكه خداوند در آيات بسيارى مانند آيه ﴿فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صَاعِقَةً مِثْلَ صَاعِقَةِ عَادٍ وَ ثَمُودَ﴾2مشركين همين امت را به عذاب استيصال تهديد كرده، با وجود چنين تهديدات چگونه ممكن است بگوييم جمله ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ﴾ عذاب استيصال را از مشركين مكه ما دام كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مكه است نفى مى‌كند؟

  • اين در صورتى است كه مقصود از معذبين، كفار قريش و مشركين عرب باشد، و اما اگر مقصود جميع عرب و يا همه امت باشد و منظور از جمله‌ ﴿وَ أَنْتَ فِيهِمْ﴾ حيات داشتن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) باشد، در اين صورت معناى آيه شريفه اين مى‌شود كه «خداوند امت اسلام را ما دام كه تو زنده‌اى به عذاب استيصال معذب نمى‌كند» و چه بسا جمله بعديش كه مى‌فرمايد: ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾ اين معنا را تاييد كند، البته در اين صورت منظور نفى عذاب از جميع امت خواهد بود، و منافات با نزول عذاب بر بعض ايشان نخواهد داشت، هم چنان كه عذاب به معناى قتل و اسارت كه در آيات سابق گذشت بر سر بعضى از ايشان بيامد، و نيز به مقتضاى روايات، خداوند گروهى از ايشان را از قبيل ابى لهب و آن‌هايى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را استهزاء مى‌كردند عذاب نمود.

  • و بنا بر اين، آيه شريفه شامل گويندگان‌ ﴿اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ...﴾، نمى‌شود، مخصوصا با در نظر داشتن رواياتى كه مى‌گويد قائل اين حرف - به روايت صحيح بخارى - ابو جهل و به روايات ديگر نضر بن حارث بن كلده بوده، چون عذاب بر اين دو تن حتمى بود، و در روز جنگ بدر هم كشته شدند، پس آيه مورد بحث نمى‌تواند مربوط به صاحبان اين

    1. بگو آيا جز يكى از دو خير و خوشى را مى‌توان در باره ما انتظار داشته باشيد و ما اين را انتظار ميكشيم كه خداوند برساند به شما عذابى را از نزد خود و يا به دست ما، پس منتظر باشيد كه ما هم با شما منتظرانيم. - توبه، آيه 52.
    2. پس اگر روى گرداندند به ايشان بگو من شما را از صاعقه عاد و ثمود بيم ميدهم. - فصلت، آيه 13.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

90
  • قول باشد، (چون وجود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مانع از نزول عذاب بر آنان نبود) و حال آنكه ظاهر سياق آيه اين است كه جواب از قول همين قائلين است (و اين اشكالى است كه در آيه مورد بحث به نظر مى‌رسد).

  • و اين اشكال بنا به روايتى كه در شان نزول آيه وارد شده و چنين دارد كه قائلين وقتى گفتند: ﴿اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ...﴾، خداوند در جوابشان آيه‌ ﴿سَأَلَ سَائِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ لِلْكَافِرينَ لَيْسَ لَهُ دَافِعٌ﴾ را نازل كرد، شديدتر مى‌شود، براى اينكه بنا بر اين روايات جواب قائلين به‌ ﴿اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ...﴾، آيه شريفه‌ ﴿سَأَلَ سَائِلٌ﴾ است، نه آيه‌ ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ﴾ و حال آنكه گفتيم سياق اين آيه سياق جواب از آن قائلين است، و به زودى بحث در پيرامون اين روايت و روايات ديگرى كه در شان نزول اين آيه وارد شده در بحث روايتى آينده خواهد آمد - ان شاء الله – 

  • يكى از مفسرين براى اينكه هم آن معنايى كه ما كرديم بكند و هم اشكالى وارد نيايد آيه شريفه را چنين توجيه كرده كه خداى تعالى رسول الله را فرستاده تا براى عالميان رحمت و براى خصوص اين امت نعمت بوده باشد، نه نقمت و عذاب.

  • مقتضاى اينكه پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم) رحمة للعالمين است اين نيست كه مصلحت دين ناديده گرفته شود و مطلقا عذاب دنيوى براى ظالمين در كار نباشد

  • و ليكن اشكال اين توجيه اين است كه مقتضاى‌ ﴿رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ﴾ بودن اين نيست كه مصلحت دين را ناديده گرفته و در برابر ظلم‌هاى ظالمان و لو به هر درجه و پايه كه برسد سكوت كند، و براى اينكه نسبت به ظالمين نقمت نباشد صالحين را بدبخت نموده و نظام دين و دنيا را مختل سازد، هم چنان كه خود خداى تعالى فرموده: ﴿وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ﴾ رحمت من تمامى موجودات را فرا گرفته و در عين حال اين سعه رحمتش مانع از حلول غضبش نشده، به شهادت اينكه خودش در كلام خود بيان كرده كه در امتهاى گذشته چگونه غضب كرده، و ايشان را از روى زمين برانداخته است.

  • علاوه بر اين، خداى تعالى قتل و اسارتى را كه كفار قريش در جنگ بدر و ساير غزوات بدان دچار شدند عذاب ناميده، و اين عذاب را منافى با رحمة للعالمين بودن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ندانسته و در جمله‌ ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَاكَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ﴾1و همچنين در سوره‌هاى يونس، اسراء، انبياء، قصص، روم، معارج و شورى و در ديگر سوره‌ها اين امت را به عذابى واقع شدنى تهديد نموده، و خود اين مفسر آن را با رحمة للعالمين بودن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) منافى نمى‌داند با اين حال چطور نزول عذاب را بر عده كمى كه گفتند:

    1. و ترا نفرستاديم مگر اينكه براى عالميان رحمت بوده باشى. - انبياء، آيه 107.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

91
  • ﴿اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا...﴾، منافى با آن مى‌داند با اينكه يكى از مقتضيات رحمت همين است كه هر ذى حقى را به حقش رسانيده، و براى هر مظلومى از ظالمش قصاصى گرفته و هر طغيانگرى به طغيانش گرفته شود؟.

  • و اما جمله‌ ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾ ظاهرش نفى استقبالى است، چون صفت «معذبهم» و استمرارى كه جمله «يستغفرون» مفيد آن است ظهور در نفى استقبالى دارد، و جمله‌ ﴿وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾ حاليه است، و معنايش اين است كه خداوند در آينده نيز عذاب نخواهد فرستاد ما دام كه طلب آمرزش مى‌كنند.

  • اين جمله بهر معنايى كه گرفته شود با وضع مشركين مكه منطبق نمى‌شود، براى اينكه آنان مشرك و معاند بوده‌اند و در برابر حق خاضع نگشته و از هيچ ظلم و گناهى استغفار نمى‌كرده‌اند، رواياتى هم كه مى‌گويد مشركين بعد از آن حرفى كه زدند ﴿اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ...﴾ پشيمان شده و در مقام استغفار برآمده و گفتند: «غفرانك اللهم» اشكال را حل نمى‌كند، براى اينكه صرفنظر از اينكه اين روايات اعتبارش ثابت نشده خداى تعالى در كلام خودش به استغفار مشركين و مخصوصا بزرگان ايشان كه پيشوايان كفر بوده‌اند اعتنا نكرده و آن را لغو دانسته، و معلوم است كه استغفار لغو هيچ اثرى ندارد، و اگر استغفار مشركين لغو نبود، و مى‌توانست اثر اين جرمشان را كه گفتند ﴿اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنَا حِجَارَةً مِنَ اَلسَّمَاءِ...﴾، برطرف سازد ديگر جا نداشت خداوند آنان را مذمت و سرزنش نموده و در سياق آياتى نظير آيه‌ ﴿وَ إِذْ قَالُوا اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ﴾ كه ايشان را مذمت و سرزنش مى‌كند و جرائم و مظالمى را كه در باره رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين روا داشتند برمى‌شمارد ذكر فرمايد.

  • علاوه، اينكه بعد از دو آيه مى‌فرمايد: ﴿وَ مَا لَهُمْ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ اَللَّهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ...﴾ با نفى عذاب در دو آيه مورد بحث نمى‌سازد، براى اينكه ظاهر جمله مذكور اين است كه منظور از عذابى كه به آن تهديد كرده عذاب كشته شدن به دست مؤمنين است، هم چنان كه جمله بعديش كه مى‌فرمايد: ﴿فَذُوقُوا اَلْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ﴾ دلالت بر آن دارد.

  • حال كه آيه شريفه ظهور در اين معنا دارد، اگر گويندگان‌ ﴿اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ...﴾ مشركين قريش و يا برخى از آنان باشد، و منظور از عذابى هم كه نفى شده عذاب آسمانى بوده باشد ديگر انكار وقوع عذاب به معناى كشته شدن و امثال آن برايشان معنا ندارد، براى اينكه برگشت معناى آيه در اين فرض به تشديد بوده و حاصلش اين است كه مشركين

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

92
  • مستحق و سزاوار عذاب بودند، و علاوه بر شركشان جرم ديگرى داشتند و آن اين بود كه مؤمنين را از زيارت خانه خدا جلوگيرى مى‌كردند.

  • و اين نوع ترقى دادن مطلب با اثبات عذاب مناسبتر است، نه با نفى آن.

  • و اگر منظور از عذابى كه نفى مى‌كند كشته شدن و امثال آن باشد ناسازگارى جمله‌ ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ﴾ و جمله‌ ﴿فَذُوقُوا اَلْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ﴾ با جمله‌ ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ...﴾، روشن‌تر و واضح‌تر مى‌شود.

  • و چه بسا بعضى از مفسرين كه آيه شريفه را به اين معنا گرفته و آن را توجيه كرده‌اند به اينكه منظور از جمله‌ ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ﴾ عذاب اهل مكه در قبل از هجرت است و منظور از جمله‌ ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾ عذاب تمامى مردم بعد از هجرت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مدينه و ايمان آوردن و استغفار عده‌اى از ايشان است، و لذا بعضى گفته‌اند: صدر آيه قبل از هجرت نازل شده و ذيل آن بعد از هجرت.

  • و اين توجيه فسادش روشن است، براى اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در روزهاى قبل از هجرت كه در مكه و در ميان مشركين قريش مى‌زيست عده‌اى از كسانى كه به خدا ايمان آورده و او را استغفار مى‌كردند با آن حضرت بودند، و در بعد از هجرت هم باز آن حضرت در ميان مردم بوده با اينحال چه معنا دارد كه صدر آيه را به جمله‌ ﴿وَ أَنْتَ فِيهِمْ﴾ اختصاص داده و ذيل آن را به جمله‌ ﴿وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾ اختصاص دهيم؟ 

  • و اگر هم فرض كنيم كه معناى آيه اين است كه «خداوند اين امت را ما دام كه تو در ميان آنان هستى به بركت وجود تو و بعد از درگذشت تو به بركت استغفار به عذاب استيصال عذاب نمى‌كند» آن وقت علاوه بر اشكال قبلى با دو آيه بعدى كه مى‌فرمايد: ﴿وَ مَا لَهُمْ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ اَللَّهُ...﴾ جور درنمى‌آيد.

  • پس، از همه مطالبى كه گذشت و خيلى هم طولانى بود به دست آمد كه اين دو آيه يعنى آيه‌ ﴿وَ إِذْ قَالُوا اَللَّهُمَّ﴾ تا آخر آيه بعدش با آيات سابقه و لاحقه‌اش كه كلام در آن‌ها عليه كفار قريش است در يك سياق نيست، و خلاصه اين دو آيه با آيات قبل و بعدش نازل نشده.

  • آنچه كه قريب به ذهن مى‌رسد اينكه گفتار و جوابى را كه خداوند در آيه مورد بحث يعنى آيه‌ ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ﴾ حكايت كرده مربوط به مشركين نباشد، و گويا كلامى است كه از برخى اهل كتاب و يا بعضى از كسانى كه ايمان آورده و سپس مرتد شده‌اند صادر شده.

  • و با اين احتمال بعضى از رواياتى كه مى‌گويد «قائل اين كلام حارث بن نعمان فهرى است» تاييد مى‌شود، و ما روايت را در سابق در ذيل آيه شريفه‌ ﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

93
  • مِنْ رَبِّكَ...﴾1در جلد ششم اين كتاب از تفسير ثعلبى و از مجمع البيان نقل كرديم.

  • و بنا بر اين تقدير، منظور از عذاب كه در آيه نفى شده عذاب آسمانى موجب استيصال است، كه اين امت را مانند عذاب ساير امم شامل مى‌شود، و خداوند سبحان در اين آيه اين چنين عذاب را از اين امت ما دام كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) زنده و در ميان آنان است و همچنين بعد از درگذشت آن جناب ما دام كه امت استغفار مى‌كنند نفى كرده است.

  • و از جمله‌ ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾ به ضميمه آياتى كه اين امت را وعده عذابى مى‌دهد كه ميان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و امت حكم مى‌نمايد مانند آيات: ﴿وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذَا جَاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لاَ يُظْلَمُونَ﴾ 2 تا آخر آيات - برمى‌آيد كه براى اين امت در آينده روزگارى است كه استغفار از آنان منقطع گشته و ديگر مؤمنى خدا ترس كه استغفار كند نمى‌ماند و در چنان روزگارى خداوند آنان را عذاب مى‌كند.

  • ﴿وَ مَا لَهُمْ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ اَللَّهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ وَ مَا كَانُوا أَوْلِيَاءَهُ...﴾ 

  • استفهام در اينجا در معناى انكار و يا تعجب است، و ظرف‌ ﴿وَ مَا لَهُمْ﴾ فعلى در تقدير دارد كه به آن تعلق مى‌گيرد و جمله‌ ﴿أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ﴾ مفعول آن فعل است و يا به اصطلاح از قبيل تضمين است‌3، و نظير آن قولى كه در آيه‌ ﴿هَلْ لَكَ إِلىَ أَنْ تَزَكَّى﴾4گفته شده.

  • و به هر حال، آن فعلى كه در تقدير است چيزى مانند: «يثبت و يحق» است و تقديرش اين است كه: و آن چيست كه براى ايشان عذاب نكردن خدايشان را ثابت و محقق مى‌كند و حال آنكه ايشان از زيارت مسجد الحرام جلوگيرى نموده و نمى‌گذارند مؤمنين داخل آن شوند، اولياى مسجد هم كه نيستند. بنا بر اين، جمله‌ ﴿وَ هُمْ يَصُدُّونَ...﴾ حال از ضمير «يعذبهم» است و جمله‌ ﴿وَ مَا كَانُوا أَوْلِيَاءَهُ﴾ حال از ضمير «يصدون» خواهد بود.

  • ﴿إِنْ أَوْلِيَاؤُهُ إِلاَّ اَلْمُتَّقُونَ﴾ اين مفاد جمله‌ ﴿وَ مَا كَانُوا أَوْلِيَاءَهُ﴾ را تعليل مى‌كند و معنايش اين است كه ايشان نمى‌توانند اختياردار خانه خدا بوده و هر كه را بخواهند اجازه ورود داده و از

    1. مائده، آيه 67.
    2. و براى هر امتى رسولى است پس وقتى رسولشان آمد در ميانشان به عدالت داورى مى‌شود و ايشان ظلم نمى‌شوند. - يونس، آيه 47.
    3. در اصطلاح ادبى تضمين عبارت از اين است كه به لفظى معناى لفظ ديگرى را اشراب كنند و در نتيجه عمل آن را بكند.
    4. آيا خواهى كه پاكيزه شوى؟. - نازعات، آيه 18.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

94
  • ورود هر كه بخواهند جلوگيرى كنند، براى اينكه اين خانه بر اساس تقوا و ترس از خدا بنا شده و كسى جز پرهيزكاران اختياردار آن نيست. 

  • پس جمله‌ ﴿إِنْ أَوْلِيَاؤُهُ إِلاَّ اَلْمُتَّقُونَ﴾ جمله خبريه‌اى است كه مطلب را به امر روشنى كه هر صاحب عقلى آن را درك مى‌كند تعليل مى‌نمايد، نه اينكه جمله انشائيه باشد و بخواهد براى پرهيزكاران جعل ولايت بكند، شاهد گفتار ما جمله‌ ﴿وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ﴾ است كه شهادتش بر گفتار ما پوشيده نيست.

  • و منظور از عذاب، عذاب به كشته شدن و يا اعم از آن است، و اين معنا را آيه شريفه بخاطر اتصالش به آيه بعدى افاده مى‌كند، قبلا هم گفتيم كه آيه شريفه متصل به ما قبل خود نيست چون گفتيم آيه‌ ﴿وَ إِذْ قَالُوا اَللَّهُمَّ...﴾ با آيه بعديش كه مى‌فرمايد: ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ...﴾ از سياق آيات قبل و بعد خود بيرونند، و لازمه اين معنى همان است كه ما گفتيم.

  • وجوهى كه در مجمع البيان در مورد اينكه در يك آيه عذاب از مشركين نفى، و در آيه دوم اثبات شده است، نقل شده و اشكال وارد بر آن وجوه‌

  • در مجمع البيان مى‌گويد: اگر در مقام سؤال گفته شود چگونه ميان اين دو آيه كه در اولى عذاب را از مشركين نفى و در دومى اثبات نموده جمع مى‌شود؟ در جواب مى‌گوييم به سه وجه ممكن است:

  • اول اينكه منظور از عذاب در آيه اول، عذاب استيصال و از سنخ آن عذابهايى است كه امم گذشته به وسيله آن منقرض شده‌اند، و منظور از آن در آيه دومى عذاب كشته شدن به شمشير و اسارت و غير آن است كه مشركين بعد از مهاجرت و بيرون شدن مؤمنين از ميان آنان بدان گرفتار مى‌شوند.

  • دوم اينكه بگوييم مقصود خداى تعالى اين است كه عذاب آخرت را براى آنان اثبات نموده و مى‌فرمايد: چرا خداوند در آخرت عذابشان نكند؟ و مقصودش در آيه اولى عذاب دنيا است، و اين جواب از جبائى است.

  • جواب سوم اين است كه آيه اولى اثر و اقتضاى استغفار را بيان نموده و مقصود در آن اين است كه خداوند ايشان را به عذاب آخرت معذب نمى‌كند تا زمانى كه استغفار كنند، و وقتى استغفار در ميان ايشان متروك شد معذب مى‌شوند آن گاه بيان مى‌كند كه استحقاقشان براى عذاب بخاطر جلوگيريشان از زيارت مسجد الحرام است‌1.

  • اشكالى كه در هر سه وجه هست اين است كه اصلا سؤال مزبور مورد ندارد تا به اين سه وجه جواب داده شود، زيرا وقتى آن سؤال و اشكال مورد دارد كه اين دو آيه با هم متصل

    1.  مجمع البيان، ج 4، ص 540، ط تهران‌.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

95
  • باشند، و ما گفتيم كه آيه اول و آيه قبل از آن با آيات قبل و بعدشان متصل نيستند - اين اشكال اجمالى.

  • و اما اشكال تفصيلى - اشكالى كه متوجه وجه اول است اين است كه به بيانى كه گذشت سياق آيه - آيه دوم در بيان مجمع - سياق تشدد و ترقى دادن مطلب است و اين با نفى عذاب در آيه قبليش نمى‌سازد، هر چند عذاب نفى شده در آن غير از عذابى باشد كه در دومى اثبات كرده.

  • و اشكال وجه دوم اين است كه سياق آيه‌ ﴿وَ مَا لَهُمْ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ اَللَّهُ﴾ منافات دارد با اينكه منظور از عذاب در آن عذاب اخروى باشد، مخصوصا از نظر اينكه در آيه بعدش - كه با آيه اول در يك سياق است - مى‌فرمايد: ﴿فَذُوقُوا اَلْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ﴾.

  • و اما وجه سوم - اشكال اين وجه اين است كه بدون شك مخالف با ظاهر آيه است، چون ظاهر آيه اين است كه مى‌خواهد استغفار را بنحو حالت استمرارى براى ايشان اثبات كند، نه اصل اقتضاى آن را.1

  • ﴿وَ مَا كَانَ صَلاَتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَيْتِ إِلاَّ مُكَاءً وَ تَصْدِيَةً فَذُوقُوا اَلْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ﴾ 

  • كلمه «مكاء» - به ضم ميم - به معناى صفير (سوت) است و «مكاء» - با تشديد كاف - كه بر وزن صيغه مبالغه است، مرغى است در حجاز كه داراى صفير شديدى است، و مثل معروف عرب كه مى‌گويند: «بنيك حمرى و مكئكينى»2. نيز به اين معنا است، و كلمه «تصدية» به معناى كف زدن است.

  • ضمير «هم» در جمله‌ ﴿وَ مَا كَانَ صَلاَتُهُمْ﴾ به مانعين از زيارت مسجد الحرام كه در آيه قبلى ذكر شدند برمى‌گردد، و آنان عبارت بودند از مشركين قريش. و جمله‌ ﴿فَذُوقُوا اَلْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ﴾ به قرينه فاء تفريعى كه بر سر آن است وعده عذاب را منجز مى‌كند.

  • و از همين جا است كه احتمال اينكه اين آيه و آيه قبليش متصل و كلام واحدى باشند

    1. توضيح اينكه، مى‌خواهد بفرمايد اينان كه استغفار مى‌كنند عذاب نمى‌شوند نه اينكه اگر استغفار كنند عذاب نمى‌شوند. (مترجم).
    2. اين كلام يك مثل عربى است، و اصل آن از اينجا بوده كه مردى در قحط سالى مقدارى غذا به خانه آورده و به زنش داد، زن غذا را ميان خود و فرزندانشان بطور مساوى تقسيم كرد، شوهر از در اعتراض گفت: فرزندانت را حمر (مرغى است كوچك) قرار ده و مرا مكاء (مرغى است بزرگتر) خود به حساب آور، و اين مرد عرب در اين مثل از دو اسم جامد فعل امر ساخته است.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

96
  • تاييد مى‌شود، و با در نظر داشتن اينكه جمله‌ ﴿وَ مَا كَانَ...﴾ جمله‌اى است حاليه معناى هر دو آيه چنين مى‌شود: «چرا خداوند عذابشان نكند و حال آنكه همينهايند كه بندگان مؤمن را از مسجد الحرام جلوگيرى مى‌كنند، نماز خواندنشان در خانه خدا جز ملعبه‌اى از سوت كشيدن و دست زدن نبود، پس چون چنين بود اينك بايد عذاب را به كيفر اينكه كفر مى‌ورزيدند بچشند» التفات از غيبت ﴿كَانَ صَلاَتُهُمْ﴾ به خطاب (فذوقوا) به منظور رسا ساختن تشديد بكار رفته است.

  • اشاره به اينكه متروك ماندن خانه كعبه، مؤاخذه و عذاب الهى در پى دارد

  • از اين دو آيه استفاده مى‌شود كه خانه محترم كعبه هر وقت به خاطر جلوگيرى اشخاصى متروك بماند مؤاخذه و عذاب الهى را به بار مى‌آورد، على (علیه السلام) هم در يكى از وصيتهايش فرموده: «الله الله فى بيت ربكم فانه ان ترك لم تنظروا»1.

  • ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ...﴾ 

  • اين آيه حال كفار را بيان مى‌كند كه چطور مساعيشان در باطل كردن دعوت خدا و جلوگيرى از سلوك رهروان طريق خدا خنثى و بى اثر است، و اين معنا را جمله‌ ﴿فَسَيُنْفِقُونَهَا ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ...﴾ شرح مى‌دهد. و به اين سياق ظاهر مى‌شود كه جمله‌ ﴿وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا إِلىَ جَهَنَّمَ يُحْشَرُونَ﴾ به منزله تعليل است، و حاصل معناى آيه اين است كه: كفر مشركين بحسب سنتى كه خداوند در اسباب دارد بزودى وادارشان مى‌كند به اينكه در راه ابطال دعوت و براى جلوگيرى از راه حق فعاليت كنند، و اموالشان را در راه اين غرضهاى آلوده و فاسد خرج كنند، غافل از اينكه ظلم و فسق و هر فساد ديگرى كسى را بسوى رستگارى و گرفتن نتيجه رهبرى نمى‌كند، پس در نتيجه اموالى كه در اين راه خرج كرده‌اند هدر رفته و ضايع شدن اموال باعث حسرتشان مى‌شود، آن گاه مغلوب شده و از اموالشان سودى نمى‌برند، براى اينكه كفار سر از قبر بسوى دوزخ برمى‌دارند، و اعمال دنيايى آنان از قبيل اجتماع بر شر و خروج براى جنگ با خدا و رسولش در ازاء حشر بسوى جهنم قرار مى‌گيرد.

  • و جمله‌ ﴿فَسَيُنْفِقُونَهَا ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ...﴾ از پيشگوييها و خبرهاى غيبى قرآن است، توضيح اينكه، سوره انفال - كه اين آيه در آن واقع شده - بعد از جنگ بدر نازل شده، پس گويا در اين آيه به جنگهايى كه به فاصله كمى رخ مى‌دهد يعنى جنگ احد و يا احد و غير آن اشاره مى‌كند، در جمله‌ ﴿فَسَيُنْفِقُونَهَا ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً﴾ از جنگ احد و يا احد و غير آن

    1. خدا را كه در بزرگ داشت خانه پروردگارتان كوتاهى مكنيد، چه اگر متروك بماند خداوند مهلتتان نمى‌دهد، نهج البلاغه صبحى صالح، ص 422.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

97
  • خبر داده و در جمله‌ ﴿ثُمَّ يُغْلَبُونَ﴾ از فتح مكه خبر مى‌دهد، و در جمله‌ ﴿وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا إِلىَ جَهَنَّمَ يُحْشَرُونَ﴾ از حال كسانى كه از قريش موفق به دين اسلام نمى‌شوند پيشگويى مى‌كند.

  • توضيح معناى آيه شريفه: ﴿لِيَمِيزَ اَللَّهُ اَلْخَبِيثَ مِنَ اَلطَّيِّبِ...﴾ 

  • ﴿لِيَمِيزَ اَللَّهُ اَلْخَبِيثَ مِنَ اَلطَّيِّبِ وَ يَجْعَلَ اَلْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلىَ بَعْضٍ فَيَرْكُمَهُ جَمِيعاً فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ أُولَئِكَ هُمُ اَلْخَاسِرُونَ﴾ 

  • «خبيث» و «طيب» ناپاك و پاك دو معناى مقابل يكديگرند، و شرحشان گذشت.

  • و «تمييز» به معناى بيرون كردن چيزى از ميان مخالف آن و پيوستنش به موافق آن است، پيوستنى كه آن را از مخالفش جدا سازد. و كلمه «ركم» به معناى جمع كردن و قرار دادن چيزى است بر روى چيزى ديگر، ابر پر پشت را هم از همين جهت‌ ﴿سَحَابٌ مَرْكُومٌ﴾ مى‌گويند كه قطعات آن رويهم قرار دارد، پس‌ ﴿سَحَابٌ مَرْكُومٌ﴾ يعنى مجتمع ابر و مجموع آن، و تراكم اشياء به معناى رويهم قرار گرفتن آن‌ها است.

  • اين آيه در موضع تعليل و بيان علت پيشگوييهايى است كه در آيه سابق بر حسب سنت طبيعى از حال كفار كرده بود، و آن اين بود كه كفار با تمام امكانات و قدرتى كه دارند نمى‌توانند نور خدا را خاموش نموده و از راه خدا جلوگيرى كنند، آرى در اين راه و بدين منظور اموال خود را خرج نموده و مساعى خود را به كار مى‌برند، و ليكن به مقصد نامشروع خود راه نبرده و به آرزوى خود نمى‌رسند، بلكه اموالشان هدر رفته، و اعمالشان بى اثر مى‌شود، و وقتى مى‌بينند كه كوشش‌هايشان به نتيجه نمى‌رسد حسرت برده و شكست مى‌خورند.

  • و اين بدان علت است كه چنين اعمال و تقلب‌ها در سير خود محكوم سنت الهى است و متوجه غايت و نتيجه‌اى است كه پروردگار در عالم تكوين قرار داده، و آن سنت اين است كه در اين نظام جارى، خير و شر و خبيث و طيب از يكديگر جدا مى‌گردد، خبيثها رويهم قرار گرفته و وقتى مجتمع و متراكمى از شر تشكيل مى‌يابد آن را در جهنم قرار مى‌دهد، آرى آن غايت و هدفى كه قافله شر به سوى آن است جهنم است، و بدون استثناء تمامى خبيثها به آن دار البوار خواهند رفت هم چنان كه غايت و نهايت خير و طيب بهشت است، آن دسته همه زيانكار و اين دسته همه رابح و رستگارند.

  • از اينجا معلوم مى‌شود كه جمله‌ ﴿لِيَمِيزَ اَللَّهُ اَلْخَبِيثَ مِنَ اَلطَّيِّبِ...﴾ قريب به مضمون آيه‌اى است كه خداوند در آن براى حق و باطل مثل زده و فرموده: ﴿أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ اَلسَّيْلُ زَبَداً رَابِياً وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي اَلنَّارِ اِبْتِغَاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اَللَّهُ اَلْحَقَّ وَ اَلْبَاطِلَ فَأَمَّا اَلزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاءً وَ أَمَّا مَا يَنْفَعُ اَلنَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

98
  • اَلْأَرْضِ﴾1و اين آيه به يك قانون كلى الهى اشاره مى‌كند، و آن اين است كه بطور كلى فرع هر چيزى به اصل خودش ملحق مى‌شود.

  • ﴿قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَنْتَهُوا يُغْفَرْ لَهُمْ مَا قَدْ سَلَفَ...﴾ 

  • كلمه «انتهاء» به معناى ترك و صرفنظر كردن از عملى است به خاطر نهى از آن، و كلمه «سلوف» به معناى تقدم است، و «سنت» طريقه و روش را گويند.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در اين آيه مامور شده كه آن را بر كفار قريش قرائت نموده و ابلاغ بدارد، و در معناى آن هم تطميع هست و هم تهديد، و حقيقتش دعوت به اين است كه جنگ و فتنه انگيزى را ترك كنند تا خداوند بخاطر آن از ايشان آن قتل و آزارى را كه در باره مؤمنين روا داشته بودند بيامرزد و اگر از آنچه نهى شده‌اند دست برندارند، همان سنت خدا كه در باره نياكان ايشان جريان يافت، و نياكان آنان را هلاك و منقرض ساخت و كوششهايشان را هدر داد در حق ايشان نيز جريان مى‌يابد.

  • معناى آيه شريفه: ﴿وَ قَاتِلُوهُمْ حَتَّى لاَ تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ اَلدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ...﴾ 

  • ﴿وَ قَاتِلُوهُمْ حَتَّى لاَ تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ اَلدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ فَإِنِ اِنْتَهَوْا فَإِنَّ اَللَّهَ بِمَا يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ...﴾ 

  • اين آيه و آيه بعدش مشتمل است بر تكليف مؤمنين به وظيفه‌اى، در قبال آن وظيفه‌اى كه كفار در آيه قبلى مكلف به آن بودند، به اين معنا كه در آيه قبل فرموده بود: «به كفار بگو اگر از دشمنى خدا و رسولش دست بردارند جرائم گذشته‌شان آمرزيده مى‌شود، و اگر آن خرابكارى‌ها را تكرار كنند خوب مى‌دانند كه بر نياكانشان چه گذشت»، آن گاه در اين آيه مى‌فرمايد به آنان چنين بگو: و اما تو و مؤمنين زنهار كه در مهم خود كه همان اقامه دين و تصفيه كردن و صالح ساختن محيط براى مؤمنين است كوتاهى و سستى نكنيد، و به قتال كفار بپردازيد تا اين فتنه‌ها كه هر روز به راه مى‌اندازند خاتمه پذيرد و ديگر هواى فتنه‌انگيزى در سر نپرورانند، اگر دست بردارند كه خداوند به پاداش اعمالى كه از ايشان ببيند جزاى خيرشان مى‌دهد، و اگر سرپيچى كنند و هم چنان فتنه و جنگ به راه اندازند، شما نيز جنگ را ادامه دهيد كه خداوند ياور شما است، بايد اين را بدانيد و سستى و ترس به خود راه ندهيد.

    1. فرو فرستاد از آسمان آبى را پس هر آبگيرى بقدر ظرفيتش جريان يافت، پس سيل كفى برآمده بر گرفت، همچنين از آنچه (از فلزات) به طلب درست كردن زيور و يا ابزار آتش بر آن مى‌دميد كفى مانند كف آب (روى مذابش قرار مى‌گيرد) خداوند حق و باطل را اين چنين (به آب و فلز مذاب - و كف روى آن دو) بر هم مى‌زند اما كف پس با خشكيدن سيل از بين مى‌رود، و اما آنچه به درد مردم مى‌خورد در زمين باقى مى‌ماند. - رعد، آيه 17.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

99
  • «فتنه» به معناى هر چيزى است كه نفوس به آن آزمايش شوند، و قهرا چيزى بايد باشد كه بر نفوس گران آيد، و ليكن بيشتر در پيش‌آمدهاى جنگى و ناامنى‌ها و شكستن پيمانهاى صلح استعمال مى‌شود. كفار قريش گروندگان به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را قبل از هجرت آن جناب و تا مدتى بعد از آن در مكه مى‌گرفتند و شكنجه مى‌دادند و به ترك اسلام و برگشت به كفر مجبور مى‌كردند، و اين خود فتنه ناميده مى‌شد.

  • و از معناى سابق كه سياق آن را افاده مى‌كرد برمى‌آيد كه جمله‌ ﴿وَ قَاتِلُوهُمْ حَتَّى لاَ تَكُونَ فِتْنَةٌ﴾ كنايه از اين است كه با جنگ تضعيف شده و ديگر به كفر خود مغرور نشوند، و ديگر فتنه‌اى كه مؤمنين را مفتون سازد برنينگيزند، و در نتيجه دين همه‌اش از خدا باشد، و كسى مردم را به خلاف آن دعوت نكند. و نيز برمى‌آيد كه منظور از «انتهاء» در جمله‌ ﴿فَإِنِ اِنْتَهَوْا فَإِنَّ اَللَّهَ بِمَا يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ﴾ انتهاى از قتال باشد، و به همين جهت جمله‌ ﴿فَإِنَّ اَللَّهَ بِمَا يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ﴾ را مرادف‌ ﴿فَإِنِ اِنْتَهَوْا﴾ قرار داد يعنى در اين هنگام است كه خداوند در بين آنان حكم مى‌كند به آنچه كه مناسب با اعمالشان باشد، و او به اعمالشان بصير است.

  • و نيز برمى‌آيد كه منظور از جمله‌ ﴿وَ إِنْ تَوَلَّوْا...﴾، اين است كه اگر از اطاعت اين نهى سرباز زدند و از جنگ دست برنداشته و هم چنان به فتنه‌انگيزى ادامه دادند بايد شما بدانيد كه خداوند سرپرست و ياور شما است و با وثوق به يارى خدا با آنان مصاف شويد كه او نيكو سرپرست و نيكو ياور است.

  • پس اين معنا هم روشن شد كه جمله‌ ﴿وَ يَكُونَ اَلدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ﴾ منافاتى با باقى گذاردن اهل كتاب به دين خود در صورتى كه به ذمه اسلام درآمده و جزيه دهند ندارد، پس بين اين آيه و آيه‌ ﴿حَتَّى يُعْطُوا اَلْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صَاغِرُونَ﴾1نسبت ناسخيت و منسوخيت در كار نيست.

  • بعضى از مفسرين در معناى «انتهاء» و «مغفرت» و غير آن از مقررات آيات سه‌گانه مورد بحث وجوهى دارند كه چون تعرض به آن‌ها فايده زيادى ندارد از نقلش خوددارى مى‌نماييم.

  • در بعضى از روايات دارد كه: ﴿نِعْمَ اَلْمَوْلىَ وَ نِعْمَ اَلنَّصِيرُ﴾ از اسماء حسناى خدا است، و در اين صورت مسلما منظور از اسم، اسم به معناى مصطلح نخواهد بود، چون اسم مصطلح مفرد است‌ ﴿نِعْمَ اَلْمَوْلىَ وَ نِعْمَ اَلنَّصِيرُ﴾ دو جمله هستند بلكه منظور از آن لفظى است كه به پاره‌اى از مصاديق اختصاص دارد، هم چنان كه نظيرش در باره جمله‌ ﴿لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لاَ نَوْمٌ﴾ وارد شده كه از اسماء حسنا است، و بحث در اسماء حسنا در ذيل آيه ﴿وَ لِلَّهِ اَلْأَسْمَاءُ

    1. تا آنكه جزيه راى نقد بپردازند در حالى كه خوار و ذليلند. - توبه، آيه 29.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

100
  • اَلْحُسْنىَ﴾1 در جلد هشتم اين كتاب گذشت.

  • بحث روايتى [رواياتى در ذيل آيه شريفه: ﴿وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا...﴾ در مورد توطئه قتل پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) در مكه، و هجرت آن حضرت به مدينه]

  • در تفسير قمى در ذيل آيه‌ ﴿وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا...﴾ گفته است: اين آيه در مكه و قبل از هجرت نازل شده‌2.

  • و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابو الشيخ از ابن جريح روايت كرده‌اند كه گفت: آيه‌ ﴿وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ مكى است‌3.

  • مؤلف: اين معنا از ظاهر آن روايتى كه نيز الدر المنثور4 از عبد بن حميد از معاوية بن قره نقل مى‌كند استفاده مى‌شود، ليكن خواننده محترم بخاطر دارد كه گفتيم سياق آيات مساعد با اين معنا نيست.

  • و نيز در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، احمد، عبد بن حميد، ابن منذر، طبرانى، ابو الشيخ، ابن مردويه و ابو نعيم در كتاب دلائل و خطيب همگى از ابن عباس (رضى الله عنهما) روايت كرده‌اند كه در باره آيه‌ ﴿وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ﴾ گفته است: قريش شبى در مكه مجلس شور تشكيل داده برخى از ايشان گفتند: وقتى صبح شد او را گرفته و در بند كنيد مقصودشان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بود بعضى ديگر گفتند: بلكه او را بكشيد، و عده‌اى رأى دادند كه بايد او را از مكه بيرون كنيد. خداوند رسول گرامى خود را از تصميم ايشان آگاه كرد، و آن شب على (رضى الله عنه) در بستر پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم) خوابيد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شبانه از شهر خارج شد تا به غار رسيد، مشركين اطراف خانه را محاصره كرده و على (علیه السلام) را به خيال اينكه پيغمبر است تحت نظر گرفتند، صبح كه شد يكباره به درون خانه يورش برده و وقتى با على (رضى الله عنه) روبرو شدند فهميدند كه خداوند نقشه ايشان را خنثى كرده، از على (علیه السلام) پرسيدند، رفيقت كجا است؟ فرمود: نمى‌دانم، ناچار اثر پاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را گرفته و هم چنان پيش مى‌رفتند تا به كوه رسيدند، در آنجا اثر را گم كرده و ناگزير به بالاى كوه رفته و به در غار رسيدند، ديدند عنكبوت به در غار تار تنيده با

    1. اعراف، آيه 180.
    2.  تفسير قمى، ج 1، ص 273.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 180.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 180.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

101
  • خود گفتند: اگر وارد اين غار شده باشد معقول نيست كه عنكبوت به در آن تار تنيده باشد، به ناچار برگشتند. و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سه شب در آنجا توقف كرد1.

  • و در تفسير قمى مى‌گويد: سبب نزول اين آيه آن بود كه وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مكه دعوت خود را علنى كرد دو قبيله اوس و خزرج نزد او آمدند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به ايشان فرمودند: آيا حاضريد از من دفاع كنيد و صاحب جوار من باشيد، و من هم كتاب خدا را بر شما تلاوت كنم و ثواب شما در نزد خدا بهشت بوده باشد؟ گفتند: آرى، از ما براى خودت و براى پروردگارت هر پيمانى كه خواهى بگير، فرمود: قرار ملاقات بعدى شب نيمه ايام تشريق، و محل ملاقات عقبه، اوس و خزرج از آن جناب جدا شده و به انجام مناسك حج پرداختند آن گاه به منى برگشتند، و آن سال با ايشان جمع بسيارى نيز به حج آمده بودند.

  • روز دوم از ايام تشريق كه شد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به ايشان فرمود: وقتى شب شد همه در خانه عبد المطلب در عقبه حاضر شويد، و مواظب باشيد كسى بيدار نشود، و نيز رعايت كنيد كه تك تك وارد شويد، آن شب هفتاد نفر از اوس و خزرج در آن خانه گرد آمدند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به ايشان فرمود: آيا حاضريد از من دفاع كنيد و مرا در جوار خود بپذيريد تا من كتاب پروردگارم را بر شما بخوانم و پاداش شما بهشتى باشد كه خداوند ضامن شده؟.

  • از آن ميان اسعد بن زراره و براء بن معرور و عبد الله بن حزام گفتند: آرى، يا رسول الله، هر چه مى‌خواهى براى پروردگارت و براى خودت شرط كن. حضرت فرمود: اما آن شرطى كه براى پروردگارم مى‌كنم اين است كه فقط او را پرستش كنيد، و چيزى را شريك او نگيريد، و آن شرطى كه براى خودم مى‌كنم اين است كه از من و اهل بيت من به همان نحوى كه از خود و اهل و اولاد خود دفاع مى‌كنيد، دفاع كنيد. گفتند: پاداش ما در مقابل اين خدمت چه خواهد بود؟ فرمود: بهشت خواهد بود در آخرت، و در دنيا پاداشتان اين است كه مالك عرب مى‌شويد و عجم هم به دين شما درمى‌آيند، و در بهشت پادشاه خواهيد بود. گفتند: اينك راضى هستيم.

  • حضرت فرمود: دوازده نفر نقيب را از ميان خود انتخاب كنيد تا بر اين معنا گواه شما باشند، هم چنان كه موسى از بنى اسرائيل دوازده نقيب گرفت. به اشاره جبرئيل كه مى‌گفت: اين نقيب، اين نقيب، دوازده نفر تعيين شدند، نه نفر از خزرج، و سه نفر از اوس، از خزرج اسعد بن

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 179.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

102
  • زراره، براء بن معرور، عبد الله بن حزام (پدر جابر بن عبد الله)، رافع بن مالك، سعد بن عباده، منذر بن عمر، و عبد الله بن رواحه، سعد بن ربيع و عبادة بن صامت و از اوس ابو الهيثم بن تيهان كه از اهل يمن بود، اسيد بن حصين و سعد بن خيثمه تعيين گرديدند.

  • وقتى اين مراسم به پايان رسيد و همگى با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بيعت كردند، ابليس در ميان قريش و طوايف ديگر عرب بانگ برداشت كه اى گروه قريش و اى مردم عرب! اين محمد است و اين بى دينان مدينه‌اند كه در محل جمره عقبه با وى براى محاربه با شما بيعت مى‌كنند، و فريادش چنان بود كه همه اهل منى آن را شنيدند، قريش به هيجان آمده و با اسلحه به طرف آن حضرت روى آوردند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم اين صدا را شنيد، و به انصار دستور داد تا متفرق شوند، انصار گفتند: يا رسول الله، اگر دستور فرمايى با شمشيرهاى خود در برابرشان ايستادگى كنيم، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: من به چنين چيزى مامور نشده‌ام، و خداوند اذنم نداده كه با ايشان بجنگم، گفتند: آيا تو هم با ما به مدينه مى‌آيى؟ فرمود: من منتظر امر خدايم.

  • در اين ميان قريش همگى با اسلحه روى آوردند، حمزه و امير المؤمنين (علیه السلام) در حالى كه شمشيرهايشان همراهشان بود بيرون شده و در كنار عقبه راه را بر قريش گرفتند، وقتى چشم قريشيان به آن دو نفر افتاد گفتند: براى چه اجتماع كرده بوديد؟ حمزه گفت: ما اجتماع نكرديم و اينجا كسى نيست، و اين را هم بدانيد كه به خدا سوگند احدى از اين عقبه نمى‌گذرد مگر اينكه من به شمشير خود او را از پا درمى‌آورم.

  • قريش اين را كه ديدند به مكه برگشته و با خود گفتند: ايمن از اين نيستيم كه يكى از بزرگان قريش به دين محمد درآمده و او و پيروانش به همين بهانه در دار الندوة اجتماع كنند، و در نتيجه مرام ما تباه گردد و قانون قريشيان چنين بود كه كسى داخل دار الندوة نمى‌شد مگر اينكه چهل سال از عمرش گذشته باشد لذا به منظور پيشگيرى از چنين پيشامدى بى درنگ در دار الندوة مجلس تشكيل داده و چهل نفر از سران قريش گرد هم جمع شدند، و ابليس به صورت پيرى سالخورده در انجمن ايشان درآمد، دربان پرسيد تو كيستى؟ گفت: من پيرى از اهل نجدم كه هيچ گاه رأى صائبم را از شما دريغ نداشته‌ام و چون شنيده‌ام كه در باره اين مرد انجمن كرده‌ايد آمده‌ام تا شما را كمك فكرى كنم. دربان گفت: اينك در آى، ابليس داخل شد.

  • بعد از آنكه جلسه وارد شور شد ابو جهل گفت: اى گروه قريش! همه مى‌دانند كه هيچ طايفه از عرب به پايه عزت ما نمى‌رسد، ما خانواده خدائيم، همه طوائف عرب سالى دو بار بسوى ما كوچ مى‌كنند، و ما را احترام مى‌گذارند، علاوه، ما در حرم خدا قرار داريم كسى را

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

103
  • جرأت آن نيست كه به ما طمع ببندد ما چنين بوده‌ايم تا اينكه محمد بن عبد الله در ميان ما پيدا شد، و چون او را مردى صالح و بى سر و صدا و راستگو يافتيم به لقب امين او را ملقب كرديم، تا آنكه رسيد به آنجا كه رسيده، ما هم چنان پاس حرمتش را داشتيم، ولى از اين رفتار سوء استفاده كرد و ادعا كرد كه فرستاده خدا است، و اخبار آسمان را برايش مى‌آورند، عقايد ما را خرافى دانست، و خدايان ما را ناسزا گفت و جوانانمان را از راه بيرون كرد، و ميان جماعت‌هاى ما تفرقه انداخت، هيچ لطمه‌اى بزرگتر از اين نبود كه پدران و نياكان ما را دوزخى خواند و من اينك فكرى در باره او كرده‌ام، گفتند: چه فكرى كرده‌اى؟ گفت: من صلاح مى‌بينم مردى از ميان خود انتخاب كنيم تا او را بكشد، اگر بنى هاشم به خون خواهى او برخاستند به جاى يك خونبها ده خونبها به ايشان مى‌پردازيم. 

  • خبيث (ابليس) گفت: اين رأى ناپسند و نادرستى است، گفتند: چطور؟ گفت: براى اينكه قاتل محمد را خواهند كشت، و آن كداميك از شما است كه خود را به كشتن دهد؟، آرى اگر محمد كشته شود بنى هاشم و هم سوگندان خزاعى ايشان به تعصب درآمده و هرگز راضى نمى‌شوند كه قاتل محمد آزادانه روى زمين راه برود، و قهرا ميان شما و ايشان جنگ واقع خواهد شد و در حرمتان به كشت و كشتار وادار مى‌گرديد.

  • يكى ديگر از ايشان گفت: من رأى ديگرى دارم، ابليس گفت: رأى تو چيست؟ گفت: او را در خانه‌اى زندانى كنيم و قوت و غذايش دهيم تا مرگش برسد، و مانند زهير و نابغه و امرء القيس بميرد. ابليس گفت: اين از رأى ابو جهل نكوهيده‌تر و خبيث‌تر است. گفتند: چطور؟ گفت: براى اينكه بنى هاشم به اين پيشنهاد رضايت نمى‌دهند، و در يكى از موسم‌ها كه همه اعراب به مكه مى‌آيند نزد اعراب استغاثه برده و به كمك ايشان محمد را از زندان بيرون مى‌آورند.

  • يكى ديگر از ايشان گفت: نه، و ليكن او را از شهر و ديار خود بيرون نموده و خود به فراغت بتهايمان را پرستش مى‌كنيم. ابليس گفت: اين از آن دو رأى نكوهيده‌تر است. گفتند: چطور؟ گفت: براى اينكه شما زيباترين و زبان‌آورترين و فصيح‌ترين مردم را از شهر و ديار خود بيرون مى‌كنيد، و او را بدست خود به اقطار عرب راه مى‌دهيد، و او همه را فريفته و به زبان خود مسحور مى‌كند، يك وقت خبردار مى‌شويد كه سواره و پياده عرب مكه را پر كرده متحير و سرگردان مى‌مانيد.

  • بناچار همگى به ابليس گفتند: پس تو اى پير مرد بگو كه رأى چيست؟ ابليس گفت: جز يك پيشنهاد هيچ علاج ديگرى در كار او نيست، پرسيدند آن پيشنهاد چيست؟ گفت: آن

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

104
  • اين است كه از هر قبيله‌اى از قبائل و طوائف عرب يك نفر انتخاب شود، حتى يك نفر هم از بنى هاشم، و اين عده هر كدام يك كارد و يا آهن و يا شمشيرى برداشته و نابهنگام بر سرش ريخته همگى دفعتا بر او ضربه‌اى وارد آورند، تا معلوم نشود به ضربه كداميك كشته شده، و در نتيجه خونش در ميان قريش متفرق و گم شود، و بنى هاشم نتوانند به خون خواهى او قيام كنند، چون يك نفر از خود ايشان شريك بوده، و اگر بناچار مطالبه خونبها كردند شما مى‌توانيد سه برابر آن را هم بدهيد، گفتند: آرى، ده برابر مى‌دهيم، آن گاه همگى رأى پير مرد نجدى را پسنديده و بر آن متفق شدند، و از بنى هاشم ابو لهب عموى پيغمبر داوطلب شد.

  • از طرفى جبرئيل به رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل شد و براى وى خبر آورد كه قريش در دار الندوة اجتماع نموده و عليه تو توطئه مى‌كنند، خداوند اين آيه را نازل كرد: ﴿وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اَللَّهُ وَ اَللَّهُ خَيْرُ اَلْمَاكِرِينَ﴾.

  • آن شبى كه قريشيان مى‌خواستند آن حضرت را به قتل برسانند اجتماع كرده به مسجد الحرام درآمدند، و شروع كردند به سوت زدن و كف زدن و دور خانه طواف كردن، خداوند در اين باره آيه‌ ﴿وَ مَا كَانَ صَلاَتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَيْتِ إِلاَّ مُكَاءً وَ تَصْدِيَةً﴾ را نازل كرد، كه منظور از «مكاء» سوت زدن و منظور از «تصدية» كف زدن است، و اين آيه بدنبال آيه‌ ﴿وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ نازل شده، هر چند بعد از آيات بسيارى در قرآن نوشته شده است.

  • وقتى خواستند بر آن حضرت درآمده و به قتلش برسانند، ابو لهب گفت: من نمى‌گذارم شبانه به خانه او درآييد، براى اينكه در خانه زن و بچه هست، و ما ايمن نيستيم از اينكه دست خيانت‌كارى به آنان نرسد، لذا او را تا صبح تحت نظر مى‌گيريم وقتى صبح شد وارد شده و كار خود را مى‌كنيم، به همين منظور آن شب تا صبح اطراف خانه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خوابيدند.

  • از طرفى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود تا بسترش را بگستردند، آن گاه به على بن ابى طالب (علیه السلام) فرمود: جانت را فداى من كن، عرض كرد: چشم يا رسول الله، فرمود: در بستر من بخواب و پتوى مرا به سر بكش، على (علیه السلام) در بستر پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم) خوابيد و پتوى آن حضرت را بر سر كشيد.

  • آن گاه جبرئيل آمد و دست رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را گرفت و از منزل بيرون برد، و از ميان قريشيان كه همه در خواب بودند عبور داد، و اين در حالى بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آيه‌ ﴿وَ جَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

105
  • يُبْصِرُونَ﴾1را مى‌خواند. جبرئيل گفت: راه ثور را پيش گير، و ثور كوهى است بر سر راه منى و از اين جهت ثور (گاو) ناميده‌اند كه كوهانى نظير كوهان گاو دارد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وارد غار ثور شده و در آنجا چه شد بماند.

  • وقتى صبح شد قريش به درون خانه ريخته و يكسره بطرف بستر رفتند، على (علیه السلام) از رختخواب پريد و در برابرشان ايستاد و گفت: چكار داريد؟ گفتند: محمد كجا است؟ گفت: مگر او را به من سپرده بوديد؟ شما خودتان مى‌گفتيد: او را از شهر و ديار خود بيرون مى‌كنيم، او هم (قبل از اينكه شما بيرونش كنيد) خودش بيرون رفت، قريش رو به ابى لهب آورده و او را به باد كتك گرفته و گفتند: اين نقشه تو بود كه از سر شب ما را به آن فريب دادى.

  • به ناچار راه كوه‌ها را پيش گرفته و هر يك بطرفى رهسپار شدند، در ميان آنان مردى بود از قبيله خزاعه به نام «ابو كرز» كه جاى پاى اشخاص را خوب تشخيص مى‌داد، قريشيان به او گفتند: امروز روزى است كه تو بايد هنرنمايى كنى، ابو كرز به در خانه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمد و به قريشيان جاى پاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را نشان داد و گفت: به خدا سوگند اين جاى پا مانند جاى پايى است كه در مقام است - منظور جاى پاى ابراهيم (علیه السلام) است. مترجم - و چون آن شب ابو بكر به طرف منزل رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مى‌آمد و حضرت او را برگردانيد و با خود به غار برد ابو كرز گفت: اين جاى پا مسلما جاى پاى ابى بكر و يا جاى پاى پدر او است، آن گاه گفت شخص ديگرى غير از ابى بكر نيز همراه او بوده، و هم چنان جلو مى‌رفت و اثر پاى آن حضرت و همراهش را نشان مى‌داد تا به در غار رسيد.

  • آن گاه گفت از اينجا رد نشده‌اند، يا به آسمان رفته و يا به زمين فرو شده‌اند، چون احتمال نمى‌داد وارد غار شده باشند، زيرا خداوند عنكبوت را مامور كرد تا دهنه ورودى غار را با تار خود بپوشاند، علاوه سواره‌اى از ملائكه در ميان قريشيان گفت: در غار كسى نيست، لذا قريشيان در دره‌هاى اطراف پراكنده شدند، و خداوند بدين وسيله ايشان را از فرستاده خود دفع كه، آن گاه به رسول گرامى خود اجازه داد تا مهاجرت كند2.

    1. و قرار داديم در جلو رويشان و از پشت سرشان سدى پس پوشيديمشان و در نتيجه ايشان نمى‌بينند. - يس، آيه 90.
    2.  تفسير قمى، ج 1 از، ص 272 تا، ص 276.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

106
  • مؤلف: روايتى قريب به اين مضمون بطور خلاصه الدر المنثور از ابن اسحاق و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابى نعيم و بيهقى با هم در دلائل از ابن عباس روايت كرده، و ليكن مطالبى كه در آن روايت به پير مردى نجدى نسبت داده بود به ابى جهل نسبت داده و گفته است كه پير مرد نجدى ابو جهل را در حرفهايش تصديق مى‌كرده، و در نتيجه قريشيان همه گفتار او را پسنديدند1.

  • و مساله درآمدن ابليس در آن انجمن به صورت پير مردى از اهل نجد در روايات از طرق شيعه و سنى آمده.

  • و اما اينكه داشت «ابو كرز بعد از آنكه جاى پاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را پيدا كرد گفت: اين جاى پاى محمد و اين جاى پاى پسر ابى قحافه است، و در اينجا غير از پسر ابى قحافه شخصى ديگر هم بوده» در بعضى از روايات دارد آن شخص ديگر هند پسر ابى هاله ربيب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بوده كه مادرش خديجه دختر خويلد (رضى الله عنها) است.

  • شيخ در امالى به سند خود از ابى عبيدة بن محمد بن عمار بن ياسر از پدرش و همچنين عبيد الله بن ابى رافع همگى از عمار بن ياسر، و همچنين از ابى رافع و از سنان بن ابى سنان از پسر هند بن ابى هاله حديث مفصلى راجع به هجرت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده، ولى روايت عمار و روايات ابى رافع و روايت هند در اين حديث مخلوط بهم شده، و در آن دارد:

  • ابو بكر و هند بن ابى هاله خواستند همراه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) باشند، حضرت دستور داد تا قبلا در فلان نقطه از راه غار كه برايشان معلوم كرده بود بروند، و در آنجا بنشينند تا آن حضرت برسد، و خودش با على (علیه السلام) در منزل ماند و او را امر به صبر مى‌كرد تا نماز مغرب و عشا را خواند، آن گاه در تاريكى اوايل شب بيرون آمد در حالى كه قريشيان در كمينش بودند و اطراف خانه‌اش قدم مى‌زدند و منتظر بودند تا نصف شب شود و مردم بخواب روند، او در چنين وضعى بيرون شد در حالى كه مى‌خواند: ﴿وَ جَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ يُبْصِرُونَ﴾ و كفى خاك در دست داشت، آن را به سر قريشيان پاشيد، و در نتيجه هيچ يك از ايشان او را نديدند و او هم چنان پيش مى‌رفت تا به هند و ابى بكر رسيد، آن دو تن نيز برخاسته در خدمتش به راه افتادند تا به غار رسيدند، و هند به دستور آن حضرت به مكه برگشت، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و ابو بكر وارد غار شدند.

  • و بعد از ادامه داستان آن شب مى‌گويد: تا آنكه از شب بعد يك ثلث گذشت او يعنى

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 179.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

107
  • على (علیه السلام) و هند بن ابى هاله به راه افتاده و در غار رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را ديدار كردند، حضرت به هند دستور داد تا دو شتر براى او و همراهش خريدارى كند. ابو بكر عرض كرد: من دو راحله تهيه ديده‌ام كه با آن به يثرب برويم، فرمود: من آن‌ها را نمى‌گيرم مگر اينكه قيمتش را از من بستانى، عرض كرد: به قيمت برداريد، حضرت به على (علیه السلام) فرمود: قيمت مركب‌هاى ابو بكر را به او بده، او نيز پرداخت، آن گاه به على (علیه السلام) در باره بدهى‌ها و تعهداتى كه از مردم مكه به عهده داشت و امانت‌هايى كه به وى سپرده بودند سفارشاتى كرد.

  • آرى، قريشيان در ايام جاهليت، محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) را امين مى‌ناميدند، و به وى امانت مى‌سپردند، و او را حافظ اموال و متاعهاى خود مى‌دانستند، و همچنين اعرابى كه از اطراف در موسم حج به مكه مى‌آمدند، و اين معنا هم چنان تا ايام رسالت آن حضرت ادامه داشت، و در هنگام هجرت امانت‌هايى نزد آن حضرت گرد آمده بود و لذا به على (علیه السلام) فرمود تا همه روزه صبح و شام در مسيل مكه جار بزند كه: هر كس در نزد محمد امانتى و يا طلبى دارد بيايد تا من امانتش را به او بدهم. 

  • سپس اضافه كرده است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: يا على مردم مكه به تو آسيبى نمى‌رسانند تا به مدينه نزد من آيى پس امانت‌هاى مرا در جلو انظار مردم به صاحبانش برسان، و من فاطمه دخترم را به تو و تو و او را به خدا مى‌سپارم، و از او مى‌خواهم كه شما را حفظ كند، سپس فرمود: براى خودت و براى فاطمه‌ها و براى هر كس كه بخواهد با تو هجرت كند راحله و مركب خريدارى كن.1

  • ابو عبيده مى‌گويد: من به عبيد الله يعنى ابن ابى رافع گفتم: مگر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن روز پولى كه بتواند اينطور خرج كند داشت؟ گفت: من نيز همين سؤال را از پدرم در موقعى كه اين حديث را برايم مى‌گفت پرسيدم، او در جوابم گفت: مگر از ثروت خديجه (علیها السلام) غافلى.

  • عبيد الله بن ابى رافع مى‌گويد: على (علیه السلام) به ياد آن شبى كه در بستر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خوابيد و به ياد آن سه شبى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در غار بود اين اشعار را مى‌سرود:

    1. هجرت كنندگان با آن جناب بطورى كه از ذيل روايت برمى‌آيد فاطمه دختر رسول خدا (علیها السلام) و فاطمه بنت اسد مادر على (علیه السلام) و فاطمه دختر زبير بودند.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

108
  • وقيت بنفسى خير من وطى‌ء الحصا***و من طاف بالبيت العتيق و بالحجر
  • محمد لما خاف أن يمكروا به***فوقاه ربى ذو الجلال من المكر
  • و بت اراعيهم متى ينشروننى***و قد وطنت نفسى على القتل و الاسر
  • و بات رسول الله فى الغار آمنا***هناك و فى حفظ الاله و فى ستر
  • اقام ثلاثا ثم زمت قلائص***قلائص يفرين الحصا اينما تفرى‌1 و2
  • الدر المنثور همين ابيات را با مختصر تفاوتى از حاكم از على بن الحسين (علیه السلام) نقل كرده است‌3.

  • در تفسير عياشى از زراره و حمران از ابى جعفر و ابى عبد الله (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل جمله‌ ﴿خَيْرُ اَلْمَاكِرِينَ﴾ فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از قومش بلا و ستم فراوانى ديد، حتى كار را به اينجا رساندند كه در حال سجده رحم گوسفندى را بر روى او انداختند، دخترش نزد او آمد و او هم چنان در سجده بود و آن رحم را از روى آن جناب برداشت، و كثافات را از او پاك كرد.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اين ستم‌ها را تحمل نمود تا آنكه خداوند او را به آرزوها و آنچه كه دوست مى‌داشت رسانيد، آرى، در جنگ بدر همراه او از سوارگان بيش از يك سوار نبود، ولى در فتح مكه دوازده هزار نفر در ركابش بودند، حتى ابو سفيان و ساير مشركين آن روز به استغاثه درآمدند...4

    1. با جان خود حفظ كردم بهترين كسى را كه بر زمين قدم نهاد و بهترين كس را كه دور خانه كعبه و حجر اسماعيل طواف كرد محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى ترسيد مبادا نيرنگى به او بزنند پروردگار ذو الجلال من او را از مكر (دشمن) حفظ كرد و من (در بسترش) خوابيدم و مراقب دشمنان بودم كه كى مرا پاره پاره مى‌كنند در حالى كه خود را براى كشته شدن و اسير گشتن آماده كرده بودم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در غار با ايمنى و آرامش بيتوته كرد آرى، در غار و در حفظ خدا و پوشش او بود سه روز ايستاد، آن گاه (برايش) مهار شد شترانى پليد پا، شترانى كه به هر سو به راه مى‌افتادند بيابان را قطع مى‌كردند.
    2.  امالى طوسى، ج 2، ص 78.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 180.
    4.  تفسير عياشى، ج 2، ص 54 ش 43.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

109
  • و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن ابى حاتم از سدى روايت كرده‌اند كه گفت: نضر بن حارث هميشه به حيره رفت و آمد داشت، و زبان مردم آنجا را كه به سجع تكلم مى‌كردند شنيده بود، وقتى به مكه آمد و كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و قرآن به گوشش خورد گفت: ﴿قَدْ سَمِعْنَا لَوْ نَشَاءُ لَقُلْنَا مِثْلَ هَذَا إِنْ هَذَا إِلاَّ أَسَاطِيرُ اَلْأَوَّلِينَ﴾1.

  • رواياتى در شان نزول و معناى آيه: ﴿اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ...﴾ و ﴿مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ﴾ 

  • مؤلف: در اينجا بعضى روايات ديگر هست كه آن‌ها نيز گوينده اين جمله را نضر بن حارث دانسته‌اند، و اين نضر در جنگ بدر به قتل صبر كشته شد.

  • و نيز در الدر المنثور است كه بخارى و ابن ابى حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه و بيهقى در دلائل از انس بن مالك روايت كرده‌اند كه گفت: ابو جهل بن هشام گفته بود: بارالها اگر اين حق است و از ناحيه تو است سنگى از آسمان بر ما بباران و يا عذاب دردناكى به سوى ما بفرست، در پاسخش اين آيه نازل شد: ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾2

  • مؤلف: اين معنا را قمى در تفسيرش و سيوطى در الدر المنثور از ابن جرير طبرى و ابن ابى حاتم از سعيد بن جبير، و نيز از ابن جرير از عطاء نقل كرده‌اند كه گفته است: گوينده اين گفتار ﴿اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ اَلْحَقَّ﴾، نضر بن حارث بوده، و در بيان سابق ما گذشت كه سياق آيه چه اقتضاء دارد3.

  • و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير از يزيد بن رومان و محمد بن قيس روايت كرده كه گفتند: قريشيان برخى به برخى ديگر گفتند: آيا خداوند از ميان همه ما محمد را گرامى داشته؟ بارالها اگر اين معنا حق و از ناحيه تو است سنگى از آسمان بر ما فرو آور. ليكن چون شب شد از گفته خود پشيمان شده و گفتند: خدايا ما را ببخش، لذا خداى تعالى اين آيه را نازل كرد: ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ... لاَ يَعْلَمُونَ﴾4.

  • و نيز در آن كتابست كه ابن جرير و ابن ابى حاتم و ابو الشيخ از ابن ابزى روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مكه بود كه خداوند آيه‌ ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ﴾ را نازل كرد و بعد از آنكه به مدينه مهاجرت فرمود جمله‌ ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾ را نازل كرد، و بعد از آنكه براى جنگ بدر از مكه بيرون

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 180.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 180.
    3.  تفسير قمى، ج 1، ص 277 و الدر المنثور، ج 3، ص 180.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 181.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

110
  • آمدند آيه‌ ﴿وَ مَا لَهُمْ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ اَللَّهُ...﴾، را فرستاد و به دنبالش اجازه فتح مكه را داد، و همين شكست خوردنشان در فتح مكه عذابى بود كه خداوند به ايشان وعده داد1.

  • و نيز در همان كتاب از عبد بن حميد، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم و ابو الشيخ از عطيه (رضى الله عنه) نقل كرده كه گفت: معناى آيه‌ ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ﴾ اين است كه خداوند مشركين را عذاب نمى‌كند تا تو را از ميان ايشان بيرون برد. و معناى جمله‌ ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾ اين است كه خداوند مؤمنين را عذاب نمى‌كند ما دام كه استغفار كنند، آن گاه دوباره در باره مشركين فرموده: ﴿وَ مَا لَهُمْ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ اَللَّهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ﴾2.

  • و نيز در آن كتاب از ابن ابى حاتم از سدى نقل كرده كه گفته است خداوند در آيه‌ ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾ مى‌خواهد بفرمايد كه اگر استغفار كنند و به گناهان خود اعتراف نمايند مؤمن خواهند بود و در آيه‌ ﴿وَ مَا لَهُمْ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ اَللَّهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ﴾ مى‌فرمايد: چگونه عذابشان نكنم و حال آنكه استغفار نمى‌كنند3.

  • و نيز از عبد بن حميد و ابن جرير و ابن منذر و ابو الشيخ از مجاهد روايت كرده كه در ذيل آيه‌ ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ﴾ گفته است: يعنى در ميان ايشان، و در ذيل: ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾ يعنى مسلمان مى‌شوند4.

  • و نيز از عبد بن حميد و ابن جرير از ابى مالك نقل كرده كه گفت: ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ﴾ يعنى اهل مكه، و از جمله‌ ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ﴾ نيز منظور اهل مكه است، و معنايش اين است كه خداوند اهل مكه را عذاب نمى‌كند در حالى كه مؤمنين در ميان ايشان باشند و استغفار كنند5.

  • و نيز مى‌گويد: ابن جرير و ابن ابى حاتم از عكرمه و حسن روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه‌ ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾ گفته‌اند: اين آيه را آيه بعدى كه مى‌فرمايد ﴿وَ مَا لَهُمْ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ اَللَّهُ﴾ نسخ كرده و لذا در مكه به مقاتله و گرسنگى و حصر دچار شدند6.

  • مؤلف: ناسازگارى اين روايت با ظاهر آيه و مخصوصا با در نظر داشتن سياق آن خيلى روشن است، صاحبان اين اقوال به اين جهت دچار چنين تكلفات شده‌اند كه خواسته‌اند ميان اين آيه و آيه قبلش و آيات قبل از آن اتصال را حفظ كنند، و از حرفهاى عجيبى كه در اين

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 181.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 181.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 181.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 181.
    5.  الدر المنثور، ج 3، ص 181.
    6.  الدر المنثور، ج 3، ص 181.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

111
  • باره زده‌اند اين است عذاب مذكور در آيه را به فتح مكه تفسير كرده‌اند، و حال آنكه فتح مكه هم براى مشركين و هم براى مؤمنين جز رحمت چيز ديگرى نبوده است.

  • و نيز مى‌گويد: ترمذى از ابى موسى اشعرى روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: خداوند براى امت من دو امان نازل كرد، يكى در جمله‌ ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ﴾ است و يكى ديگر در جمله‌ ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾ است، و وقتى من از ميان امتم بروم يك امان براى ايشان تا روز قيامت باقى مى‌ماند، و آن استغفار است1.

  • مؤلف: مضمون اين روايت از خود آيه هم استفاده مى‌شود، و در معناى آن از ابى هريره و ابن عباس از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نيز روايت آمده‌2 و مرحوم سيد رضى همين معنا را در نهج البلاغه از على (علیه السلام) نقل كرده است‌3.

  • و در ذيل اين روايت اشكالى است، و آن اين است كه با بيان سابق ما كه گفتيم «خداوند در قرآن امت اسلام را وعده عذابى داده كه قبل از روز قيامت واقع خواهد شد» نمى‌سازد، مگر اينكه بگوييم قبل از روز قيامت روزگارى بر اين امت خواهد آمد كه مردم استغفار را به كلى ترك مى‌كنند.

  • و نيز مى‌گويد: احمد از فضالة بن عبيد از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرمود: بنده از عذاب خدا ايمن است تا وقتى كه استغفار كند4.

  • و در كافى از على بن ابراهيم از پدرش از حنان بن سدير از پدرش از ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: بودن من در ميان شما براى شما خير است، چون خداوند مى‌فرمايد: ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ﴾، و رفتن من از ميان شما نيز براى شما خير است. گفتند: يا رسول الله! با اينكه فرمودى بودنت در ميان ما خير است چطور ممكن است رفتنت از ميان ما براى ما خير باشد؟ فرمود: اما رفتنم از ميان شما بدان جهت براى شما خير است كه اعمال شما در هر پنج شنبه و دوشنبه بر من عرضه مى‌شود، هر عمل نيكى كه در نامه عمل شما ببينم خدا را حمد مى‌كنم، و هر گناهى ببينم براى شما طلب

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 181.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 182.
    3.  نهج البلاغه صبحى صالح، ص 483.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 182.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

112
  • مغفرت مى‌كنم1.

  • رواياتى در معناى: ﴿وَ مَا كَانَ صَلاَتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَيْتِ إِلاَّ مُكَاءً وَ تَصْدِيَةً﴾ و شان نزول آن‌

  • مؤلف: اين معنا را عياشى در تفسير خود و همچنين شيخ در امالى خود از حنان بن سدير از پدرش از آن حضرت روايت كرده‌اند، و در روايت اين دو بزرگوار دارد كه اين سؤال را جابر بن عبد الله انصارى (رضى الله عنه) از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كرد، و كافى نيز اين روايت را به سند خود از محمد بن ابى حمزه و از عده‌اى ديگر، از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده است‌2.

  • و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد و ابن جرير از سعيد بن جبير روايت كرده‌اند كه گفت: قريش در طواف به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برمى‌خوردند و آن حضرت را استهزاء نموده و سوت و كف مى‌زدند، و در اين مقام آيه‌ ﴿وَ مَا كَانَ صَلاَتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَيْتِ إِلاَّ مُكَاءً وَ تَصْدِيَةً﴾ نازل گرديد3.

  • و نيز مى‌نويسد ابو الشيخ از نبيط كه يكى از صحابه بوده روايت كرده كه در تفسير آيه‌ ﴿وَ مَا كَانَ صَلاَتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَيْتِ إِلاَّ مُكَاءً وَ تَصْدِيَةً﴾ گفته: اين آيه در اين باره نازل شد كه قريش در طواف خانه كعبه سوت مى‌زدند4.

  • و نيز مى‌نويسد: طستى از ابن عباس (رضى الله عنه) روايت كرده كه نافع بن ازرق به وى گفت: مرا خبر ده از معناى آيه‌ ﴿إِلاَّ مُكَاءً وَ تَصْدِيَةً﴾ و او در جوابش گفت «مكاء» آواز قنبره و «تصديه» آواز (بال) گنجشكان است كه «تصفيق» هم گفته مى‌شود، و داستان مورد نظر آيه اين بود كه وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مكه در ميان حجر اسماعيل و ركن يمانى به نماز مى‌ايستاد دو نفر از بنى سهم يكى طرف راست و يكى طرف چپ آن حضرت مى‌ايستادند، آن يكى آواز قنبره درمى‌آورد، و آن ديگرى با دستهايش صداى بال گنجشكان را، تا شايد بدين وسيله نماز آن حضرت را بر هم زنند.5

  • و در تفسير عياشى از ابراهيم بن عمر يمانى از آن كس كه او نامبرده از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه‌ ﴿وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ وَ مَا كَانُوا أَوْلِيَاءَهُ﴾ فرمود: يعنى مشركين سرپرست و متولى خانه نيستند، ﴿إِنْ أَوْلِيَاؤُهُ إِلاَّ اَلْمُتَّقُونَ﴾ چون پرهيزگاران از مشركين سزاوارترند، ﴿وَ مَا كَانَ صَلاَتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَيْتِ إِلاَّ مُكَاءً وَ تَصْدِيَةً﴾ يعنى سوت زدن و

    1.  روضه كافى، ج 8، ص 211 ش 361.
    2.  تفسير عياشى، ج 2، ص 54 و امالى طوسى، ج 2، ص 22، ط قم و كافى، ج 8، ص 211.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 183.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 183.
    5.  الدر المنثور، ج 3، ص 183.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

113
  • كف زدن1.

  • چند روايت در ذيل آيه شريفه: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ...﴾ 

  • و در الدر المنثور است كه ابن اسحاق و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و بيهقى در كتاب دلائل همگى از طريق او (محمد بن اسحاق) روايت كرده‌اند كه گفت: زهرى و محمد بن يحيى بن حيان و عاصم بن عمر بن قتاده و حصين بن عبد الرحمن بن عمر، برايم نقل كردند كه بعد از آنكه قريش در روز بدر شكست خورد، و فرارى‌هاى آن‌ها به مكه برگشتند، و از آن طرف ابو سفيان هم با مال التجاره‌اش به مكه برگشت عبد الله بن ربيعه و عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن امية به اتفاق عده‌اى از مردان قريش به سر وقت يك يك افرادى كه مال التجاره داشتند رفته و گفتند: اى گروه قريش! محمد شما را بى كس كرد و نيكان شما را بكشت، بيائيد و با اين اموال ما را عليه او يارى كنيد باشد كه ما از او تلافى نموده و انتقام بگيريم، صاحبان اموال نيز پذيرفتند، و به گفته ابن عباس آيه‌ ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ ... وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا إِلىَ جَهَنَّمَ يُحْشَرُونَ﴾ در اين باره نازل شد2.

  • و نيز مى‌نويسد: ابن مردويه از ابن عباس (رضى الله عنه) روايت كرده كه در ذيل آيه ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ﴾ گفته است: اين آيه در باره ابو سفيان بن حرب نازل شد3.

  • و نيز از ابن سعد، عبد بن حميد، ابن جرير، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ و ابن عساكر از سعيد بن جبير نقل كرده كه در ذيل آيه‌ ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ﴾ گفته است: اين آيه در باره ابى سفيان بن حرب نازل شده كه در جنگ احد غير از لشكريانى كه از عرب فراهم كرده بود دو هزار نفر از قبايل متفرقه بنى كنانه را هم اجير كرد تا با آنان با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بجنگد، لذا خداوند اين آيه را در حقش نازل كرد، و اين قبايل متفرقه همانهايند كه كعب بن مالك در باره‌شان ابيات زير را سروده:

  • و جئنا الى موج من البحر وسطه***احابيش منهم حاسر و مقنع
  • ثلاثة آلاف و نحن نصية***ثلاث مئين ان كثرن فاربع‌4 و5
    1.  تفسير عياشى، ج 2، ص 55 ش 46.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 184.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 184.
    4. آمديم به سوى موجى از دريا كه در آن قبائل متفرقه‌اى بودند كه بعضى‌شان مسلح و بعضى بى سلاح بودند، سه هزار نفر كه ما در مقابل آنان بوته‌اى از نصية (علفى است كه چهارپايان آن را دوست دارند) بوديم سيصد و اگر زياد شود چهار صد نفر.
    5.  الدر المنثور، ج 3، ص 184.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

114
  • مؤلف: صاحب الدر المنثور خلاصه اين روايت را از ابن اسحاق و ابن ابى حاتم از عباد بن عبد الله بن زبير نيز روايت كرده است‌1.

  • و در مجمع البيان در ذيل آيه‌ ﴿وَ قَاتِلُوهُمْ حَتَّى لاَ تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ اَلدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ﴾ گفته است: زراره و غير او از ابى عبد الله (علیه السلام) روايت كرده‌اند كه فرمود: هنوز تاويل اين آيه تحقق نيافته، وقتى قائم ما (صلوات الله عليه) قيام نمايد آن‌هايى كه او را درك مى‌كنند خيلى زود تاويل اين آيه را خواهند ديد، و البته دين محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) به مرحله‌اى خواهد رسيد كه شبى برسد و مشركى بر روى زمين باقى نماند2.

  • مؤلف: اين روايت را عياشى در تفسير خود از زراره از آن جناب نقل كرده، و در معناى آن روايتى است كه كافى به سند خود از محمد بن مسلم از ابى جعفر (علیه السلام) نقل كرده و نيز نظير آن را عياشى از عبد الاعلى حلبى از ابى جعفر (علیه السلام) در ضمن روايت طولانى نقل نموده است‌3.

  • در سابق هم در تفسير آيه‌ ﴿لِيَمِيزَ اَللَّهُ اَلْخَبِيثَ مِنَ اَلطَّيِّبِ...﴾ حديث ابراهيم ليثى و پاره‌اى مطالب راجع به آن در ذيل آيه‌ ﴿كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ﴾4در جلد ششم اين كتاب گذشت.

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 184.
    2.  مجمع البيان، ج 4، ص 543، ط تهران‌.
    3.  تفسير عياشى، ج 2، ص 56 ش 49 و 48.
    4. اعراف، آيه 29.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

115
  • [سوره الأنفال (8):آيات 41 تا 54]

  • ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبىَ وَ اَلْيَتَامىَ وَ اَلْمَسَاكِينِ وَ اِبْنِ اَلسَّبِيلِ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ وَ مَا أَنْزَلْنَا عَلىَ عَبْدِنَا يَوْمَ اَلْفُرْقَانِ يَوْمَ اِلْتَقَى اَلْجَمْعَانِ وَ اَللَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ ٤١ إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ اَلدُّنْيَا وَ هُمْ بِالْعُدْوَةِ اَلْقُصْوىَ وَ اَلرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ لَوْ تَوَاعَدْتُمْ لاَخْتَلَفْتُمْ فِي اَلْمِيعَادِ وَ لَكِنْ لِيَقْضِيَ اَللَّهُ أَمْراً كَانَ مَفْعُولاً لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيىَ مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ إِنَّ اَللَّهَ لَسَمِيعٌ عَلِيمٌ ٤٢ إِذْ يُرِيكَهُمُ اَللَّهُ فِي مَنَامِكَ قَلِيلاً وَ لَوْ أَرَاكَهُمْ كَثِيراً لَفَشِلْتُمْ وَ لَتَنَازَعْتُمْ فِي اَلْأَمْرِ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ سَلَّمَ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ اَلصُّدُورِ ٤٣ وَ إِذْ يُرِيكُمُوهُمْ إِذِ اِلْتَقَيْتُمْ فِي أَعْيُنِكُمْ قَلِيلاً وَ يُقَلِّلُكُمْ فِي أَعْيُنِهِمْ لِيَقْضِيَ اَللَّهُ أَمْراً كَانَ مَفْعُولاً وَ إِلَى اَللَّهِ تُرْجَعُ اَلْأُمُورُ ٤٤ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمْ فِئَةً فَاثْبُتُوا وَ اُذْكُرُوا اَللَّهَ كَثِيراً لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ٤٥ وَ أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لاَ تَنَازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ وَ اِصْبِرُوا إِنَّ اَللَّهَ مَعَ اَلصَّابِرِينَ ٤٦ وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ بَطَراً وَ رِئَاءَ اَلنَّاسِ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ وَ اَللَّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطٌ ٤٧ وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ وَ قَالَ لاَ غَالِبَ لَكُمُ اَلْيَوْمَ مِنَ اَلنَّاسِ وَ إِنِّي جَارٌ لَكُمْ فَلَمَّا تَرَاءَتِ اَلْفِئَتَانِ نَكَصَ عَلىَ عَقِبَيْهِ وَ قَالَ إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِنْكُمْ إِنِّي أَرى‌َ مَا لاَ تَرَوْنَ إِنِّي أَخَافُ اَللَّهَ وَ اَللَّهُ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ ٤٨ إِذْ يَقُولُ اَلْمُنَافِقُونَ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هَؤُلاَءِ دِينُهُمْ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ فَإِنَّ اَللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ٤٩ وَ لَوْ تَرىَ إِذْ يَتَوَفَّى اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلْمَلاَئِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبَارَهُمْ وَ ذُوقُوا عَذَابَ اَلْحَرِيقِ ٥٠ذَلِكَ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَ أَنَّ اَللَّهَ لَيْسَ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

116
  • بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ ٥١ كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَفَرُوا بِآيَاتِ اَللَّهِ فَأَخَذَهُمُ اَللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ إِنَّ اَللَّهَ قَوِيٌّ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ ٥٢ ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَهَا عَلىَ قَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ وَ أَنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ٥٣ كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَذَّبُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ فَأَهْلَكْنَاهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَ أَغْرَقْنَا آلَ فِرْعَوْنَ وَ كُلٌّ كَانُوا ظَالِمِينَ ٥٤﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • و بدانيد آنچه را كه سود مى‌بريد براى خدا است پنج يك آن و براى رسول و خويشاوند او و يتيمان و مسكينان و در راه ماندگان، اگر به خدا و آنچه را كه در روز فرقان روزى كه دو گروه يكديگر را ملاقات كردند بر بنده‌مان نازل كرديم ايمان آورده‌ايد، و خداوند بر هر چيز توانا است (41).

  • آن روزى كه شما در نقطه مرتفع نزديك‌ترى و ايشان در بلندى دورترى قرار داشتند، و قافله پائين‌تر از شما بودند، و اگر برخورد به اين صورت را قبلا قرار داد مى‌كرديد اختلاف مى‌كرديد (باز به اين وجه صورت نمى‌گرفت) و ليكن خدا (چنين پيش آورد) تا بگذارند آن امرى را كه شدنى بود، براى اينكه هلاك شود هر كه هلاك مى‌شود از روى بينش و زنده گردد هر كه زنده مى‌شود از روى بينش و همانا خدا شنواى دانا است (42).

  • هنگامى كه خداوند ايشان را به تو در خوابت اندك نماياند و اگر بسيار نشان مى‌داد هر آينه در كار اختلاف مى‌كرديد، ليكن خداوند (شما را) سلامت داشت كه او دانا است به آنچه در سينه‌ها است (43).

  • و هنگامى كه نماياند ايشان را به شما هنگام تلاقى شما با ايشان اندك در چشم شما و اندك نمود شما را در چشم ايشان تا خداوند به كرسى بنشاند امرى را كه شدنى بود و بسوى خدا است مرجع همه امور (44).

  • اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد وقتى برخورديد به گروهى (از دشمن) پس پايدارى كنيد و خدا را زياد به خاطر آوريد بلكه رستگار شويد (45).

  • و فرمانبرى كنيد خدا و فرستاده‌اش را و نزاع مكنيد كه سست شويد، و در نتيجه نيرويتان تحليل رود و خويشتن‌دارى كنيد كه خدا با خويشتن‌داران است (46).

  • و مانند مشركين و آن كسانى مباشيد كه با غرور و خودنمايى از ديار خود خارج شدند و باز مى‌داشتند از راه خدا و خدا به آنچه مى‌كنيد محيط است (47).

  • هنگامى كه شيطان اعمال (زشت) ايشان را (در نظرشان) بياراست و گفت: امروز از مردم كسى نيست كه بتواند بر شما غلبه يابد، و من پناه شمايم تا گاهى كه دو سپاه همديگر را ديدند (در آن موقع) برگشت و عقب گرد كرد و گفت من از شما بى‌زارم چون من چيزها مى‌بينم كه شما نمى‌بينيد من از خدا

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

117
  • مى‌ترسم خدا شديد العقاب است (48).

  • هنگامى كه منافقان و آن‌هايى كه در دلهايشان مرض بود گفتند: اين قوم را فريب داد دينشان، و حال آنكه هر كه به خدا توكل كند خداوند مقتدرى است شايسته كار (49).

  • و اگر (كاش) مى‌ديدى هنگامى را كه فرشتگان دريابند گروه كافران را و بزنند رويها و پشت‌هايشان را (و بگويند) بچشيد عذاب سوزان را (50).

  • اين بخاطر آن (رفتاريست) كه به دست خود پيش فرستاديد، كه خدا ستمگر بر بندگان نمى‌باشد (51).

  • مانند شيوه خاندان فرعون و آنان كه پيش از ايشان بودند (كه) به آيات خدا كفر ورزيدند، پس خدا به گناهانشان بگرفت كه خدا نيرومندى است شديد العقاب (52).

  • (و) اين بدانست كه خدا تغيير دهنده نعمتى كه به قومى ارزانى داشته نيست تا آنكه خود ايشان تغيير دهند آنچه را كه در خودشان است (با علم به اينكه) خدا شنواى دانا است (53).

  • (و) مانند شيوه دودمان فرعون و آنان كه قبل از ايشان بودند (كه) تكذيب كردند آيات پروردگارشان را، پس ما بخاطر گناهانشان هلاكشان كرده و خاندان فرعون را غرق نموديم، همه‌شان ستمگران بودند (54).

  • بيان آيات [توضيح و تفسير مفردات و جملات آيه شريفه مربوط به خمس: ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ...﴾ ]

  • اين آيات مشتمل است بر بيان وجوب دادن خمس غنيمت، و استقامت در برابر دشمن، و اندرز آنان و بيان پاره‌اى از نكبتها كه خداوند دشمنان دين را بدان مبتلا كرده، و بيچاره شدنشان به مكر الهى، و اينكه خداوند در بين آنان همان سنتى را معمول داشته كه در ميان قوم فرعون و كسانى كه پيش از ايشان بودند بخاطر تكذيب آيات و جلوگيرى از راه او معمول داشته است.

  • ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ...﴾ 

  • كلمه «غنم» و «غنيمت» به معناى رسيدن به در آمد از راه تجارت و يا صنعت و يا جنگ است، و ليكن در اين آيه بملاحظه مورد نزولش تنها با غنيمت جنگى منطبق است.

  • راغب مى‌گويد: «غنم» به دو فتحه معنايش معروف است، خداى تعالى فرموده: ﴿وَ مِنَ اَلْبَقَرِ وَ اَلْغَنَمِ حَرَّمْنَا عَلَيْهِمْ شُحُومَهُمَا﴾ و از گاو و گوسفند پيه آن دو را بر ايشان حرام كرديم و «غنم» به ضمه حرف اول و سكون حرف دوم به معناى رسيدن و دست يافتن به فائده است، و ليكن در هر درآمدى كه از راه جنگ و از ناحيه دشمنان و غير ايشان به دست آيد استعمال شده، و به اين معنا است آيه‌ ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ﴾ و آيه‌ ﴿فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلاَلاً طَيِّباً﴾ و كلمه «مغنم» به معناى هر چيزى است كه به غنيمت درآيد و جمع آن «مغانم» مى‌باشد، مانند:

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

118
  • ﴿فَعِنْدَ اَللَّهِ مَغَانِمُ كَثِيرَةٌ﴾1

  • و كلمه «ذو القربى» به معناى نزديكان و خويشاوندان است و در اين آيه منظور از آن، نزديكان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و يا بطورى كه از روايات قطعى استفاده مى‌شود خصوص اشخاص معينى از ايشان است. و كلمه «يتيم» به معناى انسانى است كه پدرش در حال خردسالى‌اش مرده باشد، و مى‌گويند كه در همه انواع حيوانات يتيم آن حيوانى است كه مادر خود را از دست داده باشد، تنها انسان است كه يتيم بودنش از ناحيه پدر است.

  • ﴿فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ...﴾ كلمه «ان» به فتح همزه قرائت شده، و اين ممكن است بخاطر تقدير گرفتن حرف جر بوده و تقدير آن چنين باشد: «و اعلموا انما غنمتم من شى‌ء فعلى ان لله خمسه - بدانيد كه هر آنچه را كه به غنيمت مى‌گيريد بر اين اساس است كه پنج يك آن، از آن خدا است».و نيز ممكن است بخاطر عطف بر «أن» اولى بوده و خبر «أن» اولى حذف شده باشد، چون كلام دلالت بر آن داشته است، و تقدير چنين بوده: «و اعلموا انما غنمتم من شى‌ء يجب قسمته فاعلموا ان خمسه لله - بدانيد كه آنچه غنيمت مى‌بريد واجب است تقسيم شود، و بدانيد كه يك پنجم آن از آن خدا است».و يا «فاء» براى استشمام معنى شرط بوده باشد، چون برگشت معناى آيه به اين بوده كه «اگر چيزى را به غنيمت برديد پس خمس آن براى خدا است» و چون معناى آيه به اين بوده كه «اگر چيزى را به غنيمت برديد پس خمس آن براى خدا است» و چون معناى شرط از آن استشمام مى‌شود فاء به كار رفته تا جمله معناى جزاء شرط را بدهد، و اگر حرف «أن» تكرار شده صرفا به منظور تاكيد بوده، و اصل آن «و اعلموا انما غنمتم من شى‌ء ان خمسه لله...» بوده، و آن اصلى كه ماده علم تعلق به آن گرفته عبارت است از جمله «ما غنمتم من شى‌ء خمسه لله و للرسول...»، و لفظ جلاله را براى تعظيم مقدم بر رسول ذكر نمود.

  • و جمله‌ ﴿إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ﴾ قيد آن امرى است كه صدر آيه دلالت بر آن دارد و آن عبارت است از امر «بدهيد خمس آن را».پس معناى جمله مذكور اين مى‌شود: «بدهيد خمس آن را اگر به خدا و به آنچه كه بر بنده‌مان نازل كرده‌ايم ايمان آورده‌ايد».و چه بسا گفته شده است كه جمله مزبور متصل به جمله ﴿فَاعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ مَوْلاَكُمْ﴾ است كه در آيه قبلى بود، البته اين را گفته‌اند، و ليكن سياق كلام بواسطه فاصله شدن جمله‌ ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ﴾ با اين توجيه وفق نمى‌دهد.

  • ﴿مَا أَنْزَلْنَا عَلىَ عَبْدِنَا يَوْمَ اَلْفُرْقَانِ﴾ ظاهر اين است كه منظور از ﴿مَا أَنْزَلْنَا﴾ قرآن است،

    1.  مفردات راغب ماده «غنم».

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

119
  • به قرينه اينكه انزال آن را اختصاص به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) داده، و اگر منظور از آن ملائكه نازله در جنگ بدر بود جا داشت اولا بجاى‌ ﴿مَا أَنْزَلْنَا﴾ بفرمايد «من انزلنا» و يا تعبير ديگرى كه اين معنا را برساند، و ثانيا بجاى‌ ﴿عَلىَ عَبْدِنَا﴾ بفرمايد: «عليكم» زيرا همانطور كه ملائكه در آن روز براى يارى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرستاده شده بودند همچنين مؤمنين ملازمين ركاب آن حضرت را هم يارى كردند، هم چنان كه آيه‌ ﴿فَاسْتَجَابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ مُرْدِفِينَ﴾1 و آيه‌ ﴿إِذْ يُوحِي رَبُّكَ إِلَى اَلْمَلاَئِكَةِ أَنِّي مَعَكُمْ فَثَبِّتُوا اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾2 بر آن دلالت دارند، و نظير آن دو در معنا، آيه‌ ﴿إِذْ تَقُولُ لِلْمُؤْمِنِينَ أَ لَنْ يَكْفِيَكُمْ أَنْ يُمِدَّكُمْ رَبُّكُمْ بِثَلاَثَةِ آلاَفٍ مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ مُنْزَلِينَ بَلىَ إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا وَ يَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هَذَا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلاَفٍ مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ مُسَوِّمِينَ﴾3 مى‌باشد.

  • و در التفات از غيبت به تكلم كه در جمله‌ ﴿إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ وَ مَا أَنْزَلْنَا عَلىَ عَبْدِنَا﴾ بكار رفته اشاره است به بسط لطف الهى بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و ممتاز شدنش به قرب خدا، و اين اشاره بر كسى پوشيده نيست.

  • و از دقت در بحثى كه در اول سوره در ذيل آيه‌ ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفَالِ قُلِ اَلْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَ اَلرَّسُولِ...﴾ گذشت به دست مى‌آيد كه منظور از جمله‌ ﴿وَ مَا أَنْزَلْنَا عَلىَ عَبْدِنَا يَوْمَ اَلْفُرْقَانِ﴾ حليت تصرف در غنيمت است كه در آخر سوره در ضمن سياق آياتى در باره آن فرمود: ﴿فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلاَلاً طَيِّباً﴾.

  • و منظور از ﴿يَوْمَ اَلْفُرْقَانِ﴾ روز بدر است به شهادت اينكه دنبالش فرمود: ﴿يَوْمَ اِلْتَقَى اَلْجَمْعَانِ﴾، زيرا آن روزى كه خداوند حق و باطل را روبروى هم قرار داد و آن دو را از هم جدا كرد و به تصرف خود حق را احقاق و با يارى نكردنش از باطل آن را ابطال نمود همان روز بدر بود. و جمله‌ ﴿وَ اَللَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ﴾ به منزله تعليل است براى جمله‌ ﴿يَوْمَ اَلْفُرْقَانِ﴾ نظر به دلالتى كه دارد بر اينكه خداوند حق را از باطل جدا كرد، مثل اينكه گفته شده باشد: خدا بر هر چيزى قادر است، و به همين دليل مى‌تواند حق و باطل را از هم جدا سازد.

    1. انفال، آيه 9.
    2. انفال، آيه 12.
    3. هنگامى كه به مؤمنين مى‌گفتى آيا اين براى شما بس نيست كه پروردگارتان شما را با سه هزار فرشته نازل شده مدد فرمايد؟. بلكه اگر خويشتن‌دارى نموده و تقوى به خرج دهيد، و دشمنان در همين شور و هيجان خود بر شما بتازند پروردگارتان شما را با پنج هزار فرشته نشاندار كمك مى‌كند. - آل عمران، آيه 125.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

120
  • بنا بر اين، معناى آيه - و خدا داناتر است - اين مى‌شود: بدانيد كه آنچه شما غنيمت مى‌بريد هر چه باشد يك پنجم آن از آن خدا و رسول و خويشاوندان و يتيمان و مسكينان و ابن السبيل است و آن را به اهلش برگردانيد اگر به خدا و به آنچه كه بر بنده‌اش محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) در جنگ بدر نازل كرده ايمان داريد و در روز بدر اين معنا را نازل كرده بود كه انفال و غنيمت‌هاى جنگى از آن خدا و رسول او است، و احدى را در آن سهمى نيست، و اينك همان خدايى كه امروز تصرف در چهار سهم آن را بر شما حلال و مباح گردانيده دستورتان مى‌دهد كه يك سهم آن را به اهلش برگردانيد.

  • و از ظاهر آيه برمى‌آيد كه تشريع در آن مانند ساير تشريعات قرآنى ابدى و دائمى است، و نيز استفاده مى‌شود كه حكم مورد نظر آيه مربوط به هر چيزى است كه غنيمت شمرده شود، هر چند غنيمت جنگى ماخوذ از كفار نباشد، مانند استفاده‌هاى كسبى و مرواريدهايى كه با غوص از دريا گرفته مى‌شود و كشتى‌رانى و استخراج معادن و گنج، آرى، گو اينكه مورد نزول آيه غنيمت جنگى است، و ليكن مورد مخصص نيست.

  • و همچنين از ظاهر مصارفى كه برشمرده و فرموده: ﴿لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبىَ وَ اَلْيَتَامىَ وَ اَلْمَسَاكِينِ وَ اِبْنِ اَلسَّبِيلِ﴾ برمى‌آيد كه مصارف خمس منحصر در آن‌ها است، و براى هر يك از آن‌ها سهمى است، به اين معنا كه هر كدام مستقل در گرفتن سهم خود مى‌باشند، هم چنان كه نظير آن از آيه زكات استفاده مى‌شود، نه اينكه منظور از ذكر مصارف از قبيل ذكر مثال باشد.

  • هر يك از اين مطالب كه گفتيم از ظاهر آيه استفاده مى‌شود شكى نيست در اينكه از آيه به ذهن تبادر مى‌كند، و بر طبق آن رواياتى هم از طريق شيعه و ائمه اهل بيت (علیهم السلام) وارد شده. و ليكن مفسرين اهل سنت در باره آن و اينكه تفسير آيه چيست اختلاف كرده‌اند، و ما - ان شاء الله - به زودى در بحث روايتى آينده متعرض اقوال آنان مى‌شويم.

  • ﴿إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ اَلدُّنْيَا وَ هُمْ بِالْعُدْوَةِ اَلْقُصْوىَ وَ اَلرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ لَوْ تَوَاعَدْتُمْ لاَخْتَلَفْتُمْ فِي اَلْمِيعَادِ وَ لَكِنْ لِيَقْضِيَ اَللَّهُ أَمْراً كَانَ مَفْعُولاً...﴾ 

  • كلمه «عدوة» - به ضم عين، و گاهى به كسر آن - به معناى طرف بلند بيابان است، و «دنيا» مؤنث «ادنى» است هم چنان كه «قصوى» كه گاهى آن را «قصيا» هم مى‌گويند مؤنث «اقصى» است، و منظور از «ركب» بطورى كه گفته شده آن قافله مال التجاره‌اى بود كه ابو سفيان سرپرستيش را بر عهده داشته است.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

121
  • ظرف «اذ» در جمله‌ ﴿إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ﴾ بيان ثانوى يوم الفرقانى است كه در آيه قبلى بود، هم چنان كه ظرف «يوم» در جمله‌ ﴿يَوْمَ اِلْتَقَى اَلْجَمْعَانِ﴾ بيان اول آن و متعلق به‌ ﴿أَنْزَلْنَا عَلىَ عَبْدِنَا﴾ بود. و اما اينكه بعضى گفته‌اند كه ظرف «اذ» بيان جمله‌ ﴿وَ اَللَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ﴾ است، و مى‌خواهد با ذكر مورد، قدرت خدا را برساند و معنايش اين است كه «خدا بر يارى شما قادر است با ذلت و زبونى كه داشتيد وقتى كه شما در بلندى نزديك بيابان فرود آمده بوديد» وجهى بعيد و تكلف‌دار است.

  • ياد آورى امدادهاى غيبى الهى در جنگ بدر كه موجب پيروزى مسلمين گرديد

  • سياق جملات قبل از جمله‌ ﴿وَ لَوْ تَوَاعَدْتُمْ لاَخْتَلَفْتُمْ فِي اَلْمِيعَادِ﴾ كه مساله برخورد دو لشكر و خصوصيات آن را مى‌رساند، و اينكه قافله پائين‌تر از مسلمين بودند، و اينكه خداوند به قدرتش كه هر چيزى را مقهور كرده حق و باطل را از هم جدا كرده و حق را تاييد و باطل را مغلوب ساخت و همچنين اينكه فرمود: ﴿وَ لَكِنْ لِيَقْضِيَ اَللَّهُ أَمْراً كَانَ مَفْعُولاً﴾ همه شواهدى هستند بر اينكه منظور از جمله مورد بحث هم كه فرمود: ﴿وَ لَوْ تَوَاعَدْتُمْ لاَخْتَلَفْتُمْ فِي اَلْمِيعَادِ﴾ بيان همين است كه برخورد به اين صورت جز مشيت خاصه خداى سبحان نبوده، چون مشركين با اينكه داراى عده و عده بودند در قسمت بلندى بيابان در جايى كه آب در دسترسشان و زمين زير پايشان سفت و محكم بود فرود آمدند و مؤمنين با كمى عدد و ضعف نيرويشان در قسمت پائين بيابان در زمينى ريگزار و بى آب اردوگاه داير كرده بودند و به قافله ابو سفيان هم نتوانستند دست پيدا كنند و او قافله را از يك نقطه ساحلى پائين اردوگاه مؤمنين پيش مى‌راند، و مؤمنين در شرايطى قرار گرفته بودند كه از نظر نداشتن پايگاه چاره‌اى جز جنگيدن نداشتند، و برخورد مؤمنين در چنين شرايط و پيروزيشان بر مشركين را نمى‌توان امرى عادى دانست، و جز مشيت خاص الهى و قدرت‌نمائيش بر نصرت و تاييد مؤمنين چيز ديگر نمى‌تواند باشد.

  • پس جمله‌ ﴿وَ لَوْ تَوَاعَدْتُمْ لاَخْتَلَفْتُمْ فِي اَلْمِيعَادِ﴾ بيان اين معنا است كه فرود آمدن مؤمنين در اينجا و مشركين در آنجا روى قرار قبلى و يا مشورت صورت نگرفته و لذا بدنبال اين جمله فرمود: ﴿وَ لَكِنْ لِيَقْضِيَ اَللَّهُ أَمْراً كَانَ مَفْعُولاً﴾ چون اين جمله بخاطر كلمه «و لكن» استدراك از مطالب قبل است.

  • و جمله‌ ﴿لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيىَ مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ﴾ تعليل آن قضايى است كه خداوند در امر مفعول رانده، و معنايش اين است كه خداوند اگر اين قضا را راند كه شما با كفار اينطور تلاقى و برخورد كنيد، و در چنين شرايطى شما مؤمنين را تاييد نمود و كفار را بيچاره كرد همه براى اين بود كه خود دليل روشنى بر حقانيت حق و بطلان باطل باشد تا هر كس هلاك مى‌شود با داشتن دليل و تشخيص راه از چاه هلاك شده باشد و هر كس هم زنده مى‌شود با دليل

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

122
  • روشن زنده شده باشد.

  • و به اين بيان روشن مى‌شود كه منظور از هلاكت و زنده شدن، هدايت و ضلالت است، چون ظاهرا چيزى كه مرتبط با وجود بينه و دليل روشن باشد همين هدايت و ضلالت است.

  • جمله‌ ﴿وَ إِنَّ اَللَّهَ لَسَمِيعٌ عَلِيمٌ﴾ نيز تعليل است، و عطف است بر جمله‌ ﴿لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ...﴾ و معنايش اين است كه «و اگر خدا اين قضا را راند و كرد آنچه را كرد براى اين بود كه او شنوا است و دعاى شما را مى‌شنود، دانا است و آنچه در دلهاى شما هست مى‌داند» و در اين بيان اشاره است به آنچه كه در صدر آيات راجع به اين داستان ذكر كرده و فرموده بود: ﴿إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ...﴾ 

  • و بر طبق همين سياق است (يعنى براى بيان اينكه مرجع امر اين واقعه قضاى خاص الهى است نه اسباب عادى) آيه بعدى كه مى‌فرمايد: ﴿إِذْ يُرِيكَهُمُ اَللَّهُ فِي مَنَامِكَ قَلِيلاً...﴾ و همچنين چند آيه بعد كه مى‌فرمايد: ﴿وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ...﴾ و آيه بعد از آن كه مى‌فرمايد: ﴿إِذْ يَقُولُ اَلْمُنَافِقُونَ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هَؤُلاَءِ دِينُهُمْ...﴾ 

  • و معناى آيه اين است كه روز فرقان آن روزى بود كه شما در قسمت پائين وادى اردو داير كرده بوديد و كفار در قسمت بالاى آن اطراق كرده بودند و پياده شدن شما در پائين و كفار در بالا با هم جور درآمد بطورى كه اگر مى‌خواستيد قبلا با كفار قرار داد كنيد كه شما اينجا و آنان آنجا را لشكرگاه كنند قطعا اختلافتان مى‌شد، و هرگز موفق نمى‌شديد كه به اين نحو جبهه‌سازى كنيد. پس قرار گرفتن شما و ايشان به اين نحو نه از ناحيه و به فكر شما بود و نه از ناحيه و به فكر كفار، بلكه امر شدنى بود كه خداوند بر آن قضا راند، و اگر اينچنين قضا راند براى اين بود كه با ارائه يك معجزه و دليل روشن حجت خود را تمام كند، و نيز براى اين بود كه دعاى سابق شما را و آن استغاثه‌اى را كه از شما شنيد، و آن حاجتى را كه از سويداى دل شما خبر داشت مستجاب و برآورده كند.

  • ﴿إِذْ يُرِيكَهُمُ اَللَّهُ فِي مَنَامِكَ قَلِيلاً...﴾ 

  • كلمه «فشل» به معناى ضعف توأم با اضطراب است، و «تنازع» به معناى اختلاف و از ماده «نزع» است كه نوعى كندن را گويند، و اختلاف را از اين باب تنازع مى‌گويند كه در حقيقت طرفين نزاع هر كدام مى‌خواهند ديگرى را از آنچه كه دارد بركند. و كلمه «تسليم» به معناى نجات دادن است.

  • و كلام در اين آيه به تقدير كلمه «اذكر» معنايش اين است كه «بياد آر آن موقعى را كه خداوند دشمنان تو را در خواب در نظرت اندك وانمود» و اندك نشان داد نشان براى اين

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

123
  • بود كه دلهايتان را استوار نموده و درونتان را آرامش بخشد، چون اگر نفرات ايشان را در نظرت زياد جلوه مى‌داد و تو مؤمنين را از نيروى ايشان خبر مى‌دادى قهرا از ضعف و كمى عده خود دچار سستى و اضطراب مى‌شدند، و در اينكه آيا در چنين شرايطى با لشكر انبوه كفار مصاف شوند يا نه اختلاف مى‌كردند، و ليكن خداى تعالى با اندك نشان دادن ايشان شما را از سستى و اختلاف نجاتتان داد، چون او به ذات الصدور يعنى به دلها آگاه است، و خوب مى‌داند كه براى اطمينان يافتن و استوارى و نيرومند شدن دلها چه چيز شايسته است.

  • اين آيه دلالت دارد بر اينكه خداى سبحان به رسول خود در عالم رؤيا بشارت به فتح داده، و آن جناب در خواب ديد كه همانطورى كه خداوند در بيدارى وعده داده بود بر يكى از دو طائفه، قافله و يا لشكر قريش پيروز خواهد شد، و خداوند در آن خواب لشكر قريش را اندك و غير قابل اعتناء به آن حضرت وانمود كرده و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم آنچه را كه در خواب ديده بود براى مؤمنين بازگو كرد و به آنان وعده صريح و بشارت داده بود و به همين جهت همه آماده جنگ با ايشان شدند، به دليل اينكه فرمود: ﴿وَ لَوْ أَرَاكَهُمْ كَثِيراً لَفَشِلْتُمْ...﴾ و دلالت اين جمله بر آنچه ما استظهار كرديم روشن است. 

  • ﴿وَ إِذْ يُرِيكُمُوهُمْ إِذِ اِلْتَقَيْتُمْ فِي أَعْيُنِكُمْ قَلِيلاً وَ يُقَلِّلُكُمْ فِي أَعْيُنِهِمْ...﴾ 

  • معناى اين آيه روشن است، و ميان آن و آيه‌ ﴿قَدْ كَانَ لَكُمْ آيَةٌ فِي فِئَتَيْنِ اِلْتَقَتَا فِئَةٌ تُقَاتِلُ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ وَ أُخْرىَ كَافِرَةٌ يَرَوْنَهُمْ مِثْلَيْهِمْ رَأْيَ اَلْعَيْنِ وَ اَللَّهُ يُؤَيِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ يَشَاءُ﴾1 بنا بر اينكه اشاره باشد به واقعه بدر هيچ منافاتى وجود ندارد. براى اينكه اندك نشان دادنى كه در آيه مورد بحث است مقيد شده به جمله‌ ﴿إِذِ اِلْتَقَيْتُمْ﴾ و با همين قيد تنافى برداشته شده، گويا خداى سبحان مؤمنين را در اولين برخورد به نظر مشركين اندك نشان داده، تا مغرور شده و ايشان را غير قابل اعتناء تلقى كنند و همين معنا ايشان را بر پياده شدن و جنگيدن دلير كند، ولى وقتى دست به كار جنگ شده و در هم آميختند خداوند همان مؤمنين را كه تا آن موقع به نظرشان اندك مى‌آمد در نظرهايشان بسيار و دو برابر وانمود، و همين معنا باعث شد كه عزيمت‌هايشان سست گشته و دل از دست داده و در نتيجه شكست خوردند.

  • پس آيه مورد بحث ناظر به اول داستان است، و آيه آل عمران ناظر به بعد از انتقال و اختلاط است‌ ﴿لِيَقْضِيَ اَللَّهُ أَمْراً كَانَ مَفْعُولاً وَ إِلَى اَللَّهِ تُرْجَعُ اَلْأُمُورُ﴾ اين جمله متعلق است به جمله «يريكموهم» و آن را تعليل مى‌كند.

    1. آل عمران، آيه 13.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

124
  • شش دستور جنگى به سربازان اسلام‌

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمْ فِئَةً فَاثْبُتُوا وَ اُذْكُرُوا اَللَّهَ كَثِيراً لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ...﴾ 

  • راغب در مفردات مى‌گويد: «ثبات» - به فتح ثاء - ضد زوال است1. و بنا به گفته او در مورد آيه شريفه به معناى ضد فرار از دشمن است، و اين كلمه بحسب معنايش اعم از كلمه صبرى است كه در جمله‌ ﴿وَ اِصْبِرُوا إِنَّ اَللَّهَ مَعَ اَلصَّابِرِينَ﴾ به آن امر فرموده، چون صبر يك نحوه ثبات خاصى است، و آن عبارت است از ثبات در مقابل مكروه هم به قلب، بدين صورت كه دچار ضعف نگردد و جزع و فزع نكند، و هم به بدن، به اينكه كسالت و سهل‌انگارى ننموده، و از جا در نرود، و در مواردى كه عجله پسنديده نيست شتاب نكند.

  • كلمه «ريح» بطورى كه گفته شده به معناى عزت و دولت است، راغب نيز گفته است كه: كلمه «ريح» در آيه بطور استعاره به معناى غلبه است، و وجه اين استعاره و تشبيه اين است كه باد به هر چه بوزد آن را به حركت درآورده و از جاى مى‌كند و با خود مى‌برد، غلبه بر دشمن هم همين خاصيت را دارد2.

  • راغب در باره كلمه «بطر» گفته: اين كلمه به معناى غفلت و سبك مغزى است كه در اثر سوء استفاده از نعمت و قيام ننمودن به حق آن و مصرف كردن آن در غير مورد به آدمى دست مى‌دهد، خداى تعالى در يك جا فرموده: ﴿بَطَراً وَ رِئَاءَ اَلنَّاسِ﴾ و در جاى ديگر فرموده: ﴿بَطِرَتْ مَعِيشَتَهَا﴾ يعنى اهل ده در معيشت‌شان بطر به خرج دادند و در نتيجه از كار باز مانده و به رنج افتادند، و بطر همان طرب است و طرب خفت و سبكيى است ناشى از فرح. و گاهى اين كلمه در شدت حزن و اندوه استعمال مى‌شود، و كلمه «بيطرة» به معناى دامپزشكى است3. و كلمه «رئاء» به معناى اين است كه آدمى خود را به غير آنچه كه هست نشان دهد.

  • جمله «فاثبتوا» امر مطلق ايستادگى در برابر دشمن و فرار نكردن است، و بنا بر اين امر به صبر در جمله «و اصبروا» همانطورى كه در سابق اشاره كرديم تكرار آن امر نيست.

  • ذكر خدا در جمله‌ ﴿وَ اُذْكُرُوا اَللَّهَ كَثِيراً﴾ به معناى ياد خدا در دل و در زبان است، چون اين هر دو قسم، ذكر است و معلوم است كه آن چيزى كه مقاصد آدمى را از يكديگر مشخص و جدا مى‌كند آن حالات درونى و قلبى انسان است، حال چه اينكه لفظ هم با آن حالت مطابق باشد، مثل كلمه «يا غنى» از فقيرى كه از فقر خود به خدا پناهنده مى‌شود، و يا

    1.  مفردات راغب ماده «ثبت».
    2.  مفردات راغب ماده «ريح».
    3.  مفردات راغب ماده «رأى».

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

125
  • كلمه «يا شافى» از مريضى كه از مرض خود به خدا پناه مى‌برد، و يا مطابق نباشد، مثل اينكه همان فقير و مريض بجاى آن دو كلمه بگويند «اى خدا» چون همين «اى خدا» از فقير به معناى «اى بى نياز» و از مريض به معناى «اى شفا دهنده» است، چون مقتضاى حال و آن احتياجى كه اين دو را به استغاثه وادار كرده شاهد اين است كه مقصودشان از «اى خدا» جز اين نيست، و اين خيلى روشن است.

  • كسى هم كه به جنگ رفته، و با دشمن روبرو شده، و مى‌داند كه در جنگ خونها ريخته مى‌شود، و دست و پاها قطع مى‌گردد و خلاصه به منظور رسيدن به هدف بايد از خود گذشتگى كرد و پيه همه ناملايمات را به خود ماليد، چنين كسى فكرش همه متوجه پيروزى و رسيدن به هدف و غلبه بر دشمنى است كه او را به مرگ و فنا تهديد مى‌كند، و كسى كه حالش اين و فكر و ذكرش اين است ذكر خدايش هم ذكرى است كه با حالت و فكرش تناسب دارد.

  • و اين خود بهترين قرينه است بر اينكه منظور از ﴿اُذْكُرُوا اَللَّهَ كَثِيراً﴾ اين است كه مؤمن، متذكر آن معارفى باشد كه مربوط به اين شان و اين حالت است، و آن اين است كه خداى تعالى معبود او و پروردگار او است، و آن كسى است كه مرگ و حيات به دست او است، و مى‌تواند او را در اين حال يارى كند، و او سرپرست اوست و چه سرپرست و ياور خوبى است، چنين كسى با اينكه پروردگارش وعده نصرت داده و فرموده: ﴿إِنْ تَنْصُرُوا اَللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ﴾1 و مى‌داند كه خداوند اجر كسى را كه عمل نيكى انجام دهد ضايع نمى‌كند يقينا به نصرت پروردگارش اطمينان داشته و مى‌داند كه سرانجام كارش به يكى از دو وجه است كه هر دو نيك است، چون يا بر دشمن غلبه پيدا مى‌كند كه در اين صورت رايت دين را بلند كرده و محيط را براى سعادتمند شدن خود و ديگران مساعد كرده است، و يا كشته مى‌شود كه در اين فرض به جوار اولياء مقربين درگاه پروردگارش شتافته است، اين گونه معارف حقيقى است كه مربوط به حالت يك نفر مجاهد است، و سرانجامش را به سعادت واقعى و كرامت دائمى منتهى مى‌كند.

  • و اگر در جمله مورد بحث «ذكر» را مقيد به «كثير» كرد براى اين است كه در ميدانهاى جنگ هر لحظه صحنه‌هايى كه انسان را به دوستى زندگى فانى و شيرينى زخارف دنيوى وادار ساخته و شيطان هم با القاء وسوسه خود آن را تاييد كند تكرار مى‌شود، و لذا فرموده: خدا را زياد ياد كنيد تا بدين وسيله روح تقوا در دلها هر لحظه تجديد و زنده‌تر شود.

    1. اگر خدا را يارى كنيد او هم شما را يارى نموده و قدم‌هايتان را استوار مى‌كند. - محمد، آيه 7.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

126
  • ﴿وَ أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ﴾ ظاهر سياق اين است كه منظور از «اطاعت» اطاعت دستوراتى است كه از ناحيه خدا و رسول راجع به امر جهاد و دفاع از حريم دين و بيضه اسلام صادر مى‌شود، و آيات جهاد و دستورات نبوى مشتمل بر آن است، مثل اينكه بايد اول تمام حجت كنند، و در حين جنگ متعرض زن و فرزند دشمن نشوند و بدون اطلاع دشمن بر ايشان شبيخون نزنند و همچنين احكام ديگر جهاد.

  • ﴿وَ لاَ تَنَازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ﴾ يعنى با نزاع و كشمكش در ميان خود ايجاد اختلاف نكنيد، و در نتيجه خود را دچار ضعف اراده مسازيد و عزت و دولت و يا غلبه بر دشمن را از دست مدهيد، چون اختلاف، وحدت كلمه و شوكت و نيروى شما را از بين مى‌برد.

  • ﴿وَ اِصْبِرُوا إِنَّ اَللَّهَ مَعَ اَلصَّابِرِينَ﴾ يعنى همواره در برابر مصائب و ناملايمات جنگى كه دشمن به وسيله آن تهديدتان مى‌كند ملازم خويشتن‌دارى و اكثرا در ذكر خدا و اطاعت او و رسولش بوده باشيد، و حوادث و سنگينى بار اطاعت شما را از جاى نكند و از پا درنياورد، و لذت معصيت و عجب و تكبر شما را گمراه نسازد.

  • و اگر امر به صبر را با جمله‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ مَعَ اَلصَّابِرِينَ﴾ تاكيد فرمود براى اين است كه صبر قوى‌ترين ياورى است كه در شدائد، و محكم‌ترين ركنى است در برابر تلون در عزم و سرعت تحول در اراده.

  • و همين صبر است كه به انسان فرصت تفكر صحيح داده و به منزله خلوتى است كه در هنگام هجوم افكار پريشان و صحنه‌هاى هول‌انگيز و مصائبى كه از هر طرف رو مى‌آورد به انسان فرصت مى‌دهد كه صحيح فكر نموده و رأى مطمئن و صد در صد اتخاذ كند، پس خداى سبحان با مردم صابر است.

  • ﴿وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ بَطَراً وَ رِئَاءَ اَلنَّاسِ...﴾ - نهى از اتخاذ طريقه مشركين رياكار و مغرور و جلوگيران از راه خدا است، و بطورى كه از سياق كلام استفاده مى‌شود مقصود از آنان مشركين قريش است، و چون داراى اوصاف مذكور بودند يعنى مغرور و رياكار و سد راه خدا بودند مؤمنين را از اينكه مثل آنان شوند نهى كرده، و اين معنا هم از سياق استفاده مى‌شود، و هم جمله‌ ﴿وَ اَللَّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطٌ﴾ بر آن دلالت دارد، چون مى‌فرمايد خداوند به كردار ايشان احاطه و سلطنت دارد، مالك كارهاى ايشان است، و معلوم است كه لازمه اين معنا اين است كه اعمال ايشان داخل در قضاى خدا و جارى به اذن و مشيت او باشد، و با اين حال اين فعاليت‌ها خدا را عاجز و ناتوان نمى‌كند. بنا بر اين مى‌توان گفت جمله مزبور به منزله كنايه از مطلبى است كه در چند آيه بعد به آن تصريح كرده و فرموده است: ﴿وَ لاَ يَحْسَبَنَّ

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

127
  • اَلَّذِينَ كَفَرُوا سَبَقُوا إِنَّهُمْ لاَ يُعْجِزُونَ﴾1.

  • و نيز معلوم است كه قيود سه‌گانه ﴿بَطَراً وَ رِئَاءَ اَلنَّاسِ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ﴾ را در كلام اخذ كردن باعث مى‌شود كه نهى به همانها تعلق بگيرد، و تقدير چنين شود: شما (مانند كفار) با خودنمايى و خودآرايى به تجملات دنيوى بسوى جنگ با دشمنان دين از ديار خود بيرون نشويد، و مردم را با گفتار و كردار ناپسند خود به ترك تقوا و فرو رفتن در گناهان و خروج از اطاعت اوامر و دستورات او دعوت مكنيد، و بدين وسيله سد راه خدا مباشيد، كه اگر چنين كنيد زحماتتان بى اثر گشته و نور ايمان در دلهايتان خاموش مى‌گردد و آثار ايمان از اجتماع شما رخت برمى‌بندد، پس اگر بخواهيد زحماتتان ثمربخش باشد و در نتيجه شما را به مقصد و غرض برساند جز صراط مستقيمى كه دين قويم آن را برايتان فراهم نموده و ملت فطرى هموارش كرده راه ديگرى نداريد و خداوند مردم فاسق را بسوى ايده‌هاى فاسدشان راهنمايى نمى‌كند.

  • پس رويهمرفته اين سه آيه مشتمل بر شش امر است كه خداوند رعايت آن را در جنگهاى اسلامى در هنگامى كه مسلمين با لشكر دشمن برمى‌خورند واجب كرده: 1 - ثبات، 2 - بسيار خدا را ذكر كردن، 3 - خدا و رسول را اطاعت نمودن، 4 - نزاع نكردن، 5 - اينكه با غرور و شادمانى و خودنمايى بسوى جنگ بيرون نشوند، 6 - از راه خدا جلوگيرى نكنند.

  • و مجموع اين امور شش‌گانه دستور جنگى جامعى است كه هيچ دستور مهم جنگى از آن بيرون نيست، و اگر انسان در جزئيات وقايع تاريخى جنگهاى اسلامى كه در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اتفاق افتاده از قبيل جنگ بدر، احد، خندق و حنين و غير آن دقت كامل به عمل آورد اين معنا برايش روشن مى‌گردد كه سر غلبه مسلمين در آنجا كه غالب شدند رعايت مواد اين دستورات بوده، و رمز شكست خوردنشان هر جا كه شكست خوردند رعايت نكردن و سهل‌انگارى در آن‌ها بوده است.

  • توضيح در مورد زينت دادن شيطان، اعمال مشركين را و تحريك آنها به جنگ با مسلمين و سپس تنها گذاشتن آنان را

  • ﴿وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ وَ قَالَ لاَ غَالِبَ لَكُمُ اَلْيَوْمَ...﴾ 

  • زينت دادن شيطان عمل آدمى را به اين است كه بوسيله تهييج عواطف درونى مربوط به آن عمل، در دل آدمى القاء مى‌كند كه عمل بسيار خوبى است، و در نتيجه انسان از عمل خود لذت مى‌برد و قلبا آن را دوست مى‌دارد، و آن قدر قلب متوجه آن مى‌شود كه ديگر فرصتى برايش نمى‌ماند تا در عواقب وخيم و آثار سوء و شوم آن تعقلى كند.

    1. انفال، آيه 59.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

128
  • و بعيد نيست كه جمله‌ ﴿وَ قَالَ لاَ غَالِبَ لَكُمُ اَلْيَوْمَ...﴾ تفسير و يا به منزله تفسير همين زينت دادن شيطان باشد، و اين در صورتى است كه منظور از اعمال، نتيجه مادى آن باشد كه همان نيرو، اسلحه، نفرات، غلامان و ابزار طرب و شرابهايى بوده كه تهيه ديده بودند و شترانى كه با خود مى‌راندند، و ممكن هم هست مقصود خود اعمال باشد، و آن انواع لجاجت و اصرارى بوده كه در گمراهى خود و در دشمنى با خدا و رسول مى‌ورزيده و آن بى بند و بارى كه در ظلم و فسق داشته‌اند، و در اين صورت جمله‌ ﴿لاَ غَالِبَ لَكُمُ اَلْيَوْمَ مِنَ اَلنَّاسِ﴾ تفسير زينت دادن شيطان نيست، بلكه تتميم آن است، و خلاصه اينكه شيطان با گفتن اين جمله كفار را در آنچه كه تصميم گرفته‌اند يعنى در قتال با مسلمين تشويق و خوشدل ساخته و در تكميل اين غرض گفت: ﴿وَ إِنِّي جَارٌ لَكُمْ﴾.

  • و كلمه «جار» از «جوار» است، و جوار از سنت‌هاى عهد جاهليت عرب است كه زندگى قبيله‌اى داشته، و از احكام جوار (پناهندگى) يكى اين بوده كه صاحب جار پناهنده خود را در هنگام سوء قصد دشمن يارى كند، و البته آثار مختلف ديگرى به حسب سنن جارى در مجتمعات بشرى داشته است.

  • ﴿فَلَمَّا تَرَاءَتِ اَلْفِئَتَانِ نَكَصَ عَلىَ عَقِبَيْهِ﴾ «نكوص» به معناى خوددارى از چيزى است، و ﴿عَلىَ عَقِبَيْهِ﴾ حال و كلمه «عقب» به معناى پاشنه است، و معناى جمله اين است كه: وقتى دو طايفه به هم برخوردند از ترس به عقب برگشته و فرار كردند.

  • ﴿إِنِّي أَرىَ مَا لاَ تَرَوْنَ...﴾ اين جمله تعليل است براى جمله‌ ﴿إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِنْكُمْ﴾ و شايد اشاره باشد به نزول ملائكه مردفين كه خداوند با آنان مسلمين را يارى و كمك نموده، و همچنين جمله‌ ﴿إِنِّي أَخَافُ اَللَّهَ وَ اَللَّهُ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ﴾ تعليل جمله‌ ﴿إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِنْكُمْ﴾ و مفسر تعليل سابق است.

  • و معنايش اين است كه: روز فرقان آن روزى بود كه شيطان رفتارى را كه مشركين در دشمنى با خدا و رسول و جنگ با مسلمين داشتند و آن رفتار را در آمادگى براى خاموش كردن نور خدا اعمال مى‌كردند در نظر ايشان جلوه داده و براى تشويق و خوشدل ساختن آنان مى‌گفت: ﴿لاَ غَالِبَ لَكُمُ اَلْيَوْمَ مِنَ اَلنَّاسِ﴾ هيچ كس امروز نمى‌تواند بر شما غلبه كند، و من هم خود پناه شمايم، و دشمن شما را از شما دفع مى‌دهم، ولى وقتى دو فريق با هم روبرو شدند مشركين مؤمنين را و مؤمنين مشركين را ديدند او (شيطان) شكست خورده و فرارى به عقب برگشت و به مشركين گفت: من چيزهايى مى‌بينم كه شما نمى‌بينيد، من ملائكه را مى‌بينم كه براى كمك مؤمنين با عذابهايى كه شما را تهديد مى‌كند نازل مى‌شوند، من از عذاب خدا مى‌ترسم، و خدا

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

129
  • ﴿شَدِيدُ اَلْعِقَابِ﴾ است.

  • و اين معنا بطورى كه ملاحظه مى‌كنيد، با وسوسه شيطان در دل مشركين و تهييج و تشجيع آنان بر جنگ با مؤمنين و تشويقشان در آماده شدن و دگرگونى افكار ايشان بعد از روبرو شدن با لشكر اسلام و نزول كمك براى مؤمنين و دچار شدن ايشان به رعب، و اينكه آرزوى فتح و تصميم بر غالب شدنشان جاى خود را به ترس و نوميدى داد، قابل انطباق است.

  • و نيز معنايى است كه ممكن است با احتمال زير هم منطبق شود، و آن احتمال اينكه يك تصور شيطانى آن چنان حواس مشركين را به خود جلب كرده باشد كه در نظرشان به صورت يك انسانى درآمده و بطورى كه خداوند حكايت كرده به ايشان گفته باشد: ﴿لاَ غَالِبَ لَكُمُ اَلْيَوْمَ مِنَ اَلنَّاسِ وَ إِنِّي جَارٌ لَكُمْ﴾ و اين تصور درونى با القاء همين حرف ايشان را گمراه كرده و به راه انداخته و به ميدان جنگ كشانده باشد، تا آنكه هر دو لشكر يكديگر را برخورد نموده و چون وضع را بر خلاف آنچه آرزو و طمع داشت مشاهده كرد پا به فرار گذاشته و گفته باشد: ﴿إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِنْكُمْ إِنِّي أَرىَ مَا لاَ تَرَوْنَ﴾ من نزول ملائكه را به كمك مؤمنين مى‌بينم‌ ﴿إِنِّي أَخَافُ اَللَّهَ وَ اَللَّهُ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ﴾، روايات راجع به اين داستان هم كه از طريق شيعه و سنى وارد شده اين احتمال را تاييد مى‌كند.

  • و مضمون اين روايات اين است كه: شيطان در نظر مشركين به صورت سراقة بن مالك بن جشعم كنانى مدلجى كه از اشراف كنانه بوده مجسم شده و به ايشان گفت آنچه را كه گفت، و حتى پرچمشان را هم بلند كرد تا بالآخره آنان را به ميدان جنگ آورد، و وقتى دو لشكر روبرو شدند خودش پا به فرار گذاشت، و گفت: ﴿إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِنْكُمْ إِنِّي أَرىَ مَا لاَ تَرَوْنَ﴾ تا آخر آن كلماتى كه خداوند از وى حكايت كرده، و اين روايت به زودى در بحث روايتى همين آيات خواهد آمد ان شاء الله.

  • بعضى از مفسرين اصرار كرده‌اند بر اينكه معناى آيه با وجه اول منطبق است، و وجه دوم را بخاطر ضعف سند روايات و بى اعتبارى مدارك تاريخى آن ضعيف دانسته، و ليكن هر چند روايات مزبور متواتر و يا همراه با قرائن قطعى و موجب اطمينان تام نيست اما اصل احتمال محال نيست تا با عقل سليم موافق نباشد، و نيز از قصه‌هايى نيست كه آثار صحيح مخالف آن است، و هيچ مانعى ندارد كه شيطان در نظر مشركين مجسم شده و ايشان را به سوى ضلالت كشانيده باشد و بعد از اينكه كار خود را كرده ايشان را در هلاكتشان تنها گذاشته باشد و يا بعد از آنكه عذاب الهى را مشاهده كرده پا به فرار گذاشته باشد.

  • علاوه بر اينكه سياق آيه كريمه، مخصوصا با در نظر داشتن جملات: ﴿وَ إِنِّي جَارٌ

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

130
  • لَكُمْ﴾ و ﴿فَلَمَّا تَرَاءَتِ اَلْفِئَتَانِ نَكَصَ عَلىَ عَقِبَيْهِ﴾ و ﴿إِنِّي أَرىَ مَا لاَ تَرَوْنَ﴾ به افاده معناى دوم نزديك‌تر است تا افاده معناى اول، براى اينكه برگشت دادن معناى‌ ﴿إِنِّي أَرىَ...﴾ را به خاطرات درونى مستلزم نوعى عنايت استعارى است كه خود خيلى بعيد به نظر مى‌رسد.

  • سخن منافقين و بيمار دلانى كه در ميان اصحاب بدر بودند، در باره مسلمانان مجاهد

  • ﴿إِذْ يَقُولُ اَلْمُنَافِقُونَ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هَؤُلاَءِ دِينُهُمْ...﴾ 

  • منافقين يعنى آنان كه ايمان را اظهار و كفر را در دل پنهان مى‌داشتند و آن كسانى كه در دلهايشان مرض بود سست ايمانهايى كه دلهايشان خالى از شك و ترديد نبود در حالى كه به مؤمنين اشاره مى‌كردند و آنان را ذليل و حقير مى‌شمردند گفتند: دين اينان مغرورشان كرده، چون اگر غرور دينيشان نبود به چنين خطر واضحى اقدام ننموده، و با اينكه عده كمى هستند و قوا و نفراتى ندارند هرگز حاضر نمى‌شدند با قريش نيرومند و داراى قوت و شوكت مصاف شوند.

  • ﴿وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ فَإِنَّ اَللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ﴾ در اين جمله در مقام جواب گفتار منافقين مى‌فرمايد: خود ايشان دچار غرورند، و جمله‌ ﴿فَإِنَّ اَللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ﴾ در حقيقت سببى است كه در جاى مسبب به كار رفته، و معنايش اين است كه: اين منافقين و بيماردلان در گفتار خود اشتباه كرده‌اند، براى اينكه مؤمنين بر خداى تعالى توكل كرده‌اند، و حقيقت هر تاثيرى را به او نسبت داده‌اند و خود را به نيروى خدا و حول و قوه او تكيه داده‌اند و معلوم است كسى كه در امور خود بر خدا توكل كند خداوند كفايتش مى‌كند، چون او عزيز است، و هر كس كه از او يارى جويد ياريش مى‌كند او حكيم است، و در نهادن هر امرى را در جاى خود به خطا نمى‌رود. از اين آيه استفاده مى‌شود كه جمعى از منافقين و سست ايمانها در جنگ بدر در ميان مؤمنين بوده‌اند.

  • چون كسى را منافق گويند كه اظهار اسلام كند ولى در باطن كافر باشد، و معنا ندارد كه چنين كسانى در بين لشكر كفار باشند، پس لا جرم در ميان مسلمين بوده‌اند، و عمده اينجاست كه با نفاق درونى در آن روز كه روز سختى بود ايستادگى كردند، و بايد ديد عامل اين ثبات و ايستادگى چه بوده.

  • و اما سست ايمان‌ها و يا آن‌هايى كه در باره حقانيت اسلام شك داشته‌اند هم بودنشان ميان مؤمنين تصور مى‌شود و هم بودنشان در ميان مشركين، بعضى‌ها هم گفته‌اند كه طايفه‌اى از قريش بودند كه در مكه مسلمان شده و پدرانشان ايشان را از اينكه به مسلمين ملحق شوند مانع بودند و در جنگ بدر مجبور شدند كه با مشركين قريش به جنگ بدر بيايند، و وقتى در بدر كمى و ذلت مسلمين را ديدند گفتند: اين بيچاره‌ها دينشان مغرورشان كرده، و اين قول در بحث روايتى آينده به زودى خواهد آمد - ان شاء الله.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

131
  • و به هر حال بايد در پيرامون مفاد اين آيه به دقت بحث كرد، و ديد كه به چه سبب اين منافقين و آن سست ايمانها در اين صحنه حاضر شدند، و چه شد كه خود را به چنين موقف خطرناك درآوردند، چون شركت در اينگونه مواقف تنها كار مردان حقيقت است كه خدا دلهايشان را براى ايمان آزموده و شركت منافقين با اسباب عادى معمولى جور نمى‌آيد، خلاصه اينكه منافقين چرا در اين صحنه حاضر شدند؟ و به چه منظورى تا آخرين لحظه با مسلمانان صابر صبر كردند؟ شايد در ذيل آيات راجع به منافقين و بيماردلان كه بزودى در سوره توبه خواهد آمد - ان شاء الله - تا اندازه‌اى بحث كنيم.

  • ﴿وَ لَوْ تَرىَ إِذْ يَتَوَفَّى اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلْمَلاَئِكَةُ...﴾ 

  • كلمه «توفى» به معناى گرفتن تمامى حق است، و در كلام الهى بيشتر به معناى قبض روح استعمال مى‌شود، و در اين آيه آن را به ملائكه نسبت داده، و در برخى آيات آن را به ملك - الموت منسوب كرده، مانند آيه‌ ﴿قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ اَلْمَوْتِ اَلَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ﴾1 و در برخى ديگر بخود خداى سبحان نسبت داده شده مانند، ﴿اَللَّهُ يَتَوَفَّى اَلْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِهَا﴾2 و اين خود دليل بر اين است كه قبض روح كار ملك الموت است و ملك الموت كاركنانى دارد كه به اذن او و به امرش جانها را مى‌گيرند، و خود او به اذن خدا و به امر او عمل مى‌كند و به همين جهت هم صحيح است گرفتن ارواح را به ملائكه نسبت داد و هم به ملك الموت منسوب كرد و هم به خداى سبحان.

  • ﴿يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبَارَهُمْ﴾ از ظاهر اين جمله برمى‌آيد كه ملائكه هم از جلو كفار را مى‌زدند و هم از پشت سر، و اين كنايه است از احاطه و تسلط ملائكه و اينكه آنان را از همه طرف مى‌زدند. بعضى از مفسرين گفته‌اند: «ادبار» كنايه از نشيمنگاهها است، و منظور از «وجوه» جلو سرهاى ايشان است، و زدن به نشيمنگاهها و رويها معنايش خوار و ذليل كردن ايشان است.

  • ﴿وَ ذُوقُوا عَذَابَ اَلْحَرِيقِ﴾ ملائكه به ايشان گفتند: عذاب سوزان را بچشيد، و منظور از آن عذاب آتش است.

  • ﴿ذَلِكَ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ﴾ اين جمله تتمه گفتارى است كه خداوند از ملائكه حكايت كرده، و يا اشاره است به مجموع گفتار ملائكه با مشركين و مجموع افعال آن‌ها با ايشان، و

    1. بگو درمى‌يابد شما را آن فرشته مرگى كه گمارده شده است بر شما. - الم سجده، آيه 11.
    2. خداوند جانها را در هنگام مردنش مى‌گيرد. - زمر، آيه 42.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

132
  • معنايش اين است كه: اين عذاب سوزان را بشما مى‌چشانيم بخاطر آن رفتارى كه مى‌كرديد. و يا معنايش اين است: از همه طرف شما را مى‌زنيم و عذاب حريق را هم بشما مى‌چشانيم بخاطر آن رفتارى كه مى‌كرديد.

  • ﴿وَ أَنَّ اَللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ﴾ اين جمله عطف است بر محل‌ ﴿بِمَا قَدَّمَتْ﴾ و معنايش اين است كه: اين بدان ملاك است كه خداوند احدى از بندگان خود را ظلم نمى‌كند، چون خداى تعالى صراطش مستقيم، و در فعلش تخلف و اختلاف نيست، اگر به يك نفر ظلم كند به همه ظلم مى‌كند، و اگر ظالم باشد ظلام (بسيار ستمگر) هم خواهد بود - دقت فرماييد.

  • سياق آيات دلالت دارد بر اينكه منظور از آن‌هايى كه خداوند سبحان در وصفشان فرموده كه ملائكه جانهايشان را مى‌گيرند و عذابشان مى‌كنند همان مشركينى هستند كه در جنگ بدر كشته شدند. 

  • ﴿كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَفَرُوا بِآيَاتِ اَللَّهِ...﴾ 

  • كلمه «دأب» و همچنين «ديدن» به معناى عادت است، و عادت عبارت است از عملى كه بطور مداوم از انسان سرزند و طريقه و مشى آدمى شمرده شود. و معناى آيه اين است كه كفر اين مردم شبيه به كفر فرعونيان و امتهاى كافر قبل از فرعونيان است كه به آيات خدا كفر ورزيده، و از اين راه خدا را عصيان كرده‌اند، و خداوند آنان را به گناهانشان بگرفت، چون خداى تعالى قويى است كه هرگز از گرفتن آنان ضعيف نمى‌شود، و وقتى هم بگيرد شديد العقاب است.

  • تبدل نعمت به نقمت و عذاب هنگامى است كه صاحبان نعمت استعداد درونى خود را از دست داده مستعد عقاب شده باشند.

  • ﴿ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَهَا عَلىَ قَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ...﴾ 

  • يعنى عقابى كه خداوند معاقبين را با آن عذاب مى‌كند هميشه به دنبال نعمت الهى‌اى است كه خداوند قبل از آن عقاب ارزانى داشته، به اين طريق كه نعمت را برداشته عذاب را به جايش مى‌گذارد و هيچ نعمتى از نعمت‌هاى الهى به نقمت و عذاب مبدل نمى‌شود مگر بعد از تبدل محلش كه همان نفوس انسانى است، پس نعمتى كه خداوند آن را بر قومى ارزانى داشته وقتى به آن قوم افاضه مى‌شود كه در نفوسشان استعداد آن را پيدا كنند و وقتى از ايشان سلب گشته و مبدل به نقمت و عقاب مى‌شود كه استعداد درونيشان را از دست داده و نفوسشان مستعد عقاب شده باشد.

  • و اين خود يك قاعده كليى است در تبديل نعمت به نقمت و عقاب، و از اين جامع‌تر آيه شريفه‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ﴾1. است (چون اين آيه شامل تغيير

    1. خداوند آنچه را كه مردمى دارند تغيير نمى‌دهد مگر بعد از آنكه آنچه را كه در نفوسشان هست تغيير دهند. - رعد، آيه 11.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

133
  • نعمت و نقمت هر دو است) گو اينكه آيه مورد بحث در تبدل نعمت به نقمت روشن‌تر است.

  • و به هر حال، پس اينكه فرمود: ﴿ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً...﴾، از قبيل تعليل به امرى عام و تطبيق آن بر موردى خاص است، و معنايش اين است كه مشركين قريش را به گناهانشان گرفتن و ايشان را به اين عقاب شديد معاقب كردن و نعمت خدايشان به عقاب شديد مبدل گشتن فرعى است از فروع سنت جارى الهى، و آن سنت اين است كه خداوند نعمتى را كه به قومى بدهد تغييرش نمى‌دهد مگر آنكه آن قوم آنچه را كه در نفوس دارند تغيير دهند.

  • و اينكه فرمود: ﴿وَ أَنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ﴾ تعليل ديگرى است بعد از آن تعليل، و ظاهرش - بطورى كه سياق به آن اشعار دارد - اين است كه منظور از آن: «و ذلك بان الله سميع عليم» بوده و معنايش اين است كه مشركين را به كيفر گناهانشان گرفتن براى اين بود كه خدا دعاهاى شما را مى‌شنيد، و به حوائج شما دانا و به استغاثه شما شنوا است، لذا دعاى شما را مستجاب نمود و دشمنان شما را كه به آيات خدا كفر مى‌ورزيدند عذاب كرد.

  • احتمال هم دارد كه منظور از آن اين باشد كه اين عذاب براى اين بود كه خدا گفتار مشركين را مى‌شنيد و به كردار ايشان دانا بود، لذا به كيفر آن عذابشان كرد. ممكن هم هست كه هر دو احتمال مقصود باشد.

  • ﴿كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَذَّبُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ فَأَهْلَكْنَاهُمْ بِذُنُوبِهِمْ...﴾ 

  • اين آيه همان تشبيه سابق را تكرار مى‌كند، چون هر دو فرض شبيه به هم‌اند. پس اينكه در آيه قبلى فرمود: ﴿كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ...﴾ مثالى بود براى جمله‌ ﴿ذَلِكَ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَ أَنَّ اَللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ﴾ هم چنان كه در آيه مورد بحث، جمله‌ ﴿كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ﴾ تا جمله‌ ﴿وَ كُلٌّ كَانُوا ظَالِمِينَ﴾ مثالى است براى جمله‌ ﴿ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً...﴾ 

  • چيزى كه هست مثال دوم مشتمل بر نوعى التفات هم هست، چون بجاى اينكه مانند آيه قبلى بفرمايد: ﴿فَأَخَذَهُمُ اَللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ﴾ فرمود: ﴿فَأَهْلَكْنَاهُمْ بِذُنُوبِهِمْ﴾ و وجه اين التفات شايد اين باشد كه تشبيه در اين آيه مسبوق به اين معنا بود كه خداوند نعمت‌ها را بر بندگان خود افاضه نموده و آن را تغيير نمى‌دهد مگر بعد از آنكه مردم آنچه را كه در نفوس خود دارند تغيير دهند و اين خود از شؤون پروردگار نسبت به بندگان است.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

134
  • و همين سابقه اقتضا مى‌كند كه مشركين را بندگانى خارج از رسوم بندگى بداند، و به همين جهت سياق تشبيه را تغيير داده و با اينكه در آيه اول فرموده بود: ﴿كَفَرُوا بِآيَاتِ اَللَّهِ﴾ در اينجا فرمود: ﴿كَذَّبُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ﴾ و اين سياق را نيز كه سياق غيبت است به سياق تكلم با غير (ما) تغيير داده و فرموده: ﴿فَأَهْلَكْنَاهُمْ بِذُنُوبِهِمْ﴾ تا دلالت كند بر اينكه خداى سبحان پروردگار ايشان و هلاك كننده ايشان است، و اگر فرمود «هلاك كرديم» و نفرمود «هلاك كردم» براى دلالت بر عظمت شان و جلالت مقام بود و نيز براى اين بود كه بفهماند وسايطى هستند كه به امر او عمل نموده و مجرى مشيت او هستند.

  • و اگر در جمله‌ ﴿وَ أَغْرَقْنَا آلَ فِرْعَوْنَ﴾ مفعول را به اسم ظاهر آورد و نفرمود: «و اغرقناهم» براى اين بود كه اگر به ضمير مى‌آورد باعث اشتباه مى‌شد، و خواننده خيال مى‌كرد ضمير، هم به آل فرعون برمى‌گردد و هم به‌ ﴿اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ﴾.

  • و معناى جمله‌ ﴿وَ كُلٌّ كَانُوا ظَالِمِينَ﴾ اين است كه همه اين اقوامى كه به عذاب خدا گرفتار شدند چه كفار قريش و چه آل فرعون و چه آن‌ها كه قبل از فرعونيان بودند همه ستمگر و نسبت به خداى تعالى ظالم بودند.

  • و از اين بيان اين نكته نيز استفاده مى‌شود كه خداى سبحان هيچ وقت كسى را به عقاب خود گرفتار نكرده و نعمتش را مبدل به نقمت نمى‌كند مگر وقتى كه ظالم شمرده شود و ظلم كفران نعمت و كفر به آيات خدا را مرتكب گردد، پس خداوند جز مستحقين را به عذاب خود معذب نمى‌سازد.

  • بحث روايتى [رواياتى در مورد خمس و مستحقين آن در ذيل آيه شريفه: ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ...﴾ ]

  • در كافى بسند خود از على بن ابراهيم از پدرش از ابن ابى عمير از حسين بن عثمان از سماعه روايت كرده كه گفت: از امام ابى الحسن (علیه السلام) از مساله خمس سؤال كردم، حضرت فرمود: خمس در هر فائده‌اى كه مردم مى‌برند چه كم و چه زياد واجب است1.

  • و نيز از على بن ابراهيم از پدرش از حماد بن عيسى از اصحاب ما (راويان شيعه) از عبد صالح (موسى بن جعفر علیهما السلام) روايت كرده كه فرمود: خمس در پنج چيز واجب است: در غنيمت‌ها، غوص، گنجها، معادن و كشتى‌رانى، از همه اين چند صنف خمس گرفته

    1.  كافى، ج 1، ص 545.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

135
  • مى‌شود، و در مصارفى كه خدا معلوم كرده تقسيم مى‌شود، و چهار پنجم ديگر اگر غنيمت است در ميان لشكريان تقسيم و اگر غير آن است به صاحبش رد مى‌شود، و در ميان آنان به شش سهم تقسيم مى‌شود: سهمى براى خدا، سهمى براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، سهمى براى ذى القربى، سهمى براى يتيمان، سهمى براى مسكينان و سهمى براى درماندگان در سفر، آن گاه سهم خدا و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را به وراثت به جانشين او مى‌دهند. پس زمامدارى كه جانشين پيغمبر است سه سهم مى‌برد دو سهم از خدا و رسولش و يك سهم از خودش، پس به اين حساب نصف تمامى خمس به او مى‌رسد، و نصف ديگر آن طبق كتاب و سنت در ميان اهل بيت او سهمى به يتيمان و سهمى به مسكينان ايشان و سهمى به سادات درمانده در سفر داده مى‌شود، آن قدر كه كفاف مخارج يك سال ايشان بكند. و اگر چيزى باقى ماند آن نيز به والى داده مى‌شود، و اگر به همه آنان نرسيد و يا اگر رسيد كفاف مخارج يك سال ايشان را نكرد والى (زمامدار) بايد از خودش بدهد تا همه براى يك سال بى نياز شوند. و اگر گفتيم: بايد از خودش بدهد براى اين است كه اگر زياد مى‌آمد او مى‌برد. و اينكه خداوند خمس را مخصوص اهل بيت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كرد و به مسكينان و درماندگان در سفر از غير سادات نداد براى اين است كه عوض خمس به آنان صدقات را داد، چون خداوند مى‌خواهد كه آل محمد (علیهم السلام) بخاطر قرابتى كه با آن حضرت دارند منزه و محترم باشند، و به چرك (زكات) مردم محتاج نشوند، لذا خمس را تا حدى كه رفع نيازشان را بكند براى آنان قرار داد تا به ذلت و مسكنت نيفتند، و اما صدقه دادن خود سادات به يكديگر عيبى ندارد.

  • و اين كسانى كه خداوند خمس را برايشان قرار داده خويشاوندان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و همانهايند كه در آيه‌ ﴿وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ﴾ از آنان ياد كرده، و ايشان فرزندان عبد المطلب از ذكور و اناث مى‌باشند، و احدى از خاندان‌هاى قريش و ساير تيره‌هاى عرب جزو آنان نيستند. و همچنين موالى اهل بيت (علیهم السلام) نيز در اين خمس سهمى ندارند، صدقات مردم براى موالى ايشان حلال است، و موالى با ساير مردم يكسانند.

  • و كسى كه مادرش از بنى هاشم و پدرش از ساير دودمانهاى قريش باشد زكات و ساير صدقات بر او حلال است، و از خمس چيزى به او نمى‌رسد، براى اينكه خداى تعالى مى‌فرمايد: ﴿اُدْعُوهُمْ لِآبَائِهِمْ﴾ ايشان را به نام پدرانشان بخوانيد1.

    1.  كافى، ج 1، ص 539.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

136
  • و در تهذيب به سند خود از على بن مهزيار روايت كرده كه گفت: على بن راشد برايم گفت كه خدمت امام (علیه السلام) عرض كردم: شما مرا امر فرمودى كه به امرت قيام نموده و حقت را بگيرم، و من اين معنا را نزد ارادتمندانت اعلام كردم، بعضى از ايشان به من گفتند كه حق امام چيست؟ من نفهميدم كه جواب چه بگويم. حضرت فرمود: خمس برايشان واجب است. پرسيدم در چه چيز؟ فرمود: در متاع و باغاتشان. پرسيدم: آيا تاجر و صنعتگر هم بايد بدهد؟ فرمود: البته وقتى كه مخارج خود را تحصيل كردند و توانستند خمس بدهند بايد بدهند1.

  • و نيز تهذيب به سند خود از زكريا بن مالك جعفى از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه شخصى از آن حضرت از معناى آيه‌ ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبىَ وَ اَلْيَتَامىَ وَ اَلْمَسَاكِينِ وَ اِبْنِ اَلسَّبِيلِ﴾ سؤال كرد، حضرت فرمود: خمس خداى عز و جل و خمس رسول و خمس ذى القربى كه به ملاك خويشاوندى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مى‌بردند همه براى امام است. و اما يتيمان و مسكينان و درماندگان در سفر از ذى القربى سهم هيچ يك ايشان به غير ايشان داده نمى‌شود2.

  • و نيز تهذيب به سند خود از احمد بن محمد بن ابى نصر از ابى عبد الله (علیه السلام) روايت كرده كه ابراهيم بن ابى البلاد به آن حضرت عرض كرد: آيا زكات بر تو واجب مى‌شود؟ (گويا منظورش اين بوده كه آيا درآمد شما به حد زكات مى‌رسد) فرمود: نه، و ليكن زياد مى‌آيد و همين طور مى‌دهيم، و نيز از قول خداى عز و جل كه فرموده: ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبىَ﴾ پرسش كرد و شخصى عرض كرد سهم خدا را به چه كسى بايد داد؟ فرمود: به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و سهم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را هم به امام بايد داد. عرض شد: اگر يكى از اصناف مصرف خمس از ساير اصناف بيشتر و صنف ديگرى كمتر شد چه بايد كرد؟ فرمود: اختيار و تشخيص تكليف در اين موارد با امام است. شخصى پرسيد: آيا مى‌دانيد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در اين گونه موارد چه مى‌كرده؟ فرمود: به هر صنفى هر مقدارى را كه مصلحت مى‌ديد مى‌داد و امام هم اين چنين مى‌كند3.

  • مؤلف: اخبارى كه از ائمه اهل بيت (علیهم السلام) رسيده متواتر است در اينكه خمس مختص به خدا و رسول و امام از اهل بيت و يتيمان و مسكينان و ابن سبيل سادات

    1.  تهذيب الاحكام، ج 4، ص 123.
    2.  تهذيب الاحكام، ج 4، ص 125.
    3.  تهذيب الاحكام، ج 4، ص 126، ح 4.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

137
  • است، و به غير ايشان داده نمى‌شود. و اينكه خمس به شش سهم به همان نحوى كه در روايات بالا آمده تقسيم مى‌شود. و اينكه خمس مختص به غنائم جنگى نيست، بلكه هر چيزى را كه در لغت غنيمت شمرده شود شامل مى‌شود، مانند سود كسب و گنج و استخراج مرواريد از دريا و معدنها و كشتى‌رانى. و در روايات ائمه همانطور كه گذشت آمده كه خمس موهبتى است از ناحيه خدا براى اهل بيت كه بدين وسيله زكات و صدقات را بر ايشان حرام كرد.

  • و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه به وجهى و ابن منذر به وجهى ديگر از ابن عباس (رضى الله عنه) نقل كرده‌اند كه نجده حرورى اشخاصى را نزد او فرستاد و از سهم ذى القربى كه خداوند در قرآن ذكر كرده پرسيد، ابن عباس در جوابش نوشت: ما معتقد بوديم كه ذى القربى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مائيم، ليكن قوم ما، ما را از اين حرف منع كردند. گفتند: او مى‌پرسد به عقيده تو از آن كيست؟ ابن عباس (رضى الله عنه) گفت: اين سهم مال اقرباى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در ميان ايشان تقسيم كرد.

  • و اما عمر خمس را بر ما عرضه كرد و ما آن را كمتر از حق خود ديديم لذا قبول نكرده و به او برگردانديم و به اهل بيت پيشنهاد كرده بود كه تنها كسانى را كه زن مى‌گيرند كمك كند و قرض مقروضين را ادا كند و به فقر ايشان بدهد و به بيشتر از آن حاضر نشد1.

  • مؤلف: اينكه در روايت داشت: «گفتند او مى‌پرسد به عقيده تو از آن كيست» معنايش اين است كه آن اشخاصى كه نجده آن‌ها را نزد ابن عباس فرستاده بود گفتند: نجده مى‌گويد، يعنى مى‌پرسد فتواى تو در مصرف خمس چيست؟ و اينكه ابن عباس در جواب گفت: «اين سهم مال اقرباى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است...» ظاهر در اين است كه خواسته است ذى القربى را به اقرباى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تفسير كند. و ظاهر روايات سابق كه از ائمه اهل بيت (علیهم السلام) نقل كرديم اين است كه ائمه (علیهم السلام) ذى القربى را به امامان از اهل بيت تفسير كرده‌اند. و ظاهر آيه شريفه هم همين معنا را تاييد مى‌كند، چون از «ذى القربى» به لفظ مفرد تعبير كرده و نفرموده «ذوى القربى».

  • و نيز در الدر المنثور است كه ابن منذر از عبد الرحمن بن ابى ليلى روايت كرده كه گفت: از على (رضى الله عنه) پرسيدم و عرض كردم: يا امير المؤمنين! مرا خبر ده از اينكه رفتار

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 186.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

138
  • ابى بكر و عمر در سهم شما از خمس چگونه بود؟ فرمود: و اما ابو بكر در روزگار حكومتش خمسى در بيت المال نداشت. و اما عمر، او همواره از هر خمسى سهم ذى القربى را به من مى‌داد، حتى خمس شوش و جنديشاپور را كه آوردند من نزد او بودم به من گفت: اين سهم اهل بيت است از خمس و ليكن بعضى از مسلمانان احتياج شديدى دارند و گرفتارند، من گفتم: بله. عباس بن عبد المطلب از جاى جست و گفت: سهم ما را نبايد به ديگرى بدهى، من گفتم آيا ما از هر كس به مسلمانان مهربان‌تر نيستيم؟ امير المؤمنين (عمر) هم شفاعت كرد پس عمر خمس را گرفت و به خدا سوگند ما در عهد وى بعد از اين جريان خمس را نگرفتيم. و در عهد عثمان به آن دست نيافتيم.

  • آن گاه على (علیه السلام) شروع كرد به حرف زدن و فرمود: خداوند صدقه را بر رسول خود حرام كرد و در عوض آنچه حرام كرد، سهمى از خمس را برايش قرار داد و همچنين در ميان همه مسلمين صدقه را تنها بر اهل بيت پيغمبرش حرام كرده و در عوض آنچه حرام كرده سهمى با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برايشان تعيين نمود1.

  • و نيز مى‌نويسد ابن ابى حاتم از ابن عباس (رضى الله عنهما) روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: من آب چركين دست مردم را براى شما (اهل بيت) نپسنديدم، چون يك پنجم خمس شما را بى نياز مى‌كند، و براى شما بس است2.

  • مؤلف: اينكه فرمود: «يك پنجم خمس» مبنى بر اين است كه سهم اهل بيت تنها همان سهم ذى القربى باشد.

  • و نيز مى‌نويسد: ابن ابى شيبه از جبير بن مطعم روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سهم ذى القربى را ميان بنى هاشم و بنى عبد المطلب تقسيم كرد، آن گاه گفت: من و عثمان بن عفان به راه افتاده و شرفياب حضورش شديم و عرض كرديم: يا رسول الله! اينها برادران تو هستند از بنى هاشم، فضل آن‌ها به جهت موقعيتى كه خداوند از ميان آنان به تو داده قابل انكار نيست، آيا به برادران ما از بنى مطلب مى‌دهى و به ما نمى‌دهى، با اينكه ما و ايشان از جهت خويشاوندى در يك رتبه هستيم؟ فرمود: آنان در جاهليت و هم در اسلام هرگز از ما جدا نبودند3.

  • و نيز مى‌نويسد ابن مردويه از زيد بن ارقم روايت كرده كه گفت: آل محمد كه خمس به ايشان مى‌رسد عبارتند از: آل على، آل عباس، آل جعفر و آل عقيل‌4.

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 186.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 186.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 186.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 186.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

139
  • مؤلف: روايات در اين باب از طريق شيعه و سنى زياد است، و آن رواياتى كه عمل و رفتار رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را حكايت مى‌كند، و از طرق عامه رسيده است از جهت مضمون مختلفند، مضمون بعضى از آن‌ها اين است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خمس را به چهار سهم تقسيم مى‌كرده و در برخى ديگر اين است كه آن حضرت به پنج سهم تقسيم مى‌كرده است.

  • چيزى كه هست اگر مسلم نباشد نزديك به مسلم است كه در اين روايات يكى از سهام چهارگانه و يا پنجگانه مختص به قرابت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و مقصود از ذى القربى در قرآن در آيه خمس هم ايشانند، و اين مخالف با رواياتى است كه از ائمه اهل بيت (علیهم السلام) رسيده.

  • و نيز نزديك به مسلم در اين روايات است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تا چندى كه زنده بود خمس را ميان دودمان عبد المطلب تقسيم مى‌كرد، و در زمان خلفاى سه‌گانه از ايشان منقطع گرديد، و باز بعد از ايشان هم چنان از ايشان بريده شد.

  • و باز از مسلمات اين روايات است كه خمس مختص به غنيمت‌هاى جنگى است، و اين نيز با روايات وارده از طرق ائمه اهل بيت (علیهم السلام) مخالف است، زيرا اهل سنت روايات خمس را در غنيمت‌هاى ديگرى كه به حسب لغت غنيمت شمرده مى‌شود واجب نمى‌داند، و ليكن اين روايات در آن‌ها نيز واجب مى‌داند.

  • مطالبى كه از نظر بحث تفسيرى بايد در باره آيه مورد بحث گفته شود گفته شد، و البته در ذيل اين آيه مباحث ديگرى از نظر كلام و از نظر فقه هست كه چون مربوط به غرض تفسيرى ما نيست ايراد نمى‌شود. و در اينجا نيز بحثى از نظر حقوق و اينكه خمس چه اثرى در مجتمع اسلامى داشته و دارد بايد شود كه - ان شاء الله - در ضمن گفتار در پيرامون زكات ايراد مى‌گردد.

  • باقى مى‌ماند بحث در اينكه روايات داشت: خداى سبحان غرضش از تشريع خمس احترام اهل بيت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و دودمان او بوده و خواسته است تا محترم‌تر از آن باشند كه چرك اموال مردم را بگيرند. و ظاهر اين روايات اين است كه نكته مذكور را از آيه زكات كه خطاب به پيغمبرش مى‌فرمايد: ﴿خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِهَا وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاَتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ﴾1 گرفته شده باشد، چون تطهير و تزكيه (پاكيزه كردن) هميشه در

    1. بگير از اموالشان صدقه‌اى را تا به آن وسيله پاك و پاكيزه‌شان سازى و درود فرست بر ايشان كه درود تو مايه آرامش آنان است و خدا شنواى و دانا است. - توبه، آيه 103.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

140
  • چيزهايى است كه چرك و آلودگى و مانند آن داشته باشند، و گر نه اگر اين معنا در آيه زكات نبود و از آنجا گرفته نمى‌شد در خود آيه خمس چنين معنايى وجود ندارد تا بگوييم از خود آيه گرفته شده است.

  • رواياتى در ذيل آيات مربوط به جنگ بدر

  • و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق و ابن جرير از عروة بن زبير (رضى الله عنه) روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در چند آيه قرآن مامور به جنگيدن و قتال با كفار شده، و اولين صحنه‌اى كه آن حضرت در آن حاضر شد بدر بود، و رئيس مشركين در آن روز عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بود، و در روز جمعه شانزدهم رمضان بود كه در بدو دو لشكر با هم تلاقى كردند، اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سيصد و اندى نفر بودند، و مشركين بين نهصد و هزار نفر، روز فرقان همين روز بود كه خدا ميان حق و باطل جدايى انداخت، و اولين كشته در آن روز مهجع غلام عمر و مردى از انصار بود. خداوند در آن روز مشركين را شكست داد و بيشتر از هفتاد نفر از ايشان كشته شد و همين مقدار از ايشان اسير شدند1.

  • و نيز مى‌نويسد ابن مردويه از على بن ابى طالب (رضى الله عنه) روايت كرده كه فرمود: شب فرقان كه صبحش روز تلاقى فريقين بود شب جمعه هفدهم ماه رمضان بود2.

  • مؤلف: الدر المنثور نظير اين روايت را از ابن جرير از حسن بن على و از ابن ابى شيبه از جعفر از پدرش و نيز از جعفر از ابى بكر بن عبد الرحمن بن هشام، و نيز از جعفر از عامر بن ربيعه بدرى نقل كرده و ليكن در آن دارد: روز بدر روز دوشنبه هفدهم ماه رمضان بود.

  • و بسا در بعضى از اخبار وارده از طرق ائمه اهل بيت (علیهم السلام) به روز نوزدهم رمضان «يوم يلتقى الجمعان» اطلاق شده، چون در روايات ايشان شب نوزدهم شب قدر خوانده شده، و اين معناى ديگرى و غير آن معنا است كه در آيه اراده شده، مثلا در تفسير عياشى از اسحاق بن عمار از ابى عبد الله (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: در نوزدهم ماه رمضان تلاقى جمعان مى‌شود، پرسيدم معناى كلام خداى تعالى كه مى‌فرمايد: «يلتقى الجمعان» چيست؟ فرمود: روزيست كه در آن روز همه آنچه اراده كرده مقدم بدارد و آنچه كه اراده كرده مؤخر بدارد و اراده و قضائش اجتماع مى‌كنند3.

  • و در تفسير عياشى از محمد بن يحيى از ابى عبد الله (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير جمله‌ ﴿وَ اَلرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنْكُمْ﴾ فرمود: مقصود ابو سفيان و اصحاب او است4.

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 188.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 188.
    3.  تفسير عياشى، ج 2، ص 64.
    4.  تفسير عياشى، ج 2، ص 65.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

141
  • و در تفسير قمى دارد كه امام در ذيل جمله‌ ﴿لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيىَ مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ﴾ فرمود: يعنى تا آنكه باقى ماندگان بدانند خداوند پيغمبر را يارى كرد1.

  • و در الدر المنثور در تفسير جمله‌ ﴿وَ إِذْ يُرِيكُمُوهُمْ إِذِ اِلْتَقَيْتُمْ﴾ مى‌گويد كه ابن ابى شيبه و ابن جرير و ابو الشيخ و ابن مردويه از ابن مسعود روايت كرده‌اند كه گفت: لشكر كفار در روز بدر به نظر ما كم آمدند، حتى من به يك نفر كه پهلويم بود گفتم به نظر تو هفتاد نفر هستند؟ گفت: نه بلكه صد نفر مى‌شوند2.

  • و نيز در تفسير جمله‌ ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمْ...﴾ دارد كه حاكم - وى روايت را صحيح دانسته - از ابى موسى روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آواز را در جنگ كراهت مى‌داشت‌3.

  • و نيز مى‌نويسد: ابن ابى شيبه از نعمان بن مقرن روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى كه جنگ مى‌شد در اول روز، جنگ نمى‌كرد، و جنگ را تا موقع ظهر تاخير مى‌انداخت، و وقتى مشغول مى‌شد بادها مى‌وزيد و نصرت خدا نازل مى‌شد4.

  • و در تفسير برهان در ذيل آيه‌ ﴿وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ...﴾ به سند خود از يحيى بن حسن بن فرات روايت كرده كه گفت: ابو المقدم ثعلبة بن زيد انصارى براى ما حديث كرد و گفت: من از جابر بن عبد الله بن حرام انصارى (رحمة الله عليه) شنيدم كه مى‌گفت: شيطان در چهار صورت مجسم شد: در روز جنگ بدر به صورت سراقة بن مالك بن جشعم مدلجى درآمد و به قريش گفت: ﴿لاَ غَالِبَ لَكُمُ اَلْيَوْمَ مِنَ اَلنَّاسِ وَ إِنِّي جَارٌ لَكُمْ فَلَمَّا تَرَاءَتِ اَلْفِئَتَانِ نَكَصَ عَلىَ عَقِبَيْهِ وَ قَالَ إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِنْكُمْ﴾.

  • و در روز عقبه به صورت منبه بن حجاج مجسم شده و ندا در داد كه: محمد و بى‌دينانى كه همراه اويند در عقبه هستند بشتابيد و به آنان برسيد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به انصار فرمود: نترسيد كه صداى ابليس از خودش تجاوز نمى‌كند و كسى آن را نمى‌شنود.

  • و در روزى كه قريش در دار الندوه اجتماع كرده بودند به صورت پيرى از اهل نجد درآمد و در كار ايشان كمك فكرى كرد، و خداوند اين آيه را در حقش نازل فرمود: ﴿وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اَللَّهُ وَ اَللَّهُ خَيْرُ اَلْمَاكِرِينَ﴾.

    1.  تفسير قمى، ج 1، ص 278.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 189.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 189.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 189.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

142
  • و در روزى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از دنيا رحلت كرد به صورت مغيرة بن شعبه مجسم شد و گفت: اى مردم دين خدا را مانند امپراطورى كسرى و قيصر موروثى نكنيد، شما امروز آن را توسعه دهيد قهرا براى هميشه توسعه پيدا مى‌كند. بنا بر اين، زمامدارى آن را به بنى هاشم ندهيد كه فردا منتظر زنان حامله شويد تا بزايند و فرزندشان زمامدارتان شود1.

  • و در مجمع البيان مى‌گويد: بعضى گفته‌اند: در جنگ بدر وقتى دو فريق روبرو شدند ابليس در صف مشركين بود، و حارث بن هشام دست او را گرفته بود، وقتى مى‌خواست فرار كند حارث گفت: سراقه كجا مى‌روى؟ مى‌خواهى ما را در اين حالت تنها بگذارى؟ گفت: ﴿إِنِّي أَرىَ مَا لاَ تَرَوْنَ﴾ من مى‌بينم آنچه را كه شما نمى‌بينيد گفت: به خدا قسم ما جز عذره‌هايى از مدينه چيزى نمى‌بينيم ابليس به سينه حارث زد و خود را رها كرد و گريخت، و به دنبالش لشكر كفار شكست خورد.

  • بعد از آنكه لشكر به مكه برگشت همه گفتند سراقه لشكر ما را شكست داد، اين معنا به گوش سراقه رسيد، گفت به خدا قسم كه من اصلا از رفتن شما به جنگ اطلاع نداشتم، تا اينكه از فرار كردن شما مطلع شدم. گفتند: تو در فلان روز نزد ما آمدى. قسم خورد كه چنين چيزى نيست، وقتى مسلمان شدند فهميدند كه در آن روز شيطان بوده كه به صورت سراقه مجسم شده است، آن گاه صاحب مجمع البيان اضافه كرده است كه اين روايت از ابى جعفر و ابى عبد الله (علیه السلام) نيز رسيده است‌2.

  • اشاره به اينكه تجسم شيطان در صورتهاى انسانى، امر محالى نيست تا استبعاد شود

  • مؤلف: نظير اين روايت را ابن شهرآشوب از آن دو بزرگوار نقل كرده‌3، و در معناى اين دو روايت روايات بسيارى از طرق اهل سنت از ابن عباس و غير او نقل شده است.

  • و در بيان سابق ما گذشت كه بعضى از مفسرين اين معنا را استبعاد كرده و رواياتى كه متضمن آن است ضعيف دانسته‌اند، و حال آنكه گفتيم: اين روايات امر ممكنى را اثبات مى‌كند نه امر محالى را، و در مباحث علمى صرف استبعاد دليل شمرده نمى‌شود، و تجسم‌هاى برزخى هم خيلى نادر و نوظهور نيست، پس هيچ موجبى براى اينكه در انكار آن اصرار بورزيم نيست. البته در اثبات آن هم نمى‌شود اصرار كرد و ليكن ظاهر آيه با اثبات آن بهتر مى‌سازد.

  • و در الدر المنثور در ذيل جمله‌ ﴿وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطَانُ...﴾ مى‌نويسد: ابن ابى حاتم از

    1.  البرهان، ج 2، ص 89.
    2.  مجمع البيان، ج 4، ص 549.
    3.  مناقب، ج 1، ص 188.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

143
  • ابن اسحاق روايت كرده كه در تفسير جمله‌ ﴿إِذْ يَقُولُ اَلْمُنَافِقُونَ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ﴾ گفته است: آنان عده‌اى بودند كه با قريش به بدر آمده بودند، و پدران ايشان آنان را حبس كرده بودند، آمدند در حالى كه در دل ترديد داشتند، و وقتى كمى نفرات اصحاب رسول الله را ديدند گفتند: اين گروه دينشان مغرورشان كرده و با كمى نفرات و بسيارى دشمنان به جنگ اقدام كرده‌اند.

  • و اين عده از قريش به پنج نفر معروف شدند، و آن‌ها عبارت بودند از قيس بن وليد بن مغيره و ابو قيس بن فاكة بن مغيره كه هر دو مخزومى بودند، و حارث بن زمعه، على بن امية بن خلف، و عاصى بن منبه‌1.

  • مؤلف: اين روايت تنها با جمله‌ ﴿وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ﴾ آنهم به بعضى از وجوه قابل انطباق است، و در بعضى از تفاسير آمده كه گوينده جمله‌ ﴿غَرَّ هَؤُلاَءِ دِينُهُمْ﴾ هم منافقين بودند و هم آن افرادى كه از اهل مدينه بوده و در دل مرض داشتند و با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به جنگ نيامدند. و حال آنكه سياق آيه ظاهر در اين است كه صاحبان اين كلام حاضر در جنگ بوده و در موقع برخورد فريقين اين حرف را زده‌اند.

  • و در روايت ابى هريره - بطورى كه الدر المنثور آن را از كتاب اوسط طبرانى از او نقل كرده - چنين دارد: عتبة بن ربيعه در روز بدر با جمعى از مشركين كه همراهش بودند گفتند: ﴿غَرَّ هَؤُلاَءِ دِينُهُمْ﴾ و لذا خداوند آيه‌ ﴿إِذْ يَقُولُ اَلْمُنَافِقُونَ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هَؤُلاَءِ دِينُهُمْ﴾ را نازل كرد2. و ليكن كلام ابى هريره نيز به هيچ وجه با آيه منطبق نيست، چون قرآن كريم كفار مشرك را منافق نمى‌نامد و همچنين عبارت‌ ﴿وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ﴾ را در حق آنان اطلاق نمى‌كند.

  • و در تفسير عياشى از ابى على محمودى از پدرش بطور رفع روايت كرده كه امام (علیه السلام) در تفسير جمله‌ ﴿يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبَارَهُمْ﴾ فرمود: مقصود نشيمنگاههاى ايشان است، و خداوند بخاطر كرامتش تصريح به اينگونه كلمات نمى‌كند بلكه آن را بطور كنايه اداء مى‌نمايد3.

  • و در تفسير صافى از كتاب كافى از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود:

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 191.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 190.
    3.  تفسير عياشى، ج 2، ص 65.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

144
  • خداوند پيغمبرى از پيغمبران خود را به سوى قومش مبعوث كرد و به او وحى فرستاد كه: به مردمت بگو هيچ مردمى و اهل قريه‌اى نبودند كه در راه اطاعت من بوده و در نتيجه به فراخى نعمت رسيدند، و در اثر فراخى نعمت وضع خود را از آن صورت كه من مى‌خواستم به صورتى كه من كراهت داشتم نگرداندند مگر اينكه من هم وضع ايشان را از آن صورتى كه دوست داشتند به صورتى كه كراهت داشتند برگرداندم. و همچنين هيچ اهل قريه و خاندانى نبود كه در مسير معصيت من قرار داشتند و من ايشان را به بلا مبتلا كردم و در نتيجه ايشان وضع خود را از آن صورتى كه من كراهت مى‌داشتم به وضعى كه مورد رضايت من بود برگرداندند مگر اينكه من هم وضع ايشان را از آن صورتى كه كراهت داشتند به صورتى كه دوست داشتند برگرداندم.

  • و نيز از همان جناب روايت كرده كه فرمود: پدرم هميشه مى‌فرمود: خداى عز و جل اين قضاء را بطور حتم رانده كه اگر نعمتى به بنده‌اش مى‌دهد آن را از او سلب نكند مگر وقتى كه بنده گناهى مرتكب شود كه با ارتكاب آن مستحق نقمت گردد1.

    1.  تفسير صافى، ج 1، ص 673.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

145
  • [سوره الأنفال (8):آيات 55 تا 66]

  • ﴿إِنَّ شَرَّ اَلدَّوَابِّ عِنْدَ اَللَّهِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ ٥٥ اَلَّذِينَ عَاهَدْتَ مِنْهُمْ ثُمَّ يَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ فِي كُلِّ مَرَّةٍ وَ هُمْ لاَ يَتَّقُونَ ٥٦ فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي اَلْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ ٥٧ وَ إِمَّا تَخَافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيَانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلىَ سَوَاءٍ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُحِبُّ اَلْخَائِنِينَ ٥٨ وَ لاَ يَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا سَبَقُوا إِنَّهُمْ لاَ يُعْجِزُونَ ٥٩ وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اِسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِبَاطِ اَلْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اَللَّهِ وَ عَدُوَّكُمْ وَ آخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لاَ تَعْلَمُونَهُمُ اَللَّهُ يَعْلَمُهُمْ وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْ‌ءٍ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَ أَنْتُمْ لاَ تُظْلَمُونَ ٦٠وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا وَ تَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ إِنَّهُ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ ٦١ وَ إِنْ يُرِيدُوا أَنْ يَخْدَعُوكَ فَإِنَّ حَسْبَكَ اَللَّهُ هُوَ اَلَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ ٦٢ وَ أَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ أَنْفَقْتَ مَا فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً مَا أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ إِنَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ٦٣ يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ حَسْبُكَ اَللَّهُ وَ مَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ ٦٤ يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ حَرِّضِ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَى اَلْقِتَالِ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفاً مِنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ يَفْقَهُونَ ٦٥ اَلْآنَ خَفَّفَ اَللَّهُ عَنْكُمْ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً فَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ صَابِرَةٌ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ أَلْفٌ يَغْلِبُوا أَلْفَيْنِ بِإِذْنِ اَللَّهِ وَ اَللَّهُ مَعَ اَلصَّابِرِينَ ٦٦﴾ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

146
  • ترجمه آيات‌

  • همانا بدترين جنبندگان نزد خدا كسانيند كه كفر ورزيدند، پس آنان ايمان نمى‌آورند (55).

  • آنان كه تو با ايشان پيمان بستى آن گاه ايشان در هر بار عهد خود را مى‌شكنند، و ايشان نمى‌پرهيزند (56).

  • پس هر گاه در جنگ بر ايشان دست يافتى (چنان بر ايشان بتاز كه) به وسيله آنان تار و مار شود هر كه پشت سر ايشان است، بلكه متذكر شوند (57).

  • و اگر بيم داشتى از قومى (مبادا) خيانتى را (مرتكب شوند) پس بيفكن بسويشان (عهدشان را) بطور مساوى كه خدا دوست نمى‌دارد خيانت‌كاران را (58).

  • و كسانى كه كافر شدند به هيچ وجه نپندارند كه پيشدستى (و زرنگى) كرده‌اند (نه) ايشان خدا را به عجز درنمى‌آورند (59).

  • و آماده كنيد براى (كار زار با) ايشان هر چه را مى‌توانيد از نيرو و از اسبان بسته شده كه بترسانيد با آن دشمن خدا و دشمن خود را و ديگران را از غير ايشان كه شما آنان را نمى‌شناسيد و خدا مى‌شناسد، و آنچه كه در راه خدا خرج كنيد به شما پرداخت مى‌شود و به شما ظلم نخواهد شد (60).

  • و اگر به صلح گرائيدند پس تو نيز به آن گراى و بر خداى توكل كن كه او شنواى داناست (61).

  • و اگر مى‌خواهند با تو نيرنگ كنند پس همانا بس است تو را خدا، او كسى است كه تو را به نصرت خود و به وسيله مؤمنين تاييد كرد (62).

  • و ميان دلهايشان الفت برقرار ساخت، اگر تو آنچه در زمين است همه را خرج مى‌كردى نمى‌توانستى ميان دلهايشان الفت بيندازى، و ليكن خدا ميانشان الفت انداخت كه او مقتدرى است شايسته كار (63).

  • هان اى پيغمبر بس است تو را خدا و كسانى كه از مؤمنين پيرويت كردند (64).

  • هان اى پيغمبر! تحريض كن مؤمنين را بر كارزار اگر از شما بيست نفر خويشتن‌دار يافت شوند بر دويست نفر غلبه مى‌يابند و اگر از شما صد نفر باشند بر هزار نفر از كسانى كه كافر شدند غالب مى‌شوند، به خاطر اينكه آنان مردمى هستند كه نمى‌فهمند (65).

  • اكنون خداوند سبك كرد از شما، و دانست كه در شما ضعفى است، حال اگر از شما صد نفر خويشتن‌دار يافت شوند بر دويست نفر غلبه پيدا مى‌كنند، و اگر از شما هزار نفر يافت شوند بر دو هزار نفر غالب مى‌آيند به اذن خدا و خدا با خويشتن‌داران است (66).

  • بيان آيات‌

  • احكام و دستوراتى است در باره جنگ و صلح و معاهدات جنگى و نقض آن و غيره، و صدر آيه‌ها قابل انطباق بر طوايف يهودى است كه در مدينه و اطراف آن مى‌زيسته‌اند، چون

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

147
  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بعد از هجرتش به مدينه با اين طوايف معاهده بست بر اينكه آنان در مقام اخلال كارى و مكرش برنيامده، و كسى را عليه او كمك نكنند، و در عوض بر دين خود باقى بوده و جانشان از ناحيه آن حضرت در امان باشد. يهوديان اين پيمان را شكستند، آنهم نه يك بار و دو بار، تا آنكه خداوند دستور جنگ با آنان را داد، و كارشان به آنجا كشيد كه همه مى‌دانيم. و به زودى در بحث روايتى اين فصل پاره‌اى اخبار راجع به اين موضوع خواهد آمد - ان شاء الله.

  • بنا بر اين، از اين آيات، چهار آيه اول با آيات قبل نازل نشده، و بطورى كه از سياق آن استفاده مى‌شود با آن‌ها متصل نيست، و اما هفت آيه ديگر، آن‌ها نيز اتصالشان به چهار آيه قبل خود و به آيات قبل از آن روشن نيست.

  • بدترين جنبندگان نزد خداوند كسانى هستند كه در كفر خود استوار بوده ايمان نمى‌آورند (يهود)

  • ﴿إِنَّ شَرَّ اَلدَّوَابِّ عِنْدَ اَللَّهِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾ 

  • سياق اين كلام در مقام بيان اين است كه اين گروه (يهوديان) از تمامى موجودات زنده بدترند، و هيچ شك و ترديدى در آن نيست، دليل اينكه در مقام بيان اين معناست اين است كه مطلب را مقيد به قيد ﴿عِنْدَ اَللَّهِ﴾ كرده و برگشت اين تقييد به اين است كه مطلب مزبور و هر چيزى كه خداوند به آن حكم و قضاوت كند خطاء در آن راه ندارد، زيرا خودش مى‌فرمايد: ﴿لاَ يَضِلُّ رَبِّي وَ لاَ يَنْسىَ﴾1.

  • و اگر كلام را به اين معنا كه «يهود بدترين جنبندگانند» افتتاح كرد براى اين است كه مقصود از اين فصل زنهار دادن و بر حذر داشتن مسلمين از شر ايشان و دفع شر ايشان از مسلمين بوده، و ارتكاز طبيعى مردم بر اين است كه از شرى كه اميد هيچ خيرى در آن نيست پرهيز نمايند و به هر وسيله‌اى كه صحيح و ممكن باشد آن را از خود دور كنند. و بنا بر دستورى كه بعدا مى‌دهد و مى‌فرمايد: ﴿فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي اَلْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ...﴾ مناسب اين بود كه بيان خود را به اين معنا كه ايشان بدترين جنبندگانند افتتاح نمايد.

  • و اينكه بدنبال جمله‌ ﴿اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ فرمود: ﴿فَهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾ و فاء تفريع بر سر آن آورد براى اين است كه برساند يكى از اوصاف آنان كه زائيده كفرشان است اين است كه ايمان نمى‌آورند، و ايمان نياوردن از كفر ناشى نمى‌شود مگر بعد از آنكه كفر در دل رسوخى كرده باشد كه ديگر اميد برطرف شدن آن قطع شده باشد. بنا بر اين، كسى كه وضعش چنين است ديگر نبايد انتظار داشت كه ايمان در دلش راه يابد، چون كفر و ايمان ضد يكديگرند.

    1. پروردگارم نه گمراه مى‌شود و نه فراموش مى‌كند. - طه، آيه 52.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

148
  • از اينجا بدست مى‌آيد كه منظور از ﴿اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ «الذين ثبتوا على الكفر - آن‌هايى كه استوار در كفرند» است، و به همين جهت برگشت معناى آيه به مضمون آيه قبلى خودش است كه فرمود: ﴿إِنَّ شَرَّ اَلدَّوَابِّ عِنْدَ اَللَّهِ اَلصُّمُّ اَلْبُكْمُ اَلَّذِينَ لاَ يَعْقِلُونَ وَ لَوْ عَلِمَ اَللَّهُ فِيهِمْ خَيْراً لَأَسْمَعَهُمْ وَ لَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ﴾1

  • علاوه، بعد از آنكه هر دو آيه دلالت كردند بر اينكه شر در نزد خدا منحصرا در طايفه معينى از جنبندگان است، آيه اولى علاوه بر دلالتش بر اينكه اين طايفه به هيچ وجه ايمان نمى‌آورند خود قرينه است بر اينكه منظور از آيه دومى هم كه فرمود: ﴿اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾ اين است كه اين طايفه بر كفر خود ثابت قدم هستند، و به هيچ وجه از آن دست بر نمى‌دارند.

  • ﴿اَلَّذِينَ عَاهَدْتَ مِنْهُمْ ثُمَّ يَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ فِي كُلِّ مَرَّةٍ وَ هُمْ لاَ يَتَّقُونَ﴾ 

  • اين آيه نسبت به آيه قبلى و جمله «آنهايى كه كافر شدند» يا بيان است و يا بدل بعض (يهوديهايى كه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) معاهده بستند) از كل (مطلق كفار). و بنا بر بدليت، كلمه «من» در «منهم» تبعيضيه خواهد بود و معناى آيه اين مى‌شود كه: «آن كسانى كه از ميان طايفه كفار با ايشان معاهده بستى».و اما احتمال اينكه كلمه «من» زائده بوده و معناى آيه اين باشد: «كسانى كه با ايشان معاهده بستى» و يا به معناى «مع» و معنايش اين باشد: «كسانى كه تو با ايشان معاهده بستى» احتمال درستى نيست.

  • و منظور از اينكه فرمود: ﴿كُلِّ مَرَّةٍ﴾ آن چند دفعه‌اى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با ايشان معاهده بست، يعنى: يهوديان عهد خود را مى‌شكنند در هر دفعه كه تو با ايشان عهد ببندى، و از خدا در شكستن عهد پروا ندارند، و يا از شما پروا نداشته و از شكستن عهد شما نمى‌ترسند، و اين خود دليل بر اين است كه شكستن عهد از جانب يهوديان چند دفعه تكرار شده است.

