پدیدآور علامه آیت اللَه سیّد محمّد حسین طباطبائی
گروه قرآن وحدیث ودعاء
مجموعه ترجمۀ تفسیر المیزان
توضیحات
جلد هجدهم کتاب تفسیر المیزان، شامل ترجمه و بیان کامل سورههای شوری، زخرف، دخان، جاثیه، احقاف، محمد، فتح، حجرات، ق، و ذاریات است.
برخی از مهمترین مباحثی که در این جلد، علامه طباطبایی، در ضمن بیان آیات هر کدام از سوره ها عنوان میکند به شرح زیر است:
• وصف حال غیر مؤمنین در روبه رو شدن با عذاب الهی
• روایاتی پیرامون تقدیر روزی از جانب خداوند
• اقسام سه گانهی وحی
• ایمان داشتن رسول خدا قبل از بعثت
• بیزاری جستن کافر کوردل از قرین شیطانی خود در قیامت
• روایتی در مورد خشم و رضای خدای تعالی
• مقصود از اینکه «عیسی علم به قیامت است»
• روایتی در مورد شب قدر و تقدیر امور در آن
• منظور از اختیار بنی اسرائیل بر عالمین
• روایتی در مورد عذاب دخان
• احتجاج عليه پرستش بت ها و معبودهای زمینی
• علم غیب اثری در جریان حوادث خارجی ندارد
• اختلاف درجات مؤمنین و کافران با یکدیگر
• روایاتی پیرامون کیفیت زندگی پیامبر
• معنای این جمله که «اگر خدا را یاری کنید، خدا یاریتان میکند»
• مقصود از اطاعت خدا و اطاعت رسول
• شدت و ضعف در ایمان و ارتباط آن با شدت و ضعف در علم و عمل
• روایاتی پیرامون ماجرای صلح حدیبیه
• اختیارات غیبی و پیشگویی هایی که در سوره فتح آمده
• آوردن گوسفند مسموم یک یهودیه برای پیامبر اسلام
• معنای اخوّت و روایاتی در مورد اخوّت ایمانی
• نهی از مسخره کردن یکدیگر، عیبجویی و بد زبانی
• روایاتی دال بر اینکه غیبت از زنا شدیدتر است
• علم خدا به انسان از طریق فرشتگان کاتب اعمال
• آیتی که خداوند با عذاب قوم لوط و هلاکتشان بر جای گذاشت
بسم الله الرحمن الرحيم
سوره شورى (42)
سوره شورى مكى است و پنجاه و سه آيه دارد
[سوره الشورى (42): آيات 1 تا 6]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ حم ١ عسق ٢ كَذَلِكَ يُوحِي إِلَيْكَ وَ إِلَى اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ اَللَّهُ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ ٣ لَهُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ هُوَ اَلْعَلِيُّ اَلْعَظِيمُ ٤ تَكَادُ اَلسَّمَاوَاتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْ فَوْقِهِنَّ وَ اَلْمَلاَئِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي اَلْأَرْضِ أَلاَ إِنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِيمُ ٥ وَ اَلَّذِينَ اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءَ اَللَّهُ حَفِيظٌ عَلَيْهِمْ وَ مَا أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكِيلٍ ٦﴾
ترجمه آيات
به نام خداوند بخشنده مهربان. حم (1).
عسق (2).
اين چنين خداى عزيز حكيم به سوى تو و به سوى انبياى قبل از تو وحى مىفرستاد (3).
خدايى كه آنچه در آسمانها و در زمين است ملك او است و او على و عظيم است (4).
(اين وحى آن قدر عظيم است كه مبدأ نزولش يعنى) آسمانها، نزديك است از بالا شكافته شود و ملائكه هم (كه مىبينند خداوند بندگان خود را مهمل نگذاشته به منظور هدايتشان وحى مىفرستد) او را تسبيح و حمد مىگويند و براى سكنه زمين استغفار مىكنند، و اعلام مىدارند كه بدانيد خدا آمرزگار رحيم است (5).
و كسانى كه غير از خدا اوليايى مىگيرند باز خدا نگهبان آنها است و تو بر آنان وكالت ندارى (6).
بيان آيات [مدار سخن در سوره مباركه شورى و وجوه مختلفى كه در باره حروف مقطعه قرآن گفته شده است]
اين سوره پيرامون مساله وحى سخن مىگويد كه خود نوعى تكلم از ناحيه خداى سبحان با انبياء و رسل او است. هم چنان كه مىبينيم در آغاز مىفرمايد ﴿كَذَلِكَ يُوحِي إِلَيْكَ وَ إِلَى اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ اَللَّهُ...﴾ و در آخر هم مىفرمايد ﴿وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اَللَّهُ إِلاَّ وَحْياً﴾ تا آخر سوره. و نيز در بين سوره هم چند نوبت سخن از وحى مىآورد، يك جا مىفرمايد: ﴿وَ كَذَلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ قُرْآناً عَرَبِيًّا...﴾ جايى ديگر مىفرمايد: ﴿شَرَعَ لَكُمْ مِنَ اَلدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحاً...﴾ و نيز مىفرمايد: ﴿اَللَّهُ اَلَّذِي أَنْزَلَ اَلْكِتَابَ بِالْحَقِّ وَ اَلْمِيزَانَ...﴾ و همچنين چند نوبت در سوره سخن از رزق به ميان آورده چون وحى خود رزقى است براى انبياء.
بنابراين مساله وحى موضوعى است كه در اين سوره محور كلام قرار گرفته. و اما مطالب ديگر از قبيل آيات توحيد و صفات مؤمنين و كفار، و سرانجامى كه هر يك از اين دو فريق دارند، و بازگشتشان به خداى سبحان در روز قيامت، از باب «الكلام يجر الكلام حرف، حرف مىآورد» مىباشد، و منظور اولى سوره نيست.
اين سوره در مكه نازل شده - مگر چند آيه آن كه استثناء شده است، و آن آيه ﴿وَ اَلَّذِينَ اِسْتَجَابُوا لِرَبِّهِمْ﴾ تا آخر سه آيه، و يكى هم آيه ﴿قُلْ لاَ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىَ﴾ تا آخر چهار آيه است كه در بارهاش - ان شاء اللَّه - سخن خواهيم گفت.
﴿حم عسق﴾ اين پنج حرف از حروف مقطعه است كه در اوائل چند سوره از سورههاى قرآنى آمده، و اين از مختصات قرآن كريم است و در هيچ كتاب آسمانى ديگر ديده نمىشود.
مفسرين - قدماء و متاخرين - در تفسير آنها اختلاف كردهاند، و صاحب مجمع البيان، مرحوم طبرسى در تفسير خود يازده قول از آنها در معناى آن نقل كرده.
1 - اين حروف از متشابهات قرآن است كه خداى سبحان علم به آن را به خود اختصاص داده، و در ذيل آيه هفتم از سوره آل عمران فرموده: «تاويل متشابهات را جز خدا كسى نمىداند» .
2 - هر يك از اين حروف مقطعه نام سورهاى است كه در آغازش قرار دارد.
3 - اين حروف اسمايى هستند براى مجموع قرآن.
4 - مراد از اين حروف اين است كه بر اسماء خداى تعالى دلالت كنند. پس معناى
﴿الم﴾ «أنا اللَّه اعلم» ،و معناى ﴿المر﴾ «أنا اللَّه اعلم و أرى»، و معناى ﴿المص﴾ «انا اللَّه اعلم و افضل» مىباشد. و در حروف ﴿كهيعص﴾ كاف از «كافى» و هاء از «هادى» و ياء از «حكيم» و عين از «عليم» و صاد از «صادق» گرفته شده - اين مطلب از ابن عباس روايت شده است.
و حروفى كه از اسماء خدا گرفته شده طرز گرفته شدنش مختلف است، بعضى از حروف از اول نام خدا گرفته شده - مانند كاف كه از «كافى» است - و بعضى از وسط گرفته شده - مانند ياء كه از «حكيم» است - و بعضى از آخر گرفته شده - مانند ميم كه از «اعلم» گرفته شده.
۵ - اين حروف اسمايى از خداست اما مقطعه و بريده كه اگر از مردم كسى بتواند آنها را آن طور كه بايد تركيب كند به اسم اعظم خدا دست يافته، همانطور كه از تركيب ﴿الر﴾ و ﴿حم﴾ و ﴿ن﴾ ﴿اَلرَّحْمَنُ﴾ درست مىشود، و همچنين ساير حروف. چيزى كه هست ما انسان ها قادر بر تركيب آن نيستيم. اين معنا از سعيد بن جبير روايت شده.
۶ - اين حروف سوگندهايى است كه خداى تعالى خورده، و مثل اينكه خداوند به اين حرف سوگند مىخورد بر اينكه قرآن كلام او است. و اصولا حروف الفباء داراى شرافتى هستند، چون با همين حروف است كه كتب آسمانى و اسماء حسناى خدا و صفات علياى او، و ريشه لغتهاى امتهاى مختلف درست مىشود.
۷ - اين حروف اشاراتى است به نعمتهاى خدا و بلاهاى او و مدت زندگى اقوام و عمر و اجلشان.
8 - مراد از اين حروف اين است كه اشاره كند به اينكه امت اسلام تا آخر دهر باقى مىماند و منقرض نمىشود، حساب جمل هم كه نوعى محاسبه است بر اين معنا دلالت دارد.
9 - مراد از اين حروف همان حروف الفباء است، چيزى كه هست با ذكر نام بعضى از آنها از ذكر بقيه بى نياز بوده، در حقيقت خواسته است بفرمايد: اين قرآن از الفباء تركيب شده.
10 - اين حروف به منظور ساكت كردن كفار در ابتداى سورههاى قرار گرفته چون مشركين به يكديگر سفارش مىكردند «مبادا به قرآن گوش دهيد، و هر جا كسى قرآن مىخواند سر و صدا بلند كنيد تا صوت قرآن در بين صوتهاى نامربوط گم شود» قرآن اين جريان را در آيه ﴿لاَ تَسْمَعُوا لِهَذَا اَلْقُرْآنِ وَ اِلْغَوْا فِيهِ...﴾1 حكايت فرموده. و گاهى مىشد كه در
هنگام شنيدن صوت قرآن سوت مىزدند، و بسا مىشد كف مىزدند، و بسا مىشد صداهاى دسته جمعى در مىآوردند تا رسول خدا را در خواندن آن دچار اشتباه سازند، لذا خداى تعالى در آغاز بعضى از سورههاى قرآن اين حروف را نازل كرد تا آن رجالهها را ساكت كند، چون وقتى اين حروف را مىشنيدند به نظرشان عجيب و غريب مىآمد و به آن گوش فرا داده در بارهاش فكر مىكردند، و همين اشتغالشان به آن حروف از جار و جنجال بازشان مىداشت، و در نتيجه صداى قرآن به گوششان مىرسيد.
۱۱ - اين حروف از قبيل شمردن حروف الفباء است مىخواهد بفهماند كه اين قرآنى كه تمامى شما مردم عرب را از آوردن مثلش عاجز كرده از جنس همين حروفى است كه مدام با آن محاوره و گفتگو مىكنيد و در خطبهها و كلمات خود به كار مىبنديد، بايد از اينكه نمىتوانيد مثل آن را بياوريد، بفهميد كه اين كلام از ناحيه خداى تعالى است، و اگر در چند جا و چند سوره اين حروف تكرار شده، براى اين بوده كه همه جا محكمى برهان را به رخ كفار بكشد. اين تفسير از قطرب روايت شده، و ابو مسلم اصفهانى هم همين وجه را اختيار كرده، و بعضى از مفسرين قرون أخير نيز بدان تمايل كردهاند1.
اين بود آن يازده وجهى كه مرحوم طبرسى از مفسرين نقل كرده، و در بين اين اقوال وجوه ديگر هم مىتوان قرار داد، مثلا از ابن عباس نقل شده كه در خصوص ﴿الم﴾ گفته است «الف» اشاره است به نام «اللَّه» و «لام» به «جبرئيل» و «ميم» به «محمد» (صلى الله عليه وآله و سلم) . و نيز از بعضى ديگر نقل شده كه گفتهاند: حروف مقطعه در اوائل هر سورهاى كه با آن آغاز شده اشاره است به آن غرضى كه در سوره بيان شده، مثل اينكه مىگويند حرف «نون» در سوره «ن» اشاره است به اينكه در اين سوره بيشتر راجع به نصرت موعود به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) صحبت شده. و حرف «قاف» در سوره «ق» اشاره است به اينكه در اين سوره بيشتر در باره قرآن، و يا قهر الهى سخن رفته. و بعضى ديگر هم گفتهاند اين حروف صرفا براى هشدار دادن است.
حق مطلب در باره حروف مقطعه
اما حق مطلب اين است كه هيچ يك از اين وجوه آدمى را قانع نمىسازد.
اما قول اول كه ما در بحث پيرامون محكم و متشابه قرآن در اوائل جلد سوم اين كتاب گفتيم كه يكى از اقوال در معناى متشابه همين قول اول است، و در آنجا گفتيم محكم بودن و متشابه بودن از صفات آياتى است كه الفاظش بر معنايش دلالت دارد، (چيزى كه هست از
آنجايى كه معانى آن الفاظ با عقايد مسلمه سازش ندارد، مىگوييم اين آيه متشابه است)، و باز در آنجا گفتيم كه تاويل از قبيل معنا كردن لفظ نيست، بلكه تاويلها عبارتند از حقايق واقعى كه مضامين بيانات قرآنى از آن حقايق سرچشمه گرفته - چه محكماتش و چه متشابهاتش - و بنابراين نه حروف مقطعه قرآن از متشابهات مىتواند باشد و نه معانى آنها از باب تاويل.
و اما ده قول ديگر كه اصلا نمىتوان تفسيرش ناميد، بلكه تصويرهايى است كه از حد احتمال تجاوز ننموده، و هيچ دليلى كه بر يكى از آنها دلالت كند در دست نيست.
بله در بعضى از روايات كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و ائمه اهل بيت (علیه السلام) نسبت داده شده مؤيداتى براى قول چهارم و هفتم و هشتم و دهم ديده مىشود كه - ان شاء اللَّه - در بحث روايتى آينده نقل آن و بحث در پيرامونش خواهد آمد.
نكتهاى كه در اينجا نبايد از آن غافل بود اين است كه اين حروف در چند سوره تكرار شده، يعنى در بيست و نه سوره حروف مقطعه آمده كه بعضى با يك حرف افتتاح شده، مانند سوره ﴿ص﴾ و ﴿ق﴾ و ﴿ن﴾ . و بعضى ديگر با دو حرف چون ﴿طه﴾ و ﴿طس﴾، و ﴿يس﴾ و ﴿حم﴾ و بعضى ديگر با سه حرف چون ﴿الم﴾ و ﴿الر﴾ و ﴿طسم﴾ و بعضى ديگر با چهار حرف چون ﴿المص﴾ و ﴿المر﴾ و بعضى با پنج حرف چون سوره ﴿كهيعص﴾ و «حمعسق» .
از سوى ديگر اين حروف هم با يكديگر تفاوتى دارند، و آن اين است كه بعضى از آنها تنها در يك جا آمده، مانند «ن» و بعضى ديگر در آغاز چند سوره آمده، مانند ﴿الم﴾، و ﴿الر﴾ و ﴿طس﴾ و ﴿حم﴾ .
با در نظر گرفتن اين دو نكته اگر كمى در سورههايى كه حروف مقطعه سرآغاز آنها يكى است - مانند ﴿الم﴾، ﴿المر﴾، ﴿طس﴾ و ﴿حم﴾ - دقت كنى، خواهى ديد كه آن سورهها از نظر مضمون نيز بهم شباهت دارند و سياقشان يكى است، به طورى كه شباهت بين آنها در ساير سورهها ديده نمىشود.
مؤكد اين معنا شباهتى است كه در آيات اول بيشتر اين سورهها مشاهده مىشود، مثلا در سورههاى «حم» آيه اول آن يا عبارت ﴿تِلْكَ آيَاتُ اَلْكِتَابِ﴾ است، يا عبارتى ديگر كه اين معنا را مىرساند، و نظير آن آيههاى اول سورههايى است كه با ﴿الر﴾ افتتاح شده كه فرموده: ﴿تِلْكَ آيَاتُ اَلْكِتَابِ﴾ و يا عبارتى در همين معنا و نيز نظير اين در سورههايى كه با ﴿طس﴾ شروع مىشود و يا سورههايى كه با ﴿الم﴾ آغاز گشته، كه در بيشتر آنها نبودن ريب و
شك در كتاب به ميان آمده، و يا عبارتى كه همين معنا را مىرساند.
با در نظر گرفتن اين شباهتها ممكن است آدمى حدس بزند كه بين اين حروف و مضامين سورهاى كه با اين حروف آغاز شده ارتباط خاصى باشد، مؤيد اين حدس آن است كه مىبينيم سوره اعراف كه با ﴿المص﴾ آغاز شده، مطالبى را كه در سورههاى «الم» و سوره «صاد» هست در خود جمع كرده. و نيز مىبينيم سوره رعد كه با حروف ﴿المر﴾ افتتاح شده، مطالب هر دو قسم سورههاى «الم» و «المر» را دارد.
از اينجا استفاده مىشود كه اين حروف رموزى هستند بين خداى تعالى و پيامبرش كه معناى آنها از ما پنهان است و فهم عادى ما راهى به درك آنها ندارد، مگر به همين مقدار كه حدس بزنيم بين اين حروف و مضامينى كه در سورههاى هر يك آمده ارتباط خاصى هست.
و چه بسا اگر اهل تحقيق در مشتركات اين حروف دقت كنند، و مضامين سورههايى را كه بعضى از اين حروف در ابتداى آنها آمده با يكديگر مقايسه كنند، رموز بيشتر برايشان كشف شود.
و اى بسا كه معناى آن روايتى هم كه اهل سنت از على (علیه السلام) نقل كردهاند همين باشد، و آن روايت - بطورى كه در مجمع البيان آمده - اين است كه آن جناب فرمود: «براى هر كتابى نقاط برجسته و چكيدهاى است، و چكيده قرآن حروف الفباء است»1.
معناى اينكه فرمود: ﴿كَذَلِكَ يُوحِي إِلَيْكَ...﴾
﴿كَذَلِكَ يُوحِي إِلَيْكَ وَ إِلَى اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ اَللَّهُ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ … اَلْعَلِيُّ اَلْعَظِيمُ﴾
مقتضاى اينكه گفتيم محور اصلى غرض اين سوره بيان وحى و تعريف حقيقت آن و اشاره به هدف آن و نتائجى كه دارد مىباشد، اين است كه اشاره با كلمه «كذلك» اشاره به شخص وحى باشد يعنى وحى خصوص اين سوره به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، در نتيجه تعريف مطلق وحى نيز هست، چون مطلق وحى را تشبيه كرده به وحيى كه به آن اشاره نموده، و به مخاطب نشان داده، در نتيجه مضمون آيه مثل اين مىشود كه بگوييم انسان مثل زيد است، در اينجا نيز مىفرمايد: وحى بطور كلى مثل وحى همين سوره است.
و بنابراين، جمله ﴿إِلَيْكَ وَ إِلَى اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ﴾ در معناى اين است كه فرموده باشد «اليكم جميعا» يعنى نظير وحى اين سوره، به همه شما امتهاى بشرى وحى مىشد. و اگر
اينطور نفرمود، براى اين بود كه دلالت كند بر اينكه وحى يك سنت الهى است كه همواره در نسلهاى بشر جريان داشته، و يك مطلب نوظهور و بىسابقه نيست.
و معناى آيه اين است كه: وحيى كه ما به خصوص شما انبياء يكى پس از ديگرى مىفرستيم، يك سنت جارى و ديرينه است، مثل همين وحيى كه در گرفتن اين سوره دارى مىبينى.
بيشتر مفسرين1 كلمه «كذلك» را اشاره گرفتهاند به وحى، اما نه از آن جهت كه وحى است، بلكه از جهت مفادى كه دارد، و در حقيقت گفتهاند اشاره به معارفى است كه اين سوره مشتمل بر آن است. آن وقت از اين گفتار خود نتيجه گرفتهاند كه مضمون سوره چيزى است كه خداى تعالى به همه انبياء وحى فرموده، پس وحى اين سوره وحيى است مشترك. ولى خواننده عزيز متوجه شد كه غرض اين سوره و سياق آياتش با گفتار اين مفسرين سازگار نيست.
﴿اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ لَهُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ هُوَ اَلْعَلِيُّ اَلْعَظِيمُ﴾ در اين جملات از اسماء حسناى الهى پنج نام مقدس ذكر شده: 1 - عزيز 2 - حكيم 3 - على 4 - عظيم 5 - ﴿لَهُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ﴾ ، و اين جمله به معناى مالك است، و اگر نام مالك را اينطور مشروح ذكر كرده و نيز آن چهار نام ديگر را در اينجا آورد، براى اين است كه اصل وحى را و همچنين سنت جارى بودن آن را تعليل كرده باشد، چون وحى عبارت است از قانون خداوندى كه هدايتگر مردم است به سعادت دنيا و آخرتشان و هيچ كس و هيچ مانعى نيست كه خداى را از تشريع چنين قوانينى باز بدارد، براى اينكه «عزيز» است، يعنى در هر چه اراده كند مغلوب هيچ چيز و هيچ عاملى واقع نمىشود.
و نيز خداى تعالى امر هدايت بندگان خود را مهمل نمىگذارد، و در آن سهلانگارى نمىكند، براى اينكه «حكيم» است، يعنى افعالش همه متقن است، و يكى از آثار متقن بودن عمل اين است كه عمل خود را طورى انجام دهد كه به نتيجه برسد.
و نيز حق خداى تعالى است كه در بندگان خود و امور ايشان به هر طورى كه بخواهد تصرف كند، چون او «مالك» ايشان است، و نيز حق او است كه بندگان به وظيفه پرستش او قيام كنند و او ايشان را به بندگى خود وادار سازد و امر و نهى كند، چون هم «على» است، و هم «عظيم» .
پس هر يك از اين پنج اسم سهمى در تعليل اصل وحى دارند، و نتيجه مجموع آنها اين است كه خداى تعالى از هر جهت ولى بندگان است، و جز او ولى ديگرى نيست.
توضيح اينكه آيه: ﴿تَكَادُ اَلسَّمَاوَاتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْ فَوْقِهِنَّ...﴾ در مقام بيان عظمت وحى و كلام خدا است
﴿تَكَادُ اَلسَّمَاوَاتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْ فَوْقِهِنَّ...﴾
كلمه «يتفطرن» از مصدر «تفطر» است كه به معناى پاره پاره شدن است، چون كلمه «تفطر» كه مصدر باب تفعل است، از «فطر» گرفته شده، كه به معناى پاره شدن و شكافتن است.
آنچه كه از سياق آيه و نظم كلام - كه در باره بيان حقيقت وحى و آثار و نتائج آن است - به دست مىآيد، اين است كه مراد از «پاره پاره شدن آسمانها از بالاى سر مردم» شكافتن آنها است به وسيله وحيى كه از ناحيه خداى على عظيم نازل مىشود، و فرشتگان آن وحى را از همه آسمانها عبور مىدهند تا به زمين نازل كنند، چون مبدأ وحى خداى سبحان است، و آسمانها به حكم آيه ﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا فَوْقَكُمْ سَبْعَ طَرَائِقَ وَ مَا كُنَّا عَنِ اَلْخَلْقِ غَافِلِينَ﴾1 راههايى است به سوى زمين.
و اما اينكه چرا جمله «يتفطرن» را مقيد كرد به جمله «من فوقهن» ؟وجهش روشن است، براى اينكه وحى از ما فوق و بالاى سر نازل مىشود، چون از ناحيه خدايى نازل مىشود كه ما فوق هر چيز است، و علو و عظمتى مطلق دارد، قهرا اگر آسمانها شكافته شوند از بالا شكافته مىشوند.
و نيز مىخواهد امر وحى را بزرگ بدارد، از اين جهت كه وحى كلام كسى است كه على و عظيم است، پس از اين جهت كه كلام خدايى است داراى عظمت مطلق و آسمانها در هنگام نزول آن نزديك به پاره پاره شدن مىشود، و از اين جهت كه كلام خدايى است على و داراى علو، اگر آسمانها پاره شوند از بالا پاره مىشوند.
پس آيه شريفه در مقام بزرگداشت كلام خدا از اين جهت كه در هنگام نزولش از آسمانها عبور مىكند، نظير آيه شريفه ﴿حَتَّى إِذَا فُزِّعَ عَنْ قُلُوبِهِمْ قَالُوا مَا ذَا قَالَ رَبُّكُمْ قَالُوا اَلْحَقَّ وَ هُوَ اَلْعَلِيُّ اَلْكَبِيرُ﴾2 است كه در مقام بزرگداشت وحى است، از حيث اينكه ملائكه حامل آن
به سوى زمين هستند.
و نيز نظير آيه شريفه ﴿لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا اَلْقُرْآنَ عَلىَ جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اَللَّهِ﴾1 است كه در مقام بزرگداشت وحى است بر فرضى كه بر كوهى نازل شود.
و نيز نظير آيه شريفه ﴿إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً﴾2 است كه در مقام بزرگداشت آن از نظر سنگينى و صعوبت عمل آن است. اين آن مطلبى است كه سياق، آن را به دست مىدهد.
ولى ديگر مفسرين3 آيه را بر دو معناى ديگر حمل كردهاند:
اول اينكه مراد از «تفطر» پاره شدن آسمانها از جلال و عظمت خداى جل جلاله است، هم چنان كه توصيف خدا به على عظيم در آيه قبلى هم مؤيد اين معنا است.
دوم اينكه مراد شكافتن آسمانها از شرك مشركين اهل زمين است، و از اين حرفشان كه مىگفتند: «﴿اِتَّخَذَ اَلرَّحْمَنُ وَلَداً﴾ خدا فرزندى گرفته» ،چون عين اين كلام در سوره مريم نيز آمده، و فرموده: ﴿تَكَادُ اَلسَّمَاوَاتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ﴾4.
صاحبان اين دو توجيه در باره قيد «من فوقهن» دچار اشكال شدهاند، و مخصوصا آنكه وجه دوم را اختيار كرده در باره توجيه قيد مذكور به زحمت افتاده و همچنين در اينكه اتصال جمله ﴿وَ اَلْمَلاَئِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي اَلْأَرْضِ...﴾، به ما قبل را چطور توجيه كنند دست و پا زدهاند، كه هر كس به كتب تفسير آنان مراجعه كند بر اين مطلب واقف مىگردد.
مقصود از استغفار ملائكه براى زمينيان ﴿وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي اَلْأَرْضِ﴾ درخواست تشريع دين براى آنها است
﴿وَ اَلْمَلاَئِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي اَلْأَرْضِ﴾ يعنى فرشتگان، خداى را از هر چه كه لايق به ساحت قدسش نيست منزه داشته، و او را با شمردن كارهاى جميلش ثنا مىگويند. و يكى از چيزهايى كه لايق ساحت قدس او نيست همين است كه امر بندگان خود را مهمل گذارد، و آنان را به سوى دينى كه خود تشريع مىكند، و از راه وحى ابلاغ مىفرمايد هدايت نكند، با اينكه اين هدايت يكى از كارهايى است كه انجامش از ناحيه خدا جميل و پسنديده است. و از خداى سبحان درخواست مىكنند كه اهل زمين را بيامرزد. و معلوم است كه حصول اين آمرزش سببى دارد كه قبلا بايد حاصل شده باشد، و آن
سبب عبارت است از پيمودن طريق بندگى، و آنهم احتياج به هدايت خود خدا دارد. پس برگشت درخواست مغفرت براى اهل زمين به اين درخواست است كه خدا براى آنان دينى تشريع كند، و آن گاه كسانى را كه به آن دين مىگروند بيامرزد. پس معناى جمله مورد بحث اين مىشود: كه ملائكه از خداى سبحان درخواست مىكنند كه براى ساكنين زمين از طريق وحى دينى تشريع كند، و آن گاه به وسيله آن دين ايشان را بيامرزد.
شاهد بر اين معنا اين است كه جمله مورد بحث در خلال سياقى واقع شده كه در صدد بيان صفت وحى است. و نيز شاهد ديگرش اين است كه براى اهل زمين طلب مغفرت مىكنند، و معنا ندارد ملائكه براى همه اهل زمين طلب مغفرت كنند، و از خدا بخواهند حتى مشركين را كه مىگفتند ﴿اِتَّخَذَ اَللَّهُ وَلَداً﴾ بيامرزد، با اينكه قبلا از خود ملائكه حكايت كرده بود كه ﴿وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا﴾1 پس ناگزير بايد بگوييم منظور از طلب مغفرت، طلب وسيله و سبب مغفرت است، و آن همين است كه نخست براى اهل زمين دينى تشريع كند، تا سپس متدينين به آن دين را بيامرزد.
﴿أَلاَ إِنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِيمُ﴾ يعنى آگاه باش كه خداى سبحان بدان جهت كه متصف به دو صفت مغفرت و رحمت است، و او را به نام غفور و رحيم مىخوانيد، ساحت قدسش اقتضاء مىكند كه براى اهل زمين كارى كند و زمينهاى فراهم سازد كه به مغفرت و رحمت او برسند و آن كار همين است كه از راه وحى و رسالت دينى برايشان تشريع كند كه به وسيله آن به سوى سعادت خود هدايت شوند.
بعضى از مفسرين2 گفتهاند در جمله ﴿أَلاَ إِنَّ اَللَّهَ...﴾ اشارهاى است به اينكه خداى تعالى هم استغفار ملائكه را قبول كرده، و هم بيشتر از آن مقدارى را كه ملائكه خواستهاند مغفرت و رحمت مىدهد.
﴿وَ اَلَّذِينَ اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءَ اَللَّهُ حَفِيظٌ عَلَيْهِمْ وَ مَا أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكِيلٍ﴾
بعد از آنكه از آيات قبل استفاده شد كه خداى تعالى تنها ولى بندگان خويش است، و جز او ولى ديگرى نيست، و تنها او متولى امور سكنه زمين است كه برايشان دينى تشريع كند، دينى كه خودش بپسندد، و آن را به مقتضاى اسماء حسنا و صفات عليائش از طريق وحى به انبياء به ايشان برساند، و لازمه اين ولايت آن بود كه سكنه زمين غير از او كسى را ولى خود
نگيرند، اينك در آيه مورد بحث به حال كسانى اشاره مىكند كه به غير از خدا اوليايى براى خود درست كردند، و آنها را در ربوبيت و الوهيت شركاى خدا پنداشتند، آن گاه مىفرمايد: خدا از آنچه اين طايفه مىكنند غافل نيست، و اعمالشان عليه خود آنان محفوظ مىماند، تا به زودى بر آن اعمال مؤاخذه شوند، و در اين بين رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هيچ مسئوليتى ندارد، چون به جز ابلاغ رسالت وظيفهاى ندارد، نه وكيل مردم است نه از اعمال آنان بازخواست مىشود.
پس اينكه فرمود ﴿اَللَّهُ حَفِيظٌ عَلَيْهِمْ﴾ معنايش اين است كه شرك آنان را عليه آنان حفظ مىكند، و همچنين گناهان و اعمال فاسدى مترتب بر شرك ايشان است.
﴿وَ مَا أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكِيلٍ﴾ يعنى اعمال مردم به تو واگذار نشده تا تو آن را برايشان اصلاح كنى، و به اين منظور به سوى دين حق هدايتشان كنى. اين آيه شريفه لحنش لحن تسليت دادن به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است.
بحث روايتى (نقل و نقد رواياتى در باره حروف مقطعه قرآن)
در الدر المنثور است كه ابن اسحاق و بخارى در تاريخ خود، و ابن جرير به سندى ضعيف از ابن عباس، از جابر بن عبد اللَّه ابن رباب روايت كردهاند كه گفت: روزى ابو ياسر بن اخطب با جمعى از مردان يهود به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عبور مىكردند، در حالى كه آن جناب اول سوره بقره را مىخواند كه مىفرمايد: ﴿الم ذَلِكَ اَلْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ . از بين آن جمع برادر ابو ياسر، حى بن اخطب به آن جمع ملحق شد، و گفت: هيچ مىدانيد؟ به خدا سوگند من از محمد شنيدم كه از جمله آنچه به وى وحى شده اين را مىخواند: ﴿الم ذَلِكَ اَلْكِتَابُ﴾ پرسيدند راستى تو خودت شنيدى؟ گفت: آرى.
پس يهوديان نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شدند و گفتند: اى محمد يادت نيست كه در ضمن آنچه به تو وحى شده مىخواندى: ﴿الم ذَلِكَ اَلْكِتَابُ﴾ ؟ فرمود: بلى درست است. گفتند: آيا جبرئيل اين را از ناحيه خدا برايت آورده؟ فرمود: آرى. گفتند: با اينكه خداوند قبل از تو هم انبيايى فرستاده، و ما سراغ نداريم كه هيچ پيغمبرى مدت سرورى و مقدار عمر امتش را دانسته باشد غير از تو كه در اين كلام خود از آن خبر مىدهى؟ در همين بين حى بن أخطب به عدهاى كه همراهش بودند گفت: «الف» يك، و «لام» سى، و «ميم» چهل، جمعا مىشود هفتاد و يك، و آيا شما مىخواهيد به دين پيغمبرى درآييد كه
مدت سرورىاش و عمر امتش مجموعا هفتاد و يك سال است.
آن گاه رو كرد به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و گفت: اى محمد آيا غير از ﴿الم﴾ حرف ديگرى هم هست؟ فرمود: بله، پرسيد: چيست؟ فرمود: ﴿المص﴾ حى بن اخطب گفت: (عجب) اين از اولى سنگينتر و طولانىتر است، چون «الف» يك و «لام» سى و «ميم» چهل «و صاد» نود است كه جمعا صد و شصت و يك مىشود. اى محمد آيا غير از اينهم هست؟ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: بله، پرسيد چيست؟ فرمود: ﴿الر﴾ گفت اينكه از آن دو سنگينتر و طولانىتر است، چون «الف» يك و «لام» سى و «راء» دويست است كه جمعا دويست و سى و يك مىشود.
حال بگو ببينيم باز هم هست؟ فرمود: بله ﴿المر﴾ حى گفت اين ديگر از آنها سنگينتر و بلندتر است «الف» يك و «لام» سى و «ميم» چهل و «راء» دويست كه جمعا دويست و هفتاد و يك.
سپس حى بن اخطب گفت: اى محمد امر تو بر ما مشتبه شد نمىدانيم دوران نبوتت كوتاه است يا بلند؟ آن گاه برخاستند كه بروند برادر او ابو ياسر به او و همراهانش از علماى يهود گفت نظر شما چيست؟ آيا به راستى همه اين مدتها يعنى «71» و «161» و «231» و «271» را به محمد دادهاند كه جمعا هفتصد و سى و چهار سال باشد؟ آنها نيز گفتند: امر او براى ما مشتبه است.
راويان نامبرده معتقدند كه آيات ﴿هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ اَلْكِتَابَ مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ اَلْكِتَابِ وَ أُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ...﴾ در خصوص همين يهوديان نازل شده1.
مؤلف: و نيز الدر المنثور قريب به اين مضمون از ابن منذر، از ابن جريح نقل كرده قمى هم نظير آن را در تفسير خود از پدرش از ابن رئاب، از محمد بن قيس، از ابى جعفر (علیه السلام) نقل كرده2. و در اين روايت نيامده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم حساب ابجد يهوديان و يا متشابه بودن حروف مقطعه را امضاء كرده باشد، خود يهوديان هم دليلى براى گفته خود نياوردهاند، در سابق هم گفتيم كه آيات متشابه قرآن غير از حروف مقطعهاى است كه در آغاز بعضى سورهها آمده.
و در معانى الاخبار به سند خود از جويريه از سفيان ثورى روايت آورده كه گفت: من
به جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب (علیه السلام) عرضه داشتم يا بن رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) معناى اين كلمات از كتاب خداى عز و جل كه مىفرمايد: ﴿الم﴾، ﴿المص﴾، ﴿الر﴾، ﴿المر﴾، ﴿كهيعص﴾، ﴿طه﴾، ﴿طس﴾، ﴿طسم﴾، ﴿يس﴾، ﴿ص﴾، ﴿حم﴾، ﴿حم عسق﴾، ﴿ق﴾ و ﴿ن﴾ چيست؟
امام صادق (علیه السلام) فرمود: اما ﴿الم﴾ كه در اول سوره بقره است معنايش «انا اللَّه الملك» است، يعنى منم اللَّه سلطان. و اما ﴿الم﴾ كه در اول سوره آل عمران است معنايش «انا اللَّه المجيد» است، يعنى منم خداى مجيد. و معناى ﴿المص﴾ «انا اللَّه المقتدر الصادق» است يعنى منم خداى مقتدر صادق. و معناى ﴿الر﴾ اين است كه «انا اللَّه الرؤف» ، منم خداى رؤوف. و معناى ﴿المر﴾ اين است كه منم خداى محيى و مميت و رزاق. و معناى ﴿كهيعص﴾ اين است كه منم كافى و هادى و ولى و عالم و صادق الوعد. و ﴿طه﴾ خود يكى از اسماء رسول خدا است، و معنايش «يا طالب الحق الهادى اليه» است يعنى اى كه طالب حق و هدايت كننده خلق به سوى آنى، ما قرآن را به سويت نازل نكرديم كه خود را از اندوه براى كفار به سختى و مشقت بيندازى بلكه فرستاديم تا به وسيله آن نيكبخت باشى.
و اما ﴿طس﴾ معنايش «انا الطالب السميع» است، يعنى منم طالب شنوا. و اما ﴿طسم﴾ معنايش منم طالب شنواى مبدى و معيد، و اما ﴿يس﴾ آن نيز يكى از اسماء رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و معنايش «يا ايها السامع للوحى و القرآن الحكيم انك لمن المرسلين على صراط مستقيم هان اى شنواى وحى و قرآن حكيم به درستى كه تو قطعا از فرستادگان خدايى كه بر صراط مستقيم و مهيمن بر آنى» است.
و اما ﴿ص﴾ نام چشمهاى است كه از زير عرش مىجوشد، و همين صاد بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در معراج از آن وضو گرفت، و جبرئيل روزى يك بار داخل آن مىشود و در آن فرو مىرود، و سپس بيرون آمده بال خود را تكان مىدهد، و هيچ قطرهاى از بالش نمىچكد و نمىپرد، مگر آنكه خدا از آن فرشتهاى خلق مىكند، تا او را تسبيح و تقديس و تكبير و حمد بگويد تا روز قيامت.
و اما ﴿حم﴾ معنايش حميد مجيد است. و اما ﴿حم عسق﴾ معنايش حليم، مثيب (ثواب دهنده) عالم، سميع، قادر، قوى، است. و اما ﴿ق﴾ نام كوهى است كه محيط به زمين است و سبزى آسمان هم از آن است، و به وسيله آن كوه است كه خدا زمين را از اينكه اهلش را بلرزاند حفظ كرده. و اما ﴿ن﴾ نام نهرى است در بهشت كه خداى تعالى دستور داد منجمد شو، منجمد شد، و مداد گشت و به قلم فرمود: بنويس قلم هم در كتاب لوح محفوظ سطرگيرى
كرد، و آنچه كه بود و تا قيامت خواهد بود همه را نوشت پس مداد از نور و قلم از نور و لوح هم لوحى از نور بود.
سفيان اضافه مىكند سپس عرضه داشتم: يا بن رسول اللَّه! امر لوح و قلم و مداد را بيشتر برايم توضيح بده، و آنچه خدا به تو تعليم داده تعليمم ده. فرمود: يا بن سعيد اگر تو اهليت براى پاسخ دادنم نداشتى جوابت را نمىدادم، پس (بدانكه) نون ﴿ن﴾ نام فرشتهاى است كه آن را به قلم كه آن نيز فرشتهاى است مىدهد، و قلم هم به لوح كه آن نيز فرشتهاى است مىدهد، و لوح هم به اسرافيل و اسرافيل به ميكائيل و او به جبرئيل مىدهد، و جبرئيل هم به انبياء و رسولان خدا (صلوات اللَّه عليهم). سفيان مىگويد: آن گاه امام فرمود: برخيز كه بيش از اين برايت خطرى است1.
مؤلف: ظاهر آنچه در اين روايات آمده كه غالب حروف مقطعه را به اسماء حسناى خدا معنا كرده، اين است كه اين حروف از اسماء خدا گرفته شده، حال يا از اول آنها مانند «ميم» كه فرمود از ملك و مجيد و مقتدر گرفته شده، و يا از وسط مانند «لام» از اللَّه و «ياء» از «ولى» ،پس اين حروف مقطعه اشاراتى هستند بر اساس رمز، كه هر يك به يكى از اسماء خدا اشاره مىكنند، و اين معنا از طرق اهل سنت از ابن عباس و ربيع بن انس و ديگران نيز روايت شده. ولى بر خواننده پوشيده نيست كه رمز، اصولا وقتى به كار برده مىشود كه گوينده نمىخواهد ديگران از آنچه او به مخاطب خود مىفهماند سر در آورند، و به اين منظور مطلب خود را با رمز به مخاطب مىرساند تا هم مخاطبش بفهمد و هم ديگران نفهمند، و اين اسماء حسنايى كه در اين روايت حروف مقطعه اوائل سورهها را رمز آن دانسته، اسمايى است كه در بسيارى از موارد از كلام خداى تعالى به آنها يا بطور اجمال و يا بطور تفصيل، تصريح و اشاره شده با اين حال ديگر هيچ فايدهاى براى اين رمز گويى تصور نمىشود.
پس بايد براى اين روايات به فرضى كه صحيح باشد، و به راستى از معصوم (علیه السلام) صادر شده باشد فكر وجه ديگرى كرد، و آن اين است كه آن را حمل كنيم بر اينكه اين حروف دلالت بر آن اسماء دارد، ولى نه به دلالت وضعى. در نتيجه رمزهايى خواهد بود كه منظور و مراد آن بر ما پوشيده است، و به مرتبههايى از آن معانى دلالت دارد، كه براى ما مجهول است، چون آن مراتب نامبرده دقيقتر و رقيقتر و بلندپايهتر از فهم ما است.
مؤيد اين توجيه تا اندازهاى اين است كه يك حرف نظير «ميم» را در چند جا به چند
معناى مختلف تفسير كرده. و همچنين رواياتى كه مىگويد اين حروف از حروف اسم اعظم است.
و اينكه داشت: «و اما قاف به معناى كوهى است محيط به زمين كه سبزى آسمان از رنگ آن است...» ،و نيز روايت قمى كه در تفسيرش وارد شده، و نيز به چند طريق از طرق اهل سنت از ابن عباس و ديگران در اين باره آمده، به نظر درست نمىرسد.
در بعضى از رواياتى كه از ابن عباس نقل شده آمده: قاف كوهى است از زمرد، كه محيط است بر دنيا، و دو طرف آسمان به آن كوه چسبيده، و كوه نامبرده پايه آسمان است. و در بعضى ديگر آمده خداى تعالى كوهى خلق كرده به نام كوه قاف، كه محيط بر اقيانوسها است، و آسمان دنيا روى آن قرار دارد و در آنجا هفت زمين و هفت دريا و هفت آسمان است.
و در بعضى از روايات ابن عباس آمده: خدا كوهى خلق كرده به نام قاف كه محيط بر عالم است و رگ و ريشههايش تا صخرهاى كه زمين روى آن قرار دارد فرو رفته، هر وقت خدا بخواهد يك شهر يا قريه را دستخوش زلزله سازد به آن كوه دستور مىدهد تا آن ريشه از ريشههاى خود را كه در زير آن قريه واقع شده حركت دهد، و در نتيجه در آن قريه زلزله ايجاد كند، به همين جهت است كه مىبينيم در يك قريه زلزله مىشود، و قريههاى مجاورش تكان نمىخورد.
علت درست نبودن اين حرف اين است كه خيلى شبيه به اسرائيليات است، (كه در بين روايات ما رخنه كرده). و اگر جمله «خداوند به وسيله آن زمين را از اينكه اهلش را بلرزاند جلوگيرى مىكند» نبود، ممكن بود به نوعى تاويل روايت را اينطور توجيه كنيم، كه مراد از كوه محيط بر زمين كره هوا است.
و اما اينكه داشت ﴿طه﴾ و ﴿يس﴾ از اسماء رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و تفسيرى كه براى اين دو كلمه كرده بود، نيز بايد به همان معنايى كه ما در باره كوه قاف كرديم حمل شود، هم چنان كه روايات بسيارى كه از طرق عامه و خاصه وارد شده كه ﴿طه﴾ و ﴿يس﴾ از اسماء رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، بر همين معنا حمل مىشود.
و اما اينكه داشت ﴿ن﴾ نام نهرى است كه خدا آن را مداد كرد، و قلم به امر او با آن مداد بر لوح بنوشت، آنچه را بوده و تا قيامت خواهد بود. و نيز اينكه داشت: مداد و قلم و لوح از نورند. و اينكه داشت: مداد و قلم و لوح همه فرشتگانند، خود بهترين شاهد است بر اينكه آنچه از عرش و كرسى و لوح و قلم و نظائر آن در كلام خداى تعالى آمده، و آنچه كه در كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و ائمه (علیه السلام) برايش تفسير كردهاند، همه از باب تمثيل است، و منظور از اين تعبيرها و بيانات نزديك كردن معارف حقيقى است از افقى دور به افقى نزديكتر به فهم مردم عامى، و خواستهاند يك امر غير محسوس را به منزله محسوس
فرض نموده، آن وقت در بارهاش حرف بزنند.
و نيز در معانى الاخبار به سند خود از ابو بصير از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: ﴿الم﴾ حروفى هستند از اسم اعظم خدا كه تكه تكه آن در قرآن آورده شده، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و امام مىتوانند آنها را تركيب نموده، اسم اعظم را درست كنند، آن وقت هر گاه با آن اسم اعظم دعا كنند مستجاب مىشود1.
مؤلف: اين مضمون به چند طريق از اهل سنت از ابن عباس و غيره نيز روايت شده، و ما در تفسير سوره اعراف آنجا كه راجع به اسماى حسنى بحث مىكرديم، گفتيم كه اسم اعظمى كه اثرى خاص به خود را دارد، از قبيل الفاظ نيست، و آنچه روايت در باره آن وارد شده كه ظاهرش اين است كه اسمى است مركب از حروف لفظى، بايد به نوعى تاويل كه مناسب با آن روايت باشد تاويل گردد.
و نيز در همان كتاب به سند خود از محمد بن زياد و محمد بن سيار از امام عسكرى (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: قريش و يهود قرآن را تكذيب كردند و گفتند: سحرى است آشكار كه خود محمد درست كرده، و خداى تعالى در پاسخشان فرمود: ﴿الم ذَلِكَ اَلْكِتَابُ﴾ يعنى اى محمد اين كتابى كه ما بر تو نازل كرديم، از همين حروف الفباء است كه شما نيز لغات خود را از آن تركيب مىكنيد، (اگر الفباى شما 28 حرف است قرآن نيز 28 حرف است نه بيشتر)، پس شما هم اگر راست مىگوييد مثل آن را بياوريد، و ساير گواهان خود را هم با خود همدست كنيد - تا آخر حديث2.
مؤلف: اين حديث از تفسير امام عسكرى نقل شده كه سندش ضعيف است.
و در تفسير قمى در روايات ابى الجارود از امام ابى جعفر (علیه السلام) آمده كه در تفسير جمله ﴿يَتَفَطَّرْنَ مِنْ فَوْقِهِنَّ﴾ فرمود: يعنى پاره پاره مىشوند3.
و در كتاب جوامع الجامع در ذيل جمله «﴿وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي اَلْأَرْضِ﴾» مىگويد: امام صادق (علیه السلام) فرمود: يعنى براى مؤمنين كه در زمين هستند4.
مؤلف: در مجمع البيان5 از آن جناب روايتى به همين معنا آورده. و قمى6 هم آن را بدون آوردن نام آن جناب نقل كرده.
[سوره الشورى (42): آيات 7 تا 12]
﴿وَ كَذَلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِتُنْذِرَ أُمَّ اَلْقُرىَ وَ مَنْ حَوْلَهَا وَ تُنْذِرَ يَوْمَ اَلْجَمْعِ لاَ رَيْبَ فِيهِ فَرِيقٌ فِي اَلْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِي اَلسَّعِيرِ ٧ وَ لَوْ شَاءَ اَللَّهُ لَجَعَلَهُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَ لَكِنْ يُدْخِلُ مَنْ يَشَاءُ فِي رَحْمَتِهِ وَ اَلظَّالِمُونَ مَا لَهُمْ مِنْ وَلِيٍّ وَ لاَ نَصِيرٍ ٨ أَمِ اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءَ فَاللَّهُ هُوَ اَلْوَلِيُّ وَ هُوَ يُحْيِ اَلْمَوْتىَ وَ هُوَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ٩ وَ مَا اِخْتَلَفْتُمْ فِيهِ مِنْ شَيْءٍ فَحُكْمُهُ إِلَى اَللَّهِ ذَلِكُمُ اَللَّهُ رَبِّي عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ ١٠فَاطِرُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجاً وَ مِنَ اَلْأَنْعَامِ أَزْوَاجاً يَذْرَؤُكُمْ فِيهِ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ وَ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْبَصِيرُ ١١ لَهُ مَقَالِيدُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ يَبْسُطُ اَلرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ وَ يَقْدِرُ إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ ١٢﴾
ترجمه آيات
و اين چنين به سويت وحى كرديم قرآنى عربى را تا مردم مكه و پيرامون آن را انذار كنى و از روز جمع (قيامت) كه شكى در آن نيست بترسانى، روزى كه دستهاى در بهشت و دستهاى در جهنم خواهند بود (7).
اگر خدا مىخواست مىتوانست همه را امتى واحد قرار دهد، اما (سنتش بر اين قرار گرفته كه) هر كس را بخواهد در رحمتش داخل سازد، و ستمگران هيچ سرپرست و ياورى نداشته باشند (8).
آيا به راستى غير از خدا اوليائى گرفتهاند؟ در حالى كه ولى (مردم) تنها خداست و تنها او مردگان را زنده مىكند، و تنها او بر هر چيز قادر است (9).
و در هر چيز كه اختلاف كنيد داورى در آن به عهده خدا است، متوجه باشيد كه اين خدا است كه پروردگار من است، و من تنها بر او توكل مىكنم، و به سوى او باز مىگردم (10).
او كه پديد آورنده آسمانها و زمين است، و از جنس خود شما برايتان همسرانى آفريد، و نيز براى چارپايان جفت خلق كرد، و به اين وسيله نسل شما و چارپايان را زياد كرد. هيچ چيزى مثل او نيست، و او شنوا و بينا است (11).
كليدهاى رحمت آسمانها و زمين از آن او است، روزى را براى هر كس بخواهد گشاده مىكند، و براى هر كه بخواهد تنگ مىگيرد، آرى او به هر چيزى داناست (12).
بيان آيات
اين آيات فصل دوم از آيات اين سوره است كه در آن نيز مساله وحى را معرفى مىكند. چيزى كه هست در اين آيات وحى را از نظر نتائجى كه مترتب بر آن است معرفى مىكند، هم چنان كه در فصل سابق خود آن را معرفى مىكرد و به آن اشاره مىنمود.
در اين فصل مىفرمايد: غرض از وحى انذار مردم است، و مخصوصا انذارى كه مربوط به روز قيامت است، روزى كه همه مردم در آن جمع مىشوند و گروهى به سوى بهشت، و گروهى ديگر به سوى آتش مىروند.
چون اگر مردم به چنين روزى تهديد و انذار نشوند، دعوت دينى به نتيجه نمىرسد و تبليغ دينى سودى نمىبخشد. آن گاه اين نكته را بيان مىكند كه دو دسته شدن مردم چيزى است كه مشيت خداى سبحان به آن تعلق گرفته، و به همين منظور دين را براى مردم تشريع كرده، و از راه وحى مردم را از روز جمع انذار نموده، چون او ولى مردم است، و آنها را بعد از مردن زنده مىكند، و بين آنان در آنچه اختلاف مىكردند حكم مىفرمايد.
آن گاه رشته كلام به مساله توحيد ربوبيت كشيده مىشود، و اينكه به جز خداى تعالى ربى نيست، چون صفاتى كه رب بايد داشته باشد مختص به خداست، و هيچ شريكى در هيچ يك از آن صفات شركت ندارد.
دعوت پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله و سلم) جهانى، ولى تدريجى و مرحله به مرحله بوده است
﴿وَ كَذَلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِتُنْذِرَ أُمَّ اَلْقُرىَ وَ مَنْ حَوْلَهَا﴾
كلمه «كذلك» اشاره به وحيى است كه از سياق آيات قبل فهميده مىشود. و ﴿أُمَّ
اَلْقُرىَ﴾ مكه مكرمه است. و مراد از انذار مكه، انذار اهل مكه است. و مراد از ﴿مَنْ حَوْلَهَا﴾ ساير نقاط جزيرة العرب است، يعنى آنهايى كه در خارج مكه زندگى مىكنند. مؤيد اين معنا كلمه «عربيا» است، چون مىفرمايد: بدين جهت قرآن را عربى نازل كرديم كه عربى زبانها را انذار كنى.
در اينجا اين سؤال پيش مىآيد كه اگر غرض از نازل كردن قرآن فقط انذار عرب زبانها باشد با جهانى بودن قرآن نمىسازد.
جوابش اين است كه دعوت پيامبر اسلام در جهانى شدنش تدريجى و مرحله به مرحله بوده، در مرحله اول به حكم آيه شريفه ﴿وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ﴾1 امور بود تنها فاميل خود را دعوت كند، و در مرحله دوم به حكم آيه شريفه ﴿قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ﴾2 مامور شده آن را به عموم عرب ابلاغ كند، و در مرحله سوم به حكم آيه ﴿وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هَذَا اَلْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ﴾3 مامور شده آن را به عموم مردم برساند.
يكى از ادلهاى كه مىرساند كه چنين مراتبى در دعوت اسلام بوده، آيه شريفه «﴿قُلْ مَا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ﴾ تا جمله ﴿إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ لِلْعَالَمِينَ﴾» 4است، چون آن طورى كه از سياق سوره برمىآيد خطاب در آن به كفار قريش است، مىفرمايد: اين قرآن هدايت و تذكر براى تمام عالميان است و اختصاص به يك قوم و دو قوم ندارد، و چون كتابى است همگانى ديگر معنا ندارد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از عرب مطالبه اجر و پاداش كند.
علاوه بر اينكه در اين معنا هيچ حرفى نيست كه دعوت به اسلام شامل اهل كتاب و مخصوصا يهود و نصارى نيز مىشود، (چون در قرآن بارها به اهل كتاب خطابها كرده، و ايشان را به پذيرفتن دين دعوت فرموده). و نيز مسلم تاريخ است كه مردمى از غير عرب اسلام را پذيرفتهاند، مانند سلمان ايرانى، و بلال حبشى، و صهيب رومى.
بعضى از مفسرين5 گفتهاند: مراد از جمله ﴿مَنْ حَوْلَهَا﴾ سائر اقوام بشريت غير عرب است، و مؤيد اين احتمال آن است كه از مكه تعبير فرموده به ﴿أُمَّ اَلْقُرىَ﴾ يعنى مركز تمامى شهرهاى دنيا و گر نه مىفرمود: مكه.
و اين آيه شريفه بطورى كه ملاحظه مىفرماييد وحى را از نظر نتيجه و هدفش معرفى مىكند، كه وحى عبارت است از انذار مردم از طريق القاء الهى، و نبوت هم همين است، پس وحى القايى است الهى به غرض نبوت و انذار.
﴿وَ تُنْذِرَ يَوْمَ اَلْجَمْعِ لاَ رَيْبَ فِيهِ فَرِيقٌ فِي اَلْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِي اَلسَّعِيرِ﴾
اين جمله عطف است بر كلمه «تنذر» كه در اول آيه است، و اين عطف از قبيل عطف خاص بر عام است كه معمولا در مواردى اينطور عطف مىكنند كه خاص اهميت مخصوص دارد، پس در آيه مورد بحث مىخواهد بفرمايد: ما اين قرآن را بر تو نازل كرديم تا مردم را از خدا بترسانى و انذار كنى، و مخصوصا از غضبش در روز قيامت انذار نمايى.
و كلمه «يوم الجمع» مفعول دوم براى جمله «تنذر» است، نه اينكه ظرف آن باشد، (توضيح اينكه: نمىخواهد بفرمايد در روز قيامت انذار كنى بلكه مىخواهد بفرمايد: مردم را از روز قيامت انذار كنى و بترسانى). و منظور از «روز جمع» روز قيامت است كه خداى تعالى در جاى ديگر در بارهاش فرموده: ﴿ذَلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ اَلنَّاسُ ... فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ﴾1.
و جمله ﴿فَرِيقٌ فِي اَلْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِي اَلسَّعِيرِ﴾ در مقام تعليل و دفع توهمى است كه ممكن است به ذهن كسى بيايد، گويا فرموده: چرا از روز جمع انذارشان كند؟ آن گاه در پاسخ فرموده: براى اينكه در آن روز يك دسته بهشتى و دسته ديگر جهنمى مىشوند، يعنى به دو دسته تقسيم مىگردند، يكى سعيد و داراى پاداش و ديگرى شقى و معذب. پس بايد انذار بشوند تا از راه شقاوت بپرهيزند، و از پرتگاه هلاكت كنار آيند.
شرح مفاد آيه: ﴿وَ لَوْ شَاءَ اَللَّهُ لَجَعَلَهُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً﴾ و نقد و رد وجوهى كه پيرامون آن گفته شده است
﴿وَ لَوْ شَاءَ اَللَّهُ لَجَعَلَهُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً...﴾
از آنجا كه آيات اين فصل در صدد بيان اين معنا است كه انذار مردم لازم است، به همين جهت نبوت يك حاجت ضرورى بشر است، چون مردم در روز قيامت دو طايفه مىشوند، و از آنجايى كه در چنين مقامى زودتر از هر چيز اين سؤال به ذهن مىدود كه اگر بهانه براى فرستادن پيامبران اين است كه عدهاى از بندگان خدا دوزخى نشوند، چرا از همان اول مردم را يك جور خلق نكرد تا دو دسته نشوند و چرا بين آنها امتياز قائل شد، تا بعضى بهشتى و بعضى دوزخى گردند، مىخواست همه را يكسان و داراى يك صفت خلق كند، تا همه راه بهشت را طى كنند، و آن وقت احتياجى به مساله نبوت و انذار پيش نيايد؟ لذا در
پاسخ از اين سؤال ذهنى فرمود: «و اگر خدا مىخواست همه را يك جور خلق مىكرد...» (و ان شاء اللَّه به زودى روشن مىگردد كه چرا خدا نخواست).
﴿وَ لَكِنْ يُدْخِلُ مَنْ يَشَاءُ فِي رَحْمَتِهِ وَ اَلظَّالِمُونَ مَا لَهُمْ مِنْ وَلِيٍّ وَ لاَ نَصِيرٍ﴾ كلمه «لكن» به اصطلاح استدراك است، مىخواهد بفرمايد ممكن نيست تمامى بشر امتى واحده باشند، به اين بيان كه سنت خداى تعالى بر اين جارى شده كه مردم يكسان نباشند، و نخواسته كه يكسان و يك جور باشند، و دليل بر اينكه مىخواهد بفرمايد سنت هميشگى خدا چنين است، جمله ﴿يُدْخِلُ مَنْ يَشَاءُ﴾ است كه چون با صيغه مضارع آمده بر استمرار دلالت دارد، و مىفهماند كه خدا همواره چنين است، نه براى يك بار و دو بار، و گر نه مىفرمود: «و لكن أدخل من يشاء» و يا عبارتى نظير آن.
در اين آيه شريفه بين «من يشاء» و «الظالمون» مقابله افتاده، و اين خود مىفهماند كه مراد از «من يشاء» غير ظالمين است، در نتيجه معنا چنين مىشود: خدا غير ظالمين را داخل رحمت خود مىكند، و اما ظالمين يار و مددكارى ندارند. حال ببينيم منظور از «ظالمين» چيست؟ در سوره اعراف ظالمين را به معاندينى كه منكر معادند تفسير نموده مىفرمايد: ﴿فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَنْ لَعْنَةُ اَللَّهِ عَلَى اَلظَّالِمِينَ اَلَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ وَ يَبْغُونَهَا عِوَجاً وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ كَافِرُونَ﴾1.
و از سوى ديگر بين «داخل كردن در رحمت خود» و بين «ولى و ياور نداشتن كفار» مقابله انداخته، و مىفهماند آنهايى كه داخل در رحمت خدا مىشوند، هم ولى دارند كه وليشان خداست، و هم نصير. و در مقابل آنهايى كه ولى و ناصر ندارند داخل در رحمت او نمىشوند، و نيز مىفهماند مراد از رحمت، بهشت است، و لازمه نداشتن ولى و ناصر، جهنم است.
در نتيجه حاصل معناى آيه اين مىشود كه: خداى سبحان نبوت و انذار را كه نتيجه وحى است بدين جهت مقدر و مقرر كرد كه مىدانست به زودى يعنى در قيامت مردم دو دسته مىشوند، لذا مقدر كرد تا مردم از داخل شدن در زمره دوزخيان بپرهيزند.
و اگر خدا مىخواست همه را يك امت قرار مىداد و همه يك جور مىشدند، و در قيامت دو دسته نمىگشتند، و آن وقت ديگر علت و بهانهاى براى فرستادن انبياء و انذار خلق
نبود، و نيز ديگر وحيى نمىشد، و ليكن خداى تعالى اين را نخواسته، بلكه سنتش بر اين جارى شده كه خودش متولى و عهدهدار يك طايفه از مردم باشد، و آن طايفه غير ستمگر است. خواست تا آنها را داخل در رحمت خود يعنى بهشت كند، و امر طايفه ديگر را كه همان ستمگران باشند بر عهده نگيرد، و در نتيجه ولى و ناصرى نداشته باشند و سرانجامشان به سوى دوزخ باشد، و از آتش خلاصى نداشته باشند.
پس از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه مراد از يك امت كردن مردم اين است كه همه را يك جور خلق كند، حال يا اينكه همه را به بهشت ببرد، و يا همه را به دوزخ، چون خداى تعالى ملزم نيست به اينكه سعداء را داخل بهشت و اشقياء را داخل جهنم كند، بلكه اگر مىخواست مىتوانست اين كار را نكند، و ليكن چون خواسته، مىكند و بين دو فريق از نظر سرنوشت آخرت فرق مىگذارد، چون سنتش بر اين جريان يافته، و به همين نيز وعده داده، و او خلف وعده نمىكند.
و در عين حال باز هم قدرتش مطلق است، و به عموميتش باقى است، و چنان نيست كه دستبند به دست خود زده باشد، و نتواند احكام خود را تغيير دهد. پس جمله ﴿وَ تُنْذِرَ يَوْمَ اَلْجَمْعِ لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ تا آخر آيه دوم - در معناى آيه سوره هود است كه مىفرمايد: ﴿إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لِمَنْ خَافَ عَذَابَ اَلْآخِرَةِ ذَلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ اَلنَّاسُ﴾1 تا آخر هفت آيه - كه لازم است به آنها مراجعه كنيد و با دقت مطالعه بفرماييد.
بعضى از مفسرين2 گفتهاند: منظور از يك امت كردن مردم اين است كه همه را با ايمان كند و داخل در بهشت نمايد.
در كشاف گفته: معناى آيه اين است كه اگر پروردگار تو مىخواست اعمال قدرت كند، و همه را مجبور بر ايمان كند مىكرد، و ليكن او خواسته تا حكمت خود را اعمال كند، يعنى نخست، مردم را تكليف كند، و وظائفى برايشان معين سازد، و آن گاه به اختيار خودشان واگذار نمايد تا مؤمنين به اختيار خود داخل در رحمت او شوند، و منظور از «من يشاء» هم همين مؤمنينند، چون آنان را در مقابل ظالمين قرار داده، و ظالمين را بدون ولى و ناصر در عذاب خود رها كرده است.
صاحب كشاف سپس بر گفته خود استدلال كرده به آيه شريفه ﴿وَ لَوْ شِئْنَا لَآتَيْنَا كُلَّ نَفْسٍ هُدَاهَا﴾1و به آيه ﴿وَ لَوْ شَاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعاً﴾2 و دليل بر اينكه معناى آيه اجبار كردن مردم بر ايمان است، جمله ﴿أَ فَأَنْتَ تُكْرِهُ اَلنَّاسَ حَتَّى يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ﴾ مىباشد.3
ولى گفتار زمخشرى و استدلالش درست نيست، براى اينكه همانطور كه ملاحظه فرموديد آيات شريفه در مقام تعريف وحى از حيث نتيجه و آثار آن است، و اينكه علت احتياج مردم به وحى اين است كه مردم در قيامت دو دسته مىشوند، و جمله ﴿وَ لَوْ شَاءَ اَللَّهُ لَجَعَلَهُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً﴾ در اين صدد است كه بفرمايد خدا مجبور و ملزم نيست كه مردم را داخل در رحمت خود كند بلكه مىتواند اين كار را نكند. و براى رساندن اين معنا كافى است كه مردم را دسته دسته نكند، بلكه همه را يك امت بسازد، حال يا همه جهنمى و يا همه بهشتى. و اما اينكه همه را مؤمن بسازد، اين ديگر مقتضاى سياق نيست.
و اما استدلالى كه به آن دو آيه كرد، آن نيز درست نيست، براى اينكه سياق آن دو آيه غير سياق آيه مورد بحث است. منظور از آن دو آيه گفتگو در باره ايمان اجبارى نيست، و ما در اين كتاب در تفسير آن دو آيه همين معنا را مطرح نموديم.
بعضى ديگر از مفسرين4 گفتهاند: مناسبتر به سياق آن است كه بگوييم منظور از امت واحده كردن مردم، اين است كه همه را كافر كند، هم چنان كه در آيه ﴿كَانَ اَلنَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اَللَّهُ اَلنَّبِيِّينَ5 منظور از امت واحده اين است كه مردم همه بى دين بودند، بعدا خدا انبياء را برگزيد و به سوى دين دعوتشان كرد.
پس معناى آيه مورد بحث اين مىشود كه اگر خدا مىخواست مردم را يك امت قرار مىداد تا همه كافر باشند يعنى انبيايى به سوى ايشان گسيل نمىداشت تا انذارشان كنند، و هم چنان بر كفر خود باقى مىماندند، ﴿وَ لَكِنْ يُدْخِلُ مَنْ يَشَاءُ فِي رَحْمَتِهِ﴾ يعنى و ليكن چون خدايى است رحيم، و رحمتش اقتضاء دارد كه اشخاص قابل رحمت را داخل در رحمت خود
كند، لذا پيغمبرانى به سوى همگى آنان گسيل داشت تا انذارشان كنند، در نتيجه آنهايى كه از دعوت انبياء متاثر مىشوند بشوند، و خدا در دنيا موفق به ايمانشان و اطاعتشان بفرمايد، تا در آخرت داخل رحمتشان كند، و دستهاى ديگر كه از دعوت انبياء متاثر نمىشوند، يعنى ستمكاران، در دنيا كافر بمانند، و در آخرت به سوى دوزخ رهسپار شوند، بدون اينكه ولى و ناصرى داشته باشند.
اين تفسير هم به نظر ما درست نيست، به دو دليل:
اول اينكه مراد از امت واحده بودن مردم در آيه 213 بقره، كه آيه مورد بحث را به آن قياس كردند، اتفاق تمامى مردم در كفر نيست، نمىخواهد بفرمايد: مردم همه كافر بودند و پس از آن خدا انبياء را برگزيد (چون قبل از بعثت انبياء ايمانى نبود تا كفرى باشد) بلكه مراد همانطور كه در تفسير آن آيه در سوره بقره گذشت اين است كه مردم از نظر معاش اختلافى نداشتند. و به فرضى كه ما تسليم شويم و بگوييم: مراد همان است كه شما گفتيد، ناگزير بايد بپذيريم كه بين اين دو آيه تناقض روشنى هست، و آن اين است كه آيه مورد بحث مىفرمايد مردم متفرق بودند و همه يك جور نبودند، و آيه سوره بقره مىگويد مردم همه يك جور بودند، و تفاوتى با هم نداشتند. و اگر اين مفسرين در پاسخ اشكال ما بگويند: آيه سوره بقره دلالت دارد بر اينكه مردم به حسب طبع يك جور بودند، نه اينكه در خارج هم يك جور باشند، (و با در نظر گرفتن اين نكته ديگر تناقضى پيش نمىآيد، آن آيه مىفرمايد: مردم همه يك طبيعت داشتند، و اين آيه مىفرمايد اگر خدا مىخواست كارى مىكرد كه مردم در خارج هم يك جور باشند) اين پاسخ درست نيست، براى اينكه لازمهاش آن است كه در باره آيه سوره بقره بگوييم: مردم همه طبيعت كفر داشتند، در حالى كه آيات زيادى از قرآن كريم دلالت دارد بر اينكه مردم بر حسب طبيعت و فطرت اصلى خود مؤمن بودند، مانند آيه شريفه ﴿وَ نَفْسٍ وَ مَا سَوَّاهَا فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا﴾1.
دليل دوم اينكه نتيجه اين معنا آن است كه جمله ﴿وَ لَكِنْ يُدْخِلُ مَنْ يَشَاءُ فِي رَحْمَتِهِ﴾ ديگر در مقابل جمله «و الظالمون...» قرار نگيرد، و گفتن اين حرف دليل مىخواهد مگر اينكه چيزى در تقدير گرفته شود، تا باز هم مقابلهاى كه كلام آن را افاده مىكند محفوظ بماند.
بيان انحصار ولايت در خداى سبحان و احتجاجاتى براى اينكه بايد فقط خدا ولى گرفته شود
﴿أَمِ اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءَ فَاللَّهُ هُوَ اَلْوَلِيُّ ... فَحُكْمُهُ إِلَى اَللَّهِ﴾
كلمه «أم» به طورى كه زمخشرى1 گفته معناى انكار را مىرساند.
بعد از آنكه در آيه قبلى اين معنا را خاطرنشان كرد كه تنها خداى سبحان عهدهدار امور مؤمنين است، و ايشان را داخل در رحمت خود مىكند، و اما ستمكاران، يعنى كفار معاند، سرپرستى ندارند، اينك در اين آيه متعرض حال كفار شده كه چگونه براى خود اولياء و خدايانى گرفته، و آنها را به جاى خدا مىپرستند، با اينكه لازم بود خدا را ولى خود بگيرند و به دين او در آيند و او را بپرستند.
لذا اين عمل ايشان را انكار نموده، و بر لزوم پذيرفتن ولايت خدا استدلالهاى پى در پى مىآورد كه يكى از آن استدلالها جمله ﴿فَاللَّهُ هُوَ اَلْوَلِيُّ...﴾ است.
پس جمله ﴿فَاللَّهُ هُوَ اَلْوَلِيُّ﴾ انكار سابق را كه چرا غير خدا را ولى گرفتند، تعليل مىكند، و اين خود استدلالى است بر اينكه بايد خدا را ولى خود بگيرند. و جمله ﴿فَاللَّهُ هُوَ اَلْوَلِيُّ﴾ (به خاطر اينكه ضمير «هو» در آن آمده) انحصار ولايت در خدا را مىرساند، و مىفرمايد تنها و تنها ولى، خداست. و اصل ولايت داشتن خدا و انحصار ولايت در او، در آيات سابق كه مىفرمود: ﴿اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ لَهُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ هُوَ اَلْعَلِيُّ اَلْعَظِيمُ﴾ به بيانى كه در تفسير همان آيات گذشت بيان شده بود.
و معناى آيه اين است كه: خداى تعالى ولى است، و ولايت منحصر در او است، پس بر كسى كه ولى مىگيرد واجب است او را ولى خود بگيرد، و از او به غير او تجاوز نكند، چون جز او هيچ وليى وجود ندارد.
و جمله ﴿وَ هُوَ يُحْيِ اَلْمَوْتىَ﴾ حجت دوم بر وجوب ولى گرفتن خداست، و اينكه بايد تنها او را ولى بگيرند. و حاصل اين حجت آن است كه غرض عمده در ولى گرفتن و به دين او متدين شدن و او را پرستيدن، رهايى از عذاب دوزخ و راهيابى به بهشت است در روز قيامت، و چون پاداش دهنده و عقاب كننده خدايى است كه بشر را زنده مىكند و مىميراند، و در روز قيامت همه را براى جزاى اعمالشان جمع مىكند، پس واجب آن است كه تنها او را ولى خود بگيرند، و اوليايى كه خود، اموات و بى جانند دور بريزند، چون خود اين اولياء كه يا سنگند و يا چوب، نمىدانند چه وقت مبعوث مىشوند.
و جمله ﴿وَ هُوَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾ حجت سوم است، و حاصلش اين است كه در
باب ولايت، واجب است ولى قدرت بر ولايت و عهدهدارى اشخاص را داشته باشد، و بتواند امور آنان را اداره كند، و آن كسى كه بر هر چيز قادر است خداى سبحان است و بس. و غير خدا هيچ كس قدرتى ندارد مگر به همان اندازه كه خدا به او داده، و تنها كسى كه مالك هر چيز است خداست، و غير او مالكى نيست مگر تنها آن مقدارى را كه خدا تمليكش كرده، تازه آن مقدار قدرت كه به او داده خودش نسبت به آن نيز قدرت دارد، و هر چه را تمليك كرده باز خودش مالك آن چيز هست، پس يگانه ولى، خداست و غير او كسى ولى نيست.
﴿وَ مَا اِخْتَلَفْتُمْ فِيهِ مِنْ شَيْءٍ فَحُكْمُهُ إِلَى اَللَّهِ﴾ اين جمله حجت چهارم بر انحصار ولايت در خداست. و اصولا بايد دانست كه حكم حاكم در بين دو نفرى كه با هم اختلاف دارند، به معناى آن است كه حكم را محكم، و حق را كه در بين آن دو نفر كه به خاطر اختلافشان در نفى و اثبات مضطرب شده تثبيت كند. و اختلاف، گاهى در عقيده پيدا مىشود، مثل اينكه يكى بگويد: خدا واحد است، ديگرى بگويد بسيار است، و گاهى اختلاف در عمل و يا چيزى كه مربوط به عمل است پيدا مىشود، مثل اختلاف در امور زندگى و شؤون حيات. و بنابراين، حكم از نظر مصداق با قضاء يكى مىشود، اگر چه از نظر مفهوم مخالف يكديگرند.
و اين حكم و قضاء وقتى تمام مىشود كه حاكم به نوعى از ملكيت، مالك حكم و ولايت باشد، هر چند كه دو طرف اختلاف اين ملكيت را به او داده باشند، مثل اينكه دو نفر كه با هم نزاع دارند به شخص ثالث بگويند: تو بيا و در بين ما داورى كن. و در بين خود قرار بگذارند كه هر چه آن شخص گفت تسليم شوند. در اين مثال دو نفر طرف نزاع، شخص ثالث را مالك حكم كردهاند و از جانب خود تسليم و قبول حكم را به او واگذاردهاند تا آزادانه طبق آنچه به نظرش مىرسد حكم كند. پس آن شخص ثالث ولى آن دو نفر در اين حكم مىشود.
و خداى سبحان مالك تمامى عالم است، و به جز او مالكى نيست، چون هر موجودى خودش و آثارش قائم به خداى تعالى است، و در نتيجه او مالك حكم و قضاء به حق است، هم چنان كه خودش مىفرمايد: ﴿كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ لَهُ اَلْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ﴾1 و نيز فرموده: ﴿إِنَّ اَللَّهَ يَحْكُمُ مَا يُرِيدُ﴾2 و نيز فرموده: ﴿اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾3.
تعليل انحصار ولايت در خداى تعالى به اينكه «حكم فقط از آن او است»
و حكم خداى تعالى دو جور است، يكى حكم تكوينى، و آن اين است كه پديدار شدن مسببات را به دنبال اسباب قرار دهد، و وقتى موجودى در بين چند سبب قرار گرفت كه بر سر آن نزاع داشتند، آن موجود را دنبال سببى قرار دهد كه نسبت به بقيه اسباب سببيتش تام باشد. خداى متعال از يعقوب (علیه السلام) حكايت مىكند كه گفت: ﴿إِنِ اَلْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ﴾1 كه كلمه «حكم» در اين جمله به معناى حكم تكوينى است.
و يكى هم حكم تشريعى است، مانند تكاليفى كه در دين الهى در باره اعتقادات و دستور العملها آمده، و در آيه شريفه ﴿إِنِ اَلْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ أَمَرَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ ذَلِكَ اَلدِّينُ اَلْقَيِّمُ﴾2 به همين معنا آمده.
البته در اين بين حكم سومى هم هست كه ممكن است به وجهى يكى از مصاديق هر يك از آن دو حكم شمرده شود، و آن عبارت است از حكمى كه در روز قيامت در بين بندگانش در آنچه اختلاف مىكردند مىراند، و آن اين است كه در آن روز حق را آشكار و اظهار مىكند به طورى كه اهل جمع همه حق را ببينند و به عيان و يقين مشاهده كنند، تا در نتيجه آنهايى كه در دنيا اهل حق بودهاند، در سايه ظهور آن رستگار، و از آثارش برخوردار گردند. و آنهايى كه در دنيا در برابر حق استكبار مىورزيدند، به خاطر استكبارشان و آثارى كه در استكبارشان بود شقى و بدبخت شوند. و كلمه «حكم» در آيه شريفه ﴿فَاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فِيمَا كَانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ﴾3 به همين معناى سوم است، (كه گفتيم هم ممكن است آن را معنايى غير آن دو معنا گرفت، و هم ممكن است آن را به وجهى يكى از مصاديق حكم تكوينى و به وجهى ديگر يكى از مصاديق حكم تكليفى شمرد).
اين را هم مىدانيم كه اختلاف مردم در عقايد و اعمالشان اختلافى است تشريعى كه جز احكام تشريعى چيز ديگرى نيست كه اين اختلاف را از ميان بردارد. و اصلا اگر اختلاف نبود قانون هم نبود، هم چنان كه آيه شريفه ﴿كَانَ اَلنَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اَللَّهُ اَلنَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ اَلْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ اَلنَّاسِ فِيمَا اِخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اِخْتَلَفَ فِيهِ إِلاَّ اَلَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ اَلْبَيِّنَاتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ فَهَدَى اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اِخْتَلَفُوا فِيهِ
مِنَ اَلْحَقِّ بِإِذْنِهِ﴾1 بدان اشاره مىكند. پس روشن شد كه حكم تشريعى و حق قانونگذارى تنها از آن خداى سبحان است، و تنها ولى در اين حكم، او است، پس واجب است تنها او را ولى خود بگيرند و تنها او را بپرستند و به آنچه او نازل كرده متدين گردند.
و اين است معناى جمله ﴿وَ مَا اِخْتَلَفْتُمْ فِيهِ مِنْ شَيْءٍ فَحُكْمُهُ إِلَى اَللَّهِ﴾ . و حاصل اين حجت - كه گفتيم حجت چهارم است - اين است كه آن ولى كه پرستيده مىشود و به دين او متدين مىشوند بايد كسى باشد كه بتواند اختلافى كه در بين پرستندگانش پيدا مىشود برطرف سازد، و آنچه از شؤون اجتماع آنان به فساد گراييده اصلاح كند، و ايشان را به وسيله قانون - كه همان دين است - به سوى سعادت زندگى دائمى سوق دهد. و حكم در اين مورد اختصاص به خداى تعالى دارد پس لازم است كه تنها او به عنوان ولى اتخاذ شود و نه ديگرى.
مفسرين در تفسير جمله «﴿وَ مَا اِخْتَلَفْتُمْ فِيهِ مِنْ شَيْءٍ فَحُكْمُهُ إِلَى اَللَّهِ﴾» تفسيرهايى ديگر دارند، بعضى گفتهاند: اين جمله حكايت كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است كه به مؤمنين خطاب كرد و فرمود: در هر امرى كه كفار، يعنى اهل كتاب و مشركين، با شما اختلاف مىكنند، آنها چيزى مىگويند، و شما چيزى ديگر، حكم آن امر واگذار به خداست، و آن اين است كه مؤمنين را كه حق به جانب ايشان است پاداش، و مبطلين را عقاب مىكند - اين قول را صاحب تفسير كشاف ذكر كرده است2.
بعضى3 ديگر گفتهاند: معنايش اين است كه هر اختلاف و نزاعى كه مىكنيد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را در آن حكم قرار دهيد، و داورى ديگران را بر داورى آن جناب مقدم نداريد، و در حقيقت اين جمله مطلبى را بيان مىكند كه آيه شريفه ﴿فَإِنْ تَنَازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اَللَّهِ وَ اَلرَّسُولِ﴾4 بدان اشاره مىكند.
بعضى1 ديگر گفتهاند: در تاويل هر آيه اگر اختلاف كرديد، و آيه برايتان مشتبه شد، در بيان آن به آيات محكم كتاب خدا و به ظاهر كلمات رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مراجعه كنيد.
بعضى2 ديگر گفتهاند: معنايش اين است كه در هر مساله از مسائل علوم، اگر اختلافى برايتان پيش آمد كه هيچ ارتباطى با وظائف و تكاليف شما نداشت، و راهى هم براى به دست آوردن حق مطلب نداشتيد، بگوييد «خدا داناتر است» مثلا وقتى در مساله روح (جان) پرسيده بودند كه روح چيست، همين دستور به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) داده شد: ﴿وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلرُّوحِ قُلِ اَلرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي﴾3 و آيه مورد بحث به اعتراف همه صاحبان اقوالى كه گذشت كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، حال يا قرآن آن را از آن جناب حكايت كرده، و يا كلمه «قل» در ابتداى آن در تقدير است، و تقديرش: «قل و ما اختلفتم...» است.
و خواننده عزيز اگر در سياق آيات مورد بحث دقت كند، و سپس به مطالب ما برگردد و در آن نظر كند هيچ شكى برايش نمىماند كه اقوال مذكور همه از درجه اعتبار ساقط است.
﴿ذَلِكُمُ اَللَّهُ رَبِّي عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ﴾
اين جمله حكايت كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است كه مىفرمايد:
اين است اللَّه كه پروردگار من است، من بر او توكل مىكنم، و به سويش برمىگردم. و كلمه «ذلكم» اشاره است به همان حجتهايى كه در اين دو آيه بر اين معنا اقامه شد كه بر خلق واجب است تنها خدا را ولى خود بدانند، و لازمه ولايت خدا ربوبيت او نيز هست.
بعد از آنكه اين حجتها اقامه شد، رسول گرامى خود را دستور مىدهد كه در ميان مردم اعلام كند: «من خودم تنها خداى را ولى خود مىدانم، و به ربوبيت او - يعنى مالكيت تدبيرى براى او - اعتراف مىكنم» .آن گاه دنبالش به آثار آن تصريح كرده، مىفرمايد: ﴿عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ﴾ .
اثر يكتا پرستى و خدا را ولى گرفتن اين است كه انسان در تكوين و تشريع خدا را مرجع مىداند
آرى اثر يكتاپرستى و ولى نگرفتن غير خدا، يكى اين است كه بر او توكل كنند، و اثر ديگرش اين است كه همواره به او رجوع مىكنند، چون گفتيم منظور از اين ولايت ولايت ربوبيت است، و اين ولايت به دو نظام مربوط مىشود، يكى به نظام تكوين به اينكه امور
تكوين را تدبير نموده، و اسباب و مسببات را طورى تنظيم كند كه نتيجهاش پديد آمدن فلان موجود و بقاء آن و نيز مقدرات آن باشد. و يكى ديگر به نظام تشريع يعنى تدبير اعمال انسان ها به اينكه قوانينى و احكامى مقرر كند كه اگر انسان ها رفتار خود را در طول زندگى با آن قوانين تطبيق دهند، آن قوانين ايشان را به كمال سعادتشان برساند.
و معلوم است كسى كه خداى را به تنهايى ولى خود مىگيرد، هم در ناحيه تكوين و هم در ناحيه تشريع، امر تدبير خود را مستند به او مىداند، و در هر دو ناحيه او را مرجع خود مىداند. در ناحيه تكوين از تمامى اسباب ظاهرى منقطع گشته، و به هيچ سببى ركون و اعتماد نمىكند، چون خدا را يگانه سببى مىداند كه شكست ناپذير است و سببيت هر سببى از او است، و اين همان توكل است.
و در ناحيه تشريع هم در هر واقعهاى كه در طول زندگى با آن روبرو مىشود، به حكم خدا رجوع مىكند، و اين همان انابه است. پس معلوم شد كه چگونه جمله ﴿عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ﴾ و جمله ﴿وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ﴾ دو اثر از آثار جمله ﴿ذَلِكُمُ اَللَّهُ رَبِّي﴾ است. و معنايش اين است كه من به خاطر آنكه غير از خدا رب و ولى تدبيرى ندارم، لا جرم در همه امور زندگيم به او رجوع مىكنم، هم در تكوين و هم در تشريع.
احتجاج بر انحصار ربوبيت در خداى سبحان
﴿فَاطِرُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ...﴾
بعد از آنكه تصريح كرد به اينكه خداى تعالى رب او است، چون حجتها بر انحصار ولايت در او اقامه شد، اينك به دنبالش در اين آيه و آيه بعدش اقامه حجت مىكند بر اينكه ربوبيت هم منحصر در او است.
و خلاصه حجت مذكور اين است كه: خداى تعالى (به اعتراف خود شما مشركين) پديد آرنده موجودات و فاطر آنها است، يعنى موجودات را او از كتم عدم بيرون مىآورد و شما را نر و ماده خلق كرد، و از اين راه عدد شما را بسيار كرد، و همچنين حيوانات را نيز نر و ماده آفريد، و از اين طريق آنها را تكثير نمود، تا شما (نسل به نسل) از آن حيوانات استفاده كنيد، و اين، هم خلقت است و هم تدبير.
و نيز او سميع است، يعنى آنچه از حوائج كه مخلوقاتش دارند و (به دل و يا زبان سر از خدا) مىخواهند، مىشنود. و هر حاجتى كه دارند البته به مقدارى كه استحقاق دارند بر مىآورد. و نيز او بصير است، يعنى هر عملى كه خلق انجام دهد مىبيند، و بر طبق اعمالشان جزايشان مىدهد، و او كسى است كه تمامى كليدهاى خزائن آسمانها و زمين را مالك است، خزينههايى كه خواص و آثار همه موجودات در آن ذخيره مىشود، و با ظهور آن خواص
و آثار، تركيب اين نظام عالم محسوس صورت مىگيرد. و نيز او است كسى كه رزق روزى خواران را مىدهد، و به مقتضاى علمش آن را كم و زياد مىكند، و همه اينها همان تدبير است، پس خدا رب و مدبر امور است.
پس معناى جمله ﴿فَاطِرُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾ اين شد كه از پديد آرنده موجودات از كتم عدم است، آنهم بر اساس ابداع.
و معناى جمله ﴿جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجاً﴾ اين شد كه: او شما را نر و ماده آفريد تا با ازدواج مساله توالد و تناسل و زياد شدن افراد صورت بگيرد. و معناى جمله ﴿وَ مِنَ اَلْأَنْعَامِ أَزْوَاجاً﴾ اين شد كه: چارپايان را هم نر و ماده آفريد ﴿يَذْرَؤُكُمْ فِيهِ﴾ يعنى در اين قرار دادن، نسل شما را زياد مىكند. و خطاب در جمله «يذرؤكم» هم به انسان است و هم به حيوان. و ضمير «كم» را كه مخصوص عقلاء است - به گفته زمخشرى - از اين جهت به همه برگردانيده كه جانب انسان ها را غلبه داده.
﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾ يعنى مثل خدا چيزى نيست، در نتيجه حرف «كاف» زائد است كه تنها به منظور تاكيد آمده، و نظائر آن در كلام عرب بسيار است.
﴿وَ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْبَصِيرُ﴾ يعنى حاجتها و مسألتهايى را كه خلق از او دارند مىشنود، و اعمال آنها را مىبيند، هم چنان كه در باره مسألت خلق فرموده: ﴿يَسْئَلُهُ مَنْ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾1 و در باره استجابت مسألت آنها فرموده: ﴿وَ آتَاكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ﴾2 و در باره بينايىاش به اعمال خلق فرموده ﴿وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ﴾3.
﴿لَهُ مَقَالِيدُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ...﴾
كلمه «مقاليد» به معناى مفاتيح (كليدها) است، و اثبات مقاليد براى آسمانها و زمين دلالت دارد بر اينكه آسمانها و زمين گنجينههايى هستند براى آنچه كه در عالم به ظهور مىرسد، و آنچه از حوادث و آثار وجودى كه به وقوع مىپيوندد.
﴿يَبْسُطُ اَلرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ وَ يَقْدِرُ﴾ بسط دادن رزق، به معناى توسعه آن است، و «قدر رزق» به معناى تضييق آن مىباشد. و كلمه «رزق» به معناى هر چيزى است كه بقاء روزى خوار بدان ادامه يابد، و حوائجش را برآورد تا هستىاش استمرار يابد.
و اگر در آخر اين فصل جمله ﴿إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾ را آورد، براى اين است كه اشاره
كند به اينكه مساله رزق و وسعت و تنگى آن بى حساب و از روى جهل گزاف نيست، بلكه از روى علم است، چون خداى عالم به هر چيز، مىداند كه به هر روزى خوارى چه رزقى بدهد، و چقدر بدهد، آن قدر كه حال او اقتضاء كند، و آن رزقى را بدهد كه حال رزق اقتضاء دارد به آن روزى خوار برسد، و نه تنها حال رزق و روزى خوار را در نظر دارد، بلكه اوضاع و احوال خارجى را هم كه ارتباطى با رزق و روزى خوار دارند در نظر مىگيرد، و اين همان حكمت است. پس خدا اگر رزق كسى را فراخ و بر كسى ديگر را تنگ مىگيرد، حكمتش آن را اقتضاء مىكند.
[سوره الشورى (42): آيات 13 تا 16]
﴿شَرَعَ لَكُمْ مِنَ اَلدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ اَلَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَ مَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَ مُوسىَ وَ عِيسىَ أَنْ أَقِيمُوا اَلدِّينَ وَ لاَ تَتَفَرَّقُوا فِيهِ كَبُرَ عَلَى اَلْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ اَللَّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَنْ يَشَاءُ وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ يُنِيبُ ١٣ وَ مَا تَفَرَّقُوا إِلاَّ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ اَلْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ وَ لَوْ لاَ كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ إِلىَ أَجَلٍ مُسَمًّى لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ وَ إِنَّ اَلَّذِينَ أُورِثُوا اَلْكِتَابَ مِنْ بَعْدِهِمْ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ ١٤ فَلِذَلِكَ فَادْعُ وَ اِسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَ لاَ تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ وَ قُلْ آمَنْتُ بِمَا أَنْزَلَ اَللَّهُ مِنْ كِتَابٍ وَ أُمِرْتُ لِأَعْدِلَ بَيْنَكُمُ اَللَّهُ رَبُّنَا وَ رَبُّكُمْ لَنَا أَعْمَالُنَا وَ لَكُمْ أَعْمَالُكُمْ لاَ حُجَّةَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمُ اَللَّهُ يَجْمَعُ بَيْنَنَا وَ إِلَيْهِ اَلْمَصِيرُ ١٥ وَ اَلَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اَللَّهِ مِنْ بَعْدِ مَا اُسْتُجِيبَ لَهُ حُجَّتُهُمْ دَاحِضَةٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ عَلَيْهِمْ غَضَبٌ وَ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ ١٦﴾
ترجمه آيات
برايتان از دين همان را تشريع كرد كه نوح را بدان توصيه فرمود، و آنچه ما به تو وحى كرديم و به ابراهيم و موسى و عيسى توصيه نموديم اين بود كه دين را بپا بداريد، و در آن تفرقه نيندازيد. آنچه كه شما مشركين را به سويش دعوت مىكنيد بر آنان گران مىآيد، و اين خدا است كه هر كس را بخواهد براى تقرب به درگاه خود برمىگزيند، و كسانى را به سوى خود هدايت مىكند كه همواره در امور به او مراجعه
نمايند (13).
در دين تفرقه نكردند مگر بعد از آنكه به حقانيت دين يقين داشتند، و حسدى كه به يكديگر مىورزيدند وادارشان كرد تفرقه كنند، و اگر حكم ازلى خدا بر اين قرار نگرفته بود كه تا مدتى معين زنده بمانند، كارشان را يكسره مىكرديم، چون اينان كه با علم به حقانيت، آن را انكار كردند باعث شدند نسلهاى بعدى درباره آن در شكى عميق قرار گيرند (14).
و به همين جهت تو دعوت كن، و همان طور كه مامور شدهاى استقامت بورز، و دنبال هواهاى آنان مرو، و بگو من خود به آنچه خدا از كتاب نازل كرده ايمان دارم، و مامور شدهام بين شما عدالت برقرار كنم، پروردگار ما و شما همان اللَّه است، نتيجه اعمال ما عايد خود ما مىشود، و از شما هم عايد خودتان، هيچ حجتى بين ما و شما نيست، خدا بين ما جمع مىكند، و بازگشت به سوى او است (15).
و كسانى كه عليه ربوبيت خدا احتجاج مىكنند بعد از آنكه مردم آن را پذيرفتند، حجتشان نزد پروردگارشان باطل است، و غضبى شامل حال آنان است و عذابى شديد دارند (16).
بيان آيات
اين آيات فصل سوم از آياتى است كه وحى الهى را تعريف مىكند. فصل اول در باره خود وحى بود و فصل دوم در باره اثرش، و اين فصل آن را از نظر مفاد و محتوى تعريف مىكند. و محتواى وحى عبارت است از دين الهى واحدى كه بايد تمامى ابناء بشر به آن يك دين بگروند، و آن را سنت و روش زندگى خود و راه به سوى سعادت خود بگيرند.
البته در اين فصل به مناسبت، اين را نيز بيان مىكند كه شريعت محمدى جامعترين شرايعى است كه از ناحيه خدا نازل شده، و نيز اختلافهايى كه در اين دين واحد پيدا شده از ناحيه وحى آسمانى نيست، بلكه از ناحيه ستمكارى و ياغىگريهايى است كه عدهاى با علم و اطلاع در دين خدا به راه انداختند. و نيز در آيات اين فصل فوائد ديگرى است كه در ضمن به آنها اشاره شده.
﴿شَرَعَ لَكُمْ مِنَ اَلدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ اَلَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَ مَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَ مُوسىَ وَ عِيسىَ﴾
وقتى گفته مىشود: فلانى «شرع الطريق» معنايش اين است كه راه را هموار، و از بى راهه متمايز كرد. راغب مىگويد كلمه «وصيت» به معناى آن است كه دستور العملى را همراه با اندرز و پند به كسى بدهى تا مطابق آن عمل كند، و ريشه اين كلمه از اين قول عرب
گرفته شده كه مىگويد «أرض واصية» يعنى زمينى كه در اثر كثرت، گياهانش به هم متصل است، و در معناى آن دلالتى بر اهميت بدان هست، چون هر سفارشى را وصيت نمىنامند، بلكه تنها در موردى به كار مىبرند كه براى وصيت كننده اهميت داشته و مورد عنايتش باشد.
معناى آيه: ﴿شَرَعَ لَكُمْ مِنَ اَلدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحاً...﴾ و نكاتى راجع به انبياى اولوا العزم (علیه السلام) و جامعيت اسلام، كه از اين آيه استفاده مىشود
پس معناى اينكه فرمود ﴿شَرَعَ لَكُمْ مِنَ اَلدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحاً﴾ اين است كه خداى تعالى بيان كرد و روشن ساخت براى شما از دين - كه سنت زندگى است - همان را كه قبلا با كمال اعتناء و اهميت براى نوح بيان كرده بود. و از اين معنا به خوبى برمىآيد كه خطاب در آيه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و امت او است، و اينكه مراد از آنچه به نوح وصيت كرده همان شريعت نوح (علیه السلام) است.
﴿وَ اَلَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ﴾ در اين جمله بين نوح و رسول خدا (عليهما السلام) مقابله واقع شده و ظاهر اين مقابله مىرساند كه مراد از آنچه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وحى شده معارف و احكامى است كه مخصوص شريعت او است، و اگر نام آن را «ايحاء» نهاده، و فرموده ﴿أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ﴾ ولى در باره شريعت نوح و ابراهيم (عليهما السلام) اين تعبير را نياورده بلكه تعبير به وصيت كرده براى اين است كه وصيت همانطور كه گفتيم در جايى به كار مىرود كه بخواهيم از بين چند چيز به آنچه كه مورد اهميت و اعتناء ماست سفارش كنيم، و اين در باره شريعت نوح و ابراهيم كه چند حكم بيشتر نبود صادق است، چون در آن شريعت تنها به مسائلى كه خيلى مورد اهميت بوده سفارش شده، ولى در باره شريعت اسلام صادق نيست، چون اين شريعت همه چيز را شامل است. هم مسائل مهم را متعرض است، و هم غير آن را1. ولى در آن دو شريعت ديگر، تنها احكامى سفارش شده بود كه مهمترين حكم و مناسبترين آنها به حال امتها و به مقدار استعداد آنان بود.
التفاتى كه در جمله ﴿وَ اَلَّذِي أَوْحَيْنَا﴾ از غيبت به تكلم مع الغير به كار رفته براى اين است كه بر عظمت خدا دلالت كند، چون عظماء و بزرگان هميشه از جانب خودشان و خدمتگزاران و پيروانشان سخن مىگويند (و به «ما چنين كرديم و چنان مىكنيم» تعبير مىآورند).
﴿وَ مَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَ مُوسىَ وَ عِيسىَ﴾ اين جمله عطف است بر جمله ﴿مَا
وَصَّى بِهِ نُوحاً﴾. و مراد از آن، شريعتهايى است كه براى هر يك از نامبردگان در آيه تشريع كرده.
و ترتيبى كه در بردن نام اين پيامبران گرامى به كار رفته ترتيب ذكرى است، ليكن مطابق با ترتيب زمانى، چون اول نوح بود، بعد ابراهيم، و بعد از آن موسى و سپس عيسى (علیه السلام). و اگر نام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را مقدم بر سايرين ذكر كرد، به منظور شرافت و برترى دادن بوده، هم چنان كه اين نكته در آيه ﴿وَ إِذْ أَخَذْنَا مِنَ اَلنَّبِيِّينَ مِيثَاقَهُمْ وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ وَ إِبْرَاهِيمَ وَ مُوسىَ وَ عِيسَى اِبْنِ مَرْيَمَ﴾1 نيز به چشم مىخورد. و اگر در آيه مورد بحث اول نام شريعت نوح را برد، براى اين است كه بفهماند قديمىترين شريعتها، شريعت نوح است كه عهدى طولانى دارد.
از اين آيه شريفه چند نكته استفاده مىشود:
۱ - سياق آيه بدان جهت كه سياق منت نهادن است - مخصوصا با در نظر داشتن ذيل آن، و نيز با در نظر داشتن آيه بعد از آن - اين معنا را افاده مىكند كه شريعت محمدى جامع همه شريعتهاى گذشته است. و خواننده عزيز خيال نكند كه جامع بودن اين شريعت با آيه ﴿لِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهَاجاً﴾2 منافات دارد، چون خاص بودن يك شريعت با جامعيت آن منافات ندارد.
۲ - شرايع الهى و آن اديانى كه مستند به وحى هستند تنها همين شرايع مذكور در آيهاند، يعنى شريعت نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد (صلوات اللَّه عليهم)، چون اگر شريعت ديگرى مىبود بايد در اين مقام كه مقام بيان جامعيت شريعت اسلام است نام برده مىشد.
و لازمه اين نكته آن است كه اولا قبل از نوح شريعتى يعنى قوانين حاكمهاى در جوامع بشرى آن روز وجود نداشته تا در رفع اختلافات اجتماعى كه پيش مىآمده به كار رود. و ما در تفسير آيه ﴿كَانَ اَلنَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اَللَّهُ اَلنَّبِيِّينَ...﴾3 مقدارى در اين باره صحبت كرديم.
و ثانيا انبيايى كه بعد از نوح (علیه السلام) و تا زمان ابراهيم (علیه السلام) مبعوث شدند، همه پيرو شريعت نوح بودهاند، و انبيايى كه بعد از ابراهيم و قبل از موسى مبعوث شده
بودند، تابع و پيرو شريعت ابراهيم بودند، و انبياء بعد از موسى و قبل از عيسى پيرو شريعت موسى، و انبياء بعد از عيسى تابع شريعت آن جناب بودهاند.
اينكه انبياء صاحبان شريعت كه قرآن كريم ايشان را «اولوا العزم» خوانده، تنها همين پنج نفرند، چون اگر پيغمبر اولوا العزم ديگرى مىبود بايد در اين مقام كه مقام مقايسه شريعت اسلام با ساير شرايع است نامش برده مىشد، پس اين پنج تن بزرگان انبياء هستند، و آيه شريفه ﴿وَ إِذْ أَخَذْنَا مِنَ اَلنَّبِيِّينَ مِيثَاقَهُمْ وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ وَ إِبْرَاهِيمَ وَ مُوسىَ وَ عِيسَى اِبْنِ مَرْيَمَ﴾1 نيز مؤيد اين استفادههايى است كه ما از آيه مورد بحث كرديم.
مقصود از اقامه دين و تفرقه نكردن در آن با توجه به اينكه بعضى شرايع احكامى مخصوص به خود داشتهاند
﴿أَنْ أَقِيمُوا اَلدِّينَ وَ لاَ تَتَفَرَّقُوا﴾ كلمه «أن» در اين جمله تفسيرى است. و معناى «اقامه دين» حفظ آن است به اينكه پيروىاش كنند و به احكامش عمل نمايند، و الف و لام در كلمه «الدين» الف و لام عهد است، يعنى آنچه به همه انبياء نامبرده وصيت و وحى كرده بوديم اين بود كه اين دينى كه براى شما تشريع شده پيروى كنيد، و در آن تفرقه ننماييد، و وحدت آن را حفظ نموده، در آن اختلاف نكنيد.
بعد از آنكه تشريع دين براى نامبردگان به معناى اين بود كه همه را به پيروى و عمل به دين دعوت كند، و اينكه در آن اختلاف نكنند، در جمله مورد بحث همين را به اقامه دين تفسير نموده، و اينكه در دين خدا متفرق نشوند. در نتيجه حاصل معناى جمله اين مىشود: بر همه مردم واجب است دين خدا را به طور كامل به پا دارند، و در انجام اين وظيفه تبعيض قائل نشوند، كه پارهاى از احكام دين را به پا بدارند، و پارهاى را رها كنند. و اقامه كردن دين عبارت است از اينكه به تمامى آنچه كه خدا نازل كرده و عمل بدان را واجب نموده ايمان بياورند.
و مجموع شرايعى كه خدا بر انبياء نازل كرده يك دين است كه بايد اقامه شود، و در آن ايجاد تفرقه نكنند، چون پارهاى از احكام الهى است كه در همه اديان بوده، و معلوم است كه چنين احكامى ما دام كه بشر عاقل و مكلفى در دنيا باقى باشد، آن احكام هم باقى است، و وجوب اقامه آن واضح است. و پارهاى ديگر هست كه در شرايع قبلى بوده و در شريعت بعدى نسخ شده، اين گونه احكام در حقيقت عمر كوتاهى داشته، و مخصوص طايفهاى از مردم و در زمان خاصى بوده، و معناى نسخ شدن آن آشكار شدن آخرين روز عمر آن احكام است نه اينكه معناى نسخ شدنش اين باشد كه آن احكام باطل شده، پس حكم نسخ شده هم تا ابد حق
است، چيزى كه هست مخصوص طايفه معينى و زمان معينى بوده، و بايد آن طايفه و اهل آن زمان هم ايمان به آن حكم داشته باشند، و هم به آن عمل كرده باشند، و اما بر ديگران واجب است تنها به آن ايمان داشته باشند، و بس، و ديگر واجب نيست كه به آن عمل هم بكنند، و معناى اقامه اين احكام همين است كه قبولش داشته باشند1.
پس با اين بيان روشن گرديد كه امر به اقامه دين و تفرقه نكردن در آن، در جمله ﴿أَنْ أَقِيمُوا اَلدِّينَ وَ لاَ تَتَفَرَّقُوا فِيهِ﴾ به اطلاقش باقى است، و شامل همه مردم در همه زمانها مىباشد.
و نيز روشن گرديد اينكه جمعى از مفسرين آيه را مخصوص احكام مشترك بين همه شرايع دانستهاند، (و گفتهاند شامل احكام مختص بهر شريعت نمىشود، چون اينگونه احكام به اختلاف امتها مختلف مىشود، و هر امتى بر حسب احوال و مصالح خودش احكامى داشته، و معنا ندارد كه امتهاى بعدى هم آن احكام را اقامه كنند) صحيح نيست. چون گفتيم جمله ﴿أَنْ أَقِيمُوا اَلدِّينَ وَ لاَ تَتَفَرَّقُوا فِيهِ﴾ مطلق است، و جهت ندارد ما اطلاق آن را تقييد كنيم، و اگر اينطور بود كه آنان گفتهاند بايد امر به اقامه دين مخصوص باشد به اصول سهگانه دين، يعنى توحيد، نبوت و معاد، و بقيه احكام را اصلا شامل نشود، چون حتى يك حكم فرعى هم سراغ نداريم كه با همه خصوصياتش در تمامى شرايع وجود داشته باشد، و اين معنا با سياق آيه ﴿شَرَعَ لَكُمْ مِنَ اَلدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ...﴾ سازگار نيست، و همچنين با آيه ﴿وَ إِنَّ هَذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاتَّقُونِ فَتَقَطَّعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ زُبُراً﴾2 و آيه شريفه ﴿إِنَّ اَلدِّينَ عِنْدَ اَللَّهِ اَلْإِسْلاَمُ وَ مَا اِخْتَلَفَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ إِلاَّ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ اَلْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ﴾3.
﴿كَبُرَ عَلَى اَلْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ﴾ مراد از جمله «﴿مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ﴾ آنچه ايشان را
بدان مىخوانى» دين توحيد است كه پيامبر عظيم الشان اسلام مردم را بدان دعوت مىكرد، نه اصل توحيد فقط، به شهادت آيه بعدى كه مىفرمايد اهل كتاب در دين توحيد اختلاف به راه انداختند. و مراد از اينكه فرمود ﴿كَبُرَ عَلَى اَلْمُشْرِكِينَ﴾ اين است كه پذيرفتن دين توحيد بر مشركين گران آمد.
﴿اَللَّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَنْ يَشَاءُ وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ يُنِيبُ﴾ كلمه «اجتباء» به معناى جمع كردن و به سوى خود جلب نمودن است، و مقتضاى وحدت سياق اين است كه ضمير در هر سه كلمه «اليه» به يك جا برگردد، در نتيجه معناى آيه چنين مىشود: خداى تعالى از بندگانش هر كه را بخواهد به دين توحيد - كه تو بدان دعوت مىكنى - جمع و جلب مىكند، و هر كه را بخواهد به سوى آن هدايت مىكند. در نتيجه مجموع چند جمله ﴿كَبُرَ عَلَى اَلْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ اَللَّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَنْ يَشَاءُ﴾ در معناى آيه شريفه ﴿هُوَ اِجْتَبَاكُمْ وَ مَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي اَلدِّينِ مِنْ حَرَجٍ مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرَاهِيمَ﴾1 خواهد بود.
اين بود نظر ما، ولى بعضى از مفسرين گفتهاند: ضمير در كلمه «اليه» دومى و سومى به خداى تعالى برمىگردد. اين نظريه هم بد نيست، ولى نظريه ما مناسبتر است. به هر حال جمله «﴿اَللَّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ﴾ تا آخر آيه» در اين صدد است كه اشاره كند به اينكه خداى تعالى بى نياز از ايمان مشركين است كه اين قدر از ايمان آوردن استكبار مىورزند. و اين آيه نظير آيه شريفه ﴿فَإِنِ اِسْتَكْبَرُوا فَالَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ يُسَبِّحُونَ لَهُ بِاللَّيْلِ وَ اَلنَّهَارِ وَ هُمْ لاَ يَسْأَمُونَ﴾2 مىباشد
بعضى ديگر گفتهاند: مراد از جمله ﴿مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ﴾ ، «ما تدعوهم الى الايمان به آنچه كه مردم را مىخوانى تا بدان ايمان آورند» است، كه همان مساله رسالت مىباشد، در نتيجه معنا چنين مىشود كه: مشركين از ايمان آوردن به رسالت تو استكبار مىورزند. و آن وقت جمله ﴿اَللَّهُ يَجْتَبِي...﴾ در معناى آيه شريفه ﴿اَللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ﴾3 خواهد بود، و حال آنكه اين معنا خلاف ظاهر آيه است.
توضيح معناى آيه: ﴿وَ مَا تَفَرَّقُوا إِلاَّ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ اَلْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ...﴾
﴿وَ مَا تَفَرَّقُوا إِلاَّ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ اَلْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ...﴾
ضمير در «تفرقوا» به «ناس» كه از سياق مفهوم است برمىگردد. و كلمه «بغى» به
معناى ظلم و يا حسد است. و اگر «بغى» را مقيد كرد به كلمه «بينهم» براى اين است كه بفهماند ظلم و يا حسد در بينشان متداول بود. و معناى آيه اين است كه: همين مردمى كه شريعت برايشان تشريع شده بود، از شريعت متفرق نشدند، و در آن اختلاف نكردند، و وحدت كلمه را از دست ندادند، مگر در حالى كه اين تفرقه آنها وقتى شروع شد - و يا اين تفرقهشان وقتى بالا گرفت - كه قبلا علم به آنچه حق است داشتند، ولى ظلم و يا حسدى كه در بين خود معمول كرده بودند نگذاشت بر طبق علم خود عمل كنند، و در نتيجه در دين خدا اختلاف به راه انداختند.
پس منظور از اختلاف در اينجا اختلاف در دين است كه باعث شد انشعابها و چند دستگىها در بشر پيدا شود. و خداى سبحان آن را در مواردى از كلام خود مستند به بغى كرده. و اما اختلافى كه بشر قبل از نازل شدن شريعت داشت، و باعث شد كه خدا شريعت را تشريع كند، اختلاف در شؤون زندگى و تفرقه در امور معاش بود كه منشاش اختلافى بود كه بشر در طبيعت و سليقه و هدف داشت، و وسيله شد براى نزول وحى و تشريع شرع تا آن اختلافات برداشته شود، و آيه ﴿كَانَ اَلنَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اَللَّهُ اَلنَّبِيِّينَ﴾ 1همانطور كه در تفسيرش گذشت، به اين اختلاف اشاره مىكند.
﴿وَ لَوْ لاَ كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ إِلىَ أَجَلٍ مُسَمًّى لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ﴾ مراد از كلمهاى كه در سابق گذشت يكى از فرمانهايى است كه خدا در آغاز خلقت بشر صادر كرد، نظير اينكه همان روزها فرمود: ﴿وَ لَكُمْ فِي اَلْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتَاعٌ إِلىَ حِينٍ﴾2.
و معناى آيه اين است: اگر نبود اين مساله كه خدا از سابق اين قضا را رانده بود كه بنى آدم هر يك چقدر در زمين بمانند و تا چه مدت و به چه مقدار از زندگى در زمين بهرهمند شوند هر آينه بين آنان حكم مىكرد، يعنى به دنبال اختلافى كه در دين خدا كرده و از راه او منحرف شدند، حكم مىنمود و همه را به مقتضاى اين جرم بزرگ هلاك مىفرمود.
در اينجا ممكن است كسى بگويد: اين وقتى درست است كه خدا اقوامى را هلاك نكرده باشد، و ما مىبينيم كه اين قضا را رانده و اقوامى را هلاك كرده، و خود خداى تعالى داستان آنها را در كلام خود آورده. در باره هلاكت قوم نوح و هود و صالح (علیه السلام) جدا جدا حكايت كرده، و در باره همه اقوامى كه هلاك شدند فرموده: ﴿وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ
رَسُولٌ فَإِذَا جَاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ﴾1 با اين حال ديگر آيه مورد بحث چه معنايى دارد؟
در جواب مىگوييم: هلاكت و قضاهايى كه در باره اقوام گذشته در قرآن كريم آمده، راجع به هلاكت آنان در زمان پيامبرشان بوده. فلان قوم وقتى دعوت پيغمبر خود را نپذيرفتند، در عصر همان پيامبر مبتلا به عذاب مىشده و هلاك مىگرديده، مانند قوم نوح، هود، و صالح كه همه در زمان پيامبرشان هلاك شدند، ولى آيه مورد بحث راجع به اختلافى است كه امتها بعد از درگذشت پيغمبرشان در دين خود راه انداختهاند و اين از سياق كاملا روشن است.
﴿وَ إِنَّ اَلَّذِينَ أُورِثُوا اَلْكِتَابَ مِنْ بَعْدِهِمْ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ﴾ ضمير در «من بعدهم» به همان اسلافى برمىگردد كه در آيه قبلى فرمود: با علم به حقانيت و يكى بودن دين در آن اختلاف كردند و كاسه ظلم و حسد خود را بر سر دين شكستند. و مراد از ﴿اَلَّذِينَ أُورِثُوا اَلْكِتَابَ مِنْ بَعْدِهِمْ﴾ نسلهاى بعد از آن اسلاف و نياكان هستند. پس مفاد آيه اين است كه: آغاز كنندگان اختلاف و مؤسسين تفرقه كه با داشتن علم و اطلاع اين اختلاف را باب كردند، آنچه را كردند از در بغى كردند و در نتيجه نسلهاى بعدشان هم كه كتاب را از آنها به ارث بردند، در شكى مريب (شكى كه ايشان را به ريب انداخت) قرار گرفتند.
آنچه كه ما در معناى آيه آورديم مطالبى بود كه از سياق استفاده كرديم، ولى مفسرين حرفهايى بسيار زدهاند كه هيچ فايدهاى در نقل آنها نيست و اگر كسى بخواهد بر اقوال آنان اطلاع يابد بايد به كتبشان مراجعه كند
. ﴿فَلِذَلِكَ فَادْعُ وَ اِسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَ لاَ تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ...﴾
اين جمله تفريع و نتيجهگيرى از مطالب گذشته است كه مىفرمايد: خدا براى همه انبياء يك دين تشريع كرده بود، ولى امتها دو قسم شدند يكى نياكان كه با علم و اطلاع و از در حسد، در دين اختلاف انداختند، و يكى نسلها كه در شك و تحير ماندند. به همين جهت خداى تعالى تمامى آنچه را كه در سابق تشريع كرده بود براى شما تشريع كرد، پس تو اى پيامبر مردم را دعوت كن، و چون آنها دو دسته شدند يكى مبتلا به حسد يكى مبتلا به شك، پس تو استقامت بورز، و به آنچه مامور شدهاى پايدارى كن، و هواهاى مردم را پيروى مكن.
لام در جمله «فلذلك» لام تعليل است. و بعضى گفتهاند لام به معناى «الى» است و معناى جمله اين است كه: پس به سوى همين دينى كه برايتان تشريع شده دعوت كن، و در ماموريت پايدارى نما.
كلمه «و استقم» امر از استقامت است كه به گفته راغب1 به معناى ملازمت طريق مستقيم است، و جمله ﴿وَ لاَ تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ﴾ به منزله تفسير كلمه ﴿اِسْتَقِمْ﴾ است.
بيان آيه: ﴿وَ قُلْ آمَنْتُ بِمَا أَنْزَلَ اَللَّهُ مِنْ كِتَابٍ...﴾
﴿وَ قُلْ آمَنْتُ بِمَا أَنْزَلَ اَللَّهُ مِنْ كِتَابٍ﴾ در اين جمله مىفرمايد: بگو به تمامى کتاب هايى كه خدا نازل كرده ايمان دارم. و در تصديق و ايمان به كتب آسمانى مساوات را اعلام كن. و معلوم است كه مراد از كتب آسمانى کتاب هايى است كه مشتمل بر شريعتهاى الهى است.
﴿وَ أُمِرْتُ لِأَعْدِلَ بَيْنَكُمُ﴾ بعضى2 از مفسرين گفتهاند: لام در جمله «لاعدل» لام زائد است كه تنها خاصيت تاكيد را دارد، نظير لام در «لنسلم» در جمله ﴿وَ أُمِرْنَا لِنُسْلِمَ لِرَبِّ اَلْعَالَمِينَ﴾3. و معناى جمله مورد بحث اين است كه: و من مامور شدهام بين شما عدالت برقرار كنم، يعنى همه را به يك چشم ببينم، قوى را بر ضعيف و غنى را بر فقير و كبير را بر صغير مقدم ندارم، و سفيد را بر سياه و عرب را بر غير عرب و هاشمى را و يا قرشى را بر غير آنان برترى ندهم. پس در حقيقت دعوت متوجه به عموم مردم است و مردم همگى در برابر آن مساويند.
پس جمله ﴿آمَنْتُ بِمَا أَنْزَلَ اَللَّهُ مِنْ كِتَابٍ﴾ مساوى دانستن همه کتاب هاى نازله است از حيث اينكه بايد همه ايمان آورند. و جمله ﴿وَ أُمِرْتُ لِأَعْدِلَ بَيْنَكُمُ﴾ مساوى دانستن همه مردم است از حيث اينكه همه را بايد دعوت كرد، تا متوجه شرعى كه نازل شده بشوند.
بعضى4 ديگر از مفسرين گفتهاند: لام در جمله ﴿لِأَعْدِلَ بَيْنَكُمُ﴾ لام تعليل است و معناى آن اين است: اين كه من مامور شدهام بدانچه مامور شدهام بدين جهت بوده كه بين شما عدالت برقرار كنم.
و نيز در باره عدالت بعضى5 گفتهاند: مراد از آن، عدالت در داورى است. بعضى ديگر6 گفتهاند: عدالت در حكم است. و بعضى7 ديگر معناى ديگرى كردهاند، ليكن همه
اين معانى از سياق آيه به دور است، و سياق با آن نمىسازد.
﴿اَللَّهُ رَبُّنَا وَ رَبُّكُمْ...﴾
اين جمله مىخواهد مطالب گذشته، يعنى تسويه بين كتب و شرايع نازله، و ايمان آوردن به همه آنها، و تسويه بين مردم در دعوتشان به سوى دين، و برابر بودن همه طبقات مردم در مشموليت احكام را تعليل كند، و به همين جهت كلام بدون حرف عطف آمده، گويا مطلب ديگرى است غير مطالب گذشته.
پس جمله مزبور به اين معنا اشاره مىكند كه: رب همه مردم يكى است، و آن، اللَّه تعالى است، پس غير او ارباب ديگرى ندارند، تا هر كسى به رب خود بپيوندد، و بر سر ارباب خود نزاع كنند، اين بگويد رب من بهتر است، او بگويد از من بهتر است، و هر كسى تنها به شريعت پروردگار خود ايمان آورد، بلكه رب همه يكى، و صاحب همه شريعتها يكى است، و مردم همه و همه بندگان و مملوكين يكى هستند، يك خداست كه همه را تدبير مىكند، و به منظور تدبير آنها شريعتها را بر انبياء نازل مىكند، پس ديگر چرا بايد به يك شريعت ايمان بياورند، و به ساير شريعتها ايمان نياورند. يهود به شريعت موسى ايمان بياورد، ولى شريعت مسيح و محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) را قبول نكند، و نصارى شريعت عيسى را بپذيرد و در مقابل شريعت محمدى (صلى الله عليه وآله و سلم) سر فرود نياورد؟ بلكه بر همه واجب است كه به تمامى کتاب هاى نازل شده و شريعتهاى خدا ايمان بياورند، چون همه از يك خدا است.
﴿لَنَا أَعْمَالُنَا وَ لَكُمْ أَعْمَالُكُمْ﴾ اين جمله به اين نكته اشاره مىكند كه اعمال هر چند از حيث خوبى و بدى و از حيث پاداش و كيفر و ثواب و عقاب مختلف است، الا اينكه هر چه باشد از كنندهاش تجاوز نمىكند، يعنى عمل تو عمل من نمىشود، پس هر كسى در گرو عمل خويش است، و احدى از افراد بشر نه از عمل ديگرى بهرهمند مىشود، و نه متضرر مىگردد، پس معنا ندارد كه كسى را جلو بيندازد تا از عمل او منتفع شود، و يا يكى ديگر را عقب اندازد تا مبادا از عمل او متضرر شود. البته اعمال مردم درجات مختلفى دارد، و بعضى از بعضى ديگر بهتر و گرانبهاتر است، اما ارزيابى و سنجش آن به دست خدايى است كه به حساب اعمال بندگان خود رسيدگى مىكند، نه به دست مردم و نه پيغمبر و نه افرادى پايينتر از او، چون مردم در هر رتبهاى كه باشند بنده و مملوك خدايند و هيچ كس مالك نفس هيچ كس نيست.
و اين همان نكتهاى است كه خداى تعالى در گفتگوى نوح با قومش نقل كرده كه:
قومش گفتند: ﴿أَ نُؤْمِنُ لَكَ وَ اِتَّبَعَكَ اَلْأَرْذَلُونَ قَالَ وَ مَا عِلْمِي بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ إِنْ حِسَابُهُمْ إِلاَّ عَلىَ رَبِّي لَوْ تَشْعُرُونَ﴾1 و نيز در خطابش به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: ﴿مَا عَلَيْكَ مِنْ حِسَابِهِمْ مِنْ شَيْءٍ وَ مَا مِنْ حِسَابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْءٍ﴾2.
﴿لاَ حُجَّةَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمُ﴾ شايد مراد اين باشد كه هيچ حجت و دليلى كه دلالت كند بر اينكه بعضى از مردم بر بعضى ديگر مقدمند در بين ما نيست، تا يكى از ما با آن دليل استدلال كند بر اينكه مقدم بر ديگران است.
احتمال هم دارد كه اين نفى كردن حجت كنايه باشد از نفى لازمه آن، يعنى خصومت، و معناى جمله اين باشد كه ما بر سر اين، دعوا و خصومت نداريم كه بين ما مردم تفاوت رتبه و درجه هست، براى اينكه رب همه ما يكى است، و ما همگى در اينكه بندگان يك خداييم يكسانيم، و هر يك در گرو عمل خويش هستيم، پس ديگر حجتى يعنى خصومتى در بين نيست، تا هر يك به خاطر به كرسى نشاندن دعوى خود آن حجت را اقامه كند.
از اينجا روشن مىشود كه معنايى كه بعضى3 براى اين جمله كردهاند درست نيست، و آن اين است كه «احتجاج و خصومتى نيست، چون حق روشن شده، و ديگر احتياجى براى احتجاج و يا مخالفت نمانده، مگر اينكه كسى بخواهد با علم به حق عناد و لجاجت كند» ، چون سياق كلام و غرض از آن اين است كه بيان كند كه پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) مامور شده بين خود و امتش برابرى و مساوات اعلام كند، و در مقام اين نيست كه چيزى از معارف اصولى را اثبات كند، تا مفسر مذكور كلمه «حجت» را بر روشن شدن حق در آن معارف معنا كند.
﴿اَللَّهُ يَجْمَعُ بَيْنَنَا﴾ مراد از ضمير گوينده «نا ما» مجموع گوينده و مخاطب در جملههاى قبل است. و مراد از اينكه فرمود: «خدا ما را جمع مىكند» - به طورى كه مفسرين گفتهاند - اين است كه: خدا ما را در روز قيامت براى حساب و جزاء جمع مىكند.
و بعيد نيست كه منظور، جمع كردن بين مردم در ربوبيت باشد، چون خدا رب جميع است، و جميع بنده اويند. و بنابراين جمله مورد بحث تاكيد همان جمله سابق است كه مىفرمود: ﴿اَللَّهُ رَبُّنَا وَ رَبُّكُمْ﴾ و مقدمه و زمينهچينى است براى جمله بعد كه مىفرمايد: ﴿وَ إِلَيْهِ اَلْمَصِيرُ﴾ آن گاه مفاد هر دو جمله اين مىشود كه: خدا تنها پديد آرنده ما است، چون رب همه ما است، و منتهاى ما به سوى او است، چون بازگشت ما به سوى او است، پس هيچ پديد آرندهاى در بين ما بجز خداى عز و جل نيست.
مقتضاى ظاهر اين بود كه در تعليل بفرمايد: «اللَّه ربى و ربكم لى عملى و لكم اعمالكم لا حجة بينى و بينكم» چون اين جمله محاذى با جمله: ﴿آمَنْتُ بِمَا أَنْزَلَ اَللَّهُ مِنْ كِتَابٍ﴾ است، همانطور كه آنجا فرمود: «بگو من ايمان دارم» در اينجا نيز بايد مىفرمود: «اللَّه پروردگار من، و پروردگار شما است عمل من براى خودم و عمل شما براى شما است، و حجتى بين من و بين شما نيست و مامور شدهام كه به عدالت رفتار كنم» ولى اينطور نفرمود: بلكه فرمود: «اللَّه پروردگار ما و شما است» و خلاصه به جاى «من و شما» فرمود: «ما و شما» و اين بدان جهت بود كه كلام سابقش يعنى ﴿شَرَعَ لَكُمْ مِنَ اَلدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحاً...﴾ و نيز جمله ﴿اَللَّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَنْ يَشَاءُ وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ يُنِيبُ﴾ مىفهماند كه در اين ميان مردمى هم هستند كه به آنچه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايمان آورده ايمان دارند، و دعوت او را مىپذيرند و شريعتش را پيروى مىكنند.
پس مراد از كلمه «ما» در «ربنا» و در ﴿لَنَا أَعْمَالُنَا﴾ و در «بيننا» رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين به آن جناب است. و مراد از مخاطبين در جمله «و ربكم» و «اعمالكم» و «بينكم» ساير مردم يعنى اهل كتاب و مشركيناند، و اين آيه نظير آيه شريفه ﴿قُلْ يَا أَهْلَ اَلْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلىَ كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اَللَّهَ وَ لاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اَللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اِشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ﴾1 مىباشد.
﴿وَ اَلَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اَللَّهِ مِنْ بَعْدِ مَا اُسْتُجِيبَ لَهُ حُجَّتُهُمْ دَاحِضَةٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ عَلَيْهِمْ غَضَبٌ وَ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ﴾ كلمه «حجت» به معناى سخنى است كه منظور از آن اثبات و يا ابطال چيزى باشد،
و اين واژه از ماده «حج» گرفته شده كه به معناى قصد است. و كلمه «داحض» اسم فاعل از «دحض» است كه به معناى بطلان و زوال است.
مقصود از اينكه فرمود: بعد از آنكه دين خدا استجابت شد حجت منكران خدا باطل است
و معناى آيه به طورى كه گفتهاند اين است: كسانى كه در باره خدا احتجاج و استدلال مىكنند تا ربوبيت او را نفى و يا دين او را باطل كنند، (با اينكه مردم دعوت او را پذيرفته، و داخل دينش شدهاند، چون حجتش روشن و واضح بود)، حجتشان نزد پروردگارشان باطل و زايل است، و غضبى از خدا برايشان است و عذابى شديد دارند.
و ظاهرا مراد از اينكه فرمود: «بعد از آنكه استجابت شد» استجابت حقيقى است، به اينكه كسانى كه دعوت او را استجابت كردهاند از روى علم و آگاهى و بدون شك و اضطراب استجابت كردهاند، و خلاصه، فطرت سالم انسانيت وادارشان كرده كه استجابت كنند، چون دين با معارفى كه در آن است فطرى بشر است، و بدون هيچ درنگى آن را مىپذيرد، البته در صورتى كه فطرت (به خاطر عوامل خارجى) نمرده باشد.
هم چنان كه فرموده: ﴿إِنَّمَا يَسْتَجِيبُ اَلَّذِينَ يَسْمَعُونَ وَ اَلْمَوْتىَ يَبْعَثُهُمُ اَللَّهُ﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ نَفْسٍ وَ مَا سَوَّاهَا فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا﴾2 و نيز فرموده: ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اَللَّهِ اَلَّتِي فَطَرَ اَلنَّاسَ عَلَيْهَا﴾3.
و بنابراين، حاصل معناى آيه اين است: كسانى كه در خداى تعالى و يا دين او احتجاج مىكنند، و مىخواهند بعد از آنكه فطرت سالم و زنده بشر آن را پذيرفته، و يا بعد از آنكه مردم به فطرت سالم خود آن را پذيرفتهاند، خدا را نفى و يا دين او را باطل سازند، حجتشان نزد پروردگارشان باطل و زايل است، و غضبى از خدا برايشان وارد خواهد شد، و عذابى كه نمىتوان گفت چقدر است خواهند داشت.
آيات سابق هم تا اندازهاى اين وجه را تاييد مىكند، چون در آنها اين معنا تذكر داده مىشد كه خدا دينى را تشريع كرد و انبياء خود را بدان سفارش فرمود و براى اقامه آن دين از بندگانش هر كه را مىخواست انتخاب نمود. پس محاجه كردن در اينكه خدا دينى دارد كه
در آن بندگان خود را به عبادت خود واداشته، كار باطلى است، و چون چنين است ممكن است بگوييم: آيه ﴿اَللَّهُ اَلَّذِي أَنْزَلَ اَلْكِتَابَ بِالْحَقِّ وَ اَلْمِيزَانَ﴾ در مقام تعليل است، و حجتى است كه حجت كفار را ابطال مىسازد - در آن دقت فرماييد.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: ضمير در «له» به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برمىگردد و منظور از استجابت كنندگان، اهل كتاب است و منظور از استجابت آنان اين است كه اعتراف دارند كه اوصاف رسول خدا و خصوصياتش در كتب آسمانى آنان آمده. و مقصود از جمله مورد بحث اين است كه: محاجه اهل كتاب در باره خدا بعد از آن اعترافهايى كه كردهاند محاجهاى است كه در نزد پروردگارشان باطل است.
بعضى ديگر2 گفتهاند: ضمير در «له» به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر مىگردد، و منظور از استجابت كننده، خود خداى تعالى است كه نفرين آن حضرت عليه بزرگان قريش را مستجاب كرد و در جنگ بدر همه را بكشت. و نيز نفرين آن حضرت عليه اهل مكه را مستجاب كرد، و به خشكسالى و قحطى مبتلايشان نمود. و دعاى آن جناب براى مستضعفين را مستجاب نمود و ايشان را از چنگال قريش نجات داد. و همچنين ساير معجزات آن حضرت كه همه جنبه استجابت داشت.
ولى اين دو معنى از سياق آيه به دور است.
بحث روايتى (دو روايت در باره شان نزول آيه: ﴿وَ اَلَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اَللَّهِ...﴾)
در روح المعانى در ذيل آيه ﴿وَ اَلَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اَللَّهِ...﴾ از ابن عباس و مجاهد نقل كرده كه گفتهاند: اين آيه در باره طائفهاى از بنى اسرائيل نازل شد كه در صدد برآمدند مردم را از اسلام برگردانند و گمراه كنند، و بدين منظور مىگفتند: كتاب ما قبل از كتاب شما نازل شده، و پيغمبر ما قبل از پيغمبر شما بود، پس دين ما از دين شما بهتر است. و در روايتى ديگر به جاى كلمه «دين ما» آمده كه: «پس ما از شما به خدا نزديكتر و سزاوارتريم»3.
و در الدر المنثور است كه ابن منذر از عكرمه روايت كرده كه گفت: وقتى آيه شريفه ﴿إِذَا جَاءَ نَصْرُ اَللَّهِ وَ اَلْفَتْحُ﴾ نازل شد، مشركين مكه به مؤمنينى كه با ايشان تماس داشتند
گفتند: كتاب شما مىگويد «همه مردم دسته دسته به دين خدا درمىآيند» پس شما هم از شهر ما بيرون شويد، چرا در اينجا ماندهايد؟. آن گاه آيه ﴿وَ اَلَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اَللَّهِ مِنْ بَعْدِ مَا اُسْتُجِيبَ لَهُ...﴾ در اين باره نازل شد1.
مؤلف: مضمون اين آيه با روايت هيچ تطبيق نمىكند، براى اينكه در داستانى كه روايت نقل كرده احتجاجى در كار نبوده، و همچنين روايت روح المعانى هم وافى به توجيه جمله «ما استجيب له» نيست.
[سوره الشورى (42): آيات 17 تا 26]
﴿اَللَّهُ اَلَّذِي أَنْزَلَ اَلْكِتَابَ بِالْحَقِّ وَ اَلْمِيزَانَ وَ مَا يُدْرِيكَ لَعَلَّ اَلسَّاعَةَ قَرِيبٌ ١٧ يَسْتَعْجِلُ بِهَا اَلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِهَا وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مُشْفِقُونَ مِنْهَا وَ يَعْلَمُونَ أَنَّهَا اَلْحَقُّ أَلاَ إِنَّ اَلَّذِينَ يُمَارُونَ فِي اَلسَّاعَةِ لَفِي ضَلاَلٍ بَعِيدٍ ١٨ اَللَّهُ لَطِيفٌ بِعِبَادِهِ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ وَ هُوَ اَلْقَوِيُّ اَلْعَزِيزُ ١٩ مَنْ كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ اَلْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ وَ مَنْ كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ اَلدُّنْيَا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَ مَا لَهُ فِي اَلْآخِرَةِ مِنْ نَصِيبٍ ٢٠أَمْ لَهُمْ شُرَكَاءُ شَرَعُوا لَهُمْ مِنَ اَلدِّينِ مَا لَمْ يَأْذَنْ بِهِ اَللَّهُ وَ لَوْ لاَ كَلِمَةُ اَلْفَصْلِ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ وَ إِنَّ اَلظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ٢١ تَرَى اَلظَّالِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا كَسَبُوا وَ هُوَ وَاقِعٌ بِهِمْ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ فِي رَوْضَاتِ اَلْجَنَّاتِ لَهُمْ مَا يَشَاؤُنَ عِنْدَ رَبِّهِمْ ذَلِكَ هُوَ اَلْفَضْلُ اَلْكَبِيرُ ٢٢ ذَلِكَ اَلَّذِي يُبَشِّرُ اَللَّهُ عِبَادَهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ قُلْ لاَ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىَ وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيهَا حُسْناً إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ شَكُورٌ ٢٣ أَمْ يَقُولُونَ اِفْتَرىَ عَلَى اَللَّهِ كَذِباً فَإِنْ يَشَإِ اَللَّهُ يَخْتِمْ عَلىَ قَلْبِكَ وَ يَمْحُ اَللَّهُ اَلْبَاطِلَ وَ يُحِقُّ اَلْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ اَلصُّدُورِ ٢٤ وَ هُوَ اَلَّذِي يَقْبَلُ اَلتَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ وَ يَعْفُوا عَنِ اَلسَّيِّئَاتِ وَ يَعْلَمُ مَا تَفْعَلُونَ ٢٥ وَ يَسْتَجِيبُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ وَ يَزِيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَ اَلْكَافِرُونَ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ ٢٦﴾
ترجمه آيات
خدا همان است كه كتاب را به حق و نيز ميزان را نازل كرد، و تو چه مىدانى شايد قيامت نزديك باشد (17).
آنهايى كه ايمانى به قيامت ندارند در آمدنش عجله مىكنند، و كسانى كه ايمان دارند از آمدنش بيمناكند، و مىدانند كه حق است. تو آگاه باش آنهايى كه در انكار قيامت لجبازى و اصرار مىورزند در ضلالتى سخت دور قرار دارند (18).
خدا به بندگانش لطف دارد، هر كه را بخواهد روزى مىدهد، و او قوى و عزيز است (19).
كسى كه تنها بهره آخرت را مىخواهد به بهرهاش مىافزاييم، و كسى كه تنها بهره دنيا را مىخواهد تنها از دنيا به او مىدهيم، و ديگر در آخرت بهرهاى ندارد (20).
شايد اين مشركين شركائى دارند كه برايشان دينى تشريع كرده كه خدا به آن اذن نداده؟ اگر كلمه فصل (و قضاء حتمى) نبود كار هلاكتشان يكسره مىشد، و ستمكاران عذابى دردناك دارند (21).
ستمگران را مىبينى كه از آنچه كردهاند بيمناكند، ولى بلاى همان كردهها بر سرشان خواهد آمد، و كسانى كه ايمان آورده اعمال صالح كردند در باغهاى بهشت قرار گرفته، نزد پروردگار خود هر چه بخواهند دارند، و فضل بزرگ همين است (22).
اين است همان كه خدا بندگان خود را بدان بشارت مىدهد، بندگانى كه ايمان آورده اعمال صالح كردند. بگو من از شما در برابر رسالتم مزدى طلب نمىكنم به جز مودت نسبت به اقرباء، و كسى كه حسنهاى به جاى آورد، ما حسنى بر آن حسنه اضافه مىكنيم كه خدا آمرزگار و قدردان است (23).
و يا (در باره همين مودت هم) مىگويند به دروغ بر خدا افتراء بسته، (بگو) اگر من به خدا دروغ ببندم خدا اگر بخواهد مهر بر دلم مىزند، و خدا بالآخره باطل را از بين برده حق را به وسيله كلماتش به كرسى مىنشاند كه او داناى به نهفتههاى دلها است (24).
و همو است خدايى كه توبه را از بندگانش مىپذيرد، و از گناهان عفو مىفرمايد، و به آنچه مىكنيد دانا است (25).
و دعاى كسانى كه ايمان آورده اعمال صالح كردند مستجاب نموده، از فضل خود بيش از آنچه خواستهاند مىدهد: و اما كفار عذابى سخت دارند (26).
بيان آيات
اين آيات فصل چهارمى است از آيات سوره، كه وحى را تعريف مىكند به اينكه آن دينى كه به وسيله وحى نازل شده به صورت كتابى است كه براى مردم نوشته شده و ميزانى است كه در قيامت با آن، اعمالشان سنجيده مىشود، و بر طبق آن جزاء داده مىشوند، و «جزاء حسن» خود نوعى رزق است، آن گاه رشته سخن به ثواب و عقابى كه روز قيامت دارند كشيده شده است. در اين فصل آيه مودت و آياتى مناسب با آن نيز آمده.
﴿اَللَّهُ اَلَّذِي أَنْزَلَ اَلْكِتَابَ بِالْحَقِّ وَ اَلْمِيزَانَ...﴾
در چند فصل گذشته كه گفتيم راجع به وحى صحبت مىكند، هر فصلى با جمله فعليه آغاز مىشد، در يكى كه صرفا از وحى خبر مىداد مىفرمود: ﴿كَذَلِكَ يُوحِي إِلَيْكَ﴾ و در دومى كه غرض از وحى را بيان مىكرد مىفرمود: ﴿وَ كَذَلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ﴾ و در سومى كه آثار آن را بيان مىكرد، مىفرمود: ﴿شَرَعَ لَكُمْ مِنَ اَلدِّينِ﴾ . ولى در اين فصل كه مساله انزال كتاب و ميزان را توصيف مىكند، سياق را تغيير داده آن را با جمله اسميه آغاز كرده مىفرمايد: ﴿اَللَّهُ اَلَّذِي أَنْزَلَ اَلْكِتَابَ...﴾ و لازمه آن اين است كه وحى را به نزول كتاب و ميزان تعريف كرده باشد.
و شايد وجه اين تغيير سياق همان باشد كه در آيه قبلى بيان كرديم كه منظور از اينكه فرمود: ﴿وَ اَلَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اَللَّهِ﴾ چيست. چون آن وجه اقتضاء مىكرد خداى تعالى را براى اجتماع كنندگان اينطور معرفى كند كه او كسى است كه كتاب و ميزان را به حق نازل كرد. و لازمه آن اين است كه وحى را همانطور كه توجه فرموديد به اثرش تعريف كند.
مقصود از «كتاب» و «ميزان» در آيه: ﴿اَللَّهُ اَلَّذِي أَنْزَلَ اَلْكِتَابَ بِالْحَقِّ وَ اَلْمِيزَانَ...﴾
و به هر حال مراد از كتاب، وحيى است كه مشتمل بر شريعت و دين باشد، شريعت و دينى كه در مجتمع بشرى حاكم باشد. در تفسير آيه ﴿كَانَ اَلنَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً...﴾1 نيز گفتيم كه منظور از كتاب در قرآن كريم شريعت و دين است، و معناى «انزال آن به حق» اين است كه اين كتاب حق محض است، و آميخته با اختلافهاى شيطانى و نفسانى نيست.
و كلمه «ميزان» به معناى هر مقياسى است كه اشياء با آن سنجيده مىشود. و مراد از آن به قرينه ذيل آيه و آيات بعد همان دينى است كه كتاب مشتمل بر آن است، و از اين
جهت دين را ميزان ناميده كه عقايد و اعمال به وسيله آن سنجش مىشود، و در نتيجه در روز قيامت هم بر طبق آن سنجش محاسبه و جزاء داده مىشود. پس ميزان عبارت است از دين با اصول و فروعش. و مؤيد اين وجه كلام ديگر خداى تعالى است كه مىفرمايد: ﴿لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَ أَنْزَلْنَا مَعَهُمُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْمِيزَانَ﴾1 چون ظاهر اينكه فرموده: «معهم با آنان» اين است كه مراد از ميزان همان دين باشد.
بعضى از مفسرين2 گفتهاند ميزان به معناى عدل است، و اگر عدل ميزان خوانده شده بدين جهت است كه ميزان وسيله برقرارى انصاف و مساوات در بين مردم است و عدل نيز چنين است. آن گاه براى گفته خود چنين تاييد آورده كه در سابق در آيه: ﴿وَ أُمِرْتُ لِأَعْدِلَ بَيْنَكُمُ﴾ كلمه عدل ذكر شده بود، پس معلوم مىشود منظور از ميزان همان عدل است.
ليكن ما اين معنا را قبول نمىكنيم، براى اينكه در خود آيه هيچ شاهدى بر اين نيست كه منظور از ميزان، عدل باشد. و ما در سابق در معناى آيه «لاعدل» گفتيم كه مراد از عدل اين است كه آن جناب در تبليغ رسالت خود و در اجراى احكام خدا بين مردم فرق و تفاوت نگذارد، و خلاصه مراد از عدل برقرار كردن مساوات در بين همه طبقات است، نه عدالت قاضى و حاكم.
بعضى ديگر گفتهاند:3 مراد از ميزان همان ترازوى معروف است، كه با آن سنگينى چيزى سنجيده مىشود.
و خواننده خودش مىداند كه اين تفسير درست نيست.
بعضى ديگر گفتهاند:4 مراد از ميزان، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است.
البته ممكن است كلام اين مفسر را به همان وجهى كه ما آورديم ارجاع داد، چون ما گفتيم مراد از ميزان، دين خدا با اصول و فروع آن است، و معلوم است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مصداق تمام عيار آن است، چون ترازويى است كه وزن دين دارى تك تك امت به وسيله او سنجيده مىشود و هر فردى كه بيشتر به آن جناب شباهت دارد، ديندارتر، و هر فردى كه كمتر شباهت دارد دينش كمتر است، ولى با اين حال اين توجيه با آيه 25 سوره حديد كه چند سطر قبل گذشت آن طور كه بايد نمىسازد.
﴿وَ مَا يُدْرِيكَ لَعَلَّ اَلسَّاعَةَ قَرِيبٌ﴾ از آنجا كه كلمه «ميزان» اشعارى به حساب و جزا و اشارهاى به روز قيامت داشت، از اين رهگذر به مساله انذار منتقل شد، و ايشان را به آيندهاى كه در انتظارشان است، آيندهاى كه يا هولانگيز و يا نويدبخش است هشدار مىدهد.
كلمه «يدرى» از مصدر «ادراء» گرفته شده كه به معناى اعلام است، و منظور از كلمه «ساعت» - به طورى كه گفته شده - آمدن ساعت است، و به همين جهت كلمه «قريب» كه خبر اين مبتداء است مذكر آمده، و گر نه اگر منظور خود ساعت بود نه آمدن آن، بايد مىفرمود: «الساعة قريبة» پس معناى جمله اين مىشود كه: اى رسول گرامى! تو چه مىدانى شايد آمدن قيامت نزديك باشد. خطاب در آيه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، از اين باب كه آن جناب شنواى خطاب است، و گر نه منظور تمامى مردمند چون تمامى مردم شنوا هستند و انذار و تخويف آن شامل همه مىشود.
﴿يَسْتَعْجِلُ بِهَا اَلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِهَا وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مُشْفِقُونَ مِنْهَا...﴾
مراد از استعجال كفار به آمدن قيامت، استعجال از باب مسخره است، نه استعجال واقعى، كه به راستى خواسته باشند قيامت زودتر بيايد، و اين نوع استهزاء به قيامت در قرآن كريم مكرر از كفار حكايت شده، از آن جمله اين است كه مىگفتند: ﴿مَتىَ هَذَا اَلْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾1.
كلمه «مشفقون» جمع اسم فاعل از باب افعال است، و «اشفاق» به معناى نوعى ترس است. راغب مىگويد: اشفاق عنايتى است كه با خوف آميخته باشد، چون مشفق كسى را گويند كه مشفق عليه را دوست مىدارد، و مىترسد بلايى به سر او آيد، اين حالت را كه مىترسد محبوبش در معرض آسيبى واقع شود اشفاق گويند، و در قرآن فرموده: ﴿وَ هُمْ مِنَ اَلسَّاعَةِ مُشْفِقُونَ﴾ . و اين كلمه هر جا با حرف «من» متعدى شود، معناى ترس در آن روشنتر مىشود، و چون با حرف «فى» متعدى شود، معناى عنايت در آن روشنتر مىشود، و از هر دو نمونهاش در قرآن هست، اولى مانند آيهاى كه گذشت، و آيه ﴿مُشْفِقُونَ مِنْهَا﴾ . و دومى مانند ﴿إِنَّا كُنَّا قَبْلُ فِي أَهْلِنَا مُشْفِقِينَ﴾2.
﴿أَلاَ إِنَّ اَلَّذِينَ يُمَارُونَ فِي اَلسَّاعَةِ لَفِي ضَلاَلٍ بَعِيدٍ﴾ كلمه «يمارون» مضارع از
مصدر «ممارات» است، و ممارات به معناى پافشارى بر جدال است، و مراد از آن در اينجا اين است كه مشركين در انكار قيامت پافشارى مىكنند. و اگر فرمود: اينها در ضلالتى بعيد هستند، بدين جهت است كه طريق زندگى صحيح را گم كردهاند و از آن راه دور شدهاند، براى اينكه زندگى مهمترين چيزى است كه بايد در بارهاش درست بينديشند، در حالى كه مشركين زندگى را پايان پذير و فانى تصور كردند، و به همين جهت به شهوات ناپايدار دنيا هجوم آوردند و سر و دست شكستند با اينكه زندگى بشر ناپايدار و پايان پذير نيست، بلكه جاودانى بىانتهاء است، و به همين جهت بايد از دنيايشان براى آخرتشان توشه برگيرند، اما كفار راه را به خطا رفتند، و سرانجام به راه هلاكت افتادند.
معناى اينكه فرمود: خدا به بندگان خود «لطيف» است
﴿اَللَّهُ لَطِيفٌ بِعِبَادِهِ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ وَ هُوَ اَلْقَوِيُّ اَلْعَزِيزُ﴾
در معناى كلمه «لطف» بويى از مدارا و آسانى عمل، و نيز بويى از دقت و باريكى آن چيزى كه عمل بر آن واقع مىشود نهفته، (مثلا پارچه لطيف آن پارچهاى است كه با دقت ساخته شده، و تار و پودش از نخى باريك تشكيل شده، و بايد با آن به مدارا رفتار كرد، و بافتنش هم زور و ضرب نمىبرد) و فاعل چنين فعلى را كه عمل به مدارا و دقت و سهولت مىكند، و سروكارش در عمل با نخى باريك و دقيق و ماشين آلاتى دقيق و ريز است لطيف مىخوانيم، مثلا مىگوييم هوا چقدر لطيف است، چون آن قدر سبك و رقيق است كه به آسانى در منافذ همه اجسام نفوذ مىكند، و به آسانى مىتواند با اجزاء درونى آن اجسام تماس پيدا كند.
وقتى معناى واژه «لطيف» اين شد اگر بخواهيم آن را در مورد خداى سبحان استعمال كنيم، به حكم اجبار بايد خصوصيات مادى را از معناى آن حذف كنيم، چون خدا مادى نيست، آن وقت معناى اينكه خدا لطيف است اين مىشود: خدا با احاطه و عملش بر دقائق امور نائل مىشود و در آن امور دقيقه با رفق و مدارا هر چه بخواهد مىكند.
در اين آيه شريفه رازق بودن خدا را نتيجه لطيف و قوى و عزيز بودن او قرار داده و فرموده: «چون خدا لطيف به بندگان خويش و قوى و عزيز است، ايشان را رزق مىدهد» و اين خود دلالت دارد بر اينكه مىخواهد بفرمايد: خدا به خاطر اينكه لطيف است، احدى از مخلوقاتش كه محتاج رزق او است از او غايب نيست و از پذيرفتن رزقش سرباز نمىزند و به خاطر اينكه قوى است احدى او را از دادن رزق عاجز نمىكند، و به خاطر اينكه عزيز است كسى او را از اين كار مانع نمىشود.
و منظور از «رزق» تنها ماديات نيست، بلكه اعم از آن و از موهبتهاى معنوى و دينى
است، كه بعضى از بندگان خود را كه مىخواهد از آن موهبت برخوردار مىسازد. شاهد اين مدعا آيه بعدى است كه در آن هم سخن از موهبتهاى مادى است و هم از موهبتهاى معنوى و نيز آيه قبلى است كه در باره نازل كردن كتاب و ميزان سخن گفته است.
﴿مَنْ كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ اَلْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ...﴾
كلمه «حرث» به معناى زراعت است، و مراد از زراعت آخرت، نتيجه اعمال است كه روز قيامت به آدمى عايد مىشود، و به عنوان استعاره آن را زراعت آخرت ناميده، مثل اينكه اعمال صالحه بذرى است كه مىكارند تا در پائيز آخرت آن را درو كنند.
و مراد از اينكه مىفرمايد «هر كس زراعت آخرت را بخواهد زراعتش را زياد مىكنيم» اين است كه ما ثواب او را چند برابر مىسازيم هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا﴾1 و نيز فرموده ﴿وَ اَللَّهُ يُضَاعِفُ لِمَنْ يَشَاءُ﴾2.
﴿وَ مَنْ كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ اَلدُّنْيَا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَ مَا لَهُ فِي اَلْآخِرَةِ مِنْ نَصِيبٍ﴾ يعنى: و كسى كه تنها نتائج دنيايى را در نظر دارد، و براى به دست آوردن آن مىكوشد، و مىخواهد كه نتيجه عملش در دنيا عايدش شود، نه در آخرت، ما آن نتيجه دنيايى را به او مىدهيم، و ديگر در آخرت بهرهاى ندارد. و اگر اين معنا را تعبير كرده به اراده حرث، براى اين بوده كه اشاره كرده باشد به اينكه صرف اراده در به دست آوردن نتايج دنيا و آخرت كافى نيست بلكه اراده عمل هم مىخواهد، هم چنان كه در جاى ديگر نيز فرموده: ﴿وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلاَّ مَا سَعىَ﴾3.
مقصود از زراعت آخرت و زراعت دنيا و اينكه فرمود در زراعت آخرت مىافزاييم
در جمله قبلى به وضوح مىفرمود «كسى كه زراعت آخرت را مىخواهد آن زراعت را با زيادتى به او مىدهيم» ولى در اين جمله مطلب را مبهم و گنگ آورده مىفرمايد و كسى كه زراعت دنيا را بخواهد از آن به او مىدهيم (نه همه آن را) و اين اشاره است به اينكه زمام امر بسته به مشيت خدا است، چه بسا مىشود كه از دنيا بسيار مىدهد، و چه بسا مىشود كه كم مىدهد، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿مَنْ كَانَ يُرِيدُ اَلْعَاجِلَةَ عَجَّلْنَا لَهُ فِيهَا مَا نَشَاءُ لِمَنْ نُرِيدُ﴾4
در اين آيه شريفه التفاتى به كار رفته، چون در آيه قبلى خداى عز و جل غايب فرض شده بود، مىفرمود: «خدا لطيف به بندگان خويش است، به هر كس بخواهد روزى مىدهد و او قوى و عزيز است» و در آيه مورد بحث گوينده جمع فرض شده، مىفرمايد «﴿نَزِدْ لَهُ﴾ زياد مىكنيم براى او» ، «﴿نُؤْتِهِ مِنْهَا﴾ از آن به وى مىدهيم» ،و اين براى اين بود كه آن عظمتى را كه دو كلمه «قوى» و «عزيز» افاده مىكرد اينجا نيز افاده كند.
و حاصل معناى دو آيه اين است كه: خداى سبحان، لطيف به همه بندگان خويش است، داراى قوتى است مطلقه و عزتى مطلقه، بندگان خود را بر حسب مشيتش روزى مىدهد، ولى با اين تفاوت كه در باره كسانى كه هدفشان آخرت است، و براى آن كار مىكنند خواسته كه دنيا را بدهد، و مزد آخرتش را بيشتر از آنچه كه عمل كردهاند بدهد، ولى در باره كسانى كه هدفشان تنها دنيا است خواسته است تنها دنيا را بدهد و در آخرت بهرهاى نداشته باشند.
از اين جا اين معنا روشن مىگردد كه آيه اولى هر دو طائفه را شامل مىشود، هم اهل دنيا را و هم اهل آخرت را، و همچنين كلمه رزق هر دو قسم رزق را شامل مىشود، هم رزق دنيايى را و هم آخرتى را، ولى آيه دوم، اجمال اين آيه را به تفصيل بيان مىدارد.
﴿أَمْ لَهُمْ شُرَكَاءُ شَرَعُوا لَهُمْ مِنَ اَلدِّينِ مَا لَمْ يَأْذَنْ بِهِ اَللَّهُ...﴾
بعد از آنكه بيان كرد كه خداى سبحان كسى است كه كتاب را به حق نازل كرده، و براى بشر دين را تشريع نموده كه ميزان اعمال آنان باشد، و او به لطف و قوت و عزتش هر كسى كه آخرت را بخواهد و براى آن سعى كند خواستهاش را با زيادت به او مىدهد، و كسى كه تنها دنيا هدفش باشد و آخرت را از ياد ببرد، در آخرت نصيب نمىدهد، اينك در اين آيه بى بهره بودن كفار در آخرت را مسجل مىكند، به اينكه: دينى به جز آنچه خدا تشريع كرده وجود ندارد تا كفار عمل خود را مستند بدان كنند، و در نتيجه همان رزقى را كه اهل ايمان در آخرت دارند داشته باشند، چون خدا شريكى ندارد تا در مقابل دين تشريع شده خدا و بدون اذن او دينى تشريع كند، پس هيچ دينى نيست مگر دين خدا و در آخرت هيچ رزق حسنى نيست مگر براى كسى كه به دين خدا ايمان آورده، بر طبق آن عمل كرده باشد.
پس اينكه فرمود: ﴿أَمْ لَهُمْ شُرَكَاءُ﴾ ، در مقام انكار است، و جمله ﴿وَ لَوْ لاَ كَلِمَةُ اَلْفَصْلِ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ﴾ اشاره است به كلمهاى كه قبلا از خدا صادر شده بود كه آدميان تا مدتى معين در زمين زندگى كنند. و اين اشاره را هم دارد كه جرم و گناه گناهكاران نافرمانى خدايى است بزرگ.
﴿وَ إِنَّ اَلظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ﴾ اين جمله تهديد كفار است بر ظلمى كه كردند و نيز اشاره است به اينكه از قلم خدا نمىافتند و از عذابش رهايى ندارند، حال اگر بين آنها قضاء نراند و در دنيا عذابشان نكند، در آخرت عذابى دردناك خواهند داشت.
﴿تَرَى اَلظَّالِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا كَسَبُوا وَ هُوَ وَاقِعٌ بِهِمْ...﴾
خطاب «ترى» به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، البته نه به عنوان اينكه رسول خدا است، بلكه به عنوان اينكه شنونده است، در نتيجه شامل حال هر كسى كه شانيت شنوايى داشته باشد مىگردد. و مراد از «ظالمين» كسانى است كه دين خدا را ترك كردند - دينى كه خدا براى ايشان تشريع كرده بود - و از قيامت اعراض نمودند. و معناى آن اين است كه: همه بينندگان خواهند ديد كه ستمكاران در روز قيامت از آنچه كردند خائفند، و آنچه از آن مىترسيدند بر سرشان خواهد آمد و هيچ مفرى از آن ندارند.
اين آيه شريفه از آياتى است كه در دلالت بر تجسم اعمال خيلى روشن است. و بعضى از مفسرين گفتهاند: در كلام چيزى حذف شده، و تقدير آن چنين است: «مشفقين من وبال ما كسبوا ترسانند از وبال گناهانى كه مرتكب شدند» ولى هيچ حاجتى به اين تقدير نيست.
﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ فِي رَوْضَاتِ اَلْجَنَّاتِ﴾ در مجمع البيان گفته: كلمه «روضة» به معناى زمين سبز و خرمى است كه گياهان در آن به خوبى مىرويند، و كلمه «جنت» زمينى است كه اطرافش درختكارى شده باشد، در نتيجه «روضات جنات» باغهاى مشجرى است كه در وسط زمين سبز و خرم قرار دارد.
﴿لَهُمْ مَا يَشَاؤُنَ عِنْدَ رَبِّهِمْ﴾ يعنى نظام دنيايى كه هر چيزى به وسيله سببش پديد مىآيد، در آنجا جارى نيست و در آنجا اين نظام برچيده شده. تنها سببى كه در آنجا كارگر است اراده و خواست آدمى است. هر چه را بخواهد در همان آن خدا برايش خلق مىكند، و اين خود فضل بزرگى است از خداى سبحان.
﴿ذَلِكَ اَلَّذِي يُبَشِّرُ اَللَّهُ عِبَادَهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ﴾ اين جمله بشارتى است به مؤمنين صالح. و كلمه «عباد» را بر ضميرى كه به خدا برمىگردد اضافه كرد تا بندگان صالح را احترام كرده باشد.
﴿قُلْ لاَ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىَ﴾
آن چيزى كه درخواست اجر مزد در مقابل آن نفى شده، تبليغ رسالت و دعوت دينى است. مىفرمايد: بگو در برابر اينها مزدى درخواست نمىكنم. و خداى تعالى اين معنا را از عدهاى از انبياء از قبيل نوح و هود و صالح و لوط و شعيب (علیه السلام) حكايت كرده كه در
ضمن سخنانى كه به امت خود مىگفتند، اين را نيز خاطرنشان كردهاند كه ﴿وَ مَا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلاَّ عَلىَ رَبِّ اَلْعَالَمِينَ﴾1 در سوره شعرا و سورههايى ديگر باز از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حكايت شده كه به امت خود فرموده: ﴿وَ مَا تَسْئَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ﴾2 كه در اين جمله او را دستور داده مردم را خطاب كند به اينكه من از شما مزد نمىخواهم، و نيز فرموده: ﴿قُلْ مَا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ﴾3 و نيز فرموده: ﴿قُلْ مَا سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ إِنْ أَجْرِيَ إِلاَّ عَلَى اَللَّهِ﴾4 و نيز فرموده: ﴿قُلْ لاَ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرىَ لِلْعَالَمِينَ﴾5 در اين آيه اخير به علت مزد نخواستن اشاره كرده، مىفرمايد: قرآن تذكرى است براى تمام عالم، نه براى يك طايفه معين، تا از آن طايفه مزد گرفته شود.
توضيح و تفسير آيه: ﴿قُلْ لاَ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىَ﴾
و نيز فرموده: ﴿قُلْ مَا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلاَّ مَنْ شَاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلىَ رَبِّهِ سَبِيلاً﴾6 و معناى آن به بيانى كه در تفسيرش گذشت اين است كه: مزد من اين است كه يكى از شما بخواهد راهى به سوى پروردگارش اتخاذ كند، يعنى دعوت مرا به اختيار خود بپذيرد، همين مزد من است، و خلاصه چيزى بجز دعوت در كار نيست، نه اجرى و نه مزدى.
خداى تعالى در آيه مورد بحث - بر خلاف آياتى كه به عنوان شاهد ذكر گرديد - اجرى براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) معين كرده، و آن عبارت است از مودت نسبت به اقرباى آن جناب، و اين را به يقين از مضامين ساير آيات اين باب مىدانيم كه اين مودت امرى است كه باز به استجابت دعوت برگشت مىكند، حال يا استجابت همه دعوت، و يا بعضى از آن كه اهميت بيشترى دارد. و به هر حال، ظاهر اين استثناء اين است كه استثناء متصل است، نه منقطع، چيزى كه هست بايد بطور ادعاء مودت به ذى القربى را از مصاديق اجر دانست، پس ديگر حاجتى نيست به اينكه ما نيز مانند ديگران خود را به زحمت بيندازيم
تا هر طور شده استثناء را منقطع بگيريم.
بررسى اقوال مختلف مفسرين در باره مراد از مودت قرباى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)
مودت به ذى القرباى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به چه معنا است؟ اقوال مفسرين در معناى آن مختلف است.
بعضى از مفسرين1- و به طورى كه مىگويند بيشتر مفسرين - گفتهاند: خطاب در اين آيه به قريش است، و اجرى كه در آن درخواست شده مودت قريش نسبت به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و نزديكان ايشان از قريش است، و اين بدان جهت بوده كه قريش آن جناب را تكذيب مىكردند و دشمن خود مىدانستند، چون آن جناب - بر اساس آنچه كه در برخى از روايات ذكر شده - متعرض خدايان قريش مىشد، لذا خداى تعالى دستورش داده كه از ايشان بخواهد: اگر ايمان نمىآورند حد اقل با او دشمنى نكنند، براى اينكه آن جناب با آنها قرابت و خويشاوندى داشته. و نيز آن حضرت را مورد بغض و كينه خود قرار ندهند و اذيت ننمايند. پس بنابراين تفسير، كلمه «قربى» به معناى خويشاوند نيست، بلكه به معناى قرابت و خويشاوندى است، و حرف «فى» به معناى سببيت است.