  • ﴿فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي اَلْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ﴾ 

  • در مجمع البيان گفته: كلمه «ثقف» به معناى پيروزى و دست يافتن به سرعت و كلمه «تشريد» متفرق ساختن توأم با اضطراب است‌2. و اينكه فرمود: ﴿فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ﴾ اصل آن «ان تثقفنهم» بوده، و حرف «ما» كه براى تاكيد است بر سر «ان» شرطيه در آمده تا مصححى باشد

    1. انفال، آيه 23.
    2.  مجمع البيان، ج 4، ص 556.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

149
  • براى اينكه نون تاكيد بر فعل شرط «تثقف» درآيد، چون سياق كلام براى اين بوده كه در ضمن شرط تاكيد هم بكند.

  • و منظور از اينكه فرمود: ﴿فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ﴾ اين است كه آن چنان عرصه را بر ايشان تنگ كند كه نفرات پشت سر ايشان عبرت گرفته و رعب و وحشت بر دلها چيره گشته و در نتيجه متفرق شوند، و آن اتحادى كه در اراده و رسيدن به هدف داشته و آن تصميمى كه بر قتال با مسلمين و ابطال كلمه حق گرفته بودند از بين برود.

  • و بنا بر اين، پس منظور از اينكه فرمود: ﴿لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ﴾ اميد به اين معنا است كه نسبت به آثار سوء نقض عهد و فساد انگيزى در زمين و دشمنى با كلمه حق و عاقبت شوم آن تذكر پيدا كنند، و متوجه شوند كه خداوند مردم تبهكار را بسوى هدفشان هدايت نمى‌كند، و او نقشه‌هاى خائنان را رهبرى نمى‌نمايد.

  • پس آيه شريفه هم به اين معنا اشاره دارد كه بايد با آنان قتال كرد و بعد از غلبه بر ايشان تشديد و سخت‌گيرى كرد و متفرقشان ساخت. و هم به اينكه دنبال سر ايشان كسانى هستند كه در نقض عهد و انتظار دچار شدن حق و اهل حق به مصائب حالشان نظير حال ايشان است.

  • دستور مقابله به مثل در برابر پيمان شكنان و مقاتله و نبرد با آنان‌

  • ﴿وَ إِمَّا تَخَافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيَانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلىَ سَوَاءٍ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُحِبُّ اَلْخَائِنِينَ﴾ 

  • «خيانت» بطورى كه مجمع البيان گفته - به معناى شكستن عهد در چيزيست كه آدمى را در آن امين دانسته باشند. و ليكن اين معنا تنها معناى خيانت در عهد و پيمان است، و اما خيانت به معناى عام عبارتست از نقض هر حقى كه قرارداد شده باشد چه در عهد و چه در امانت. و كلمه «نبذ» به معناى القاء است و در آيه‌ ﴿فَنَبَذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ﴾1هم به همين معنا است. و كلمه «سواء» به معناى عدالت و برابرى است.

  • و تركيب‌ ﴿إِمَّا تَخَافَنَّ﴾ مانند تركيب‌ ﴿فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ﴾ (در آيه قبل) است و معناى «خوف» اين است كه علامتهايى از اينكه امرى خطرناك و لازم الاحتراز در شرف وقوع است ظاهر شود. و اينكه فرمود: ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُحِبُّ اَلْخَائِنِينَ﴾ تعليل است براى جمله‌ ﴿فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلىَ سَوَاءٍ﴾.

  • و معناى آيه اين است كه: اگر از قومى كه ميان تو و ايشان عهدى استوار گشته ترسيدى كه در عهدت خيانت كرده و آن را بشكنند، و ترست از اين جهت بود كه ديدى آثار آن در حال ظهور است تو نيز عهد ايشان را نزد ايشان بينداز و آن را لغو كن، و لغويت آن را به ايشان اعلام هم

    1. آن را در پس و پشت خود انداختند. - آل عمران، آيه 187.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

150
  • بكن تا شما و ايشان در شكستن عهد برابر هم شويد، و يا تا اينكه تو در عدالت مستوى و استوار شوى، چون اين خود از عدالت است كه تو با ايشان معامله به مثل كنى، چون اگر بدون اعلام قبلى با ايشان به جنگ درآيى خواهند گفت كه خيانت كرده، و خدا خيانت‌كاران را دوست نمى‌دارد.

  • و خلاصه، اين دو آيه دو دستور الهى است در قتال با كسانى كه عهد ندارند، و عهد را مى‌شكنند، و يا ترس اين هست كه بشكنند. پس اگر دارندگان عهد از كفار بر عهد خود پايدار نباشند و آن را در هر بار بشكنند بر ولى امر است كه با ايشان مقاتله نموده و بر آنان سخت‌گيرى كند، و اگر ترس اين باشد كه بشكنند و اطمينانى به عهد آنان نداشته باشد بايد او نيز لغويت عهد را اعلام نموده و آن گاه به قتال با آنان بپردازد، و قبل از اعلام لغويت آن مبادرت به قتال نكند چه اين خود يك نحوه خيانت است. و اما اگر عهد بستند و آن را نشكسته و ترس اين هم كه خيانت كنند در بين نباشد البته واجب است عهدشان را محفوظ داشته و احترام كنند، كه خداى تعالى فرموده: ﴿فَأَتِمُّوا إِلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إِلىَ مُدَّتِهِمْ﴾1 و نيز مى‌فرمايد: ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾2.

  • ﴿وَ لاَ يَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا سَبَقُوا إِنَّهُمْ لاَ يُعْجِزُونَ﴾ 

  • كلمه «يحسبن» قرائت غير مشهور است. و قرائت مشهور آن با تاء خطاب است و خطاب در آن به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و منظور از آن خوشدل ساختن و تقويت قلب آن حضرت است، مانند خطابى كه بعد از چند آيه ديگر است و مى‌فرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ حَسْبُكَ اَللَّهُ وَ مَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ و نيز مانند خطابى كه بعد از چند آيه مورد بحث قرار دارد و مى‌فرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ حَرِّضِ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَى اَلْقِتَالِ﴾.

  • كلمه «سبق» به معناى پيشى گرفتن از كسى است كه مى‌خواهد خود را به ما برساند. 

  • و كلمه «اعجاز» به معناى ايجاد عجز است. و اينكه فرمود: ﴿إِنَّهُمْ لاَ يُعْجِزُونَ﴾ تعليل جمله ﴿وَ لاَ يَحْسَبَنَّ...﴾ است. و معنايش اين است كه: اى پيغمبر تو مپندار كه آنان كه كافر شده‌اند از ما پيشى گرفته‌اند، و ما نمى‌توانيم به آن‌ها برسيم، چون اينان نمى‌توانند خدا را عاجز كنند، چگونه مى‌توانند و حال آنكه قدرت بر هر چيز منحصرا از آن اوست.

  • توضيح مفردات آيه شريفه: ﴿وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اِسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ...﴾ و معناى آن و بيان اينكه خطاب در آن عام است و متوجه تمامى مسلمين مى‌باشد

  • ﴿وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اِسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِبَاطِ اَلْخَيْلِ...﴾ 

  • كلمه «اعداد» به معناى تهيه كردن چيزى است تا انسان با آن چيز به هدف ديگرى

    1. پس عهدشان را برايشان تا آخر مدتى كه مقرر كرده‌اند كامل كنيد. - توبه، آيه 4.
    2. وفا كنيد به پيمانها. - مائده، آيه 1.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

151
  • كه دارد برسد، كه اگر قبلا آن را تهيه نديده بود به مطلوب خود نمى‌رسيد، مانند فراهم آوردن هيزم و كبريت براى تهيه آتش، و نيز مانند تهيه آتش براى طبخ. و كلمه «قوة» به معناى هر چيزى است كه با وجودش كار معينى از كارها ممكن مى‌گردد، و در جنگ به معناى هر چيزى است كه جنگ و دفاع با آن امكان پذير است، از قبيل انواع اسلحه و مردان جنگى با تجربه و داراى سوابق جنگى و تشكيلات نظامى. و كلمه «رباط» مبالغه در «ربط» است، و «ربط» همان عقد (گره) است، با اين تفاوت كه ربط سست‌تر از عقد و عقد محكم‌تر از ربط است و «ربطه، يربطه، ربطا» با «رابطه، يرابطه، مرابطة و رباطا» به يك معنا است، چيزى كه هست رباط از ربط رساتر است. و كلمه «خيل» به معناى اسب است. و «ارهاب» معنايش نزديك به معناى «تخويف» مى‌باشد.

  • و اينكه فرمود: ﴿وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اِسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِبَاطِ اَلْخَيْلِ﴾ امر عامى است به مؤمنين كه در قبال كفار به قدر تواناييشان از تداركات جنگى كه به آن احتياج پيدا خواهند كرد تهيه كنند، به مقدار آنچه كه كفار بالفعل دارند و آنچه كه توانايى تهيه آن را دارند، چون مجتمع انسانى غير از اين نيست كه از افراد و اقوامى داراى طبايع و افكار مختلف تشكيل مى‌يابد، و در اين مجتمع هيچ اجتماعى بر اساس سنتى كه حافظ منافعشان باشد اجتماع نمى‌كنند مگر اينكه اجتماع ديگرى عليه منافعش و مخالف با سنتش تشكيل خواهد يافت، و ديرى نمى‌پايد كه اين دو اجتماع كارشان به اختلاف كشيده و سرانجام به نزاع و مبارزه عليه هم برمى‌خيزند، و هر يك در صدد برمى‌آيد كه آن ديگرى را مغلوب كند.

  • پس با اين حال مساله جنگ و جدال و اختلافاتى كه منجر به جنگهاى خسارت‌زا مى‌شود امرى است كه در مجتمعات بشرى گريزى از آن نبوده و خواه ناخواه پيش مى‌آيد، و اگر اين امر قهرى نبود انسان در خلقتش به قوايى كه جز در مواقع دفاع بكار نمى‌رود از قبيل غضب و شدت و نيروى فكرى، مجهز نمى‌شد. پس اينكه مى‌بينيم انسان به چنين قوايى در بدن و در فكرش مجهز است خود دليل بر اين است كه وقوع جنگ امرى است اجتناب ناپذير، و چون چنين است به حكم فطرت بر جامعه اسلامى واجب است كه هميشه و در هر حال تا آنجا كه مى‌تواند و به همان مقدارى كه احتمال مى‌دهد دشمنش مجهز باشد مجتمع صالحش را مجهز كند.

  • و در تعاليم عاليه دين فطرى اسلام كه دين قيم است و خداى تعالى آن را براى بشر فرستاده حكومتى را براى بشر اختيار كرده كه بايد اسم آن را حكومت انسانى گذاشت، حكومتى است كه در آن حقوق فرد فرد جامعه را محفوظ و مصالح ضعيف و قوى، توانگر و فقير، آزاد و

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

152
  • برده، مرد و زن، فرد و جماعت و بعض و كل را بطور مساوى رعايت كرده است، حكومتش فردى استبدادى نيست تا قائم به خواسته‌هاى شخص حاكم باشد، و او به دلخواه خود در جان و عرض و مال مردم حكومت كند. و حكومت اكثريت يعنى پارلمانى هم نيست تا بر طبق خواسته اكثر افراد دور زده و منافع ما بقى پايمال شود، يعنى «نصف جمعيت به اضافه يك» به مراد خود رسيده و «نصف منهاى يك» آن محروم گردد. 

  • و شايد سر اينكه بعد از خطاب به شخص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در آيات قبل يعنى آيه‌ ﴿فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي اَلْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ﴾ و آيه‌ ﴿فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلىَ سَوَاءٍ﴾ و ﴿لاَ يَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا سَبَقُوا﴾ و همچنين قبل از آيه‌ ﴿وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا﴾ و غير آن كه خطاب در آن‌ها نيز متوجه شخص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است خطاب را متوجه عموم مردم كرده و فرموده: ﴿وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اِسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ﴾ همين نكته باشد، زيرا گفتيم كه حكومت اسلامى حكومتى است انسانى، به اين معنا كه حقوق همه افراد انسان‌ها را رعايت نموده و به خواسته‌هاى آنان احترام مى‌گذارد، و لو هر كه مى‌خواهد باشد، نه اينكه خواسته‌هاى افراد را فداى خواسته يك نفر و يا خواسته اكثريت كرده باشد.

  • و چون چنين است دشمن منافع يك جامعه اسلامى دشمن منافع تمامى افراد است، و بر همه افراد است كه قيام نموده و دشمن را از خود و از منافع خود دفع دهند، و بايد براى چنين روزى نيرو و اسلحه زير سر داشته باشند، تا بتوانند منافع خود را از خطر دست برد دشمن نگهدارند، گو اينكه پاره‌اى از ذخيره‌هاى دفاعى هست كه تهيه آن جز از عهده حكومت‌ها بر نمى‌آيد، و ليكن پاره‌اى ديگر هم هست كه مسئول تهيه آن خود افرادند، چون حكومت هر قدر هم نيرومند و داراى امكانات زيادى باشد به افراد مردم محتاج است، پس مردم هم بنوبه خود بايد قبلا فنون جنگى را آموخته و خود را براى روز مبادا آماده كنند. پس تكليف «و اعدوا...»، تكليف به همه است.

  • ﴿تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اَللَّهِ وَ عَدُوَّكُمْ وَ آخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لاَ تَعْلَمُونَهُمُ اَللَّهُ يَعْلَمُهُمْ﴾ اين قسمت از آيه شريفه در مقام بيان تعليل جمله‌ ﴿وَ أَعِدُّوا لَهُمْ﴾ است، و معنايش اين است كه اين قوا و امكانات دفاعى را تدارك ببينيد تا به وسيله آن دشمن خدا و دشمن خود را ترسانيده و از آنان زهر چشم گرفته باشيد، و اگر دشمن دين را هم دشمن خدا و هم دشمن ايشان خواند براى اين بود كه هم واقع را بيان كرده باشد و هم اينكه ايشان را تحريك نموده باشد.

  • و اينكه فرمود: ﴿وَ آخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لاَ تَعْلَمُونَهُمُ﴾ دلالت دارد بر اينكه منظور از «آخرين: ديگران» كه در مقابل اولين است آن افرادى هستند كه مؤمنين از دشمنى آنان

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

153
  • بى خبرند، و منظور از «اولين» آن افرادى هستند كه مؤمنين ايشان را به دشمنى خدا و دشمنى خودشان مى‌شناسند، و بطورى كه از اطلاق لفظ آيه برمى‌آيد منظور از «آن افرادى كه مؤمنين ايشان را نمى‌شناسند» نه تنها آن افراد منافقى هستند كه مؤمنين را به عداوت تهديد مى‌كنند، و مؤمنين از خطر آنان بى خبرند، چون در ميان مؤمنين علامت و امتيازى نداشته در لباس مؤمنين و در زى ايشان با خود ايشان نماز مى‌خوانند و روزه مى‌گيرند، و به حج مى‌روند، و بحسب ظاهر جهاد مى‌كنند، بلكه غير منافقين يعنى كفارى را هم كه مؤمنين هنوز مبتلاى به آنان نشده‌اند شامل مى‌شود.

  • معناى اينكه فرموده است: آنچه در راه خدا انفاق كنيد (از مال و جان) به شما باز گردانده مى‌شود

  • و «ارهاب - ترساندن» به وسيله تدارك ديدن نيرو هر چند خود از اغراض صحيحى است كه فوايد بزرگى بر آن مترتب مى‌شود، و ليكن غرض اصلى از تهيه ديدن قوا ارهاب نيست، و به همين جهت دنبال آن فرمود: ﴿وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْ‌ءٍ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَ أَنْتُمْ لاَ تُظْلَمُونَ﴾ تا تمامى غرض را برساند. چون غرض حقيقى از تهيه نيرو اين است كه به قدر تواناييشان بتوانند دشمن را دفع كنند و مجتمع خود را از دشمنى كه جان و مال و ناموسشان را تهديد مى‌كند حفظ نمايند. و به عبارت ديگرى كه با غرض دينى نيز مناسب‌تر است اين است كه به قدر تواناييشان نائره فساد را كه باعث بطلان كلمه حق و هدم اساس دين فطرى مى‌شود و نمى‌گذارد خدا در زمين پرستش شود و عدالت در ميان بندگان خدا جريان يابد خاموش سازند.

  • و اين خود امرى است كه فرد فرد جامعه دينى از آن بهره‌مند مى‌شوند، پس آنچه را كه افراد و يا جماعتها در اين راه يعنى جهاد براى احياى امر پروردگار انفاق مى‌كنند عينا عايد خودشان مى‌شود، چيزى كه هست صورت آن عوض مى‌شود، چون اگر در راه خدا مال و جاه و يا نعمت ديگرى نظير آن را انفاق كرده باشند، در حقيقت در راه ضروريات زندگى خود خرج كرده، و چيزى نمى‌گذرد كه همان به اضافه منافع دنيايى و آخرتيش دوباره عايدش مى‌شود، و اگر جان خود را در اين راه داده باشد در راه خدا شهيد شده و در نتيجه به زندگى باقى و جاودانه آخرت رسيده است، زندگى حقيقى كه جا دارد تمامى فعاليتهاى هر كس در راه به دست آوردن آن باشد.

  • اين است اثر شهادت و كشته شدن در راه خدا از نظر تعليمات دين، نه افتخار و نام نيك و امثال آن كه احيانا بعضى‌ها دل خود را به آن خوش كرده و در پاره‌اى از مقاصد دنيوى خود را به كشتن مى‌دهند، صاحبان اين فكر هر چند به اين تعليم اسلامى كه جامعه به منزله فرد واحد است كه تمامى اعضايش در نفع و ضرر شريكند توجه دارند، اما اين اشتباه را هم دارند كه خيال كرده‌اند آن كمال و هدفى كه فطرت بشرى انسان را به منظور رسيدن به آن وادار به

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

154
  • زندگى دسته جمعى و تشكيل اجتماع مى‌كند همان زندگى دنيايى است و بس. آن وقت وقتى پاى دادن جان به ميان مى‌آيد فكر مى‌كند اين چكارى است كه من براى اينكه ديگران به لذايذ مادى بهترى برسند خود را به كشتن دهم غافل از اينكه تعليم دينى نتيجه از خودگذشتگى و شهادت را صرف نام نيك و يا افتخار نمى‌داند، بلكه زندگى ديگرى دائم و جاويدان مى‌داند.

  • و كوتاه سخن، تجهيز قوا براى غرض دفاع از حقوق مجتمع اسلامى و منافع حياتى آن است، و تظاهر به آن تجهيزات دشمن را انديشناك مى‌كند كه خود تا اندازه‌اى و به نوعى يك نحوه دفاع است، پس اينكه فرمود: ﴿تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اَللَّهِ وَ عَدُوَّكُمْ﴾ يكى از فوايد تجهيز قوا را كه عايد جامعه مى‌شود ذكر مى‌كند، و اينكه فرمود: ﴿وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْ‌ءٍ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَ أَنْتُمْ لاَ تُظْلَمُونَ﴾ اين معنا را مى‌رساند كه آنچه را در راه خدا انفاق كرده‌اند فوت نمى‌شود بلكه دوباره عايدشان مى‌شود بدون اينكه حق كسى از ايشان از بين برود.

  • و اين يعنى جمله‌ ﴿وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْ‌ءٍ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ...﴾ از امثال آيه‌ ﴿وَ مَا تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ﴾1 عمومى‌تر است، چون «خير» بيشتر به مال گفته مى‌شود، و جان را شامل نمى‌گردد بخلاف آيه مورد بحث كه فرمود: «هر چيزى كه انفاق كنيد».

  • صلح با دشمن، با توكل بر خداى سميع عليم‌

  • ﴿وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا وَ تَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ إِنَّهُ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ﴾ 

  • در مجمع البيان مى‌گويد: كلمه «جنوح» به معناى ميل است، و بال مرغ را هم از اين جهت «جناح» مى‌گويند كه مرغ به وسيله آن به يكى از دو طرف خود متمايل و منحرف مى‌شود، و اينكه در قرآن مى‌فرمايد: «لا جناح عليه» معنايش اين است كه اگر فلان كار را بكند بسوى گناه منحرف نشده است‌2. و كلمه «سلم» - به فتحه سين و كسره آن - به معناى صلح است.

  • و اينكه فرمود: ﴿وَ تَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ﴾ تتمه امر به جنوح و همگى در معناى يك امر است و آن اين است كه اگر دشمن به صلح و روش مسالمت‌آميز رغبت كرد تو نيز به آن متمايل شو و به خدا توكل كن و مترس از اينكه مبادا امورى پشت پرده باشد و تو را غافل‌گير كند و تو به خاطر نداشتن آمادگى نتوانى مقاومت كنى، چون خداى تعالى شنوا و دانا است. و هيچ امرى او را غافلگير نكرده و هيچ نقشه‌اى او را عاجز نمى‌سازد، بلكه او تو را يارى نموده و كفايت مى‌كند.

    1. بقره، آيه 272.
    2.  مجمع البيان، ج 4، ص 554.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

155
  • و آيه‌ ﴿وَ إِنْ يُرِيدُوا أَنْ يَخْدَعُوكَ فَإِنَّ حَسْبَكَ اَللَّهُ﴾ نيز همين معنا را اثبات مى‌كند.

  • و ما در سابق كه پيرامون معناى توكل بحث مى‌كرديم گفتيم معناى توكل اين نيست كه انسان به اعتماد به خداى تعالى اسباب ظاهرى را هيچكاره و لغو بداند، بلكه معنايش اين است كه اعتماد قطعى به اسباب نداشته باشد، و بداند آنچه از اسباب ظاهرى سببيتش براى انسان هويدا مى‌گردد نمونه‌اى بيش نيست، و چه بسا اسباب ديگرى است كه ما از آن آگاهى نداريم، و سبب تام و تمام كه هرگز از مسببش تخلف نمى‌پذيرد و حامل اراده خداى سبحان است آن تمامى و مجموع همه اين سببها است.

  • پس توكل عبارت است از اينكه انسان وثوق و اعتماد خود را متوجه خداى سبحان كند كه همه اسباب عالم بر محور مشيت او دور مى‌زند، و اين معنا منافات ندارد با اينكه شخص متوكل به اسبابى كه سببيت آن‌ها برايش ظاهر گشته و در دسترس او هستند تمسك بجويد، و چيزى از آن‌ها را وانگذارد تا در نتيجه دچار جهالت شود.

  • ﴿وَ إِنْ يُرِيدُوا أَنْ يَخْدَعُوكَ فَإِنَّ حَسْبَكَ اَللَّهُ هُوَ اَلَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ...﴾ 

  • اين آيه متصل به آيه قبل است، و به منزله جواب از سؤالى است كه ممكن است مطرح شود، چون بعد از آنكه خداى سبحان رسول خود را امر به جنوح و تمايل به صلح و سازش كرد - البته در صورتى كه دشمن روى موافقت نشان دهد - و چون راضى به خدعه نشد زيرا خدعه از خيانت در حقوق همزيستى و روابط عمومى است و خداوند خيانت‌كاران را دوست ندارد از اين رو جاى اين سؤال بود كه كسى بپرسد ممكن است تمايل دشمن به صلح و سازش از در خدعه و نيرنگ باشد و دشمن بخواهد بدين وسيله مؤمنين را گيج و گمراه كرده و در موقع مناسب در شرايطى كه در نظر دارند بر ايشان شبيخون بزنند. خداى سبحان در جواب فرموده: اينكه ما تو را امر به توكل كرديم براى همين بود كه بدانى اگر دشمن بخواهد به اين وسيله بتو نيرنگ بزند خدا نگهدار تو است. و در جاى ديگر هم فرموده: ﴿وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اَللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ﴾ هر كه به خدا توكل جويد (خدا كار او را كار خود دانسته) و خدا به كار خود مى‌رسد.

  • و اين بيان به خوبى دلالت دارد بر اينكه غير آنچه از اسباب طبيعى و عادى كه ما به آن اطلاع پيدا مى‌كنيم اسباب ديگرى در كار است كه بر وفق صلاح بنده متوكل در جريان است، هر چند اسباب طبيعى و عادى به او خيانت كرده و او را در راه رسيدن به مطلوب حقش مساعدت نكنند.

  • و اينكه فرمود: ﴿هُوَ اَلَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ﴾ به منزله احتجاج و استدلال بر

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

156
  • جمله‌ ﴿فَإِنَّ حَسْبَكَ اَللَّهُ﴾ است، و مى‌خواهد با ذكر شواهدى مساله كفايت خداى تعالى را اثبات كند، و آن شواهد عبارتند از اينكه خدا او را به نصرت خود و به وسيله مؤمنين تاييد كرد، و ميان دلهاى مؤمنين با اينكه همه دشمن يكديگر بودند الفت و مهربانى برقرار ساخت.

  • ﴿وَ أَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ أَنْفَقْتَ مَا فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً مَا أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ...﴾ 

  • راغب مى‌گويد: كلمه «الالف» به معناى اجتماع يا التيام است، و آيه‌ ﴿أَلَّفَ بَيْنَهُمْ﴾ و همچنين الفت به همين معنا است، و كلمه «إلف و آلف» به معناى مالوف است، آيه‌ ﴿إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ﴾ نيز به اين معنا است‌1.

  • خداوند در ضمن ادله‌اى كه بر مساله كفايت خود نسبت به كسى كه بر او توكل كند اقامه كرده بعد از مساله تاييد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به وسيله مؤمنين اين معنا را ايراد كرده كه او پيغمبر خود (صلى الله عليه وآله و سلم) را با تاليف قلوب مؤمنين كفايت كرده است، و اين دليل مطلق و ملاك در آن عمومى و شامل همه مؤمنين است، هر چند انطباق آيه بر انصار ظاهرتر است، چون خداوند نبى خود (صلى الله عليه وآله و سلم) را به دست انصار تاييد كرد و آنان آن حضرت را منزل داده و يارى كردند، و انصار بودند كه ساليان دراز در ميان خود جنگهاى خونين داشتند، و دو قبيله اوس و خزرج بود كه جنگ معروف «بعاث» ايشان را به خاك و خون مى‌كشيد، تا آنكه هر دو طائفه به بركت نزول اسلام در شهر «مدينه» صلح كرده و با يكديگر برادر شدند.

  • شرحى در مورد غريزه حب و بغض و تاييد نمودن خداوند پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) را با ايجاد الفت بين قلوب مؤمنين‌

  • خداوند در چند جاى از كلامش به نعمت تاليف قلوب مؤمنين منت نهاده و در امثال آيه ﴿لَوْ أَنْفَقْتَ مَا فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً مَا أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ إِنَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ﴾ اهميت اين نعمت را بيان كرده است.

  • آرى، خلقت انسان مفطور بر دوستى نعمت‌هايى است كه تماميت زندگيش بستگى به وجود آن‌ها دارد، و اين معنا فطرى هر انسانى است كه هر چه را دوست مى‌دارد براى اين است كه از آن انتفاع مى‌برد، و اگر هم گاهى ديده مى‌شود كه منظورش سودى است كه عايد غير گردد در آنجا هم اگر كاملا دقت شود معلوم مى‌شود كه او هم در اين انتفاع غير، سودى مى‌برد، و چون دوستدار و جدان (دارا بودن) است قهرا دشمن فقدان (نادارى) خواهد بود.

  • و به همين دو صفت غريزى يعنى حب و بغض است كه امر زندگى انسان اداره مى‌شود، چون اگر انسان همه چيز را حتى اضداد و متناقضات را هم دوست مى‌داشت زندگيش

    1.  مفردات راغب، ماده«الف».

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

157
  • به كلى باطل مى‌گشت، و همچنين اگر همه چيز را حتى متنافيات را دشمن مى‌داشت باز زندگيش باطل مى‌شد. و از طرفى خداى تعالى خلقت بشر را بر اساس زندگى اجتماعى قرار داده، چون قوا و ابزارى كه در فرد فرد انسان است قاصر از اين است كه تمامى حوايج و ضروريات زندگى او را تامين نمايد و او ناگزير از اين است كه بطور دسته جمعى زندگى كند، و اين نيز بديهى و روشن است كه انسان وقتى مى‌تواند بطور دسته جمعى زندگى كند كه هر فردى كه داراى امكاناتى از قبيل مال و جاه و يا زينت و جمال و يا هر چيز ديگرى - كه طبايع بشرى براى آن ارزش قائل بوده و يا كم و بيش هواهاى نفسانى به آن تعلق مى‌گيرد - بوده باشد كه افراد ديگر فاقد آن باشند.

  • و همين معنا خود اولين چيزى است كه مايه بروز عداوت و دشمنى در دلها و باعث پديد آمدن بخل در نفوس مى‌شود، و در نتيجه افراد به جان يكديگر افتاده و در جان و عرض و مال يكديگر و تجاوز در هر چيزى كه به آن متنعمند و بر سر آن فعاليت و كشمكش دارند ظلم و تعدى نموده و خود باعث گسترش محروميت‌ها مى‌گردند، و آتش خشم و عداوت را در دلهاى خود شعله‌ور مى‌سازند.

  • همه اينها اوصاف و غريزه‌هايى است باطنى كه در دلهاى افراد اجتماع نهفته است، و خواه ناخواه در مسير زندگيشان در خلال اعمال و برخورد فعاليت‌ها جلوه نموده و بعضى از آن‌ها با بعضى ديگر اصطكاك پيدا مى‌كند، و همين اصطكاك‌ها است كه موجب بروز فتنه‌ها و مصايب اجتماعى گشته مردم را به هلاكت انداخته و زراعت و نسل را به نابودى تهديد مى‌كند، شاهد اين معنا حوادثى است كه در همه اعصار در ميان همه اقوام جريان داشته است.

  • و در هر زمان كه هدف هر جامعه و هر امتى بهره‌مندى از زندگى مادى باشد و فكر و ذكرش محدود در چهار ديوارى زندگى دنيا گردد چنين امتى نمى‌تواند ماده اين فساد را از ريشه بر كند، چون دنيا، دار تزاحم است، و - همانطورى كه گفته شد - قوام اجتماع بر اساس منافع اختصاصى است و استعداد افراد هم مختلف است، و حوادثى كه پيش مى‌آيد و عوامل مؤثر و اوضاع و احوال خارج همه در معاش و زندگى آنان دخالت دارند. هم چنان كه قرآن در باره تاثير اختلاف اوضاع و احوال در زندگى انسان مى‌فرمايد: ﴿إِنَّ اَلْإِنْسَانَ خُلِقَ هَلُوعاً إِذَا مَسَّهُ اَلشَّرُّ جَزُوعاً وَ إِذَا مَسَّهُ اَلْخَيْرُ مَنُوعاً﴾1و ﴿إِنَّ اَلنَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ﴾2و نيز مى‌فرمايد: ﴿وَ لاَ

    1. انسان آزمند آفريده شده، وقتى كه بدى به او برسد نالان است، و وقتى كه خيرى به او برسد (از انفاق) خوددارى كننده است. - معارج آيات 19-21.
    2. همانا نفس انسان، بسيار امر كننده به زشتى است. - يوسف، آيه 53.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

158
  • يَزَالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلاَّ مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذَلِكَ خَلَقَهُمْ﴾1و همچنين آياتى ديگر.

  • و نهايت چيزى كه ممكن است در بسط الفت در افراد انسان و ارضاى دلهاى سرشار از خشم و دشمنى اثر كند مال و يا جاه و يا ساير نعمت‌هاى دنيوى است كه چون محبوب انسان است ممكن است با دادن آن‌ها تا اندازه‌اى قانع و ساكتشان كرد، و ليكن اين گونه چيزها تنها در موارد جزئى نافع و مؤثر است، و اما دشمنى و كينه‌هاى عمومى را از دلهايشان نمى‌زدايد، زيرا آتش غريزه زياده طلبى و بخل كه در دل تمامى افراد هست و در اثر مشاهده پاره‌اى از مزاياى زندگى در دست ديگران شعله‌ور مى‌گردد به هيچ وجه با پول و امثال آن خاموش نمى‌شود.

  • علاوه بر اينكه پاره‌اى از مزايا هست كه قابل بسط بر همه افراد نيست بلكه انفرادى و مختص به افراد انگشت‌شمارى است، مانند مزيت سلطنت و رياست عاليه و امثال آن. حتى جوامع مترقى و امتهاى متمدن هم نتوانسته‌اند براى اين درد دوائى به دست آورند و خشم و دشمنى‌هاى عمومى را ريشه‌كن كنند، و با اينكه در صدد بوده‌اند جز به اين مقدار موفقيت حاصل نكردند كه از شدت آن جلوگيرى نموده پيكر اجتماع را تا اندازه‌اى از شكنجه اين عذاب راحت كنند. و اما دشمنى‌هاى مربوط به موهبت‌هاى خصوصى از قبيل رياست و ملك كما كان به شدت خود باقى است، و هم چنان با شراره‌هاى خود دلهايى را مى‌سوزاند، و همواره عده‌اى را به جان هم مى‌اندازد.

  • تازه اين چاره‌جويى‌هايى كه مى‌كنند به جامعه خودشان اختصاص دارد و اما جامعه‌هاى بيرون از جامعه‌شان به حال آنان اعتنايى نمى‌شود و از منافع زندگى آن‌ها تنها چيزهايى تامين مى‌شود كه با منافع خود اين جامعه‌ها موافقت داشته باشد هر چند از راه ديگر، اقسام مختلف بلاء آن‌ها را فرا گرفته باشد و روزگار با مشقت‌هاى گوناگون آنان را شكنجه دهد.

  • مبانى تربيتى اسلام كه با توجيه مؤمنين به سوى حيات حقيقى و جاودان و تمتعات معنوى، بين ايشان الفت و برادرى برقرار مى‌سازد

  • در اين ميان امت اسلام است كه خداوند بر او منت نهاده و صفت رذيله بخل را از دلهاى آن‌ها زدوده و ميان دلهاى آن‌ها ايجاد الفت نمود.

  • آرى، اسلام براى پديد آوردن چنين ملتى نخست مردم را به معارف الهى آشنا ساخت و آن معارف را در ميان آنان منتشر نمود و گوشزد كرد كه زندگى انسانى يك زندگى جاويدان

    1. و همه اقوام و ملل پيوسته در اختلاف خواهند بود مگر آن كس كه پروردگارت به او رحم كرده باشد و براى همين بيافريدشان. - هود، آيه 119.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

159
  • است، و منحصر به اين چند روز مختصر دنيا نيست تا با سپرى شدن آن زندگى انسانى هم سپرى شود. و سعادت در آن زندگى جاودانه مانند زندگى دنيا به بهره‌مندى از لذائذ مادى و چريدن در چراگاه پست ماديت نيست، بلكه حياتى است واقعى و عيشى است حقيقى كه انسان به آن حيات زنده گشته و در كرامت عبوديت خداى سبحان عيش مى‌كند، و به نعمت‌هاى قرب خدا متنعم مى‌گردد.

  • صاحب چنين زندگيى در دنيا از آنچه كه از نعمت‌هاى مادى دنيوى برايش مقدر شده، چه آن نعمتهايى كه از طريق حظ به او مى‌رسد و چه آن‌هايى كه از طريق اكتساب تمتع برده و سپس بسوى جوار خدا منتقل گشته در بهشت رضوان او با بندگان شايسته‌اش درمى‌آميزد، و به حقيقت زندگى نايل مى‌شود، هم چنان كه فرموده: ﴿وَ مَا اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا فِي اَلْآخِرَةِ إِلاَّ مَتَاعٌ﴾1 و ﴿وَ مَا هَذِهِ اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ اَلدَّارَ اَلْآخِرَةَ لَهِيَ اَلْحَيَوَانُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ﴾2 و ﴿فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّى عَنْ ذِكْرِنَا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ اَلْحَيَاةَ اَلدُّنْيَا ذَلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ اَلْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اِهْتَدىَ﴾3.

  • پس بر هر مسلمان لازم است كه به پروردگار خود ايمان آورده و تربيت او را بپذيرد و عزم خود را جزم نموده منحصرا آنچه را كه نزد پروردگارش است هدف همت قرار دهد، و چنين فكر كند كه او بنده‌ايست كه تدبير امورش به دست سرپرست اوست و او خود مالك ضرر و نفع، مرگ و حيات و حشر و نشر خود نيست، و كسى كه وضعش چنين است نبايد به چيزى غير پروردگارش بپردازد، زيرا پروردگارش كسى است كه خيرات و شرور، نفع و ضرر، غناء و فقر و مرگ و زندگى همه به دست اوست.

  • و نيز بايد در مسير زندگى بر اساس علم نافع و عمل صالح سير كند، و در اين بين اگر به چيزى از مزاياى زندگى دنيوى دست يافت در حقيقت موهبتى است از ناحيه پروردگارش، و اگر هم دست نيافت و از لذائذ مادى محروم شد اجر محروميتش را به حساب پروردگارش بگذارد، زيرا ﴿مَا عِنْدَ اَللَّهِ خَيْرٌ وَ أَبْقىَ﴾ آنچه نزد خداست بهتر و باقى‌تر است.

    1. و نيست زندگى دنيا در قبال آخرت مگر بهره‌اى ناچيز. - رعد، آيه 26.
    2. و نيست اين زندگى دنيا مگر لهو و لعب، و همانا خانه آخرت، تنها آن زندگى است اگر مى‌دانستند. - عنكبوت، آيه 64.
    3. پس روى برتاب از آنكه روى گردانيد از ياد ما و نخواست مگر زندگى دنيا را، اين است اندازه رسيدنشان به علم، همانا پروردگارت داناتر است بدان كس كه از راهش گمراه گردد و او داناتر است به آن كس كه راه يابد. - نجم، آيه 29-30.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

160
  • البته اين حرف معنايش لغويت اسباب نيست، و با كسب و كار كه فطرت آدمى انسان را بسوى آن و بسوى مقدمات آن از فكر و اراده دعوت نموده و به سعى در تنظيم عوامل و علل رسيدن به مقاصد انسانى و اغراض صحيح زندگى تحريك مى‌نمايد منافات ندارد و ما توضيح اين معنا را در موارد مختلفى از اين كتاب گذرانديم.

  • وقتى مسلمانان اين سنت الهى را سنت خود قرار دهند و خواهش دلهاى خود را از تمتع به ماديات كه هدفى حيوانى و غرضى مادى است بسوى اين تمتع معنوى بگردانند كه هيچ تزاحم و محروميتى در آن نيست قهرا خشم و دشمنى از دلهايشان زايل گشته و جانهايشان از بخل و غلبه هوى و هوس رهايى يافته به لطف خدا برادران يكديگر مى‌شوند، و آن چنان كه بايد رستگار مى‌گردند، هم چنان كه فرموده: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ وَ لاَ تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اَللَّهِ جَمِيعاً وَ لاَ تَفَرَّقُوا وَ اُذْكُرُوا نِعْمَتَ اَللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَاناً﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ﴾2.

  • معناى جمله: ﴿حَسْبُكَ اَللَّهُ وَ مَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ 

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ حَسْبُكَ اَللَّهُ وَ مَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ 

  • در اين آيه نيز مانند آيه قبلى كه فرموده بود: ﴿فَإِنَّ حَسْبَكَ اَللَّهُ هُوَ اَلَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ﴾ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را دلخوش مى‌سازد، و منظور از آن - و خدا داناتر است - اين است كه: خداوند تو را به يارى خودش و بوسيله آن‌هايى كه از مؤمنان پيرويت كردند از شر دشمنان كفايت مى‌كند. نه اينكه بخواهد بفرمايد: نصرت خدا و يارى مؤمنين هر دو براى كفايت تو سبب مستقلى هستند. و يا هر دو با هم يك سببند كه اين يك سبب داراى دو جزء است، زيرا توحيدى كه قرآن آن را به بشر گوشزد كرده با سببيت مستقل مؤمنين منافات دارد.

  • و چه بسا بعضى‌ها گفته باشند: معناى آيه اين است كه خدا تو را كفايت مى‌كند و آن‌هايى را هم كه پيرويت كردند كفايت مى‌كند، در حقيقت خواسته‌اند جمله‌ ﴿وَ مَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ را بر محل «كاف» «حسبك» عطف كنند.

    1. اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد بترسيد از خدا آن چنان كه حق ترسيدن از اوست، و زنهار نميريد مگر در حالى كه شما تسليم شدگان باشيد و همگى به ريسمان خدا چنگ زنيد، و متفرق مشويد، و به ياد آريد نعمتى را كه خدا بر شما ارزانى داشت، آن زمان كه (با هم) دشمن بوديد پس او ميان دلهايتان الفت افكند و در نتيجه به نعمت او برادران دينى يكديگر شديد. - آل عمران، آيه 102-103.
    2. و هر كس خود را از خوى بخل دنيا نگهدارد آنان به حقيقت رستگاران عالمند. - حشر، آيه 9.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

161
  • و به هر حال بطورى كه از سياق آيات و از قراين خارجى به دست مى‌آيد مفاد آيه، تحريك و تشويق مؤمنان است بر كارزار، چون تاثير مؤمنان در كفايت كردنشان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را از شر دشمنان تنها بكار زار كردن است و چيز ديگرى به ذهن نمى‌رسد.

  • بعضى از مفسرين گفته‌اند: اين آيه قبل از جنگ بدر در «بيداء» نازل شد، و بنا بر اين قول، آيه شريفه متصل بما بعد خود نخواهد بود، و اما اتصالش بما قبل آن نيز قطعى نيست.

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ حَرِّضِ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَى اَلْقِتَالِ...﴾ 

  • كلمه «تحريض»، «تحضيض»، «ترغيب» و «حث» همه به يك معنا است. و كلمه «فقه» با كلمه «فهم» يك معنا را مى‌رساند الا اينكه كلمه فقه در رساندن معنا رساتر است.

  • رمز اينكه يك نفر مؤمن صابر مى‌تواند بر ده نفر كافر چيره گردد

  • و اينكه فرمود: ﴿إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ﴾ مقصود از كلمه «ماتين» دويست نفر از كفار است، هم چنان كه در جمله بعد، كلمه «الف» را مقيد به كفار نموده. و همچنين در جمله‌ ﴿وَ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ﴾ مقصود صد نفر صابر است كه قبلا كلمه «عشرون» را مقيد بدان كرده بود. 

  • و حرف باء در جمله‌ ﴿بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ يَفْقَهُونَ﴾ سببيت را مى‌رساند و ممكن هم هست به اصطلاح ادبى باء آلت باشد، هر چه باشد جمله را تعليليه مى‌كند و اين تعليل متعلق به كلمه «يغلبوا» است. و معنايش اين است كه: بيست نفر صابر از شما بر دويست نفر از كسانى كه كافر شده‌اند غالب مى‌شود، و صد نفر صابر از شما بر هزار نفر از كسانى كه كافر شده‌اند غالب مى‌آيند، و اين غلبه به علت اين است كه كفار مردمى هستند كه نمى‌فهمند.

  • و همين نبودن فهم در كفار، و در مقابل، بودن آن در مؤمنان باعث شده كه يك نفر از بيست نفر مؤمن بيشتر از ده نفر از دويست نفر كافر به حساب آيد، و بر همين اساس آيه شريفه حكم كلى خود را روى همين حساب برده و مى‌فرمايد: بيست نفر از مؤمنين بر دويست نفر از كفار غالب مى‌شوند، و سرش اين است كه مؤمنان در هر اقدامى كه مى‌كنند اقدامشان ناشى از ايمان به خداست، و ايمان به خدا نيرويى است كه هيچ نيروى ديگرى معادل آن نبوده و در برابر آن تاب مقاومت نمى‌آورد، چون بدست آوردن نيروى ايمان مبنى بر فهم صحيح است، و همين فهم صحيح صاحبش را به هر خلق و خوى پسنديده‌اى متصف مى‌سازد، و او را شجاع و با شهامت و پر جرأت و داراى استقامت و وقار و آرامش قلب و وثوق به خدا بار مى‌آورد، چنين كسى اطمينان و يقين دارد به اينكه به هر تقدير چه كشته شود و چه بكشد برد با اوست، زيرا در هر دو تقدير پاداشش بهشت است، و او در خود مصداقى براى مرگ به آن معنايى كه كفار معتقدند و آن را نابودى مى‌پندارند نمى‌بيند.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

162
  • بخلاف كفار كه اتكاءشان همه بر هواى نفس و اعتمادشان همه بر ظواهرى است كه شيطان در نظرشان جلوه مى‌دهد، و معلوم است دلهايى كه تمام اعتمادشان بر هوا و هوس است هرگز متفق نمى‌شوند، و اگر هم احيانا متفق شوند اتفاقشان دائمى نيست، و دوامشان تا جايى است كه پاى جان به ميان نيايد و گر نه از آنجايى كه مرگ را نابودى مى‌دانند اتفاقشان مبدل به تفرقه مى‌شود. و بسيار نادر است كه دلى بى ايمان تا پاى جان بر سر هواهاى خود پايدار بماند، مگر اينكه مشاعرش را از دست داده باشد، و گر نه با احساس كمترين خطر از ميدان درمى‌رود، مخصوصا مخاطرات عمومى كه بطورى كه تاريخ نشان مى‌دهد زودتر از هر خطر ديگرى اين قبيل مردم را از پاى درمى‌آورد، مانند از پاى درآمدن مشركان در جنگ بدر، كه با كشته شدن هفتاد نفر همه فرارى شدند، با اينكه عده‌شان هزار نفر بود، و نسبت هفتاد با هزار تقريبا نسبت يك است به چهارده، پس فرارى شدن ايشان در حقيقت به معناى فرارى شدن چهارده نفر از يك نفر است، و اين نيست مگر بخاطر فقه مؤمنان كه خود علم و ايمان را در بر دارد، و بخاطر جهل كفار كه خود ملازم با كفر و هوى‌پرستى است.

  • ﴿اَلْآنَ خَفَّفَ اَللَّهُ عَنْكُمْ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً فَإِنْ يَكُنْ...﴾ 

  • يعنى اگر از شما صد صابر باشد بر دويست نفر غلبه مى‌كند، و اگر صابران از شما هزار نفر باشند بر دو هزار نفر از كفار غلبه مى‌كنند بر همان اساسى كه در آيه قبلى گذشت.

  • اثر مستقيم ضعف روحى در كاستن از ميزان توان در كسب پيروزى بر دشمن‌

  • و در جمله‌ ﴿وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً﴾ منظور از «ضعف»، ضعف در صفات روحى است كه بالآخره به ضعف در ايمان منتهى مى‌شود. آرى، يقين به حق است كه همه صفات پسنديده موجب فتح و ظفر از قبيل شجاعت و صبر و رأى صائب از آن سرچشمه مى‌گيرد، منظور از ضعف اين است، نه ضعف از جهت نفرات و تجهيزات جنگى، چون بديهى است كه مؤمنين همواره در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رو به قوت و زيادى نفرات بودند نه رو به ضعف.

  • و قيد ﴿بِإِذْنِ اَللَّهِ﴾ جمله «يغلبوا» را مقيد مى‌كند، و معنايش اين است كه: خداوند با اينكه شما مردمى با ايمان و صابر هستيد خلاف اين را نمى‌خواهد. و از همين جا معلوم مى‌شود كه جمله‌ ﴿وَ اَللَّهُ مَعَ اَلصَّابِرِينَ﴾ نسبت به قيد ﴿بِإِذْنِ اَللَّهِ﴾ به منزله تعليل آن است.

  • با در نظر گرفتن اينكه نداشتن فقه و صبر، و همچنين ضعف روحى از علل و اسباب خارجيى است كه در غلبه نكردن و ظفر نيافتن مؤثر است، بدون شك از دو آيه مورد بحث بخوبى فهميده مى‌شود كه حكم در آن دو مبنى بر اوصاف روحيى است كه در مؤمنين و كفار اعتبار شده، و اينكه همان قواى روحى كه در آيه اولى براى يك مؤمن اعتبار شده بود و قوتش به اندازه‌اى بود كه بر قواى روحى و داخلى ده نفر كافر غلبه مى‌كرد چيزى نگذشت كه آن قدر

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

163
  • پائين آمد تا همان قوا بر بيشتر از قواى روحى دو نفر كافر نمى‌چربيد يعنى قواى روحى مؤمنين متوسط الحال به نسبت هشتاد در صد كاهش يافت، و بيست مؤمن در برابر دويست كافر كه در آيه اولى اعتبار شده بود در آيه دومى مبدل شد به صد مؤمن در برابر دويست كافر. و صد نفر در برابر هزار نفر آيه اولى در آيه دومى مبدل شد به هزار در برابر دو هزار.

  • بحث دقيق در عواملى كه بر حسب احوال جارى در مجتمعات بشرى در نفوس انسان‌ها صفات اخلاقى مختلفى ايجاد مى‌كند نيز آدمى را به اين معنا راهنمايى مى‌نمايد، براى اينكه هر جامعه خانوادگى و حزبى كه به منظور غرضى از اغراض زندگى مادى و يا دينى تشكيل مى‌يابد، در اول تشكيل و ابتداى انعقاد به موانع و گرفتاريهايى كه از هر سو اساس آن را تهديد به انهدام مى‌كند برمى‌خورد و در نتيجه قواى دفاعيش بيدار گشته و آماده مى‌شود تا در راه رسيدن به هدفى كه به نظرش مشروع است پيكار كند، يعنى آن نفسانيات كه انسان را وادار به تحذر از ناملايمات و بذل جان و مال در اين راه مى‌كند در وى بيدار مى‌شود.

  • و همچنين به پيكار خود ادامه داده و شب و روز جان و مال خود را در اين راه صرف مى‌كند، و باز تجديد قوا نموده پيش مى‌رود تا آنجا كه براى خود تا اندازه‌اى استقلال در زندگى فراهم سازد، و تا حدى محيط را مساعد نموده و جمعيتش فزونى يافته آسايش و آرامش پيدا مى‌كند، و شروع مى‌كند به عياشى و استفاده از فوايد كوششهايش، در اين هنگام است كه آن قواى روحى كه در همه اعضاء گسترده است و اعضاء را وادار بكوشش و عمل مى‌كرده آرام گشته رو به سستى مى‌گذارد.

  • علاوه، جامعه هر قدر هم افرادش اندك باشند در مساله ايمان و خصوصيات روحى و صفات پسنديده اخلاقى خالى از اختلافات نيستند. بالآخره افرادش در اين باره اختلاف دارند كه يكى قوى است و يكى ضعيف و قهرا هر چه افراد اجتماع بيشتر باشند افراد سست ايمان و بيماردلان و منافقان نيز بيشتر مى‌شوند، و كفه ميزان اين طبقه سنگين‌تر و كفه افراد برجسته سبك‌تر مى‌شود.

  • و در اين مطلب فرقى ميان جمعيت‌هاى دينى و احزاب دنيوى نيست. آرى، سنت طبيعيى كه در نظام انسانى جريان دارد بر همه اجتماعات يكسان جارى مى‌شود، تجربه قطعى نيز ثابت كرده كه افرادى كه به خاطر غرض مهمى ائتلاف مى‌كنند هر قدر عده‌شان كمتر باشد در مقابل رقبا و مزاحمينشان قوى‌تر مى‌باشند و هر قدر گرفتارى و فتنه‌هايشان بيشتر باشد نشاطشان در كار و كوشش بيشتر و كار و كوشششان در اثر سريع‌تر و تيزتر است. بر عكس هر چه افرادشان بيشتر و رقبا و موانع رسيدن به مقاصدشان كمتر باشد افرادش خمودتر و خواب آلودتر و

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

164
  • سفيه‌تر خواهند بود.

  • دقت كافى در جنگهاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اين معنا را روشن مى‌سازد. مثلا در جنگ بدر مسلمانان پيروز شدند با اينكه عده‌شان به سيصد و بيست نفر نمى‌رسيد آن هم در كمال فقر و نداشتن قوا و تجهيزات، و عده كفار تقريبا سه برابر آنان بود آن هم با داشتن عزت و شوكت و تجهيزات جنگى، و همچنين در جنگ احد و خندق و خيبر و مخصوصا جنگ حنين كه داستانش از همه عجيب‌تر بود و خداى تعالى جريان آن را به بيانى كه جاى ترديد براى هيچ اهل بحثى باقى نگذاشته بيان كرده و فرموده: ﴿وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَ ضَاقَتْ عَلَيْكُمُ اَلْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ...﴾1.

  • اشاره به اينكه هر قدر بر عزت و شكوت ظاهرى مسلمين افزوده مى‌گشت از درجه ايمان و قوت معنويات آنان كاسته مى‌شده است‌

  • و اين آيات بر چند نكته دلالت دارد: اول اينكه اسلام هر قدر در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عزت و شوكت ظاهريش بيشتر مى‌شد قواى روحى و درجه ايمان و فضائل اخلاقى عامه مسلمين رو به كاهش مى‌گذاشت، و اين تاثير آن چنان محسوس بود كه بعد از جنگ بدر - به مدتى كم و يا زياد - اين نقصان تا يك پنجم قبل از جنگ بدر رسيد، هم چنان كه آيات بعد از آيه مورد بحث تا اندازه‌اى به اين حقيقت اشاره نموده مى‌فرمايد: ﴿مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرىَ حَتَّى يُثْخِنَ فِي اَلْأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ اَلدُّنْيَا وَ اَللَّهُ يُرِيدُ اَلْآخِرَةَ وَ اَللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ لَوْ لاَ كِتَابٌ مِنَ اَللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيمَا أَخَذْتُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ...﴾2.

  • دوم اينكه اين دو آيه به حسب ظاهر با هم نازل شده‌اند، زيرا هر چند از حال مؤمنين در دو زمان مختلف خبر مى‌دهند، هم چنان كه جمله‌ ﴿اَلْآنَ خَفَّفَ اَللَّهُ عَنْكُمْ﴾ بدان اشاره دارد و ليكن مقصود آن دو مقايسه قواى روحى مؤمنان در دو زمان است و سياق آيه دومى طورى است كه با مستقل بودن و جدا بودن از آيه اولى نمى‌سازد، و صرف اينكه حكمشان مختلف و مربوط به دو زمان مختلف هستند باعث نمى‌شوند كه در دو زمان نازل شده باشند.

  • بله، اگر تنها دو حكم تكليفى را مى‌رساندند و بس البته ظهور در اين داشتند كه دومى از آن‌ها بعد از زمان نزول اولى نازل شده است.

  • سوم اينكه ظاهر جمله‌ ﴿اَلْآنَ خَفَّفَ اَللَّهُ عَنْكُمْ﴾ بطورى كه گفته شده است - اين است كه اين دو آيه در مقام بيان حكمى تكليفى مى‌باشند، چون تخفيف وقتى است كه قبلا تكليفى

    1. و در جنگ حنين كه فريفته و مغرور بسيارى لشكر اسلام شديد و آن لشكر زياد اصلا بكار شما نيامد و زمين به آن فراخى بر شما تنگ شد تا آنكه همه رو به فرار نهاديد. - توبه، آيه 25.
    2. انفال، آيه 68 و 67.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

165
  • در ميان باشد، گو اينكه لفظ، لفظ خبر است و ليكن منظور از آن، امر است. و حاصل مراد در آيه اولى اين است كه بايد يكى از شما مسلمين در برابر ده نفر كفار ايستادگى كند، و در آيه دومى اين است كه اينك خداوند در تكليف تخفيف داد و از اين پس بايد يكى از شما در برابر دو نفر از كفار مقاومت كند.

  • گو اينكه ممكن است در اين گفتار كه: «تخفيف وقتى صحيح است كه قبلا تكليفى در ميان باشد» مناقشه كرد، و ليكن ظهور دو آيه در اينكه دو حكم مختلف مترتب بر زمان را مى‌رسانند كه يكى بعد از ديگرى و يكى خفيف‌تر از ديگرى است جاى ترديد نيست.

  • چهارم اينكه از ظاهر تعليل آيه اولى به فقه و آيه دومى به صبر با در نظر داشتن اينكه مؤمنين مجاهد در هر دو آيه مقيد به صبر شده‌اند استفاده مى‌شود كه صبر، يك نفر را در قوت روح برابر دو نفر مثل خود مى‌سازد و فقه يك نفر برابر پنج نفر مثل خود، و اگر كسى هم فقه داشت و هم صبر قهرا او به تنهايى برابر ده نفر مثل خود مى‌شود، و البته هيچ وقت صبر بدون فقه تحقق پيدا نمى‌كند به خلاف فقه كه ممكن است بدون صبر يافت شود.

  • پنجم اينكه به هر حال در قتال صبر واجب است.

  • بحث روايتى‌

  • در تفسير بيضاوى در ذيل آيه‌ ﴿اَلَّذِينَ عَاهَدْتَ مِنْهُمْ ثُمَّ يَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ فِي كُلِّ مَرَّةٍ﴾ گفته است: منظور يهوديان بنى قريظه است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با ايشان معاهده بست به اينكه دشمنانش را كمك نكنند، و آنان اين معاهده را نقض كرده و مشركين را با دادن اسلحه كمك كردند، و وقتى به ايشان اعتراض شد گفتند: ما اين معاهده را فراموش كرده بوديم. و آن گاه چيزى نگذشت كه باز در جنگ خندق مشركين را يارى كردند و كعب بن اشرف از ميان بنى قريظه به مكه رفت و با مشركين معاهده بست‌1.

  • مؤلف: اين روايت از ابن عباس و مجاهد نقل شده و از سعيد بن جبير نيز روايت شده كه گفته است: اين آيه در باره شش طائفه از يهود نازل شده كه يكى از آنان طايفه ابن تابوت است. و روشن شدن نقض عهدى كه آيه شريفه به آن اشاره مى‌كند محتاج به اين است كه در وقايع و حوادثى كه بعد از هجرت به مدينه در مدت هفت سال ميان آن حضرت و يهوديان جريان

    1.  تفسير بيضاوى، ج 3، ص 59.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

166
  • يافت بطور اجمال سير كرد:

  • سير اجمالى در حوادث و وقايعى كه بعد از هجرت رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) به مدينه در مدت هفت سال بين آن حضرت و طوائف يهود جريان يافت‌

  • بايد دانست كه طوايفى از يهود از دير زمانى از سرزمينهاى خود به حجاز آمده و در آن اقامت گزيده بودند و در آنجا قلعه‌ها و دژهايى ساخته و به تدريج افراد و اموالشان زياد شده، و موقعيت مهمى به دست آورده بودند. و ما در جلد اول اين كتاب در ذيل آيه ﴿وَ لَمَّا جَاءَهُمْ كِتَابٌ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ مُصَدِّقٌ لِمَا مَعَهُمْ وَ كَانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَلَمَّا جَاءَهُمْ مَا عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اَللَّهِ عَلَى اَلْكَافِرِينَ﴾1 رواياتى در باره اينكه يهوديان در چه زمانى به حجاز هجرت كرده و چطور شد كه اطراف مدينه را اشغال كردند، و اينكه مردم مدينه را بشارت مى‌دادند به آمدن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايراد كرديم.

  • و بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مدينه تشريف آورد و همين يهوديان را به اسلام دعوت كرد از پذيرفتن دعوتش سرباز زدند، ناگزير رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با ايشان كه سه طايفه بودند بنام «بنى قينقاع»، «بنى النضير» و «بنى قريظه» و در اطراف مدينه سكونت داشتند معاهده كرد و ليكن هر سه طايفه عهد خود را شكستند.

  • اما بنى قينقاع - اين طايفه در جنگ بدر عهد خود را نقض كردند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در نيمه شوال سال دوم هجرت بعد از بيست و چند روز از واقعه بدر بسوى آنان لشكر كشيد و ايشان به قلعه‌هاى خود پناهنده شدند، و هم چنان تا پانزده روز در محاصره بودند تا آنكه ناچار شدند به حكم آن حضرت تن در دهند، و او هر حكمى در باره جان و مال و زن و فرزند ايشان كرد بپذيرند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم دستور داد تا همه را كت‌بسته حاضر كنند، و ليكن عبد الله بن ابى بن سلول كه هم سوگند آنان بود وساطت كرد، و در وساطتش اصرار ورزيد و در نتيجه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دستور داد تا مدينه و اطراف آن را تخليه كنند، بنى قينقاع به حكم آن حضرت بيرون شده و با زن و فرزندان خود به سرزمين «اذرعات» شام كوچ كردند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اموالشان را به عنوان غنيمت جنگى گرفت. و نفراتشان كه همگى از شجاع‌ترين دلاوران يهود بودند به ششصد نفر مى‌رسيد.

  • و اما بنى النضير - اين طايفه نيز با آن حضرت خدعه كردند و آن جناب بعد از چند ماه كه از جنگ بدر گذشت با عده‌اى از يارانش به ميان آنان رفت، و فرمود: بايد او را در گرفتن خون بهاى يك و يا دو نفر از كلابى‌ها كه بدست عمرو بن اميه ضمرى كشته شده بودند ياريش كنند. گفتند: ياريت مى‌كنيم اى ابو القاسم اينجا باش تا حاجتت را برآريم. آن گاه با يكديگر

    1. بقره، آيه 89.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

167
  • خلوت كرده و قرار گذاشتند كه آن حضرت را به قتل برسانند، و براى اين كار عمرو بن حجاش را انتخاب كردند، كه او يك سنگ آسياب برداشته و آن را از بلندى به سر آن حضرت بيندازد و او را خرد كند. سلام بن مشكم ايشان را ترساند و گفت: چنين كارى نكنيد كه به خدا سوگند او از آنچه تصميم بگيريد آگاه است، علاوه بر اينكه اين كار، شكستن عهدى است كه ميان ما و او استوار شده.

  • در اين ميان از آسمان وحى رسيد و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از آنچه بنى النضير تصميم گرفته بودند خبردار شده از آنجا برخاسته به سرعت به طرف مدينه رفت، اصحابش از دنبال به او رسيده و از سبب برخاستن و رهسپار شدنش بسوى مدينه پرسيدند، و آن حضرت جريان تصميم بنى النضير را برايشان گفت. آن گاه از مدينه براى آن‌ها پيغام فرستاد كه بايد تا چند روز ديگر از سرزمين مدينه كوچ كنيد و در آنجا سكونت نكنيد، و من اين چند روزه را به شما مهلت دادم اگر بعد از اين چند روز كسى از شما را در آنجا ببينم گردنش را مى‌زنم. بنى النضير بعد از اين پيغام آماده خروج مى‌شدند كه منافق معروف عبد الله بن ابى براى آنان پيغام فرستاد كه از خانه و زندگى خود كوچ نكنيد كه من خود دو هزار نفر شمشيرزن دارم همگى را به قلعه‌هاى شما مى‌فرستم و تا پاى جان از شما دفاع مى‌كنند. علاوه بر اين، بنى قريظه و هم سوگندتان از بنى غطفان نيز شما را يارى مى‌كنند، و با اين وعده‌ها آنان را راضى كرد.

  • لذا رئيس آن‌ها حى بن اخطب كسى نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرستاد و گفت: ما از ديار خود كوچ نمى‌كنيم تو نيز هر چه از دستت مى‌آيد بكن. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تكبير گفت و اصحابش همه تكبير گفتند. آن گاه على (علیه السلام) را مامور كرد تا پرچم برافراشته و با اصحاب خيمه بيرون زده بنى النضير را محاصره كنند، على (علیه السلام) قلعه‌هاى بنى النضير را محاصره كرد، و عبد الله بن ابى آن‌ها را كمك نكرد، و همچنين بنى قريظه و هم سوگندانشان از غطفان بيارى ايشان نيامدند.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دستور داده بود نخلستان بنى النضير را قطع نموده و آتش بزنند، و اين مطلب بنى النضير را سخت مضطرب كرد ناچار پيغام دادند كه نخلستان را قطع مكن و اگر آن را حق خودت مى‌دانى ضبط كن و ملك خودت قرار ده و اگر آن را ملك ما مى‌دانى براى ما بگذار. سپس بعد از چند روز اضافه كردند: اى محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) ما حاضريم از ديار خود كوچ كنيم بشرطى كه تو اموال ما را بما بدهى. حضرت فرمود: نه، بلكه بيرون برويد و هر يك بقدر يك بار شتر از اموال خود ببريد. بنى النضير قبول نكردند، و چند روز ديگر ماندند تا سرانجام راضى شده و همان پيشنهاد آن حضرت را درخواست نمودند. حضرت

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

168
  • فرمود: نه، ديگر حق نداريد چيزى با خود برداريد و اگر ما با يكى از شما چيزى ببينيم او را خواهيم كشت، لذا بناچار بيرون رفته عده‌اى از ايشان به فدك و وادى القرى رفتند و عده‌اى ديگر به سرزمين شام كوچ كردند، و اموالشان ملك خدا و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شد و چيزى از آن نصيب لشكر اسلام نشد. و اين داستان در سوره حشر آمده. از جمله كيدهايى كه بنى النضير عليه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كردند اين بود كه احزابى از قريش و غطفان و ساير قبايل را عليه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برانگيختند.

  • و اما بنى قريظه - اين قبيله در آغاز با اسلام در صلح و صفا بودند تا آنكه جنگ خندق روى داد، و حى بن اخطب سوار شده به مكه رفت و قريش را عليه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تحريك كرد و طوائف عرب را برانگيخت، از آن جمله به ميان بنى قريظه رفت، و مرتب افراد را وسوسه و تحريك كرده پافشارى مى‌نمود، و با رئيسشان كعب بن اسد در اين باره صحبت كرد تا سرانجام آن‌ها را راضى كرد كه نقض عهد كرده و با پيغمبر بجنگند بشرطى كه او نيز به ياريشان آمده و بقلعه‌شان درآيد و با ايشان كشته شود. حى بن اخطب قبول كرد و به قلعه درآمد، بنى قريظه عهد خود را شكسته و با كمك احزابى كه مدينه را محاصره كرده بودند براه افتادند، و شروع كردند به دشنام دادن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و شكاف ديگرى ايجاد كردن.

  • از آن سو بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از جنگ احزاب فارغ شد جبرئيل با وحيى از خدا نازل شد كه در آن پيامبر مامور شده بود كه بر بنى قريظه لشكر بكشد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) لشكرى ترتيب داد. و پرچم لشكر به على (علیه السلام) سپرد، و تا قلعه‌هاى بنى قريظه براند و آن‌ها را بيست و پنج روز محاصره كرد وقتى كار محاصره بر آنان سخت شد رئيسشان كعب بن اسد پيشنهاد كرد كه يكى از سه كار را بكنند: يا اسلام آورده و دين محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) را بپذيريم، يا فرزندان خود را به دست خود كشته و شمشيرها را برداشته و از جان خود دست شسته و از قلعه‌ها بيرون شويم و با لشكر اسلام مصاف شويم تا يا بر او دست يافته و يا تا آخرين نفر كشته شويم، و يا اينكه در روز شنبه كه ايشان يعنى مسلمين از جنگ نكردن ما خاطر جمعند بر آنان حمله بريم.

  • و ليكن بنى قريظه حاضر نشدند هيچيك از اين سه پيشنهاد را قبول كنند، بلكه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پيغام فرستادند كه ابا لبابة بن عبد المنذر را به سوى ما بفرست تا با او در كار خود مشورت كنيم، و اين ابا لبابه همواره خيرخواه بنى قريظه بود، چون همسر و فرزند و اموالش در ميان آنان بودند.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

169
  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابا لبابه را به ميان آنان فرستاد وقتى او را ديدند شروع كردند به گريه و گفتند: چه صلاح ميدانى آيا ما به حكم محمد تن در دهيم.

  • ابا لبابه به زبان گفت: آرى، و ليكن با دست اشاره به گلويش كرد و فهماند كه اگر بحكم او تن در دهيد تمام افراد شما را خواهد كشت. ابو لبابه خودش بعدها گفته بود كه به خدا سوگند قدم از قدم برنداشتم مگر آنكه فهميدم به خدا و رسولش خيانت كرده‌ام. خداى تعالى داستان او را به وسيله وحى به پيغمبرش خبر داد.

  • ابو لبابه از اين كار پشيمان شد و يكسره به مسجد رفته خود را به يكى از ستونهاى مسجد بست و سوگند ياد كرد كه خود را رها نكند تا آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) او را باز كند و يا آنكه همانجا بميرد. داستان توبه او را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رساندند، حضرت فرمود: او را رها كنيد تا خدا توبه‌اش را بپذيرد، و پس از مدتى خداوند توبه‌اش را پذيرفت و آيه‌اى در قبول توبه‌اش نازل كرد و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) او را با دست خود از ستون مسجد باز كرد.

  • سپس بنى قريظه به حكم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تن در دادند، و چون با قبيله اوس رابطه دوستى داشتند اوسيان در باره ايشان نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شفاعت كردند و كارشان به اينجا كشيد كه سعد بن معاذ اوسى در امرشان بهر چه خواست حكم كند، هم ايشان بدين معنا راضى شدند و هم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، لذا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سعد بن معاذ را با اينكه مجروح بود حاضر كرد.

  • وقتى سعد بن معاذ در باره ايشان صحبت كرد حضرت فرمود: براى سعد موقعيتى پيش آمده كه در راه خدا از ملامت هيچ ملامت كننده‌اى نترسد. سعد حكم كرد به اينكه مردان بنى قريظه كشته شوند و زنان و فرزندانشان اسير گشته و اموالشان مصادره شود. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حكم سعد را در باره آنان اجراء كرد و تا آخرين نفرشان را كه ششصد و يا هفتصد نفر و به قول بعضى بيشتر بودند گردن زد و جز عده كمى از ايشان كه قبلا ايمان آورده بودند كسى نجات نيافت. تنها عمر بن سعدى جان به سلامت برد آنهم در قضيه شكستن عهد داخل نبود و وقتى اوضاع را دگرگون يافت پا بفرار گذاشت، و از زنان جز يك زن كه سنگ آسياب را بر سر خلاد بن سويد بن صامت كوفته و او را كشته بود و در نتيجه خودش هم اعدام شد بقيه اسير شدند.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بعد از آنكه از كار يهوديان بنى قريظه فراغ يافت هر چه يهودى در مدينه بود بيرون كرد و سپس به جانب خيبر لشكر كشيد، چون يهوديان خيبر در مقام

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

170
  • دشمنى برآمده و در تحريك احزاب و جمع‌آورى قبايل عرب عليه آن حضرت فعاليتها كرده بودند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در اطراف قلعه‌هاى خيبر بار بينداخت، و پس از چند روز ابو بكر را با عده‌اى از ياران خود به جنگ ايشان فرستاد، و ابو بكر كارى صورت نداد و شكست خورد، روز ديگر عمر را با جمعى روانه كرد او نيز شكست خورد.

  • در اين هنگام بود كه فرمود: «من فردا پرچم جنگ را به دست مردى مى‌دهم كه خدا و رسول را دوست مى‌دارد، و خدا و رسول نيز او را دوست مى‌دارند، به مردى مى‌دهم كه حمله‌هايش پى در پى است، سابقه فرار ندارد، و برنمى‌گردد تا آنكه خداوند اين قلعه‌ها را به دستش فتح كند» و چون فردا شد پرچم جنگ را به على (علیه السلام) سپرد و او را بسوى پيكار با يهوديان روانه ساخت. على (علیه السلام) برابر لشكر دشمن رفت و «مرحب» را كه جنگجوى معروفى بود به قتل رسانيده و لشكر دشمن را شكست داد. لشكر كفار بدرون قلعه گريخته و در را بروى خود بستند، على (علیه السلام) در قلعه را از جاى كند و خداوند قلعه خيبر را به دست او به روى لشكر اسلام گشود، و اين واقعه بعد از داستان صلح حديبيه در محرم سال هفتم هجرت اتفاق افتاد.

  • آن گاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) يهوديانى را كه باقى مانده بودند نيز از مدينه و از اطراف آن بيرون كرد، و هر قبيله‌اى را كه بيرون مى‌كرد، قبلا از در خيرخواهى مى‌فرمود اموالشان را بفروشند و بهاى آن‌ها را دريافت نموده (سبك بار روانه شوند) اين بود خلاصه داستان يهود با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم).

  • و در تفسير عياشى از جابر روايت كرده كه در ذيل آيه‌ ﴿إِنَّ شَرَّ اَلدَّوَابِّ عِنْدَ اَللَّهِ...﴾ گفته است: اين آيه در باره بنى اميه نازل شده كه بدترين خلق خدايند. آرى، بنى اميه كسانى بودند كه از نظر باطن قرآن كافر بوده و كسانى بودند كه ايمان نياوردند1.

  • مؤلف: نظير اين روايت را قمى از ابى حمزه از آن حضرت روايت كرده، و اين معنا از باطن قرآن است نه از ظاهر آن چنان كه در روايت تصريح شده.

  • و در كافى بسند خود از سهل بن زياد از بعضى اصحابش از عبد الله بن سنان از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود سه چيز است كه در هر كس يافت شود او منافق است هر چند روزه بدارد و نماز بخواند، و خود را مسلمان بپندارد. يكى اينكه وقتى امين در كارى شد خيانت كند، و اگر سخن گفت دروغ بگويد، و

    1.  تفسير عياشى، ج 2، ص 65.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

171
  • اگر وعده داد خلف وعده كند، و خداى تعالى به اين سه مطلب در قرآن كريم اشاره كرده، و در باره خيانت مى‌فرمايد: ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُحِبُّ اَلْخَائِنِينَ﴾ خدا خائنان را دوست نمى‌دارد. و در باره دروغگويان مى‌فرمايد: ﴿لَعْنَتَ اَللَّهِ عَلَى اَلْكَاذِبِينَ﴾ لعنت خدا بر دروغگويان باد..و در باره وفاى به وعده مى‌فرمايد: ﴿وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتَابِ إِسْمَاعِيلَ إِنَّهُ كَانَ صَادِقَ اَلْوَعْدِ وَ كَانَ رَسُولاً نَبِيًّا﴾ بياد آر اسماعيل را در كتاب كه او صادق الوعد و رسول و نبى بود.1

  • و در تفسير قمى در ذيل آيه‌ ﴿وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اِسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ...﴾ گفته است كه امام (علیه السلام) فرموده: مقصود فراهم كردن اسلحه است2.

  • رواياتى در تفسير آيه: ﴿وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اِسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ...﴾ 

  • و در تفسير عياشى از محمد بن عيسى از كسى كه نامش را ذكر كرده از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه مزبور فرمود: مقصود شمشير و سپر است3.

  • و در كتاب فقيه از امام صادق (علیه السلام) بدون سند روايت كرده كه در ذيل همين آيه فرمود: يكى از وسائل نيرومندى خضاب بستن به رنگ سياه است4.

  • و در كافى بسند خود از جابر از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: قومى بر امام حسين بن على (علیه السلام) درآمدند و ديدند كه آن جناب به رنگ سياه خضاب كرده از سبب آن پرسيدند حضرت دست خود را به ريش خود كشيد و آن گاه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در يكى از جنگهايى كه كرد دستور داد لشكريان به رنگ سياه خضاب كنند تا در برابر مشركين قوى شوند5.

  • و در تفسير عياشى از جابر انصارى روايت كرده كه گفت: رسول خدا فرمود: ﴿وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اِسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ﴾ و مرادش تيراندازى بود6.

  • مؤلف: اين روايت را كافى هم بسند خود از عبد الله بن مغيره و او بدون ذكر سند از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده است‌7. زمخشرى هم در ربيع الأبرار از عقبة بن عامر8

    1.  اصول كافى، ج 2، ص 290.
    2.  تفسير قمى، ج 1، ص 279.
    3.  تفسير عياشى، ج 2، ص 66.
    4.  فقيه، ج 1، ص 70 ش 58.
    5.  كافى، ج 6، ص 481، ح 4.
    6.  تفسير عياشى، ج 2، ص 67.
    7.  كافى، ج 5، ص 49، ح 12.
    8.  ربيع الأبرار زمخشرى‌.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

172
  • و سيوطى در الدر المنثور1 از احمد، مسلم، ابى داود، ابن ماجه، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ و ابى يعقوب اسحاق بن ابراهيم و همچنين بيهقى از عقبة بن عامر جهنى از آن جناب روايت كرده‌اند.

  • و در الدر المنثور است كه ابو داود، ترمذى، ابن ماجه و حاكم - وى سند را صحيح دانسته - و بيهقى از عقبة بن عامر جهنى روايت كرده‌اند كه گفت: من از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيدم كه فرمود: خداوند بوسيله يك تير و كمان سه طايفه را به بهشت مى‌برد، يكى سازنده آن را به شرطى كه از ساختن آن غرض خير داشته باشد، و يكى آن كسى را كه با آن تير خود را در راه خدا مسلح مى‌كند، و يكى آن كسى را كه آن تير را در راه خدا به كار مى‌برد.

  • و نيز مى‌فرمود: تيراندازى كنيد و سوارى بياموزيد، البته اگر تيرانداز (قابلى) شويد از فن سواره نظامى بهتر است. و نيز فرمود: هر چيزى كه بنى نوع بشر با آن بازى كند حرام است مگر سه چيز: يكى تمرين تيراندازى و آموختن اينكه چگونه تير را از كمان خود بيرون كند، دوم تربيت اسب خود و تمرين اسب‌سوارى، و سوم بازى كردن با همسران، چون اينها بازى نيست بلكه حق است. و كسى كه تيراندازى بياموزد و سپس آن را ترك كند در حقيقت نعمتى را كفران كرده است2.

  • مؤلف: و در اين معانى روايات ديگرى است، و مخصوصا در باره اسب‌سوارى و تيراندازى و به هر حال اين روايات نمى‌خواهند شان نزول آيه را بيان كنند بلكه صرف مصداق آن را اسم مى‌برند.

  • و در الدر المنثور است كه سعد، حارث بن ابى اسامة، ابو يعلى، ابن منذر، ابن ابى حاتم و ابن قانع در معجم خود و طبرانى، ابو الشيخ، ابن منده و رويانى در مسندش و ابن مردويه و ابن عساكر همگى از يزيد بن عبد الله غريب از پدرش از جدش از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه‌ ﴿وَ آخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لاَ تَعْلَمُونَهُمُ اَللَّهُ يَعْلَمُهُمْ﴾ فرمود: مقصود طائفه جن است و شيطان عقل هيچ كسى را كه اسب فربه در خانه نگهدارد فاسد و خام نمى‌كند3.

  • مؤلف: در اين معنا روايات ديگرى نيز هست، و خلاصه اين روايات اين است كه

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 192.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 192.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 198.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

173
  • مى‌خواهد ميان جمله‌ ﴿وَ آخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لاَ تَعْلَمُونَهُمُ اَللَّهُ يَعْلَمُهُمْ﴾ با جمله‌ ﴿وَ مِنْ رِبَاطِ اَلْخَيْلِ﴾ ارتباط برقرار كند، و اين از قبيل تطبيق مصداق با عموم است نه از باب تفسير، و منظور از «عدو» در آيه، دشمنان انسى از قبيل كفار و منافقين است.

  • و نيز در همان كتابست كه ابن مردويه از عبد الرحمن بن ابزى روايت كرده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آيه را ﴿وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ﴾ قرائت مى‌فرمود1.

  • و نيز دارد كه ابو عبيد، ابن منذر، ابن ابى حاتم و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در ذيل جمله‌ ﴿وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا﴾ گفته است: اين آيه را آيه‌ ﴿قَاتِلُوا اَلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لاَ بِالْيَوْمِ اَلْآخِرِ... صَاغِرُونَ﴾ نسخ كرده است‌2.

  • مؤلف: نسخ آيه مزبور به آيه سوره برائت كه مى‌فرمايد: ﴿فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ﴾ بكشيد مشركين را هر جا يافتيدشان. نيز روايت شده، و خود آيه هم خالى از اشاره به اين معنا نيست كه حكم آن اعتبارش تا مدتى است و هميشگى نيست، براى اينكه مى‌فرمايد: ﴿وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا وَ تَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ إِنَّهُ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ﴾.

  • و در كافى به سند خود از حلبى از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل همين آيه يعنى آيه‌ ﴿وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا﴾ از حضرتش پرسيدم معناى «سلم» چيست؟ فرمود: معنايش پذيرفتن و داخل شدن در امر ماست. و در روايت ديگرى فرمود: داخل شدن در امر تو است (در آن امرى كه تو داخل شدى يعنى ولايت ائمه (علیهم السلام) - مترجم)3.

  • دستور پذيرش صلح در: ﴿وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا﴾ موقت بوده و نسخ گرديده است‌

  • مؤلف: اين روايت از باب تطبيق كلى بر مصداق است.

  • و در الدر المنثور است كه ابن عساكر از ابى هريره روايت كرده كه گفت: بر عرش خدا نوشته شده: «لا اله الا انا وحدى لا شريك لى محمد عبدى و رسولى ايدته بعلى - معبودى نيست غير من به تنهايى، و مرا شريكى نيست، محمد بنده و فرستاده من است، كه او را به وسيله على (علیه السلام) تاييد نمودم» و اين همان معنايى است كه آيه‌ ﴿هُوَ اَلَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ﴾ متعرض آنست‌4.

  • مؤلف: اين روايت را صدوق هم در كتاب خود معانى الاخبار به سند خود از ابى - هريره، و نيز ابو نعيم در كتاب حلية الاولياء به سند خود از همان مرد روايت كرده‌اند، و همچنين

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 199.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 199.
    3.  اصول كافى، ج 1، ص 415، ح 16.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 199.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

174
  • ابن شهرآشوب آن را با ذكر سند از انس از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده است.

  • و در تفسير برهان از شرف الدين نجفى نقل كرده كه گفته است: تاويل اين آيه را ابو نعيم در حلية الاولياء بسند خود از ابى هريره آورده و گفته است: اين آيه در حق على بن ابى طالب (علیه السلام) نازل شده و مقصود از كلمه «مؤمنين» آن حضرت است‌1.

  • چند روايت در باره مراد از ﴿مَنِ اِتَّبَعَكَ﴾ در آيه شريفه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ حَسْبُكَ اَللَّهُ وَ مَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ 

  • مؤلف: لفظ آيه مساعد با اين تاويل نيست، مگر اينكه بگوئيم منظور از اتباع در جمله ﴿وَ مَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ پيروى به تمام معنا باشد بطورى كه آن شخص پيرو در هيچ شانى از شؤون از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تخلف نداشته باشد، و كلمه «من» بيانيه نباشد بلكه تبعيض را برساند، كه در اين صورت ممكن است گفته شود مقصود از آن شخص مؤمن، على (علیه السلام) است، و ليكن تازه معلوم نيست كه با سياق آيه وفق دهد.

  • و در الدر المنثور است كه بزار از ابن عباس روايت كرده كه گفت: بعد از آنكه عمر مسلمان شد مشركين گفتند: مسلمانان امروز از ما انتقامشان را گرفتند و خداوند اين آيه را نازل كرد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ حَسْبُكَ اَللَّهُ وَ مَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾2.

  • مؤلف: اين معنا در روايت ديگرى نيز آمده، و ليكن با عقل درست درنمى‌آيد براى اينكه آن روزهايى كه عمر مسلمان شد وضع رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) طورى نبود كه مصحح چنين خطابى از خداى تعالى باشد. آرى، آن ايام، ايام فتنه و مشقت اسلام بوده، و تا چند سال بعد از آن هم آن شدت و عسرت ادامه داشته است، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) قدرت جنگيدن و مبارزه علنى نداشته تا محتاج ياورى باشد. علاوه، در اين روايات دارد: «عمر چهلمين نفر و يا چهل و چهارمين نفر بوده كه مسلمان شده» و حال آنكه از ظاهر آيه استفاده مى‌شود كه در مدينه در ضمن آيات سوره انفال نازل شده، و معلوم است كه عده مسلمين در مدينه از صدها نفر متجاوز بوده است.

  • و نيز در همان كتابست كه ابن اسحاق و ابن ابى حاتم از زهرى روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه‌ ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ حَسْبُكَ اَللَّهُ وَ مَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ گفته است: اين آيه در باره انصار نازل شده‌3.

  • مؤلف: اين روايت در نامساعد بودن با سياق آيه مانند دو روايت قبلى است، مگر اينكه مقصود اين باشد كه اين آيه در روزى كه انصار به آن حضرت ايمان آوردند و يا در روزى

    1.  تفسير برهان، ج 2، ص 92.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 200.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 200.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

175
  • كه از آن جناب پيروى كردند نازل شده است. علاوه بر اينكه، از ظاهر سياق برمى‌آيد كه مقصود از آيه دلخوش ساختن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است به وجود گروندگان به او چه مهاجر و چه انصار، چون مقصود از آن زمينه‌چينى براى آيه بعدى است كه مى‌فرمايد: «مؤمنين را بر كارزار تحريك كن».

  • و در تفسير قمى مى‌گويد: معصوم (علیه السلام) فرموده: حكم خدا در اوايل بعثت در باره مسلمانان اين بود كه يك نفر از ايشان مى‌بايستى در برابر ده نفر كافر مقاومت كند و اگر فرار مى‌كرد مرتكب يكى از گناهان كبيره - يعنى فرار از زحف - شده بود، و بر اين حساب صد نفر از ايشان مى‌بايستى در برابر هزار نفر مقاومت مى‌كردند. سپس وقتى خداوند معلوم كرد كه به خاطر ضعفى كه دارند نمى‌توانند به اين تكليف عمل كنند لذا اين آيه را فرستاد﴿اَلْآنَ خَفَّفَ اَللَّهُ عَنْكُمْ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً فَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ صَابِرَةٌ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ﴾ و بر آنان واجب كرد كه كمترين مرد آنان با دو مرد از كفار مقابله كند و اگر فرار كند مرتكب گناه فرار از زحف شده است، به خلاف اينكه كفار سه نفر باشند كه اگر يك فرد مسلمان از برابر آنان فرار كند مرتكب اين گناه نشده1.

  • مؤلف: در تفسير عياشى از حسين بن صالح از امام صادق از امير المؤمنين (علیه السلام) قريب به اين مضمون روايت شده، و همچنين در اين معنا روايتى در الدر المنثور به چند طريق از ابن عباس و غير او روايت شده است‌2.

  • و در الدر المنثور است كه شيرازى در كتاب القاب و ابن عدى و حاكم - وى سند را صحيح دانسته - از ابن عمر روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كلمه «ضعف» را در آيه‌ ﴿اَلْآنَ خَفَّفَ اَللَّهُ عَنْكُمْ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً﴾ - با رفع - قرائت كردند3.

    1.  تفسير قمى، ج 1، ص 279.
    2.  تفسير عياشى، ج 2، ص 68.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 201، ط بيروت.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

176
  • [سوره الأنفال (8):آيات 67 تا 71]

  • ﴿مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرىَ حَتَّى يُثْخِنَ فِي اَلْأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ اَلدُّنْيَا وَ اَللَّهُ يُرِيدُ اَلْآخِرَةَ وَ اَللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ٦٧ لَوْ لاَ كِتَابٌ مِنَ اَللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيمَا أَخَذْتُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ٦٨ فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلاَلاً طَيِّباً وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ٦٩ يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ اَلْأَسْرىَ إِنْ يَعْلَمِ اَللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْراً يُؤْتِكُمْ خَيْراً مِمَّا أُخِذَ مِنْكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اَللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ٧٠وَ إِنْ يُرِيدُوا خِيَانَتَكَ فَقَدْ خَانُوا اَللَّهَ مِنْ قَبْلُ فَأَمْكَنَ مِنْهُمْ وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ٧١﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • هيچ پيغمبر را نمى‌سزد و روا نيست كه برايش اسيرانى باشد تا آن زمانى كه (دينش) در زمين مستقر گردد، شما سود (مادى) دنيا را در نظر داريد (ولى) خدا آخرت را مى‌خواهد و خداوند مقتدرى است شايسته‌كار (67).

  • اگر آن قضايى كه خداوند قبلا رانده است نبود هر آينه در آنچه گرفتيد عذاب بزرگى بشما مى‌رسيد (68).

  • پس بخوريد (و تصرف كنيد) در آنچه غنيمت برده‌ايد حلال و طيب، و از خدا بپرهيزيد كه خدا آمرزنده رحيم است (69).

  • هان اى پيغمبر بگو به آن اسيرانى كه در دست تو (اسير) اند: اگر خداوند در دلهاى شما خير را سراغ مى‌داشت بهتر از آنچه (مسلمانان) از شما گرفتند به شما مى‌داد و شما را مى‌آمرزيد و خداوند آمرزنده رحيم است (70).

  • و اگر بنا دارند به تو خيانت كنند (تازگى ندارد) قبلا هم خدا را خيانت كرده بودند و او (تو را)

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

177
  • برايشان مسلط كرد و خداوند داناى شايسته‌كار است (71).

  • بيان آيات‌

  • خداوند در اين آيات مسلمانانى را كه در جنگ بدر شركت داشتند بدين جهت مورد عتاب قرار داده كه از كفار اسيرانى گرفتند و آن گاه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) درخواست كردند كه به قتل آنان فرمان ندهد، و در عوض خونبها از آنان بگيرد و آزادشان سازد تا بدين وسيله نيروى مالى آنان عليه كفار تقويت يافته و نواقص خود را اصلاح كنند. هر چند خداوند بشدت مسلمانان را عتاب كرد ولى پيشنهادشان را پذيرفت و تصرف در غنيمت را كه شامل خونبها نيز مى‌شود برايشان مباح كرد.

  • و در آخر آيات بيانيست كه گويا كفار را تطميع نموده و در صورتى كه مسلمان شوند وعده نيك مى‌دهد، و اگر بخواهند به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خيانت كنند خداوند از آنان بى نياز است.

  • ﴿مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرىَ حَتَّى يُثْخِنَ فِي اَلْأَرْضِ...﴾ 

  • كلمه «أسر» بطورى كه گفته‌اند به معناى اين است كه مرد جنگى حريف خود را دستگير كرده و ببندد، و شخص مشدود (بسته) شده را «اسير» گويند و جمعش «أسرى» و «إسراء» و «أسارى» و «اسارى» مى‌آيد. و بعضى گفته‌اند كلمه «أسارى» جمع جمع است.

  • و بنا بر اين كلمه «السبى» موردش عمومى‌تر از كلمه «الاسر» است براى اينكه سبى شامل دستگير كردن اطفال دشمن نيز مى‌شود بخلاف «اسر» كه چون دستگير كردن اطفال احتياجى به بستن ندارد شامل آن نمى‌شود.

  • كلمه «ثخن» - به كسر اول و فتح دوم - به معناى غلظت و بى رحمى است، و اينكه مى‌گويند: «اثخنته الجراح و اثخنه المرض» به همين معنا است. راغب در مفردات مى‌گويد: «ثخن الشي‌ء فهو ثخين» معنايش اين است كه فلان چيز غليظ شد بطورى كه روان و جارى نشد، و نتوانست به رفتن ادامه دهد، و لذا در باره كسى كه با زدن و يا توهين كردن از ادامه كارش بازداشته‌اى بطور كنايه مى‌گويى: «اثخنته ضربا و استخفافا»، و از همين باب است كه خداى تعالى فرموده: ﴿مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرىَ حَتَّى يُثْخِنَ فِي اَلْأَرْضِ﴾ و نيز فرموده: ﴿حَتَّى إِذَا أَثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا اَلْوَثَاقَ﴾1 كه در آيه اولى منظور از «اثخان» رسول (صلى الله عليه وآله و سلم) در زمين

    1.  مفردات راغب ماده«ثخن».

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

178
  • اين است كه دينش در بين مردم بطورى مستقر شود كه گويى چيزى است كه از شدت غليظى منجمد شده و بعد از دورانى كه رقيق و روان بود و بخاطر روان بودنش هر آن خوف زوالش مى‌رفت ماسيده و پا بر جا شده است.

  • كلمه «عرض» به معناى چيزى است كه بر چيز ديگرى عارض شود، و زود هم از بين برود، و از همين جهت است كه لذائذ دنيايى را «عرض» ناميده‌اند، چون زود از بين مى‌رود. و كلمه «حلال» وصفى است از ماده «حل» كه مقابل «عقد» و «حرمت» است و از اين جهت حلال را حلال مى‌گويند كه قبل از حلال شدنش گويا گره خورده بود و مردم از او محروم بودند بعدا كه حلال شد گويا در حقيقت گره‌اش گشوده شد. و اما كلمه «طيب» قبلا گذشت كه به معناى سازگارى با طبع است.

  • اختلاف مفسرين در تفسير آياتى كه به جهت اسير گرفتن كفار در جنگ بدر، مؤمنين را مورد عتاب قرار داده‌

  • مفسرين در تفسير اين آيات اختلاف كرده‌اند، ليكن همه اتفاق دارند بر اينكه نزولشان بعد از واقعه بدر اتفاق افتاده، و شركت كنندگان در جنگ بدر را مورد عتاب قرار داده و غنيمت را براى آنان مباح مى‌كند.

  • و اما جهت اختلاف ايشان و مايه اختلافشان روايات مختلفى است كه در سبب نزول و معانى جملات آيات مذكور وارد شده، و اگر قائل شويم به اينكه سند همه روايات صحيح است آن گاه در مضمون آن‌ها تامل كنيم خواهيم فهميد كه چه بى بند و بارى عجيبى در نقل روايات به معنا بكار رفته، تا آنجا كه مى‌بينيم دو روايت آن قدر با هم اختلاف مضمون دارند كه گويى دو خبر متعارضند.

  • و بخاطر اختلاف همين روايات است كه تفسير آيات مختلف شده، يكى ظهور در اين دارد كه عتاب و تهديد آيات متوجه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين هر دو است، ديگرى در اينكه متوجه آن حضرت و مؤمنين بغير از عمر است، و يا به غير از عمر و سعد بن معاذ است و يا متوجه تنها مؤمنين است به غير رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و يا متوجه يك نفر معين و يا اشخاصى است كه در مشورتى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با ايشان كرد رأى دادند به اينكه از اسيران فديه گرفته شود.

  • و بعضى ديگر قائل شده‌اند به اينكه عتاب در آيات راجع به اين است كه چرا فديه گرفتند، و يا چرا غنيمت را قبل از آنكه از جانب خدا مباح شود حلال شمردند، و در اين صورت پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم) نيز مورد عتاب خواهد بود، چون ايشان ابتداء كرد به اينكه با مردم در باره فديه مشورت كند، و اين حرف درست نيست براى اينكه مسلمين بعد از نزول اين آيات فديه گرفتند نه پيش از آن تا مستوجب عتاب شوند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم أجل از اين

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

179
  • است كه در باره‌اش احتمال رود كه چيزى را قبل از اذن خدا و وحى آسمانى حلال كند، و حاشا بر ساحت مقدس خداى سبحان كه پيغمبرش را به عذابى عظيم تهديد كند، چون در شان او نيست كه بدون جرم عذاب بفرستد، در حالى كه او خودش پيغمبرش را معصوم از گناهان كرده، و معلوم است كه عذاب عظيم جز بر گناه عظيم نازل نمى‌شود. و اينكه بعضى گفته‌اند مقصود از اين گناه گناهان صغيره است درست نيست.

  • آنچه سزاوار است در تفسير آيات مذكوره گفته شود

  • پس آنچه سزاوار است كه در تفسير اين آيات گفته شود اين است كه: سنت جارى در انبياى گذشته اين بوده كه وقتى با دشمنان مى‌جنگيدند و بر دشمن دست مى‌يافتند، آن‌ها را مى‌كشتند و با كشتن آنان از ديگران زهر چشم مى‌گرفتند تا كسى خيال جنگ با خدا و رسولش را در سر نپروراند. و رسم آنان نبود كه از دشمن اسير بگيرند و سپس بر اسيران منت نهاده و يا پول گرفته و آزادشان سازند، مگر بعد از آنكه دينشان در ميان مردم پايگير مى‌شد كه در اين صورت اسير را نمى‌كشتند و با منت نهادن و يا گرفتن بهاء آزاد مى‌كردند، هم چنان كه در خلال آياتى كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وحى مى‌شد بعد از آنكه كار اسلام بالا گرفت و حكومتش در حجاز و يمن مستقر گرديد اين آيه نازل شد: ﴿فَإِذَا لَقِيتُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَضَرْبَ اَلرِّقَابِ حَتَّى إِذَا أَثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا اَلْوَثَاقَ فَإِمَّا مَنًّا بَعْدُ وَ إِمَّا فِدَاءً﴾1 و گرفتن اسير و آزاد كردنش را تجويز كرد.

  • و بطورى كه از سياق كلام در آيه اولى از آيات مورد بحث برمى‌آيد عقاب در آن راجع به گرفتن اسير است. هم چنان كه جمله‌ ﴿لَمَسَّكُمْ فِيمَا أَخَذْتُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ﴾ كه در آيه دومى است نيز شاهد اين معنا است، چون مى‌فرمايد: «عذاب عظيم براى گرفتن شما است» و آنچه مسلمين در موقع نزول اين آيات گرفته بودند اسير بود، نه بهاى اسير. پس اينكه بعضى احتمال داده‌اند عقاب راجع به مباح شمردن بهاء و يا گرفتن آن باشد صحيح نيست.

  • بلكه جمله بعديش كه مى‌فرمايد: ﴿فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلاَلاً طَيِّباً وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ از آنجايى كه ابتداء شده است به فاء تفريع و فاء تفريع مى‌رساند كه اين جمله متفرع بر جمله قبلى است، خود شهادت مى‌دهد بر اينكه منظور از «غنيمت» معنايى است عمومى‌تر از بهاى اسير، و دلالت دارد بر اينكه مسلمين از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) درخواست كرده

    1. پس هر گاه رسيديد به كسانى كه كفر ورزيدند پس گردنها (شان) را بزنيد تا زمانى كه (از كثرت جراحات) سنگين و خسته‌شان كنيد آن گاه محكم ببنديد پس بعد از آن يا منت نهاده (و رهاشان سازيد) و يا فديه بگيريد و آزاد كنيد. - محمد (صلى الله عليه وآله و سلم)، آيه 4.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

180
  • بودند اسيران را نكشد، و در عوض از ايشان بهاء دريافت بدارد، هم چنان كه در آيه اول سوره از آن حضرت از انفال پرسيده و يا درخواست كرده بودند كه انفال را به ايشان بدهد، و با اين حال چطور تصور مى‌شود مسلمانان از آن حضرت انفال بخواهند و در عين حال درخواست گرفتن بهاء نكنند، با اينكه بطورى كه از روايات برمى‌آيد بهاى اسيران بالغ بر دويست و هشتاد هزار درهم مى‌شد.

  • بنا بر اين شواهد، يقينا مسلمانان از آن حضرت درخواست كرده‌اند كه غنيمت جنگى را به ايشان بدهد و اسيران را هم در مقابل گرفتن بهاء آزاد سازد، و خداوند نخست ايشان را در اصل گرفتن اسير عتاب و ملامت نمود و در آخر آنچه را كه بدان منظور اسير گرفتند كه همان فديه باشد براى ايشان مباح گردانيد، نه اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مباح شمردن فديه با آنان شركت كرده باشد، و يا در كشتن اسير و آزاد كردن و فديه گرفتن با مسلمين مشورت كرده باشد، تا در نتيجه آن جناب نيز مورد عتاب واقع شده باشد.

  • از جمله شواهدى كه در الفاظ آيه است و دلالت دارد بر اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مورد اين عتاب نيست، اين است كه عتاب در آيه مربوط به گرفتن اسير است، و هيچ اشاره‌اى به اين معنا ندارد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با مسلمين مشورت كرده و يا در گرفتن اسير راضى بوده، و در هيچ روايتى هم نيامده كه آن حضرت قبل از جنگ سفارش كرده باشد به اينكه اسير بگيرند، و يا دلالت داشته باشد بر اينكه آن حضرت به اين امر راضى بوده، بلكه گرفتن اسير خود يكى از قواعد جنگى مهاجرين و انصار بوده، كه وقتى بر دشمن ظفر مى‌يافتند از ايشان اسير گرفته و اسيران را برده خود مى‌كردند و يا فديه گرفته و آزادشان مى‌ساختند، حتى در تاريخ آمده كه مهاجر و انصار خيلى سعى داشتند در اينكه اسير بيشترى به چنگ آورند، حتى اسير خود را مى‌گرفتند و محافظت مى‌كردند از اينكه مبادا يك مسلمان ديگرى به او آسيبى برساند و در نتيجه از قيمتش كاسته گردد، جز على بن ابى طالب (علیه السلام) كه در اين جنگ بسيارى را كشت و هيچ اسير نگرفت.

  • بنا بر اين، معناى آيات مورد بحث اين مى‌شود كه: ﴿مَا كَانَ لِنَبِيٍّ﴾ در سنتى كه خداوند در ميان پيغمبرانش جارى كرده سابقه ندارد ﴿أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرىَ﴾ كه پيغمبر اسيرى گرفته باشد، و حق داشته باشد كه با گرفتن اسير مالى به دست آورد ﴿حَتَّى يُثْخِنَ﴾ مگر بعد از آنكه آئينش ﴿فِي اَلْأَرْضِ﴾ در زمين پايگير شده باشد «تريدون» آرى شما گروه مسلمانان كه در واقعه بدر حاضر شده‌ايد - اگر خطاب بطور عموم آمده براى اين است كه اكثر شركت كنندگان در اين جنگ در پيشنهاد فديه گرفتن شركت داشته‌اند - منظورتان‌ ﴿عَرَضَ اَلدُّنْيَا﴾ متاع پشيز و ناپايدار

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

181
  • دنيا است، ﴿وَ اَللَّهُ يُرِيدُ اَلْآخِرَةَ﴾ و منظور خدا آخرت است كه دينى تشريع كرده و به قتال با كفار امر فرموده «و الله» خداوند در اين سنتى كه در كلامش از آن خبر داد «عزيز» غالبى است كه هرگز مغلوب نمى‌شود «حكيم» و در احكامى كه تشريع مى‌كند بيهوده‌گرى نمى‌كند. ﴿لَوْ لاَ كِتَابٌ مِنَ اَللَّهِ سَبَقَ﴾ اگر نبود آن قضايى كه از ناحيه خدا رانده شده كه شما را به عذاب هلاك نكند - اگر در اينجا بيان نكرد كه آن قضاء چه بوده براى اين است كه در مقام عتاب، مبهم گويى مناسب‌تر است چون باعث مى‌شود ذهن شنونده احتمال هر گونه خطرى را بدهد، بخلاف وقتى كه بطور روشن تهديد كند و عذاب را اسم ببرد، كه در اين صورت شنونده نسبت به آن بى اعتنايى خواهد كرد ﴿لَمَسَّكُمْ فِيمَا أَخَذْتُمْ﴾ يعنى در اسير گرفتنتان، چون قبل از نزول اين آيات فديه و غنيمت نگرفته بودند، و از حلال بودن آن صحبتى به ميان نيامده بود ﴿عَذَابٌ عَظِيمٌ﴾. اين تعبير همانطور كه گفتيم دلالت دارد بر بزرگى گناه، چون گناه بزرگ است كه مستلزم عذاب بزرگ مى‌شود. ﴿فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ﴾ از آنچه غنيمت گرفته‌ايد بخوريد و در آن تصرف كنيد چه آن اموالى كه از مشركين به دستتان آمده و چه آن فديه‌اى كه از ايشان مى‌گيريد ﴿حَلاَلاً طَيِّباً﴾ در حالى كه حلال و پاكيزه است، چون خدا مباحش كرده. ﴿وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ اين جمله بيان علت جمله‌ ﴿فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ...﴾ است و معنايش اين است كه از آنچه غنيمت گرفته‌ايد بخوريد كه ما شما را آمرزيديم و به شما ترحم كرديم. ممكن هم هست بيان علت همه مطالب گذشته باشد، و در نتيجه حاصل معنا اين باشد كه: نه تنها خدا شما را عذاب نكرد بلكه آن را برايتان مباح هم نمود چون او آمرزنده رحيم است.

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ اَلْأَسْرىَ...﴾ 

  • تعبير از اسير به آنچه در دست‌هاى شما است تعبير استعاره‌اى است، و كنايه است از تمام تسلطى كه شخص بر برده خود دارد، چون برده مثل چيزيست كه در دست انسان باشد كه آن را به هر طرف بخواهد مى‌چرخاند.

  • ﴿إِنْ يَعْلَمِ اَللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْراً﴾ اين جمله كنايه است از ايمان و يا پيروى حق كه ايمان ملازم آن است، چون خداوند در اين آيه وعده مغفرت به كفار مى‌دهد، و معلوم است كه مغفرت با كفر نمى‌سازد هم چنان كه فرموده: ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ لِمَنْ يَشَاءُ﴾1.

    1. خداوند اين گناه را كه به او شرك بورزند نمى‌آمرزد و پائين‌تر از آن را (هر چه باشد) از هر كه بخواهد مى‌آمرزد. نساء - آيه 48.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

182
  • بنا بر اين، معناى آيه اين مى‌شود كه: اى پيغمبر بگو به آن كسانى كه در دست شمايند و آن اسيرانى كه شما بر آنان تسلط يافته‌ايد و از ايشان فديه گرفته‌ايد اگر چنانچه در دلهايتان ايمان به خدا وجود مى‌داشت، و خداوند اين معنا را از شما معلوم كرده بود - هر چيزى كه براى او معلوم باشد قطعا وجود دارد - بشما چيزهايى ميداد كه از آن فديه كه مسلمانان از شما گرفته‌اند بهتر بود، و شما را مى‌آمرزيد كه خدا آمرزنده رحيم است.

  • ﴿وَ إِنْ يُرِيدُوا خِيَانَتَكَ فَقَدْ خَانُوا اَللَّهَ مِنْ قَبْلُ فَأَمْكَنَ مِنْهُمْ...﴾ 

  • وقتى گفته مى‌شود: «امكنه منه» معنايش اين است كه او را بر فلانى مسلط كرد و قدرت داد، و اگر در بار اول فرمود: «اگر بخواهند تو را خيانت كنند» و در بار دوم فرمود: «خدا را قبلا خيانت كرده بودند» جهتش اين است كه اگر مقصود كفار از فديه دادن و آزاد شدن اين باشد كه زنده بمانند و بار ديگر دست بدست يكديگر دهند و عليه اسلام قيام كنند پس در حقيقت به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خيانت كرده‌اند، و اما خيانتى كه قبلا به خدا كرده‌اند مقصود از آن همان كفرى است كه مى‌ورزيده‌اند و سعى و كوشش و كيد و مكرى است كه در خاموش كردن نور خدا به كار مى‌برده‌اند.

  • بنا بر اين، معناى آيه چنين مى‌شود: اگر به خدا ايمان آورند و ايمان به خدا در دلهايشان جايگير شود خداوند، نعمتى به آنان مى‌دهد كه از آنچه مسلمين از ايشان گرفته‌اند بهتر است و ايشان را مى‌آمرزد، و اگر مى‌خواهند بتو خيانت كنند، و دوباره به همان عناد و مفسده‌جويى سابقشان برگردند تازگى ندارد، براى اينكه قبلا هم نسبت به خدا خيانت مى‌ورزيدند، و خداوند تو را بر ايشان مسلط كرد، و او باز هم قادر است بر اينكه بار ديگر تو را بر ايشان ظفر دهد و خدا داناى به خيانت ايشان است اگر خيانت كنند، و در مسلط كردن تو بر ايشان حكيم است.

  • بحث روايتى (رواياتى در مورد اسير گرفتن، مشركين در جنگ بدر و فديه گرفتن از آنها، در ذيل آيات مربوطه)

  • در مجمع البيان در ذيل آيه‌ ﴿مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرىَ...﴾، مى‌گويد: كشته شدگان از مشركين در روز جنگ بدر هفتاد نفر بودند، از اين هفتاد نفر بيست و هفت نفر را امير المؤمنين (علیه السلام) به قتل رسانيد1. اسيران اين جنگ نيز هفتاد نفر بودند، و از ياران رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) يك نفر هم اسير نشد. مسلمانان اسيران را جمع‌آورى نموده و همه

    1. و بطورى كه از روايات برمى‌آيد حتى يك نفر را هم اسير نگرفت.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

183
  • را با يك طناب بستند و پياده به راه انداختند. و از ياران رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نه نفر كشته شدند كه يكى از آن‌ها سعد بن خيثمه بود كه از نقباء اوس بود.

  • و از محمد بن اسحاق روايت مى‌كند كه گفت: از مسلمانان در روز جنگ بدر يازده نفر بدرجه شهادت رسيدند، چهار نفر از قريش و هفت نفر از انصار، و بعضى گفته‌اند هشت نفر از انصار، و از لشكر كفار چهل و چند نفر به قتل رسيدند1.

  • و از ابن عباس نقل كرده كه گفت: بعد از آنكه روز بدر بپايان رسيد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در حالى كه اسيران در بند بودند در اوايل شب (كه همه لشكريانش بخواب رفتند خودش) بخواب نرفت، سبب را پرسيدند، فرمود: ناله عمويم عباس را كه در بند است مى‌شنوم (لذا خواب بچشمانم نمى‌رود). مسلمين عباس را از بند آزاد كردند، او ساكت شد و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بخواب رفت.

  • و از عبيده سلمانى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه در روز بدر در باره اسيران به اصحاب خود فرمود: اگر مى‌خواهيد ايشان را به قتل برسانيد، و اگر ميل داريد مى‌توانيد از ايشان فديه بگيريد و در عوض به عدد نفرات ايشان از شما كشته شوند، و عده نفرات اسيران هفتاد نفر بودند. اصحاب عرض كردند فديه مى‌گيريم و با آن زندگى مى‌كنيم و خود را براى مقابله با دشمنان مجهزتر مى‌سازيم هر چند به عدد نفرات آنان از ما كشته شوند. عبيده راوى حديث مى‌گويد: آرى اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هر دو خير را خواستند (هم خير دنيا و هم خير آخرت را2 و همانطور كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پيش بينى كرده بود) در جنگ احد از مسلمانان هفتاد نفر كشته شدند.

  • و از كتاب على بن ابراهيم نقل مى‌كند كه: وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به قتل نضر بن حارث و عقبة بن ابى معيط فرمان داد انصار ترسيدند از اينكه آن حضرت همه اسيران را به قتل برساند. عرض كردند يا رسول الله ما هفتاد نفر از ايشان را كه همه فاميل تو بودند كشتيم آيا مى‌خواهى به كلى نسبشان را قطع كنى؟ آن گاه با اينكه غنيمت‌هايى را كه از لشكر قريش به دست آورده بودند همه را گرفته بودند پيشنهاد كردند كه از اسيران فديه گرفته

    1. و اين عده همانها هستند كه علماء تاريخ اساميشان را ضبط كرده‌اند مگر آنهايى كه به اساميشان دست نيافته‌اند.
    2. لكن كلام خود خداى تعالى كه در عتاب اصحاب فرمود: ﴿تُرِيدُونَ عَرَضَ اَلدُّنْيَا﴾ عبيده را در گفتارش تخطئه مى‌كند.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

184
  • شود، لذا اين آيه نازل شد: ﴿مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرىَ...﴾، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پيشنهادشان را امضاء فرمود.

  • در اين جنگ فديه اسيران اكثرش چهار هزار درهم و اقلش هزار درهم بود، لذا قريش هر كدام قدرت مالى بيشترى داشت فديه بيشترى براى آزاد كردن اسير خود فرستاد و هر كه كمتر داشت كمتر. از جمله كسانى كه براى آزادى اسير خود فديه فرستاد زينب دختر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و همسر ابى العاص بن ربيع بود كه براى آزاد شدن شوهرش قلاده‌هاى خود را فرستاد و اين قلاده‌ها جزو جهيزيه‌اى بود كه مادرش خديجه كبرى (علیها السلام) به او داده بود، و از طرفى ابو العاص خواهرزاده خديجه بود، لذا وقتى چشم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به آن قلاده‌ها افتاد فرمود: خدا رحمت كند خديجه را اين قلاده‌ها را او به عنوان جهيزيه به زينب داده بود، آن گاه دستور داد ابو العاص را آزاد كردند به شرطى كه همسرش زينب را نزد آن حضرت بفرستد و با آمدنش به نزد آن جناب مخالفت نكند، ابو العاص عهد بست كه چنين كند و به عهد خود وفا كرد.

  • و نيز مى‌گويد: روايت شده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ميل نداشت فديه بگيرد، بحدى كه سعد بن معاذ آثار كراهت را از رخساره آن حضرت مشاهده كرد، و به عرض رسانيد كه اين اولين جنگى است كه ما با گروه مشركين كرده‌ايم و من چنين مصلحت مى‌دانم كه يك نفر از ايشان را زنده نگذاريم و با كشتن آنان مشركين را ضعيف سازيم، عمر نيز همين را پيشنهاد كرد و گفت: يا رسول الله اينها بودند كه تو را در مكه تكذيب مى‌كردند، و از آن شهر بيرونت نمودند، همه را پيش بخوان و گردنهايشان را بزن، به على (علیه السلام) اجازه ده تا گردن برادرش عقيل را بزند، و به من اجازه ده تا گردن فلانى را بزنم، چون اينها از سران كفار و پيشوايان كفرند. در مقابل ابو بكر گفت: اينها قوم و فاميل تو هستند از كشتنشان دست نگهدار و زنده‌شان بگذار و در عوض از ايشان فديه بگير، تا در نتيجه در برابر كفار نيرومندتر شويم. اين زيد مى‌گويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: اگر بنا شود عذابى از آسمان بيايد غير از عمر و سعد بن معاذ احدى از شما نجات نمى‌يابد1.

  • و از ابى جعفر امام باقر (علیه السلام) نقل مى‌كند كه فرمود: فداء اسيران در روز بدر از هر مرد مشركى چهل «اوقيه» بود - و هر اوقيه چهل مثقال است -، بجز عباس كه فداء او صد

    1. «در صورت صحت روايت، خطاب پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله و سلم) متوجه كسانى است كه در باره اسيران سخن گفته‌اند نه همه صحابه، حتى آنان كه اظهار نظر نكرده‌اند».

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

185
  • اوقيه بود، و از اين مبلغ بيست اوقيه را در موقعى كه اسيرش كردند از او گرفته بودند و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: آن بيست اوقيه جزو غنيمت است (نه فديه) لذا بايد براى خودت و دو برادرزاده‌هايت نوفل و عقيل فديه بدهى، عباس گفت فعلا چيزى ندارم. حضرت فرمود: آن طلايى كه به ام الفضل سپردى و گفتى اگر حادثه‌اى برايم رخ داد و كشته شدم اين طلا از آن تو و فضل و عبد الله و قثم باشد، كجاست؟ عباس گفت: چه كسى تو را از اين جريان مطلع كرده؟ فرمود: خداى تعالى. عباس بلا درنگ گفت: «اشهد انك رسول الله» و به خدا قسم از اين جريان جز خداى تعالى هيچ كس اطلاع نداشت‌1.

  • مؤلف: روايات وارده در اين معانى از طريق شيعه و سنى بسيار است، و ما به منظور اختصار از نقل همه آن‌ها خوددارى كرديم.

  • و در قرب الاسناد حميرى از عبد الله بن ميمون از امام صادق از پدرش (علیهما السلام) روايت شده كه فرمود: وقتى براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پولى آوردند، حضرت به عمويش عباس فرمود: اى عباس ردائى پهن كن و قسمتى از اين پول را در آن بريز و ببر. عباس قسمتى از آن مال را گرفت، آن گاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: اى عباس اين آن وعده‌اى بود كه خدا در آيه‌ ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ اَلْأَسْرىَ إِنْ يَعْلَمِ اَللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْراً يُؤْتِكُمْ خَيْراً مِمَّا أُخِذَ مِنْكُمْ﴾ داده بود. آن گاه امام باقر (علیه السلام) اضافه كردند كه اين آيه در حق عباس و نوفل و عقيل نازل شد.

  • امام (علیه السلام) سپس اضافه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در روز بدر نهى كرد از اينكه ابو البخترى واحدى از بنى هاشم را بقتل برسانند، لذا اين گروه اسير شدند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) على (علیه السلام) را فرستاد كه ببيند در ميان اسراء چه كسانى از بنى هاشم هستند. على (علیه السلام) هم چنان كه اسراء را مى‌ديد به عقيل برخورد، و از روى قصد راه خود را كج كرد. عقيل صدا زد: آى پسر مادرم على! تو مرا در اين حال ديدى و روى گرداندى.

  • مى‌گويد: على (علیه السلام) نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برگشت و عرض كرد: ابو الفضل را در دست فلانى و عقيل را در دست فلانى و نوفل (يعنى نوفل بن حارث) را در دست فلانى اسير ديدم. حضرت برخاست و نزد عقيل آمد، و فرمود: اى ابا يزيد ابو جهل كشته شد.

  • عقيل عرض كرد: بنا بر اين ديگر در استان مكه مدعى و منازعى نداريد. حضرت فرمود: «ان

    1.  مجمع البيان، ج 4، ص 559.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

186
  • كنتم اثخنتم القوم و الا فاركبوا اكتافهم» (ظاهرا كنايه از اين است كه بكشيد و گر نه فديه بگيريد).

  • و نيز فرمود: سپس عباس را آورده و به او گفتند بايد براى نجات خودت و برادر [در نسخه‌اى ديگر: دو برادر] زاده‌ات فديه دهى. عباس گفت: اى محمد آيا رضايت مى‌دهى به اينكه براى تهيه كردن اين پول دست گدايى به سوى قريش دراز كنم؟ حضرت فرمود: از آن پولى كه نزد ام الفضل گذاشتى و به او گفتى اگر پيش آمدى برايم كرد اين پول را خرج خودت و بچه‌هايت كن فديه‌ات را بده. عباس عرض كرد: برادرزاده چه كسى شما را از اين ماجرا خبر داد؟ فرمود: جبرئيل اين خبر را برايم آورد. عباس گفت: به خدا سوگند غير از من و ام الفضل كسى از اين ماجرا خبر نداشت، شهادت مى‌دهم به اينكه تو رسول اللهى. امام (علیه السلام) فرمود: اسيران همه فديه دادند و با شرك برگشتند غير از عباس و عقيل و نوفل بن حارث كه مسلمان شدند، و در حقشان اين آيه نازل شد: ﴿قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ اَلْأَسْرىَ...﴾1.

  • مؤلف: در الدر المنثور هم اين معانى به طرق مختلفى از صحابه روايت شده، و نيز مساله نازل شدن اين آيه در حق عباس و دو برادرزاده‌اش از ابن سعد و ابن عساكر از ابن عباس روايت شده، و همچنين در اينكه مقدار فديه‌اى كه هر يك از اسراى كفار دادند و آزاد شدند چقدر بوده و نيز داستان فديه دادن عباس از طرف خودش و از طرف دو برادرزاده‌اش را طبرسى در مجمع البيان از امام باقر (علیه السلام) مطابق روايت حميرى نقل كرده است‌2.

    1.  قرب الاسناد، ص 12.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 205.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

187
  • [سوره الأنفال (8):آيات 72 تا 75]

  • ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ هَاجَرُوا وَ جَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ وَ اَلَّذِينَ آوَوْا وَ نَصَرُوا أُولَئِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يُهَاجِرُوا مَا لَكُمْ مِنْ وَلاَيَتِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ حَتَّى يُهَاجِرُوا وَ إِنِ اِسْتَنْصَرُوكُمْ فِي اَلدِّينِ فَعَلَيْكُمُ اَلنَّصْرُ إِلاَّ عَلىَ قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثَاقٌ وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ ٧٢ وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ إِلاَّ تَفْعَلُوهُ تَكُنْ فِتْنَةٌ فِي اَلْأَرْضِ وَ فَسَادٌ كَبِيرٌ ٧٣ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ هَاجَرُوا وَ جَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ وَ اَلَّذِينَ آوَوْا وَ نَصَرُوا أُولَئِكَ هُمُ اَلْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ ٧٤ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْ بَعْدُ وَ هَاجَرُوا وَ جَاهَدُوا مَعَكُمْ فَأُولَئِكَ مِنْكُمْ وَ أُولُوا اَلْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىَ بِبَعْضٍ فِي كِتَابِ اَللَّهِ إِنَّ اَللَّهَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ ٧٥﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • كسانى كه ايمان آورده و در راه خدا مهاجرت نموده و با اموال و جانهاى خود جهاد كردند و كسانى كه (مهاجرين را) جاى دادند و يارى كردند آنان بعضيشان اولياى بعضى ديگر (اولياى يكديگرند) و كسانى كه ايمان آوردند (ولى) مهاجرت نكردند ميان شما و ايشان ولايت ارث نيست تا آنكه مهاجرت كنند (ولى اين مقدار ولايت هست كه) اگر از شما در راه دين نصرت بخواهند شما بايد ياريشان كنيد مگر اينكه بخواهند با قومى بجنگند كه ميان شما و آن قوم پيمانى باشد و خداوند به آنچه مى‌كنيد بيناست (72).

  • و كسانى كه كفر ورزيدند بعضى‌شان اولياء بعضى ديگرند (اولياى همند) و اگر آنچه قبلا دستور داديم انجام ندهيد فتنه‌اى در زمين و فساد بزرگى را ببار مى‌آورد (73).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

188
  • و كسانى كه ايمان آورده و مهاجرت كرده و در راه خدا جهاد نمودند و كسانى كه (از اهل مدينه به مهاجرين) منزل داده و يارى كردند آن‌ها به حقيقت اهل ايمانند و هم آمرزش خدا و روزى نيكوى بهشتى مخصوص آن‌ها است (74).

  • و كسانى كه بعدا ايمان آورده و مهاجرت نموده و با شما به جهاد پرداختند ايشان هم از شمايند و در كتاب خدا خويشاوندان (در ارث بردن از يكديگر) بعضى اولى و نزديكترند به بعضى ديگر كه خدا به هر چيز داناست (75).

  • بيان آيات‌

  • اين آيات سوره مورد بحث را ختم مى‌كند، و به يك معنا برگشت معناى آن به آياتى است كه سوره به آن افتتاح مى‌شد. و در آن موالات ميان مؤمنين را واجب نموده، مگر اينكه بعضى مهاجرت بكنند و بعضى تخلف كنند، و رشته موالات ميان آنان و كفار بكلى قطع گردد.

  • ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ هَاجَرُوا وَ جَاهَدُوا … أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ﴾ 

  • مقصود از مهاجرين در اين آيه دسته اول از مهاجرين‌اند كه قبل از نزول اين سوره مهاجرت كرده بودند، به دليل اينكه در آخر آيات مورد بحث مى‌فرمايد: «و كسانى كه بعدا ايمان مى‌آورند و مهاجرت مى‌كنند».و منظور از كسانى كه به مسلمانان منزل دادند و رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) را يارى كردند طائفه انصار است و مسلمانان در ايام نزول اين آيات منحصر به همين دو طائفه يعنى مهاجر و انصار بودند، مگر عده خيلى كمى كه در مكه ايمان آورده و هنوز مهاجرت نكرده بودند.

  • معناى برقرار بودن ولايت بين مهاجرين و انصار ﴿أُولَئِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ﴾ 

  • خداوند ميان اين دو طائفه ولايت برقرار كرده و فرموده: ﴿أُولَئِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ﴾ و اين ولايت معنايى است اعم از ولايت ميراث و ولايت نصرت و ولايت أمن. به اين معنا كه حتى اگر يك فرد مسلمان كافرى را امان داده باشد امانش در ميان تمامى مسلمانان نافذ است، بنا بر اين همه مسلمانان نسبت به يكديگر ولايت دارند يك مهاجر ولى تمامى مهاجرين و انصار است، و يك انصارى ولى همه انصار و مهاجرين است، و دليل همه اينها اين است كه ولايت در آيه بطور مطلق ذكر شده.

  • بعضيها گفته‌اند «مدرك ارث به مواخات همين آيه است» و ليكن در آيه هيچ قرينه‌اى كه دلالت كند بر انصراف اطلاق ولايت به ولايت ارث وجود ندارد و هيچ شاهدى نيست بر اينكه بگوييم اين آيه راجع است به ولايت ارثى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به وسيله

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

189
  • عقد بردارى ميان مهاجرين و انصار اجرا مى‌كرد، و تا مدتى از يكديگر ارث مى‌بردند تا آنكه بعدها نسخ شد.

  • ﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يُهَاجِرُوا...﴾

  • معناى اين آيه روشن است. اين آيه ولايت را در ميان مؤمنين مهاجرين و انصار و ميان مؤمنينى كه مهاجرت نكردند نفى مى‌كند، و مى‌فرمايد: ميان دسته اول و دسته دوم هيچ قسم ولايتى نيست جز ولايت نصرت، اگر دسته دوم از شما يارى طلبيدند ياريشان بكنيد، ولى بشرطى كه با قومى سر جنگ داشته باشند كه بين شما و آن قوم عهد و پيمانى نباشد.

  • دوستى با كفار، انتشار سيره و روش آنان در ميان مسلمين و در نتيجه فتنه و فساد در پى دارد

  • ﴿وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ﴾ 

  • يعنى كفار ولايتشان در ميان خودشان است و به اهل ايمان تجاوز نمى‌كند، پس مؤمنين نمى‌توانند آنان را دوست بدارند، و اين معنا از اينجا استفاده مى‌شود كه جمله‌ ﴿بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ﴾ مانند جمله‌ ﴿أُولَئِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ﴾ كه در باره مؤمنين فرمود جمله‌ايست انشايى و امرى، به صورت جمله‌اى خبرى. و در حقيقت در اين جمله ولايت كفار را در ميان خودشان، جعل مى‌كند و در باره اين تعبير بحسب عقل هيچ احتمالى نمى‌رود جز همين كه گفتيم: مى‌خواهد سرايت و تجاوز ولايت كفار را بر مؤمنين نفى كند و بفرمايد اهل ايمان نبايد آنان را دوست بدارند.

  • ﴿إِلاَّ تَفْعَلُوهُ تَكُنْ فِتْنَةٌ فِي اَلْأَرْضِ وَ فَسَادٌ كَبِيرٌ﴾ 

  • اين جمله اشاره است به مصلحت تشريع ولايت به آن نحوى كه تشريع فرمود، چون بطور كلى ولايت و دوست داشتن يكديگر از امورى است كه هيچ جامعه‌اى از جوامع بشرى و مخصوصا جوامع اسلامى كه بر اساس پيروى حق و گسترش عدالت الهى تاسيس مى‌شود از آن خالى نيست، و معلوم است كه دوستى كفار كه دشمن چنين جامعه‌اى هستند موجب مى‌شود افراد اجتماع با آنان خلط و آميزش پيدا كنند. و اخلاق و عقايد كفار در بين ايشان رخنه يابد، و در نتيجه سيره و روش اسلامى كه مبنايش حق است بوسيله سيره و روش كفر كه اساسش باطل و پيروى هوى است و در حقيقت پرستش شيطان است از ميان آنان رخت بربندد، هم چنان كه در روزگار خود ملاحظه كرديم كه چنين شد، و صدق ادعاى اين آيه را به چشم خود ديديم.

  • ﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ هَاجَرُوا...﴾ 

  • اين جمله حقيقت ايمان را براى كسى اثبات مى‌كند كه حقيقتا متصف به آثار آن باشد، و چنين كسى را وعده آمرزش و رزق كريم مى‌دهد.

  • ﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْ بَعْدُ وَ هَاجَرُوا وَ جَاهَدُوا مَعَكُمْ فَأُولَئِكَ مِنْكُمْ﴾ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

190
  • اين جمله خطاب است به مهاجرين طبقه اول و به انصار، و در اين خطاب مهاجرين بعدى و آن‌هايى را كه بعد از اين ايمان مى‌آورند و با طبقه اول به جهاد مى‌پردازند به آنان ملحق كرده و در مساله ولايت، ايشان را نيز شركت داده است.

  • ﴿وَ أُولُوا اَلْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىَ بِبَعْضٍ فِي كِتَابِ اَللَّهِ...﴾ 

  • اين جمله راجع به ولايت ارث است كه خداوند آن را در ميان ارحام و خويشاوندان تشريع مى‌كند، و آن را منحصر در ارحام مى‌نمايد و اما بقيه اقسام ولايت منحصر در ارحام نيست.

  • (منسوخ گشتن حكم ارث به مؤاخات (برادر خواندگى)، بطلان قول به عصبه در ارث و...)

  • اين آيه حكم سابق را كه عبارت بود از ارث بردن بسبب عقد برادرى نسخ مى‌كند، چون قبل از اين آيه پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم) در اوايل هجرت حكم ارث به مواخات را در ميان مسلمانان اجراء مى‌كرد و اين خود روشن است كه آيه شريفه ارث به قرابت را بطور مطلق اثبات مى‌كند چه اينكه وارث داراى سهم باشد و چه نباشد، چه اينكه عصبه باشد و يا نباشد.

  • بحث روايتى‌

  • در مجمع البيان از امام باقر (علیه السلام) روايت مى‌كند كه فرمود: مسلمانان صدر اسلام به سبب مواخات (عقد اخوت) از يكديگر ارث مى‌بردند1.

  • مؤلف: اين روايت هم دليل نمى‌شود بر اينكه آيه‌ ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ در باره ولايت اخوت نازل شده.

  • و در كافى به سند خود از ابى بصير از ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: دايى و خاله وقتى ارث مى‌برند كه كسى با ايشان نباشد، چون خداى تعالى مى‌فرمايد: ﴿وَ أُولُوا اَلْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىَ بِبَعْضٍ فِي كِتَابِ اَللَّهِ﴾2.

  • مؤلف: اين روايت را عياشى نيز از ابى بصير از امام ابى جعفر (علیه السلام) نقل كرده ولى سندش را ذكر نكرده است‌3.

  • و در تفسير عياشى از زراره از ابى جعفر (علیه السلام) نقل كرده كه در تفسير آيه ﴿وَ

    1.  مجمع البيان، ج 4، ص 561.
    2.  فروع كافى، ج 7، ص 119.
    3.  تفسير عياشى، ج 2، ص 71 ش 83.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

191
  • أُولُوا اَلْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىَ بِبَعْضٍ فِي كِتَابِ اَللَّهِ﴾ فرموده: بعضى از خويشاوندان در ارث بردن اولاى از بعضى ديگرند، چون به ميت نزديكترند، و هر كه به ميت نزديكتر است در ارث بردن سزاوارتر است. آن گاه امام (علیه السلام) فرمود: مادر ميت و برادر و خواهر مادريش و پسرش اولى و نزديكترند به او، آيا مادر به ميت نزديكتر از برادران و خواهرانش نيست1.

  • و نيز در همين كتاب از ابن سنان از ابى عبد الله (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: وقتى كه عثمان بن عفان با على بن ابى طالب (علیه السلام) در ارث مردى كه مى‌ميرد و داراى عصبه نيست و ليكن خويشاوندى دارد كه از او ارث نمى‌برند اختلاف كردند، و عثمان گفت ميان خويشاوند فريضه‌اى نيست. حضرت در پاسخش فرمود: ارثش مال خويشاوندش است، براى اينكه خداى تعالى مى‌فرمايد: ﴿وَ أُولُوا اَلْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىَ بِبَعْضٍ فِي كِتَابِ اَللَّهِ﴾ عثمان گفت: من ميراثش را به بيت المال مسلمين مى‌دهم، و احدى از خويشاوندانش ارث نمى‌برند2.

  • مؤلف: روايات وارده از ائمه اهل بيت (علیهم السلام) در اينكه قول به عصبه باطل است و استنادشان به آيه مزبور بسيار است.

  • و در الدر المنثور است كه طيالسى، طبرانى، ابو الشيخ و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ميان اصحابش عقد اخوت برقرار نمود، و بعضى از ايشان از بعضى ديگر ارث بردند، تا آنكه آيه‌ ﴿وَ أُولُوا اَلْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىَ بِبَعْضٍ فِي كِتَابِ اَللَّهِ﴾ نازل شد، و از آن ببعد اين نوع ارث بردن را ترك كردند، و تنها به ملاك نسب از يكديگر ارث مى‌بردند3.

  • و در كتاب معانى الاخبار به سند خود بطور رفع از موسى بن جعفر (علیه السلام) روايت مى‌كند كه در آن مناظره‌اى كه با هارون كردند، هارون عرض كرد: پس به چه مناسبت ادعا مى‌كنيد كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ارث برده‌ايد، با اينكه با بودن عمو پسر عمو ارث نمى‌برد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در موقعى كه از دنيا مى‌رفت ابو طالب قبلا از دنيا رفته بود، و عمويش عباس زنده بود و با زنده بودن عباس على (علیه السلام) ارث نمى‌برد - تا آنجا كه امام مى‌فرمايد به او گفتم: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به كسى كه مهاجرت نكرده بود ارث

    1.  تفسير عياشى، ج 2، ص 72 ش 86.
    2.  تفسير عياشى، ج 2، ص 71 ش 84.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 207.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

192
  • نداد، و ميان او و مسلمانان ولايت (ارث) برقرار نكرده بود مگر آنكه مهاجرت مى‌كردند.

  • هارون گفت: دليلت بر اين مدعا چيست؟ گفتم كلام خداى تعالى كه مى‌فرمايد: ﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يُهَاجِرُوا مَا لَكُمْ مِنْ وَلاَيَتِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ حَتَّى يُهَاجِرُوا﴾ و عموى من عباس از آن‌هايى بود كه مهاجرت نكرد. هارون گفت: من از تو اى موسى سؤالى مى‌كنم، و آن اينست كه آيا بر طبق اين ادعا هيچ به كسى از دشمنان ما فتوى داده‌اى، و يا در اين مساله براى احدى از فقهاء به اين دليل استدلال كرده‌اى؟ گفتم به خدا سوگند، نه، و هيچ كس جز امير المؤمنين از من در اين باره سؤالى نكرده...1

  • مؤلف: اين روايت را شيخ مفيد نيز در كتاب اختصاص نقل كرده است‌2.

    1.  معانى الاخبار و عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 67.
    2.  الاختصاص، ص 51.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

193
  • سوره توبه (9)

  • سوره توبه در مدينه نازل شده و داراى 129 آيه است

  • [سوره التوبة (9):آيات 1 تا 16]

  • ﴿بَرَاءَةٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى اَلَّذِينَ عَاهَدْتُمْ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ ١ فَسِيحُوا فِي اَلْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ اِعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اَللَّهِ وَ أَنَّ اَللَّهَ مُخْزِي اَلْكَافِرِينَ ٢ وَ أَذَانٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى اَلنَّاسِ يَوْمَ اَلْحَجِّ اَلْأَكْبَرِ أَنَّ اَللَّهَ بَرِي‌ءٌ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ فَإِنْ تُبْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اَللَّهِ وَ بَشِّرِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا بِعَذَابٍ أَلِيمٍ ٣ إِلاَّ اَلَّذِينَ عَاهَدْتُمْ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ ثُمَّ لَمْ يَنْقُصُوكُمْ شَيْئاً وَ لَمْ يُظَاهِرُوا عَلَيْكُمْ أَحَداً فَأَتِمُّوا إِلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إِلىَ مُدَّتِهِمْ إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلْمُتَّقِينَ ٤ فَإِذَا اِنْسَلَخَ اَلْأَشْهُرُ اَلْحُرُمُ فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ خُذُوهُمْ وَ اُحْصُرُوهُمْ وَ اُقْعُدُوا لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ فَإِنْ تَابُوا وَ أَقَامُوا اَلصَّلاَةَ وَ آتَوُا اَلزَّكَاةَ فَخَلُّوا سَبِيلَهُمْ إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ٥ وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ اِسْتَجَارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّى يَسْمَعَ كَلاَمَ اَللَّهِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ يَعْلَمُونَ ٦ كَيْفَ يَكُونُ لِلْمُشْرِكِينَ عَهْدٌ عِنْدَ اَللَّهِ وَ عِنْدَ رَسُولِهِ إِلاَّ اَلَّذِينَ عَاهَدْتُمْ عِنْدَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ فَمَا اِسْتَقَامُوا لَكُمْ فَاسْتَقِيمُوا لَهُمْ إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلْمُتَّقِينَ ٧ كَيْفَ وَ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ لاَ يَرْقُبُوا فِيكُمْ إِلاًّ وَ لاَ ذِمَّةً يُرْضُونَكُمْ بِأَفْوَاهِهِمْ وَ تَأْبىَ قُلُوبُهُمْ وَ أَكْثَرُهُمْ فَاسِقُونَ ٨ اِشْتَرَوْا بِآيَاتِ اَللَّهِ ثَمَناً قَلِيلاً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِهِ إِنَّهُمْ سَاءَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ٩ لاَ يَرْقُبُونَ فِي مُؤْمِنٍ إِلاًّ وَ لاَ ذِمَّةً وَ أُولَئِكَ هُمُ اَلْمُعْتَدُونَ ١٠فَإِنْ تَابُوا وَ أَقَامُوا اَلصَّلاَةَ وَ آتَوُا اَلزَّكَاةَ فَإِخْوَانُكُمْ فِي اَلدِّينِ وَ نُفَصِّلُ اَلْآيَاتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ ١١ وَ إِنْ نَكَثُوا أَيْمَانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا فِي دِينِكُمْ فَقَاتِلُوا أَئِمَّةَ اَلْكُفْرِ إِنَّهُمْ لاَ أَيْمَانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنْتَهُونَ ١٢ أَ لاَ تُقَاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَيْمَانَهُمْ وَ هَمُّوا 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

194
  • بِإِخْرَاجِ اَلرَّسُولِ وَ هُمْ بَدَؤُكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ أَ تَخْشَوْنَهُمْ فَاللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَوْهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ١٣ قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اَللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَ يُخْزِهِمْ وَ يَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَ يَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ ١٤ وَ يُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ وَ يَتُوبُ اَللَّهُ عَلىَ مَنْ يَشَاءُ وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ١٥ أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تُتْرَكُوا وَ لَمَّا يَعْلَمِ اَللَّهُ اَلَّذِينَ جَاهَدُوا مِنْكُمْ وَ لَمْ يَتَّخِذُوا مِنْ دُونِ اَللَّهِ وَ لاَ رَسُولِهِ وَ لاَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَلِيجَةً وَ اَللَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ ١٦﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • (اين آيات) بيزارى است از خدا و رسولش بسوى آنان كه (شما مسلمين) پيمان بستيد با آنان از مشركين (1).

  • پس شما (اى مشركين) تا چهار ماه (پيمانتان معتبر است و مى‌توانيد) آزادانه در زمين آمد و شد كنيد، و بدانيد كه شما ناتوان كننده خدا نيستيد و اينكه خدا خواركننده كافران است (2).

  • (و اين آيات) اعلامى است از خدا و پيغمبرش به مردم در روز حج اكبر كه خداوند و رسولش بيزار است از مشركين، حال اگر توبه كرديد كه توبه برايتان بهتر است، و اما اگر سر پيچيديد، پس بدانيد كه شما ناتوان كننده خدا نيستيد، و تو (اى محمد) كسانى را كه كفر ورزند به عذاب دردناكى بشارت ده (3).

  • مگر آن كسانى از مشركين كه شما با آنان عهد بسته‌ايد و ايشان بهيچ وجه عهد شما را نشكسته، و احدى را عليه شما پشتيبانى و كمك نكردند، كه بايد عهدشان را تا سر آمد مدتشان استوار بداريد كه خدا پرهيزكاران را دوست مى‌دارد (4).

  • پس وقتى ماههاى حرام تمام شد مشركين را هر جا يافتيد به قتل برسانيد و دستگير نموده و برايشان تنگ بگيريد، و به هر كمين‌گاهى (براى گرفتن آنان) بنشينيد، پس اگر توبه كردند و نماز بپا داشته و زكات دادن رهاشان سازيد كه خدا آمرزنده رحيم است (5).

  • و اگر يكى از مشركين از تو پناه خواست پس او را پناه ده تا كلام خدا را بشنود آن گاه او را به مامن خويش برسان و اين به خاطر آنست كه ايشان مردمى نادانند (6).

  • چگونه براى مشركين در نزد خدا و نزد رسولش عهدى باشد؟ مگر آن مشركينى كه شما با ايشان نزد مسجد الحرام عهد بستيد، پس ما دام كه پايدار بر عهد شما بودند شما نيز پايدار بر تعهداتى كه به ايشان سپرده‌ايد باشيد كه خداوند پرهيزكاران را دوست مى‌دارد (7).

  • چگونه (غير اين باشد) و حال آنكه اگر ايشان بر شما دست يابند هيچ خويشاوندى و عهدى را رعايت نمى‌كنند، با زبانهاى خود شما را خشنود ساخته ولى دلهايشان (از اين معنا) اباء دارد و بيشترشان فاسقند (8).

  • آيات خدا را به بهايى اندك فروختند، پس از راه خدا جلوگيرى نموده، آرى زشت بود آنچه ايشان

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

195
  • مى‌كردند (9).

  • در باره هيچ مؤمنى رعايت هيچ خويشاوندى و عهدى را نمى‌كنند، و ايشان آرى، هم ايشانند تجاوزگران (10).

  • پس اگر توبه كردند و نماز را بپا داشته و زكات دادند برادران شما در دين خواهند بود و ما آيتها را براى قومى كه بدانند تفصيل مى‌دهيم (11).

  • و اگر سوگندهاى خود را بعد از عهدشان شكستند و در دين شما طعنه زدند پس كارزار كنيد با پيشوايان كفر كه ايشان پاى بند سوگندهايشان نيستند، شايد بوسيله كارزار دست بردارند (12).

  • آيا پيكار نمى‌كنيد با مردمى كه سوگندهاى خود را شكستند و آهنگ آن كردند كه رسول را بيرون كنند و ايشان در نخستين بار، جنگ با شما را آغاز كردند. آيا از آنان مى‌ترسيد؟ پس خدا سزاوارتر است از اينكه از وى بترسيد اگر چنانچه مؤمن هستيد (13).

  • پيكار كنيد با ايشان تا خداوند به دست شما عذابشان داده و خوارشان سازد و شما را عليه ايشان نصرت داده و دلهاى مردمى با ايمان را شفا دهد (14).

  • و خشم دلهايشان را بزدايد، و خدا از هر كه بخواهد مى‌گذرد و خدا داناى شايسته‌كار است (15).

  • آيا گمان كرديد كه رها مى‌شويد و هنوز خدا از شما كسانى را كه جهاد كردند و غير از خدا و رسولش و مؤمنان همرازى نگرفتند، نشناخته است و خدا با خبر است به آنچه مى‌كنيد (16).

  • بيان آيات‌

  • اين آيات، آغاز دسته‌ايست از آيات كه به نام سوره «توبه» و يا «برائت» ناميده شده است.

  • اشاره به اختلاف در اينكه سوره توبه سوره‌اى مستقل است يا ملحق به سوره انفال مى‌باشد

  • مفسرين در اينكه اين آيات سوره‌ايست مستقل و يا جزء سوره انفال اختلاف كرده‌اند، و اختلافشان در اين باره منتهى مى‌شود به اختلافى كه صحابه و تابعين در اين باره داشته‌اند.

  • روايت وارده از ائمه اهل بيت (علیهم السلام) در اين باره نيز مختلف است، چيزى كه هست از نظر صناعت آن دسته از روايات كه دلالت دارد بر اينكه اين آيات ملحقند به سوره انفال رجحان دارد و به نظر قوى مى‌رسد.

  • آيات اين سوره بر خلاف ساير سوره‌ها كه اواخرش همان منظورى را افاده مى‌كند كه اوائلش افاده مى‌كرد، داراى غرض واحدى نيست.

  • اول اين سوره مربوط به بيزارى از كفار است، و قسمتى از آن مربوط به قتال با مشركين و قتال با اهل كتاب، و يك قسمت مهمى از آن در باره منافقين صحبت مى‌كند، و آياتى از آن مسلمانان را به قتال تحريك مى‌كند، و عده‌اى متعرض حال كسانيست كه از جنگ تخلف

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

196
  • ورزيدند، و آياتى مربوط به دوستى و ولايت كفار است، آياتى راجع به زكات است، و همچنين مطالبى ديگر، ليكن مى‌توان گفت قسمت معظم آن مربوط به قتال با كفار، و آيات راجع به منافقين است.

  • و به هر حال از نظر تفسير فائده مهمى هم بر آن مترتب نيست، هر چند از نظر فقهى بتوان فايده‌اى براى چنين بحثى پيدا كرد و ليكن از غرض ما و از فن تفسير خارج است.

  • ﴿بَرَاءَةٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى اَلَّذِينَ عَاهَدْتُمْ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ﴾ 

  • راغب در مفردات گفته است: اصل واژه «برء» و «براء» و «تبرى» به معناى كناره‌گيرى و بيزارى از هر چيزيست كه مجاورت با آن مورد كراهت باشد، لذا گفته مى‌شود «برات من المرض - از مرض بهبودى يافتم» و «برأت من فلان - از گير فلانى نجات يافتم» و «تبرأت و يا أبرأته و برأته من كذا - و از فلان عمل بيزارى جستم و يا فلانى را از آن عمل برى نمودم»، و در مفردش گفته مى‌شود: «رجل برى‌ء» و در جمع گفته مى‌شود: «قوم براء و يا قوم بريؤون» خداى تعالى در قرآن مى‌فرمايد: ﴿بَرَاءَةٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾1.

  • اين آيه شريفه نسبت به چند آيه بعد به منزله عنوان مقاله‌اى است كه به خلاصه كلام بعدى اشاره مى‌كند، مانند ساير سوره‌هاى مفصلى كه يك و يا دو آيه اول آن بطور اجمال به غرضى كه آيات سوره در مقام افاده آن است اشاره مى‌كند.

  • خطاب آيه به شهادت جمله «عاهدتم» متوجه به مؤمنين و يا به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين است. و در عنوان، نام خدا برده شده كه صاحب خطاب و حكم است و نام رسول هم برده شده كه واسطه ابلاغ خطاب است، و نام مشركين برده شده كه مورد حكمند، و پس از آن، حكم طورى الفاء شده كه بطور غايبانه ولى در عين حال با صاحب حكم مواجهه كنند به آنان برسد، و اين طرز خطاب در احكام و دستوراتى كه مقصود رساندنش به همه مردم است خود يك نوع تعظيم است براى صاحب حكم و دستور.

  • اعلام برائت در: ﴿بَرَاءَةٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ...﴾ صرف تشريع نيست بلكه انشاء حكم و قضاء بر برائت است‌

  • و مفاد آيه تنها صرف تشريع نيست، بلكه متضمن انشاء حكم و قضاء بر برائت از مشركين زمان نزول آيه است، به دليل اينكه اگر صرف تشريع بود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را در برائت شريك نمى‌كرد، چون دأب قرآن بر اين است كه حكم تشريعى صرف را تنها به خدا نسبت دهد، حتى صريحا فرموده: ﴿وَ لاَ يُشْرِكُ فِي حُكْمِهِ أَحَداً﴾2 و از مصاديق حكم جز

    1.  مفردات راغب، ص 45.
    2. احدى را در حكم خود شريك نمى‌سازد. - كهف، آيه 26.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

197
  • حكم به معناى سياست و ولايت و قطع خصومت را به آن حضرت نسبت نمى‌دهد.

  • عهد شكنى مشركين، مجوز مقابله به مثل به آنان بوده است‌

  • بنا بر اين، منظور از آيه اين است كه: خداوند قضا رانده به اينكه از مشركين كه شما با آنان معاهده بسته‌ايد امان برداشته شود، و اين برداشته شدن امان جزافى و عهدشكنى بدون دليل نيست، چون خداوند بعد از چند آيه مجوز آن را بيان نموده و مى‌فرمايد كه: هيچ وثوقى به عهد مشركين نيست، چون اكثرشان فاسق گشته و مراعات حرمت عهد را نكرده و آن را شكستند، به همين جهت خداوند مقابله به مثل يعنى لغو كردن عهد را براى مسلمين نيز تجويز كرده و فرموده: ﴿وَ إِمَّا تَخَافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيَانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلىَ سَوَاءٍ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُحِبُّ اَلْخَائِنِينَ﴾1 و ليكن با اينكه دشمن عهدشكنى كرده خداوند راضى نشد كه مسلمانان بدون اعلام لغويت عهد آنان را بشكنند، بلكه دستور داده نقض خود را به ايشان اعلام كنند تا ايشان بخاطر بى اطلاعى از آن بدام نيفتند. آرى، خداى تعالى با اين دستور خود مسلمانان را حتى از اين مقدار خيانت هم منع فرمود.

  • و اگر آيه مورد بحث مى‌خواست شكستن عهد را حتى در صورتى كه مجوزى از ناحيه كفار نباشد تجويز كند مى‌بايستى ميان كفار عهدشكن و كفار وفادار به عهد فرقى نباشد، و حال آنكه در دو آيه بعد كفار وفادار به عهد را استثناء كرده و فرموده: «مگر آن مشركينى كه شما با ايشان عهد بسته‌ايد و ايشان عهد شما را به هيچ وجه نشكسته باشند، و احدى را عليه شما پشتيبانى نكرده باشند، چنين كسان را عهدشان را تا سر رسيد مدت به پايان ببريد كه خدا پرهيزكاران را دوست مى‌دارد».

  • و نيز راضى نشد به اينكه مسلمانان بدون مهلت عهد كفار عهدشكن را بشكنند، بلكه دستور داد كه تا مدتى معين ايشان را مهلت دهند تا در كار خود فكر كنند و فردا نگويند شما ما را ناگهان غافلگير كرديد.

  • بنا بر اين، خلاصه مفاد آيه اين مى‌شود كه: عهد مشركينى كه با مسلمانان عهد بسته و اكثر آنان آن عهد را شكستند و براى ما بقى هم وثوق و اطمينانى باقى نگذاشتند لغو و باطل است چون نسبت به بقيه افراد هم اعتمادى نيست، و مسلمانان از شر و نيرنگهايشان ايمن نيستند.

  • * * *

    1. و هر گاه از مردمى ترسيدى كه (در پيماندارى) خيانت كنند تو نيز مانند ايشان عهدنامه‌شان را نزدشان پرتاب كن. - انفال، آيه 58.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

198
  • ﴿فَسِيحُوا فِي اَلْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ اِعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اَللَّهِ وَ أَنَّ اَللَّهَ مُخْزِي اَلْكَافِرِينَ﴾ 

  • «سياحت» به معناى راه افتادن و در زمين گشتن است، و به همين جهت به آبى كه دائما روان است مى‌گويند «سائح».

  • اينكه قرآن مردم را دستور داد كه در چهار ماه سياحت كنند كنايه است از اينكه در اين مدت از ايام سال ايمن هستند، و هيچ بشرى متعرض آنان نمى‌شود، و مى‌توانند هر چه را كه به نفع خود تشخيص دادند انجام دهند زندگى يا مرگ. در ذيل آيه هم كه مى‌فرمايد: ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اَللَّهِ وَ أَنَّ اَللَّهَ مُخْزِي اَلْكَافِرِينَ﴾ نفع مردم را در نظر گرفته و مى‌فرمايد: صلاح‌تر بحال ايشان اين است كه شرك را ترك كرده و به دين توحيد روى آورند، و با استكبار ورزيدن خود را دچار خزى الهى ننموده و هلاك نكنند.

  • و اگر از سياق غيبت به سياق خطاب التفات نموده براى اين است كه خصم را مورد خطاب قرار دادن و با صراحت و جزم او را تهديد كردن نكته‌اى را مى‌رساند كه پشت سر او گفتن اين نكته را نمى‌رساند و آن عبارتست از نشان دادن قدرت و تسلط بر خصم و ذلت و خوارى او در برابر خشم و غضب خود.

  • اقوال مفسرين در باره مراد از چهار ماه در آيه: ﴿فَسِيحُوا فِي اَلْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ﴾ 

  • مفسرين در اين آيه در اينكه منظور از «چهار ماه» چيست اختلاف كرده‌اند، بعضى گفته‌اند: ابتداى آن روز بيستم ذى القعده است، و مقصود از «روز حج اكبر» همين روز است، و بنا به گفته آن‌ها چهار ماه عبارتست از ده روز از ذى القعده و تمامى ذى الحجه و محرم و صفر و بيست روز از ربيع الاول، و در اين قول اشكالى است كه بزودى خواهد آمد.

  • عده‌اى ديگر گفته‌اند: اين آيات در اول ماه شوال در سال نهم هجرت نازل شده. و قهرا مقصود از چهار ماه، شوال و ذى القعده و ذى الحجه و محرم است و اين چهار ماه با تمام شدن ماههاى حرام تمام مى‌شود1 و آنچه آنان را وادار به اين قول كرده اينست كه گفته‌اند منظور از جمله‌ ﴿فَإِذَا اِنْسَلَخَ اَلْأَشْهُرُ اَلْحُرُمُ فَاقْتُلُوا...﴾، كه بعد از دو آيه ديگر است ماههاى حرام معروف يعنى ذى القعده و ذى الحجه و محرم است كه انسلاخ آن‌ها با انقضاء ماههاى چهارگانه مورد بحث مطابقت مى‌كند، و اين قول دور از صواب و ناسازگار با سياق كلام است و قرينه مقام هم با آن مساعد نيست.

  • احتمالى كه هم سياق آيه دلالت بر آن دارد و هم قرينه مقام يعنى قرار گرفتن حكم در

    1.  تفسير روح المعانى، ج 10، ص 43 و تفسير المنار، ج 10، ص 152.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

199
  • آغاز كلام، و هم اينكه مى‌خواهد براى مشركين مهلتى مقرر كند تا در آن مهلت به اختيار خود هر يك از مرگ و زندگى را نافع‌تر بحال خود ديدند اختيار كنند اين است كه بگوئيم ابتداى ماههاى چهارگانه همان روز حج اكبر است كه در آيه بعدى از آن اسم مى‌برد، چون روز حج اكبر روزيست كه اين آگهى عمومى در آن روز اعلام و ابلاغ مى‌شود، و براى مهلت مقرر كردن و بر محكومين اتمام بحث نمودن مناسب‌تر همين است كه ابتداى مهلت را همان روز قرار داده و بگويند: «از امروز تا چهار ماه مهلت».

  • و اهل نقل اتفاق دارند بر اينكه اين آيات در سال نهم هجرت نازل شده بنا بر اين اگر فرض شود كه روز حج اكبر همان دهم ذى الحجه آن سال است چهار ماه مذكور عبارت مى‌شود از بيست روز از ذى الحجه و محرم و صفر و ربيع الاول و ده روز از ربيع الثانى.

  •  ﴿وَ أَذَانٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى اَلنَّاسِ يَوْمَ اَلْحَجِّ اَلْأَكْبَرِ أَنَّ اَللَّهَ بَرِي‌ءٌ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ...﴾ 

  • كلمه «أذان» به معناى اعلام است. و اين آيه تكرار آيه قبلى كه فرمود: ﴿بَرَاءَةٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾ نيست زيرا هر چند برگشت هر دو جمله به يك معنا يعنى بيزارى از مشركين است، ولى آيه اولى برائت و بيزارى از مشركين را تنها به خود مشركين اعلام مى‌كند. به دليل اينكه در ذيل آن مى‌فرمايد: ﴿إِلاَّ اَلَّذِينَ عَاهَدْتُمْ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ﴾. بخلاف آيه دوم كه خطاب در آن متوجه مردم است نه خصوص مشركين تا همه بدانند كه خدا و رسول از مشركين بيزارند، و همه براى انفاذ امر خدا يعنى كشتن مشركين بعد از انقضاء چهار ماه خود را مهيا سازند، چون در اين آيه كلمه «الى الناس» دارد. و نيز به دليل تفريعى كه در سه آيه بعد كرده و فرموده: ﴿فَإِذَا اِنْسَلَخَ اَلْأَشْهُرُ اَلْحُرُمُ فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ...﴾ 

  • مراد از ﴿يَوْمَ اَلْحَجِّ اَلْأَكْبَرِ﴾ در آيه: ﴿وَ أَذَانٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ...﴾ و اقوال مختلف در اين مورد

  • و اما اينكه منظور از «روز حج اكبر» چيست مفسرين در آن اختلاف كرده‌اند.

  • بعضى گفته‌اند: منظور روز دهم ذى الحجه از سال نهم هجرت است‌1، چون در آن روز بود كه مسلمانان و مشركان يك جا اجتماع كرده و هر دو طايفه به حج خانه خدا پرداختند، و بعد از آن سال ديگر هيچ مشركى حج خانه خدا نكرد. و اين قول مورد تاييد رواياتى است كه از ائمه اهل بيت (علیهم السلام) رسيده و با معناى اعلام برائت، مناسب‌تر و با عقل نيز سازگارتر از ساير اقوال است، چون آن روز بزرگترين روزى بود كه مسلمانان و مشركين، در منى جمع شدند، و اين معنا از رواياتى از طرق عامه نيز استفاده مى‌شود، چيزى كه هست در آن روايات

    1.  تفسير كبير فخر رازى، ج 15، ص 221 و تفسير المنار، ج 10، ص 153.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

200
  • دارد كه منظور از حج اكبر روز دهم از هر سال است نه تنها از سال نهم هجرت، و بنا بر آن همه ساله حج اكبر تكرار مى‌شود، و ليكن از طريق نقل ثابت نشده كه اسم روز دهم روز حج اكبر بوده باشد.

  • بعضى ديگر گفته‌اند: منظور از آن، روز عرفه (نهم ذى الحجه) است‌1، چون وقوف در آن روز است و عمره كه وقوف در آن نيست حج اصغر است. ليكن اين قول صرف استحسان و اعمال سليقه است، و دليلى بر آن نيست، و هيچ راهى براى تشخيص صحتش نداريم.

  • بعضى ديگر گفته‌اند: منظور از آن، روز دوم از روز نحر (قربان) است، چون امام مسلمين در آن روز ايراد خطبه مى‌كند. و بى اعتبارى اين قول روشن است.

  • قول ديگر اينكه منظور از آن، تمامى ايام حج است هم چنان كه ايام جنگ جمل را روز جمل و حادثه جنگ صفين و جنگ بعاث را روز صفين و روز بعاث مى‌گويند2، كه در حقيقت مقصودشان از روز، زمان است پس منظور از روز حج اكبر نيز زمان حج اكبر است. و اين قول را نبايد در مقابل اقوال گذشته قولى جداگانه گرفت، چون با همه آن‌ها مى‌سازد، و همه آن روزها را روز حج اكبر مى‌داند، و اما اينكه چطور حج را حج اكبر ناميده؟ ممكن است آن را نيز به توجيه‌هايى كه در بعضى از اقوال قبلى مانند قول اول بود توجيه كرد.

  • و به هر حال بررسى دقيق با اين قول نيز سازگار نيست، براى اينكه همه ايام حج نسبت به اعلام برائت كه در آيه مورد بحث است يكسان نيستند، و وضع روز دهم طوريست كه آيه شريفه را به سوى خود منصرف مى‌سازد و از شنيدن كلمه «روز حج اكبر» آن روز به ذهن مى‌رسد، چون تنها روزى كه عموم زوار حج را در خود فرا گرفته باشد و اعلام برائت به گوش همه برسد همان روز دهم است، و وجود چنين روزى در ميان روزهاى حج نمى‌گذارد كلمه ﴿يَوْمَ اَلْحَجِّ اَلْأَكْبَرِ﴾ ساير ايام را نيز شامل شود، چون در ساير ايام زوار اجتماع آن روز را ندارند.

  • خداى تعالى در ذيل آيه مورد بحث بار ديگر خطاب را متوجه مشركين نموده و خاطر نشان مى‌سازد كه هرگز نمى‌توانند خدا را عاجز كنند. اين را تذكر مى‌دهد تا مشركين در روش خود روشن شوند هم چنان كه به همين منظور در آيه قبلى فرمود: ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اَللَّهِ وَ أَنَّ اَللَّهَ مُخْزِي اَلْكَافِرِينَ﴾ چيزى كه هست در آيه مورد بحث جمله‌ ﴿فَإِنْ تُبْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ﴾ را

    1.  تفسير سراج المنير، ج 1، ص 589 و تفسير فخر رازى، ج 15، ص 221 و تفسير روح المعانى، ج 10، ص 46. و تفسير قرطبى، ج 4، ص 69.
    2.  تفسير روح المعانى، ج 10، ص 46.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

201
  • اضافه كرد تا آن نكته‌اى را كه در آيه قبلى بطور اشاره گنجانيده بود در اين آيه آن را صريح بيان كرده باشد. در حقيقت جمله «شما عاجز كننده خدا نيستيد» كه در آيه قبلى بود به منزله موعظه و خير خواهى و هشدار به اين بود كه مبادا خود را با ادامه شرك به هلاكت بيندازند و در جمله ﴿فَإِنْ تُبْتُمْ﴾ كه بطور ترديد بيان شده همان تهديد و نصيحت و موعظه را بطور روشن‌تر بيان كرده است.

  • سپس التفات ديگرى بكار برده و خطاب را متوجه پيغمبرش نموده و به وى دستور داد كه كفار را به عذابى دردناك نويد دهد. بيان التفات اولى يعنى التفاتى كه در جمله‌ ﴿فَإِنْ تُبْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ...﴾، در ذيل جمله‌ ﴿فَسِيحُوا فِي اَلْأَرْضِ﴾ و اعراض از ورود به دين توحيد گذشت. و اما وجه التفات دوم يعنى التفاتى كه در جمله‌ ﴿وَ بَشِّرِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا...﴾، بكار رفته اين است كه آيات مورد بحث پيغامهايى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بايد آن‌ها را از ناحيه خدا به مشركين برساند، و لازمه رسالت اين است كه شخص رسول را مخاطب قرار بدهند، و بدون آن صورت نمى‌بندد.

  • عهد و پيمانى كه با مشركينى كه به پيمان خود وفادار بوده‌اند منعقد شده تا پايان مدت محترم است‌

  • ﴿إِلاَّ اَلَّذِينَ عَاهَدْتُمْ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ ثُمَّ لَمْ يَنْقُصُوكُمْ شَيْئاً وَ لَمْ يُظَاهِرُوا عَلَيْكُمْ أَحَداً...﴾ 

  • اين جمله استثنايى است از عموميت برائت از مشركين، و استثناء شدگان عبارتند از مشركينى كه با مسلمين عهدى داشته و نسبت به عهد خود وفادار بوده‌اند، و آن را نه مستقيما و نه غير مستقيم نشكسته‌اند، كه البته عهد چنين كسانى را واجب است محترم شمردن و تا سر آمد مدت آن را به پايان بردن.

  • از اين بيان روشن گرديد كه مقصود از اضافه كردن جمله‌ ﴿وَ لَمْ يُظَاهِرُوا عَلَيْكُمْ أَحَداً﴾ به جمله‌ ﴿لَمْ يَنْقُصُوكُمْ شَيْئاً﴾ بيان دو قسم نقض عهد يعنى مستقيم و غير مستقيم آن است، نقض عهد مستقيم مانند كشتن مسلمانان و غير مستقيم نظير كمك نظامى به كفار عليه مسلمين، هم چنان كه مشركين مكه بنى بكر را عليه خزاعه كمك كردند، چون بنى بكر با قريش پيمان نظامى داشتند و خزاعه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با بنى بكر جنگيد قريش قبيله نامبرده را كمك نموده و با اين عمل خود پيمان حديبيه را كه ميان خود و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بسته بودند شكستند، و همين معنا خود يكى از مقدمات فتح مكه در سال ششم هجرى بود.

  • ﴿إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلْمُتَّقِينَ﴾ اين جمله در مقام بيان علت وجوب وفاى به عهد است و اينكه وفاى به عهد و محترم شمردن آن در صورتى كه دشمن نقض نكند خود يكى از مصاديق تقوا است

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

202
  • كه خداوند همواره در قرآن به آن امر مى‌كند، و اگر اين معنا را در آيه مورد بحث صريحا بيان نكرده در مواردى كه نظير اين مورد است بدان تصريح كرده مثلا در آيه‌ ﴿وَ لاَ يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلىَ أَلاَّ تَعْدِلُوا اِعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوىَ﴾1فرموده است عدالت يكى از مصاديق تقوا است و نيز در آيه‌ ﴿وَ لاَ يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ أَنْ تَعْتَدُوا وَ تَعَاوَنُوا عَلَى اَلْبِرِّ وَ اَلتَّقْوىَ وَ لاَ تَعَاوَنُوا عَلَى اَلْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوَانِ وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ﴾2 تصريح كرده معاونت بر نيكى و تقوا و كمك نكردن بر گناه و ظلم از مصاديق آن تقواى مطلقى است كه خداوند همواره به آن امر مى‌كند.

  • از همين جا اشكالى كه متوجه تفسير بعضى‌ها كه گفته‌اند «منظور از متقين كسانى است كه از عهد شكستن بدون جهت مى‌پرهيزند» معلوم مى‌شود3، چون همانطورى كه گفته شد تقوا و متقين در اصطلاح قرآن به معناى پرهيز از مطلق كارهاى حرام است، و اين معنا براى قرآن مانند حقيقت ثانيه شده، و با چنين زمينه‌اى اگر منظور از آن پرهيز از خصوص عهد شكستن بى جهت بود احتياج به قرينه‌اى بود كه ذهن را از انتقال به معناى حقيقتش صارف و مانع شود، و چنين قرينه‌اى در آيه وجود ندارد.

  • ﴿فَإِذَا اِنْسَلَخَ اَلْأَشْهُرُ اَلْحُرُمُ فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ خُذُوهُمْ وَ اُحْصُرُوهُمْ وَ اُقْعُدُوا لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ﴾

  • كلمه «انسلاخ» در اصل از «سلخ الشاة - پوست گوسفند را كند» گرفته شده، و «انسلاخ ماه» يك نوع كنايه است از تمام شدن آن. و كلمه «حصر» به معناى جلوگيرى از بيرون شدن از محيط است. و «مرصد» اسم مكان از ماده «رصد» و به معناى آمادگى براى مراقبت است.

  • راغب در مفردات مى‌گويد: كلمه «رصد» به معناى آماده شدن براى پائيدن و مراقبت است، و كلمات «رصد له» و «ترصد» و «ارصدته له» همه به اين معنا است، در همين معنا خداى تعالى فرموده: ﴿إِرْصَاداً لِمَنْ حَارَبَ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ مِنْ قَبْلُ﴾ و در آيه‌ ﴿إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَادِ﴾ اشاره است به اينكه هيچ پناه و مفرى از عذاب خدا نيست. كلمه «رصد» هم به معناى اسم فاعل استعمال مى‌شود و هم اسم مفعول، هم در مفرد به كار مى‌رود و هم در جمع و در آيه

    1. مائده، آيه 8.
    2. مائده، آيه 3.
    3.  تفسير سراج المنير، ج 1، ص 590 و مجموعة من التفاسير، ج 3، ص 84.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

203
  • ﴿يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً﴾ با همه اينها يعنى مفرد و جمع فاعل و مفرد و جمع مفعول مى‌سازد، و كلمه «مرصد» به معناى موضع كمين گرفتن است‌1.

  • و مقصود از ماههاى حرام همان چهار ماه سياحت است كه قبلا نامبرده و به عنوان ضرب الاجل فرموده بود: ﴿فَسِيحُوا فِي اَلْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ﴾ نه ماههاى حرام معروف كه عبارتند از ماه ذى القعدة و ذى الحجة و محرم، چون همان طورى كه قبلا هم گفتيم اين چند ماه با اعلان برائتى كه در روز قربانى اتفاق افتاده بهيچ وجه تطبيق نمى‌كند.

  • بنا بر اين الف و لامى كه در ﴿اَلْأَشْهُرُ اَلْحُرُمُ﴾ است الف و لام عهد ذكرى است و با آن معناى آيه چنين مى‌شود: پس وقتى كه ماههاى نامبرده كه گفتيم نبايد در آن ماهها متعرض حال مشركين شويد پايان يافت و اين مهلت به سر آمد مشركين را هر كجا ديديد بكشيد.

  • از آنچه گفته شد روشن گرديد كه هيچ وجهى نيست براى اينكه جمله‌ ﴿فَإِذَا اِنْسَلَخَ اَلْأَشْهُرُ اَلْحُرُمُ﴾ را بتمام شدن ذى القعده و ذى الحجه و محرم حمل كنيم و بگوئيم با تمام شدن اين سه ماه در حقيقت چهار ماه حرام نيز تمام شده است و يا بگوئيم تمام شدن و انسلاخ ماههاى حرام اشاره است به تمام شدن چهار ماه هر چند اين ماهها با آن چند ماه منطبق نشود.

  • زيرا گو اينكه لفظ «اشهر الحرم» ظهور در ماههاى رجب و ذى القعده و ذى الحجه و محرم دارد و با اين حمل مساعد است و ليكن از نظر سياق آيه نمى‌توانيم چنين حملى را مرتكب شويم.

  • امر به از ميان برداشتن مشركين پيمان شكن و منقرض ساختن آنان بعد از انقضاء مهلت چهار ماهه، مگر آنكه توبه كنند...

  • جمله‌ ﴿فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ﴾ نشان دهنده برائت و بيزارى از مشركين است و مى‌خواهد احترام را از جانهاى كفار برداشته و خونهايشان را هدر سازد، و بفرمايد: بعد از تمام شدن آن مهلت ديگر هيچ مانعى نيست از اينكه آنان را بكشيد نه حرمت حرم و نه احترام ماههاى حرام، بلكه هر وقت و هر كجا كه آنان را ديديد بايد به قتلشان برسانيد، البته اين در صورتيست كه كلمه «حيث» هم عموميت زمانى را برساند و هم مكانى را كه در اين صورت قتل كفار بر مسلمين واجب است هر چند به آنان در حرم و حتى در ماههاى حرام دست پيدا كنند.

  • و تشريع اين حكم براى اين بوده كه كفار را در معرض فنا و انقراض قرار داده و به تدريج صفحه زمين را از لوث وجودشان پاك كند، و مردم را از خطرهاى معاشرت و مخالطت با آنان نجات دهد.

    1.  مفردات راغب، ص 196.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

204
  • بنا بر اين، هر يك از جملات‌ ﴿فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ﴾ و «و خذوهم» و «و احصروهم» و ﴿وَ اُقْعُدُوا لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ﴾ بيان يك نوع از راه‌ها و وسايل نابود كردن افراد كفار و از بين بردن جمعيت‌هاى ايشان و نجات دادن مردم از شر ايشانست.

  • اگر به آنان كسى دست يافت و توانست ايشان را بكشد بايد كشته شوند، و اگر نشد دستگير شوند و اگر اين هم نشد در همان جايگاههايشان محاصره شوند و نتوانند بيرون آيند و با مردم آميزش و مخالطه كنند، و اگر معلوم نشد در كجا پنهان شده‌اند، در هر جا كه احتمال رود كمين بگذارد تا بدين وسيله دستگيرشان نموده يا به قتلشان فرمان دهد و يا اسيرشان كند.

  • و شايد همين معنا مراد آن كسى باشد كه گفته است: منظور از جمله مورد بحث ﴿فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ خُذُوهُمْ وَ اُحْصُرُوهُمْ﴾ مشركين را يا بكشيد هر جا كه يافتيد و يا گرفته و محاصره كنيد است، كه مطلب را موكول به اختيار مسلمين كرده تا هر كدام از آن دو را صلاح ديدند اختيار كنند1.

  • گو اينكه وجه مزبور خالى از تكلف نيست، چون گرفتن و محاصره كردن و در كمينشان نشستن را امر واحدى در مقابل كشتن قرار داده و به هر حال سياق با آن معنايى كه ما در سابق كرديم سازگار است.

  • و اما كلام كسى كه گفته در جمله‌ ﴿فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ﴾ تقديم و تاخير هست، و تقدير آيه «فخذوا المشركين حيث وجدتموهم و اقتلوهم» است، كلام صحيحى نيست‌2 و تصرفى است در آيه بدون مجوز، و سياق خود آيه مخصوصا ذيل آن آن را دفع مى‌كند.

  • و معناى آيه اين است كه: پس وقتى ماههاى حرام تمام شد و چهار ماهى كه ما مهلتشان داديم و گفتيم‌ ﴿فَسِيحُوا فِي اَلْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ﴾ سر رسيد لا جرم مشركين را به هر وسيله ممكن و هر راهى كه براى از بين بردن ايشان نزديك‌تر ديديد بايد از بين ببريد، و آثارشان را نابود كنيد، حال چه بكشتن باشد، يا دستگير كردن، يا محاصره نمودن، و يا كمين نهادن پس هر جا ايشان را يافتيد چه در حل و چه در حرم بقتل برسانيد تا به كلى از ميان بروند.

  • ﴿فَإِنْ تَابُوا وَ أَقَامُوا اَلصَّلاَةَ وَ آتَوُا اَلزَّكَاةَ فَخَلُّوا سَبِيلَهُمْ إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ 

  • اين آيه اشتراطى است در معناى غايت حكم سابق، و منظور از «توبه» همان معناى لغوى كلمه است، و آن عبارتست از بازگشت. و معناى آيه اين است كه: اگر با ايمان آوردن،

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 166.
    2.  تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 7.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

205
  • از شرك بسوى توحيد برگشتند، و با عمل خود شاهد و دليلى هم بر بازگشت خود اقامه نمودند به اين معنا كه نماز خوانده و زكات دادند، و به تمامى احكام دين شما كه راجع است به خلق و خالق ملتزم شدند در اين صورت رهايشان كنيد.

  • و «تخليه سبيل» كنايه است از متعرض نشدن به كسى كه در آن سبيل (راه) قرار دارد، و هر چند در اثر كثرت استعمال كنايه بودنش از بين رفته و استعمالى مبتذل شده است، و اين كنايه به اين عنايت است كه مشركين با حكمى كه در باره‌شان نازل شده تو گويى راهشان بخاطر تعرض متعرضين بسته شده، و اگر اين راه باز شود قهرا ملازم با اين است كه متعرضين متعرضشان نشوند.

  • و جمله‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ بيان علت است براى جمله‌ ﴿فَخَلُّوا سَبِيلَهُمْ﴾ كه يا صورت آن را كه صورت امر است تعليل مى‌كند (و مى‌فهماند: چرا گفتيم رهايشان كنيد) و يا ماده آن را كه عبارت است از رها كردن.

  • بنا بر اينكه صورت را تعليل كند معناى جمله چنين مى‌شود: دستور خدا به رها كردن ايشان به علت اين بود كه خدا آمرزنده رحيم است و هر كه را به سويش توبه برد مى‌آمرزد.

  • و بنا بر اينكه ماده را تعليل كند معنا چنين مى‌شود: رهايشان كنيد كه رها كردنشان از مغفرت و رحمت خدا است، و اگر چنين كنيد شما نيز به اين دو صفت كه از صفات علياى پروردگارتان است متصف مى‌شويد. و از اين دو وجه، وجه اول با ظاهر آيه سازگارتر است.

  • امر به امان دادن به مشركى كه امان مى‌طلبد تا به بحث و بررسى در باره دين حق بپردازد

  • ﴿وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ اِسْتَجَارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّى يَسْمَعَ كَلاَمَ اَللَّهِ...﴾ 

  • اين آيه متعرض حكم پناه دادن به مشركين است كه پناه خواهى مى‌كنند، و مى‌فرمايد پناهشان بدهيد تا كلام خدا را بشنوند، و اين سخن هر چند در خلال آيات برائت و سلب امنيت از مشركين جمله‌اى معترضه و يا شبيه به معترضه است، ليكن گفتنش واجب بود، چون در حقيقت دفع دخل و جواب از توهمى بود كه حتما مى‌شد. آرى، اساس اين دعوت حقه و وعد و وعيدش و بشارت و انذارش و لوازم اين وعد و وعيد يعنى عهد و پيمان‌بستنش و يا پيمان شكستنش و نيز احكام و دستورات جنگيش همه و همه هدايت مردم است و مقصود از همه آن‌ها اين است كه مردم را از راه ضلالت به سوى رشد و هدايت برگردانيده و از بدبختى و نكبت شرك بسوى سعادت توحيد بكشاند.

  • و لازمه اين منظور اين است كه كمال اهتمام را در رسيدن به آن هدف مبذول داشته و براى هدايت يك گمراه و احياى يك حق هر چند هم ناچيز باشد از هر راهى كه اميد مى‌رود به هدف برسد استفاده شود، و به همين جهت است كه خداى تعالى با اينكه از مشركين غير

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

206
  • معاهد بيزارى جسته و خون و مال و عرض آنان را هدر كرده بود از آنجايى كه منظورش اين بود كه حقى احياء و باطلى ابطال شود لذا وقتى احتمال مى‌دهد همين مشركين براه راست بيايند همين اميد و احتمال تا آنجا كه مبدل به ياس و نوميدى از هدايتشان نشود از هر قصد سويى جلوگيرى مى‌كند.

  • پس وقتى مشركى پناه مى‌خواهد تا از نزديك دعوت دينى را بررسى نموده و اگر آن را حق ديد و حقانيتش برايش روشن شد پيروى كند واجب است او را پناه دهند تا كلام خدا را بشنود، و در نتيجه پرده جهل از روى دلش كنار رفته و حجت خدا برايش تمام شود، و اگر با نزديك شدن و شنيدن باز هم گمراهى و استكبار خود را ادامه داد و اصرار ورزيد البته جزو همان كسانى خواهد شد كه در پناه نيامده و امان نيافته‌اند، و خلاصه امانى كه به آن‌ها داده شده بود باطل گشته و بايد به هر وسيله كه ممكن باشد زمين را از لوث وجودش پاك كرد. اين آن معنايى است كه آيه شريفه‌ ﴿وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ اِسْتَجَارَكَ فَأَجِرْهُ...﴾، به كمك آيات قبل و بعدش آن را افاده مى‌كند.

  • بنا بر اين، معناى آيه چنين مى‌شود: اگر بعضى از اين مشركين كه خونشان را هدر كرديم از تو خواستند تا ايشان را در پناه خود امان دهى تا بتوانند نزدت حاضر شده و در امر دعوتت با تو گفتگو كنند ايشان را پناه ده تا كلام خدا را كه متضمن دعوت تو است بشنوند و پرده جهلشان پاره شود و اين معنا را به ايشان ابلاغ كن تا از ناحيه تو ايمنى كاملى يافته و با خاطر آسوده نزدت حاضر شوند، و اين دستور از اين جهت از ناحيه خداى متعال تشريع شد كه مشركين مردمى جاهل بودند و از مردم جاهل هيچ بعيد نيست كه بعد از پى بردن به حق آن را بپذيرند.

  • و اين دستور العملها از ناحيه قرآن و دين قويم اسلام نهايت درجه رعايت اصول فضيلت و حفظ مراسم كرامت و گسترش رحمت و شرافت انسانيت است.

  • پس، از آنچه گذشت معلوم شد:

  • اولا آيه شريفه آن حكم عمومى را كه در آيه قبليش در جمله‌ ﴿فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ﴾ بود تخصيص مى‌زند.

  • و ثانيا كلمه حتى در جمله‌ ﴿حَتَّى يَسْمَعَ كَلاَمَ اَللَّهِ﴾ حكم تخصيص را كه مساله پناه دادن به پناه‌خواهان است مقيد بسر رسيد معينى مى‌كند و مى‌فهماند كه حكم امان دادن براى شنيدن كلام خدا و بررسى مواد رسالت است، و قهرا مدت امان گرفتن مقيد به مقدار بررسى مزبور است و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تا آن مقدار از زمان مى‌تواند به امان خود وفادارى كند كه مشركين براى شنيدن كلام خدا و بررسى ادله نبوت او به آن مقدار مهلت محتاج باشند، و اما بعد از آنكه كلام خدا را شنيدند، و تا آنجا كه ضلالت از هدايت برايشان متمايز شود

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

207
  • بررسى نمودند ديگر معنا ندارد آن مهلت امتداد پيدا كند، بلكه قهرا و خود بخود مساله امان باطل گشته و شخص امان يافته تنها اين مقدار فرصت دارد كه به جايگاه و مامن خود كه از آنجا به نزد پيغمبر آمده بود برگردد، و مسلمين در اين فرصت متعرض او نشوند، تا بتواند از مرگ و زندگى يكى را به اراده خود اختيار كند.

  • و ثالثا به دست آمد كه مقصود از كلام خدا مطلق آيات قرآنى است، البته آن آياتى كه مربوط به اصول معارف الهى و معالم دينى و يا رد شبهاتى است كه ممكن است به دلها راه پيدا كند. اين چند نكته مطالبى است كه آيه شريفه به كمك قرينه مقام و سياقى كه دارد آن‌ها را افاده مى‌كند.

  • و از همين جا معلوم مى‌شود اينكه بعضى از مفسرين گفته‌اند: مقصود از كلام خدا آيات مربوط به توحيد است و يا گفته‌اند: مقصود از آن سوره برائت و يا خصوص آيات اول آن است كه در موسم حج به گوششان خورده صحيح نيست چون دليلى بر اين اختصاص نداريم‌1.

  • و رابعا اينكه منظور از شنيدن كلام خدا واقف شدن بر اصول دين و معالم آن است نه صرف شنيدن، گو اينكه صرف شنيدن هم در جايى كه شنونده عرب باشد بى دخالت نيست، و ليكن قرآن كريم تنها مال عرب نيست و در آنجا كه شنونده‌اش غير عرب باشد قطعا و بطورى كه از سياق استفاده مى‌شود مقصود از شنيدن همان به دست آوردن اصول دين و معالم آن خواهد بود.

  • حكم وجوب امان دادن براى استماع كلام خدا، قابل نسخ نيست‌

  • و خامسا معلوم شد اين آيه از آيات محكمه است و نسخ نشده و بلكه قابل نسخ نيست، زيرا اين معنا از ضروريات مذاق دين و ظواهر كتاب و سنت است كه خداوند قبل از اينكه حجت بر كسى تمام شود او را عقاب نمى‌كند، و مؤاخذه و عتاب هميشه بعد از تمام شدن بيان است، و از مسلمات مذاق دين است كه جاهل را با اينكه در مقام تحقيق و فهميدن حق و حقيقت برآمده دست خالى برنمى‌گرداند و تا غافل است او را مورد مؤاخذه قرار نمى‌دهد. بنا بر اين، بر اسلام و مسلمانان است كه به هر كس از ايشان كه امان بخواهد تا معارف دين را شنيده و از اصول دعوت دينى سر درآورد امان دهند تا اگر حقيقت بر وى روشن شد پيرو دين شود، و ما دام كه اسلام، اسلام است اين اصل قابل بطلان و تغيير نيست و آيه محكمى است كه تا قيامت قابل نسخ نمى‌باشد.

  • پس اينكه بعضى‌ها گفته‌اند: آيه‌ ﴿وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ اِسْتَجَارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّى 

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 178.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

208
  • يَسْمَعَ كَلاَمَ اَللَّهِ﴾ بوسيله آيه‌ ﴿وَ قَاتِلُوا اَلْمُشْرِكِينَ كَافَّةً كَمَا يُقَاتِلُونَكُمْ كَافَّةً﴾ نسخ شده است صحيح نيست‌1.

  • و سادسا به دست آمد كه اين آيه پناه دادن به پناه‌خواهان را وقتى واجب كرده كه مقصود از پناهنده شدن، مسلمان شدن و يا چيزى باشد كه نفعش عايد اسلام گردد، و اما اگر چنين غرضى در كار نباشد آيه شريفه به هيچ وجه دلالت ندارد كه به چنين كسى بايد پناه داد، و اين شخص مشمول آيات سابق است كه دستور تشديد را داده است.

  • و سابعا اينكه جمله‌ ﴿ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ﴾ با اينكه جمله‌ ﴿فَأَجِرْهُ حَتَّى يَسْمَعَ﴾ بدون آن مقصود را مى‌رساند براى اين آورده شد كه بر كمال عنايت بر باز شدن راه هدايت به روى مردم دلالت كند، و بفهماند كه اسلام تا چه اندازه خواسته است حريت مردم را در زندگى و كارهاى حياتى آنان حفظ كند. آرى، اسلام از بكار بردن كلماتى نظير «بايد چنين شود» و «خدا چنين خواسته» اغماض كرده تا مردم اگر هلاك مى‌شوند و اگر به راه زندگى مى‌افتند در هر دو حال اختيارشان بعد از فهميدن و تمام شدن حجت باشد، و ديگر بعد از آمدن انبياء بشر بر خدا حجتى نداشته باشد.

  • پذيرش دين حق بايد با اختيار باشد و در اصول اعتقادى بايد علم يقينى حاصل شود

  • و ثامنا اينكه - بطورى كه ديگران هم گفته‌اند - آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه اعتقاد به اصل دين بايد به حد علم يقينى برسد و اگر به اين حد نرسد يعنى اعتقادى آميخته با شك و ريب باشد كافى نيست، هر چند به حد ظن راجح رسيده باشد،2 به شهادت اينكه خداى تعالى در چند جاى قرآن از پيروى ظن مذمت نموده به پيروى علم سفارش كرده، و از آن جمله فرموده است: ﴿وَ لاَ تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ﴾3 و نيز فرموده: ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ اَلظَّنَّ وَ إِنَّ اَلظَّنَّ لاَ يُغْنِي مِنَ اَلْحَقِّ شَيْئاً﴾4 و نيز فرموده: ﴿مَا لَهُمْ بِذَلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَخْرُصُونَ﴾5.

  • و اگر در اصول اعتقادى دين مظنه و تقليد كافى بود ديگر جا نداشت در آيه مورد بحث دستور دهد پناه‌خواهان را پناه دهند تا اصول دين و معارف آن را به عقل خود درك كنند، زيرا براى مسلمان شدن ايشان راه ديگرى كه عبارتست از تقليد وجود داشت، پس معلوم مى‌شود تقليد

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 178 و تفسير كشاف، ج 2، ص 249.
    2.  تفسير فخر رازى، ج 15، ص 228.
    3. پيروى مكن چيزى را كه بدان علم ندارى. - اسرى، آيه 36.
    4. جز گمان پيروى نمى‌كنند و حال آنكه ظن بهيچ وجه جاى حق و علم را نمى‌گيرد. - نجم، آيه 28.
    5. ايشان را در اين عقيده علمى نيست و تنها به مظنه و تخمين تكيه مى‌كنند. - زخرف، آيه 20.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

209
  • كافى نيست و كسى كه مى‌خواهد مسلمان شود بايد در حق و باطل بودن دين بحث و دقت به عمل آورد.

  • البته نمى‌خواهيم بگوئيم آيه مورد بحث عموم مردم را مكلف كرده كه تنها از راه استدلال به اصول دين اعتقاد پيدا كنند، بلكه، مى‌خواهيم بگوئيم آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه بايد اعتقاد علمى و يقينى باشد چه از راه استدلالهاى علمى و چه از هر راه ديگرى كه و لو اتفاقا و احيانا مفيد علم باشد، پس كسى به ما اشكال نكند به اينكه استدلال بر اصول معارف دين جز از راه عقل ممكن نيست (و چرا آيه شريفه براى تحصيل آن راه شنيدن آيات قرآن را پيشنهاد كرده؟) آرى صحيح بودن راه استدلال امرى است و جايز بودن اعتماد بر علم از هر راهى كه به دست آيد امر ديگرى است.

  • ﴿كَيْفَ يَكُونُ لِلْمُشْرِكِينَ عَهْدٌ عِنْدَ اَللَّهِ وَ عِنْدَ رَسُولِهِ...﴾

  • اين جمله مطالب قبلى را كه عبارت بود از شكستن عهد مشركين كه اعتمادى به عهد - شان نيست و كشتن آنان تا زمانى كه به خدا ايمان آورده و در برابر دين توحيد خاضع شوند، و همچنين استثناء كسانى را كه عهد خود را نمى‌شكنند و تا پايان مدت عهدنامه وفا دارند بطور اجمال توضيح مى‌دهد.

  • پس اين آيه و پنج آيه بعدش حكم مزبور و استثنايى كه از آن شده و انتهاى مدت حكم را بيان مى‌كند.

  • پس اينكه فرمود: ﴿كَيْفَ يَكُونُ لِلْمُشْرِكِينَ عَهْدٌ...﴾ استفهامى است در مقام انكار يعنى اينها وفادار به عهد نيستند، و لذا بلا فاصله مشركينى را كه در مسجد الحرام با مسلمانان عهد كردند استثناء كرد، چون آن‌ها عهد خود را نشكستند و لذا در باره‌شان فرمود: ﴿فَمَا اِسْتَقَامُوا لَكُمْ فَاسْتَقِيمُوا لَهُمْ﴾ يعنى تا زمانى كه آن‌ها به عهد خود استقامت ورزيدند شما هم استقامت كنيد. آرى، پايدارى به عهد كسانى كه به عهد خود وفا دارند از لوازم تقواى دينى است به همين جهت دستور فوق را با جمله‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلْمُتَّقِينَ﴾ تعليل مى‌كند، و عين اين تعليل در آيه قبلى بود كه مى‌فرمود: ﴿فَأَتِمُّوا إِلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إِلىَ مُدَّتِهِمْ إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلْمُتَّقِينَ﴾.

  • ﴿كَيْفَ وَ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ لاَ يَرْقُبُوا فِيكُمْ إِلاًّ وَ لاَ ذِمَّةً...﴾ 

  • راغب در مفردات گفته است: كلمه «الال» به معناى همبستگى و رابطه‌ايست كه از عهد و حلف به وجود مى‌آيد. و جمله «قرابة تئل» به معناى قرابتى است كه از روشنى قابل انكار نباشد، و به همين معنا آمده است در آيه‌ ﴿لاَ يَرْقُبُونَ فِي مُؤْمِنٍ إِلاًّ وَ لاَ ذِمَّةً﴾. و در جمله «ال الفرس» كه به معناى «سرعت كرد اسب» مى‌باشد نيز معناى روشنى خوابيده، چون سرعت

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

210
  • كردن اسب در حقيقت ظهور و بروز آنست. اين تعبير استعاره‌اى است كه در باب سرعت كردن به كار مى‌بريم و مى‌گوئيم فلانى برقى زد و جست‌1.

  • و در معناى كلمه «ذمة» گفته است: «ذمام» - با كسر ذال - به معناى آن توبيخ و مذمتى است كه متوجه انسان در برابر عهدشكنى‌اش مى‌شود، و همچنين كلمه «ذمة» و «مذمة» هم چنان كه گفته شده است: «لى مذمة فلا تهتكها - مرا مذمتى است كه مبادا پرده از رويش بردارى» و گفته شده است: «اذهب مذمتهم بشى‌ء يعنى در مقابل ذمه‌اى كه دارى چيزى به ايشان بده» و از اين معنايى كه راغب در باره ذمه كرده به خوبى برمى‌آيد كه كلمه مذكور از ماده «ذم» كه مقابل مدح است اشتقاق يافته.

  • و بعيد نيست اينكه خداى تعالى در آيه مورد بحث ميان «ال» و «ذمة» مقابله انداخته براى اين بوده كه تا دلالت كند بر اينكه مشركين هيچگونه ميثاقى را كه حفظش از واجبات است نسبت به مؤمنين حفظ و رعايت نمى‌كنند، چه آن ميثاقهايى كه اساسش اصول تكوينى و واقعى است مانند خويشاوندى و قرابت و يا آن ميثاقهايى كه اساسش قرار داد و اصطلاح باشد، مانند عهد و پيمانها و سوگندها و امثال آن.

  • و اگر كلمه «كيف» در ابتداى آيه مورد بحث تكرار شده هم براى اين بوده كه مطلب را تاكيد كند، و هم اينكه آن ابهامى را كه فاصله شدن جمله طولانى‌ ﴿إِلاَّ اَلَّذِينَ عَاهَدْتُمْ﴾ ميان جمله‌ ﴿كَيْفَ يَكُونُ﴾ و جمله‌ ﴿وَ إِنْ يَظْهَرُوا﴾ ممكن بود در بيان ايجاد كند بردارد.

  • مشركين به هيچ ميثاق طبيعى يا قراردادى در برابر مؤمنين وفادار نيستند هر چند چرب زبانى كنند

  • پس معناى آيه شريفه چنين است: چگونه مشركين در نزد خدا و رسول عهدى دارند و حال آنكه هم ايشان اگر بر شما دست يابند در باره شما رعايت عهد و قرابت را نخواهند كرد، امروز شما را با چرب زبانى راضى مى‌كنند تا از كشتنشان دست برداريد ليكن دلهايشان به گفته‌هايشان ايمان نداشته و بيشترشان فاسقند.

  • از اينجا معلوم مى‌شود كه جمله‌ ﴿يُرْضُونَكُمْ بِأَفْوَاهِهِمْ﴾ از باب مجاز عقلى است، چون راضى كردن را به دهن‌ها نسبت داده در حالى كه در حقيقت منسوب به گفتارهاست كه در دهن‌ها وجود پيدا مى‌كند و از آن‌ها خارج مى‌شود.

  • و اين جمله يعنى جمله‌ ﴿يُرْضُونَكُمْ...﴾، مساله انكار وجود عهد را براى مشركين تعليل مى‌كند، و به همين جهت با فصل و بدون عطف آمده.

  • و تقدير آن چنين است: چگونه براى آنان عهدى مى‌تواند باشد و حال آنكه با

    1.  مفردات راغب، ص 20.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

211
  • دهن‌هايشان شما را راضى مى‌كنند و ليكن دلهايشان از آنچه در دهنهايشان است خوددارى دارد و بيشترشان فاسقند.

  • و اما اينكه فرمود: ﴿وَ أَكْثَرُهُمْ فَاسِقُونَ﴾ مقصود بيان اين جهت است كه اكثر ايشان بهمين فعل عهد شكنند نه اينكه اگر روزى همگيشان بر شما غلبه يافتند عهد شما را مى‌شكنند پس آيه شريفه هم متعرض حال افراد مشركين است و هم حال دسته جمعى آنان و مى‌فرمايد افرادشان هيچ عهدى و ميثاقى و قرابتى را در باره شما رعايت نمى‌كنند و دسته جمعيشان هم اگر قدرت يابند عهدى و پيمانى را از شما مرعى نخواهند داشت.

  • ﴿اِشْتَرَوْا بِآيَاتِ اَللَّهِ ثَمَناً قَلِيلاً...﴾ 

  • اين جمله مقدمه و تمهيدى است براى آيه بعدى كه مى‌فرمايد: ﴿لاَ يَرْقُبُونَ فِي مُؤْمِنٍ إِلاًّ وَ لاَ ذِمَّةً﴾ و هر دو بيان و تفسيرند براى جمله‌ ﴿وَ أَكْثَرُهُمْ فَاسِقُونَ﴾.

  • از همين جا بدست مى‌آيد كه هر چند فسق به معناى خروج از رسم عبوديت خداى تعالى است، و ليكن گفتن اينكه مقصود از آن در اين آيه خروج از عهد و پيمان است به ذهن نزديك‌تر است.

  • و اينكه فرمود: ﴿وَ أُولَئِكَ هُمُ اَلْمُعْتَدُونَ﴾ به منزله تفسير است براى همه احوالات و روحيات و رفتارهاى ايشان، و در عين حال جواب از يك سؤال مقدرى هم هست، و آن سؤال و يا شبه سؤال اين است اگر عهدشكنى اعتداء و ظلم نيست، پس چرا خداوند دستور مى‌دهد عهد اين مشركين را بشكنيم. جواب اينكه عهدشكنى شما ظلم نيست بخاطر آن عداوتى كه اين مشركين در دلهايشان پنهان داشته و بيشتر آنان آن عداوت را در مقام عمل اظهار داشته و از راه خدا و پيشرفت دين جلوگيرى مى‌كنند، و در اعمال غرض‌هاى خود پابند بهيچ قرابت و عهدى نيستند پس تجاوز كار ايشانند نه شما.

  • ﴿فَإِنْ تَابُوا وَ أَقَامُوا اَلصَّلاَةَ...﴾ 

  • اين دو آيه جمله‌ ﴿فَإِنْ تُبْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اَللَّهِ﴾ را كه در سابق گذشت بطور تفصيل بيان مى‌كند.

  • و منظورش از توبه به دلالت سياق اين است كه بسوى ايمان به خدا و آيات او برگردند، و به همين جهت بصرف توبه اكتفاء نكرده و مساله بپا داشتن نماز را كه روشن‌ترين مظاهر عبادت خداست و همچنين زكات دادن را كه قوى‌ترين اركان جامعه دينى است به آن اضافه كرد، و اين دو را به عنوان نمونه و اشاره به همه وظايف دينى كه در تماميت ايمان به آيات خدا دخالت دارند ذكر نمود.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

212
  • اين بود معناى‌ ﴿تَابُوا وَ أَقَامُوا اَلصَّلاَةَ وَ آتَوُا اَلزَّكَاةَ﴾ و اما معناى‌ ﴿فَإِخْوَانُكُمْ فِي اَلدِّينِ﴾ مقصود از آن اين است كه بفرمايد: در صورتى كه توبه كنند با ساير مؤمنين در حقوقى كه اسلام آن را معتبر دانسته مساوى خواهند بود.

  • و اگر در اين آيه و در آيه ﴿إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ﴾ مؤمنان برادران يكديگرند. مساله تساوى در حقوق را به برادرى تعبير كرده براى اين است كه دو برادر دو شاخه هستند كه از يك تنه جدا و منشعب شده‌اند و اين دو در همه شؤون مربوط به اجتماع خانواده و در قرابتى كه با اقربا و فاميل دارند مساوى هستند.

  • برادر خوانده شدن مؤمنين در قرآن كريم به نحو مجاز و استعاره نيست بلكه آثارى بر آن مترتب است‌

  • و چون براى اين اخوت احكام و آثارى شرعى است، لذا قانون اسلام آن را يك سنخ برادرى حقيقى ميان افراد مسلمين معتبر كرده است كه عينا مانند برادرى طبيعى آثارى عقلى و دينى بر آن مترتب مى‌شود. بنا بر اين، اگر قرآن اين معنا را برادرى ناميده اين ناميدنش بطور مجاز و استعاره نبوده است، بلكه يك نحوه برادرى جدى است هم چنان كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بطورى كه نقل شده است فرموده: مردم با ايمان نسبت به هم برادرند، و پائين‌ترين ايشان كارهايى كه بعهده مؤمنين است در ذمه خود انجام مى‌دهند (يعنى مؤمنين تا جايى كه بتوانند به هم كمك مى‌كنند) و همگى دست واحدى هستند بر عليه دشمن.

  • ﴿وَ إِنْ نَكَثُوا أَيْمَانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا فِي دِينِكُمْ فَقَاتِلُوا أَئِمَّةَ اَلْكُفْرِ إِنَّهُمْ لاَ أَيْمَانَ لَهُمْ...﴾ 

  • از سياق آيه استفاده مى‌شود كه مراد غير آن مشركين است كه در آيه قبلى دستور داد عهد و پيمانشان را بشكنيد و فرمود: چون آن‌ها تجاوزكارند و در هيچ مؤمنى قرابت و عهدى را رعايت نمى‌كنند، چون اگر منظور از آيه مورد بحث هم همانها مى‌بودند ديگر جا نداشت با اينكه در آنان نقض عهد را شرط كرده بفرمايد: اگر عهد شكستند.

  • پس قطعا منظور در آيه مورد بحث قوم ديگرى است كه با زمامدار مسلمانان عهدى داشته و آن را شكسته‌اند، و خداوند قسمهايشان را لغو دانسته و دستور مى‌دهد كه با آنان كارزار كنيد، و علاوه آنان را پيشوايان كفر ناميده چون نسبت به سايرين در كفر به آيات خدا سابقه‌دارترند، و سايرين از آنان ياد مى‌گيرند، لذا بايد با همه آنان بجنگند بلكه بدين وسيله از عهدشكنى دست بردارند.

  • ﴿أَ لاَ تُقَاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَيْمَانَهُمْ وَ هَمُّوا بِإِخْرَاجِ اَلرَّسُولِ﴾ - تا آخر چهار آيه. اين آيات مسلمانها را تحريك مى‌كند به اينكه با مشركين بجنگند، و براى اينكه تحريكشان كند، آن جرائمى را كه مشركين مرتكب شده و خيانتهايى كه به خدا و حق و حقيقت ورزيدند، و خطاها و طغياناتشان را در رابطه با عهدشكنى و اينكه مى‌خواستند آن حضرت را بيرون

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

213
  • كنند و شروع در جنگ را خاطرنشان مى‌سازد.

  • تحريك و تشويق مسلمين به قتال و كارزار با بيان اينكه جهاد صحنه آزمون است و...

  • و نيز به منظور تحريكشان تعريفشان مى‌كند به اينكه لازمه ايمانشان به خداى مالك خيرات و شرور و مالك منافع و مضار ايشان اين است كه جز از او نترسند، بدين وسيله دلهايشان را تقويت نموده و بر امر كارزار با دشمن تشجيعشان مى‌كند، و در آخر اين معنا را خاطرنشان مى‌سازد كه شما مورد امتحان خدا قرار گرفته‌ايد، و بايد از نظر خلوص نيت و قطع پيوندهاى دوستى و فاميلى با مشركين از امتحان درآئيد، تا به آن اجرهايى كه مخصوص مؤمنين واقعى است نائل شويد.

  • ﴿قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اَللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ...﴾ بار ديگر امر به قتال را تكرار مى‌كند چون با تحريك و تشويقى كه گذشت حالا ديگر بهتر مورد قبول واقع مى‌شود. آرى، امر اولى ابتدايى بود و مسبوق به تحريك و يا تشويقى نبود، بخلاف دومى كه امر اول توطئه و زمينه‌چينى آن را كرده و مامورين را كاملا آماده ساخته است.

  • علاوه بر اينكه جمله‌ ﴿يُعَذِّبْهُمُ اَللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَ يُخْزِهِمْ... وَ يُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ﴾ نيز مؤكد امر و مشوق مامورين است بر امتثال و اجراى آن. گفتن اين معنا كه كشتار مشركين به دست مؤمنين عذاب خداست و در حقيقت مؤمنين ايادى خداى سبحانند، و نيز تذكر اينكه مشركين خوار خواهند شد و خداوند ايادى خود را نصرت خواهد داد و داغ دلهايشان را از كفار خواهد گرفت خود مشوقى است كه آنان را با اراده‌اى صاف و جرأت و نشاط وافى بسوى عمل سوق مى‌دهد.

  • ﴿وَ يَتُوبُ اَللَّهُ عَلىَ مَنْ يَشَاءُ...﴾ اين آيه به منزله استثنايى است كه مى‌رساند حكم قتال بطور مطلق نيست.

  • ﴿أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تُتْرَكُوا وَ لَمَّا يَعْلَمِ اَللَّهُ اَلَّذِينَ جَاهَدُوا مِنْكُمْ...﴾ 

  • اين آيه به منزله تعليل ديگرى است براى وجوب قتال و نتيجه آن هم تحريك مؤمنين است بر قتال و هم اينكه حقيقت امر را براى آنان بيان مى‌كند، و خلاصه آن بيان اين است كه: دار دنيا دار امتحان و زورآزمايى با ناملايمات است زيرا كه نفوس انسان‌ها در ابتداى خلقتشان از خير و شر و سعادت و شقاوت و هر رنگ ديگرى پاك بوده، و مراتب نزديكى و تقرب به خدا را تنها به كسانى مى‌دهند كه نسبت به خدا و آيات او ايمان خالص داشته باشند، خلوص ايمان هم جز به امتحان هويدا نمى‌شود. آرى، مقام عمل است كه پاكان و ناپاكان را از هم جدا مى‌كند، و مردان مخلص را از كسانى كه فقط ادعاى ايمان دارند جدا مى‌سازد.

  • و چون چنين است حتما بايد اين هايى كه ادعا مى‌كنند به اينكه ما جان و مال خود را به

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

214
  • خدا در برابر بهشت فروخته‌ايم امتحان شوند و بايد با ابتلائاتى از قبيل كارزار مورد آزمايش قرار گيرند كه صادق و كاذب را خوب معلوم مى‌كند و تتمه و روابط محبت و خويشاوندى با دشمنان خدا را از دلها قطع مى‌سازد و كار نجات و هلاكت را يك طرفى مى‌كند.

  • پس مؤمنين بايد امر به قتال را امتثال كنند، بلكه در امتثال آن سبقت هم بگيرند تا هر چه زودتر صفاى جوهره و حقيقت ايمانشان ظاهر گشته و با آن در روزى كه جز حجت حق بكار نرود با خداى خود احتجاج كنند.

  • پس اينكه فرمود: ﴿أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تُتْرَكُوا﴾ معنايش اين است كه: گويا گمان كرده‌ايد كه ما شما را بحال خود وا مى‌گذاريم و حقيقت صدق ادعايتان در ايمان به خدا و آياتش براى ما روشن نمى‌گردد؟.

  • و اينكه فرمود: ﴿وَ لَمَّا يَعْلَمِ اَللَّهُ...﴾ معنايش اين است كه: «و در خارج معلوم نمى‌شود كه جهاد مى‌كنيد يا نه و آيا غير خدا و رسول و مؤمنين را براى خود اتخاذ مى‌كنيد يا خير» پديد آمدن اين صحنه‌ها در خارج خود علم خداوند است به آن‌ها، نظير اين بيان با شرح و بسط مختصرى در تفسير آيه‌ ﴿أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا اَلْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَعْلَمِ اَللَّهُ اَلَّذِينَ جَاهَدُوا مِنْكُمْ...﴾1 در جلد چهارم همين كتاب گذشت، و شاهد اينكه معناى علم همين است كه ما گفتيم جمله‌ ﴿وَ اَللَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ﴾ است.

  • و كلمه «وليجة» بطورى كه در مفردات راغب است به معناى كسى است كه آدمى او را تكيه‌گاه خود قرار دهد كه از خانواده‌اش نباشد2.

  • بحث روايتى‌

  • در تفسير قمى در ذيل آيه‌ ﴿بَرَاءَةٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾ مى‌گويد: پدرم از محمد بن فضل از ابن ابى عمير از ابى الصباح كنانى از امام صادق (علیه السلام) برايم حديث كرد كه آن حضرت فرمود: اين آيه بعد از مراجعت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از جنگ تبوك كه در سنه نهم هجرت اتفاق افتاد نازل گرديد. آن گاه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بعد از آنكه مكه را فتح كرد در آن سال از

    1. آل عمران، آيه 142.
    2.  مفردات راغب، ص 532.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

215
  • زيارت مشركين جلوگيرى نفرمود و از سنت‌هاى زيارتى مشركين يكى اين بود كه اگر با لباس وارد مكه مى‌شدند و با آن لباس دور خانه خدا طواف مى‌كردند ديگر آن لباس را به تن نمى‌كردند و مى‌بايد آن را صدقه دهند لذا براى اينكه لباسهايشان را از دست نداده باشند قبل از طواف از ديگران لباسى را عاريه و يا كرايه مى‌كردند و بعد از طواف به صاحبانشان بر مى‌گرداندند، در اين ميان اگر كسى به لباس عاريه و اجاره دست نمى‌يافت و خودش هم تنها يك دست لباس همراه داشت، براى آنكه آن لباس را از دست ندهد ناچار برهنه مى‌شد و لخت مادرزاد به طواف مى‌پرداخت.

  • وقتى زنى رعنا و زيبا از زنان عرب به زيارت حج آمد و خواست تا لباسى عاريه و يا كرايه كند ليكن نيافت، خواست با لباس طواف كند گفتند: در اين صورت بايستى بعد از طواف لباست را تصدق دهى، گفت: من جز اين لباس ندارم، و لذا لخت شد و به طواف پرداخت، مردم ريختند به تماشايش ناچار يك دست خود را بر عورت پيشين و دست ديگرش را بر عورت پسين گذاشت و طواف را به آخر رساند در حالى كه مى‌گفت:

  • اليوم يبدو بعضه او كله***فما بدأ منه فلا احله‌1.
  • بعد از آنكه از طواف فارغ شد عده‌اى به خواستگاريش آمدند، گفت من شوهر دارم.

  • رواياتى در مورد نزول آيات برائت و مامور شدن على (علیه السلام) براى اعلان آن آيات در مكه و باز گرداندن ابو بكر از نيمه راه اين ماموريت‌

  • از طرفى سيره رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) قبل از نزول اين سوره اين بود كه جز با كسانى كه به جنگ او برمى‌خاستند نمى‌جنگيد، و اين روش بخاطر اين آيه بود كه مى‌فرمايد:

  • ﴿فَإِنِ اِعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقَاتِلُوكُمْ وَ أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ اَلسَّلَمَ فَمَا جَعَلَ اَللَّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبِيلاً﴾2 تا آنكه سوره برائت نازل شد، و پيامبر مامور شد به اينكه مشركين را از دم شمشير بگذارند چه آن‌ها كه سر جنگ دارند و چه آن‌ها كه كنارند، مگر آن كسانى كه در روز فتح مكه براى مدتى با آن حضرت معاهده بستند، مانند صفوان بن اميه و سهيل بن عمرو كه به فرمان: ﴿بَرَاءَةٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى اَلَّذِينَ عَاهَدْتُمْ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ فَسِيحُوا فِي اَلْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ﴾ چهار ماه يعنى بيست روز از ذى الحجه و تمامى محرم و صفر و ربيع الاول و ده روز از ربيع الثانى مهلت يافتند، كه اگر بعد از اين مدت باز به شرك خود باقى ماندند آنان نيز محكوم به مرگند.

    1. امروز بعضى از آن (عورتم) و يا همه‌اش هويدا مى‌شود پس آنچه را كه هويدا گردد (بر كسى) حلال نمى‌كنم.
    2. حال اگر از شما كنار كشيده ديگر با شما پيكار نكردند، و به شما پيشنهاد صلح دادند (در اين صورت) خداوند براى شما تسلطى بر ايشان قرار نداده. - نساء، آيه 90.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

216
  • وقتى اين آيات نازل شد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن را به ابى بكر داد تا به مكه ببرد و در منى در روز عيد قربان براى مردم قرائت كند. ابو بكر به راه افتاد و بلا فاصله جبرئيل نازل و دستور آورد كه اين ماموريت را از ناحيه تو مردى جز از خاندان خودت نبايد انجام دهد.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) امير المؤمنين (علیه السلام) را به دنبال ابى بكر فرستاد، و آن جناب در محل «روحاء» به وى رسيد و آيات نامبرده را از او گرفت و روانه شد. ابى بكر به مدينه بازگشت و عرض كرد: يا رسول الله! چيزى در باره من نازل شد؟ فرمود: نه، و ليكن خداوند دستور داد كه اين ماموريت را از ناحيه من جز خودم و يا مردى از خاندانم نبايد انجام دهد1.

  • و در تفسير عياشى از حريز از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابى بكر را با آيات سوره برائت به موسم حج فرستاد تا بر مردم بخواند جبرئيل نازل شد و گفت: از ناحيه تو جز على نبايد برساند، لذا حضرت على (علیه السلام) را دستور داد تا بر ناقه غضباء سوار شود و خود را به ابى بكر رسانيده آيات را از او بگيرد و به مكه برده بر مردم بخواند. ابى بكر عرض كرد آيا خداوند بر من غضب كرده؟ فرمود: نه، چيزى كه هست دستور رسيده كه جز مردى از خودت كسى نمى‌تواند پيامى به مشركين ببرد.

  • از آن طرف وقتى على (علیه السلام) به مكه رسيد كه بعد از ظهر روز قربانى بود كه روز حج اكبر همانست، حضرت در ميان مردم برخاست و صدا زد: اى مردم من فرستاده رسول خدايم به سوى شما، و اين آيات را آورده‌ام: ﴿بَرَاءَةٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى اَلَّذِينَ عَاهَدْتُمْ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ فَسِيحُوا فِي اَلْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ﴾ يعنى بيست روز از ذى الحجه و تمامى محرم و صفر و ربيع الاول و ده روز از ربيع الثانى. آن گاه فرمود: از اين پس نبايد كسى لخت و عريان اطراف خانه طواف كند، نه زن و نه مرد، و نيز هيچ مشركى ديگر حق ندارد بعد از امسال به زيارت بيايد، و هر كس از مشركين با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عهدى بسته است مهلت و مدت اعتبار آن تا سرآمد همين چهار ماه است‌2.

  • مؤلف: به قرينه روايتى كه بعدا نقل مى‌شود مقصود آن عهدهايى بوده كه ذكر مدت در آن‌ها نشده است، و اما آن‌هايى كه مدت دار بوده از مدلول خود آيات كريمه برمى‌آيد كه تا آخر

    1.  تفسير قمى، ج 1، ص 281 و 282.
    2.  تفسير عياشى، ج 2، ص 73 ش 4.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

217
  • مدتش معتبر است.

  • و در تفسير عياشى و مجمع البيان از ابى بصير از ابى جعفر (علیه السلام) روايت شده كه فرمود: على (علیه السلام) آن روز در حالى كه شمشيرش را برهنه كرده بود خطاب به مردم كرده و فرمود: ديگر بهيچ وجه هيچ شخص عريانى اطراف خانه خدا نبايد طواف كند، و هيچ مشركى به زيارت خانه نبايد بيايد، و هر كس عهدى دارد عهدش تا آخر مدتش معتبر است، و اگر عهدش بدون ذكر مدت است مدتش چهار ماه خواهد بود. و چون اين خطبه در روز قربان بوده قهرا چهار ماه عبارت مى‌شود از بيست روز از ذى الحجة و تمامى محرم و صفر و ربيع الاول و ده روز از ربيع الثانى آن گاه اضافه كرد كه: روز حج اكبر همان روز قربانى است1.

  • مؤلف: روايات وارده از ائمه اهل بيت (علیهم السلام) بر طبق اين مضمون بيشتر از آنست كه به شمار آيد.

  • و در الدر المنثور است كه عبد الله بن احمد بن حنبل در كتاب زوائد مسند و ابو الشيخ و ابن مردويه از على (رضى الله عنه) روايت كرده‌اند كه فرموده: وقتى ده آيه از آيات سوره برائت نازل شد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابى بكر را خواست و فرمود تا آن‌ها را بر اهل مكه قرائت كند، آن گاه مرا خواست و به من فرمود: خود را به ابى بكر برسان و هر جا به او برخوردى آيات را از او بگير.

  • ابو بكر برگشت و عرض كرد: يا رسول الله! آيا در باره من چيزى نازل شده؟ فرمود: نه، و ليكن جبرئيل نزد من آمد و گفت از ناحيه تو كسى جز خودت و يا مردى از خودت نبايد پيامى به مردم مكه برساند2.

  • و نيز در الدر المنثور است كه ابن مردويه از سعد بن ابى وقاص نقل كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابى بكر را به مكه فرستاد تا آيات برائت را بر آنان بخواند آن گاه على (رضى الله عنه) را به دنبالش روانه كرد. على آن آيات را از ابى بكر گرفت، ابى بكر در دل خود خيالها كرد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: اى ابى بكر (نگران مباش) هيچ پيامى را از ناحيه من جز خودم و يا مردى از خودم نمى‌بايست برساند3.

  • و در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابى رافع نقل كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابى بكر را با آيات برائت به موسم حج فرستاد، جبرئيل

    1.  تفسير عياشى، ج 2، ص 74.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 209.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 209.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

218
  • نازل شد و گفت: اين آيات را نبايد غير خودت و يا مردى از اهل بيتت ابلاغ نمايد، لذا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) على (رضى الله عنه) را به دنبال ابى بكر فرستاد، و آن جناب در بين راه مكه و مدينه به ابى بكر برخورد و آيات را از ابى بكر گرفت و به مكه برد و در موسم حج براى مردم قرائت كرد1.

  • و نيز مى‌نويسد ابن حبان و ابن مردويه از ابى سعيد خدرى روايت مى‌كند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابى بكر را فرستاد تا آيات برائت را بر مردم مكه بخواند بعد از آنكه او را روانه كرد على (رضى الله عنه) را فرستاد و فرمود: يا على از ناحيه من غير از من و يا تو نبايد كسى به مردم برساند آن گاه او را بر ناقه غضباى خود سوار كرد و روانه ساخت، على (علیه السلام) خود را به ابى بكر رسانيد و آيات برائت را از او گرفت.

  • ابو بكر بسوى نبى (صلى الله عليه وآله و سلم) بازگشت در حالى كه از اين پيش آمد چيزى در دل داشت، و مى‌ترسيد، نكند آيه‌اى در باره‌اش نازل شده باشد، وقتى نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمد عرض كرد: چه بر سرم آمد يا رسول الله؟ حضرت فرمود: خير است تو برادر من و يار منى در غار، و تو با منى بر لب حوض، چيزى كه هست نبايد از من كسى پيغامى برساند مگر شخصى از خودم.2

  • مؤلف: روايات ديگرى در همين معنا هست. و در تفسير برهان از ابن شهرآشوب نقل كرده كه گفته است: اين روايات را طبرسى، بلاذرى، ترمذى، واقدى، شعبى، سدى، ثعلبى، واحدى، قرطبى، قشيرى، سمعانى، احمد بن حنبل، ابن بطه، محمد بن اسحاق، ابو يعلى الموصلى، اعمش و سماك بن حرب در كتاب‌هاى خود از: عروة بن زبير، ابى هريره، انس، ابى رافع، زيد بن نفيع، ابن عمر و ابن عباس نقل كرده‌اند، و عبارت ابن عباس چنين است: بعد از آنكه آيات: ﴿بَرَاءَةٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾ - تا نه آيه - نازل شد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابى بكر را بسوى مكه گسيل داشت تا آن آيات را بر مردم بخواند، جبرئيل نازل شد و گفت: كسى غير از تو و يا مردى از تو اين آيات را نبايد برساند، لذا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به امير المؤمنين فرمود: ناقه غضباى مرا سوار شو و خود را به ابى بكر برسان و آيات برائت را از دست او بگير. ابن عباس گويد: وقتى ابو بكر به نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بازگشت با نهايت اضطراب پرسيد: يا رسول الله! تو خودت مرا در باره اين امرى كه همه گردن مى‌كشيدند بلكه افتخار

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 210.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 209.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

219
  • ماموريت آن نصيبشان شود نامزد فرمودى پس چطور وقتى براى انجامش روانه شدم مرا برگرداندى؟ حضرت فرمود: امين وحى خدا بر من نازل شد و از ناحيه خداوند اين پيغام را آورد كه «هيچ پيامى را از ناحيه تو جز خودت و يا مردى از خودت نبايد برساند» و على از من است و از من نبايد برساند جز على1.

  • از آنچه از روايات نقل كرديم همچنين از روايات بيشترى كه از نقلش صرفنظر شد، و نيز از آنچه بزودى در اين معنا نقل مى‌شود دو نكته اصلى و اساسى استفاده مى‌شود:

  • فرستادن على (علیه السلام) براى بردن آيات برائت به مكه و عزل ابو بكر به امر خدا بوده و على (علیه السلام) در ماموريت خود علاوه بر اعلام برائت چند حكم ديگر را نيز اعلام نمود

  • يكى اينكه فرستادن على (علیه السلام) براى بردن آيات برائت و عزل كردن ابى بكر بخاطر امر و دستور خدا بوده و جبرئيل نازل شده و گفته است: «انه لا يؤدى عنك الا انت او رجل منك» و اين حكم در هيچيك از روايات مقيد به برائت و يا شكستن عهد نشده، يعنى در هيچيك آن‌ها نيامده كه يا رسول الله جز تو و يا كسى از تو برائت و يا نقض عهد را به مشركين نمى‌رساند، پس هيچ دليلى نيست بر اينكه مانند بسيارى از مفسرين اطلاق اين روايات را تقييد كنيم، اطلاقى كه بزودى مؤيداتى برايش خواهيد ديد.

  • دوم اينكه على (علیه السلام) در مكه هم چنان كه آيات برائت را به گوش مردم رسانيد حكم ديگرى را نيز رساند، و آن اين بود كه: هر كس عهدى با مسلمين دارد و عهدش محدود به مدتى است، تا سررسيد آن مدت عهدش معتبر است، و اگر محدود به مدتى نيست تا چهار ماه ديگر عهدش معتبر خواهد بود. اين مطلب را آيات برائت نيز بر آن دلالت دارد.

  • و حكم ديگرى را نيز ابلاغ فرمود، و آن اين بود كه: هيچكس حق ندارد از اين ببعد برهنه در اطراف كعبه طواف كند، اين نيز يك حكم الهى بود كه آيه شريفه‌ ﴿يَا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ﴾2 بر آن دلالت دارد، علاوه بر اينكه در پاره‌اى از روايات به دنبال آن حكم اين آيه نيز ذكر شده و بزودى خواهد آمد.

  • و حكمى ديگر، و آن اينكه: بعد از امسال ديگر هيچ مشركى حق ندارد به طواف و يا زيارت خانه خدا بيايد، اين حكم نيز مدلول آيه شريفه‌ ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا اَلْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلاَ يَقْرَبُوا اَلْمَسْجِدَ اَلْحَرَامَ بَعْدَ عَامِهِمْ هَذَا﴾3 است.

  • در اين ميان امر پنجمى هست كه در بعضى از روايات آمده، و آن اين است كه به

    1.  تفسير برهان، ج 2، ص 105.
    2. اعراف، آيه 31.
    3. توبه، آيه 28.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

220
  • صداى بلند ندا درداد: «هيچ كس داخل بهشت نمى‌شود مگر مؤمن» و اين معنا هر چند در ساير روايات نيامده، و خيلى هم بعيد به نظر مى‌رسد، زيرا با اينكه آيات بسيارى مكى و مدنى در اين باره نازل شده، عادتا محال به نظر مى‌رسد كه تا سال نهم هجرت اين معنا به گوش مردم نرسيده و محتاج باشد به اينكه على (علیه السلام) آن را تذكر دهد ليكن مدلول خود آيات برائت نيز همين است.

  • و اما اينكه در بعضى از آن‌ها بجاى آن دارد: «هيچ كس داخل كعبه - و يا خانه - نمى‌شود مگر مؤمن» - در صورتى كه اين روايات صحيح باشد - البته حكم مستفاد از آن‌ها نظير حكم به ممنوعيت مشركين از طواف، حكمى ابتدايى خواهد بود.

  • و به هر حال مى‌خواهيم بگوئيم رسالت على (علیه السلام) منحصرا راجع به رساندن آيات برائت نبود، بلكه هم راجع به آن بود و هم راجع به سه و يا چهار حكم قرآنى ديگر، و همه آن‌ها مشمول گفته جبرئيل هست كه گفت: «از تو پيامى نمى‌رساند مگر خودت و يا مردى از خودت» زيرا هيچ دليلى نيست تا اطلاق اين كلام را تقييد كند.

  • و در الدر المنثور است كه ترمذى - وى حديث را حسن دانسته - و ابن ابى حاتم و حاكم - وى حديث را صحيح شمرده - و ابن مردويه و بيهقى در كتاب دلائل همگى از ابن عباس (رضى الله عنه) نقل كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابى بكر را فرستاد و مامورش كرد تا بدين كلمات جار بكشد، آن گاه على (رضى الله عنه) را روانه كرد و دستور داد او به آن‌ها جار بكشد، اين دو نفر به راه افتادند و اعمال حج را بجاى آوردند. آن گاه على (رضى الله عنه) در ايام تشريق (يازده و دوازده و سيزده) برخاست و چنين جار كشيد: خدا و رسولش از مشركين بيزارند، و تا چهار ماه مهلت داريد كه هر جا بخواهيد آزادانه برويد و بيائيد، و بعد از امسال ديگر هيچ مشركى حق ندارد به زيارت خانه خدا بيايد و ديگر هيچ كس حق ندارد برهنه در اطراف خانه طواف كند، و هيچ كس داخل بهشت نمى‌شود مگر مؤمن. آرى اينها آن موادى بود كه على (علیه السلام) بدانها ندا درداد1.

  • مؤلف: اين خبر مضمونش نزديك است به آنچه كه ما از روايات استفاده كرديم.

  • و نيز در الدر المنثور است كه عبد الرزاق و ابن منذر و ابن ابى حاتم از طريق سعيد بن مسيب از ابى هريره روايت كرده‌اند كه گفت: ابى بكر او را دستور داد تا در همان موقعى كه ابى بكر حج مى‌كند او آيات را بخواند. آن گاه ابو هريره مى‌گويد: سپس رسول خدا

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 210.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

221
  • (صلى الله عليه وآله و سلم) على (رضى الله عنه) را بدنبال ما فرستاد و به او دستور داد كه آيات برائت را اعلام كند، و ابو بكر هم چنان رياست حجاج را داشته باشد و يا گفت: همان باشد (يعنى در مقام خود باقى باشد)1.

  • علاوه بر وظيفه اعلان برائت، على (علیه السلام) در آن سال امير الحاج نيز بوده است‌

  • مؤلف: در موارد زيادى از طرق اهل سنت وارد شده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابو بكر را در همين سال به كار حج گمارد، و در حقيقت آن سال ابو بكر امير الحاج بود، و على كارش اين بود كه آيات برائت را جار مى‌زد. با اينكه شيعه روايت كرده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پست امير الحاج را به على داد و نيز او حامل و مامور جار زدن به برائت بود، و اين معنا را طبرسى هم در مجمع البيان‌2 و همچنين عياشى از زرارة از ابى جعفر روايت كرده‌اند3 و چه بسا آن روايتى كه دارد: «على در همين سفر داورى و قضاوت كرد و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) او را در اين باب دعا كرد» مؤيد روايات شيعه باشد، براى اينكه اگر تنها مامور به جار زدن بود ديگر به كار قضاوت دخالت نمى‌كرد بلكه اين معنا با امارت آن حضرت موافق‌تر است. و روايت بزودى خواهد آمد.

  • و در تفسير عياشى از حسن بن على (علیه السلام) روايت شده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن جناب (على ع) را مى‌خواست براى بردن برائت روانه كند عرض كرد: يا نبى الله من خيلى زبان‌آور نيستم و نمى‌توانم خطابه‌اى را ايراد كنم، فرمود: خداوند جز اين را نمى‌پذيرد كه يا من خودم آن را ببرم و يا تو، گفت: اكنون كه چاره‌اى نيست من آن را مى‌برم، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: برو خداوند زبانت را محكم و استوار مى‌سازد و دلت را هدايت مى‌كند، آن گاه دست بر دهان آن حضرت گذاشت و فرمود: روانه شو و آن‌ها را بر مردم قرائت كن، سپس فرمود: در اين سفر مردم از شما قضاوت و داورى مى‌خواهند، پس هر گاه دو تن دعواگر نزد تو آمدند تو در باره يكى از آن دو حكم مكن مگر بعد از آنكه حرفهاى آن ديگرى را هم شنيده باشى، اين براى به دست آوردن حقيقت، طريقه بهتريست4.

  • مؤلف: و همين معنا از طريق عامه نيز روايت شده، هم چنان كه در الدر المنثور از ابى - الشيخ از على (رضى الله عنه) روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مرا براى رساندن سوره برائت به يمن فرستاد. عرض كردم يا رسول الله آيا (صلاح هست) مرا بفرستى با

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 209.
    2.  مجمع البيان ج‌.
    3.  تفسير عياشى، ج 2، ص 74، ح 6.
    4.  تفسير عياشى، ج 2، ص 75 ش 9.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

222
  • اينكه من جوانى كم سن هستم و ممكن است از من تقاضاى قضاوت و داورى كنند و من نمى‌دانم چگونه جواب دهم؟ حضرت فرمود: هيچ چاره‌اى نيست مگر اينكه يا تو آن را ببرى و يا خود من. عرض كردم: اگر چاره‌اى نيست من مى‌برم. فرمود: به راه بيفت كه خداوند زبانت را محكم و دلت را هدايت مى‌نمايد. آن گاه فرمود: برو و آيات را بر مردم بخوان1.

  • چيزى كه در اين روايت باعث سوء ظن آدمى نسبت به آن است اين است كه در آن لفظ «يمن» آمده با اينكه از واضحات الفاظ خود آيه است كه بايد آن را در روز حج اكبر در مكه بر مردم مكه بخوانند، مكه كجا، يمن و اهل آن كجا؟ و گويا عبارت روايت «بسوى مكه» بوده و براى اينكه مشتمل بر داستان قضاوت بوده خواسته‌اند آن را تصحيح كنند «بسوى مكه» را برداشته و بجايش «بسوى يمن» گذاشته‌اند.

  • و در الدر المنثور است كه احمد و نسايى و ابن منذر و ابن مردويه از ابى هريره روايت كرده‌اند كه گفت: من با على (رضى الله عنه) بودم آن موقعى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روانه‌اش كرد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) او را با چهار پيغام فرستاد:

  • اول اينكه ديگر هيچ برهنه‌اى حق ندارد طواف كند، دوم اينكه بجز امسال، ديگر هيچگاه مسلمانان و مشركين يك جا جمع نخواهند شد، سوم اينكه هر كس ميان او و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عهدى هست عهدش تا سرآمد مدتش معتبر است، چهارم اينكه خدا و رسولش از مشركين بيزارند2.

  • مؤلف: اين معنا به چند طريق و با عبارات مختلفى از ابى هريره نقل شده - بطورى كه خواهد آمد - و متن آن خالى از اشكال نيست، و از همه آن‌ها آن طريقى كه متنش متين‌تر است همين طريق است.

  • و نيز در آن كتاب آمده كه احمد و نسايى و ابن منذر و ابن مردويه از ابى هريره روايت كرده‌اند كه گفته است: من در آن موقعى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) على را بسوى اهل مكه روانه كرد تا آيات برائت را بر آنان بخواند با او بودم، و دو تايى با هم جار مى‌زديم به اينكه كسى داخل بهشت نمى‌شود مگر مؤمن، و كسى حق ندارد برهنه در اطراف خانه طواف كند، و هر كس كه ميان او و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عهدى است اعتبار عهدش و مدت آن چهار ماه است، و بعد از گذشتن چهار ماه خدا و رسولش از همه مشركين بيزار است، و بجز امسال

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 210.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 209.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

223
  • ديگر هيچ مشركى حق زيارت اين خانه را ندارد1.

  • مؤلف: در متن اين روايت نيز اضطراب روشنى است، اما اولا براى اينكه در اين روايت هم دارد «از جمله چيزهايى كه ندا داديم اين بود كه هيچ كس داخل بهشت نمى‌شود مگر مؤمن» و ما گفتيم كه اين حرف صحيح نيست، زيرا مطلب مذكور چند سال قبل به مشركين گوشزد شده، و قبلا آياتى در باره آن نازل گشته بود و همه مردم از شهرى و دهاتى و مشرك و مؤمن آن را شنيده بودند، ديگر چه احتياجى داشت كه در روز حج اكبر آن را دوباره اعلام كنند.

  • و ثانيا، براى اينكه نداى دومى يعنى جمله «و هر كس كه ميان او و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عهدى است اعتبار عهدش و مدت آن چهار ماه است» نه با مضامين آيات انطباق دارد و نه با مضامين روايات بسيارى كه قبلا نقل شد، علاوه بر اينكه در اين روايت، برائت خدا و رسول را بعد از گذشتن چهار ماه اعلام داشته‌اند.

  • و ثالثا بخاطر ناسازگارى با رواياتى كه ذيلا نقل مى‌شود.

  • و در الدر المنثور است كه بخارى و مسلم و ابن منذر و ابن مردويه و بيهقى در كتاب دلائل از ابى هريره نقل مى‌كنند كه گفته است: ابى بكر در آن حج كه عده‌اى را فرستاد تا در روز قربانى جار بزنند مرا نيز فرستاد. تا ندا دهيم: بجز امسال ديگر هيچ مشركى حق زيارت خانه را ندارد، و ديگر هيچ كس حق ندارد برهنه در اطراف خانه طواف كند، بعد از اينكه ابى بكر ما را براى اينكار روانه كرد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) على را نيز روانه كرد و او را مامور نمود تا به برائت جار بزند، على آن روز در منى با ما جار مى‌زد و برائت را به مردم اعلام مى‌كرد و نيز مى‌گفت كه از اين به بعد هيچ مشركى حق زيارت ندارد و هيچ كس حق ندارد عريان طواف كند2.

  • و در تفسير المنار از ترمذى از ابن عباس نقل كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابا بكر را فرستاد - تا آنجا كه مى‌گويد: على (علیه السلام) در ايام تشريق (يازده و دوازده و سيزده ذى الحجه) برخاست و جار زد كه ذمه خدا و ذمه رسولش از هر مشركى بيزار است، اينك اى مشركين تا چهار ماه مى‌توانيد در زمين آزادانه سير كنيد، و از امسال به بعد هيچ مشركى حق زيارت ندارد و كسى مجاز نيست عريان طواف نمايد، و داخل بهشت

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 109.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 210.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

224
  • نمى‌شود مگر هر مؤمنى. على به اين مطالب ندا درمى‌داد تا صدايش گرفته مى‌شد، وقتى صدايش مى‌گرفت ابو هريره برمى‌خاست و جار مى‌زد1.

  • و نيز در همان كتاب از احمد و نسايى از طريق محرز بن ابى هريره از پدرش نقل مى‌كند كه گفته است: من در آن موقعى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) على را به مكه فرستاد تا برائت را اعلام كند با على بودم و ما دو نفرى ندا مى‌زديم كه هيچ كس داخل بهشت نمى‌شود مگر هر فرد مسلمانى، و هيچ كس حق ندارد عريان طواف كند، و هر كس كه ميان او و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عهدى بوده عهدش تا سرآمد مدتش معتبر است و هيچ مشركى بعد از امسال حق زيارت ندارد، من آن روز آن قدر جار زدم كه صدايم گرفت‌2.

  • مؤلف: از آنچه نقل شد به خوبى به دست مى‌آيد كه آنچه كه از اين همه روايات در داستان فرستادن على (علیه السلام) به اعلام برائت و عزل ابى بكر از قول جبرئيل آمده اين است كه جبرئيل گفت: كسى از ناحيه تو پيامى را به مردم نمى‌رساند جز خودت و يا مردى از خودت. و همچنين جوابى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به ابى بكر داد در همه روايات اين بود كه فرمود: هيچ كس پيامى از من نمى‌رساند مگر خودم و يا مردى از خودم.

  • و به هر حال، پس معلوم شد كه آن وحى و اين كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مطلق است و مختص به اعلام برائت نيست، بلكه شامل تمام احكام الهى مى‌شود، و هيچ دليلى نه در متون روايات و نه در غير آن يافت نمى‌شود كه به آن دليل بگوئيم كلام و وحى مزبور مختص به اعلام برائت بوده، و همچنين مساله منع از طواف با حالت عريان و منع از حج مشركين در سنوات بعد و تعيين مدت عهدهاى مدت‌دار و بى مدت، همه اينها احكام الهيه‌اى بوده كه قرآن آن‌ها را بيان كرده، پس ديگر چه معنايى دارد كه امر آن‌ها را به ابى بكر ارجاع دهد و يا ابو هريره آن‌ها را به تنهايى جار بزند زمانى كه صداى على (علیه السلام) گرفته مى‌شد تا جايى كه كسى صداى ايشان را نمى‌فهميد. اگر اين معنا جايز بوده چرا براى ابو بكر جايز نباشد؟ (و چرا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابو بكر را عزل كرد؟).

  • سخن بعض مفسرين مانند ابن كثير كه گفته‌اند آيه مخصوص به حكم برائت است و احكام ديگر را ابو بكر و ابو هريره رساندند و...

  • آرى، اينكه بعضى از مفسرين مانند ابن كثير و امثالش گفته‌اند «آيه مخصوص به حكم برائت است» مقصودشان در حقيقت توجيه همين روايات بوده، و لذا گفته‌اند: على (علیه السلام) تنها مامور بوده به اينكه حكم برائت را به اهل جمع برساند نه ساير احكام را، چون

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 157.
    2.  تفسير المنار، ج 10، ص 159.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

225
  • آنها را ابو هريره و ابو بكر رساندند، و انتخاب على (علیه السلام) هم براى رساندن برائت آنهم نه از نظر اين است كه در شخص على خصوصيتى بوده بلكه از اين نظر بوده كه با رسم عرب آن وقت وفق مى‌داده، چون عرب وقتى مى‌خواست عهدى را بشكند يا خود معاهد آن را نقض مى‌كرد و يا مردى از اهل بيت او، و همين معنا باعث شد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حكم برائت را از ابى بكر گرفته و به دست على بسپارد و او را روانه كند تا بدين وسيله سنت عرب را حفظ كرده باشد.

  • آن گاه اضافه كرده‌اند: معناى اينكه آن حضرت در جواب اين سؤال ابى بكر كه گفت «يا رسول الله چيزى در باره من نازل شده؟» فرمود: «نه و ليكن از من پيامى نمى‌برد مگر خودم و يا مردى از من» همين است كه اگر من تو را عزل كردم و على را نصب نمودم براى اين بود كه اين سنت عربى را از بين نبرده باشم.

  • و لذا مى‌بينيم ابو بكر از پست خود عزل نمى‌شود، و هم چنان امير الحاج هست و عده‌اى از قبيل ابى هريره و آن ديگران كه در روايات اساميشان برده نشده از طرفش مامورند كه در ميان مردم ساير احكام را جار بزنند، و على (علیه السلام) يكى از اين عده و از مامورين ابى بكر بوده، و لذا در بعضى از روايات آمده كه ابو بكر در منى به خطبه ايستاد و وقتى خطبه‌اش تمام شد متوجه على (علیه السلام) شد و گفت: يا على برخيز و رسالت پيغمبر را برسان. اين بود آن مطالبى كه به منظور توجيه روايات گفته‌اند1.

  • نقد و رد آن گفته‌ها

  • و هر دانشمند اهل بحثى كه به روايات و آيات رجوع كند، آن گاه در بحث و مشاجره‌اى كه علماء كلامى دو فرقه شيعه و سنى در باب افضليت كرده‌اند دقت نمايد جاى ترديدى برايش نمى‌ماند كه اهل سنت، بحث تفسيرى را كه كارش به دست آوردن مدلول آيات قرآنى است، با بحث روايى كه كارش برچيدن روايات صحيح از ميان روايت مجعول است و همچنين با بحث كلامى كه آيا ابى بكر افضل از على است و يا على افضل از ابى بكر است و يا امير الحاج بودن افضل است از تبليغ آيات برائت و اينكه اصلا در آن سال امير الحاج على بود يا ابى بكر، خلط كرده‌اند.

  • در حالى كه در بحث تفسيرى در پيرامون آيه نبايد بحث كلامى را پيش كشيد، پس بحث كلامى بايد به كلى كنار رود، و اما بحثى كه از نظر تفسير و از نظر روايات مربوط به آيات برائت كرده‌اند حق اين است كه آقايان از نظر تشخيص معانى آيات و سبب نزول آن‌ها و

    1.  تفسير ابن كثير، ج 2، ص 333.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

226
  • همچنين در توجيهى كه كرده‌اند به خطا رفته‌اند.

  • و اى كاش مى‌فهميديم از كجا چنين مسلم گرفته‌اند كه جمله «از تو پيامى نمى‌برد مگر خودت و يا مردى از خاندانت» منحصرا مربوط به برائت و نقض عهد است، و بيش از اين را نمى‌رساند؟ و حال آنكه هيچ دليلى از عقل و نقل بر اين انحصار ديده نمى‌شود، بلكه جمله مذكور بخودى خود و بتمام معنا ظهور دارد در اينكه هر چه را كه رساندنش وظيفه رسول الله است جايز نيست كسى آن را برساند مگر خود آن حضرت و يا مردى از خاندانش چه اينكه نقض عهدى از جانب خدا باشد مانند برائت در مساله مورد بحث و يا حكم الهى ديگرى باشد كه رساندنش وظيفه شخص رسول بوده باشد.

  • در اينجا مساله مورد بحث با مساله نامه‌نگارى آن حضرت به كشورهاى همجوار اشتباه نشود، زيرا اين مساله با ساير اقسام رسالت فرق دارد، در ساير اقسام از قبيل نامه نوشتن به ملوك و امم و اقوام و يا فرستادن بعضى از مؤمنين به ماموريت‌ها و بعهده گرفتن حكومتها و فرماندهى‌ها، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وظيفه خود را انجام داده چون حكم خدا را به افرادى كه مى‌توانسته رسانده، و لذا در اينگونه موارد مى‌فرمايد: «ليبلغ الشاهد منكم الغائب - حاضرين به غايبين برسانند» و اگر كسانى بوده‌اند كه عادة اطمينان پيدا نمى‌كرده كه حكم خدا به گوش آنان خورده باشد براى اطمينان خاطر اشخاصى را روانه مى‌كرده و يا نامه مى‌فرستاده.

  • و اين با مساله برائت فرق دارد، زيرا مساله برائت و هم چنين نهى از طواف با بدن عريان و نهى مشركين از حج كردن در سال بعد، احكام الهيى بودند و ابتدايى و تا آن زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن‌ها را تبليغ نكرده و وظيفه نبوت و رسالت خود را در باره آن‌ها انجام نداده، و آن‌ها را به كسانى كه بايد برساند نرسانيده بود و لذا جز خودش و يا مردى از خودش كسى نمى‌توانست آن‌ها را به مشركين و زوار مكه برساند.

  • و اگر اهل بحث انصاف داشته باشند اعتراف مى‌كنند كه ميان جمله «لا يؤدى عنك الا انت او رجل منك» و جمله «لا يؤدى الا انت او رجل منك» فرق هست، زيرا اگر به عبارت اولى تعبير مى‌شد اشتراك در رسالت را مى‌رسانيد، و معنايش اين مى‌شد كه «اين رسالت را كسى جز تو و يا مردى از خاندان تو به مردم نمى‌رساند» بخلاف عبارت دومى كه از اين جهت ساكت است، هم چنان كه ميان جمله اولى و جمله «لا يؤدى منك الا رجل منك» نيز فرق است، زيرا اگر به عبارت دومى تعبير شده بود رسالت‌هاى غير ابتدايى را كه همه شايستگان از مؤمنين مى‌توانستند عهده‌دار آن شوند نيز شامل مى‌شد، و حال آنكه بطور مسلم آن گونه رسالت‌ها مراد

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

227
  • نبوده، به شهادت اينكه مى‌بينيم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از اينگونه رسالت‌ها به اشخاص مى‌داده.

  • پس مقصود و معناى اينكه فرمود: «لا يؤدى عنك الا انت او رجل منك» اين است كه: اى محمد امور رسالتى كه واجب بر شخص خود تو است، مانند رسالت ابتدايى كه كسى جز خودت نبايد مباشر آن باشد مردى از خاندانت مى‌تواند مباشر آن شود.

  • و اى كاش مى‌فهميديم چه باعث شد كه آقايان وحى بودن كلام خداى تعالى را كه جبرئيل براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آورد و گفت: «لا يؤدى عنك الا انت او رجل منك» مسكوت گذاشته، و آن را از باب يكى از سنن جارى عرب دانسته و گفته‌اند: در عرب رسم بوده كه هيچ عهدى نقض نشود مگر بوسيله شخص معاهد و يا مردى از خانواده‌اش. و اگر اين رسم در عرب بوده چرا در هيچ يك از تواريخ ايام عرب و جنگهاى آنان اثرى از آن ديده نمى‌شود، و جز ابن كثير كه در بحث برائت آن را به علما نسبت داده كسى اسمى از آن نبرده است؟. علاوه بر اين، اگر اين معنا سنت عرب بوده چه ربطى به اسلام دارد، و چه ارزشى داشته كه اسلام آن را صحه بگذارد با اينكه اسلام و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هر روز يكى از سنن جاهليت را نقض مى‌نمود و با يكى از عادات قومى عرب مبارزه مى‌كرد، اين سنت مزبور هم يكى از سنت‌هاى اخلاقى و عادات نافع نبوده كه اسلام آن را معتبر بشمارد بلكه تنها يك سليقه قبائلى شبيه به سليقه‌هاى اشرافى بوده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همه آن‌ها را در روز فتح مكه در كنار خانه كعبه زير پا گذاشت و بطورى كه مورخين مى‌نويسند فرمود: همه بدانيد و صريحا اعلام مى‌دارم كه من تمامى سنت‌ها و خون و مالى كه شما اعراب از يكديگر طلب داشتيد زير اين دو پاى خود نهادم، و من همه را از درجه اعتبار ساقط كردم مگر كليد دارى خانه خدا و سقايت حاج را.

  • از اين هم كه بگذريم اگر حادثه مورد بحث يك سنت غير نكوهيده‌اى بوده لا بد بايد بگوئيم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از آن غفلت داشته، و موقعى كه آيات برائت را به ابى بكر داد و او را روانه بسوى مكه كرد بياد اين رسم و سنت نبود، و بعد از آنكه ابى بكر مقدارى از راه را طى كرد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بياد اين سنت افتاد، و يا يكى از اصحابش به او يادآورى كرد. و حال آنكه آن حضرت مثل اعلاى در مكارم اخلاق و رعايت حزم و احتياط و حسن تدبير بود، و بفرضى كه آن حضرت فراموش كرد يارانش چرا يادآوريش نكردند؟ با اينكه مطلب يك امرى نبوده كه بحسب عادت فراموش شود، زيرا غفلت از آن عينا مانند غفلت مرد جنگى از برداشتن اسلحه است.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

228
  • و آيا لزوم رعايت سنت مزبور با وحى الهى بوده و خداوند بر پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله و سلم) واجب كرده بود كه اين سنت را ملغى نكند؟ و اين يكى از احكام شرعى بوده و بر زمامدار مسلمين واجب بوده كه عهدى را نشكند مگر بدست خودش و يا بدست يكى از اهل بيتش؟ و يا يك حكم اخلاقى و منظور از آن اين بوده كه مشركين نقض آن را نمى‌پذيرفتند مگر از ناحيه خود آن حضرت و يا يك نفر از اهل بيتش؟ اگر حكم شرعى بوده جاى اين سؤال هست كه معناى آن چيست و چه حكمتى معقول است در آن بوده باشد؟ و اگر حكم اخلاقى بوده رعايتش وقتى لازم است كه قدرت در دست مشركين باشد، و در روزهاى وقوع اين حادثه قدرت در دست رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بود نه در دست مشركين، و ابلاغ هم ابلاغ است بوسيله هر كه مى‌خواهد باشد.

  • و اگر بگويى خود مسلمانان كه در جمله «عاهدتم» و جمله‌ ﴿وَ أَذَانٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى اَلنَّاسِ﴾ و جمله‌ ﴿فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ﴾ مقصود و مورد خطاب بوده‌اند زير بار اين مطلب نمى‌رفتند مگر آنكه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و يا يكى از اهل بيتش بشنوند، و هر چند اگر از ابى بكر مى‌شنيدند يقين به نقض پيدا مى‌كردند. در جواب مى‌گوئيم پس چرا از ابو هريره شنيدند و زير بار هم رفتند؟ آيا ابو هريره بخاطر اينكه مامور از ناحيه على (علیه السلام) بود اعتبارش در نظر مردم از ابى بكرى كه اگر از ناحيه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مامور مى‌شد بيشتر بود؟ پس حق مطلب اين است كه روايات مذكور كه مى‌گفت: «ابو هريره و غير او حكم برائت و آن احكام ديگر را بمردم ابلاغ كردند، و ابو هريره آن قدر جار زد تا صدايش گرفت» صحيح نبوده و نمى‌شود به آن‌ها اعتماد كرد.

  • سخن صاحب المنار در مورد ابلاغ آيات برائت و بدگويى او از شيعه و كوششى كه براى اثبات افضل بودن ابو بكر به عمل آورده است‌

  • صاحب المنار در تفسير خود مى‌گويد: روايات زيادى است كه دلالت مى‌كند بر اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابى بكر را در سال نهم هجرت امير الحاج قرار داد، و به وى دستور داد به مشركين كه به زيارت حج مى‌آيند برساند كه از اين ببعد حق زيارت ندارند و على (علیه السلام) را هم همراه او فرستاد تا نقض عهد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را به آنان ابلاغ نمايند، و به آنان برسانند هر طايفه كه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عهدى داشته‌اند اگر عهدشان مطلق بوده، تا چهار ماه مهلت دارند، و اگر موقت بوده تا سررسيد مدتش معتبر است، و آيات برائت را كه متضمن لغو پيمانهاى مذكور است از اول سوره برائت براى ايشان بخوانند.

  • و آيات مزبور چهل و يا سى و سه آيه است، و اين اختلاف كه در روايات مشاهده مى‌شود از جهت اين است كه راويان خواسته‌اند عشرات عدد آيات را بيان كنند و به اصطلاح

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

229
  • زبان فارسى بگويند سى، چهل آيه است، نه اينكه عدد واقعى حتى خرده آن را هم معلوم كنند.

  • و جهت اينكه على (علیه السلام) را هم همراه او كرد اين بود كه مى‌خواست سنت عرب را رعايت كرده باشد، چون عرب وقتى مى‌خواست پيمانى را لغو كند مى‌بايست اين عمل را يا شخص طرف معاهده انجام دهد، و يا يكى از خاندان او. لذا با اينكه ابو بكر امير الحاج بود و در پست خود باقى بود على مامور اين كار شد، تا هم سنت نامبرده رعايت شود، و هم ابو بكر او را كمك كند، هم چنان كه مى‌بينيم ابو بكر به كاركنان خود كه يكى از آن‌ها ابو هريره است مى‌گفت تا او را كمك كنند1.

  • وى سپس اضافه مى‌كند: شيعه اين پيشامد ساده را بر حسب عادتى كه دارند بزرگ كرده، و چيزهاى ديگرى را هم كه نه روايت صحيحى بر طبق آن وارد شده و نه دليل منطقى آن‌ها را تاييد مى‌كند بر آن افزوده و داستان را دليل بر افضليت على (علیه السلام) از ابى بكر گرفته و گفته‌اند: «رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابى بكر را از ماموريت تبليغ برائت عزل كرد، چون جبرئيل پيغام آورده بود كه رفتن ابى بكر صحيح نيست، زيرا اين رسالت را جز خودت و يا يكى از خاندانت نبايد ابلاغ كند» شيعه پا را از مساله برائت هم فراتر گذاشته و پيام جبرئيل را عام و شامل تمامى احكام دين گرفته‌اند.

  • با اينكه اخبار داله بر تبليغ احكام و جهاد در راه حمايت و دفاع از دين و وجوب آن بر همه مسلمانان به حد استفاضه است (يعنى بسيار زياد است) و اين اخبار همه دلالت دارند بر اينكه تبليغ احكام دين فريضه است نه فضيلت. از آن جمله كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در حجة الوداع است كه در برابر هزاران نفر فرمود: «الا فليبلغ الشاهد الغائب - آگاه كه بايد حاضرين به غائبين برسانند» و اين كلام در صحيح بخارى و مسلم و غير آن دو مكرر روايت شده. و در بعضى از روايات كه از ابن عباس نقل شده دارد كه وى گفت: «به آن خدايى كه جان من به دست اوست اين كلام وصيت آن حضرت به امت خود بود...» و از آن جمله نيز كلام آن حضرت است كه فرمود: «بلغوا عنى و لو آية - از طرف من به مردم برسانيد هر چند يك آيه را» بخارى در صحيح خود و ترمذى آن را روايت كرده‌اند. و اگر غير اين بود و چنين سفارشاتى صادر نمى‌شد و مردم مامور به تبليغ نمى‌بودند، اسلام اينطور كه اكنون در دنيا منتشر گشته انتشار نمى‌يافت.

  • بعضى از شيعيان از اين نيز تجاوز كرده و بطورى كه شنيده مى‌شود خيال كرده‌اند

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 157.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

230
  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابو بكر را از امارت حجاج نيز عزل كرده و على را بدان مامور نمود و اين بهتانى است صريح و مخالف با يك مساله عمليى كه خاص و عام از آن با خبرند.

  • بلكه حق مطلب اين است كه على (كرم الله وجهه) مكلف به يك امر مخصوصى بوده، و در سفر مورد بحث تابع ابى بكر و او امير الحاج و مامور به اقامه يكى از اركان اجتماعى اسلام بوده است، چه تبعيتى از اين بهتر كه حتى وقت و زمان انجام وظيفه را هم ابو بكر براى على تعيين مى‌كرده و همانطورى كه در روايات گذشته مشاهده شد مى‌گفته است: «يا على برخيز و رسالت رسول خدا را به اين مردم برسان» و همانطورى كه در روايت ابو هريره تصريح بر اين مطلب بود كه به ساير پيروانش مى‌گفت: «برخيزيد و على را كمك كنيد» روايت مزبور را صحيح بخارى و مسلم و ديگران نقل كرده‌اند.

  • اشكالات وارده بر گفته‌هاى صاحب المنار

  • صاحب المنار سپس مساله امارت ابى بكر را دنبال كرده و با آن و همچنين به اينكه ابى بكر نزديك وفات رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در محراب آن حضرت به نماز ايستاد استدلال كرده است بر اينكه ابى بكر در ميان تمامى اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از همه افضل بوده‌1.

  • اما اينكه گفت: «با اينكه اخبار داله بر وجوب تبليغ دين به حد استفاضه است...» معلوم مى‌شود كه وى معناى كلمه وحى را كه فرمود: «لا يؤدى عنك الا انت او رجل منك» آن طور كه بايد نفهميده و نتوانسته است ميان آن و ميان «لا يؤدى منك الا رجل منك» فرق بگذارد، و در نتيجه خيال كرده است اطلاق وحى مزبور با وجوب تبليغ دين بر غير رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و خاندانش از ساير مسلمين منافات داشته، و لذا در مقام برآمده كه اطلاق مزبور را به وسيله اخبار مستفيضه‌اى كه دلالت مى‌كند بر وجوب تبليغ دين بر همه مسلمانان دفع كند، و آن را مقيد و مخصوص نقض و الغاء پاره‌اى از پيمانها سازد، و به همين منظور حكم الهى را به يك سنت عربى تبديل نموده، و همين اشتباه وادارش كرده كه خيال كند كسانى كه كلمه وحى را بر اطلاقش باقى گذاشته‌اند از يك امرى كه نزديك به ضرورى در نزد مسلمين است غفلت ورزيده‌اند، و آن امر ضرورى وجوب تبليغ بر عامه مسلمين است، تا آنجا كه براى ضرورى بودن آن به روايات صحيح بخارى و مسلم و غير آن دو تمسك كرده كه در آن‌ها دارد رسول خدا فرمود: «حاضرين به غائبين ابلاغ كنند» و حال آنكه همانطورى كه از نظرتان گذشت معناى جمله وحى اين نيست كه صاحب المنار فهميده.

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 161.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

231
  • و اما اينكه گفت: «بعضى از شيعيان از اين نيز تجاوز كرده...» جوابش اين است كه آنچه شيعه به آن معتقد است خيالى نيست كه مشار اليه به شيعه نسبت مى‌دهد، بلكه روايتى است كه شيعه آن را معتبر دانسته و به آن تمسك جسته است و ما آن روايت را در خلال روايات گذشته ايراد كرديم.

  • موضوع امارت حاج با مساله وحى آسمانى كه احدى حتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم حق مداخله و دخل و تصرف در آن را نداشته است فرق دارد

  • از اين بيشتر بحث كردن در مساله امارت حاج در سال نهم هجرت دخالت زيادى در فهم كلمه وحى يعنى جمله «لا يؤدى عنك الا انت او رجل منك» ندارد، چون امارت حجاج چه اينكه ابى بكر متصدى آن بوده و چه على (علیه السلام) چه اينكه دلالت بر افضليت بكند و يا نكند يكى از شؤون و شاخ و برگهاى ولايت عامه اسلامى است، وحى مزبور مطلبى است و مساله امارت مساله ديگرى است كه امير مسلمانان و زمامدار ايشان كه بايد در امور مجتمع اسلامى دخالت نموده و احكام و شرايع دينى را اجراء كند بايد در آن نيز مداخله نمايد، بخلاف معارف الهى و موارد وحيى كه از آسمان در باره امرى از امور دين نازل مى‌شود، كه زمامدار در آن حق هيچگونه دخالت و تصرفى ندارد.

  • آرى، تصرف و مداخله در امور اجتماعى در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تصديش در دست خود آن حضرت بود، يك روز ابى بكر و يا على (علیه السلام) را به امارت حاج منصوب مى‌كرد، و روزى ديگر اسامه را امير بر ابى بكر و عموم مسلمانان و صحابه مى‌گردانيد، و يك روز ابن ام مكتوم را امير مدينه قرار مى‌داد با اينكه در مدينه كسانى بالاتر از وى بودند. و بعد از فتح مكه يكى را والى مكه و آن ديگرى را والى بر يمن و سومى را متصدى امر صدقات مى‌كرد، ابا دجانه ساعدى و يا سباع بن عرفطه غفارى را - بنا بر آنچه كه در سيره ابن هشام آمده - در سال حجة الوداع والى بر مدينه قرار داد با اينكه ابو بكر در مدينه ماند و بطورى كه بخارى و مسلم و ابو داود و نسايى و غير ايشان روايت كرده‌اند به حج نرفت. اينگونه انتخابات تنها دلالت بر اين دارد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اشخاص نامبرده را براى تصدى فلان پست، صالح تشخيص مى‌داده، چون زمامدار بوده و به صلاح و فساد كار خود وارد بوده است.

  • و اما وحى آسمانى كه متضمن معارف و شرايع است نه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در آن حق مداخله‌اى داشت، و نه كسى غير از او، و ولايتى كه بر امور مجتمع اسلامى دارد هيچ گونه تاثيرى در وحى ندارد، او نه مى‌تواند مطلق وحى را مقيد و مقيدش را مطلق كند، و نه مى‌تواند آن را نسخ و يا امضاء نموده و يا با سنت‌هاى قومى و عادات جارى تطبيق دهد، و به اين منظور كارى را كه وظيفه رسالت اوست به خويشاوندان خود واگذار كند.

  • آرى، خلط ميان اين دو باب است كه باعث مى‌شود معارف الهى از اوج بلند و مقام

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

232
  • كريم خود تا حضيض افكار اجتماعى كه جز رسوم ملى و عادات و اصطلاحات چيز ديگرى در آن حكومت ندارد پائين آيد، و آدمى حقايق معارف و معارف حقيقى را با افكار اجتماعى خود آن هم با آن مقدار اطلاعى كه در اين باره دارد تفسير نموده، و از معارف آسمانى آنچه را كه به نظرش بزرگ مى‌رسد بزرگ و آنچه را كه به فكرش كوچك مى‌رسد كوچك بشمارد، تا آنجا كه يكى از صاحبان همين افكار در معناى وحى آسمانى بگويد: «از باب رعايت سنت عربى و مقدسات ملى عرب بوده است».

  • اضطراب و اختلاف روايات راجع به اعلان آيات برائت‌

  • و خواننده محترم اگر داستان مورد بحث را كاملا مورد دقت و مطالعه قرار دهد خواهد ديد كه چه سهل‌انگارى عجيبى در حفظ و ضبط داستان و خصوصيات آن از ناحيه راويان شده است، اگر حمل به صحت نموده و نگوئيم غرض‌هاى نامشروع ديگرى اعمال كرده‌اند.

  • مثلا در بيشتر آن روايات دارد: «رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابى بكر را فرستاد تا آيات برائت را بر مشركين بخواند، آن گاه على (علیه السلام) را روانه كرد تا آن آيات را از ابى بكر گرفته و خود آن‌ها را بر مردم تلاوت كند، ابو بكر برگشت و...» و در بعضى ديگر دارد: «ابو بكر را به عنوان امير الحاج روانه كرد، و سپس على را با آيات برائت به دنبالش فرستاد».و در دسته‌اى ديگر از روايات دارد: «ابو بكر به على (علیه السلام) دستور داد آيات برائت را بر مردم بخواند، و عده ديگرى از نفرات خود را مامور كرد تا على را در نداى به آن كمك كنند» و كار به آنجا رسيد كه طبرى و ديگران از مجاهد روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه‌ ﴿بَرَاءَةٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى اَلَّذِينَ عَاهَدْتُمْ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ﴾ گفته است: مقصود معاهدين از خزاعة و مدلج و هر صاحب عهد و غير ايشان است، چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى از جنگ تبوك مراجعت فرمود تصميم گرفت به زيارت خانه كعبه برود، ليكن فرمود: از آنجايى كه مشركين در ايام حج به مكه مى‌آيند و برهنه در خانه خدا طواف مى‌كنند من دوست ندارم آن موقع را مشاهده كنم، و به همين جهت ابو بكر و على را فرستاد تا در ميان مردم در ذى المجاز و در جاهايى كه به دادوستد مشغول بودند در همه موسم بگردند و به مردم اعلام كنند كه پيمانهايشان تا بيش از چهار ماه ديگر مهلت ندارد، و آن چهار ماه همان ماههاى حرام است، يعنى بيست روز از آخر ذى الحجة تا ده روز از اول ربيع الثانى، آن گاه اعلام كنند كه پس از اين قتال است و هيچ معاهده‌اى در كار نيست.

  • خوب، وقتى حال روايات بدين منوال است چه معنا دارد كه صاحب المنار بگويد «قول شيعه بهتانى است صريح و مخالف با تمامى روايات آن هم در مساله عمليى كه همه عوام و خواص آن را مى‌دانند».اگر مقصود مشار اليه عوام و خواص معاصرين رسول خدا

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

233
  • (صلى الله عليه وآله و سلم) است كه آن را مى‌دانسته‌اند، چون يا خودشان شاهد جريان بوده‌اند و يا از كسانى كه شاهد و ناظر بوده‌اند شنيده‌اند چه ربطى به ما دارد. و اگر مقصودش عوام و خواص بعد از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و مردم اعصار بعد در اين مساله عملى شكى نداشته‌اند، مى‌گوييم مردم اعصار بعد، غير از راه روايت چه راه ديگرى براى اطلاع از اين داستان داشته‌اند؟ روايات هم كه حالش اين است كه هيچيك از آن‌ها در يك كلمه اتفاق ندارند.

  • يكى مى‌گويد: فقط على (علیه السلام) مامور به بردن آيات برائت بود. آن ديگرى مى‌گويد: ابو بكر هم همراه و شريكش بود. سومى مى‌گويد: ابو هريره و عده‌اى ديگر كه اساميشان را نبرده نيز با آن دو شركت داشتند.

  • از طرفى ديگر، يكى از آن روايات دارد: آيات مورد بحث نه آيه بود. ديگرى دارد: ده آيه بوده. سومى دارد: شانزده آيه بوده. چهارمى دارد: سى آيه. و پنجمى مى‌گويد: سى و سه آيه. و ششمى مى‌گويد: سى و هفت آيه. و هفتمى مى‌گويد: چهل آيه. و هشتمى دارد: تمام سوره برائت بود.

  • باز از جهت ديگر يكى مى‌گويد: ابو بكر به ماموريت خودش كه امارت حاج بوده رهسپار شد. ديگرى مى‌گويد: از نيمه راه برگشت، و لذا بعضى از آقايان اهل سنت مانند ابن كثير اين روايت را تاويل كرده و گفته است: مقصود اين است كه بعد از حج و انجام ماموريت برگشت. عده ديگر از آقايان گفته‌اند: برگشت تا بپرسد چرا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) او را از بردن برائت عزل كرد. و در روايت انس كه ذيلا ايراد مى‌گردد صريحا دارد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابو بكر را براى بردن برائت روانه ساخت، آن گاه او را خواست و آيات برائت را از او گرفت.

  • و نيز از يك نظر ديگر، يكى از آن روايات دارد: زيارت مورد بحث در ذى الحجة واقع شد، و مقصود از حج اكبر تمامى ايام حج بوده. آن ديگرى دارد: حج اكبر روز عرفه بوده. سومى دارد: روز قربان بوده. چهارمى دارد: روز يازدهم بوده. و همچنين روايتى هم دارد كه اصلا آن سال ابو بكر در ذى القعده به زيارت رفت.

  • باز از يك نظر ديگر، عده‌اى روايات دارد: ماههاى سياحت كه خداوند معاهدين را در آن ماهها مهلت داد ابتدايش ماه شوال بوده. ديگرى دارد: از ذى القعده بوده. سومى دارد: از دهم ذى الحجه شروع مى‌شده. چهارمى دارد: از يازدهم ذى الحجه بوده، و همچنين روايات ديگر.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

234
  • و تعدادى از روايات دلالت دارد بر اينكه: ماههاى حرام ذى القعده و ذى الحجه و محرم از آن سال بوده. و ديگرى دارد: مقصود از ماههاى مهلت و سياحت غير از ماههاى حرام بوده، و ماههاى چهارگانه مهلت، ابتدايش در يك روايت از روز اعلام و در روايتى ديگر از روز نزول سوره بوده.

  • خوب، وقتى حال روايات اين باشد چطور ممكن است آدمى ادعا كند كه مساله مورد بحث يك مساله عمليى بوده كه همه مردم آن را مى‌دانند، هر چند پاره‌اى از احتمالات گذشته گفتار مفسرين سلف مى‌باشد، ليكن جمهور با كلمات مفسرين سلف معامله روايت موقوفه مى‌كنند.

  • و اما اينكه گفت: «حق اينست كه على (علیه السلام) مكلف به يك امر خاصى بوده، و در آن سفرش تابع ابو بكر بوده و ابو بكر بر او و سايرين امير بوده و...» البته شكى نيست در اينكه آن ماموريتى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) على را به آن گسيل داشت يك امر خاصى بود، و آن اين بود كه آيات برائت و ملحقات چهارگانه آن را كه در سابق گذشت براى مردم بخواند، آرى، در اين معنا حرفى نيست حرف در اين است كه دلالت كلمه وحى يعنى جمله «لا يؤدى عنك الا انت او رجل منك» به بيانى كه در سابق گذشت منحصر به قرائت آيات برائت نيست و نبايد ميان آن معنايى كه كلمه مزبور دلالت بر آن دارد و ميان ماموريتى كه على (علیه السلام) در سفر مورد بحث داشت خلط كرد.

  • و اما اينكه گفت: «على در اين سفر تابع ابى بكر بود» غير از روايت ابى هريره مدركى ندارد، و اشكالات روايت را از نظر خواننده گذرانديم.

  • و در الدر المنثور است كه: ابن ابى شيبه و احمد و ترمذى (وى روايت را حسن دانسته) و ابو الشيخ و ابن مردويه از انس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آيات برائت را به ابو بكر داد تا به مكه ببرد، سپس او را خواست و فرمود: نبايد اين رسالت را به مردم ابلاغ كند مگر يك نفر از خاندانم، آن گاه على (علیه السلام) را خواست و آيات را به وى داد1.

  • خدشه‌اى كه صاحب المنار خواسته است بر يكى بودن نفس پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) و على (علیه السلام) كه از جمله وحى استفاده مى‌شود وارد كند و جواب او

  • مؤلف: صاحب المنار در بعضى از كلماتش گفته است: جمله «او رجل منى - و يا مردى از خاندان من» كه در روايت سدى آمده، در روايات ديگرى كه طبرى و ديگران نقل كرده‌اند تفسير شده، چون در آن روايات آمده: «او رجل من اهل بيتى - و يا مردى از اهل بيتم» 

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 109.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

235
  • كه اين نص صريح، تاويلى را كه شيعيان از كلمه «منى» كرده و گفته‌اند معنايش اين است كه «نفس على مثل نفس رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و على مثل او بوده و از ساير صحابه افضل است» باطل مى‌سازد1.

  • رواياتى كه وى مى‌گويد طبرى و ديگران آورده‌اند همان رواياتى است كه قبلا نقل كرده و گفته بود: احمد به سند حسن از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آيات برائت را به ابى بكر داد و او را روانه كرد، و وقتى ابى بكر به ذى الحليفه رسيد پيامبر فرمود: «اين رسالت را ابلاغ نمى‌كند مگر من و يا مردى از اهل بيتم» و آن گاه آيات برائت را به على واگذار كرد و او را روانه ساخت.

  • و بر كسى پوشيده نيست كه اين روايت همان روايتى است كه ما قبلا آن را از انس نقل كرديم و در آن داشت: «او رجل من اهلى» و اين مقدار تفاوت در «اهل من» و «اهل بيتم» ناشى از اين است كه راويان حديث روايت را نقل به معنا كرده‌اند.

  • و اولين اشكالى كه به كلام صاحب المنار وارد است اينست كه جمله «او رجل منى» آن طور كه وى ادعا كرده كه تنها در روايات سدى آمده و آن را هم ضعيف دانسته، نيست، زيرا اصل و ريشه آن عبارت وحى است كه معظم روايات صحيح و زياد آن را اثبات نموده است، و روايتى كه دارد: «من اهل بيتى» و مشار اليه، آن را روايات زياد وانمود كرده فقط يك روايت است، آن هم روايت انس است كه تازه در نقل ديگرى به جاى «من اهل بيتى» در همان روايت نيز «من اهلى» آمده.

  • اشكال دومى كه به گفتار وى وارد است اين است كه همانطورى كه روشن شد روايت مذكور نقل به معنا شده، با اين وصف بخاطر بعض الفاظى كه در آن است صلاحيت ندارد بيشتر و معظم روايات صحيحى را كه شيعه و سنى در باره عبارت وحى اتفاق دارند، بوسيله آن تفسير كرد.

  • علاوه، اگر صحيح باشد كه عبارت «او رجل منك» و يا «او رجل منى» را كه گفتيم در معظم روايات آمده با عبارت «رجل من اهل بيتى» كه در يك روايت آنهم به يك نقل آمده تفسير كرد چرا صحيح نباشد اين دو دسته روايات به روايات ابى سعيد خدرى سابق كه داشت: «يا على انه لا يؤدى عنى الا انا او انت» تفسير نمود؟.

  • و چرا نگوئيم كه همه آن تعبيرات يعنى: «الا رجل منى» و «الا رجل منك» و «الا

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 164.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

236
  • رجل من اهلى» و «الا رجل من اهل بيتى» همه كنايه از شخص على (علیه السلام) است، يكى مى‌گويد: على از نفس رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است. ديگرى مى‌گويد: اهل او است. سومى مى‌گويد: اهل بيت او است. لا جرم كسى كه معظم روايات را با يك روايت آنهم بنا به يك نقلش تفسير مى‌كند، و چنين تفسيرى را جايز مى‌داند غافل است از اينكه از گرماى آفتاب به نور آتش گريخته و خلاصه دچار اشكال بزرگترى مى‌شود. 

  • اشكال سومى كه به گفتار صاحب المنار متوجه است اين است كه وى گمان كرده استفاده اين معنا كه «على (علیه السلام) به منزله نفس رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است» مستند به صرف اين است كه فرمود: «رجل منى» آن گاه پيش خود گفته: صرف اينكه كسى بگويد: «فلانى از من است» دلالت ندارد بر اينكه فلانى در همه شؤون به منزله نفس او است، و بيش از اين را نمى‌رساند كه يك نوع اتصال و اتباع ميان من و او هست، هم چنان كه در گفتار ابراهيم آمده كه گفت‌ ﴿فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي﴾1 مگر اينكه قرينه ديگرى در كار باشد و بيش از اين را برساند، مانند آيه‌ ﴿وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ﴾2.

  • بلكه ما آن را از مجموع جمله «رجل منك» يا «رجل منى» با قرينه «لا يؤدى عنك الا انت» استفاده كرديم، بهمان بيانى كه در سابق گذشت، و در اين استفاده فرقى نيست چه اينكه عبارت روايت «رجل منى» باشد و چه «رجل منك» و چه «رجل من اهلى» و چه «رجل من اهل بيتى» علاوه بر اينكه اگر منظور صرف پيروى بود ابو بكر هم در خطاب پيروى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بود، ديگر معنا نداشت آيات برائت را از او بگيرد و به على (علیه السلام) واگذار كند و بفرمايد: «دستور آمده كه جز خودم، و يا مردى از پيروانم آن را ابلاغ نكند».دليل ديگر اينكه در روايتى كه نقل خواهد شد و حاكم آن را از مصعب بن عبد الرحمن نقل كرده است، آمده كه بعد از آنكه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله و سلم) به اهل طائف فرمود: «قسم به كسى كه جانم به دست او است نماز را به پا مى‌داريد و زكات را مى‌پردازيد يا اينكه مردى را از خودم (يا چون جان خودم) به سوى شما گسيل مى‌دارم» مردم به ابو بكر يا عمر نظر انداختند (به گمان اينكه مراد پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم) يكى از آن دو است) پس پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم) دست على را گرفت و فرمود: «اين».تا ترديدى را كه پيش آمده بود رفع نمايد.

    1. هر كه مرا پيروى كند او از من است. - ابراهيم، آيه 36.
    2. هر كه از شما ايشان را دوست بدارد او خود از آنها است. - مائده، آيه 51.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

237
  • اشكال چهارم اينكه، وى در بحث خود از روايات داله بر اينكه اهل بيت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) على و فاطمه و حسنين بوده و نه غير، اسمى نبرده، و به روى خود نياورده كه اصلا چنين اخبارى هم در مساله وجود دارد، و حال آنكه اين روايات همه صحيحه و علاوه بالغ به حد تواتر است، و ما بعضى از آن‌ها را در تفسير آيه مباهله ايراد كرديم، و قسمت عمده آن‌ها را بزودى در بحث از آيه تطهير ايراد خواهيم نمود - ان شاء الله -.

  • و از آنجايى كه آن روز در ميان اهل بيت غير از على (علیه السلام) مردى نبوده قهرا برگشت معناى كلمه «مردى» به همان حضرت خواهد بود، و در نتيجه برگشت اين اشكال به همان اشكال قبلى خواهد شد كه گفتيم همه آن تعبيرات به فرضى كه صحيح باشد كنايه از على (علیه السلام) است.

  • و اما اينكه احتمال داد كه مقصود از اهل بيت عموم اقرباى آن حضرت از بنى هاشم يا بنى هاشم و زنان آن حضرت باشند، و در نتيجه كلمه وحى يك كلام عادى باشد و نخواهد مزيتى را براى شخص معينى اثبات كند، و قهرا برگشت معنا به اين باشد كه «هيچ رسالتى را از من نمى‌رساند مگر يكى از بنى هاشم» اين براى اين است كه آقايان اهل سنت غالبا بحث‌هاى لفظى را با ابحاث معنوى و همچنين مطالب دينى را با نظريات اجتماعى خلط مى‌كنند، و در تشخيص مفهوم اين قبيل الفاظ به نظريات عرف لغويين مراجعه مى‌كنند، بدون اينكه نسبت به نظر شرع توجهى بنمايند. مثلا در معناى كلمه «ابن» و كلمه «بنت» نخست بحثشان چنين است كه براى تشخيص اينكه آيا پسر دختر هم پسر آدمى حساب مى‌شود يا نه بايد به لغت مراجعه كرد. بايد ديد آيا كلمه «پسر» بحسب وضع لغوى بر پسر دختر هم صادق است يا نه.

  • و از همه اين‌ها عجيب‌تر آن قسمت از گفتار صاحب المنار است كه گفت: اين نص صريح باطل مى‌سازد تاويل كلمه «منى» را چون بطورى كه از سياق گفتارش برمى‌آيد مقصودش از نص صريح همان كلمه «من اهل بيتى» است كه خواسته است بگويد اين كلمه صراحت دارد در اينكه منظور از «رجل منى» يك مرد از بنى هاشم است.

  • و ما نفهميديم كلمه «اهل بيت» چه نصوصيت و صراحتى در بنى هاشم دارد، آنهم با آن همه رواياتى كه در معناى كلمه مذكور وارد شده و همه مى‌گويند اهل بيت عبارتند از على و فاطمه و حسين. علاوه، بر فرض كه كلمه «اهل بيت» به معناى بنى هاشم باشد آن وقت صاحب المنار چه مى‌گويد در آن رواياتى كه داشت: «منى - مردى از من» آيا كلمه از من را هم به بنى هاشم معنا مى‌كند!!.

  • و در تفسير عياشى از زراره و حمران و محمد بن مسلم از حضرت ابى جعفر و ابى

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

238
  • عبد الله (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير آيه‌ ﴿فَسِيحُوا فِي اَلْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ﴾ فرموده‌اند: بيست روز از ذى الحجه و تمامى محرم و صفر و ربيع الاول و ده روز از ربيع الثانى است‌1.

  • مؤلف: رواياتى كه بر طبق مضمون اين روايت از طرق شيعه از ائمه اهل بيت (علیهم السلام) در تفسير چهار ماه مورد بحث وارد شده بسيار زياد است، و كلينى و صدوق و عياشى و قمى و ديگران (عليهم الرحمة) در كتب خود آن‌ها را نقل كرده‌اند. همين مضمون از طرق اهل سنت نيز روايت شده است، البته در اين ميان روايات ديگرى از طرق آنان هست كه مضمونش غير اين مضمون است، حتى در پاره‌اى از آن‌ها چنين آمده: «ابو بكر در سال نهم هجرى در ماه ذى القعده با مردم به حج رفت» و چون اين روايت تاييد نشده لذا از استناد به آن چشم‌پوشى كرديم.

  • و در تفسير عياشى از حكيم بن جبير از على بن الحسين (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير آيه‌ ﴿وَ أَذَانٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾ فرموده است: مقصود از «اعلام» كننده، امير المؤمنين (علیه السلام) است‌2.

  • رواياتى در باره اينكه اعلام كننده آيات برائت على (علیه السلام) بوده است‌

  • مؤلف: و اين معنا از حريز از ابى عبد الله (علیه السلام) نيز و همچنين از جابر از امام صادق و امام باقر (علیهما السلام) روايت شده، و قمى آن را از پدرش از فضاله از ابان بن عثمان از حكيم بن جبير از امام على بن الحسين (علیهما السلام) نقل كرده، و سپس گفته است كه: در حديث ديگرى امام امير المؤمنين (علیه السلام) فرمود: من بودم اعلام كننده در ميان مردم. اين روايت را صدوق هم به سند خود از حكيم از آن جناب نقل كرده.

  • صاحب الدر المنثور هم آن را از ابن ابى حاتم از حكيم بن حميد از على بن الحسين (علیهما السلام) نقل كرده، و صاحب تفسير برهان در كتاب خود گفته است كه: سدى و ابو مالك و ابن عباس و زين العابدين همگى گفته‌اند اعلام كننده على بن ابى طالب بود، و به وسيله او پيام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اداء شد3.

  • و در تفسير برهان از صدوق و او به سند خود از فضيل بن عياض از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: من از آن حضرت از حج اكبر پرسش كردم. فرمودند: تو در

    1.  تفسير عياشى، ج 2، ص 75.
    2.  تفسير عياشى، ج 2، ص 76.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 211.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

239
  • اين باره چيزى شنيده‌اى؟ عرض كردم آرى حديثى دارم، و آن اين است كه ابن عباس گفته است: حج اكبر عبارتست از روز عرفه، به اين معنا كه هر كس روز عرفه تا طلوع آفتاب روز عيد قربان را درك كند حج را درك كرده، و هر كس ديرتر برسد حج آن سال از او فوت شده، پس شب عرفه، هم براى قبل و هم براى بعد قرار داده شده. دليل بر اين قول هم اين است كه كسى كه شب قربان تا طلوع فجر را درك كند حج را درك كرده و از او مجزى است، هر چند وقوف در روز عرفه را نداشته.

  • در روايات شيعه روز حج اكبر، روز عيد قربان دانسته شده است‌

  • امام صادق (علیه السلام) فرمود: امير المؤمنين فرموده حج اكبر روز قربان است، و احتجاج كرده به آيه قرآن كه مى‌فرمايد: ﴿فَسِيحُوا فِي اَلْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ﴾ و اين چهار ماه عبارت است از بيست روز از ذى الحجه و تمامى محرم و صفر و ربيع الاول و ده روز از ربيع الآخر، و اگر روز حج اكبر روز عرفه (نهم ذى الحجه) باشد آن گاه تا روز دهم ربيع الآخر چهار ماه و يك روز مى‌شود و حال آنكه قرآن فرموده مهلت كفار از روز حج اكبر چهار ماه است، و نيز استدلال كرده‌اند به آن آيه ديگر كه مى‌فرمايد: ﴿وَ أَذَانٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى اَلنَّاسِ يَوْمَ اَلْحَجِّ اَلْأَكْبَرِ﴾ و سپس فرموده كه اعلام كننده در آن روز من بودم.

  • پرسيدم: پس معناى كلمه «حج اكبر» چيست؟ فرمود: از اين جهت بزرگترين حج ناميده شد كه در آن سال هم مسلمانها به زيارت خانه خدا رفتند، و هم مشركين، و بعد از آن سال بود كه ديگر زيارت كردن كفار ممنوع شد1.

  • و نيز در همان كتاب از صدوق از معاوية بن عمار روايت شده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) پرسيدم روز حج اكبر چه روزى است؟ فرمود: روز قربان است، و حج اصغر عمره است2.

  • مؤلف: اين روايت علاوه بر اينكه حج اكبر را به روز قربان تفسير كرده، وجه اين تسميه را هم ذكر كرده (و آن اينكه عمره به تنهايى، حج اصغر، و عمره با حج، حج اكبر است) و همه روايات وارده از ائمه اهل بيت (علیهم السلام) جز چند روايت شاذ متفقند بر اينكه منظور از روز حج اكبر روز عيد قربان يعنى دهم ذى الحجه است كه آن را روز «نحر» هم مى‌نامند، همين معنا را از على (علیه السلام) هم روايت كرده‌اند.

  • كلينى در كافى آن را از على بن ابراهيم از پدرش از ابن ابى عمير از معاوية بن عمار از

    1.  تفسير برهان، ج 2، ص 102 ش 21.
    2.  تفسير برهان، ج 2، ص 103.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

240
  • امام صادق (علیه السلام) و نيز به سند خود از ذريح از آن حضرت روايت كرده، و همچنين صدوق به سند خود از ذريح از آن جناب، و عياشى از عبد الرحمن و ابن اذينة و فضيل بن عياض از آن حضرت روايت كرده‌اند1.

  • و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابى أوفى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه در روز عيد اضحى فرمود: امروز روز حج اكبر است2.

  • و نيز در همان كتاب است كه بخارى (در پاورقى كتابش) و ابو داود، ابن ماجه، ابن - جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه و ابو نعيم در كتاب حليه از ابن عمر روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در سالى كه به حج رفت در روز قربان ميان جمره‌ها ايستاد و فرمود: اين چه روزى است؟ گفتند روز نحر (قربان) است فرمود: اين روز حج اكبر است‌3.

  • مؤلف: اين مضمون به طرق مختلفه‌اى از على (علیه السلام) و ابن عباس و مغيرة بن شعبه و ابى جحيفه و عبد الله بن ابى اوفى نيز روايت شده، و به طرق مختلفه ديگرى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل شده است كه فرمود: حج اكبر روز عرفه است، و همچنين از على و ابن - عباس و ابن زبير نيز نقل شده، و از سعيد بن مسيب روايت شده كه حج اكبر روز بعد از روز قربان است و نيز روايت شده كه همه ايام حج است، و در روايت ديگرى آمده كه حج اكبر آن سالى است كه ابو بكر در آن سال به حج رفت و اين وجه بى انطباق با روايتى كه قبلا از امام صادق (علیه السلام) نقل كرديم نيست، همان روايتى كه داشت حج اكبر را از اين رو حج اكبر ناميدند كه در آن سال هم مسلمانان به حج آمده بودند و هم مشركين.

  • و در تفسير عياشى از زراره از ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير آيه شريفه‌ ﴿فَإِذَا اِنْسَلَخَ اَلْأَشْهُرُ اَلْحُرُمُ فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ﴾ فرمود: «اشهر حرم» از روز قربان شروع مى‌شود تا دهم ربيع الآخر.4

  • و در الدر المنثور است كه حاكم - وى سند را صحيح دانسته - از مصعب بن عبد الرحمن از پدرش نقل كرده كه در تفسير آيه‌ ﴿فَإِنْ تَابُوا وَ أَقَامُوا اَلصَّلاَةَ وَ آتَوُا اَلزَّكَاةَ﴾ گفته است: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مكه را كه فتح كرد متوجه شهر طائف شد، و مردم آن شهر را

    1.  كافى، ج 4، ص 290.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 211.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 211.
    4.  تفسير عياشى، ج 2، ص 77.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

241
  • هشت روز و يا هفت روز متوالى محاصره كرد آن گاه چند نوبت به تناوب به محاصره آن‌ها پرداخت.

  • و سپس فرمود: هان اى مردم من جلوتر از شما از دنيا مى‌روم، و من شما را در حق عترتم به نيكى سفارش مى‌كنم، ديدارتان حوض خواهد بود و به آن خدايى كه جانم به دست اوست يا اين است كه نماز را بپا مى‌داريد و زكات را مى‌دهيد، و يا اين است كه مردى از خاندانم و يا مثل خودم را وادار مى‌كنم تا گردنهاى رزمندگانتان را بزند، و ذراريتان را اسير كند. مردم خيال كردند مقصودش ابو بكر و عمر است، لكن ديدند دست على (رضى الله عنه) را گرفت و فرمود: «اين»

  • مؤلف: منظور آن حضرت اين بود كه اگر كافر شويد چنين مى‌شود1.

  • و در تفسير عياشى در حديث جابر از امام ابى جعفر (علیه السلام) آمده كه در تفسير ﴿فَإِنْ تَابُوا﴾ فرمود: يعنى اگر ايمان آوردند برادران دينى شما هستند2.

  • و در تفسير قمى در ذيل آيه‌ ﴿وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ اِسْتَجَارَكَ فَأَجِرْهُ...﴾ مى‌گويد امام (علیه السلام) فرموده: معنايش اين است كه نخست قرآن را برايش بخوان و به معارف دين آشنايش كن و ديگر متعرضش مشو تا به مامن خود برگردد3.

  • و در تفسير برهان از ابن شهرآشوب از تفسير قشيرى روايت شده كه: مردى به على بن ابى طالب (علیه السلام) عرض كرد: حال اگر يكى از ما بخواهد بعد از چهار ماه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را ملاقات كند و با او كارى داشته باشد آيا عهدى برايش نيست و (در امان نيست)؟ على (علیه السلام) فرمود: چرا، براى اينكه خداوند فرموده: «اگر يكى از مشركين از تو پناه بخواهد پناهش بده...»4.

  • و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه و ابن ابى حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه در ذيل آيه‌ ﴿وَ إِنْ نَكَثُوا أَيْمَانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ...﴾، از حذيفه نقل كرده‌اند كه از وى در باره آيه فوق پرسش كردند، او گفت: «هنوز با اهل اين آيه قتال نشده است»5.

  • و در همان كتاب است كه ابن ابى شيبه و بخارى و ابن مردويه از زيد بن وهب روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه‌ ﴿فَقَاتِلُوا أَئِمَّةَ اَلْكُفْرِ﴾ گفته است: ما در محضر حذيفه (رض) بوديم كه

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 213.
    2.  تفسير عياشى، ج 2، ص 77.
    3.  تفسير قمى، ج 1، ص 283.
    4.  تفسير برهان، ج 2، ص 106.
    5.  الدر المنثور، ج 3، ص 214.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

242
  • گفت: از مشمولين اين آيه باقى نمانده مگر سه نفر. و از منافقين هم باقى نمانده مگر چهار نفر.

  • مردى اعرابى پرسيد شما اصحاب محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) خبرهايى به ما مى‌دهيد كه سر و ته آن را نمى‌دانيم، اگر از مشمولين اين آيه نمانده مگر سه نفر و از منافقين نمانده مگر چهار نفر پس اينها چه كسانى هستند كه خانه‌هاى ما را مى‌شكافند و علفهاى ما را مى‌دزدند؟ گفت اينها تبه‌كاران هستند (نه آن كسانى كه آيه در حقشان نازل شده) آرى، از آن كسان نمانده‌اند مگر چهار نفر كه يكى از آن‌ها پير مرد سالخورده‌اى است كه اگر آب خنك هم بخورد ديگر سردى آب را تشخيص نمى‌دهد1.

  • چند روايت در ذيل آيه: ﴿فَقَاتِلُوا أَئِمَّةَ اَلْكُفْرِ...﴾ 

  • و در قرب الاسناد حميرى است كه مى‌گويد: عبد الحميد و عبد الصمد بن محمد هر دو از حنان بن سدير برايم نقل كردند كه گفت: من از امام صادق (علیه السلام) شنيدم كه مى‌فرمود: عده‌اى از اهل بصره نزد من آمدند و از من حال طلحه و زبير را پرسيدند، گفتم: از پيشوايان كفر بودند، چون على (علیه السلام) در روز جنگ بصره بعد از آنكه صف آرايى كرد به ياران خود فرمود: بر اين مردم پيشدستى مكنيد، بگذاريد تا من ميان خودم و خدا و ميان ايشان قطع عذر كنم.

  • آن گاه برخاست و در برابر لشكر بصره فرياد زد: اى اهل بصره آيا از من جور و ستمى در قضاوت سراغ داريد؟ گفتند: نه. فرمود: آيا حيف و ميل در بيت المال و در نحوه تقسيم آن سراغ داريد؟ گفتند: نه. فرمود: آيا شيفتگى به دنيا از من ديده‌ايد كه مال دنيا را به خودم و خاندانم اختصاص داده و به شما نداده باشم، از اين جهت است كه از در ستيزه درآمده و بيعت مرا مى‌شكنيد؟ گفتند: نه. فرمود: آيا حدود خدا را در شما جارى نموده و در ديگران اجراء نكرده‌ام؟ گفتند: نه. فرمود: پس چطور شده كه بيعت من شكسته مى‌شود و بيعت ديگران (كه همه آن عيبها را دارند) شكسته نمى‌شود؟ همانا من سر و ته اين كار را بررسى كردم و جز كفر و يا شمشير، چيز ديگرى نيافتم.

  • آن گاه متوجه اصحاب خود شد و فرمود: خداى تعالى در كتابش مى‌فرمايد: ﴿وَ إِنْ نَكَثُوا أَيْمَانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا فِي دِينِكُمْ فَقَاتِلُوا أَئِمَّةَ اَلْكُفْرِ إِنَّهُمْ لاَ أَيْمَانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنْتَهُونَ﴾.

  • آن گاه امير المؤمنين (علیه السلام) فرمود: به خدايى كه دانه را مى‌شكافد، و خلائق را مى‌آفريند، و محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) را به نبوت برگزيد اين قوم مشمولين اين آيه هستند، و از آن روزى كه نازل شده تا كنون غير از اين مردم با هيچ قومى به عنوان مشمولين آن جنگ نشده است2.

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 214.
    2.  قرب الاسناد، ص 46.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

243
  • مؤلف: اين روايت را عياشى نيز از حنان بن سدير از آن حضرت نقل كرده‌1

  • چند روايت در ذيل آيه شريفه: ﴿أَ لاَ تُقَاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَيْمَانَهُمْ...﴾ 

  • و در امالى مفيد به سند خود از ابى عثمان، مؤذن قبيله بنى قصى نقل كرده كه گفت: من از على بن ابى طالب در موقعى كه طلحه و زبير خروج كرده بودند شنيدم كه گفت: خداوند مرا معذور بدارد از كار طلحه و زبير، اينها از در طوع و رغبت خود و بدون اينكه كسى وادارشان كند، با من بيعت كردند، آن گاه بيعتم را شكستند، بدون اينكه بدعتى كرده باشم، سپس اين آيه را تلاوت كردند: ﴿وَ إِنْ نَكَثُوا أَيْمَانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا فِي دِينِكُمْ فَقَاتِلُوا أَئِمَّةَ اَلْكُفْرِ إِنَّهُمْ لاَ أَيْمَانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنْتَهُونَ﴾2.

  • مؤلف: اين روايت را عياشى‌3 در تفسير خود، هم از ابى عثمان مؤذن و هم از ابى - الطفيل و هم از حسن بصرى روايت كرده. و شيخ در امالى خود آن را از ابى عثمان مؤذن نقل كرده و در نقل او دارد كه بكير گفت: من از امام ابى جعفر (علیه السلام) از اين حديث سؤال كردم فرمود: شيخ (مؤذن) درست گفته، على (علیه السلام) همين طور فرموده، و جريان اين چنين بوده4.

  • و در الدر المنثور است كه ابن اسحاق و بيهقى در كتاب دلائل از مروان بن حكم و مسور بن مخرمه نقل كرده‌اند كه گفتند: در صلح نامه‌اى كه ميان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و قريش در روز حديبيه منعقد شد داشت: هر كس بخواهد در عقد و عهد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) درآيد مى‌تواند، و هر كس هم بخواهد در عقد و پيمان قريش درآيد نيز مجاز است. وقتى خزاعه اين معنا را شنيدند هجوم آوردند كه ما به عهد محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) و پيمان او درمى‌آئيم، و بنو بكر بجست و خيز درآمدند كه ما به عهد قريش و پيمان آنان در مى‌آئيم، و بر اين صلح نزديك به هفده و يا هجده ماه ماندند.

  • تا آنكه بنى بكر كه در عقد و پيمان قريش درآمده بودند شبى در يكى از آبهاى خزاعه بنام «وتير» كه در نزديكى‌هاى مكه قرار داشت به مردم خزاعه حمله بردند، و قريش كه خيال مى‌كردند در اين شب تاريك رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خبردار نمى‌شود، چون كسى نيست از كار آنان سر درآورد قبيله بنى بكر را كمك نظامى از قبيل مركب و اسلحه داده، و

    1.  تفسير عياشى، ج 2، ص 77.
    2.  امالى مفيد، ص 45.
    3.  تفسير عياشى، ج 2، ص 78-79،، ح 24، 25 و 28.
    4.  امالى طوسى‌.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

244
  • بخاطر كينه‌اى كه با آن حضرت داشتند بر مردم وتير تاختند.

  • در همان شب از خزاعه، عمرو بن سالم سوار شد و خود را به مدينه رسانيد و ماجرا را در ضمن اشعار1 زير به اطلاع رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رسانيد:

  • يا رب‌2 انى ناشد محمدا***حلف ابينا و ابيه الا تلدا
  • قد كنتم ولدا و كنا والدا***ثمت أسلمنا فلم ننزع يدا
  • فانصر هداك الله نصرا اعتدا***و ادع عباد الله ياتوا مددا
  • فيهم رسول الله قد تجردا***إن سيم خسفا وجهه تربدا
  • فى فيلق كالبحر يجرى مزبدا***ان قريشا اخلفوك الموعدا
  • و نقضوا ميثاقك المؤكدا***و جعلوا لى فى كداء رصدا
  • و زعموا أن لست أدعوا احدا***و هم اذل و اقل عددا
  • هم بيتونا بالوتير هجدا***و قتلونا ركعا و سجدا3
  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: اى عمرو بن سالم يارى شدى، پس چيزى نگذشت كه ابر سياهى در آسمان حركت كرد، حضرت فرمود: اين ابر گواهى مى‌دهد به يارى بنى كعب (و بنا به نسخه سيرة النبى اين ابر استهلال مى‌كند يعنى مى‌بارد يا صدا مى‌كند) آن گاه مردم را فرمان جهاد داد و به آنان نفرمود كجا لشكر مى‌كشد تا خبر به گوش دشمن نرسد و از خدا خواست تا قريش را از خبر وى بى اطلاع بگذارد تا او بتواند به ناگهانى به سرزمين

    1. به علت اغلاط زياد در الدر المنثور، اين اشعار از سيره ابن هشام نقل مى‌شود.
    2. در الدر المنثور «اللهم» است.
    3. پروردگارا! من محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) را سوگند مى‌دهم به آن سوگندى كه پدران ما و پدر بزرگوار او به آن سوگند قسم مى‌خوردند.
      (شاعر، رسول خدا و يارانش را خطاب نموده و مى‌گويد:) آن روزى كه شما فرزند بوديد ما پدر بوديم آن گاه مسلمان شديم و دست از بيعت خود برنداشتيم پس يارى كن يارى مهياتر و آماده‌ترى (خدا هدايتت كند) و بندگان خدا را بخوان تا به مدد آيند در حالى كه پيغمبر خدا در ميان آنان تنها باشد كه اگر بخواهند ايشان را خوار كنند چهره‌اش متغير شده و گرفته مى‌شود در يك لشكر گرانى كه مانند دريايى كه كف مى‌كند، جريان داشته و سير مى‌كند، قريش با تو خلف وعده كردند و معاهده مؤكد ترا شكستند و براى من در كداء كمين كردند و گمان بردند كه من كسى را نخواهم خواند (بيارى نخواهم طلبيد) در حالى كه آنان خوارترند و در شماره كمترند، آنان در وتير بر ما در حالى كه خوابيده بوديم شبيخون زدند و ما را در حالى كه در ركوع و سجده بوديم كشتند.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

245
  • ايشان وارد شود1.

  • مؤلف: سيوطى اين روايت را در الدر المنثور بعد از روايت ديگرى كه به طرقى از مجاهد و عكرمه آمده است نقل كرده است و مضمون آن روايت نيز همين است كه سبب نزول آيه ﴿أَ لاَ تُقَاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَيْمَانَهُمْ﴾ تا آنجا كه مى‌فرمايد ﴿وَ يَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ﴾ داستان عهدشكنى قريش بود كه پيمان حديبيه را شكسته و به بنى بكر عليه خزاعه هم سوگندان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كمك نظامى كردند2.

  • و اگر مطلب از اين قرار باشد قهرا سيوطى و امثال او بايد ملتزم شوند به اينكه آيه‌ ﴿أَ لاَ تُقَاتِلُونَ قَوْماً﴾ تا تمامى سه آيه بلكه چهار آيه بعدش كه از نظر سياق مشتركند قبل از فتح مكه نازل شده و در نتيجه قبل از آيات برائت نازل شده‌اند.

  • و حال آنكه چنين نيست، و داستانى را كه ابن اسحاق و بيهقى نقل كرده‌اند هر چند بخاطر مسور بن مخرمه معتبر است و ليكن روايت مسور صريحا نمى‌گويد كه آيات مورد بحث در باره اين داستان نازل شده، و روايتى هم كه مجاهد و عكرمه نقل كرده‌اند اعتمادى بر آن نيست براى اينكه موقوف است و منقطع و سياق آيات هم طورى نيست كه با نازل شدن با آيات قبلش و متصل بودن با آن‌ها نسازد، و اين خيلى روشن است.

  • و جملات: ﴿نَكَثُوا أَيْمَانَهُمْ وَ هَمُّوا بِإِخْرَاجِ اَلرَّسُولِ وَ هُمْ بَدَؤُكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ﴾ هر چند به صفاتى اشاره دارد كه مختص به قريش است، ليكن ممكن هم هست اشاره به هم سوگندان قريش و هم‌جواران ايشان كه بعد از فتح مكه هم مسلمان نشدند بوده باشد، و چون متصل و متحد با قريش بودند به اوصافى كه قريش بالاصالة متصف بودند موصوف شوند.

  • البته بايد دانست كه در اين ميان روايات متفرقه‌اى از ائمه اهل بيت (علیهم السلام) رسيده كه آيات مورد بحث را با ظهور مهدى (علیه السلام) تطبيق مى‌دهد، و اين از باب «جرى»، يعنى تطبيق كلى بر مصداق است.

  • گفتارى در معناى عهد و اقسام و احكام آن‌

  • در جلد ششم اين كتاب گفتارى پيرامون معناى عقد و عهد گذرانديم، و اينك در اينجا بيانى ديگر در معناى آنچه گذشت و اقسام احكامى كه مترتب بر آن مى‌شود در چند فصل

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 215.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 215.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

246
  • ايراد مى‌نمائيم:

  • بررسى و ريشه‌يابى انعقاد عقود و معاهدات (به معناى اعم) بين اشخاص‌

  • 1- از بحث‌هايى كه تا اينجا در اين كتاب ايراد شد اين معنا براى خواننده روشن گرديد كه انسان در مسير زندگيش همواره كارهاى خود را و آن موادى را كه كارهايش مربوط به آن است به صورت امور وجودى و موجودات خارجى تصوير نموده و احكام و آثار امور خارجى را بر آن مترتب نموده و قوانين جارى در كون را آن طور كه با غرضهايش مناسب باشد در آن‌ها اجرا مى‌كند، هم چنان كه مثلا صوتهاى گوناگونى از قبيل «ز»، «ى» و «د» را گرفته و آن‌ها را به شكل مخصوص تركيب نموده بصورت لفظ «زيد» درمى‌آورد، آن گاه فرض مى‌كند كه اين كلمه فلان انسان معين خارجى است، آن گاه همان انسان را به اين نام مى‌نامد و در نتيجه هر وقت بخواهد آن انسان را در ذهن مخاطب و طرف صحبتش وارد سازد همين كلمه را مى‌گويد و بلا فاصله آن انسان معين در ذهن مخاطبش مجسم مى‌شود و غرض گوينده به دست مى‌آيد. و اگر بخواهد يك عملى را كه جز با عده چند نفرى انجام نمى‌شود اداره كند چند نفر را انتخاب مى‌كند، و همه آن‌ها را يك انسان واحد فرض نموده و يكى از آن‌ها را نسبت به بقيه به منزله سرى فرض مى‌كند كه نسبت به ساير اعضاء يك بدن رياست دارد و آن يك نفر را رئيس و افراد ديگر را اعضاء مى‌خواند، آن گاه احكام يك سر خارجى را بر آن يك نفر و احكام اعضاى خارجى يك بدن را بر افراد عضو و زير دست بار مى‌كند و همچنين.

  • و اگر تمامى افكار يك انسان اجتماعى را بطور صحيح تجزيه و تحليل كنيد خواهيد ديد كه برگشت همه آن‌ها به اين تصورها و تصديق‌هاست، حال يا اين تصور و تصديق بدون واسطه از يك انسان اجتماعى صورت مى‌گيرد، و يا آنكه با واسطه يك نفر و يا وسائط افراد بيشترى انجام مى‌شود، و هيچ فرقى ميان افكار شخصى و افكار اجتماعى او نيست.

  • و اگر مى‌بينيم انسان در باره عقد قراردادها و پيمانها و متعلقات آن از سوگند و بيعت و امثال آن اهتمام مى‌ورزد نخستين عامل و داعيش تحفظ بر زندگى و رسيدن به مزاياى آن و در نتيجه بهره‌مندى از سعادت خويش است، چون آدمى وقتى از زندگيش تمتع مى‌گيرد كه زندگيش بر مجراى حقيقيش جريان يابد.

  • آرى، او به هر مقصدى از مقاصد خود كه دست يابد و بر آن مسلط شود شروع مى‌كند به تمتع از آن، اما تمتعى كه مناسب با آن بوده و خود را مجهز به ادوات و وسايل تمتع از آن ببيند، و بدين منظور اگر به موانعى برخورد با تمام قوا در رفع آن‌ها مى‌كوشد، و خود را كه موفق به اين استفاده مى‌داند بخاطر سلطه و قدرتى است كه به او اعطا شده است.

  • يكى از وسايل و ادواتى كه در اختيار بشر است سرمايه فكر او است كه با آن امر ـ

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

247
  • زندگى خود را تدبير نموده و كار معاش خود را اصلاح مى‌كند كار امروزش را انجام داده و زمينه كار فردايش را فراهم مى‌سازد. و كارهايش كه يا بطور مستقيم تصرف در ماده و يا برگشتش به آن است در عين اينكه همه بستگى دارد به مقدار تسلطش بر عمل و احاطه‌اش به متعلقات آن از نظر دوام تسلط و قدرت يكسان نيستند، بعضى از كارهايش بستگى دارد به سلطنتى كه به مقدار زمان عمل دوام داشته باشد، مانند گرسنه‌اى كه به غذايى رسيده و آن را بخورد، كه خوردن آن جز به مقدار سلطنتى كه تا پايان عمل ادامه داشته باشد، احتياج ندارد، چون خوردن چنين كسى احتياج به تمهيد مقدمه ندارد.

  • و بعضى ديگر كه قسمت عمده اعمال انسانى است، بستگى دارد به داشتن قدرت و سلطنتى كه هم در موقع انجام آن و هم قبل از آن، و در بعضى حتى بعد از آن امتداد داشته باشد و آن اعمال اجتماعى اوست كه محتاج به تمهيد مقدمات و زمينه‌سازى قبلى است، پس نمى‌توان گفت تمامى كارهاى انسان تصادفى و اتفاقى است بلكه قسمت عمده آن وضعش طورى است كه قبل از رسيدن موقعش بايد زمينه‌اش را فراهم كرد.

  • يكى از مقدمات عمل، فراهم آوردن تمامى اسباب و منظم نمودن وسايل آن است، و يكى ديگر بر طرف كردن موانعى است كه ممكن است در حين عمل از انجام آن جلوگيرى كند، و خلاصه انسان موفق به اعمال حياتيش نمى‌شود مگر بعد از آنكه از فوت شدن وسايل و مزاحمت موانع در امان باشد.

  • تنبه و توجه به اين حقيقت است كه آدمى را وادار مى‌كند به اينكه خود را از ناحيه رقباى خود خاطر جمع نموده و اطمينان پيدا كند علاوه بر اينكه از اعمال حياتيش مانع نمى‌شود بلكه او را در آنچه محتاج به مساعدت و كمك است يارى مى‌كنند.

  • مثلا انسانى محتاج به لباس است و ناگزير است از يك ماده بسيط و ساده‌اى مانند پنبه و يا پشم براى خود لباس تهيه كند، ليكن اين عمل حياتى وقتى انجام مى‌شود كه ريسندگان و بافندگان و دوزندگان و كارگران كارخانه‌هايى كه ماشين ريسندگى و بافندگى و خياطى مى‌سازند همه به او مساعدت كنند، و او وقتى مى‌تواند به مقصود خود نايل شود كه از ناحيه ايشان اطمينان و ايمنى داشته باشد، و بداند كه او را تنها نمى‌گذارند. و همچنين كسى كه مى‌خواهد در سرزمينى و يا در خانه‌اى سكونت گزيند وقتى مى‌تواند به مقصود برسد كه مطمئن باشد ديگران ممانعتش نمى‌كنند، و علاوه، مى‌تواند در آن زمين و يا خانه به نحوى كه صلاحش باشد تصرف كند.

  • درك اين حقيقت است كه انسان را نيازمند و وادار مى‌كند به اينكه با رقيب‌هاى خود

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

248
  • عهد و پيمان ببندد و بدين وسيله عمل خود را با عمل ديگران پيوسته و مرتبط سازد، همانطورى كه با عقد (گره) چند قطعه طناب را به هم متصل مى‌سازد، و همچنين او را وادار مى‌كند به اينكه متقابلا ديگران را با عمل خود مساعدت نموده و عقد و عهد آنان را امضاء كند، و متعهد شود كه مانع كار آنان نگردد.

  • اين است برگشت تمامى عقدها و قراردادهايى كه در ميان مردم منعقد مى‌شود، مانند عقد نكاح و عقد خريد و فروش و عقد اجاره و امثال آن كه هم عقد است و هم مصداق عهد به معناى عام، چون معناى عام عهد اين است كه انسان به ديگران قول بدهد و يا سند بسپارد كه ايشان را در فلان عمل مساعدت نموده و يا تا فلان مدت و يا بدون ذكر مدت متعهد شود كه مانع كار ايشان نشود.

  • و همين معناى عام عهد مورد بحث ما است، نه عهد به معناى خاص و به اسم مخصوص مانند عقد بيع و يا نكاح و يا غير آن از معاملات، چون اينگونه عهدها فعلا مورد غرض ما نيست، زيرا هر كدام در مجتمعات بشرى احكام و آثار و خواص مخصوصى دارند، بلكه گفتار ما در عهد به معناى قراردادهايى است كه انسان با غير خود مى‌بندد مبنى بر اينكه او را كمك نموده و علاوه مانع و مزاحم كارهاى اجتماعى او نشود و در مقابل فلان عوض را بگيرد، مانند كسى كه معاهده مى‌بندد كه در هر سال فلان مقدار مال به فلان شخص بدهد و او را در رسيدن به هدفش كمك كند، و در مقابل، فلان سود را بگيرد، و يا معاهده كند كه او را تا مدتى معين و يا بدون ذكر مدت در رسيدن به هدفش مزاحمت نكند، كه اين يك نوع عقديست كه جز با نقض يك طرف و يا طرفين منحل نمى‌شود.

  • و چه بسا علاوه بر استحكام عهد پاى سوگند هم به ميان آيد، يعنى شخص معاهد عهدى را كه مى‌سپارد به يكى از مقدسات كه معتقد به احترام آنست مربوط كند، و گويا احترام و عزت آن امر مقدس و عظيم را رهن و گروگان عهد خود كرده، و اين معنا را مجسم مى‌سازد كه اگر عهدش را بشكند حرمت آن محترم را هتك كرده است، مثل اينكه بگويد: «به خدا سوگند به تو خيانت نمى‌كنم» و يا بگويد: «بجان خودم ياريت مى‌كنم» و يا «سوگند مى‌خورم كه ياريت مى‌كنم»، و با اين سوگندها به طرف بفهماند كه اگر به وعده‌اش عمل نكند و عهد خود را بشكند حرمت پروردگار و يا عزت جان عزيزش و يا سوگندش را ابطال كرده و خود را ناجوانمرد و بى مروت كرده است.

  • و چه بسا براى چهارميخه كردن عهدش آن را با بيعت و دست دادن ابرام مى‌كند، يعنى دست خود را در دست طرف گذاشته و مى‌فهماند كه من دست خودم را به تو سپردم و

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

249
  • ديگر دستى ندارم تا با آن بر خلاف عهدم رفتارى كنم.

  • نياز اجتماعات به پيمانها و معاهدات، و اعتبار معاهدات در اسلام و لزوم احترام به آنها

  • 2- اين عهد و پيمانها همانطورى كه مورد احتياج افراد انسان قرار مى‌گيرد همچنين اجتماعات بشرى بدان محتاج مى‌شوند، چون اجتماع جز جمع شدن همين افراد چيز ديگرى نيست، حيات اجتماع عبارتست از مجموع حيات افراد، كارهاى اجتماع عبارتست از مجموع كارهاى افراد و همچنين خير و شر و نفع و ضرر و سلامتى و مرض و ترقى و رشد و استقامت و انحراف و نيز سعادت و شقاوت و بقاء و زوال اجتماع عبارتست از مجموع آنچه از اينها كه در افراد است.

  • پس مجتمع در حقيقت يك انسان بزرگى است كه همه حوائج و هدفهاى يك انسان كوچك را دارد، و نسبت يك اجتماع به اجتماعى ديگر عينا نسبت يك انسان است به انسانى ديگر، اجتماع نيز همانند افراد، در سوار شدن بر اسب مرادش احتياج به امنيت و سلامتى دارد بلكه مى‌توان گفت احتياج اجتماع به امنيت بيشتر است از احتياج يك فرد به آن، چون هر قدر عامل و غرض او بزرگتر شد عمل نيز بزرگتر مى‌شود. آرى، اجتماع هم از ناحيه اجزاء و افرادش به امنيت احتياج دارد و محتاج است به اينكه افرادش متلاشى و پراكنده نشوند، و هم از ناحيه دشمنان و رقبايش.

  • و بطورى كه تاريخ امم و اقوام گذشته نشان مى‌دهد و خود ما از وضع ملت‌هاى عهد خودمان مشاهده مى‌كنيم رسم و سنت همه اجتماعات بشرى بر اين بوده كه يك اجتماع در پاره‌اى از شؤون حياتى و زندگى سياسى و اقتصاديش و يا پاره‌اى از شؤون فرهنگيش با اجتماع ديگرى پيمان مى‌بندد، معلوم مى‌شود هيچ اجتماعى راه زندگى اجتماعى و يا پيشرفت بسوى مقاصد خود را جز به وسيله كمك گرفتن از امثال خود و ايمنى از معارضه اجتماعات ديگر هموار نمى‌بيند.

  • 3- اسلام هم بخاطر اينكه متعرض اصلاح زندگى اجتماعى و عمومى بشر شده همانطورى كه به اصلاح زندگى افراد اهتمام نموده است قوانين كليى در باره شؤون حيات اجتماعى بشر دارد، از قبيل قانون جهاد و دفاع و مقاتله با متجاوزين و پيمان‌شكنان و همچنين قوانينى در باره صلح و عهد و ميثاق و غير آن دارد.

  • و همين عهد و پيمانى كه ما در اين چند فصل در باره آن بحث مى‌كنيم در شريعت اسلام معتبر شده و اسلام به تمام معنا و بطورى كه ما فوق آن تصور نشود به آن اعتبار داده است، و شكستن آن را از بزرگترين گناهان شمرده است، مگر آنكه طرف مقابل اقدام به نقض آن كرده باشد كه در اين صورت مقابله به مثل را جايز دانسته.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

250
  • نقض ابتدايى عهد جايز نيست ولى مقابله به مثل تجويز شده است‌

  • قرآن كريم در آيات بسيارى امر به وفاى به عهد و عقد كرده و شكستن عهد و ميثاق را شديدا مذمت نموده، و از آن جمله فرموده است: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ اَلَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اَللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثَاقِهِ﴾ تا آنجا كه مى‌فرمايد ﴿أُولَئِكَ لَهُمُ اَللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ اَلدَّارِ﴾2 و نيز فرموده: ﴿وَ أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ اَلْعَهْدَ كَانَ مَسْؤُلاً﴾3و همچنين آياتى ديگر.

  • و شكستن عهد را همانطورى كه گفتيم جايز ندانسته مگر در جايى كه حق و عدالت آن را تجويز كند، و آن در جايى است كه طرف مقابل معاهد از روى ظلم و گردن‌كشى اقدام به نقض آن نموده و يا مسلمين از نقض ايشان ايمن نباشند، و كارهايى كرده باشند كه از درجه اعتبار ساقط شده باشند، كه البته در چنين صورتى اگر مسلمان و يا مسلمانان عهدشكنى كنند كسى به ايشان اعتراض و يا ملامت نمى‌كند، و در اين باره فرموده است: ﴿وَ إِمَّا تَخَافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيَانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلىَ سَوَاءٍ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُحِبُّ اَلْخَائِنِينَ﴾4 و نقض عهد را در صورتى كه خوف خيانت طرف مقابل در كار باشد تجويز كرده، و راضى به اين معنا نشده مگر به اينكه مسلمين قبلا به طرف خود اعلام بدارند، و آنان را غافلگير نكنند، و مرتكب چنين خيانتى نگردند.

  • و نيز در آيه‌ ﴿بَرَاءَةٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى اَلَّذِينَ عَاهَدْتُمْ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ فَسِيحُوا فِي اَلْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ﴾5 راضى به نقض عهد نگشته مگر بعد از آنكه چهار ماه براى آنان مهلت قرار دهد، تا در كار خود فكر كنند و آخرين رأى خود را با آزادى هر چه تمامتر معلوم بدارند تا، يا ايمان آورند و نجات يابند، و يا كشته شوند و نابود گردند. و اين مهلت دادن آثار حسنه‌اى داشت كه يكى از آن‌ها اين بود كه معاهدين مورد نظر آيه ايمان آوردند و خود را بكشتن ندادند.

  • خداوند اين فايده را به بهترين وجهى تكميل نموده و بعد از اعلام برائت، فرمود: ﴿وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ اِسْتَجَارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّى يَسْمَعَ كَلاَمَ اَللَّهِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ يَعْلَمُونَ﴾6.

  • و آن گاه از مشركين آن دسته‌اى را كه به عهد خود وفا دارند استثناء كرده و فرموده:

    1. اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد به عقدها وفا كنيد. - مائده، آيه 1.
    2. و كسانى كه عهد خدا را بعد از استوار كردنش مى‌شكنند. تا آنجا كه مى‌فرمايد: ايشان برايشان لعنت و برايشان خانه بد است. - رعد، آيه 25.
    3. و به عهد وفا كنيد كه از عهد سؤال خواهد شد. - اسرى، آيه 34.
    4. انفال، آيه 58.
    5. توبه، آيه 2.
    6. توبه، آيه 6.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

251
  • ﴿كَيْفَ يَكُونُ لِلْمُشْرِكِينَ عَهْدٌ عِنْدَ اَللَّهِ وَ عِنْدَ رَسُولِهِ إِلاَّ اَلَّذِينَ عَاهَدْتُمْ عِنْدَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ فَمَا اِسْتَقَامُوا لَكُمْ فَاسْتَقِيمُوا لَهُمْ إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلْمُتَّقِينَ كَيْفَ وَ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ لاَ يَرْقُبُوا فِيكُمْ إِلاًّ وَ لاَ ذِمَّةً يُرْضُونَكُمْ بِأَفْوَاهِهِمْ وَ تَأْبىَ قُلُوبُهُمْ وَ أَكْثَرُهُمْ فَاسِقُونَ﴾1 و در ضمن، استقامت و استوارى در عهد را از تقوى كه دين جز دعوت به آن دعوت ديگرى ندارد شمرده و فرموده: ﴿إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلْمُتَّقِينَ﴾ و اين تعليل زنده‌ايست كه تا روز قيامت باقى خواهد ماند.

  • و در سوره بقره فرموده: ﴿فَمَنِ اِعْتَدىَ عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اِعْتَدىَ عَلَيْكُمْ﴾2 و در سوره مائده فرموده: ﴿وَ لاَ يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ أَنْ تَعْتَدُوا وَ تَعَاوَنُوا عَلَى اَلْبِرِّ وَ اَلتَّقْوىَ وَ لاَ تَعَاوَنُوا عَلَى اَلْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوَانِ﴾3.

  • و اما نقض ابتدايى و بدون اينكه دشمن معاهد قبلا نقض عهد كرده باشد در دين حنيف اسلام جايز نيست، و به عدم جواز آن هم در آيات مورد بحث يعنى جمله‌ ﴿فَمَا اِسْتَقَامُوا لَكُمْ فَاسْتَقِيمُوا لَهُمْ﴾ و هم در آيه‌ ﴿وَ لاَ تَعْتَدُوا إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُحِبُّ اَلْمُعْتَدِينَ﴾4 اشاره فرموده است.

  • عمل رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم بر همين معنا بوده چون مى‌بينيم با بنى قينقاع و بنى قريظه و ساير قبائل يهود معاهده بست و عهد خود را نشكست مگر بعد از آنكه معاهدينش نقض كردند، و در حديبيه با مشركين قريش عهد بست، و به عهدش وفادار بود تا آنان اقدام به نقض نموده و بنى بكر را عليه خزاعه كمك كردند، چون همانطورى كه گفتيم خزاعه در عهد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بودند، و بنى بكر با مشركين قريش پيمان نظامى داشتند.

  • و اينكه گفتيم اسلام وفاى به عهد را واجب كرده و نقض آن را بدون مجوز تحريم نموده است تا حدى است كه هر چند وفاى به عهد باعث فوت منافع مسلمين و يا موجب خسارت آنان شود، و مسلمين با اينكه مى‌توانند با اعمال قدرت و يا بهانه‌جويى و بر خلاف عهدى كه دارند منافع خود را حفظ نموده و در آخر از معاهدين خود عذرخواهى كنند بطورى كه مورد ملامت هم واقع نشوند مع ذلك اسلام اجازه چنين عملى را به آنان نداده است، چون مدار احكام اسلام بر حق و حقيقت است، و حق براى هيچ كس و هيچ قومى ضرر و زيان ببار نمى‌آورد مگر اينكه خود آن شخص و يا آن قوم از حق منحرف شده باشند.

    1. توبه، آيه 7-8.
    2. بقره، آيه 194.
    3. مائده، آيه 2.
    4. بقره، آيه 190.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

252
  • مقايسه بين اسلام و جوامع متمدن غير دينى از لحاظ احترام به پيمانها و تعهدات‌

  • 4- اجتماعات بشرى مخصوصا جوامع مترقى آن - البته جوامع غير دينى - براى اجتماعشان و از سنت‌هاى جاريشان هدف و غرضى جز تمتع از مزاياى زندگى مادى به قدر امكان ندارند، و در نتيجه جز قوانين عملى كه حافظ مقاصد گوناگون زندگيشان است چيز ديگرى كه نسبت به آن تحفظ به خرج دهند ندارند.

  • و خيلى روشن است كه در محيطى اين چنين براى امور معنوى ارزشى نيست مگر به همان مقدارى كه در مقاصد زندگى مادى دخالت و با آن موافقت داشته باشند، فضايل و رذايل معنوى از قبيل راستى و جوانمردى و مروت و گستردن رحمت و رأفت و احسان و امثال آن تا جايى اعتبار و ارزش دارد كه براى جامعه استفاده مادى داشته باشد، و از ابقاء آن‌ها متضرر نشوند، و اما در جايى كه منافى با منافع مردم شد ديگر داعيى بر عمل كردن و بكار بردن آن ندارند، بلكه داعى به مخالفت با آن خواهند داشت.

  • و لذا مى‌بينيم اولياى امور اينگونه اجتماعات، غير از حفظ منافع مادى جامعه خود احساس وظيفه ديگرى در خود نمى‌بينند و در كنفرانسهاى رسمى كه تشكيل مى‌دهند گفتگويى از امور معنوى به ميان نمى‌آورند، و پيمانها و قراردادهايى كه مى‌بندند همه بر وفق مصالح روز است، تا مصلحت روز چه اقتضايى داشته باشد. قدرت و بنيه خود و هم چنين نيروى طرف مقابل را مى‌سنجند، مقتضيات ديگر را در نظر مى‌گيرند، و آن گاه هم سنگ آن قرار مى‌بندند.

  • اگر اين موازنه حالت اعتدال را داشت عهد و قرار هم به اعتبار خود باقى مى‌ماند، ولى اگر كفه ميزان قدرت خود را نسبت به كفه ميزان طرف سنگين‌تر ديدند بهانه‌جويى كرده و تهمت‌ها مى‌تراشند تا سرانجام عهدى را كه سپرده بودند بشكنند، و مقصودشان از بهانه‌جويى و تهمت حفظ ظاهر قوانين بين المللى است كه مى‌ترسند اگر حفظ اين ظاهر را هم نكنند حيات اجتماع آن‌ها و يا بعضى از منافعشان به خطر بيفتد، كه اگر اين ترس نبود بدون كوچكترين عذرى پيمان و قرارداد را زير پا مى‌گذاشتند.

  • و اما دروغ و خيانت و تجاوز به منافعى كه طرف آن را حق خود مى‌داند در اينگونه جوامع زياد وجود دارد، و زشتى آن ايشان را از ارتكابش باز نداشته و بخاطر آن از منافع مادى چشم نمى‌پوشند، چون در نظر آنان اخلاق و معنويات اصالت ندارد، اصل منافع مادى است، و اخلاق و معنويات بخاطر منافع مادى مورد اعتبار و اعتناء قرار مى‌گيرد.

  • و اگر خواننده محترم حوادث اجتماعى را كه در مجتمعات گذشته و آينده رخ داده و مى‌دهد مورد دقت قرار دهد و مخصوصا در حوادث جهانى كه در عصر حاضر به وقوع مى‌پيوندد

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

253
  • دقت به عمل آورد به پيمانهاى بى‌شمارى برمى‌خورد كه به دست يكى از دو جامعه متعاهد نقض شده، و نقض آن بخاطر همان سودجويى و اعمال زور بوده است.

  • و اما در اسلام زندگى مادى بشر زندگى حقيقى و اصلى وى به شمار نرفته، اسلام تمتع از مزاياى زندگى مادى را سعادت واقعى انسان نمى‌داند، بلكه زندگى حقيقى و سعادت واقعى يك جامعه آن زندگيى است كه جامع و واجد سعادت مادى و معنوى و دنيايى و آخرتى انسان باشد.

  • و پديد آوردن چنين اجتماعى مستلزم اين است كه قوانينش بر اساس خلقت و فطرت تنظيم شود نه بر اساس منافعى كه انسان آن را صالح به حال خود بداند، و لذا اسلام دعوت خود را بر اساس پيروى از حق و هدايت قرار داده نه بر پيروى هوى و هوس و تمايلات و عواطف و احساسات اكثريت، و چنين فرموده: ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اَللَّهِ اَلَّتِي فَطَرَ اَلنَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اَللَّهِ ذَلِكَ اَلدِّينُ اَلْقَيِّمُ﴾1 و نيز فرموده: ﴿هُوَ اَلَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدىَ وَ دِينِ اَلْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُشْرِكُونَ﴾2 و نيز فرموده: ﴿بَلْ أَتَيْنَاهُمْ بِالْحَقِّ﴾3 و فرموده: ﴿وَ لَوِ اِتَّبَعَ اَلْحَقُّ أَهْوَاءَهُمْ لَفَسَدَتِ اَلسَّمَاوَاتُ وَ اَلْأَرْضُ وَ مَنْ فِيهِنَّ﴾4.

  • و نيز مستلزم اين است كه در چنين اجتماعى اعتقادات حقه و فضائل اخلاقى و صالح بودن اعمال يك جا رعايت شود براى اينكه نه ماديات از معنويات بى نياز است، و نه معنويات از ماديات. و به عبارت ديگر فضايل انسانى بايد رعايت شود چه اينكه سود مادى داشته باشد و چه ضرر، و همچنين از رذايل بايد اجتناب شود چه اينكه منفعت مادى داشته باشد و چه به منافع مادى ضرر برساند. آرى، پيروى از حق مستلزم اين معنا است، و ليكن بايد دانست كه رعايت فضايل اخلاقى و اجتناب از رذايل ضرر نمى‌رساند مگر اينكه از راه ميانه‌اى كه حق آن را ترسيم و تعيين نموده تخطى شود و به افراط و يا تفريط برسد.

  • و لذا مى‌بينيم خداى سبحان در مساله مورد بحث يعنى مساله عهد و نقض عهد از طرفى دستور مى‌دهد مسلمانان عهد مشركين را كه خود نقض عهد كردند نقض كنند، و از طرفى به ملاك فضيلت رحم و رأفت چهار ماه مهلتشان مى‌دهد، و با آنكه حوادث و پيشرفتهاى

    1. روم، آيه 30.
    2. توبه، آيه 33.
    3. بلكه ما برايشان حق را آورده‌ايم. - مؤمنون، آيه 90.
    4. مؤمنون، آيه 71.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

254
  • مسلمين مشركين را زبون و ضعيف كرده و مسلمانان قدرت دارند عهد آن‌هايى را كه در عهد خود وفادار بودند بشكنند مع ذلك به آنان دستور مى‌دهد به اينكه ايشان هم متقابلا در عهدشان وفادارى كنند، از طرفى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دستور مى‌دهد در صورتى كه خوف خيانت از مشركين دارد عهدشان را بشكند، و از طرفى هم مى‌فرمايد كه بايد قبلا به ايشان اطلاع دهد و اعلام بدارد، و همين دستور را چنين تعليل مى‌كند كه خداوند خيانت را دوست نمى‌دارد.

  • گفتارى در نسبت اعمال به اسباب در ذيل جمله: ﴿قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اَللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ﴾ 

  • در چند جاى از اين كتاب گذشت كه بحثهاى عقلى اين معنا را نتيجه مى‌دهد كه حوادث همانطور كه با اسباب نزديك و متصل به خود نسبتى دارند همچنين به اسباب دور يعنى اسبابى كه سبب وجود اسباب نزديكند نيز نسبتى دارند، و حوادث هم چنان كه افعال و آثار اين اسبابند افعال و آثار آن‌ها نيز هستند، مثلا فعل مانند حركت محتاج است به فاعلى كه محرك باشد و آن را ايجاد كند، و نيز احتياج دارد به محركى كه محركش را تحريك كند، و احتياجش به محرك عينا مانند احتياجش به محرك محرك است، مانند چرخى كه چرخ ديگر را و آن چرخ چرخ سومى را حركت مى‌دهد.

  • پس فعل، يك نسبتى به فاعلش دارد، و يك نسبتى به عين همان نسبت (نه به نسبتى ديگر مستقل و جداى از آن) به فاعل فاعلش، چيزى كه هست وقتى فعل به فاعل فاعلش نسبت داده شود فاعل نزديكش به منزله آلت و ابزار براى فاعل فاعل مى‌شود، و به عبارت ديگر واسطه صرفى مى‌شود كه در صدور فعل استقلالى ندارد به اين معنا كه در تاثيرش از فاعل فاعل بى نياز نيست، چون فرض نبود فاعل فاعل مساوى است با فرض نبود فاعل، و مؤثر نبودن آن.

  • و شرط واسطه اين نيست كه فاقد شعور باشد، و در فعلش شاعر و مختار نباشد، زيرا شعورى كه فاعل شاعر بوسيله آن در فعل خود اثرى مى‌كند و در نتيجه فعل از او سرمى‌زند خود فعل يك فاعل ديگرى است، چون او خودش شعور خودش را ايجاد نكرده بلكه فاعل ديگرى خود او و شعور او را ايجاد كرده، و همچنين اختيار او را خود او براى خود درست نكرده، بلكه فاعلى كه او را ايجاد كرده اختيارش را نيز به وجود آورده است، و هم چنان كه فعل در غير موارد شعور و اختيار محتاج به فاعل خود بود و به عين همين توقف و احتياج متوقف بر فاعل فاعل خود بود، همچنين در موارد شعور يعنى افعال شعورى و اختيارى محتاج است به فاعلش و به عين اين

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

255
  • احتياج و توقف موقوف و محتاج است به فاعل فاعلش كه شعور و اختيار براى فاعلش ايجاد كرده.

  • پس فاعل فاعلى كه شاعر و مختار است، از آنجايى كه شعور و اختيار برايش ايجاد كرده مى‌فهميم كه از فاعل شاعر و مختار خواسته است از طريق شعورش فعلى چنين و چنان انجام دهد، و يا با اختيار خود فلان كار را بكند،. پس هم فعل را از او خواسته است و هم اينكه اين فعل را به اختيار انجام دهد، نه اينكه تنها فعل را خواسته و اختيار را كه فاعل آن بوسيله همان ظهور يافته مهمل گذاشته باشد - دقت فرمائيد كه ممكن است لغزشى رخ دهد -.

  • مردم بحسب فهم غريزى خودشان همين طور درك مى‌كنند، و هر فعلى را هم چنان كه به فاعل مباشر و نزديكش نسبت مى‌دهند به فاعل دور و با واسطه‌اش هم نسبت مى‌دهند، و فعل را از ترشحات آن نيز مى‌دانند، مثلا مى‌گويند: فلانى خانه ساخت، و چاه كند. در حالى كه بنا و مقنى ساخته و مباشر در عمل بوده است. و يا مى‌گويند: امير، فلانى را اعدام كرد، و فلانى را دستگير و اسير كرد، و يا با فلان مملكت جنگيد. در حالى كه خود امير مباشر هيچ يك از اين كارها نبوده، بلكه اعدام بدست جلاد و دژخيم، و دستگيرى به دست گارد مخصوص، و جنگ به دست لشكريان صورت گرفته است. و نيز مى‌گويند: فلانى لباسهاى فلانى را سوزاند. با اينكه آتش سوزانده. و يا فلان دكتر مريض را معالجه كرد. و حال آنكه دوا و شربتى كه او داده بود معالجه‌اش كرده و بهبودش بخشيد.

  • در همه اين مثالها مردم را مى‌بينيم كه براى امر كارفرما و ما فوق، و يا توسل متوسل تاثيرى در فاعليت فاعل نزديك قائلند، و به همين جهت فعل منسوب به فاعل قريب را به فاعل بعيد هم نسبت مى‌دهند، و اين دو نسبت دو جور نسبت نيست كه يكى حقيقى و ديگرى مجازى باشد بلكه هر دو حقيقت و اصولا يك نسبت است.

  • و اگر بعضى از علماى ادب و يا ديگر علما مى‌گويند همه اين نسبت‌ها مجازى است، به شهادت اينكه مى‌بينيم صحيح است بگوئيم فاعل بعيد اين فعل را انجام نداده چون او خشتى روى خشت نگذاشته، بلكه بنا بوده كه اين كار را كرده، منظورشان از مجاز بودن، مجاز در كلمه «بنا كرد» نيست بلكه منظورشان مجاز در كلمه: «به دست خود و به مباشرت خود بنا كرد» است، و صحيح هم هست، چون مسلم است كه مباشرت در عمل، كار فاعل نزديك است، و ما در عمل مباشرى حرفى نداريم، بلكه كلام ما در خود فعل است بدون خصوصيت صدورش از فاعل مباشر و اينكه وجود فعل محتاج است به فاعل، و اين معنا هم چنان كه قائم است به وجود فاعل نزديك و مباشر، همچنين قائم است بوجود فاعل فاعل.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

256
  • انتساب افعال به اسباب طولى در قرآن كريم‌

  • و اعتبار همين نكته موجب شده كه ميان افعال فرق گذاشته و بعضى از آن‌ها را، هم به فاعل نزديك نسبت دهند و هم به فاعل دور، و بعضى ديگر را جز به فاعل مباشر و نزديك نسبت ندهند، آن افعالى كه از قبيل خوردن يعنى لقمه گرفتن و بلعيدن و يا آشاميدن به معناى مكيدن و قورت دادن و يا از قبيل نشستن است، و وقتى شنونده‌اى آن را مى‌شنود خصوصيت مباشرت را از خود كلمه مى‌فهمد چنين فعلى را جز به فاعلى مباشر نسبت نمى‌دهند، و اگر آقايى به نوكرش بگويد: فلان غذا را بخور، و يا فلان شربت را بياشام و يا بنشين روى صندلى. مى‌گويند خادم، خودش خورد و آشاميد و نشست، و عمل را به آقا و آمر نسبت نمى‌دهند و نمى‌گويند آمر، خورد و آشاميد و بر صندلى نشست، ولى تصرف در آن غذا و آب، و استعمال آن صندلى را به او نسبت مى‌دهند و مى‌گويند: فلان آقا (يعنى آمر) تصرف و استعمال كرد و يا فلان پول را داد.

  • بخلاف كارهايى كه خصوصيت مباشرت و حركات مادى، قائم به فاعل مباشرى در آن معتبر نيست از قبيل كشتن و دستگير كردن و زنده كردن و ميراندن و دادن و احسان و احترام كردن، و مانند آن كه هم بطور مساوى بفاعل مباشر نسبت داده مى‌شود، و هم به فاعل دور، و آمر، بلكه چه بسا در پاره‌اى موارد نسبتش به فاعل بعيد قوى‌تر است تا به فاعل قريب و آن مواردى است كه فاعل بعيد وجودش قوى‌تر و قدرت و احاطه‌اش بيشتر باشد.

  • اين آن معنايى است كه گفتيم هم بحث عقلى آن را دست مى‌دهد و هم فهم غريزى انسان آن را درك مى‌كند، اينك مى‌گوئيم قرآن كريم نيز اين معنا را تصديق كرده و در آيه ﴿قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اَللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَ يُخْزِهِمْ وَ يَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَ يَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ وَ يُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ...﴾ عذاب را كه دست مؤمنين، مباشر آن بوده بخداوند نسبت داده شده و دست مؤمنين به منزله آلت دست معرفى شده است. و مانند آيه شريفه: ﴿وَ اَللَّهُ خَلَقَكُمْ وَ مَا تَعْمَلُونَ﴾1 كه يا مرادش از «آنچه عمل مى‌كنيد» اعمال مردم است و يا بتهايى است كه از سنگ و يا چوب و يا فلزات مى‌تراشيده‌اند، كه در اين صورت هم باز مقصود تنها مواد سنگ و چوب و فلز نيست بلكه سنگ و چوب و فلزيست كه انسان هم در آن عملى انجام داده و به صورت بتش درآورده است. پس در اين آيه نيز اعمال آدميان مانند خود آنان، مخلوق خدا خوانده شده است.

  • و قريب به اين مضمون آيه: ﴿وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ اَلْفُلْكِ وَ اَلْأَنْعَامِ مَا تَرْكَبُونَ﴾2 كه نسبت خلقت را به كشتى داده با اينكه كشتى به وسيله عمل انسان كشتى شده.

    1. و خدا شما را و آنچه كه عمل مى‌كنيد آفريده است. - صافات، آيه 96.
    2. زخرف، آيه 12.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

257
  • اين شواهدى بود از آياتى كه نسبت خلق را به اعمالى داده كه از روى اراده و شعور، از انسان سرمى‌زند، و اما اعمالى كه تحققش متوقف بر اراده و شعور نيست از قبيل افعال طبيعى مانند زنده شدن زمين و روئيدن نباتات و بيرون شدن و شكفتن دانه‌ها و جارى شدن نهرها و به راه افتادن كشتى‌ها و امثال آن، در آيات بى‌شمارى نيز به خدا نسبت داده شده است.

  • و هيچ منافاتى ندارد كه اينگونه اعمال، هم به خدا و امر او نسبت داده شود و هم به اسباب و علل طبيعى، چون اين دو نسبت در عرض هم نيستند تا يكى از آن‌ها با ديگرى منافات داشته باشد بلكه در طول هم قرار دارند، و نسبت دادن يك فعل به دو فاعل محذورى ندارد.

  • و ما در ضمن بحث‌هاى گذشته خود شبهه‌اى را كه ماديون كرده بودند - كه چطور قرآن حوادث عالم از قبيل: سيلها و زلزله‌ها و قحطى‌ها و وبا و طاعون را به خدا نسبت داده و حال آنكه بشر امروز به عوامل و اسباب طبيعى آن‌ها دست يافته است - دفع كرده و گفتيم: آقايان ميان علل عرضى و اسباب طولى خلط كرده و پنداشته‌اند كه اگر فعل و يا حادثه‌اى مستند به علل طبيعيش شد دليل بر اين مى‌شود كه ادعاى قرآن و اعتقاد خداپرستان مبنى بر اينكه همه اينها مستند به مسبب الاسباب و به آن خدايى است كه مرجع همه امور به سوى اوست باطل است.

  • استدلال اشاعره به آيه: ﴿قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اَللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ...﴾ براى اثبات جبر و اينكه افعال انسان و آثار آن فقط مستند به خدا است‌

  • اشاعره و معتزله، در آيه قبلى يعنى آيه: ﴿قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اَللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ﴾ و آيات مشابه آن بحث عجيب و غريبى دارند كه فخر رازى آن را بطور مفصل در تفسير خود آورده و ما در اينجا خلاصه‌اش را ايراد مى‌كنيم:

  • وى مى‌گويد: اشاعره به آيه‌ ﴿قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اَللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ...﴾ استدلال كرده‌اند بر اينكه افعال بندگان، همه مخلوق خداست و مردم در كارهايشان مجبور بوده و از خود اختيارى ندارند، به دليل اينكه خداوند در اين آيه فرموده: «خداوند آن كسى است كه به دست مؤمنين، مشركين را عذاب داد و عده‌اى را كشته و عده‌اى ديگر را مجروح كرد» و اين بيان، دليل بر اين است كه دست‌هاى مؤمنين عينا مانند شمشيرها و نيزه‌هايشان آلت صرف بوده و از خود هيچ گونه تاثيرى ندارند بلكه فعل و اثر هر چه هست از خداست، و تعبير «كسبت ايديهم - آنچه كرده‌اند» كه مناط تكليف است يك اسم بى مسمائى بيش نيست.

  • و دلالت آيه مزبور از آيه: ﴿وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ رَمىَ﴾1 بر مدعاى ما قوى‌تر است، چون در اين آيه نسبت تيراندازى را در عين اينكه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نفى نموده و به خدا نسبت مى‌دهد به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم مستند مى‌كند به خلاف آيه

    1. انفال، آيه 17.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

258
  • مورد بحث كه تعذيب را منحصرا به خدا نسبت داده و نيروى مؤمنين را به منزله آلتى كه از خودش هيچگونه تاثيرى ندارد معرفى كرده است.

  • «جبائى» كه از معتزله است از اين گفتار پاسخ داده و چنين گفته است: اگر صحيح باشد به آن معنايى كه فخر رازى ادعا كرده، بگوئيم: خداوند كافران را با دست مؤمنان عذاب داده چرا جائز نباشد بگوئيم، خداوند مؤمنان را به دست كافران عذاب كرد، و اين خداست كه به زبان كفار انبياى خود را تكذيب مى‌كند، و با زبان ايشان مؤمنان را لعنت و دشنام مى‌فرستد؟ چون همانطورى كه تو مى‌گويى دست مؤمنان آلت دست خداست ما نيز مى‌گوئيم دست و زبان كفار آلت دست اوست چون دست و زبان همه مخلوق اوست، و چون نمى‌توانيم چنين حرفى را بزنيم پس معلوم مى‌شود كه اعمال بندگان مخلوق خدا نيست بلكه مخلوق خود آنان است.

  • و نيز معلوم مى‌شود اينكه در آيه مورد بحث، عذاب را به خداى تعالى نسبت داده، از باب يك نوع توسع و مجازگويى است، و به اين مناسبت است كه عمل مؤمنان به دستور و لطف خدايى انجام يافته است هم چنان كه همه اطاعت‌ها و كارهاى نيك مؤمنان را به خود نسبت داده، چون مؤمنان به امر او و به كمك توفيق او انجام داده‌اند.

  • فخر رازى هم برگشته در پاسخ جبائى چنين گفته است: اصحاب ما اشاعره به همه گفته‌هاى جبائى و اصحابش ملتزمند، ما نيز مى‌گوئيم نه تنها كارهاى نيك مستند به خداست بلكه كارهاى زشت بندگان نيز مستند به اوست، آرى اشاعره در حقيقت ملتزم به اين معانى هستند هر چند به خاطر رعايت ادب نسبت به خداوند به زبان خود نمى‌آورند، اين بود خلاصه بحث فخر رازى‌1.

  • جواب به اشاعره و بيان اشكال عمده مذهب آنان كه انكار اصل عليت مى‌باشد

  • و بحث‌هايى كه در اين كتاب در پيرامون اين معانى گذشته براى روشن كردن حق مطلب و اشتباهاتى كه هر دو فريق اشاعره و معتزله به آن دچار شدند كاملا كفايت مى‌كند و اينك در اينجا نيز به جواب آنان مبادرت مى‌شود.

  • اينكه اشعريها گفتند ما به همه اين لوازم ملتزم هستيم براى اين است كه آقايان رابطه عليت و معلوليت ميان موجودات را انكار كرده و آن را منحصر كرده‌اند به ميان خدا و خلق، و پنداشته‌اند كه هيچ سبب و علتى در عالم وجود ندارد - نه بطور مستقل و نه غير مستقل - جز خداى تعالى، و اين رابطه سببى كه ما ميان موجودات مى‌بينيم در حقيقت اسمى بيش نبوده و واقعيتى

    1.  تفسير كبير فخر رازى، ج 16، ص 3.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

259
  • ندارد، آنچه واقعيت دارد اين است كه عادت خدا بر اين جريان يافته كه در هنگام وجود يافتن آن موجودى كه ما آن را به اسم سبب و علت مى‌ناميم موجودى خلق كند كه ما آن را مسبب و معلول مى‌پنداريم، پس آنچه ميان خود موجودات است صرف اتفاق دائمى و يا اغلبى است، نه رابطه عليت و معلوليت. و لازمه انكار عليت و معلوليت در ميان موجودات اين است كه ما اين رابطه را در ميان موجودات و خداوند هم باطل كنيم و حال آنكه اشاعره آن را قبول دارند، توضيح اينكه اگر در ميان موجودات، چنين رابطه‌اى وجود نداشته و نسبت هر موجودى به هر موجود ديگرى يكسان و نسبت واحدى بوده و هيچ اختلافى از نظر تاثير و تاثر در ميان اين نسبت‌ها نيست انسان از كجا به لغت و معناى كلمه: «سبب و علت» آشنا شده، و از چه راهى مى‌تواند سببيت خداى تعالى را براى همه موجودات اثبات كند؟ علاوه بر اين، انسان همواره از مشاهده حوادثى انتظار حوادث ديگرى را مى‌برد، و از مقدماتى يقين به نتيجه پيدا مى‌كند، و اصولا زندگى خود را بر اساس تعليم و تربيت بنا مى‌كند به طمع اينكه از مقدم داشتن اين اسباب به مسببات آن برسد حالا چه مردمى معترف به وجود صانع و آفريدگار باشند و يا نباشند، در هر حال اگر انسان به ارتكاز فطريش اصل عليت و معلوليت را اذعان نمى‌داشت دست به هيچ يك از اين امور نمى‌زد، و اگر فطرت انسانيت اصل عليت و معلوليت را باطل دانسته و جريان حوادث را بر سبيل اتفاق و تصادف مى‌دانست نظام زندگيش به كلى مختل مى‌شد، زيرا ديگر نمى‌توانست در باره چيزى فكرى كرده و يا عملى انجام دهد، و ديگر راهى براى اثبات سببى كه ما فوق حوادث طبيعى باشد برايش باقى نمى‌ماند.

  • از اين گذشته، خود قرآن كريم بياناتش همه بر اساس تصديق عليت و معلوليت است هر خوبى و حسنه‌اى را به خدا نسبت داده و هر بدى و گناهى را از او نفى مى‌كند، خدا را به همه اسماء پاكيزه و نيكو اسم مى‌برد، و به همه اوصاف پسنديده وصف مى‌كند و هر شوخى و عبث و لغو و لهو و گزافى را از او نفى مى‌كند، و اگر اصل عليت و معلوليت تمام نبود، هيچ يك از اينها درست نبود، كه توضيح همه اين معانى در بحث‌هاى گذشته گذشت.

  • سخن جبرى مذهبان از ماديون و پاسخ بدان‌

  • عده‌اى از ماديون مخصوصا آن‌هايى كه قائل به ماده متحوله هستند، عين همين حرف اشاعره را زده و قائل به جبر شده و اختيار را از افعال انسان انكار كرده‌اند با اين تفاوت كه اشاعره مى‌گويند سبب و علت منحصر به فرد خداى تعالى بوده و غير او علت ديگرى نيست آن گاه از اين نتيجه گرفته‌اند كه در كارهاى آدميان نيز سببى اختيارى وجود ندارد، اما ماديون

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

260
  • اساس گفتارشان بر اين است كه افعال آدميان معلول از مجموع حوادثى است كه دوشادوش افعال رخ مى‌دهد و باعث حدوث افعال مى‌شود، و معناى عليت حوادث جز به اين نيست كه بگوئيم انسان در كارهايش مجبور است.

  • و اين آقايان غفلت كردند از اينكه آن عامل و فاعلى كه نسبت معلول به سوى آن، نسبت جبر و ايجاب است عاملى است كه عليتش تامه باشد، و علت تامه مجموع حوادثى است كه متقدم بر معلول واقع شود، و معلول در وجودش بغير آن‌ها و به چيز ديگرى توقف نداشته باشد و بعد از وقوع آن حوادث چاره‌اى جز موجود شدن نداشته باشد در اين صورت است كه وجودش واجب مى‌شود و اما بعضى از حوادث كه جزئى از اجزاى علت تامه است، نسبت معلول به آن، نسبت امكان است نه وجوب، براى اينكه موجود شدنش موقوف به بقيه حوادث نيز هست، پس با وجود بعضى از اجزاى علت همه اجزاى معلول موجود نگشته و در نتيجه واجب الوجود نمى‌شود.

  • مثلا افعال انسان در وجود يافتنش موقوف است بر وجود خود انسان و اراده‌اش و هزاران شرائط ديگر از ماده و زمان و مكان، و اگر نسبت افعال را با همه اين شرائط بسنجيم البته نسبت حاصله، وجوب و ضرورت خواهد بود، و ليكن اگر نسبت به خود انسان چه تنهايى و يا انسان داراى اراده بسنجيم مى‌بينيم انسان داراى اراده نسبت به آن افعال جزء علت است نه علت تامه و در نتيجه نسبت حاصله، امكان خواهد بود نه وجوب، به همين دليل افعال ارادى انسان براى انسان اختيارى است، به اين معنا كه هم مى‌تواند آن‌ها را انجام دهد و هم مى‌تواند انجام ندهد، و در نتيجه همه در اختيار و اراده اوست، اگر فعلى را انجام ندهد به اختيار خود انجام نداده و فعل ديگرى را اختيار كرده و اگر انجام دهد باز هم به اختيار و اراده خود انجام داده است، و ليكن اگر انجام داد در آن صورت مى‌فهميم تمامى شرائط حاصل و علت وجود فعل تمام بوده و فعل واجب شده است، چون هيچ موجودى در خارج تحقق پيدا نمى‌كند مگر اينكه واجب الوجود است، (پس هر فعلى قبل از وجودش ممكن الوجود، و در اختيار انسان است و بعد از وجودش واجب الوجود مى‌شود).

  • بنا بر اين معلوم شد كه ماديون در كلمات خود ميان اين دو نسبت يعنى نسبت امكان و نسبت وجوب، خلط كرده و نسبت وجوب را كه نسبت فعل به مجموع اجزاى علت تامه است به جاى نسبت امكان، كه نسبت فعل به بعضى از اجزاى علت تامه‌اش مى‌باشد و به عنايتى در انسان به نام اختيار ناميده مى‌شود بكار برده‌اند (اين بود خلاصه كلام جبرى مذهبان و پاسخ‌هاى آن).

  • جواب معتزله به اشاعره و اختيارشان قول به تفويض و استقلال انسان در اعمالش را

  • و اما گفتار معتزله، معتزله گفته بودند: اگر جايز باشد بگوئيم فاعل فعل مؤمنان،

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

261
  • خداست، و اين خدا بود كه كفار را كشت و اسير كرد، و مؤمنان آلتى بيش نبوده و هيچكاره بودند، چرا جائز نباشد بگوئيم شكنجه‌اى كه كفار به مؤمنان دادند و تكذيبى كه از انبياء – علیهم السلام - كردند و دشنامهايى كه به مؤمنان دادند همه را خدا كرده و كفار هيچكاره بودند؟ و چون نمى‌توانيم چنين حرفى را بزنيم گفتار اشاعره را هم نمى‌توانيم ملتزم شويم، و حق با ماست كه معتقديم كارهاى مردم همه و همه مخلوق خود آنان است، و خداوند در آن‌ها هيچكاره است.

  • جواب اين گفتار اين است كه ملازمه‌اى را كه ادعا كرده و گفتيد: اگر آن حرف جايز باشد چرا اين حرف جائز نباشد. گفتار صحيحى است، و ليكن لازمه‌اش اين نيست كه بگوئيم خداوند هيچكاره است، زيرا ممكن است بگوئيم افعال عباد، عين آن نسبتى كه با خود آنان دارد به خداوند دارد، چون آنان فاعلند و خداوند فاعل فاعل است پس فعل بندگان منسوب به بندگان است به اين جهت كه از آنان به مباشرت صادر شده، و منسوب به خداست به اين جهت كه خدا فاعل آن را آفريده و درست كرده است، و اين دو نسبت، در حقيقت نسبت واحدى است كه از نظر نزديكى و دورى، و داشتن واسطه و نداشتن آن مختلف است، و اين حرف مستلزم اجتماع دو فاعل مستقل بر فعل واحد نيست، براى اينكه اين دو فاعل در عرض هم نيستند بلكه در طول هم قرار دارند.

  • حال اگر بگويى: اشكال استناد كارهاى نيك، و اعمال زشت به خداوند هنوز بحال خود باقى است.

  • رد مذهب تفويض و بيان اينكه عناوين گناه منتسب به خداوند نيست‌

  • در جواب، مى‌گوئيم: خير، گناهان و عبادات به عنوان گناه و عبادت، منسوب به خدا نيست، آنچه از اين دو منسوب به خداست اصل وجود اين دو است، و اما عنوان گناه و ثواب كه عنوان آن حركات و سكناتى است كه از انسان سرمى‌زند از قبيل ازدواج كردن و يا ارتكاب زنا و خوردن حلال و حرام، جز به خود انسان منسوب نيست، چون انسان مادى است كه به اين حركات متحرك مى‌شود، و اما آن خدايى كه اين انسان متحرك را آفريده و از جمله آثارش حركاتش است خودش به آن حركات متحرك نيست، بلكه حركات را در صورتى كه اسباب و شرائطش فراهم شد (و يكى از شرائطش وجود متحرك است) ايجاد مى‌كند، پس خود او متصف به انواع اين حركات نمى‌شود تا آنكه متصف به فعل ازدواج و زنا و يا هر كارى كه قائم به انسان است بگردد.

  • چرا، در اين ميان عناوين عامى است كه مستلزم حركت و ماده نيست، و مانعى ندارد كه آن را، هم به انسان و هم به خداوند نسبت دهيم، مانند عنوان هدايت و اضلال (گمراه

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

262
  • كردن) البته در صورتى كه مقصودمان از اضلال اضلال ابتدايى نباشد. و نيز مانند عذاب كردن و مبتلا نمودن، كه مى‌گوئيم كشته شدن كفار به دست مؤمنان عذابى است كه خداوند بر آنان نازل كرد هم چنان كه مى‌گوئيم كشته شدن مؤمنان به دست كفار بلاى حسنى است كه خداوند، مؤمنان را به وسيله آن اجر حسن داد و همچنين مواردى از اين قبيل.

  • علاوه بر اين مسلكى را كه معتزله به آن معتقد شدند آنان را به همان محذورى كه اشاعره دچار شدند دچار مى‌كند، و آن اين بود كه گفتيم لازم مى‌آيد راه براى اثبات صانع به كلى بسته شود، براى اينكه اگر جايز باشد در عالم حادثه‌اى از حوادث بوسيله سببش وجود پيدا كند و از ما وراى سبب خود بكلى و به تمام معنا منقطع باشد به طورى كه ما وراى سببش هيچگونه تاثيرى در آن نداشته باشد، بايد عين اين فرض در هر حادثه ديگرى كه فرض شود جايز باشد و در نتيجه جايز باشد بگوئيم هيچ حادثه‌اى بغير از سبب خود به چيز ديگرى ارتباط ندارد، و چون جائز است سبب، خودش از بين برود و اثرش باقى باشد پس جائز است تمامى حوادث و معلولها را مستند به علت و فاعلى كنيم كه واجب الوجود نباشد، و اين عالم را مستند به يك عالم ديگرى كنيم كه قبلا بوده و بعد از آنكه عالم ما را ايجاد كرده خود از بين رفته است، عينا مانند حوادث جزئى كه به چشم خود مى‌بينيم هر كدام باعث و سبب وجود حادثه ديگرى است، هر عالم هم سبب ايجاد و توليد عالم ديگرى باشد، و در نتيجه راه اثبات خدا و واجب الوجود بسته شود، و اشكال تسلسل هم وارد نشود، چون وقتى اين اشكال وارد مى‌شود كه سلسله غير متناهى مفروض با همه حلقه‌هايش در يك زمان در عالم خارج، موجود فرض شود، و سلسله‌اى كه ما فرض كرديم جز در عالم ذهن وجود ندارد پس آن تسلسل محال نيست.

  • البته در گفتار معتزله اشكالات و مفاسد بسيار ديگرى هست كه در جاى خود بيان شده، و ما در جلد هفتم اين كتاب در آنجايى كه راجع به نسبت خلق به خداى تعالى بحث مى‌كرديم مطالبى ايراد نموديم كه براى اين مقام نافع است.

  • و يك موحد و مسلمان چگونه مى‌تواند با خداى سبحان، موجود ديگرى را اثبات كند كه به حقيقت معناى كلمه، آفريدگار و موجد باشد، با اينكه در قرآن فرموده: ﴿ذَلِكُمُ اَللَّهُ رَبُّكُمْ خَالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾1 و اين معنا را در كلام خود مكرر بيان فرموده است، و با اين بيان چاره‌اى جز اين ندارد كه نسبت افعال انسان را بخود انسان دهد بدون اينكه رابطه آن را با خداوند قطع كند، يعنى ميان آن و خداوند نيز نسبتى برقرار بداند به دليل آيات راجعه به قدر و

    1. مؤمن، آيه 62.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

263
  • همچنين به دليل عقل، كه هر دو دلالت دارند بر اينكه فعل هر فاعلى در عين اينكه نسبتى با خود فاعل دارد نسبتى هم با فاعل فاعلش دارد، البته اين نسبت در خداى تعالى و فعل بندگان نسبتى است كه لايق به ساحت قدس او است.

  • پس حق مطلب اين است كه افعال انسان هم نسبتى به فاعل مباشر خود دارد، و هم نسبتى لايق به مقام ربوبى خداوند، به خدا دارد هم چنان كه فرمود: ﴿كُلاًّ نُمِدُّ هَؤُلاَءِ وَ هَؤُلاَءِ مِنْ عَطَاءِ رَبِّكَ وَ مَا كَانَ عَطَاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً﴾1.

    1. اسرى، آيه 20.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

264
  • [سوره التوبة (9):آيات 17 تا 24]

  • ﴿مَا كَانَ لِلْمُشْرِكِينَ أَنْ يَعْمُرُوا مَسَاجِدَ اَللَّهِ شَاهِدِينَ عَلىَ أَنْفُسِهِمْ بِالْكُفْرِ أُولَئِكَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ وَ فِي اَلنَّارِ هُمْ خَالِدُونَ ١٧ إِنَّمَا يَعْمُرُ مَسَاجِدَ اَللَّهِ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ أَقَامَ اَلصَّلاَةَ وَ آتَى اَلزَّكَاةَ وَ لَمْ يَخْشَ إِلاَّ اَللَّهَ فَعَسى‌َ أُولَئِكَ أَنْ يَكُونُوا مِنَ اَلْمُهْتَدِينَ ١٨ أَ جَعَلْتُمْ سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ وَ عِمَارَةَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ جَاهَدَ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ لاَ يَسْتَوُونَ عِنْدَ اَللَّهِ وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظَّالِمِينَ ١٩ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ هَاجَرُوا وَ جَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اَللَّهِ وَ أُولَئِكَ هُمُ اَلْفَائِزُونَ ٢٠يُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَ رِضْوَانٍ وَ جَنَّاتٍ لَهُمْ فِيهَا نَعِيمٌ مُقِيمٌ ٢١ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَداً إِنَّ اَللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ ٢٢ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا آبَاءَكُمْ وَ إِخْوَانَكُمْ أَوْلِيَاءَ إِنِ اِسْتَحَبُّوا اَلْكُفْرَ عَلَى اَلْإِيمَانِ وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلظَّالِمُونَ ٢٣ قُلْ إِنْ كَانَ آبَاؤُكُمْ وَ أَبْنَاؤُكُمْ وَ إِخْوَانُكُمْ وَ أَزْوَاجُكُمْ وَ عَشِيرَتُكُمْ وَ أَمْوَالٌ اِقْتَرَفْتُمُوهَا وَ تِجَارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسَادَهَا وَ مَسَاكِنُ تَرْضَوْنَهَا أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهَادٍ فِي سَبِيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتَّى يَأْتِيَ اَللَّهُ بِأَمْرِهِ وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْفَاسِقِينَ ٢٤﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • مشركين را حق آن نيست كه مساجد خدا را تعمير كنند، با آنكه خود شاهد بر كفر خويشتنند، چه، ايشان اعمالشان بى اجر و باطل و خود در جهنم جاودانند (17).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

265
  • مسجدهاى خدا را تنها كسى تعمير مى‌كند كه به خدا و روز جزا ايمان داشته و نماز بپا دارد و زكات دهد، و جز از خدا نترسد، ايشانند كه اميد هست كه از راه يافتگان باشند (18).

  • چگونه آب دادن به حاجيان و تعمير مسجد الحرام را با رفتار كسى كه به خدا و روز جزا ايمان آورده و در راه خدا جهاد نموده برابر مى‌كنيد؟ و حال آنكه اين دو طائفه نزد خدا يكسان نيستند. و خداوند مردم ستمگر را هدايت نمى‌كند (19).

  • (آرى) كسانى كه ايمان آورده و (از وطن مالوف) مهاجرت نموده و در راه خدا با اموال و جانهاى خود مجاهدت نمودند نزد خدا از نظر درجه و منزلت بزرگ‌ترند، و ايشان، آرى تنها ايشانند رستگاران (20).

  • پروردگارشان به رحمتى از خود و رضوان و بهشتهايى بشارت مى‌دهد كه در آنست نعمتهايى دائم (21).

  • و وضع ايشان چنين است كه دائما در آن بهشتها جاودانند، (آرى) نزد خدا پاداشى است بزرگ (و وصف ناپذير) (22).

  • اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد، پدران و برادران خود را اگر كفر را بر ايمان ترجيح داده‌اند اولياء خود ندانيد، كسانى كه از شما با ايشان دوستى كنند خود ايشان هم ستمگرانند (23).

  • بگو اگر پدران و فرزندان و برادران و همسران و قوم و خويش شما و اموالى كه بدست آورده‌ايد و تجارتى كه از كساد آن مى‌هراسيد و مسكن‌هايى كه بدان علاقمنديد در نظر شما محبوب‌تر است از خدا و رسول او و جهاد در راه او، پس منتظر باشيد تا خدا فرمان خود را بياورد، و خدا مردم تبه‌كار را هدايت نمى‌كند (24).

  • بيان آيات‌

  • حاصل مضمون اين آيات اين است كه اعمال بندگان وقتى مرضى خداوند و نزد او جاودانه مى‌ماند كه از روى حقيقت ايمان به او و فرستاده‌اش و همچنين ايمان به روز جزا باشد، و گر نه حبط شده صاحبش را بسوى سعادت رهبرى نخواهد كرد، و معلوم است كه از لوازم ايمان حقيقى، انحصار دادن ولايت است به خدا و رسول او.

  • اتصال اين آيات به يكديگر روشن است، و اما اتصالش به ما قبل، البته خيلى روشن نيست، هر چند بعضى از مفسرين به خود زحمت داده‌اند كه چنين اتصالى برقرار سازند، و ليكن كارى صورت نداده‌اند.

  • ﴿مَا كَانَ لِلْمُشْرِكِينَ أَنْ يَعْمُرُوا مَسَاجِدَ اَللَّهِ شَاهِدِينَ عَلىَ أَنْفُسِهِمْ بِالْكُفْرِ﴾ 

  • كلمه «يعمروا» از «عمارة» است كه ضد خرابى است، وقتى گفته مى‌شود «عمر الارض» كه زمين را آباد كرده و در زمين بنائى بالا برده باشد، و «عمر البيت» وقتى گفته

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

266
  • مى‌شود كه نقاط مشرف بر خرابى خانه را اصلاح كرده باشد. «تعمير» هم از همين ماده و بهمين معنا است، و همچنين «عمر»، چون عمر عبارتست از تعمير بدن بوسيله روح، و اگر هم زيارت خانه خدا را «عمره» مى‌گويند باز بخاطر همين است كه زيارت مردم مايه آبادانى بيت الله الحرام است.

  • و كلمه «مسجد» اسم مكانى است كه سجده در آن انجام مى‌شود، مانند خانه‌اى كه بخاطر سجده براى خدا ساخته مى‌شود، و اگر اعضاء سجده را كه عبارتند از پيشانى و دو كف دست و دو سر زانو و نوك شست پاها، مسجد مى‌نامند براى اين است كه اينها نيز بنوعى با سجده ارتباط دارند.

  • جمله‌ ﴿مَا كَانَ لِلْمُشْرِكِينَ﴾ حق و ملك را نفى مى‌كند، چون حرف لام براى افاده ملك و حق است، و كلمه «كان» كه گذشته را مى‌رساند افاده مى‌كند كه مشركين موجبات داشتن چنين حقى را از سابق واجد نبودند كه خانه خدا را تعمير و مرمت و يا زيارت كنند، هم چنان كه اين كلمه در آيه‌ ﴿مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرىَ﴾1 و آيه‌ ﴿وَ مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَغُلَّ﴾2 نيز همين معنا را افاده مى‌كند.

  • معناى عمارت مساجد الله در: ﴿مَا كَانَ لِلْمُشْرِكِينَ أَنْ يَعْمُرُوا مَسَاجِدَ اَللَّهِ﴾ 

  • و مقصود از «عمارت» در جمله‌ ﴿أَنْ يَعْمُرُوا﴾ اصلاح نواحى مشرف بخرابى، و مرمت آن است، نه آباد كردن آن با زيارت، چون اگر به اين معنا باشد بايد بگوئيم آيه منحصرا ناظر به مسجد الحرام است كه زيارت دارد، و ساير مساجد را شامل نمى‌شود، و حال آنكه منظور از آيه مطلق مساجد است، گو اينكه ساير مساجد هم با نماز خواندن در آن‌ها رونقى بخود مى‌گيرند كه ممكن است اسم آن را عمارت و زيارت گذاشت، ليكن معهود از قرآن اين است كه اين عمل را دخول در مسجد مى‌خواند نه زيارت.

  • علاوه بر اينكه آيه بعدى كه مى‌فرمايد: ﴿أَ جَعَلْتُمْ سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ وَ عِمَارَةَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ﴾ گفتار ما را تا حدى تاييد مى‌كند كه منظور از عمارت، اصلاح نواحى مشرف بر خرابى است نه زيارت بيت الله الحرام.

  • و مقصود از مساجد خدا هر چند مطلق بناهايى است كه براى عبادت خدا ساخته شده، و ليكن سياق آيه دلالت دارد بر اينكه مقصود از آن عمارت، خصوص مسجد الحرام است، مؤيد اين معنا قرائت كسى است كه جمله را: «ان يعمروا مسجد الله» - به صيغه مفرد - خوانده

    1. انفال، آيه 67.
    2. آل عمران، آيه 161.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

267
  • است. خواهى گفت، اگر مقصود تنها مسجد الحرام بود چرا به صيغه جمع آورد؟ جواب اينكه: تعليل وارده در آيه مى‌رساند ملاك حكم مختص مسجد الحرام نيست، و بنا بر اين چه مانعى دارد حكم يك فرد مخصوص، به ملاك عامى بيان شود، پس آيه در صدد بيان اين معنا است كه: «مشركين را نمى‌رسد كه مسجد الحرام را تعمير كنند، چون آنجا مسجد است، و مساجد وضعشان چنين است كه نبايد مشرك آن‌ها را تعمير نمايد».

  • و در جمله‌ ﴿شَاهِدِينَ عَلىَ أَنْفُسِهِمْ بِالْكُفْرِ﴾ مقصود از شهادت، اداى آن است، و اداى شهادت همان اعتراف است، حال يا اعتراف قولى، مانند كسى كه به زبان خود اعتراف كند به اينكه كافر است، و يا اعتراف فعلى، مانند كسى كه بت مى‌پرستد، و بر كفر درونيش تظاهر مى‌نمايد، همه اينها شهادت دادن، و ملاك در همه واحد است.

  • پس معناى آيه اين است كه: جايز و حق نيست كه مشركين نواحى فرسوده مسجد الحرام را تعمير كنند، مانند ساير مساجد خدا، با اينكه خود معترف به اينند كه كافرند، چون قول و فعلشان بر آن دلالت مى‌كند.

  • ﴿أُولَئِكَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ وَ فِي اَلنَّارِ هُمْ خَالِدُونَ﴾ 

  • اين آيه در مقام بيان علت حكمى است كه از جمله‌ ﴿مَا كَانَ...﴾ استفاده مى‌شد، و بهمين جهت به فصل آورده شد، نه وصل‌1.

  • هيچ عمل لغو و بى فايده‌اى در دين تشريع نشده و جواز هر عملى منوط به اينست كه خداوند به فاعلش حق داده باشد

  • و منظور از جمله اولى بيان بطلان اثر و برداشته شدن آن از اعمال آنان است، زيرا هر عملى را كه انسان انجام مى‌دهد بخاطر اثرى است كه از آن منظور دارد، و وقتى عمل حبط، و اثر از آن برداشته شود، قهرا مجوزى براى انجام آن نيست، اعمالى هم كه جنبه عبادت دارد از قبيل تعمير مساجد و امثال آن به منظور اثرى كه عبارت از سعادت و بهشت است انجام مى‌شود، و همين عمل وقتى حبط شود ديگر آن اثر را ندارد.

  • و منظور از جمله دومى يعنى جمله‌ ﴿فِي اَلنَّارِ هُمْ خَالِدُونَ﴾ بيان اين جهت است كه حالا كه به بهشت نمى‌روند كجا مى‌روند، و به معناى اين است كه فرموده باشد: اين طائفه از آنجايى كه اعمال عباديشان به بهشت راهبريشان نمى‌كند، بطور دائم در آتش خواهند بود، و چون اثر سعادت را ندارند در شقاوت ابدى بسر خواهند برد.

  • و از اين آيه دو اصل لطيف از اصول تشريع استفاده مى‌شود، يكى اينكه بطور كلى عمل جايز (البته جواز بمعناى اعم، كه شامل واجبات و مستحبات و مباحات مى‌شود) آن

    1. يعنى با حرف عطف (واو) آن را بما قبل خود متصل نكرد.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

268
  • عملى است كه داراى اثر مفيدى براى فاعلش باشد، پس معلوم مى‌شود هيچ عمل لغوى در دين تشريع نشده، و اين اصل مورد تاييد عقل و منطبق با ناموس طبيعت نيز هست، زيرا در طبيعت هيچ عملى از هيچ موجودى سرنمى‌زند مگر اينكه براى فاعلش سودى دارد.

  • اصل دوم اين است كه عمل وقتى جايز است كه قبلا خداوند به فاعلش حق داده باشد كه آن را انجام دهد، و مانع انجام آن نشده باشد. 

  • ﴿إِنَّمَا يَعْمُرُ مَسَاجِدَ اَللَّهِ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ...﴾.

  • از سياق كلام استفاده مى‌شود كه انحصار مستفاد از كلمه «انما» از قبيل قصر افراد1 است، گويا شخصى توهم كرده كه هم مؤمنين حق دارند مساجد خدا را تعمير كنند و هم مشركين، لذا در اين آيه حق مزبور را منحصر در مؤمنين كرده است. و لازمه اين حصر اين است كه منظور از جمله «يعمر» انشاء حق و جواز باشد، كه آن را بصورت خبر تعبير كرده، نه اينكه خبر بوده باشد، و اين معنا پر واضح است.

  • و اگر جواز تعمير مساجد و داشتن حق آن را مشروط كرده به داشتن ايمان، به خدا و به روز جزا، و بهمين جهت آن را از كفار كه فاقد چنين ايمانى هستند نفى كرده، و خلاصه اگر در اين شرط تنها اكتفاء به ايمان به خدا نكرده و ايمان به روز جزا را هم علاوه كرده براى اين است كه مشركين خدا را قبول داشتند، و تفاوتشان با مؤمنين صرفنظر از شرك اين بود كه به روز جزا ايمان نداشتند، لذا حق تعمير مساجد و جواز آن را منحصر كرد به كسانى كه دين آسمانى را پذيرفته باشند.

  • به اين هم اكتفاء نكرد، بلكه مساله نماز خواندن و زكات دادن و نترسيدن جز از خدا را هم اضافه كرد، و فرمود: ﴿وَ أَقَامَ اَلصَّلاَةَ وَ آتَى اَلزَّكَاةَ وَ لَمْ يَخْشَ إِلاَّ اَللَّهَ﴾ براى اينكه مقام آيه مقام بيان و معرفى كسانى است كه بر خلاف كفار از عملشان منتفع مى‌شوند، و معلوم است كسى كه تارك فروع دين آنهم نماز و زكات كه دو ركن از اركان دينند بوده باشد او نيز به آيات خدا كافر است، و صرف ايمان به خدا و روز جزا فايده‌اى بحالش ندارد، هر چند در صورتى كه به زبان منكر آن‌ها نباشد در زمره مسلمانان محسوب مى‌شود، و وقتى كافر است كه بزبان انكار كند.

  • و اگر از ميان فروع دين تنها نماز و زكات را اسم برد، براى اين است كه نماز و زكات از آن اركانى است كه به هيچ وجه و در هيچ حالى از احوال تركش جايز نيست.