ولى اين تفسير اشكال دارد، براى اينكه معناى اجر وقتى تمام مىشود كه درخواست كننده آن، كارى كرده باشد، و سودى به مردم رسانده باشد، و در ازاء آن مزد طلب كند، مزدى كه برابر عمل عامل باشد، و در مورد بحث، اجر وقتى معنا دارد كه رسول خدا قريش را هدايت كرده باشد، و ايشان ايمان آورده باشند، چون با فرض باقى ماندن در كفر و تكذيب دعوت آن جناب، چيزى از آن جناب نگرفتهاند تا در مقابلش اجرى بدهند، و به فرض هم كه به آن جناب ايمان آورده باشند، تازه به يكى از اصول سهگانه دين ايمان آوردهاند، نه به همه آن تا باز بدهكار مزد باشند، علاوه بر اينكه در همين فرض ديگر بغض و دشمنى تصور ندارد، تا ترك آن مزد رسالت فرض شود، و رسول خدا آن را از ايشان بخواهد.
و كوتاه سخن اينكه: در صورتى كه پرسش شدگان در اين سؤال كافر فرض شوند معناى اجر تصور ندارد، و در صورتى كه مؤمن فرض شوند، دشمنى تصور ندارد تا به عنوان مزد بخواهند دست از آن بردارند.
اين اشكال بنا بر فرضى كه استثناء منقطع باشد و مودت قربى اجر نباشد بلكه حكمى جداگانه باشد نيز وارد است، چون درخواست اجر از مردم به هر حال وقتى تصور دارد كه ايمان آورده باشند، چون در اين فرض هم استدراك از جمله مورد بحث با همه قيودش مىباشد (و
معنا چنين مىشود: بگو من از شما هيچ مزدى نمىخواهم و ليكن مودت قربى را مىخواهم) خوب دقت بفرماييد.
بعضى1 هم گفتهاند: مراد از مودت نسبت به قربى همان معنايى است كه از بيشتر مفسرين نقل كرديم، اما خطاب در آن به قريش نيست، بلكه به انصار است. آن گاه گفتهاند:انصار مالى براى آن حضرت آوردند تا به مصارف شخصى خود برساند، در اينجا آيه مورد بحث نازل شد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن مال را رد كرد، و چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در بين انصار خويشاوندانى از ناحيه سلمى دختر زيد نجاريه، و از جهت مادرش آمنه - بطورى كه گفتهاند - داشت، لذا در آيه خطاب به انصار كرد، كه من از شما مزد نمىخواهم تنها مزدم اين باشد كه با خويشاوندان من كه در بين شمايند مودت كنيد.
اين تفسير نيز صحيح نيست، براى اينكه دوستى و علاقه انصار نسبت به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به حدى شديد بود كه ديگر حاجت به سفارش نداشت، و احدى در آن شك و ترديد ندارد. چگونه ممكن است به انصار كه از آن جناب وقتى كه در مكه بود تقاضا كردند كه به سرزمينشان مهاجرت فرمايد، و در مدينه او را منزل دادند، و جانها و اموال و فرزندان خود را فداى او كرده، و در ياريش منتهاى درجه كوشش را مبذول داشتند، و حتى به كسانى هم كه از اهل مكه با آن جناب به مدينه آمده بودند احسان نمودند، و خداى سبحان در آيه ﴿وَ اَلَّذِينَ تَبَوَّؤُا اَلدَّارَ وَ اَلْإِيمَانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَيْهِمْ وَ لاَ يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حَاجَةً مِمَّا أُوتُوا وَ يُؤْثِرُونَ عَلىَ أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ﴾2 ايشان را ستوده و همه مىدانيم كه دوستى انصار با مهاجرين آن هم به اين حد از دوستى تنها به خاطر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بود آن گاه بفرمايد: من از شما مزدى نمىخواهم مگر مودت به خويشاوندم را.
و وقتى پايه علاقه و محبت انصار نسبت به آن جناب به اين حد است، ديگر چه معنا دارد كه خداى سبحان مامورش كند كه از ايشان بخواهد نسبت به خويشاوندان مادريش كه يك خويشاوندى بسيار دور است مودت بورزند؟
علاوه بر اينكه عرب چندان اعتنايى به خويشاوندان مادرى يعنى خويشاوندان زنان خود ندارند، اين عرب است كه مىگويد:
بنونا بنو ابناءنا و بناتنا | *** | بنوهن ابناء الرجال الأباعد |
«فرزندان ما فرزندان پسران مايند، و اما فرزندان دختران ما فرزندان مردان بيگانهاند» .
و نيز مىگويد:
و انما امهات الناس اوعية | *** | مستودعات و للانساب آباء |
«مادران مردم، ظرف و صدف پديد آمدن مردمند، و سلسله انساب تنها به وسيله پدران حفظ مىشود» .
آرى، اين اسلام است كه زنان را در قرابت داخل و آنان را با مردان برابر، و نوادههاى پسرى و دخترى را يكسان كرده - كه در مباحث گذشته در بارهاش سخن رفت.
بعضى ديگر گفتهاند: خطاب در آيه به قريش است. و منظور از مودت به قربى، مودت به سبب قرابت است، ليكن مراد از آن، مودت پيغمبر است، نه مودت قريش كه در وجه اول آمده بود، و استثناء هم منقطع است، در نتيجه معناى آيه چنين است: بگو من از شما در برابر هدايتى كه به سوى آن دعوتتان مىكنم تا شما را به روضات جنات و خلود در آن برساند مزدى نمىخواهم، و پاداشى توقع ندارم، ليكن اين علاقهاى كه من به خاطر خويشاونديم به شما دارم به من اجازه نمىدهد در باره شما بى تفاوت باشم، مرا وادار مىكند كه شما را به آن هدايت برسانم، و به آن روضات جنات رهنمون نمايم.
اشكال اين وجه اين است كه: با تحديدى كه خداى سبحان در مساله دعوت و هدايت كرده نمىسازد، چون خداى تعالى در بسيارى از موارد در كلام مجيدش اين معنا را مسجل فرموده كه (وظيفه او تنها دعوت است)، و او مردم را به سوى خدا هدايت نمىكند، بلكه هدايت تنها به دست خدا است، و نيز او نبايد به خاطر كفر كفار و رد دعوتش اندوهگين شود، چون وظيفه او تنها ابلاغ است. پس او نمىتواند بخاطر علاقه فاميلى كه با خويشاوندان خود دارد آنها را هدايت كند، و يا به خاطر دشمنى و كراهتى كه از ديگران دارد از هدايت آنها روى بگرداند.
و با اين همه چطور ممكن است در آيه ﴿قُلْ لاَ أَسْئَلُكُمْ...﴾ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را مامور كند كه به كفار قريش اعلام نمايد كه علاقهاش به آنان به خاطر اينكه فاميل اويند، وادارش مىكند كه هدايتشان كند، نه به خاطر مزدى كه از ايشان درخواست نمايد؟!
و بعضى1 ديگر گفتهاند: مراد از مودت به قربى، مودت خود قربى است، و خطاب در
آيه به قريش و يا به عموم مردم است، و معنايش اين است كه: بگو من از شما مزدى نمىخواهم مگر همين كه با اقرباى خودتان مودت داشته باشيد.
اين وجه نيز اشكال دارد، و آن اين است كه مودت به اقربا بطور مطلق پسنديده نيست تا اسلام بشر را به آن دعوت كند، با اينكه قرآن صريحا فرموده: ﴿لاَ تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ يُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كَانُوا آبَاءَهُمْ أَوْ أَبْنَاءَهُمْ أَوْ إِخْوَانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ أُولَئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ اَلْإِيمَانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ﴾1.
و سياق اين آيه شريفه نمىتواند مخصص يا مقيد آيه مورد بحث باشد (تا معناى مجموع آن دو چنين شود كه: من از شما مزدى نمىخواهم به جز محبت به خويشاوندانتان مگر اينكه آن خويشاوندان كه يا پدران هستند يا فرزندان يا برادران دشمن خدا باشند) تا در نتيجه مودت قريش نسبت به اقرباى مؤمن اجر رسالت قرار گيرد. بعلاوه وقتى منظور از اين مودت، مودت خاصى باشد، يعنى محبت به خويشاوندان مؤمن، ديگر معنا ندارد تمامى قريش و يا تمامى مردم بدهكار چنين مزدى باشند، (چون تمامى افراد قريش چنين اقربايى ندارند، و همچنين تمامى افراد بشر چنين خويشاوندى ندارند، تا با مودت ورزيدن به او، مزد رسالت آن جناب را بدهند).
آرى اسلام هرگز مردم را دعوت نمىكند به اينكه خويشاوند خود را به خاطر اينكه خويشاوند است دوست بدارند، بلكه آن محبت به خويشاوندى كه اسلام بشر را بدان خوانده، محبت فى اللَّه است، بدون اينكه مساله خويشاوندى كمترين دخالتى در آن داشته باشد. البته اسلام اهتمام زيادى به مساله قرابت و رحم دارد، اما به عنوان صله رحم، و اينكه با رحم قطع رابطه نكنند، و از دادن مال عزيز و مورد حاجت خود به ارحام فقير مضايقه ننمايند، نه به عنوان اينكه رحم خود را دوست بدارند، چون اسلام بر هر محبتى به جز محبت به خدا خط بطلان كشيده.
و ما نمىتوانيم بگوييم كه مودت به قربى در آيه شريفه كنايه است از همين صله رحم و احسان به ايشان و انفاق مال به آنان، چون در آيه شريفه هيچ قرينهاى نيست كه دلالت كند بر اينكه معناى حقيقى مودت منظور نيست، بلكه صله رحم منظور است، چون صله رحم مساله
ديگرى است و حب فى اللَّه مسالهاى ديگر.
بعضى1 ديگر گفتهاند: معناى «قربى» تقرب به خدا است، و «مودت به قربى» عبارت است از مودت به خدا از راه تقرب جستن به او به وسيله اطاعت و معناى آيه اين است كه: من از شما اجرى نمىخواهم مگر همين را كه به وسيله تقرب جستن به خدا به او مودت كنيد.
اشكال اين وجه اين است كه: بنابراين وجه در جمله﴿إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىَ﴾ ابهامى خواهد بود كه جا ندارد با آن ابهام خطاب به مشركين شود، چون خلاصه مفادش اين است كه مردم با خدا تودد كنند، و يا ود و دوستى او را داشته باشند به اينكه به درگاهش تقرب جويند، و حال آنكه مشركين منكر آن نيستند، چون مشركين اگر آلهه خود را مىپرستند به همين ملاك تودد با خدا و تقرب به سوى او مىپرستند، و خداى تعالى از همين مشركين حكايت مىفرمايد كه گفتهاند: ﴿مَا نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اَللَّهِ زُلْفىَ﴾2 و نيز گفتهاند: ﴿هَؤُلاَءِ شُفَعَاؤُنَا عِنْدَ اَللَّهِ﴾3.
پس اگر به گفته مفسرين مزبور معناى جمله ﴿إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىَ﴾ تودد نسبت به خدا از راه عبادت است، بايد آن را مقيد كرده باشد به عبادت خدا به تنهايى، و بفرمايد: شما كه با پرستش بتها مىخواهيد به خدا تقرب جوييد، راه تودد و تقرب اين نيست، بلكه راهش اين است كه تنها خدا را بپرستيد و من از شما جز اين را توقع ندارم، و در چنين مقامى مهمل گذاشتن اين قيد با ذوق سليم سازگار نيست.
علاوه بر اينكه در آيه شريفه كلمه «مودت» آمده، نه «تودد» و در كلام خداى سبحان سابقه ندارد كه كلمه «مودت» اطلاق شده باشد بر تودد مردم نسبت به خداى تعالى و تقرب به او، هر چند كه عكس اين در كلام خداى تعالى آمده، و خدا را نسبت به بندگان ودود و داراى مودت خوانده، و فرموده: ﴿إِنَّ رَبِّي رَحِيمٌ وَدُودٌ﴾4 و ﴿وَ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلْوَدُودُ﴾5 و شايد ودود خواندن خدا از اين باب باشد كه كلمه مودت اشعار دارد بر اينكه دارنده اين صفت نسبت به افراد مورد مودت، خود را متعهد مىداند كه مراعات حال آنان را نموده و از حالشان تفقد كند. حتى
بعضى از اهل لغت - بطورى كه راغب حكايت كرده - گفتهاند: مودت خدا نسبت به بندگان اين است كه مراعات حال ايشان را بكند.
و اشكال سابق هم به قوت خود باقى است. و اگر مودت فى القربى را تفسير كنند به محبتهاى طرفينى مردم نسبت به يكديگر در راه تقرب به خدا، به طورى كه تقربها اسبابى باشد براى محبت در بين آنان، در جواب مىگوييم اين محبت را هم مشركين در تقربهاى خود هر چند از نظر دين توحيد باطل است دارند، و باز اين قسم نمىتواند مزد رسالت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) باشد.
بيان اين وجه كه مقصود از مودت قربى، محبت عترت و اهل بيت پيامبر (عليهم الصلاة و السلام) است
بعضى1 هم گفتهاند: مراد از مودت به قربى، دوستى خويشاوندان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه همان عترت او از اهل بيتش باشند - است و بر طبق اين تفسير رواياتى هم از طرق اهل سنت، و اخبار بسيار زيادى از طرق شيعه وارد شده كه همه آنها آيه را به مودت عترت و دوستى با آن حضرات (علیه السلام) تفسير كرده، اخبار متواترى هم كه از طرق دو طائفه بر وجوب مودت اهل بيت و محبت آن حضرات رسيده، اين تفسير را تاييد مىكند.
و اگر در يك طايفه ديگر اخبار كه آن نيز متواتر است، يعنى اخبارى كه از هر دو طريق از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رسيده، و مردم را در فهم كتاب خدا و معارف اصولى و فروعى دين و بيان حقايق آن، به اهل بيت (علیه السلام) ارجاع داده - مانند حديث ثقلين و حديث سفينه و امثال آن - دقت كافى به عمل آوريم، هيچ شكى برايمان باقى نمىماند كه منظور از واجب كردن مودت اهل بيت، و آن را به عنوان اجر رسالت قرار دادن تنها اين بوده كه اين محبت را وسيلهاى قرار دهد براى اين كه مردم را به ايشان ارجاع دهد، و اهل بيت مرجع علمى مردم قرار گيرند.
پس مودتى كه اجر رسالت فرض شده چيزى ما وراى خود رسالت و دعوت دينى و بقاء و دوام آن نيست. پس بنابراين تفسير، مفاد آيه شريفه هيچ تغايرى با آيات ديگر كه اجر رسالت را نفى مىكنند ندارد.
در نتيجه برگشت معناى آيه مورد بحث به اين مىشود كه: من از شما اجرى درخواست نمىكنم، چيزى كه هست از آنجا كه خداى تعالى مودت به عموم مؤمنين را كه قرابت من هم از ايشانند بر شما واجب فرموده، من مودت شما را نسبت به اهل بيتم اجر رسالتم مىشمارم. و
خداى تعالى در اين معنا فرموده: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ اَلرَّحْمَنُ وُدًّا﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ﴾2 با اين بيان فساد و بطلان گفتار آنهايى كه بر اين وجه ايراد گرفتهاند روشن مىگردد، آنها گفتهاند3: نمىشود منظور از قربى اهل بيت آن جناب باشد، براى اينكه مقام نبوت در مظان تهمت قرار مىگيرد. مردم مىگويند، پيغمبر خدا هم مانند ساير مردم مادى كه براى تامين آتيه فرزندان خود تلاش مىكنند دين خدا را وسيله معاش فرزندان و خويشاوندان خود كرده.
و نيز فساد و ايراد ديگرشان روشن مىگردد، كه گفتهاند4: اگر معناى آيه، مودت به عترت باشد، با آيه ﴿وَ مَا تَسْئَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ﴾5 منافات دارد. وجه فسادش اين است كه گفتيم بنابراين تفسير، مودت اهل بيت ادعاء اجر خوانده شده، و گر نه حقيقت آن همان چيزى است كه ساير آيات اين باب بر آن دلالت دارد و چيز ديگر غير آن را نمىگويد، چون خواننده عزيز توجه فرموده كه اجرى كه در اين آيه درخواست شده، نفعى است كه عايد خود بشر مىگردد، نه عايد عترت. و ديگر مظنه تهمتى در كار نيست.
علاوه بر اينكه آيه مورد بحث بنابراين تفسير در مدينه نازل شده، و خطاب در آن به مسلمين است، و مسلمانان هرگز پيامبر خود را كه با عصمت الهى مصون از هر خطا است، به چنين تهمتى متهم نمىكنند، چون به نبوت و عصمت او ايمان دارند، و دستوراتش را دستورات پروردگار خود مىدانند.
و به فرضى كه ممكن باشد مؤمنين به وى او را در اين آيه متهم كنند، و به گفته شما چنين سفارشى مناسب به شان نبوت نباشد، بايد همين اتهام و اين ناسازگارى با شان نبوت در ساير خطابهاى بسيارى كه مشابه اين خطابست جريان يابد، مانند آيات بسيارى كه اطاعت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را به طور مطلق بر امت واجب مىكند، و باز مانند آياتى كه انفال را ملك خدا و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىداند و نيز آياتى كه دادن خمس را به اقرباى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) واجب مىكند، و آياتى كه براى آن جناب در مساله ازدواج با زنان توصيههايى مىدهد، و آياتى ديگر از اين قبيل.
علاوه بر اينكه خداى تعالى خودش در آيه بعد متعرض اين تهمت شده، و از آن جواب داده و دفع كرده است، و فرموده: ﴿أَمْ يَقُولُونَ اِفْتَرىَ عَلَى اَللَّهِ كَذِباً فَإِنْ يَشَإِ اَللَّهُ يَخْتِمْ عَلىَ قَلْبِكَ﴾ كه بيانش خواهد آمد - ان شاء اللَّه تعالى.
و بر فرض كه ما آيه را از چنين معنايى برگردانيم و به منظور دفع آن تهمت، معناى ديگرى برايش بكنيم، اخبار بىشمارى را كه هم از طرق اهل سنت و هم از طرق شيعه در مورد مودت اهل بيت از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت شده چه كنيم؟
و اما اينكه گفتهاند: اين تفسير با آيه ﴿وَ مَا تَسْئَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ﴾ منافات دارد، جوابش از آنچه گذشت روشن، و بطلانش واضح گشت، چون مضمون آيه را اگر با آياتى كه درخواست اجر را نفى مىكند مقايسه كنيم نظير مضمون آيه ﴿قُلْ مَا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلاَّ مَنْ شَاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلىَ رَبِّهِ سَبِيلاً﴾1 مىشود كه در سابق ذكر شد.
زمخشرى در كشاف بعد از آن كه همين وجه را اختيار كرده، مىگويد: حال اگر بپرسى چرا فرمود: ﴿إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىَ﴾ و نفرمود «الا المودة للقربى» و يا «الا مودة القربى» در پاسخ مىگويم براى اينكه عرب براى مودت ظرفى قائلند، مثلا مىگويند: لى فى آل فلان مودة من در آل فلان مودتى دارم «و نيز مىگويند» ولى فيهم هوى و حب شديد من در آنان عشق و محبتى شديد دارمو منظورشان اين است كه افراد فلان قبيله مورد و محل محبت منند.
آن گاه مىگويد: متعلق «فى القربى» كلمه «مودت» نيست، به خلاف اينكه فرموده باشد «الا المودة للقربى» كه در اين صورت متعلق «للقربى» خود كلمه «مودت» است، و در آيه مورد بحث قهرا «فى القربى» متعلق به چيزى مىشود كه حذف شده، و تقدير آن «الا المودة الثابتة فى القربى مگر مودتى كه ثابت باشد در قربى» مىباشد2.
اشاره به معناى اينكه خداوند بر حسن عمل مىافزايد
﴿وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيهَا حُسْناً إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ شَكُورٌ﴾
كلمه «اقتراف» به معناى اكتساب است، و كلمه «حسنه» به معناى آن عملى است كه مورد رضاى خداى سبحان باشد، و در ازايش ثواب دهد، و كلمه «حسن» در مورد عمل به معناى سازگار بودن آن با سعادت آدمى، و با آن هدفى است كه او در نظر دارد، هم چنان كه «مساءت» و بدى و زشتى عمل، بر خلاف اين است، و معناى «زيادتر كردن حسن عمل» اين است كه جهات نقص آن را تكميل كند، و از اين باب است زيادتر كردن ثواب عمل،
هم چنان كه در آيه ﴿وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ اَلَّذِي كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾1 و آيه ﴿لِيَجْزِيَهُمُ اَللَّهُ أَحْسَنَ مَا عَمِلُوا وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ﴾2 به هر دو جهت نظر دارد، هم تكميل نواقص، و هم زيادى ثواب.
و معناى آيه مورد بحث اين است كه: هر كس حسنهاى به جاى آورد، ما با رفع نواقص آن و زيادى اجر حسنى بر آن حسنه مىافزاييم كه خدا آمرزگار است و بدىها را محو مىكند، و شكور است، خوبىهاى عمل را از عاملش ظاهر و بر ملا مىسازد.
بعضى از مفسرين3 گفتهاند: مراد از «حسنه» همان مودت به قرباى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و مؤيد اين احتمال رواياتى است كه از ائمه اهل بيت (علیه السلام) وارد شده، كه آيه ﴿قُلْ لاَ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً﴾ - تا چهار آيه - در باره مودت به قرباى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل شده، و لازمه اين تفسير آن است كه اين آيات در مدينه نازل شده و داراى يك سياق باشد. و قهرا مراد از حسنه از حيث انطباقش بر مورد، همان مودت خواهد بود، آن وقت آيه شريفه ﴿أَمْ يَقُولُونَ اِفْتَرىَ...﴾ اشاره خواهد بود به سخنى كه بعضى از منافقين كه قبول آيه قبلى برايشان گران مىآمده گفتهاند، و اين سمپاشى را در بين مؤمنين كردهاند، چون در بين آنان افراد سادهلوحى بودهاند كه به سخنان منافقين ترتيب اثر مىدادهاند. و مراد از آيه سوم و چهارم كه مىفرمايد: ﴿وَ هُوَ اَلَّذِي يَقْبَلُ اَلتَّوْبَةَ﴾ - تا آخر دو آيه - توبه همان مؤمنين ساده لوح خواهد بود، كه از قبول گفتار منافقين برگشتهاند.
و در جمله ﴿إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ شَكُورٌ﴾ التفاتى از تكلم به غيبت به كار رفته، چون قبل از اين جمله خداى تعالى گوينده بود، مىفرمود ما چنين و چنان مىكنيم، و در اينجا غايب حساب شده، مىفرمايد خدا غفور و شكور است. و وجه اين التفات آن است كه خواسته به علت غفور و شكور بودن خود اشاره كند، و بفرمايد بدين جهت غفور و شكور است كه «اللَّه» است - عز اسمه.
﴿أَمْ يَقُولُونَ اِفْتَرىَ عَلَى اَللَّهِ كَذِباً...﴾
كلمه «أم» منقطعه است، و سياق كلام، سياق توبيخ است، و لازمهاش انكار اين معنا است كه آن جناب به دروغ چيزى را بر خدا افتراء ببندد.
﴿فَإِنْ يَشَإِ اَللَّهُ يَخْتِمْ عَلىَ قَلْبِكَ﴾ (معناى جمله قبلى اين بود كه منافقين مىگويند:
تو از پيش خود گفتى كه بايد به خويشاوندانت مودت بورزند)، و معناى اين جمله با كمك سياق اين است كه: نه، تو به خدا افتراء نبستى و دروغگو نيستى، چون زمام هيچ امرى به دست تو نيست تا بخواهى افترايى ببندى، و آنچه مىگويى وحى است از ناحيه خداى سبحان، بدون اينكه خود تو دخالتى در آن داشته باشى، بلكه زمام امر بسته به مشيت خداى تعالى است، اگر خواست مهر بر دلت مىزند، و باب وحى را به رويت مىبندد، ولى او خواسته كه به تو وحى كند و حق را بيان نموده و سنت خود را اجراء كند، چون سنت او چنين است كه همواره با كلمات خود باطل را محو و حق را محقق كند.
وجوه مختلف در معناى جمله ﴿فَإِنْ يَشَإِ اَللَّهُ يَخْتِمْ عَلىَ قَلْبِكَ﴾
پس اينكه فرمود: ﴿فَإِنْ يَشَإِ اَللَّهُ يَخْتِمْ عَلىَ قَلْبِكَ﴾ كنايه است از اينكه امر، به مشيت خدا برمىگردد و ساحت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) منزه از اين است كه از پيش خود چيزى بگويد.
و اين معنا - به طورى كه ملاحظه مىفرماييد - با سياق مناسبتر است، بنابراين كه گفتيم مراد از قربى، قرابت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و توبيخ متوجه به منافقين و بيماردلان است.
البته مفسرين در معناى جمله مورد بحث وجوهى ديگر آوردهاند كه بعضى از آنها از نظر شما مىگذرد:
۱ - زمخشرى در كشاف گفته: جمله ﴿فَإِنْ يَشَإِ اَللَّهُ يَخْتِمْ عَلىَ قَلْبِكَ﴾ معنايش اين است كه اگر خدا بخواهد تو را از آنانى قرار مىدهد كه مهر بر دلهايشان زد، آن وقت است كه بر خدا افتراء خواهى بست، چون كسى جز اين گونه افراد بر خدا افتراء نمىبندد.
آن گاه مىگويد: اين اسلوب كلام، افتراء بستن را از مثل پيامبر بعيد مىشمارد و مىفهماند كه افتراء بستن چنين افرادى در بعيد بودن، مثل شرك ورزيدن به خدا و داخل شدن در زمره كسانى است كه خدا بر دلهايشان مهر زده، و مثالى كه مىتوانيم براى اين طرز حرف زدن بياوريم، اين است كه بعضى از افراد امين كه نسبت خيانت به او دادهاند بگويد: مگر خدا دست از هدايتم برداشته و مرا تنها گذاشته و به خودم واگذار كرده، و مگر خدا دلم را كور كرده. در اين مثال آن شخص امين نمىخواهد خذلان و كورى دل را براى خود اثبات كند، بلكه مىخواهد از اينكه نسبت خيانت به او و به مثل او بدهند استبعاد نمايد و بفهماند كه دادن چنين نسبتى تهمتى است بس بزرگ1.
۲ - بعضى1 گفتهاند: معناى اين جمله اين است كه اگر به اين فكر بيفتى كه بر خدا افتراء ببندى خدا مهر بر دلت خواهد زد و قرآن را از يادت خواهد برد، با اين حال چگونه مىتوانى بر خدا افتراء ببندى. و اين جمله مىخواهد همان مطلبى را خاطرنشان كند كه جمله «﴿لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ﴾ اگر شرك بورزى يقين بدان كه خداوند عملت را بى ثمر مىكند» در مقام افاده آن است.
۳ - بعضى2 ديگر گفتهاند: معنايش اين است كه اگر خدا بخواهد قلب تو را با داروى صبر قوى مىكند تا در برابر آزار مشركين از پاى در نيايى، و اگر مىگويند «او مفترى و ساحر است» ناراحت نشوى.
اين سه وجه خالى از ضعف نيستند.
۴ - بعضى3 گفتهاند: معنايش اين است كه اگر خدا بخواهد مهر بر دلت مىزند هم چنان كه بر دل كفار زده، و اين خود نوعى تسليت است براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تا با مقايسه وضع خود با كفار متوجه نعمت خدا شود، و شكر خدا را به جاى آورد.
5 - بعضى4 ديگر گفتهاند: معنايش اين است كه اگر خدا بخواهد مهر به دلهاى كفار و زبان ايشان مىزند و عذابشان را زودرس مىكند. و اگر به جاى اينكه بفرمايد «اگر بخواهد مهر بر دلهاشان مىزند» فرمود: «اگر بخواهد مهر بر دلت مىزند» كه هم خطابست و هم مفرد، در حقيقت براى اين بوده كه خواسته است روى سخن را متوجه گوينده «او بر خدا افتراء بسته» كند، و بفرمايد اى كه چنين گفتهاى اگر خدا بخواهد مهر بر دلت مىزند.
﴿وَ يَمْحُ اَللَّهُ اَلْبَاطِلَ وَ يُحِقُّ اَلْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ﴾ تعبير به مضارع (يمحو: محو مىكند، و يحق: ثابت مىكند) براى اين است كه بر استمرار دلالت كند و بفهماند مساله محو باطل و احقاق حق سنتى است كه خداى تعالى آن را با كلمات خود جارى مىسازد. و منظور از «كلمات» همان وحى است كه خداى تعالى به انبيايش مىكند، و كلام ربوبى او است كه مقاصد را به انبيايش تفهيم مىكند. ممكن هم هست مراد از كلمات خدا، نفوس انبياء باشد، چون اين نفوس شريفه خاصيت كلام را دارند، كلام از منويات پرده برمىدارد، نفوس انبياء هم رازهاى غيبى را هويدا مىسازد.
﴿إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ اَلصُّدُورِ﴾ اين جملهتعليل جمله ﴿يَمْحُ اَللَّهُ...﴾ است، مىفرمايد به
اين علت باطل را محو و حق را احقاق مىكند، كه داناى به دلها و منويات آنها است، و مىداند هر دلى چه استدعايى دارد، آيا استدعاى هدايت دارد، و يا ضلالت، اقتضاى شرح دارد، و يا ختم و مهر خوردن تا با انزال وحى و توجيه دعوت به سوى همه دلها هر يك را به مقتضاى خود برساند.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: در آيه مورد بحث اشعارى است به وعده به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه به زودى او را يارى خواهد فرمود. اين قول خيلى بى وجه نيست.
﴿وَ هُوَ اَلَّذِي يَقْبَلُ اَلتَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ وَ يَعْفُوا عَنِ اَلسَّيِّئَاتِ وَ يَعْلَمُ مَا تَفْعَلُونَ﴾
وقتى گفته مىشود «قبل منه» و «قبل عنه» هر دو به يك معنا است. در كشاف گفته: وقتى گفته مىشود: «قبلت منه الشيء» و «قبلت عنه» اين تفاوت بين آن دو هست كه در اولى آن چيز را مبدأ قبول خود و منشا آن قرار داده، و در دومى آن شىء را از وى عزل و جدا كرده2. اين بود گفتار زمخشرى3.
و در اينكه فرمود: ﴿وَ يَعْلَمُ مَا تَفْعَلُونَ﴾ تحريكى است بر توبه و هشدارى است از ارتكاب گناهان. و معناى تحت اللفظى آن روشن است.
﴿وَ يَسْتَجِيبُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ وَ يَزِيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَ اَلْكَافِرُونَ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ﴾
فاعل كلمه «يستجيب» ضميرى است كه به خداى تعالى برمىگردد، و جمله ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا...﴾ به طورى كه گفتهاند4 در جاى مفعول نشسته و حرف جر آن حذف شده، و تقديرش «يستجيب اللَّه للذين آمنوا» است، يعنى: خداى تعالى مستجاب مىكند براى كسانى كه ايمان آوردهاند. بعضى5 گفتهاند: فاعل آن كلمه «الذين» است، ولى اين از سياق آيه بعيد است.
كلمه «استجابت» به معناى اجابت دعا است، و چون عبادت خود نوعى دعوت و
خواندن خداى تعالى است، لذا از قبول عبادت آنان تعبير به «استجابت» كرده، به دليل اينكه دنبالش فرموده: ﴿وَ يَزِيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ﴾ چون ظاهر اين جمله آن است كه منظور از زيادتر كردن فضل خدا، زيادتر كردن ثواب باشد. و همچنين از اينكه در مقابل استجابت مؤمنين فرموده: «و كافران عذابى شديد دارند» اين معنا استفاده مىشود.
بعضى1 هم گفتهاند: مراد اين است كه هر وقت او را بخوانند خداى تعالى دعايشان را مستجاب مىكند، و هر وقت حاجتى بخواهند مىدهد، و زيادتر از خواستهشان را هم مىدهد. ولى اين معنا هم از سياق آيه بعيد است، و هم اينكه استجابت دعا را مخصوص مؤمنين مىسازد، در حالى كه مخصوص مؤمنين نيست.
بحث روايتى [رواياتى در باره اينكه در آيه مودت مراد از قربى اهل بيت رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) است]
در مجمع البيان از زادان على (علیه السلام) روايت كرده كه فرموده: در مورد ما در آل حم آيهاى است كه مىفرمايد: مودت ما را حفظ نمىكند مگر كسى كه ايمان به خدا داشته باشد، آن گاه آيه ﴿قُلْ لاَ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىَ﴾ را تلاوت فرمود.
طبرسى (رحمة اللَّه عليه) سپس مىگويد: منظور كميت شاعر هم اشاره به همين آيه است كه مىگويد:
وجدنا لكم فى آل حم آية | *** | تاولها منا تقى و معرب |
يعنى در آل حم آيهاى يافتيم كه هر پرهيزكار و آشنا به لغت عرب آن را فهميد2.
و نيز در مجمع البيان گفته: حديث صحيح از حسن بن على (علیه السلام) رسيده كه در خطبهاى كه براى مردم ايراد كرد فرمود: ما از اهل بيتى هستيم كه خداى تعالى مودت آنان را بر هر مسلمانى واجب كرده، و فرموده: ﴿قُلْ لاَ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىَ﴾3.
و در كافى به سند خود از عبد اللَّه بن عجلان از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت آورده كه در تفسير ﴿قُلْ لاَ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىَ﴾ فرمود منظور از «قربى» ائمه (علیه السلام) هستند4.
مؤلف: مضمون اين روايت در اخبار بسيار زيادى از طرق شيعه از ائمه اهل بيت
(علیه السلام) روايت شده.
و در الدر المنثور است كه احمد، عبد بن حميد، بخارى، مسلم، ترمذى، ابن جرير و ابن مردويه از طريق طاووس، از ابن عباس روايت كردهاند كه شخصى از او از آيه ﴿إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىَ﴾ سؤال كرد، سعيد بن جبير پيش قدمى كرد و گفت: منظور قرباى آل محمد است. ابن عباس گفت: عجله كردى، براى اينكه هيچ تيرهاى از تيرههاى قريش نيست مگر آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در بين آنان قرابتى دارد، سعيد گفت: پس ما قبل از اينكه در تفسير اين آيه بحث كنيم بايد قبلا معناى لغوى قرابت را بفهميم چيست1.
مؤلف: در الدر المنثور اين روايت به چند طريق ديگر، غير از طريق بالا، از ابن عباس نقل شده، و ما در بيان آيه گفتيم كه اين معنا - كه منظور از قرابت قرابت با قريش باشد - درست درنمىآيد و با سياق آيه نيز نمىسازد، و عجيب اينجا است كه در بعضى از سندهاى اين روايت آمده كه ابن عباس گفته: اين آيه به وسيله آيه ﴿قُلْ مَا سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ إِنْ أَجْرِيَ إِلاَّ عَلَى اَللَّهِ﴾ نسخ شده.
و نيز در همان كتاب است كه ابو نعيم و ديلمى از طريق مجاهد، از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در معناى جمله ﴿قُلْ لاَ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىَ﴾ فرمود: اجرى نمىخواهم مگر همين كه جانب مرا در اهل بيتم رعايت كنيد، و آنان را به خاطر من دوست بداريد2.
و نيز در آن كتاب آمده كه ابن منذر، ابن ابى حاتم، طبرانى، و ابن مردويه به سندى ضعيف از طريق سعيد بن جبير از ابن عباس روايت كرده، كه گفت: وقتى آيه ﴿قُلْ لاَ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىَ﴾ نازل شد، اصحاب پرسيدند: يا رسول اللَّه قرباى تو چه كسانىاند كه مودتشان بر امت واجب شده؟ فرمود: على و فاطمه و دو پسران او3.
مؤلف: اين روايت را طبرسى هم در مجمع البيان آورده، ولى به جاى كلمه «ولداها دو پسران او» كلمه «ولدها اولاد او» آمده4.
و نيز در همان كتاب است كه ابن جرير از ابى الديلم روايت كرده كه گفت: وقتى على بن الحسين (علیه السلام) را به اسيرى آوردند، و در بالاى پله معروف دمشق نگه داشته بودند، مردى از اهل شام برخاست و گفت: حمد خدا را كه شما را بكشت، و بيچارهتان كرد.
على بن الحسين (علیه السلام) در جوابش فرمود: آيا قرآن خواندهاى؟ گفت آرى. فرمود: آل حم را خواندهاى؟ گفت آرى، فرمود: هيچ خواندهاى ﴿قُلْ لاَ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىَ﴾ را؟ مرد ناگهان متوجه شد و گفت: شما همان قرباى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هستيد؟ فرمود: بله ما هستيم1.
و نيز در آن كتاب است كه ابن ابى حاتم از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل جمله ﴿وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً﴾ گفته: منظور از حسنه مودت آل محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) است2.
مؤلف: در همين معنا روايتى در كافى آمده، وى آن را به سند خود از محمد بن مسلم از ابى جعفر (علیه السلام) نقل كرده است3.
و در تفسير قمى آمده كه: پدرم از ابن ابى نجران از عاصم بن حميد، از محمد بن مسلم برايم حديث كرد كه گفت: از امام باقر (علیه السلام) شنيدم كه فرمود: منظور از قربى در آيه ﴿قُلْ لاَ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىَ﴾ اهل بيت رسول خدايند (صلى الله عليه وآله و سلم)
آن گاه مىفرمايد: انصار (مسلمانان اهل مدينه) نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رفتند، و عرضه داشتند: ما شما را منزل داديم و يارى كرديم، اينك مقدارى از اموال ما را بگير، و در رفع گرفتاريهايت مصرف كن، خداى تعالى در پاسخشان اين آيه را فرستاد كه:«﴿قُلْ لاَ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىَ﴾» يعنى مودت به اهل بيتم.
و سپس مىفرمايد: مگر نمىبينى كه ممكن است مردى دوستى داشته باشد كه در عين دوستيش با وى در دل كينهاى نسبت به اهل بيت او داشته باشد، در نتيجه دل او سلامت نخواهد داشت. خداى تعالى در اين آيه خواسته است در دل رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چيزى عليه امتش نباشد، لا جرم مودت در قربى را بر امت واجب كرد، حال اگر به آن عمل كنند واجبى را انجام دادهاند، و اگر تركش كنند باز واجبى را ترك كردهاند.
سپس فرمود: انصار از حضور رسول خدا برگشتند در حالى كه به يكديگر مىگفتند: ما اموال خود را در اختيار آن جناب گذاشتيم و او نپذيرفت، و دستور داد در دفاع از اهل بيتش با دشمنانشان بجنگيم. و طايفهاى از ايشان گفتند: نه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)
چيزى نگفت. طايفهاى هم كلام آن جناب را تكذيب نموده و آن را افتراء بر خدا خواندند و خدا تكذيبشان را در جمله ﴿أَمْ يَقُولُونَ اِفْتَرىَ عَلَى اَللَّهِ كَذِباً﴾ حكايت كرده، و سپس فرموده: ﴿فَإِنْ يَشَإِ اَللَّهُ يَخْتِمْ عَلىَ قَلْبِكَ﴾ يعنى: بگو اگر من بر خدا افتراء ببندم خدا مهر بر دلم مىزند، ﴿وَ يَمْحُ اَللَّهُ اَلْبَاطِلَ﴾ يعنى خدا باطل را هر چه هم صورت حق به جانبى داشته باشد باطل نشان مىدهد، و حق را با كلماتش احقاق و اثبات مىكند. و منظور از «كلماته» ائمه و قائم آل محمد (علیه السلام) هستند، ﴿إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ اَلصُّدُورِ﴾1.
مؤلف: داستان انصار را سيوطى هم در الدر المنثور از طبرانى و ابن مردويه از طريق سعيد بن جبير آورده، و آن را روايتى ضعيف خوانده است2.
[سوره الشورى (42): آيات 27 تا 50]
﴿وَ لَوْ بَسَطَ اَللَّهُ اَلرِّزْقَ لِعِبَادِهِ لَبَغَوْا فِي اَلْأَرْضِ وَ لَكِنْ يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ مَا يَشَاءُ إِنَّهُ بِعِبَادِهِ خَبِيرٌ بَصِيرٌ ٢٧ وَ هُوَ اَلَّذِي يُنَزِّلُ اَلْغَيْثَ مِنْ بَعْدِ مَا قَنَطُوا وَ يَنْشُرُ رَحْمَتَهُ وَ هُوَ اَلْوَلِيُّ اَلْحَمِيدُ ٢٨ وَ مِنْ آيَاتِهِ خَلْقُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ مَا بَثَّ فِيهِمَا مِنْ دَابَّةٍ وَ هُوَ عَلىَ جَمْعِهِمْ إِذَا يَشَاءُ قَدِيرٌ ٢٩ وَ مَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ ٣٠وَ مَا أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ فِي اَلْأَرْضِ وَ مَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اَللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لاَ نَصِيرٍ ٣١ وَ مِنْ آيَاتِهِ اَلْجَوَارِ فِي اَلْبَحْرِ كَالْأَعْلاَمِ ٣٢ إِنْ يَشَأْ يُسْكِنِ اَلرِّيحَ فَيَظْلَلْنَ رَوَاكِدَ عَلىَ ظَهْرِهِ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ ٣٣ أَوْ يُوبِقْهُنَّ بِمَا كَسَبُوا وَ يَعْفُ عَنْ كَثِيرٍ ٣٤ وَ يَعْلَمَ اَلَّذِينَ يُجَادِلُونَ فِي آيَاتِنَا مَا لَهُمْ مِنْ مَحِيصٍ ٣٥ فَمَا أُوتِيتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَمَتَاعُ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا وَ مَا عِنْدَ اَللَّهِ خَيْرٌ وَ أَبْقىَ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَلىَ رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ ٣٦ وَ اَلَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبَائِرَ اَلْإِثْمِ وَ اَلْفَوَاحِشَ وَ إِذَا مَا غَضِبُوا هُمْ يَغْفِرُونَ ٣٧ وَ اَلَّذِينَ اِسْتَجَابُوا لِرَبِّهِمْ وَ أَقَامُوا اَلصَّلاَةَ وَ أَمْرُهُمْ شُورىَ بَيْنَهُمْ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ ٣٨ وَ اَلَّذِينَ إِذَا أَصَابَهُمُ اَلْبَغْيُ هُمْ يَنْتَصِرُونَ ٣٩ وَ جَزَاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُهَا فَمَنْ عَفَا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اَللَّهِ إِنَّهُ لاَ يُحِبُّ اَلظَّالِمِينَ ٤٠وَ لَمَنِ اِنْتَصَرَ بَعْدَ ظُلْمِهِ فَأُولَئِكَ مَا عَلَيْهِمْ مِنْ سَبِيلٍ ٤١ إِنَّمَا اَلسَّبِيلُ عَلَى اَلَّذِينَ يَظْلِمُونَ اَلنَّاسَ وَ يَبْغُونَ فِي اَلْأَرْضِ بِغَيْرِ اَلْحَقِّ أُولَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ٤٢ وَ لَمَنْ صَبَرَ وَ غَفَرَ إِنَّ ذَلِكَ لَمِنْ عَزْمِ اَلْأُمُورِ ٤٣ وَ مَنْ يُضْلِلِ
اَللَّهُ فَمَا لَهُ مِنْ وَلِيٍّ مِنْ بَعْدِهِ وَ تَرَى اَلظَّالِمِينَ لَمَّا رَأَوُا اَلْعَذَابَ يَقُولُونَ هَلْ إِلىَ مَرَدٍّ مِنْ سَبِيلٍ ٤٤ وَ تَرَاهُمْ يُعْرَضُونَ عَلَيْهَا خَاشِعِينَ مِنَ اَلذُّلِّ يَنْظُرُونَ مِنْ طَرْفٍ خَفِيٍّ وَ قَالَ اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ اَلْخَاسِرِينَ اَلَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ أَهْلِيهِمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ أَلاَ إِنَّ اَلظَّالِمِينَ فِي عَذَابٍ مُقِيمٍ ٤٥ وَ مَا كَانَ لَهُمْ مِنْ أَوْلِيَاءَ يَنْصُرُونَهُمْ مِنْ دُونِ اَللَّهِ وَ مَنْ يُضْلِلِ اَللَّهُ فَمَا لَهُ مِنْ سَبِيلٍ ٤٦ اِسْتَجِيبُوا لِرَبِّكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لاَ مَرَدَّ لَهُ مِنَ اَللَّهِ مَا لَكُمْ مِنْ مَلْجَإٍ يَوْمَئِذٍ وَ مَا لَكُمْ مِنْ نَكِيرٍ ٤٧ فَإِنْ أَعْرَضُوا فَمَا أَرْسَلْنَاكَ عَلَيْهِمْ حَفِيظاً إِنْ عَلَيْكَ إِلاَّ اَلْبَلاَغُ وَ إِنَّا إِذَا أَذَقْنَا اَلْإِنْسَانَ مِنَّا رَحْمَةً فَرِحَ بِهَا وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ فَإِنَّ اَلْإِنْسَانَ كَفُورٌ ٤٨ لِلَّهِ مُلْكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ يَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ إِنَاثاً وَ يَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ اَلذُّكُورَ ٤٩ أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَاناً وَ إِنَاثاً وَ يَجْعَلُ مَنْ يَشَاءُ عَقِيماً إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ ٥٠﴾
ترجمه آيات
و اگر خدا رزق را براى همه بندگانش فراخ مىكرد در زمين طغيان مىكردند، و ليكن هر چه را بخواهد به اندازه نازل مىكند، چون او از وضع بندگانش با خبر و بينا است (27).
و او كسى است كه بعد از نوميدى خلق برايشان باران مىفرستد، و رحمت خود را گسترش مىدهد، و تنها او سرپرستى ستوده است (28).
و يكى از آياتش خلقت آسمانها و زمين و جنبندگانى است كه در آن دو منتشر كرده، و او هر وقت بخواهد مىتواند آنها را جمع آورى كند (29).
و آنچه مصيبت كه به شما مىرسد به خاطر اعمالى است كه به دست خود كردهايد، و خدا از بسيارى از گناهان درمىگذرد (30).
و شما در زمين نمىتوانيد خدا را به ستوه آوريد، و غير خدا سرپرست و ياورى نداريد (31).
و يكى ديگر از آياتش كشتىهاى كوهپيكر جارى در درياها است (32).
چه اگر بخواهد باد را از حركت نگه مىدارد، آن وقت در وسط دريا بىحركت مىمانند، به درستى در اين كشتىها آيتهايى است براى هر خويشتندار قدردان (33).
و يا به جرم آنچه كردهاند عقابشان مىكند، و او از بسيارى از گناهان اغماض مىنمايد (34).
و آنهايى كه در آيات ما جدال مىكنند خود مىدانند كه فرارگاهى ندارند (35).
پس آنچه در دست داريد از ماديات زندگى متاع دنيا است، و آنچه نزد خداست براى مردم با ايمان كه بر پروردگار خود توكل مىكنند بهتر و پايندهتر است (36).
و نيز براى كسانى كه از گناهان كبيره و از فواحش اجتناب مىكنند، و چون خشم مىگيرند جرم طرف را مىبخشند (37).
و كسانى كه دعوت پروردگار خود را اجابت نموده، و نماز بپا مىدارند، و امورشان در بينشان به مشورت نهاده مىشود، و از آنچه روزيشان كردهايم انفاق مىكنند (38).
و كسانى كه چون مورد ستم قرار مىگيرند از يكديگر يارى مىطلبند (39).
و كيفر بدى، بدى ديگرى است مثل آن، و كسى كه از كيفر دادن صرفنظر كند و به اين وسيله طرف را اصلاح نمايد، پاداشش به عهده خدا است كه او ستمگران را دوست نمىدارد (40).
و كسى كه پس از ستم كشيدن انتقام گيرد بر او هيچ گونه مؤاخذه و عتابى نيست (41).
گناه بر كسانى است كه به مردم ظلم مىكنند، و بدون داشتن بهانهاى و حقى مىخواهند در زمين فساد و ظلم كنند، آنان عذابى دردناك دارند (42).
البته اگر كسى صبر كند و ببخشايد، اين دو خصلت از خصال بس بزرگ است (43).
و كسى كه خدا گمراهش كند بعد از خدا ديگر سرپرستى نخواهد داشت، و تو ستمگران را خواهى ديد كه چون عذاب را مىبينند مىگويند: آيا راه برگشتى هست؟ (44).
و مىبينى ايشان را كه بر آتش عرضه مىشوند، در حالى كه از شدت ذلت حالتى از خشوع دارند كه با گوشه چشم و پنهانى به آن مىنگرند، و آنهايى كه ايمان آوردند مىگويند: زيانكاران كسانى هستند كه در قيامت هم خود را باختند و هم خاندان خود را. آرى، بدانند كه ستمگران در عذابى دائمى خواهند بود (45).
و از اولياء، غير از خدا هيچ وليى كه ياريشان دهد نخواهند داشت، و كسى كه خدا گمراهش كرده باشد هيچ راه نجاتى ندارد (46).
(اى مردم) دعوت پروردگارتان را بپذيريد، قبل از آنكه بيايد روزى كه از ناحيه خدا برگشت برايش نيست، در آن روز ديگر هيچ پناهگاهى نداريد، و نمىتوانيد جرائم خود را انكار كنيد (47).
حال اگر باز هم اعراض كردند، و اين دعوت را اجابت نكردند، ناراحت مشو كه ما تو را به نگهبانى آنان نفرستاديم، و تو جز رساندن پيام ما وظيفه ندارى. هر وقت رحمتى از خود را به انسان مىچشانيم به آن خوشحالى مىكند، و همين كه آثار سوء گناهانش گريبانش را گرفت كفران را از سر
مىگيرد، چون انسان كفران پيشه است (48).
ملك آسمانها و زمين از خداست، هر چه مىخواهد خلق مىكند، به هر كس بخواهد دختر و به هر كس بخواهد پسر مىدهد (49).
و يا هم پسرانى مىدهد و هم دخترانى، و هر كه را بخواهد عقيم مىكند كه او دانايى توانا است (50).
بيان آيات
صدر اين آيات متصل است به داستان رزق دادن خدا به بندگان كه در بارهاش مىفرمود: ﴿اَللَّهُ لَطِيفٌ بِعِبَادِهِ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ﴾ و قبل از آن هم فرمود: ﴿لَهُ مَقَالِيدُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ يَبْسُطُ اَلرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ وَ يَقْدِرُ﴾ و ما در سابق اشاره كرديم به اينكه يكى از بزرگترين رزقها، دينى است كه خداى سبحان در اختيار بندگانش گذاشته و با در نظر داشتن اين نكته گفتار اين فصل داخل در گفتار فصل گذشته مىشود كه در باره وحى سخن مىگفت، و به طور كلى آيات اين سوره براى بيان آن ريخته شده، بعد از هر چند آيه يك بار برگشته به همان غرض اشاره مىكند.
آن گاه پارهاى از آيات و دلائل توحيد را كه مربوط به رزق است - مانند خلقت آسمانها و زمين، و منتشر كردن جنبندگان در آسمان و زمين، و خلقت كشتىها كه در دريا در حركتند، و دادن فرزندان ذكور و اناث، و يا يكى از آنها را به هر كه بخواهد، و ندادن هيچ يك از آنها را به هر كه بخواهد - ذكر مىكند.
و آن گاه مىفرمايد بعضى از رزقها هست كه تنها در دنيا مىدهد، و به همه مىدهد و آن رزقى است كه با فناى دنيا فانى مىشود. و بعضى ديگرش مخصوص مؤمنين است كه در آخرت مىدهد، و آن بهترين رزق و پايدارترين رزق است، و از همين جا به مناسبت، به ذكر صفات مؤمنين منتقل شده، حسن عاقبت آنان را بيان مىكند، و نيز به اوصاف قيامت و عاقبت ستمكاران منتقل مىشود، و شرح مىدهد كه در قيامت با چه هولها و وحشتها و عذابها روبرو مىشوند.
از اينها گذشته در خلال آيات، اجمالى از پارهاى احكام را بيان نموده، انذار و تخويفى هم مىكند، و به حق دعوت نموده، و به حقايق و معارف بسيارى اشاره مىنمايد.
﴿وَ لَوْ بَسَطَ اَللَّهُ اَلرِّزْقَ لِعِبَادِهِ لَبَغَوْا فِي اَلْأَرْضِ وَ لَكِنْ يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ مَا يَشَاءُ إِنَّهُ بِعِبَادِهِ
خَبِيرٌ بَصِيرٌ﴾
كلمه «قدر» در مقابل كلمه «بسط» است. اولى به معناى تنگ گرفتن رزق و دومى به معناى وسعت دادن به آن است، در جمله سابق هم كه مىفرمود: ﴿يَبْسُطُ اَلرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ وَ يَقْدِرُ﴾ به همين معنا است. و كلمه «قدر» - به فتح قاف و دال، و هم به سكون دال - به معناى كميت و حجم هر چيز است، و در جمله مورد بحث كه مىفرمايد: ﴿وَ لَكِنْ يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ مَا يَشَاءُ﴾ به اين معنا است. مىفرمايد خداى تعالى هر چه را بخواهد با كميت و حجم نازل مىكند. و به معناى كميت و حجم معين هم مىآيد، مانند آيه ﴿فَقَدَرْنَا فَنِعْمَ اَلْقَادِرُونَ﴾1.
كلمه «بغى» به معناى ظلم است. و كلمه «بعباده» از باب به كار بردن ظاهر در جاى ضمير است، چون مىتوانست بفرمايد «انه بهم خبير بصير» به خاطر اينكه در اول آيه كلمه «عباده» ذكر شده بود. و نكتهاى كه دوباره آن را ذكر كرد و به ضمير آن اكتفاء نفرمود، اين است كه خواست به بيان خبير و بصير بودنش به حال بندگان اشاره كند، و بفرمايد بدين جهت خبير و بصير به آنان است كه مخلوق او و هيئتشان قائم به او است، و ديگر معقول نيست كه محجوب از او بوده و برايش مجهول و ناشناخته باشند، و همچنين كلمه «لعباده» خالى از اين اشاره نيست كه چرا خداى تعالى رزق بندگان خود را مىدهد، چون بندگان اويند، و رزق بندگان به عهده مولايشان است.
و معناى آيه شريفه اين است كه: اگر خداى تعالى رزق همه بندگان خود را وسعت بدهد و همه سير شوند، شروع مىكنند به ظلم كردن در زمين، چون طبيعت مال اين است كه وقتى زياد شد طغيان و استكبار مىآورد، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿إِنَّ اَلْإِنْسَانَ لَيَطْغىَ أَنْ رَآهُ اِسْتَغْنىَ﴾2.
و به همين جهت خداى تعالى رزق را به اندازه نازل مىكند، و به هر كس به مقدارى معين روزى مىدهد، چون او به حال بندگان خود خبير و بصير است، مىداند كه هر يك از بندگانش استحقاق چه مقدار از رزق دارد، و چه مقدار از غنى و فقر مفيد به حال او است، همان را به او مىدهد.
سنت الهى در روزى دادن به مردم: ﴿يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ مَا يَشَاءُ﴾
پس جمله ﴿وَ لَكِنْ يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ مَا يَشَاءُ﴾ بيان سنت الهى در روزى دادن بر طبق حال مردم است، مىفرمايد: صلاح حال مردم در اندازه ارزاقشان دخالت دارد، و اين با طغيانى كه
در بعضى ثروتمندان مشاهده مىكنيم و مىبينيم كه روز به روز ثروتمندتر مىشوند منافات ندارد، براى اينكه خداى تعالى غير از آن سنت سنتى ديگر نيز دارد كه بر سنت قبلى حاكم است، و آن عبارت است از سنت آزمايش و امتحان و در اين باره فرموده: ﴿إِنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَ أَوْلاَدُكُمْ فِتْنَةٌ﴾1، و همچنين سنت سومى دارد، كه آن سنت مكر و استدراج است، كه در آن باره مىفرمايد: ﴿سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لاَ يَعْلَمُونَ وَ أُمْلِي لَهُمْ إِنَّ كَيْدِي مَتِينٌ﴾2.
پس سنت اصلاح، يعنى اندازهگيرى رزق، سنتى است ابتدايى كه با آن، حال انسان ها اصلاح مىشود، مگر آنكه خداوند بخواهد انسانى را در بوته امتحان قرار دهد كه در آن صورت ديگر به طور موقت از سنت قبليش چشم مىپوشد، و در اين باره مىفرمايد: ﴿وَ لِيَبْتَلِيَ اَللَّهُ مَا فِي صُدُورِكُمْ وَ لِيُمَحِّصَ مَا فِي قُلُوبِكُمْ﴾3.
و يا به خاطر كفران نعمت و تغيير آن، سنت قبلى خود را كه دادن رزق به مقتضاى صلاح حال او بود تغيير دهد، كه در اين صورت سنت ديگرى به كار مىبرد، و آن اين است كه آن قدر رزقش را وسعت مىدهد تا طغيان كند، و در اين باره فرموده: ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ﴾4.
شباهت رزق مادى با معارف حقه و شرايع آسمانى، از نظر نزول و قسمت
و همانطور كه دادن مال و فرزندان و سائر نعمتهاى مادى و صورى رزق مقسوم است، و هر كسى از آن قسمتى دارد، همچنين معارف حقه و شرايع آسمانى كه منشا همه آنها وحى است نيز رزق مقسوم است. آن نيز از ناحيه خدا نازل مىشود، و خداوند به وسيله آن نيز مردم را امتحان مىكند، چون همه در عمل به آن معارف و بكار بستن آنها يكسان نيستند، هم چنان كه در بكار بستن نعمتهاى صورى يكسان نيستند.
و بنابراين، اگر چنانچه معارف الهى و احكام خدايى همگى يك دفعه نازل مىشد، با در نظر داشتن اينكه شامل تمامى شؤون حياتى انسان است، مردم نمىتوانستند آن را تحمل كنند، و قهرا به آن ايمان نمىآورند مگر تك تكى از ايشان، و بدين جهت خداى
سبحان آن را به تدريج بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل كرد، تا مردم با پذيرفتن قسمتهاى اول آن آماده شوند براى پذيرفتن قسمتهاى بعدى. و در اين باره فرموده: ﴿وَ قُرْآناً فَرَقْنَاهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَى اَلنَّاسِ عَلىَ مُكْثٍ﴾1.
و همچنين اين سنت را در معارف عاليهاى كه در باطن معارف ظاهرى و ساده دين نهفته جارى ساخته است، به همين نحو كه گفتيم آنها را در باطن اينها قرار داده، چون اگر همه آنها را مانند اينها بى پرده بيان مىكرد، عموم مردم طاقت تحملش را نمىداشتند و فهم آنان از دركش عاجز مىماند، و بدين جهت آنها را در باطن معارف ساده قرار داد تا افراد انگشتشمارى كه استعداد درك آنها را دارند، درك كنند. و هر دو سنخ معارف را در قالبى از الفاظ درآورده كه هر كس به قدر فهم و ظرفيتش از آن الفاظ استفاده مىكند، هم چنان كه خداى تعالى اين معارف را كه در قرآن كريم است به بارانى مثل زده كه از آسمان مىريزد، و دلهاى مردم را به زمينهاى مختلف مثل زده كه هر يك به قدر ظرفيت خود از آن استفاده مىكند ﴿أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا﴾2.
و همچنين احكام و تكاليف شرعى را يكسان بر همه مردم تحميل نكرد، چون اگر مىكرد بعضى از مردم تاب تحملش را نمىداشتند، و به همين جهت آنها را به مقتضاى ابتلاآتى كه هر فردى از افراد دارد تقسيم كرد تا هر كس به تكليفى كه متوجه خود او است عمل كند.
پس روزى دادن از معارف و شرايع هم از هر جهت كه فرض شود عينا مانند روزى دادن از مال و اولاد است كه بين مردم تقسيم، و بر حسب حال فرد فرد آنان و به مقتضاى صلاح ايشان تقسيم شده است.
﴿وَ هُوَ اَلَّذِي يُنَزِّلُ اَلْغَيْثَ مِنْ بَعْدِ مَا قَنَطُوا وَ يَنْشُرُ رَحْمَتَهُ وَ هُوَ اَلْوَلِيُّ اَلْحَمِيدُ﴾
كلمه «قنوط» به معناى نوميدى، و كلمه «غيث» به معناى باران است. در مجمع البيان مىگويد: «غيث» به معناى باران به موقع است كه آمدنش نافع است، به خلاف كلمه «مطر» كه هم به چنان بارانى اطلاق مىشود و هم به باران زيان بخش، كه در غير موقع خودش ببارد3. و «نشر رحمت» به معناى منتشر كردن نعمت در بين مردم است، به اين صورت
كه با فرستادن باران نباتات را بروياند و ميوهها را به بار بنشاند.
در اين آيه از داستان روزى رساندن، به مساله توحيد و آيات و ادله آن منتقل شده، چون مختصر مناسبتى در بين بوده، و در آخر آيه دو اسم از اسماى حسناى خداى تعالى را آورده، و او را در برابر فعل جميلش به «ولى» و «حميد» ستوده، و در آيه بعد هم تا چند آيه همين مساله توحيد را دنبال كرده است.
﴿وَ مِنْ آيَاتِهِ خَلْقُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ مَا بَثَّ فِيهِمَا مِنْ دَابَّةٍ...﴾
كلمه «بث» به معناى منتشر كردن است، مىگويند: «بث الريح التراب - باد خاك را متفرق كرد» ،و كلمه «دابة» به معناى هر جنبدهاى است كه روى زمين حركت كند. پس اين كلمه شامل تمامى حيوانات يعنى جانداران مىشود. و معناى آيه روشن است.
و از ظاهر آن برمىآيد كه در آسمانها نيز جنبندگانى هست، و اينكه بعضى1 جنبندگان آسمان را به ملائكه تفسير كردهاند، صحيح نيست، زيرا اولا آيه شريفه مطلق است، و نمىشود بدون دليل آن را مقيد به يك نوع جاندار كرد، و ثانيا اصولا اطلاق كلمه «دابة» بر فرشتگان معهود نيست.
﴿وَ هُوَ عَلىَ جَمْعِهِمْ إِذَا يَشَاءُ قَدِيرٌ﴾ اين جمله اشاره است به حشر جنبندگانى كه در زمين منتشر كرده. و اگر فرمود: «على جمعهم» و نفرمود: «على حشرهم» بدين جهت است كه خواست اين جمع در مقابل آن بث و پراكنده كردن قرار گيرد. و در اينكه ضمير اولى العقل را به كار برد و فرمود «على جمعهم» ،و نفرمود «جمعها» هيچ دلالتى نيست بر اينكه جانداران آسمان همه مانند انسان داراى عقلند، چون همين مقدار كافى است كه براى خود شعورى داشته باشند، و به حكم آيه ﴿وَ مَا مِنْ دَابَّةٍ فِي اَلْأَرْضِ وَ لاَ طَائِرٍ يَطِيرُ بِجَنَاحَيْهِ إِلاَّ أُمَمٌ أَمْثَالُكُمْ مَا فَرَّطْنَا فِي اَلْكِتَابِ مِنْ شَيْءٍ ثُمَّ إِلىَ رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ﴾2 همه جانداران داراى شعورى مخصوص به خود هستند.
توضيحى راجع به «قدير» بودن خداى تعالى
كلمه «قدير» يكى از اسماء حسناى خداى تعالى است كه مركز همه قدرتها است. راغب مىگويد كلمه «قدرت» هر گاه وصف انسان قرار گيرد نام هيئتى براى انسان است كه با آن مىتواند كارى را كه مىخواهد انجام دهد. و چون خداى تعالى با آن وصف شود،
معناى عاجز نبودن را مىدهد. اين كلمه تنها در مورد خداى تعالى بطور مطلق استعمال مىشود، و تنها در مورد او است كه مىتوان بطور مطلق گفت «قادر» است، و اما غير خداى تعالى محال است كسى قادر مطلق باشد، هر چند كه لفظ قادر بطور مطلق در باره آن اطلاق بشود. پس هر گاه بخواهيم غير خدا را قادر بخوانيم حق كلام اين است كه بگوييم فلانى قادر بر فلان كار است. و اگر بگوييم فلانى قادر است، صرف تعبير است و گر نه معنايش مقيد است، چون آن كس، قادر بر كار معينى است، نه قادر مطلق. و به همين جهت است كه غير از خدا احدى به اين صفت توصيف نمىشود، مگر آنكه به ضدش نيز توصيف مىشود، چون غير خدا هر كه را فرض كنيم به هر كارى كه قادر باشد، از كارهاى ديگر عاجز است، تنها كسى كه بطور كلى عجز از او منتفى است و به هيچ وجه متصف به آن نمىشود، خداست.
و كلمه «قدير» به معناى آن فاعلى است كه هر چه بخواهد مىكند، و بر مقتضاى حكمت هم مىكند، نه زائد بر آن، و نه ناقص از آن، و به همين جهت صحيح نيست كه غير از خداى تعالى كسى به اين صفت متصف شود: «انه على ما يشاء قدير - او است كه بر هر چه بخواهد قدير است» .كلمه «مقتدر» نيز قريب المعناى با كلمه «قدير» است و به همين معنا است جمله «﴿عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ﴾» چيزى كه هست در غير خداى تعالى هم استعمال مىشود، و در غير خدا معنايش متكلف و مكتسب قدرت است، يعنى كسى كه براى به دست آوردن قدرت خود را به زحمت مىاندازد، و خود را قدرتمند وانمود مىكند.1
و حقا خوب معنا كرده، چيزى كه هست در آنجا كه گفت «و چون خداى تعالى با آن وصف شود معناى عاجز نبودن را مىدهد» پيداست كه سهلانگارى نموده، چون صفات ذاتى خداى تعالى از قبيل حيات و علم و قدرت معانى ايجابى هستند، نه سلبى براى اينكه عين ذاتند، و معقول نيست معناى سلبى عين ذات باشد، مثلا معناى حيات، نداشتن مرگ، و معناى علم، نداشتن جهل، و معناى قدرت، نداشتن عجز باشد اين عقيده صابئين است، و لازمهاش اين است كه ذات خدا خالى از صفات كمال باشد.
پس حق مطلب اين است كه معناى قدرت در خداى تعالى نيز قدرت بر انجام هر كارى باشد كه اراده كرده، و لازمه آن اين است كه مطلق عجز از ساحت او نفى شود.
بررسى مفاد آيه ﴿وَ مَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ...﴾ كه وجود ارتباط بين گناهان و مصائب دنيوى را افاده مىكند
﴿وَ مَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ﴾
كلمه «مصيبت» به معناى هر ناملايمى است كه به انسان برسد، گويى از راه دور به
قصد آدمى حركت كرده تا به او رسيده است. و مراد از جمله ﴿فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ﴾ گناهان و زشتىها است. و معناى جمله ﴿وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ﴾ اين است كه خداوند بسيارى از همان گناهان و زشتىهايتان را مىبخشايد.
خطاب در اين آيه اجتماعى و متوجه به جامعه است، و مانند خطابهاى ديگر منحل به خطابهاى جزئى و به فرد فرد اجتماع نيست، و لازمهاش اين است كه مراد از مصيبت هم مصائب عمومى و همگانى از قبيل قحطى، گرانى، و با، زلزله و امثال آن باشد.
پس مراد آيه اين شد: مصائب و ناملايماتى كه متوجه جامعه شما مىشود، همه به خاطر گناهانى است كه مرتكب مىشويد، و خدا از بسيارى از آن گناهان درمىگذرد و شما را به جرم آن نمىگيرد. پس آيه شريفه در معناى اين آيات است: ﴿ظَهَرَ اَلْفَسَادُ فِي اَلْبَرِّ وَ اَلْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي اَلنَّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ اَلَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ﴾1. ﴿وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ اَلْقُرىَ آمَنُوا وَ اِتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَكَاتٍ مِنَ اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ وَ لَكِنْ كَذَّبُوا﴾2. ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ﴾3 و آيات ديگرى كه همه دلالت دارد بر اينكه بين اعمال آدمى و نظام عالم ارتباطى خاص برقرار است. به طورى كه اگر جوامع بشرى عقائد و اعمال خود را بر طبق آنچه كه فطرت اقتضاء دارد وفق دهند، خيرات به سويشان سرازير و درهاى بركات برويشان باز مىشود، و اگر در اين دو مرحله به فساد بگرايند، زمين و آسمان هم تباه مىشود، و زندگيشان را تباه مىكند.
اين آن حقيقتى است كه سنت الهى اقتضاى آن را دارد، مگر آنكه باز هم پاى سنت ديگر به ميان آيد، همان سنت كه گفتيم حاكم بر سنت رزق است، يعنى سنت امتحان و استدراج و املاء كه در اين صورت وضع صورتى ديگر به خود مىگيرد، (و به جاى چشاندن نمونهاى از آثار سوء اعمالشان، نعمت را به سويشان سرازير مىكند، تا به طور كلى با فساد خو
بگيرند، و سراسر جهان براى نابوديشان يك جهت شده، عوامل و اسبابش براى منقرض ساختن آنان بسيج شوند)، هم چنان كه فرموده: ﴿ثُمَّ بَدَّلْنَا مَكَانَ اَلسَّيِّئَةِ اَلْحَسَنَةَ حَتَّى عَفَوْا وَ قَالُوا قَدْ مَسَّ آبَاءَنَا اَلضَّرَّاءُ وَ اَلسَّرَّاءُ فَأَخَذْنَاهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لاَ يَشْعُرُونَ﴾1.
ممكن هم هست خطاب در آيه منحل به خطابهاى جزئى و متوجه به فرد فرد بشر بشود، آن وقت مراد از «مصيبت» ناملايماتى است كه متوجه جان و مال و فرزند و عرض تك تك افراد مىشود و ناشى از گناهانى است كه هر كس خودش مرتكب شده، و خدا از بسيارى از آن گناهان درمىگذرد.
و به هر حال چه خطاب عمومى غير منحل باشد، و چه عمومى منحل، از سياق بر مىآيد كه اولا مؤمن و كافر را يكسان شامل مىشود، و مؤيد اين معنا آيه بعدى است كه بطور مسلم متوجه مؤمن و كافر است. و ثانيا مراد از جمله «﴿بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي اَلنَّاسِ﴾» تنها گناهان و زشتىها است، نه تمامى اعمال چه خوب و چه بد. و ثالثا مراد از مصائبى كه به انسان ها مىرسد آثار سوء دنيايى اعمال است، آثارى كه بين آنها و آن اعمال ارتباط و تداعى خاصى است، نه جزاى آخرتى اعمال.
با اين بيان اولا جواب يك شبهه در خصوص آيه شريفه، داده مىشود. و ثانيا تفسيرى كه بعضى در باره آيه كردهاند رد مىشود.
اما شبههاى كه شده اين است كه بعضى2 گفتهاند: اگر منظور از مصائب عموم مصيبتها باشد، اين عموميت با مصائبى كه انبياء (علیه السلام) با آن مواجه شدند منتفى مىشود، چون انبياء (علیه السلام) معصوم بودند و گناهى نداشتند تا مستوجب آن مصائب گردند، و همچنين اطفال و ديوانگان مكلف به هيچ تكليفى نيستند تا به خاطر مخالفت با آن تكاليف مستوجب مصائب شوند، پس ناگزير بايد از عموميت آيه صرفنظر نموده آن را به مصائب انبياء و اطفال و مجانين تخصيص زد.
جواب اين شبهه اين است: اين كه در آيه فرموده ﴿فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ﴾ و مصائب را مستند به گناهان كرده خود دليل است بر اينكه خطاب در آيه متوجه كسانى است كه صدور
گناه از آنان ممكن باشد، پس آيه شريفه از اول شامل انبياء و افراد غير مكلف نيست، و شامل نشدن آن از باب تخصص است نه تخصيص.
و اما تفسيرى كه براى آيه كرده اين است كه: به مقتضاى اين آيه بايد تمامى گناهان همه مؤمنين آمرزيده شود، براى اينكه گناهانشان يا از آنهايى است كه مصائب دنيوى را به بار مىآورد، و عقوبتش را در همين دنيا مىچشند، و يا از آنهايى است كه مورد عفو قرار مىگيرد، پس در آخرت هيچ گناهى ندارند.
وجه بىپايگى اين تفسير اين است كه (سياق آن را در نظر نگرفتهاند، و فقط مفاد تحت اللفظى آن را ملاك قرار دادهاند و) آيه شريفه در مقام اثبات ارتباط بين مصائب و گناهان است، و تنها مىخواهد بفرمايد: گناهان آثار سويى هم در دنيا دارند، چيزى كه هست بعضى از آن آثار به صاحبش اصابت مىكند، و بعضى بخشوده مىشوند، و به خاطر عواملى از قبيل صله رحم، صدقه، دعاى مؤمنين، توبه و امثال آن - كه در اخبار آمده - آثار آنها از صاحبش برمىگردد، و اما در باره آثار سوء آخرتى گناهان، همانطور كه گفتيم آيه شريفه ساكت است، و در مقام اثبات يا نفى آن نيست.
علاوه بر اينكه گفتيم آيه شريفه نسبت به مؤمن و كافر عام است، و معنا ندارد نسبت به مؤمن مفادى، و نسبت به كافر مفادى ديگر داشته باشد. نسبت به مؤمن بفرمايد گناهانش يا به وسيله مصائب و يا به وسيله عفو بخشيده مىشود، و اما از كافر بخشوده نمىشود.
و بعد از همه اين حرفها وجه اول بهترين وجه است.
﴿وَ مَا أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ فِي اَلْأَرْضِ وَ مَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اَللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لاَ نَصِيرٍ﴾
معناى اين آيه شريفه روشن است، و با در نظر داشتن اتصالش به آيات قبل اين نكته را مىفهماند كه: شما مردم نمىتوانيد خدا را عاجز كنيد تا از رسيدن مصائبى كه مولود گناهان شما است جلوگيرى به عمل بياوريد، و شما به جز او وليى كه متولى امورتان شود، و بلاها و مصائب را از شما برگرداند نداريد، و نيز ناصرى كه شما را در دفع آن مصائب يارى كند نخواهيد داشت.
بيان آيات ﴿وَ مِنْ آيَاتِهِ اَلْجَوَارِ فِي اَلْبَحْرِ...﴾ كه كشتىها را به عنوان يكى از آيات خداوند به ياد مىآورد
﴿وَ مِنْ آيَاتِهِ اَلْجَوَارِ فِي اَلْبَحْرِ كَالْأَعْلاَمِ﴾ كلمه «جوارى» جمع «جاريه» است كه به معناى كشتى است. و كلمه «أعلام» جمع «علم» است كه به معناى علامت است. و كوه را (از آن جهت كه علامت راهها است) علم مىگويند، و اگر كشتى را به كوه تشبيه كرده به منظور افاده بزرگى آن بوده و بقيه الفاظ آيه روشن است.
﴿إِنْ يَشَأْ يُسْكِنِ اَلرِّيحَ فَيَظْلَلْنَ رَوَاكِدَ عَلىَ ظَهْرِهِ...﴾
ضمير در كلمه «يشا» به خداى تعالى برمىگردد، مىفرمايد: اگر خدا بخواهد باد را فرو مىنشاند. و كلمه «رواكد» جمع «راكدة» به معنى ثابت و پا بر جا است. و معناى آيه اين است كه: اگر خدا بخواهد باد را كه وسيله حركت كشتىها است فرو مىنشاند و كشتىها در وسط اقيانوسها از حركت باز مىايستد.
﴿إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ﴾ كلمه «صبر» در اصل به معناى «حبس» است. و كلمه «شكر» هم در اصل به معناى اظهار نعمت ولى نعمت به زبان يا به عمل است. و معناى جمله اين است: آنچه كه در باره كشتىهاى حركت كننده بر پشت دريا به وسيله بادها گفتيم كه مردم و مال التجاره آنان را از ساحل اين دريا به ساحل آن دريا مىبرد، خود آياتى است براى هر كسى كه نفس خود را از اشتغال به چيزهايى كه به دردش نمىخورد حبس مىكند، و به تفكر در نعمتهاى خدا مىپردازد، چون تفكر در نعمتها يكى از مصاديق شكر نعمت است.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: مراد از ﴿لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ﴾ مؤمن است، چون هيچ مؤمنى خالى از دو حال نيست، حال ضراء و حال سراء، اگر در حال ضراء و شدت قرار گيرد، صبر مىكند و از صابران است، و اگر در حال سراء و رفاه باشد، از شاكران خواهد بود.
﴿أَوْ يُوبِقْهُنَّ بِمَا كَسَبُوا وَ يَعْفُ عَنْ كَثِيرٍ﴾
كلمه «يوبقهن» مضارع از باب افعال يعنى از «ايباق» است، و «ايباق» به معناى «اهلاك - نابود كردن» است، و ضمير مؤنث در آخر اين كلمه به كلمه «جوارى» بر مىگردد. و ضمير مذكر در «كسبوا» به مردم عود مىكند، و دو كلمه «يوبقهن» و «يعف» عطفند بر جمله «يسكن» و معناى آيه اين است: اگر خدا بخواهد كشتىها را به وسيله غرق هلاك مىكند، و به كيفر گناهان مردم از بين مىبرد، و از بسيارى از گناهان ايشان در مىگذرد. و خلاصه مىخواهد بفرمايد: بعضى از گناهان مردم كافى است در اينكه مستحق غرق و هلاكت شوند، و خدا از بسيارى از گناهان ايشان درمىگذرد.
بعضى از مفسرين2 گفتهاند: مراد از اهلاك كشتىها، اهلاك مردم است كه سوار بر آنهايند كه يا مجازا نسبت اهلاك را به خود كشتىها داده، و يا مضافى در تقدير است، و تقدير كلام «يرسل الريح العاصفة فيوبقهم» مىباشد. و معنايش اين است كه: اگر خدا
بخواهد باد را ساكن و آرام مىكند و مردم در وسط دريا راكد و بى حركت مىمانند، و اگر بخواهد باد را به شدت مىفرستد تا با غرق كردن كشتى ايشان را هلاك كند. و بسيارى را مشمول عفو خود قرار داده نجات دهد. و حاصل كلام اينكه: اگر بخواهد باد را ساكن مىكند و يا آن را مىفرستد تا مردمى را به جرم گناهانشان هلاك نموده و مردمى ديگر را به عفو از گناهانشان نجات بدهد. و خواننده خود به خوبى مىداند كه چقدر اين تفسير بى مورد است.
بعضى1 ديگر گفتهاند: كلمه «يعف» عطف است بر كلمه «يسكن الريح» تا جمله «بما كسبوا» ،و به همين جهت آن را با «و» عطف كرد، نه با «أو» .و معنايش اين است كه: اگر بخواهد آنان را با ساكن كردن در دريا عقاب مىكند، و يا با دچار شدن به طوفان شكنجه مىنمايد، و اگر بخواهد از بسيارى عفو مىكند. اين تفسير هم مثل تفسير قبل داراى تكلف است.
﴿وَ يَعْلَمَ اَلَّذِينَ يُجَادِلُونَ فِي آيَاتِنَا مَا لَهُمْ مِنْ مَحِيصٍ﴾
بعضى2 گفتهاند: اين جمله نتيجهاى است معطوف بر نتيجه ديگر كه حذف شده، و تقدير آن چيزى نظير اين عبارت است: «و يعف عن كثير ليظهر به قدرته و يعلم الذين يجادلون فى آياتنا ما لهم من مفر و لا مخلص» يعنى: «يكى از آيات خداوند كشتىها است، كه اگر بخواهد آن را چنين و چنان مىكند، تا بدين وسيله قدرت خود را بنماياند، و كسانى كه در آيات ما جدال مىكنند بفهمند كه هيچ راه گريزى ندارند» .و از اين قبيل عطف به محذوف در قرآن كريم بسيار آمده، چيزى كه هست در اين گونه موارد آنچه كه به محذوف عطف شده با «لام» آمده، مانند ﴿وَ لِيَعْلَمَ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾3 يعنى: ما روزگار را بين مردم دست به دست مىگردانيم تا چنين و چنان شود، و تا خدا بداند چه كسانى ايمان آورده و تا از شما گواه بگيرد. و نيز مانند جمله ﴿وَ لِيَكُونَ مِنَ اَلْمُوقِنِينَ﴾4 يعنى: ما اين چنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم تا چنين و چنان شود و تا او از دارندگان يقين گردد.
بعضى ديگر احتمال دادهاند كه جمله مذكور عطف باشد بر جزاى شرط، يعنى بر «يسكن» ، «يظللن» ، «يوبقهن» ، «يعف» به حذف «أن» ناصبه، مثل اينكه بگويى «ان جئتنى اكرمك و أعطيك كذا و كذا» و كلمه «اعطيك» را به فتح مىخوانيم به تقدير «أن»
ناصبه، و چون اين مساله مربوط به علم نحو است خواننده را بدين علم ارجاع مىدهيم.
﴿فَمَا أُوتِيتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَمَتَاعُ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا...﴾
اين آيه تفصيل و شرحى است براى مساله روزى دادن كه قبلا بدان اشاره كرده بود، و آن را تقسيم مىكند به رزق عمومى و خصوصى. رزق عمومى عبارت است از ماديات كه خداوند آن را هم به مؤمن و هم به كافر داده. و رزق خصوصى عبارت است از آنچه نزد خدا ذخيره شده براى آخرت مؤمنين به تنهايى. و به مناسبت ذكرى هم از اوصاف مؤمنين نموده و اشارهاى هم به آينده ستمكاران در قيامت مىكند.
پس در جمله مورد بحث خطاب «اوتيتم» - به طورى كه از سياق برمىآيد - به عموم مردم است، نه خصوص مشركين. و مراد از ﴿أُوتِيتُمْ مِنْ شَيْءٍ﴾ تمامى نعمتهايى است كه خدا به مردم روزى كرده. و اگر كلمه «متاع» را به كلمه «حياة» اضافه فرموده، اشاره است به اينكه نعمتهاى مادى، روزى قطع مىشود و ثبات و دوامى ندارد. و معناى آيه اين است: آنچه به شما داده شده از نعمتهايى كه نزد شما است، متاعى است كه در روزهاى اندكى از آن تمتع مىبريد.
﴿وَ مَا عِنْدَ اَللَّهِ خَيْرٌ وَ أَبْقىَ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَلىَ رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ﴾ مراد از ﴿مَا عِنْدَ اَللَّهِ﴾ ثوابهايى است كه خدا براى مؤمنين ذخيره كرده تا در آخرت به عنوان پاداش به ايشان بدهد. و لام در جمله ﴿لِلَّذِينَ آمَنُوا﴾ لام ملك است، و اين جار و مجرور ظرف لغوى است. بعضى هم گفتهاند لام متعلق است به كلمه «ابقى» .ولى وجه اول روشنتر است. «و بهتر بودن آنچه نزد خداست» بدين جهت است كه خالص است و آميخته با ناگواريها نيست و باقىتر بودن آن براى اين است كه مانند نعمتهاى دنيا با پايان پذيرفتن دنيا پايان نمىپذيرد.
صفات نيك مؤمنين: اجتناب از كبائر و فواحش، گذشت، دفع ظلم از يكديگر و...
﴿وَ اَلَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبَائِرَ اَلْإِثْمِ وَ اَلْفَوَاحِشَ وَ إِذَا مَا غَضِبُوا هُمْ يَغْفِرُونَ﴾
اين جمله عطف است بر جمله «الذين آمنوا» و اين آيه با دو آيه بعدش صفات نيك مؤمنين را مىشمارد. و اينكه بعضى از مفسرين آن را كلام تازهاى دانستهاند، حرفى است كه با سياق سازش ندارد.
و «كبائر الاثم» عبارت است از گناهان كبيرهاى كه آثار سوئش بزرگ است، و خداى تعالى از جمله آنها مىگسارى و قمار را شمرده، و فرموده ﴿قُلْ فِيهِمَا إِثْمٌ كَبِيرٌ﴾1 و كلمه «فواحش» جمع «فاحشة» است كه به معناى گناه شنيع و بىشرمانه است، و خداى تعالى
زنا و لواط را از مصاديق آن شمرده و فرموده: ﴿وَ لاَ تَقْرَبُوا اَلزِّنىَ إِنَّهُ كَانَ فَاحِشَةً﴾1. و از لوط حكايت كرده كه در باره لواط فرموده: ﴿أَ تَأْتُونَ اَلْفَاحِشَةَ وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ﴾2.
﴿يَجْتَنِبُونَ كَبَائِرَ اَلْإِثْمِ وَ اَلْفَوَاحِشَ﴾ با در نظر گرفتن اينكه اين سوره در مكه نازل شده جمله مورد بحث اشارهاى است اجمالى به احكامى كه بعد از اين در باره تحريم گناهان كبيره و فواحش تشريع مىشود.
﴿وَ إِذَا مَا غَضِبُوا هُمْ يَغْفِرُونَ﴾ اين جمله اشاره است به فضيلت عفو در هنگام غضب كه از بارزترين صفات مؤمنين است، و به همين جهت اينطور كه ملاحظه مىكنيد تعبير كرده، و نفرموده «و يغفرون اذا غضبوا» چون در آن تعبير از چند جهت تاكيد به كار رفته، و مانند تعبير دوم عفو و مغفرت را منحصر در صورت غضب نكرده.
﴿وَ اَلَّذِينَ اِسْتَجَابُوا لِرَبِّهِمْ وَ أَقَامُوا اَلصَّلاَةَ...﴾
كلمه «استجابت» به معناى اجابت و پذيرفتن است. و منظور از اينكه فرمود «مؤمنين پروردگار خود را استجابت مىكنند» به شهادت سياق اين است كه اعمال صالحى كه خدا از ايشان خواسته انجام مىدهند، و اگر بعد از آن در بين همه تكاليف الهى نام نماز را به ميان آورد و فرمود «و نماز بپا مىدارند» از باب ذكر خاص بعد از عام است و به خاطر اهميت و شرافتى است كه نماز دارد.
علاوه بر اينكه از ظاهر كلام برمىآيد كه اين آيات مكى است و در مكه ساير واجبات از قبيل زكات و خمس و روزه و جهاد واجب نشده بود.
در جمله مورد بحث نيز همان حرف كه در جمله ﴿وَ اَلَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبَائِرَ اَلْإِثْمِ﴾ زديم مىآيد، يعنى اين جمله هم اشارهاى است اجمالى به اينكه به زودى دستوراتى در باره اعمال صالح مىرسد. و اين كلام در جمله ذيل نيز جارى است.
﴿وَ أَمْرُهُمْ شُورىَ بَيْنَهُمْ﴾ راغب مىگويد: كلمه «تشاور» و «مشاورت» و «مشورت» به معناى استخراج رأى صحيح است، به اينكه آدمى در مواقعى كه خودش در باره كارى رأى صحيح ندارد، به ديگرى مراجعه كند و از او رأى صحيح بخواهد. و اين كلمه از ماده «شور» گرفته شده، عرب مىگويد: «شرت العسل» يعنى من عسل را از كندويش استخراج كردم. و در قرآن كريم نيز سخن از «مشاوره» رفته، فرموده: «﴿وَ شَاوِرْهُمْ فِي اَلْأَمْرِ﴾» .
و كلمه «شورى» به معناى آن پيشنهاد و امرى است كه در بارهاش مشاوره شود. اين كلمه نيز در قرآن آمده، فرموده: ﴿وَ أَمْرُهُمْ شُورىَ بَيْنَهُمْ﴾1. و بنابراين معناى آيه چنين مىشود: مؤمنين آنهايند كه هر كارى مىخواهند بكنند، در بينشان شورايى مىشود كه پيرامونش مشورت مىكنند. و از گفتار بعضى از ايشان2 برمىآيد كه كلمه «شورى» مصدر است، و بنا به گفته آنان معنا چنين مىشود: كار مؤمنين مشاورت در بين خويش است.
و به هر حال چه به آن معنا باشد و چه به اين معنا، در اين جمله اشارهاى است به اينكه مؤمنين اهل رشدند، و كارى مىكنند كه در واقع هم بايد بكنند، و در به دست آوردن و استخراج رأى صحيح دقت به عمل مىآورند، و به اين منظور به صاحبان عقل مراجعه مىكنند. در نتيجه آيه شريفه قريب المعنى با آيه شريفه ﴿اَلَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ اَلْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ﴾3 خواهد بود.
﴿وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ﴾ اين جمله اشاره است به اينكه مؤمنين مال خود را در راه رضاى خدا انفاق مىكنند.
﴿وَ اَلَّذِينَ إِذَا أَصَابَهُمُ اَلْبَغْيُ هُمْ يَنْتَصِرُونَ﴾
راغب مىگويد: كلمه «انتصار» و كلمه «استنصار» هر دو به معناى طلب يارى است4. و بنا به گفته وى معناى آيه چنين مىشود: مؤمنين كسانىاند كه چون ببينند به يكى از مؤمنين ظلم شده از ديگران طلب نصرت مىكنند، و چون همگى بر سر حق متفق و چون يك تن واحدند، قهرا اگر به يكى از ايشان ظلم شود مثل اين است كه به همه ايشان ظلم شده، يك دل و يك جهت در مقابل آن ظلم مقاومت نموده، نيروى خود را در يارى او بكار مىبندند.
و از بعضى5 از اهل لغت نقل شده كه گفتهاند: كلمه «انتصار» به معناى «تناصر» (يارى طرفينى) است، نظير «اختصام» كه به معناى تخاصم (دشمنى طرفينى) است، و «استباق» و «تسابق» كه به معناى مسابقه طرفينى است. و معناى آيه بنابراين قول روشن است.
و به هر حال چه به آن معنا باشد و چه به اين معنا، مراد از آيه شريفه اين است كه.
براى رفع ظلم مقاومت مىكنند. پس اين آيه با جمله قبلى كه مىفرمود: «و چون خشم مىگيرند عفو مىكنند» منافات ندارد، براى اينكه مقاومت در برابر ظلم و جلوگيرى از اينكه در اجتماع رخنه يابد بر هر كسى كه قدرت بر آن داشته باشد به حكم فطرت واجب است، هم چنان كه فرموده: ﴿وَ إِنِ اِسْتَنْصَرُوكُمْ فِي اَلدِّينِ فَعَلَيْكُمُ اَلنَّصْرُ﴾1 و نيز فرموده: ﴿فَقَاتِلُوا اَلَّتِي تَبْغِي حَتَّى تَفِيءَ إِلىَ أَمْرِ اَللَّهِ﴾2.
وجه اينكه در جمله ﴿وَ جَزَاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُهَا﴾ عمل متقابل مظلوم در برابر ظالم را «سيئه» ناميد
﴿وَ جَزَاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُهَا...﴾
اين آيه حكم مظلوم را كه طلب يارى مىكند بيان مىنمايد كه چنين كسى در انتصار خود مىتواند در مقابل ستمگر رفتارى چون رفتار او داشته باشد كه چنين تلافى و انتقامى ظلم و بغى نيست.
در اينجا اين سؤال پيش مىآيد كه اگر تلافى مظلوم، ظلم و بغى نيست چرا آيه مورد بحث آن را هم «سيئة» خوانده؟ بعضى در پاسخ از آن گفتهاند: چون در مقابل سيئه ستمگر قرار گرفته، هم چنان كه قرآن كريم در جاى ديگر فرموده: ﴿فَمَنِ اِعْتَدىَ عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اِعْتَدىَ عَلَيْكُمْ﴾3.
زمخشرى در پاسخ گفته: از اين رو هر دو عمل را سيئه و بد خوانده كه با هر كس چنان رفتار شود ناراحتش مىكند، ظالم با ظلم خود مظلوم را ناراحت مىكند و مظلوم هم با انتقام خود ظالم را، پس در آيه شريفه حقيقت معناى كلمه رعايت شده. البته اين نكته را هم گنجانده كه مجازات ظلم ظالم بايد مثل آن باشد، نه بيشتر، كه در اين صورت عملى است پسنديده و گر نه عمل زشتى خواهد بود4.
﴿فَمَنْ عَفَا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اَللَّهِ﴾ وعده جميلى است به كسانى كه به جاى انتقام عفو و اصلاح مىكنند. و ظاهرا مراد از اصلاح اين باشد كه مظلوم بين خود و پروردگارش را اصلاح كند. بعضى5 هم گفتهاند: مراد از اصلاح، اصلاح بين خود و ظالم بر خويش است، به
اينكه عفو و اغماض كند.
﴿إِنَّهُ لاَ يُحِبُّ اَلظَّالِمِينَ﴾ بعضى از مفسرين1 در بيان اين جمله گفتهاند: اين جمله مىخواهد بفهماند خداى تعالى به خاطر علاقه و محبت به ظالم، مظلوم را به عفو تشويق نكرده، بلكه خواسته است مظلوم به ثواب جزيلى برسد، چون به او محبت دارد.
بعضى2 ديگر گفتهاند: مراد از اين جمله تفهيم اين معنا است كه خدا به هر حال ظالم را دوست نمىدارد، چه اينكه قصاص از او گرفته باشند، و چه نگرفته باشند به خاطر اينكه او به حقوق ديگران تجاوز كرده است.
اين دو وجه هر چند در جاى خود حرف درستى است، ليكن سياق آيه و مخصوصا با حائل شدن جمله ﴿فَمَنْ عَفَا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اَللَّهِ﴾ در بين تعليل ﴿إِنَّهُ لاَ يُحِبُّ اَلظَّالِمِينَ﴾ و مطلب تعليل شده، يعنى ﴿وَ جَزَاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُهَا﴾ با آن نمىسازد.
و نيز ممكن است جمله ﴿إِنَّهُ لاَ يُحِبُّ اَلظَّالِمِينَ﴾ تعليلى باشد براى اين اصل كه جزاى بدى، بدى است، بدون در نظر گرفتن همانندى و مساوات.
مظلوم حق مقابله به مثل دارد گو اينكه صبر و گذشت فضيلتى برتر است
﴿وَ لَمَنِ اِنْتَصَرَ بَعْدَ ظُلْمِهِ فَأُولَئِكَ مَا عَلَيْهِمْ مِنْ سَبِيلٍ … لَمِنْ عَزْمِ اَلْأُمُورِ﴾
ضمير در كلمه «ظلمه» به مظلوم برمىگردد، و اضافه ظلم به اين ضمير از باب اضافه مصدر به مفعول خودش است.
اين سه آيه توضيح و پيشگيرى از شبههاى است كه ممكن است از آيه قبلى كه فرمود: ﴿فَمَنْ عَفَا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اَللَّهِ﴾ به ذهن آيد، چون ممكن بود كسى كه بر او ظلم شده توهم كند: اين دستور حق انتصار او را ضايع كرده، و خلاصه اجازه داده همه مظلومين از حق خود صرفنظر كنند. لذا براى دفع اين شبهه فرمود: «كسانى كه بعد از ستم ديدن در مقام گرفتن حق خود برآيند هيچ مانعى جلوگيرشان نيست» و در شرع الهى هيچ مجوزى نيست كه حق آنان را باطل كند.
نكتهاى كه در اينجا لازم است يادآورى شود اين است كه اگر در اول آيه ضمير مفرد «ظلمه» را به موصول «من» برگردانده، و در آخر ضمير جمع «عليهم» به همان موصول برگردانده، عيبى ندارد چون ضمير مفرد به اعتبار لفظ «من» مىباشد، و ضمير جمع به اعتبار معناى آن.
نكته ديگر، اينكه فرمود: «تنها محكوميت از آن كسانى است كه به مردم ظلم
مىكنند، و مىخواهند بدون حق در زمين طغيان كنند» آرى ستمكاران محكومند به اينكه از ايشان انتقام گرفته شود، و اين معنا را در ذيل كلام تاكيد نموده و فرموده: ﴿أُولَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ﴾ .
سوم اينكه فرمود: ﴿وَ لَمَنْ صَبَرَ وَ غَفَرَ إِنَّ ذَلِكَ لَمِنْ عَزْمِ اَلْأُمُورِ﴾ و بيان كرد كه دعوت به صبر و عفو به اين معنا نيست كه حق انتصار و دفع ظلم از خود باطل شود، بلكه ارشاد به فضيلتى است كه از تمامى فضائل مهمتر است، چون در مغفرت و عفو صبرى است كه از مصاديق عزم الامور است. و آن گاه كلام را هم با لام قسم تاكيد كرد، و هم با لام تاكيد كه بر سر خبر «ان» آورده، چون به مضمون اين كلام عنايت داشته.
وصف حال غير مؤمنين در روبرو شدن با عذاب الهى
﴿وَ مَنْ يُضْلِلِ اَللَّهُ فَمَا لَهُ مِنْ وَلِيٍّ مِنْ بَعْدِهِ...﴾
بعد از آنكه مؤمنين را با اوصافشان ذكر كرد كه نزد خدا رزقى ذخيره شده دارند، رزقى كه سعادت آخرتشان را تامين مىكند، رزقى كه خدا ايشان را به آن رهنمون شده، اينك در اين جمله به وضع غير مؤمنين يعنى ستمكاران مايوس از چنين هدايتى و محروم از چنان رزق كريمى پرداخته، مىفرمايد: خداى سبحان ايشان را به خاطر كفر و تكذيبشان گمراه كرده، در نتيجه به آن رزقى كه نزد پروردگار است دست نمىيابند، و به آن سعادتمند نمىگردند، و جز او وليى ندارند تا متولى امرشان باشد، و رزقى را كه از آن محروم شدهاند به ايشان بدهد، در نتيجه دست خالى خواهند بود، و وقتى عذاب را مشاهده مىكنند آرزو مىكنند اى كاش به دنيا برگردند تا عمل صالح كنند، و مانند مؤمنين سعادتمند گردند.
﴿وَ مَنْ يُضْلِلِ اَللَّهُ...﴾ اين جمله از قبيل به كار بردن سبب (اضلال خدا، و نداشتن وليى غير از خدا، و محروميت از هدايت و رزق كريم) در جاى مسبب (هدايت و رزق كريم) است.
﴿وَ تَرَى اَلظَّالِمِينَ لَمَّا رَأَوُا اَلْعَذَابَ يَقُولُونَ هَلْ إِلىَ مَرَدٍّ مِنْ سَبِيلٍ﴾ اين جمله اشاره است به آرزوى ظالمين براى برگشتن به دنيا بعد از آنكه از سعادت نوميد شدند و عذاب را مشاهده كردند.
كلمه «ترى» گو اينكه خطاب به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، اما نه از آن جهت كه رسول او است، بلكه از اين جهت كه مىتواند ببيند. پس در حقيقت خطاب به عموم است. و معنايش اين است: تو مىبينى و همه بينندگان مىبينند. و اشاره است به اين كه آنها وقتى اين آرزو را مىكنند كه عذاب را مشاهده مىنمايند. و كلمه «مرد» به معناى «رد» است. ـ
﴿وَ تَرَاهُمْ يُعْرَضُونَ عَلَيْهَا خَاشِعِينَ مِنَ اَلذُّلِّ يَنْظُرُونَ مِنْ طَرْفٍ خَفِيٍّ﴾
ضمير در «عليها» به «نار» برمىگردد. گو اينكه قبلا نام آن برده نشده بود ولى مقام بر آن دلالت داشت. و كلمه «طرف خفى» به معناى نگاه ضعيف است، و اگر نگاهى ضعيف به آتش دوزخ و مكاره هولانگيز قيامت مىكنند، براى اين است كه نه مىتوانند آن را ناديده گرفته، و خود را به غفلت بزنند، و نه برايشان امكان دارد كه درست و حسابى به آن نگاه كنند و چشم را از آن پر سازند، در مثل بمانند كسى هستند كه قاتلش با شمشير بالاى سرش ايستاده، چنين كسى نگاهى ضعيف به شمشير او مىكند. بقيه الفاظ آيه روشن است.
معناى جمله ﴿إِنَّ اَلْخَاسِرِينَ اَلَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ أَهْلِيهِمْ﴾ و اينكه گوينده آن كيانند و در كجا آن را مىگويند
﴿وَ قَالَ اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ اَلْخَاسِرِينَ اَلَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ أَهْلِيهِمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ﴾ يعنى خاسرانى كه تمامى خسرانها و حقيقت آن در ايشان جمع است، كسانى هستند كه در قيامت نفس خود و اهل خود را خاسر كردند، يعنى خود را از نجات محروم نموده و از اهل خود نيز بهرهمند نمىشوند.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: منظور از اهل خاسران، همسران حورى و خدمتگزاران بهشتى است، كه اگر ايمان آورده بودند از آنها بهرهمند مىشدند.
و اين حرف بدى نيست، براى اينكه از آيات وراثت بهشت برمىآيد كه هر انسانى از بهشت و نعمتهاى آن سهمى دارد. كفار سهم خود را در دنيا از دست دادهاند، در نتيجه مىتوان گفت معناى «خسران خود و اهل خود» اين است كه خود را دوزخى نموده، و از حوريان و خدمتگزاران بهشتى خود را محروم ساختهاند.
اين سخن را در آيه شريفه به مؤمنين نسبت داده، و مؤمنين در قيامت اين سخن را مىگويند هر چند در آيه شريفه از آن با فعل ماضى تعبير كرده و ليكن اين تعبير براى افاده حتمى بودن قيامت است، پس اينكه بعضى پنداشتهاند كه اين سخنى است كه مؤمنين در دنيا مىگويند، پندار صحيحى نيست، براى اينكه در مثل مقامى كه آيات مورد بحث در آن است، معنا ندارد خداى تعالى آن را به مؤمنين موجود در دنيا نسبت دهد.
نكته ديگر اينكه گويندگان اين سخن در قيامت همه مؤمنين - حتى افراد ضعيف الايمان - نيستند، بلكه مؤمنينى هستند كه ايمان كامل دارند، همانهايى كه در قيامت اجازه دارند سخن بگويند، و هر چه هم مىگويند حق محض است، مانند اصحاب اعراف و شهداء، يعنى گواهان اعمال، كه قرآن در بارهشان فرموده: ﴿يَوْمَ يَأْتِ لاَ تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلاَّ بِإِذْنِهِ﴾2
و نيز فرموده: ﴿لاَ يَتَكَلَّمُونَ إِلاَّ مَنْ أَذِنَ لَهُ اَلرَّحْمَنُ وَ قَالَ صَوَاباً﴾1.
پس نبايد اعتناء كرد به گفته آن كس كه گفته: اين كلام كه خدا به مؤمنين نسبت داده دلالت مىكند بر شدت خوشحالى مؤمنين از نجات از خسران، و از كرامتى كه خدا در آن روز به ايشان روزى مىكند. چون اگر كلام، كلام همه مؤمنين باشد، بايد همه مردم كه در عرصه محشر جمعند و قدرت سخن گفتن دارند آن را بگويند، همانطور كه كلمه «ترى» خطاب به همه كسانى است كه قدرت ديدن دارند.
﴿أَلاَ إِنَّ اَلظَّالِمِينَ فِي عَذَابٍ مُقِيمٍ﴾ اين جمله عذاب را بر اهلش مسجل مىكند، و مىفرمايد ستمكاران عذابى دائم و غير منقطع دارند. بعضى جائز دانستهاند كه تتمه كلام مؤمنين باشد.
﴿وَ مَا كَانَ لَهُمْ مِنْ أَوْلِيَاءَ يَنْصُرُونَهُمْ مِنْ دُونِ اَللَّهِ...﴾
اين تعبير، يعنى تعبير ﴿مَا كَانَ لَهُمْ﴾ براى اين بوده كه بفهماند ادعايى كه در دنيا مىكردند كه ما اوليايى داريم دعوى باطلى بود، پس آوردن كلمه «كان» به اين منظور بوده و گر نه مىفرمود: «ما لهم من ولى» هم چنان كه در آيه 31 فرمود: ﴿وَ مَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اَللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ﴾ .
﴿وَ مَنْ يُضْلِلِ اَللَّهُ فَمَا لَهُ مِنْ سَبِيلٍ﴾ اين جمله صلاحيت آن را دارد كه تعليل صدر آيه، و هم به منزله نتيجهاى براى تمامى مطالب قبل باشد، مطالبى كه در باره عقاب ستمكاران بيان كرد. و هم نوعى انعطاف به مساله تشريع شريعت به وسيله وحى باشد كه در اوائل سوره بيان مىداشت چون در آنجا همه گفتگو در باره شريعت بود كه راه به سوى سعادت است، و در اين جمله مىفرمايد كسانى كه خدا گمراهشان كرده راهى ندارند.
پس اين جمله كنايه است از اينكه هيچ راهى به سوى سعادت نيست، مگر راهى كه خدا آن را براى بندگانش و از راه وحى و رسالت تشريع كرده، پس كسى كه خدا به جرم كفرش و تكذيبش گمراه ساخته، او ديگر هيچ راهى ندارد كه با آن به سوى سعادت عقبى و نجات از عذاب و هلاكت هدايت شود.
﴿اِسْتَجِيبُوا لِرَبِّكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لاَ مَرَدَّ لَهُ مِنَ اَللَّهِ مَا لَكُمْ مِنْ مَلْجَإٍ يَوْمَئِذٍ وَ مَا لَكُمْ مِنْ نَكِيرٍ﴾
مفاد جمله: ﴿يَوْمٌ لاَ مَرَدَّ لَهُ مِنَ اَللَّهِ﴾ در باره قيامت
اين آيه شريفه مردم را دعوت مىكند به اينكه فرمايشات خدا و انذار او از روز قيامت در آيات قبل را بپذيرند، اين آن چيزى است كه از سياق استفاده مىشود. و اينكه بعضى1 گفتهاند: مراد از كلمه «يوم» روز مرگ است، صحيح نيست.
و كلمه «لا» در جمله ﴿لاَ مَرَدَّ لَهُ مِنَ اَللَّهِ﴾ لاى نفى جنس است، و كلمه «مرد» اسم لا، و كلمه «له» خبر آن است، و جمله «من اللَّه» حال از كلمه «مرد» است. و معنايش اين است: بپذيريد دعوت پروردگارتان را قبل از فرا رسيدن روزى كه از طرف خدا ردى و برگشتى برايش نيست، يعنى آمدن آن روز قضاى حتمى است كه خدا به هيچ وجهى آن را بر نمىگرداند. پس در حقيقت اين تعبير به منزله تعبير «لا ريب فيه» است، كه در قرآن كريم روز قيامت مكرر به آن وصف شده.
مفسرين براى اين جمله، يعنى جمله ﴿يَوْمٌ لاَ مَرَدَّ لَهُ مِنَ اَللَّهِ﴾ وجوهى ديگر و اعرابهايى ديگر ذكر كردهاند كه در نقل آن هيچ فايدهاى نيست.
﴿مَا لَكُمْ مِنْ مَلْجَإٍ يَوْمَئِذٍ وَ مَا لَكُمْ مِنْ نَكِيرٍ﴾ كلمه «ملجا» مانند «ملاذ» به معناى پناهگاهى است كه بدان پناه مىبرند. و كلمه «نكير» - به طورى كه گفتهاند - مصدر و به معناى «انكار» است. و معناى جمله اين است كه: شما در آن روز از ناحيه خدا پناهگاهى نداريد، و نمىتوانيد آنچه از شما سر زده انكار كنيد، چون حقايق از هر جهت ظاهر و هويدا مىگردد.
﴿فَإِنْ أَعْرَضُوا فَمَا أَرْسَلْنَاكَ عَلَيْهِمْ حَفِيظاً إِنْ عَلَيْكَ إِلاَّ اَلْبَلاَغُ﴾
در اين آيه شريفه از خطاب به كفار عدول كرده و خطاب را متوجه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نمود، تا به آن جناب اعلام فرمايد ماموريتى كه به دوش وى نهاده تنها تبليغ رسالت است، نه بيشتر از آن، او را فرستاده تا دين خدا را به مردم ابلاغ كند، نه اينكه نگهبان مردم و مسئول ايمان و اطاعت آنان باشد، تا خود را موظف بداند ايشان را از اعراض باز بدارد، و در اين راه خود را به تعب اندازد تا شايد مردم به وى روى آورند.
﴿وَ إِنَّا إِذَا أَذَقْنَا اَلْإِنْسَانَ مِنَّا رَحْمَةً فَرِحَ بِهَا وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ فَإِنَّ اَلْإِنْسَانَ كَفُورٌ﴾
«فرح به رحمت» كنايه است از اشتغال به نعمت و فراموش كردن منعم. و مراد از «سيئه» مصيبتى است كه انسان را بد حال سازد. و جمله ﴿فَإِنَّ اَلْإِنْسَانَ كَفُورٌ﴾ از باب وضع
ظاهر در محل ضمير است، چون جا داشت بفرمايد «فانه كفور» ،زيرا قبلا نام انسان در كلام آمده بود، و اگر دو باره كلمه انسان را تكرار كرد، براى اين است كه مذمت و ملامت انسان را مسجل كند.
توبيخ انسان متنعم سرگرم به دنيا
و در آيه شريفه اشارهاى هم به اين معنا به چشم مىخورد كه اعراض آنان و توبيخ خدا از ايشان به عنوان انسان سرگرم به دنيا است، چون طبع چنين انسانى غفلت از خدا است، هر چه هم نعمت را به يادش آورند خوشحالى از نعمت نمىگذارد به ياد خدا بيفتد و هر چه هم عذاب و مصيبتى كه ثمره كارهاى سابق اوست به يادش آورند، باز طبع كفرانگرش نمىگذارد به ياد پروردگارش بيفتد، پس چنين كسى همواره در غفلت از ياد پروردگار خويش است، چه در ناز و نعمت باشد و چه در عذاب، پس ديگر بعيد است دعوت او مؤثر افتد و موعظت به او سود بخشد.
﴿لِلَّهِ مُلْكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ ... عَلِيمٌ قَدِيرٌ﴾ اين آيه و آيه بعدش متصل به آيه قبلند، چون در آيه قبل مىفرمود «خداوند وقتى رحمت خود را به مردم مىچشاند چنين و چنان مىكنند، و چون مصيبتى به آنان مىرسد چنين و چنان مىكنند» و در اين دو آيه مىفرمايد «ملك آسمانها و زمين از آن خداى سبحان است، آنچه مىخواهد خلق مىكند» ،پس كسى كه رحمت او را مىچشد، نبايد خوشحالى كند، و سرگرم آن رحمت شده صاحب رحمت را فراموش نمايد، و نيز كسى كه مصيبتى به او مىرسد نبايد نعمتهاى او را كفران كند، و به چون و چرا بپردازد چون خلقت و امر به دست خداست، كسى كه مشمول رحمت او قرار گرفته، بايد در هر آنى به ياد او افتد، و شكرش را به جاى آورد، و كسى كه مشمول مصيبتى قرار گرفته، بايد باز هم به سوى او برگردد.
ليكن عيبى كه در اين توجيه هست اين است كه اين توجيه وقتى درست است كه در آيه قبلى هم رحمت را به خدا نسبت داده باشد و هم مصيبت را، ولى اينطور نكرده، بلكه مصيبت و سيئه را به خود مردم نسبت داده، و آن را اثر كارهاى زشتشان دانسته، پس نمىشود در اين آيه هر دو قسم و هر دو حال را به مشيت خدا نسبت داده، ايشان را دعوت كند به اينكه در هر حال تسليم خدا شوند.
به هر حال جمله ﴿لِلَّهِ مُلْكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ﴾ ملك و سلطنت بر سراسر جهان را منحصر در خداى تعالى نموده و خلقت را منوط و مستند به مشيت او مىكند بدون اينكه در اين بين چيزى باشد كه مشيت را بر او واجب كند، و يا مضطرش كند بر خلقت.
﴿يَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ إِنَاثاً وَ يَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ اَلذُّكُورَ﴾ كلمه «اناث» جمع كلمه «انثى - ماده» است، و كلمه «ذكور» و همچنين «ذكران» جمع كلمه «ذكر - نر» هستند، و ظاهر مقابله بين «ذكور» و «اناث» اين است كه مراد اين باشد كه به هر كس بخواهد تنها اناث مىدهد، و به هر كس بخواهد فقط ذكور مىدهد، و به همين جهت جمله «لمن يشاء» را تكرار كرده. بعضى1 در اينكه چرا در آيه شريفه كلمه «اناث» را بدون الف و لام، و كلمه «ذكور» را با الف و لام آورده گفتهاند: براى اينكه ذكور مطلوب مردم و معهود در اذهان آنها است، مخصوصا عرب كه تنها فرزند ذكور را فرزند مىدانستند.
﴿أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَاناً وَ إِنَاثاً﴾ يعنى: و يا آنكه بين آن فرزندان جمع مىكند در حالى كه هم پسران باشند و هم دختران. و بنابراين، كلمه «تزويج» در اينجا به معناى جمع كردن است.
﴿وَ يَجْعَلُ مَنْ يَشَاءُ عَقِيماً﴾ يعنى: و هر كس را بخواهد عقيم و نازا مىكند يعنى از او فرزند نشود، و از همسرش نيز فرزندى نيايد، و چون اين معنا خود قسمتى جداگانه بود، لذا مانند دو قسم قبلى آن را هم مقيد به مشيت فرمود، و اما آن قسم كه جمع بين ذكران و اناث بود چون در حقيقت جمع بين دو قسم اول و دوم بود، ديگر مقيد به مشيتش نفرمود.
﴿إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ﴾ اين جمله تعليل مطلب قبل است، و به آيه چنين معنا مىدهد: چون خدا دانا است آنچه زياد مىكند به خاطر جهل نيست، و چون قادر است آنچه كم مىكند نيز به خاطر عجز نيست.
بحث روايتى [چند روايت در باره تقدير روزى از جانب خداوند سبحان]
در الدر المنثور است كه حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - و بيهقى از على (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: آيه ﴿وَ لَوْ بَسَطَ اَللَّهُ اَلرِّزْقَ لِعِبَادِهِ لَبَغَوْا فِي اَلْأَرْضِ﴾ در باره اصحاب صفه نازل شده كه همواره مىگفتند: اى كاش ما هم مىداشتيم2.
مؤلف: بنابراين روايت، بايد آيه شريفه در مدينه نازل شده باشد، و ليكن روايت به تطبيق شبيهتر است، تا به شان نزول.
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿وَ لَوْ بَسَطَ اَللَّهُ اَلرِّزْقَ لِعِبَادِهِ لَبَغَوْا فِي اَلْأَرْضِ﴾ از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: اگر خدا رزق را بسط مىداد مردم طغيان مىكردند، و ليكن مردم را محتاج يكديگر كرد تا يكى كارفرماى ديگرى باشد، چون اگر همه را ثروتمند مىكرد بغى و ستم مىكردند، ﴿وَ لَكِنْ يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ مَا يَشَاءُ﴾ و ليكن هر چه بخواهد نازل كند به اندازه نازل مىكند، آن مقدارى كه مىداند صلاح به حال ايشان، و به دين و دنياى ايشان است ﴿إِنَّهُ بِعِبَادِهِ خَبِيرٌ بَصِيرٌ﴾ ، چون او از حال بندگان خود با خبر و بصير است1.
و در مجمع البيان است كه انس از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از جبرئيل از خداى تعالى نقل كرده كه فرمود: بعضى از بندگان من جز مريض بودن صلاحشان نيست و اگر سالم بشوند فاسد مىگردند. و بعضى از بندگان من جز سلامتى آنها را صالح نمىكند، اگر آنها را مريض كنم فاسد مىشوند. و بعضى از بندگان من جز توانگرى و بى نيازى اصلاحشان نمىكند، و اگر من آنها را فقير كنم فاسد مىشوند. بعضى ديگر از بندگانم هستند كه جز فقر و تهى دستى اصلاحشان نمىكند، اگر من آنها را توانگر كنم فاسد مىشوند آرى من امر بندگانم را تدبير مىكنم، چون به وضع دلهاى آنان آشنايم2.
و در تفسير قمى است كه پدرم از ابن ابى عمير، از منصور بن يونس، از ابى حمزه، از اصبغ بن نباته، از امير المؤمنين (علیه السلام) برايم حديث كرد كه گفت از آن جناب شنيدم كه مىفرمود: من برايتان حديثى مىگويم كه بر هر مسلمانى سزاوار است آن را حفظ كند.
آن گاه رو كرد به ما و فرمود: خداى تعالى هيچ بنده مؤمنى را در اين دنيا عقاب نمىكند، مگر آنكه از عقوبتش در آخرت مىگذرد، چون خداى تعالى حكيمتر و جوادتر و بزرگوارتر از آن است كه در قيامت عقوبت دنيايى كسى را از سر بگيرد.
آن گاه فرمود گاه مىشود كه خداى عز و جل مؤمن را به بلايى در بدنش و يا مالش و يا فرزندانش و يا خانوادهاش مبتلا مىكند، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود ﴿وَ مَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ﴾ و سپس با دستش سه بار خاك پاشيد.3 اين عمل در عرب كنايه است از كثرت.
رواياتى در باره ارتباط مصائب دنيوى با گناهان، در ذيل آيه: ﴿مَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ...﴾
و در كافى به سند خود از هشام بن سالم از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: هيچ رگى از بدن نمىجهد، و هيچ نكبتى نمىرسد، و هيچ سر درد و بيمارى ديگرى
عارض كسى نمىشود مگر به خاطر گناهى است كه كرده، و اين همان كلام خداى عز و جل است كه در كتاب خود مىفرمايد: ﴿وَ مَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ﴾ . راوى مىگويد: سپس امام فرمود: يعنى آنچه از عقوبتش كه صرفنظر مىكند بيشتر از آن گناهانى است كه عقوبتش را به گنهكار مىچشاند.1
مؤلف: اين معنا به طريقى ديگر از مسمع از آن جناب (علیه السلام) روايت شده2 و نظير آن در الدر المنثور از حسن از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل شده، و عبارت آن چنين است: وقتى آيه ﴿وَ مَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ﴾ نازل شد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: به آن خدايى كه جانم به دست او است هيچ خراشى از چوبى بر بدن شما نمىافتد، و هيچ رگى از جاى خود نمىجنبد و هيچ ضربتى از سنگ وارد نمىشود، و هيچ پايى نمىلغزد مگر به خاطر گناهى از گناهان. و آنچه از گناهان كه خدا عفو مىكند بيشتر است3.
و نيز در كافى به سند خود از على بن رئاب روايت كرده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) معناى كلام خداى عز و جل را پرسيدم كه مىفرمايد: ﴿وَ مَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ﴾ و عرضه داشتم: آيا آن همه مصائب كه به على بن ابى طالب و اهل بيتش (علیه السلام) بعد از رحلت آن جناب متوجه شد به خاطر گناهانى بوده كه مرتكب شدند، با اينكه آن حضرات اهل بيت طهارت و عصمت بودند؟ امام در پاسخ فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در هر شبانه روز صد مرتبه استغفار مىكرد، و اين طلب مغفرتش به خاطر گناه نبود، بلكه اين طلب مغفرت به منظور اجر بود، و همچنين خداى تعالى اولياى خود را گرفتار مصائب مىكند تا اجرشان دهد4.
و در مجمع البيان از على (علیه السلام) روايت شده كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده كه فرمود: بهترين آيه كتاب خدا اين آيه است. يا على هيچ خدشه و خراشى از چوبى بر بدن وارد نمىآيد و هيچ ضربهاى بپا وارد نمىشود، مگر به خاطر گناه، و آنچه خدا در دنيا مىبخشد ديگر در آخرت عقاب نمىكند، چون خدا بزرگتر از آن است كه به بخشيده خود برگردد، و آنچه را هم كه در دنيا عقوبتش را مىفرستد ديگر در آخرت عقوبت
نمىكند، چون خدا عادلتر از آن است كه بندهاش را به خاطر يك گناه دو بار عقوبت كند1.
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از عدهاى از صاحبان كتب حديث از على (علیه السلام) از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده2. و از فحواى آن استفاده مىشود كه آيه شريفه ﴿وَ مَا أَصَابَكُمْ﴾ خاص به مؤمنين است، و خطاب در آن نيز به ايشان است، و مفادش اين است كه خدا گناهان همه ايشان را مىآمرزد، و ديگر در برزخ و قيامت عذاب نمىبينند، چون آيه شريفه گناهان را منحصر در دو قسم مىكند. يكى آنهايى كه با رساندن مصيبت مؤاخذه مىشوند، و يكى هم آنهايى كه بخشوده مىشوند. و روايت هم مفادش اين است كه بعد از مؤاخذه با مصائب، ديگر مؤاخذهاى نيست، و بعد از عفو هم ديگر مؤاخذهاى نخواهد بود، به همين جهت مساله از چند جهت مورد اشكال قرار مىگيرد:
اول از اين جهت كه ما در سابق گفتيم از سياق آيه برمىآيد كه به عموميتش مؤمن و كافر را شامل مىشود.
دوم از جهت اينكه معارض با روايات بسيار زيادى است كه شايد به حد تواتر معنوى برسد، رواياتى كه مىگويند: بعضى از مؤمنين در قبر و يا در آخرت عذاب مىبينند.
سوم از جهت اينكه اين روايت با ظاهر آياتى كه دلالت دارد بر اينكه موطن و محل جزاى اعمال آخرت است مخالفت دارد، مانند آيه ﴿وَ لَوْ يُؤَاخِذُ اَللَّهُ اَلنَّاسَ بِظُلْمِهِمْ مَا تَرَكَ عَلَيْهَا مِنْ دَابَّةٍ وَ لَكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِلىَ أَجَلٍ مُسَمًّى فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لاَ يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَ لاَ يَسْتَقْدِمُونَ﴾3 چون ظاهر اين آيه اين است كه خداى تعالى جزاى اعمال را در دنيا نمىدهد، و گر نه هيچ جنبدهاى روى زمين نمىماند، بلكه آن را تاخير مىاندازد تا مدتى معين، همين كه آن مدت فرا رسيد ديگر حتى يك ساعت هم جلو و عقبش نمىاندازد. و همچنين آيات ديگرى كه دلالت دارد بر اينكه هر معصيت و مظلمهاى بازخواست مىشود، و روز بازخواست از آن بعد از مرگ و در قيامت است، مگر آنكه صاحبش در دنيا توبه كرده باشد، و يا با عمل نيكى آن را از بين برده باشد و يا در قيامت شفاعتى مشمول حالش گردد، و امثال اينها.
علاوه بر اينكه آيه مورد بحث، يعنى آيه ﴿وَ مَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ﴾ همان طور كه قبلا هم گفتيم نه دلالت دارد بر اينكه مصيبتهاى وارده جزاى اعمال است، و نه بر اين كه عفو از بسيارى از گناهان ابطال جزاء در آنها است، بلكه
تنها دلالت دارد بر اين كه مصائب، آثار دنيوى گناهان است كه در بعضى گناهان در دنيا بروز مىكند، و در بعضى گناهان بروز نمىكند، و خدا از بروزش جلوگيرى مىنمايد.
پس به خاطر اين اشكالها بايد روايت را اگر قابل حمل باشد حمل كرد به اينكه مىخواهد در مردم ايجاد حسن ظن به خداى تعالى كند.
و در مجمع البيان در ذيل جمله ﴿وَ أَمْرُهُمْ شُورىَ بَيْنَهُمْ﴾ مىگويد: روايت شده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: هيچ مردى با كسى مشورت نمىكند مگر آنكه به سوى رشد هدايت مىشود1.
و در تفسير قمى در روايت ابى الجارود از حضرت ابى جعفر (علیه السلام) آمده كه در ذيل جمله ﴿يَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ إِنَاثاً﴾ فرمود: يعنى به هر كس بخواهد فقط دختر مىدهد بدون پسر. و در معناى ﴿يَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ اَلذُّكُورَ﴾ فرمود: يعنى و به هر كس بخواهد فقط فرزند ذكور مىدهد. و در معناى ﴿أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَاناً وَ إِنَاثاً﴾ فرمود: يعنى و به هر كس بخواهد هم ذكور مىدهد، و هم اناث، و برايش بين هر دو قسم فرزند جمع مىكند.2
و در تهذيب به سند خود از حسين بن علوان، از زيد بن على، از پدران بزرگوارش از على (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: مردى نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمد و عرضه داشت: يا رسول اللَّه! من بردهاى داشتم، پدرم مثل اين كه بخواهد به من ضررى برساند برده مرا آزاد كرد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: تو و هر چه مال دارى بخششى هستى كه خداى تعالى به پدرت كرده، تو تيرى هستى از تيردان او ﴿يَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ إِنَاثاً وَ يَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ اَلذُّكُورَ أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَاناً وَ إِنَاثاً وَ يَجْعَلُ مَنْ يَشَاءُ عَقِيماً﴾ پس عتق كردن پدرت نافذ و صحيح است. آرى، پدر تو مىتواند از مال تو و حتى از بدن تو بهره بگيرد، ولى تو نه مىتوانى از مال او بردارى، و نه از بدن او استفاده بكنى، مگر به اذن او3.
مؤلف: اين معنا از حضرت رضا (علیه السلام) در جواب چند مساله كه محمد بن سنان پرسيده نيز روايت شده، و روايتش را صاحب كتاب علل الشرائع آورده. و نيز از طرق اهل سنت از عايشه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل شده است4.
[سوره الشورى (42): آيات 51 تا 53]
﴿وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اَللَّهُ إِلاَّ وَحْياً أَوْ مِنْ وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكِيمٌ ٥١ وَ كَذَلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا مَا كُنْتَ تَدْرِي مَا اَلْكِتَابُ وَ لاَ اَلْإِيمَانُ وَ لَكِنْ جَعَلْنَاهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشَاءُ مِنْ عِبَادِنَا وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلىَ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ ٥٢ صِرَاطِ اَللَّهِ اَلَّذِي لَهُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ أَلاَ إِلَى اَللَّهِ تَصِيرُ اَلْأُمُورُ ٥٣﴾
ترجمه آيات
و هيچ بشرى را نشايد كه خدا با او تكلم كند، مگر به طريق وحى، و يا از وراء حجاب، و يا آنكه رسولى بفرستد پس به اذن خود هر چه مىخواهد به او وحى كند كه خدا بلند مرتبه فرزانه است (51).
و همين طور ما روحى از امر خود را به سويت وحى كرديم، و گر نه تو نه مىدانستى كتاب چيست، و نه مىتوانستى ايمان چيست، و ليكن ما آن را نورى كرديم تا به وسيله آن هر كه از بندگانمان را خواستيم هدايت كنيم، و تو به يقين به سوى صراط مستقيم هدايت مىكنى (52).
صراط خدايى كه آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است ملك او است، آگاه باش كه بازگشت همه امور به خدا است (53).
بيان آيات
اين آيات آخرين فصلى است كه خداى سبحان در اين سوره در باره وحى و تعريف آن
بيان نموده، و در اين فصل وحى و سخن گفتن خدا با بندگانش را به سه قسمت تقسيم مىكند: يا به وسيله وحى، يا از پس پرده و حجاب، و يا به وسيله ارسال رسول كه به اذن خود هر چه بخواهد به آن رسول وحى مىكند. آن گاه مىفرمايد: پيامهاى خود را به اين طريق بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وحى مىكند، و آنچه از ناحيه خداى تعالى به آن جناب وحى شده قبل از وحى در نفس آن جناب سابقه نداشته، يعنى آن جناب به هيچ يك از معارفى كه به وى وحى شده قبلا آگاهى نداشت و اين وحى است كه نورى است الهى، و خداى تعالى هر يك از بندگان خود را بخواهد به اين هدايت اختصاص مىدهد، و او را مورد وحى خود قرار مىدهد، و به دنبالش هر يك از بندگان را بخواهد به وسيله پيامبرش و به اذن خود هدايت مىفرمايد.
اقسام سه گانه وحى در آيه شريفه: «﴿وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اَللَّهُ إِلاَّ وَحْياً أَوْ مِنْ وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ...﴾»
﴿وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اَللَّهُ إِلاَّ وَحْياً أَوْ مِنْ وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ...﴾
در سابق در جلد دوم اين كتاب پيرامون معناى سخن گفتن خدا بحث كرديم، و در آنجا گفتيم كه اطلاق لفظ كلام خدا بر قرآن كريم كه فعل خاصى از خدا است، اطلاق حقيقى يا مجازى است، و اين اطلاق به هر جور كه باشد در قرآن كريم آمده، از آن جمله فرموده: ﴿يَا مُوسىَ إِنِّي اِصْطَفَيْتُكَ عَلَى اَلنَّاسِ بِرِسَالاَتِي وَ بِكَلاَمِي﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ كَلَّمَ اَللَّهُ مُوسىَ تَكْلِيماً﴾2 و وحيى هم كه انبياء (علیه السلام) از خداى تعالى مىگيرند، از مصاديق كلام است.
و بنابراين، ديگر جهت ندارد كه استثناء «الا وحيا» را استثنايى منقطع بگيريم، چون وحى و دو قسم بعد از آن يعنى تكلم از وراء حجاب و ارسال رسول، هر سه از مصاديق تكلم خداست - البته مصداق اعم از حقيقى و مجازى - پس هر سه نوع تكلمى كه در اين آيه ذكر شده، يعنى وحى و تكلم از وراء حجاب و ارسال رسول، نوعى از تكلم با بشر است.
و بنابراين كلمه «وحيا» با در نظر داشتن اينكه به گفته راغب به معناى اشاره سريع است، مفعول مطلق نوعى است. و همچنين آن دو قسم ديگر در معناى مصدر نوعى است و معناى آيه اين است كه: هيچ بشرى در اين مقام قرار نمىگيرد كه خدا با او تكلم كند به نوعى از انواع تكلم مگر به يكى از اين سه نوع، اول اينكه به نوعى به او وحى كند، دوم اينكه از وراء
حجاب با او سخن گويد، و سوم اينكه رسولى بفرستد، و به اذن خود هر چه مىخواهد وحى كند.
نكته ديگرى كه در اين آيه هست اين است كه اين سه قسم را با كلمه «أو» عطف به يكديگر كرده، و ظاهر اين كلمه آن است كه سه قسم مذكور با هم فرق دارند، و بايد هم همين طور باشد، چون مىبينيم دو قسم اخير را مقيد به قيدى كرده. يكى را مقيد به حجاب و ديگرى را به رسول. ولى اولى را به هيچ قيدى مقيد ننموده. و ظاهر اين مقابله آن است كه مراد از قسم اول سخن گفتن خفى باشد، سخن گفتنى كه هيچ واسطهاى بين خدا و طرف مقابلش نباشد.
و اما دو قسم ديگر به خاطر اين كه قيدى زائد در آن آمده كه يا حجاب است و يا رسولى كه به وى وحى مىشود، سخن گفتنى است كه با واسطه انجام مىشود. چيزى كه هست در يكى واسطه رسول است كه وحى را از مبدأ وحى گرفته به پيامبر مىرساند، و در ديگرى آن واسطه حجاب است، كه خودش رساننده وحى نيست، ولى وحى از ما وراى آن صورت مىگيرد.
پس تا اينجا خلاصه گفتار اين شد كه قسم سوم، يعنى ﴿أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ﴾ عبارت است از وحى به توسط رسول - كه همان فرشته وحى است - پيام خدا نخست به او داده مىشود و او هر چه را خداى سبحان اذن داده باشد به پيامبر وحى مىكند، هم چنان كه قرآن كريم در اين باره فرموده: ﴿نَزَلَ بِهِ اَلرُّوحُ اَلْأَمِينُ عَلىَ قَلْبِكَ﴾1 و نيز فرموده: ﴿قُلْ مَنْ كَانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلىَ قَلْبِكَ بِإِذْنِ اَللَّهِ﴾2 و در عين حال وحى كننده خداى سبحان است، هم چنان كه فرموده: ﴿بِمَا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ هَذَا اَلْقُرْآنَ﴾3.
و اما اينكه بعضى از مفسرين گفتهاند: مراد از رسول در جمله ﴿أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ﴾ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است كه وحى را به مردم مىرساند، درست نيست، زيرا با جمله «يوحى» نمىسازد، چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پيام خدا را به مردم ابلاغ مىكند نه وحى را، و معقول نيست كه تبليغ را وحى بخوانند.
و نيز خلاصه گفتار اين شد كه قسم دوم از وحى، يعنى ﴿أَوْ مِنْ وَرَاءِ حِجَابٍ﴾ ، وحى با واسطه است، و واسطهاش همان حجاب است. چيزى كه هست اين واسطه مانند واسطه در قسم سوم خودش وحى نمىكند، بلكه تنها وحى از ما وراى آن آغاز مىشود، و آغاز شدنش را
از كلمه «من» كه براى ابتداء است استفاده مىكنيم. و كلمه «وراء» در اينجا به معناى پشت نيست، بلكه به معناى بيرون هر چيزى است كه محيط به آن چيز است، به شهادت كلام خداى تعالى كه مىفرمايد: ﴿وَ اَللَّهُ مِنْ وَرَائِهِمْ مُحِيطٌ﴾1 و اين قسم تكلم (تكلم از ما وراى حجاب) مانند تكلم خداى تعالى با موسى در كوه طور است كه در بارهاش فرموده: ﴿فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ مِنْ شَاطِئِ اَلْوَادِ اَلْأَيْمَنِ فِي اَلْبُقْعَةِ اَلْمُبَارَكَةِ مِنَ اَلشَّجَرَةِ﴾2 و نيز از همين قسم است وحىهايى كه در عالم رؤيا به انبياء (علیه السلام) مىشده.
و قسم اول از تكلم تكلمى است كه خداى تعالى با پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله و سلم) و بدون واسطه جبرئيل مىكرد كه در آن نه رسول ملكى، يعنى جبرئيل، واسطه بود، و نه هيچ گونه حجابى كه فرض شود.
و چون وحى در تمامى اين اقسام مختلف منتسب به خداى تعالى است، لذا مىتوان وحى را بطور مطلق به خداى تعالى نسبت داد و مستند به او كرد. سادهتر بگويم: مىتوان در هر سه قسم از وحى گفت خدا چنين وحى كرده، بدون قيدى كه معين كند منظور كدام يك از اقسام وحى است. و به همين عنايت است كه تمامى اقسام وحى در كلام خداى تعالى به خدا مستند شده، و فرموده: ﴿إِنَّا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ كَمَا أَوْحَيْنَا إِلىَ نُوحٍ وَ اَلنَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ﴾3 و نيز فرموده: ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ إِلاَّ رِجَالاً نُوحِي إِلَيْهِمْ﴾4.
اين مطالب كه در تفسير آيه مورد بحث آورديم، مطالبى بود كه با كمك سياق از آيه استفاده نموديم، ولى مفسرين در تفسير آن بحثهايى دامنهدار و مشاجرههاى طولانى كردهاند كه ما از اشتغال به گفتگوى در باره آن صرفنظر كرديم، و خواننده خود مىتواند به تفاسير مفصل مراجعه نمايد.
اشاره به وجه تعليل نزول وحى از جانب خداوند به اينكه او «على حكيم» است
﴿إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾ اين جمله تعليلى است براى مضمون آيه شريفه، مىفرمايد خداى تعالى به خاطر علو مقامى كه از خلق و نظام حاكم در آن دارد، بزرگتر از آن است كه مانند خلق كه با هم گفتگو مىكنند با خلق خود گفتگو كند، و به خاطر علو مقامش و حكمتش راه
وحى را براى سخن گفتن با خلق اختيار كرده و اين بدان جهت است كه هدايت هر نوعى از مخلوقات به سوى سعادت خاص خودش كار خدا است، همانطور كه خودش فرموده: ﴿اَلَّذِي أَعْطىَ كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدىَ﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ عَلَى اَللَّهِ قَصْدُ اَلسَّبِيلِ﴾2 و سعادت انسان كه راه سعادت خود را به وسيله علم و شعور طى مىكند اين است كه سعادت او را به او اعلام بدارد و او را به سنتى كه خود در زندگى انسان ها جارى مىكند راهنمايى فرمايد، تا انسان ها به آن برسند، و در اين راهنمايى تنها دلالت عقل كافى نيست، چون عقل همان طور كه گاهى راه را نشان مىدهد، گاهى هم به خطا مىرود، و به همين جهت خداى سبحان طريق وحى را برگزيد كه از هر خطايى مصون است. و ما در بيان اين حجت در چند جا از اين كتاب بحث مفصل كردهايم.
توضيح آيه: ﴿وَ كَذَلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا...﴾ و بيان مراد از «روح» و وحى آن
﴿وَ كَذَلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا مَا كُنْتَ تَدْرِي مَا اَلْكِتَابُ وَ لاَ اَلْإِيمَانُ...﴾
از ظاهر سياق برمىآيد كه كلمه «كذلك» اشاره باشد به آنچه در آيه قبلى بود كه وحى را به سه قسمت تقسيم مىنمود. روايات بسيارى هم اين ظهور را تاييد مىكنند، چون در آن روايات آمده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همانطور كه با وساطت جبرئيل - كه قسم سوم از وحى است - وحى الهى را مىگرفت، همچنين گاهى در خواب - كه از مصاديق قسم دوم است - آن را دريافت مىكرد، و گاهى هم بدون واسطه آن را تلقى مىفرمود كه همان قسم اول است.
ولى بعضى از مفسرين3 گفتهاند: كلمه مذكور اشاره به مطلق وحيى است كه بر انبياء نازل مىشده. البته اگر مراد از «روح» جبرئيل امين، و يا روح امرى باشد - كه بيانش مىآيد - بايد همين معنا را قبول كرد.
و مراد از اينكه فرمود: «وحى كرديم به تو روحى را» - به طورى كه گفتهاند - 4 همان وحى قرآن است، و صاحبان اين قول جمله ﴿وَ لَكِنْ جَعَلْنَاهُ نُوراً...﴾ را مؤيد گفتار خود گرفته، و گفتهاند: به همين جهت بايد بگوييم مراد از روح، قرآن است.
ليكن دو اشكال بر اين تفسير متوجه است: اول اينكه هيچ شكى نيست در اين كه كلام در سياق بيان اين حقيقت است كه: اى پيامبر آنچه از معارف و شرايع كه هم خودت
دارى و هم مردم را به سوى آن دعوت مىكنى از خود تو نيست، و تو چنان نبودى كه از پيش خودت آنها را دريابى، و به علم خودت كشف كنى، بلكه هر چه از اين مقوله دارى از ناحيه ما است كه به وسيله وحى بر تو نازل كرديم در اين معنا هيچ شكى نيست، و بنابراينكه سياق كلام سياق افاده اين معنا باشد اگر مراد از وحى كه وحى شده قرآن مىبود بايد در جمله ﴿مَا كُنْتَ تَدْرِي مَا اَلْكِتَابُ وَ لاَ اَلْإِيمَانُ﴾ تنها به ذكر كتاب اكتفاء مىفرمود، چون مراد از كتاب قرآن است، و ديگر حاجتى به ذكر ايمان نبود، چون گفتن قرآن شامل ايمان هم مىشد.
اشكال دوم اينكه هر چند كه ممكن است قرآن را روح ناميد به اعتبار اينكه دلها را با هدايت خود زنده مىكند، هم چنان كه خودش فرموده: ﴿إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾1 و نيز فرموده: ﴿أَ وَ مَنْ كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي اَلنَّاسِ﴾2 و ليكن در آيه مورد بحث ديگر وجهى ندارد كه آن را مقيد به قيد «من أمرنا» كند، با اينكه از ظاهر كلام خداى تعالى برمىآيد كه روح از امر خداست، خلقى است از عالم علوى كه همراه فرشتگان در هنگام نازل شدن آنها مىباشد، هم چنان كه فرموده: ﴿تَنَزَّلُ اَلْمَلاَئِكَةُ وَ اَلرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ﴾3 و نيز فرموده: ﴿يَوْمَ يَقُومُ اَلرُّوحُ وَ اَلْمَلاَئِكَةُ صَفًّا﴾4 و باز فرموده: ﴿قُلِ اَلرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي﴾5 و نيز فرموده: ﴿وَ أَيَّدْنَاهُ بِرُوحِ اَلْقُدُسِ﴾6 و نيز در جاى ديگر جبرئيل را روح الامين و نيز روح القدس خوانده، فرموده: ﴿نَزَلَ بِهِ اَلرُّوحُ اَلْأَمِينُ﴾7 و ﴿قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ اَلْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ﴾8.
ممكن است از اشكال اول جواب داده شود به اينكه مقتضاى مقام هر چند همين بود كه به ذكر كتاب اكتفاء كند و ديگر نام ايمان را به ميان نياورد، و ليكن از آنجايى كه ايمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به جزئياتى كه از معارف و شرايع در كتاب هست، از لوازم نزول كتاب و غير منفك از آن است و از آثار حسنه آن است، لذا جا دارد كه ايمان را هم با
كتاب ذكر كند، پس در حقيقت معناى آيه چنين مىشود «ما اين چنين كتابى بر تو نازل كرديم كه تو خودت نه كتابى مىدانستى چيست، و نه از ايمان و آثار حسنهاى كه در دلت از آن كتاب مىيابى اطلاعى داشتى» .
و نيز ممكن است از اشكال دومى پاسخ داده شود به اينكه: هر چند معهود از كلام خداى تعالى در معناى روح همين است كه گفته شد، و ليكن در آيه مورد بحث هم اگر بخواهيم روح را بر همين معنا حمل كنيم و بگوييم: منظور، روح امرى و يا جبرئيل است، باعث مىشود كه كلمه «أوحينا» را به معناى «ارسلنا» بگيريم (و آيه را چنين معنا كنيم: ما اين چنين فرستاديم به سويت روحى را از امر خود)، چون روح به معناى روح امرى و يا جبرئيل چيزى نيست كه قابل وحى باشد (و معنا ندارد مثلا بگوييم ما اين چنين فرشتهاى را به سوى تو وحى كرديم). پس هيچ چارهاى نداريم مگر اينكه بگوييم مراد از وحى كردن ارسال و فرستادن است، و اين هم خيلى بعيد و ناجور است. پس آسانتر همين است كه بگوييم «روح» به معناى قرآن است نه اينكه ايحاء به معناى ارسال باشد. ولى با كمى دقت معلوم مىشود كه نه جواب اول درست است، و نه جواب دوم.
بعضى ديگر از مفسرين گفتهاند: مراد از روح همان روح امرى است، كه هميشه با ملائكه وحى بر انبياء نازل مىشود، هم چنان كه خودش فرموده: ﴿يُنَزِّلُ اَلْمَلاَئِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلىَ مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ أَنْ أَنْذِرُوا﴾1، پس مراد از وحى كردن روح به سوى پيغمبر نازل كردن روح است بر آن جناب.
ممكن است براى توجيه اين وجه و اينكه چرا از «انزال» به «وحى كردن» تعبير كرده، بگوييم: چون كلمه «امر» به طورى كه آيه ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ﴾2 بيان كرده، عبارت است از كلمه خدا، و روح هم از امر خدا و از كلمات خداست، هم چنان كه خودش فرموده: ﴿قُلِ اَلرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي﴾3، پس روح كلمه خدا است، و آيه ﴿إِنَّمَا اَلْمَسِيحُ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اَللَّهِ وَ كَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلىَ مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ﴾4 نيز مصدق اين معنا است، و
نازل كردن كلمه خود تكليم و سخن گفتن است، پس چه عيبى دارد كه از انزال روح به ايحاء و وحى كردن تعبير كند، با اينكه انبياء (علیه السلام) در اعمالشان مؤيد به روح القدسند، و به وسيله همين روح است كه شرايع به آنان وحى مىشود همان طور كه فرموده: ﴿وَ أَيَّدْنَاهُ بِرُوحِ اَلْقُدُسِ﴾ . و در تفسير آيه ﴿وَ أَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ اَلْخَيْرَاتِ وَ إِقَامَ اَلصَّلاَةِ وَ إِيتَاءَ اَلزَّكَاةِ﴾1 نيز به اين معنا اشاره كرديم.
ممكن هم هست اين اشكال را كه چرا از انزال و يا ارسال تعبير به ايحاء كرده اينطور از ميان ببريم كه كلمه «روحا» منصوب به نزع خافض است و ضمير «جعلناه» هم به قرآن بر مىگردد، گو اينكه كلمه «قرآن» قبلا ذكر نشده بود تا ضمير به آن برگردد، ولى از زمينه كلام و يا از كلمه «كتاب» فهميده مىشود آن وقت معنا چنين مىشود: «ما اين چنين قرآن را با روحى از خود به تو وحى كرديم تو خودت نه كتاب مىدانستى چيست و نه ايمان، و ليكن ما قرآن - و يا كتاب - را نورى قرار داديم...» ولى من هيچ مفسرى را نديدهام كه آيه را اينطور توجيه كرده باشد.
معناى اينكه فرمود: «تو - قبل از نزول وحى - كتاب و ايمان را نمىشناختى» و جمع آن با اينكه رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) قبل از بعثت هم ايمان داشته است
﴿مَا كُنْتَ تَدْرِي مَا اَلْكِتَابُ وَ لاَ اَلْإِيمَانُ﴾ قبلا گفتيم كه آيه شريفه در مقام بيان اين معنا است كه آنچه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دارد، و مردم را هم بسويش مىخواند، همه از ناحيه خداى سبحان است، نه از ناحيه خودش، و آنچه خدا به وى موهبت فرموده به وسيله وحى بعد از نبوت بوده. بنابراين مراد از اين كه مىفرمايد: «تو خودت درايت و فهم حقايق كتاب را نداشتى» اين است كه معارف جزئى عقايد و شرايع عمليش را كه در كتاب آمده خودت قبلا نمىدانستى. و درست هم هست، براى اينكه خداى تعالى بعد از نبوت و وحى علم به اين جزئيات را به او داد. و مراد از اينكه فرمود: «و تو نمىدانستى ايمان چيست» اين است كه تو واجد ايمان و التزام تفصيلى به يك يك معارف حقه و اعمال صالح نبودى. و اگر بپرسى چرا ايمان را به اعمال صالح تفسير كردى؟ مىگوييم در قرآن كريم اين استعمال آمده، و فرموده: ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمَانَكُمْ﴾2.
پس معناى آيه چنين مىشود: تو قبل از وحى روح، علمى به كتاب و معارف و شرايعى كه در آن است نداشتى، و متصف به اين ايمان كه بعد از وحى دارا شدى نبودى، و ايمان و التزام به يك يك عقايد و اعمال دينى نداشتى. و بنابراين آيه مورد بحث منافات ندارد
با اينكه آن جناب قبل از بعثت هم ايمان به خدا داشته باشد و اعمالش همه صالح باشد، چون آنچه در اين آيه نفى شده علم به تفاصيل و جزئيات معارفى است كه در كتاب آمده، و نيز التزام اعتقادى و عملى به آن معارف، معلوم است كه نفى علم و التزام تفصيلى ملازم با نفى التزام اجمالى به ايمان به خدا و خضوع در برابر حق نيست.
با اين بيان، استدلالى كه بعضى1 به اين آيه كردهاند كه «رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) قبل از بعثت ايمان نداشته» رد مىشود. و نيز ديگر محلى براى آن حرفى كه از بعضى نقل شده كه «رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) قبل از بعثت هم تمامى كمالات علمى و عملى بعد از بعثت را داشته» باقى نمىماند، چون با ظاهر آيه كه مىفرمايد: «تو قبلا نمىدانستى كتاب و ايمان چيست» منافات دارد.
و جاى هيچ شكى نيست كه حال رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) قبل از بعثت با حال آن جناب در بعد از بعثت فرق داشته، آيه شريفه هم به همين فرق داشتن اشاره نموده، مىفرمايد: آنچه بعد از نبوت دارا شد خداى تعالى از طريق وحى به او داد، و خودش در آن دخالتى نداشته.
﴿وَ لَكِنْ جَعَلْنَاهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشَاءُ مِنْ عِبَادِنَا﴾ ضمير در كلمه «جعلناه» به روح برمىگردد. و مراد از اينكه فرمود «من نشاء» در فرضى كه مراد از روح قرآن باشد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين به آن جناب خواهد بود، چون همه آنان از نور قرآن بهرهمند شده و اهتداء مىيابند.
اين در صورتى است كه بگوييم مراد از كلمه «روح» قرآن باشد، و اما اگر مراد از آن، روح امرى باشد، در آن صورت مراد از كلمه «من نشاء» تمامى انبياء و گروندگان از امتهايشان خواهد بود، چون خداى تعالى به وسيله وحى اين روح به انبياء دو كار انجام داده، يكى اينكه انبياء و امتهاى ايشان را به اين وسيله هدايت نموده، و ديگر اينكه انبياء را تسديد و تاييد نموده و به اعمال صالح هدايت و ارشاد فرموده است.
و بنابراين فرض، آيه شريفه در مقام تصديق رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىباشد، آن جناب را در ادعاى رسالتش و اينكه كتابش از ناحيه خدا و به وحى او است تصديق مىكند. و نيز در ادعايش به اينكه خودش به آنچه مردم را بدان دعوت مىكند ايمان دارد، تصديق مىنمايد. پس در نتيجه آيه شريفه در معناى آيه ﴿إِنَّكَ لَمِنَ اَلْمُرْسَلِينَ عَلىَ صِرَاطٍ
مُسْتَقِيمٍ تَنْزِيلَ اَلْعَزِيزِ اَلرَّحِيمِ﴾1 خواهد بود، چون اين آيه هم رسالت و ايمان آن جناب را تصديق مىكند.
﴿وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلىَ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾ اين جمله اشاره است به اينكه آنچه پيامبر اسلام مردم را به سويش هدايت مىكند صراط مستقيم است، و همان چيزى است كه خدا مردم را به سويش هدايت مىكند، پس هدايت خدا و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) يك هدايت است، و دعوتشان يك دعوت است.
بيان اينكه صراط خدايى كه مالك آسمانها و زمين است مستقيم و منتهى به سعادت مىباشد
﴿صِرَاطِ اَللَّهِ اَلَّذِي لَهُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ...﴾
اين آيه شريفه صراط مستقيم را كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مردم را به سويش دعوت مىكند، بيان مىنمايد، و در آن خدا را به «كسى كه آنچه در آسمانها و زمين است از آن او است» توصيف مىكند تا بفهماند دليل استقامت صراط خدا چيست، چون وقتى ملك هر چيزى از آن خداى تعالى باشد، قهرا مالك غايتى هم كه هر چيز به سوى آن غايت سير مىكند و سعادتى كه به سويش متوجه است نيز مىباشد. پس در نتيجه غايت و سعادت هر موجودى همان چيزى است كه خداى تعالى براى آن معين كرده، و راه به سوى آن سعادت و طريقى كه بايد سلوك كنند تا به سعادت خود برسند همان طريقى است كه خدا تشريع و بيان نموده، و احدى غير از خدا مالك هيچ چيز نيست تا براى مملوك خود غايتى معين و نهايتى مقرر نمايد. و يا براى رسيدن مملوكش به سعادت خاص خود راهى براى او تشريع كند. پس سعادتى كه خداى سبحان به سوى آن دعوت مىكند، سعادت حقيقى انسان ها است، و راهى هم كه او بشر را به پيمودن آن دعوت نموده تا به سعادتشان منتهى كند، راه حقيقى و صراط مستقيم است.
﴿أَلاَ إِلَى اَللَّهِ تَصِيرُ اَلْأُمُورُ﴾ . اين جمله بشر را به لازمه مالكيت خدا نسبت به آنچه در آسمانها و زمين است هشدار مىدهد، چون لازمه اين مالكيت اين است كه امور خلق كه مملوك اويند نيز راجع به وى باشد، و لازمه اين هم آن است كه راهى هم كه خلق پيش مىگيرد و روشى كه در زندگى طى مىكند - از آنجا كه آن نيز يكى از امور خلق است - راجع به او باشد، پس تنها صراط مستقيم صراط اوست. و اگر به جاى اينكه بفرمايد «الا الى اللَّه مصير الامور» فرمود: ﴿تَصِيرُ اَلْأُمُورُ﴾ و به مضارع تعبير فرمود، براى افاده استمرار بود، و
مىخواهد بفهماند برگشت امور خلق به خداى تعالى دائمى است.
و در اين جمله علاوه بر هشدارى كه بيانش گذشت، اشعارى هم به علت وحى و تكلم الهى دارد، چون وقتى بنا شد مصير اشياء و بازگشت مخلوقات به سوى خدا باشد لا جرم براى هر نوع از انواع موجودات راه مخصوصى است به سوى خدا كه بايد آن راه را طى كند، و بر خداست كه هر نوعى را به سوى راه مخصوص به خودش هدايت فرمايد و او را به سوى غايت و هدفش راه نمايد، هم چنان كه فرموده: ﴿وَ عَلَى اَللَّهِ قَصْدُ اَلسَّبِيلِ﴾1 و همين خود سخن گفتنى است از خدا با هر نوعى از انواع موجودات، به زبانى كه مناسب با ذات آن است، كه وقتى آن را با انسان مقايسه كنيم، نامش را وحى و ارسال رسول مىگذاريم.
بعضى از مفسرين2 گفتهاند: تعبير به مضارع در جمله ﴿تَصِيرُ اَلْأُمُورُ﴾ به منظور اين است كه بر آينده دلالت كند، نه استمرار، و منظور اين است كه بفهماند در آينده يعنى در قيامت بازگشت همه به سوى خداست، و اين خود وعده خيرى است براى راه يافتگان به سوى صراط مستقيم، و تهديد و وعيدى است براى گمراهان از آن صراط، ولى وجه اول روشنتر است.
بحث روايتى [رواياتى در باره اقسام وحى نازل بر پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم)، ايمان آن حضرت قبل از بعثت و...]
در الدر المنثور است كه بخارى و مسلم و بيهقى از عايشه روايت كردهاند كه: حارث بن هشام از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيد: چگونه بر تو وحى مىشود؟ فرمود: گاهى فرشتهاى نزدم مىآيد به صورت صلصله جرس كه در پيش رويم صدا مىكند و من از صداى او آنچه را كه مىخواهد بفهماند حفظ مىكنم، و اين قسم وحى از هر قسم ديگرى بر من سختتر است. و گاهى فرشتهاى به صورت مردى نزدم ظاهر مىشود و با من حرف مىزند و من سخنانش را حفظ مىكنم.
عايشه مىگويد: من خود ديدهام كه گاهى در روزهاى بسيار سرد، وحى بر آن جناب نازل مىشد و چون از او جدا مىشد با اينكه روز سردى بود عرق از پيشانى مباركش سرازير مىگرديد3.
و در كتاب توحيد به سند خود از زراره روايت كرده كه گفت: به امام صادق (علیه السلام) عرضه داشتم: فدايت شوم! آن غشى كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هنگام نزول وحى دست مىداده چگونه بوده است؟ زراره مىگويد: امام (علیه السلام) فرمود: اين در آن قسم وحى بوده كه بين آن جناب و خداى تعالى هيچ واسطهاى نبوده، و خداى تعالى خودش براى آن جناب تجلى مىكرده. مىگويد سپس امام در حالى كه اظهار خشوع مىكرد فرمود: اين همان نبوت است اى زراره1.
و در علل الشرائع به سند خود از ابن ابى عمير، از عمرو بن جميع، از ابى عبد اللَّه (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: جبرئيل هر وقت بر آن جناب نازل مىشد مانند يك غلام پيش رويش مىنشست، و هر وقت هم داخل مىشد اجازه مىگرفت2.
و شيخ در امالى به سند خود از ابى عمير، از هشام بن سالم، از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه گفت: يكى از اصحاب ما به آن جناب عرضه داشت: اصلحك اللَّه، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) گاهى در حال طبيعى مىفرمود: جبرئيل چنين گفت، و يا مىفرمود: اين جبرئيل است كه مرا دستور مىدهد چنين كنم، و گاهى هم براى گرفتن وحى بى هوش مىشد، چرا چنين بود؟ امام صادق (علیه السلام) در پاسخش فرمود: هر وقت مستقيما و بدون وساطت جبرئيل به آن جناب وحى مىشد، آن حالت به آن جناب دست مىداد، به خاطر اينكه گرفتن وحى از خداى تعالى سنگين و دشوار بود. و هر وقت جبرئيل بين خداى تعالى و آن جناب واسطه مىشد آن حالت دست نمىداد، و در حال طبيعى مىفرمود: جبرئيل به من چنين گفت. و يا مىفرمود: اين جبرئيل است كه چنين مىگويد.
و در كتاب بصائر از على بن حسان، از ابن بكير، از زراره، روايت آمده كه گفت: من از امام باقر (علیه السلام) از اين كه چه كسى رسول و چه كسى نبى و چه كسى محدث است پرسيدم؟ فرمود: رسول كسى است كه جبرئيل نزدش مىآيد و با او رو در رو سخن مىگويد و او جبرئيل را مىبيند، همانطور كه شما طرف صحبت خود را مىبينيد و با او حرف مىزنيد، چنين كسى را رسول مىگويند. و اما نبى عبارت است از كسى كه جبرئيل را در خواب مىبيند، مانند خوابى كه ابراهيم (علیه السلام) ديد (كه فرزند خود را قربانى مىكند) و نظير رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه بسيار مىشد خواب سبكى او را مىگرفت، و در آن حالت جبرئيل نزدش مىآمد، اين را نبى مىگويند، كه گاهى نبوت با
رسالت هم جمع مىشود، مانند رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه هم رسول بود و جبرئيل را در بيدارى رو در روى خود مىديد و با او سخن مىگفت، و هم نبى بود و جبرئيل را در خواب مىديد. و اما محدث عبارت است از كسى كه كلام فرشته را مىشنود و با او سخن مىگويد، ولى او را نمىبيند، نه در خواب و نه در بيدارى1
مؤلف: در معناى اين روايت روايات ديگرى نيز هست.
و در كتاب توحيد به سند خود از محمد بن مسلم و محمد بن مروان، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تشخيص نمىداد كه اين شخصى كه با او سخن مىگويد جبرئيل و از طرف خدا است، مگر به توفيق2.
و در تفسير عياشى از زراره روايت آورده كه گفت: به امام صادق (علیه السلام) عرضه داشتم: چطور رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هنگامى كه پيامى از ناحيه خدا به سويش مىآمد از اين معنا نمىترسيد كه اين پيام از طرف ابليس باشد، و اين شيطانست كه در قلب او مداخله مىكند؟ امام (علیه السلام) فرمود: خداى تعالى وقتى بندهاى را رسول خود مىسازد سكينت و وقار بر او نازل مىكند، در نتيجه پيامآور خدا نزدش مىآيد و رسول او را به چشم مىبيند، همان طور كه اشخاص ديگر را به چشم مىبيند.
و در كافى به سند خود از ابى بصير روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (علیه السلام) از كلام خداى تبارك و تعالى پرسيدم كه مىفرمايد: ﴿وَ كَذَلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا مَا كُنْتَ تَدْرِي مَا اَلْكِتَابُ وَ لاَ اَلْإِيمَانُ﴾ فرمود: روح عبارت است از خلقى كه در ميان خلائق از جبرئيل و ميكائيل هم بزرگتر است، و اين روح همواره با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و ائمه بعد از آن جناب هست، و كارش تسديد و تاييد آن حضرات است3.
مؤلف: در معناى اين حديث تعدادى روايت هست كه در بعضى از آنها آمده كه آن روح از ملكوت است. صاحب تفسير روح المعانى مىگويد: «طبرسى از حضرت ابى جعفر و ابى عبد اللَّه روايت كرده كه مراد از اين روح، فرشتهاى است بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل كه همواره با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بوده و هيچ گاه به آسمان صعود نمىكرده. و اين حرف در نهايت غرابت و شگفتى است، و احتمال مىرود كه استنادش به اين دو امام درست نباشد»4.
و ما براى روشن شدن مطلب عين كلام طبرسى در مجمع البيان را نقل مىكنيم: «از ابى جعفر و ابى عبد اللَّه (علیه السلام) روايت شده كه فرمودند: روح هرگز به آسمان صعود نكرده، و همواره در ما هست»1.
و اما اينكه صاحب روح المعانى آن را غريب و شگفت خوانده شگفتى در سخن خود او است كه هيچ دليلى بر درست نبودن اين حديث نياورده. علاوه بر اينكه خود او تسديد و تاييد كردن اين روح را در باره غير رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) يعنى بعضى از افراد امت قبول كرده، آن وقت چطور آن را در باره رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و ائمه اهل بيت انكار مىكند؟ و خواننده اگر بخواهد به اعتراف وى در باره تسديد روح اطلاع يابد، بايد به تفسير روح المعانى در قسم اشاراتش مراجعه نمايد.
و در نهج البلاغه آمده: «و خداى تعالى از روزى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از شير گرفته شد، بزرگترين فرشته خود را قرين او ساخت تا آن جناب را شب و روز به طريق مكارم و به سوى محاسن اخلاق عالم سوق دهد»2.
و در الدر المنثور است كه ابو نعيم - در كتاب دلائل - و ابن عساكر از على (علیه السلام) روايت كردهاند كه گفت: شخصى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيد: آيا هيچ بتى را پرستيدهاى؟ فرمود: نه. پرسيدند هيچ شراب نوشيدهاى؟ فرمود: هرگز.من از اولين روز زندگىام همين مقدار را مىدانستم كه اين عقايدى كه مردم دارند كفر است، ولى نمىدانستم كتاب و ايمان چيست. در اينجا بود كه آيه شريفه ﴿مَا كُنْتَ تَدْرِي مَا اَلْكِتَابُ وَ لاَ اَلْإِيمَانُ﴾ نازل شد3.
و در كافى به سند خود از ابى عمرو زبيرى، از امام صادق (علیه السلام) روايتى آورده كه در ضمن آن در ضمير آيه «﴿وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلىَ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾» فرمود: يعنى تو مردم را به سوى صراط مستقيم دعوت مىكنى4.