    1. معناى قصر افراد و همچنين قصر قلب در پاورقى مجلدات قبلى گذشت.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

269
  • و از اين اقتضاى مقامى كه گفتيم برمى‌آيد كه منظور از جمله‌ ﴿وَ لَمْ يَخْشَ إِلاَّ اَللَّهَ﴾ خشيت دينى است كه همان عبادت است، نه خشيت و ترس طبيعى و غريزى، چه اين نوع ترس را همه دارند، مگر اولياى مقربين مانند انبياء كه قرآن در باره‌شان فرموده: ﴿اَلَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالاَتِ اَللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لاَ يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلاَّ اَللَّهَ﴾1.

  • وجه تعبير از عبادت به «خشية» و اشاره به وجود ملازمه بين عبادت و ترس‌

  • و وجه اينكه از عبادت، كنايه آورد به خشيت خدا، اين است كه از ميان علل و موجبات معبود گرفتن، دو چيز از همه معروفتر است، يكى ترس از غضب معبود و ديگرى اميد به رحمتش، و اميد به رحمت هم برگشتش باز به ترس از انقطاع آن است، كه آن نيز سخط معبود است، پس كسى كه خدا و يا بتى را مى‌پرستد يا ترس از غضب او را به پرستش وادار كرده، و يا ترس از زوال نعمت و رحمت. بنا بر اين، عبادت در حقيقت همان ترس است، و مصداقى است براى ترس كه آن را مجسم مى‌سازد، و ميان آن دو ملازمه هست، اين بود وجه كنايه مزبور، پس معناى آيه اين مى‌شود - و خدا داناتر است - و غير از خدا احدى از آلهه را نپرستد.

  • ﴿فَعَسىَ أُولَئِكَ أَنْ يَكُونُوا مِنَ اَلْمُهْتَدِينَ﴾ يعنى آن كسانى كه به خدا و روز جزا ايمان آورده و احدى را غير از خدا نپرستيدند در حقشان اميد مى‌رود كه از هدايت يافتگان باشند. و اين اميد قائم به نفس آنان و يا عموم مخاطبين به آيه است، نه اينكه قائم به خدا باشد، چون اميد در باره خدا محال است، زيرا كسى ممكن است اميدوار شود كه نسبت به آن مطلوب مورد اميدش جاهل باشد، و نداند آيا تحقق پيدا مى‌كند يا نه، و جهل در خداى تعالى راه ندارد.

  • و اگر اهتداء و راه يافتگى را بطور اميدوارى نويد داد نه بطور قطع - با اينكه كسى كه حقيقتا به خدا و روز جزا ايمان داشته باشد، و اعمال عبادى‌اش را انجام دهد، بايد بطور قطع و حقيقت راه يافته باشد نه بطور احتمال و اميد - براى اين است كه يك بار و دو بار اهتداء و راه يافتن باعث نمى‌شود كه انسان از راه يافتگان بشمار برود، و اين صفت برايش لازم و مستقر گردد، آرى يك بار و دو بار متصف به صفتى شدن غير از اتصاف دائمى به آن است، ممكن است اهتداء براى انسان حاصل بشود ولى از مهتدين بشمار نيايد، پس صحيح است بگوئيم: «اميد است كه از مهتدين شود».

  • از آيه استفاده شد كه تعمير مساجد، حق و جايز براى غير مسلمان نيست، اما مشركين بخاطر شرك و ايمان نداشتنشان به خدا و روز جزا، و اما اهل كتاب بخاطر اينكه قرآن ايمانشان

    1. كسانى كه رسالتهاى خدا را ابلاغ نموده و از او مى‌ترسند، و از احدى جز خداوند نمى‌هراسند. احزاب، آيه 39.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

270
  • را ايمان بشمار نمى‌آورد، خداى متعال فرموده: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اَللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذَلِكَ سَبِيلاً أُولَئِكَ هُمُ اَلْكَافِرُونَ حَقًّا﴾1و نيز در آيه «29» سوره مورد بحث فرموده: ﴿قَاتِلُوا اَلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لاَ بِالْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ لاَ يُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لاَ يَدِينُونَ دِينَ اَلْحَقِّ مِنَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ...﴾.

  • ﴿أَ جَعَلْتُمْ سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ وَ عِمَارَةَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ جَاهَدَ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ...﴾ 

  • سقاية الحاج‌

  • كلمه «سقايت» بر وزن حكايت و جنايت و نكايت، مصدر است، گفته مى‌شود: «سقى، يسقى، سقاية».

  • اين كلمه به معناى محل آب خوردن، و ظرفى كه با آن آب مى‌خورند نيز آمده، از آن جمله در قرآن است كه فرموده: ﴿جَعَلَ اَلسِّقَايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ﴾2 و در روايات آمده كه عمل سقايت حاج و آب دادن به ايشان، يكى از مفاخر و از شؤوناتى بوده كه مورد مباهات عرب جاهليت بوده، و در اين روايات، سقايت به معناى مصدر (آب دادن) آمده. و نيز در آثار آمده كه سقايت حوضهاى كوچكى از چرم بوده كه در عهد قصى بن كلاب (يكى از اجداد پيغمبر اسلام ص) آن را در سايه كعبه قرار داده و با شتر از چاه‌ها آب گوارا مى‌آوردند، و در آن مى‌ريختند تا زائرين كعبه بياشامند، و قصى اين سمت را در هنگام وفات به پسرش عبد مناف واگذار كرد. و از آن ببعد همواره در ميان فرزندانش بود تا آنكه در آخر به عباس بن عبد المطلب رسيد.

  • در اين روايت سقايت به معناى ظرف آب آمده، و هم اكنون سقايت عباس معروف است، و آن محلى است كه در عهد جاهليت و اسلام آب در آنجا مى‌ريختند، و آن محل در جهت جنوبى زمزم است، كه با چاه چهل ذراع فاصله دارد، و بنائى بر آن ساخته‌اند كه امروزه آن را «سقاية العباس» مى‌نامند.

    1. بدرستى - كسانى كه به خدا و رسول او كفر مى‌ورزند و مى‌خواهند ميان خدا و پيغمبرانش فرق بگذارند، و مى‌گويند: ما به بعضى (از پيغمبران خدا) ايمان مى‌آوريم، و به پاره‌اى ديگر كفر مى‌ورزيم، و مى‌خواهند در ميان ايمان خالص، و كفر خالص راه ديگرى پيش بگيرند، ايشان آرى خود ايشان كافرانى حقيقى‌اند - نساء، آيه 150.
    2. جام را در خورجين برادرش گذاشت. - يوسف، آيه 70.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

271
  • و بهر حال منظور از سقايت در اين آيه معناى مصدرى آن (آب دادن) است، و قرار گرفتن‌ ﴿سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ﴾ در مقابل‌ ﴿عِمَارَةَ اَلْمَسْجِدِ﴾ نيز مؤيد همين احتمال است، چون در دومى بطور قطع، مقصود معناى مصدرى عمارت است، كه همان كار تعمير است.

  • در آيه شريفه ميان‌ ﴿سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ وَ عِمَارَةَ اَلْمَسْجِدِ﴾ و ميان‌ ﴿كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ جَاهَدَ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ﴾ مقابله شده است، و حال آنكه مقابله هميشه ميان دو چيز هم سنخ است، مانند دو انسان، و يا دو عمل، نه ميان خود انسان و عملى از اعمال.

  • بهمين جهت بعضى از مفسرين‌1 ناچار شده‌اند بگويند در آيه كلمه «اهل» در تقدير است، و تقدير كلام اين است كه: «آيا اهل سقايت حاج، و اهل عمارت مسجد الحرام را مثل كسى مى‌دانيد كه به خدا و روز جزا ايمان آورده؟».

  • ليكن اين اشكال و اين جواب خيلى مهم نيست، واجب‌تر از آن اين است كه قيود كلام را يك به يك در نظر بگيريم، تا ببينيم مقصود از آن‌ها چيست، و از مجموع آن‌ها چه استفاده مى‌شود؟

  • وزن و ارزش عمل به زنده بودن و توأم بودن عمل با ايمان است‌

  • در آيه شريفه در يك طرف مقابله‌ ﴿سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ﴾ و ﴿عِمَارَةَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ﴾ بدون هيچ قيد زائدى آمده، و در طرف ديگر آن، ايمان به خدا و روز جزا، و يا به عبارتى جهاد در راه خدا با قيد ايمان قرار گرفته است، و اين خود بخوبى مى‌رساند كه منظور از سقايت و عمارت در آيه، سقايت و عمارت خشك و خالى و بدون ايمان است، ذيل آيه هم كه مى‌فرمايد: ﴿وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظَّالِمِينَ﴾ - بنا بر اينكه تعريض به اهل سقايت و عمارت باشد بخاطر كفر و ظلمشان چنان كه متبادر از سياق هم همين است نه تعريض به خيال باطلى كه كرده و حكم بتساوى نموده‌اند - اين نكته را تاييد مى‌كند.

  • پس معلوم مى‌شود: اولا اين كسانى كه چنين خيالى كرده‌اند خيالشان اين بوده كه عمل مردم جاهليت، يعنى سقايت و عمارت با اينكه خالى از ايمان به خدا و روز جزا بوده با يك عمل دينى توأم با ايمان به خدا و روز جزا مانند جهاد برابر و مساوى است. و بعبارت ديگر، خيال مى‌كرده‌اند عمل بى جان با عمل جان‌دار و داراى منافع پاك برابر است، و خداى تعالى اين عقيده آن‌ها را تخطئه كرده است.

  • و ثانيا اينكه صاحبان اين پندار خود از مؤمنينى بوده‌اند كه خيال مى‌كرده‌اند اعمال قبل از ايمانشان و همچنين اعمال مشركينى كه هنوز ايمان نياورده‌اند با عمل بعد از ايمانشان

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 218.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

272
  • كه از ايشان و هر مؤمنى از روى ايمان خالص سرمى‌زند برابر است، اين نكته را هم سياق انكار تاييد مى‌كند، و هم بيان درجات كه در آيات مورد بحث آمده شاهد بر آن است.

  • بلكه مى‌توان گفت: همين كه اسم صاحبان سقايت و عمارت را نبرده خود اشعار و بلكه دلالت بر اين دارد كه صاحبان پندار مزبور از اهل ايمان بوده‌اند، و اسمشان را نبرده تا حيثيت و احترامشان محفوظ بماند، چون در حين خطاب و نزول آيه داراى ايمان بوده‌اند، و با اين حال نبايد مشمول تعريض آيه قرار گرفته و ظالم ناميده شوند.

  • بلكه مى‌توان گفت آيه‌ ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ هَاجَرُوا وَ جَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ﴾ كه در مقام بيان پاداش و اجر اين مجاهدين در راه خدا است دلالت دارد بر اينكه هر دو طرف مقابله در آيه مورد بحث از اهل مكه بوده‌اند، يكى از آن دو طرف يعنى كسانى كه ايمان آورده و جهاد هم كرده‌اند كسانى بوده‌اند كه در مكه ايمان آورده و مهاجرت كردند، و ديگرى ايمان آورده ولى مهاجرت نكرده‌اند.

  • اين نكته در كار بوده كه خداى تعالى بار اول ايمان و جهاد را در يك طرف آورده و بار ديگر كه ذكر همين طرف را تكرار مى‌كند مساله مهاجرت را اضافه مى‌فرمايد، و در هر دو بار، وقتى طرف ديگر را اسم مى‌برد بغير از سقايت حاج و عمارت، چيز ديگرى اضافه نمى‌كند، و معلوم است كه اين قيدها آنهم در كلام مجيد پروردگار كه قول فصل است بيهوده و لغو نيست.

  • و همه اينها آن رواياتى را كه در شان نزول آيه وارد شده تاييد مى‌كند، زيرا در آن روايات دارد كه: اين آيات در باره عباس و شيبه و على (علیه السلام) كه با يكديگر تفاخر مى‌كردند نازل شده، عباس به سقايت حاج افتخار مى‌كرد، شيبه به تعمير مسجد الحرام و على (علیه السلام) به ايمان و جهاد در راه خدا، پس آيه نازل شد، و حق را به على (علیه السلام) داد.

  • و روايت بزودى در بحث روايتى خواهد آمد - ان شاء الله تعالى -.

  • و بهر حال، آيه مورد بحث و آيات بعدش اين معنا را مى‌رسانند كه وزن و ارزش عمل بزنده بودن آن و داشتن روح ايمان است، و اما عمل بى ايمان كه لاشه‌اى بى روح است از نظر دين و در بازار حقيقت هيچ وزن و ارزشى ندارد، پس مؤمنين نبايد صرف ظاهر اعمال را معتبر شمرده و آن را ملاك فضيلت و قرب خداى تعالى بدانند، بلكه بايد آن را بعد از در نظر داشتن حيات كه همان ايمان و خلوص است بحساب بياورند.

  • با در نظر گرفتن اين نكته، آيه مورد بحث و آيات بعد از آن با دو آيه قبل كه مى‌فرمود: ﴿مَا كَانَ لِلْمُشْرِكِينَ أَنْ يَعْمُرُوا مَسَاجِدَ اَللَّهِ شَاهِدِينَ عَلىَ أَنْفُسِهِمْ بِالْكُفْرِ...﴾ بخوبى متصل و مربوط مى‌شود.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

273
  • از آنچه گذشت معلوم شد: اولا جمله‌ ﴿وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظَّالِمِينَ﴾ جمله حاليه‌ايست كه وجه انكار حكم مساوات را كه در جمله‌ ﴿أَ جَعَلْتُمْ سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ وَ عِمَارَةَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ كَمَنْ آمَنَ...﴾ گذشت بيان مى‌كند.

  • و ثانيا مراد از ظلم همان شركى است كه در حال سقايت و عمارت داشته‌اند، نه حكم به مساوات ميان سقايت و عمارت و ميان جهاد و ايمان.

  • و ثالثا مراد اين است كه بفهماند چنين كسانى عملشان سودى نداشته و بسوى سعادت كه همان بلندى درجه و رستگارى و رحمت و رضوان و بهشت جاويد است راهبريشان نمى‌كند.

  • ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ هَاجَرُوا وَ جَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ...﴾ 

  • بيان حكم حقى است كه خداى تعالى در مساله دارد و بعد از آن كه حكم مساوات را حق ندانست، اينك مى‌فرمايد: كسى كه ايمان آورد، و در راه خدا بقدر تواناييش جهاد كرد، و از مال و جانش مايه گذاشت، در نزد خدا درجه‌اش بالاتر است، و اگر مطلب را بصورت جمع آورد، و فرمود: «كسانى كه...» براى اين است كه اشاره كند به اينكه ملاك فضيلت، وصف مذكور است، نه شخص معينى.

  • و اينك در سابق گفتيم آيه دلالت دارد بر اينكه عمل بدون ايمان فضيلتى نداشته و براى صاحبش نزد خدا باعث درجه‌اى نمى‌شود، خود قرينه است بر اينكه معناى آيه اين نيست كه هر دو طايفه درجه دارند، و ليكن درجه آن‌هايى كه ايمان و جهاد دارند از آن‌هايى كه فقط سقايت و عمارت دارند بالاتر است.

  • بلكه مقصود آيه بيان اين است كه نسبت ميان اين دو طائفه نسبت افضل است بكسى كه اصلا فضيلتى را واجد نيست، مانند مقايسه‌اى كه ميان اكثر و اقل است، كه بايد يك حد وسطى را فرض كرد و آن دو را با آن سنجيد، و خلاصه در اقل و اكثر سه چيز هست، يكى امر متوسطى كه مقياس و معدل است، و ديگرى آن طرفى كه از حد متوسط بيشتر است سوم آن طرفى كه از آن حد متوسط كمتر است. بنا بر اين، اگر اكثر را با خود اقل بسنجيم با چيزى سنجيده‌ايم كه اصلا كثرت ندارد.

  • مقصود از ﴿أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اَللَّهِ﴾ اينست كه آنهايى كه فقط سقايت و عمارت كرده‌اند در مقابل مؤمنين مهاجر و مجاهد هيچ درجه و فضيلتى ندارند

  • پس اينكه فرمود: ﴿أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اَللَّهِ﴾ معنايش اين است كه اين افراد نسبت به آن افراد ديگر كه اصلا درجه‌اى ندارند درجه‌شان بالاتر است، و اين خود يك نوع كنايه است از اينكه اصولا ميان اين دو طايفه نسبتى نيست، زيرا يكى داراى گامهاى بلندى است و ديگرى اصلا قدمى برنداشته.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

274
  • ﴿وَ أُولَئِكَ هُمُ اَلْفَائِزُونَ﴾ اين جمله نيز دلالت دارد بر آنچه گفتيم، زيرا رستگارى را بطور انحصار و بنحو استقرار براى يك طايفه اثبات مى‌كند.

  • ﴿يُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَ رِضْوَانٍ وَ جَنَّاتٍ...﴾ 

  • از ظاهر سياق برمى‌آيد كه رحمت و رضوان و جنتى كه مى‌شمارد، بيان همان رستگارى است كه در آيه قبلى بود، و در اين آيه بطور تفصيل و به زبان بشارت و نويد آمده است.

  • پس معناى آيه اين مى‌شود كه: خداى تعالى اين مؤمنين را به رحمتى از خود كه از بزرگى قابل اندازه‌گيرى نيست و رضوانى مانند آن و بهشتهايى كه در آن‌ها نعمتهاى پايدار هست، و بهيچ وجه از بين نمى‌رود، و خود اينان هم بدون اجل و تعيين مدت جاودانه در آن‌ها خواهند بود بشارت مى‌دهد.

  • و چون مقام، مقام تعجب و استبعاد بود كه چطور چنين بشارتى بى سابقه كه در نعمتهاى دنيوى مانندى برايش ديده نشده صورت خواهد گرفت، لذا براى رفع اين تعجب و استبعاد اضافه كرد: ﴿إِنَّ اَللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ﴾.

  • و ان شاء الله بزودى در جاى مناسبى بحثى در توضيح معناى رحمت و رضوان خداى تعالى ايراد خواهد شد، هم چنان كه در گذشته بحثهايى در اين زمينه ذكر شد.

  • سبب نهى از دوستى پدران و برادران كافر، مداخله آنان در امور مؤمنين و تحريك ايشان به وسيله آنان مى‌باشد

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا آبَاءَكُمْ وَ إِخْوَانَكُمْ أَوْلِيَاءَ...﴾ 

  • اين آيه از دوستى كفار نهى مى‌كند، هر چند كه كفار پدران و برادران مؤمنين باشند. و سر آنهم روشن است براى اينكه ملاك دوستى نكردن با كفار يك ملاك عمومى است، و لذا در آيه بعدى غير پدر و برادر را هم مشمول اين حكم كرده است. چيزى كه هست ظاهر آيه مورد بحث نهى از اين دوستى است در صورتى كه پدران و برادران كفر را بر ايمان ترجيح دهند.

  • و اگر از ميان همه خويشاوندان تنها پدران و برادران را اسم برد، و از زن و فرزند چيزى نگفت، با اينكه اين دو طائفه و مخصوصا دومى يعنى فرزندان مانند پدران و برادران در نظر پدرهايشان محبوبند، براى اين است كه دوستى و تولى، شخص محبوب را وادار مى‌كند به اينكه در امور دوستدارش مداخله و در بعضى شؤون حياتى او تصرف كند، و بخاطر همين محذور بوده كه خداوند از دوستى كفار نهى كرده، و خواسته است كه كفار در امور داخلى مؤمنين مداخله ننموده و بتدريج در دل آنان رخنه نكنند، و در نتيجه مؤمنين را از قيام عليه آنان باز ندارند.

  • و اما زن و فرزند، چنين خطرى در باره آن توقع نمى‌رود، زيرا معمولا در كار پدران و

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

275
  • شوهران خود مداخله نمى‌كنند، مگر اينكه باز كفار آنان را تحريك كنند، و لذا خداى تعالى نهى از دوستى را اختصاص داد به پدران و برادران كافر، آرى اين دو طايفه‌اند كه ترس آن هست كه در دل فرزندان و برادران مؤمن خود رخنه كرده، و در پاره‌اى از شؤون زندگى ايشان دخل و تصرف كنند.

  • نهى از دوستى كفار در چند جاى قرآن كريم آمده، كه بعضى از آن‌ها در سوره «مائده»، «آل عمران»، «نساء» و «اعراف» گذشت، و در آن‌ها تهديد شديدى هم شده بود، مثلا در سوره «مائده» آيه «51» فرموده: «﴿وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ﴾ و هر كه از شما ايشان را دوست بدارد او خود از ايشان است» و در سوره «آل عمران» آيه «28» فرموده: «﴿وَ يُحَذِّرُكُمُ اَللَّهُ نَفْسَهُ﴾ خدا شما را از خودش بيم مى‌دهد» و در همين آيه فرموده: «﴿وَ مَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اَللَّهِ فِي شَيْ‌ءٍ﴾ و كسى كه چنين كند در هيچ مامنى از خدا قرار ندارد» و در سوره «نساء» آيه «144» فرموده: ﴿أَ تُرِيدُونَ أَنْ تَجْعَلُوا لِلَّهِ عَلَيْكُمْ سُلْطَاناً مُبِيناً﴾ آيا مى‌خواهيد براى خدا عليه خود حجتى واضح درست كنيد، (دست خدا را در عذاب به روى خود باز كنيد).

  • و اگر در آيه مورد بحث فرمود: ﴿وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلظَّالِمُونَ﴾ و نفرمود: «و من يتولهم منكم فانه منهم» براى اين است كه ممكن بود بعضى از همين مؤمنينى كه پدر و برادر كافر دارند خيال كنند معناى آيه اين است كه هر كس از شما پدر و برادر كافر خود را دوست بدارد خيلى مقصر نيست چون او خودش از خانواده ايشان است، آن وقت آيه شريفه در تهديد، اثر جديدى ندارد كه مؤمنين را از دوستى ايشان باز بدارند.

  • و بهر حال، جمله‌ ﴿وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلظَّالِمُونَ﴾ از جهت اينكه جمله‌ايست اسمى و حرف لام هم بر سر خبرش درآمده، و ضمير فصل در آن بكار رفته، و همه اينها مفيد تاكيدند، لذا ظلم ايشان را بطور تحقيق و قطع اثبات نموده و مى‌رساند كه در ظلمشان پايدارند، بهمين جهت در بسيارى از آيات قرآن آمده كه: ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظَّالِمِينَ﴾ و در سوره مائده در آيه‌اى كه راجع به مساله مورد بحث است همين معنا را نيز اضافه كرده و فرموده: ﴿وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظَّالِمِينَ﴾.

  • پس نتيجه مى‌گيريم كه چنين كسانى از نعمت الهى محرومند، و هيچ يك از اعمال صالح و حسناتشان در جلب سعادت و رستگارى اثر ندارد.

  • ﴿قُلْ إِنْ كَانَ آبَاؤُكُمْ وَ أَبْنَاؤُكُمْ وَ إِخْوَانُكُمْ...﴾ 

  • آيه قبلى خطاب به مؤمنين بود و اين آيه خطاب به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و اين اشاره است به اعراض از مؤمنين مورد بحث در آيه قبلى، و اينكه خداى تعالى از دلهاى

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

276
  • آنان خبردار است، و مى‌داند كه دلهايشان آن چنان مشغول است كه نهى او سبب نمى‌شود از دوستى پدران و برادران كافر خود دست بردارند، و در دلهايشان ايجاد داعى نمى‌كند بر اينكه بعدها گوش بفرمان خدا شوند، و بخاطر امر خدا با كفار هر چند پدران و برادرانشان باشند بجنگند.

  • و مانع ايشان از اين كار محبتى است كه بغير خدا و رسول و جهاد در راه خدا دارند، لذا خداى تعالى در اين آيه اصول لذاتى كه علاقه نفوس را به خود جلب مى‌كند برمى‌شمارد، و آن اصول عبارتست از پدران، برادران، همسران و قوم و قبيله، و اينها كسانى هستند كه طبيعت جامعه به قرابت نسبى نزديك و يا دور و يا قرابت سببى در بينشان رابطه برقرار كرده، و جمعشان مى‌كند. و اموالى كه بدست آورده و جمع كرده‌اند و تجارتى كه از كساديش هراسناك مى‌شوند، و منزلهايى كه خوش‌آيندشان است، و اينها اصول ديگرى است كه قوام جامعه در رتبه دوم بر آن‌هاست.

  • آن گاه مى‌فرمايد: اگر مردم دشمنان دين را دوست داشته و محبت به اين امور را بر محبت به خدا و رسول او و جهاد در راه او مقدم بدارند، بايد منتظر باشند تا خدا امر خود را بياورد، و خدا مردم فاسق را هدايت نمى‌كند.

  • و اين معنا روشن است كه برگشت شرطى كه در آيه است يعنى جمله‌ ﴿إِنْ كَانَ آبَاؤُكُمْ﴾ تا آنجا كه فرموده: «فى سبيله» در معناى اين است كه گفته شود: اگر از آنچه خدا نهيتان كرده دست برنداريد، و هم چنان پدران و برادران كافر خود را دوستان خود بگيريد، و اين سبب شود كه بخلاف آنچه خدا بدان دعوتتان كرده متمايل شويد، و به عبارت ديگر باعث شود كه غرض دين كه همان جهاد در راه خداست زمين بماند، در اين صورت منتظر باشيد تا خدا امر خود را بياورد... .

  • مراد از جمله: ﴿فَتَرَبَّصُوا حَتَّى يَأْتِيَ اَللَّهُ بِأَمْرِهِ﴾ 

  • پس منظور از امر، در جزاى شرط مزبور كه فرمود: ﴿فَتَرَبَّصُوا حَتَّى يَأْتِيَ اَللَّهُ بِأَمْرِهِ﴾ بايد يكى از دو چيز بوده باشد، يا چيزى باشد كه آن شكاف و نقيصه‌اى را كه در اثر مخالفت آنان بر دين وارد شده جبران نمايد، و يا عذابى باشد كه بخاطر مخالفت امر خدا و رسول و اعراض از جهاد در راه او بدان مبتلا مى‌شوند.

  • اين دو احتمال هست، و ليكن ذيل آيه كه مى‌فرمايد ﴿وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْفَاسِقِينَ﴾ احتمال اول را تاييد مى‌كند، زيرا بعنوان تعريض به مخالفين مى‌فرمايد: ايشان در اين صورت از زى عبوديت خارج، و از امر خدا و رسول فاسقند. پس، از اينكه خدا بوسيله اعمالشان هدايتشان كرده و توفيق نصرت خود و يارى رسولش را ارزانيشان بدارد و بدست ايشان كلمه دين را ترويج

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

277
  • و آثار شرك را محو نمايد خيلى دورند.

  • و از اين ذيل معلوم مى‌شود كه منظور از امرى كه فرموده بايد منتظرش باشند امرى است مربوط به يارى دين و اعلاى كلمه توحيد. بنا بر اين، آيه شريفه مطلبى را مى‌خواهد افاده كند كه آيه «54» سوره مائده بعد از چند آيه در نهى از دوستى كافران آن را افاده مى‌كند، و آن آيه اين است: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اَللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى اَلْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ وَ لاَ يَخَافُونَ لَوْمَةَ لاَئِمٍ ذَلِكَ فَضْلُ اَللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَ اَللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ﴾1.

  • و اين آيه اگر با همه قيود و خصوصياتش در نظر گرفته شود - بطورى كه ملاحظه مى‌كنيد - همان مطلبى را مى‌رساند كه آيه مورد بحث ما در مقام افاده آن است.

  • پس منظور از آيه - و خدا داناتر است - اين است كه: اگر نامبردگان را اولياى خود بگيريد، و در نتيجه از اطاعت خدا و رسولش و جهاد در راه خدا روى برتابيد، پس منتظر باشيد تا خدا امر خود را بياورد، و مردمى را برگزيند كه جز خدا را دوست نمى‌دارند، و به اندازه خردلى محبت دشمنان او را در دل خود راه نمى‌دهند، و همواره به يارى دين و جهاد در راه خدا به بهترين وجهى قيام مى‌كنند، آن وقت است كه شما فاسق گشته، و ديگر دين خدا از شما منتفع نمى‌شود، و خداوند هيچ عملى از اعمال شما را بسوى غرض حق و سعادت مطلوب راهنمايى نمى‌فرمايد.

  • چه بسا از مفسرين كه گفته‌اند:2 مراد از جمله‌ ﴿فَتَرَبَّصُوا حَتَّى يَأْتِيَ اَللَّهُ بِأَمْرِهِ﴾ اشاره است به فتح مكه. و ليكن اين قول، قول سديدى نيست، براى اينكه خطاب در آيه بهمه مؤمنين از مهاجرين و انصار و مخصوصا مهاجرين است كه خداوند بدست ايشان مكه را فتح كرد، و با اين حال معنى ندارد همين‌ها را خطاب كرده و بفرمايد: اگر پدران و فرزندان و نامبردگان ديگر را از خدا و رسولش و جهاد در راهش بيشتر دوست مى‌داريد، و در نتيجه اين دوستى، از اطاعت خدا و رسول و جهاد در راه او سر برمى‌تابيد، پس منتظر باشيد تا خدا مكه را به دست شما فتح كند، و خداوند مردم فاسق را هدايت نمى‌نمايد. يا بفرمايد: پس منتظر باشيد تا خدا مكه را فتح

    1. اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد! هر كه از شما از دين خود مرتد شود بزودى خداوند مردمى را مى‌آورد كه دوستشان دارد، و ايشان نيز او را دوست دارند، و نسبت به مؤمنين افتاده و ذليل و در برابر كفار سركشند، در راه خدا جهاد مى‌كنند، و از ملامت هيچ ملامتگرى نمى‌هراسند آرى اين فضل خداست كه بهر كه بخواهد آن را عطا مى‌كند، و خدا وسعت‌بخشى دانا است. - مائده، آيه 54.
    2. تفسير منهج الصادقين جلد 4، ص 234.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

278
  • كند، و خدا شما را به خاطر فسقتان هدايت نمى‌نمايد - دقت فرمائيد -.

  • بحث روايتى [چند روايت در مورد اينكه آيه شريفه: ﴿أَ جَعَلْتُمْ سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ...﴾ در باره امير المؤمنين (علیه السلام) نازل شده است‌]

  • در تفسير برهان در ذيل آيه‌ ﴿أَ جَعَلْتُمْ سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ...﴾، از امالى شيخ بسند خود از اعمش از سالم بن ابى الجعد بطور رفع از ابى ذر روايت كرده كه در حديث شورى در ضمن احتجاجاتى كه على (علیه السلام) بر صحابه كرده، گفته است كه: آن جناب در اين مقام فرمود:

  • آيا در ميان شما احدى غير از من هست كه آيه‌ ﴿أَ جَعَلْتُمْ سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ وَ عِمَارَةَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ جَاهَدَ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ﴾ برايش نازل شده باشد؟ گفتند: نه‌1.

  • و در تفسير قمى روايتى از ابى الجارود از ابى جعفر (علیه السلام) آمده كه فرمود: اين آيه يعنى آيه‌ ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ هَاجَرُوا﴾ - تا كلمه «فائزون» در حق على بن ابى طالب (علیه السلام) نازل شده، و در آيه بعد هم كه مى‌فرمايد: ﴿يُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَ رِضْوَانٍ وَ جَنَّاتٍ لَهُمْ فِيهَا نَعِيمٌ مُقِيمٌ﴾ اجرى را كه آن حضرت در نزد خدا دارد بيان كرده است‌2.

  • و در مجمع البيان است كه حاكم ابو القاسم حسكانى به سند خود از ابى بريده از پدرش روايت كرده كه گفت: در حالى كه شيبه و عباس به يكديگر فخر مى‌فروختند على بن ابى طالب از آنجا عبور كرد، و پرسيد به چه چيز افتخار مى‌كنيد؟ عباس گفت: به من از فضيلت بهره‌اى داده شده كه به احدى داده نشده است، و آن سقايت حاجيان است. شيبه گفت: عمارت مسجد الحرام هم افتخار من است. على (علیه السلام) فرمود: من به شما دو نفر مى‌گويم: من از كودكى افتخارى نصيبم شد، كه نصيب شما نشده، پرسيدند يا على آن افتخار تو چيست؟ فرمود: من آن قدر با شمشير به خرطومهاى شما زدم تا به خداى تبارك و تعالى و رسول او ايمان آورديد.

  • عباس برخاست، و در حالى كه غضبناك شده بود و پايين لباسش بر روى زمين كشيده مى‌شد بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وارد شد و گفت: هيچ مى‌بينى على با من چگونه روبرو مى‌شود؟ حضرت فرمود: بگوئيد على حاضر شود. على را صدا زدند، حاضر شد. حضرت فرمود: يا على چه چيز تو را بر آن داشت كه با عمويت آن طور روبرو شوى؟ عرض كرد: يا

    1.  تفسير برهان، ج 2، ص 110، ح 5، و امالى طوسى، ج 2، ص 159 مجلس 26.
    2.  تفسير قمى، ج 2، ص 284.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

279
  • رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) من حق خالص را به او رساندم حال مى‌خواهد خوشش بيايد يا بدش بيايد.

  • در اينجا جبرئيل نازل شد و گفت: اى محمد! پروردگارت سلامت مى‌رساند و مى‌فرمايد: بخوان بر ايشان: ﴿أَ جَعَلْتُمْ سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ وَ عِمَارَةَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ ... إِنَّ اَللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ﴾1.

  • و در تفسير طبرى به سند خود از محمد بن كعب قرظى روايت كرده كه گفت: طلحه پسر شيبه با عباس و على بن ابى طالب مفاخرت مى‌كردند، طلحه گفت: من كليددار خانه كعبه‌ام. عباس گفت: من داراى سمت سقائى حاجيانم. على (علیه السلام) فرمود: من نمى‌فهمم شما چه مى‌گوئيد، من شش ماه قبل از همه مردم بطرف قبله نماز خواندم، و من مجاهد در راه خدايم، خدا هم اين آيه را نازل كرد: ﴿أَ جَعَلْتُمْ سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ...﴾2.

  • و در الدر المنثور است كه فاريابى از ابن سيرين روايت كرده كه گفت: على بن ابى طالب به مكه آمد، و به عباس گفت: اى عمو آيا حاضر نيستى مهاجرت كنى و به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ملحق شوى؟ گفت: من مسجد الحرام را تعمير مى‌كنم و پرده‌دار خانه‌ام.

  • خداوند در جوابش اين آيه را فرستاد: ﴿أَ جَعَلْتُمْ سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ...﴾، به مردم ديگرى رسيد و گفت: آيا هجرت نمى‌كنيد و به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نمى‌پيونديد؟ گفتند: ما چگونه از برادران و عشيره و خانه و زندگيمان دست برداريم؟ خداى تعالى اين آيه را فرستاد: ﴿قُلْ إِنْ كَانَ آبَاؤُكُمْ...﴾3.

  • و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: وقتى عباس در جنگ بدر اسير شد گفت: اگر شما زودتر از ما به اسلام و مهاجرت و جهاد موفق شديد ما هم در مكه بكار تعمير مسجد الحرام و سقايت حاجيان و آزاد كردن بردگان مشغول بوديم. خداى تعالى بخاطر گفته او اين آيه را نازل كرد: ﴿أَ جَعَلْتُمْ سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ وَ عِمَارَةَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ﴾ و مقصودش اين بود كه به وى بفهماند خدمات تو در مكه در حال شرك بوده، و من عبادتى را كه با شرك انجام شود قبول نمى‌كنم‌4.

  • و نيز در همان كتابست كه مسلم، ابو داوود، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابن

    1.  مجمع البيان، ج 5، ص 15.
    2.  تفسير طبرى، ج 10، ص 68.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 218.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 218.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

280
  • حبان، طبرانى، ابو الشيخ و ابن مردويه از نعمان بن بشير روايت كرده‌اند كه گفت: من با چند نفر از صحابه نزديك منبر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بودم، يكى از ايشان گفت: من بعد از اسلام باك ندارم از اينكه هيچ عملى براى خدا انجام ندهم مگر سقايت حاجيان را، ديگرى گفت: بلكه عمارت مسجد الحرام را، سومى گفت: بلكه جهاد در راه خدا از همه آنچه گفتيد بهتر و بالاتر است.

  • عمر وقتى اين قضيه را شنيد از در توبيخ گفت: اين قدر پهلوى منبر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آنهم در روز جمعه صدا بلند نكنيد، بگذاريد وقتى نماز جمعه تمام شد من خود نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مى‌روم، و در آنچه شما اختلاف مى‌كنيد از ايشان مى‌پرسم. در اين ماجرا بود كه خداى تعالى آيه‌ ﴿أَ جَعَلْتُمْ سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ وَ عِمَارَةَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ﴾ را تا جمله ﴿وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظَّالِمِينَ﴾ نازل كرد1.

  • سخن صاحب المنار در مورد روايات مربوط به شان نزول آيه شريفه و نقد و رد آن و اشاره به كيفيت استناد به رواياتى كه راجع به قرآن كريم است و متعرض حكم شرعى نمى‌باشد

  • مؤلف: صاحب المنار در تفسير آيه مورد بحث بعد از نقل اين چهار روايت اخير گفته است: از اين روايات آن روايتى كه مى‌شود مورد اعتماد قرار گيرد روايت نعمان است كه هم سندش صحيح است، و هم مضمونش با آياتى كه دلالت دارد بر اينكه موضوع آيه مورد بحث، برابرى و يا نابرابرى خدمت خانه و پرده‌دارى آن - كه از قبيل كارهاى نيكى است كه هم آسان است و هم لذت بخش - با ايمان و جهاد با جان و مال و مهاجرت - كه شاق‌ترين عبادات نفسانى، بدنى و مالى است - مطابقت دارد، و ليكن آيات قرآنى همه اين روايات را رد مى‌كند2.

  • اما اينكه گفت: روايت نعمان بخاطر صحت سند بر ساير روايات رجحان دارد، صحيح نيست، زيرا اولا روايت قرظى در مضمونش مطابق با روايتى است كه حاكم در مستدرك آورده، و آن را صحيح دانسته است. و ثانيا، رواياتى كه پيرامون تفسير آيات است اگر واحد باشند حجيت ندارند، مگر اينكه با مضمون آيات موافق باشد، كه در اين صورت بقدر موافقتشان با مضامين آيات حجيت دارند، و اين خود در فن اصول، حلاجى شده است، سرش هم اين است كه حجيت شرعى دائر مدار آثار شرعيه‌اى است كه بر آن حجت مترتب مى‌شود، و وقتى چنين شد قهرا حجيت روايات منحصر مى‌شود در احكام شرعى و بس. و اما آنچه روايت در باره غير احكام شرعى از قبيل داستانها و تفسير وارد شده و هيچ حكم شرعى را در آن متعرض نشده بهيچ وجه

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 218.
    2.  تفسير المنار، ج 10، ص 216.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

281
  • حجيت شرعى نخواهد داشت.

  • و همچنين است حجيت عقلى يعنى عقلايى، زيرا بعد از آن همه دسيسه و جعلى كه در اخبار و مخصوصا اخبار تفسير و قصص سراغ داريم و خود المنار هم به آن اعتراف كرده و از احمد نقل كرده كه گفته است: «اين روايات اصلى ندارند» ديگر عقلا كجا و چگونه به آن اخبار و صحت متن آن‌ها اعتماد مى‌كنند؟ پس در نزد عقلا هم حجيت ندارد، مگر آن روايتى كه متنش با ظواهر آيات كريمه موافق باشد.

  • پس كسى كه متعرض بحث روايات غير فقهى مى‌شود در درجه اول بايد از موافقت و مخالفتش با كتاب بحث كند، آن گاه اگر ديد روايتى با ظاهر كتاب موافق است آن را اخذ كند و گر نه طرح و طرد كند. پس، ملاك اعتبار روايت تنها و تنها موافقت كتاب است، و اگر موافق با كتاب نبود هر چند سندش صحيح باشد معتبر نيست و نبايد فريب صحت سندش را خورد.

  • پس، اينكه مى‌بينيم بسيارى از مفسرين عادت كرده‌اند بر اينكه بدون بحث از موافقت و مخالفت كتاب، سند روايت را مورد رسيدگى قرار داده و بصرف سند حكم مى‌كنند به اعتبار روايت، آن گاه مدلول آن را بر كتاب خدا تحميل نموده و كتاب خدا را تابع و فرع روايت مى‌شمارند روش صحيحى نيست، و هيچ دليلى بر صحت آن نداريم. تازه نامبردگان در روايتى كه جنبه قرينه دارد بحث سند را هم پيش نمى‌آورند.

  • و اما اينكه گفت «روايت نعمان از جهت متن نسبت به آن روايات ديگر رجحان دارد» و چنين استدلال كرد كه «موضوع روايت برابرى و نابرابرى ميان خدمت خانه و پرده‌دارى آن - كه از اعمال بدنى و آسان و لذت بخش است -، و ميان ايمان و جهاد و هجرت - كه از نيكيهاى نفسانى و بدنى شاق است - صحيح نيست، و آيات همه اينها را رد مى‌كنند» در اين گفتار اشكالاتى است:

  • اولا اين موضوعى كه براى روايت درست كرد و گفت همه آيات با آن مطابق است، موضوع روايت نعمان به تنهايى نيست، بلكه موضوع همه آن روايات است كه خودش نقل كرده، پس اين چه ترجيح و مزيتى است براى روايت نعمان.

  • روايت ابن عباس هم كه مى‌گويد: «روزى كه عباس در بدر اسير شد و مسلمانان او را سرزنش كردند، و بحثى در برابرى و نابرابرى نيكيها ميانشان رد و بدل شد» صريحا دارد كه مقايسه‌اى كه كردند، مقايسه ميان اسلام و هجرت و جهاد، و ميان سقايت حاج و عمارت مسجد، و آزاد كردن اسير بوده، و روايات ديگرى هم بر طبق اين مضمون هست.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

282
  • و همچنين مقايسه‌اى كه در روايت ابن سيرين آمده، ميان سقايت و عمارت بوده با هجرت، و ملحق شدن به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و لوازم آن، كه عبارتست از جهاد و اعمال دينى شريف ديگر، چون در آن دارد: على (علیه السلام) عباس را دعوت به هجرت و پيوستن به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كرد، و عباس جواب داد كه عمارت مسجد الحرام و پرده‌دارى كعبه را بگردن دارد.

  • و اين معنا را ابن مردويه هم از شعبى نقل كرده، و در نقل وى دارد: عباس به على گفت: اگر تو پسر عموى پيغمبرى من عموى اويم، به اضافه اينكه من سقايت حاج و عمارت مسجد الحرام را هم دارم، پس خدا آيه‌ ﴿أَ جَعَلْتُمْ سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ...﴾ را نازل كرد1.

  • و نيز همين معنا را ابن ابى شيبه، ابو الشيخ و ابن مردويه از عبد الله بن عبيده نقل كرده‌اند، و در آن دارد كه: عباس به على گفت: آيا من در كارى بهتر از هجرت نيستم؟ آيا اين من نيستم كه حاجيان را سقايت و مسجد الحرام را تعمير مى‌كنم؟ پس بدنبال اين گفتگو آيه مورد بحث نازل شد2.

  • بهر حال، آن چيزى كه اين روايت نيز در صدد بيان آن است مقايسه بين سقايت حاج و عمارت مسجد و بين هجرت و آثار مترتب بر آن مى‌باشد، از آن چيزهايى كه مستلزم ملحق شدن به پيغمبر است مانند جهاد كه از قبيل اعمال شريف دينى است.

  • و همچنين روايت قرظى و روايات ديگرى كه در آن معنا وارد شده، مانند آن روايتى كه حاكم آن را صحيح دانسته، و روايتى كه عبد الرزاق از حسن نقل كرده كه گفته است: «آيه در باره عباس و على (علیه السلام) و عثمان و شيبه نازل شده» و همچنين روايت نعمانى كه گذشت، همه ظاهر در اين هستند كه نزاع در آن‌ها در افضليت سقايت و عمارت و ايمان و جهاد بوده، با اين حال چه مزيتى در روايت نعمان بن بشير هست كه صاحب المنار از ميان همه اين روايات فقط آن را موافق كتاب دانسته؟ 

  • و ثانيا اينكه گفت: «موضوع مفاخره از يك طرف اعمال نيكى بوده كه هم آسان و هم لذت بخش بوده، مانند سقايت و پرده‌دارى، و از طرف ديگر اعمال نيكى بوده دشوار، مانند ايمان و مهاجرت و جهاد» با مدلول آيات سازگار نيست، زيرا آيات همانطورى كه گفتيم، دلالت دارد بر اينكه مقايسه و مفاخره نامبردگان در ميان اعمال خالى از روح ايمان و اعمال زنده به روح ايمان بوده، مانند هجرت و جهاد از روى ايمان به خدا و روز جزا، و بنا بر اين ديگر

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 218.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 218.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

283
  • نبايد سقايت و عمارت خالى از ايمان را اعمال نيك شمرد، و اين خود از صاحب المنار اشتباه بزرگى است.

  • پس مقايسه مورد بحث ميان دو طايفه از اعمال نيك نبوده، بلكه از آيات برمى‌آيد كه نامبردگان مى‌خواسته‌اند غير اعمال نيك يعنى سقايت و عمارت بدون ايمان را با اعمال نيك يعنى ايمان و هجرت و جهاد با ايمان را مساوى دانسته، و يا از آن‌ها بهتر بدانند، پس صاحب المنار از كجا گفته مقايسه مزبور ميان دو طائفه كار نيك بوده، يكى آسان و لذيذ، و ديگرى شاق و سخت؟ و مثل اينكه او خيال كرده سقايت و عمارت عباس در حال شرك از اعمال نيك بوده، هم چنان كه خود عباس هم همين خيال را مى‌كرده، و ليكن آيات قرآنى او را از اين اشتباه بيرون آورد، ولى صاحب المنار هم چنان به اشتباه خود باقى مانده، با اينكه دلالت آيات - البته با در نظر گرفتن قيود آن - بر اين اشتباه بسيار واضح است، براى اينكه جهاد مقيد به ايمان به خدا و روز جزا شده، ولى سقايت و عمارت بدون قيد ايمان آمده، آن گاه فرموده: «اين دو نزد خدا برابر نيستند» و سپس اضافه كرده كه «خدا ستمگران را هدايت نمى‌كند» و سقايت و عمارت بدون ايمان را ستم خوانده، و حاشا اينكه خداوند اعمال نيك را ستم بداند، و بجا آورنده آن را ستمكار و محروم از نعمت هدايت الهى بنامد.

  • و اگر بگويد جمله‌ ﴿وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظَّالِمِينَ﴾ راجع به عباس و رفقايش نيست، بلكه راجع به كسانى است كه اين مقايسه را كرده‌اند، در جواب مى‌گوئيم: بنا بر اين احتمال هم كه خود ما نيز آن را احتمال داده‌ايم باز هم صحيح نيست، كه چنين كسانى را ظالم و محروم از هدايت بخوانيم، بلكه بايد بگوئيم كه اشتباه كرده‌اند، و اگر راهنمايى شوند از اشتباه خود بيرون مى‌آيند - دقت فرمائيد.

  • و ثالثا، از جمله‌ ﴿كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ...﴾ و همچنين جمله‌ ﴿لاَ يَسْتَوُونَ...﴾ بخوبى بر مى‌آيد كه شخص مورد نظر در حكمى كه در آيه است دخالت داشته.

  • و اگر در آيات كريمه و مطالبى كه ما اينجا و آنجا گفتيم دقت شود معلوم مى‌گردد كه اتفاقا روايت نعمان بن بشير از ساير رواياتى كه هست نسبت به آيه شريفه ناسازگارتر و ضعيف‌تر است، براى اينكه با در نظر داشتن قيودى كه در آيات كريمه هست بهيچ وجه روايت با آن‌ها منطبق نمى‌شود.

  • نظير اين روايت در ضعف، روايت ابن سيرين و رواياتى است كه مضمون آن را مى‌رسانند، چون ظاهر آن‌ها اين است كه عباس به مهاجرت دعوت شده در حالى كه مسلمان

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

284
  • بود، و او در جواب به سقايت و پرده‌دارى افتخار كرد، و حال آنكه آيات كريمه مورد بحث با اين معنا سازگارى ندارد.

  • علاوه بر اين، روايت ابن سيرين از قول عباس سقايت و پرده‌دارى را نقل كرده، و حال آنكه عباس سمت پرده‌دارى نداشته و تنها عهده‌دار سقايت بوده.

  • باز نظير اين روايت در ضعف روايت ابن عباس است كه مقايسه را صرفا ميان اعمال دانسته، و آيه شريفه با آن مساعد نيست.

  • علاوه بر اينكه در آن دارد: عباس در ضمن كارهاى خود سقايت حاج و عمارت مسجد و آزاد كردن اسير را برشمرد، و اگر سمت آزاد كردن اسير را مى‌داشت جا داشت آيه شريفه هم آن را اسم ببرد. و در روايت ابن جرير و ابى الشيخ از ضحاك در اين معنا نقل شده كه: مسلمانان در روز جنگ بدر وقتى عباس و يارانش را اسير كردند آنان را به سبب شركشان ملامت و توبيخ مى‌كردند. عباس گفت: به خدا سوگند كه ما در مكه، مسجد الحرام را تعمير مى‌كرديم، اسيران را آزاد مى‌ساختيم، پرده‌دارى كعبه را بگردن داشتيم، و حاجيان را آب مى‌داديم. خداى تعالى در جوابش اين آيه را فرستاد: ﴿أَ جَعَلْتُمْ سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ...﴾. و آن اشكال بر اين روايت واردتر است زيرا در آيه پرده‌دارى و آزاد كردن اسير نيامده.

  • بنا بر آنچه كه گذشت و توضيح داده شد از همه روايات بى‌اشكال‌تر و از نظر انطباق با آيات نزديكتر، همان روايت قرظى و روايات ديگرى است كه مضمون آن را دارا مى‌باشند، مانند روايت حاكم در مستدرك، روايت عبد الرزاق از حسن و روايت ابن عساكر و ابى نعيم از انس كه بزودى نقل مى‌شود.

  • و در الدر المنثور است كه ابو نعيم در كتاب فضائل الصحابه و ابن عساكر از انس روايت كرده‌اند كه گفت: عباس و شيبه (متولى بيت الحرام) نشسته بودند و به يكديگر فخر مى‌ورزيدند، عباس گفت: من از تو شريف‌ترم، زيرا من عموى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و وصى پدر او و ساقى حاجيانم. شيبه گفت: من از تو شريف‌ترم، زيرا من امين خدا بر خانه او، و خزينه‌دار اويم، اگر تو از من بهترى چرا تو را امين ندانست؟ در اين بين على به آن دو رسيد، عباس و شيبه داستان را برايش گفتند. على گفت: ولى من از شما دو نفر شريف‌ترم، براى اينكه من اولين كسى بودم كه ايمان آورده و مهاجرت كردم.

  • آن گاه هر سه به نزد رسول خدا براه افتاده، داستان را براى او بازگو كردند. حضرت جوابى نداد، و لا جرم هر سه برگشتند. بعد از رفتن ايشان و گذشتن چند روز وحى نازل شد، حضرت آن‌ها را طلبيد و آيه‌ ﴿أَ جَعَلْتُمْ سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ وَ عِمَارَةَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ﴾ را - تا آخر ده آيه - براى آن‌ها تلاوت

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

285
  • كرد1.

  • رواياتى ديگر در مورد شان نزول آيه شريفه: ﴿أَ جَعَلْتُمْ سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ...﴾ 

  • و در تفسير قمى از پدرش از صفوان از ابن مسكان از ابى بصير از ابى جعفر (علیه السلام) روايت آمده كه فرمود: آيه شريفه در حق على و عباس و شيبه نازل شده، زيرا، عباس گفته بود: من از شما افضلم، چون سقايت حاج بدست من است. شيبه در جواب گفته بود: من افضلم، چون پرده‌دارى كعبه بدست من است. على (علیه السلام) گفته بود: من افضلم، براى اينكه من قبل از شما ايمان آورده و سپس مهاجرت كردم و در راه خدا جهاد نمودم. هر سه تن راضى شدند به اينكه حكميت نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برند، لذا آيه نازل شد: ﴿أَ جَعَلْتُمْ سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ﴾ تا جمله‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ﴾2.

  • مؤلف: نظير اين روايت را عياشى نيز از ابى بصير از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده، و در آن عثمان بن ابى شيبه بجاى شيبه آمده‌3.

  • و در كافى از ابى على اشعرى از محمد بن عبد الجبار از صفوان بن يحيى از ابن مسكان از ابى بصير از امام باقر و يا امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير آيه‌ ﴿أَ جَعَلْتُمْ سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ وَ عِمَارَةَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ﴾ فرموده است: اين آيه در حق حمزه، على، جعفر، عباس و شيبه نازل شده، زيرا نامبردگان به سقايت و به پرده‌دارى افتخار مى‌كردند، لذا خداى تعالى وحى فرستاد: ﴿أَ جَعَلْتُمْ سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ وَ عِمَارَةَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ﴾. و على و حمزه و جعفر همان كسانى هستند كه به خدا و روز جزا ايمان آورده و در راه خدا جهاد كردند، و هرگز نزد خدا با ديگران يكسان نيستند4.

  • مؤلف: اين روايت را عياشى نيز در تفسير خود از ابى بصير از يكى از آن دو بزرگوار نقل كرده، و ليكن اين روايت با آنچه كه نقل قطعى اثبات كرده نمى‌سازد، زيرا آنچه مسلم است اين است كه حمزه از مهاجرين دسته اول بوده، و پس از ملحق شدن به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در جنگ احد در سال سوم هجرت شهيد شده، و جعفر قبل از هجرت رسول خدا، به حبشه مهاجرت كرده، و در ايام فتح خيبر به مدينه مراجعت كرده است، پس حمزه مدتها قبل از دنيا رفته بوده، با اين وضع و با در نظر گرفتن اينكه اگر تفاخر اين پنج

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 219.
    2.  تفسير قمى، ج 1، ص 284.
    3.  تفسير عياشى، ج 2، ص 83، ح 34.
    4.  كافى، ج 8، ص 173، ح 245.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

286
  • نفر حقيقت داشته باشد بطور قطع قبل از هجرت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بوده و حال اينكه در اين روايت دارد «على و حمزه و جعفر كسانى بودند كه به خدا و روز جزا ايمان آورده و در راه خدا جهاد كردند».

  • و اگر روايت از باب انطباق و تطبيق كلى بر مصداق باشد باز هم خالى از اشكال نيست، زيرا در اين صورت بايد عباس را هم اسم مى‌برد، چون او هم مثل آن ديگران سرانجام در روز بدر ايمان آورد و در برخى از جنگهاى اسلامى شركت كرد، پس روايت بالا نه مى‌تواند راجع به شان نزول آيه باشد، و نه آيه را بر يك مصداق و واقعه‌اى تطبيق كند.

  • و در تفسير برهان از جلد دوم كتاب جمع بين الصحاح تاليف عبدى از صحيح نسايى به سند وى روايت كرده كه گفت: طلحة بن شيبه از قبيله بنى عبد الدار و عباس بن مطلب و على بن ابى طالب با يكديگر مفاخرت كردند. طلحه گفت: كليد خانه بدست من است، و من اگر بخواهم مى‌توانم در خود خانه بيتوته كنم. عباس گفت: من صاحب منصب سقايتم، من نيز اگر بخواهم مى‌توانم در مسجد بيتوته كنم، چون در آنجا بكار خود رسيدگى مى‌كنم. على (علیه السلام) فرمود: من نمى‌فهمم شما چه مى‌گوئيد؟ من شش ماه قبل از همه مردم بطرف قبله نماز خواندم، و منم صاحب جهاد. خداوند آيه‌ ﴿أَ جَعَلْتُمْ سِقَايَةَ اَلْحَاجِّ وَ عِمَارَةَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ...﴾ را در داورى ميان اين سه تن نازل كرد1.

  • مؤلف: مقصود از نماز خواندن شش ماه قبل از مردم، اين است كه: من شش ماه قبل از همه مردم ايمان آوردم، چون آيه متعرض ايمان است، نه نماز، و گر نه واجب مى‌شد آيه شريفه نماز را هم ذكر كند. و اين روايت نفر سوم را طلحة بن شيبه خوانده و حال آنكه در برخى از روايات متقدم داشت كه او خود شيبه بوده، و در برخى ديگر داشت كه عثمان بن ابى شيبه بوده.

  • چند روايت در ذيل آيه شريفه: ﴿لاَ تَتَّخِذُوا آبَاءَكُمْ وَ إِخْوَانَكُمْ أَوْلِيَاءَ إِنِ اِسْتَحَبُّوا اَلْكُفْرَ...﴾ 

  • و در تفسير برهان از ابن شهرآشوب از ابى حمزه از ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير آيه‌ ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا آبَاءَكُمْ وَ إِخْوَانَكُمْ أَوْلِيَاءَ إِنِ اِسْتَحَبُّوا اَلْكُفْرَ عَلَى اَلْإِيمَانِ﴾ فرموده: ايمان عبارت است از ولايت على بن ابى طالب‌2.

  • مؤلف: اين روايت متعرض باطن قرآن است، كه درك آن مبتنى است بر تجزيه و تحليل ايمان، و اينكه ايمان داراى مراتب است و حد كمالى دارد.

  • و در تفسير قمى است كه: وقتى امير المؤمنين اعلام كرد كه هيچ مشركى از اين پس

    1.  تفسير برهان، ج 2، ص 111، ح 11.
    2.  تفسير برهان، ج 2، ص 111، ح 2.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

287
  • حق ندارد داخل مسجد الحرام شود، قريش بسيار ناراحت شده گفتند: تجارت ما از بين رفت، و زن و بچه ما بيچاره شدند و خانه‌هايمان خراب شد. پس خداى تعالى اين آيه را نازل كرد: ﴿قُلْ﴾ - يا محمد - ﴿إِنْ كَانَ آبَاؤُكُمْ وَ أَبْنَاؤُكُمْ وَ إِخْوَانُكُمْ وَ أَزْوَاجُكُمْ وَ عَشِيرَتُكُمْ ... وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْفَاسِقِينَ﴾1.

  • مؤلف: بنا بر اين روايت، جا داشت جمله‌ ﴿حَتَّى يَأْتِيَ اَللَّهُ بِأَمْرِهِ﴾ در اين آيه به كسادى بازار و باز شدن در ديگرى از روزى براى آنان تفسير شود، هم چنان كه نظيرش در ضمن آيات بعد از اين آيات آمده، مى‌فرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا اَلْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلاَ يَقْرَبُوا اَلْمَسْجِدَ اَلْحَرَامَ بَعْدَ عَامِهِمْ هَذَا وَ إِنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً فَسَوْفَ يُغْنِيكُمُ اَللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ إِنْ شَاءَ إِنَّ اَللَّهَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ﴾.

  • بلكه مى‌توان گفت بنا بر اين روايت، اصلا مورد هر دو آيه يكى است، و ليكن ميان اين دو آيه از نظر لحن فرق بسيار است، در آيه‌ ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا...﴾ لسان، لسان رفق و احترام است، و در آيه‌ ﴿إِنْ كَانَ آبَاؤُكُمْ وَ أَبْنَاؤُكُمْ﴾ با در نظر داشتن آخر آن كه مى‌فرمايد: ﴿وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْفَاسِقِينَ﴾ لسان، لسان خشونت است، پس نمى‌توان گفت كه خطاب در اين دو آيه به اشخاص واحدى است.

  • علاوه بر اينكه، در آيه مورد بحث گفتگو از دوستى پدران و فرزندان و عشيره و اموال است، و اين مطلب در روايت خاطرنشان نشده، و اگر قريش از ضايع شدن پدران و فرزندان و همسران و برادران و اموال نمى‌ترسيدند پس چرا آيه آن‌ها را ذكر كرد، و در صورت ترجيح محبت آن‌ها بر محبت خدا و رسول، تهديدشان كرده؟ و نيز در اين صورت اسم جهاد را در آيه بردن چه معنايى دارد؟ - دقت فرمائيد.

  • و در الدر المنثور است كه احمد و بخارى از عبد الله بن هشام روايت كرده‌اند كه گفت: ما با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بوديم، حضرت دست عمر بن خطاب را گرفته بود، عمر گفت: يا رسول الله! به خدا سوگند تو در دل من از هر چيز ديگرى غير از جانم محبوب‌ترى.

  • حضرت فرمود: احدى از شما ايمان نياورده مگر وقتى كه من از جانش هم محبوب‌تر باشم‌2.

    1.  تفسير قمى، ج 2، ص 284.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 223.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

288
  • [سوره التوبة (9):آيات 25 تا 28]

  • ﴿لَقَدْ نَصَرَكُمُ اَللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَ ضَاقَتْ عَلَيْكُمُ اَلْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ ٢٥ ثُمَّ أَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلىَ رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ وَ أَنْزَلَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْهَا وَ عَذَّبَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ ذَلِكَ جَزَاءُ اَلْكَافِرِينَ ٢٦ ثُمَّ يَتُوبُ اَللَّهُ مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ عَلىَ مَنْ يَشَاءُ وَ اَللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ٢٧ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا اَلْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلاَ يَقْرَبُوا اَلْمَسْجِدَ اَلْحَرَامَ بَعْدَ عَامِهِمْ هَذَا وَ إِنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً فَسَوْفَ يُغْنِيكُمُ اَللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ إِنْ شَاءَ إِنَّ اَللَّهَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ٢٨﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • خداوند در مواقف بسيارى شما را يارى كرد، و مخصوصا در روز جنگ حنين كه كثرتتان شما را به شگفتتان آورده بود، اما كارى برايتان نساخت، و زمين با همه فراخيش بر شما تنگ شد، و سرانجام پا بفرار نهاديد (25).

  • آن گاه خدا سكينت خود را بر پيغمبرش و بر مؤمنان نازل نمود، و لشكريانى كه شما نمى‌ديديد فرو فرستاد، و كسانى را كه كافر بودند عذاب كرد و همين است كيفر كافران (26).

  • و بعد از اين سرانجام خدا بهر كه بخواهد عطف توجه مى‌كند كه خدا توبه‌پذير و رحيم است (27).

  • اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد! مشركان نجسند و بعد از امسال ديگر نبايد به مسجد الحرام نزديك شوند، و اگر از فقر مى‌ترسيد زود باشد كه خدا اگر بخواهد از كرم خويش شما را توانگر كند كه خدا دانا و شايسته‌كار است (28).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

289
  • بيان آيات [بيان آيات مربوط به جنگ حنين‌]

  • اين آيات به داستان جنگ حنين اشاره نموده و بر مؤمنين منت مى‌گذارد كه چگونه مانند ساير جنگها كه در ضعف و كمى نفرات بودند آن‌ها را نصرت داد، آنهم چه نصرت عجيبى. و بخاطر تاييد پيغمبرش آيات عجيبى نشان داد، لشكريانى فرستاد كه مؤمنين ايشان را نمى‌ديدند، و سكينت و آرامش خاطر در دل رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين افكند و كفار را بدست مؤمنين عذاب كرد.

  • و در ميان اين آيات آيه‌ايست كه ورود مشركين را در مسجد الحرام ممنوع و تحريم كرده، و فرموده «بعد از امسال نبايد به مسجد الحرام نزديك شوند» و آن سال، سال نهم هجرت بود، همانسالى كه على (علیه السلام) سوره برائت را به مكه برد، و طواف در اطراف خانه را در حال برهنگى، و وارد شدن مشركين را در مسجد الحرام ممنوع اعلام نمود.

  • ﴿لَقَدْ نَصَرَكُمُ اَللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ ... ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ﴾ 

  • كلمه «مواطن» جمع «موطن» و بمعناى جايى است كه انسان در آن سكونت نموده، و آن را وطن خودش قرار مى‌دهد. و كلمه «حنين» اسم بيابانى است ميان مكه و طائف كه غزوه معروف حنين در آنجا اتفاق افتاد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با قوم هوازن و ثقيف جنگ كرد. روزى بود كه بر مسلمين بسيار سخت گذشت، بطورى كه در اول شكست خورده هزيمت كردند، و ليكن در آخر خداى تعالى به نصرت خويش تاييدشان فرمود و در نتيجه غالب گشتند.

  • كلمه «اعجاب» به معناى خوشحال كردن است، و «عجب» به معناى خوشحال شدن از ديدن امرى نادر و بى سابقه است. و كلمه «رحب» به معناى وسعت مكان و ضد تنگى است.

  • ﴿لَقَدْ نَصَرَكُمُ اَللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ﴾ - در اين جمله مواطنى كه خداوند لشكر اسلام را نصرت داده، ذكر مى‌كند. و از سياق كلام برمى‌آيد كه منظور از اين چند موطن، مواطن جنگى است، از قبيل بدر، احد، خندق، خيبر و امثال آن. و نيز از سياق برمى‌آيد كه جمله مورد بحث به منزله مقدمه و زمينه‌چينى است براى جمله‌ ﴿وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ﴾ زيرا آيات سه گانه مورد بحث همه راجع به يادآورى داستان واقعه حنين، و آن نصرت عجيبى است كه خداوند بر مسلمين افاضه كرد، و تاييد غريبى است كه مسلمين را بدان اختصاص داده است.

  • يكى از مفسرين‌1 چنين استظهار كرده كه آيه مورد بحث و سه آيه بعدش، تتمه گفتار

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 243.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

290
  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، كه به امر خدا مامور شد در برابر مسلمين ايراد كند، و ابتدايش جمله‌ ﴿قُلْ إِنْ كَانَ آبَاؤُكُمْ...﴾ است. آن گاه براى توجيه اينكه چرا فرمود ﴿لَقَدْ نَصَرَكُمُ اَللَّهُ...﴾ و نفرمود «و لقد نصركم الله...» زحمت فراوانى به خود داده است.

  • و ليكن از جهت لفظ آيات دليلى بر اين گفتار نيست، بلكه دليل بر خلاف آن هست، براى اينكه داستان حنين و متعلقات آن از قبيل منت‌هايى كه خداوند بر مسلمين نهاد و آن‌ها را يارى نمود و سكينت در دلهايشان ايجاد كرد و ملائكه را نازل كرد و كفار را عذاب داد و از هر كه خواست درگذشت، - خود از نظر هدف يك امر مستقلى است و براى خود اهميت زيادى را حائز است، و بلكه از نظر نتيجه، از آيه‌ ﴿قُلْ إِنْ كَانَ آبَاؤُكُمْ وَ أَبْنَاؤُكُمْ﴾ مهم‌تر است، و حد اقل مثل آنست و دست كمى از آن ندارد. و بنا بر اين، معنا ندارد كه بگوئيم اين داستان از نظر معنا تتمه آن آيه است.

  • پس، اگر نقل اين يادآورى مانند آيه‌ ﴿قُلْ إِنْ كَانَ آبَاؤُكُمْ﴾ از چيزهايى بود كه به رخ مردم كشيدنش واجب بود، جا داشت در اولش بفرمايد: «و قل لهم لقد نصركم الله فى مواطن كثيرة...»، چون قرآن كريم در نظاير اين معنا، كلمه «قل» را تكرار كرده، از آن جمله فرموده:

  • ﴿قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحىَ إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ ... قُلْ أَ إِنَّكُمْ لَتَكْفُرُونَ بِالَّذِي خَلَقَ اَلْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ﴾1 و همچنين در مواردى ديگر.

  • علاوه، اگر فرضا بنا باشد اين آيات سه‌گانه مقول قول بوده باشند، با در نظر گرفتن التفات و ساير نكاتى كه در آن‌ها بكار رفته نمى‌توانند مقول همان «قل» در آيه: ﴿قُلْ إِنْ كَانَ...﴾، بوده باشد. پس، بايد گفت آيه مورد بحث متمم آن آيه نيست.

  • در اين آيات سؤالى پيش مى‌آيد، و آن اين است كه با اينكه در ميان مسلمين منافقين و ضعفاى در ايمان و دارندگان ايمان صادق به اختلاف مراتب وجود داشتند، با اين حال چرا در آيات مورد بحث خطاب را به عموم كرده؟ جواب آن اين است كه: درست است كه همه در يك درجه از ايمان نبودند، و ليكن همين قدر كه مؤمنين صادق الايمان نيز در ميان آنان بودند كافى است كه خطاب به عموم شود، چون همين مسلمين بودند كه با همين اختلاف در مراتب ايمانشان، در جنگهاى بدر، احد، خندق، خيبر، حنين و غير آن شركت كردند.

  • و ﴿يَوْمَ حُنَيْنٍ﴾ يعنى روزى كه واقعه حنين در آن روز اتفاق افتاد و در آن بيابان ميان

    1. بگو من بشرى مانند شمايم جز آنكه مرا وحى مى‌رسد، كه خداى شما خدايى است يكتا... بگو آيا راستى به آن خدايى كه زمين را در دو روز آفريده كافر مى‌شويد. - سجده آيات 6-9.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

291
  • شما و دشمنانتان كارزار شد. اضافه كلمه «يوم» بر مكانهايى كه وقايع بزرگى در آن مكانها اتفاق افتاده در كلام عرب و در عرف زياد است، مثلا مى‌گويند: روز بدر، روز احد، روز خندق، و امثال آن. نظير آنكه يوم را بر اجتماعات و مردمى كه كار آن روز را انجام دادند اضافه نموده مى‌گويند: روز احزاب، و روز تميم. و نيز بر خود حادثه اضافه نموده مى‌گويند روز فتح مكه.

  • مغرور شدن مسلمين به كثرت نفراتشان و هزيمتشان در آغاز جنگ‌

  • ﴿إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ﴾ يعنى وقتى كه به مسرت درآورد شما را آن كثرتى كه در خود ديديد، و در نتيجه اعتمادتان به خدا قطع شد و بحول و قوه او تكيه نكرديد، بلكه بحول و قوت خود اعتماد نموديد و خاطر جمع شديد كه با اين همه كثرت كه در ما است در همان ساعت اول دشمن را هزيمت مى‌دهيم. و حال آنكه كثرت نفرات بيش از يك سبب ظاهرى نيست، و تازه سببيت آنهم به اذن خداست. آرى، مسبب الاسباب اوست.

  • بخاطر همين معنا بعد از جمله‌ ﴿إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ﴾ فرمود: ﴿فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً﴾ يعنى شما كثرت نفرات را سببى مستقل از خدا گرفتيد و اين كثرت نفرات اعتماد به خدا را از يادتان برد، و شما بخود آن سبب اعتماد نموديد، آن گاه خداوند به شما فهماند كه كثرت جمعيت سببى موهوم بيش نيست، و در وسع خود هيچ غنائى ندارد تا با غناى خود شما را بى نياز از خدا بگرداند و همچنين هيچ اثر ديگرى از خود ندارد.

  • ﴿وَ ضَاقَتْ عَلَيْكُمُ اَلْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ﴾ «بما» در معناى «مع ما» است يعنى با اينكه فراخ بود. و اين كنايه است از احاطه دشمن، و اينكه دشمن چنان شما را احاطه كرد كه زمين با همه گشاديش آن چنان بر شما تنگ شد كه ديگر مامنى كه در آنجا قرار گيريد و پناهى كه در آنجا بياسائيد، و از شر دشمن خود را نگهداريد نمى‌يافتيد، و در فرار كردنتان چنان فرار كرديد كه بهيچ چيز ديگر غير از فرار توجه نداشتيد.

  • و بنا بر اين، آيه شريفه از جهت مضمون قريب المعنى است با آيه‌ ﴿إِذْ جَاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ إِذْ زَاغَتِ اَلْأَبْصَارُ وَ بَلَغَتِ اَلْقُلُوبُ اَلْحَنَاجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ اَلظُّنُونَا﴾1 كه جنگ احزاب را يادآورى مى‌كند.

  • و اينكه بعضى از مفسرين‌2 گفته‌اند معناى‌ ﴿وَ ضَاقَتْ عَلَيْكُمُ اَلْأَرْضُ﴾ اين است كه راه

    1. آن دم كه از بالا و پائينتان سوى شما آمدند و چشمهايتان خيره گشت و جانها به گلوگاه رسيد و به خدا گمانهاى گوناگون برديد. - احزاب، آيه 10.
    2.  تفسير شريف لاهيجى، ج 2، ص 244 مجمع التفاسير، ج 2، ص 102.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

292
  • فرارى نداشتيد، معناى صحيحى نيست.

  • ﴿ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ﴾ يعنى دشمن را پشت سر خود قرار داديد. و اين تعبير كنايه از انهزام است، و اين همان فرار از جنگ است كه بخاطر اطمينان به كثرت نفرات و انقطاع از پروردگارشان بدان مبتلا شدند، با اينكه خداى تعالى فرموده بود: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلاَ تُوَلُّوهُمُ اَلْأَدْبَارَ وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ ... فَقَدْ بَاءَ بِغَضَبٍ مِنَ اَللَّهِ وَ مَأْوَاهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ﴾1.

  • و نيز فرموده بود: ﴿وَ لَقَدْ كَانُوا عَاهَدُوا اَللَّهَ مِنْ قَبْلُ لاَ يُوَلُّونَ اَلْأَدْبَارَ وَ كَانَ عَهْدُ اَللَّهِ مَسْؤُلاً﴾2.

  • پس همه اين معانى يعنى: 1 - تنگ شدن زمين با همه فراخى‌اش 2 - شكست خوردن و فرار كردنشان از جنگ با اينكه گناه كبيره است 3 - مستحق عقاب خداى تعالى شدن، همه بخاطر اعتماد و اطمينانى بود كه به اسباب ظاهرى سراب گونه داشتند، و دردى هم از ايشان دوا نكرد.

  • بلكه خداى سبحان به سعه رحمتش و منت عظيمش بر آنان منت نهاد و ياريشان كرد و سكينت و آرامش در دلهايشان افكند و لشكريانى كه آنان نمى‌ديدند به كمكشان فرستاد و كفار را عذاب داده بطور مجمل - نه بطور قطع - وعده مغفرتشان داد، تا نه فضيلت خوف از دلهايشان بيرون رود و نه صفت اميد از دلهايشان زايل گردد بلكه وعده را طورى داد كه اعتدال و حد وسط ميان دو صفت خوف و رجاء حفظ شود، و آن‌ها را به ترتيب صحيحى براى سعادت واقعى آماده و تربيتشان كند.

  • سخن عجيب يكى از مفسرين در تفسير آيه و توجيه هزيمت مسلمانان در آغاز جنگ‌

  • يكى از مفسرين در تفسير اين آيه حرف عجيب و غريبى زده، و چون در مقام اين بوده كه آيه را با روايات تفسير كند، و از طرفى چون روايات مختلف بوده‌اند به اصطلاح ميان آن‌ها جمع كرده و گفته است: مسلمانان اگر در جنگ حنين پشت به دشمن كردند از باب فرار و ترس نبوده، بكله ستونهاى لشكر ثقيف و هوازن بطور ناگهانى و به صورت دسته جمعى بر ايشان حمله بردند، و آن چنان آن‌ها را به اضطراب و تزلزل درآوردند كه چاره‌اى جز عقب‌نشينى

    1. اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد چون كافران را بسيار و انبوه بينيد به ايشان پشت مكنيد و هر كه در چنين روزى به آنان پشت بگرداند بسوى غضبى از خدا برگشته و جايش در جهنم است مگر آنكه منظورش از پشت كردن غافلگير ساختن دشمن و بكار بردن حيله‌هاى جنگى باشد. - انفال آيات 15-16.
    2. قبلا با خدا عهد بسته بودند كه پشت (بدشمن) نكنند و پيمان خدا بازخواست شدنى است. - احزاب، آيه 15.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

293
  • نديدند، چون حمله آن‌ها دسته جمعى و مثل حمله يك تن واحد بود، و اين خود يك امر طبيعى است كه وقتى انسان به خطرى ناگهانى و دفعى برمى‌خورد و مهلتى براى دفاع نمى‌بيند ناچار مى‌شود جا خالى كند، شاهد اين معنا نازل شدن سكينت بر رسول خدا و همه مسلمين است.

  • پس، معلوم مى‌شود كه همه مضطرب شدند حتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، چيزى كه هست اضطراب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بخاطر پيش آمدى بود كه واقع شد، ولى اضطراب مسلمين براى اين بود كه حمله ناگهانى دشمن آنهم بطور دسته جمعى مهلتى نداد تا خودشان را جمع و جور كنند.

  • باز از شواهد اين معنا اين است كه به مجرد اينكه صداى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و عباس بن عبد المطلب را شنيدند بلا درنگ برگشته و به كمك سكينتى كه خدا نازل كرد دشمن را فرارى دادند.

  • مفسر نامبرده سپس آيات راجع به صفات اصحاب پيغمبر را از قبيل آيه بيعت رضوان و آيه‌ ﴿مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ وَ اَلَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى اَلْكُفَّارِ...﴾ و آيه‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ اِشْتَرىَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ...﴾، و همچنين رواياتى كه در مدح ايشان وارد شده نقل كرده است‌1.

  • ولى بايد دانست كه وى ميان بحث تفسيرى كه كارش بدست آوردن مدلول آيات كريمه قرآن است با بحث كلامى كه هدفى جز اثبات گفته متكلم در باره مسلكى و مذهبى نداشته و بهر دليلى كه ممكن باشد از عقل و كتاب و سنت و اجماع و يا دليلى مختلط از اينها تمسك مى‌جويد، خلط كرده است، و بحث تفسيرى اجازه استدلال بغير قرآن را نمى‌دهد، و مفسر نبايد نظريه‌اى از نظريات علمى را بر قرآن كه خداوند آن را تبيان قرار داده تحميل كند.

  • اما اينكه گفت: «لشكريان اسلام از ترس فرار نكردند، و نخواستند از يارى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شانه خالى كنند، بلكه جا خالى كردنى بيش نبوده، آنهم براى اين بود كه دشمن نابهنگام حمله‌ور شد، لذا ناچار شدند نخست فرار كنند، و بعد برگشته و به دشمن حمله كردند» جواب جمله‌ ﴿ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ﴾ را نمى‌دهد، اين جمله مى‌فرمايد «شما پشت به دشمن فرار كرديد» و اين عمل ايشان مشمول قانون كلى آيه حرمت فرار از زحف است كه مى‌فرمايد: ﴿فَلاَ تُوَلُّوهُمُ اَلْأَدْبَارَ وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ ... فَقَدْ بَاءَ بِغَضَبٍ مِنَ اَللَّهِ...﴾2.

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 262.
    2. انفال، آيه 16.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

294
  • و خداى تعالى هم شرط نكرده بود كه پشت به دشمن كردن وقتى حرام است كه از ترس و يا به منظور تنها گذاشتن پيغمبر و دين باشد، و گر نه حرام نيست، و نيز اين قانون كلى را بصورت فرار از جهت اضطراب استثناء نكرده، و در استثناءش يعنى جمله‌ ﴿إِلاَّ مُتَحَرِّفاً لِقِتَالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلىَ فِئَةٍ﴾ جز دو حيله جنگى را استثناء نكرده كه آنهم در حقيقت فرار از جنگ نيست.

  • و در عهدى هم كه در آيه‌ ﴿وَ لَقَدْ كَانُوا عَاهَدُوا اَللَّهَ مِنْ قَبْلُ لاَ يُوَلُّونَ اَلْأَدْبَارَ وَ كَانَ عَهْدُ اَللَّهِ مَسْؤُلاً﴾1 از آنان حكايت كرده هيچ نوع استثنايى ديده نمى‌شود.

  • مراد از انزال «سكينت» بر رسول (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين‌

  • و اما اينكه بعنوان شاهد گفتار خود گفت: «اضطراب، منحصر در مسلمانان نبود، بلكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم مضطرب گرديد» و بر اين معنا استدلال كرد به جمله‌ ﴿ثُمَّ أَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلىَ رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ چون از كلمه «ثم» برمى‌آيد كه نزول سكينت بعد از عقب‌نشينى بوده، و لازمه اين بعديت زمانى اين است كه آن حضرت هم مضطرب شده باشد، هر چند اضطراب آن جناب از باب اندوه و تاسف بوده، چون در حق او تصور نمى‌شود كه ترس، ثبات و شجاعتش را متزلزل كند2.

  • بايد ديد اين اندوه و تاسفى كه وى براى آن حضرت تصور كرده تاسف بر چه بوده؟ اگر تاسف بر اين بوده كه چرا خداوند مسلمانان را بخاطر عجبشان به چنين فتنه و گرفتارى مبتلا نمود، و خلاصه اگر تاسفى بوده كه خدا آن را دوست نمى‌داشته، اين با مقام مقدس آن حضرت نمى‌سازد، چون خداى تعالى با فرستادن كتاب بسوى او، و تعليمش از علم خود او را مؤدب و تربيت كرده، و در باره‌اش امثال آيه‌ ﴿لَيْسَ لَكَ مِنَ اَلْأَمْرِ شَيْ‌ءٌ﴾3 و ﴿سَنُقْرِئُكَ فَلاَ تَنْسىَ﴾4 را نازل كرده است.

  • در روايات راجع به داستان حنين هم ندارد كه آن حضرت قدم از قدم برداشته و عقب نشينى كرده باشد، و يا از آنچه بر سر مسلمين آمده و خوار و فرارى شده‌اند مضطرب گشته باشد.

  • و اگر اين حزن و تاسف بر مسلمين بخاطر اين بوده كه چرا بغير خدا اعتماد كرده‌اند، و چرا به اسباب ظاهرى كه سرابى بيش نيست دل بسته‌اند، و از توكل بر خداى سبحان غفلت ورزيده‌اند تا خدا اين چنين به خطا كارى و فرار از جنگ مبتلايشان كند، چون آن جناب رأفت و رحمت خاصى به مؤمنين داشته، البته اين تاسف، محبوب خداست نه مكروه او، و خود پروردگار

    1. احزاب، آيه 15.
    2.  تفسير المنار، ج 10، ص 265.
    3. در اين باره تو را هيچ اختيارى نيست. - آل عمران، آيه 128.
    4. بزودى برايت مى‌خوانيم تا فراموش نكنى. - اعلى، آيه 6.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

295
  • هم او را به داشتن چنين خلقى ستايش كرده و فرموده: ﴿بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ﴾1 مى‌گوئيم اين قسم تاسف با سكينت منافات نداشته و معقول نيست كه با نزول سكينت از بين برود، و نيز اگر بخاطر اين تاسف، سكينت نازل شده چه جهت داشت كه بعد از فرارى شدن مسلمين نازل شود، مگر قبل از آن اين تاسف نبود؟ و مگر ممكن است كه مثل رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پيغمبرى از اينگونه تاسف خالى باشد؟ با آنكه از ساعت اول بعثتش تا آن لحظه‌اى كه از دنيا مى‌رفت همواره بر بينه‌اى از پروردگارش بوده، و سكينت به اين معنا ساعت بساعت بر او نازل مى‌شده، پس سكينت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بطور قطع به اين معنا نيست.

  • حال بحساب سكينت مؤمنين رسيده مى‌پرسيم: سكينت ايشان به چه معنا بوده و مفسر نامبرده آن را چه چيز حساب كرده؟ آيا حالت نفسانيه‌اى بوده كه از آرامش و اطمينان خاطر حاصل مى‌شود؟ هم چنان كه او به اين معنا تفسيرش كرده و به گفته صاحب مصباح بر آن استشهاد كرده كه: «سكينت بر رزانت و مهابت و وقار هر سه اطلاق مى‌شود»، در اين صورت سكينت عبارت خواهد بود از همان آرامش در مواقف جنگى، و آن وقت نبايد اختصاص به مسلمين داشته باشد، و بايستى ثبات قدم و پايدارى كفار، همه در مواقف جنگى ناشى از سكينتى باشد كه خدا بر آنان نازل كرده؟! و بايد ملتزم شد به اينكه در جنگ حنين خداوند سكينت را بر كفار نازل كرد و در نتيجه مسلمين را فرارى دادند و بعد سكينت را از آن‌ها سلب كرد. و به مسلمين داد، و در نتيجه مسلمانان كفار را سركوب و منكوب نمودند. و به مؤمنين هم كه داد، تنها به مؤمنين حقيقى نداد، بلكه بهمه آنان چه آن‌هايى كه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايستادگى كردند، و چه آن‌هايى كه فرار را بر قرار اختيار نمودند، و چه منافقين و چه افراد سست ايمان نازل كرد، براى اينكه همه آنان برگشتند، و با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پايدارى كردند تا دشمن را شكست دادند. بنا بر اين، همه اين طبقات بايستى اصحاب سكينت باشند، پس چرا خداى تعالى آن را منحصر در رسول الله و مؤمنين دانسته و مى‌فرمايد: ﴿ثُمَّ أَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلىَ رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ ؟.

  • علاوه، اگر سكينت به اين معنا باشد اين چه منتى است كه خداى تعالى بر مؤمنين مى‌گذارد، در حالى كه همه افراد از مؤمنين و كفار آن را دارا هستند؟!.

  • از ظاهر آيه استفاده مى‌شود كه سكينت يك عطيه مخصوص بوده كه خدا به رسول خود و مؤمنين ارزانى داشته، و لذا مى‌بينيم در كلام مجيدش جز در مواردى نادر (كه شايد به ده مورد

    1. به مؤمنان رؤوف و مهربان است. - توبه، آيه 128.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

296
  • نرسد) اسمى از آن نبرده است.

  • از آنچه گذشت معلوم مى‌شود كه سكينت امرى است غير از سكون و پايدارى، البته نه اينكه بخواهيم بگوئيم در لغت غير از سكون و پايدارى معناى ديگرى دارد، بلكه به اين معنا كه منظور خداى تعالى از سكينت مصداق ديگرى غير از آن مصداقى است كه ما آن را در همه شجاعان و دليران يل مى‌بينيم، و خلاصه يك نوع خاصى از اطمينان و آرامش نفسانى است، و خصوصيات و اوصاف مخصوصى به خود دارد. زيرا مى‌بينيم خداى تعالى هر جا در كلام خودش آن را ذكر مى‌كند بعنوان منت بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنان و عطيه مخصوصى كه تنها از ناحيه خود بر آنان نازل مى‌كرده اسم مى‌برد، پس معلوم مى‌شود يك حالت الهى است كه بنده با داشتن آن ديگر پروردگار خود را فراموش نمى‌كند، نه آن حالتى كه شجاعان زورمند، و دلاوران مغرور به دلاورى خود و تكيه كنندگان بر نفس خويش، دارند.

  • علاوه بر اين، در كلام مجيد او هر جا كه اسمى از اين كلمه برده شده قبل و بعد از آن اوصاف و آثارى آمده كه در هر وقار و اطمينان نفسى يافت نمى‌شود، مثلا در باره رسول گراميش مى‌فرمايد: ﴿إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لاَ تَحْزَنْ إِنَّ اَللَّهَ مَعَنَا فَأَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا﴾1 و در باره مؤمنين مى‌فرمايد: ﴿لَقَدْ رَضِيَ اَللَّهُ عَنِ اَلْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَكَ تَحْتَ اَلشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ اَلسَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ﴾2 و نزول سكينت بر آنان را مقيد مى‌كند به اينكه چيزى در دل آنان سراغ داشت و بخاطر آن سكينت را بر دلهايشان نازل كرد. پس معلوم مى‌شود كه سكينت، مخصوص آن دلى است كه يك نحوه طهارتى داشته باشد، و از سياق برمى‌آيد آن طهارت عبارتست از ايمان صادق يعنى ايمانى كه آميخته با نيت خلاف نباشد.

  • و نيز در باره مؤمنين مى‌فرمايد: ﴿هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ اَلسَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ اَلْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ وَ لِلَّهِ جُنُودُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾3 و از آثار سكينت زيادى ايمان بر ايمان را مى‌شمارد. و نيز مى‌فرمايد: ﴿إِذْ

    1. آن دم كه به رفيق همراهش مى‌گفت نترس كه خدا با ما است، پس خدا سكينت خود راى بر او نازل نمود و با لشكريانى كه شما نمى‌ديديد تاييدش كرد. - توبه، آيه 40.
    2. خداوند از مؤمنين آن دم كه در زير درخت با تو بيعت كردند راضى شد، و دانست آنچه راى كه در دلهاى ايشان بود، پس خدا سكينت خود راى بر آنها نازل كرد. - فتح، آيه 18.
    3. خدا آن كسى است كه سكينت راى بر دلهاى مؤمنين نازل فرمود تا ايمانى بر ايمانشان افزوده گردد و براى خداست سپاهيان آسمانها و زمين. - فتح، آيه 4.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

297
  • جَعَلَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلُوبِهِمُ اَلْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ اَلْجَاهِلِيَّةِ فَأَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلىَ رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ اَلتَّقْوىَ وَ كَانُوا أَحَقَّ بِهَا وَ أَهْلَهَا﴾1.

  • و اين آيه بطورى كه ملاحظه مى‌كنيد اين معنا را خاطرنشان مى‌سازد كه نزول سكينت از ناحيه خداى تعالى همواره در مواردى بوده كه قبل از نزول آن استعداد و اهليت و قابليتى در قلب طرف وجود داشته، و آن اهليت و قابليت همان چيزى است كه در آيه قبلى فرمود: «﴿فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ﴾: فهميد كه در دل چه دارند، پس سكينت را بر ايشان نازل كرد».و نيز خاطرنشان مى‌سازد كه يكى ديگر از آثار سكينت اين است كه هر كس آن را واجد شود ملازم تقوا و طهارت و دورى از مخالفت خدا و رسولش مى‌شود، و ديگر پيرامون محرمات و گناهان نمى‌گردد.

  • و اين معنا در حقيقت به منزله تفسيرى است كه جمله‌ ﴿لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ﴾ را كه در آيه ديگرى واقع است تفسير مى‌كند، و مى‌رساند كه زياد شدن ايمان بر ايمان با نزول سكينت، معنايش اين است كه انسان علاوه بر ايمان صادقش به اصل دعوت دين، داراى نگهبانى الهى مى‌شود كه او را از آلوده شدن به گناهان و ارتكاب محرمات نگه مى‌دارد.

  • و اين خود شاهد خوبى است بر اينكه اولا منظور از مؤمنين در جمله مورد بحث غير از منافقين و غير از بيماردلان و سست ايمانان است. وقتى منافقين و بيماردلان و سست ايمانان مقصود نباشند تنها باقى مى‌ماند آن عده معدودى كه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ثابت قدم ماندند، و آن‌ها يا سه نفر، و يا چهار، يا نه، يا ده يا هشتاد و يا كمتر از صد نفر بودند، و اين اختلاف در شماره آنان بخاطر اختلاف روايات است.

  • و اما اينكه آيا مؤمنين در اين آيه آن كسانى را هم كه بار اول فرار كردند و سپس جمع شدند و تا شكست دشمن ثابت قدم ماندند (كه بيشتر اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را اين دسته تشكيل مى‌دادند) شامل مى‌شود يا نه محل حرف است.

  • نازل شدن سكينت موقوف است بر وجود طهارت دل و صفاى باطن‌

  • چيزى كه از آيات سكينت استفاده مى‌شود اين است كه نازل شدن سكينت موقوف بر اين است كه قبلا طهارت دل و صفاى باطنى در كار بوده باشد، تا خداوند با فرستادن سكينت آن را محكم و استوار سازد. و دسته دوم كه فرار كردند و برگشتند با اين عمل خود گناه كبيره‌اى را مرتكب شدند و چنين كسانى دلهايشان گناهكار است و قابليت سكينت را ندارند.

    1. آن دم كه كفر ورزيدگان تعصب جاهليت در دل افكنده پس خدا سكينت خود را بر پيغمبر و بر مؤمنين نازل كرد، و بر كلمه تقوا استوارشان ساخت و ايشان حقا سزاوار و اهل براى آن بودند. - فتح، آيه 26.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

298
  • منظور از مؤمنانى كه سكينت بر آنان نازل گرديد افراد معدودى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را تنها نگذاشتند و فرار نكردند

  • مگر اينكه از راه ديگرى اين دسته را هم مشمول موهبت سكينت بدانيم، و بگوئيم درست است كه اين دسته با فرار از جنگ گناهكار و بيمار دل شدند، و ليكن ممكن است با دلهايى صادق بسوى پروردگار خود توبه نصوح كرده، و واجد شرائط شده‌ ﴿فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ﴾ و خداوند دلهايشان را قابل ديده و آن وقت سكينت را بر همه آنان يعنى اين دسته و دسته اول نازل كرده، و همگى را بر دشمن ظفر داده است. و شايد تعبير به كلمه «ثم» كه بعديت را مى‌رساند اشاره به همين معنا باشد.

  • و ليكن دو اشكال باقى مى‌ماند:

  • اول اينكه اگر اين احتمال صحيح مى‌بود جا داشت كه در آيه شريفه متعرض توبه توبه كاران شود، و اگر متعرض مى‌شد آن وقت جمله‌ ﴿ثُمَّ يَتُوبُ اَللَّهُ مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ عَلىَ مَنْ يَشَاءُ وَ اَللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ مختص به كفارى مى‌شد كه بعدا مسلمان شدند، و حال آنكه در آيه شريفه اثرى از چنين معنايى نيست، قرينه‌اى هم كه اين احتمال را تقويت كند وجود ندارد - دقت بفرمائيد.

  • دوم اينكه و جدان هر كسى گواهى مى‌دهد كه ميان دو طايفه كه يكى از ايشان نسبت به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وفادارى نموده و از جان‌گذشتگى بخرج داده و آن ديگرى پيغمبر را در ميان دشمنان گذاشته و فرار كرده، و حتى به پشت سر خود نگاهى هم نينداخته فرق بسيارى است، و از روش قرآن بدور است كه ميان اين دو دسته فرق نگذارد، و محنتى را كه دسته اول در راه خدا كشيده و نفس خود را براى رضاى او در مهلكه‌ها انداخته ناديده انگارد و سپاسگزارى ننمايد، و حال آنكه خود قرآن خدا را شاكر و عليم خوانده است.

  • بلكه قرآن كريم اگر در جايى كه ملتى را عتاب و يا توبيخ و مذمت مى‌كند در ميان آن ملت حتى يك نفر صالح وجود داشته باشد آن يك نفر را استثناء نموده و خصوص او را مدح و ثنا مى‌گويد، هم چنان كه در بسيارى از موارد كه خطاب متوجه يهود و نصارى است اين معنا را مشاهده مى‌كنيم، و مى‌بينيم كه خداى تعالى عامه يهود و يا نصارى را مورد عتاب و يا مذمت و توبيخ قرار داده و نسبت كفر به آيات خدا و تخلف از اوامر و نواهى او را بايشان مى‌دهد، آن گاه يك عده قليلى از ايشان را كه به آيات خدا كفر نورزيده‌اند مدح و ثنا مى‌گويد.

  • و از اين روشن‌تر آياتى است كه متعرض داستان جنگ احد است كه نخست بر مؤمنان منت مى‌گذارد به اينكه سرانجام ياريشان كرد، و سپس مورد عتابشان قرار مى‌دهد كه چرا سستى نموده و تن بذلت دادند، آن گاه در آخر آن عده قليلى را كه ثبات قدم داشتند استثناء نموده و به وعده حسنى نويدشان داده آنهم نه يك بار و دو بار، مى‌فرمايد: ﴿وَ سَيَجْزِي اَللَّهُ

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

299
  • اَلشَّاكِرِينَ﴾1 و يا ﴿وَ سَنَجْزِي اَلشَّاكِرِينَ﴾2.

  • نظير اين بيان را در آيات راجع به جنگ احزاب مشاهده مى‌كنيم، چون در آن آيات مؤمنان را جميعا مورد عتاب شديدى قرار داده، و منافقان و بيماردلان را مذمت و توبيخ مى‌كند، و از آن جمله مى‌فرمايد: ﴿وَ لَقَدْ كَانُوا عَاهَدُوا اَللَّهَ مِنْ قَبْلُ لاَ يُوَلُّونَ اَلْأَدْبَارَ وَ كَانَ عَهْدُ اَللَّهِ مَسْؤُلاً﴾3.

  • آن گاه در آخر، قضيه را بمثل آيه زير ختم مى‌كند: ﴿مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اَللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضىَ نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِيلاً﴾4.

  • و اگر احتمال فوق صحيح هست پس چرا خداوند در داستان جنگ حنين متعرض مدح مؤمنين ثابت قدم نشده و حال آنكه داستان مزبور دست كمى از ساير غزوات نداشت؟ و نيز در اين داستان مدحى و ستايشى كه مايه امتنان و سرافرازى مؤمنين باشد نكرده با اينكه افراد ديگرى را كه مانند ايشان بودند در آيات مربوط به ديگر غزوات به چنين مدحى مفتخر نموده است؟ آنچه گفته شد اين احتمال را بذهن و به اعتبار عقلى نزديك مى‌سازد كه منظور از مؤمنانى كه سكينت بر ايشان نازل گرديد تنها خصوص آن افراد معدودى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را وانگذاشتند، و فرار نكردند، و اما ساير مؤمنان يعنى آن‌هايى كه فرار كردند و دوباره برگشتند آن‌ها مشمول جمله‌ ﴿ثُمَّ يَتُوبُ اَللَّهُ مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ عَلىَ مَنْ يَشَاءُ وَ اَللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ مى‌باشند البته نه همه آنان، بلكه افرادى از ايشان كه مشمول عنايت و توفيق خداوندى گشتند، هم چنان كه از كفار هوازن و ثقيف و از طلقاء و بيماردلان افرادى كه مشمول عنايت خداوندى شدند موفق به توبه گرديدند.

  • اين آن معنايى است كه بحث تفسيرى ما را بدان راهنمايى مى‌كند، و اما روايات، بحث جداگانه‌اى دارد كه ان شاء الله تعدادى از آن‌ها ذكر خواهد شد.

  • و اما استشهادى كه به برگشت فورى مسلمين پس از شنيدن نداى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و عباس كرده، منافاتى با گفتار ما ندارد كه گفتيم جمله ﴿ثُمَّ وَلَّيْتُمْ

    1. خداوند شاكران راى بزودى پاداش مى‌دهد. - آل عمران، آيه 144.
    2. بزودى شاكران راى پاداش مى‌دهيم. - آل عمران، آيه 145.
    3. احزاب، آيه 15.
    4. پاره‌اى از مؤمنان كسانيند كه پيمانى راى كه با خدا بستند بسر بردند، پس عده‌اى از ايشان شهيد گشتند و بعضى از آنان در انتظارند و هيچ گونه تغييرى ندادند. - احزاب، آيه 23.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

300
  • مُدْبِرِينَ﴾ وقتى با جمله‌ ﴿إِذَا لَقِيتُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلاَ تُوَلُّوهُمُ اَلْأَدْبَارَ...﴾ منضم شود ظهور در اين دارد كه عملى كه از مسلمانان در اين جنگ سر زد همانا فرار از جنگ بوده كه يا از ترس و يا عمدا و بمنظور بى ياور گذاشتن پيغمبر و يا بقول صاحب المنار بخاطر اضطراب و تزلزل ناگهانى مرتكب آن شدند.

  • ادامه خوشنودى و رضاى خدا از كسى و بقاء ستايش و مدح ا و بستگى دارد به بقاء صفات و احوال حميده او

  • و اما آن آيات ديگرى كه در مدح مسلمين و خوشنودى خدا از ايشان و استحقاق اجر و پاداششان آورده بايد دانست كه تمامى آن مدح‌ها مقيد به قيودى است كه با در نظر گرفتن آن، دوام خوشنودى خدا و اجر و استحقاق آنان حتمى نخواهد بود، زيرا آيات مذكور آن عده‌اى از مسلمانان را مدح كرده كه لوازم عبوديت، يعنى ايمان و اخلاص و صدق و خيرخواهى و مجاهدت در راه دين را دارا باشند، وقتى حمد و ستايش در آيات نامبرده باقى است كه اين لوازم هم باقى باشد، و وعده پاداشى كه در آن‌هاست وقتى به اعتبار خود باقى است كه صفات و احوالى كه باعث رسيدن به آن وعده‌هاست در طرف باقى مانده باشد، و اما اگر همان اشخاص مورد مدح و مورد وعده، آن صفات و احوال را بخاطر حادثه و يا خطايى از دست داده باشند پر واضح است كه آن مدح و ثنا و آن وعده پاداش هم نسبت به ايشان از اعتبار مى‌افتد.

  • آرى، مبادى خير و بركاتى كه در آنان بوده از مبادى انبياء و از صفت عصمت - كه با بودن آن صدور گناه محال است - قوى‌تر نيست، و خداى تعالى بعد از ستايش بسيار از خيل انبياء مى‌فرمايد: «اگر همين انبياء شرك بورزند آنچه را كه از عمل خير مى‌كنند حبط و بى اجر مى‌شود»1.

  • و در تخطئه اين پندار فاسد كه «بخاطر اسلامى كه آورده‌ايم ديگر هيچ مكروهى بما نمى‌رسد» صريحا فرموده: اهل كتاب هم همين خيال را پيش خود مى‌كردند، آن يكى مى‌گفت: ما بخاطر اينكه يهودى هستيم، از هر مكروهى مصونيم. و آن ديگرى مى‌گفت: ما چون داراى دين مسيحيتيم معذب نمى‌شويم، و حال آنكه: ﴿لَيْسَ بِأَمَانِيِّكُمْ وَ لاَ أَمَانِيِّ أَهْلِ اَلْكِتَابِ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِهِ﴾2.

  • و اگر در بيعت رضوان آيه آمد كه خدا از مؤمنين خوشنود شد، بخاطر آن حالات پاكيزه نفسانى ايشان بوده كه خدا ارزانيشان داشته بود. آرى رضاى خدا از صفات فعليه خداست كه

    1. انعام، آيه 88.
    2. بدلخواه شما و دلخواه اهل كتاب نيست، هر كس عمل زشتى مرتكب شود بهمان عملش كيفر مى‌بيند. - نساء، آيه 123.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

301
  • عين افعال خارجى و منتزع از آن‌هاست. پس، رضاى خدا عين همان حالات نفسانيه‌ايست كه به ايشان موهبت كرده بود، حالاتى كه بالطبع مستلزم اجر جزيل است، و معلوم است كه اگر اين حالات تغيير كند رضاى خدا هم مبدل بغضب او، و نعمتش مبدل به نقمت مى‌گردد، و هيچ كس از خدا عهد نگرفته كه از وى راضى باشد و او را به سعادت برساند چه او نيكى كند و چه زشتى، چه گناه كند و چه اطاعت، چه ايمانش را حفظ كند و چه كافر شود، خداوند هم به كسى چنين عهدى نسپرده.

  • آرى، اگر رضاى خدا از صفات ذاتيه او بود و خداوند در ذاتش متصف به رضا بود البته اين صفت تغيير نمى‌پذيرفت، و در هيچ حالى زايل نمى‌شد، اما صفت ذات نيست بلكه صفت فعل است.

  • معناى «سكينت» و اشاره به اينكه سكينت از جنود خداى تعالى است‌

  • ﴿ثُمَّ أَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلىَ رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ...﴾ 

  • كلمه «سكينت» همانطور كه گفته شد حالت قلبيى است كه موجب سكون نفس و ثبات قلب مى‌شود، و بطورى كه از تفسير آيات برمى‌آيد ملازم با ازدياد ايمان بر ايمان است، و نيز ملازم با كلمه تقوى است، كه قلب آدمى را به پرهيز از محرمات الهى وادار مى‌سازد.

  • و بايد دانست كه معناى اين كلمه غير از معناى كلمه عدالت است، چون عدالت ملكه‌ايست نفسانى كه آدمى را از ارتكاب گناهان كبيره باز مى‌دارد، بخلاف سكينت كه هم از كبائر نگاه مى‌دارد و هم از صغائر.

  • و لذا مى‌بينيم كه خداى تعالى در كتاب مجيدش، دادن سكينت را طورى بخود نسبت مى‌دهد كه از آن يك نوع اختصاص فهميده مى‌شود، مانند دادن روح كه مى‌فرمايد: «دميدم در آن از روح خودم»، و در باره سكينت هم مى‌فرمايد: ﴿أَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ﴾: خداوند سكينت خودش را بر رسولش و بر مؤمنين نازل كرد.

  • بلكه از پاره‌اى آيات برمى‌آيد كه سكينت از جنود خداى تعالى است، مانند آيه شريفه ﴿هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ اَلسَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ اَلْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ وَ لِلَّهِ جُنُودُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾1.

  • و همچنين در بسيارى از آياتى كه كلمه سكينت در آن‌ها آمده، كلمه جنودهم آمده، مانند آيه‌ ﴿فَأَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا﴾2.

    1. فتح، آيه 4.
    2. توبه، آيه 40.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

302
  • و در آيه مورد بحث كه مى‌فرمايد: ﴿ثُمَّ أَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلىَ رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ وَ أَنْزَلَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْهَا﴾.

  • آنچه از سياق كلام استفاده مى‌شود اين است كه اين جنود عبارت از ملائكه‌اى بودند كه در معركه جنگ نازل مى‌شدند و يا لا اقل ملائكه نازله در معركه جنگ نيز از آن جنود بوده‌اند، چون از سياق برمى‌آيد آن چيزى كه از سكينت و از ملائكه نازله در ميدان‌هاى جنگ برمى‌خاسته اين بوده كه كفار را عذاب و مؤمنان را يارى دهند، و آيات راجع به جنگ احد در سوره آل عمران و همچنين آيات اول سوره فتح اين معنا را به خوبى مى‌رساند، خواننده مى‌تواند به آن دو موضوع مراجعه كند تا حقيقت حال برايش روشن گردد - ان شاء الله تعالى.

  • و در تفسير آيه‌ ﴿فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ﴾ در سوره بقره آيه «248» در جلد دوم اين كتاب مطالبى راجع به سكينت گذشت كه براى اين مقام خالى از فايده نيست.

  •  ﴿ثُمَّ يَتُوبُ اَللَّهُ مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ عَلىَ مَنْ يَشَاءُ وَ اَللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ 

  • اين معنا در چند جا گذشت كه توبه خدا، به معناى اين است كه خداى تعالى بعنايت و توفيق خود به بنده‌اش باز گردد، و در درجه دوم او را شامل عفو و مغفرت خود قرار دهد. و توبه عبد بمعناى رجوع بسوى پروردگار است با ندامت و استغفار. و نيز گفتيم كه خداى تعالى هيچ وقت بسوى بنده‌اى كه بسويش بازگشت ندارد باز نمى‌گردد.

  • كلمه «ذلك» بطورى كه از سياق برمى‌آيد اشاره به مضمون دو آيه قبل است، و آن اين بود كه مسلمين بغير از خدا ركون نموده و با فرار كردن و پشت نمودن، خدا را معصيت كردند، آن گاه خداوند سكينت را با جنودى نازل كرد، و كفار را عذاب نمود.

  • و بنا بر اينكه كلمه «ذلك» اشاره به اين معانى باشد، مناسب با كلام اين است كه كلمه‌ ﴿مَنْ يَشَاءُ﴾ هم مسلمين را شامل شود و هم كفار را، چون هم براى مسلمين خطايى را ذكر كرده كه از آن توبه كنند، و هم براى كفار، خطاى مسلمين فرار بود، و خطاى كفار كفر. و با اينكه حكم، عمومى است هيچ وجهى نيست بر اينكه گذشت خدا را به مسلمين اختصاص دهيم.

  • اين را گفتيم تا فساد گفتار يكى از مفسرين در تفسير آيه روشن گردد، چون اين مفسر كلمه «ذلك» را تنها اشاره به عذاب گرفته و گفته است: معناى آيه اين است كه: سپس و بعد از اين عذابى كه خداوند در دنيا متوجه عده‌اى از كافرين كه خواسته بود نمود، ايشان را بسوى اسلام هدايت فرمود، و آن عده، كفارى بودند كه خطاهاى ناشى از شرك و خرافات آن، همه جوانب دلهايشان را احاطه نكرده و چون بر لجاجت و تكذيب اصرار نورزيدند و بر عادتهاى

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

303
  • تقليدى خود جمود بخرج ندادند، خداوند بر دلهايشان مهر ننهاده بود1.

  • خواننده محترم متوجه شد به اينكه اختصاص دادن آيه به كفار و تصرف در ساير قيود آن و از آن جمله منحصر كردن اشاره آن را به عذاب، هيچ دليلى ندارد.

  • و اما اينكه گذشت خدا را بصورت استقبال تعبير كرد و فرمود: ﴿ثُمَّ يَتُوبُ اَللَّهُ﴾، وجهش اين است كه خواسته است اشاره كند به اينكه در توبه هميشه باز، و عنايت الهى و فيضان عفو و مغفرتش همواره جريان دارد، بخلاف نزول سكينت او كه دائمى نيست، و لذا در باره آن، فعل را به صيغه ماضى استعمال كرد و فرمود: ﴿فَأَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ﴾.

  • معناى: ﴿إِنَّمَا اَلْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ﴾ 

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا اَلْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلاَ يَقْرَبُوا اَلْمَسْجِدَ اَلْحَرَامَ بَعْدَ عَامِهِمْ هَذَا...﴾ 

  • در مجمع البيان در تفسير اين آيه گفته است: هر چيز پليدى را كه طبع انسان از آن تنفر داشته باشد «نجس» گويند، مثلا گفته مى‌شود: مردى نجس و يا زنى نجس و يا قومى نجس، چون اين كلمه مصدر است. و وقتى اين كلمه با كلمه «رجس» استعمال شود، نون آن مكسور و گفته مى‌شود: «رجس نجس».و كلمه «عيله» به معناى فقر و تنگدستى است، و «عال، يعيل» به معناى «فقير شده» است‌2.

  • و نهى از ورود مشركين به مسجد الحرام بحسب فهم عرفى امر به مؤمنين است، به اينكه نگذارند مشركين داخل مسجد شوند. و از اينكه حكم مورد آيه تعليل شده به اينكه چون مشركين نجسند، معلوم مى‌شود كه يك نوع پليدى براى مشركين و نوعى طهارت و نزاهت براى مسجد الحرام اعتبار كرده، و اين اعتبار هر چه باشد غير از مساله اجتناب از ملاقات كفار است با رطوبت.

  • و مقصود از «﴿عَامِهِمْ هَذَا﴾ امسالشان» سال نهم از هجرت يعنى سالى است كه على ابن ابى طالب (علیه السلام) سوره برائت را به مكه برد، و براى مشركين خواند، و اعلام كرد كه ديگر حق ندارند با بدن عريان طواف كنند، و ديگر هيچ مشركى حق طواف و زيارت را ندارد.

  • و جمله‌ ﴿وَ إِنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً﴾ معنايش اين است كه: اگر از اجراى اين حكم ترسيديد كه بازارتان كساد و تجارتتان راكد شود و دچار فقر گرديد، نترسيد كه خداوند بزودى شما را از فضل خود بى نياز مى‌سازد، و از آن فقرى كه مى‌ترسيد ايمن مى‌فرمايد.

    1.  تفسير المنار جلد 10، ص 248.
    2.  مجمع البيان، ج 5، ص 20.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

304
  • و اين وعده حسنى كه خداى تعالى براى دلخوش كردن سكنه مكه و آن كسانى كه در موسم حج در مكه تجارت داشتند داده، اختصاص به مردم آن روز ندارد، بلكه مسلمانان عصر حاضر را نيز شامل مى‌شود، ايشان را نيز بشارت مى‌دهد به اينكه، در برابر انجام دستورات دين، از هر چه بترسند خداوند از آن خطر ايمنشان مى‌فرمايد، و مطمئنا بدانند كه كلمه اسلام اگر عمل شود هميشه تفوق دارد، و آوازه‌اش در هر جا رو به انتشار است، هم چنان كه شرك رو به انقراض است. و بعد از اعلام برائت بيش از چهار ماه مهلتى براى مشركين نماند، و بعد از انقضاء اين مدت عموم مشركين مگر عده معدودى همه به دين اسلام درآمدند، و آن عده هم از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مسجد الحرام پيمانى گرفتند، و آن جناب براى مدتى مقرر مهلتشان داد، پس در حقيقت بعد از اعلام برائت تمامى مشركين در معرض قبول اسلام واقع شدند.

  • بحث روايتى [داستان جنگ حنين به نقل مجمع البيان‌]

  • در كافى از على بن ابراهيم از بعضى از اصحابش كه اسم برده روايت مى‌كند كه گفت: بعد از آنكه متوكل مسموم شد نذر كرد كه اگر بهبودى يابد مال فراوانى تصدق دهد، و چون بهبودى يافت از فقهاء پرسيد حد مال كثير چيست، فقهاء در حد آن اختلاف كردند، يكى گفت: در عرب مال كثير به صد هزار گفته مى‌شود، ديگرى گفت: مال كثير ده هزار است، و همچنين حدود مختلفى ذكر كردند، و مطلب براى متوكل مشتبه شد.

  • مردى از نديمان كه او را صفوان مى‌گفتند به وى گفت: چرا نمى‌فرستى نزد اين مرد سياه چهره تا از او بپرسند؟ متوكل با كمال تعجب پرسيد واى بر تو مقصودت كيست؟ گفت: ابن الرضا. متوكل پرسيد مگر او از علم فقه سررشته‌اى دارد؟ گفت: اگر او از عهده جواب اين سؤال برآمد فلان مبلغ را بايد به من بدهى، و اگر نتوانست تو مرا صد تازيانه بزن. متوكل گفت: قبول كردم.

  • آن گاه جعفر بن محمود را صدا زد و گفت: برو نزد ابى الحسن على بن محمد و از او بپرس حد مال كثير چيست. پس او به نزد امام رفت و سؤال خود را پرسيد. امام هادى (علیه السلام) فرمود: حد آن هشتاد است.

  • جعفر بن محمود پرسيد: اى مولاى من متوكل از من دليل مى‌خواهد. حضرت فرمود: بدليل اينكه خداى تعالى در قرآن مى‌فرمايد: ﴿لَقَدْ نَصَرَكُمُ اَللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ﴾ و عدد مواطنى

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

305
  • كه خداوند مسلمين را يارى فرمود هشتاد موطن بود1.

  • مؤلف: اين روايت را قمى‌2 نيز در تفسير خود روايت كرده و مقصود از بعضى اصحاب خود كه نام برده به گفته قمى محمد بن عمرو است. و معناى روايت اين است كه: عدد «هشتاد» يكى از مصاديق كلمه «كثير» است، بدليل اين آيه قرآن، نه اينكه معناى آن هشتاد باشد.

  • و در مجمع البيان از اهل تفسير و از تذكره‌نويسان نقل مى‌كند كه گفته‌اند: وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مكه را فتح كرد در اواخر رمضان و يا در شوال سال هشتم هجرت با مسلمانان بسوى حنين رفت تا با قبيله هوازن و ثقيف كارزار كند، چون رؤساى هوازن بسركردگى مالك بن عوف نصرى، با تمامى اموال و اولاد حركت كرده و بسرزمين اوطاس آمده بودند، تا با آن جناب بجنگند.

  • اتفاقا «دريد بن صمه» كه رئيس قبيله جشم و مردى سالخورده و نابينا بود همراه ايشان بود، دريد از ايشان پرسيد الان در كدام وادى هستيد؟ گفتند: به اوطاس رسيده‌ايم. گفت: چه جاى خوبى است براى نبرد، نه خيلى نرم است و لغزنده و نه سفت و ناهموار، آن گاه پرسيد: صداى رغاء شتران و نهيق خران و خوار گاوان و ثغاء گوسفندان و گريه كودكان را مى‌شنوم. گفتند: آرى مالك بن عوف همه اموال و كودكان و زنان را نيز حركت داده، تا مردم بخاطر دفاع از زن و بچه و اموالشان هم كه شده پايدارى كنند. دريد گفت: به خدا قسم مالك براى گوسفندچرانى خوب است، نه فرماندهى جنگ.

  • آن گاه گفت: مالك را نزد من آريد، وقتى مالك آمد گفت: اى مالك تو امروز رئيس قومى و بعد از امروز فردايى هم هست، روز آخر دنيا نيست كه مى‌خواهى نسل مردم را يكباره نابود كنى، مردم را به نزديكى بلادشان ببر، آن گاه مردان جنگى را سوار بر اسبان كن و به جنگ برو، چون در جنگ چيزى بكار نمى‌آيد جز شمشير و اسب، اگر با مردان جنگيت پيروز شدى ساير مردان و همچنين زنان و كودكان به تو ملحق مى‌شوند، و اگر شكست خوردى، در ميان اهل و عيالت رسوا نمى‌شوى.

  • مالك گفت: تو پيرى سالخورده‌اى و ديگر آن عقل و آن تجربه‌ها را كه داشتى از دست داده‌اى.

    1.  فروع كافى، ج 7، ص 463، ح 21.
    2.  تفسير قمى، ج 1، ص 284.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

306
  • از آن سو رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بزرگترين لواى جنگى خود را بيفراشت و بدست على بن ابى طالب سپرد، و به هر كاروانى كه با پرچمى وارد مكه شده بودند فرمود تا با همان پرچم و نفرات خود حركت كنند.

  • آن گاه بعد از پانزده روز توقف در مكه از آن خارج شد و كسى را بنزد صفوان بن اميه فرستاد تا از او صد عدد زره عاريه كند.

  • صفوان پرسيد عاريه است يا مى‌خواهيد از من بزور بگيريد؟ 

  • حضرت فرمود: عاريه است. آنهم بشرط ضمانت.

  • صفوان صد عدد زره به آن جناب عاريه داد و خودش هم حركت كرد، و از افرادى كه در فتح مكه مسلمان شده بودند دو هزار نفر حركت كردند.

  • چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى وارد مكه شد ده هزار مسلمان همراهش بودند و وقتى بيرون رفت دوازده هزار نفر.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مردى از ياران خود را نزد مالك بن عوف فرستاد، وقتى به او رسيد ديد به نفرات خود مى‌گويد: هر يك از شما بايد زن و بچه خود را دنبال سر خود قرار دهد، و همه بايد غلاف شمشيرها را بشكنيد، و شبانه در دره‌هاى اين سرزمين كمين بگيريد، وقتى آفتاب زد مانند يك تن واحد با هم حمله كنيد، و لشكر محمد را در هم بشكنيد، چون او هنوز به كسى كه داناى به جنگ باشد برنخورده.

  • از آن سو بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نماز صبح را خواند بطرف بيابان حنين سرازير شد كه ناگهان ستونهايى از لشكر هوازن از چهار طرف حركت كردند، در همان برخورد اول قبيله بنو سليم كه در پيشاپيش لشكر اسلام قرار داشتند شكست خورده، دنبال ايشان بقيه سپاه هم كه به كثرت عدد خود تكيه كرده بودند پا به فرار گذاشتند، تنها على بن ابى طالب (علیه السلام) علمدار سپاه با عده قليلى باقى ماند كه تا آخر پايدارى كردند، فراريان آن چنان فرار كردند كه وقتى از جلو رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عبور مى‌كردند اصلا به آن جناب توجهى نداشتند.

  • عباس عموى پيغمبر زمام استر آن جناب را گرفته بود و فضل پسرش در طرف راست آن حضرت و ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب در طرف چپش و نوفل بن حارث و ربيعة بن حارث با نه نفر از بنى هاشم و نفر دهمى ايمن پسر ام ايمن در پيرامون آن جناب قرار داشتند.

  • عباس عموى پيغمبر اين ابيات را در باره آن روز سرود:

  • نصرنا رسول الله فى الحرب تسعة***و قد فر من قد فر عنه فاقشعوا

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

307
  • و قولى اذا ما الفضل كر بسيفه***على القوم اخرى يا بنى ليرجعوا
  • و عاشرنا لاقى الحمام بنفسه***لما ناله فى الله لا يتوجع‌1
  • وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرار كردن مردم را ديد به عمويش عباس - كه مردى بلند آواز بود - فرمود: از اين تپه بالا برو و فرياد برآور: اى گروه مهاجر و انصار! اى اصحاب سوره بقره! اى كسانى كه در زير درخت در حديبيه بيعت كرديد! بكجا مى‌گريزيد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اينجاست.

  • وقتى صداى عباس بگوش فراريان رسيد برگشتند و گفتند: لبيك لبيك. و مخصوصا انصار بدون درنگ باز گشته و با مشركين كارزارى كردند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: الآن تنور جنگ گرم شد من بدون دروغ پيغمبرم، من پسر عبد المطلبم. چيزى نگذشت كه نصرت خدا نازل گرديد، و هوازن بطور فضيحت بارى فرار كرده، و هر كدام بطرفى گريختند، و مسلمانان به تعقيبشان برخاستند.

  • مالك بن عوف بسرعت هر چه تمامتر گريخت و خود را به درون قلعه طائف افكند، و از لشكريانش نزديك صد نفر كشته شدند، و غنيمت وافرى از اموال و زنان نصيب مسلمانان گرديد.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دستور داد زنان و فرزندان اسير شده را بطرف جعرانه ببرند، و در آنجا نگهدارى نمايند و «بديل ابن ورقاء خزاعى» را مامور نگهدارى اموال كرد، و خود به تعقيب فراريان پرداخت و قلعه طائف را براى دستگيرى مالك بن عوف محاصره كرد و بقيه آن ماه را به محاصره گذرانيد. وقتى ماه ذى القعده فرا رسيد از طائف صرفنظر نمود و به جعرانه رفت، و غنيمت جنگ حنين و اوطاس را در ميان لشكريان تقسيم كرد.

  • سعيد بن مسيب مى‌گويد: مردى كه در صف مشركين بود براى من تعريف كرد كه وقتى ما با اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روبرو شديم بقدر دوشيدن يك گوسفند در برابر ما تاب مقاومت نياوردند و بعد از آنكه صفوف ايشان را در هم شكستيم ايشان را به پيش

    1. در آن جنگ ما نه نفر بوديم كه رسول خدا را يارى كرديم، بطورى كه دشمنان پا به فرار گذاشتند و متوارى شدند.
      و مرتب كارم اين بود كه چون پسرم مى‌خواست حمله ديگرى بيفكند و بر مردم بتازد فرياد بزنم آهاى پسرم - تا مردم از ترس او برگردند.
      نفر دهمى ما با جان خود به پيشواز مرگ رفت.
      و چون در راه خدا زخم مى‌ديد آخ نمى‌گفت.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

308
  • مى‌رانديم تا رسيديم به صاحب استر ابلق، يعنى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، ناگهان مردان روسفيدى را ديديم كه بما گفتند: «شاهت الوجوه ارجعوا - زشت باد رويهاى شما برگرديد» و ما برگشتيم و در نتيجه همانها كه فرارى بودند برگشتند و بر ما غلبه كردند، و آن عده مردان رو سفيد همانها بودند. منظور راوى اين است كه ايشان همان ملائكه بودند.

  • زهرى مى‌گويد: شنيدم كه شيبة بن عثمان گفته بود. من دنبال رسول خدا را داشتم، و در كمين بودم كه به انتقام خون طلحة بن عثمان و عثمان بن طلحه كه در جنگ احد كشته شده بودند او را بقتل برسانم، خداى تعالى رسول خود را از نيت من خبردار كرد، پس برگشت و به من نگاهى كرد و به سينه‌ام زد و فرمود: بخدا پناه مى‌برم از تو اى شيبه. من از شنيدن اين كلام بندهاى بدنم به لرزه درآمد، آن گاه به او كه بسيار دشمنش مى‌داشتم نگريستم و ديدم كه از چشم و گوشم بيشتر دوستش مى‌دارم، پس عرض كردم شهادت مى‌دهم به اينكه تو فرستاده خدايى، و خداوند تو را به آنچه كه در دل من بود خبر داد.

  • اعتراض انصار نسبت به كيفيت تقسيم غنائم جنگ حنين و خطابه رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) در جواب به آنها

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) غنيمت‌هاى جنگى را در جعرانه تقسيم كرد، و در ميان آن غنائم، شش هزار زن و بچه بودند، و تعداد شتران و گوسفندان بقدرى زياد بود كه تعداد آن‌ها معلوم نشد.

  • ابو سعيد خدرى مى‌گويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) غنائم را تنها ميان آن عده از قريش و ساير اقوام عرب تقسيم كرد كه با بدست آوردن غنيمت دلهايشان متمايل به اسلام مى‌شد و اما به انصار هيچ سهمى نداد، نه كم و نه زياد. پس سعد بن عباده نزد آن جناب رفت و عرض كرد: يا رسول الله گروه انصار در اين تقسيمى كه كردى اشكالى به تو دارند، زيرا همه آن‌ها را به اهل شهر خودت و به ساير اعراب دادى و به انصار چيزى ندادى. حضرت فرمود: حرف خودت چيست؟ عرض كرد، منهم يكى از انصارم. فرمود: پس قوم خودت (انصار) را در اين محوطه جمع كن تا جواب همه را بگويم. سعد همه انصار را جمع كرد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به ميان آنان تشريف برد و براى ايراد خطابه بپا خاست، نخست خداى تعالى را حمد و ثنا گفت و سپس فرمود: اى گروه انصار آيا غير اين است كه من به ميان شما آمدم در حالى كه همه گمراه بوديد، و با آمدنم خدا هدايتتان فرمود؟ همه تهى دست بوديد خدا بى‌نيازتان كرد؟ همه تشنه خون يكديگر بوديد و خداوند ميان دلهايتان الفت برقرار نمود؟ گفتند: بله، يا رسول الله.

  • فرمود: حال جواب مرا مى‌دهيد يا نه؟ عرض كردند، چه جوابى دهيم، همه منت‌ها را خدا و رسولش بگردن ما دارند. فرمود: اگر مى‌خواستيد جواب بدهيد مى‌گفتيد، تو هم وقتى به

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

309
  • ميان ما آمدى كه اهل وطنت از وطن بيرونت كرده بودند و ما به تو منزل و ماوى داديم، فقير و تهى دست بودى با تو مواسات كرديم، ترسان از دشمن بودى ايمنت ساختيم، بى يار و ياور بودى ياريت كرديم. انصار مجددا بعرض رسانيدند همه منت‌ها از خدا و رسول اوست.

  • حضرت فرمود: شما براى خاطر پشيزى از مال دنيا كه من بوسيله آن دلهايى را رام كردم تا اسلام بياورند ناراحت شده‌ايد؟ و آن نعمت عظمايى كه خدا بشما قسمت كرده و به دين اسلام هدايتتان فرموده هيچ در نظر نمى‌گيريد؟ اى گروه انصار! آيا راضى نيستيد كه يك مشت مردم مادى و كوته‌فكر، شتر و گوسفند سوغاتى ببرند و شما رسول خدا را بسلامت سوغاتى ببريد؟ به آن خدايى كه جان من در دست اوست اگر مردم همه به يك طرف بروند، و انصار به طرف ديگرى بروند، من به آن طرف مى‌روم كه انصار مى‌روند. و اگر مساله هجرت نبود من خود را مردى از انصار مى‌خواندم. پروردگارا به انصار رحم كن، و به فرزندان و فرزندزادگان انصار رحم كن.

  • اين بيان آن چنان در دلهاى انصار اثر گذاشت كه همه به گريه درآمده و محاسنشان از اشك چشمانشان خيس شد. آن گاه عرض كردند: ما به خدايى خداى تعالى و به رسالت تو راضى هستيم، و نسبت به اين معنا كه قسمت و سهم ما توحيد و ولايت تو شد خوشحال و مسروريم. آن گاه متفرق شدند.

  • و انس بن مالك گفته است: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در روز اوطاس جارزنى را دستور داد تا جار بزند كه: كسى دست به زن حامله دراز نكند تا بچه‌اش متولد شود، و به ساير زنان نيز دست نيازد تا از يك حيض پاك شوند.

  • آن گاه دسته دسته مردم هوازن خود را در جعرانه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رسانيدند تا اسيران خود را بخرند و آزاد سازند. سخنگوى ايشان برخاست و گفت: يا رسول الله! در ميان زنان اسير، خاله‌ها و دايه‌هاى خودت وجود دارند كه تو را در آغوش خود بزرگ كرده‌اند، و ما اگر با يكى از دو پادشاه عرب يعنى ابن ابى شمر و يا نعمان بن منذر روبرو شده و بر سرمان مى‌آمد آنچه كه در برخورد با تو بر سرمان آمده اميد مى‌داشتيم بر ما عطف و ترحم كنند، و تو از هر شخص ديگرى سزاوارتر به ترحمى. آن گاه ابياتى در اين باره انشاد كرد.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيد كه از اموال و اسيران كداميك را مى‌خواهيد و بيشتر دوست مى‌داريد؟ گفت: ما را ميان اموال و اسيران مخير كردى، و معلوم است كه علاقه ما به خويشاوندانمان بيشتر است، ما با تو در باره شتران و گوسفندان گفتگو نمى‌كنيم.

  • حضرت فرمود: از اسيران آنچه سهم بنى هاشم مى‌شود مال شما، و اما بقيه را بايد با

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

310
  • مسلمانان صحبت كنم، و واسطه شوم تا آن‌ها را به شما ببخشند. آن گاه خود شما نيز با ايشان صحبت كنيد، و اسلام خود را اظهار نمائيد.

  • بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نماز ظهر را خواند، هوازنيها برخاسته و در برابر صفوف مسلمين به گفتگو پرداختند. بعد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: من سهم خود و بنى هاشم را به ايشان بخشيدم، حال هر كه دوست مى‌دارد به طيب خاطر، سهم خود را ببخشد، و هر كه دوست ندارد مى‌تواند بهاى اسير خود را بستاند، و من حاضرم بهاى آن را بدهم، مردم سهم خود را بدون گرفتن بهاء بخشيدند، مگر عده كمى كه درخواست فديه كردند.

  • آن گاه شخصى را نزد مالك بن عوف فرستاد كه اگر اسلام بياورى تمامى اسيران و اموالت را به تو بر مى‌گردانم، و علاوه، صد شتر ماده نيز به تو مى‌دهم. مالك از قلعه طائف بيرون آمد و شهادتين بگفت و آن جناب اموال و اسيرانش را بعلاوه صد شتر به او بداد، و او را سرپرست مسلمانان قبيله خود قرار داد1.

  • مؤلف: قمى در تفسير2 خود نظير اين روايت را آورده و ليكن در نقل او آن رجزى كه در اين روايت به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نسبت داده شده نيامده، و همچنين اسم راوى معينى را از قبيل مسيب، زهرى، انس و ابى سعيد نبرده، و مضامينى كه در اين روايات است بطرق بسيارى از طرق اهل سنت نقل شده.

  • و روايت على بن ابراهيم قمى بطورى كه خواهيد ديد مختصر زيادتى هم دارد و آن اين است كه گفته: وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هزيمت مسلمانان را بديد استر خود را به جولان درآورد و شمشيرش را برهنه نمود و به عباس فرمود: بالاى اين بلندى برو، و فرياد بزن اى اصحاب (سوره) بقره، اى اصحاب شجره به كجا مى‌گريزيد؟ رسول خدا اينجاست.

  • آن گاه دست به آسمان بلند كرد و گفت: بارالها حمد و شكر سزاوار تو است، و شكايت به درگاه تو مى‌آورم، و از تو يارى مى‌خواهم. چيزى نگذشت كه جبرئيل نازل شد، و عرض كرد: يا رسول الله! دعايت همان دعائى بود كه موسى بن عمران در موقع شكافتن دريا و نجات از فرعون كرد.

  • آن گاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به ابى سفيان بن حارث فرمود: كفى از خاك به من بده. ابو سفيان مشتى خاك به او تقديم كرد، حضرت آن را گرفت و به طرف مشركين

    1.  مجمع البيان، ج 5، ص 18-20.
    2.  تفسير قمى، ج 1، ص 285.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

311
  • پاشيد، و فرمود: «شاهت الوجوه - زشت باد روهاى شما» پس آن گاه براى دفعه دوم سر به آسمان بلند كرد و عرض كرد: بارالها اگر اين گروه هلاك شوند ديگر در زمين عبادت نمى‌شوى، حال اگر مصلحت مى‌دانى عبادت نشوى خود دانى.

  • از آن سو وقتى انصار صداى عباس را شنيدند برگشتند، و اين بار غلاف‌هاى شمشيرها را شكستند، و فرياد مى‌زدند لبيك. و از كنار رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عبور كرده و به رايت اسلام ملحق شدند، ليكن خجالت مى‌كشيدند از اينكه با او روبرو شوند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از عباس پرسيد اينها چه كسانى هستند عرض كرد انصارند. فرمود: الان تنور جنگ گرم مى‌شود. و پس از آن يارى خدا نازل شد، و قوم هوازن شكست خوردند.

  • و در الدر المنثور است كه ابو الشيخ از محمد بن عبيد الله بن عمير ليثى نقل كرده كه گفت: در آن روز از انصار چهار هزار نفر با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بودند و از جهينه هزار نفر و از مزينه هزار نفر و از اسلم هزار نفر و از غفار هزار نفر و از اشجع هزار نفر و از مهاجرين و طوائف ديگر هزار نفر، و مجموعا ده هزار نفر، ولى وقتى از مكه براى جنگ حنين بيرون مى‌آمد دوازده هزار نفر با او بودند، و آيه شريفه‌ ﴿وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً﴾ در اين مورد نازل شد1.

  • و در سيره ابن هشام از ابن اسحاق روايت شده كه گفت: وقتى مردم فرار كردند و جفاكاران مكه فرار مردم را بديدند حرفهايى زدند كه از كينه‌هاى نهانى ايشان حكايت مى‌كرد، از آن جمله ابو سفيان بن حرب گفت: اينها تا كمتر از لب دريا فرار نمى‌كنند، بلكه تا آنجا خواهند گريخت. و نيز نقل مى‌كند كه در آن روز ابو سفيان تيرهاى فالگيرى (ازلام) خود را در زه‌دان خود پنهان كرده و همراه آورده بود.

  • و از آن جمله جبلة بن حنبل بود كه ابن هشام اسم او را كلات بن حنبل نقل كرده، او با برادرش صفوان بن اميه در تمامى آن مدتى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) براى مشركين مهلت مقرر كرده بود بر شرك خود باقى بودند، او در آن روز فرياد زد امروز سحر باطل شد، برادرش نهيب زد كه ساكت باش خدا دهانت را بشكند، ارباب ما امروز از قريش است، و اگر شكست بخوريم ارباب ما هوازنيها خواهند شد، و به خدا قسم اگر يك قريشى بر ما حكومت كند بهتر است از يك هوازنى.

  • ابن اسحاق نقل مى‌كند كه شيبة بن عثمان بن ابى طلحه كه از دودمان عبد الدار بوده

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 225.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

312
  • نقل كرده كه با خود گفتم: امروز مى‌توانم داغ دلم را بگيرم و انتقام خون پدرم را كه در احد كشته شد بستانم و محمد را به قتل برسانم، خود را آماده كردم، و همه جا بدنبال او بودم تا در فرصتى مناسب او را به قتل برسانم، ليكن چيزى پيش آمد و روى دلم را پوشاند، و ياراى اين كار بكلى از من سلب شد، من فهميدم كه اين از جانب خدا است و ديگر به او دست نمى‌يابم‌1.

  • فهرست اسامى شهداى حنين فهرست اسامى شهداى حنين و بيان تعداد نفرات وفادارى كه فرار نكردند و پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) را تنها نگذاشتند

  • در سيره ابن هشام ابن اسحاق مى‌گويد: در اين باب نام كسانى برده مى‌شود كه در روز حنين از سپاه اسلام كشته شدند.

  • از قريش و بنى هاشم: ايمن بن عبيد، و از بنى اسد بن عبد العزى: يزيد بن زمعة بن اسود بن مطلب بن أسد بود، او را اسبى كه نامش «جناح» بود وارونه كرد و بر روى زمين مى‌كشيد تا اينكه كشته شد.

  • و از انصار: سراقة بن حارث بن عدى از خاندان بنى عجلان، و از اشعريها: ابو عامر اشعرى‌2.

  • مؤلف: و اما عدد آن كسانى كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وفادار بوده و او را در ميان دشمن تنها نگذاشتند مورد اختلاف است، برخى از روايات آن‌ها را سه نفر و بعضى ديگر چهار نفر و در پاره‌اى روايات نه نفر ذكر شده كه دهمى ايشان ايمن بن عبيد فرزند ام ايمن بوده است. بعضى ديگر عدد آنان را هشتاد نفر دانسته، و در بعضى ديگر كمتر از صد نفر آمده است.

  • از ميان اين روايات آن روايتى كه مورد اعتماد است روايتى است كه از عباس نقل شده، و عدد پايداران را نه نفر و دهمى را ايمن دانسته است. قبلا هم اشعارى از عباس نقل شد كه از آن برمى‌آيد وى از ثابت قدمان بوده و در طول مدت جنگ شاهد جريان بوده، و همو بوده كه در ميان فراريان فرياد مى‌زده و ايشان را به پيوستن به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دعوت مى‌كرده، و در شعرش به اين امر مباهات نموده است.

  • و ممكن است كه عده‌اى مدتى پايدارى نموده آن گاه به جمع فرار كنندگان ملحق شده

    1.  سيره ابن هشام، ج 4، ص 65.
    2.  سيره ابن هشام، ج 4، ص 76.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

313
  • باشند، هم چنان كه ممكن است عده‌اى جلوتر از بقيه متنبه شده و برگشته باشند، و به يكى از اين دو جهت جزو پايداران و وفاداران بشمار رفته باشند، چون جنگ حنين جنگ عوان بوده يعنى بطول انجاميده و حمله‌هاى متعددى در آن واقع شده است، و معلوم است كه حسابها و احصائيه‌ها در چنين حالتى مثل حالت سلم و آرامش دقيق از آب درنمى‌آيد.

  • از همين جا اشكالى كه در گفتار بعضى است روشن مى‌شود، زيرا اين شخص روايت عبد الله بن مسعود را ترجيح داده، و همچنين روايت ابن عمر را كه برگشتش بهمان روايت ابن مسعود است، چون در آن دارد عدد نفرات وفادار كمتر از صد نفر بوده، و دليل اين شخص اين است كه راويان اين گونه احاديث، حافظند و كسى كه وقايع را حفظ مى‌كند كلامش حجت است.

  • اشكال اين حرف اين است كه هر چند كلام كسى كه حفظ كرده بر كسى كه حفظ نكرده حجت دارد، ليكن حفظ در حال جنگ با آن همه تحول سريعى كه در اوضاع صحنه رخ مى‌دهد، غير از حفظ در حال غير جنگ است، در حال جنگ تنها به آن روايت و حفظى مى‌توان اعتماد نمود كه قرائن بر صحتش دلالت كند، و با عقل و اعتبار نيز بسازد، و نسبت به حفظ و حافظش وثاقت در كار باشد، و در ميان راويان تنها عباس ماموريتى داشته كه متناسب به حفظ اين داستان و ساير جزئيات مربوط به آن بوده است.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

314
  • [سوره التوبة (9):آيات 29 تا 35]

  • ﴿قَاتِلُوا اَلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لاَ بِالْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ لاَ يُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لاَ يَدِينُونَ دِينَ اَلْحَقِّ مِنَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ حَتَّى يُعْطُوا اَلْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صَاغِرُونَ ٢٩ وَ قَالَتِ اَلْيَهُودُ عُزَيْرٌ اِبْنُ اَللَّهِ وَ قَالَتِ اَلنَّصَارىَ اَلْمَسِيحُ اِبْنُ اَللَّهِ ذَلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْوَاهِهِمْ يُضَاهِؤُنَ قَوْلَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ قَاتَلَهُمُ اَللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ ٣٠اِتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اَللَّهِ وَ اَلْمَسِيحَ اِبْنَ مَرْيَمَ وَ مَا أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا إِلَهاً وَاحِداً لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ سُبْحَانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ ٣١ يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اَللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَ يَأْبَى اَللَّهُ إِلاَّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْكَافِرُونَ ٣٢ هُوَ اَلَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدىَ وَ دِينِ اَلْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُشْرِكُونَ ٣٣ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ كَثِيراً مِنَ اَلْأَحْبَارِ وَ اَلرُّهْبَانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوَالَ اَلنَّاسِ بِالْبَاطِلِ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ وَ اَلَّذِينَ يَكْنِزُونَ اَلذَّهَبَ وَ اَلْفِضَّةَ وَ لاَ يُنْفِقُونَهَا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ ٣٤ يَوْمَ يُحْمىَ عَلَيْهَا فِي نَارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوىَ بِهَا جِبَاهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هَذَا مَا كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا مَا كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ ٣٥﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • با كسانى كه از اهل كتابند و به خدا و روز جزا ايمان نمى‌آورند و آنچه را خدا و رسولش حرام كرده حرام نمى‌دانند و به دين حق نمى‌گروند كارزار كنيد تا با دست خود و بذلت جزيه بپردازند (29).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

315
  • يهوديان گفتند: عزيز پسر خدا است، و نصارى گفتند مسيح پسر خدا است، اين عقيده ايشان است كه به زبان هم جارى مى‌كنند، در عقيده مانند همان كسانى شدند كه قبلا كفر ورزيده بودند، خدا ايشان را بكشد چگونه افترائات كفار در ايشان اثر مى‌گذارد (30).

  • بجاى خدا احبار و رهبانان خود را و مسيح پسر مريم را پروردگاران خود دانستند، و حال آنكه دستور نداشتند مگر به اينكه معبودى يكتا بپرستند كه جز او معبودى نيست، و او از آنچه كه شريك او مى‌پندارند منزه است (31).

  • مى‌خواهند نور خدا را با دهنهاى خود خاموش كنند، و خدا نمى‌گذارد و دست برنمى‌دارد تا آنكه نور خود را به كمال و تماميت برساند، هر چند كافران كراهت داشته باشند (32).

  • اوست كه پيغمبرش را با هدايت و دين حق فرستاده تا آن را بر همه دينها غلبه دهد اگر چه مشركان كراهت داشته باشند (33).

  • اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد (متوجه باشيد كه) بسيارى از احبار و رهبان اموال مردم را بباطل مى‌خورند و از راه خدا جلوگيرى مى‌كنند و كسانى كه طلا و نقره گنجينه مى‌كنند و آن را در راه خدا انفاق نمى‌كنند به عذاب دردناكى بشارتشان ده (34).

  • (و آن عذاب) در روزگارى است كه آن دفينه‌ها را در آتش سرخ كنند و با آن پيشانيها و پهلوها و پشتهايشان را داغ نهند (و بديشان بگويند) اين است همان طلا و نقره‌اى كه براى خود گنج كرده بوديد اكنون رنج آن را بخاطر آنكه رويهم انباشته بوديد بچشيد (35).

  • بيان آيات‌

  • اين آيات مسلمين را امر مى‌كند به اينكه با اهل كتاب كه از طوايفى بودند كه ممكن بود جزيه بدهند و بمانند و ماندنشان آن قدر مفسده نداشت كارزار كنند، و در انحرافشان از حق در مرحله اعتقاد و عمل، امورى را ذكر مى‌كند.

  • ﴿قَاتِلُوا اَلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لاَ بِالْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ لاَ يُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لاَ يَدِينُونَ دِينَ اَلْحَقِّ مِنَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ﴾.

  • از آيات بسيارى برمى‌آيد كه منظور از اهل كتاب يهود و نصارى هستند، و آيه شريفه ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اَلَّذِينَ هَادُوا وَ اَلصَّابِئِينَ وَ اَلنَّصَارىَ وَ اَلْمَجُوسَ وَ اَلَّذِينَ أَشْرَكُوا إِنَّ اَللَّهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ إِنَّ اَللَّهَ عَلىَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ﴾1 دلالت و يا حد اقل اشعار دارد بر اينكه مجوسيان

    1. كسانى كه ايمان آوردند و آنان كه يهودى‌گرى اختيار نمودند و كسانى كه نصارى شدند و صابئيان و مجوسيان و كسانى كه شرك ورزيدند خداوند در روز قيامت ميان آنان حكم مى‌كند كه خدا بر هر چيزى گواه و ناظر است. - حج، آيه 17.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

316
  • نيز اهل كتابند، زيرا در اين آيه و ساير آياتى كه صاحبان اديان آسمانى را مى‌شمارد در رديف آنان و در مقابل مشركين بشمار آمده‌اند، و صابئين هم چنان كه در سابق هم گفتيم يك طائفه از مجوس بوده‌اند كه به دين يهود متمايل شده و دينى ميان اين دو دين براى خود درست كرده‌اند.

  • و از سياق آيه مورد بحث برمى‌آيد كه كلمه «من» در جمله‌ ﴿مِنَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ﴾ بيانيه است نه تبعيضى، براى اينكه هر يك از يهود و نصارى و مجوس مانند مسلمين، امت واحد و جداگانه‌اى هستند، هر چند مانند مسلمين در پاره‌اى عقايد به شعب و فرقه‌هاى مختلفى متفرق شده و به يكديگر مشتبه شده باشند و اگر مقصود قتال با بعضى از يهود و بعضى از نصارى و بعضى از مجوس بود، و يا مقصود، قتال با يكى از اين سه طائفه اهل كتاب كه به خدا و معاد ايمان ندارند مى‌بود، لازم بود كه بيان ديگرى غير اين بيان بفرمايد تا مطلب را افاده كند.

  • و چون جمله‌ ﴿مِنَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ﴾ بيان جمله قبل يعنى جمله‌ ﴿اَلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ...﴾ است، لذا اوصافى هم كه ذكر شده - از قبيل ايمان نداشتن به خدا و روز جزا و حرام ندانستن محرمات الهى و نداشتن دين حق - قهرا متعلق به همه خواهد بود.

  • چرا در آيه شريفه: ﴿قَاتِلُوا اَلَّذِينَ...﴾ يهود و نصارا به نداشتن ايمان به خدا و روز جزا توصيف شده‌اند؟

  • اولين وصفى كه با آن توصيفشان كرده «ايمان نداشتن به خدا و روز جزا» است.

  • خواهيد گفت اين توصيف با آياتى كه اعتقاد به الوهيت خدا را به ايشان نسبت مى‌دهد چگونه مى‌تواند سازگار باشد؟ و حال آنكه آن آيات ايشان را اهل كتاب خوانده، و معلوم است كه مقصود از كتاب همان كتاب‌هاى آسمانى است كه از ناحيه خداى تعالى به فرستاده‌اى از فرستادگانش نازل شده، و در صدها آيات قرآنش اعتقاد به الوهيت و يا لازمه آن را از ايشان حكايت كرده، پس چطور در آيه مورد بحث مى‌فرمايد «ايمان به خدا ندارند».

  • و همچنين در امثال آيه‌ ﴿وَ قَالُوا لَنْ تَمَسَّنَا اَلنَّارُ إِلاَّ أَيَّاماً مَعْدُودَةً﴾1 و آيه‌ ﴿وَ قَالُوا لَنْ يَدْخُلَ اَلْجَنَّةَ إِلاَّ مَنْ كَانَ هُوداً أَوْ نَصَارىَ﴾2 اعتقاد به معاد را به ايشان نسبت مى‌دهد آن گاه در اين آيه مى‌فرمايد كه «ايشان ايمان به روز جزا ندارند».

  • جواب اين اشكال اين است كه خداى تعالى در كلام مجيدش ميان ايمان به او و ايمان به روز جزا هيچ فرقى نمى‌گذارد، و كفر به يكى از آن دو را كفر به هر دو مى‌داند، در باره كسانى كه ميان خدا و پيغمبرانش تفاوت قائل شده‌اند و به خود خدا و بعضى از پيغمبران ايمان

    1. گفتند آتش بما نمى‌رسد مگر ايام معدودى. - بقره، آيه 80.
    2. و گفتند داخل بهشت نمى‌شود مگر كسى كه يهودى و يا نصارى باشد. - بقره، آيه 111.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

317
  • آورده و به بعضى ديگر ايمان نياورده‌اند حكم به كفر نموده، و از آن جمله فرموده: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اَللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذَلِكَ سَبِيلاً أُولَئِكَ هُمُ اَلْكَافِرُونَ حَقًّا وَ أَعْتَدْنَا لِلْكَافِرِينَ عَذَاباً مُهِيناً﴾1.

  • و بنا بر اين، اهل كتاب هم كه به نبوت محمد بن عبد الله (صلوات الله عليه) ايمان نياورده‌اند كفار حقيقى هستند، و لو اينكه اعتقاد به خدا و روز جزا داشته باشند. و اين كفر را به لسان كفر به آيتى از آيات خدا كه همان آيت نبوت باشد نسبت نداده، بلكه به لسان كفر به ايمان به خدا و روز جزا نسبت داده، و فرموده اينها به خدا و روز جزا كفر ورزيدند، عينا مانند مشركين بت‌پرست كه به خدا كفر ورزيدند و وحدانيتش را انكار كردند، هر چند وجودش را اعتقاد داشته، و او را معبودى فوق معبودها مى‌دانستند.

  • علاوه بر اينكه اعتقادشان به خدا و روز جزا هم اعتقادى صحيح نيست، و مساله مبدأ و معاد را بر وفق حق تقرير نمى‌كنند، مثلا در مساله مبدأ كه بايد او را از هر شركى برى و منزه بدانند مسيح و عزير را فرزند او مى‌دانند، و در نداشتن توحيد با مشركين فرقى ندارند، چون آن‌ها نيز قائل به تعدد آلهه هستند، يك اله را پدر الهى ديگر، و يك اله را پسر الهى ديگر مى‌دانند، و همچنين در مساله معاد كه يهوديان قائل به كرامتند2 و مسيحيان قائل به تفديه‌3.

  • پس ظاهرا علت اينكه ايمان به خدا و روز جزا را از اهل كتاب نفى مى‌كند اين است كه اهل كتاب، توحيد و معاد را آن طور كه بايد معتقد نيستند، هر چند اعتقاد به اصل الوهيت را دارا مى‌باشند، نه اينكه علتش اين باشد كه اين دو ملت اصلا معتقد به وجود اله نيستند، چون قرآن اعتقاد به وجود الله را از قول خود آن‌ها حكايت مى‌كند، گر چه در توراتى كه فعلا موجود است اصلا اثرى از مساله معاد ديده نمى‌شود.

  • دومين وصفى كه براى ايشان ذكر كرده اين است كه «ايشان محرمات خدا را حرام نمى‌دانند»، و همين طور هم هست، زيرا يهود عده‌اى از محرمات را كه خداوند در سوره بقره و

    1. كسانى كه به خدا و پيغمبران او كافر شده و مى‌خواهند خدا و پيغمبرانش را جدا بدانند، و مى‌گويند ما به پاره‌اى از دستورات ايمان آورده و به پاره‌اى ديگر كافريم، و مى‌خواهند ميان اين دو (ايمان خالص و كفر خالص) راه وسطى را اتخاذ كنند اينچنين مردم كافر حقيقى هستند و ما براى كفار عذاب خوار كننده‌اى آماده كرده‌ايم. - نساء آيات 150-151.
    2. يهوديان مى‌گفتند: آتش بما نمى‌رسد مگر ايامى معدود، و كسى داخل بهشت نمى‌شود مگر آنكه يهودى باشد.
    3. نصارى مى‌گفتند: مسيح در برابر گناهان مردم خود را فدا داده و عذاب آنان را خريده است.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

318
  • نساء و سور ديگر بر شمرده حلال دانسته‌اند، و نصارى خوردن مسكرات و گوشت خوك را حلال دانسته‌اند، و حال آنكه حرمت آن دو در دين موسى (علیه السلام) و عيسى (علیه السلام) و خاتم انبياء (صلى الله عليه وآله و سلم) مسلم است. و نيز مال مردم خورى را حلال مى‌دانند، هم چنان كه قرآن در آيه بعد از آيه مورد بحث آن را به ملايان اين دو ملت نسبت داده و مى‌فرمايد: ﴿إِنَّ كَثِيراً مِنَ اَلْأَحْبَارِ وَ اَلرُّهْبَانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوَالَ اَلنَّاسِ بِالْبَاطِلِ﴾.1

  • و منظور از «رسول» در جمله‌ ﴿مَا حَرَّمَ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ﴾ يا رسول خود ايشان است كه معتقد به نبوتش هستند، مثل موسى (علیه السلام) نسبت به ملت يهود، و عيسى (علیه السلام) نسبت به ملت نصارى، كه در اين صورت معناى آيه اين مى‌شود: «هيچ يك از اين دو ملت حرام نمى‌دانند آنچه را كه پيغمبر خودشان حرام كرده» و معلوم است كه مى‌خواهد نهايت درجه بى حيائى و تجرى ايشان را نسبت به پروردگارشان اثبات كند، و بفرمايد با اينكه به حقانيت پيغمبر خودشان اعتراف دارند، معذلك دستورات الهى را با اينكه مى‌دانند دستورات الهى است بازيچه قرار داده و به آن بى اعتنايى مى‌كنند.

  • و يا منظور از آن، پيغمبر اسلام است، و معنايش اين است كه «اهل كتاب با اينكه نشانهاى نبوت خاتم انبياء را در كتب خود مى‌خوانند؟ و امارات آن را در وجود آن جناب مشاهده مى‌كنند، و مى‌بينند كه او پليديها را بر ايشان حرام مى‌كند و طيبات را براى آنان حلال مى‌سازد، و غل و زنجيرهايى كه ايشان از عقايد خرافى بدست و پاى خود بسته‌اند مى‌شكند، و آزادشان مى‌سازد معذلك زير بار نمى‌روند و محرمات او را حلال مى‌شمارند».

  • مراد از رسول در توصيف اهل كتاب به اينكه «آنچه را كه خدا و رسول او حرام كرده‌اند حرام نمى‌دانند» پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله و سلم) مى‌باشد

  • و بنا بر اين احتمال، غرض از توصيف آن‌ها به عدم تحريم آنچه كه خدا و رسولش حرام كرده‌اند سرزنش ايشان است، و نيز تحريك و تهييج مؤمنين است بر قتال با آن‌ها به علت عدم اعتنا به آنچه كه خدا و رسولش حرام كرده‌اند و نيز به علت گستاخى در انجام محرمات و هتك حرمت آن‌ها.

  • و چه بسا يك نكته احتمال دوم را تاييد كند، و آن اين است كه اگر منظور از رسول در جمله «و رسوله» رسول هر امتى نسبت به آن امت باشد - مثلا موسى نسبت به يهود و عيسى نسبت به نصارى رسول باشند - حق كلام اين بود كه بفرمايد: ﴿وَ لاَ يُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ﴾ و رسول را به صيغه جمع بياورد، چون سبك قرآن هم همين اقتضاء را دارد، قرآن در نظائر اين مورد عنايت دارد كه كثرت انبياء را به رخ مردم بكشد، مثلا در باره بيم ايشان مى‌فرمايد: ﴿وَ

    1. توبه، آيه 34.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

319
  • يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اَللَّهِ وَ رُسُلِهِ﴾1 و نيز مى‌فرمايد: ﴿قَالَتْ رُسُلُهُمْ أَ فِي اَللَّهِ شَكٌّ﴾2 و باز مى‌فرمايد: ﴿وَ جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ﴾3.

  • علاوه بر اين، نصارى محرمات تورات و انجيل را ترك كردند، نه آنچه را كه موسى و عيسى حرام كرده بود، و با اين حال جا نداشت كه بفرمايد ايشان حرام ندانستند آنچه را خدا و رسولش حرام كرده بود.

  • از همه اينها گذشته، اگر انسان در مقاصد عامه اسلامى تدبر كند شكى برايش باقى نمى‌ماند در اينكه قتال با اهل كتاب و واداشتن ايشان به دادن جزيه براى اين نبوده كه مسلمين و اولياء ايشان را از ثروت اهل كتاب برخوردار سازد، و وسايل شهوت‌رانى و افسار گسيختگى را براى آنان فراهم نمايد و آنان را در فسق و فجور به حد پادشاهان و رؤسا و اقوياى امم برساند.

  • بلكه غرض دين، در اين قانون اين بوده كه حق و شيوه عدالت و كلمه تقوى را غالب، و باطل و ظلم و فسق را زير دست قرار دهد، تا در نتيجه نتواند بر سر راه حق عرض اندام كند و تا هوى و هوس در تربيت صالح و مصلح دينى راه نيابد و با آن مزاحمت نكند، و در نتيجه يك عده پيرو دين و تربيت دينى و عده‌اى ديگر پيرو تربيت فاسد هوى و هوس نگردند و نظام بشرى دچار اضطراب و تزلزل نشود، و در عين حال اكراه هم در كار نيايد، يعنى اگر فردى و يا اجتماعى نخواستند زير بار تربيت اسلامى بروند، و از آن خوششان نيامد مجبور نباشند، و در آنچه اختيار مى‌كنند و مى‌پسندند آزاد باشند، اما بشرط اينكه اولا توحيد را دارا باشند و به يكى از سه كيش يهوديت، نصرانيت و مجوسيت معتقد باشند و در ثانى تظاهر به مزاحمت با قوانين و حكومت اسلام ننمايند.

  • و اين منتها درجه عدالت و انصاف است كه دين حق در باره ساير اديان مراعات نموده.

  • و گرفتن جزيه را نيز براى حفظ ذمه و پيمان ايشان و اداره بنحو احسن خود آنان است، و هيچ حكومتى چه حق و چه باطل از گرفتن جزيه گريزى ندارد، و نمى‌تواند جزيه نگيرد.

  • از همين جا معلوم مى‌شود كه منظور از محرمات در آيه شريفه، محرمات اسلامى است كه خدا نخواسته است در اجتماع اسلامى شايع شود، هم چنان كه منظور از «دين حق» همان دينى است كه خدا خواسته است اجتماعات بشرى پيرو آن باشند.

    1. مى‌خواهند ميان خدا و فرستادگانش جدايى بيندازند. - نساء، آيه 150.
    2. پيغمبرانشان گفتند آيا در خدا شكى هست؟. - ابراهيم، آيه 10.
    3. پيغمبرانشان بينه‌ها برايشان آوردند. - يونس، آيه 13.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

320
  • در نتيجه منظور از محرمات آن محرماتى خواهد بود كه خدا و رسولش محمد بن عبد الله (صلى الله عليه وآله و سلم) بوسيله دعوت اسلاميش تحريم نموده، و نيز نتيجه آن مقدمات اين خواهد شد كه اوصاف سه‌گانه‌اى كه در آيه مورد بحث ذكر شده به منزله تعليلى است كه حكمت فرمان به قتال اهل كتاب را بيان مى‌كند.

  • از همه آنچه كه گفته شد وجه فساد اين قول كه «معنا ندارد اهل كتاب محرمات اسلامى را بر خود حرام كنند مگر وقتى كه خودشان هم مسلمان شوند، و ما دام كه مسلمان نشده‌اند گلايه قرآن بر ايشان وارد نيست» به خوبى معلوم مى‌گردد.

  • وجه فساد اين اشكال اين است كه واجب نيست كه قتال با اهل كتاب براى اين باشد كه ايشان نيز محرمات اسلامى را بر خود حرام كنند، ما هم اين را نگفتيم، بلكه گفتيم منظور اين است كه زير دست حكومت اسلامى قرار بگيرند، و جرأت نكنند علنا مرتكب محرمات شوند، و آشكارا شراب بنوشند و گوشت خنزير بخورند، و كسب نامشروع كنند و خلاصه اينكه نبايد تظاهر به فساد نمايند و اگر مى‌كنند بايد در بين خودشان و به صورت مخفيانه انجام گيرد.

  • و بعيد نيست كه جمله‌ ﴿وَ هُمْ صَاغِرُونَ﴾ اشاره به همين معنا باشد، كه توضيحش در ذيل خود آن جمله خواهد آمد - ان شاء الله.

  • مراد از حق بودن دين، و معناى توصيف اهل كتاب به عدم تدين به دين حق‌

  • وصف سومى كه از ايشان كرده اين است كه فرموده: ﴿وَ لاَ يَدِينُونَ دِينَ اَلْحَقِّ﴾ دين حق را سنت و روش زندگى خود نمى‌گيرند.

  • اضافه كردن دين بر كلمه حق، اضافه موصوف بر صفت نيست تا معنايش آن دينى باشد كه حق است، بلكه اضافه حقيقيه است، و منظور آن دينى است كه منسوب به حق است، و نسبتش به حق اين است كه حق اقتضاء مى‌كند انسان آن دين را داشته باشد، و انسان را به پيروى از آن دين وادار مى‌سازد.

  • و اگر با اين حال مى‌گوئيم دين، انسان را به حق مى‌رساند اين گفتار مثل تعبير به «طريق حق» و «طريق ضلالت» است كه به معناى طريقى است كه براى حق و يا طريقى است كه براى باطل است، و يا به عبارتى ديگر، به معناى طريقى است كه غايت و هدف آن حق و يا باطل است.

  • دليل اين معنا نكته‌اى است كه از آيه‌ ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اَللَّهِ اَلَّتِي فَطَرَ اَلنَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اَللَّهِ ذَلِكَ اَلدِّينُ اَلْقَيِّمُ﴾1 و همچنين از آيه ﴿إِنَّ اَلدِّينَ عِنْدَ اَللَّهِ

    1. توجه خويش به اين دين معتدل برقرار كن (دينى كه همان) فطرت خدا است كه مردم راى بر آن فطرت آفريده، تبديلى در خلقت خدا نيست اين است دين قويم ولى بيشتر مردم نمى‌دانند. - روم، آيه 30.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

321
  • اَلْإِسْلاَمُ﴾1و ساير آياتى كه در اين مقوله نازل شده استفاده مى‌شود.

  • و آن نكته اين است كه دين اسلام در عالم كون و خلقت و در عالم واقع، اصلى دارد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به اسلام (تسليم) و خضوع در برابر آن دعوت مى‌كند، و قرار دادن آن را روشن زندگى و عمل به آن را اسلام و تسليم در برابر خداى تعالى ناميده است.

  • بنا بر اين، اسلام بشر را به چيزى دعوت مى‌كند كه هيچ چاره‌اى جز پذيرفتن آن و تسليم و خضوع در برابر آن نيست، و آن عبارتست از خضوع در برابر سنت عملى و اعتباريى كه نظام خلقت و ناموس آفرينش، بشر را بدان دعوت و هدايت مى‌كند. و بعبارت ديگر اسلام عبارتست از تسليم در برابر اراده تشريعى خدا كه از اراده تكوينى او ناشى مى‌شود.

  • و كوتاه سخن، براى حق كه واقع و ثابت است، دينى و سنتى است كه از آنجا سرچشمه مى‌گيرد، هم چنان كه براى ضلالت و كجى دينى است كه بشر را بدان مى‌خواند، اولى پيروى حق است، هم چنان كه دومى پيروى هوى، لذا خداى تعالى مى‌فرمايد: ﴿وَ لَوِ اِتَّبَعَ اَلْحَقُّ أَهْوَاءَهُمْ لَفَسَدَتِ اَلسَّمَاوَاتُ وَ اَلْأَرْضُ﴾2.

  • پس اگر مى‌گوئيم «اسلام دين حق است» معنايش اين است كه اسلام سنت تكوين و طريقه‌اى است كه نظام خلقت مطابق آن است، و فطرت بشر او را به پيروى آن دعوت مى‌كند، همان فطرتى كه خداوند بر آن فطرت انسان را آفريده، و در خلقت و آفريده خدا تبديلى نيست، اين است دين استوار.

  • پس خلاصه آنچه كه گذشت اين شد كه اولا ايمان نداشتن اهل كتاب به خدا و روز جزا، معنايش اين است كه آن‌ها ايمانى كه نزد خدا مقبول باشد ندارند. و حرام ندانستن محرمات خدا و رسول را معنايش اين است كه ايشان در تظاهر به گناهان و منهيات اسلام و آن محرماتى كه تظاهر به آن، اجتماع بشرى را فاسد و زحمات حكومت حقه حاكم بر آن اجتماع را بى اثر و خنثى مى‌سازد پروا و مبالات ندارند. و تدين نداشتن ايشان به دين حق معنايش اين است كه آن‌ها سنت حق را كه منطبق با نظام خلقت و نظام خلقت منطبق بر آن است پيروى نمى‌كنند.

  • و ثانيا جمله‌ ﴿اَلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ...﴾ اوصاف سه‌گانه حكمت امر به قتال اهل

    1. دين در نزد خدا اسلام است. - آل عمران، آيه 19.
    2. اگر حق پيروى كند هوى و هوس ايشان را هر آينه آسمانها و زمين بر هم مى‌خورند و تباه مى‌شوند. - مؤمنون، آيه 71.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

322
  • كتاب را بيان مى‌كند، و با بيان آن مؤمنين را بر قتال با آنان تحريك و تشويق مى‌نمايد.

  • و ثالثا بدست آمد كه منظور از قتال اهل كتاب قتال با همه آنان است نه با بعضى از ايشان، زيرا گفتيم كه كلمه «من» در جمله‌ ﴿مِنَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ﴾ براى تبعيض نيست.

  • ﴿حَتَّى يُعْطُوا اَلْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صَاغِرُونَ﴾ 

  • معناى «جزيه» و مقصود از صغار اهل كتاب در: ﴿... وَ هُمْ صَاغِرُونَ﴾ 

  • راغب در مفردات گفته است كلمه «جزيه» به معناى خراجى است كه از اهل ذمه گرفته شود، و بدين مناسبت آن را جزيه ناميده‌اند كه در حفظ جان ايشان بگرفتن آن اكتفاء مى‌شود1.

  • و در مجمع البيان گفته است كه «جزيه» بر وزن «فعلة» از ماده «جزى، يجزى» گرفته شده، مانند «عقده» و «جلسه»، و اين كلمه به معناى جزا و كيفرى است كه بخاطر باقى ماندن اهل ذمه بر كفر، از ايشان گرفته مى‌شود. صاحب مجمع اين معنا را به على بن عيسى نسبت داده است‌2.

  • و ليكن كلام راغب مورد اعتماد است، و مطالب سابق ما آن را تاييد مى‌كند، زيرا در آنجا گفتيم حكومت اسلامى جزيه را به اين سبب مى‌گيرد كه هم ذمه ايشان را حفظ كند و هم خونشان را محترم بشمارد و هم به مصرف اداره ايشان برساند.

  • راغب در باره كلمه «صاغر» گفته است «صغر» و «كبر» از اسماء متضادى هستند كه ممكن است به يك چيز و ليكن به دو اعتبار اطلاق شوند، زيرا ممكن است يك چيزى نسبت به چيزى كوچك باشد و نسبت به چيز ديگرى بزرگ - تا آنجا كه مى‌گويد: اين كلمه اگر به كسر صاد و فتح غين خوانده شود، به معناى صغير و كوچك است، و اگر به فتح صاد و غين هر دو خوانده شود، به معناى ذلت خواهد بود. و كلمه «صاغر» به كسى اطلاق مى‌شود كه تن به پستى داده باشد، و قرآن آن را در باره آن دسته از اهل كتاب كه راضى به دادن جزيه شده‌اند استعمال كرده و فرموده: ﴿حَتَّى يُعْطُوا اَلْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صَاغِرُونَ﴾3.

  • از آنچه در صدر آيه مورد بحث از اوصاف سه‌گانه اهل كتاب بعنوان حكمت و مجوز قتال با ايشان ذكر شده، و از اينكه بايد با كمال ذلت جزيه بپردازند، چنين برمى‌آيد كه منظور از ذلت ايشان خضوعشان در برابر سنت اسلامى، و تسليمشان در برابر حكومت عادله جامعه

    1.  مفردات راغب، ماده «جزاء».
    2.  مجمع البيان، ج 5، ص 21.
    3.  مفردات راغب، ماده «صغر».

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

323
  • اسلامى است.

  • و مقصود اين است كه مانند ساير جوامع نمى‌توانند در برابر جامعه اسلامى صف آرايى و عرض اندام كنند، و آزادانه در انتشار عقايد خرافى و هوى و هوس خود به فعاليت بپردازند، و عقايد و اعمال فاسد و مفسد جامعه بشرى خود را رواج دهند، بلكه بايد با تقديم دو دستى جزيه همواره خوار و زير دست باشند.

  • پس آيه شريفه ظهور دارد در اينكه منظور از «صغار ايشان» معناى مذكور است، نه اينكه مسلمين و يا زمامداران اسلام به آنان توهين و بى احترامى نموده و يا آن‌ها را مسخره كنند، زيرا اين معنا با سكينت و وقار اسلامى سازگار نيست، هر چند بعضى از مفسرين آيه را بدان معنا كرده‌اند.

  • كلمه «يد» به معناى دست آدمى است، و به قدرت و نعمت نيز اطلاق مى‌شود، حال اگر منظور از آن در آيه شريفه معناى اول باشد، قهرا معناى آيه اين مى‌شود: «تا آنكه جزيه را به دست خود بدهند» و اگر منظور از آن معناى دوم باشد، معناى آيه اين مى‌شود: «تا آنكه جزيه را از ترس قدرت و سلطنت شما به شما بدهند، در حالى كه ذليل و زير دست شمايند و در برابر شما گردن فرازى نمى‌كنند».

  • پس معناى آيه - و خدا داناتر است - اين مى‌شود: «با اهل كتاب كارزار كنيد، زيرا ايشان به خدا و روز جزا ايمان نمى‌آورند، ايمانى كه مقبول باشد و از راه صواب منحرف نباشد، و نيز آن‌ها محرمات الهى را حرام نمى‌دانند، و به دين حقى كه با نظام خلقت الهى سازگار باشد نمى‌گروند، با ايشان كارزار كنيد، و كارزار با آنان را ادامه دهيد تا آنجا كه ذليل و زبون و زير دست شما شوند، و نسبت به حكومت شما خاضع گردند، و خراجى را كه براى آنان بريده‌ايد بپردازند، تا ذلت خود را در طرز اداى آن مشاهده نمايند، و از سوى ديگر با پرداخت آن حفظ ذمه و خون خود و اداره امور خويشتن را تامين نمايند».

  • ﴿وَ قَالَتِ اَلْيَهُودُ عُزَيْرٌ اِبْنُ اَللَّهِ وَ قَالَتِ اَلنَّصَارىَ اَلْمَسِيحُ اِبْنُ اَللَّهِ...﴾ 

  • كلمه «مضاهاة» به معناى مشابهت و هم شكل بودن است، و كلمه «افك» - بطورى كه راغب مى‌نويسد - به معناى هر چيزيست كه از وجه حقيقى خودش منحرف شده باشد، و بنا به گفته وى معناى «يؤفكون» اين است كه ايشان در مرحله اعتقاد، از حق بسوى باطل منحرف مى‌شوند1.

    1.  مفردات راغب، ماده «افك».

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

324
  • معرفى «عزيز» و بيان اينكه مراد يهود از اينكه گفتند «عزيز پسر خدا است» چه بوده است‌

  • كلمه «عزير» نام همان شخصى است كه يهود او را به زبان عبرى خود «عزرا» مى‌خوانند، و در نقل از عبرى به عربى اين تغيير را پذيرفته است، هم چنان كه نام «يسوع» وقتى از عبرى به عربى وارد شده به صورت كلمه «عيسى» درآمده، و بطورى كه مى‌گويند كلمه «يوحنا» ى عبرى در عربى «يحيى» شده است.

  • و اين عزرا همان كسى است كه دين يهود را تجديد نمود، و تورات را بعد از آنكه در واقعه بخت النصر پادشاه بابل و تسخير بلاد يهود و ويران نمودن معبد و سوزاندن كتاب‌هاى ايشان بكلى از بين رفت دوباره آن را به صورت كتابى برشته تحرير درآورد. بخت النصر مردان يهود را از دم تيغ گذرانيد و زنان و كودكان و مشتى از ضعفاى ايشان را با خود به بابل برد و نزديك يك قرن در بابل بماندند، تا آنكه بابل به دست كورش كبير پادشاه ايران فتح شد و عزرا نزد وى رفته و براى يهوديان تبعيدى شفاعت نمود. و چون عزرا در نظر كورش صاحب احترام بود، تقاضا و شفاعتش پذيرفته شد و كورش اجازه داد كه يهود به بلاد خود باز گردند و توراتشان از نو نوشته شود. و با اينكه نسخه‌هاى تورات بكلى از بين رفته بود عزرا در حدود سنه 457 قبل از ميلاد مسيح مجموعه‌اى نگارش داد و بنام تورات در ميان يهود منتشر نمود.

  • صرفنظر از اينكه همين مجموعه هم در زمان «انتيوكس» پادشاه سوريه و فاتح بلاد يهود، يعنى در حدود سنه 161 قبل از ميلاد باز بكلى از بين رفت، حتى مامورين وى تمامى خانه‌ها و پستوها را گشته، و نسخه‌هاى مجموعه عزرا را يافته و سوزاندند و بطورى كه در تاريخ ضبط شده در منزل هر كس مى‌ديدند صاحب آن را اعدام و يا جريمه مى‌كردند، الا اينكه يهود بهمان جهت كه عزرا وسيله برگشت ايشان به فلسطين شد، او را تعظيم نموده و به همين منظور او را پسر خدا ناميدند. حال آيا اين نامگذارى مانند نام‌گذارى مسيحيان هست كه عيسى را پسر خدا ناميده‌اند و پرتوى از جوهر ربوبيت در او قائلند، و يا او را مشتق از خدا و يا خود خدا مى‌دانند، و يا اينكه از باب احترام او را پسر خدا ناميده‌اند، هم چنان كه خود را دوستان و پسران خدا خوانده - و به نقل قرآن - گفته‌اند: ﴿نَحْنُ أَبْنَاءُ اَللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ﴾ براى ما معلوم نشده، و نمى‌توانيم هيچ يك از اين دو احتمال را به ايشان نسبت بدهيم.

  • چيزى كه هست ظاهر سياق آيه بعد از آيه مورد بحث كه مى‌فرمايد: ﴿اِتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اَللَّهِ وَ اَلْمَسِيحَ اِبْنَ مَرْيَمَ﴾ اين است كه مرادشان معناى دوم است.

  • بعضى از مفسرين‌1 گفته‌اند: عقيده به اينكه عزير پسر خدا است كلام پاره‌اى از

    1.  تفسير المنار جلد 10، ص 327.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

325
  • يهوديان معاصر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بوده، و تمامى يهوديان چنين اعتقادى ندارند. و اگر قرآن آن را مانند گفتن اينكه: ﴿إِنَّ اَللَّهَ فَقِيرٌ وَ نَحْنُ أَغْنِيَاءُ﴾1، و همچنين گفتن اينكه: ﴿يَدُ اَللَّهِ مَغْلُولَةٌ﴾2 به همه يهوديان نسبت داده، براى اين بوده كه بقيه يهوديان هم به اين نسبت‌ها راضى بوده‌اند، مثلا هر چند گفتار آخرى، كلام بعضى از يهوديان مدينه و معاصر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بوده، و ليكن ساير يهوديان با آن مخالفت نداشته‌اند، پس در حقيقت همه متفق الرأى بوده‌اند.

  • گفتار مسيحيان مبنى بر اينكه عيسى پسر خدا است مشابه گفتار كفار در امم گذشته است‌

  • جمله‌ ﴿وَ قَالَتِ اَلنَّصَارىَ اَلْمَسِيحُ اِبْنُ اَللَّهِ﴾ نقل كلامى است كه نصارى گفته‌اند و ما در جلد سوم اين كتاب در سوره آل عمران در باره كلام ايشان و آنچه متعلق به آن است بحث كرديم.

  • و جمله‌ ﴿يُضَاهِؤُنَ قَوْلَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ﴾ اين معنا را مى‌رساند كه گفتار مسيحيان مبنى بر اينكه عيسى پسر خدا است شبيه به گفتار كفارى است كه در امم گذشته بوده‌اند، و مقصود بت‌پرستان است كه بعضى از خدايان خود را پدر خدايان، و برخى را پسر آن ديگرى مى‌دانستند، و بعضى را الهه مادر و برخى ديگر را اله همسر نام مى‌نهادند. و همچنين وثنى‌هاى هند و چين و مصر قديم و ديگران كه معتقد به ثالوث بودند، ما پاره‌اى از معتقدات آن‌ها را در جلد سوم اين كتاب در آنجا كه راجع به مسيح گفتگو مى‌كرديم نقل نموديم.

  • و در آنجا گفتيم كه رخنه كردن عقايد وثنيت در دين نصارى و يهود، از حقايقى است كه قرآن كريم در جمله مورد بحث آن را كشف نموده، و از آن پرده برداشته است. و لذا در عصر حاضر گروهى از محققين بر آن شدند كه مندرجات عهدين را با مذاهب بودائيان و برهمانيان تطبيق دهند، و ضمن تحقيق بدست آوردند كه معارف انجيل و تورات طابق النعل بالنعل و مو به مو مطابق با خرافات بودائيان و برهمانيان است، حتى بسيارى از داستانها و حكاياتى كه در انجيل‌ها موجود است عين همان حكاياتى است كه در آن دو كيش موجود است، و در نتيجه براى هيچ محقق و اهل بحثى جاى هيچ ترديدى نمى‌ماند كه كاشف حقيقى اين مطلب و مبتكر آن قرآن كريم و جمله «يضاهؤون...» است.

  • ﴿قَاتَلَهُمُ اَللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ﴾ خداوند با اين جمله كه نفرين بر ايشان است آيه را ختم كرده.

    1. خدا فقير است و ما توانگريم. - آل عمران، آيه 181.
    2. دست خدا بسته است. - مائده، آيه 64.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

326
  • معناى «احبار» و «رهبان» و اشاره به اينكه بر خلاف نصارا، يهود جدا و واقعا معتقد به فرزندى عزير براى خدا نبوده‌اند

  • ﴿اِتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اَللَّهِ وَ اَلْمَسِيحَ اِبْنَ مَرْيَمَ﴾ 

  • كلمه «احبار» جمع «حبر» - به فتح اول و هم به كسر آن - به معناى دانشمند است، و بيشتر در علماى يهود استعمال مى‌شود. و كلمه «رهبان» جمع «راهب» است، و راهب به كسى گويند كه خود را به لباس رهبت و ترس از خدا درآورده باشد، و ليكن استعمال آن در عابدان نصارى غلبه يافته است.

  • و مقصود از اينكه مى‌فرمايد: «بجاى خداى تعالى احبار و رهبان را ارباب خود گرفته‌اند» اين است كه بجاى اطاعت خدا احبار و رهبان را اطاعت مى‌كنند و به گفته‌هاى ايشان گوش فرا مى‌دهند، و بدون هيچ قيد و شرطى ايشان را فرمان مى‌برند، و حال آنكه جز خداى تعالى احدى سزاوار اين قسم تسليم و اطاعت نيست.

  • و مقصود از اينكه مى‌فرمايد: «و مسيح بن مريم را نيز بجاى خدا رب خود گرفته‌اند» اين است كه آن‌ها - همانطورى كه معروف است - قائل به الوهيت مسيح شدند. و در اينكه مسيح را اضافه به مريم كرد، اشاره است به اينكه نصارى در اين اعتقاد بر حق نيستند، زيرا كسى كه از زنى به دنيا آمده باشد چه شايستگى پرستش را دارد، و از آنجايى كه اهل كتاب نحوه اتخاذشان مختلف بود، و اتخاذ هر كدام يك معناى مخصوصى را داشت، لذا نخست اتخاذى را كه در هر دو كيش به يك معنا بود ذكر نموده و فرمود: ﴿اِتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾ و آن گاه اتخاذ مسيحيان را كه به معناى ديگرى بود بر آن عطف نموده و فرمود ﴿وَ اَلْمَسِيحَ اِبْنَ مَرْيَمَ﴾.

  • و اين طرز كلام هم چنان كه دلالت بر اختلاف معناى اتخاذ در يهود و نصارى دارد بى دلالت بر اين هم نيست كه اعتقاد يهود به پسر خدا بودن عزير غير از اعتقاد مسيحيان به پسر خدا بودن عيسى است، اعتقاد يهوديان از باب صرف تعارف و احترام است، ولى اعتقاد مسيحيان در باره مسيح جدى و به نوعى حقيقت است، و اين دلالت از اينجاست كه آيه شريفه از اينكه عزير را به جاى خدا رب خود خوانده‌اند سكوت كرده، و بجاى آن تنها بذكر ارباب گرفتن احبار و رهبان اكتفاء كرده و اين شامل عزير هم مى‌شود، يعنى مى‌فهماند كه يهود چنين اطاعتى از عزير هم مى‌كرده‌اند چون عزير يا پيغمبر بوده و ايشان با احترام از وى، و او را پسر خدا خواندن رب خود اتخاذش نموده و اطاعتش مى‌كرده‌اند، و يا بخاطر اينكه از علماى ايشان بوده و به ايشان احسانى كرده كه از هيچ كس ديگرى ساخته نبوده است. و اما مسيح از آنجايى كه پسر خدا بودنش به معناى صرف تعارف و احترام نبوده لذا آن را جداگانه ذكر كرد.

  • * * *

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

327
  • اطاعت بدون قيد و شرط و بالاستقلال همان عبادت و پرستش است و مختص به خداى سبحان مى‌باشد

  • ﴿وَ مَا أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا إِلَهاً وَاحِداً لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾ 

  • اين جمله، جمله‌اى است حاليه، و معنايش اين است كه يهود و نصارى براى خود رب‌هايى اتخاذ كردند، در حالى كه مامور نبودند مگر به اينكه خدا را بپرستند.

  • و اين كلام، دلالت بر چند مطلب دارد، اول اينكه همانطورى كه عبادت هر چيز مساوى با اعتقاد به ربوبيت او است، همچنين اطاعت بدون قيد و شرط هر چيز نيز مساوى با رب دانستن آن چيز است، پس طاعت هم وقتى بطور استقلال باشد خود، عبادت و پرستش است و لازمه اين معنا اين است كه شخص مطاع را بدون قيد و شرط و بنحو استقلال اله بدانيم، زيرا اله آن كسى است كه سزاوار عبادت باشد، و جمله مورد بحث بر همه اينها دلالت دارد، زيرا با اينكه ظاهر كلام اقتضاء داشت كه بفرمايد: «و ما امروا الا ليتخذوا ربا واحدا» بجاى «رب» كلمه «اله» را بكار برد، تا بفهماند اتخاذ رب بوسيله اطاعت بدون قيد و شرط، خود عبادت است، و رب را معبود گرفتن همان اله گرفتن است، چون اله به معناى معبود است - دقت فرمائيد.

  • دوم اينكه هر جا در كلام مجيد به عبادت خداى واحد دعوت كرده و مثلا فرموده: ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنَا فَاعْبُدُونِ﴾1و يا فرموده: ﴿فَلاَ تَدْعُ مَعَ اَللَّهِ إِلَهاً آخَرَ﴾2 و امثال آن، همانطورى كه مرادش عبادت نكردن غير خدا به معناى متعارف در عبادت خدا است، همچنين مقصودش نهى از اطاعت غير او نيز هست، زيرا در آيه مورد بحث مى‌بينيم وقتى مى‌خواهد يهود و نصارى را در اطاعت بدون قيد و شرط احبار و رهبان خود مؤاخذه نمايد، مى‌فرمايد: «و حال آنكه مامور نبودند مگر بعبادت معبودى واحد، كه جز او معبودى نيست».

  • و بر همين معنا دلالت مى‌كند آيه شريفه‌ ﴿أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ...﴾3 زيرا مقصود از عبادت شيطان اطاعت او است، و اين بحث، بظاهر يك بحث است ليكن هزار بحث از آن منشعب مى‌شود.

  • جمله‌ ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾ كلمه توحيدى را كه جمله‌ ﴿وَ مَا أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا إِلَهاً وَاحِداً﴾ متضمن بود تتميم مى‌كند، چه بسيارى از بت‌پرستان با اينكه معتقد بوجود آلهه بسيارى بودند، ليكن در عين حال يك اله را مى‌پرستيدند. بنا بر اين گفتن اينكه جز اله واحدى را نپرستيد،

    1. معبودى جز من نيست پس مرا عبادت كنيد. - انبياء، آيه 25.
    2. پس مخوان با خدا معبودى ديگر را. - شعراء، آيه 213.
    3. آيا با شما اى بنى آدم عهد نكردم كه شيطان را نپرستيد كه او شما را دشمنى آشكار است و اينكه مرا بپرستيد اين است صراط مستقيم. - يس، آيه 61.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

328
  • كافى نيست و توحيد را نمى‌رساند، و بايد اضافه كرد آن الهى را بايد پرستيد كه جز او الهى نيست.

  • اين دو معنا از عبادت را خداى تعالى در آيه‌ ﴿قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلى‌َ كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اَللَّهَ وَ لاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اَللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اِشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ﴾1 جمع نموده، و اضافه كرده است كه بايد عبادت را بهر دو معنايش به خداى تعالى اختصاص داد، و اختصاص دادن آن به خدا همان اسلام و تسليم در برابر اوست كه هيچ انسانى از آن مفرى ندارد.

  • ﴿سُبْحَانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ﴾ اين جمله تقديس و تنزيه خداى تعالى است از شرك و نواقصى كه اعتقاد به ربوبيت احبار و رهبان، و همچنين ربوبيت مسيح مستلزم آنست.

  • آيه مورد بحث بمنزله بيان علت مطلبى است كه در اولين آيه از آيات مورد بحث يعنى آيه ﴿اَلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لاَ بِالْيَوْمِ اَلْآخِرِ﴾ بيان شده بود، زيرا گرفتن اله و يا آلهه بجاى خداى سبحان، با ايمان به او و ايمان به روز جزا كه در آن ملكى جز ملك خدا نيست جمع نمى‌شود.

  • لطافت تعبير از حال اهل كتاب به: ﴿يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اَللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ﴾ 

  • ﴿يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اَللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ...﴾ 

  • كلمه «اطفاء» به معناى خاموش كردن آتش و يا نور است، و حرف «باء» در كلمه «بافواههم» براى آلت و يا سببيت است.