و در كافى به سند خود از جابر از ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: از آن جناب شنيدم كه فرمود: قرآنى به دريا افتاد، ديدند كه تمامى آياتش سياه شده، جز اين آيه كه مىفرمايد: ﴿أَلاَ إِلَى اَللَّهِ تَصِيرُ اَلْأُمُورُ﴾5
سوره زخرف (43)
سوره زخرف مكى است و هشتاد و نه آيه دارد
[سوره الزخرف (43): آيات 1 تا 14]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ حم ١ وَ اَلْكِتَابِ اَلْمُبِينِ ٢ إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ٣ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ اَلْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ ٤ أَ فَنَضْرِبُ عَنْكُمُ اَلذِّكْرَ صَفْحاً أَنْ كُنْتُمْ قَوْماً مُسْرِفِينَ ٥ وَ كَمْ أَرْسَلْنَا مِنْ نَبِيٍّ فِي اَلْأَوَّلِينَ ٦ وَ مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ نَبِيٍّ إِلاَّ كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ ٧ فَأَهْلَكْنَا أَشَدَّ مِنْهُمْ بَطْشاً وَ مَضىَ مَثَلُ اَلْأَوَّلِينَ ٨ وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ خَلَقَهُنَّ اَلْعَزِيزُ اَلْعَلِيمُ ٩ اَلَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اَلْأَرْضَ مَهْداً وَ جَعَلَ لَكُمْ فِيهَا سُبُلاً لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ ١٠وَ اَلَّذِي نَزَّلَ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً بِقَدَرٍ فَأَنْشَرْنَا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذَلِكَ تُخْرَجُونَ ١١ وَ اَلَّذِي خَلَقَ اَلْأَزْوَاجَ كُلَّهَا وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ اَلْفُلْكِ وَ اَلْأَنْعَامِ مَا تَرْكَبُونَ ١٢ لِتَسْتَوُوا عَلىَ ظُهُورِهِ ثُمَّ تَذْكُرُوا نِعْمَةَ رَبِّكُمْ إِذَا اِسْتَوَيْتُمْ عَلَيْهِ وَ تَقُولُوا سُبْحَانَ اَلَّذِي سَخَّرَ لَنَا هَذَا وَ مَا كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ ١٣ وَ إِنَّا إِلىَ رَبِّنَا لَمُنْقَلِبُونَ ١٤﴾
ترجمه آيات
به نام خداوند بخشنده بخشايشگر. حم (1).
سوگند به كتاب روشنگر (2).
كه ما آن را خواندنى عربى كرديم، شايد تعقل كنيد (3).
و سوگند كه اين خواندنى قبلا در ام الكتاب نزد ما بود، كه مقامى بلند و فرزانه دارد (4).
آيا به جرم اينكه شما مردمى اسرافگريد از فرستادن قرآن به سوى شما صرفنظر كنيم (5).
و چه بسا انبيايى كه در اقوام گذشته فرستاديم (6).
اقوامى كه هيچ پيغمبرى به سويشان نيامد مگر آنكه مسخرهاش كردند (7).
و ما نيرومندتر آنها را هلاك كرديم كه داستان آنها (در سورههاى پيش) گذشت (8).
و اگر از اين بتپرستان بپرسى چه كسى آسمانها و زمين را آفريده قطعا مىگويند: خداى عزيز عليم (9).
خدايى كه زمين را براى شما گهواره كرد، و در آن برايتان راهها قرار داد، تا شايد به مقاصد خود راه يابيد (10).
و همان خدايى كه آب را به اندازه از آسمان نازل كرد، پس به وسيله آن آب، سرزمينى مرده را زنده كرديم، شما هم همين طور سر از خاك در مىآوريد (11).
و آن خدايى كه همه جفتها را او آفريد، و برايتان از كشتىها و چارپايان مركب درست كرد (12).
تا بر پشت آنها قرار گيريد، و آن گاه هنگام قرار گرفتن بر پشت آنها به ياد نعمت پروردگارتان افتيد، و بگوييد: منزه است آن خدايى كه اين مركب را براى ما مسخر كرد، و گر نه ما نمىتوانستيم آن را رام خود كنيم (13).
و ما به يقين به سوى پروردگارمان برمىگرديم (14).
بيان آيات مفاد و غرض كلى سوره مباركه زخرف
اين سوره بطورى كه آغاز و انجام آن و نيز مطالبى كه بين اين آغاز و انجام فاصله شده شهادت مىدهد، در مقام انذار و هشدار دادن بشر است، مگر شش آيه آن كه از جمله ﴿إِلاَّ اَلْمُتَّقِينَ يَا عِبَادِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْكُمُ اَلْيَوْمَ﴾ آغاز مىشود، كه اين شش آيه استطرادى (و از باب حرف حرف مىآورد) در وسط آيات سوره قرار گرفته.
در اين سوره اين معنا را خاطر نشان مىسازد كه سنت الهى بر اين جريان يافته كه انبياء و رسولانى برگزيند، و كتاب و ذكرى بر آنان نازل كند، و هيچگاه اسراف و افراط مردم در قول و فعلشان او را از اين كار باز نمىدارد، بلكه همواره رسولان و انبيايى فرستاده، و استهزاء كنندگان و تكذيب كنندگان ايشان را هلاك نموده، و سپس به سوى آتشى جاودانه ـ
سوق داده است.
و در اين بيان نخست مساله ارسال رسل را به طور اجمال ذكر مىكند، و سپس از بين آنان ابراهيم و سپس موسى و آن گاه عيسى (علیه السلام) را نام مىبرد، و مطالبى از اسراف كفار نقل نموده، از آن جمله يكى از مهمترين گفتار آنان را كه مىگفتند خداى سبحان فرزند گرفته، و ملائكه دختران او هستند ذكر مىكند. و اين بدان جهت است كه نسبت به خصوص اين عقيده و رد آن عنايت داشته، و به همين جهت آن را مكرر نقل مىكند و جواب مىگويد، و گويندگان آن را به عذاب تهديد مىكند، البته در اين سوره حقايق متفرق ديگرى نيز هست.
و اين سوره به شهادت مضامينش در مكه نازل شده، مگر آيه ﴿وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنَا...﴾ كه هنوز براى ما ثابت نشده كه در مكه نازل شده، و به زودى در بارهاش سخن خواهيم گفت - ان شاء اللَّه تعالى.
﴿وَ اَلْكِتَابِ اَلْمُبِينِ﴾
از ظاهر اين جمله برمىآيد كه سوگند است، و جواب آن جمله ﴿إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا﴾ - تا آخر دو آيه - مىباشد. و اينكه قرآن را كتابى مبين خوانده، بدين جهت است كه قرآن طريق هدايت را ظاهر مىكند، هم چنان كه فرموده: ﴿وَ نَزَّلْنَا عَلَيْكَ اَلْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَيْءٍ﴾1 و يا بدين جهت است كه خودش ظاهر و روشن است، و نقطه ضعفى در آن نيست، هم چنان كه در اين باره نيز فرموده: ﴿ذَلِكَ اَلْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾2.
﴿إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ﴾
ضمير در ﴿جَعَلْنَاهُ﴾ به كتاب برمىگردد، و معناى ﴿قُرْآناً عَرَبِيًّا﴾ اين است كه اين كتابى است كه به لغت عربى قرائت مىشود. ﴿لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ﴾ اين جمله غايت و غرض جعل آن كتاب را بيان مىكند.
و همين كه اميد تعقل و فهميدن مردم را غايت و غرض جعل مذكور قرار داده، خود شاهد بر اين است كه قرآن قبل از آنكه به زبان عربى درآيد، در مرحلهاى از كينونت (هستى) وجود داشته كه در آن مرحله عقول بشر دسترسى بدان نداشته، با اينكه كار عقل اين است كه هر امر فكرى و مساله ذهنى را درك كند، هر چند كه آن مساله در نهايت درجه دقت و لطافت باشد.
در نتيجه از اين آيه فهميده مىشود كه كتاب بر حسب موطن نفس الامرى و واقعيتش ما فوق فكر و اجنبى از عقول بشرى است، و خداى تعالى آن را از آن موطن پايين آورده، و در خور فهم بشر كرده، و به لباس واژه عربيت درآورده، به اين اميد كه عقول بشر با آن انس بگيرد و حقايقش را بفهمد. و چون استعمال كلمه «اميد» در باره خداى تعالى صحيح نيست، لا جرم بايد گفت اميد قائم به مقام و يا به مخاطب است، نه به خود گوينده، كه خداى تعالى است.
شرح مراد از اينكه در وصف قرآن فرمود: ﴿وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ اَلْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾
﴿وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ اَلْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾
اين جمله آنچه را كه آيه قبلى بيان مىكرد تاكيد نموده و روشن مىسازد، و آن اين بود كه قرآن كريم در موطن اصليش ما فوق تعقل عقول است. ضمير در «انه» به كتاب بر مىگردد. و مراد از «ام الكتاب» لوح محفوظ است، هم چنان كه آيه ﴿بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ﴾1 به آن تصريح دارد. و اگر لوح محفوظ را «ام الكتاب» ناميده، بدين جهت است كه لوح محفوظ ريشه تمامى كتب آسمانى است، و هر كتابى آسمانى از آن استنساخ مىشود. و اگر كلمه «قرآن» را مقيد به قيد «ام الكتاب» و «لدينا» كرد، صرفا به منظور توضيح است، نه احتراز. سادهتر بگويم: براى اين بود كه بفرمايد قرآن همان كتابى است كه نزد ما است، نه اينكه بفرمايد قرآن دو تا است يكى نزد ما و يكى هم نزد ديگرى.
و معناى آيه اين است: قرآن كريم در حالى كه در ام الكتاب و نزد ما بوده و همواره هست هر آينه بلند مرتبه و سرشار از حكمت است. و به زودى - ان شاء اللَّه - در اواخر سوره جاثيه گفتارى در معناى ام الكتاب خواهد آمد.
و مراد از اينكه فرمود: «لعلى» به طورى كه از مفاد آيه قبلى استفاده مىشود اين است كه قرآن در آن حال كه در ام الكتاب بود قدر و منزلتى رفيعتر از آن داشت كه عقول بتوانند آن را درك كنند. و مراد از اين كه فرمود «حكيم» اين است كه قرآن در ام الكتاب يك پارچه بوده است، و مانند قرآن نازل شده مفصل و جزء جزء و سوره سوره و آيه آيه و جمله جمله و كلمه كلمه نبوده. اين معنا را از آيه شريفه ﴿كِتَابٌ أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ﴾2 نيز استفاده مىكنيم.
و اين دو صفت، يعنى صفت «على» و «حكيم» ،دلالت مىكنند بر اين كه
ام الكتاب، فوق عقول بشرى باشد، چون عقل بشر در فكر كردنش تنها مىتواند چيزهايى را بفهمد كه در آغاز از قبيل مفاهيم و الفاظ بوده باشد، و از مقدماتى تصديقى تركيب شده باشد كه هر يك مترتب بر ديگرى است، مانند آيات و جملات قرآنى. و اما چيزى كه ما وراى مفاهيم و الفاظ است، و قابل تجزى به اجزاء و فصول نيست، عقل راهى به درك آن ندارد.
پس حاصل معناى اين دو آيه اين شد: كتاب در نزد ما در لوح محفوظ مقامى رفيع دارد و داراى احكام و اتقانى است كه به خاطر همان مقام رفيع و آن احكام و اتقان عقول دسترسى بدان ندارد، و ما آن را نازل و در خور درك عقول كرديم، يعنى آن را خواندنى و عربى كرديم، باشد كه مردم آن را بفهمند.
در اينجا ممكن است كسى بگويد از ظاهر جمله ﴿لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ﴾ برمىآيد كه فهميدن اين قرآن عربى براى مردم ممكن است و ما مىتوانيم اين كتاب را كه نازل و در خور فهم بشر شده است و به صورت كتابى عربى درآمده بخوانيم و تعقل كنيم، حال يا اين است كه اين درك و تعقل ما از قرآن عين همان چيزى است كه در ام الكتاب است و مطابقت تام و تمام دارد، و يا اين است كه كاملا مطابق آن نيست.
قسمت دوم قطعا باطل است، براى اينكه خود خداى تعالى مىفرمايد: «﴿وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ اَلْكِتَابِ﴾» قرآن در ام الكتاب است و نيز مىفرمايد: ﴿بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ﴾1 و مىفرمايد: ﴿إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ فِي كِتَابٍ مَكْنُونٍ﴾2، پس قهرا درك قرآن درك همان است كه در ام الكتاب و در لوح محفوظ و در كتاب مكنون است.
پس از آن دو احتمال تنها احتمال اول را مىتوانيم بپذيريم، و بگوييم آنچه از قرآن مىفهميم همان است كه در ام الكتاب است، و با اين حال ديگر چه معنا دارد كه گفته شود قرآن عربى كه نزد ما است قابل درك هست، ولى آنكه در ام الكتاب و نزد خدا است قابل درك و تعقل نيست؟ در پاسخ مىگوييم از كجا كه نسبت بين قرآنى كه نزد ما است و آنچه در ام الكتاب است نسبت مثل و ممثل نباشد، مثل هم عين ممثل هست، اما آن كس كه چيزى برايش ممثل شده، از آن ممثل به جز مثل را نمىفهمد و راهى براى درك حقيقت ممثل ندارد - دقت فرماييد.
از آنچه گذشت روشن گرديد كه وجوهى كه مفسرين در تفسير دو وصف «على» و «حكيم» آوردهاند ضعيف است، مثل كلام بعضى1 از ايشان كه گفتهاند: مراد از «على» بودن قرآن اين است كه در بلاغتش عالى و روشنگر هر چيزى است كه مردم بدان محتاجند. و يا گفتهاند:2 معنايش اين است كه قرآن بر هر كتابى ديگر برترى و علو دارد، چون اعجازى خاص به خود دارد، و ناسخ هر كتاب ديگر است و هيچ كتابى نسخش نمىكند. و يا گفتهاند3 «على» يعنى اينكه ملائكه و مؤمنين آن را تعظيم مىكنند.
و مثل كلام بعضى4 ديگر كه در معناى كلمه «حكيم» گفتهاند: يعنى حكمت بالغه را اظهار مىدارد. و يا گفتهاند:5 قرآن جز با حكمت منطبق نمىشود، و جز حق و صواب نمىگويد، پس در حقيقت توصيف آن به وصف حكيم توصيفى است مجازى و به منظور مبالغه.
ضعف اين وجوه با دقت در مفاد آيه قبلى روشن مىشود، و نيز روشن مىشود كه با نزول و در خور فهم بشرى ساختن، ام الكتاب، قرآنى عربى شده است.
﴿أَ فَنَضْرِبُ عَنْكُمُ اَلذِّكْرَ صَفْحاً أَنْ كُنْتُمْ قَوْماً مُسْرِفِينَ﴾
استفهام در اين آيه انكارى است، و حرف «فاء» كه بر كلمه «نضرب» درآمده، براى اين است كه بفهماند مضمون اين جمله فرع و نتيجه مطالب گذشته است، و معناى «ضرب الذكر عنهم» برگرداندن روى سخن از ايشان است.
در مجمع البيان گفته: ريشه اصلى اين جمله اين بوده كه سواره وقتى بر مركب خود سوار مىشود، و مىخواهد آن را به طرف ديگر متوجه كند، با تازيانه يا چوب دستيش آن را مىزند تا متوجه طرفى كه او مىخواهد بشود، كه در باره اين عمل مىگفتند «صرفه عنه» حيوان را از آن سو منصرف كرد. و يا مىگفتند «عدل عنه» و سپس به جاى آن دو كلمه، «ضربه» را استعمال كردند6.
كلمه «صفح» به معناى اعراض است، و در جمله مورد بحث كلمه «صفحا» مفعول له است. احتمال هم دارد كه «صفح» به معناى جانب و طرف باشد. و در جمله ﴿أَنْ كُنْتُمْ﴾ حرف جر حذف شده، و تقديرش «لان كنتم» باشد و اين جار و مجرور متعلق باشد به جمله ﴿أَ فَنَضْرِبُ﴾ .
و معناى آيه اين است كه: آيا ذكر را كه همان كتابى است كه عربى و خواندنيش
كرديم تا تعقلش كنيد، از شما برگردانيم به خاطر اينكه شما مردمى اسرافگريد؟ و يا معنايش اين است كه: آيا قرآن را از شما به سويى ديگر برگردانيم به خاطر اينكه شما اسرافگريد؟ يعنى ما بصرف اسرافگرى شما اين كار را نمىكنيم
﴿وَ كَمْ أَرْسَلْنَا مِنْ نَبِيٍّ فِي اَلْأَوَّلِينَ وَ مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ نَبِيٍّ إِلاَّ كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ﴾
كلمه «كم» براى تكثير است، يعنى «و چه بسا» و منظور از كلمه «اولون» امتهاى گذشته است. و جمله ﴿وَ مَا يَأْتِيهِمْ...﴾ حال است، و عامل آن جمله ﴿أَرْسَلْنَا﴾ است.
اين دو آيه و آيه بعد آن در مقام تعليل آيه قبل است، مىفهماند كه چرا ذكر را از ايشان برنگردانيد، و چرا از نازل كردن قرآن صرفنظر نكرد. به اين بيان كه صرف اينكه شما مردمى اسرافگر و متجاوز هستيد ما را از اجراى سنت الهىمان كه همان سنت هدايت از طريق وحى است باز نمىدارد، چون اعراض شما براى ما تازگى ندارد، چه بسيار پيامبرانى در امتهاى گذشته فرستاديم، در حالى كه هيچ پيامبرى برايشان نيامد مگر آنكه او را استهزاء كردند، و كار بدين جا منجر شد كه آنها را هلاك كرديم، با اينكه خيلى نيرومندتر از شما بودند. آرى آنها را هلاك كرديم، نه اينكه از كار خود دست برداريم.
پس همانطور كه عاقبت اسراف و استهزاء آنان هلاكت خود آنان بود، نه دست بردارى ما از سنت خود، همچنين عاقبت اسرافگرى شما هم هلاكت شما است.
پس در حقيقت اين آيات سهگانه وعدهاى به رسول خدا و تهديدى به قوم آن جناب است.
﴿فَأَهْلَكْنَا أَشَدَّ مِنْهُمْ بَطْشاً وَ مَضىَ مَثَلُ اَلْأَوَّلِينَ﴾
راغب مىگويد: كلمه «بطش» به معناى اين است كه چيزى را با صولت بگيرى1. و در آيه مورد بحث التفاتى از خطاب در آيه قبل ﴿أَ فَنَضْرِبُ عَنْكُمُ﴾ ، به غيبت «منهم» به كار رفته. و گويا وجه اين التفات اين باشد كه چون ديده مردم اسرافگر از تهديد «فاهلكنا» عبرت نمىگيرند، روى سخن را كه تا كنون با خود اسرافگران بود از آنان برگردانيده و متوجه رسول خود كرده، تا هم تعريضى به آنها كرده باشد و هم زمينه را براى جمله ﴿وَ مَضىَ مَثَلُ اَلْأَوَّلِينَ﴾ فراهم نموده باشد. مؤيد آن جمله ﴿وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ﴾ است كه خطاب را متوجه رسول خود كرده.
و در نتيجه معناى آيه چنين مىشود: ما اقوامى نيرومندتر از ايشان را هلاك كرديم. و داستان آن گذشتگان در سورههايى كه قبل از اين سوره نازل شد گذشت كه چگونه كيفر استهزاى خود را ديدند.
احتجاج بر ربوبيت و يگانگى خداى تعالى با ذكر بخشى از آيات تكوينى او
﴿وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ خَلَقَهُنَّ اَلْعَزِيزُ اَلْعَلِيمُ﴾
در اين آيه و آيات بعدش - تا شش آيه - بر ربوبيت خداى تعالى و يگانگىاش در ربوبيت احتجاج شده، و اشارهاى هم به مساله معاد شده و اعترافشان را به اينكه خدا خالق هر چيز است سندى قرار داده بر بطلان اسرافگريشان، و گوشههايى از كار خلقت را - مانند: او است كه زمين را گهواره خلق كرده، و در آن راههايى قرار داده و بارانهايى نازل مىكند - كه در عين حال تدبير امور بندگان هم هست دليل قرار مىدهد بر اينكه پس غير از خدا مالك و مدبرى براى امور خلق نيست، پس تنها رب او است و غير او ربى نيست.
و با اين بيان روشن مىگردد كه آيه مورد بحث مقدمه و زمينهچينى است براى مضمون آيات بعد - و همانطور كه گفتيم - بر ربوبيت و يگانگى خدا در آن احتجاج مىكند. و در اين كتاب مكرر گذشت كه وثنيت منكر اين معنا نيست كه صنع و ايجاد تنها كار خداى تعالى است، بلكه تنها تدبير را مستند به غير خدا مىكند.
﴿اَلَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اَلْأَرْضَ مَهْداً وَ جَعَلَ لَكُمْ فِيهَا سُبُلاً لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ﴾
يعنى: خدا آن كسى است كه زمين را براى شما طورى آفريد كه در دامن آن پرورش يابيد، آن طور كه اطفال در گهواره تربيت شده و نشو و نما مىكنند، و برايتان در زمين راهها و بزرگراههايى درست كرد تا به وسيله آنها به سوى مقاصد خود راه يافته و هدايت شويد.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند معناى ﴿لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ﴾ اين است كه: شايد شما به معرفت خدا و توحيد در عبادتش راه يابيد.
ولى معناى اول روشنتر است.
در اين آيه شريفه بعد از التفاتى كه در دو آيه قبل از خطاب به غيبت شده بود، دوباره التفاتى از غيبت به خطاب شده، و بعد از آنكه در دو آيه قبل مردم غايب فرض شده بودند و روى سخن را متوجه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كرده بود، در اين آيه دوباره روى سخن را متوجه مردم كرده، هم چنان كه در آغاز سوره هم متوجه ايشان بود.
و بعيد نيست وجه آن، عنايتى باشد كه به اين نكته داشته كه از مشركين اين اعتراف
را بگيرد كه غير از خدا خالقى نيست. آن گاه اين معنا را ضميمه آن كند كه تدبير نيز از خلقت است، و نتيجه بگيرد كه مرام وثنيت كه مرام شما مخاطبين است داراى تناقض است، از يك سو خالق را منحصرا خدا مىدانيد، و از سوى ديگر از نادانى خود تدبير را كار غير خدا مىدانيد.
﴿وَ اَلَّذِي نَزَّلَ مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً بِقَدَرٍ فَأَنْشَرْنَا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذَلِكَ تُخْرَجُونَ﴾
در اين آيه شريفه، نازل كردن آب از آسمان را مقيد كرده به قيد «قدر» تا اشاره كرده باشد به اينكه نازل شدن باران عبث و بى حساب نيست، بلكه از اراده و تدبير خدا ناشى مىشود. و كلمه «أنشرنا» ماضى، از مصدر «انشار» و به معناى احياء است. و كلمه «ميتا» مخفف ميت - با تشديد - است. و اگر كلمه «بلده» را با كلمه «ميت» توصيف كرده و فرموده «شهرى مرده» تنها بدين اعتبار است كه شهر براى خود مكانى است، چون همان طور كه زراعت مرده و زنده دارد، شهر را هم مىتوان متصف به اين دو صفت كرد، چون گفتيم شهر نيز مكان و سرزمينى است.
در اين آيه در آغاز، خداى تعالى غايب فرض شده بود، مىفرمود «خدا آن كسى است كه آبى از آسمان به اندازه نازل كرد» و سپس متكلم با غير فرض شده و فرمود: «پس ما به وسيله آن آب شهرى مرده را زنده كرديم» و اين التفات صرفا براى اين است كه عنايت خود را به زنده كردن مكانهاى مرده اظهار بدارد.
و بعد از آنكه با نازل كردن آب به اندازه، و زنده كردن شهرى مرده، استدلال كرد بر خلقت و تدبير خود، در آخر نتيجه ديگرى هم از اين استدلال گرفت، نتيجهاى كه توحيد تمام نمىشود مگر به آن. و آن عبارت است از مساله معاد، يعنى برگشتن همه به سوى خدا: «و كذلك تخرجون» يعنى همانطور كه شهرى مرده را زنده مىكند، همين طور شما هم از قبورتان سر برمىداريد و زنده مىشويد.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: اگر از روياندن گياهان تعبير كرد به «انشار» - كه در واقع به معناى احياى مردگان است - و از احياى مردگان هم تعبير كرد به «اخراج» براى اين است كه در اولى روياندن را امرى عظيم نشان دهد، و در دومى مساله بعث و معاد را كارى آسان جلوه داده باشد تا در نتيجه هم سنن استدلال را ارج نهاده باشد، و هم راه قياس را روشنتر ساخته باشد.
﴿وَ اَلَّذِي خَلَقَ اَلْأَزْوَاجَ كُلَّهَا وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ اَلْفُلْكِ وَ اَلْأَنْعَامِ مَا تَرْكَبُونَ﴾
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: مراد از «ازواج» ،اصناف موجودات از نر و ماده و سياه و سفيد و امثال آن است. بعضى2 ديگر گفتهاند: مراد جفت از هر چيز است، چون هر چيزى - به جز خداى تعالى - زوجى دارد، مانند: بالا و پايين، چپ و راست، ماده و نر.
﴿وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ اَلْفُلْكِ وَ اَلْأَنْعَامِ مَا تَرْكَبُونَ﴾ يعنى «تركبونه» و برايتان از كشتى و چارپايان چيزهايى قرار داد كه سوارش شويد. كلمه «تركبون» از «ركوب» است كه وقتى در مورد حيوانات يعنى اسب و شتر و امثال آن استعمال شود، به خودى خود متعدى مىگردد، و مىگوييم «ركبت الفرس» و چون در مورد كشتى و مانند آن به كار مىرود، با كلمه «فى» متعدى مىگردد، مىگوييم «ركب فيه» همان طور كه در كلام خداى تعالى آمده: ﴿فَإِذَا رَكِبُوا فِي اَلْفُلْكِ﴾ و اگر در آيه مورد بحث كه سخن از كشتى هم به ميان آمده كلمه «فى» نياورده براى اين است كه جانب انعام را غلبه داده باشد.
﴿لِتَسْتَوُوا عَلىَ ظُهُورِهِ ثُمَّ تَذْكُرُوا نِعْمَةَ رَبِّكُمْ إِذَا اِسْتَوَيْتُمْ عَلَيْهِ وَ تَقُولُوا … لَمُنْقَلِبُونَ﴾
«استواء بر ظهر» به معناى استقرار بر پشت حيوان، و يا هر مركب ديگر است. و ضمير در كلمه «ظهوره» به «ما» ى موصوله در جمله «ما تركبون» و ضمير در جمله ﴿إِذَا اِسْتَوَيْتُمْ عَلَيْهِ﴾ نيز به همان موصول برمىگردد، و در اين آيه جمله ﴿لِتَسْتَوُوا عَلىَ ظُهُورِهِ﴾ با آوردن كلمه «ظهور» ،و جمله «استويتم عليه» بدون آوردن كلمه «ظهور» ،به يك معنا است، چون هم مىتوان گفت بر پشت حيوان سوار شدم، و هم مىتوان گفت بر حيوان سوار شدم.
مقصود از به ياد آوردن نعمت پروردگار پس از سوار شدن بر كشتىها و چهار پايان
و مراد از «به ياد آوردن نعمت رب بعد از استواء بر پشت حيوان يا كشتى» اين است كه به ياد نعمتهايى بيفتى كه خدا آنها را مسخر انسان كرده، و انسان از آنها استفاده مىكند مثلا از يك محل به محل ديگر مىرود، و بار و بنه خود را حمل مىكند، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿وَ سَخَّرَ لَكُمُ اَلْفُلْكَ لِتَجْرِيَ فِي اَلْبَحْرِ بِأَمْرِهِ﴾3 و نيز فرموده: ﴿وَ اَلْأَنْعَامَ خَلَقَهَا ... وَ تَحْمِلُ أَثْقَالَكُمْ إِلىَ بَلَدٍ لَمْ تَكُونُوا بَالِغِيهِ إِلاَّ بِشِقِّ اَلْأَنْفُسِ﴾4.
و ممكن هم هست مراد از يادآورى نعمت، يادآورى مطلق نعمتها باشد، چون
معمولا آدمى از ياد يك نعمت به ياد نعمتهاى ديگر نيز منتقل مىشود.
﴿وَ تَقُولُوا سُبْحَانَ اَلَّذِي سَخَّرَ لَنَا هَذَا وَ مَا كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ﴾ كلمه «مقرنين» به معناى «مطيقين» است چون مصدر «اقران» به معناى اطاقه است.
و ظاهر ذكر نعمت در موقع به كار بستن و انتفاع از آن اين است كه شكر منعم را بجا آورد. و لازمه آن اين است كه ذكر نعمت غير از گفتن ﴿سُبْحَانَ اَلَّذِي...﴾ بوده باشد، چون اين كلمه تسبيح و تنزيه خدا است از هر چيزى كه لايق ساحت كبريايى او نباشد، از قبيل شريك داشتن در ربوبيت و الوهيت. و معلوم است كه ذكر نعمت و شكر منعم - همان طور كه گفتيم - غير از تنزيه است.
مؤيد اين معنا رواياتى است كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و ائمه اهل بيت (علیه السلام) رسيده كه: در هنگام سوار شدن بر مركب بگوييد: «الحمد للَّه الذى سخر لنا هذا و ما كنا له مقرنين» با اينكه در آيه آمده: ﴿سُبْحَانَ اَلَّذِي...﴾ و در كشاف از حسن بن على (علیه السلام) روايت كرده كه مردى را ديد بر حيوان خود سوار مىشود، و مىگويد: «سبحان الذى سخر لنا هذا» .حضرت پرسيد آيا مامور شدهايد اينچنين بگوييد؟ عرضه داشت: پس مامور شدهايم چه بگوييم؟ فرمود: اينكه به ياد نعمت پروردگار خود بيفتيد1.
﴿وَ إِنَّا إِلىَ رَبِّنَا لَمُنْقَلِبُونَ﴾ اين جمله شهادت به حقانيت معاد است، مىگويند ما گواهى مىدهيم كه به سوى پروردگار خود برمىگرديم.
[سوره الزخرف (43): آيات 15 تا 25]
﴿وَ جَعَلُوا لَهُ مِنْ عِبَادِهِ جُزْءاً إِنَّ اَلْإِنْسَانَ لَكَفُورٌ مُبِينٌ ١٥ أَمِ اِتَّخَذَ مِمَّا يَخْلُقُ بَنَاتٍ وَ أَصْفَاكُمْ بِالْبَنِينَ ١٦ وَ إِذَا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِمَا ضَرَبَ لِلرَّحْمَنِ مَثَلاً ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ كَظِيمٌ ١٧ أَ وَ مَنْ يُنَشَّؤُا فِي اَلْحِلْيَةِ وَ هُوَ فِي اَلْخِصَامِ غَيْرُ مُبِينٍ ١٨ وَ جَعَلُوا اَلْمَلاَئِكَةَ اَلَّذِينَ هُمْ عِبَادُ اَلرَّحْمَنِ إِنَاثاً أَ شَهِدُوا خَلْقَهُمْ سَتُكْتَبُ شَهَادَتُهُمْ وَ يُسْئَلُونَ ١٩ وَ قَالُوا لَوْ شَاءَ اَلرَّحْمَنُ مَا عَبَدْنَاهُمْ مَا لَهُمْ بِذَلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَخْرُصُونَ ٢٠أَمْ آتَيْنَاهُمْ كِتَاباً مِنْ قَبْلِهِ فَهُمْ بِهِ مُسْتَمْسِكُونَ ٢١ بَلْ قَالُوا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلىَ أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلىَ آثَارِهِمْ مُهْتَدُونَ ٢٢ وَ كَذَلِكَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَذِيرٍ إِلاَّ قَالَ مُتْرَفُوهَا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلىَ أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلىَ آثَارِهِمْ مُقْتَدُونَ ٢٣ قَالَ أَ وَ لَوْ جِئْتُكُمْ بِأَهْدىَ مِمَّا وَجَدْتُمْ عَلَيْهِ آبَاءَكُمْ قَالُوا إِنَّا بِمَا أُرْسِلْتُمْ بِهِ كَافِرُونَ ٢٤ فَانْتَقَمْنَا مِنْهُمْ فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ اَلْمُكَذِّبِينَ ٢٥﴾
ترجمه آيات
و براى او از بندگانش جزئى قرار دادند، كه راستى انسان كفرانگرى روشن است (15).
و يا خدا از آنچه خودش آفريده دختران را براى خود گرفته، و پسران را براى شما انتخاب كرده؟ (16).
با اينكه وقتى به ايشان مژده مىبرند كه همسرت فرزند دختر زاييده رويش از شدت خشم و ناراحتى سياه مىشود (17).
آيا دختران را فرزند خدا مىخوانند كه نشو و نمايشان در زينت است، و از احتجاج عليه خصم خود عاجزند؟ (18).
آرى مشركين ملائكه را كه بندگان خدايند ماده پنداشتند، مگر در هنگام آفريدن آنان حاضر بودند؟ به زودى اين شهادتشان نوشته مىشود و از آن بازخواست خواهند شد (19).
و گفتند اگر رحمان مىخواست كه ما بت نپرستيم، نمىپرستيديم، به همين سخن خود نيز علمى ندارند، و آنچه مىگويند پندارى بيش نيست (20).
و يا راستى خود ما قبلا كتابى در اين باره به ايشان داده بوديم و ايشان به آن تمسك مىكنند، و ما خود خبر نداريم؟ (21).
نه، هيچ دليلى از ناحيه ما ندارند، تنها دليلشان اين است كه ما پدران خود را بر دينى يافتيم، و ما اگر دنبال راه آنان برويم از هدايت يافتگانيم (22).
و به همين منوال هيچ رسولى قبل از تو به سوى اهل قريهاى گسيل نداشتيم، مگر آنكه عياشان آن قريه گفتند: ما پدران خود را بر كيشى يافتيم، و ما بر آثار ايشان اقتداء مىكنيم (23).
رسولشان پرسيد: حتى در صورتى هم كه آنچه من آوردهام بهتر باشد، از آنچه پدران خود را بر آن يافتهايد؟ گفتند: ما به آنچه كه شما مامور ابلاغ آن شدهايد كافريم (24).
پس از ايشان انتقام گرفتيم، بنگر كه چگونه شد عاقبت تكذيب كنندگان (25).
بيان آيات
اين دسته از آيات، قسمتى از اقوال و عقايد كفار را كه اسراف و كفر به نعمت منشا آن بود حكايت مىكند، مثل اينكه مىگفتند خدا فرزند دارد و ملائكه دختران خدايند، و اين را دليل بر ملائكهپرستى خود مىگرفتند، و آيات مورد بحث بعد از حكايت اين اقوال آن را رد مىكند.
﴿وَ جَعَلُوا لَهُ مِنْ عِبَادِهِ جُزْءاً إِنَّ اَلْإِنْسَانَ لَكَفُورٌ مُبِينٌ﴾
مراد از «جزء» فرزند است، و چون ولادت عبارت است از جدا شدن جزئى از انسان پس فرزند جزئى از پدر است، كه از او جدا شده و به صورت خود درآمده است.
و منظور از اينكه از فرزند تعبير به جزء كرده اين است كه به محال بودن گفتار مشركين
اشاره كند، و بفرمايد: اشتقاق و جدا شدن چيزى از چيز ديگر به هر قسم كه تصور شود وقتى ممكن است كه آن چيز اولى مركب از اجزايى باشد تا يك جزء آن جدا گردد، و خداى سبحان جزء ندارد، بلكه از هر جهت واحد است.
با اين بيان روشن گرديد كه كلمه «عباده» بيانى است براى كلمه «جزءا» .و اشكالى نيست در اين كه بيان مقدم بر مبين شده و همچنين اشكالى نيست در اين كه بيان به صورت جمع آمده و مبين به صورت مفرد.
رد و ابطال اين پندار مشركين كه خدا فرزند دارد و ملائكه دختران خدايند
﴿أَمِ اِتَّخَذَ مِمَّا يَخْلُقُ بَنَاتٍ وَ أَصْفَاكُمْ بِالْبَنِينَ﴾
يعنى آيا خدا از بين همه مخلوقاتش دختران را براى خود فرزند گرفت و پسران را خالص براى شما كرد كه هر چه پسر باشد مال شما باشد و او جز دختر نداشته باشد چون شما از دختران خوشتان نمىآيد و آنها را پستتر از پسران مىپنداريد، و اين پستتر را از خدا و جنس شريفتر را از خود مىدانيد؟ و اين حرف با اينكه فى نفسه سخنى است محال يك نوع توهين و كفران به خدا نيز هست.
و اگر «اتخاذ بنات» را مقيد كرد به قيد «مما يخلق» براى اين است كه مشركين قائل بودند به اينكه ملائكه - با اينكه به زعم آنان داراى ربوبيت و الوهيتند - مخلوق خدا هستند. نكته ديگرى كه تذكرش لازم است التفاتى است كه در اين آيات به كار رفته. در آيه قبل، مشركين غايب فرض شده بودند، مىفرمود: «و جعلوا» و در اين آيه مخاطبشان قرار داده مىفرمايد «و أصفاكم» و اين براى آن است كه توبيخ آنان را بجا و حق به جانب كند. و اگر كلمه «بنات» را بدون الف و لام و كلمه «بنين» را با الف و لام آورده به منظور اين است كه بفهماند: دختران در نظر مشركين خوار و حقيرند، و پسران عزيز و محترم.
﴿وَ إِذَا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِمَا ضَرَبَ لِلرَّحْمَنِ مَثَلاً ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ كَظِيمٌ﴾
كلمه «مثل» به معناى نظير و همجنس هر چيز است. و معناى «مثل زدن چيزى» به معناى اين است كه آن را مجانس چيزى بگيرى. و منظور از ﴿بِمَا ضَرَبَ لِلرَّحْمَنِ مَثَلاً﴾ جنس ماده است. و كلمه «كظيم» به معناى كسى است كه مملو از اندوه و خشم باشد.
و معناى آيه اين است كه: حال مشركين چنين است كه وقتى به يكى از ايشان مژده مىدهند كه همسرت دختر زاييده با اينكه همين دختر را شبيه و همجنس خدا مىداند، چهرهاش از اندوه سياه مىشود، در حالى كه دلش مملو از اندوه و خشم است، چون نه تنها دختردارى را دوست نمىدارد، بلكه از آن ننگ هم دارد، اما همين دختر را براى خدا مىپسندد.
در اين آيه دوباره مشركين غايب به حساب آمدهاند. و اين التفات براى آن است كه رو از ايشان گردانيده به ما بفرمايد اين مشركين چنين سيره ننگينى و چنين روش زشتى دارند، تا ما از روش آنها تعجب كنيم.
﴿أَ وَ مَنْ يُنَشَّؤُا فِي اَلْحِلْيَةِ وَ هُوَ فِي اَلْخِصَامِ غَيْرُ مُبِينٍ﴾
يعنى آيا خدا دختران را فرزند خود گرفته، و يا اين مشركينند كه از جنس بشر آنهايى را كه در ناز و نعمت و زر و زيور بار مىآيند فرزند خدا تصور كردهاند، با اينكه در بيان و تقرير دليل گفته خود و اثبات ادعايشان عاجزند و دليل روشنى ندارند.
اين دو صفت كه براى زنان آورده، براى اين است كه زن بالطبع داراى عاطفه و شفقت بيشترى و تعقل ضعيفترى از مرد است، و به عكس مرد بالطبع داراى عواطف كمترى و تعقل بيشترى است. و از روشنترين مظاهر قوت عاطفه زن علاقه شديدى است كه به زينت و زيور دارد، و از تقرير حجت و دليل كه اساسش قوه عاقله است ضعيف است.
﴿وَ جَعَلُوا اَلْمَلاَئِكَةَ اَلَّذِينَ هُمْ عِبَادُ اَلرَّحْمَنِ إِنَاثاً...﴾
اين آيه گفتار مشركين را كه ملائكه دختران خدايند معنا مىكند. و اين عقيده طوائفى از عرب جاهليت بوده، و گر نه وثنىهاى ديگر چه بسا كه در باره بعضى از آلهه خود مىگفتند: اين آلهه مادر خدا، و اين آلهه دختر خدا است، ولى نمىگفتند كه به كلى همه ملائكه دختر و زناند. ولى در آيه مورد بحث از وثنيان عرب حكايت مىفرمايد كه چنين اعتقادى داشتهاند.
و اگر ملائكه را با جمله ﴿اَلَّذِينَ هُمْ عِبَادُ اَلرَّحْمَنِ﴾ توصيف كرده، براى اين است كه گفتار آنان را كه ملائكه جنس ماده هستند رد كند، چون كلمه «عباد» وصف نر است، و ماده را «عباد» نمىگويند، (بلكه مىگويند اماء). خواهى گفت: پس، از اين توصيف بر مىآيد كه ملائكه نر هستند. مىگوييم: نه لازمه «عباد» بودن آنان اين نيست كه به وصف نرى هم متصف گردند، چون نرى و مادگى كه در جانداران زمينى است از لوازم وجود مادى آنها است كه بايد مجهز به آن باشند، تا نسلشان قطع نشود و ملائكه از ماديت و تناسل به دورند.
﴿أَ شَهِدُوا خَلْقَهُمْ سَتُكْتَبُ شَهَادَتُهُمْ وَ يُسْئَلُونَ﴾ اين جمله رد ادعاى مشركين بر مادگى ملائكه است، مىفرمايد: راه عالم شدن به نرى و مادگى حس است، و مشركين ملائكه را نديدهاند تا بدانند آيا نرند يا ماده، و در هنگام خلقت ملائكه حاضر نبودند، تا به اين قسمت آگاه گردند.
پس اينكه مىپرسد «آيا ناظر بر خلقت ملائكه بودهاند» استفهامى است انكارى.
يعنى ناظر نبودهاند. و جمله ﴿سَتُكْتَبُ شَهَادَتُهُمْ وَ يُسْئَلُونَ﴾ تهديدى به ايشان است كه بدون علم چنين حرفهايى مىزنند. و به زودى اين شهادت بدون علمشان در نامه اعمالشان نوشته مىشود و در قيامت از آن بازخواست خواهند شد.
احتجاج مشركين براى بت پرستى خود با خلط بين اراده تكوينى و تشريعى خداى تعالى
﴿وَ قَالُوا لَوْ شَاءَ اَلرَّحْمَنُ مَا عَبَدْنَاهُمْ مَا لَهُمْ بِذَلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَخْرُصُونَ﴾
اين آيه شريفه يك برهان به اصطلاح عقلى را از مشركين حكايت مىكند كه از اصل باطل است، و اين برهان را دو جور مىشود بيان كرد كه به يك بيان برهان صحت بتپرستى باشد، و به بيانى ديگر برهان بطلان نبوت.
اما بيان اول اينكه بگوييم: اگر خدا مىخواست كه ما بت نپرستيم قطعا نمىپرستيديم، براى اينكه تخلف اراده خدا از مرادش محال است، و چون ما بت مىپرستيم، پس معلوم مىشود او اين معنا را نخواسته، و همين كه نخواسته ما بت نپرستيم خود اجازه به پرستيدن بت است، پس از ناحيه خدا منعى از پرستش شركاء كه ملائكه طائفهاى از آنهايند نرسيده. اين آن معنايى است كه از سياق قبل و بعد آيه ﴿سَيَقُولُ اَلَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شَاءَ اَللَّهُ مَا أَشْرَكْنَا وَ لاَ آبَاؤُنَا وَ لاَ حَرَّمْنَا مِنْ شَيْءٍ﴾1 نيز به ذهن مىرسد.
و اما بيان دوم بر ابطال نبوت مىگويد: خدا فلان و فلان عمل را بر شما واجب و فلان و فلان كار را بر شما حرام كرده است و مشركين در آيه مورد بحث گفتهاند: اگر خدا مىخواست كه ما شركاء را نپرستيم و چيزى را حلال و حرام نكنيم، البته نه شركايى را مىپرستيديم، و نه از طرف خود حكمى جعل مىكرديم، چون بطور كلى تخلف اراده خدا از مرادش محال است، و چون ما هم شركايى مىپرستيم و هم چيزهايى را حلال و چيزهايى ديگر را حرام مىكنيم معلوم مىشود كه خداى تعالى از ما چيزى در اين باب نخواسته، پس كلام كسى كه به عنوان نبوت مىگويد خداوند شما را به فلان و فلان چيز امر، و از فلان و فلان چيز نهى كرده، و خلاصه اينكه چنين خواسته است، سخنى است باطل.
و اين معنا از آيه ﴿وَ قَالَ اَلَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شَاءَ اَللَّهُ مَا عَبَدْنَا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْءٍ نَحْنُ وَ لاَ آبَاؤُنَا وَ لاَ حَرَّمْنَا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْءٍ﴾2 با كمك سياقش به خوبى استفاده مىشود.
و اينكه در كلام خود به حكايت قرآن كريم در آيه مورد بحث گفتند: ﴿لَوْ شَاءَ اَلرَّحْمَنُ
مَا عَبَدْنَاهُمْ﴾ البته با در نظر داشتن سياق آيات قبل و بعدش، معلوم مىشود كه خواستهاند بر مطلب اول احتجاج كنند: و عمل خود را در پرستش ملائكه تصحيح كنند. پس اين جمله در معناى همان آيه 148 سوره انعام است، چيزى كه هست از آن خصوصىتر است، چون تنها متعرض مساله اول است.
﴿مَا لَهُمْ بِذَلِكَ مِنْ عِلْمٍ﴾ يعنى اين سخن از ايشان سخنى است كه جز جهل اساسى ندارد، چون مغالطهاى است كه در آن بين اراده تكوينى و تشريعى خدا خلط كردهاند، و اولى را به جاى دومى گرفتهاند، چون مقتضاى دليل مذكور اين است كه ارادهاى تكوينى از خدا متعلق به عدم پرستش ملائكه نشده باشد و تعلق نگرفتن چنين ارادهاى به عدم پرستش آنان مستلزم آن نيست كه اراده تشريعى خدا هم بدان تعلق نگرفته باشد.
پس از آنجايى كه خدا سبحان به اراده تكوينىاش نخواسته كه مشركين بت نپرستند و ملائكه را عبادت نكنند، خود اعتراف به اين است كه در اين كار اجبارى ندارند و همين كافى است كه در فعل و ترك شرك مختار باشند، و آن گاه اراده تشريعى خدا متوجه ايشان بشود، و از ايشان بخواهد كه تنها او را بپرستند، و برايش شريكى نگيرند، و اراده تشريعى تخلفش از مراد محال نيست، چون ارادهاى است اعتبارى نه حقيقى، ارادهاى است كه تنها در شرايع و قوانين و تكاليف مولوى بكار مىرود، و همان مقدار از حقيقت را دارا است كه عمل مورد اراده از مصلحت، و عمل مورد نهى از مفسده دارا باشد.
از آنچه گذشت فساد اين گفتار1 روشن مىشود كه: استدلال مشركين مشتمل بر دو مقدمه است، اول اينكه پرستيدن ملائكه به مشيت خداى تعالى است، و دوم اينكه همين مشيت مستلزم آن است كه ملائكهپرستى مورد رضايت خداى تعالى باشد، و مشركين در مقدمه اول درست گفته، و در دومى به خطا رفتهاند، چون نفهميدهاند كه مشيت عبارت است از ترجيح بعضى از ممكنات بر بعضى ديگر، هر چه مىخواهد باشد، بدون اينكه رضايت و عدم رضايت در هيچ طرف دخالت داشته باشد.
علت فساد اين حرف: مضمون حجت اين است كه مشيت خدا بر ترك عبادت ملائكه تعلق نگرفته، و تعلق نگرفتن مشيت به ترك، مستلزم آن نيست كه تعلق به فعل گرفته باشد، بلكه مستلزم اذن به آن است كه آن نيز عبارت است از عدم منع از فعل.
از سوى ديگر از ظاهر كلام مفسر مزبور برمىآيد كه اراده خدا را منحصر در اراده
تكوينى گرفته، و اراده تشريعى را به كلى مهمل دانسته، با اينكه مدار در تكاليف مولوى همان اراده تشريعى خدا است، و اين خود اشتباهى است از او.
و نيز از آنچه گذشت فساد اين گفتار1 كه به بعضى از مفسرين نسبت دادهاند روشن مىشود كه: مراد مشركين از اين كه گفتند ﴿لَوْ شَاءَ اَلرَّحْمَنُ مَا عَبَدْنَاهُمْ﴾ عذرخواهى از ملائكهپرستى خويش است، و معتقدند كه مشيت خدا بدان تعلق گرفته و اعتراف به قباحت آن دارند.
وجه فسادش اين است كه: مشركين هرگز قبول ندارند كه ملائكه پرستيشان كار زشتى است، تا از آن عذرخواهى كنند، چون مىبينيم در ذيل آيه از ايشان حكايت شده كه گفتهاند:
«﴿إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلىَ أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلىَ آثَارِهِمْ مُهْتَدُونَ﴾ ما پدران خود را ديديم كه بر كيشى بودند، و ما بر پيروى كيش آنان هدايت خواهيم شد» .
﴿إِنْ هُمْ إِلاَّ يَخْرُصُونَ﴾ كلمه «خرص» بطورى كه از ظاهر كلام راغب2 بر مىآيد، عبارت است از سخنى كه از روى پندار و تخمين زده شود. البته اين كلمه به دروغ گفتن نيز تفسير شده.
﴿أَمْ آتَيْنَاهُمْ كِتَاباً مِنْ قَبْلِهِ فَهُمْ بِهِ مُسْتَمْسِكُونَ﴾
ضمير در «من قبله» به قرآن بر مىگردد، و در اين آيه دليل نقلى بر شرك را نفى مىكند هم چنان كه در آيه قبلى مىفرمود: مشركين دليل عقلى بر شرك ندارند. و حاصل معناى دو آيه اين است كه: مشركين هيچ دليلى بر عبادت ملائكه ندارند، نه دليل عقلى و نه دليل نقلى، در نتيجه خداى تعالى اذنى به اين عمل نداده.
تقليد كوركورانه همواره مستند امم مشرك بوده است
﴿بَلْ قَالُوا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلىَ أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلىَ آثَارِهِمْ مُهْتَدُونَ﴾
كلمه «امت» به معناى طريقهاى است كه مقصود آدمى باشد، (چون ماده «أم» ، «يؤم» به معناى قصد كردن است)، و مراد از امت در اينجا دين است. و كلمه «بل» اعراض از خلاصهاى است كه از دو آيه قبلى به دست مىآيد. در نتيجه معناى آيه مورد بحث چنين مىشود: مشركين هيچ دليلى بر حقانيت بتپرستى خود ندارند، نه عقلى و نه نقلى، بلكه خلاصه دليلشان تنها تقليد كوركورانه از پدرانشان است و بس.
﴿وَ كَذَلِكَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَذِيرٍ إِلاَّ قَالَ مُتْرَفُوهَا إِنَّا وَجَدْنَا...﴾
يعنى تمسك به تقليد اختصاص به اينان ندارد، بلكه، عادت ديرينه امتهاى مشرك گذشته نيز بوده. و ما قبل از تو به هيچ قريهاى رسول نذيرى يعنى پيامبرى نفرستاديم، مگر آنكه توانگران اهل آن قريه هم به همين تقليد تشبث جستند، و گفتند: «ما اسلاف و نياكان خود را بر دينى يافتيم، و همان دين را پيروى مىكنيم، و از آثار پدران دست برنمىداريم، و با آن مخالفت نمىكنيم» .
و اگر در آيه مورد بحث اين كلام را تنها از توانگران اهل قريهها نقل كرده، براى اين است كه اشاره كرده باشد به اينكه طبع تنعم و نازپروردگى اين است كه وادار مىكند انسان از بار سنگين تحقيق شانه خالى نموده، دست به دامن تقليد شود.
﴿قَالَ أَ وَ لَوْ جِئْتُكُمْ بِأَهْدىَ مِمَّا وَجَدْتُمْ عَلَيْهِ آبَاءَكُمْ...﴾
گوينده اين سخن همان نذيرى است كه فرمود به سوى قريهها مىفرستاديم. و خطاب نذير در اين جمله به همان نازپروردگان متنعم است، و به تبع، شامل ديگران هم مىشود. جمله ﴿أَ وَ لَوْ جِئْتُكُمْ﴾ عطف بر محذوفى است كه كلام بر آن دلالت دارد، و تقدير كلام چنين است: «قال انكم على اثارهم مقتدون و لو جئتكم باهدى مما وجدتم عليه آباءكم - گفت:
آيا آثار نياكان را پيروى مىكنيد، هر چند كه من هدايتى بهتر از آن آثار آورده باشم» ؟و حاصل كلام اينكه: آيا شما هم چنان به دين نياكان خود پابند هستيد، هر چند كه آنچه از دين كه من برايتان آوردم هدايتى صحيحتر از آن باشد؟ و اگر نذير نامبرده، دين حق خود را هدايت بيشتر و صحيحتر دانسته با اينكه دين نياكان مشركين مشتمل بر هدايت نبوده، از باب مجازات و مدارات با خصم است، نه اينكه بخواهد بگويد دين شما مشركين هم هدايت است، ولى دين من هادىتر است.
﴿قَالُوا إِنَّا بِمَا أُرْسِلْتُمْ بِهِ كَافِرُونَ﴾ اين جمله پاسخ مشركين است به كلام نذير نامبرده، كه فرمود: «آيا حتى در صورتى كه دين من هدايت بيشترى باشد؟» .ولى پاسخ آنان در حقيقت پاسخ نيست، بلكه تحكم و زورگويى است.
﴿فَانْتَقَمْنَا مِنْهُمْ فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ اَلْمُكَذِّبِينَ﴾
يعنى نتيجه آن فرستادن نذير و اين لجبازى و تقليد كوركورانه مشركين اين است كه ايشان را به جرم تكذيبشان هلاك كرديم، پس بنگر كه عاقبت پيشينيان اهل قرى چه بود. و اين تهديدى است به قوم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم).
[سوره الزخرف (43): آيات 26 تا 45]
﴿وَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ إِنَّنِي بَرَاءٌ مِمَّا تَعْبُدُونَ ٢٦ إِلاَّ اَلَّذِي فَطَرَنِي فَإِنَّهُ سَيَهْدِينِ ٢٧ وَ جَعَلَهَا كَلِمَةً بَاقِيَةً فِي عَقِبِهِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ ٢٨ بَلْ مَتَّعْتُ هَؤُلاَءِ وَ آبَاءَهُمْ حَتَّى جَاءَهُمُ اَلْحَقُّ وَ رَسُولٌ مُبِينٌ ٢٩ وَ لَمَّا جَاءَهُمُ اَلْحَقُّ قَالُوا هَذَا سِحْرٌ وَ إِنَّا بِهِ كَافِرُونَ ٣٠وَ قَالُوا لَوْ لاَ نُزِّلَ هَذَا اَلْقُرْآنُ عَلىَ رَجُلٍ مِنَ اَلْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ ٣١ أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا وَ رَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيًّا وَ رَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ ٣٢ وَ لَوْ لاَ أَنْ يَكُونَ اَلنَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً لَجَعَلْنَا لِمَنْ يَكْفُرُ بِالرَّحْمَنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفاً مِنْ فِضَّةٍ وَ مَعَارِجَ عَلَيْهَا يَظْهَرُونَ ٣٣ وَ لِبُيُوتِهِمْ أَبْوَاباً وَ سُرُراً عَلَيْهَا يَتَّكِؤُنَ ٣٤ وَ زُخْرُفاً وَ إِنْ كُلُّ ذَلِكَ لَمَّا مَتَاعُ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةُ عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُتَّقِينَ ٣٥ وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ اَلرَّحْمَنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ ٣٦ وَ إِنَّهُمْ لَيَصُدُّونَهُمْ عَنِ اَلسَّبِيلِ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ ٣٧ حَتَّى إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ بُعْدَ اَلْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ اَلْقَرِينُ ٣٨ وَ لَنْ يَنْفَعَكُمُ اَلْيَوْمَ إِذْ ظَلَمْتُمْ أَنَّكُمْ فِي اَلْعَذَابِ مُشْتَرِكُونَ ٣٩ أَ فَأَنْتَ تُسْمِعُ اَلصُّمَّ أَوْ تَهْدِي اَلْعُمْيَ وَ مَنْ كَانَ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ ٤٠فَإِمَّا نَذْهَبَنَّ بِكَ فَإِنَّا مِنْهُمْ مُنْتَقِمُونَ ٤١ أَوْ نُرِيَنَّكَ اَلَّذِي وَعَدْنَاهُمْ فَإِنَّا عَلَيْهِمْ مُقْتَدِرُونَ ٤٢ فَاسْتَمْسِكْ بِالَّذِي أُوحِيَ إِلَيْكَ إِنَّكَ عَلىَ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ ٤٣ وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ وَ سَوْفَ تُسْئَلُونَ ٤٤ وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنَا
مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنَا أَ جَعَلْنَا مِنْ دُونِ اَلرَّحْمَنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ ٤٥﴾
ترجمه آيات
و به ياد آر آن زمان را كه ابراهيم به پدر و قوم خود گفت: من از آنچه مىپرستيد بيزارم (26).
به جز آن معبودى كه مرا آفريده كه به زودى هدايتم خواهد كرد (27).
خداى تعالى اين يكتاپرستى را در نسل او باقى گذاشت، شايد برگردند (28).
بلكه من اين كفار و پدران ايشان را بهرههاى مادى دادم، تا آنكه دين حق و رسولى روشنگر به سويشان آمد (29).
و همين كه با حق روبرو شدند، گفتند: اين نوعى سحر است، و ما بدان كافريم (30).
(كفار قريش هم) گفتند: چرا اين قرآن به يكى از مردان بزرگ (مكه و طائف) نازل نشد (31).
مگر اينان مقسم رحمت پروردگار تواند؟ اين ماييم كه معيشت انسان ها در زندگى دنيا را تقسيم مىكنيم، و بعضى را به درجاتى بالاتر از بعض ديگر قرار مىدهيم، تا بعضى بعض ديگر را رام و مسخر خود كنند، و رحمت پروردگار تو از آنچه جمع مىكنند بهتر است (32).
و اگر نه اين بود كه خواستيم مردم در تحت يك نظام قرار گيرند، براى هر كس كه به رحمان كفر بورزد خانههايى داراى سقفى از نقره قرار مىداديم، و پلههايى كه با آن بالا روند، و خودنمايى كنند (33).
و براى خانههايشان درهايى و تختهايى كه بر آن تكيه دهند (34).
و نيز طلا آلات قرار مىداديم، چون همه اينها تنها بهرههاى زندگى دنيا است، و آخرت در نزد پروردگارت خاص مردم با تقوى است (35).
و كسى كه از ياد رحمان خود را به كورى بزند شيطانى برايش مقدر مىكنيم تا همواره قرينش باشد (36).
و همين طايفهاند كه همواره از راه حق جلوگيرى مىكنند، و خيال مىكنند راه درست همان راهى است كه آنان مىروند (37).
تا آنكه يكى از اينان نزد ما آيد آن وقت، (از در پشيمانى و حسرت به قرين خود مىگويد) اى كاش بين من و تو فاصلهاى به طول ما بين مشرق و مغرب بود (38).
ولى آن روز ديگر اين حرفها سودى به حالتان ندارد، چون ستم كرديد، و همه شما در عذاب شريكيد (39).
آيا تو اى پيامبر مىتوانى كران را بشنوانى، و يا كوران را هدايت كنى؟ (اگر توانستى آن وقت
مىتوانى) گمراهان آشكار را هم هدايت كنى (40).
ما هر وقت شده از ايشان انتقام مىگيريم، هر چند كه تو در دنيا نباشى (41).
و يا در همين زندگى دنيايت به تو نشان مىدهيم آن عذابها را كه به ايشان وعده داديم كه ما بر آنان اقتدار داريم (42).
پس تو به آنچه وحى به سويت شده تمسك كن كه تو بر صراطى مستقيم هستى (43).
و به درستى كه قرآن ذكرى است براى تو و براى قومت، و به زودى بازخواست خواهيد شد (44).
از رسولانى كه قبل از تو فرستاده بوديم بپرس: آيا غير از رحمان خدايانى معين كرده بوديم كه مردم آنها را بپرستند (45).
بيان آيات
از آنجا كه رشته كلام از رسالت رسول (صلى الله عليه وآله و سلم) و كفر مشركين به رسالت و تشبث ايشان (در شرك) به ذيل تقليد از پدران و بدون هيچ دليل ديگر انجاميد، دنبالش داستان ابراهيم (علیه السلام) را ذكر مىكند كه تقليد كردن از پدر و قومش را دور انداخته، از آنچه آنان به جاى خداى سبحان مىپرستيدند بيزارى جست، و از پروردگارش طلب هدايتى كرد كه از فطرتش سرچشمه مىگرفت.
بعد از نقل داستان ابراهيم اين مسائل را خاطر نشان مىفرمايد كه از چه نعمتهايى برخوردارشان كرد، و آنها چگونه آن نعمتها را كفران كردند، و به كتاب خدا كافر شدند، و در آن خردهگيريها نمودند، و به فرستاده خدا طعنهها زدند، طعنههايى كه به خودشان بر مىگردد، و سپس آثار اعراض از ياد خدا را ذكر مىكند، و عاقبت اين كار را كه همان شقاوت و خسران است تذكر مىدهد و آن گاه عطف مىكند بر آن اين را كه پيامبر بايد براى هميشه از ايمان آوردن ايشان مايوس باشد. و سپس تهديدشان مىكند به عذاب. و به پيامبر عزيزش تاكيد مىكند كه به قرآن تمسك جويد، چون قرآن ذكر او و ذكر قوم او است، و به زودى از آن بازخواست مىشوند، و آنچه در قرآن است دين توحيد است كه همه انبياء گذشته بر آن دين بودند.
﴿وَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ إِنَّنِي بَرَاءٌ مِمَّا تَعْبُدُونَ﴾
كلمه «براء» مصدر «برء» ، «يبرء» است كه صفت مشبههاش «برىء» مىشود. و بنابراين، معناى جمله «اننى براء» ، «اننى ذو براء» مىشود. و يا معناى آن «اننى برىء» ـ
است، كه براى مبالغه به جاى «برىء» ، «براء» را به كار برده، هم چنان كه وقتى بخواهيم در عدالت كسى مبالغه كنيم مىگوييم فلانى عين عدالت است.
معناى سخن ابراهيم (علیه السلام) به پدر و قومش: ﴿إِنَّنِي بَرَاءٌ مِمَّا تَعْبُدُونَ إِلاَّ اَلَّذِي فَطَرَنِي فَإِنَّهُ سَيَهْدِينِ﴾
و در اين آيه اشارهاى است به بيزارى ابراهيم (علیه السلام) از ستارگان و از بتهايى كه پدرش و قومش مىپرستيدند، بعد از آنكه با ايشان احتجاج كرد، و ايشان جز سيرت پدران - به طورى كه در سوره انعام و انبياء و شعراء و سورههاى ديگر آمده - دليل ديگرى را ارائه ندادند.
و معنايش اين است كه: اى پيامبر به ياد ايشان بياور آن زمان را كه ابراهيم از آلهه پدر و قومش بيزارى جست چون ايشان آلهه خود را تنها به استناد تقليد پدران مىپرستيدند، و هيچ حجت و دليلى بر آن نداشتند و ابراهيم تنها به اعتقاد و نظر خود اتكاء نمود.
﴿إِلاَّ اَلَّذِي فَطَرَنِي فَإِنَّهُ سَيَهْدِينِ﴾
يعنى من از هر معبودى بيزارم، مگر آن كسى كه مرا ايجاد كرده، و او خداى سبحان است. و در اينكه خدا را به فطر (ايجاد) توصيف كرده، اشاره است به حجت بر ربوبيت و الوهيت خداى تعالى، براى اينكه فطر و ايجاد منفك از تدبير امر موجودى كه ايجاد كرده نيست، پس آن كسى كه تمام عالم را ايجاد كرده، همان كسى است كه امور آنان را تدبير مىكند، پس تنها او سزاوار آن است كه پرستيده شود.
و معناى ﴿فَإِنَّهُ سَيَهْدِينِ﴾ اين است كه: او به زودى مرا به سوى حق كه من طالب آنم هدايت مىكند. و بعضى از مفسرين1 گفتهاند: معنايش اين است كه به سوى راه بهشت هدايتم مىكند. و در اين جمله اشاره است به يك اثر ديگر از آثار ربوبيت خداى تعالى، و آن عبارت است از هدايت به سوى راه حق، راهى كه انسان بايد آن را طى كند، چون سوق دادن هر موجودى به سوى كمال نيز جزء تدبير و از تماميت آن است، پس بر ربى كه مدبر امر مربوب خويش است لازم است كه او را به سوى كمالش و سعادتش هدايت كند، هم چنان كه خودش از قول موسى (علیه السلام) حكايت كرده كه فرموده: ﴿رَبُّنَا اَلَّذِي أَعْطىَ كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدىَ﴾2 و نيز فرموده: ﴿وَ عَلَى اَللَّهِ قَصْدُ اَلسَّبِيلِ﴾3، پس رجوع به خداى تعالى و تنها او را پرستيدن، هدايت او را به دنبال مىآورد، هم چنان كه در اين باره نيز فرموده: ﴿وَ اَلَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا﴾4.
اين را هم بايد دانست كه استثناء ﴿إِلاَّ اَلَّذِي فَطَرَنِي﴾ استثناء منقطع است، چون همانطور كه مكرر گفتهايم بتپرستان خدا را عبادت نمىكردند، چون خدا در جمله مستثنى نبود، تا كلمه «الا» او را استثناء كند. پس اينكه بعضى از مفسرين1 استثناء مذكور را متصل دانسته و گفتهاند: مشركين معتقد بودهاند كه اللَّه تعالى رب ايشان است، ولى غير از اللَّه (يعنى بتها) را مىپرستيدند، صحيح نيست.
وجوهى كه در باره معناى آيه: ﴿وَ جَعَلَهَا كَلِمَةً بَاقِيَةً فِي عَقِبِهِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ﴾گفته شده
﴿وَ جَعَلَهَا كَلِمَةً بَاقِيَةً فِي عَقِبِهِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ﴾
از ظاهر كلام برمىآيد كه ضمير فاعل مستتر در كلمه «جعلها» به اللَّه تعالى بر مىگردد، و ضمير بارز در آن - به طورى كه بعضى2 گفتهاند - به كلمه «برائت» برمىگردد كه ابراهيم از آن سخن گفت، و معنايش همان معناى كلمه توحيد است، يعنى كلمه «لا اله الا اللَّه» كه مفادش نفى خدايان دروغين است، نه نفى آنها و اثبات خداى تعالى، چون كلمه «اللَّه» در اين جمله مضموم است چون بدل از «اله» است و منصوب نيست تا منصوب به استثناء باشد، و اين مطلبى است روشن و هيچ احتياجى به تكلفهايى كه بعضى از مفسرين مرتكب شدهاند ندارد. گفتهاند كه ضمير در «جعلها» به كلمه توحيد برمىگردد كه از كلام ابراهيم (علیه السلام) فهميده مىشود.
و مراد از كلمه «عقب» ذريه و فرزندان ابراهيم (علیه السلام) است. و معناى جمله ﴿لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ﴾ اين است كه: شايد از عبادت آلهه غير خدا به سوى عبادت خدا برگردند. يعنى بازگردند بعضى از آنها - كه همان پرستندگان غير خدا هستند - به دعوت بعضى ديگر - كه همان پرستندگان خدا هستند - به عبادت خداى تعالى. و از همين جا معلوم مىشود كه مراد از بقاء كلمه در ذريه فرزندان ابراهيم اين است كه ذريه آن جناب چنان نباشد كه به كلى و حتى يك نفر موحد در آنان باقى نماند، بلكه همواره و ما دام كه نسل آن جناب در روى زمين باقى است، افرادى موحد در بين آن يافت بشود و چه بسا اين استجابت همان دعايى باشد كه ابراهيم (علیه السلام) قبلا ذكر كرده و عرضه داشته بود: ﴿وَ اُجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ اَلْأَصْنَامَ﴾3.
بعضى ديگر از مفسرين4 گفتهاند: ضمير در كلمه «جعل» به ابراهيم برمىگردد، و خلاصه ابراهيم اين كلمه را در ذريه خود قرار داد تا شايد به سوى آن برگردند. و منظور از اين تعبير اين است كه ابراهيم كلمه توحيد را به عنوان وصيت به فرزندان در بين آنان قرار داد تا در
هر مدتى يك بار به آن مراجعه كنند، هم چنان كه قرآن كريم مىفرمايد: ﴿وَ وَصَّى بِهَا إِبْرَاهِيمُ بَنِيهِ وَ يَعْقُوبُ يَا بَنِيَّ إِنَّ اَللَّهَ اِصْطَفىَ لَكُمُ اَلدِّينَ فَلاَ تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ﴾1.
ليكن خواننده عزيز خودش خوب مىداند كه از وصيت، به كلمه توحيد تعبير نمىكنند به اينكه ابراهيم (علیه السلام) آن را در ذريه خود كلمه باقيهاى قرار داد، گو اينكه ممكن است ابراهيم (علیه السلام) چنين چيزى را آرزو داشته، اما خواستن و آرزو كردن، غير از جعل باقى و قرار دادن است.
بعضى2 ديگر گفتهاند: مراد اين است كه خداى تعالى امامت را كلمه باقيهاى در ذريه ابراهيم (علیه السلام) قرار داد.
به زودى در باره اين تفسير در بحث روايتى آينده ان شاء اللَّه بحث خواهيم كرد.
مطلب ديگر اينكه از آيه شريفه چنين برمىآيد كه ذريه ابراهيم (علیه السلام) تا روز قيامت از اين كلمه خالى نمىشود.
﴿بَلْ مَتَّعْتُ هَؤُلاَءِ وَ آبَاءَهُمْ حَتَّى جَاءَهُمُ اَلْحَقُّ وَ رَسُولٌ مُبِينٌ﴾
اين آيه كه در آغازش كلمه «بل» آمده اعراض از چيزى است كه از آيه قبلى فهميده مىشد، و معنايش اين است كه: برگشتن مشركين از شرك به توحيد، نهايت چيزى بود كه از مشركين اميدش مىرفت، و ليكن برنگشتند، بلكه من اين مشركين قوم تو را و پدران ايشان را چند صباحى از زندگى بهرهمند كردم، و از نعمتهاى خود برخوردار نمودم تا آنكه حق و رسولى مبين به سويشان بيامد.
و چه بسا التفاتى كه در اين آيه از غيبت به تكلم بكار رفته، و فرموده: «من آنان را برخوردار كردم» براى اين بوده كه به عظمت جرم مشركين اشاره كرده باشد، و بفهماند مشركين در كفران نعمتها و كفرشان به حق و نسبت سحر دادن به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هيچ منظورى جز توهين به خداى تعالى نداشتند.
و مراد از اينكه فرمود: «تا آنكه حق به سويشان آمد» همين قرآن است. و مراد از «رسول مبين» رسول خدا، محمد مصطفى (صلى الله عليه وآله و سلم) است.
﴿وَ لَمَّا جَاءَهُمُ اَلْحَقُّ قَالُوا هَذَا سِحْرٌ وَ إِنَّا بِهِ كَافِرُونَ﴾
اين جمله طعنى را كه مشركين به حق زدند، يعنى به قرآنى كه برايشان نازل شد
حكايت مىكند و اين طعن مستلزم طعن به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نيز هست، هم چنان كه كلام بعديشان نيز طعن به آن جناب است.
سخن مشركين كه در رد قرآن گفتند چرا بر يكى از بزرگان و توانگران نازل نشده و جواب به آنها با بيان اينكه روزىهاى مادى و معنوى را خداى تعالى تقسيم مىكند
﴿وَ قَالُوا لَوْ لاَ نُزِّلَ هَذَا اَلْقُرْآنُ عَلىَ رَجُلٍ مِنَ اَلْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ﴾
منظور از «قريتين» مكه و طائف است. و مقصودشان از «عظمت» - به طورى كه از سياق برمىآيد - عظمت از حيث مال و جاه است، چون در نظر افراد مادى و دنياپرست ملاك عظمت و شرافت و علو مقام همين چيزها است. و مراد از «﴿رَجُلٍ مِنَ اَلْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ﴾» مردى از يكى از دو قريه است، كه كلمه «احد» به منظور اختصار از آن حذف شده.
و مقصودشان از اين كلام اين بوده است كه رسالت، مقامى شريف و الهى است، و چنين مقامى سزاوار نيست كه به هر كس داده شود، بلكه بايد به كسى داده شود كه فى نفسه شريف باشد، و در قوم خود حكمفرما و مطاع باشد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مردى فقير است، كه به همين جهت چنين شرافت و مقامى را ندارد، پس اگر قرآن او به راستى نازل از ناحيه خدا مىبود، بايد به مرد عظيمى در مكه و يا مرد عظيمى در طائف نازل شود كه داراى مال بسيار و نفوذ بى اندازهاند.
در مجمع البيان گفته: منظور از دو مرد عظيم در يكى از دو شهر، وليد بن مغيره از مكه و ابا مسعود عروة بن مسعود ثقفى از طائف بوده - به نقل از قتاده. بعضى ديگر گفتهاند: عتبة ابن ابى ربيعه از مكه و ابن عبدياليل از طائف بوده - به نقل از مجاهد. بعضى ديگر گفتهاند: وليد بن مغيره از مكه و حبيب بن عمر ثقفى از طائف بوده - به نقل از ابن عباس1.
ليكن حق مطلب اين است كه اين تطبيقها از خود نامبردگان بوده، و گر نه مشركين شخص معينى را در نظر نداشتند، بلكه بطور مبهم گفتهاند كه جا داشت يكى از بزرگان مكه و طائف پيامبر بشوند، و اين معنا از ظاهر آيه به خوبى استفاده مىشود.
﴿أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا...﴾
مراد از «رحمت» بطورى كه از سياق استفاده مىشود نبوت است.
راغب مىگويد كلمه «عيش» تنها در حيات جانداران استعمال مىشود، و اين كلمه اخص از كلمه حيات است چون حيات هم در مورد جاندار بكار مىرود، و هم در مورد خداى تعالى، و هم فرشتگان، ولى كلمه عيش در مورد خدا و ملائكه استعمال نمىشود. و كلمه «معيشت» هم از مشتقات «عيش» است كه به معناى آذوقه و هر چيزى است كه با آن زندگى مىكنند2. و نيز در معناى كلمه «تسخير» گفته: تسخير هر چيزى به معناى راندن
قهرى آن به سوى غرض مخصوص است - تا آنجا كه مىگويد: و «سخرى» نام همان چيزى است كه مقهور واقع شده، و آن را به سوى اراده و خواست خود سوق مىدهد1.
آيه مورد بحث و دو آيه بعدش در مقام پاسخ به گفتار مشركين مكه است كه اعتراض كردند كه چرا قرآن بر يكى از مردان مكه و طائف نازل نشد. و حاصل جواب اين است كه گفتار آنان تحكمى است روشن، تحكمى كه هر شنوندهاى را به شگفت وا مىدارد، براى اينكه در مسالهاى مداخله و حكم مىكنند كه مربوط به ايشان نيست، و آن مساله نبوت است، مسالهاى كه از دنيا و آنچه در آن است مهمتر است. و اين مشركين در امر معيشت دنيايى كه در آن زندگى مىكنند و از رزقش ارتزاق مىنمايند، و خود قطرهاى از درياى بىكران رحمت ما است، هيچ مداخلهاى ندارند، با اينكه معيشت دنيا از نظر ما مسالهاى است بسيار كوچك و بى ارج، چون متاعى است زايل و ناپايدار، و تقسيم همين زندگى ناچيز در بين آنان، به دست ما است، و از تحت قدرت و مشيت آنان بيرون است، آن وقت چگونه به خود اجازه مىدهند به تقسيم چيزى مداخله نموده كه هزاران بار از زندگى دنيا مهمتر است، و آن مساله نبوت است كه رحمت كبريايى ما، و كليد سعادت دائمى بشر، و رستگارى جاودانه ايشان است. و مشركين كه در تقسيم معيشت دنيا هيچ گونه دخل و تصرفى ندارند چگونه مىخواهند اين مساله مهم را تقسيم نموده، بگويند نبوت نبايد بر فلان شخص داده شود، و بايد به فلان و فلان داده مىشد.
بنابراين، جمله ﴿أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ﴾ استفهامى است انكارى، و التفات از تكلم (نحن قسمنا) به غيبت (رحمة ربك) براى اين است كه دلالت كند بر اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به عنايتى ربوبى اختصاص يافته كه به مقام نبوت رسيده است.
و معناى آيه اين است كه: مشركين، مالك نبوت - كه رحمت خاصهاى است از ما - نيستند، تا به تقسيم آن پرداخته، از تو منعش نموده، به هر كس ديگرى كه خواستند بدهند.
و جمله ﴿نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا﴾ دليل اين انكار را بيان مىكند و مىفرمايد اينكه گفتيم اينها اختياردار مساله نبوت نيستند تا به تقسيم آن بپردازند، براى اين است كه از تقسيم چيزى كه به مراتب از نبوت پايينتر است عاجزند، و آن معيشت زندگى دنياى ناچيزشان است كه ما در بينشان تقسيم كردهايم، آن وقت چگونه مىخواهند چيزى را تقسيم كنند كه بسيار ارجمندتر و داراى قدر و منزلت بيشتر است؟ آن هم به اندازهاى كه
كسى نمىتواند مقدارش را درك كند، يعنى به مساله نبوت بپردازد كه رحمت خاصه ما است، و هر كسى را كه بخواهيم بدان اختصاص مىدهيم؟
و دليل بر اينكه اختيار ارزاق و معيشتها به دست انسان نيست، اختلاف افراد مردم در دارايى و فقر، و عافيت و صحت، و اولاد و ساير چيزهايى است كه رزق شمرده مىشود، با اينكه هر فرد از افراد بشر را كه در نظر بگيرى مىبينى كه او هم مىخواهد از ارزاق نهايت درجهاش را كه ديگر بيش از آن تصور ندارد دارا باشد. اما مىبينيم كه هيچ يك از افراد به چنين آرزويى نمىرسند، و به همه آنچه كه آرزومندند و آنچه كه دوست مىدارند نائل نمىشوند، از اينجا مىفهميم كه ارزاق به دست انسان نيست چون اگر مىبود هيچ فرد فقير و محتاجى در هيچ يك از مصاديق رزق يافت نمىشد بلكه هيچ دو نفرى در داشتن ارزاق، مختلف و متفاوت پيدا نمىشد، پس اختلافى كه در آنان مىبينيم روشنترين دليل است بر اينكه رزق دنيا به وسيله مشيتى از خدا در بين خلق تقسيم شده، نه به مشيت انسان.
علاوه بر اينكه اراده و عمل انسان ها در به دست آوردن رزق يكى از صدها شرائط آن است، و بقيه شرائطش در دست آدمى نيست، و از انواع رزق آنچه مطلوب هر كسى است وقتى به دست مىآيد كه همه آن شرائط دست به دست هم دهند، و اجتماع اين شرائط به دست خدايى است كه تمامى شرائط و اسباب به او منتهى مىشود.
همه اينها كه گفتيم در باره مال بود، و اما جاه و آبرو آن نيز از ناحيه خدا تقسيم مىشود، چون متوقف بر صفات مخصوصى است كه به خاطر آن درجات انسان در جامعه بالا مىرود، و با بالا رفتن درجات مىتواند پايين دستان خود را تسخير كند و در تحت فرمان خود درآورد، و آن صفات عبارت است از فطانت، زيركى، شجاعت، علو همت، قاطعيت عزم، داشتن ثروت، قوم و قبيله و امثال اينها، كه جز به صنع خداى سبحان براى كسى دست نمىدهد، هم چنان كه فرموده: «﴿وَ رَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيًّا﴾ ما بعضى از ايشان را به درجاتى ما فوق بعضى ديگر كرديم تا بعضى بعضى ديگر را مسخر خود كنند» .
پس، از مجموع دو جمله، يعنى جمله ﴿نَحْنُ قَسَمْنَا...﴾ ، و جمله ﴿وَ رَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ...﴾ ، استفاده شد كه تقسيم كننده ارزاق مادى و معنوى (جاه) در بين مردم، خداى سبحان است، و لا غير. و معناى جمله ﴿وَ رَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ﴾ اين است كه: نبوت كه رحمت پروردگار تو است بهتر است از مالى كه مشركين در پى جمع آنند، پس وقتى تقسيم اين مال و جاه پست در دست آنان نيست، چگونه مىتوانند بهتر از آن و مهمتر از آن را
تقسيم كنند.
ممكن هم هست جمله ﴿وَ رَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ﴾ را عطف تفسير بگيريم براى جمله ﴿نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ...﴾ ، در نتيجه جمله مذكور بيانى مىشود براى تقسيم معيشت، اما به بيان علل انقسام آن در مجتمع انسانى.
توضيح اينكه: كثرت حوائج انسان در زندگى دنيا آن قدر زياد است كه فرد فرد انسان ها نمىتوانند همه آنها را در زندگى فردى خود برآورده نمايند، و مجبورند كه بطور اجتماعى زندگى كنند، و از اينرو است كه اولا بعضى بعضى ديگر را به خدمت خود مىگيرند، و از آنان استفاده مىنمايند. و ثانيا اساس زندگى را تعاون و معاضدت يكديگر قرار مىدهند، همان طور كه در مباحث نبوت در جزء دوم اين كتاب گذشت.
در نتيجه مال كار بدينجا منجر مىشود كه افراد اجتماع هر يك هر چه دارد با آنچه ديگران دارند معاوضه كند، و از همين جا نوعى اختصاص درست مىشود، چون گفتيم هر يك از افراد اجتماع ما زاد فراوردههاى خود را - كه يا غله است و يا كالاى صنعتى - مىدهد و آنچه از حوائج زندگى مىخواهد از ما زاد فراوردههاى ديگران مىگيرد.
مثلا يكى از افراد اجتماع قناتى كنده، و آبى در آورده، آنچه از اين آب كه زائد بر مقدار حاجتش مىباشد مىدهد، و از ديگران ما زاد آذوقهشان را مىگيرد، در نتيجه هر دو، هم داراى آب مىشوند، و هم داراى آذوقه. و لازمه اين نوع زندگى اين است كه هر فردى در كارى كه تخصص دارد سعى مىكند و آن كار را به بهترين وجه ممكن انجام داده، از آنچه درست مىكند هر چه خودش لازم دارد نگه مىدارد، و قهرا ما زاد آن مورد احتياج ديگران واقع مىشود، چون ديگران به كارى ديگر اشتغال دارند، و او هم به فراوردههاى آنان محتاج است، و ما يحتاج خود را با آنچه از فراوردههاى خود زياد آمده مبادله مىكند، مانند نانوا كه محتاج آبى است كه سقايان دارند، و سقا هم محتاج نان او است، پس نانوا براى سقا كار مىكند، و سقا هم براى نانوا. و نيز مانند يك مخدوم كه خادمى را براى خدمت خود مسخر كرده، و خادم هم مخدوم را براى پولش مسخر كرده، و همچنين هر دسته از طبقات اجتماع مسخر طبقات ديگر، و خود مسخر كننده آنان است، و آنان يا بدون واسطه و يا با يك يا چند واسطه مسخر اويند، (كفاشى براى كفشدوزى بدون واسطه محتاج به دباغ است، ولى برزگر با واسطه محتاج به او است، چون بين برزگر و دباغ و سراج فاصله است)، براى اينكه هر يك به ما زاد آنچه نزد ديگرى است محتاج است، و هر يك فراوردههاى خود را در دسترس ديگران قرار مىدهد، البته با اختلافى كه مردم در احتياج و اهتمام به فراوردهها دارند.
و بنا بر آنچه گذشت مراد از كلمه «معيشت» هر چيزى است كه زندگى انسان را تشكيل مىدهد، چه مال و چه جاه. و يا تنها مال است، و غير مال را به تبع شامل مىشود هم چنان كه ذيل آيه كه مىفرمايد ﴿وَ رَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ﴾ نيز مؤيد اين احتمال است، چون تنها شامل مال مىشود، و غير مال را به تبع شامل مىگردد.
مقصود از اينكه فرمود: اگر مردم امت واحده نمىشدند، سقف خانه كافران را از نقره مىكرديم و...
﴿وَ لَوْ لاَ أَنْ يَكُونَ اَلنَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً … وَ مَعَارِجَ عَلَيْهَا يَظْهَرُونَ﴾
اين آيه و آيه بعدش اين معنا را بيان مىكند كه متاع دنيا نزد خداى سبحان قدر و منزلتى ندارد.
مفسرين1 گفتهاند: مراد از امت واحده بودن مردم در اين آيه شريفه اجتماع آنان است بر سنت كفر، مىفرمايد: اگر اين نبود كه مردم چون ببينند تمامى زينتهاى زندگى دنيا در دست كفار است، و مؤمنين به خدا از آن به كلى تهى دست و محرومند كافر مىشدند... و كلمه «معارج» به معناى درجات بالا است.
و معناى آيه اين است: اگر نبود اين مساله كه مردم در صورت ديدن تنعم كافران و محروميت مؤمنان بر كفر اجتماع كنند هر آينه ما براى خانههاى هر كس كه به رحمان كفر مىورزيد سقفى از نقره درست مىكرديم، و به درجاتى بر ديگران غلبه مىداديم.
و ممكن هم هست كه مراد از «امت واحده» بودن مردم اين باشد كه همه مردم در برابر اسباب و عوامل بهرههاى زندگى يك نسبت دارند، و در اين نسبت فرقى بين مؤمن و كافر نيست، پس هر كس منتهاى سعى خود را در طلب رزق به كار ببندد، و اسباب و عوامل ديگر هم كه در اختيارش هست مساعد با اين كوشش باشد، قهرا به رزق مطلوب خود مىرسد، چه مؤمن باشد، چه كافر. و كسى كه آن اسباب و عوامل با سعى وى جمع نباشد، و مساعدت نكند، محروم مىگردد، و رزقش تنگ مىشود، چه مؤمن باشد و چه كافر.
و معناى آيه اين است كه: اگر نبود كه ما اراده كردهايم مردم در برابر اسبابى كه آنان را به زخارف دنيا مىرساند يكسان باشند، و اختلافشان هم به خاطر ايمان و كفر نباشد، هر آينه براى كفار سقفهايى از نقره قرار مىداديم...
﴿وَ لِبُيُوتِهِمْ أَبْوَاباً وَ سُرُراً عَلَيْهَا يَتَّكِؤُنَ وَ زُخْرُفاً﴾
در اين جمله كلمه «ابوابا» و كلمه «سررا» نكره (بدون الف و لام) آمده، و اين به منظور عظمت دادن بدانها است. و كلمه «زخرف» به معناى طلا و يا به معناى مطلق زينت
است. و در مجمع البيان گفته: كلمه «زخرف» به معناى كمال زيبايى هر چيز است و از همين جهت طلا را هم «زخرف» مىگويند. و وقتى گفته مىشود: «زخرفه زخرفة» معنايش اين است كه فلان چيز را زينت كرد و زيبايش نمود. و باز به همين جهت نقش نگار و تصاوير را «زخرف» مىگويند. و در حديث آمده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) (در فتح مكه) بيرون كعبه ايستاد و داخل آن نشد، تا آنكه دستور داد زخرف آن را دور ريختند1. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
﴿وَ إِنْ كُلُّ ذَلِكَ لَمَّا مَتَاعُ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةُ عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُتَّقِينَ﴾
كلمه «ان» نافيهاست. و كلمه «لما» به معناى «الا» است. و معناى جمله اين است كه: آنچه از مزاياى معيشت گفتيم چيزى نيست، جز متاع زندگى دنياى ناپايدار و فانى و بى دوام.
﴿وَ اَلْآخِرَةُ عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُتَّقِينَ﴾ مراد از «آخرت» به قرينه مقام، زندگى آخرت است، البته زندگى با سعادت آخرت. گويا زندگى اشقياء جزء زندگى به شمار نمىآيد.
و معناى آيه اين است: زندگى آخرت كه همان زندگى نيكبختان سعيد است (چون زندگى دوزخيان زندگى نيست)، به حكمى از خداى تعالى و به قضايى از او مختص است به متقين. و اين اختصاص و انحصار تا اندازهاى مؤيد آن معنايى است كه ما قبلا براى جمله «مردم در دنيا امت واحدهاى بودند» ذكر كرديم.
وصف حال كور دلان روى گردان از ذكر خدا، كه قرين شيطانى دارند و در عين ظلالت خود را راه يافته مىپندارند
﴿وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ اَلرَّحْمَنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ﴾
در باره كسى گفته مىشود «عشى» ، «يعشى» ، «عشا» - از باب علم يعلم - كه چشمانش دچار آفتى شده باشد كه هيچ نبيند، و يا تنها شبكور باشد. و در باره كسى گفته مىشود «عشا» ، «يعشوا» ، «عشوا» و «عشوا» - از باب نصر ينصر - كه خود را به كورى و يا شبكورى زده باشد، بدون اينكه در چشمانش آفتى باشد. و كلمه «نقيض» از مصدر «تقييض» است كه هم به معناى تقدير است، و هم چيزى را نزد چيزى بردن. مىگوييم «قيضه له» يعنى فلانى را نزد فلان كس آورد.
بعد از آنكه گفتار به ذكر متقين منتهى شد كه آخرت نزد خدا خاص ايشان است، اين موقعيت پيش آمد كه چيزى از سر انجام معرضين از حق كه خود را از ياد رحمان به كورى مىزنند بگويد، و به مال امر آنان اشاره نمايد، و بفرمايد اينكه خود را از ياد خدا به كورى
مىزنند، باعث مىشود كه قرينهايى از شيطان ملازمشان گردند كه هيچگاه از ايشان جدا نشوند، تا در آخر با خود وارد عذاب آخرتشان كنند.
پس معناى آيه چنين مىشود: كسى كه از ياد خداى رحمان خود را به كورى بزند، و به اين مساله به نظر شبكورها بنگرد، ما شيطانى برايش مىآوريم. و در جاى ديگر تعبير به ارسال كرده مىفرمايد: ﴿أَ لَمْ تَرَ أَنَّا أَرْسَلْنَا اَلشَّيَاطِينَ عَلَى اَلْكَافِرِينَ تَؤُزُّهُمْ أَزًّا﴾1 و در آيه مورد بحث كلمه «ذكر» را به كلمه «رحمان» اضافه نموده تا اشاره باشد به اينكه ياد خدا خود رحمتى است از خدا.
و معناى قرين در جمله ﴿فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ﴾ مصاحبى است كه هرگز از شخص شبكور جدا نمىشود.
﴿وَ إِنَّهُمْ لَيَصُدُّونَهُمْ عَنِ اَلسَّبِيلِ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ﴾
ضمير در «انهم» به شياطين و بقيه ضميرهاى جمع به آنهايى كه از ذكر خدا كورند بر مىگردد. و اگر در آيه قبل ضمير آنان را مفرد آورد و فرمود: «كسى كه از ذكر رحمان خود را به كورى زند شيطانى برايش قرار مىدهيم» و در اين آيه ضمير را جمع آورده، به اعتبار معناى «من يعش» مىباشد، و كلمه «يصدونهم» از مصدر «صد» است كه به معناى برگرداندن و منصرف كردن است. و منظور از «السبيل» راه خدا است كه عبارت است از دين توحيد كه ذكر، بشر را به سويش دعوت مىكند.
و معناى آيه اين است كه: شيطانها اينگونه افراد را كه از ياد خدا خود را به كورى مىزنند از ذكر منصرف مىكنند، و آن وقت است كه مىپندارند به سوى حق راه يافتهاند.
و اين پندار غلط - كه وقتى از راه حق منحرف مىشوند گمان مىكنند هدايت يافتهاند - خود نشانه تقييض قرين است، يعنى نشانه آن است كه از تحت ولايت خدا در آمده، و در تحت ولايت شيطان قرار گرفتهاند، براى اينكه انسان به طبع اولى خود مفطور بر اين است كه متمايل به حق باشد، و به حكم فطرتش مىخواهد هر چيزى را كه به وى عرضه مىشود بشناسد، ولى اگر سخن حقى بر او عرضه شود و او به پيروى هواى نفسش از پذيرفتن آن سرباز زند و همين روش را ادامه دهد، خداوند مهر بر دلش زده، چشم دلش را كور مىكند، و قرينى برايش مقدر مىكند، آن وقت ديگر با هر حقى كه مواجه شود آن را بر باطل منطبق مىكند، با
اينكه فطرتا متمايل به آن است، ولى شيطانش او را به اين تطبيق دعوت مىكند، در نتيجه مىپندارد كه راه همين است، و نمىفهمد كه در بيراهه است، مىپندارد كه بر حق است، و احتمال هم نمىدهد كه راه باطل را مىرود.
و اين حالت همان غطايى است كه خداى تعالى مىفرمايد: در دنيا بر جلو ديدههايشان مىاندازد و به زودى در قيامت آن را از پيش رويشان برمىدارد: ﴿اَلَّذِينَ كَانَتْ أَعْيُنُهُمْ فِي غِطَاءٍ عَنْ ذِكْرِي ... قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالاً اَلَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً﴾1.
و نيز اين معنا را در جاى ديگر كه خطابش در آن به اينگونه افراد است كه در دنيا قرينى از شيطان داشتند، و روز قيامت ايشان را مخاطب به آن مىكند، فرموده: ﴿لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَذَا فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ اَلْيَوْمَ حَدِيدٌ ... قَالَ قَرِينُهُ رَبَّنَا مَا أَطْغَيْتُهُ وَ لَكِنْ كَانَ فِي ضَلاَلٍ بَعِيدٍ﴾2.
بيزارى جستن كافر كور دل از قرين شيطانى خود در قيامت
﴿حَتَّى إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ بُعْدَ اَلْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ اَلْقَرِينُ﴾
كلمه «حتى» غايتى است براى فعل مستمرى كه آيه قبلى بر آن دلالت داشت، يعنى فعل «يعبدونهم» .و معناى جمله «يحسبون» اين است كه اين قرينان شيطانى مدام ايشان را از راه خدا باز مىداشتند، و مدام مىپنداشتند كه راه همان است كه ايشان مىپيمايند، تا آنكه مرگ يكى از ايشان برسد.
و منظور از اينكه فرمود «تا نزد ما بيايد» روز قيامت است. و ضمير در «جاء» به موصول «من يعش» بر مىگردد، و چون لفظ موصول مفرد بود «جاء» نيز مفرد آمده. و مراد از «مشرقين» مشرق و مغرب است كه در آن جانب مشرق غلبه داده شده.
و معنايش اين است كه: اينان هم چنان بر جلوگيرى از راه خدا ادامه مىدهند و آنان هم كه از ذكر ما كور صفتى مىكنند هم چنان بر پندار غلطشان - كه گمان مىكنند راه يافتگانند - ادامه مىدهند تا آنكه مرگ يكى از ايشان برسد و نزد ما آيد، در حالى كه قرينش
هم با او باشد، آن وقت برايش كشف مىشود كه عمرى گمراه بوده، و اينك عواقب و آثار گمراهى يعنى عذاب قيامت فرا مىرسد، آن وقت قرين خود را مخاطب قرار داده، با لحنى كه مىرساند از او متاذى و بيزار است مىگويد: اى كاش بين من و تو به مقدار فاصله بين مغرب و مشرق دورى مىبود و من همنشين تو نمىشدم، كه چه بد همنشينى هستى.
از سياق آيه استفاده مىشود كه اين گونه افراد غير از عذابى كه در آتش از آتش دارند، عذابى هم از همنشينى با قرينها مىچشند، و بدين جهت آرزو مىكنند كه از آنان دور مىبودند، و از بين همه عذابها تنها دورى از اين عذاب را ياد مىكنند، و ساير عذابها را از ياد مىبرند.
وجوه مختلف در معناى جمله ﴿وَ لَنْ يَنْفَعَكُمُ اَلْيَوْمَ إِذْ ظَلَمْتُمْ أَنَّكُمْ فِي اَلْعَذَابِ مُشْتَرِكُونَ﴾كه خطاب به كفار و قرينهاى شيطانى آنها است
﴿وَ لَنْ يَنْفَعَكُمُ اَلْيَوْمَ إِذْ ظَلَمْتُمْ أَنَّكُمْ فِي اَلْعَذَابِ مُشْتَرِكُونَ﴾
از ظاهر كلام برمىآيد كه اين جمله عطف باشد بر ما قبل كه حال گمراهان را بيان مىكرد، و مراد از كلمه «اليوم» روز قيامت است. و جمله ﴿أَنَّكُمْ فِي اَلْعَذَابِ مُشْتَرِكُونَ﴾ فاعل فعل «لن ينفعكم» است. و مراد از ضمير «كم» كه جمع مخاطب است، همان افرادى است كه از ذكر خدا كور صفتى مىكنند، و همچنين قرينهاى آنان. و جمله «اذ ظلمتم» به منزله تعليل است.
و مراد از آيه - و خدا داناتر است - اين است كه: شما تا در دنيا بوديد وقتى يكى از خود شما به شما صدمهاى مىزد و شما را گرفتار مصيبتى مىكرد، و به دنبالش خودش هم گرفتار مصيبتى مىشد، خوشحال مىشديد و تسلى مىيافتيد كه او هم گرفتار شده، و گرفتارى او همين مقدار فايده براى شما داشت، ليكن امروز اينطور نيست كه اگر قرينان شما هم مانند شما معذب شوند سودى به حال شما داشته باشد، چون اشتراك آنان با شما در عذاب و بودنشان در آتش با شما، خود عذاب ديگرى است براى شما.
ولى بعضى از مفسرين1 آيه را طورى ديگر تجزيه و تحليل كردهاند، و گفتهاند كه فاعل جمله «لن ينفعكم» ضميرى است كه به آرزوى مذكور در آيه قبلى برمىگردد و معناى جمله «اذ ظلمتم» چنين مىباشد: «به خاطر اينكه در دنيا به خود ستم كرديد، و قرينان را در كفر و گناه پيروى نموديد» .و جمله ﴿أَنَّكُمْ فِي اَلْعَذَابِ مُشْتَرِكُونَ﴾ تعليل بىفايده بودن است.
و معناى آيه اين است كه: اين آرزو كردنتان كه از قرينان دور باشيد سودى به حالتان ندارد، براى اينكه حقتان همين است كه با آن قرينان در عذاب شريك باشيد.
و انصاف اين است كه اينها آيه را خوب معنى نكردهاند، زيرا اول و آخرش با هم تناقض و تدافع دارد، چون بنا به گفته آنان جمله «اذ ظلمتم» تعليل اول بى فايده بودن آرزو است. و جمله ﴿أَنَّكُمْ فِي اَلْعَذَابِ مُشْتَرِكُونَ﴾ تعليل دوم آن است. و لازمه اينكه قاعدتا بايد بين دو تعليل تطابق باشد، اين است كه در دومى بفرمايد «خدا حكم رانده كه شما آرزومندان در قيامت و تابعان قرينان، در عذاب باشيد» نه اينكه بفرمايد: «خدا حكم كرده كه شما آرزومندان معذب در قيامت با متبوعان خود مشترك باشيد» .
بعضى1 ديگر گفتهاند معناى آيه اين است كه: اشتراك، چيزى از عذاب را از شما كم نمىكند، براى اينكه هر يك از شما و قرينان شما بهره وافرى از عذاب دارد.
اين هم درست نيست، چون بر فرض، علتى كه براى كم نشدن عذاب و بىفايده بودن اشتراك ذكر كرده فى نفسه صحيح باشد، نه لفظ آيه شريفه و نه سياق آن دلالتى بر اين علت ندارد.
بعضى2 ديگر گفتهاند معنايش اين است كه: اشتراك شما و قرينان در عذاب سودى به حال شما ندارد آن طور كه در دنيا سود داشت، چون در دنيا وقتى مشتركا به شدائد گرفتار مىشديد به يكديگر كمك مىكرديد، و سنگينى گرفتارى بين همه شما تقسيم مىشد، ولى در اينجا اينطور نيست، چون هر يك از شما و قرينان شما بيش از حد طاقت، تحمل عذاب ندارد.
اين نيز مانند وجه قبلى درست نيست و همان اشكال بر اين نيز وارد است. بعلاوه فهم چنين معنايى به ذهن هيچ كس در نمىآيد، تا آيه شريفه بخواهد آن را از ذهنش بيرون آورد.
﴿أَ فَأَنْتَ تُسْمِعُ اَلصُّمَّ أَوْ تَهْدِي اَلْعُمْيَ وَ مَنْ كَانَ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ﴾
بعد از آنكه داستان قرين قرار دادن براى كورصفتان را ذكر كرد، و فرمود كه در نتيجه چنين سرنوشتى درك و فهمشان معكوس مىشود بطورى كه ضلالت را هدايت مىپندارند و نمىتوانند حق را بشناسند، اينك در اين آيه به عنوان تفريع و نتيجهگيرى، رسول گرامى خود را متوجه مىكند به اينكه اين گونه افراد، كرها و كورهايى هستند كه تو نمىتوانى سخن حق را به ايشان بشنوانى، و به سوى راه رشد هدايتشان كنى، پس بيهوده خودت را به زحمت مينداز و در دعوت آنان پافشارى منما، و از اعراضشان اندوه مخور. چيزى كه هست اين معنا را به صورت استفهام انكارى بيان مىفرمايد. بقيه الفاظ آيه روشن است.
﴿فَإِمَّا نَذْهَبَنَّ بِكَ فَإِنَّا مِنْهُمْ مُنْتَقِمُونَ أَوْ نُرِيَنَّكَ اَلَّذِي وَعَدْنَاهُمْ فَإِنَّا عَلَيْهِمْ مُقْتَدِرُونَ﴾
مراد از «بردن پيامبر» بردنش از دنيا است قبل از انتقام گرفتن از كفار. بعضى از مفسرين1 گفتهاند: مراد از بردن آن جناب، بيرون كردنش از بين مشركين است. و معناى جمله ﴿فَإِنَّا مِنْهُمْ مُنْتَقِمُونَ﴾ اين است كه ما ناچار از ايشان انتقام خواهيم گرفت. و مراد از اينكه فرمود: «آنچه به ايشان وعده داديم به تو نشان مىدهيم» همان انتقام گرفتن از ايشان است، قبل از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از دنيا برود، و يا در حالى كه در بين ايشان باشد. و معناى جمله ﴿فَإِنَّا عَلَيْهِمْ مُقْتَدِرُونَ﴾ اين است كه اقتدار ما بر آنان تفوق دارد (و اين تفوق را از كلمه «على» مىفهميم).
و جمله «﴿فَإِمَّا نَذْهَبَنَّ بِكَ﴾» در اصل «ان نذهب بك» بوده، كلمه «ما» بر كلمه «ان» اضافه گشته و «اما» شده، و نون تاكيد هم بر «نذهب» اضافه شده، «نذهبن» گشته. و حاصل معناى آيه اين است كه: ما از ايشان انتقام خواهيم گرفت، حال يا بعد از درگذشت تو، و يا قبل از آن.
﴿فَاسْتَمْسِكْ بِالَّذِي أُوحِيَ إِلَيْكَ إِنَّكَ عَلىَ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾
از ظاهر كلام برمىآيد كه حرف «فاء» در آغاز جمله براى اين است كه اين جمله نتيجه همه حرفهاى گذشته (نازل كردن ذكر از طريق وحى، و اينكه نبوت يكى از سنتهاى الهى است، و اينكه كتاب نازل بر آن جناب حق است، و اينكه آن جناب رسولى مبين است كه دعوتش را جز مردم با تقوى اجابت نمىكنند، و جز دارندگان قرين از شياطين از آن اعراض نمىنمايند، و اينكه پيامبر بايد براى هميشه از ايمان آوردن آنان مايوس باشد، و اينكه خدا از ايشان انتقام خواهد گرفت) مىباشد.
و به همين جهت بعد از همه آن مطالب تاكيد مىفرمايد بر اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به كتابى كه بر او وحى شده تمسك جويد، چون او بر صراط مستقيم است.
﴿وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ وَ سَوْفَ تُسْئَلُونَ﴾
ظاهرا مراد از «ذكر» ذكر خدا باشد. و كلمه ذكر در اين سوره به اين معنا مكرر آمده. و حرف «لام» در جمله ﴿لَكَ وَ لِقَوْمِكَ﴾ اختصاص را مىرساند، به اين معنا كه تكاليفى كه در كتاب است متوجه آن جناب و قوم او است. مؤيد اين معنا تا اندازهاى جمله ﴿وَ سَوْفَ
تُسْئَلُونَ﴾ است، يعنى در روز قيامت از آن بازخواست مىشويد (چون اگر آن جناب و قومش خصوصيتى نداشتند نمىفرمود شما بازخواست مىشويد بلكه مىفرمود همه مردم به زودى بازخواست مىشوند).
و از بيشتر مفسرين1 نقل شده كه گفتهاند مراد از «ذكر» شرف و نام نيكى است كه از آن جناب و قومش باقى بماند. و معنايش اين است كه: اين قرآن شرافت عظيمى است براى تو و قومت - يعنى اعراب - كه تا قيام قيامت در بين امتهاى ديگر سر بلند خواهيد بود.
اقوال مفسرين در باره مقصود از اينكه خطاب به پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: ﴿وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنَا أَ جَعَلْنَا مِنْ دُونِ اَلرَّحْمَنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ﴾
﴿وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنَا أَ جَعَلْنَا مِنْ دُونِ اَلرَّحْمَنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ﴾
بعضى از مفسرين2 گفتهاند: منظور از اينكه مىفرمايد: «بپرس از رسولانى كه قبل از تو فرستادهايم» پرسيدن از امتهاى آن رسولان است، يعنى مثلا از علماى يهود و نصارى بپرس، نظير آيه: ﴿فَسْئَلِ اَلَّذِينَ يَقْرَؤُنَ اَلْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكَ﴾3 و فايده اين مجاز گويى اين است كه اگر مىفرمود: «از امتهايى كه قبل از تو پيامبرانى به سويشان فرستاديم بپرس، آيا ما غير از رحمان آلهه ديگرى برايشان قرار داديم تا آنها را بپرستند؟» ممكن بود همان امتها به دروغ بگويند: بله. ولى فرمود: «از پيامبرانى كه قبل از تو فرستاديم بپرس» تا معلوم شود كه گفتار امتها حجت نيست تا هر چه در جواب بگويند درست باشد.
بعضى4 ديگر گفتهاند: مراد سؤال از اهل كتاب، تورات و انجيل است و بس، چون اين دو امت هر چند كه كافر بودند ليكن وقتى به تواتر خبر دادند كه: نه، خداوند آلههاى براى ما قرار نداده، سخن ايشان براى مردم حجت مىشود، چون گو اينكه خطاب به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، ليكن تكليف در آن متوجه به امت آن جناب است.
ليكن بعيد بودن اين دو تفسير بر خواننده پوشيده نيست، مخصوصا وجه دومى، از اين جهت كه اهل اين دو كتاب خصوصيتى ندارند تا تنها از آنان سؤال شود.
بعضى5 ديگر گفتهاند: آيه شريفه از آياتى است كه در شب معراج خطاب به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شده تا آن جناب از ارواح انبياء (علیه السلام) اين سؤال را بكند، و در هنگامى كه به ايشان بر مىخورد بپرسد: آيا جز دين توحيد دين ديگرى براى امت خود آورده بودند.
البته روايات زيادى هم از ائمه اهل بيت (علیه السلام) بر طبق اين تفسير رسيده كه در بحث روايتى آينده - ان شاء اللَّه تعالى - از نظر خواننده خواهد گذشت1.
بحث روايتى [توضيحى در باره رواياتى كه جمله ﴿وَ جَعَلَهَا كَلِمَةً بَاقِيَةً فِي عَقِبِهِ﴾ را به امامت ذريه ابراهيم (علیه السلام) تفسير كردهاند]
در مجمع البيان در ذيل جمله ﴿وَ جَعَلَهَا كَلِمَةً بَاقِيَةً فِي عَقِبِهِ﴾ آمده كه بعضى گفتهاند: منظور از «كلمه باقيه در نسل آن جناب» امامت است كه تا روز قيامت در ذريه آن جناب باقى است - نقل از امام صادق (علیه السلام) -2.
مؤلف: و در اين معنا روايات ديگرى نيز هست كه در بعضى از آنها، آيه شريفه بر امامت از نسل امام حسين (علیه السلام) تطبيق شده.
و دقت در اين روايات اين معنا را به دست مىدهد كه بناى آن بر اين است كه ضمير در «جعلها» به هدايتى برگردد كه از جمله «سيهدين» استفاده مىشود. و در سابق هم در آيه ﴿إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً﴾ گفتيم كه وظيفه امام هدايت مردم است در ملكوت و واقع اعمالشان، به اين معنا كه با ارشاد خود ايشان را به سوى خداى سبحان سوق دهند، و به درجات قرب به خداى عز و جل نزديك گردانند، و عمل هر صاحب عملى را به آن منزلتى كه عملش اقتضاء دارد نازل سازند، البته با در نظر داشتن اينكه حقيقت هدايت از خدا است، و اگر به امام هم نسبت مىدهيم به تبع يا بالعرض است.
و فعليت هدايتى كه از ناحيه خدا به سوى خلق نازل شده، نخست شامل امام مىشود و سپس از ناحيه امام به سوى سايرين افاضه مىشود، پس هدايت امام تمامترين مراتب هدايت است، و هدايتهاى ديگران ما دون آن است. و اينكه ابراهيم (علیه السلام) گفت: ﴿فَإِنَّهُ سَيَهْدِينِ﴾ و قيدى براى هدايت نياورد، خود دليل است بر اينكه مراد از هدايت، مطلق هدايت است، هم مىتواند با عالىترين مراتب هدايت كه حظ امام از آن مرتبه است منطبق شود، و هم بر ديگر مراتب. پس مىتوانيم بگوييم منظور از آن، امامت است، و همين امامت است كه
كلمهاى است باقى در نسل ابراهيم (علیه السلام).
روايتى در ذيل آيه: ﴿وَ قَالُوا لَوْ لاَ نُزِّلَ هَذَا اَلْقُرْآنُ عَلىَ رَجُلٍ مِنَ اَلْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ﴾
و در احتجاج از حضرت عسكرى (علیه السلام) از پدران بزرگوارش روايت آورده كه فرمودند: روزى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در سايه كعبه نشسته بود كه عبد اللَّه بن اميه مخزومى عرضه داشت: اگر خدا مىخواست رسولى در بين ما مبعوث كند، كسى را مبعوث مىكرد كه از همه ما ثروتمندتر و نيكو حالتر باشد، چرا اين قرآن كه تو مىپندارى خدا بر تو نازلش كرده و به وسيله آن مبعوث به رسالتت نموده، بر يكى از دو مرد عظيم اين دو شهر يعنى وليد بن مغيره در مكه و عروة بن مسعود ثقفى در طائف نازل نشد؟
آن گاه امام (علیه السلام) در كلامى طولانى پاسخ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را نقل فرموده كه مضمونش همان است كه در آيات آمده.
آن گاه فرموده: و پاسخ همان است كه قرآن در جواب از ﴿وَ قَالُوا لَوْ لاَ نُزِّلَ هَذَا اَلْقُرْآنُ عَلىَ رَجُلٍ مِنَ اَلْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ﴾ فرموده: ﴿أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ﴾ اى محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) آيا اين مشركين رحمت پروردگار تو را تقسيم مىكنند؟. ﴿نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا﴾ اين ماييم كه معيشتشان را در زندگى دنيا تقسيم مىكنيم. آرى خدا است كه بعضى از ما را محتاج بعضى ديگر كرده، اين را محتاج مال او، و او را نيازمند كالا و يا خدمت اين كرده است.
در نتيجه مىبينى كه بزرگترين پادشاهان و غنىترين توانگران، محتاج به فقيرترين فقراء شده تا كالايى از انواع كالاها كه نزد او است از او بخرد، و يا برايش خدمتى كند و گوشهاى از زندگيش را اصلاح نمايد، كه اگر آن فقير نمىبود اصلاح نمىشد، و خود آن پادشاه نمىتوانست آن را اصلاح كند. و يا آنكه از علمى كه آن فقير از انواع حكمت و علوم دارد استفاده نمايد، پس او محتاج به اين فقير است، و اين فقير هم محتاج مال آن پادشاه توانگر است، حاجت اين فقير نزد او است و حاجت آن پادشاه كه يا خدمت و يا علم و يا رأى درست است نزد اين فقير است.
پس آن پادشاه نمىتواند بگويد: چرا من علم اين فقير و مال خودم را نداشته باشم، و فقير هم نمىتواند بگويد: چرا مال آن پادشاه با علم و رأى و معرفت خودم برايم جمع نشد؟ آن گاه امام (علیه السلام) اين آيه را قرائت فرمود: ﴿وَ رَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيًّا﴾ .
آن گاه فرمود: ﴿وَ رَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ﴾ يعنى رحمت پروردگار تو بهتر از اموال
دنيايى است كه اينان جمع مىكنند1.
رواياتى ديگر در ذيل برخى آيات گذشته
و در كافى به سند خود از سعيد بن مسيب روايت كرده كه گفت: من از على بن الحسين (علیه السلام) از كلام خداى عز و جل پرسيدم كه مىفرمايد: ﴿وَ لَوْ لاَ أَنْ يَكُونَ اَلنَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً﴾ فرمود منظورش از اين امت، امت محمد است كه اگر همه كفار و داراى يك مسلك نمىشدند ﴿لَجَعَلْنَا لِمَنْ يَكْفُرُ بِالرَّحْمَنِ...﴾2.
و در تفسير قمى به سند خود از يحيى بن سعيد از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در معناى جمله ﴿فَإِمَّا نَذْهَبَنَّ بِكَ﴾ فرمود: اگر تو را از مكه به مدينه هم ببريم، اراده كردهايم كه دوباره به مكه برگردانيم، و به وسيله على بن ابى طالب (علیه السلام) از اهل مكه انتقام بگيريم3.
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، عبد بن حميد، ابن جرير، ابن منذر، و حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - از قتاده روايت كردهاند كه در تفسير جمله ﴿فَإِمَّا نَذْهَبَنَّ بِكَ فَإِنَّا مِنْهُمْ مُنْتَقِمُونَ﴾ از انس نقل كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از دنيا رفت، و نقمت و عذاب به جاى گذاشت. تا آن جناب بود خداوند هيچ ناملايمى از امتش به وى ننمود تا از دنيا رفت، در حالى كه هيچ پيامبرى نبود مگر آنكه عذاب خدا را در امتش مىديد، مگر پيغمبر شما كه عذاب امتش را براى آيندهاش پيش بينى كرد، و در خواب ديد كه بعد از درگذشتش چه بر سر امتش مىآيد، و به همين جهت ديگر هرگز خندان و خوشحال ديده نشد تا از دنيا رفت4.
مؤلف: اين معنا از انس و نيز از على بن ابى طالب و از غير آن دو بطريقى ديگر نقل شده5.
و نيز در همان كتاب مىگويد: ابن مردويه از طريق محمد بن مروان، از كلبى، از ابى صالح، از جابر بن عبد اللَّه، از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه در ذيل آيه ﴿فَإِمَّا نَذْهَبَنَّ بِكَ فَإِنَّا مِنْهُمْ مُنْتَقِمُونَ﴾ فرموده است: اين آيه در باره على بن ابى طالب نازل شده كه بعد از درگذشتم از ناكثين و قاسطين انتقام خواهد گرفت6.
مؤلف: از ظاهر اين روايت و روايت قبليش و روايتى كه در اين معنا رسيده برمىآيد كه تهديد در اين دو آيه راجع به كسانى است كه از راه حق منحرف مىشوند، در عين اينكه از مسلمانان هستند، و راجع به كفار قريش نيست.
و در احتجاج از امير المؤمنين (علیه السلام) روايت آورده كه در حديثى طولانى فرمود: و اما آيه ﴿وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنَا﴾ خود يكى از براهين نبوت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است كه خداى تعالى به او ارزانى داشته، و به وسيله آن حجت را بر ساير خلائق تمام كرده، براى اينكه بعد از آنكه نبوت را به وسيله آن جناب خاتمه داد و او را به عنوان پيامبر براى تمام امتها و ساير ملل قرار داد اين امتياز را به او داد كه به آسمان عروجش داد، و در آن روز همه انبياء (علیه السلام) را برايش جمع كرد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از نبوت همه آگاه شد، و آنها چيزهايى از عزائم خدا و آيات و براهين او برايش به عنوان ارمغان بيان كردند...
مؤلف: اين معنا را قمى هم در تفسير خود به سند خويش از ابى الربيع از ابى جعفر (علیه السلام) در پاسخ از سؤالات نافع بن ازرق روايت كرده1. و نيز الدر المنثور آن را به چند طريق از سعيد بن جبير و ابن جريح و ابن زيد روايت كرده است2.
[سوره الزخرف (43): آيات 46 تا 56]
﴿وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا مُوسىَ بِآيَاتِنَا إِلىَ فِرْعَوْنَ وَ مَلاَئِهِ فَقَالَ إِنِّي رَسُولُ رَبِّ اَلْعَالَمِينَ ٤٦ فَلَمَّا جَاءَهُمْ بِآيَاتِنَا إِذَا هُمْ مِنْهَا يَضْحَكُونَ ٤٧ وَ مَا نُرِيهِمْ مِنْ آيَةٍ إِلاَّ هِيَ أَكْبَرُ مِنْ أُخْتِهَا وَ أَخَذْنَاهُمْ بِالْعَذَابِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ ٤٨ وَ قَالُوا يَا أَيُّهَا اَلسَّاحِرُ اُدْعُ لَنَا رَبَّكَ بِمَا عَهِدَ عِنْدَكَ إِنَّنَا لَمُهْتَدُونَ ٤٩ فَلَمَّا كَشَفْنَا عَنْهُمُ اَلْعَذَابَ إِذَا هُمْ يَنْكُثُونَ ٥٠وَ نَادىَ فِرْعَوْنُ فِي قَوْمِهِ قَالَ يَا قَوْمِ أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَ هَذِهِ اَلْأَنْهَارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ ٥١ أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هَذَا اَلَّذِي هُوَ مَهِينٌ وَ لاَ يَكَادُ يُبِينُ ٥٢ فَلَوْ لاَ أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ جَاءَ مَعَهُ اَلْمَلاَئِكَةُ مُقْتَرِنِينَ ٥٣ فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْماً فَاسِقِينَ ٥٤ فَلَمَّا آسَفُونَا اِنْتَقَمْنَا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْنَاهُمْ أَجْمَعِينَ ٥٥ فَجَعَلْنَاهُمْ سَلَفاً وَ مَثَلاً لِلْآخِرِينَ ٥٦﴾
ترجمه آيات
همانا ما موسى را با آيات خود به سوى فرعون و درباريانش فرستاديم، گفت: من فرستاده رب العالمينم (46).
پس از آن همين كه آيات ما را به ايشان نمود، ناگهان از آن معجزات به خنده درآمدند (47).
و ما هيچ آيتى به ايشان ننموديم مگر آنكه از آيت قبلى بزرگتر بود، و ايشان را به عذاب گرفتيم شايد
برگردند (48).
و گفتند: هان اى جادوگر! پروردگار خود را برايمان بخوان، بخاطر آن عهدى كه به تو داده (كه اگر ايمان آوريم) عذاب را از ما بردارد كه ما حتما براه خواهيم آمد (49).
ولى همين كه عذاب را از آنان برداشتيم دوباره پيمان شكستند (50).
و فرعون در قوم خود ندا كرد، و گفت: اى مردم آيا ملك مصر از من نيست و اين نهرها از دامنه قصرم نمىگذرد؟ چرا پس نمىبينيد؟ (51).
با اين حال آيا من بهترم يا اين مرد بى كس و خوار، كه قادر بر بيان نيست (52).
اگر او هم كسى بود چرا (مثل من به علامت سرورى) دستبندى از طلا از طرف خدا ندارد، و يا (چون من كه خدم و حشم دارم) ملائكه با او قرين نشدند، و بياريش نيامدند؟ (53).
پس به اين وسيله قوم خود را ذليل و زبون داشت در نتيجه اطاعتش كردند چون آنها مردمى فاسق بودند (54).
همين كه ما را به خشم آوردند از ايشان انتقام گرفتيم و همه را غرق كرديم (55).
پس سرگذشتشان را سلف و مثلى براى ديگران كرديم (56).
بيان آيات بيان آيات مربوط به ارسال موسى (علیه السلام) به سوى فرعون و فرعونيان
بعد از آنكه در آيات قبل فرمود: خداوند كفار را به نعمتهاى خود متمتع كرد، و اين برخوردارى ايشان را به طغيان واداشت، و كتاب حقى را كه رسول مبينش آورد به سحر نسبت دادند، و نيز گفتند: چرا اين قرآن بر يكى از مردان دو قريه بزرگ نازل نشد، و با اين گفتار خود دو مرد از شهر بزرگ را به خاطر اين كه مال بيشترى داشتند بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ترجيح دادند، اينك در اين آيات برايشان مثلى از داستانهاى موسى (علیه السلام) و فرعون و قومش آورده كه خدا او را با معجزات و آيات باهرهاش به سوى ايشان گسيل داشت، و آنان بر آن آيات خنديدند و مسخره كردند، و فرعون براى قومش احتجاج كرد، و به آنان خطاب نمود كه من بهتر از موسى هستم، براى اينكه ملك مصر از آن من است كه اين نهرها از دامنه آن جارى است، با اين حرفها عقل مردم را دزديد و آنان اطاعتش كردند، و سرانجام كارشان و استكبارشان بدينجا كشيد كه خدا از ايشان انتقام گرفته غرقشان كرد.
﴿وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا مُوسىَ بِآيَاتِنَا إِلىَ فِرْعَوْنَ وَ مَلاَئِهِ فَقَالَ إِنِّي رَسُولُ رَبِّ اَلْعَالَمِينَ﴾
حرف «لام» كه در اول كلام آمده لام قسم است، و حرف «باء» در جمله «بآياتنا»
مصاحبت را مىرساند. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
﴿فَلَمَّا جَاءَهُمْ بِآيَاتِنَا إِذَا هُمْ مِنْهَا يَضْحَكُونَ﴾
منظور از عبارت «همين كه آيات ما را آورد» اظهار معجزاتى است كه بر رسالت آن جناب دلالت مىكرد. و مراد از اينكه فرمود «ناگهان از آن به خنده درآمدند» اين است كه به منظور استهزاء و خوار شمردن آيات خدا خنديدند.
﴿وَ مَا نُرِيهِمْ مِنْ آيَةٍ إِلاَّ هِيَ أَكْبَرُ مِنْ أُخْتِهَا...﴾
كلمه «اخت» به معناى مثل و مانند است. و جمله ﴿هِيَ أَكْبَرُ مِنْ أُخْتِهَا﴾ كنايه است از اينكه هر يك از اين آيتها مستقلا دلالت بر حقيقت رسالت دارد، و جمله ﴿وَ مَا نُرِيهِمْ مِنْ آيَةٍ...﴾ حال از ضمير «منها» است. و معنايش اين است كه: وقتى معجزات را ديدند ناگهان از آن بخنده درآمدند، در حالى كه هر يك از آن معجزات در دلالت بر حقانيت رسالت و در اعجاز به حد كمال بود و هيچ نقص و قصورى در آن نبود.
﴿وَ أَخَذْنَاهُمْ بِالْعَذَابِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ﴾ يعنى ما آنان را به عذاب دنيايى گرفتيم، به اميد اينكه دست از استكبار بردارند و از لجبازى به سوى قبول رسالت برگردند. و مراد از عذاب مذكور همان بلاهايى است كه بر بنى اسرائيل نازل شد، مانند: قحطى، كمى ثمرات، طوفان، ملخ، شپش، قورباغه، و خون كه هر يك جدا جدا بلايى بزرگ بودند كه تفصيلش در سوره اعراف آمده.
﴿وَ قَالُوا يَا أَيُّهَا اَلسَّاحِرُ اُدْعُ لَنَا رَبَّكَ بِمَا عَهِدَ عِنْدَكَ إِنَّنَا لَمُهْتَدُونَ﴾
كلمه «ما» در جمله ﴿بِمَا عَهِدَ عِنْدَكَ﴾ مصدريه است، و جمله را معناى «بعهده عندك» مىدهد. و منظور از اين عهد - به طورى كه گفتهاند - عهدى است كه خدا به موسى (علیه السلام) داده بود كه اگر بنى اسرائيل ايمان آوردند بلا را از ايشان بردارد.
و جمله ﴿يَا أَيُّهَا اَلسَّاحِرُ﴾ خطاب قوم فرعون به موسى (علیه السلام) است كه خطابى است از در استهزاء و استكبار، هم چنان كه در جمله «﴿اُدْعُ لَنَا رَبَّكَ﴾ پروردگارت را بخوان» نيز اين استهزاء و استكبار به چشم مىخورد، چون اگر اين منظور را نداشتند مىگفتند «خدا را بخوان» .و مراد از اين جمله آن است كه از موسى بخواهند دعا كند تا عذاب از ايشان برداشته شود كه اگر برداشته شود به وعده خود عمل نموده، ايمان مىآورند، و به راه هدايت در مىآيند.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: «ساحر» در عرف قوم فرعون به معناى عالم است، و
ساحران در نزد ايشان خيلى عظيم و محترم بودهاند. و اگر به موسى ساحر گفتهاند منظورشان توهين و مذمت نبوده، بلكه منظور تعظيم موسى بوده است. و اين حرف صحيح نيست بلكه همانطور كه گفتيم منظورشان استكبار بوده، به شهادت اينكه دنبالش گفتند: ﴿اُدْعُ لَنَا رَبَّكَ﴾ .
﴿فَلَمَّا كَشَفْنَا عَنْهُمُ اَلْعَذَابَ إِذَا هُمْ يَنْكُثُونَ﴾
كلمه «ينكثون» از مصدر «نكث» است كه به معناى نقض عهد و خلف وعده است و وعدهاى كه به موسى داده بودند همان بود كه گفتند: «﴿إِنَّنَا لَمُهْتَدُونَ﴾ ما حتما و قطعا ايمان خواهيم آورد» .
﴿وَ نَادىَ فِرْعَوْنُ فِي قَوْمِهِ قَالَ يَا قَوْمِ أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَ هَذِهِ اَلْأَنْهَارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ﴾
يعنى فرعون قوم خود را ندا كرد كه اى قوم آيا ملك مصر از آن من نيست؟ و اين نهرها از دامنه ملكم جارى نيست؟ آيا نمىبينيد؟ و در اين جمله با آوردن كلمه «قال» جمله بعد را از ما قبل جدا كرد، چون جمله بعد به منزله جواب از سؤالى تقديرى است. بعد از آنكه فرمود «فرعون در ميان قوم خود ندا كرد» كانه كسى پرسيده: چه گفت؟ فرمود: ﴿قَالَ يَا قَوْمِ...﴾ .
و معناى اينكه فرمود ﴿وَ هَذِهِ اَلْأَنْهَارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي﴾ اين است كه اين نهرها از تحت قصرم و يا از زير و دامنه بستانم كه قصرم در آن است جارى است كه به احتمال دوم قصرش در آن باغ و در نقطه مرتفعى قرار داشته، و بنايى بلند بوده است. و جمله مذكور حال از ما قبل است، و نيز عطف است بر «ملك مصر» و جمله ﴿تَجْرِي مِنْ تَحْتِي﴾ حال است از «انهار» و منظور از «انهار» شعبههاى رود نيل است.
و جمله ﴿أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ﴾ در معناى تكرار كردن استفهام سابق است كه فرعون مىپرسيد ﴿أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ...﴾
﴿أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هَذَا اَلَّذِي هُوَ مَهِينٌ وَ لاَ يَكَادُ يُبِينُ﴾
كلمه «مهين» به معناى خوار و ضعيف است، و از مصدر «مهانت» است كه معناى حقارت را مىدهد، و منظور فرعون از «مهين» حضرت موسى (علیه السلام) است، چون او مردى فقير و تهى دست بود.
و معناى جمله ﴿وَ لاَ يَكَادُ يُبِينُ﴾ اين است كه او هرگز نمىتواند مقصود خود را تفهيم كند. و بعيد نيست كه اين سخن را به آن جهت گفته كه سابقه قبل از رسالت موسى (علیه السلام) را مىدانسته، كه مردى كم حرف بوده، و يا لكنتى در زبان داشته، و فرعون خبر نداشته از اينكه موسى (علیه السلام) از خدا خواست تا لكنت را از زبانش بردارد، و به حكايت
قرآن عرضه داشت: ﴿وَ اُحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي﴾1 و خداى تعالى هم دعايش را مستجاب نموده، فرمود: ﴿قَدْ أُوتِيتَ سُؤْلَكَ يَا مُوسىَ﴾2.
و در صدر آيه در جمله ﴿أَمْ أَنَا خَيْرٌ...﴾ كلمه «أم» هم مىتواند منقطعه باشد، و هم متصله. اگر منقطعهاش بگيريم بيانگر كلام سابق مىشود و معناى جمله چنين مىشود «بلكه من از موسى بهترم، براى اينكه او چنين و چنان است» .و اگر متصله بگيريم، يكى از دو طرف ترديدش با همزه استفهامش حذف شده، و تقديرش چنين است: «أ هذا خير ام انا خير... - آيا اين موسى بهتر است و يا من...» .
و در مجمع البيان مىگويد: سيبويه و خليل حرف «ام» را عاطفه گرفتهاند. و جمله «انا خير» را عطف بر آخر آيه قبلى، يعنى جمله ﴿أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ﴾ گرفتهاند، چون معناى «انا خير» همان معناى «ام تبصرون» است، پس گويا فرموده: «أ فلا تبصرون ام تبصرون» چون به نظر فرعون اگر مردم مىگفتند «تو بهترى» داراى بصيرت بودند3. در حقيقت خواستهاند بگويند به كار بردن جمله ﴿أَمْ أَنَا خَيْرٌ﴾ در جاى «أم تبصرون» از باب به كار بردن مسبب در جاى سبب، و يا به كار بردن سبب در جاى مسبب است.
و به هر حال فرعون در اين آيه شريفه نام موسى (علیه السلام) را نبرد، و از او به اسم اشاره «هذا - اين» تعبير كرد كه اين خود نوعى تحقير و توهين است. و همچنين جمله ﴿اَلَّذِي هُوَ مَهِينٌ وَ لاَ يَكَادُ يُبِينُ﴾ تحقير را مىرساند، و علت بهتر نبودن موسى را بيان مىكند.
﴿فَلَوْ لاَ أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ جَاءَ مَعَهُ اَلْمَلاَئِكَةُ مُقْتَرِنِينَ﴾
كلمه «اسورة» جمع «سوار» - به كسر سين - است كه راغب آن را معرب كلمه «دستواره» دانسته4. مىگويند:5 رسم مردم آن روز بود كه وقتى كسى را بر خود رئيس مىكردند، دستبندى از طلا به دستش و گردنبندى از طلا به گردنش مىانداختند. و بنابراين معناى آيه چنين مىشود: اگر موسى رسول مىبود، و بدان جهت بر مردم سيادت و سرورى
مىداشت بايد از آسمان دستبندى از طلا برايش انداخته مىشد.
و از ظاهر جمله ﴿أَوْ جَاءَ مَعَهُ اَلْمَلاَئِكَةُ مُقْتَرِنِينَ﴾ بر مىآيد كه «اقتران» به معناى «تقارن» است (در نتيجه «مقترنين» به معناى «متقارنين» مىباشد) هم چنان كه كلمه «استباق» به معناى «تسابق» و كلمه «استواء» به معناى «تساوى» مىباشد. و منظور از «آمدن ملائكه با موسى (علیه السلام) در حالى كه مقترن باشند» اين است كه ملائكه همراه او بيايند و رسالت او را تصديق كنند. و اين كلمه از سخنانى است كه در قرآن كريم از زبان تكذيب كنندگان رسولان مكرر آمده، مانند اينكه گفتند: ﴿لَوْ لاَ أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً﴾1.
﴿فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْماً فَاسِقِينَ﴾
يعنى فرعون با اين سخنان عقول قوم خود را دزديد و فريبشان داد. و بقيه الفاظ آيه - روشن است.
﴿فَلَمَّا آسَفُونَا اِنْتَقَمْنَا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْنَاهُمْ أَجْمَعِينَ﴾
كلمه «آسفوا» از مصدر «ايساف» است، كه به معناى خشمگين كردن ديگرى است. و معناى آيه چنين است: بعد از آنكه با فسوق خود ما را به خشم در آوردند، از ايشان انتقام گرفتيم و همهشان را غرق كرديم. البته اين نكته را بايد در نظر داشت كه خشم در خداى تعالى به معناى اراده عقوبت است.
﴿فَجَعَلْنَاهُمْ سَلَفاً وَ مَثَلاً لِلْآخِرِينَ﴾
كلمه «سلف» به معناى متقدم است، و ظاهرا مراد از «سلف بودنشان براى ديگران» اين است كه قبل از ديگران داخل آتش مىشوند. و مراد از اينكه «مثل باشند براى ديگران» اين است كه ديگران سرنوشت آنان را مثل بزنند و از آن عبرت بگيرند، و ظاهر مثل بودن فرعونيان براى مردم اين است كه اقوام ديگر اگر اهل عبرت باشند و پند بپذيرند از سرگذشت آنان پند بگيرند.
بحث روايتى [روايتى در بيان مراد از خشم و رضاى خداى تعالى]
در تفسير قمى در ذيل جمله ﴿وَ لاَ يَكَادُ يُبِينُ﴾ گفته: يعنى كلامش را روشن اداء
نمىكرد1.
و در كتاب توحيد به سندى كه به احمد بن ابى عبد اللَّه رسانده، و او بدون ذكر بقيه سند از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل جمله ﴿فَلَمَّا آسَفُونَا اِنْتَقَمْنَا مِنْهُمْ﴾ فرمود: خداى تعالى مانند ما خشمگين نمىشود بلكه او براى خود اوليائى خلق كرده كه آنها خشمگين و يا خشنود مىشوند. و آن اولياء مخلوق خدا و مدبر به تدبير خدايند، و خداى تعالى رضاى آنان را رضاى خود، و سخط آنان را سخط خود قرار داده، چون ايشان را داعيان به سوى خود، و دليلهايى بر هستى و آثار هستى خود قرار داده، بدين جهت اولياء بخاطر او خشم مىكنند، و به خاطر او راضى مىشوند.
و اصولا خداى تعالى در معرض اينگونه احوال قرار نمىگيرد. و اگر خود خداى تعالى اينگونه الفاظ را در باره خود استعمال نكرده بود، ما نيز استعمال نمىكرديم ولى از آنجا كه خودش استعمال كرده، ناگزير بايد معناى صحيحى برايش بكنيم. معنايى كه كلام خود او مصدقش باشد، هم چنان كه فرموده: «هر كس يكى از اولياء مرا اهانت كند به جنگ من آمده است، و به من اعلان جنگ كرده» و نيز فرموده: «﴿مَنْ يُطِعِ اَلرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اَللَّهَ﴾ هر كس رسول را اطاعت كند خدا را اطاعت كرده» و نيز فرموده: «﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اَللَّهَ﴾ كسانى كه با تو بيعت مىكنند با خدا بيعت مىكنند» همه اين گونه تعبيرات همان معنايى را دارد كه برايت گفتم، و همچنين رضا و غضب خدا و صفات ديگرى كه نظير رضا و غضب هستند، همه در حقيقت صفات اولياى خدا است نه صفات خدا.
چون اگر صفات خدا باشد، و خدا كه پديد آورنده عالم است، در معرض اسف و ضجر قرار گيرد، با اينكه اسف و ضجر را خود او خلق كرده آن وقت مىتواند كسى بگويد: پديد آورنده عالم هم نابود خواهد شد، براى اينكه وقتى بنا باشد او نيز در معرض ضجر و غضب واقع شود در معرض تغيير و دگرگونگى هم واقع مىشود. و همين كه فرض دگرگونگى در او صدق كرد، فرض نابودى هم صدق خواهد كرد. و چنين خدايى ايمن از نابودى نخواهد بود. و اگر بگويى: چه عيبى دارد كه او هم نابود شود؟ مىگوييم ديگر پديد آورنده فرقى با پديده نخواهد داشت و ديگر بين قادر و مقدور و خالق و مخلوق فرقى نمىماند. و خداى تعالى بزرگتر از اينگونه فرضها است. «تعالى اللَّه عن ذلك علوا كبيرا» .
او خالق اشياء است اما نه به خاطر احتياجش بدانها، پس وقتى حاجتى به آنها ندارد
ديگر محال است محدود به حدى شود و به حالتى كيفيت پيدا كند (چون اگر احتياج در او فرض شود وجودش و يا حدى از كمال وجودش محدود و مشروط به وجود محتاج اليه است ولى وقتى احتياج نبود اين حد هم به ميان نمىآيد) پس اين نكته را بفهم - ان شاء اللَّه.1
مؤلف: نظير اين روايت را كافى هم به سند خود از محمد بن اسماعيل بن بزيع از عمويش حمزة بن بزيع از آن جناب (علیه السلام) آورده2.
[سوره الزخرف (43): آيات 57 تا 65]
﴿وَ لَمَّا ضُرِبَ اِبْنُ مَرْيَمَ مَثَلاً إِذَا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ ٥٧ وَ قَالُوا أَ آلِهَتُنَا خَيْرٌ أَمْ هُوَ مَا ضَرَبُوهُ لَكَ إِلاَّ جَدَلاً بَلْ هُمْ قَوْمٌ خَصِمُونَ ٥٨ إِنْ هُوَ إِلاَّ عَبْدٌ أَنْعَمْنَا عَلَيْهِ وَ جَعَلْنَاهُ مَثَلاً لِبَنِي إِسْرَائِيلَ ٥٩ وَ لَوْ نَشَاءُ لَجَعَلْنَا مِنْكُمْ مَلاَئِكَةً فِي اَلْأَرْضِ يَخْلُفُونَ ٦٠وَ إِنَّهُ لَعِلْمٌ لِلسَّاعَةِ فَلاَ تَمْتَرُنَّ بِهَا وَ اِتَّبِعُونِ هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ ٦١ وَ لاَ يَصُدَّنَّكُمُ اَلشَّيْطَانُ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ ٦٢ وَ لَمَّا جَاءَ عِيسىَ بِالْبَيِّنَاتِ قَالَ قَدْ جِئْتُكُمْ بِالْحِكْمَةِ وَ لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ اَلَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُونِ ٦٣ إِنَّ اَللَّهَ هُوَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ ٦٤ فَاخْتَلَفَ اَلْأَحْزَابُ مِنْ بَيْنِهِمْ فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْ عَذَابِ يَوْمٍ أَلِيمٍ ٦٥﴾
ترجمه آيات
و چون عيسى بن مريم مثل زده مىشود ناگهان قوم تو سر و صدا راه مىاندازند (57).
و مىگويند: آيا خدايان ما بهتر است يا عيسى، اين مثل را نزدند مگر به اين منظور كه با تو جدال كنند، بلكه اينان مردمى مصر در خصومتند (58).
(و گر نه عيسى كه خدا نبود) او نبود مگر بندهاى كه ما بر او انعام كرده، و او را مثلى براى بنى اسرائيل قرار داديم (59).
و اگر بخواهيم مىتوانيم شما را نابود كنيم و بدل از شما ملائكه را در زمين قرار دهيم كه نسل به نسل جاى يكديگر را بگيرند (60).
و به درستى كه سرگذشت عيسى نسبت به قيامت علم آور است، پس زنهار كه در امر قيامت شك نكنى، و مرا پيروى كن كه اين است صراط مستقيم (61).
و زنهار كه شيطان شما را از اين صراط جلوگيرى نشود، كه او براى شما دشمن آشكار است (62).
و چون عيسى آن معجزات معروف را آورد، گفت: من براى شما حكمت آوردهام، و آمدهام تا پارهاى از آنچه را كه در آن اختلاف داريد بيان كنم، پس از خدا پروا كنيد و مرا اطاعت نماييد (63).
به درستى اللَّه به تنهايى رب من و رب شما است، پس تنها او را بپرستيد، كه اين است صراط مستقيم (64).
پس احزاب و طوائف در بين خود اختلاف كردند، پس واى بر كسانى كه ستم كردند از عذاب روزى دردناك (65).
بيان آيات
بعد از آنكه در آيات قبل از اشاره به داستان موسى (علیه السلام) فارغ شد، اينك در اين آيات به داستان عيسى (علیه السلام) اشاره مىكند، و قبل از هر چيز مجادله مردم با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در باره عيسى (علیه السلام) را ذكر نموده سپس از آن پاسخ مىدهد.
تفسير و شان نزول آيه: ﴿وَ لَمَّا ضُرِبَ اِبْنُ مَرْيَمَ مَثَلاً إِذَا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ﴾ و وجوه مختلفى كه در اين باره گفتهاند
﴿وَ لَمَّا ضُرِبَ اِبْنُ مَرْيَمَ مَثَلاً إِذَا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ … خَصِمُونَ﴾
از اينجا تا آخر چهار و يا شش آيه پيرامون جدال مردم در باره مثلى كه به عيسى بن مريم زده شد بحث مىكند، و آنچه با دقت و تدبر در اين آيات به دست مىآيد، با در نظر گرفتن اينكه اين سوره در مكه نازل شده و با قطع نظر از روايات، اين است كه مراد از جمله «﴿وَ لَمَّا ضُرِبَ اِبْنُ مَرْيَمَ مَثَلاً﴾» آيات اول سوره مريم است، چون تنها سورهاى كه در مكه نازل شده و داستان مريم بطور مفصل در آن آمده سوره مريم بوده كه در آن داستان عدهاى از انبياء (علیه السلام) آمده، و بدان جهت آمده كه خداى تعالى بر آنان انعام فرموده. و در آخر با آيه ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ﴾1 ختم شده است، و در آيات مورد بحث فرموده: ﴿إِنْ هُوَ إِلاَّ عَبْدٌ أَنْعَمْنَا عَلَيْهِ﴾ و اين خود شاهد است بر اين كه آيه ﴿وَ لَمَّا ضُرِبَ اِبْنُ مَرْيَمَ مَثَلاً﴾ اشاره به مطالب سوره مريم است.
و مراد از جمله ﴿إِذَا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ﴾ مذمت قريش است، چون كلمه «يصدون» به كسره صاد - به معناى «يضجون - ضجه و خنده مىكنند» مىباشد، و معلوم مىشود قريش وقتى شنيدند كه قرآن به داستان عيسى (علیه السلام) مثل مىزند، آن را مسخره كردند. البته كلمه «يصدون» به ضمه صاد هم قرائت شده كه به معناى «يعرضون - اعراض مىكنند» مىباشد، و اين قرائت با جمله بعدى سازگارتر است.
﴿وَ قَالُوا أَ آلِهَتُنَا خَيْرٌ أَمْ هُوَ﴾ استفهام در اين آيه انكارى است، و معنايش اين است كه: آيا خدايان ما بهتر است يا پسر مريم، گويا چون از قرآن شنيدهاند كه نام مسيح را برده، و نعمت و كرامت خداى را بر او شمرده، آن را ناديده گرفتهاند، و مسيح را از ديد مسيحيت كه او را خدا و پسر خدا مىپنداشتند با آلهه خود مقايسه كردند و در رد دعوت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر توحيد گفتهاند: خدايان ما بهتر از مسيح است. و اين نوع جدال سخيفترين جدالها است، چون از آن بر مىآيد كه گويا خواستهاند بگويند اوصافى كه در قرآن براى مسيح آمده اصلا قابل اعتناء نيست، و اگر مسيح قابل اعتنايى باشد مسيح از نظر نصارى است، و آنهم قابل مقايسه با خدايان ما نيست، و خدايان ما بهتر از او است.
﴿مَا ضَرَبُوهُ لَكَ إِلاَّ جَدَلاً﴾ يعنى تو را با جمله ﴿أَ آلِهَتُنَا خَيْرٌ أَمْ هُوَ﴾ مواجه نكردند مگر از در جدل، و خواستهاند بدان وسيله مثل مذكور را باطل كنند، هر چند كه حق باشد ﴿بَلْ هُمْ قَوْمٌ خَصِمُونَ﴾ يعنى آنان بطور قطع مردمى ثابت در خصومت و مصر بر آنند.
﴿إِنْ هُوَ إِلاَّ عَبْدٌ أَنْعَمْنَا عَلَيْهِ﴾ اين جمله رد مطلبى است كه از گفتار مشركين استفاده مىشود كه گفتند: ﴿أَ آلِهَتُنَا خَيْرٌ أَمْ هُوَ﴾ چون به طورى كه خواهد آمد از اين سخن برمىآيد كه خواستهاند بگويند مسيح، اله نصارى است. و جمله مورد بحث در رد آن مىفرمايد مسيح تنها بندهاى بود كه ما بر او انعام كرديم.
زمخشرى در تفسير كشاف و عده زيادى ديگر از مفسرين از ابن عباس و ديگران نقل كردهاند كه در تفسير آيه گفتهاند: وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آيه ﴿إِنَّكُمْ وَ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ﴾1 كه عليه قريش است تلاوت كرد، قريش سخت در خشم شدند. و ابن الزبعرى گفت: اى محمد تنها ما و خدايان ما هيزم جهنمند، و يا خدايان همه امتها؟ فرمود: هم شما و هم خدايان شما، و هم همه امتها مشمول اين آيهاند. ابن الزبعرى گفت: به پروردگار كعبه سوگند كه الآن در بحث بر تو غلبه مىكنم براى اينكه
گفتى تمامى خدايان همه امتها هيزم جهنمند، آيا تو عيسى بن مريم را پيغمبر نمىدانى و بر او و بر امتش ثناى خير نمىگويى؟ با اينكه اين را هم مىدانى كه امت نصارى او را مىپرستند، و نيز عزيز و ملائكه پرستيده مىشوند، اگر بگويى همه اينها در آتش دوزخ قرار مىگيرند، ما هم هيچ حرفى نداريم كه با خدايان خود در آتش باشيم. مشركين از اين احتجاج خوشحال شدند و خنديدند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم چنان ساكت بود تا آنكه اين آيه نازل شد: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا اَلْحُسْنىَ أُولَئِكَ عَنْهَا مُبْعَدُونَ﴾1 و همچنين آيه مورد بحث در اين زمينه نازل شد.
و معناى آن اين است كه: وقتى ابن الزبعرى عيسى بن مريم را مثل زد، و مسيح پرستى نصارى را دليل بر رد كلام تو گرفت، ﴿إِذَا قَوْمُكَ﴾ ناگهان قريش كه قوم تواند از اين مثل «يصدون» فريادشان به خوشحالى و خنده بلند شد، چون به خيال خود تو را مجاب كردند، و آن گاه گفتند: ﴿أَ آلِهَتُنَا خَيْرٌ أَمْ هُوَ﴾ يعنى آيا خدايان ما بهتر است يا مسيح؟ و مسلما عيسى به نظر تو از خدايان ما بهتر است، و وقتى او هيزم جهنم باشد ديگر جهنمى بودن خدايان ما سهل است، و اين مثل را برايت نزدند مگر از راه جدل، و صرف غلبه كردن در بحث، نه به منظور تشخيص حق از باطل2.
و ما در بحث روايتى كه بعد از آيه 98 سوره انبياء ايراد كرديم گفتيم كه اين روايت به خاطر اينكه از چند جهت موهون و سست است، و نيز به خاطر خللى كه در مضمون آن هست، ضعيف است و نمىتوان به آن اعتماد كرد، حتى از حافظ ابن حجر هم نقل شده كه گفته اين حديث اصلى ندارد، و در هيچ يك از كتب حديث ديده نشده نه با سند و نه بدون سند.
و هر چند اين داستان ابن الزبعرى از طرق شيعه هم نقل شده - و البته طورى نقل شده كه هيچ مناقشه و اشكالى متوجه آن نيست - و ليكن در آن نقل گفته نشده كه آيه ﴿وَ لَمَّا ضُرِبَ اِبْنُ مَرْيَمَ...﴾ در باره اين قصه نازل شده است.
علاوه بر اينكه ظاهر جمله ﴿ضُرِبَ اِبْنُ مَرْيَمَ﴾ و جمله ﴿أَ آلِهَتُنَا خَيْرٌ أَمْ هُوَ﴾ با تفسيرى كه اين روايت كرده درست و سازگار نيست.
بعضى ديگر از مفسرين3 گفتهاند: وقتى مشركين آيه ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسىَ عِنْدَ اَللَّهِ كَمَثَلِ
آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾1 را شنيدند، گفتند: پس دين ما راهنماتر از دين نصارى است، براى اينكه نصارى انسانى را مىپرستند، و ما ملائكه را - البته منظورشان از ملائكه ارباب بتها بود - پس آلهه ما بهتر از اله نصارى است.
پس مثل زننده به عيسى بن مريم خداى سبحان است، و اينكه گفتند ﴿أَ آلِهَتُنَا خَيْرٌ أَمْ هُوَ﴾ به منظور برترى دادن بتها بر عيسى است، نه عكس آن كه در وجه قبلى آمده بود.
اين وجه هم درست نيست، براى اينكه آيه شريفه ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسىَ عِنْدَ اَللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ﴾ در مدينه نازل شده، و آيات مورد بحث كه از جمله «و لما ضرب ابن مريم» آغاز مىشود در مكه نازل شده، و آيات سورهاى است مكى.
از اين هم كه بگذريم بنابراين وجه، اساس گفتار مشركين اين مىشود كه خواستهاند خود را بر نصارى برترى دهند، و بر اين اساس ديگر هيچ ارتباطى بين آيه ﴿إِنْ هُوَ إِلاَّ عَبْدٌ أَنْعَمْنَا عَلَيْهِ...﴾ به ما قبلش تصور نمىشود.
بعضى2 ديگر گفتهاند: وقتى مشركين شنيدند كه قرآن مىفرمايد ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسىَ عِنْدَ اَللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ﴾ داد و فريادشان بلند شد و گفتند: محمد چه منظورى از اين حرف مىتواند داشته باشد، غير از اينكه ما او را به الوهيت بشناسيم، و بپرستيم همانطور كه مسيحيان عيسى را مىپرستند، با اينكه آلهه خود ما بهتر از محمد است.
اشكال اين تفسير همان اشكالى است كه در دو وجه قبلى بيان داشته و گفتيم مشركين مكه آيه ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسىَ عِنْدَ اَللَّهِ﴾ را نشنيده بودند، چون اين آيه سالها بعد در مدينه نازل شد.
بعضى3 ديگر در توجيه آيه گفتهاند: منظور مشركين از جمله ﴿أَ آلِهَتُنَا خَيْرٌ أَمْ هُوَ﴾ جواب از اشكالى است كه متوجه اعتقاد ايشان شده كه مىگفتند: «ملائكه دختران خدايند» و نيز از اشكالى كه متوجه ملائكهپرستى آنان شده، و گويا خواستهاند بگويند: مساله ملائكه پرستى يك چيز نو ظهورى از ما نيست، براى اينكه نصارى مسيح را مىپرستند، و او را به خدا منسوب مىكنند، با اينكه موجودى است بشرى و زمينى، و ما ملائكه را مىپرستيم و به خدا منسوب مىكنيم كه از بشر زمينى برتر و بهتر است.
اشكال اين توجيه هم اين است كه از عهده توجيه جمله ﴿وَ لَمَّا ضُرِبَ اِبْنُ مَرْيَمَ مَثَلاً
إِذَا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ﴾ برنمىآيد، چون از آيه برمىآيد كه براى مشركين مثلى از عيسى زده شده، و آنان به داد و فرياد درآمدهاند، و اين وجه توجيه نمىكند كه چه مثلى از عيسى براى مشركين زده شده. علاوه بر اين، جمله ﴿إِنْ هُوَ إِلاَّ عَبْدٌ أَنْعَمْنَا عَلَيْهِ﴾ بنابراين تفسير بى ربط به ما قبل مىشود، همانطور كه در دو وجه قبلى نيز بى ربط مىشد.
بعضى1 ديگر گفتهاند: معناى اينكه گفتهاند: ﴿أَ آلِهَتُنَا خَيْرٌ أَمْ هُوَ﴾ اين است كه مثل ما در پرستش آلهه مثل نصارى است در پرستش مسيح، حال خودت بگو كدام بهتر است؟ پرستش آلهه ما و يا پرستش مسيح؟ اگر در پاسخ بگويد: عبادت مسيح بهتر است، اعتراف كرده به اينكه پس غير خدا پرستيدن عمل درستى است. و اگر بگويد عبادت آلهه بهتر است، باز هم همان اعتراف را كرده. و اگر بگويد در پرستش مسيح هيچ خيرى نيست، مقام و منزلت او را پايين آورده. آن گاه جمله ﴿إِنْ هُوَ إِلاَّ عَبْدٌ أَنْعَمْنَا عَلَيْهِ﴾ جواب گفتار مشركين مىشود، و مىفرمايد اگر مسيح شرافتهايى مختص به خود دارد، انعامى است كه خداى تعالى به او كرده، و باعث نمىشود كه پرستش او جائز باشد.
اشكال اين توجيه اين است كه هر چند فى نفسه حرف درستى است، اما گفتگو در اين است كه جمله ﴿أَ آلِهَتُنَا خَيْرٌ أَمْ هُوَ﴾ چگونه بر اين برترى دلالت دارد.
در مجمع البيان بعد از نقل وجوهى كه در تفسير آيه گفتهاند خودش گفته: چهارميش تفسيرى است كه از پيشوايان اهل بيت (علیه السلام) از امير المؤمنين (علیه السلام) نقل كردهاند كه فرموده: روزى نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رفتم، و ديدم در بين جمعى از قريش نشسته، همين كه مرا ديد فرمود: يا على! مثل تو در اين امت مثل عيسى بن مريم است كه جمعى او را دوست داشتند، و در دوستى خود افراط كرده، هلاك شدند، و جمعى ديگر دشمنش داشتند و در دشمنى خود افراط كرده، هلاك شدند، و جمعى ديگر راه ميانه را رفتند و نجات يافتند. اين گفتار رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر قريش گران آمد و خنده سر دادند، و گفتند: على را تشبيه به انبياء و رسل مىكند، پس در پاسخشان اين آيه نازل شد2.
مؤلف: اين روايت كلام مشركين را كه گفتند «آيا خدايان ما بهتر است يا او» توجيه نمىكند، و اگر قصهاى كه در روايت آمده شان نزول آيه باشد، معناى جمله ﴿أَ آلِهَتُنَا خَيْرٌ أَمْ هُوَ﴾ اين مىشود كه: اگر ما آلهه خود را پيروى و بزرگانمان را اطاعت كنيم، بهتر است از
اينكه على را دوست داشته باشيم و او را سرور خود بدانيم، تا بر ما حكومت كند. و يا بهتر است از اينكه محمد را پيروى كنيم تا او على، پسر عمويش را بر ما سرور و حاكم سازد.
ممكن هم هست جمله ﴿وَ قَالُوا أَ آلِهَتُنَا خَيْرٌ أَمْ هُوَ...﴾ جملهاى استينافى و غير مربوط به ما قبل باشد. و خلاصه اين آيه در خصوص آن قصه نازل نشده باشد، بلكه تنها آيه ﴿وَ لَمَّا ضُرِبَ اِبْنُ مَرْيَمَ مَثَلاً﴾ در خصوص آن قصه نازل شده باشد.
﴿إِنْ هُوَ إِلاَّ عَبْدٌ أَنْعَمْنَا عَلَيْهِ وَ جَعَلْنَاهُ مَثَلاً لِبَنِي إِسْرَائِيلَ﴾
آنچه سياق اقتضاء مىكند اين است كه ضمير «هو» به عيسى بن مريم برگردد، و مراد از «مثل بودن» او بطورى كه گفتهاند اين است كه آن جناب آيتى عجيب از آيات الهى است كه نامش مانند مثلهاى جارى بر سر زبانها است.
و معناى آيه اين است: پسر مريم به جز بندهاى كه اظهار بندگى ما مىكرد نبود. بندهاى بود كه ما بر او انعام كرديم و نبوتش داديم، و به روح القدس تاييدش نموديم و معجزاتى روشن بر دستش جارى ساختيم، و انعامهاى ديگر به او كرديم، و او را آيتى عجيب و خارق العاده قرار داديم تا به وسيله او حق را براى بنى اسرائيل بيان كرده باشيم.
و اين معنا بطورى كه ملاحظه مىفرماييد رد جمله ﴿أَ آلِهَتُنَا خَيْرٌ أَمْ هُوَ﴾ مىباشد، چون ظاهر اين جمله اين است كه خواستهاند خدايان خود را در الوهيت بر مسيح برترى دهند. و حاصل جواب اين است كه: مسيح اصلا اله نبود كه در مقام مقايسه الوهيت او با الوهيت خدايان خود برآييد، بلكه تنها و تنها بندهاى بود كه خدا بر او انعام كرد. و اما آلهه خود مشركين كه نظريه قرآن در باره الوهيتشان روشن است، و آيه مورد بحث در مقام رد آن نيست.
رد استبعاد كمالات عيسى (علیه السلام) توسط مشركين، و بيان امكان تزكيه انسان تا سر حد ملك گونه شدن
﴿وَ لَوْ نَشَاءُ لَجَعَلْنَا مِنْكُمْ مَلاَئِكَةً فِي اَلْأَرْضِ يَخْلُفُونَ﴾
ظاهرا اين آيه شريفه متصل است به ما قبلش، و مىخواهد اين استبعاد را بر طرف كند كه چگونه ممكن است يك فرد بشر داراى اين همه كمالاتى كه قرآن در باره عيسى نقل مىكند بوده باشد و بتواند مرغ بيافريند، مرده زنده كند، و در روزهايى كه طفل در گهواره است با مردم حرف بزند، و خوارقى امثال اين از خود بروز دهد. و خلاصه مانند ملائكه واسطه فيض در احياء و اماته و رزق و ساير انواع تدبير باشد، و در عين حال عبد باشد و نه معبود و مالوه باشد، نه اله.
آرى، اين گونه كمالات در نظر وثنيت مختص به ملائكه، و ملاك الوهيت آنها است كه بايد بخاطر داشتن آنها پرستيده شوند. و كوتاه سخن اينكه: از نظر وثنيت محال است بشرى پيدا شود كه اين نوع كمالاتى را كه مختص ملائكه است دارا باشد.
آيه شريفه مىخواهد اين استبعاد را برطرف ساخته، بفرمايد كه خداى تعالى مىتواند انسان را آن چنان تزكيه كند و باطنش را از لوث گناهان پاك سازد كه باطنش باطن ملائكه گردد و ظاهرش ظاهر انسان باشد و با ساير انسان ها روى زمين زندگى كند. خودش از انسانى ديگر متولد شود، و انسانى ديگر از او متولد گردد، و آنچه از ملائكه به ظهور مىرسد از او نيز ظهور يابد.
و اين كار انقلاب ماهيت نيست كه بگويى فى نفسه امرى است محال و قابل آن نيست كه از خدا سر بزند، بلكه نوعى تكامل وجودى است، كه خداى تعالى انسانى را از حدى از كمال بيرون آورده، به حدى بالاتر از آن مىبرد، كه امكان و ثبوتش در جاى خود ثابت و مسلم شده است.
و بنابراين كلمه «من» در «منكم» به معناى بعضى از شما است، و جمله «يخلفون» به معناى اين است كه بعضى بعضى ديگر را جانشين خود سازد (همانطور كه گفتيم در عين اينكه كار ملائكه را مىكنند، خود خليفه و فرزند ديگرى باشند، و فرزندانى از ايشان خليفه و جانشين ايشان شوند).
و در مجمع البيان گفته كلمه «من» در «منكم» معناى بدليت را افاده مىكند، همانطور كه در شعر شاعر به اين معنا آمده، مىگويد:
فليت لنا من ماء زمزم شربة | *** | مبردة باتت على الطهيان1 |
و معناى «يخلفون» اين است كه جانشين بنى آدم باشند، و معناى آيه اين است كه: اگر ما بخواهيم مىتوانيم همه شما انسان ها را هلاك كنيم، و بدل از شما ملائكه را در زمين سكونت دهيم تا زمين را آباد و خدا را عبادت كنند2.
ليكن اين تفسير آن طور كه بايد و شايد با نظم آيه سازگار نيست.
مقصود از اينكه «عيسى علم به قيامت است»
﴿وَ إِنَّهُ لَعِلْمٌ لِلسَّاعَةِ فَلاَ تَمْتَرُنَّ بِهَا وَ اِتَّبِعُونِ هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ﴾
ضمير در «انه» به عيسى (علیه السلام) برمىگردد، و مراد از اينكه مىفرمايد «عيسى علم به قيامت است» اين است كه وسيله علم به قيامت است. و معناى آيه اين است عيسى وسيلهاى است كه با آن مىتوان به قيامت علم يافت، براى اينكه هم خودش بدون پدر خلق شده، و هم اينكه مرده را زنده مىكند، پس براى خدا كارى ندارد كه قيامت را بپا كند،
و موجودات مرده را زنده كند، پس ديگر در مساله معاد شك نكنيد، و به هيچ وجه ترديد نداشته باشيد.
بعضى1 ديگر در معناى جمله «عيسى علم به قيامت است» گفتهاند: مراد اين است كه آن جناب يكى از دليلهاى نزديك شدن قيامت است، كه قبل از قيامت به زمين نازل مىشود، و مردم از آمدنش مىفهمند كه قيامت نزديك شده.
بعضى2 ديگر گفتهاند: اصلا ضمير «انه» به قرآن برمىگردد، و معناى اينكه قرآن علم به قيامت است، اين است كه آخرين كتابى است كه از آسمان نازل مىشود، و با نزولش همه مىفهمند كه تا قيامت ديگر كتابى نازل نمىشود.
ليكن اين دو وجه نمىتواند تفريع و نتيجهگيرى ﴿فَلاَ تَمْتَرُنَّ بِهَا﴾ را آن طور كه بايد توجيه كند.
و در باره جمله ﴿وَ اِتَّبِعُونِ هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ﴾ بعضى3 گفتهاند: كلامى است از خود خداى تعالى، و معنايش اين است كه هدايت مرا و يا شرع مرا و يا رسول مرا پيروى كنيد كه اين صراط مستقيم است.
بعضى4 ديگر گفتهاند كلامى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به امر خداى تعالى فرموده.
﴿وَ لاَ يَصُدَّنَّكُمُ اَلشَّيْطَانُ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ﴾
كلمه «صد» به معناى صرف و بازدارى است. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
﴿وَ لَمَّا جَاءَ عِيسىَ بِالْبَيِّنَاتِ قَالَ قَدْ جِئْتُكُمْ بِالْحِكْمَةِ...﴾
مراد از «بينات» ،آيات بينات است، از قبيل معجزات. و مراد از «حكمت» معارف الهى است، از قبيل عقايد حقه و اخلاق فاضله.
﴿وَ لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ اَلَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ﴾ يعنى براى شما حكم حوادث و افعالى كه در حكمش اختلاف مىكنيد بيان مىكنم. هر چند ظاهر آيه مطلق است، هم شامل اعتقادات مورد اختلاف كه كدام حق و كدام باطل است مىشود، و هم شامل افعال و حوادثى كه در حكمش اختلاف مىشود، و ليكن به خاطر اينكه جمله ﴿قَدْ جِئْتُكُمْ بِالْحِكْمَةِ﴾ قبل از آن واقع شده، مناسبتر آن است كه مختص به حوادث و افعال باشد - و خدا داناتر
است.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: مراد از جمله ﴿بَعْضَ اَلَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ﴾ بعضى از مسائل مورد اختلاف نيست، بلكه همه آنها است.
و اين بطورى كه مىبينيد حرف عجيبى است كه كلمه «بعض» به معناى «كل» باشد.
بعضى2 ديگر گفتهاند: مراد اين است كه من حكمت آوردم تا براى شما تنها امور دينتان را بيان كنم، نه امور دنيايتان را.
ولى نه الفاظ آيه بر اين معنا دلالت دارد، و نه مقام آيه.
﴿فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُونِ﴾ در اين جمله تقوى را به خدا نسبت داده، و اطاعت را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم). و از قول آن جناب فرموده «پس از خدا بترسيد و مرا اطاعت كنيد» تا اين معنا را مسجل كند، كه او جز رسالت ادعايى ندارد.
﴿إِنَّ اَللَّهَ هُوَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ﴾
اين آيه حكايت دعوت حضرت عيسى (علیه السلام) است تنها به عبادت خدا و اينكه تنها خداى عز و جل رب او، و رب همگى ايشان است. و با اين بيان عليه كسى كه قائل به الوهيت آن جناب بود اتمام حجت مىكند.
﴿فَاخْتَلَفَ اَلْأَحْزَابُ مِنْ بَيْنِهِمْ فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْ عَذَابِ يَوْمٍ أَلِيمٍ﴾
ضمير جمع در «من بينهم» به مردمى برمىگردد كه عيسى (علیه السلام) به سويشان گسيل شده بود. مىفرمايد حزبهاى مختلف از بين امت عيسى در امر وى اختلاف كردند: بعضى به وى كفر ورزيدند، و عيبش گفتند. و جمعى ديگر به وى ايمان آوردند و در بارهاش غلو كردند. و جمعى راه ميانه و اعتدال را رفتند.
و جمله ﴿فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْ عَذَابِ يَوْمٍ أَلِيمٍ﴾ تهديد و وعيدى است عليه دو طائفه اول، آنها كه عيبش گفتند، و آنها كه در بارهاش غلو كردند.
[سوره الزخرف (43): آيات 66 تا 78]
﴿هَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ اَلسَّاعَةَ أَنْ تَأْتِيَهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لاَ يَشْعُرُونَ ٦٦ اَلْأَخِلاَّءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلاَّ اَلْمُتَّقِينَ ٦٧ يَا عِبَادِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْكُمُ اَلْيَوْمَ وَ لاَ أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ ٦٨ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِآيَاتِنَا وَ كَانُوا مُسْلِمِينَ ٦٩ اُدْخُلُوا اَلْجَنَّةَ أَنْتُمْ وَ أَزْوَاجُكُمْ تُحْبَرُونَ ٧٠يُطَافُ عَلَيْهِمْ بِصِحَافٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ أَكْوَابٍ وَ فِيهَا مَا تَشْتَهِيهِ اَلْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ اَلْأَعْيُنُ وَ أَنْتُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ٧١ وَ تِلْكَ اَلْجَنَّةُ اَلَّتِي أُورِثْتُمُوهَا بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ٧٢ لَكُمْ فِيهَا فَاكِهَةٌ كَثِيرَةٌ مِنْهَا تَأْكُلُونَ ٧٣ إِنَّ اَلْمُجْرِمِينَ فِي عَذَابِ جَهَنَّمَ خَالِدُونَ ٧٤ لاَ يُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَ هُمْ فِيهِ مُبْلِسُونَ ٧٥ وَ مَا ظَلَمْنَاهُمْ وَ لَكِنْ كَانُوا هُمُ اَلظَّالِمِينَ ٧٦ وَ نَادَوْا يَا مَالِكُ لِيَقْضِ عَلَيْنَا رَبُّكَ قَالَ إِنَّكُمْ مَاكِثُونَ ٧٧ لَقَدْ جِئْنَاكُمْ بِالْحَقِّ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَكُمْ لِلْحَقِّ كَارِهُونَ ٧٨﴾
ترجمه آيات
آيا منتظر همينند كه قيامت ناگهانى و در حالى كه از آن بىخبرند به سر وقتشان آيد؟ (66).
آن روز دوستان دنيايى دشمن يكديگرند مگر پرهيزكاران (67).
(كه به ايشان گفته مىشود) اى بندگان من نه هيچ ترسى امروز بر شما هست، و نه اندوهناك خواهيد شد (نه مكروهى قطعى داريد و نه مكروهى احتمالى) (68).
كسانى كه به آيات ما ايمان آوردند و تسليم اراده ما شدند (69).
داخل بهشت شويد هم خودتان و هم همسرانتان و به سرور پردازيد (70).
در بهشت قدحها از طلا و تنگها برايشان در گردش است، و در آن هر چه كه نفس اشتهايش كند و چشم لذت ببرد وجود دارد، و شما در آن جاودانيد (71).
(و به شما گفته مىشود) اين است كه بهشت كه شما بخاطر اعمالى كه كرديد از ديگران ارث برديد (72).
براى شما در بهشت ميوهها بسيار است، و از آن مىخوريد (73).
به درستى مجرمين در عذاب جهنم جاودانند (74).
و هيچ تخفيفى برايشان نيست، و براى هميشه از نجات مايوسند (75).
و ما به ايشان ستم نكرديم ليكن خودشان ستمگر بودند (76).
و ندا كردند كه هان اى مالك دوزخ پروردگار خود را بخوان تا مرگ ما را برساند، مىگويد: نه، شما ديگر مرگ نداريد، و هميشه زندهايد (77).
آن روز كه حق را برايتان آورديم بيشترتان نسبت به آن كراهت داشتيد (بناچار امروز هم بايد با كراهت زندگى كنيد) (78).
بيان آيات
در اين آيات دو باره به انذار قوم برگشته، از قيامت تخويفشان مىكند، و نيز به مال حال پرهيزكاران و مجرمين و ثواب و عقابشان در قيامت اشاره مىفرمايد.
﴿هَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ اَلسَّاعَةَ أَنْ تَأْتِيَهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لاَ يَشْعُرُونَ﴾
كلمه «ينظرون» از مصدر «نظر» و به معناى انتظار است. و كلمه «بغتة» به معناى ناگهانى است. و مراد از اينكه فرمود: «و ايشان نمىفهمند» غفلتشان از قيامت است، به خاطر اينكه سرگرم به امور دنيايند، هم چنان كه فرموده: ﴿مَا يَنْظُرُونَ إِلاَّ صَيْحَةً وَاحِدَةً تَأْخُذُهُمْ وَ هُمْ يَخِصِّمُونَ﴾1 و بنابراين در جمله ﴿بَغْتَةً وَ هُمْ لاَ يَشْعُرُونَ﴾ معنا مكرر نشده.
و معناى آيه اين است كه: اين كفار با كفر و تكذيبشان به آيات خدا انتظار نمىكشند مگر آمدن قيامت را كه به طور ناگهانى بيايد، و نيز در حالى بيايد كه ايشان با
اشتغال به امور دنيايشان به كلى از آن غافل باشند. و خلاصه: حالشان حال كسى است كه هلاكت تهديدشان مىكند، و هيچ در صدد پيش گيرى از آن و يافتن وسيلهاى براى نجات از آن نباشند، و در عوض بنشينند و منتظر آمدن هلاكت باشند. پس در اين تعبير كنايهاى به كار رفته، يعنى به كنايه فهمانده كه كفار اعتنايى به ايمان به حق ندارند تا به وسيله آن از عذاب اليم نجات يابند.
بيان اينكه همه دوستان جز متقين در قيامت دشمنان يكديگرند
﴿اَلْأَخِلاَّءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلاَّ اَلْمُتَّقِينَ﴾
كلمه «اخلاء» جمع «خليل» است كه به معناى دوست است. و اگر دوست را «خليل» گفتهاند، بدان جهت است كه آدمى «خلت» يعنى حاجت خود را به او مىگويد، و او حاجت وى را برمىآورد. و ظاهرا مراد از «اخلاء» مطلق كسانى است كه با يكديگر محبت مىكنند، چه متقين و اهل آخرت كه دوستيشان با يكديگر به خاطر خدا است، نه بخاطر منافع مادى، و چه اهل دنيا كه دوستىهايشان به منظور منافع مادى است. اين را بدان جهت گفتيم كه متوجه شوى استثناء «الا المتقين» استثناء متصل است، نه منقطع چون متقين در گروه «اخلاء» داخل هستند، و كلمه «الا» آنها را استثناء مىكند.
و اما اينكه چرا همه دوستان، به استثناء متقين دشمن يكديگرند، براى اين است كه لازمه دوستى طرفينى اين است كه يك طرف، طرف ديگر را در مهماتش كمك كند، و اين كمك وقتى در غير رضاى خدا باشد، در حقيقت كمك به بدبختى و شقاوت و عذاب دائمى آن طرف است، هم چنان كه در جاى ديگر در حكايت گفتار ستمگران در قيامت فرموده: ﴿يَا وَيْلَتىَ لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاَناً خَلِيلاً لَقَدْ أَضَلَّنِي عَنِ اَلذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جَاءَنِي﴾1 به خلاف دوستىهاى متقين كه همه مايه پيشرفت آنان در راه خدا است، و در روز قيامت همه به سود ايشان خواهد بود.
و در خبرى از رسول خدا هم آمده كه: چون قيامت به پا شود، پيوند ارحام قطع، و همه نسبها گسيخته مىگردد، و برادرىها همه باطل مىشود، مگر برادرى در راه خدا، و اين فرموده خداست كه مىفرمايد: ﴿اَلْأَخِلاَّءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلاَّ اَلْمُتَّقِينَ﴾ و اين روايت را الدر المنثور2 در تفسير اين آيه از سعد بن معاذ نقل كرده است.
﴿يَا عِبَادِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْكُمُ اَلْيَوْمَ وَ لاَ أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ﴾
اين آيه شريفه خطابى است كه خداى تعالى در قيامت به متقين دارد، شاهدش هم جمله ﴿اُدْخُلُوا اَلْجَنَّةَ﴾ است. و در اين خطاب ايشان را از هر ناملايمى احتمالى يا قطعى ايمنى مىدهد، چون فرموده «نه خوف داريد، و نه اندوه» و مورد خوف ناملايم احتمالى است، و مورد اندوه ناملايم قطعى، و وقتى خوف و اندوه نداشته باشند، قطعا اين دو قسم ناملايم را هم نخواهند داشت.
﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا بِآيَاتِنَا وَ كَانُوا مُسْلِمِينَ﴾
موصول «الذين» بدل از مناداى مضاف در نداى «يا عبادى» است. ممكن هم هست صفت آن باشد. و منظور از «آيات» همه آن چيزهايى است كه بر وجود خداى تعالى دلالت مىكند، چه پيغمبر باشد، و چه كتاب، و چه معجزه، و چه چيزهاى ديگر. و منظور از اسلام تسليم بودن به اراده و اوامر خداى عز و جل است.
﴿اُدْخُلُوا اَلْجَنَّةَ أَنْتُمْ وَ أَزْوَاجُكُمْ تُحْبَرُونَ﴾
ظاهر اينكه امر مىفرمايد به داخل شدن در بهشت، اين است كه مراد از ازواج همان همسران مؤمن در دنيا باشد، نه حور العين، چون حور العين در بهشت هستند، و خارج آن نيستند تا با اين فرمان داخل بهشت شوند.
و كلمه «تحبرون» از مصدر «حبور» است، و - به طورى كه گفتهاند1- به معناى سرورى است كه حبار و آثارش در وجهه انسان نمودار باشد و كلمه «حبرة» به معناى زينت و هيئت زيبا است. و معناى جمله اين است كه: داخل بهشت شويد شما و همسران مؤمنتان در حالى كه خوشحال باشيد، آن چنان كه آثار خوشحالى در وجهه شما نمودار باشد. و يا آن چنان كه بهترين قيافه را دارا باشيد.
﴿يُطَافُ عَلَيْهِمْ بِصِحَافٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ أَكْوَابٍ...﴾
كلمه «صحاف» جمع «صحفه» است، و صحفه به معناى كاسه و يا كوچكتر از كاسه است. و كلمه «اكواب» جمع «كوب» است كه به معناى كوزهاى است كه دسته نداشته باشد. و آوردن دو كلمه «صحاف» و «اكواب» اشاره است به اينكه اهل بهشت هم داراى طعامند، و هم داراى شراب، در صفحهها طعام مىخورند، و از كوبها آب مىنوشند.
و اگر در آيه قبلى، مؤمنين مخاطب و حاضر فرض شده بودند، و به ايشان مىفرمود «داخل بهشت شويد» ولى در اين آيه غايب فرض شدهاند، مىفرمايد «براى آنان دائما قدح مىآورند و جام مىبرند» اين التفات به منظور تجليل و احترام از ايشان است، مىخواهد بفهماند آن قدر از مؤمنين تجليل به عمل مىآيد كه بايد آن را براى ديگران تعريف كرد، و روى از خود مؤمنين برگردانيده، به كفار گفت مؤمنين چنين مقاماتى دارند تا بيشتر غبطه بخورند، و صدق آنچه وعده داده شده بودند بهتر روشن گردد.
معناى جمله: ﴿فِيهَا مَا تَشْتَهِيهِ اَلْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ اَلْأَعْيُنُ﴾ در وصف بهشت
﴿وَ فِيهَا مَا تَشْتَهِيهِ اَلْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ اَلْأَعْيُنُ﴾ ظاهرا مراد از «﴿مَا تَشْتَهِيهِ اَلْأَنْفُسُ﴾ آنچه دلها هوس مىكند» چيزهايى است كه شهوت طبيعى بدان تعلق دارد، از قبيل چشيدنيها، بوئيدنيها، شنيدنىها، و لمس كردنيها، و خلاصه چيزهايى كه انسان و حيوان در لذت بردن از آنها مشتركند. و مراد از «تلذذ چشمها» جمال و زينت است، و قهرا منظور از آن، چيزهايى است كه تقريبا اختصاص به انسان ها دارد، مانند مناظر بهجت آور، و رخسارههاى زيبا، و لباسهاى فاخر. و به همين جهت تعبير را تغيير داد. از آنچه كه ارتباط به نفس دارد و مورد علاقه آن است تعبير به شهوت و اشتهاء كرد، و از آنچه ارتباط با چشم دارد تعبير به لذت فرمود. و لذائذ نفسانى هم در نزد ما انسان ها منحصر در اين دو قسم است.
ممكن هم هست لذائذ روحى و عقلى را هم در لذائذ چشمها گنجاند، چون التذاذ روحى خود رؤيت و تماشاى قلب است.
در مجمع البيان مىگويد: خداى سبحان در جمله ﴿مَا تَشْتَهِيهِ اَلْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ اَلْأَعْيُنُ﴾ تمامى نعمتهاى بهشتى را در عبارتى كوتاه آورده كه اگر تمامى خلائق جمع شوند و بخواهند انواع نعمتهاى بهشتى را توصيف كنند، نمىتوانند وصفى پيدا كنند، كه در اين عبارت كوتاه نباشد و دو صفت ﴿مَا تَشْتَهِيهِ اَلْأَنْفُسُ﴾ و «تلذ الاعين» شاملش نباشد1.
﴿وَ أَنْتُمْ فِيهَا خَالِدُونَ﴾ اين جمله هم خبر است و هم وعده و هم بشارت به اينكه شما مؤمنان الى الأبد در اين نعمت خواهيد بود، و معلوم است كه علم به اين بشارت، لذتى روحى مىآورد، كه با هيچ مقياسى قابل قياس با ساير لذتها نيست، و با هيچ مقدارى تقدير نمىشود.
﴿وَ تِلْكَ اَلْجَنَّةُ اَلَّتِي أُورِثْتُمُوهَا بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾
بعضى2 از مفسرين گفتهاند: معناى «اورثتموها» اين است كه جنت به پاداش
اعمالتان به شما داده شده. بعضى1 ديگر گفتهاند: معنايش اين است كه آن را از كفار به ارث بردهايد، چون اگر كفار هم ايمان آورده و عمل صالح مىكردند، داخل آن مىشدند. و ما در تفسير آيه شريفه ﴿أُولَئِكَ هُمُ اَلْوَارِثُونَ﴾2 در باره اين دو احتمال بحث كردهايم.
﴿لَكُمْ فِيهَا فَاكِهَةٌ كَثِيرَةٌ مِنْهَا تَأْكُلُونَ﴾
در اين آيه شريفه ميوه را به طعام و شرابى كه در آيه قبل به آن اشاره فرموده بود اضافه فرمود تا همه نعمتها را شمرده باشد. و كلمه «من» در ﴿مِنْهَا تَأْكُلُونَ﴾ براى تبعيض است، و اين كلمه خالى از اين اشاره نيست كه نعمتهاى بهشتى تمام شدنى نيست، هر قدر هم بخوريد قسمتى از آن را خوردهايد.
﴿إِنَّ اَلْمُجْرِمِينَ فِي عَذَابِ جَهَنَّمَ خَالِدُونَ لاَ يُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَ هُمْ فِيهِ مُبْلِسُونَ﴾
منظور از «مجرمين» كسانى است كه در همان روز هم متصف به جرم هستند، در نتيجه كلمه مذكور هم گنهكاران را شامل مىشود و هم كفار را. مؤيد اين معنا آن است كه اين كلمه در مقابل كلمه «متقين» قرار گرفته كه از كلمه «مؤمنين» خصوصىتر است و تنها شامل مؤمنين با تقوى مىشود.
و كلمه «يفتر» مضارع مجهول از مصدر «تفتير» است كه به معناى تخفيف و كم كردن است. و كلمه «مبلسون» جمع اسم فاعل از مصدر «ابلاس» به معناى نوميد كردن است. مىفرمايد مجرمين كه در عذاب جهنم قرار دارند از رحمت خدا و يا از بيرون شدن از دوزخ نوميدند.
﴿وَ مَا ظَلَمْنَاهُمْ وَ لَكِنْ كَانُوا هُمُ اَلظَّالِمِينَ﴾
ما به ايشان ستم نكردهايم و ليكن خودشان ستمكاران بودند. براى اينكه خداى تعالى تنها جزاى اعمالشان را به ايشان داده پس اين خودشان بودند كه به خود ستم كردند، و نفس خويش را با اعمال زشت به شقاوت و هلاكت افكندند.
﴿وَ نَادَوْا يَا مَالِكُ لِيَقْضِ عَلَيْنَا رَبُّكَ قَالَ إِنَّكُمْ مَاكِثُونَ﴾
منظور از كلمه مالك همان دربان دوزخ است كه در اخبار و روايات عامه و خاصه نيز به اين نام ناميده شده.
مجرمين، مالك دوزخ را خطاب مىكنند و آنچه را كه بايد از خدا بخواهند از او
مىخواهند، و اين بدان جهت است كه اهل دوزخ محجوب از خدا هستند، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿كَلاَّ إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ﴾1، و نيز فرموده: ﴿قَالَ اِخْسَؤُا فِيهَا وَ لاَ تُكَلِّمُونِ﴾2.
پس معناى آيه مورد بحث اين مىشود: مجرمين از مالك دوزخ درخواست مىكنند كه او از خدا درخواست كند كه مرگشان را برساند.
معناى «قضاء عليه» ميراندن است، و منظور مجرمين از اين مرگ معدوم شدن و باطل محض گشتن است تا شايد به اين وسيله از عذاب اليم و شقاوتى كه دارند نجات يابند. و اين هم يكى از مواردى است كه ملكات دنيوى دوزخيان ظهور مىكند و از پرده برون مىافتد، چون در دنيا هم كه بودند مرگ را نابودى مىپنداشتند، نه انتقال از سرايى به سرايى ديگر، لذا در دوزخ تقاضاى مرگ مىكنند، مرگ به همان معنايى كه در دنيا در ذهنشان مرتكز بود، و گر نه بعد از مردن فهميدند كه حقيقت مرگ چيست و ديگر معنا ندارد كه چنان حقيقتى را درخواست كنند، اما ناخودآگاه ملكاتشان ظهور مىكند.
﴿قَالَ إِنَّكُمْ مَاكِثُونَ﴾ يعنى مالك به ايشان مىگويد: نه، شما در همين زندگى شقاوتبار و در اين عذاب اليم خواهيد بود.
مراد از اينكه در جواب درخواست مرگ، به دوزخيان گفته مىشود: «...اكثر شما از حق كراهت داشتيد»
﴿لَقَدْ جِئْنَاكُمْ بِالْحَقِّ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَكُمْ لِلْحَقِّ كَارِهُونَ﴾
از ظاهر اين آيه برمىآيد كه تتمه كلام مالك دوزخ باشد كه از زبان ملائكه - كه خود او نيز از آنها است - مىگويد: ما در دنيا برايتان حق را آورديم، اما شما از حق كراهت داشتيد. بعضى3 از مفسرين گفتهاند: كلام خداى تعالى است، ولى اين احتمال بعيد است، چون در آيات قبل گفتيم كه اهل دوزخ از پروردگارشان محجوبند، و خدا با ايشان تكلم نمىكند.
و خطاب «كم» در آيه شريفه به دوزخيان است، بدان جهت كه انسانند، در نتيجه معنايش اين است كه: ما براى شما انسان ها حق آورديم، ولى بيشتر شما - كه همان مجرمانند - از حق كراهت داشتيد.
بعضى4 از مفسرين گفتهاند: مراد از «حق» مطلق حق است، هر چه مىخواهد باشد،
و بيشتر دوزخيان از هر چيزى كه مصداق حق بود كراهت و تنفر داشتند. و اما حقى كه معهود اذهان است، يعنى دين حق كه همان توحيد و قرآن است، تمامى دوزخيان از آن كراهت و تنفر داشتند نه بيشتر آنان.
و منظور از اينكه فرمود از حق كراهت داشتيد، كراهت بحسب طبع ثانوى است كه در اثر ارتكاب پى در پى گناهان در آدمى پيدا مىشود، چون هيچ بشرى نيست كه بر حسب طبع خدادادى و فطرت اوليش از حق كراهت داشته باشد، زيرا خداى تعالى فطرت بشر را بر اساس حق نهاده، و اگر غير اين بود و افرادى به حسب طبع خدا داديشان متنفر از حق مىبودند، ديگر تكليف كردنشان به پذيرفتن حق، تكليف به ما لا يطاق و غير معقول بود، قرآن كريم هم تمامى افراد بشر را مطبوع به يك طبع، و مفطور به يك فطرت مىداند، و مىفرمايد: ﴿لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اَللَّهِ﴾1 و نيز مىفرمايد: ﴿وَ نَفْسٍ وَ مَا سَوَّاهَا فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا﴾2.
از آيه مورد بحث اين نكته استفاده مىشود كه ملاك در سعادت بشر تنها و تنها پذيرفتن حق، و ملاك در شقاوتش رد كردن حق است.
[سوره الزخرف (43): آيات 79 تا 89]
﴿أَمْ أَبْرَمُوا أَمْراً فَإِنَّا مُبْرِمُونَ ٧٩ أَمْ يَحْسَبُونَ أَنَّا لاَ نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَ نَجْوَاهُمْ بَلىَ وَ رُسُلُنَا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُونَ ٨٠قُلْ إِنْ كَانَ لِلرَّحْمَنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ اَلْعَابِدِينَ ٨١ سُبْحَانَ رَبِّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ رَبِّ اَلْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ ٨٢ فَذَرْهُمْ يَخُوضُوا وَ يَلْعَبُوا حَتَّى يُلاَقُوا يَوْمَهُمُ اَلَّذِي يُوعَدُونَ ٨٣ وَ هُوَ اَلَّذِي فِي اَلسَّمَاءِ إِلَهٌ وَ فِي اَلْأَرْضِ إِلَهٌ وَ هُوَ اَلْحَكِيمُ اَلْعَلِيمُ ٨٤ وَ تَبَارَكَ اَلَّذِي لَهُ مُلْكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا وَ عِنْدَهُ عِلْمُ اَلسَّاعَةِ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ٨٥ وَ لاَ يَمْلِكُ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ اَلشَّفَاعَةَ إِلاَّ مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ ٨٦ وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اَللَّهُ فَأَنَّى يُؤْفَكُونَ ٨٧ وَ قِيلِهِ يَا رَبِّ إِنَّ هَؤُلاَءِ قَوْمٌ لاَ يُؤْمِنُونَ ٨٨ فَاصْفَحْ عَنْهُمْ وَ قُلْ سَلاَمٌ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ ٨٩﴾
ترجمه آيات
بلكه ميثاقى (عليه پيامبر ما محكم كردهاند) كه ما نيز كيد خود را عليه ايشان محكم خواهيم كرد (79).
و يا پنداشتهاند كه ما سر و نجوايشان را نمىشنويم، بله مىشنويم، و فرستادگان ما نزد ايشان هستند، و مىنويسند (80).
بگو: اگر براى رحمان فرزندى باشد قبل از هر كس من او را مىپرستيدم (81).
ولى منزه است پروردگار آسمانها و زمين، و مدبر عرش از آنچه اينان در توصيفش مىگويند (82).
پس رهايشان كن در اباطيل خود فرو روند، و سرگرم باشند، تا روزى را كه وعده داده شدهاند ديدار
كنند (83).
و او كسى است كه هم در آسمان معبود است و هم در زمين، و او حكيم و عليم است (84).
و كسى كه ملك آسمانها و زمين و ما بين آن دو از او است، مصدر خير بسيار است، و علم قيامت نزد او و بازگشت شما همه به سوى او است (85).
و معبودهايى كه به جاى خدا عبادت مىكنند، مالك شفاعت ايشان نيستند، تنها كسانى مىتوانند شفاعت كنند كه به دين حق شهادت داده عالم به كردههاى خلق بوده باشند (86).
و اگر از مشركين بپرسى چه كسى ايشان را خلق كرده به يقين خواهند گفت اللَّه، (بگو با اين حال) به كجا منحرف مىشويد؟ (87).
خدا به سخن پيامبرش نيز عالم است كه گفت: پروردگارا اينان مردمى هستند كه ايمان نمىآورند (88).
پس از ايشان درگذر و با ايشان به سلم رفتار كن كه به زودى خواهند فهميد (89).
بيان آيات
در اين آيات به سخنان قبل برگشت شده و در آن كفار را در برابر اينكه عليه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقشه مىكشند توبيخ نموده تهديدشان مىكند به اينكه خداى تعالى هم عليه ايشان كيد خواهد كرد. و نيز در اين آيات اعتقاد مشركين را بر اينكه خدا فرزند دارد نفى نموده و بطور كلى شريك داشتن خدا را رد و ربوبيت مطلقه خدا را به تنهايى اثبات مىكند. و در آخر، سوره را با تهديد و وعيد ختم مىكند.
﴿أَمْ أَبْرَمُوا أَمْراً فَإِنَّا مُبْرِمُونَ﴾
كلمه «ابرام» به معناى محكم كردن عهد و نشكستن آن است، در مقابل كلمه «نقض» كه به معناى شكستن آن است. و كلمه «أم» در اين آيه منقطعه است.
و معناى آن - به طورى كه - از سياق آيه و آيات بعدش استفاده مىشود چنين است:
بلكه نقشهاى را كه عليه تو كشيدند محكم كردند، و ما هم نقشه خود را عليه ايشان محكم خواهيم كرد، در نتيجه آيه شريفه هم معناى آيه ﴿أَمْ يُرِيدُونَ كَيْداً فَالَّذِينَ كَفَرُوا هُمُ اَلْمَكِيدُونَ﴾1 مىباشد.
﴿أَمْ يَحْسَبُونَ أَنَّا لاَ نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَ نَجْوَاهُمْ بَلىَ وَ رُسُلُنَا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُونَ﴾
منظور از كلمه «سر» اسرارى است كه در دلهاى خود پنهان مىدارند، و منظور از كلمه «نجوى» سخنان بيخ گوشى است كه با يكديگر دارند، سخنانى كه مىخواهند ديگران نشنوند. و چون سر عبارت است از حديث نفس لذا از علم خدا بدان و از اطلاع خدا به سخنان بيخ گوشى آنان تعبير كرد به اينكه خدا آن را مىشنود.
﴿بَلىَ وَ رُسُلُنَا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُونَ﴾ يعنى بله ما سر و نجواى ايشان را مىشنويم و فرستادگان ما هم كه موكل بر ايشانند تا اعمالشان را بنويسند كارهاى ايشان را مىنويسند و حفظ مىكنند.
﴿قُلْ إِنْ كَانَ لِلرَّحْمَنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ اَلْعَابِدِينَ﴾
در اين آيه الوهيت فرزند را از راه ابطال اصل وجود فرزند براى خدا و اينكه اگر چنين چيزى بود من اولين پرستنده آن فرزند بودم ابطال مىكند. و اگر «ان» شرطيه را استعمال كرد و «لو» شرطيه را كه دلالت بر امتناع دارد استعمال نكرد با اينكه مقتضاى مقام اين بود كه بفرمايد «لو كان للرحمان ولد» براى اين است كه طرف مقابل را كمى از مقام لجبازيشان پايين آورده، به انصاف وادار سازد.
وجوه مختلف در معناى آيه: ﴿قُلْ إِنْ كَانَ لِلرَّحْمَنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ اَلْعَابِدِينَ﴾
و معناى آيه اين است كه: به ايشان بگو اگر براى رحمان فرزندى مىبود - آن طور كه مشركين مىپندارند - خود من اولين كسى بودم كه او را مىپرستيدم، و حق نبوتش را اداء مىكردم، چون اگر بود قهرا هم سنخ پدرش بود، و ليكن من مىدانم كه چنين فرزندى وجود ندارد، و به همين جهت كسى را به عنوان فرزند خدا نمىپرستم نه به خاطر اينكه فرزند خدا هست ولى من با او دشمنى دارم.
مفسرين1 براى اين آيه معانى ديگرى ذكر كردهاند كه اينك از نظر خواننده مىگذرد.
۱ - معنايش اين است كه: اگر براى خدا آن طور كه شما مىپنداريد فرزندى مىبود، باز من او را نمىپرستيدم، و تنها خداى يگانه را مىپرستيدم، نه آن فرزندى كه شما مىپنداريد.
۲ - اينكه حرف «ان» نافيه است و معنايش اين است كه: بگو براى خدا فرزندى نيست پس من در بين شما اولين كسى هستم كه داراى توحيد در عبادتم.
۳ - كلمه «عابدين» از ماده «عبد» است كه به معناى أنف و استنكاف است، و معناى آيه چنين است كه: اگر براى رحمان فرزندى بود من اولين كس بودم كه از عبادت او استنكاف مىكردم، چون كسى كه فرزنددار مىشود حتما جسم است، بدون جسمانيت فرزنددار شدن محال است، و جسمانيت منافات با الوهيت دارد.
۴ - معنايش اين است: همانطور كه من اولين پرستنده خدا نيستم، همچنين خدا فرزند ندارد، يعنى اگر جايز بود كه شما چنين ادعاى محالى بكنيد، براى من هم جايز بود چنان ادعاى محالى بكنم.
و از اين قبيل وجوهى ديگر ذكر كردهاند، اما ظاهر از آيه همان معنايى است كه ما آورديم.
﴿سُبْحَانَ رَبِّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ رَبِّ اَلْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ﴾
در اين آيه خدا را از آنچه به وى نسبت مىدهند منزه مىدارد. و از ظاهر كلام بر مىآيد كه جمله «رب العرش» عطف بيان باشد براى جمله ﴿رَبِّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾ ، چون مراد از «سماوات و ارض» مجموعه عالم مشهود است كه همان عرش سلطنت و ملك خدا است كه مستولى بر آن است، و بر آن حكم مىراند، و امور آن را تدبير مىكند.
و اين آيه شريفه خالى از اشاره به حجتى بر وحدانيت خداى تعالى نيست، چون وقتى خلقت مختص خداى تعالى باشد، و حتى خود خصم هم بر اين انحصار اعتراف داشته باشد، و وقتى خلقت و آفريدن از شؤون عرش ملك خدا باشد، و چون تدبير هم عبارت است از نظم خلقت، و اينكه فلان موجود را قبل از آن موجود ديگر، و آن ديگرى را بعد از آن خلق كند، پس تدبير هم مختص به خدا، و از شؤون عرش او خواهد بود. پس ربوبيت از براى عرش عبارت است از ربوبيتش براى تمامى آسمانها و زمين.
﴿فَذَرْهُمْ يَخُوضُوا وَ يَلْعَبُوا حَتَّى يُلاَقُوا يَوْمَهُمُ اَلَّذِي يُوعَدُونَ﴾
اين آيه شريفه تهديدى است اجمالى براى كفار كه خداى تعالى رسول گرامى خود را مامور مىكند كه از ايشان اعراض كند، تا روزى كه ببينند آنچه را كه از آن بر حذر مىشدند، و آن عبارت است از عذاب روز قيامت.
و معناى آيه اين است كه: آنها را رها كن تا در اباطيل خود فرو روند، و در دنياى خود به بازى سرگرم باشند، و به خاطر اين سرگرمى از انديشيدن در باره آينده خود غافل گردند تا ناگهان آن روزى را كه از عذابش زنهارشان مىدادى ببينند، و آن روز قيامت است - كه در آيات قبل در بارهاش مىفرمود: ﴿هَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ اَلسَّاعَةَ...﴾ .
﴿وَ هُوَ اَلَّذِي فِي اَلسَّمَاءِ إِلَهٌ وَ فِي اَلْأَرْضِ إِلَهٌ وَ هُوَ اَلْحَكِيمُ اَلْعَلِيمُ﴾
يعنى او كسى است كه در آسمانها معبود مستحق عبادت است، و نيز در زمين معبود است يعنى مستحق عبادت است. و خلاصه او به تنهايى مستحق معبوديت اهل آسمانها و زمين است. و تكرار كلمه «اله» - به طورى كه گفتهاند - هم تاكيد را افاده مىكند، و هم دلالت مىكند بر اينكه اله بودن خدا در آسمان و زمين به معناى آن است كه الوهيت او متعلق به آسمانها و زمين است، نه به اين معنا كه او در آسمانها و زمين و يا در يكى از آن دو مكان جاى دارد.
و در اين آيه شريفه مقابلهاى نسبت به آلههاى كه مشركين براى آسمان و زمين اثبات مىكنند به كار رفته، مىفرمايد در همه آسمانها و زمين جز او اله و معبودى نيست. و در اينكه آيه شريفه را با جمله ﴿وَ هُوَ اَلْحَكِيمُ اَلْعَلِيمُ﴾ ختم فرموده، با در نظر گرفتن اينكه جمله مذكور انحصار را مىرساند، اشارهاى است به وحدانيت خدا در ربوبيت كه لازمه اين وحدانيت در ربوبيت داشتن حكمت و علم است.
احتجاج بر وحدانيت خداى تعالى در ربوبيت
﴿وَ تَبَارَكَ اَلَّذِي لَهُ مُلْكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا وَ عِنْدَهُ عِلْمُ اَلسَّاعَةِ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ﴾
اين آيه شريفه ثنايى است بر خداى تعالى به داشتن خير كثير، چون معناى «مبارك» بودن اين است كه محل صدور خير كثير باشد.
و هر يك از صفات سهگانهاى كه در آيه شريفه آمده، حجتى است مستقل بر يگانگى خدا در ربوبيت. اما مالك بودنش براى همه عالم روشن است و احتياج به استدلال ندارد، چون براى كسى اثبات ربوبيت مىشود كه مالك باشد تا بتواند ملك خود را تدبير كند، و اما كسى كه مالك نيست معنا ندارد مدبر باشد. و اما اينكه علم به قيامت را منحصر در خداى تعالى كرده، دليل آن نيز روشن است، براى اينكه قيامت عبارت است از منزل نهايى كه تمام موجودات به سوى آن در حركتند، و چگونه ممكن است كسى مدبر همه عالم باشد ولى از منتهى اليه سير مخلوقات خود اطلاعى نداشته باشد. پس خداى تعالى يگانه رب موجودات است، نه آن خدايانى كه مشركين ادعاء مىكنند. و اما اينكه فرمود موجودات به سوى او بازگشت مىكنند، دليلش اين است كه برگشتن به سوى خداى تعالى به خاطر حساب و جزاء است، و حساب و جزاء، آخرين مرحله تدبير است، و معلوم است كسى كه تدبير عالم به دست او است رجوع عالم نيز به سوى او است، و كسى كه تدبير و رجوع بسوى او است ربوبيت هم از آن او است.
﴿وَ لاَ يَمْلِكُ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ اَلشَّفَاعَةَ إِلاَّ مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ﴾
سياق اين آيه سياق عموم است، در نتيجه مراد از جمله ﴿اَلَّذِينَ يَدْعُونَ﴾ ، «الذين يعبدون» است، يعنى كسانى كه به جاى خدا چيزهايى را مىپرستيدند، پس غير از خدا هيچ معبودى مالك شفاعت نيست، نه ملائكه، و نه جن، و نه بشر، و نه هيچ معبودى ديگر.
و مراد از كلمه «حق» در اينجا دين توحيد، و مراد از «شهادت به حق» اعتراف به آن دين است. و مراد از جمله ﴿وَ هُمْ يَعْلَمُونَ﴾ از آنجا كه علم، مطلق آمده آگاهى به حقيقت حال كسى است كه مىخواهند برايش شفاعت كنند. پس تنها كسى مىتواند شفاعت كند كه معترف به توحيد باشد. و نيز بر حقيقت حال و حقيقت اعمال كسى كه مىخواهد شفاعتش كند واقف باشد، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿لاَ يَتَكَلَّمُونَ إِلاَّ مَنْ أَذِنَ لَهُ اَلرَّحْمَنُ وَ قَالَ صَوَاباً﴾1 و وقتى حال شفعاء چنين باشد، معلوم است كه مالك چنين شفاعتى نخواهند بود مگر بعد از شهادت به حق، پس جز اهل توحيد را نمىتوانند شفاعت كنند، هم چنان كه قرآن كريم فرموده: ﴿وَ لاَ يَشْفَعُونَ إِلاَّ لِمَنِ اِرْتَضىَ﴾ .
و اين آيه شريفه تصريح دارد بر اينكه شفاعتى در كار هست.
﴿وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اَللَّهُ فَأَنَّى يُؤْفَكُونَ﴾
يعنى اگر از آنان بپرسى چه كسى خلقشان كرده هر آينه خواهند گفت «اللَّه» پس از راه حق به كجا منحرف مىشوند، به سوى باطل كه همان مسلك شرك است. چون مشركين اعتراف دارند به اينكه جز ذات اللَّه تعالى هيچ خالقى ديگر نيست، و از سوى ديگر از آنجا كه تدبير كه همان ملاك ربوبيت است منفك و جداى از خلق نيست - كه در اين كتاب مكرر توضيح داده شده - پس بايد اعتراف كنند كه معبود تنها كسى است كه خلقت به دست او است، و او خداى سبحان است.
﴿وَ قِيلِهِ يَا رَبِّ إِنَّ هَؤُلاَءِ قَوْمٌ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾
ضمير در كلمه «قيل» بىاشكال به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر مىگردد. و كلمه «قيل» مصدر است، هم چنان كه كلمه «قول» و «قال» نيز مصدر است. و جمله «قيله» - به طورى كه گفتهاند - عطف است بر كلمه «الساعة» در جمله ﴿وَ عِنْدَهُ عِلْمُ اَلسَّاعَةِ﴾ . و معنايش اين است كه: نزد خدا است علم قيامت، و علم سخن او كه گفت: اى
پروردگار اينان كه قوم مناند ايمان نمىآورند.
﴿فَاصْفَحْ عَنْهُمْ وَ قُلْ سَلاَمٌ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ﴾
در اين جمله به آن جناب دستور مىدهد كه از آنان اعراض كند. و آن جناب را از ايمان آوردن ايشان مايوس مىكند. و معناى جمله «قل سلام» اين است كه: با ايشان خدا حافظى و وداع كن، وداع كسى كه مىخواهد براى هميشه تركشان گويد، و از ترك آنان هيچ باكى نداشته باش.
﴿فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ﴾ اين آيه تهديد و وعيدى است نسبت به آنها.
بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيات گذشته مربوط به توحيد)
در كتاب احتجاج از على (علیه السلام) روايت كرده كه در حديثى طولانى فرموده:كلمه «عابدين» در آيه ﴿إِنْ كَانَ لِلرَّحْمَنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ اَلْعَابِدِينَ﴾ به معناى جاحدين (منكرين) است. و بنابراين تاويل، ظاهر آيه درست ضد باطن آن است1.
مؤلف: ظاهرا مراد اين حديث اين باشد كه كلمه «عابد» به آن معنايى كه لفظ در هنگام اطلاق به آن منصرف مىشود، نمىباشد، بلكه خلاف آن معنا منظور است.
و در كافى به سند خود از هشام بن حكم روايت كرده كه گفت: ابو شاكر ديصانى مىگفت: در قرآن آيهاى است كه مرام و مسلك ما را امضاء كرده. گفتم: كدام آيه است؟ گفت: آيه ﴿هُوَ اَلَّذِي فِي اَلسَّمَاءِ إِلَهٌ وَ فِي اَلْأَرْضِ إِلَهٌ﴾ است. من نتوانستم جوابش را بدهم، پس به حج رفتم و جريان را به عرض امام صادق (علیه السلام) رساندم. فرمود: اين گفتار، گفتار زنديقى است خبيث، وقتى برگشتى به او بگو نام تو در كوفه چيست؟ لا بد مىگويد نامم فلان است، بپرس نامت در بصره چيست، باز مىگويد همان نامى كه در كوفه دارم، آن گاه بگو خداى تعالى نيز همين طور است، هم در آسمان اله است و هم در زمين و هم در درياها و هم در بيابانها و هم در همه مكانها.
هشام بن حكم مىگويد: وقتى برگشتم، نزد ابو شاكر رفتم و پاسخ را گفتم. گفت اين پاسخ حتما از حجاز آمده2.
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿وَ لاَ يَمْلِكُ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ اَلشَّفَاعَةَ﴾ از معصوم (علیه السلام) نقل كرده كه فرموده: منظور كسانيست كه مردمى در دنيا آنها را مىپرستيدند و در قيامت نمىتوانند پرستندگان خود را شفاعت كنند1.
و در كافى به سند خود از ابى هاشم جعفرى روايت كرده كه گفت: از امام ابى جعفر دوم (حضرت جواد الأئمه ع) پرسيدم: معناى «واحد» چيست؟ فرمود: اجماع و اتفاق زبانها به وحدانيت او است، چون قرآن كريم مىفرمايد: ﴿وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اَللَّهُ﴾ يعنى اگر از مشركين هم بپرسيد كه چه كسى ايشان را خلق كرده خواهند گفت «اللَّه»2.
سوره دخان (44)
سوره دخان مكى است و پنجاه و نه آيه دارد
[سوره الدخان (44): آيات 1 تا 8]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ حم ١ وَ اَلْكِتَابِ اَلْمُبِينِ ٢ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةٍ مُبَارَكَةٍ إِنَّا كُنَّا مُنْذِرِينَ ٣ فِيهَا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ ٤ أَمْراً مِنْ عِنْدِنَا إِنَّا كُنَّا مُرْسِلِينَ ٥ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ إِنَّهُ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ ٦ رَبِّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا إِنْ كُنْتُمْ مُوقِنِينَ ٧ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ يُحْيِي وَ يُمِيتُ رَبُّكُمْ وَ رَبُّ آبَائِكُمُ اَلْأَوَّلِينَ ٨﴾
ترجمه آيات
به نام خدايى كه هم رحمان است و هم رحيم. حم (1).
سوگند به كتاب روشنگر (2).
كه ما آن را در شبى مبارك نازل كرديم، چون از آغاز خلقت همواره سنت ما بر انذار خلق جريان داشته است (3).
در آن شب مبارك هر امر در هم فرو رفته باز مىشود (4).
البته هر امر بدان جهت كه نزد ما است، چون ما همواره فرستنده رسول بودهايم (5).
و نازل كردن اين كتاب رحمتى بود از ناحيه پروردگارت، چون كه او شنوا و داناى به حاجت خلق است (6).
مالك و مدبر آسمانها و زمين و موجودات بين آن دو است، اگر اهل يقين باشيد (7).
جز او معبودى نيست، او است كه زنده مىكند و مىميراند، هم مالك و مدبر شما است، و هم
مالك و مدبر پدران گذشته شما (8).
بيان آيات غرض و محتواى كلى سوره مباركه دخان
غرض سوره در يك كلمه خلاصه مىشود، و آن اين است كه مىخواهد كسانى را كه به كتاب خدا شك دارند از عذاب دنيا و عذاب آخرت انذار كند. و اين غرض را در اين سياق بيان مىكند كه: قرآن كتابى است روشن كه از ناحيه خدا نازل شده بر كسى كه او به سوى مردم گسيل داشته، تا انذارشان كند. و به اين منظور نازل كرده تا رحمتى از او به بندگانش باشد. و در بهترين شب نازل كرده، شب قدر كه در آن شب هر امرى بطور خللناپذيرى تقدير مىشود.
چيزى كه هست مردم - يعنى كفار - در باره آن خود را به شك مىاندازند، و با هوى و هوس خود بازى مىكنند، و به زودى عذابى دردناك در دنيا از هر سو ايشان را احاطه مىكند، آن گاه به سوى پروردگار خود برمىگردند، و خداوند بعد از فصل قضاء و محاسبه دقيق با عذابى جاودانه از ايشان انتقام مىگيرد.
آن گاه براى آنان مثالى در خصوص عذاب دنيوى مىآورد و آن داستان موسى (علیه السلام) است، كه به سوى قوم فرعون و براى نجات بنى اسرائيل گسيل شد، و فرعونيان او را تكذيب كردند، و خداوند به همين جرم در دريا غرقشان كرد.
و سپس براى عذاب دومشان كه آن را انكار مىكردند، يعنى بازگشت به خدا در روز فصل قضا (قيامت) چنين اقامه حجت مىكند كه: قيامت آمدنى است، چه بخواهند و چه نخواهند. و در آخر پارهاى از اخبار قيامت را و آنچه بر سر مجرمين مىآيد و آنچه از انواع عذاب به آنها مىرسد، برشمرده، قسمتى هم از ثوابهايى را كه به متقين مىرسد كه حاصل جمعش عبارت است از حياتى طيب و مقامى كريم، بيان مىكند.
و اين سوره - همانطور كه در آغاز ذكر كرديم - در مكه نازل شده، و شاهد بر اين مدعاى ما سياق آيات آن است.
﴿حم وَ اَلْكِتَابِ اَلْمُبِينِ﴾
«واو» در اين جمله براى سوگند است. و مراد از «كتاب مبين» قرآن است.
﴿إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةٍ مُبَارَكَةٍ إِنَّا كُنَّا مُنْذِرِينَ﴾
مراد از «ليله مباركهاى كه قرآن در آن نازل شده» شب قدر است، چون از آيه شريفه
﴿إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ اَلْقَدْرِ﴾1 اين طور استفاده مىشود. و منظور از «مبارك بودن آن شب» اين است كه ظرفيت خير كثيرى را داشت، چون «بركت» به معناى «خير كثير» است، و قرآن خير كثيرى است كه در آن شب نازل گشت، و رحمت واسعهاى است كه دامنهاش همه خلق را گرفت، هم چنان كه خودش فرموده: ﴿وَ مَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ اَلْقَدْرِ لَيْلَةُ اَلْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ﴾2.
از ظاهر لفظ آيه چنين برمىآيد كه شب مزبور يكى از شبهايى است كه در روى زمين دور مىزند، و از ظاهر جمله ﴿فِيهَا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ﴾ با در نظر داشتن اينكه صيغه مضارع (يفرق) استمرار را مىرساند، فهميده مىشود كه شب مزبور همواره در روى كره زمين تكرار مىشود. و از ظاهر جمله ﴿شَهْرُ رَمَضَانَ اَلَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ اَلْقُرْآنُ﴾3 چنين برمىآيد كه مادامى كه ماه رمضان در كره زمين تكرار مىشود، آن شب نيز تكرار مىشود، پس نتيجه مىگيريم كه شب مزبور همهساله تكرار مىشود، و در هر سال قمرى در ماه رمضان همان سال يك بار تكرار مىگردد.
و اما اينكه شب قدر كداميك از شبهاى رمضان است؟ از آيات قرآن كريم چيزى نمىتوان استفاده كرد، ولى در روايات تعيين شده كه - ان شاء اللَّه - در بحث روايتى آينده از نظر شما خواهد گذشت.
مقصود از نزول كتاب در «شبى مبارك» و بيان عدم منافات بين انزال (نزول دفعى) قرآن و تنزيل (نزول تدريجى) آن
و مراد از «نازل شدن كتاب در شبى مبارك» به طورى كه از ظاهر آيه ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةٍ مُبَارَكَةٍ﴾ و از آيه ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ اَلْقَدْرِ﴾4 و از آيه ﴿شَهْرُ رَمَضَانَ اَلَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ اَلْقُرْآنُ هُدىً لِلنَّاسِ وَ بَيِّنَاتٍ مِنَ اَلْهُدىَ وَ اَلْفُرْقَانِ﴾5 استفاده مىشود نزول تمامى قرآن كريم است، (چون در همه اين آيات تعبير به «انزال» شده كه به معناى نازل شدن يك باره است).
پس ديگر نبايد اشكال شود به اينكه آيه شريفه ﴿وَ قُرْآناً فَرَقْنَاهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَى اَلنَّاسِ عَلىَ مُكْثٍ وَ نَزَّلْنَاهُ تَنْزِيلاً﴾6 مىرساند كه قرآن به تدريج نازل شده. و همچنين آيه ﴿وَ قَالَ اَلَّذِينَ
كَفَرُوا لَوْ لاَ نُزِّلَ عَلَيْهِ اَلْقُرْآنُ جُمْلَةً وَاحِدَةً كَذَلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤَادَكَ وَ رَتَّلْنَاهُ تَرْتِيلاً﴾1 كه از ظاهر آن دو برمىآيد قرآن به تدريج نازل شده، و آياتى ديگر مؤيد آن است، مانند آيه ﴿فَإِذَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ مُحْكَمَةٌ﴾2 و آيه ﴿وَ إِذَا مَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ نَظَرَ بَعْضُهُمْ إِلىَ بَعْضٍ﴾3 و نيز آياتى ديگر و همچنين روايات بسيارى كه متضمن شان نزول آيات است.
براى اينكه ممكن است بگوييم كه قرآن كريم دو نوبت نازل شده، بار اول تمامى آن در يك نوبت، و اين در ماه رمضان و در شب قدر كه يكى از شبهاى رمضان است. و بار دوم، به تدريج و قسمت قسمت در طول بيست و سه سال نبوت و دعوت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم).
و ليكن مطلبى كه سزاوار نيست در آن ترديد شود اين است كه قرآن كريم كه مركب از سورهها و آياتى است، با اختلافى كه بر حسب موارد شخصى و جزئى نزولش در سياق آن هست، با اين احتمال كه يك دفعه نازل شده باشد سازگار نيست، براى اينكه آياتى كه در باره وقايع شخصى و حوادث جزئى نازل شده، ارتباط كامل با زمان و مكان و اشخاص و احوال خاصهاى دارد كه در باره آن اشخاص و آن احوال و در آن زمان و مكان نازل شده، و معلوم است كه چنين آياتى صادق و درست درنمىآيد، مگر آنكه زمان و مكانش برسد، و واقعهاى كه در بارهاش نازل شده رخ بدهد، به طورى كه اگر از آن زمانها و مكانها و وقايع خاصه صرفنظر شود، و فرض شود كه قرآن يك باره نازل شده، آن وقت قهرا موارد آن آيات حذف مىشود، و ديگر بر آنها تطبيق نمىكند، پس ممكن نيست احتمال بدهيم كه قرآن كريم به همين هيئت كه هست دو بار نازل شده يك بار دفعة و يك جا، و بار ديگر به تدريج.
پس اگر بخواهيم بگوييم دو بار نازل شده، لازم مىشود كه قائل به فرق بين اين دو دفعه به اجمال و تفصيل بشويم، همان اجمال و تفصيلى كه آيه شريفه ﴿كِتَابٌ أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ﴾4 و آيه ﴿إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ
اَلْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾1 بدان اشاره مىكند، كه بحثش در تفسير سوره هود و زخرف گذشت، و گفتيم كه احكام و تفصيل چه معنايى دارد.
بعضى از مفسرين2 گفتهاند: مراد از «نزول كتاب در ليله مباركه» اين است كه ابتداى نزول تدريجىاش در شب قدر در ماه رمضان بوده. و خلاصه، ابتداى نزول قرآن سوره علق و يا سوره حمد بوده كه در شب قدر واقع شده.
از اين گفتار به خوبى پيدا است كه گوينده آن معتقد بوده كه بين نازل شدن قرآن يكباره در شب قدر، و بار ديگر به تدريج - كه آيات سابق بر آن دلالت دارند - منافات وجود دارد، و حال آنكه خواننده عزيز متوجه شد كه هيچ منافاتى در كار نيست.
علاوه بر اينكه خواننده محترم توجه دارد كه اين تفسير خلاف ظاهر آيات است.
بعضى3 ديگر گفتهاند: قرآن يك نوبت تماميش به آسمان دنيا نازل شده، و آن در شب قدر بوده، و سپس از آسمان دنيا به تدريج و در طول بيست و سه سال دعوت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به زمين نازل شده.
و اين تفسير از اخبارى استفاده شده كه در تفسير آياتى وارد شده كه مىرساند قرآن يك دفعه نازل شده - كه ان شاء اللَّه - آن روايات در بحث روايتى آينده از نظر خواننده خواهد گذشت.
﴿إِنَّا كُنَّا مُنْذِرِينَ﴾ اين جمله در جاى تعليل قرار گرفته، و دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى قبل از اين انذار هم، بطور مستمر انذار مىكرده، و اين خود دلالت دارد بر اينكه نزول قرآن از ناحيه خداى سبحان چيز نوظهورى نيست، چون قرآن يك انذار است، و انذار سنت هميشگى خداى تعالى است كه همواره در امتهاى گذشته از طريق وحى به انبياء و رسولان جريان داشته، و دائما انبيايى را مبعوث مىكرده تا بشر را انذار كنند.
مراد از جدا شدن هر امر حكيم در شب قدر ﴿فِيهَا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ﴾
﴿فِيهَا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ﴾
ضمير در «فيها» به «ليلة» برمىگردد. و «فرق» - كه ماده اصلى «يفرق» است - به معناى جدا كردن چيزى از چيز ديگر است، به طورى كه از يكديگر متمايز شوند. و در مقابل اين معنا كلمه «احكام» قرار دارد. پس امر حكيم عبارت است از امرى كه الفاظش از
يكديگر متمايز نباشد، و احوال و خصوصياتش متعين نباشد، هم چنان كه آيه ﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ﴾1 نيز به اين معنا اشاره دارد.
بنابراين، امور به حسب قضاى الهى داراى دو مرحلهاند، يكى اجمال و ابهام، و ديگر مرحله تفصيل. «شب قدر» هم بطورى كه از آيه ﴿فِيهَا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ﴾ برمىآيد، شبى است كه امور از مرحله احكام و ابهام به مرحله فرق و تفصيل بيرون مىآيند. و از جمله امور يكى هم قرآن كريم است، كه در شب قدر از مرحله احكام درآمده، و نازل مىشود، (يعنى در خور فهم بشر مىگردد).
و چه بسا كه خداى سبحان پيامبر خود را به جزئيات حوادثى كه به زودى در زمان دعوت او در هنگام نزول هر آيه و يا آيات و يا سوره رخ مىدهد خبر داده، و نيز آگاه كرده كه در باره هر حادثه آيه يا آياتى نازل مىشود، و از همين جهت هر پيشامدى مىكرده، منتظر بوده آيه و يا آياتى در باره آن نازل شود، پس در حقيقت قرآن يك بار دفعة و يكپارچه بر او نازل شده، و يك بار هم تدريجا و متفرق.
برگشت اين وجه به اين است كه بگوييم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) قبل از آنكه قرآن بر زمين نازل شود، و در مرحله عين و خارج قرار گيرد، در مرحلهاى كه داشت به قضاء تفصيلى نازل مىشد، بر آن اطلاع و اشراف داشت. و بنابراين وجه، ديگر حاجتى نيست كه دو مرحله را به عنوان مرحله اجمال و تفصيل كه در وجه قبلى بود تقسيم كنيم.
و ظاهر گفتار بعضى از مفسرين اين است كه خواستهاند بگويند: مراد از جمله ﴿فِيهَا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ﴾ تفصيل و جداسازى معارف و احكام و ساير جزئياتى است كه در قرآن بيان شده. ولى اين حرف صحيح نيست، چون از ظاهر جمله ﴿فِيهَا يُفْرَقُ﴾ استمرار فهميده مىشود. به عبارت سادهتر: از آن استفاده مىشود كه همه امور حكيمه همهساله از يكديگر جدا مىشود. پس مراد از امور حكيمه بايد امور تكوينى باشد كه در هر شب قدر بعد از احكام، تفريق و تقسيم مىشود. و اما معارف و احكام الهى معنا ندارد كه همهساله تفريق و تقسيم شود، پس اگر مراد از تفريق، تفريق معارف بود، جا داشت بفرمايد: «فيها فرق - در آن شب معارف و احكام فشرده قرآن تجزيه و تقسيم شد» .
بعضى ديگر گفتهاند: حكيم بودن امر، محكم كردن آن بعد از تجزيه و تفصيل است، نه محكم بودن آن قبل از تفصيل، و معنى جمله اين است كه: خداى تعالى در آن شب قضاى
هر امرى را مىراند، و آن را محكم مىكند، كه ديگر زياده و نقصان و يا هيچ دگرگونگى ديگرى نپذيرد.
و ليكن از همه اين وجوه روشنتر وجهى است كه ما بيان كرديم.
﴿أَمْراً مِنْ عِنْدِنَا إِنَّا كُنَّا مُرْسِلِينَ﴾
مراد از كلمه «أمر» در اينجا «شان» است. و اين كلمه حال از كلمه «امر» قبلى است، و معناى جمله اين است: در آن شب هر امرى تجزيه و تفصيل مىشود، در حالى كه امرى است از جانب ما، و آغاز شدهاى از درگاه ما. ممكن هم هست مراد از اين كلمه همان معناى مقابل نهى باشد، و آن وقت معنايش چنين مىشود: در آن شب هر امرى به فرمان ما تفصيل داده مىشود. و اين كلمه چه به معناى شان باشد، و چه به معناى فرمان، متعلق است به كلمه «يفرق» .
و نيز ممكن است كه بگوييم متعلق است به جمله «انزلناه» يعنى در حالى كه آن نازل شده شانى از ما است و يا به فرمانى از ما نازل شده است. و جمله ﴿إِنَّا كُنَّا مُرْسِلِينَ﴾ خالى از تاييد اين احتمال نيست، و آن را تعليل مىكند. و معنايش اين است كه: ما آن كتاب را در حالى كه امرى از ناحيه ما بود نازل كرديم، چون سنت ما بر فرستادن پيامبران و رسولان جارى است.
﴿رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ إِنَّهُ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ﴾
يعنى نازل كردن آن رحمتى بود از پروردگار تو. و يا معنايش اين است كه ما آن را بدين جهت نازل كرديم تا رحمتى از خود را بر مردم افاضه كرده باشيم: و يا اين است كه نازل كردنش به خاطر آن بود كه رحمت پروردگارت اقتضاى انزال آن را داشت. پس كلمه «رحمة» بنا بر معناى اول، حال خواهد بود، و بنا بر معناى دوم و سوم مفعول له، و بيان علت.
و در كلمه «من ربك» التفاتى از تكلم مع الغير به غيبت بكار رفته، چون خداى تعالى قبلا متكلم مع الغير فرض شده بود، مىفرمود: ما چنين و چنان كرديم. و در اين كلمه غايب فرض شده مىفرمايد «از ناحيه پروردگارت» .وجه اين التفات اين است كه اظهار عنايتى در باره رسول گرامى خود فرموده باشد، چون آن كسى كه قرآن را بر آن جناب نازل كرده، پروردگار او است، و منذر حقيقى كه پيامبر را به سوى مردم فرستاده او است.
﴿إِنَّهُ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ﴾ يعنى او شنواى درخواستها، و داناى حوائج است. درخواست آنان را مىشنود، و حاجتشان را كه همان اهتداء به هدايت پروردگار تو است مىداند، و به همين جهت كتاب نازل مىكند و رسول ارسال مىكند، چون نسبت به
بندگانش رحمت دارد.
﴿رَبِّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا إِنْ كُنْتُمْ مُوقِنِينَ﴾
از آنجا كه وثنيها معتقد بودند كه هر صنف از اصناف خلق، اله و معبودى جداگانه دارد - حال يا يكى و يا بيشتر - و چه بسا مىشد كه يك طايفه از آنها اله مخصوصى براى خود داشتند، غير آن اله كه قوم ديگر اتخاذ كرده بودند، لذا در اين آيه شريفه به دنبال جمله ﴿مِنْ رَبِّكَ﴾ كه در آخر آيه قبلى بود، فرمود: ﴿رَبِّ اَلسَّمَاوَاتِ...﴾ تا كسى از آنان خيال نكند كه ربوبيت خدا نسبت به رسول گراميش در جمله «ربك - پروردگار تو» ربوبيت خاصى است، و قرآن هم قائل به چند ربوبيت است. و نيز بفهماند كه پروردگار رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همان پروردگار آسمانها و زمين و موجودات بين آن دو است، و به همين جهت دنبال اين آيه در آيه بعدى هم فرمود: ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾ .
﴿إِنْ كُنْتُمْ مُوقِنِينَ﴾ اين اشتراط - همانطور كه زمخشرى1 هم گفته - از قبيل اشتراطى است كه گاهى خود ما در گفتگوهايمان مىآوريم، مثلا مىگوييم «اين تحفه و انعام زيد است كه مردم همه جا از كرم او سخن مىگويند و سخاوتش را شهرت دادهاند. البته اگر داستان بخشش و سخاى او را شنيده باشى، و برايت گفته باشند» .و در حقيقت معناى اين اشتراط اين است كه بفهمانيم سخاوت زيد را همه اهل يقين مىدانند.
در آيه مورد بحث هم معناى «اگر اهل يقين بوده باشيد» همين است كه بفهماند خدا همان كسى است كه همه اهل يقين او را مىشناسند، و مىدانند كه تنها او رب آسمانها و زمين و ما بين آن دو است، و اگر شما هم از ايشان باشيد البته خواهيد ديد كه او رب همه چيز است.
﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ يُحْيِي وَ يُمِيتُ رَبُّكُمْ وَ رَبُّ آبَائِكُمُ اَلْأَوَّلِينَ﴾
از آنجا كه آيه قبلى مىفهماند كه ربوبيت يعنى ملك و تدبير منحصر در خداى تعالى است، و نيز چون الوهيت يعنى معبوديت به حق از لوازم ربوبيت است، لذا دنبالش كلمه توحيد را آورد كه تمامى آلهه غير خدا را نفى مىكند، و مىفرمايد: «لا اله الا هو» .
﴿يُحْيِي وَ يُمِيتُ﴾ اين دو صفت از خصوصىترين صفات خداى تعالى است كه از شؤون تدبيرند، و در نامبردن آن دو، نوعى زمينهچينى است براى انذار به معاد كه به زودى مىآيد.
﴿رَبُّكُمْ وَ رَبُّ آبَائِكُمُ اَلْأَوَّلِينَ﴾ در اين آيه بطور كامل تصريح شده به اينكه خداى تعالى رب ايشان و رب پدران و نياكان ايشان است پس بايد تنها او را بپرستند، و به خاطر پيروى از پدران در پرستش بتها، نبايد تعلل ورزند، و عذر و بهانه بياورند. و به منظور تكميل اين تصريح، جمله مورد بحث در سياق مخاطب آمده و فرموده: «رب شما و رب پدران شما» .
و اين دو جمله، يعنى جمله ﴿يُحْيِي وَ يُمِيتُ﴾ و جمله «ربكم» هر دو خبرند براى مبتدايى كه حذف شده، و تقديرش «هو يحيى و يميت» و نيز «هو ربكم» است.
بحث روايتى (رواياتى درباره شب قدر و تقدير امور در آن)
در مجمع البيان در ذيل جمله ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةٍ مُبَارَكَةٍ﴾ مىگويد: «ليله مباركه» همان شب قدر است. اين معنا از امام باقر و امام صادق (علیه السلام) روايت شده1.
و در كافى به سند خود از على بن ابراهيم، از پدرش، از ابن ابى عمير، از عمر بن اذينة، از فضيل، و زراره، و محمد بن مسلم، از حمران روايت كرده كه از امام باقر (علیه السلام) از اين كلام خدا كه مىفرمايد ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةٍ مُبَارَكَةٍ﴾ پرسيده، فرمود: بله، منظور شب قدر است، كه هر سال در هر ماه رمضان، در دهه آخر آن تكرار مىشود، پس قرآن نازل نشده مگر در شب قدر، هم چنان كه خداى تعالى در باره آن مىفرمايد: ﴿فِيهَا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ﴾ يعنى در شب قدر هر سال همه امور آن سال كه بايد تا سال بعد جريان يابد تقدير مىشود، چه خير و چه شر، چه اطاعت و چه معصيت، و چه مولودهايى كه بايد به عرصه وجود قدم بگذارند، و چه اجلها و رزقها. پس هر چه كه در آن شب براى آن سال تقدير شود، و قضايش رانده شود، آن قضاء حتمى است، ولى در عين حال مشيت خداى تعالى در آن دخل و تصرف دارد2.
مؤلف: اينكه فرمود «آن قضاء حتمى است، ولى در عين حال مشيت خداى تعالى در آن دخل و تصرف دارد» معنايش اين است كه از نظر اسباب و شرايط حتمى است، يعنى هيچ سبب و شرطى نمىتواند تغييرش دهد، مگر آنكه خداى تعالى بخواهد.
و در كتاب بصائر از عباس بن معروف، از سعدان بن مسلم، از عبد اللَّه بن سنان،
روايت كرده كه گفت: من از او از نيمه شعبان پرسيدم. گفت من در اين باره اطلاعى ندارم، و ليكن اين قدر مىدانم كه چون شب نوزدهم رمضان مىشود، ارزاق را تقسيم مىكنند و اجلها را مىنويسند، و سفر حجاج مقدر مىشود و خداى تعالى توجهى به بندگان خود نموده، آنان را مىآمرزد، مگر كسانى را كه مسكر مىنوشند.
و چون شب بيست و سوم رمضان مىشود، هر امر حكيم در آن تجزيه و تفريق مىگردد و آن گاه آن را امضاء كرده به دست او مىسپارند. من پرسيدم به دست چه كسى مىسپارند؟ گفت به دست صاحبتان. و اگر اين نبود صاحبتان از حوادث آينده خبرى نمىداشت1.
و در الدر المنثور است كه محمد بن نصر، ابن منذر و ابن ابى حاتم، از ابن عباس روايت كردهاند كه در ذيل آيه ﴿فِيهَا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ﴾ گفته: در شب قدر آنچه در آن سال بايد پيش بيايد نوشته مىشود، چه رزق، چه مرگ و زندگى، و چه آمدن و نيامدن باران، حتى اين هم نوشته مىشود كه چه كسانى موفق به حج مىشوند2.
مؤلف: در مورد مساله ليلة القدر، و آنچه كه خدا قضايش را در آن مىراند، و اينكه ليلة القدر چه شبى است، روايات بسيار زيادى هست كه عمده آنها در سوره قدر از نظر خواننده عزيز مىگذرد - ان شاء اللَّه تعالى.
[سوره الدخان (44): آيات 9 تا 33]
﴿بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ يَلْعَبُونَ 9 فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتِي اَلسَّمَاءُ بِدُخَانٍ مُبِينٍ 10 يَغْشَى اَلنَّاسَ هَذَا عَذَابٌ أَلِيمٌ 11 رَبَّنَا اِكْشِفْ عَنَّا اَلْعَذَابَ إِنَّا مُؤْمِنُونَ 12 أَنَّى لَهُمُ اَلذِّكْرىَ وَ قَدْ جَاءَهُمْ رَسُولٌ مُبِينٌ 13 ثُمَّ تَوَلَّوْا عَنْهُ وَ قَالُوا مُعَلَّمٌ مَجْنُونٌ 14 إِنَّا كَاشِفُوا اَلْعَذَابِ قَلِيلاً إِنَّكُمْ عَائِدُونَ 15 يَوْمَ نَبْطِشُ اَلْبَطْشَةَ اَلْكُبْرىَ إِنَّا مُنْتَقِمُونَ 16 وَ لَقَدْ فَتَنَّا قَبْلَهُمْ قَوْمَ فِرْعَوْنَ وَ جَاءَهُمْ رَسُولٌ كَرِيمٌ 17 أَنْ أَدُّوا إِلَيَّ عِبَادَ اَللَّهِ إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ 18 وَ أَنْ لاَ تَعْلُوا عَلَى اَللَّهِ إِنِّي آتِيكُمْ بِسُلْطَانٍ مُبِينٍ 19 وَ إِنِّي عُذْتُ بِرَبِّي وَ رَبِّكُمْ أَنْ تَرْجُمُونِ 20 وَ إِنْ لَمْ تُؤْمِنُوا لِي فَاعْتَزِلُونِ 21 فَدَعَا رَبَّهُ أَنَّ هَؤُلاَءِ قَوْمٌ مُجْرِمُونَ 22 فَأَسْرِ بِعِبَادِي لَيْلاً إِنَّكُمْ مُتَّبَعُونَ 23 وَ اُتْرُكِ اَلْبَحْرَ رَهْواً إِنَّهُمْ جُنْدٌ مُغْرَقُونَ 24 كَمْ تَرَكُوا مِنْ جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ 25 وَ زُرُوعٍ وَ مَقَامٍ كَرِيمٍ 26 وَ نَعْمَةٍ كَانُوا فِيهَا فَاكِهِينَ 27 كَذَلِكَ وَ أَوْرَثْنَاهَا قَوْماً آخَرِينَ 28 فَمَا بَكَتْ عَلَيْهِمُ اَلسَّمَاءُ وَ اَلْأَرْضُ وَ مَا كَانُوا مُنْظَرِينَ 29 وَ لَقَدْ نَجَّيْنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ مِنَ اَلْعَذَابِ اَلْمُهِينِ 30 مِنْ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ كَانَ عَالِياً مِنَ اَلْمُسْرِفِينَ 31 وَ لَقَدِ اِخْتَرْنَاهُمْ عَلىَ عِلْمٍ عَلَى اَلْعَالَمِينَ 32 وَ آتَيْنَاهُمْ مِنَ اَلْآيَاتِ مَا فِيهِ بَلَؤُا مُبِينٌ 33﴾
ترجمه آيات
ليكن ايشان در شكى كه دارند سرخوشند (9).
پس تو منتظر آن روزى باش كه آسمان دودى آشكار بياورد (10).
دودى كه چشم مردم را بگيرد و اين عذابى است دردناك (11).
(آن وقت است كه مىگويند) پروردگارا اين عذاب را از ما بردار كه ايمان خواهيم آورد (12).
اما كجا مىتوانند متذكر شوند با اينكه رسولى بيانگر برايشان آمد و متذكر نشدند (13).
بلكه از او اعراض كرده گفتند ديوانهاى است كه ديگران تعليمش دادهاند (14).
ما مقدار كمى از عذاب را از شما برمىداريم ولى شما باز به كفر خود برخواهيد گشت (15).
روزى كه با گرفتنى سخت و بزرگ مىگيريم كه ما انتقام گيرنده هستيم (16).
ما قبل از اين قوم فرعونيان را آزموديم كه رسولى كريم به سويشان آمد (17).
كه اين بندگان خدا (يعنى بنى اسرائيل) را به من بسپاريد كه من رسولى امين هستم (18).
و اينكه بر خدا تكبر نورزيد كه من با دليلى روشن نزد شما آمدم (19).
و من به پروردگارم و پروردگار شما پناه مىبرم از اينكه مرا هدف قرار دهيد (20).
و اگر به من ايمان نياوريد پس حد اقل از من كنارهگيرى كنيد (21).
پس خداى خود را خواند كه اين قوم مجرمند (22).
(خدايش پيام داد) پس بندگان مرا شبانه حركت ده كه دنبال خواهيد شد (23).
و دريا را هم چنان به صورت راهرو بگذار كه ايشان لشكرى هستند كه بايد غرق شوند (24).
چه بسيار از باغها و چشمهها كه از خود بجاى گذاشتند (25).
و چه زراعتها و جايگاههاى كريم (26).
و نعمتها كه از آن برخوردار بودند (27).
ما اين چنين همه آن اموال را به قومى ديگر ارث داديم (28).
در حالى كه نه آسمان به حال آنان گريست و نه زمين و نه مهلتى به آنان داده شد (29).
و در عين همين احوال بنى اسرائيل را از عذابى خوار كننده نجات داديم (30).
از فرعون كه مردى بلند پرواز و از اسرافگران بود (31).
و ما بنى اسرائيل را با علم و اطلاع بر عالميان آن روز برگزيديم (32).
و از آيات چيزهايى به آنان داديم كه در آن آزمايشى روشن بود (33).
بيان آيات
بعد از آنكه در آيات قبل فرمود: قرآن كتابى است مبين كه در بهترين شب بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل شد، تا رحمت خدا و انذارى از سوى وى باشد، اينك در اين آيات ارتياب و ترديد مشركين را در حقانيت قرآن يادآور شده تهديدشان مىكند به عذاب دنيا و عذاب روز قيامت، و به همين منظور داستان فرستادن موسى به سوى فرعون را برايشان مثل مىآورد كه فرعون و قومش او را تكذيب كردند و خداى تعالى غرقشان كرد.
و اين قصه خالى از اين اشاره نيست كه خداى تعالى به زودى با بيرون كردن ياغيان قريش از مكه، رسولش و مؤمنين را از شر آنها نجات مىدهد، و سپس سران قريش را كه به تعقيب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين برمىخيزند هلاك مىنمايد.
﴿بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ يَلْعَبُونَ﴾
ضمير جمع «هم» به قوم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برمىگردد، يعنى مردمى كه معاصر آن جناب بودند. و كلمه «بل» اعراض از مطلبى است كه حذف شده، مطلبى كه سياق قبلى مىفهماند چيست، و تقديرش اين است كه «ايشان با اين حرفها، يعنى رسالت رسول و اوصاف كتابى كه بر او نازل شده صاحب يقين و داراى ايمان نمىشوند، بلكه هم چنان در شك و ريب مىمانند، و سرگرم بازى با اشتغالات دنيوى خود هستند» .اين نظريه ما بود در معناى «بل» ،ولى زمخشرى گفته: اين كلمه اعراض از جمله ﴿إِنْ كُنْتُمْ مُوقِنِينَ﴾ است1.
﴿فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتِي اَلسَّمَاءُ بِدُخَانٍ مُبِينٍ يَغْشَى اَلنَّاسَ﴾
كلمه ﴿فَارْتَقِبْ﴾ امر از باب «ارتقاب» است، و ارتقاب به معناى انتظار است.
مىفرمايد: منتظر روزى باش كه آسمان دودى آشكار بياورد. و اين تهديدى است به عذابى كه از هر سو مردم را فرا مىگيرد.
اقوال مختلف مفسرين در باره عذاب دخان ﴿فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتِي اَلسَّمَاءُ بِدُخَانٍ مُبِينٍ...﴾
مفسرين در اينكه منظور از اين عذاب چيست اختلاف كردهاند:
بعضى2 گفتهاند: مراد همان قحطى است كه اهل مكه بدان مبتلا شدند، چون بعد از
آنكه بر كفر خود و بر آزار رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين اصرار ورزيدند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نفرينشان كرد و عرضه داشت: بار الها آنها را به قحطيى نظير قحطى زمان يوسف گرفتارشان فرما. بدنبال اين نفرين ديگر زمين گياه نرويانيد، و قريش به قحطى شديدى دچار شدند، به طورى كه افراد از شدت گرسنگى گويى دودى جلو چشمشان را گرفته و آسمان را پر از دود مىديدند. و براى سد جوع مردار و استخوان مىخوردند، تا آنكه نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رفته، عرضه داشتند: اى محمد! تو آمدهاى تا بشر را به صله رحم دعوت كنى، اينك قوم تو و ارحامت دارند مىميرند، و آن گاه وعده دادند كه اگر اين گرانى و قحطى برطرف شود به وى ايمان خواهند آورد. پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دعا كرد و از خدا خواست تا نعمت را بر آنان فراخ و فراوان كند، و خدا هم دعايش را مستجاب نمود. اما مردم دوباره به كفر قبليشان برگشته، عهد خود بشكستند.
بعضى1 ديگر گفتهاند: دخان مذكور در اين آيه از علامتهاى قيامت است كه هنوز محقق نشده، و قبل از قيام قيامت محقق مىشود. و دود در گوشهاى مردم داخل مىشود، به طورى كه سرهايشان مانند سر گوسفند بريان مىگردد، اما مؤمنين تنها دچار زكام مىشوند، و زمين تماميش مانند خانهاى بدون روزنه مىشود كه در آن آتش افروخته و دود به راه انداخته باشند. زمين چهل روز چنين حالتى به خود مىگيرد.
بعضى2 هم چه بسا گفته باشند كه: مراد از روزى كه دود بياورد، روز فتح مكه است، كه لشكر اسلام وارد آن شد، و دود اجاقهايشان فضاى مكه را پر كرد، و تاريك ساخت.
و چه بسا بعضى3 ديگر گفته باشند: مراد از آن، روز قيامت است، و اين دو قول يعنى قول سوم و چهارم به طورى كه ملاحظه مىفرماييد چندان قابل قبول نيست4.
﴿يَغْشَى اَلنَّاسَ﴾ يعنى دودى است كه از هر طرف بر مردم احاطه مىيابد. و مراد از «ناس» بنا بر قول اول، اهل مكه، و بنا بر قول دوم عموم مردم است.
﴿هَذَا عَذَابٌ أَلِيمٌ رَبَّنَا اِكْشِفْ عَنَّا اَلْعَذَابَ إِنَّا مُؤْمِنُونَ﴾
اين جمله حكايت گفتار مردمى است كه دچار عذاب دخان شدند، و معنايش اين است كه در آن روز كه آسمان دودى آشكارا مىآورد، مردم مىگويند: پروردگارا اين عذاب را از ما بردار كه ايمان خواهيم آورد. و در اين گفتار خود، هم به ربوبيت خدا اعتراف مىكنند و هم اظهار ايمان مىكنند كه ما به اين دعوت حقت ايمان مىآوريم.
﴿أَنَّى لَهُمُ اَلذِّكْرىَ وَ قَدْ جَاءَهُمْ رَسُولٌ مُبِينٌ﴾
يعنى از كجا مىتوانند متذكر شوند، و به حق اعتراف كنند، در حالى كه اين حق را رسولى آشكارا آورد، و مع ذلك به آن ايمان نمىآورند، رسولى كه رسالتش بسيار روشن بود و جاى هيچ شكى در آن نبود. و خلاصه اين آيه شريفه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اعلام مىدارد كه اينان در وعدهاى كه مىدهند راست نمىگويند.
﴿ثُمَّ تَوَلَّوْا عَنْهُ وَ قَالُوا مُعَلَّمٌ مَجْنُونٌ﴾
كلمه «تولوا» جمع ماضى از مصدر «تولى» است، كه به معناى پشت كردن و اعراض است. و ضمير در «عنه» به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برمىگردد. و جمله «معلم مجنون» دو خبر است براى مبتدايى كه حذف شده، و تقديرش «هو معلم و مجنون» است. و معنايش اين است كه: سپس از رسول اعراض كرده گفتند: او «معلم» است، يعنى ديگران يادش دادهاند «و مجنون» است يعنى جن او را آسيب زده. پس هم به آن جناب تهمت زدند كه ديگران يادش دادهاند، و او به دروغ سخنان خود را به خدا نسبت مىدهد، هم چنان كه در آيه ﴿وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّمَا يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ﴾1 نيز اين تهمت را نقل كرده، و هم اينكه تهمت زدند كه جن به عقل او آسيب رسانده و در نتيجه عقلش اختلال يافته.
﴿إِنَّا كَاشِفُوا اَلْعَذَابِ قَلِيلاً إِنَّكُمْ عَائِدُونَ﴾
يعنى ما عذاب را براى مدتى برمىداريم و ليكن شما ايمان نخواهيد آورد، و دوباره به كفر خود برمىگرديد و تكذيب خود را از سر مىگيريد. البته اين در صورتى است كه قول اول در تفسير آيه ﴿يَوْمَ تَأْتِي اَلسَّمَاءُ بِدُخَانٍ مُبِينٍ﴾ را اختيار كنيم كه مىگفت منظور از «دخان» ،عذاب مشركين در روز فتح مكه است، و اين آيه مانند جمله ﴿أَنَّى لَهُمُ اَلذِّكْرىَ...﴾ صدق گفتار و وعده مشركين را رد مىكند، و اين رد را تاكيد مىنمايد.
و اما بنا بر قول دوم كه منظور از «دخان» يكى از علامتهاى نزديك قيامت بود معنايى كه از آيه نزديكتر به ذهن باشد اين است كه: شما به سوى عذاب روز قيامت برمىگرديد.
﴿يَوْمَ نَبْطِشُ اَلْبَطْشَةَ اَلْكُبْرىَ إِنَّا مُنْتَقِمُونَ﴾
كلمه «بطش» به طورى كه راغب1 گفته - به معناى چيزى را با صولت گرفتن است.
و منظور از «روزى كه خدا كفار به بطشى بزرگ بطش مىكند» بنا بر تفسير اول آيه ﴿يَوْمَ تَأْتِي اَلسَّمَاءُ بِدُخَانٍ مُبِينٍ﴾ روز جنگ بدر است، كه خدا كفار را هلاك كرد. و بنا بر تفسير دوم، روز قيامت است. و چه بسا توصيف «بطشه» با كلمه «كبرى» مؤيد همين تفسير دوم باشد، چون اين توصيف، بطشه را بطشهاى معرفى مىكند كه بزرگتر از آن تصور نمىشود، و چنين بطشهاى همان بطشه روز قيامت است كه عذابش از هر عذابى سختتر است، هم چنان كه قرآن كريم فرموده: ﴿فَيُعَذِّبُهُ اَللَّهُ اَلْعَذَابَ اَلْأَكْبَرَ﴾2 كما اينكه پاداش قيامت هم بزرگترين پاداش است، و در آن باره مىفرمايد: ﴿وَ لَأَجْرُ اَلْآخِرَةِ أَكْبَرُ﴾3.
بيان آيات مربوط به امتحان و ابتلاى قوم فرعون و بعثت موسى (علیه السلام) به سوى آنان
﴿وَ لَقَدْ فَتَنَّا قَبْلَهُمْ قَوْمَ فِرْعَوْنَ وَ جَاءَهُمْ رَسُولٌ كَرِيمٌ﴾
كلمه «فتنا» ماضى از مصدر «فتنه» است. و «فتنه» به معناى امتحان و ابتلاء است تا به وسيله آن حقيقت آن چيزى كه مورد امتحان واقع شده روشن گردد. و «رسول كريم» موسى (علیه السلام) است «كريم» كسى را گويند كه متصف به خصال حميده باشد. راغب مىگويد: لفظ كريم چون صفت خداى عز و جل قرار گيرد نامى از احسان و انعامهاى روشن او مىشود، هم چنان كه در آيه ﴿فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ﴾ واقع شده. و چون صفت انسانى قرار گيرد اسم مىشود براى اخلاق و افعال پسنديده كه به وسيله عمل ظاهرى جلوه مىكند. البته كسى را كريم نمىگويند مگر وقتى كه عملى حاكى از كرامت نفسش از او سر بزند. و نيز گفته: هر چيزى كه در نوع خودش شرافتى داشته باشد آن را هم كريم مىگويند و از اين بابت است كه خداى سبحان مىفرمايد: ﴿كَمْ أَنْبَتْنَا فِيهَا مِنْ كُلِّ زَوْجٍ كَرِيمٍ﴾ ، و نيز مىفرمايد: ﴿وَ زُرُوعٍ وَ مَقَامٍ كَرِيمٍ﴾ ، ﴿إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ﴾ ، ﴿وَ قُلْ لَهُمَا قَوْلاً كَرِيماً﴾4.
﴿أَنْ أَدُّوا إِلَيَّ عِبَادَ اَللَّهِ إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ﴾
اين آيه تفسيرى است براى آمدن رسول در جمله ﴿وَ جَاءَهُمْ رَسُولٌ كَرِيمٌ﴾ چون معناى
«آمدن رسول» تبليغ رسالت است، نه اينكه از جايى بيايد. و از جمله پيامهاى الهى و رسالتهاى موسى به فرعون و قوم او يكى اين بوده كه بنى اسرائيل را به دست موسى بسپارند. و از آزار و شكنجه آنان دست بردارند. و مراد از كلمه «عباد اللَّه» همان بنى اسرائيل است، و اگر از آنان اين طور تعبير كرده براى اين بوده كه هم نسبت به آنان اظهار ترحمى كرده باشد، و هم به فرعونيان فهمانده باشد كه استكبارى كه نسبت به بنى اسرائيل مىكنيد، و تعدى و تجاوزى كه به حقوق آنان روا مىداريد خود استكبار بر خدا است، براى اينكه بنى اسرائيل بندگان خدايند.
و در جمله ﴿إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ﴾ كه موسى خود را به امانت توصيف مىكند، اين احتمال دفع شده كه: مبادا در رسالتش خيانت كند و مامور نجات بنى اسرائيل از سيطره فرعونيان و بيرون كردن آنان از سرزمين فرعونيان نباشد، و از پيش خود اين ادعاها را كند. هم چنان كه بنا به حكايت قرآن، فرعون اين احتمال را در ذهن قومش تقويت مىكرد و به بزرگان قوم خود مىگفت: ﴿إِنَّ هَذَا لَسَاحِرٌ عَلِيمٌ يُرِيدُ أَنْ يُخْرِجَكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ بِسِحْرِهِ﴾1.
بعضى از مفسرين2 گفتهاند: كلمه «عباد اللَّه» ندايى است به فرعون و قومش، و تقديرش «ان أدوا الى ما آمركم به يا عباد اللَّه» مىباشد، يعنى اى بندگان خدا آنچه دستورتان مىدهم عمل كنيد. ليكن اين تفسير خيلى مناسب نيست. چون كلمات زيادى تقدير گرفته شده كه خلاف ظاهر است.
﴿وَ أَنْ لاَ تَعْلُوا عَلَى اَللَّهِ إِنِّي آتِيكُمْ بِسُلْطَانٍ مُبِينٍ﴾
يعنى با تكذيب رسالت من و اعراض از آنچه خدا دستورتان مىدهد بر خدا تجبر و تكبر مكنيد، چون تكذيب يك رسول در رسالتش استعلاء و تجبر بر كسى است كه آن رسول را فرستاده. و دليل بر اينكه مراد اين است، تعليل نهى مذكور است با جمله ﴿إِنِّي آتِيكُمْ بِسُلْطَانٍ مُبِينٍ﴾ چون معناى اين جمله اين است كه آيات و يا معجزاتى كه من آوردهام دلالتش بر نبوت و رسالت من بارز و روشن است.
بعضى از مفسرين3 گفتهاند: در اين جمله فصاحت و شيرينى تعبير به كار رفته، چون از يك سو بين اداء رسالت و امانت جمع كرده، و از سوى ديگر بين علو و سلطان.
﴿وَ إِنِّي عُذْتُ بِرَبِّي وَ رَبِّكُمْ أَنْ تَرْجُمُونِ﴾
يعنى من به خداى تعالى پناه مىبرم از اينكه مرا سنگسار كنيد، و نتيجه اين پناهندگى من اين است كه شما قادر نيستيد كه سنگسارم كنيد. ظاهرا اين جمله اشاره باشد به تامينى كه پروردگارش به او داده بود، چون قبل از آنكه موسى (علیه السلام) به سوى فرعونيان روانه شود، به حكايت قرآن كه فرموده ﴿قَالاَ رَبَّنَا إِنَّنَا نَخَافُ أَنْ يَفْرُطَ عَلَيْنَا أَوْ أَنْ يَطْغىَ قَالَ لاَ تَخَافَا إِنَّنِي مَعَكُمَا أَسْمَعُ وَ أَرىَ﴾1 خداوند او را مطمئن كرده بود، چه در اين آيه موسى و هارون عرضه داشتند: ما مىترسيم فرعون به ما تجاوز كند، و يا طغيان بورزد، خداى تعالى فرمود: نترسيد كه من با شما هستم، و هر چه شما بشنويد و ببينيد مىشنوم و مىبينم.
با بيانى كه گذشت اين معنا روشن شد كه گفتار بعضى از مفسرين2 كه گفتهاند: «پناه بردن موسى به خدا قبل از آن بوده كه خداى تعالى با جمله ﴿فَلاَ يَصِلُونَ إِلَيْكُمَا﴾ خبر از ناتوانى آنها به رجم موسى بدهد» سخن درستى نيست.
﴿وَ إِنْ لَمْ تُؤْمِنُوا لِي فَاعْتَزِلُونِ﴾
يعنى: و اگر ايمان نمىآوريد پس از من كنارهگيرى كنيد، نه دوستى كنيد، و نه دشمنى، نه به خير متعرض من شويد، و نه به شر. بعضى از مفسرين3 گفتهاند:مراد از «فاعتزلون» اين است كه از من دور شويد و با من رابطه نداشته باشيد.ولى اين معناى بعيدى است4.
﴿فَدَعَا رَبَّهُ أَنَّ هَؤُلاَءِ قَوْمٌ مُجْرِمُونَ﴾ يعنى موسى پروردگار خود را خواند كه: خدايا اين قوم مردمى مجرمند. و در اين دعايش علت آن را مجرم بودن آنها معرفى مىكند، جرمى كه بخاطر آن مستحق هلاكت بودند، ولى در اين جمله نيامده كه از خدا چه خواسته است، ولى از جمله بعدى كه پاسخ خداى تعالى به موسى است، فهميده مىشود كه وى درخواست هلاكت ايشان را كرده.
﴿فَأَسْرِ بِعِبَادِي لَيْلاً إِنَّكُمْ مُتَّبَعُونَ﴾
كلمه «اسر» امر از مصدر «اسراء» است كه به معناى سير شبانه است، در نتيجه
كلمه «ليلا» تاكيد و تصريح به معناى آن كلمه است. و منظور از كلمه «عبادى» بنى اسرائيل است. و معناى جمله ﴿إِنَّكُمْ مُتَّبَعُونَ﴾ اين است كه: همين كه بنى اسرائيل را شبانه حركت دهى فرعونيان تعقيبتان خواهند كرد. و اين جمله در حقيقت جملهاى استينافى است، كه منظور از ذكر آن فقط پيشگويى حادثهاى است كه به زودى بعد از اسراء واقع مىشود.
و در اين آيه با حذف كلماتى ايجاز به كار رفته و تقدير كلام چنين است: «أسر بعبادى ليلا انكم متبعون يتبعكم فرعون و جنوده - شبانه بندگان مرا در شب حركت بده كه شما تعقيب خواهيد شد، فرعون و لشكريانش شما را تعقيب خواهند كرد».
﴿وَ اُتْرُكِ اَلْبَحْرَ رَهْواً إِنَّهُمْ جُنْدٌ مُغْرَقُونَ﴾
راغب در مفردات گفته: كلمه «رهوا» به معناى «ساكنا» است. و معناى جمله «﴿وَ اُتْرُكِ اَلْبَحْرَ رَهْواً﴾» اين است كه از دريا به آرامش بگذر. بعضى گفتهاند: كلمه «رهو» به معناى وسعت راه است. و اين معنا صحيح است1. و جمله ﴿إِنَّهُمْ جُنْدٌ مُغْرَقُونَ﴾ تعليل جمله ﴿وَ اُتْرُكِ اَلْبَحْرَ رَهْواً﴾ است.
و در اين كلام حذف و ايجاز به كار رفته و تقدير آن چنين است: «فاسر بعبادى ليلا يتبعكم فرعون و جنوده حتى اذا بلغتم البحر فاضربه بعصاك لينفتح طريق لجوازكم فجاوزوه و اتركه ساكنا او مفتوحا على حاله فيدخلونه طمعا فى ادراككم فهم جند مغرقون - اى موسى بندگان مرا شبانه حركت بده تا فرعون و لشكريانش به تعقيب شما برخيزند، شما به دريا مىرسيد، با عصا به دريا بزن تا راهى براى عبورتان باز شود، همين كه از دريا گذشتى، آب را هم چنان ساكن و يا هم چنان باز و به حال خود بگذار تا فرعونيان برسند، و به اميد رسيدن به بنى اسرائيل داخل دريا شده همگى غرق شوند» .
﴿كَمْ تَرَكُوا مِنْ جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ وَ زُرُوعٍ وَ مَقَامٍ كَرِيمٍ وَ نَعْمَةٍ كَانُوا فِيهَا فَاكِهِينَ كَذَلِكَ﴾
كلمه «كم» تكثير را افاده مىكند، و به جمله چنين معنا مىدهد: «چه بسا از باغها و چشمهها و زراعتها كه به جا گذاشتند» .و جمله «من جنات...» بيان چيزهايى است كه به جاى گذاشتند. و منظور از «مقام كريم» قصرها و خانههاى زيباى فرعونيان، و منظور از «نعمة» - به فتح نون - تنعم است. و اين كلمه مانند كلمه «ضربة» كه به معناى يك بار زدن است، يك بار تنعم را مىرساند، ولى اگر به كسره نون خوانده شود، نوعى از تنعم را افاده
مىكند، مانند كلمه «جلسة» - به كسر جيم - كه به معناى نوعى نشستن است.
مفسرين1 كلمه «نعمة» را در اين آيه تفسير كردهاند به آنچه كه وسيله تنعم است و اين تفسير با كلمه «ترك» مناسبتر است. و كلمه «فاكهين» از ماده «فكاهة» به معناى حديث نفس گرفته شده، و شايد مراد از آن در اينجا تمتع باشد، همانطور كه مردم از فاكهه (انواع ميوهها) تمتع مىبرند.
و كلمه «كذلك» به قول بعضى از مفسرين2 به معناى «الامر كذلك - مطلب از اين قرار است» مىباشد. بعضى3- ديگر گفتهاند: معنايش اين است كه ما در باره هر كه بخواهيم هلاكش كنيم اين چنين عمل مىكنيم. و بعضى4 ديگر گفتهاند: كلمه مذكور اشاره است به بيرون راندنى كه از كلام سابق استفاده مىشد، و معنايش اين است كه ما اين طور ايشان را از مصر بيرون رانديم.
ممكن هم هست كلمه «كذلك» حال باشد از مفعول كلمه «تركوا» كه حذف شده و معنايش اين است كه: بسيارى از چيزها را به حال خود ترك كردند و رفتند - و خدا داناتر است.
﴿وَ أَوْرَثْنَاهَا قَوْماً آخَرِينَ﴾ ضمير «ها» به مفعول «تركوا» كه گفتيم حذف شده و با جمله «من جنات» بيان شده برمىگردد، و معناى جمله روشن است.
﴿فَمَا بَكَتْ عَلَيْهِمُ اَلسَّمَاءُ وَ اَلْأَرْضُ وَ مَا كَانُوا مُنْظَرِينَ﴾
نه آسمان به حال آنان گريه كرد و نه زمين و نه خدا مهلتشان داد. منظور از گريه كردن آسمان و زمين بر چيزى كه فوت شده كنايه از اين است كه آسمان و زمين از فوت و نابودى آن تغيير حالت نمىدهند و متاثر نمىشوند. و در آيه مورد بحث هم كنايه است از اينكه هلاكت قوم فرعون هيچ اهميتى براى خدا نداشت، چون در درگاه خدا خوار و بى مقدار بودند. و به همين جهت هلاكتشان هيچ اثرى در عالم نداشت.
و جمله ﴿وَ مَا كَانُوا مُنْظَرِينَ﴾ كنايه است از سرعت جريان قضاى الهى و قهر ربوبى در باره آنان، و اينكه هيچ مانعى جلو اين جريان را نگرفت، و هيچ چيزى چاره آن را نكرد و آن را بر طرف نساخت تا به وسيله يكى از اين امور تاخيرى در قضاى الهى رخ دهد.
﴿وَ لَقَدْ نَجَّيْنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ مِنَ اَلْعَذَابِ اَلْمُهِينِ﴾
ما بنى اسرائيل را از عذاب خوار كننده نجات داديم، كه عبارت است از اسارت در دست فرعونيان كه فرزندانشان را سرمىبريدند، و زنان و دختران را زنده مىگذاشتند، و نيز بلاهاى ديگر.
﴿مِنْ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ كَانَ عَالِياً مِنَ اَلْمُسْرِفِينَ﴾
جمله «من فرعون» بدل است از جمله «من العذاب» حال يا به اينكه مضافى از آن حذف شده كه تقديرش «من عذاب فرعون» بوده، و يا اينكه چيزى حذف نشده و خود فرعون براى مبالغه عين عذاب قرار داده شده و معناى جمله ﴿إِنَّهُ كَانَ عَالِياً مِنَ اَلْمُسْرِفِينَ﴾ اين است كه: فرعون مردى متكبر و از اهل اسراف و تجاوز از حد بود.
مقصود از اختيار بنى اسرائيل بر عالمين
﴿وَ لَقَدِ اِخْتَرْنَاهُمْ عَلىَ عِلْمٍ عَلَى اَلْعَالَمِينَ﴾
يعنى ما بنى اسرائيل را با علمى كه به استحقاق آنان داشتيم، برگزيديم. و اين معنا از سياق فهميده مىشود.
و مراد از «عالمين» تمامى امتهاى عالم است. البته اين در صورتى است كه مراد از «اختيار» اختيار از بعضى جهات باشد، مانند زياد داشتن انبياء، چون آنها از ساير امتها انبياء بيشترى داشتند. و نيز اين امتياز را داشتند كه سالهايى طولانى در بيابان سرگردان شدند، و در طول آن مدت ابر آسمان برايشان سايه مىافكند، و طعامشان «من» و ميوهشان «سلوى» بود، و امتيازاتى ديگر از اين قبيل.
و اما اگر اختيار از تمامى جهات باشد در اين صورت منظور از «عالمين» اهل زمانه خود آنها مىباشد. چون بطور مسلم بنى اسرائيل بر امت اسلام برترى ندارند، براى اينكه امت اسلام به حكم آيه شريفه ﴿كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ﴾1 و نيز آيه شريفه ﴿هُوَ اِجْتَبَاكُمْ وَ مَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي اَلدِّينِ مِنْ حَرَجٍ﴾2 بر تمامى امتهاى عالم برترى و فضيلت دارد.
﴿وَ آتَيْنَاهُمْ مِنَ اَلْآيَاتِ مَا فِيهِ بَلَؤُا مُبِينٌ﴾ .
كلمه «بلاء» به معناى آزمايش و امتحان است، و معناى آيه اين است كه: ما از آيات و معجزات نمونههايى به بنى اسرائيل داديم كه در آنها امتحانى روشن بود. و خلاصه معجزاتى براى آنان آورديم كه نمونهاش در هيچ امتى نبود، و به همين جهت امت بنى اسرائيل
آزمايشى روشن شدند.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: در اين آيه اشارهاى است به اين كه غير از آن معجزات امور ديگرى هم بوده كه در آزمودن بنى اسرائيل نظير معجزه بوده است.
و در اين كه در ذيل اين ماجرا چهار آيه را آورده كه از جمله ﴿وَ لَقَدْ نَجَّيْنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ﴾ شروع شده، و به جمله ﴿بَلَؤُا مُبِينٌ﴾ ختم مىشود، نوعى دلخوشى است كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىدهد، و اشاره مىكند به اينكه خداى تعالى به زودى او و مؤمنين به او را از فراعنه مكه نجات مىدهد، و بر كفار برمىگزيند، و زمين را در اختيارشان قرار مىدهد، تا ببيند كه چگونه عمل مىكنند.
بحث روايتى (رواياتى در باره عذاب دخان، و گرييدن زمين و آسمان)
از جوامع الجامع نقل شده كه در تفسير آيه ﴿فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتِي اَلسَّمَاءُ بِدُخَانٍ مُبِينٍ﴾ گفته است كه در معناى دخان اختلاف شده، بعضى گفتهاند: دودى است قبل از قيام قيامت از آسمان مىآيد و داخل گوشهاى كفار مىشود، به طورى كه سر آنها مانند سر كباب شده مىشود، ولى مؤمنين از آن دود تنها دچار حالتى نظير زكام مىگردند، و روى زمين با همه وسعتش مانند اطاقى در بسته مىشود كه در آن كاه دود كرده باشند، و اين وضع تا چهل روز ادامه مىيابد - اين معنا از على و ابن عباس و حسن روايت شده2.
مؤلف: اين حديث را الدر المنثور هم از همان نامبردگان نقل كرده. و نيز از حذيفة بن يمان و ابى سعيد خدرى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و نيز از ابن عمر بدون ذكر نام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آورده است3.
و در تفسير قمى در ذيل همين آيه گفته است: اين در وقتى است كه اهل رجعت از قبور درآيند، در آن روز تمامى مردم در ظلمت فرو مىروند، و مىگويند كه اين عذاب اليمى است، پروردگارا اين عذاب را از ما برطرف كن كه ما داراى ايمانيم4.
و در مجمع البيان آمده كه زرارة بن اعين از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه
آن جناب فرمود: آسمان بر يحيى پسر زكريا و بر حسين بن على (علیه السلام) چهل روز گريه كرد. عرضه داشتم گريه آسمان چه بود؟ فرمود آفتاب با سرخى طلوع مىكرد، و با سرخى هم غروب مىنمود1.
و در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم از عبيد المكتب از ابراهيم روايت كرده كه گفت: از روزى كه دنيا خلق شده آسمان نگريسته، مگر به حال دو نفر. شخصى از عبيد پرسيد آيا جز اين است كه آسمان و زمين به حال مؤمن مىگريند؟ گفت: اين در همان محلى است كه مؤمن در آنجاست، و اعمالش از آنجا به آسمان بالا مىرود، و اما هيچ مىدانى كه معناى گريستن آسمان در اين آيه چيست؟ گفت: نه. گفت آسمان سرخ مىشود و گلگون مىگردد، و اين دو نوبت شده، يكى در آن وقتى كه يحيى بن زكريا كشته شد، و آسمان خون بباريد، و يكى هم در وقتى كه حسين بن على (علیه السلام) كشته شد كه در آن روز نيز آسمان سرخ شد2.
و در فقيه به سند خود از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه فرموده: وقتى مؤمن مىميرد نقاط مختلف زمين كه مؤمن در آن نقاط خدا را عبادت مىكرده بر او مىگريند. و نيز از درهاى آسمان آن درى كه اعمالش از آن به سوى بالا صعود مىكرده، و نيز محل سجدهاش بر او مىگريد3.
مؤلف: و در اين معنا و در معناى دو روايت سابق روايات ديگرى از طرق شيعه و طرق اهل سنت نقل شده.
و اگر در معناى گريه آسمان و زمين اساس را همين ظاهر روايات قرار دهيم ديگر احتياجى نيست به اينكه گريه آن دو را حمل كنيم بر كنايه تخييليه.
و در تفسير قمى در ذيل جمله ﴿وَ قَالُوا مُعَلَّمٌ مَجْنُونٌ﴾ آمده كه اين سخن را وقتى گفتند كه ديدند هنگام نزول وحى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حالت غشوه و بيهوشى به او دست مىدهد، لذا گفتند او مجنون (جن زده) است4.
[سوره الدخان (44): آيات 34 تا 59]
﴿إِنَّ هَؤُلاَءِ لَيَقُولُونَ 34 إِنْ هِيَ إِلاَّ مَوْتَتُنَا اَلْأُولىَ وَ مَا نَحْنُ بِمُنْشَرِينَ 35 فَأْتُوا بِآبَائِنَا إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ 36 أَ هُمْ خَيْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ أَهْلَكْنَاهُمْ إِنَّهُمْ كَانُوا مُجْرِمِينَ 37 وَ مَا خَلَقْنَا اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا لاَعِبِينَ 38 مَا خَلَقْنَاهُمَا إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ 39 إِنَّ يَوْمَ اَلْفَصْلِ مِيقَاتُهُمْ أَجْمَعِينَ 40 يَوْمَ لاَ يُغْنِي مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَيْئاً وَ لاَ هُمْ يُنْصَرُونَ 41 إِلاَّ مَنْ رَحِمَ اَللَّهُ إِنَّهُ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلرَّحِيمُ 42 إِنَّ شَجَرَةَ اَلزَّقُّومِ 43 طَعَامُ اَلْأَثِيمِ 44 كَالْمُهْلِ يَغْلِي فِي اَلْبُطُونِ 45 كَغَلْيِ اَلْحَمِيمِ 46 خُذُوهُ فَاعْتِلُوهُ إِلىَ سَوَاءِ اَلْجَحِيمِ 47 ثُمَّ صُبُّوا فَوْقَ رَأْسِهِ مِنْ عَذَابِ اَلْحَمِيمِ 48 ذُقْ إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْكَرِيمُ 49 إِنَّ هَذَا مَا كُنْتُمْ بِهِ تَمْتَرُونَ 50 إِنَّ اَلْمُتَّقِينَ فِي مَقَامٍ أَمِينٍ 51 فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ 52 يَلْبَسُونَ مِنْ سُندُسٍ وَ إِسْتَبْرَقٍ مُتَقَابِلِينَ 53 كَذَلِكَ وَ زَوَّجْنَاهُمْ بِحُورٍ عِينٍ 54 يَدْعُونَ فِيهَا بِكُلِّ فَاكِهَةٍ آمِنِينَ 55 لاَ يَذُوقُونَ فِيهَا اَلْمَوْتَ إِلاَّ اَلْمَوْتَةَ اَلْأُولىَ وَ وَقَاهُمْ عَذَابَ اَلْجَحِيمِ 56 فَضْلاً مِنْ رَبِّكَ ذَلِكَ هُوَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ 57 فَإِنَّمَا يَسَّرْنَاهُ بِلِسَانِكَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ 58 فَارْتَقِبْ إِنَّهُمْ مُرْتَقِبُونَ 59﴾
ترجمه آيات
اين مشركين خواهند گفت (34).
مرگى بجز همين مرگ اول نداريم و ما مبعوث شدنى نيستيم (35).
اگر هستيم و شما راست مىگوييد پدران گذشته ما را زنده كنيد (36).
آيا آنها بهتر بودند يا قوم تبع پادشاه يمن و كسانى كه قبل از آنان بودند. ما همه را هلاك كرديم چون مردمى مجرم بودند (37).
آرى ما آسمانها و زمين و ما بين آن دو را به بازى نيافريديم (38).
نيافريديمشان مگر به حق و ليكن بيشتر مردم نمىدانند (39).
به يقين كه روز فصل ميعاد همه آنان است (40).
روزى كه هيچ دوستى هيچ بارى از دوست خود نمىكشد و به هيچ وجه يارى نمىشوند (41).
مگر كسى كه خدايش رحم كند كه او عزيز و رحيم است (42).
به يقين درخت زقوم (43).
طعام گنه دوستان است (44).
مانند سرب آب شده كه در شكم غليان كند (45).
آنهم غليانى چون آب جوش (46).
بگيريد او را و وسط دوزخ بكشيد (47).
و سپس از عذاب جوشان بر سرش بريزيد (48).
(و به وى بگوييد) بچش كه تو همان نازپرورده گردنكشى هستى (49).
براستى اين همان است كه عمرى در باره آن در شك بوديد (50).
براستى مردم با تقوى در مقامى امين هستند (51).
در بهشتها و چشمهسارها (52).
جامههاى نازك و كلفت از ابريشم به تن كرده روبروى هم مىنشينند (53).
آرى اين چنين - و علاوه بر اين از حور عين به ازدواجشان درمىآوريم (54).
هر ميوهاى كه بخواهند با كمال امنيت طلب مىكنند (55).
در بهشت، ديگر طعم مرگ را نمىچشند مرگشان همان مرگ اول بود و خدا از عذاب دوزخ حفظشان مىكند (56).
اين فضلى است از ناحيه پروردگارت و رستگارى عظيم هم همين است (57).
ما درك آن را به زبان تو ساده كرديم تا شايد متذكر شوند (58).
پس منتظرش باش كه ايشان نيز منتظرند (59).
بيان آيات
بعد از آنكه كفار را به عذاب دنيوى و سپس به عذاب اخروى انذار و تهديد كرد و در عذاب دنيوى به ماجراى قوم فرعون تمثل جست كه موسى از طرف پروردگارش به رسالت به سويشان گسيل شد، و مردم او را تكذيب كردند، و در نتيجه غرق گشته و منقرض شدند، اينك در اين آيات به عذاب اخروى آنان پرداخته، و انكار معاد را از ايشان حكايت مىكند كه معتقد بودند به اينكه بعد از مرگ اولى ديگر حياتى نيست، و آن گاه بر اثبات معاد احتجاج مىكند و برهان اقامه مىنمايد، و سپس به پارهاى از عذابهاى آخرت كه به زودى مجرمين بدان مبتلا مىشوند و نيز به پارهاى از نعمتهاى دائمى كه متقين به آن مىرسند اشاره مىكند، و در اينجاست كه سوره با تذكر همان مطلبى كه با آن آغاز شده بود يعنى نزول كتاب به منظور تذكر خلق و دستور به انتظار كشيدن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خاتمه مىيابد.
﴿إِنَّ هَؤُلاَءِ لَيَقُولُونَ إِنْ هِيَ إِلاَّ مَوْتَتُنَا اَلْأُولىَ وَ مَا نَحْنُ بِمُنْشَرِينَ﴾
در اين آيه به آغاز كلام كه مىفرمود: ﴿بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ يَلْعَبُونَ﴾ بازگشت شده. و اشاره «هؤلاء» اشاره به قريش و ساير اعراب وثنى مسلك و منكرين معاد است. و اين كه گفتند: ﴿إِنْ هِيَ إِلاَّ مَوْتَتُنَا اَلْأُولىَ﴾ منظورشان از آن اين است كه بعد از مرگ زندگى ديگرى نيست، و معلوم است كه لازمه نبودن زندگى بعد از مردن نبودن معاد است، به دليل اينكه بعد از آنكه گفتند چيزى ما وراى مرگ اولمان نيست اضافه كردند ﴿وَ مَا نَحْنُ بِمُنْشَرِينَ﴾ يعنى ما مبعوث نخواهيم گرديد، هم چنان كه در كشاف گفته: وقتى گفته مىشود «أنشر اللَّه الموتى و نشرهم» معنايش اين است كه خداوند مردگان را مبعوث كرد1.
توضيح اين جمله منكران معاد كه گفتند: ﴿إِنْ هِيَ إِلاَّ مَوْتَتُنَا اَلْأُولىَ﴾ و چند وجه در معناى آن
پس اينكه گفتند: ﴿إِنْ هِيَ إِلاَّ مَوْتَتُنَا اَلْأُولىَ﴾ ضمير «هى» در آن ضمير عاقبت و نهايت است، و معنايش اين است كه عاقبت امر ما و نهايت وجود و حيات ما نيست مگر همان مرگ اولمان كه با آن مرگ نابود مىشويم، و ديگر بعد از آن ابدا حياتى نخواهيم داشت.
و در اينكه چرا در آيه شريفه «موت» را مقيد به كلمه «اولى» كرده، بعضى از
مفسرين1 چنين توجيه كردهاند كه قيد مزبور احترازى نيست، يعنى نمىخواهد در مقابل موتهاى ديگر موت اول را اثبات، و بقيه را نفى كند، چون هيچ ملازمهاى بين موت اول و موت ديگر يا بين موت اول و موت دوم نيست، چون ممكن است موت اول باشد، و اين موت، دومى نداشته باشد و در مقابلش موت ديگرى نباشد.
در اين بين وجه ديگرى هست كه آن را زمخشرى در كشاف آورده، مىگويد: حال اگر بگويى نزاع بين دين توحيد و كيش وثنيت بر سر حيات دوم يعنى حيات بعد از مرگ بود، نه در باره مرگ دوم، تا آنها بگويند غير از مرگ اول ديگر چيزى نيست، با اينكه بايد گفته باشند غير از حيات اول حياتى ديگر نيست، و ما بعد از حيات اول ديگر مبعوث نمىشويم، هم چنان كه در جاى ديگر قرآن مرام آنها را همين طور حكايت كرده و فرموده: ﴿إِنْ هِيَ إِلاَّ حَيَاتُنَا اَلدُّنْيَا وَ مَا نَحْنُ بِمَبْعُوثِينَ﴾2.
و خلاصه اشكال اين شد كه معناى ﴿مَوْتَتُنَا اَلْأُولىَ﴾ چيست، مگر بحث در اين بود كه ما مرگ ديگرى هم داريم، تا بگويند: نه همان مرگ اولى است و لا غير؟
در پاسخ مىگويم: - و اللَّه الموفق للصواب - معنايش اين است كه همانطور كه قبلا مرگى داشتيد و به دنبال آن حياتى باز هم مرگى در پى داريد و به دنبالش حياتى، هم چنان كه در آيه ﴿وَ كُنْتُمْ أَمْوَاتاً فَأَحْيَاكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ﴾3 به اين معنا است مشركين هم كه منكر معادند گفتهاند: «نه غير از مرگ اولى چيزى نيست» .و منظورشان اين است كه مرگى كه دنبالش حياتى باشد غير از همان مرگ اولى كه به دنبالش زندگى دنيا قرار دارد نيست، ديگر چنين مرگى در پى نداريم، مرگى كه در پى داريم مرگى است كه دنبالش حيات نيست، در نتيجه اين آيه همان مطلبى را بيان مىكند كه آيه: ﴿إِنْ هِيَ إِلاَّ حَيَاتُنَا اَلدُّنْيَا﴾ آن را بيان مىكرد. اين بود گفتار زمخشرى در كشاف4.
ممكن هم هست ما آيه را به وجه سومى توجيه كنيم، و بگوييم: اين گفتار مشركين بعد از شنيدن آيه ﴿قَالُوا رَبَّنَا أَمَتَّنَا اِثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اِثْنَتَيْنِ...﴾ بوده كه در تفسير آن گفتيم كه منظور از اماته اول، مرگ بعد از زندگى دنيا است، و مراد از اماته دوم مرگ بعد از زندگى برزخ است، و
مشركين با اين كلام خود: ﴿إِنْ هِيَ إِلاَّ مَوْتَتُنَا اَلْأُولىَ﴾ مرگ دوم را كه مستلزم زندگى بعد از مرگ و در برزخ است نفى كردند، چون مرگ آدمى را انعدام و بطلان ذات او مىپنداشتند.
و ممكن است آن را به وجه چهارمى توجيه كرد، و گفت: قيد «اولى» به حكايت بر مىگردد، نه به مطلب حكايت شده، و تنها سخن كفار اين بوده باشد كه: ﴿إِنْ هِيَ إِلاَّ مَوْتَتُنَا﴾ . و بنابراين معناى كلام اين مىشود: مشركين حيات بعد از موت را انكار و نفى مىكنند: و مىگويند: ﴿إِنْ هِيَ إِلاَّ مَوْتَتُنَا﴾ و منظورشان از كلمه «موتتنا» همين مردن اولى از آن دو مرگى است كه ما در آيه ﴿قَالُوا رَبَّنَا أَمَتَّنَا اِثْنَتَيْنِ...﴾ ذكر كرديم.
و اين وجوه چهارگانه از نظر نزديكى و دورى از ذهن مختلفند، از همه آنها نزديكتر وجه سوم، و سپس چهارم و آن گاه اول است.
﴿فَأْتُوا بِآبَائِنَا إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾
اين جمله تتمه كلام مشركين منكر معاد است، و خطابشان در آن به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين است كه مساله معاد و احياء مردگان را به رخ آنان مىكشيدند.
و مشركين در اين جمله از گفتار خود، آن را رد نموده، گفتهاند كه «اگر راست مىگويد پدران ما را بياوريد» يعنى پدران گذشته ما را با دعاى خود و يا با هر وسيله كه در دست داريد زنده كنيد تا بدانيم كه در ادعاى خود كه اموات به زودى زنده مىشوند و مرگ عبارت از انعدام نيست راست مىگوييد.
﴿أَ هُمْ خَيْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ أَهْلَكْنَاهُمْ إِنَّهُمْ كَانُوا مُجْرِمِينَ﴾
اين آيه شريفه تهديدى است به كفار مشرك كه خدا هلاكشان خواهد كرد، همانطور كه قوم تبع و اقوام قبل از ايشان را هلاك كرد.
«تبع» كه در اين آيه شريفه نامش آمده، يكى از پادشاهان حمير است كه در يمن حكومت مىكردند، و به طورى كه نقل كردهاند1 نامش «اسعد ابو كرب» و به قول بعضى2 ديگر «سعد ابو كرب» بوده، و به زودى پارهاى از داستانش در بحث روايتى خواهد آمد. و در آيه شريفه نوعى اشاره هست به اينكه خود تبع هلاك نگشته است.
﴿وَ مَا خَلَقْنَا اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا لاَعِبِينَ مَا خَلَقْنَاهُمَا إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ﴾
ضمير تثنيه در كلمه «بينهما» به جنس سماوات و ارض برمىگردد، نه به الفاظ آنها،
چون اگر به الفاظ آنها كه جمع است برمىگشت، بايد ضمير را هم جمع مىآورد، و مىفرمود: «بينها» .
اثبات معاد با بيان اينكه خلقت آسمانها و زمين به حق بوده
و حرف «باء» در كلمه «بالحق» باء ملابست است، و جمله را چنين معنا مىدهد: ما آسمانها و زمين و بين آن دو را نيافريديم، مگر در حالى كه متلبس به حق بودند. بعضى از مفسرين1 احتمال دادهاند كه باء براى سببيت باشد، و معنا چنين باشد: ما آنها را به هيچ وسيله و سببى از اسباب نيافريديم، مگر به سبب حق كه همان ايمان و اطاعت و بعث و جزاء است.
ولى دورى اين احتمال از ذهن براى خواننده عزيز پوشيده نيست.
و مضمون اين دو آيه شريفه يك حجت برهانى است بر ثبوت معاد، به اين بيان كه اگر فرض كنيم ما وراى اين عالم عالم ديگرى ثابت و دائم نباشد، بلكه خداى تعالى لا يزال موجوداتى خلق كند، و در آخر معدوم نموده، باز دست به خلقت موجوداتى ديگر بزند، باز همانها را معدوم كند اين را زنده كند، و سپس بميراند، و يكى ديگر را زنده كند، و همين طور الى الأبد اين عمل را تكرار نمايد، در كارش بازىگر و كارش عبث و بيهوده خواهد بود، و بازى عبث بر خدا محال است، پس عمل او هر چه باشد حق است، و غرض صحيحى به دنبال دارد. در مورد بحث هم ناگزيريم قبول كنيم كه در ما وراى اين عالم عالم ديگرى هست، عالمى باقى و دائمى كه تمامى موجودات بدانجا منتقل مىشوند، و آنچه كه در اين دنياى فانى و ناپايدار هست مقدمه است براى انتقال به آن عالم و آن عالم عبارت است از همان زندگى آخرت.
و ما در باره اين برهان در تفسير آيه 16 از سوره انبياء و آيه 27 از سوره «ص» بحث مفصل كردهايم، بدانجا مراجعه شود.
و جمله ﴿وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ﴾ توبيخ كفار است به نادانى.
﴿إِنَّ يَوْمَ اَلْفَصْلِ مِيقَاتُهُمْ أَجْمَعِينَ﴾
اين آيه شريفه خصوصيات و صفات آن روز را كه برهان قبلى اثباتش مىكرد بيان مىكند، و مىفرمايد در روز قيامت تمامى مردم از اولين و آخرين براى رب العالمين بپا مىخيزند.
و اگر آن را ﴿يَوْمَ اَلْفَصْلِ﴾ خوانده، بدين جهت است كه خداى تعالى در آن روز بين
حق و باطل جدايى مىافكند، و محق را از مبطل، و متقى را از مجرم جدا مىكند. ممكن هم هست از اين جهت باشد كه آن روز روز قضاء فصل الهى است.
﴿مِيقَاتُهُمْ أَجْمَعِينَ﴾ يعنى روز فصل روز ميقات همه آنان است. ممكن هم هست منظور از همه، تمامى مردم نباشد، بلكه تمامى نامبردگان در سابق، يعنى قوم تبع و قوم فرعون و قريش و ديگران باشد.
معنا و وجه اينكه در قيامت إغناء و نصرت نخواهد بود و مقصود از استثناء ﴿إِلاَّ مَنْ رَحِمَ اَللَّهُ...﴾
﴿يَوْمَ لاَ يُغْنِي مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَيْئاً وَ لاَ هُمْ يُنْصَرُونَ﴾
اين آيه شريفه ﴿يَوْمَ اَلْفَصْلِ﴾ را بيان مىكند. و كلمه «مولى» به معناى كسى است كه حق دارد در امور ديگرى تصرف كند، و هم به آن كسى كه وى نسبت به او ولايت دارد اطلاق مىشود، و كلمه «مولى» ى اولى در آيه شريفه به معناى اول و دومى به معناى دوم است.
و آيه شريفه نخست اين معنا را نفى مىكند كه در آن روز كسى به درد كس ديگر بخورد. و در ثانى خبر مىدهد از اينكه در آن روز كفار يارى نخواهند شد. و فرق بين اين دو معنا اين است كه به درد خوردن و اغناء (بى نياز كردن) در امورى است كه بىنياز كننده خودش به تنهايى و مستقلا آن امر را عهدهدار شود، و براى ديگرى و عوض او انجامش دهد، و ديگرى هيچ دخالتى در آن كار نداشته باشد، ولى نصرت در جايى استعمال مىشود كه هم ناصر دخالت داشته باشد و هم منصور، چيزى كه هست دخالت منصور به تنهايى براى انجام آن كار كافى نباشد، و با نصرت ناصر تكميل گردد.
وجه اينكه هم اغناء را نفى مىكند و هم نصرت را، اين است كه اينگونه كمكها همه در دنيا مؤثر واقع مىشوند، و اسباب پيشرفت كار به شمار مىآيد، و روز قيامت روزى است كه تمامى سببهاى دنيوى از كار مىافتد، هم چنان كه قرآن كريم در جاى ديگر فرموده: «﴿وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ اَلْأَسْبَابُ﴾»1 و نيز فرموده: ﴿فَزَيَّلْنَا بَيْنَهُمْ﴾2.
﴿إِلاَّ مَنْ رَحِمَ اَللَّهُ إِنَّهُ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلرَّحِيمُ﴾
اين استثناء از ضمير جمع در «لا ينصرون» است، يعنى از بين همه مردم كه گفتيم يارى نمىشوند، تنها كسانى استثناء شدهاند كه مورد ترحم خدا واقع شده باشند. پس مىتوان گفت: اين آيه شريفه يكى از ادله شفاعت در قيامت است كه تفصيل كيفيت دلالتش در
بحث شفاعت در جلد اول اين كتاب گذشت.
البته اين در صورتى است كه ضمير در «لا ينصرون» به عموم مردم برگردد، هم چنان كه ظاهرش هم همين است، و اما اگر تنها به كفار برگردد - آن چنان كه بعضى1 احتمالش را دادهاند - آن وقت استثناء مذكور منقطع و بدون مستثنا منه خواهد بود، و معنايش اين مىشود كه: كفار يارى نمىشوند، و ليكن كسى كه مورد رحمت خداى تعالى قرار گيرد كه همان متقيانند، يارى مىشوند، چون آنان بىنيازند از مولايى كه به دردشان بخورد، و از ناصرى كه ياريشان دهد.
و اما اين احتمال كه بعضى2 دادهاند كه استثناء متصل است و مستثنا منه لفظ «مولى» باشد، فسادش از بيان گذشته ما روشن گرديد، براى اينكه در معناى كلمه «اغناء» گفتيم كه در مواردى تحقق مىيابد كه دست خود انسان از تمامى سببهاى نجات قطع شده باشد، و آن وقت ديگرى آدمى را نجات دهد. در اين حال است كه مىگوييم: فلانى بىنياز از ما شد، و كسى كه مولايى ندارد كه بىنياز از او باشد ديگر استثناء پذير نيست، و كسى كه به حكم ﴿وَ لاَ هُمْ يُنْصَرُونَ﴾ ناصرى ندارد نيز استثناء پذير نيست، چون گفتيم كه نصرت عبارت است از ضميمه شدن عاملى از خارج به عاملى از ناحيه خود انسان، تا كارى از پيش برده شود. و در آيه مورد بحث كسى ممكن است يارى شود و شفيع آدمى گردد كه از ناحيه خود آدمى هم عامل نجاتى - كه عبارت است از دين پسنديده - وجود داشته باشد كه بيان مفصلش در بحث شفاعت گذشت. بله اين احتمال را مىتوان با مضمون روايت شحام كه به زودى خواهد آمد توجيه نمود.
﴿إِنَّهُ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلرَّحِيمُ﴾ يعنى او غالبى است كه هرگز مغلوب چيزى نمىشود، و چيزى نيست كه بر او غالب آيد تا بتواند از عذاب هر كس كه بخواهد عذاب كند جلوگيرش شود، و يا از افاضه خير بر كسى كه بخواهد بر او ترحم كند و به او خير برساند، مانع آيد. اين نكته هم از نظر خواننده پوشيده نيست كه بين اين دو اسم از اسماء خداى تعالى تناسبى با مضامين آيات وجود دارد كه شايد در نامهاى ديگر، آن تناسب نباشد.
﴿إِنَّ شَجَرَةَ اَلزَّقُّومِ طَعَامُ اَلْأَثِيمِ﴾
در سابق در تفسير سوره صافات در معناى «شجره زقوم» سخن رفت. و اما كلمه «أثيم» به معناى كسى است كه در اثر تكرار يك گناه و يا گناهان بسيار روحيهاى عصيانگر
و گناه دوست پيدا كرده باشد، و اين آيه تا هشت آيه بعدش حال اهل آتش را بيان مىكند.
﴿كَالْمُهْلِ يَغْلِي فِي اَلْبُطُونِ كَغَلْيِ اَلْحَمِيمِ﴾
كلمه «مهل» به معناى مذاب مس، قلع و ديگر فلزات مىباشد. و كلمه «غلى» و كلمه «غليان» هر دو به معناى جوشيدن است. و كلمه «حميم» به معناى آب بسيار داغ است و كلمه «كالمهل» خبر دوم براى «ان» است، هم چنان كه جمله ﴿طَعَامُ اَلْأَثِيمِ﴾ خبر اول آن است. و جمله ﴿يَغْلِي فِي اَلْبُطُونِ كَغَلْيِ اَلْحَمِيمِ﴾ خبر سوم آن است، و معناى آيه روشن مىباشد، (مىفرمايد: شجره زقوم سه خصيصه دارد، اول اينكه طعام گناه دوستان است، و دوم اينكه چون سرب و يا مس مذاب است، و سوم اينكه در درون شكمها چون آب جوش غليان مىكند).
﴿خُذُوهُ فَاعْتِلُوهُ إِلىَ سَوَاءِ اَلْجَحِيمِ﴾
كلمه «اعتلوا» جمع امر حاضر از مصدر «عتل» است، كه به معناى كشيدن به عنف و به زور است، و «سواء الجحيم» به معناى وسط دوزخ است. و خطاب «بگيريد او را» به ملائكهاى است كه موكل بر آتشند. و معناى آيه اين است كه: ما به ملائكه مىگوييم اين گنهپيشه را بگيريد، و به عنف به سوى وسط دوزخ بكشيد، تا آتش از همه جهات بر او احاطه يابد. هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكَافِرِينَ﴾1.
﴿ثُمَّ صُبُّوا فَوْقَ رَأْسِهِ مِنْ عَذَابِ اَلْحَمِيمِ﴾
گويا مراد از «عذاب» وسيله عذاب است، و اضافه «عذاب» به كلمه «حميم» اضافه بيانيه است، و معناى آيه اين است كه: سپس از بالاى سرش آن مايع مذاب و جوشانى كه وسيله عذاب او است بر سرش بريزيد.
﴿ذُقْ إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْكَرِيمُ﴾
اين جمله خطابى است به گناهپيشهاى كه در حال چشيدن عذابهاى پى در پى است. و اگر او را «عزيز» و «كريم» خواند، با اينكه در نهايت ذلت و پستى و ملامت است در حقيقت نوعى استهزاء به او است تا عذابش شديدتر گردد.
چون اينگونه افراد در دنيا براى خود عزت و كرامتى قائل هستند و به هيچ وجه حاضر نيستند از آن عزت و كرامت موهوم دست بردارند، هم چنان كه از آيه ﴿وَ مَا أَظُنُّ اَلسَّاعَةَ قَائِمَةً وَ لَئِنْ رُجِعْتُ إِلىَ رَبِّي إِنَّ لِي عِنْدَهُ لَلْحُسْنىَ﴾2 كه حكايت گفتار همين گونه مردم است، اين
پندار به خوبى به چشم مىخورد.
﴿إِنَّ هَذَا مَا كُنْتُمْ بِهِ تَمْتَرُونَ﴾
كلمه «تمترون» جمع مضارع حاضر از مصدر «امتراء» است كه به معناى شك و ترديد است، و اين آيه شريفه هم تتمه گفتار ملائكه به گناهپيشگان است، كه در آن، عذاب آنها را تاكيد و خطاكارى و لغزش آنها در دنيا را اعلام مىدارد، چون در دنيا در چيزى شك و ترديد كردند كه امروز آن را با تمام وجود خود لمس مىكنند، و به همين جهت از تحمل عذاب تعبير كرد به چشيدن، چون وقتى بخواهند بگويند درك من نسبت به آن درد و يا آن لذت دركى تام و تمام بود، مىگويند من آن درد را چشيدم، يا من آن لذت را چشيدم.
ممكن هم هست آيه شريفه استيناف و كلامى نو از خداى تعالى باشد، كه بعد از ذكر حال كفار در قيامت ايشان را با آن مخاطب مىسازد. و چه بسا جمله ﴿كُنْتُمْ بِهِ تَمْتَرُونَ﴾ مؤيد اين احتمال باشد، براى اينكه خطابهاى سابق همه به صورت مفرد بود و در خصوص اين آيه خطاب به صيغه جمع است.
﴿إِنَّ اَلْمُتَّقِينَ فِي مَقَامٍ أَمِينٍ﴾
كلمه «مقام» به معناى محل قيام، يعنى محل ثبوت و پابرجايى هر چيز است، و به همين جهت محل اقامت را نيز مقام گفتهاند. و كلمه «امين» صفتى است از «أمن» يعنى نرسيدن مكروه. و معناى جمله اين است كه: پرهيزكاران - در روز قيامت - در محلى امن از هر مكروه و از مطلق ناملايمات ثابت و مستقر مىباشند.
با اين بيان روشن مىشود كه نسبت دادن «أمن» به «مقام» و گفتن «مقام امين» از باب مجاز در نسبت است، چون گفتيم امين صفت صاحب مقام است و در ظاهر به خود مقام نسبت داده شده است.
﴿فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ﴾
اين جمله بيانى است براى جمله ﴿فِي مَقَامٍ أَمِينٍ﴾ . و اگر «عيون - چشمهها» را هم منزلگاهى براى اهل بهشت معرفى نموده، به اعتبار اين است كه اهل بهشت در مجاورت چشمهها قرار دارند، و نيز بدين جهت است كه چشمهها هم در همان بهشتها واقعند، و اگر جنات را جمع آورده، با اينكه ظرف و محل زندگى هر كس يك جنت است، به اين اعتبار است كه بهشتها داراى انواعى هستند. و يا براى اين بوده كه براى هر فرد از متقين به تنهايى يك بهشت و يا چند بهشت است.
﴿يَلْبَسُونَ مِنْ سُندُسٍ وَ إِسْتَبْرَقٍ مُتَقَابِلِينَ﴾
كلمه «سندس» به معناى پارچه نازكى است كه از ابريشم بافته شده باشد، و كلمه «استبرق» پارچه ضخيم ابريشمى است، و هر دو كلمه در اصل فارسى بوده، و به زبان عرب داخل شده است.
«متقابلين» - يعنى روبروى همند تا با هم انس داشته باشند، چون نزد اهل بهشت هيچ ناملايمى نيست، زيرا فرمود: در مقامى امين قرار دارند.
﴿كَذَلِكَ وَ زَوَّجْنَاهُمْ بِحُورٍ عِينٍ﴾
يعنى به همين منوال است كه وصف كرديم، و مراد از تزويج اهل بهشت با حوريان اين است كه قرين حوريان هستند، چون اين تزويج به معناى ازدواج اصطلاحى نيست، بلكه از زوج به معناى قرين است، كه معناى اصلى لغوى آن است.
و كلمه «حور» جمع حوراء است، كه به معناى زنى است كه سفيدى چشمش بسيار سفيد، و سياهى آن نيز بسيار سياه باشد، و يا به معناى زنى است كه داراى چشمانى سياه چون چشم آهو باشد. و كلمه «عين» جمع كلمه «عيناء» يعنى درشت چشم است و از ظاهر كلام خداى تعالى برمىآيد، كه حور العين غير زنان دنيايند، كه آنان نيز داخل بهشت مىشوند.
﴿يَدْعُونَ فِيهَا بِكُلِّ فَاكِهَةٍ آمِنِينَ﴾
يعنى تمام اقسام ميوهها را مىطلبند، و مىخورند، در حالى كه از ضرر آنها ايمنند.
توضيح مراد از اينكه فرمود اهل بهشت جز مرگ نخستين مرگى نمىچشند و جواب از اشكالى در باره استثناء ﴿إِلاَّ اَلْمَوْتَةَ اَلْأُولىَ﴾
﴿لاَ يَذُوقُونَ فِيهَا اَلْمَوْتَ إِلاَّ اَلْمَوْتَةَ اَلْأُولىَ وَ وَقَاهُمْ عَذَابَ اَلْجَحِيمِ﴾
يعنى غير از مرگ اول ديگر مرگى نمىچشند، و در بهشت خلد به حياتى ابدى كه ديگر دستخوش مرگ نمىشود زندهاند.
بعضى از مفسرين در اين آيه اشكال كردهاند، به اينكه استثناء مرگ اول از جمله «در بهشت مرگى نمىچشند مگر مرگ اول را» ،چنين مىرساند كه در بهشت يك مرگ مىچشند، در حالى كه قطعا خلاف اين معنا منظور است.
و به بيانى روشنتر اينكه: منظور از مرگ اول مسلما مرگ در دنيا است كه نسبت به اهل بهشت پيشامد گذشتهاى است، و محال است كه انسان در آيندهاش يعنى در بهشت متصف و متلبس به چيزى باشد كه در گذشته واقع شده، و گذشته است، و با اين حال چه معنا دارد كه در آيه بفرمايد: «در آينده يعنى در بهشت نمىچشند مگر مرگ در گذشته را» ؟.
البته در اينجا اشكال ديگرى نيز هست كه مفسرين متعرض آن نشدهاند، و آن اين
است كه در سابق در تفسير آيه: ﴿رَبَّنَا أَمَتَّنَا اِثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اِثْنَتَيْنِ﴾1 گفتيم كه بين زندگى دنيا و قيامت، دو بار مرگ اتفاق مىافتد، يكى مرگ در دنيا براى انتقال از دنيا به برزخ و يكى هم مرگ در برزخ براى انتقال از آن به زندگى آخرت. و ظاهرا مراد از مرگ اول در آيه مورد بحث، مرگ دنيا است كه آدمى را به برزخ منتقل مىكند، حال اشكال اين است كه بر فرض كه استثناء «موتة الاولى» را به وجهى اصلاح كرديم، مرگ دومى چرا استثناء نشده؟ و چه فرقى است بين آن دو كه بفرمايد داخل بهشت نمىشوند، مگر بعد از چشيدن مرگ اول، و حال آنكه بايد بفرمايد «مگر بعد از چشيدن دو مرگ» .
بعضى از مفسرين2 از اشكال اول پاسخ دادهاند به اينكه استثناء ﴿إِلاَّ اَلْمَوْتَةَ اَلْأُولىَ﴾ استثناء منقطع، و بى ربط به ما قبل است، و معناى «لكن» را مىدهد، و معناى آيه چنين است كه: «در بهشت مرگى نمىچشند، ليكن مرگ همان بود كه در دنيا چشيدند و از دنيا به عالم برزخ منتقل شدند» پس عموم جمله «در بهشت مرگى نمىچشند» به حال خود باقى است.
و به فرضى هم كه استثناء منقطع نباشد مىتوان كلمه «الا» را به معناى «سواى» و جمله: ﴿إِلاَّ اَلْمَوْتَةَ اَلْأُولىَ﴾ را بدل از كلمه «الموت» دانست، آن وقت اصلا استثنايى در بين نمىآيد، و معناى آيه اين مىشود: «در بهشت سواى مرگ اول چيزى از مرگ نمىچشند، و اما مرگ اول را چشيدند، و ديگر محال است همان را بچشند» .
بعضى ديگر جوابهاى ديگرى دادهاند كه قابل اعتناء نيست. و خواننده گرامى خود توجه دارد كه اين دو پاسخى هم كه نقل كرديم اين اشكال را كه چرا كلمه «اولى» را به ميان آورد جواب نمىدهد، و ما در تفسير آيه شريفه ﴿إِنْ هِيَ إِلاَّ مَوْتَتُنَا اَلْأُولىَ﴾ وجوهى در پاسخ اين سؤال آورديم.
و اما از اشكال دوم ممكن است همان جواب دوم از اشكال قبلى را داد، و گفت كه كلمه «الا» به معناى «سواى» است، چون گفتيم آدمى داراى دو مرگ است، يكى مرگ اول كه آدمى را از دنيا به برزخ نقل مىدهد، و دوم مرگى كه آدمى را از برزخ به آخرت مىبرد. و وقتى كلمه «الا» به معناى «سواى» باشد، و مجموعا جمله ﴿إِلاَّ اَلْمَوْتَةَ اَلْأُولىَ﴾ بدل از كلمه «الموت» باشد، آيه شريفه در اين سياق و اين مقام خواهد بود كه غير از مرگ اول را - يعنى مرگ دوم را كه همان مرگ برزخى است - نفى كند، و بفرمايد در بهشت آخرت اصلا
مرگى نيست، نه مرگ اول و دنياى، براى اينكه آن را چشيدند، و نه غير آن كه مرگ برزخ باشد. با اين بيان علت تقييد موت به «اولى» روشن مىشود.
﴿وَ وَقَاهُمْ عَذَابَ اَلْجَحِيمِ﴾ كلمه «وقيهم» مفرد ماضى از مصدر «وقايت» است، كه به معناى حفظ هر چيز است از اينكه چيز ديگرى آن را اذيت كند و به آن ضرر بزند. پس معناى جمله اين است كه: خداوند ايشان را از عذاب دوزخ حفظ مىكند. در اين آيه شريفه بعد از آنكه مردن را از بهشتيان نفى كرد، و به عبارتى ديگر فرمود كه «بهشتيان به وسيله مرگ از آن عالم به عالمى ديگر منتقل نمىشوند» اينك در آخر آيه مىفرمايد: از حالت تنعم و سعادت در بهشت، به حالت شقاوت و عذاب در جهنم نيز منتقل نمىگردند تا هر دو قسم انتقال را تكميل كرده باشد، هم انتقال مكانى را و هم انتقال حالى را.
﴿فَضْلاً مِنْ رَبِّكَ ذَلِكَ هُوَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ﴾
اين جمله، جملهاى است حاليه از كرامت و نعمتى كه قبلا ذكر شده بود. ممكن هم هست مفعول مطلق و يا مفعول له باشد. در هر صورت چه حال باشد و چه مفعول مطلق، و چه مفعول له اين معنا را افاده مىكند كه آن كرامت و نعمت كه گفته شد فضلى است از ناحيه خدا، نه اينكه بندگان خدا از او چنين چيزى را طلبكار باشند، و آن چنان مستحق آن باشند كه خدا بر خود لازم و واجب بداند كه آن بهشت را به عنوان پاداش به ايشان بدهد، براى اينكه خدا مالك است، مالكى غير مملوك، و هيچ چيزى و هيچ موجودى مالك حقى كه آن را از خدا طلب كند نيست تا خدا را محكوم به دادن آن حق كند، بلكه داستان نعمت بهشت تنها وعدهاى است كه خدا به بندگان صالحش داده، و اين خود او است كه فرموده «خدا خلف وعده نمىكند» .و ما در بحثهاى گذشته بحث مفصل اين معنا را گذرانديم.
كلمه «فوز» به معناى ظفر يافتن به مقصود است، و اگر بهشت را پيروزى و فوزى عظيم خوانده، بدين جهت است كه آخرين سعادتى است كه آدمى بدان نائل مىشود.
﴿فَإِنَّمَا يَسَّرْنَاهُ بِلِسَانِكَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ﴾
مضمون اين آيه به خاطر حرف «فاء» كه در اول آن درآمده، نتيجه و فرع همه مطالب گذشته - از اول سوره تا اينجا - مىباشد، و در حقيقت اين مضمون خلاصه و نتيجهگيرى از همه آن مطالب است. كلمه «يسرنا» صيغه متكلم مع الغير، از فعل ماضى از مصدر «تيسير» است، و «تيسير» كه مصدر باب تفعيل است به معناى آسان كردن است، و ضمير در «يسرناه» به كتاب برمىگردد. و خطاب در «بلسانك» به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، كه لسانش عربى است. ـ
مىفرمايد: ما فهم قرآن را با زبان و بيان خود تو كه زبانى عربى است آسان كرديم تا شايد ايشان - يعنى قوم تو - متذكر شوند. در نتيجه آيه مورد بحث قريب المعنى با آيه ﴿إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ﴾1 مىباشد.
ولى بعضى از مفسرين2 گفتهاند: مراد از تيسير كتاب به لسان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ، اين است كه با اينكه آن جناب امى و درس ناخوانده بود، قرآن را بر زبانش جارى ساخت تا آيت و معجزهاى بر صدق نبوتش باشد. ولى اين معنا از سياق قبلى كه گفتيم خلاصه مطالب سوره است بعيد است.
﴿فَارْتَقِبْ إِنَّهُمْ مُرْتَقِبُونَ﴾
گويا اين جمله نيز - بخاطر حرف فايى كه با آن ابتداء شده - متفرع بر همان چيزى است كه آيه قبلى متفرع بر آن بود. و حاصل معنا چنين است: ما قرآن را به وسيله عربيت آسان كرديم به اين اميد كه مردم متذكر شوند، ولى متذكر نشدند، بلكه هم چنان در شك خود سرگرم بازى هستند، و منتظر عذابى هستند كه براى تكذيب كنندگان مفرى از آن نيست، پس منتظر آن عذاب باش، هم چنان كه خود آنان منتظرش هستند.
و اينكه آنان را منتظر خوانده، از باب استهزاء به ايشان است. يكى از حرفهاى بى ربطى كه در تفسير اين آيه گفتهاند اين است كه: اين آيه نسخ شده، چون دستور متباركه با كفار را مىدهد، و آيه جهاد آن را نسخ كرده است.
بحث روايتى (رواياتى در باره «تبع» ،شفاعت و...)
در مجمع البيان در ذيل آيه ﴿أَ هُمْ خَيْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ﴾ مىگويد: سهل بن ساعد از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرموده: تبع را ناسزا مگوييد، چون او اسلام آورده بود3.
مؤلف: اين معنا در الدر المنثور هم از ابن عباس، و نيز از ابن عساكر، از عطاء بن ابى رباح، از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت شده4.
و نيز در همان كتاب آمده كه: وليد بن صبيح از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: تبع به اوس و خزرج گفت شما در اين سرزمين منزل كنيد تا شايد ظهور اين پيامبر را درك كنيد، من نيز اگر درك كنم به خدمتش درمىآيم و با او خروج مىكنم1.
و در الدر المنثور است كه ابو نعيم - در كتاب دلائل - از عبد اللَّه بن سلام روايت كرده كه گفت: تبع از دنيا نرفت تا آنكه نبوت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را تصديق كرد، چون يهوديان (كه از شام به مدينه آمده بودند، و بدانجا مهاجرت كرده بودند، تا ظهور آن جناب را درك كنند) جريان نبوت آن جناب را به وى گفته بودند2.
مؤلف: اخبار در داستان تبع بسيار زياد است، و در بعضى از آنها آمده: او اولين كسى بود كه براى كعبه پوششى درست كرد.
و در كافى به سند خود از زيد شحام روايت كرده كه گفت: امام صادق (علیه السلام) در شب جمعهاى كه در خدمتش به راهى مىرفتيم به من فرمود: امشب شب جمعه است، قرآنى بخوان. من اين آيه را خواندم: ﴿إِنَّ يَوْمَ اَلْفَصْلِ مِيقَاتُهُمْ أَجْمَعِينَ يَوْمَ لاَ يُغْنِي مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَيْئاً وَ لاَ هُمْ يُنْصَرُونَ إِلاَّ مَنْ رَحِمَ اَللَّهُ﴾ . حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: به خدا سوگند استثناء شدگان ماييم كه به درد مردم مىخوريم3.
مؤلف: اين روايت به مساله شفاعت اشاره مىكند و معلوم است كه مستثنا منه را مولاى اولى گرفته است.
و در تفسير قمى آمده كه: قرآن سپس فرموده ﴿إِنَّ شَجَرَةَ اَلزَّقُّومِ طَعَامُ اَلْأَثِيمِ﴾ و اين آيه در باره ابو جهل بن هشام نازل شده. و امام در باره جمله «كالمهل» فرموده: يعنى مس ذوب شده. ﴿يَغْلِي فِي اَلْبُطُونِ كَغَلْيِ اَلْحَمِيمِ﴾ يعنى مانند آبى كه در نهايت درجه جوشش و غليان است4.
مؤلف: از طرق اهل سنت نيز رواياتى رسيده كه مؤيد اين معنا است كه آيه شريفه در باره ابو جهل نازل شده است5.
سوره جاثيه (45)
سوره جاثيه مكى است و سى و هفت آيه دارد
[سوره الجاثية (45): آيات 1 تا 13]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ حم ١ تَنْزِيلُ اَلْكِتَابِ مِنَ اَللَّهِ اَلْعَزِيزِ اَلْحَكِيمِ ٢ إِنَّ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ لَآيَاتٍ لِلْمُؤْمِنِينَ ٣ وَ فِي خَلْقِكُمْ وَ مَا يَبُثُّ مِنْ دَابَّةٍ آيَاتٌ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ ٤ وَ اِخْتِلاَفِ اَللَّيْلِ وَ اَلنَّهَارِ وَ مَا أَنْزَلَ اَللَّهُ مِنَ اَلسَّمَاءِ مِنْ رِزْقٍ فَأَحْيَا بِهِ اَلْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا وَ تَصْرِيفِ اَلرِّيَاحِ آيَاتٌ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ ٥ تِلْكَ آيَاتُ اَللَّهِ نَتْلُوهَا عَلَيْكَ بِالْحَقِّ فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَ اَللَّهِ وَ آيَاتِهِ يُؤْمِنُونَ ٦ وَيْلٌ لِكُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٍ ٧ يَسْمَعُ آيَاتِ اَللَّهِ تُتْلىَ عَلَيْهِ ثُمَّ يُصِرُّ مُسْتَكْبِراً كَأَنْ لَمْ يَسْمَعْهَا فَبَشِّرْهُ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ ٨ وَ إِذَا عَلِمَ مِنْ آيَاتِنَا شَيْئاً اِتَّخَذَهَا هُزُواً أُولَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ مُهِينٌ ٩ مِنْ وَرَائِهِمْ جَهَنَّمُ وَ لاَ يُغْنِي عَنْهُمْ مَا كَسَبُوا شَيْئاً وَ لاَ مَا اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اَللَّهِ أَوْلِيَاءَ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ١٠هَذَا هُدىً وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ لَهُمْ عَذَابٌ مِنْ رِجْزٍ أَلِيمٌ ١١ اَللَّهُ اَلَّذِي سَخَّرَ لَكُمُ اَلْبَحْرَ لِتَجْرِيَ اَلْفُلْكُ فِيهِ بِأَمْرِهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ١٢ وَ سَخَّرَ لَكُمْ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً مِنْهُ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ ١٣﴾
ترجمه آيات
به نام خداى رحمان و رحيم. حم (1).
اين كتابى است نازل شده از ناحيه خداى عزيز و حكيم (2).
به درستى در آسمانها و زمين آيتها هست براى مردم با ايمان (3).
و نيز در خلقت خودتان و جنبندگانى كه همواره منتشر مىكند آيتها هست براى مردمى كه اهل يقين باشند (4).
و نيز در اختلاف شب و روز و رزقى كه خدا از آسمان نازل مىكند و به وسيله آن زمين را بعد از مردنش زنده مىكند و همچنين در گرداندن بادها از اين سو به آن سو آيتها هست براى مردمى كه تعقل كنند (5).
اينها همه آيات خدا است كه به حق بر تو تلاوت مىكنيم با اين حال بعد از سخن خدا و آيات او ديگر به چه سخنى ايمان مىآورند (6).
واى بر هر كس كه بىپروا دروغ مىگويد و از گناه لذت مىبرد (7).
آيات خدا را مىشنود كه بر او تلاوت مىشود با اين حال از روى تكبر بر انكار خود اصرار مىورزد تو گويى اصلا آن را نشنيده. پس او را به عذابى دردناك بشارت بده (8).
و چون به چيزى از آيات ما اطلاع مىيابد آن را مسخره مىكند اين گونه اشخاص عذابى خوار كننده دارند (9).
و در پشت سرشان جهنم است و آنچه از مال و جاه دنيا به دست آوردهاند پشيزى به دردشان نمىخورد و همچنين هيچ يك از خدايانى كه به جاى اللَّه ولى خود گرفتهاند و عذابى عظيم دارند (10).
اين قرآن هدايت است و كسانى كه به آيات پروردگارشان كفر ورزيدند از سختترين شكنجهها عذابى دردناك دارند (11).
البته همان خدا است كه دريا را براى شما مسخر كرد تا كشتىها به امر وى در آن به راه افتند و تا از فضل خدا كسب كنيد و تا شايد شكر بگزاريد (12).
و آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است همه را براى شما مسخر كرد و همهاش از او است و در اين خود آياتى است براى مردمى كه تفكر كنند (13).
بيان آيات [غرض و مفاد كلى سوره مباركه جاثيه]
غرض اين سوره دعوت عموم بشر است به دين توحيد، و پرهيز از عذابى كه از آن انذار مىكند. سوره، نخست با مساله توحيد آغاز مىشود، و سپس به تشريع شريعت براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و اينكه بر آن جناب و بر عامه بشر لازم است از آن پيروى كنند
اشاره نموده، مىفرمايد: چون در پيش روى خود روزى را دارند كه در آن روز بر طبق اعمال صالحى كه انجام دادهاند از ايمان و پيروى شريعت، و بر طبق گناهانى كه كردهاند از اعراض از دين و غيره محاسبه خواهند شد. آن گاه پيشامدهايى را كه هر يك از اين دو طايفه در قيامت دارند ذكر مىكند.
البته در خلال اين بيانات انذار شديد و تهديد سختى به مستكبرين دارد كه از آيات خدا اعراض مىكنند. و نيز به كسانى كه هواى نفس خود را معبود خود گرفتهاند و خدا آنان را گمراه كرد در عين اينكه به گمراهى خود عالم بودند، هشدار مىدهد. و از لطائفى كه در اين سوره آمده بيان معناى نوشتن نامه اعمال و استنساخ آن است.
اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده. ولى بعضى از مفسرين1 آيه ﴿قُلْ لِلَّذِينَ آمَنُوا...﴾ را از مكى بودن استثناء كردهاند، ولى هيچ دليل و شاهدى بر گفتار خود ندارند.
﴿حم تَنْزِيلُ اَلْكِتَابِ مِنَ اَللَّهِ اَلْعَزِيزِ اَلْحَكِيمِ﴾
ظاهرا جمله ﴿تَنْزِيلُ اَلْكِتَابِ﴾ از باب اضافه صفت به موصوف مىباشد. و كلمه «تنزيل» مصدر به معناى مفعول مىباشد. و جمله «من اللَّه» جار و مجرورى است متعلق به تنزيل. و تمام اين جمله خبر است براى مبتداى حذف شده، يعنى «هذا» .
و معنايش اين است: اين كتابى است نازل شده از ناحيه خداى عزيز حكيم. ما در سابق در باره مفردات اين آيه بحث كرديم.
وجه اينكه فرمود: ﴿إِنَّ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ لَآيَاتٍ...﴾ و آنچه حرف «فى» افاده مىكند
﴿إِنَّ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ لَآيَاتٍ لِلْمُؤْمِنِينَ﴾
كلمه «آيات» جمع «آيت» است كه به معناى علامت و نشانهاى است كه بر وجود چيزى دلالت كند، و بدان اشاره نمايد. و مراد از اينكه فرمود «در آسمانها و زمين علامتها هست» اين است كه اصلا آسمان و زمين آياتى هستند كه بر هستى پديد آورنده خود دلالت مىكنند، نه اينكه آيتها چيز ديگر باشند، و در ظرف آسمانها و زمين قرار داشته باشند.
دليل بر گفتار ما اين است كه تعبيرات قرآن كريم از اين معنا مختلف است، گاهى مىفرمايد «فلان چيز آيت است» و گاهى مىفرمايد «در فلان چيز آيت است» و گاهى هم مىفرمايد «در خلقت فلان چيز آيت است» ،مثلا يك جا فرموده: ﴿إِنَّ فِي خَلْقِ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اِخْتِلاَفِ اَللَّيْلِ وَ اَلنَّهَارِ لَآيَاتٍ﴾2، جاى ديگر آيه مورد بحث است، كه آيت را در خود
آسمانها و زمين دانسته، نه در خلقت آنها، و يك جا هم فرموده: ﴿وَ مِنْ آيَاتِهِ خَلْقُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾1 و نظاير اين اختلاف تعبير بسيار است. و از همين اختلاف استفاده مىشود معناى اينكه «در چيزى آيت باشد» اين است كه خود آن چيز آيت باشد، هم چنان كه از اختلاف تعبير ديگرى كه در آيات بالا بود، و در يكى مىفرمود: «در آسمانها و زمين» و در ديگرى مىفرمود «در خلقت آسمانها و زمين» استفاده مىشود كه مراد از خلقت آسمانها و زمين خود آسمانها و زمين است، نه چيز ديگر.
حال بايد ديد چرا آسمانها و زمين را ظرف آيت دانسته، با اينكه خودش آيت است؟ در پاسخ مىگوييم: اين بدان عنايت است كه بفهماند جهات وجود آسمانها و زمين مختلف است، و هر جهت از جهات آنها خود آيتى است از آيات، و اگر خود آسمانها و زمين در نظر گرفته مىشد، چارهاى جز اين نبود كه همه آنها را يك آيت بگيريم، در حالى كه مىبينيم مثلا زمين را به تنهايى آيات شمرده و فرموده ﴿وَ فِي اَلْأَرْضِ آيَاتٌ لِلْمُوقِنِينَ﴾2 و اگر خود زمين در نظر گرفته مىشد بايد مىفرمود: «و الأرض آية للموقنين - زمين آيتى است براى اهل يقين» و آن وقت آن منظور فوت مىشد، و ديگر نمىفهمانيد كه در هستى زمين جهاتى است كه هر يك از آن جهات به تنهايى آيتى است مستقل.
پس معناى اينكه فرمود: ﴿إِنَّ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ...﴾ اين است كه براى وجود آسمانها و زمين جهاتى است كه هر جهتش دلالت دارد بر اينكه آفريدگار و مدبرش تنها خداست، و شريكى براى او نيست، براى اينكه آسمانها و زمين با حاجت ذاتيش به پديد آورنده، و با عظمت خلقتش، و بىنظير بودن تركيبش، و اتصالى كه در وجود اجزاء بى شمار و هولانگيز آن به يكديگر است، و ارتباط و اندراجى كه نظامهاى جزئى و مخصوص به يك يك موجودات در تحت نظام عمومى و كلى حاكم بر كل عالم دارد، همه دلالت دارد بر اينكه خالقى يكتا دارد، و همان خالق يكتا مدبر آن است. آرى، اگر براى اين عالم پديد آورندهاى نمىبود، پديد نمىآمد، و اگر مدبرش يكتا نبود، نظامهاى جزئى آن با يكديگر متناقض مىشد و تدبير مختلف مىگشت.
از آنچه گذشت روشن گرديد اينكه بعضى از مفسرين3 گفتهاند: جمله «فى السماوات» در
تقدير «فى خلق السماوات» است، صحيح نيست، و بدون هيچ حاجتى بيهوده خود را به زحمت انداخته.
آيت بودن خلقت انسان و جنبندگان
﴿وَ فِي خَلْقِكُمْ وَ مَا يَبُثُّ مِنْ دَابَّةٍ آيَاتٌ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ﴾
كلمه «يبث» از مصدر «بث» است كه به معناى متفرق كردن و افشاندن است. و بث جنبندگان به معناى اين است كه خداى تعالى آنها را در زمين منتشر و متفرق كرده، هم چنان كه در جاى ديگر در باره خلقت انسان فرموده: ﴿ثُمَّ إِذَا أَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِرُونَ﴾1.
و معناى آيه شريفه اين است كه: و در خود شما از حيث وجودتان كه وجودى است مخلوق و نيز در جنبندگان از اين حيث كه خداى تعالى خلقشان كرده و در زمين متفرق و پراكنده ساخته، آياتى است براى مردمى كه راه يقين را سلوك مىكنند.
و خلقت انسان علاوه بر اينكه موجودى است زمينى و مرتبط به ماده، نوع ديگرى است از خلقت كه با خلقت آسمانها و زمين اختلاف دارد، براى اينكه آسمانها و زمين تنها موجودى مادى هستند، ولى انسان موجودى است مركب از بدنى مادى و تركيب يافته از مواد عنصرى و زمينى كه با مرگ فاسد و متلاشى مىشود، و از چيزى ديگر وراى ماده، چيزى كه از نسج عالم بالا، و مجرد از ماده است، و به همين جهت با مرگ فاسد نمىشود، بلكه در هنگام مرگ، بدن متوفى مىشود، يعنى به تمام و كمال گرفته مىشود، و نزد خدا محفوظ مىماند، و اين چيز همان است كه قرآن آن را «روح» ناميده و فرموده ﴿وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي﴾2.
و نيز بعد از آنكه خلقت انسان از نطفه، و سپس علقه، و آن گاه مضغه، و در آخر تكميل ساختمان بدنى او را ذكر مىكند، مىفرمايد: ﴿ثُمَّ أَنْشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ﴾3 و نيز در باره حقيقت مرگ انسان فرموده: ﴿قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ اَلْمَوْتِ اَلَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ﴾4.
پس كسى كه در خلقت انسان تدبر و نظر مىكند، در حقيقت در آيتى ملكوتى نظر مىافكند، آيتى وراى آيات مادى. و همچنين است ناظر در خلقت جنبندگان، چون آنها نيز جان دارند، داراى حيات و شعورند، هر چند از نظر حيات و شعور، و همچنين از نظر تجهيزات بدنى پائينتر از انسانند، ولى همه آنها براى كسى كه اهل يقين باشد آيتند، و اهل يقين با
سير و تفكر در خلقت آنها خداى سبحان را مىشناسند، و به وحدانيت و بى شريك بودن او در ربوبيت و الوهيت پى مىبرند.
﴿وَ اِخْتِلاَفِ اَللَّيْلِ وَ اَلنَّهَارِ...﴾
اين قبيل آيات جزو آياتى است كه بين زمين و آسمان قرار دارند، آسمانها خود آيتى هستند، زمين هم خود آيتى است، و اختلاف شب و روز آيتى است بين زمين و آسمان و منظور از اختلاف شب و روز، اختلاف آن دو از نظر كوتاهى و بلندى است. اختلاف منظم كه از آغاز خلقتش تا كنون دگرگونى نيافته، و بطور هماهنگ فصول چهارگانه بهار و تابستان و پاييز و زمستان را پديد آورده و اين چهار فصل در هر ناحيه از نواحى زمين به هر صورتى كه بوده اكنون نيز به همان صورت است، و از اين به بعد نيز به همين منوال مكرر مىشود. اختلافى كه به آن وسيله خداى سبحان رزق اهل زمين را تدبير نموده، به ترتيبى صالح رشدشان مىدهد، هم چنان كه خودش فرموده: ﴿وَ قَدَّرَ فِيهَا أَقْوَاتَهَا فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ سَوَاءً لِلسَّائِلِينَ﴾1.
﴿وَ مَا أَنْزَلَ اَللَّهُ مِنَ اَلسَّمَاءِ مِنْ رِزْقٍ فَأَحْيَا بِهِ اَلْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا﴾ مراد از رزقى كه خداى تعالى از آسمان نازل مىكند، باران است. و اگر باران را رزق ناميده، از باب ناميدن سبب به اسم مسبب است، و اين گونه نامگذاريها مجازى و شايع است. و نيز ممكن است بدين جهت باشد كه باران نيز رزق است، چون همه آبهاى زمين از باران است. و منظور از كلمه «سماء» بالاى سر و يا ابر است، چون ابر را هم مجازا آسمان مىگويند. و منظور از «احياء زمين بعد از مردنش» زنده كردن گياهان و درختانى است كه در زمستان مىميرند. و تعبير از آن به زنده كردن بعد از موت، خالى از اشاره به مساله معاد نيست2.
﴿وَ تَصْرِيفِ اَلرِّيَاحِ﴾ يعنى گرداندن بادها از اين سو به آن سو، و فرستادنش از سويى به سويى ديگر، كه در همين گرداندن بادها فوايد عمومى بسيارى نهفته است، و از همه فوائدش عمومىتر حركت دادن ابرها است به نقاط مختلف جهان. و يكى ديگر تلقيح گياهان، و دفع عفونتها، و بوهاى بد است.
﴿آيَاتٌ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ﴾ يعنى در آنچه گفته شد آياتى است براى مردمى كه تعقل مىكنند، يعنى با عقلى كه خدا در آنان به وديعت سپرده بين حق و باطل و خوب و بد تمييز
مىدهند. در اين آيات مىبينيم هر دسته از آنها به قومى اختصاص داده شده يك دسته به مؤمنين، يك دسته به قومى كه اهل يقينند، دسته ديگر به قومى كه تعقل مىكنند.