  • و اگر فرموده: «با دهن‌هايشان» براى اين است كه معمولا چراغ را با دهن خاموش مى‌كنند. در مجمع البيان در اين باره گفته است: اين تعبير از تعبيرات عجيب است، زيرا با همه كوتاهيش هم مطلب را رسانده، و هم شان اهل كتاب را تحقير و نقشه‌هاى آنان را كور و ضعيف معرفى كرده است، چون دهن‌ها تنها حريف خاموش كردن چراغ‌ها و نورهاى ضعيفند، نه نورهاى بزرگ همچون آفتاب، و نورهاى بزرگتر از آن‌2.

  • زمخشرى نيز در تفسير كشاف خود گفته: اين آيه حال اهل كتاب را در باطل كردن نبوت خاتم الانبياء بوسيله تكذيب مثل زده به حال كسى كه مى‌خواهد نور عظيمى را كه همه آفاق را فرا گرفته، و خدا هم اراده كرده كه روز به روز پرتوش بيشتر شود تا در اشراق و پرتو

    1. بگو اى اهل كتاب بيائيد بسوى كلمه‌اى كه ميان ما و شما (نه مشركين) عادلانه است، (و آن اين است كه) جز خداى تعالى كسى و چيزى را نپرستيم و چيزى را براى او شريك نگيريم، و بعضى از ما بعضى ديگر را پروردگار ندانيم، (اى مسلمانان) اگر پشت كردند بگوئيد (اعراض شما ما را از راه حقى كه پيش گرفته‌ايم منصرف نمى‌كند) گواه باشيد كه ما بر اسلام خود پايداريم. - آل عمران، آيه 64.
    2.  مجمع البيان، ج 5، ص 24.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

329
  • افكنى به نهايت درجه برسد، با فوت دهنش خاموش كند1و ما اضافه مى‌كنيم اين معنا را كه آيه شريفه هم حال دعوت اسلامى را بيان مى‌كند، و آن را نورى عالم آرا معرفى مى‌نمايد، و هم اينكه وعده و نويد مى‌دهد به اينكه خداى تعالى بزودى نور خود را به حد كمالش مى‌رساند.

  • ﴿هُوَ اَلَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدىَ وَ دِينِ اَلْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُشْرِكُونَ﴾ 

  • «هدى» به معناى هدايت الهيى است كه رسول خود را با آن مقارن و همراه داشت، و منظور از «دين حق» دين اسلام و عقايد و احكام آنست كه با واقع و حق انطباق دارد.

  • معناى آيه اين است كه: خدا آن كسى است كه رسول خود محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) را با هدايت - و يا با آيات و معجزات - و با دينى فرستاد كه با فطرت و حقيقت آفرينش منطبق است، فرستاد تا آن را بر ساير اديان غلبه دهد هر چند مشركان نخواهند و ناراحت شوند.

  • از اين معنا بخوبى بدست مى‌آيد، ضميرى كه در «ليظهره» است به دين حق بر مى‌گردد، و متبادر از سياق آيه هم همين است، پس اينكه بعضى احتمال داده‌اند كه ضمير مذكور به رسول برگردد، و معناى آيه اين باشد كه: «تا وى را بر دشمنان غلبه دهد، و همه معالم دين را به وى بياموزد» احتمال بس بعيدى است.

  • مسلمين نبايد در امر جنگ با اهل كتاب سستى و نگرانى به خود راه دهند زيرا خدا خواسته است دين اسلام غالب آيد، پس هر فتنه‌اى بر پا شود به نفع ايشان تمام خواهد شد

  • اين دو آيه مؤمنين را تحريض بر قتال با اهل كتاب كرده، و اشاره‌اى كه به وجوب و ضرورت اين قتال نموده بر كسى پوشيده نيست، براى اينكه اين دو آيه دلالت دارند بر اينكه خداى تعالى خواسته است دين اسلام در عالم بشريت انتشار يابد، و معلوم است كه چنين امرى به سعى و مجاهده نيازمند است، و چون اهل كتاب سد راه پيشرفت اسلام شده و مى‌خواستند با دهن‌هاى خود اين نور را خاموش كنند، لذا هيچ چاره‌اى جز قتال با آنان نبود، مخالفين خواسته خدا يا بايد از بين بروند، و يا زير دست حكومت مسلمين باشند و جزيه دهند. و نيز از آنجايى كه خداى تعالى خواسته است اين دين بر ساير اديان غالب آيد لذا مسلمانان بايد بدانند كه هر فتنه‌اى بپا شود - به مشيت خدا - به نفع ايشان و به ضرر دشمنان ايشان تمام خواهد شد و با اينحال ديگر سزاوار نيست كه سستى و نگرانى به خود راه داده و در امر قتال كوتاه بيايند، زيرا بايد بدانند كه اگر ايمان داشته باشند خدا خواسته دست بالا قرار گيرند.

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ كَثِيراً مِنَ اَلْأَحْبَارِ وَ اَلرُّهْبَانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوَالَ اَلنَّاسِ بِالْبَاطِلِ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ﴾ ظاهرا اين آيه اشاره است به توضيح جمله‌اى كه در اول آيات مورد بحث بود و

    1.  تفسير الكشاف، ج 2، ص 265.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

330
  • مى‌فرمود: ﴿وَ لاَ يُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لاَ يَدِينُونَ دِينَ اَلْحَقِّ﴾ و آن را تا حدى تشريع مى‌كند، هم چنان كه آيه مورد بحث به منزله توضيح است براى جمله‌ ﴿اَلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لاَ بِالْيَوْمِ اَلْآخِرِ﴾.

  • اشاره به اهميت اقتصاديات در نظام بشرى و وجه اينكه از ميان گناهان احبار و رهبان «اكل مال به باطل» ذكر شده است‌

  • و جمله‌ ﴿وَ لاَ يُحَرِّمُونَ...﴾ را آيه‌ ﴿إِنَّ كَثِيراً مِنَ اَلْأَحْبَارِ وَ اَلرُّهْبَانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوَالَ اَلنَّاسِ بِالْبَاطِلِ﴾ نيز توضيح مى‌دهد، و آن را به روشن‌ترين مصداقش و مهمترين آن‌ها از نظر تاثير در تباهى مجتمع بشرى و ابطال غرض و هدفى كه دين در بشر دارد بيان مى‌كند.

  • پس، قرآن كريم هر چند در سوره بقره، نساء، مائده و غير آن، براى اهل كتاب و مخصوصا براى يهود جرائم و گناهان بسيارى بطور مفصل برشمرده، و ليكن در اين آيه متعرض جرائم و تعديات مالى آنان شده، چون اولا تعدى به حقوق مالى مردم در ميان گناهان اهميت خاصى دارد، و ثانيا در مقامى كه گفتگو از تباه‌كارى‌هاى ايشان نسبت به مجتمع بشرى صالح است ذكر اينگونه جرائم از ايشان مناسبت دارد، زيرا با نشان دادن تعديات آنان به خوبى ثابت مى‌شود كه اگر زمام حكومت بشر به دست اهل كتاب بيفتد، چه بر سر بشر خواهد آمد. آرى، هيچ جرم و گناهى بقدر تعدى به حقوق مردم، جامعه را فاسد نمى‌سازد.

  • زيرا مهم‌ترين چيزى كه جامعه انسانى را بر اساس خود پايدار مى‌دارد، اقتصاديات جامعه است كه خدا آن را مايه قوام اجتماعى قرار داده، و ما اگر انواع گناهان و جرائم و جنايات و تعديات و مظالم را دقيقا آمارگيرى كنيم و به جستجوى علت آن بپردازيم خواهيم ديد كه علت بروز تمامى آن‌ها يكى از دو چيز است: يا فقر مفرطى است كه انسان را به اختلاس اموال مردم از راه سرقت، راهزنى، آدم‌كشى، گرانفروشى، كم‌فروشى، غصب و ساير تعديات وادار مى‌كند، و يا ثروت بى حساب است كه انسان را به اسراف و ول خرجى در خوردن، نوشيدن، پوشيدن، تهيه سكنى و همسر، و بى بند و بارى در شهوات، هتك حرمتها، شكستن قرقها و تجاوز در جان، مال و ناموس ديگران وامى‌دارد.

  • و همه اين مفاسد كه از اين دو ناحيه ناشى مى‌شود هر يك به اندازه خود تاثير مستقيمى در اختلال نظام بشرى دارد، نظامى كه بايد حيازت اموال و جمع‌آورى ثروت و احكام مجعول براى تعديل جهات مملكت و جدا ساختن آن از خوردن مال به باطل را ضمانت كند، وقتى اين نظام مختل گردد و هر كس به خود حق دهد كه هر چه بدستش مى‌رسد تصاحب كند، و از هر راهى كه برايش ممكن باشد ثروت جمع نمايد قهرا سنخ فكرش چنين مى‌شود كه از هر راهى كه ممكن شد بايد مال جمع‌آورى كرد چه مشروع و چه نامشروع، و بهر وسيله شده بايد غريزه جنسى را اقناع و اشباع كرد چه مشروع و چه نامشروع، و هر چند به

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

331
  • جاهاى باريك هم بكشد.

  • و پر واضح است كه وقتى كار بدينجا بكشد شيوع فساد و انحطاطهاى اخلاقى چه بلائى بر سر اجتماع بشرى درمى‌آورد، محيط انسانى را به صورت يك محيط حيوانى پستى در مى‌آورد كه جز شكم و شهوت هيچ همى در آن يافت نمى‌شود، و به هيچ سياست و تربيتى و با هيچ كلمه حكمت‌آميز و موعظه‌اى نمى‌شود افراد را كنترل نمود.

  • و شايد همين جهت باعث بوده كه در آيه مورد بحث از ميان همه گناهان تنها مساله اكل مال به باطل آنهم از ناحيه احبار و رهبان كه خود را مربى امت و مصلح اجتماع قلمداد مى‌كنند ذكر شود.

  • مواردى از تعديات مالى كشيشان‌

  • بعضى از خود مسيحيان مواردى چند از تعديات كشيشان را برشمرده‌اند از آن جمله:

  • پيشكش‌هايى را كه مريدها، بخاطر ظاهر عابد، و زاهدنماى ايشان تقديم مى‌دارند، رباخوارى و مصادره اموال مخالفين، رشوه‌خوارى در قضا و داورى، فروختن قباله‌هاى مغفرت و بهشت و امثال آن.

  • و ظاهرا مقصودش از كلمه «و امثال آن» امثال رشوه خوارى در قضاوت است هم چنان كه در داستان رشوه‌خوارى ايشان در تفسير آيه‌ ﴿يَا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ لاَ يَحْزُنْكَ اَلَّذِينَ يُسَارِعُونَ فِي اَلْكُفْرِ...﴾1 در جلد پنجم اين كتاب نيز گذشت. و اگر هيچ يك از تعديات فوق را نداشته باشند، تنها فروختن قباله‌هاى مغفرت براى رسوايى و ملامت ايشان كافى است.

  • و اما اينكه گفتند: مريدها بخاطر تظاهرى كه كشيشان در زهد و عبادت دارند به آنان علاقه و محبت پيدا مى‌كنند، و آن گاه پيشكشهايى تقديم مى‌دارند و به موقوفات و وصيت‌ها و خيرات و مبرات عمومى اختصاصشان مى‌دهند، اين گونه موارد جزو اكل مال به باطل نيست، و همچنين مساله رباخوارى، زيرا رباخوارى اختصاص به كشيشها ندارد، بلكه قرآن كريم آن را به عموم مسيحيان نسبت مى‌دهد، و مى‌فرمايد: ﴿وَ أَخْذِهِمُ اَلرِّبَوا وَ قَدْ نُهُوا عَنْهُ﴾2 و نيز مى‌فرمايد: ﴿سَمَّاعُونَ لِلْكَذِبِ أَكَّالُونَ لِلسُّحْتِ﴾3.

  • در آيه مورد بحث گفتگو از انحرافات عموم مسيحيت نيست، بلكه آيه شريفه تنها آن تعدياتى را متعرض است كه مخصوص به كشيشان است.

    1. مائده، آيه 41.
    2. و ربا گرفتنشان با اينكه از آن نهى شده بودند. - نساء، آيه 161.
    3. آنها بسيار دروغگو و بسيار حرام خوارند. - مائده، آيه 42.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

332
  • چيزى كه هست حق مطلب اين است كه زعماى يك امت دينى مربيانشان در اينكه چگونه بايد به امر عبوديت بپردازند و خلاصه آن افراد انگشت‌شمارى كه مدعى اصلاح دلها و عملهاى مردمند و خود را نگهبانانى مى‌دانند كه هر وقت مردم از راه حق بسوى باطل منحرف شدند دوباره به راه حق سوقشان دهند، چون بنا حق اين ادعا را كردند لذا آنچه كه از اين راه به جيب زدند و جمع آورى كردند همه سحت و حرام بوده نه هيچ دينى آن را مباح و مشروع مى‌داند و نه هيچ عقلى.

  • و اما اينكه گفتيم جمله‌ ﴿وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ﴾ توضيح جمله‌ ﴿وَ لاَ يَدِينُونَ دِينَ اَلْحَقِّ﴾ است، و آن نكته اين بود كه گفتيم اين اوصاف در مقام بيان اين جهت است كه صفات و اعمال احبار و رهبانان مايه فساد جامعه انسانى است، و سد راه حكومت عادله دينى است، و نمى‌گذارد آن حكومت بغرض و هدفش كه همانا اصلاح مردم و بوجود آوردن جامعه زنده فعال و رسانيدن افراد آن به سعادت فطريشان است نائل شود.

  • و به همين جهت از ميان همه مفاسدى كه متدين نبودن ايشان به دين حق داشت، تنها آن مفسده‌اى را بيان كرد كه در تباهى اجتماع صالح از همه مهم‌تر بود، و آن، جلوگيرى ايشان از راه خدا و بازداشتن مردم از پيروى آن بود، زيرا ايشان با تمام امكانات و قدرت خود چه علنى و چه پنهانى در باره دين حق و راه خدا كارشكنى مى‌كردند، و دائما در اين عمل اصرار و پا فشارى مى‌نمودند، و اين نه تنها در عهد رسول اسلام بود، بلكه از آن روز تا كنون كار ايشان نقشه‌ريزى عليه اسلام بوده و هست. 

  • ﴿وَ اَلَّذِينَ يَكْنِزُونَ اَلذَّهَبَ وَ اَلْفِضَّةَ وَ لاَ يُنْفِقُونَهَا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ﴾ 

  • راغب در مفردات مى‌گويد: كلمه «كنز» به معناى روى هم نهادن مال و نگهدارى آن است و در اصل از كنز خرما گرفته شده و زمان كنز، آن فصلى است كه در آن خرما ذخيره مى‌شود، و «ناقة كناز» آن شترى است كه گوشت بدنش روى هم انباشته شده، و به عبارت ساده‌تر چاق باشد، و «يكنزون» در جمله‌ ﴿وَ اَلَّذِينَ يَكْنِزُونَ اَلذَّهَبَ وَ اَلْفِضَّةَ﴾ به معناى انباشتن و ذخيره كردن است‌1.

  • پس در همه موارد استعمال اين كلمه، يك معنا نهفته است، و آن نگهدارى و ذخيره مال و خوددارى از اين است كه در ميان مردم جريان پيدا كند و زيادتر شود، و انتفاع از آن

    1.  مفردات راغب، ماده «كنز».

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

333
  • عمومى‌تر گردد، يكى از آن با دادنش منتفع شود، و ديگرى با گرفتن آن و سومى با عمل كردن روى آن. و اين عمل يعنى كنز و ذخيره كردن مال، در سابق به صورت دفينه كردن آن صورت مى‌گرفته چون بانك و مخازن عمومى در كار نبوده، ناگزير مى‌شدند براى آنكه سوء قصدى بدان نشود آن را در زمين دفن كنند.

  • اين آيه هر چند از جهت نظم لفظى با آيات قبل كه اهل كتاب را مذمت مى‌كرد و احبار و رهبان ايشان را در خوردن مال مردم به باطل و جلوگيرى از راه خدا توبيخ مى‌نمود متصل مى‌باشد، الا اينكه در لفظ و ظاهر آن هيچ دليلى نيست كه دلالت كند بر اينكه در خصوص اهل كتاب نازل شده باشد.

  • پس نمى‌توان گفت كه آيه شريفه فقط در باره اهل كتاب نازل شده، و تنها احتكار پول و حبس آن را بر ايشان حرام كرده، و اما مسلمانان مى‌توانند طلا و نقره‌ها را رويهم انباشته نموده و هر طور كه بخواهند در اموال خود رفتار نمايند.

  • بلكه آيه شريفه عموم احتكار كنندگان را به عذاب شديدى تهديد مى‌كند، و در جمله ﴿وَ لاَ يُنْفِقُونَهَا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ﴾ كنز و احتكار را توضيح مى‌دهد و مى‌فهماند آن احتكارى مبغوض خدا است كه مستلزم خوددارى از انفاق در راه او باشد، و در مواردى كه وظيفه انفاق آن مال در راه خدا است، انسان را از انجام آن منع كند.

  • حكم حرمت كنز و احتكار ذهب و فضه مخصوص به اهل كتاب نيست و معناى انفاق در راه خدا انفاق در مصالح و ضروريات دينى و اجتماعى است‌

  • و بطورى كه از كلام خود خداى تعالى برمى‌آيد انفاق در راه خدا عبارتست از آن انفاقى كه قوام دين بر آن است، بطورى كه اگر در آن مورد انفاق نشود بر اساس دين لطمه وارد مى‌آيد، مانند انفاق در جهاد و در جميع مصالح دينى كه حفظش واجب است، و همچنين آن شؤون اجتماعى مسلمين كه با زمين ماندنش شيرازه اجتماع از هم گسيخته مى‌گردد، و نيز حقوق مالى واجبى كه دين آن را به منظور تحكيم اساس اجتماع تشريع كرده، پس اگر كسى با وجود احتياج اجتماع بهزينه، در باره حوايج ضروريش سرمايه و نقدينه را احتكار و حبس كند او نيز از كسانى است كه در راه خدا انفاق نكرده و بايد منتظر عذابى دردناك باشد، چون او خود را بر خدايش مقدم داشته، و احتياج موهوم و احتمالى خود و فرزندانش را بر احتياج قطعى و ضرورى اجتماع دينى برترى داده است.

  • اين معنا از نكته‌اى كه در آيه بعدى است استفاده مى‌شود، زيرا در آنجا مى‌فرمايد: «﴿هَذَا مَا كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ﴾ اين عذاب همان پولهايى است كه براى خود گنجينه كرده بوديد» و از اين تعبير به خوبى برمى‌آيد كه توجه عذاب و عتاب بر آنان بخاطر اين است كه خود را در حوايجى كه از آن بيمناك بودند بر خدا و راه او كه همان حيات جامعه انسانى در دنيا و آخرت

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

334
  • است مقدم داشتند.

  • علاوه بر اينكه به مصالح حيات اجتماع لطمه زده‌اند، به خدا و رسول هم خيانت كرده‌اند، زيرا مال را از نظر زمامدار اجتماع پنهان نموده‌اند، در نتيجه در يك گوشه اجتماع مال فراوانى دفن و روى هم انباشته شده، در حالى كه در گوشه‌هاى ديگر اجتماع احتياج ضرورى به پول، حيات اجتماع را تهديد مى‌كند.

  • و اگر صاحب مال، ثروت خود را از نظر حاكم و زمامدار پنهان نمى‌داشت و در دست افراد به گردش و جريان مى‌انداخت در چنين موقع حساسى كه يگانه راه علاج و تنها وسيله حاجت پول است زمامدار آن پول را مى‌گرفت و حاجت اجتماع را برمى‌آورد، پس او با اين عمل خود به خدا و رسول نيز خيانت كرده است.

  • پس نهى آيه شريفه نهى از داشتن پول نيست بلكه نهى از حبس آن است، چون اسلام مالكيت اشخاص را از حيث كميت محدود نكرده و حتى اگر شخص مفروض هزارها برابر آن دفينه ثروت مى‌داشت ولى آن را حبس نمى‌كرد، بلكه آن را در معرض جريان قرار مى‌داد، اسلام هيچ عتابى به او نداشت.

  • چون با جريان ثروت او، هم خود او استفاده مى‌كرد و هم ديگران از آن بهره‌مند مى‌شدند، و در عين اينكه در راه خدا انفاق نمى‌كرد خائن به خدا و رسول بشمار نمى‌رفت، زيرا ثروت خود را در مرأى و منظر همه قرار داده بود بطورى كه اگر زمامدار مسلمين احتياج ضرورى پيدا مى‌كرد مى‌توانست به او بگويد فلان مقدار در راه خدا انفاق كن.

  • پس معلوم شد كه آيه شريفه ناظر است به آن گنجى كه صاحبش را از انفاق در حقوق ماليه واجب باز بدارد. البته همانطور كه گفتيم منظور از انفاق تنها دادن زكات نيست بلكه معناى اعمى است كه هم زكات را شامل مى‌شود و هم حوايج ضرورى جامعه را از قبيل جهاد و دفاع و حفظ جانها از هلاكت و امثال آن.

  • و اما انفاقهاى مستحبّ از قبيل توسعه بر خانواده و دادن بيش از حد ضرورت به فقراء و امثال آن، هر چند ممكن است از نظر ما انفاق در راه خدا شمرده شود ليكن از خود ادله‌اى كه استحباب اين گونه انفاقات را اثبات مى‌كند برمى‌آيد كه اينگونه انفاقها انفاق در راه خدا كه مورد نظر آيه مورد بحث است نيست، و وقتى اين انفاق، انفاق در راه خدا نباشد ترك آن و جمع كردن مال در صورت نبودن موارد ضرورى انفاق، كنز شمرده نمى‌شود، و نيز مورد نهى آيه شريفه نخواهد بود، پس منحصرا كنز ممنوع و مورد نهى عبارت مى‌شود از خرج نكردن در موارد ضرورت.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

335
  • اين بود آنچه كه آيه شريفه بر آن دلالت داشت، و چون مشتمل است بر پاره‌اى از مسائل كلامى لذا مفسرين در اين آيه مشاجره‌هايى بس طولانى كرده‌اند كه ما آن‌ها را به زودى (بعد از بحث روايتى آيات مورد بحث) در يك فصل جداگانه‌اى ايراد خواهيم نمود - ان شاء اللَّه. و جمله ﴿فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ﴾ كه وعده عذابست به حرمت شديد كنز دلالت مى‌كند.

  • ﴿يَوْمَ يُحْمىَ عَلَيْهَا فِي نَارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوىَ بِهَا جِبَاهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ...﴾ 

  • كلمه «احماء» به معناى داغ كردن هر چيز است بطورى كه حس آدمى از احساس آن ناراحت شود، و اگر با «على» متعدى شده و گفته شود: ﴿يُحْمىَ عَلَيْهَا﴾ اين معنا را مى‌دهد كه آتش بر آن چيز افروخته مى‌شود تا داغ گردد. و كلمه «كى» - كه كلمه «تكوى» مشتق از آن است - عبارت است از الصاق چيز داغ به بدن (كه در فارسى آن را داغ نهادن مى‌گويند.) پس معناى آيه اين است كه: اين عذابى كه ما دفينه كنندگان ثروت را از آن بيم داديم و بر آن تهديدشان كرديم، وقوعش در روزى است كه در آتش جهنم بر آن پولهاى دفينه شده دميده مى‌شود تا سرخ گردد، آن گاه با همانها پيشانيها و پشت و پهلوى ايشان را داغ مى‌كنند، و در آن موقع به ايشان گفته مى‌شود «اين همان پولهايى است كه براى روز مباداى خود جمع كرده بوديد، اينك همانها را بچشيد، زيرا اينها همانها است كه امروز به صورت عذاب درآمده و شما را شكنجه مى‌دهد».

  • و بعيد نيست علت اينكه از ميان همه اعضاء، پيشانى و پشت و پهلو را نام برد اين باشد كه اينان در برابر پول خضوع مى‌نموده آن را سجده مى‌كردند، و سجده با پيشانى صورت مى‌گيرد، و پول را پشت و پناه و مايه دلگرمى خود مى‌دانستند، و پناه بردن به چيزى با پهلو انجام مى‌شود، و بر آن تكيه مى‌كردند، و اتكاء با پشت صورت مى‌گيرد، البته مفسرين ديگر در اين باره نكته‌هاى ديگرى ذكر كرده‌اند و خدا داناتر است.

  • بحث روايتى‌

  • در كافى به سند خود از حفص بن غياث از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در حديث شمشيرها كه از پدر بزرگوارش نقل كرده فرموده: و اما شمشيرهاى سه‌گانه‌اى كه كشيده شده يكى شمشيرى است كه عليه مشركين عرب بكار مى‌رود، و دليل لزوم بكار بردنش آيه‌ ﴿فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ﴾ است.

  • فرمود: شمشير دوم شمشيرى است كه عليه اهل ذمه بكار مى‌رود، و دليل لزوم بكار

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

336
  • بردن آن آيه‌ ﴿قَاتِلُوا اَلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لاَ بِالْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ لاَ يُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لاَ يَدِينُونَ دِينَ اَلْحَقِّ مِنَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ حَتَّى يُعْطُوا اَلْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صَاغِرُونَ﴾ است كه ناسخ آيه‌ ﴿وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً﴾ مى‌باشد، پس از اهل كتاب هر كس كه در كشور اسلامى باشد از او پذيرفته نيست مگر جزيه دادن و يا كشته شدن، و در صورت قتال، اموالشان غنيمت مسلمين، و زن و بچه‌هايشان اسراى آنان خواهد بود و اگر چنانچه حاضر به پرداخت جزيه شدند البته در آن صورت بر ما مسلمين حرام است كه اموالشان را بگيريم و ايشان را اسير خود كنيم، و نيز مى‌توانيم زنان ايشان را همسران خود سازيم.

  • و هر كس از اهل كتاب كه در كشورهايى باشند كه با ما سر جنگ دارند، هم مى‌توانيم اسيرشان كنيم و هم اموالشان را بگيريم، ولى نمى‌توانيم با زنان ايشان وصلت نمائيم، و ايشان بين سه چيز اختيار دارند، يا به كشورهاى اسلامى كوچ كنند و يا جزيه بپردازند و يا آنكه كشته شوند1.

  • و نيز به سند خود از طلحة بن زيد از امام صادق روايت كرده كه فرمود: سنت پيغمبر بر اين جارى شده كه مسلمانان از مبتلايان به اختلال حواس و ديوانگان اسير نگيرند2.

  • رواياتى در مورد قتال با اهل كتاب و رواياتى در مورد اينكه مجوس اهل كتاب هستند

  • و نيز در آن كتاب به سند خود از ابى يحيى واسطى از بعضى راويان شيعه روايت كرده كه گفت: شخصى از امام صادق (علیه السلام) پرسيد آيا مجوسيان صاحب كتابند؟ فرمود:

  • آرى، مگر نامه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به اهل مكه به گوشت نخورده كه به ايشان نوشت: يا اسلام بياوريد و يا آنكه به جنگ با شما برمى‌خيزم. مردم مكه در جواب آن حضرت نوشتند: از ما جزيه بگير و ما را به بت پرستيمان واگذار. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نوشت من جزيه نمى‌گيرم مگر از اهل كتاب.

  • مجددا مردم مكه نامه نوشتند - و مقصودشان از اين نوشته تكذيب آن حضرت بود -: چطور مى‌گويى من جزيه نمى‌گيرم مگر از اهل كتاب و حال آنكه از مجوسيان هجر جزيه گرفته‌اى؟ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در پاسخشان نوشت مجوسيان پيغمبرى داشتند و او را كشتند و كتابى داشتند كه آن را آتش زدند، پيغمبر ايشان كتابى براى آنان آورد كه در پوست دوازده هزار گاو نوشته شده بود.3

    1.  فروع كافى، ج 5، ص 10، ح 2.
    2.  فروع كافى، ج 3، ص 567، ح 3.
    3.  فروع كافى، ج 3، ص 567، ح 4.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

337
  • مؤلف: در اين معانى روايات ديگرى در جوامع حديث ضبط شده و چون بحث واقع در پيرامون جزيه و ماليات و غير آن دو مربوط به فقه است لذا متعرض آن نمى‌شويم.

  • و در الدر المنثور است كه ابن عساكر از ابى امامه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرمود: قتال دو مورد است: يكى قتال با مشركين تا آنكه ايمان بياورند، و يا زير بار ذلت و دادن جزيه بروند، و ديگرى قتال با ياغيان است تا زمانى كه اطاعت خدا را گردن نهند، پس وقتى كه حاضر شدند خدا را اطاعت كنند آن وقت با آنان به عدالت رفتار مى‌شود1.

  • و نيز در همان كتاب است كه ابن ابى شيبه و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابو الشيخ و بيهقى در سنن خود همگى از مجاهد روايت كرده‌اند كه در تفسير جمله‌ ﴿قَاتِلُوا اَلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ...﴾، گفته است: اين آيه وقتى نازل شد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و يارانش مامور شده بودند به جنگ تبوك بروند2.

  • مؤلف: در سابق در تفسير آيه مباهله گذشت كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر مسيحيان نجران جزيه مقرر فرمود، و اين مطلب بطورى كه از روايات معتبرتر استفاده مى‌شود در سال ششم از هجرت اتفاق افتاد كه جنگ تبوك سالها بعد از آن رخ داد، و همچنين نامه‌هايى كه آن جناب به امپراطور روم و پادشاه مصر و ايران كه همه اهل كتاب بودند نوشت در همين سال بود (پس روايت بالا به نظر درست نمى‌رسد).

  • و نيز از ابن ابى شيبه از زهرى آورده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از مجوسيان هجر و يهوديان و نصاراى يمن جزيه گرفت، و جزيه آنان از هر بالغى يك دينار بود3

  • و نيز در همان كتاب آمده كه مالك و شافعى و ابو عبيد در كتاب اموال و ابن ابى شيبه از جعفر از پدرش روايت كرده‌اند كه گفت: عمر با مردم در باره جزيه گرفتن از مجوس مشورت كرد، عبد الرحمن بن عوف گفت: من از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيدم كه مى‌فرمود: با مجوسيان معامله اهل كتاب كنيد4.

  • و نيز در همان كتاب است كه عبد الرزاق در كتاب مصنف از على بن ابى طالب روايت كرده كه شخصى از او پرسيد جزيه گرفتن از مجوس چطور است؟ فرمود: به خدا سوگند امروز در روى زمين احدى نيست كه در اين باره از من داناتر باشد، مجوسيان اهل كتابى بودند كه در

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 228.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 228.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 228.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 229.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

338
  • ميان آنان معروف و شناخته شده بود، و علمى داشتند كه آن را درس مى‌دادند، ليكن روزى امير ايشان شراب خورده و مست شد، و در حال مستى با خواهر خود آميزش كرد و عده‌اى از متدينين به آن دين اين عمل را از او ديدند، وقتى صبح شد خواهرش به او گفت: تو ديشب با من چنين و چنان كردى، و عده‌اى از معتقدين هم كه در مجلس تو بودند اين عمل را ديدند، و آنان بطور مسلم مطلب را فاش خواهند كرد، امير مشتى مردمان طمع كار را كه در نظر داشت احضار نمود و گفت: شما همه مى‌دانيد كه آدم دخترانش را با پسرانش وصلت داد (گفتند: آرى.گفت: پس در اينجا باشيد و هر كس كه با اين حكم مخالفت كرد او را بكشيد).

  • اتفاقا ناظرانى كه روز قبل آن عمل را از وى ديده بودند وارد شدند و از در نكوهش گفتند واى بر دورترين مردم (از خدا و راه راست) حدى خدايى بگردنت آمد كه بايد در باره‌ات اجراء شود. طمع‌كارانى كه حق و حساب گرفته بودند از جاى جسته و همه را كشتند، آن گاه زنى وارد شد و گفت: من نيز ديدم كه با خواهرت جمع شده بودى. گفت: برو فاحشه فلان قبيله! زن در پاسخش گفت: آرى به خدا سوگند من همانطور كه تو مى‌گويى فاحشه بودم، ليكن توبه كرده‌ام. امير او را نيز به قتل رسانيد، و از آن ببعد به جان مجوسيان افتاد و كتاب دينى‌شان را هر جا كه ديد از بين برد و حتى يك نسخه هم باقى نگذاشت1.

  • و در تفسير عياشى در ذيل جمله‌ ﴿وَ قَالَتِ اَلْيَهُودُ عُزَيْرٌ اِبْنُ اَللَّهِ...﴾ از عطيه عوفى از ابى سعيد خدرى روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: غضب خدا بر يهود وقتى شدت گرفت كه گفتند عزير پسر خدا است، و غضب او وقتى بر نصارى شديد شد كه گفتند: مسيح پسر خدا است. و غضبش وقتى بر افرادى از اين امت شديد مى‌شود كه خون مرا بريزند و مرا در طرز رفتارشان با عترتم آزرده كنند2.

  • و در الدر المنثور است كه بخارى در تاريخ خود از ابى سعيد خدرى روايت كرده كه گفت: وقتى جنگ احد شد و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پيشانيش مجروح گرديد و دندانهاى رباعيش شكست برخاست و دستهايش را به سوى آسمان بلند كرد و گفت: غضب خدا وقتى بر يهود شدت گرفت كه گفتند: عزيز پسر خدا است، و وقتى بر نصارى شديد شد كه گفتند: مسيح پسر خدا است، در اين امت بر افرادى شدت مى‌گيرد كه خون مرا بريزند، و مرا در عترتم آزرده سازند3.

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 229.
    2.  تفسير عياشى، ج 2، ص 86، ح 43.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 230.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

339
  • مؤلف: در الدر المنثور و كتاب‌هايى ديگر در قصه عزير رواياتى از ابن عباس و كعب الاحبار و سدى و ديگران آمده كه به جعليات اسرائيليان شبيه‌تر است، و من خيال مى‌كنم همه آن‌ها از جعليات كعب الاحبار است كه به ظاهر مسلمان شده بود.

  • و در احتجاج طبرسى از على (علیه السلام) نقل شده كه در معناى جمله‌ ﴿قَاتَلَهُمُ اَللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ﴾ فرموده: يعنى خدا لعنتشان كند، كار تهمت و افك را بكجا رسانده‌اند. در اين آيه لعنت خدا را قتال خدا خوانده، و همچنين در آيه‌ ﴿قُتِلَ اَلْإِنْسَانُ مَا أَكْفَرَهُ﴾ كه معنايش اين است كه «لعنت باد بر انسان چقدر كفر پيشه است»1.

  • مؤلف: اين معنا از طرق اهل سنت‌2 از ابن عباس نيز روايت شده و بهر حال بفرضى كه اين روايات صحيح باشد تفسير به لازمه معناست، نه اينكه معناى قتال لعنت باشد.

  • چند روايت در مورد معناى اينكه يهود و نصارا احبار و رهبان را ارباب گرفتند

  • و در كافى به سند خود از ابى بصير از امام صادق (علیه السلام) روايت شده كه گفت: من از آن جناب پرسيدم معناى آيه‌ ﴿اِتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾ چيست؟ فرمود: به خدا قسم احبار و رهبان، يهود و نصارى را به پرستش خود نمى‌خواندند و بفرضى هم كه مى‌خواندند يهود و نصارى هرگز قبول نمى‌كردند، و ليكن احبار و رهبان تعدادى از محرمات را برايشان حلال و تعدادى از حلالها را بر آنان حرام نمودند، و آن‌ها هم پذيرفتند، پس يهود و نصارى بدون اينكه خودشان متوجه باشند احبار و رهبان خود را پرستيدند3.

  • مؤلف: اين معنا را برقى در محاسن‌4 خود و عياشى در تفسيرش‌5 از ابى بصير و نيز از جابر از امام صادق (علیه السلام) و از حذيفه روايت كرده‌اند، هم چنان كه الدر المنثور6 هم از عده‌اى از صاحبان روايت از حذيفه نقل كرده است.

  • قمى در تفسير خود در ذيل آيه‌ ﴿اِتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾ مى‌گويد: در روايتى از ابى الجارود از ابى جعفر (علیه السلام) آمده كه فرمود: اما اينكه فرمود: ﴿اَلْمَسِيحَ اِبْنَ مَرْيَمَ﴾ براى اين بود كه برخى از مسيحيان او را تعظيم نموده و در دل آن قدر بزرگ مى‌دانستند كه خيال مى‌كردند او معبود و پسر خدا است. بعضى ديگر از ايشان گفته‌اند: او

    1. احتجاج، مطبعة النعمان، ج 1، ص 372.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 230.
    3.  اصول كافى، ج 2، ص 398، ح 7.
    4.  محاسن، ص 246 باب 28،، ح 246.
    5.  تفسير عياشى، ج 2، ص 86، ح 45 و 47
    6.  الدر المنثور، ج 3، ص 230

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

340
  • سومى سه خدا است. طائفه‌اى ديگر گفته‌اند: او خود خدا است.

  • آن گاه اضافه فرمود: و اما اين كه فرموده‌ ﴿اِتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً﴾ از اين رو بوده كه يهوديان و مسيحيان گوش به حرف احبار و رهبان خود مى‌دادند، و آن‌ها را كوركورانه اطاعت نموده و گفته‌هاى ايشان را مانند وحى منزل دانسته و با آن معامله دين مى‌كردند و آنچه اصلا به يادش نبودند اوامر خداى تعالى و كتاب‌هاى آسمانى او و پيغمبران او بود كه بكلى پشت سر انداختند، پس در حقيقت بجاى اينكه خدا را رب خود بدانند احبار و رهبان را ارباب خود گرفتند...1

  • و در تفسير برهان از مجمع البيان نقل كرده كه گفته ثعلبى به سند خود از عدى بن حاتم روايت كرد كه گفت: من (وقتى براى اولين بار) شرفياب حضور رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شدم صليبى بگردنم آويزان بود، حضرت فرمود: عدى! آن چيزى كه به گردنت آويخته‌اى دور بينداز2.

  • چند روايت در ذيل جمله: ﴿لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ﴾ و تفسير آن به ظهور حضرت مهدى (علیه السلام)

  • و در تفسير برهان از صدوق نقل كرده كه وى به سند خود از ابى بصير روايت كرده كه گفت: امام صادق (علیه السلام) در تفسير آيه‌ ﴿هُوَ اَلَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدىَ وَ دِينِ اَلْحَقِّ...﴾ فرمود: به خدا سوگند هنوز تاويل اين آيه نازل نشده و نخواهد شد تا آنكه قائم (علیه السلام) خروج كند، وقتى او خروج كرد ديگر هيچ كافر به خدا و منكر امامى باقى نمى‌ماند مگر اينكه از خروج آن جناب ناراحت مى‌شود (زيرا آن جناب عرصه را بر آنان چنان تنگ مى‌گيرد كه راه گريزى نمى‌يابند) حتى اگر كافرى در دل سنگى پنهان شود، آن سنگ مى‌گويد: اى مؤمن! در دل من كافرى پنهان است مرا بشكن و او را به قتل برسان3.

  • مؤلف: نظير اين روايت را عياشى‌4 از ابى المقدام از ابى جعفر (علیه السلام) و نيز از سماعه از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده و همچنين طبرسى‌5 مثل آن را از ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده است. در تفسير قمى آمده كه اين آيه در باره قائم آل محمد (علیه السلام) نازل شده،6 و معناى اينكه در باره آن جناب نازل شده اين است كه خروج آن

    1.  تفسير قمى، ج 1، ص 289.
    2.  تفسير برهان، ج 2، ص 121، ح 10 و مجمع البيان، ج 5، ص 23.
    3.  تفسير برهان، ج 2، ص 121، ح 1 و كمال الدين، ص 670، ح 16.
    4.  تفسير عياشى، ج 2، ص 87، ح 50 و 52.
    5.  مجمع البيان، ج 5، ص 25.
    6.  تفسير قمى، ج 1، ص 289.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

341
  • جناب تاويل اين آيه است، هم چنان كه از روايت صدوق هم استفاده مى‌شد.

  • و در الدر المنثور است كه سعيد بن منصور و ابن منذر و بيهقى در سنن خود از جابر روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه‌ ﴿لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ﴾ گفته است: معناى اين آيه صورت وقوع به خود نمى‌گيرد مگر وقتى كه هيچ يهودى و مسيحى و صاحب ملتى جز اسلام نماند، و نيز صورت نمى‌گيرد مگر وقتى كه گرگ و گوسفند، شير و گاو و انسان و مار با هم زندگى كنند و از يكديگر ايمن شوند، و نيز واقع نمى‌شود مگر وقتى كه هيچ موشى انبانى را سوراخ نكند و واقع نمى‌شود مگر وقتى كه جزيه بكلى لغو شود، و صليب‌ها شكسته و خوكها كشته شوند، و اين وقتى است كه عيسى بن مريم از آسمان فرود آيد1.

  • مؤلف: منظور از لغو جزيه به قرينه صدر روايت اين است كه موضوعى براى جزيه باقى نمى‌ماند. و اين كه اين روايت دلالت داشت بر اينكه در آن روز كفر و شركى در روى زمين باقى نمى‌ماند معنايى است كه روايات ديگر نيز بر آن دلالت دارند. و همچنين روايات ديگرى هست كه آن‌ها نيز دلالت دارند بر اينكه مهدى (عج) بعد از ظهورش جزيه را از اهل كتاب بر مى‌دارد.

  • و چه بسا آيه شريفه‌ ﴿وَ أَلْقَيْنَا بَيْنَهُمُ اَلْعَدَاوَةَ وَ اَلْبَغْضَاءَ إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ﴾2 و آيه ﴿فَأَغْرَيْنَا بَيْنَهُمُ اَلْعَدَاوَةَ وَ اَلْبَغْضَاءَ إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ﴾3 و آيات ديگرى كه در اين باره در مورد اهل كتاب نازل شده اين روايت را تاييد كند، زيرا خالى از ظهور در اين نيست كه اهل كتاب تا روز قيامت باقى خواهند ماند، هر چند مى‌توان گفت كه اين آيات كنايه از اين است كه تا ابد محبت و مودت از ميان اين گروه برخواهد خاست و ما در ذيل آيات مزبور اين احتمال را داده و در پيرامون آن مطالبى گذرانديم.

  • رواياتى در ذيل آيه: ﴿وَ اَلَّذِينَ يَكْنِزُونَ اَلذَّهَبَ وَ اَلْفِضَّةَ...﴾ و استناد مستمر ابوذر به اين آيه شريفه در برابر عثمان و معاويه و گنجينه داران‌

  • و نيز در الدر المنثور است كه ابن الضريس از علباء بن احمر روايت كرده كه عثمان بن عفان وقتى دستور داد قرآنهايى نوشته شود نويسندگان خواستند «واوى» را كه در سوره برائت در آيه‌ ﴿وَ اَلَّذِينَ يَكْنِزُونَ اَلذَّهَبَ وَ اَلْفِضَّةَ﴾ هست بيندازند، ابى ذر گفت: «واو» را در جاى خود مى‌گذاريد يا شمشير بدوش بگيريم، نويسندگان «واو» را دوباره به آيه ملحق كردند4.

  • شيخ در امالى از جماعتى از ابى المفضل و از بقيه رجال سندش نقل كرده كه راوى گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بعد از آنكه آيه ﴿وَ اَلَّذِينَ يَكْنِزُونَ اَلذَّهَبَ وَ اَلْفِضَّةَ

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 231.
    2. ما در ميان آنان تا روز قيامت عداوت و كينه‌توزى برانگيختيم. - مائده آيات 64 و 14.
    3. ما در ميان آنان تا روز قيامت عداوت و كينه‌توزى برانگيختيم. - مائده آيات 64 و 14.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 232.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

342
  • وَ لاَ يُنْفِقُونَهَا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ﴾ نازل گرديد فرمود: مالى كه زكاتش داده شود كنز شمرده نمى‌شود اگر چه در زير هفت طبقه زمين باشد، و مالى كه زكاتش را ندهند كنز است هر چند در روى زمين باشد1.

  • مؤلف: در اين معنا روايت ديگرى در الدر المنثور2 از ابن عدى و خطيب از جابر از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و همچنين بطرق ديگرى از ابن عباس و ديگران آمده است.

  • و نيز در امالى به سند خود از امام صادق از پدرش امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه شخصى از آن جناب از درهم و دينار و وظيفه‌اى كه مردم در باره آن دارند پرسش نمود، حضرت فرمود: درهم و دينار مهرهاى خدا است كه خدا آن‌ها را براى مصلحت خلق خود درست كرده تا بوسيله آن، شؤون زندگى و خواسته‌هايشان تامين شود، پس هر كه را از آن بهره بيشترى داد و او حق خدا را رعايت نمود و زكات آن را داد، خواسته خدا را انجام داده، و هر كه را خداوند بهره بيشترى از درهم و دينار داد و او بخل ورزيد و حق خدا را نپرداخت و از آن خشت و گل روى هم گذاشت، او از كسانى خواهد بود كه مستحق وعيد و تهديد حق تعالى و مشمول آيه‌ ﴿يَوْمَ يُحْمىَ عَلَيْهَا فِي نَارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوىَ بِهَا جِبَاهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هَذَا مَا كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا مَا كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ﴾ مى‌باشد3.

  • مؤلف: اين روايت آنچه را كه ما قبلا از خود آيه استفاده كرده بوديم تاييد مى‌كند.

  • و در تفسير قمى آمده كه ابوذر غفارى در ايامى كه در شام بود همه روزه صبح به راه مى‌افتاد و در ميان مردم به صداى بلند فرياد مى‌زد: گنجينه‌داران بدانند كه روزى خواهد آمد كه آن قدر بر پيشانى و پشت و پهلوهايشان داغ مى‌گذارند كه درونهايشان از سوز آن خبردار شود4.

  • مؤلف: طبرسى در مجمع البيان وجه و علت اين را كه چرا از ميان همه اعضا پيشانى و پشت و پهلو ذكر شده از اين روايت چنين استفاده كرده است كه: منظور از داغ نهادن اين است كه حرارت آتش را بجوف آنان برسانند، و بهمين جهت پيشانى ايشان را داغ مى‌گذارند تا مغز سرشان بسوزش درآيد، و پشت و پهلو را داغ مى‌گذارند تا اندرونشان بسوزد5.

    1.  امالى طوسى، ج 2، ص 133، جزء 18.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 232.
    3.  امالى طوسى، ج 2، ص 133.
    4.  تفسير قمى، ج 1، ص 289.
    5.  مجمع البيان، ج 5، ص 26

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

343
  • و ممكن است كه قول طبرسى را بدين صورت تكميل نمود: بطورى كه از اخبار و پاره‌اى آيات برمى‌آيد صورت گنجينه‌داران در آن روز بطرف پشت قرار گرفته و در نتيجه از آن طرف صورت و پشت و پهلوهايشان را داغ مى‌گذارند.

  • و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق در كتاب مصنف از ابوذر روايت كرده كه گفت: بشارت باد به گنجينه‌داران به داغ در پيشانى و پشت و پهلويشان‌1.

  • و نيز در همان كتاب آمده كه ابن سعد و ابن ابى شيبه و بخارى و ابن ابى حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه از زيد بن وهب روايت كرده‌اند كه گفت: من در ربذه ابوذر غفارى را زيارت كردم، و از او پرسيدم چرا در اين سرزمين منزل كرده‌اى؟ فرمود: من در شام بودم و اين آيه را زياد مى‌خواندم‌ ﴿وَ اَلَّذِينَ يَكْنِزُونَ اَلذَّهَبَ وَ اَلْفِضَّةَ وَ لاَ يُنْفِقُونَهَا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ﴾ معاويه مى‌گفت: اين آيه در باره ما مسلمانان نازل نشده، بلكه در باره اهل كتاب آمده است، من گفتم: خير چنين نيست، هم در باره ماست و هم در باره ايشان‌2.

  • و باز در الدر المنثور است كه مسلم و ابن مردويه از احنف بن قيس روايت كرده‌اند كه گفت: ابوذر وارد شد و گفت: بشارت باد بر گنجينه‌داران به روزى كه داغ بر پيشانيشان بگذارند، آن چنان كه از پس گردنشان بيرون آيد، و بر پشتشان بگذارند آن چنان كه از پهلوهايشان سر درآورد. من پرسيدم اين چه تفسيرى است؟ گفت: من نمى‌گويم مگر آنچه را كه از پيغمبر ايشان شنيده‌ام‌3.

  • و نيز در آن كتاب است كه احمد در كتاب زهد از ابى بكر بن منكدر روايت كرده كه گفت: حبيب بن سلمه در ايامى كه امير شام بود سيصد دينار براى ابوذر فرستاد و پيغام داد اين را در حوائج خود مصرف كن. ابوذر گفت: آن را بردار و برگردان، آيا او كسى را از ما مغرورتر به خدا نيافت، ما را سايه‌بانى كه در زير آن خود را از سرما و گرما بپوشانيم و سه تا گوسفند كه عصرها از صحرا بيايند و ما را از شير خود بهره‌مند سازند و كنيزى كه با خدمت خود بر ما منت گذارد بس است، و من بدون تعارف از داشتن بيشتر از اين بيمناكم‌4.

  • و نيز در همان كتاب است كه بخارى و مسلم از احنف بن قيس روايت كرده‌اند كه گفت: من در ميان گروهى از قريش نشسته بودم كه ناگهان مردى ژنده‌پوش و ژوليده موى با قيافه‌اى خشن نزديك آمد و بالاى سر ايشان ايستاد، و پس از اداى سلام گفت: بشارت باد

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 233.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 233.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 233.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 234.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

344
  • گنجينه‌داران را به سنگى كه با آتش جهنم آن چنان سرخ شده باشد كه وقتى بر سر پستان ايشان بگذارند از غضروف كتف آنان سر درآورد، و اگر بر غضروف كتف ايشان بگذارند از سر پستانها بيرون آيد پس بلرزه درآيند.

  • آن گاه از آن جمعيت رو برگردانيد و به كنارى رفت و نشست، من بدنبالش رفته نزدش نشستم، و هيچ معرفتى در حق وى نداشتم و نمى‌دانستم كيست، گفتم خيال مى‌كنم اين مردم از گفتار تو ناراحت شدند؟ گفت: اينان نمى‌فهمند، خليلم به من فرمود - پرسيدم خليل شما كيست؟ فرمود: نبى اكرم - اى ابا ذر! آيا اين كوه احد را مى‌بينى؟ گفتم: آرى. گفت: من دوست ندارم كه بقدر اين احد طلا داشته باشم و همه را خرج كنم، من دوست ندارم كه بيش از سه دينار پول داشته باشم اين مردم نمى‌فهمند كه آنچه را جمع مى‌كنند در دنيا مى‌ماند، و به خدا سوگند من هرگز نه طمعى به دنياى آنان دارم و نه به دين ايشان، نه از دنياى ايشان درخواستى مى‌كنم و نه در امر دين نظريه‌اى مى‌خواهم، تا خداى عز و جل را ملاقات كنم‌1.

  • و در تاريخ طبرى از شعيب از سيف از محمد بن عوف از عكرمه از ابن عباس روايت شده كه گفت: وقتى ابوذر وارد بر عثمان شد، كعب الاحبار هم نزد عثمان نشسته بود، ابوذر به عثمان گفت: شما از مردم تنها به اين مقدار راضى نشويد كه يكديگر را اذيت نكنند بلكه بايد وادار كنيد مردم را علاوه بر اين، از يكديگر دستگيرى نيز بكنند، حتى از مؤدى زكات اكتفاء به دادن زكاتش نكنيد، بلكه زكات دهنده بايد علاوه بر زكات به همسايگان و برادران نيز احسان نموده و صله ارحام هم بكنند.

  • كعب الاحبار گفت: كسى كه واجبش را پرداخت ديگر چيزى بر او نيست، ابوذر عصاى سركجى كه همراه داشت برداشته و بر سر كعب كوبيد، ضربت ابوذر سر كعب را شكست، عثمان خواهش كرد كه از ابوذر بگذرد، او نيز درگذشت. آن گاه عثمان به ابى ذر گفت: از خدا بترس و دست و زبان را نگهدار، عثمان از اين نظر گفت دست و زبانت را نگهدار كه ابوذر وقتى كعب را بزد به او گفت: اى يهودى زاده تو را چه به اين حرفها؟!2

  • بررسى موضع ابوذر و بيان اينكه گفتار او نتيجه اجتهادش نبوده بلكه ماخوذ از رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم) بوده است‌

  • مؤلف: داستانهاى ابوذر و اختلافى كه وى با عثمان و معاويه داشت معروف و همه در كتب تاريخ مضبوط است، و دقت در احاديثى كه از وى نقل شده و در آنچه كه او به معاويه گفت، و همچنين برخوردش با عثمان و كعب، همه دلالت بر اين دارد كه او از آيه شريفه آن

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 234.
    2.  تاريخ طبرى، ج 4، ص 284.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

345
  • معنايى را فهميده كه ما فهميديم و گفتيم كه آيه شريفه تهديد از ترك انفاق در موارد واجب علاوه بر زكات است.

  • تجزيه و تحليل وضع زندگى مردم آن عصر اين معنا را تاييد مى‌كند، زيرا مى‌بينيم مردم آن عصر دو طبقه بودند، يك طبقه از مردم كه اكثريت اجتماع را تشكيل مى‌دادند و قادر بر قوت روزانه و ستر عورت خود نبوده و در ضرورى‌ترين حوايج زندگى كميتشان لنگ بود. و يك طبقه ديگر كه افراد كمترى بودند و از بسيارى مال و منال و گنجينه‌هاى متجاوز از ميليارد كه يا جوايز خليفه و يا غنائم جنگى و مال خراج بود، مست شده بودند و نمى‌فهميدند چه كنند. براى اطلاع بر اين مطلب كافى است كه خواننده محترم به تواريخى مراجعه كند كه در باره اموال صحابه نوشته شده است، چون با مراجعه به آن‌ها به قلم‌هاى درشتى از نقدينه و برده و املاك و كاخهاى رفيعى برمى‌خورد كه دچار حيرت مى‌شود، و خواهد ديد كه معاويه و ساير بنى اميه وضعى در شام پديد آوردند كه دست كمى از دربار قيصران روم و پادشاهان ايران نداشتند.

  • و اسلام راضى به هيچ يك از آن‌ها نمى‌شود، نه به آن فقر اكثريت و نه به اين ثروت كلان از طبقه‌اى خاص، و قطعا اگر طبقه دوم بحكم اسلام رفتار مى‌كردند نه خود به اين ثروت مى‌رسيدند و نه اكثر مردم از فقر و فلاكت از بين مى‌رفتند.

  • بعضى‌ها1 گفته‌اند: نظريه‌اى كه ابوذر به اجتهاد خود اتخاذ كرده بود اين بود كه هر چه زائد بر مقدار ضرورت و مخارج واجب از قبيل سد جوع و ستر عورت باشد، كنز است و بايد در راه خدا انفاق شود. و بعضى ديگر چنين فهميده‌اند كه او مردم را به زهد در دنيا دعوت مى‌كرده است.

  • و ليكن پاره‌اى از كلمات خود او كه در روايات ديده مى‌شود اين نسبت‌ها را تكذيب مى‌كند، و در روايت سابق هم ديديم كه گفته خود را به اجتهاد خود نسبت نداد، بله به شنيده‌هاى خود از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) استناد داد، و گفت: «من به ايشان نگفتم مگر آنچه را از پيغمبرشان شنيدم، و خليل من چنين و چنان گفت».و در روايات صحيح از طرق شيعه و سنى بسيار آمده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در حق او فرمود: آسمان بر كسى سايه نينداخت و زمين حمل نكرد كسى را كه لهجه و گفتارش راست‌تر از ابوذر باشد (از اين روايت كه احدى در آن انكار ندارد مى‌فهميم اينكه گفت: «من به ايشان نگفتم مگر آنچه را از پيغمبرشان شنيدم» راست است، پس به هيچ وجه نمى‌توانيم نسبت اجتهاد به او بدهيم).

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 405.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

346
  • بيان فساد و ضعف دو روايتى كه در صدد مخدوش ساختن موضع ابوذر است‌

  • از همين جا فساد گفته شداد بن اوس - كه ذيلا نقل مى‌گردد - روشن مى‌شود، احمد و طبرانى از او روايت كرده‌اند كه گفته است: ابوذر از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حكمى را واجب، مى‌شنيد و به باديه خود مى‌رفت، و در غيابش مردم از آن جناب در باره همان حكم، حكم مستحبى را مى‌شنيدند و حفظ مى‌كردند، در حالى كه ابوذر آن را نشنيده بود، در نتيجه ابوذر همواره بهمان شنيده خود استناد مى‌كرد غافل از اينكه دليل ديگرى نيز هست‌1.

  • منظور شداد تنها اصلاح همين روايتى است كه در بالا نقل كرديم كه ابوذر گفت: حرمت كنز مختص به اهل كتاب نيست. بلكه مسلمين نيز مشمول آن هستند. و ليكن اين روايت مصداق گفته شداد نيست و همچنين آن روايت ديگرى كه ابوذر گفت: «تنها دادن زكات كافى نيست، و مردم نمى‌توانند براى اينكه اموال را دفينه كنند بگويند ما زكات را داده‌ايم» زيرا در حق ابى ذر تصور نمى‌شود كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نشنيده باشد كه انفاق دو قسم است، واجب و مستحبّ، و مردى به آن عظمت نفهميده باشد كه بهترين مبين آيه كنز همان ادله انفاقات مستحبّ است.

  • سست‌تر از روايت شداد، روايتى است كه طبرى در حاشيه تاريخ خود چنين آورده: «از شعيب از سيف از عطيه از يزيد فقعسى روايت شده كه وقتى ابن السوداء (ابن سباى معروف) وارد شام شد، ابوذر را بديد و بدو گفت: اى ابا ذر آيا از معاويه تعجب نمى‌كنى كه مال مسلمانان را مال خدا خوانده و مى‌گويد همه چيز از خدا است، و مى‌خواهد به اين بهانه اموال را به خود اختصاص داده از مسلمين پنهان بدارد، و در نتيجه اسم مسلمانان را محو كند.

  • ابوذر نزد معاويه رفت و پرسيد چه وادارت كرده كه مال مسلمانان را مال خدا بخوانى؟ معاويه گفت: خدا تو را رحمت كند اى ابو ذر، مگر ما بندگان خدا نيستيم، و مگر مال، مال خدا و خلق، خلق خدا و همه اختيارات بدست خدا نيست؟ گفت: از اين ببعد اين حرف را مزن. معاويه گفت: من از اين ببعد نمى‌گويم اموال مال خدا نيست، و ليكن مى‌گويم مال مسلمانان است».

  • آن گاه مى‌گويد: ابن السوداء نزد ابو درداء رفت، وى پرسيد تو كى هستى من تو را بيش از يك يهودى نمى‌دانم؟ سپس نزد عبادة بن صامت رفت و با او به نزد معاويه رفتند، عبادة بن صامت به معاويه گفت به خدا سوگند اين مرد است كه همواره ابوذر را عليه تو تحريك مى‌كند و مى‌شوراند.

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 234.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

347
  • ابوذر در شام قيام كرد، و اين شعار را مرتب به مردم گوشزد مى‌نمود: اى گروه توانگران با تهى دستان مواسات كنيد، بشارت باد به كسانى كه طلا و نقره را اندوخته مى‌كنند، و آن را در راه خدا انفاق نمى‌نمايند به محلى از آتش كه در آن پيشانيها و پشت و پهلوهايشان را داغ مى‌كنند...1.

  • حاصل اين روايت اين است كه ابوذر به تحريك ابن السوداء اقدام به چنين قيامى نموده، و بر اين شعار پافشارى مى‌كرد. طبرى اين حديث را از اين دو نفر روايت كرده، و بيشتر داستانهايى كه در باره عثمان نقل شده نيز همه منتهى به اين دو نفر يعنى شعيب و سيف مى‌شود، و اين دو تن از دروغگويان و جعالين معروفند، و علماى حديث روايت آن دو را بى اعتبار مى‌دانند.

  • و آنچه حديث كه از ابن السوداء نقل كرده‌اند با در نظر داشتن اينكه ابن السوداء همان كسى است كه اسمش را عبد الله بن سبا گذارده‌اند، و تمامى احاديث مربوط به داستان عبد الله ابن سبا نيز منتهى به اين دو نفر مى‌شود، همه و همه از احاديث مجعوله است و محققين از علماى فن، اخيرا به يقين رسيده‌اند كه داستان ابن السوداء از اصل يك مطلب خرافى بوده و هيچ واقعيتى نداشته و مردى بدين نام وجود نداشته است.

  • و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از جابر نقل كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: هر صاحب دفينه‌اى كه حق آن دفينه را نداده باشد روز قيامت او را مى‌آورند و پيشانى و شقيقه‌اش را داغ مى‌كنند، و به او گفته مى‌شود «اين همان گنجى است كه از دادن حقش بخل ورزيدى»2.

  • و در همان كتابست كه طبرانى در كتاب اوسط و ابو بكر شافعى در كتاب غيلانيات از على (علیه السلام) روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: خداوند بر اغنياء و مسلمانان دادن زكات را آن قدر واجب كرد كه فقراء را كفايت كند، و فقرا هرگز دچار گرسنگى و برهنگى نمى‌شوند مگر بهمان مقدارى كه توانگران از دادن زكات دريغ مى‌ورزند، و بايد بدانند كه خداوند به حساب سختى، ايشان را محاسبه و به عذاب دردناكى معذب خواهد نمود3.

  • و در همان كتاب آمده كه حاكم (وى حديث را صحيح دانسته ولى ذهبى آن را

    1.  تاريخ طبرى، ج 4، ص 283.
    2.  تاريخ طبرى، ج 4، ص 283.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 233.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

348
  • ضعيف شمرده) از ابى سعيد خدرى از بلال نقل كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: اى بلال خدا را به حالت فقر ملاقات كن نه به حالت توانگرى.

  • پرسيدم چطور خود را فقير كنم؟ فرمود: وقتى خداوند به تو رزق ارزانى داشت پنهان مكن، و اگر از تو از آن مال چيزى خواستند دريغ مدار. پرسيدم: چگونه مى‌توانم چنين كنم؟ فرمود: وظيفه اين است و گر نه آتش است‌1.

  • گفتارى در معناى كنز

  • شكى نيست كه قوام اجتماعى كه بشر بحسب طبع اولى خود تشكيل داده بر مبادله مال و عمل پايدار است، و قطعا اگر چنين مبادله‌اى در كار نمى‌بود مجتمع انسان حتى يك چشم بر هم زدن قوام نمى‌داشت. راه بهره‌مندى انسان در اجتماعش غير از اين نبوده كه امورى از مواد اوليه زمين گرفته و بقدر وسعش روى آن عمل نموده و از نتيجه عملش ما يحتاج خود را ذخيره مى‌كرده است و ما زاد بر احتياج خود از آن حاصل را به ديگران مى‌داده و در عوض ساير ما يحتاج خود را از آنچه كه در دست ديگران بوده مى‌گرفته.

  • مثلا يك نفر نانوا از نانى كه خود مى‌پخته بقدر قوت خود و خانواده‌اش برمى‌داشته و زائد بر آن را با پارچه‌اى كه در دست نساج و اجناس ديگرى كه هر يك در دست افراد معينى درست مى‌شده معاوضه مى‌كرده، و همچنين صاحبان حرفه‌هاى ديگر همه و همه اعمال و فعاليت‌هايى كه در اجتماع صورت مى‌گرفته همانا خريد و فروش و مبادله و معاوضه بوده است.

  • و آنچه از بحث‌هاى اقتصادى بدست مى‌آيد اين است كه انسان‌هاى اولى معاوضه و مبادلاتشان تنها روى اجناس صورت مى‌گرفته، و متوجه نبوده‌اند كه به غير از اين صورت نيز امكان پذير هست.

  • اما اين را توجه داشتند كه هر چيزى با چيز ديگر مبادله نمى‌شود، زيرا نسبت ميان اجناس مختلف است، جنسى مورد احتياج مبرم مردم است و جنسى ديگر اينطور نيست، يك جنس بسيار رايج است و جنس ديگر خيلى كم و ناياب است، و هر جنسى كه بيشتر مورد احتياج باشد و كمتر يافت شود قهرا طالبانش نيز بيشتر است، و نسبتش با جنسى كه هم زياد مورد

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 234.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

349
  • حاجت نيست و هم زياد يافت مى‌شود يكسان نيست، چون رغبت مردم نسبت به دومى كمتر است، همين معنا سبب شده كه پاى قيمت و ارزيابى به ميان آيد.

  • بعد از آنكه خود را ناچار ديدند از اينكه براى حفظ نسبت‌ها، معيارى بنام قيمت درست كنند، و چون بايد خود آن معيار ارزش ثابتى داشته باشد، لا جرم بعضى از اجناس ناياب و عزيز الوجود از قبيل گندم، تخم مرغ و نمك را اصل در قيمت قرار دادند تا ساير اجناس و اعيان مالى را با آن بسنجند، در نتيجه آن جنس عزيز الوجود مدار و محورى شد كه تمامى مبادلات بازارى بر آن دور مى‌زد، و اين سليقه از همان روزگار قديم تا امروز در بعضى از جوامع كوچك از قبيل دهات و قبيله‌ها دائر بوده و هست‌1.

  • تا آنكه در ميان اجناس ناياب و عزيز الوجود به پاره‌اى از فلزات از قبيل طلا، نقره و مس برخورده آن را مقياس سنجش ارزش‌ها قرار دادند و در نتيجه طلا، نقره و مس بصورت نقدينه‌هايى درآمدند كه ارزش خودشان ثابت و ارزش هر چيز ديگرى با آن‌ها تعيين مى‌گرديد.

  • رفته، رفته طلا مقام اول را، نقره مقام دوم و ساير فلزات قيمتى مقام‌هاى بعدى را حيازت كردند، و از آن‌ها سكه‌هاى سلطنتى و دولتى زده شد و به نامهاى دينار، درهم و فلس و نامهاى ديگرى كه شرحش مايه تطويل و از غرض بحث ما بيرون است ناميده شدند.

  • و چيزى نگذشت كه نقدين، يعنى سكه‌هاى طلايى و نقره‌اى مقياس اصلى قيمت‌ها شده، هر چيز ديگر و هر عملى با آن‌ها تقويم و ارزيابى شد، و نوسانهاى حوايج زندگى همه به آن دو منتهى گرديد و آن دو ملاك دارايى و ثروت شدند، و كارشان بجايى رسيد كه گويى جان مجتمع و رگ حياتش بسته بوجود آن‌ها است، اگر امر آن‌ها مختل شود حيات اجتماع مختل مى‌گردد، و اگر آن‌ها در بازار معاملات در جريان باشند معاملات ساير اجناس جريان پيدا مى‌كند و اگر آن‌ها متوقف شوند ساير اجناس نيز متوقف مى‌گردد.

  • امروزه وظيفه‌اى را كه نقدين در مجتمعات بشرى از قبيل حفظ قيمت اجناس و عملها و تشخيص نسبت ميان آن‌ها بعهده داشت، اوراق رسمى از قبيل «پوند»، «دلار» و غير آن دو و نيز چك و سفته‌هاى بانكى بعهده گرفته است. و در تعيين قيمت اجناس و اعمال و تشخيص نسبت‌هايى كه ميان آن‌هاست رل نقدين را بازى مى‌كند، بدون اينكه خودش قيمتى جداگانه داشته باشد. و بعبارت ديگر تقريبا مى‌توان گفت اينها قيمت هر چيزى را معلوم مى‌كنند و ليكن

    1. ابن بطوطه مى‌نويسد: در بعضى از نقاط افريقا به مردمى برخوردم كه پولشان تكه‌هاى نمك بود، چون در آنجا نمك عزيز الوجود و ناياب بود.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

350
  • مفاسدى كه بر اندوختن و احتكار پول مترتب است‌

  • خودشان قيمت ندارند.

  • پس اگر موقعيتى را كه طلا و نقره در اجتماع دارند، و رلى را كه در حفظ قيمت‌ها و سنجش نسبت‌ها كه ميان اجناس و اموال هست به دقت در نظر بگيريم بخوبى روشن مى‌شود كه نقدين در حقيقت نمايش دهنده نسبت‌هايى است كه هر چيزى به چيزهاى ديگرى دارد، و بهمين خاطر كه نمايش دهنده نسبت‌ها است و يا به عبارتى اصلا خود نسبت‌ها است بهمين جهت با بطلان و از اعتبار افتادن آن، همه نسبت‌ها باطل مى‌شود هم چنان كه ركود در آن مستلزم ركود در آن‌ها است.

  • و ما در دو جنگ جهانى اخير به چشم خود ديديم كه بطلان اعتبار پول در پاره‌اى از كشورها مانند منات در روسيه تزارى و مارك در آلمان چه بلاها و مصائبى ببار آورد و با سقوط ثروت چه اختلالى در حيات آن جوامع پديد آمد، حال بايد دانست كه اندوختن و دفينه كردن پول و جلوگيرى از انتشار آن در ميان مردم عينا همين مفاسد و مصائب را ببار مى‌آورد.

  • گفتار امام باقر (علیه السلام) هم كه در روايت گذشته فرمود: «خدا آن‌ها را براى مصلحت خلق درست كرد تا بوسيله آن شؤون زندگى و خواسته‌هايشان تامين شود» اشاره بهمين معنا است.

  • آرى، اندوختن و احتكار پول، مساوى با لغويت ارزش اشياء و بى اثر گذاردن پولى است كه احتكار شده، چون اگر احتكار و حبس نمى‌شد بقدر وسعش در زنده نگاه داشتن و بجريان انداختن معاملات و گرم كردن بازار در اجتماع اثر مى‌گذاشت، و بى اثر كردن آن با تعطيل كردن بازار برابر است، و معلوم است با ركود بازار حيات جامعه متوقف مى‌شود.

  • البته اشتباه نشود ما نمى‌خواهيم بگوئيم پول را در صندوق و يا بانك و يا مخازن ديگرى كه براى اينكار درست شده نبايد گذاشت، چون اين حرف با عقل سليم جور نمى‌آيد، زيرا حفظ اموال قيمتى و نفيس و نگهدارى آن از تلف شدن از واجباتى است كه عقل آن را مستحسن شمرده، و غريزه انسانى، آدمى را به آن راهنمايى مى‌كند و آدمى را وامى‌دارد بر اينكه وقتى كه پول گردش خود را كرد و برگشت، تا جريان ثانوى آن را در بانك و يا مخازن ديگرى حفظ كند، و آن را از دستبرد ايادى غصب، سرقت، غارت و خيانت نگهدارى نمايد.

  • بلكه مقصود ما اين است كه نبايد پول را در گنجينه حبس كرد و از جريانش در مجراى معاملات و اصلاح گوشه‌اى از شؤون زندگى و رفع حوايج ضرورى جامعه از قبيل سير كردن گرسنگان و سيراب ساختن تشنگان و پوشاندن برهنگان و سود بردن كاسبان و كارگران و زياد شدن خود آن سرمايه، و معالجه بيماران و آزاد ساختن اسيران و نجات دادن بدهكاران و رفع

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

351
  • پريشانى بيچارگان و اجابت استغاثه مضطران و دفاع از حوزه و حريم كشور، و اصلاح مفاسد اجتماعى دريغ ورزيد.

  • در مواردى كه انفاق، مستحبّ يا مباح است چرا بخل ورزيدن جائز نباشد؟

  • و موارد انفاق چه آن مواردى كه انفاق در آن واجب است و چه آن‌ها كه مستحبّ است و چه آنجا كه مباح است آن قدر بسيار است كه شايد نتوان شمرد، و نبايد در اين موارد بخل ورزيد و با انباشتن پول و حبس آن، مصالح انفاق در آن موارد را زمين گذاشت، هم چنان كه زياده روى و اسراف هم نبايد كرد، زيرا نه افراط در آن صحيح است و نه تفريط.

  • خواهيد گفت: در مواردى كه انفاق مستحبّ يا مباح است چرا بخل ورزيدن جائز نباشد؟ در جواب گوئيم: هر چند ترك انفاقات مستحبّ جرم نيست، نه از نظر عقل و نه از نظر شرع، و ليكن زمينه مستحبات را بطورى كلى از بين بردن خود، از بدترين گناهان است.

  • و اگر بخواهى بخوبى حساب اين معنا را برسى به زندگى روزمره خود نگاه كن خواهى ديد كه ترك انفاقهاى مستحبّ در شؤون مختلف زندگى از قبيل زناشويى، خوراك، پوشاك و اكتفاء كردن بقدر واجب شرعى و ضرورى و عقلى آن‌ها چه اختلالى در نظام زندگى وارد مى‌سازد، اختلالى كه بهيچ قيمتى نمى‌توان جبران نمود.

  • بهمين بيان اين معنا روشن مى‌گردد كه آيه‌ ﴿وَ اَلَّذِينَ يَكْنِزُونَ اَلذَّهَبَ وَ اَلْفِضَّةَ وَ لاَ يُنْفِقُونَهَا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ﴾ بعيد نيست آن چنان اطلاقى داشته باشد كه انفاقات مستحبّ را هم بعنايتى كه گذرانديم شامل شود، چون كنز اموال موضوع انفاقات مستحبّ را هم مانند انفاقات واجب از بين مى‌برد.

  • و نيز بهمين بيان معناى گفتار ابوذر در خطاب به عثمان بن عفان كه گفت: «از مردم تنها به اين مقدار راضى نباشيد كه يكديگر را آزار نكنند بلكه بايد وا بداريد تا بذل معروف نمايند، و پرداخت كننده زكات نبايد تنها به دادن آن اكتفاء نمايد بلكه بايد احسان به همسايه و برادران و پيوند با خويشاوندان نيز داشته باشد» معلوم و روشن مى‌گردد كه عبارت او صريح و يا نزديك به صريح است در اينكه وى نيز همه انفاقات را واجب نمى‌دانسته بلكه بعضى را واجب و برخى را مستحبّ مى‌دانسته، چيزى كه هست مخالفت او در اين بوده كه نبايد بعد از زكات بكلى باب خيرات مسدود شود، و معتقد بوده كه بستن در خيرات مستلزم ابطال غرض تشريع آن و افساد مصلحتى است كه شارع از تشريع آن منظور داشته.

  • او مى‌گفته حكومت اسلام حكومت استبدادى قيصران روم و پادشاهان ايران نيست كه تنها وظيفه خود را حفظ امنيت عمومى و جلوگيرى از تجاوزات مردم به يكديگر بداند، و پس از تامين آن، مردم را آزادى عمل دهد تا هر چه دلشان مى‌خواهد بكنند، راه افراط خواستند

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

352
  • بروند، و راه تفريط را خواستند پيش بگيرند، اصلاح خواستند بكنند، افساد خواستند به راه بيندازند، خواستند به راه هدايت بروند بروند، و اگر خواستند گمراهى پيش بگيرند بگيرند، خود حكومت و متصديان حكومت هم آزاد باشند و هر چه خواستند بكنند، و كسى از ايشان بازخواست نكند.

  • بلكه حكومت اسلام حكومتى است اجتماعى و دينى كه از مردم تنها به اين اكتفاء نمى‌كند كه يكديگر را نيازارند بلكه مردم را به چيزى وا ميدارد كه جميع شؤون زندگى ايشان را اصلاح مى‌كند، و براى تمامى طبقات جامعه از امير و مامور، رئيس و مرءوس، خادم و مخدوم، غنى و فقير و قوى و ضعيف نهايت سعادتى را كه در خور امكان است آماده مى‌كند، فقير را به امداد توانگر واداشته بدين وسيله حاجت توانگر را برمى‌آورد. و غنى را به انفاق و دستگيرى از فقرا مامور نموده بدين وسيله حاجت فقراء را برمى‌آورد، حيثيت و مكانت اقوياء را با احترام به ضعفاء حفظ نموده، و حيات ضعفا را با رأفت و دلسوزى اقويا و مراقبت آنان تامين مى‌نمايد. عالى را بوسيله اطاعت دانى منشا خيرات و بركات ساخته، و دانى را از عدل و انصاف عالى برخوردار مى‌كند، و چنين نظامى جز با نشر و گسترش مبرات و عمل به واجبات مالى و مستحبات آن بنحو شايسته‌اش بوجود نمى‌آيد.

  • براى حفظ اساس حيات مجتمع دينى و ايجاد نظام اسلامى، علاوه بر واجبات مالى، بايد به مبرات و مستحبات مالى نيز به نحو شايسته عمل شود

  • آرى، اكتفاء كردن به دادن زكات واجب و ترك انفاقهاى مستحبّ چنين نظامى را بوجود نمى‌آورد، بلكه اساس حيات مجتمع دينى را هم بر هم زده و آن غرضى را كه شارع دين از تشريع انفاقات مستحبّ داشته بكلى تباه مى‌سازد، و رفته رفته نظام مجتمع دينى را به يك نظام از هم گسيخته و گرفتار هرج و مرج مى‌سازد، هرج و مرجى كه هيچ چيز و هيچ قدرتى نمى‌تواند آن را اصلاح كند.

  • و سبب متروك شدن انفاق‌هاى مستحبّ مسامحه در زنده داشتن غرض دين و مداهنه با ستمگران است، هم چنان كه قرآن فرموده: «﴿إِلاَّ تَفْعَلُوهُ تَكُنْ فِتْنَةٌ فِي اَلْأَرْضِ وَ فَسَادٌ كَبِيرٌ﴾ اگر به اين سفارشات عمل نكنيد، همين عمل نكردنتان بصورت فتنه‌اى در زمين و فسادى بزرگ جلوه‌گر خواهد شد».

  • و ابوذر هم همين معنا را - در روايت طبرى - به معاويه گوشزد مى‌كرد و مى‌گفت: «چرا مال مسلمين را مال الله نام نهاده‌اى؟» در جوابش گفته بود: «خدا تو را رحمت كند اى ابو ذر، مگر ما بندگان خدا نيستيم و مگر مال مال خدا نيست؟ و خلق خلق خدا نيستند و امر امر او نيست؟» ابوذر گفت: «با همه اين احوال نبايد اين كلمه را بكار برى».

  • براى اينكه كلمه‌اى را كه معاويه و عمال او و همچنين خلفاى بعد از او يعنى بنى اميه

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

353
  • بكار مى‌بردند هر چند كلمه حقى بود، و حتى نمونه‌اش در سخنان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و در قرآن ديده مى‌شود، و ليكن آنان از اين كلمه حق، غرض باطلى را منظور داشتند و مى‌خواستند از انتشار آن، نتيجه‌اى را كه بر خلاف منظور خداى سبحان بود بدست بياورند.

  • منظور قرآن و همچنين رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه مال را مال خدا دانسته اين است كه مال مختص به احدى نيست، و نبايد در راه عزت و قوت و قدرت و سيطره احدى انفاق شود، تنها مورد انفاقش راه خدا است، همان راهى كه خود خدا معلوم كرده، پس اگر آن را فرد از راه ارث و يا كسب يا مانند آن‌ها بدست آورده باشد در اسلام براى آن حكمى است و اگر حكومت اسلامى از راه غنيمت و يا جزيه و يا خراج و يا صدقات يا مانند اينها تحصيل نموده باشد، در اسلام براى انفاق اينگونه اموال نيز موارد معينى هست كه هيچ يك از آن‌ها ملك شخص حاكم و زمامدار نيست.

  • در اسلام هيچ زمامدارى خود يا يكى از اهل خانواده‌اش، نمى‌تواند از بيت المال بيش از مئونه لازم زندگيش را بردارد تا چه رسد به اينكه همه بيت المال را به خود اختصاص دهد و آن‌ها را گنجينه كند و يا مانند امپراطورهاى ايران و روم كاخهايى بالا برد و براى خود دربار و درباريانى درست كند.

  • منظور رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از اين گفتار اين بوده، و ليكن معاويه و امثال او كه به اين روايت استناد مى‌كرده‌اند، منظورشان جلوگيرى از اعتراض مردم بوده، مردم اعتراض مى‌كرده‌اند كه چرا اموال مسلمين را در راه شهوات خود و در مصارفى كه خدا راضى نيست خرج مى‌كنيد؟ و چرا به اهلش و به مستحقينش كه خود مسلمانان هستند نمى‌رسانيد؟ در جواب مى‌گفته‌اند: مال مال خدا است و ما امناى اوئيم در هر راهى كه بنظرمان رسيد صرف مى‌كنيم. و بهمين بهانه بازى كردن با بيت المال را بهر طورى كه دلشان بخواهد براى خود مباح نموده، و با متمسك شدن به اين مدرك بر اعمال جائرانه خود صحه مى‌گذاردند و از غفلت مردم سوء استفاده مى‌كردند، زيرا عامه مردم نمى‌توانستند بفهمند كه اين مدرك مدركى است عليه خود آنان، چون كلمه «مال الله» و كلمه «مال المسلمين» به يك معنا است نه به دو معنى و حال آنكه معاويه و يارانش آن دو كلمه را به دو معنا گرفتند كه يكى، معناى ديگرى را دفع مى‌كند.

  • و اگر منظور معاويه از اين مدرك همان معناى صحيح آن بود، چرا ابوذر از دربار او بيرون مى‌آمد و در ميان مردم فرياد مى‌زد: «بشارت دهيد كسانى را كه اموال را رويهم

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

354
  • مى‌انبازند به اينكه روزى با همان اموال پيشانى و پشت و پهلويشان را داغ خواهند كرد»؟.

  • علاوه بر اينكه معاويه آيه كنز را قبول نداشت و به ابوذر گفته بود كه اين آيه مختص اهل كتاب است، و چه بسا يكى از جهاتى كه مايه سوء ظن ابوذر به دستگاه خلافت شد همان اصرارى بود كه در موقع جمع‌آورى قرآن توسط عثمان بخرج مى‌دادند تا حرف «واو» را از اول آيه ﴿وَ اَلَّذِينَ يَكْنِزُونَ اَلذَّهَبَ...﴾، حذف كنند، تا آنجا كه كار به مشاجره كشيده و ابوذر فرياد زد كه اگر «واو» را در جاى خود نگذاريد من با شما به قتال مى‌پردازم، و سرانجام دستگاه حكومت عثمان مجبور شد آيه را با «واو» ضبط كند.

  • بهمين جهت بايد گفت: گر چه طبرى اين روايت را از سيف از شعيب به منظور تخطئه ابوذر آورده و خواسته است به اصطلاح اجتهاد او را خطا جلوه دهد، و حتى در اول گفتارش به اين معنا تصريح كرده، و ليكن اطراف اين قصه همه دلالت بر اصابت رأى او دارد.

  • و كوتاه سخن آيه شريفه دلالت دارد بر حرمت گنجينه كردن طلا و نقره در مواردى كه انفاقش واجب و ضرورى است، و ندادن آن به مستحقين زكات و خوددارى از انفاقش در راه دفاع، و همچنين حرمت قطع نمودن راه خير و احسان در بين مردم.

  • و در اين حكم فرقى نيست ميان اموالى كه در بازارها در دست مردم جريان و گردش دارد، و ميان اموالى كه در زمين دفن شده، جلوگيرى و خوددارى از انفاق هر دو حرام است، چيزى كه هست دفن كردن اموال يك گناه زائدى دارد و آن هم چنان كه در سابق گفته شد اين است كه خيانت نسبت به زمامدار و ولى امر مسلمين نيز هست.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

355
  • [سوره التوبة (9):آيات 36 تا 37]

  • ﴿إِنَّ عِدَّةَ اَلشُّهُورِ عِنْدَ اَللَّهِ اِثْنَا عَشَرَ شَهْراً فِي كِتَابِ اَللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ مِنْهَا أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ذَلِكَ اَلدِّينُ اَلْقَيِّمُ فَلاَ تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ وَ قَاتِلُوا اَلْمُشْرِكِينَ كَافَّةً كَمَا يُقَاتِلُونَكُمْ كَافَّةً وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ مَعَ اَلْمُتَّقِينَ ٣٦ إِنَّمَا اَلنَّسِي‌ءُ زِيَادَةٌ فِي اَلْكُفْرِ يُضَلُّ بِهِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يُحِلُّونَهُ عَاماً وَ يُحَرِّمُونَهُ عَاماً لِيُوَاطِؤُا عِدَّةَ مَا حَرَّمَ اَللَّهُ فَيُحِلُّوا مَا حَرَّمَ اَللَّهُ زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمَالِهِمْ وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْكَافِرِينَ ٣٧﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • بدرستى كه عدد ماهها نزد خدا دوازده ماه است، در همان روزى كه آسمان‌ها و زمين را آفريد در كتاب او چنين بوده، از اين دوازده ماه چهار ماه حرام است، و اين است آن دين قويم، پس در آن چهار ماه به يكديگر ظلم مكنيد، و با همه مشركين كارزار كنيد همانطور كه ايشان با همه شما سر جنگ دارند و بدانيد كه خدا با پرهيزكاران است (36).

  • نسى‌ء گناهى است علاوه بر كفر، و كسانى كه كافر شدند بوسيله آن گمراه مى‌شوند، يك سال آن ماهها را حرام مى‌كنند و يك سال را حلال، تا با عده ماههايى كه خدا حرام كرده مطابق شود، پس (اين عمل باعث مى‌شود كه) حلال كنند چيزى را كه خدا حرام كرده، (آرى) اعمال بدشان در نظرشان جلوه كرده و خداوند مردمان كافر را هدايت نمى‌كند (37).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

356
  • بيان آيات [توضيحى در مورد تنبه و توجه يافتن انسان به سال و ماه شمسى و قمرى]‌

  • در اين دو آيه حرمت ماههاى حرام يعنى ذى القعده، ذى الحجه، محرم و رجب بيان شده و حرمتى كه در جاهليت داشت تثبيت گرديده و قانون تاخير حرمت يكى از اين ماهها كه از قوانين دوره جاهليت بود لغو اعلام شده، و نيز مسلمين مامور شده‌اند بر اينكه با همه مشركين كارزار كنند.

  • ﴿إِنَّ عِدَّةَ اَلشُّهُورِ عِنْدَ اَللَّهِ اِثْنَا عَشَرَ شَهْراً فِي كِتَابِ اَللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ﴾ 

  • كلمه «شهر» مانند كلمه «سنة» و «اسبوع» از لغاتى است كه عموم مردم از قديمى‌ترين اعصار آن‌ها را مى‌شناخته‌اند. و چنين بنظر مى‌رسد كه بعضى از اين اسامى باعث پيدايش بعضى ديگر شده و در تنبه مردم به آن بعضى ديگر اثر داشته، چون بطور مسلم اولين تنبهى كه انسان پيدا كرده تنبه به تفاوت فصول چهارگانه سال بوده، بعدا متوجه شده كه دوباره همين چهار فصل تكرار شده، (از اين رو ناگزير شده كه هر دورى از اين چهار فصل را به يك اسم بنامد كه در عربى «سنه» و در فارسى «سال» و در زبانهاى ديگر به كلمات ديگرى ناميده شده است) آن گاه متوجه شده كه هر يك از اين فصول تقسيماتى دارند كه كوتاه‌تر از خود فصل است، و اين تقسيمات را از اختلاف اشكال ماه فهميده و ديده‌اند كه در هر فصلى سه نوبت قرص ماه بصورت هلال درمى‌آيد، و طول هر نوبت قريب به سى روز است، در نتيجه سال را كه از يك نظر به چهار فصل تقسيم شده بود از اين نظر به دوازده ماه تقسيم نموده و براى هر ماه نامى تعيين نمودند.

  • و ليكن بايد دانست چهار فصلى كه محسوس انسان است همان سال شمسى است كه از سيصد و شصت و پنج روز و چند ساعت مركب شده، و اين سال با سال قمرى كه دوازده ماه قمرى و قريب به سيصد و پنجاه و چهار روز است منطبق نمى‌شود مگر با رعايت حساب كبيسه، و با آنكه حساب سال شمسى دقيق‌تر است مع ذلك مردم، سال قمرى را (بخاطر اينكه محسوس‌تر است و خرد و كلان، عالم و جاهل و شهرى و دهاتى مى‌توانند با نگاه به ماه استفاده خود را نموده و زمان را تعيين نمايد) پيروى مى‌كنند.

  • هم چنان كه در تقسيم ماه به چهار هفته با اينكه با حساب دقيق درست درنمى‌آيد دچار اين سهل‌انگارى شده‌اند، و نسلهاى بعدى هم با اينكه د ر حساب سال و ماه تجديد نظر نموده و

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

357
  • آن دو را رصدبندى كرده و در نتيجه ماههاى قمرى را به ماههاى شمسى مبدل نموده مع ذلك حساب هفته را به اعتبار خود باقى گذارده و هيچ گونه تغييرى در آن نداده‌اند.

  • البته، همه اينها كه گفته شد مربوط است به ساكنين قسمت عمده مسكونى كره زمين كه عبارتست از كشورها و شهرهاى استوايى و معتدله شمالى و جنوبى و كشورهايى كه عرض آن‌ها از خط استواء بيش از شصت و هفت درجه نيست، و اما نقاطى كه عرضشان از خط استواء بيش از اين است، حساب سال و ماه آن‌ها حساب ديگرى است، و هر چه به قطب نزديك‌تر شود حساب ديگرى پيدا مى‌كند، تا آنجا كه در دو نقطه قطب شمالى و جنوبى، سال عبارت مى‌شود از يك روز (بطول شش ماه) و يك شب (بطول شش ماه).

  • و به همين جهت ساكنين قسمت عمده زمين وقتى مجبور مى‌شوند كه با ساكنان دو قطب كه البته خيلى هم اندكند، ارتباط پيدا كنند ناگزير مى‌شوند به همين حساب، سال و ماه و هفته و روز خودشان را در آنجا بكار برند (مثلا هر بيست و چهار ساعت را يك شبانه روز حساب كنند)، بنا بر اين مى‌توان گفت حساب سال، ماه و هفته حسابى است كه در تمامى مكان كره زمين بكار مى‌رود.

  • از سوى ديگر، اين حساب تنها در كره ما معتبر است و اما ساير كواكب و كرات آسمانى هر كدام حساب جداگانه‌اى دارند، مثلا سال در هر يك از كرات و سيارات منظومه شمسى عبارتست از مدت زمانى كه در آن زمان فلان سياره يك بار بدور خورشيد بچرخد، اين حساب سال شمسى آن سياره است، و اگر سياره‌اى باشد كه داراى قمر و يا اقمارى بوده باشد البته ماه قمرى‌اش ماه ديگرى است كه در علم هيئت بطور مفصل بيان شده.

  • مراد از ماههاى دوازده گانه در: ﴿إِنَّ عِدَّةَ اَلشُّهُورِ عِنْدَ اَللَّهِ اِثْنَا عَشَرَ شَهْراً...﴾ ماههاى قمريست‌

  • پس اينكه فرمود: ﴿إِنَّ عِدَّةَ اَلشُّهُورِ عِنْدَ اَللَّهِ اِثْنَا عَشَرَ شَهْراً...﴾، ناظر است به ماههاى قمرى كه گفتيم داراى منشاى است حسى، و آن تحولاتى است كه كره ماه به خود گرفته و در نتيجه خود را به اهل زمين به اشكال مختلفى نشان مى‌دهد.

  • و دليل اينكه گفتيم منظور از آن، ماههاى قمرى است اين است كه اولا بعد از آن فرموده: ﴿مِنْهَا أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ﴾ و اين معنا ضرورى و مورد اتفاق است كه اسلام از ماههاى دوازده‌گانه، چهار ماه قمرى يعنى ذى القعده، ذى الحجه، محرم و رجب را حرام دانسته نه چهار ماه شمسى را.

  • و ثانيا فرموده: ﴿عِنْدَ اَللَّهِ﴾ و نيز فرموده: ﴿فِي كِتَابِ اَللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ﴾ چون همه اين قيدها دليل است بر اينكه عدد نام برده در آيه عددى است كه هيچ تغيير و اختلافى در آن راه ندارد، چون نزد خدا و در كتاب خدا دوازده است، و در سوره «يس» فرموده: «آفتاب

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

358
  • را چنين قرار داد كه در مدار معينى حركت كند، و ماه را چنين مقدر فرمود كه چون بند هلالى شكل خوشه خرما منزلهايى را طى نموده دوباره از سر گيرد، نه آفتاب به ماه برخورد، و نه شب از روز جلو افتد، بلكه هر يك از آن اجرام در مدارى معين شناورى كنند» پس دوازده‌گانه بودن ماه حكمى است نوشته در كتاب تكوين، و هيچ كس نمى‌تواند حكم خداى تعالى را پس و پيش كند.

  • و پر واضح است كه ماههاى شمسى از قراردادهاى بشرى است، گر چه فصول چهارگانه و سال شمسى اينطور نبوده و صرف اصطلاح بشرى نيست، و ليكن ماههاى آن صرف اصطلاح است بخلاف ماههاى قمرى كه يك واقعيت تكوينى است و بهمين جهت آن دوازده ماهى كه داراى اصل ثابتى باشد همان دوازده ماه قمرى است نه شمسى.

  • بنا بر اين بيان، معناى آيه چنين مى‌شود: «شماره ماههاى سال دوازده ماه است كه سال از آن تركيب مى‌يابد و اين شماره‌اى است در علم خداى سبحان و شماره‌ايست كه كتاب تكوين و نظام آفرينش از آن روزى كه آسمان‌ها و زمين خلق شده و اجرام فلكى براه افتاده و پاره‌اى از آن‌ها بدور كره زمين بگردش درآمدند آن را تثبيت نمود» و بهمين جهت بايد گفت: ماههاى قمرى و دوازده‌گانه بودن آن‌ها اصل ثابتى از عالم خلقت دارد.

  • و از اينجا بخوبى روشن مى‌گردد اينكه بعضى از مفسرين‌1 گفته‌اند: منظور از «كتاب الله در آيه مورد بحث، قرآن و يا كتاب ديگرى از مقوله دفتر و كاغذ است كه اسامى ماهها در آن نوشته شده» تا چه اندازه فاسد است.

  • ﴿مِنْهَا أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ذَلِكَ اَلدِّينُ اَلْقَيِّمُ فَلاَ تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ﴾ 

  • كلمه «حرم» جمع «حرام» است كه به معناى هر چيز ممنوعى است. و كلمه «قيم» به معناى كسى است كه قيام به اصلاح مردم نموده و بر اداره امور حيات و حفظ شؤون ايشان مهيمن و مسلط باشد.

  • و مقصود از آن چهار ماهى كه حرام است بدليل نقلى قطعى ماه ذى القعده، ذى الحجه، محرم و رجب است كه جنگ در آن‌ها ممنوع شده. و جمله‌ ﴿مِنْهَا أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ﴾ كلمه تشريع است نه اينكه بخواهد خبرى بدهد، بدليل اينكه دنبالش مى‌فرمايد: «اين است آن دين قائم به مصالح مردم».

  • اشاره به حكم حرمت قتال در ماههاى حرام چهار گانه‌

  • و همانطور كه اشاره شد منظور از حرام نمودن چهار ماه حرام، اين است كه مردم در اين

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 412.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

359
  • ماهها از جنگيدن با يكديگر دست بكشند، و امنيت عمومى همه جا حكمفرما شود تا بزندگى خود و فراهم آوردن وسائل آسايش و سعادت خويش برسند، و به عبادت و طاعات خود بپردازند.

  • و اين حرمت، از شرايعى است كه ابراهيم (علیه السلام) تشريع كرده بود، و عرب آن را حتى در دوران جاهليت كه از دين توحيد بيرون بوده و بت مى‌پرستيدند محترم مى‌داشتند، چيزى كه هست قانونى داشتند بنام «نسى‌ء» و آن اين بود كه هر وقت مى‌خواستند اين چهار ماه و يا يكى از آن‌ها را با ماه ديگرى معاوضه نموده مثلا بجاى محرم، صفر را حرام مى‌كردند، و در محرم كه ماه حرام بود به جنگ و خونريزى مى‌پرداختند، و اين قانون را آيه بعدى متعرض است.

  • كلمه «ذلك» در جمله‌ ﴿ذَلِكَ اَلدِّينُ اَلْقَيِّمُ﴾ اشاره است به حرمت چهار ماه مذكور، و كلمه «دين» همانطورى كه اطلاق مى‌شود بر مجموع احكامى كه خداوند بر انبياى خودش نازل كرده (از قبيل دين موسى، دين عيسى و دين خاتم انبياء ع) همچنين اطلاق بر بعضى از آن احكام نيز مى‌شود، و بهمين جهت معناى جمله مورد بحث اين مى‌شود كه: تحريم چهار ماه از ماههاى قمرى، خود دينى است كه مصالح بندگان را تامين و تضمين مى‌نمايد.

  • نظير اين تعبير در آيه‌ ﴿جَعَلَ اَللَّهُ اَلْكَعْبَةَ اَلْبَيْتَ اَلْحَرَامَ قِيَاماً لِلنَّاسِ وَ اَلشَّهْرَ اَلْحَرَامَ﴾1آمده كه در جلد ششم اين كتاب بيانش گذشت.

  • ضميرى كه در جمله‌ ﴿فَلاَ تَظْلِمُوا فِيهِنَّ﴾ بكار رفته راجع است به كلمه «اربعة» نه به كلمه‌ ﴿اِثْنَا عَشَرَ﴾ زيرا همانطورى كه فراء هم گفته اگر راجع به اثنا عشر بود جا داشت بجاى «فيهن» بفرمايد «فيها»، علاوه بر اين، اگر راجع به كلمه اثنا عشر كه به معناى يك سال تمام است مى‌بود، به قول بعضى‌ها اين اشكال متوجه مى‌شد كه در اين صورت معناى جمله‌ ﴿فَلاَ تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ﴾ اين باشد كه دائما بخود ستم نكنيد، و با در نظر گرفتن اينكه جمله مذكور نتيجه دوازده بودن ماهها است آن وقت وجه روشنى براى استنتاج آن به نظر نمى‌رسد، (و اين سؤال بنظر هر كس مى‌رسد كه دوازده‌گانه بودن ماهها چه ربطى دارد به اينكه انسان در همه سالهاى عمرش به خود ستم نكند).

  • بخلاف اينكه ضمير نامبرده راجع باشد به چهار ماه كه در اين صورت استنتاج مزبور روشن و مربوط خواهد بود، زيرا معناى آيه اين مى‌شود كه بخاطر اينكه خداوند اين چهار ماه را حرام كرده حرمتش را نگاه داريد و در آن‌ها به خود ستم نكنيد.

    1. خداوند كعبه بيت الحرام را مايه قوام مردم قرار داد، و همچنين شهر حرام را. - مائده، آيه 97.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

360
  • پس نهى از ظلم كردن در اين چند ماه دليل بر عظمت و مؤكد بودن احترام آن‌ها است، هم چنان كه وقوع اين نهى خاص بعد از نهى عام، دليل ديگرى است بر مؤكد بودن آن، و مثل اين است كه بگوئيم هيچ وقت ظلم مكن، و در اين چند روزه ظلم مكن.

  • و اين جمله، يعنى جمله‌ ﴿فَلاَ تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ﴾ هر چند از نظر اطلاق لفظ نهى از هر ظلم و معصيتى است، ليكن سياق آيه قرينه است بر اينكه مقصود أهم از آن، نهى از قتال در اين چند ماه است.

  • معناى كلمه «كافة» و جمله: ﴿قَاتِلُوا اَلْمُشْرِكِينَ كَافَّةً كَمَا يُقَاتِلُونَكُمْ كَافَّةً﴾ 

  • ﴿وَ قَاتِلُوا اَلْمُشْرِكِينَ كَافَّةً كَمَا يُقَاتِلُونَكُمْ كَافَّةً وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ مَعَ اَلْمُتَّقِينَ﴾ 

  • راغب در مفردات گفته: كلمه «كف» به معناى كف دست آدمى است كه آن را باز و بسته مى‌كند، و معناى «كففته» اين است كه من او را با كف دست زدم و دفع كردم، و بهمين مناسبت متعارف شده كه اين كلمه را در معناى دفع هر چند كه با كف دست صورت نگيرد استعمال شود، حتى شخص كور را هم بخاطر اينكه چشمش بسته شده مكفوف گفته‌اند.

  • و در آن آيه كه مى‌فرمايد: ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَاكَ إِلاَّ كَافَّةً لِلنَّاسِ﴾ معنايش اين است كه ما از فرستادن تو منظورى جز اين نداشتيم كه مانع ايشان از معصيت بوده باشى.

  • و «تاء» اى كه در آخر «كافة» آمده، مانند تاءاى كه در آخر كلمات: «راوية»، «علامة» و «نسابة» آمده براى مبالغه است، و همچنين در آن آيه ديگر كه مى‌فرمايد: ﴿وَ قَاتِلُوا اَلْمُشْرِكِينَ كَافَّةً كَمَا يُقَاتِلُونَكُمْ كَافَّةً﴾ كه بعضى گفته‌اند معنايش اين است كه «شما با مشركين كارزار كنيد در حالى كه ايشان را دفع دهنده باشيد، هم چنان كه ايشان با شما كارزار مى‌كنند و مى‌خواهند شما را دفع دهند».

  • ليكن بعضى ديگر گفته‌اند «كافة» به معناى جماعت است و آيه بدين معنا مى‌باشد: «با ايشان دسته جمعى كارزار كنيد همانطورى كه آن‌ها همگى با شما كارزار مى‌كنند»، چون جماعت را بخاطر نيرومنديش كافة مى‌گويند، هم چنان كه «وازعة» هم مى‌نامند، و بهمين معنا در آيه‌ ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اُدْخُلُوا فِي اَلسِّلْمِ كَافَّةً﴾ آمده‌1.

  • و در مجمع البيان گفته: كلمه «كافة» به معناى احاطه، و ماخوذ است از «كافة الشي‌ء» كه به معناى آخرين حد و كناره هر چيز است كه وقتى بدانجا رسيديم ديگر از پيشروى بيش از آن خوددارى مى‌كنيم. و اصل كلمه «كف» به معناى خوددارى و جلوگيرى است‌2.

    1.  مفردات راغب، ماده «الكف».
    2.  مجمع البيان، ج 5، ص 27.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

361
  • اين كلمه در هر دو جاى آيه مورد بحث، حال است از ضميرى كه به مسلمين و يا مشركين برمى‌گردد و يا در اولى حال است از مسلمين و در دومى از مشركين، و يا به عكس.

  • پس در اينجا چهار احتمال هست، و از اين چهار وجه آنكه زودتر از بقيه به ذهن مى‌رسد وجه چهارمى است، و آن اين است كه بگوئيم كافة اولى حال است از مشركين و دومى از مسلمين، و اين تبادرى كه به ذهن دارد، براى اين است كه از نظر لفظ، اولى به مشركين نزديك‌تر است و دومى به مسلمين و بنا بر اين معناى آيه چنين مى‌شود: «با مشركين همه‌شان جنگ كنيد هم چنان كه ايشان با همه شما سر جنگ داشته و كارزار مى‌كنند».

  • در نتيجه آيه شريفه مانند آيه‌ ﴿فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ﴾ مى‌شود كه قتال با همه مشركين را واجب مى‌سازد، و هر حكمى را كه آن آيه نسخ كرده اين نيز نسخ مى‌كند، و هر آيه ديگرى كه آن را تخصيص دهد و يا مقيد كند، اين را نيز تخصيص داده و مقيد مى‌سازد.

  • البته اين را هم بايد دانست كه اين آيه با همه اين احوال تنها متعرض قتال با مشركين، يعنى بت‌پرستان است، و شامل اهل كتاب نيست، زيرا قرآن هر چند تصريحا و يا تلويحا نسبت شرك به اهل كتاب داده ليكن هيچ وقت كلمه مشرك را بر آنان اطلاق نكرده، و اين كلمه را بطور توصيف، تنها در مورد بت‌پرستان بكار برده. بخلاف كلمه كفر كه يا به صيغه فعل، و يا به صيغه وصف به ايشان نسبت داده، همانطورى كه به بت‌پرستان اطلاق نموده.

  • اين را گفتيم تا كسى خيال نكند آيه مورد بحث يعنى آيه‌ ﴿وَ قَاتِلُوا اَلْمُشْرِكِينَ كَافَّةً﴾ ناسخ آيه اخذ جزيه از اهل كتاب و يا مخصص و يا مقيد آنست، البته در آيه مورد بحث وجوه ديگرى نيز گرفته‌اند كه چون فايده‌اى در نقل آن نبود از نقلش صرفنظر كرديم.

  • جمله‌ ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ مَعَ اَلْمُتَّقِينَ﴾ تعليم و يادآورى و در عين حال تحريك بر اتصاف به صفت تقوى است، و در نتيجه چند فايده بر آن مترتب است: اول اينكه پرهيزكاران را به نصرت الهى و غلبه و پيروزى بر دشمن وعده مى‌دهد و مى‌فهماند كه پيروزى همواره با حزب خدا است. دوم اينكه مؤمنين را نهى مى‌كند از اينكه در جنگها از حدود خدايى تجاوز نموده زنان و كودكان و كسانى را كه تسليم شده‌اند به قتل برسانند هم چنان كه خالد در جنگ حنين زنى را بقتل رسانده بود و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كسى را نزد او فرستاد و از اين عمل نكوهيده‌اش نهى فرمود، و نيز مردانى از قبيله بنى جذيمه را با اينكه اسلام آورده بودند كشته بود و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خون بهاى ايشان را پرداخت و سه مرتبه به درگاه خدا از عمل خالد بيزارى جست، و نيز اسامه مردى يهودى را كه اظهار اسلام كرده بود كشت و بهمان خاطر آيه‌ ﴿وَ لاَ تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقىَ إِلَيْكُمُ اَلسَّلاَمَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا فَعِنْدَ اَللَّهِ مَغَانِمُ

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

362
  • كَثِيرَةٌ﴾1- كه شرحش در تفسير سوره نساء گذشت - نازل گرديد2.

  • توضيح در مورد «نسي‌ء» كه در ميان عرب دوران جاهليت مرسوم بوده است‌

  • ﴿إِنَّمَا اَلنَّسِي‌ءُ زِيَادَةٌ فِي اَلْكُفْرِ...﴾ 

  • «نسا الشي‌ء ينسوه و نساء و منساة و نسيئا» به معناى تاخير انداختن است، گاهى هم به آن ماهى كه حرمتش تاخير انداخته شده مى‌گويند: «نسى‌ء».عرب را در جاهليت رسم چنين بود كه وقتى دلشان مى‌خواست در يكى از چهار ماه حرام كه جنگ در آن‌ها حرام بوده جنگ كنند موقتا حرمت آن ماه را برداشته به ماهى ديگر مى‌دادند، و آن ماهى را كه حرمتش را برداشته بودند «نسى‌ء» مى‌ناميدند. و اما اينكه اين عمل را چگونه انجام مى‌داده‌اند در جزئيات آن، گفتار مفسرين و مورخين مختلف است.

  • آنچه از خلال كلامى كه در آيه شريفه است برمى‌آيد اين است كه اعراب چنين سنتى در باره ماههاى حرام داشته و آن را نسى‌ء مى‌ناميده‌اند، و از كلمه مزبور اين مقدار استفاده مى‌شود كه حرمت يكى از اين ماهها را به ماهى ديگر غير از ماههاى حرام داده، حرمت خود آن ماه را تاخير مى‌انداختند، نه اينكه بكلى ابطال نموده ماه مورد نظرشان را حلال كنند.

  • چون مى‌خواستند هم ضرورت خود را رفع نموده و هم سنت قومى خود را كه از پيشينيان خود از ابراهيم (علیه السلام) به ارث برده بودند حفظ كنند. بهمين منظور تحريم آن را بكلى لغو نمى‌كردند بلكه آن را تا رسيدن يكى از ماههاى حلال تاخير مى‌انداختند. گاهى اين تاخير تنها براى يك سال بود و گاهى براى بيش از يك سال، و آن گاه بعد از تمام شدن مدت تاخير دوباره ماههاى حرام را طبق سنت ابراهيم حرام مى‌نمودند.

  • و اين عمل از آنجايى كه يك نوع تصرفى است در احكام الهى و از آنجايى كه مردم جاهليت مشرك و بخاطر پرستش بت كافر بودند لذا خداى تعالى اين عملشان را زياده در كفر ناميده.

  • خداى تعالى حكمى را كه مترتب بر حرمت ماههاى حرام است ذكر كرده و فرموده: «پس در آن ماهها بخود ظلم مكنيد» و روشن‌ترين مصاديق ظلم قتل نفس است، هم چنان كه در آيه‌ ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلشَّهْرِ اَلْحَرَامِ قِتَالٍ فِيهِ﴾3 بعنوان تنها مصداق آن از رسول خدا

    1. به كسانى كه بشما سلام عرضه مى‌دارد نگوئيد مؤمن نيستى شما (با اين سخن) مال دنيا را طلب مى‌كند با اينكه نزد خدا غنيمت‌هاى بسيار هست. - نساء، آيه 94.
    2. قضيه اول و دوم در كتب تاريخ و كتب مغازى مذكور است و قضيه سوم در تفسير، آيه 94 - نساء ذكر گرديد.
    3. بقره، آيه 217.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

363
  • (صلى الله عليه وآله و سلم) سؤال شده است. و همچنين نظير آن آيه‌ ﴿لاَ تُحِلُّوا شَعَائِرَ اَللَّهِ وَ لاَ اَلشَّهْرَ اَلْحَرَامَ﴾1 و آيه‌ ﴿جَعَلَ اَللَّهُ اَلْكَعْبَةَ اَلْبَيْتَ اَلْحَرَامَ قِيَاماً لِلنَّاسِ وَ اَلشَّهْرَ اَلْحَرَامَ وَ اَلْهَدْيَ وَ اَلْقَلاَئِدَ﴾2 مى‌باشد.

  • و همچنين مصداق و اثر روشن حرام بودن بيت و يا حرم، همان ايمنى از قتل است، چنان كه فرموده: ﴿وَ مَنْ دَخَلَهُ كَانَ آمِناً﴾3 و نيز فرموده: ﴿أَ وَ لَمْ نُمَكِّنْ لَهُمْ حَرَماً آمِناً﴾4.

  • همه اين سخنان براى استشهاد بر اين بود كه كلمه نسى‌ء كه در آيه مورد بحث آمده ظهور در تاخير حرمت براى مقاتله دارد، يعنى عربها اگر حرمت يكى از ماههاى حرام را تاخير مى‌انداخته‌اند فقط منظورشان اين بوده كه دستشان در قتال با يكديگر باز باشد، نه اينكه حج و زيارت خانه را كه مخصوص به بعضى از آن ماهها است به ماه ديگرى بيندازند.

  • و همه اينها اين معنا را كه ديگران هم گفته‌اند تاييد مى‌كند كه عرب معتقد به حرمت اين چهار ماه بوده، و با اينكه مشرك بودند از ملت و شريعت ابراهيم اين سنت را به ارث برده بودند، ليكن چون كار دائمى آنان قتل و غارت بوده و بسيارى از اوقات نمى‌توانستند سه ماه پشت سر هم دست از جنگ بكشند، لذا بر آن شدند كه در مواقع ضرورت، حرمت يكى از آن ماهها را به ماه ديگرى بدهند و آزادانه به قتل و غارت بپردازند، و معمولا حرمت محرم را به صفر مى‌دادند و در محرم به قتل و غارت پرداخته در صفر آن را ترك مى‌كردند، و گاهى اين معاوضه را تا چند سال ادامه داده، آن گاه دوباره محرم را حرام مى‌كردند، و اين كار (يعنى تغيير حرمت محرم به صفر) را جز در ذى الحجة انجام نمى‌دادند.

  • پس اينكه بعضى‌5 گفته‌اند نسى‌ء اين بوده كه زيارت حج را از ماهى به ماهى ديگر مى‌انداخته‌اند صحيح نيست، زيرا بهيچ وجه بر لفظ آيه شريفه انطباق ندارد، و تفصيل اين مطلب بزودى در بحث روايتى آينده - ان شاء الله - خواهد آمد، لذا در اينجا به اصل كلام برگشته مى‌گوئيم: پس اينكه فرموده: ﴿إِنَّمَا اَلنَّسِي‌ءُ زِيَادَةٌ فِي اَلْكُفْرِ﴾ معنايش اين است كه تاخير حرمتى كه خداوند براى چهار ماه حرام تشريع كرده و دادن حرمت يكى از آن‌ها به ماه غير حرام، خود

    1. مائده، آيه 3.
    2. مائده، آيه 97.
    3. آل عمران، آيه 97.
    4. آيا حرم امنى را در اختيارشان قرار نداديم؟ - قصص، آيه 57.
    5.  تفسير المنار، ج 10، ص 417.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

364
  • زيادى در كفر است، چون تصرف در احكام مشروعه خدا و كفر به آيات اوست، و اين عمل از مردمى كه بت هم مى‌پرستيدند زيادى در كفر ايشان است.

  • ﴿يُضَلُّ بِهِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ يعنى ديگران ايشان را گمراه نمودند. و در اين كلام دلالت و يا حد اقل اشعار بر اين است كه يك شخص معينى، عرب جاهليت را گمراه نموده و اين رسم غلط را در ميان آنان باب كرده است. و اتفاقا در كتب تاريخ هم اين معنا آمده كه يك نفر از قبيله بنى كنانه متصدى اينكار بوده، و بزودى تفصيل آن در بحث روايتى مى‌آيد - ان شاء الله.

  • ﴿يُحِلُّونَهُ عَاماً وَ يُحَرِّمُونَهُ عَاماً لِيُوَاطِؤُا عِدَّةَ مَا حَرَّمَ اَللَّهُ فَيُحِلُّوا مَا حَرَّمَ اَللَّهُ﴾ اين جمله در حقيقت توضيح و تفسير كلمه نسى‌ء است، و ضمير در «يحلونه» به شهادت سياق كلام به شهر حرام برمى‌گردد، و معناى آن اين است كه نسى‌ء اين بوده كه يكى از ماههاى حرام را حلال كرده حرمت آن را تا يك سال تاخير مى‌انداختند و سال ديگر باز آن را حرام مى‌نمودند، به عبارت ديگر، يك سال حرمت آن را تاخير مى‌انداختند و به ماه ديگرى مى‌دادند، و يك سال دوباره حرمتش را برمى‌گرداندند.

  • و منظورشان اين بوده كه هم كار خود را كرده باشند و هم شماره ماههاى حرام كاسته نشده باشد.

  • ﴿زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمَالِهِمْ وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْكَافِرِينَ﴾ مقصود از زينت دهنده، شيطان است، به شهادت اينكه در آياتى از قرآن مجيد، زينت دهنده اعمال زشت را شيطان دانسته، و اگر در پاره‌اى از آيات، ضلالت گمراهان را به خدا نسبت داده نه از اين جهت است كه شر از خداوند سر مى‌زند، بلكه در هر جا نسبت داده شده بعنوان جزاى شر است، مانند آيه‌ ﴿يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ اَلْفَاسِقِينَ﴾1.

  • مثلا در همين آيه كه اضلال به خدا نسبت داده شده بعنوان كيفر فسق است، آرى، وقتى بنده مرتكب فسق و فجور شود، خداى تعالى هدايت را از او دريغ مى‌نمايد و بهمين معنا در حقيقت اذنى است براى داعى ضلالت يعنى شيطان، و وقتى شيطان دست خدا را از سر بنده‌اش كوتاه و خلاصه ميدان را خالى ديد، اعمال زشت را در نظر آن بنده جلوه و زينت داده و او را گمراه مى‌كند، و لذا بدنبال جمله‌ ﴿زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمَالِهِمْ﴾ فرموده: ﴿وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْكَافِرِينَ﴾. تو گويى بعد از جمله مذكور كسى پرسيده: خداوند چطور چنين اذنى را به شيطان مى‌دهد و او را از بنده‌اش منع نمى‌كند؟ در جواب گفته شده: چون اينها كفر ورزيدند

    1. بقره، آيه 26.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

365
  • و خداوند مردمى را كه كفر بورزند هدايت نمى‌كند.

  • بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيه: ﴿إِنَّ عِدَّةَ اَلشُّهُورِ عِنْدَ اَللَّهِ...﴾ و در مورد قانون نسي‌ء)

  • در تفسير عياشى از ابى خالد واسطى روايت كرده كه در ضمن حديثى گفته است: ... آن گاه حضرت (يعنى ابى جعفر ع) فرمود: پدرم از على بن الحسين از امير المؤمنين (علیه السلام) روايت كرد كه فرموده: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بعد از آنكه بيمارى‌اش شدت يافت فرمود: اى مردم سال دوازده ماه است، كه چهار ماه آن حرام است، آن گاه با دست خود اشاره كرد: رجب تك و جداست، و ذى القعده، ذى الحجه و محرم پشت سرهمند1.

  • مؤلف: در بسيارى از روايات تاويلى براى ماههاى دوازده‌گانه وارد شده، و آن اينكه منظور از آن‌ها دوازده امامند، و منظور از چهار ماه حرام، على امير المؤمنين و على بن الحسين، و على بن موسى، و على بن محمد (علیه السلام) اند، و مقصود از سال رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، ليكن انطباق اينگونه روايات با آيه شريفه مخصوصا از نظر سياقى كه در آيه است خالى از خفا نيست.

  • و در الدر المنثور است كه احمد، بخارى، مسلم، ابو داود، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه و بيهقى در كتاب شعب الايمان خود، از ابى بكره روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در سفر حجش خطبه‌اى ايراد كرد، و فرمود: بدانيد كه روزگار دور خود را زد و دوباره بصورتى كه در روز اول خلقت آسمان‌ها و زمين داشت برگشت. بدانيد كه سال دوازده ماه است، و چهار ماه از آن‌ها حرام است. سه ماه پشت سر هم، يعنى ذى القعده، ذى الحجه و محرم، و يك ماه رجب كه منفرد و جدا است و بين ماه شعبان و جمادى قرار دارد2.

  • مؤلف: اين خطبه از خطبه‌هاى معروف آن حضرت است، و به طرق ديگرى از ابى هريره، ابن عمر، ابن عباس و ابى حمزه رقاشى از عمويش - كه او نيز تا حدى زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را درك كرده بود، و همچنين از ديگران نقل شده است‌3.

  • و مقصود آن جناب از اينكه فرمود: «زمان دور خود را از سر گرفت و به حالتى كه در روز

    1.  تفسير عياشى، ج 2، ص 88، ح 56.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 234.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 234

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

366
  • آغاز خلقت آسمان‌ها و زمين داشت برگشت»، اين است كه امروز (كه دين خدا مسلط گشته) زمانه به حالت اولش برگشت، چون احكام دين مطابق با فطرت و خلقت عالم است، و اگر دين خدا بر اعمال مردم حاكم شود در حقيقت مردم، آن وضعى را كه بر حسب نظام خلقت بايد داشته باشند، دارا خواهند شد. و از جمله احكام خدا حرمت چهار ماه حرام و لغويت قانون خود ساخته نسى‌ء است كه در حقيقت زيادتى بر كفر مردم جاهليت بوده است.

  • و نيز در آن كتاب است كه ابن ابى حاتم و ابو الشيخ از پسر عمر نقل كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در عقبه توقف نموده خطاب به مردم فرمود: نسى‌ء از شيطان و زيادى بر كفر است كه يك مشت مردم كفر پيشه بوسيله آن گمراه شدند، يك سال، ماه حرام را حلال نموده و يك سال حرام مى‌شمردند. مثلا يك سال محرم را حرام، و سال ديگر صفر را حرام مى‌شمردند، و در عوض محرم را كه حرام بود حلال مى‌دانستند و اين است نسى‌ء1.

  • و نيز نوشته است: ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم و ابن مردويه از ابن عباس نقل كرده‌اند كه گفت: جنادة بن عوف كنانى همه‌ساله در موسم حج به زيارت مى‌آمد، و چون به ابى ثمامه معروف بود، خودش فرياد مى‌زد آگاه باشيد كه ابى ثمامه نمى‌ترسد و كسى از او خرده نمى‌گيرد، آگاه باشيد كه صفر اول (ماه محرم) حلال است.

  • داستان اين مرد چنين بوده كه: عده‌اى از طوايف عرب، وقتى مى‌خواستند به بعضى از دشمنان خود حمله كنند از آنجايى كه در ماههاى حرام جنگ نمى‌كردند نزد او مى‌آمدند و مى‌گفتند: «اين ماه را براى ما حلال كن»، و مقصودشان از اين ماه، ماه صفر بوده، او هم در آن سال ماه صفر را برايشان حلال مى‌كرد، و در سال ديگر آن را حرام مى‌نمود، و در سال سوم، محرم را حرام مى‌كرد تا عدد ماههايى را كه خدا حرام كرده تكميل كند2.

  • و نيز نوشته است كه: ابن منذر از قتاده روايت كرده كه در ذيل آيه‌ ﴿إِنَّمَا اَلنَّسِي‌ءُ زِيَادَةٌ فِي اَلْكُفْرِ...﴾ گفته است: عده‌اى از اهل ضلالت بدعتى از خود درست كرده ماه صفر را بر ماههاى حرام افزودند، آن گاه سخنگوى ايشان در موسم حج برمى‌خاست و مى‌گفت: خدايان شما امسال ماه صفر را حرام كرده‌اند. و بهمين جهت بوده كه به محرم و صفر مى‌گفته‌اند: «صفران - دو صفر».

  • و اولين كسانى كه قانون نسى‌ء را بدعت نهادند سه نفر از بنى مالك از قبيله كنانه

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 236.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 236.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

367
  • بودند: يكى به نام ابو ثمامه صفوان بن اميه، و ديگرى يك نفر از خاندان فقيم بن حارث و سومى شخصى از خاندان بنى كنانه‌1.

  • و نيز در همان كتاب آمده كه ابن ابى حاتم از سدى روايت كرده كه در ذيل آيه مورد بحث گفته است: مردى از قبيله بنى كنانه به نام جنادة بن عوف و به كنيه ابى امامه، كارش اين بود كه ماهها را حلال و حرام مى‌كرد و چون بر عرب دشوار بود كه سه ماه پشت سر هم دست از جنگ بكشند و به غارت يكديگر نپردازند، لذا هر وقت مى‌خواستند به قومى حمله برند او برمى‌خاست و در همانجا مردم را مخاطب قرار داده و مى‌گفت «من محرم را حلال و بجاى آن صفر را حرام كردم»، پس از اين اعلام به قتال و كارزار مى‌پرداختند، و چون محرم تمام مى‌شد و صفر مى‌رسيد، نيزه‌ها را زمين گذاشته دست از جنگ مى‌كشيدند، سال ديگر باز جناده برمى‌خاست و اعلام مى‌كرد كه «من صفر را حلال و محرم را حرام نمودم»، و بدين وسيله عدد ماههاى حرام را تكميل مى‌كرد2.

  • و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل جمله ﴿يُحِلُّونَهُ عَاماً وَ يُحَرِّمُونَهُ عَاماً﴾ گفته است: آن ماهى كه يك سال حلال و سال ديگر حرامش مى‌كردند، ماه صفر بود كه قبيله هوازن و غطفان يك سال آن را حلال و يك سال ديگر حرامش مى‌كردند3.

  • مؤلف: حاصل اين روايات - بطورى كه ملاحظه مى‌كنيد - اين است كه: عرب به حرمت ماههاى حرام يعنى رجب، ذى القعده، ذى الحجه و محرم معتقد بودند، و چون پاره‌اى از اوقات از نجنگيدن سه ماه پشت سر هم به زحمت مى‌افتادند لذا به يكى از بنى كنانه مراجعه مى‌كردند تا او ماه سوم را برايشان حلال كند، او در يكى از ايام حج در منى در ميان آنان مى‌ايستاد و اعلام مى‌كرد كه من ماه محرم را براى شما حلال نموده و حرمتش را تا رسيدن صفر تاخير مى‌اندازم، مردم پس از اين اعلام، مى‌رفتند و به قتال با دشمنان خود مى‌پرداختند، آن گاه در سال ديگر باز حرمت محرم را برگردانيده و دست از جنگ مى‌كشيدند، و اين عمل را نسى‌ء مى‌ناميدند.

  • قبل از اسلام، عرب محرم را صفر اول، و صفر را صفر دوم ناميده و بهر دو مى‌گفتند «صفرين» هم چنان كه به دو ربيع مى‌گفتند «ربيعين» و دو جمادى را مى‌گفتند «جماديين» و

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 237.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 237.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 237.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

368
  • نسى‌ء به صفر اول مى‌رسيد. و از صفر دوم نمى‌گذشت. پس از آنكه اسلام حرمت صفر اول را امضاء نمود، از آن ببعد آن را «شهر الله المحرم» ناميدند، و چون استعمال اين اسم زياد شد لذا آن را تخفيف داده و گفتند «محرم»، و از آن ببعد اسم صفر مختص به صفر دوم گرديد. پس در حقيقت كلمه محرم از اسمهايى است كه در اسلام پيدا شده، هم چنان كه سيوطى نيز در كتاب المزهر به اين معنا اشاره كرده است.

  • و نيز مى‌نويسد: عبد الرزاق، ابن منذر، ابن ابى حاتم و ابو الشيخ همگى از مجاهد روايت كرده‌اند كه در ذيل جمله‌ ﴿إِنَّمَا اَلنَّسِي‌ءُ زِيَادَةٌ فِي اَلْكُفْرِ﴾ گفته است: خداى تعالى حج را در ماه ذى الحجه واجب كرد، و مشركين ماههاى سال را به اسامى ذى الحجه، محرم، صفر، ربيع، ربيع، جمادى، جمادى، رجب، شعبان، رمضان، شوال و ذى القعده مى‌ناميدند، و در ذى الحجه به زيارت و طواف خانه كعبه مى‌رفتند.

  • آن گاه تا مدتى اسم محرم را نمى‌بردند، يعنى، در شمارش ماههاى سال مى‌گفتند صفر، صفر، آن گاه رجب را جمادى الآخر، و شعبان را رمضان، و رمضان را شوال و ذى القعده را شوال، و ذى الحجه را ذى القعده، و محرم را ذى الحجه مى‌ناميدند، و در آن ذى الحجه به حج مى‌رفتند، و حال آنكه ذى الحجه نبود ولى به حساب ايشان ذى الحجه شده بود.

  • سپس دوباره همين قصه را از سر گرفته در نتيجه هر سال در يك ماهى حج بجاى آوردند، تا آنكه در سال آخرى كه ابو بكر به حج رفت، آن سال عمل حج مصادف با ذى القعده شده بود، و در سال بعد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به حج رفت، اعمال حج مصادف به ذى الحجه شد، و به همين جهت بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در آن سال در خطبه‌اش فرمود: روزگار دور خود را زد، و به صورتى كه در روز اول خلقت آسمان‌ها و زمين داشت بازگشت‌1.

  • مؤلف: حاصل اين روايت با همه تشويش و اضطرابى كه در آن مى‌باشد، اين است كه عرب قبل از اسلام، نخست همه‌ساله زيارت حج را در ذى الحجه انجام مى‌دادند، و بعدا بنا را بر اين گذاشتند كه هر سال حج را در ماهى بجا آورند، و بدين طريق عمل حج را در ماههاى سال مى‌گردانيدند، و نوبت به هر ماهى كه مى‌رسيد آن سال، آن ماه را ذى الحجه نام مى‌گذاشتند، و اسم اصلى‌اش را نمى‌بردند.

  • و لازمه اين كار - بطورى كه از روايت برمى‌آيد - اين بود كه هر سالى كه عمل حج در

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 273.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

369
  • آن بوده، مركب از سيزده ماه باشد، و اسم پاره‌اى از ماهها دو بار و يا بيشتر تكرار شود و به همين جهت طبرى گفته: اعراب سال را سيزده ماه قرار مى‌دادند. و در بعضى روايات آمده كه دوازده ماه و بيست و پنج روز به حساب مى‌آوردند.

  • و نيز لازمه اين كار اين بوده كه تمام ماهها در هر سال اساميشان تغيير كند، و هيچ وقت اسم هيچ يك از ماهها با خود ماه موافق نشود، مگر در هر دوازده سال يك بار، البته، بشرطى كه اين تغيير و تبديل منظم صورت مى‌گرفت، و گر نه دوازده سال يك بار هم، چنين اتفاقى نمى‌افتاد.

  • و چنين تغييرى را انساء و تاخير نمى‌گويند، و اين روايت نمى‌تواند مفسر آيه باشد، براى اينكه سال را سيزده ماه گرفتن و ماه آخرى را ذى الحجه نام نهادن در حقيقت تغيير اصل ماهيت سال است نه تاخير بعضى از ماههاى آن، و انساء كه در آيه آمده به معناى تاخير است نه تغيير.

  • علاوه بر اين، اين روايت مخالف با اخبار و آثار منقوله است، و هيچ ماخذى براى اين گفتار وجود ندارد مگر همين روايت و آن رواياتى كه شبيه به آن است مانند روايت عمرو بن شعيب از پدرش از جدش كه گفت «عرب در يك سال يك ماه را حلال مى‌كرد، و در سال بعد دو ماه را، و در هيچ سالى ذى الحجه آن‌ها ذى الحجه واقعى نبود، مگر در بيست و شش سال يك بار، و اين است معناى نسى‌ء كه خداى تعالى در قرآن كريمش آن را زيادت بر كفر ناميده، تا آنكه سال حج اكبر فرار رسيد و در سال بعدش رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به حج رفت، و مردم قربانى آوردند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: زمان دور خود را زد تا رسيد به هيئتى كه در آغاز خلقت آسمان‌ها و زمين داشت» و اين روايت نيز در اضطراب، دست كمى از روايت مجاهد ندارد.

  • و اما مساله به حج رفتن ابو بكر در ذى القعده، اگر چه مورد اتفاق و مورد تاييد روايات ديگرى از اهل سنت است كه دارد آن جناب ابو بكر را در سال نهم امير الحاج كرد و او با مردم به حج رفت، و همچنين رواياتى ديگر كه دارد حج آن سال در ذى القعده بوده، ولى بهر حال نمى‌تواند دليلى بر صحت آن دو روايت باشد، زيرا فقط آن سفر به امر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و به امضاء آن جناب بوده، و او هيچ امرى نمى‌كند و هيچ عملى را امضاء نمى‌نمايد مگر به امر پروردگار متعالش، و حاشا از خداى سبحان كه خودش دستور حج در ماه نسى‌ء را بدهد، آن وقت نسى‌ء را زيادت در كفر بخواند.

  • پس حق مطلب همان است كه گفتيم: عرب از اينكه سه ماه پى در پى از جنگ و

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

370
  • غارت محروم و ممنوع باشد ناراحت بود، ناگزير يك سال حرمت محرم را به صفر داده سالى ديگر باز محرم را حرام مى‌كرد.

  • و اما حج كردن ايشان هر سال در يك ماهى و يا هر دو سال در يك ماهى، و يا در يك سال يك ماه و در ماهى ديگر دو سال به ثبوت نرسيده، و ماخذ واضحى كه بتوان بر آن اعتماد نمود ندارد، و بعيد نيست كه بگوئيم اعراب جاهليت در كار نسى‌ء روش واحدى نداشته‌اند، و هر گروهى براى خود سليقه‌اى بكار مى‌برد، چون قبيله‌هاى مختلف و عشاير متفرقى بودند، و ليكن اين احتمال با اينكه مى‌دانيم منظورشان از اين تحريم و تحليل، ايمنى از دستبرد ناگهانى به دشمن بوده درست نيست، زيرا اگر ماههاى معينى در نزد همه طوايف حرام نباشد، يكى حرام بداند ديگرى آن ماهها را حلال و ماههاى ديگرى را حرام بداند آن غرض حاصل نشده بلكه نقض غرضشان مى‌شد، زيرا در آن ماهى كه آن قبيله ديگر كه حلالش مى‌دانسته به ايشان حمله مى‌كردند، و اين خود روشن است.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

371
  • [سوره التوبة (9):آيات 38 تا 48]

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا مَا لَكُمْ إِذَا قِيلَ لَكُمُ اِنْفِرُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ اِثَّاقَلْتُمْ إِلَى اَلْأَرْضِ أَ رَضِيتُمْ بِالْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا مِنَ اَلْآخِرَةِ فَمَا مَتَاعُ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا فِي اَلْآخِرَةِ إِلاَّ قَلِيلٌ ٣٨ إِلاَّ تَنْفِرُوا يُعَذِّبْكُمْ عَذَاباً أَلِيماً وَ يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ وَ لاَ تَضُرُّوهُ شَيْئاً وَ اَللَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ ٣٩ إِلاَّ تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اَللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا ثَانِيَ اِثْنَيْنِ إِذْ هُمَا فِي اَلْغَارِ إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لاَ تَحْزَنْ إِنَّ اَللَّهَ مَعَنَا فَأَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا وَ جَعَلَ كَلِمَةَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلسُّفْلىَ وَ كَلِمَةُ اَللَّهِ هِيَ اَلْعُلْيَا وَ اَللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ٤٠اِنْفِرُوا خِفَافاً وَ ثِقَالاً وَ جَاهِدُوا بِأَمْوَالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ ٤١ لَوْ كَانَ عَرَضاً قَرِيباً وَ سَفَراً قَاصِداً لاَتَّبَعُوكَ وَ لَكِنْ بَعُدَتْ عَلَيْهِمُ اَلشُّقَّةُ وَ سَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَوِ اِسْتَطَعْنَا لَخَرَجْنَا مَعَكُمْ يُهْلِكُونَ أَنْفُسَهُمْ وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ ٤٢ عَفَا اَللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكَ اَلَّذِينَ صَدَقُوا وَ تَعْلَمَ اَلْكَاذِبِينَ ٤٣ لاَ يَسْتَأْذِنُكَ اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ أَنْ يُجَاهِدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ بِالْمُتَّقِينَ ٤٤ إِنَّمَا يَسْتَأْذِنُكَ اَلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ اِرْتَابَتْ قُلُوبُهُمْ فَهُمْ فِي رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ ٤٥ وَ لَوْ أَرَادُوا اَلْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً وَ لَكِنْ كَرِهَ اَللَّهُ اِنْبِعَاثَهُمْ فَثَبَّطَهُمْ وَ قِيلَ اُقْعُدُوا مَعَ اَلْقَاعِدِينَ ٤٦ لَوْ خَرَجُوا فِيكُمْ مَا زَادُوكُمْ إِلاَّ خَبَالاً وَ لَأَوْضَعُوا خِلاَلَكُمْ يَبْغُونَكُمُ اَلْفِتْنَةَ وَ فِيكُمْ سَمَّاعُونَ لَهُمْ وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ ٤٧ لَقَدِ اِبْتَغَوُا اَلْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَكَ اَلْأُمُورَ حَتَّى جَاءَ اَلْحَقُّ وَ ظَهَرَ أَمْرُ اَللَّهِ وَ هُمْ كَارِهُونَ ٤٨﴾ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

372
  • ترجمه آيات‌

  • اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد! شما را چه شده كه وقتى به شما گويند در راه خدا بيرون شويد و كوچ كنيد به زمين سنگينى مى‌كنيد، مگر از آخرت به زندگى دنيا راضى شده‌ايد (اگر چنين است بدانيد كه) بهره گرفتن از دنيا در قبال آخرت جز اندكى نيست (38).

  • اگر كوچ نكنيد خداوند به عذاب دردناكى عذابتان داده و گروهى غير از شما مى‌آورد، و شما (با تخلف خود) به او ضرر نمى‌زنيد، و او بر هر چيزى توانا است (39).

  • اگر او را يارى نكنيد (خدا ياريش خواهد كرد) هم چنان كه در آن ايامى كه كفار بيرونش كردند و در حالى كه او دومى از دو تن بود همان موقعى كه در غار بودند و او به همراه خود مى‌گفت غم مخور خدا با ماست پس خداوند (در چنان شرائط سختى) سكينت خود را بر او نازل نمود (و در عين بى كسى) با جنودى كه شما رؤيتشان نكرديد تاييدش كرد، و كلمه آنان كه كافر شدند پست نمود، (آرى) كلمه خدا است كه همواره غالب و والا است و خدا نيرومند و شايسته‌كار است (40).

  • سبكبار و يا سنگين بار كوچ كنيد و با مالها و جانهاى خويش در راه خدا جهاد كنيد كه اين براى شما بهتر است اگر مى‌دانستيد (41).

  • اگر سود و خواسته‌اى دست مى‌داد و يا مسافرتى كوتاه بود ترا پيروى مى‌كردند، ولى اين مسافت بنظرشان دور آمد، به خدا قسم خواهند خورد كه اگر مى‌توانستيم با شما بيرون آمده بوديم، خويشتن را هلاك مى‌كنند، و خدا مى‌داند كه آن‌ها دروغگويند (42).

  • خدايت ببخشيد چرا پيش از آنكه راستگويان برايت مشخص شوند و دروغگويان را بشناسى اجازه شان دادى (43).

  • كسانى كه به خدا و روز جزا ايمان دارند براى اينكه با مالها و جانهاى خويش جهاد كنند از تو اجازه نمى‌خواهند (آرى) خداوند پرهيزكاران را مى‌شناسد (44).

  • تنها كسانى كه به خدا و روز جزا ايمان ندارند و دلهايشان به شك افتاده و در شك خويش سرگردانند از تو اجازه مى‌خواهند (45).

  • اگر بنا داشتند بيرون شوند براى آن جنب و جوشى از خود نشان داده در صدد تهيه لوازم سفر بر مى‌آمدند ولى خدا حركتشان را مكروه داشت و بهمين جهت بازشان داشت و گفته شد با نشستگان (كودكان و سالخوردگان و بيماران) بنشينيد (46).

  • اگر با شما بيرون شده بودند در كارتان جز فساد نمى‌افزودند و ميان شما اراجيف انتشار داده فتنه‌جويى مى‌كردند و (چون) در ميان شما زود باوران (نيز) بودند (در نتيجه تحت تاثير اراجيف آنان قرار مى‌گرفتند) و خدا ستمكاران را خوب مى‌شناسد (47).

  • قبلا هم فتنه جويى كرده بودند و كارها را بر تو آشفته مى‌ساختند تا آنكه حق بيامد و امر خدا (بر

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

373
  • نقشه‌هاى شيطانى آنان) با وجودى كه ايشان كراهت داشتند غلبه كرد (48).

  • بيان آيات [ملامت و سرزنش مؤمنين به جهت تثاقل و سستى نمودنشان به هنگام جنگ به اينكه مگر به حيات ناچيز دنيا قانع شده‌اند؟]

  • اين آيات متعرض حال منافقين و بيان پاره‌اى از اوصاف و علامتهاى آنان و تلخى‌هايى كه اسلام از كيد و مكر ايشان ديد و مسلمين از نفاق ايشان كشيدند، مى‌باشد. در مقدمه آن، مؤمنين را مورد عتاب قرار مى‌دهد كه چرا از جهاد شانه خالى مى‌كنند، و داستان يارى خدا را از پيغمبرش به رخ آنان مى‌كشد، كه با آنكه بى يار و بى كس از مكه بيرون آمد چگونه خداى تعالى نصرتش داد.

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا مَا لَكُمْ إِذَا قِيلَ لَكُمُ اِنْفِرُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ اِثَّاقَلْتُمْ إِلَى اَلْأَرْضِ...﴾ 

  • كلمه «اثاقلتم» اصلش «تثاقلتم» بوده مانند «اداركوا» كه اصلش «تداركوا» بوده، و همچنين كلماتى ديگر نظير آن، و گويا در اين كلمه معناى ميل نهفته شده، و به همين جهت با كلمه «الى» متعدى شده، و گفته شده است: ﴿اِثَّاقَلْتُمْ إِلَى اَلْأَرْضِ﴾ و معنايش اين است كه با گرانى ميل كرديد بسوى زمين، و يا اين است كه تثاقل ورزيديد در حالى كه ميل مى‌كرديد به زمين. و مقصود از «نفر در راه خدا» سفر كردن براى جهاد است.

  • ﴿أَ رَضِيتُمْ بِالْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا مِنَ اَلْآخِرَةِ﴾ 

  • مثل اينكه در اينجا در كلمه «رضا» معناى قناعت نهفته كه با حرف «من» متعدى است، هم چنان كه خود ما هم مى‌گوئيم: «من از مال به خوبش راضيم» يعنى قانعم، و يا مى‌گوئيم: «من از همه اين مردم به دوستى با فلانى راضيم» يعنى قانعم. و بنا بر اين، در حقيقت در كلام نوعى عنايت مجاز بكار رفته، و چنين مى‌فهماند كه زندگى دنيا يك درجه پستى از زندگى آخرت است، و زندگى دنيا و آخرت يكى حساب شده، و مردم مورد نظر آيه از اين زندگى به درجه پستش قناعت كرده‌اند و جمله‌ ﴿فَمَا مَتَاعُ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا فِي اَلْآخِرَةِ إِلاَّ قَلِيلٌ﴾ هم به اين عنايت مجاز، اشعار دارد.

  • بنا بر آنچه كه گذشت، معناى آيه شريفه اين است: اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد! چه شده است شما را وقتى كه پيغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ـ بمنظور تعظيم اسم آن جناب در آيه ذكر نشده ـ به شما مى‌گويد براى جهاد بيرون شويد تثاقل و كندى مى‌كنيد، مثل اينكه دلتان نمى‌خواهد به جهاد برويد، مگر از زندگى آخرت به زندگى دنيا قناعت كرده‌ايد؟ اگر چنين

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

374
  • است بدانيد كه زندگى دنيا نسبت به زندگى آخرت جز يك زندگى پست و اندكى نيست.

  • در اين آيه و آيه بعدش به مؤمنين عتابى شديد و تهديدى سخت شده، و هم چنان كه در روايات شان نزول آمده، اين آيات با داستان جنگ تبوك انطباق دارد.

  • ﴿إِلاَّ تَنْفِرُوا يُعَذِّبْكُمْ عَذَاباً أَلِيماً وَ يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ...﴾ 

  • عذابى كه در اين آيه بدان انذار و تهديد شده‌اند مطلق است و قيدى بدان نخورده، و بهمين جهت هيچ وجهى نيست كه ما آن را به عذاب آخرت اختصاص دهيم. و چه بسا سياق خود آيه اين معنا را تاييد كند كه منظور از عذاب، عذاب دنيا و يا حد اقل عذاب دنيا و آخرت است.

  • و اينكه فرمود: «و گروهى را غير از شما مى‌آورد» يعنى گروهى را كه چون شما در امتثال اوامر خدا و كوچ كردن در راه او تثاقل و كندى نمى‌ورزند. دليل اين معنا قرينه مقام است. ﴿وَ لاَ تَضُرُّوهُ شَيْئاً﴾ اشاره است به ناچيزى مخالفتهاى ايشان در درگاه خداى سبحان، و اينكه اگر او بخواهد ايشان را از ميان برداشته قوم ديگرى را جايگزين ايشان كند كارى از دستشان برنخواهد آمد، زيرا خداى تعالى از اطاعت ايشان منفعت و از مخالفتشان ضررى نمى‌بيند، بلكه نفع و ضررشان عايد خودشان مى‌شود.

  • ﴿وَ اَللَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ﴾ اين جمله تعليل است براى جمله‌ ﴿يُعَذِّبْكُمْ عَذَاباً أَلِيماً وَ يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ﴾.

  • ﴿إِلاَّ تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اَللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا ثَانِيَ اِثْنَيْنِ إِذْ هُمَا فِي اَلْغَارِ﴾.

  • كلمه‌ ﴿ثَانِيَ اِثْنَيْنِ﴾ به معناى يكى از آن دو تا است. و كلمه «غار» به معناى سوراخ وسيعى است كه در كوه باشد، و مقصود از آن در اينجا غارى است كه در كوه ثور قرار داشته، و اين غار غير از غاريست كه در كوه حرا قرار داشت. و بنا بر اخبار بسيارى، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) قبل از بعثت، بسيارى از اوقات در آنجا بسر مى‌برده. و مقصود از «صاحب - همراه» او بنا بر نقل قطعى ابو بكر است.

  • ﴿إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لاَ تَحْزَنْ إِنَّ اَللَّهَ مَعَنَا﴾ 

  • مقصود از «حزن» اندوهى است كه از ترس ناشى مى‌شود، يعنى به همراهش گفت: از ترس تنهايى و غربت و بى كسى و فراوانى دشمن و يك‌دلى دشمنان من، و اينكه مرا تعقيب كرده‌اند غم مخور كه خداى سبحان با ماست، او مرا بر دشمنانم يارى مى‌دهد.

  • اگر شما پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) را يارى نكنيد، بدانيد كه خداوند وقتى كه مشركين او را بيرون كردند با انزال سكينه و جنود غيبى او را يارى نمود

  • ﴿فَأَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا...﴾ 

  • يعنى خداوند سكينت خود را بر رسول خود نازل و رسول خويش را به جنودى كه

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

375
  • دشمنان نمى‌ديدند تاييد نمود، و آن جنود دشمنان را از راه‌هاى مختلفى از وى منصرف مى‌كردند، و آن راه‌هاى مختلف همان عواملى بود كه در انصراف مردم از وارد شدن در غار و دستگير كردن آن جناب مؤثر بود. و در اينكه آن عوامل چه بوده رواياتى وارد شده كه - ان شاء الله - در بحث روايتى خواهد آمد.

  • چند دليل بر اينكه ضمير «عليه» در جمله: ﴿فَأَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ﴾ به رسول (صلى الله عليه وآله و سلم) بر مى‌گردد نه به صاحب (ابو بكر)

  • در اينجا خواهيد پرسيد چرا ضمير «عليه» را به ابى بكر برنگردانديد، و آن را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عايد ساختيد؟ در جواب مى‌گوئيم: به چند دليل: اول، بخاطر اينكه همه ضميرهايى كه قبل و بعد از اين ضمير هست يعنى ضميرهاى‌ ﴿إِلاَّ تَنْصُرُوهُ﴾، «نصره»، «اخرجه»، «لصاحبه» و «ايده» همه به آن جناب برمى‌گردد، و با اين حال و با اينكه قرينه قطعيه‌اى در كار نيست معنا ندارد كه در ميان همه اين ضمائر تنها ضمير «عليه» را به ابى بكر برگردانيم.

  • دوم اينكه، اصل بناى كلام بر اساس تشريح و بيان نصرت و تاييدى است كه خداى تعالى نسبت به پيغمبر گرامى‌اش نموده، و از اينجا شروع شده كه اگر شما او را يارى نكنيد، خداوند در روزى كه احدى نبود تا بتواند ياريش كند او را يارى فرمود، و سكينت بر او نازل كرد، و بوسيله جنودى از نصر كمك نموده، از كيد دشمنان حفظ فرمود، و همه اينها مختص به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بوده.

  • بدليل اينكه كلمه «اذ» سه مرتبه تكرار شده و در هر بار جمله ما قبل تشريح شده. در بار اول كه فرمود: ﴿إِذْ أَخْرَجَهُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ بيان مى‌كند آن زمانى را كه بطور اجمال در جمله ﴿فَقَدْ نَصَرَهُ اَللَّهُ﴾ بود، و مى‌فهماند در آن زمانى او را يارى كرد كه كفار او را بيرون كردند. و در بار دوم كه فرمود: ﴿إِذْ هُمَا فِي اَلْغَارِ﴾ بيان مى‌كند تشخيص حالى را كه قبل از آن ذكر شده بود، يعنى حال‌ ﴿ثَانِيَ اِثْنَيْنِ﴾ را، و مى‌فهماند كه زمان اين حال چه وقت بود، يعنى، در چه وقت او يكى از دو نفر بود. و در بار سوم كه فرمود: ﴿إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ﴾ بيان كرد تشخيص آن زمانى را كه در غار بودند.

  • سوم اينكه، آيه شريفه هم چنان در يك سياق ادامه دارد، تا آنجا كه مى‌فرمايد: ﴿وَ جَعَلَ كَلِمَةَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلسُّفْلىَ وَ كَلِمَةُ اَللَّهِ هِيَ اَلْعُلْيَا﴾، و جاى هيچ ترديد نيست كه اين جمله بيان جملات قبل، و مقصود از «كلمه كسانى كه كافر شدند» همان رأيى است كه مشركين مكه در دار الندوة دادند، كه دسته جمعى آن جناب را به قتل رسانيده، نورش را خاموش كنند. و مقصود از «كلمه خدا» وعده نصرت و اتمام نورى است كه به وى داده. و با اين حال چطور ممكن است ميان بيان و مبين جمله‌اى آورده شود كه بيان مبين نباشد، يعنى، بيان راجع به نصرتى باشد كه

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

376
  • خداى تعالى از آن جناب كرده، و مبين راجع باشد به نصرت غير او.

  • پس با در نظر داشتن اين چند جواب، بايد گفت معناى آيه اين است كه: اگر شما مؤمنان، او را يارى نكنيد، بارى خداوند يارى خود را نسبت به او هويدا ساخت، (و همه به ياد داريد) در آن روزى كه احدى ياور و دافع از او نبود و دشمنان بى شمار او با هم يك‌دل و يك جهت و براى كشتنش از هر طرف احاطه‌اش كردند، و او ناگزير شد به اينكه از مكه بيرون رود و جز يك نفر كسى با او نبود، در آن موقعى كه در غار جاى گرفت و بهمراه خود (ابو بكر) مى‌گفت «از آنچه مى‌بينى اندوهناك مشو كه خدا با ماست و يارى بدست اوست» چگونه خداوند ياريش كرد.

  • سكينت خود را بر او نازل و او را با لشكريان غير مرئى كه به چشم شما نمى‌آمدند تاييد فرمود، و كلمه آن‌هايى را كه كفر ورزيدند - يعنى آن حكمى كه بر وجوب قتل او صادر نموده و دنبالش دست به اقدام زدند - خنثى و مغلوب نمود. آرى، كلمه خدا - يعنى آن وعده نصرت و اظهار دين و اتمام نورى كه به پيغمبرش داد - غالب و برتر است و خدا عزيز و مقتدرى است كه هرگز مغلوب نگشته، حكيمى است كه هرگز دچار جهل و در اراده و فعلش دچار خبط و غلط نمى‌شود.

  • از آنچه گذشت چند امر روشن مى‌گردد:

  • امر اول اينكه جمله‌ ﴿فَأَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ﴾ در عين اينكه متفرع بر جمله‌ ﴿إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لاَ تَحْزَنْ﴾ شده متفرع بر جمله‌ ﴿فَقَدْ نَصَرَهُ اَللَّهُ﴾ نيز هست. چون همانطور كه گفتيم ظرف «اذ - زمانى كه» ظرف براى نصرت است، و كلام در مقام بيان يارى خداى تعالى از آن جناب است، و لا غير، در نتيجه تفريع نيز. تفريع بر ظرف است با مظروف. به بيان ساده‌تر، جمله‌ ﴿فَأَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ﴾ تفريع است بر جمله‌ ﴿فَقَدْ نَصَرَهُ اَللَّهُ﴾ نه بر جمله‌ ﴿يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لاَ تَحْزَنْ﴾.

  • استدلال بعضى به جمله فوق بر اينكه سكينت بر ابو بكر نازل شده، و چند اشكال بر آن استدلال‌

  • و چه بسا بعضى‌1 با اين آيه استدلال بر نزول سكينت بر ابى بكر كرده‌اند، به اين بيان كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) لا يزال بر سكينتى از پروردگار خود بود و ديگر معنا ندارد كه در خصوص اينجا بفرمايد «ما سكينت خود را بر وى نازل كرديم»، پس بطور مسلم اين سكينت بر ابى بكر نازل شده.

  • ليكن چند اشكال بر اين استدلال وارد است: اول اينكه، با آيه ﴿ثُمَّ أَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 429.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

377
  • عَلىَ رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ كه مربوط به داستان جنگ حنين است نمى‌سازد، زيرا مى‌بينيم كه صريحا مى‌فرمايد «خداوند سكينت خود را بر آن جناب و بر مؤمنين نازل كرد» و اگر آن جناب در آن روز سكينت داشت حاجتى بر سكينت مجدد نبود. و اگر بگويى ممكن است در آن روز اضطراب جديدى بر آن جناب دست داده باشد، بخلاف داستان غار، در جواب مى‌گوئيم اين قول بى دليل است، براى اينكه آيه مربوط به جنگ حنين اضطراب و اندوه و هيچ چيز ديگرى را از آن جناب نقل نمى‌كند، تنها و تنها متعرض فرار مؤمنين است. علاوه بر اينكه، اين حرف خود دليل بر بطلان اصل دعوى است، زيرا اگر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دائما داراى سكينتى از پروردگار خود بود، ديگر معنى نداشت در جنگ حنين مضطرب شود، تا در نتيجه سكينت مجددى بر او نازل گردد. مگر اينكه بگويند مقصود ما اين نيست كه در تمامى عمر هميشه بر سكينتى از پروردگار خود بوده، بلكه مقصودمان اين است كه آن جناب در غار دائما داراى سكينت بود.

  • نظير آيه حنين آيه سوره فتح است كه صريحا از نزول سكينت بر آن جناب و بر مؤمنين خبر داده، مى‌فرمايد: ﴿إِذْ جَعَلَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلُوبِهِمُ اَلْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ اَلْجَاهِلِيَّةِ فَأَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلىَ رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ﴾1.

  • اشكال دوم اينكه، اگر نتيجه‌ ﴿فَأَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ﴾ مربوط به ابى بكر باشد بايد نتيجه ديگر، يعنى جمله‌ ﴿وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا﴾ نيز مربوط به وى باشد، زيرا وحدت سياق شهادت مى‌دهد كه اين نتيجه‌ها همه فرع بر يك جاست و تفكيك در سياق واحد صحيح نيست، و لازمه اين حرف اين است كه تاييد به جنود غير مرئى راجع به آن جناب نباشد.

  • حتى بعضى‌2 از صاحبان اين قول براى فرار از تفكيك در سياق واحد، به اين لازمه هم ملتزم شده و گفته‌اند: ضمير در «ايده» هم به ابى بكر برمى‌گردد.

  • بعضى‌3 ديگر اين معنا را تاييد نموده‌اند به اينكه «هر چند در آيات راجع به نزول جنود غير مرئى مانند آيه راجع به داستان حنين و آيات راجع به داستان احزاب و واقعه بدر نيامده كه اين جنود بر مؤمنين نازل شده، و تصريح نكرده به اينكه جنود نامبرده مؤمنين را تاييد كرده‌اند، ليكن از آنجايى كه مى‌دانيم اين جنود براى يارى و امداد، نازل شده‌اند قهرا مؤمنين را هم يارى

    1. فتح، آيه 26.
    2.  تفسير المنار، ج 10، ص 429.
    3.  تفسير المنار، ج 10، ص 430 و 431.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

378
  • و امداد كرده‌اند، پس چه مانعى دارد كه بگوئيم جنود غير مرئى در داستان غار، ابى بكر را هم تاييد كرده‌اند، با اينكه مى‌دانيم تاييد همه مؤمنين و يا فقط ابى بكر در حقيقت تاييد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است».

  • من خيال مى‌كنم خوب بود آقايان كه با كمال بى پروايى جمله‌ ﴿وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا﴾ را نيز در شان ابى بكر گرفته‌اند با كمى بى پروايى ديگرى فرع سوم يعنى جمله‌ ﴿وَ جَعَلَ كَلِمَةَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلسُّفْلىَ...﴾ را هم نازل در شان وى مى‌شمردند، تا هيچ تفكيكى در سياق لازم نيايد.

  • و خواننده محترم توجه دارد كه اين معنايى كه آقايان بدان ملتزم شده‌اند آيه را از معناى واحدى كه دارد به معناى متناقض الاطرافى برمى‌گرداند، كه اولش منافى با آخرش و ذيلش مناقض با صدرش است، براى اينكه صدر آيه اين معنا را افاده مى‌كند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در نظر خداى تعالى گرامى‌تر از آن است كه او را ذليل و محتاج نصرت مردم معاصرش كند، بلكه، ولى نصرتش خود اوست، بشهادت اينكه در آن روزگارى كه احدى از اين مردم پيرامون او نبودند او را يارى فرمود. آن گاه وقتى در ذيل شروع مى‌كند به بيان آن نصرت، گفتگو از نصرت غير پيغمبر را به ميان مى‌آورد. و مى‌فرمايد: خداوند سكينت خود را بر آن غير نازل نمود. و او را به لشكريانى نامرئى تاييد نمود... .

  • و به فرضى هم كه نصرت خدا نسبت به ابى بكر و يا همه مؤمنين در حقيقت نصرت آن جناب باشد بارى آيه شريفه با اين معنا نمى‌سازد، بلكه سياق آيه آن را دفع مى‌كند، زيرا آيه قبلى همه مؤمنين را در يك خطاب جمع نموده و همه را عتاب و تهديد مى‌كرد كه چرا از اجابت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تثاقل مى‌ورزيد. در آيه دوم همه را به كوچ دادن در راه جهاد امر مى‌فرمود. و در آيه بعديش به عذاب و به استبدال قومى ديگر تهديدشان كرده براى همه مؤمنين معاصر آن جناب روشن مى‌ساخت كه خدا و رسولش از يارى ايشان بى نياز است و آن‌ها نمى‌توانند به خدا ضررى برسانند. و در آيه سوم مى‌فرمايد: خداوند در روزى كه پاى يكى از آنان در كار نبود آن جناب را يارى فرمود، و آن روزى بود كه كفار بيرونش كرده و او با يك نفر ديگر به غار پناهنده شد، آن روزى كه به همراهش گفت غم مخور كه خدا با ماست.

  • و پر واضح است كه مقتضاى اين مقام بيان يارى و تاييدى است كه خداوند از شخص آن حضرت كرده، نه يارى و تاييدى كه بوسيله مؤمنين و يا يك نفر از ايشان كرده، آنهم با اين سابقه كه همه مؤمنان را مورد عتاب قرار داده است، هم چنان كه در چنين مقامى هيچ تناسبى ندارد كه بشرح نصرت خدا از يكى از مؤمنين كه در آن روز با وى بود بپردازد.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

379
  • و يا با جمله‌ ﴿إِذْ أَخْرَجَهُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا ثَانِيَ اِثْنَيْنِ﴾ بطور اجمال به نصرتى كه از خود آن حضرت نموده اشاره كند، و آن گاه در تفصيل اين اجمال شروع كند به نصرتى كه از همراه او كرده و سكينتى كه بر همراه او نازل نموده، و تاييدى كه با فرستادن جنود غير مرئى از همراه او بعمل آورده است، چون مقام بهيچ وجه مناسبتى با اين وضع ندارد.

  • اشكال سوم اينكه، صاحبان اين سخن معناى سكينت را نفهميده‌اند، ما در تفسير آيه ﴿ثُمَّ أَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلىَ رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ﴾1 به معناى سكينت اشاره كرديم.

  • امر دوم اينكه منظور از «تاييد آن جناب به جنود غير مرئى» تاييدى است كه در همان روز خداى تعالى نمود، و سياق آيه همين معنا را افاده مى‌كند. پس، از اينكه بعضى‌ها2 گفته‌اند منظور از آن جنود، جنود ملائكه در جنگ احزاب و حنين بوده است و آيات خود اين دو داستان بدان صراحت دارد، گفتاريست كه هيچگونه دلالتى در الفاظ آيه مورد بحث بر آن ديده نمى‌شود.

  • مراد از ﴿كَلِمَةَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ و ﴿كَلِمَةُ اَللَّهِ﴾ در آيه شريفه‌

  • امر سوم كه از بيان گذشته ما روشن گرديد اين است كه منظور از «كلمه» در جمله ﴿وَ جَعَلَ كَلِمَةَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلسُّفْلىَ﴾ همان رأيى است كه از مجلس شوراى معروف به دار الندوه گذرانيده، براى اجراء آن و كشتن آن جناب و خاموش كردن نور دعوت حقه‌اش دامن به كمر زدند. و منظور از «كلمه» در جمله‌ ﴿وَ كَلِمَةُ اَللَّهِ هِيَ اَلْعُلْيَا﴾ آن وعده‌اى است كه خداوند به رسول گرامى‌اش داده بود كه دين او را يارى نموده بر همه اديان غلبه مى‌دهد.

  • چون آيه شريفه‌ ﴿فَقَدْ نَصَرَهُ اَللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ مضمونش همان مضمونى است كه آيه‌ ﴿وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اَللَّهُ وَ اَللَّهُ خَيْرُ اَلْمَاكِرِينَ﴾3 آن را افاده مى‌كند.

  • ذيل آيه هم كه مى‌فرمايد: خداوند كلمه ايشان را باطل و كلمه الهيه را احقاق مى‌كند قطعا مربوط به همان صدر آيه يعنى داستان اخراج، و يا به عبارتى اضطرار بخروج از مكه است.

  • و امرى كه آن جناب را مضطر و ناگزير كرد به اينكه از مكه بيرون رود و خدا آن امر را باطل ساخت، آن رأيى است كه در دار الندوه گذرانيدند، و آن تصميم بر قتل آن جناب بود. پس

    1. توبه، آيه 26.
    2.  تفسير المنار، ج 10، ص 431.
    3. و آن زمان كه كفار نقشه‌چينى مى‌كردند كه تو را از حركت باز داشته و يا به قتل برسانند و يا بيرونت كنند آنان نيرنگ مى‌كردند و خدا هم نيرنگ (ايشان را بى اثر) مى‌كرد و خدا از همه مكر كنندگان ماهرتر است. - انفال، آيه 30.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

380
  • كلمه‌اى كه خدا باطلش كرد و آن را مغلوب نمود همين تصميم قريش بود. و در مقابل، آن كلمه الهى را كه احقاق نمود، همان نصرت آن جناب و پيشبرد دين او بود.

  • اين را گفتيم تا به خوبى معلوم شود اينكه بعضى از مفسرين‌1 منظور از «كلمه كفار» را كفر و شرك و منظور از ﴿كَلِمَةُ اَللَّهِ﴾ را توحيد و ايمان دانسته‌اند صحيح نيست، زيرا هر چند كفر و شرك كلمه كفار و توحيد كلمة الله هست، اما لازمه آن اين است كه منظور از كلمه كفار و كلمة الله همه جا و حتى در جايى كه قرينه بر خلاف هم باشد اين دو معنا است.

  • در راه جهاد عذر و بهانه نياوريد و به هر وسيله ممكن (اموال و انفس) جهاد كنيد

  • ﴿اِنْفِرُوا خِفَافاً وَ ثِقَالاً وَ جَاهِدُوا بِأَمْوَالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ﴾ 

  • «خفاف» جمع «خفيف»، و «ثقال» جمع «ثقيل» است. و ثقل در اين آيه شريفه به قرينه مقام، كنايه است از وجود موانعى كه نگذارد انسان براى جهاد در راه خدا بيرون رود، نظير كثرت مشاغل مربوط به امور مالى و بازارى، يا علاقه فراوان نسبت به زن و فرزند و خويشان و دوستان، به حدى كه دورى و جدايى از آنان در دل انسان مكروه و ناپسند آيد، و همچنين نداشتن زاد و راحله و اسلحه و هر مانع ديگرى كه آدمى را از شركت در جهاد باز بدارد، و در مقابل منظور از «خفت - سبكبارى» اين است كه هيچ يك از اينها مانع او نشود.

  • پس اينكه امر فرمود چه خفافا و چه ثقالا به جهاد رويد با اينكه اين دو حال معناى متقابل يكديگر را دارند معنايش اين است كه على اى حال به جهاد برويد، و هيچ بهانه‌اى را عذر نياوريد، هم چنان كه معناى اينكه فرمود: «به اموال و انفستان» اين است كه بهر وسيله كه برايتان ممكن است جهاد كنيد.

  • از اينجا معلوم مى‌شود كه امر به جهاد در آيه شريفه مطلق است، و منافات ندارد كه در دليل ديگرى با بودن پاره‌اى از اعذار و موانع از قبيل مرض، كورى، شلى و امثال آن، مقيد بشود و در نتيجه با بودن آن عذرها، وجوب جهاد ساقط گردد. پس كسى خيال نكند كه معناى خفافا و ثقالا اين است كه حتى با بودن آن اعذار هم بايد بيرون رويد.

  • ﴿لَوْ كَانَ عَرَضاً قَرِيباً وَ سَفَراً قَاصِداً لاَتَّبَعُوكَ...﴾ 

  • كلمه «عرض» به معناى چيزى است كه زوال و نابودى بسرعت در آن راه يابد. اين كلمه به مال دنيوى نيز اطلاق مى‌گردد و همين معنا مورد نظر اين آيه مى‌باشد.

  • و منظور از نزديك بودن آن، نقد و در دسترس بودن است، و منظور از اين كه سفر قاصد

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 432.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

381
  • باشد با در نظر گرفتن اين كه كلمه قصد به معناى وسط و ميانه است اين است كه خيلى دور و طولانى نباشد، بلكه براى مسافر آسان و نزديك باشد. كلمه «شقه» به معناى مسافت است، و از اين نظر آن را شقه گفته‌اند كه پيمودن آن مستلزم مشقت است.

  • اين آيه بطورى كه از سياقش برمى‌آيد سرزنش و مذمت منافقينى است كه از همراهى كردن با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) براى جنگ تبوك تخلف ورزيدند، و اينكه گفتيم جنگ تبوك، براى اينكه تنها جنگى كه منافقينى تخلف ورزيدند و مسافتش هم دور بود جنگ تبوك بود، و آيه شريفه به غير آن تطبيق نمى‌كند.

  • و معناى آيه اين است كه: اگر تو ايشان را به كارى دعوت مى‌كردى كه نفع مالى مسلم و نقدى مى‌داشت. و به دست آوردنش هم آسان مى‌بود بطور مسلم تو را اجابت مى‌كردند و با تو بيرون مى‌آمدند تا به طمع خود برسند و غنيمتى كه وعده داده بودى به چنگ آورند، و ليكن تو ايشان را به سفرى دور و دراز و كارى دشوار دعوت كردى، و لذا در باره آن تثاقل ورزيدند.

  • و بزودى بعد از آنكه از جنگ برگشتيد و ايشان را در تخلفشان سرزنش كرديد به خدا سوگند خواهند خورد كه اگر ما استطاعت مى‌داشتيم با شما مى‌آمديم، اينها با اين طريقه‌اى كه در امر جهاد اتخاذ كرده‌اند كه هر وقت آسان و پر درآمد بود شركت كنند و هر وقت دور و پر مشقت بود تخلف نموده و عذرها و سوگند دروغين بياورند خود را هلاك خواهند كرد، و خدا مى‌داند كه در سوگندشان دروغگويند. و ممكن هم هست كه جمله‌ ﴿يُهْلِكُونَ أَنْفُسَهُمْ﴾ تنها مربوط به سوگند دروغين ايشان باشد.

  • ﴿عَفَا اَللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكَ اَلَّذِينَ صَدَقُوا وَ تَعْلَمَ اَلْكَاذِبِينَ﴾

  • جمله اولى يعنى: ﴿عَفَا اَللَّهُ عَنْكَ﴾ دعا به جان پيغمبر است، نظير نفرين به كشته شدن كه در چند جاى قرآن آمده، مانند: ﴿قُتِلَ اَلْإِنْسَانُ مَا أَكْفَرَهُ﴾1 و ﴿فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ﴾2 و ﴿قَاتَلَهُمُ اَللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ﴾3.

  • جمله مذكور متعلق است به جمله‌ ﴿لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ﴾ و مقصود از أذن، أذن در تخلف و تقاعد از جنگ است، و با در نظر داشتن اينكه استفهام در آن براى انكار و يا توبيخ است، معناى آن چنين مى‌شود: جا داشت به هيچ وجه اذن نمى‌دادى به اينكه تخلف ورزيده و از

    1. كشته باد انسان چقدر كفر پيشه است. - عبس، آيه 17.
    2. پس كشته باد او با اين ارزيابى كردنش. - مدثر، آيه 19.
    3. خدا ايشان را بكشد كه چگونه تحت تاثير اكاذيب ديگران واقع مى‌شوند. - توبه، آيه 30.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

382
  • جنگ تقاعد كنند. و با اين معنايى كه ما كرديم تعلق و ارتباط غايتى كه در جمله‌ ﴿حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكَ اَلَّذِينَ صَدَقُوا﴾ است با جمله‌ ﴿لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ﴾ به خوبى روشن مى‌شود، و معلوم مى‌گردد كه اين تعلق و ارتباط ميان آن غايت و معنايى است كه از آن استفهام شده، نه ميان غايت و خود استفهام، چون اگر اينطور باشد خلاف مقصود را مى‌رساند (به عبارت ساده‌تر نمى‌خواهد بفرمايد: چرا اذن دادى به اين منظور كه دروغگوئيشان برايت ثابت شود، بلكه مى‌خواهد بفرمايد: چرا اذن دادى اگر نمى‌دادى - برايت روشن مى‌شد كه دروغگويند) و سياق آيه براى بيان اين است كه دروغگويى آنان روشن است و با كوچكترين امتحان فاش مى‌شود، مثلا، اگر اجازه نمى‌دادى دروغ و رسواييشان كشف مى‌شد.

  • اين آيه بطورى كه ملاحظه مى‌كنيد و قبلا هم اشاره كرديم در اين مقام است كه ادعا كند نفاق و دروغگويى متخلفين ظاهر است، و با مختصر امتحانى خود را لو مى‌دهند و رسوا مى‌شوند، و مناسب اين مقام اين است كه خطاب و عتاب را متوجه مخاطب نموده، او را سرزنش كند مثل اينكه مخاطب باعث شده كه حيثيت آنان محفوظ بماند و او روپوش بر روى رسواييهاى آنان انداخته، و اين خود يكى از آداب كلام است كه منظور از آن تنها و تنها بيان روشنى مطلب و وضوح آنست و بيش از اين را افاده نمى‌كند، عينا مانند مثل معروف «در به تو مى‌گويم ديوار تو بشنو» كه معناى مطابقيش مقصود نيست.

  • بيان اينكه عتاب در آيه: ﴿عَفَا اَللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ﴾ عتاب جدى نيست بلكه مفيد غرض ديگرى است‌

  • در اين جمله نيز مقصود اين نيست كه تقصيرى به گردن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بيندازد و آن گاه بگويد خدا از تقصيرت گذشت، حاشا از آن جناب كه سوء تدبيرى در احياء امر خدا از او سرزند و بدين جهت مرتكب گناهى شود. بلكه منظور از آن، همان افاده ظهور و وضوح دروغ منافقين است و بس. و اينكه فرمود «چرا به ايشان اجازه دادى» معنايش اين است كه اگر اجازه نمى‌دادى بهتر و زودتر رسوا مى‌شدند، و ايشان بخاطر سوء سريره و فساد نيت، مستحق اين معنا بودند، نه اينكه بخواهد بفرمايد «اجازه ندادن به مصلحت دين نزديك‌تر و اصولا داراى مصلحت بيشترى بود».

  • دليل اين معنا چهارمين آيه بعد از آيه مورد بحث است كه مى‌فرمايد: ﴿لَوْ خَرَجُوا فِيكُمْ مَا زَادُوكُمْ إِلاَّ خَبَالاً وَ لَأَوْضَعُوا خِلاَلَكُمْ يَبْغُونَكُمُ اَلْفِتْنَةَ وَ فِيكُمْ سَمَّاعُونَ لَهُمْ...﴾ زيرا از اين آيه بر مى‌آيد كه اذن ندادن آن جناب فى نفسه مصلحت نداشته، بلكه مصلحت اذن دادنش بيشتر بوده، زيرا اگر اذن نمى‌داد و منافقين را با خود مى‌برد، بقيه مسلمانان را هم دچار خبال، يعنى فساد افكار مى‌كرد، و هم اتحاد و اتفاق آنان را مبدل به تفرقه و اختلاف مى‌نمود. پس، اصلح همين بود كه اجازه تخلف بدهد تا با مسلمانان به راه نيفتند، و فساد افكار خود را در افكار و عقايد

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

383
  • آنان رخنه نداده، ميان آنان تفتين و ايجاد اختلاف نكنند، چون همه مسلمانان داراى ايمان محكم نبودند. بعضى از ايشان ايمانشان سست و دلهايشان مريض و مبتلا به وسوسه بود. اين دسته گوشهايشان بدهكار سخنان فريبنده آنان و آماده پذيرفتن. وسوسه‌هاى آنان بود. همه اينها در صورتى بود كه منافقين رودربايستى مى‌كردند و با مسلمانان به راه مى‌افتادند. و اگر صريحا اعلام مخالفت مى‌كردند و علنا فرمان آن حضرت را عصيان مى‌نمودند كه خود محذور بزرگ ديگرى داشت، و آن اين بود كه علاوه بر ايجاد دودستگى روى ديگران در نافرمانى باز مى‌شد.

  • و اين معنا مخصوصا از دو آيه بعد كه مى‌فرمايد: ﴿وَ لَوْ أَرَادُوا اَلْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً وَ لَكِنْ كَرِهَ اَللَّهُ اِنْبِعَاثَهُمْ فَثَبَّطَهُمْ وَ قِيلَ اُقْعُدُوا مَعَ اَلْقَاعِدِينَ﴾ كاملا استفاده مى‌شود، چون از اين آيه برمى‌آيد كه همه مى‌دانستند كه منافقين تخلف خواهند كرد و بر كسى پوشيده نبود، زيرا همه مى‌ديدند كه منافقين اصلا در پى آماده ساختن خود براى سفر جنگ نيستند، با اين حال چگونه اين معنا بر مثل پيغمبرى كه خداى تعالى اسرار و اخبار منافقين را قبل از نزول اين سوره بارها به اطلاع او رسانده بود پوشيده مى‌ماند؟ و چگونه تصور مى‌شود كه در اين آيه او را بطور جدى عتاب و سرزنش كند كه چرا قبل از تحقيق از حال آنان و قبل از اينكه حالشان روشن شود و از مؤمنين متمايز گردند اجازه تخلف دادى؟ پس معلوم مى‌شود كه مقصود از عتاب همان معنايى است كه ما گفتيم.

  • استدلال به آيه فوق بر صدور گناه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مردود است‌

  • از آنچه گذشت اين معنا روشن شد كه اينكه بعضى‌ها1 به اين آيه استدلال كرده‌اند بر صدور گناه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، به اين پندار كه «عفو جز بعد از گناه معنى ندارد پس معلوم مى‌شود اذن آن حضرت قبيح و از گناهان صغيره بوده، و گر نه اگر مباح بود گفته نمى‌شد چرا اين كار را انجام دادى» تا چه اندازه فاسد و باطل است.

  • و اين خود يكى از بازيگريهاى ايشانست كه با كلام خدا كرده‌اند، و اگر خود آن‌ها در چنين مقامى چنين سخنى مى‌گفتند (يعنى به فرمانبر خود مى‌گفتند چرا نگذاشتى رسوا شوند و من آن‌ها را از ميان بردارم) و به ايشان همين اعتراض مى‌شد قطعا زير بار نمى‌رفتند، و ما بيان كرديم كه آيه شريفه براى عتاب جدى سوق داده نشده و غرض ديگرى در كار است.

  • علاوه بر اين، اينكه گفتند: «اگر مباح بود گفته نمى‌شد چرا اين كار را انجام دادى» حرف صحيحى نيست، زيرا وقتى انسان شخصى را ببيند كه كار بهترى را كنار گذاشته و به

    1. تفسير كشاف، ج 2، ص 274.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

384
  • كار نيكى پرداخته است او را عتاب مى‌كند كه چرا اينكار را مى‌كنى و آنكار را كه بهتر بود نكردى.

  • خلاصه گفتار صاحب المنار در ذيل آيه فوق كه در آن عفو خدا از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را مربوط به ترك اولى نمودن آن حضرت دانسته است‌

  • نظير اين استدلال غلط، كلام آن مفسرى‌1 است كه گفته: بعضى از مفسرين مخصوصا زمخشرى نسبت به عفو الهى از رسول گرامى‌اش سوء تعبير كرده‌اند، و حال آنكه جا داشت از خداى تعالى كه نسبت به رسول گرامى‌اش منتها درجه لطف و احترام را بكار برده و قبل از صدور گناهى از آن جناب تعبير به عفو فرموده، ادب آموخته و اينگونه تعبيرات زشت را در باره‌اش بكار نمى‌بردند.

  • و بعضى ديگر - مانند فخر رازى - از آن طرف افتاده، و افراط و مبالغه كرده و در اين مقام برآمده‌اند كه اثبات كنند كلمه «عفو» دلالت بر صدور گناه ندارد، و اين آيه بيش از اين را نمى‌رساند كه اذن دادن آن حضرت خلاف اولى بود، و اگر نمى‌داد بهتر بود.

  • و اين خود جمودى است كه نسبت به اصطلاحات جديد، و آنهم در يك عرف خاص پيدا شده، و مى‌خواهند از معناى جديد ذنب كه همان معصيت است دست برندارند، آن وقت براى اينكه كلمه «عفو» در آيه مورد بحث دلالت بر ذنب (معصيت) نكند اين توجيه را به ميان آورند، غافل از اينكه خود قرآن نسبت صدور ذنب به آن جناب داده، و فرموده: ﴿لِيَغْفِرَ لَكَ اَللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ مَا تَأَخَّرَ﴾2 اينها كه مى‌خواهند از اصطلاح خود دست برندارند اين آيه را چگونه معنا مى‌كنند.

  • و اين اشتباه از همين جا ناشى شده كه خيال كرده‌اند ذنب به معناى معصيت و نافرمانى است، و حال آنكه چنين نيست، بلكه ذنب عبارتست از هر عملى كه بدنبالش ضرر و يا فوت نفع و مصلحتى بوده باشد، و اصل كلمه از «ذنب» گرفته شده كه به معناى دم و دنباله حيوان است، و اين كلمه مرادف با كلمه «معصيت» نيست تا هر جا بكار برده شود معناى نافرمانى را بدهد، بلكه معناى آن اعم است، و اذنى كه خداى تعالى از آن عفو فرموده باعث فوت مصلحتى شده كه خدا در آيه شريفه آن را بيان كرده و آن تشخيص و جدا شدن مردم با ايمان از مردم دروغگو است.

  • آن گاه پس از تخطئه زمخشرى و رازى خودش در يك گفتارى طولانى در توجيه آيه چنين گفته كه: اذن دادن آن جناب از روى اجتهاد خودش بوده، چون قبلا وحيى در اين باره به

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 465.
    2. تا از گناه گذشته و آينده تو درگذريم. - فتح، آيه 2.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

385
  • وى نرسيده بود، و اشتباه در اينگونه موارد از انبياء (علیهم اسلام) جايز و ممكن است، آنكه جايز نيست صدور مخالفت وحى و نافرمانى خدا است، كه بطور اتفاق انبياء (علیهم اسلام) از آن معصومند. و محال است كه پيغمبر خدا دروغ بگويد، و يا در آنچه كه به وى وحى شده خطا برود و يا عملا با آن مخالفت كند.

  • و نظير اين اشتباه و اين عتاب در سوره انفال آمده كه خداوند رسول گرامى خود را عتاب مى‌كند به اينكه چرا از اسراى بدر فديه گرفتى و آزادشان كردى، و مى‌فرمايد: ﴿مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرىَ حَتَّى يُثْخِنَ فِي اَلْأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ اَلدُّنْيَا وَ اَللَّهُ يُرِيدُ اَلْآخِرَةَ﴾1 آن گاه دنباله آن مى‌فرمايد: اگر قبلا حكمى از قلم قضا نگذشته بود، اين عمل اقتضاى نزول عذاب دردناكى را داشت، ولى آن حكم قضايى مانع شد. اين بود تلخيص گفتار مفسر نامبرده.

  • جواب به صاحب المنار و بيان اينكه عمل رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اولى و اصلح بوده است نه ترك اولى‌

  • و چقدر خوب بود مى‌فهميديم كه اين مفسر در كلام خودش چه چيزى اضافه بر كلام فخر رازى گفته. رازى و غير او هم همين را مى‌گفتند كه عفو در مقابل ترك اولى بوده. و ترك اولى در عرف متشرعه ذنب شمرده نمى‌شود و مستتبع عقاب نيست. حاصل حرف اين مفسر هم همين بود كه عفو در مقابل ترك اصلح بوده. تنها تفاوتى كه ميان گفته وى و گفتار رازى است اين است كه وى ترك اصلح را ذنب لغوى دانسته.

  • و ما در سابق بيان كرديم كه به دلالت آيات قرآنى اذن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نه ذنب عرفى بود نه لغوى. زيرا بيرون نرفتن منافقين و تخلفشان از جهاد اولى و اصلح بود، و فائده و مصلحت آن اين بود كه لشكريان اسلام را دچار فتنه و اختلاف كلمه نكردند. و اين مصلحت بعينه در صورت اجازه ندادن آن جناب نيز وجود داشت، زيرا اگر هم اجازه نمى‌داد منافقين در جهاد شركت نمى‌كردند و پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله و سلم) اين معنا را مى‌دانست، چون قبلا كفر و نفاق آنان برايش ثابت شده بود، چنان كه قرآن كريم هم به وى خبر مى‌دهد كه: ﴿وَ لَوْ أَرَادُوا اَلْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً﴾. پس، از اينكه هيچ گونه جنب و جوشى از خود نشان ندادند پيدا بود كه نمى‌خواستند در جهاد شركت جويند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اجل از اين بود كه مطلبى را كه همه مى‌دانند او نداند.

  • آنهم با اينكه خود قرآن در آيه‌ ﴿وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ اَلْقَوْلِ﴾2 او را آشنا و مطلع از منافقين دانسته با اين حال چگونه ممكن است رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از كلمات كسانى

    1. انفال، آيه 67.
    2. تو آنان را از لحن گفتارشان خوب مى‌شناسى. - محمد، آيه 30

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

386
  • كه يكى مى‌گويد: «به من اجازه بده و فريبم نده» و ديگرى مى‌گويد: «او مردى دهن بين است» و در جايى ديگر در باره صدقات، زخم زبانها مى‌زنند، و هرگز و در هيچ موقفى از در خير خواهى درنيامدند، پى به كفر و نفاق آنان نبرده باشد. 

  • پس بطور مسلم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) منافقين را كاملا مى‌شناخته، و از كفر و نفاق درونى آنان آگاه بوده، و با اين حال اگر مى‌بينيم خداى تعالى او را عتاب مى‌كند كه چرا اجازه دادى و صبر نكردى تا تحقيق كافى بعمل آورده در نتيجه منافقين از مؤمنين برايت مشخص شود مى‌فهميم كه قطعا عتاب عتابى غير جدى است، و منظور از آن همان معنا و غرضى است كه در بيان سابق گذشت.

  • و اما اينكه گفت: «و اذنى كه خداى تعالى از آن عفو فرموده باعث فوت مصلحتى شده كه خدا در آيه شريفه آن را بيان كرده، و آن جدا شدن منافقين از مردم با ايمان است» صحيح نيست، زيرا آن مصلحتى كه در آيه شريفه ذكر شده اطلاع يافتن و شناختن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر دروغگويان است، نه مطلق شناخته شدن آنان، و از بيان گذشته روشن شد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آنان را مى‌شناخت، و حقيقت و مصلحت هم - كه سد باب فتنه اختلاف مى‌باشد - در اذن آن حضرت بود، زيرا (همانطور كه مكرر خاطرنشان كرديم) آن جناب از حال منافقين بدست آورده بود كه بهيچ وجه در امر جهاد شركت نخواهند كرد، چه اذن تخلف به ايشان بدهد و چه ندهد، الا اينكه به منظور حفظ ظاهر و علنى نساختن مخالفت آنان و حفظ ظاهرى وحدت كلمه - هر چند واقعيتى نداشت - اجازه داد تا از شركت در جهاد معاف باشند.

  • در اينجا ممكن است بعضى‌ها پيش خود تصور كنند اگر در آن ايام كه ايام جنگ تبوك و بحبوحه شوكت و قدرت اسلام و نفوذ كلمه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بود، نفاق منافقين تا اين اندازه معلوم بود، و افراد آنان تا اين پايه شناخته شده بودند، مسلمانان فريب تفتين‌هاى آنان را نمى‌خوردند تا در نتيجه گرفتار اختلاف شوند.

  • لذا مى‌گوئيم اسلام در نظر ديگران مهابت و شوكت داشت، و ملل ديگر آن روز از شوكت آن هراسيده و از شمشير سپاهيانش بلرزه مى‌افتادند، و اما مسلمانان در ميان خود آن طور كه بايد از تعاليم اسلام بهره‌مند نگشته، و بوسيله آن دلهايشان را از مرض نفاق پاك نكرده بودند، و در نتيجه آن طور كه بايد داراى وحدت كلمه و عزم راسخ نشده بودند، و آيات مورد بحث و همچنين آيات بعد از آن تا آخر سوره، خود شاهد صدق اين گفتار است.

  • آرى، همين مسلمين بودند كه در جنگ احد مرض دلها و نفاق درونى خود را اظهار نموده، و با اينكه دشمن در كنار شهر ايشان قرار داشت نزديك به ثلث از آن‌ها پشت به جنگ

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

387
  • كرده هر چه ديگران نصيحتشان كردند و الحاح و اصرار ورزيدند به خرجشان نرفت، و در جواب گفتند: ﴿لَوْ نَعْلَمُ قِتَالاً لاَتَّبَعْنَاكُمْ﴾ و همين معنا يكى از عوامل شكست مسلمين در آن روز شد.