و شايد وجهش اين باشد كه آيت احياء زندگان به دلالتى ساده و همه كس فهم دلالت مىكند بر اينكه خودش خود را ايجاد نكرده، و بطور اتفاق و تصادفى هم پيدا نشده، بلكه پديد آورندهاى ايجادش كرده، و به دنبالش آثار و افعال آنها را پديد آورده، آثار و افعالى كه اين نظام مشهود از آن آثار پديد آمده است، پس خالق آسمانها، خالق همه عالم و رب همه است، و انسان اين معنا را با فهم ساده خود مىفهمد، و انسان هاى با ايمان هم همين را مىفهمند، و از آن منتفع مىشوند.
ولى اين معنا را كه خالق انسان و ساير جنبندگان داراى حيات و شعور، خداست از اين جهت كه ارواح و نفوس موجودات زنده با شعور از عالمى وراى عالم ماده است كه نامش را «عالم ملكوت» مىگذاريم، قرآن كريم كمال ادراك و مشاهده اين معنا را مختص به اهل يقين دانسته، نه به عموم مردم و فهمهاى ساده آنان، و در اين باره فرموده ﴿وَ كَذَلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ اَلْمُوقِنِينَ﴾1.
و اما آيت اختلاف ليل و نهار، و بارانهايى كه زمين را زنده مىكند، و چرخاندن بادها از آنجا كه انواع مختلف و جهات متعدد دارد و مرتبط با زمين و زمينىها است، و داراى فوايد بى شمار و منافعى دامنهدار و بسيار است كه درك همه آنها محتاج به تعقل فكرى و تفصيلى و عميق است، و فهم ساده عموم مردم از درك آن عاجز است، لذا درك آن را به قومى كه تعقل كنند اختصاص داده. گو اينكه آيات مزبور براى همه آيت مىباشند ليكن از آنجا كه تنها دانشمندان و صاحبان تعقل از آنها بهرهمند مىشوند بدين جهت اين آيات را به ايشان اختصاص داده.
وجه اينكه هر دسته از آيات را به ترتيب براى «مؤمنين» ، ﴿لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ﴾ و ﴿لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ﴾ ذكر فرمود
در اين ميان مىبينيم كه از اين طبقه گاهى تعبير فرموده به قومى كه «يوقنون» و گاهى به قومى كه «يعقلون» .و از تعبد مردم كه با فهم ساده خود پى به حقيقت مىبرند تعبير فرموده به «مؤمنين» .از اين اختلاف در تعبير فهميده مىشود كه مراد از «ايمان اصل» آن است كه آياتش ساده و بسيط است و چون به دست آمدن ايمان تدريجى نيست، از دارندگان ايمان تعبير به وصف كرد، به خلاف ايمان اهل يقين و عقل كه به خاطر دقت آيات آن، و بلندى افق آنها، و به خاطر اينكه خرده خرده و به تدريج به دست مىآيد، از آنان به مضارع «يعقلون» ،
«يوقنون» تعبير كرد كه دلالت بر استمرار تجددى دارد.
بعضى از مفسرين در توجيه ترتيبى كه براى مصاديق و اهل آيات سهگانه هست، و اينكه چرا اول اهل ايمان، و دوم اهل ايقان و سوم اهل عقل را ذكر كرده گفتهاند: اين ترتيب از نظر ترقى دادن مطلب است، چون ايقان مرتبه خاصى است در ايمان، و معلوم است كه بايد بعد از ايمان ذكر شود، و عقل هم مدار ايمان و ايقان است، چون منظور ما از عقل عقلى است كه مؤيد به نور بصيرت باشد، و به وسيله چنين عقلى است كه ايمان و يقين از قرار گرفتن در دسترس شك و ترديد خلاص مىشود، و در نتيجه ايمان به حد يقين مىرسد، و با رسيدنش به حد يقين و محكم شدنش همه خيرات رو مىآورد. و در ترتيب آيات نيز همين ترتيب كه در مراتب سهگانه است رعايت شده. اين توجيه از گفتار زمخشرى در كشاف استفاده مىشود1.
اشكالى كه ما به كلام زمخشرى داريم، اين است كه مقتضاى توصيفى كه وى براى عقل كرده اين است كه قبل از دومى و حتى قبل از اولى قرار گيرد، يعنى مرتبه اول شمرده شود، نه سوم. علاوه بر اينكه ما نفهميديم كه چگونه ممكن است شك عارض بر يقين شود، حتى تصورش هم براى ما ممكن نيست.
بعضى ديگر - كه همان صاحب تفسير كشف باشد - در توجيه ترتيب مزبور گفته است بدين جهت اول ايمان و سپس ايقان و در آخر تعقل را ذكر كرده كه تماميت نظر و تدبر در دوم ناگزير و محتاج است به نظر در اولى، چون آسمانها و زمين به وجهى از اسباب پيدايش حيوان است، و به همين جهت بايد قبل از يادآورى خلقت حيوان يادآورى شود. و همچنين نظر در سومى ناگزير مىسازد كه ما در دو تاى اول نيز نظر كنيم. اما اينكه بايد به اولى (خلقت آسمانها و زمين) نظر كنيم كه روشن است و احتياج به بيان ندارد، و اما نظر و توجه به دومى (خلقت حيوان) براى اين است كه خلقت حيوان علت غايى است. پس معرفت سومى موقوف است بر معرفت علت غائيش كه دومى است، چون علت قبل از معلول است2.
اين توجيه نيز به فرض اينكه درست باشد توجيه ترتيب آيات سهگانه است، نه صفات سهگانه ايمان و ايقان و عقل. علاوه بر اينكه سومى هم مانند اولى از اسباب بوجود آمدن حيوان است، پس بايد آن نيز قبل از دومى ذكر مىشد. و به وجهى دومى علت غايى اولى است، پس بايد آن هم قبل از اولى ذكر مىشد، همانطور كه قبل از سومى ذكر شد.
فخر رازى در توجيه اين ترتيب گفته است: سبب آن اين است كه اين معنا را بفهماند كه اگر ايمان داريد اين دلالتها را بفهميد، و اگر ايمان نداريد، و در عين حال مىخواهيد داراى جزم و يقين باشيد و از شك و ترديد درآييد، اين دلائل ديگر را بفهميد، و اگر نه ايمان داريد و نه مىخواهيد اهل يقين باشيد، پس حد اقل در فهميدن دلائل سوم كوشش كنيد1.
اين وجه هم به فرضى كه صحيح باشد توجيه ترتيب صفات سهگانه ايمان و ايقان و عقل است، نه توجيه اين كه چرا آيات سهگانه را بدين ترتيب ذكر كرده. علاوه بر اينكه لازمه اين توجيه آن است كه آيات سهگانه هيچ اختصاصى به صفات سهگانه نداشته باشد، بلكه همهاش مربوط به همه صفات باشد، و سياق آيات با چنين احتمالى مساعد نيست. از اين هم كه بگذريم از ظاهر كلام فخر رازى برمىآيد كه «يقين» را به «جزم» - كه همان علم باشد - تفسير كرده. و بنابراين تفسير، براى عقل چيزى جز حكم ظنى نمىماند، و آن هم در معارف اعتقادى هيچ اعتبارى ندارد.
مقصود از ايمان به آيات خدا و معناى جمله ﴿فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَ اَللَّهِ وَ آيَاتِهِ يُؤْمِنُونَ﴾
﴿تِلْكَ آيَاتُ اَللَّهِ نَتْلُوهَا عَلَيْكَ بِالْحَقِّ فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَ اَللَّهِ وَ آيَاتِهِ يُؤْمِنُونَ﴾
ايمان به هر چيز عبارت است از علم به آن با التزام عملى به آن، پس صرف علم و يقين به وجود چيزى بدون التزام عملى، ايمان به آن چيز نيست. خداى تعالى در اين باره مىفرمايد: ﴿وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اِسْتَيْقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ﴾2. و نيز فرموده ﴿وَ أَضَلَّهُ اَللَّهُ عَلىَ عِلْمٍ﴾3.
و كلمه «آيات» به معناى علامتهاى دلالت كننده است، پس آيات تكوينيه خدا عبارت است از امورى وجودى كه با وجود خارجى خود دلالت مىكند بر اينكه خداى تعالى در خلقت عالم يگانه است، و در اينكار شريكى ندارد، و به صفات كماليه متصف است و از هر نقص و حاجت منزه است.
و ايمان به اين آيات معنايش ايمان داشتن به دلالت آنها بر هستى خدا است كه لازمه داشتن چنين ايمانى، ايمان داشتن به خدا بر طبق دلالت اين ادله است، نه خدايى كه اين ادله بر آن دلالت نكند.
و آيات قرآن كريم نيز از اين جهت آيات ناميده شدهاند كه بيانگر آيات تكوينيه هستند، آيات تكوينيهاى كه گفتيم بر هستى و صفات خدا دلالت دارند. و يا از اين جهت
آيات ناميده شدهاند كه بيانگر معارف اعتقادى و يا احكام عملى، و يا احكام اخلاقى مىباشند. احكامى كه خدا آن را مىپسندد، و بدان امر مىكند، و از بندگانش مىخواهد كه به آنها عمل كنند، چون مضامين آن آيات بر آن احكامى دلالت دارد كه از ناحيه خدا نازل شده است، و ايمان به اين آيات ايمان به دلالت آنها بر خداى تعالى است كه قهرا ملازم با ايمان به مدلول آنها نيز هست.
و نيز معجزات را از اين رو آيات مىنامند كه اگر از قبيل مرده زنده كردن و امثال آن باشد، آياتى كونيه است، و همان دلالت آيات كونيه را دارد. و اگر از قبيل پيشگوييها و يا خود قرآن كريم باشد كه برگشت دلالت آنها نيز به دلالت آيات كونيه خواهد بود، چون با هستى خود، دلالت مىكند بر هستى خداى تعالى و صفات او.
﴿تِلْكَ آيَاتُ اَللَّهِ نَتْلُوهَا عَلَيْكَ﴾ اين جمله اشاره است به آيات قرآنى كه بر آن جناب تلاوت شده، و ممكن هم هست اشاره باشد به آيتهاى وجوديى كه در سه آيه قبل بدان اشاره شده بود. اين سؤال پيش مىآيد كه پس چرا فرمود «نتلوها» در پاسخ مىگوييم به اين عنايت كه دال و مدلول با هم متحدند. پس بنابراين احتمال، در اين جمله، در عين حال كه فرموده: «نتلوها» نظرى به آيت بودن قرآن ندارد.
﴿فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَ اَللَّهِ وَ آيَاتِهِ يُؤْمِنُونَ﴾ بعضى از مفسرين1 گفتهاند: اين جمله از قبيل اين سخن است كه كسى بگويد: «من از زيد و كرمش در شگفتم» با اينكه از زيد در شگفت نيست، بلكه از كرم و سخاوت او در شگفت است. و معناى جمله بر حسب نظر دقيق اين است كه كرم زيد مرا به شگفت آورده، و زيد از حيث كرمش مرا به شگفت درآورده، در نتيجه معناى جمله مورد بحث هم اين مىشود كه بعد از آيات خدا - يعنى آيات قرآنش - ديگر به چه سخنى ايمان مىآورند، يعنى وقتى به اين سخن ايمان نياورند ديگر بعد از آن به چه سخنى ايمان خواهند آورد.
بعضى2 ديگر گفتهاند: در اين جمله چيزى حذف شده، و تقديرش چنين است: «اذا لم يؤمنوا فباى حديث بعد حديث اللَّه و آياته يؤمنون» يعنى اينان كه ايمان نياوردند، ديگر به چه حديثى بعد از حديث خدا و آياتش ايمان مىآورند.
ولى بنابراين كه تقدير چنين باشد، مناسبتر آن است كه بگوييم: مراد از
آيات، آيات تكوينى است، نه آيات قرآنى، و به همين جهت مرحوم طبرسى بعد از نقل اين قول گفته: فرق بين حديث به معناى قرآن و بين آيات اين است كه حديث عبارت است از داستانهاى عبرتآموزى كه بين حق از باطل جدايى مىافكند، و آيات عبارت است از ادلهاى كه بين صحيح و فاسد جدايى مىاندازد1.
و از بين اين دو قول، قول اول لطيفتر است.
وصف حال هر ﴿أَفَّاكٍ أَثِيمٍ﴾ كه به آيات خدا استكبار ورزيده استهزاء مىكنند و...
﴿وَيْلٌ لِكُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٍ﴾
«ويل» به معناى هلاكت، و «افاك» مبالغه از «افك» است كه به معناى دروغ است. و كلمه «أثيم» مشتق از «اثم» است كه به معناى گناه و نافرمانى است، و معناى آيه اين است كه هلاكت و مرگ بر هر دروغگوى گناهكار.
﴿يَسْمَعُ آيَاتِ اَللَّهِ تُتْلىَ عَلَيْهِ ثُمَّ يُصِرُّ مُسْتَكْبِراً كَأَنْ لَمْ يَسْمَعْهَا...﴾
اين جمله صفت هر افاك اثيم است.و كلمه «ثم» تاخر رتبى را مىرساند، و معناى استبعاد را مىفهماند. و كلمه «يصر» مضارع از «اصرار» است كه به معناى ملازمت و دست برنداشتن از فعلى است.
و معناى جمله اين است كه: افاك اثيم آيات خدا را - كه همان آيات قرآنى است - مىشنود كه برايش مىخوانند، و باز هم از كفر خود دست برنداشته، هم چنان در برابر حق مقاومت و گردنكشى مىكند، و در مقابل آن خاضع نمىگردد، مثل اينكه اصلا اين آيات را نشنيده، پس تو او را به عذابى دردناك بشارت بده.
﴿وَ إِذَا عَلِمَ مِنْ آيَاتِنَا شَيْئاً اِتَّخَذَهَا هُزُواً...﴾
از ظاهر سياق برمىآيد كه ضمير «اتخذها» به آيات برمىگردد، و كلمه «هزوا» هم مربوط به همه آيات است، نه آنچه كه بدان عالم شده، چون اگر متعلق و مربوط به خصوص آن آيات بود، بايد مىفرمود «اتخذه» و اينكه ضمير مؤنث آورده، خود كمال جهل آن افاك اثيم را مىرساند، و معنايش اين مىشود: اين افاك اثيم و اين مصر و مستكبر چون به بعضى از آيات ما عالم مىشود، همه آنها را استهزاء مىكند.
﴿أُولَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ مُهِينٌ﴾ چنين كسانى عذابى مهين دارند، يعنى عذابى ذليل كننده. و اگر عذاب را به اين صفت توصيف فرمود، براى اين است كه در مقابل استكبار و خودپرستى آنان و استهزاءشان قرار گيرد. و اشاره به «اولئك» كه مخصوص جماعت است،
اشاره به ﴿كُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٍ﴾ است. البته در تفسير آيه وجوهى ديگر گفتهاند كه چون فائدهاى در نقل آنها نديديم از نقل و ايراد آن اقوال صرفنظر كرديم.
﴿مِنْ وَرَائِهِمْ جَهَنَّمُ وَ لاَ يُغْنِي عَنْهُمْ مَا كَسَبُوا شَيْئاً وَ لاَ مَا اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اَللَّهِ أَوْلِيَاءَ﴾
به خاطر اينكه مشتغل به دنيا شدند، و از حق اعراض نموده توجهى به آثار سوء اعمال خود نكردند، جهنم را پشت سر آنان قرار داد، و فرمود: در پشت سر جهنمى دارند. با اينكه جهنم در پيش رو و آينده آنان قرار دارد، و دارند بطرف آن مىروند.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: كلمه «ورائهم» به معناى «قدامهم - پيش رويشان» است، از آن جمله مرحوم طبرسى در مجمع البيان گفته: كلمه «وراء» هم به معناى پشت سر است، و هم پيش رو. هر چيزى از تو گم شود وراى تو قرار مىگيرد، چه اينكه پشت سرت باشد، و چه پيش رويت2. و تعبير به ﴿مِنْ وَرَائِهِمْ جَهَنَّمُ﴾ مىفهماند كه اين قضاء رانده شده حتمى است.
و مراد از آنچه كسب كردهاند در جمله ﴿وَ لاَ يُغْنِي عَنْهُمْ مَا كَسَبُوا شَيْئاً﴾ اموال و هر چيز ديگرى است كه در دنيا به دست آوردهاند. و كلمه «شيئا» از آنجا كه نكره آمده تحقير را افاده مىكند، و چنين معنا مىدهد كه در روز حساب آنچه از مال و جاه و ياوران كه در دنيا كسب كرده بودند، حتى به قدر پشيزى به دردشان نمىخورد.
و كلمه «ما» در جمله ﴿وَ لاَ مَا اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اَللَّهِ أَوْلِيَاءَ﴾ مصدريه است، و مراد از اولياء همان ارباب اصنام است، كه مشركين آنها را براى خود ارباب پنداشته، و معتقد بودند كه در درگاه خدا ايشان را شفاعت مىكند. ممكن هم هست مراد از آنها همان بتها باشند.
و جمله ﴿وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ﴾ تاكيد همان وعيد و تهديدى است كه در جمله ﴿وَيْلٌ لِكُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٍ﴾ ، و هم در جمله ﴿فَبَشِّرْهُ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ﴾ ، و بار سوم در جمله ﴿أُولَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ مُهِينٌ﴾ ، و بار چهارم در جمله ﴿مِنْ وَرَائِهِمْ جَهَنَّمُ﴾ ، و بار پنجم در جمله ﴿وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ﴾ داده بود، كه در خلال اين پنج جمله فهمانده بود كه عذابشان هم اليم است، و هم مهين، و هم عظيم.
﴿هَذَا هُدىً وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ لَهُمْ عَذَابٌ مِنْ رِجْزٍ أَلِيمٌ﴾
كلمه «هذا» اشاره به قرآن است، و اگر فرمود «اين هدايت است» و نفرمود «اين
هادى است» به منظور مبالغه در هدايت است، هم چنان كه وقتى مىخواهيم بگوييم: زيد بىاندازه عادل است، مىگوييم: «زيد عدل است» .و كلمه «رجز» - به طورى كه گفتهاند - به معناى شديدترين عذاب است، و در اصل به معناى اضطراب بوده.
اين آيه شريفه در مقام رد آن نسبتى است كه به قرآن دادند، و آن را با استهزاء خود خوار شمردند، و خلاصه، تهديد كسانى است كه به آيات خدا كفر بورزند.
﴿اَللَّهُ اَلَّذِي سَخَّرَ لَكُمُ اَلْبَحْرَ لِتَجْرِيَ اَلْفُلْكُ فِيهِ بِأَمْرِهِ...﴾
بعد از آنكه خداى سبحان حال افاكان را بيان كرد. كه از ايمان به آيات خدا وقتى كه براى آنان تلاوت مىشود آن آيات را استكبار مىورزند، و استهزاء مىكنند با اينكه علم به حقانيت آن دارند. و سپس با بيانى مبالغهآميز آنان را به سختترين عذاب تهديد نمود، اينك در اين آيه با خطاب دسته جمعى، كفار و مؤمنين را مخاطب قرار مىدهد و پارهاى از آيات ربوبيت را كه در آن منتى عظيم بر آنان هست و به هيچ وجه نمىتوانند آن را انكار كنند، برمىشمارد.
و به اين منظور نخست مساله تسخير دريا، و سپس تسخير تمامى موجودات در زمين و آسمان را خاطرنشان مىسازد، و معلوم است كه هيچ انسانى به خود اجازه نمىدهد كه اين گونه آيات را انكار كند، مگر آنكه فطرت انسانيت خود را از دست داده باشد، و فراموش كرده باشد كه موجودى است داراى تفكر، و به خاطر همين خاصيت تفكر از ساير جانداران متمايز شده است.
و بنابراين حرف لام در كلمه «لكم» لام غايت خواهد بود، و به آيه چنين معنا مىدهد: خداوند به خاطر شما دريا را مسخر كرد، يعنى آن را طورى آفريد كه كشتى شما بتواند بر روى آن جريان يابد و انسان ها از آن بهرهمند شوند. ممكن هم هست لام را لام تعديه بگيريم، در نتيجه مسخر كننده دريا خود انسان مىشود، كه آن را به اذن خدا مسخر خود مىكند.
و جمله ﴿لِتَجْرِيَ اَلْفُلْكُ فِيهِ بِأَمْرِهِ﴾ غايت و نتيجه تسخير بحر است، و جريان كشتى در دريا به امر خدا، عبارت است از ايجاد جريان با كلمه «كن» ،چون آثار اشياء نيز مانند خود اشياء منسوب به خداى تعالى است. و معناى جمله ﴿وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ﴾ اين است كه خداى تعالى درياها را اين چنين رام كرد، تا شما عطيه او را طلب كنيد، يعنى با سفرهاى دريايى، رزق خود را به دست آوريد.
و معناى جمله ﴿وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ﴾ اين است كه خداى تعالى چنين كرد، به اميد اينكه شما در مقابل آن، او را شكر گزاريد.
﴿وَ سَخَّرَ لَكُمْ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً مِنْهُ...﴾
اين سخن از باب ترقى دادن كلام، و عطف عام بر خاص است. قبلا داستان تسخير ـ
درياها را فرموده بود كه جزيى از اجزاء آسمان و زمين است، و در اينجا تسخير همه موجودات در آسمانها و زمين را براى انسان ها به رخ مىكشد. و سخن در باره كلمه «لكم» همان سخنى است كه در نظير آن در آيه قبل گذشت. و كلمه «جميعا» تاكيد است براى آنچه در آسمانها و زمين است. ممكن هم هست حال از آن باشد.
مفاد كلمه «منه» در جمله ﴿وَ سَخَّرَ لَكُمْ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً مِنْهُ﴾
﴿وَ سَخَّرَ لَكُمْ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً﴾ معناى تسخير آنچه در آسمانها و زمين است براى انسان، اين است كه اجزاء عالم مشهود همه بر طبق يك نظام جريان دارد، و نظامى واحد بر همه آنها حاكم است و بعضى را به بعضى ديگر مرتبط، و همه را با انسان مربوط و متصل مىسازد، و در نتيجه انسان در زندگى خود از موجودات علوى و سفلى منتفع مىشود، و روز به روز دامنه انتفاع و بهرهگيرى جوامع بشرى از موجودات زمينى و آسمانى گسترش مىيابد، و آنها را از جهات گوناگون واسطه رسيدن به اغراض خود يعنى مزاياى حياتى خود قرار مىدهد، پس به همين جهت تمامى اين موجودات مسخر انسانند.
و كلمه «من» در «منه» ابتداء را مىرساند، و ضمير آن به خداى تعالى برمىگردد، و اين جار و مجرور حال است براى آنچه در آسمانها و زمين است. و معنايش اين مىشود كه خداى تعالى تمامى آنچه را كه در آسمانها و زمين است مسخر شما كرد، در حالى كه هستى همه آنها از ناحيه خدا آغاز شده است.
پس ذوات همه موجودات از ناحيه خدا آغاز شده، چون او آنها را ايجاد كرده، در حالى كه قبل از ايجاد الگويش را از جايى نگرفته. و همچنين آثار و خواص آنها نيز مخلوقات اويند كه يكى از آثار و خواص آنها همين ارتباط آنها به يكديگر است كه نظام جارى در آنها بوجود آورده، نظامى كه با زندگى انسان ها مرتبط است، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿اَللَّهُ يَبْدَؤُا اَلْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ﴾1 و نيز فرموده: ﴿إِنَّهُ هُوَ يُبْدِئُ وَ يُعِيدُ﴾2.
مفسرين3 براى كلمه «منه» معانى ديگرى ذكر مىكنند كه هيچ يك از آنها خالى از تكلف نيست، و به همين جهت متعرض آنها نشديم.
﴿إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ﴾ وجه ارتباط آيات نامبرده با تفكر روشن است.
[سوره الجاثية (45): آيات 14 تا 19]
﴿قُلْ لِلَّذِينَ آمَنُوا يَغْفِرُوا لِلَّذِينَ لاَ يَرْجُونَ أَيَّامَ اَللَّهِ لِيَجْزِيَ قَوْماً بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ 14 مَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَسَاءَ فَعَلَيْهَا ثُمَّ إِلىَ رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ 15 وَ لَقَدْ آتَيْنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحُكْمَ وَ اَلنُّبُوَّةَ وَ رَزَقْنَاهُمْ مِنَ اَلطَّيِّبَاتِ وَ فَضَّلْنَاهُمْ عَلَى اَلْعَالَمِينَ 16 وَ آتَيْنَاهُمْ بَيِّنَاتٍ مِنَ اَلْأَمْرِ فَمَا اِخْتَلَفُوا إِلاَّ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ اَلْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فِيمَا كَانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ 17 ثُمَّ جَعَلْنَاكَ عَلىَ شَرِيعَةٍ مِنَ اَلْأَمْرِ فَاتَّبِعْهَا وَ لاَ تَتَّبِعْ أَهْوَاءَ اَلَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ 18 إِنَّهُمْ لَنْ يُغْنُوا عَنْكَ مِنَ اَللَّهِ شَيْئاً وَ إِنَّ اَلظَّالِمِينَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ وَ اَللَّهُ وَلِيُّ اَلْمُتَّقِينَ 19﴾
ترجمه آيات
به كسانى كه ايمان آوردهاند بگو، بر كفارى كه به ايام خدا اميد ندارند ببخشايند تا خدا هر قومى را به آنچه عمل كردهاند كيفر دهد (14).
هر كس عمل صالح كند به نفع خود كرده و هر كس بدى كند عليه خود كرده و سپس همگى به سوى پروردگارتان برمىگرديد (15).
و به تحقيق ما به بنى اسرائيل كتاب و حكمت و نبوت داديم و ارزاق طيب روزيشان كرديم و بر عالميان عصر خود برتريشان داديم (16).
و از امر دين آياتى روشن داديم پس اگر اختلاف كردند اختلافشان پس از آن بود كه به حقانيت
دين يقين پيدا كردند و انگيزه اختلاف آنها تنها حسادتى بود كه به يكديگر مىورزيدند، به درستى پروردگار تو روز قيامت بين آنان در آن چيزهايى كه اختلاف مىكردند داورى خواهد كرد (17).
سپس نوبت به تو رسيد و ما ترا هم بر شريعتى از امر دين واقف ساختيم پس همان را پيروى كن نه هواهاى كسانى را كه علم ندارند (18).
چون آنان هيچ تو را از اراده خدا بىنياز نكنند و ستمكاران در ظلم و ستم دوستدار و مددكار يكديگرند و خدا دوستدار متقيان است (19).
بيان آيات
بعد از آنكه آيات و دلايل وحدانيت خداى تعالى را ذكر نمود و در ضمن آنها تا اندازهاى به مساله معاد اشاره نمود، و نيز مساله نبوت را در خلال ذكر تنزيل كتاب و تهديد استهزاء كنندگان ذكر فرمود، اينك در اين آيات تشريع شريعت براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را ذكر مىكند، و براى اينكه مطلب مربوط به ما قبل شود، دو مقدمه مىآورد:
يكى اينكه مؤمنين بايد متعرض حال كفار منكر معاد نشوند، زيرا خداى تعالى خودش ايشان را مجازات خواهد فرمود، چون اعمال چه خوب و چه بدش مورد بازپرسى قرار خواهد گرفت، و علت تشريع شريعت هم همين است.
دوم اينكه انزال كتاب و حكم و نبوت امرى نوظهور نيست، چون خداى تعالى به بنى اسرائيل نيز كتاب و حكم و نبوت داد، و معجزات روشنى برايشان اظهار كرد، كه با آن معجزات ديگر جاى شكى در دين خدا باقى نماند، چيزى كه هست علماى بنى اسرائيل از راه ستم و ياغىگرى در آن دين اختلاف راه انداختند كه به زودى خداى تعالى بين آنان داورى خواهد كرد.
آن گاه بعد از ذكر اين دو مقدمه مساله تشريع شريعت براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را بيان نموده و آن جناب را دستور مىدهد تا از شريعت خود پيروى كند، و از پيروى هوى و هوسهاى مردم جاهل دورى نمايد.
بيان آيه: «﴿قُلْ لِلَّذِينَ آمَنُوا يَغْفِرُوا لِلَّذِينَ لاَ يَرْجُونَ أَيَّامَ اَللَّهِ﴾» كه اغماض از رفتار مشركين را توصيه مىكند
﴿قُلْ لِلَّذِينَ آمَنُوا يَغْفِرُوا لِلَّذِينَ لاَ يَرْجُونَ أَيَّامَ اَللَّهِ...﴾
در اين آيه شريفه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دستور مىدهد كه به مؤمنين امر كند كه از بدىهاى كفار چشمپوشى كند. در نتيجه تقدير آيه اين طور مىشود:
«قل للذين امنوا اغفروا يغفروا» ،يعنى به مؤمنين بگو ببخشيد تا ببخشند. هم چنان كه در آيه
﴿قُلْ لِعِبَادِيَ اَلَّذِينَ آمَنُوا يُقِيمُوا اَلصَّلاَةَ﴾1 نيز كلمه «أقيموا» در تقدير است.
اين آيه شريفه در مكه نازل شده، و در سياق آيات قبل قرار گرفته كه حال مستكبرين و مستهزءين به آيات خدا را بيان مىكرد، و ايشان را به شديدترين عذاب تهديد مىنمود. گويا مؤمنين وقتى به اينگونه افراد مىرسيدند كه در طعنه زدن و توهينشان به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مبالغه و زيادهروى مىكردند، و نيز وقتى مىديدند به آيات خدا استهزاء مىكنند، ديگر عنان اختيار از كف داده، در مقام دفاع از كتاب خدا و فرستاده او بر مىآمدند، و از ايشان مىخواستند دست از اين كارها بردارند، و به خدا و رسولش ايمان آورند، غافل از اينكه كلمه عذاب عليه آنان حتمى شده است، هم چنان كه ظاهر آيات سابق اين حتميت را افاده مىكند، در نتيجه رسول گرامى خود را دستور مىدهد تا به اين گونه افراد از مؤمنين اعلام بدارد كه بايد از مشركين نامبرده عفو و اغماض كنند، و متعرض حال ايشان نشوند، براى اينكه به زودى به كيفر اعمال خود خواهند رسيد.
و بنابراين، مراد از «مغفرت» در جمله ﴿قُلْ لِلَّذِينَ آمَنُوا يَغْفِرُوا﴾ عفو و ناديده گرفتن رفتار و گفتار دشمن، و اعراض از ايشان است. و خلاصه مراد اين است كه به آنان بگو مخاصمه و بگو مگو نكنند. و مراد از «آنانى كه اميدوار و منتظر ايام خدا نيستند» كفارى است كه در آيات سابق از ايشان سخنى رفت، چون مشركين معتقد به آمدن روزهايى براى خدا نبودند، كه در آن روزها غير از حكم خدا حكمى، و غير از ملك او ملكى نباشد، در حالى كه خدا داراى چنين روزهايى هست، مانند: روز مرگ و روز برزخ و روز قيامت و روز عذاب انقراض و استيصال.
و جمله ﴿لِيَجْزِيَ قَوْماً بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ﴾ امر به مغفرت و يا امر به دستور مغفرت را تعليل مىكند، و حاصلش اين است: اين كه به تو گفتيم بايد به مؤمنين دستور دهى تا از رفتار مشركين چشمپوشى و اغماض كنند، براى اين بود كه هيچ حاجتى به مؤاخذه كردن ايشان نيست، چون خداى تعالى به زودى ايشان را بر طبق آنچه كردهاند كيفر مىدهد.
و در نتيجه آيه شريفه نظير آيه ﴿وَ ذَرْنِي وَ اَلْمُكَذِّبِينَ أُولِي اَلنَّعْمَةِ وَ مَهِّلْهُمْ قَلِيلاً إِنَّ لَدَيْنَا أَنْكَالاً وَ جَحِيماً﴾2، و نظير آيه ﴿ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ﴾3، و آيه ﴿فَذَرْهُمْ يَخُوضُوا وَ يَلْعَبُوا
حَتَّى يُلاَقُوا يَوْمَهُمُ اَلَّذِي يُوعَدُونَ﴾1، و آيه ﴿فَاصْفَحْ عَنْهُمْ وَ قُلْ سَلاَمٌ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ﴾2 مىباشد.
و معنايش اين است كه: اى رسول گرامى من، به مؤمنين دستور بده از اين مستكبرين كه به آيات خدا استهزاء نموده و انتظار ايام خدا را ندارند، اغماض كنند تا آنكه خداى تعالى بر طبق آنچه كردهاند جزايشان دهد، چه، روز جزاء يكى از ايام خدا است. و خلاصه از اين منكرين قيامت درگذرند تا خدا در روزى از روزهاى خود ايشان را به كيفر اعمالشان برساند.
و در جمله ﴿لِيَجْزِيَ قَوْماً﴾ ، اسم ظاهر «قوما» به جاى ضمير به كار رفته. به تعبير ديگر: مقتضاى سياق اين بود كه بفرمايد «ليجزيهم» ،ولى به جاى ضمير مرجع ضمير را آورد، و آن را نكره هم آورد، نكرهاى كه هيچ وصفى برايش ذكر نكرد، و اين بدان جهت است كه امر ايشان را تحقير كرده باشد، و بفهماند كه خدا هيچ عنايتى به شان و كار آنان ندارد، تو گويى قومى ناشناختهاند، و كسى آنان را به عنوان اينكه قوم معينى هستند نمىشناسد، و اعتنايى به هيچ يك از شؤون آنان ندارد.
و با بيانى كه در معناى آيه گذشت اتصال و ارتباط آيه شريفه به ما قبل و ما بعدش روشن مىگردد. و نيز روشن مىشود كه معناهاى مختلفى كه مفسرين براى آيه كردهاند صحيح نيست، و اگر خواننده عزيز بخواهد به آن معانى واقف گردد، بايد به تفاسير مفصل مراجعه كند.
﴿مَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَسَاءَ فَعَلَيْهَا ثُمَّ إِلىَ رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ﴾
اين آيه به منزله تعليلى است براى جمله ﴿لِيَجْزِيَ قَوْماً...﴾ و به همين جهت واو عاطفه بر سرش در نيامده، و استينافى - يعنى جملهاى و - نيز نيست.
در نتيجه اگر به منزله تعليل باشد، معنايش اين مىشود: خداى تعالى ايشان را به آنچه كردند جزاء مىدهد، براى اينكه اعمال هرگز بى اثر رها نمىشود، بلكه هر كس عملى صالح كند از آن بهرهمند مىشود، و هر كس عملى زشت كند از آن متضرر مىگردد. و بعد همگى شما بسوى پروردگارتان مراجعه خواهيد نمود، و او بر حسب اعمالى كه كردهايد جزايتان مىدهد، اگر اعمالتان خير باشد جزاى خير، و اگر شر باشد جزاى شر مىدهد.
﴿وَ لَقَدْ آتَيْنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحُكْمَ وَ اَلنُّبُوَّةَ...﴾
بعد از آنكه بيان كرد كه براى هر عملى چه نيك و چه شر آثارى نيك و بد است كه به صاحب عمل مىرسد، در اينجا خواسته اين هشدار را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بدهد كه به زودى براى او نيز شريعتى تشريع مىكند، چون بر عهده خدا است كه بندگان خود را به سوى آنچه خير و سعادت آنان است هدايت كند، همانطور كه خودش در جاى ديگر فرموده: ﴿وَ عَلَى اَللَّهِ قَصْدُ اَلسَّبِيلِ وَ مِنْهَا جَائِرٌ﴾1.
و به همين جهت دنباله جمله مورد بحث فرمود: ﴿ثُمَّ جَعَلْنَاكَ عَلىَ شَرِيعَةٍ مِنَ اَلْأَمْرِ...﴾ و قبل از گفتن اين جمله اشاره كرد به شريعت، يعنى به كتاب و حكم و نبوتى كه به بنى اسرائيل داد، و از طيبات روزيشان نمود، و بر ديگران برتريشان بخشيد، و معجزات بين و روشن ارزانيشان داشت، تا فهمانده باشد كه افاضه الهيه به شريعت و نبوت و كتاب، يك امر نو ظهور و بىسابقه نيست، بلكه نظائرى دارد كه يكى از آنها در بنى اسرائيل بود. و اينك شريعت اسرائيليان پيش چشم و بيخ گوش مشركين عرب است.
مقصود از «كتاب» ، «حكم» و ﴿بَيِّنَاتٍ مِنَ اَلْأَمْرِ﴾ كه خداوند به بنى اسرائيل داد
پس اينكه فرمود: ﴿وَ لَقَدْ آتَيْنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحُكْمَ وَ اَلنُّبُوَّةَ﴾ منظورش از كتابى كه به بنى اسرائيل داده، تورات است كه مشتمل است بر شريعت موسى (علیه السلام) و شامل انجيل نمىشود، براى اينكه انجيل متضمن شريعت نيست، و شريعت انجيل هم همان شريعت تورات است. و همچنين زبور داوود (علیه السلام) را شامل نمىشود، براى اينكه زبور تنها ادعيه و اذكار است.
البته ممكن است منظور از كلمه «الكتاب» جنس كتاب باشد كه در اين صورت شامل انجيل و زبور هم مىشود. و اين احتمال را هر چند بعضى از مفسرين2 دادهاند، اما از اين نظر بعيد است كه در قرآن كريم هيچگاه كلمه كتاب جز بر كتابى كه مشتمل بر شريعت باشد اطلاق نشده است.
و مراد از «حكم» به قرينه اينكه آن را با كتاب ذكر فرموده، عبارت است از آن وظائفى كه كتاب بر آن حكم مىكند، هم چنان كه مىبينيم در آيه شريفه ﴿وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ اَلْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ اَلنَّاسِ فِيمَا اِخْتَلَفُوا فِيهِ﴾3، اين اجمال، تفصيل داده شده. و نيز در
باره تورات فرموده ﴿يَحْكُمُ بِهَا اَلنَّبِيُّونَ اَلَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هَادُوا وَ اَلرَّبَّانِيُّونَ وَ اَلْأَحْبَارُ بِمَا اُسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتَابِ اَللَّهِ﴾1، پس حكم يكى از لوازم كتاب است، هم چنان كه نبوت نيز از لوازم آن است.
و مراد از «نبوت» معلوم است. و خداى تعالى از بنى اسرائيل جمع كثيرى را مبعوث به نبوت كرد، هم چنان كه در روايات آمده، و در قرآن كريم داستان جمعى از آن رسولان ذكر شده است.
﴿وَ رَزَقْنَاهُمْ مِنَ اَلطَّيِّبَاتِ﴾ طيبات يعنى رزق طيب كه از آن جمله است «من» و «سلوى» .
﴿وَ فَضَّلْنَاهُمْ عَلَى اَلْعَالَمِينَ﴾ اگر مراد از كلمه «عالمين» تمام عالميان باشد معناى برترى بنى اسرائيل بر تمامى عالميان اين خواهد بود كه ما آنان را در پارهاى جهات بر همه عالميان برترى داديم، مانند كثرت پيغمبرانى كه در آنان مبعوث شدند، و كثرت معجزاتى كه به دست انبياء آنها جارى شد. و اگر مراد از اين كلمه عالميان آن عصر باشد، در اين صورت مراد از برترى، برترى از همه جهات خواهد بود، چون بنى اسرائيل در عصر خود از هر جهت بر ساير اقوام و ملل برترى داشتند.
﴿وَ آتَيْنَاهُمْ بَيِّنَاتٍ مِنَ اَلْأَمْرِ...﴾
مراد از «بينات» آيات بيناتى است كه هر شك و ريبى را از چهره حق زايل مىسازد. شاهد بر اين معنا تفريع و نتيجهگيريى است كه از اين جمله نموده و دنبالش فرموده: «در نتيجه اختلاف نكردند مگر بعد از آنكه به حقانيت دعوت يقين پيدا كردند» .
و مراد از كلمه «أمر» به قول بعضى از مفسرين2 امر دين است، و حرف «من» كه بر سر آن درآمده به معناى «فى» است. و معناى جمله اين است: ما به ايشان دلائلى روشن در امر دين داديم. و بنابراين معنا، معجزات موسى (علیه السلام) هم مصاديقى از اين دلائل است.
بعضى3 هم گفتهاند: مراد از كلمه «امر» كار نبوت و دعوت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و معناى جمله اين است كه: ما از امر رسول خدا علامتهايى روشن
به اهل كتاب داديم، كه همه دلالت داشتند بر صدق ادعاى او، و يكى از آن علامتها اين بود كه پيغمبر آخر الزمان در مكه ظهور مىكند، و يكى ديگر اينكه به يثرب هجرت مىكند، و نيز اهل يثرب او را يارى مىكنند، و امثال اين علامتها كه در كتب اهل كتاب پيشگويى شده بود.
﴿فَمَا اِخْتَلَفُوا إِلاَّ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ اَلْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ﴾ اين جمله به اختلافهاى دينى كه به درهم شدن حق و باطل در بين مردم جاهليت انجاميد اشاره نموده، مىفرمايد: آن اختلافها و اين اختلاط حق و باطل از جهت شبهه و جهل نبود، بلكه علماى ايشان آن را ايجاد كردند، چون در بين خود حسادت و دشمنى داشتند.
﴿إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فِيمَا كَانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ﴾ اين جمله اشاره است به اينكه اختلاف اهل كتاب، و اختلاط حق و باطل در بين آنان بىاثر نيست، و به زودى اثرش را خواهد كرد، و خداى تعالى در روز قيامت بين آنان داورى نموده، بر حسب آنچه كه اعمالشان اقتضاء دارد جزايشان مىدهد.
﴿ثُمَّ جَعَلْنَاكَ عَلىَ شَرِيعَةٍ مِنَ اَلْأَمْرِ فَاتَّبِعْهَا وَ لاَ تَتَّبِعْ أَهْوَاءَ اَلَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ﴾
خطاب در اين جمله به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است كه امتش نيز با او در آن خطاب شريكند. و كلمه «شريعه» به معناى طريق و راهى است كه آدمى را به لب آب مىرساند. و كلمه «أمر» در اينجا به معناى امر دين است. و معناى جمله اين است كه: بعد از آنكه به بنى اسرائيل داديم آنچه را كه داديم، تو را بر طريقه خاصى از امر دين الهى قرار داديم، و آن عبارت است از شريعت اسلام كه رسول اسلام و امتش بدان اختصاص يافتند.
﴿فَاتَّبِعْهَا...﴾ در اين جمله رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را مامور مىكند كه تنها پيرو دين و فرامينى باشد كه به وى وحى مىشود، و از هواهاى جاهلان كه مخالف دين الهى هستند پيروى نكند.
از اين آيه دو نكته استفاده مىشود: اول اينكه پيامبر اسلام هم مانند ساير امت مكلف به دستورات دينى بوده است.
دوم اينكه هر حكم و عملى كه مستند به وحى الهى نباشد، و يا بالأخره منتهى به وحى الهى نباشد، هوايى نفسانى از هواهاى جاهلان است، و نمىتوان آن را علم ناميد.
﴿إِنَّهُمْ لَنْ يُغْنُوا عَنْكَ مِنَ اَللَّهِ شَيْئاً...﴾
اين جمله نهى از پيروى از اهواء مردم نادان را تعليل مىكند. كلمه «يغنوا» از مصدر «اغناء» است كه به معناى بردن حاجت به نزد ديگرى است. و حاصل معناى جمله اين است
كه: تو به درگاه خداى سبحان حوائج ضرورى دارى كه غير او هيچ كس نمىتواند آن را بر آورد، و وسيله برآورده شدن آنها همين است كه دين او را پيروى كنى، پس اين كفار كه انتظار دارند تو هواهايشان را پيروى كنى هيچ حاجتى از حاجات تو را برنمىآورند. و يا تو را به هيچ مرتبه از مراتب، اغناء و بىنياز از خدا نمىكنند.
﴿وَ إِنَّ اَلظَّالِمِينَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ وَ اَللَّهُ وَلِيُّ اَلْمُتَّقِينَ﴾ آنچه كه از سياق به دست مىآيد اين است كه اين جمله تعليل ديگرى است براى نهى از پيروى از اهواء جاهلان. و نيز برمىآيد كه مراد از «ظالمين» پيشوايانى هستند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مامور شده از أهواء مبتدعه آنها پيروى نكند. و مراد از «متقين» كسانى هستند كه دين خدا را پيروى مىكنند.
و معناى جمله اين است كه: خدا ولى و سرپرست كسانى است كه پيروى از دين او كنند، و براى اين سرپرست ايشان است كه متقى هستند، و خدا ولى مردم متقى است. و كسانى كه هواهاى جاهلان را پيروى مىكنند، خداى تعالى ولى آنها نيست، بلكه آنها خودشان ولى يكديگرند، چون ستمكارند، و ستمكاران ولى يكديگرند. پس تو اى رسول گرامى، دين مرا پيروى كن تا من ولى تو باشم، و از اهواء آنان پيروى مكن تا آنان ولى تو نشوند، چون ولايت آنان هيچ دردى از تو دوا نمىكند، و جاى ولايت خدا را نمىگيرد.
در اين جمله پيروان اهواء را كه غير از دين خدا را پيروى مىكنند، «ظالمين» خوانده، و اين با مطلبى كه از آيه ﴿أَنْ لَعْنَةُ اَللَّهِ عَلَى اَلظَّالِمِينَ اَلَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ وَ يَبْغُونَهَا عِوَجاً وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ كَافِرُونَ﴾ 1استفاده مىشود، موافق است، چون در اين آيه نيز ستمگران را عبارت دانسته از كسانى كه جلو راه حق را مىگيرند، و آن را كج و معوج مىخواهند.
[سوره الجاثية (45): آيات 20 تا 37]
﴿هَذَا بَصَائِرُ لِلنَّاسِ وَ هُدىً وَ رَحْمَةٌ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ 20 أَمْ حَسِبَ اَلَّذِينَ اِجْتَرَحُوا اَلسَّيِّئَاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ سَوَاءً مَحْيَاهُمْ وَ مَمَاتُهُمْ سَاءَ مَا يَحْكُمُونَ 21 وَ خَلَقَ اَللَّهُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ بِالْحَقِّ وَ لِتُجْزىَ كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ وَ هُمْ لاَ يُظْلَمُونَ 22 أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اِتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَ أَضَلَّهُ اَللَّهُ عَلىَ عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلىَ سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلىَ بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَنْ يَهْدِيهِ مِنْ بَعْدِ اَللَّهِ أَ فَلاَ تَذَكَّرُونَ 23 وَ قَالُوا مَا هِيَ إِلاَّ حَيَاتُنَا اَلدُّنْيَا نَمُوتُ وَ نَحْيَا وَ مَا يُهْلِكُنَا إِلاَّ اَلدَّهْرُ وَ مَا لَهُمْ بِذَلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَظُنُّونَ 24 وَ إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ مَا كَانَ حُجَّتَهُمْ إِلاَّ أَنْ قَالُوا اِئْتُوا بِآبَائِنَا إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ 25 قُلِ اَللَّهُ يُحْيِيكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يَجْمَعُكُمْ إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ لاَ رَيْبَ فِيهِ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَ اَلنَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ 26 وَ لِلَّهِ مُلْكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ يَوْمَ تَقُومُ اَلسَّاعَةُ يَوْمَئِذٍ يَخْسَرُ اَلْمُبْطِلُونَ 27 وَ تَرىَ كُلَّ أُمَّةٍ جَاثِيَةً كُلُّ أُمَّةٍ تُدْعىَ إِلىَ کتاب ها اَلْيَوْمَ تُجْزَوْنَ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ 28 هَذَا كِتَابُنَا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ 29 فَأَمَّا اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ فَيُدْخِلُهُمْ رَبُّهُمْ فِي رَحْمَتِهِ ذَلِكَ هُوَ اَلْفَوْزُ اَلْمُبِينُ 30 وَ أَمَّا اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَ فَلَمْ تَكُنْ آيَاتِي تُتْلىَ عَلَيْكُمْ فَاسْتَكْبَرْتُمْ وَ كُنْتُمْ قَوْماً مُجْرِمِينَ 31 وَ إِذَا قِيلَ إِنَّ وَعْدَ اَللَّهِ حَقٌّ وَ اَلسَّاعَةُ لاَ رَيْبَ فِيهَا قُلْتُمْ مَا نَدْرِي مَا اَلسَّاعَةُ إِنْ نَظُنُّ إِلاَّ ظَنًّا وَ مَا نَحْنُ بِمُسْتَيْقِنِينَ 32 وَ بَدَا لَهُمْ سَيِّئَاتُ مَا عَمِلُوا وَ حَاقَ بِهِمْ مَا كَانُوا بِهِ
يَسْتَهْزِؤُنَ 33 وَ قِيلَ اَلْيَوْمَ نَنْسَاكُمْ كَمَا نَسِيتُمْ لِقَاءَ يَوْمِكُمْ هَذَا وَ مَأْوَاكُمُ اَلنَّارُ وَ مَا لَكُمْ مِنْ نَاصِرِينَ 34 ذَلِكُمْ بِأَنَّكُمُ اِتَّخَذْتُمْ آيَاتِ اَللَّهِ هُزُواً وَ غَرَّتْكُمُ اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا فَالْيَوْمَ لاَ يُخْرَجُونَ مِنْهَا وَ لاَ هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ 35 فَلِلَّهِ اَلْحَمْدُ رَبِّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ رَبِّ اَلْأَرْضِ رَبِّ اَلْعَالَمِينَ 36 وَ لَهُ اَلْكِبْرِيَاءُ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ 37﴾
ترجمه آيات
اين قرآن بصيرتهايى است براى مردم و هدايت و رحمتى است براى گروهى كه يقين آورند (20).
بلكه پنداشتهاند كه ما با آنان همان گونه رفتار مىكنيم كه با اشخاص با ايمان و داراى اعمال صالح مىكنيم و خيال كردهاند زندگى و مرگشان با آن افراد يكسان است و چه بد پندارى است كه كردهاند (21).
و خدا آسمانها و زمين را (به خيال و پندار خلق نكرد) بلكه به حق آفريد. آرى آفريد تا هر كسى را به آنچه مىكند جزاء دهد و در اين جزا به كسى ظلم نمىشود (22).
هيچ ديدى آن كسى را كه هواى نفس خود را خداى خود گرفت و خدا او را با داشتن علم گمراه كرد و بر گوش و قلبش مهر نهاد و بر چشمش پرده انداخت، ديگر بعد از خدا چه كسى او را هدايت مىكند آيا باز هم متذكر نمىشويد؟ (23).
و گفتند: زندگى جز همين زندگى دنيا نيست دستهاى مىميرند و دستهاى ديگر زنده مىشوند و ما را جز روزگار هلاك نمىكند اينان هيچ علمى به سخنان خود ندارند و جز مظنه و پندار دليلى ندارند (24).
و چون آيات بينات ما بر آنان تلاوت مىشود هيچ حرف حسابى و حجتى ندارند جز اينكه بگويند اگر راست مىگوييد پدران ما را زنده كنيد (25).
بگو خدا است كه شما را زنده مىكند و مىميراند و سپس روز قيامت يك جا جمعتان مىكند روزى كه در آن هيچ شكى نيست ليكن بيشتر مردم نمىدانند (26).
و ملك آسمانها و زمين تنها از آن خدا است. در روزى كه قيامت بپا شود اهل باطل زيانكارند (27).
و هر امتى را مىبينى كه از شدت ترس به زانو در آمدهاند. هر امتى را صدا مىزنند تا نامه عمل
خود را ببينند و آن گاه مىگويند: امروز جزايتان خود آن اعمالى است كه مىكرديد (28).
اين كتاب ما است كه به حق بر شما سخن مىگويد ما همواره آنچه شما مىكرديد استنساخ مىكرديم (29).
پس آنهايى كه ايمان آورده اعمال صالح كردند پروردگارشان آنها را داخل در رحمت خود مىكند اين همان رستگارى آشكار است (30).
و اما كسانى كه كافر شدند (به ايشان گفته مىشود) آيا نبود كه آيات من بر شما تلاوت مىشد و شما استكبار مىكرديد و مردمى مجرم بوديد؟ (31).
و چون گفته مىشد وعده خدا حق است و در قيامت شكى نيست مىگفتيد ما نمىفهميم قيامت چيست در باره آن احتمالى مىدهيم و ما هرگز نمىتوانيم يقين به آن پيدا كنيم (32).
(و چون قيامت شد) حقيقت اعمال زشتشان برايشان هويدا گشت و همان كه استهزائش مىكردند بر سرشان بيامد (33).
و گفته شد امروز ما شما را فراموش مىكنيم همانطور كه شما ديدار امروزتان را فراموش كرديد و منزلگاهتان آتش است و از ياوران احدى را نداريد (34).
اين سرنوشتتان بخاطر آن بود كه آيات خدا را وسيله مسخره مىگرفتيد و زندگى دنيا مغرورتان كرد.
در نتيجه امروز از آتش بيرون نخواهند شد، و عذرشان پذيرفته نمىشود (35).
پس حمد خداى را كه رب آسمانها و رب زمين و رب عالميان است (36).
و كبرياء در آسمانها و زمين خاص او است و او عزيز حكيم است (37).
بيان آيات
بعد از آنكه به مساله تشريع شريعت براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اشاره كرد، و فرمود كه آن جناب را بر شريعتى از أمر يعنى شريعت اسلام قرار داديم، اينك در اين آيات به اين معنا اشاره مىكند كه شريعت اسلام بصيرتهايى براى مردم است، كه با آن تشخيص مىدهند كه چه راهى از راههاى زندگى را طى كنند تا به حيات طيب در دنيا و سعادت زندگى آخرت برسند، و نيز شريعت اسلام هدايت و رحمتى است براى مردمى كه به آيات خدا يقين دارند.
و نيز به اين نكته اشاره مىكند كه آنچه مرتكبين گناهان را وادار مىكند كه از پيروى شريعت سرباز زنند، انكار معاد است، آنها خيال مىكنند كه با افراد متشرعى كه پابند
به دين خدا هستند، در زندگى و مرگ يكسانند، و براى پابندى به شريعت هيچ اثرى قائل نيستند، لذا فكر مىكنند چرا به خاطر پيروى از شريعت خود را به زحمت اندازيم، و بدون جهت مقيد نموده، بار سنگين اعمال صالح را به دوش بكشيم؟ به همين جهت خداى تعالى بر بطلان پندار آنان و اثبات معاد اقامه برهان مىكند، و سپس به شرح جزئيات پرداخته شمهاى از پاداشهاى صالحان و عقابهاى طالحان و منكرين و مجرمين را بيان نموده، و سوره را با حمد و تسبيح خدا ختم مىكند.
معناى اينكه فرمود: شريعت (يا قرآن) بصائر براى مردم و هدى و رحمت براى مؤمنين است
﴿هَذَا بَصَائِرُ لِلنَّاسِ وَ هُدىً وَ رَحْمَةٌ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ﴾
اشاره با كلمه «هذا» يا به شريعت است كه قبلا از آن گفتگو كرد، و يا اشاره به قرآنى است كه مشتمل بر شريعت است. و كلمه «بصائر» جمع بصيرت است، و بصيرت عبارت است از درك اشخاصى كه به واقع اصابت مىكنند، و مراد از بصيرت وسيله بصيرت است، و اگر شريعت را بصيرتها خوانده، بدين جهت است كه شريعت متضمن احكام و قوانينى است كه يك يك آنها راهنماى سعادت آدمى است، پس شريعت عبارت است از بصيرتهايى چند، نه يك بصيرت.
و معناى آيه اين است كه: اين شريعتى كه تشريع شده، و يا اين قرآنى كه مشتمل بر شريعت است، وظائف عمليهاى است كه اگر مردم به آن عمل كنند يك يك آنها مردم را بينا مىسازد، و مردم به وسيله آن به راه حق هدايت مىشوند، راه حقى كه همان راه خدا و راه سعادت است.
پس اينكه بعد از ذكر تشريع شريعت فرمود ﴿هَذَا بَصَائِرُ لِلنَّاسِ﴾ در حقيقت نظير جمله ﴿هَذَا هُدىً وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا...﴾ است كه در اول سوره بعد از ذكر آيات توحيد قرار گرفته است.
﴿وَ هُدىً وَ رَحْمَةٌ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ﴾ يعنى دلالتى است واضح، و افاضه خيرى است براى قومى كه يقين دارند. و مراد از قومى كه يقين دارند، مردمى است كه به آيات خدا يقين دارند، آياتى كه بر اصول معارف دين دلالت دارد، چون معهود در قرآن كريم اين است كه همواره كلمه يقين را در مورد اصول عقائد بكار مىبرد.
در اين جمله هدايت و رحمت را مختص به قومى كرده كه يقين دارند، با اينكه قبلا تصريح كرد كه قرآن بصائر براى همه مردم است، و اين خالى از اشعار و اشاره به اين نكته نيست كه مراد از «هدايت» هدايت به معناى رساندن به مقصد است، نه صرف نشان دادن راه آن، كه همان تبصر است. و نيز مراد از «رحمت» رحمت خاصه به كسانى است كه بعد از
ايمان به خدا و پرهيز از او به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم ايمان آوردند، همانهايى كه در آيه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ﴾1 و آيه ﴿ذَلِكَ اَلْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ ... وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ﴾2 مورد نظرند.
و رحمت خدا درجاتى بسيار دارد كه از نظر سعه و ضيق مختلفند، و همچنين رحمت خاصه به اهل ايمان نيز مراتب مختلفى دارد كه اختلاف آن ناشى از اختلاف مراتب ايمان است، پس صاحب هر مرتبه از ايمان رحمتى مناسب با آن مرتبه دارد.
و اما رحمت به معناى مطلق خيرى كه از ناحيه خداى تعالى به سوى بندگانش افاضه مىشود، آن نيز مىتواند قرآن باشد، چون قرآن كريم بدان جهت كه مشتمل بر شريعت است، رحمتى است براى عموم مردم، هم چنان كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نيز به حكم آيه شريفه ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَاكَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ﴾3 رحمتى است مبعوث براى همه مردم. و ما در بعضى از مباحث گذشته سخنى در باره اختلاف مراتب رحمت ايراد كرديم.
﴿أَمْ حَسِبَ اَلَّذِينَ اِجْتَرَحُوا اَلسَّيِّئَاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ سَوَاءً مَحْيَاهُمْ وَ مَمَاتُهُمْ...﴾
در مجمع البيان مىگويد: كلمه «اجتراح» به معناى اكتساب است. مىگويند «جرح» يعنى كسب كرد، و «اجترح» يعنى اكتساب كرد. و اصل اين لغت «جراح» است زيرا جراح و اجتراح اثر مشابه دارند آن گاه مىگويد: و كلمه «سيئة» به معناى عمل زشتى است كه صاحبش را به خاطر استحقاق مذمت ناراحت مىكند4.
و كلمه «جعل» به معناى قرار دادن چيزى است به صورتى معين. و جمله ﴿كَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ﴾ در محل مفعول دوم است براى جعل، و تقدير كلام «كائنين كالذين آمنوا...» است.
زمخشرى در كشاف بطور جزم گفته: كاف در كلمه «كالذين» اسم است، و معنايش
«مثل الذين» است، و همين كاف مفعول دوم است براى جمله «نجعلهم» و كلمه «سواء» بدل است از مثل1.
كلمه «سواء» بنا بر قرائتى كه معمول و رائج است مصدرى است به معناى اسم فاعل، و معنايش «مستويا» و يا «متساويا» است. و كلمه «محياهم» مصدر ميمى است، و خود فاعل «سواء» است، و ضمير «هم» در آن به مجموع اجتراح كنندگان و مؤمنان بر مىگردد. و همچنين كلمه «مماتهم» كه عطف بدان شده، حال «محياهم» را دارد.
و سياق آيه شريفه سياق انكار است، و كلمه «أم» در آن منقطعه است، و معنايش اين است: «بلكه آيا كسانى كه گناه مرتكب مىشوند، و جرم اكتساب مىكنند، پنداشتهاند كه ما آنان را مانند كسانى قرار مىدهيم كه ايمان آورده و عملهاى صالح مىكنند؟ در حالى كه زندگى و مرگشان متساويست» يعنى در حالى كه حيات اينان مانند حيات آنان، و موت اينان مانند موت آنان است؟ و در نتيجه ايمان آنان و متشرع بودنشان لغو و بى اثر است؟ نه در حيات اثر دارد و نه در ممات؟ و بود و نبودشان يكسان است؟ ﴿سَاءَ مَا يَحْكُمُونَ﴾ اين جمله پندار مذكور آنان را رد مىكند، و مىفرمايد: اينكه پنداشتند و حكم كردند كه حيات و ممات مرتكبين گناهان و مؤمنان صالح يكسان است حكم بدى است كه كردهاند. و بدى حكم كنايه است از بطلان آن.
توضيح اينكه بد كاران نه در حيات و نه در ممات با مؤمنان صالح العمل برابر نيستند
پس اين دو طائفه نه در حيات مثل همند، و نه در ممات.
اما اينكه در حيات برابر نيستند، براى اينكه اشخاصى كه داراى ايمان و عمل صالح هستند، طريقه زندگيشان را با بصيرت سلوك مىكنند، و در راه زندگى داراى هدايت و رحمتى از ناحيه پروردگار خويشند - هم چنان كه در آيه قبلى فرموده بود - ولى آدم بد كار دستش از اين بصيرت و هدايت و رحمت تهى است، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿فَمَنِ اِتَّبَعَ هُدَايَ فَلاَ يَضِلُّ وَ لاَ يَشْقىَ وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً﴾2 و نيز در جاى ديگر فرموده: ﴿أَ وَ مَنْ كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي اَلنَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي اَلظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِنْهَا﴾3.
و اما اينكه اين دو طايفه در مرگ مساوى نيستند، براى اين است كه مرگ همان طور كه برهانهاى روشن شهادت مىدهد، انعدام و بطلان نفس انسانيت نيست، و آن طور كه مبطلين مىپندارند كه آدمى بعد از مردن به كلى نابود مىشود نمىباشد، بلكه مردن عبارت است از برگشتن به سوى خداى سبحان، و انتقال از سراى دنيا به سرايى ديگر. از سرايى ناپايدار به سرايى پايدار و جاودان. سرايى كه مؤمن صالح در آن قرين سعادت و نعمت، و ديگران در شقاوت و عذاب زندگى مىكنند.
و خداى سبحان در كلمات سابقش به اين معنا اشاره نموده، مىفرمايد: ﴿كَذَلِكَ يُحْيِ اَللَّهُ اَلْمَوْتىَ﴾ و نيز فرموده ﴿ثُمَّ إِلىَ رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ﴾ و كلماتى ديگر از اين قبيل. و نيز در كلمات آيندهاش متعرض آن شده مىفرمايد: ﴿وَ خَلَقَ اَللَّهُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ بِالْحَقِّ...﴾ .
و آيه مورد بحث از نظر تركيب الفاظش، و از نظر معنايى كه از آن فهميده مىشود، مورد اختلاف مفسرين واقع شده و هر يك براى آن وجهى درست كردهاند ولى آنچه ما از سياق آن مىفهميم همان بود كه در بيان قبليمان گذشت، و چون فائدهاى در نقل وجوه ديگران نديديم از نقل آن صرفنظر كرديم، و اگر خواننده عزيز بخواهد به آنها اطلاع يابد بايد به تفاسير مفصل مراجعه كند.
احتجاج براى اثبات معاد با استناد به حق و عدالت
﴿وَ خَلَقَ اَللَّهُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ بِالْحَقِّ وَ لِتُجْزىَ كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ وَ هُمْ لاَ يُظْلَمُونَ﴾
ظاهرا مراد از «سماوات و ارض» مجموعه عالم محسوس است، و حرف «باء» در كلمه «بالحق» ملابست را مىرساند، و مىفهماند كه خلقت عالم در جامه حق صورت گرفت و خلاصه باطل و بازيچه نبوده، و حق بودن اين عالم كون و فساد به اين است كه براى خلقت آن غايت و هدفى ثابت و باقى در ما وراى آن باشد.
و جمله «و لتجزى...» عطف است بر كلمه «بالحق» .و «باء» در جمله ﴿بِمَا كَسَبَتْ﴾ براى متعدى كردن فعل، و يا براى مقابله است و معنايش اين است كه: خداوند آسمان و زمين را به حق خلق كرد و تا هر نفسى در مقابل آنچه كسب و ارتكاب كرده جزاء داده شود، اگر طاعت بوده ثواب، و اگر معصيت بوده عقاب داده شود. و جمله ﴿وَ هُمْ لاَ يُظْلَمُونَ﴾ حال از جمله «كل نفس» است و معنايش اين است كه: تا هر نفسى به آنچه كرده به عدالت جزاء داده شود.
در نتيجه برگشت معناى آيه به اين مىشود كه بگوييم: «و خدا آسمانها و زمين را به حق و عدالت بيافريد» در نتيجه به حق بودن خلقت اقتضاء مىكند كه در ما وراى اين عالم، و بيرون از آن، عالمى ديگر باشد كه در آن عالم، موجودات جاودانه شوند. و به عدل بودن خلقت هم اين اقتضاء را دارد كه به هر نفسى آن جزايى كه استحقاق دارد داده شود، به نيكوكار جزايى نيكو، و به بدكار جزايى بد داده شود، و چون اين عالم گنجايش آن جزاء را ندارد، قهرا بايد جزاى مذكور در نشاهاى ديگر باشد.
و با اين بيان مىتوان گفت: آيه شريفه دو حجت بر معاد اقامه نموده: يكى حجتى است كه جمله ﴿وَ خَلَقَ اَللَّهُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ بِالْحَقِّ﴾ بدان اشاره مىكند كه حجتى است از طريق حق. و دومى حجتى است كه جمله «و لتجزى» از آن خبر مىدهد. حجتى كه از طريق عدالت اقامه شده است.
پس برگشت اين دو حجت به همان دو حجتى است كه آيه شريفه ﴿وَ مَا خَلَقْنَا اَلسَّمَاءَ وَ اَلْأَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا بَاطِلاً ذَلِكَ ظَنُّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ اَلنَّارِ أَمْ نَجْعَلُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي اَلْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ اَلْمُتَّقِينَ كَالْفُجَّارِ﴾1 متضمن آن است.
و آيه شريفه مورد بحث با حجتى كه در بردارد، پندار كفار را كه مىپندارند مرگ نيكوكار و بدكار يك جور است باطل مىكند، چون داستان مجازات در قيامت، و ثواب دادن در مقابل اطاعت، و عقاب در برابر معصيت، اين يكسان بودن مرگ مطيع و عاصى را نفى مىكند. و لازمه يكسان نبودن آن اين است كه پس پندار ديگرشان كه خيال مىكردند زندگى اين دو طايفه مثل هم است نيز باطل باشد، براى اينكه وقتى ثابت شد كه در قيامت جزايى در كار است، قهرا بايد در دنيا خدا را اطاعت كنند، و اين محسن و نيكوكار است كه به خاطر داشتن بصيرت در زندگى مىتواند آنچه را كه وظيفه است انجام دهد، و در نتيجه توشه آخرت خود را برگيرد. و اما مسىء و بدكار بخاطر كورى و ضلالتش نمىتواند اين راه را پيدا نموده، و آنچه فردا به دردش مىخورد انجام دهد، پس محسن و مسىء در دنيا هم مثل هم نيستند.
معناى «اله» گرفتن «هوى»
﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اِتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَ أَضَلَّهُ اَللَّهُ عَلىَ عِلْمٍ...﴾
از ظاهر سياق چنين بنظر مىرسد كه جمله «أ فرأيت» در مقام شگفتانگيزى شنونده است، مىخواهد بفرمايد: آيا تعجب نمىكنى از كسى كه حالش چنين حالى است؟
و مراد از جمله ﴿اِتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ﴾ از آنجا كه كلمه «الهه» مقدم بر كلمه «هواه» آمده، (با اينكه مىتوانست بفرمايد كسى كه هواى خود را خداى خود گرفته)، اين است كه بفهماند چنين كسى مىداند كه اله و خدايى دارد كه بايد او را بپرستد - و او خداى سبحان است - و ليكن به جاى خداى سبحان هواى خود را مىپرستد، و در جاى خدا قرار داده اطاعتش مىكند. پس چنين كسى آگاهانه به خداى سبحان كافر است، و به همين جهت دنبال جمله مورد بحث فرمود: «﴿وَ أَضَلَّهُ اَللَّهُ عَلىَ عِلْمٍ﴾ خدا او را در عين داشتن علم گمراه كرد» .
و معناى گرفتن اله، پرستيدن آن است. و مراد از پرستش هم اطاعت كردن است، چون خداى سبحان اطاعت را عبادت خوانده، و فرموده: ﴿أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لاَ تَعْبُدُوا اَلشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ وَ أَنِ اُعْبُدُونِي﴾1 و نيز فرموده: ﴿اِتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾2 و نيز فرموده: ﴿وَ لاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾3.
و اعتبار عقلى هم موافق با اين معنا است، چون عبادت چيزى به جز اظهار خضوع و مجسم نمودن بندگى بنده نيست. عابد در عبادتش مىخواهد اين معنا را مجسم سازد، كه من بجز آنچه معبودم اراده كرده اراده نمىكنم، و به جز آنچه او راضى است عمل نمىكنم. و بنابراين، هر كس هر چيزى را اطاعت كند در حقيقت او را عبادت كرده و او را معبود خود گرفته است، پس اگر هواى نفس خود را اطاعت كند، آن را اله خود گرفته و پرستيده، با اينكه غير خدا و غير هر كسى كه خدا دستور دهد نبايد اطاعت شود.
پس معناى اينكه فرمود: ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اِتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ﴾ اين مىشود: آيا عجب نيست كه كسى هواى نفس خود را بپرستد، و آن را اطاعت و پيروى كند با اينكه مىداند غير از هواى نفس معبودى دارد كه بايد او را بپرستد و اطاعت كند، و ليكن در عين حال معبود و مطاع خود را هواى نفس خود مىگيرد؟
مفاد جمله: ﴿وَ أَضَلَّهُ اَللَّهُ عَلىَ عِلْمٍ﴾ و بيان عدم منافات بين ضلالت و علم
و معناى اينكه فرمود: ﴿وَ أَضَلَّهُ اَللَّهُ عَلىَ عِلْمٍ﴾ اين است كه: چنين كسى با اضلالى از خداى تعالى گمراه شده، و اگر خداى تعالى گمراهش كرده از باب مجازات بوده، براى اينكه او هواى نفس خود را پيروى كرده، و خدا او را گمراه كرد، در عين اينكه او عالم بود، و مىدانست كه بيراهه مىرود.
خواهى گفت: چطور ممكن است كسى با بلد بودن راه در عين حال بيراهه برود؟ و يا چگونه تصور مىشود كه انسان با داشتن يقين به چيزى آن را انكار كند، كه آيه شريفه ﴿وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اِسْتَيْقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ﴾1 آن را از پارهاى انسان ها حكايت مىكند؟
در جواب مىگوييم: منافات ندارد كه آدمى راه را بداند، و در عين حال بيراهه برود، و يا به چيزى يقين داشته باشد در عين حال آن را انكار كند، براى اينكه علم ملازم هدايت نيست، هم چنان كه ضلالت ملازم با جهل نيست، بلكه آن علمى ملازم با هدايت است كه توأم با التزام عالم به مقتضاى علمش باشد، يعنى عالم ملتزم به لوازم علم خود نيز باشد و به آن عمل كند تا دنبالش هدايت بيايد. و اما اگر عالم باشد، ولى به خاطر اينكه نمىتواند از هواى نفس صرفنظر كند ملتزم به مقتضا و لوازم علم خود نباشد، چنين علمى باعث اهتداء او نمىشود، بلكه چنين علمى در عين اينكه علم است ضلالت هم هست. و همچنين يقين، اگر توأم با التزام به لوازم آن نباشد، با انكار منافات ندارد.
و اما اينكه بعضى از مفسرين2 گفتهاند «مراد از علم در اين آيه علم خداى تعالى است، يعنى خدا با علم خودش به حال اين بنده او را گمراه كرده» معنايى است كه از سياق آيه دور است.
﴿وَ خَتَمَ عَلىَ سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلىَ بَصَرِهِ غِشَاوَةً﴾ اين قسمت از آيه به منزله عطف تفسيرى است براى جمله ﴿وَ أَضَلَّهُ اَللَّهُ عَلىَ عِلْمٍ﴾ . و «ختم بر سمع و قلب» مهر بر گوش و دل زدن است، به طورى كه ديگر حق را نشنود و تعقل نكند. و «غشاوه قرار دادن بر بصر» اين است كه ديگر حق را، يعنى آيات خدا را، نبيند. و حاصل همه اينها اين است كه گوش و قلب و چشم اثر خود را - كه همان التزام به حقى است كه درك مىكند - نداشته باشد، و استكبار و پيروى هواى نفس او را نگذارد كه زير بار حق برود. قبلا هم خواننده محترم توجه فرمود كه گفتيم ضلالت از راه، منافاتى با علم به راه ندارد، چون ممكن است آدمى راه را
بشناسد ولى به آن التزام نداشته باشد.
﴿فَمَنْ يَهْدِيهِ مِنْ بَعْدِ اَللَّهِ﴾ ضمير در «يهديه» به همان كسى برمىگردد كه هواى نفس خود را معبود خود گرفته. و حرف «فاء» كه بر سر جمله است، جمله را نتيجه حال و وضع او مىكند، و چنين معنا مىدهد: وقتى حال او چنين حالى بود كه خدا او را با اينكه دانا است گمراه كرده، ديگر بعد از خدا چه كسى مىتواند او را هدايت كند، مسلما هيچ كس، براى اينكه خداى تعالى خودش فرموده: ﴿قُلْ إِنَّ هُدَى اَللَّهِ هُوَ اَلْهُدىَ﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ مَنْ يُضْلِلِ اَللَّهُ فَمَا لَهُ مِنْ هَادٍ﴾2.
﴿أَ فَلاَ تَذَكَّرُونَ﴾ يعنى آيا باز هم در حال و وضع چنين كسى تفكر نمىكنيد، تا متذكر شويد كه او و هر كه مثل او است ما دام كه پيرو هواى نفسند راهى به سوى هدايت ندارند، و در نتيجه شما از حال آنان عبرت و پند بگيريد؟
معناى سخن منكران معاد: ﴿مَا هِيَ إِلاَّ حَيَاتُنَا اَلدُّنْيَا نَمُوتُ وَ نَحْيَا وَ مَا يُهْلِكُنَا إِلاَّ اَلدَّهْرُ﴾ و اشاره به چند قول در معناى اين آيه
﴿وَ قَالُوا مَا هِيَ إِلاَّ حَيَاتُنَا اَلدُّنْيَا نَمُوتُ وَ نَحْيَا وَ مَا يُهْلِكُنَا إِلاَّ اَلدَّهْرُ...﴾
راغب گفته: كلمه «دهر» در اصل به معناى طول مدت عالم از اول پيدايش تا آخر انقراض آن بوده، و در آيه شريفه ﴿هَلْ أَتىَ عَلَى اَلْإِنْسَانِ حِينٌ مِنَ اَلدَّهْرِ﴾3 به همين معنا است، ولى بعد از آن هر مدت طولانى را هم دهر گفتهاند. و معناى اين كلمه با معناى كلمه «زمان» فرق دارد، براى اينكه كلمه زمان هم به مدت بسيار اطلاق مىشود و هم به مدت اندك4.
و آيه شريفه به طورى كه از سياقش استفاده مىشود - چون سياقش سياق احتجاج عليه وثنى مذهبان است كه صانع را قبول دارند ولى منكر معادند - بايد حكايت كلام مشركين باشد كه گفتيم منكر معادند، نه كلام دهرى مذهبان كه هم مبدأ را منكرند و هم معاد را و تمامى بود و نبود حوادث را كار دهر مىدانند، بخاطر اينكه در آيات قبل هيچ سخنى از دهريها به ميان نيامده بود تا بگوييم اين آيه هم مربوط به ايشان است.
پس ضمير «هى» در جمله ﴿مَا هِيَ إِلاَّ حَيَاتُنَا اَلدُّنْيَا﴾ به «حيات» برمىگردد، و معنايش اين است كه: ما هيچ حياتى نداريم، مگر همين حيات دنيا، و ديگر ما وراى آن، حياتى نيست، پس آن حياتى كه دين الهى ادعا دارد كه بعد از مردن روزى زنده - مىشويم و حيات ديگرى را از سر مىگيريم به نام حيات آخرت، وجود ندارد. و اين خود قرينهاى است
كه اين احتمال را تاييد مىكند كه مراد از جمله ﴿نَمُوتُ وَ نَحْيَا﴾ جمله «يموت بعضنا و يحيا بعضنا الآخر» باشد، يعنى همواره بعضى مىميريم و بعض ديگر زنده مىمانيم، بزرگسالان مىميرند و نوباوگان جاى آنها را مىگيرند و به اين وسيله بقاء نسل انسانى استمرار مىيابد. اين احتمال را جمله ﴿وَ مَا يُهْلِكُنَا إِلاَّ اَلدَّهْرُ﴾ نيز تا اندازهاى تاييد مىكند، براى اينكه اشعار به استمرار دارد.
بنابراين، معناى آيه چنين مىشود: مشركين گفتند حياتى نيست مگر همين حيات دنيايى ما كه با آن در دنيا زندگى مىكنيم، پس لا يزال بعضى از ما يعنى سالخوردگان مىميرند، و بعضى ديگر يعنى اخلاف و نسلهاى جديد زنده مىمانند، و ما را جز دهر و روزگار كسى هلاك نمىكند، اين گذشت زمان است كه هر نوى را كهنه، و هر سالمى را فاسد، و هر زندهاى را آماده مرگ مىسازد، پس مساله مرگ عبارت از انتقال از خانهاى به خانه ديگر كه منتهى به بعث و بازگشت به سوى خدا باشد نيست.
و چه بسا كه اين كلام، گفتار بعضى از جاهلان و عوام از وثنيت عرب باشد، و گر نه - با عقيده وثنيت سازگار نيست، چون عقيدهاى كه در بين وثنىها دائر است عقيده تناسخ است، و آن اين است كه وقتى انسان (البته انسان تكامل نيافته) مىميرد، جانش به كالبدى منتقل مىشود كه در حال خلقت است، حال اگر جانى كه از بدن قبلى جدا شده در آن بدن سعادتى كسب كرده بوده، منتقل به بدنى جديد مىشود، و در آن بدن متنعم و سعادتمند مىگردد، و اگر در بدن اول شقاوت كسب كرده باشد، به بدنى متعلق مىشود كه در آن معذب باشد، تا كيفر عمل خود را ببيند، و همچنين از اين بدن به بدنى ديگر. و اين وثنىها منكر استناد مرگ به وساطت ملائكه نيستند، آنها نيز قائلند كه مرگ هم مانند زندگى به وساطت ملائكه انجام مىشود.
و به همين جهت كه گفتيم اعتقاد به تناسخ در بين وثنىها دائر بوده است. بعضى از مفسرين1 گفتهاند: مراد آيه، همان تناسخ وثنىها است، و معنايش اين است كه: وثنىها مىگويند زندگى همين زندگى دنيايى ما است، و ما تا ابد از دنيا بيرون نمىشويم، و اگر در دنيا مىميريم بعد از مردن به بدنى ديگر متعلق مىشويم، و همچنين بعد از مردن آن بدن باز به بدنى ديگر مىرويم، و ما را نابود نمىكند مگر دهر.
و اين تفسير بد نيست، و ليكن با گفتارى كه در ذيل از ايشان نقل مىكند كه
گفتهاند ﴿وَ مَا يُهْلِكُنَا إِلاَّ اَلدَّهْرُ﴾ نمىسازد، چون بنا بر قول به تناسخ ديگر هلاكتى در كار نيست، مگر اينكه آن را چنين توجيه كنيم كه مرادشان از هلاك كردن دهر اين است كه دهر وسيلهاى است كه فرشته موكل بر مرگ از آن استفاده نموده، هر كسى را بخواهد به آن وسيله مىميراند.
و نيز اشكال ديگرى كه در اين توجيه است اين است كه با حجتى كه بعدا از ايشان نقل كرده كه گفتهاند ﴿اِئْتُوا بِآبَائِنَا إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾ نمىسازد، چون ظاهر اين كلام اين است كه گويندگان آن معتقد بودهاند كه پدرانشان به كلى معدوم شدهاند، و ذواتشان باطل گشته.
البته در معناى آيه وجوه ديگرى نيز آوردهاند كه قابل اعتناء نيست، مثل اينكه بعضى1 از ايشان گفتهاند: معناى آيه اين است كه: ما قبل از اينكه روح در كالبدمان دميده شود مردگانى بوديم، و سپس هنگامى كه روح در كالبد ما دميده شد زنده شديم. و اين آيه همان را مىگويد كه آيه ﴿وَ كُنْتُمْ أَمْوَاتاً فَأَحْيَاكُمْ﴾2 آن را خاطرنشان مىسازد.
و بعضى3 ديگر گفتهاند: مراد از «حيات» بقاء نسل است كه مجازا آن را حيات خوانده، و معنايش اين است كه ما مىميريم و نسل ما باقى مىماند - و وجوهى ديگر از اين قبيل.
﴿وَ مَا لَهُمْ بِذَلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَظُنُّونَ﴾ يعنى اينكه گفتهاند ﴿مَا هِيَ إِلاَّ حَيَاتُنَا اَلدُّنْيَا نَمُوتُ وَ نَحْيَا﴾ كه منظورشان از آن انكار معاد بود، سخنى است بدون علم، و تنها پندارى است كه پنداشتهاند، به دليل اينكه هيچ دليلى بر نفى معاد ندارند با اينكه ادله بسيارى بر ثبوت آن هست.
﴿وَ إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ مَا كَانَ حُجَّتَهُمْ إِلاَّ أَنْ قَالُوا اِئْتُوا بِآبَائِنَا إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾
اين آيه شريفه مىخواهد همان مضمون جمله قبلى را كه مىگفت «انكار معاد و منحصر كردن زندگى به زندگى دنيا سخنى است بدون دليل از مشركين» تاكيد كند.
و مراد از «آيات بينات» آياتى است كه مشتمل بر حجتهايى بر اثبات معاد است، و بينات بودن آن حجتها، همان روشن بودن دلالت آنها بر ثبوت معاد است، به طورى كه ديگر شكى باقى نمىگذارد. و اگر جمله ﴿اِئْتُوا بِآبَائِنَا إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾ را حجت مشركين
خوانده، و فرموده: حجتى بر انكار معاد نداشتند، مگر اين جمله، با اينكه جمله مزبور حجت نيست، بلكه صرف پيشنهاد است، آن هم پيشنهادى گزاف و غير منطقى (چون به عنوان حجت بر ثبوت معاد اقامه شده) از اين باب بوده كه خواسته است بفهماند: همه حرفهايشان نظير اين حرف، غير منطقى است.
پس گويى فرموده: حجت مشركين بر انكار معاد همانا بى حجتى و زورگويى است. و معناى آيه اين است كه: چون آيات ما كه مشتمل بر حجتهايى بر اثبات معاد است، بر اين مشركين منكر معاد تلاوت مىشود، در عين اينكه آياتى است واضح الدلاله، و به روشنى معاد را اثبات مىكند، در مقابل غير از گزافهگويى جوابى ندارند براى اينكه در مقابل مىگويند:
اگر معاد ممكن باشد بايد زنده كردن پدران گذشته ما هم ممكن باشد، و بايد شما بتوانيد پدران ما را زنده كنيد.
﴿قُلِ اَللَّهُ يُحْيِيكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يَجْمَعُكُمْ إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ لاَ رَيْبَ فِيهِ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَ اَلنَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ … وَ اَلْأَرْضِ﴾
سخن گزافى كه آوردند هر چند لياقت آن را نداشت كه به آن پاسخ داده شود، و ليكن با اين حال رسول گرامى خود را مامور كرد تا در پاسخشان بفرمايد: همين زنده كردن پدرانتان كه آن را بعيد مىشماريد، امرى است ممكن، و به زودى خداى تعالى آنان را زنده خواهد كرد.
و حاصل پاسخ اين است كه: آن كسى كه شما را براى نخستين بار زنده مىكند، و بعد مىميراند و سپس همه شما در روز قيامت كه شكى در آن نيست زنده مىكند، خداى سبحان است، و ملك تمامى آسمانها و زمين از آن او است، و در آن به هر طور كه بخواهد حكم مىراند، و تصرف مىكند، پس او مىتواند حكم كند به بازگشت مردم به سويش، و آن گاه در شما تصرف نموده همگى شما را در روز قيامت يك جا جمع آورد و در بينتان داورى نموده و سپس جزايتان دهد.
بقيه الفاظ آيه روشن است.
﴿وَ يَوْمَ تَقُومُ اَلسَّاعَةُ يَوْمَئِذٍ يَخْسَرُ اَلْمُبْطِلُونَ﴾
راغب مىگويد: كلمه «خسر» و «خسران» به معناى كم شدن سرمايه است، و اين كلمه را به خود انسان هم نسبت مىدهند، مىگويند «فلانى خسران يافت» و به فعل او نيز نسبت داده مىگويند «تجارت فلانى خسران يافت» .و در قرآن كريم آمده: «﴿تِلْكَ إِذاً كَرَّةٌ خَاسِرَةٌ﴾ اين برگشتى است خاسرانه» و در دستآوردهاى خارج نيز استعمال مىشود،
مانند مال، و جاه كه بيشتر موارد استعمالش هم همين موارد است، و در دستآوردهاى نفسى و معنوى نيز استعمال مىشود، مانند صحت، سلامت، عقل، ايمان و ثواب. و اين قسم خسران همان است كه خداى تعالى آن را «خسران مبين» خوانده.
آن گاه مىگويد: و هر خسرانى كه خداى تعالى در قرآن ذكر كرده به همين معناى اخير است، نه خسران به معناى دستآوردهاى مالى و تجارتى1.
و در معناى كلمه «مبطلون» گفته: «ابطال» به معناى فاسد كردن و از بين بردن چيزى است، چه اينكه آن چيز حق باشد و چه باطل، و در قرآن هر دو موردش آمده، در باره ابطال حق مىفرمايد: ﴿خَسِرَ هُنَالِكَ اَلْمُبْطِلُونَ﴾2 و در باره ابطال باطل مىفرمايد: ﴿لِيُحِقَّ اَلْحَقَّ وَ يُبْطِلَ اَلْبَاطِلَ﴾3. و گاهى هم در مورد گفتن چيزى كه حقيقت ندارد استعمال مىشود، مانند آيه «﴿وَ لَئِنْ جِئْتَهُمْ بِآيَةٍ لَيَقُولَنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ مُبْطِلُونَ﴾4 هر آيت و معجزهاى كه برايشان بياورى، آنهايى كه كافرند مىگويند آنچه شما مىگوييد باطل و خالى از حقيقت است»5.
در اين آيه شريفه قيامت مظروف يوم، و يوم ظرف آن شده، با اينكه قيامت خودش يوم است، و هر دو يك چيزند، لذا در توجيهش آنچه به ذهن نزديكتر است اين است كه بگوييم: منظور از ساعت (قيامت) فعليت حوادث آن روز است، فعليت بعث و جمع خلائق و حساب و جزاء كه در اين صورت مىتوان كلمه «يوم» را ظرف اين حوادث قرار داده. و نيز در باره تكرار كلمه «يوم» در «يومئذ» نزديكتر به ذهن آن است كه بگوييم: اين كلمه تاكيد همان ﴿يَوْمَ تَقُومُ اَلسَّاعَةُ﴾ است.
و معناى آيه اين است: روزى كه ساعت، يعنى روز بازگشت به سوى خدا، بر پا مىشود در آن روز مبطلون، آنهايى كه حق را باطل جلوه مىدادند و از آن اعراض مىكردند زيانكار مىشوند.
﴿وَ تَرىَ كُلَّ أُمَّةٍ جَاثِيَةً كُلُّ أُمَّةٍ تُدْعىَ إِلىَ کتاب ها...﴾
كلمه «جاثية» اسم فاعل از مصدر «جثو» است. و «جثو» به معناى نشستن بر روى
دو زانو است، هم چنان كه در مقابلش «جذو» به معناى نشستن بر روى انگشتان پا است.
و خطاب در آيه شريفه هر چند متوجه يك نفر است، كه همان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و ليكن نه به عنوان اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، بلكه به عنوان كسى كه مىتواند ببيند، پس خطاب به عموم بينندگان است. و منظور از اينكه فرمود: در آن روز هر امتى را به سوى كتابش مىخوانند، اين است كه هر امتى در برابر نامه عملش قرار مىگيرد تا به حسابش رسيدگى شود. به شهادت اينكه دنبالش مىفرمايد «امروز جزاء داده مىشويد هر آنچه كردهايد» .
و معناى آيه اين است كه: تو و هر بيننده ديگرى مىبينيد هر امت از امتها را كه بر روى زانو مىنشينند، به حالت خضوع و ترس، و هر امتى به سوى كتاب مخصوص به خودش، يعنى نامه اعمالش دعوت مىشود، و به ايشان گفته مىشود: امروز به عنوان جزاء، همانهايى به شما داده مىشود كه انجام دادهايد.
و از ظاهر اين آيه استفاده مىشود كه در روز قيامت علاوه بر نامه عملى كه فرد فرد انسان ها دارند و آيه ﴿وَ كُلَّ إِنسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ كِتَاباً يَلْقَاهُ مَنْشُوراً﴾1 از آن خبر مىدهد، هر امتى هم نامه عملى مخصوص به خود دارد.
معنا و تفسير آيه: ﴿هَذَا كِتَابُنَا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾ و توضيحى در باره كتابت اعمال
﴿هَذَا كِتَابُنَا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾
در صحاح مىگويد: نسخ كتاب و انتساخ و استنساخ آن به يك معنا است. و كلمه «نسخه» اسمى است براى استنساخ شده از كتاب2. و راغب مىگويد: كلمه «نسخ» به معناى از بين بردن چيزى است به وسيله چيزى كه دنبال آن قرار دارد، مانند از بين رفتن سايه به وسيله آفتاب، و از بين رفتن آفتاب به وسيله سايهاى كه دنبالش مىآيد، و از بين رفتن جوانى به وسيله پيرى، كه به دنبالش مىآيد. تا آنجا كه مىگويد: و نسخ كتاب عبارت از آن است كه صورت آن كتاب را به كتابى ديگر منتقل سازى، به طورى كه مستلزم از بين رفتن صورت اول نباشد، بلكه صورتى مثل آن در مادهاى ديگر پديد آرى، مانند نقش كردن خطوط يك مهر در مومهاى متعدد. و استنساخ به معناى پيشى گرفتن در نسخ چيزى است3.
و مقتضاى آنچه وى نقل كرده اين است كه مفعول فعل استنساخ در عبارت: «من كتاب را استنساخ كردم» كتاب اصلى باشد، كه از آن نسخهبردارى كردهايم، و لازمه اين
معنا در آيه مورد بحث كه مىفرمايد: ﴿إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾ اين است كه اعمال ما نسخه اصلى باشد، و از آنها نسخه بردارند. و يا به عبارتى ديگر: اعمال در اصل كتابى باشد و از آن كتاب نقل شود.
و اگر مراد از اين عبارت اين بوده باشد كه بخواهد بفرمايد: اعمال خارجى كه قائم به انسان است، از راه كتابت ضبط مىشود، بايد مىفرمود: «انا كنا نكتب ما كنتم تعملون» يعنى ما همواره آنچه مىكنيد مىنويسيم، چون در اين صورت هيچ نكتهاى ايجاب نمىكند كه اعمال را كتاب و نسخه اصلى فرض كنيم، تا نامه اعمال از آن كتاب استنساخ شود. و اگر كسى بگويد كلمه «يستنسخ» به معناى «يستكتب» است، هم چنان كه بعضى1 گفتهاند، جوابش اين است كه هيچ دليلى بر اين معنا نداريم.
و لازمه اين كه گفتيم - بنا بر نقل راغب - بايد اعمال، خود كتابى باشد تا از آن استنساخ كنند، اين است كه مراد از جمله ﴿مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾ اعمال خارجى انسان ها باشد، بدين جهت كه در لوح محفوظ است (چون هر حادثهاى، و از آن جمله اعمال انسان ها هم يكى از آن حوادث است، قبل از حدوثش در لوح محفوظ نوشته شده)، در نتيجه استنساخ اعمال عبارت مىشود از نسخه بردارى آن، و مقدمات و حوادث و عواملى كه در آن اعمال دخيل بوده، از كتاب لوح محفوظ. و بنابراين، نامه اعمال در عين اينكه نامه اعمال است، جزئى از لوح محفوظ نيز هست، چون از آنجا نسخه بردارى شده، آن وقت معناى اينكه مىگوييم «ملائكه اعمال را مىنويسند» اين مىشود كه ملائكه آنچه را كه از لوح محفوظ نزد خود دارند، با اعمال بندگان مقابله و تطبيق مىكنند.
و اين همان معنايى است كه در روايات از طرق شيعه از امام صادق (علیه السلام) و ازو طرق اهل سنت از ابن عباس نيز نقل شده كه به زودى - ان شاء اللَّه - در بحث روايتى آينده از نظر خواننده عزيز خواهد گذشت.
و بنابراين توجيه، جمله ﴿هَذَا كِتَابُنَا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ﴾ جزو كلام خداى تعالى است، نه كلام ملائكه. و خطابى است كه خداى تعالى در روز جمع، يعنى روز قيامت، به اهل جمع مىكند، و امروز آن را در قرآن براى ما حكايت كرده، در نتيجه معنايش اين مىشود: «يقال لهم هذا كتابنا...» ،يعنى آن روز به ايشان گفته مىشود اين كتاب ما است كه عليه شما چنين و چنان مىگويد.
و اشاره با كلمه «هذا» - به طورى كه از سياق برمىآيد - اشاره به نامه اعمال است، كه بنا بر توجيه ما در عين حال اشاره به لوح محفوظ نيز هست، و اگر كتاب را بر ضمير خداى تعالى اضافه كرد، و فرمود «اين كتاب ما است» از اين نظر بوده كه نامه اعمال به امر خداى تعالى نوشته مىشود، و چون گفتيم نامه اعمال لوح محفوظ نيز هست، به عنوان احترام آن را «كتاب ما» خوانده. و معناى جمله ﴿يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ﴾ اين است كه كتاب ما شهادت مىدهد بر آنچه كه كردهايد، و دلالت مىكند بر آن، دلالتى روشن و توأم با حق.
و جمله ﴿إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾ تعليل مىكند كه چگونه كتاب عليه ايشان به حق نطق مىكند، و معنايش اين است كه: چون كتاب ما دلالت مىكند بر عمل شما، دلالتى بر حق، و بدون اينكه از آن تخلف كند، چون كتاب ما لوح محفوظ است كه بر تمامى جهات واقعى اعمال شما احاطه دارد.
و اگر نامه اعمال خلائق را طورى به ايشان نشان ندهد كه ديگر جاى شكى و راه تكذيبى باقى نگذارد، ممكن است شهادت آن را تكذيب كنند، و بگويند كتاب شما غلط نوشته، ما چنين و چنان نكردهايم، به همين جهت مىفرمايد كتاب ما به حق گواهى مىدهد، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ مَا عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً﴾1.
مفسرين در تفسير اين آيه اقوال ديگرى دارند كه به عنوان نمونه دو تا از آنها را در اينجا نقل مىكنيم:
بعضى2 گفتهاند: آيه شريفه كلام ملائكه است، نه كلام خداى تعالى، و معناى استنساخ همان كتابت است، و معناى آيه اين است كه ملائكه مىگويند: اين - يعنى نامه اعمال - كتاب ما ملائكه است، كه نويسنده اعمال شما بوديم، و اين كتاب عليه شما به حق شهادت مىدهد، چون ما آنچه را كه شما مىكرديد مىنوشتيم.
و اين تفسير صحيح نيست، اولا چون اين احتمال كه اين كلام، كلام ملائكه باشد از سياق آيه بعيد است. و ثانيا اين كه كلمه استنساخ به معناى مطلق نوشتن و كتابت استعمال شود، در لغت ثابت نشده.
بعضى3 ديگر گفتهاند: آيه شريفه كلام خداى تعالى است، و اشاره با «هذا» اشاره
به نامه اعمال است. و بعضى1 ديگر گفتهاند اشاره به لوح محفوظ است، و معناى استنساخ همه جا همان «استكتاب» است.
﴿فَأَمَّا اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ فَيُدْخِلُهُمْ رَبُّهُمْ فِي رَحْمَتِهِ ذَلِكَ هُوَ اَلْفَوْزُ اَلْمُبِينُ﴾
اين آيه شريفه حال مردم در قيامت را بطور مفصل و جدا جدا بيان مىكند، چون مردم از نظر سعادت و شقاوت و ثواب و عقاب مختلفند. سعيد كه در آن روز كه داراى پاداش و ثواب است، عبارت است از كسى كه ايمان آورده و عمل صالح كرده باشد. و شقى آن كسى است كه كفر ورزيده و استكبار كرده باشد، و به دنبالش مرتكب گناه هم شده باشد.
و مراد از «رحمت» افاضه الهيه است كه به هر كس برسد سعادتمند مىشود، و يكى از نتايج آن بهشت است. و «فوز مبين» به معناى رستگارى روشن است. و بقيه الفاظ احتياجى به تفسير ندارد.
﴿وَ أَمَّا اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَ فَلَمْ تَكُنْ آيَاتِي تُتْلىَ عَلَيْكُمْ فَاسْتَكْبَرْتُمْ وَ كُنْتُمْ قَوْماً مُجْرِمِينَ﴾
مراد از ﴿اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ كسانى است كه به خاطر تكذيب و انكار آيات خدا متصف به كفر شدهاند، به شهادت اينكه در توبيخ ايشان مىفرمايد: «آيا آيات من بر شما تلاوت نمىشد، و شما از پذيرفتنش استكبار مىورزيديد...» .
حرف «فاء» در جمله ﴿أَ فَلَمْ تَكُنْ﴾ فاء تفريع است و مىفهماند كه اين جمله نتيجه جملهاى است كه حذف شده. جملهاى كه جواب كلمه «اما» است، و تقدير آن: «فيقال لهم ا لم تكن اياتى تتلى عليكم - پس به ايشان گفته مىشود: آيا چنين نبود كه آيات من بر شما تلاوت مىشد» ؟و مراد از «آيات» همان حجتهاى الهى است كه به وسيله وحى و دعوت براى ايشان اقامه مىشد. و «مجرم» به معناى كسى است كه متلبس به اجرام يعنى به گناه باشد.
و معناى آيه اين است: اما آن كسانى كه كافر شده و حق را با اينكه ظاهر بود انكار كردند پس از در توبيخ به ايشان گفته مىشود آيا حجتهاى ما برايت خوانده نمىشد و در دنيا برايت بيان نمىشد و اين شما نبوديد كه از قبول آنها استكبار مىورزيديد و مردمى گنهكار بوديد؟
﴿وَ إِذَا قِيلَ إِنَّ وَعْدَ اَللَّهِ حَقٌّ وَ اَلسَّاعَةُ لاَ رَيْبَ فِيهَا قُلْتُمْ مَا نَدْرِي مَا اَلسَّاعَةُ...﴾
مراد از وعدهاى كه مىفرمايد حق است همان روز موعودى است كه خداوند به زبان پيامبرانش در خصوص قيامت و جزاء وعده آن را داده، در نتيجه جمله ﴿وَ اَلسَّاعَةُ لاَ رَيْبَ فِيهَا﴾ عطف تفسيرى است براى كلمه ﴿وَعْدَ اَللَّهِ﴾ . و ممكن است منظور از كلمه «وعد» معناى مصدرى آن باشد، نه به معناى موعود.
و معناى اينكه كفار گفتند ﴿مَا نَدْرِي مَا اَلسَّاعَةُ﴾ اين است كه معناى اين حرف براى ما نامفهوم است، با اينكه اهل فهم و درايت بودند. پس اين تعبير كنايه است از اينكه اين حرف اصلا حرف غير معقولى است، چون اگر معقول بود ما مىفهميديم.
و معناى اينكه گفتند: ﴿إِنْ نَظُنُّ إِلاَّ ظَنًّا وَ مَا نَحْنُ بِمُسْتَيْقِنِينَ﴾ اين است كه اين دعوى شما چيزى است كه ما بدان يقين نداريم، بلكه تنها در باره آن گمانى داريم، گمانى كه نمىتوانيم به آن اعتماد كنيم. پس در اينكه دنبال آياتى كه بر آنان تلاوت مىشد مىگفتهاند: «ما ندرى ما الساعة» منتهى درجه و زشتترين لجبازى را در برابر حق كردهاند.
﴿وَ بَدَا لَهُمْ سَيِّئَاتُ مَا عَمِلُوا وَ حَاقَ بِهِمْ مَا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ﴾
اضافه كلمه «سيئات» به جمله «ما عملوا» اضافه بيانيه است كه در اين صورت اين معنا را افاده مىكند كه اعمالشان همه سيئه و بد بود. و ممكن هم هست مانند اضافه در «خاتم فضة» كه به معناى انگشترى از نقره است، به معناى «من - از» باشد، آن وقت مىفهماند كه بعضى از اعمالشان بد بوده.
و مراد از جمله «ما عملوا» جنس عملهاى ايشان است. و معناى جمله اين است كه: در آن روز اعمال بدشان، و يا بدىهاى از اعمالشان برايشان ظاهر مىشود. در نتيجه آيه شريفه در معناى آيه ﴿يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ مَا عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ﴾1 مىباشد.
پس اين آيه شريفه نيز از آياتى است كه بر تمثل و تجسم اعمال دلالت دارد. ولى بعضى2 گفتهاند كلمه «جزاء» در كلام حذف شده، و تقدير آن «و بدا لهم جزاء سيئات ما عملوا» مىباشد.
و معناى جمله ﴿وَ حَاقَ بِهِمْ مَا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ﴾ چنين است: عذابى كه آن را در
دنيا وقتى به زبان انبياء و رسل از آن زنهار داده مىشدند مسخره مىكردند، بر سرشان بيامد.
﴿وَ قِيلَ اَلْيَوْمَ نَنْسَاكُمْ كَمَا نَسِيتُمْ لِقَاءَ يَوْمِكُمْ هَذَا وَ مَأْوَاكُمُ اَلنَّارُ وَ مَا لَكُمْ مِنْ نَاصِرِينَ﴾
«نسيان» در اين آيه كنايه است از اعراض و بىتوجهى. و نسيان خدا در قيامت از كفار به اين است كه خدا از ايشان اعراض مىكند، و آنان را در شدائد و اهوال قيامت وا مىگذارد. و نسيان كفار نسبت به روز قيامت به اين است كه در دنيا از ياد قيامت و آماده شدن براى آن روز اعراض مىكردند. بقيه الفاظ آيه روشن است.
﴿ذَلِكُمْ بِأَنَّكُمُ اِتَّخَذْتُمْ آيَاتِ اَللَّهِ هُزُواً وَ غَرَّتْكُمُ اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا...﴾
كلمه «ذلكم» اشاره است به آنچه قبلا در باره عقاب كفار به ظهور گناهانشان، و حلول عذاب ذكر فرموده بود. و كلمه «هزء» به معناى سخريه است كه به وسيله آن، كسى را استهزاء كنند. و حرف «باء» سببيت را مىرساند.
و معناى آيه اين است كه: اين عذابى كه بر سرتان آمد به سبب اين بود كه شما آيات خدا را سخريه مىدانستيد، و به استهزاى آن مىپرداختيد، و نيز بدين سبب بود كه زندگى دنيا شما را مغرور كرد و به آن دل بستيد.
﴿فَالْيَوْمَ لاَ يُخْرَجُونَ مِنْهَا وَ لاَ هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ﴾ در اين آيه روى سخن را از كفار كه تا اينجا مورد خطاب بودند برگردانيد، و خطاب را متوجه رسول گرامى خود نمود. در اين جمله خلاصهاى از عذاب در آن روز را بيان مىكند، و آن عبارت است از خلود در آتش، و پذيرفته نشدن عذرشان.
كلمه «يستعتبون» مضارع مجهول از مصدر «استعتاب» است كه معناى قبول اعتذار را مىدهد. و عبارت «استعتاب نمىشوند» كنايه است از اينكه عذرشان پذيرفته نمىشود، (چون معناى لغوى آن اين است كه اعتذار نمىشوند و اين معنا منظور نيست).
﴿فَلِلَّهِ اَلْحَمْدُ رَبِّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ رَبِّ اَلْأَرْضِ رَبِّ اَلْعَالَمِينَ﴾
در اين جمله حمد خداى تعالى را متفرع بر بيانات قبلى اين سوره كرده مىفرمايد حال كه معلوم شد خدا آفريدگار آسمانها و زمين و ما بين آن دو است، و نيز او مدبر امر تمامى عالم است، و يكى از تدابير بديع او اين است كه همه را بر اساس حق خلق كرده، و نتيجه بر حق بودن خلقت همه عالم، اين است كه روز جزائى قرار دهد، روزى كه همه به سوى او برگردند، و پاداش و كيفر اعمال خود را ببينند، و اين نيز مستلزم آن است كه دين و شرايعى تشريع كند كه بشر را به سوى سعادتش و ثوابش رهنمون شود، و اين نيز مستلزم آن است كه همه را در روز
جزا يك جا جمع كند و پاداش دهد، و همه را از خوان رحمت خود برخوردار نموده، عدالت را بر قرار سازد، يعنى به هر كس آنچه را مستحق است بدهد، پس او تدبير نمىكند مگر بهترين تدبير را، و انجام نمىدهد مگر بهترين عمل را، و چون چنين است پس تمامى حمدها مخصوص او است.
در اين آيه سه بار كلمه «رب» آمده و فرموده: ﴿رَبِّ اَلسَّمَاوَاتِ﴾ ، ﴿رَبِّ اَلْأَرْضِ﴾ و آن گاه به جاى آن دو فرموده: ﴿رَبِّ اَلْعَالَمِينَ﴾ تا تصريحى روشنتر كرده باشد به اينكه ربوبيت و تدبير او شامل تمامى عالمها است، و اگر از همان اول به كلمه ﴿رَبِّ اَلْعَالَمِينَ﴾ اكتفاء كرده بود، ممكن بود كسى توهم كند كه خداى تعالى رب مجموع عالم است، و اما رب تك تك نواحى عالم ديگرانند، مثلا رب آسمانها كسى ديگر، و رب زمين هم كسى ديگر است، هم چنان كه چه بسا وثنيت نظير اين توهم را داشته باشد.
و نيز اگر چنانچه به همان ﴿رَبِّ اَلسَّمَاوَاتِ﴾ و ﴿رَبِّ اَلْأَرْضِ﴾ اكتفاء مىكرد، باز صريح در اين نبود كه خداى تعالى رب غير آن دو نيز هست، و همچنين است اگر به يكى از اين دو جمله اكتفاء مىكرد.
﴿وَ لَهُ اَلْكِبْرِيَاءُ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾
كلمه «كبرياء» - به طورى كه راغب گفته - به معناى ترفع از انقياد است1 يعنى اينكه كسى زير بار رام شدن نرود. و از ابن اثير نقل كردهاند كه گفته: به معناى عظمت و ملك است2. و در مجمع البيان گفته: به معناى سلطان قاهر، و نيز عظمت قاهر و عظمت رفيعه است3.
و اين كلمه به هر حال از كلمه «كبر» بليغتر است، يعنى مبالغه در كبر را مىرساند و در عظمتهاى غير حسى استعمال مىشود، كه برگشت آن به كمال وجود و غير متناهى بودن كمال او است.
﴿وَ لَهُ اَلْكِبْرِيَاءُ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾ يعنى خداى تعالى در همه جا كبريايى دارد، نه در آسمانها كسى بالاتر از او است و نه در زمين، در هيچ جاى عالم كسى نيست كه خداى را زير دست خود كند. و اگر در جمله ﴿لَهُ اَلْكِبْرِيَاءُ﴾ خبر كه كلمه «له» است بر مبتدا، يعنى «الكبرياء» مقدم آمده، براى اين است كه انحصار را برساند، هم چنان كه در جمله «له
الحمد» نيز اين انحصار افاده مىشود.
﴿وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾ او «عزيز» است، يعنى غالبى است كه هرگز مغلوب نمىشود، نه در خلقت دنيا و آخرت، و نه در تدبير آن دو. و نيز «حكيم» است، يعنى اساس خلقت و تدبيرش بر حكمت و اتقان است.
بحث روايتى [چند روايت در ذيل آيه: ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اِتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ﴾ و ﴿وَ مَا يُهْلِكُنَا إِلاَّ اَلدَّهْرُ﴾]
در تفسير قمى در ذيل جمله ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اِتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ﴾ از معصوم (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: اين آيه در باره قريش نازل شده كه هر چه را دلشان مىخواست مىپرستيدند1.
و در الدر المنثور است كه نسايى، ابن جرير، ابن منذر و ابن مردويه از ابن عباس روايت كردهاند كه گفت: عرب بيابانى سنگى را كه به نظرش زيبا مىآمد مىپرستيد، و چون به سنگى بهتر از آن برمىخورد اولى را مىانداخت و دومى را مىپرستيد، و خداى تعالى آيه ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اِتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ﴾ را در اين باره نازل كرد2.
و در مجمع البيان در ذيل آيه ﴿وَ مَا يُهْلِكُنَا إِلاَّ اَلدَّهْرُ﴾ مىگويد: در حديثى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل شده كه فرمود: دهر را ناسزا نگوييد، كه دهر همان خدا است3.
مؤلف: طبرسى بعد از نقل اين حديث گفته: تاويلش اين است كه اهل جاهليت حوادث ناگوار و بلاهايى را كه نازل مىشد به دهر نسبت مىدادند، و مىگفتند دهر اين بلا را بر سر ما آورد، و چنين و چنان كرد. آن گاه آن را به باد ناسزا مىگرفتند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: سازنده همه اين حوادث خدا است، پس شما كه سازنده آنها را ناسزا مىگوييد، در حقيقت خدا را ناسزا گفتهايد - اين بود بيان مرحوم طبرسى -. روايت بعدى هم اين بيان را تاييد مىكند.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و بيهقى در - كتاب اسماء و صفات - از ابى هريره روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود خداى تعالى مىفرمايد: اين بنى آدم نبايد به عنوان بدگويى به دهر بگويد «يا خيبة الدهر - اف بر تو اى روزگار»
براى اينكه دهر منم. اين منم كه شب و روز را درست مىكنم، و اگر بخواهم هر دو را از بين مىبرم1.
روايات و توضيحاتى در باره كتابت و استنساخ اعمال در ذيل آيه: ﴿هَذَا كِتَابُنَا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ...﴾
و در تفسير قمى در ذيل آيه «﴿هَذَا كِتَابُنَا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ...﴾» مىگويد: پدرم از ابن ابى عمير، از عبد الرحيم قصير، از امام صادق (علیه السلام) برايم حديث كرد كه گفت: من از آن جناب از معناى ﴿ن وَ اَلْقَلَمِ﴾ پرسيدم، فرمود: خداى تعالى قلم را از درختى كه در بهشت است و نامش «خلد» مىباشد خلق كرد، و سپس به نهرى كه در بهشت است دستور داد تا مداد شود، پس نهر منجمد و سفيدتر از برف شد، و هم شيرينتر از شهد، آن گاه به قلم فرمود: بنويس. پرسيد: پروردگارا چه بنويسم؟ فرمود: بنويس آنچه را كه شده و آنچه را كه تا قيامت خواهد شد. پس قلم، همه را در رقى سفيدتر از نقره، و صافتر از ياقوت بنوشت، پس خداى تعالى آن را در هم پيچيد، و در ركن عرش قرار داد، و سپس دهانه قلم را مهر و موم كرد، در نتيجه ديگر تا ابد گويا نخواهد شد.
پس كتاب مكنونى كه نسخهها همهاش از آنجاست همين كتاب است، مگر شما عرب نيستيد؟ پس چرا معناى كلام را نمىفهميد؟ مگر شما به يكديگر نمىگوييد اين كتاب را استنساخ كن، مگر جز اين است كه كتاب از نسخه اصليش استنساخ مىشود؟ اين همان است كه خداى تعالى مىفرمايد ﴿إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾2.
مؤلف: اينكه فرمود: «پس قلم، همه را در رقى...» تمثيل لوح مكتوبى است كه حوادث در آن ضبط شده به «رق» و كلمه «رق» بطورى كه راغب گفته به معناى هر چيزى است كه بر روى آن نوشته شود و شبيه به كاغذ باشد.
و در سابق هم حديثى از آن جناب نقل كرديم كه فرمود: قلم نام فرشتهاى و لوح نيز نام فرشتهاى ديگر است.
و اينكه فرمود: «آن را در هم پيچيد و در ركن عرش قرار داد» تمثيلى است كه در آن عرش خدا به تخت سلطنتى تشبيه شده كه داراى پايه و ركن است. و اينكه فرمود «سپس دهانه قلم را مهر و موم كرد...» كنايه است از اينكه آنچه در آن رق نوشته شده، قضاء حتمى است كه رانده شده، و ديگر تغيير و تبديل نمىپذيرد. و اينكه فرمود «مگر شما عرب نيستيد...» اشاره به مطلبى است كه در تفسير آيه مذكور خاطرنشان كرديم، و ان مطلب اين معنا را توضيح
مىدهد.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير از ابن عباس روايت كرده كه گفت: خداى تعالى «نون» را كه عبارت بود از يك دوات بيافريد، و قلم را نيز خلق كرد، پس به قلم گفت بنويس. قلم پرسيد: چه بنويسم؟ گفت: بنويس آنچه را كه تا روز قيامت خواهد شد، چه اعمالى كه به عنوان خير و احسان صورت مىگيرد، و چه اعمالى كه به منظور فجور انجام مىشود، چه رزقى كه از حلال داده مىشود، و چه آنكه از حرام مصرف مىگردد، آن گاه حالت و شؤون هر يك از اينها را نيز ثبت كن كه: چه وقت در دنيا خلق و ظاهر مىشود، و چقدر در دنيا مىماند، و چه وقت و چه جور از دنيا بيرون مىشود.
آن گاه خداى تعالى بر هر يك از بندگانش حافظانى و بر كتابش خازنانى گماشت تا آن را حفظ كنند، و همه روزه عمل آن روز را از آن خازن گرفته استنساخ مىكنند، و چون آن رزق تمام شود آن دستور هم تمام مىشود، و اجل منقضى مىگردد آن وقت حافظان نزد خازنان آمده عمل آن روز كسانى را كه اينان موكل بر آنند مطالبه مىكنند خازنان مىگويند: ما براى رفقاى شما نزد خود عملى نمىيابيم، حافظان برمىگردند و متوجه مىشوند كه رفقايشان مردهاند.
ابن عباس گفت: مگر شما عرب نيستيد؟ مىشنويد كه حافظان مىگويند ﴿إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾ . استنساخ وقتى صورت مىگيرد كه كتابى باشد تا از آن نسخه بردارند1.
مؤلف: اين خبر بطورى كه ملاحظه مىفرماييد آيه شريفه را جزء كلام ملائكه حفظه شمرده است.
و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل اين آيه گفته است: حفظه از ام الكتاب آنچه را كه بنى نوع بشر عمل مىنمايند استنساخ مىكنند، چون هر انسانى همان را عمل مىكند كه ملائكه از ام الكتاب استنساخ كردهاند2.
و از كتاب سعد السعود ابن طاووس نقل شده كه بعد از آنكه مساله دو فرشته موكل بر هر بنده را ذكر كرده، گفته است: و در روايتى آمده كه اين دو ملك هر صبح و شام كه مىخواهند نازل شوند، اسرافيل عمل آن بنده را از لوح محفوظ استنساخ نموده بدست آن دو مىدهد، و چون هر صبح و شام صعود مىكنند، و نامه عمل آن روز بنده را مىبرند، به دست
اسرافيل مىدهند، و وى آن نامه را با نامهاى از لوح محفوظ استنساخ كرده بود مقابله مىكند، تا معلوم شود هر دو نسخه با هم برابرند و وى درست استنساخ كرده1.
و در مجمع البيان در ذيل جمله «﴿وَ لَهُ اَلْكِبْرِيَاءُ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾» گفته: و در حديثى خداى تعالى فرموده: «كبرياء» رداى من است و «عظمت» جامه من است، هر كس در يكى از اين دو با من منازعت كند او را در آتش دوزخ مىافكنم2.
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور از مسلم از ابو داوود، و از ابن ماجه و ديگران از ابى هريره از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده است3.
سوره احقاف (46)
سوره احقاف مكى است و سى و پنج آيه دارد
[سوره الأحقاف (46): آيات 1 تا 14]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ﴾ ﴿حم ١ تَنْزِيلُ اَلْكِتَابِ مِنَ اَللَّهِ اَلْعَزِيزِ اَلْحَكِيمِ ٢ مَا خَلَقْنَا اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُسَمًّى وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا عَمَّا أُنْذِرُوا مُعْرِضُونَ ٣ قُلْ أَ رَأَيْتُمْ مَا تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ أَرُونِي مَا ذَا خَلَقُوا مِنَ اَلْأَرْضِ أَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِي اَلسَّمَاوَاتِ اِئْتُونِي بِكِتَابٍ مِنْ قَبْلِ هَذَا أَوْ أَثَارَةٍ مِنْ عِلْمٍ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ ٤ وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ يَدْعُوا مِنْ دُونِ اَللَّهِ مَنْ لاَ يَسْتَجِيبُ لَهُ إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ وَ هُمْ عَنْ دُعَائِهِمْ غَافِلُونَ ٥ وَ إِذَا حُشِرَ اَلنَّاسُ كَانُوا لَهُمْ أَعْدَاءً وَ كَانُوا بِعِبَادَتِهِمْ كَافِرِينَ ٦ وَ إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ قَالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِلْحَقِّ لَمَّا جَاءَهُمْ هَذَا سِحْرٌ مُبِينٌ ٧ أَمْ يَقُولُونَ اِفْتَرَاهُ قُلْ إِنِ اِفْتَرَيْتُهُ فَلاَ تَمْلِكُونَ لِي مِنَ اَللَّهِ شَيْئاً هُوَ أَعْلَمُ بِمَا تُفِيضُونَ فِيهِ كَفىَ بِهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِيمُ ٨ قُلْ مَا كُنْتُ بِدْعاً مِنَ اَلرُّسُلِ وَ مَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَ لاَ بِكُمْ إِنْ أَتَّبِعُ إِلاَّ مَا يُوحىَ إِلَيَّ وَ مَا أَنَا إِلاَّ نَذِيرٌ مُبِينٌ ٩ قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كَانَ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ وَ كَفَرْتُمْ بِهِ وَ شَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ عَلىَ مِثْلِهِ فَآمَنَ وَ اِسْتَكْبَرْتُمْ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظَّالِمِينَ ١٠وَ قَالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا لَوْ كَانَ خَيْراً مَا سَبَقُونَا إِلَيْهِ وَ إِذْ لَمْ يَهْتَدُوا بِهِ فَسَيَقُولُونَ هَذَا إِفْكٌ قَدِيمٌ ١١ وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتَابُ مُوسىَ إِمَاماً وَ رَحْمَةً وَ هَذَا كِتَابٌ مُصَدِّقٌ لِسَاناً عَرَبِيًّا لِيُنْذِرَ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا وَ بُشْرىَ لِلْمُحْسِنِينَ ١٢ إِنَّ اَلَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اَللَّهُ ثُمَّ اِسْتَقَامُوا فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ ١٣ أُولَئِكَ أَصْحَابُ اَلْجَنَّةِ خَالِدِينَ
فِيهَا جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ١٤﴾
ترجمه آيات
به نام خداى رحمان رحيم. حم (1).
اين كتابى است نازل شده از ناحيه خداى عزيز حكيم (2).
ما آسمانها و زمين را جز به حق و براى مدتى معين نيافريديم و كسانى كه كافر شدند از هر چه انذار مىشوند اعراض مىكنند (3).
بگو به من خبر دهيد و به من نشان بدهيد اين خدايانى كه به جاى خدا مىپرستيد از زمين چه موجودى را خلق كردهاند و يا در آسمانها چه شركتى دارند مدركى از كتب آسمانى قبل از قرآن و يا دليلى علمى بياوريد اگر راست مىگوييد (4).
كيست گمراهتر از كسى كه غير خدا را مىپرستد كسى را كه تا روز قيامت هم يك دعايش را مستجاب نمىكند و اصولا از دعاى پرستندگان خود بىخبرند (5).
و چون مردم محشور شوند همان خدايان دشمن ايشان و به عبادتشان كافر خواهند بود (6).
و چون آيات روشن ما برايشان تلاوت مىشود آنها كه كافر به حق شدند با اينكه حق به سويشان آمد مىگويند اين سحرى است آشكار (7).
بلكه مىگويند به دروغ آن را به خدا نسبت مىدهد بگو اگر آن را افتراء بسته باشم (لا بد باتكاء شما بستهام و حال آنكه) شما از ناحيه خدا هيچكارى در باره من نمىتوانيد بكنيد او به اين فرورفتگى شما در اباطيل از هر كس ديگر داناتر است و شهادت او بين من و شما مرا كافى است و او آمرزگار رحيم است (8).
بگو من از بين انبياء پيغمبرى نوظهور و استثنايى نيستم و خبر ندارم كه با من و با شما چه معامله مىكنند تنها و تنها آنچه را به من وحى مىشود پيروى مىكنم و خلاصه من جز اينكه به روشنى انذارتان كنم وظيفهاى ندارم (9).
شما به من خبر دهيد آيا اگر فرضا اين قرآن از ناحيه خدا باشد و شما به ناحق بدان كفر ورزيده باشيد با اينكه شاهدى از يهود بر حقانيت مثل آن شهادت داده و ايمان آورده باشد و شما استكبار كرده باشيد باز هم اميد هدايتى در شما هست؟ نه، خدا ستمگران را هدايت نمىكند (10).
و آنان كه كافر شدند به كسانى كه ايمان آوردند گفتند اگر اسلام خوب بود مؤمنين بر ما سبقت نمىگرفتند و چون كفار راه را نيافتهاند به زودى خواهند گفت اين قرآن افترايى است قديمى (11).
با اينكه قبل از قرآن كتاب موسى بود كه راهبر و رحمت بود و اين قرآن مصدق تورات است، لسانى است عربى تا كسانى را كه ستم كردند انذار كرده نيكوكاران را بشارت باشد (12).
به راستى آنان كه گفتند پروردگار ما اللَّه است و در پاى اين گفته خود استقامت ورزيدند نه ترسى دارند و نه اندوهگين مىشوند (13).
آنان اهل بهشتند كه در آن جاودانهاند بخاطر آن اعمال نيكى كه مىكردند (14).
بيان آيات [غرض و مفاد كلى سوره مباركه احقاف]
غرض اين سوره انذار مشركينى است كه دعوت به ايمان به خدا و رسول و معاد را رد مىكردند. و اين انذار مشتمل است بر عذاب اليم براى كسانى كه آن را انكار نموده، از آن اعراض كنند، و به همين جهت اين سوره با اثبات معاد آغاز شده، مىفرمايد: ﴿مَا خَلَقْنَا اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا إِلاَّ بِالْحَقِّ﴾ و تا آخر سوره همين مطلب را مكررا خاطرنشان ساخته، يك جا مىفرمايد ﴿وَ إِذَا حُشِرَ اَلنَّاسُ...﴾ ، جاى ديگر مىفرمايد ﴿وَ اَلَّذِي قَالَ لِوَالِدَيْهِ أُفٍّ لَكُمَا أَ تَعِدَانِنِي أَنْ أُخْرَجَ...﴾ ، و باز جاى ديگر مىفرمايد ﴿وَ يَوْمَ يُعْرَضُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى اَلنَّارِ أَذْهَبْتُمْ طَيِّبَاتِكُمْ...﴾ و نيز مىفرمايد ﴿وَ يَوْمَ يُعْرَضُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى اَلنَّارِ أَ لَيْسَ هَذَا بِالْحَقِّ...﴾ و در آخر سوره مىفرمايد: ﴿كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَ مَا يُوعَدُونَ لَمْ يَلْبَثُوا إِلاَّ سَاعَةً مِنْ نَهَارٍ بَلاَغٌ...﴾ .
و در اين آيات احتجاج بر يگانگى خدا و بر نبوت نيز شده، و اشارهاى هم به هلاكت قوم هود و قريههاى پيرامون مكه رفته است، و به اين وسيله مردم را انذار مىكند. و نيز از آمدن چند نفر از طائفه جن نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خبر مىدهد كه بعد از شنيدن آياتى از قرآن به آن جناب ايمان آورده، به نزد قوم خود بازگشتند، تا ايشان را انذار كنند.
و تمام اين سوره - به جز دو آيه - در مكه نازل شده و در آن دو آيه اختلاف كردهاند كه - ان شاء اللَّه - به زودى در بحث روايتى به آن اختلاف اشاره خواهيم كرد، و آن دو آيه عبارت است از آيه ﴿أَمْ يَقُولُونَ اِفْتَرَاهُ...﴾ ، و آيه ﴿قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كَانَ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ...﴾ .
﴿حم - تَنْزِيلُ اَلْكِتَابِ مِنَ اَللَّهِ اَلْعَزِيزِ اَلْحَكِيمِ﴾
تفسير اين آيه گذشت.
﴿مَا خَلَقْنَا اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُسَمًّى...﴾
منظور از «سماوات و ارض و ما بين آن دو» مجموع عالم محسوس بالا و پايين است. و
حرف «باء» در كلمه «بالحق» باى ملابست است. و مراد از «اجل مسمى» نقطه انتهاى وجود هر چيز است، و مراد از آن نقطه در آيه شريفه، اجل مسماى براى مجموعه عالم است و آن روز قيامت است كه در آن روز آسمان مانند طومار در هم پيچيده گشته، و زمين به زمينى ديگر مبدل مىشود و خلايق براى واحد قهار ظهور مىكند.
و معناى آيه اين است كه: ما عالم مشهود را با همه اجزاى آن، چه آسمانى و چه زمينى، نيافريديم مگر به حق، يعنى داراى غايت و هدفى ثابت، و نيز داراى اجلى معين كه وجودش از آن تجاوز نمىكند، و چون داراى اجلى معين است قهرا در هنگام فرا رسيدن آن اجل فانى مىشود، و همين فانى شدنش هم هدف و غايتى ثابت دارد، پس بعد از اين عالم عالمى ديگر است كه آن عبارت است از عالم بقاء و معاد موعود. و در معناى «به حق بودن خلقت» در سابق مكررا سخن به ميان آمد.
﴿وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا عَمَّا أُنْذِرُوا مُعْرِضُونَ﴾ مراد از «الذين كفروا» مشركين است، به دليل آيه بعدى كه مىفرمايد:
﴿قُلْ أَ رَأَيْتُمْ مَا تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾
. و ليكن از ظاهر سياق بر مىآيد كه مراد از كفر آنان، تنها كفر به معاد است، نه كفر به يگانگى خدا و ساير عقائد باطله آنان. و كلمه «ما» در «عما» مصدريه، و يا موصوله است، اما احتمال دوم با سياق سازگارتر است در نتيجه معناى جمله چنين مىشود: و مشركين كه منكر معادند از آنچه انذار مىشوند (يعنى از روز قيامت، و عذاب اليمى كه در آن روز مخصوص مشركين به خداست) اعراض مىكنند، و روى برمىگردانند.
احتجاج عليه پرستش بتها و معبودهاى زمينى
﴿قُلْ أَ رَأَيْتُمْ مَا تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ...﴾
كلمه «أ رأيتم» به معناى «مرا خبر دهيد» است. و مراد از آنچه به جاى خدا مىخواندند همان بتهايى است كه مىپرستيدند، و از آنها حاجت مىطلبيدند. و اگر ضمير مخصوص به عقلاء را به آنها برگردانيد، با اينكه سنگ و چوب بودند، بدين مناسبت است كه مشركين كارهاى عقلاء را به آنها نسبت مىدادند. و هر چند گفتيم منظور بتها است، ليكن حجتى كه در آيه اقامه شده، شامل همه معبودهاى دروغين مىشود.
﴿أَرُونِي مَا ذَا خَلَقُوا مِنَ اَلْأَرْضِ﴾ كلمه «أرونى» نيز به همان معناى «مرا خبر دهيد» است. و كلمه «ما» اسم استفهام است. و كلمه «ذا» زائد است و مجموع «ما ذا» مفعول «خلقوا» است. و كلمه «من الارض» متعلق بدانست.
﴿أَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِي اَلسَّمَاوَاتِ﴾ يعنى چه شركتى در خلقت آسمانها دارند. چون در آيه شريفه از اين سؤال مىكند كه خدايان شما در همه آسمانها و زمين چه موجودى خلق كردهاند.
توضيح اينكه: مشركين هر چند خلقت هيچ موجودى را به خدايان خود نسبت نمىدادند، بلكه تنها تدبير را به آنها مستند مىكردند و خلقت را خاص خدا مىدانستند، هم چنان كه خداى تعالى در اين باره فرموده: ﴿وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اَللَّهُ﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اَللَّهُ﴾2.
و ليكن از آنجايى كه خلقت از تدبير جدا نيست، لا جرم اين نكته باعث شده آنكه مدبر است سهمى از خلقت هم داشته باشد، و بدين جهت به پيامبر گرامى خود دستور مىدهد: از ايشان از سهم خدايشان بپرسد كه چقدر از خلقت آسمانها و يا زمين سهم دارند، پس تدبير در عالم بدون خلقت معنا ندارد.
﴿اِئْتُونِي بِكِتَابٍ مِنْ قَبْلِ هَذَا أَوْ أَثَارَةٍ مِنْ عِلْمٍ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾ كلمه «هذا» اشاره به قرآن است. و مراد از آوردن كتابى قبل از قرآن، آوردن كتابى آسمانى از قبيل تورات است كه از ناحيه خدا نازل شده باشد، و در آن از شركت خدايان مشركين در خلقت آسمانها و زمين خبر داده باشد.
و كلمه «أثارة» - به طورى كه راغب گفته - مصدر و به معناى نقل و روايت است. وقتى مىگوييم «اثرت العلم» معنايش اين است كه من آن علم را روايت كردم. و مصدر اين فعل همان طور كه «اثاره» مىآيد «اثر» و «اثرة» نيز مىآيد. و اصل معناى اين واژه پيروى و دنبال كردن جاى پاى كسى بوده3 بنا به گفته وى كلمه «أثارة» هر چند مصدر است، اما مصدر به معناى مفعول - يعنى ماثور - است يعنى: علمى كه نقل و روايت شده باشد و ثابت كند كه خدايان مشركين در خلقت قسمتى از آسمانها و زمين شريك خدا هستند. ولى غالب مفسرين كلمه مذكور را به معناى «بقيه» معنا كردهاند. اين معنا هم قريب به همان معناى سابق است.
و معناى آيه اين است كه: اگر راست مىگوييد، براى من از کتاب هاى آسمانى قبل از قرآن دليلى بياوريد كه دلالت كند بر اينكه خدايان شما در خلقت قسمتى از آسمانها و يا خلقت قسمتى از زمين شركت دارند. و اگر كتابى آسمانى نمىآوريد حد اقل دليل علمى منقولى - و يا بقيهاى از علم موروثى خود - بياوريد كه اين ادعاى شما را اثبات كند.
﴿وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ يَدْعُوا مِنْ دُونِ اَللَّهِ مَنْ لاَ يَسْتَجِيبُ لَهُ إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ...﴾
استفهام در اين آيه انكارى است. و اگر مستجاب نشدن دعاى مشركين را به روز قيامت تحديد كرده بدين جهت است كه روز قيامت اجل مسمى و معين شده دنيا است، و محل دعوت تنها دنيا است، و بعد از قيام قيامت ديگر دنيايى نيست.
﴿وَ هُمْ عَنْ دُعَائِهِمْ غَافِلُونَ﴾ اين جمله يكى ديگر از صفات آلهه مشركين است، كه بعد از صفت ديگر آنها، يعنى مستجاب نكردن، ذكر شده، نه اينكه تعليل مستجاب نكردن باشد، براى اينكه مستجاب نكردن بتها معلول اين است كه بتها نه مالك پرستندگان خود هستند، و نه مالك چيزى از امور آنان، هم چنان كه خداى تعالى فرموده: ﴿قُلْ أَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ مَا لاَ يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لاَ نَفْعاً﴾1.
پس همان طور كه گفتيم، جمله مورد بحث صفتى است اضافه بر صفت قبلى، تا مقدمهاى باشد براى آيه بعدى كه مىفرمايد: در قيامت دشمن اين آلهه مىشوند، و به عبادتى كه براى آنها كردند كافر مىگردند. پس مشركين كه در دنيا دست دعا به سوى بتها دراز مىكردند، روز قيامت مىفهمند كه بتها از دعاى آنها غافل بودهاند و آن وقت دشمن آنها شده، به پرستش آنها كافر مىشوند.
از آيه شريفه برمىآيد كه تمامى موجودات حتى جمادات هم حيات و شعور دارند، براى اينكه بتها از جماداتند، و آيه شريفه نسبت غفلت به آنها داده، و غفلت از خواص موجود داراى شعور است، و بر وصفى اطلاق مىشود كه داشتن شعور شان موصوفش باشد.
﴿وَ إِذَا حُشِرَ اَلنَّاسُ كَانُوا لَهُمْ أَعْدَاءً وَ كَانُوا بِعِبَادَتِهِمْ كَافِرِينَ﴾
كلمه «حشر» به معناى آن است كه چيزى را به زور از جاى خود بيرون كنى، و منظور از آن در اينجا مبعوث كردن مردم از قبورشان، و سوق دادن آنها به سوى محشر است، كه در آن روز آلهه آنان دشمنشان شده، و به شرك آنان كافر گشته، از ايشان بيزارى مىجويند، هم چنان كه آيه ﴿تَبَرَّأْنَا إِلَيْكَ مَا كَانُوا إِيَّانَا يَعْبُدُونَ﴾2 و آيه ﴿فَكَفىَ بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ إِنْ كُنَّا عَنْ عِبَادَتِكُمْ لَغَافِلِينَ﴾3 اين مضامين را حكايت مىكند.
و در سياق دو آيه مورد بحث اشارهاى است به اينكه سنگ و چوبهاى جماد كه در اين عالم در نظر ما جماد و بىجانند، چون آثار حيات در آنها نمىبينيم، در نشاه آخرت معلوم مىشود كه براى خود جان داشتهاند، و آن روز آثار حيات از ايشان بروز مىكند. و ما در اين باره مطالبى در ذيل آيه ﴿قَالُوا أَنْطَقَنَا اَللَّهُ اَلَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْءٍ﴾1 گذرانديم.
﴿وَ إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ قَالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِلْحَقِّ لَمَّا جَاءَهُمْ هَذَا سِحْرٌ مُبِينٌ﴾
اين آيه و آيه بعدش در مقام توبيخ است. و مراد از «آيات بينات» آيات قرآن است كه بر آنان تلاوت مىشد. در اين آيه وقتى مىخواهد از زبان كفار همين آيات بينات را نقل كند كه در بارهاش گفتند سحر است، به جاى اين كلمه، كلمه «حق» را مىآورد حقى كه به سويشان آمده، و مىفرمايد: ﴿لِلْحَقِّ لَمَّا جَاءَهُمْ﴾ با اينكه مقتضاى ظاهر آيه اين بود كه به جاى «للحق» بفرمايد «لها» ،و اين بدان جهت است كه بفهماند آيات بينات حق بود كه بر آنان تلاوت مىشد، و هيچ مجوزى نداشتند كه آن را سحر آشكار بخوانند. و خلاصه با علم به اينكه «حق مبين» است آن را «سحر مبين» خواندند پس مردمى زورگو و لجباز و مخالف حق صريح بودند.
﴿أَمْ يَقُولُونَ اِفْتَرَاهُ قُلْ إِنِ اِفْتَرَيْتُهُ فَلاَ تَمْلِكُونَ لِي مِنَ اَللَّهِ شَيْئاً...﴾
كلمه «أم» در اينجا منقطعه و به معناى «بلكه» است در نتيجه معناى آيه اين مىشود: بلكه كفار مىگويند اينكه قرآن خود را كلام خدا خوانده، بر خدا افتراء بسته است.
و معناى جمله ﴿قُلْ إِنِ اِفْتَرَيْتُهُ فَلاَ تَمْلِكُونَ لِي مِنَ اَللَّهِ شَيْئاً﴾ اين است كه: اگر من به خاطر شما قرآن را به خدا افتراء بسته باشم، خداى تعالى مرا به عذاب خود خواهد گرفت، و يا در اين گرفتنش شتاب خواهد كرد و آن وقت شما نمىتوانيد مانع خواسته خدا شويد. بنابراين چگونه ممكن است بر خدا افتراء ببندم و به خاطر شما خود را در معرض عذاب قطعى او قرار دهم؟ و خلاصه مىخواهد بگويد: من مفترى بر خدا نيستم.
با اين معنايى كه كرديم روشن شد كه جزاء شرط در جمله ﴿إِنِ اِفْتَرَيْتُهُ فَلاَ تَمْلِكُونَ لِي...﴾ حذف شده و به جاى آن جمله ديگرى آمده كه به منزله ارتفاع مانع است، و تقدير كلام چنين است: «قل ان افتريته آخذنى بالعذاب او عاجلنى بالعذاب و لا مانع من قبلكم يمنع عنه - بگو اگر قرآن را به خدا افتراء ببندم، مرا به عذاب خواهد گرفت، و يا عذاب افتراء
را كه جايش در قيامت است در همين دنيا بر سرم مىآورد، آن وقت هيچ مانعى از ناحيه شما نمىتواند از آن جلوگير شود» .پس اينكه بعضى گفتهاند «جمله ﴿فَلاَ تَمْلِكُونَ...﴾ از قبيل به كار بردن مسبب در جاى سبب است، درست نيست.
﴿هُوَ أَعْلَمُ بِمَا تُفِيضُونَ فِيهِ﴾ » افاضه در حديثبه معناى خوض و فرو رفتن در آن است. و كلمه «ما» در اين جمله موصوله است، و ضمير «فيه» به آن برمىگردد. ممكن هم هست مصدريه باشد، و مرجع ضمير قرآن باشد. و در صورت موصوله بودن «ما» معنا چنين مىشود: خداى سبحان داناتر است به آنچه كه در آن فرو رفتهايد، يعنى در تكذيب قرآن و سحر و افتراء شمردن آن. و در صورت مصدريه بودن معنا اينطور مىشود: خدا داناتر است به خوض و فرو رفتن شما در تكذيب قرآن.
﴿كَفىَ بِهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ﴾ اين جمله دومين احتجاج و استدلال است بر نفى افتراء به خدا. احتجاج اول جمله ﴿إِنِ اِفْتَرَيْتُهُ فَلاَ تَمْلِكُونَ لِي مِنَ اَللَّهِ شَيْئاً﴾ بود، كه بيانش در چند سطر قبل گذشت. و معناى احتجاج دوم اين است كه: شهادت دادن خدا در كلام خودش به اينكه كلام، كلام او است، نه افتراء بر او از جانب من، كافى است در مفترى نبودن من. و خداى سبحان اين ادعاى مرا تصديق كرده و فرموده: ﴿لَكِنِ اَللَّهُ يَشْهَدُ بِمَا أَنْزَلَ إِلَيْكَ أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ﴾1 و آياتى ديگر كه در اين معنا است و اما اينكه قرآن كلام خداست، در اثباتش همان آياتى كه تحدى مىكند (و مىفرمايد: اگر در آسمانى بودن اين كتاب شك داريد، همه دست به دست هم داده يك سوره مثل آن بياوريد) كافى است.
﴿وَ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِيمُ﴾ اينكه در ذيل آيه دو اسم از اسماء كريمه الهى را آورده، به منظور احتجاج عليه لوازمى است كه انكار رسالت متضمن آن است. گويى فرموده: اينكه شما رسالت مرا انكار نموده، و آن را افتراء به خدا مىپنداريد، در حقيقت متضمن دو ادعا است، يكى ادعاى اينكه قرآن كلام خدا نيست، و يكى هم ادعاى اينكه دعوى رسالت من باطل است - كه البته وثنى مذهبان بطور كلى منكر رسالتند.
احتجاج عليه مشركين كه قرآن را افتراء به خدا دانسته رسالت پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) را منكر شدند
اما دعوى اول شما، جواب و ردش اين است كه: اولا اگر من آن را به خدا افتراء بسته باشم، شما نمىتوانيد جلو عذاب خدا را بگيريد و مرا از آن نجات دهيد. و ثانيا شهادت خداى تعالى بر اينكه قرآن كلام او است، نه كلام من، كافى است.
و اما ادعاى دوم شما جواب و ردش اين است كه خداى سبحان غفور و رحيم است، و حكمت او اقتضاء مىكند كه با خلق خود به مغفرت و رحمت معامله كند و معلوم است كه اين مغفرت و رحمت به جز تائبان را كه به سويش برگشتهاند، و صالحان كه عمل خود را اصلاح كردهاند شامل نمىشود. آرى، تنها اين طايفهاند كه خداى تعالى نخست به سوى صراطى كه سلوكش ايشان را به سوى او نزديك كند هدايت مىكند، و سپس مغفرت و رحمتش شامل حالشان مىشود، يعنى گناهانشان را مىريزد، و در سراى سعادت جاودانه مستقرشان مىسازد.
و اينكه گفتيم حكمت او اينطور اقتضاء مىكند، به خاطر اين است كه انسان استعداد و صلاحيت چنين كمالى را دارد، و او هم جواد و كريم است (قابليت محل كامل، و فاعليت فاعل هم در حد اعلاى از كمال و تماميت است، و اين همان وجوب است).صلاحيت انسان وجدانى است و دليل نمىخواهد، و اما كرامت وجود خداى تعالى دليلش كلام خود اوست كه مىفرمايد: ﴿وَ مَا كَانَ عَطَاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ عَلَى اَللَّهِ قَصْدُ اَلسَّبِيلِ﴾2 و سبيل و طريقه اين هدايت همانا دعوت است كه بايد از طريق رسالت انجام گيرد. پس در حكمت خدا واجب مىشود كه رسولى به سوى مردم گسيل دارد تا ايشان را به راه خود هدايت كند، راهى كه ايشان را به مغفرت و رحمت او برساند.
معنا و مفاد آيه: ﴿قُلْ مَا كُنْتُ بِدْعاً مِنَ اَلرُّسُلِ وَ مَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَ لاَ بِكُمْ﴾
﴿قُلْ مَا كُنْتُ بِدْعاً مِنَ اَلرُّسُلِ وَ مَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَ لاَ بِكُمْ...﴾
كلمه «بدع» به معناى نوظهور و بىسابقه است، چيزى كه نظيرش تا كنون نبوده، و يا گفتار و كردارى كه سابقه نداشته باشد، و به همين جهت بعضى از مفسرين آيه را چنين معنا كردهاند: من اولين رسولى نيستم كه به سوى شما گسيل شده باشم، و قبل از من هيچ رسولى به سوى شما گسيل نشده باشد.
بعضى ديگر گفتهاند: معنايش اين است كه افعال و اقوال من افعال و اقوالى نوظهور نيست كه قبل از من هيچ رسولى اين سخنان را نگفته باشد، و اين كارهاى مرا نكرده باشد.
و معناى اول نه با سياق سازگارى دارد و نه با جمله قبل كه مىفرمود. ﴿وَ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِيمُ﴾ بلكه با آن معنايى كه ما براى جمله مذكور بيان كرديم، همان معناى دوم سازگارتر است. بنابراين معناى آيه چنين مىشود كه: من در بين انبياء پيغمبرى نوظهور نيستم كه
سخنان و افعالم و سيرتم و صورتم مخالف با سخنان و افعال و صورت و سيرت آنان باشد، بلكه من نيز مانند آنان فردى از بشر هستم و همان آثار بشريت كه در آنان وجود داشت در من نيز وجود دارد و راه و روش آنان در زندگى همين راه و روش من بوده است.
با اين جمله پاسخ اعتراضهايى كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىكردند داده مىشود، مانند اعتراضى كه قرآن از ايشان حكايت كرده كه: ﴿مَا لِهَذَا اَلرَّسُولِ يَأْكُلُ اَلطَّعَامَ وَ يَمْشِي فِي اَلْأَسْوَاقِ لَوْ لاَ أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً أَوْ يُلْقىَ إِلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْهَا﴾1.
نفى علم غيب از پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) در جمله ﴿وَ مَا أَدْرِي...﴾ از جهت بشر بودن او است و با اثبات علم غيب براى آن حضرت از طريق وحى منافات ندارد
و در جمله ﴿وَ مَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَ لاَ بِكُمْ﴾ مىخواهد از خود علم غيب را نفى كند، و همان را خاطرنشان سازد كه آيه ﴿لَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ اَلْغَيْبَ لاَسْتَكْثَرْتُ مِنَ اَلْخَيْرِ وَ مَا مَسَّنِيَ اَلسُّوءُ﴾2 خاطرنشان مىكند. فرقى كه بين اين دو آيه وجود دارد اين است كه آيه اعراف علم به مطلق غيب را نفى مىكند، و دليلش را اين مىگيرد كه هم خيرى زياد نكرده و هم گرفتارى به او رسيده است. و آيه مورد بحث علم به غيب خاصى را نفى مىكند، و آن حوادثى است كه ممكن است بعدها متوجه آن جناب و يا متوجه مخاطبين او شود، چون مشركين - كه روى سخن با ايشان است - خيال مىكردند كسى كه داراى مقام رسالت مىشود - به فرضى كه چنين كسى پيدا شود - بايد خودش ذاتا داراى علم به غيب و نهانىها باشد و قدرتى غيبى مطلق داشته باشد، هم چنان كه اين خيال از كلام آنها كه گفتند «چرا فرشتهاى با او نيست...» و قرآن حكايتش كرده، به خوبى فهميده مىشود، لذا رسول گرامى خود را دستور مىدهد كه صريحا اعتراف كند كه: او هيچ نمىداند كه در آينده بر او و برايشان چه مىگذرد، و در نتيجه علم غيب را از خود نفى كند، و بگويد: كه آنچه از حوادث كه بر او و برايشان مىگذرد خارج از اراده و اختيار خود او است، و او هيچ دخل و تصرفى در آنها ندارد، بلكه ديگرى است كه آن حوادث را پيش مىآورد، و او خداى سبحان است.
پس اينكه فرمود: ﴿وَ مَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَ لاَ بِكُمْ﴾ همانطور كه علم به غيب را از خود نفى مىكند، قدرت و دخالت خود را نيز نسبت به حوادثى كه در پس پرده غيب بنا است پيش
بيايد، از خود نفى مىنمايد.
و اگر در اين آيه علم به غيب را از آن جناب نفى مىكند، منافات با اين ندارد كه به وسيله وحى عالم به غيب باشد، هم چنان كه در مواردى از كلام خداى تعالى به آن تصريح شده، يك جا مىفرمايد: ﴿ذَلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ اَلْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ﴾1 و جاى ديگر مىفرمايد: ﴿تِلْكَ مِنْ أَنْبَاءِ اَلْغَيْبِ نُوحِيهَا إِلَيْكَ﴾2 و جاى ديگر مىفرمايد: ﴿عَالِمُ اَلْغَيْبِ فَلاَ يُظْهِرُ عَلىَ غَيْبِهِ أَحَداً إِلاَّ مَنِ اِرْتَضىَ مِنْ رَسُولٍ﴾3 و نيز از همين باب است سخن مسيح كه قرآن آن را حكايت نموده، مىفرمايد: ﴿وَ أُنَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَ مَا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ﴾4 و نيز از يوسف حكايت نموده كه به دو رفيق زندانيش گفت: ﴿لاَ يَأْتِيكُمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلاَّ نَبَّأْتُكُمَا بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُمَا﴾5.
و وجه منافات نداشتن اين است كه: آياتى كه علم به غيب را از آن جناب و از ساير انبياء (علیه السلام) نفى مىكند، تنها در اين مقام است كه اين حضرات از آن جهت كه بشرى هستند و طبيعت بشرى دارند علم به غيب ندارند، و خلاصه طبيعت بشرى و يا طبيعتى كه اعلا مرتبه طبيعت بشرى را دارد، چنين نيست كه علم به غيب از خواص آن باشد به طورى كه بتواند اين خاصه و اثر را در جلب هر منفعت و دفع هر ضرر استعمال كند، همان طور كه ما به وسيله اسباب ظاهر جلب نفع و دفع ضرر مىكنيم.
و اين منافات ندارد كه با تعليم الهى از طريق وحى حقايقى از غيب برايشان منكشف گردد، همان طور كه مىبينيم اگر معجزه مىآورند، بدين جهت نيست كه افرادى از بشر و يا برجستگانى از بشرند، و اين خاصيت خود آنان است، بلكه هر چه از اين معجزات مىآورند به اذن خداى تعالى و امر او است، هم چنان كه مىبينيم در چند جا در پاسخ آنان كه پيشنهاد آيتى كردهاند مىفرمايد: ﴿قُلْ سُبْحَانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلاَّ بَشَراً رَسُولاً﴾6، ﴿قُلْ إِنَّمَا اَلْآيَاتُ عِنْدَ
اَللَّهِ وَ إِنَّمَا أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ﴾1، ﴿وَ مَا كَانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اَللَّهِ فَإِذَا جَاءَ أَمْرُ اَللَّهِ قُضِيَ بِالْحَقِّ﴾2.
شاهد اين جمع جملهاى است كه بعد از جمله مورد بحث و متصل به آن آمده كه فرموده: ﴿إِنْ أَتَّبِعُ إِلاَّ مَا يُوحىَ إِلَيَّ﴾ براى اينكه اتصال اين جمله به ما قبل مىرساند كه در حقيقت اعراض از آن است، و معناى مجموع دو جمله چنين است: من هيچ يك از اين حوادث را به غيب و از ناحيه خود نمىدانم، بلكه من تنها پيروى مىكنم آنچه را كه از اين حوادث به من وحى مىشود.
﴿وَ مَا أَنَا إِلاَّ نَذِيرٌ مُبِينٌ﴾ اين جمله تاكيد همه مطالب قبل در آيه است كه مىفرمود: ﴿مَا كُنْتُ بِدْعاً...﴾ ، ﴿وَ مَا أَدْرِي...﴾ و ﴿إِنْ أَتَّبِعُ...﴾ .
بحثى فلسفى و دفع يك شبهه (در باره عالم بودن پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) و ائمه (علیه السلام) به غيب، و اثر و رابطه آن با زندگى و رفتار ايشان)
روايات بسيارى از طرق ائمه اهل بيت (علیه السلام) رسيده كه خداى سبحان پيامبر اسلام و ائمه (علیه السلام) را تعليم داده، و هر چيزى را به ايشان آموخته. و در بعضى از همان روايات اين معنا تفسير شده به اينكه علم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از طريق وحى، و علم ائمه (علیه السلام) از طريق رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بوده است.
از سوى ديگر به اين روايات اشكال شده كه: تا آنجا كه تاريخ نشان مىدهد سيره اهل بيت چنين بوده كه در طول زندگى خود مانند ساير مردم زندگى مىكردهاند و به سوى هر مقصدى مىرفتند از راه معمولى و با توسل به اسباب ظاهرى مىرفتند، و عينا مانند ساير مردم گاهى به هدف خود مىرسيدند، و گاهى نمىرسيدند، و اگر اين حضرات علم به غيب مىداشتند، بايد در هر مسيرى به مقصد خود برسند، چون شخص عاقل وقتى براى رسيدن به هدف خود، دو راه پيش روى خود مىبيند، يكى قطعى و يكى راه خطا، هرگز آن راهى را كه مىداند خطا است طى نمىكند، بلكه آن راه ديگر را مىرود كه يقين دارد به هدفش مىرساند. در حالى كه مىبينيم آن حضرات چنين نبودند، و در زندگى راههايى را طى
مىكردند كه به مصائبى منتهى مىگشت، و اگر علم به غيب مىداشتند بايد بگوييم عالما و عامدا خود را به مهلكه مىافكندند، مثلا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در روز جنگ احد آنچه بر سرش آمد خودش بر سر خود آورد، و يا على (علیه السلام) خودش عالما و عامدا در معرض ترور ابن ملجم مرادى ملعون قرار گرفت، و همچنين حسين (علیه السلام) عمدا خود را گرفتار مهلكه كربلا ساخت، و ساير ائمه (علیه السلام) عمدا غذاى سمى را خوردند. و معلوم است كه القاء در تهلكه يعنى خويشتن را به دست خود به هلاكت افكندن عملى است حرام، و نامشروع.
اساس اين اشكال به طورى كه ملاحظه مىكنيد دو آيه از آيات قرآنى است، يعنى آيه ﴿وَ لَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ اَلْغَيْبَ لاَسْتَكْثَرْتُ مِنَ اَلْخَيْرِ﴾ و آيه ﴿وَ مَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَ لاَ بِكُمْ﴾ .
و اين اشكال يك مغالطه بيش نيست، براى اينكه در اين اشكال بين علوم عادى و علوم غير عادى خلط شده، و علم به غيب علمى است غير عادى كه كمترين اثرى در مجراى حوادث خارجى ندارد.
بيان اينكه علم غيب اثرى در جريان حوادث خارجى ندارد
توضيح اينكه: افعال اختيارى ما همان طور كه مربوط به اراده ما است، همچنين به علل و شرائط ديگر مادى و زمانى و مكانى نيز بستگى دارد كه اگر آن علل و شرائط هم با خواست ما جمع بشود، و با آن مساعدت و هماهنگى بكند، آن وقت علت پيدايش و صدور آن عمل از ما علتى تامه مىشود كه صدور معلول به دنبالش واجب و ضرورى است، براى اينكه تخلف معلول از علت تامهاش محال است.
پس نسبت فعل كه گفتيم معلول است، به علت تامهاش، نسبت وجوب و ضرورت است، مانند نسبتى كه هر حادثه ديگر به علت تامهاش دارد. و اما نسبتش به اراده ما كه جزء علت است، نه تمام علت، نسبت جواز و امكان است، نه ضرورت وجوب تا بگويى تخلفش محال است.
پس روشن گرديد كه تمامى حوادث خارجى كه يكى از آنها افعال اختيارى ما است، وقتى در خارج حادث مىشود كه حدوثش به خاطر تماميت علت، واجب شده باشد، و اين منافات ندارد با اين كه در عين حال صدور افعال ما نسبت به خود ما به تنهايى ممكن باشد، نه واجب.
حال كه معلوم شد هر حادثى از حوادث، و از آن ميان هر فعلى از افعال اختيارى ما در عين اختيارى بودن، معلولى است كه علت تامهاى دارد، و اگر نمىداشت محال بود كه حادث شود، هم چنان كه با فرض نبودن آن علت، محال بود حادث گردد، پس تمامى حوادث
عالم، سلسله نظام يافتهاى است، كه همگى و مجموعهاش متصف به وجوب است، يعنى محال است يكى از آن حوادث كه به منزله يك حلقه از اين زنجير است از جاى خودش حذف شود، و جاى خود را به چيز ديگر و حادثهاى ديگر بدهد.
و نيز معلوم شد كه پس اين سلسله و زنجير از همان روز اول واجب بوده - چه گذشتههايش و چه حوادث آيندهاش - حال اگر فرض كنيم كه شخصى به اين سلسله يعنى به سراپاى حوادث عالم آن طور كه هست و خواهد بود علم داشته باشد، اين علم نسبت هيچ يك از آن حوادث را هر چند اختيارى هم باشد تغيير نمىدهد و تاثيرى در نسبت آن نمىكند، يعنى با فرض اينكه نسبت وجوب دارد، ممكنش نمىسازد، بلكه هم چنان واجب است1.
حال اگر بگويى: همين كه علم يقينى در مجراى افعال اختيارى قرار گرفت عينا مانند علم حاصل از طرق عادى مىشود و قابل استفاده مىگردد چون آدمى را بر سر دو راهى بكنم يا نكنم قرار مىدهد به اين معنا كه در آنجا كه با علم حاصل از طرق عادى مخالف باشد نظير علم عادى سبب فعل و يا ترك مىگردد2.
در پاسخ مىگوييم: خير چنين نيست كه علم يقين به سلسله علل منافات با علم عادى داشته باشد، و آن را باطل سازد، به شهادت اينكه مىبينيم بسيار مىشود كه انسان علم عادى به چيزى دارد، ولى عمل بر خلاف آن مىكند، هم چنان كه قرآن كريم در آيه ﴿و
جَحَدُوا بِهَا وَ اِسْتَيْقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ﴾1 مىفرمايد كفار به علم عادى يقين دارند به اينكه با انكار و عناد در برابر حق معذب شدنشان در آتش يقينى است، در عين حال به انكار و عناد خود اصرار مىورزند، به خاطر اينكه در سلسله علل كه يك حلقهاش هواى نفس خود آنان است، انكارشان حتمى و نظير علم عادى به وجوب فعل است.
با اين بيان اشكال ديگرى هم كه ممكن است به ذهن كسى بيايد دفع مىشود، و آن اين است كه: چگونه ممكن است انسان علم يقينى پيدا كند به چيزى كه خلاف اراده او باشد، چنين علمى اصلا تصور ندارد، و به همين جهت وقتى مىبينيم علم در اراده ما تاثير نمىكند بايد بفهميم كه آن علم، علم يقينى نبوده، و ما آن را علم يقينى مىپنداشتيم.
وجه دفع اين اشكال اين است كه گفتيم: صرف داشتن علم به چيزى كه مخالف اراده و خواست ما است، باعث نمىشود كه در ما ارادهاى مستند به آن علم پيدا شود، بلكه همانطور كه در تفسير آيه 14 سوره نمل گذشت آن علمى ملازم با اراده موافق است كه توأم با التزام قلب نسبت به آن باشد، (و گر نه بسيار مىشود كه انسان يقين و علم قطعى دارد به اينكه مثلا شراب يا قمار يا زنا و يا گناهان ديگر ضرر دارد، و در عين حال مرتكب مىشود، چون التزام قلبى به علم خود ندارد) نظير اين جريان در افعال عنائى به خوبى به چشم مىخورد2 در
اين گونه اعمال نيز مىبينيم علم قطعى به هلاكت، انسان را به باقى ماندن در بالاى برج وادار نمىكند، چون التزامى به علم قطعى خود ندارد.
بعضى از مفسرين از اين اشكال پاسخ دادهاند به اينكه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و ائمه، تكاليفى مخصوص به خود دارند، آنها بر خلاف ساير مردم مىتوانند خود را به اينگونه مهلكهها بيفكنند، ولى اين كار بر سايرين حرام است. در بعضى از اخبار هم به اين نكته اشاره شده.
بعضى ديگر چنين جواب دادهاند: آن علمى تكليف آور است كه علمى عادى باشد، و اما علم غير عادى تكليف را بر انسان منجز نمىكند.
ممكن است اين دو پاسخ اخير را طورى توجيه كنيم كه با بيان سابق ما سازگار باشند.
بيان
﴿قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كَانَ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ وَ كَفَرْتُمْ بِهِ وَ شَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ عَلىَ مِثْلِهِ فَآمَنَ وَ اِسْتَكْبَرْتُمْ...﴾
ضمير در «كان» و در «به» و در «مثله» - بطورى كه از سياق برمىآيد - به قرآن بر مىگردد. و جمله ﴿وَ شَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ...﴾ عطف است بر شرط ﴿إِنْ كَانَ﴾ و در نتيجه، جزاى اين جمله شرطيه، هم جزاى شرط است و هم جزاء جملهاى كه بر آن عطف شده. و مراد از «مثل قرآن» كتابى است كه از حيث مضمون و معارف الهى شبيه به قرآن باشد، و آن همان تورات اصلى است كه بر موسى (علیه السلام) نازل شد. و معناى جمله ﴿فَآمَنَ وَ اِسْتَكْبَرْتُمْ﴾ اين است كه آن شاهد ياد شده از بنى اسرائيل، بعد از شهادت ايمان هم بياورد.
و جمله ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظَّالِمِينَ﴾ تعليل همان جزائى است كه حذف شده، و نيز مىفهماند كه آن جزاء چيست. و ظاهرا آن جزاء عبارت است از «أ لستم ضالين - آيا در اين صورت گمراه نبودهايد؟» و بعضى جزاء را عبارت دانستهاند از جمله «أ لستم ظلمتم» و اين درست نيست، براى اينكه تعليل به اينكه خدا ستمكاران را هدايت نمىكند با ضلالت سازگار است، نه با ظلم، هر چند كه متصف به هر دو صفت بوده باشد.
و معناى آيه اين است كه: به مشركين بگو به من خبر دهيد اگر اين قرآن از ناحيه خدا باشد و در عين حال شما به كتاب خدا كفر ورزيده باشيد، كتابى كه شاهدى هم از بنى اسرائيل به مثل آن كتاب كه معارف همان كتاب را دارد، شهادت داد و به آن ايمان آورد و شما از پذيرفتن آن سرپيچى و استكبار كرده باشيد، آيا شما مردمانى گمراه نيستيد؟ به درستى كه خدا مردم ستمكار را هدايت نمىكند.
مقصود از «﴿شَاهِدٌ مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ﴾» در آيه: ﴿قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كَانَ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ وَ كَفَرْتُمْ...﴾
و اما آن كسى كه بر مثل اين كتاب شهادت داده و ايمان آورده، بطورى كه در روايات آمده، عبد اللَّه بن سلام يكى از علماى يهود بوده. و بنابراين، آيه شريفه مدنى خواهد بود، نه مكى، براى اينكه عبد اللَّه بن سلام از كسانى است كه در مدينه ايمان آورد.
و بعضى گفتهاند: ممكن است تعبير به گذشته در جمله «و شاهدى از بنى اسرائيل شهادت داد و ايمان آورد» به منظور تحقيق وقوع باشد. و به عبارت سادهتر: به اين منظور بوده كه بفهماند هر چند اين جريان در آينده واقع مىشود، اما آن قدر واقع شدنش حتمى است كه بايد آن را واقع شده حساب كنى.
ليكن اين تفسير بى پايه است، براى اينكه با سياق آيه كه سياق احتجاج عليه مشركين است نمىسازد، چون مشركين رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را در آنچه كه از آينده خبر مىداد تصديق نمىكردند.
و در معناى آيه اقوال ديگرى نيز گفتهاند، از آن جمله گفتهاند: مراد از كسى كه شهادت داد بر مثل قرآن و ايمان هم آورد حضرت موسى (علیه السلام) است كه شهادت داد بر حقانيت تورات و به آن ايمان آورد. و اگر اين مفسرين از تفسير قبلى عدول كرده، اين تفسير را پذيرفتهاند همه به خاطر اين بوده كه آيه را مكى دانسته و در نتيجه نمىتوانستند بگويند منظور عبد اللَّه بن سلام بوده، چون عبد اللَّه در مدينه اسلام آورد.
و اين پندار صحيح نيست، زيرا اولا دليلى نداريم بر اينكه آيه شريفه در مكه نازل شده باشد. و ثانيا از ادب قرآن به دور است كه موسى (علیه السلام) را قرين مشركين جلف قرار دهد و اينان را با آن جناب مقايسه نمايد، و بفرمايد: موسى (علیه السلام) به كتابى كه بر او نازل شد ايمان آورد، پس چرا شما استكبار مىورزيد، و به قرآن ايمان نمىآوريد.
بىپايگى اين حرف بر كسى پوشيده نيست.
و از جمله آن اقوال اين است كه گفتهاند: كلمه «مثل» در آيه شريفه به معناى خود قرآن است، نه مثل قرآن، هم چنان كه در آيه ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾ مثل به معناى خدا است نه به معناى مانند او.
بعيد بودن اين تفسير هم مثل تفسير سابق است.
وجوه مختلف در معناى آيه: ﴿وَ قَالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا لَوْ كَانَ خَيْراً مَا سَبَقُونَا إِلَيْهِ...﴾
﴿وَ قَالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا لَوْ كَانَ خَيْراً مَا سَبَقُونَا إِلَيْهِ...﴾
بعضى گفتهاند: لام در كلمه ﴿لِلَّذِينَ آمَنُوا﴾ لام تعليل است، و معنايش «براى خاطر ايمانشان» است. و برگشت معنايش به «فى» است (يعنى در باره ايمان مؤمنين) و ضمير در «كان» و در «اليه» به قرآن برمىگردد بدين جهت كه مؤمنين به آن ايمان دارند.
و معناى آيه اين است كه: آنها كه كافر شدند در باره ايمان مؤمنين به قرآن گفتند: اگر ايمان به قرآن خير بود، مؤمنين در ايمان آوردن به آن از ما پيشى نمىگرفتند.
بعضى ديگر گفتهاند: مراد از ﴿لِلَّذِينَ آمَنُوا﴾ بعضى از مؤمنين است، و مراد از ضميرى كه در جمله «سبقونا» است بعضى ديگر از ايشان، و لام در «للذين» متعلق به كلمه «قال» است، و معناى آيه اين است كه: «كسانى كه كافر شدند به بعضى از مؤمنين - كه حاضر در مجلس بودند - گفتند: اگر اسلام چيز خوبى بود فلان شخص و فلان شخص از مؤمنين - كه در مجلس حاضر نبودند - جلوتر از ما ايمان نمىآوردند» و اين معنايى است كه از سياق آيه به دور است.
بعضى ديگر گفتهاند: مراد از جمله ﴿لِلَّذِينَ آمَنُوا﴾ همه مؤمنين است، و ليكن در جمله ﴿مَا سَبَقُونَا﴾ التفاتى به كار رفته، و اصل آن «ما سبقتمونا» بوده، (و معنايش اين است: آنهايى كه كافر شدند به همه مؤمنين گفتند: اگر ايمان خوب بود شما از ما سبقت نمىگرفتيد). و ليكن اين تفسير هم در دورى از سياق مثل قول سابق است، چون اگر منظور خطاب به مؤمنين بود، جهت نداشت كه بفرمايد «سبقونا» و آوردن صيغه غايب به جاى حاضر به هيچ وجه التفات شمرده نمىشود.
﴿وَ إِذْ لَمْ يَهْتَدُوا بِهِ فَسَيَقُولُونَ هَذَا إِفْكٌ قَدِيمٌ﴾ ضمير در «به» به قرآن برمىگردد، و همچنين كلمه «هذا» نيز اشاره به قرآن است. و كلمه «افك» به معناى افتراء است. و معنايش اين است: از آنجا كه به خاطر استكبارشان از ايمان آوردن به قرآن، از هدايت قرآن، بهرهمند نشدند، به زودى خواهند گفت اين (قرآن) افك و افترايى است قديم. و اين همان سخنى است كه در جاى ديگر به عبارت «أساطير الاولين» تعبير شده.
﴿وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتَابُ مُوسىَ إِمَاماً وَ رَحْمَةً وَ هَذَا كِتَابٌ مُصَدِّقٌ لِسَاناً عَرَبِيًّا...﴾
ظاهرا جمله «و من قبله...» جملهاى حاليه باشد، و معناى جمله اين است كه: به زودى خواهند گفت: اين افترايى است قديم و سابقهدار، در حالى كه كتاب موسى كه امام و رحمت بود و قرآن هم آن را تصديق دارد، قبل از آمدن قرآن از آمدنش خبر داده بود، و اين قرآن
هم كه مصدق تورات است، به زبانى عربى آن را تصديق كرده تا براى ستمكاران بيمرسان و براى نيكوكاران بشارتى باشد، و با اين حال چگونه ممكن است افك بوده باشد.
«امام» و «رحمت» بودن تورات به اين معنا است كه: تورات كتابى است كه مىتواند مقتداى بنى اسرائيل باشد، و بنى اسرائيل بايد در اعمال خود از آن پيروى كنند، بدين جهت امام است، و بدين جهت كه مايه اصلاح نفوس مردم با ايمان است رحمت است.
﴿إِنَّ اَلَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اَللَّهُ ثُمَّ اِسْتَقَامُوا...﴾
مراد از اينكه گفتند ﴿رَبُّنَا اَللَّهُ﴾ اقرار و شهادت به انحصار ربوبيت در خداى سبحان، و يگانگى او در آن است. و مراد از استقامتشان در مقابل شهادت خود، اين است كه از آنچه كه شهادت به حقانيتش مىدهند منحرف نمىشوند، و رفتارى بر خلاف آن و بر خلاف لوازم آن نمىكنند.
﴿فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ﴾ يعنى در پيش روى خود هيچ خطر محتملى ندارند، و هيچ عقابى حتى احتمالى در انتظارشان نيست، و به همين جهت خوف ندارند. و نيز هيچ مكروه قطعى و محققى ندارند و به همين جهت اندوهى نخواهند داشت، چون هميشه خوف جايى پيدا مىشود كه پاى احتمال خطرى در بين باشد، و اندوه وقتى به دل مىآيد كه خطرى واقع شده باشد.
و حرف «فاء» در كلمه «فلا خوف» ،اين نكته را مىفهماند كه در جمله بويى از شرط هست، چون معناى جمله اين است: «كسى كه بگويد رب ما اللَّه است و استقامت هم بورزد، خوفى ندارد...» .
﴿أُولَئِكَ أَصْحَابُ اَلْجَنَّةِ خَالِدِينَ فِيهَا جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾
مراد از اصحاب جنت بودن، آن است كه كسى ملازم بهشت باشد. و جمله ﴿خَالِدِينَ فِيهَا﴾ نيز همين را تاكيد مىكند، و معناى آيه اين است: اينهايند كسانى كه گفتند رب ما اللَّه است و استقامت ورزيدند، و اينان ملازم با بهشتند در حالى كه در آن جاودانند و در حالى كه اين بهشت خالد، جزاى اطاعتها و كارهايى است كه در دنيا براى تقرب به خدا انجام مىدادند.
بحث روايتى رواياتى در باره مراد از ﴿أَثَارَةٍ مِنْ عِلْمٍ﴾ و راجع به نزول آيه: ﴿أَمْ يَقُولُونَ اِفْتَرَاهُ...﴾
در كافى به سند خود از ابى عبيده روايت كرده كه گفت: از امام ابى جعفر
(علیه السلام) پرسيدم آيه ﴿اِئْتُونِي بِكِتَابٍ مِنْ قَبْلِ هَذَا أَوْ أَثَارَةٍ مِنْ عِلْمٍ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾ چه معنايى دارد؟ فرمود: منظور از كتاب همانا تورات و انجيل است. و منظور از ﴿أَثَارَةٍ مِنْ عِلْمٍ﴾ علم اوصياى انبياء است1.
و در الدر المنثور است كه احمد، ابن منذر، ابن ابى حاتم، طبرانى، و ابن مردويه از طريق ابى سلمة بن عبد الرحمن، از ابن عباس از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرمود: منظور از ﴿أَثَارَةٍ مِنْ عِلْمٍ﴾ بهره است2.
مؤلف: شايد منظور از حظ و بهره، كتاب محظوظ يعنى موروث از انبياء و يا علماى گذشته باشد، ليكن در بعضى از رواياتى كه در تفسير آيه وارد شده، آمده كه منظور از ﴿أَوْ أَثَارَةٍ مِنْ عِلْمٍ﴾ حظ نيكو است. و در بعضى ديگر آمده كه منظور از آن، جودت و زيبايى حظ است. ليكن اين معنا از سياق احتجاج آيه به دور است.
و در عيون در باب «مجلس مذاكره مامون با حضرت رضا (علیه السلام)» آمده: آن جناب فرمود: پدرم از جدم از پدران بزرگوارش از حسين بن على (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود مهاجر و انصار نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اجتماع كردند، و عرضه داشتند: يا رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) شما با اين همه واردينى كه از اطراف دارى خرجت زياد است، و مال و جان ما همه در اختيار تو است، و ما با كمال رغبت خوشوقت مىشويم كه در آنها تصرف كنى و از خدا مىخواهيم تو را اجر دهد، آنچه دلت مىخواهد از اين اموال خرج كن، هيچ حرجى بر تو نيست.
آن گاه فرمود: در اين مورد بود كه خداى تعالى روح الأمين را بر آن جناب نازل كرد، و وى به رسول خدا عرضه داشت: اى محمد ﴿قُلْ لاَ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىَ﴾ يعنى من از شما مزدى در برابر رسالتم نمىخواهم، مگر همين را كه بعد از من به اقربايم مودت و دوستى بورزيد. مهاجر و انصار بيرون رفتند، و منافقين گفتند: از تصرف در اموال ما چشم نپوشيد مگر براى اينكه ما را به رعايت خويشاوندانش وادار كند، و اين سخنى عظيم، و افترايى بود كه در مجلس آن جناب گفتند.
و در باره همين افتراء بود كه آيه شريفه ﴿أَمْ يَقُولُونَ اِفْتَرَاهُ قُلْ إِنِ اِفْتَرَيْتُهُ فَلاَ تَمْلِكُونَ لِي مِنَ اَللَّهِ شَيْئاً هُوَ أَعْلَمُ بِمَا تُفِيضُونَ فِيهِ كَفىَ بِهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِيمُ﴾ نازل
شد. پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كسى به نزد همان جمعيت فرستاد كه مگر پيش آمدى كرده؟ گفتند: بله، و اللَّه، يا رسول اللَّه. بعضى از ما سخنى درشت گفتند: و ما ناراحت شديم. پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آيه را كه نازل شده بود بر آنان تلاوت كرد، و ايشان سخت بگريستند، به دنبال اين جريان بود كه آيه ﴿وَ هُوَ اَلَّذِي يَقْبَلُ اَلتَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ وَ يَعْفُوا عَنِ اَلسَّيِّئَاتِ وَ يَعْلَمُ مَا تَفْعَلُونَ﴾ نازل شد1.
روايتى در ذيل جمله: ﴿وَ مَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَ لاَ بِكُمْ﴾ و اشكالات آن
و در الدر المنثور است كه ابو داوود در - كتاب ناسخ - از طريقه عكرمه از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل آيه ﴿وَ مَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَ لاَ بِكُمْ﴾ گفته: ناسخ اين آيه در سوره فتح است2. ابن عباس سپس مىگويد: پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بين مردم آمد، و ايشان را بشارت داد به اينكه گناهان گذشته و آيندهاش بخشوده شده. پس مردى از مؤمنين گفت: اى پيامبر خدا، گوارايت باد، اينك فهميدم كه با تو چه معاملهاى مىكنند، ليكن نمىدانم با ما چه معامله مىكنند؟ دنبال اين پرسش آيه سوره احزاب نازل شد كه مىفرمايد ﴿وَ بَشِّرِ اَلْمُؤْمِنِينَ بِأَنَّ لَهُمْ مِنَ اَللَّهِ فَضْلاً كَبِيراً﴾ و نيز مىفرمايد: ﴿لِيُدْخِلَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَ يُكَفِّرَ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَ كَانَ ذَلِكَ عِنْدَ اَللَّهِ فَوْزاً عَظِيماً﴾ كه در اين دو آيه براى آنان روشن كرد كه خدا با ايشان چه معاملهاى مىكند3.
مؤلف: اين روايت خالى از اشكال نيست، براى اينكه اولا در تفسير آيه شريفه ﴿وَ مَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَ لاَ بِكُمْ﴾ گفتيم كه اين آيه هيچ ارتباطى با علم غيبى كه از طريق وحى باشد ندارد، و نمىخواهد بگويد: من علم غيبى نسبت به آمرزش خود ندارم تا روايت بگويد: آيه سوره فتح ناسخ اين آيه است.
و ثانيا از ظاهر روايت برمىآيد گناهى كه آيه سوره فتح تصريح به آمرزش آن دارد، گناه به معناى مخالفت امر و نهى مولوى است، در حالى كه در تفسير سوره فتح خواهد آمد كه منظور از گناه در آن آيه چيز ديگرى است.
و ثالثا آياتى كه دلالت دارد بر اينكه مؤمنين داخل بهشت مىشوند بسيار زياد است، هم در سورههاى مكى، و هم در سورههاى مدنى، و آيه دلالتى اضافه بر دلالت ساير آيات اين باب ندارد، پس وجهى ندارد كه در روايت بگويد: اين آيه دلالت مىكند بر اينكه مؤمنين
داخل بهشت مىشوند و مشمول مغفرت مىگردند.
علاوه بر اين، سوره احزاب مدتها قبل از سوره فتح نازل شده و معنا ندارد كه آيات آن، نظرى به آيات سوره فتح داشته باشد.
روايتى در باره نزول آيه: ﴿وَ شَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ...﴾
و نيز در همان كتاب آمده كه: ابو يعلى، ابن جرير، طبرانى و حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - به سندى صحيح از عوف بن مالك اشجعى، روايت كرده كه گفت: روزى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به راه افتاد من نيز در خدمتش بودم، تا داخل شديم به معبد يهوديان، و چون روز عيدشان بود، از ورود ما خوششان نيامد. پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به ايشان فرمود: دوازده نفر يهودى داوطلب شويد شهادت دهيد به يگانگى خدا، و نبوت محمد بن عبد اللَّه تا خداى تعالى عذابى كه شامل حال تمامى يهوديان زير آسمان شده از ايشان بر طرف سازد. يهوديان همه سكوت كردند، همين كه يكى از آنها داوطلب شد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مجددا پيشنهاد خود را تكرار كرد، ولى ديگر كسى پاسخ نداد. بار سوم تكرار كرد، احدى اجابت ننمود. آن گاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيد: زير بار نمىرويد؟ پس بدانيد به خدا سوگند كه من حاشر و عاقب و مقضىام، چه ايمان بياوريد و چه تكذيب كنيد.
آن گاه برگشت و من هم با او بودم، همين كه خواستيم از در خارج شويم، مردى از پشت سر آن جناب گفت: اى محمد! همانجا كه هستى بايست، پس رو كرد به يهوديان و پرسيد: اى مردم يهود تا كنون كه من در بين شما بودم مرا چگونه مردى يافتيد؟ گفتند: به خدا سوگند ما در بين خود مردى داناتر از تو به كتاب خدا، و فقيهتر از تو و از پدرت و از جدت سراغ نداريم. آن مرد بعد از گرفتن اين گواهى و اعتراف گفت: پس بدانيد كه من خدا را شاهد مىگيرم كه اين محمد همان پيغمبرى است كه شما در تورات و انجيل نامش را يافتهايد.
قوم يهود گفتند: اين را دروغ مىگويى. و گواهى او را رد كردند، و به او بد و بيراه هم گفتند. پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: شما دروغ گفتيد، و سخن شما هرگز مقبول واقع نمىشود.
آن گاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و من و آن مرد يهودى كه نامش «ابن سلام» بود بيرون آمديم چيزى نگذشت كه آيه ﴿قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كَانَ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ وَ كَفَرْتُمْ بِهِ وَ شَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ عَليَ مِثْلِهِ فَآمَنَ وَ اِسْتَكْبَرْتُمْ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظَّالِمِينَ﴾ نازل گرديد1
مؤلف: در اينكه آيه مذكور در باره عبد اللَّه بن سلام نازل شده روايات ديگرى از طريق اهل سنت وارد شده. ولى سياق آيه و مخصوصا جمله ﴿مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ﴾ با اين معنا كه خطاب در آن، متوجه بنى اسرائيل باشد نمىسازد. اشكال ديگرى كه در روايت هست اين است كه در اين روايت كتاب آسمانى انجيل هم جزء كتب آسمانى يهود به شمار رفته، و حال آنكه از كتب ايشان نيست، و يهود آن را قبول ندارد.
و در بعضى از روايات آمده كه آيه شريفه در باره «ابن يامين» يكى از علماى يهود نازل شده كه شهادت داد و اسلام آورد، و يهود او را تكذيب كرد. اشكال قبلى به اين روايت هم وارد است.
[سوره الأحقاف (46): آيات 15 تا 20]
﴿وَ وَصَّيْنَا اَلْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ إِحْسَاناً حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهاً وَ وَضَعَتْهُ كُرْهاً وَ حَمْلُهُ وَ فِصَالُهُ ثَلاَثُونَ شَهْراً حَتَّى إِذَا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً قَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ اَلَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلىَ وَالِدَيَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صَالِحاً تَرْضَاهُ وَ أَصْلِحْ لِي فِي ذُرِّيَّتِي إِنِّي تُبْتُ إِلَيْكَ وَ إِنِّي مِنَ اَلْمُسْلِمِينَ 15 أُولَئِكَ اَلَّذِينَ نَتَقَبَّلُ عَنْهُمْ أَحْسَنَ مَا عَمِلُوا وَ نَتَجَاوَزُ عَنْ سَيِّئَاتِهِمْ فِي أَصْحَابِ اَلْجَنَّةِ وَعْدَ اَلصِّدْقِ اَلَّذِي كَانُوا يُوعَدُونَ 16 وَ اَلَّذِي قَالَ لِوَالِدَيْهِ أُفٍّ لَكُمَا أَ تَعِدَانِنِي أَنْ أُخْرَجَ وَ قَدْ خَلَتِ اَلْقُرُونُ مِنْ قَبْلِي وَ هُمَا يَسْتَغِيثَانِ اَللَّهَ وَيْلَكَ آمِنْ إِنَّ وَعْدَ اَللَّهِ حَقٌّ فَيَقُولُ مَا هَذَا إِلاَّ أَسَاطِيرُ اَلْأَوَّلِينَ 17 أُولَئِكَ اَلَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ اَلْقَوْلُ فِي أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ اَلْجِنِّ وَ اَلْإِنْسِ إِنَّهُمْ كَانُوا خَاسِرِينَ 18 وَ لِكُلٍّ دَرَجَاتٌ مِمَّا عَمِلُوا وَ لِيُوَفِّيَهُمْ أَعْمَالَهُمْ وَ هُمْ لاَ يُظْلَمُونَ 19 وَ يَوْمَ يُعْرَضُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى اَلنَّارِ أَذْهَبْتُمْ طَيِّبَاتِكُمْ فِي حَيَاتِكُمُ اَلدُّنْيَا وَ اِسْتَمْتَعْتُمْ بِهَا فَالْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذَابَ اَلْهُونِ بِمَا كُنْتُمْ تَسْتَكْبِرُونَ فِي اَلْأَرْضِ بِغَيْرِ اَلْحَقِّ وَ بِمَا كُنْتُمْ تَفْسُقُونَ 20﴾
ترجمه آيات
ما به انسان سفارش پدر و مادرش را كرديم كه به ايشان احسان كند احسانى مخصوص به آنان،
مادرش او را به حملى ناراحت كننده حمل كرد و به وضعى ناراحت كننده بزاييد و حمل او تا روزى كه از شيرش مىگيرد سى ماه است و تا هنگامى كه به حد بلوغ و رشد عقلى برسد هم چنان پدر و مادر مراقبش هستند تا به حد چهل سالگى برسد. آن وقت مىگويد: پروردگارا نصيبم كن كه شكر آن نعمتهايى كه به من و پدر و مادرم انعام فرمودى به جاى آرم و اعمال صالح كه مايه خشنودى تو باشد انجام دهم. پروردگارا ذريه مرا هم برايم اصلاح فرما. پروردگارا من امروز به درگاهت توبه مىآورم و از تسليم شدگانت هستم (15).
اين گونه انسان هايند كه ما بهترين اعمالشان را قبول مىكنيم و از گناهان ايشان هم درمىگذريم آن چنان كه از گناهان اهل بهشت درمىگذريم، و اين وعده صدقى است كه از آغاز خلقت تا به امروز گوشزد انسان ها شده است (16).
و آن كس كه به پدر و مادرش مىگفت: اف بر شما تا كى مرا مىترسانيد از اينكه دوباره زنده شوم اين همه مردم كه قبل از من مردند كدامشان برگشتند. پدر و مادرش به خدا پناه مىبرند تا شايد فرزندشان را هدايت كند و به فرزند مىگويند: واى بر تو به روز جزاء ايمان آور كه وعده خدا حق است، و او هم چنان مىگويد: اينها خرافات عهد قديم است (17).
چنين كسانى عذاب خدا بر آنان حتمى شده است و در زمره امتهاى گذشته از جن و انسند كه زيانكار شدند (18).
و براى هر يك از انسان هاى نامبرده درجاتى است از پاداش و كيفر اعمالشان (و اين اختلافها به خاطر اهدافى است ناگفتنى و يكى از آنها اين است كه) پروردگارشان خود اعمالشان را به ايشان بر مىگرداند تا ظلمى به ايشان نشود (19).
در روزى كه كفار بر آتش عرضه مىشوند به ايشان گفته مىشود: هر سرمايه خيرى داشتيد در زندگى دنيا از دست داديد و با آن عياشى كرديد در نتيجه امروز در برابر استكبارى كه در زمين و بدون حق مىورزيدند به عذاب خوارى دچار مىشويد، هم به خاطر استكبارتان و هم به خاطر فسقى كه مرتكب مىشديد (20).
بيان آيات
بعد از آنكه در جمله ﴿لِيُنْذِرَ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا وَ بُشْرىَ لِلْمُحْسِنِينَ﴾ مردم را به دو قسم «ظالمين» و «محسنين» تقسيم نمود و در آن اشاره كرد به اينكه ظالمان سرنوشتى دارند كه همواره از آن مىترسند و خود را بر حذر مىدارند، و محسنين سرنوشتى دارند كه همواره برايشان
مسرتآور است، اينك در اين فصل از آيات همان مطالب را به طور مفصل شرح مىدهد و مىفرمايد: مردم دو دستهاند: يك دسته تائبين هستند كه همواره به سوى خدا رجوع دارند و در برابر او تسليمند، و ايشان كسانىاند كه اعمال نيكترشان قبول مىشود، و از گناهانشان در مىگذرند، و جزو اصحاب جنتند. دسته ديگر خاسران و زيانكارانند كه همان سرنوشتى كه امتهاى گذشته از جن و انس بدان گرفتار شدند در باره اينان نيز حتمى شده.
آن گاه طائفه اول را به كسى مثل زده كه ايمان به خدا دارد و تسليم او و نيكوكار به والدين خويش است و همواره از خدا مىخواهد تا شكر بر نعمتهايش را به او الهام كند، نعمتهايى كه به خودش داده، و نعمتهايى كه به پدر و مادرش ارزانى داشته، و نيز مىخواهد كه عمل صالح و اصلاح ذريهاش را به وى الهام كند. و طائفه دوم را به كسى مثل زده كه عاق پدر و مادرش باشد، وقتى او را به سوى ايمان به خدا و روز جزاء مىخوانند مىگويد: اين حرفها جزو خرافات كهنه و قديمى است، و به اين اكتفاء نموده پدر و مادر را تهديد مىكند كه ديگر از اين حرفها نزنند.
معناى آيه: ﴿وَ وَصَّيْنَا اَلْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ إِحْسَاناً...﴾
﴿وَ وَصَّيْنَا اَلْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ إِحْسَاناً...﴾
كلمه «وصيت» به طورى كه راغب گفته به معناى آن است كه به ديگرى پيشنهاد كنى كه فلان كار را بكند، و اين پيشنهاد توأم با موعظه و خيرخواهى باشد1. و كلمه «توصيه» بر وزن تفعيل و از ماده وصيت است، و در قرآن آمده: ﴿وَ وَصَّى بِهَا إِبْرَاهِيمُ بَنِيهِ﴾2 پس مىتوان گفت مفعول دوم اين كلمه كه با حرف «باء» مفعولش مىشود، از قبيل اعمال است (چون هميشه انسان، ديگرى را توصيه مىكند كه عملى را انجام دهد)، در نتيجه توصيه خدا به والدين، توصيه فرزندان است به عملى كه مربوط به والدين باشد كه عبارت است از احسان به آنان.
و بنابراين بيان، تقدير كلام «و وصينا الانسان بوالديه أن يحسن اليهما احسانا» مىباشد، يعنى ما سفارش كرديم انسان را به پدر و مادرش كه به آن دو احسان كند به هر مقدار كه باشد و بتواند. مفسرين در اعراب كلمه «احسانا» اقوالى ديگر دارند. بعضى3 گفتهاند: كلمه مذكور مفعول مطلق است اما بر اين اساس كه كلمه «وصينا» متضمن معناى «احسنا» باشد، و تقدير كلام «وصينا الانسان محسنين اليهما احسانا» است. و بعضى4 ديگر گفتهاند: كلمه مذكور صفت است براى مصدرى كه حذف شده، البته با مضافى كه در تقدير است، و تقدير كلام
«و وصينا ايصاء ذا احسان» است. بعضى1 ديگر گفتهاند: كلمه مزبور مفعول له است، و تقدير كلام «و وصينا الانسان بوالديه لاحساننا اليهما» است. و نيز وجوهى ديگر از اين قبيل.
و به هر حال «بر به والدين و احسان به ايشان» از احكام عمومى خداست كه همانطور كه در تفسير آيه ﴿قُلْ تَعَالَوْا أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلاَّ تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً وَ بِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً﴾2 گذشت، در همه شرايع تشريع شده، و به همين جهت فرمود: ﴿وَ وَصَّيْنَا اَلْإِنْسَانَ﴾ و سفارش را عموميت داد به هر انسانى، نه تنها مسلمانان.
آن گاه دنبال اين سفارش اشاره كرد به ناراحتىهايى كه مادر انسان در دوران حاملگى، وضع حمل و شير دادن تحمل مىكند تا اشاره كرده باشد به ملاك حكم، و عواطف و غريزه رحمت و رأفت انسان را برانگيزد، لذا فرمود: ﴿حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهاً وَ وَضَعَتْهُ كُرْهاً وَ حَمْلُهُ وَ فِصَالُهُ ثَلاَثُونَ شَهْراً﴾
و اما اينكه فرمود: ﴿وَ حَمْلُهُ وَ فِصَالُهُ ثَلاَثُونَ شَهْراً﴾ بدين حساب است كه به حكم آيه ﴿وَ اَلْوَالِدَاتُ يُرْضِعْنَ أَوْلاَدَهُنَّ حَوْلَيْنِ كَامِلَيْنِ﴾3 و آيه ﴿وَ فِصَالُهُ فِي عَامَيْنِ﴾4 دوران شير دادن به فرزند دو سال است، و كمترين مدت حاملگى هم شش ماه است، كه مجموع آن سى ماه مىشود.
و كلمه «فصال» به معناى فاصله انداختن بين طفل و شير خوردن است، و اگر كلمه «دو سال» را ظرف قرار داد براى فصال، به اين عنايت است كه آخرين حد شير دادن دو سال است، و معلوم است كه اين محقق نمىشود، مگر به گذشتن دو سال.
﴿حَتَّى إِذَا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً﴾ «بلوغ اشد» به معناى رسيدن به زمانى از عمر است كه در آن زمان قواى آدمى محكم مىشود. و ما در تفسير آيه ﴿وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْنَاهُ حُكْماً وَ عِلْماً﴾5 اختلافى را كه مفسرين در معناى «بلوغ أشد» دارند نقل كرديم، و گفتيم كه بلوغ چهل سال عادتا ملازم با رسيدن به كمال عقل است.
﴿قَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ اَلَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلىَ وَالِدَيَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صَالِحاً تَرْضَاهُ﴾ كلمه «أوزعنى» از مصدر «ايزاع» است كه معناى الهام را مىدهد، و اين الهام،
الهام آن امورى نيست كه اگر خدا عنايت نكند آدمى به حسب طبع خود علم به آنها پيدا نمىكند، و آيه ﴿وَ نَفْسٍ وَ مَا سَوَّاهَا فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا﴾1 از آن خبر مىدهد، بلكه الهام عملى و به معناى وادار كردن، و دعوت باطنى به عمل خير و شكر نعمت و بالآخره عمل صالح است.
خداى تعالى در اين آيه آن نعمتى را كه سائل درخواست كرده نام نبرده، تا هم نعمتهاى ظاهرى چون حيات، رزق، شعور و اراده را، و هم نعمتهاى باطنى چون ايمان به خدا اسلام، خشوع، توكل بر خدا و تفويض به خدا را شامل شود. پس جمله ﴿رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ...﴾ درخواست اين است كه نعمت ثناء بر او را ارزانيش بدارد تا با اظهار قولى و عملى نعمت او را اظهار نمايد. اما قولى كه روشن است. و اما عملى به اينكه نعمتهاى خدا را طورى استعمال كند كه همه بفهمند نعمت وى از خداى سبحان است و خدا آن را به وى داده، و از ناحيه خود او نيست، و لازمه اين گونه استعمال اين است كه عبوديت و مملوكيت اين انسان در گفتار و كردارش هويدا باشد.
دعا و درخواست توفيق شكر نعمت و انجام اعمال صالح و مرضى خدا
و اينكه كلمه «نعمت» را با جمله ﴿اَلَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلىَ وَالِدَيَّ﴾ تفسير كرده مىفهماند كه شكر مذكور هم از طرف خود سائل است، و هم از طرف پدر و مادرش. و در حقيقت فرزند بعد از در گذشت پدر و مادرش زبان ذكر گويى براى آنان است.
﴿وَ أَنْ أَعْمَلَ صَالِحاً تَرْضَاهُ﴾ اين جمله عطف است بر جمله ﴿أَنْ أَشْكُرَ...﴾ ، و سؤال ديگرى است متمم سؤال شكر، چون شكر نعمت چيزى است كه ظاهر اعمال انسان را زينت مىدهد، و صلاحيت پذيرفتن خداى تعالى زيورى است كه باطن اعمال را مىآرايد، و آن را خالص براى خدا مىسازد.
﴿وَ أَصْلِحْ لِي فِي ذُرِّيَّتِي﴾ اصلاح در ذريه به اين معنا است كه صلاح را در ايشان ايجاد كند و چون اين ايجاد از ناحيه خداست، معنايش اين مىشود كه ذريه را موفق به عمل صالح سازد، و اين اعمال صالح كار دلهايشان را به صلاح بكشاند. و اگر كلمه اصلاح را مقيد كرد به قيد «لى» و گفت «ذريهام را براى من اصلاح كن» براى اين است كه بفهماند اصلاحى درخواست مىكند كه خود او از اصلاح آنان بهرهمند شود، يعنى ذريه او به وى احسان كنند، همانطور كه او به پدر و مادرش احسان مىكرد.
و خلاصه دعاى اين است كه خدا شكر نعمتش و عمل صالح را به وى الهام كند، و او
را نيكوكار به پدر و مادرش سازد، و ذريهاش را براى او چنان كند كه او را براى پدر و مادرش كرده بود. در تفسير آيه 144 از سوره آل عمران و آيه 17 از سوره اعراف گفتيم كه شكر نعمت خدا به معناى حقيقيش اين است كه بنده خدا خالص براى خدا باشد، پس برگشت معناى دعا به درخواست خلوص نيت و صلاح عمل است.
﴿إِنِّي تُبْتُ إِلَيْكَ وَ إِنِّي مِنَ اَلْمُسْلِمِينَ﴾ يعنى من به سوى تو برگشتم و از كسانى هستم كه امور را تسليم تو نمودند، به طورى كه تو هيچ ارادهاى نكردى مگر آنكه آنان نيز همان را خواستند، بلكه جز آنچه تو مىخواهى نمىخواهند.
اين جمله در مقام بيان علت مطالبى است كه در دعا بوده. اين آيه از آنجا كه دعا را نقل مىكند، و آن را رد ننموده، بلكه با وعده قبولى آن را تاييد مىكند و مىفرمايد: ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ نَتَقَبَّلُ عَنْهُمْ...﴾ ، اين نكته را روشن مىسازد كه وقتى توبه و تسليم خدا شدن در كسى جمع شد، دنبالش خداوند آنچه را كه باعث خلوص وى مىشود به دل او الهام مىكند، و در نتيجه هم ذاتا از مخلصين - به فتحه لام - مىشود، و هم عملا از مخلصين - به كسره لام.
اما اينكه توبه و تسليم مؤثر در اخلاص ذات است، در همين نزديكيها بدان اشاره كرديم. و اما تاثير آن در اخلاص عمل براى اينكه عمل به خاطر قبول خدا صالح نمىشود، و به سوى او بالا نمىرود، مگر وقتى كه خالص براى او باشد، هم چنان كه فرمود: ﴿أَلاَ لِلَّهِ اَلدِّينُ اَلْخَالِصُ﴾1.
توضيحى در باره قبول بهترين عمل، در مقابل در گذشتن از سيئات
﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ نَتَقَبَّلُ عَنْهُمْ أَحْسَنَ مَا عَمِلُوا وَ نَتَجَاوَزُ عَنْ سَيِّئَاتِهِمْ فِي أَصْحَابِ اَلْجَنَّةِ...﴾
كلمه «نتقبل» متكلم مع الغير از مضارع باب تفعل است، و تقبل همان معناى قبول را دارد، اما از آن بليغتر است. و مراد از ﴿أَحْسَنَ مَا عَمِلُوا﴾ اطاعتهاى واجب و مستحبّ است، چون اين طاعات است كه پذيرفته مىشود، اما مباحات هر چند هم داراى حسن باشد تقبل نمىپذيرد - صاحب مجمع البيان2 چنين گفته، و تفسير خوبى است. مؤيد آن اين است كه تقبل بهترين عمل را در مقابل بخشودگى گناهان قرار داده، پس كانه گفته شده اعمال انسان دو جور است، يا طاعات است، يعنى واجبات و مستحبات، كه بهترين اعمال او است كه ما آن را قبول مىكنيم، و يا گناهان است كه از آن درمىگذريم، و اما آن اعمالى كه طاعت و
حسنه نيست نه مقبول است و نه غير مقبول.
و جمله ﴿فِي أَصْحَابِ اَلْجَنَّةِ﴾ متعلق است به جمله «نتجاوز» و معنايش اين است كه: ما از گناهان آنان نيز در جمله كسانى كه گناهانشان بخشوده مىشود و اهل بهشت مىشوند، درمىگذريم. در نتيجه جمله مزبور حال از ضمير «عنهم» خواهد بود.
﴿وَعْدَ اَلصِّدْقِ اَلَّذِي كَانُوا يُوعَدُونَ﴾ يعنى خداوند با اين كلام خود وعدهشان مىدهد وعدهاى صدق كه تا كنون به زبان انبياء و رسل وعده داده مىشدند. ممكن هم هست مراد اين باشد كه در قيامت با اين تقبل و تجاوز آن وعده صدقى كه در دنيا داده مىشدند منجز مىشود.
﴿وَ اَلَّذِي قَالَ لِوَالِدَيْهِ أُفٍّ لَكُمَا أَ تَعِدَانِنِي أَنْ أُخْرَجَ وَ قَدْ خَلَتِ اَلْقُرُونُ مِنْ قَبْلِي﴾
بعد از آنكه وضع انسان تائب و تسليم به خدا، و درخواست او براى خلوص و اخلاص و نيكى به والدين، و اصلاح اولادش را ذكر كرد، در مقابل اين انسان، انسان ديگرى را يادآور شده كه به خدا و رسولش و معاد، كفر مىورزد، و چون پدر و مادرش او را به سوى ايمان دعوت نموده از معاد مىترسانند عاق پدر و مادر مىشود.
پس اينكه فرمود: ﴿وَ اَلَّذِي قَالَ لِوَالِدَيْهِ أُفٍّ لَكُمَا﴾ ، ظاهرش اين است كه مبتدايى است در معناى جمع كه خبرش جمله ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ﴾ است. و كلمه «اف» يك كلمه است ولى دو معنا را اظهار مىدارد، يكى خستگى و يكى هم خشم. و جمله ﴿أَ تَعِدَانِنِي أَنْ أُخْرَجَ﴾ استفهامى است توبيخى، و معنايش اين است كه: آيا مرا تهديد مىكنى كه يك بار ديگر از قبرم بيرونم كنند، و براى پس دادن حساب حاضرم سازند، و خلاصه آيا مرا به معاد تهديد مىكنى؟ در حالى كه ﴿وَ قَدْ خَلَتِ اَلْقُرُونُ مِنْ قَبْلِي﴾ امتهايى كه قبل از من بودند و هلاك شدند، احدى از آنان زنده و مبعوث نشد.
و اين استفهام در حقيقت به پندار آنان حجتى بوده بر نفى معاد، به اين بيان كه اگر در اين ميان احياء و بعثى مىبود، بايد بعضى از افرادى كه تا كنون مردهاند زنده شده باشند، با اينكه مردگان تا امروز بشر، در اين قرنهاى طولانى كه نمىتوان آغازش را دقيقا معين كرد، آن قدر زياد بودند كه از حد شمار بيرونند، و از هيچ يك آنها خبر و اثرى نشده. ولى اين نابخردان اينقدر نفهميدهاند كه اگر بعضى از مردگان گذشته زنده مىشدند، در دنيا زنده مىشدند، و تهديد و وعيد خداى سبحان اين نيست، بلكه زنده شدن در آخرت و برخاستن در نشاه ديگر است نه در دنيا.
﴿وَ هُمَا يَسْتَغِيثَانِ اَللَّهَ وَيْلَكَ آمِنْ إِنَّ وَعْدَ اَللَّهِ حَقٌّ﴾ كلمه «يستغيثان» از مصدر
استغاثه است، كه به معناى طلب غوث (پناه) از خدا است. و معناى جمله اين است كه: در حالى كه پدر و مادرش از خدا طلب مىكنند كه پناهشان دهد، و در اقامه حجت و متمايل كردن دل فرزند به سوى ايمان كمكشان فرمايد، به فرزندشان مىگويند: واى بر تو! به خدا و به آنچه رسولش آورده كه يكى از آنها وعده به معاد است ايمان بياور، و مطمئن باش كه وعده خدا به معاد كه به وسيله رسولانش داده، وعدهاى است حق.
از اينجا روشن مىشود كه مراد آن پدر و مادر از اينكه گفتند «ايمان بياور» اين بوده كه به خدا و رسولش در آنچه رسول از ناحيه خدا آورده ايمان بياور. و اينكه گفت: ﴿إِنَّ وَعْدَ اَللَّهِ حَقٌّ﴾ اين بوده كه فرزندشان به معاد ايمان بياورد، و نيز جمله قبلى را كه گفتند «ايمان بياور» تعليل كند و به فرزند مىفهماند اينكه گفتيم ايمان بياور به منظور انذار و تخويف بوده.
﴿فَيَقُولُ مَا هَذَا إِلاَّ أَسَاطِيرُ اَلْأَوَّلِينَ﴾ اشاره با كلمه «هذا» به همان وعده و انذارى است كه پدر و مادرش كردند، و يا به همه آن دعوتهايى است كه نمودند. و معنايش اين است كه: اين انسان كه مورد بحث بود به والدين خود مىگويد: اين وعدههايى كه مىدهيد، و اين تهديدهايى كه مرا با آن مىترسانيد، و يا همه اين دعوتهايى كه مىكنيد چيزى جز خرافات مردم وحشى قرون گذشته نيست.
﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ اَلْقَوْلُ...﴾
در تفسير آيه 25 سوره حم سجده مطالبى در باره اين جمله گذشت.
اشاره به اختلاف درجات مؤمنين نيكو كار و كافران بد كار متناسب با اختلاف نفوس و اعمال هر يك
﴿وَ لِكُلٍّ دَرَجَاتٌ مِمَّا عَمِلُوا...﴾
يعنى براى هر يك از نامبردگان كه عبارتند از مؤمنين نيكوكار، و كافران بد كار، منازل و مراتبى مختلف از نظر بلندى و پستى هست. آرى براى بهشت درجاتى و براى دوزخ هم دركاتى است.
و برگشت اين اختلاف به اختلافى است كه در نفوس آنان است، هر چند كه نفوس در اعمال جلوه مىكند، و بدين جهت فرموده: «براى آنان درجاتى است از آنچه كردند» ،و معلوم مىشود درجات مال ايشان است، و منشا آن درجات اعمالشان است.
﴿وَ لِيُوَفِّيَهُمْ أَعْمَالَهُمْ وَ هُمْ لاَ يُظْلَمُونَ﴾ لام در اول جمله لام غايت است، و جمله مورد بحث عطف بر غايت و يا غايتهايى است كه حذف شده، چون ذكر آنها مورد غرض نبوده. و اگر اين جمله غايت شده براى جمله «و لكل درجات» براى اين است كه جمله مزبور در معناى «ما براى آنها درجات قرار داديم» مىباشد، آن وقت معنا چنين مىشود: ما آنان را درجه بندى كرديم براى اين و اين و براى اينكه اعمالشان تمام و كامل به ايشان برسد، و ظلم نشوند.
و معناى توفيه و رساندن مردم به تمام و كمال اعمال اين است كه خدا عين اعمالشان را به خودشان برمىگرداند، پس بدين حساب آيه مورد بحث از آياتى خواهد بود كه بر تجسم اعمال دلالت مىكند. ولى بعضى از مفسرين1 كلمه «اجور» را در تقدير گرفته، گفتهاند معنايش اين است كه: تا خدا اجر آنان را تمام و كامل بدهد.
وجوهى كه در معناى جمله: ﴿وَ يَوْمَ يُعْرَضُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى اَلنَّارِ﴾گفته شده است
﴿وَ يَوْمَ يُعْرَضُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى اَلنَّارِ...﴾
عرضه كردن آب بر حيوان يا براى حيوان به اين است كه آب را در جايى قرار دهى كه حيوان آن را ببيند، به طورى كه اگر خواست، بتواند بنوشد. و عرضه كردن كالا براى فروش به اين است كه آن را در جايى قرار دهى كه مانعى براى معامله كردن آن وجود نداشته باشد.
و در جمله مورد بحث بعضى2 گفتهاند: مراد از عرضه كردن كفار بر آتش اين است كه آنان را در آتش عذاب دهند، مثل اينكه مىگويند فلانى عرضه بر شمشير شد يعنى كشته شد و اين تعبير مجازى است معروف و شايع.
ولى اين تفسير با آيه آخر سوره كه مىفرمايد: ﴿وَ يَوْمَ يُعْرَضُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى اَلنَّارِ أَ لَيْسَ هَذَا بِالْحَقِّ قَالُوا بَلىَ وَ رَبِّنَا قَالَ فَذُوقُوا اَلْعَذَابَ...﴾ آن طور كه بايد نمىسازد چون در اين آيه چشيدن عذاب بعد از عرضه شدن بر آتش و بعد از گفتگوهايى ديگر آمده، پس معلوم مىشود غير آن است.
بعضى3 ديگر گفتهاند: در آيه قلب (جابجايى كه خود فنى است از كلام) به كار رفته، و اصل آن عرضه كردن آتش است بر كفار، نه عرضه كردن كفار بر آتش، براى اينكه در تحقق معناى «عرض» لازم است «معروض عليه» معروضرا درك كند، و آتش، شعور ندارد، و كفار را درك نمىكند، اين كفارند كه آتش را درك مىكنند، پس به اين دليل، در كلام قلب به كار رفته، و مراد، عرضه كردن آتش بر كفار است (و اين حرف صحيح نيست زيرا از آياتى مانند آيه 30 از سوره ق و آيه 20 از سوره فصلت كه براى همه چيز نطق و گويايى قائل است برمىآيد كه جهنم نيز شعور دارد).
بعضى از مفسرين4 در اينكه چرا در آيه قلب به كار رفته گفتهاند: درست است كه هميشه معروض عليه عرضه بر معروض مىشود، مثلا آب را عرضه بر حيوان مىكنند، ولى از آنجايى كه كفار به طرف آتش مىروند، لذا قلب كرد تا رعايت اين اعتبار را كرده باشد.
و اين درست نيست: اما اينكه گفتند بايد معروض عليه معروض را درك كند، تا به
طرف آن متمايل و يا از آن گريزان شود، و آتش شعور ندارد، صحيح نيست، براى اينكه اولا دليلى بر آن نيست، و بلكه عرضه كالا بر بيع و آيه ﴿إِنَّا عَرَضْنَا اَلْأَمَانَةَ عَلَى اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اَلْجِبَالِ﴾1 دليل بر خلاف آن است. و ثانيا قبول نداريم كه آتش دوزخ شعور نداشته باشد چون در اخبارى صحيح آمده كه بهشت و دوزخ شعور دارند، و آيه شريفه ﴿يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ اِمْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ﴾2 و آياتى ديگر هم بدان اشعار دارد.
و اما اينكه گفتند مناسب اين است كه معروض را نزد معروض عليه ببرند نه بعكس.در جواب مىگوييم اين را هم قبول نداريم كه همه جا بايد چنين باشد، براى اينكه در آيه 72 از سوره احزاب ديديم كه چنين نبود (چون در آنجا امانت كه يا دين است و يا ولايت نزد آسمانها و زمين و جبال برده نشده).
علاوه بر اين، در كلام خداى تعالى آياتى هست كه دلالت دارد بر آمدن آتش نزد كفار، مانند آيه ﴿وَ جِيءَ يَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ يَوْمَئِذٍ يَتَذَكَّرُ اَلْإِنْسَانُ وَ أَنَّى لَهُ اَلذِّكْرىَ﴾3.
پس حق همان است كه گفتيم: عرضه عبارت است از اظهار نمودن مانعى كه نگذارد چيزى متلبس به چيزى شود، و اين معنا يك معناى نسبى است كه همواره دو طرف مىخواهد، چيزى كه هست ممكن است اولى فرع و معروض، و دومى اصل و «معروض عليه» واقع شود، يك بار آتش دوزخ عرضه بر كافران شود، به اين عنايت كه كافر عمل صالح و يا شفيعى ندارد كه مانع داخل شدنش در آتش شود، مانند اين مورد كه فرموده: ﴿وَ عَرَضْنَا جَهَنَّمَ يَوْمَئِذٍ لِلْكَافِرِينَ عَرْضاً﴾4، و يك بار ديگر كفار عرضه بر آتش شوند، به اين عنايت كه هيچ مانعى از ناحيه آتش جلوگير عذاب آنان نيست، مانند اين مورد كه مىفرمايد: ﴿اَلنَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْهَا غُدُوًّا وَ عَشِيًّا﴾5 و اين مورد كه مىفرمايد: ﴿يُعْرَضُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى اَلنَّارِ...﴾ .
و بنابراين نزديكتر به ذهن اين است كه هر دو عرضه در قيامت صورت مىگيرد، هم عرضه كفار بر جهنم، و هم عرضه جهنم بر كفار. عرضه جهنم بر كفار وقتى است كه خود را براى اولين بار به كفار نشان مىدهد، و عرضه كفار بر جهنم هنگامى است كه به حسابها
رسيده و تكليفها را يكسره كرده باشند، در آن موقع كفار را عرضه بر جهنم مىكنند، و به سوى دوزخ سوقشان مىدهند، هم چنان كه فرموده: ﴿وَ سِيقَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا إِلىَ جَهَنَّمَ زُمَراً﴾1.
و در آغاز جمله ﴿أَذْهَبْتُمْ طَيِّبَاتِكُمْ فِي حَيَاتِكُمُ اَلدُّنْيَا وَ اِسْتَمْتَعْتُمْ بِهَا﴾ كلمه «يقال» در تقدير است، و معنايش اين است كه: به ايشان گفته مىشود طيبات خود را در زندگى دنيا از بين برديد. و كلمه «طيبات» به معناى امورى است كه ملايم با نفس و موافق با طبع آدمى است، و انسان از آنها لذت مىبرد. و «اذهاب طيبات» به معناى از بين بردن و مصرف كردن آنها است. و مراد از «استمتاع از طيبات» استعمال و بهرهمند شدن از آنها است، به طورى كه اين بهرهمندى در نظر، هدف باشد، نه وسيله براى زندگى آخرت و آمادگى براى آن.
و معناى آيه اين است كه: وقتى عرضه بر آتش مىشوند به ايشان گفته مىشود: شما همه آن طيباتى كه بايد امروز از آن لذت ببريد در زندگى دنيا از بين برديد، و همانجا از آنها بهرهمند شديد، و ديگر چيزى برايتان نمانده كه امروز در اين عالم از آن لذت ببريد.
﴿فَالْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذَابَ اَلْهُونِ بِمَا كُنْتُمْ تَسْتَكْبِرُونَ فِي اَلْأَرْضِ بِغَيْرِ اَلْحَقِّ وَ بِمَا كُنْتُمْ تَفْسُقُونَ﴾ اين آيه تفريع و نتيجهگيرى از آيه قبل است كه مىفرمود: طيبات خود را در دنيا از بين برديد. و منظور از «عذاب هون» آن عذابى است كه توأم با خوارى و ذلت است.
و معناى آيه اين است كه: پس امروز شما سزايتان عذابى است كه در آن خوارى و ذلت است، و خوارى آن در مقابل آن استكبارى است كه در دنيا مىكرديد، و زير بار حق نمىرفتيد، و عذابش در مقابل فسق و اعراض از طاعات شما است. و اين هر دو گناهى است كه يكى مربوط به اعتقاد است كه همان استكبار از حق باشد، و يكى مربوط به عمل است كه همان فسق باشد.
بحث روايتى [رواياتى در باره حد اقل مدت حمل، و مراد از «بلوغ اشد» در ذيل آيه: ﴿حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهاً وَ وَضَعَتْهُ كُرْهاً...﴾]
در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، عبد بن حميد و ابن منذر از طريق قتاده از ابى حرب بن ابى الاسود دئلى روايت كردهاند كه گفت: زنى را نزد عمر آوردند كه شش ماهه زائيده بود، عمر از اصحاب رسول خدا حكم وى را پرسيد. على (علیه السلام) فرمود نبايد سنگسار شود، مگر نمىبينى خداى تعالى مىفرمايد: ﴿وَ حَمْلُهُ وَ فِصَالُهُ ثَلاَثُونَ شَهْراً﴾ و از
سوى ديگر مىفرمايد: ﴿وَ فِصَالُهُ فِي عَامَيْنِ﴾ ، پس بايد فهميد كه اقل حمل شش ماه است. پس عمر آن زن را رها كرد. راوى مىگويد: بعدا شنيديم كه آن زن درست در آخر شش ماه وضع حمل كرده بوده1.
مؤلف: اين داستان را مفيد هم در ارشاد نقل كرده2.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن منذر و ابن ابى حاتم از بعجة بن عبد اللَّه جهنى روايت كرده كه گفت: مردى از قبيله ما، با زنى كه او نيز از جهنيه بود ازدواج نمود، و آن زن درست بعد از شش ماه از ازدواجش فرزندى آورد، همسرش نزد عثمان بن عفان رفت، و داستان را گفت. عثمان دستور داد زن را سنگسار كنند، جريان به على (علیه السلام) رسيد، نزد عثمان رفت، كه اين چه دستورى است كه دادهاى؟ عثمان گفت او ششماهه زائيده، و مگر چنين چيزى ممكن است؟ حضرت فرمود: مگر نشنيدهاى كه خداى تعالى مىفرمايد: ﴿وَ حَمْلُهُ وَ فِصَالُهُ ثَلاَثُونَ شَهْراً﴾ ، و از سوى ديگر مدت شير دادن را دو سال تمام دانسته، و فرموده: ﴿حَوْلَيْنِ كَامِلَيْنِ﴾ دو سال از سى ماه كسر شود چقدر مىماند، مگر بيش از شش ماه باقى مىماند؟
عثمان گفت: به خدا سوگند متوجه اين نكته نبودم. برويد زن را بياوريد، وقتى آوردند ديدند از حكم اعدام سخت ترسيده، بخواهرش گفته بوده از اين ماجرا غصه مخور (و مپندار كه من براى قبيله ننگى آوردهام)، به خدا سوگند احدى غير از شوهرم با من نزديكى نكرده.
راوى سپس مىگويد: آن كودك بزرگ شد، و پدرش اعتراف كرد كه او فرزند من است، چون شبيهترين مردم به پدر خود بود. و باز مىگويد: من آن مرد را ديدم كه در آخر بيمار شد و تكههاى بدنش در بستر مىريخت.3
و در تهذيب به سند خود از عبد اللَّه بن سنان از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: نزد پدرم بودم كه مردى از آن جناب پرسيد منظور از «بلوغ اشد» در كلام خداى عز و جل كه مىفرمايد: ﴿حَتَّى إِذَا بَلَغَ أَشُدَّهُ﴾ چيست؟ فرمود: رسيدن به حد احتلام4.
و در خصال از ابى بصير روايت آورده كه گفت: امام صادق (علیه السلام) فرمود: وقتى بنده خدا سىساله شد به حد بلوغ اشد رسيده، و چون به سن چهل سالگى برسد، به منتهاى بلوغ رسيده، و همين كه پا به چهل و يك سالگى بگذارد رو به نقصان گذاشته، و اما
كسى كه پنجاهساله شده بايد خود را مثل كسى بداند كه در حال جان كندن است1.
مؤلف: اين روايت خالى از اين اشعار و اشاره نيست كه بلوغ اشد مراتب مختلفى دارد و اولين مرتبه آن كه غالبا در سن شانزده سالگى است احتلام است، و مرتبه دوم آن گذشتن شانزده سال ديگر است كه مىشود سى و سه سالگى. و در نظير اين آيه كه در سوره يوسف بود اخبارى ديگر نقل شد.
اين را هم بايد دانست كه در تفسير آيه اخبارى2 نقل شده كه آيه را با حسين بن على (صلى الله عليه وآله و سلم) و ولادتش در شش ماهگى تطبيق كردهاند كه البته اين روايات همان جنبه تطبيق را دارند، نه اينكه بخواهند نزول آيه را در باره آن جناب بدانند.
روايتى راجع به شان نزول آيه: ﴿وَ اَلَّذِي قَالَ لِوَالِدَيْهِ أُفٍّ لَكُمَا...﴾
و در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم و ابن مردويه از عبد اللَّه روايت آوردهاند كه گفت: من در هنگامى كه مروان مشغول خطبه بود در مسجد بودم، و شنيدم كه گفت: خدا خواب خوشى به امير المؤمنين (يعنى معاويه) در باره فرزندش يزيد ارائه داده، و آن اين است كه او را جانشين خودش كند، هم چنان كه ابو بكر عمر را جانشين خود كرد. عبد الرحمن پسر ابو بكر صدا زد مگر حكومت اسلام هم مانند امپراطورى روم هرقلى و وراثتى است. اگر ابو بكر اين كار را كرد در باره هيچ يك از فرزندانش و از اهل بيتش نكرد، و معاويه به خاطر عرق پدر فرزندى نمىخواهد چنين كرامتى را نسبت به فرزندش بكند.
مروان گفت: مگر تو همان نيستى كه به پدر و مادرش گفت: «اف لكما» (منظور مروان اين بود كه تو فرزند ناخلفى هستى). عبد الرحمن گفت: مگر تو فرزند همان ملعون نيستى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پدرت را لعنت كرد؟
عبد اللَّه، ناقل جريان، مىگويد: عايشه اين توهين مروان به برادرش را شنيد، گفت: اى مروان اين تو بودى به عبد الرحمن چنين و چنان گفتى، به خدا سوگند دروغ گفتى، آيه ﴿أُفٍّ لَكُمَا﴾ در باره او نازل نشده، بلكه در باره فلان بن فلان نازل شد3.
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن جرير از ابن عباس روايت كرده كه در باره آن كسى كه به پدر و مادرش گفته بود: ﴿أُفٍّ لَكُمَا...﴾ گفته: اين آيه در باره يكى از فرزندان ابو بكر نازل شده4.
مؤلف: اين معنا از قتاده و سدى هم نقل شده5. و داستان مروان و تكذيب گفتار او
توسط عايشه معروف است. در روح المعانى بعد از آنكه روايت مروان را رد مىكند مىگويد: بعضى از علماى اسلام مانند سهيلى در كتاب «الاعلام» با نظريه مروان و اينكه آيه در باره عبد الرحمن نازل شده موافقت كردهاند. و به فرضى كه تسليم اين معنا شويم ديگر سرزنش او آن هم از ناحيه مروان معنا ندارد، براى اينكه عبد الرحمن مسلمان شده و از افاضل صحابه و شجاعان ايشان بود، و در دوران مسلمانىاش در روز يمامه و غير آن آوازهاى داشت، اسلام هم كه اعمال ناشايست قبل را پاك مىكند، و طبق اين حكم كافر وقتى مسلمان شد، ديگر نبايد ملامتش كرد كه تو در زمان كفرت چنين و چنان گفتى1.
و اين سخن از او درست نيست براى اينكه اگر روايت صحيح باشد، چارهاى نيست جز اينكه بگوييم اسلام عبد الرحمن سودى به حالش نداشته چون ذيل آيه شهادت مىدهد كه شخص مورد نظر آيه، اهل عذاب و جزو زيانكاران است، چون مىفرمايد: ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ اَلْقَوْلُ … إِنَّهُمْ كَانُوا خَاسِرِينَ﴾ و با چنين شهادتى ديگر مدافعات سهيلى سودى به حال او ندارد.
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿وَ يَوْمَ يُعْرَضُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا … وَ اِسْتَمْتَعْتُمْ بِهَا﴾ آمده كه امام (علیه السلام) فرموده: يعنى در دنيا خورديد و نوشيديد و سوارى كرديد، و اين آيه در باره بنى فلان نازل شد. و در باره جمله ﴿فَالْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذَابَ اَلْهُونِ﴾ فرمود: مقصود از آن عطش است2.
دو روايت در باره كيفيت زندگى پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) در ذيل آيه: ﴿أَذْهَبْتُمْ طَيِّبَاتِكُمْ فِي حَيَاتِكُمُ اَلدُّنْيَا﴾
و در كتاب محاسن به سند خود از ابن القداح از امام صادق از آباء گرامىاش (صلوات اللَّه عليهم اجمعين) روايت كرده كه فرمودند: روزى براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خبيصى (نوع حلوا) آوردند، حضرت از خوردن آن امتناع ورزيد، پرسيدند آيا خبيص را تحريم كردهاى؟ فرمود: نه، و ليكن من بدم مىآيد از اينكه دلم نسبت به خوردن آن بىاختيار شود، آن گاه اين آيه را تلاوت كرد: ﴿أَذْهَبْتُمْ طَيِّبَاتِكُمْ فِي حَيَاتِكُمُ اَلدُّنْيَا﴾3.
و در مجمع البيان در ذيل همين آيه گفته: در حديث آمده كه عمر بن خطاب گفت:
من از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقت ملاقات گرفته بودم، در آن ساعت در باغ ام ابراهيم خدمت آن جناب رسيدم، ديدم روى حصيرى از ليف خرما دراز كشيده، و قسمتى از بدنش روى خاك قرار گرفته، و زير سرش بالشى پر از ليف خرما بود، سلام كردم و سپس
نشستم. عرضه داشتم: يا رسول اللَّه! شما پيامبر خدايى، برگزيده و انتخاب شده از بين همه خلق اويى، و كسرى و قيصر بر تخت طلايى و فرش حرير و ديبا قرار دارند، و شما روى اين حصير خوابيدهاى؟! فرمود: آنها كسانى هستند كه خدا طيباتشان را در دنيا كه سر انجام تمام شدنى است داده، و طيبات ما را براى آخرتمان ذخيره كرده1.
مؤلف: اين روايت در الدر المنثور به چند طريق از عمر نقل شده است2.
[سوره الأحقاف (46): آيات 21 تا 28]
﴿وَ اُذْكُرْ أَخَا عَادٍ إِذْ أَنْذَرَ قَوْمَهُ بِالْأَحْقَافِ وَ قَدْ خَلَتِ اَلنُّذُرُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ اَللَّهَ إِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ 21 قَالُوا أَ جِئْتَنَا لِتَأْفِكَنَا عَنْ آلِهَتِنَا فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِنْ كُنْتَ مِنَ اَلصَّادِقِينَ 22 قَالَ إِنَّمَا اَلْعِلْمُ عِنْدَ اَللَّهِ وَ أُبَلِّغُكُمْ مَا أُرْسِلْتُ بِهِ وَ لَكِنِّي أَرَاكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ 23 فَلَمَّا رَأَوْهُ عَارِضاً مُسْتَقْبِلَ أَوْدِيَتِهِمْ قَالُوا هَذَا عَارِضٌ مُمْطِرُنَا بَلْ هُوَ مَا اِسْتَعْجَلْتُمْ بِهِ رِيحٌ فِيهَا عَذَابٌ أَلِيمٌ 24 تُدَمِّرُ كُلَّ شَيْءٍ بِأَمْرِ رَبِّهَا فَأَصْبَحُوا لاَ يُرىَ إِلاَّ مَسَاكِنُهُمْ كَذَلِكَ نَجْزِي اَلْقَوْمَ اَلْمُجْرِمِينَ 25 وَ لَقَدْ مَكَّنَّاهُمْ فِيمَا إِنْ مَكَّنَّاكُمْ فِيهِ وَ جَعَلْنَا لَهُمْ سَمْعاً وَ أَبْصَاراً وَ أَفْئِدَةً فَمَا أَغْنىَ عَنْهُمْ سَمْعُهُمْ وَ لاَ أَبْصَارُهُمْ وَ لاَ أَفْئِدَتُهُمْ مِنْ شَيْءٍ إِذْ كَانُوا يَجْحَدُونَ بِآيَاتِ اَللَّهِ وَ حَاقَ بِهِمْ مَا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ 26 وَ لَقَدْ أَهْلَكْنَا مَا حَوْلَكُمْ مِنَ اَلْقُرىَ وَ صَرَّفْنَا اَلْآيَاتِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ 27 فَلَوْ لاَ نَصَرَهُمُ اَلَّذِينَ اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اَللَّهِ قُرْبَاناً آلِهَةً بَلْ ضَلُّوا عَنْهُمْ وَ ذَلِكَ إِفْكُهُمْ وَ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ 28﴾
ترجمه آيات
به ياد آر برادر عاد (هود پيغمبر) را (كه در جنوب شبه جزيره عرب در سرزمينى) به نام احقاف قوم خود را انذار مىكرد در حالى كه پيامبران زيادى قبل از او در گذشتههاى دور و نزديك آمده بودند و همه ـ
گفتند كه غير خدا را نپرستيد كه من بر شما مىترسم از عذاب روزى عظيم (21).
گفتند آيا به سراغ ما آمدهاى تا با دروغهايت ما را از خدايانمان منصرف كنى؟ اگر راست مىگويى آن عذابى كه ما را از آن مىترسانى بياور (22).
هود گفت: علم تنها نزد خداست و آنچه من مىگويم تنها رسالتى است كه مامورم به شما ابلاغ كنم اما اين را هم بدانيد كه من شما را مردمى جاهل مىدانم (23).
و چون آن عذاب را ديدند كه از كرانه افق نزديك مىشود گفتند اين ابرى است كه مىخواهد بر ما ببارد. هود گفت: و ليكن اين همان عذابى است كه در آمدنش شتاب مىكرديد و آن بادى است كه عذابى دردناك همراه دارد (24).
هر چه سر راه خود ببيند به اذن پروردگارش ويران مىكند. چيزى نگذشت كه يك روز صبح جز خانههايشان به چشم نمىخورد همه هلاك شده بودند و ما اين طور مردم مجرم را كيفر مىدهيم (25).
با اينكه به آنان مكنتهايى داده بوديم كه به شما ندادهايم به آنها نيز گوش و چشم و فهم داده بوديم اما نه گوششان به دردشان خورد و نه از چشم و دل خود كمترين بهرهاى بردند، چون آيات خدا را انكار مىكردند و همان عذابى كه مسخرهاش مىكردند بر سرشان بيامد (26).
اين آثار كه پيرامون سرزمين خود مىبينيد همه اقوامى بودند كه ما آيات خود را نشانشان داديم بلكه برگردند ولى برنگشتند و ما هلاكشان كرديم (27).
كسى نيست از آنان بپرسد چرا پس آن خدايانى كه به جاى خداى تعالى معبود خود گرفته بودند تا به خداى تعالى نزديكشان سازند ياريشان نمىكردند بلكه در روز گرفتارى غيبشان زد و اين بود نتيجه اعراض و افتراءهايشان (28).
بيان آيات
بعد از آنكه مردم را به دو قسمت تقسيم كرد، و رشته كلام به مساله انذار كشيده شد، اينك در اين آيات به دو داستان اشاره مىكند: يكى از قوم عاد، و هلاكت ايشان و در ضمن اشاره به هلاكت قراى پيرامون مكه. و يكى هم از ايمان آوردن قومى از جن، كه خداى تعالى به سوى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) متوجهشان كرد، و با شنيدن قرآن ايمان آوردند و براى انذار به سوى قوم خود برگشتند. و منظور از نقل اين دو داستان اين است كه هر كس بخواهد از سرگذشت آنان عبرت بگيرد، و آيات فوق تنها مربوط به داستان اول است.
﴿وَ اُذْكُرْ أَخَا عَادٍ إِذْ أَنْذَرَ قَوْمَهُ بِالْأَحْقَافِ وَ قَدْ خَلَتِ اَلنُّذُرُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ
خَلْفِهِ...﴾
اقوال مختلف در باره اينكه «احقاف» در كجا واقع است؟، و توضيح گفتگوى هود (علیه السلام) با قوم عاد
كلمه «اخا عاد - برادر عاد» به معناى هر كسى است كه از طرف پدر به اين قوم نسبت داشته باشد. و منظور از اين برادر، هود پيغمبر (علیه السلام) است. و كلمه «احقاف» نام سرزمينى است كه قوم عاد در آن زندگى مىكردهاند، و آنچه يقين به نظر مىرسد اين است كه اين سرزمين در جنوب جزيرة العرب بوده، ولى امروز هيچ اثرى از آن قوم در آن باقى نمانده. و در اينكه در چه نقطه از جنوب واقع بوده اختلافست. بعضى1 گفتهاند در بيابانى بوده بين عمان و مهرة. و بعضى2 گفتهاند ريگزارى است كه بين عمان و حضرموت واقع شده، بعضى3 ديگر گفتهاند ماسههاى لب درياى قريه شجره است، و شجره محلى است در سرزمين يمن. بعضى4 ديگر چيزهايى ديگر گفتهاند.
﴿وَ قَدْ خَلَتِ اَلنُّذُرُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ﴾ كلمه «نذر» جمع «نذير» است، و مراد از آن به طورى كه از سياق برمىآيد رسولان خدا است. و اما اينكه بعضى5 از مفسرين كلمه «نذر» را به معناى رسولان و علماء كه نائبان رسولانند گرفتهاند، تفسير درستى نيست.
مفسرين6 جمله ﴿مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ﴾ را به كسانى كه قبل از او بودند، و جمله ﴿وَ مِنْ خَلْفِهِ﴾ را به كسانى كه بعد از او آمدند تفسير كردهاند. البته عكس اين نيز ممكن است، و مىشود گفت مراد از ﴿بَيْنِ يَدَيْهِ﴾ بيم رسانان زمان او، و از «من خلفه» بيم رسانان قبل از او باشند. و بنا بر احتمال اول بهتر آن است كه بگوييم گذشتن بيم رسانان در «﴿مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ﴾» و در ﴿مِنْ خَلْفِهِ﴾ كنايه باشد از اينكه اين دو طائفه در زمان فترت و نبودن انبياء به سوى مردم آمدند و بيم رساندند.
﴿أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ اَللَّهَ﴾ اين جمله، كلمه «انذار» در جملات قبل را تفسير مىكند، و اشاره دارد به اينكه اساس دين آن جناب كه زير بناى تمامى جزئيات دينى او است توحيد بوده است.
﴿إِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ﴾ اين جمله دعوت انبياء را به توحيد تعليل مىكند، و ظاهرا مراد از روز عظيم روز عذاب انقراض باشد، نه روز قيامت، به دليل اينكه به زودى مىفرمايد: ﴿فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا﴾ اگر راست مىگويى وعيدى كه به ما مىدهى بياور «و نيز مىفرمايد: ﴿بَلْ هُوَ مَا اِسْتَعْجَلْتُمْ بِهِ﴾ اين همان عذابى است كه در بارهاش عجله مىكرديد» .و بقيه الفاظ آيه روشن است.
﴿قَالُوا أَ جِئْتَنَا لِتَأْفِكَنَا عَنْ آلِهَتِنَا...﴾
اين جمله پاسخى است كه قومش در مقابل تهديد آن جناب دادهاند. و در جمله ﴿لِتَأْفِكَنَا عَنْ آلِهَتِنَا﴾ «افك» كه عبارت است از دروغ و افتراء، متضمن معناى صرف و منحرف كردن است (چون با حرف «عن» متعدى شده)، و در نتيجه چنين معنا مىدهد: آيا به سراغ ما آمدهاى كه ما را به دروغ و افتراء از آلهه و خدايانمان منحرف كنى؟ ﴿فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِنْ كُنْتَ مِنَ اَلصَّادِقِينَ﴾ اينكه مىگويند آن عذابى را كه به ما وعده كردهاى بياور، مىخواهند بگويند تو از آوردن آن عاجز، و در تهديدت دروغگو، و در انذارت فريب كارى.
﴿قَالَ إِنَّمَا اَلْعِلْمُ عِنْدَ اَللَّهِ وَ أُبَلِّغُكُمْ مَا أُرْسِلْتُ بِهِ...﴾
اين قسمت پاسخ هود از گفتار ايشان و رد آن است. پس اينكه فرمود: ﴿إِنَّمَا اَلْعِلْمُ عِنْدَ اَللَّهِ﴾ خواسته است علم به اينكه عذاب چه وقت نازل مىشود را منحصر در خداى تعالى كند، چون اين علم يكى از مصاديق علم به غيب است كه حقيقت آن را غير از خداى عز و جل كسى نمىداند. و جمله مذكور اين اشاره را هم دارد كه هود (علیه السلام) علم به اينكه آن عذاب چيست و چگونه است؟ و چه وقت است؟ ندارد و بدين جهت دنبال آن جمله گفت: «﴿وَ أُبَلِّغُكُمْ مَا أُرْسِلْتُ بِهِ﴾ من تنها آنچه را مامور به ابلاغ آنم به شما ابلاغ مىكنم» يعنى از اين گذشته ديگر علمى به اينكه آن عذاب كه مامور شدهام شما را از آن بيم دهم چيست و چگونه و چه وقت است؟ ندارم، و قدرتى هم نسبت به آن ندارم.
﴿وَ لَكِنِّي أَرَاكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ﴾ اين جمله، اعراض از آن چيزى است كه گفتار قبلى بر آن دلالت داشت، و مىفهماند كه او از ناحيه خود هيچ علمى ندارد، و معنايش اين است:
درست است كه من علمى به آن عذاب كه در آمدنش عجله مىكنيد ندارم، اما اين مقدار مىدانم كه شما مردمى جاهليد، و نفع و ضرر خود و خير و شرتان را تشخيص نمىدهيد، براى اينكه دعوت خدا را رد و آيات او را تكذيب مىكنيد، و عذابى را كه از آن تهديدتان مىكند استهزاء مىكنيد.
﴿فَلَمَّا رَأَوْهُ عَارِضاً مُسْتَقْبِلَ أَوْدِيَتِهِمْ قَالُوا هَذَا عَارِضٌ مُمْطِرُنَا...﴾
اين آيه نشانههاى نزول عذاب را كه در آغاز نزولش ظاهر مىشود شرح مىدهد.
و كلمه «عارض» به معناى ابرى است كه ناگهان بر كرانه افق پيدا گشته، و به تدريج همه آسمان را مىپوشاند، و اين يكى از نشانههاى آن عذاب است كه ضمير در «رأوه» هم به آن برمىگردد، البته لفظ آن ابر، در آيه نيامده، ليكن از سياق فهميده مىشود. و جمله
﴿مُسْتَقْبِلَ أَوْدِيَتِهِمْ﴾ دومين صفت آن است. كلمه «أودية» جمع «وادى» است. و معناى ﴿قَالُوا هَذَا عَارِضٌ مُمْطِرُنَا﴾ اين است كه وقتى آن ابر را مىبيند به يكديگر بشارت مىدهند كه اين ابرى است كه بر ما خواهد باريد، آرى چنين مىپندارند.
﴿بَلْ هُوَ مَا اِسْتَعْجَلْتُمْ بِهِ رِيحٌ فِيهَا عَذَابٌ أَلِيمٌ﴾ اين جمله رد كلام كفار است كه گفتند: ﴿هَذَا عَارِضٌ مُمْطِرُنَا﴾ كه از آن با كلمه «بل» اعراض نموده. ثانيا حقيقت حال را بيان مىكند. اما در اعراضش مىفرمايد كه اين همان عذابى است كه در بارهاش عجله مىكرديد و مىگفتيد اگر راست مىگويى آن عذاب را بياور. و اما در بيان حقيقتش مىفرمايد اين ابر، بادى است كه در آن عذابى دردناكست.
اين قسمت از كلام خداى تعالى گفتار خود خداى تعالى است. بعضى1 هم گفتهاند گفتار هود پيغمبر (علیه السلام) است.
عذاب قوم عاد و انقراض آنان
﴿تُدَمِّرُ كُلَّ شَيْءٍ بِأَمْرِ رَبِّهَا فَأَصْبَحُوا لاَ يُرىَ إِلاَّ مَسَاكِنُهُمْ كَذَلِكَ نَجْزِي اَلْقَوْمَ اَلْمُجْرِمِينَ...﴾
كلمه «تدمر» مضارع از مصدر «تدمير» است كه به معناى هلاك كردن مىباشد، و هر چند هلاك كردن را نسبت به تمامى اشياء داده، و فرموده اين عذاب هر چيزى را هلاك مىكند، ليكن سياق آن را مختص به مثل انسان و جنبندگان و اموال مىسازد. پس معنايش اين مىشود كه: باد مذكور، بادى است كه هر چيزى را كه در سر راهش واقع شده باشد هلاك مىكند، چه انسان، چه جنبندگان و چه اموال.
﴿فَأَصْبَحُوا لاَ يُرىَ إِلاَّ مَسَاكِنُهُمْ﴾ اين جمله نتيجه نزول عذاب را بيان مىكند. و جمله ﴿كَذَلِكَ نَجْزِي اَلْقَوْمَ اَلْمُجْرِمِينَ﴾ ضابطهاى كلى در مجازات مجرمين به دست مىدهد، و كلى اين ضابطه را به يك فرد كه آيه مشتمل بر آن بود تشبيه مىكند، البته اين تشبيه تنها از نظر شدت مجازات است، مىخواهد بفرمايد سنت ما در جزاء دادن به مجرمين، به آن گونه كه در اين داستان ديديد شديد است. پس جمله مورد بحث نظير آيه ﴿وَ كَذَلِكَ أَخْذُ رَبِّكَ إِذَا أَخَذَ اَلْقُرىَ وَ هِيَ ظَالِمَةٌ إِنَّ أَخْذَهُ أَلِيمٌ شَدِيدٌ﴾2 است.
﴿وَ لَقَدْ مَكَّنَّاهُمْ فِيمَا إِنْ مَكَّنَّاكُمْ فِيهِ...﴾
اين جمله كفار مكه را با نتيجهگيرى از داستان فوق نصيحت مىكند.
معناى اينكه فرمود قوم عاد متمكن بودند و سمع و ابصار و افئده آنان و نيز آلههاى كه مىپرستيدند در جلوگيرى از عذاب سودشان نبخشيد
كلمه «مكنا» ماضى از مصدر «تمكين» است كه به معناى پايدار كردن، و ثابت كردن چيزى است در مكان. و اين تعبير كنايه است از دادن قدرت و استطاعت در تصرف. و كلمه «ما» در «فيما» موصوله و يا موصوفه است. و حرف «ان» نافيه است. و معنايش اين است كه: ما قوم هود را در آن چنان وضعى - و يا در وصفى - از درشتى هيكل و نيروى بدنى و قدرت جنگى و نيروى ملى قرار داديم كه شما كفار مكه و پيرامونتان را در آن وضع قرار نداديم.
﴿وَ جَعَلْنَا لَهُمْ سَمْعاً وَ أَبْصَاراً وَ أَفْئِدَةً﴾ يعنى ما آن اقوام را به وسائلى مجهز كرديم كه با آن آنچه سودشان مىداد، و آنچه مايه ضررشان بود تشخيص مىدادند و از هم جدا مىكردند، و در نتيجه تا مىتوانستند براى جلب منافع و دفع مضار خود حيلهها بكار مىبردند، همان طور كه شما به كار مىبريد.
﴿فَمَا أَغْنىَ عَنْهُمْ سَمْعُهُمْ وَ لاَ أَبْصَارُهُمْ وَ لاَ أَفْئِدَتُهُمْ مِنْ شَيْءٍ إِذْ كَانُوا يَجْحَدُونَ بِآيَاتِ اَللَّهِ﴾ كلمه «ما» در جمله «ما أغنى» نافيه است، نه استفهامى، و كلمه «اذ» ظرفى است متعلق به آن نفى كه در «ما أغنى» بود.
و حاصل معنا چنين است: آن اقوام از نظر تمكن در وضعى بودند كه شما نيستيد، و نيز به وسائل درك و تشخيص و همه انحاء حيله كه هر انسانى براى دفع ناملايمات و پرهيز از حوادث مهلك و خانمان برانداز متوسل به آنها مىشود مجهز بودند ولى نه آن مكنتها و نه آن وسائل درك و تشخيص و نه آن حيلهها، هيچ يك دردى از آنان را دوا نكرد، با اين حال اگر شما به جرم انكار آيات خدا گرفتار آن حوادث شويد، چه داريد كه از عذاب خدا ايمنتان دهد.
بعضى1 در معناى آيه گفتهاند: «ما آنان را در چيزها و يا در اوصافى از نيرو و استطاعت، مكنت داديم كه شما را در آن، مكنت نداديم، و براى آنان سمع و بصر و دلهايى قرار داديم تا آن نيروها را در مصرفى كه براى آن مصرف خلقش كردهام مصرف كنند و كلمه حق را بشنوند و آيات خدا را ببينند و با تفكر خود در عبرتها نظر نموده عبرت گيرند، و با نيروى تعقل صحيح بر مساله مبدأ و معاد استدلال كنند ولى نه سمع و بصرشان سودشان داد و نه از نيروى تعقل خود استفاده نموده، در راه خداى سبحان به كار بستند» .ولى معنايى كه ما كرديم با سياق سازگارتر است.
البته در مفردات آيه وجوهى احتمال دادهاند كه چون فايدهاى در نقل آن نديديم از نقلش صرفنظر كرديم.
در آياتى كه تعبيرى چون ﴿سَمْعاً وَ أَبْصَاراً وَ أَفْئِدَةً﴾ آمده، گفتيم اين كه كلمه سمع را مفرد آورده، با اينكه مراد از آن جمع است، بدين جهت است كه كلمه «سمع» مصدر است، بخلاف «بصر» كه به معناى چشم است، نه به معناى ديدن. و قاعده كلى چنين است كه مصدر در جمع و مفرد، مفرد مىآيد، مانند: ضيف و قربان و جنب، كه در آيات زير مفرد آمده، با اينكه منظور جمع است ﴿ضَيْفِ إِبْرَاهِيمَ اَلْمُكْرَمِينَ﴾1 ﴿إِذْ قَرَّبَا قُرْبَاناً﴾2 ﴿وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً﴾3.
و جمله ﴿وَ حَاقَ بِهِمْ مَا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ﴾ عطف است بر جمله ﴿فَمَا أَغْنىَ عَنْهُمْ...﴾ .
﴿وَ لَقَدْ أَهْلَكْنَا مَا حَوْلَكُمْ مِنَ اَلْقُرىَ﴾
اين آيه به منظور انذار و بيم رساندن، هلاكت اقوام گذشته را تذكر مىدهد، و نتيجهگيرى از جمله ﴿وَ لَقَدْ مَكَّنَّاهُمْ...﴾ است. پس مىتوان گفت عطف بر همان جمله است، نه بر جمله ﴿وَ اُذْكُرْ أَخَا﴾ . سياق هم همين را مىرساند.
﴿وَ صَرَّفْنَا اَلْآيَاتِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ﴾ يعنى ما آيات را مختلف كرديم: يا معجزاتى بود كه با آنها انبياء را تاييد نموديم و يا به صورت وحى بود كه بر آنان نازل مىكرديم، و يا نعمتهايى كه با آنها ايشان را رزق داديم تا به وسيله آن آيات متذكر شوند، و يا عذابهايى بود كه امتهاى انبياء را بدان مبتلا نموديم تا توبه كنند، و از ظلم خود برگردند و دست از پرستش غير خداى سبحان برداشته به عبادت خدا بپردازند.
و ضمير در جمله ﴿لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ﴾ به قرى برمىگردد، و مراد از قرى، اهل قرى است.
﴿فَلَوْ لاَ نَصَرَهُمُ اَلَّذِينَ اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اَللَّهِ قُرْبَاناً آلِهَةً...﴾
از ظاهر سياق برمىآيد كه كلمه «الهه» مفعول دوم «اتخذوا» و مفعول اول آن ضميرى باشد كه به موصول «الذين» برمىگردد. و كلمه «قربان» به معناى هر چيزى است كه به وسيله آن تقرب جسته مىشود. و زمينه اين كلام زمينه تهكم (طعنه زدن) است كه
مىفرمايد: چرا آن خدايان موهوم كه اينان به خدايى خود گرفتند، ياريشان نكردند با اينكه يك عمر به درگاه آن خدايان عبادت كردند تا ايشان را به خدا نزديك كنند. هم چنان كه خودشان مىگفتند: ﴿مَا نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اَللَّهِ زُلْفىَ﴾ يعنى ما اين بتها را نمىپرستيم، مگر به اين منظور كه ما را قدمى به خدا نزديك كنند.
﴿بَلْ ضَلُّوا عَنْهُمْ﴾ يعنى آلهه از نظر اهل قرى گم شد، و رابطه الوهيت و عبوديتى كه مىپنداشتند بريده شده. آرى مشركين اميد داشتند آلهه بپاداش يك عمر پرستش در هنگام شدائد و سختيها ايشان را يارى كنند، پس ضلالت آلهه از مشركين، كنايه است از اينكه پندار و اميدشان باطل مىشود.
﴿وَ ذَلِكَ إِفْكُهُمْ وَ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ﴾ كلمه «ذلك» مبتدا و كلمه «افكهم» خبر آن است. و اسم اشاره «ذلك» اشاره است به گم شدن آلههشان، و مراد از «افك» اثر افك است، البته ممكن هم هست كلمه اثر را به عنوان مضاف در تقدير بگيريم. و كلمه «ما» مصدريه است، و معناى جمله اين است كه: اين ضلالت آلهه اثر افترايى است كه به خدا مىبستند.
و ممكن هم هست كلام را به صورتى معنا كرد كه نه احتياج به تقدير مضاف داشته باشد، و نه مجازى ارتكاب شود، به اين منظور كلمه «ذلك» را اشاره مىگيريم به هلاك كردن مشركين بعد از تصريف آيات، و ضلالت يافتن آلهه بعد از هلاكت آنان كه در اين صورت معنا چنين مىشود: «اين كه گفتيم عاقبت مشركين به جرم افتراء به كجا انجاميد، درست حقيقت همان پندارى است كه در باره آلهه خود داشتند كه آلهه شفاعتشان را مىكند، و به خدا نزديكشان مىسازد» و همانطور كه گفتيم زمينه كلام تهكم و طعنه زدن است.
[سوره الأحقاف (46): آيات 29 تا 35]
﴿وَ إِذْ صَرَفْنَا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ اَلْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ اَلْقُرْآنَ فَلَمَّا حَضَرُوهُ قَالُوا أَنْصِتُوا فَلَمَّا قُضِيَ وَلَّوْا إِلىَ قَوْمِهِمْ مُنْذِرِينَ 29 قَالُوا يَا قَوْمَنَا إِنَّا سَمِعْنَا كِتَاباً أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسىَ مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ وَ إِلىَ طَرِيقٍ مُسْتَقِيمٍ 30 يَا قَوْمَنَا أَجِيبُوا دَاعِيَ اَللَّهِ وَ آمِنُوا بِهِ يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُجِرْكُمْ مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ 31 وَ مَنْ لاَ يُجِبْ دَاعِيَ اَللَّهِ فَلَيْسَ بِمُعْجِزٍ فِي اَلْأَرْضِ وَ لَيْسَ لَهُ مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءُ أُولَئِكَ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ 32 أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اَللَّهَ اَلَّذِي خَلَقَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ لَمْ يَعْيَ بِخَلْقِهِنَّ بِقَادِرٍ عَلىَ أَنْ يُحْيِيَ اَلْمَوْتىَ بَلىَ إِنَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ 33 وَ يَوْمَ يُعْرَضُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى اَلنَّارِ أَ لَيْسَ هَذَا بِالْحَقِّ قَالُوا بَلىَ وَ رَبِّنَا قَالَ فَذُوقُوا اَلْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ 34 فَاصْبِرْ كَمَا صَبَرَ أُولُوا اَلْعَزْمِ مِنَ اَلرُّسُلِ وَ لاَ تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَ مَا يُوعَدُونَ لَمْ يَلْبَثُوا إِلاَّ سَاعَةً مِنْ نَهَارٍ بَلاَغٌ فَهَلْ يُهْلَكُ إِلاَّ اَلْقَوْمُ اَلْفَاسِقُونَ 35﴾
ترجمه آيات
و به ياد آر آن زمان را كه عدهاى از افراد جن را بسوى تو متوجه كرديم تا صداى تلاوت قرآن را بشنوند همين كه در آن مجلس حاضر شدند به يكديگر گفتند: خاموش باشيد ببينيم چه مىگويد و چون تمام شد به سوى قوم خود برگشتند و به انذار آنان پرداختند (29).
خطاب به قوم خود گفتند: ما كتابى را به گوش خود شنيديم كه بعد از حضرت موسى نازل شده و
كتب آسمانى قبل را تصديق مىنمايد و به سوى حق و طريق مستقيم هدايت مىكند (30).
اى قوم ما دعوت اين داعى به سوى خدا را بپذيريد و به وى ايمان آوريد تا خداوند گناهانتان را بيامرزد و از عذابى دردناك پناهتان دهد (31).
و بدانيد كه اگر كسى دعوت داعى به سوى خدا را اجابت نكند نمىتواند خداى را در زمين عاجز كند و به جز خدا هيچ ولى و سرپرستى ندارد و چنين كسانى در ضلالتى آشكارند (32).
آيا فكر نمىكنند خدايى كه آسمانها و زمين را بيافريد و در خلقت آنها خسته نشد مىتواند مردگان را زنده كند؟ بله مىتواند، چون او به هر چيزى قادر است (33).
و روزى كه كفار بر آتش عرضه مىشوند (به ايشان گفته مىشود) آيا اين كه مىبينيد وعدهاش حق نبود؟ مىگويند بله به پروردگارمان سوگند. خطاب مىرسد پس بچشيد عذاب را به كيفر كفرى كه مىورزيديد (34).
پس تو (اى پيامبر) در برابر تكذيب قومت صبر كن آن چنان كه پيامبران اولوا العزم صبر كردند و در نفرين آنان عجله مكن براى اينكه آن قدر وعده خدا نزديك است كه وقتى مىرسد به نظرشان مىآيد كه گويا بيش از يك ساعت از روز در دنيا نزيستهاند، و اين قرآن بلاغ است، و آيا به جز مردم تبهكار كسى هلاك مىشود؟ (35).
بيان آيات
اين آيات داستان دومى را بعد از داستان قوم عاد بيان مىكند تا امت اسلام از آن عبرت گيرد، اگر بگيرد. و در اين آيات به مشركين طعنه مىزند كه چگونه به آن جناب و به كتابى كه بر او نازل شده كفر ورزيدند با اينكه كتاب مزبور به زبان خود آنان نازل شده، و خوب مىدانند آيتى معجزه است، و با اين حال آن را از نوع کتاب هاى بشرى معرفى مىكنند، و به آن کتاب ها تشبيه مىنمايند، و با اينكه جن وقتى بدان گوش فرا دادند ايمان آوردند، و به سوى قوم خود برگشتند تا آنان را هم انذار كنند.
بيان آياتى كه استماع قرآن به وسيله عدهاى از جن و بازگشتشان بسوى جنيان و دعوت كردنشان بسوى پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله و سلم) را حكايت مىكند
﴿وَ إِذْ صَرَفْنَا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ اَلْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ اَلْقُرْآنَ...﴾
كلمه «صرف» كه فعل «صرفنا» ماضى آن است به معناى برگرداندن چيزى از حالى به حالى ديگر، يا از جايى به جايى ديگر است. و كلمه «نفر» - به طورى كه راغب گفته1- به معناى عدهاى از رجال است كه كوچ كردن برايشان ممكن باشد، و اين كلمه اسم
جمع است كه بر بالاتر از سه مرد يا زن اطلاق مىشود، چه از جنس آدمى باشند، و چه از جنس جن، هم چنان كه در آيه مورد بحث در جن استعمال شده است. و جمله «يستمعون القران» صفت است براى كلمه «نفر» و معناى آيه چنين است: به ياد آر آن زمان را كه ما عدهاى از جن را متوجه به سوى تو كرديم، عدهاى كه مىشنيدند قرآن را.
﴿فَلَمَّا حَضَرُوهُ قَالُوا أَنْصِتُوا﴾ ضمير در ﴿حَضَرُوهُ﴾ به قرآن برمىگردد، البته قرآن به معناى حدثى، يعنى قرائت قرآن. و كلمه «انصات» كه مصدر ﴿أَنْصِتُوا﴾ است به معناى سكوت براى گوش دادن است. و معناى جمله اين است كه: وقتى حاضر شدند در جايى كه قرآن تلاوت مىشد، به يكديگر گفتند: ساكت باشيد تا آن طور كه بايد خوب بشنويم.
﴿فَلَمَّا قُضِيَ وَلَّوْا إِلىَ قَوْمِهِمْ مُنْذِرِينَ﴾ ضمير در «قضى» به قرآن برمىگردد، البته به اعتبار قرائت آن. و «توليه» كه مصدر «ولوا» است به معناى برگشتن است. و كلمه «منذرين» حال از ضمير جمع در كلمه «ولوا» است. و معنايش اين است كه: وقتى قرائت قرآن تمام شد و پيامبر از آن فارغ گشت به سوى قوم خود برگشتند، در حالى كه بيمرسان ايشان از عذاب خدا بودند.
﴿قَالُوا يَا قَوْمَنَا إِنَّا سَمِعْنَا كِتَاباً أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسىَ مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ...﴾
اين جمله حكايت دعوت جنيان است در برابر قومشان كه ايشان را به اسلام مىخواندند و انذار مىكردند. و مراد از كتاب نازل بعد از موسى، قرآن كريم است، و اين كلام اشعار و بلكه دلالت دارد بر اين كه جنيان مذكور مؤمن به دين موسى (علیه السلام) و كتاب آن جناب بودهاند. و مراد از اينكه فرمود: ﴿مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ﴾ اين است كه قرآن، تورات و يا همه کتاب هاى قبل را تصديق مىكند.
﴿يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ وَ إِلىَ طَرِيقٍ مُسْتَقِيمٍ﴾ يعنى كتاب آسمانى قرآن پيروان خود را به سوى صراط حق و طريق مستقيم هدايت مىكند. رهروان اين طريقه از حق منحرف نمىشوند، نه در عقائد و نه در عمل.
﴿يَا قَوْمَنَا أَجِيبُوا دَاعِيَ اَللَّهِ وَ آمِنُوا بِهِ يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُجِرْكُمْ مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ﴾
منظور از ﴿دَاعِيَ اَللَّهِ﴾ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، هم چنان كه در جاى ديگر قرآن فرموده: ﴿قُلْ هَذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اَللَّهِ عَلىَ بَصِيرَةٍ﴾1. ولى بعضى2 گفتهاند
مراد از آن همان آياتى است كه از قرآن شنيدند، ولى اين احتمال بعيد است.
و ظاهرا كلمه «من» در جمله ﴿مِنْ ذُنُوبِكُمْ﴾ براى تبعيض باشد، و منظور اين باشد كه: ايمان بياوريد تا خدا بعضى از گناهان شما را - يعنى آن گناهانى كه قبل از ايمان داشتيد - بيامرزد، هم چنان كه در جاى ديگر قرآن فرموده: ﴿إِنْ يَنْتَهُوا يُغْفَرْ لَهُمْ مَا قَدْ سَلَفَ﴾1.
بعضى2 ديگر گفتهاند: مراد از اين بعض، گناهانى است كه تنها جنبه حق اللَّه داشته باشد، و اما آنچه جنبه حقوق الناس دارد بخشوده نمىشود، و توبهبردار نيست. ولى اين تفسير صحيح نيست چون اسلام همه گناهان قبل را محو مىكند.
﴿وَ مَنْ لاَ يُجِبْ دَاعِيَ اَللَّهِ فَلَيْسَ بِمُعْجِزٍ فِي اَلْأَرْضِ وَ لَيْسَ لَهُ مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءُ...﴾
يعنى هر كس ايمان نياورد به داعى خدا، او نمىتواند خدا را در زمين به تنگ آورد، و به غير از خدا، اوليائى ندارد كه ياريش كنند، و در اين باب مددش برسانند. و خلاصه كلام اينكه: كسى كه داعى خدا را در دعوتش اجابت نكند به خودش ظلم كرده و نمىتواند خدا را عاجز كند، نه خودش مستقلا مىتواند خدا را با اين سركشيها عاجز سازد، و نه به كمك و يارى ديگر اولياء خود، چون غير از خدا اوليائى ندارد. و اين معنا را با جمله ﴿أُولَئِكَ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ﴾ تمام كرده است.
﴿أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اَللَّهَ اَلَّذِي خَلَقَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ لَمْ يَعْيَ بِخَلْقِهِنَّ بِقَادِرٍ...﴾
اين آيه و آيه بعدش تا آخر سوره متصل است به ما قبل كه مىفرمود: ﴿وَ يَوْمَ يُعْرَضُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى اَلنَّارِ أَذْهَبْتُمْ...﴾ . و در اين آيات مطالبى كه در اين سوره مربوط به انذار مىشود تتميم مىكند، و چيزى كه انذار را تتميم مىكند - همانطور كه در بيان گذشته گفتيم - مساله معاد و رجوع به خداست.
و مراد از ديدن در جمله ﴿أَ وَ لَمْ يَرَوْا﴾ علم با بصيرت است. و مصدر «عى» كه كلمه «يعى» از آن مشتق است، به معناى ناتوانى و تعب است، و البته به طورى كه گفتهاند3 معناى اول (ناتوانى) فصيحتر است. و حرف «باء» در كلمه «بقادر» زائد است و فقط به اين منظور آورده شده كه جمله در موقعيتى قرار داشت كه در آن شائبه نفى بود، گويا فرموده:«أ ليس اللَّه بقادر - آيا خدا قادر نيست» .
و معناى آيه چنين است: آيا هنوز نفهميدهاند كه آن خدايى كه آسمانها و زمين را خلق كرد و از خلقت آنها عاجز نشد - و يا خسته نگشت - قادر است كه مردگان را زنده كند؟ - چون خداى تعالى مبدء هستى و حيات هر چيز است. بله او قادر است، براى اينكه او بر هر چيز قدير است. و ما اين برهان را در سابق در چند مورد توضيح دادهايم.
﴿وَ يَوْمَ يُعْرَضُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى اَلنَّارِ أَ لَيْسَ هَذَا بِالْحَقِّ...﴾
اين آيه، حجت مذكور در آيه قبلى را تاييد مىكند، و خبر مىدهد از آن سرنوشتى كه به زودى منكرين معاد در روز قيامت بدان گرفتار مىشوند. و معناى آيه روشن است.
﴿فَاصْبِرْ كَمَا صَبَرَ أُولُوا اَلْعَزْمِ مِنَ اَلرُّسُلِ وَ لاَ تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ...﴾
اين آيه تفريع و نتيجهگيرى از حقانيت معاد است كه هم حجت عقلى بر آن دلالت دارد، و هم خداى سبحان از آن خبر داده، و شك و ترديد را از آن نفى كرده است.
و معنايش اين است كه: تو در برابر انكار اين كفار صبر كن، و از اينكه به معاد ايمان نمىآورند حوصله به خرج ده، همان طور كه رسولان اولوا العزم چنين كردند و در طلب عذاب براى آنان عجله مكن كه به زودى آن روز را با عذابهايى كه دارد ديدار خواهند كرد، چون روز قيامت خيلى دور نيست، هر چند كه اينان آن را دور مىپندارند.
﴿كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَ مَا يُوعَدُونَ لَمْ يَلْبَثُوا إِلاَّ سَاعَةً مِنْ نَهَارٍ﴾ اين آيه نزديكى قيامت را به ايشان و به زندگى دنيايشان بيان مىكند چون وقتى آن روز را مشاهده مىكنند و وعدههايى را كه خدا از آن روز داده مىبينند، و آن عذابهايى كه برايشان آماده شده مشاهده مىكنند، حالشان حال كسى است كه گويا بيش از ساعتى از يك روز در زمين درنگ نكردهاند.
﴿بَلاَغٌ فَهَلْ يُهْلَكُ إِلاَّ اَلْقَوْمُ اَلْفَاسِقُونَ﴾ يعنى اين قرآن با بيانهايى كه دارد تبليغى است از جانب خدا از طريق نبوت، و با اين حال آيا تصور دارد كه با اين هلاكتى كه او خبر داده، غير از فاسقان كه از زى بندگى خارجند كسى ديگر هلاك شود.
معناى «اولوا العزم» و اقوال مختلف در باره تعداد انبياى اولوا العزم (عليهم السلام) و اينكه چه كسانى هستند
در اين آيه خداى سبحان پيامبر گرامىاش را دستور مىدهد كه صبر كند، هم چنان كه پيامبران اولوا العزم صبر كردند، و اين خود اشاره به اين معنا است كه او نيز از اولوا العزم است، پس بايد مانند آنان صبر كند. و معناى عزم در اينجا يا صبر است، هم چنان كه بعضى از مفسرين1 گفتهاند و به آيه ﴿وَ لَمَنْ صَبَرَ وَ غَفَرَ إِنَّ ذَلِكَ لَمِنْ عَزْمِ اَلْأُمُورِ﴾2 استشهاد كردهاند. و يا
به معناى عزم بر وفاى به عهد است، عهدى كه از انبياء گرفته شده، هم چنان كه آيه ﴿وَ لَقَدْ عَهِدْنَا إِلىَ آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً﴾1 به آن اشاره دارد. و يا به معناى عزيمت يعنى حكم و شريعت است.
و بنا بر معناى سوم كه حق هم همانست و در روايات2 ائمه اهل بيت (علیه السلام) به اين معنا تفسير شده، صاحبان حكم و شريعت پنج نفرند: نوح، ابراهيم، موسى، عيسى و محمد (صلى الله عليه وآله و سلم)، براى اينكه قرآن صاحبان شريعت را همين پنج نفر دانسته مىفرمايد: ﴿شَرَعَ لَكُمْ مِنَ اَلدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ اَلَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَ مَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَ مُوسىَ وَ عِيسىَ﴾3 كه تقريب و بيان معنايش گذشت.
و از پارهاى مفسرين4 نقل شده كه گفتهاند: تمامى رسولان الهى اولوا العزم هستند و قهرا كلمه «من الرسل» را بيان ﴿أُولُوا اَلْعَزْمِ﴾ گرفتهاند. و از بعضى5 ديگر نقل شده كه گفتهاند: اولوا العزم هيجده رسولى است كه نامشان در آيه 83 تا آيه 90 سوره انعام آمده، چون خداى تعالى بعد از ذكر نام ايشان فرموده: «﴿فَبِهُدَاهُمُ اِقْتَدِهْ﴾ به هدايت آنان اقتداء كن» .
ولى اين تفسير درست نيست، براى اينكه خداى تعالى بعد از شمردن نام آنان از آباء و ذريات و برادران آنها ياد كرده و فرموده: «﴿وَ مِنْ آبَائِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ وَ إِخْوَانِهِمْ﴾» و آن گاه جمله «﴿فَبِهُدَاهُمُ اِقْتَدِهْ﴾» را آورده. بله اگر اين جمله را بلافاصله بعد از ذكر نام آنان آورده بود وجهى براى اين تفسير بود.
و از بعضى6 ديگر نقل شده كه گفتهاند: انبياء اولوا العزم نه نفرند: نوح، ابراهيم، اسماعيل ذبيح، يعقوب، يوسف، ايوب، موسى، داوود و عيسى و از بعضى7 ديگر نقل شده كه گفتهاند: هفت نفرند: آدم، نوح، ابراهيم، موسى، داوود، سليمان و عيسى. و از بعضى8 ديگر نقل شده كه انبياء نامبرده را شش نفر دانستهاند، و اين شش نفر همانهايند كه مامور جنگ بودهاند، يعنى نوح، هود، صالح، موسى، داوود و سليمان. و بعضى9 ديگر اين شش نفر را عبارت دانستهاند از: نوح، ابراهيم، اسحاق، يعقوب، يوسف و ايوب. بعضى10 ديگر آنان را پنج نفر دانستهاند: نوح، هود، ابراهيم، شعيب و موسى. از بعضى11 ديگر نقل شده كه گفتهاند:
چهار نفرند نوح، ابراهيم، موسى و عيسى. بعضى1 ديگر اين چهار نفر را عبارت دانستهاند از: نوح، ابراهيم، هود و محمد (صلى الله عليه وآله و سلم).
و اين اقوال يا اقوالى است كه هيچ استدلالى به همراه ندارد، و يا ادلهاى كه به آن استدلال كردهاند بر آن دلالت ندارد، و به همين جهت از نقل آن ادله چشم پوشيديم. در ابحاث نبوت در جلد دوم اين كتاب پارهاى مطالب در باره انبياء اولوا العزم گذشت، اگر خواستيد بدانجا مراجعه فرماييد.
بحث روايتى (رواياتى در باره استماع قرآن بوسيله جن و ايمان آوردنشان و...، و در باره انبياى اولوا العزم)
در تفسير قمى در ذيل آيه شريفه ﴿وَ إِذْ صَرَفْنَا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ اَلْجِنِّ...﴾ فرموده: سبب نزول اين آيات اين بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از مكه بيرون شد و به بازار عكاظ رفت، زيد بن حارثه هم با آن جناب بود، و آن حضرت مردم را به اسلام دعوت مىكرد، ولى حتى يك نفر هم دعوتش را اجابت نكرد، و احدى را نيافت كه دين او را بپذيرد، ناچار به مكه برگشت.
همين كه به محلى به نام «وادى مجنه»2 رسيد عبادت شبانه خود را تلاوت قرآن قرار داد، چند نفر از طائفه جن از كنارش مىگذشتند، همين كه صداى قرائت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را شنيدند گوش دادند، و چون قرآن او را شنيدند به يكديگر گفتند: ساكت، ببينيم چه مىخواند. همين كه خواندنش تمام شده به سوى قوم خود برگشتند و به انذار آنان پرداخته، گفتند: ﴿يَا قَوْمَنَا...﴾
آن گاه نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمده اسلام و ايمان آوردند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) معالم و شرايع اسلام را به ايشان تعليم كرد. پس خداى تعالى اين آيات را بر پيامبرش نازل فرمود. ﴿قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اِسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ اَلْجِنِّ﴾ تا آخر سوره - و در آن، كلام جنيان را حكايت كرده. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) يك نفر از آنان را امير ايشان كرد و همواره نزد آن جناب برمىگشتند و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) امير المؤمنين را مامور كرد تا معالم دين را به ايشان بياموزد، پس جنيان هم (مانند انسان ها)
مؤمن و كافر دارند، ناصبى و يهودى و نصارى و مجوسى دارند، و (همانطور كه انسان ها فرزند آدمند) ايشان فرزند جاناند1.
مؤلف: روايات در باب قصه اين چند نفر جنى كه آمدند و به صداى قرائت قرآن گوش فرا دادند بسيار زياد و سخت مختلف است، به طورى كه به هيچ وجه نمىشود متن آنها را با قرآن و يا قرائنى مورد اعتماد تصحيح كرد، و به همين جهت تنها به اين يك حديث اكتفاء نموديم، و به زودى بعضى ديگر از آنها در تفسير سوره جن خواهد آمد - ان شاء اللَّه تعالى.
و نيز در همان كتاب است كه از عالم (علیه السلام) پرسيدند آيا مؤمنين جنى هم داخل بهشت مىشوند؟ فرمود: نه، ليكن براى خداى تعالى حظيرههايى بين بهشت و دوزخ هست كه مؤمنين از جن و فساق از شيعه در آنجا قرار داده مىشوند2.
مؤلف: نظير اين مضمون در بعضى از روايات كه آخر سندش سقط شده از طرق اهل سنت نقل شده، و روايت قمى هم سند ندارد، و علاوه بر آن نام امام را نبرده، و به جاى آن گفته از «عالم سؤال كردند» حال اگر با اين دو اشكالى كه در آن هست پذيرفته شود، ناگزير بايد حظيرهها به پائينترين مراتب بهشت حمل شود، و بايد گفت حظيرههاى كذايى هم جزء بهشتاند، چون عمومات كتاب دلالت دارد بر اينكه ثوابهاى بهشتى شامل تمامى مطيعين از انس و جن است.
و در كافى به سندى كه به ابن ابى يعفور دارد از او نقل كرده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) شنيدم كه فرمود: سادات انبياء و مرسلين پنج نفرند و آنها رسولان اولوا العزم هستند كه محور گردونه شريعتند: نوح، ابراهيم، موسى، عيسى و محمد (صلى الله عليه وآله و سلم)3.
و نيز به سند خود از عبد الرحمن بن كثير از ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: اولين كسى كه در روى زمين وصى پيغمبر شد، هبة اللَّه فرزند آدم بود، و هيچ يك از انبياء گذشته بدون وصى نبودهاند.
و عدد انبياء صد و بيست هزار نفر است، كه از آنان پنج نفر اولوا العزمند: نوح، ابراهيم، موسى، عيسى و محمد (صلى الله عليه وآله و سلم)...4
مؤلف: پنج نفر بودن انبياء اولوا العزم از جمله مطالبى است كه روايات آن از ائمه اهل بيت بسيار فراوان است كه به طرق بسيارى هم از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل شده و هم از امام باقر و امام صادق و امام على بن موسى الرضا.
و از روضة الواعظين، نوشته مرحوم شيخ مفيد حكايت شده كه او نقل كرده كه شخصى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيد: بين دنيا و آخرت چقدر فاصله است؟ فرمود: يك چشم بر هم زدن، هم چنان كه خداى عز و جل فرموده: ﴿كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَ مَا يُوعَدُونَ لَمْ يَلْبَثُوا إِلاَّ سَاعَةً مِنْ نَهَارٍ بَلاَغٌ...﴾1.
سوره محمد(47)
سوره محمد مدنى است و سى و هشت آيه دارد
[سوره محمد (47): آيات 1 تا 6]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ﴾ ﴿اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ أَضَلَّ أَعْمَالَهُمْ ١ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ وَ آمَنُوا بِمَا نُزِّلَ عَلىَ مُحَمَّدٍ وَ هُوَ اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ كَفَّرَ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَ أَصْلَحَ بَالَهُمْ ٢ ذَلِكَ بِأَنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اِتَّبَعُوا اَلْبَاطِلَ وَ أَنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّبَعُوا اَلْحَقَّ مِنْ رَبِّهِمْ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اَللَّهُ لِلنَّاسِ أَمْثَالَهُمْ ٣ فَإِذَا لَقِيتُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَضَرْبَ اَلرِّقَابِ حَتَّى إِذَا أَثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا اَلْوَثَاقَ فَإِمَّا مَنًّا بَعْدُ وَ إِمَّا فِدَاءً حَتَّى تَضَعَ اَلْحَرْبُ أَوْزَارَهَا ذَلِكَ وَ لَوْ يَشَاءُ اَللَّهُ لاَنْتَصَرَ مِنْهُمْ وَ لَكِنْ لِيَبْلُوَا بَعْضَكُمْ بِبَعْضٍ وَ اَلَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ فَلَنْ يُضِلَّ أَعْمَالَهُمْ ٤ سَيَهْدِيهِمْ وَ يُصْلِحُ بَالَهُمْ ٥ وَ يُدْخِلُهُمُ اَلْجَنَّةَ عَرَّفَهَا لَهُمْ ٦﴾
ترجمه آيات
به نام خداوند رحمان و رحيم. كسانى كه كفر ورزيدند و جلوگيرى از راه خدا كردند اعمالشان را نابود مىكند (1).
و كسانى كه ايمان آورده، اعمال صالح انجام مىدهند و به آنچه بر محمد نازل شده كه حق است و به راستى از ناحيه پروردگارشان است ايمان مىآورند خداوند گناهانشان را با مغفرت خود محو مىكند و دلهايشان را اصلاح مىفرمايد (2).
و اين بدان جهت است كه آنها كه كافر شدند باطل را پيروى كردند و آنان كه ايمان آوردند حق را كه از ناحيه پروردگارشان است پيروى نمودند. خداوند براى مردم اين چنين مثل مىزند (3).
وقتى به كفار برخورديد بايد با ايشان بجنگيد تا وقتى كه كشتگانتان زياد شود آن وقت است كه مىتوانيد دست از كشتار كشيده اسير بگيريد و در باره اسيران يا اين است كه منت بر آنان نهاده آزادشان مىكنيد و يا اين است كه فديه مىگيريد و آزاد مىكنيد و به اين رفتار خود هم چنان ادامه مىدهيد تا جنگ تمام شود و اين را بدان جهت گفتيم كه اگر خدا مىخواست مىتوانست از كفار انتقام بگيرد، و ليكن خواست تا بعضى از شما را به وسيله بعضى ديگر بيازمايد و كسانى كه در راه خدا كشته شدند خداوند هرگز اعمالشان را نابود نمىكند (4).
بلكه بزودى هدايتشان نموده دلهايشان را اصلاح مىفرمايد (5).
و به بهشتى داخلشان مىسازد كه برايشان تعريف كرده (6).
بيان آيات
اين سوره كفار را به اوصاف خبيثه و اعمال زشتى كه از خصائص ايشان است توصيف مىكند، و مؤمنين را با صفات طيب و اعمال نيكى كه دارند مىستايد، آن گاه آثار صفات مؤمنين را كه نعمت و كرامت است، و آثار صفات كفار را كه نقمت و خوارى است، بر مىشمارد. و خلاصه در اين سوره بين دو طائفه مقايسه شده، هم بين صفات و اعمالى كه در دنيا دارند و هم بين آثارى كه در آخرت مترتب بر اعمال آنان مىشود. و در اين ميان بعضى از احكام جهاد و قتال را بيان مىكند. و اين سوره به طورى كه از سياق آياتش استفاده مىشود در مدينه نازل شده.
﴿اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ أَضَلَّ أَعْمَالَهُمْ﴾
كلمه «صد» كه مصدر فعل «صدوا» است، به اعراض از راه خدا يعنى اسلام تفسير شده - از بعضى1 اين طور نقل شده. بعضى2 ديگر آن را به منع و جلوگيرى مردم از ايمان آوردن به آنچه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايشان را بدان مىخواند يعنى از ايمان به دين توحيد تفسير كردهاند.
و تفسير دومى با سياق آيات بعدى سازگارتر است، مخصوصا با آياتى كه مؤمنين را به قتال و اسير گرفتن از جلوگيران و مانعين راه خدا و ساير كفار دستور مىدهد بهتر مىسازد.
پس مراد از جمله ﴿اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ كفار مكه و ساير كفارى است كه از ايشان پيروى مىكنند، و اين كفار بودند كه مردم را از ايمان آوردن به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) منع كرده، و ايشان را وسوسه مىنمودند. و نيز از زيارت مسجد الحرام جلوگيرى مىكردند.
اضلال و ابطال اعمال كافران، و در مقابل، پرده كشيدن بر سيئات مؤمنان صالح العمل و اصلاح قلب ايشان
﴿أَضَلَّ أَعْمَالَهُمْ﴾ يعنى خداوند اعمال ايشان را باطل كرد، در نتيجه، اعمالشان راه به مقصد نمىبرد، چون مقصد آنان از اعمالشان اين بود كه حق را باطل و باطل را زنده كنند، و هرگز نمىتوانند. پس جمله مورد بحث نظير جملهاى است كه خداى تعالى مكرر خاطرنشان نموده مىفرمايد: ﴿وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْكَافِرِينَ﴾1 و خداى تعالى وعده داده كه حق را زنده كند، و باطل را ميرانده و باطل كند، هم چنان كه فرموده: ﴿لِيُحِقَّ اَلْحَقَّ وَ يُبْطِلَ اَلْبَاطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُجْرِمُونَ﴾2.
و مراد از ضلالت اعمال كفار، باطل شدن و فساد آن است قبل از اينكه به نتيجه برسد، و خداى تعالى اين معنا را به عنوان استعاره كنايى ضلالت خوانده است.
﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ وَ آمَنُوا بِمَا نُزِّلَ عَلىَ مُحَمَّدٍ وَ هُوَ اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ...﴾
ظاهر اينكه صدر آيه مطلق آمده، اين است كه مطلق دارندگان ايمان و عمل صالح منظورند، در نتيجه جمله ﴿وَ آمَنُوا بِمَا نُزِّلَ عَلىَ مُحَمَّدٍ﴾ كه ايمان آوردن را مختص به يك طائفه مىداند، قيدى احترازى خواهد بود، نه تاكيد كه صرفا به خاطر عنايتى كه به ايمان دارد قيد مزبور را آورده باشد.
﴿وَ هُوَ اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ﴾ اين قسمت، جملهاى است معترضه. و ضمير «هو» راجع به ﴿بِمَا نُزِّلَ...﴾ است.
﴿كَفَّرَ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَ أَصْلَحَ بَالَهُمْ﴾ در مجمع البيان گفته: كلمه «بال» به معناى حال و شان است، و بال به معناى قلب نيز مىآيد، مثلا مىگويند: «خطر ببالى كذا - بدلم چنين افتاد» و اين كلمه جمع ندارد، چون از آن دو كلمه ديگر يعنى حال و شان، مبهمتر و كلىتر است3.
در اين آيه شريفه، اضلال اعمال كه در آيه قبلى بود با تكفير سيئات و اصلاح بال مقابله شده، در نتيجه معنايش اين مىشود كه: ايمان و عمل صالحشان به سوى غايت سعادتشان هدايت كرد. چيزى كه هست چون اين هدايت تمام نمىشود مگر با تكفير گناهان، چون با بودن گناهان وصول به سعادت دست نمىدهد، لذا تكفير سيئات را هم ضميمه اصلاح بال نمود.
و معناى آيه اين است كه: خداوند با عفو و مغفرت خود پردهاى بر روى گناهانشان مىكشد، و هم در دنيا و هم در آخرت دلهايشان را اصلاح مىكند، اما در دنيا براى اينكه دين حق دينى است كه با آنچه فطرت انسانى اقتضايش را دارد موافق است، و احكامش مطابق همان فطرتى است كه خداى تعالى بشر را بر آن فطرت آفريده، و فطرت اقتضاء ندارد و نمىطلبد مگر چيزى را كه كمال و سعادت انسان در آنست، و ايمان به آنچه خدا نازل كرده و عمل به آن وضع انسان را در مجتمع دنيايىاش اصلاح مىكند. و اما در آخرت براى اينكه آخرت، عاقبت همين زندگى دنيا است، وقتى آغاز زندگى توأم با سعادت باشد، انجامش نيز سعيد خواهد بود، هم چنان كه قرآن كريم هم فرموده: ﴿وَ اَلْعَاقِبَةُ لِلتَّقْوىَ﴾1.
﴿ذَلِكَ بِأَنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اِتَّبَعُوا اَلْبَاطِلَ وَ أَنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّبَعُوا اَلْحَقَّ مِنْ رَبِّهِمْ...﴾
اين آيه مطالبى را كه در دو آيه قبل بود - يعنى بى نتيجه كردن اعمال كفار، و اصلاح حال مؤمنين و تكفير گناهانشان - تعليل مىكند.
و اگر كلمه «حق» را مقيد كرد به جمله ﴿مِنْ رَبِّهِمْ﴾ براى اين است كه اشاره كند به اينكه آنچه منسوب به خدا است حق است و هيچ باطلى با خدا نسبت ندارد، و به همين جهت، خودش متصدى اصلاح قلب مؤمنين شده، چون طريق حقى كه مؤمنين مىپيمايند منتسب به خدا است. و اما كفار با آن اعمالى كه دارند خداى تعالى كارى به كارشان ندارد، چون كارشان منسوب به او نيست. و اما اينكه بىنتيجه كردن كارهاى آنان را به خدا نسبت داده معنايش اين است كه خدا اعمال آنان را به سوى نتيجه خوب و سعيد هدايت نمىكند.
و در اين آيه اشارهاى است به اينكه تنها و تنها ملاك در سعادت و شقاوت انسان پيروى حق و پيروى باطل است، علتش هم اين است كه حق به خدا انتساب دارد و باطل هيچ ارتباط و انتسابى به خدا ندارد.
﴿كَذَلِكَ يَضْرِبُ اَللَّهُ لِلنَّاسِ أَمْثَالَهُمْ﴾ يعنى خداوند اوصاف آنان را عينا همان طور
كه هست برايشان بيان مىكند. و اگر اسم اشارهاى را به كار برده كه مخصوص دور است براى بزرگداشت مثلى است كه زده.
امر به كشتن بسيار كفار در رويارويى و جنگ با آنها، و سپس اسير گرفتن آنان
﴿فَإِذَا لَقِيتُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَضَرْبَ اَلرِّقَابِ...﴾
اين آيه نتيجهگيرى از سه آيه قبل است كه مؤمن و كافر را وصف مىكند، گويا فرموده: وقتى مؤمنين اهل حق باشند، و خدا آن انعامها را به ايشان بكند، و كفار، اهل باطل باشند، و خدا اعمالشان را خنثى و گمراه كند، پس مؤمنين بايد در هنگام برخورد با صف كفار با ايشان قتال كنند و اسير بگيرند تا حق كه هدف مؤمنين است زنده شود و زمين از لوث باطلى كه مسير كفار است پاك گردد.
پس مراد از «لقاء» در جمله ﴿فَإِذَا لَقِيتُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَضَرْبَ اَلرِّقَابِ﴾ برخورد با كفار است در جنگ. و كلمه «ضرب الرقاب» مفعول مطلق است كه در جاى فعل خود نشسته و عاملش در تقدير است، و تقدير جمله «فاضربوا ضرب الرقاب» است، يعنى گردنهايشان را بزنيد زدنى كشنده، چون آسانترين و سريعترين راه كشتن دشمن، زدن گردن آنها است.
﴿حَتَّى إِذَا أَثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا اَلْوَثَاقَ﴾ در مجمع البيان گفته: كلمه «اثخان» به معناى بسيار كشتن، و غلبه و قهر بر دشمن است، و از همين جهت گفته مىشود: «اثخنه المرض» ،يعنى مرضش شديد شد و «اثخنه الجراح» يعنى زخمهاى كارى او بسيار است1.
و در مفردات گفته: «وثقت به، أثق، ثقة» به معناى اين است كه من دل به او دادم، و به او اعتماد و اطمينان دارم. «اوثقته» به معناى اين است كه او را بستم «وثاق» به فتحه واو، همچنين «وثاق» به كسره واو، دو اسمند براى وسيلههايى كه با آنها چيزى را مىبندند2.
و كلمه «حتى» غايت گردن زدن را معين مىكند. و معناى جمله چنين است: با كفار آن قدر قتال بكنيد تا قتل در آنان زياد شود، آن وقت مشغول به اسير گرفتن و بستن دست و پاى اسراء شويد. پس مراد از «شد وثاق» اسير گرفتن و محكم بستن آنان است، در نتيجه آيه شريفه در اينكه اسير گرفتن را بعد از اثخان قرار داده، در معناى آيه ﴿مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرىَ حَتَّى يُثْخِنَ فِي اَلْأَرْضِ﴾3 است كه مىفرمايد هيچ پيغمبرى حق ندارد اسير بگيرد، مگر وقتى كه در زمين غالب شود.
﴿فَإِمَّا مَنًّا بَعْدُ وَ إِمَّا فِدَاءً﴾ يعنى بعد از آنكه اسيرشان كرديد يا بر آنان منت نهاده آزادشان مىكنيد يا فديه مىگيريد، يعنى با گرفتن مال و يا آزادى اسيرانى كه در دست آنان داريد، ايشان را آزاد مىكنيد.
﴿حَتَّى تَضَعَ اَلْحَرْبُ أَوْزَارَهَا﴾ «اوزار حرب» به معناى سنگينىهاى جنگى يعنى اسلحهاى است كه جنگجويان با خود حمل مىكنند، و مراد از وضع آن، بطور كنايه تمام شدن جنگ است.
پس، از آنچه در معناى آيه گذشت خواننده عزيز به اشكالى كه متوجه گفتار بعضى1 از مفسرين هست متوجه مىشود، و آن گفتار اين است كه: آيه مورد بحث ناسخ آيه شريفه ﴿مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرىَ حَتَّى يُثْخِنَ فِي اَلْأَرْضِ﴾2 است چون سوره مورد بحث بعد از سوره انفال نازل شده پس ناسخ آن است.
و اشكال اين است كه: بين دو آيه منافاتى نيست، براى اينكه آيه سوره انفال از اسير گرفتن قبل از اثخان نهى مىكند، و آيه مورد بحث به اسير گرفتن بعد از اثخان امر مىنمايد.
و همچنين اشكالى كه متوجه گفتار بعضى3 ديگر است كه گفتهاند: جمله ﴿فَشُدُّوا اَلْوَثَاقَ...﴾ به وسيله آيه شريفه ﴿فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ﴾4 نسخ شده، گويا پنداشتهاند هر جا عامى بعد از خاصى وارد شود ناسخ آن خاص خواهد بود، نه مخصص، در حالى كه حق مطلب خلاف آن است كه اگر كسى بخواهد دليلش را ببيند بايد به علم اصول مراجعه كند، و در آيه شريفه مباحثى مربوط به علم فقه هست كه جايش در همانجا است.
كلمه «ذلك» به معناى «مطلب چنين است» مىباشد، يعنى حكم خدا همان است كه در آيه گفته شد.
﴿وَ لَوْ يَشَاءُ اَللَّهُ لاَنْتَصَرَ مِنْهُمْ﴾ ضمير جمع به كفار برمىگردد، يعنى اگر خدا بخواهد از كفار انتقام مىگيرد، هلاكشان مىكند، شكنجهشان مىدهد، بدون اينكه دستور به قتال با ايشان را بدهد.
﴿وَ لَكِنْ لِيَبْلُوَا بَعْضَكُمْ بِبَعْضٍ﴾ اين جمله استدراك و استثناء مانندى است از مشيت انتقام، مىفرمايد اگر خدا بخواهد از ايشان انتقام مىگيرد، الا اينكه هنوز نخواسته بگيرد،
بلكه دستورتان داده كه كارزار كنيد تا شما را به وسيله يكديگر امتحان كند، مؤمنين را به وسيله كفار بيازمايد و به جنگ با آنان وادار سازد، تا معلوم شود چه كسى اطاعت كرده و رنج جنگ را به خاطر امر خدا تحمل مىكند، و چه كسى عصيان مىورزد. و كفار را هم به وسيله مؤمنين امتحان كند تا معلوم شود اهل شقاوت كيست، و موفق به توبه و بازگشت از باطل بسوى حق كيست؟
با اين بيان روشن شد كه جمله ﴿لِيَبْلُوَا بَعْضَكُمْ بِبَعْضٍ﴾ تعليل حكم در آيه است. و خطاب در «بعضكم» به مجموع مؤمنين و كفار است، ولى روى سخن با مؤمنين است.
﴿وَ اَلَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ فَلَنْ يُضِلَّ أَعْمَالَهُمْ﴾ اين گفتار در سياق شرط و حكم در آن عمومى است، مىفرمايد: كسانى كه در راه خدا و در جهاد و قتال با دشمنان دين كشته مىشوند، اعمال صالحشان كه در راه خدا انجام دادهاند هرگز باطل نمىشود.
بعضى1 گفتهاند: مراد از جمله ﴿وَ اَلَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ﴾ ، شهيدان در جنگ احد است. ليكن اين سخن تخصيصى است بدون دليل و سياق آيه همانطور كه گفتيم عمومى است.
معناى اينكه خداوند كسانى را كه در راه او كشته شدند هدايت و اصلاح بال مىنمايد
﴿سَيَهْدِيهِمْ وَ يُصْلِحُ بَالَهُمْ﴾
ضمير جمع به ﴿اَلَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ...﴾ برمىگردد، در نتيجه آيه شريفه و آيه بعدش در مقام بيان حال شهداء بعد از شهادتشان مىباشد كه مىفرمايد: به زودى خداى تعالى ايشان را بسوى منازل سعادت و كرامت هدايت نموده، با مغفرت و عفو از گناهانشان، حالشان را اصلاح مىكند و شايسته دخول در بهشت مىشوند.
و وقتى اين آيه را با آيه ﴿وَ لاَ تَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ﴾2 ضميمه كنيم، معلوم مىشود مراد از اصلاح بال كشته شدگان راه خدا، زنده كردن ايشان است به حياتى طيب كه شايستهشان كند براى حضور در نزد پروردگارشان، حياتى كه با كنار رفتن پردهها حاصل مىشود.
در مجمع البيان گفته: علت اين كه در اين چند آيه دو بار از اصلاح بال سخن به ميان آمده اين است كه مراد از اولى اصلاح دل آنان در دين و دنيا و در دومى اصلاح حالشان در نعيم آخرت است، پس در حقيقت اولى سبب نعيم است، و دومى خود نعيم3.
فرق بين وجه مرحوم طبرسى و وجهى كه ما بيان كرديم اين است كه: بنا به گفته ما، اصلاح بال دومى، نظير عطف تفسيرى است براى جمله ﴿سَيَهْدِيهِمْ﴾ ، نه اصلاح در نعيم آخرت، و جمله ﴿وَ يُدْخِلُهُمُ اَلْجَنَّةَ﴾ بنا به گفته او به منزله عطف تفسيرى است براى جمله ﴿وَ يُصْلِحُ بَالَهُمْ﴾ نه آنكه ما گفتيم كه اصلاح حال آنان قبل از دخول جنت است.
﴿وَ يُدْخِلُهُمُ اَلْجَنَّةَ عَرَّفَهَا لَهُمْ﴾
اين جمله منتهى اليه هدايت ايشان است. و جمله ﴿عَرَّفَهَا لَهُمْ﴾ حال از ﴿يُدْخِلُهُمُ﴾ است، يعنى به زودى ايشان را داخل بهشت مىكند در حالى كه بهشت را يا در دنيا و به وسيله وحى انبياء و يا به وسيله بشارت در هنگام قبض روح، يا در قبر، و يا در قيامت، و يا در همه اين مواقف به ايشان شناسانده باشد. اين آن معنايى است كه از سياق استفاده مىشود.
بحث روايتى (رواياتى در باره اسير گرفتن كفار، و شان نزول آيه: ﴿وَ اَلَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ...﴾)
در الدر المنثور است كه ابن مردويه از على (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: سوره محمد آيهاى است در ما و آيهاى است در بنى اميه1.
مؤلف: قمى هم در تفسير خود از پدرش از بعضى اصحاب اماميه از امام صادق (علیه السلام) مثل آن را روايت كرده2.
و در مجمع البيان در ذيل جمله ﴿فَإِذَا لَقِيتُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَضَرْبَ اَلرِّقَابِ...﴾ گفته:از ائمه هدى (علیه السلام) روايت شده كه اسيران جنگى دو جورند: گروهى قبل از تمام شدن جنگ دستگير مىشوند با اينكه هنوز تنور جنگ داغ است، امام مسلمين در باره آنان اختيار دارد، اگر خواست به قتل مىرساند و اگر خواست يك دست و يك پايشان را به طور عكس قطع نموده رهايشان مىكند، تا در اثر خونريزى بميرند ولى نمىتواند بدون عوضى و يا با گرفتن عوض رهايشان كند.
قسم دوم از اسيران آنهايند كه بعد از تمام شدن جنگ اسير مىشوند كه امام مسلمين در باره آنان اختيار بيشترى دارد، هم مىتواند بدون گرفتن فداء آزادشان كند و هم مىتواند فداء پولى و يا انسانى بگيرد، و هم مىتواند آنها را برده كند، و هم مىتواند گردن بزند. و در
هر دو حال اگر مسلمان شدند تمامى آن شكنجهها ساقط شده، حكمشان حكم مسلمين خواهد بود1.
مؤلف: كافى هم حديثى به اين معنا از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده2.
و در الدر المنثور است كه ابن منذر از ابن جريح روايت كرده كه در ذيل آيه ﴿وَ اَلَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ فَلَنْ يُضِلَّ أَعْمَالَهُمْ﴾ گفته اين آيه در باره كسانى از اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل شده كه در جنگ احد كشته شدند3.
مؤلف: خواننده گرامى به ياد دارد كه گفتيم آيه عام است، اينك باز مىگوييم سياق استقبال در ﴿سَيَهْدِيهِمْ وَ يُصْلِحُ بَالَهُمْ﴾ ، تنها با عموميت سازگار است، نه با شهدايى خاص. پس، از آيه شريفه برمىآيد كه در صدد بيان يك قاعده كلى است.
اين نيز روايت شده كه آيه ﴿حَتَّى إِذَا أَثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا اَلْوَثَاقَ...﴾ ناسخ آيه ﴿مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرىَ حَتَّى يُثْخِنَ...﴾ است. و نيز روايت شده كه جمله ﴿فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ﴾ ناسخ آيه ﴿فَشُدُّوا اَلْوَثَاقَ فَإِمَّا مَنًّا بَعْدُ وَ إِمَّا فِدَاءً﴾ است4. و خواننده محترم در سابق توجه فرموده كه اصلا نسخى در كار نيست.
[سوره محمد (47): آيات 7 تا 15]
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَنْصُرُوا اَللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ 7 وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَتَعْساً لَهُمْ وَ أَضَلَّ أَعْمَالَهُمْ 8 ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا مَا أَنْزَلَ اَللَّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمَالَهُمْ 9 أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي اَلْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ دَمَّرَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ لِلْكَافِرِينَ أَمْثَالُهَا 10 ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ مَوْلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ أَنَّ اَلْكَافِرِينَ لاَ مَوْلىَ لَهُمْ 11 إِنَّ اَللَّهَ يُدْخِلُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يَتَمَتَّعُونَ وَ يَأْكُلُونَ كَمَا تَأْكُلُ اَلْأَنْعَامُ وَ اَلنَّارُ مَثْوىً لَهُمْ 12 وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ هِيَ أَشَدُّ قُوَّةً مِنْ قَرْيَتِكَ اَلَّتِي أَخْرَجَتْكَ أَهْلَكْنَاهُمْ فَلاَ نَاصِرَ لَهُمْ 13 أَ فَمَنْ كَانَ عَلىَ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ كَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ وَ اِتَّبَعُوا أَهْوَاءَهُمْ 14 مَثَلُ اَلْجَنَّةِ اَلَّتِي وُعِدَ اَلْمُتَّقُونَ فِيهَا أَنْهَارٌ مِنْ مَاءٍ غَيْرِ آسِنٍ وَ أَنْهَارٌ مِنْ لَبَنٍ لَمْ يَتَغَيَّرْ طَعْمُهُ وَ أَنْهَارٌ مِنْ خَمْرٍ لَذَّةٍ لِلشَّارِبِينَ وَ أَنْهَارٌ مِنْ عَسَلٍ مُصَفًّى وَ لَهُمْ فِيهَا مِنْ كُلِّ اَلثَّمَرَاتِ وَ مَغْفِرَةٌ مِنْ رَبِّهِمْ كَمَنْ هُوَ خَالِدٌ فِي اَلنَّارِ وَ سُقُوا مَاءً حَمِيماً فَقَطَّعَ أَمْعَاءَهُمْ 15﴾
ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آوردهايد اگر دين خدا را يارى كنيد خداوند شما را يارى كرده، قدمهايتان را ثابت مىكند (7). ـ
و كسانى كه كفر ورزيدند سقوطى برنخاستنى نصيبشان است و اعمال خود را نابود مىكنند (8).
و اين بدان جهت است كه ايشان از آنچه خدا نازل كرده كراهت دارند خدا هم اعمالشان را بىنتيجه مىكند (9).
آيا نمىشد سيرى در زمين كنند و ببينند عاقبت آنهايى كه قبل از ايشان بودند چگونه بود، خداى تعالى آنچه داشتند بر سرشان خراب كرد و كافران در طول تاريخ همين سرنوشت را دارند (10).
و اين بدان جهت است كه خدا تنها سرپرست مردم با ايمان است و كافران هيچ سرپرستى ندارند (11).
خدا كسانى را كه ايمان آورده اعمال صالح كردند به جنتهايى داخل مىسازد كه از زير آن نهرها روان است و اما كسانى كه كافر شدند سرگرم عيش و نوش دنيايند و مىخورند آن طور كه چارپايان مىخورند و در آخرت جايشان آتش است (12).
و چه بسيار اهالى قريهها كه از مردم قريه تو كه تو را بيرون كردند نيرومندتر بودند ولى در هنگام نزول عذاب ياورى نداشتند (13).
آيا كسى كه با برهانى روشن پروردگار خود را يافته مثل كسى است كه اعمال زشتش به وسيله شيطان در نظرش جلوه كرده و يكسره هواى نفس خود را پيروى مىكنند؟ (14).
مثل و صفت آن بهشتى كه به مردم با تقوى وعدهاش را دادهاند اين است كه در آن نهرهايى از آب تازه و نمانده و نهرهايى از شير هست، شيرى كه طعمش تغيير نمىكند. و نهرهايى از شراب است كه براى نوشندگان لذت بخش است و نهرهايى از عسل خالص است و ايشان در بهشت از هر گونه ثمره برخوردارند و مغفرتى از پروردگارشان دارند آيا چنين كسانى مثل آن كس است كه جاودانه در آتش قرار داشته آبى جوشيده مىنوشند كه اندرونشان را پاره پاره مىكند؟ (15).
بيان آيات
سياق اين آيات همان سياقى است كه آيات قبل داشتند.
معناى اينكه فرمود: اگر خدا را يارى كنيد خدا ياريتان مىكند
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَنْصُرُوا اَللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ﴾
اين آيه مؤمنين را تحريك مىكند به جهاد، و وعده نصرتشان مىدهد، در صورتى كه خدا را نصرت دهند. و منظور از «نصرت دادن به خدا» جهاد در راه خدا و تنها به منظور تاييد دين او و اعلاى كلمه حق است، نه اينكه جهاد كنند تا در زمين سرورى نمايند، و يا غنيمت به
چنگ آرند، و يا شجاعت و هنر خود را نشان دهند.
و مراد از اينكه فرمود: «خدا هم شما را يارى مىكند» اين است كه اسباب غلبه بر دشمن را برايتان فراهم مىسازد، مثلا ترسى از شما در دل كفار مىاندازد، و امور را عليه كفار و به نفع شما جارى مىكند و دلهاى شما را محكم و شجاع مىسازد. بنابراين، عطف ﴿يُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ﴾ بر نصرت، عطف خاص بر عام مىشود. و اگر تثبيت را اختصاص به «اقدام» داد و در بين انواع نصرت، فقط ثبات قدم را كه كنايهاى است از تشجيع و تقويت دلها ذكر كرد براى اين است كه تقويت دلها روشنترين مصاديق نصرت است.
﴿وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَتَعْساً لَهُمْ وَ أَضَلَّ أَعْمَالَهُمْ﴾
اينكه دنبال ذكر حال مؤمنين و نصرت ايشان، حال كفار را ذكر مىكند، براى مقايسه بين حال دو طايفه است.
و كلمه «تعس» به معناى سقوط انسان و افتادن با صورت و به همين حال ماندن است. در مقابل آن «انتعاش» است كه به معناى سر پا ايستادن و بدين وجه نيفتادن است.
پس معناى «تعسا لهم» اين است كه كفار بيفتند اين قسم افتادن. و اين جمله و جمله بعدش نفرين بر كفار است، نظير جمله ﴿قَاتَلَهُمُ اَللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ﴾1 و آيه ﴿قُتِلَ اَلْإِنْسَانُ مَا أَكْفَرَهُ﴾2، و ممكن است نفرين نباشد، بلكه بطور كنايه خبرى باشد از آينده كفار، و اينكه اثر اعمالشان خنثى خواهد شد، چون انسان عاجزترين هنگامش هنگامى است كه با صورت به زمين افتاده باشد.
﴿ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا مَا أَنْزَلَ اَللَّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمَالَهُمْ﴾
مراد از ﴿مَا أَنْزَلَ اَللَّهُ﴾ قرآن شريف و شرايع و احكامى است كه خداى تعالى بر پيغمبرش نازل و خلق را مامور به اطاعت و انقياد از آن كرده، و كفار نسبت به آن كراهت داشته و از پيرويش استكبار ورزيدند.
و اين آيه كه معنايش روشن است مضمون آيه قبلى را تعليل مىكند.
﴿أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي اَلْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ دَمَّرَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ لِلْكَافِرِينَ أَمْثَالُهَا﴾
كلمه «دمر» ماضى از مصدر «تدمير» است كه به معناى هلاك كردن است.
مىگويند «دمره اللَّه» يعنى خدا او را هلاك كرد، و يا «دمر اللَّه عليه» يعنى خدا هر چه او داشت بر سرش خراب كرد، حتى خودش و خانواده و خانه و ملكش را. و بنابراين، عبارت «دمر عليه» به طورى كه ديگران هم گفتهاند1 بليغتر از عبارت «دمر» است. و ضمير در «امثالها» به كلمه «عاقبت» و يا عقوبتى كه از مفاد كلام استفاده مىشود برمىگردد.
و مراد از «كافرين» كفار عهد رسول خدا هستند، و معناى آيه اين است كه: اى محمد آنها كه به تو كفر مىورزند امثال اين عقوبتها و يا عاقبتها را دارند. و اگر به امثال آنها تهديد كرده، با اينكه اگر عقوبتى نازل شود يكى است و مثل است نه امثال، براى اين بوده كه كفار در معرض عقوبتهاى بسيارى هستند، - دنيوى و اخروى - هر چند كه براى نابودى آنان به بيش از يكى نيازى نيست. ممكن هم هست مراد از «كافرين» مطلق كفار باشد و جمله مورد بحث از باب تاسيس قاعده باشد.
توضيح اينكه در تعليل نصرت مؤمنين و هلاكت كفار فرمود: خدا مولاى مؤمنان است و كافران مولايى ندارند
﴿ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ مَوْلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ أَنَّ اَلْكَافِرِينَ لاَ مَوْلىَ لَهُمْ﴾
كلمه «ذلك» اشاره به مطالب قبل يعنى نصرت مؤمنين و هلاكت و سوء عاقبت كفار است. و نبايد به اين سخن گوش داد كه بعضى2 گفتهاند اشاره است به ثبوت عاقبت و يا عقوبت امتهاى گذشته براى كفار اين زمان. و نه به اين قول كه گفتهاند3 تنها اشاره است به نصرت مؤمنين. براى اينكه آيه شريفه متعرض حال مؤمنين و كفار هر دو است.
و كلمه «مولى» ،گويا مصدر ميمى باشد و معناى وصفى از آن اراده شده باشد كه در نتيجه به معناى «ولى» مىشود، چون مولى بر مالك برده اطلاق مىشود، زيرا در امور برده ولايت دارد، و بر ناصر هم اطلاق مىشود، چون در امور منصور دخل و تصرف مىكند، و به آن امور قوت و جان مىدهد. و خداى سبحان هم از اين جهت مولى است كه مالك بندگان و امور آنان در صراط تكوين است و هم مدبر آن امور است و هر جور بخواهد تدبير مىكند، مىفرمايد: ﴿مَا لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لاَ شَفِيعٍ﴾4 و نيز مىفرمايد: ﴿وَ رُدُّوا إِلَى اَللَّهِ مَوْلاَهُمُ اَلْحَقِّ﴾5 و هم از اين جهت كه مدبر امور بندگان در صراط سعادت است، ايشان را به سوى سعادتشان و به سوى بهشت هدايت مىنمايد و به اعمال صالح موفقشان مىكند و بر دشمنان ياريشان مىدهد. و مولويت به معناى دومى مختص به مؤمنين است، چون تنها ايشانند كه در
راه عبوديت و پيروى خواستههاى خدا قرار دارند، نه كفار.
مؤمنين، ولى و مولايى دارند كه خداى سبحان است، هم چنان كه فرموده: ﴿ذَلِكَ بِأَنَّ اَللَّهَ مَوْلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ و نيز فرموده: ﴿اَللَّهُ وَلِيُّ اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾1 و اما كفار بتها و يا ارباب را مولاى خود گرفتند، در نتيجه همانها مولاى ايشانند، البته مولاى خيالى، هم چنان كه قرآن بر اساس اين خيال باطل آنان، به نوعى تهكم و تمسخر فرموده: ﴿وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ اَلطَّاغُوتُ﴾2 و بر اساس واقع و حقيقت امر، اين ولايت خيالى را نفى نموده مىفرمايد: ﴿وَ أَنَّ اَلْكَافِرِينَ لاَ مَوْلىَ لَهُمْ﴾ آن گاه ولايت آنها را بطور مطلق، يعنى هم در تكوين و هم در تشريع نفى نموده مىفرمايد: ﴿أَمِ اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءَ فَاللَّهُ هُوَ اَلْوَلِيُّ﴾3 و نيز فرموده: ﴿إِنْ هِيَ إِلاَّ أَسْمَاءٌ سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَ آبَاؤُكُمْ﴾4.
پس معناى آيه اين است كه: يارى خدا از مؤمنين و تثبيت اقدام آنان و خذلان كفار و اضلال اعمال آنان و عقوبتشان همه به اين علت بود كه خدا مولاى مؤمنين و ولى ايشان است، و كفار مولايى كه ياريشان كند و اعمالشان را بسوى هدف هدايت كند و از عقوبت خدا نجاتشان دهد ندارند.
از آنچه گفتيم ضعف اين نظريه روشن شد كه بعضى5 گفتهاند: كلمه «مولى» در آيه تنها به معناى ناصر است نه مالك، چون اگر به معناى مالك هم باشد، با آيه: ﴿وَ رُدُّوا إِلَى اَللَّهِ مَوْلاَهُمُ اَلْحَقِّ﴾6 منافات خواهد داشت، و دليل ضعف آن روشن است.
﴿إِنَّ اَللَّهَ يُدْخِلُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يَتَمَتَّعُونَ وَ يَأْكُلُونَ كَمَا تَأْكُلُ اَلْأَنْعَامُ وَ اَلنَّارُ مَثْوىً لَهُمْ﴾
در اين آيه بين دو طائفه مقايسه شده. و اثر ولايت خدا براى مؤمنين و نيز عدم ولايتش براى كفار از حيث عاقبت و آخرت بيان شده است، مىفرمايد مؤمنين داخل بهشت شده، كفار مقيم در آتش خواهند گشت.
و در اين كلام به منشا آثارى كه ذكر كرده بود اشاره فرموده، چون هر يك از دو طائفه را به بيانى كه مناسب حالش باشد توصيف كرده. در اشاره به صفت مؤمنين فرموده: ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ﴾ و در وصف كفار فرموده: ﴿يَتَمَتَّعُونَ وَ يَأْكُلُونَ كَمَا تَأْكُلُ اَلْأَنْعَامُ﴾ و با اين دو وصف متقابل هم فهمانده مؤمنين در زندگى دنيايى خود رشد مىيابند، و چون به خدا ايمان دارند و اعمال صالح مىكنند، هر چه مىكنند درست و حق است، پس راه رشد را طى كرده، به وظائف انسانيت عمل كردهاند. و اما كفار عنايتى به اين كه به حق برسند ندارند و دلهايشان هيچ اعتنايى به وظائف انسانيت ندارد، بلكه تمام همشان شكم و شهوتشان است و سرگرم لذتگيرى از زندگى دنياى كوتاه مدتاند و مانند چارپايان مىخورند و غير از اين آرزو و هدفى ندارند.
پس اين مؤمنين در تحت ولايت خدا هستند، چون راهى را پيش گرفتهاند كه خدايشان خواسته و به سوى آن هدايتشان كرده، و به همين جهت در آخرت داخل بهشتى مىشوند كه از دامنه آن نهرها جارى است. و اما آن دسته ديگر - يعنى كفار - هيچ وليى ندارند و به خودشان واگذار شدهاند و به همين جهت جايگاه و منزلشان آتش است.
و اگر خداى تعالى داخل شدن مؤمنين در بهشت را به خود نسبت داده، اما منزل كردن كفار در آتش را به خود نسبت نداده، براى اين است كه حق ولايت مذكور چنين اقتضاء مىكرده. آرى خداى تعالى عنايت خاصى به اولياء خود دارد. اما آنهايى كه از تحت ولايت او بيرون شدهاند كارى به كارشان ندارد، در هر وادى هلاك مىشوند بشوند.
﴿وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ هِيَ أَشَدُّ قُوَّةً مِنْ قَرْيَتِكَ اَلَّتِي أَخْرَجَتْكَ أَهْلَكْنَاهُمْ فَلاَ نَاصِرَ لَهُمْ﴾
مراد از «قريه» اهل قريه است، چون مىفرمايد «ايشان را هلاك كرديم» و مراد از قريهاى كه پيغمبر را بيرون كرد مكه است.
اين آيه شريفه قلب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را تقويت و اهل مكه را تهديد و تحقير مىكند، مىفرمايد خداى تعالى قريههاى بسيارى را هلاك كرده كه مردمش بسيار از مردم مكه نيرومندتر بودند، با اين حال ياورى پيدا نشد كه ياريشان كند.
﴿أَ فَمَنْ كَانَ عَلىَ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ كَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ وَ اِتَّبَعُوا أَهْوَاءَهُمْ﴾
سياقى كه گفتيم حال مؤمنين را با حال كفار مقايسه مىكند، دلالت دارد بر اينكه مراد از آنهايى كه بينهاى از پروردگار خود دارند، مؤمنين هستند. پس مراد از اينكه بر بينهاى از پروردگار خود هستند، اين است كه دليلى روشن از پروردگار خود دارند كه عقائدشان را
يقينى كرده، و آن عبارت است از حجت برهانى. پس مؤمنين همواره پيرو حجت قطعى هستند، حجتى كه راه و روش صحيح را براى انسان بيان مىكند، انسانى كه بايد عقل را به كار بسته و حق را پيروى كند.
و اما آنها كه كافر شدند، دلداده اعمال زشت خود شدند، چون شيطان آن اعمال را در نظرشان جلوه داده و دلهايشان را ربوده. و چقدر فرق است بين آنان و بين مؤمنين.
وصف بهشتى كه متقين بدان وعده داده شدهاند
﴿مَثَلُ اَلْجَنَّةِ اَلَّتِي وُعِدَ اَلْمُتَّقُونَ...﴾
در اين جمله بين دو فريق از نظر مال كارشان فرق گذاشته و در حقيقت همان بيان گذشته ﴿إِنَّ اَللَّهَ يُدْخِلُ اَلَّذِينَ آمَنُوا...﴾ را توضيح مىدهد. پس در حقيقت اين آيه توضيح و تفصيل آن آيه است.
﴿مَثَلُ اَلْجَنَّةِ اَلَّتِي وُعِدَ اَلْمُتَّقُونَ﴾ كلمه «مثل» بطورى كه گفتهاند1 به معناى صفت است، يعنى صفت بهشتى كه خدا به متقين وعده داده كه در آن داخلشان كند چنين و چنان است. و چه بسا از مفسرين2 كلمه مذكور را حمل بر همان معناى معروفش كرده و از آن استفاده كردهاند كه بهشت رفيعتر و درجهاش اعلاى از آن است كه بتوان با زبان و توصيف برايش حد معين كرد. و لفظ، تنها مىتواند با آوردن مثل، ذهن را به نوعى به آن نزديك كند، هم چنان كه آيه ﴿فَلاَ تَعْلَمُ نَفْسٌ مَا أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ﴾3، به اين معنا اشاره كرده است.
در آيه مورد بحث عبارت «آنها كه ايمان آورده و اعمال صالح كردند» كه در آيه قبلى بود، به عبارت «متقون» تبديل شده، تبديل لازم از ملزوم، چون تقوى و پرهيز از خدا مستلزم ايمان و اعمال صالح است.
﴿فِيهَا أَنْهَارٌ مِنْ مَاءٍ غَيْرِ آسِنٍ﴾ يعنى آبى كه با زياد ماندنش بو و طعم خود را از دست نمىدهد. ﴿وَ أَنْهَارٌ مِنْ لَبَنٍ لَمْ يَتَغَيَّرْ طَعْمُهُ﴾ نهرهايى از شير كه مانند شير دنيا طعمش تغيير نمىكند. ﴿وَ أَنْهَارٌ مِنْ خَمْرٍ لَذَّةٍ لِلشَّارِبِينَ﴾ يعنى نهرهايى از خمر كه براى نوشندگان لذت بخش است. و كلمه «لذة» يا صفت مشبهه مؤنث و وصف خمر است و يا مصدرى است كه به وسيله آن، خمر با مبالغه توصيف شده است و يا مضافى از آن در تقدير است، كه تقدير آن «من خمر ذات لذة» مىباشد. ﴿وَ أَنْهَارٌ مِنْ عَسَلٍ مُصَفًّى﴾ ، يعنى عسل خالص و بدون موم و لرد و خاشاك و ساير چيزهايى كه در عسل دنيا هست و آن را فاسد و معيوب مىكند، «و
﴿لَهُمْ فِيهَا مِنْ كُلِّ اَلثَّمَرَاتِ﴾» در اين جمله مطلب را عموميت مىدهد.
﴿وَ مَغْفِرَةٌ مِنْ رَبِّهِمْ﴾ آمرزشى كه تمامى گناهان و بديها را محو مىكند و ديگر عيش آنها به هيچ كدورتى مكدر و به هيچ نقصى منقص نيست. و در تعبير از خدا به كلمه «ربهم» اشاره است به اينكه رحمت خدا و رأفت الهيهاش سراپاى آنان را فرا گرفته.
﴿كَمَنْ هُوَ خَالِدٌ فِي اَلنَّارِ﴾ در اين جمله يكى از دو طرف قياس حذف شده، تقديرش اين است كه: آيا كسى كه داخل چنين بهشتى مىشود، مثل كسى است كه او جاودانه در آتش است. و نوشيدنيشان آبى است بسيار بسيار داغ كه رودههايشان را تكه تكه مىكند و اندرونشان را بعد از نوشيدن مىسوزاند؟ و نوشيدنشان هم به كراهت و جبر است، هم چنان كه فرموده: ﴿وَ سُقُوا مَاءً حَمِيماً فَقَطَّعَ أَمْعَاءَهُمْ﴾ . بعضى از مفسرين1 گفتهاند: جمله ﴿كَمَنْ هُوَ خَالِدٌ...﴾ بيانى است براى جمله قبلى كه مىفرمود: ﴿كَمَنْ زُيِّنَ...﴾ ولى اين نظريه درست نيست.
بحث روايتى (چند روايت در ذيل آيه: ﴿ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا مَا أَنْزَلَ اَللَّهُ﴾ و بعضى آيات گذشته ديگر)
در مجمع البيان در ذيل آيه ﴿ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا مَا أَنْزَلَ اَللَّهُ﴾ مىگويد: امام ابى جعفر فرمود: يعنى از آنچه كه خدا در حق على (علیه السلام) نازل كرده كراهت دارند2.
و نيز در همان تفسير است كه در ذيل جمله «﴿كَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ﴾» از بعضى نقل كرده كه گفتهاند: منظور منافقين هستند. و اين مطلب از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت شده3.
مؤلف: احتمال دارد هر دو روايت از باب تطبيق مصداق بر كلى باشد.
و در تفسير قمى در ذيل جمله ﴿كَمَنْ هُوَ خَالِدٌ فِي اَلنَّارِ وَ سُقُوا مَاءً حَمِيماً فَقَطَّعَ أَمْعَاءَهُمْ﴾ گفته: كسى كه در چنين بهشتى قرار دارد، مثل كسى نيست كه در چنين آتشى هست، هم چنان كه دشمن خدا مثل ولى خدا نيست4.
[سوره محمد (47): آيات 16 تا 32]
﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ حَتَّى إِذَا خَرَجُوا مِنْ عِنْدِكَ قَالُوا لِلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ مَا ذَا قَالَ آنِفاً أُولَئِكَ اَلَّذِينَ طَبَعَ اَللَّهُ عَلىَ قُلُوبِهِمْ وَ اِتَّبَعُوا أَهْوَاءَهُمْ 16 وَ اَلَّذِينَ اِهْتَدَوْا زَادَهُمْ هُدىً وَ آتَاهُمْ تَقْوَاهُمْ 17 فَهَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ اَلسَّاعَةَ أَنْ تَأْتِيَهُمْ بَغْتَةً فَقَدْ جَاءَ أَشْرَاطُهَا فَأَنَّى لَهُمْ إِذَا جَاءَتْهُمْ ذِكْرَاهُمْ 18 فَاعْلَمْ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَ اِسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ مُتَقَلَّبَكُمْ وَ مَثْوَاكُمْ 19 وَ يَقُولُ اَلَّذِينَ آمَنُوا لَوْ لاَ نُزِّلَتْ سُورَةٌ فَإِذَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ مُحْكَمَةٌ وَ ذُكِرَ فِيهَا اَلْقِتَالُ رَأَيْتَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ نَظَرَ اَلْمَغْشِيِّ عَلَيْهِ مِنَ اَلْمَوْتِ فَأَوْلىَ لَهُمْ 20 طَاعَةٌ وَ قَوْلٌ مَعْرُوفٌ فَإِذَا عَزَمَ اَلْأَمْرُ فَلَوْ صَدَقُوا اَللَّهَ لَكَانَ خَيْراً لَهُمْ 21 فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِي اَلْأَرْضِ وَ تُقَطِّعُوا أَرْحَامَكُمْ 22 أُولَئِكَ اَلَّذِينَ لَعَنَهُمُ اَللَّهُ فَأَصَمَّهُمْ وَ أَعْمىَ أَبْصَارَهُمْ 23 أَ فَلاَ يَتَدَبَّرُونَ اَلْقُرْآنَ أَمْ عَلىَ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا 24 إِنَّ اَلَّذِينَ اِرْتَدُّوا عَلىَ أَدْبَارِهِمْ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمُ اَلْهُدَى اَلشَّيْطَانُ سَوَّلَ لَهُمْ وَ أَمْلىَ لَهُمْ 25 ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا لِلَّذِينَ كَرِهُوا مَا نَزَّلَ اَللَّهُ سَنُطِيعُكُمْ فِي بَعْضِ اَلْأَمْرِ وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ إِسْرَارَهُمْ 26 فَكَيْفَ إِذَا تَوَفَّتْهُمُ اَلْمَلاَئِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبَارَهُمْ 27 ذَلِكَ بِأَنَّهُمُ اِتَّبَعُوا مَا أَسْخَطَ اَللَّهَ وَ كَرِهُوا رِضْوَانَهُ فَأَحْبَطَ أَعْمَالَهُمْ 28 أَمْ حَسِبَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ أَنْ لَنْ يُخْرِجَ اَللَّهُ أَضْغَانَهُمْ 29 وَ لَوْ نَشَاءُ لَأَرَيْنَاكَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسِيمَاهُمْ وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ اَلْقَوْلِ وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ أَعْمَالَكُمْ 30 وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ حَتَّى
نَعْلَمَ اَلْمُجَاهِدِينَ مِنْكُمْ وَ اَلصَّابِرِينَ وَ نَبْلُوَا أَخْبَارَكُمْ 31 إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ وَ شَاقُّوا اَلرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمُ اَلْهُدىَ لَنْ يَضُرُّوا اَللَّهَ شَيْئاً وَ سَيُحْبِطُ أَعْمَالَهُمْ 32﴾
ترجمه آيات
و بعضى از آن كفار به تلاوت قرآنت گوش مىدهند ولى همين كه بيرون مىشوند از آنان كه خداوند آگاهيشان داده مىپرسند همين چند لحظه قبل چه گفت؟ اينان كسانى هستند كه خدا بر دلهايشان مهر نهاده و در نتيجه هواهاى نفسانى خود را پيروى مىكنند (16).
و كسانى را كه راه يافتهاند هدايتشان را بيشتر مىكند و از مراحل تقوى آنچه را كه اهليت آن را دارند به ايشان مىدهد (17).
آيا اين كفار منتظر آنند كه قيامت ناگهانى بيايد آن وقت ايمان آورند اينك علامتهاى آن آمده، ايمان بياورند و اما خود قيامت اگر بيايد ديگر كجا مىتوانند به خود آيند و از تذكر خود بهرهمند شوند (18).
پس بدان كه هيچ معبودى جز او نيست و براى گناه خود و مؤمنين و مؤمنات استغفار كن كه خدا به سكونت و انتقال شما آگاه است (19).
و آنهايى كه ايمان آوردند مىگويند چرا سورهاى جديد نازل نمىشود ولى همين كه سورهاى محكم نازل شد و در آن دستور قتال آمد، آنهايى كه در دل بيمارى دارند آن چنان به تو نگاه مىكنند و خيره مىشوند كه محتضر دم مرگ به اطرافيان خود خيره مىشود و بايد هم چنين نظر كنند (20).
(چون دروغ مىگفتند كه ما ايمان آورديم) و گر نه معناى اينكه گفتند سمعا و طاعتا كه در جاى خود سخنى درست بود اين بود كه بر ما اعتماد كنند و وقتى فرمانى (از ناحيه خدا) داده مىشود خدا را تصديق كنند كه اگر چنين مىكردند برايشان بهتر بود (21).
بايد به ايشان گفت اگر تصديق نكنيد انتظار جز اين از شما نمىرود كه در زمين فساد راه انداخته رحم خود را قطع كنيد (22).
اينان كسانى هستند كه خدا لعنتشان كرده و كر و كورشان ساخته است (23).
چرا در قرآن تدبر نمىكنند، آيا بر دلهايشان قفل زده شده است؟ (24).
كسانى كه بعد از روشن شدن راه هدايت به كفر قبلى خود برمىگردند شيطان اين عمل زشت را در نظرشان زينت داده و به آمالى كاذب آرزومندشان كرده است (25).
و اين را بدان جهت گفتيم كه اين بيماردلان به كفارى كه از آيات خدا كراهت دارند گفتند: ما در
پارهاى امور شما را اطاعت خواهيم كرد و خدا بر اسرار نهانشان آگاه است (26).
چطور است حالشان وقتى كه ملائكه جانشان را مىگيرند و به صورت و پشتشان مىكوبند (27).
و براى اين مىكوبند كه همواره دنبال چيزى هستند كه خدا را به خشم مىآورد و از هر چه مايه خشنودى خدا است كراهت دارند، خدا هم اعمالشان را بى نتيجه و اجر كرد (28).
بلكه اين بيماردلان پنداشتهاند كه خدا كينههاى درونىشان را بيرون نمىكند (29).
و ما اگر بخواهيم تك تك آنان را به تو نشان مىدهيم ولى تو خودت ايشان را هم به علامتهايشان خواهى شناخت و هم به لحن سخنانشان مىشناسى و خدا از اعمال شما اطلاع دارد (30).
و ما به طور قطع همه شما را مىآزماييم تا معلوم كنيم مجاهدين و خويشتنداران چه كسانى هستند و اعمالتان خبر دهد كه در باطن چه داريد (31).
به درستى كسانى كه كافر شدند و از راه خدا جلوگيرى نموده با رسول دشمنى ورزيدند با اينكه هدايت برايشان روشن گرديد، هرگز ضررى به خدا نمىزنند و به زودى اعمالشان بىنتيجه و بىاجر مىشود (32).
بيان آيات
سياق اين آيات طبق سياق آيات قبلى جريان يافته و در آن متعرض حال كسانى شده كه منافق و بيمار دلند، و بعد از ايمان به كفر برمىگردند.
﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ حَتَّى إِذَا خَرَجُوا مِنْ عِنْدِكَ قَالُوا لِلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ مَا ذَا قَالَ آنِفاً...﴾
كلمه «آنفا» اسم فاعل است كه بنا بر ظرفيت منصوب شده. ممكن هم هست نصب آن از اين جهت باشد كه مفعول فيه قرار گرفته و معناى آن «لحظهاى قبل از اين لحظه» است. بعضى1 گفتهاند: معناى «آنفا» همين ساعت است. به هر حال اين كلمه از واژه «انف - بينى» گرفته شده.
و ضمير در جمله ﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ﴾ به كفار برمىگردد. و مراد از گوش دادنشان به رسول خدا گوش دادن به قرآن خواندن آن جناب و بياناتى است كه در اصول معارف و احكام دين داشته.