  • و اما اينكه گفت: «و نظير اين اشتباه و اين عتاب در سوره انفال آمده كه خداوند رسول گرامى خود را عتاب مى‌كند به اينكه چرا از اسراى بدر فديه گرفتى» جوابش اين است كه:

  • اولا اين مفسر معناى آيه را نفهميده است، زيرا در آيه انفال هيچ عتابى بر فديه گرفتن از اسراء ديده نمى‌شود، و عتابى كه در آن آمده بر اصل گرفتن اسير است، چون كه مى‌فرمايد: «﴿مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرىَ﴾ هيچ پيغمبرى نبايد اسير داشته باشد» و هيچ آيه ديگرى و حتى هيچ روايتى هم نيامده كه پيغمبر به لشكريان دستور گرفتن اسير داده باشد، بلكه از روايات داستان بدر برمى‌آيد كه وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دستور داد تا بعضى از اسيران را به قتل برسانند مردم ترسيدند از اينكه مبادا آن حضرت بخواهد همه اسيران را به قتل برساند، لذا پيشنهاد فديه گرفتن را تقديم داشتند تا بدين وسيله وضع مالى سپاه اسلام را عليه دشمنان دين تقويت كنند، خداوند هم همين پيشنهاد كنندگان را مورد عتاب قرار داد و فرمود: ﴿تُرِيدُونَ عَرَضَ اَلدُّنْيَا وَ اَللَّهُ يُرِيدُ اَلْآخِرَةَ﴾.

  • و اين خود بهترين گواه است بر اينكه عتاب، تنها متوجه مؤمنين بوده، نه به خصوص آن حضرت و نه به آن جناب و مؤمنين. و نيز بهترين شاهد است بر اينكه بيشتر رواياتى كه عتاب را متوجه آن جناب دانسته مجعول و از دسيسه‌هاى دشمنان اسلام است.

  • و ثانيا اگر عتاب در آيه مذكور متوجه بخصوص آن حضرت و يا به او و همه مؤمنين باشد ادعاى ديگر مدعى باطل مى‌شود، زيرا او مى‌گفت: كلمه «ذنب» در باره آن جناب به معناى لغويش استعمال شده و اين حرف با آيه بعدى كه مى‌فرمايد: ﴿لَوْ لاَ كِتَابٌ مِنَ اَللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيمَا أَخَذْتُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ﴾1 سازگار نيست، براى اينكه آيه تصريح دارد بر اينكه عتاب بخاطر گناهى بوده كه اگر قضاء ازلى مانع نمى‌شد عذاب بزرگى را بدنبال داشت، و هيچ آدم عاقلى ترديد ندارد در اينكه پاى عذاب بزرگ به ميان نمى‌آيد مگر در مورد معصيت اصطلاحى، بلكه در مورد معصيت‌هاى بزرگ، و اين خود شاهد ديگرى است بر اينكه عتاب در آيه مزبور متوجه غير رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بوده است.

  • ﴿لاَ يَسْتَأْذِنُكَ اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ ... يَتَرَدَّدُونَ﴾.

  • اين دو آيه يكى از علائم نفاق كه منافقين را از مؤمنين جدا مى‌سازد بيان مى‌كند، و آن

    1. انفال، آيه 68.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

388
  • اين است كه منافق از پيغمبر اجازه تخلف از جهاد مى‌گيرد، ولى مؤمن در جهاد در راه خدا پيشدستى نموده، هرگز به تخلف راضى نمى‌شود.

  • خداوند در اين دو آيه مى‌خواهد بفرمايد: جهاد در راه خدا با جان و مال از لوازم ايمان واقعى و درونى به خدا و روز جزاست، چون چنين ايمانى آدمى را به تقوى وا ميدارد، و مؤمن بخاطر داشتن چنين ايمانى نسبت به وجوب جهاد بصيرتى بدست مى‌آورد و همين بصيرت نمى‌گذارد كه در امر جهاد تثاقل و كاهلى كند، تا چه رسد به اينكه از ولى امر خود اجازه تخلف و معافيت از جهاد بخواهد. بخلاف منافق كه او بخاطر نداشتن ايمان به خدا و روز جزا داراى چنين تقوايى نگشته، دلش همواره در تزلزل و ترديد است و در نتيجه در مواقف دشوارى كه پاى جان و مال در ميان است دلش مى‌خواهد بهر وسيله ممكن طفره برود و خود را كنار بكشد، و براى اينكه از رسوايى خود نيز جلوگيرى بعمل آورده باشد و صورت قانونى بدان بدهد از ولى امرش درخواست معافيت مى‌كند.

  • ﴿وَ لَوْ أَرَادُوا اَلْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً...﴾ 

  • «عدة» به معناى تجهيزات و «انبعاث» - بطورى كه صاحب مجمع البيان گفته - به معناى به سرعت روانه شدن است‌1 و كلمه «تثبيط» به معناى بازداشتن از امرى است كه نسبت بدان رغبتى نباشد.

  • اين آيه عطف است به جمله سابق كه مى‌فرمايد: ﴿وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ﴾، و مى‌خواهد همان معنا را برساند و بفهماند كه اينان در دعوى اينكه نمى‌توانند در جنگ شركت كنند دروغگويند، بلكه واقعش اين است كه ميل ندارند شركت كنند، و گر نه اگر كمترين رغبتى داشتند تجهيزات سفر خود را تهيه مى‌ديدند، چون پر واضح است كه هر كس بخواهد در هر امرى اقدام نمايد و بدان علاقمند باشد قبلا خود را آماده مى‌كند، و از اين منافقين هيچگونه جنب و جوشى ديده نشد، پس معلوم مى‌شود كه اصلا نمى‌خواهند در جنگ شركت جويند.

  • ﴿وَ لَكِنْ كَرِهَ اَللَّهُ اِنْبِعَاثَهُمْ فَثَبَّطَهُمْ﴾ يعنى خداوند بخاطر نفاقشان و براى اينكه بر تو و بر مؤمنين منت بگذارد آن‌ها را موفق به جهاد نكرد و اجازه تخلفشان را داد تا در ميان سپاهيان با ايمان القاء مفسده نكنند و جمع مؤمنان را مبدل به تفرقه و وحدت كلمه آنان را مبدل به اختلاف نسازند.

  • ﴿وَ قِيلَ اُقْعُدُوا مَعَ اَلْقَاعِدِينَ﴾ اين امر، يعنى جمله «مانند مردم معفو و معذور از جنگ

    1.  مجمع البيان، ج 5، ص 34.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

389
  • شما نيز تقاعد بورزيد» امرى تشريعى نيست تا با امر به كوچ كردن و در جنگ شركت جستن منافات داشته باشد، پس كسى نگويد كه چطور قبلا فرمود: «همه بايد حركت كنيد» و حال به منافقين مى‌فرمايد شما مانند سالخوردگان و زمين‌گير شدگان معاف هستيد؟ زيرا بين اين دو دستور فرق است، دستور اول امرى است تشريعى كه خداوند به زبان پيغمبرش بندگان خود را بدان مامور مى‌كند، و دستور دوم امرى است غير تشريعى كه از ناحيه سوء سريره و ترديد درونى و خبث باطن خود آن‌ها است.

  • و اگر اين امر را به خود نسبت نداد، و نفرمود: «خداى تعالى گفت» بلكه فرمود: «گفته شد كه تقاعد كنيد با تقاعد كنندگان» بهمين منظور بود كه خود را از امر كردن به رفتارى كه مورد خوشنوديش نيست منزه نموده، بفهماند كه اين روش را سبب‌هاى ديگرى غير از خدا، از قبيل شيطان و هواى نفس باعث شده، و اگر اين تخلف منافقين را در جمله «فثبطهم» به خود نسبت داد، با واسطه بوده و بدين منظور بوده كه با معناى پاداش و امتنان بر مؤمنان منطبق گردد، و علاوه، بخاطر اينكه دو امر متخالف، يعنى دو امر «انفروا» و «اقعدوا» در يك سياق قرار گرفته و به يك صورت و يك جور اداء شده باشند.

  • مفسده حضور منافقين در ميان صفوف مؤمنين مجاهد

  • ﴿لَوْ خَرَجُوا فِيكُمْ مَا زَادُوكُمْ إِلاَّ خَبَالاً وَ لَأَوْضَعُوا خِلاَلَكُمْ...﴾ 

  • كلمه «خبال» به معناى فساد و اضطراب رأى است. و كلمه «ايضاح» به معناى شتابيدن در شر است. و «خلال» به معناى بين و «بغى» به معناى طلبيدن است. بنا بر اين، معناى اينكه فرمود: ﴿يَبْغُونَكُمُ اَلْفِتْنَةَ﴾ اين است كه منافقين خواهان فتنه براى شما هستند.

  • بعضى بجاى «براى شما» گفته‌اند: «در شما».و «فتنه» به معناى محنت و گرفتارى است، و از انواع گرفتاريها آنكه مناسب با مقام آيه است همان تفرقه و اختلاف كلمه است.

  • «و سماع» به معناى كسى است كه هر حرفى را زود مى‌پذيرد و باور مى‌كند. اين آيه در مقام تعليل جمله‌ ﴿وَ لَكِنْ كَرِهَ اَللَّهُ اِنْبِعَاثَهُمْ فَثَبَّطَهُمْ﴾ است، و براى اينكه امتنان را هم برساند، بدون وصل يعنى بدون حرف عطف (واو) شروع شده، و معناى آيه احتياجى به توضيح ندارد.

  • ﴿لَقَدِ اِبْتَغَوُا اَلْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَكَ اَلْأُمُورَ حَتَّى جَاءَ اَلْحَقُّ وَ ظَهَرَ أَمْرُ اَللَّهِ وَ هُمْ كَارِهُونَ﴾ 

  • يعنى قسم مى‌خورم كه منافقان بطور مسلم پيش از اين جنگ (جنگ تبوك) خواهان فتنه و محنت و اختلاف كلمه و تفرقه اجتماع شما بودند، هم چنان كه در جنگ احد عبد الله بن ابى بن سلول يك ثلث از جمعيت سپاهيان شما را از صحنه جنگ به طرف مدينه برگردانيد و از

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

390
  • يارى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دريغ نمود. آرى، همين منافقين بودند كه همواره امور را براى تو دگرگونه ساخته، نعل را وارونه مى‌زدند و مردم را به مخالفت تو دعوت و بر معصيت تخلف از امر جهاد تحريك نموده، يهوديان و مشركان را بر قتال با مسلمانان برمى‌انگيختند و در ميان مسلمين جاسوسى و خرابكاريهاى ديگر مى‌كردند تا آنكه حق - آن حق كه مى‌بايست پيروى شود - بيامد، و امر خدا و آنچه كه از دين مى‌خواست پيروز گشت و بر خواسته‌هاى شيطانى كافران غالب آمد با اينكه كفار از پيشرفت آن اكراه داشتند.

  • اين آيه شريفه به منزله استشهاد بر آيه قبلى است، و بر آن مطلبى كه در دو آيه قبل بود مثال مى‌آورد.

  • و اگر در اين آيه خطاب را متوجه شخص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كرد با اينكه در آيه قبلى خطاب، عمومى بود، براى اين است كه در اين آيه مطلب يعنى وارونه كردن امور فقط عليه آن جناب بود، به اين معنى كه منافقين همه دشمنى‌هايشان با آن جناب بود، بخلاف آيه قبلى كه مضمونش عمومى است.

  • بحث روايتى [رواياتى در مورد كيفيت هجرت پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) از مكه به مدينه و داستان غار و...]

  • در الدر المنثور است كه ابن مردويه و ابو نعيم در كتاب دلائل از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه‌ ﴿إِلاَّ تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اَللَّهُ﴾ گفته است: بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شبانه از خانه بيرون آمد و به غار ثور رسيد. ابن عباس مى‌گويد: ابو بكر وقتى ديد كه آن جناب از شهر بيرون مى‌رود بدنبالش به راه افتاد و صداى حركتش به گوش رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رسيد و آن حضرت ترسيد مبادا يكى از دشمنان باشد كه در جستجوى او است، وقتى ابو بكر اين معنا را احساس كرد شروع كرد به سرفه كردن. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) صداى او را شناخت و ايستاد تا او برسد، ابو بكر هم چنان بدنبال آن جناب بود تا به غار رسيدند.

  • صبحگاهان قريش به جستجوى آن حضرت برخاستند، و نزد مردى قيافه‌شناس از قبيله بنى مدلج فرستادند. او جاى پاى آن حضرت را از در منزلش گرفته هم چنان پيش رفت تا به غار رسيد. دم در غار درختى بود، مرد قيافه‌شناس در زير آن درخت ادرار كرد و پس از آن گفت:

  • مرد مورد نظر شما از اينجا تجاوز نكرده - ابن عباس مى‌گويد: در اين هنگام ابو بكر در اندوه شد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: «محزون مباش كه خدا با ماست».

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

391
  • ابن عباس سپس اضافه مى‌كند: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و ابو بكر سه روز تمام در غار بودند و تنها على بن ابى طالب و عامر بن فهيره با ايشان ارتباط داشتند. عامر برايشان غذا مى‌آورد و على (علیه السلام) تجهيزات سفر را فراهم مى‌نمود. على (علیه السلام) سه شتر از شتران بحرين خريدارى نمود و مردى راهنما براى آنان اجير كرد. پس از آنكه پاسى از شب سوم گذشت على (علیه السلام) شتران و راهنما را بياورد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و ابو بكر هر يك بر راحله و مركب خويش سوار شده بطرف مدينه رهسپار گرديدند. در حالى كه قريش بهر سو در جستجوى آن جناب شخصى را گسيل داشته بودند1.

  • و نيز در همان كتاب آمده كه ابن سعد از ابن عباس و على (علیه السلام) و عايشه (دختر ابو بكر) و عايشه دختر قدامه و سراقة بن جعشم - روايات نامبردگان درهم داخل شده - روايت كرده كه گفته‌اند: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى از منزل بيرون مى‌آمد كه قريش در خانه آن جناب نشسته بودند لا جرم مشتى از ريگ زمين برداشت و بر سر آنان پاشيد در حالى كه مى‌خواند: ﴿يس وَ اَلْقُرْآنِ اَلْحَكِيمِ...﴾. آن گاه از ميان آنان گذشت.

  • يكى از آن ميان گفت: منتظر چه هستيد؟ گفتند: منتظر محمديم گفت: به خدا قسم او از ميان شما عبور كرد و رفت. گفتند: به خدا سوگند ما او را نديديم، آن گاه در حالى كه خاكها را از سر خود مى‌تكاندند برخاستند. از آن سو رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با ابو بكر به غار ثور رفته، داخل آن شدند، و پس از ورود ايشان عنكبوتها به در آن غار تار تنيدند.

  • قريش با فعاليت هر چه تمامتر به جستجويش برخاستند، و سرانجام به در غار رسيدند، در آنجا يكى به ديگرى مى‌گفت: اين تار عنكبوتى كه من مى‌بينم آن قدر كهنه است كه گويا قبل از تولد محمد در اينجا تنيده شده‌2.

  • و در كتاب اعلام الورى در باره اينكه سراقة بن جعشم چه نحوه ارتباطى با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) داشت، و در اينكه آيا او از دشمنان بوده و يا از صحابه چنين گفته است: آنچه كه در بين عرب معروف شده و هر جا مى‌نشينند چه در اشعار و چه در محاورات خويش مى‌گويند و انتشار مى‌دهند، اين است كه سراقه از مكه بقصد كشتن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بيرون آمد و او را تعقيب كرد تا شايد با كشتن آن جناب در ميان قريش افتخارى بدست آورد، و هم چنان در تعقيب بود تا آن جناب را پيدا نمود، آن قدر نزديك شد كه

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 240.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 240.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

392
  • ديگر خاطر جمع شد بهدف خود رسيده است، و ليكن بطور ناگهانى چهار پاى اسبش به زمين فرو رفت و بكلى در زمين پنهان شد. سراقه بسيار تعجب كرد، زيرا مى‌ديد آن مكان، زمين نرمى نبود كه پاى اسب فرو رود، آنهم تا شكم، بلكه زمينى بسيار سفت و محكم بود. سراقه فهميد كه اين قضيه يك امر آسمانى است (و اگر دير بجنبد ممكن است خودش هم فرو رود) لا جرم فرياد زد: اى محمد! از پروردگارت بخواه اسب مرا رها كند، و من ذمه خدا را به گردن مى‌گيرم كه احدى را به راهى كه در پيش گرفته‌اى راهنمايى نكنم و نگويم كه من محمد را كجا ديده‌ام. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دعا كرد و اسبش چنان به آسانى رها شد كه گويى پاهايش را با يك گره جوزى بسته بودند.

  • و اين سراقه مردى بسيار زيرك و دورانديش بود، و از اين پيش آمد چنين احساس كرد كه به زودى برايش پيش آمد ديگرى خواهد بود. لذا به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرض كرد يك امان نامه براى من بنويس.

  • آن جناب هم به وى امان نامه داد و او برگشت.

  • محمد بن اسحاق مى‌گويد: ابو جهل در باره سراقه اشعارى گفته بود، سراقه نيز با اشعار زير، او را پاسخ گفت:

  • ابا حكم و اللات‌1 لو كنت شاهدا***لأمر جوادى اذ تسيخ قوائمه
  • عجبت و لم تشكك بان محمدا***نبى ببرهان فمن ذا يكاتمه
  • عليك بكف الناس عنه فاننى***أرى أمره يوما ستبدو معالمه‌2
  • مؤلف: اين روايت را كلينى در كافى‌3 به سند خود از معاوية بن عمار از ابى عبد الله (علیه السلام) و نيز صاحب الدر المنثور نيز4 آن را به چند طريق نقل كرده‌اند. و نيز زمخشرى آن را در كتاب ربيع الأبرار خود5 آورده است.

    1. در نسخه‌اى ديگر: «و اللَّه».
    2. اى ابا حكم بلات (و در نسخه ديگر به خدا) سوگند اگر مى‌ديدى. چگونه چهار پاى اسبم در زمين فرو رفت. به تعجب فرو رفته و ديگر ترديدى برايت نمى‌ماند كه محمد. پيغمبرى با معجزه است، و با اين معجزاتش چه كسى مى‌تواند نبوت او را پوشيده بدارد، اينك بر تو باد كه مردم را رها كنى و بر او نشورانى كه من امر او را مى‌بينم روزى خيلى زود بالا گرفته و پيش برود. اعلام الورى، ط بيروت، ص 33.
    3.  روضة الكافى (8)، ص 218، ح 378.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 240.
    5.  تفسير برهان، ج 2، ص 125، ح 3.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

393
  • و در الدر المنثور آمده كه ابن سعد و ابن مردويه از ابن مصعب روايت كرده‌اند كه گفت: من انس بن مالك و زيد بن ارقم و مغيرة بن شعبه را ديده بودم، و از آنان شنيدم كه با خود چنين گفتگو مى‌كردند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى آن شب وارد غار شد، خداوند درختى را به امر خود در برابر روى پيغمبرش رويانيد، بطورى كه بكلى آن حضرت را از چشم بينندگان پوشانيد، و عنكبوت را دستور داد تا دم در غار در برابر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تار بتند تا او هم با تارهاى خود آن جناب را از بينندگان مستور سازد، و دو كبوتر وحشى را دستور داد تا در دهانه غار بايستند.

  • جوانان قريش كه هر يك از يك دودمان بودند با چوبدستى، شمشير و چماقهايشان سر و كله‌هايشان پيدا شد، و هم چنان نزديك غار مى‌شدند تا آنجا كه فاصله‌شان با آن جناب بيش از چهل ذراع نماند. در آن ميان يكى از ايشان با عجله نزديك آمد و نگاهى در غار انداخت و برگشت. بقيه نفرات پرسيدند چرا درون غار را تفحص نكردى؟ گفت: من يك جفت كبوتر وحشى در دهنه غار ديدم و فهميدم كه معقول نيست كسى در غار باشد...1

  • و نيز در همان كتاب آمده كه عبد الرزاق و ابن منذر از زهرى نقل كرده‌اند كه در ذيل جمله‌ ﴿إِذْ هُمَا فِي اَلْغَارِ﴾ گفته است: مقصود از اين غار آن غارى است كه در يكى از كوه‌هاى مكه به نام ثور واقع است‌2.

  • مؤلف: رواياتى كه غار نامبرده را غار واقع در كوه ثور معرفى مى‌كنند بسيار زياد است. و اين كوه تقريبا در چهار فرسخى مكه قرار دارد.

  • و در اعلام الورى و قصص الانبياء آمده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سه روز در آن غار بماند و بعد از سه روز خداى تعالى به آن حضرت اجازه مهاجرت داد و فرمود: اى محمد از مكه بيرون رو كه بعد از ابى طالب ديگر تو را در آن ياورى نيست.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از غار بيرون آمد و در راه به چوپانى از قريشيان برخورد كه او را ابن اريقط مى‌گفتند. حضرت او را نزد خود طلبيد و فرمود: اى ابن اريقط! من مى‌خواهم تو را بر خون خودم امين گردانم (آيا حاضر هستى به اين امانت خيانت نكنى)؟ عرض كرد: در اين صورت به خدا سوگند تو را حراست و حفاظت مى‌كنم و احدى را به سوى تو دلالت و راهنمايى نمى‌كنم. اينك بگو ببينم قصد كجا را دارى اى محمد؟ حضرت فرمود:

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 242.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 243.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

394
  • بطرف يثرب مى‌روم. گفت: حال كه بدان طرف مى‌روى راهى به تو نشان مى‌دهم كه احدى آن راه را بلد نيست. فرمود: پس به نزد على برو و به وى بشارت بده كه خداوند به من اجازه مهاجرت داده، اينك اسباب سفر و مركب برايم آماده ساز. ابو بكر هم گفت نزد اسماء دخترم برو و به وى بگو براى من زاد و دو مركب فراهم كند و داستان ما را به عامر بن فهيره‌1 اعلام بدار و به وى بگو زاد و دو راحله مرا بردارد و بياورد.

  • ابن اريقط نزد على (علیه السلام) رفت و داستان را به عرضش رسانيد. على بن ابى طالب (علیه السلام) زاد و راحله را براى آن حضرت فرستاد. عامر بن فهيره هم زاد و دو راحله ابى بكر را آورد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از غار بيرون آمد و سوار شد و ابن اريقط آن جناب را از راه نخله كه در ميان كوه‌ها بسوى مدينه امتداد داشت حركت داد و هيچ جا به جاده معمولى برنخوردند. مگر در «قديد» كه در آنجا به منزل ام معبد درآمدند.

  • راوى مى‌گويد: انصار از بيرون آمدن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از مكه خبردار شده بودند و در انتظار رسيدنش دقيقه شمارى مى‌كردند تا آنكه در محله قبا (در آن نقطه‌اى كه بعدا به صورت مسجد قبا درآمد) او را بديدند و چيزى نگذشت كه خبر ورودش در همه شهر پيچيد. زن و مرد خوشحال و خندان و به يكديگر بشارت‌گويان به استقبالش شتافتند2.

  • مؤلف: اخبار در داستان هجرت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و جزئيات آن بسيار زياد است كه هم شيعه آن‌ها را روايت كرده‌اند و هم سنى. و ليكن با همه زياديش آن قدر ضد و نقيض يكديگرند كه نمى‌توان در اين كتاب به نقد و بررسى آن‌ها پرداخت و داستان واقعى را از ميان آن‌ها استخراج كرد. و ما از ميان همه آن‌ها آن مقدارى را كه بر اجمال قضيه دلالت كند و تقريبا مورد اتفاق شيعه و سنى هم باشد نقل كرديم، و همين مقدار كافى است.

  • و در الدر المنثور چنين آمده كه: خيثمة بن سليمان طرابلسى در كتاب خود كه در فضائل صحابه نوشته و نيز ابن عساكر از على بن ابى طالب روايت كرده‌اند كه فرمود: خداى تعالى همه مردم معاصر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را مذمت كرده و تنها ابو بكر را مدح نموده و فرمود: ﴿إِلاَّ تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اَللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا ثَانِيَ اِثْنَيْنِ إِذْ هُمَا فِي اَلْغَارِ إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لاَ تَحْزَنْ إِنَّ اَللَّهَ مَعَنَا﴾3.

  • نقد و بررسى استدلال به آيه غار بر فضيلت ابو بكر

  • مؤلف: نقد اين بحث، در مضامين آياتى كه در بر دارنده اين قضيه‌اند و همچنين

    1. عامر بن فهيره قبلا از غلامان ابى بكر بوده و بعدا اسلام آورده است.
    2.  اعلام الورى، ط بيروت، ص 73. و قصص الانبياء.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 241.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

395
  • روايات صحيحى كه درباره داستان مذكور وارد شده، نسبت به روايت فوق سوء ظن مى‌آورد، براى اينكه آياتى كه در مقام مذمت مؤمنين (و يا به تعبير اين روايت در مقام مذمت عموم مردم) است، و آيه غار هم در جمله‌ ﴿إِلاَّ تَنْصُرُوهُ﴾ بدان اشاره دارد و اول همه آن‌ها آيه‌ ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا مَا لَكُمْ إِذَا قِيلَ لَكُمُ اِنْفِرُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ اِثَّاقَلْتُمْ إِلَى اَلْأَرْضِ﴾ مى‌باشد و نيز نقل قطعى، ثابت مى‌كنند كه تثاقل از عموم مؤمنين نبود، بلكه پاره‌اى از مؤمنين دعوت و امر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را نسبت به كوچ كردن براى جهاد پذيرفته و بى درنگ حركت كردند، و عده‌اى از مردم مؤمن و منافق تثاقل ورزيدند.

  • بهمين دليل خطاب در ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ هم، كه تمامى مؤمنين را شامل است و همچنين مذمتى كه دنبال آن است مخصوص عده‌اى از مؤمنين خواهد بود، و خطاب عمومى آن از قبيل خطابات عمومى ديگرى است كه مربوط به بعضى از مخاطبين است، مانند خطابى كه در آيه‌ ﴿فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنْبِيَاءَ اَللَّهِ﴾1 به عموم يهود شده، در حالى كه همه افراد يهود انبياء را نكشتند و همچنين امثال آن در قرآن بسيار آمده است.

  • و بنا بر اين بيان، دلالت آيه بر اينكه در روز غار جز خدا كسى پيغمبر را يارى نكرده دلالتى است قطعى.

  • و اين معنا خود بهترين شاهد است بر اينكه ضميرهايى كه در بقيه جملات آيه يعنى در جملات: ﴿فَأَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا وَ جَعَلَ كَلِمَةَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلسُّفْلىَ وَ كَلِمَةُ اَللَّهِ هِيَ اَلْعُلْيَا﴾ هست همه به پيغمبر برمى‌گردد. و جملات مذكور در مقام بيان اين جهتند كه خداى تعالى به تنهايى قائم است به نصرت او، نصرتى عزيز و غيبى، نصرتى كه احدى از مردم در آن دخالت ندارد، و آن عبارتست از فرستادن سكينت بر وى و تاييد او بجنودى غايب از ديدگان، و بالا دست قرار دادن كلمه حق و زير دست كردن كلمه باطل، و اينكه خدا مقتدرى است شايسته‌كار.

  • از مساله نصرت و يارى كه بگذريم فضيلت ديگرى كه ممكن است فضيلت شمرده شود و انگشت روى آن گذاشته شود اين است كه بگويند كلمه‌ ﴿ثَانِيَ اِثْنَيْنِ﴾ و همچنين كلمه «لصاحبه» دلالت دارد بر اينكه وى رفيق راه و يار غار رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بوده.

  • و ما نخست تسليم مى‌شويم كه بودن دو نفر كه يكى از آن دو رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است و همچنين همنشين بودن با آن جناب خود يكى از مفاخر و فضائل است.

    1. پس چرا انبياء خدا را مى‌كشيد. - بقره، آيه 91.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

396
  • و ليكن مى‌گوييم بفرضى هم كه ما آن را افتخار حساب كنيم، يكى از افتخارات اجتماعى است، و اين اجتماع است كه براى اينگونه امور ارزش و نفاستى قائل است، و اما قرآن كريم در منطق خود براى نفاست و قيمت ملاك ديگرى و براى فضيلت و شرافت معناى ديگرى دارد كه متكى بر حقيقتى است اعلا و بلندتر از مقاصد مادى و اعتبارى، اجتماعى، و آن حقيقت عبارت است از كرامت و حرمت عبوديت و درجات تقرب به خدا.

  • آرى، در نظر قرآن مصاحبت جسمى و يكى از صحابه رسول بشمار رفتن بهيچ وجه دلالتى بر احترام و شرافت ندارد. اين صريح قرآن است كه مكرر خاطرنشان ساخته كه اسم گذارى به اسماء مختلف و داشتن مزايايى كه مردم عامى آن را ارجمند و نظر اجتماعى آن را نفيس و بزرگ مى‌شمارد در نزد خداى سبحان كمترين ارزشى ندارد، و در نزد خداى تعالى حساب و ارزيابى همه بر روى دلها است، نه بر آنچه كه از ظاهر اعمال ديده مى‌شود و نه بر تقدم از حيث حسب و نسب.

  • مخصوصا همين معنا را در باره اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و ملازمين آن جناب با صريح‌ترين بيان خاطرنشان ساخته و فرموده: ﴿مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ وَ اَلَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى اَلْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً ... وَعَدَ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً﴾1 اگر خواننده محترم تدبر كند مى‌بيند كه با همه مدحى كه در صدر آيه است، در ذيل آن چه قيودى را ذكر كرده است.

  • اين بود مختصرى بحث پيرامون آيه غار و روايات وارده در آن، اگر بخواهيم بيش از اين بحث كنيم بحث تفسيرى ما مبدل به بحثى كلامى خواهد شد كه از غرض ما بيرون است.

  • و در كتاب الدر المنثور آمده كه ابن ابى حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه و بيهقى در كتاب دلائل و ابن عساكر در تاريخ خود از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه‌ ﴿فَأَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ﴾ گفته است: يعنى بر ابى بكر، زيرا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همواره بر سكينتى از پروردگار خود بود2.

  • و نيز در همان كتاب آمده كه خطيب در تاريخ خود از حبيب بن ثابت روايت كرده كه در باره آيه‌ ﴿فَأَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ﴾ گفته است: اين آيه در حق ابى بكر نازل شده، زيرا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هيچ آنى بدون سكينت نبود3.

    1. فتح، آيه 29.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 245.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 245.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

397
  • نقد و رد رواياتى كه مى‌گويند سكينت بر ابو بكر نازل شد

  • مؤلف: از آنچه گذشت معلوم شد كه ضمير در «عليه» به دلالت سياق (و على رغم دو روايت فوق) به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برمى‌گردد، و اين دو روايت بخاطر وقفى كه در آن‌هاست ضعيفند، علاوه بر اينكه در اين دو روايت ابن عباس و حبيب نظريه داده‌اند و نظريه آن‌ها براى ديگران هيچگونه حجيت ندارد.

  • گذشته از اين، استدلال آن دو به اينكه «رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هيچ آنى خالى از سكينت نبوده» استدلالى است ناتمام، زيرا آيه‌ ﴿ثُمَّ أَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلىَ رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ...﴾1 و همچنين آيه نظير آن كه در سوره فتح و مربوط به داستان حديبيه است، مخالف آن است، چون اين دو آيه تصريح مى‌كنند به اينكه سكينت جديدى در خصوص اين دو مورد يعنى حديبيه و حنين بر آن جناب نازل شده، و به شهادت همين دو آيه در مورد بحث يعنى در داستان غار هم سكينت بر آن جناب نازل شده است‌2.

  • و گويا بعضى از مفسرين متوجه اين اشكال شده‌اند لذا استدلال مزبور در روايت را حمل بر معناى ديگرى كرده و گفته‌اند: مقصود از اين استدلال ابن عباس و حبيب اين است كه سكينت در غار ملازم با پيغمبر بوده، و اين خود قرينه است بر اينكه سكينت بر ابى بكر نازل شده، و بعيد هم نيست كه روايت حبيب دلالتش بر اين معنا نزديك‌تر باشد.

  • مفسر نامبرده بعد از آنكه روايت ابن عباس را اول و روايت حبيب را بعد از آن نقل كرده گفته است:

  • بعضى از مفسرين لغت و معقول، اين روايت را گرفته و تعليلى را كه در آن است چنين توضيح داده‌اند كه «در آن روز براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اضطراب و ترسى جديد و تازه دست نداد (پس سكينت بر ابى بكر نازل شده)».بعضى ديگر اين حرف را چنين تقويت كرده‌اند كه «اصل در ضمير است كه به مرجع نزديك‌تر خود برگردد و در آيه مورد بحث به صاحب برمى‌گردد» و ليكن اين حرف خيلى دل چسب نيست. بعضى‌3 ديگر گفته‌اند «ضمير به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برمى‌گردد، و در نتيجه سكينت بر آن جناب نازل شده، و ليكن نزول سكينت بر آن جناب دليل بر اين نيست كه آن حضرت در آن روز دچار ترس و اضطراب شده باشد» اين حرف هم درست نيست، زيرا همين كه مى‌بينيم نزول سكينت عطف شده بر «لا تحزن» مى‌فهميم كه بخاطر همان ترس و اندوه ابى بكر و بعد از سفارش رسول خدا

    1. توبه، آيه 26.
    2.  تفسير المنار، ج 10، ص 429.
    3.  تفسير المنار، ج 10، ص 429.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

398
  • (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل شده.

  • اما اينكه گفت: «آن روز ترس و اضطرابى بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دست نداده تا سكينت بر او نازل شود» اگر اين معنا را از اينجا استفاده كرده كه چون در قرآن و در هيچ روايتى نيامده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در آن روز ترسيده باشد، ما نيز مى‌گوييم در قرآن و در هيچ روايتى نيامده كه آن جناب در داستان حديبيه و حنين ترسيده باشد، پس چطور نزول سكينت جديد را در آن دو واقعه قبول كرده است.

  • و اگر بگويد: نزول سكينت مستلزم اين است كه طرف قبلا دچار ترس و اضطراب شده باشد. در جواب مى‌گوييم همانطور كه قبلا هم گفته بوديم چنين استلزامى در كار نيست، اگر چنين استلزامى صحيح بود بايد هيچ نعمتى بعد از نعمتى نازل نشود، و هميشه نعمت بعد از نعمتى مقابل و ضد خودش نازل گردد، و حال آنكه ما مى‌بينيم نعمت‌هاى ديگر الهى يكى پس از ديگرى نازل مى‌شود، نعمت بعد از نعمت، رحمت بعد از رحمت، ايمان و هدايت بعد از ايمان و هدايت، و همچنين بسيارى از انواع ديگر نعمت‌ها كه بعد از مشابه خودش نازل شده، و قرآن كريم هم بر نمونه‌هاى بسيارى از اين قبيل تصريح دارد.

  • و اما اينكه گفت رجوع ضمير به پيامبر درست نيست، زيرا همين كه مى‌بينيم سكينت عطف شده بر «لا تحزن» مى‌فهميم كه بخاطر همان ترس و اندوه ابى بكر و بعد از سفارش رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل شده اين نيز صحيح نيست، زيرا درست است كه فاء تفريع دلالت دارد بر اينكه جمله مدخول آن مترتب بر ما قبل آن است، و ليكن معناى اين ترتب و بعديت، تنها ترتب و بعديت زمانى نيست، و هيچ يك از علماى ادب چنين ادعايى نكرده، بلكه ممكن است بعديت زمانى باشد، و ممكن هم هست بعديت رتبه‌اى باشد.

  • و با اين حال ديگر اين مفسر نمى‌تواند بگويد بايد جمله‌ ﴿فَأَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ﴾ مترتب بر كلام قبلى خود باشد، آنهم ترتب زمانى، هم چنان كه نمى‌تواند بگويد بايد مترتب به كلام نزديك‌تر خود باشد، مگر اينكه قبول كند آن حرف را كه اصل در ضمير اين است كه به مرجع نزديك‌تر خود برگردد، و حال آنكه خود او اين حرف را از ديگران نقل كرد و سپس گفته كه حرف صحيحى نيست.

  • و ما وقتى سياق آيه مورد بحث را از نظر بگذرانيم مى‌بينيم نزديك‌ترين جمله‌اى كه صالح باشد براى اينكه جمله‌ ﴿فَأَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ﴾ متفرع بر آن گردد همان جمله‌ ﴿فَقَدْ نَصَرَهُ اَللَّهُ﴾ است، كه بطور اجمال مى‌گويد: خدا در فلان جا و فلان جا او را يارى كرد، و در اين جمله و جملات بعد از آن بطور تفصيل بيان مى‌كند كه چنين و چنان او را يارى كرده است.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

399
  • پس معلوم شد آن جوابى كه اين آقا در آخر كلامش به آن مفسر داده عينا همان حرفى است كه خودش آن را تضعيف كرده و گفته بود: «اصل مذكور اصلى ندارد» اينك خودش همين اصل را با عباراتى ديگر مورد استدلال قرار داده است.

  • از همين جهت اشكال بر يك روايت ديگرى كه در الدر المنثور آن را از ابن مردويه از انس بن مالك نقل كرده معلوم مى‌شود. روايت اين است كه انس گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و ابو بكر وارد غار حرا شدند، پس آن گه ابو بكر به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرض كرد: جاى ما آن قدر روشن و پيداست كه اگر كسى جاى پاى خود را ببيند من و تو را خواهد ديد. حضرت فرمود: چه فكر مى‌كنى در باره دو نفرى كه سومى آن دو خداست، خداوند سكينت خود را بر تو نازل كرد، و مرا به لشكريانى كه شماها نمى‌بينيد تاييد فرمود1.

  • صرفنظر از اينكه اين روايت متعرض غار حرا شده، و حال آنكه با اخبار مستفيضه و بسيار زياد ثابت شده كه نزول آيه مورد بحث مربوط به غار ثور است نه غار حرا، اين اشكال در آن هست كه سياق آيه را تفكيك كرده، يك ضمير به ابى بكر و يك ضمير ديگر را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برگردانيده، و يك سياق اجازه چنين تفكيكى را نمى‌دهد.

  • آلوسى در روح المعانى هر دو ضمير را به ابى بكر برگردانيده و روايت را چنين آورده: «خداوند سكينت خود را بر تو (ابى بكر) نازل كرده، و تو را بجنودى كه شماها نمى‌بينيد تاييد نموده»2.

  • و ما نمى‌دانيم كداميك از اين دو نقل اصل و كداميك دست خورده و تحريف شده است. و بفرضى كه نقل آلوسى درست باشد علاوه بر آن اشكال‌هايى كه در بيان سابق گذشت اشكال ديگرى دارد، و آن اين است كه در غار، غير از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و ابو بكر كسى ديگرى نبوده پس در جمله «شماها نمى‌بينيد» روى سخن با چه كسانى است؟.

  • و در تفسير قمى در ذيل آيه‌ ﴿لَوْ كَانَ عَرَضاً قَرِيباً وَ سَفَراً قَاصِداً﴾ از ابى الجارود از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت آمده كه فرمود: مقصود اين است كه اگر غنيمت نزديكى در بين بود تو را پيروى مى‌كردند3.

  • و در تفسير عياشى از زرارة و حمران و محمد بن مسلم از ابى جعفر و ابى عبد الله (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه مزبور فرموده‌اند: معنايش اين است كه اينها كه

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 245.
    2.  تفسير روح المعانى، ج 10، ص 98.
    3.  تفسير قمى، ج 1، ص 290

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

400
  • خواهند گفت: ما استطاعت جهاد نداريم، دروغ مى‌گويند و از علم خدا گذشته كه اگر اين سفر سفر نزديكى بود و سود مادى نزديكى داشت تو را پيروى مى‌كردند1.

  • مؤلف: اين روايت را صدوق در كتاب معانى الاخبار بسند خود از عبد الاعلى بن اعين از ابى عبد الله (علیه السلام) بهمين صورت نقل كرده‌2.

  • و در تفسير قمى در ذيل جمله‌ ﴿وَ لَكِنْ بَعُدَتْ عَلَيْهِمُ اَلشُّقَّةُ﴾ آمده كه معنايش اين است كه: و ليكن راه آنان تا تبوك دور بود (و بدين جهت عذر آوردند) و سبب آن اين بوده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هيچ مسافرتى به آن دورى و به آن دشوارى نكرده (و به مردم پيشنهاد ننموده) بود3.

  • آماده شدن مسلمين براى جنگ با روميان و خطبه پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) براى آنان قبل از حركت به سوى تبوك‌

  • و اما اصل مطلب جريانش از اين قرار بوده كه: افرادى كه همه‌ساله از ييلاق از شام به مدينه برمى‌گشتند و با خود پتو و خواربار مى‌آوردند و مردمى عوام بودند، در آن ايام در مدينه انتشار دادند كه روميان در حال جمع آورى قشون هستند و مى‌خواهند با لشكرى انبوه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نبرد كنند، و هرقل با همه لشكريانش حركت كرده و قبائل غسان و جذام و بهراء و عامله را هم با خود همداستان نموده اينك خودش در حمص مانده و لشكريانش تا بلقاء رسيده‌اند.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى اين معنا را شنيد اصحاب خود را به تبوك كه يكى از شهرهاى بلقاء است فرستاد، و از آن سو افرادى را به ميان قبائلى كه در حول و حوش مدينه بودند و همچنين به مكه و نزد افرادى كه از ميان قبائل خزاعه و مزينه و جهينه مسلمان شده بودند فرستاد تا آنان را بر جهاد تحريك كنند.

  • آن گاه به لشكريان خود دستور داد تا لواى جنگ را در ثنية الوداع بيفراشتند، و به افرادى كه توانايى مالى داشتند دستور داد تا به تهى دستان كمك مالى كنند، و هر كس هر چه اندوخته دارد بيرون آورده و انفاق كند. لشكر نيز چنين كرده و با تشويق يكديگر لشكرى نيرومندى تشكيل دادند.

  • آن گاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به خطبه ايستاد و بعد از حمد و ثناى پروردگار فرمود: اى مردم! راست‌ترين گفتارها كتاب خدا و سزاوارترين سفارشات تقوا و بهترين ملتها ملت ابراهيم و نيكوترين سنت‌ها سنت محمد و شريف‌ترين سخنان ذكر خدا و بهترين داستانها

    1.  تفسير عياشى، ج 2، ص 89، ح 59.
    2.  معانى الاخبار. التوحيد، ص 351، ح 15.
    3.  تفسير قمى، ص 290

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

401
  • همين قرآن است. و نيكوترين امور سنتهاى ثابت و پا بر جاست و بدترين امور، امور نو ظهور و تازه درآمده است.

  • و نيكوترين هدايت هدايت انبياء و شريف‌ترين كشته شدگان آن‌هايند كه در راه خدا شهيد شده باشند و تاريك‌ترين كوريها كورى ضلالت بعد از هدايت و بهترين كارها آن كارى است كه نافع‌تر باشد. بهترين هدايتها آن هدايتى است كه پيروى گردد و بدترين كوريها كورى دل است. دست بالا (دهنده) بهتر از دست پائين (گيرنده) است. خواسته‌اى كه كم و به قدر كفاف باشد بهتر از آن خواسته‌اى است كه زياد و بازدارنده از ياد خدا باشد.

  • بدترين معذرتها معذرت در دم مرگ و بدترين ندامتها ندامت در روز قيامت است. پاره‌اى مردم كسانيند كه به نماز جمعه نمى‌آيند، مگر گاه‌بگاه، و پاره‌اى ديگر كسانيند كه به ياد خدا نمى‌افتند مگر بى اراده و نيت، و از بزرگترين خطاهاى زبان دروغ و بهترين بى‌نيازيها بى نيازى دل (و سيرى چشم و دل) است.

  • نيكوترين توشه‌ها تقوا، و اساس حكمت، ترس از خداست، و بهترين چيزى كه در دل مى‌افتد يقين است، و شك و ترديد از كفر است، و دورى كردن از يكديگر عمل جاهليت، و غل و غش از چرك جهنم، و مستى، اخگر و پاره‌هاى آتش و سرائيدن شعر از ابليس است. و شراب انبانه همه گناهان و زنان دامهاى شيطان و جوانى شعبه‌اى از جنون است، و بدترين كسب‌ها رباخوارى و بدترين خوردنها خوردن مال يتيم است، و نيك بخت آن كسى است كه از ديگران پند بگيرد، و بدبخت آن كسى است كه در شكم مادر بدبخت باشد. و هر يك از شما سرانجام در خانه چهار ذراعى (قبر) قرار خواهد گرفت، و در هر امرى آخر آن را بايد نگريست و ملاك هر امرى اواخر آن است، و بدترين رباها دروغگويى است1 و هر آينده‌اى، نزديك است، و ناسزا گفتن به مؤمن فسق و قتال با او كفر و خوردن گوشت او از نافرمانى خدا و حرمت مال او مانند حرمت خون اوست. و هر كه به خدا توكل كند خدا او را كفايت كند، و هر كه صبر كند به پيروزى مى‌رسد، و هر كه از جرم ديگران در گذرد خداوند از جرائم او در مى‌گذرد، و هر كه خشم خود فرو ببرد خداوند پاداشش مى‌دهد، و هر كه صبر بر مصيبت كند خدا او را عوض مرحمت مى‌كند، و هر كه در پى انتشار فضائل خود برآيد خداوند در پى رسواييش

    1. مقايسه و تشبيه دروغ به ربا از اين نظير است كه دروغ مانند ربا و بلكه شديدتر از آن نظام زندگى افراد را بر هم مى‌زند و همانطور كه ربا نظام مالى اجتماع را مختل و فاسد مى‌سازد، گناه مذكور نيز به بدتر و شديدتر وجهى اين اختلال را ببار مى‌آورد، و همچنين است تهمت و افتراء و سخن چينى و شراب و قمار.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

402
  • برخواهد آمد و هر كه در اين باره سكوت كند خداوند به بيشتر از آنكه خود انتظار داشت فضائلش را انتشار مى‌دهد و هر كس معصيت كند خدا عذابش دهد. بارالها! مرا و امت مرا بيامرز. بارالها! مرا و امت مرا بيامرز. من از خدا براى خودم و براى شما طلب مغفرت مى‌كنم.

  • راوى مى‌گويد مردم وقتى اين خطبه را شنيدند در امر جهاد دلگرم شده، همه قبائلى كه آن جناب براى جنگ دستور حركتشان را داده بود حركت كردند، و پاره‌اى از منافقين و غير منافقين تقاعد ورزيدند.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به جد بن قيس برخورد، و به او فرمود: اى ابا وهب آيا براى اين جنگ با ما حركت نمى‌كنى؟ گويا از ديدن زنان زرد پوست خوددارى نمى‌توانى كرد. عرض كرد يا رسول الله! به خدا سوگند قوم و قبيله من مى‌دانند كه در ميان آنان هيچ كس به اندازه من علاقه به زن ندارد، و من مى‌ترسم اگر با شما حركت كنم و به اين سفر بيايم از ديدن زنان رومى نتوانم خوددارى كنم، لذا استدعا دارم مرا مبتلا مكن، و اجازه بده در شهر بمانم. از سوى ديگر همين شخص به گروهى از قوم خود گفت: هوا بسيار گرم است، در اين هواى گرم از خانه و زندگى خود بيرون مرويد.

  • پسرش گفت: آيا خودت فرمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را مخالفت مى‌كنى بس نيست اينك مردم را سفارش مى‌كنى كه گرمى هوا را بهانه كرده آن جناب را مخالفت كنند، به خدا قسم خداوند در همين باره آيه‌اى مى‌فرستد كه تا قيام قيامت مردم آن را بخوانند (و تو رسوا شوى)، اتفاقا خداى تعالى اين آيه را فرستاد: ﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ اِئْذَنْ لِي وَ لاَ تَفْتِنِّي أَلاَ فِي اَلْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكَافِرِينَ﴾.

  • آن گاه جد بن قيس اضافه كرده گفت كه محمد خيال مى‌كند جنگ با روم هم مثل جنگ با ديگران است، ولى من خوب مى‌دانم كه احدى از اين مسلمانان از اين جنگ بر نخواهد گشت‌1.

  • مؤلف: در اين باره روايات بسيار ديگرى از طرق شيعه و سنى وارد شده است.

  • چند روايت در ذيل آيه شريفه: ﴿عَفَا اَللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ...﴾ 

  • و در كتاب عيون به سند خود از على بن محمد بن جهم روايت كرده كه گفت: من وارد مجلس مامون شدم و على بن موسى (علیه السلام) نيز در آنجا حضور داشتند، مامون رو به آن حضرت كرد و گفت: يا بن رسول الله! آيا نظر شما اين نيست كه انبياء معصومند. فرمودند: چرا. مامون در ضمن پرسش‌هاى خود پرسيد: يا ابا الحسن پس آيه‌ ﴿عَفَا اَللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ﴾ 

    1.  تفسير قمى، ج 1، ص 295-299.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

403
  • چه معنا دارد؟ حضرت رضا (علیه السلام) فرمود: اين از قبيل مثل معروف «در، بتو مى‌گويم ديوار تو بشنو» است، خداى تعالى در اين آيه روى سخن خود را به پيغمبرش كرده و ليكن مقصودش امت او است، و همچنين است آيه‌ ﴿لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ اَلْخَاسِرِينَ﴾ اگر شرك بورزى عملت بى اجر مى‌شود و مسلما از زيانكاران خواهى شد و نيز آيه‌ ﴿وَ لَوْ لاَ أَنْ ثَبَّتْنَاكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلاً﴾ اگر نبود كه ما تو را ثابت قدم كرده بوديم چيزى نمى‌ماند كه تو هم مقدار كمى متمايل به ايشان مى‌شدى. مامون گفت: درست فرمودى يا بن رسول الله1.

  • مؤلف: مضمون اين روايت درست مطابق بيانى است كه ما در معناى اين آيه گذرانديم، نه آن حرفى كه ديگران زدند و گفتند «اذن دادن آن جناب به اينكه منافقين تقاعد بورزند ترك اولايى بوده نه گناه»، زيرا اگر ترك اولى مى‌بود ديگر معنا نداشت كه عتاب در آيه از قبيل «در بتو مى‌گويم ديوار تو بشنو» بوده باشد.

  • و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق در كتاب المصنف و ابن جرير از عمرو بن ميمون اودى روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دو كار كرد كه در آن دو كار هيچگونه دستورى نداشت، يكى اينكه به منافقين اجازه تقاعد داد و ديگر آنكه اسير گرفت، و خداى تعالى در برابر اين دو عمل فرمود: ﴿عَفَا اَللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ...﴾2.

  • مؤلف: اشكالهايى كه بر اين روايت وارد است از بيان گذشته ما معلوم شد.

  • داستان چند تن از مؤمنينى كه با تاخير به لشگريان عازم تبوك پيوستند يا آنكه تخلف كردند و سپس توبه نمودند

  • و در تفسير قمى در ذيل آيه‌ ﴿وَ لَوْ أَرَادُوا اَلْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً...﴾ و همچنين در ذيل آيه بعدش گفته است: عده‌اى هم از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تخلف كردند كه داراى نيت صادق و بصيرت در دين بودند و هيچ شك و ترديدى در عقائدشان رخنه نكرده بود، ليكن پيش خود گفته بودند ما بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حركت كردند به او ملحق مى‌شويم.

  • از آن جمله يكى ابو خيثمه بود كه مردى قوى و داراى دو همسر و دو آلاچيق بود، همسران وى آلاچيق‌هايش را آب پاشى كرده، در آن آب آشاميدنى خنكى فراهم نموده و طعامى تهيه كرده بودند، در همين بين كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مسلمانان را دستور حركت داد او سرى به آلاچيق‌هاى خود زد و در جواب هواى نفس خود كه او را به استفاده از آن‌ها دعوت

    1.  عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 202 باب 15، ح 1.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 247.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

404
  • مى‌كرد گفت: نه، به خدا سوگند اين انصاف نيست كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با اينكه خداى تعالى از گذشته و آينده او در گذشته حركت كند و در شدت حرارت و گرد و غبار و با سنگينى سلاح راه بپيمايد و در راه خدا جهاد كند، آن گاه ابو خيثمه كه مردى نيرومند است در سايه آلاچيق و در كنار همسران زيباى خود به عيش و لذت بپردازد، نه به خدا سوگند كه از انصاف بدور است.

  • اين بگفت و از جا برخاست شتر خود را آورد و اثاث سفر را بر آن بار كرد و به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ملحق شد. مردم وقتى ديدند سوارى از دور مى‌رسد به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) گزارش دادند، حضرت فرمود: بايد ابو خيثمه باشد. ابو خيثمه نزديك شد و جريان خود را بعرض رسانيد. حضرت جزاى خير برايش طلب نمود و براى او دعاى خير فرمود.

  • ابوذر نيز سه روز از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تخلف كرد، جريان كار او اين بود كه شترش ضعيف و لاغر بود و در بين راه از پاى درآمد، و ابوذر ناگزير شد اثاث خود را از پشت شتر پائين آورده، بدوش خود بكشد. بعد از سه روز مسلمانان ديدند مردى از دور مى‌رسد، به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) گزارش دادند، حضرت فرمود: بايد ابوذر باشد. گفتند: آرى، ابوذر است. حضرت فرمود به استقبالش برويد كه او بسيار تشنه است. مسلمانان آب برداشته، به استقبالش شتافتند.

  • ابوذر خود را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رسانيد در حالى كه طرفى آب همراه داشت. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: آب داشتى و تشنه بودى؟ عرض كرد: بلى.

  • فرمود: چرا؟ عرض كرد در ميان راه به سنگى گودى برخوردم كه در گودى آن آب باران جمع شده بود، وقتى از آن چشيدم ديدم آب بسيار گوارايى است، با خود گفتم از اين آب نمى‌خورم مگر بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از آن بياشامد.

  • حضرت فرمود: اى ابا ذر! خدا رحمتت كند، تو تنها زندگى مى‌كنى و تنها هم خواهى مرد، و تنها محشور خواهى شد، و تنها به بهشت خواهى رفت. اى ابا ذر! مردمى از اهل عراق بوسيله تو سعادتمند مى‌شوند، آنان به جنازه تو برمى‌خورند، تو را غسل و كفن كرده بر جنازه‌ات نماز مى‌خوانند و دفن مى‌كنند.

  • راوى سپس اضافه كرده: در ميان كسانى كه از آن جناب تخلف ورزيدند عده‌اى از منافقين بودند و عده‌اى هم از نيكان كه سابقه نفاق از ايشان ديده نشده بود، از آن جمله كعب بن مالك شاعر و مرارة بن ربيع و هلال بن اميه رافعى بودند. بعد از آنكه خداوند توبه‌شان را قبول كرد، كعب گفته بود: من از خودم در تعجبم زيرا هرگز بياد ندارم كه روزى به مثل آن ايامى كه

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

405
  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حركت مى‌كرد سر حال و نيرومند بوده باشم و هيچوقت جز در آن ايام داراى دو شتر نبودم، با خود مى‌گفتم فردا به بازار مى‌روم و لوازم سفر را خريدارى مى‌كنم بعدا خود را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مى‌رسانم، به بازار مى‌رفتم و ليكن حاجت خود را برنمى‌آوردم تا آنكه به هلال بن اميه و مرارة بن ربيع برخوردم. آن دو نيز از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تخلف كرده بودند باز هم متنبه نشدم با آن دو قرار گذاشتم كه فردا به بازار برويم، فردا به بازار رفتيم ولى كارى صورت نداديم، خلاصه در اين مدت كار ما اين بود كه مرتب مى‌گفتيم فردا حركت مى‌كنيم و حركت نمى‌كرديم تا يك وقت خبردار شديم كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برمى‌گردد، آن وقت دچار ندامت و شرمسارى شديم.

  • پس از پايان جنگ وقتى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مدينه نزديك شد به استقبالش شتافتيم تا او را تهنيت بگوييم كه بحمد الله بسلامت برگشته، و ليكن با كمال تعجب ديديم كه جواب سلام ما را نداد، و از ما روى گردانيد، آن گاه متوجه برادران دينى خود شده به ايشان سلام كرديم، ايشان هم جواب ما را ندادند، اين مطلب به خانواده‌هاى ما رسيد، وقتى به خانه آمديم ديديم زن و بچه‌هاى ما نيز با ما حرف نمى‌زنند، به مسجد آمديم ديديم احدى نه به ما سلام مى‌كند و نه همكلام مى‌شود، لا جرم زنان ما نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مشرف شده به عرض رسانيدند شنيده‌ايم كه شما بر شوهران ما غضب فرموده‌اى! آيا وظيفه ما هم اين هست كه از آنان كناره‌گيرى كنيم؟ حضرت فرمود: نه، شما نبايد كناره‌گيرى كنيد و ليكن مواظب باشيد با شما نزديكى نكنند.

  • وقتى كار كعب بن مالك و دو رفيقش به اينجا كشيد، گفتند، ديگر مدينه جاى ما نيست، زيرا نه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با ما حرف مى‌زند و نه احدى از برادران و قوم و خويشان، پس بيائيد به بالاى اين كوه رفته به دعا و زارى بپردازيم، بالآخره يا خدا از تقصيرات ما مى‌گذرد، و يا آنكه همانجا از دنيا مى‌رويم.

  • اين سه نفر از شهر بيرون شده و به بالاى كوه ذباب رفتند و در آنجا به عبادت و روزه پرداختند. زن و فرزندانشان برايشان طعام آورده به زمين مى‌گذاشتند و بدون اينكه حرفى بزنند بر مى‌گشتند، و اين برنامه تا مدتى طولانى ادامه داشت.

  • روزى كعب به آن دو نفر ديگر گفت: رفقا! حال كه به چنين رسوايى و گرفتارى مبتلا شده‌ايم و خدا و رسولش و به پيروى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خانواده‌هاى ما و برادران دينيمان بر ما خشم گرفته‌اند و احدى با ما همكلام نمى‌شود، ما خود چرا به يكديگر خشم نگيريم، ما نيز مسلمانيم و بايد دستور پيغمبر را پيروى نموده با يكديگر همكلام نشويم، اينك

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

406
  • هر يك از ما به گوشه‌اى از اين كوه برود و سوگند بخورد كه ديگر با رفيقش حرفى نزند تا بميرد و يا آنكه خدا از تقصيرش درگذرد.

  • مدت سه روز هم بدين منوال گذرانيدند، و يكه و تنها در كوه بسر بردند، حتى طورى از يكديگر كناره گرفتند كه يكديگر را هم نمى‌ديدند.

  • پس از سه روز يعنى در شب سوم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در خانه ام سلمه بود كه آيه توبه و مژده مغفرت ايشان نازل شد، و آن آيه «لقد تاب الله بالنبى على المهاجرين و الانصار الذين اتبعوه فى ساعة العسرة» بود. امام صادق (علیه السلام) فرمود: آيه شريفه اينطور نازل شده، و مقصود از مهاجرين و انصار ابو ذر، ابو خيثمه و عمير بن وهب بود كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تخلف ورزيده، بعد به وى ملحق شدند.

  • آن گاه راوى در باره آن سه نفرى كه آيه‌ ﴿وَ عَلَى اَلثَّلاَثَةِ اَلَّذِينَ خُلِّفُوا﴾ در حقشان نازل شده گفته: عالم (امام – علیه السلام) فرمود آيه اينطور نازل شده: «و على الثلاثة الذين خالفوا» زيرا كلمه ﴿خُلِّفُوا﴾ به معناى تخلف قهرى است كه مرتكبش تقصيرى نداشته و سزاوار ملامت نيست، ﴿حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَيْهِمُ اَلْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ﴾ از اين رو زمين با همه فراخيش بر آنان تنگ شد كه نه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با ايشان همكلام مى‌شد و نه برادران دينى و نه زن و فرزندانشان، و بهمين جهت، مدينه بر آنان تنگ شد، و ناگزير از مدينه تار و مار شدند، و وقتى خداوند ديد براستى نادم شده‌اند توبه ايشان را قبول كرد.1

  • مؤلف: بزودى گفتارى در باره اين دو آيه و رواياتى كه در تفسير آن دو وارد شده از نظر خواننده خواهد گذشت.

  • و در تفسير عياشى از مغيره روايت شده كه گفت: من از او (امام) شنيدم كه در خصوص آيه‌ ﴿وَ لَوْ أَرَادُوا اَلْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً﴾ مى‌گفت مقصود از «عدة» نيت و تصميم است، و معناى آيه اين است كه: اگر مى‌خواستند خارج بشوند مى‌شدند2.

  • مؤلف: اين روايت صرف نظر از ضعفى كه دارد، و صرف نظر از اين كه مرسل است و راويانش معلوم نيستند، و نيز علاوه بر اينكه مضمر است يعنى معلوم نيست كه مطلب را از چه كسى نقل كرده با لفظ آيه هم تطبيق ندارد - و خدا داناتر است.

  • و در الدر المنثور آمده كه ابن اسحاق و ابن منذر از حسن بصرى روايت كرده‌اند كه گفت: عبد الله بن ابى و عبد الله بن نبتل و رفاعة بن زيد بن تابوت از بزرگان منافقين و از كسانى بودند كه عليه اسلام و مسلمين همواره نقشه‌چينى مى‌كردند و در باره آنان آيه‌ ﴿لَقَدِ اِبْتَغَوُا اَلْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَكَ اَلْأُمُورَ...﴾ نازل شد3.

    1.  تفسير قمى، ج 1، ص 284-296.
    2.  تفسير عياشى، ج 2، ص 89، ح 60.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 257

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

407
  • [سوره التوبة (9):آيات 49 تا 63]

  • ﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ اِئْذَنْ لِي وَ لاَ تَفْتِنِّي أَلاَ فِي اَلْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكَافِرِينَ ٤٩ إِنْ تُصِبْكَ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ وَ إِنْ تُصِبْكَ مُصِيبَةٌ يَقُولُوا قَدْ أَخَذْنَا أَمْرَنَا مِنْ قَبْلُ وَ يَتَوَلَّوْا وَ هُمْ فَرِحُونَ ٥٠قُلْ لَنْ يُصِيبَنَا إِلاَّ مَا كَتَبَ اَللَّهُ لَنَا هُوَ مَوْلاَنَا وَ عَلَى اَللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ اَلْمُؤْمِنُونَ ٥١ قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلاَّ إِحْدَى اَلْحُسْنَيَيْنِ وَ نَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ أَنْ يُصِيبَكُمُ اَللَّهُ بِعَذَابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَيْدِينَا فَتَرَبَّصُوا إِنَّا مَعَكُمْ مُتَرَبِّصُونَ ٥٢ قُلْ أَنْفِقُوا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً لَنْ يُتَقَبَّلَ مِنْكُمْ إِنَّكُمْ كُنْتُمْ قَوْماً فَاسِقِينَ ٥٣ وَ مَا مَنَعَهُمْ أَنْ تُقْبَلَ مِنْهُمْ نَفَقَاتُهُمْ إِلاَّ أَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَ بِرَسُولِهِ وَ لاَ يَأْتُونَ اَلصَّلاَةَ إِلاَّ وَ هُمْ كُسَالى‌َ وَ لاَ يُنْفِقُونَ إِلاَّ وَ هُمْ كَارِهُونَ ٥٤ فَلاَ تُعْجِبْكَ أَمْوَالُهُمْ وَ لاَ أَوْلاَدُهُمْ إِنَّمَا يُرِيدُ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ بِهَا فِي اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا وَ تَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ وَ هُمْ كَافِرُونَ ٥٥ وَ يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ إِنَّهُمْ لَمِنْكُمْ وَ مَا هُمْ مِنْكُمْ وَ لَكِنَّهُمْ قَوْمٌ يَفْرَقُونَ ٥٦ لَوْ يَجِدُونَ مَلْجَأً أَوْ مَغَارَاتٍ أَوْ مُدَّخَلاً لَوَلَّوْا إِلَيْهِ وَ هُمْ يَجْمَحُونَ ٥٧ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِي اَلصَّدَقَاتِ فَإِنْ أُعْطُوا مِنْهَا رَضُوا وَ إِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْهَا إِذَا هُمْ يَسْخَطُونَ ٥٨ وَ لَوْ أَنَّهُمْ رَضُوا مَا آتَاهُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ قَالُوا حَسْبُنَا اَللَّهُ سَيُؤْتِينَا اَللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ رَسُولُهُ إِنَّا إِلَى اَللَّهِ رَاغِبُونَ ٥٩ إِنَّمَا اَلصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَاءِ وَ اَلْمَسَاكِينِ وَ اَلْعَامِلِينَ عَلَيْهَا وَ اَلْمؤلفةِ قُلُوبُهُمْ وَ فِي اَلرِّقَابِ وَ اَلْغَارِمِينَ وَ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ وَ اِبْنِ اَلسَّبِيلِ فَرِيضَةً مِنَ اَللَّهِ وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ٦٠وَ مِنْهُمُ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَلنَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ رَحْمَةٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اَللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

408
  • أَلِيمٌ ٦١ يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ لِيُرْضُوكُمْ وَ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ يُرْضُوهُ إِنْ كَانُوا مُؤْمِنِينَ ٦٢ أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ يُحَادِدِ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَأَنَّ لَهُ نَارَ جَهَنَّمَ خَالِداً فِيهَا ذَلِكَ اَلْخِزْيُ اَلْعَظِيمُ ٦٣﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • از جمله آنان كسى است كه مى‌گويد به من اجازه بده و مرا به گناه مينداز، (ولى بايد) بدانيد كه به گناه افتاده‌اند و جهنم محيط به كافران است (49).

  • اگر تو را پيش آمد خيرى بكند غمگينشان مى‌سازد و اگر مصيبتى بتو برسد گويند ما از پيش احتياط خود را كرديم، و با خوشحالى برگردند (50).

  • بگو به ما جز آنچه كه خدا برايمان مقرر كرده نمى‌رسد كه او مولاى ما است و مؤمنان بايد به خدا توكل كنند (51).

  • بگو مگر براى ما جز (وقوع) يكى از دو نيكى را انتظار مى‌بريد؟ (قطعا نه) ولى ما در باره شما انتظار داريم كه خدا بوسيله عذابى از جانب خود و يا بدست ما جانتان را بگيرد، پس منتظر باشيد كه ما نيز با شما منتظريم (52).

  • بگو چه به رغبت انفاق كنيد و چه به كراهت، هرگز از شما پذيرفته نمى‌شود، شما گروهى عصيان پيشه‌ايد (53).

  • مانع قبول شدن انفاقشان جز اين نبود كه ايشان خدا و پيغمبر او را منكر بودند، و جز به حال ملامت به نماز (جماعت) نمى‌آيند و انفاق جز به كراهت نمى‌كنند (54).

  • اموال و اولادشان ترا بشگفت نياورد، خدا مى‌خواهد بوسيله آن در زندگى دنيا عذابشان كند و ساعت مرگ جانشان را بگيرد و در حالى كه كافرند جان سپارند (55).

  • به خدا قسم مى‌خورند كه از شمايند، ولى آنان از شما نيستند، بلكه گروهى هستند كه (از شما) مى‌ترسند (56).

  • اگر پناهگاه يا نهانگاه يا گريزگاهى مى‌يافتند شتابان بدان سو رو مى‌كردند (57).

  • برخى از آنان در (تقسيم زكات) بر تو خرده مى‌گيرند اگر از آن عطايشان كنند راضى شوند، و اگر از آن عطايشان نكنند آن وقت خشمگين مى‌شوند (58).

  • چه مى‌شد اگر به عطاى خدا و پيغمبر او رضا مى‌دادند و مى‌گفتند خدا ما را بس است، زود باشد كه خدا از كرم خويش به ما عطا كند و نيز پيغمبر او، و ما به خدا اميدواريم (59).

  • زكات فقط از آن فقرا و تنگدستان و عاملان آنست و آن‌ها كه جلب دلهايشان كنند، و براى آزاد كردن بردگان و قرض‌داران و صرف در راه خدا و به راه ماندگان است، و اين قرارى از جانب خداست و خدا

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

409
  • داناى شايسته‌كار است (60).

  • برخى از آنان كسانى هستند كه پيغمبر را آزار كنند و گويند او دهن بين است، بگو براى شما دهن بين خوبى است به خدا ايمان دارد و مؤمنان را تصديق مى‌كند، و براى با ايمانان شما رحمتى است و كسانى كه پيغمبر را اذيت كنند عذابى دردناك دارند (61).

  • براى شما به خدا قسم مى‌خورند تا شما را (از خويش) راضى كنند (و شما فريبشان را نخوريد زيرا) اگر ايمان داشتند بهتر و سزاوارتر اين بود كه خدا و پيغمبر او را راضى كنند (62).

  • مگر نمى‌دانند كه هر كس با خدا و پيغمبرش مخالفت كند سزاى او جهنم است كه جاودانه در آن باشد، و اين رسوايى بزرگ است (63).

  • بيان آيات [منافقين كه به گمان خود از ناملايمات فتنه احتمالى جنگ دورى مى‌گزينند در واقع از نفاق و ضلالتشان در فتنه سقوط كرده‌اند و خود غافلند]

  • اين آيات، گفتارى در باره منافقين مى‌باشد و نيز بيان حال آنان را كه در آيات قبلى بود دنبال نموده، پاره‌اى از حركات و حرفهاى آنان را نقل نموده، مطالبى خاطرنشان مى‌سازد كه از خبث اوصاف باطنى و فساد اعتقادات آنان - كه بر اساس ضلالت استوار گشته - پرده بر مى‌دارد.

  • ﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ اِئْذَنْ لِي وَ لاَ تَفْتِنِّي أَلاَ فِي اَلْفِتْنَةِ سَقَطُوا...﴾ 

  • كلمه «فتنه» در اينجا بطورى كه از سياق برمى‌آيد به يكى از دو معنا است: يا به معناى القاء به ورطه‌اى كه آدمى را مغرور نموده و فريب مى‌دهد و يا به معناى معروف آن كه همان فتنه و بلا و گرفتارى عمومى است مى‌باشد.

  • و اگر معناى اول مقصود باشد، معناى آيه اين خواهد بود كه: به من اجازه بده به جنگ نيايم، و مرا با بردن در صحنه جهاد به فتنه مينداز و با برشمردن غنيمت‌هاى نفيس جنگى اشتهاى نفسانى مرا تحريك مكن و مرا فريب مده. و اگر معناى دوم مقصود باشد معنايش اين مى‌شود كه: اجازه بده من حركت نكنم و مرا به ناملايماتى كه مى‌دانم در اين جنگ هست مبتلا مساز.

  • خداى تعالى از اين پيشنهادشان جواب داده و فرموده: «اينها با همين عملشان در فتنه افتادند»، يعنى اينها به خيال خودشان از فتنه احتمالى احتراز مى‌جويند در حالى كه سخت در اشتباهند، و غافلند از اينكه كفر و نفاق و سوء سريره‌اى كه دارند و اين پيشنهادشان از آن حكايت مى‌كند فتنه است، غافلند از اينكه شيطان آنان را در فتنه افكنده و فريب داده و دچار هلاكت كفر و ضلالت و نفاق ساخته است.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

410
  • تازه اين خسارت و گرفتارى دنيايى ايشان است و در آخرت نيز جهنم بر كافران احاطه خواهد كرد، همانطورى كه در دنيا فتنه به آنان احاطه داشت. پس اينكه فرمود: ﴿أَلاَ فِي اَلْفِتْنَةِ سَقَطُوا﴾ با جمله‌ ﴿وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكَافِرِينَ﴾ تقريبا معناى واحدى را مى‌رسانند، و آن اين است كه اين مردم منافق هم در دنيا و هم در آخرت در فتنه و هلاكت ابدى قرار دارند.

  • ممكن هم هست از جمله‌ ﴿وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكَافِرِينَ﴾ استفاده كرد كه جهنم فعلا نيز محيط به كفار است، نه در آينده، آيات داله بر تجسم اعمال هم اين معنا را مى‌رساند.

  • خوشحالى منافقين از شكست مسلمين و بد حالى آنها از پيروزى مسلمين و جواب اول به آنان‌

  • ﴿إِنْ تُصِبْكَ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ وَ إِنْ تُصِبْكَ مُصِيبَةٌ يَقُولُوا قَدْ أَخَذْنَا أَمْرَنَا مِنْ قَبْلُ﴾ 

  • منظور از «حسنة» و «مصيبة» به قرينه سياق، آثار نيك و خسارتهايى است كه جنگ ببار مى‌آورد، از قبيل فتح و فيروزى، غنيمت‌هاى مالى و اسيران از يك طرف، و كشته شدن و زخم برداشتن و شكست از طرف ديگر.

  • جمله‌ ﴿يَقُولُوا قَدْ أَخَذْنَا أَمْرَنَا مِنْ قَبْلُ﴾ كنايه است از اينكه ما قبلا خود را از اين گرفتاريها بر حذر داشتيم، تعبير به «أخذ» به اين عنايت است كه گويا اختيار امرشان نخست از دستشان بيرون بوده و بعدا آن را بدست گرفته و بر آن مسلط شده‌اند، و از دست نداده و نگذاشته‌اند كه فاسد و تباه گردد.

  • و بنا بر اين، معناى آيه اين مى‌شود كه: اين منافقين بدخواه تواند، اگر غنيمت بدست آورى و پيروز شوى ناراحت مى‌شوند، و اگر كشته و يا زخمى شوى و يا هر مصيبت ديگرى ببينى مى‌گويند ما قبلا خود را از اين گرفتاريها بر حذر داشتيم، و آن گاه با خوشحالى از تو روى مى‌گردانند.

  • خداى تعالى از اين گفتار اينها در دو آيه‌ ﴿قُلْ لَنْ يُصِيبَنَا...﴾ و آيه‌ ﴿قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا...﴾ دو جواب به ايشان داده است.

  • ﴿قُلْ لَنْ يُصِيبَنَا إِلاَّ مَا كَتَبَ اَللَّهُ لَنَا هُوَ مَوْلاَنَا وَ عَلَى اَللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ اَلْمُؤْمِنُونَ﴾ 

  • حاصل اين جواب اين است كه: ولايت و اختيار امور ما تنها و تنها بدست خداست - اين انحصار از جمله‌ ﴿هُوَ مَوْلاَنَا﴾ استفاده مى‌شود - و اختيار ما نه بدست خود ما است و نه بدست هيچ يك از اين اسباب ظاهرى، بلكه حقيقت ولايت تنها از آن خداست و خداى تعالى سرنوشتى حتمى از خير و شر براى همه تعيين نموده، و با اينكه مى‌دانيم قبل از ما سرنوشتمان معلوم و معين شده چرا اوامر او را امتثال ننموده در احياء امر او و جهاد در راه او سعى نكنيم.

  • خداى تعالى هم مشيت خود را اجراء مى‌كند و ما را پيروزى و يا شكست مى‌دهد و اين به عالم ما مربوط نيست، زيرا وظيفه بنده، بندگى و ترك تدبير و امتثال امر است، كه خلاصه، همه

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

411
  • توكل است.

  • فقط اراده و مشيت خداوند جارى است و توكل و واگذارى امور به او جايى براى سرور يا غم نمى‌گذارد

  • از همين جا معلوم مى‌شود كه جمله‌ ﴿وَ عَلَى اَللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ اَلْمُؤْمِنُونَ﴾ گفتارى مستانف و تازه و غير مربوط بما قبل نيست، بلكه جمله‌اى است معطوف بما قبل و متمم آن، و معناى آن و ما قبلش اين است كه ولايت و اختيار امر ما با خداست، و ما به او ايمان داريم، و لازمه اين ايمان اين است كه بر او توكل كرده امر خود را به او واگذار كنيم، بدون اينكه در دل، حسنه و موفقيت در جنگ را بر مصيبت و شكست خوردن ترجيح داده آن را اختيار كنيم. بنا بر اين، اگر خداوند حسنه را روزى ما كرد منتى بر ما نهاده، و اگر مصيبت را اختيار كرد مشيت و اختيارش بدان تعلق گرفته، و ملامت و سرزنشى بر ما نيست، و خود ما هم هيچ ناراحت و اندوهگين نمى‌شويم.

  • و چگونه غير اين باشيم، و حال آنكه خودش فرموده: ﴿مَا أَصَابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي اَلْأَرْضِ وَ لاَ فِي أَنْفُسِكُمْ إِلاَّ فِي كِتَابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَهَا إِنَّ ذَلِكَ عَلَى اَللَّهِ يَسِيرٌ لِكَيْلاَ تَأْسَوْا عَلىَ مَا فَاتَكُمْ وَ لاَ تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ﴾1و نيز فرموده: ﴿مَا أَصَابَ مِنْ مُصِيبَةٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اَللَّهِ وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ﴾2 و نيز فرموده: ﴿ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ مَوْلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾3و نيز فرموده: ﴿وَ اَللَّهُ وَلِيُّ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾4 و نيز فرموده: ﴿فَاللَّهُ هُوَ اَلْوَلِيُّ﴾5.

  • و اين آيات بطورى كه ملاحظه مى‌كنيد همه متضمن اصول اين حقيقتند كه آيه مورد بحث در مقام پاسخ به منافقين، متعرض آن است، و آن حقيقت، حقيقت ولايت خداى سبحان است، و اينكه احدى غير از خدا هيچگونه ولايت و اختيارى ندارد.

  • آرى، اگر انسان براستى به اين حقيقت ايمان داشته و مقام پروردگار خود را بشناسد قهرا بر پروردگار خود توكل مى‌جويد، و حقيقت مشيت و اختيار را به او واگذار مى‌كند، و ديگر

    1. هيچ مصيبتى به زمين يا به نفوس شما نرسد مگر پيش از آنكه خلقش كنيم در نامه‌اى بوده، كه اين براى خدا آسان است تا براى آنچه از دستتان رفته غم نخوريد و از آنچه بدستتان آمده خوشحال نشويد، كه خدا خودپسندان فخرفروش را دوست ندارد. - حديد، آيه 23.
    2. هيچ مصيبتى نمى‌رسد مگر به اذن خدا و كسى كه به خدا ايمان آورد خدا دلش را هدايت مى‌كند. - تغابن، آيه 11.
    3. و اين بدان جهت است كه خدا صاحب اختيار كسانى است كه ايمان آورده‌اند. - محمد، آيه 11.
    4. و خداست صاحب اختيار مؤمنان. - آل عمران، آيه 68.
    5. پس خدا تنها اوست صاحب اختيار. - شورى، آيه 9.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

412
  • به رسيدن به حسنه خوشحال و در برابر مصيبت اندوهناك نمى‌گردد.

  • و همچنين نسبت به آنچه كه به دشمن انسان مى‌رسد، نبايد خوشحال و بد حال گردد، و اين از نادانى و جهل به مقام پروردگار است كه وقتى دشمن انسان موفقيتى بدست آورد ناراحت شود، و وقتى او مبتلا و گرفتار مى‌گردد وى خوشحال شود، زيرا دشمن او هم از خود اختيارى ندارد. اين آن جواب اولى بود كه گفتيم خداى تعالى به كفار و منافقين در برابر خوشحاليشان از شكست مسلمانان و بد حاليشان از پيروزى آنان داده است.

  • و ظاهر كلام بعضى از مفسرين‌1 اين است كه كلمه «مولى» در آيه به معناىناصراست. و همچنين از ظاهر كلام بعضى ديگر برمى‌آيد كه جمله‌ ﴿وَ عَلَى اَللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ اَلْمُؤْمِنُونَ﴾ جمله‌اى است مستانف و غير مربوط بما قبل، كه خداى تعالى مؤمنين را در آن، امر به توكل مى‌كند. و ليكن سياقى كه اين دو آيه دارد و بر همه مشهود است با اين دو حرف نمى‌سازد.

  • جواب دوم به منافقين: ﴿قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلاَّ إِحْدَى اَلْحُسْنَيَيْنِ﴾ 

  • ﴿قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلاَّ إِحْدَى اَلْحُسْنَيَيْنِ وَ نَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ...﴾ 

  • مقصود از (حسنيين) حسنه و مصيبت است به دلالت اينكه در آيه اول حكايت مى‌كرد كه منافقين از اينكه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خيرى برسد ناراحت مى‌شدند، و از اينكه به آن جناب شر و مصيبت برسد خوشحال مى‌گرديدند، و مى‌گفتند خوب شد ما قبلا حواسمان را جمع كرده بوديم، و خود را دچار اين ناملايمات نساختيم. چون از اين كلام بر مى‌آيد كه منافقين در حال انتظار بودند كه ببينند بر سر مسلمانان چه مى‌آيد، آيا شكست مى‌خورند و يا پيروز مى‌شوند پس معلوم مى‌شود ﴿إِحْدَى اَلْحُسْنَيَيْنِ﴾ در آيه يكى از آن دو پيش آمد است كه منافقان در انتظارش بودند.

  • خواهى گفت چطور قرآن كريم مصيبت را هم حسنه خوانده و آن را با حسنه «حسنيين» ناميده؟ در جواب مى‌گوييم: از نظر دينى حسنه و مصيبت هر دو حسنه‌اند، چون اگر حسنه، حسنه است براى اين است كه پيروزى و غنيمت در دنيا و اجر عظيم در آخرت است و اگر مصيبت حسنه است آنهم براى اين است كه شكست خوردن و كشته شدن و هر رنج و محنت ديگرى كه به انسان برسد مورد رضاى خدا و باعث اجرى ابدى و سرمدى است، پس هر دو حسنه‌اند.

  • و معناى آيه اين است كه: ما و شما هر يك منتظر عذاب و گرفتارى طرف مقابل خود هستيم، با تفاوت اينكه آن عذاب و گرفتارى كه شما براى ما آن را آرزو مى‌كنيد در حقيقت

    1.  تفسير طبرى، ج 10، ص 105.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

413
  • خير ماست، زيرا شما در باره ما انتظار يكى از دو احتمال را مى‌كشيد، يا غلبه بر دشمن و مراجعت با غنيمت و يا كشته شدن در راه خدا.

  • ولى ما براى شما انتظار عذاب خدا را مى‌كشيم، و آرزو داريم كه يا با عذاب‌هاى سماوى و يا بدست خود ما شما را نابود كند، مثلا به ما دستور دهد زمين را از لوث وجود شما پاك سازيم، پس ما در هر حال رستگار و شما در هر حال هالكيد، پس انتظار بكشيد كه ما هم با شما در انتظاريم، اين بود آن جواب دوم.

  • در آيه‌اى كه زبان حال منافقين را بيان مى‌كرد حسنه و مصيبت را تنها به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نسبت مى‌داد، ولى در آيه دوم كه جواب اول آنان است و در آيه سوم كه متضمن جواب دوم ايشان بود رسيدن به حسنه و مصيبت را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و همه مؤمنان نسبت داد، و اين بخاطر آن بود كه در مقام جواب از نظر خدا و واقع، حسنه و مصيبت مؤمنين حسنه و مصيبت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نيز هست چون مؤمنين با آن جناب ملازمت و مشاركت دارند.

  • انفاق منافقين مقبول نيست‌

  • ﴿قُلْ أَنْفِقُوا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً لَنْ يُتَقَبَّلَ مِنْكُمْ إِنَّكُمْ كُنْتُمْ قَوْماً فَاسِقِينَ﴾ 

  • در اين آيه صيغه امر «انفقوا» در معناى شرط است، و ترديد در ﴿طَوْعاً أَوْ كَرْهاً﴾ هم به منظور تعميم است. صيغه امر در اين گونه موارد كنايه است از اينكه نهيى در كار نيست و كسى جلو شما را نگرفته، و اين خود اشاره است به اينكه اين عمل عمل بيهوده‌اى است كه اثرى بر آن مترتب نمى‌شود. جمله‌ ﴿لَنْ يُتَقَبَّلَ مِنْكُمْ﴾ تعليل همان امر است، هم چنان كه جمله‌ ﴿إِنَّكُمْ كُنْتُمْ قَوْماً فَاسِقِينَ﴾ بيان علت قبول نشدن است.

  • و معناى آيه اين است كه: ما جلو شما را از انفاق نگرفته‌ايم، چه به طوع و رغبت انفاق كنيد و چه به رودربايستى و كراهت. على اى حال، انفاق شما كار لغو و بى فائده‌اى است، زيرا خداوند بخاطر اينكه شما مردمى فاسقيد انفاقتان را قبول نمى‌كند. آرى، بحكم خداوند: ﴿إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اَللَّهُ مِنَ اَلْمُتَّقِينَ﴾1 عمل نيك را تنها از پرهيزكاران مى‌پذيرد، البته ناگفته نماند كه «تقبل» از «قبول» رساتر است.

  • ﴿وَ مَا مَنَعَهُمْ أَنْ تُقْبَلَ مِنْهُمْ نَفَقَاتُهُمْ إِلاَّ أَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَ بِرَسُولِهِ...﴾ 

  • اين آيه همان نپذيرفتن انفاق منافقين را به بيانى مفصل‌تر تعليل مى‌كند و به عبارت ديگر به منزله شرح و توضيح فسق ايشان است، و در آن، كفر به خدا و رسول او، و كسالت و

    1. مائده، آيه 27.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

414
  • بى ميلى در نماز خواندن، و كراهت در انفاق از اركان نفاق آنان شمرده شده است.

  • شيفته اموال و اولاد بسيار منافقين مشو كه اموال و اولاد آنان مايه عذاب آنها است‌

  • ﴿فَلاَ تُعْجِبْكَ أَمْوَالُهُمْ وَ لاَ أَوْلاَدُهُمْ إِنَّمَا يُرِيدُ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ بِهَا...﴾ 

  • اعجاب به چيزى به معناى مسرور شدن از آن است، بخاطر جمال و يا كمال و يا امثال آن كه در آن چيز مشاهده مى‌شود، و كلمه «زهوق» به معناى خروج به سختى، و اصل آن بطورى كه گفته‌اند به معناى بيرون آمدن جان و مردن است.

  • خداى تعالى در اين آيه پيغمبر گرامى‌اش را از اينكه شيفته اموال و اولاد منافقين گردد نهى مى‌كند. البته از سياق آيه برمى‌آيد كه مقصود شيفتگى در برابر كثرت اولاد و اموال ايشان است، آن گاه اين معنا را چنين تعليل مى‌كند كه اين اموال و اولاد - كه قهرا انسان را به خود مشغول مى‌كند - نعمتى نيست كه مايه سعادت آنان گردد، بلكه نقمتى است كه ايشان را به شقاوت مى‌كشاند، چون خداوندى كه اين نعمت‌ها را به ايشان داده، مقصودش اين بوده كه ايشان را در زندگى دنيا عذاب نموده جان آنان را در حال كفر بگيرد.

  • آرى، زندگى كه هر موجود زنده‌اى آن را براى خود سعادت و راحت مى‌شمارد، وقتى مايه سعادت، و در آن راحتى و بهجت و سرور است كه بر مجراى حقيقى‌اش جريان داشته باشد، يعنى آدمى به آثار واقعى آن كه همانا علم نافع و عمل صالح است رسيده باشد، و بغير آنچه خير او و سودش در آن است اشتغال نورزد، اين است آن حياتى كه مرگ در آن نيست، و همين است آن راحتى كه آميخته با تعب و رنج نمى‌گردد، و اين است آن لذتى كه تلخى و الم در آن راه ندارد، و چنين زندگى جز در تحت ولايت خدا ميسر نمى‌شود: ﴿أَلاَ إِنَّ أَوْلِيَاءَ اَللَّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ﴾1

  • و اما كسى كه به دنيا مشغول شده، زينت‌هاى دنيوى و مادى او را مجذوب كرده، اموال و فرزندان او را شيفته، آمال و آرزوهاى كاذب، او را فريب داده و شيطان از خود بى خبرش كرده باشد، او در تناقض‌هاى قواى بدنى و تزاحم‌هايى كه بر سر لذائذ مادى درگير مى‌شود، قرار گرفته، و با همان چيزهايى كه آن‌ها را مايه سعادت خود خيال مى‌كرد به شديدترين عذابها دچار مى‌شود.

  • آرى، اين خود حقيقتى است كه همه به چشم خود مى‌بينيم كه هر چه دنيا بيشتر به كسى روى بياورد و از فراوانى مال و اولاد بيشتر برخوردار شود، بهمان اندازه از موقف عبوديت دورتر و به هلاكت و عذابهاى روحى نزديك‌تر مى‌شود، و همواره در ميان لذائذ مادى و

    1. آگاه باشيد كه اولياء خدا نه ترسى بر آنان است و نه اندوهى مى‌بينند. - يونس، آيه 62.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

415
  • شكنجه‌هاى روحى غوطه مى‌خورد. و آن چيزى كه اين طائفه غفلت‌زده خوشى و فراخى‌اش مى‌خوانند در حقيقت تنگى و ناگوارى است، هم چنان كه قرآن كريم فرموده: ﴿وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ أَعْمىَ قَالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمىَ وَ قَدْ كُنْتُ بَصِيراً قَالَ كَذَلِكَ أَتَتْكَ آيَاتُنَا فَنَسِيتَهَا وَ كَذَلِكَ اَلْيَوْمَ تُنْسىَ﴾1.

  • پس نتيجه اعراض آدمى از ذكر پروردگار خود اين است كه به رو در منجلاب دنيا فرو رود، و آن را سعادت زندگى و راحت نفس و لذت روح خود پندارد، و با همين خيال فاسد در گرداب فتنه‌ها و محنت‌هايى كه مى‌بيند غوطه‌ور گشته، زير و بالا رود، و سرانجام هم بخاطر خروج از رسم عبوديت به پروردگار خود كافر شود، قرآن در اين باره در آيه مورد بحث فرموده: ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ بِهَا ... وَ تَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ وَ هُمْ كَافِرُونَ﴾ و اين همان املاء (مهلت دادن) و استدراجى است كه در آيه‌ ﴿سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لاَ يَعْلَمُونَ وَ أُمْلِي لَهُمْ إِنَّ كَيْدِي مَتِينٌ﴾2 متعرض آن شده است.

  • ﴿وَ يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ إِنَّهُمْ لَمِنْكُمْ وَ مَا هُمْ مِنْكُمْ ... وَ هُمْ يَجْمَحُونَ﴾ 

  • كلمه «فرق» به معناى دلهره از ضررى است كه احتمال آن مى‌رود، و كلمه «ملجا» به معناى آن نقطه‌اى است كه آدمى بدان پناهنده و متحصن مى‌شود، و كلمه «مغار» به معناى محلى است كه انسان در آن فرو رفته، خود را از ديدگان پوشيده و پنهان مى‌سازد، و نيز به معناى غارى است كه در كوه مى‌باشد. و كلمه «مدخل» از باب افتعال به معناى كوره راهى است كه به زحمت بتوان درون آن شد، و كلمه «جماح» رد شدن و عبور كردن عابر است به سرعت، و بدون توجه به راست و چپ خود و بدون اينكه چيزى او را از حركت باز بدارد، و معناى آيه روشن است.

  • ﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِي اَلصَّدَقَاتِ فَإِنْ أُعْطُوا مِنْهَا رَضُوا وَ إِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْهَا إِذَا هُمْ يَسْخَطُونَ﴾ 

  • كلمه «لمز» به معناى عيب‌جويى و خرده‌گيرى است، منافقين از رسول خدا (صلى الله 

    1. و هر كه از ياد من اعراض كند برايش معيشت تنگى خواهد بود و ما او را در روز قيامت كور محشور مى‌كنيم، (در آن روز) مى‌گويد پروردگارا چرا كور محشورم كردى با اينكه در دنيا بينا بودم؟ مى‌فرمايد: همين طورى كه آيات ما برايت مى‌آمد و تو از ياد مى‌بردى امروز هم تو، فراموش شدى. - طه آيات 124-126.
    2. به زودى ايشان را از آنجا كه خودشان هم نمى‌دانند به عذاب و هلاكت مى‌افكنيم، روزى چند مهلتشان مى‌دهيم (آرى) كيد من متين است. - اعراف، آيه 182.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

416
  • عليه وآله و سلم) در امر صدقات عيب‌جويى مى‌كردند. از ذيل آيه برمى‌آيد كه آن‌ها هنگامى از پيغمبر در امر صدقات عيب‌جويى مى‌كردند كه پيغمبر يا بخاطر اينكه آن‌ها استحقاق دريافت آن را نداشته و يا به جهتى ديگر، چيزى از صدقات به آن‌ها نمى‌داد.

  • ﴿وَ لَوْ أَنَّهُمْ رَضُوا مَا آتَاهُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ...﴾ 

  • كلمه «لو» براى آرزو است، و جمله‌ ﴿رَضُوا مَا آتَاهُمُ اَللَّهُ﴾ بدين معنا است: چه مى‌شد كه ايشان آنچه را كه خدايشان فرستاده با رضايت خاطر مى‌گرفتند، و يا بدان تن در مى‌دادند در حالى كه آن را اخذ مى‌كردند. و اينكه در معناى آيه كلمه اخذ (گرفتن) را آورديم، به آن جهت است كه كلمه «رضوا» در خصوص اين آيه متضمن معناى اخذ است، به نشانه اينكه خودش بدون حرف تعدى (باء) متعدى شده.

  • كلمه «ايتاء» به معناى اعطاء و دادن است، و جمله‌ ﴿حَسْبُنَا اَللَّهُ﴾ معنايش اين است: خدا ما را در آنچه آرزو مى‌كنيم بس است.

  • ﴿سَيُؤْتِينَا اَللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ رَسُولُهُ﴾ اين جمله بيان آن چيزى است كه گفتيم مورد رغبت و آرزو است، نه اينكه خبر غيبى از آينده باشد. جمله‌ ﴿إِنَّا إِلَى اَللَّهِ رَاغِبُونَ﴾ به منزله تعليل براى جمله‌ ﴿سَيُؤْتِينَا اَللَّهُ...﴾ است.

  • و معناى آيه اين است كه: آرزو مى‌رفت كه آنچه را خدا و همچنين رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به امر او به ايشان از صدقات و يا غير آن داده بگيرند، و بگويند خداى سبحان بجاى ساير اسباب جهان ما را بس است، و ما دوستدار فضل اوئيم، و طمع داريم كه از فضل و كرم خود و بدست رسول گرامى‌اش به ما بدهد.

  • در اين آيه بيان لطيفى است كه لطفش بر كسى پوشيده نيست، و آن اين است كه دادن (ايتاء) را هم به خدا نسبت داده و هم به رسولش، و ليكن كفايت و فضل و رغبت ايشان را تنها به خدا مخصوص كرده و لازمه دين توحيد هم همين هست.

  • موارد مصرف صدقات واجبه (زكوات)

  • ﴿إِنَّمَا اَلصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَاءِ وَ اَلْمَسَاكِينِ وَ اَلْعَامِلِينَ عَلَيْهَا وَ اَلْمؤلفةِ قُلُوبُهُمْ وَ فِي اَلرِّقَابِ وَ اَلْغَارِمِينَ وَ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ وَ اِبْنِ اَلسَّبِيلِ...﴾ 

  • اين آيه مواردى را برمى‌شمارد كه بايد صدقات واجب (زكوات) در آن موارد مصرف شود، به دليل اينكه در آخر آيه مى‌فرمايد: ﴿فَرِيضَةً مِنَ اَللَّهِ﴾. و آن موارد بطورى كه از ظاهر سياق آيه برمى‌آيد هشت مورد است، و لازمه آن اين است كه فقير و مسكين هر يك موردى جداگانه بحساب آيند.

  • مفسرين در باره اينكه آيا فقير و مسكين هر يك موردى جداگانه و يا هر دو يك صنف

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

417
  • از اصناف مصرف زكاتند اختلاف كرده‌اند، و بنا بر اينكه، هر يك صنف على حده‌اى باشند باز در معناى آن دو اقوال بسيارى دارند كه بيشتر آن‌ها به دليل روشنى منتهى نمى‌گردد، ليكن اگر ما باشيم و ظاهر اين دو لفظ، از كلمه فقير كه مقابل غنى است چنين مى‌فهميم كه فقير آن كسى است كه تنها متصف به امرى عدمى باشد، يعنى متصف باشد به نداشتن مالى كه حوائج زندگيش را برآورد، در مقابل غنى كه متصف به اين امر عدمى نيست، بلكه متصف است به امرى وجودى، يعنى دارايى و تمكن.

  • و اما مسكين، تنها ندار را نمى‌گويند، بلكه به كسى مى‌گويند كه علاوه بر اين امر عدمى، دچار ذلت و مسكنت هم باشد، و اين وقتى است كه فقرش به حدى برسد كه او را خوار سازد، مثلا مجبور شود به اينكه از آبروى خود مايه بگذارد و دست پيش هر كس و ناكس دراز كند، مانند كور و لنگ كه چاره‌اى نمى‌بينند جز اينكه از هر كسى استمداد كنند. و بنا بر اين، مسكين حال و وضعش بدتر از فقير است.

  • البته اين را هم بايد دانست كه اين دو كلمه هر چند بحسب نسبت يكى اعم و ديگرى اخص است، يعنى، هر مسكين از جهت اتصافش به نادارى فقير است و ليكن هر فقيرى مسكين نيست، الا اينكه عرف، اين دو صنف را دو صنف مقابل هم مى‌داند، چون وصف فقر را غير از وصف مسكنت و ذلت مى‌بيند، پس، ديگر جا ندارد كسى به قرآن كريم خرده بگيرد و بگويد با اينكه فقير هر دو صنف را شامل مى‌شود ديگر حاجتى به ذكر مسكين نبود، براى اينكه گفتيم مسكنت به معناى ذلت و مانند لنگى و زمين‌گيرى و كورى است، هر چند بعضى از مصاديق آن بخاطر نداشتن مال است.

  • مقصود از «عاملين عليها» كسانى هستند كه در جمع و گردآورى زكوات تلاش مى‌كنند. و مقصود از «مؤلفة قلوبهم» كسانى هستند كه با دادن سهمى از زكات به ايشان، دلهايشان به طرف اسلام متمايل مى‌شود و به تدريج به اسلام درمى‌آيند، و يا اگر مسلمان نمى‌شوند ولى مسلمانان را در دفع دشمن كمك مى‌كنند، و يا در برآوردن پاره‌اى از حوائج دينى كارى صورت مى‌دهند.

  • و اما كلمه‌ ﴿وَ فِي اَلرِّقَابِ﴾، اين جار و مجرور متعلقند به مقدر و تقدير آن: «و للصرف فى الرقاب: و براى بكار برد در امر بردگان» است، يعنى آزاد كردن آنان، مثلا وقتى برده‌اى با مولاى خودش قرار مكاتبه گذاشته كه كار كند و از دستمزد خود بهاى خود را به او بپردازد و پس از پرداختن بهاى خود آزاد گردد و فعلا نمى‌تواند آن بهاء را به پايان برساند، از زكات ما بقى بهاى او را به مولايش مى‌دهند و او را آزاد مى‌كنند. و يا وقتى برده‌اى را ببينند كه اسير مردى

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

418
  • ستمگر و سخت‌گير شده و در سختى بسر مى‌برد، از زكات بهاى او را به صاحبش داده، او را آزاد مى‌كنند.

  • و همچنين در «غارمين» نيز تقدير: «للصرف فى الغارمين» است، يعنى، زكات براى مصرف كردن در پرداخت قرض بدهكاران. و در: ﴿وَ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ﴾ نيز تقدير «للصرف فى سبيل الله» است، و سبيل الله (راه خدا) مصرفى است عمومى و شامل تمامى كارهايى مى‌گردد كه نفعش عايد اسلام و مسلمين شده و بوسيله آن مصلحت دين حفظ مى‌شود، كه روشن‌ترين مصاديق آن جهاد در راه خدا و بعد از آن ساير كارهاى عام المنفعه از قبيل راه سازى و پل سازى و امثال آن است.

  • در ﴿اِبْنِ اَلسَّبِيلِ﴾ هم تقدير «للصرف فى ابن السبيل» است، و ابن السبيل كسى را گويند كه از وطن خود دور افتاده و در ديار غربت تهى دست شده باشد، هر چند در وطن خود توانگر و ثروتمند باشد، به چنين كسى از مال زكات سهمى مى‌دهند تا به وطن خود بازگردد.

  • اينكه سياق آيه شريفه در مقام بيان مستحقين هشتگانه زكات تغيير مى‌كند - زيرا چهار صنف اول را با «لام» ذكر كرده و فرموده است‌ ﴿لِلْفُقَرَاءِ وَ اَلْمَسَاكِينِ وَ اَلْعَامِلِينَ عَلَيْهَا وَ اَلْمؤلفةِ قُلُوبُهُمْ﴾ و در چهار صنف باقى مانده كلمه «فى» بكار برده، و فرموده است‌ ﴿وَ فِي اَلرِّقَابِ وَ اَلْغَارِمِينَ وَ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ وَ اِبْنِ اَلسَّبِيلِ﴾ از اين جهت است كه «لام» در چهار صنف اول افاده ملكيت (بمعنى اختصاص در تصرف) نمايد، زيرا سياق آيه در مقام جواب از منافقين است كه بدون استحقاق از رسول خدا، طمع سهيم بودن در صدقات را داشتند و بر آن حضرت در تقسيم صدقات خرده مى‌گرفتند.

  • پس آيه شريفه جواب آنان را داد كه صدقات مصارف معينى دارد و از آن موارد نمى‌توان تجاوز كرد.

  • اما بحث از اينكه آيا مالك بودن اصناف چهارگانه به چه نحو است، آيا به نحو مالكيت معروف در نزد فقهاست؟ يا به نحو اختصاص در مصرف؟ و اينكه واقعيت اين ملكيت چگونه است (زيرا در اصناف چهارگانه عناوين صنفى مالك لحاظ شده، نه اشخاص) و اينكه نسبت سهم هر صنفى با سهم اصناف ديگر چگونه است، مباحثى است كه مربوط به فقه است و از غرض تفسيرى ما بيرون، اگر چه فقهاء نيز در اين مباحث اختلاف شديدى دارند، و لذا خواننده محترم را به كتب فقهى ارجاع مى‌دهيم.

  • و اما آن چهار مورد ديگر كه سياق آيه در آن‌ها بهم خورده و بجاى حرف «لام»، حرف «فى» بكار رفته در توجيه اين بر هم خوردن سياق و اينكه چرا اين چهار مورد بعد از آن چهار مورد

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

419
  • وجوهى كه در توجيه ترتيب ذكر موارد هشتگانه مصرف زكات گفته شده‌

  • ديگر ذكر شده وجوهى ذكر كرده‌اند، كه اينك بعضى از آن‌ها از نظر خواننده مى‌گذرد:

  • از آن جمله يكى اين است كه: اين ترتيب به جهت بيان الاحق فالاحق است، به اين معنا كه از همه آن‌ها مستحق‌تر و سزاوارتر نخست فقراء و پس از آن مساكين و بعد از آن كارمندان بيت المال و همچنين تا به آخر، و چون چهارتاى دومى از نظر ترتيب احقيت مرتبه‌اش بعد از چهار تاى اولى است آن را بعد ذكر كرد. پس، معلوم مى‌شود كه هر يك از هشت مورد جايش همانجايى است كه برايش تعيين شده و داراى رتبه‌اى است كه داده شده، و اگر غير اين بود، يعنى ترتيبى در كار نبود، جا داشت از اين موارد هشتگانه آن شش صنف پول‌بگير را يعنى فقراء و مساكين و مؤلفة قلوبهم و غارمين و ابن السبيل و كارمندان زكات را اول شمرده سپس آن دو مورد را كه پول بگير نيستند يعنى فى الرقاب و فى سبيل الله را با كلمه «فى» بياورد، و چون چنين نكرده مى‌فهميم ترتيب در كار است‌1.

  • البته در اينكه ترتيب در ذكر و يكى را جلوتر از ديگرى آوردن دلالت مى‌كند بر اينكه آنكه مقدم آمده ملاكش مهم‌تر و مصلحتش بيشتر است حرفى نيست، اين معنا را ما نيز قبول داريم، ليكن مقصود اين شخص از كلمه «الاحق فالاحق» را نفهميديم، زيرا اگر مقصودش همين است كه گفتيم آنكه جلوتر ذكر شده ملاكش مهم‌تر و مصلحتش بيشتر است، كه حرف تازه‌اى نيست، و اگر مقصودش اين است كه در دادن و به مصرف رساندن و يا هر تعبير ديگر، نخست بايد به فقراء و سپس به مساكين و بعدا به فلان و فلان رسانيد، در جواب مى‌گوييم آيه شريفه هيچ دلالتى بر اين معنا نداشته و آن وجهى را هم كه در تاييد گفته خود آورده بهيچ وجه گفته‌اش را تاييد نمى‌كند.

  • وجه ديگرى كه زمخشرى آن را در كشاف نقل كرده اين است كه: اگر در چهار مورد دوم، از «لام» به «فى» عدول شده براى اعلام اين جهت است كه چهار مورد اخير در استحقاق اين صدقات مقدم بر آن چهار مورد اولند و اين معنا را كلمه «فى» افاده مى‌كند، چون اين كلمه ظرفيت را مى‌رساند، و در آيه مورد بحث مى‌فهماند كه چهار مورد اخير سزاوارترند به اينكه صدقات در ميان آنان توزيع شود، براى اينكه هر يك از اين موارد به چند جهت استحقاق را دارند، مثلا «فى الرقاب» هم برده‌اند و هم اسير و هم وا مانده در پرداخت مال الكتابة. و «غارمين» هم بدهكارند و با زكات بدهيشان داده مى‌شود و هم از قيد بدهكارى آزاد مى‌گردند و هم نجات مى‌يابند، و اگر در كار جهاد و يا سفر حج هم باشند باز استحقاقشان بيشتر است،

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 507.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

420
  • چون هم فقيرند و هم در حال عبادتند. و همچنين‌ ﴿اِبْنِ اَلسَّبِيلِ﴾ كه هم به فقر و هم به غربت و دورى از مال و اولاد مبتلا هستند.

  • و اگر حرف «فى» در «سبيل الله» و «ابن السبيل» تكرار شده براى اين است كه برساند اين دو مورد از دو مورد «فى الرقاب» و «غارمين» ترجيح دارند1.

  • اين وجه نيز اشكال دارد، و آن اين است كه عين آن، در چهار مورد اول كه با لام ذكر شده نيز هست، به اين معنا كه همه آن حرفها را در باره «لام» مى‌توان زد و گفت: حرف لام ملكيت را مى‌رساند و ملكيت رابطه و اتصال قوى‌ترى ميان مالك و مملوك دارد تا ظرفيت، زيرا پر واضح است كه رابطه ظرف و مظروف به قوه رابطه مالك و مملوك نيست.

  • وجه سومى كه گفته‌اند اين است كه: چهار مورد اول اگر چيزى از زكات بدستشان برسد مالك مى‌شوند، و چون چنين بوده بكار بردن حرف «لام» در باره ايشان جا داشته، بخلاف چهار مورد دوم كه آنچه را از زكات كه به ايشان داده شود مالك نمى‌شوند و در حقيقت به ايشان داده نمى‌شود و در راه آنان مصرف نمى‌گردد، بلكه در راه مصالحى مصرف مى‌شود كه ارتباطى هم با آنان دارد.

  • مثلا مالى كه در مورد بردگان صاحب قرارداد، مصرف مى‌شود چيزى بدست خود بردگان نمى‌رسد، چون زكات را به فروشنده برده مى‌دهند، و به همين جهت حرف «لام» در باره آنان بكار برده نشد، چون اين حرف ملكيت را افاده مى‌كند، و بردگان چيزى بدستشان نمى‌آيد تا مالك شوند، آنان تنها مورد و مصرف زكاتند و زكات مصلحتى از ايشان را تامين مى‌كند. و همچنين بدهكاران كه زكاتى كه در خصوص ايشان مصرف مى‌شود بدست خود آنان نمى‌آيد، بلكه بدست طلبكاران مى‌رسد، و نتيجه‌اش اين است كه ذمه آنان فارغ مى‌شود.

  • و اما «سبيل الله» آنكه پر واضح است كه زكات ملكش نمى‌شود (چون در سبيل الله اصلا پاى كسى در ميان نيست). و اما «ابن السبيل» او هم در حقيقت يكى از مصاديق سبيل الله است، و اگر از ميان همه افراد و مصاديق سبيل الله فقط «ابن السبيل» را نامبرده و آن را چهارمين مورد بشمار آورده براى اين است كه به يك نحوه خصوصيتى در حق او اشاره كرده باشد، علاوه بر اينكه، در باره ابن السبيل نه حرف «فى» بكار رفته و نه حرف «لام»، و در مجرور خواندنش هم ممكن است بخاطر عطف بر لام باشد و هم عطف بر «فى»، البته عطف بر «فى» بخاطر اينكه نزديك‌تر است بهتر است‌2.

    1.  تفسير الكشاف، ج 2، ص 283.
    2.  تفسير المنار، ج 10، ص 509.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

421
  • در ميان اين چند وجهى كه براى علت تغيير سياق آيه ذكر شده، وجه آخرى از همه موجه‌تر و بهتر است، الا اينكه اجراى آن در ابن السبيل خيلى صاف و دلچسب نيست و آن را يكى از مصاديق سبيل الله گرفتن هم درست نيست، زيرا آن سه تاى ديگر هم مصداق سبيل الله هستند.

  • حال ممكن است كسى بگويد: «غارمين» و «ابن السبيل» كه بر سرشان نه حرف «فى» آمده و نه «لام» معطوفند به آن چهار موردى كه مجرور به لام هستند، آن گاه با وجه اول از اين چند وجه به آن معنايى كه ما برايش كرديم ترتيب مصارف هشتگانه را توجيه نموده، و با وجه آخرى علت دگرگونى سياق را در الرقاب و سبيل الله توجيه كند.

  • و اينكه در ذيل آيه فرمود: ﴿فَرِيضَةً مِنَ اَللَّهِ وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ﴾ اشاره است به اينكه زكات فريضه‌اى است واجب كه بر اساس علم و حكمت تشريع شده، و قابل هيچ گونه تغييرى نيست. و بعيد نيست كه فريضه بودنش مربوط به اصل تشريعش نباشد، بلكه مربوط باشد به تقسيمش به اقسام هشتگانه، و اين احتمال را سياق آيه تاييد مى‌كند، زيرا غرض در آيه، تقسيم مصارف آن است نه اصل تشريعش، بهمين جهت مناسبتر اين است كه جمله‌ ﴿فَرِيضَةً مِنَ اَللَّهِ﴾ هم اشاره به اين باشد كه تقسيم شدنش به اصناف هشتگانه امرى است مفروض از ناحيه خداى تعالى، و بخاطر دلخواه منافقين و با خرده‌گيرى‌شان از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تغيير و تبديل نمى‌پذيرد.

  • از همين جا بخوبى روشن مى‌گردد كه آيه شريفه بدون اشاره به اين معنا نيست كه اصناف هشتگانه هميشه سهم خود را مى‌برد، و اين تقسيم اختصاص به زمان معينى ندارد، پس، اينكه بعضى از مفسرين‌1 گفته‌اند: «مؤلفة قلوبهم مردمى اشراف و معاصر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بوده‌اند كه آن جناب با دادن سهمى از صدقات دلهايشان را متمايل به اسلام نمود، و اما بعد از آن حضرت و غلبه اسلام بر ساير اديان ديگر حاجتى به اين نوع از تاليفات نيست» حرف فاسدى است، و حاجت نبودن به آن را به هيچ وجه قبول نداريم.

  • ﴿وَ مِنْهُمُ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَلنَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ رَحْمَةٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ﴾ 

  • كلمه «اذن» به معناى «گوش» است. و اگر منافقين رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را «گوش» ناميده‌اند، منظورشان اين بود كه هر حرفى را مى‌پذيرد و به حرف هر كس گوش

    1.  مجموعة من التفاسير، ج 3، ص 145.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

422
  • مى‌دهد.

  • معناى جمله: ﴿قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ﴾ 

  • در جمله‌ ﴿قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ﴾ اضافه «اذن» به «خير» اضافه حقيقى است، و معنايش اين است كه او بسيار شنوا است، ولى آنچه خير شما در آن است مى‌شنود، مثلا وحى خداى سبحان را مى‌شنود كه مايه خير شما است و از مؤمنين خيرخواهى‌هاى ايشان را مى‌شنود كه باز خير شما در آنست. ممكن هم هست بگوييم اضافه مذكور اضافه موصوف بر صفت است، و معناى آن اين است كه او گوش هست، ليكن گوشى است با اين صفت، كه براى شما خير است، چون نمى‌شنود مگر چيزى را كه به شما سود مى‌رساند و ضررى هم برايتان ندارد.

  • فرق ميان اين دو احتمال اين است كه لازمه وجه اولى اين است كه مسموع آن حضرت از وحى خدا و نصيحت مؤمنان خير باشد. و لازمه وجه دومى اين است كه استماع آن جناب استماع خيرى باشد يعنى به پاره‌اى از حرفهايى كه براى مسلمانان خير نيست گوش مى‌دهد، و ليكن صرفا به منظور احترام از گوينده گوش مى‌دهد و كلام او را حمل بر صحت مى‌كند تا هتك حرمت او را نكرده و خود نيز گمان بد به مردم نبرده باشد، و ليكن اثر خبر صادق و مطابق با واقع را هم بر آن بار نمى‌كند، يعنى اگر در سعايت كسى باشد آن شخص را مؤاخذه نمى‌كند، در نتيجه هم به حرفهاى گوينده گوش داده و او را احترام كرده، و هم ايمان آن مؤمنى را كه وى در باره او بدگويى و سعايت كرده محترم شمرده است.

  • و از اين بيان روشن مى‌شود كه مناسب‌تر به سياق آيه همين وجه دوم است، چون در دنبال جمله مورد بحث فرموده: ﴿يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ...﴾

  • توضيح اينكه، ايمان به معناى تصديق است، و خداوند در جمله‌ ﴿يُؤْمِنُ بِاللَّهِ﴾ متعلق ايمان را ذكر كرده، ولى در جمله‌ ﴿وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ﴾ متعلق را ذكر نكرده و نفرموده به چه چيز تصديق مى‌كند، همين قدر فرموده به نفع مؤمنين تصديق مى‌كند، و تصديقى كه حتى در خبرهاى زيان‌آور به نفع مؤمنين تمام شود اين است كه شنونده، مخبر را تصديق كند، نه خبرى را كه آورده، به اين معنا كه به مخبر وانمود كند كه من تو را راستگو مى‌دانم، هر چند در واقع خبر او را خبر نادرستى بداند و آثار صدق بر خبرش بار نكند.

  • و نظير اين تفكيك ميان مخبر و خبر وى، در آيه شريفه‌ ﴿إِذَا جَاءَكَ اَلْمُنَافِقُونَ قَالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اَللَّهِ وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اَللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ اَلْمُنَافِقِينَ لَكَاذِبُونَ﴾1 آمده، كه

    1. آن زمان كه منافقان نزد تو آمدند و گفتند: ما شهادت مى‌دهيم كه تو رسول اللهى، و خدا مى‌داند كه تو رسول اويى و او شهادت مى‌دهد كه منافقان دروغگويند. - منافقون، آيه 1.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

423
  • خداى سبحان منافقين را از جهت اينكه مخبر به رسالت رسول خدايند تكذيب مى‌كند، ولى خبر آنان را تكذيب نمى‌كند، چون خبرشان رسالت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بود، و خداى تعالى خودش هم بدرستى آن شهادت مى‌دهد.

  • توضيح مراد از جمله: ﴿يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ﴾ 

  • و عكس آن يعنى تصديق خبر، در آيه‌ ﴿وَ لَمَّا رَأَ اَلْمُؤْمِنُونَ اَلْأَحْزَابَ قَالُوا هَذَا مَا وَعَدَنَا اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ﴾1كه حكايت كلام مؤمنين است آمده، زيرا مى‌فرمايد مؤمنين خدا و رسول را در خبر تصديق مى‌كنند، و نظرى به تصديق مخبر ندارد.

  • و كوتاه سخن ظاهر جمله‌ ﴿يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ﴾ اين است كه رسول اكرم (صلى الله عليه وآله و سلم)، خدا را در وحيى كه به وى نازل مى‌كند تصديق مى‌نمايد ولى مؤمنين را در آنچه كه مى‌گويند تصديق نمى‌كند، بلكه تصديق مى‌نمايد به نفع مؤمنين، هر يك از آن‌ها كه به وى خبرى دهد، به اين معنا كه كلام مخبر را حمل بر صحت نموده، به او نمى‌گويد تو در اين گفتارت دروغ مى‌گويى، و يا غرض سويى دارى، اينكار را نمى‌كند، و در عين حال اثر صحت هم بر آن خبر مترتب نمى‌سازد، و همين خود باعث است كه همواره تصديقش به نفع مؤمنين تمام شود، بخلاف اينكه همه خبرها و حرفهايى را كه مى‌شنود صحيح بداند و اثر صحت هم بر آن بار كند، و يا اگر آن را دروغ دانست صريحا به رخ گوينده‌اش بكشد كه تو دروغ مى‌گويى، كه در اين صورت تصديقش به نفع مؤمنين تمام نمى‌شود و نظام اجتماع مؤمنين بر هم مى‌خورد، و اين معنا همانطور كه گفتيم وجه دوم را تاييد مى‌كند.

  • و بعيد نيست كه مقصود از «مؤمنين» جامعه مؤمنين باشد، هر چند در آن جامعه، افراد منافقى هم باشند، و بنا بر اين، مقصود از جمله‌ ﴿لِلَّذِينَ آمَنُوا﴾ مؤمنين حقيقى، و در اين صورت معناى آيه چنين مى‌شود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كلام پروردگارش را تصديق مى‌نمايد، ولى كلام فرد فرد جامعه شما را على الظاهر تصديق مى‌كند، چون فرد فرد آنان حتى منافقين ايشان، جزو جامعه شمايند، و اين تصديق ظاهرى كه به نفع اجتماع است براى خصوص مؤمنين واقعى رحمت نيز هست، زيرا اين عمل، آنان را به راه راست دلالت مى‌كند.

  • و اگر منظور از ﴿لِلَّذِينَ آمَنُوا﴾ افرادى باشند كه در اول بعثت و قبل از فتح مكه مسلمان شدند - هم چنان كه در سابق هم گذشت كه كلمه «الذين آمنوا» در قرآن كريم يك اسمى است تشريفى براى آن مردان با ايمانى كه در صدر اسلام ايمان آوردند - آن وقت منظور از مؤمنين در

    1. وقتى مؤمنان احزاب را ديدند گفتند اين همان وعده‌اى است كه خدا و رسولش به ما دادند و خدا و رسولش راست گفتند. - احزاب، آيه 22.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

424
  • جمله‌ ﴿وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ﴾ نيز مؤمنين حقيقى از همان عده خواهند بود، همانطورى كه در آيه‌ ﴿وَ لَمَّا رَأَ اَلْمُؤْمِنُونَ اَلْأَحْزَابَ قَالُوا هَذَا مَا وَعَدَنَا اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ﴾ هم بهمين معنا اطلاق شده است.

  • بعضى‌1 گفته‌اند: حرف «لام» در جمله‌ ﴿وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ﴾ براى متعدى كردن آمده هم چنان كه حرف «باء» در جمله‌ ﴿يُؤْمِنُ بِاللَّهِ﴾ براى متعدى كردن است، پس نتيجه گرفته‌اند كه كلمه ايمان با هر دوى آن‌ها متعدى مى‌شود، به شهادت آيات: ﴿فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ﴾2 و ﴿فَمَا آمَنَ لِمُوسىَ إِلاَّ ذُرِّيَّةٌ مِنْ قَوْمِهِ﴾3 و ﴿أَ نُؤْمِنُ لَكَ وَ اِتَّبَعَكَ اَلْأَرْذَلُونَ﴾4 كه در همه آن‌ها حرف «لام» كار «باء» را انجام داده است.

  • بعضى‌5 ديگر گفته‌اند: لفظ «لام» به طريقه تضمين جريان يافته و معناى «ميل» را افاده مى‌كند و با بكار رفتن آن، معناى آيه چنين است: «رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مايل است به مؤمنين در حالى كه به آن‌ها ايمان دارد، و يا ايمان مى‌آورد به آن‌ها در حالى كه ميل دارد به ايشان».

  • اين دو وجه هر چند در جاى خود صحيح است، و براى مساله مورد بحث توجيه خوبى است، و ليكن تفكيكى كه در جمله‌ ﴿يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ﴾ ميان «يؤمن» اول «و يؤمن» دوم وجود دارد اين دو وجه را بعيد بنظر مى‌رساند، براى اينكه بنا بر اين وجه، ديگر هيچ حاجتى به اين تفكيك به نظر نمى‌رسد، و ممكن بود بفرمايد: «يؤمن بالله و للمؤمنين».

  • مگر اينكه گفته شود اين تفكيك صرفا بمنظور تفنن در تعبير بوده، و ليكن بهر تقدير نتيجه همان نتيجه سابق است، و ايمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مؤمنين تنها مختص به مخبرين نبوده تا در نتيجه اخبار آن‌ها را تصديق كند و ديگران را وقتى سعايت شوند مورد مؤاخذه قرار دهد. بلكه ايمان رسول خدا ايمانى بود كه شامل جميع مؤمنين مى‌شد، پس مخبر را در خبرش تصديق مى‌كرد و نيز مخبر عنه را تصديق مى‌كرد به اين صورت كه كارش را حمل بر صحت مى‌كرد و او را مورد مؤاخذه قرار نمى‌داد - دقت كنيد.

  • عدم منافات بين اينكه پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله و سلم) رحمة للعالمين است و اينكه فقط براى مؤمنين رحمت است‌

  • در اينجا سؤالى باقى مى‌ماند، و آن اينكه چرا در آيه مورد بحث رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را تنها رحمت آن كسانى معرفى كرده كه ايمان دارند، ولى در آيه

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 519 و مجموعة التفاسير، ج 3، ص 149.
    2. عنكبوت، آيه 26.
    3. يونس، آيه 83.
    4. شعراء، آيه 111.
    5.  تفسير المنار، ج 10، ص 519.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

425
  • ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَاكَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ﴾1 او را رحمت براى همه مردم معرفى كرده؟ جواب اين سؤال اين است كه مقصود از رحمت در اين دو آيه مختلف است، زيرا رحمت در آيه مورد بحث، رحمت فعلى است، ولى رحمت در آيه سوره انبياء رحمت شانى است. به اين معنا كه در آيه مورد بحث مى‌فرمايد: «مؤمنين از رحمت وجود تو برخوردارند» و در آن آيه مى‌فرمايد: «عالميان مى‌توانند از رحمت وجود تو برخوردار شوند» و ميان اين دو تعبير هم منافاتى نيست.

  • و به عبارتى ديگر، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم رحمت است براى كسى كه حقيقتا به وى ايمان آورده، چون خداوند بوسيله آن جناب او را از گرداب ضلالت نجات داده و عاقبت او را به كرامت و سعادت ختم كرده است. و هم رحمت است براى عموم مردم، چه آنكه ايمان آورده و چه آنكه كفر ورزيده، چه آنكه در عصر آن حضرت بوده و چه آنكه بعدا آمده، زيرا خداى تعالى آن حضرت را به كيش و ملتى بيضاء و سنتى طيبه مبعوث كرده كه عموم بشر را از مسير منحرفش بسوى راه مستقيم و از طريق شقاوت و هلاكت به شاهراه هدايت و نجات برگرداند و با مشعل تابناك خود راه مستقيم فطرت الهى را روشن نمايد. چيزى كه هست افراد مجتمع بشرى وضعشان در برابر اين شمع فروزان مختلف است: عده‌اى خود را به آن راه انداخته و پيش مى‌روند و رستگار مى‌گردند، جمعى از راه هلاكت خود را كنار كشيده و ليكن هنوز به راه راست نيفتاده‌اند و گروهى تصميم دارند خود را از راه هلاكت كنار بكشند و در راه مستقيم فطرت حركت كنند، و ليكن هنوز قدمى برنداشته‌اند.

  • اين وضع جوامع بشرى است بعد از طلوع آفتاب اسلام و انتشار اشعه معارف آن در ميان مردم، و رسيدن نداى آن به گوش هر شنونده و تاثيرش در همه سنت‌هاى اجتماعى، كه در يك اجتماع اثر بيشترى مى‌گذارد و در اجتماع ديگر اثر كمترى، و اين معنا جاى هيچ ترديد نيست.

  • و اين وجه يا وجهى است نزديك به وجه قبلى و يا در حقيقت برگشتش به همان است.

  • ﴿يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ لِيُرْضُوكُمْ وَ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ يُرْضُوهُ إِنْ كَانُوا مُؤْمِنِينَ﴾ 

  • در مجمع البيان گفته است: فرق ميان كلمه «احق» و كلمه «أصلح» اين است كه اولى هم در مواردى استعمال مى‌شود كه پاى فعل در ميان باشد و هم در مواردى كه پاى فعل در ميان نباشد، مانند اينكه مى‌گوييم: «فلانى احق و سزاوارتر به اين مال است» ولى «اصلح» جز در مواردى كه پاى فعل در ميان باشد استعمال نمى‌شود. و خلاصه، كلمه اصلح از صفات فعل است، بنا بر اين، مى‌توان گفت: «خدا أحق است به اينكه اطاعت شود» ولى نمى‌توان

    1. انبياء، آيه 107.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

426
  • گفت: «خدا أصلح است به اينكه اطاعت شود»1.

  • و علت اصلى اين حرف اين است كه ماده: «صلح» معناى استعداد و آمادگى را در بر دارد و كلمه «حق» متضمن معناى ثبوت و لزوم است، و خداى سبحان هيچ وقت متصف به استعداد و قابليت نمى‌شود، زيرا اتصاف به اين معنا مستلزم آن است كه چيز ديگرى در خداى تعالى اثر بگذارد و او از تاثير آن متاثر شود، (و هيچ علتى ما فوق خدا نيست تا در او اثر بگذارد).

  • خداى تعالى در اين آيه خطابى را كه قبلا به پيغمبرش داشت به مؤمنين برگردانيده، و به اصطلاح التفات بكار برده. و گويا وجه اين التفات اين است كه اشاره كند به آن حكمى كه در جمله‌ ﴿وَ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ يُرْضُوهُ إِنْ كَانُوا مُؤْمِنِينَ﴾ بود، و آن اين بود كه بر هر مؤمنى واجب است كه رضاى خدا و پيغمبرش را بدست بياورد، و در مقام سرپيچى و نافرمانى خدا و رسول برنيايد كه در اين عمل، نكبتى بزرگ و دوزخى جاودانه است.

  • در جمله‌ ﴿أَحَقُّ أَنْ يُرْضُوهُ﴾ نكته‌اى نهفته است كه ادب قرآن را نسبت به توحيد مى‌رساند، و آن اين است كه ضمير را مفرد آورد و فرمود: «خدا و رسول سزاوارترند به اينكه آن‌ها او را راضى كنند» و نفرمود «آنها آن دو را راضى كنند»، براى اينكه مقام خداى تعالى و وحدانيت او را حفظ نموده احدى را قرين و هم سنگ او نخواند.

  • چون آنچه كه از اينگونه حقوق و همچنين از اين قبيل اوصاف هست كه هم بر خدا اطلاق دارد و هم بر خلق او، در خداى تعالى ذاتى و لنفسه است و در غير او غيرى و به تبع غير و يا بالعرض است، مانند صفات واجب التعظيم و واجب الارضاء بودن. و اما غير خداى تعالى هر كس كه اين صفات بر او نيز اطلاق شود اطلاق و اتصافش به تبع غير و عرضى و بوسيله خداى تعالى است، مانند اتصاف به علم و حيات و زنده كردن مردگان و ميراندن زندگان و امثال آن.

  • نظير اين ادب در قرآن كريم در موارد بسيارى نسبت به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رعايت شده كه با اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با افراد امت در يك عملى شركت دارد، مع ذلك اسم آن جناب را جداگانه ذكر كرده، مانند آيه‌ ﴿يَوْمَ لاَ يُخْزِي اَللَّهُ اَلنَّبِيَّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ روزى كه خدا پيغمبر و مؤمنين را بيچاره نمى‌كند2 و آيه‌ ﴿فَأَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلىَ رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ پس خدا سكينت خود را بر پيغمبر و بر مؤمنين نازل كرد3 و آيه ﴿آمَنَ اَلرَّسُولُ بِمَا

    1.  مجمع البيان، ج 5، ص 43.
    2. تحريم، آيه 8.
    3. بقره، آيه 285.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

427
  • أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ﴾ ايمان آورد رسول به آنچه كه به وى نازل شد، و مؤمنان نيز1 و آياتى ديگر.

  • ﴿أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ يُحَادِدِ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَأَنَّ لَهُ نَارَ جَهَنَّمَ...﴾ 

  • در مجمع البيان مى‌فرمايد: كلمه «محادة» به معناى تجاوز با مخالفت است، و اين كلمه و كلمات: «مخالفة»، «مجانبة» و «معاداة» به يك معنا هستند، و اصل آن منع كردن و خوددارى نمودن است. و معناى ديگر آن شدت غضب است به حدى كه عقل و تدبير آدمى را از بين ببرد. و نيز گفته است: كلمه «خزى» به معناى خوارى و هر پستى ديگرى است كه آدمى از آن شرم داشته باشد2.

  • استفهامى كه در آيه است استفهام تعجبى است، و سياق آيه براى بيان اين جهت است كه خدا و رسولش سزاوارترند به اينكه مردم خوشنود و راضيشان كنند.

  • خلاصه‌اش اينكه: مردم خوب مى‌دانند كه دشمنى با خدا و رسول و مخالفت و به خشم آوردن خدا و پيغمبرش مايه خلود در آتش است، و وقتى به خشم آوردن خدا و رسولش حرام باشد پس راضى كردن او و همچنين پيغمبرش بر هر كسى كه به خدا و رسولش ايمان داشته باشد واجب خواهد بود.

  • بحث روايتى‌

  • در تفسير قمى از ابى الجارود از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير آيه‌ ﴿إِنْ تُصِبْكَ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ وَ إِنْ تُصِبْكَ مُصِيبَةٌ...﴾ فرموده: اما حسنه، مقصود از آن غنيمت و عافيت است، و اما مصيبت مقصود از آن بلا و گرفتارى است3.

  • و در الدر المنثور آمده كه ابن ابى حاتم از جابر بن عبد الله نقل كرده كه گفت: منافقينى كه از رفتن با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تخلف كرده و در مدينه باقى ماندند، شروع كردند به انتشار خبرهاى بد و هول‌انگيز در ميان مردم از آن جمله مى‌گفتند: محمد و يارانش آن قدر در اين سفر مصيبت ديدند كه همه هلاك شدند. اين اراجيف تكذيب شد، يعنى به گوش مردم رسيد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و يارانش همه سلامتند، منافقين خيلى ناراحت

    1. فتح، آيه 26.
    2.  مجمع البيان، ج 5، ص 43.
    3.  تفسير قمى، ج 1، ص 292

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

428
  • شدند و بدين مناسبت آيه فوق الذكر نازل شد1.

  • و در كافى به سند خود از ابى حمزه از ابى جعفر (علیه السلام) نقل كرده كه گفت: از آن حضرت معناى اين قول خداى عز و جل كه مى‌فرمايد: ﴿هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلاَّ إِحْدَى اَلْحُسْنَيَيْنِ﴾ را پرسيدم، فرمود: يا مرگ در راه اطاعت امام، و يا درك ظهور امام. آن گاه معناى جمله‌ ﴿وَ نَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ﴾ را پرسيدم كه چطور ما خود در مشقت هستيم آن وقت در انتظار هستيم كه ﴿أَنْ يُصِيبَكُمُ اَللَّهُ بِعَذَابٍ مِنْ عِنْدِهِ﴾ خداوند ايشان را به عذابى از ناحيه خود معذب كند؟ فرمود: مقصود مشقت نيست، بلكه مقصود اين است كه خدا ايشان را مسخ كند (او بايدينا) و يا بدست ما به قتل برساند، آن گاه به پيغمبرش مى‌فرمايد: ﴿فَتَرَبَّصُوا إِنَّا مَعَكُمْ مُتَرَبِّصُونَ﴾2.

  • مؤلف: اين روايت از باب تطبيق مصداق بر كلى است، نه از باب تفسير.

  • و در محاسن به سند خود از يوسف بن ثابت از ابى عبد الله (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: هيچ عملى با داشتن ايمان ضرر نمى‌رساند، و هيچ عملى هم با كفر سودى نمى‌بخشد. آن گاه فرمود: مگر نمى‌بينى كه خداى تبارك و تعالى فرموده: ﴿وَ مَا مَنَعَهُمْ أَنْ تُقْبَلَ مِنْهُمْ نَفَقَاتُهُمْ إِلاَّ أَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَ بِرَسُولِهِ﴾3.

  • مؤلف: اين روايت را عياشى‌4 و قمى‌5 نيز از آن جناب و همچنين كلينى‌6 در كافى در ضمن حديث مفصلى از آن حضرت روايت كرده، و اين روايت را آيات و روايات ديگرى بيان مى‌كند، و خلاصه معنايش اين است كه ايمان ما دام كه باقى است و از بين نرفته، هيچ گناهى ضرر نمى‌رساند، يعنى با داشتن ايمان هيچ گناهى انسان را گرفتار خلود در آتش نمى‌كند، و ما دام كه كفر باقى است، هيچ عمل نيكى آدمى را فائده نمى‌بخشد.

  • و در مجمع البيان در تفسير: «مدخلا...» گفته است: امام ابى جعفر (علیه السلام) فرمود اين كلمه به معناى راه زير زمينى است‌7.

  • و در كافى به سند خود از اسحاق بن غالب روايت كرده كه گفت، امام صادق

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 248.
    2.  روضة الكافى، ج 8، ص 239، ح 431.
    3.  محاسن، ج 1، ص 166، ح 123.
    4.  تفسير عياشى، ج 2، ص 89، ح 61.
    5.  تفسير قمى، ج 1، ص 298.
    6.  اصول كافى، ج 2، ص 464، ح 3.
    7.  مجمع البيان، ج 5، ص 40.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

429
  • (علیه السلام) به من فرمود: اى اسحاق! خيال مى‌كنى مشمولين اين آيه كه مى‌فرمايد: ﴿فَإِنْ أُعْطُوا مِنْهَا رَضُوا وَ إِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْهَا إِذَا هُمْ يَسْخَطُونَ﴾ چقدرند؟ (من چيزى در جواب نگفتم خودش) فرمود: بيشتر از دو ثلث مردم اينطورند1.

  • مؤلف: اين روايت را عياشى‌2 در تفسير خود و حسين بن سعيد در كتاب زهدش‌3 از اسحاق از آن جناب نقل كرده‌اند.

  • روايتى در مورد كسانى كه در مورد تقسيم صدقات بين فقرا به پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) اعتراض كردند و نزول آيه: ﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِي اَلصَّدَقَاتِ...﴾ 

  • و در الدر المنثور آمده كه بخارى، نسايى، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ و ابن مردويه از ابى سعيد خدرى روايت كرده‌اند كه گفت: در بينى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مشغول تقسيم غنيمت بود، ناگهان ذو الخويصره تميمى از راه رسيد و گفت: يا رسول الله! عدالت به خرج بده. حضرت فرمود: واى بر تو اگر من عدالت را رعايت نكنم پس چه كسى رعايت مى‌كند؟ 

  • عمر بن خطاب گفت: يا رسول الله! اجازه بده گردنش را بزنم. حضرت فرمود: رهايش كن، او دار و دسته‌اى دارد كه شماها نماز و روزه‌هايتان را در مقابل نماز و روزه آنان هيچ و ناچيز مى‌پنداريد، ليكن با همه اين عبادتها آن چنان از دين بيرون مى‌روند كه تير از كمان بيرون مى‌رود، بطورى كه نه از پر آن و نه از آهن پيكان آن و نه از برآمدگى سر آن و از هيچ نقطه آن اثرى باقى نماند و همه از هدف گذشته باشد، از ايشان مرد سياهى است كه يكى از دو پستانش مانند پستان زنان و يا مانند يك تكه گوشت آويزان است، وقتى مردم را دچار تفرقه و اختلاف مى‌بينند خروج مى‌كنند. راوى مى‌گويد: آيه‌ ﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِي اَلصَّدَقَاتِ...﴾، در باره اين شخص و اصحابش كه همان خوارج باشند نازل گرديد.

  • ابو سعيد مى‌گويد: من شهادت مى‌دهم كه اين سخنان را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيدم، و شهادت مى‌دهم كه در جنگ نهروان بعد از آنكه على (علیه السلام) خوارج را از دم شمشير گذراند و به كشتگان سركشى مى‌كرد من با او بودم، و مردى را به همان صفتى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرموده بود ديدم‌4.

  • رواياتى در باره تقسيم صدقات واجب و مستحقين آن‌

  • و در تفسير قمى در ذيل آيه مذكور آمده كه اين آيه در موقعى نازل شد كه صدقات از اطراف جمع‌آورى شده، به مدينه حمل شد. ثروتمندان همه آمدند، به خيال اينكه از اين

    1.  اصول كافى، ج 2، ص 412، ح 4.
    2.  تفسير عياشى، ج 2، ص 89، ح 62.
    3.  الزهد، ص 47، ح 126.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 250.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

430
  • صدقات سهمى مى‌برند، ولى وقتى ديدند رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همه را به فقرا داد شروع كردند به حرف مفت زدن، و خرده‌گيرى كردن، و گفتند: ما سنگينى صحنه‌هاى جنگ را بدوش خود تحمل مى‌كنيم و به همراهى او به جنگ مى‌پردازيم و دين او را تقويت مى‌كنيم و او صدقات را به مشتى فقير مى‌دهد، كه نه توانايى ياريش دارند و نه دردى از او دوا مى‌كنند، خداوند اين آيه را نازل كرد: ﴿وَ لَوْ أَنَّهُمْ رَضُوا مَا آتَاهُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ قَالُوا حَسْبُنَا اَللَّهُ سَيُؤْتِينَا اَللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ رَسُولُهُ إِنَّا إِلَى اَللَّهِ رَاغِبُونَ﴾.

  • آن گاه خود خداى تعالى صدقات را تفسير كرده و توضيح داد كه اين صدقات را چه كسانى بايد بپردازند، و به چه كسانى بايد داده شود، و فرمود: ﴿إِنَّمَا اَلصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَاءِ وَ اَلْمَسَاكِينِ وَ اَلْعَامِلِينَ عَلَيْهَا وَ اَلْمؤلفةِ قُلُوبُهُمْ وَ فِي اَلرِّقَابِ وَ اَلْغَارِمِينَ وَ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ وَ اِبْنِ اَلسَّبِيلِ فَرِيضَةً مِنَ اَللَّهِ وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ﴾، همه مردم را از مشموليت صدقات بيرون نموده، تنها هشت صنف را مستحق آن دانست، و از ايشان اسم برد. آن گاه امام صادق (علیه السلام) يكا يك آن مصارف را توضيح داده، در باره فقراء فرمود: كسانى هستند كه (زكات خوردن را حرفه خود قرار نداده باشند و) دريوزگى نكنند، و عيال‌وار باشند. دليل اينكه گفتيم بايد دريوزگى نكنند اين آيه است كه مى‌فرمايد: ﴿لِلْفُقَرَاءِ اَلَّذِينَ أُحْصِرُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ لاَ يَسْتَطِيعُونَ ضَرْباً فِي اَلْأَرْضِ يَحْسَبُهُمُ اَلْجَاهِلُ أَغْنِيَاءَ مِنَ اَلتَّعَفُّفِ تَعْرِفُهُمْ بِسِيمَاهُمْ لاَ يَسْئَلُونَ اَلنَّاسَ إِلْحَافاً﴾.

  • و مسكينان عبارتند از افراد عليل، از قبيل كورها و اشخاص بى دست و پا و جذامى، و هر عليل ديگرى، از مرد و زن و كودك.

  • و كاركنان در امر زكات عبارتند از كسانى كه براى گرفتن و جمع آورى و نگهدارى آن فعاليت مى‌كنند.

  • و مؤلفة قلوبهم عبارتند از مردمى كه قائل به توحيد خدا هستند، و ليكن هنوز معرفت در دلهايشان راه نيافته، و نفهميده‌اند كه محمد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، لذا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دلهاى ايشان را بدست مى‌آورد، به ايشان زياده از حد محبت مى‌كرد و تعليم مى‌داد تا شايد او را به نبوت بشناسند، و يك سهم از صدقات را هم براى آنان قرار داد، تا دلهايشان به اسلام متمايل گردد1.

  • مؤلف: در تاييد اين روايت كه تفسير قمى آن را بدون ذكر سند نقل كرده روايات

    1.  تفسير قمى، ج 1، ص 298.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

431
  • بسيارى است كه همه داراى سند و منقول از اهل بيت بطرق خود اهل بيت است، و در بعضى از آن‌ها مختصر تعارض و ناسازگارى هست، از خوانندگان هر كس بخواهد همه آن روايات را ديده و مطلب را از ميان همه آن‌ها تنقيح و تحقيق كند بايد به كتب حديث و فقه مراجعه نمايد.

  • و در الدر المنثور آمده كه بخارى، ابن ابى حاتم و ابن مردويه از ابى سعيد خدرى نقل كرده‌اند كه گفت: على ابن ابى طالب از يمن مقدارى طلاى مخلوط بخاك براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرستاد، و آن جناب آن را در ميان چهار نفر تقسيم كرد، و اين چهار نفر از اهل نجد و كسانى بودند كه بدست آوردن دلهاى آنان به نفع اسلام بود، و ايشان عبارت بودند از: 1 - الاقرع بن حابس حنظلى 2 - علقمة بن علاثة العامرى 3 - عيينة بن بدر فزارى 4 - زيد الخيل طائى.

  • قريش و انصار وقتى ديدند رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همه طلاها را به اين چهار نفر داد، به خرده‌گيرى پرداختند كه چرا به بزرگان اهل نجد مى‌دهى و به ما نمى‌دهى؟! رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: منظورم اين است كه دلهاى ايشان را بدست آورم‌1.

  • كسانى كه در شمار «مؤلفة قلوبهم» بودند و رسول خدا (صلى الله عليه و آله) از زكات به آنان پرداخت كرد

  • و در الدر المنثور آمده كه عبد الرزاق، ابن منذر، ابن ابى حاتم و ابن مردويه از يحيى بن ابى كثير روايت كرده‌اند كه گفت: «مؤلفة قلوبهم» از بنى هاشم، ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب، از بنى اميه، ابو سفيان بن حرب، از بنى مخزوم، حارث بن هشام و عبد الرحمن بن يربوع، از بنى اسد، حكيم بن حزام، از بنى عامر، سهيل بن عمرو، و حويطب بن عبد العزى، از بنى جمح، صفوان بن اميه، از بنى سهم، عدى بن قيس، از ثقيف، علاء بن جاريه و يا حارثه، از بنى فزارة، عيينة بن حصن، از بنى تميم، أقرع بن حابس، از بنى نصر، مالك بن عوف، از بنى سليم، عباس بن مرداس بودند.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هر يك نفر از ايشان را صد رأس شتر ماده داد، بجز عبد الرحمن بن يربوع، و حويطب بن عبد العزى را، كه بهر يك از ايشان پنجاه ماده شتر بداد2.

  • و در تفسير قمى در روايت ابى الجارود از امام ابى جعفر (علیه السلام) آمده كه فرمود: مؤلفة قلوبهم (در عصر رسول خدا ص) عبارت بودند از: ابو سفيان بن حرب بن امية و سهيل بن عمرو، كه او از بنى عامر بن لؤي بود، و همام بن عمر و برادرش (برادران بنى عامر بن لؤي)، و صفوان بن امية بن خلف قريشى جمحى، و أقرع بن حابس تميمى يكى از بنى حازم، و عيينة بن حصن فزارى و مالك بن عوف و علقمة بن علاثة، و من شنيده‌ام كه

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 251.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 251.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

432
  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بهر يك از اينها صد شتر با چوپانش مى‌داد، و گاهى بيشتر و كمتر هم مى‌شد1.

  • مؤلف: اين چند نفر از مؤلفة قلوبهم آن‌هايى بوده‌اند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با عطا كردن، دلهايشان را بدست آورده، نه اينكه منحصر به ايشان باشد، و مقصود از آيه شريفه هم تنها اين چند نفر باشد.

  • و در تفسير عياشى از ابن اسحاق از بعضى راويان شيعه از امام صادق (علیه السلام) نقل شده كه گفت: از آن جناب در باره برده‌اى سؤال شد كه با مولايش قرار بسته كه بهاى خود را از دستمزد خود بپردازد و فعلا مقدارى پرداخته و ديگر نمى‌تواند ما بقى را بپردازد. حضرت فرمود: از مال صدقه او را مى‌خرند و آزاد مى‌كنند، زيرا خداى تعالى در كتاب مجيدش مى‌فرمايد: ﴿وَ فِي اَلرِّقَابِ﴾2.

  • و نيز در همان كتاب از زراره نقل شده كه گفت: حضور حضرت ابى عبد الله (علیه السلام) عرض كردم: بنده‌اى كه زنا كرده تكليفش چيست؟ فرمود: نصف حد آزادگان، به او تازيانه مى‌زنند. پرسيدم: اگر دوباره زنا كرد چطور؟ فرمود: باز هم بهمان اندازه تازيانه مى‌زنند. عرض كردم: باز هم اگر مرتكب شد چطور؟ فرمود: هيچوقت از نصف حد تجاوز نمى‌كند، مى‌گويد عرض كردم: آيا سنگسار هم مى‌شود؟ فرمود: بله در نوبت هشتم، اگر هشت مرتبه مرتكب شد كشته مى‌شود.

  • مى‌گويد: عرض كردم: پس فرق ميان بنده و آزاد چيست با اينكه عمل هر دو يكى است؟ فرمود: خداوند بر بردگان ترحم كرده و نخواسته كه هم برده باشند و هم از نظر حد مانند آزادگان مجازات شوند. زراره مى‌گويد: سپس اضافه كرد: بر پيشواى مسلمين است كه بهاى او را از بيت المال از سهم رقاب به صاحبش بپردازد3.

  • و نيز در همان كتاب از صباح بن سيابه نقل كرده كه گفت: هر مسلمانى كه بميرد و قرضى از خود باقى بگذارد كه آن را در راه فساد و يا اسراف خرج نكرده باشد بر پيشواى مسلمانان است كه قرض او را از بيت المال بپردازد، و اگر نپردازد گناهش به گردن اوست، زيرا خداى تعالى مى‌فرمايد: ﴿إِنَّمَا اَلصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَاءِ وَ اَلْمَسَاكِينِ وَ اَلْعَامِلِينَ عَلَيْهَا وَ اَلْمؤلفةِ قُلُوبُهُمْ وَ فِي اَلرِّقَابِ وَ اَلْغَارِمِينَ﴾ و اين گونه اشخاص از غارمين هستند كه از صدقات، سهمى در نزد امام

    1.  تفسير قمى، ج 1، ص 299.
    2.  تفسير عياشى، ج 2، ص 93، ح 76.
    3.  تفسير عياشى، ج 2، ص 93، ح 77.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

433
  • مسلمين دارند، اگر امام مسلمين سهم ايشان را حبس كند و نپردازد گناهش به گردن اوست‌1.

  • و نيز در همان كتاب از محمد القصرى از ابى عبد الله (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: من از آن جناب از صدقه پرسيدم، فرمود: صدقه را آن طور كه خدا فرموده تقسيم كن، ولى از سهم بدهكاران به آن بدهكارانى نبايد داد كه مهر زنان خود را بدهكارند. و نيز به آن كسانى كه به نداى جاهليت ندا درمى‌دهند نبايد داد. پرسيدم نداى جاهليت چيست؟ فرمود: اينكه فرياد بزند آهاى قبيله فلان بريزيد، و با اين ندا مردم را بجان هم بيندازد. و نيز به كسانى كه نمى‌فهمند با پول مردم (كه قرض گرفته‌اند) چه مى‌كنند (يعنى آن را اسراف و بيهوده به مصرف مى‌رسانند) نبايد داد2.

  • و نيز در همان كتاب از حسن بن محمد روايت آورده كه گفت: حضور امام صادق (علیه السلام) عرض كردم: مردى وصيت كرده كه مالى را به من بدهند و من آن را در «سبيل الله» خرج كنم، حال در چه راهى خرج كنم. حضرت فرمود: راه حج. پرسيدم، آخر او وصيت كرده در «سبيل الله» به مصرف برسانم. فرمود: در راه حج خرج كن، براى اينكه من از مصاديق سبيل الله هيچ مصرف را سراغ ندارم كه از حج بالاتر باشد3.

  • مؤلف: و در اين باره (تقسيم صدقات واجب و مستحقين آن)، روايات بيشمارى وارد شده كه ما نمونه‌اى از آن‌ها را نقل كرديم.

  • چند روايت در ذيل آيه: ﴿يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ...﴾ 

  • و در الدر المنثور در ذيل آيه‌ ﴿وَ مِنْهُمُ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَلنَّبِيَّ...﴾ آمده كه ابن اسحاق، ابن منذر، و ابن ابى حاتم، از ابن عباس نقل كرده‌اند كه گفت: نبتل بن حارث هميشه نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مى‌آمد و فرمايشات آن جناب را مى‌شنيد و به نزد منافقين مى‌رفت و آنچه شنيده بود به آنان گزارش مى‌كرد، و اين شخص همان كسى است كه به منافقين گفته بود محمد دهن‌بين و يكسره گوش است، هر كه هر چه بگويد تصديقش مى‌كند و خداوند در باره‌اش اين آيه را فرستاد: ﴿وَ مِنْهُمُ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَلنَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ...﴾4.

  • و در تفسير قمى در ذيل اين آيه آمده است كه: سبب نزول اين آيه اين بود كه عبد الله بن نبتل (يكى از منافقين) همواره نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مى‌آمد و فرمايشات آن جناب را مى‌شنيد و براى منافقين نقل مى‌كرد، و به اصطلاح سخن چينى مى‌كرد، خداوند جبرئيل را

    1.  تفسير عياشى، ج 2، ص 94، ح 78.
    2.  تفسير عياشى، ج 2، ص 94، ح 80.
    3.  تفسير عياشى، ج 2، ص 95، ح 82.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 253.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

434
  • فرستاد و به آن جناب گفت: اى محمد! مردى از منافقين نمامى مى‌كند و مطالب تو را براى منافقين مى‌برد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيد او كيست؟ گفت: مرد سياه چهره‌اى است كه سرش پر مو است، با دو چشمى نگاه مى‌كند كه گويى دو تا ديگ است، و با زبان شيطان حرف مى‌زند.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) او را صدا زد و او قسم خورد كه من چنين كارى نكرده‌ام. حضرت فرمود: من از تو قبول كردم، ولى تو ديگر اينكار را مكن. آن مرد دوباره نزد رفقاى خود برگشت و گفت: محمد مردى دهن‌بين است، خدا به او خبر داده بود كه من عليه او سخن چينى مى‌كنم و اخبار او را براى شماها مى‌آورم و او از خدايش قبول كرده بود، ولى وقتى من گفتم كه من چنين كارى را نكرده‌ام، از من هم قبول كرد.

  • و بدين جهت خداوند اين آيه را نازل كرد: ﴿وَ مِنْهُمُ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَلنَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ﴾ يعنى خدا را در آنچه به او مى‌گويد تصديق مى‌كند و حرفهاى شما را هم در آنچه عذر مى‌آوريد مى‌پذيرد، ولى در باطن تصديق ندارد، و براى مؤمنين ايمان مى‌آورد و از آن مؤمنين آن كسانى هستند كه به زبان اقرار به ايمان مى‌كنند و ليكن اعتقادى به گفته خود ندارند1.

  • مؤلف: نزديك به اين معنا روايت ديگرى است كه در نهج البيان‌2 از امام صادق (علیه السلام) نقل شده.

  • و در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم از سدى روايت كرده كه گفت: عده‌اى از منافقين كه در آن‌ها جلاس بن سويد بن صامت، جحش بن حمير و وديعة بن ثابت نيز بودند خواستند كه بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شبيخون بزنند، بعضى از آن‌ها بعضى ديگر را منع كردند و گفتند: مى‌ترسيم او خبردار شود و قبل از اينكه شما او را از بين ببريد او شما را از بين ببرد. بعضى از آن‌ها گفتند: محمد گوش است، ما برايش قسم مى‌خوريم باور مى‌كند و ما را تصديق مى‌نمايد، بدين جهت اين آيه نازل شد: ﴿وَ مِنْهُمُ اَلَّذِينَ...﴾3.

  • و در تفسير عياشى از حماد بن سنان از امام صادق (علیه السلام) نقل شده كه گفت: من مى‌خواستم سرمايه‌اى به فلانى بدهم تا به يمن برود، نزد ابى جعفر (علیه السلام) رفته عرض

    1.  تفسير قمى، ج 1، ص 300.
    2.  تفسير برهان، ج 2، ص 140، ح 6.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 253.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

435
  • كردم: مى‌خواهم سرمايه‌اى به فلانى بدهم، فرمود: مگر نمى‌دانى كه او شراب مى‌نوشد؟ گفتم: چرا، از مؤمنين به من خبر رسيده كه در باره‌اش چنين مى‌گويند. فرمود: مؤمنين را تصديق كن، زيرا خداى تعالى فرموده: ﴿يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ﴾ سپس اضافه كرد معناى اين آيه اين است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خدا را تصديق مى‌كند، و براى مؤمنين نيز تصديق مى‌كند، چون او نسبت به مؤمنين رؤوف و مهربان بوده است1.

    1.  تفسير عياشى، ج 2، ص 95، ح 83.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

436
  • [سوره التوبة (9):آيات 64 تا 74]

  • ﴿يَحْذَرُ اَلْمُنَافِقُونَ أَنْ تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ سُورَةٌ تُنَبِّئُهُمْ بِمَا فِي قُلُوبِهِمْ قُلِ اِسْتَهْزِؤُا إِنَّ اَللَّهَ مُخْرِجٌ مَا تَحْذَرُونَ ٦٤ وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ إِنَّمَا كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ قُلْ أَ بِاللَّهِ وَ آيَاتِهِ وَ رَسُولِهِ كُنْتُمْ تَسْتَهْزِؤُنَ ٦٥ لاَ تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ إِنْ نَعْفُ عَنْ طَائِفَةٍ مِنْكُمْ نُعَذِّبْ طَائِفَةً بِأَنَّهُمْ كَانُوا مُجْرِمِينَ ٦٦ اَلْمُنَافِقُونَ وَ اَلْمُنَافِقَاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمُنْكَرِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمَعْرُوفِ وَ يَقْبِضُونَ أَيْدِيَهُمْ نَسُوا اَللَّهَ فَنَسِيَهُمْ إِنَّ اَلْمُنَافِقِينَ هُمُ اَلْفَاسِقُونَ ٦٧ وَعَدَ اَللَّهُ اَلْمُنَافِقِينَ وَ اَلْمُنَافِقَاتِ وَ اَلْكُفَّارَ نَارَ جَهَنَّمَ خَالِدِينَ فِيهَا هِيَ حَسْبُهُمْ وَ لَعَنَهُمُ اَللَّهُ وَ لَهُمْ عَذَابٌ مُقِيمٌ ٦٨ كَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ كَانُوا أَشَدَّ مِنْكُمْ قُوَّةً وَ أَكْثَرَ أَمْوَالاً وَ أَوْلاَداً فَاسْتَمْتَعُوا بِخَلاَقِهِمْ فَاسْتَمْتَعْتُمْ بِخَلاَقِكُمْ كَمَا اِسْتَمْتَعَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ بِخَلاَقِهِمْ وَ خُضْتُمْ كَالَّذِي خَاضُوا أُولَئِكَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ وَ أُولَئِكَ هُمُ اَلْخَاسِرُونَ ٦٩ أَ لَمْ يَأْتِهِمْ نَبَأُ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَوْمِ نُوحٍ وَ عَادٍ وَ ثَمُودَ وَ قَوْمِ إِبْرَاهِيمَ وَ أَصْحَابِ مَدْيَنَ وَ اَلْمُؤْتَفِكَاتِ أَتَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَمَا كَانَ اَللَّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَ لَكِنْ كَانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ ٧٠وَ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاَةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكَاةَ وَ يُطِيعُونَ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ أُولَئِكَ سَيَرْحَمُهُمُ اَللَّهُ إِنَّ اَللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ٧١ وَعَدَ اَللَّهُ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَ مَسَاكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ وَ رِضْوَانٌ مِنَ اَللَّهِ أَكْبَرُ ذَلِكَ هُوَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ ٧٢ يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ جَاهِدِ اَلْكُفَّارَ وَ اَلْمُنَافِقِينَ وَ اُغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ ٧٣ 

  • يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ مَا قَالُوا وَ لَقَدْ قَالُوا كَلِمَةَ اَلْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلاَمِهِمْ وَ هَمُّوا بِمَا لَمْ يَنَالُوا وَ مَا نَقَمُوا إِلاَّ أَنْ أَغْنَاهُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ فَإِنْ يَتُوبُوا يَكُ خَيْراً لَهُمْ وَ إِنْ يَتَوَلَّوْا يُعَذِّبْهُمُ اَللَّهُ عَذَاباً أَلِيماً فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ وَ مَا لَهُمْ فِي اَلْأَرْضِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لاَ نَصِيرٍ ٧٤﴾ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

437
  • ترجمه آيات‌

  • منافقين حذر دارند از اينكه بر ايشان سوره‌اى نازل شود كه از آنچه در دلهايشان است خبرشان دهد، بگو مسخره كنيد كه خدا آنچه را كه از آن حذر داريد بيرون خواهد افكند (64).

  • و اگر از ايشان بپرسى (كه داشتيد چه مى‌كرديد) بطور مسلم خواهند گفت داشتيم تفريح و بازى مى‌كرديم، بگو آيا خدا و آيات و رسول او را مسخره مى‌كنيد (65).

  • عذر نياوريد، كه بعد از ايمانتان كافر شديد، (و ما) اگر از طائفه‌اى از شما بگذريم بارى طائفه ديگرتان را بخاطر اينكه گناه پيشه بودند عذاب خواهيم كرد (66).

  • مردان و زنان منافق بعضى از بعض ديگرند، مردم را به كار زشت واميدارند و از كار نيك نهى مى‌كنند و دستهاى خود را (از انفاق در راه خدا) باز مى‌گيرند، خدا را فراموش كرده‌اند، خدا هم ايشان را فراموش كرده، آرى، منافقين همان عصيان‌پيشگانند (67).

  • خدا به مردان و زنان منافق و به كفار، آتش جهنم وعده داده، كه جاودانه در آنند، و همان بسشان است، خدا لعنتشان كرده، و براى آنان عذابى است هميشگى (68).

  • مانند آن كسانى كه قبل از شما بودند، و نيرومندتر از شما بوده و اموال و اولادشان بيش از شما بود، و از بهره خود، برخوردار شدند، شما نيز از بهره خويشتن برخوردار شديد، چنان كه اسلاف شما از نصيب خويش برخوردار شدند، شما ياوه گفتيد همانطور كه ايشان ياوه گفتند، ايشان اعمالشان در دنيا و آخرت بى نتيجه شد، و ايشان، آرى، هم ايشانند زيانكاران (69).

  • مگر اين منافقين داستان آن كسانى كه قبل از ايشان بودند، يعنى معاصرين نوح و عاد و ثمود و معاصرين ابراهيم و اصحاب مدين و دهكده‌هاى واژگون شده را نشنيده‌اند، كه پيغمبرانشان با معجزات بيامدند (و ايشان زير بار نرفته و در نتيجه دچار عذاب شدند)، پس چنين نبوده كه خدا ستمشان كرده باشد، بلكه آنان به خود ستم مى‌كرده‌اند (70).

  • مردان و زنان مؤمن بعض از ايشان اولياء بعض ديگرند، امر به معروف مى‌كنند و از منكر نهى مى‌نمايند و نماز به پا مى‌دارند و زكات مى‌پردازند و خدا و رسولش را اطاعت مى‌كنند، آن‌ها را خدا به زودى مشمول رحمت خود مى‌كند، كه خدا مقتدريست شايسته‌كار (71).

  • خداوند مؤمنين و مؤمنات را به بهشتهايى وعده داده كه از چشم انداز آن‌ها جويها روان است، و

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

438
  • آنها در آن جاودانه‌اند، و قصرهاى پاكيزه‌اى در بهشتهاى عدن و از همه بالاتر رضاى خود را وعده داده كه آن خود رستگارى عظيمى است (72).

  • اى پيغمبر! با كافران و منافقان كارزار كن، و بر آنان سخت بگير، و جاى ايشان (در آخرت) جهنم است، كه سرانجاميست بد (73).

  • به خدا سوگند مى‌خورند كه (چيزى) نگفته‌اند و حال آنكه كلمه كفر را بزبان راندند و بعد از اسلامشان كافر شدند، و به امرى همت گماردند كه بدان نائل نشدند، و اين غرور و سرمستى علتى نداشت جز اينكه خدا و رسولش ايشان را از كرم خود توانگر و بى نياز كرده بود، حال اگر توبه كنند برايشان بهتر است، و اگر هم چنان روى بگردانند خدا در دنيا و آخرت عذابشان كند، عذابى دردناك، و در روى زمين دوست و ياورى نخواهند داشت (74).

  • بيان آيات ]بيان اين دسته از آيات مربوط به منافقين و توطئه آنها براى قتل پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) در راه تبوك[‌

  • اين آيات به ذكر يك خصوصيت ديگرى از خصوصيات منافقين و زشتى ديگرى از زشتيها و جرائم آنان مى‌پردازد كه همواره سعى داشتند با پرده نفاق آن را بپوشانند. آنان كمال مراقبت را داشتند كه مبادا آن زشتى از پرده بيرون بيفتد و سوره‌اى از قرآن در باره آن نازل شود و نقشه شوم آنان را نقش بر آب كند.

  • اين آيات خبر مى‌دهد از اينكه منافقين جمعيتى معتنا بهى بوده‌اند، چون مى‌فرمايد: «﴿إِنْ نَعْفُ عَنْ طَائِفَةٍ مِنْكُمْ نُعَذِّبْ طَائِفَةً﴾ اگر ما از طائفه‌اى از شما بگذريم طائفه ديگرى از شما را عذاب خواهيم كرد».و نيز دلالت دارد بر اينكه منافقين با يك باند ديگرى از منافقين ارتباط داشته‌اند، چون مى‌فرمايد: «﴿اَلْمُنَافِقُونَ وَ اَلْمُنَافِقَاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ﴾ مردان و زنان منافق با يكديگر ارتباط دارند» و نيز دلالت دارد بر اينكه همه ادعاى مسلمانى و ايمان داشتند، حتى آن روزى كه زبان به كلمه كفر باز كردند و كفر درونى خود را بيرون ريختند، چون آيه ﴿قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ﴾ بخوبى بر اين معنا دلالت دارد.

  • و نيز برمى‌آيد همه براى پياده كردن نقشه‌اى كه با هم ريخته بودند فعاليت مى‌كردند و در موقع طرح آن به كفر خود تصريح كرده و تصميم بر امر بزرگى گرفته بودند، كه خداى تعالى ميان آنان و انجام تصميمشان حائل شد و اميدشان نااميد و نقشه‌ها و فعاليتهايشان خنثى گرديد، و اين معنا را از آيه‌ ﴿وَ لَقَدْ قَالُوا كَلِمَةَ اَلْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلاَمِهِمْ وَ هَمُّوا بِمَا لَمْ يَنَالُوا﴾ بخوبى مى‌توان فهميد.

  • و نيز برمى‌آيد كه پاره‌اى از حركات و عمليات كه از تصميم خطرناك آن‌ها حكايت

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

439
  • كند از ايشان سرزده بود، كه وقتى بازخواست شدند اين چه كارى بوده كه كرديد بهانه آورده‌اند به عذرى كه بدتر از گناه بوده و اين معانى را از آيه‌ ﴿وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ إِنَّمَا كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ﴾ مى‌توان استفاده كرد:

  • آيات بعد از اين آيه در يك سياق متصل و مربوط بهم، دلالت دارند بر اينكه اين واقعه در ايامى اتفاق افتاده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) براى رفتن به جنگ تبوك از مدينه خارج شده و هنوز برنگشته بود، اين معنا را از آيه‌ ﴿فَإِنْ رَجَعَكَ اَللَّهُ إِلىَ طَائِفَةٍ مِنْهُمْ﴾1 و آيه‌ ﴿سَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ إِذَا اِنْقَلَبْتُمْ إِلَيْهِمْ﴾2 مى‌توان فهميد.

  • پس خلاصه آيات اين مى‌شود: جماعتى از كسانى كه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بيرون آمدند توطئه چيدند كه آسيبى به آن حضرت برسانند، و در همين موقع بود كه به كلمات كفرآميزى كه كفر ايشان را بعد از آنكه اسلام آورده بودند ثابت مى‌كرد، سخن گفته، آن را مخفى داشتند، آن گاه تصميم گرفتند نقشه‌اى كه براى كشتن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چيده‌اند پياده كنند، يا بدون خبر بر سرش بريزند، و يا بنحوى ديگر آن حضرت را به قتل برسانند، خداوند كيد ايشان را باطل نمود و رسواشان كرد، و پرده از روى اسرار خطرناكشان برداشت، بعد از آنكه مورد بازجويى قرار گرفتند گفتند: ما داشتيم آهسته با هم صحبت و بازى مى‌كرديم، خداى تعالى به زبان پيغمبرش مورد عتابشان قرار داد كه شما خدا را مسخره و آيات او و پيغمبرش را استهزاء مى‌كنيد، آن گاه تهديدشان مى‌كند به اينكه اگر توبه نكنند عذاب خواهند شد و پيغمبرش را امر مى‌كند تا به جهاد عليه ايشان و عليه كفار قيام كند.

  • با اين معنا، انطباق اين آيات با روايت عقبه روشن‌تر از روايات ديگرى است كه داستانهاى ديگرى براى شان نزول اين آيات نقل مى‌كند، و ان شاء الله به زودى بيشتر آن روايات را در بحث روايتى ايراد خواهيم نمود.

  • نگرانى منافقين از جهت افشاء توطئه پليدشان توسط رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم)

  • ﴿يَحْذَرُ اَلْمُنَافِقُونَ أَنْ تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ سُورَةٌ تُنَبِّئُهُمْ بِمَا فِي قُلُوبِهِمْ...﴾ 

  • منافقين اين معنا را مى‌ديدند كه آنچه و يا بيشتر آنچه كه از اسرار خود از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پنهان مى‌دارند و در فاش نشدنش سعى بليغ بكار مى‌برند و كفر و نفاق و حرفهاى مفت و خرده‌گيريها و استهزاءها كه به خيال خود پنهانش مى‌دارند به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مى‌رسد و آن جناب از آن اسرار خبر دارد و در ضمن آيات قرآن به مردم هم

    1. توبه، آيه 83.
    2. توبه، آيه 95.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

440
  • مى‌رساند، چيزى كه هست رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن را وحى آسمانى مى‌داند ولى منافقين كه قطعا ايمان به وحى نازل شده توسط روح الامين نداشتند پيش خود مى‌گفتند در ميان ما جاسوسى وجود دارد كه حرفهاى ما را براى او نقل مى‌كند، و او هم به صورت كتابى آسمانى براى مردم مى‌خواند و مردم را از اسرار شبكه ما خبردار مى‌كند.

  • و بهمين جهت از نفاق و كفرى كه در دلهاى ناپاك خود پنهان مى‌داشتند بسيار بيمناك بودند، و مى‌ترسيدند روزى اسرارشان فاش شود و در آن صورت رسوايى و هلاكتشان حتمى است، چون رسول خدا بر آنان حكومت دارد و هر امرى در باره آن‌ها صادر كند قابل اجراء خواهد بود.

  • مى‌ترسيدند سوره‌اى نازل شود كه كفر آن‌ها و نقشه‌هاى شومى را كه عليه پيشرفت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و دعوت او و تماميت كلمه او دارند همه را بر ملا كند، خدا به پيغمبرش دستور داد كه به ايشان ابلاغ كن كه خدا به آنچه كه در دلها داريد واقف است و به زودى آنچه را كه از بروز آن مى‌ترسيديد اظهار مى‌كند و سوره‌اى نازل مى‌كند كه در آن پليديهاى شما را بر ملا كند. 

  • با اين بيان، معناى آيه مورد بحث روشن مى‌شود، پس اينكه فرمود: ﴿يَحْذَرُ اَلْمُنَافِقُونَ أَنْ تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ سُورَةٌ﴾ خطاب به پيغمبر و روى سخن با آن جناب است، و آن جناب به تعليم الهى عالم شده به اينكه اين كلام كه آن را براى مردم مى‌خواند كلام الهى و قرآنى نازل از ناحيه اوست، و لذا خداى تعالى در اين آيه كلامى را كه منافقين از آن مى‌ترسيدند اين چنين توصيف كرده: «سوره‌اى است نازل شده از ناحيه خدا بر مردم كه يك دسته از ايشان منافقين هستند»، نه آن طور كه منافقين تلقى مى‌كنند و مى‌پندارند كه قرآن كلامى است بشرى كه به عنوان كلامى الهى بخورد مردم داده شده.

  • پس، منافقين مى‌ترسيدند رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كلامى را به عنوان سوره نازل شده و مربوط به منافقين بر مردم بخواند و اسرارشان را براى همه فاش ساخته، كفر و نقشه‌هاى خائنانه و خطرناكى را كه به زحمت در زير روپوشها پنهان داشته بودند همه را بر ملا نمايد، پس در حقيقت از اين بر ملا شدن مى‌ترسيدند.

  • و اينكه فرمود: ﴿قُلِ اِسْتَهْزِؤُا إِنَّ اَللَّهَ مُخْرِجٌ مَا تَحْذَرُونَ﴾ گويا منظور از «استهزاء» همان نفاق درونى ايشان و آثار عملى آن است كه از نفاق درونى سرچشمه مى‌گرفت، چرا كه خداوند نفاق ايشان را استهزاء ناميده، و در سوره بقره گفتار ايشان را كه حكايت از نفاق درونيشان مى‌كند استهزاء خوانده، و فرموده: ﴿وَ إِذَا لَقُوا اَلَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَ إِذَا خَلَوْا إِلىَ

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

441
  • شَيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ﴾1.

  • پس، به شهادت اين آيه معلوم شد كه مقصود از استهزاء همان پنهان داشتن چيزى است كه از برملا شدنش پرهيز دارند، و با در نظر داشتن اينكه صيغه امر در «استهزءوا» براى تعجيز آمده، معناى آيه چنين مى‌شود: «بر نفاق خود ادامه دهيد و بپوشانيد آن چيزى را كه از بر ملا شدنش در مرئى و منظر مردم ترس داريد، ولى بدانيد كه خدا همه آن‌ها را از پرده بيرون مى‌افكند و آنچه را پنهان مى‌داشتيد بر ملا مى‌كند و مردم را به آنچه كه در دلها نهان داشتيد خبردار مى‌سازد».

  • بنا بر اين، هر چند در صدر آيه مى‌فرمايد: «منافقين از نزول سوره‌اى چنين و چنان مى‌ترسيدند» و ليكن در حقيقت ترسشان از اين بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مردم از راز دلشان آگاه شوند، پس آيه شريفه مثل اين مى‌ماند كه بفرمايد: «منافقين از نازل شدن سوره بيمناكند، به ايشان بگو كه خدا آن را نازل خواهد كرد»، و يا اينكه بفرمايد: «منافقين مى‌ترسند راز دلشان بيرون افتد، بگو هر چه مى‌خواهيد دين خدا را استهزاء نمائيد كه خدا به زودى راز شما را فاش كرده، همه را از آنچه در دل نهان داشته‌ايد اطلاع خواهد داد».

  • اين را بدين جهت گفتيم تا معلوم شود هيچ اشكالى در آيه نيست، و اشكالاتى هم كه كرده‌اند ساقط و بى اعتبار است.

  • اشكالاتى كه بر آيه: ﴿يَحْذَرُ اَلْمُنَافِقُونَ...﴾ ايراد شده و جواب از آنها

  • مثلا يكى از آن اشكالات اين است كه: منافقين با اينكه در حقيقت كافر بودند و قرآن را نازل از ناحيه خدا نمى‌دانستند چطور در اين آيه فرموده است منافقين مى‌ترسند سوره‌اى برايشان نازل شود.

  • اشكال دوم: با اينكه در واقع ايمان نداشتند، چطور صحيح است كه بفرمايد: «سوره برايشان نازل شود» مگر بر غير پيغمبر و مؤمنين (يعنى بر منافقين) هم سوره نازل مى‌شود؟.

  • اشكال سوم: ترسيدن از نزول سوره كه خود يك حالت درونى جدى است چطور ممكن است با استهزاء جمع شود؟.

  • اشكال چهارم: صدر آيه مى‌فرمايد «منافقين مى‌ترسند كه سوره‌اى نازل شود» آن وقت در ذيل آن مى‌فرمايد: «خدا بيرون مى‌كند آنچه را كه از آن مى‌ترسيد» و اين در حقيقت مثل اين مى‌ماند كه بفرمايد: «و خدا خارج مى‌كند سوره‌اى را و يا خدا خارج خواهد كرد تنزيل

    1. وقتى به كسانى كه ايمان آورده‌اند برمى‌خورند مى‌گويند ما ايمان آورده‌ايم، و چون با همفكران ديو نهاد خود خلوت كنند مى‌گويند ما با شمائيم ما از مراوده با مسلمانان منظورى جز استهزاء نداريم. - بقره، آيه 14.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

442
  • سوره را» و در هر حال معنى ندارد.

  • بعضى‌1 ها از اشكال اول چنين جواب داده‌اند كه جمله‌ ﴿يَحْذَرُ اَلْمُنَافِقُونَ...﴾ انشايى است در صورت خبر، و معنايش انشاء است نه خبر، و آن اين است كه منافقين بايد بترسند از اينكه سوره‌اى برايشان نازل شود...

  • ليكن اين وجه ضعيف است، چون هيچ دليلى بر آن نيست، علاوه بر اينكه ذيل آيه با اين وجه نمى‌سازد، زيرا معنا ندارد بفرمايد: «منافقين بايد از چنين و چنان بترسند، بگو استهزاء كنيد كه خدا آنچه را كه از آن مى‌ترسيد بيرون خواهد افكند» يعنى آنچه را كه واجب شد كه از آن بترسيد افشاء خواهد كرد، و اين هيچ معنايى ندارد.

  • بعضى‌2 ديگر گفته‌اند: منافقين از روى استهزاء اظهار ترس مى‌كردند، نه اينكه جدا بترسند.

  • لازمه اين جواب اين است كه منافقين نسبت به فاش نشدن كفر و فسق درونيشان اطمينان داشتند، و اين چيزى نيست كه انسان نسبت به آن اطمينان پيدا كند كه احدى نمى‌تواند بر آن‌ها اطلاع يابد. علاوه بر اين، قرآن اين حرف را تكذيب نموده و در آيات بيشمارى داستانهايى از منافقين نقل مى‌كند كه كفر و فسق و نقشه‌هاى شومشان را از ترس بر ملا شدن سخت در پنهان داشتن آن سعى مى‌كرده‌اند، مانند آيات سوره بقره و سوره منافقين و غير آن دو.

  • آرى، منافقين چون مى‌ديدند اسرارشان يكى پس از ديگرى فاش مى‌شود يقينا از فاش شدن آن بيم داشته‌اند، و معنا ندارد كه نسبت به آن اطمينان داشته باشند كه الى الابد احدى بدانها راه نمى‌يابد، و اگر اظهار ترس مى‌كرده‌اند بمنظور استهزاء بوده، چطور چنين چيزى ممكن است با اينكه خداى تعالى مى‌فرمايد: ﴿يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ﴾3.

  • بعضى‌4 ديگر از اين اشكال چنين جواب داده‌اند: اكثر منافقين در باره دعوت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در شك بودند - نه اينكه يقين به دروغ بودن آن داشتند - و اين عده احتمال مى‌دادند كه سوره‌اى نازل شود و مردم را از منويات ايشان خبردار كند، و اين ترس و هراس كه از ايشان نقل شده خود اثر طبيعى شك و ترديد است، زيرا اگر يقين مى‌داشتند به اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، رسول خدا نيست و از ناحيه خدا آيه‌اى نازل نمى‌شود، ديگر معنى نداشت كه چنين ترسى در خاطرشان خطور كند، و اگر هم يقين به رسالت او

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 526.
    2.  تفسير المنار، ج 10، ص 526.
    3. هر صدايى كه بشنوند بر زيان خويش پندارند. - منافقون، آيه 4.
    4.  تفسير المنار، ج 10، ص 527.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

443
  • مى‌داشتند باز هم جا نداشت كه چنين ترسى به خود راه دهند، چون دلهايشان به نور ايمان آرام و مطمئن مى‌بود.

  • اين جواب - كه تنها جوابى است كه بيشتر مفسرين بر آن اعتماد كرده‌اند - هر چند بظاهرش جواب روبراهى است، الا اينكه وقتى مى‌تواند ماده اشكال را از بيخ بركند كه تعبير آيه، «يخاف المنافقون ان تنزل عليهم سورة» و يا نظير آن مى‌بود، كه در اين صورت صحيح بود بگوئيم خوف، با شك و ترديد مى‌سازد نه با يقين.

  • و ليكن تعبير آيه شريفه «يخاف المنافقون» نيست، بلكه‌ ﴿يَحْذَرُ اَلْمُنَافِقُونَ﴾ است. مى‌فرمايد منافقين از نزول چنين سوره‌اى حذر داشتند نه ترس، و حذر حالتى است كه با احتراز و پرهيز آميخته است، و چنين حالتى صدق نمى‌كند مگر بر كسى كه دست به وسائلى زده باشد كه خود را از آنچه كه مى‌ترسد حفظ كند، و از شرى كه احتمال مى‌دهد روى بياورد نگه بدارد.

  • و اگر صرفا شك مى‌داشتند و اثرى از آن خطر احتمالى نديده بودند و دست به وسائلى كه حفظشان كند نزده بودند، ديگر پرهيز و احتراز در حقشان معنا نداشت، پس اينكه قرآن تعبير كرده به اينكه «منافقين در حذر و احتراز بودند» خود شاهد اين است كه منافقين مى‌ترسيدند اين بار هم مثل دفعات قبلى كه آيات سوره بقره و غير آن نازل شد و رسوايشان كرد آيه ديگرى نازل شود و رسوايشان كند، و بهمين جهت تعبير كرد به «حذر» نه خوف و شك و ترديد، پس، جواب صحيح و بى اشكال همان جوابى است كه ما داديم.

  • اما اشكال دوم كه با اينكه منافقين ايمان به خدا و قرآن نداشتند چطور مى‌ترسيدند آيه و يا سوره‌اى در باره‌شان نازل شود؟ بعضى‌ها1 از اين اشكال چنين جواب داده‌اند كه كلمه «على» در جمله‌ ﴿أَنْ تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ﴾ به معناى كلمه «فى - در» است هم چنان كه در آيه‌ ﴿وَ اِتَّبَعُوا مَا تَتْلُوا اَلشَّيَاطِينُ عَلىَ مُلْكِ سُلَيْمَانَ﴾2 على به معناى «فى» آمده، و معناى آيه اين است:

  • «منافقين مى‌ترسيدند كه در باره ايشان و در بيان حالشان سوره‌اى نازل شود و از منويات آن‌ها خبر دهد».

  • و اين جواب اگر جمله‌ ﴿تُنَبِّئُهُمْ بِمَا فِي قُلُوبِهِمْ﴾ نبود جواب بى عيبى بود - چنانچه توضيحش خواهد آمد.

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 526.
    2. بقره، آيه 102.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

444
  • بعضى‌1 ديگر در جواب اين اشكال گفته‌اند: ضميرى كه در كلمه «عليهم» است به مؤمنين برمى‌گردد، نه به منافقين، و معنايش اين است: «منافقين مى‌ترسند از اينكه سوره‌اى بر مؤمنين نازل شود و آن‌ها را از آنچه در قلوب منافقين است خبر دهد، و يا خود منافقين را از منوياتشان خبر دهد».

  • بعضى‌2 ديگر اين جواب را رد كرده و گفته‌اند اگر ضمير «عليهم» را به مؤمنين برگردانيم تفكيك در ضمائر لازم مى‌آيد. از اين نيز جواب داده‌اند كه تفكيك ضمائر عيبى ندارد و منافاتى با بلاغت كلام ندارد، بله، اگر باعث شود كه معناى كلام در هم و بر هم و غير مفهوم بشود البته اشكال دارد، نه در همه جا.

  • بعضى‌3 ديگر اين جواب را پسنديده و چنين تاييد كرده‌اند كه: اصلا تفكيك ضماير لازم نمى‌آيد، براى اينكه قبلا هم ضميرى به مؤمنين برگشته بود و آن ضمير «ليرضوهم» بود كه مى‌فرمود: منافقين براى مؤمنين سوگند مى‌خورند تا بدينوسيله ايشان را راضى كنند، پس از آن خدا توبيخشان كرد كه اگر ايمان داريد خدا و رسول سزاوارترند كه شما آن‌ها را راضى كنيد.

  • اينك در اين آيه به طريق استيناف مطلب را از سرگرفته و مى‌فرمايد: منافقين در احترازند كه مبادا سوره‌اى بر مؤمنين نازل شود و آن‌ها را از آنچه منافقين در دل نهفته دارند آگاه نمايد و در نتيجه وثوق و اطمينانى كه مؤمنين به ايشان دارند از بين برود، با اين حال كه سياق كلام در باره مؤمنين است اگر ضمير «عليهم» را هم به ايشان برگردانيم تفكيكى در ضماير بوجود نمى‌آيد.

  • و ليكن اين تاييد صحيحى نيست، زيرا پر واضح است و جاى هيچ ترديدى نيست كه موضوع بحث در اين آيات و آيات بسيارى كه قبل و بعد از آن‌ها و مربوط به آن‌ها است همه منافقين‌اند، نه مؤمنين، و سياق، سياق خطاب به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است نه به مؤمنين، و اگر در جمله‌ ﴿يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ لِيُرْضُوكُمْ﴾ خطاب متوجه مؤمنين شده، در حقيقت التفاتى بوده كه بمنظور تذكر به يك غرض خاصى كه قبلا شرح داديم بكار رفته، و بعد از آن، جمله دوباره به سياق قبلى و اصلى برگشته و خطاب را متوجه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نموده، پس معنا ندارد بگوئيم سياق آيات، سياق خطاب به مؤمنين است.

  • و اگر سياق مربوط به مؤمنين بود جا داشت بفرمايد: «ان تنزل عليكم سورة تنبئكم بما فى قلوبهم - مى‌ترسند سوره‌اى بر شما نازل شود و شما را به آنچه آنان در دل نهفته دارند خبر

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 526.
    2.  تفسير المنار، ج 10، ص 526.
    3.  تفسير المنار، ج 10، ص 526.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

445
  • دهد».و هيچ جا نداشت از اين تعبير عدول نموده و ضمير را ضمير غايب «عليهم» بياورد، در حالى كه قبلا هم در باره مؤمنين سياق غايبانه‌اى نگذشته بود.

  • علاوه، اينكه گفته است: «اينك در اين آيه بطرق استيناف مطلب را از سر گرفته» بكلى اتصال و ارتباطى را كه در ميان آيات مورد بحث بچشم مى‌خورد از بين مى‌برد، چون در اول گفتار گفتيم اين طائفه از آيات يك غرض اصلى و استقلالى دارند كه همه مطالبشان در پيرامون آن است.

  • پس آيه شريفه‌ ﴿يَحْذَرُ اَلْمُنَافِقُونَ﴾ بيان علت سوگند خوردن منافقين نيست، بلكه مطلب تازه‌اى را شروع كرده تا غرضى را برساند كه مجموع آيات يازده‌گانه در مقام رساندن آن غرضند.

  • و كوتاه سخن، آيات قبل از اين آيه اسمى از مؤمنين نبرده بود تا ذهن آدمى به آن منعطف و مشغول باشد، و بمحض برخورد به ضميرى احتمال دهد كه شايد به ايشان برگردد، با اين حال اگر ضمير را به مؤمنين برگردانيم حق همان است كه آن شخص گفته بود كه تفكيك ضمير لازم مى‌آيد، و انصاف هم اين است كه اين تفكيك با بلاغت منافات دارد، زيرا باعث ابهام و پيچيدگى گفتار مى‌شود.

  • پس، حق اين است كه ضمير «عليهم» به منافقين برمى‌گردد - هم چنان كه ما هم قبلا گفته بوديم - و اين اشكال كه با نداشتن ايمان چطور ممكن است خداوند بفرمايد: «نازل شود سوره‌اى بر ايشان، يعنى منافقين» وارد نيست، زيرا منافقين در ميان مؤمنين مى‌زيستند و از آن‌ها جدا و متمايز نبودند، و با چنين آميختگى مانعى ندارد نزول سوره بر مؤمنين را نزول بر منافقين نيز بدانيم، هم چنان كه نظير اين تعبير را در مورد مؤمنين كرده و فرموده: ﴿وَ اُذْكُرُوا نِعْمَتَ اَللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ مَا أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنَ اَلْكِتَابِ وَ اَلْحِكْمَةِ يَعِظُكُمْ بِهِ﴾1.

  • و نظير آن را در باره اهل كتاب هم تعبير كرده و فرموده: ﴿يَسْئَلُكَ أَهْلُ اَلْكِتَابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتَاباً مِنَ اَلسَّمَاءِ﴾2و نيز در باره مشركين در حكايتى از ايشان چنين فرموده: ﴿وَ لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّى تُنَزِّلَ عَلَيْنَا كِتَاباً نَقْرَؤُهُ﴾3.