﴿حَتَّى إِذَا خَرَجُوا مِنْ عِنْدِكَ﴾ ضمير در «خرجوا» به كلمه «من - كسى كه» بر مىگردد و اگر آن را جمع آورده، به اعتبار معناى آن است، هم چنان كه اگر «يستمع» را مفرد آورده به اعتبار لفظ آن است. و استفهام در جمله ﴿مَا ذَا قَالَ آنِفاً﴾ به قول بعضى1 براى به دست آوردن حقيقت مطلب است، چون آنها غرق در كبر و غرور و پيروى هواهاى خود بودند و اين هواها نمىگذاشت سخن حق را بفهمند، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿فَمَا لِهَؤُلاَءِ اَلْقَوْمِ لاَ يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً﴾2. بعضى3 هم گفتهاند: استفهام به منظور استهزاء است.بعضى4 گفتهاند: براى تحقير است، تو گويى سخن حق در نظرشان پر از اباطيل بوده و اصلا معناى درستى نداشته. و براى هر يك از اين سه قول وجهى است.
﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ طَبَعَ اَللَّهُ عَلىَ قُلُوبِهِمْ﴾ اين جمله در مقام معرفى كفار است، و جمله ﴿وَ اِتَّبَعُوا أَهْوَاءَهُمْ﴾ تعريفى ديگر و به منزله عطف تفسير است براى تعريف اول و از آن بر مىآيد كه در حقيقت معناى پيروى هواها، إمارت و فرماندهى طبع بر قلب و عقل است، پس قلبى كه محكوم طبع نبوده و بر طهارت فطرى و اصلى خود باقى مانده باشد، در فهم معارف دينى و حقائق الهى درنگى ندارد.
اثر متفاوت استماع قرآن در كفار مهر بر دل خورده و در مؤمنان هدايت يافته
﴿وَ اَلَّذِينَ اِهْتَدَوْا زَادَهُمْ هُدىً وَ آتَاهُمْ تَقْوَاهُمْ﴾
مقابلهاى كه بين اين آيه و آيه قبلى به چشم مىخورد، اين نكته را مىفهماند كه مراد از «اهتداء» معنايى است مقابل ضلالتى كه طبع در قلب ايجاد مىكند. پس اهتداء عبارتست از تسليم شدن و پيروى كردن هر حقى كه فطرت سالم به سوى آن هدايت مىكند، و زيادى هدايت در جمله «و هدايتشان را زياد كرد» عبارت است از اينكه خداى سبحان درجه ايمان او را بالا ببرد. در سابق هم گفتيم كه ايمان و هدايت مراتب مختلفى دارد و مراد از «تقوى» معنايى است مقابل پيروى هواها، كه به صورت پرهيز از محارم الهى و اجتناب از ارتكاب گناهان جلوه مىكند.
با اين بيان روشن شد كه زياد شدن هدايت مربوط به تكميل در ناحيه علم است، و دادن تقوى مربوط به ناحيه عمل است. و نيز با مقابله مذكور روشن مىشود كه اثر طبع بر دلها نتيجه نداشتن كمال علم و پيروى هواى نفس، و نتيجه فقدان عمل صالح و محروميت از آن است. و اين با بيان گذشته ما كه گفتيم جمله ﴿وَ اِتَّبَعُوا أَهْوَاءَهُمْ﴾ به منزله عطف تفسيرى
است براى جمله ﴿طَبَعَ اَللَّهُ...﴾ منافاتى ندارد.
﴿فَهَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ اَلسَّاعَةَ أَنْ تَأْتِيَهُمْ بَغْتَةً فَقَدْ جَاءَ أَشْرَاطُهَا...﴾
«نظر» كه مصدر «ينظرون» است به معناى انتظار است. و كلمه «أشراط» جمع «شرط» به معناى علامت است. و اصل در معناى شرط همان توقف است، چيزى كه هست از آنجايى كه وجود شرط علامت وجود مشروط است، كلمه مزبور را در معناى علامت نيز استعمال مىكنند، پس «اشراط قيامت» به معناى علامتهاى آنست.
و چون سياق آيه سياق تهكم است، بايد گفت كانه مردم در موقفى ايستادهاند كه يا از حق پيروى مىكنند و عاقبت به خير مىگردند، و يا منتظر قيامت هستند و به هيچ وظيفهاى عمل نمىكنند تا اين كه مشرف بر آن مىشوند آن گاه يقين به وقوعش پيدا نموده و متذكر مىشوند و ايمان آورده پيرو حق مىگردند. اما امروز گوششان بدهكار پيروى حق نيست و با هيچ محبت و موعظه و يا عبرتى خاضع نمىشوند. اما تذكرى كه بعد از وقوع قيامت برايشان دست مىدهد، هيچ سودى به حالشان ندارد، چون قيامت بدون اطلاع قبلى مىآيد. وقتى علامتهاى آن پيدا مىشود ديگر مهلتشان نمىدهد كه به دنبال آن تذكر و خضوع و ايمان، دست به عملى صالح زنند تا تذكرشان مايه سعادتشان شود. و وقتى قيامت برپا شود ديگر وقت عمل باقى نمانده، چون آن روز، روز جزاء است، نه روز عمل، هم چنان كه قرآن فرموده:
﴿يَوْمَئِذٍ يَتَذَكَّرُ اَلْإِنْسَانُ وَ أَنَّى لَهُ اَلذِّكْرىَ يَقُولُ يَا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيَاتِي﴾1.
مقصود از اشراط «علامات» قيامت و اينكه فرمود: علامتهاى قيامت آمده است
علاوه بر اين، اشراط و علامتهاى قيامت آمده و محقق شده. و شايد مراد از علامتهاى آن، خلقت انسان و دو نوع بودن آن - نوعى صلحاء و نوعى مفسدين، نوعى متقيان و نوعى فجار - باشد كه خود همين، قيامتى مىخواهد تا بين اين دو نوع جدايى بيندازد. يكى هم مرگ است كه آن نيز از اشراط وقوع قيامت است. بعضى2 از مفسرين گفتهاند: منظور از اينكه فرموده علامتهاى قيامت آمده ظهور رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است كه آخرين انبياء است و در عهد او، شق القمر كه يكى از علامتها است صورت گرفت، و يكى نزول قرآن است كه آخرين كتب آسمانى است.
اين آن معنايى است كه تدبر در آيه به دست مىدهد و به طورى كه ملاحظه مىكنيد در عين اينكه جنبه اتمام حجت دارد حجتى برهانى نيز هست.
و بنابراين، كلمه «بغتة» حال از آمدن قيامت است كه آن را به منظور بيان واقع آورد، تا جمله ﴿فَأَنَّى لَهُمْ إِذَا جَاءَتْهُمْ ذِكْرَاهُمْ﴾ را بر آن متفرع كند و از آن نتيجه بگيرد، نه اينكه قيد انتظار باشد تا معنا چنين شود: «كفار منتظر آنند كه قيامت ناگهان بيايد» .و به خاطر دفع همين توهم بود كه فرمود: ﴿إِلاَّ اَلسَّاعَةَ أَنْ تَأْتِيَهُمْ بَغْتَةً﴾ و گر نه مىفرمود: «هل ينظرون الا أن تاتيهم الساعة بغتة» .
﴿فَأَنَّى لَهُمْ إِذَا جَاءَتْهُمْ ذِكْرَاهُمْ﴾ كلمه «انى» خبرى است كه قبل از مبتداء آمده و كلمه «ذكريهم» مبتدايى است كه مؤخر آمده. و جمله ﴿إِذَا جَاءَتْهُمْ﴾ جملهاى است معترضه كه بين مبتداء و خبر فاصله شده. و معناى جمله اين است كه: چگونه مىتوانند متذكر شوند بعد از آمدن قيامت؟ يعنى چگونه از تذكر خود در آن روز انتفاع مىبرند، روزى كه عمل سودى ندارد و فقط روز جزاء است.
مفسرين1 در معناى جملههاى آيه و معناى مجموع آن جملات اقوالى مختلف دارند كه از نقل آن صرف نظر كرديم، اگر كسى بخواهد مىتواند به تفاسير مفصل مراجعه كند.
﴿فَاعْلَمْ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَ اِسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ...﴾
بعضى از مفسرين2 گفتهاند: اين آيه نتيجهاى است كه از همه آيات قبلى گرفته مىشود، يعنى از سعادت مؤمنين و شقاوت كفار. گويا فرموده: حال كه معلوم شد سعادت آن طائفه و شقاوت اين دسته چه دليلى دارد، پس نسبت به علمى كه به وحدانيت خداى سبحان دارى ثابت قدم باش. در نتيجه معناى «فاعلم» ، «ثابت در علم باش» است.
ممكن هم هست آيه شريفه تفريع بر دو آيه قبل باشد، يعنى آيه ﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ ... وَ آتَاهُمْ تَقْوَاهُمْ﴾ كه مىفرمايد خداى تعالى مهر مىزند بر دلهاى مشركين و به حال خود رهايشان مىكند تا هر گناهى خواستند بكنند، و نسبت به كسانى كه به راه توحيد و ايمان به او هدايت يافتهاند، عكس اين عمل را رفتار مىكند، پس گويا گفته شده: حال كه جريان بدين قرار است، پس توبه علمى كه به وحدانيت اله دارى تمسك بجوى و از گناهت و گناه زنان و مردان مؤمن امتت طلب مغفرت كن، تا از آنهايى نباشى كه خدا بر دلهايشان مهر زده و آنها را به سبب اين كه رهايشان كرده از نعمت تقوى محرومشان ساخته. مؤيد اين وجه ذيل آيه است كه مىفرمايد: ﴿وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ مُتَقَلَّبَكُمْ وَ مَثْوَاكُمْ﴾ .
پس معناى جمله ﴿فَاعْلَمْ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ﴾ به طورى كه سياق هم تاييدش مىكند،
اين است كه: تو به علمى كه نسبت به ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ﴾ دارى تمسك بجوى و آن را رها نكن و براى گناهت طلب مغفرت كن. در سابق در معناى نسبت گناه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) توضيحى گذشت، و نيز به زودى در تفسير اول سوره فتح توضيحى در اين زمينه خواهد آمد.
﴿وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ﴾ اين جمله دستور مىدهد به رسول خدا كه براى مؤمنين و مؤمنات از امتش طلب مغفرت كند. و حاشا بر خداى تعالى كه دستور استغفار بدهد و آن استغفار را با مغفرت مواجه نسازد، دستور دعا بدهد و اجابت نكند.
معناى اينكه خدا متقلب و مثواى شما را مىداند
﴿وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ مُتَقَلَّبَكُمْ وَ مَثْوَاكُمْ﴾ اين جمله، مطلب اول آيه كه مىفرمود: ﴿فَاعْلَمْ أَنَّهُ﴾ را تعليل مىكند و ظاهرا كلمه «متقلب» مصدر ميمى به معناى انتقال از حالى به حالى باشد، و همچنين كلمه «مثوى» به معناى مصدرى يعنى استقرار و سكونت باشد و مراد اين باشد كه خداى تعالى همه احوال شما را مىداند، هم حال دگرگونگى شما را، و هم ثباتتان را، هم حركتتان را، هم سكونتان را، پس چه بهتر كه بر دين توحيد ثابت باشيد و از او طلب مغفرت كنيد و بترسيد از اينكه مهر بر دلهايتان زده، مهارتان را به دست هواهايتان بسپارد.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: مراد از «متقلب» و «مثوى» تصرف در زندگى و دنيا و استقرار در آخرت است. بعضى2 ديگر گفتهاند: «تقلب» به معناى تصرف در بيدارى، و «مثوى» به معناى محل خواب است. بعضى3 ديگر گفتهاند: تقلب، تصرف در معايش و كار و كسب، و مثوى استقرار در منازل است. ولى آنچه ما اختيار كرديم ظاهرتر و عمومىتر است.
﴿وَ يَقُولُ اَلَّذِينَ آمَنُوا لَوْ لاَ نُزِّلَتْ سُورَةٌ...﴾
كلمه «لولا» به معناى كلمه «هلا - چرا» است، مىپرسند: چرا سورهاى نازل نشد و به اين وسيله اظهار رغبت مىكنند به اينكه سورهاى جديد نازل شود و تكاليفى جديد بياورد، تا امتثالش كنند. و مراد از «سوره محكمه» سورهاى است كه بيانش روشن و بدون تشابه باشد. و مراد از اينكه فرمود: «در آن قتال ذكر شود» ،اين است كه در آن به قتال امر شود.
و مراد از ﴿اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ﴾ مؤمنينى است كه ايمانشان ضعيف است، نه منافقين، چون آيه صريح است در اينكه اظهار كنندگان مذكور كه آن حرفها را زدند مؤمنين بودهاند، نه منافقين و نه اعم از مؤمنين و منافقين، چون عبارت ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ منافقين را شامل
نمىشود، مگر با نوعى مسامحه كه آن هم لايق به كلام خداى تعالى نيست. پس آيه مورد بحث نظير آيه ﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ قِيلَ لَهُمْ كُفُّوا أَيْدِيَكُمْ وَ أَقِيمُوا اَلصَّلاَةَ وَ آتُوا اَلزَّكَاةَ فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ اَلْقِتَالُ إِذَا فَرِيقٌ مِنْهُمْ يَخْشَوْنَ اَلنَّاسَ كَخَشْيَةِ اَللَّهِ أَوْ أَشَدَّ خَشْيَةً﴾1 است كه در باره طائفهاى از مؤمنين مىفرمايد وقتى جهاد بر آنان واجب شد، مانند ساير مردم يا بيشتر بترس افتادند.
و معناى جمله ﴿اَلْمَغْشِيِّ عَلَيْهِ مِنَ اَلْمَوْتِ﴾ محتضرى است كه در سكرات مرگ قرار گرفته. و كلمه «غشيه» و «غشاوة» به معناى پوشاندن و پيچيدن چيزى در لفافه است، و چون با صيغه مجهول گفته مىشود «غشى على فلان» ،معنايش اين است كه فلانى در اثر عارضهاى فهمش از كار افتاد. و ﴿نَظَرَ اَلْمَغْشِيِّ عَلَيْهِ مِنَ اَلْمَوْتِ﴾ نگاهى است كه محتضر به تو مىافكند بدون اينكه پلك را بهم زند.
در جمله ﴿فَأَوْلىَ لَهُمْ﴾ احتمال دارد خبرى باشد از مبتدايى محذوف كه تقدير آن «اولى لهم ذلك» است، يعنى سزاوارشان اين است كه اينطور نظر كنند، يعنى به حالت احتضار درآمده بميرند. و از اصمعى2 نقل شده كه گفته: «اولى لك» كلمه تهديد است، و معنايش به فارسى «شر، يقهات را گرفت» مىباشد و اين آيه نظير آيه شريفه ﴿أَوْلىَ لَكَ فَأَوْلىَ ثُمَّ أَوْلىَ لَكَ فَأَوْلىَ﴾3 است.
و معناى آيه اين است كه: آنهايى كه ايمان آوردند، مىگويند: چرا سورهاى نازل نشد، ليكن وقتى سورهاى محكم و بدون شبهه نازل شد و در آن مامور به قتال و جهاد شدند، مىبينى افراد ضعيف الايمان از ايشان را كه از شدت ترس به تو نظرى مىافكنند كه محتضر به اطرافيان خود مىافكند و سزاوارشان هم همين است.
معناى آيه: ﴿طَاعَةٌ وَ قَوْلٌ مَعْرُوفٌ...﴾ كه در باره مؤمنان مريض القلبى است كه از عمل به وظيفه قتال و جهاد سرباز مىزدند
﴿طَاعَةٌ وَ قَوْلٌ مَعْرُوفٌ فَإِذَا عَزَمَ اَلْأَمْرُ فَلَوْ صَدَقُوا اَللَّهَ لَكَانَ خَيْراً لَهُمْ﴾
جمله ﴿عَزَمَ اَلْأَمْرُ﴾ به اين معنا است كه مساله جدى و منجز شد و جمله ﴿طَاعَةٌ وَ قَوْلٌ مَعْرُوفٌ﴾ گويا خبرى است براى مبتدايى محذوف، كه تقدير آن «أمرنا طاعة...» و يا «امرهم طاعة...» و يا «شانهم طاعة...» و يا «ايمانهم بنا طاعة...» است، يعنى ايمان آنان به ما، طاعتى است كه بر آن با ما پيمان بستند و قولى معروف و غير منكر است كه گفتند، و آن اين بود كه اظهار سمع و طاعت كردند. هم چنان كه خداى تعالى در جاى ديگر از ايشان
حكايت كرده، مىفرمايد: ﴿آمَنَ اَلرَّسُولُ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ ... وَ قَالُوا سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا﴾1.
و بنابراين جمله ﴿فَإِذَا عَزَمَ اَلْأَمْرُ فَلَوْ صَدَقُوا اَللَّهَ لَكَانَ خَيْراً لَهُمْ﴾ كمال اتصال را به ما قبل خود دارد و معنايش اين است كه: امر همان است كه به خدا بر سر آن امر اعتماد كرده و گفتند: «سمعنا و اطعنا» ،پس اگر اينان در هنگامى كه تكليف منجز مىشود خدا را در آنچه خود گفتند تصديق نموده و در آنچه دستور داده - كه از آن جمله امر به قتال است - اطاعت كنند، برايشان بهتر است.
احتمال هم دارد كلمه «طاعة...» خبرى باشد براى ضميرى كه به قتال مذكور بر مىگردد و تقدير چنين باشد: آن قتال كه در اين سوره نامش برده شد طاعتى است از مؤمنين و قولى است معروف، پس اگر ايشان در هنگامى كه تكليف منجز مىشود خدا را در ايمانشان تصديق كنند و او را اطاعت نمايند برايشان بهتر است. اما اينكه رفتن به قتال اطاعتى است از ايشان، روشن است. و اما اينكه قولى است معروف، دليلش اين است كه واجب شدن قتال و امر به دفاع از مجتمع صالح اسلامى به منظور ابطال و خنثى كردن نقشه دشمن نيز قولى است پسنديده كه همه عقلا آن را مىپسندند.
بعضى2 هم گفتهاند: كلمه «طاعة...» مبتدايى است كه خبرش حذف شده و تقدير آن «طاعة و قول معروف خير لهم» است، يعنى اطاعت خدا و قول معروف براى آنان بهتر است. بعضى3 ديگر گفتهاند: مبتدايى است كه خبرش ﴿فَأَوْلىَ لَهُمْ﴾ در آيه قبلى است، پس اين آيه تتمه آيه قبلى است. ولى اين تفسير بسيار ناپسند است و از آن بدتر اين تفسير است كه بعضى4 گفتهاند: كلمه «طاعة...» صفت براى سوره است، آنجا كه فرموده: ﴿فَإِذَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ﴾ . و وجوهى ديگر نيز گفتهاند.
﴿فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِي اَلْأَرْضِ وَ تُقَطِّعُوا أَرْحَامَكُمْ﴾
خطاب در اين آيه به همان كسانى است كه فرمود: در دلهايشان مرض هست، و از رفتن به جهاد در راه خدا بهانهجويى مىكردند، و به همين جهت خطاب را به ايشان كرد تا توبيخ و سرزنش شديدتر كند، و استفهام در آيه استفهام تقريرى است، مىخواهد بفرمايد شما اين طوريد. و كلمه «تولى» به معناى اعراض است و مراد از آن اعراض از كتاب خدا و
معارف آن و برگشتن به شرك و ترك كردن دين است.
و معناى آيه اين است كه: آيا از شما توقع مىرفت كه از كتاب خدا و عمل به آنچه در آن است كه يكى از آنها جهاد در راه خدا است اعراض نموده و در نتيجه دست به فساد در زمين بزنيد و با قتل و غارت و هتك عرض و به علت تكالب بر سر جيفه دنيا قطع رحم كنيد؟ مىخواهد بفرمايد: در صورتى كه اعراض كنيد توقع همه اين انحرافها از شما مىرود.
با اين بيان روشن گرديد كه آيه شريفه مىخواهد جمله ﴿لَكَانَ خَيْراً لَهُمْ﴾ را كه در آيه قبل بود تعليل كند و به همين جهت در اول آن حرف «فاء» را آورد.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: مراد از «تولى» تصدى حكم و ولايت است و معنايش اين است كه آيا از شما انتظار مىرفت كه اگر به مقام ولايت رسيديد در زمين فساد كنيد و با ريختن خونهاى حرام و گرفتن رشوه، و جور در حكم قطع رحم نماييد. ولى اين معنا از سياق آيه بعيد است.
﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ لَعَنَهُمُ اَللَّهُ فَأَصَمَّهُمْ وَ أَعْمىَ أَبْصَارَهُمْ﴾
اشاره «اولئك - اينان» به مفسدين در زمين و قطع كنندگان رحم است. ايشان را چنين توصيف كرده كه خدا لعنتشان كرده و كرشان ساخته ديگر سخن حق را نمىشنوند و چشمشان را كور كرده ديگر حق را نمىبينند، چون در واقع ديده آدمى كور نمىشود، بلكه دلهايى كه در سينهها است كور مىگردد.
﴿أَ فَلاَ يَتَدَبَّرُونَ اَلْقُرْآنَ أَمْ عَلىَ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا﴾
استفهام در اين جمله توبيخى است. و ضمير جمع در «يتدبرون» به همان نامبردگان در آيه قبل برمىگردد. و اگر كلمه «قلوب» را نكره آورد براى اين است كه - به قول بعضى2- دلالت كند بر اينكه مراد، قلوب آنان و امثال ايشان است.
در مجمع البيان گفته: اين آيه دلالت دارد بر بطلان اين سخن كه بعضى گفتهاند:
جائز نيست كسى ظاهر قرآن را تفسير كند، مگر به وسيله خبرى كه از ائمه رسيده باشد و يا انسان خودش از امام چيزى شنيده باشد3.
﴿إِنَّ اَلَّذِينَ اِرْتَدُّوا عَلىَ أَدْبَارِهِمْ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمُ اَلْهُدَى اَلشَّيْطَانُ سَوَّلَ لَهُمْ وَ أَمْلىَ لَهُمْ﴾
كلمه «ارتداد على الادبار» به معناى برگشتن به عقب بعد از رو آوردن است، و اين
استعارهاى است كه منظور از آن ترك كردن بعد از گرفتن است. و كلمه «تسويل» كه مصدر «سول» است، به معناى جلوه دادن چيزى است كه نفس آدمى حريص بر آن است، به طورى كه زشتىهايش هم در نظر زيبا شود. و مراد از «املاء» امداد و يا طولانى كردن آرزو است.
﴿ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا لِلَّذِينَ كَرِهُوا مَا نَزَّلَ اَللَّهُ سَنُطِيعُكُمْ فِي بَعْضِ اَلْأَمْرِ وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ إِسْرَارَهُمْ﴾
اشاره «ذلك» به تسويل شيطان و املاء او است كه آيه قبل آن را بيان مىداشت. و خلاصه اشاره به تسلط شيطان بر مرتدين است. و مراد از ﴿لِلَّذِينَ كَرِهُوا﴾ همان كفارند كه در جمله ﴿وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَتَعْساً لَهُمْ وَ أَضَلَّ أَعْمَالَهُمْ﴾ در اوائل سوره نامشان برده شد و در آنجا هم مىفرمود: ﴿ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا مَا أَنْزَلَ اَللَّهُ﴾ .
جمله ﴿سَنُطِيعُكُمْ فِي بَعْضِ اَلْأَمْرِ﴾ حكايت گفتارى است كه مرتدين با كفار دارند و به ايشان وعده اطاعت مىدهند. و از اينكه اطاعت خود را مقيد مىكنند به بعضى از امور، پيداست كه مردمى بودهاند كه نمىتوانستهاند صريح حرف بزنند، چون خود را در تظاهر به اطاعت مطلق از كفار در خطر مىديدند، لذا به طور سرى به كفار قول مىدهند كه در پارهاى از امور يعنى تا آن حدى كه خطر نداشته باشد، از آنها اطاعت مىكنند، آن گاه اين سر خود را مكتوم داشته، در انتظار فرصت بيشترى مىنشينند.
مقصود از كسانى كه مرتدين به آنها وعده اطاعت مىدادند
و از اين زمينه گفتار استفاده مىشود كه مرتدين مذكور قومى از منافقين بودهاند كه با كفار سر و سرى داشتهاند، و قرآن آن اسرار را در اينجا حكايت كرده. مؤيد اين احتمال جمله ﴿وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ إِسْرَارَهُمْ﴾ است.
و اما اينكه اينان چه كسانى بودهاند كه مرتدين به آنان وعده اطاعت مىدادند، مفسرين در آن اختلاف كردهاند: بعضى1 گفتهاند: يهوديان بودند كه به منافقين از مسلمانان وعده مىدادند و مىگفتند اگر كفر خود را علنى كنيد ما ياريتان مىكنيم. بعضى2 ديگر گفتهاند: منافقين و يهوديان بودهاند كه به مشركين وعده مىدادند.
اشكالى كه متوجه اين دو قول است اين است كه گفتار در آيه راجع به مرتدين است كه بعد از ايمان به كفر برگشتند و يهوديان اصلا ايمان نياوردند تا مرتد شوند.
بعضى3 ديگر گفتهاند: منافقين بودهاند كه به يهوديان وعده نصرت مىدادند، هم چنان كه خداى تعالى در جاى ديگر فرموده: ﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَى
اَلَّذِينَ نَافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوَانِهِمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَ لاَ نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَداً أَبَداً وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ﴾1.
ولى آيه مورد بحث قابل انطباق با اين آيه نيست، ليكن مىشود آن را با يهود كه به مشركين وعده نصرت مىدادند، تطبيق كرد، آنهم به زحمت و با اين توجيه كه در حقيقت يهوديان هم كه علم به صدق رسالت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) داشتند مرتد از دين خود بودند، ولى از ناحيه لفظ آيه دليلى بر اين تطبيق نيست، لذا بايد بگوييم شايد قومى از منافقين بودهاند، نه يهود.
﴿فَكَيْفَ إِذَا تَوَفَّتْهُمُ اَلْمَلاَئِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبَارَهُمْ﴾
اين آيه تفريع و نتيجهگيرى از مطالب قبل است و معنايش چنين است: اين است وضع آنان امروز كه بعد از روشن شدن هدايت باز هر چه مىخواهند مىكنند، حال ببين در هنگامى كه ملائكه جانشان را مىگيرند و به صورت و پشتشان مىكوبند چه حالى دارند.
﴿ذَلِكَ بِأَنَّهُمُ اِتَّبَعُوا مَا أَسْخَطَ اَللَّهَ وَ كَرِهُوا رِضْوَانَهُ فَأَحْبَطَ أَعْمَالَهُمْ﴾
ظاهرا مراد از ﴿مَا أَسْخَطَ اَللَّهَ﴾ ، هواهاى نفس و تسويلات شيطان است كه گناهان كشنده را در پى دارد، هم چنان كه فرموده: ﴿وَ اِتَّبَعُوا أَهْوَاءَهُمْ﴾ و نيز فرموده: ﴿اَلشَّيْطَانُ سَوَّلَ لَهُمْ وَ أَمْلىَ لَهُمْ﴾ .
كلمه «سخط» و «رضا» نام دو صفت از صفات فعلى خدا است. و مراد از اولى، عقاب و از دومى، ثواب او است.
و اشاره «ذلك» به مطالب در آيه قبل است كه از عذاب ملائكه در هنگام گرفتن جان آنان سخن مىگفت. مىفرمايد: سبب عقاب آنان اين است كه اعمالشان به خاطر پيروى از آنچه كه مايه خشم خدا است، و به خاطر كراهتشان از خشنودى خدا، حبط مىشود و چون ديگر عمل صالحى برايشان نمانده قهرا با عذاب خدا بد بخت و شقى مىشوند.
﴿أَمْ حَسِبَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ أَنْ لَنْ يُخْرِجَ اَللَّهُ أَضْغَانَهُمْ﴾
راغب مىگويد: كلمه «ضغن» به كسره و به ضمه ضاد به معناى كينه شديد است، كه جمعش «اضغان» مىآيد2. و مراد از جمله ﴿اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ﴾ اشخاص ضعيف
الايمان هستند و شايد كسانى باشند كه از اول با ايمانى ضعيف ايمان آوردند، سپس به سوى نفاق متمايل شده و در آخر بعد از ايمان به سوى كفر برگشتهاند.
دقت در تاريخ صدر اسلام اين معنا را روشن مىكند كه مردمى از مسلمانان كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايمان آوردند، چنين وصفى داشتهاند، هم چنان كه قومى ديگر از ايشان از همان روز اول تا آخر عمرشان منافق بودند. و بنابراين، تعبير از منافقين دسته اول به مؤمنين، به ملاحظه اوائل امرشان بوده است.
و معناى آيه اين است كه: نه، بلكه اين منافقين كه در دل بيمارند گمان كردهاند كه خدا كينههاى شديدشان را نسبت به دين و اهل دين بيرون نمىريزد.
معناى اينكه منافقان بيمار دل به سيمايشان و در لحن قولشان شناخته مىشوند
﴿وَ لَوْ نَشَاءُ لَأَرَيْنَاكَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسِيمَاهُمْ وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ اَلْقَوْلِ وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ أَعْمَالَكُمْ﴾
كلمه «سيما» به معناى علامت است و معناى آيه چنين است: ما اگر بخواهيم اين افراد بيمار دل را به تو معرفى مىكنيم و علامتهايشان را مىگوييم تا آنان را بشناسى.
﴿وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ اَلْقَوْلِ﴾ راغب مىگويد: كلمه «لحن» بيشتر به معناى آن است كه كلام را از سنتهاى جارىاش برگردانى، يا اعراب آن را نگويى و يا نقطهها و كلمات آن را جابجا كنى، و اين عمل ناپسندى است، و گاهى هم در سربسته حرف زدن و بطور فحوى و كنايه سخن گفتن استعمال مىشود، كه اين قسم استعمال در بازار شعرا و ادباء بيشتر رواج دارد و در نظر آنان پسنديده و جزء بلاغت است1.
در نتيجه معناى آن اين مىشود: تو به زودى آنان را از طرز سخن گفتنشان خواهى شناخت، چون سخن ايشان كنايهدار و تعريض گونه است. و اگر «لحن القول» را ظرف براى شناختن قرار داد به نوعى عنايت مجازى بوده است.
﴿وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ أَعْمَالَكُمْ﴾ يعنى خدا حقايق اعمال شما را مىداند و اطلاع دارد كه مقصود و نيت شما از آن اعمال چيست و به چه منظورى آن را انجام مىدهيد، و بر طبق آن نيات، مؤمنين را پاداش و غير مؤمنين را كيفر مىدهد، پس اين جمله، هم وعده به مؤمنين است و هم تهديد به كفار.
﴿وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ حَتَّى نَعْلَمَ اَلْمُجَاهِدِينَ مِنْكُمْ وَ اَلصَّابِرِينَ وَ نَبْلُوَا أَخْبَارَكُمْ﴾
كلمه «بلاء» و «ابتلاء» به معناى امتحان و آزمايش است. و آيه شريفه علت واجب
كردن قتال بر مؤمنين را بيان مىكند، مىفرمايد: علتش اين است كه خدا مىخواهد شما را بيازمايد، تا برايتان معلوم شود مجاهدين در راه خدا و صابران بر مشقت تكاليف الهى چه كسانى هستند.
﴿وَ نَبْلُوَا أَخْبَارَكُمْ﴾ گويا مراد از اخبار، اعمال باشد، از اين جهت كه از صاحب عمل سر مىزند و از او خبر مىدهد. و «اختبار اعمال» آزمودن آنها است تا صالح آنها از طالحش متمايز شود، هم چنان كه «اختبار نفوس» باعث مىشود نفوس صالح خير از ديگر نفوس متمايز شود. در بحثهاى گذشته گفتيم كه مراد از دانستن خداى تعالى اين نيست كه چيزى را كه نمىداند بداند، بلكه منظور، بر ملا شدن باطن بندگان و به نظرى دقيقتر علم فعلى خداست كه ربطى به ذات او ندارد.
﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ وَ شَاقُّوا اَلرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمُ اَلْهُدىَ لَنْ يَضُرُّوا اَللَّهَ شَيْئاً وَ سَيُحْبِطُ أَعْمَالَهُمْ﴾
مراد از ﴿اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ در اينجا رؤساى كفر و ضلالت در مكه است. البته ساير رؤساى كفر نيز به آنها ملحقند و آيه شريفه شامل همه كسانى است كه مانع راه خدا مىشوند و با رسول او دشمنى مىورزند، چيزى كه هست كفار مكه فعلا مورد بحثند، چون آنها با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به شديدترين وجهى آن هم بعد از آنكه حق و هدايت برايشان روشن گرديد دشمنى ورزيدند.
مىفرمايد: اين كفار هيچ ضررى به خدا نمىزنند، چون كيد ايشان و نقشههايى كه عليه خدا مىكشند ضررش به خودشان برمىگردد، ﴿وَ سَيُحْبِطُ أَعْمَالَهُمْ﴾ و به زودى اعمالشان را بى نتيجه مىكند و نيرويى كه براى هدم اساس دين مصرف مىكنند و آنچه براى خاموش كردن نور خدا به كار مىبندند هدر مىرود.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: مراد اين است كه اعمال نيكشان حبط گشته، در آخرت اجر نمىبرند. ولى معناى اول با سياق آيه سازگارتر است، چون بنا بر معناى اول آيه شريفه در صدد تحريك و تشويق مؤمنين به قتال با مشركين نيز هست. و نيز آنان را دلخوش مىكند به اينكه سرانجام، پيروزى نصيبشان مىشود، هم چنان كه آيات بعد اين نكته را خاطرنشان مىسازند.
بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيه: ﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ...﴾ و در باره علائم قيامت، استغفار و صله رحم)
در مجمع البيان در ذيل آيه شريفه ﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ...﴾ از اصبغ بن نباته از على (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: ما نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىنشستيم و آن جناب از آنچه وحى شده بود به ما خبر مىداد. من و بعضى ديگر از صحابه آيات وحى شده را حفظ مىكرديم و همين كه از مجلس آن جناب برمىخاستيم، صحابه يادشان مىرفت و مىپرسيدند: ﴿مَا ذَا قَالَ آنِفاً﴾ ، همين چند لحظه قبل چه گفت؟1
و در الدر المنثور است كه احمد، بخارى، مسلم و ترمذى از انس روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: من و قيامت مثل اين دو با هم مبعوث شدهايم. و اشاره كرد به انگشت سبابه و وسطى2.
مؤلف: اين عبارت از آن جناب به چند طريق ديگر از ابو هريره و سهل بن مسعود نيز روايت شده.
و نيز در همان كتابست كه ابن ابى شيبه، بخارى، مسلم، ابن ماجه و ابن مردويه از ابو هريره روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روزى در برابر مردم آشكار شد، مردى به حضورش آمده عرضه داشت: يا رسول اللَّه! قيامت چه وقت است؟ فرمود: مسئول كه منم داناتر از سائل كه تو باشى نيست، ليكن از علامتهايش برايت مىگويم: قيامت وقتى بپا مىشود كه كنيز، خانم خود را بزايد، اين يكى از علامتهايش است. و وقتى كه بىسر و پاها و گوسفندچرانها رؤساى مردم شوند، اين هم يك علامتش. و وقتى كه گوسفندچرانها بر سر بنيان3 طغيان كنند، اين هم يكى ديگر4.
و در علل الشرائع به سندى كه به انس بن مالك دارد از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه در حديثى طولانى كه در آن به پرسشهاى عبد اللَّه بن سلام پاسخ مىداده، در پاسخ از اينكه علامتهاى قيامت چيست فرمود: اما علامتهاى قيامت آتشى است
كه مردم را از طرف مشرق به سوى مغرب جمع مىكند1.
مؤلف: شايد مراد آن جناب ظاهر اين عبارت نبوده و خواسته است چيز ديگرى بفهماند. و روايات در علامتهاى قيامت از طريق شيعه و اهل سنت، بيش از حد شمار است، كه در آخر جلد پنجم اين كتاب روايت سلمان از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و روايت حمران از امام صادق (علیه السلام) كه دو روايت جامعى است در باب علامتهاى قيامت گذشت2.
و در مجمع البيان گفته: از حذيفة بن يمان به سندى صحيح روايت شده كه گفت: من مردى بودم كه نسبت به اهل خود بد زبان بودم، به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرضه داشتم: مىترسم اين زبانم مرا داخل آتش كند. فرمود: تو چرا از استغفار استفاده نمىكنى؟ من همه روزه حتما صد بار استغفار مىكنم3. و در الدر المنثور است كه: احمد، ابن ابى شيبه، مسلم، ابو داوود، نسايى، ابن حبان و ابن مردويه از اعز مزنى روايت كردهاند كه گفت رسول خدا فرمود: به درستى كه پرده اميال بر قلبم كشيده مىشود و من هر روز صد مرتبه استغفار مىكنم4.
و نيز در همان كتاب در ذيل جمله ﴿فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ...﴾ از بيهقى از جابر بن عبد اللَّه روايت آورده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: رحم آدمى با زبانى گويا دست به دامن عرش خدا است، مىگويد خدايا هر كس مرا پيوند كند تو با او پيوند كن و هر كس مرا قطع كند، تو او را از رحمت خود قطع كن5.
مؤلف: روايات در باب صله رحم و قطع رحم بسيار زياد است، در سابق يعنى در اول سوره نساء هم چند روايتى از آن نقل كرديم.
و در مجمع البيان در ذيل جمله ﴿أَ فَلاَ يَتَدَبَّرُونَ اَلْقُرْآنَ...﴾ مىگويد: از امام صادق و موسى بن جعفر (علیه السلام) روايت شده كه در معناى آن فرمودهاند: چرا در قرآن تدبر نمىكنند تا حقى كه به گردن دارند اداء كنند6.
و در كتاب توحيد به سندى كه به محمد بن عماره دارد از وى نقل كرده كه گفت: از امام صادق جعفر بن محمد (علیه السلام) پرسيدم: يا بن رسول اللَّه! مرا خبر ده بدانم آيا خدا هم راضى و خشمگين مىشود؟ فرمود: بله، ليكن نه آن طور كه مخلوقين مىشوند، بلكه غضب خدا عقاب او و رضايتش ثواب او است1.
رواياتى راجع به اينكه در زمان پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) دشمنى با على (علیه السلام) علامت نفاق بوده است
و در مجمع البيان در ذيل جمله ﴿وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ اَلْقَوْلِ...﴾ از ابى سعيد خدرى روايت كرده كه گفته است: ﴿لَحْنِ اَلْقَوْلِ﴾ عبارت است از عداوتى كه با على بن ابى طالب داشتند. مىگويد: ما در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) براى شناختن مؤمنين واقعى و منافقين اين محك را در دست داشتيم كه هر كس على را دوست مىداشت او را مؤمن مىدانستيم و هر كس دشمنش مىداشت مىفهميديم كه منافق است2.
صاحب مجمع البيان سپس مىگويد: نظير اين سخن از جابر بن عبد اللَّه انصارى نيز روايت شده. و باز مىگويد: از عبادة بن صامت روايت شده كه گفت: رسم ما اين بود كه فرزندان خود را با محبت به على بن ابى طالب مىآزموديم، اگر يكى از بچهها او را دوست نمىداشت، مىفهميديم رشد فكرى ندارد و واقع بين نيست3.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابن مسعود روايت كرده كه گفت: ما منافقين را در عهد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) جز با محك دشمنى با على بن ابى طالب نمىشناختيم4.
و در امالى طوسى به سندى كه به على بن ابى طالب دارد از آن جناب روايت كرده كه: من چهار كلمه گفتهام كه خداى تعالى هم در كتابش گفته مرا تصديق فرموده: يكى اينكه من گفتهام: «المرء مخبوء تحت لسانه فاذا تكلم ظهر - شخصيت انسان در زير زبانش پنهان است، و همين كه سخن بگويد ظاهر مىشود» خداى تعالى هم در كلامش فرموده: ﴿وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ اَلْقَوْلِ﴾5.
[سوره محمد (47): آيات 33 تا 38]
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ لاَ تُبْطِلُوا أَعْمَالَكُمْ 33 إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ ثُمَّ مَاتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ فَلَنْ يَغْفِرَ اَللَّهُ لَهُمْ 34 فَلاَ تَهِنُوا وَ تَدْعُوا إِلَى اَلسَّلْمِ وَ أَنْتُمُ اَلْأَعْلَوْنَ وَ اَللَّهُ مَعَكُمْ وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمَالَكُمْ 35 إِنَّمَا اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ إِنْ تُؤْمِنُوا وَ تَتَّقُوا يُؤْتِكُمْ أُجُورَكُمْ وَ لاَ يَسْئَلْكُمْ أَمْوَالَكُمْ 36 إِنْ يَسْئَلْكُمُوهَا فَيُحْفِكُمْ تَبْخَلُوا وَ يُخْرِجْ أَضْغَانَكُمْ 37 هَا أَنْتُمْ هَؤُلاَءِ تُدْعَوْنَ لِتُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ فَمِنْكُمْ مَنْ يَبْخَلُ وَ مَنْ يَبْخَلْ فَإِنَّمَا يَبْخَلُ عَنْ نَفْسِهِ وَ اَللَّهُ اَلْغَنِيُّ وَ أَنْتُمُ اَلْفُقَرَاءُ وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ ثُمَّ لاَ يَكُونُوا أَمْثَالَكُمْ 38﴾
ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آوردهايد! خدا و رسول را اطاعت كنيد و اعمال خود را باطل مسازيد (33).
به درستى آنان كه كفر ورزيدند و از راه خدا جلوگيرى كرده، در حال كفر مردند، هرگز خدا ايشان را نمىآمرزد (34).
پس شما مسلمانان سست نشويد، و مشركين را به صلح و صفا دعوت مكنيد در حالى كه شما پيروز و دست بالائيد و خدا با شما است و هرگز پاداش اعمالتان را كم نمىكند (35).
زندگى دنيا چيزى بجز بازيچه و بيهوده نيست (و اما اگر در همين زندگى) ايمان آوريد و تقوى پيشه كنيد خداوند پاداشهايتان را به شما مىدهد و از اموالتان هم نمىخواهد (36).
چون اگر به اموال شما طمع كند و از شما بخواهد كه در اختيار او قرار دهيد و خود تهى دست شويد بخل مىورزيد و كينههاى درونيتان به بيرون زبانه مىكشد (37).
همين شما وقتى دعوت مىشويد كه در راه خدا انفاق كنيد بعضى از شما بخل مىورزد و هر كس بخل بورزد از سود بردن خودش بخل ورزيده و خدا احتياجى به شما ندارد، اين شماييد كه سراپا فقيريد و اگر از دعوت اسلام سر برتابيد، خداوند به جاى شما قومى ديگر قرار مىدهد كه اصلا از شما اعراب نباشند و مثل شما هم رفتار نكنند (38).
بيان آيات
خداى تعالى بعد از آنكه حال كفار را بيان كرد، و بيان حال بيماردلان و تثاقل آنان در امر قتال و حال مرتدين ايشان را بر آن بيان اضافه كرد، اينك در اين آيات روى سخن را به مؤمنين برگردانده و بر حذرشان مىدارد از اينكه مثل آن كفار و آن منافقين و آن مرتدين باشند و با مشركين سازش نموده به سوى آنان متمايل شوند، در نتيجه تابع روشى شوند كه خدا را به خشم مىآورد، و يا همانند منافقان از خوشنودى خدا كراهت داشته باشند، و در نتيجه عملشان حبط گردد. البته در اين آيات ايشان را با ترغيب و ترهيب و تطميع و تخويف، موعظه هم مىكند، و با اين بيانات سوره خاتمه مىيابد.
مقصود از اطاعت خدا و اطاعت رسول (صلى الله عليه وآله و سلم) و مفاد جمله: ﴿لاَ تُبْطِلُوا أَعْمَالَكُمْ﴾در آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللَّهَ...﴾
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ لاَ تُبْطِلُوا أَعْمَالَكُمْ﴾
اين آيه اگر چه در مدلول خود مستقل، و از نظر معنا مطلق است، و حتى فقهاء با اين قسمت از آيه كه مىفرمايد ﴿وَ لاَ تُبْطِلُوا أَعْمَالَكُمْ﴾ استدلال كردهاند كه بعد از شروع به نماز جايز نيست آن را باطل كرد، و ليكن اگر آن را با در نظر گرفتن سياقى كه با آيات قبل دارد، مورد دقت قرار دهيم، آياتى كه متعرض مساله قتال بود، و همچنين آيات بعد كه آنها نيز در يك سياق قرار دارند، و مخصوصا با ظاهر تعليلى كه در آيه ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا...﴾ است، و با ظاهر تفريعى كه در جمله ﴿فَلاَ تَهِنُوا وَ تَدْعُوا إِلَى اَلسَّلْمِ...﴾ به كار رفته، و خلاصه آيه مورد بحث را با سياقش در نظر بگيريم، آن وقت مىفهميم منظورش از اطاعت خدا اطاعت او در احكامى است كه در قرآن نازل كرده، و منظورش از اطاعت رسول، اطاعت او است در همه آن دستوراتى كه از ناحيه خدا نازل كرده، و آن دستوراتى كه خودش از باب اينكه ولى مسلمين و زمامدار جامعه دينى ايشان است صادر فرموده. و در آخر ايشان را هشدار مىدهد از اينكه از اطاعت اين دو جور دستور سرباز زنند، كه اگر چنين كنند اعمالشان حبط مىشود، هم چنان
كه عاقبت مخالفت بعضى از نامبردگان در آيات قبل اين شد كه بعد از روشن شدن هدايت كارشان به ارتداد كشيده شد.
پس مراد از اطاعت خدا به حسب مورد اطاعت او در احكام مربوط به قتال است، و مراد از «اطاعت رسول» اطاعت او است در هر دستورى كه آن جناب مامور به آن و به ابلاغ آن شده، و نيز هر دستوريست كه آن جناب به عنوان مقدمه قتال و به ولايتى كه در آن داشته داده، و مراد از «ابطال اعمال» تخلف از حكم قتال است، آن طور كه منافقان و مرتدين تخلف كردند.
ولى بعضى از مفسرين1 گفتهاند: مراد از «ابطال اعمال» و حبط شدن آن منت نهادن بر خدا و رسول است كه ما ايمان آورديم، و چنين و چنان كرديم، به شهادت اينكه در جاى ديگر فرموده: «﴿يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا﴾ بر تو منت مىگذارند كه اسلام آوردند» .
بعضى2 ديگر گفتهاند: منظور از اين ابطال، ابطال به رياء و خودنمايى است. بعضى3 ديگر گفتهاند: ابطال به وسيله عجب و خودپسندى است. بعضى4 گفتهاند: به وسيله كفر و نفاق است. و بعضى5 گفتهاند: مراد تنها ابطال صدقات به وسيله منت و اذيت است هم چنان كه فرموده: ﴿لاَ تُبْطِلُوا صَدَقَاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ اَلْأَذىَ﴾6. و بعضى7 گفتهاند: ابطال به وسيله گناهان است. و بعضى8 ديگر گفتهاند: به وسيله گناهان كبيره است.
و اشكالى كه متوجه همه اين گفتهها مىشود - به فرض اينكه هر يك در جاى خود درست باشد - اين است كه هر كدام از آنها يكى از مصاديق آيه است، نه اينكه آيه در خصوص آن نازل شده. تازه اين در صورتى است كه ما از سياق آيه صرف نظر. كنيم و گر نه گفتيم كه سياق تنها با اين معنا سازگار است كه منظور تخلف از جهاد باشد.
﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ ثُمَّ مَاتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ فَلَنْ يَغْفِرَ اَللَّهُ لَهُمْ﴾
از ظاهر سياق برمىآيد كه اين آيه تعليل آيه قبل باشد، در نتيجه چنين مىفهماند كه:اگر شما خدا و رسول را اطاعت نكنيد، و اعمال خود را با پيروى از روشى كه خدا را به خشم مىآورد باطل كنيد، و از رضوان خدا كراهت داشته باشيد، نتيجهاش اين مىشود كه به كفار خواهيد پيوست، كفارى كه سد راه خدايند، و بعد از مردن اين چنينى تا ابد مغفرت ندارند. و مراد از «صد عن سبيل اللَّه» اعراض از ايمان، و يا جلوگيرى مردم است از اينكه ايمان آورند.
نهى از سازش و متاركه جنگ، و معناى جمله ﴿وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمَالَكُمْ﴾
﴿فَلاَ تَهِنُوا وَ تَدْعُوا إِلَى اَلسَّلْمِ وَ أَنْتُمُ اَلْأَعْلَوْنَ وَ اَللَّهُ مَعَكُمْ وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمَالَكُمْ﴾
اين آيه تفريع بر ما قبل است. و جمله ﴿فَلاَ تَهِنُوا﴾ به اين معنا است كه سستى و ضعف به خرج ندهيد. و جمله ﴿وَ تَدْعُوا إِلَى اَلسَّلْمِ﴾ عطف است بر «تهنوا» كه چون در زمينه نهى واقع شده، معناى «لا تدعوا الى السلم» را مىدهد. و كلمه «سلم» - به فتحه سين - به معناى صلح است. و جمله ﴿وَ أَنْتُمُ اَلْأَعْلَوْنَ﴾ جملهاى است حاليه. مىفرمايد: تن به صلح ندهيد، در حالى كه شما غالب هستيد. و مراد از «علو» همان غلبه است. و اين خود استفادهاى است معروف.
و جمله ﴿وَ اَللَّهُ مَعَكُمْ﴾ عطف است بر جمله ﴿وَ أَنْتُمُ اَلْأَعْلَوْنَ﴾ كه سبب علو و غلبه مؤمنين را بيان و تعليل مىكند. پس مراد از معيت (همراهى) خداى تعالى با مؤمنين، معيت نصرت است، نه معيت قيوميت كه آيه ﴿وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ﴾1 بدان اشاره كرده است.
﴿وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمَالَكُمْ﴾ در مجمع البيان مىگويد ماده «وتر» به معناى ناقص كردن چيزى است، و در حديث هم آمده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: «كسى كه نماز عصرش فوت شود، مثل اين مىماند كه اهل و مال خود را وتر (ناقص) كرده باشد»2.
و معناى اصلى اين كلمه قطع است و از مشتقات آن يكى «تره» است كه به معناى قطع به وسيله كشتن است، و يكى هم «وتر» است. و وتر به كسى و چيزى مىگويند كه با جدايى از ديگران منقطع شده باشد3.
پس معنايش اين مىشود كه: خداوند اعمال شما را ناقص نمىكند، يعنى اجرش را تمام و كمال به شما مىدهد. بعضى4 هم گفتهاند: معنايش اين است كه: خدا اعمال شما را ضايع نمىكند. و بعضى5 گفتهاند: خدا به شما ظلم نمىكند. ولى همه اين معانى نزديك بهماند.
و معناى آيه اين است كه: وقتى راه اطاعت نكردن خدا و رسول او و ابطال اعمال شما چنين راهى است، و كار شما را به محروميت ابدى از آمرزش خدا مىكشاند، پس زنهار كه در امر قتال سستى و فتور مكنيد، و هرگز مشركين را به صلح و متاركه جنگ دعوت مكنيد در حالى كه شما غالبيد و خدا ناصر شما عليه ايشان است، و چيزى از اجر شما را كم نمىكند،
بلكه اجرتان را بطور كامل به شما مىدهد.
و در آيه شريفه، مؤمنين را به غلبه و پيروزى وعده مىدهد، البته به شرطى كه مؤمنين خدا و رسول را اطاعت كنند، پس آيه شريفه از نظر معنا نظير آيه ﴿وَ لاَ تَهِنُوا وَ لاَ تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ اَلْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ﴾1 مىباشد.
﴿إِنَّمَا اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ إِنْ تُؤْمِنُوا وَ تَتَّقُوا يُؤْتِكُمْ أُجُورَكُمْ وَ لاَ يَسْئَلْكُمْ أَمْوَالَكُمْ﴾
در اين آيه با بيان حقيقت زندگى دنيا و آخرت، مؤمنين را ترغيب مىكند به زندگى آخرت، و نسبت به زندگى دنيا بى رغبت و بى ميلى مىكند به اين كه مىفرمايد: زندگى دنيا بازيچه و لهو است، كه بيان آن در سابق گذشت.
﴿وَ إِنْ تُؤْمِنُوا...﴾ يعنى اگر ايمان آوريد، و با اطاعت خدا و رسول تقوى گزينيد، خدا پاداشهايتان را مىدهد، و به ازاى آنچه به شما مىدهد مالى از شما نمىخواهد. و ظاهر سياق اين است كه مراد از اموال همه اموال باشد، و آيه بعدى هم مؤيد اين معنا است.
﴿إِنْ يَسْئَلْكُمُوهَا فَيُحْفِكُمْ تَبْخَلُوا وَ يُخْرِجْ أَضْغَانَكُمْ﴾
كلمه «احفاء» كه مصدر «يحفكم» است، به معناى اجهاد و تحميل مشقت است. و مراد از «بخل» به طورى كه گفتهاند2 خوددارى از اعطاء است. و «أضغان» به معناى كينهها است.
مىفرمايد: مالهايتان را از شما نمىخواهد، چون اگر همه اموال شما را طلب كند مشقت بزرگى به شما تحميل كرده، و آن وقت ديگر حاضر نمىشويد چيزى بدهيد چون اموالتان را دوست داريد، و اين باعث مىشود كه كينههاى درونيتان بيرون بريزد و گمراه شويد.
نكوهش بخل ورزندگان از انفاق مال در راه خدا
﴿هَا أَنْتُمْ هَؤُلاَءِ تُدْعَوْنَ لِتُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ فَمِنْكُمْ مَنْ يَبْخَلُ...﴾
اين آيه به منزله استشهادى است براى بيان آيه قبلى، گويا فرموده: اگر خدا همه اموال شما را طلب كند، شما دچار بخل خواهيد شد، به شهادت اينكه خود شما وقتى دعوت مىشويد كه در راه خدا انفاق كنيد - با اينكه انفاق پارهاى از مال است - بعضى از شما بخل مىورزد، پس از اين وضع روشن مىشود كه اگر خدا همه اموال شما را طلب كند بخل
خواهيد ورزيد.
﴿وَ مَنْ يَبْخَلْ فَإِنَّمَا يَبْخَلُ عَنْ نَفْسِهِ﴾ يعنى هر كس بخل بورزد در حقيقت خير را از خودش بريده، چون اگر خدا از ايشان مالى طلب مىكند براى اين نيست كه از آن بهرهمند شود، بلكه براى اين است كه خود صاحب مال بهرهمند شود، چون در انفاق خير دنيا و آخرت ايشان است پس اگر از انفاق خوددارى كنند از خير خود مضايقه كردهاند. جمله ﴿وَ اَللَّهُ اَلْغَنِيُّ وَ أَنْتُمُ اَلْفُقَرَاءُ﴾ نيز به اين معنا اشاره مىكند، و هر دو انحصار در ﴿وَ اَللَّهُ اَلْغَنِيُّ﴾ و ﴿أَنْتُمُ اَلْفُقَرَاءُ﴾ قصر قلب است، و معنايش اين است كه «اللَّه هو الغنى دونكم - بى نياز واقعى تنها خداست نه شما» ، «و انتم الفقراء دون اللَّه - و نيازمند تنها شماييد نه خدا» .
﴿وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ ثُمَّ لاَ يَكُونُوا أَمْثَالَكُمْ﴾ بعضى از مفسرين1 گفتهاند: اين جمله عطف است بر جمله ﴿وَ إِنْ تُؤْمِنُوا وَ تَتَّقُوا﴾ . و معناى مجموع دو جمله اين است كه: اگر ايمان بياوريد و تقوى پيشه كنيد، پاداشهايتان را مىدهد، و اگر اعراض نموده و پشت كنيد، خداوند به جاى شما قومى ديگر قرار مىدهد، و آنان را موفق به ايمان مىكند و مثل شما نمىباشند، بلكه ايمان مىآورند و تقوى دارند و در راه او انفاق مىكنند.
بحث روايتى (رواياتى در باره: ابطال اعمال، صلح نكردن با كفار، و استبدال قومى ديگر ﴿وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ...﴾)
در كتاب ثواب الاعمال از ابى جعفر (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: هر كس بگويد «سبحان اللَّه» خداوند با آن برايش درختى در بهشت مىنشاند. و هر كس بگويد «الحمد للَّه» خداوند با آن برايش درختى در بهشت غرس مىكند. و هر كس بگويد: «لا اله الا اللَّه» خداى تعالى با آن برايش درختى در بهشت مىنشاند، و هر كس بگويد «اللَّه اكبر» خداوند با آن درختى در بهشت برايش مىكارد.
مردى از قريش گفت: يا رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) پس در بهشت درختان بسيارى داريم، فرمود: بله، و ليكن بپرهيزيد از اينكه آتشى بفرستيد و همه را بسوزاند، چون خداى عز و جل مىفرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ لاَ تُبْطِلُوا أَعْمَالَكُمْ﴾2.
و در تفسير قمى در ذيل جمله ﴿وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا﴾ امام فرموده: اين آيه با آيه ﴿فَلاَ تَهِنُوا وَ تَدْعُوا إِلَى اَلسَّلْمِ وَ أَنْتُمُ اَلْأَعْلَوْنَ وَ اَللَّهُ مَعَكُمْ﴾ نسخ شده1.
و در الدر المنثور آمده كه: عبد الرزاق، عبد بن حميد، ترمذى، ابن جرير، ابن ابى حاتم، و طبرانى - در كتاب اوسط - و بيهقى - در كتاب دلائل - همگى از ابو هريره روايت كردهاند كه گفت: روزى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اين آيه را تلاوت كرد: ﴿وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ ثُمَّ لاَ يَكُونُوا أَمْثَالَكُمْ﴾ مردم پرسيدند: اى رسول خدا اين قوم چه كسانى هستند كه اگر ما پشت به دين كنيم، خداى تعالى آنان را به جاى ما مىگذارد؟ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دست به شانه سلمان زد و فرمود: اين و قوم اين مرد است، به خدايى كه جانم به دست او است، اگر ايمان به خدا را در ثريا آويزان كرده باشند، بالأخره مردمى از فارس آن را به دست مىآورند2.
مؤلف: الدر المنثور اين روايت را به طرقى ديگر به همين عبارت از ابو هريره نقل كرده است، و همچنين مثل آن را از ابن مردويه از جابر آورده3.
و در مجمع البيان مىگويد: ابو بصير از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل جمله ﴿إِنْ تَتَوَلَّوْا﴾ فرمود: اى گروه عرب اگر به دين خدا پشت كنيد ﴿يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ﴾ خداوند به جاى شما قومى ديگر قرار مىدهد، يعنى موالى همين اقوامى كه امروز از آنان برده گيرى مىكنيد4.
و در همان كتاب از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: به خدا سوگند خدا آن كار را كرد، و به جاى عرب موالى را كه بهتر از ايشان بودند گذاشت5.
سوره فتح (48)
سوره فتح مدنى است و بيست و نه آيه دارد
[سوره الفتح (48): آيات 1 تا 7]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ﴾ ﴿إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً ١ لِيَغْفِرَ لَكَ اَللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ مَا تَأَخَّرَ وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِرَاطاً مُسْتَقِيماً ٢ وَ يَنْصُرَكَ اَللَّهُ نَصْراً عَزِيزاً ٣ هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ اَلسَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ اَلْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ وَ لِلَّهِ جُنُودُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ كَانَ اَللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً ٤ لِيُدْخِلَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَ يُكَفِّرَ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَ كَانَ ذَلِكَ عِنْدَ اَللَّهِ فَوْزاً عَظِيماً ٥ وَ يُعَذِّبَ اَلْمُنَافِقِينَ وَ اَلْمُنَافِقَاتِ وَ اَلْمُشْرِكِينَ وَ اَلْمُشْرِكَاتِ اَلظَّانِّينَ بِاللَّهِ ظَنَّ اَلسَّوْءِ عَلَيْهِمْ دَائِرَةُ اَلسَّوْءِ وَ غَضِبَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ لَعَنَهُمْ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ وَ سَاءَتْ مَصِيراً ٦ وَ لِلَّهِ جُنُودُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ كَانَ اَللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً ٧﴾
ترجمه آيات
به نام اللَّه كه هم رحمان است و هم رحيم. به درستى كه ما برايت فتحى نمايان كرديم (1).
تا خداوند آثار گناهانى كه بدهكار مشركين بودى (و به خاطر آن تو را مستحق آزار و شكنجه مىدانستند) از دلهاى آنان بزدايد، چه گذشتهات و چه آيندهات را، و نعمت خود بر تو تمام نموده به سوى صراط مستقيم رهنمونت شود (2).
و به نصرتى شكست ناپذير ياريت كند (3).
او همان خدايى است كه سكينت و آرامش و قوت قلب را بر دلهاى مؤمنين نازل كرد تا ايمانى بر ايمان خود بيفزايند، آرى براى خدا همه رقم لشكر در آسمانها و زمين هست و خدا مقتدرى شكست ناپذير و حكيمى فرزانه است (4).
و نيز چنين كرد تا مردان و زنان مؤمن را به جناتى درآورد كه از زير آن نهرها جارى است جناتى كه ايشان در آن جاودانهاند و گناهانشان را جبران كند كه اين در آخرت (نزد خدا) رستگارى عظيمى است (5).
و مردان و زنان منافق و مردان و زنان مشرك را كه به خدا ظن بد مىبردند عذاب نموده گردونه عذاب بر سرشان گرداند، و خدا بر آنان خشم و لعنت كرد و جهنم را كه بازگشتگاه بدى است برايشان آماده نمود (6).
و خداى را لشكريانى در آسمانها و زمين است و خدا، مقتدرى شكست ناپذير و حكيمى فرزانه است (7).
بيان آيات اشاره به مضامين سوره مباركه فتح و انطباق آن با ماجراى صلح حديبيه
مضامين آيات اين سوره با فصول مختلفى كه دارد انطباقش بر قصه صلح حديبيه كه در سال ششم از هجرت اتفاق افتاد روشن است، و همچنين با ساير وقايعى كه پيرامون اين قصه اتفاق افتاد، مانند داستان تخلف اعراب از شركت در اين جنگ و نيز جلوگيرى مشركين از ورود مسلمانان به مكه، و نيز بيعتى كه بعضى از مسلمانان در زير درختى انجام دادند كه تاريخ، تفصيل آنها را آورده، و ما هم به زودى قسمتى از رواياتش را در بحث روايتى آينده - ان شاء اللَّه - مىآوريم.
پس غرض سوره بيان منتى است كه خداى تعالى به رسول خدا نهاده، و در اين سفر فتحى آشكار نصيبش فرموده. و نيز منتى كه بر مؤمنين همراه وى نهاده و مدح شايانى است كه از آنان كرده، و وعده جميلى است كه به همه كسانى از ايشان داده كه ايمان آورده و عمل صالح كردهاند. و اين سوره در مدينه نازل شده.
﴿إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً﴾
اين جمله در زمينه منت نهادن قرار دارد. و اگر مطلب را با كلمه «ان» و نسبت دادن فتح به نون عظمت (نا) و توصيف آن به كلمه «مبين» تاكيد كرده، براى اين است كه نسبت به اين فتح عنايتى داشته كه با آن منت گذارده.
توضيح و توجيه اينكه مقصود از فتح مبين در آيه: ﴿إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً﴾ صلح حديبيه است
و مراد از اين «فتح» به طورى كه قرائن كلام هم تاييد مىكند، فتحى است كه خدا در صلح حديبيه نصيب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود.
و توضيح اينكه: تمامى پيشرفتهايى كه در اين سوره اشارهاى به آنها دارد، از روزى شروع شده كه آن جناب از مدينه به سوى مكه بيرون رفت و سرانجام مسافرتش به صلح حديبيه منتهى گرديد، مانند منت نهادن بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين، و مدح مؤمنين، و خشنوديش از بيعت ايشان، و وعده جميلى كه به ايشان داده كه در دنيا به غنيمتهاى دنيايى و در آخرت به بهشت مىرساند، و مذمت عربهاى متخلف كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خواست آنان را به سوى جنگ حركت دهد، ولى حاضر نشدند، و مذمت مشركين در اينكه سد راه رسول خدا و همراهيان آن جناب از داخل شدن به مكه شدند، و مذمت منافقين و تصديق خدا رؤياى رسول گراميش را، و همچنين اينكه مىفرمايد: «او چيزهايى مىداند كه شما نمىدانيد، و در پس اين حوادث فتحى نزديك قرار دارد» همه اينها اگر صريح نباشد نزديك به صريح است كه مربوط به خروج آن جناب از مدينه به سوى مكه كه منتهى به صلح حديبيه شد مىباشد.
و اما اينكه اين صلح فتحى مبين است كه خدا به پيغمبرش روزى كرده، دقت در لحن آيات مربوط به اين داستان، سرش را روشن مىكند، چون بيرون شدن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين به منظور حج خانه خدا، عملى بسيار خطرناك بود، آن قدر كه اميد برگشتن به مدينه عادتا محتمل نبود، و آيه ﴿بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَنْقَلِبَ اَلرَّسُولُ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ إِلىَ أَهْلِيهِمْ أَبَداً﴾ به همين معنا اشاره مىكند، چون مسلمانان عدهاى قليل، يعنى هزار و چهار صد نفر بودند و با پاى خود به طرف قريش مىرفتند، قريشى كه داغ جنگ بدر و احد و احزاب را از آنان در دل دارند، قريشى كه داراى پيروانى بسيارند و نيز داراى شوكت و قوتند، و مسلمانان كجا مىتوانند حريف لشكر نيرومند مشركين، آن هم در داخل شهر آنان باشند؟
و ليكن خداى سبحان مساله را به نفع رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين و به ضرر مشركين تغيير داد، به طورى كه مشركين به اين مقدار راضى شدند كه براى مدت ده سال صلح كنند، با اينكه مؤمنين چنين اميدى از آنان نداشتند، ولى سرانجام چنين شد، و صلح كردند كه مدت ده سال جنگ نداشته باشند، و هر يك از قريش به طرف مسلمين رفت، و يا از طرف مسلمين به طرف قريش رفت، آزارش ندهند، و در امانش بدانند. و نيز رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن سال را به مدينه برگردد، و سال بعد به مكه وارد شود، و مردم مكه، شهر را براى سه روز براى ايشان خالى كنند.
و اين سرنوشت روشنترين فتح و پيروزى است كه خدا نصيب پيامبرش كرد و مؤثرترين عامل براى فتح مكه در سال هشتم هجرى شد، چون جمع كثيرى از مشركين در اين دو سال بين «صلح و فتح مكه» اسلام آوردند، علاوه بر اين، سال بعد از صلح، يعنى سال هفتم هجرى، خيبر و قراى اطرافش را هم فتح كردند، و مسلمانان شوكتى بيشتر يافتند، و دامنه اسلام وسعتى روشن يافت، و نفرات مسلمين بيشتر شد، و آوازهشان منتشر شد، و بلاد زيادى را اشغال كردند. آن گاه در سال هشتم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) براى فتح مكه حركت كرد، در حالى كه به جاى هزار و چهار صد نفر در صلح حديبيه، ده و يا دوازده هزار نفر لشكر داشت.
بعضى از مفسرين1 در باره «فتح» گفتهاند: مراد از آن، فتح مكه است، و معناى «﴿إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ﴾» اين است كه ما برايت مقدر كردهايم كه مكه را بعدها فتح كنى. اما اين تفسير با قرائن آيه نمىسازد.
بعضى2 ديگر گفتهاند: مراد از اين فتح، فتح خيبر است، و معنايش - بنابراينكه سوره در هنگام مراجعت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از صلح حديبيه به مدينه نازل شده باشد - اين است كه ما برايت مقدر كردهايم كه خيبر را فتح كنى. اين تفسير نيز همانند تفسير قبلى است.
بعضى3 ديگر گفتهاند: مراد از «فتح» فتح معنوى است، كه عبارت است از پيروزى بر دشمنان از نظر مستدل بودن منطق، و از نظر معجزات درخشان و آشكارى كه كلمه حق به وسيله آنها بر باطل غلبه كرد، و اسلام به وسيله آنها بر كفر غلبه يافت. اين وجه هم هر چند در جاى خود حرف بى اشكالى است، ليكن با سياق آيات درست در نمىآيد.
شرح مقصود از غفران ذنب متقدم و متاخر پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) در آيه: ﴿لِيَغْفِرَ لَكَ اَللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ مَا تَأَخَّرَ...﴾ و ارتباط آن با فتح مبين
﴿لِيَغْفِرَ لَكَ اَللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ مَا تَأَخَّرَ وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِرَاطاً مُسْتَقِيماً وَ يَنْصُرَكَ اَللَّهُ نَصْراً عَزِيزاً﴾
لام در كلمه «ليغفر» به طورى كه از ظاهر عبارت برمىآيد لام تعليل است، ظاهرش اين است كه غرض از اين «فتح مبين» عبارت است از «آمرزش تو نسبت به گناهان گذشته و آيندهات» و ما مىدانيم كه هيچ رابطهاى بين فتح مذكور با آمرزش گناهان نيست و هيچ معناى معقولى براى تعليل آن فتح به مغفرت به ذهن نمىرسد، پس چه بايد كرد، و چطور آيه را معنا كنيم؟
بعضى از مفسرين1 براى فرار از اين اشكال گفتهاند: «لام» در جمله «ليغفر» در عين اينكه صداى كسره دارد لام قسم است، و اصل آن «ليغفرن» بود كه نون تاكيد از آن حذف شده، و «راء» آن هم چنان به صداى بالا باقى مانده، تا بفهماند نون در اينجا حذف شده. ليكن اين سخنى است غلط چون در ميان عرب چنين استعمالى سابقه ندارد
و همچنين گفتار بعضى2 ديگر كه براى فرار از اشكال گفتهاند: علت فتح، تنها آمرزش گناهان نيست، بلكه مجموع «آمرزش» ، «اتمام نعمت» ، «هدايت» و «نصرت عزيز» علت است، پس منافات ندارد كه يكى از آنها به خصوص، يعنى آمرزش گناهان فى نفسه علت فتح نباشد.
اين حرف نيز بسيار بى پايه است و هيچ ارزشى ندارد، چون بخشش گناه نه علت فتح است و نه جزء علت و نه حتى به نوعى با مطالبى كه بر آن عطف شده ارتباط دارد تا بگوييم مساله آمرزش گناه با علل فتح مخلوط شده، پس هيچ مصححى براى اينكه به تنهايى علت معرفى شود، و نه براى اينكه با علل ديگر و ضمن آنها مخلوط شود نيست.
و كوتاه سخن اينكه: اين اشكال خود بهترين شاهد است بر اينكه مراد از كلمه «ذنب» در آيه شريفه، گناه به معناى معروف كلمه يعنى مخالفت تكليف مولوى الهى نيست. و نيز مراد از «مغفرت» معناى معروفش كه عبارت است از ترك عذاب در مقابل مخالفت نامبرده نيست، چون كلمه «ذنب» در لغت آن طور كه از موارد استعمال آن استفاده مىشود عبارت است از عملى كه آثار و تبعات بدى دارد، حال هر چه باشد. و مغفرت هم در لغت عبارت است از پرده افكندن بر روى هر چيز، ولى بايد اين را هم بدانيم كه اين دو معنا كه براى دو لفظ «ذنب» و «مغفرت» ذكر كرديم (و گفتيم كه متبادر از لفظ «ذنب» مخالفت امر مولوى است كه عقاب در پى بياورد، و متبادر از كلمه «مغفرت» ترك عقاب بر آن مخالفت است) معنايى است كه نظر عرف مردمان متشرع به آن دو لفظ داده، و گرنه معناى لغوى ذنب همان بود كه گفتيم عبارت است از هر عملى كه آثار شوم داشته باشد، و معناى لغوى مغفرت هم پوشاندن هر چيز است.
حال كه معناى لغوى و عرفى اين دو كلمه روشن شد، مىگوييم قيام رسول خدا به دعوت مردم، و نهضتش عليه كفر و وثنيت، از قبل از هجرت و ادامهاش تا بعد از آن، و
جنگهايى كه بعد از هجرت با كفار مشرك به راه انداخت، عملى بود داراى آثار شوم، و مصداقى بود براى كلمه «ذنب» و خلاصه عملى بود حادثه آفرين و مساله ساز، و معلوم است كه كفار قريش ما دام كه شوكت و نيروى خود را محفوظ داشتند هرگز او را مشمول مغفرت خود قرار نمىدادند، يعنى از ايجاد دردسر براى آن جناب كوتاهى نمىكردند، و هرگز زوال مليت و انهدام سنت و طريقه خود را، و نيز خونهايى كه از بزرگان ايشان ريخته شده، از ياد نمىبردند، و تا از راه انتقام و محو اسم و رسم پيامبر كينههاى درونى خود را تسكين نمىدادند، دست بردار نبودند.
اما خداى سبحان با فتح مكه و يا فتح حديبيه كه آن نيز منتهى به فتح مكه شد، شوكت و نيروى قريش را از آنان گرفت، و در نتيجه گناهانى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در نظر مشركين داشت پوشانيد، و آن جناب را از شر قريش ايمنى داد.
پس مراد از كلمه «ذنب» - و خدا داناتر است - تبعات بد، و آثار خطرناكى است كه دعوت آن جناب از ناحيه كفار و مشركين به بار مىآورد، و اين آثار از نظر لغت ذنب است، ذنبى است كه در نظر كفار وى را در برابر آن مستحق عقوبت مىساخت، هم چنان كه موسى (علیه السلام) در جريان كشتن آن جوان قبطى خود را گناه كار قبطيان معرفى نموده مىگويد: ﴿وَ لَهُمْ عَلَيَّ ذَنْبٌ فَأَخَافُ أَنْ يَقْتُلُونِ﴾1 اين معناى گناهان گذشته رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است گناهانى كه قبل از هجرت كرده بود و اما گناهان آيندهاش عبارت است از خونهايى كه بعد از هجرت از صناديد قريش ريخت، و مغفرت خدا نسبت به گناهان آن جناب عبارت است از پوشاندن آنها، و ابطال عقوبتهايى كه به دنبال دارد، و آن به اين بود كه شوكت و بنيه قريش را از آنان گرفت. مؤيد اين معنا جمله ﴿وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ ... وَ يَنْصُرَكَ اَللَّهُ نَصْراً عَزِيزاً﴾ است.
وجوه متعددى كه در بيان معنى و مفاد آيه فوق گفته شده است
اين آن معنايى است كه از آيه، به ضميمه سياق به نظر ما رسيد، ولى مفسرين مسلكهاى مختلف ديگرى دارند كه هشت نظريه از آنها را در اينجا مىآوريم.
۱ - مراد از ذنب رسول خدا گناهانى است كه آن جناب كرد، و مراد از گناهان گذشته گناهان قبل از بعثت، و مراد از گناهان آينده گناهان بعد از بعثت آن حضرت است2. بعضى ديگر گفتهاند گناهان قبل از فتح مكه و بعد از آن است3.
اين مسلك در صورتى صحيح است كه ما صدور معصيت از انبياء را جائز بدانيم، و اين خلاف دليل قطعى از كتاب و سنت و عقل است، چون اين ادله بر عصمت انبياء (علیه السلام) دلالت دارند كه بحثش در جلد دوم اين كتاب و جاهايى ديگر گذشت.
علاوه بر اين، اشكال نامربوط بودن آمرزش گناهان با فتح مبين به جاى خود باقى است.
۲ - مراد از مغفرت گناهان گذشته و آينده، مغفرت گناهانى است كه قبلا مرتكب شده و آنچه كه بعدا مرتكب مىشود. و منظور از مغفرت گناهانى كه هنوز مرتكب نشده، وعده به آن است، چون اگر بگوييم خود مغفرت منظور است، اشكال مىشود كه گناه ارتكاب نشده مغفرت بردار نيست1.
اشكال اين وجه همان اشكال وجه قبلى است، علاوه بر اينكه آمرزش گناهان بعدى مستلزم آن است كه تكليف از آن جناب برداشته شده باشد، و اين مخالف نص صريح كلام خداى تعالى است، آن هم در آياتى بسيار، مانند آيه ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ اَلْكِتَابَ بِالْحَقِّ فَاعْبُدِ اَللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ اَلدِّينَ﴾2 و آيه ﴿وَ أُمِرْتُ لِأَنْ أَكُونَ أَوَّلَ اَلْمُسْلِمِينَ﴾3 و آياتى ديگر كه سياقشان استثناء نمىپذيرد.
علاوه بر اينكه بعضى از گناهان قابل آمرزش نيست، مانند شرك به خدا، افتراء و دروغ بر او، استهزاء به آيات خدا، افساد در زمين، و هتك محارم. و آيه مورد بحث بطور مطلق فرموده: گناهان آيندهات را آمرزيده، پس بايد اين گونه گناهان براى آن جناب جائز باشد، و اين معقول نيست كه خدا بندهاى از بندگان خود را براى اقامه دينش و اصلاح زمين مبعوث كند آن وقت اين پيغمبر، همين كه به نصرت خدا دعوتش ريشه كرد، و خدا او را بر هر چه كه خواست غلبه داد، اجازهاش دهد تمامى اوامرش را مخالفت نموده، آنچه را كه بنا كرده ويران سازد و آنچه را كه اصلاح كرده تباه كند، و به او بفرمايد: هر چه بكنى من تو را مىآمرزم و از هر دروغ و افترايى كه به من ببندى عفو مىكنم، با اينكه عمل آن پيغمبر خود دعوت و تبليغ عملى است، اين از نظر عقل. و اما از نظر قرآن، آيه شريفه ﴿وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ اَلْأَقَاوِيلِ، لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ اَلْوَتِينَ﴾4 صريح در اين است كه چنين ايمنى به رسول خدا
(صلى الله عليه وآله و سلم) داده نشده.
۱ - مراد از مغفرت گناهان گذشته آن جناب، گناهان پدر و مادرش آدم و حوا، و مراد از مغفرت گناهان آيندهاش آمرزش گناهان امت و به وسيله دعاى آن جناب است1. اشكال اين وجه همان اشكال وجه قبلى است.
۲ - اين كلام گفتارى است بر حسب فرض، هر چند كه از نظر سياق به نظر مىرسد كلامى تحقيقى باشد نه فرضى، و معنايش اين است كه: تا خدا گناهان قديمى و آيندهات را اگر گناهى داشته باشى بيامرزد2. اشكال اين وجه اين است كه خلاف ظاهر آيه است و خلاف ظاهر دليل مىخواهد كه ندارد.
۳ - اين كلام جنبه تعظيم و حسن خطاب دارد و معناى آن «غفر اللَّه لك» مىباشد هم چنان كه چنين خطابى در آيه ﴿عَفَا اَللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ﴾3 آمده4. اشكال اين وجه اين است كه در چنين خطابهايى معمولا لفظ دعاء به كار مىبرند - اينطور گفتهاند.
۴ - مراد از ذنب در حق رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ترك اولى است، يعنى مخالفت اوامر ارشادى، نه تمرد از امتثال تكاليف مولوى، چون انبياء با آن درجات قربى كه دارند بر ترك اولى مؤاخذه مىشوند، همانطور كه ديگران بر معصيتهاى اصطلاحى مؤاخذه مىشوند، هم چنان كه معروف است كه «حسنات الأبرار سيئات المقربين حسنه نيكان نسبت به مقربين گناه شمرده مىشود»5.
۵ - وجهى است كه جمعى از علماى اماميه آن را پسنديدهاند، و آن اين است كه مراد از مغفرت گناهان گذشته آن جناب، گناهان گذشته امت او، و مراد از گناهان آيندهاش گناهانى است كه امتش بعدها مرتكب مىشوند و با شفاعت آن جناب آمرزيده مىشود و نسبت دادن گناهان امت به آن جناب عيبى ندارد، چون شدت اتصال آن جناب با امت اين را تجويز مىكند6.
و اين وجه و وجه قبلىاش از همه اشكالات گذشته سالم مىباشند، ليكن اشكال بى ربط بودن مغفرت با فتح مكه يا حديبيه به حال خود باقى است.
۶ - پاسخى است كه از سيد مرتضى علم الهدى (رحمة اللَّه عليه) نقل شده كه فرموده:
كلمه «ذنب» مصدر است، و مصدر مىتواند هم به فاعل خود اضافه شود و هم به مفعول خود، و در اينجا كلمه «ذنب» به مفعول خود اضافه شده، و مراد از «ذنب» گناهانى است كه مردم نسبت به آن جناب روا داشتند، و نگذاشتند آن جناب وارد مكه شود، و مانع از ورود او به مسجد الحرام شدند. و بنابراين، معناى آمرزش اين گناه، نسخ احكام دشمنان آن جناب يعنى مشركين است، مىخواهد بفرمايد: خداوند به وسيله فتح مكه و داخل شدنت در آن لكه ننگى كه دشمنان مىخواستند به تو بچسبانند زايل مىسازد1.
و اين وجه خيلى قريب الماخذ با وجهى است كه ما ذكر كرديم، و عيبى هم ندارد، جز اينكه كمى با ظاهر آيه ناسازگار است.
در جمله ﴿لِيَغْفِرَ لَكَ اَللَّهُ...﴾ كه بعد از جمله ﴿إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً﴾ قرار گرفته، التفاتى از تكلم به غيبت به كار رفته، و شايد وجهش اين باشد كه از آنجا كه حاصل مفاد سوره منت نهادن بر پيامبر و مؤمنين بود، به اينكه فتح را نصيبشان كرد، و آرامش بر دلهايشان افكند، و ياريشان نمود، و ساير وعدههايى كه به ايشان داد، در چنين زمينهاى مناسب بود نصرت دادن به پيغمبر و مؤمنين را به خدا نسبت دهد، چون نامبردگان، غير خدا را نمىپرستيدند، و مشركين، غير خدا را به اين اميد كه ياريشان كنند و هرگز نمىكردند مىپرستيدند.
و اما اينكه چرا اين سنت را در آيه اول با تعبير «نا ما» ادا كرد، و فرمود: «ما براى تو فتح كرديم» ،براى اين بود كه تعبير به «ما» كه به عظمت اشعار دارد، با ذكر فتح مناسبتر است و اين نكته عينا در آيه ﴿إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ شَاهِداً...﴾ نيز جريان دارد.
﴿وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ﴾ بعضى از مفسرين2 گفتهاند معنايش اين است كه: نعمت خود را هم در دنيا برايت تمام كند، و تو را بر دشمن غلبه داده بلند آوازهات گرداند و دينت را رونق بخشد، و هم در آخرت تمام كند و درجهات را بلند كند. بعضى3 ديگر گفتهاند: يعنى نعمت خود را با فتح مكه و خيبر و طائف بر تو تمام كند.
﴿وَ يَهْدِيَكَ صِرَاطاً مُسْتَقِيماً﴾ بعضى4 گفتهاند: يعنى تو را بر صراط مستقيم ثابت بدارد، صراطى كه سالك خود را به سوى بهشت مىكشاند. بعضى5 ديگر گفتهاند، يعنى: تو را در تبليغ احكام و اجراى حدود به سوى صراط مستقيم رهنمون شود.
﴿وَ يَنْصُرَكَ اَللَّهُ نَصْراً عَزِيزاً﴾ بعضى6 در معناى «نصر عزيز» گفتهاند: آن نصرتى
است كه هيچ جبارى عنيد و دشمنى نيرومند نتواند كارى به ايشان بكند، و خداى تعالى چنين نصرتى به رسول اسلام داد، براى اينكه دين او را خللناپذيرترين اديان كرد، و سلطنت او را عظيمترين سلطنت قرار داد. بعضى1 گفتهاند: مراد از نصر عزيز، آن نصرى است كه در عالم نمونهاش نادر و يا ناياب باشد، و نصرت خداى تعالى نسبت به پيامبر اسلام همين طور بوده. و اين معنا با مقايسه حال آن جناب در اول بعثت و با حال او در آخر ايام دعوتش روشن مىشود.
دقت در سياق اين دو آيه بر اساس آن معنايى كه ما براى آيه ﴿إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً لِيَغْفِرَ لَكَ اَللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ مَا تَأَخَّرَ﴾ كرديم، اين معنا را به دست مىدهد كه مراد از جمله ﴿وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ﴾ مقدمهچينى و فراهم شدن زمينه براى تماميت كلمه توحيد است، منظور اين است كه خداوند جو و افق را براى يك نصرت عزيز برايت تصفيه مىكند، و موانع آن را به وسيله مغفرت گناهان گذشته و آينده تو (به آن معنايى كه ما كرديم) بر طرف مىسازد.
﴿وَ يَهْدِيَكَ صِرَاطاً مُسْتَقِيماً﴾ هدايت آن جناب بعد از تصفيه جو براى پيشرفت او، هدايت به سوى صراط مستقيم است، چون اين تصفيه سبب شد كه آن جناب بعد از مراجعت از حديبيه بتواند خيبر را فتح كند و سلطه دين را در اقطار جزيره گسترش دهد، و در آخر، پيشرفتش به فتح مكه و طائف منتهى گردد.
﴿وَ يَنْصُرَكَ اَللَّهُ نَصْراً عَزِيزاً﴾ خداى تعالى آن جناب را نصرت داد نصرتى چشمگير، كه يا كم نظير و يا بى نظير بود، چون مكه و طائف را برايش فتح كرد و اسلام را در سرزمين جزيره گسترش داد و شرك را ريشه كن و يهود را ذليل و نصاراى جزيره را برايش خاضع و مجوس ساكن در جزيره را برايش تسليم نمود. و خداى تعالى دين مردم را تكميل و نعمتش را تمام نمود و اسلام را برايشان دينى پسنديده كرد.
مراد از «سكينت» و انزال آن بر قلوب مؤمنين
﴿هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ اَلسَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ اَلْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ...﴾
ظاهرا مراد از «سكينت» آرامش و سكون نفس و ثبات و اطمينان آن به عقائدى است كه به آن ايمان آورده. و لذا علت نزول سكينت را اين دانسته كه: «﴿لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ﴾ تا ايمانى جديد به ايمان سابق خود بيفزايند» .در سابق در بحثى كه راجع به سكينت در ذيل آيه ﴿أَنْ يَأْتِيَكُمُ اَلتَّابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ﴾2 كرديم، گفتيم: اين سكينت با روح
ايمانى كه در جمله ﴿وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ﴾1 آمده منطبق است.
بعضى2 گفتهاند: سكينت به معناى رحمت است. بعضى3 ديگر گفتهاند: عقل است. بعضى4 آن را به وقار و عصمتى معنا كردهاند كه در خدا و رسولش هست. بعضى5 آن را به تمايل به سوى دينى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آورده معنا كردهاند. بعضى6 گفتهاند: سكينت نام فرشتهاى است كه در قلب مؤمن منزل مىكند. بعضى7 گفتهاند: چيزى است كه سرى مانند سر گربه دارد. و همه اينها اقاويلى است بدون دليل.
مراد از «انزال سكينت در قلوب مؤمنين» ايجاد آن است بعد از آنكه فاقد آن بودند، چون بسيار مىشود كه قرآن كريم خلقت و ايجاد را انزال مىخواند، مثلا مىفرمايد: ﴿وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ اَلْأَنْعَامِ ثَمَانِيَةَ أَزْوَاجٍ﴾8 و نيز ﴿وَ أَنْزَلْنَا اَلْحَدِيدَ﴾9، و نيز ﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ﴾10، و اگر خلقت و ايجاد را انزال خوانده، به اين منظور بوده كه به علو مبدء آن اشاره كند.
بعضى11 گفتهاند: مراد از «انزال» اسكان و قرار دادن است، مىگويند: «نزل فى مكان كذا فلانى در فلان مكان نازل شد» يعنى بار و بنه خود را در آنجا پياده كرد.
ليكن اين معنايى است كه در كلام خداى تعالى معهود نيست، و يا اينكه موارد استعمال كلمه مذكور در كلام خدا بسيار است در هيچ جا به اين معنا نيامده، و شايد باعث اينكه آقايان را وادار كرده اين معنا را اختيار كنند اين بوده كه ديدهاند كلمه «انزال» در آيه با حرف «فى» متعدى شده، ولى بايد بدانند كه آوردن كلمه «فى» به عنايت كلاميهاى بوده، يعنى در كلام اين معنا رعايت شده كه سكينت مربوط به دلها است، و در دلها مستقر مىشود، هم چنان كه در اثر رعايت واقع شدن سكينت در دلها، از جهت علو تعبير كرده به «انزال» ،هم در آيه مورد بحث و هم در آيه ﴿فَأَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلىَ رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ﴾12 از چنين وقوعى
تعبير به انزال كرده است.
و مراد از اينكه فرمود: تا ايمان خود را زياد كنند، شدت يافتن ايمان به چيزى است، چون ايمان بهر چيز عبارت است از علم به آن به اضافه التزام به آن، به طورى كه آثارش در عملش ظاهر شود، و معلوم است كه هر يك از علم و التزام مذكور، امورى است كه شدت و ضعف مىپذيرد، پس ايمان كه گفتيم عبارت است از علم و التزام نيز شدت و ضعف مىپذيرد.
پس معناى آيه اين است كه: خدا كسى است كه ثبات و اطمينان را كه لازمه مرتبهاى از مراتب روح است در قلب مؤمن جاى داد، تا ايمانى كه قبل از نزول سكينت داشت بيشتر و كاملتر شود.
گفتارى در باره ايمان و زياد شدن آن (بيان اينكه ايمان علم و عمل - با هم - است و شدت و ضعف ايمان ناشى از شدت و ضعف علم و عمل است)
ايمان، تنها و صرف علم نيست، به دليل آيات زير كه از كفر و ارتداد افرادى خبر مىدهد كه با علم به انحراف خود كافر و مرتد شدند، مانند آيه ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ اِرْتَدُّوا عَلىَ أَدْبَارِهِمْ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمُ اَلْهُدَى﴾1 و آيه ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ وَ شَاقُّوا اَلرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمُ اَلْهُدىَ﴾2 و آيه ﴿وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اِسْتَيْقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ﴾3 و آيه ﴿وَ أَضَلَّهُ اَللَّهُ عَلىَ عِلْمٍ﴾4، پس بطورى كه ملاحظه مىفرماييد اين آيات، ارتداد و كفر و جحود و ضلالت را با علم جمع مىكند.
پس معلوم شد كه صرف علم به چيزى و يقين به اينكه حق است، در حصول ايمان كافى نيست، و صاحب آن علم را نمىشود مؤمن به آن چيز دانست، بلكه بايد ملتزم به مقتضاى علم خود نيز باشد، و بر طبق مؤداى علم عقد قلب داشته باشد، به طورى كه آثار عملى علم - هر چند فى الجمله - از وى بروز كند، پس كسى كه علم دارد به اينكه خداى تعالى، الهى است كه جز او الهى نيست، و التزام به مقتضاى علمش نيز دارد، يعنى در مقام انجام
مراسم عبوديت خود و الوهيت خدا بر مىآيد، چنين كسى مؤمن است، اما اگر علم مزبور را دارد، ولى التزام به آن را ندارد، و علمى كه علمش را بروز دهد و از عبوديتش خبر دهد ندارد چنين كسى عالم هست و مؤمن نيست.
و از اينجا بطلان گفتار بعضى1 كه ايمان را صرف علم دانستهاند، روشن مىشود به همان دليلى كه گذشت. و نيز بطلان گفتار بعضى2 كه گفتهاند: ايمان همان عمل است، چون عمل با نفاق هم جمع مىشود، و ما مىبينيم منافقين كه حق برايشان ظهورى علمى يافته، عمل هم مىكنند، اما در عين حال ايمان ندارند.
و چون ايمان عبارت شد از علم به چيزى به التزام به مقتضاى آن، به طورى كه آثار آن علم در عمل هويدا شود، و نيز از آنجايى كه علم و التزام هر دو از امورى است كه شدت و ضعف و زيادت و نقصان مىپذيرد، ايمان هم كه از آن دو تاليف شده قابل زيادت و نقصان و شدت و ضعف است، پس اختلاف مراتب و تفاوت درجات آن از ضرورياتى است كه به هيچ وجه نبايد در آن ترديد كرد.
اين آن حقيقتى است كه اكثر علماء آن را پذيرفتهاند، و حق هم همين است، دليل نقلى هم همان را مىگويد، مانند آيه مورد بحث كه مىفرمايد: ﴿لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ﴾ و آياتى ديگر. و نيز احاديثى كه از ائمه اهل بيت (علیه السلام) وارد شده، و از مراتب ايمان خبر مىدهد3.
سخن كسانى كه گفتهاند: ايمان شدت و ضعف نمىپذيرد و عمل ربطى به ايمان ندارد و بيان ضعف و بىپايگى اين سخن
ولى در مقابل اين اكثريت عدهاى هستند - مانند ابو حنيفه و امام الحرمين و غير آن دو - كه معتقدند ايمان شدت و ضعف نمىپذيرد و استدلال كردهاند به اينكه ايمان نام آن تصديقى است كه به حد جزم و قطع رسيده باشد و جزم و قطع كم و زياد بردار نيست، و صاحب چنين تصديقى اگر اطاعت كند، و يا گناهان را ضميمه تصديقش سازد، تصديقش تغيير نمىكند4. آن گاه آياتى كه خلاف گفته آنان را مىرساند تاويل كرده گفتهاند: منظور از زيادى و كمى ايمان زيادى و كمى عددى است، چون ايمان در هر لحظه تجديد مىشود، و در مثل پيامبر ايمانهايش پشت سر هم است، و آن جناب حتى يك لحظه هم از برخورد با ايمانى نو فارغ نيست، به خلاف ديگران كه ممكن است بين دو ايمانشان فترتهاى كم و زيادى فاصله شود.
پس ايمان زياد يعنى ايمانهايى كه فاصله در آنها اندك است، و ايمان كم يعنى ايمانهايى كه فاصله در بين آنها زياد است.
و نيز ايمان يك كثرت ديگر هم دارد و آن كثرت چيزهايى است كه ايمان متعلق به آنها مىشود، و چون احكام و شرايع دين تدريجا نازل مىشده، مؤمنين هم تدريجا به آنها ايمان پيدا مىكردند، و ايمانشان هر لحظه از نظر عدد بيشتر مىشده، پس مراد از زياد شدن ايمان، زياد شدن عدد آن است1.
ولى ضعف اين نظريه بسيار روشن است. اما اينكه استدلال كردند كه «ايمان نام تصديق جزمى است» قبول نداريم، براى اينكه اولا گفتيم كه ايمان نام تصديق جزمى توأم با التزام است، مگر آنكه مرادشان از تصديق، علم به التزام باشد. و ثانيا اينكه گفتند «اين تصديق زيادى و كمى ندارد» ادعايى است بدون دليل، بلكه عين ادعاء را دليل قرار دادن است، و اساسش هم اين است كه ايمان را امرى عرضى دانسته، و بقاء آن را به نحو تجدد امثال پنداشتهاند، و اين هيچ فايدهاى براى اثبات ادعايشان ندارد، براى اينكه ما مىبينيم بعضى از ايمانها هست كه تندباد حوادث تكانش نمىدهد، و از بينش نمىبرد، و بعضى ديگر را مىبينيم كه به كمترين جهت زايل مىشود، و يا با سستترين شبههاى كه عارضش مىشود از بين مىرود، و چنين اختلافى را نمىشود با مساله تجدد امثال و كمى فترتها و زيادى آن، تعليل و توجيه كرد، بلكه چارهاى جز اين نيست كه آن را مستند به قوت و ضعف خود ايمان كنيم، حال چه اينكه تجدد امثال را هم بپذيريم يا نپذيريم.
علاوه بر اين، مساله تجدد امثال در جاى خود باطل شده.
و اينكه گفتند «صاحب تصديق، چه اطاعت ضميمه تصديقش كند و چه معصيت، اثرى در تصديقش نمىگذارد» سخنى است كه ما آن را نمىپذيريم، براى اينكه قوى شدن ايمان در اثر مداومت در اطاعت، و ضعيف شدنش در اثر ارتكاب گناهان چيزى نيست كه كسى در آن ترديد كند، و همين قوت اثر و ضعف آن كاشف از اين است كه مبدء اثر قوى و يا ضعيف بوده، خداى تعالى هم مىفرمايد: ﴿إِلَيْهِ يَصْعَدُ اَلْكَلِمُ اَلطَّيِّبُ وَ اَلْعَمَلُ اَلصَّالِحُ يَرْفَعُهُ﴾2 و نيز فرموده: ﴿ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ اَلَّذِينَ أَسَاؤُا اَلسُّواىَ أَنْ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اَللَّهِ وَ كَانُوا بِهَا يَسْتَهْزِؤُنَ﴾3.
و اما اينكه آيات داله بر زياد و كم شدن ايمان را تاويل كردند، تاويلشان درست نيست، براى اينكه تاويل اولشان اين بود كه ايمان زياد، آن ايمانهاى متعددى است كه بين تك تك آنها فترت و فاصله زيادى نباشد، و ايمان اندك ايمانى است كه عددش كم و فاصله بين دو عدد از آنها زياد باشد، و اين تاويل مستلزم آن است كه صاحب ايمان اندك در حال فترتهايى كه دارد كافر و در حال تجدد ايمان مؤمن باشد، و اين چيزى است كه نه قرآن با آن سازگار است و نه در سراسر كلام خدا چيزى كه مختصر اشعارى به آن داشته باشد ديده مىشود.
و اگر خداى تعالى فرموده: ﴿وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ﴾1 هر چند ممكن است به دو احتمال دلالت كند، يكى اينكه ايمان خودش شدت و ضعف بپذيرد - كه نظر ما همين است - و يكى هم اينكه چنين دلالتى نداشته باشد، بلكه دلالت بر نفى آن داشته باشد. الا اينكه دلالت اوليش قوىتر است، براى اينكه مدلولش اين است كه مؤمنين در عين حال ايمانشان، مشركند، پس ايمانشان نسبت به شرك، محض ايمان است، و شركشان نسبت به ايمان محض شرك است، و اين همان شدت و ضعف پذيرى ايمان است.
و تاويل دومشان اين بود كه زيادى و كمى ايمان و كثرت و قلت آن بر حسب قلت و كثرت احكام نازله از ناحيه خدا است، و در حقيقت صفتى است مربوط به حال متعلق ايمان، و علت زيادى و كمى، ايمان است نه خودش. و اين صحيح نيست، زيرا اگر مراد آيه شريفه ﴿لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ﴾ اين بود، جا داشت اين نتيجه را نتيجه تشريع احكامى زياد قرار بدهد، نه نتيجه انزال سكينت در قلوب مؤمنين - دقت فرماييد.
بعضى2 ديگر زيادت ايمان در آيه را حمل بر زيادى آثار آن كه همان نورانيت قلب است كردهاند. اين وجه نيز خالى از اشكال نيست، چون كمى و زيادى اثر بخاطر كمى و زيادى مؤثر است، و معنا ندارد ايمان قبل از سكينت كه با ايمان بعد از سكينت از هر جهت مساوى است، اثر بعد از سكينتش بيشتر باشد.
بعضى3 هم گفتهاند: ايمانى كه در آيه شريفه كلمه «مع» بر سرش در آمده ايمان فطرى است، و ايمان قبليش ايمان استدلالى است، و معناى جمله اين است: ما بر دلهايشان سكينت نازل كرديم تا ايمانى استدلالى بر ايمان فطرى خود بيفزايند. اين توجيه هم درست
نيست، براى اينكه هيچ دليلى نيست كه بر آن دلالت كند. علاوه بر اين، ايمان فطرى هم ايمانى استدلالى است، و متعلق علم و ايمان به هر حال امرى نظرى است نه بديهى.
بعضى1 ديگر - مانند فخر رازى - گفتهاند: نزاع در اينكه آيا ايمان زيادت و نقص مىپذيرد يا نه، نزاعى است لفظى، آنهايى كه مىگويند نمىپذيرد، اصل ايمان را مىگويند، يعنى تصديق را، و درست هم مىگويند، چون تصديق زياده و نقصان ندارد و مراد آنهايى كه مىگويند: مىپذيرد، منظورشان سبب كمال ايمان است، يعنى اعمال صالح كه اگر زياد باشد ايمان كامل مىشود، و الا نه، و درست هم هست، و شكى در آن نيست.
ليكن اين حرف به سه دليل باطل است: اول اينكه خلط است بين تصديق و ايمان، و حال آنكه گفتيم ايمان صرف تصديق نيست، بلكه تصديق با التزام است.
و دوم اينكه اين نسبتى كه به دسته دوم داد كه منظورشان شدت و ضعف اصل ايمان نيست بلكه اعمالى است كه مايه كمال ايمان است، نسبتى است ناروا، براى اينكه اين دسته شدت و ضعف را در اصل ايمان اثبات مىكنند، و معتقدند كه هر يك از علم و التزام به علم كه ايمان از آن دو مركب مىشود، داراى شدت و ضعف است.
سوم اينكه پاى اعمال را به ميان كشيدن درست نيست، زيرا نزاع در يك مطلب غير از نزاع در اثرى است كه باعث كمال آن شود، و كسى در اين كه اعمال صالح و طاعات، كم و زياد دارد، و حتى با تكرار يك عمل زياد مىشود نزاعى ندارد.
معناى اينكه فرمود: جنود آسمانها و زمين از آن خدا است
﴿وَ لِلَّهِ جُنُودُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾ كلمه «جند» به معناى جمع انبوهى از مردم است كه غرضى واحد، آنان را دور هم جمع كرده باشد، و به همين جهت به لشكرى كه مىخواهند يك ماموريت انجام دهند «جند» گفته مىشود. و سياق آيه شهادت مىدهد كه مراد از جنود آسمانها، و زمين، اسبابى است كه در عالم دست در كارند، چه آنهايى كه به چشم ديده مىشوند، و چه آنهايى كه ديده نمىشوند. پس اين اسباب واسطههايى هستند بين خداى تعالى و خلق او، و آنچه را كه او اراده كند اطاعت مىكنند، و مخالفت نمىورزند.
و آوردن جمله مورد بحث بعد از جمله ﴿هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ اَلسَّكِينَةَ...﴾ براى اين است كه دلالت كند بر اينكه همه اسباب و عللى كه در عالم هستى است از آن خدا است، پس او مىتواند هر چه را بخواهد به هر چه كه خواست برساند، و چيزى نيست كه بتواند بر اراده او
غالب شود، براى اينكه مىبينيم زياد شدن ايمان مؤمنين را به انزال سكينت در دلهاى آنان مستند مىكند.
﴿وَ كَانَ اَللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً﴾ يعنى خدا جانبى منيع دارد، به طورى كه هيچ چيزى بر او غالب نمىشود. و در عملش متقن و حكيم است و هيچ عملى جز به مقتضاى حكمتش نمىكند. و اين جمله بيانى است تعليلى براى جمله ﴿وَ لِلَّهِ جُنُودُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾ هم چنان كه بيان تعليلى براى جمله ﴿هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ اَلسَّكِينَةَ...﴾ نيز هست. پس گويا فرموده: سكينت را براى زياد شدن ايمان مؤمنين نازل كرد، و مىتواند نازل كند، چون تمامى اسباب آسمانها و زمين در اختيار او است، چون او عزيز و حكيم على الاطلاق است.
بيان
﴿لِيُدْخِلَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ...﴾
اين آيه تعليلى ديگر براى انزال سكينت در قلوب مؤمنين است، البته تعليلى است به حسب معنا، هم چنان كه جمله ﴿لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً﴾ تعليلى است به حسب لفظ، گويا فرموده:
اگر مؤمنين را اختصاص داد به سكينت و ديگران را از آن محروم كرد، براى اين بود كه ايمان آنان اضافه شود. و حقيقت اين اضافه شدن اين است كه آنان را داخل بهشت و كفار را داخل دوزخ كند. پس جمله «ليدخل» يا بدل از جمله «ليزدادوا...» است، و يا عطف بيان آن.
و در اينكه متعلق لام در «ليدخل» چيست؟ مفسرين اقوال ديگرى دارند، مثل اينكه متعلق باشد به جمله «فتحنا»1 يا جمله «يزدادوا»2 يا به همه مطالب قبل3 و از اين قبيل اقوالى كه فايدهاى در نقل آنها نيست.
و اگر مؤمنات را در آيه، ضميمه مؤمنين كرد براى اين است كه كسى توهم نكند بهشت و تكفير گناهان مختص مردان است، چون آيه در سياق سخن از جهاد است، و جهاد و فتح بدست مردان انجام مىشود، و به طورى كه گفتهاند: در چنين مقامى اگر كلمه مؤمنات را نمىآورد، جاى آن توهم مىبود.
و ضمير در «خالدين» و در ﴿يُكَفِّرَ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ﴾ هم به مؤمنين برمىگردد و هم به مؤمنات و اگر تنها ضمير مذكر آورد به خاطر تغليب است.
و جمله ﴿وَ كَانَ ذَلِكَ عِنْدَ اَللَّهِ فَوْزاً عَظِيماً﴾ بيان اين معنا است كه دخول در چنين حياتى سعادت حقيقى است، و شكى هم در آن نيست، چون نزد خدا هم سعادت حقيقى است و او جز حق نمىگويد.
﴿وَ يُعَذِّبَ اَلْمُنَافِقِينَ وَ اَلْمُنَافِقَاتِ وَ اَلْمُشْرِكِينَ وَ اَلْمُشْرِكَاتِ...﴾
اين جمله عطف است بر جمله «يدخل» ،به همان معنايى كه گذشت. و اگر منافقين و منافقات را قبل از مشركين و مشركات آورد، براى اين است كه خطر آنها براى مسلمانان از خطر اينها بيشتر است، و چون عذاب اهل نفاق سختتر از عذاب اهل شرك است، هم چنان كه فرمود: «﴿إِنَّ اَلْمُنَافِقِينَ فِي اَلدَّرْكِ اَلْأَسْفَلِ مِنَ اَلنَّارِ﴾ منافقين در پايينترين نقطه آتش قرار دارند» .
﴿اَلظَّانِّينَ بِاللَّهِ ظَنَّ اَلسَّوْءِ﴾ كلمه «سوء» - به فتحه سين و سكون واو - مصدر و به معناى قبح است، به خلاف كلمه «سوء» - به ضم سين - كه اسم مصدر است، و ظن سوء همان است كه خيال مىكردند خدا نمىتواند رسول خود را يارى كند. بعضى1 هم گفتهاند: ظن سوء اعم از آن و از ساير پندارهاى زشت از قبيل شرك و كفر است.
﴿عَلَيْهِمْ دَائِرَةُ اَلسَّوْءِ﴾ نفرينى است بر منافقين، و يا حكمى است كه خداى تعالى عليه آنان رانده. مىفرمايد:به زودى گردونه بلاء كه مىگردد تا هر كه را مىخواهد هلاك و عذاب كند، بر سرشان بچرخد، و يا به زودى مىچرخد.
﴿وَ غَضِبَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ لَعَنَهُمْ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ﴾ اين جمله عطف است بر جمله ﴿عَلَيْهِمْ دَائِرَةُ...﴾ ، و جمله «و ساءت مصيرا» بيان بدى بازگشتگاه آنان است، هم چنان كه جمله ﴿وَ كَانَ ذَلِكَ عِنْدَ اَللَّهِ فَوْزاً عَظِيماً﴾ در آيه قبلى بيان خوبى بازگشتگاه اهل ايمان بود.
﴿وَ لِلَّهِ جُنُودُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾
معناى اين جمله در سابق گذشت، و ظاهرا مىخواهد مضمون دو آيه را تعليل كند، يعنى آيه ﴿لِيُدْخِلَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ ... وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ﴾ ، طبق همان بيانى كه در نظير اين آيه كه مساله انزال سكينت در قلوب مؤمنين را تعليل مىكرد آورديم.
بعضى از مفسرين2 گفتهاند: مضمون اين جمله تنها مربوط به آيه اخير است، پس تهديدى است براى منافقين و مشركين، و مىفرمايد: شما در قبضه قدرت خدا هستيد، و خدا از شما انتقام خواهد گرفت. ولى وجه اول روشنتر است.
بحث روايتى [رواياتى پيرامون ماجراى صلح حديبيه و نزول آيات: ﴿إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً...﴾]
در تفسير قمى در ذيل جمله ﴿إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً﴾ مىگويد: پدرم از ابن ابى
عمير از ابن سنان از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: سبب نزول اين آيه و اين فتح چنان بود كه خداى عز و جل رسول گرامى خود را در رؤيا دستور داده بود كه داخل مسجد الحرام شود و در آنجا طواف كند، و با سر تراشان سر بتراشد. و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اين مطلب را به اصحاب خود خبر داد، و دستور داد تا با او خارج شوند.
همين كه به ذو الحليفه (مسجد شجره) رسيدند، احرام عمره بسته، و قربانى با خود حركت دادند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم شصت و شش قربانى با خود حركت داد، در حالى كه به احرام عمره تلبيه گفتند، و قربانيان خود را با جل و بىجل حركت دادند.
از سوى ديگر وقتى قريش شنيدند كه آن جناب به سوى مكه روان شده، خالد بن وليد را با دويست سواره فرستادند، تا بر سر راه آن جناب كمين بگيرد، و منتظر رسيدن آن جناب باشد. خالد بن وليد از راه كوهستان پا به پاى لشكر آن جناب مىآمد. در اين بين رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و اصحابش به نماز ظهر ايستادند، بلال أذان گفت، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به نماز ايستاد. خالد بن وليد به همراهان خود گفت: اگر همين الان به ايشان كه سرگرم نمازند بتازيم همه را از پاى در خواهيم آورد. چون من مىدانم كه ايشان نماز را قطع نمىكنند، و ليكن بهتر است كه در اين نماز حمله نكنيم، صبر كنيم تا نماز ديگرشان برسد كه از نور چشمشان بيشتر دوستش مىدارند، همين كه داخل آن نماز شدند حمله مىكنيم در اين بين جبرئيل بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نازل شد، و دستور نماز خوف را آورد كه مىفرمايد: ﴿وَ إِذَا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ اَلصَّلاَةَ...﴾ .
امام صادق (علیه السلام) مىفرمايد: فرداى آن روز رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به حديبيه رسيد، و آن جناب در بين راه اعرابى را كه مىديد دعوت مىكرد تا به آن جناب بپيوندند، ولى احدى به وى نپيوست، و از در تعجب مىگفتند: آيا محمد و اصحابش انتظار دارند داخل حرم شوند با اينكه قريش با ايشان در داخل شهرشان نبرد كرده و به قتلشان رساندند و ما يقين داريم كه محمد و اصحابش هرگز به مدينه برنمىگردند...1.
و در مجمع البيان از ابن عباس روايت كرده كه: گفت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به عزم مكه بيرون آمد، همين كه به حديبيه رسيد شترش ايستاد، و هر چه به حركت وادارش كرد قدم از قدم برنداشت و در عوض زانو به زمين زد. اصحابش پيشنهاد كردند ناقه را بگذار و برويم، فرمود: آخر اين حيوان چنين عادتى نداشت، قطعا همان خدا كه فيل (ابرهه)
را از حركت بازداشت، اين حيوان را بازداشته.
آن گاه عمر بن خطاب را احضار كرد تا او را به سوى مكه بفرستد، تا از اهل مكه اجازه ورود به مكه را بگيرد، و در ضمن خودش در آنجا مراسم عمره را انجام داده قربانيش را ذبح كند. عمر عرضه داشت من در مكه يك دوست دلسوز ندارم، و از قريش بيمناكم، چون خودم با آنان دشمنم، و ليكن به نزد مردى راهنمايى مىكنم كه در مكه خواهان دارد، و در نظر اهل مكه عزيزتر از من است، و او عثمان بن عفان است. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تصديق كرد.
لا جرم عثمان را احضار نموده نزد ابى سفيان و اشراف مكه فرستاد تا به آنان اعلام بدارد: پيامبر به منظور جنگ نيامده، بلكه تنها منظورش زيارت خانه خدا است، چون خانه خدا در نظر آن جناب بسيار بزرگ است. قريش وقتى عثمان را ديدند نزد خود نگه داشتند، و نگذاشتند نزد رسول برگردد.
از سوى ديگر به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و به مسلمانان رساندند كه عثمان كشته شده، فرمود: حال كه چنين است ما از اينجا تكان نمىخوريم تا با اين مردم بجنگيم، آن گاه مردم را دعوت كرد تا بار ديگر با او بيعت كنند، خودش از جاى برخاست نزد درختى كه آنجا بود رفت، و به آن تكيه كرد و مردم با او بر اين پيمان بيعت كردند، كه با مشركين بجنگند و فرار نكنند.
عبد اللَّه بن مغفل مىگويد: من آن روز بالاى سر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايستاده بودم، و شاخهاى از چوب سمرة در دستم بود كه مردم را از پيرامون آن جناب دور مىكردم، تا يكى يكى بيعت كنند، و در آن روز نفرمود بر سر جان با من بيعت كنيد، بلكه فرمود بر اين بيعت كنيد كه فرار نكنيد.
زهرى و عروة بن زبير و مسور بن مخرمه، در روايتى گفتهاند: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از مدينه بيرون آمد و حدود هزار و چند نفر از اصحابش با او بودند، تا به ذو الحليفه رسيدند. در آنجا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حسب معمول در حج قران و افراد كفش پارهاى به گردن قربانىهاى خود انداخت، و كوهان بعضى از آنها را خونآلود ساخت و به نيت عمره احرام بست و شخصى از قبيله خزاعه را كه در جنگها پيشقراول او بود پيشاپيش فرستاد تا از قريش خبر گرفته وى را آگاه سازد.
و هم چنان پيش مىرفت تا گودال اشطاط كه در نزديكى غسفان است رسيد. در آنجا پيشقراول خزاعى خدمتش رسيده عرضه داشت: من فاميل كعب بن لوئى و عامر بن لوئى را
ديدم كه داشتند در اطراف، لشكر جمع مىكردند، مثل اينكه بنا دارند با تو به جنگ برخيزند، و برمىخيزند و از رفتن به مكه جلوگيرى مىكنند. حضرت لشكر را دستور داد هم چنان پيش برانند. لشكر به راه خود ادامه داد تا آنكه در بين راه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: طليعه لشكر دشمن به سركردگى خالد بن وليد در غميم است شما به طرف دست راست خود حركت كنيد.
لشكر هم چنان پيش رفت تا به ثنيه رسيد، در آنجا شتر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) زانو به زمين زد، و برنخاست. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود ناقه قصواء خسته نشده بلكه مانعى او را از حركت جلوگير شده، همان كسى كه فيل ابرهه را جلوگير شد.آن گاه فرمود: به خدا سوگند هيچ پيشنهادى كه در آن رعايت حرمتهاى خدا شده باشد به من ندهند مگر آنكه مىپذيرم. آن گاه شتر راهى كرد شتر از جاى خود برخاست.
مىگويند رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مسير را عوض كرد و پيش راند، تا رسيد به بلندى حديبيه كنار گودالى آب كه مردم در آن دست مىزدند و ترشح مىكردند، و نمىشد از آن استفاده كرد. مردم از عطش شكايت كردند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) يك چوبه تير از تيردان خود كشيد و فرمود: اين را در آب آن چاه بيندازيد، و به خدا سوگند چيزى نگذشت كه آب چاه جوشيدن گرفت، و آبى گوارا بالا آمد تا همه لشكريان سيراب شدند.
در همين حال بودند كه بديل بن ورقاء خزاعى با جماعتى از قبيله خزاعه كه همگى مبلغين اسلام و مامورين رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بودند كه در سرزمين تهامه مردم را با نصيحت به اسلام دعوت مىكردند از راه رسيد، و عرضه داشت من فاميل كعب بن لوئى و عامر بن لوئى را ديدم كه علم و كتل معروف به عوذ المطافيل هم با خود داشتند و بنا داشتند با تو كارزار كنند، و نگذارند داخل خانه خدا شوى. حضرت فرمود: ما براى جنگ با آنان نيامدهايم، بلكه آمدهايم عمل عمره انجام دهيم، و قريش هم خوبست دست از ستيز بردارند، براى اينكه جنگ آنها را از پاى در آورده و خسارت زيادى برايشان بار آورده، و من حاضرم اگر بخواهند مدتى مقرر كنند كه ما بعد از آن مدت عمره بياييم، و با مردم خود برگرديم، و اگر خواستند مانند ساير مردم به دين اسلام درآيند، و اگر اين را هم نپذيرند پيداست كه هنوز سر ستيز دارند، و به آن خدايى كه جانم به دست او است، بر سر دعوتم آن قدر قتال كنم كه تا رگهاى گردنم قطع شود و يا خداى سبحان مقدر ديگرى اگر دارد انفاذ كند. بديل گفت: من گفتار شما را به ايشان ابلاغ مىكنم.
بديل اين را گفت و به سوى قريش روانه شد، و گفت من از نزد اين مرد مىآيم، او چنين و چنان مىگويد. عروة بن مسعود ثقفى گفت: او راه رشدى به شما قريش پيشنهاد مىكند، پيشنهادش را بپذيريد و اجازه بدهيد من بديدنش بروم. قريش گفتند: برو. عروه نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمد و با او گفتگو كرد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همان مطالبى را كه به بديل فرموده بود بيان كرد.
عروه در اين هنگام گفت: اى محمد اگر در اين جنگ پيروز شوى تازه اهل شهر و فاميل خودت را نابود كردهاى و آيا هيچ كس را سراغ دارى كه قبل از تو در عرب چنين كارى را با فاميل خود كرده باشد؟ و اگر طورى ديگر پيش آيد يعنى فاميل تو غلبه كنند، من قيافههايى در لشكرت مىبينم كه از سر و رويشان مىبارد كه در هنگام خطر پا به فرار بگذارند. ابو بكر گفت ساكت باش آيا ما از جنگ فرار مىكنيم، و او را تنها مىگذاريم؟ عروه پرسيد: اين مرد كيست؟ فرمود: ابو بكر است. گفت به آن خدايى كه جانم در دست او است، اگر نبود يك عمل نيكى كه با من كرده بودى، و من هنوز تلافيش را در نياوردهام، هر آينه پاسخت را مىدادم.
راوى مىگويد: سپس عروة بن مسعود شروع كرد با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) گفتگو كردن، هر چه مىگفت دستى هم به ريش رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىكشيد. مغيرة بن شعبه در آنجا بالاى سر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايستاده بود، و شمشيرى هم در دست و كلاهخودى بر سر داشت، وقتى ديد عروة مرتب دست به ريش آن جناب مىكشد، با دسته شمشير به دست عروه مىزد، و مىگفت دست از ريش رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پس بكش و گر نه ديگر دستت به طرف تو بر نمىگردد (يعنى دستت را قطع مىكنم). عروه پرسيد: اين كيست؟ فرمود: مغيرة بن شعبه است. عروه گفت:اى حيلهباز تو همان نيستى كه خود من در اجراى حيلههايت كمك مىكردم؟
راوى مىگويد: مغيره در جاهليت با يك عده طرح دوستى ريخت، و در آخر همه آنها را به نامردى كشت، و اموالشان را تصاحب كرد، آن گاه نزد رسول خدا آمد و اموال را هم آورد كه مىخواهم مسلمان شوم. حضرت فرمود: اسلامت را قبول مىكنيم، و اما اموالت را نمىپذيريم، چون با نيرنگ و نامردى به دست آوردهاى.
آن گاه عروه شروع كرد با گوشه چشم اصحاب آن جناب را ورانداز كردن، و ديد كه وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دستورى مىدهد اصحابش در امتثال آن دستور از يكديگر پيشى مىگيرند، چون وضو مىگيرد بر سر ربودن قطرات آب وضويش با يكديگر نزاع
مىكنند، و وقتى مىخواهند با يكديگر حرف بزنند آهسته صحبت مىكنند، و از در تعظيم زير چشمى به او مىنگرند، و برويش خيره شده و تند نگاه نمىكنند.
مىگويد عروه نزد قريش برگشت و گفت: اى مردم! به خدا سوگند من به محضر و دربار سلاطين بار يافتهام، دربار قيصر و كسرى و نجاشى رفتهام، به همان خدا سوگند كه هيچ پادشاهى تا كنون نديدهام كه مردمش او را مانند اصحاب محمد تعظيم كنند. وقتى دستورى مىدهد، بر سر امتثال دستورش از يكديگر سبقت مىگيرند، و چون وضو مىگيرد، براى ربودن آب وضويش يكديگر را مىكشند، و چون مىخواهند صحبت كنند صداى خود را پايين آورده آهسته تكلم مىكنند، و هرگز به رويش خيره نمىشوند، اينقدر او را تعظيم مىكنند. و او پيشنهاد درستى با شما دارد پيشنهادش را بپذيريد.
مردى از بنى كنانه گفت: بگذاريد من نزد او بروم، گفتند: برو. وقتى آن مرد به اصحاب محمد نزديك شد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به اصحابش فرمود اين كه مىآيد فلانى است، و از قبيلهاى است كه قربانى كعبه را احترام مىكنند شما قربانىهاى خود را بسويش ببريد، وقتى بردند و صدا به لبيك بلند كردند. او گفت: سبحان اللَّه! سزاوار نيست اين مردم را از خانه كعبه جلوگيرى كنند.
مردى ديگر در بين قريش برخاست و گفت: اجازه دهيد من نزد محمد روم. نام اين مرد مكرز بن حفص بود. گفتند: برو. همين كه مكرر نزديك رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رسيد حضرت فرمود: اين كه مىآيد مكرز است، مردى است تاجر و بى حيا. مكرز شروع كرد با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) صحبت كردن، و در بينى كه صحبت مىكرد، سهيل بن عمرو هم از طرف دشمن جلو آمد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از نام او تفال زد، و فرمود: امر شما سهل شد، بيا بين ما و خودت عهدنامهاى بنويس.
آن گاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) على ابن ابى طالب (علیه السلام) را صدا زد، و به او فرمود: بنويس بسم اللَّه الرحمن الرحيم. سهيل گفت: به خدا سوگند من نمىدانم رحمان چيست؟ و لذا بنويسيد «باسمك اللهم» مسلمانان گفتند: نه به خدا سوگند نمىنويسيم، مگر همان بسم اللَّه الرحمن الرحيم را. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: يا على بنويس باسمك اللهم. اين نامه حكمى است كه محمد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رانده. سهيل گفت اگر ما تو را رسول خدا مىدانستيم، كه از ورودت به خانه خدا جلوگير نمىشديم، و با تو جنگ نمىكرديم، بايد كلمه رسول اللَّه را پاك كنيد، و بنويسيد اين نامه حكمى است كه محمد بن عبد اللَّه رانده. حضرت فرمود: من رسول خدا هستم
هر چند كه شما تكذيبم كنيد. آن گاه به على (علیه السلام) فرمود: يا على كلمه رسول اللَّه را محو كن على عرضه داشت: يا رسول اللَّه دستم براى پاك كردن آن بفرمانم نيست. رسول خدا نامه را گرفت و خودش كلمه «رسول اللَّه» را محو كرد.
آن گاه فرمود بنويس: اين نوشته معاهدهاى است كه محمد بن عبد اللَّه با عبد اللَّه سهيل بن عمرو مىبندد، و بر اين معنا صلح كردند كه تا ده سال ديگر در بين طرفين جنگى نباشد، و مردم در بين هر دو طرف ايمن باشند، و از آزار يكديگر دست بردارند. و نيز بر اين معنا صلح كردند كه هر كس از اصحاب محمد براى حج يا عمره به مكه آمد و يا جهت كسب وارد مكه شد، بر جان و مالش ايمن باشد، و هر كس از قريش به مدينه آمد، تا از آنجا به مصر و يا شام برود، بر جان و مالش ايمن باشد، و از اين به بعد سينههاى ما از كينه و نيرنگ پاك باشد، نه ديگر به روى هم شمشير بكشيم، و نه يكديگر را اسير كنيم. و اينكه هر كس از دو طرف دوست داشت كه داخل در عقد و بيعت محمد شود آزاد باشد، و هر كس كه از دو طرف خواست داخل در عقد و بيعت قريش شود آزاد باشد.
خزاعة از خوشحالى جست و خيز كردند، و گفتند ما در عقد و عهد محمديم، و بنى بكر به جست و خيز در آمدند كه ما در عقد و عهد قريش هستيم.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: به شرطى كه مانع ما از زيارت و طواف خانه نشويد. سهيل گفت: به خدا سوگند آيا عرب نمىنشينند و به يكديگر نمىگويند كه قريش را خفهگير كردند؟ پس موافقت كنيد سال ديگر اين عمره را انجام دهيد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) موافقت كرد و اين را هم نوشتند. سهيل گفت: من هم شرطى دارم و آن اينكه هر كس از ما به ميان شما آمد، و لو به دين شما باشد به ما برگردانيد، و هر كس از شما به ميان ما آمد ما هم برگردانيم. مسلمانها سر و صدا كردند كه سبحان اللَّه! چگونه ممكن است كسى كه از بين مشركين آمده و مسلمان شده دوباره به مشركين پس داده شود؟ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: كسى كه از بين ما به طرف مشركين برود بگذار خدا او را دور كند. و كسى كه از مشركين بين ما آيد به آنان برمىگردانيم، زيرا اگر خدا اسلامى واقعى در او سراغ داشته باشد، خودش راه نجاتى براى او فراهم مىكند.
سهيل گفت: شرطى ديگر دارم و آن اين است كه امسال به مدينه برگردى و از داخل شدن مكه صرفنظر كنى، همين كه سال ديگر آمد، ما شهر مكه را خالى مىكنيم شما داخل آن شويد و سه روز در آن توقف كنيد، آن هم به شرطى كه اسلحه با خود نياوريد مگر شمشير در غلاف و آنچه يك سواره بدان محتاج است. و باز به شرطى كه قربانيهاى خود را از اين
جلوتر نياوريد و در همين جا كه از آن جلوگيرى كردهايم بمانند. حضرت فرمود: باشد ما (در راه خدا) قربانى مىآوريم و شما آن را رد كنيد.
در اين بين ناگهان ابو جندل بن سهيل بن عمرو در حالى كه پاهايش در زنجير بود از راه رسيد. معلوم شد از پايين مكه بيرون آمده و خود را در بين مسلمانان انداخت. سهيل گفت:اى محمد اين اولين وفايى است كه بايد به عهد خود كنى، و اين شخص را به ما برگردانى، حضرت فرمود: ما كه هنوز عهدنامه را امضاء نكردهايم، و تعهدى نداريم. سهيل گفت: به خدا سوگند حال كه چنين شد ديگر ابدا با تو مصالحه نخواهم كرد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: پس او را در پناه من قرار بده، گفت هرگز قرار نمىدهم، فرمود: قرار بده گفت: هرگز چنين كارى نمىكنم. مكرز گفت: باشد قرارش مىدهيم، در پناه تو باشد.ابو جندل بن سهيل گفت اى مسلمانان آيا بعد از اين شكنجهها كه به من دادهاند، و با اينكه مسلمان آمدهام مرا به مشركين برمىگردانيد؟
عمر بن خطاب مىگويد: به خدا من از روزى كه مسلمان شدم هيچ روزى مثل آن روز به شك نيفتادم، لا جرم نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رفته عرضه داشتم: مگر تو پيغمبر نيستى؟ فرمود: چرا هستم. گفتم مگر ما بر حق نيستيم و مگر دشمن ما بر باطل نيست؟ فرمود: چرا همين طور است. گفتم: پس چرا در امر دينمان تن به ذلت دهيم؟ فرمود: من رسول خدايم و با اينكه خدا ياور من است من او را نافرمانى نمىكنم. گفتم: مگر تو نبودى كه به ما مىگفتى به زودى داخل بيت الحرام مىشويم و طواف صحيح مىكنيم؟ فرمود: چرا، ولى آيا گفتم كه همين امسال داخل بيت الحرام مىشويم؟ گفتم: نه فرمود: حالا هم مىگويم كه تو داخل مكه مىشوى، و طواف هم مىكنى. پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) يك شتر را قربانى كرد، و سرتراش خواست تا سر خود را بتراشد، آن گاه زنان مسلمان از مكه آمدند، و خداى تعالى اين آيه را نازل كرد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا جَاءَكُمُ اَلْمُؤْمِنَاتُ مُهَاجِرَاتٍ...﴾ .
محمد بن اسحاق بن يسار مىگويد: بريدة بن سفيان از محمد بن كعب برايم نقل كرد، كه گفت: كاتب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در اين عهدنامه، على بن ابى طالب بود. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به او فرمود: بنويس اين صلحى است كه محمد بن عبد اللَّه با سهيل بن عمرو كرده، در اينجا على (علیه السلام) دستش به نوشتن نمىرفت، و نمىخواست بنويسد مگر اينكه كلمه رسول اللَّه را هم قيد كند. رسول خدا فرمود: تو خودت هم يك چنين روزى دارى، و چنين نامهاى را امضا مىكنى، در حالى كه مظلوم و
ناچار باشى. ناگزير على (علیه السلام) مطابق آنچه مشركين گفتند نوشت.
آن گاه رسول خدا به مدينه برگشت، چيزى نگذشت كه يك نفر از قريش به نام ابو بصير كه مسلمان شده بود از مكه گريخت، و در مدينه به محضر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رسيد، قريش دو نفر را فرستادند مدينه تا ابو بصير را پس بگيرند. عرضه داشتند: به عهدى كه با ما بستى وفا كن، و ابو بصير را به ما برگردان، حضرت، ابو بصير را به دست آن دو نفر داد از مدينه بيرون شدند، و هم چنان مىرفتند تا به ذو الحليفه رسيدند، در آنجا پياده شدند تا غذا بخورند، و از خرمايى كه داشتند سد جوعى بكنند. ابو بصير به يكى از آن دو نفر گفت: چه شمشير خوبى دارى؟ راستى بسيار عالى است، آن مرد شمشيرش را از غلاف درآورد و گفت: بله، خيلى خوبست، و من نه يك بار و نه دو بار آن را آزمودهام. ابو بصير گفت ببينم چطور است. آن مرد شمشيرش را به دست ابو بصير داد، ابو بصير بيدرنگ شمشير را بر او فرود آورد، و هم چنان فرود آورد تا به قتل رسيد، مرد ديگر از ترس فرار كرده خود را به مدينه رسانيد، و شروع كرد دور مسجد چرخيدن و دويدن، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى او را وحشت زده يافت پرسيد اين چرا چنين مىكند، مرد وقتى نزديك آن جناب آمد فرياد زد به خدا رفيقم را كشت، و مرا هم خواهد كشت.
در اين بين ابو بصير از راه رسيد و عرضه داشت: يا رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) خدا به عهد تو وفا كرد، تو عهد كرده بودى مرا به آنان برگردانى كه برگرداندى و خدا مرا هم از آنان نجات داد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: واى بر مادرش اگر او كس و كارى داشته باشد آتش جنگ شعلهور مىشود. ابو بصير وقتى اين را شنيد فهميد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دوباره او را به اهل مكه برمىگرداند، ناگزير از مدينه بيرون شد، و به محلى به نام سيف البحر رفت.
نفر دوم كه از بين اهل مكه فرار كرد، ابو جندل بن سهيل بود، او نيز خود را به ابى بصير رسانيد، از آن به بعد هر كس از مكه فرار مىكرد، و به سوى اسلام مىآمد، به ابى بصير ملحق مىشد، تا به تدريج ابو بصير داراى جمعيتى شد، گفت به خدا سوگند اگر بشنوم قافلهاى از قريش از مكه به طرف شام حركت كرده سر راهش را مىگيرم، و همين كار را كرد و راه را بر تمامى كاروانها گرفت، و افراد كاروان را كشت، و اموالشان را تصاحب كرد.
قريش سفيرى نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرستادند، و آن جناب را به خدا و به حق رحم سوگند داد كه نزد ابو بصير و نفراتش بفرستد، و آنان را از اين كار باز دارد، و ما از برگرداندن فراريان خود صرفنظر كرديم، هر كس از ما قريش، مسلمان شد، و نزد شما
مسلمين آمد، ايمن است، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرستاد تا ابو بصير را آوردند1.
و در تفسير قمى در حديثى طولانى كه اوائل آن را در اوائل همين بحث نقل كرديم مىگويد: امام فرمود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بعد از نوشتن عهدنامه حديبيه فرمود: قربانيان خود را ذبح كنيد، و سرهايتان را بتراشيد. اصحاب امتناع كرده گفتند: چگونه قبل از طواف خانه و سعى بين صفا و مروه قربانى كنيم؟ حضرت سخت اندوهناك شد، و اندوه خود را با ام سلمه درد دل كرد. ام سلمه گفت: يا رسول اللَّه! شما خودت قربانى كن، و سر بتراش، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چنين كرد، مردم هم در بين يقين و شك و دو دلى قربانى كردند2.
مؤلف: اين معنا در رواياتى ديگر از طرق شيعه و اهل سنت نقل شده، و آن روايتى كه طبرسى آورده خلاصهاى است از روايتى كه بخارى و ابو داوود و نسايى از مروان و مسور نقل كردهاند.
و در الدر المنثور است كه بيهقى از عروه نقل كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى از حديبيه برمىگشت و به طرف مدينه مىآمد، مردى از اصحابش گفت: به خدا ما فتحى نكرديم، براى اينكه مانع ما از زيارت خانه شدند، تنها نتيجه كار ما اين شد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در حديبيه معطل شود، و دو نفر از مسلمانان اهل مكه را به آنان پس دهد.
اين سخن به گوش رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رسيد كه بعضى از مردم چنين مىگويند. فرمود: بسيار بد حرفى زدند، زيرا اين بزرگترين فتح براى ما بود، كه مشركين با آن همه ناراحتى كه از شما ديدند، و خداوند چند نوبت شما را بر آنان ظفر داد، و شما كه در كنار شهر ايشان بوديد سالم و با غنيمت و ماجور برگرداند، و بدون خونريزى از بلاد ايشان دور شديد، و خود آنان تقاضاى صلح نموده براى آمدن به نزد شما از خود رغبت نشان دادند، پس اين بزرگترين فتح بود.
مگر روز احد فراموشتان شده كه به منظور فرار از دشمن به بالاى بلندىها مىگريختيد، و صداى من تنها به آخرين نفر شما مىرسيد؟ آيا از يادتان رفته جنگ احزاب را كه از بالاى مدينه و پايين آن بر شما تاختند و چشمهايتان از شدت ترس از كاسه بيرون مىزد، و دلها تا گلوگاهها رسيده، در باره خداى تعالى پندارهايى مىپنداشتيد؟
مسلمانان گفتند: خدا و رسولش درست مىگويند، راستى ماجراى حديبيه فتحى عظيم و از عظيمترين فتوح بود. به خدا سوگند اى پيامبر خدا ما در آنچه شما فكر كرديد فكر نمىكرديم، و تو از ما به خدا و به امور داناترى. در اينجا بود كه سوره فتح نازل شد1.
مؤلف: احاديث در داستان حديبيه بسيار است، آنچه ما نقل كرديم قسمتى از آن بود.
دو روايت در بيان معناى آيه: ﴿لِيَغْفِرَ لَكَ اَللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ مَا تَأَخَّرَ...﴾
و در تفسير قمى به سند خود از عمر بن يزيد بياع سابرى مىگويد: به امام صادق (علیه السلام) عرضه داشتيم: آيه ﴿لِيَغْفِرَ لَكَ اَللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ مَا تَأَخَّرَ﴾ چه معنا دارد؟ فرمود: ايشان گناهى نداشتند، حتى تصميم بر گناهى را هم نگرفتند، و ليكن خداى تعالى گناهان شيعهاش را بر او حمل كرد، و آن گاه آمرزيد2.
و در عيون الاخبار در رواياتى كه مجلس مامون با حضرت رضا (علیه السلام) را حكايت مىكند، به سند خود كه به ابن جهم دارد روايت كرده كه گفت: در مجلس مامون حاضر شدم، ديدم حضرت رضا (علیه السلام) نزد اوست، مامون از آن جناب مىپرسيد: يا بن رسول اللَّه آيا رأى شما اين نيست كه انبياء معصومند؟ فرمود: بله - تا آنجا كه مامون گفت - پس بفرما ببينم معناى اين كلام خداى عز و جل: ﴿لِيَغْفِرَ لَكَ اَللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ مَا تَأَخَّرَ﴾ چيست؟
حضرت فرمود: در نظر مشركين عرب هيچ كس گناهكارتر و گناهش عظيمتر از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نبود، براى اينكه آنها سيصد و شصت خدا داشتند، و رسول خدا كه آمد همه آنها را از خدايى انداخت و مردم را به اخلاص خواند، و اين در نظر آنها بسيار سنگين و عظيم بود، گفتند: «﴿أَ جَعَلَ اَلْآلِهَةَ إِلَهاً وَاحِداً إِنَّ هَذَا لَشَيْءٌ عُجَابٌ وَ اِنْطَلَقَ اَلْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ اِمْشُوا وَ اِصْبِرُوا عَلىَ آلِهَتِكُمْ إِنَّ هَذَا لَشَيْءٌ يُرَادُ مَا سَمِعْنَا بِهَذَا فِي اَلْمِلَّةِ اَلْآخِرَةِ إِنْ هَذَا إِلاَّ اِخْتِلاَقٌ﴾ آيا آن همه خدا را يكى كرده اين خيلى شگفتآور است بزرگانشان براى تحريك مردم به راه افتادند كه برخيزيد و از خدايان خود دفاع كنيد كه اين وظيفهاى است مهم، ما چنين چيزى را در هيچ كيشى نشنيدهايم اين جز سخنى خود ساخته نيست» .
اين جاست كه وقتى خداى تعالى مكه را براى پيامبرش فتح مىكند، مىفرمايد:«﴿إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً لِيَغْفِرَ لَكَ اَللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ مَا تَأَخَّرَ﴾ يعنى ما اين فتح آشكار را برايت كرديم، تا تبعات و آثار سويى را كه دعوت گذشته و آيندهات در نظر مشركين دارد از بين ببريم تا ديگر در صدد آزارت برنيايند» و همين طور هم شد، بعد از فتح مكه عدهاى مسلمان شدند، و بعضى از مكه فرار كردند، آنهايى هم كه ماندند قدرت بر انكار توحيد نداشتند، و با
دعوت مردم آن را مىپذيرفتند. پس با فتح مكه گناهانى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نزد مشركين داشت آمرزيده شد، يعنى ديگر نتوانستند دست از پا خطا كنند. مامون عرضه داشت. خدا خيرت دهد يا ابا الحسن1.
و در تفسير عياشى از منصور بن حازم، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: از روزى كه آيه ﴿إِنِّي أَخَافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ﴾ نازل شد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آرام و قرار نداشت، و مرتب از آن سخن مىگفت تا آنكه سوره فتح نازل شد، ديگر از آن آيه سخنى نگفت، و آن را مثل سابق مكرر براى مردم نخواند2.
مؤلف: اين معنا از طرق اهل سنت نيز روايت شده، ولى حديث خالى از شبهه نيست، چون از آن برمىآيد كه قبول كرده كلمه «ذنب» به معناى نافرمانى خدا، و منافى با عصمت است، در حالى كه گفتيم معنايش اين نيست.
روايتى در باره مراد از «سكينت» و روايتى در باره اينكه ايمان عمل است و شدت و ضعف و زيادت و نقصان دارد
و در كافى به سند خود از جميل روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (علیه السلام) از معناى آيه ﴿هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ اَلسَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ پرسيدم كه اين سكينت چيست؟ فرمود: ايمان است هم چنان كه دنبالش فرمود: ﴿لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ﴾3
مؤلف: ظاهر اين روايت چنين مىرساند كه جمله ﴿لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ﴾ را تفسير براى سكينت گرفته، و در همين معنا روايتى ديگر نيز هست.
و نيز در همان كتاب به سند خود از ابى عمرو زبيرى از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: به حضورش عرضه داشتم: اى عالم مرا خبر ده از اينكه كدام يك از اعمال نزد خدا أفضل است؟ فرمود: آن چيزى كه ساير اعمال جز به وسيله آن قبول نمىشود. پرسيدم آن چيست؟ فرمود: ايمان به خدايى كه جز او معبودى نيست، اين از همه اعمال درجهاش بالاتر و منزلتش شريفتر و بركاتش بيشتر است.
مىگويد: پرسيدم: آيا مرا از ايمان خبر نمىدهى كه آيا صرف گفتن شهادتين است و يا عمل كردن؟ فرمود: ايمان همهاش عمل است، و گفتن شهادتين هم عمل زبان است كه خدا وجوب آن را در كتابش و نور واضحش بيان كرده، و دليلش از ناحيه عقل هم تمام است. كتاب هم شاهد عقل است، و به سوى رهنمودهاى عقل مىخواند. عرضه داشتم: فدايت شوم توضيح بدهيد تا بفهمم. فرمود: ايمان، حالات و درجات و صفات و منازلى دارد، بعضى از آن
مراتب مرتبه تام است، كه ديگر به منتهى درجه رسيده است، و بعضى از آن ناقص است، و نقصانش روشن است، و بعضى از آن نه به آن تماميت است و نه به اين نقص، بلكه از طرف نقصان بسوى كمال ترجيح دارد.
عرضه داشتم مگر ايمان تام و ناقص، و كم و زياد دارد؟ فرمود: بله. پرسيدم: چطور؟ فرمود: براى اينكه خداى تعالى ايمان را بر تمامى اعضاى بنى آدم واجب، و در همه آنها تقسيم كرده، هيچ عضوى از اعضاء نيست مگر آنكه موظف به داشتن ايمانى است غير آن ايمانى كه اعضاى ديگر دارند.
پس هر كس خدا را ديدار كند در حالى كه اعضاى خود را حفظ كرده، و هر يك را در انجام وظيفهاى كه داشته به كار بسته، خدا را با ايمان كامل ديدار كرده، و اهل بهشت است. و هر كس كه در يكى از آنها خيانت كرده و يا از حدودى كه خدا معين نموده تعدى كند خدا را ناقص الايمان ملاقات كرده است.
عرضه داشتم: نقصان و كمال ايمان را فهميدم حال بفرماييد اين زيادتى ايمان از كجا مىآيد؟ فرمود: از آمادگى، هم چنان كه خداى عز و جل پاسخ اين سؤال را چنين مىدهد:
﴿وَ إِذَا مَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ أَيُّكُمْ زَادَتْهُ هَذِهِ إِيمَاناً فَأَمَّا اَلَّذِينَ آمَنُوا فَزَادَتْهُمْ إِيمَاناً وَ هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ وَ أَمَّا اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَتْهُمْ رِجْساً إِلَى رِجْسِهِمْ﴾ و چون سورهاى نازل مىشود، بعضىها مىپرسند: كدام يك از شما است كه اين سوره ايمانش را زياد كرده باشد؟ و اما آنهايى كه ايمان دارند، آن سوره ايمانى بر ايمانشان بيفزايد و خوشحال مىشوند، و اما آنهايى كه در دل مريضند همان سوره، پليدى جديدى بر پليديشان مىافزايدو نيز مىفرمايد: «﴿نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ، إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْنَاهُمْ هُدىً﴾ ما اخبار آنان را به حق برايت نقل مىكنيم، آنان جوانمردانى بودند كه به پروردگار خود ايمان آورده بودند، و ما هدايتشان را بيشتر كرديم» .
و اگر ايمان در همه افراد يكى مىبود، و هيچ زيادت و نقصانى در بين نبود، ديگر احدى بر ديگرى برترى نمىداشت، و نعمتها و مردم همه برابر مىشدند، و فضيلتى در كار نمىبود، و ليكن اين تماميت ايمان است كه مؤمنين را بهشتى مىكند، و اين زيادتى آن است كه مؤمنين را از نظر درجاتى كه نزد خدا دارند مختلف مىسازد، و اين كمى ايمان است كه مقصرين را داخل آتش مىسازد1.
[سوره الفتح (48): آيات 8 تا 10]
﴿إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ شَاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً ٨ لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُعَزِّرُوهُ وَ تُوَقِّرُوهُ وَ تُسَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً ٩ إِنَّ اَلَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اَللَّهَ يَدُ اَللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّمَا يَنْكُثُ عَلىَ نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفىَ بِمَا عَاهَدَ عَلَيْهُ اَللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً ١٠﴾
ترجمه آيات
ما تو را فرستاديم تا شاهد امت باشى و امت را بشارت و انذار دهى (8).
تا شما امت به خدا و رسول ايمان آورده او را يارى و احترام كنيد و صبح و شام تسبيحش گوييد (9).
به درستى آنهايى كه با تو بيعت مىكنند جز اين نيست كه با خدا بيعت مىكنند چون دست خدا بالاى دستشان است بنابراين هر كس بيعت خود را بشكند عليه خودش شكسته و هر كس وفا كند به عهدى كه با خدا بر سر آن پيمان بسته خداى تعالى خيلى زود پاداش عظيمى به او مىدهد (10).
بيان آيات
اين چند آيه، فصل دوم از آيات سوره است كه در آن خداى سبحان پيامبر خود را از در تعظيم و تكريم چنين معرفى مىكند كه او را به عنوان شاهد و مبشر و نذير فرستاده، اطاعت او
اطاعت خدا، و بيعت با او بيعت با خدا است.
فصل اول سوره در اين مقام بود كه بر پيامبر خود منت بگذارد به اينكه فتح و مغفرت و اتمام نعمت و هدايت و نصرت ارزانيش داشته، و بر مؤمنين منت بگذارد به اينكه سكينت را بر دلهايشان افكنده، و در نتيجه داخل بهشتشان مىكند، و نيز مشركين و منافقين را تهديد كند به غضب و لعنت و آتش.
﴿إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ شَاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً﴾
مراد از شاهد بودن آن جناب، شهادتش بر اعمال امت، يعنى بر ايمان و كفر و عمل صالح و طالح آنها است. و مساله شهادت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در قرآن كريم مكرر آمده، و قبلا بحث مفصل پيرامون معناى اين شهادت گذشت، و گفتيم كه مراد از آن شهادت حمل در دنيا است، و اما اداء شهادتها جايش در آخرت است.
و مبشر بودن آن جناب به اين بود كه افراد با ايمان و با تقوى را به قرب خدا و ثواب جزيل او بشارت مىداد. و نذير بودنش بدين جهت بود كه كفار و اعراض كنندگان را به عذاب دردناك خدا انذار و تخويف مىكرد.
﴿لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُعَزِّرُوهُ وَ تُوَقِّرُوهُ وَ تُسَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً﴾
در قرائت مشهور همه فعلهاى چهارگانه با «تاء» كه علامت خطاب است قرائت شده.
و در قرائت ابن كثير و ابو عمرو با «ياء» كه علامت غيبت است قرائت شده، و قرائت اين دو با سياق مناسبتر است1.
و به هر حال لام در جمله «لتؤمنوا» لام تعليل است، مىفرمايد: اگر ما تو را به عنوان شاهد و مبشر و نذير فرستاديم براى اين بود كه به خدا و رسولش ايمان بياوريد. (و بنا بر قرائت دوم: ايمان بياورند).
و «تعزير» كه مصدر «تعزروه» است - به طورى كه گفتهاند2- به معناى نصرت است. و «توقير» كه مصدر «توقروه» است به معناى تعظيم است، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿مَا لَكُمْ لاَ تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقَاراً﴾3، و ظاهرا ضميرهايى كه در سه فعل آيه آمده همه به خداى تعالى برمىگردد. و معناى آيه اين است كه: ما تو را به عنوان شاهد و مبشر و نذير فرستاديم تا مردم به خدا و رسولش ايمان آورند، و او را با دست و زبان يارى كنند و تعظيم و
تسبيح - كه منظور تسبيح در نماز است - بنمايند هم در بامدادان و هم در عصر.
ولى بعضى از مفسرين1 گفتهاند: ضمير در دو فعل «تعزروه» و «توقروه» به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برمىگردد، و ضمير در «تسبحوه» به خداى تعالى عود مىكند. ولى يك نكته اين توجيه را موهون مىسازد و آن اتحاد سياق است كه با وحدت سياق نمىشود مرجع ضمائر را مختلف كرد.
معناى «بيعت» و اينكه بيعت با پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) بيعت با خدا است
﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اَللَّهَ يَدُ اَللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ...﴾
كلمه «بيعت» يك نوع پيمان است كه بيعت كننده خود را مطيع بيعت شونده مىسازد. راغب در مفردات مىگويد: وقتى مىگويند با سلطان بيعت كرد كه بيعتش متضمن بذل طاعت باشد، البته طاعت به قدر مقدور2.
و اين كلمه از ماده «بيع» - كه معناى معروفى دارد - گرفته شده، و چون رسم عرب (و همچنين در ايران) اين بود كه وقتى مىخواستند معامله را قطعى كنند، به يكديگر دست مىدادند، و گويا با اين عمل مساله نقل و انتقال را نشان مىدادند - چون نتيجه نقل و انتقال كه همان تصرف است بيشتر بدست ارتباط دارد - لذا دست به دست يكديگر مىزدند، و به همين جهت دست زدن به دست ديگرى در هنگام بذل اطاعت را «مبايعه» و «بيعت» مىخواندند، و حقيقت معنايش اين بود كه بيعت كننده دست خود را به بيعت شونده مىبخشيد، و به سلطان بيعت شونده مىگفت: اين دست من مال تو است، هر كارى مىخواهى با آن انجام بده.
پس اينكه فرمود: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ﴾ در حقيقت مىخواهد بيعت با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را به منزله بيعت با خدا قلمداد كند، به اين ادعاء كه اين همان است، هر اطاعتى كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بكنند در حقيقت از خدا كردهاند، چون طاعت او طاعت خدا است. آن گاه همين نكته را در جمله ﴿يَدُ اَللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ﴾ بيشتر بيان و تاكيد كرده مىفرمايد: دست او دست خدا است. هم چنان كه در آيه: ﴿وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ رَمىَ﴾3 نيز دست او را دست خدا خوانده است.
و در اينكه كارها و خصائص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كار خدا و شأن
خدا است، آيات بسيارى در قرآن عزيز آمده، مانند آيه ﴿مَنْ يُطِعِ اَلرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اَللَّهَ﴾1 و آيه ﴿فَإِنَّهُمْ لاَ يُكَذِّبُونَكَ وَ لَكِنَّ اَلظَّالِمِينَ بِآيَاتِ اَللَّهِ يَجْحَدُونَ﴾2، و آيه ﴿لَيْسَ لَكَ مِنَ اَلْأَمْرِ شَيْءٌ﴾3.
﴿فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّمَا يَنْكُثُ عَلىَ نَفْسِهِ﴾ كلمه «نكث» به معناى پيمانشكنى و نقض بيعت است. جمله مورد بحث تفريع و نتيجهگيرى از جمله ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اَللَّهَ﴾ است و معناى مجموع آن دو چنين است: حال كه بيعت تو بيعت خدا است پس كسى كه بيعت تو را بشكند شكننده بيعت خدا است، و به همين جهت بجز خودش كسى متضرر نمىشود، هم چنان كه اگر وفا كند كسى جز خودش از آن بيعت سود نمىبرد، چون خدا غنى از همه عالم است.
﴿وَ مَنْ أَوْفىَ بِمَا عَاهَدَ عَلَيْهُ اَللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً﴾ اين جمله وعده جميلى است به كسانى كه عهد و بيعت خدا را حفظ مىكنند، و به آن وفا مىنمايند.
و اين آيه خالى از اشاره به اين نكته نيست كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در هنگام بيعت دست خود را روى دست مردم مىگذاشت، نه اينكه مردم دست روى دست آن جناب بگذارند.
اقوال مفسرين در معناى جمله: ﴿يَدُ اَللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ﴾ كه در آيه مربوط به بيعت است
مفسرين در معناى جمله ﴿يَدُ اَللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ﴾ اقوال ديگرى دارند:
بعضى4 گفتهاند: استعارهاى است تخييليه، كه به منظور تاكيد مطالب قبل آمده، و اين را تقرير مىكند كه بيعت با رسول، بيعت با خدا است، بدون هيچ گونه تفاوت، پس كانه اينطور به خيالها انداخته كه خدا هم يكى از بيعت شوندگان است، آن وقت براى خدا دستى اثبات مىكند كه بالاى دست بيعت كنندگان جاى دست رسول قرار مىگيرد.
ولى چنين توجيهى با ساحت قدس خداى تعالى سازگار نيست، و بزرگتر از آن است كه آدمى او را به وجهى به خيالش اندازد كه از آن منزه است.
بعضى5 ديگر گفتهاند: مراد از كلمه «يد» قوت و نصرت است، پس «يد اللَّه» به معناى نصرت اللَّه و قوت اللَّه مىباشد، مىخواهد بفرمايد قوت و نصرت خدا فوق قوت و نصرت مردم
است، و يعنى اى پيامبر اعتمادت به نصرت خدا باشد، نه به نصرت آنان.
ولى اين هم با مقام آيه جور نيست، براى اينكه مقام، مقام اعظام بيعت رسول خدا است، و اينكه بيعت مردم با آن جناب آن قدر مهم است كه گويى بيعت با خود خدا است، و اعتماد از نصرت خدا هر چند كار خوبى است، ليكن اجنبى از مقام آيه است.
بعضى1 ديگر گفتهاند: مراد از كلمه «يد» عطيه و نعمت است، يعنى نعمت خدا بر مسلمين كه يا ثواب است و يا توفيق بيعت، فوق نعمت و خدمتى است كه آنها به تو كردهاند و با تو بيعت نمودند.
بعضى2 ديگر گفتهاند: نعمت خدا بر مردم كه هدايتشان كرده عظيمتر از خدمتى است كه آنها به تو كردند، و تو را اطاعت نمودند. و از اين قبيل توجيهها كه ما فايدهاى در بحث پيرامون آنها نمىبينيم.
بحث روايتى (روايتى در ذيل جمله: ﴿يَدُ اَللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ﴾ و روايتى در باره كيفيت بيعت)
در الدر المنثور است كه ابن عدى، ابن مردويه، خطيب و ابن عساكر در كتاب تاريخ خود از جابر بن عبد اللَّه روايت كردهاند كه گفت: وقتى آيه ﴿وَ تُعَزِّرُوهُ﴾ بر پيغمبر نازل شد، به اصحاب خود فرمود: مىدانيد يعنى چه؟ عرضه داشتند: خدا و رسولش داناتر است. فرمود: يعنى او را يارى مىكنيد3.
و در عيون الاخبار به سند خود از عبد اللَّه بن صالح هروى روايت كرده كه گفت: من به على بن موسى الرضا (علیه السلام) عرضه داشتم: يا بن رسول اللَّه! شما در باره اين حديث كه راويان حكايتش مىكنند كه مؤمنين خدا را از همان منزلهاى بهشتى خود زيارت مىكنند، چه مىفرمايى؟ فرمود: اى ابا صلت! خداى تعالى پيغمبر خود را از تمامى خلائق حتى از ملائكه و انبياء برترى داده، و طاعت او را طاعت خود خوانده، و بيعت با او را بيعت با خود خوانده، و زيارتش در دنيا و آخرت را زيارت خود خوانده و در باره اطاعتش فرموده: ﴿مَنْ يُطِعِ اَلرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اَللَّهَ﴾ ، و در باره بيعتش فرموده: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اَللَّهَ يَدُ اَللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ﴾ و خود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرموده: «هر كس مرا زيارت
كند، چه در حياتم و چه بعد از مرگم، خدا را زيارت كرده» ،و درجه او در بهشت بالاترين درجات است، و كسى كه رسول خدا را در درجهاى كه دارد در بهشت و در منزل خودش زيارت كند، خداى تبارك و تعالى را زيارت كرده1.
و در ارشاد مفيد در حديثى كه بيعت حضرت رضا را حكايت مىكند آمده: مامون نشست و براى حضرت رضا (علیه السلام) دو پشتى بزرگ گذاشت، خودش روى فرش نشست و حضرت رضا را در آن جايگاه نشانيد، در حالى كه عمامهاى بر سر و شمشيرى حمايل داشت. آن گاه دستور داد به پسرش عباس كه اولين كسى باشد كه با آن جناب بيعت مىكند. حضرت رضا دست مبارك خود را طورى بلند كرد كه كف دستش رو به صورت عباس و ساير مردم بود. مامون عرضه داشت دست خود را دراز كن تا بيعت كنند. فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اينطور بيعت مىگرفت پس مردم آمدند، و با آن جناب در حالى كه دستش بالاى دست مردم بود بيعت كردند2.
[سوره الفتح (48): آيات 11 تا 17]
﴿سَيَقُولُ لَكَ اَلْمُخَلَّفُونَ مِنَ اَلْأَعْرَابِ شَغَلَتْنَا أَمْوَالُنَا وَ أَهْلُونَا فَاسْتَغْفِرْ لَنَا يَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ مَا لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اَللَّهِ شَيْئاً إِنْ أَرَادَ بِكُمْ ضَرًّا أَوْ أَرَادَ بِكُمْ نَفْعاً بَلْ كَانَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيراً ١١ بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَنْقَلِبَ اَلرَّسُولُ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ إِلىَ أَهْلِيهِمْ أَبَداً وَ زُيِّنَ ذَلِكَ فِي قُلُوبِكُمْ وَ ظَنَنْتُمْ ظَنَّ اَلسَّوْءِ وَ كُنْتُمْ قَوْماً بُوراً ١٢ وَ مَنْ لَمْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ فَإِنَّا أَعْتَدْنَا لِلْكَافِرِينَ سَعِيراً ١٣ وَ لِلَّهِ مُلْكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشَاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشَاءُ وَ كَانَ اَللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً ١٤ سَيَقُولُ اَلْمُخَلَّفُونَ إِذَا اِنْطَلَقْتُمْ إِلىَ مَغَانِمَ لِتَأْخُذُوهَا ذَرُونَا نَتَّبِعْكُمْ يُرِيدُونَ أَنْ يُبَدِّلُوا كَلاَمَ اَللَّهِ قُلْ لَنْ تَتَّبِعُونَا كَذَلِكُمْ قَالَ اَللَّهُ مِنْ قَبْلُ فَسَيَقُولُونَ بَلْ تَحْسُدُونَنَا بَلْ كَانُوا لاَ يَفْقَهُونَ إِلاَّ قَلِيلاً ١٥ قُلْ لِلْمُخَلَّفِينَ مِنَ اَلْأَعْرَابِ سَتُدْعَوْنَ إِلىَ قَوْمٍ أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ تُقَاتِلُونَهُمْ أَوْ يُسْلِمُونَ فَإِنْ تُطِيعُوا يُؤْتِكُمُ اَللَّهُ أَجْراً حَسَناً وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا كَمَا تَوَلَّيْتُمْ مِنْ قَبْلُ يُعَذِّبْكُمْ عَذَاباً أَلِيماً ١٦ لَيْسَ عَلَى اَلْأَعْمىَ حَرَجٌ وَ لاَ عَلَى اَلْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَ لاَ عَلَى اَلْمَرِيضِ حَرَجٌ وَ مَنْ يُطِعِ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ وَ مَنْ يَتَوَلَّ يُعَذِّبْهُ عَذَاباً أَلِيماً ١٧﴾
ترجمه آيات
از اعراب، آنهايى كه از حركت با تو تخلف كردند به زودى از در عذر خواهى خواهند گفت بى
سرپرستى اموال و خانواده ما را از شركت در جهاد بازداشت از خدا برايمان طلب مغفرت كن. ولى اين سخنى است كه به زبان خود مىگويند و دلهايشان چيز ديگر مىگويد. به ايشان بگو اگر خدا بخواهد گرفتارتان كند و يا سودى برايتان بخواهد كيست كه چنين اختيار و قدرتى را دارا باشد كه جلو آن را بگيرد، بلكه خدا به آنچه مىكنيد دانا و با خبر است (11).
اين بود كه پنداشتيد رسول و مؤمنين از اين جنگ به هيچ وجه به خانواده خود برنمىگردند و همين پندار در دلتان موجه جلوه كرد و ظن سويى برديد و مردمى هالك بوديد (12).
و كسى كه به خدا و رسولش ايمان نياورده بداند كه ما براى كافران آتشى تهيه كردهايم (13).
ملك آسمانها و زمين از آن خدا است او هر كه را بخواهد مىآمرزد و هر كه را بخواهد عذاب مىكند و خدا همواره آمرزگار مهربان است (14).
به زودى آنهايى كه از شركت در جهاد تخلف كردند وقتى كه مىرويد كه غنيمتهاى جنگى را بگيريد خواهند گفت بگذاريد ما هم با شما بياييم. اينان مىخواهند كلام خداى را مبدل نمايند. بگو: نه، شما هرگز ما را پيروى نمىكنيد و اين را خداى تعالى قبلا به من خبر داده. وقتى اين را بشنوند خواهند گفت: شما به ما حسد مىورزيد ولى بايد بدانند كه جز اندكى فهم ندارند (15).
بگو به اعرابى كه تخلف كردند اگر راست مىگوييد به زودى به جنگى ديگر دعوت خواهيد شد جنگ با مردمى دلاور كه بايد يا مسلمان شوند و يا با ايشان بجنگند اگر در آن روز اطاعت كرديد خداوند اجرى نيك به شما خواهد داد و اگر آن روز هم مثل جنگ قبلى تخلف ورزيديد خداوند به عذابى دردناك معذبتان مىكند (16).
در مساله جهاد بر افراد نابينا و لنگ و بيمار گناهى نيست (اگر تخلف كنند) و كسى كه خدا و رسولش را اطاعت كند خداوند او را در جناتى داخل مىكند كه از دامنه آن نهرها روانست و كسى كه اعراض كند خداوند تعالى به عذابى دردناك معذبش مىكند (17).
بيان آيات
اين آيات فصل سومى است از آيات سوره، و در آن متعرض حال عربهايى است كه از يارى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تقاعد ورزيدند، و در سفر حديبيه شركت نكردند، و به طورى كه گفتهاند آنها اعراب و قبائل اطراف مدينه بودند، يعنى جهينه، مزينه، غفار، اشجع، اسلم و دئل كه از امر آن جناب تخلف كرده و گفتند: محمد و طرفدارانش به جنگ مردمى مىروند كه ديروز در كنج خانه خود به دست ايشان كشته دادند، و بطور قطع از اين
سفر برنمىگردند و ديگر ديار و زن و فرزند خود را نخواهند ديد.