    1. به ياد آريد نعمتى را كه خدا بر شما ارزانى داشت و آن كتابى كه بر شما نازل كرد، و آن حكمتى را كه با آن شما را اندرز مى‌دهد. - بقره، آيه 231.
    2. اهل كتاب از تو درخواست مى‌كنند كه كتابى از آسمان بر ايشان نازل شود. - نساء، آيه 153.
    3. ما به معراج رفتنت، ايمان نمى‌آوريم تا آنكه كتابى بر ما نازل كنى كه ما آن را بخوانيم. - اسرى، آيه 93.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

446
  • و نسبت منافقين با اينكه در ميان مؤمنين قرار داشتند و جزو ايشان بحساب مى‌آمدند در نزول قرآن بر ايشان دورتر از نسبت مشركين و اهل كتاب كه نبود، پس چطور قرآن نزول آيه را بر مشركين و اهل كتاب نسبت مى‌دهد و شما هيچ وحشتى نمى‌كنيد، اما اينجا كه نزول آن را به منافقين نسبت داده تعجب و اشكال مى‌كنيد؟.

  • نزول و انزال و تنزيل گاهى به عنايت انتهاء با كلمه «الى» متعدى مى‌شود و گاهى به عنايت بلندى و آمدن از بالا با كلمه «على» متعدى مى‌گردد، و در تعبيرات قرآن هر دو جورش بسيار آمده. و منظور از نازل شدن كتاب به قومى و يا بر قومى اين است كه آن كتاب (آن آيه، آن سوره) متعرض حال آن قوم و بيان مطلبى در باره ايشان شده، كه در دنيا و آخرتشان سودمند مى‌باشد.

  • و اما اشكال سوم كه بر حذر بودن كه يك حالت درونى و جدى است با استهزاء چطور مى‌سازد؟ بعضى‌1 از آن اينطور جواب داده‌اند كه از جمله‌ ﴿قُلِ اِسْتَهْزِؤُا﴾ برمى‌آيد كه حذر ايشان جدى نبوده بلكه بعنوان استهزاء حالت حذر و ترس به خود مى‌گرفته‌اند.

  • و اين جواب صحيح نيست، زيرا آيات بسيارى كه قبل از اين آيات در سوره بقره و نساء و سوره‌هاى ديگر در باره ايشان نازل شده و بسيارى از نيات سوء آنان را فاش كرده بود همه دلالت دارند بر اينكه حذر و ترس منافقين جدى بوده نه بعنوان استهزاء.

  • علاوه، خداى تعالى تعبيراتى در باره ايشان كرده كه همه از ترس واقعى آنان حكايت مى‌كند، مثلا در سوره منافقين فرموده: «﴿يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ﴾ از هر صدايى مى‌ترسند و خيال مى‌كند عليه آن‌هاست»2و در سوره «بقره» آيه «19» مثلى در باره ايشان آورده و فرموده: «﴿يَجْعَلُونَ أَصَابِعَهُمْ فِي آذَانِهِمْ مِنَ اَلصَّوَاعِقِ حَذَرَ اَلْمَوْتِ﴾ انگشتان خود را در گوش خود مى‌گذارند از ترس صاعقه كه مبادا عذابى باشد كه بر ايشان نازل مى‌شود».

  • و حق مطلب اين است كه استهزاء منافقين همان نفاقشان بوده، كه در ظاهر و به زبان اظهاراتى مى‌كرده‌اند كه مخالف با عقيده باطنيشان بوده، آيه شريفه‌ ﴿وَ إِذَا لَقُوا اَلَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَ إِذَا خَلَوْا إِلىَ شَيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ﴾3هم اين معنا را تاييد مى‌كند.

  • و اما اشكال چهارم كه صدر و ذيل آيه با هم نمى‌سازد، جوابش اين است كه آن چيزى

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 527.
    2. منافقون، آيه 40.
    3. بقره، آيه 14.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

447
  • كه از آن احتراز داشتند در حقيقت فاش شدن نفاق، و برملا شدن نيات و عقائد درونيشان بوده، و اگر از نزول سوره مى‌ترسيده‌اند براى همين بوده، پس محذورى كه در صدر و ذيل آيه آمده يكى است، و معناى جمله‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ مُخْرِجٌ مَا تَحْذَرُونَ﴾ اين است كه خدا ظاهر و فاش خواهد كرد آن نفاقى را كه پنهان كرده‌ايد و از آنچه در دلها نهفته داريد خبر خواهد داد.

  • جواب منافقين به سؤال از رفتار توطئه‌گرانه‌شان‌

  • ﴿وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ إِنَّمَا كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ قُلْ أَ بِاللَّهِ وَ آيَاتِهِ وَ رَسُولِهِ كُنْتُمْ تَسْتَهْزِؤُنَ﴾ 

  • كلمه «خوض» بطورى كه در مجمع البيان گفته به معناى فرو رفتن پا در مايعى از قبيل آب و يا گل است، و ليكن استعمالش در غير آن دو شايع شده‌1.

  • راغب در مفردات مى‌گويد: كلمه «خوض» به معناى عبور در آب است و ليكن بطور كنايه در اقدام به امور هم استعمال مى‌شود و در قرآن در بيشتر مواردى كه آمده مواردى است كه اقدام و شروع در آن‌ها مذموم است‌2.

  • در اين آيه نفرموده كه از منافقين چه چيز را بپرسى، همين قدر فرموده كه اگر از آن‌ها بپرسى، و بيان نكرده آن چيست كه اگر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از ايشان پرسشى كند، از آن چيز پرسش خواهد كرد، و ليكن جمله‌ ﴿لَيَقُولُنَّ إِنَّمَا كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ﴾ با در نظر گرفتن سياقى كه دارد، و كلمه «انما» كه در آن هست دلالت دارد بر اينكه كارى بوده كه از ايشان سر زده و تا اندازه‌اى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ارتباط داشته و عملى مرئى بوده كه بيننده را به سوء ظن وا ميداشته، و منافقين نمى‌توانسته‌اند با عذر و بهانه آن را توجيه كنند، مگر اينكه بگويند داشتيم بازى مى‌كرديم و قصد ديگرى نداشتيم.

  • و اين خوض و لعب كه با آن عذر خواستند از اعمال زشتى است كه هيچ انسانى در حال عادى به آن اعتراف نمى‌كند تا چه رسد به مؤمنين و كسانى كه تظاهر به ايمان مى‌كنند، آنهم مخصوصا در عملى كه راجع و مربوط به خدا و رسول باشد، چيزى كه هست منافقين وجه ديگرى كه عمل خود را با آن توجيه كنند نيافتند مگر اينكه بگويند مقصود ما بازى و خوض بوده.

  • بهمين جهت به رسول گرامى‌اش دستور مى‌دهد كه بر عذرى كه آورده‌اند توبيخشان كند، و چنين فرموده: «بگو آيا به خدا و آيات و فرستاده او استهزاء مى‌كرديد» آن گاه در آخر

    1.  مجمع البيان، ج 5، ص 46.
    2.  مفردات راغب ماده «خوض».

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

448
  • آيات عملشان را تفسير نموده و چنين فرموده: «اينها به خدا قسم مى‌خورند كه نگفتند، و حال آنكه به تحقيق كلمه كفر را گفتند و بعد از اينكه اسلام آوردند كافر شدند و به كارى دست زدند كه از آن مى‌ترسيدند...».

  • و از مجموع همه اين قرائن بدست مى‌آيد كه منافقين قصد سويى نسبت به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) داشتند و مى‌خواستند آن حضرت را به قتل برسانند، و حتى دست به كار نيز شده بودند و در حين عمل حرف كفرآميزى هم زده بودند و ليكن تيرشان به خطا رفت و شرشان از آن جناب برگرديد، و چون به نتيجه نرسيدند و نقشه‌شان فاش گرديد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيد كه مى‌خواستيد چه بكنيد؟ چنين عذر آوردند كه ما داشتيم بازى مى‌كرديم، پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) توبيخشان كرد و به آن‌ها چنين فرمود: «آيا به خدا و رسول او و آياتش استهزاء مى‌كرديد؟» خداوند هم عذرشان را رد نمود و قصد واقعى آنان را بر ملا ساخت.

  • و كوتاه سخن، معناى آيه اين است: من سوگند مى‌خورم كه اگر از ايشان بپرسى كه چه مى‌كرديد، و مقصودتان از اين حركات بى هنگام چه بوده است؟ با اينكه كاملا هويدا بود كه قصد جان تو را داشته‌اند مع ذلك خواهند گفت: ما قصد سويى نداشتيم، و منظورمان از اين كارهايى كه تو را به گمان بد انداخته اين بود كه تفريحى كرده باشيم، به همين منظور داشتيم مانند سواران بازى مى‌كرديم.

  • اين اعتذار از ايشان در حقيقت استهزاء به خدا و آيات و رسول او بود، براى اينكه خود اعتراف دارند به اينكه آن كار را كه كردند از راه بازى و خوض كرده‌اند، حال كه خودشان اعتراف دارند پس به ايشان بگو: «آيا به خدا و آيات او و رسولش استهزاء مى‌كرديد؟» يعنى آيا از عمل زشتى كه كرده‌ايد با يك عمل زشت ديگر كه خود كفر به خدا است عذر خواهى مى‌كنيد؟ و بعيد هم نيست كه غرض اصلى بيان اين جهت باشد كه اين خوض و لعب استهزاء به رسول است، و اگر خدا و آياتش را هم ذكر كرده براى اين بوده كه دلالت كند بر اينكه استهزاء به رسول كه خود آيتى از آيات خدا است استهزاء به آيات خدا نيز هست، و استهزاء به آيات خدا استهزاء به خداى عظيم است، پس استهزاء به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) استهزاء به خدا و آياتش نيز هست. 

  • ﴿لاَ تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ إِنْ نَعْفُ عَنْ طَائِفَةٍ مِنْكُمْ نُعَذِّبْ طَائِفَةً...﴾ 

  • راغب در مفردات در معناى كلمه «طائفة» مى‌گويد: «طوف» به معناى گشتن دور چيزى است و به همين جهت پاسبانى را كه در اطراف خانه‌هاى يك محله مى‌گردد و حراست مى‌كند «طائف» مى‌نامند - تا آنجا كه مى‌گويند - و طائفه از مردم، جماعتى از ايشان است، و

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

449
  • طائفه از هر چيز يك قطعه از آن است.

  • بعضى‌ها در آيه‌ ﴿فَلَوْ لاَ نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي اَلدِّينِ﴾ گفته‌اند: اين كلمه گاهى به يك نفر و بيش از يك نفر گفته مى‌شود و بر همين قول آيه‌ ﴿وَ إِنْ طَائِفَتَانِ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ و آيه‌ ﴿إِذْ هَمَّتْ طَائِفَتَانِ مِنْكُمْ﴾ را حمل كرده‌اند.

  • و طائفه اگر در معناى جمع استعمال شود، جمع طائف مى‌باشد، و اگر در معناى مفرد باشد در آن صورت مى‌توان گفت كه اين كلمه، كلمه جمعى است كه بطور كنايه در واحد بكار رفته، و صحيح هم هست كه بگوئيم «طائفة» مانند «راوية» و «علامة» و امثال اينها است (كه حرف «تاء» در آن‌ها علامت تاكيد و كثرت است)1.

  • يكى از مفسرين‌2 اين قول را كه كلمه طائفه بر يكى و دو تاى از مردم نيز اطلاق مى‌شود هم چنان كه بر سه تا به بالا اطلاق مى‌شود، تخطئه كرده، و آن قدر مبالغه كرده كه آن را غلط خوانده است و حال آنكه هيچ دليلى بر گفته‌اش ندارد، و در ماده اين كلمه هيچ عدد معينى قرار نگرفته و اطلاقش بر يك قطعه از هر چيز خود مؤيد اين است كه در يكى استعمال مى‌شود.

  • آيه مورد بحث نهى مى‌كند منافقين را از عذر خواهى و اينكه اين عذر خواهى فائده ندارد و لغو است، براى اينكه شما بعد از ايمانتان كافر شديد و بعد از حكم به كفر، ديگر چه فائده‌اى ممكن است در عذر خواهى بوده باشد.

  • مراد از ايمان منافقين در جمله: ﴿قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ﴾ 

  • و اينكه فرمود: «بعد از ايمانتان» منظور از ايمان منافقين، ايمان ظاهرى آنان است، يعنى همان تظاهرى كه به ايمان مى‌كرده‌اند (و از نظر فقه دين محكوم به مسلمانى شده بودند)، و گر نه اگر براستى داراى حقيقت ايمان و آن هدايت الهى بودند ديگر دچار گمراهى نمى‌شدند، آيه‌ ﴿وَ لَقَدْ قَالُوا كَلِمَةَ اَلْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلاَمِهِمْ﴾ كه در آخر آيات مورد بحث قرار دارد و بجاى ايمان اسلام را آورده - كه معنايش گفتن شهادتين است - اين معنا را تاييد مى‌كند.

  • ممكن هم هست بگوئيم يكى از مراتب ايمان، اعتقاد و اذعان خيلى ضعيفى است كه احتمال از بين رفتن هم دارد، مانند ايمان بيماردلان كه خداى تعالى آن‌ها را در شمار مؤمنين آورده، و آن وقت ايشان را با منافقين دانسته نه از منافقين، و اگر ما بتوانيم چنين مرتبه ضعيفى از ايمان را كه قابل زوال باشد فرض كنيم، ديگر چه مانعى دارد افرادى داراى ايمان باشند و بعد

    1.  مفردات راغب ماده «طوف».
    2.  تفسير المنار، ج 10، ص 532.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

450
  • از ايمانشان بطرف كفر بروند.

  • و چطور چنين فرضى ممكن نيست، و حال آنكه خداى تعالى كسانى را سراغ داده كه از ايمانى قوى دست برداشته و بطرف كفر گرائيده‌اند، مانند آن كسى كه در آيه‌ ﴿وَ اُتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ اَلَّذِي آتَيْنَاهُ آيَاتِنَا فَانْسَلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ اَلشَّيْطَانُ فَكَانَ مِنَ اَلْغَاوِينَ وَ لَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَ لَكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى اَلْأَرْضِ وَ اِتَّبَعَ هَوَاهُ﴾1 داستانش را آورده.

  • و نيز آيه‌ ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ اِزْدَادُوا كُفْراً...﴾2 و آيات بسيارى ديگر كه در آن‌ها متعرض كفر بعد از ايمان شده، همه وجود چنين مرتبه‌اى از ايمان را ممكن مى‌دانند، پس چه مانعى دارد كه اعتقاد، ما دام كه اعتقاد است و به مرحله اوج نرسيده از قلب زايل شود.

  • بله، آن ايمان مستقر و اعتقاد راسخ است كه ديگر ممكن نيست از بين برود و خدا هم در باره‌اش فرموده: ﴿مَنْ يَهْدِ اَللَّهُ فَهُوَ اَلْمُهْتَدِي﴾3 و نيز فرموده: ﴿فَإِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي مَنْ يُضِلُّ﴾4.

  • و جمله‌ ﴿إِنْ نَعْفُ عَنْ طَائِفَةٍ مِنْكُمْ نُعَذِّبْ طَائِفَةً﴾ دلالت دارد بر اينكه منافقين نامبرده و مورد گفتگوى اين آيات، عده زيادى بوده‌اند و كلمه عذاب برايشان حتمى شده، و ديگر قابل برگشت نبوده‌اند حال، اگر بخاطر پاره‌اى مصالح عده‌اى از ايشان مورد عفو قرار گيرند، بارى، بقيه بايد عذاب شوند، آنچه از نظم و سياق آيه استفاده مى‌شود اين است. و به عبارت ديگر در اين جمله رابطه‌اى كه ميان شرط (إن) و جزا (نعذب) هست در حقيقت رابطه‌ايست تبعى و طفيلى و اصل آن رابطه‌اى است كه ميان جزا و يك امر ديگرى برقرار است كه شرط متعلق آن است، و آن اين است كه عذاب بر همه آنان واجب است، حال اگر بعضى از ايشان عفو شوند بقيه بدون تخلف عذاب خواهند شد.

    1. حكايت آن كس را كه، آيه‌هاى خويش بدو تعليم داديم پس برهنه گشت (و بيرون شد) از آنها و شيطان بدنبالش افتاد و در نتيجه از گمراهان گرديد براى اينان بخوان و اگر ما به مشيت خود مى‌خواستيم با آن آيات او را رفعت مقام مى‌بخشيديم و ليكن او به زمين فرو ماند و پيرو هواى نفس گرديد. - اعراف، آيه 175 و 176.
    2. كسانى كه ايمان آورده و سپس كافر شدند، و باز ايمان آوردند و سپس كافر شدند و در اين بار كفر بيشترى ورزيدند چنين انتظارى نداشته باشند كه خداوند ايشان را بيامرزد و نه اينكه براهى هدايت كند. - نساء، آيه 137.
    3. هر كه را خدا هدايت كند هم اوست كه هدايت يافته. - اعراف، آيه 178.
    4. خداوند كسى را كه گمراهش كند هدايت نمى‌كند. - نحل، آيه 37.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

451
  • از آنچه گذشت معلوم شد كه اولا وجه ترتب جمله‌ ﴿نُعَذِّبْ طَائِفَةً﴾ بر جمله‌ ﴿إِنْ نَعْفُ عَنْ طَائِفَةٍ﴾ چيست، و اين اشكال كه بعضى‌ها1 بر آيه كرده و گفته‌اند «چه ملازمه‌اى ميان عفو از بعضى و عذاب بعضى هست و اين شرطيت چه معنايى دارد؟» وارد نيست.

  • و جوابش اين است كه: ملازمه و لزوم در اصل، ميان وجوب نزول عذاب بر جماعت و ميان نزول بر بعض بوده، سپس اين ملازمه از اين دو طرف بجاى ديگرى يعنى به ميان عفو از بعض و نزول بر بعض منتقل شده است.

  • و ثانيا، منظور از عفو ترك عذاب است بخاطر مصلحتى از مصالح دين، نه اينكه به معنى آمرزش باشد كه مستند به توبه است، چون هيچ وجهى بنظر نمى‌رسد كه بخاطر آن صحيح باشد بگوئيم «اگر طائفه‌اى از شما را بخاطر توبه‌شان بيامرزيم، طائفه ديگر را بخاطر جرمشان عذاب خواهيم كرد» با اينكه اگر منافقين همه‌شان توبه كنند بطور قطع همه آمرزيده خواهند شد.

  • به شهادت اينكه خود خداى تعالى همه را دعوت به توبه كرده و فرموده: ﴿فَإِنْ يَتُوبُوا يَكُ خَيْراً لَهُمْ وَ إِنْ يَتَوَلَّوْا يُعَذِّبْهُمُ اَللَّهُ عَذَاباً أَلِيماً فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ﴾.

  • ثالثا، عفو و بلكه عذاب مذكور در آيه، عفو كردن و نكردن از عذاب دنيوى است، چون به نص آيات قرآنى عفو از عذاب اخروى ممكن نيست مگر بوسيله توبه يا بوسيله شفاعت، و فرض اينجاست كه در مورد منافقين نه توبه‌اى در كار است و نه شفاعتى، اما توبه، مشخص شد كه مورد نظر آيه نيست. و اما شفاعت، آنهم با آيات شفاعت ثابت شده كه شفاعت در آخرت جز به مؤمنينى كه ايمانشان مورد رضايت باشد نمى‌رسد، و ما بحث از آن را در جلد اول اين كتاب گذرانديم، پس، قطعا مقصود از عفو، عفو دنيوى و مقصود از عذاب، عذاب دنيوى است.

  • عفو و عذاب در جمله: ﴿إِنْ نَعْفُ عَنْ طَائِفَةٍ مِنْكُمْ نُعَذِّبْ طَائِفَةً﴾ عفو دنيوى و عذاب دنيوى است‌

  • و رابعا، هيچ مانعى نيست كه بگوئيم آيه‌ ﴿لاَ تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ إِنْ نَعْفُ عَنْ طَائِفَةٍ...﴾ تتمه كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و منظور از عفو و عذاب، عفو و عذاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از ايشان است، كه يكى را سياست كند، و آن ديگرى را عفو نمايد.

  • ليكن ظاهر آيات بعدى اين است كه اين جمله كلام خود خداى تعالى و خطاب به منافقين است، و بدين جهت بايد گفت: در آيه التفاتى بكار رفته، چون قبلا روى سخن با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بود، اينك در اين جمله خطاب را از رسول خدا (صلى الله 

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 531.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

452
  • عليه وآله و سلم) به منافقين برگردانيده تا بفهماند كه بخاطر اين عملشان در شدت خشم و غضب است، آن قدر كه اكتفاء نكرد به اينكه ديگران او را رسول خدا معرفى كنند، بلكه خودش برخاست و شخصا مردم را مخاطب قرار داد و آنان را از عذابى واقع شدنى و عذابى كه مفرى از آن نيست بترسانيد.

  • اوصاف عمومى و جامع منافقين‌

  • ﴿اَلْمُنَافِقُونَ وَ اَلْمُنَافِقَاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ ... وَ لَعَنَهُمُ اَللَّهُ وَ لَهُمْ عَذَابٌ مُقِيمٌ﴾ مفسرين گفته‌اند كه اين دو آيه جمله مستانفه هستند كه حال عموم منافقين را متعرض شده و اوصاف عمومى و جامع ايشان را به عنوان معرفى برمى‌شمارند، و كيفرى را كه خداوند در عاقبت امرشان به ايشان مى‌دهد نام برده آن گاه متعرض حال عموم مؤمنين شده ايشان را هم به صفات جامعى كه دارند معرفى نموده و مطالبى كه مايه تنبيه و بيدارى ايشان است ذكر مى‌كند. تا سخن در باره آنان درست در مقابل سخنانى باشد كه در باره منافقين به ميان آمده، دليل اين معنا اين است كه جزاى كفار را با منافقين يك جا آورده و فرموده: ﴿وَعَدَ اَللَّهُ اَلْمُنَافِقِينَ وَ اَلْمُنَافِقَاتِ وَ اَلْكُفَّارَ...﴾.

  • ظاهر امر اين است كه اين آيه در مقام تعليل جمله‌ ﴿إِنْ نَعْفُ عَنْ طَائِفَةٍ مِنْكُمْ نُعَذِّبْ طَائِفَةً﴾ است كه در آيه قبلى بود، و سياق مخاطب بودن منافقين هنوز باقى است و قطع نشده.

  • پس آيه قبلى چون دلالت مى‌كرد بر اينكه «خداوند منافقين را رها نمى‌كند تا آنكه بجرم نفاقشان عذابشان كند و اگر بعضى از ايشان را بخاطر حكمت و مصلحتى عفو كند، ديگران را عذاب خواهد كرد» لذا جاى اين سؤال بود كه كسى بپرسد: چه معنا دارد كه عده‌اى را بخاطر عفو رها كند و عده ديگرى را دستگير و عذاب كند؟ و آيا اين از باب:

  • ستم كرد در بلخ آهنگرى***به شوشتر زدند گردن مسگرى‌
  • نيست؟ و چون جاى اين سؤال بوده سبب را ذكر كرده تا جواب اين اشكال داده شده باشد. و سبب اين است كه چون منافقين همه سر و ته يك كرباسند و در صفات خبيث و اعمال زشت با هم شركت دارند، قهرا در كيفر اعمال و عاقبت احوال نيز با هم شريكند.

  • و اگر زنان منافق را هم ذكر كرده با اينكه قبلا صحبتى از زنان منافق به ميان نيامده بود، بعيد نيست براى اين باشد كه شدت ارتباط و كمال اتحاد ميان آنان را برساند و بفهماند كه در صفات نفسانى همه يك جورند، و نيز اشاره كرده باشد به اينكه پاره‌اى از زنان نيز اعضاى مؤثرى هستند در اجراء برنامه‌هاى منافقين و رل‌هاى مهمى را مى‌توانند در اين جامعه فاسد بازى كنند.

  • پس، معناى آيه اين شد كه: نبايد كسى تعجب كند كه چطور خداوند بعضى از منافقين

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

453
  • را به علتى رها كرد و بعضى ديگر را عذاب مى‌كند، زيرا زنان و مردان منافق محكوم به نوعى وحدت روحى هستند كه همه را بصورت يك فرد درمى‌آورد و همه را در اوصاف و اعمال و كيفر الهى شريك مى‌سازد، و به همين جهت صحيح است كه گفته شود: «اگر ما بعضى را عفو كنيم بعض ديگر را عذاب خواهيم كرد».

  • آرى، همه منافقين امر به منكر و نهى از معروف مى‌كردند و از انفاق در راه خدا خوددارى مى‌نمودند. و به عبارت ديگر با اعراض از ياد خدا، خدا را فراموش كرده بودند، و چون مردمى فاسق و خارج از زى بندگى بودند خدا هم آنان را فراموش كرد و آن پاداشهايى كه به بندگان خود - كه همواره به ياد مقام پروردگارشان بودند - داده بود به آن‌ها نداد.

  • آن گاه وعده‌اى را كه به منافقين داده بيان نمود و فرمود: ﴿وَعَدَ اَللَّهُ اَلْمُنَافِقِينَ وَ اَلْمُنَافِقَاتِ وَ اَلْكُفَّارَ﴾ اگر كفار را عطف به منافقين كرد براى اين است كه منافقين نيز كافرند - ﴿نَارَ جَهَنَّمَ خَالِدِينَ فِيهَا هِيَ حَسْبُهُمْ﴾ همين كيفر ايشان را بس است، كيفرى است كه بغير ايشان نمى‌رسد ﴿وَ لَعَنَهُمُ اَللَّهُ﴾ و ايشان را دور كرد ﴿وَ لَهُمْ عَذَابٌ مُقِيمٌ﴾ ايشان را است عذابى ثابت كه هرگز زايل نمى‌شود و تمامى ندارد.

  • از اين بيان روشن گرديد كه جمله‌ ﴿نَسُوا اَللَّهَ فَنَسِيَهُمْ...﴾، بيان جمله قبلى است كه فرمود: ﴿يَأْمُرُونَ بِالْمُنْكَرِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمَعْرُوفِ وَ يَقْبِضُونَ أَيْدِيَهُمْ﴾ و از اين بيان اين نتيجه استفاده مى‌شود كه امر به معروف و نهى از منكر و انفاق در راه خدا، ذكر خداست.

  • ﴿كَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ كَانُوا أَشَدَّ مِنْكُمْ قُوَّةً وَ أَكْثَرَ أَمْوَالاً وَ أَوْلاَداً فَاسْتَمْتَعُوا بِخَلاَقِهِمْ...﴾ 

  • راغب گفته است: كلمه «خلاق» فضيلتى است كه آدمى آن را با خلق خود كسب نمايد، و به همين معنا است در آنجا كه مى‌فرمايد: ﴿وَ مَا لَهُ فِي اَلْآخِرَةِ مِنْ خَلاَقٍ﴾1. و سايرين، كلمه نامبرده را به مطلق بهره و نصيب معنا كرده‌اند.

  • اين آيه تتمه خطابى است كه در جمله‌ ﴿لاَ تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ﴾ منافقين مخاطب آن بودند، و هر دو آيه در يك سياق متصل قرار دارند. در اين آيه حال منافقين تشبيه شده به حال كفار و منافقينى كه قبل از ايشان بودند و اين قياس را بدان جهت آورد تا بر مطلبى كه در جمله‌ ﴿اَلْمُنَافِقُونَ وَ اَلْمُنَافِقَاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ﴾ و اينكه منافقين و كفار در اعراض از ياد خدا و سرگرمى به متاع دنيا و استهزاء به آيات خدا و سرانجام بى نتيجه ماندن اعمالشان در دنيا و

    1.  مفردات راغب ماده «خلق».

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

454
  • آخرت مثل همند، استشهاد كند.

  • و معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است كه: شما منافقين مانند كفار و منافقينى هستيد كه قبل از شما بودند، آن‌ها داراى نيرو و ثروت و اولاد بودند، بلكه ثروت و اولاد آن‌ها از شما بيشتر بود، سرگرم بهره خود از دنيا شدند و از زندگى، سعادتى كسب نكردند.

  • نتيجه اين همانندى اين است كه شما سرگرم لذت مادى شديد همانطور كه آن‌ها شدند، شما آيات خدا را استهزاء كرديد هم چنان كه آن‌ها استهزاء كردند، اعمالتان در دنيا و آخرت حبط و بى نتيجه شد هم چنان كه از آنان شد، شما زيانكار شديد هم چنان كه آن‌ها شدند، و به همين جهت به شما وعده آتش جاودانه داد و از رحمت خود دور كرد.

  • اينكه فرمود «آنها از شما از نظر نيرو و مال و اولاد قوى‌تر بودند» اشاره به اين است كه آن‌ها نتوانستند خدا را عاجز كنند و اين قوت و نيرو بلاى حبط عمل و خسران را از آن‌ها دفع نكرد پس شما چطور مى‌توانيد با اينكه قوت و اموال و اولادتان از آن‌ها كمتر است؟! 

  • ﴿أَ لَمْ يَأْتِهِمْ نَبَأُ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَوْمِ نُوحٍ وَ عَادٍ وَ ثَمُودَ وَ قَوْمِ إِبْرَاهِيمَ وَ أَصْحَابِ مَدْيَنَ وَ اَلْمُؤْتَفِكَاتِ...﴾ 

  • در اين آيه به سياق چند آيه قبل كه خطاب در آن‌ها به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بود برگشته و منافقين غايب فرض شده‌اند و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حاضر، تا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) داستانهايى را كه قرآن از امم گذشته آورده برايشان بخواند و تذكر دهد كه مگر داستان قوم نوح را نشنيديد كه چگونه خداى سبحان تمامى آن‌ها را غرق كرد؟ و قوم هود كه خداوند بوسيله بادى صرصر و بى رحم همه را زنده به گور ساخت و قوم صالح كه خدا با زلزله زير و رويشان كرد و قوم ابراهيم كه خدا پادشاهشان نمرود را بكشت و نعمت خود را از آنان سلب فرمود، و مؤتفكات، يعنى شهرها و دهاتى از دهات قوم لوط كه زير و رو شدند - كلمه مؤتفكات از «ائتفكت الارض» است، كه به معناى زير و رو شدن زمين است.

  • ﴿أَتَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ﴾ يعنى با آيات و ادله و براهين واضح. اين جمله بيان اجمالى همان نباى است كه در صدر آيه بود، پس معنا چنين مى‌شود: داستان قوم نوح و عاد و ثمود و سايرين اين بود كه پيغمبران آنان هر يك براى قوم خود آيات بينه و برهانهاى روشن آوردند ولى آن‌ها تكذيب كردند و عاقبت امرشان به هلاكتشان انجاميد، و اين از سنت خدا نيست كه به قومى ستم كند، اين خود آنان بودند كه به خود ستم كردند، زيرا خداى تعالى حق و باطل را براى آنان روشن ساخت و راه رشد را از بيراهه جدا كرد و هدايت را از ضلالت مشخص نمود، و ليكن اين اقوام و امتها خودشان به خود ستم كردند، يعنى سرگرم تمتع از بهره دنيائيشان

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

455
  • شده آيات خدا را استهزاء و انبياى او را تكذيب نمودند.

  • بيان حال عامه مؤمنين‌

  • ﴿وَ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ...﴾ 

  • بعد از آن تذكر و بيان حال منافقين، اينك حال عامه مؤمنين را بيان مى‌كند و مى‌فرمايد: «مردان و زنان با ايمان اولياى يكديگرند»، تا منافقين بدانند نقطه مقابل ايشان مؤمنين هستند كه مردان و زنانشان با همه كثرت و پراكندگى افرادشان همه در حكم يك تن واحدند، و به همين جهت بعضى از ايشان امور بعضى ديگر را عهده‌دار مى‌شوند.

  • و به همين جهت است كه هر كدام ديگرى را به معروف امر مى‌كند و از منكر نهى مى‌نمايد. آرى، بخاطر ولايت داشتن ايشان در امور يكديگر است - آنهم ولايتى كه تا كوچكترين افراد اجتماع راه دارد - كه به خود اجازه مى‌دهند هر يك ديگرى را به معروف واداشته و از منكر باز بدارد.

  • آن گاه مؤمنين را به وصف ديگرى توصيف نموده مى‌فرمايد: ﴿وَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاَةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكَاةَ﴾ نماز به پا مى‌دارند و زكات مى‌پردازند، و اين نماز و زكات دو ركن وثيق در شريعت اسلام است، اما نماز ركن عبادات غير مالى است كه رابط ميان خدا و خلق است، و اما زكات رابطه‌اى است كه در معاملات ميان خود مردم برقرار است.

  • سپس وصف ديگرى از ايشان را برشمرده، مى‌فرمايد: ﴿وَ يُطِيعُونَ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ﴾، در اين جمله تمامى احكام شرعى را در يك جمله كوتاه «اطاعت خدا» و تمامى احكام ولايتى كه پيغمبر در اداره امور امت و اصلاح شؤون ايشان دارد، از قبيل فرامين جنگى و احكام قضايى و اجراى حدود و امثال آن را در يك جمله كوتاه «اطاعت رسول» جمع كرده است.

  • هر چند مى‌توان گفت كه اطاعت احكام خدا كه از آسمان نازل شده از يك نظر ديگر اطاعت رسول است، زيرا اين رسول است كه براى دعوت به اصول و فروع دين قيام نموده، پس اطاعت احكام خدا اطاعت او نيز هست.

  • ﴿أُولَئِكَ سَيَرْحَمُهُمُ اَللَّهُ﴾ در اين جمله از اين معنا خبر مى‌دهد كه قضاى الهى شامل حال اين گونه افراد شده و رحمت او اشخاص متصف به اين صفات را در برخواهد گرفت. و گويا اين جمله را آورد تا مقابل آن جمله‌اى قرار گيرد كه در باره منافقين فرموده بود: ﴿نَسُوا اَللَّهَ فَنَسِيَهُمْ﴾. و نيز ظاهرا جمله‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ﴾ را آورد تا رحمت خود را تعليل كرده، بفرمايد رحمت من هيچ منافاتى با عزت و سلطنتم ندارد و به هيچ وجه حكمتم را نيز دچار اختلال و وهن و آميخته با جزاف نمى‌سازد.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

456
  • رضوان خدا، حقيقت رستگارى است و حتى اگر در بهشت رضاى خدا نباشد بهشت هم عذاب خواهد بود

  • ﴿وَعَدَ اَللَّهُ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ...﴾ 

  • كلمه «عدن» مصدر و به معناى اقامت و استوار است، مثلا گفته مى‌شود «فلان عدن بالمكان» معنايش اين است كه فلانى در فلان جا ماندگار شد، و «معدن» را به اين جهت معدن مى‌گويند كه جواهر و فلزات در آن قطعه از زمين مستقر گشته است. و بنا بر اين، معناى‌ ﴿جَنَّاتِ عَدْنٍ﴾ بهشتهاى ماندنى و از بين نرفتنى خواهد بود.

  • و معناى جمله‌ ﴿وَ رِضْوَانٌ مِنَ اَللَّهِ أَكْبَرُ﴾ بطورى كه سياق آن را افاده مى‌كند اين است كه خوشنودى خدا از ايشان از همه اين حرفها بزرگتر و ارزنده‌تر است. و اگر رضوان را نكره آورد براى اشاره به اين معنا است كه معرفت انسان نمى‌تواند آن را و حدود آن را درك كند، چون رضوان خدا محدود و مقدر نيست تا وهم بشر بدان دست يابد، و شايد براى فهماندن اين نكته بوده كه كمترين رضوان خدا هر چه هم كم باشد از اين بهشت‌ها بزرگتر است، البته نه از اين جهت كه اين بهشت‌ها نتيجه رضوان او و ترشحى از رضاى اوست - هر چند اين ترشح در واقع صحيح است - بلكه از اين جهت كه حقيقت عبوديت كه قرآن كريم بشر را بدان دعوت مى‌كند عبوديتى است كه بخاطر محبت به خدا انجام شود، نه بخاطر طمعى كه به بهشتش و يا ترسى كه از آتشش داريم، و بزرگترين سعادت و رستگارى براى يك نفر عاشق و دوستدار اين است كه رضايت معشوق خود را جلب كند، بدون اينكه در صدد ارضاء نفس خويش بوده باشد.

  • و شايد به منظور اشاره به اين نكته است كه آيه را به جمله‌ ﴿ذَلِكَ هُوَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ﴾ ختم نموده و اين جمله دلالت بر معناى حصر دارد و چنين افاده مى‌كند كه اين رضوان حقيقت هر فوز و رستگارى بزرگى است، حتى رستگارى بزرگى هم كه با رسيدن به جنت خلد دست مى‌دهد حقيقتش همان رضوان است، زيرا اگر در بهشت حقيقت رضاى خدا نباشد همان بهشت هم عذاب خواهد بود، نه نعمت.

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ جَاهِدِ اَلْكُفَّارَ وَ اَلْمُنَافِقِينَ وَ اُغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ﴾ 

  • «جهاد» و «مجاهدت» به معناى سعى و بذل نهايت درجه كوشش در مقاومت است - چه به زبان باشد و چه به دست - تا آنجا كه منتهى به كارزار شود.

  • و ليكن در قرآن كريم بيشتر در معناى كارزار استعمال شده، هر چند در غير قتال نيز استعمال شده مانند آيه‌ ﴿وَ اَلَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا...﴾، ليكن در آن معنا شايع است.

  • و هر جا كه اين كلمه در قتال استعمال شده تنها كفار منظورند كه تظاهر به مخالفت و

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

457
  • دشمنى دارند،

  • مراد از جهاد با منافقين مقاومت و خشونت در برابر آنها است‌

  • و اما منافقين هر چند در واقع كافر و حتى از كفار هم خطرناك‌ترند، چون از راه كيد و مكر وارد شده و كارشكنى مى‌كنند، ليكن آيات جهاد ايشان را شامل نمى‌شود، براى اينكه ايشان تظاهر به كفر و دشمنى نداشته، در عوض از ساير مسلمانان هم خود را مسلمان‌تر جلوه مى‌دهند، و با اين حال ديگر معنا ندارد كه با ايشان جهاد شود.

  • و لذا چه بسا از استعمال جهاد در خصوص منافقين اين معنا بذهن برسد كه منظور از آن هر رفتاريست كه مطابق مقتضاى مصلحت باشد، اگر مصلحت اقتضاء داشت معاشرتشان تحريم و ممنوع شود و اگر اقتضاء داشت نصيحت و موعظه شوند و اگر اقتضاء داشت بسرزمين ديگرى تبعيد شوند، و يا اگر رده‌اى از ايشان شنيده شد كشته گردند، و اگر طور ديگرى اقتضاء داشت در حقشان عملى كنند.

  • خلاصه معناى جهاد با منافقين مقاومت در برابر كارشكنى‌ها و نقشه‌كشى‌هاى ايشان است بهر وسيله‌اى كه مصلحت باشد.

  • و چه بسا جمله‌ ﴿وَ اُغْلُظْ عَلَيْهِمْ﴾ در دنبال جمله‌ ﴿جَاهِدِ اَلْكُفَّارَ وَ اَلْمُنَافِقِينَ﴾ شاهد بر اين معنا باشد كه مقصود از جهاد غلظت و خشونت است.

  • جمله‌ ﴿وَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ﴾ عطف است بر امرى كه قبل از آن گذشت، و شايد اگر جمله خبريه به عطف بر جمله انشائيه (امر) شده، مصحح آن اين بوده كه امر «و اغلظ» در معناى خبر است، و معنايش اين است كه اين كفار و منافقين مستوجب غلظت و خشونت و جهادند - و خدا داناتر است.

  • ﴿يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ مَا قَالُوا وَ لَقَدْ قَالُوا كَلِمَةَ اَلْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلاَمِهِمْ وَ هَمُّوا بِمَا لَمْ يَنَالُوا...﴾ 

  • سياق آيه اشعار دارد به اينكه منافقين عمل بسيار زشتى انجام داده و در ضمن عمل كلام زشتى هم به زبان آورده‌اند و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايشان را مؤاخذه نموده كه چرا چنين گفته‌ايد. در پاسخ به خدا سوگند خورده‌اند كه ما چنين نگفته‌ايم، هم چنان كه در آيه ﴿وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ إِنَّمَا كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ...﴾ گذشت كه منافقين كار زشتى كرده بودند كه آن را عنوان خوض و لعب داده و مى‌خواستند بگويند جز بازى منظور ديگرى نداشتيم.

  • خداى تعالى در هر دو قضيه تكذيبشان كرده، در باره انكار قولشان فرموده: ﴿وَ لَقَدْ قَالُوا كَلِمَةَ اَلْكُفْرِ﴾ آن گاه همين تكذيب را دوباره تفسير نموده و فرموده: ﴿وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلاَمِهِمْ﴾ تا كسى خيال نكند از راه مبالغه گفتيم كافر شدند، نه، جدا كافر شدند، و محكوم به كفر، بعد از اسلام گشتند.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

458
  • و شايد اگر در اينجا فرموده: ﴿وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلاَمِهِمْ﴾ با اينكه قبلا فرموده بود: ﴿قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ﴾ براى اين باشد كه آيه قبلى كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است كه بر حسب ظاهر حال منافقين كه همان ايمان ادعايى خود آنان است جريان يافته و فرموده «شما بعد از ايمانتان كافر شديد» و اما اين آيه كلام خود خداى تعالى است كه عالم به غيب و شهادت است، پس اگر بفرمايد منافقين كافر شدند، صرف ظاهر حال را نمى‌گويد بلكه حقيقت حال را مى‌رساند، و او شهادت داده به اينكه منافقين از اصل ايمان نداشتند - نه اينكه بعد كافر شدند - و از شهادت زبانى تجاوز نكردند. پس، ايشان از همان اول مسلم بودند، نه مؤمن، و با اين حرفهايى كه زدند از اسلام خارج شدند.

  • و اين خود اشاره است به اينكه آن كلمه كفرى كه گفتند كلمه‌اى بوده كه يا هر دو شهادت را و يا يكى از آن دو را رد مى‌كرد.

  • ممكن هم هست بگوئيم در اول كه فرمود: ﴿قَدْ كَفَرْتُمْ...﴾ در مقابل عملى است (كشتن رسول خدا) كه مى‌خواستند انجام دهند، و اين عمل با ايمان منافات دارد، نه با اسلام، زيرا عملى كه هيچ كلام رده‌اى همراه ندارد و آن طور هم كه مى‌خواستند صورت نگرفت ضرر و منافاتى با اسلام ندارد، چون اسلام همان مرحله لفظ و شهادت دادن است، نه مرحله عمل، بخلاف دومى كه فرمود: ﴿وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلاَمِهِمْ﴾ كه در مقابل آن، كلام رده‌اى است كه به زبان آوردند، و معلوم است كه كلام رده با اسلامى كه قوامش با لفظ و كلام است منافات دارد، و با ايمان درونى و اعتقاد قلبى منافاتى ندارد.

  • و اما در رد اين گفتارشان كه در انكار عمل زشت خود گفته‌اند: ما داشتيم بازى مى‌كرديم، فرمود: ﴿وَ هَمُّوا بِمَا لَمْ يَنَالُوا﴾.

  • آن گاه در مقام سرزنش ايشان فرمود: ﴿وَ مَا نَقَمُوا إِلاَّ أَنْ أَغْنَاهُمُ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ﴾، يعنى سبب اين كينه‌شان اين بود كه خداوند آن‌ها را از فضل خود و به بركت دينش توانگر نمود و غنيمت‌هايى روزيشان كرد، امنيت و آسايش ارزانيشان داشت و توانسته بودند در زير سايه آن امنيت ثروت جمع‌آورى نموده و از هر طرف مال دنيا به آن‌ها روى بياورد، و همچنين رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايشان را به زندگى شايسته‌اى كه در آن زندگى درهاى بركات آسمان و زمين باز است هدايت كرده بود، و غنيمت‌ها را ميان آن تقسيم كرده، همه را از عدالت برخوردار كرده بود، (و اين مردم ناسپاس بجاى شكرگزارى دست به دشمنى و كينه‌توزى زدند).

  • پس در اين سرزنش سبب سلم و رضا را سبب خشم و كينه قرار داده، و يا به عبارتى احسان و نيكى را بجاى بدى بكار برده، و در اين قسم تعبير نوعى گلايه آميخته با مذمت نهفته

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

459
  • است. و نظير اين تعبير در جاى ديگر قرآن نيز آمده و آن آيه‌ ﴿وَ تَجْعَلُونَ رِزْقَكُمْ أَنَّكُمْ تُكَذِّبُونَ﴾1

  • است كه مى‌فرمايد: رزقى را كه خدا به شما داده علت تكذيب خدا و آيات او قرار مى‌دهيد، با اينكه طبعا مى‌بايستى رزق خدا باعث شكر نعمت او در شما بشود، هم چنان كه بعضى از مفسرين نيز گفته‌اند كلمه «بدل» در آيه در تقدير است و تقدير آيه: «و تجعلون بدل شكر رزقكم» است.

  • ضميرى كه در «من فضله» است به خداى سبحان برمى‌گردد. صاحب مجمع البيان گفته: اگر نفرمود «من فضلهما - از فضل خدا و رسول» براى اين بوده كه پاس عظمت خداى تعالى رعايت شود، و با اسم او اسم كس ديگر جمع نشود و به همين جهت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى مى‌شنود كه گوينده‌اى مى‌گويد: «اى مردم هر كس خدا و رسول را اطاعت كند هدايت يافته و هر كس آن دو را نافرمانى كند گمراه شده است» ناراحت مى‌شود و مى‌فرمايد تو چه بد خطيبى هستى براى مردمت؟ پرسيد: يا رسول الله! پس چطور مى‌بايستى بگويم. فرمود: بگو «و هر كس خدا و رسول را نافرمانى كند» نه اينكه بگويى «هر كس آن دو را»، مگر نديدى كه در قرآن كريم خداى سبحان اينطور فرموده: ﴿وَ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ يُرْضُوهُ﴾.

  • بعضى ديگر در جواب اينكه چرا نفرمود «من فضلهما» گفته‌اند: براى اينكه فضل خدا از خود خداست، ولى فضل رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از خودش نيست، فضل او هم از خداست، پس همه فضل‌ها از خداست‌2.

  • البته در اين ميان غير از مساله تعظيم خداى سبحان نكته ديگرى نيز هست كه ما در تفسير آيه‌ ﴿لَقَدْ كَفَرَ اَلَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اَللَّهَ ثَالِثُ ثَلاَثَةٍ﴾3.

  • در جلد ششم اين كتاب به آن اشاره نموديم، و آن اين بود كه وحدت خداى سبحان از جنس وحدت عددى نيست تا صحيح باشد با يك وحدت ديگرى عدد ديگرى را بنام «دو» تشكيل دهد.

  • سپس خداى تعالى براى اين منافقين بيان مى‌كند كه با همه اين گناهان مهلكه و كفر صريح و تصميمى كه به آن موفق نشدند اگر بسوى پروردگار خود بازگشت كنند خداوند توبه‌شان را مى‌پذيرد، و نيز عاقبت امر اين توبه و عاقبت اعراض از آن را بيان داشته و فرموده:

    1. (و بجاى استفاده از قرآن) بهره خود را تكذيب آن قرار مى‌دهيد. - واقعه، آيه 82.
    2.  مجمع البيان، ج 5، ص 52.
    3. به تحقيق كافر شدند آنهايى كه گفتند خداوند سومى سه كس است. - مائده، آيه 73.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

460
  • «اگر توبه كنند براى خودشان خوب است» چون منجر به آمرزش و بهشت مى‌شود، «و اگر اعراض كنند، و توبه نكنند خداوند به عذاب دردناكى در دنيا و آخرت مبتلايشان مى‌كند».

  • اما عذاب دنيوى ايشان با سياست و مجازات بدست پيغمبر است، و يا به استدراج و مكر خدايى، و اگر هيچ عذابى نبينند مگر همين كه دارند با نفاق خود بر خلاف نظام عالم كه بر اساس راستى و ايمان تنظيم شده سير مى‌كنند، همين سلسله اسباب ايشان را خرد و رسوا مى‌كند، و همين عذاب براى آنان بس است، هم چنان كه خداى تعالى فرموده: ﴿وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْفَاسِقِينَ﴾1. و اما عذاب آخرت ايشان معلوم است كه آتش دوزخ خواهد بود.

  • و اينكه فرمود: ﴿وَ مَا لَهُمْ فِي اَلْأَرْضِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لاَ نَصِيرٍ﴾ معنايش اين است كه اين مردم در زمين كسى را نخواهند داشت كه سرپرست امورشان شود، و عذاب را از ايشان برگرداند، و همچنين ياورى نخواهند داشت كه در دفع عذاب موعود كمكشان كند، براى اينكه ساير منافقين هم مثل خود اينان گرفتارند و در فساد در يك صف قرار داشته، همه بر روى يك ريشه استوارند كه از ساير اسباب جهان منقطع و جداست، و در برابر آن اسباب محكوم به فنا است، پس در نتيجه نه سرپرستى دارند و نه ناصرى. و بعيد نيست اين جمله از آيه اشاره باشد به آن بيانى كه ما در معناى عذاب دنيا كرديم.

  • بحث روايتى روايات مختلفى كه در ذيل آيه: ﴿يَحْذَرُ اَلْمُنَافِقُونَ...﴾ و شان نزول آن نقل شده‌اند

  • در مجمع البيان در ذيل آيه‌ ﴿يَحْذَرُ اَلْمُنَافِقُونَ أَنْ تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ سُورَةٌ...﴾، گفته است: بعضى گفته‌اند اين آيه در باره دوازده نفر نازل شده كه در عقبه كمين كرده بودند، تا وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مراجعت از تبوك بدانجا مى‌رسد بر سرش بتازند و او را از پاى درآورند، و ليكن جبرئيل رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را از اين جريان خبردار كرد و دستور داد افرادى را بفرستند تا با تازيانه به سر و صورت شتران آنان بزنند.

  • در آن موقع عمار ياسر زمام مركب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را مى‌كشيد و حذيفه آن را از عقب مى‌راند، حضرت به حذيفه فرمود: به سر و صورت مركب‌هاى آن‌ها بزن. عرض كرد: من هيچ يك از ايشان را نمى‌شناسم. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: اينها فلانى و

    1. و خدا مردم تبه‌كار را هدايت نمى‌كند. - توبه، آيه 24.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

461
  • فلانى هستند - و همه آنان را اسم برد. حذيفه عرض كرد: چرا نمى‌فرستى ايشان را بكشند. فرمود: دوست ندارم فردا عرب بگويد همين كه قدرتى بدست آورد ياران خود را كشت - نقل از ابى كيسان.

  • نظير اين روايت از حضرت ابى جعفر امام باقر (علیه السلام) نيز روايت شده، ولى در آن دارد كه: در ميان خود مشورت كردند كه آن جناب را به قتل برسانند، يكى به ديگرى گفت اگر در اين بين فهميد و پرسيد چكار مى‌كنيد، مى‌گوئيم مشغول بازى بوديم، و اگر هم نفهميد او را به قتل مى‌رسانيم.

  • بعضى گفته‌اند: جماعتى از منافقين در جنگ تبوك به يكديگر مى‌گفتند اين مرد خيال كرده كه قصرهاى شام و قلعه‌هاى آن را فتح مى‌كند، ولى هيهات! هيهات! كه بتواند.

  • خداى تعالى اين حرف را به اطلاع رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رسانيد، حضرت فرمود: آن چند نفرى را كه مى‌روند توقيف نموده نزد من آريد، وقتى حاضرشان كردند فرمود: داشتيد اين حرفها را مى‌زديد. گفتند: اى پيغمبر خدا ما مشغول بازى بوديم. و بر اين ادعايشان سوگند هم خوردند، و بدين جهت اين آيه نازل شد: ﴿وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ...﴾ نقل از حسن و قتاده.

  • و گفته شده كه اين واقعه در موقع مراجعت از جنگ تبوك بسوى مدينه اتفاق افتاد، و داستانش چنين بود كه: سه و يا چهار نفر پيشاپيش رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) راه مى‌رفتند و استهزاء و خنده مى‌كردند، و ليكن تنها خنده بود و حرفى نمى‌زدند. جبرئيل نازل شد و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را از اين قضيه خبر داد، حضرت به عمار ياسر فرمود: جبرئيل به من خبر داد كه اين چند نفر مرا و قرآن را استهزاء مى‌كنند، و اگر از آنان بپرسى كه چه مى‌كنيد مى‌گويند: داشتيم جريان اين سفر و افراد آن را تعريف مى‌كرديم. عمار ياسر خود را به ايشان رسانيد و پرسيد از چه مى‌خنديد؟ گفتند: داريم جريان سوارگان را تعريف مى‌كنيم. عمار گفت: «صدق الله و رسوله» خود را آتش زديد، خدا شما را آتش بزند. لا جرم همگى نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمدند و عذرخواهى كردند، خداوند اين آيات را نازل كرد - نقل از كلبى و على بن ابراهيم و ابى حمزه.

  • و نيز گفته شده كه: مردى در غزوه تبوك گفته بود من مردى دروغگوتر و ترسوتر در جنگ از اينها - يعنى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و يارانش - نديده‌ام. عوف بن مالك در پاسخش گفته بود: دروغ مى‌گويى، اينطور نيست، و ليكن اين حرفها را بدان جهت مى‌زنى كه منافقى. آن گاه برخاست كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) گزارش دهد، وقتى آمد ديد قبل از او جبرئيل با وحى آسمانى خبردارش كرده است، لا جرم مرد به عذرخواهى پرداخت و گفت:

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

462
  • ما داشتيم بازى مى‌كرديم و آيه‌ ﴿كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ﴾ در اين باره نازل شد - نقل از ابن عمر و زيد بن اسلم و محمد بن كعب.

  • قول ديگرى كه گفته‌اند اين است كه: مردى از منافقين گفته بود محمد به ما خبر مى‌دهد كه شتر فلانى در فلان و فلان بيابان است، و او از غيب چه خبر دارد؟ پس اين آيه نازل شد - نقل از مجاهد.

  • و نيز گفته شده كه اين آيه در باره عبد الله بن ابى و گروهش نازل شده است - نقل از ضحاك‌1.

  • و نيز در مجمع البيان در ذيل آيه‌ ﴿يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ مَا قَالُوا﴾ آمده كه در شان نزول اين آيه اختلاف است، بعضى گفته‌اند: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در زير سايه درختى نشسته بود پس فرمود: بزودى مردى نزد شما مى‌آيد كه با دو چشم شيطانى به شما نگاه مى‌كند. چيزى نگذشت كه مردى چشم كبود وارد شد، حضرت فرمود: بر سر چيست كه اينقدر تو و اصحابت مرا بدگويى مى‌كنيد؟ مرد رفت و رفقاى خود را بياورد و همگى به خدا سوگند ياد كردند كه چنين حرفى نزده‌اند، بى درنگ اين آيه نازل شد - نقل از ابن عباس.

  • و گفته شده كه در جنگ تبوك منافقين با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حركت كرده بودند، در بين راه هر وقت با يكديگر خلوت مى‌كردند رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را ناسزا مى‌گفتند و اصحابش را دشنام مى‌دادند و دين اسلام را مورد طعنه قرار مى‌دادند. حذيفه اين قضيه را به گوش رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رسانيد، حضرت ايشان را خواست و پرسيد اين حرفها چيست كه از شما براى من نقل مى‌كنند. آن‌ها قسم خوردند كه ما چنين سخنانى نگفته‌ايم - نقل از ضحاك.

  • و نيز گفته شده كه اين آيه در باره جلاس بن سويد بن صامت نازل شده، و جهتش اين بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روزى در تبوك خطابه‌اى ايراد فرمود و در آن خطابه منافقين را پليد خواند و سرزنش كرد. جلاس گفت: به خدا سوگند اگر محمد در آنچه كه مى‌گويد راستگو باشد ما از خران بدتر باشيم. عامر بن قيس اين سخن را بشنيد و در جواب گفت: آرى، به خدا سوگند محمد راستگو است و شما هم از خران بدتريد. بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مدينه بازگشت عامر بن قيس به حضورش شتافته، جريان را به عرضش رسانيد. جلاس در جواب گفت: اى رسول خدا! او دروغ مى‌گويد.

    1.  مجمع البيان، ج 5، ص 46-50.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

463
  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به آن‌ها دستور داد تا كنار منبر سوگند ياد كنند. جلاس برخاست و كنار منبر ايستاده، قسم خورد كه چنين حرفى نزده است. عامر هم برخاست و سوگند ياد كرد كه او چنين حرفى را زده و اضافه كرد بارالها در باره هر يك از ما كه راستگو هستيم آيه‌اى بر پيغمبر صادقت نازل فرما.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و همه مؤمنين آمين گفتند، پس قبل از آنكه جمعيت متفرق شود جبرئيل نازل شد و اين آيه را بياورد، تا رسيد به جمله‌ ﴿فَإِنْ يَتُوبُوا يَكُ خَيْراً لَهُمْ﴾.

  • جلاس گفت: يا رسول الله! خدا حقيقت اين مطلب را كه من آماده توبه هستم به تو رسانيد، عامر بن قيس هر آنچه گفت راست بود و من آن حرف را زده بودم و اينك استغفار مى‌كنم و به درگاه خدا توبه مى‌برم. پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) توبه‌اش را پذيرفت - نقل از كلبى و محمد بن اسحاق و مجاهد.

  • و از قتاده نقل شده كه گفته است: آيه مورد بحث در باره عبد الله بن ابى بن سلول نازل شده كه گفته بود: ﴿لَئِنْ رَجَعْنَا إِلَى اَلْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ اَلْأَعَزُّ مِنْهَا اَلْأَذَلَّ﴾، اگر به مدينه مراجعت كرديم البته بايد اربابان عزت و ثروت (يهوديان) مسلمانان ذليل (فقير) را از شهر بيرون كنند.

  • و از زجاج و واقدى و كلبى نقل شده كه گفته‌اند: اين آيه در شان اهل عقبه نازل شده كه با يكديگر مشورت كردند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را در مراجعتش از تبوك در عقبه از پاى درآورند و نقشه‌شان اين بود كه نخست تنگ زين مركب آن جناب را پاره كرده و سپس آن را سيخ بزنند تا در نتيجه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بيفتد. خداى تعالى رسول خود را از نقشه آنان آگاه ساخت، و همين، خود يكى از معجزات آن حضرت بشمار آمده، چون مشورت منافقين بسيار محرمانه و سرى بود و ممكن نبود احدى آنهم بلافاصله از آن خبردار شود.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به عقبه رسيد در حالى كه عمار و حذيفه با او بودند كه يكى از جلو و ديگرى از عقب شتر آن جناب را سوق مى‌دادند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مردم دستور داد كه از ته دره عقبه عبور كنند. و آن عده‌اى كه تصميم گرفته بودند رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را به قتل برسانند، دوازده و يا پانزده نفر بودند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايشان را شناخت و يك يك آنان را اسم برد - مشروح اين داستان در كتاب واقدى آمده است.

  • امام باقر (علیه السلام) فرموده است: عده نامبرده هشت نفر از قريش و چهار نفر از طوائف ديگر عرب بودند1.

    1.  مجمع البيان، ج 5، ص 51.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

464
  • مؤلف: اين بود آنچه صاحب مجمع البيان - رحمة الله عليه - در ذيل آيه مورد بحث آورده، و آنچه كه ايشان آورده از روايات مرويه در كتب تفسير و جوامع حديث از كتاب‌هاى دو فريق است، و در اين ميان روايات ديگرى است كه ايشان آن‌ها را نياورده و نياوردنش هم بهتر است، لذا ما هم از نقل بيشتر آن‌ها خوددارى مى‌كنيم.

  • كداميك از روايات با آيات مورد بحث تطبيق مى‌كند؟

  • و اما آنچه كه از روايات نقل كرده هيچ يك از آن‌ها با آيات مورد بحث تطبيق نمى‌كند، مگر حديث عقبه. كه يك بار آن را در تفسير آيه اولى نقل كرده و يك بار هم در تفسير آيه دومى، يعنى آيه‌ ﴿يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ مَا قَالُوا...﴾.

  • و اما ساير روايات وارده رواياتى است كه قصص و وقايع متفرقى را متضمن است كه اگر صحيح باشد و چنين وقايعى رخ داده باشد از قصه‌هاى منافقين خواهد بود و نسبت به آيات مورد بحث كمترين ارتباطى ندارد.

  • و اين آيات - هم چنان كه در بيان سابق از نظرتان گذشت - يازده آيه است كه بهم مربوط و متصلند و غرض واحدى را افاده مى‌كنند و آن عبارتست از نقل يكى از داستانهاى منافقين كه مى‌خواستند رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را ترور كنند، و در ضمن سخنى گفته بودند كه از كفر درونيشان حكايت داشت، و خداى تعالى ميان ايشان و انجام نقشه شومشان حائل گرديد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از ايشان از آنچه تصميم داشته و آنچه كه گفته بودند پرسيد و بازجويى فرمود. آن‌ها عمل خود را تاويل و گفته خود را انكار نموده، بر آن سوگند ياد كردند، پس خداى تعالى انكار و قسمشان را تكذيب كرد.

  • اين آن مقدار مطلبى است كه از خلال آيات استفاده مى‌شود، و اين معنا در ميان همه روايات جز بر روايت مربوط به داستان عقبه تطبيق نمى‌كند.

  • و هيچ مجوزى نيست كه ما در تفسير آيات به آن روايات استناد جوييم، مگر اينكه مسلك آقايان را داشته باشيم كه مضمون روايات را بر آيات تحميل مى‌كنند. چه اينكه الفاظ آيات با اين تطبيق مساعد باشد و چه اينكه نباشد و هر چند در ميان خود روايات اختلاف فاحش كه خود موجب سوء ظن به صدور آن‌ها است وجود داشته باشد، و هر كه مراجعه كند خواهد ديد كه وضع روايات نامبرده اين بحث چنين است.

  • مضافا بر اينكه، در اين روايات نقطه ضعف ديگرى وجود دارد و آن اين است كه از آن‌ها استفاده مى‌شود كه مى‌خواهند بگويند آيات مورد بحث در سياق واحد و در مقام بيان يك غرض واحد نيستند، بلكه هر چند آيه آن، در مقام بيان غرضى غير از غرض چند آيه ديگر است و هر دسته براى خود شان نزول جداگانه‌اى دارد - با اينكه خواننده محترم توجه فرمود كه آيات

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

465
  • مذكور يك سياق واحد و متصل است و جز بيان يك غرض، هدف ديگرى ندارد.

  • و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق و ابن منذر و ابو الشيخ از كلبى روايت كرده‌اند كه گفته است: وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از جنگ تبوك برمى‌گشت، در روبرويش سه دسته در حركت بودند كه خدا و رسول و قرآن را استهزاء مى‌كردند. راوى مى‌گويد: يكى از آن‌ها مردى بود به نام يزيد بن وديعه كه خيلى در اين گفتگوها با ايشان مخلوط و همراه نبود و خود را از آن‌ها كنار مى‌كشيد، و به همين جهت آيه نازل شد كه «اگر از طائفه‌اى از شما بگذريم طائفه ديگر شما را عذاب خواهيم نمود» و آن يك نفر را طائفه ناميد1.

  • مؤلف: همين روايت منشا شده كه بعضى‌ها بگويند كلمه طائفه بر يك نفر هم اطلاق مى‌شود، با اينكه آيه شريفه به منزله كنايه است، نه تسميه (نامگذارى)، و نظير اين كنايات در آيات قرآن بسيار است، و ما قبلا بدان اشاره كرديم.

  • و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابن عباس نقل كرده كه گفت: اين آيه در شان عده‌اى از منافقين قبيله بنى عمرو بن عوف كه يكى از ايشان وديعة بن ثابت و ديگر مردى از اشجع - همسوگند بنى عمرو بن عوف - به نام محشى بن حمير بود نازل شد، نامبردگان در موقعى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رهسپار تبوك بود با آن حضرت راه مى‌پيمودند، يكى از ايشان به ديگرى گفت شما خيال مى‌كنيد مردم روم هم مثل ساير مردم كارزار مى‌كنند؟ به خدا قسم فردا مى‌بينيم همه شما را كه با طناب دستهايتان را بسته باشند و به اسيرى ببرند.

  • محشى بن حمير گفت: من حاضر و راضيم به هر نفر ما صد تازيانه بزنند و در عوض آيه قرآنى نازل نشود و گفته‌هاى ما را فاش نكند.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به عمار فرمود: خودت را برسان به اين چند نفر، كه خود را آتش زدند، و از ايشان بپرس چه گفتگو مى‌كردند، اگر بكلى منكر شدند و گفته‌هاى خود را كتمان كردند بگو شما چنين و چنان گفتيد. عمار خود را به ايشان رسانيد و پرسيد چه مى‌گفتيد؟ نفرات يكسره به حضور رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمده، عذرخواهى كردند و آيه شريفه‌ ﴿لاَ تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ إِنْ نَعْفُ عَنْ طَائِفَةٍ مِنْكُمْ﴾ نازل شد، و آن شخصى كه خداى تعالى از او عفو فرمود محشى بن حمير بود كه بعدا به نام عبد الرحمن ناميده شد، و از خدا خواست تا او را موفق به شهادت بفرمايد و كسى هم محل شهادتش را نداند. خداوند دعايش را مستجاب نموده، او در يمامه به شهادت رسيد و كسى نفهميد قاتلش كه بود و در كجا به خاك

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 255.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

466
  • سپرده شد عينى و اثرى از او باقى نماند1.

  • مؤلف: داستان محشى بن حمير در تعدادى از روايات وارد شده، چيزى كه هست به فرضى هم كه صحيح باشند مستلزم آن نيست كه بگوئيم آيه شريفه در باره آن نازل شده. علاوه بر اينكه، ميان مضمون اين روايات و مضمون آيات تفاوت بسيارى است. و بر ما هم واجب نيست كه بهر داستانى از داستانهاى زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برمى‌خوريم - و آن داستان هر چه باشد - آن را به يكى از آيات قرآن ببنديم، آن گاه آيه را به همان داستان تفسير نموده و آن را حاكم بر آيه قرار دهيم.

  • و در الدر المنثور است كه ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم و ابو الشيخ از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: چقدر امشب شبيه ديشب است‌2. آن گاه آيه‌ ﴿كَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ كَانُوا أَشَدَّ مِنْكُمْ قُوَّةً ... وَ خُضْتُمْ كَالَّذِي خَاضُوا﴾ را تلاوت نموده، گفت: مقصود بنى اسرائيل‌اند كه اينك ما مسلمانان هم داريم مثل آن‌ها مى‌شويم، و به آن خدايى كه جان من در دست اوست روش يهود را آن چنان پيروى خواهيد كرد كه حتى اگر ايشان به سوراخ سوسمارى بروند شما هم بدنبالشان خواهيد رفت‌3.

  • مؤلف: اين روايت را مجمع البيان نيز از ابن عباس نقل كرده است‌4.

  • و نيز در مجمع البيان از تفسير ثعلبى از ابى هريره از ابى سعيد خدرى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل شده كه فرمود: شما مسلمانان نيز روشى را پيش خواهيد گرفت كه امم گذشته پيمودند، ذراع به ذراع وجب به وجب و باع به باع5، حتى اگر يكى از ايشان به درون سوراخ سوسمارى درآيد شما نيز در خواهيد آمد. گفتند: يا رسول خدا همانطورى كه فارسيان و روميان و اهل كتاب كردند؟ فرمود: پس اينكه گفتم امم گذشته مقصودم چه بود، مگر غير از اينها كه نام بردى مردم ديگرى هم هستند؟6

  • و نيز در همان كتاب از تفسير ثعلبى از حذيفه منقول است كه: منافقينى كه امروز در

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 254.
    2. اين جمله يكى از مثالهاى عرب است كه وقتى مى‌خواهند بگويند چقدر اين داستان شبيه به آن داستان و آن پيش آمد است مى‌گويند «چقدر امشب شبيه ديشب است».
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 255.
    4.  مجمع البيان، ج 5، ص 49.
    5. فاصله ميان دو دست باز را «باع" گويند».
    6.  مجمع البيان، ج 5، ص 49.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

467
  • بين شما هستند بدترند از منافقينى كه در زمان رسول خدا بودند. پرسيديم: چطور؟ گفت: منافقين معاصر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نفاق خود را پنهان مى‌داشتند، و ليكن منافقين امروز نفاق خود را آشكار مى‌كنند1.

  • چند روايت در بيان مقصود از جمله: ﴿نَسُوا اَللَّهَ فَنَسِيَهُمْ﴾ 

  • و در عيون به سند خود از قاسم بن مسلم از برادرش عبد العزيز بن مسلم روايت مى‌كند كه گفت: من از حضرت رضا (علیه السلام) معناى جمله‌ ﴿نَسُوا اَللَّهَ فَنَسِيَهُمْ﴾ را پرسيدم، فرمود: خداى تعالى دچار فراموشى و سهو نمى‌شود، نسيان و سهو از خصوصيات مخلوق حادث است، مگر نشنيده‌اى كه خداوند فرموده: «﴿وَ مَا كَانَ رَبُّكَ نَسِيًّا﴾ پروردگار تو فراموش كار نيست».

  • معناى اينكه در آن آيه فرمود: «خدا را فراموش كردند خدا هم ايشان را فراموش كرد» اين است كه به كيفر اينكه خدا را فراموش كردند خدا هم خود ايشان را از ياد خودشان برد و در نتيجه خود را فراموش كردند، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: «﴿وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اَللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولَئِكَ هُمُ اَلْفَاسِقُونَ﴾ و نباشيد مثل كسانى كه خدا را فراموش كردند و خدا هم خودشان را از يادشان برد، ايشان همان مردم فاسقند» و اگر در آن آيه ديگر فرموده: ﴿فَالْيَوْمَ نَنْسَاهُمْ كَمَا نَسُوا لِقَاءَ يَوْمِهِمْ هَذَا﴾ معنايش اين است كه ما امروز ايشان را وا مى‌گذاريم همانطورى كه ايشان خدا را ترك گفته و خود را براى ديدار امروزشان آماده نساختند2.

  • و در تفسير عياشى از جابر از ابى جعفر (علیه السلام) روايت شده كه از آيه‌ ﴿نَسُوا اَللَّهَ﴾ سؤال شد، ايشان در جواب فرمود: اطاعت خدا را ترك كردند، پس ايشان را فراموش كرد يعنى ترك كرد3.

  • و در همان كتاب از ابى معمر سعدانى روايت شده كه گفت: على (علیه السلام) در معناى آيه‌ ﴿نَسُوا اَللَّهَ فَنَسِيَهُمْ﴾ فرمود: مقصود اين است كه ايشان خدا را در دار دنيا فراموش كردند و او را اطاعت ننموده، به او و رسولش ايمان نياوردند، خدا هم ايشان را در روز قيامت فراموش كرد، يعنى از ثواب خود بهره‌اى براى آنان نگذاشت و در نتيجه مانند كسانى شدند كه در تقسيم خير از قلم افتاده باشند4.

  • مؤلف: اين روايت را مرحوم صدوق هم در كتاب معانى به سند خود از ابى معمر از

    1.  مجمع البيان، ج 5، ص 49.
    2.  عيون اخبار الرضا، ط تهران، ج 1، ص 125، ح 18.
    3.  تفسير عياشى، ج 2، ص 95، ح 85.
    4.  تفسير عياشى، ج 2، ص 96، ح 86.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

468
  • امام على بن ابى طالب (علیه السلام) نقل كرده است‌1.

  • و در كافى به سند خود از ابى بصير از امام ابى عبد الله (علیه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى در معناى ﴿وَ اَلْمُؤْتَفِكَاتِ أَتَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ﴾ فرمود: مقصود از ايشان قوم لوط است كه «ائتفكت عليهم» يعنى زمين برايشان زير و رو شد، و پائين و بالا گرديد2

  • و در تهذيب به سند خود از صفوان بن مهران آورده كه گفت: به امام صادق (علیه السلام) عرض كردم زن مسلمان نزد من مى‌آيد، او مرا به شغلم (چارپادار) مى‌شناسد و من او را به مسلمانى مى‌شناسم، و او محرمى ندارد، آيا او را حمل بكنم؟ فرمود: عيب ندارد، حمل كن، زيرا مؤمن براى زن مؤمن محرم است، آن گاه اين آيه را تلاوت نمود: ﴿وَ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ﴾3.

  • مؤلف: اين روايت را عياشى در تفسير خود از صفوان جمال از آن حضرت نقل كرده‌4.

  • رواياتى در مورد خشنودى و رضاى الهى در ذيل جمله: ﴿وَ رِضْوَانٌ مِنَ اَللَّهِ أَكْبَرُ﴾ 

  • و در تفسير عياشى از ثوير از على بن الحسين (علیه السلام) روايت شده كه فرمود: وقتى اهل بهشت وارد بهشت شده و ولى خدا به جنات و قصرهاى خود درآيد و هر مؤمنى بر اريكه (تخت) خود تكيه زند، خدمت‌گزارانش به دورش حلقه مى‌زنند، و شاخه‌هاى پر ميوه، خود را به طرفش خم مى‌كنند و در پيرامونش چشمه‌سارها جوشيدن مى‌گيرد و از چشم اندازش نهرها به جريان مى‌افتد و برايش بساطها گسترده مى‌گردد و پشتى‌ها برايش مى‌گذارند و هر چه را كه بخواهد و اشتها كند قبل از آنكه به زبان آورد خدامش برايش حاضر مى‌سازند و برايش حور العين از جنان بيرون مى‌آيند و بندگان خدا آنچه كه خدا بخواهد در اين حالت و در اين تنعم بسر مى‌برند.

  • تا آنكه پروردگار جبار براى آنان تجلى نموده مى‌فرمايد: اى اولياء و اى اهل طاعت من! و اى ساكنان بهشت من كه در جوار من منزل گرفته‌ايد! ميل داريد به شما از كرامتى بالاتر از آنچه داريد خبر دهم؟ عرض مى‌كنند: پروردگارا آن چيست كه از اين بهشت كه هر چه بخواهيم در آن مى‌يابيم بهتر و بالاتر است؟.

  • بار ديگر همان پرسش تكرار مى‌شود و عرض مى‌كنند: پروردگارا، بله، آن كدام خير مى‌باشد كه بهتر از اين بهشت است؟ خداى تعالى فرمايد: رضايت من از شما و دوستى من

    1.  معانى الاخبار و توحيد صدوق، ص 259.
    2.  روضة الكافى، ج 8، ص 157 ذيل، ح 202.
    3.  تهذيب، ج 5، ص 401، ح 41.
    4.  تفسير عياشى، ج 2، ص 96، ح 87.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

469
  • نسبت به شما است كه از آن لذت‌ها و نعمت‌ها كه در آنيد بهتر است. بعرض مى‌رسانند: آرى، پروردگار ما! رضايت تو از ما، و محبت تو، به ما، بهتر و گواراتر است.

  • آن گاه على بن الحسين (علیه السلام) اين آيه را تلاوت فرمود: ﴿وَعَدَ اَللَّهُ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَ مَسَاكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ وَ رِضْوَانٌ مِنَ اَللَّهِ أَكْبَرُ ذَلِكَ هُوَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ﴾1.

  • و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از جابر روايت كرده كه گفت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: وقتى اهل بهشت به بهشت درمى‌آيند خداى تعالى مى‌فرمايد: آيا بيش از اين، چيز ديگرى مى‌خواهيد تا برايتان آماده سازم؟ عرض مى‌كنند: پروردگارا مگر چيز ديگرى هم مانده كه در اينجا فراهم نشده باشد؟ مى‌فرمايد: آرى (بالاتر از همه اين نعمتها) رضاى من است كه تا ابد بر شما خشم نمى‌گيرم2.

  • مؤلف: اين معنا در روايات بسيارى از طريق شيعه و سنى وارد شده است.

  • در جامع الجوامع از ابى درداء از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده كه فرمود: عدن خانه خدا است كه هيچ چشمى آن را نديده و صورتش به قلب هيچ بشرى خطور نكرده و غير از سه طائفه كسى را در آن راه نيست: انبياء، صديقين و شهداء. خداى تعالى فرموده: خوشا بحال كسى كه بدرون تو درآيد3.

  • مؤلف: عموميت بهشت كه روايت آن را مى‌رسانيد منافاتى با اختصاص آن براى سه طائفه ندارد، زيرا از آيه «﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ أُولَئِكَ هُمُ اَلصِّدِّيقُونَ وَ اَلشُّهَدَاءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ﴾4 كسانى كه ايمان آوردند به خدا و فرستادگانش، ايشانند همان صديقين و شهداء نزد پروردگارشان» استفاده مى‌شود كه خداى سبحان عموم مؤمنين را به شهدا و صديقين ملحق مى‌كند.

  • در تفسير قمى در ذيل آيه‌ ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ جَاهِدِ اَلْكُفَّارَ وَ اَلْمُنَافِقِينَ...﴾ گفته است: پدرم از ابن ابى عمير از ابى بصير از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: با كفار و منافقين جهاد كن و ايشان را ملزم به انجام فرائض ساز5.

    1.  تفسير عياشى، ج 2، ص 96، ح 88.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 257.
    3.  تفسير جوامع الجوامع، ص 181.
    4. حديد، آيه 10.
    5.  تفسير قمى، ج 1، ص 301.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

470
  • و در الدر المنثور است كه بيهقى در كتاب شعب الايمان از ابن مسعود روايت كرده كه گفت: بعد از آنكه آيه‌ ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ جَاهِدِ اَلْكُفَّارَ وَ اَلْمُنَافِقِينَ﴾ نازل شد به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دستور داده شد تا بدست خود با كفار و منافقين مبارزه كنند، و اگر نتوانست با قلب خود و اگر آن را نيز نتوانست به زبان خود و اگر آنهم برايش مقدور نبود با برخورد خشن و ترش رويى با ايشان مبارزه كند1.

  • مؤلف: در اين روايت از حيث ترتيب اجزاء جهاد و امر به معروف تشويشى است، چون جهاد با قلب بعد از همه انواع جهاد است نه قبل از آن.

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 258.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

471
  • [سوره التوبة (9):آيات 75 تا 80]

  • ﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ عَاهَدَ اَللَّهَ لَئِنْ آتَانَا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلصَّالِحِينَ ٧٥ فَلَمَّا آتَاهُمْ مِنْ فَضْلِهِ بَخِلُوا بِهِ وَ تَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ ٧٦ فَأَعْقَبَهُمْ نِفَاقاً فِي قُلُوبِهِمْ إِلىَ يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِمَا أَخْلَفُوا اَللَّهَ مَا وَعَدُوهُ وَ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ ٧٧ أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَعْلَمُ سِرَّهُمْ وَ نَجْوَاهُمْ وَ أَنَّ اَللَّهَ عَلاَّمُ اَلْغُيُوبِ ٧٨ اَلَّذِينَ يَلْمِزُونَ اَلْمُطَّوِّعِينَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ فِي اَلصَّدَقَاتِ وَ اَلَّذِينَ لاَ يَجِدُونَ إِلاَّ جُهْدَهُمْ فَيَسْخَرُونَ مِنْهُمْ سَخِرَ اَللَّهُ مِنْهُمْ وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ٧٩ اِسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لاَ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اَللَّهُ لَهُمْ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْفَاسِقِينَ ٨٠﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • بعضى از ايشان كسانى هستند كه با خدا عهد كرده بودند كه اگر خدا از كرم خود به ما عطا كند بطور قطع، زكات مى‌دهيم و از شايستگان خواهيم بود (75).

  • پس همين كه خدا از كرم خود عطايشان كرد بدان بخل ورزيده، روى بگردانيدند در حالى كه اعراض‌گر هم بودند (76).

  • خدا به سزاى آن خلف وعده‌اى كه كردند و اينكه دروغ مى‌گفتند، تا روزى كه ديدارش مى‌كنند در دلهايشان نفاق انداخت (77).

  • مگر نمى‌دانند كه خدا نهان ايشان و راز گفتنشان را مى‌داند، و مگر نمى‌دانند كه خدا علام الغيوب

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

472
  • است (78).

  • كسانى كه به مؤمنان راغب به خير كه بيش از استطاعت خويش نمى‌يابند، در كار صدقه دادن عيب مى‌گيرند و تمسخرشان مى‌كنند خدا تمسخرشان را تلافى مى‌كند و ايشان را است عذابى دردناك (79).

  • براى ايشان آمرزش بخواهى و يا نخواهى (برابر است)، خداوند هرگز ايشان را نخواهد آمرزيد هر چند هفتاد بار برايشان آمرزش بخواهى، و اين بدان جهت است كه ايشان به خدا و رسولش كفر ورزيدند و خداوند مردم فاسق و عصيانگر را هدايت نمى‌كند (80).

  • بيان آيات [بيان حال دسته‌اى ديگر از منافقين كه از پرداخت زكات سر پيچى كردند]

  • اين آيات طائفه ديگر از منافقين را يادآور مى‌شود كه از حكم صدقات تخلف ورزيده و از دادن زكات سرپيچيدند، با اينكه قبلا مردمى تهى دست بودند و با خدا عهد كرده بودند كه اگر خداى تعالى به فضل خود بى نيازشان سازد حتما تصدق دهند و از صالحان باشند، ولى بعد از آنكه خداى تعالى توانگرشان ساخت بخل ورزيده و از دادن زكات دريغ نمودند.

  • و نيز طائفه ديگرى از منافقين را ياد مى‌كند كه توانگران با ايمان را زخم زبان زده، ايشان را ملامت مى‌كردند كه چرا مال خود را مفت از دست مى‌دهند و زكات مى‌پردازند، و تهى دستان را زخم زبان زده، مسخره مى‌كردند (كه خدا چه احتياج به اين صدقه ناچيز شما دارد) و خداوند همه اين طوائف را منافق خوانده، و بطور قطع حكم كرده كه ايشان را نيامرزد.

  • ﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ عَاهَدَ اَللَّهَ لَئِنْ آتَانَا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلصَّالِحِينَ ... وَ هُمْ مُعْرِضُونَ﴾ 

  • كلمه «ايتاء» به معناى مطلق دادن است، و ليكن بيشتر اطلاق مى‌شود در دادن مال، و از قرائن اين مطلب، در خود آيه، «لنصدقن» است كه معلوم است مقصود از آن تصدق دادن از مالى است كه خدا به ما داده. و همچنين قرينه ديگر آن در آيه بعدى است، و آن مساله بخل است كه معنايش دريغ كردن از مال است.

  • سياق اين آيات مى‌رساند كه گفتار در آن راجع به امرى است كه واقع شده، روايات هم دلالت دارد بر اينكه اين آيات در باره داستان ثعلبه نازل شده، كه - ان شاء الله - شرح داستانش در بحث روايتى آينده خواهد آمد، و معناى اين دو آيه روشن و بى نياز از توضيح است.

  • ﴿فَأَعْقَبَهُمْ نِفَاقاً فِي قُلُوبِهِمْ إِلىَ يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ...﴾ 

  • كلمه «اعقاب» به معناى ارث دادن و اثر گذاشتن است. در مجمع البيان گفته است: اين كلمه به معناى اثر گذاشتن و تاديه كردن و نظائر آن است، و گاهى كلمه «أعقبه» در

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

473
  • معناى «كيفر داد او را» استعمال مى‌شود.1

  • و معلوم است كه كلمه مذكور از ماده «عقب» اخذ شده كه به معناى آوردن چيزى به دنبال چيز ديگر است.

  • ضميرى كه در «فاعقبهم» مستتر است به بخل و يا عمل ناشى از بخل برمى‌گردد، و بنا بر اين، منظور از جمله‌ ﴿يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ﴾، روز ديدار بخل خواهد بود، و معنايش به يك نوع عنايت اين مى‌شود: «روزى كه جزاى بخل را مى‌بينند».

  • و ممكن هم هست ضمير را به خداى تعالى برگشت داده، بگوئيم منظور از ﴿يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ﴾ جمله «يوم يلقون الله - روزى كه خدا را ملاقات كنند» يعنى روز قيامت باشد كه چون همه مى‌دانسته‌اند آن روز روز ملاقات خداست ديگر اسم نبرده، و يا بگوئيم منظور از آن «روز مرگ» است كه ظاهر آيه‌ ﴿مَنْ كَانَ يَرْجُوا لِقَاءَ اَللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اَللَّهِ لَآتٍ﴾2آن را افاده مى‌كند.

  • احتمال دوم بنا بر اينكه بگوئيم ضمير به خدا برگردد ظاهر و روشن است، زيرا مناسب‌تر به ذهن همين است كه بفرمايد «منافقين بر نفاق خود باقى خواهند بود تا روزى كه بميرند»، نه اينكه بفرمايد «باقى خواهند بود تا اينكه سر از قبر بردارند، و جزاى عمل خود را ببينند»، چون بعد از مردن كه ديگر تغيير حالت نمى‌دهند.

  • حرف «باء» كه در دو جاى جمله‌ ﴿بِمَا أَخْلَفُوا اَللَّهَ مَا وَعَدُوهُ وَ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ﴾ بكار رفته «باء» سببيت است، و به آيه چنين معنى مى‌دهد: «اين بخل به سبب اينكه مستلزم خلف وعده و پايدارى در دروغ بود، سبب نفاق يعنى مخالفت باطن ايشان با ظاهرشان شد».

  • و بنا بر اين، معناى آيه چنين مى‌شود: «اثر اينكه بخل كردند و از دادن صدقات دريغ ورزيدند اين شد كه نفاق را در دلهايشان جايگزين كرد، بطورى كه تا روز مرگشان در دلهايشان باقى بماند، اگر اين بخل و دريغ، سبب نفاق ايشان شد به سبب اين بود كه با اين عمل هم وعده خدا را تخلف كردند و هم بر دروغگويى خود باقى ماندند».

  • و يا معناى آن اين مى‌شود: خداى تعالى ايشان را چنين جزا داد كه نفاق را در دلهايشان انداخت كه تا روز لقاى او كه روز مرگ است در دلهايشان باقى بماند، براى اينكه ايشان تخلف كردند آنچه را كه به خدا وعده داده بودند، و براى اينكه دروغ مى‌گفتند.

  • خلف وعده و دروغگويى از علل نفاق و نشانه‌هاى آن است. و بعضى از نفاق‌ها بعد از ايمان عارض مى‌شود

  • اين آيه اولا دلالت دارد بر اينكه خلف وعده و دروغ در سخن از علل نفاق و نشانه‌هاى

    1.  مجمع البيان، ج 5، ص 52.
    2. هر كه اميد ديدار خدا را دارد مطمئن بداند كه اجل خدا آمدنى است. - عنكبوت، آيه 5.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

474
  • آن است و ثانيا بعضى از نفاقها هست كه بعد از ايمان، به دل راه مى‌يابد، هم چنان كه برخى از كفرها بعد از ايمان مى‌آيد، و آن ارتداد و گفتن رده است، هم چنان كه قرآن كريم فرموده‌ ﴿ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ اَلَّذِينَ أَسَاؤُا اَلسُّواىَ أَنْ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اَللَّهِ وَ كَانُوا بِهَا يَسْتَهْزِؤُنَ﴾1و مى‌رساند كه چه بسا گناه، كار آدمى را به تكذيب آيات خدا بكشاند، و تكذيب گاهى ظاهرى مى‌باشد و گاهى ظاهرى و باطنى كه در اين صورت كفر محسوب مى‌شود و گاهى فقط باطنى است كه نفاق شمرده مى‌شود.

  • ﴿أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يَعْلَمُ سِرَّهُمْ وَ نَجْوَاهُمْ...﴾ 

  • كلمه «نجوى» به معناى درگوشى حرف زدن است، و استفهام در اين آيه استفهام توبيخى است.

  • ﴿اَلَّذِينَ يَلْمِزُونَ اَلْمُطَّوِّعِينَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ فِي اَلصَّدَقَاتِ وَ اَلَّذِينَ لاَ يَجِدُونَ إِلاَّ جُهْدَهُمْ...﴾ 

  • كلمه «تطوع» به معناى انجام عملى است كه نفس آدمى از آن كراهت نداشته باشد و آن را دشوار نداند و داوطلبانه انجامش دهد، و به همين جهت بيشتر در مستحبات استعمال مى‌شود، چون در واجبات يك نوع تحميلى است بر نفس و آدمى دل خود را وادار مى‌كند كه راضى به ترك آن نشود.

  • و اينكه داوطلبان از مؤمنين در دادن صدقه را در مقابل كسانى قرار داده كه بيش از توانايى خود صدقه نمى‌دهند، خود قرينه است بر اينكه منظور از داوطلبان در صدقه كسانى است كه چون ثروتمند و مالدارند صدقه مى‌دهند، و خلاصه بخاطر تمكنشان بطوع و رغبت و بطيب خاطر خود مى‌پردازند، بدون اينكه احساس كمترين ناراحتى بكنند، بخلاف دسته دوم كه نمى‌دهند مگر بقدر طاقتشان، و يا ناراحتند از اينكه چرا همين قدر مى‌توانند بدهند و بيشتر از آن نمى‌توانند.

  • آن گونه كه مفسرين گفته‌اند جمله‌ ﴿اَلَّذِينَ يَلْمِزُونَ...﴾ يا كلامى است مستانف و تازه، و يا وصفى است براى آن‌هايى كه جمله‌ ﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ عَاهَدَ اَللَّهَ...﴾، يادشان كرده.

  • و معناى آن اين است: كسانى كه بدگويى مى‌كنند از مؤمنين ثروتمندى كه داوطلبانه و بطيب خاطر صدقه مى‌دهند، و هم از فقرايى كه مالى نزد خود نمى‌يابند براى صدقه مگر آن مقدارى را كه مايه ناراحتيشان است، و خلاصه بدگويى مى‌كنند زكات دهندگان را، هم

    1. روم، آيه 10.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

475
  • توانگرانشان را و هم تهى دستانشان را، هم بى‌نيازان را و هم نيازمندان را، و مسخره مى‌كنند همه را، خداوند ايشان را مسخره كرده، و براى ايشان عذابى دردناك است. اين جمله كوتاه هم جواب استهزاء ايشان است، و هم تهديد به عذابى شديد.

  • ﴿اِسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لاَ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اَللَّهُ لَهُمْ﴾ 

  • ترديد بين امر و نهى، كنايه از اين است كه چه بكنى و چه نكنى يكسان است، و خلاصه استغفار كردنت براى آنان كارى است لغو و بى فايده، هم چنان كه نظير آن در آيه‌ ﴿أَنْفِقُوا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً لَنْ يُتَقَبَّلَ مِنْكُمْ﴾1گذشت.

  • پس معناى آن اين است: اين منافقين به مغفرت خدا نائل نخواهند شد و طلب و عدم طلب مغفرت براى آنان يكسان است، چون طلب مغفرت كردن براى آنان كمترين فائده و اثرى ندارد.

  • جمله‌ ﴿إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اَللَّهُ لَهُمْ﴾ تاكيد جمله قبلى است و مى‌رساند كه از طبيعت مغفرت چيزى به ايشان نمى‌رسد، چه اينكه تو در باره آن‌ها طلب مغفرت كنى و چه نكنى، چه يك بار و چه چند بار، چه زياد و چه كم.

  • پس، آوردن كلمه «هفتاد بار» خصوصيتى ندارد بلكه فقط مى‌خواهد كثرت را برساند - نه اينكه از يك تا هفتاد بى فائده است ولى از هفتاد به بالا اثر دارد - و لذا بدنبال آن، علت مطلب را بيان كرده و فرموده: «براى اينكه ايشان به خدا و رسولش كافر شدند» يعنى مانع از شمول مغفرت، كفر ايشان است به خدا و رسول، و اين مانع با بود و نبود استغفار و يا كم و زيادى آن برطرف نمى‌شود، چون بود و نبود آن و كم و زيادش كفر ايشان را از بين نمى‌برد.

  • از همين جا معلوم مى‌شود كه جمله‌ ﴿وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْفَاسِقِينَ﴾ متمم تعليل قبلى است، و سياق آن، سياق استدلال قياسى، و تقدير آن چنين است: آن‌ها به خدا و رسولش كفر ورزيدند، پس آن‌ها فاسقند و از زى عبوديت خدا بيرونند و خدا مردم فاسق را هدايت نمى‌كند، و ليكن مغفرت هدايت است بسوى سعادت قرب و بهشت برين، پس به همين دليل مغفرت شامل ايشان نمى‌گردد.

  • و استعمال كلمه «هفتاد» در رسانيدن صرف كثرت بدون خصوصيت، مانند استعمال صد و هزار در اين معنا در لغت بسيار شايع است.

  • * * *

    1. انفاق به طيب خاطر و يا زور در هر حال از شما قبول نمى‌شود. - توبه، آيه 52.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

476
  • بحث روايتى [داستان «ثعلبة بن حاطب» و نزول آيات مربوط به خود دارى از اداء زكات‌]

  • در مجمع البيان دارد كه بعضيها گفته‌اند: اين آيات در باره ثعلبة بن حاطب كه يكى از انصار بود نازل شده. وى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرض كرده بود يا رسول الله! از خدا بخواه مال دنيايى به من روزى كند. حضرت فرمود: اى ثعلبه مال اندكى كه از عهده شكرش برآيى بهتر است از مال فراوانى كه نتوانى شكرش را بجاى آرى، مگر مسلمانها كه تو يكى از ايشانى نبايد به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تاسى بجويند، و مگر خدا نفرموده: ﴿لَكُمْ فِي رَسُولِ اَللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ﴾ پس چرا چنين تقاضايى مى‌كنى؟ با اينكه من به آن خدايى كه جانم بدست قدرت او است اگر بخواهم اين كوه‌ها برايم طلا و نقره شود مى‌شود و ليكن نمى‌خواهم.

  • بعد از چند روز ديگر آمد و عرض كرد: يا رسول الله! از خدا بخواه مرا مال دنيايى روزى بفرمايد، و به آن خدايى كه تو را به حق مبعوث فرموده اگر به من روزى كند من حق همه صاحبان حق را مى‌پردازم. حضرت عرض كرد: بارالها! ثعلبه را مالى روزى فرما. ثعلبه گوسفندى خريد و زاد ولد آن بسيار شد به حدى كه مدينه براى چرانيدن آن‌ها تنگ آمد و مجبور شد گوسفندان خود را بيرون برده در بيابانى از بيابانهاى مدينه جاى دهد و بچراند، و هم چنان رو به زيادى مى‌رفت و او از مدينه دور مى‌شد و به همين جهت از نماز جمعه و جماعت باز ماند.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كارشناسى فرستاد تا گوسفندانش را شمرده، زكاتش را بگيرد، ثعلبه قبول نكرد و بخل ورزيد و گفت: اين زكات در حقيقت همان باج دادن است. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: واى بر ثعلبه! واى بر ثعلبه! چيزى نگذشت كه اين آيات در باره‌اش نازل شد - نقل از ابى امامه - و در روايت ديگرى بطور رفع وارد شده.

  • بعضى ديگر گفته‌اند: ثعلبه به مجلسى از انصار وارد شد و همه اهل آن مجلس را شاهد گرفت كه اگر خدا مرا از فضل خود چيزى بدهد من زكاتش را مى‌دهم و حق هر صاحب حقى را مى‌پردازم و صله رحم هم مى‌كنم. خداوند او را امتحان كرد، پسر عموى او از دنيا رفته از وى مالى به ثعلبه ارث رسيد، و او به آنچه كه عهد كرده بود وفا نكرد و اين آيات در باره‌اش نازل شد - نقل از ابن عباس و سعيد بن جبير و قتاده.

  • بعضى ديگر گفته‌اند: اين آيات در باره ثعلبه بن حاطب و معتب بن قشير نازل شده كه از بنى عمرو بن عوف بودند. آن‌ها گفته بودند اگر خداى به ما مالى روزى كند زكاتش را

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

477
  • مى‌دهيم، ولى وقتى خدا روزيشان كرد بخل ورزيدند - نقل از حسن و مجاهد1.

  • مؤلف: رواياتى كه صاحب مجمع البيان آورده با يكديگر منافاتى ندارند، زيرا ممكن است ثعلبه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عهد كرده باشد و جماعتى از انصار را هم بر آن گواه گرفته باشد، و يا غير او مرد ديگرى نيز با او بوده باشد. بنا بر اين، نه تنها روايات با هم منافات ندارند بلكه يكديگر را تاييد هم مى‌كنند.

  • هم چنان كه آن قولى كه از ضحاك نقل شده كه گفته است: «آيات مذكور در باره عده‌اى از منافقين به نام نبتل بن حارث، جد بن قيس و ثعلبة بن حاطب و معتب بن قشير نازل شده» نيز آن روايات را تاييد مى‌كند.

  • و اما آنچه را كه مجمع البيان از كلبى نقل كرده كه گفته: «آيات مذكور در باره حاطب بن ابى بلتعه نازل شده كه داراى مالى در شام بوده و دير بدستش رسيده و او بسيار تلاش كرد، پس قسم خورد كه اگر خداوند اين مال را برساند زكاتش را بپردازد، خداوند هم مالش را به سلامت به او رسانيد و او بعهد و قسم خود وفا نكرد» انطباقش بر آيات مورد بحث بعيد است، براى اينكه رسانيدن مال به صاحبش ايتاء فضل كه اعطاء و رزق باشد، نيست.

  • و در تفسير قمى مى‌گويد: در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (علیه السلام) در ذيل آيه مورد بحث آمده كه فرمود: اين آيات در شان ثعلبة بن حاطب بن عمرو بن عوف نازل شده كه مردى محتاج بود و با خدا عهدى بست، و چون خدا مالدارش نمود بخل ورزيد و بعهد خود وفا نكرد2.

  • و در الدر المنثور است كه بخارى، مسلم، ترمذى و نسايى از ابى هريره از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده‌اند كه فرمود: نشانه منافق سه چيز است: اول اينكه وقتى حرف مى‌زند دروغ مى‌گويد و چون وعده مى‌دهد خلف مى‌كند و چون امين شود خيانت مى‌كند3.

  • مؤلف: اين روايت بطرق بسيارى از ائمه اهل بيت (علیه السلام) نقل شده كه بعضى از آن‌ها قبلا ايراد شد.

  • و نيز در الدر المنثور در ذيل آيه‌ ﴿اَلَّذِينَ يَلْمِزُونَ اَلْمُطَّوِّعِينَ...﴾ آمده كه بخارى، مسلم، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه و ابو نعيم - در كتاب معرفت - از ابن مسعود

    1.  مجمع البيان، ج 5، ص 53.
    2.  تفسير قمى، ج 1، ص 301.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 261.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

478
  • روايت كرده‌اند كه گفت: بعد از آنكه آيه صدقه نازل شد با دوش خود زكات را تحويل مى‌داديم تا آنكه مردى صدقه بسيارى آورد، منافقين گفتند: ببين چه خودنمايى مى‌كند، و ابو عقيل نيم من صدقه بياورد گفتند: آخر خدا چه احتياجى به اين زكات ناچيز دارد، بدنبال اين حرفها آيه‌ ﴿اَلَّذِينَ يَلْمِزُونَ اَلْمُطَّوِّعِينَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ فِي اَلصَّدَقَاتِ وَ اَلَّذِينَ لاَ يَجِدُونَ إِلاَّ جُهْدَهُمْ...﴾ نازل گرديد1.

  • مؤلف: روايات وارده در شان نزول اين آيات بسيار است و از همه آن‌ها قابل قبول‌تر همين‌هايى بود كه ما نقل كرديم، و قريب به آن مضامين، روايات ديگرى هست و ظاهر همه اينها اين است كه آيه مورد بحث مستقل از آيات قبل است، و مطلبى را از نو شروع كرده.

  • رواياتى در مورد آمرزيده نشدن منافقين در ذيل آيه: ﴿اِسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لاَ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ...﴾ و بررسى آنها

  • و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن ابى حاتم از عروه نقل كرده‌اند كه گفت: عبد الله بن ابى به همفكران خود چنين گفت: اگر شماها به محمد كمك مالى نرسانيد از دورش پراكنده مى‌شوند. و نيز او گفته بود: ﴿لَيُخْرِجَنَّ اَلْأَعَزُّ مِنْهَا اَلْأَذَلَّ﴾ و خداى تعالى در باره‌اش چنين نازل كرد: ﴿اِسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لاَ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اَللَّهُ لَهُمْ﴾ و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: من بيش از هفتاد بار استغفار مى‌كنم شايد خدا از جرمشان در گذرد. ليكن خداى تعالى اين آيه را فرستاد: ﴿سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ يَغْفِرَ اَللَّهُ لَهُمْ﴾2.

  • و در همان كتاب است كه ابن ابى شيبه، ابن جرير و ابن منذر از مجاهد نقل كرده‌اند كه گفت: وقتى آيه‌ ﴿إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اَللَّهُ لَهُمْ﴾ نازل شد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: «من بيش از هفتاد بار استغفار مى‌كنم» پس آيه‌ ﴿فَلَنْ يَغْفِرَ اَللَّهُ لَهُمْ﴾ در سوره منافقين نازل گرديد3.

  • و نيز در همان كتاب آمده كه ابن جرير از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بعد از اينكه اين آيه نازل شد فرمود: من چنين مى‌فهمم گويا در امر منافقين اختيارى دارم، به خدا قسم بيشتر از هفتاد بار براى آنان استغفار مى‌كنم باشد كه خدا ايشان را بيامرزد، ليكن خداى تعالى از شدت غضبش بر منافقين، آيه فرستاد كه: «چه براى ايشان استغفار كنى و چه استغفار نكنى هرگز خدا ايشان را نمى‌آمرزد، زيرا خدا مردم فاسق را هدايت نمى‌كند»4.

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 262.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 264.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 264.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 264.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

479
  • مؤلف: هيچ ترديدى نيست در اينكه اين آيات در اواخر زندگى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل شده، و بطور قطع همه آيات مكى و بيشتر آيات و سوره‌هاى مدنى، قبل از اين آيات نازل شده. و اين مطلب براى هر كس در قرآن دقتى كند از واضحات است كه از نظر قرآن هيچ اميدى به نجات كفار و منافقين بدتر از كفار نيست، مگر آنكه قبل از مرگ از كفر و نفاق خود توبه كنند. و آيات بسيارى هم مكى و هم مدنى تصريح قطعى به اين مطلب نموده‌اند، آن وقت چطور ممكن است رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تا آن روز اين معنا را از قرآن نفهميده باشد و چگونه ممكن است از وعده حتمى عذاب كه خدا به كفار و منافقين مى‌دهد اطمينان پيدا نكند و به احتمال اينكه شايد عدد هفتاد دخالتى داشته باشد حاضر شود بيش از هفتاد بار استغفار كند؟! و يا چطور مى‌شود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) متوجه نباشد به اينكه ترديد در آيه صرفا براى افاده لغويت است، نه براى خصوصيتى كه ممكن است در عدد هفتاد باشد تا ايشان به طمع اينكه شايد هفتاد به بالا آن خصوصيت را نداشته باشد بفرمايد: من بيشتر استغفار مى‌كنم شايد مستجاب شود؟! علاوه، مگر آيه سوره منافقين كه نازل شد و ديگر اميد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) قطع گرديد چه بيان و چه كلمه اضافه‌اى داشت كه آيه مورد بحث نداشت كه آن آيه آن جناب را مايوس نكرد و اين آيه با آن بيان زائدش مايوسش نمود؟ و حال آنكه بيان هر دو، يكى است و خدا در هر دو نفى ابدى مغفرت را چنين تعليل كرد كه «چون ايشان فاسقند، و خداوند قوم فاسق را هدايت نمى‌كند».

  • پس خلاصه كلام اينكه، اينگونه روايات و اشباه و نظائر آن‌ها از جعلياتى است كه بايد آن‌ها را به ديوار كوبيد.

  • و در الدر المنثور آمده كه احمد، بخارى، ترمذى، نسايى، ابن ابى حاتم، نحاس، ابن حبان، ابن مردويه و ابو نعيم - در كتاب الحليه - از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: من از عمر شنيدم كه مى‌گفت: وقتى عبد الله بن ابى از دنيا رفت از رسول خدا درخواست شد كه بر او نماز گزارد، حضرت تشريف برد و بر او نماز گزارد، همين كه ايستاد من گفتم: آيا بر جنازه دشمن خدا، عبد الله بن ابى نماز مى‌خوانى كه فلان و فلان مى‌گفت و فلان حرفها را مى‌زد؟! آن گاه شروع كردم خاطرات ايام او را برشمردن، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تبسم مى‌كرد، تا آنجا كه از حد گذراندم فرمود: اى عمر كنار برو كه مرا اختيار داده‌اند، زيرا به من فرموده‌اند: چه براى ايشان استغفار كنى و چه استغفار نكنى يكسان است اگر هفتاد بار برايشان استغفار كنى خدا ايشان را نمى‌آمرزد، پس اگر ميدانستم در صورتى كه بيش از هفتاد بار برايش استغفار

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

480
  • كنيم خدا او را مى‌آمرزد بيش از هفتاد بار استغفار مى‌كردم.

  • آن گاه رسول خدا بر جنازه‌اش نماز خواند و او را تشييع كرد و كنار قبر او ايستاد تا از دفنش فارغ شدند. من از جسارت و جرأت خودم بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تعجب كردم، با اينكه خدا و رسول داناترند. به خدا سوگند جز اندك زمانى نگذشت كه اين دو آيه نازل شد: ﴿وَ لاَ تُصَلِّ عَلىَ أَحَدٍ مِنْهُمْ مَاتَ أَبَداً وَ لاَ تَقُمْ عَلىَ قَبْرِهِ﴾ كه بعد از نزول آن ديگر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر هيچ منافقى نماز نخواند تا آنكه خداى تعالى او را قبض روح كرد.

  • مؤلف: اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در اين روايت فرمود «اگر مى‌دانستم در صورتى كه بيش از هفتاد بار برايش...» صريح است در اينكه آن جناب مايوس بوده است از اينكه مغفرت الهى شامل حال عبد الله بن ابى شود و اين خود شاهد است بر اينكه منظور از جمله «مرا اختيار داده‌اند، زيرا به من فرموده‌اند چه براى ايشان استغفار كنى و چه نكنى...» اين است كه خداى تعالى مساله را بطور ترديد آورده و آن جناب را صريحا از استغفار نهى نكرده است. نه اينكه بطور حقيقت مخيرش كرده باشد بين استغفار و عدم استغفار تا نتيجه‌اش آن شود كه اگر آن جناب استغفار كند مغفرت حاصل گردد يا حصول آن اميد رود.

  • و از اينجا فهميده مى‌شود كه استغفار رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) براى عبد الله ابن ابى و نماز خواندنش بر جنازه او و ايستادنش بر قبر او به فرضى كه چيزى از اين مطالب ثابت باشد براى طلب آمرزش و دعاى جدى نبوده هم چنان كه در روايت قمى و رواياتى ديگر گفتارى در اين باب مى‌آيد.

  • و در همان كتاب از ابن ابى حاتم از شعبى روايت آمده كه عمر بن خطاب گفت: من در اسلام گرفتار لغزشى شدم كه در همه عمرم به مثل آن گرفتار نشدم و آن اين بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خواست بر جنازه عبد الله بن ابى نماز گزارد من جامه‌اش را كشيدم پس از آن گفتم به خدا سوگند كه خدا بتو چنين دستورى نداده است، مگر نفرموده است: ﴿اِسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لاَ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اَللَّهُ لَهُمْ﴾ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود پروردگارم مرا مخير كرده و فرموده «چه برايشان استغفار كنى و چه نكنى» آن گاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كنار قبر نشست مردم به پسرش مى‌گفتند: اى حباب چنين كن، اى حباب چنان كن. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود حباب نام شيطان است، نام تو عبد الله است.

  • و در تفسير قمى در ذيل آيه‌ ﴿اِسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لاَ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ...﴾ گفته است: اين آيه بعد از مراجعت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مدينه نازل شد، و در آن ايام عبد الله ابن ابى مريض

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

481
  • بود: پسرش عبد الله بن عبد الله مردى با ايمان بود نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رفت و در حالى كه پدرش جان مى‌داد عرض كرد: يا رسول الله! پدر و مادرم به قربانت، شما به عيادت پدر من نيامدى و اين در اجتماع مايه سرافكندگى ما است. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به خانه عبد الله بن ابى درآمد، در حالى كه منافقين همه دور بسترش جمع بودند. عبد الله بن عبد الله عرض كرد: يا رسول الله! جهت پدرم استغفار كن. آن جناب هم استغفار كرد.

  • عمر گفت: مگر خدا تو را نهى نكرده از اينكه براى كسى از منافقين صلوات بفرستى يا استغفار كنى؟ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اعتنايى به او نكرد. بار ديگر عمر تكرار كرد، حضرت فرمود: واى بر تو! آخر اختيار اين امور را به من داده‌اند و من نيز چنين مصلحت ديدم، خداى تعالى فرموده «چه براى ايشان استغفار كنى و چه نكنى حتى اگر هفتاد بار هم استغفار كنى ايشان را نمى‌آمرزد».

  • بعد از آنكه عبد الله بدرك واصل شد پسرش نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمد و عرض كرد: پدر و مادرم فدايت يا رسول الله! اگر صلاح بدانيد تشريف بياوريد بر جنازه پدرم نماز بخوانيد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كنار قبر او ايستاد تا بر او نماز بخواند، عمر گفت: يا رسول الله! مگر خدا تو را نهى نكرده از اينكه بر احدى از منافقين نماز بخوانى، و مگر نفرموده كه ابدا بر قبر احدى از ايشان نايست؟ حضرت فرمود: واى بر تو! هيچ فهميدى كه من چه گفتم؟ من گفتم خدا يا قبرش را پر از آتش بگردان و جوفش را سرشار آتش كن او را به آتش دوزخت برسان. و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مجبور شد حرفى بزند كه نمى‌خواست افشاء شود1.

  • مؤلف: در باره روايات تتمه‌اى باقى است كه - ان شاء الله - در ذيل آيات بعدى به آن‌ها خواهيم رسيد.

    1.  تفسير قمى، ج 1، ص 302.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

482
  • [سوره التوبة (9):آيات 82 تا 96]

  • ﴿فَرِحَ اَلْمُخَلَّفُونَ بِمَقْعَدِهِمْ خِلاَفَ رَسُولِ اَللَّهِ وَ كَرِهُوا أَنْ يُجَاهِدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ وَ قَالُوا لاَ تَنْفِرُوا فِي اَلْحَرِّ قُلْ نَارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا لَوْ كَانُوا يَفْقَهُونَ ٨١ فَلْيَضْحَكُوا قَلِيلاً وَ لْيَبْكُوا كَثِيراً جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ ٨٢ فَإِنْ رَجَعَكَ اَللَّهُ إِلىَ طَائِفَةٍ مِنْهُمْ فَاسْتَأْذَنُوكَ لِلْخُرُوجِ فَقُلْ لَنْ تَخْرُجُوا مَعِيَ أَبَداً وَ لَنْ تُقَاتِلُوا مَعِيَ عَدُوًّا إِنَّكُمْ رَضِيتُمْ بِالْقُعُودِ أَوَّلَ مَرَّةٍ فَاقْعُدُوا مَعَ اَلْخَالِفِينَ ٨٣ وَ لاَ تُصَلِّ عَلىَ أَحَدٍ مِنْهُمْ مَاتَ أَبَداً وَ لاَ تَقُمْ عَلىَ قَبْرِهِ إِنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ مَاتُوا وَ هُمْ فَاسِقُونَ ٨٤ وَ لاَ تُعْجِبْكَ أَمْوَالُهُمْ وَ أَوْلاَدُهُمْ إِنَّمَا يُرِيدُ اَللَّهُ أَنْ يُعَذِّبَهُمْ بِهَا فِي اَلدُّنْيَا وَ تَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ وَ هُمْ كَافِرُونَ ٨٥ وَ إِذَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ أَنْ آمِنُوا بِاللَّهِ وَ جَاهِدُوا مَعَ رَسُولِهِ اِسْتَأْذَنَكَ أُولُوا اَلطَّوْلِ مِنْهُمْ وَ قَالُوا ذَرْنَا نَكُنْ مَعَ اَلْقَاعِدِينَ ٨٦ رَضُوا بِأَنْ يَكُونُوا مَعَ اَلْخَوَالِفِ وَ طُبِعَ عَلىَ قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ يَفْقَهُونَ ٨٧ لَكِنِ اَلرَّسُولُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ جَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ وَ أُولَئِكَ لَهُمُ اَلْخَيْرَاتُ وَ أُولَئِكَ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ ٨٨ أَعَدَّ اَللَّهُ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا ذَلِكَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ ٨٩ وَ جَاءَ اَلْمُعَذِّرُونَ مِنَ اَلْأَعْرَابِ لِيُؤْذَنَ لَهُمْ وَ قَعَدَ اَلَّذِينَ كَذَبُوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ سَيُصِيبُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ٩٠لَيْسَ عَلَى اَلضُّعَفَاءِ وَ لاَ عَلَى اَلْمَرْضىَ وَ لاَ عَلَى اَلَّذِينَ لاَ يَجِدُونَ مَا يُنْفِقُونَ حَرَجٌ إِذَا نَصَحُوا لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ مَا عَلَى اَلْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ وَ اَللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ٩١ وَ لاَ عَلَى اَلَّذِينَ إِذَا مَا أَتَوْكَ لِتَحْمِلَهُمْ قُلْتَ لاَ أَجِدُ مَا أَحْمِلُكُمْ عَلَيْهِ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

483
  • تَوَلَّوْا وَ أَعْيُنُهُمْ تَفِيضُ مِنَ اَلدَّمْعِ حَزَناً أَلاَّ يَجِدُوا مَا يُنْفِقُونَ ٩٢ إِنَّمَا اَلسَّبِيلُ عَلَى اَلَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ وَ هُمْ أَغْنِيَاءُ رَضُوا بِأَنْ يَكُونُوا مَعَ اَلْخَوَالِفِ وَ طَبَعَ اَللَّهُ عَلىَ قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ ٩٣ يَعْتَذِرُونَ إِلَيْكُمْ إِذَا رَجَعْتُمْ إِلَيْهِمْ قُلْ لاَ تَعْتَذِرُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكُمْ قَدْ نَبَّأَنَا اَللَّهُ مِنْ أَخْبَارِكُمْ وَ سَيَرَى اَللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلىَ عَالِمِ اَلْغَيْبِ وَ اَلشَّهَادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ٩٤ سَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ إِذَا اِنْقَلَبْتُمْ إِلَيْهِمْ لِتُعْرِضُوا عَنْهُمْ فَأَعْرِضُوا عَنْهُمْ إِنَّهُمْ رِجْسٌ وَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ ٩٥ يَحْلِفُونَ لَكُمْ لِتَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنْ تَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنَّ اَللَّهَ لاَ يَرْضىَ عَنِ اَلْقَوْمِ اَلْفَاسِقِينَ ٩٦﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • بجا ماندگان پس از حركت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از تخلف كردن خود شادمان شدند، و كراهت داشتند كه با مالها و جانهاى خويش در راه خدا جهاد كنند و گفتند در اين گرما بيرون مرويد، بگو گرماى آتش جهنم سخت‌تر است، اگر مى‌فهميدند (81).

  • بايد به كيفر اعمالى كه مى‌كردند كم بخندند و زياد بگريند (82).

  • (حال متوجه باش) اگر خداوند تو را بسوى دسته‌اى از آنان بازگردانيد، و براى بيرون شدن از تو اجازه خواستند، بگو هرگز با من بيرون نخواهيد آمد و هرگز با من با دشمنى، كارزار نخواهيد كرد، چون شما نخستين بار به تقاعد رضايت داديد، پس با واماندگان بنشينيد (83).

  • هيچوقت بر احدى از آنان كه مرده، نماز مگذار و بر قبرش مايست، زيرا ايشان به خدا و رسولش كافر شدند و با حالت فسق مردند (84).

  • و اموال و اولاد ايشان تو را خيره نسازد، چرا كه خدا مى‌خواهد بوسيله آن در دنيا عذابشان كند، و در حال كفر جانشان بدر آيد (85).

  • و چون سوره‌اى نازل شود كه به خدا ايمان بياوريد و با رسولش به جهاد برويد، توانگران ايشان از تو اجازه مى‌خواهند و مى‌گويند بگذار با واماندگان باشيم (86).

  • راضى شده‌اند كه قرين زنان و زمين‌گيران باشند، و خدا بر دلهايشان مهر زده و در نتيجه نمى‌فهمند (87).

  • ولى پيغمبر و كسانى كه با او ايمان آوردند با مالها و جانهاى خود جهاد كردند، و خيرات همه خاص ايشان است، و ايشان، آرى، هم ايشانند رستگاران (88).

  • خداوند براى آنان بهشت‌ها آماده كرده كه از چشم انداز آن جويها روان است و جاودانه در آنند و

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

484
  • اين است كاميابى بزرگ (89).

  • عذر جويان از باديه‌نشينان، آمدند تا به ايشان اجازه ماندن داده شود، و آنان كه به خدا و رسولش دروغ گفته باز نشستند، بزودى به آن كسان كه از ايشان كافر شدند عذابى دردناك خواهد رسيد (90).

  • بر ضعيفان و بر بيماران و بر كسانى كه چيزى براى خرج كردن ندارند در صورتى كه براى خدا و رسولش خيرخواهى كنند تكليفى نيست، (آرى) نيكوكاران مورد ملامت و عذاب كسى قرار نمى‌گيرند، و خدا آمرزنده مهربان است (91).

  • و (همچنين) بر كسانى كه چون پيش تو آمدند تا مركبشان دهى، (و تو) گفتى چيزى ندارم كه شما را بر آن سوار كنم، (و ايشان) با ديدگانى پر از اشك برگشتند كه چرا چيزى براى خرج كردن نمى‌يابند (92).

  • تنها (مؤاخذه و ملامت و عقاب) بر كسانى است كه با اينكه مكنت دارند از تو اجازه ماندن مى‌خواهند، و بدين تن در مى‌دهند كه با زنان و زمينگيران باشند، و خدا بر دلهايشان مهر نهاده، در نتيجه نمى‌دانند (93).

  • (و) چون بازگرديد نزد شما عذر آورند، بگو عذر مياوريد كه ما هرگز شما را تصديق نمى‌كنيم، خدا ما را از اخبار شما خبردار كرد، و به زودى خدا عمل شما را مى‌بيند، و رسول او نيز، آن گاه بسوى داناى غيب و شهادت بازمى‌گرديد، پس شما را به آنچه مى‌كرديد خبر مى‌دهد (94).

  • به زودى همين كه بسوى ايشان بازگرديد برايتان به خدا سوگند مى‌خورند تا از ايشان صرفنظر كنيد، و شما از ايشان صرفنظر كنيد كه ايشان پليدند، و جايشان به كيفر آنچه مى‌كردند جهنم است (95).

  • برايتان سوگند مى‌خورند تا شما از ايشان راضى شويد، و به فرضى كه شما از ايشان راضى شويد خدا از مردم عصيانگر فاسق راضى نمى‌شود (96).

  • بيان آيات [ادامه آيات مربوط به كسانى كه از رفتن به جنگ سرباز زدند و نكوهش و تهديد آنان به عذاب آخرت]‌

  • اين آيات قابل ارتباط و اتصال به آيات قبل هست، چون همان غرضى را كه آن آيات دنبال مى‌كرد اين آيات دنبال مى‌كند.

  • ﴿فَرِحَ اَلْمُخَلَّفُونَ بِمَقْعَدِهِمْ خِلاَفَ رَسُولِ اَللَّهِ...﴾ 

  • فرح و سرور مقابل غم و اندوه است، و اين دو حالت نفسانى و وجدانى است كه يكى لذت بخش و ديگرى ناراحت كننده است. و كلمه «مخلفون» اسم مفعول از ماده «خلف» است كه به معناى باقى گذاردن براى بعد از رفتن است، و كلمه «مقعد» از ماده «قعود» مصدر «قعد، يقعد» مى‌باشد، و كنايه است از نرفتن به جهاد.

  • كلمه «خلاف» مانند «مخالفت» مصدر «خالف، يخالف» است، و بطورى كه بعضى‌ها گفته‌اند گاهى به معناى بعد مى‌آيد، و بعيد نيست كه در آيه ﴿إِذاً لاَ يَلْبَثُونَ خِلاَفَكَ إِلاَّ

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

485
  • قَلِيلاً﴾ در اين صورت نمى‌پايند بعد تو مگر اندكى به اين معنا باشد. و با اينكه از نظر سياق كلام جا داشت بفرمايد: «خلافك - بمنظور مخالفت تو» اگر فرمود «﴿خِلاَفَ رَسُولِ اَللَّهِ﴾ به منظور مخالفت رسول خدا» براى اين بود كه دلالت كند بر اينكه منافقين از مخالفت امر خدا خوشحال مى‌شدند، با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) لجبازى نداشتند، چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) جز پيغام آوردن كار ديگرى نداشت.

  • معناى آيه اين است: منافقين كه تو آنان را بعد از رفتنت بجاى گذاشتى خوشحال شدند كه با تو بيرون نيامدند و تو را مخالفت كردند، و يا بعد از تو بيرون نيامدند، و كراهت داشتند از اينكه با مال و جانهاى خود در راه خدا جهاد كنند.

  • و جمله‌ ﴿وَ قَالُوا لاَ تَنْفِرُوا فِي اَلْحَرِّ﴾ نقل خطاب منافقين است به ديگران كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را يارى نكنند، و زحمات آن جناب را در حركت دادن مردم بسوى جهاد خنثى سازند، و لذا خداى تعالى آن جناب را دستور مى‌دهد كه چنين جوابشان دهد: ﴿نَارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا﴾ يعنى اگر فرار از حرارت و تقاعد ورزيدن شما را از گرما نجات مى‌داد، بارى، از حرارتى شديدتر از آن يعنى حرارت دوزخ نجات نمى‌دهد، آرى فرار از اين حرارت آسان شما را دچار آن حرارت شديد مى‌سازد. آن گاه با جمله‌ ﴿لَوْ كَانُوا يَفْقَهُونَ﴾ كه با كلمه «لو» كه براى تمنى و آرزو مى‌باشد، ابتداء شده، نوميدى از تعقل و فهم ايشان را مى‌رساند.

  • ﴿فَلْيَضْحَكُوا قَلِيلاً وَ لْيَبْكُوا كَثِيراً جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ﴾ 

  • فاء تفريع كه بر سر اين جمله آمده مى‌رساند كه مضمون اين جمله فرع تخلف ايشان از جهاد به اموال و جانها و خوشنودى به ترك اين فريضه الهى و فطرى است، كه انسان در زندگيش جز به انجام آن به سعادت نمى‌رسد.

  • و جمله‌ ﴿جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ﴾ با در نظر داشتن اينكه حرف «باء» براى مقابله و يا سببيت است دلالت دارد بر اينكه منظور از كم خنديدن همان خوشحالى ناپايدار دنيوى است، كه از ناحيه ترك جهاد و امثال آن به ايشان دست داده، و منظور از گريه زياد، گريه در آخرت و در عذاب دوزخ است، كه حرارتش شديدتر است، زيرا آن چيزى كه خنده و گريه متفرع بر آن شده همان مضمونى است كه در آيه قبلى بود، و آن خوشنودى از تخلف و دورى از حرارت هوا و گرفتار شدن به حرارت دوزخ است.

  • پس، معناى آيه اين است كه: با در نظر داشتن آنچه كردند و كسب نمودند، لازم است در دنيا كمتر خنده و خوشحالى كنند و در آخرت بسيار بگريند و اندوهناك شوند. پس اينكه امر كرد و فرمود: «بايد كم بخندند و زياد بگريند» براى افاده همين معنا است كه آثار اعمال

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

486
  • ايشان موجب اين شد كه كم بخندند و بسيار گريه كنند.

  • ممكن است بعضى اين دو امر يعنى «فليضحكوا» و «و ليبكوا» را حمل كنند بر امر مولوى و بگويند: اين دو امر دو تكليف از تكاليف شرعى را نتيجه مى‌دهد، و ليكن اين حمل با جمله‌ ﴿جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ﴾ سازگار نيست.

  • و ممكن هم هست منظور از امر به كم خنديدن و بسيار گريستن، خنديدن و گريستن در دنيا بعنوان كيفر اعمال گذشته‌شان باشد، زيرا آن كارهايى كه كردند دو اثر بجاى گذاشت، يكى راحتى و خوشحالى در چند روز مختصرى كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تخلف كرده بودند، و يكى ذلت و خوارى در نزد خدا و رسول و همه مؤمنين در ما بقى عمر و زندگيشان در دنيا و حرارت آتش دوزخ در قيامت و بعد از مرگ.

  • ﴿فَإِنْ رَجَعَكَ اَللَّهُ إِلىَ طَائِفَةٍ مِنْهُمْ فَاسْتَأْذَنُوكَ لِلْخُرُوجِ...﴾ 

  • مقصود از «قعود» در بار اول، تخلفى است كه در اولين بارى كه لازم شد بيرون شوند مرتكب شده، و از بيرون شدن براى جهاد سر پيچيدند، و بعيد نيست آن اولين بار، جنگ تبوك بوده، و سياق آيه هم همين را مى‌رساند.

  • و مقصود از «خالفين» آن افرادى هستند كه طبعا از امر جهاد متخلفند، و بايد هم باشند، مانند زنان و كودكان و بيماران و كسانى كه در اعضاى خود نقصى دارند. و بعضى‌ها1گفته‌اند: مقصود از خالفين، متخلفينى هستند كه بدون هيچ عذرى تخلف ورزيده‌اند. بعضى‌2

  • ديگر گفته‌اند: خالفين عبارتند از اهل فساد، و بقيه الفاظ آيه روشن است.

  • ﴿فَإِنْ رَجَعَكَ اَللَّهُ إِلىَ طَائِفَةٍ مِنْهُمْ...﴾ اين جمله دلالت دارد بر اينكه اين آيه و آن آياتى كه قبل و بعد از آن قرار دارند و داراى سياق متصلى هستند همه در سفر تبوك و قبل از مراجعت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مدينه نازل شده است.

  • نهى از نماز گزاردن بر جنازه منافقين و ايستادن در كنار گور آنان‌

  • ﴿وَ لاَ تُصَلِّ عَلىَ أَحَدٍ مِنْهُمْ مَاتَ أَبَداً وَ لاَ تَقُمْ عَلىَ قَبْرِهِ إِنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ مَاتُوا وَ هُمْ فَاسِقُونَ﴾

  • اين آيه نهى مى‌كند رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را از اينكه نماز ميت بخواند بر كسى كه منافق بوده، و از اينكه كنار قبر منافقى بايستد، و اين نهى را تعليل كرده است به اينكه چون كفر ورزيدند و فاسق شدند و بر همين فسق خود مردند، و اين تعليل تنها در اين آيه نيامده، بلكه در هر جا كه گفتگو از لغويت استغفار به ميان آمده همين تعليل ذكر شده است،

    1.  تفسير المنار، ج 10، ص 571.
    2.  تفسير المنار، ج 10، ص 571.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

487
  • مانند آيه «80» از همين سوره، و آيه ششم از سوره منافقين كه مى‌فرمايد: ﴿سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ يَغْفِرَ اَللَّهُ لَهُمْ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْفَاسِقِينَ﴾.

  • و از همه اين موارد كه ذكر شد برمى‌آيد كسى كه بخاطر احاطه و استيلاى كفر در دلش فاقد ايمان به خدا گشته ديگر راهى بسوى نجات ندارد، و نيز برمى‌آيد كه استغفار جهت منافقين و همچنين نماز خواندن بر جنازه‌هاى ايشان و ايستادن كنار قبور ايشان و طلب مغفرت كردن، لغو و بى نتيجه است.

  • و در اين آيه اشاره است به اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر جنازه مؤمنين نماز مى‌خوانده و در كنار قبور ايشان مى‌ايستاده و طلب مغفرت و دعا مى‌كرده است.

  • ﴿وَ لاَ تُعْجِبْكَ أَمْوَالُهُمْ وَ أَوْلاَدُهُمْ...﴾ 

  • قبلا در تفسير آيه «55» همين سوره مطالبى مربوط به اين آيه گذشت، بدانجا مراجعه شود. 

  • ﴿وَ إِذَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ أَنْ آمِنُوا بِاللَّهِ وَ جَاهِدُوا مَعَ رَسُولِهِ ... فَهُمْ لاَ يَفْقَهُونَ﴾ 

  • كلمه «طول» به معناى قدرت و نعمت است، و كلمه «خوالف» جمع خالف و به معناى خالفين است، كه گذشت، و ما بقى كلمات آيه روشن است.

  • نهى از نماز گزاردن بر جنازه منافقين و ايستادن در كنار گور آنان‌

  • ﴿لَكِنِ اَلرَّسُولُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ جَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ﴾ 

  • بعد از آنكه منافقين را در دو آيه قبلى مذمت نمود به اينكه رضايت دادند به تقاعد از جنگ و ماندن در شهر با افراد معذور، و در نتيجه خدا مهر بر دلهايشان نهاد، اينك در اين آيه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين با او را، استدراك و استثناء مى‌نمايد، و مقصود از مؤمنين، مؤمنين حقيقى هستند كه خداوند دلهايشان را از لوث نفاق پاك ساخته است. بدليل اينكه مؤمنين را در مقابل منافقين قرار داده تا مدحشان كند، و به جهاد با جان و مال بستايد، پس در نتيجه مؤمنين كسانى خواهند بود كه نسبت به تقاعد و ماندن در خانه و شهر رضا ندادند، و خدا هم مهر بر دلهايشان ننهاد، بلكه بر خلاف منافقين به سعادت زندگى نائل گشته، و به نور الهى راه زندگيشان روشن گرديد، هم چنان كه فرموده: ﴿أَ وَ مَنْ كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي اَلنَّاسِ﴾1

    1. آيا كسى كه مرده بود پس ما او را زنده كرديم و برايش نورى قرار داديم تا با آن در ميان مردم زندگى كند مانند كسى است كه مثل وى (در ظلمات) است و از آن بيرون شدنى نيست؟. - انعام، آيه 122.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

488
  • و لذا گفتار را با جمله‌ ﴿وَ أُولَئِكَ لَهُمُ اَلْخَيْرَاتُ وَ أُولَئِكَ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ﴾ دنبال كرد، و فهمانيد كه مؤمنين همه خيرات را دارند. آرى، كلمه «الخيرات» جمعى است كه الف و لام بر سرش درآمده، و مى‌گويند جمع داراى الف و لام افاده عموم مى‌كند، پس كلمه مذكور معنايش «تمام خيرات» است، و همين طور هم هست، زيرا مردان با ايمان، هم زندگى پاك را دارا هستند و هم نور هدايت را و هم درجه رفيعه شهادت و هر چيزى را كه با آن بسوى خدا تقرب بجويند، پس مؤمنين رستگار و دارندگان سعادتند.

  • نكته موجود در جمله: ﴿أَعَدَّ اَللَّهُ لَهُمْ جَنَّاتٍ...﴾ و اينكه ورود به جنت براى مؤمنين مجاهد مشروط به باقى ماندن آنان به صفاى ايمان و صلاح اعمال است‌

  • ﴿أَعَدَّ اَللَّهُ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي...﴾ 

  • كلمه «اعداد» به معناى فراهم آوردن و تهيه ديدن است، و اگر اينطور تعبير كرد و نفرمود «خدا وعده بهشتهايى به ايشان داده كه...» براى اين است كه خاتمه امر ايشان معلوم نبود، يعنى معلوم نبود كه همه مؤمنين در آخر و سرانجام با ايمان از دنيا مى‌روند يا نه، لذا متناسب نبود بفرمايد: «خداوند وعده فلان و فلان داده» زيرا وعده امرى است حتمى و واجب - الوفا، بخلاف تهيه ديدن كه منافات ندارد كه خداوند تهيه ببيند ولى مؤمنين بر آن صفاى ايمان و صلاح اعمال باقى نمانند، و خداوند هم تخلف نكرده باشد، آرى، نه اصول قرآنى مى‌سازد و نه فطرت سليم راضى مى‌شود به اينكه خداى تعالى به خود نسبت دهد كه يكى از بندگان را بخاطر عمل صالحى كه كرده است مهر مغفرت و جنت بر دلش بزند، و آن گاه يكباره رهايش كند تا هر چه مى‌خواهد بكند.

  • و لذا مى‌بينيم خداى سبحان هر جا وعده‌اى داده آن را معلق و مشروط به عنوانى از عناوين عمومى از قبيل ايمان و عمل صالح نموده تا وجود و عدمش دائر مدار وجود و عدم آن شرط باشد.

  • و هيچ سابقه ندارد كه در جايى از كلام خود وعده‌اى را به اشخاص و بخاطر خود آنان داده باشد نه بخاطر اينكه مصداق عنوانى عمومى هستند. آرى، در قرآن كريم چنين سابقه‌اى نيست و هيچ وقت اينطور وعده‌اى نداده است، چون اينطور وعده دادن و افرادى را ايمن از عذاب ساختن، با تكليف سازگار نيست، و لذا خداى تعالى همه جا وعده‌هاى خود را روى صاحبان عنوان مى‌برد، نه روى اشخاص، مثلا مى‌فرمايد: «﴿وَعَدَ اَللَّهُ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ جَنَّاتٍ﴾ خدا بهشت‌ها را به مردان و زنان با ايمان وعده داده است»1و نيز مى‌فرمايد: ﴿مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ وَ اَلَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى اَلْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ...

    1. توبه، آيه 72.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

489
  • وَعَدَ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً﴾1.

  • مقايسه بين فقرا و تهيدستان كه آمادگى خود را براى جهاد اعلام نمودند، و دروغگويان منافق‌

  • ﴿وَ جَاءَ اَلْمُعَذِّرُونَ مِنَ اَلْأَعْرَابِ لِيُؤْذَنَ لَهُمْ...﴾ 

  • ظاهرا منظور از «معذرون» پوزش‌طلبانى است كه مانند اشخاص بى بضاعت و امثال آن‌ها به نداشتن اسلحه عذر مى‌خواستند، چون مى‌فرمايد: ﴿وَ قَعَدَ اَلَّذِينَ كَذَبُوا﴾ و سياق كلام دلالت دارد بر اينكه مى‌خواهد يكى از دو طائفه را با ديگرى قياس كند تا پستى و دنائت منافقين و فساد دلها و شقاوت قلبهايشان روشن‌تر نمايان شود، زيرا فريضه دينى جهاد و يارى خدا و رسول، همه تهى‌دستان عرب را به هيجان درآورد، و به نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمدند و از نداشتن اسلحه عذر خواسته و دستور طلبيدند، و اما در اين دروغگويان هيچ اثرى نگذاشت.

  • ﴿لَيْسَ عَلَى اَلضُّعَفَاءِ وَ لاَ عَلَى اَلْمَرْضىَ وَ لاَ عَلَى اَلَّذِينَ لاَ يَجِدُونَ مَا يُنْفِقُونَ حَرَجٌ﴾ 

  • مقصود از «ضعفاء» بدليل سياق آيه كسانيند كه نيرو و توانايى جهاد ندارند، حال يا طبعا ناتوانند مانند اشخاص فلج و زمين‌گير، و يا بخاطر عارضه موقتى كه فعلا دست داده، مانند كسالت و مرض. و مقصود از ﴿اَلَّذِينَ لاَ يَجِدُونَ مَا يُنْفِقُونَ﴾ كسانى هستند كه نيروى مالى و يا اسلحه و امثال آن را ندارند.

  • پس، از اينگونه افراد قلم تكليف و حكم وجوب جهاد برداشته شده، چون اگر برداشته نشود حرج و شاق است، و همچنين لوازم و توابع آن از قبيل مذمت در دنيا و عقاب در آخرت نيز برداشته شده، چون در حقيقت مخالفت در مورد اينان صدق نمى‌كند.

  • و اگر خداى تعالى اين رفع حرج را مقيد كرده به صورتى كه‌ ﴿نَصَحُوا لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾ خيرخواهى خدا و رسول كنند براى اين است كه بفهماند وقتى تكليف و بدنبال تكليف مذمت و عقاب برداشته مى‌شود كه دلها و نياتشان از خيانت و غش دور باشد، و نخواسته باشند مانند منافقين با تخلف از امر جهاد و تقاعد ورزيدن كارشكنى كرده، روحيه اجتماع را فاسد سازند، و گر نه اگر چنين منظور فاسدى داشته باشند عينا مانند منافقين مستحق مذمت و عقاب خواهند بود.

  • جمله‌ ﴿مَا عَلَى اَلْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ﴾ در مقام بيان علت رفع حرج از نامبردگان است،

    1. محمد رسول خدا و آنان كه با اويند با كافران سخت و با يكديگر مهربانند... خداوند آن عده از ايشان را كه ايمان آوردند و عمل صالح كردند وعده مغفرت و اجرى بزرگ داد. - فتح، آيه 29.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

490
  • و معنايش اين است: در صورتى كه اين گونه افراد قصد خيرخواهى براى خدا و رسول را داشته باشند از اين رو تكليف ندارند كه در چنين فرضى نيكوكارند، و ديگر بر نيكوكاران مؤاخذه‌اى نيست، و كسى نمى‌تواند به آن‌ها آسيبى برساند.

  • پس اينكه كلمه «سبيل» را بكار برد كنايه است از اينكه آن‌ها از آسيب ديدن ايمنند، مثل اينكه در يك بست محكم و دژى مستحكم قرار گرفته‌اند كه كسى راه به آنجا ندارد، و نمى‌تواند صدمه‌اى به ايشان برساند، و اين جمله بحسب معنى عام است هر چند از نظر تطبيق، مخصوص طوائف معاصر با نزول آيه و عذرخواهان از اعراب آن روز است.

  • ﴿وَ لاَ عَلَى اَلَّذِينَ إِذَا مَا أَتَوْكَ لِتَحْمِلَهُمْ قُلْتَ...﴾ 

  • در مجمع البيان گفته است: كلمه «حمل» به معناى اين است كه به كسى مركبى از قبيل اسب و يا شتر و امثال آن بدهى، مثلا وقتى مى‌گويى «حمله، يحمله، حملا» معنايش اين است كه فلانى به فلان كس مركبى داد كه بر آن سوار شود، شاعر عرب گفته است:

  • ألا فتى عنده خفان يحملنى***عليهما اننى شيخ على سفر
  • يعنى آيا جوانمردى هست دو تا چكمه داشته باشد و به من دهد كه بپوشم چون من پير مردى در سفرم.

  • سپس اضافه كرده است: كلمه «فيض» به معنى لبريز شدن بر اثر پرى است، وقتى گفته مى‌شود «فاض الاناء بما فيه» معنايش اين است كه ظرف از آنچه كه در آن است لبريز شد، و كلمه «حزن» به معناى دردى است اندر دل كه بخاطر از دست رفتن منفعت و يا امرى ديگر پيدا مى‌شود، و در اصل از «حزن الارض - سفتى و سختى زمين» گرفته شده‌1.

  • كلمه «الذين» در جمله‌ ﴿وَ لاَ عَلَى اَلَّذِينَ﴾ موصول است، و صله آن جمله «تولوا...» است، و جمله‌ ﴿إِذَا مَا أَتَوْكَ لِتَحْمِلَهُمْ﴾ مانند جمله شرط و جزاء است، و مجموع آن ظرف است براى «تولوا»، كلمه «حزنا» مفعول له و جمله‌ ﴿أَلاَّ يَجِدُوا﴾ منصوب به نزع خافض است.

  • كسانى كه حكم وجوب جهاد از آنها برداشته شده و معذور مى‌باشند

  • و معناى آن اين است كه: حرجى بر فقرا نيست، همانهايى كه نزد تو مى‌آيند كه تو به ايشان مركبى دهى تا سوار شوند و ساير احتياجاتشان را از قبيل اسلحه و غير آن برآورده سازى، همانهايى كه تو در جوابشان گفتى من مركبى ندارم كه به شما دهم و شما را بر آن سوار كنم و ايشان رفتند، در حالى كه چشمانشان در اشك غوطه مى‌خورد، و از شدت اندوه اشك مى‌ريختند از اينكه (و يا براى اينكه) چرا مركب و زاد و توشه ندارند تا به جهاد بيايند و با

    1.  مجمع البيان، ج 5، ص 59.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

491
  • دشمنان خدا جنگ كنند.

  • و اگر اين قسم اشخاص را عطف كرد بر ما قبل و در نتيجه عطف خاص بر عام نمود، براى عنايت خاصى بود كه به اينگونه افراد داشت، زيرا اينان اعلى درجه خيرخواهى را داشتند و نيكوكاريشان خيلى روشن بود.

  • ﴿إِنَّمَا اَلسَّبِيلُ عَلَى اَلَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ وَ هُمْ أَغْنِيَاءُ...﴾ 

  • قصر در اين آيه قصر افراد است و معنايش روشن است.

  • عذر خواهى منافقين از شما بعد از جنگ مسموع و مقبول نيست و نبايد از آنها راضى شويد

  • ﴿يَعْتَذِرُونَ إِلَيْكُمْ إِذَا رَجَعْتُمْ إِلَيْهِمْ...﴾ 

  • خطاب در اين آيه متوجه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين است، و معناى جمله ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكُمْ﴾ بنا بر اينكه بگوئيم ماده ايمان هم چنان كه با حرف «باء» متعدى مى‌شود با «لام» هم متعدى مى‌شود اين است كه: ما شما را در اين عذرى كه مى‌خواهيد تصديق نمى‌كنيم. و اگر بگوئيم با لام متعدى نمى‌شود و لام به معناى نفع است معنايش اين است كه: شما را تصديقى كه به دردتان بخورد نمى‌كنيم. و جمله نامبرده تعليل جمله‌ ﴿لاَ تَعْتَذِرُوا﴾ است، هم چنان كه جمله «قد نبانا الله من اخباركم» تعليل اين تعليل است.

  • و معناى آيه اين است: منافقان در موقعى كه از جنگ برگردى نزدت آمده، عذرخواهى مى‌كنند، تو اى محمد، به ايشان بگو نزد ما عذر نياوريد، براى اينكه ما شما را در عذرى كه مى‌خواهيد هرگز تصديق نمى‌كنيم، زيرا خداوند ما را به پاره‌اى از اخبار شما خبر داده كه بر نفاق شما دلالت دارد و مى‌رساند كه شما در اين عذر خواهيتان دروغ مى‌گوئيد و به زودى عمل شما ظاهر مى‌شود، ظهورى كه براى خدا و رسول مشهود باشد، آن گاه در قيامت باز مى‌گرديد بسوى خدايى كه غيب و شهادت را مى‌داند، و او به شما حقيقت اعمالتان را نشان مى‌دهد.

  • و در توضيح جمله‌ ﴿وَ سَيَرَى اَللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ﴾ بيانى است كه بزودى از نظر خواننده خواهد گذشت.

  • ﴿سَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ إِذَا اِنْقَلَبْتُمْ إِلَيْهِمْ لِتُعْرِضُوا عَنْهُمْ فَأَعْرِضُوا عَنْهُمْ...﴾ 

  • يعنى وقتى بسوى آن‌ها برگرديد به خدا سوگند مى‌خورند تا شما دست از ايشان برداريد و ملامت و عتابشان نكنيد، شما دست از ايشان برداريد، اما نه بطورى كه ايشان را در آنچه عذر مى‌آورند تصديق كرده باشيد بلكه بدين جهت كه آن‌ها رجس و پليدند، و جا دارد كه اصلا نزديكشان نشويد، و جايگاه ايشان بخاطر آن كارهايى كه كردند جهنم است.

  • * * *

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

492
  • ﴿يَحْلِفُونَ لَكُمْ لِتَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنْ تَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنَّ اَللَّهَ لاَ يَرْضىَ عَنِ اَلْقَوْمِ اَلْفَاسِقِينَ﴾ در آيه قبلى مى‌فرمود: اين سوگند ايشان براى اين است كه بدين وسيله شما را از خود منصرف كنند، و اينك در اين آيه مى‌فرمايد: سوگند مى‌خورند تا علاوه بر آن، شما را از خود راضى هم بكنند، و شما مقصود اولى ايشان را عملى بكنيد يعنى متعرضشان نشويد، براى اينكه ايشان پليدند، و براى ايمان و آن قداست و طهارتش سزاوار نيست كه متعرض پليديهاى نفاق و دروغ و قذارت كفر و فسق گرديد، و ليكن مقصود دومى ايشان را به هيچ وجه عملى نكنيد و بدانيد كه اگر هم شما از آن‌ها راضى شويد خداوند از آن‌ها براى آن فسقى كه دارند راضى نخواهد شد، و خداوند از مردم فاسق راضى نمى‌شود.

  • پس، منظور اين است كه: اگر شما از ايشان راضى شويد از كسانى راضى شده‌ايد كه خداوند از ايشان راضى نيست، و رضايت شما بر خلاف خوشنودى خداست، و براى هيچ مؤمنى سزاوار نيست از چيزى كه مايه سخط و غضب خداست راضى شود. اين نوع تعبير در رساندن مطلب بليغ‌تر و رساتر است تا اينكه تصريح كند و بفرمايد: از منافقين راضى نشويد.

  • بحث روايتى [روايتى در ذيل آيه شريفه: ﴿فَرِحَ اَلْمُخَلَّفُونَ...﴾ ]

  • در الدر المنثور در تفسير جمله‌ ﴿فَرِحَ اَلْمُخَلَّفُونَ﴾ آمده كه ابن ابى حاتم از جعفر بن محمد از پدرش (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: جنگ تبوك آخرين جنگى بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در آن شركت جست، و آن را به مناسبت اينكه در آيه شريفه فرموده: ﴿قَالُوا لاَ تَنْفِرُوا فِي اَلْحَرِّ﴾ غزوه حر و غزوه عسرت نيز ناميده‌اند1.

  • و نيز در آن كتاب است كه ابن جرير، ابن ابى حاتم و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مردم را دستور داده بود تا با او حركت كنند و چون اين واقعه در تابستان رخ داد و هوا گرم بود عده‌اى گفتند: يا رسول الله! هوا بسيار گرم است و ما طاقت بيرون رفتن نداريم و شما نيز بيرون نرويد. خداى تعالى در پاسخشان فرمود: «بگو آتش جهنم داغ‌تر و سوزان‌تر است، اگر مى‌فهميديد» و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را دستور داد تا بيرون رود2.

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 265.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 265.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

493
  • مؤلف: ظاهر آيه شريفه اين است كه آن عده اين حرف را براى اين زدند كه دل مؤمنين را سرد كنند و آن‌ها را از رفتن منصرف نمايند، در حالى كه ظاهر حديث اين است كه اين حرف را از در خير خواهى و مشورت زده‌اند. بنا بر اين، روايت با آيه تطبيق نمى‌كند.

  • و نيز در همان كتاب است كه ابن جرير از محمد بن كعب قرظى و ديگران روايت كرده كه گفتند: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در شدت حرارت به جنگ تبوك رفت، مردى از بنى سلمه خطاب به مردم نموده، گفت: در اين شدت گرما از شهر و خانه‌هاى خود بيرون نرويد، خداوند در پاسخش اين آيه را نازل كرد: «بگو آتش جهنم حرارتش شديدتر است...»1.

  • مؤلف: در ذيل آيه‌ ﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ اِئْذَنْ لِي وَ لاَ تَفْتِنِّي...﴾ اخبارى گذشت كه دلالت مى‌كرد بر اينكه گوينده جمله‌ ﴿لاَ تَنْفِرُوا فِي اَلْحَرِّ﴾ جد بن قيس بوده.

  • رواياتى در ذيل آيه‌اى كه از نماز گزاردن بر جنازه ميت منافق و حضور در كنار قبر او نهى مى‌كند ﴿وَ لاَ تُصَلِّ عَلىَ أَحَدٍ مِنْهُمْ...﴾ 

  • و نيز در الدر المنثور در ذيل جمله‌ ﴿وَ لاَ تُصَلِّ عَلىَ أَحَدٍ مِنْهُمْ﴾ آمده كه بخارى، مسلم، ابن ابى حاتم، ابن منذر، ابو الشيخ، ابن مردويه و بيهقى در كتاب دلايل از ابن عمر نقل كرده‌اند كه گفت: بعد از آنكه عبد الله بن ابى از دنيا رفت پسرش عبد الله نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمده درخواست نمود كه پيراهنش را بدهد تا پدرش را در آن كفن كند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم پيراهن خود را داد، بار ديگر آمد درخواست كرد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر جنازه پدرش نماز بگزارد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برخاست تا برود، عمر بن خطاب برخاست و لباس رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را گرفت و گفت: يا رسول الله! مى‌خواهى بر عبد الله بن ابى نماز بگزارى، با اينكه خداوند تو را از نماز گزاردن بر منافقين نهى كرده؟ حضرت فرمود: پروردگار من اختيار اين امر را به خود من واگذار نمود و فرموده: استغفار بكنى يا استغفار نكنى اگر هفتاد بار هم استغفار كنى خداوند ايشان را نخواهد آمرزيد، و من از هفتاد بار بيشتر استغفار مى‌كنم، و هر چه گفت آخر او منافق است، حضرت توجه نفرمود، و بر جنازه او نماز گزارد، و خداوند اين آيه را نازل فرمود: ﴿وَ لاَ تُصَلِّ عَلىَ أَحَدٍ مِنْهُمْ مَاتَ أَبَداً وَ لاَ تَقُمْ عَلىَ قَبْرِهِ﴾ و از آن به بعد ديگر بر منافقين نماز نگزارد2.

  • مؤلف: در اين معنا روايات ديگرى است كه صاحبان كتب جامع حديث و راويان، آن را از عمر بن خطاب و جابر و قتاده نقل كرده‌اند، و در پاره‌اى از آن‌ها دارد كه رسول خدا

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 265.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 266.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

494
  • (صلى الله عليه وآله و سلم) رئيس منافقين را در پيراهن خود كفن نمود و بر بدن او دعا خواند و دميد، و در قبرش رفت.

  • و نيز در همان كتاب آمده كه احمد، بخارى، ترمذى، نسايى، ابن ابى حاتم، نحاس، ابن حبان، ابن مردويه و ابو نعيم - در كتاب الحليه - از ابن عباس نقل كرده‌اند كه گفت: من از عمر شنيدم كه گفت: وقتى عبد الله بن ابى از دنيا رفت آمدند تا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را براى نماز ببرند، حضرت برخاست، وقتى ايستاد عرض كردم: آيا بر جنازه دشمن خدا عبد الله بن ابى كه آن روز چنين گفت و آن روز ديگر چنين و چنان گفت نماز مى‌گزارى؟ - آن گاه خاطرات نفاق او را برشمردم - و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تبسم مى‌كرد، تا آنكه سخنم بطول انجاميد، حضرت فرمود: اى عمر دور شو از من، خداوند مرا مخير كرده و فرموده: ﴿اِسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لاَ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً﴾ و من اگر بدانم خدا او را مى‌آمرزد بيش از هفتاد بار برايش استغفار مى‌كنم، آن گاه بر جنازه او نماز گزارد، و با آن تا قبرستان هم رفت، و ايستاد تا او را دفن نمودند.

  • من خودم از اين جرأت و جسارتم تعجب كردم كه چطور شد من اينطور جرأت پيدا كردم، با خود گفتم خدا و رسول (صلى الله عليه وآله و سلم) داناتر است، ولى به خدا قسم مدتى زياد نگذشت كه اين دو آيه نازل شد: ﴿وَ لاَ تُصَلِّ عَلىَ أَحَدٍ مِنْهُمْ مَاتَ أَبَداً وَ لاَ تَقُمْ عَلىَ قَبْرِهِ﴾ و از آن به بعد تا زنده بود ديگر بر جنازه منافقى به نماز نايستاد1.

  • و نيز در همان كتاب آمده كه ابن ابى حاتم از شعبى روايت كرده كه عمر بن خطاب گفت: من در اسلام لغزشى برايم پيش آمد كه در تمام زندگيم مانند آن پيش آمد نكرده بود، و آن اين بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مى‌خواست بر جنازه عبد الله بن ابى نماز بخواند من جامه‌اش را گرفته و گفتم: به خدا قسم خداوند چنين دستورى بتو نداده، خدا فرموده: ﴿اِسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لاَ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اَللَّهُ لَهُمْ﴾ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: اختيار اين امر را پروردگارم به من واگذار كرده و فرموده: «مى‌خواهى استغفار كن و مى‌خواهى نكن».

  • آن گاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر سر قبر ابن ابى نشست و مردم به پسرش مى‌گفتند: حباب چنين كن، حباب چنان كن، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) (وقتى شنيد كه اسم او حباب است) فرمود: «حباب» اسم شيطان است تو «عبد الله» ى2.

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 264.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 264.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

495
  • بيان ضعف و جعلى بودن رواياتى كه حاكى از نماز گزاردن پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) بر جنازه عبد الله بن ابى و حضور او در كنار قبر او و... مى‌باشد

  • و نيز در آن كتاب آمده كه طبرانى و ابن مردويه و بيهقى - در كتاب دلائل - از ابن عباس نقل كرده‌اند كه گفت: پدر عبد الله بن ابى به او گفته بود لباسى از جامه‌هاى پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم) براى من تهيه كن و مرا در آن كفن نما و به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بگو تا بر جنازه‌ام نماز بخواند. پسرش نزد آن جناب آمده، عرض كرد يا رسول الله! شما از اسم و رسم عبد الله و شخصيت او اطلاع داريد، او از شما خواهش كرده كه يكى از جامه‌هاى خود را مرحمت كنى تا او را در آن كفن كنيم، و نيز خواسته كه شما بر او نماز گزارى.

  • عمر گفت: يا رسول الله! تو عبد الله را خوب مى‌شناسى و از نفاق وى اطلاع دارى، آيا با اينكه خداوند نهى كرده از اينكه به نماز بر او بايستى، مى‌خواهى بر او نماز گزارى؟ حضرت فرمود: كجا نهى كرده؟ گفت: ﴿اِسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لاَ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ...﴾. فرمود: من از هفتاد بار بيشتر استغفار مى‌كنم، اين را كه فرمود آيه‌ ﴿وَ لاَ تُصَلِّ عَلىَ أَحَدٍ مِنْهُمْ مَاتَ أَبَداً وَ لاَ تَقُمْ عَلىَ قَبْرِهِ...﴾ نازل شد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شخصى نزد عمر فرستاد و او را به نزول آيه خبر داد، و نيز آيه ديگرى نازل شد كه مى‌فرمايد: ﴿سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ﴾1.

  • مؤلف: در باره استغفار رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) براى عبد الله بن ابى و نماز خواندنش بر جنازه او، روايات ديگرى بدون سند از طرق شيعه وارد شده كه عياشى‌2 و قمى‌3آنها را در تفسير خود آورده‌اند، و خبر قمى قبلا نقل شد.

  • و اين روايات علاوه بر تناقضى كه دارند، و با خودشان تعارض و تدافع دارند و هر كدام آن ديگرى را تكذيب مى‌كند، آيات قرآنى نيز بطور صريح و روشن آن‌ها را رد مى‌كند.

  • اولا بخاطر ظهور جمله‌ ﴿اِسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لاَ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اَللَّهُ لَهُمْ﴾ كه ظهور روشنى دارد در اينكه منظور آيه، لغو بودن و اثر نداشتن استغفار است، نه اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را مخير كند ميان استغفار كردن و نكردن. ديگر اينكه عدد هفتاد بعنوان مبالغه ذكر شده، نه براى اينكه بفهماند در خصوص عدد هفتاد اين اثر هست، و (باصطلاح خدا با هفتاد دشمنى دارد) و اگر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هفتاد و يك بار استغفار كند آن وقت خدا منافق مزبور را مى‌آمرزد.

  • ديگر اينكه شان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بزرگتر از آنست كه اين ظواهر و دلالتها

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 266.
    2.  تفسير عياشى، ج 2، ص 100-101.
    3.  تفسير قمى، ج 1، ص 302.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

496
  • را نفهمد و بگويد: اگر هفتاد بار قبول نمى‌شود من بيشتر استغفار مى‌كنم، و هر چه هم كسى ديگر (عمر) يادآورى كند و بگويد معناى آيه اين نيست باز هم بر جهل خود پافشارى كند، تا آنكه خداوند آيه ديگرى بفرستد، و او را از خواندن نماز بر جنازه منافق نامبرده نهى كند.

  • علاوه، در تمامى اين آياتى كه متعرض استغفار براى منافقان و نماز خواندن بر جنازه آنان شده، از قبيل آيه‌ ﴿اِسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لاَ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ﴾ و آيه‌ ﴿سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ﴾ و آيه‌ ﴿وَ لاَ تُصَلِّ عَلىَ أَحَدٍ مِنْهُمْ مَاتَ أَبَداً﴾ در همه، نهى از استغفار و لغويت آن را تعليل كرده به اينكه: چون ايشان كافر و فاسقند، حتى در آيه‌ ﴿مَا كَانَ لِلنَّبِيِّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ وَ لَوْ كَانُوا أُولِي قُرْبىَ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُمْ أَصْحَابُ اَلْجَحِيمِ﴾1از همين سوره هم كه نهى مى‌كند از استغفار براى مشركين، نهى را تعليل مى‌كند به اينكه چون آن‌ها كافرند، و در آتش مخلد و جاودانه‌اند، و با اينحال ديگر معنا ندارد كه استغفار براى منافقين كافر و نماز خواندن بر جنازه آنان جايز باشد.

  • ثانيا سياق آيات مورد بحث كه يكى از آن‌ها آيه‌ ﴿وَ لاَ تُصَلِّ عَلىَ أَحَدٍ مِنْهُمْ مَاتَ أَبَداً...﴾ است، تصريح دارد بر اينكه اين آيه وقتى نازل شده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در سفر و در راه رفتن به تبوك بوده و هنوز به مدينه مراجعت نكرده بود، و داستان تبوك در سال هشتم هجرت اتفاق افتاده، و مرگ عبد الله بن ابى در مدينه در سال نهم از هجرت بوده، و همه اين شواهد از نظر روايات مسلم است. و با اين حال ديگر چه معنا دارد - بنا به نقل اين روايات - بگوئيم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كنار قبر عبد الله ايستاد تا نماز بخواند، ناگهان آيه‌ ﴿وَ لاَ تُصَلِّ عَلىَ أَحَدٍ مِنْهُمْ مَاتَ أَبَداً...﴾ نازل شد.

  • و از اين عجيب‌تر آن مطلبى است كه در بعضى از روايات گذشته داشت: عمر به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرض كرد آيا بر جنازه او نماز مى‌خوانى با اينكه خدا تو را نهى كرده از اينكه بر جنازه منافقين نماز بخوانى؟! حضرت فرمود: پروردگارم مرا مخير كرده، آن گاه اين آيه نازل شد: ﴿وَ لاَ تُصَلِّ عَلىَ أَحَدٍ مِنْهُمْ...﴾، (زيرا آيه نهى صريح است نه تخيير).

  • و از اين هم عجيب‌تر مطلبى است كه در روايت آخرى بود، و آن اين بود: «سپس آيه ﴿سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ﴾ نازل شد» چون اين آيه در سوره منافقين است كه بعد از جنگ بنى المصطلق يعنى در سال پنجم هجرت نازل شد و آن روز عبد الله بن ابى زنده بود، و در خود سوره منافقين كلام او را نقل كرده كه گفته بود: «﴿لَئِنْ رَجَعْنَا إِلَى اَلْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ 

    1. توبه، آيه 113.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

497
  • اَلْأَعَزُّ مِنْهَا اَلْأَذَلَّ﴾ اگر به مدينه بازگرديم عزيزترها، ذليل‌ترها را از شهر بيرون خواهند كرد».

  • در بعضى از اين روايات - كه متاسفانه مورد استدلال بعضى هم قرار گرفته - دارد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) براى عبد الله بن ابى استغفار كرد و بر جنازه‌اش نماز گزارد تا بدين وسيله دلهاى مردانى از منافقين از خزرج را بدست بياورد و به اسلام متمايل سازد، و اين حرف چطور درست درمى‌آيد؟ و چگونه صحيح است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با نص صريح آيات قرآنى مخالفت كند و بدين وسيله دل‌هاى منافقين را بدست بياورد؟ آيا اين مداهنه با منافقين نيست؟ و آيا آيه شريفه‌ ﴿إِذاً لَأَذَقْنَاكَ ضِعْفَ اَلْحَيَاةِ وَ ضِعْفَ اَلْمَمَاتِ﴾1 با رساترين بيان از مداهنه با دشمنان نهى نكرده و تهديد ننموده؟ پس در باره اين روايات چه قضاوتى مى‌توان كرد، جز اينكه بگوئيم و بطور قطع هم بگوئيم كه اين روايات جعلى است و بايد آن را به ملاك مخالفت و ناسازگارى با قرآن دور ريخت.

  • و در الدر المنثور در ذيل آيه‌ ﴿رَضُوا بِأَنْ يَكُونُوا مَعَ اَلْخَوَالِفِ...﴾ آمده كه ابن مردويه از سعد بن ابى وقاص نقل مى‌كند كه على بن ابى طالب با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بيرون رفتند تا به «ثنية الوداع» رسيدند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مى‌خواست به تبوك برود، على گريه مى‌كرد و مى‌گفت: آيا مرا با بازماندگان مى‌گذارى؟ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: راضى نيستى كه نسبت به من مانند هارون باشى نسبت به موسى؟ و هيچ فرقى در ميان نباشد مگر نبوت؟2.

  • مؤلف: اين روايت به طرق بسيار از شيعه و سنى نقل شده.

  • چند روايت در مورد خوالف (كسانى كه با پيامبر به قصد تبوك نرفتند)

  • و در تفسير عياشى از جابر از امام ابى جعفر (علیه السلام) آمده كه در تفسير آيه‌ ﴿رَضُوا بِأَنْ يَكُونُوا مَعَ اَلْخَوَالِفِ﴾ فرموده: يعنى راضى شدند كه از جنگ تخلف كنند و با بازماندگان و متخلفين بمانند، و منظور از بازماندگان زنانند3.

  • و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق در كتاب «المصنف» و ابن ابى شيبه، احمد، بخارى، ابو الشيخ و ابن مردويه از انس روايت كرده‌اند كه گفت: وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از جنگ تبوك برگشت و به نزديكى مدينه رسيد فرمود: شما عده‌اى از مردان را در شهر گذاشتيد و به سفر رفتيد، ولى هيچ راهى نپيموديد و هيچ مالى در راه خدا خرج نكرديد و هيچ خستگى از راه دور و دراز نديديد، مگر اينكه آن عده هم با شما شريك هستند. پرسيدند چطور با ما

    1. اسرى، آيه 75.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 266.
    3.  تفسير عياشى، ج 2، ص 103، ح 97.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

498
  • شريك هستند در حالى كه آن‌ها در مدينه بودند؟ فرمود: براى اينكه عذر موجهشان نگذاشت شركت كنند1.

  • و در مجمع البيان در تفسير آيه‌ ﴿لَيْسَ عَلَى اَلضُّعَفَاءِ وَ لاَ عَلَى اَلْمَرْضىَ﴾... ﴿مَا يُنْفِقُونَ﴾ دارد كه بعضى گفته‌اند: آيه اولى در باره عبد الله بن زائده كه همان ابن ام مكتوم باشد نازل شده، كه مردى نابينا بود و نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمد و عرض كرد: يا رسول الله! من پير مردى نابينا و فقير و بى بنيه‌ام و كسى هم ندارم كه دست مرا بگيرد و به ميدان جنگ بياورد، آيا جايز است در شهر بمانم و در امر جهاد شركت نكنم؟ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سكوت كرد تا اين آيه نازل شد - نقل از ضحاك. و بعضى ديگر گفته‌اند: در باره عائذ بن عمرو و اصحابش نازل شده - نقل از قتاده.

  • چند روايت در مورد بكائين (چند نفرى كه به سبب نداشتن مركب براى حضور يافتن در جنگ بسيار گريستند)

  • و آيه دوم در باره بكائين (كسانى كه بسيار مى‌گريستند) نازل شده، و آن‌ها هفت نفر بودند كه عبد الرحمن بن كعب، علبة بن زيد و عمرو بن ثعلبة بن غنمة از قبيله بنى النجار، و سالم بن عمير، هرمى بن عبد الله، عبد الله بن عمرو بن عوف و عبد الله بن مغفل، از قبيله مزينه بودند. اين هفت نفر نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمده، عرض كردند: يا رسول الله! ما را سوار كن، چون ما مركبى كه بر آن سوار شويم و بيائيم نداريم. حضرت فرمود: من هم مركبى كه بشما بدهم ندارم - نقل از ابى حمزه ثمالى.

  • بعضى ديگر گفته‌اند: اين آيه در باره هفت نفر از قبائل مختلف نازل شده كه نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمده، گفتند: به ما از شتران و يا اسبان مركبى بده - نقل از محمد بن كعب و ابن اسحاق.

  • بعضى ديگر گفته‌اند: آن‌ها جماعتى از قبيله مزينه بودند - نقل از مجاهد. بعضى ديگر گفته‌اند: جماعتى از فقراى انصار بودند و چون به گريه و التماس افتادند، عثمان به دو نفر از آن‌ها و عباس بن عبد المطلب هم به دو نفر، و يامين بن كعب نضرى هم به سه نفر از آن‌ها مركب دادند - نقل از واقدى - و سپاهيانى كه در تبوك همراه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بودند سى هزار نفر بودند كه ده هزار نفر آنان مركب داشتند2.

  • مؤلف: روايات در باره اسماء بكائين اختلاف شديدى دارد.

  • و در تفسير قمى آمده كه معصوم فرموده: بكائين از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 267.
    2.  مجمع البيان، ج 5، ص 60.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

499
  • كفشى مى‌خواستند كه بپوشند1.

  • و در معانى الاخبار به سند خود از ثعلبه از برخى از راويان شيعه از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير آيه‌ ﴿عَالِمُ اَلْغَيْبِ وَ اَلشَّهَادَةِ﴾ فرموده است: مقصود از «غيب» آن امورى است كه واقع نشده و مقصود از «شهادت» آن‌هايى است كه واقع شده است‌2.

  • مؤلف: اين روايت از باب نشان دادن و انگشت نهادن بر نمونه و مصداق است در حالى كه لفظ آيه اعم است.

  • و در تفسير قمى دارد كه: وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از تبوك آمد اصحاب با ايمانش متعرض منافقين شده، آن‌ها را اذيت مى‌كردند، پس خداوند اين آيه را فرستاد: ﴿سَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ إِذَا اِنْقَلَبْتُمْ إِلَيْهِمْ لِتُعْرِضُوا عَنْهُمْ﴾ تا آخر دو آيه‌3.

  • و در مجمع البيان آمده كه بعضى گفته‌اند: اين آيات در باره جد بن قيس و معتب بن قشير و اصحاب آن دو از ساير منافقين نازل شده، و آن‌ها هشتاد نفر بودند، و چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از تبوك بيامد و وارد مدينه شد، فرمود: با ايشان نشست و برخاست نكنيد و با آنان همكلام مشويد - نقل از ابن عباس -4.

    1.  تفسير قمى، ج 1، ص 293.
    2.  معانى الاخبار، ص 146.
    3.  تفسير قمى، ج 1، ص 302.
    4.  مجمع البيان، ج 5، ص 61.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

500
  • [سوره التوبة (9):آيات 97 تا 106]

  • ﴿اَلْأَعْرَابُ أَشَدُّ كُفْراً وَ نِفَاقاً وَ أَجْدَرُ أَلاَّ يَعْلَمُوا حُدُودَ مَا أَنْزَلَ اَللَّهُ عَلى‌َ رَسُولِهِ وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ٩٧ وَ مِنَ اَلْأَعْرَابِ مَنْ يَتَّخِذُ مَا يُنْفِقُ مَغْرَماً وَ يَتَرَبَّصُ بِكُمُ اَلدَّوَائِرَ عَلَيْهِمْ دَائِرَةُ اَلسَّوْءِ وَ اَللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ٩٨ وَ مِنَ اَلْأَعْرَابِ مَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ يَتَّخِذُ مَا يُنْفِقُ قُرُبَاتٍ عِنْدَ اَللَّهِ وَ صَلَوَاتِ اَلرَّسُولِ أَلاَ آن‌ها قُرْبَةٌ لَهُمْ سَيُدْخِلُهُمُ اَللَّهُ فِي رَحْمَتِهِ إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ٩٩ وَ اَلسَّابِقُونَ اَلْأَوَّلُونَ مِنَ اَلْمُهَاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصَارِ وَ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ رَضِيَ اَللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا اَلْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَداً ذَلِكَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ ١٠٠وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ اَلْأَعْرَابِ مُنَافِقُونَ وَ مِنْ أَهْلِ اَلْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى اَلنِّفَاقِ لاَ تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلىَ عَذَابٍ عَظِيمٍ ١٠١ وَ آخَرُونَ اِعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلاً صَالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً عَسَى اَللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ١٠٢ خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِهَا وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاَتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ وَ اَللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ١٠٣ أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ هُوَ يَقْبَلُ اَلتَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ وَ يَأْخُذُ اَلصَّدَقَاتِ وَ أَنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلتَّوَّابُ اَلرَّحِيمُ ١٠٤ وَ قُلِ اِعْمَلُوا فَسَيَرَى اَللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ سَتُرَدُّونَ إِلىَ عَالِمِ اَلْغَيْبِ وَ اَلشَّهَادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ١٠٥ وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اَللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ١٠٦﴾ 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

501
  • ترجمه آيات‌

  • باديه‌نشينان كفر و نفاقشان بيشتر است، و در غفلت از حدود آن چيزهايى كه خدا بر پيغمبر خويش نازل كرده شايسته‌ترند، و خدا داناى شايسته‌كار است (97).

  • و پاره‌اى از باديه‌نشينان آنچه را انفاق مى‌كنند غرامتى مى‌دانند و براى شما منتظر حوادث بعد هستند، حوادث بد بر خودشان باد، و خدا شنوا و داناست (98).

  • و برخى از باديه‌نشينان به خدا و روز جزا ايمان دارند، و آنچه را انفاق مى‌كنند مايه تقرب به خدا و دعاى پيغمبر مى‌دانند، بدانيد كه همان براى ايشان مايه قرب است، خدا بزودى در رحمت خود داخلشان مى‌كند، كه خدا آمرزنده و رحيم است (99).

  • و پيشروان نخستين از مهاجرين و انصار و كسانى كه به نيكى پيرويشان كردند خدا از آنان راضى است، و ايشان نيز از خدا راضى‌اند، خداوند براى ايشان بهشتهايى آماده كرده كه در دامنه آن‌ها جويها، روان است و تا ابد در آن جاودانند، و اين خود كاميابى بزرگى است (100).

  • و بعضى از باديه‌نشينان كه اطراف شمايند منافقند، و همچنين بعضى از اهل مدينه، كه در نفاق فرو رفته‌اند، تو ايشان را نمى‌شناسى، ما مى‌شناسيمشان، بزودى دوباره عذابشان خواهيم كرد، و آن گاه بسوى عذابى بزرگ برده مى‌شوند (101).

  • عده ديگرى هستند كه به گناهان خود اعتراف كردند، و عمل شايسته‌اى را با عمل بد ديگر آميختند شايد خدا توبه آنان را بپذيرد، كه خدا آمرزنده رحيم است (102).

  • از اموالشان زكات بگير، تا بدين وسيله پاكشان كنى و (اموالشان را) نمو دهى، و در باره آنان دعاى خير كن كه دعاى تو مايه آرامش آنان است، و خدا شنوا و داناست (103).

  • مگر ندانسته‌اند كه آن كس كه توبه از بندگانش مى‌پذيرد و زكاتها را مى‌گيرد خداست، و خدا توبه پذير و رحيم است (104).

  • بگو (هر چه مى‌خواهيد) بكنيد كه خدا عمل شما را خواهيد ديد، و همچنين رسول او و مؤمنان نيز، بزودى شما را بسوى داناى غيب و شهود مى‌برند، و خدا شما را از اعمالى كه مى‌كرديد خبر مى‌دهد (105).

  • و عده‌اى ديگر هستند كه كارشان محول به فرمان خدا شده، يا عذابشان مى‌كند و يا مى‌بخشدشان، كه خدا داناى شايسته‌كار است (106).

  • بيان آيات [بيان آيات شريفه مربوط به وضع اعراب از لحاظ كفر و نفاق و ايمان‌]

  • در اين آيات هم، گفتار در پيرامون همان غرضى است كه آيات قبلى متعرض آن بود، در اينجا وضع اعراب را نسبت به كفر و نفاق و ايمان بيان مى‌كند، البته در خلال آن‌ها آيه صدقه

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

502
  • نيز آمده.

  • معناى كلمه «اعراب» و بيان اينكه باديه نشينان به سبب دورى از تمدن و علم و ادب از معارف دينى دورتر بوده‌اند

  • ﴿اَلْأَعْرَابُ أَشَدُّ كُفْراً وَ نِفَاقاً وَ أَجْدَرُ أَلاَّ يَعْلَمُوا حُدُودَ مَا أَنْزَلَ اَللَّهُ عَلىَ رَسُولِهِ...﴾ 

  • راغب در مفردات مى‌گويد: فرزندان اسماعيل (علیه السلام) را «عرب» گويند، و كلمه «اعراب» در اصل جمع عرب است، و ليكن فعلا اسم شده براى عربهاى باديه‌نشين، و در آيه «﴿قَالَتِ اَلْأَعْرَابُ آمَنَّا﴾ عربها گفتند ايمان آورديم».و آيه، ﴿اَلْأَعْرَابُ أَشَدُّ كُفْراً وَ نِفَاقاً﴾ و آيه «﴿وَ مِنَ اَلْأَعْرَابِ مَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ﴾ و پاره‌اى از عربها هستند كه به خدا و روز جزا ايمان مى‌آورند» به همين معنا است، و بعضى گفته‌اند: جمع «اعراب»، «اعاريب» مى‌آيد، هم چنان كه شاعر گفته:

  • اعاريب ذوو فخر بافك***و السنة لطاف فى المقال‌1
  • و كلمه «اعرابى» در اصطلاح متعارف اسم شده است براى كسى كه منسوب است به باديه‌نشينان، «و عربى» به كسى گويند كه مقاصد خود را خوب اداء مى‌كند، و كلمه «اعراب» به معناى بيان است. اين بود مقدار حاجت از كلام راغب در معناى اين كلمه‌2

  • خداى تعالى وضع باديه‌نشينان را بيان مى‌كند و مى‌فرمايد: كفر و نفاق اين طبقه از هر طبقه ديگر شديدتر است، و بدين جهت شديدتر است كه بخاطر دوريشان از تمدن و محروميتشان از بركات انسانيت از قبيل علم و ادب، زمخت‌تر و سنگ‌دل‌تر از ساير طبقاتند، و به همين جهت از هر طبقه ديگرى به نفهميدن و ندانستن حدودى كه خدا نازل كرده و معارف اصلى و احكام فرعى از قبيل واجبات و مستحبات و حلال و حرامها سزاوارترند.

  • ﴿وَ مِنَ اَلْأَعْرَابِ مَنْ يَتَّخِذُ مَا يُنْفِقُ مَغْرَماً وَ يَتَرَبَّصُ بِكُمُ اَلدَّوَائِرَ...﴾ 

  • در مجمع البيان گفته: «مغرم» كه همان «غرم» است به معناى خسارت مالى است، كه بدون خيانت و تقصيرى پيش آمد كند، و در اصل، به معناى لازم بودن است، و در آيه «﴿إِنَّ عَذَابَهَا كَانَ غَرَاماً﴾ بدرستى كه عذاب آن لازم و حتمى بود» به اين معنا است، و جمله «حب غرام» به جمله «محبتى غير قابل زوال» معنا مى‌شود، و «غريم» را، هم به طلبكار اطلاق مى‌كنند، و هم به بدهكار، براى اينكه هر يك ديگرى را لازم دارد، و اگر مى‌گوئيم: «غرمته كذا» معنايش اين است كه من فلان مقدار از مال او را غرامت گرفته و او را به دادنش ملزم ساختم‌3.

    1. عربها مى‌باشند كه افتخاراتى دروغين و موهوم دارند و زيانهايى كه در سخنورى لطيف است.
    2.  مفردات راغب ماده «عرب».
    3.  مجمع البيان، ج 5، ص 62.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

503
  • كلمه «دائرة» به معناى پيش آمد است، و بيشتر در حوادث سوء بكار مى‌رود، و از اين جهت آن را دائره خوانده‌اند كه حوادث در ميان مردم دور مى‌زند، و هر روز يكى را گرفتار مى‌سازد. پس، اينكه فرمود: ﴿يَتَرَبَّصُ بِكُمُ اَلدَّوَائِرَ﴾ معنايش اين است كه در انتظار حوادث ناگوار هستند براى شما تا از سلطه شما خلاصى يافته، بتوانند دوباره به رسوم شرك و ضلالت برگردند.

  • و معناى اينكه فرمود: ﴿يَتَّخِذُ مَا يُنْفِقُ مَغْرَماً﴾ اين است كه انفاق را باج دادن و غرامت فرض مى‌كنند، و يا خود آن مال را باج - بنا بر اينكه كلمه «ما» مصدريه و يا موصوله باشد - مى‌پندارند.

  • و منظور از اين انفاق، انفاق در جهاد، يا - بطورى كه گفته شده - در راهى از راه‌هاى خير است و ممكن هم هست منظور از آن انفاق در خصوص صدقات باشد، تا كلام به منزله مقدمه و زمينه‌چينى باشد براى آيه‌اى كه پس از چند آيه بعد، كه حكم صدقه را بيان مى‌كند، خواهد آمد و اين احتمال را جمله‌ ﴿وَ يَتَّخِذُ مَا يُنْفِقُ قُرُبَاتٍ عِنْدَ اَللَّهِ وَ صَلَوَاتِ اَلرَّسُولِ﴾ كه در آيه بعدى است تاييد مى‌كند، زيرا جمله مذكور نيز به منزله زمينه‌چينى است براى آيه صدقه كه مى‌فرمايد: ﴿وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاَتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ﴾.

  • بنا بر اين، معنى آيه اين است: پاره‌اى از باديه‌نشينان كسانى هستند كه انفاق در راه خير و يا در خصوص صدقات را غرامت و خسارت مى‌پندارند، و منتظر نزول حوادث بد براى شما هستند، حوادث بد بر خود آنان است و يا: حوادث بد بر خود آنان باد1 و خدا شنواى گفتارها و داناى دلهاست.

  • ﴿وَ مِنَ اَلْأَعْرَابِ مَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ يَتَّخِذُ مَا يُنْفِقُ قُرُبَاتٍ عِنْدَ اَللَّهِ وَ صَلَوَاتِ اَلرَّسُولِ...﴾ 

  • ظاهرا جمله‌ ﴿وَ صَلَوَاتِ اَلرَّسُولِ﴾ عطف است بر جمله «ما ينفق» و ضمير در جمله‌ ﴿أَلاَ آن‌ها قُرْبَةٌ﴾ به كلمه «ما» در «ما ينفق» و به‌ ﴿صَلَوَاتِ اَلرَّسُولِ﴾ برمى‌گردد.

  • و معناى آيه اين است: پاره‌اى از باديه‌نشينان كسانى هستند كه ايمان به خدا دارند و او را به يگانگى مى‌ستايند، و به وى شرك نمى‌ورزند، و به روز جزا ايمان داشته حساب و جزاء را تصديق دارند، و انفاق در راه خدا و توابع آن را - كه همان درود و دعاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به خير و بركت است - همه را وسيله‌هاى تقرب به پروردگار مى‌دانند. هان!

    1. اين معنا در صورتى است كه جمله‌ ﴿عَلَيْهِمْ دَائِرَةُ اَلسَّوْءِ﴾ براى نفرين باشد.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

504
  • آگاه باشيد كه اين انفاق و دعاى خير رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مايه تقرب ايشان است، و خداوند وعده داده است كه ايشان را داخل رحمت خود كند، براى اينكه خداوند آمرزنده گناهان و مهربان با بندگان و اطاعت‌كاران است.

  • تقسيم مؤمنين به سه گروه: سابقون اولون از مهاجرين و انصار و تابعين آنان به احسان. و بيان مراد از هر كدام‌

  • ﴿وَ اَلسَّابِقُونَ اَلْأَوَّلُونَ مِنَ اَلْمُهَاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصَارِ وَ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ...﴾ 

  • قرائت معروف اين است كه «و الانصار» - به كسر راء - خوانده شود كه به «المهاجرين» عطف شود، كه در آن صورت تقديرش اين مى‌شود پيشينيان اول از مهاجر، و پيشينيان اول از انصار و كسانى كه ايشان را به نيكويى پيروى كردند. ولى يعقوب كلمه مذكور را «الانصار» - با رفع - خوانده، و در نتيجه منظور از انصار تمامى انصار خواهند بود نه تنها پيشينيان اول ايشان.

  • و در اينكه مقصود از «سابقين اولين» چه كسانيند اختلاف است، بعضى‌1 گفته‌اند: منظور از ايشان آن كسانيند كه به دو قبله نماز گزارده‌اند. بعضى‌2 ديگر گفته‌اند: مقصود از ايشان كسانيند كه بيعت رضوان كرده باشند، و بيعت رضوان، بيعت در حديبيه است. بعضى‌3ديگر گفته‌اند مقصود از ايشان تنها و تنها اهل بدراند. و بعضى‌4 گفته‌اند كسانيند كه قبل از هجرت، مسلمان شدند، و اين چند وجهى كه ذكر شد دليل لفظى بر هيچ يك آن‌ها در دست نيست.

  • چيزى كه ممكن است تا اندازه‌اى از لفظ خود آيه استشمام نمود و در حقيقت آيه شريفه، آن را تا حدى تاييد مى‌كند، اين است كه منظور از «سابقون اولون» كسانى‌اند كه قبل از هجرت ايمان آورده و پيش از واقعه بدر مهاجرت كردند و يا به پيغمبر ايمان آورده و او را منزل دادند، زيرا موضوع با دو وصف سابقون و اولون بيان شده، و اسمى از اشخاص و يا عناوين آن‌ها برده نشده، و اين خود اشعار دارد بر اينكه بخاطر هجرت و نصرت بوده كه سبقت و اوليت اعتبار شده است.

  • آن گاه جمله‌اى كه بر سابقون و اولون عطف كرده يعنى جمله‌ ﴿وَ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ﴾ طائفه و مردم ديگرى را ياد مى‌كند كه به وجه نيكو پيرو سابقون و اولون بودند، و آنكه با پيروى مناسب‌تر است وصف «سبق» است، نه اوليت، چون در برابر تابع نمى‌گويند: «اول» بلكه مى‌گويند «سابق» هم چنان كه در مقابل اول نمى‌گويند «تابع» بلكه مى‌گويند «آخر» به شهادت آيه‌ ﴿لِلْفُقَرَاءِ اَلْمُهَاجِرِينَ اَلَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَ أَمْوَالِهِمْ ... وَ اَلَّذِينَ جَاؤُ

    1.  تفسير المنار، ج 11، ص 13.
    2.  تفسير المنار، ج 11، ص 13.
    3.  تفسير المنار، ج 11، ص 13.
    4.  تفسير المنار، ج 11، ص 13.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

505
  • مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اِغْفِرْ لَنَا وَ لِإِخْوَانِنَا اَلَّذِينَ سَبَقُونَا بِالْإِيمَانِ﴾1.

  • پس، بخاطر اينكه «سابقون» تمامى كسانى را كه در ميان مسلمين از ابتداء طلوع اسلام تا روز قيامت به ايمان سبقت جستند شامل مى‌شد لذا كلمه «اولون» را آورد تا مختص به مهاجرين و انصار گردد.

  • و چون «سبق» كه در مقابل لحوق و تابعيت است از امور نسبى است، و لازمه‌اش اين است كه مسلمين هر عصرى در ايمان به خدا سابق باشند بر مسلمين اعصار بعدى، و مسلمين اعصار بعدى لاحق باشند، لذا در آيه شريفه «سابقون» را مقيد كرد به «اولون» تا دلالت كند بر اينكه مقصود طبقه اول از مسلمين صدر اسلام است.

  • و چون خداى سبحان طبقه سوم از اصناف سه‌گانه را در جمله‌ ﴿وَ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ﴾ ذكر نمود، و مقيد نكرد به تابعين عصرى معين، و توصيف هم نكرد به تابعين سابق و يا اول و يا امثال آن، و در نتيجه تمامى مسلمين بعد از سابقون اولون را شامل شد، قهرا مؤمنين به دين اسلام و آن‌هايى كه راستى مؤمنند و نفاق ندارند از ابتداى طلوع اسلام تا روز قيامت سه دسته شدند. يكى سابقون اولون از مهاجرين. دوم سابقون اولون از انصار. سوم تابعين ايشان. و دو صنف اول تابع نيستند، پس، در حقيقت آن دو صنف پيشوا و پيشرو و بقيه مسلمين يعنى صنف سوم تا روز قيامت تابع ايشانند، و اگر متبوع هم باشند به مقايسه با آيندگان متبوعند.

  • و اين خود بهترين شاهد است بر اينكه منظور از سابقين اولين همان كسانى‌اند كه اساس دين اسلام را استوار نموده، قبل از آنكه بنيانش استوار گردد و بيرقش به اهتزاز درآيد، پايه‌هاى آن را بپا داشتند، حال يا به اينكه ايمان آورده و به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پيوسته، در فتنه‌ها و شكنجه‌ها شكيبايى نموده و از ديار و اموال خود چشم پوشيده به حبشه و مدينه هجرت كردند، و يا به اينكه آن حضرت را يارى نموده و او و مهاجرين با او را در شهر خود و خانه‌هاى خود منزل دادند، و قبل از آنكه واقعه‌اى رخ دهد از دين خدا دفاع كردند.

  • و اين تنها با كسانى انطباق دارد كه قبل از هجرت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايمان آورده و تا قبل از واقعه بدر كه ابتداى ظهور و قدرت‌نمايى اسلام است دست از شهر و وطن خود شسته، به مدينه مهاجرت كردند، و يا به آن حضرت ايمان آورده، او را در شهر خود مدينه منزل داده و خود را آماده نصرتش اعلام داشتند.

    1. سهمى از فى‌ء از آن فقراى مهاجرين است كه از وطن و اموالشان بيرون شدند... و كسانى كه از پس ايشان آمدند گويند: پروردگارا ما را با برادرانمان كه از ما پيشى گرفته‌اند بيامرز. - حشر، آيه 8-10.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

506
  • معناى اتباع به احسان در جمله: ﴿وَ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ﴾ كه وصف طبقه سوم از مؤمنين است‌

  • پس دو صنف اول جز با مهاجرين تا قبل از بدر، و انصار، يعنى مردم مدينه تطبيق ندارد، و اما صنف سوم يعنى‌ ﴿اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ﴾ در اين صنف نيز قيدى آورده كه نكته‌اى را افاده مى‌كند، و آن قيد «باحسان» است.

  • مقدمة بايد دانست كه در زبان عرب براى حرف «باء» چند معنا است، گاهى به معناى «فى - در» بكار مى‌رود، و گاهى معناى سببيت را مى‌رساند، و گاهى مصاحبت را، و در جمله مورد بحث نمى‌تواند به معناى «فى» بوده و معناى جمله اين باشد: «و كسانى كه سابقين اولين را در احسان متابعت كرده‌اند»، چون مى‌دانيم منظور آيه اين نيست. و همچنين به معناى سببيت هم نيست، زيرا اگر به اين معنا باشد مفاد آيه چنين مى‌شود: «و كسانى كه سابقين اولين را بخاطر احسان پيروى كرده‌اند»، چون اگر به اين معنا باشد، و همچنين اگر به معناى «فى» مى‌بود، كلمه «احسان» را با الف و لام مى‌آورد، و مى‌فرمود: «بالاحسان»، و ليكن كلمه نامبرده را بدون الف و لام آورده، و از معانى «باء» مناسب‌تر با اين كلمه همان معناى سوم است.

  • و در نتيجه مقصود از اين قيد اين مى‌شود: «تبعيت آنان همراه با يك نوع احسان بوده باشد» و خلاصه، احسان، وصف براى پيروى مى‌شود.

  • خواهيد گفت مگر پيروى چند جور است؟ در جواب مى‌گوئيم: ما از خود قرآن كريم استفاده مى‌كنيم كه پيروى دو جور است، يكى مذموم و ناپسند، و ديگرى ممدوح و پسنديده، و قرآن كريم پيروى كوركورانه و از روى جهل و هواى نفس، - مانند پيروى مشركين از پدرانشان و پيروى اهل كتاب از احبار و رهبانان و نياكانشان - را كه جز متابعت هوى و شيطان، انگيزه ديگرى ندارد مذمت مى‌كند. پس، كسى كه پيرويش اينچنين باشد پيرويش بد و مذموم، و كسى كه از حق پيروى كند پيرويش خوب و ممدوح است، و خداى تعالى در باره آن مى‌فرمايد ﴿اَلَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ اَلْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولَئِكَ اَلَّذِينَ هَدَاهُمُ اَللَّهُ﴾1.

  • و از جمله شرايط احسان در پيروى يكى اين است كه عمل تابع، كمال مطابقت را با عمل متبوع داشته باشد، كه اگر نداشته باشد باز پيروى بد و مذموم است.

  • پس، ظاهرا منظور از طبقه سوم يعنى‌ ﴿اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ﴾ كسانى هستند كه با پيروى نيك آن دو طبقه را پيروى كنند، يعنى پيرويشان به حق باشد - و يا به عبارتى پيرويشان

    1. و كسانى كه گفتار را مى‌شنوند و بهترين آن را پيروى مى‌كنند ايشانند آن كسانى كه خدا هدايتشان كرده. - زمر، آيه 18.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

507
  • براى اين باشد كه حق را با آنان ببينند - پس در حقيقت برگشت اين قيد به اين شد كه: پيروى دسته سوم از دو دسته اول پيروى از حق باشد، نه پيروى بخاطر علاقه‌اى كه به ايشان دارند، يا بخاطر علاقه و تعصبى كه به اصل پيروى از آنان دارند، و همچنين در پيرويشان رعايت مطابقت را بكنند.

  • اين آن معنايى است كه از اتباع به احسان فهميده مى‌شود، نه آنكه ديگران‌1 گفته‌اند كه منظور اين است كه «ايشان را در كارهاى نيك پيروى كنند و يا اعمال صالح و كارهاى نيك انجام دهند»، چون اين دو معنا با نكرده و بى الف و لام بودن «احسان» آن طور كه بايد نمى‌سازد، و بفرضى هم كه يكى از اين دو معنا مراد باشد باز چاره‌اى نيست جز اينكه آن را مقيد كنيم به اينكه پيرويشان پيروى از حق باشد، زيرا پر واضح است كه پيروى حق و پيروى در حق مستلزم انجام كارهاى نيك هست، ولى انجام كارهاى نيك هميشه پيروى حق و يا پيروى در حق نيست.

  • پس خلاصه بحث اين شد كه: آيه شريفه، مؤمنين از امت اسلام را، به سه طائفه تقسيم مى‌كند، يكى سابقون اولون از مهاجرين، و يكى سابقون اولون از انصار، و طائفه سوم كسانى كه اين دو طائفه را به احسان (به حق) پيروى كنند.

  • در نتيجه از آنچه گذشت چند مطلب بدست مى‌آيد:

  • اول اينكه، آيه شريفه دو طائفه اول را مى‌ستايد به اينكه ايشان در ايمان آوردن به خدا و بر پا كردن پايه‌هاى دين، سبقت و تقدم داشته‌اند، و بطورى كه از سياق آيه استفاده مى‌شود مى‌خواهد اين دو طائفه را بر ديگر مسلمانان با ايمان برترى دهد.

  • دوم اينكه، كلمه «من» در جمله‌ ﴿مِنَ اَلْمُهَاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصَارِ﴾ تبعيضى است، نه بيانى، چون گفتيم فضيلتشان براى چه بود، و همه آنان اين فضيلت را نداشتند، و نيز آيه شريفه مى‌فرمايد خداوند از ايشان و ايشان از خدا راضى شدند، و به شهادت خود قرآن، همه مهاجرين و انصار اينطور نبودند، بلكه يك عده از ايشان بيمار دل و دهن بين بودند، و تحت تاثير سم‌پاشى‌هاى منافقين قرار مى‌گرفتند، عده‌اى ديگر فاسق بودند، عده‌اى از ايشان كسانى بودند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از عمل آنان بيزارى جست، و معنا ندارد كه خدا از كسانى راضى باشد كه خودش آن‌ها را به اين عناوين ياد كرده است.

  • حكم به فضيلت سابقون اولون از مهاجرين و انصار مقيد است به ايمان و عمل صالح‌

  • سوم اينكه، حكم به فضيلت آن دو طائفه و خوشنودى خدا از ايشان در خود آيه مقيد شده

    1.  تفسير المنار، ج 11، ص 14.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

508
  • به ايمان و عمل صالح، و سياق آيه بخوبى بر اين معنا گواهى مى‌دهد، چون آيه شريفه، مؤمنين را در سياقى مدح كرده كه در همان سياق منافقين را به كفر و اعمال زشت مذمت نموده است.

  • علاوه، در ساير مواردى كه خدا مؤمنين را مدح نموده و به خير و خوبى ياد كرده و به وعده‌هاى نيكى دلخوش ساخته همه جا گفتار خود را مقيد كرده به صورتى كه ايمان داشته باشند و عمل صالح بكنند، مانند آيه‌ ﴿لِلْفُقَرَاءِ اَلْمُهَاجِرِينَ اَلَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَ أَمْوَالِهِمْ يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اَللَّهِ وَ رِضْوَاناً وَ يَنْصُرُونَ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ﴾ تا آخر آيات سه‌گانه‌1.

  • و آيه‌ ﴿وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تَابُوا وَ اِتَّبَعُوا سَبِيلَكَ وَ قِهِمْ عَذَابَ اَلْجَحِيمِ رَبَّنَا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنَّاتِ عَدْنٍ اَلَّتِي وَعَدْتَهُمْ وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبَائِهِمْ وَ أَزْوَاجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ﴾2كه استغفار و دعاء ملائكه در حق مؤمنين را حكايت مى‌كند.

  • و آيه‌ ﴿مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ وَ اَلَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى اَلْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ ... وَعَدَ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً﴾3.

  • و آيه‌ ﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اِتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمَانٍ أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ مَا أَلَتْنَاهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ كُلُّ اِمْرِئٍ بِمَا كَسَبَ رَهِينٌ﴾4خواننده محترم در كلمه «بايمان» و جمله‌ ﴿كُلُّ اِمْرِئٍ...﴾ دقت بفرمايد.

  • و اگر حكم در آيه مقيد به ايمان و عمل صالح نباشد، و خداوند از ايشان راضى باشد و ايشان را در هر حال چه نيكى بكنند و چه نكنند چه تقوا بخرج دهند و چه ندهند مى‌آمرزيد، آيه شريفه آن آيه ديگر را كه فرموده: ﴿فَإِنَّ اَللَّهَ لاَ يَرْضىَ عَنِ اَلْقَوْمِ اَلْفَاسِقِينَ﴾5و آيه ﴿وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي

    1. ترجمه‌اش در چند صفحه قبل گذشت.
    2. و طلب مغفرت كنند براى كسانى كه ايمان آورده‌اند، (و چنين گويند) پروردگارا! رحمت و علمت همه چيز راى فرا گرفته، پس كسانى راى كه توبه نموده، راه تو راى دنبال مى‌كنند بيامرز، و آنان راى از عذاب دوزخ نگهدار، پروردگارا و در بهشتهاى عدن كه به ايشان و صلحاى از پدرانشان و همسرانشان و ذريه‌هايشان وعده دادى داخلشان فرما. - مؤمن، آيه 8-7.
    3. ترجمه اين، آيه نيز در چند صفحه قبل گذشت. - فتح، آيه 29.
    4. و كسانى كه ايمان آوردند و ذريه ايشان نيز در ايمان به خدا دنبالشان راى گرفتند، ما ذريه‌هاشان را به ايشان ملحق نموده چيزى از عملشان راى كم نكنيم، هر كسى در گرو اعمال خويش است. - طور، آيه 21.
    5. توبه، آيه 96.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

509
  • اَلْقَوْمَ اَلْفَاسِقِينَ﴾1 و آيه‌ ﴿وَ اَللَّهُ لاَ يُحِبُّ اَلظَّالِمِينَ﴾2 و همچنين آيات بسيار زيادى را تكذيب مى‌كرد، چون اين آيات يا به مطابقه و يا بالتزام دلالت دارد بر اينكه خداوند از ستمگر و فاسق و هر كس كه امر و نهى او را اطاعت نكند راضى نيست، و اين دلالت طورى است كه تخصيص و تقييد و يا نسخ برنمى‌دارد.

  • و همچنين امثال آيه‌ ﴿لَيْسَ بِأَمَانِيِّكُمْ وَ لاَ أَمَانِيِّ أَهْلِ اَلْكِتَابِ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِهِ﴾3 كه خطاب به مؤمنين است، با اين احتمال نمى‌سازد.

  • علاوه، اگر بنا باشد حكم خوشنودى خدا در آيه مورد بحث مقيد به ايمان و عمل صالح نباشد، بايستى تمامى آياتى را كه راجع به جزا و پاداش نازل شده و وعد و وعيد مى‌دهد، همه را مقيد كنيم به غير آن دو طائفه، و بگوئيم هر گناهى از هر كس سر بزند كيفرى دارد مگر از سابقون از مهاجرين و انصار، و آيات راجع به جزاء و پاداش آن قدر زياد است كه اگر بخواهيم يك يك آن‌ها را مقيد كنيم اصل نظام وعد و وعيد اختلال يافته، بيشتر شرايع و احكام دين لغو گشته، حكمت تشريع آن‌ها باطل مى‌شود، چه اينكه بگوئيم «من» تبعيضى است و اين فضيلت مخصوص بعضى از مهاجرين و انصار است، و يا بگوئيم بيانيه است، و فضيلت از آن تمامى ايشان است، و اين خود روشن است كه در هر صورت اين اشكالات وارد مى‌شود، (حتى اگر در باره يك نفر هم مى‌بود باز هم اين اشكالات وارد بود).

  • معناى رضايت مؤمنين از خدا و رضايت خدا از مؤمنين و بيان اينكه رضايت خدا از اوصاف فعل او است نه از اوصاف ذاتش‌

  • ﴿رَضِيَ اَللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ﴾ 

  • رضايت از جانب ما مردم، به معناى موافقت دل با عملى از اعمال است، بدون اينكه ناراحت شود و احساس تضادى كند، مثلا مى‌گويند: فلانى به فلان امر راضى شد يعنى موافقت كرد و از آن امتناع نورزيد، و اين رضايت به صرف كراهت نداشتن حاصل مى‌شود، و لازم نيست كه دوست هم داشته باشد. پس، رضايت بنده از خداى تعالى به همين محقق مى‌شود كه هر امرى را كه خدا از او خواسته كراهت نداشته باشد، و هر چيزى را كه او نهى كرده و از بنده‌اش نخواسته دوست نداشته باشد، و اين محقق نمى‌شود مگر وقتى كه بنده به قضاى الهى و كارهاى تكوينى و عالمى او راضى، و همچنين به حكم او و آنچه را كه تشريعا از وى خواسته تن دردهد، و به عبارت ديگر در تكوين و تشريع تسليم خدا شود، كه همان معنى واقعى اسلام و تسليم شدن به خداى سبحان است.

    1. خدا هدايت نمى‌كند مردم فاسق را. - توبه، آيه 80.
    2. و خدا دوست نمى‌دارد ستمگران را. - آل عمران، آيه 57.
    3. نساء، آيه 123.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

510
  • و اين حرف خود شاهد ديگرى است بر آنچه كه قبلا گفتيم كه حكم رضايت خدا در آيه مورد بحث مقيد به ايمان و عمل صالح است، به اين معنا كه خداى سبحان از مهاجر و انصار و تابعين كسى را مدح كرده كه ايمان به خدا و عمل صالح داشته‌اند، و خبر مى‌دهد از اينكه از اينگونه افراد مهاجر و انصار و تابعين راضى است، و براى آنان بهشتهايى كه در دامنه‌هايش نهرها جارى است آماده كرده است.

  • و مدلول آيه شريفه اين نيست كه هر كسى كه مصداق مهاجر و يا انصار و يا تابع شد هر چند به اندازه خردلى ايمان به خدا نداشته و يك عمل صالح هم انجام نداده باشد بخاطر همين كه مهاجرت كرده و يا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را در مدينه در منزلش جا داده و يا از اين دو طائفه تبعيت كرده خدا از او راضى است، و ديگر هم به هيچ عنوانى از او خشمگين نمى‌شود هر چند گناه اولين و آخرين را هم كرده باشد، چون خداوند در حق اين سه طائفه مغفرت و رحمت را واجب كرده است.

  • زيرا رضايت خدا از اوصاف فعليه او است، نه ذاتيه، او در ذاتش متصف نمى‌شود به صفتى كه قابل تغيير و تبدل است، و در نتيجه ذاتش هم با آن تغيير و تبدل يابد، اگر بندگانش يك روز نافرمانيش كنند، دچار خشم گردد، و در روز ديگرى اطاعتش كنند راضى شود، و اگر مى‌گوييم خدا راضى مى‌شود، خشم مى‌كند، معنايش اين است كه او با عبد خودش معامله رضايت مى‌كند و بر او رحمت مى‌فرستد و نعمتش را ارزانيش مى‌دارد. و اگر مى‌گوييم خشم مى‌گيرد و غضب مى‌كند، معنايش اين است كه او با بنده‌اش معامله غضب مى‌كند، يعنى رحمت خود را از او دريغ نموده، او را دچار عذاب و نقمتش مى‌سازد.

  • و لذا ممكن است كه نخست راضى شود، و بعدا بخاطر نافرمانى بنده‌اش غضب كند، يا بعكس در اول غضب كرده بود و بخاطر اطاعتى كه از بنده‌اش سرزد از او راضى شود، چيزى كه در خصوص آيه مورد بحث از سياق برمى‌آيد اين است كه مقصود از اين رضايت رضايتى است كه ديگر زايل نمى‌شود، و خداوند از طوائف نامبرده طورى راضى شده كه ديگر برايشان خشم نمى‌گيرد، چون رضايت از اشخاص معينى نيست، از طبيعت و جنس اخيار است از گذشتگان و آيندگان است، كه در ايمان و عمل صالح پيرو گذشتگانى هستند كه در ايمان و عمل صالح پايدار بودند، و اين امر، امرى نيست كه زمان در آن دخالت داشته باشد، تا صحيح باشد كه در مقطعى از زمان خدا راضى باشد، و در مقطع ديگر خشم بگيرد.

  • بخلاف آيه‌ ﴿لَقَدْ رَضِيَ اَللَّهُ عَنِ اَلْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَكَ تَحْتَ اَلشَّجَرَةِ﴾1 كه رضايت در

    1. فتح، آيه 18.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

511
  • آن مقيد به زمان خاصى است و ممكن است فرض شود كه بعد از آن زمان خداوند خشم بگيرد.

  • ﴿وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ اَلْأَعْرَابِ مُنَافِقُونَ وَ مِنْ أَهْلِ اَلْمَدِينَةِ...﴾ 

  • حول هر چيز به معناى مكان مجاور و اطراف آن است، اين لفظ مانند «قبل» و «بعد» ظرف است، و كلمه «مرد» به معناى سركشى و بيرون شدن از اطاعت، و تمرين و ممارست شر است، و معناى دوم با جمله‌ ﴿مَرَدُوا عَلَى اَلنِّفَاقِ﴾ مناسب‌تر است، چون معناى آن چنين مى‌شود: آن‌ها بر مساله نفاق تمرين و ممارست كرده‌اند، به حدى كه ديگر عادتشان شده است.

  • و معناى آيه چنين است: از جمله اعرابى كه در پيرامون شما هستند منافقين هستند كه در كار نفاق تمرين كرده‌اند، و همچنين از اهل مدينه هم منافقين هستند كه بر نفاق عادت كرده‌اند، و تو اى محمد ايشان را نمى‌شناسى، ما مى‌شناسيمشان و بزودى در دو نوبت عذابشان مى‌كنيم، آن گاه بسوى عذاب بزرگ باز خواهند گشت.

  • مقصود از عذاب كردن منافقين در دو نوبت ﴿سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ﴾ چيست؟

  • مفسرين در اينكه مقصود از عذاب در دو نوبت چيست اختلاف كرده‌اند، بعضى گفته‌اند معنايش اين است كه يك مرتبه در دنيا به اسير شدن و كشته شدن و بار ديگر در قبر عذابشان مى‌كنيم. ديگران گفته‌اند: يك بار در دنيا با گرفتن زكات و بار ديگر در آخرت به عذاب قبر. بعضى ديگر گفته‌اند در دو نوبت مبتلايشان مى‌كنيم به گرسنگى. بعضى ديگر گفته‌اند يك بار در هنگام احتضار و بار ديگر در قبر. ديگرى گفته است يك بار با اقامه حدود، و يك بار هم به عذاب قبر. بعضى‌1 ديگر گفته‌اند يك نوبت به رسوايى در دنيا، و نوبتى ديگر به عذاب در قبر. عده‌اى ديگر وجوه ديگرى گفته‌اند كه بر هيچ يك از آن‌ها دليلى در دست نيست، و اگر ناگزير باشيم يكى از آن‌ها را اختيار كنيم باز همان وجه اول از همه وجوه بهتر است.

  • ﴿وَ آخَرُونَ اِعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلاً صَالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً...﴾ 

  • و يعنى از اعراب جماعت ديگرى هستند كه مانند آن دسته منافق نيستند، و ليكن اعتراف به گناه خود دارند، اينان اعمالشان از نيك و بد مخلوط است، يك عمل نيك مى‌كنند يك عمل زشت مرتكب مى‌شوند، و اميد مى‌رود كه خداوند از گناهشان درگذرد، كه خدا آمرزنده مهربان است.

  • در اينكه فرمود: «﴿عَسَى اَللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ﴾ اميد مى‌رود كه خداوند از گناهشان در گذرد» منظور اين بوده كه اميد را در دل آن‌ها رخنه دهد تا يكسره از رحمت خدا مايوس نگردند، بلكه در ميان خوف و رجاء باشند، شايد جانب رجاءشان قوى‌تر شود، چون جمله‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ 

    1.  تفسير المنار، ج 11، ص 19.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

512
  • رَحِيمٌ﴾ جانب رجاء را قوت مى‌دهد.

  • امر به اخذ زكات از اموال مردم‌

  • ﴿خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِهَا وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاَتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ وَ اَللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ﴾ 

  • كلمه «تطهير» به معناى برطرف كردن چرك و كثافت از چيزى است كه بخواهند پاك و صاف شود و آماده نشو و نماء گردد و آثار و بركاتش ظاهر شود، و كلمه «تزكيه» به معناى رشد دادن همان چيز است، بلكه آن را ترقى داده خيرات و بركات را از آن بروز دهد، مانند درخت كه با هرس كردن شاخه‌هاى زائدش، نموش بهتر و ميوه‌اش درشت‌تر مى‌شود، پس اينكه هم تطهير را آورد و هم تزكيه را، خيال نشود كه تكرار كرده، بلكه نكته لطيفى در آن رعايت شده است، پس اينكه فرمود: ﴿خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً﴾ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را امر مى‌كند به اينكه صدقه را از اموال مردم بگيرد، و اگر نفرمود: «من مالهم» بلكه فرمود: ﴿مِنْ أَمْوَالِهِمْ﴾ براى اين است كه اشاره كند به اينكه صدقه از انواع و اصنافى از مالها گرفته مى‌شود، يك صنف نقدينه، يعنى طلا و نقره، صنف ديگر اغنام ثلاثه، يعنى شتر و گاو و گوسفند، نوع سوم غلات چهارگانه، يعنى گندم و جو و خرما و كشمش.

  • و جمله‌ ﴿تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ﴾ خطاب به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، نه اينكه وصف زكات باشد، به دليل اينكه بعدا مى‌فرمايد: «بها» يعنى با صدقه، و معناى آن اين است كه: اى محمد! از اصناف مالهاى مردم زكات بگير، و آن‌ها را پاك و اموالشان را پر بركت كن.

  • و كلمه «صل» از «صلاة» و به معناى دعا است، و از سياق استفاده مى‌شود كه مقصود از اين دعا، دعاى خير به جان و مال ايشان است، هم چنان كه از سنت چنين به يادگار رسيده كه آن جناب در برابر كسى كه زكات مى‌داده چنين دعا مى‌كرده كه: خدا به مالت خير و بركت مرحمت فرمايد.

  • و در جمله‌ ﴿إِنَّ صَلاَتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ﴾ كلمه «سكن» به معناى چيزى است كه دل را راحتى و آرامش بخشد، و منظور اين است كه نفوس ايشان به دعاى تو سكونت و آرامش مى‌يابد، و اين خود نوعى تشكر از مساعى ايشان است، هم چنان كه جمله‌ ﴿وَ اَللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ﴾ مايه آرامشى است كه دلهاى مكلفينى كه اين آيه را مى‌شنوند و يا مى‌خوانند بوسيله آن سكونت مى‌يابد.

  • اين آيه شريفه متضمن حكم زكات مالى است، كه خود يكى از اركان شريعت و ملت اسلام است، هم ظاهر آيه اين معنا را مى‌رساند و هم اخبار بسيارى كه از طرق امامان اهل بيت (علیه السلام) و از غير ايشان نقل شده است.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

513
  • گيرنده زكات خداست و تصدق و اداء زكات نوعى توبه است چنانچه توبه هم صدقه اعمال است‌

  • ﴿أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ هُوَ يَقْبَلُ اَلتَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ وَ يَأْخُذُ اَلصَّدَقَاتِ وَ أَنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلتَّوَّابُ اَلرَّحِيمُ﴾

  • استفهامى كه در اين آيه است استفهام انكارى، و منظور از آن تشويق مردم است به دادن زكات، زيرا مردم اگر زكات مى‌دهند بدين جهت مى‌دهند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و يا عامل و مامور وصول آن حضرت از ناحيه خدا مامور به گرفتن آنست، لذا در اين آيه به عنوان تشويق مى‌فرمايد: مگر نمى‌دانيد كه اين صدقات را خدا مى‌گيرد؟ و گرفتن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) گرفتن خداست، پس در حقيقت گيرنده آن خود خداست.

  • نظير اين مطلب در داستان بيعت آمده، و فرموده: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اَللَّهَ يَدُ اَللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ﴾1 و در داستان تيراندازى جنگ بدر مى‌فرمايد: ﴿وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ رَمىَ﴾2 و در جاى ديگر بطور كلى و عمومى فرموده: ﴿مَنْ يُطِعِ اَلرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اَللَّهَ﴾3.

  • آرى، وقتى خداى تعالى بفرمايد: «مگر نمى‌دانند كه خدا صدقاتشان را مى‌گيرد» مردم تحريك شده، با شوق و اشتياق ديگرى صدقات را مى‌پردازند و مشتاقند كه با پروردگارشان معامله كنند و با او مصافحه نموده، با دستان خود دستش را لمس نمايند، و خدا از عوارض اجسام منزه است.

  • و اگر توبه را با دادن صدقه ذكر كرده، براى اين است كه صدقه نيز خاصيت توبه را دارد، توبه پاك مى‌كند، صدقه هم پاك مى‌كند، و دادن صدقه توبه‌اى است مالى، هم چنان كه در ميان همه كارها، توبه به منزله صدقه است، يعنى صدقه از اعمال است و لذا جمله ﴿وَ أَنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلتَّوَّابُ اَلرَّحِيمُ﴾ را به صدر آيه عطف كرد، و در نتيجه در يك آيه جمع كرد ميان توبه و تصدق، و ميان دو اسم از اسامى خودش، يعنى تواب و رحيم، و خلاصه از آيه برآمد كه تصدق و دادن زكات خود نوعى توبه است.

  • توضيح در باره معناى آيه: ﴿وَ قُلِ اِعْمَلُوا فَسَيَرَى اَللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ﴾ و اينكه مخاطبين آن چه كسانى هستند و رؤيت در آن به چه معنا است؟

  • ﴿وَ قُلِ اِعْمَلُوا فَسَيَرَى اَللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ...﴾ 

  • اين آيه بنا بر ظاهرش مى‌رساند كه متصل بما قبل است، گويا مؤمنين را خطاب نموده، ايشان را تحريك و تشويق مى‌كند به دادن صدقات، چيزى كه هست لفظ آن مطلق است و در آن دليلى نيست تا دلالت كند بر اينكه خطاب متوجه خصوص صدقه دهندگان از مؤمنين، يا به

    1. كسانى كه با تو بيعت مى‌كنند در حقيقت با خدا بيعت مى‌كنند، و در هنگام بيعت دست خدا بالاى دست ايشان است. - فتح، آيه 100.
    2. تو تير نيفكندى وقتى كه افكندى بلكه خدا افكند. - انفال، آيه 17.
    3. هر كه رسول را اطاعت كند در حقيقت خدا را اطاعت كرده. - نساء، آيه 80.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

514
  • عموم مؤمنين است، بلكه شامل عمل هر انسانى مى‌شود، چه مؤمن زكات دهنده، چه مؤمنين ديگر و چه كفار و منافقين، و اگر هم بگوئيم عمل كفار را شامل نمى‌شود، لا اقل منافقين را شامل مى‌شود.

  • و ليكن آيه‌اى كه گذشت و نظير اين آيه بود، و در سياق كلام راجع به منافقين بود، يعنى آيه‌ ﴿فَسَيَرَى اَللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ سَتُرَدُّونَ إِلىَ عَالِمِ اَلْغَيْبِ وَ اَلشَّهَادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾1 كه در ديدن اعمال منافقين تنها خدا و رسول را ذكر كرد، و مؤمنين را اسم نبرد، خالى از اشاره به اين معنا نيست كه خطاب در آيه مورد بحث مخصوص مؤمنين است، زيرا اگر اين آيه را در كنار آن بگذاريم چنين بنظر مى‌رسد كه حقيقت اعمال منافقين يعنى آن مقصودى كه از كارهاى خود دارند از آنجايى كه بر عامه مردم پوشيده است، تنها خدا و رسول او بوسيله وحى او از آن آگاهند، و اما حقيقت كارهاى مؤمنين، يعنى آن منظورى كه از كارهايشان دارند، و آن آثار و خواصى كه در كارهاى ايشان است، كه عبارتست از شيوع تقوا و اصلاح شؤون اجتماع اسلامى، و امداد فقراء در زندگى، و خير و بركت در اموال خود، هم خدا مى‌داند و هم رسول و هم خود مؤمنين در ميان خود، و لذا در آيه مورد بحث فرمود «بزودى خدا و رسول و مؤمنين عمل شما را مى‌بينند» از طرفى ديگر مى‌بينيم ظهور و خودنمايى اعمال به حقايق آثارى كه دارد و فوائد و مضار عموميش در محيطى كه انجام يافته، و تمثل و تجسم آن در اطوار گوناگونش و در هر زمان و هر عصر از چيزهايى است كه اختصاص به اعمال مردم خاصى ندارد، بلكه هر عملى از هر قومى و مردمى صورت بگيرد خواه ناخواه روزى اثر خود را مى‌كند، و همه آن اثر را مى‌بينند.

  • پس، معنا ندارد بگوييم تنها مؤمنين هستند كه اعمال صالح يكديگر و آثار نيك آن را مى‌بينند، ولى اعمال منافقين و آثار سوء آن را نمى‌بينند بلكه تنها خدا و رسول مى‌بينند. آرى، اگر مقصود از رؤيت مؤمنين ظهور آثار نيك اعمال يكديگر باشد، ديدن آن، مخصوص مؤمنين نيست، هم چنان كه ديدن اعمال منافقين هم كه همان آثار سوء آن باشد مخصوص خدا و رسول نخواهد بود، چون منافقين با مؤمنين اهل يك جامعه‌اند چطور ممكن است اعمال آن‌ها براى مؤمنين مشهود نباشد، و اعمال خودشان براى خودشان مشهود باشد.

  • پس آن احتمالى كه در بالا داديم خيلى احتمال قويى نيست، و اين اشكالى كه گفته شد با سياق خود آيه ذهن انسان را وادار مى‌كند كه از آيه چيز ديگرى را بفهمد.

    1. توبه، آيه 94.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

515
  • آرى، جمله‌ ﴿ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلىَ عَالِمِ اَلْغَيْبِ وَ اَلشَّهَادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾ دلالت مى‌كند بر اينكه اولا جمله‌ ﴿فَسَيَرَى اَللَّهُ عَمَلَكُمْ...﴾ ناظر به قبل از بعث و قيامت و مربوط به دنيا است، چون مى‌فرمايد «سپس برمى‌گرديد به عالم غيب و شهادت»، پس معلوم مى‌شود اين ديدن قبل از برگشتن به عالم قيامت و مربوط به دنيا است.

  • و ثانيا منافقين تنها در روز قيامت به حقيقت اعمال خود واقف مى‌شوند، و اما قبل از آن تنها و تنها ظاهر اعمال را مى‌بينند، و ما در مباحث گذشته در اين كتاب مكرر به اين معنا اشاره كرده‌ايم. وقتى علم منافقين به حقايق اعمالشان را منحصر كرده به روز قيامت، آنهم به خبر دادن خدا به ايشان، و از سوى ديگرى فرموده كه خدا و رسول و مؤمنين قبل از روز قيامت و در همين دنيا اعمال ايشان را مى‌بينند، و در اين ديدن خودش را با پيغمبرش وعده ديگر (مؤمنين) ذكر كرده، چنين مى‌فهميم كه منظور از آن، ديدن حقيقت اعمال منافقين است، و قهرا منظور از اين مؤمنين، آن افراد انگشت‌شمارى از مؤمنين هستند كه شاهد اعمالند، نه عموم مؤمنين، آن افرادى كه آيه شريفه‌ ﴿وَ كَذَلِكَ جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى اَلنَّاسِ وَ يَكُونَ اَلرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً﴾1بدانها اشاره مى‌كند، و ما در تفسير آن در جلد اول اين كتاب بحث كرديم.

  • بنا بر اين، معناى آيه چنين مى‌شود: اى محمد! بگو هر كارى كه مى‌خواهيد چه خوب و چه بد، بكنيد، كه بزودى خداى سبحان حقيقت عمل شما را مى‌بيند، و رسول او و مؤمنين (شهداى اعمال) نيز مى‌بينند، آن وقت پس از آنكه به عالم غيب و شهود بازگشتيد، حقيقت عمل شما را به شما نشان مى‌دهد.

  • و به عبارت ديگر: آنچه از خير و يا شر انجام دهيد حقيقتش در دنيا براى خداى عالم غيب و شهادت، و همچنين براى رسول او و مؤمنين مشهود است، پس وقتى به قيامت آمديد براى خودتان هم مشهود خواهد گشت.

  • پس، اين آيه مردم را وادار مى‌كند به اينكه مواظب كارهاى خود باشند و فراموش نكنند كه براى اعمال نيك و بدشان حقايقى است كه به هيچ وجه پنهان نمى‌ماند، و براى هر يك يك افراد بشر مراقب‌هايى هست كه از اعمال ايشان اطلاع يافته، حقيقت آن را مى‌بينند، و آن مراقبان عبارتند از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنينى كه شهداى اعمال بندگانند، و خدا از

    1. و اين چنين ما شما را (مانند شاهين ترازو) امتى وسط قرار داديم تا بر مردم شاهد باشيد و رسول هم بر شما شاهد باشد. - بقره، آيه 143.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

516
  • و راى ايشان محيط است، پس هم خداى تعالى آن اعمال را مى‌بيند و هم آن‌ها، و به زودى خدا در قيامت براى خود صاحبان اعمال هم پرده از روى آن حقايق برمى‌دارد، هم چنان كه فرموده: ﴿لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَذَا فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ اَلْيَوْمَ حَدِيدٌ﴾1.

  • پس، فرق بسيار بزرگى است ميان اينكه انسان عملى را در خلوت انجام دهد و كسى از آن خبردار نشود، و ميان آن عملى كه در برابر چشم عده‌اى تماشاگر مرتكب شود، آنهم با اينكه خودش مى‌داند كه چنين تماشاگرانى او را تماشا مى‌كنند.

  • اين بود مطالبى كه در آيه مورد بحث بود، و اما در آيه قبلى، يعنى آيه‌ ﴿يَعْتَذِرُونَ إِلَيْكُمْ إِذَا رَجَعْتُمْ إِلَيْهِمْ قُلْ لاَ تَعْتَذِرُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكُمْ قَدْ نَبَّأَنَا اَللَّهُ مِنْ أَخْبَارِكُمْ وَ سَيَرَى اَللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلىَ عَالِمِ اَلْغَيْبِ وَ اَلشَّهَادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾ روى سخن با اشخاص معلومى از منافقين بوده، كه خداى تعالى پيغمبرش را دستور مى‌دهد به اينكه عذرى را كه ايشان خواسته‌اند رد كند، و به ايشان بفرمايد: اولا خداى تعالى مرا و مؤمنين را كه در جنگ و در لشكر اسلام با من بودند از كارهاى شما خبر داد، و در اين آيات از كارهاى زشت شما پرده برداشت.

  • و ثانيا حقيقت اعمال شما از خدا پنهان نماند، چون چيزى از او پنهان نمى‌تواند باشد، و همچنين از نظر رسول او مخفى نماند، و از شهداى اعمال كسى با او نبوده، و گر نه از نظر ايشان هم مستور نمى‌ماند. پس بزودى در قيامت خداوند براى خود شما هم پرده از روى آن‌ها بر مى‌دارد و حقيقت اعمال شما را به شما نشان مى‌دهد.

  • با اين بيان به خوبى روشن گرديد كه فرق ميان دو آيه چيست، و با اينكه هر دو در يك سياق قرار داشتند در آيه مورد بحث خدا و رسول و مؤمنين را ذكر كرد، ولى در آيه قبل آن، تنها خدا و رسول را اسم برد، و از مؤمنين اسم نبرد، اين آن نكته‌اى است كه دقت و تدبر در معناى آيه آن را بدست مى‌دهد.

  • حال اگر كسى به اين مقدار اكتفاء نكند و راضى نشود مگر به اينكه براى آيه معنايى سطحى‌تر پيدا كند بايد بگويد: در آيه قبل كه مربوط به منافقين بود ذكر خدا و رسول براى اين بود كه منافقين مى‌خواستند با خدا و رسول دشمنى كنند، و با مؤمنين كارى نداشتند، بخلاف آيه مورد بحث كه در باره عموم مردم است، چون غرض در آن تحريك و تشويق مردم است به

    1. تو (در دنيا) از اين صحنه غافل بودى اينك پرده از روى دلت برداشتيم و لذا امروز ديدگانت خيره شده است. - ق، آيه 22.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

517
  • عمل صالح، و اينكه هر عملى بكنند در برابر ناظران و تماشاگرانى مى‌كنند، و در بيان اين حقيقت عنايتى بخصوص كفار و منافقين نكرد، چون آن‌ها به وجود چنين ناظرانى اعتقاد ندارند - دقت بفرمائيد -.

  • ﴿وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اَللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ﴾ 

  • كلمه «ارجاء» به معناى تاخير است، و آيه شريفه عطف است بر آيه‌ ﴿وَ آخَرُونَ اِعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ﴾. و معناى تاخير انداختن ايشان بسوى امر خدا اين است كه وضع ايشان آن طور روشن نيست كه بتوان عذاب خدا را برايشان پيش بينى كرد، و يا مغفرت و آمرزش او را، پس امر ايشان محول به امر خداست، تا او در باره ايشان چه بخواهد، هر چه او خواست همان خواهد شد.

  • اين آيه فى نفسه و با قطع نظر از روايات با وضع مستضعفين تطبيق مى‌كند، كه در حقيقت مانند برزخى هستند ميان نيكوكاران و بدكاران، هر چند در روايات شان نزول آمده كه اين آيه در باره آن سه نفرى نازل شده كه از شركت در جهاد تخلف ورزيده، بعد توبه كردند، و خداوند توبه‌شان را پذيرفت، كه بزودى به آن روايات اشاره مى‌شود - ان شاء الله تعالى.

  • و به هر تقدير، آيه شريفه مال كار ايشان را مخفى داشته، و آن را بر همان ابهام و نامعلوميش باقى گذارده، حتى در دو اسم شريفى هم كه در آخر ذكر كرده يعنى اسم عليم و حكيم باز ابهام را رسانده، زيرا اين دو اسم دلالت دارند بر اينكه خدا در باره آنان بر مقتضاى حكمت و علمش رفتار مى‌كند، بخلاف دو اسمى كه در ذيل آيه‌ ﴿وَ آخَرُونَ اِعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ﴾ آورده، چون در آخر آن فرموده: ﴿عَسَى اَللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾.

  • بحث روايتى [رواياتى در ذيل آيه شريفه: ﴿وَ اَلسَّابِقُونَ اَلْأَوَّلُونَ مِنَ اَلْمُهَاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصَارِ...﴾ ]

  • در تفسير عياشى از داود بن حصين از امام صادق (علیه السلام) نقل شده كه گفت: من از آن حضرت پرسيدم معناى آيه‌ ﴿وَ مِنَ اَلْأَعْرَابِ مَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ يَتَّخِذُ مَا يُنْفِقُ قُرُبَاتٍ عِنْدَ اَللَّهِ﴾ چيست؟ آيا خداوند در برابر انفاق ايشان ثواب مى‌دهد يا نه؟ فرمود: بله مى‌دهد1.

  • و نيز در همان كتاب از ابى عمرو زبيرى از ابى عبد الله (علیه السلام) روايت شده كه فرمود: خداوند ميان مؤمنين مسابقه برقرار كرده، همانطورى كه در ميان اسبان مسابقه گذاشته.

    1.  تفسير عياشى، ج 2، ص 105، ح 102.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

518
  • عرض كردم: در كدام آيه قرآن خداوند مؤمنين را به مسابقه در ايمان وادار كرده؟ فرمود:آيه‌ ﴿سَابِقُوا إِلىَ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا كَعَرْضِ اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ﴾1و آيه‌ ﴿وَ اَلسَّابِقُونَ اَلسَّابِقُونَ أُولَئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ﴾2و آيه‌ ﴿وَ اَلسَّابِقُونَ اَلْأَوَّلُونَ مِنَ اَلْمُهَاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصَارِ وَ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ رَضِيَ اَللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ﴾ كه نخست ابتداء كرد بدسته اول از مهاجرين اولين، بخاطر آن سبقتى كه داشتند، سپس در مرحله دوم انصار را ذكر كرد آن گاه در مرتبه سوم تابعين را و آنان را به احسان امر كرد، پس هر طبقه‌اى را به قدر درجه و منزلتى كه نزد او داشت جلوتر ذكر كرد3.

  • و در تفسير برهان از مالك ابن انس از ابى صالح از ابن عباس روايت كرده كه گفت: آيه‌ ﴿وَ اَلسَّابِقُونَ اَلْأَوَّلُونَ﴾ در باره على، امير المؤمنين (علیه السلام) نازل شد، چون او در ايمان آوردن به خدا بر تمامى مردم سبقت داشت، و بر دو قبله نماز گزارد، و در دو مرحله بيعت كرد، يكى بيعت روز بدر، و يكى بيعت رضوان، و دو بار هجرت نمود، يك بار با جعفر طيار كه به حبشه هجرت كرد، و يك بار هم از حبشه به مدينه‌4.

  • مؤلف: در اين معنا روايات ديگرى نيز هست.

  • و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از طريق اوزاعى از يحيى بن كثير و قاسم و مكحول و عبدة بن ابى لبابه و حسان بن عطيه روايت كرده كه گفتند ما از جماعتى از اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيديم كه مى‌گفتند: وقتى آيه‌ ﴿وَ اَلسَّابِقُونَ اَلْأَوَّلُونَ ... وَ رَضُوا عَنْهُ﴾ نازل گرديد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: اين آيه راجع به همه امت من است، و خداوند بعد از آنكه راضى شده باشد ديگر غضب نمى‌كند5.

  • مؤلف: معنايش اين است كه آن كسانى كه خدا از ايشان و ايشان از خدا راضى شدند همانان هستند كه ديگر خداوند بر آن‌ها خشم نمى‌گيرد، و آيه شريفه همه آنان را شامل است، نه اينكه روايت بخواهد بگويد آيه دلالت دارد بر اينكه خداوند از تمامى امت راضى است، چون

    1. بسوى مغفرتى از ناحيه پروردگارتان و بهشتى كه پهنايش چون پهناى آسمان و زمين است و براى كسانى آماده شده كه به خدا و فرستاده‌اش ايمان بياورند پيشى گيريد. - حديد، آيه 21.
    2. سبقت گيرندگان در ايمان سبقت گيرندگان در رحمت خدايند، ايشانند مقربين. - واقعه آيات 10-11.
    3.  تفسير عياشى، ج 2، ص 105، ح 104.
    4.  تفسير برهان، ج 2، ص 154، ح 4.
    5.  الدر المنثور، ج 3، ص 271.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

519
  • اين حرف مطلبى است كه آيات قرآنى بطور قطع و صريح با آن مخالف است. و همچنين جمله ديگر اين روايت كه فرمود «و خداوند بعد از آنكه راضى شده باشد ديگر غضب نمى‌كند» كه مقصود از آن اين است كه بعد از آن رضايتى كه در آيه مذكور است خشم نمى‌كند، نه اينكه بعد از هيچ رضايتى خشم نمى‌كند، زيرا اين نيز باطل است، (و چه بسا اشخاصى كه نخست خدا از ايشان راضى باشد و بعدا بخاطر گناهانى كه مرتكب شده و يا مى‌شوند خداوند بر ايشان خشم بگيرد).

  • سخن «قرظى» مبنى بر اينكه تمامى اصحاب پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) آمرزيده‌اند و خوب و بدشان اهل بهشتند و نقد و رد آن سخن‌

  • و نيز در الدر المنثور آمده كه ابو الشيخ و ابن عساكر از ابى صخر حميد بن زياد روايت كرده‌اند كه گفت: من به محمد بن كعب قرظى گفتم نظر شما در باره اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چيست؟ و منظورم اين بود كه با آن فتنه‌ها كه بر پا كردند خدا با آنان چه معامله‌اى مى‌كند؟ او گفت: خداوند تمامى اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را آمرزيده و در كتاب خود بهشت را بر همه‌شان چه خوب و چه بد واجب گردانيده است.

  • گفتم: در كجاى قرآن خداوند چنين وعده‌اى داده كه خوب و بد اصحاب پيغمبر را به بهشت ببرد؟ گفت: مگر نخوانده‌اى كه مى‌فرمايد: ﴿وَ اَلسَّابِقُونَ اَلْأَوَّلُونَ...﴾ كه بهشت و رضوان را بر ياران آن جناب واجب كرده، و آن شرطى كه در باره تابعان (يعنى ديگر مسلمانان) كرده در باره آنان نكرده.

  • پرسيدم خداوند چه شرطى بر تابعان كرده؟ گفت: بر آنان شرط كرده كه مهاجرين و انصار را به احسان پيروى كنند، و مقصودش اين بوده كه كارهاى نيك ايشان را پيروى بكنند، و ليكن به كارهاى زشت آنان اقتداء نكنند. ابو صخر مى‌گويد به خدا قسم اين تفسير چنان به نظرم تازه رسيد كه تو گويى من تا كنون آيه را نخوانده بودم، و از كسى هم تفسير نشنيده بودم تا آنكه محمد بن كعب آن را برايم گفت‌1

  • مؤلف: بطورى كه ملاحظه مى‌كنيد اين روايت براى اصحاب، كارهاى بد و نيك و اطاعت و نافرمانى مسلم دانسته چيزى كه هست مى‌گويد خداوند از ايشان راضى شده، و همه گناهان و نافرمانيهايشان را آمرزيده و در برابر گناهان كيفرشان نمى‌دهد. و اين حرف همان حرفى است كه در بيان گذشته گفتيم كه مقتضاى آن، تكذيب بسيارى از آيات قرآن كريم است، چون آيات بسيارى دلالت مى‌كند بر اينكه خداوند از فاسقان و ظالمان راضى نيست، و ايشان را دوست نداشته و هدايت نمى‌كند. و آياتى بيشتر از آن آيات كه بر عموميت جزاى نيك

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 271.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

520
  • بر عمل نيك و جزاى بد بر عمل بد دلالت مى‌كند بدون جهت تقييد نموده و مى‌گويد: «الا آن عمل بدى كه از صحابه سرزند» با اينكه همه آيات امر و نهى، كه آيات احكام است همه از فروعات آن آيات است.

  • و اگر مدلول آيه اين باشد كه قرظى گفته بايد خود صحابه كه عرب خالص و معاصر و يا متصل به زمان نبوت و نزول وحى بودند، اين معنا را بهتر بفهمند، و اگر ايشان از آيه چنين معنايى فهميده بودند، با خود طور ديگرى معامله مى‌كردند، نه آن طورى كه تاريخ و روايات صحيح ضبط كرده است.

  • و چگونه ممكن است همه صحابه مصداق جمله‌ ﴿رَضِيَ اَللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ﴾ واقع شوند، و همه از آن اين معنا را بفهمند، آن گاه خودشان از يكديگر راضى نباشند، مگر نمى‌دانستند كه راضى از خدا كسى است كه از هر كس هم كه خدا راضى است راضى باشد، آن وقت چگونه از همقطاران خود راضى نبودند؟ در جواب اين اشكال نمى‌توان گفت: صحابه مجتهد بوده و به رأى خود عمل مى‌كرده‌اند، براى اينكه به فرضى كه صحابه مجتهد بوده‌اند، تازه بخاطر اجتهادشان معذور در مقام عمل بوده‌اند نه اينكه اين اجتهاد مجوز اين شده باشد كه ميان دو صفت از صفات متضاد جمع كنند، هم از خدا راضى باشند، و هم اينكه از افرادى كه خدا از ايشان راضى است راضى نباشند، و اين رشته سر دراز دارد، مى‌گذريم.

  • و نيز در الدر المنثور است كه ابو عبيد، سنيد، ابن جرير، ابن منذر و ابن مردويه از حبيب شهيد از عمرو بن عامر انصارى روايت كرده‌اند كه گفت: عمر بن خطاب آيه «سابقون» را چنين قرائت كرد: ﴿وَ اَلسَّابِقُونَ اَلْأَوَّلُونَ مِنَ اَلْمُهَاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصَارِ وَ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ﴾ و واو «و الذين» را انداخت و كلمه «انصار» را به صداى پيش خواند، زيد بن ثابت گفت: آيه «و الذين» صحيح است. عمر گفت: نه، الذين است. زيد گفت: امير المؤمنين بهتر مى‌داند. عمر گفت: بگوئيد ابى بن كعب بيايد، چون بيامد از او پرسيد كداميك صحيح است؟ ابى گفت: «و الذين» صحيح است. عمر گفت: عيب ندارد، از حرف ابى تبعيت مى‌نمائيم‌1.

  • مؤلف: مقتضاى قرائت عمر اين بود كه سبقت و شرافت تنها و تنها مختص مهاجرين بشود، و انصار تابع ايشان گردند، هم چنان كه حديث زير نيز بدين مطلب اشاره دارد.

  • در همان كتاب از ابن جرير و ابو الشيخ از محمد بن كعب قرظى روايت كرده كه گفت: عمر به مردى برخورد كه مى‌خواند: ﴿وَ اَلسَّابِقُونَ اَلْأَوَّلُونَ مِنَ اَلْمُهَاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصَارِ﴾ عمر

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 269.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

521
  • دست او را گرفت و گفت: چه كسى براى تو اينطور قرائت كرده و تو ياد گرفته‌اى؟ گفت: ابى بن كعب. عمر گفت: از من جدا نشو تا تو را نزد او ببرم، وقتى نزد او رفتند عمر پرسيد: تو اين آيه را براى اين مرد اينچنين قرائت كرده‌اى؟ گفت: آرى. پرسيد تو همين طور از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيده‌اى؟ گفت: آرى. عمر گفت: عجب، من تا كنون خيال مى‌كردم كه ما مهاجرين تنها دسته‌اى هستيم كه به بالاترين درجات شرافت و اعتبار رسيده‌ايم و ديگر كسى با ما در آن درجه شركت ندارد، (اينك معلوم شد انصار هم با ما شريك هستند).

  • چند روايت در ذيل آيه شريفه: ﴿وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اَللَّهِ﴾ 

  • ابى بن كعب گفت: اول سوره جمعه هم اين معنا را تصديق مى‌كند، آنجا كه مى‌فرمايد: «﴿وَ آخَرِينَ مِنْهُمْ لَمَّا يَلْحَقُوا﴾ بهم و دسته ديگرى از ايشان وقتى كه به ايشان ملحق شدند»1 و در سوره حشر، هم دارد: «﴿وَ اَلَّذِينَ جَاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اِغْفِرْ لَنَا وَ لِإِخْوَانِنَا اَلَّذِينَ سَبَقُونَا بِالْإِيمَانِ﴾2 و كسانى كه بعد از ايشان آمدند مى‌گويند پروردگارا ما را و برادران ما را كه از ما در ايمان سبقت جستند بيامرز» و در سوره انفال دارد: «﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْ بَعْدُ وَ هَاجَرُوا وَ جَاهَدُوا مَعَكُمْ فَأُولَئِكَ مِنْكُمْ﴾3 كسانى كه ايمان آوردند و هجرت كردند و با شما جهاد نمودند ايشان از شمايند»4.

  • و در كافى به سند خود از موسى بن بكر از مردى روايت كرده كه گفت: امام ابو جعفر (علیه السلام) در تفسير جمله‌ ﴿خَلَطُوا عَمَلاً صَالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً﴾ فرمود: اينها مردمى بودند مؤمن كه گناهانى مرتكب مى‌شدند كه خوشايند مؤمنين نبود، و اميد هست كه خداوند از گناهانشان درگذرد5.

  • مؤلف: اين روايت را عياشى‌6 نيز از زراره از آن حضرت روايت كرده، چيزى كه هست در روايت زراره بجاى «مؤمنون»، «مذنبون» است.

  • و در مجمع البيان در تفسير آيه شريفه‌ ﴿وَ آخَرُونَ اِعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ...﴾ دارد كه ابو حمزه ثمالى گفته است: به ما چنين رسيده كه اين اشخاصى كه به گناه خود اعتراف كردند سه نفر بودند: يكى ابو لبابة بن عبد المنذر، ديگرى ثعلبة بن وديعه، و سومى اوس بن حذام، كه در

    1. جمعه، آيه 3.
    2. حشر، آيه 10.
    3. انفال، آيه 75.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 269.
    5.  اصول كافى، ج 2، ص 408، ح 2.
    6.  تفسير عياشى، ج 2، ص 106، ح 109.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

522
  • جنگ تبوك بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حركت كرد اين سه نفر تخلف ورزيده و بعد از آنكه شنيدند آيه‌اى راجع به متخلفين نازل شده يقين كردند كه جهنمى شده‌اند، لا جرم خود را با طناب به ستونهاى مسجد بستند، و در همين حال بودند تا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مراجعت فرمود و از احوال آن‌ها جويا شد، خدمتش عرض شد: توبه كرده و قسم خورده‌اند كه تا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بدست خود بازشان نكند باز و آزاد نگردند. حضرت هم فرمود: من نيز قسم مى‌خورم كه تا دستورى نرسد ايشان را باز نمى‌كنم.

  • و چون جمله‌ ﴿عَسَى اَللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ﴾ نازل گرديد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برخاست و نزديك ايشان رفت و طنابشان را باز نموده آزادشان ساخت، نامبردگان رفتند و اموال خود را برداشته نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آوردند كه اين اموال را به كفاره اينكه از تو تخلف كرديم صدقه بده. حضرت فرمود دستورى براى گرفتن اين اموال ندارم، اين بود تا آيه ﴿خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً...﴾، نازل شد، و حضرت قبول كرد1.

  • مؤلف: در اين معنا روايات ديگرى هست كه الدر المنثور2 نقل كرده، و در ميان آن‌ها در اينكه اسامى اين چند نفر چه بوده اختلاف است، و آيه صدقه را نازل در حق اموال همين سه نفر مى‌داند، و حال آنكه روايات بى‌شمارى كه در شان نزول آيه صدقه وارد شده با اين حرف مخالف است.

  • چند روايت در ذيل آيه مربوط به زكات‌

  • و در همان كتاب است كه از ابى جعفر باقر (علیه السلام) روايت شده كه فرمود: اين آيه در باره ابى لبابه نازل شده، و در اين روايت نفر دوم و سوم را اسم نبرده و سبب نزول آن را هم داستان آن واقعه‌اى دانسته كه ميان ابى لبابه و بنى قريظه رخ داده، و به ايشان اشاره كرده بود كه اگر به حكم پيغمبر تن در دهيد او فرمان اعدام همه شما را مى‌دهد، (و وقتى فهميد خيانت كرده توبه كرد و اين آيه نازل شد)3.

  • و در كافى به سند خود از عبد الله بن سنان روايت كرده كه گفت: امام صادق (علیه السلام) فرمود: وقتى آيه‌ ﴿خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِهَا﴾ نازل شد - و البته نزولش در ماه رمضان اتفاق افتاد - حضرت دستور داد مناديش در ميان مردم ندا در دهد كه: خداوند زكات را بر شما واجب كرده است، هم چنان كه نماز را واجب كرده، و از همان موقع زكات در طلا و نقره و شتر و گاو و گوسفند و گندم و جو و خرما و كشمش واجب گرديد. منادى

    1.  مجمع البيان، ج 5، ص 67.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 272.
    3.  مجمع البيان، ج 5، ص 67.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

523
  • هم اين معنا را به گوش همه رسانيد، و در خاتمه اعلام داشت كه خدا از غير اين چند چيز زكات نمى‌خواهد.

  • آن گاه مى‌گويد: بر ساير اموالشان زكاتى مقرر نكرد تا آنكه يك سال گذشت، مردم رمضان بعدى را روزه گرفتند و افطار كردند، پس آن گاه مناديش را فرمود تا ندا در دهد: اى گروه مسلمين! زكات اموالتان را بدهيد تا نمازهايتان قبول شود، آن گاه مامورين وصول را روانه كرد تا زكات و ماليات اراضى را جمع كنند1.

  • و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه، بخارى، مسلم، ابو داود، نسايى، ابن ماجه و ابن مردويه از عبد الله بن ابى اوفى روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى صدقه‌اى برايش مى‌آوردند مى‌گفت: بارالها درود فرست بر فلان قبيله، پس پدرم صدقه خود را نزد آن جناب برد، حضرت گفت: بارالها درود فرست بر آل ابى اوفى‌2.

  • و در تفسير برهان از صدوق نقل كرده كه وى به سند خود از سليمان بن مهران از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه‌ ﴿وَ يَأْخُذُ اَلصَّدَقَاتِ﴾ فرمود: خداوند زكات را از اهلش مى‌گيرد، و به ايشان اجر و ثواب مى‌دهد3.

  • و در تفسير عياشى از مالك بن عطيه از امام صادق (علیه السلام) نقل شده كه فرموده: امام على بن حسين (علیه السلام) فرمود: من ضمانت مى‌كنم كه صدقه‌اى كه بدست بنده خدا داده مى‌شود پيش از او بدست خود خدا مى‌رسد، چون خود او فرموده: ﴿هُوَ يَقْبَلُ اَلتَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ وَ يَأْخُذُ اَلصَّدَقَاتِ﴾4.

  • مؤلف: و در اين معنا روايات ديگرى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و على بن ابى طالب و امام محمد باقر و امام صادق (علیه السلام) نقل شده است.

  • و در بصائر الدرجات به سند خود از محمد بن مسلم از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: من از آن جناب پرسيدم آيا اعمال بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم عرضه مى‌شود؟ فرمود: هيچ شكى در آن نيست. سپس اضافه فرمود: مگر نخوانده‌اى: ﴿اِعْمَلُوا فَسَيَرَى اَللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ﴾، آرى براى خدا گواهانى هست در ميان خلقش‌5.

    1.  فروع كافى، ج 3، ص 497، ح 2.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 275.
    3.  تفسير برهان، ج 2، ص 156، ح 3.
    4.  تفسير عياشى، ج 2، ص 108، ح 118.
    5.  بصائر الدرجات، ص 425، ح 10.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

524
  • مؤلف: در اين معنا نيز روايات بسيار زيادى در جوامع حديث شيعه از امامان اهل بيت (علیه السلام) آمده، و در بيشتر آن‌ها دارد كه مقصود از «مؤمنون» در آيه، ائمه هستند و انطباق اين روايات با تفسيرى كه ما در سابق كرديم روشن است.

  • چند روايت در ذيل آيه شريفه: ﴿وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اَللَّهِ﴾ 

  • و در كافى به سند خود از زراره از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير آيه‌ ﴿وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اَللَّهِ﴾ فرموده: مقصود از اين طائفه مردمى از مشركين بودند كه امثال حمزه و جعفر طيار را از مسلمين كشتند و بعدا به اسلام درآمدند و خدا را به يگانگى پرستيدند و شرك را كنار گذاشتند، و ليكن ايمان در دلهايشان راه نيافت تا از مؤمنين واقعى باشند و بهشت برايشان حتمى شود، و از منكرين هم نبودند تا كافر باشند و جهنم برايشان حتمى باشد، لذا حالشان معلوم نبود، و در اين آيه در حقشان فرموده: «اين طائفه امرشان با خداست، يا عذابشان مى‌كند و يا از جرائمشان مى‌گذرد»1.

  • مؤلف: اين روايت را عياشى‌2 نيز در تفسير خود از زراره از آن حضرت نقل كرده و در اين معنا روايات ديگرى نيز هست.

  • و در تفسير عياشى از حمران روايت شده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) پرسيدم مستضعفين چه كسانى‌اند؟ فرمود: كسانى‌اند كه نه از مؤمنين بشمار مى‌روند، و نه از كفار، و سرانجام كارشان با خداست‌3.

  • و در الدر المنثور است كه ابن منذر از عكرمه روايت كرده كه گفت: آيه‌ ﴿وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اَللَّهِ﴾ در باره آن سه نفرى نازل شد كه از جنگ تخلف كرده بودند4.

  • مؤلف: صاحب الدر المنثور نظير اين روايت را از مجاهد و قتاده نقل كرده، و در آن دارد كه اسامى آن سه نفر عبارت است از: هلال بن اميه، مرارة بن ربيع، و كعب بن مالك، از قبيله اوس و خزرج‌5 و ليكن داستان آن سه نفر با اين آيه وفق نمى‌دهد، و به زودى داستانشان خواهد آمد - ان شاء الله.

  • * * *

    1.  اصول كافى، ج 2، ص 407، ح 1.
    2.  تفسير عياشى، ج 2، ص 110، ح 130.
    3.  تفسير عياشى، ج 2 ذيل، ح 130.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 276.
    5.  الدر المنثور، ج 3، ص 276.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

525
  • گفتارى پيرامون زكات و ساير صدقات [(نظر اسلام در باره اجتماع و حقوق مالى آن و مزايا و ويژگيهاى نظام ماليه عمومى در اسلام)[

  • علوم اجتماعى و اقتصادى روز و بحثهايى كه مربوط به آن‌ها است جامعه را از نظر اينكه جامعه است محتاج مى‌داند به هزينه‌اى كه مخصوص اين عنوان باشد و در راه اجتماع و برآوردن حوائج عمومى صرف شود، و اين مساله را از مسائل ضرورى و بديهى مى‌داند، كه كوچكترين ترديد و شكى در آن راه ندارد. بسيارى از مسائل اجتماعى و اقتصادى - و از آن جمله اين مساله - در اعصار گذشته مورد غفلت عموم مردم بود و توجهى بدان نداشتند، مگر همان مقدار اجمالى كه فطرت آنان بر آن حكم مى‌كرد، ولى امروز اين مساله از مباحث ابجدى و پيش پا افتاده‌اى است كه عامه و خاصه مردم بدان آشنايى دارند.

  • چيزى كه هست در بيان اينكه اجتماع نيز در مقابل فرد، واقعيت و هويتى دارد و در جعل احكام مالى براى اجتماع و قوانين و نظامهايى براى آن، شريعت مقدسه اسلام مبتكر و پيشقدم است.

  • آرى، اسلام در قرآن كريمش اعلام و بيان داشته كه با تركيب عناصر افرادى كه دور هم زندگى مى‌كنند مولود جديدى پيدا مى‌شود به نام اجتماع، كه مانند خود افراد داراى حيات و ممات، وجود و عدم، شعور و اراده، ضعف و قدرت مى‌باشد و عينا مانند افراد، تكاليفى دارد، و خوبيها و بديها و سعادت و شقاوت و امثال و نظائر آن را دارد، و در بيان همه اين امور آيات بسيارى از قرآن كريم هست، كه ما در خلال بحثهاى گذشته مكرر به آن‌ها اشاره كرديم.

  • اسلام همانطور كه براى افراد، حقوقى مقرر نموده براى اجتماع نيز حقوقى مقرر داشته و سهمى از منافع اموال و درآمد افراد را به عنوان صدقات واجبه كه همان زكات باشد و به عنوان خمس غنيمت و غير آن را به اجتماع اختصاص داده، و هر چند قوانين اجتماعى به آن صورت كاملى كه اسلام آورد سابقه نداشت، و از ابتكارات اسلام بود، ليكن اصل آن ابتكارى و نو ظهور نبود، چون گفتيم كه فطرت بشر بطور اجمال آن را درمى‌يافت و لذا در شرايع قبل از اسلام از قبيل قانون حمورابى و قوانين روم قديم جسته و گريخته چيزهايى در باره اجتماع ديده مى‌شود، بلكه مى‌توان گفت هيچ سنت قومى در هيچ عصرى و در ميان هيچ طائفه‌اى جارى نبوده مگر آنكه در حقوق مالى براى اجتماع رعايت مى‌شده، بنا بر اين، جامعه هر جور كه بوده در قيام و رشدش نيازمند به هزينه مالى بوده است.

  • چيزى كه هست شريعت اسلام در ميان ساير سنت‌ها و شريعت‌ها در اين باره از چند

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

526
  • جهت ممتاز است، كه اگر بخواهيم بفرض حقيقى و نظر صائب اسلام در آن امور واقف شويم بايد آن‌ها را دقيقا مورد بحث قرار دهيم، كه اينك از نظر خواننده مى‌گذرد.

  • اول اينكه اسلام در تامين جهات مالى اجتماع تنها اكتفاء كرده به روز پيدايش و حدوث ملك و از آن تجاوز نكرده، و به عبارت روشن‌تر، وقتى مالى در ظرفى از ظروف اجتماع بدست آمد - مثلا از زراعت غله‌اى و يا از تجارت سودى - در همان حال بدست آمدنش سهمى را ملك اجتماع دانسته و بقيه سهام را ملك صاحبش، يعنى كسى كه سرمايه‌گذارى نموده و يا كار كرده است، و جز پرداخت آن سهم، چيز ديگرى از او نخواسته، و وقتى سهم اجتماع را پرداخت ديگر براى هميشه مالك بقيه سهام خواهد بود.

  • بلكه از امثال آيه‌ ﴿خَلَقَ لَكُمْ مَا فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً﴾1و آيه‌ ﴿وَ لاَ تُؤْتُوا اَلسُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ اَلَّتِي جَعَلَ اَللَّهُ لَكُمْ قِيَاماً﴾2استفاده مى‌شود كه هر ثروتى كه بدست مى‌آيد در حال بدست آمدنش ملك اجتماع است، آن گاه سهمى از آن به آن فردى كه ما وى را مالك و يا عامل مى‌خوانيم اختصاص يافته، و ما بقى سهام كه همان سهم زكات و يا خمس باشد در ملك جامعه باقى مى‌ماند. پس، يك فرد مالك، ملكيتش در طول ملك اجتماع است، و ما در تفسير دو آيه بالا در اين باره مقدارى بحث كرديم.

  • و كوتاه سخن آن حقوق ماليه‌اى كه شريعت اسلام براى اجتماع وضع كرده نظير خمس و زكات حقوقى است كه در هر ثروتى در حين پيدايشش وضع نموده، و اجتماع را با خود شريك كرده، و آن گاه فرد را نسبت به آن سهمى كه مختص به او است مالك دانسته و به او حريت و آزادى داده تا در هر جا كه بخواهد به مصرف برساند و حوائج مشروع خود را تامين نمايد، بطورى كه كسى حق هيچگونه اعتراضى به او نداشته باشد، مگر اينكه جريان غير منتظره‌اى اجتماع را تهديد كند، كه در آن صورت باز بر افراد لازم دانسته كه براى حفظ حيات خود چيزى از سرمايه خود را بدهند، مثلا اگر دشمنى روى آورده كه مى‌خواهد خساراتى جانى و مالى به بار آورد، و يا قحطى روى آورده و زندگى افراد را تهديد مى‌كند، بايد با صرف اموال شخصى خود از آن جلوگيرى كنند.

  • و اما وجوهى كه معمولا بعنوان ماليات سرانه و يا ماليات بر درآمد و يا خراج زمين و ده، كه در شرايط خاصى گرفته مى‌شود، و يا ده يكى كه در احوال معينى مى‌گيرند، همه اينها

    1. تمامى آنچه را كه در زمين است براى شما آفريد. - بقره، آيه 29.
    2. اموالتان را كه خداوند آن را مايه قوام شما قرار داده به سفيهان ندهيد. - نساء، آيه 4.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

527
  • را اسلام غير مشروع، و آن را نوعى ظلم و غصب دانسته، كه باعث محدوديت در مالكيت مالك مى‌شود.1

  • پس، در حقيقت در اسلام جامعه از افراد خود غير از مال خودش و سهمى كه در غنيمت و عوائد دارد آنهم جز در اول پيدايش و بدست آمدن، چيز ديگرى نمى‌گيرد و تنها در همانها كه گفتيم و بطور مشروح در فقه اسلامى بيان شده با افراد شريك است، و اما بعد از آنكه سهم او از سهم مالك معلوم و جدا شد و ملك مالك معلوم گرديد، ديگر احدى حق ندارد متعرض وى شود، و در هيچ حالى و در هيچ شرايطى نمى‌تواند دست او را كوتاه و حريتش را زايل سازد.

  • دوم اينكه اسلام حال افراد را در اموال خصوصى نسبت به اجتماع در نظر گرفته، هم چنان كه گفتيم حال اجتماع را در نظر گرفته، بلكه نظرى كه به افراد دارد بيشتر از نظرى است كه به حال اجتماع دارد، چون مى‌بينيم كه زكات را به هشت سهم تقسيم نموده، و از آن سهام هشتگانه تنها يك سهم را به «سبيل الله» اختصاص داده و بقيه را براى فقراء و مساكين، و كارمندان جمع‌آورى صدقات، و مؤلفة قلوبهم، و ديگران تعيين نموده، و همچنين خمس را شش سهم كرده و از آن سهام ششگانه بيش از يك سهم را براى خدا نگذاشته، و باقى را براى رسول، ذى القرباى رسول، يتامى، مساكين و ابن سبيل تعيين نموده است.

  • و اين بدان جهت است كه فرد، يگانه عنصرى است كه اجتماع را تشكيل مى‌دهد و جز با اصلاح حال افراد، اجتماع نيرومند پديد نمى‌آيد. آرى، رفع اختلاف طبقاتى كه خود از اصول برنامه اسلام است و ايجاد تعادل و توازن در بين نيروهاى مختلف اجتماع و تثبيت اعتدال در سير اجتماع با اركان و اجزايش، صورت نمى‌گيرد مگر با اصلاح حال افراد و نزديك ساختن زندگى آنان بهم.

  • اگر وضع افراد اجتماع سر و صورت بخود نگيرد و زندگى‌ها بهم نزديك نشود و تفاوت فاحش طبقاتى از ميان نرود، هر قدر هم براى اجتماع پول خرج شود، و بر شوكت و تزيينات مملكتى افزوده گردد و كاخهاى سر به فلك كشيده بالا رود، مع ذلك روز بروز وضع جامعه وخيم‌تر مى‌گردد، و تجربه‌هاى طولانى و قطعى نشان داده كه كوچكترين اثر نيكى نمى‌بخشد.

    1. قابل ذكر است كه اين گفتار شامل حكومتهاى غير الهى مى‌باشد و علامه در زمانى اين عقيده را بيان نموده كه هنوز حكومت اسلامى تشكيل نشده بود و لذا آن را با «معمولا» و «شرايط خاصى» ذكر كرده است.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

528
  • سوم اينكه به خود اشخاصى كه به اجتماع بدهكار شده‌اند اجازه داده تا مثلا زكات خود را به پاره‌اى از مصارف از قبيل فقراء و مساكين برسانند، و محدودشان نكرده به اينكه حتما بدهى خود را به حكومت و زمامدار مسلمين و يا مامورين جمع‌آورى زكات بدهند و اين خود نوعى احترام و استقلالى است كه شارع اسلام نسبت به افراد مجتمع خود رعايت نموده، نظير احترامى كه براى امان دادن يك مسلمان به يك محارب قائل مى‌شود و هيچ فردى از افراد مسلمين نمى‌تواند آن ذمه و آن امان را نقض نمايد، و با اينكه از كفار محارب است همه مجبورند و حتى خود زمامدار نيز محكوم است به اينكه آن ذمه را محترم بشمارد.

  • بلى، اگر ولى امر و زمامدار مسلمين، در مورد خاصى مصلحت اسلام و مسلمين را در اين ديد كه از دادن چنين ذمه‌اى جلوگيرى كند، مى‌تواند در اين صورت نهى كند و بر مسلمين واجب مى‌شود كه از آن كار خوددارى كنند، چون اطاعت ولى امر واجب است.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

529
  • [سوره التوبة (9):آيات 107 تا 110]

  • ﴿وَ اَلَّذِينَ اِتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِرَاراً وَ كُفْراً وَ تَفْرِيقاً بَيْنَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ إِرْصَاداً لِمَنْ حَارَبَ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَيَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنَا إِلاَّ اَلْحُسْنىَ وَ اَللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ ١٠٧ لاَ تَقُمْ فِيهِ أَبَداً لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى اَلتَّقْوىَ مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِيهِ فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَ اَللَّهُ يُحِبُّ اَلْمُطَّهِّرِينَ ١٠٨ أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْيَانَهُ عَلىَ تَقْوىَ مِنَ اَللَّهِ وَ رِضْوَانٍ خَيْرٌ أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيَانَهُ عَلىَ شَفَا جُرُفٍ هَارٍ فَانْهَارَ بِهِ فِي نَارِ جَهَنَّمَ وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظَّالِمِينَ ١٠٩ لاَ يَزَالُ بُنْيَانُهُمُ اَلَّذِي بَنَوْا رِيبَةً فِي قُلُوبِهِمْ إِلاَّ أَنْ تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ١١٠﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • و كسانى كه مسجدى براى ضرر زدن و (تقويت) كفر و تفرقه ميان مؤمنان و به انتظار كسى كه از پيش با خدا و رسولش ستيزه كرده ساخته‌اند، و قسم مى‌خورند كه جز نيكى منظورى نداريم، و حال آنكه خدا گواهى مى‌دهد كه دروغ گويند (107).

  • هرگز در آن مايست، مسجدى كه از نخستين روز، بنيان آن بر اساس پرهيز كارى نهاده شده، سزاوارتر است كه در آن بايستى، در آنجا مردانى هستند كه دوست دارند پاكيزه خويى كنند، و خدا پاكيزه‌خويان را دوست دارد (108).

  • آيا آنكه بناى خويش بر پرهيزكارى خدا و رضاى او پايه نهاده بهتر است، يا آن كسى كه بناى خويش بر لب سيلگاهى نهاده كه فرو ريختنى است، كه با وى در آتش جهنم سقوط كند، و خدا قوم

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

530
  • ستمكار را هدايت نمى‌كند (109).

  • بنيانى كه ساخته‌اند همواره مايه اضطراب دلهاى ايشان است، تا وقتى كه دلهايشان پاره پاره شود و خدا داناى شايسته‌كار است (110).

  • بيان آيات [داستان بناى مسجد ضرار توسط منافقين و نهى خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله را نماز گزاردن در آن‌]

  • اين آيات عده ديگرى از منافقين را يادآور مى‌شود كه مسجد ضرار را ساخته بودند، و وضع ايشان را با وضع مؤمنين كه مسجد قبا را ساخته بودند مقايسه مى‌كند.

  • ﴿وَ اَلَّذِينَ اِتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِرَاراً وَ كُفْراً...﴾ 

  • كلمه «ضرار» به معناى ضرر رساندن است، و «ارصاد» به معناى كمين گرفتن و در انتظار حمله نشستن است.

  • اگر اين آيه با آيات قبل كه راجع به منافقين بود نازل شده باشد، قهرا عطف بر همانها و مربوط به همان منافقينى خواهد بود كه در آن آيات مكرر مى‌فرمود: «و منهم، و منهم» و تقدير اين آيه نيز چنين مى‌شود: «و منهم الذين اتخذوا مسجدا ضرارا - و بعضى از ايشان كسانى‌اند كه مسجد ضرار را ساختند».

  • و اگر جداى از آن آيات نازل شده باشد قهرا «واوى» كه در صدر آن است واو استينافيه، و جمله‌ ﴿وَ اَلَّذِينَ اِتَّخَذُوا﴾ مبتداء و خبر آن جمله‌ ﴿لاَ تَقُمْ فِيهِ أَبَداً﴾ خواهد بود، هر چند بنا بر تقدير قبلى هم اين وجه را جارى كنيم. البته ساير مفسرين در اعراب آيه و اينكه آيا جملات مذكور مبتداء و خبرند يا خير وجوه ديگرى ذكر كرده‌اند، كه چون دلچسب و خالى از تكلف نيست لذا از نقل آن خوددارى شد.

  • خداوند در اين آيه غرضى را كه اين طائفه از منافقين از ساختن مسجد داشتند بيان داشته و فرموده كه مقصودشان از اين عمل اين بوده كه به ديگران ضرر بزنند و كفر را ترويج نموده، ميان مؤمنين تفرقه بيندازند و پايگاهى داشته باشند، تا در آنجا عليه خدا و رسولش كمين گرفته، از هر راهى كه ممكن شود دشمنى كنند، و بطور مسلم اغراض مذكور مربوط به اشخاص معينى بوده، و آيه راجع به يك داستان و واقعه‌اى خارجى نازل شده، و آن داستان بطورى كه از روايات مورد اتفاق برمى‌آيد اين بوده كه جماعتى از بنى عمرو بن عوف مسجد قبا را ساخته، از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خواستند تا در آنجا نماز بخواند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم مسجد را افتتاح نموده، در آنجا به نماز ايستاد. بعد از اين جريان، عده‌اى از منافقين بنى غنم بن عوف حسد برده در كنار مسجد قبا مسجد ديگرى ساختند تا براى نقشه‌چينى عليه مسلمين

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

531
  • پايگاهى داشته باشند، و مؤمنين را از مسجد قبا متفرق سازند و نيز در آنجا متشكل شده، در انتظار ابى عامر راهب كه قول داده بود با لشكرى از روم به سوى آن‌ها بيايد بنشينند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را از مدينه بيرون كنند.

  • پس از آنكه مسجد را بنا كردند نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمده، درخواست كردند كه آن جناب به آن مسجد آمده و آن را با خواندن نماز افتتاح فرمايد و آن‌ها را به خير و بركت دعا كند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه در آن روز عازم جنگ تبوك بود وعده داد كه پس از مراجعت به مدينه به آن مسجد خواهد آمد، پس اين آيات نازل گرديد.

  • و چون مسجد آن‌ها به منظور ضرر زدن به مسجد قبا و ترويج كفر به خدا و رسول و تفرقه ميان مؤمنينى كه در مسجد قبا جمع مى‌شدند و محل كمين براى رسيدن ابى عامر راهب (محارب خدا و رسول) ساخته شده بود، لذا خداى تعالى از ايشان خبر داد كه قسم خواهند خورد بر اينكه ما مقصودى از ساختن اين مسجد نداريم مگر اينكه كار نيكى كرده باشيم، يعنى با زياد كردن مساجد تسهيلاتى براى مؤمنين فراهم آورده باشيم، و مؤمنين همه جا به مسجد دسترسى داشته باشند. آن گاه خداى تعالى گواهى داده بر اينكه دروغ مى‌گويند و فرموده: ﴿وَ لَيَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنَا إِلاَّ اَلْحُسْنىَ وَ اَللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ﴾.

  • ﴿لاَ تَقُمْ فِيهِ أَبَداً...﴾ 

  • ابتداء نهى مى‌كند رسول خود را از اينكه در آن مسجد به نماز بايستد، و سپس مسجد قبا را اسم برده، بعد از مدح و ثناى آن مسجد، نماز خواندن در آنجا را ترجيح داده و فرموده: «هر آينه، آن مسجدى كه از روز اول بر اساس تقوا باشد سزاوارتر است به اينكه در آن به نماز بايستى» و با اين بيان به مدح نيت بانيان آن از نخستين روز پرداخته، و بدان جهت نماز گزاردن در آن را بر نماز در مسجد ضرار ترجيح داده است.

  • هر چند در جمله بالا نفرموده: متعينا بايد در مسجد قبا نماز بخوانى، بلكه فرموده: «آنجا بخوانى سزاوارتر است» ليكن همين كه نهى كرد از اينكه در مسجد ضرار نماز بخواند قهرا نماز در مسجد قبا را متعين كرده است.

  • و جمله‌ ﴿فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا﴾ بيان علت رجحان است، و جمله‌ ﴿وَ اَللَّهُ يُحِبُّ اَلْمُطَّهِّرِينَ﴾ متمم آن تعليل است، و همين تعليل دليل بر اين است كه مقصود از مسجد نامبرده در آيه، مسجد قبا است، نه مسجد النبى و يا غير آن.

  • و معناى آيه اين است كه: تا ابد در مسجد ضرار براى نماز نايست، كه من سوگند مى‌خورم مسجد قبا كه بر اساس تقوا و پرهيز از خدا از روز اول بنا نهاده شده، سزاوارتر است به

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

532
  • اينكه در آن به نماز بايستى، زيرا در آن مسجد رجالى هستند كه دوست مى‌دارند خود را از گناهان پاك سازند - يا از پليديها و آلودگى‌ها طاهر نمايند، و خداوند كسانى را كه در صدد پاك كردن خود باشند دوست مى‌دارد، و تو بايد در ميان چنين مردمى به نماز بايستى.

  • از همين جا معلوم مى‌شود كه جمله‌ ﴿لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ...﴾ به منزله تعليلى است براى رجحان آن مسجد بر آن مسجد ديگر، و جمله‌ ﴿فِيهِ رِجَالٌ...﴾ به منزله تعليل براى رجحان اهل آن مسجد بر اهل اين مسجد است، و جمله‌ ﴿أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْيَانَهُ﴾ رجحان و مزيت ديگرى را بيان مى‌كند.

  • بيان تفاوت در اساس و پايه زندگى مؤمنين و منافقين در قالب مثل‌

  • ﴿أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْيَانَهُ عَلىَ تَقْوىَ مِنَ اَللَّهِ وَ رِضْوَانٍ خَيْرٌ...﴾ 

  • كلمه «شفا» به معناى لبه هر چيز است، مثلا «شفا البئر» به معناى لب چاه است، و كلمه «جرف» به معناى آب روفته و آن محلى است كه سيل زير آن را شسته باشد، بطورى كه بالاى آن هر لحظه در شرف ريختن باشد، و كلمه «هار» اصلش «هائر» بوده و با قلب بدين صورت درآمده، و «انهار، ينهار، انهيارا» به معنى به آرامى افتاده است. پس اينكه فرمود: ﴿عَلىَ شَفَا جُرُفٍ هَارٍ فَانْهَارَ بِهِ فِي نَارِ جَهَنَّمَ﴾ استعاره‌اى است تخييلى كه حال منافقين مورد نظر را تشبيه مى‌كند به حال كسى كه بنائى بسازد كه اساس و بنيانش بر لب آب‌رفته‌اى باشد كه هيچ اطمينانى بر ثبات و استوارى آن نباشد، و در نتيجه خودش و بنايش در آن وادى فرو ريزد، و ته وادى، جهنم باشد، و او و بنايش در قعر جهنم بيفتد. بخلاف كسى كه بناى خود را بر اساس پرهيز از خدا و اميد بخشنودى او بنا كند يعنى زندگيش بر روى دو پايه و اساس استوار باشد، يكى ترس از عذاب خدا و يكى اميد به خشنودى او.

  • و از ظاهر سياق برمى‌آيد كه جمله‌ ﴿أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْيَانَهُ عَلىَ تَقْوىَ...﴾ و جمله‌ ﴿أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيَانَهُ عَلىَ شَفَا جُرُفٍ هَارٍ...﴾ هر يك مثلى است كه يكى اساس زندگى مؤمنين، و ديگرى پايه زندگى منافقين را مجسم مى‌سازد، و آن اساس و پايه همان دين و روشى است كه دنبال مى‌كنند، دين مؤمن تقوا و پرهيز از خدا و طلب خشنودى اوست با يقين و ايمان به او، و دين منافق مبنى بر شك و تزلزل است.

  • و بهمين جهت دنبال اين دو مثال براى مزيد توضيح و بيان مى‌فرمايد: ﴿لاَ يَزَالُ بُنْيَانُهُمُ﴾ يعنى منافقين‌ ﴿اَلَّذِي بَنَوْا رِيبَةً﴾ يعنى همواره آن بنائى كه بنا نهاده‌اند شك و تزلزل است «فى قلوبهم» در دلهايشان، و هيچوقت مبدل به يقين و آرامش نمى‌شود ﴿إِلاَّ أَنْ تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ﴾ و از بين نمى‌رود مگر آنكه دلهايشان متلاشى شود، و با متلاشى شدن آن، تزلزل و ترديدشان هم متلاشى گردد، ﴿وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ﴾ و بهمين جهت كه او عليم و حكيم است آن

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

533
  • طائفه را رفعت مى‌دهد و اين طائفه را پست مى‌گرداند.

  • بحث روايتى [رواياتى در مورد بناى مسجد ضرار و نزول آيات مربوطه، سازندگان آن مسجد و كسانى كه به دستور پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) آن را ويران ساختند...]

  • در مجمع البيان مى‌گويد: مفسرين نقل كرده‌اند كه بنى عمرو بن عوف مسجد قبا را ساخته، به نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرستادند تا تشريف آورده، در آن نماز بگزارد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن مسجد را افتتاح فرمود، جماعتى از منافقين از بنى غنم بن عوف برايشان حسد برده، با خود گفتند: ما نيز مسجدى مى‌سازيم و در آن نماز مى‌گزاريم، و ديگر به جماعت محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) حاضر نمى‌شويم. و آن‌ها دوازده نفر بودند، بعضى گفته‌اند پانزده نفر بودند، كه از جمله ايشان بود ثعلبه بن حاطب، معتب بن قشير، و نبتل بن حارث، پس مسجدى پهلوى مسجد قبا ساختند.

  • پس از آنكه از كار آن فارغ شدند نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمده، در حالى كه آن جناب آماده سفر به تبوك مى‌شد، بعرضش رساندند: يا رسول الله! ما براى افراد مريض و كسانى كه كارشان زياد است و نمى‌توانند راه دورى طى نموده تا مسجد شما بيايند، و نيز براى شبهاى بارانى و شبهاى زمستان مسجدى ساخته‌ايم و ميل داريم بدانجا تشريف آورده، در آن نماز بگزارى، و براى ما به بركت دعا فرمايى. حضرت فرمود: من الان سر راه سفرم، اگر ان شاء الله برگشتم به محله شما مى‌آيم و در مسجد شما نماز مى‌گزارم، ولى وقتى از سفر تبوك برگشت اين آيات نازل شد، و وضع آن مسجد را روشن نمود1.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عاصم بن عوف عجلانى و مالك بن دخشم را كه از قبيله بنى عمرو بن عوف بود فرستاد و به ايشان فرمود: به اين مسجدى كه مردمى ظالم آنجا را ساخته‌اند برويد، و خرابش نموده آن را آتش بزنيد. و در روايت ديگرى آمده كه عمار ياسر و وحشى را فرستاد و آن دو آن مسجد را آتش زدند، و دستور داد تا جاى آن را خاكروبه‌دان نموده، كثافات محل را در آنجا بريزند2.

  • مؤلف: و در روايت قمى آمده كه: آن جناب مالك بن دخشم خزاعى، و عامر بن عدى از قبيله بنى عمرو بن عوف را فرستاد، و مالك بدانجا شده به عامر گفت: صبر كن تا من

    1.  مجمع البيان، ج 1، ص 649.
    2.  مجمع البيان، ج 5، ص 72.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

534
  • از منزل آتشى بياورم، پس به درون خانه خويش شده آتشى بياورد و به سقف مسجد كه از شاخ و برگ خرما پوشيده بود افكند، همچنين سوختنى‌هاى داخل مسجد را آتش بزد و مردم آن مسجد متفرق شدند، و زيد بن حارثه هم چنان نشست تا مسجد به كلى بسوخت، آن گاه دستور داد تا چهار ديوارش را خراب كردند1.

  • و اين قصه به طرق بسيارى از طرق اهل سنت وارد شده، و روايات همه، مضمونشان قريب به هم نقل شده، جز اينكه در اسامى افرادى كه مامور به تخريب مسجد شده‌اند اختلاف دارند.

  • و در الدر المنثور است كه ابن منذر و ابن ابى حاتم از ابن اسحاق روايت كرده‌اند كه گفت: اشخاصى كه مسجد ضرار را ساختند دوازده نفر بودند به نامهاى: 1 - خذام بن خالد بن عبيد بن زيد 2 - ثعلبة بن حاطب 3 - هلال بن اميه 4 - معتب بن قشير 5 - ابو حبيبة بن ازعر 6 - عباد بن حنيف 7 - جارية بن عامر 8 و 9 - و دو پسرانش مجمع و زيد 10 - نبتل بن حارث 11 - بخدج بن عثمان‌2 12 - وديعة بن ثابت‌3.

  • و در مجمع البيان در تفسير جمله‌ ﴿وَ إِرْصَاداً لِمَنْ حَارَبَ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ﴾ گفته است: اين جمله در شان ابو عامر راهب است، و از جمله داستانش اين بوده كه وى در ايام جاهليت به رهبانيت درآمده، لباس خشن به تن مى‌كرد، و چون در مدينه خدمت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رسيد نسبت به وضع آن جناب حسد برد و شروع كرد عليه آن حضرت تحريك كردن، و آن گاه بعد از فتح مكه بسوى طائف گريخت و پس از آنكه اهل طائف مسلمان شدند به شام گريخت و از آنجا به روم رفت و به كيش نصرانيت درآمد، و اين مرد پدر حنظله غسيل الملائكه است، كه در جنگ احد در حالى كه جنب بود در ركاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شهيد شد و ملائكه او را غسل دادند.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابو عامر را فاسق ناميد، او از شام به منافقين پيغام فرستاده بود كه خود را آماده كنند، و مسجدى بسازند كه من نزد قيصر مى‌روم و از او لشكرى گرفته بسوى شما خواهم آمد و محمد را از مدينه بيرون خواهيم كرد، به همين جهت اين عده از منافقين منتظر آمدن ابو عامر بودند، ولى او قبل از رفتن نزد قيصر مرد4.

    1.  تفسير قمى، ج 1، ص 305.
    2. در سيره ابن هشام، ج 4، ص 174، بجاى«بخدج بن عثمان»، «بجاد بن عثمان» ذكر شده است.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 77.
    4.  مجمع البيان، ج 5، ص 72.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

535
  • مؤلف: در اين معنا چند روايت آمده است.

  • در كافى به سند خود از حلبى از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: من از آن حضرت پرسيدم آن مسجدى كه بر اساس تقوى بنا نهاده شده كدام مسجد بود، حضرت فرمود: مسجد قبا بود1.

  • مؤلف: اين روايت را عياشى‌2 در تفسير خود آورده، و نيز در كافى به سند خود از معاوية بن عمار از امام صادق (علیه السلام) در اين معنا روايتى آمده است‌3. و در الدر المنثور به چند طريق از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرموده «مقصود از آن مسجد اين مسجد من است»4 و ليكن اين حرف مخالف با ظاهر آيه و مخصوصا با جمله‌ ﴿فِيهِ رِجَالٌ...﴾ است، براى اينكه گفتار در اين آيه در مقايسه ميان دو مسجد قبا و ضرار، و قياس ميان اهالى آن دو است، وقتى زمينه كلام اين باشد، آيه چه ربطى مى‌تواند با مسجد الرسول داشته باشد.

  • و در تفسير عياشى از حلبى از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: من از قول خداى تعالى كه فرموده: ﴿فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا﴾ پرسش نمودم كه آن‌ها چه كسانى هستند؟ فرمود كسانيند كه با آب استنجاء مى‌كنند، آن گاه فرمود: اين آيه در باره اهل قبا نازل شده است‌5.

  • و در مجمع البيان در تفسير آيه مورد بحث گفته است: دوست مى‌دارند كه مخرج بول و غائط خود را با آب شستشو كنند، و اين معنا از دو سيد بزرگوار امام باقر و امام صادق (علیه السلام) روايت شده. و از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت شده كه آن حضرت از مردم محله قبا پرسيدند مگر شما در طهارت خود چه مى‌كنيد كه خداى تعالى طهارت شما را ستوده؟ گفتند: ما اثر غائط را با آب شستشو مى‌دهيم. فرمود: خداوند در باره شما فرموده: ﴿وَ اَللَّهُ يُحِبُّ اَلْمُطَّهِّرِينَ﴾6.

  • و نيز در مجمع البيان در باره قرائت جمله‌ ﴿إِلاَّ أَنْ تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ﴾ گفته است: يعقوب و سهل «الى أن» قرائت كرده‌اند كه در اين صورت «الى» را حرف جر دانسته‌اند، و اين قرائت حسن، قتاده، جحدرى و جماعتى ديگر است، و برقى اين قرائت را از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده است‌7.

    1.  فروع كافى، ج 3، ص 296، ح 2.
    2.  تفسير عياشى، ج 2، ص 111، ح 135.
    3.  فروع كافى، ج 4، ص 560، ح 1.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 277.
    5.  تفسير عياشى، ج 2، ص 112، ح 137.
    6.  مجمع البيان، ج 5، ص 73.
    7.  مجمع البيان، ج 5، ص 70.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

536
  • [سوره التوبة (9):آيات 111 تا 123]

  • ﴿إِنَّ اَللَّهَ اِشْتَرىَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَيْهِ حَقًّا فِي اَلتَّوْرَاةِ وَ اَلْإِنْجِيلِ وَ اَلْقُرْآنِ وَ مَنْ أَوْفىَ بِعَهْدِهِ مِنَ اَللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ اَلَّذِي بَايَعْتُمْ بِهِ وَ ذَلِكَ هُوَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ ١١١ اَلتَّائِبُونَ اَلْعَابِدُونَ اَلْحَامِدُونَ اَلسَّائِحُونَ اَلرَّاكِعُونَ اَلسَّاجِدُونَ اَلْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ اَلنَّاهُونَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ اَلْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اَللَّهِ وَ بَشِّرِ اَلْمُؤْمِنِينَ ١١٢ مَا كَانَ لِلنَّبِيِّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ وَ لَوْ كَانُوا أُولِي قُرْبىَ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُمْ أَصْحَابُ اَلْجَحِيمِ ١١٣ وَ مَا كَانَ اِسْتِغْفَارُ إِبْرَاهِيمَ لِأَبِيهِ إِلاَّ عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَهَا إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ إِنَّ إِبْرَاهِيمَ لَأَوَّاهٌ حَلِيمٌ ١١٤ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْماً بَعْدَ إِذْ هَدَاهُمْ حَتَّى يُبَيِّنَ لَهُمْ مَا يَتَّقُونَ إِنَّ اَللَّهَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ ١١٥ إِنَّ اَللَّهَ لَهُ مُلْكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ مَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اَللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لاَ نَصِيرٍ ١١٦ لَقَدْ تَابَ اَللَّهُ عَلَى اَلنَّبِيِّ وَ اَلْمُهَاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصَارِ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ اَلْعُسْرَةِ مِنْ بَعْدِ مَا كَادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٍ مِنْهُمْ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ إِنَّهُ بِهِمْ رَؤُفٌ رَحِيمٌ ١١٧ وَ عَلَى اَلثَّلاَثَةِ اَلَّذِينَ خُلِّفُوا حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَيْهِمُ اَلْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَ ضَاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَ ظَنُّوا أَنْ لاَ مَلْجَأَ مِنَ اَللَّهِ إِلاَّ إِلَيْهِ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا إِنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلتَّوَّابُ اَلرَّحِيمُ ١١٨ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ اَلصَّادِقِينَ ١١٩ مَا كَانَ لِأَهْلِ اَلْمَدِينَةِ وَ مَنْ حَوْلَهُمْ مِنَ اَلْأَعْرَابِ أَنْ يَتَخَلَّفُوا عَنْ رَسُولِ اَللَّهِ وَ لاَ يَرْغَبُوا 

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

537
  • بِأَنْفُسِهِمْ عَنْ نَفْسِهِ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ لاَ يُصِيبُهُمْ ظَمَأٌ وَ لاَ نَصَبٌ وَ لاَ مَخْمَصَةٌ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ وَ لاَ يَطَؤُنَ مَوْطِئاً يَغِيظُ اَلْكُفَّارَ وَ لاَ يَنَالُونَ مِنْ عَدُوٍّ نَيْلاً إِلاَّ كُتِبَ لَهُمْ بِهِ عَمَلٌ صَالِحٌ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُضِيعُ أَجْرَ اَلْمُحْسِنِينَ ١٢٠وَ لاَ يُنْفِقُونَ نَفَقَةً صَغِيرَةً وَ لاَ كَبِيرَةً وَ لاَ يَقْطَعُونَ وَادِياً إِلاَّ كُتِبَ لَهُمْ لِيَجْزِيَهُمُ اَللَّهُ أَحْسَنَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ١٢١ وَ مَا كَانَ اَلْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْ لاَ نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي اَلدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ ١٢٢ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا قَاتِلُوا اَلَّذِينَ يَلُونَكُمْ مِنَ اَلْكُفَّارِ وَ لْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةً وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ مَعَ اَلْمُتَّقِينَ ١٢٣﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • خدا از مؤمنان جانها و مالهايشان را خريده به اين (بهاء) كه بهشت از آن آن‌ها باشد (در عوض) در راه خدا كارزار كنند، بكشند و كشته شوند، اين وعده حقى است بر او كه در تورات و انجيل و قرآن ذكر فرموده، و كيست كه به پيمان خويش از خدا وفادارتر باشد؟ به معامله پر سود خويش كه انجام داده‌ايد شادمان باشيد، كه اين كاميابى بزرگ است (111).

  • (مؤمنان كسانى هستند كه) توبه كنندگان و عبادت‌كاران و سپاس‌گويان و سياحت كنندگان و ركوع كنندگان و سجده‌آوران و آمران به معروف و نهى كنندگان از منكر و حافظان حدود الهى و بشارت ده (به اين چنين) مؤمنان (112).

  • پيغمبر و كسانى كه ايمان آورده‌اند نبايد براى مشركين پس از آنكه معلومشان شد كه اهل جهنمند آمرزش بخواهند، اگر چه خويشاوند باشند (113).

  • و آمرزش خواستن ابراهيم براى پدرش نبود مگر به اقتضاى وعده‌اى كه به وى داده بود، و چون برايش آشكار شد كه پدرش دشمن خداست از او بيزارى جست، آرى، ابراهيم خدا ترس و بردبار بود (114).

  • چنين نبوده كه خداوند، گروهى را پس از هدايتشان گمراه كند، مگر آنكه چيزهايى را كه بايد از آن بترسند براى ايشان بيان كنند، كه خدا به همه چيز داناست (115).

  • خدا، ملك آسمان‌ها و زمين خاص اوست، زنده مى‌كند و مى‌ميراند، و شما را جز خدا سرپرست و ياورى نيست (116).

  • خدا پيغمبر و مهاجران و انصار را بخشيد، همان كسانى كه در موقع سختى از او پيروى كردند، پس از آنكه نزديك بود دلهاى گروهى از ايشان از حق منحرف گردد سپس آن‌ها را ببخشيد كه خدا با آنان مهربان و رحيم است (117).

  • و نيز آن سه تن را كه بازماندند، تا وقتى كه زمين با همه فراخى بر آنان تنگ شد، و از خويش به

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

538
  • تنگ آمدند و بدانستند كه از خدا جز بسوى او پناهى نيست ببخشيد و به آن‌ها توفيق توبه بداد تا توبه كنند كه خدا توبه پذير و رحيم است (118).

  • اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد از خدا بترسيد و قرين راستگويان باشيد (119).

  • مردم مدينه و باديه‌نشينان اطرافشان نمى‌بايست از پيغمبر خدا تخلف كنند، و نه جان خويش از جان وى عزيزتر دارند، اين بخاطر آن است كه در راه خدا تشنگى و رنج و گرسنگى به آنان نمى‌رسد، و در جايى كه كافران را به خشم آورد قدم نمى‌گذارند، و ضربه‌اى از دشمن نمى‌خورند، مگر آنكه به عوض آن براى ايشان عمل صالحى نويسند، كه خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمى‌كند (120).

  • هيچ خرجى كم و زياد نكنند، و هيچ دره‌اى نپيمايند، مگر براى آنان نوشته شود، تا خدا بهتر از آنچه عمل مى‌كردند به آنان پاداش دهد (121).

  • مؤمنان همگى نتوانند سفر كنند، چرا از هر گروه از ايشان دسته‌اى سفر نكنند تا در كار دين، دانش اندوزند، و چون بازگشتند قوم خويش را بيم دهند، شايد آنان بترسند (122).

  • اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد با آن كسانى كه از كفار مجاور شمايند كارزار كنيد، و بايد در شما خشونتى ببينند، و بدانيد كه خدا يار پرهيزكاران است (123).

  • بيان آيات [وعده قطعى بهشت به كسانى كه در راه خدا با جان و مال خود جهاد مى‌كنند ﴿إِنَّ اَللَّهَ اِشْتَرىَ﴾]

  • اين آيات در باره مطالب گوناگونى است كه يك غرض واحدى، همه را به هم مرتبط و به آن غرضى كه آيات قبلى در مقام بيان آن بود مربوط مى‌سازد، زيرا اين آيات در پيرامون جنگ و جهاد است. بعضى از آن‌ها مؤمنين مجاهد را مدح نموده و وعده جميل داده است. و بعضى از آن‌ها از محبت و دوستى با مشركين و طلب مغفرت جهت ايشان نهى مى‌كند. بعضى ديگر از آن‌ها دلالت بر گذشت خداى تعالى از آن سه نفرى دارد كه در جنگ تبوك تخلف ورزيدند، بعضى ديگر اهل مدينه و اطراف آن را مامور مى‌كند به اينكه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هر جا كه خواست براى قتال بيرون رود بيرون روند، و از آن جناب تخلف نكنند.

  • بعضى ديگر مردم را دستور مى‌دهد كه از هر طائفه عده‌اى بكار تفقه در دين و آموختن معارف آن پرداخته، پس از مراجعت به سوى قوم خود در ميان آنان به تبليغ دين بپردازند. و بعضى از آن‌ها حكم مى‌كند به اينكه بايد با كفار همجوار كارزار كنند.

  • ﴿إِنَّ اَللَّهَ اِشْتَرىَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ...﴾ 

  • كلمه «اشتراء» به معناى قبول آن جنسى است كه در خريد و فروش در برابر پرداخت قيمت به انسان منتقل مى‌شود.

  • خداى سبحان در اين آيه به كسانى كه در راه خدا با جان و مال خود جهاد مى‌كنند

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

539
  • وعده قطعى بهشت مى‌دهد و مى‌فرمايد كه اين وعده را در تورات و انجيل هم داده، همانطور كه در قرآن مى‌دهد.

  • خداوند اين وعده را در قالب تمثيل بيان نموده و آن را به خريد و فروش تشبيه كرده است، يعنى خود را خريدار و مؤمنين را فروشنده و جان و مال ايشان را كالاى مورد معامله و بهشت را قيمت و بهاء و تورات و انجيل و قرآن را سند آن خوانده است، و چه تمثيل لطيفى بكار برده است، و در آخر مؤمنين را به اين معامله بشارت داده و به رستگارى عظيمى تهنيت گفته است.

  • وضع و وصف فردى و اجتماعى مؤمنين‌

  • ﴿اَلتَّائِبُونَ اَلْعَابِدُونَ اَلْحَامِدُونَ اَلسَّائِحُونَ...﴾ 

  • اين جمله مؤمنين را به نيكوترين صفاتشان توصيف مى‌كند. و اينكه همه اوصاف ايشان را با صداى پيش آورده، براى اين است كه خبر آن‌ها مبتدايى محذوف و تقدير آن: «المؤمنون هم التائبون العابدون...» است، يعنى مؤمنين بخاطر اينكه از غير خدا بسوى خدا بازگشت كردند تائبان، و چون او را مى‌پرستند عابدان، و چون با زبان، حمد و سپاس او گويند حامدان، و چون با قدمهاى خود از اين معبد به آن معبد مى‌روند سائحان، و بخاطر ركوع و سجودشان راكعان و ساجدانند.

  • اين وضع ايشان در حال انفراد است، اما وضعشان نسبت به حال اجتماع، آن‌ها مانند ديدبانانى هستند كه اجتماع خود را بسوى خير سوق مى‌دهند، يعنى امر به معروف و نهى از منكر نموده، حدود خدايى را حفظ مى‌نمايند، نه در حال انفراد، نه در حال اجتماع، نه در خلوت و نه در ظاهر از آن حدود تجاوز نمى‌كنند. آن گاه با اينكه خداوند در آيه قبل، خودش بشارتشان داده بود اينك به رسولش دستور مى‌دهد به اينكه ايشان را بشارت دهد، و اين خود تاكيد را مى‌رساند، آنهم تاكيد بليغى كه نمى‌توان حد و مرزى برايش قايل شد.

  • از آنچه گذشت معلوم شد كه اولا چه نكته‌اى در ترتيب اوصاف مذكور از مؤمنين بوده، و اگر اول توبه و عبادت و گردش و ركوع و سجود ايشان را آورده، براى اين است كه اين اوصاف، اوصاف فردى آنان است، لذا اول آن‌ها را ذكر كرده، بعدا اوصاف اجتماع ايشان را كه ناشى از ايمان آنان است ذكر نموده، و آن اين است كه مؤمنين با امر به معروف و نهى از منكر اجتماع صالحى بوجود مى‌آورند، آن گاه در خاتمه وصف پسنديده و جميلى را كه ايشان در هر دو حال يعنى هم در حال انفراد و هم در حال اجتماع دارند ذكر كرده، و آن اين است كه ايشان حافظ حدود خدايند، و اگر تعبير به «حافظ» كرد براى اين است كه بفهماند مؤمنين، هم خودشان از حدود خدا تجاوز نمى‌كنند، و هم نسبت به آن اهتمام و مراقبت دارند.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

540
  • و ثانيا معلوم شد كه مقصود از «سياحت» - كه در لغت به معناى سير و گردش در زمين است - در اينجا آن معنايى كه با سياق ترتيب مناسب‌تر است سير و رفت و آمد در جايگاههاى عبادت و مساجد است، نه آن معنايى كه بعضى‌1 گفته‌اند كه منظور از آن روزه گرفتن و يا سياحت در زمين به منظور تفكر در عجائب قدرت خدا و ديدن آثار و ديار امتهاى گذشته و عبرت گرفتن از سرنوشت آنان، و يا منظور از آن، مسافرت جهت طلب علم و يا طلب خصوص احاديث باشد، زيرا اين احتمالات و وجوه با سياق آيه تناسب ندارد.

  • اما در مورد وجه اول بايد گفت كه از جهت الفاظ آيه، هيچ دليلى بر آن نيست، بقيه وجوه هم گو اينكه در آيات ديگر سفارش به آن شده، مثلا در باره سير و تفكر در سرنوشت امم گذشته فرموده: ﴿أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي اَلْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ﴾2و در باره سير و سفر براى آموختن علم دين فرموده: ﴿فَلَوْ لاَ نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي اَلدِّينِ﴾3، الا اينكه اگر منظور از «سائحون» يكى از دو وجه فوق باشد آن لطفى را كه در ترتيب صفات رديف شده هست از بين مى‌برد.

  • و ثالثا بدست آمد كه اين صفات شريفه، صفاتى است كه ايمان مؤمن با آن‌ها تمام و كامل مى‌شود و مؤمن با داشتن آن‌ها مستوجب وعده قطعى خدا به بهشت و آن بشارت كه خدا و رسول (صلى الله عليه وآله و سلم) دادند مى‌گردد، و بدين جهت مستوجب مى‌شود كه داشتن اين صفات، ملازم با قيام به حق خدا باشد، و قيام به حق خدا هم باعث مى‌شود كه خداى تعالى در باره چنين مؤمنى، حقى را كه بر خود واجب كرده و به وعده‌هايى كه به او داده وفا كند.

  • سبب عدم جواز استغفار براى مشركين لغو بودن استغفار براى آنان است‌

  • ﴿مَا كَانَ لِلنَّبِيِّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ وَ لَوْ كَانُوا أُولِي قُرْبىَ ... لَأَوَّاهٌ حَلِيمٌ﴾ 

  • معناى آيه روشن است، ليكن اين نكته را بايد در نظر داشت كه چون در آيه دومى بعد از بيان سبب استغفار ابراهيم براى پدرش مى‌فرمايد «وقتى كه فهميد او دشمن خدا است، از او بيزارى جست» و با اين بيان معلوم كرد كه مشركين دشمنان خدا و جهنمى هستند، و در نتيجه نبايد براى آنان استغفار كرد، اينكه در اين آيه مى‌فرمايد حال كه اين معنا براى پيغمبر و پيروانش معلوم شد بايد از اين مطلب ضرورى و روشن غفلت نورزند، كه استغفار براى مشركين

    1.  تفسير المنار، ج 11، ص 52.
    2. چرا در زمين سير نكردند تا ببينند چگونه بوده است عاقبت كسانى كه قبل از ايشان بودند. - مؤمن، آيه 82.
    3. توبه، آيه 22.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

541
  • از اين جهت جائز نيست كه لغو است، و خضوع ايمان مانع است از اينكه بنده خدا با ساحت كبرياى او بازى نموده، كارى لغو بكند.

  • چون از يكى از دو صورت بيرون نيست، يا خداوند بخاطر تقصيرى كه از بنده‌اش سرزده با او دشمن و از او خشمگين است، و يا بنده با خداى تعالى دشمن است، اگر فرضا خدا با بنده‌اش دشمن باشد ولى بنده‌اش با او دشمن نباشد و بلكه اظهار تذلل و خوارى كند، در اينصورت جاى اين هست كه بخاطر سعه رحمت او آدمى براى آن بنده طلب مغفرت كند، و از خداوند بخواهد كه به حال آن بنده‌اش ترحم كند. اما اگر بنده با خدا سر دشمنى داشته باشد مانند مشركين معاند - و خود را بالاتر از آن بداند كه به درگاه خدا سر فرود بياورد، در چنين صورتى عقل صريح حكم مى‌كند به اينكه شفاعت و يا استغفار معنا ندارد، مگر بعد از آن كه آن بنده عناد را كنار گذاشته، بسوى خدا توبه و بازگشت كند و به لباس تذلل و مسكنت درآيد.

  • و گر نه چه معنا دارد كه انسان براى كسى كه اصلا رحمت و مغفرت را قبول ندارد و زير بار عبوديت او نمى‌رود، استغفار نموده، از خدا بخواهد كه از او درگذرد. آرى، اين درخواست و شفاعت استهزاء به مقام ربوبيت و بازى كردن با مقام عبوديت است، كه به حكم فطرت عملى است ناپسند و غير جائز.

  • و خداوند اين جائز نبودن را به حق نداشتن تعبير كرده و فرموده: ﴿مَا كَانَ لِلنَّبِيِّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ يعنى پيغمبر و آنان كه ايمان آورده‌اند حق ندارند استغفار كنند بعد از آنكه براى آن‌ها معلوم شد كه...، و ما در تفسير آيه‌ ﴿مَا كَانَ لِلْمُشْرِكِينَ أَنْ يَعْمُرُوا مَسَاجِدَ اَللَّهِ﴾1گفتيم كه حكم جواز در شرع بعد از جعل حق است.

  • پس، معناى آيه چنين مى‌شود: رسول الله و كسانى كه ايمان آورده‌اند بعد از آنكه با بيان خداوندى براى آن‌ها ظاهر شد كه مشركين دشمنان خدايند و مخلد در آتشند، ديگر حق ندارند براى آنان استغفار كنند هر چند از نزديكانشان باشند، و اگر ابراهيم براى پدر مشركش استغفار كرد براى اين بود كه در آغاز خيال مى‌كرد پدرش هر چند مشرك است ولى با خدا دشمنى و عناد ندارد، و چون قبلا به او وعده استغفار داده بود لا جرم براى او طلب مغفرت كرد، ولى وقتى فهميد كه او دشمن خداست و بر شرك و ضلالت خود اصرار مى‌ورزد، از او بيزارى جست.

  • ﴿إِنَّ إِبْرَاهِيمَ لَأَوَّاهٌ حَلِيمٌ﴾ اين جمله وعده ابراهيم و استغفار او را براى پدرش تعليل

    1. توبه، آيه 17.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

542
  • مى‌كند، به اينكه او جفاى پدرش را تحمل نمود، و او را وعده نيكى داد، چون او مردى بردبار بود، و برايش طلب مغفرت كرد، چون مردى «اواه» بود، و اواه كسى را گويند كه از ترس خدا و به طمع و اميد به خيرات او خيلى آه بكشد.

  • ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْماً بَعْدَ إِذْ هَدَاهُمْ حَتَّى يُبَيِّنَ لَهُمْ مَا يَتَّقُونَ … مِنْ وَلِيٍّ وَ لاَ نَصِيرٍ﴾ 

  • اين دو آيه، متصل به دو آيه قبلى است، كه از استغفار براى مشركين نهى مى‌كرد. و اين دو آيه يكى مؤمنين را تهديد مى‌كند به اينكه اگر از آن كارهايى كه خداوند بيان كرده پرهيز نكنند، بعد از هدايت گمراهشان خواهد كرد، و در ميان همه كارهايى كه خداوند از آن‌ها نهى نموده، آن كارى كه با مورد آيه تطبيق دارد همان استغفار كردن براى مشركين و محبت به ايشان است، كه مؤمنين بايد از آن بپرهيزند، و الا بعد از هدايت دچار ضلالت مى‌شوند.

  • و خواننده محترم براى روشن شدن بيشتر آيه مورد بحث بايد به مطالبى كه ما در تفسير آيه‌ ﴿اَلْيَوْمَ يَئِسَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلاَ تَخْشَوْهُمْ وَ اِخْشَوْنِ﴾1در جلد پنجم اين كتاب و همچنين در تفسير آيات راجع به ولايت مشركين و اهل كتاب در سوره‌هاى گذشته گذرانديم مراجعه نمايد.

  • و اين آيه به يك اعتبار در معناى آيه‌ ﴿ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَهَا عَلىَ قَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ﴾2و آيات ديگرى در اين معنا است كه همه بر اين معنا گويا هستند كه يكى از سنت‌هاى الهى اين است كه نعمت و هدايت خود را بر بنده‌اش مستمر بگرداند و از او سلب نكند، تا خود بنده بخاطر كفران و تعديش موجبات تغيير آن را فراهم آورد، آن وقت است كه خداى تعالى نعمت و هدايت خود را از او مى‌گيرد.

  • علت وجوب تبرى از دشمنان خدا، و اشاره به عموميت اين حكم‌

  • آيه دومى يعنى آيه‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ لَهُ مُلْكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ مَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اَللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لاَ نَصِيرٍ﴾ در ذيلش حكمى را كه آيه قبلى بر آن دلالت مى‌كرد چنين تعليل مى‌كند كه اگر از دوستى با دشمنان خدا نهى نموده و گفتيم كه بايد از آنان بيزارى بجوئيد، براى اين است كه جز خداى سبحان كسى ولى و ياور حقيقى نيست، و اين معنا براى مؤمنين وجدانى شده، پس و جدان و ايمان خود آنان بايد ايشان را بر آن بدارد كه تنها نسبت به او و يا وليى از اولياى او كه خود او اجازه داده باشد تولى داشته باشند، و بغير ايشان به هيچ يك از

    1. مائده، آيه 3.
    2. و اين بدان جهت است كه خداوند نعمتى را كه بر قومى ارزانى داشته تغييرده نبوده است تا آنكه خودشان را تغيير دهند. - انفال، آيه 53.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

543
  • دشمنان او هر كه خواهد باشد دوستى و تولى نورزند.

  • اين مفاد ذيل آيه دومى بود، و اما مفاد صدر آن بيان سبب اين سبب و علت اين علت است، يعنى بيان مى‌كند كه چرا ولى و ناصرى جز خدا نيست، و مى‌فرمايد: جهتش اين است كه تنها كسى كه مالك همه چيز است و مرگ و حيات بدست اوست، خداست و معلوم است كه غير از چنين خدايى كه يگانه مالك و مدبر عالم است ولى و ناصرى نيست.

  • از همين بيان عمومى و علت عمومى كه در چهار آيه مورد بحث آمده بخوبى روشن گرديد كه حكم مورد بحث اين آيات نيز عمومى است، يعنى اگر در اين آيات حكم به وجوب تبرى از دشمنان خدا و حرمت دوستى با آنان نموده، اين حكم اختصاص به يك نحو دوستى و يا دوستى با يك عده معينى ندارد، بلكه همه انحاء دوستى را شامل مى‌شود، خواه تولى به سبب استغفار باشد يا به غير آن و خواه دشمن، مشرك يا كافر و يا منافق و يا غير آن‌ها از قبيل اهل بدعتى كه منكر آيات خدا هستند باشد و يا نسبت به پاره‌اى از گناهان كبيره از قبيل محاربه با خدا و رسول اصرار داشته باشد.

  • ﴿لَقَدْ تَابَ اَللَّهُ عَلَى اَلنَّبِيِّ وَ اَلْمُهَاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصَارِ اَلَّذِينَ … هُوَ اَلتَّوَّابُ اَلرَّحِيمُ﴾ 

  • كلمه «الساعة» به معناى مقدارى از زمان است، و «ساعت عسرت» آن مقدار زمانى است كه زندگى بخاطر ابتلاء به گرفتاريها از قبيل گرسنگى و تشنگى و يا حرارت شديد، و امثال آن دشوار شود، و كلمه «زيغ» به معناى بيرون شدن از راه حق و ميل به طرف بيراهه و باطل است، و اضافه «زيغ» به «قلوب»، و ذكر ساعت عسرة و ساير قرينه‌هايى كه از سياق كلام استفاده مى‌شود، همه شاهد بر آنند كه منظور از «زيغ» استنكاف و شانه خالى كردن از امتثال امر پيغمبر، و بيرون شدن از اطاعت او، به سبب سرپيچى از رفتن به جهاد، و يا برگشتن به وطن است بخاطر عسرت و مشقتى كه در راه با آن مواجهند.

  • و كلمه «تخليف» - بطورى كه در مجمع البيان گفته - به معناى تاخير و جاى ماندن از كسى است كه رفته، و اما بجاى ماندن كسى در مكان، بعد از رفتن تو تخليف نيست، و اشتقاق آن از «خلف» است كه به معناى پشت سر و مقابل جهت روبرو است، وقتى مى‌گويند «فلان خلف فلانا» معنايش اين است كه فلانى فلان كس را جانشين و خليفه خود كرد، و خود او را «مخلف» مى‌گويند1 و كلمه «رحب» به معناى وسعت و مقابل ضيق است، و حرف «ما» در جمله «بما رحبت» مصدريه است كه جمله را به تاويل مصدر مى‌برد و

    1.  مجمع البيان، ج 5، ص 79.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

544
  • معنايش «برحبها» مى‌شود.

  • وجه اينكه توبه (بازگشت) خدا به پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) و مهاجرين و انصار، قبل از ذكره توبه خدا به سه نفرى كه از جنگ تبوك تخلف كردند در آيه آورده شده و بيان مراد از توبه خدا در اين موارد

  • و اين دو آيه، هر يك از آن‌ها ناظر است به جهتى، غير آن جهتى كه ديگرى ناظر بدان است - آيه اولى گذشت خدا از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مهاجرين و انصار را بيان نموده و آيه دومى، گذشت از سه تن متخلف از جنگ را بيان داشته است، با اين تفاوت كه در آيه اول، گذشت از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و بعضى ديگر، گذشت از معصيت نبوده، چون اهل معصيت نبودند، و در آيه دوم، گذشت، گذشت از معصيت بوده است.

  • و كوتاه سخن، هر چند اين دو آيه از نظر غرض و مدلول مختلف هستند، الا اينكه از سياق آن‌ها برمى‌آيد كه مى‌خواهند يك غرض را رسانيده، و هر دو بهم متصلند، و كلام واحدى است كه گذشت خدا از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مهاجرين و انصار و سه تن متخلف را بيان مى‌كند، به دليل اينكه در صدر آيه دومى كلمه «على» عطف شده بر «على» كه در آيه اولى بود، و در نتيجه جمله‌ ﴿وَ عَلَى اَلثَّلاَثَةِ﴾ را بر ﴿لَقَدْ تَابَ اَللَّهُ عَلَى اَلنَّبِيِّ﴾ عطف مى‌كند، هر چند در معنا از آن مستقل است، و همين عطف، ما را وادار مى‌كند كه بگوئيم هر دو با هم و به منظور غرض خاصى نازل شده‌اند. و شايد غرض اصلى بيان گذشت خدا از آن سه تن متخلف بوده، و گذشت از مهاجر و انصار و حتى گذشت از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) صرفا به منظور از دلخوشى همان سه نفر ذكر شده، تا از آميزش و خلط با مردم خجالت نكشند و احساس نكنند كه فرقى ميان آنان و ساير مردم نيست، و ايشان و همه مردم در يك جهت شركت دارند، و آن جهت اين است كه خدا به رحمت خود از همه آنان در گذشته و در اين معنا ايشان كمتر از سايرين و سايرين، بالاتر از ايشان نيستند.

  • از همين جا معلوم مى‌شود كه نكته تكرار كلمه توبه، در دو آيه چيست، چرا كه خداى تعالى نخست توبه و گذشت از پيغمبر و مهاجرين و انصار را يادآور شده، آن گاه مى‌فرمايد «پس، از ايشان درگذشت» و از آن سه نفرى كه تخلف كرده بودند درگذشت، آن گاه بار ديگر مى‌فرمايد: «پس، از ايشان درگذشت تا ديگر اينكار را نكنند» و اين تكرار جهتى ندارد مگر همين كه گفتار در آيه بر سبيل اجمال و تفصيل بوده، اول گذشت از همه را بطور اجمال ذكر كرده، بعدا بطور تفصيل به حال هر كدام از دو فريق جداگانه اشاره فرموده، و در اين اشاره، گذشت خود را از خصوص آن سه نفر بيان داشته است.

  • و اگر هر يك از اين دو آيه غرض جداگانه و مستقلى مى‌داشتند و يك غرض جامعى در مجموع آن دو وجود نداشت، در اين تكرار هيچ نكته و فائده‌اى تصور نمى‌شد.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

545
  • علاوه بر اينكه در آيه اولى بطور وضوح دلالت مى‌كند بر اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در اين داستان گناه و انحرافى نداشته، و حتى نيت انحراف هم نكرده، چون آيه شريفه مهاجرين و انصار را مدح مى‌كند به اينكه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پيروى و به وى اقتداء كردند، و اگر خود آن حضرت منحرف مى‌شد و يا خيال انحراف را مى‌كرد كه ديگر معنى نداشت مقتدى و امام ايشان قرار گيرد، و پيروانش مدح و ستايش شوند، و اگر نكته‌اى كه ما گفتيم در كار نبود، هيچ جهت نداشت كه آن جناب را با مهاجرين و انصار ذكر كند.

  • پس، برگشت معناى آيه به اين است كه: خداوند قسم خورده به اينكه به رحمت خود به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مهاجرين و انصار و آن سه كس كه تخلف كرده بودند بازگشت كند، اما بازگشتنش بر مهاجرين و انصار براى اين بود كه ايشان در ساعت عسرت دست از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برنداشتند، و مقصود از ساعت عسرت همان ايامى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بسوى تبوك حركت مى‌كرد. در ابتدا دل بعضى از مهاجرين و انصار دچار كمى لغزش گرديد، و از حق گريزان شد، و چون دنباله آن لغزش را نگرفته و به هواى نفس گوش نداده، حركت كردند، خداوند از ايشان گذشت، كه او به ايشان رؤوف و مهربان است.

  • و اما بازگشت خدا به آن سه نفر، از اين قرار بود كه وقتى كارشان به سختى كشيد و زمين با همه وسعتش برايشان تنگ شد، و ديدند كه احدى از مردم با ايشان حرف نمى‌زنند و سلام و عليك نمى‌كنند، و حتى زن و فرزندشان هم با ايشان حرف نمى‌زنند، و خلاصه يك نفر انسان كه با آن‌ها انس بگيرد وجود ندارد، و هر كه هست مامور به خوددارى از سلام و كلام است، آن وقت تعيين كردند كه جز خدا و توبه به درگاه او ديگر پناهگاهى نيست، و چون چنين شد، خداوند نيز با رحمت خود به ايشان بازگشت فرمود، تا ايشان توبه كنند و او قبول فرمايد كه او كه همانا او تواب - بسيار به بندگانش بازگشت مى‌كند تا به ايشان ترحم نموده، براى توبه كردن هدايت نموده و براى توبه توفيقشان مى‌دهد، و آن گاه توبه‌شان را مى‌پذيرد - و نسبت به مؤمنين رحيم و مهربان است.

  • از اين معنايى كه ما كرديم روشن شد كه اولا مقصود از توبه بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) صرف بازگشت خدا بسوى اوست برحمت خودش، و مقصود از بازگشت نمودن به رحمت، بازگشت به امت اوست به رحمت، پس در حقيقت توبه بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) توبه بر امت او است، و او واسطه در نازل شدن رحمت خدا و خيرات و بركات بسوى امتش است.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

546
  • و نيز از فضل و كرمى كه نسبت به رسول گراميش دارد اين است كه هر وقت اسم امت و يا صحابه‌اش به خير برده شود، اول اسم شريف او را در صدر كلام قرار مى‌دهد هر چند مطلب راجع به امت باشد، مانند آيه‌ ﴿آمَنَ اَلرَّسُولُ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ...﴾1 و آيه‌ ﴿ثُمَّ أَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلىَ رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ﴾2 و آيه‌ ﴿لَكِنِ اَلرَّسُولُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ جَاهَدُوا...﴾3 و همچنين آيات و موارد ديگر.

  • بيان مقصود از توبه در هر يك از مواردى كه در آيات مورد بحث تكرار شده است‌

  • و ثانيا منظور از توبه‌اى كه بار دوم و سوم ذكر كرد، و در هر دو مورد فرمود: ﴿ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ﴾، تفصيل همان اجمالى است كه قبلا در جمله‌ ﴿لَقَدْ تَابَ اَللَّهُ﴾ خاطرنشان ساخته بود.

  • و ثالثا منظور از توبه در جمله‌ ﴿ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ﴾ در هر دو مورد بازگشت خدا بسوى اوست، به هدايت بسوى خير و توفيق انجام آن، كه ما مكرر اين معنا را در مباحث قبلى خود در اين كتاب خاطرنشان ساخته‌ايم، كه توبه عبد هميشه در ميان دو توبه از خداى تعالى قرار دارد، يكى رجوع پروردگار به او، به اينكه به او توفيق و هدايت ارزانى دهد، و بدين وسيله بنده موفق به استغفار كه توبه اوست بگردد، و دوم رجوع ديگر خدا به او، به اينكه گناهان او را بيامرزد، و اين توبه دوم خداى تعالى است.

  • و دليل بر اينكه مقصود از توبه در دو آيه، توبه اولى خداست، اين است كه در مورد اول گناهى از مهاجرين و انصار ذكر نكرده و همچنين استغفارى از ايشان نقل ننموده، پس منظور از آن، توبه بنده نيست، و توبه دوم خدا هم نيست، چون گفتيم توبه دوم عبارت است از قبول توبه عبد، و در آيه ذكرى از توبه مهاجر و انصار به ميان نياورده، بلكه تنها فرموده: نزديك بود دل بعضى از ايشان از حق منحرف شود. پس توبه در مورد اول با توبه اول خدا تناسب دارد، و همچنين در مورد دوم. زيرا از اينكه در جمله «ليتوبوا» كه بعد از آن قرار دارد استغفار ايشان را نتيجه آن توبه دانسته مى‌فهميم كه توبه مزبور قبل از توبه ايشان بوده، و اين جز با توبه اولى خدا تطبيق نمى‌كند.

  • و اى بسا جمله‌ ﴿إِنَّهُ بِهِمْ رَؤُفٌ رَحِيمٌ﴾ كه در مقام بيان علت است گفته ما را تاييد كند، زيرا در اين جمله نيز هيچ يك از اسماء خدا كه دلالت كند بر قبول توبه ذكر نشده، هم چنان كه قبلا هم استغفارى از ايشان نقل نكرده بود.

  • و رابعا منظور از جمله «ليتوبوا» در آيه دوم، توبه آن سه نفرى است كه تخلف كردند،

    1. بقره، آيه 285.
    2. توبه، آيه 26.
    3. توبه، آيه 88.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

547
  • كه بعنوان نتيجه براى توبه اولى خداى تعالى ذكر شده، و معنايش اين است كه: خداوند بر آن سه نفر توبه «ترحم» كرد، و توفيقشان داد براى اينكه توبه كنند و خدا برايشان توبه «ترحم» كند، و ايشان را بيامرزد كه او توبه كننده رحيم است.

  • خواهى گفت اينطور كه شما مى‌گوئيد آيه شريفه دلالت نمى‌كند بر اينكه خدا توبه ايشان را پذيرفته است، و حال آنكه بطور مسلم توبه ايشان را پذيرفته است، و اين گفتار با رواياتى كه مى‌گويند اين آيه به منظور بشارت بر قبول توبه آنان نازل شده مخالفت دارد.

  • در جواب مى‌گوئيم درست است كه از نظر دليل نقلى يعنى روايات، خداوند توبه آن سه نفر را پذيرفته و ليكن در خود الفاظ آيه چنين دلالتى نيست، بله، از سياق آن اين معنا استفاده مى‌شود، چون همانطور كه گفتيم خداى تعالى اول بطور اجمال فرموده: ﴿لَقَدْ تَابَ اَللَّهُ﴾، و اين بيان به اطلاقش، هم توبه به معناى توفيق را شامل مى‌شود و هم توبه به معناى قبول را كه هر دو، توبه خداست و همچنين جمله بعدى كه مى‌فرمايد: ﴿إِنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلتَّوَّابُ اَلرَّحِيمُ﴾.

  • و مخصوصا با در نظر داشتن حصرى كه در آن است و ناظر به جمله قبلى است كه فرموده بود: ﴿وَ ظَنُّوا أَنْ لاَ مَلْجَأَ مِنَ اَللَّهِ إِلاَّ إِلَيْهِ﴾ دلالت بر قبول توبه آنان دارد، زيرا از آن بر مى‌آيد كه به اين منظور توبه كردند كه ملجاى در نزد خدا بدست بياورند، و در آن ملجا و پناه‌گاه از عذاب خدا ايمن شوند، و خداوند هم بسوى توبه هدايتشان كرد، از اين بطور قطع مى‌فهميم كه با اين حال ديگر محال است كه خدا توبه‌شان را قبول نكرده باشد، زيرا او تواب و رحيم است، و خودش فرموده: ﴿إِنَّمَا اَلتَّوْبَةُ عَلَى اَللَّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ اَلسُّوءَ بِجَهَالَةٍ ثُمَّ يَتُوبُونَ مِنْ قَرِيبٍ فَأُولَئِكَ يَتُوبُ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ﴾1.

  • بعضى‌2 گفته‌اند، معناى‌ ﴿ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا﴾ اين است كه «پس آن گاه خداوند توبه را براى آنان آسان كرد، تا بتوانند توبه كنند» و اين حرف بسيار سخيف و غلط است، از آن سخيف‌تر تفسير آن ديگرى‌3 است كه گفته منظور از توبه در جمله «ليتوبوا» برگشت به حالت قبل از معصيت است «از اين هم سخيف‌تر گفتار عده‌اى ديگر4 است كه گفته‌اند» ضمير در «ليتوبوا» به مؤمنين برمى‌گردد، و معناى آيه اين است كه خدا بر آن سه كس توبه كرد، و مژده توبه بر آنان را بر پيغمبرش نازل نمود تا مؤمنين از گناهان خود توبه كنند، و بدانند كه خدا توبه

    1. خدا تنها توبه كسانى را مى‌پذيرد كه به نادانى عمل زشت مرتكب مى‌شوند و سپس به زودى توبه مى‌كنند ايشانند كه خدا از تقصيرشان درمى‌گذرد. - نساء، آيه 17.
    2.  مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 157 و 158، ط بيروت.
    3.  مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 157 و 158، ط بيروت.
    4.  مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 157 و 158، ط بيروت.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

548
  • ايشان را مانند توبه آن سه نفر مى‌پذيرد.

  • معناى اينكه فرمود: با صادقين باشيد ﴿... وَ كُونُوا مَعَ اَلصَّادِقِينَ﴾ 

  • و خامسا معلوم شد كه هر چند كلمه «ظن» در لغت به معناى پندار است نه به معناى علم، و ليكن در خصوص مورد اين آيه به معناى علم آمده است.

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ اَلصَّادِقِينَ﴾ 

  • كلمه «صدق» در اصل به معناى اين است كه گفتار و يا خبرى كه داده مى‌شود با خارج مطابق باشد، و آدمى را كه خبرش مطابق با واقع و خارج باشد «صادق» مى‌گويند. و ليكن از آنجايى كه بطور استعاره و مجاز اعتقاد و عزم و اراده را هم قول ناميده‌اند در نتيجه صدق را در آن‌ها نيز استعمال كرده، انسانى را هم كه عملش مطابق با اعتقادش باشد و يا كارى كه مى‌كند با اراده و تصميمش مطابق باشد، و شوخى نباشد، صادق ناميده‌اند.

  • و اطلاق امر به تقوى و اطلاق كلمه «صادقين» و همچنين اينكه بطور مطلق فرموده: با صادقين باشيد - با اينكه معيت و با كسى بودن به معناى همكارى كردن و پيروى نمودن است - همه قرينه‌هايى هستند كه دلالت مى‌كنند بر اينكه مقصود از صدق، معناى مجازى و وسيع آن است، نه معناى لغوى و خاص آن.

  • بنا بر اين، آيه شريفه مؤمنين را دستور مى‌دهد به اينكه تقوا پيشه نموده، صادقين را در گفتار و كردارشان پيروى كنند، و اين غير از آن است كه بفرمايد «شما نيز مانند صادقين متصف به وصف صدق باشيد» زيرا اگر آن بود، مى‌بايستى بفرمايد «و از صادقين باشيد» نه اينكه بفرمايد «و با صادقين باشيد»، و اين پر واضح است و احتياج به توضيح ندارد.

  • ﴿مَا كَانَ لِأَهْلِ اَلْمَدِينَةِ وَ مَنْ حَوْلَهُمْ مِنَ اَلْأَعْرَابِ … مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾ 

  • كلمه «رغبت» ميل خاصى است از تمايلات نفسانى، و رغبت در هر چيز ميل كردن به طرف آن به منظور طلب نفع است، و رغبت از هر چيز به معناى دورى و بى ميلى از آن و ترك آن است، و حرف «باء» در ﴿بِأَنْفُسِهِمْ عَنْ نَفْسِهِ﴾ براى سببيت است، و معناى جمله را چنين مى‌كند «و ايشان را حقى نيست كه بخاطر اشتغال به خود از آن جناب صرفنظر نموده، در مواقع خطر در جنگها و در سختيهاى سفر تركش گويند، و خود سرگرم لذائذ زندگى گردند».

  • كلمه «ظما» به معناى عطش، و كلمه «نصب» به معناى تعب، و كلمه «مخمصة» به معناى گرسنگى، و «غيظ» به معناى شدت غضب، و «مؤطا» به معناى زمينى است كه مسير راه باشد و بر آن بگذرند.

  • اين آيه حق تخلف از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را از اهل مدينه و اعرابى كه در اطراف آن هستند سلب نموده، سپس خاطرنشان مى‌سازد كه خداوند در مقابل اين سلب حق،

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

549
  • براى ايشان در برابر مصيبتى كه در جهاد ببينند از قبيل گرسنگى و عطش و تعب و در برابر هر سرزمينى كه بپيمايند و بدان وسيله كفار را به شدت خشم دچار سازند، و يا هر بلائى كه بسر آنان بياورند، يك عمل صالح در نامه عملشان مى‌نويسد، چون در اين صورت نيكوكارند و خدا اجر محسنين را ضايع نمى‌سازد، اين معناى‌ ﴿ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ لاَ يُصِيبُهُمْ ظَمَأٌ﴾ است.

  • آن گاه مى‌فرمايد: هزينه‌اى كه در اين راه خرج مى‌كنند، چه كم و چه زياد، و همچنين هر وادى كه طى مى‌نمايند، براى آنان نوشته مى‌شود و نزد خدا محفوظ مى‌ماند، تا به بهترين پاداش جزا داده شوند.

  • پاداش مجاهدان، و مراد از جمله: ﴿لِيَجْزِيَهُمُ اَللَّهُ أَحْسَنَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾ 

  • و جمله‌ ﴿لِيَجْزِيَهُمُ اَللَّهُ أَحْسَنَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾ غايت و نتيجه‌اى است كه بر جمله ﴿كُتِبَ لَهُمْ﴾ مترتب شده، و معنايش اين است كه «نتيجه اين نوشتن اين است كه خداوند جزاى بهترين اعمالشان را بدهد» و اگر تنها جزاى نيكوترين اعمالشان را ذكر كرد، براى اين است كه بيشتر رغبت صاحب عمل متوجه آن گونه اعمال است. ممكن هم هست از اين جهت باشد كه پاداش بهترين اعمال مستلزم پاداش ساير اعمال نيز هست. و نيز ممكن است منظور از «احسن اعمال» جهاد در راه خدا باشد، براى اينكه جهاد از همه اعمال نيك ديگر سخت‌تر و نيز مهم‌تر است، زيرا قيام امر دين بدان بستگى دارد.

  • البته در اين ميان معناى ديگرى نيز هست، و آن اين است كه جزاى عمل در حقيقت همان خود عمل است كه بسوى پروردگار رفته است، و بهترين جزا همان بهترين اعمال است، پس، در نتيجه جزا دادن به احسن اعمال معنايش جزا دادن به احسن جزاء است. معناى ديگرى نيز هست، و آن اين است كه خداى سبحان گناهان ايشان را كه مختلط به اعمال نيك ايشان شده مى‌آمرزد و جهات نقص اعمال آنان را مى‌زدايد، و مى‌پوشاند، و بدين وسيله عمل ايشان را بعد از آنكه عمل نيك بود به صورت عمل نيكوتر درمى‌آورد و آن گاه به آن عمل نيكوتر پاداش مى‌دهد، و ممكن هم هست اين وجه با وجه قبلى به يك معنا برگردد - دقت بفرمائيد -.

  • ﴿وَ مَا كَانَ اَلْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْ لاَ نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي اَلدِّينِ﴾ 

  • سياق آيه دلالت مى‌كند بر اينكه منظور از جمله‌ ﴿لِيَنْفِرُوا كَافَّةً﴾ بيرون شدن همگى براى جهاد است، و ضمير در ﴿فِرْقَةٍ مِنْهُمْ﴾ به مؤمنين برمى‌گردد، كه نبايد همگيشان بيرون روند، و لازمه آن اين است كه مقصود از «نفر» كوچ كردن به سوى رسول خدا باشد.

  • بنا بر اين، آيه شريفه در اين مقام است كه مؤمنين ساير شهرها را نهى كند از اينكه تماميشان به جهاد بروند، بلكه بايد يك عده از ايشان به مدينة الرسول آمده، احكام را از آن جناب

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

550
  • بياموزند، و عده ديگرى به جهاد بروند.

  • و بنا بر اين معنا، مناسب‌تر آنست كه ضمير مستتر در «رجعوا» به آن طائفه‌اى برگردد كه براى آموختن احكام دين بيرون مى‌شوند، و ضمير در «اليهم» به قوم و اهل شهر ايشان راجع باشد، و منظور از آيه اين باشد كه وقتى اين عده احكام دين را ياد گرفتند به شهر خود و به ميان اهل ولايت خود برگشته، ايشان را انذار كنند. ولى ممكن هم هست عكس اين ترتيب باشد، يعنى ضمير در «رجعوا» به اهل شهر برگردد كه به جهاد رفته‌اند، و ضمير در «اليهم» به آموزندگان دين برگشت كند، و معنا چنين باشد: «و قوم خود را كه به جهاد رفته‌اند وقتى كه از جهاد بسوى ايشان برگشتند انذار كنند».

  • توضيح آيه نفر ﴿فَلَوْ لاَ نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ... ﴾ و بيان آنچه كه از آن استنباط مى‌شود

  • و معناى آيه اين است كه: براى مؤمنين ساير شهرستانهاى غير مدينه جايز نيست كه همگى به جهاد بروند، چرا از هر شهرى يك عده بسوى مدينة الرسول كوچ نمى‌كنند تا در آنجا احكام دين را ياد گرفته و عمل كنند، و در مراجعت هموطنان خود را با نشر معارف دين انذار نموده، آثار مخالفت با اصول و فروع دين را گوشزد ايشان بكنند، تا شايد بترسند، و به تقوا بگرايند.

  • از اينجا معلوم مى‌شود كه:

  • اولا مقصود از تفقه در دين فهميدن همه معارف دينى از اصول و فروع آن است، نه خصوص احكام عملى، كه فعلا در لسان علماى دين كلمه فقه اصطلاح در آن شده، بدليل اينكه مى‌فرمايد: «﴿وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ﴾ و قوم خود را انذار كنند»، و معلوم است كه انذار با بيان فقه اصطلاحى، يعنى با گفتن مسائل عملى صورت نمى‌گيرد، بلكه احتياج به بيان اصول عقايد دارد.

  • و ثانيا معلوم مى‌شود كه وظيفه كوچ كردن براى جهاد، از طلبه علوم دينى برداشته شده، و آيه شريفه به خوبى بر اين معنا دلالت دارد.

  • و ثالثا معانى ديگرى كه مفسرين احتمال داده‌اند - و ذيلا پاره‌اى از آن‌ها نقل مى‌شود - از سياق آيه دور است، مثلا بعضى‌1 گفته‌اند: مقصود از اينكه فرمود: نبايد همه كوچ كنند اين است كه نبايد همه براى آموختن احكام دين به مدينه بيايند. بعضى‌2 ديگر گفته‌اند مقصود از كوچ كردن در جمله‌ ﴿فَلَوْ لاَ نَفَرَ﴾ كوچ كردن براى جهاد، و مقصود از «ليتفقهوا» در شهر ماندن

    1.  مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 165.
    2.  مجموعة من التفاسير، ج 3، ص 219.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

551
  • عده‌اى ديگر است، تا وقتى آن مجاهدين به شهر برگشتند اين عده آنان را انذار كنند. اينها و همچنين معانى ديگرى كه احتمال داده‌اند از سياق دور است، و ما متعرض نقل و بحث در آن‌ها نمى‌شويم.

  • ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا قَاتِلُوا اَلَّذِينَ يَلُونَكُمْ مِنَ اَلْكُفَّارِ وَ لْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةً وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ مَعَ اَلْمُتَّقِينَ﴾ 

  • در اين آيه شريفه دستور جهاد عمومى داده شده تا از هر طرف در دنيا، اسلام گسترش يابد، چون وقتى مى‌فرمايد: هر طائفه از مؤمنين بايد با كفار هم جوار خود كارزار كنند معنايش همان گسترش دادن اسلام و برقرار كردن سلطنت اسلام است بر دنيا، و بر تمامى ساكنين ربع مسكون.

  • معناى «غلظة» در جمله‌ ﴿وَ لْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةً﴾ شدت و سرسختى نشان دادن بخاطر خداست، و معنايش اين نيست كه با كفار خشونت و سنگدلى و بد اخلاقى و قساوت قلب و جفا و بى مهرى نشان دهيد، زيرا اين معنا با هيچ يك از اصول دين اسلام سازگار نيست، و معارف اسلامى همه آن را مذمت و تقبيح كرده‌اند، و آيات مربوط به جهاد هم از هر تعدى و ظلم و جفايى نهى كرده، كه شرحش در سوره بقره گذشت.

  • و جمله‌ ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ مَعَ اَلْمُتَّقِينَ﴾ وعده‌اى است الهى به اينكه اگر تقوا پيشه كنيد خداوند ياريتان مى‌كند، و برگشت معناى آن به ارشاد مسلمين است، به اينكه همواره مراقب خود باشند، و مقام پروردگار خود را نسبت به خود از ياد نبرند، و متوجه باشند كه خدا با ايشان و مولاى ايشان است، كه اگر چنين كنند و تقوا بخرج دهند خدا وعده داده كه دست بالا و ما فوق همه عالميان قرار خواهند گرفت.

  • بحث روايتى (رواياتى در ذيل برخى آيات گذشته)

  • در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم و ابن مردويه از جابر بن عبد الله روايت كرده‌اند كه گفت: آيه‌ ﴿إِنَّ اَللَّهَ اِشْتَرىَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ﴾ وقتى نازل شد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مسجد بود، و مردم در مسجد همه تكبير گفتند، آن گاه مردى از انصار كه دو طرف رداى خود را به شانه‌هاى خود انداخته بود نزديك آمد و پرسيد: يا رسول الله! اين آيه نازل شده؟ فرمود: آرى.

  • انصارى گفت: معامله پر سودى است، و ما هرگز اين معامله را پس نمى‌دهيم و از

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

552
  • خدا خواهش نمى‌كنيم كه خريدارى خود را پس دهد1.

  • و در كافى به سند خود از سماعه از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: عباد بصرى، على بن الحسين (علیه السلام) را در راه مكه ديد و عرض كرد: اى على بن الحسين! چرا جهاد را كه سخت است رها كردى و زيارت حج را كه آسان است اختيار نمودى؟ حضرت فرمود: اگر برخورد كنيم به كسانى كه اين صفات را داشته باشند البته جهاد كردن در معيت آنان از حج بهتر است‌2.

  • مؤلف: مقصود آن جناب (صلوات الله عليه) صفاتى است كه در آيه‌ ﴿اَلتَّائِبُونَ اَلْعَابِدُونَ﴾ براى مؤمنين شمرده.

  • و از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل شده كه فرمود: سياحت امت من در مساجد است.

  • مؤلف: و از ابو هريره از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت شده كه فرمود: مقصود از «سائحون» روزه‌داران است، و از ابى امامه از آن جناب روايت شده كه فرمود: سياحت امت من جهاد در راه خداست، كه قبلا در باره آن بحث شد3.

  • و در مجمع البيان گفته: همه صفاتى كه در آيه مذكور آمده با «ياء» يعنى «تائبين و عابدين و...» خوانده مى‌شود، و اين قرائت را از امام باقر و امام صادق (علیه السلام) نقل كرده‌4.

  • و در الدر المنثور در تفسير آيه‌ ﴿مَا كَانَ لِلنَّبِيِّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ﴾ مى‌گويد: ابن ابى شيبه، احمد، بخارى، مسلم، نسايى، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه و بيهقى - در كتاب دلائل - از سعيد بن مسيب از پدرش روايت كرده‌اند كه گفت: وقتى ابو طالب مى‌خواست از دنيا برود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به بالينش آمد در حالى كه ابو جهل و عبد الله بن ابى اميه نيز آنجا بودند، حضرت فرمود: عموجان بگو «لا اله الا الله» تا با آن نزد خداى تعالى برايت احتجاج كنم، ابو جهل و عبد الله بن ابى اميه گفتند: اى ابو طالب آيا مى‌خواهى دست از دين عبد المطلب بردارى؟ و همچنين رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كلمه توحيد را به او عرضه مى‌كرد، و آن دو وى را با اين حرف مورد سرزنش

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 280.
    2.  فروع كافى، ج 5، ص 22، ح 1.
    3.  الدر المنثور، ج 5، ص 281-282.
    4.  مجمع البيان، ج 5، ص 74.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

553
  • قرار مى‌دادند، و سرانجام آخرين حرفى كه ابو طالب زد اين بود كه به ايشان گفت: بر دين عبد المطلب، و حاضر نشد بگويد: لا اله الا الله.

  • رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در جوابش فرمود: اگر خدا مرا نهى نكند برايت استغفار مى‌كنم، ولى چيزى نگذشت كه اين آيه نازل شد: ﴿مَا كَانَ لِلنَّبِيِّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ...﴾ و نيز در باره ابو طالب خطاب به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل شد: ﴿إِنَّكَ لاَ تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ﴾1.

  • مؤلف: و در اين معنا روايات ديگرى از طرق اهل سنت رسيده كه در بعضى از آن‌ها دارد: مسلمين وقتى ديدند رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) براى عمويش با اينكه مشرك بود استغفار مى‌كند، ايشان نيز براى پدران مشرك خود استغفار كردند، و بدين جهت آيه مورد بحث نازل گرديد2.

  • و ليكن روايات وارده از ائمه‌3 اهل بيت (علیه السلام) همه متفقند بر اينكه ابو طالب اسلام آورد، ولى براى اينكه بتواند از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حمايت كند اسلام خود را اظهار نمى‌كرد، و در اشعارى هم كه به نقل صحيح از آن جناب روايت شده شواهد و ادله بسيارى هست، كه وى به دين توحيد و با تصديق نبوت خاتم انبياء از دنيا رفته است، و ما پاره‌اى از اشعار او را قبلا نقل كرديم.

  • و در كافى به سند خود از زراره از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: كلمه «اواه» به معناى كسى است كه زياد دعا مى‌كند4.

  • و در مجمع البيان در تفسير آيه‌ ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْماً...﴾ گفته است: بعضى گفته‌اند كه شان نزول اين آيه چنين بوده كه عده‌اى از مسلمانان قبل از آنكه واجبات دين نازل شده باشد از دنيا رفتند، و مسلمانان به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرض كردند: يا رسول الله! اين عده از برادران ما، قبل از اينكه اين فرائض را انجام داده باشند از دنيا رفتند، وضع ايشان نزد پروردگار چگونه است؟ در جواب ايشان اين آيه نازل شد: ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْماً...﴾ - نقل از حسن‌5.

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 282.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 282.
    3.  اصول كافى، ج 1، ص 162، ح 3.
    4.  اصول كافى، ج 2، ص 466، ح 1.
    5.  مجمع البيان، ج 5، ص 77

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

554
  • و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در شان نزول آيه مذكور گفته است: اين آيه وقتى نازل شد كه مسلمانان از اسراى بدر فديه و خون بها گرفتند و آيه نازل شد كه حق شما نبود چنين كارى كنيد، تا خدايتان اذن مى‌داد و ليكن حال كه گرفتيد خداوند شما و هيچ قومى را بخاطر گناهى كه كرده‌اند عذاب نمى‌كند مگر بعد از آنكه گناهان را براى آنان بيان كند، يعنى قبلا ايشان را نهى بكند1.

  • مؤلف: ظاهر اين دو روايت اين است كه راويان خواسته‌اند مصاديقى را براى آيه ذكر كنند، و آيه را با داستان مورد نظر خود تطبيق دهند نه اينكه بگويند آيه در باره خصوص اين داستان نازل شده، و اتصال آيه بدو آيه قبل خود، و اينكه در سياق همان دو آيه قرار دارد، خيلى روشن است، و توضيحش گذشت.

  • و در كافى به سند خود از حمزة بن محمد طيار، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده است كه در معناى آيه‌ ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْماً بَعْدَ إِذْ هَدَاهُمْ حَتَّى يُبَيِّنَ لَهُمْ مَا يَتَّقُونَ﴾ فرموده: يعنى به ايشان برساند و بفهماند كه چه كارهايى مورد رضاى او و چه كارهايى مورد سخط اوست...2.

  • مؤلف: اين روايت را كافى‌3 از عبد الاعلى از امام صادق (علیه السلام) نيز نقل كرده، برقى هم آن را در محاسن‌4 خود آورده.

  • و در تفسير قمى دارد كه امام صادق (علیه السلام) فرمود: آيه‌ ﴿لَقَدْ تَابَ اَللَّهُ...﴾ اينطور نازل شد: «لقد تاب الله بالنبى على المهاجرين و الانصار الذين اتبعوه فى ساعة العسرة»، و مقصود آن ابوذر و ابو خيثمه و عمير بن وهب است، كه نخست تخلف كردند و بعد خود را به رسول خدا رساندند5.

  • مؤلف: اين روايت را در تفسير آيه‌ ﴿وَ لَوْ أَرَادُوا اَلْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً﴾6همين سوره از حديث مفصلى كه قمى آن را در تفسير خود نقل كرده استخراج نموديم. و در مجمع البيان قرائت «لقد تاب الله بالنبى» را از امام صادق و از حضرت رضا (علیه السلام) نقل كرده

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 286.
    2.  اصول كافى، ج 1، ص 163، ح 3.
    3.  اصول كافى، ج 1، ص 163، ح 5.
    4.  محاسن برقى، ص 276، ح 389.
    5.  تفسير قمى، ج 1، ص 297.
    6. توبه، آيه 46.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

555
  • است‌1.

  • و در تفسير مجمع البيان در ذيل - آيه‌ ﴿وَ عَلَى اَلثَّلاَثَةِ اَلَّذِينَ خُلِّفُوا﴾ گفته است كه على بن الحسين زين العابدين و محمد بن على و جعفر بن محمد (علیه السلام) و همچنين ابو عبد الرحمن سلمى كلمه «خلفوا» را «خالفوا» قرائت كرده‌اند2.

  • روايتى در باره مشقات و سختى‌هايى كه مسلمانان در راه تبوك تحمل نمودند

  • و نيز در مجمع البيان در تفسير آيه‌ ﴿لَقَدْ تَابَ اَللَّهُ عَلَى اَلنَّبِيِّ وَ اَلْمُهَاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصَارِ...﴾ گفته است كه اين آيه در واقعه جنگ تبوك و آن شدائدى كه مسلمانان در آن جنگ ديدند نازل شده كه حتى بعضى از ايشان تصميم گرفتند برگردند، ولى لطف خدا شامل حال آن‌ها شد. حسن گفته است: در آن جنگ ده نفر از مسلمانان يك شتر داشتند و به نوبت يكى پس از ديگرى بر آن سوار مى‌شدند و آذوقه‌شان هم آرد جو با سبوس و مقدارى خرماى كرم خورده و روغن گنديده بود و چند نفرى از ايشان مختصر خرمايى كه داشتند در ميان خود بدين طريق مورد استفاده قرار مى‌دادند كه وقتى گرسنگى به ايشان فشار مى‌آورد يك دانه خرما را هر يك در دهان گذاشته مى‌مكيد تا مزه آن را احساس كند، آن گاه درمى‌آورد به ديگرى مى‌داد و همچنين تا به آخر آن را در دهان گذاشته، يك جرعه آب روى آن مى‌خوردند، و همچنين اين كار را مى‌كردند تا چيزى از آن خرما باقى نمى‌ماند مگر هسته‌اش.

  • و نيز در مجمع البيان در تفسير آيه‌ ﴿وَ عَلَى اَلثَّلاَثَةِ اَلَّذِينَ خُلِّفُوا﴾ گفته: اين آيه در شان كعب بن مالك و مرارة بن ربيع و هلال بن اميه نازل شد، كه از رسول خدا تخلف كرده با آن جناب بيرون نشدند، البته اين تخلفشان از در نفاق نبود بلكه از اين جهت بود كه مسامحه كردند و بعدا پشيمان شده وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برگشت خدمتش رسيدند و عذر خواستند، حضرت با آنان حرف نزد، نزد مسلمانان رفتند ايشان هم با آنان حرف نزدند، و خلاصه يك نفر از مسلمانان با آنان همكلام نشد، حتى بچه‌ها هم از ايشان قهر كرده و اعراض نمودند. زنان اين سه نفر نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمدند و عرض كردند آيا ما هم بايد از شوهرانمان كناره‌گيرى كنيم؟ حضرت فرمود: نه، و ليكن نبايد نزديك شما بيايند.

  • در نتيجه زندگى در مدينه بر آنان تنگ شد بناچار سر به كوه نهاده در قله كوهى جاى گرفتند، و همه روزه خانواده‌هايشان برايشان غذا مى‌آوردند، تا آنكه به يكديگر گفتند: حال كه همه مردم با ما قهر كرده و حرف نمى‌زنند، ما چرا با خود حرف بزنيم و چرا از مسلمانان تبعيت

    1.  مجمع البيان، ج 5، ص 80.
    2.  مجمع البيان، ج 5، ص 78.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

556
  • نكنيم لا جرم هر كدام به قله كوهى رفته ديگر يكديگر را نديدند و بهمين حال پنجاه روز در كوه مانده، به درگاه خدا تضرع و زارى مى‌كردند و اظهار توبه و ندامت مى‌نمودند، خداوند توبه‌شان را قبول نموده اين آيه را در حقشان نازل كرد1.

  • مؤلف: قبلا اين داستان را در ضمن حديثى طولانى از تفسير2 قمى در تفسير آيه «46» اين سوره نقل كرديم و اين داستان به طرق بسيارى نقل شده.

  • و در تفسير برهان از ابن شهرآشوب از تفسير ابى يوسف بن يعقوب بن سفيان روايت كرده كه گفت: مالك بن انس از نافع از ابن عمر براى ما حديث كرد كه گفت: خداوند در آيه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللَّهَ﴾ صحابه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را دستور داده كه از خدا بترسند، آن گاه گفته است كه مقصود از صادقين در جمله‌ ﴿كُونُوا مَعَ اَلصَّادِقِينَ﴾ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و اهل بيت آن جناب است‌3.

  • مؤلف: و در اين معنا روايات بسيارى از امامان اهل بيت (علیهم السلام) وارد شده، و در الدر المنثور از ابن عباس و نيز از ابن عساكر از ابى جعفر آورده كه در تفسير آيه‌ ﴿وَ كُونُوا مَعَ اَلصَّادِقِينَ﴾ گفته‌اند: مقصود از صادقين على بن ابى طالب (علیه السلام) است‌4.

  • و در كافى به سند خود از يعقوب بن شعيب روايت كرده كه گفت: نزد امام صادق (علیه السلام) بودم، و به ايشان عرض كردم اگر امام و پيشواى مسلمين بميرد مردم چه تكليفى دارند؟ فرمود: پس، فرمايش خدا چه شد كه مى‌فرمايد: ﴿فَلَوْ لاَ نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي اَلدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ﴾. آن گاه فرمود ايشان ما دام كه در طلب معرفت امام هستند از جهاد معذورند، و آن دسته هم كه در شهر در انتظار برگشتن دسته اولند نيز معذورند تا اصحاب ايشان (دسته اول) برگردند5.

  • مؤلف: و در اين معنا روايات بسيارى از ائمه اهل بيت (علیهم السلام) رسيده كه خود از جمله ادله‌ايست كه دلالت مى‌كند بر اينكه منظور از تفقه در آيه، اعم است از آموختن علم فقه اصطلاحى و ساير معارف دينى.

  • البته، خواننده محترم بايد بداند كه در باره سبب نزول اين آيات اقوال ديگرى نيز هست كه بخاطر ضعف و سستى آن‌ها متعرض نمى‌شويم.

    1.  مجمع البيان، ج 5، ص 79.
    2.  تفسير قمى، ج 1، ص 295-299.
    3.  تفسير برهان، ج 2، ص 170، ح 11.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 290.
    5.  اصول كافى، ج 1، ص 378، ح 1.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

557
  • [سوره التوبة (9):آيات 124 تا 129]

  • ﴿وَ إِذَا مَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ أَيُّكُمْ زَادَتْهُ هَذِهِ إِيمَاناً فَأَمَّا اَلَّذِينَ آمَنُوا فَزَادَتْهُمْ إِيمَاناً وَ هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ ١٢٤ وَ أَمَّا اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَتْهُمْ رِجْساً إِلَى رِجْسِهِمْ وَ مَاتُوا وَ هُمْ كَافِرُونَ ١٢٥ أَ وَ لاَ يَرَوْنَ أَنَّهُمْ يُفْتَنُونَ فِي كُلِّ عَامٍ مَرَّةً أَوْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ لاَ يَتُوبُونَ وَ لاَ هُمْ يَذَّكَّرُونَ ١٢٦ وَ إِذَا مَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ نَظَرَ بَعْضُهُمْ إِلىَ بَعْضٍ هَلْ يَرَاكُمْ مِنْ أَحَدٍ ثُمَّ اِنْصَرَفُوا صَرَفَ اَللَّهُ قُلُوبَهُمْ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ يَفْقَهُونَ ١٢٧ لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ ١٢٨ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِيَ اَللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ اَلْعَرْشِ اَلْعَظِيمِ ١٢٩﴾ 

  • ترجمه آيات‌

  • و چون سوره‌اى نازل شود پاره‌اى از ايشان كسى است كه مى‌گويد اين سوره، ايمان كداميك از شما را زياد كرد؟ اما آن كسانى كه ايمان آوردند ايمانشان زياد شد و خوشوقت شدند (124).

  • و اما كسانى كه در دلهايشان مرض بود پليدى بر پليديشان افزود، و بمردند در حالى كه كافر بودند (125).

  • آيا نمى‌بينند كه در هر سال يك بار و يا دو بار آزمايش مى‌شوند (و از عهده برنيامده گناه مى‌كنند) آن گاه توبه نمى‌كنند و ايشان متذكر نمى‌شوند (126).

  • و چون سوره‌اى نازل شود بعضى به بعضى ديگر نگريسته (مى‌گويند) آيا كسى متوجه شما هست؟ آن گاه برمى‌گردند، خدا دلهايشان را برگردانيد به جرم اينكه مردمى هستند كه (نمى‌خواهند) بفهمند (127).

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

558
  • با اينكه هر آينه شما را رسولى از خود شما آمد كه ضرر و هلاك شما بر او گران است و او حريص است بر هدايت شما و به مؤمنين رءوف و رحيم است (128).

  • پس اگر اعراض كردند بگو خدا مرا بس است، معبودى نيست جز او من بر او توكل مى‌كنم و او پروردگار عرش بزرگ است (129).

  • بيان آيات [حال مؤمنين و منافقين در موقع نزول سوره قرآنى‌]

  • آيات سوره برائت با اين چند آيه ختم مى‌شود، و اين آيات حال مؤمنين و منافقين در موقع نزول سوره قرآنى را بيان مى‌كند، و بدين وسيله نشانه ديگرى از نشانه‌هاى نفاق را شرح مى‌دهد كه با آن مؤمن از منافق تشخيص داده مى‌شود، و آن اين است كه در موقع نزول قرآن به يكديگر مى‌گويند: اين آيه ايمان كدامتان را زياد كرد؟ و يا به يكديگر نگاه مى‌كنند و مى‌گويند مبادا كسى شما را ببيند.

  • و در آخر رسول گرامى خود را به وصفى توصيف مى‌كند كه دلهاى مؤمنين به وى متمايل شود، و او را دستور مى‌دهد، به اينكه اگر مردم از او روى گردانيدند بر خدا توكل جويد.

  • ﴿وَ إِذَا مَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ أَيُّكُمْ زَادَتْهُ هَذِهِ إِيمَاناً … وَ هُمْ كَافِرُونَ﴾ 

  • از طرز سؤال‌ ﴿هَلْ يَرَاكُمْ مِنْ أَحَدٍ﴾ برمى‌آيد كه گوينده و پرسش كننده آن دلش خالى از شك و ترديد نبوده، زيرا طبع چنين سؤالى خود گواه است بر اينكه صاحب آن در دل خود اثرى از نزول قرآن احساس نكرده، و چون مى‌پندارد كه دل سايرين مانند دل او است، لذا جستجو مى‌كند كسى را كه دلش از نزول قرآن متاثر شده پيدا كند، به عبارت ديگر، او خيال مى‌كند كه پيغمبر اكرم دعويدار اين است كه قرآن در تمامى دلها اثر مى‌گذارد و همه را اصلاح مى‌كند، چه اينكه مستعد و آماده اصلاح باشد يا نباشد، و چون خود را مى‌بيند كه هر چه سوره جديد نازل مى‌شود در دلش اثرى از خشوع در برابر خدا و ميل به حق نمى‌گذارد، ترديدش زيادتر مى‌شود، تا آنجا كه ناگزير مى‌شود از سايرين كه در موقع نزول حاضر بوده‌اند بپرسد، نكند ايشان نيز مثل خودش باشند، كه اگر مثل اويند در نفاقش استوارتر باشد.

  • و كوتاه سخن، نحوه سؤال گواه است بر اينكه سائل دلش خالى از نفاق نيست، زيرا خود خداى تعالى در دو آيه مورد بحث وضع دلها را روشن نموده، ميان دل مؤمنين و دل بيماردلان فرق گذاشته و فرموده: ﴿فَأَمَّا اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ آن‌هايى كه ايمان آوردند، و دلهايشان خالى از نفاق و برى از مرض است و نسبت به دين خود يقين دارند - البته اين وصف آخرى از قرينه مقابله استفاده مى‌شود - در نتيجه از شنيدن سوره‌اى كه نازل مى‌شود ايمانشان زياد

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

559
  • مى‌شود، هم از جهت كيفيت و هم از حيث كميت.

  • هيچ سوره قرآنى بى اثر در دلها نيست، قلب سليم را ايمان و سرور مى‌افزايد و قلب مريض را رجس و ضلالت‌

  • چون وقتى زمينه دل با نور هدايت آيات قرآنى روشن گرديد، قهرا نور ايمان زياد مى‌شود و اين زيادى، زيادى در كيفيت است. و نيز از آنجايى كه قرآن كريم مشتمل است بر معارف و حقايقى تازه و قهرا نور بيشترى از ايمان در دل پيدا مى‌شود و ايمان تازه‌ترى بر ايمان قبل علاوه مى‌گردد، و اين زيادى در كميت است، و نسبت زيادى ايمان به سوره‌هاى قرآنى، از قبيل نسبت دادن به اسباب ظاهرى است، (يعنى همانطور كه مى‌گوئيم فلان غذا در مزاج، فلان اثر را مى‌گذارد، عينا بهمين معنا مى‌گوئيم آيات قرآنى در جان آدمى نور مى‌بخشد) و بهر تقدير، پس سوره‌هاى قرآنى در دل مؤمنين اثر مى‌كند، و ايمان آنان را زيادتر مى‌سازد، و بدين جهت شرح صدر يافته، رخساره‌هايشان از بهجت و سرور افروخته مى‌گردد، ﴿وَ هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ﴾.

  • ﴿أَمَّا اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ﴾ كه همان اهل شك و نفاقند، ﴿فَزَادَتْهُمْ رِجْساً إِلَى رِجْسِهِمْ﴾، يعنى ضلالتى جديد بر ضلالت قديمشان افزوده مى‌شود، در اصطلاح قرآن رجس به معناى ضلالت است، بدليل اينكه مى‌فرمايد: ﴿وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّمَا يَصَّعَّدُ فِي اَلسَّمَاءِ كَذَلِكَ يَجْعَلُ اَللَّهُ اَلرِّجْسَ عَلَى اَلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾1.

  • و مقابله‌اى كه در ميان جمله‌ ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ و جمله ﴿اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ﴾ برقرار است، اين معنا را افاده مى‌كند، كه آيه در باره كسانى است كه در دلشان ايمان صحيحى وجود ندارد، و دلهايشان گرفتار شك و انكار است، كه خود منجر به كفر مى‌شود، و لذا در آخر مى‌فرمايد ﴿وَ مَاتُوا وَ هُمْ كَافِرُونَ﴾.

  • اين آيه دلالت مى‌كند بر اينكه هيچ سوره‌اى از قرآن بى اثر در دلهاى شنوندگان نيست، و اگر قلب شنونده سليم باشد، ايمان و مسرتش زياده مى‌گردد، و اگر قلب، قلب مريضى باشد، همين سوره‌هاى قرآن باعث مى‌شود كه رجس و ضلالت آنان بيشتر شود، هم چنان كه نظير اين معنا را در آيه‌ ﴿وَ نُنَزِّلُ مِنَ اَلْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لاَ يَزِيدُ اَلظَّالِمِينَ إِلاَّ خَسَاراً﴾2تصريح نموده.

    1. و هر كه را كه بخواهد گمراه كند سينه‌اش را تنگ و كم گنجايش مى‌سازد كه تو گويى (در پذيرش هدايت الهى) مى‌خواهد به آسمان صعود كند بدين‌سان رجس را بر كسانى كه ايمان نمى‌آورند مسلط مى‌سازد. - انعام، آيه 125.
    2. و نازل مى‌كنيم از قرآن چيزهايى كه مايه شفاى (دلها) و رحمت بر مؤمنين است، و كافران را جز زيانكارى نمى‌افزايد. - اسرى، آيه 82.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

560
  • ﴿أَ وَ لاَ يَرَوْنَ أَنَّهُمْ يُفْتَنُونَ فِي كُلِّ عَامٍ مَرَّةً أَوْ مَرَّتَيْنِ...﴾ استفهام در اين آيه استفهام تقرير است، و آيه چنين معنا مى‌دهد: چرا ايشان تفكر نمى‌كنند و عبرت نمى‌گيرند، با اينكه مى‌بينند در هر سالى يك يا دو بار مورد امتحان قرار مى‌گيرند و در همه نوبت‌ها از امتحان مردود گشته و نمى‌توانند از امتحان خدايى بيرون آيند، و توبه نمى‌كنند و متذكر نمى‌شوند، و اگر در اين باره فكر مى‌كردند قطعا بيدار مى‌شدند و وظيفه واجب و حياتى خود را تشخيص مى‌دادند، و يقينشان مى‌شد كه ادامه اين كفر و نفاق باعث مى‌شود هر سالى كه بگذرد پليدى تازه‌اى بر پليديهايشان افزوده گشته، سرانجام هلاكت دائمى و خسران ابديشان حتمى شود.

  • ﴿وَ إِذَا مَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ نَظَرَ بَعْضُهُمْ إِلىَ بَعْضٍ هَلْ يَرَاكُمْ مِنْ أَحَدٍ...﴾ 

  • اين خصيصه ديگرى از خصايص منافقين است كه وقتى سوره‌اى از سوره‌هاى قرآن نازل مى‌شود - و قهرا ايشان هم حاضرند و مى‌شنوند - بيكديگر نگاهى مى‌كنند كه معناى نگاه كردنشان اين است كه آيا كسى شما را مى‌بيند؟ و اين حرف حرف كسى است كه مطلبى را بشنود كه طاقت شنيدنش را نداشته، و نتواند قيافه خود را از ناراحتى حفظ كند، و از قلق و اضطراب درونى رنگش هم عوض شود و بترسد كه ديگران از برگشتن رنگ رويش آنچه را كه در دل او است بخوانند و از سر درونش آگاه شوند، لا جرم به كسى كه از حال وى و باطنش خبر دارد رو كرده و از او بپرسند آيا كسى از اطرافيان از وضع وى خبردار شده يا نه.

  • پس، اينكه فرمود: ﴿نَظَرَ بَعْضُهُمْ إِلىَ بَعْضٍ﴾ مقصود از بعض منافقين هستند، و اين خود از ادله‌اى است كه دلالت مى‌كند بر اينكه ضمير ﴿فَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ﴾ كه در آيه قبلى بود نيز به منافقين برمى‌گردد، و معناى‌ ﴿نَظَرَ بَعْضُهُمْ﴾، «نظر بعضهم نظر قلق مضطرب» است، يعنى بعضى به بعضى نگاه مى‌كند، نگاه كردن كسى كه مضطرب باشد و بترسد از اينكه اسرارش فاش شده باشد.

  • و جمله‌ ﴿هَلْ يَرَاكُمْ مِنْ أَحَدٍ﴾ جمله‌ ﴿نَظَرَ بَعْضُهُمْ إِلىَ بَعْضٍ﴾ را تفسير مى‌كند و آن را چنين معنا مى‌دهد: «بعضى به بعض نگاه كردند، نگاه كسى كه مى‌گويد: آيا كسى شما را ديد» و كلمه «من» در جمله «من احد» براى تاكيد، و كلمه «احد» فاعل «يراكم» است.

  • و از ظاهر سياق برمى‌آيد كه معناى‌ ﴿ثُمَّ اِنْصَرَفُوا صَرَفَ اَللَّهُ قُلُوبَهُمْ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ يَفْقَهُونَ﴾ اين است كه از حضور پيغمبر برمى‌گردند در حالى كه خدا دلهايشان را از فرا گرفتن و دريافتن آيات الهى و ايمان به آن برگردانيده است، بجهت آنكه مردمى هستند كه حرف حق به گوششان نمى‌رود. پس مى‌توان گفت جمله‌ ﴿صَرَفَ اَللَّهُ قُلُوبَهُمْ﴾ - البته بنا به گفته علماى

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

561
  • كوفى كه جايز دانسته‌اند جمله حاليه‌اى كه اولش فعل ماضى است خالى باشد از حرف «قد» - جمله‌ايست حاليه.

  • و چه بسا احتمال رود كه منظور از جمله مذكور نفرينى باشد از خداى تعالى بر منافقين، و نظائر آن در قرآن زياد است، و نفرين خدا در همه جا به معناى تهديد بشر است.

  • توصيف پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به اينكه نسبت به هدايت مردم حرص و اهتمام شديد دارد

  • ﴿لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ﴾ 

  • كلمه «عنت» به معناى ضرر و هم به معناى هلاكت است، و كلمه «ما» در جمله‌ ﴿مَا عَنِتُّمْ﴾ مصدريه است، كه آن را به معناى مصدر تاويل مى‌نمايد، و منظور از رسول، بطورى كه سياق دو آيه گواهى مى‌دهد خاتم انبياء محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) است، چون مى‌بينيم كه او را وصف مى‌كند به اينكه از خود ايشان است، و ظاهر اين است كه مقصود اين باشد كه او مثل شما بشر است، و همنوع خود شما است، چون در كلام چيزى كه دليل باشد بر اينكه خطاب بخصوص عرب و يا قريش باشد نيست، مخصوصا نظر به اينكه در ميان آنان در حال خطاب، مسلمانانى از روم و فارس و حبشه نيز بوده‌اند.

  • و معناى آيه اين است: هان اى مردم! پيغمبرى از جنس خود شما مردم بيامده كه از اوصافش يكى اين است كه از خسارت ديدن شما و از نابود شدنتان ناراحت مى‌شود، و ديگر اينكه او در خيرخواهى و نجات شما چه مؤمن و چه غير مؤمن حريص است، و اينكه او نسبت به خصوص مؤمنين رؤوف و رحيم است، و با اينكه اوصافش چنين است آيا باز هم جا دارد كه از او سرپيچى كنيد؟ نه، بلكه سزاوار است كه از او اطاعت كنيد، چون او رسولى است كه قيام نكرده مگر با امر خدا، اطاعت كردن از او اطاعت خدا است، آرى، جا دارد به او نزديك شويد و با او انس بگيريد، چون او هم مثل خود شما بشر است، پس بهر چه دعوت كرد بپذيريد، و هر خيرخواهى كه نمود بكار ببنديد.

  • از اين بيان معلوم شد كه قيدهايى كه در كلام اخذ شده و اوصافى كه آورده شده يعنى وصف «رسول» و «من انفسكم» و ﴿عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ...﴾ همه براى تاكيد آن سفارش آورده شده، دليلش اين است كه در آيه ذيلش مى‌فرمايد: ﴿فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِيَ اَللَّهُ﴾.

  • ﴿فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِيَ اَللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ اَلْعَرْشِ اَلْعَظِيمِ﴾ 

  • يعنى: بگو او مرا كافى است، و هيچ معبودى نيست جز او.

  • پس، جمله‌ ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾ در مقام تعليل حكم به وجوب متابعت از آن جناب است. و مى‌رساند كه چون او از همه اسباب ظاهرى قطع نظر كرده، و تنها به خدايش اعتماد نموده او

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

562
  • وى را كفايت مى‌كند. آرى، جز خداى تعالى كفايت كننده‌اى نيست، چون تنها اوست معبود، و جز او معبودى نيست. احتمال هم دارد كه جمله‌ ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾ فقط بمنظور تعليم، ذكر شده باشد، نظير كلمه «سبحانه» در آيه‌ ﴿وَ قَالُوا اِتَّخَذَ اَللَّهُ وَلَداً سُبْحَانَهُ﴾1.

  • جمله‌ ﴿عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ﴾ كه حصر را مى‌رساند تفسيرى است كه جمله‌ ﴿حَسْبِيَ اَللَّهُ﴾ را كه به التزام، دلالت بر معناى توكل دارد تفسير مى‌كند. در پاره‌اى از بحث‌هاى گذشته، بيان شد كه معناى توكل اين است كه بنده پروردگار خود را وكيل خود بداند و او را همه‌كاره و مدبر امور خود بداند، به اين معنا از تمسك به اسبابى كه از سببيت آن‌ها آگهى دارد - و يكى از آن‌ها خود اوست - كه علتى است ناقص، دست برداشته و به سبب حقيقى كه تمامى اسباب به او منتهى مى‌گردد تمسك بجويد.

  • از همين جا معلوم مى‌شود كه چرا در آخر فرمود: ﴿وَ هُوَ رَبُّ اَلْعَرْشِ اَلْعَظِيمِ﴾ و منظور اين بود كه بفهماند خداى تعالى آن پادشهى است كه سلطنتش بر تمامى موجودات حاكم، و نسبت به همه مدبر است.

  • و اگر فرمود: ﴿فَقُلْ حَسْبِيَ اَللَّهُ...﴾ و نفرمود: «فتوكل على الله» براى اين است كه رسول گراميش را ارشاد كند به اينكه بايد توكلش بر خدا، توأم باشد با ياد اين حقايق كه معناى حقيقت توكل را روشن مى‌سازد، و نظر صائب آنست كه انسان به آنچه كه از اسباب ظاهرى بر مى‌خورد و پى مى‌برد (و قهرا بعضى از اسباب است نه همه آن) وثوق و اتكاء نكند، بلكه معتقد باشد كه هر سببى هر اثر و خاصيتى دارد كه خداوند به آن افاضه كرده، و در رسيدن به غرض و هدف خود به پروردگار خود اتكاء كند.

  • اين آيه شريفه دلالت مى‌كند بر اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اهتمام عجيبى نسبت به هدايت يافتن مردم داشته، و اين دلالت بر كسى پوشيده نيست، پس خداوند تعالى آن حضرت را امر مى‌كند كه در آنچه كه همت گمارده بر خدا توكل كند، و در آيه قبلى بيان كرده بود كه همه همت او و حرص و ولعش هدايت يافتن مردم و رسيدنشان به سعادت است - دقت بفرمائيد.

  • بحث روايتى [(رواياتى در ذيل آيات گذشته است)]

  • در كافى به سند خود از ابى عمرو زبيرى از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه

    1. بقره، آيه 116.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

563
  • روايتى در باره نقص و تماميت ايمان و شدت و ضعف آن و روايتى در مورد پاك بودن پدران پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) از زنا

  • در ضمن حديثى طولانى كه در باره نقص ايمان و تماميت آن بيان داشته در جواب عمرو كه پرسيده است: من نقصان ايمان و تماميت آن را فهميدم، اينك بفرمائيد اين زيادت ايمان از كجا است؟ فرموده است: از آيه شريفه‌ ﴿وَ إِذَا مَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ أَيُّكُمْ زَادَتْهُ هَذِهِ إِيمَاناً فَأَمَّا اَلَّذِينَ آمَنُوا فَزَادَتْهُمْ إِيمَاناً وَ هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ وَ أَمَّا اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَتْهُمْ رِجْساً إِلَى رِجْسِهِمْ﴾ و نيز آيه شريفه‌ ﴿نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْنَاهُمْ هُدىً﴾1.

  • چون اگر ايمان، كم و زياد و تماميت و نقصان نمى‌داشت، ديگر ايمان هيچ كس از كسى زيادتر نمى‌شد، و مردم همه از برخوردارى از اين نعمت يكسان مى‌شدند، و اصولا مردم همه يكسان مى‌شدند و برتريها همه از ميان مى‌رفت. آرى، بخاطر همين تماميت ايمان است كه مؤمنين داخل بهشت مى‌شوند و بخاطر زيادى آن است كه درجات مؤمنين در نزد خدا مختلف مى‌گردد و بخاطر نداشتن آن، كسانى كه در تحصيلش كوتاهى كرده‌اند به جهنم مى‌روند2.

  • و در تفسير عياشى از زرارة بن اعين از ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير آيه‌ ﴿وَ أَمَّا اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَتْهُمْ رِجْساً إِلَى رِجْسِهِمْ﴾ فرمود: يعنى شكى بر شكشان مى‌افزايد3.

  • و در الدر المنثور در ذيل آيه‌ ﴿لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ﴾ گفته است كه ابو نعيم در كتاب دلائل از ابن عباس روايت كرده كه گفت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرموده: هيچ يك از پدران و مادران من، با زنا همديگر را ملاقات نكردند، و خداوند لا يزال مرا از پشت پدرانى پاك به رحم مادرانى پاك و رحمهايى مصفا و مهذب منتقل مى‌كرد، و هر كجا كه از يك پدر فرزندانى بوجود مى‌آمد من به پشت آن فرزند منتقل مى‌شدم كه از همه پاكتر و بهتر بود4.

  • مؤلف: در اين معنا روايات بسيارى از رجال حديث - چه از اصحاب و چه از غير ايشان - از قبيل عباس، انس، ابى هريره، ربيعة بن حارث بن عبد المطلب، پسر عمر، ابن عباس، على (علیه السلام)، محمد بن على، امام باقر، و جعفر بن محمد، امام صادق

    1. ما بر تو مى‌خوانيم داستان ايشان را به حق كه ايشان جوانمردانى بودند كه به خدا ايمان آوردند و ما هدايتشان را بيفزوديم.
    2.  اصول كافى، ج 2، ص 37 ذيل، ح 1.
    3.  تفسير عياشى، ج 2، ص 118، ح 163.
    4.  الدر المنثور، ج 3، ص 294.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

564
  • (علیه السلام) و غير ايشان از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت شده‌1.

  • و نيز در الدر المنثور است كه ابن ضريس - در كتاب فضائل قرآن - و ابن انبارى - در كتاب المصاحف - و ابن مردويه از حسن روايت كرده‌اند كه گفت: ابى بن كعب بارها مى‌گفت: آخرين آيه‌اى كه از قرآن از ناحيه خدا (و به نقلى ديگر از آسمان) نازل شد آيه‌ ﴿لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ...﴾ بود2.

  • مؤلف: اين روايت از طريق ديگرى از ابى بن كعب‌3 روايت شده، و ليكن با روايات ديگرى كه بزودى خواهيد ديد و همچنين با رواياتى كه در تفسير آيه‌ ﴿وَ اِتَّقُوا يَوْماً تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَى اَللَّهِ﴾4 گذشت، و دلالت مى‌كرد بر اينكه اين آيه آخرين آيه قرآنى است، معارضه دارد، علاوه بر اينكه، نه الفاظ آيه مورد بحث سازگارى دارد به اينكه آخرين باشد و نه آيه سوره بقره، مگر اينكه مقصود آيه اشاره به پاره‌اى از وقايع بيمارى و وفات رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) باشد، از قبيل داستان قلم و دوات.

  • و نيز در الدر المنثور است كه ابن اسحاق و احمد بن حنبل و ابن ابى داود از عباد بن عبد الله بن زبير روايت كرده‌اند كه گفت: حارث بن خزيمه اين دو آيه آخر سوره برائت را نزد عمر آورد، عمر پرسيد كيست با تو كه شهادت دهد اين دو آيه از قرآن است؟ حارث جواب داد به خدا قسم به ياد ندارم چه كسى با من بود كه اين آيه را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيده باشد، و ليكن من خود شهادت مى‌دهم كه آن را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيده‌ام، و تكرار كردم تا خوب ياد گرفتم و حفظ شدم. عمر گفت: من نيز شهادت مى‌دهم بر اينكه اين دو آيه از قرآن است و من خودم آن را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيدم، اگر سه تا آيه بود يك سوره مستقلى قرارش مى‌دادم، و ليكن حال كه دو تا است نگاه كنيد ببينيد به كدام سوره مى‌خورد به آن ملحق كنيد، ايشان هم آن را ملحق به سوره برائت كردند5.

  • مؤلف: و در روايت ديگرى آمده كه عمر به حارث گفت: من هرگز از تو در اين ادعا شاهدى نمى‌خواهم، زيرا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اينطور بود6. و در اين معنا احاديث ديگرى وارد شده كه - ان شاء الله - در آينده نزديكى در بحث پيرامون تركيب‌بندى و تاليف قرآن و

    1.  الدر المنثور، ج 3، ص 294-295.
    2.  الدر المنثور، ج 3، ص 295.
    3.  الدر المنثور، ج 3، ص 295.
    4. بقره، آيه 281.
    5.  الدر المنثور، ج 3، ص 296.
    6.  الدر المنثور، ج 3، ص 296.

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

565
  • همچنين در بحث‌هاى ديگرى كه مربوط به آن است در سوره حجر ايراد خواهد گرديد.

  • قبلا بنا داشتيم وقتى به آخر سوره برائت مى‌رسيم يك فصل جداگانه‌اى را براى بحث و گفتگو از وضع منافقين در اسلام اختصاص داده، آياتى را كه در باره آنان نازل شده از قرآن كريم استخراج نموده، آن گاه به تجزيه و تحليل تاريخ پرداخته، فسادى را كه اين طائفه به راه انداختند و ضرباتى را كه بر پيكر اسلام وارد آوردند از نظر خواننده گرامى بگذرانيم، و ليكن از آنجايى كه مطالب تفسيرى طولانى شد، از ايراد اين بحث صرفنظر كرديم، و آن را به انتظار رسيدن مورد مناسبى تاخير انداختيم، و از خدا توفيق مسألت داريم، كه او، ولى توفيق است.

  • و الحمد لله رب العالمين‌

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

567
  • فهرست مطالب جلد نهم‌

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

568

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

569

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

570

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

571

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

572

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

573

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

574

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

575

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

576

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

577

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

578

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

579

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

580

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

581

ترجمۀ تفسیر المیزان ج 9

582