خداى سبحان در اين آيات به رسول گرامىاش خبر داد كه اينان به زودى تو را مىبينند، و از نيامدنشان اعتذار مىجويند كه سرگرم كارهاى شخصى و رسيدگى به اهل و به مالها بوديم، و از تو مىخواهند برايشان طلب مغفرت كنى، ولى خدا آنان را در آنچه مىگويند تكذيب مىكند، و تذكر مىدهد كه سبب نيامدنشان، چيزى است غير از آنچه كه اظهار مىكنند، و آن سوء ظنشان است و خبر مىدهد كه به زودى درخواست مىكنند تا دوباره به تو بپيوندند و تو نبايد بپذيرى، چيزى كه هست به زودى دعوتشان خواهى كرد به جنگ قومى ديگر، اگر اطاعت كردند كه اجرى جزيل دارند و گر نه عذابى دردناك در انتظارشان هست.
عذرى كه تخلف كنندگان از همراهى با پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) آوردند و گفتند: اشتغال به سرپرستى اموال و خانوادههايمان ما را باز داشت و جواب به آنها كه سبب واقعى تخلفشان سوء ظن و ترس از كشته شدن بوده است
﴿سَيَقُولُ لَكَ اَلْمُخَلَّفُونَ مِنَ اَلْأَعْرَابِ شَغَلَتْنَا أَمْوَالُنَا وَ أَهْلُونَا فَاسْتَغْفِرْ لَنَا...﴾
در مجمع البيان گفته: «مخلف» به كسى گفته مىشود كه در جاى كسانى كه از شهر خارج مىشوند باقى گذاشته شود، و اين كلمه مشتق از ماده «خلف» است، و ضد آن «مقدم» مىباشد1.
و كلمه «الاعراب» - به طورى كه گفتهاند - به معناى جماعتى از عربهاى باديهنشين است و بر عربهاى شهرنشين اطلاق نمىگردد. و اين كلمه اسم جمع است كه از لفظ خودش مفرد ندارد.
﴿سَيَقُولُ لَكَ اَلْمُخَلَّفُونَ مِنَ اَلْأَعْرَابِ﴾ اين آيه از آينده نزديكى خبر مىدهد كه متخلفين از داستان حديبيه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چنين و چنان خواهند گفت. و از عبارت آيه برمىآيد كه اين آيات در مراجعت از حديبيه به مدينه و قبل از ورود به آن نازل شده.
﴿شَغَلَتْنَا أَمْوَالُنَا وَ أَهْلُونَا فَاسْتَغْفِرْ لَنَا﴾ يعنى عاملى كه ما را مشغول كرد از حركت با اصحاب، و بازداشت از اينكه در خدمتت باشيم، اموال و زن و فرزندمان بود كه كسى را نداشتيم براى سرپرستى آنان بگذاريم، و بيم آن داشتيم كه در نبود ما دچار حادثهاى شوند، لذا مانديم، و تو از خدا براى ما طلب مغفرت كن كه خدا ما را بيامرزد، و به جرم تخلف مؤاخذه نفرمايد.
و از اينكه طلب استغفار كردند، پيداست كه تخلف از جهاد را گناه مىدانستهاند، و نمىخواستهاند مساله زن و فرزند و مال و منال را عذر موجهى دانسته، بگويند به خاطر اين
عذر، گناه كردهايم، بلكه خواستهاند بگويند: علت اينكه اين گناه را مرتكب شدهايم، علاقه به زن و فرزند و مال بوده.
﴿يَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ مَا لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ﴾ اين جمله گفتار و اعتذار آنان را تكذيب مىكند، و مىفرمايد: نه گرفتارى مال و اولاد آنان را بازداشت و نه اعتنايى به استغفار تو دارند، بلكه همه اينها را مىگويند تا روپوشى باشد كه به وسيله آن از شر عتاب و توبيخ مردم در امان باشند.
﴿قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اَللَّهِ شَيْئاً إِنْ أَرَادَ بِكُمْ ضَرًّا أَوْ أَرَادَ بِكُمْ نَفْعاً﴾ جوابى است حلى از اعتذارى كه مىجويند، و خواهند گفت مال و اولاد ما بىصاحب بود. و حاصل جواب اين است كه: خداى سبحان، خالق و آمر و مالك و مدبر هر چيز است، غير او ربى نيست. پس هيچ نفع و ضررى نيست جز با اراده و مشيت او، احدى از طرف خدا مالك هيچ چيز نيست، تا قاهر بر آن باشد، و از ضرر آن - اگر بخواهد ضرر برساند - جلوگيرى كند، و يا نفع آن را جلب كند، اگر خدا ضررش را خواسته باشد، و يا از خيرش جلوگيرى كند، اگر اين قاهر خير آن را نخواهد، و چون چنين است پس انصراف شما از شركت در لشكر پيغمبر براى يارى دين، و اشتغالتان به آن بهانههايى كه آورديد شما را از خدا به هيچ وجه بى نياز نمىكند، يعنى عذرتان را پذيرفته نمىسازد، نه ضررى از شما دفع مىكند اگر او ضررتان را خواسته باشد، و نه نفعى بسوى شما جلب مىكند و يا در جلبش تعجيل مىكند، اگر او خير شما را خواسته باشد.
پس جمله ﴿قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ لَكُمْ...﴾ جواب از تعلل آنان است، به اينكه سرگرم زندگى بوديم، تازه اگر در اين دعوى راست گفته باشند. و خلاصهاش اين شد كه: دلبستگى شما در دفع ضرر و جلب خير به اسباب ظاهرى - كه يكى از آنها اداره و تدبير امور زن و فرزند است - و ترك يك وظيفه دينى به اين منظور، شما را در دفع ضرر و جلب منفعت هيچ سودى نمىدهد، بلكه امر تابع اراده خداى سبحان است. پس آيه شريفه در معناى آيه ﴿قُلْ لَنْ يُصِيبَنَا إِلاَّ مَا كَتَبَ اَللَّهُ لَنَا﴾ است.
و تمسك به اسباب و عدم لغويت آنها هر چند كارى است مشروع، و حتى خدا به آن امر فرموده كه بايد تمسك به اسباب ظاهرى جست، ولى اين در صورتى است كه معارض با امرى مهم نباشد، و چنانچه امرى مهمتر از تدبير امور زندگى پيش آيد، - مثلا دفاع از دين و كشور - بايد از آن اسباب چشم پوشيد و به دفاع پرداخت، هر چند كه در اين كار ناملايماتى هم محتمل باشد. مگر اينكه در اين ميان خطرى قطعى و يقينى در كار باشد، كه با وجود آن خطر ـ
ديگر دفاع و كوشش مؤثر نباشد، در آن صورت مىشود دفاع را تعطيل كرد.
﴿بَلْ كَانَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيراً﴾ اين جمله تعريض و كنايه به متخلفين است، و در آن به اين نكته اشاره مىكند كه شما در اين بهانه خود دروغ مىگوييد، اصلا علت تخلف شما مساله اشتغال به امور اموال و اولاد نبود.
﴿بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَنْقَلِبَ اَلرَّسُولُ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ إِلىَ أَهْلِيهِمْ أَبَداً وَ زُيِّنَ ذَلِكَ فِي قُلُوبِكُمْ...﴾
اين آيه علت واقعى تخلف را بيان مىكند، و مىفرمايد تخلف شما از شركت در جهاد براى اشتغال به امور مذكور نبود، بلكه اين بود كه شما پنداشتيد رسول و مؤمنين هرگز از اين جنگ برنمىگردند و هر كس در اين سفر شركت كرده به دست قريش كه آن همه لشكر فراهم آورده و آن همه نيرو و شوكت دارد كشته خواهد شد، اين بود علت تخلف شما.
﴿وَ زُيِّنَ ذَلِكَ فِي قُلُوبِكُمْ﴾ و اينكه فرمود: همين بهانه در دل شما است كه بدست شيطان جلوه داده شد، و شما هم طبق آن عمل كرديد، و آن اين بود كه از حركت به سوى جهاد تخلف كنيد، تا مبادا شما هم كشته شويد و از بين برويد.
﴿وَ ظَنَنْتُمْ ظَنَّ اَلسَّوْءِ وَ كُنْتُمْ قَوْماً بُوراً﴾ كلمه «بور» - به طورى كه گفتهاند1- مصدر و به معناى فساد و يا هلاكت است، كه البته منظور از آن معناى اسم فاعلى آنست، و معنايش:«و شما مردمى هالك و يا فاسد بودهايد» مىباشد.
بعضى از مفسرين2 گفتهاند: مراد از «ظن سوء» همان پندارى بود كه پنداشتند رسول و مؤمنين از سفر حديبيه برنخواهند گشت. و بعيد هم نيست، كه مراد از آن، اين پندار باشد كه خدا رسولش را يارى نمىكند و دين خود را غلبه نمىدهد، كه اين احتمال در ذيل آيه ششم همين سوره گذشت، كه مىفرمود: ﴿اَلظَّانِّينَ بِاللَّهِ ظَنَّ اَلسَّوْءِ﴾ بلكه اين احتمال روشنتر به نظر مىرسد.
﴿وَ مَنْ لَمْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ فَإِنَّا أَعْتَدْنَا لِلْكَافِرِينَ سَعِيراً﴾
در اين آيات شريفه بين ايمان به خدا و ايمان به رسول جمع شده، و اين براى آن است كه بفهماند كفر به رسول و اطاعت نكردن از او كفر به خدا هم هست، و در اين آيه لحنى است تهديدآميز.
در جمله ﴿فَإِنَّا أَعْتَدْنَا لِلْكَافِرِينَ سَعِيراً﴾ مقتضاى ظاهر اين بود كه بفرمايد «أعتدنا
لهم» چون كلمه كافرين قبلا گذشته بود و ضمير كار آن كلمه را مىكرد، پس اگر به جاى ضمير، خود كلمه را تكرار كرد براى اين است كه اشاره كند به اينكه آماده كردن سعير دوزخ براى آنان چه علتى داشت، چون در اصطلاح اهل ادب معروف است كه تعليق حكم بر وصف، عليت آن وصف براى حكم را مىرساند در نتيجه معنا چنين مىشود كه: اگر ما براى كفار آتش دوزخ فراهم كردهايم، بدين علت است كه آنها كافرند، لذا سعيرى، يعنى آتشى، مسعر، يعنى مشتعل، برايشان فراهم كرديم. و اگر كلمه «سعيرا» را نكرده آورده براى اين است كه دلهره بيشترى ايجاد كند.
﴿وَ لِلَّهِ مُلْكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشَاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشَاءُ وَ كَانَ اَللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً﴾
معناى آيه روشن است. و اين آيه مطالب قبل را تاييد مىكند. و اگر در ذيل آيه كه راجع به مالكيت مطلق خدا است دو نام «غفور» و «رحيم» را آورده، براى اين است كه اشاره كند به اينكه رحمتش از غضبش پيشى دارد، تا بندگانش به اين وسيله تحريك و تشويق به استغفار و استرحام شوند.
﴿سَيَقُولُ اَلْمُخَلَّفُونَ إِذَا اِنْطَلَقْتُمْ إِلىَ مَغَانِمَ لِتَأْخُذُوهَا ذَرُونَا نَتَّبِعْكُمْ...﴾
در اين آيه خبر از يك آيندهاى ديگر مىدهد، و آن اين است كه مؤمنين به زودى جنگى مىكنند كه در آن جنگ فتح نصيبشان مىشود، و غنيمتهايى عائدشان مىگردد، آن وقت آنهايى كه تخلف كردند پشيمان شده درخواست مىكنند اجازه دهند به دنبالش به صحنه جنگ آيند تا از غنيمت بهرهمند شوند. و اين جنگ جنگ خيبر است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين از آنجا گذشتند و آن را فتح نموده غنيمتهايى گرفتند. و خداى تعالى آن غنائم را به كسانى اختصاص داد كه در سفر حديبيه با او بودند، و غير آنان را شركت نداد.
و معناى آيه اين است كه: شما به زودى روانه جنگى مىشويد كه در آن غنيمتهايى به دست خواهيد آورد، آن وقت اين متخلفين خواهند گفت: بگذاريد ما هم به شما بپيونديم.
﴿يُرِيدُونَ أَنْ يُبَدِّلُوا كَلاَمَ اَللَّهِ﴾ بعضى1 گفتهاند: مراد از اين كلام خدا كه «مىخواهند تبديلش كنند» همان وعدهاى است كه خدا به اهل حديبيه داد كه به زودى
غنيمتهاى خيبر را بعد از فتح خيبر به آنان اختصاص مىدهد كه به زودى داستانش در تفسير آيه ﴿وَعَدَكُمُ اَللَّهُ مَغَانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَهَا فَعَجَّلَ لَكُمْ هَذِهِ﴾ خواهد آمد. و خدا در اين آيه با جمله ﴿إِذَا اِنْطَلَقْتُمْ إِلىَ مَغَانِمَ لِتَأْخُذُوهَا﴾ به همان داستان اشاره دارد.
﴿قُلْ لَنْ تَتَّبِعُونَا كَذَلِكُمْ قَالَ اَللَّهُ مِنْ قَبْلُ﴾ در اين آيه به رسول گرامى خود مىفرمايد: ايشان را نگذار دنبالت بيايند. و در پاسخ جمله «ذرونا» بگو «لن تتبعونا» .
مقصود از اينكه در باره متخلفانى كه در خواستشان در مورد پيوستن به مجاهدان براى غنيمت گرفتن رد شد فرمود: جز اندكى نمىفهمند
﴿فَسَيَقُولُونَ بَلْ تَحْسُدُونَنَا﴾ يعنى متخلفين بعد از اينكه اين درخواستشان كه به دنبال آنها حركت كنند پذيرفته نشود خواهند گفت: شما به ما حسد مىورزيد. و در جمله ﴿بَلْ كَانُوا لاَ يَفْقَهُونَ إِلاَّ قَلِيلاً﴾ ، پاسخى است از اينكه گفتند شما به ما حسد مىورزيد، ولى اين جواب را صريحا متوجه خود آنان نكرد و نفرمود: «بل لا تكادون تفقهون...» ،شما حرف به خرجتان نمىرود، بلكه فرمود ايشان حرف به خرجشان نمىرود، و اين بدان جهت بوده كه حرف به خرجشان نمىرفته، و در مقامى كه قرآن ادعاء مىكند كه آنها چنين هستند، ديگر معنا ندارد روى سخن را به خود آنان كند، لذا خطاب را متوجه رسول خدا كرد و فرمود: ﴿بَلْ كَانُوا لاَ يَفْقَهُونَ إِلاَّ قَلِيلاً﴾ .
و دليل نفهميشان اين است كه اين گفتارشان «شما با ما حسادت مىورزيد» اصلا ربطى به كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ندارد و آن جناب از غيب خبرشان داده بود كه خدا از پيش اينچنين خبر داده كه شما هرگز ما را پيروى نمىكنيد، و آنها در پاسخ گفتهاند اولا شما نمىگذاريد ما پيرويتان كنيم و اين معنا از ناحيه خدا نيست. و ثانيا جلوگيريتان از شركت ما در غنائم براى اين است كه مىخواهيد غنائم را خودتان به تنهايى بخوريد و به ما ندهيد.
و اين پاسخ كلام كسى است كه نه ايمان دارد و نه عقل. كسى كه اينقدر قدرت تشخيص ندارد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) معصوم است و در هيچ امرى داخل و خارج نمىشود مگر به امر خدا، اگر بخواهيم حمل به صحت كنيم حد اقل اين است كه بگوييم مردمانى ساده و كم فهم بودهاند، كه با ادعاى اسلام و ايمان اين طور با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سخن گفتهاند.
از اينجا معلوم مىشود كه مراد از «نفهميدنشان مگر اندك» بسيط بودن عقل و ضعف فهم آنان است، كه سخن اشخاص را آن طور كه بايد درك نمىكنند، نه اينكه بعضى از قسمتهاى كلام را مىفهمند و بعضى را نمىفهمند و آنچه مىفهمند كمتر و آنچه را نمىفهمند بيشتر است. و نه اينكه اقليتى از آنان مىفهمند و اكثريتى نمىفهمند، كما اينكه بعضى از
مفسرين1 اين طور معنا كردهاند.
﴿قُلْ لِلْمُخَلَّفِينَ مِنَ اَلْأَعْرَابِ سَتُدْعَوْنَ إِلىَ قَوْمٍ أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ تُقَاتِلُونَهُمْ أَوْ يُسْلِمُونَ﴾
مفسرين اختلاف كردهاند در اينكه اين قوم داراى باس شديد چه كسانيند؟ بعضى2
گفتهاند: قبيله هوازن هستند. بعضى3 ديگر گفتهاند: ثقيفاند. و بعضى4 گفتهاند: هر دو طايفهاند. بعضى5 گفتهاند: مردم روماند كه در دو جنگ موته و تبوك شركت كردند. و بعضى6 گفتهاند: اهل رده هستند كه ابو بكر بعد از رحلت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با آنان جنگيد. بعضى7 هم گفتهاند: ايرانيان هستند. و بعضى8 گفتهاند: عربها و كردهاى ايراناند.
و از جمله «ستدعون» به نظر مىرسد كه منظور، بعضى از اقوامى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بعد از فتح خيبر با آنها نبرد كرد، يعنى هوازن و ثقيف و روم و موته. و اينكه خداى تعالى از پيش خبر داد كه «به متخلفين بگو شما ما را پيروى نخواهيد كرد» ناظر به پيروى كردن آنان در جنگ خيبر است - اين طور از سياق استفاده مىشود.
و جمله ﴿تُقَاتِلُونَهُمْ أَوْ يُسْلِمُونَ﴾ جملهاى است استينافى كه تنويع را مىرساند، مىفرمايد: يا اين است كه با ايشان نبرد مىكنيد، و يا اينكه مسلمان مىشوند، شق سوم كه جزيه گرفتن باشد در آنان نيست، چون مشركاند، و جزيه از مشرك قبول نمىشود و حكم - جزيه مخصوص اهل كتاب است. مشرك يا بايد مسلمان شود و يا جنگ كند.
و نمىشود جمله «تقاتلونهم» را صفت قوم بگيريم، چون مسلمين دعوت مىشوند كه - با قومى قتال كنند، نه اينكه با قومى كه قتال مىكنند قتال كنند. همچنين نمىشود آن را حال از نائب فاعل در «ستدعون» دانست، براى اينكه مسلمين دعوت مىشوند تا با قومى قتال كنند نه اينكه در حال قتال دعوت مىشوند قتال كنند - آن چنان كه بعضى9 از مفسرين خيال كردهاند.
خداى سبحان سپس كلام خود را با وعده و وعيد خاتمه مىدهد. وعده در مقابل اطاعت، و وعيد در مقابل معصيت. مىفرمايد: ﴿فَإِنْ تُطِيعُوا﴾ اگر اطاعت كنيد و براى قتال بيرون شويد ﴿يُؤْتِكُمُ اَللَّهُ أَجْراً حَسَناً﴾ خدا اجر نيكى به شما مىدهد ﴿وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا﴾ و اگر روى
بگردانيد و نافرمانى كنيد و خارج نشويد ﴿كَمَا تَوَلَّيْتُمْ مِنْ قَبْلُ﴾ همانطورى كه بار قبلى رو گردانديد، و در سفر حديبيه خارج نشديد، آن وقت ﴿يُعَذِّبْكُمْ عَذَاباً أَلِيماً﴾ خدا در دنيا - به طورى كه از ظاهر مقام استفاده مىشود - و يا هم در دنيا و هم در آخرت شما را به عذابى اليم و دردناك معذب مىكند.
﴿لَيْسَ عَلَى اَلْأَعْمىَ حَرَجٌ وَ لاَ عَلَى اَلْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَ لاَ عَلَى اَلْمَرِيضِ حَرَجٌ﴾
در اين آيه حكم جهاد را از معلولين كه جهاد برايشان طاقتفرساست به لسان رفع لازمهاش برمىدارد، يعنى نمىفرمايد اينها حكم جهاد ندارند، بلكه مىفرمايد لازمه آن را كه حرج است ندارند.
آن گاه در اينجا نيز مانند آيه قبلى كلام را با وعده و وعيد خاتمه مىدهد. در وعدهاش مىفرمايد: و هر كس خدا و رسول او را اطاعت كند خدا در بهشتى داخلش مىسازد كه نهرها از دامنه آن جارى است. و در وعيدش مىفرمايد و هر كس روى بگرداند خدا به عذابى دردناك معذبش مىكند.
[سوره الفتح (48): آيات 18 تا 28]
﴿لَقَدْ رَضِيَ اَللَّهُ عَنِ اَلْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَكَ تَحْتَ اَلشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ اَلسَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَ أَثَابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً ١٨ وَ مَغَانِمَ كَثِيرَةً يَأْخُذُونَهَا وَ كَانَ اَللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً ١٩ وَعَدَكُمُ اَللَّهُ مَغَانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَهَا فَعَجَّلَ لَكُمْ هَذِهِ وَ كَفَّ أَيْدِيَ اَلنَّاسِ عَنْكُمْ وَ لِتَكُونَ آيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ وَ يَهْدِيَكُمْ صِرَاطاً مُسْتَقِيماً ٢٠وَ أُخْرىَ لَمْ تَقْدِرُوا عَلَيْهَا قَدْ أَحَاطَ اَللَّهُ بِهَا وَ كَانَ اَللَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيراً ٢١ وَ لَوْ قَاتَلَكُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَوَلَّوُا اَلْأَدْبَارَ ثُمَّ لاَ يَجِدُونَ وَلِيًّا وَ لاَ نَصِيراً ٢٢ سُنَّةَ اَللَّهِ اَلَّتِي قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اَللَّهِ تَبْدِيلاً ٢٣ وَ هُوَ اَلَّذِي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ عَنْهُمْ بِبَطْنِ مَكَّةَ مِنْ بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَكُمْ عَلَيْهِمْ وَ كَانَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيراً ٢٤ هُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوكُمْ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ وَ اَلْهَدْيَ مَعْكُوفاً أَنْ يَبْلُغَ مَحِلَّهُ وَ لَوْ لاَ رِجَالٌ مُؤْمِنُونَ وَ نِسَاءٌ مُؤْمِنَاتٌ لَمْ تَعْلَمُوهُمْ أَنْ تَطَؤُهُمْ فَتُصِيبَكُمْ مِنْهُمْ مَعَرَّةٌ بِغَيْرِ عِلْمٍ لِيُدْخِلَ اَللَّهُ فِي رَحْمَتِهِ مَنْ يَشَاءُ لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَاباً أَلِيماً ٢٥ إِذْ جَعَلَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلُوبِهِمُ اَلْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ اَلْجَاهِلِيَّةِ فَأَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلىَ رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ اَلتَّقْوىَ وَ كَانُوا أَحَقَّ بِهَا وَ أَهْلَهَا وَ كَانَ اَللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيماً ٢٦ لَقَدْ صَدَقَ اَللَّهُ رَسُولَهُ اَلرُّؤْيَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ اَلْمَسْجِدَ اَلْحَرَامَ إِنْ شَاءَ اَللَّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَ مُقَصِّرِينَ لاَ تَخَافُونَ فَعَلِمَ مَا لَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذَلِكَ فَتْحاً قَرِيباً ٢٧ هُوَ اَلَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدىَ وَ دِينِ
اَلْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ وَ كَفىَ بِاللَّهِ شَهِيداً ٢٨﴾
ترجمه آيات
خداى تعالى آن روز كه مؤمنين در زير آن درخت با تو بيعت كردند از ايشان راضى شد چون از نيات درونيشان آگاه بود و به همين جهت آرامشى بر آنان نازل كرد و به عنوان پاداش، فتحى نزديك روزيشان كرد (18).
و نيز غنيمتهايى بسيار روزيشان كرد كه به دست آورند و خدا همواره مقتدرى شكست ناپذير و حكيمى فرزانه است (19).
خدا به شما وعده غنيمتهاى بسيارى داد كه به دست آوريد اين يك غنيمت را زودرس كرد و دست شرارت مردم را از شما كوتاه كرد (براى مصالحى ناگفتنى) و براى اينكه آيتى باشد براى مؤمنين و شما را به سوى صراط مستقيم هدايت كند (20).
و غنيمت ديگرى كه هنوز بدان دست نيافتهايد خداوند به آن احاطه دارد و خدا بر هر چيزى قادر است (21).
و اگر كفار با شما جنگ كنند پا به فرار خواهند گذاشت و ديگر سرپرست و ياورى نخواهند يافت (22).
اين سنت خدا است كه تا امروز همواره جريان داشته و تو هرگز براى سنت خدا دگرگونگى نخواهى يافت (23).
و او همان كسى است كه در درون مكه در زير پنجه دشمن دست كفار را از شما و دست شما را از ايشان كوتاه كرد بعد از آنكه در جنگهاى قبلى شما را بر آنان پيروزى داد و خدا بدانچه مىكنيد بينا است (24).
و اما اينكه دست شما را از ايشان كوتاه كرد با اينكه اينان همانهايى هستند كه كفر ورزيدند و از ورود شما به مسجد الحرام جلوگيرى نمودند و نگذاشتند قربانيهاى شما به قربانگاه برسد براى اين بود كه خون مردان و زنان مؤمن را كه در بين كفار هستند و شما نمىشناسيد حفظ كند و دست شما به خون آن بى گناهان آلوده نگشته، در نتيجه بدون آگاهى به آثار سوء آن گرفتار نشويد تا خدا هر كه را بخواهد داخل در رحمت خود كند و الا اگر آن مؤمنين ناشناخته از بين كفار جدا شده بودند ما كفار را به عذابى دردناك گرفتار مىكرديم (25).
براى اينكه آنها كه كافر شدند حميتهاى جاهليت را در دل پروريدند و خدا در مقابل آن نيروى
درونى كفار نيروى سكينت بر رسول و بر مؤمنين نازل كرد و كلمه تقوى را نيروى جدا ناشدنى ايشان كرد، و ايشان سزاوارترين كس به آن بودند و اهليت آن را داشتند و خدا به هر چيزى دانا است (26).
و خداوند آن رؤيا را كه در خواب به تو نشان داد كه ان شاء اللَّه به زودى داخل مسجد الحرام خواهيد شد در حالى كه از شر كفار ايمن باشيد و سر بتراشيد و بدون هيچ ترسى تقصير كنيد، ديدى كه چگونه آن رؤيا را به حق به كرسى نشاند. آرى او چيزهايى مىدانست كه شما نمىدانستيد و به همين جهت قبل از فتح مكه فتحى نزديك قرار داد (27).
او كسى است كه رسول خود را به هدايت و دين حق فرستاد تا دين حق را بر همه اديان غالب سازد و اين گواهى خدا كافىترين گواهى است (28).
بيان آيات
اين آيات فصل چهارم از آيات سوره است كه در آن شرحى از مؤمنين كه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به حديبيه رفتند ذكر نموده، و رضايت خود را از آنان كه با آن جناب در زير درخت بيعت كردند اعلام مىدارد، آن گاه بر آنان منت مىگذارد كه سكينت را بر قلبشان نازل كرده و به فتحى قريب و غنيمتهايى بسيار نويدشان مىدهد.
و نيز خبرى كه در حقيقت نويدى ديگر است مىدهد كه مشركين اگر با شما جنگ كنند فرار خواهند كرد، به طورى كه پشت سر خود را نگاه نكنند. و مىفرمايد آن رؤيايى كه در خواب به پيامبرش نشان داد رؤياى صادقه بود، و بر حسب آن، به زودى داخل مسجد الحرام خواهند شد، در حالى كه ايمن باشند و سر خود را بتراشند، بدون اينكه از كسى واهمهاى كنند، چون خدا رسول خود را به هدايت و دين حق فرستاده تا دين حق را بر همه اديان غلبه دهد، هر چند كه مشركين كراهت داشته باشند.
اشاره به اينكه مقصود از رضا و سخط خدا ثواب و عقاب او است و آيه: ﴿لَقَدْ رَضِيَ اَللَّهُ عَنِ اَلْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَكَ تَحْتَ اَلشَّجَرَةِ...﴾ اخبار از پاداش و ثواب بيعت كنندگان است
﴿لَقَدْ رَضِيَ اَللَّهُ عَنِ اَلْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَكَ تَحْتَ اَلشَّجَرَةِ﴾
«رضايت» حالتى است كه در برخورد با هر چيز ملايم عارض بر نفس انسان مىشود، و آن را مىپذيرد و از خود دور نمىكند. در مقابل رضايت، كلمه «سخط» قرار دارد، و اين دو كلمه وقتى به خداى سبحان (كه نه نفس دارد و نه دل) نسبت داده مىشود مراد از آن ثواب و عقاب او خواهد بود، پس رضاى خدا به معناى ثواب دادن و پاداش نيك دادن است، نه آن هيئتى كه حادث و عارضى بر نفس است، چون خداى تعالى محال است در معرض حوادث قرار گيرد. از اينجا اين را هم مىفهميم كه رضايت و سخط از صفات فعل
خدايند، نه از صفات ذات او.
و كلمه رضا - به طورى كه گفتهاند1- هم به خودى خود متعدى مىشود و مفعول مىگيرد، و هم با حرف «عن» .چيزى كه هست اگر به خودى خود متعدى نشود ممكن است مفعولش، هم ذات باشد مثل اينكه بگويى «رضيت زيدا - از زيد خوشنودم» ،و هم ممكن است معنا باشد مثل اينكه بگويى «رضيت امارة زيد - من از امارت و رهبرى زيد خوشنودم» همان طور كه خداوند فرموده: ﴿وَ رَضِيتُ لَكُمُ اَلْإِسْلاَمَ دِيناً﴾2. و اگر با حرف «عن» متعدى شود مفعولش تنها ذات خواهد بود همان طور كه خداوند فرموده: ﴿رَضِيَ اَللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ﴾3. و اگر با حرف «باء» متعدى شود مفعولش تنها معنا خواهد بود مثل اين قول خداوند: ﴿أَ رَضِيتُمْ بِالْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا مِنَ اَلْآخِرَةِ﴾4.
و چون همان طور كه گفتيم رضايت خدا صفت فعل او و به معناى ثواب و جزاء است، و جزاء همواره در مقابل عمل قرار مىگيرد نه در مقابل ذات در نتيجه هر جا ديديم كه رضايت خدا به ذاتى نسبت داده شده، و با حرف «عن» متعدى گشته، همانطور كه در آيه ﴿لَقَدْ رَضِيَ اَللَّهُ عَنِ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ اين طور استعمال شده، بايد بگوييم نوعى عنايت باعث شده كه كلمه «رضا» با حرف «عن» متعدى شود و آن عنايت اين است كه بيعت گرفتن را كه متعلق رضا است ظرف گرفته براى رضا، و ديگر چارهاى جز اين نبوده كه رضا متعلق به خود مؤمنين شود.
پس جمله ﴿لَقَدْ رَضِيَ اَللَّهُ عَنِ اَلْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَكَ تَحْتَ اَلشَّجَرَةِ﴾ از ثواب و پاداشى خبر مىدهد كه خداى تعالى در مقابل بيعتشان در زير درخت به ايشان ارزانى داشته.
و بيعت حديبيه در زير درختى به نام سمرة واقع شد، و همه مؤمنينى كه با آن جناب بودند بيعت كردند. از اينجا معلوم مىشود كه ظرف ﴿إِذْ يُبَايِعُونَكَ﴾ متعلق است به رضايت در جمله ﴿لَقَدْ رَضِيَ﴾ و لام در اين جمله لام سوگند است.
توضيحى راجع به تفريع جمله: ﴿فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ﴾ بر قلبش: ﴿لَقَدْ رَضِيَ اَللَّهُ...﴾
﴿فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ اَلسَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَ أَثَابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً وَ مَغَانِمَ كَثِيرَةً يَأْخُذُونَهَا وَ كَانَ اَللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً﴾
اين آيه به دليل اينكه در آغازش «فاء» تفريع آمده نتيجهگيرى از جمله ﴿لَقَدْ رَضِيَ
اَللَّهُ...﴾ است، و مراد از ﴿مَا فِي قُلُوبِهِمْ﴾ حسن نيت و صدق آن در بيعتشان است، چون عملى مرضى خداى تعالى واقع مىشود كه نيت در آن صادق و خالص باشد، نه اينكه صورتش زيبا و جالب باشد.
پس معناى آيه مورد بحث اين است كه: خداى تعالى از صدق نيت و خلوص آنها در بيعت كردنشان با تو آگاه است.
ولى بعضى از مفسرين1 گفتهاند: مراد از ﴿مَا فِي قُلُوبِهِمْ﴾ ايمان و صحت آن و حب دين و حرص بر آن است. بعضى2 ديگر گفتهاند: غيرت و تصميم بر نشان ندادن نرمى در برابر مشركين و صلح با ايشان است. و سياق آيه با هيچ يك از اين دو وجه سازگار نيست و اين بر كسى پوشيده نمىباشد.
حال اگر بگويى: مراد از ﴿مَا فِي قُلُوبِهِمْ﴾ مطلق آنچه در دلهايشان بوده نيست، بلكه مراد نيت صادق و خالص آنان در خصوص بيعت است، كه قبلا هم گفته شد، و علم خداى تعالى به چنين نيت صادقانه و خالصانه باعث خشنودى او شده، نه اينكه رضا و خشنودى او باعث و سبب علم او باشد، و لازمه اين حرف آن است كه رضايت را تفريع بر علم كرده و فرموده باشد: «لقد علم ما فى قلوبهم فرضى عنهم» نه اينكه علم را متفرع بر رضايت كرده باشد همانطور كه در آيه كرده است.
در پاسخ مىگوييم: همان طور كه مسبب متفرع بر سبب است، از اين جهت كه وجودش موقوف به وجود آن است، همچنين سبب هم متفرع بر مسبب هست، حال چه سبب تام و چه ناقص از اين جهت كه انكشاف و ظهور سبب به وسيله مسبب است، و رضايت همانطور كه در سابق گفتيم صفت فعلى خداى تعالى است كه از مجموع علم خدا و عمل صالح عبد منتزع مىشود. بايد عبد عمل صالح بكند تا رضايت خدا كه همان ثواب و جزاى او است محقق شود. و آنچه در مقام ما رضايت از آن انتزاع مىشود مجموع علم خدا است به آنچه در دلهاى مؤمنين است، و به انزال سكينت بر آن دلها، و به ثوابى كه به صورت فتح قريب و مغانم كثيره به آنان داد، رضايت از مجموع اينها انتزاع شده.
پس جمله ﴿فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ اَلسَّكِينَةَ...﴾ ، متفرع است بر جمله ﴿لَقَدْ رَضِيَ اَللَّهُ عَنِ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ تا كشف كند حقيقت آن رضايت چيست، و دلالت كند بر مجموع امورى كه با تحقق آنها رضايت متحقق مىشود.
و آن گاه جمله ﴿فَأَنْزَلَ اَلسَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ﴾ متفرع شده است بر جمله ﴿فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ﴾ و همچنين جمله معطوف بر آن، يعنى جمله ﴿وَ أَثَابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً...﴾ .
و مراد از «فتح قريب» فتح خيبر است - اين طور از سياق استفاده مىشود - و همچنين مراد از ﴿مَغَانِمَ كَثِيرَةً يَأْخُذُونَهَا﴾، غنائم خيبر است. بعضى1 هم گفتهاند: مراد از فتح قريب، فتح مكه است. ولى سياق با اين قول مساعد نيست.
و جمله ﴿وَ كَانَ اَللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً﴾ به اين معنا است كه خدا در آنچه اراده مىكند مسلط و غالب است، و نيز آنچه را اراده مىكند متقن انجام مىدهد نه گزافى و كدرهاى.
﴿وَعَدَكُمُ اَللَّهُ مَغَانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَهَا فَعَجَّلَ لَكُمْ هَذِهِ...﴾
مراد از اين ﴿مَغَانِمَ كَثِيرَةً﴾ كه مؤمنين به زودى آنها را به دست مىآورند اعم از غنيمتهاى خيبر و غير خيبر است، كه بعد از مراجعت از حديبيه به دست آنان افتاد، در نتيجه جمله ﴿فَعَجَّلَ لَكُمْ هَذِهِ﴾ اشاره است به غنيمتهاى مذكور در آيه قبلى، يعنى غنيمتهاى خيبر، كه از شدت نزديكى به منزله غنيمت بدست آمده به حساب آورده.
البته اين در صورتى است كه آيه شريفه با آيات سابق نازل شده باشد، و اما بنا بر احتمالى كه بعضى2 دادهاند كه اين آيه بعد از فتح خيبر نازل شده، در آن صورت معناى كلمه «هذه» روشن است. چيزى كه هست معروف همين است كه سوره فتح تمامىاش بعد از حديبيه و قبل از رسيدن به مدينه نازل شده.
بعضى از مفسرين3 گفتهاند: كلمه «هذه» اشاره است به بيعت در حديبيه و در زير آن درخت. ليكن خواننده به نادرستى اين قول واقف است.
مقصود از ناس در جمله ﴿وَ كَفَّ أَيْدِيَ اَلنَّاسِ عَنْكُمْ﴾
﴿وَ كَفَّ أَيْدِيَ اَلنَّاسِ عَنْكُمْ﴾ بعضى4 گفتهاند مراد از كلمه «ناس» دو قبيله اسد و غطفان است كه تصميم گرفتند بعد از مراجعت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از خيبر به مدينه حمله نموده اموال و زن و بچه مسلمين را به غارت ببرند، و ليكن خداى تعالى وحشتى در دل آنان انداخت كه از اين كار بازشان داشت.
بعضى5 ديگر گفتهاند: مراد از «ناس» مالك بن عوف و عيينة بن حصين با بنى اسد و غطفان است كه در جنگ خيبر آمدند تا يهوديان را يارى دهند ولى خداى تعالى ترس را بر دلهايشان مسلط كرد و از نيمه راه برگشتند.
بعضى1 ديگر گفتهاند: مراد از «ناس» اهل مكه و افراد پيرامون مكه است كه دست به جنگ نزدند، و به صلح قناعت كردند.
﴿وَ لِتَكُونَ آيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ﴾ اين جمله عطف است بر مطالبى كه در تقدير است، و تقدير كلام چنين است كه: خداى تعالى مسلمانان را به اين فتح و غنيمتهاى بسيار و ثوابهاى اخروى وعده داد، براى اينكه چنين و چنان شود، و براى اينكه تو آيتى باشى، يعنى علامت و نشانهاى باشى، تا آنان را به حق راهنمايى كنى، و بفهمانى كه پروردگارشان در وعدهاى كه به پيغمبر خود مىدهد صادق، و در پيشگوييهايش راستگو است.
اخبارات غيبى و پيشگويىهايى كه در سوره فتح آمده است
اين سوره مشتمل بر يك عده پيشگويى و اخبار غيبى است كه همينها هدايتى است براى مردم با تقوى، مثلا جلوتر از آنكه مساله حركت به سوى مكه پيش بيايد فرموده بود: ﴿سَيَقُولُ لَكَ اَلْمُخَلَّفُونَ مِنَ اَلْأَعْرَابِ شَغَلَتْنَا...﴾ ، و پيش از آنكه غنيمتى به دست آيد، فرموده بود: ﴿سَيَقُولُ اَلْمُخَلَّفُونَ إِذَا اِنْطَلَقْتُمْ...﴾ . و نيز فرموده بود: ﴿قُلْ لِلْمُخَلَّفِينَ مِنَ اَلْأَعْرَابِ سَتُدْعَوْنَ...﴾ . و همچنين در آيات مورد بحث از به دست آمدن فتح و غنيمت خبر داده بود، و در آيات بعد فرموده: ﴿وَ أُخْرَ لَمْ تَقْدِرُوا عَلَيْهَا...﴾ و باز بعد از آن مىفرمايد: ﴿لَقَدْ صَدَقَ اَللَّهُ رَسُولَهُ اَلرُّؤْيَا...﴾ .
﴿وَ يَهْدِيَكُمْ صِرَاطاً مُسْتَقِيماً﴾ اين جمله عطف است بر جمله «تكون» يعنى همه اينها براى اين بود كه آيتى باشى براى مؤمنين، و براى اين بود كه شما را به سوى صراط مستقيم كه طريقى است رساننده به اعلاء كلمه حق و بسط دين، هدايت فرمايد.
بعضى از مفسرين2 گفتهاند: صراط مستقيم ثقه و اعتماد و توكل بر خدا است، در هر كارى كه مىكنيد. ولى معنايى كه ما كرديم با سياق موافقتر است.
﴿وَ أُخْرىَ لَمْ تَقْدِرُوا عَلَيْهَا قَدْ أَحَاطَ اَللَّهُ بِهَا وَ كَانَ اَللَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيراً﴾
يعنى: به شما غنيمتهاى ديگرى وعده داده كه خود شما قادر بر به دست آوردن آن نبوديد، خدا به آن احاطه و تسلط داشت، و خدا بر هر چيزى قادر است.
پس كلمه «اخرى» ،مبتداء و جمله ﴿لَمْ تَقْدِرُوا عَلَيْهَا﴾ صفت آن است، و جمله «﴿قَدْ أَحَاطَ اَللَّهُ بِهَا﴾» خبر ثانى آن است، و خبر اولش حذف شده، كه تقدير كلام چنين است: «ثمة غنائم اخرى» يعنى: در اين بين غنيمتهاى ديگر نيز هست كه خدا بر آن احاطه دارد.
بعضى1 گفتهاند: كلمه «اخرى» در باطن منصوب است، تا عطف باشد بر كلمه «هذه» و تقدير كلام «و عجل لكم غنائم اخرى» است. بعضى2 ديگر گفتهاند: منصوب است اما با فعلى كه حذف شده، و تقدير كلام «و قضى غنائم اخرى» مىباشد. بعضى3 ديگر گفتهاند: در باطن مجرور است و عامل آن كلمه «رب - چه بسا» است كه در تقدير مىباشد، و تقدير كلام «و رب غنائم اخرى» است. ولى هيچ يك از اين وجوه خالى از وهن نيست.
و مراد از كلمه «اخرى» در آيه - به طورى كه گفتهاند4- غنيمتهاى جنگ هوازن است. بعضى5 هم گفتهاند: مراد غنائم فارس و روم است. و بعضى6 گفتهاند: مراد فتح مكه است، چيزى كه هست موصوف آن حذف شده، و تقدير كلام «و قرية اخرى لم تقدروا عليها» است، يعنى: و قريهاى ديگر كه قادر بر فتح آن نبوديد.
وجه اول از ميان اين وجوه از همه نزديكتر به ذهن است.
﴿وَ لَوْ قَاتَلَكُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَوَلَّوُا اَلْأَدْبَارَ ثُمَّ لاَ يَجِدُونَ وَلِيًّا وَ لاَ نَصِيراً﴾
اين آيه پيشگويى ديگرى است كه در آن خداى تعالى از ناتوانى كفار در قتال با مؤمنين خبر مىدهد، و مىفرمايد كه: كفار هيچ وليى كه متولى امورشان باشد و هيچ ياورى كه نصرتشان دهد ندارند. و خلاصه اينكه: نه خودشان ياراى قتال دارند و نه كمكى از اعراب دارند كه ياريشان كنند. و اين پيشگويى فى نفسه بشارتى است براى مؤمنين.
﴿سُنَّةَ اَللَّهِ اَلَّتِي قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اَللَّهِ تَبْدِيلاً﴾
كلمه ﴿سُنَّةَ اَللَّهِ﴾ مفعول مطلق است براى فعلى مقدر كه تقديرش «سن اللَّه سنة» است، و حاصلش اين است كه: ايمان سنتى است قديمى از خداى سبحان كه انبياء و مؤمنين به انبياء را در صورتى كه در ايمان خود صادق و در نياتشان خالص باشند بر دشمنانشان غلبه مىدهد، و تو هرگز براى سنت خدا تبديلى نخواهى يافت. هم چنان كه در جاى ديگر فرموده:
﴿كَتَبَ اَللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي﴾7 و آنچه صدمه و شكست كه مسلمانان در جنگهاى خود ديدند به خاطر پارهاى مخالفتها بوده كه با خدا و رسولش مرتكب شدند.
بيان آياتى كه راجع به جنگ نكردن با مشركين مكه و صلح با آنان است
﴿وَ هُوَ اَلَّذِي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ عَنْهُمْ بِبَطْنِ مَكَّةَ مِنْ بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَكُمْ عَلَيْهِمْ...﴾
ظاهرا مراد از نگهدارى دست هر يك از دو طائفه از آزار به طائفه ديگر، همان صلحى
باشد كه در حديبيه واقع شد، چون محل آن را بطن مكه معرفى كرده و حديبيه هم در نزديكى مكه و بطن آن قرار دارد، و حتى آن قدر اتصال به مكه دارد كه بعضى گفتهاند يكى از اراضى مكه و از حدود حرم آن است. و چون هر يك از اين دو طائفه دشمنترين دشمن نسبت به طائفه ديگر بودند، قريش تمامى قدرت خود را در جمعآورى لشكر از داخل شهر خود و از قواى اطراف به كار برده بود، مؤمنين هم با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بيعت كرده بودند كه تا آخرين قطره خون خود در برابر آنان مقاومت كنند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم تصميم گرفته بود با آنان نبرد كند، و خداى تعالى رسول گرامى خود و مؤمنين را بر كفار پيروز كرد، براى اينكه مسلمانان داخل سرزمين كفار شده، و به داخل خانه آنان قدم نهاده بودند و در چنين وضعى جز جنگ و خونريزى هيچ احتمال ديگرى نمىرفت، اما خداى سبحان دست كفار را از مؤمنين و دست مؤمنين را از كفار بازداشت و در عين حال مؤمنين را بر آنان پيروزى بخشيد، و خدا به آنچه مىكنند دانا است.
﴿هُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوكُمْ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ وَ اَلْهَدْيَ مَعْكُوفاً أَنْ يَبْلُغَ مَحِلَّهُ﴾
كلمه «عكوف» كه مصدر كلمه «معكوف» است - به طورى كه در مجمع البيان1 گفته - به معناى اقامت در يك جا و ممنوع شدن از رفتن به اين طرف و آن طرف است. اعتكاف در مسجد براى عبادت نيز به همين معنا است.
و معناى آيه اين است كه: مشركين مكه همانهايند كه به خدا كفر ورزيدند و نگذاشتند شما داخل مسجد الحرام شويد، و نيز نگذاشتند قربانيهايى كه با خود آورده بوديد به محل قربانى برسد، بلكه آنها را محبوس كردند. چون محل ذبح قربانى و نحر شتران در مكه است كه قربانيان عمره بايد آنجا قربانى شوند، و قربانيان حج در منى ذبح مىشوند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين كه با او بودند به احرام عمره محرم شده و به اين منظور قربانى همراه آورده بودند.
﴿وَ لَوْ لاَ رِجَالٌ مُؤْمِنُونَ وَ نِسَاءٌ مُؤْمِنَاتٌ لَمْ تَعْلَمُوهُمْ أَنْ تَطَؤُهُمْ فَتُصِيبَكُمْ مِنْهُمْ مَعَرَّةٌ بِغَيْرِ عِلْمٍ﴾
كلمه «وطا» كه مصدر جمله «تطؤهم» است به معناى لگدمال كردن، و كلمه «معرة» به معناى مكروه و ناملايم است. و جمله «أن تطؤهم» بدل اشتمال است از مدخول
«لولا» ،و جواب «لولا» حذف شده، و تقدير كلام «ما كف ايديكم عنهم» است.
و معناى آيه اين است كه: اگر مردان و زنان مؤمن ناشناسى در بين مردم مكه نبودند، تا جنگ شما باعث هلاكت آن بى گناهان شود، و در نتيجه به خاطر كشتن آن بى گناهان دچار گرفتارى مىشديد، هر آينه ما دست شما را از قتال اهل مكه باز نمىداشتيم و اگر باز داشتيم براى همين بود كه دست شما به خون آن مؤمنين ناشناس آلوده نشود و به جرمشان گرفتار ناملايمات نشويد.
﴿لِيُدْخِلَ اَللَّهُ فِي رَحْمَتِهِ مَنْ يَشَاءُ﴾ لام در اول جمله متعلق است به كلمهاى كه حذف شده، و تقدير كلام «كف ايديكم عنهم ليدخل فى رحمته...» است، يعنى خدا دست شما را از قتال كفار كوتاه كرد تا هر كه از مؤمنين و مؤمنات را بخواهد داخل در رحمت خود كند، مؤمنين و مؤمناتى كه در بين كفارند و مشخص نيستند، و نيز شما را هم از اينكه مبتلا به گرفتارى شويد حفظ كند.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: معناى آيه اين است كه: تا خدا داخل در رحمت خود كند هر يك از كفار را كه بعد از صلح، اسلام آورند.
﴿لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَاباً أَلِيماً﴾ كلمه «تزيل» به معناى تفرق است، و ضمير در «تزيلوا» به همه نامبردگان در قبل از مؤمنين و كفار اهل مكه بر مىگردد، و معنايش اين است كه: اگر مؤمنين مكه از كفار جدا بودند، ما آنهايى را كه كافر بودند عذابى دردناك مىكرديم، و ليكن از آنجايى كه اين دو طائفه درهم آميخته بودند عذابشان نكرديم.
﴿إِذْ جَعَلَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلُوبِهِمُ اَلْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ اَلْجَاهِلِيَّةِ...﴾
راغب در مفردات مىگويد: عرب از نيروى غضب وقتى فوران كند و شدت يابد تعبير به «حميت» مىكند، مىگويد: «حميت على فلان» يعنى عليه فلانى سخت خشم كردم. خداى تعالى هم اين كلمه را آورده و فرموده: ﴿حَمِيَّةَ اَلْجَاهِلِيَّةِ﴾ و به استعاره از همين معنا است كه مىگويند: «حميت المكان حمى» ،يعنى از مكان دفاع كردم و يا آن را حفظ كردم2.
و ظرف در جمله ﴿إِذْ جَعَلَ﴾ متعلق است به جمله قبلى، يعنى ﴿وَ صَدُّوكُمْ﴾ . بعضى3
هم گفتهاند متعلق است به جمله ﴿لَعَذَّبْنَا﴾ . و بعضى1 آن را متعلق دانستهاند به جمله «اذكر» تقديرى. و كلمه «جعل» به معناى القاء است، و فاعل اين القاء ﴿اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ است. و كلمه «حمية» مفعول آن، و ﴿حَمِيَّةَ اَلْجَاهِلِيَّةِ﴾ بيان حميت اولى است، و صفت «جاهلية» در جاى موصوف خود نشسته، و تقدير «حمية ملة الجاهلية» است.
و اگر كلمه «جعل» به معناى قرار دادن باشد مفعول دومش بايد مقدر باشد، و تقدير كلام «به ياد آر آن زمان كه كفار حميت را در دل خود راسخ كردند» مىباشد. و اگر در جمله ﴿إِذْ جَعَلَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ با اينكه اسم ﴿اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ چند كلمه قبل برده شده بود، و مىتوانست در جمله مورد بحث بفرمايد «اذ جعلوا» مجددا كلمه ﴿اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ را تكرار كرد، براى اين بود كه به علت حكم اشاره كرده باشد، (و خواسته بفرمايد: علت فوران حميت كفار كفرشان بود).
و معناى آيه اين است كه: ايشان كسانى هستند كه كفر ورزيدند، و شما را از خانه خدا جلوگير شدند، و دلهاى خود را به خاطر كفرشان پر از خشم كردند.
﴿فَأَنْزَلَ اَللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلىَ رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ اين جمله تفريع و نتيجهگيرى از جمله ﴿جَعَلَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ است، و خود نوعى از مقابله را مىفهماند، كانه فرموده: آنان حميت در دل راه دادند، خدا هم در مقابل سكينت را بر رسول و بر مؤمنين نازل كرد، و در نتيجه آرامش دل يافتند، و خشم و شجاعت دشمن سستشان نكرد، و بر عكس از خود سكينت و وقار نشان دادند، بدون اينكه دچار جهالتى شوند.
مقصود از ﴿كَلِمَةَ اَلتَّقْوىَ﴾ و اينكه مؤمنين احق به آن و اهل آن هستند
﴿وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ اَلتَّقْوىَ﴾ يعنى تقوى را ملازم آنان كرد، به طورى كه از آنان جدا نشود. و اين كلمه تقوى به طورى كه به نظر بسيارى از مفسرين2 رسيده همان كلمه توحيد است. ولى بعضى3 گفتهاند: مراد از آن ثبات بر عهد، و وفاى به ميثاق است. بعضى4 گفتهاند: همان سكينت است. و بعضى5 گفتهاند آن «بلى» است كه در «روز أ لست» گفتند. و اين از همه وجوه سخفيفتر است.
و اما از نظر ما بعيد نيست كه مراد از آن، روح ايمان باشد كه همواره آدمى را امر به تقوى مىكند. و خداى تعالى در آيه ﴿أُولَئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ اَلْإِيمَانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ﴾6 از
آن خبر مىدهد. گاهى هم خداى تعالى لفظ «كلمه» را به روح اطلاق كرده، از آن جمله فرموده: ﴿وَ كَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلىَ مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ﴾1.
﴿وَ كَانُوا أَحَقَّ بِهَا وَ أَهْلَهَا﴾ اما اينكه مؤمنين احق و سزاوارتر به كلمه تقوى بودند، علتش اين است كه استعدادشان براى تلقى چنين عطيهاى الهى تمام بود. آرى، با اعمال صالح خود استعداد خود را تكميل كرده بودند، پس همانا سزاوارتر به كلمه تقوى بودند تا ديگران. و اما اينكه اهل آن بودند باز براى اين بود كه به غير ايشان كسى اهليت چنين دريافتى را نداشت و كلمه «اهل» به معناى خاصه هر چيز است.
بعضى2 گفتهاند: مراد اين است كه آنان سزاوارتر به سكينت و اهل آن بودند. و بعضى3 ديگر گفتهاند: در اين جمله تقديم و تاخيرى به كار رفته، اصل جمله «و كانوا اهلها و احق بها» بوده. ولى خود خواننده مىداند كه اين حرف صحيح نيست.
﴿وَ كَانَ اَللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيماً﴾ اين جمله به منزله دامنه كلامى است براى جمله ﴿وَ كَانُوا أَحَقَّ بِهَا وَ أَهْلَهَا﴾ و يا براى همه مطالب گذشته. و معنايش به هر دو تقدير روشن است.
﴿لَقَدْ صَدَقَ اَللَّهُ رَسُولَهُ اَلرُّؤْيَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ اَلْمَسْجِدَ اَلْحَرَامَ إِنْ شَاءَ اَللَّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَ مُقَصِّرِينَ لاَ تَخَافُونَ...﴾
بعضى از مفسرين4 گفتهاند: فعل «صدق» و «كذب» كه فعل ثلاثى مجردش تشديد ندارد، دو جور مىتواند هر دو مفعول خود را بگيريد. يك جور با حرف «فى» مثل اينكه بگويى «صدقت زيدا فى حديثه» و يا «كذبت زيدا فى حديثه» و نيز بدون حرف مثل اين كه گفته مىشود: «صدقت زيدا الحديث» و «كذبته الحديث» و اما اگر همين دو كلمه به باب تفعيل برود، و تشديد بردارد، آن وقت مفعول دومش را حتما با حرف «فى» مىگيرد، مثلا مىگويى «صدقت زيدا فى حديثه» و «كذبته فى حديثه» .
لام در اول جمله ﴿لَقَدْ صَدَقَ اَللَّهُ﴾ لام سوگند است. و جمله ﴿لَتَدْخُلُنَّ اَلْمَسْجِدَ اَلْحَرَامَ﴾ پاسخ آن سوگند است. كلمه «بالحق» حال از رؤيا، و حرف «باء» در آن باء ملابست است. و آوردن جمله ﴿إِنْ شَاءَ اَللَّهُ﴾ به منظور اين است كه به بندگانش بياموزد. و معناى آيه اين است كه: سوگند مىخورم كه خدا آن رؤيايى كه قبلا نشانت داده بود، تصديق كرد، آن رؤيا اين بود كه به زودى، شما اى مؤمنين داخل مسجد الحرام خواهيد شد ان شاء
اللَّه، در حالى كه از شر مشركين ايمن باشيد، و سرها را بتراشيد و تقصير بكنيد بدون اينكه ترسى از مشركين بر شما باشد.
﴿فَعَلِمَ مَا لَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذَلِكَ فَتْحاً قَرِيباً﴾ كلمه «ذلك» اشاره به همان مطلب قبل است كه فرمود: به زودى در كمال ايمنى داخل مسجد الحرام مىشويد. و مراد از جمله ﴿مِنْ دُونِ ذَلِكَ﴾ «اقرب من ذلك» است، و معناى آيه اين است كه: خداى تعالى از فوائد و مصالح داخل مسجد شدنتان چيزها مىدانست، كه شما نمىدانستيد و به همين جهت قبل از داخل شدن شما به اين وضع، فتحى قريب قرار داد تا داخل شدن شما به اين وضع ميسر گردد.
از اينجا اين معنا روشن مىشود كه مراد از «فتح قريب» در اين آيه، فتح حديبيه است، چون اين فتح بود كه راه را براى داخل شدن مؤمنين به مسجد الحرام با كمال ايمنى و آسانى هموار كرد. اگر اين فتح نبود ممكن نبود بدون خونريزى و كشت و كشتار داخل مسجد الحرام شوند، و ممكن نبود موفق به عمره شوند، و ليكن صلح حديبيه و آن شروطى كه در آن گنجانيده شد اين موفقيت را براى مسلمانان ممكن ساخت كه سال بعد بتوانند عمل عمره را به راحتى انجام دهند.
از اينجا اين معنا هم روشن مىگردد اينكه بعضى از مفسرين1 گفتهاند: «مراد از فتح قريب» در آيه فتح خيبر است، سخنى است كه از سياق آيه به دور است. و اما اينكه بعضى2 ديگر گفتهاند: «مراد از آن، فتح مكه است» از آن قول بعيدتر است و سياق آيه اين معنا را مىرساند كه مراد از آن اين است كه شك و ترديد را از بعضى مؤمنين كه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بودند بر طرف سازد، چون مؤمنين خيال مىكردند اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در خواب ديده به زودى داخل مسجد الحرام مىشوند، در حالى كه سرها تراشيده و تقصير هم كردهاند پيشگويى مربوط به همان سال است، و وقتى به اين قصد از مدينه به سوى مكه حركت كردند و مشركين جلو آنان را در حديبيه گرفتند و از ورودشان به مسجد الحرام جلوگيرى نمودند، دچار شك و ترديد شدند، خداى تعالى در اين آيه خواست اين شك و ترديد را زايل سازد.
و حاصل آيه اين است كه: آن رؤياى حقى كه خدا به رسولش نشان داد درست نشان
داد، رؤياى صادقهاى بود، ليكن اينكه داخل شدن شما در مسجد الحرام و سر تراشيدن و تقصيرتان را در آن سال عقب انداخت، براى اين بود كه قبلا فتح حديبيه را نصيب شما بكند، تا داخل شدنتان به مسجد الحرام ميسر گردد، چون خدا مىدانست در همان سالى كه رؤيا را نشان پيامبر داد شما نمىتوانستيد بدون ترس داخل مسجد شويد.
﴿هُوَ اَلَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدىَ وَ دِينِ اَلْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ...﴾
تفسير اين آيه در سوره توبه آيه 203 گذشت. و معناى اينكه فرمود: «﴿وَ كَفىَ بِاللَّهِ شَهِيداً﴾» اين است كه خدا شاهد بر صدق نبوت رسولش است. و نيز شاهد بر صدق اين وعده است كه دينش به زودى بر همه اديان غلبه مىكند، و يا شاهد بر اين است كه رؤياى او صادقانه است. پس اين جمله همان طور كه ملاحظه مىفرماييد، ذيلى است ناظر به مضمون اين آيه و يا آيه قبلى.
بحث روايتى [رواياتى در باره روز شجره و تجديد بيعت مسلمانان با رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم)]
در الدر المنثور در ذيل آيه ﴿لَقَدْ رَضِيَ اَللَّهُ عَنِ اَلْمُؤْمِنِينَ...﴾ آمده: ابن جرير و ابن ابى حاتم و ابن مردويه از سلمة بن اكوع روايت كردهاند كه گفت: روزى در بينى كه دراز كشيده بوديم تا خواب قيلولهاى كنيم منادى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرياد زد: ايها الناس! بيعت، بيعت، كه جبرئيل امين نازل شده. ما به عجله پريديم و نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه زير درخت سمرة نشسته بود رفتيم، و با آن جناب بيعت كرديم، در باره اينجا بود كه خداى تعالى مىفرمايد: ﴿لَقَدْ رَضِيَ اَللَّهُ عَنِ اَلْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَكَ تَحْتَ اَلشَّجَرَةِ﴾ ، و چون آن روز عثمان را به مكه فرستاده بود، خودش يك دست خود را دست عثمان حساب كرد و به دست ديگرش زد، ما گفتيم خوش به حال عثمان، هم بيعت كرد و هم در خانه كعبه طواف كرد، و ما اينجا از طواف محروميم. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: اگر فلان مقدار صبر مىكرد طواف نمىكرد مگر بعد از طواف من1.
و نيز در آن كتابست كه عبد بن حميد، مسلم، ابن مردويه از مفضل بن يسار روايت كردهاند كه گفت: بياد دارم كه در روز شجره رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با مردم بيعت مىكرد و من شاخهاى از درخت را بر بالاى سر آنها گرفته بودم، و ما هزار و چهار صد نفر
بوديم، و ما آن روز بر سر جان بيعت نكرديم، بلكه بر اين معنا بيعت كرديم كه فرار نكنيم1.
مؤلف: اينكه مسلمانان در آن روز هزار و چهار صد نفر بودهاند در رواياتى ديگر نيز آمده. و در بعضى2 از روايات آمده كه هزار و سيصد. و در بعضى3 هزار و هشتصد نفر بودند. و همچنين در بعضى4 آمده كه بيعت بر سر فرار نكردن بوده. و در بعضى5 ديگر آمده بر سر جان دادن بوده است.
و نيز در همان كتاب است كه احمد از جابر، و مسلم از ام بشر، از خود بشر از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كردهاند كه فرمود: احدى از آنان كه در زير درخت بيعت كردند داخل آتش دوزخ نمىشود6.
باز در همان كتابست كه ابن ابى حاتم از ابن عباس روايت آورده كه در تفسير آيه ﴿فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ اَلسَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ﴾ گفته: اين سكينت تنها به كسانى نازل شد كه خدا در آنان وفايى سراغ داشت7.
همه شركت كنندگان در بيعت روز شجره به پيمان خود وفا نكردند
مؤلف: اين روايت، روايت قبلى را تخصيص مىزند، و مىفرمايد چنان نيست كه همه آنهايى كه بيعت كردند داخل آتش نشوند، بلكه تنها مشمولين سكينت چنين هستند، دليلش هم آيه قبل است كه مىفرمايد: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اَللَّهَ يَدُ اَللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّمَا يَنْكُثُ عَلىَ نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفىَ بِمَا عَاهَدَ عَلَيْهُ اَللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً﴾ كه ترجمهاش گذشت. و از آن برمىآيد كه بيعت كنندگان در آن روز همه بر بيعت خود وفا نكردند، و بعضى بيعت خود را شكستند، چون شرط كرده بود كسانى اجر عظيم دارند - و در نتيجه خدا هم از آنان راضى است - كه وفا به عهد نموده آن را نشكستند. و قمى8 هم اين معنا را در تفسير خود آورده، و گويا گفتارش كلام امام باشد.
و نيز در الدر المنثور در ذيل جمله ﴿إِذْ جَعَلَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا...﴾ آمده كه ابن ابى شيبه، احمد، بخارى، مسلم، نسايى، ابن جرير، طبرانى، ابن مردويه و بيهقى - در كتاب دلائل - از سهل بن حنيف روايت كردهاند كه در روز جنگ صفين گفت: نفس خود را متهم بدانيد (و او را مورد اعتماد قرار ندهيد، چون به زودى مسير خود را تغيير مىدهد) ما در روزن حديبيه كوشش مىكرديم آن صلحى كه بين رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مشركين برقرار شد برقرار نشود، و تاخير افتد، و ميل داشتيم دست به جنگ نزنيم.
عمر نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمد، عرضه داشت: يا رسول اللَّه! مگر ما بر حق نيستيم، و مشركين بر باطل نيستند؟ فرمود: آرى همين طور است. عرضه داشت: مگر كشتگان ما در بهشت و كشتگان آنان در آتش نيستند؟ فرمود: بلى همين طور است. عرضه داشت: پس چرا دين خود را لكهدار كنيم، و تن به پستى دهيم، و بدون اينكه خدا بين ما و آنان حكم كند برگرديم؟ فرمود: اى پسر خطاب من فرستاده خدايم، و خدا هرگز و تا ابد مرا وا نمىگذارد.
عمر برگشت و خشمش فرو نشست، تا آنكه نزد ابو بكر رفت و پرسيد: اى ابو بكر مگر ما بر حق نيستيم، و مشركين بر باطل نيستند؟ گفت: چرا. پرسيد مگر كشتگان ما در بهشت و كشتگان آنان در آتش نيستند؟ ابو بكر گفت: چرا. عمر گفت پس چرا ننگى در دين خود وارد آورديم. گفت، اى پسر خطاب! او رسول خدا است، و خداى تعالى هرگز او را وا نمىگذارد. پس سوره فتح نازل شد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به دنبال عمر فرستاد، و سوره را برايش قرائت كرد. عمر گفت: يا رسول اللَّه! آيا اين صلح فتح است؟ فرمود: بله1
و در كتاب كمال الدين به سند خود از منصور بن حازم از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه در تفسير آيه ﴿لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَاباً أَلِيماً﴾ فرمود: اگر خدا كفارى كه در پشت پدران مؤمنند و مؤمنينى كه در پشت پدران كافرند بيرون مىآورد، آن وقت كفار حاضر را عذاب مىكرد2.
مؤلف: اين معنا در رواياتى ديگر نيز آمده.
چند روايت در باره مراد از ﴿كَلِمَةَ اَلتَّقْوىَ﴾ در جمله ﴿وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ اَلتَّقْوىَ﴾
و در كافى به سند خود از جميل روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (علیه السلام) از كلام خداى عز و جل پرسيدم كه مىفرمايد: ﴿وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ اَلتَّقْوىَ﴾ فرمود: كلمه تقوى همان ايمان است3.
و در الدر المنثور است كه ترمذى و عبد اللَّه بن احمد - در كتاب «زوائد المسند» - و ابن جرير و دارقطنى - در كتاب «الافراد» - و ابن مردويه و بيهقى - در كتاب «اسماء و صفات» - از ابى بن كعب از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كردهاند كه فرمود: منظور از «كلمه تقوى» در جمله ﴿وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ اَلتَّقْوىَ﴾ كلمه «لا اله الا اللَّه» است4.
مؤلف: الدر المنثور اين معنا را به طريقى ديگر از على (علیه السلام) و سلمة بن اكوع و ابو هريره روايت5 كرده. از طرق شيعه نيز روايت شده، هم چنان كه در علل به سند خود از حسن بن عبد اللَّه از آباء و از جدش حسن بن على (علیه السلام) از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه در ضمن حديثى كه «سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا اله الا اللَّه و اللَّه اكبر» را تفسير كرده فرموده: لا اله الا اللَّه به معناى وحدانيت خدا است و اينكه خدا اعمال را جز با توحيد قبول نمىكند. و همين كلمه، كلمه تقوى است، كه كفه ترازوى اعمال در روز قيامت با آن سنگين مىشود6.
رواياتى راجع به ماجراى جنگ و فتح خيبر
و در مجمع البيان در داستان فتح خيبر مىگويد: وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از حديبيه به مدينه آمد، بيست روز در مدينه ماند آن گاه براى جنگ خيبر خيمه زد.
ابن اسحاق به سندى كه به مروان اسلمى دارد از پدرش از جدش روايت كرده كه گفت: با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به سوى خيبر رفتيم، همين كه نزديك خيبر شديم و قلعههايش از دور پيدا شد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: بايستيد. مردم ايستادند، فرمود: بار الها! اى پروردگار آسمانهاى هفتگانه و آنچه كه بر آن سايه افكندهاند، و اى پروردگار زمينهاى هفتگانه و آنچه بر پشت دارند، و اى پروردگار شيطانها و آنچه گمراهى كه دارند، از تو خير اين قريه و خير اهلش و خير آنچه در آنست را مسألت مىدارم، و از شر اين محل و شر اهلش و شر آنچه در آنست به تو پناه مىبرم، آن گاه فرمود: راه بيفتيد به نام خدا1
و از سلمة بن اكوع نقل كرده كه گفت: ما با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به سوى خيبر رفتيم شبى در حال حركت بوديم مردى از لشكريان به عنوان شوخى به عامر بن اكوع گفت: كمى از شِرّ و ورهايت (يعنى از اشعارت) براى ما نمىخوانى؟ و عامر مردى شاعر بود شروع كرد به سرودن اين اشعار:
لاهم لو لا أنت ما حجينا | *** | و لا تصدقنا و لا صلينا |
فاغفر فداء لك ما اقتنينا | *** | و ثبت الاقدام ان لاقينا |
و أنزلن سكينة علينا | *** | انا اذا صيح بنا اتينا |
و بالصياح عولوا علينا... | *** | 2 |
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيد اين كه شتر خود را با خواندن شعر مىراند كيست؟ عرضه داشتند عامر است. فرمود: خدا رحمتش كند. عمر كه آن روز اتفاقا بر شترى خسته سوار بود شترى كه مرتب خود را به زمين مىانداخت، عرضه داشت يا رسول اللَّه عامر به درد ما مىخورد از اشعارش استفاده مىكنيم دعا كنيم زنده بماند. چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در باره هر كس كه مىفرمود «خدا رحمتش كند» در جنگ كشته مىشد.
مىگويند همين كه جنگ جدى شد، و دو لشكر صفآرايى كردند، مردى يهودى از لشكر خيبر بيرون آمد و مبارز طلبيد و گفت:
قد علمت خيبر أنى مرحب | *** | شاكى السلاح بطل مجرب |
اذا الحروب اقبلت تلهب... | *** | 1 |
از لشكر اسلام عامر بيرون شد و اين رجز را بگفت:
قد علمت خيبر أنى عامر | *** | شاكى السلاح بطل مغامر2 |
اين دو تن به هم آويختند، و هر يك ضربتى بر ديگرى فرود آورد، و شمشير مرحب به سپر عامر خورد، و عامر از آنجا كه شمشيرش كوتاه بود، ناگزير تصميم گرفت به پاى يهودى بزند، نوك شمشيرش به ساق پاى يهودى خورد، و از بس ضربت شديد بود شمشيرش، در برگشت به زانوى خودش خورد و كاسه زانو را لطمه زد، و از همان درد از دنيا رفت.
سلمه مىگويد: عدهاى از اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىگفتند عمل عامر بى اجر و باطل شد، چون خودش را كشت. من نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شرفياب شدم، و مىگريستم عرضه داشتم يك عده در باره عامر چنين مىگويند، فرمود: چه كسى چنين گفته. عرض كردم چند نفر از اصحاب. حضرت فرمود دروغ گفتند، بلكه أجرى دو چندان به او مىدهند.
فردا پرچم را به دست كسى خواهم داد كه...
مىگويد: آن گاه اهل خيبر را محاصره كرديم، و اين محاصره آن قدر طول كشيد كه دچار مخمصه شديدى شديم، و سپس خداى تعالى آنجا را براى ما فتح كرد، و آن چنين بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) لواى جنگ را به دست عمر بن خطاب داد، و عدهاى از لشكر با او قيام نموده جلو لشكر خيبر رفتند، ولى چيزى نگذشت كه عمر و همراهيانش فرار كرده نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برگشتند، در حالى كه او همراهيان خود را مىترسانيد و همراهيانش او را مىترساندند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دچار درد شقيقه شد، و از خيمه بيرون نيامد، و فرمود: وقتى سرم خوب شد بيرون خواهم آمد. بعد پرسيد: مردم با خيبر چه كردند؟ جريان عمر را برايش گفتند فرمود: فردا حتما پرچم جنگ را به مردى مىدهم كه خدا و رسولش را دوست مىدارد، و خدا و رسول او، وى را دوست مىدارند، مردى حملهور كه هرگز پا به فرار نگذاشته، و از صف دشمن برنمىگردد تا خدا خيبر را به دست او فتح كند1.
بخارى و مسلم از قتيبة بن سعيد روايت كردهاند كه گفت: يعقوب بن عبد الرحمن اسكندرانى از ابى حازم برايم حديث كرد، و گفت: سعد بن سهل برايم نقل كرد كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در واقعه خيبر فرمود فردا حتما اين پرچم جنگ را به مردى مىدهم كه خداى تعالى به دست او خيبر را فتح مىكند، مردى كه خدا و رسولش را دوست مىدارد، و خدا و رسول او وى را دوست مىدارند، مردم آن شب را با اين فكر به صبح بردند كه فردا رايت را به دست چه كسى مىدهد. وقتى صبح شد مردم همگى نزد آن جناب حاضر شدند در حالى كه هر كس اين اميد را داشت كه رايت را به دست او بدهد.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: على ابن ابى طالب كجاست؟ عرضه داشتند يا رسول اللَّه او درد چشم كرده. فرمود: بفرستيد بيايد. رفتند و آن جناب را آوردند. حضرت آب دهان خود را به ديدگان على (علیه السلام) ماليد، و در دم بهبودى يافت، به طورى كه گويى اصلا درد چشم نداشت، آن گاه رايت را به وى داد. على (علیه السلام) پرسيد: يا رسول اللَّه! با آنان قتال كنم تا مانند ما مسلمان شوند؟ فرمود: بدون هيچ درنگى پيش روى كن تا به درون قلعهشان درآيى، آن گاه در آنجا به اسلام دعوتشان كن، و حقوقى را كه خدا به گردنشان دارد برايشان بيان كن، براى اينكه به خدا سوگند اگر خداى تعالى يك مرد را به دست تو هدايت كند براى تو بهتر است از اينكه نعمتهاى مادى و گرانبها داشته باشى.
سلمه مىگويد: از لشكر دشمن مرحب بيرون شد، در حالى كه رجز مىخواند، و مىگفت: «قد علمت خيبر أنى مرحب...» ،و از بين لشكر اسلام على (علیه السلام) به هماورديش رفت در حالى كه مىسرود:
انا الذى سمتني امى حيدره | *** | كليث غابات كريه المنظره |
او فيهم بالصاع كيل السندره1... | *** |
آن گاه از همان گرد راه با يك ضربت فرق سر مرحب را شكافت و به خاك هلاكتش انداخت و خيبر به دستش فتح شد2.
اين روايت را مسلم3 هم در صحيح خود آورده.
ابو عبد اللَّه حافظ به سند خود از ابى رافع، برده آزاد شده رسول خدا، روايت كرده كه گفت: ما با على (علیه السلام) بوديم كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) او را به سوى قلعه خيبر روانه كرد، همين كه آن جناب به قلعه نزديك شد، اهل قلعه بيرون آمدند و با آن جناب قتال كردند. مردى يهودى ضربتى به سپر آن جناب زد، سپر از دست حضرتش بيفتاد، ناگزير على (علیه السلام) درب قلعه را از جاى كند، و آن را سپر خود قرار داد و اين درب هم چنان در دست آن حضرت بود و جنگ مىكرد تا آن كه قلعه به دست او فتح شد، آن گاه درب را از دست خود انداخت. به خوبى به ياد دارم كه من با هفت نفر ديگر كه مجموعا هشت نفر مىشديم هر چه كوشش كرديم كه آن درب را تكان داده و جابجا كنيم نتوانستيم4.
و نيز به سند خود از ليث بن ابى سليم از ابى جعفر محمد بن على روايت كرده كه فرمود: جابر بن عبد اللَّه برايم حديث كرد كه على (علیه السلام) در جنگ خيبر درب قلعه را روى دست بلند كرد، و مسلمانان دسته دسته از روى آن عبور كردند با اينكه سنگينى آن درب به قدرى بود كه چهل نفر نتوانستند آن را بلند كنند5.
و نيز گفته كه از طريقى ديگر از جابر روايت شده كه گفت: سپس هفتاد نفر دور آن درب جمع شدند تا توانستند آن را به جاى اولش برگردانند6.
و نيز به سند خود از عبد الرحمن بن ابى ليلى روايت كرده كه گفت: على
(علیه السلام) همواره در گرما و سرما، قبايى باردار و گرم مىپوشيد، و از گرما پروا نمىكرد، اصحاب من نزد من آمدند و گفتند: ما از امير المؤمنين چيزى ديدهايم، نمىدانيم تو هم متوجه آن شدهاى يا نه؟ پرسيدم چه ديدهايد؟ گفتند: ما ديديم كه حتى در گرماى سخت با قبايى باردار و كلفت بيرون مىآيد، بدون اينكه از گرما پروايى داشته باشد، و بر عكس در سرماى شديد با دو جامه سبك بيرون مىآيد، بدون اينكه از سرما پروايى كند، آيا تو در اين باره چيزى شنيدهاى؟ من گفتم: نه چيزى نشنيدهام. گفتند: پس از پدرت بپرس شايد او در اين باب اطلاعى داشته باشد، چون او با آن جناب همراز بود. من از پدرم ابى ليلى پرسيدم، او هم گفت: چيزى در اين باب نشنيدهام.
آن گاه به حضور على (علیه السلام) رفت و با آن جناب به راز گفتن پرداخت و اين سؤال را در ميان نهاد. على (علیه السلام) فرمود: مگر در جنگ خيبر نبودى؟ عرضه داشتم چرا. فرمود يادت نيست كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ابو بكر را صدا كرد، و بيرقى به دستش داده روانه جنگ يهود كرد، ابو بكر همين كه به لشكر دشمن نزديك شد، مردم را به هزيمت برگردانيد، سپس عمر را فرستاد و لوائى به دست او داده روانهاش كرد. عمر همين كه به لشكر يهود نزديك شد و به قتال پرداخت پا به فرار گذاشت.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: رايت جنگ را امروز به دست مردى خواهم داد كه خدا و رسول را دوست مىدارد، و خدا و رسول هم او را دوست مىدارند، و خدا به دست او كه مردى كرار و غير فرار است قلعه را فتح مىكند، آن گاه مرا خواست، و رايت جنگ به دست من داد، و فرمود: بارالها او را از گرما و سرما حفظ كن. از آن به بعد ديگر سرما و گرمايى نديدم. همه اين مطالب از كتاب دلائل النبوة تاليف امام ابى بكر بيهقى نقل شده1.
طبرسى مىگويد: بعد از فتح خيبر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مرتب ساير قلعهها را يكى پس از ديگرى فتح كرد و اموال را حيازت نمود، تا آنكه رسيدند به قلعه «وطيح» و قلعه «سلالم» كه آخرين قلعههاى خيبر بودند آن قلعهها را هم فتح نمود و ده روز و اندى محاصرهشان كرد2.
ابن اسحاق مىگويد: بعد از آنكه قلعه «قموص» كه قلعه ابى الحقيق بود فتح شد، صفيه دختر حى بن اخطب و زنى ديگر كه با او بود اسير شدند. بلال آن دو را از كنار كشتگان يهود عبور داد، و صفيه چون چشمش به آن كشتگان افتاد، صيحه زد، و صورت خود را خراشيد
و خاك بر سر خود ريخت. چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اين صحنه را ديد فرمود: اين زن فتنهانگيز را از من دور كنيد و دستور داد صفيه را پشت سر آن جناب جاى دادند، و خود ردائى به روى او افكند. مسلمانان فهميدند رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) او را براى خود انتخاب فرموده، آن گاه وقتى از آن زن يهودى آن وضع را ديد به بلال فرمود اى بلال مگر رحمت از دل تو كنده شده كه دو تا زن داغديده را از كنار كشته مردانشان عبور مىدهى؟
از سوى ديگر صفيه در ايام عروسىاش كه بنا بود به خانه كنانة بن ربيع بن ابى الحقيق برود، شبى در خواب ديد ماهى به دامنش افتاد، و خواب خود را به همسرش گفت. كنانه گفت: اين خواب تو تعبيرى ندارد جز اينكه آرزو دارى همسر محمد پادشاه حجاز شوى، و سيلى محكمى به صورتش زد، به طورى كه چشمان صفيه از آن سيلى كبود شد، و آن روزى كه او را نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آوردند، اثر آن كبودى هنوز باقى مانده بود. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيد: اين كبودى چشم تو از چيست؟ صفيه جريان را نقل كرد1.
ابن ابى الحقيق شخصى را نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرستاد كه در يك جا جمع شويم با شما صحبتى دارم. حضرت پذيرفت. ابن ابى الحقيق تقاضاى صلح كرد، بر اين اساس كه خون هر كس كه در قلعهها ماندهاند محفوظ باشد، و متعرض ذريه و اطفال ايشان نيز نشوند، و جمعيت با اطفال خود از خيبر و اراضى آن بيرون شوند، و هر چه مال و زمين و طلا و نقره و چارپايان و اثاث و لباس دارند براى مسلمانان بگذارند، و تنها با يك دست لباس كه به تن دارند بروند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم اين پيشنهاد را پذيرفت به شرطى كه از اموال چيزى از آن جناب پنهان نكرده باشند، و گر نه ذمه خدا و رسولش از ايشان برى خواهد بود. ابن ابى الحقيق پذيرفت و بر اين معنا صلح كردند.
مردم فدك وقتى اين جريان را شنيدند پيكى نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرستادند كه به ما هم اجازه بده بدون جنگ از ديار خود برويم، و جان خود را سالم بدر ببريم، و هر چه مال داريم براى مسلمين بگذاريم. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم پذيرفت. و آن كسى كه بين رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و اهل فدك پيام رد و بدل مىكرد، محيصة بن مسعود يكى از بنى حارثه بود.
بعد از آنكه يهوديان بر اين صلحنامه تن در دادند، پيشنهاد كردند كه اموال خيبر را به ما واگذار كه ما به اداره آن واردتر هستيم تا شما، و عوائد آن بين ما و شما به نصف تقسيم شود. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم پذيرفت به اين شرط كه هر وقت خواستيم شما را بيرون كنيم اين حق را داشته باشيم. اهل فدك هم به همين قسم مصالحه كردند، در نتيجه اموال خيبر بين مسلمانان تقسيم شد، چون با جنگ فتح شده بود، ولى املاك فدك خالص براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شد، براى اينكه مسلمانان در آنجا جنگى نكرده بودند.
آوردن گوسفند مسموم يك يهوديه براى رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم)
بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آرامشى يافت زينب دختر حارث همسر سلام بن مشكم و برادرزاده مرحب گوسفندى بريان براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هديه فرستاد، قبلا پرسيده بود كه آن جناب از كدام يك از اجزاى گوسفند بيشتر خوشش مىآيد؟ گفته بودند از پاچه گوسفند، و بدين جهت از سمى كه در همه جاى گوسفند ريخته بود، در پاچه آن بيشتر ريخت، و آن گاه آن را براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آورد، و جلو آن حضرت گذاشت. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پاچه گوسفند را گرفت و كمى از آن در دهان خود گذاشت، و بشر بن براء ابن معرور هم كه نزد آن جناب بود، استخوانى را برداشت تا آن را بليسد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود از خوردن اين غذا دست بكشيد كه شانه گوسفند به من خبر داد كه اين طعام مسموم است. آن گاه زينب را صدا زدند، و او اعتراف كرد، پرسيد: چرا چنين كردى؟ گفت براى اينكه مىدانى چه بر سر قوم من آمد؟ پيش خود فكر كردم اگر اين مرد پيغمبر باشد، از ناحيه غيب آگاهش مىكنند، و اگر پادشاهى باشد داغ دلم را از او گرفتهام، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از جرم او گذشت، و بشر بن براء با همان يك لقمهاى كه خورده بود درگذشت.
مىگويد: در مرضى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به آن مرض از دنيا رفت مادر بشر بن براء وارد شد بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تا از آن جناب عيادت كند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: اى ام بشر آن لقمهاى كه من با پسرت در خيبر خورديم! مدام اثرش به من برمىگردد و اينك نزديك است رگ قلب مرا قطع كند. و مسلمانان معتقدند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) با اينكه خداى تعالى او را به نبوت گرامى داشته بود به شهادت از دنيا رفت1.
[سوره الفتح (48): آيه 29]
﴿مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ وَ اَلَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى اَلْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اَللَّهِ وَ رِضْوَاناً سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ اَلسُّجُودِ ذَلِكَ مَثَلُهُمْ فِي اَلتَّوْرَاةِ وَ مَثَلُهُمْ فِي اَلْإِنْجِيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوىَ عَلىَ سُوقِهِ يُعْجِبُ اَلزُّرَّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ اَلْكُفَّارَ وَعَدَ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً ٢٩﴾
ترجمه آيه
محمد رسول خدا است و كسانى كه با او هستند عليه كفار شديد و بى رحمند و در بين خود رحيم و دلسوزند، ايشان را مىبينى كه همواره در ركوع و سجودند و در طلب فضل و رضوان خدايند. علامتشان در رخسارشان از اثر سجده نمايان است، اين وصف ايشان است در تورات و اما وصف آنان در انجيل اين است كه چون زراعتى هستند كه از شدت بركت پيرامونش جوانههايى مىزند و آن جوانهها هم كلفت مىشود و مستقيم بر پاى خود مىايستد به طورى كه برزگران را به شگفت مىآورد (مؤمنين نيز اين طورند)، اين براى آن است كه كفار را به خشم آورد، خدا به كسانى كه ايمان آورده و از آن بين به كسانى كه اعمال صالح هم مىكنند وعده مغفرت و اجرى عظيم داده (29).
بيان آيه
اين آيه خاتمه سوره است و پيامبر را توصيف مىكند، و نيز آنهايى را كه با اويند به
اوصافى مىستايد كه در تورات و انجيل ستوده. و مؤمنين را كه عمل صالح انجام دادهاند وعده جميل مىدهد. اين آيه متصل به آيه قبل است، چون در آن آيه مىفرمود كه او رسول خود را به هدايت و دين حق فرستاده.
اوصاف كسانى كه با پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) بودند
﴿مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ...﴾
ظاهرا اين جمله مركب است از مبتدا و خبر، و كلامى است تمام. بعضى1 گفتهاند: «محمد» خبر مبتدايى است كه حذف شده و آن ضميرى است كه به كلمه «رسول» در آيه سابق برمىگردد و تقديرش «هو محمد» مىباشد و «رسول اللَّه» عطف بيان و يا صفت و يا بدل است. بعضى2 ديگر گفتهاند: «محمد» مبتدا و «رسول اللَّه» عطف بيان، يا صفت و يا بدل است و ﴿اَلَّذِينَ مَعَهُ﴾ هم عطف بر مبتدا و جمله ﴿أَشِدَّاءُ عَلَى اَلْكُفَّارِ...﴾ خبر مبتدا است.
﴿وَ اَلَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى اَلْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ﴾ اين جمله نيز مركب است از مبتدا و خبر. پس كلام در اين صدد است كه مؤمنين به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را توصيف كند، و «شدت» و «رحمت» كه دو صفت متضاد است از صفات ايشان شمرده شده. و جمله ﴿أَشِدَّاءُ عَلَى اَلْكُفَّارِ﴾ را مقيد كرد به جمله ﴿رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ﴾ تا توهمى كه ممكن بود بشود دفع كرده باشد، و ديگر كسى نپندارد كه شدت و بىرحمى نسبت به كفار، باعث مىشود مسلمانان به طور كلى و حتى نسبت به خودشان هم سنگدل شوند لذا دنبال «اشداء» فرمود ﴿رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ﴾ يعنى در بين خود مهربان و رحيمند. و اين دو جمله مجموعا افاده مىكند كه سيره مؤمنين با كفار شدت و با مؤمنين رحمت است.
﴿تَرَاهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً﴾ كلمه «ركع» و همچنين كلمه «سجد» جمع راكع و ساجد است. و مراد از اينكه فرمود: مؤمنين را راكع و ساجد مىبينى اين است كه مؤمنين نماز مىخوانند. و كلمه «تراهم» استمرار را مىرساند. و حاصل معناى جمله اين است كه: مؤمنين مستمر در خواندن نمازند. و جمله مورد بحث خبر دوم است براى مبتداى گذشته، يعنى كلمه ﴿وَ اَلَّذِينَ مَعَهُ﴾ .
﴿يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اَللَّهِ وَ رِضْوَاناً﴾ كلمه «ابتغاء» كه مصدر «يبتغون» است به معناى طلب است. و كلمه «فضل» به معناى عطيه است كه در اينجا منظور از آن ثواب است. و كلمه «رضوان» به معناى خشنودى است، هم چنان كه كلمه «رضا» به اين معنا است، ولى كلمه رضوان در رساندن اين معنا بليغتر است.
در جمله مورد بحث دو احتمال هست: يكى اينكه بيانى باشد براى نتيجهاى كه از ركوع و سجود خود در نظر دارند كه در اين صورت مناسبتر آنست كه جمله، حال از ضمير مفعول يعنى ضمير «هم» در جمله «تراهم» باشد. ديگر اينكه بيانى باشد براى نتيجه زندگى مؤمنين به طور كلى، هم چنان كه ظاهرش هم همين است، آن وقت در اين صورت اين جمله نيز خبر سومى مىشود براى ﴿وَ اَلَّذِينَ مَعَهُ﴾ .
﴿سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ اَلسُّجُودِ﴾ كلمه «سيما» به معناى علامت است. و جمله ﴿سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ﴾ روى هم مبتدا و خبر، و جمله ﴿مِنْ أَثَرِ اَلسُّجُودِ﴾ حال ضميرى است كه در باطن خبر است و به سيما بر مىگردد. و يا بيان است براى سيما، و معنايش اين است كه: سجده آنان براى خدا به عنوان تذلل و تخشع براى او است و اين سجده در چهره آنان اثرى گذاشته، و آن اثر سيماى خشوع براى خداست، كه هر كس ايشان را ببيند با آن سيما ايشان را مىشناسد. و قريب به اين معنا روايتى است از امام صادق (علیه السلام) كه فرموده: «منظور شبزندهدارى به نماز است» .و روايت را صدوق در كتاب فقيه1، و مفيد در روضة الواعظين2 بدون ذكر سند از عبد اللَّه بن سنان از آن جناب نقل كردهاند.
بعضى از مفسرين3 گفتهاند: مراد از سيما، اثر خاكى است كه در پيشانى دارند، چون مؤمنين همواره بر خاك سجده مىكنند، نه بر فرش و جامه.
بعضى4 ديگر گفتهاند: مراد، سيماى مؤمنين در روز قيامت است كه محل سجده آنان در آن روز مانند چراغ مىدرخشد و نور مىدهد.
﴿ذَلِكَ مَثَلُهُمْ فِي اَلتَّوْرَاةِ وَ مَثَلُهُمْ فِي اَلْإِنْجِيلِ﴾ كلم «مثل» به معناى صفت است، يعنى اين توصيفى كه ما از ايشان كرديم و گفتيم اشداء بر كفار و مهربانان در بين خود هستند...، همان وصفى است كه ما در دو كتاب تورات و انجيل ايشان را به آن اوصاف ستودهايم.
پس جمله ﴿وَ مَثَلُهُمْ فِي اَلْإِنْجِيلِ﴾ عطف است بر جمله ﴿مَثَلُهُمْ فِي اَلتَّوْرَاةِ﴾ . ولى بعضى از مفسرين5 گفتهاند: جمله ﴿وَ مَثَلُهُمْ فِي اَلْإِنْجِيلِ﴾ عطف بر ما قبل نيست، بلكه آغاز كلامى ديگر است، و مبتدايى است كه خبرش جمله ﴿كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ...﴾ مىباشد، در
نتيجه وصف مؤمنين در تورات همان است كه فرمود: ﴿أَشِدَّاءُ عَلَى اَلْكُفَّارِ﴾ تا جمله ﴿مِنْ أَثَرِ اَلسُّجُودِ﴾ . و وصفشان در انجيل اين است كه: ايشان مانند زرعى هستند كه در اطرافش جوانه زده باشد...
﴿كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوىَ عَلىَ سُوقِهِ يُعْجِبُ اَلزُّرَّاعَ﴾ «شطا گياه» به معناى آن جوانههايى است كه از خود گياه به وجود مىآيد و در اطراف آن مىرويد، و كلمه «ايزار» كه مصدر «ازره» است، به معناى اعانت و يارى است. و كلمه «استغلاظ» به معناى رو به غلظت نهادن است. و كلمه «سوق» جمع «ساق» است. و كلمه «زراع» جمع «زارع» است.
و معناى آيه اين است كه: مثل مؤمنين مثل زراعت و گياهى است كه از كثرت بركت جوانههايى هم در پيرامون خود رويانده باشد، و آن را كمك كند تا آن نيز قوى و غليظ شده، مستقلا روى پاى خود بايستد، بطورى كه برزگران از خوبى رشد آن به شگفت درآمده باشند.
و اين آيه به اين نكته اشاره مىكند كه خداى تعالى در مؤمنين بركت قرار داده، و روز بروز به عده و نيروى آنان اضافه مىشود. و به همين جهت دنبال اين كلام فرمود: ﴿لِيَغِيظَ بِهِمُ اَلْكُفَّارَ﴾ تا خداوند به وسيله آنان كفار را به خشم آورد.
وعده خدا به مغفرت و اجر عظيم شامل همه كسانى كه با پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) بودند (صحابه) نمىشود
﴿وَعَدَ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً﴾ ضمير «منهم» به «الذين معه» برمىگردد. و كلمه «من» به طورى كه از ظاهر چنين كلامى برمىآيد تبعيض را مىرساند، و از اين كلام استفاده مىشود كه مغفرت و اجر عظيم در حدوث و بقائش هم مشروط به ايمان است و هم مشروط است به عمل صالح. پس اگر از كسانى كه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بودند افرادى بوده باشند كه در باطن ايمان نداشتهاند، و مانند منافقين ايمانشان زبانى بوده، و توانستهاند نفاق خود را از ديگران پنهان بدارند، (چون بعضى از منافقين معروف به نفاق بودند، و بعضى از آنها معروف به ايمان)، چنين كسانى مغفرت و اجر عظيم ندارند، هم چنان كه آيه شريفه ﴿وَ مِنْ أَهْلِ اَلْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى اَلنِّفَاقِ لاَ تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ﴾1 از وجود چنين منافقينى خبر مىدهد.
و نيز اگر كسانى كه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بودند در آغاز ايمان آوردند، ولى بعدا به شرك و كفر گرائيدند، آنان نيز مغفرت و اجر عظيم ندارند، هم چنان كه
آيه شريفه ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ اِرْتَدُّوا عَلىَ أَدْبَارِهِمْ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمُ اَلْهُدَى ... وَ لَوْ نَشَاءُ لَأَرَيْنَاكَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسِيمَاهُمْ﴾1 از وجود آنان خبر مىدهد.
و نيز اگر كسى از اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايمان آورد - و واقعا هم ايمان آورد - و به سوى كفر و شرك برنگشت، ولى عمل صالح هم نكرد، او نيز مغفرت و اجر عظيم ندارد. هم چنان كه از آيات افك هم اين معنا استفاده مىشود، چون بعضى از كسانى كه در اين واقعه دست داشتند صحابى بودند، بدرى هم بودند، و در عين حال خداى تعالى در بارهشان مىفرمايد: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يَرْمُونَ اَلْمُحْصَنَاتِ اَلْغَافِلاَتِ اَلْمُؤْمِنَاتِ لُعِنُوا فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ﴾2 با اين حال آنهايى كه نسبت زنا به عايشه دادند، جزء مؤمنين بودند ولى در عين حال، مغفرت و اجر عظيم ندارند. و نيز از آيه «﴿إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا﴾ اگر فاسقى برايتان خبرى آورد تحقيق كنيد» كه در باره وليد بن عقبه است برمىآيد كه در عين اينكه صحابى بود و جزء مؤمنين به شمار مىرفت ولى فاسق شده، و به حكم آيه ﴿فَإِنَّ اَللَّهَ لاَ يَرْضىَ عَنِ اَلْقَوْمِ اَلْفَاسِقِينَ﴾3 خدا از مردم فاسق راضى نمىشود.
و نظير اين اشتراط، يعنى شرط ايمان واقعى و عمل صالح، اشتراط وفاء است، كه در آيه شريفه ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اَللَّهَ يَدُ اَللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّمَا يَنْكُثُ عَلىَ نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفىَ بِمَا عَاهَدَ عَلَيْهُ اَللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً﴾ گذشت. و ابن عباس هم در روايتى كه آن نيز گذشت از آيه ﴿فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ اَلسَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ﴾ اين طور فهميد و گفت: سكينت بر كسى نازل مىشود كه خدا در دل او وفايى سراغ داشته باشد.4
باز نظير آيه مورد بحث در اشتراط، شرايط مذكور در آيه ﴿وَعَدَ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي اَلْأَرْضِ ... وَ مَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلْفَاسِقُونَ﴾5 است كه مىفرمايد «خداى تعالى به كسانى كه ايمان آورده، و عمل صالح
كردند، وعده داده كه ايشان را در زمين جانشين كند... و هر كس بعد از ايمان آوردن كفر بورزد، آنان فاسقانند» .
نقل و رد اين سخن كه وعده مغفرت و اجر عظيم در آيه: ﴿وَعَدَ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ مِنْهُمْ...﴾ شامل همه صحابه است
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: كلمه «من» در آيه شريفه بيانيه است، نه تبعيضى، و در نتيجه «وعده» در آيه يعنى وعده مغفرت و اجر عظيم، شامل تمامى افرادى كه با پيامبر بودند، يعنى شامل تمامى صحابه آن جناب، مىشود، هر چند كه منافق شناخته شده، يا منافق شناخته نشده و يا فاقد عمل صالح و يا فاسق بوده باشند.
اين حرف صحيح نيست: زيرا به طورى كه ديگران هم گفتهاند كلمه «من» اگر بيانيه باشد به هيچ وجه داخل بر ضمير نمىشود، و در كلام عرب چنين چيزى سابقه ندارد. و اگر اين مفسرين به آيه ﴿لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ﴾ استشهاد كنند كه كلمه «من» با اينكه بيانيه است بر ضمير «هم» داخل شده، جواب مىگوييم اين استشهاد وقتى درست است كه ضمير در «تزيلوا» تنها به مؤمنين برگردد، و ضمير «منهم» به كفار برگردد، و حال آنكه در تفسير آيه گفتيم هر دو ضمير به مجموع مؤمنين و كفار مكه برمىگردد، و در نتيجه كلمه «من» در آنجا نيز تبعيضى است، نه بيانيه، پس استشهاد درست نيست.
و بعد از همه اين حرفها اگر وعده مغفرت يا خود مغفرت شامل همه نامبردگان، به طور مطلق بشود و هيچ شرطى از ايمان و عمل صالح در كار نباشد، و همه آمرزيده باشند - چه ايمان داشته باشند، و چه مشرك باشند، چه عمل صالح كرده باشند و چه عمل فسق انجام داده باشند - بايد به طور قطع و به روشنى ملتزم شويم به اينكه تمامى تكاليف دينى در باره غير مؤمنين لغو و بيهوده بوده، و اصلا تكليف از آنان برداشته شده. و اين مطلبى است كه قرآن و سنت آن را به شدت دفع مىكند.
پس اشتراط مذكور اشتراطى است صحيح كه فى نفسه هر چند آيه و روايتى آن را نگفته باشد واقعيت دارد. خداى تعالى حتى در باره انبيايش فرموده: ﴿وَ لَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾2 و اشتراط ايمان را حتى در مورد انبيايش با اينكه معصوم بودند اثبات كرده، آن وقت چگونه مىتوانيم در ديگران آن را معتبر نشماريم.
حال اگر بگويى: اشتراط وعده مغفرت و اجر عظيم به ايمان و عمل صالح، اشتراطى است عقلى، كه بيانش گذشت، و نمىشود آن را انكار كرد، و ليكن سياق آيه ﴿وَعَدَ اَللَّهُ
اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ مِنْهُمْ﴾ شهادت مىدهد به اينكه اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم ايمان داشتهاند و هم عمل صالح، و خلاصه واجد شرط بودهاند. مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه كلمه «منهم» را بعد از جمله ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ﴾ آورد كه مىفهماند عمل صالح. جداى از آنان نبوده، بخلاف آيه ﴿وَعَدَ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ﴾1 كه به قول بعضى از مفسرين2 چنين دلالتى ندارد. باز مؤيد اين حرف، مدحى است كه از مؤمنين كرده، و فرموده: ﴿تَرَاهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اَللَّهِ وَ رِضْوَاناً﴾ چون از اين تعبير استمرار در ركوع و سجود استفاده مىشود.
در پاسخ مىگوييم: اما اينكه كلمه «منهم» در آيه شريفه بعد از جمله ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ﴾ آمده، براى اين نيست كه دلالت كند بر اينكه عمل صالح منفك از اصحاب رسول خدا نبوده، بلكه براى اين است كه موضوع حكم مجموع دو طائفه ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ و ﴿عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ﴾ بود، و اثر مغفرت و اجر بر صرف ايمان و بدون عمل صالح مترتب نمىشود، و كلمه «منهم» هم از آنجايى كه متعلق به مجموع موضوع است، لذا جا دارد كه بعد از تمام شدن موضوع يعنى بعد از ذكر ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ و نيز ﴿وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ﴾ گفته شود.
و اما در آيه شريفه ﴿وَعَدَ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ﴾ كه ضمير «منكم» بعد از ذكر ايمان و قبل از ذكر عمل صالحات آمده، براى اين بوده كه وجهه كلام و هدف آن بشارت دادن مؤمنين است، و در چنين زمينهاى مناسبتر آنست كه در مخاطب قرار دادن مؤمنين شتاب شود، تا زودتر خرسند گشته و از شنيدن بشارت خوشحال گردند. پس نمىتوان گفت آيه مذكور دلالت دارد بر اينكه موضوع در آن تنها ايمان است، هر چند عمل صالح نداشته باشند، ولى در آيه مورد بحث دلالت دارد بر اينكه مؤمنين مورد نظر آن منفك از عمل صالح نيستند.
و اما اينكه گفتند3: جمله ﴿تَرَاهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً...﴾ ، دلالت بر استمرار دارد، ما نيز در آن حرفى نداريم، اما استمرار تا روز نزول آيه، نه تا چندى كه زندهاند، پس ممكن است افراد مورد نظر آيه تا روز نزول آيه، هم ايمان داشته باشند و هم عمل صالح، ولى بعدا ايمان خود و يا عمل صالح را از دست داده باشند، و اشكالى كه در كار است مربوط است به لغويت احكام در آينده آنان، نه در گذشته، چون آمرزش گناهان گذشته منافات ندارد با اينكه همان
آمرزيدگان در آينده نيز مكلف باشند، نه تنها منافات ندارد، بلكه مؤكد آن نيز هست، بخلاف اينكه مغفرت مطلق باشد، و گناهان آينده را نيز شامل شود كه ديگر با بقاى تكليف مولوى نمىسازد و ديگر معنا ندارد تكليف باز هم معتبر باشد، ناگزير بايد بگوييم مشمولين اين آيه بعد از نزول آيه، ديگر تكليفى نداشتهاند، و بطلان اين حرف قطعى است. علاوه بر اينكه ارتفاع تكليف مستلزم آنست كه ديگر معصيتى نباشد، و حتى بزرگترين گناهان، معصيت و نافرمانى نباشد، چون ديگر فرمانى نيست تا مخالفتش نافرمانى باشد، و وقتى نافرمانى نبود، مغفرت معنا ندارد، پس مغفرت اين طورى مستلزم عدم مغفرت است.
سوره حجرات(49)
سوره حجرات مدنى است و هيجده آيه دارد
[سوره الحجرات (49): آيات 1 تا 10]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ﴾ ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ١ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ اَلنَّبِيِّ وَ لاَ تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَ أَنْتُمْ لاَ تَشْعُرُونَ ٢ إِنَّ اَلَّذِينَ يَغُضُّونَ أَصْوَاتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اَللَّهِ أُولَئِكَ اَلَّذِينَ اِمْتَحَنَ اَللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوىَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ ٣ إِنَّ اَلَّذِينَ يُنَادُونَكَ مِنْ وَرَاءِ اَلْحُجُرَاتِ أَكْثَرُهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ ٤ وَ لَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا حَتَّى تَخْرُجَ إِلَيْهِمْ لَكَانَ خَيْراً لَهُمْ وَ اَللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ٥ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهَالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلىَ مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ ٦ وَ اِعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اَللَّهِ لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِنَ اَلْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ اَلْإِيمَانَ وَ زَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَ كَرَّهَ إِلَيْكُمُ اَلْكُفْرَ وَ اَلْفُسُوقَ وَ اَلْعِصْيَانَ أُولَئِكَ هُمُ اَلرَّاشِدُونَ ٧ فَضْلاً مِنَ اَللَّهِ وَ نِعْمَةً وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ٨ وَ إِنْ طَائِفَتَانِ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ اِقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا فَإِنْ بَغَتْ إِحْدَاهُمَا عَلَى اَلْأُخْرىَ فَقَاتِلُوا اَلَّتِي تَبْغِي حَتَّى تَفِيءَ إِلىَ أَمْرِ اَللَّهِ فَإِنْ فَاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلْمُقْسِطِينَ ٩ إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ ١٠﴾
ترجمه آيات
به نام اللَّه كه رحمان و رحيم است اى كسانى كه ايمان آوردهايد در حكم كردن از خدا و رسول او پيشى مگيريد و از خدا پروا كنيد كه خدا شنواى دانا است (1).
اى كسانى كه ايمان آوردهايد صداى خود را بلندتر از صداى رسول اللَّه برنياوريد و با او به صوت بلند سخن مگوييد آن چنان كه با يكديگر سخن مىگوييد تا اعمالتان ندانسته بى نتيجه نشود (2).
به درستى آنان كه صوت خود را در برابر رسول خدا آهسته برمىآورند كسانيند كه خدا دلهايشان را براى تقوى بيازموده، ايشان مغفرت و اجرى عظيم دارند (3).
به درستى آنان كه تو را از پشت ديوار حجرهها بانگ مىزنند بيشترشان تعقل ندارند (4).
و اگر ايشان صبر كنند تا تو از خانه به سويشان در آيى برايشان بهتر است و خدا آمرزگار رحيم است (5).
هان اى كسانى كه ايمان آوردهايد اگر فاسقى خبرى برايتان آورد تحقيق كنيد تا مبادا ندانسته به قومى بى گناه حمله كنيد و بعدا كه اطلاع يافتيد از كرده خود نادم شويد (6).
و بدانيد كه رسول اللَّه در بين شما است بايد كه از او اطاعت كنيد و اگر او شما را در بسيارى امور اطاعت كند خود شما به تنگ مىآييد و ليكن خداى تعالى ايمان را محبوب شما كرد و در دلهايتان زينت داد و كفر و فسوق و عصيان را مورد نفرتتان قرار داد اينان رشد يافتگانند (7).
رشدى كه خود فضلى از خدا و نعمتى از او است و خدا داناى فرزانه است (8).
اگر دو طائفه از مؤمنين به جان هم افتادند بينشان اصلاح كنيد پس اگر معلوم شد يكى از آن دو طائفه بر ديگرى ستم مىكند با آن طائفه كارزار كنيد تا به حكم اجبار تسليم امر خدا شود و اگر به سوى خدا برگشت بين آن دو طائفه به عدل اصلاح كنيد (و باز هم توصيه مىكنم كه) عدالت را گسترش دهيد كه خدا عدالتگستران را دوست مىدارد (9).
تنها مؤمنين برادر يكديگرند پس بين برادران خود اصلاح كنيد و از خدا پروا كنيد، شايد مورد رحمش قرار گيريد (10).
بيان آيات مسائل و مطالبى كه سوره مباركه حجرات مشتمل بر آنست
اين سوره مشتمل بر مسائلى از احكام دين است، احكامى كه با آن سعادت زندگى
فردى انسان تكميل مىشود، و نظام صالح و طيب در مجتمع او مستقر مىگردد. بعضى از آن مسائل ادب جميلى است كه بايد بين بنده و خداى سبحان رعايت شود، و پارهاى آدابى است كه بندگان خدا بايد در مورد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رعايت كنند، كه در پنج آيه اول سوره آمده. بعضى ديگر آن، احكام مربوط به مسائلى است كه مردم در برخورد با يكديگر در مجتمع زندگى خود بايد آن را رعايت كنند. قسمتى ديگر مربوط به برترىهايى است كه بعضى افراد بر بعض ديگر دارند، و تفاضل و برترى افراد از اهم امورى است كه جامعه مدنى انسان با آن منتظم مىشود، و انسان را به سوى زندگى توأم با سعادت و عيش پاك و گوارا هدايت مىكند، و با آن بين دين حق و باطل فرق مىگذارد، و مىفهمد كدام دين حق است، و كدام از سنن اجتماعى قومى است. و در آخر، سوره را با اشاره به حقيقت ايمان و اسلام ختم نموده، بر بشريت منت مىگذارد كه نور ايمان را به او افاضه فرموده است.
اين سوره به شهادت مضامين آياتش در مدينه نازل شده، به استثناى آيه ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثىَ...﴾ كه بعضى در باره مدنى بودن آن حرف دارند، كه به زودى خواهد آمد.
توضيح معناى جمله: ﴿لاَ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾ و بيان اينكه مفاد آن اين است كه هيچ حكمى را بر حكم خدا و رسول مقدم مداريد
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ﴾
كلمه ﴿بَيْنَ يَدَيِ﴾ در باره هر چيز استعمال شود، به معناى جلوى آن چيز است، و اين استعمالى است شايع، چيزى كه هست يا مجازى است و يا استعارهاى. و اينكه اين كلمه را هم به خدا نسبت داده و هم به رسول خدا، خود دليل بر اين است كه منظور از آن، جلو چيزيست مشترك بين خدا و رسول و آن مقام حكمرانى است، كه مختص است به خداى سبحان و - با اذنش - به رسول او هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿إِنِ اَلْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ﴾1، و نيز فرموده: ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ لِيُطَاعَ بِإِذْنِ اَللَّهِ﴾2.
و نيز شاهد بر اينكه مراد از «بين يدى» حكم است، اين مىباشد كه آيه شريفه را با جمله «﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾» آغاز، و با جمله «﴿وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ﴾» ختم كرده، كه از ظاهر آن برمىآيد مراد از «بين يدى» آن مقامى است كه ارتباط به مؤمنين متقى دارد، به كسانى ارتباط دارد كه هم به خدا و رسولش ايمان دارند، و هم از آن دو پروا. و آن مقام همان
مقام حكم است كه مؤمنين احكام اعتقادى و عملى خود را از آن مقام مىگيرند.
با اين تقريب روشن گرديد كه مراد از ﴿لاَ تُقَدِّمُوا﴾ هم اين است كه هيچ حكمى را بر حكم خدا و رسولش مقدم مداريد، حال يا مراد اين است كه قبل از گرفتن كلام و دستور خدا و رسول در باره حكم چيزى سخنى نگوييد، و يا قبل از گرفتن دستور خدا عملى را انجام ندهيد. ليكن از اينكه به دنبال كلام مىفرمايد: «﴿إِنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ﴾ خدا شنوا و داناست» مثل اينكه برمىآيد مراد تقديم قول است، نه تقديم فعل و نه اعم از آن دو، كه هم شامل قول شود و هم فعل، و گر نه اگر مراد قول و فعل هر دو بود، مىفرمود: «ان اللَّه سميع بصير خدا نوا و بينا است» هم سخن شما را مىشنود، و هم عمل شما را مىبيند، هم چنان كه در بسيارى از موارد كه پاى فعل در كار است كلمه «بصير» را آورده، مثلا مىفرمايد: ﴿وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ﴾1. پس حاصل معناى آيه اين شد: اى كسانى كه ايمان آوردهايد، در جايى كه خدا و رسول او حكمى دارند، شما حكم نكنيد - يعنى حكمى نكنيد مگر به حكم خدا و رسول او - و بايد كه همواره اين خصيصه در شما باشد، كه پيرو و گوش به فرمان خدا و رسول باشيد.
و ليكن از آنجايى كه هر فعل و ترك فعلى كه آدمى دارد، بدون حكم نمىتواند باشد. و همچنين هر تصميم و ارادهاى كه نسبت به فعل و يا ترك فعلى دارد آن اراده نيز خالى از حكم نيست، در نتيجه مىتوان گفت كه مؤمن نه تنها در فعل و ترك فعلش بايد گوش به فرمان خدا باشد، بلكه در اراده و تصميمش هم بايد پيرو حكم خدا باشد. و نهى در آيه شريفه ما را نهى مىكند از اينكه هم به سخنى اقدام كنيم كه از خدا و رسول نشنيدهايم و هم به فعلى و يا ترك فعلى اقدام كنيم كه حكمش را از خدا و رسول نشنيدهايم، و هم نسبت به عملى اراده كنيم كه حكم آن اراده را از خدا و رسولش نشنيدهايم. در نتيجه آيه شريفه نظير و قريب المعنى با آيه ﴿بَلْ عِبَادٌ مُكْرَمُونَ لاَ يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ﴾2 مىشود كه در باره اوصاف ملائكه مىفرمايد: از كلام خدا سبقت نمىگيرند، و همواره به امر او عمل مىكنند. و اين اتباعى كه در جمله ﴿لاَ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾ بدان دعوت مىكند، همان داخل شدن در ولايت خدا، و وقوف در موقف عبوديت، و سير در آن مسير است، به طورى كه عبد در مرحله تشريع مشيت خود را تابع مشيت خدا كند، همانطور كه در مرحله تكوين مشيتش تابع
مشيت خدا است و خداى تعالى در آن باره فرموده: ﴿وَ مَا تَشَاؤُنَ إِلاَّ أَنْ يَشَاءَ اَللَّهُ﴾1، و نيز فرموده: ﴿وَ اَللَّهُ وَلِيُّ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾2، و نيز فرموده: ﴿وَ اَللَّهُ وَلِيُّ اَلْمُتَّقِينَ﴾3.
وجوه مختلف ديگرى كه مفسرين در معناى جمله فوق گفتهاند
اين بود نظريه ما در تفسير آيه مورد بحث، و مفسرين وجوهى ديگر ذكر كردهاند كه بعضى از آنها از نظر شما مىگذرد:
۱ - «تقديم» در اين آيه به معناى «تقدم» است، يعنى اگر كلمه «تقديم» در جاهاى ديگر متعدى و به معناى جلو انداختن چيزيست، در اينجا به معناى تقدم و جلو افتادن است، و معناى آيه اينست كه: از خدا و رسولش جلو نيفتيد، و قبل از امر و نهى خدا و رسول امر و نهى نكنيد، و قبل از دستور خدا و رسول هيچ كارى را فيصله ندهيد.
و چه بسا گفته باشند كه «تقديم» در آيه به همان معناى معروف كلمه است، ليكن در اينجا با صرفنظر از متعلقاتش استعمال شده، مانند آيه ﴿يُحْيِي وَ يُمِيتُ﴾4، كه معنايش متعدى است، ولى كارى ندارد به اينكه چه كسى را زنده و چه كسى را مىميراند، در نتيجه معنايش همان معناى تقدم مىشود، يعنى جلو قرار گرفتن چيزى از چيز ديگر. و چون لفظ آيه مطلق است تمامى انواع تقدم را مىگيرد: تقدم در سخن گفتن، تقدم در عمل، و حتى تقدم در راه رفتن، و تقدم در نشستن، و تقدم در عبادتهايى كه وقت معين دارد، مثل نماز ظهر خواندن در قبل از ظهر، و تقدمهاى ديگر5.
۲ - مراد از آيه شريفه اين است كه مؤمنين را نهى كند از سخن گفتن قبل از رسول خدا، يعنى وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مجلس حاضر است و شخصى از آن جناب سؤالى مىكند، قبل از آنكه آن جناب پاسخ بگويد، شما در پاسخ گفتن جلو نيفتيد6.
۳ - معناى آيه اين است كه: ما دام كه خدا و رسول دستورى به شما ندادهاند، هيچ سخنى مگوييد، و هيچ عملى انجام ندهيد7.
۴ - معناى آيه اين است كه: سخن خود را مقدم بر سخن رسول خدا مكنيد، و عمل خود را مقدم بر عمل او نسازيد، و به احدى اجازه ندهيد جلوتر از او راه برود8.
اشكالى كه در سه وجه اخير است اين است كه منظور از آيه را نهى از تقدم بر رسول
خدا دانستهاند، و حال آنكه در آيه نهى فرموده از تقدم بر خدا و بر رسول خدا، و ظاهرا خواستهاند بگويند آوردن كلمه «اللَّه» در آيه شريفه تنها جنبه تشريف دارد، مثل اينكه مىگويى: «أعجبنى زيد و كرمه - مرا به شگفت آورد زيد و كرامت او» پس آوردن نام خدا قبل از نام رسول خدا تنها براى اين است كه اشاره كند به اينكه سبقت جستن به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سبقت جستن بر خدا هم هست.
و شايد دقت در آنچه ما در تفسير آيه گفتيم، خواننده را باز بدارد از اينكه يكى از اين وجوه را بپذيرد.
﴿وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ﴾ در اين جمله بندگان را امر به تقوى مىكند، و چون موقف بنده موقف پيروى و عبوديت است، و انسان جز ظرف عبوديت ظرفى ديگر ندارد، لذا تقوى را مطلق آورد و نفرمود از چه چيز بپرهيزيد.
و جمله ﴿إِنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ﴾ نهى از تقدم و امر به تقوى را تعليل مىكند، مىفرمايد از خدا بترسيد، و اين امر را اطاعت و آن نهى را امتثال كنيد، و با زبان سر و با زبان سر بر خدا و رسولش تقدم مجوييد، كه خدا سخنان شما را مىشنود و از اعمال ظاهر و باطن شما خبر دارد.
مراد از اينكه فرمود: صداى خود را از صداى پيامبر بلندتر نكنيد
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ اَلنَّبِيِّ...﴾
منظور از اينكه مىفرمايد: صداى خود را بلندتر از صداى رسول اللَّه مكنيد، اين است كه وقتى با آن جناب صحبت مىكنيد، صدايتان بلندتر از صداى آن جناب نباشد، چون - به طورى كه گفتهاند1- دو عيب در اين عمل هست: يا منظور شخصى كه صداى خود را بلند مىكند اين است كه توهينى به آن جناب كرده باشد، كه اين كفر است. و يا منظورى ندارد و تنها شخصى بى ادب است كه رعايت مقام آن جناب را نمىكند، و اين خلاف دستور است، چون مسلمانان دستور دارند آن جناب را احترام و تعظيم كنند.
مىفرمايد: ﴿وَ لاَ تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ﴾ با آن جناب آن طور كه با يكديگر صحبت مىكنيد داد و فرياد مكنيد، چون رعايت احترام و تعظيم آن جناب اقتضاء دارد در هنگام تخاطب گوينده صدايش كوتاهتر از صداى آن حضرت باشد. پس به طور كلى، با صداى بلند صحبت كردن فاقد معناى تعظيم است، و با بزرگان به صداى بلند صحبت كردن. نظير مردم عادى، خالى از اسائه ادب و وقاحت نيست.
توضيح راجع به جمله: ﴿أَنْ تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَ أَنْتُمْ لاَ تَشْعُرُونَ﴾ و وجوهى كه در باره ظهور آن در اينكه بدون كفرهم عمل حبط مىشود گفته شده است
﴿أَنْ تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَ أَنْتُمْ لاَ تَشْعُرُونَ﴾ يعنى «لئلا تحبط، أو كراهة ان تحبط اعمالكم» :به صداى بلند سخن مگوييد تا اعمال شما حبط نشود. و اين جمله متعلق به هر دو نهى است، معنايش اين است كه: اگر گفتيم به روى آن جناب فرياد نزنيد و اينكه گفتيم به صداى بلند صحبت نكنيد، آن طور كه در بين خود صحبت مىكنيد براى اين است كه اعمالتان به اين وسيله و ندانسته باطل نشود، چون اين دو عمل باعث حبط و بطلان اعمال صالح است. و ما در جلد دوم اين كتاب بحثى پيرامون مساله حبط اعمال گذرانيديم.
بعضى از مفسرين1 احتمال دادهاند كه جمله «أن تحبط» تعليلى باشد براى عملى كه از آن نهى شده، يعنى فرياد زدن و بلند حرف زدن، و معنا اين باشد كه: اين عمل كه به منظور حبط انجام مىدهيد عملى است كه نهى شده، و فرق بين اينكه جمله مزبور تعليل نهى باشد، يا تعليل منهى عنه، اين است كه در اولى فعل منهى عنه تعليل شده و در دومى فعل تعليل شده مورد نهى قرار گرفته. و خواننده محترم مىداند كه دومى توجيهى تكلفآور است.
و ظاهر آيه شريفه اين است كه بلند كردن صداى خود از صداى رسول خدا، و بلند سخن گفتن در حضور آن جناب، دو عمل گناه و موجب حبط عمل است، پس استفاده مىشود كه غير از كفر گناهانى ديگر نيز هست كه باعث حبط مىشود.
عدهاى آيه را چنين توجيه كردهاند كه: مراد از حبط، ثواب نداشتن خود عمل است، نه اينكه اين عمل مانند كفر، ثواب ساير اعمال را باطل مىكند. در مجمع البيان مىگويد: اصحاب ما گفتهاند: معناى حبط عمل در جمله ﴿أَنْ تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ﴾ اين است كه همين سخن گفتن مسلمانان با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اگر با رعايت ادب و تعظيم آن جناب باشد مستحق ثواب مىباشند، و اگر همين سخن گفتن را طورى انجام دهند كه رعايت احترام آن جناب نشود مستحق عقاب مىشوند، و آن ثواب هم از دستشان مىرود، پس همين عملشان حبط شده، پس اين آيه هيچ ربطى به اهل عذاب ندارد.
دليل اين گفتار ما اين است كه در آيه مورد بحث احباط به خود عمل معلق شده، و بعضى از مفسرين2 آن را مربوط كردهاند به ثوابى كه در برابر عمل مستحق مىشود، و اين خلاف ظاهر است.
اين توجيه درست نيست، براى اينكه در حبط مربوط به كفر هم كه بدون هيچ شكى
منظور از آن حبط ثواب اعمال است نيز حبط معلق شده به خود اعمال، همان طور كه در اين آيه نيز چنين است. پس ناگزيريم در اينجا هم آيه را حمل كنيم به همان معنايى كه آيه حبط مربوط به كفر را حمل كرديم. آنجا گفتيم كه كفر، ثواب عمل را حبط مىكند، اينجا نيز بايد همين را بگوييم، و هيچ فرقى بين اين دو مورد نيست. و اين كه گفتند خلاف ظاهر است قبول نداريم، براى اينكه بطلان عمل همين است كه اثر مترتب بر آن باطل شود.
بعضى1 ديگر آيه را چنين توجيه كردهاند كه: تنها كفر باعث حبط است، و اگر در اين آيه فرياد زدن به روى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و بلند صحبت كردن را هم باعث حبط دانسته از اين جهت نبوده كه خود اين رفتار باعث حبط مىشود، بلكه از اين جهت بوده كه ممكن است گاهى اين عمل باعث اذيت شدن آن جناب شود، و اذيت كردن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كفر و مايه حبط عمل است.
بعضى2 هم گفتهاند: هر چند در آيه از مطلق بلند حرف زدن نهى شده ولى ما مىدانيم كه ملاك آن پرهيز از عملى است كه ممكن است باعث آزار رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شود و چون آزار آن جناب به اتفاق مسلمين كفر و باعث حبط عمل است، لذا به طور مطلق از عملى كه گمان آزار پيغمبر در آن هست نهى كرده، چه اينكه آزار باشد و چه نباشد. و اين به دو منظور بوده يكى حمايت از حرمت آن جناب، و يكى پيشگيرى و از بين بردن ماده فساد.
و چون اين عمل مورد نهى، دو قسم بوده، يكى به حد كفر مىرسيده و آن صورتى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را آزار دهد، و يكى هم به حد كفر نمىرسيده، و نيز از آنجا كه دليلى نبوده اين دو قسم عمل را مشخص كند، و اگر هم فرض كنيم بوده مردم در بيشتر مواقع توجهى به آن نداشتند لذا مكلفين بايد به عنوان احتياط از هر دو قسم، احتياط مىكردند، تا از آن هم كه به حد اذيت مىرسيده اجتناب كرده باشند.
و جمله ﴿أَنْ تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَ أَنْتُمْ لاَ تَشْعُرُونَ﴾ هم به همين مشخص نبودن اين دو قسم اشاره مىكند، و الا اگر به صداى بلند سخن گفتن با آن جناب به طور مطلق حرام مىبود - چه به حد اذيت برسد و چه نرسد - ديگر جا نداشت بفرمايد «ندانسته اعمالتان حبط شود» چون مورد تكليف منحصر به يك قسم بود، يعنى بلند حرف زدن، حال اگر به حد آزار برسد كفر هم
بود، و اگر نرسد حد اقل حرام بود پس به طور قطع بلند حرف زدن حرام بوده، ديگر چه معنا دارد عدم شعور و عدم تشخيص را در اينجا بياورند، با اينكه شعور بطور مطلق ثابت است - اين بود خلاصه گفتار صاحب مجمع البيان.
اشكال اين قول اين است كه تكليف مذكور در آيه ﴿لاَ تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ اَلنَّبِيِّ وَ لاَ تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ﴾ را نهى مقدمى از باب احتياط گرفته است در حالى كه بدون هيچ ترديدى تكليف در آن تكليفى نفسى است. و اينكه گفته: مردم در بيشتر مواقع توجهى به هر يك از دو عمل ندارند صحيح نيست، بلكه تشخيص اين دو گونه بلند حرف زدن چيزيست كه عقل هر عاقلى از عهده آن برمىآيد، و عقل هر عاقلى قبل از نهى شرعى هم آن را تشخيص مىدهد كه عمل زشتى است، و تشخيص زشتى آن مانند تشخيص زشتى افتراء و افك و دروغ است.
و كسانى كه در صدر اسلام اين عمل را مرتكب مىشدند مؤمنين بودند، به شهادت اينكه در اول آيه فرموده: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ . و مؤمنين با اين تشخيص كه اين عمل، عمل زشتى است مرتكب مىشدند، از باب اينكه در خيلى از گناهان مسامحه مىكردند، و خيال مىكردند خيلى مهم نيست، ولى نمىدانستند كه اين عمل باعث حبط و بطلان عبادات و اعمال صالحشان مىشود، و اگر مىدانستند هرگز راضى به بطلان آن نمىشدند.
لذا خداى تعالى متوجهشان كرده كه اين عمل چنين خطرى دارد، و شما نمىدانيد و فرموده: ﴿أَنْ تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَ أَنْتُمْ لاَ تَشْعُرُونَ﴾ شما نمىدانيد كه اين عمل شما اثرى هولناك و خطرى عظيم دارد، و آن اين است كه اعمالتان را حبط مىكند، پس زنهار، متوجه باشيد و هيچ يك از اين دو قسم حرف زدن را مرتكب نشويد كه اعمالتان باطل مىشود و خود متوجه نيستيد.
پس جمله ﴿وَ أَنْتُمْ لاَ تَشْعُرُونَ﴾ ناظر است به حالى كه مؤمنين قبل از نهى داشتند، و آن اين است كه مىدانستند عملشان زشت است، ولى نمىدانستند اين عمل زشتشان چقدر زشت است، و زشتيش به اين حد از عظمت است، و اما بعد از صدور بيان الهى فهميدند كه خطر احباط در اين اعمالشان هست.
پس آيه شريفه از يك نقطه نظر شبيه آيه شريفه: ﴿وَ تَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَ هُوَ عِنْدَ اَللَّهِ عَظِيمٌ﴾1 است كه راجع به مساله افك است مىفرمايد: شما خيال مىكنيد افك عمل
كوچكى است، در حالى كه نزد خدا عملى است عظيم. و از نظر ديگر نظير آيه ﴿وَ بَدَا لَهُمْ مِنَ اَللَّهِ مَا لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ﴾1 است، كه راجع به قيامت است و مىفرمايد: در آن روز از ناحيه خدا چيزهايى برايشان ظاهر مىشود كه هرگز احتمالش را هم نمىدادند.
﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يَغُضُّونَ أَصْوَاتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اَللَّهِ أُولَئِكَ اَلَّذِينَ اِمْتَحَنَ اَللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوىَ...﴾
كلمه «غض صوت» معناى خلاف «رفع الصوت» را مىدهد. و كلمه «امتحان» به معناى ابتلاء و اختيار است، و امتحان را وقتى به كار مىبرند كه بخواهند وضع چيزى كه تا كنون برايشان مجهول بوده معلوم كنند، و چون اين معنا در مورد خداى تعالى محال است، ناگزير بايد بگوييم كه امتحان در مورد خداى تعالى به معناى تمرين دادن و عادت دادن است - هم چنان كه بعضى2 اينطور معنا كردهاند. و يا امتحان را به معناى محنت و مشقت دادن به قلب معنا كنيم، و بگوييم خداى تعالى اين مشقتها را بر دلها تحميل مىكند تا قلبها به تقوى عادت كنند.
سياق اين آيه سياق وعده جميلى است در برابر آهسته كردن صدا پيش روى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بعد از آنكه مؤمنين را توصيف مىكند به اينكه خداوند دلهايشان را براى تقوى تمرين داده. و اين خود تاكيد و تقويتى است براى مضمون آيه قبلى تا مؤمنين را تشويق كند به اينكه نهى در آن آيه را عمل كنند.
و در اينكه در اين آيه از پيامبر اسلام تعبير كرد به «رسول اللَّه» و در آيه قبلى تعبير كرد به «نبى» اشارهاى است به ملاك حكم، خواسته بفهماند شخص رسول بدان جهت كه رسول است هر قسم رفتارى كه با آن جناب بشود با مرسل و فرستنده او شده است، اگر او را تعظيم و احترام كنند خدا را احترام كردهاند، پس آهسته سخن گفتن نزد او، احترام و تعظيم و بزرگداشت خداى سبحان است، و مداومت بر اين سيره - كه از كلمه «يغضون» استفاده مىشود، چون مضارع استمرار را مىرساند - كاشف از اين است كه اين كسانى كه چنين ادبى دارند تقوى خلق آنان شده، و خدا دلهايشان را براى تقوى تمرين داده.
﴿لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ﴾ اين نيز وعده جميلى است در برابر تقوايى كه در دل دارند، هم چنان كه فرموده: ﴿وَ اَلْعَاقِبَةُ لِلتَّقْوىَ﴾ .
﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يُنَادُونَكَ مِنْ وَرَاءِ اَلْحُجُرَاتِ أَكْثَرُهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ﴾
از سياق آيه چنين برمىآيد كه از واقعهاى خبر مىدهد كه واقع شده، و اشخاص جفا كار بودهاند كه آن جناب را از پشت ديوار حجرههايش صدا مىزدند، و در حقش رعايت ادب و احترام نمىكردند، و خداى تعالى در اين آيه مذمتشان مىكند، و به نادانى و نداشتن عقل توصيفشان مىفرمايد و به حيوانات و چارپايان تشبيهشان مىكند.
﴿وَ لَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا حَتَّى تَخْرُجَ إِلَيْهِمْ لَكَانَ خَيْراً لَهُمْ وَ اَللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾
يعنى اگر اين جفاكاران صبر كنند و تو را صدا نزنند، تا خودت به ديدنشان از خانه در آيى براى آنان بهتر است، براى اينكه هم ادبى است نيكو، و هم تعظيم و احترام مقام رسالت است، و هم رعايت اين ادب آنان را به مغفرت خدا و رحمت او نزديك مىكند، چون او پروردگارى است غفور و رحيم.
پس جمله ﴿وَ اَللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ گويا ناظر است به همان صبرى كه بدان توصيه مىفرمود. ممكن هم هست ناظر باشد به اينكه اكثرشان عقل ندارند. و معناى مجموع جملات اين باشد كه: آنچه از اين افراد جفاكار صادر شد و آن جهالت و سوء ادبشان، مورد عفو قرار گرفت، براى اينكه از روى عقل مرتكب نشدند، بلكه ناشى از قصور فهمشان بوده، و خدا هم غفور و رحيم است.
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا...﴾
كلمه «فاسق» به طورى كه گفتهاند به معناى كسى است كه از طاعت خارج و به معصيت گرايش كند. و كلمه «نبا» به معناى خبر مهم و عظيم الشان است. و كلمه «تبين» و نيز كلمه «استبانة» و «ابانة» - به طورى كه در صحاح آمده - همه به يك معنا است، و اين كلمه هم متعدى استعمال مىشود و مفعول مىگيرد، و هم لازم استعمال مىشود، و چون متعدى شود معناى ايضاح و اظهار را مىدهد، مثلا وقتى گفته مىشود: «تبينت الامر» و يا «استبنته» و يا «أبنت الامر» معنايش اين است كه من فلان امر را روشن و اظهار كردم. و چون به طور لازم استعمال شود، به معناى اتضاح و ظهور خواهد بود، وقتى گفته مىشود «ابان الامر» و يا «استبان الامر» و يا «تبين الامر» معنايش اين است كه فلان امر واضح شد.
و معناى آيه چنين است: اى كسانى كه ايمان آوردهايد! اگر فاسقى نزد شما خبرى مهم آورد، خبرش را تحقيق و پيرامون آن بحث و فحص كنيد، تا به حقيقت آن واقف شويد، تا مبادا بدون جهت و به نادانى بر سر قومى بتازيد، و بعدا از رفتارى كه با آنان كردهايد پشيمان شويد.
خداى سبحان در اين آيه اصل عمل به خير را كه اصلى است عقلايى امضاء كرده، چون اساس زندگى اجتماعى بشر به همين است كه وقتى خبرى را مىشنوند به آن عمل كنند، چيزى كه هست در خصوص خبر اشخاص فاسق دستور فرموده تحقيق كنيد، و اين در حقيقت نهى از عمل به خبر فاسق است، و حقيقت اين نهى اين است كه مىخواهد از بى اعتبارى و عدم حجيت خبر فاسق پرده بردارد، و اين هم خودش نوعى امضاء است، چون عقلا هم رفتارشان همين است كه خبر اشخاص بىبندوبار را حجت نمىدانند، و به خبر كسى عمل مىكنند كه به وى وثوق داشته باشند.
توضيحى راجع به نقش «خبر» در زندگى اجتماعى انسان و اقسام خبر و لزوم تبين و تفحص در باره اخبار فاسق
توضيح اينكه: حيات آدمى حياتى است علمى، و انسان سلوك طريق زندگىاش را بر اين اساس بنا نهاده كه آنچه به چشم خود مىبيند، به همان عمل كند، حال چه خير باشد و نافع و چه شر باشد و مضر. و چون ما يحتاج زندگىاش و آنچه مربوط و متعلق به زندگى او است منحصر در ديدنيها و شنيدنيهاى خودش نيست بلكه بيشتر آنها از حيطه ديد و علم او غايب است، ناگزير مىشود كه بقيه حوائج خود را كه گفتيم از حيطه علم او غايب است از راه علم ديگران تكميل و تتميم كند، علمى كه ديگران با مشاهده و يا با گوش خود بدست آوردهاند، و اين همان خبر است.
پس اعتماد به خبر به اين معنا است كه عملا ترتيب اثر به آن بدهيم و با مضمون آن تا حدى معامله علمى بكنيم كه گويا خود از راه مشاهده بدست آوردهايم، و اين همان طورى كه گفتيم لازمه زندگى اجتماعى انسان است، و احتياج ابتدايى او است، و بناى عقلا و مدار عملكرد آنان بر قبول خبر ديگران است.
حال اگر خبرى كه به ما مىدهند متواتر باشد يعنى از بسيارى آورندگان آن براى انسان يقين آور باشد و يا اگر به اين حد از كثرت نيست حد اقل همراه با قرينههايى قطعى باشد كه انسان نسبت به صدق مضمون آن يقين پيدا كند، چنين خبرى حجت1 و معتبر است.
و اما اگر خبر متواتر نبود، و همراه با قرينههايى قطعى نيز نبود، و در نتيجه بعد از شنيدن خبر يقين به صحت آن حاصل نشد، و به اصطلاح علمى خبر واحد بود، چنين خبرى در نظر عقلا وقتى معتبر است كه اگر براى انسان يقين نمىآورد، حد اقل وثوق و اطمينانى بياورد، حال يا به حسب نوعش خبرى وثوقآور باشد، (مانند خبرى كه متخصص يك فن به ما مىدهد) و يا به حسب شخصش وثوقآور باشد، (مثل اينكه شخص آورنده خبر مورد وثوق ما باشد)، عقلا بنا دارند كه بر اين خبر نيز ترتيب اثر دهند. و سرش هم اين است كه عقلا يا به علم عمل مىكنند، و يا به چيزى كه اگر علم حقيقى نيست علم عادى هست، و آن عبارت است از مظنه و اطمينان.
حال كه اين مقدمه روشن گرديد، مىگوييم: اينكه در آيه شريفه دستور به تحقيق و بررسى خبر فاسق را تعليل فرموده به اينكه ﴿أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهَالَةٍ...﴾ مىفهماند كه آنچه بدان امر فرموده، رفع جهالت است، و اينكه انسان اگر خواست به گفته فاسق ترتيب اثر دهد، و به آن عمل كند بايد نسبت به مضمون خبر او علم حاصل كند، پس در آيه شريفه همان چيزى اثبات شده كه عقلا آن را ثابت مىدانند، و همان عملى نفى شده كه عقلا هم آن را نفى مىكنند، و اين همان امضاء است، نه تاسيس حكمى جديد.
﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اَللَّهِ لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِنَ اَلْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ...﴾
كلمه «عنت» به معناى گناه، و نيز به معناى هلاكت است. و كلمه «طوع» و اطاعت هر چند به معناى انقياد و گردن نهادن است، و ليكن بيشتر به معناى امتثال أمر و مشى بر طبق خطى است كه آمر براى مامور ترسيم كرده - اين نظريه راغب است1-. ليكن چه بسا ممكن است كه امر به عكس شود، يعنى ما فوق بر طبق خواسته زيردست خود عمل كند، آن طور كه او دلش مىخواهد، در اينجا متبوع و آمر از تابع و زيردست اطاعت كرده. و اتفاقا در آيه مورد بحث اطاعت به همين معنا است، مىفرمايد «﴿لَوْ يُطِيعُكُمْ﴾ اگر پيغمبر شما را اطاعت كند» چون عمل رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را بر طبق دلخواه مؤمنين اطاعت آن جناب از مؤمنين خوانده.
و اين آيه به طورى كه از سياقش برمىآيد تتمه گفتار در آيه قبل است، مىخواهد حكم در آن آيه را تعميم دهد، و بفرمايد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نه تنها نبايد خبر فساق را بدون تحقيق بپذيرد، بلكه خواسته شما را هم نبايد اطاعت كند، به همان علتى
كه گفتيم نبايد به خبر فساق عمل كند. در آنجا گفتيم اگر عمل كند گرفتار جهالت و بناى عمل بر اساس جهالت شده است، اطاعت كردنش از شما هم همين محذور را دارد.
مضمون اين آيه روشن كردن مؤمنين است به اينكه خداى سبحان ايشان را به جاده رشد انداخته، و به همين جهت است كه ايمان را محبوبشان كرده و در دلهايشان زينت داده، و كفر و فسوق و عصيان را از نظرشان انداخته، پس بايد كه از اين معنا غفلت نكنند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را دارند. كسى را دارند كه مؤيد از ناحيه خداست. كسى را دارند كه از ناحيه پروردگارش بينهاى دارد كه هرگز جز به راه رشد نمىبرد، و به سوى چاه و گمراهى نمىكشاند، پس بايد او را اطاعت كنند، و هر چه او اراده مىكند اراده كنند، و هر چه او اختيار مىكند اختيار كنند، و اصرار نورزند كه آن جناب ايشان را در آراء و اهوائشان اطاعت كند، چون اگر او ايشان را در بسيارى از امور اطاعت كند، هلاك مىشوند، و به تعب مىافتند.
پس جمله ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اَللَّهِ﴾ عطف است بر جمله ﴿فَتَبَيَّنُوا﴾ ى در آيه قبل، و اگر در جمله مورد بحث خبر را بر مبتدا مقدم داشته، و به جاى اينكه بفرمايد «ان رسول اللَّه فيكم» فرموده ﴿أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اَللَّهِ﴾ براى اين بوده كه انحصار را برساند و بفهماند اين تنها شماييد كه چنين نعمتى در اختيار داريد. و نيز به لازمه اين انحصار هم اشاره كرده باشد، و بفهماند لازمه اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تنها در اختيار شما است، اين است كه شما هم به رشد او چنگ بزنيد، و از گمراهى اجتناب بكنيد، و در امور به او مراجعه نموده، اطاعتش كنيد، و دنبال راهش حركت كنيد، نه اينكه دنباله هواهاى نفسانى خود را گرفته، توقع داشته باشيد كه آن جناب هم تابع هواهاى شما شود.
پس معناى جمله اين شد كه: فراموش مكنيد كه رسول خدا تنها در بين شما است - و اين كنايه است از اينكه واجب است در امور خود به او مراجعه كنند و (با ساير اقوامى كه از چنين نعمتى برخوردار نيستند فرق داشته باشند) در هر پيشامدى كه با آن مواجه مىشوند طبق نظريه آن جناب رفتار نموده هر چه او دستور مىدهد عمل كنند، بدون اينكه كمترين دخالتى به هواى نفس خود دهند.
لزوم پيروى از رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) و وجه و سبب اينكه آن جناب نبايد از ديگران اطاعت كند
﴿لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِنَ اَلْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ﴾ - يعنى اگر رسول خدا در بسيارى از امور به دلخواه شما رفتار كند به زحمت مىافتيد و هلاك مىشويد. و اين جمله تقريبا به منزله جواب از سؤالى است تقديرى، گويا كسى پرسيده: به چه دليل در امور و حوادث به آن جناب مراجعه كنيم و او به ما مراجعه نكند، و به دلخواه ما رفتار ننمايد؟ در پاسخ فرموده «براى اينكه اگر به
دلخواه شما عمل كند، به زحمت مىافتيد و هلاك مىشويد» .
﴿وَ لَكِنَّ اَللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ اَلْإِيمَانَ وَ زَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ﴾ كلمه «لكن» در ابتداى اين جمله استدراك و اعراض از مطلبى است كه جمله قبل آن را هم شامل مىشود، يعنى جمله ﴿لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِنَ اَلْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ﴾ اين معنا را هم مىفهماند كه شما مسلمانان در معرض هلاكت و گمراهى هستيد و كلمه «لكن» مىخواهد اين را استثناء كند، بفرمايد: نه، شما به خاطر اينكه خدا ايمان را محبوب دلهايتان كرده، و اين انعام را بر شما كرده كه ايمان را در دلهايتان زينت داده، و كفر را از نظرتان انداخته، و ديگر اشتهايى به كفر و فسوق و عصيان نداريد، لذا مشرف به هلاكت و گمراهى نيستيد.
محبوب كردن ايمان در دل مؤمنين به اين معنا است كه: خداى تعالى ايمان را به زيورى آراسته كه دلهاى شما را به سوى خود جذب مىكند، به طورى كه دلهاى شما به آسانى دست از آن برنمىدارد، و از آن رو به سوى چيزهاى ديگر نمىكند.
﴿وَ كَرَّهَ إِلَيْكُمُ اَلْكُفْرَ وَ اَلْفُسُوقَ وَ اَلْعِصْيَانَ﴾ اين جمله عطف است بر جمله «حبب» ، و معناى مكروه كردن كفر و فسوق و عصيان اين است كه دلهاى شما را طورى كرده كه خود به خود از كفر و توابع آن تنفر دارد. و فرق بين فسوق و عصيان - به طورى كه گفتهاند1- اين است كه فسوق عبارتست از خروج از طاعت به سوى معصيت، و عصيان عبارتست از خود معصيت. به عبارت ديگر عصيان عبارتست از همه گناهان. بعضى2 هم گفتهاند: مراد از فسوق دروغ است، به قرينه آيه قبلى كه از خبر دروغين فساق سخن مىگفت، و عصيان عبارتست از بقيه گناهان.
﴿أُولَئِكَ هُمُ اَلرَّاشِدُونَ﴾ اين جمله مساله محبوب كردن ايمان و مجذوب كردن دلهاى مؤمنين در برابر آن، و نيز مكروه كردن كفر و فسوق و عصيان را بيان مىكند، مىفرمايد همين سبب رشدى است كه هر انسانى به فطرت خود در جستجوى آنست، و در مقابل باز به فطرت خود از گمراهى متنفر است، پس بر مؤمنين لازم است كه دست از ايمان برندارند، و از كفر و فسوق و عصيان اجتناب ورزند، تا رشد يابند كه اگر رشد يابند تابع رسول مىشوند، و ديگر هواهاى خود را پيروى نمىكنند.
و چون دوست داشتن ايمان و مجذوب شدن در برابر آن، و تنفر از كفر و توابع آن، صفت بعضى از افرادى بوده كه رسول در بين آنان بوده است و تمامى اصحاب آن جناب،
داراى چنين صفاتى نبودهاند - همان طور كه آيه قبلى هم تصريح به آن مىكرد - و اگر خطاب را متوجه همه اصحاب كرده با اينكه محبت به ايمان و كراهت از كفر و فسق و عصيان در همه اصحاب نبود، هم چنان كه آيه سابق بر آن شهادت مىداد، براى اين بود كه خواست وحدتشان محفوظ باشد، و خلاصه به گردن آنهايى هم كه چنين نيستند بگذارد كه چنين هستيد، و بايد چنين باشيد، و به همين جهت در آخر آيه، سياق را تغيير داد، و خطاب را متوجه شخص رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) نمود و فرمود: اينان رشد يافتگانند. و اشاره به كلمه «اينان» اشاره به خصوص آنهايى است كه چنين صفاتى دارند، يعنى آنهايى كه دلهايشان دوستدار ايمان و متنفر از كفر و فسوق و عصيان است، تا به اين وسيله، هم اين افراد را مدح كرده باشد و هم آنهايى را كه چنين نبودهاند تشويق نموده باشد.
اين را هم بايد دانست كه در جمله ﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اَللَّهِ لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِنَ اَلْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ﴾ اشعارى است به اينكه يك دسته از مؤمنين اصرار داشتهاند كه خبر فاسق مشار اليه در آيه قبلى، مورد قبول واقع شود و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به آن خبر ترتيب اثر دهد و اتفاقا جريان از همين قرار هم بوده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وليد بن عقبه را (كه مردى فاسق بود) به ميان قبيله «بنى المصطلق» فرستاد تا زكات آنان را جمعآورى نموده بياورد. وليد، نزد اين قبيله رفت و مردم قبيله وقتى او را ديدند دلواپس شدند، و او بدون اينكه چيزى به ايشان بگويد، به مدينه برگشت و عرضه داشت كه مردم بنى المصطلق از دين برگشتهاند، و زكات نمىدهند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تصميم گرفت لشكر به سويشان بفرستد، و با ايشان كارزار كند كه آيه مورد بحث نازل شد، و ايشان منصرف گرديدند و در بين مسلمانان عدهاى اصرار داشتند كه چه خوبست با بنى المصطلق كارزار كنيم - كه به زودى اصل اين داستان در بحث روايتى خواهد آمد.
﴿فَضْلاً مِنَ اَللَّهِ وَ نِعْمَةً وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ﴾
اين جمله رفتارى را كه در جملات قبل خداى تعالى با مؤمنين داشت تعليل مىكند، يعنى مىفرمايد: اگر خداى تعالى ايمان را محبوب دلهايشان كرد و كفر و فسوق و عصيان را مورد نفرتشان قرار داد، صرفا عطيه و نعمتى بود كه به ايشان ارزانى داشت، نه اينكه خواسته باشد عوضى از ناحيه مؤمنين عايدش گردد، البته اين عمل بيهوده و گزافى هم نبوده و بدون حكمت و علتى مؤمنين را به چنين عطيهاى اختصاص نداده، چون او عليم است، مىداند عطيه خود و نعمتش را كجا مصرف كند، و حكيم است هرگز عملى را بيهوده و گزاف و بدون حكمت انجام نمىدهد، هم چنان كه در سوره فتح مىفرمود: ﴿وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ اَلتَّقْوىَ وَ كَانُوا أَحَقَّ
بِهَا وَ أَهْلَهَا وَ كَانَ اَللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيماً﴾1.
امر به اصلاح بين دو طايفه از مؤمنين كه به جنگ با هم پرداختهاند و تعليل آن به اينكه مؤمنان برادر يكديگرند
﴿وَ إِنْ طَائِفَتَانِ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ اِقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا...﴾
كلمه «اقتتال» و «تقاتل» به يك معنا است، هم چنان كه «استباق» و «تسابق» به يك معنا است. و برگردانيدن ضمير جمع به دو طائفه، به اعتبار معنا است (چون هر چند دو طائفه بودند، و مىبايد ضمير تثنيه به آن دو برگردد، ولى چون دو طائفه چندين نفر هستند، پس از حيث نفر جمعند) هم چنان كه در عبارت ﴿فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا﴾ كه ضمير تثنيه به آن بر مىگردد، به اعتبار لفظ «طائفتان» مىباشد.
از بعضى از مفسرين2 نقل شده كه در وجه فرق بين دو ضمير، كه چرا يك جا ضمير جمع به طائفتان برگردانيده، و يك جا ضمير تثنيه گفتهاند: سرش اين است كه در اولى (كه ضمير جمع برگردانده) دو طائفه در حال جنگ، يك طائفه مخلوط به هم هستند، و چون جمعيتى هستند، ضمير جمع به آنها برمىگردد، و در دومى كه ضمير تثنيه برگردانده، به اين جهت است كه در آن حال دو طائفه جدا از همند.
﴿فَإِنْ بَغَتْ إِحْدَاهُمَا عَلَى اَلْأُخْرىَ فَقَاتِلُوا اَلَّتِي تَبْغِي حَتَّى تَفِيءَ إِلىَ أَمْرِ اَللَّهِ﴾ كلمه «بغى» كه مصدر «بغت» است، به معناى ظلم و تعدى بدون حق است، و كلمه «فى» كه جمله «تفيء» از آن اشتقاق يافته، به معناى برگشتن است. و مراد از «أمر اللَّه» دستوراتى است كه خداى تعالى داده. و معناى آيه اين است كه: اگر يكى از دو طائفه مسلمين به طائفه ديگر بدون حق ستم كرد، بايد با آن طائفه كه تعدى كرده قتال كنند تا به امر خدا برگردند و دستورات الهى را گردن نهند.
﴿فَإِنْ فَاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا بِالْعَدْلِ﴾ يعنى اگر با قتال شما طائفه تجاوزكار سر جاى خود نشست، و اوامر خدا را گردن نهاد، آن وقت در مقام اصلاح بين آن دو طائفه برآييد. اما اصلاح تنها به اين نباشد كه سلاحها را زمين بگذاريد، و دست از جنگ بكشيد، بلكه اصلاحى توأم با عدل باشد، به اين معنا كه احكام الهى را در مورد هر كسى كه به او تجاوز شده - مثلا كسى از او كشته شده، و يا عرض و مال او و يا حق او تضييع شده - اجراء كنيد.
﴿وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلْمُقْسِطِينَ﴾ كلمه «اقساط» - به كسره همزه - به معناى آن است كه به هر يك، آن حقى را كه مستحق است و آن سهمى را كه دارد بدهى. پس عطف
اين جمله به جمله ﴿فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا بِالْعَدْلِ﴾ ، از قبيل عطف مطلق بر مقيد به منظور تاكيد است. و جمله ﴿إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلْمُقْسِطِينَ﴾ ، هم علت دستور به اصلاح و عدالت را تعليل مىكند، و هم آن تاكيدى را كه گفتيم از عطف دو جمله به يكديگر استفاده مىشود، براى بار دوم تاكيد مىنمايد، گويا فرموده: بين آن دو طائفه به عدالت اصلاح كنيد، باز هم مىگويم، دائما عدالت كنيد، و در همه امور عدالت را رعايت نماييد، براى اينكه خداوند عدالتگستران را به خاطر عدالتشان دوست دارد.
﴿إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ﴾
اين جمله هر چند مطلب جديدى را بيان مىكند، ليكن باز مطالب قبلى را تاكيد مىنمايد، و اگر ارتباط بين مؤمنين را منحصر كرد در ارتباط اخوت، براى اين بود كه مقدمه و زمينهچينى باشد براى تعليلى كه براى حكم صلح مىآورد، و مىفرمايد «پس بين دو برادر خود اصلاح كنيد» ،و در نتيجه بفهماند اين دو طائفهاى كه شمشير به روى يكديگر كشيدند، به خاطر وجود اخوت در بين آن دو، واجب است كه صلح در بينشان برقرار گردد، و اصلاحگران هم به خاطر اينكه برادران آن دو طائفه هستند، واجب است صلح را در هر دو طائفه برقرار نموده، هر دو را از نعمت صلح برخوردار سازند - نه اينكه به طرف يك طائفه متمايل شوند.
و اين كه در جمله مورد بحث فرمود: ﴿فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ﴾ با اينكه مىتوانست بفرمايد «فاصلحوا بين الاخوين» ،براى اين بود كه در كوتاهترين عبارت، لطيفترين بيان را كرده باشد، چون جمله مورد بحث دو چيز را مىفهماند: يكى اينكه دو طائفهاى كه با هم جنگ مىكنند برادر يكديگرند، و بايد صلح بين آن دو برقرار شود، دوم اينكه ساير مسلمانان هم برادر هر دو طرف جنگ هستند، و آنان بايد رعايت برادرى و اصلاح را در بين هر دو طائفه بنمايند.
﴿وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ﴾ و از خدا بترسيد شايد مشمول رحمت خدا گرديد. اين جمله هر سه طائفه، يعنى دو طائفه مقاتل، و طائفه اصلاحگر را موعظه و نصيحت مىكند.
گفتارى در معناى اخوت
بايد دانست كه جمله ﴿إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ﴾ قانونى را در بين مسلمانان مؤمن تشريع مىكند، و نسبتى را برقرار مىسازد كه قبلا برقرار نبود، و آن نسبت برادرى است كه آثارى
شرعى، و حقوقى قانونى نيز دارد. ما در بعضى از مباحث گذشته اين تفسير پيرامون مساله ابوت، بنوت و اخوت و ساير انواع قرابت و خويشاوندى گفتيم كه اين نسبتها دو قسمند: يكى حقيقى و طبيعى كه عبارت از اين است كه دو فرد از بشر يا بدون واسطه و يا با يك يا چند واسطه بالآخره منتهى به پشت يك پدر و يا رحم يك مادر، و يا منتهى به هر دو شوند. يكى هم نسبتهاى اعتبارى و قراردادى است، براى اينكه آثارى خاص بر آنها مترتب شود، مثلا از يكديگر ارث ببرند، و يا نفقه يكى بر ديگرى واجب باشد، و يا اينكه ازدواج آن دو با يكديگر حرام باشد، و يا احكامى ديگر.
پس معلوم شد كه قرابت و نسبت اعتبارى، غير از قرابت طبيعى است، البته گاهى مىشود كه هر دو با هم جمع مىشوند، مثل قرابتى كه بين دو برادر و يا يك زن و شوهر مشروع هست كه قرابتشان هم طبيعى است و هم اينكه قانون و اعتبار اين قرابت را قرابت مىداند، و آثارى بر آن مترتب مىكند. و گاهى طبيعى هست ولى اعتبارى نيست، مانند فرزند متولد شده از زنا كه از نظر طبيعت، اين فرزند، فرزند پدر و مادر زناكار خود هست، و اما از نظر قانون و اعتبار هيچ ارتباطى با آن دو ندارد، نه از آن دو ارث مىبرد، و نه آن دو از وى ارث مىبرند، و گاه هم مىشود قرابت اعتبارى هست ولى طبيعى نيست، مانند پسر خوانده كه در بعضى از قوانين (مانند قانون جاهليت عرب) پسر شمرده مىشد، ولى پسر طبيعى نبود.
و معتبر شمردن امور اعتبارى هر چند همانطور كه گفتيم به منظور اين است كه آثار حقيقى بر آن امر اعتبارى مترتب كنيم، مثلا يك فرد از جامعه را سر جامعه فرض كنيم تا نسبت او به جامعه نسبت سر به بدن باشد، همان طور كه سر امور بدن را تدبير مىكند، او هم امور جامعه را تدبير كند، و در بين جامعه حكم براند، همانطور كه سر در بدن مىراند، و ليكن اين را هم بايد دانست كه عقل آدمى بدون جهت و بيهوده چيزى را كه فاقد حقيقتى است، داراى آن حقيقت فرض نمىكند، و اگر فرض كند، حتما به خاطر مصلحتى است كه وادارش كرده چنين فرضى بكند. اين را بدان جهت خاطرنشان كرديم كه بگوييم: وقتى به خاطر مصلحتى قرار شد چيز فاقد حقيقتى را واجد آن حقيقت فرض كنيم و آثار آن حقيقت را بر اين امر فرضى هم مترتب سازيم، از آثار حقيقت آنچه كه مصلحت اقتضا كند مترتب مىكنيم. اگر مصلحت اقتضا كرد همه آنها را مترتب كنيم، مىكنيم، و اگر اقتضا كرد بعضى از آن آثار را مترتب كنيم همان بعض را مترتب خواهيم كرد.
مثل يك معجون كه مركب حقيقى از چند جزء است، اگر يك جزء آن نباشد ـ
معجون، ديگر آن معجون نخواهد بود، ولى در يك معجون اعتبارى به نام نماز كه مركب از چند جزء است، هم ممكن است بگوييم اگر خواندن حمد در آن نباشد نماز خوانده نشده - چه اينكه سوره عملا ترك شود و چه سهوا - و هم مىتوانيم بگوييم اگر عمدا ترك شود نماز باطل است، چون نماز انجام نشده، ولى اگر سهوا ترك شود عيب ندارد. و شارع اسلام شق دوم را اعتبار كرده، و فرموده من نماز بى سوره را با اينكه بى سوره است، در صورتى كه سوره آن سهوا فراموش شده باشد نماز داراى سوره فرض مىكنم، و آن را صحيح مىدانم.
و باز به همين جهت است كه مىبينيم آثار معنا به حسب اختلاف موارد، مختلف مىشود، مثلا اگر در نماز ركوع دو بار بيايد و يا اصلا ترك شود، چه عمدا و چه سهوا نماز باطل مىشود، ولى قرائت حمد و سوره اين طور نيست - كه شرحش گذشت - پس جائز و ممكن است كه آثار مترتبه بر يك معناى اعتبارى به حسب اختلاف مواردش مختلف شود.
ليكن اين را هم بايد در نظر داشت كه آثار اعتبارى تنها بر موضوعات اعتبارى مترتب مىشود، نه بر موضوعات طبيعى هر چند كه اعتبار نداشته باشد، مثلا اثر مالكيت انسان نسبت به خانهاش، اين است كه بتواند در آن تصرف كند، اما اين اثر بدين جهت مترتب است كه صاحب خانه مالك اعتبارى آن است، يعنى در عالم اعتبار و در قانون، مالك شناخته شده، نه بدين جهت كه انسان است. و همچنين برادر در عالم اعتبار اسلامى از برادر خود ارث مىبرد، نه بدين جهت كه برادر طبيعى او، يعنى متولد از پدر يا از مادر و يا از پدر و مادر او است، تا برادر ولد زنا هم از پدرش ارث ببرد، چون برادر طبيعى او است بلكه از اين جهت ارث مىبرد كه در عالم اعتبار اسلامى برادر شناخته شده است.
«اخوت» نيز يك معنايى است كه هم مىتواند طبيعى باشد و هم اعتبارى. و اخوت طبيعى در شرايع و قوانين هيچ اثرى ندارد، و قوانين به صرف اينكه دو انسان داراى يك پدر و يا يك مادر و يا يك پدر و مادر باشند ارتباطى بين اين دو از نظر قانون نمىبيند، ولى اخوت اعتبارى در اسلام آثارى اعتبارى دارد. و اخوت در اسلام عبارت است از نسبتى كه بين دو نفر برقرار است، و در نكاح و ارث آثارى دارد، حال چه اينكه اخوت طبيعى باشد و چه رضاعى كه البته اخوت رضاعى آثارى در مساله ازدواج دارد ولى در ارث ندارد - و چه اخوت دينى كه آثارى اجتماعى دارد، و در نكاح و ارث اثر ندارد. و به زودى كلامى از امام صادق (علیه السلام) در باره حقوق اخوت دينى خواهد آمد كه فرموده: مؤمن برادر مؤمن و چشم او و راهنماى او است، به او خيانت نمىكند، و ستم بر او روا نمىدارد و او را فريب نمىدهد، و
اگر وعدهاى به او داد خلف وعده نمىكند1.
و اين معنا بر بعضى از مفسرين2 مخفى مانده و اطلاق اخوت در آيه را در باره مؤمنين، اطلاقى مجازى و از باب استعاره گرفته و گفتهاند: شركت دو نفر در داشتن ايمان، شبيه است به شركت آن دو در اصل تولد، براى اينكه هم تولد، اصلى است براى بقاء، چون منشا حيات است، و هم ايمان منشاى است براى بقاء ابدى در بهشت. بعضى3 هم گفتهاند: اين اخوت از باب تشبيه بليغ است، از اين حيث كه مؤمنين همه به يك ريشه منسوبند آن هم ايمان است، كه باعث بقاء ابدى است.
بحث روايتى رواياتى در ذيل آيه: ﴿لاَ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾ و ﴿لاَ تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ اَلنَّبِيِّ﴾
در مجمع البيان در ذيل آيه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ مىگويد: زراره از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: هنوز هيچ شمشيرى در اسلام كشيده نشده، و هيچ صف نمازى وصف جنگى بر پا نشده بود، و هيچ اذانى به صداى بلند گفته نشده بود، و هيچ خطاب «﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾» نازل نشده بود كه افراد قبيله اوس و خزرج مسلمان شدند4.
مؤلف: و از ابن عباس هم روايت شده كه گفته است: هيچ خطابى به ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ در مكه نازل نشد، هم چنان كه هيچ خطابى به ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ﴾ در مدينه نازل نشد5- تا آخر حديث - ولى بعضى6 در باره ذيل اين حديث ترديد كردهاند. در اين ميان روايات ديگرى در الدر المنثور7 و تفسير قمى8 در سبب نزول آيه ﴿لاَ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾ نقل شده، كه با مضمون آيه آن طور كه بايد مطابقت ندارد، و ما متعرض آنها نشديم، اگر كسى خواسته باشد مىتواند به اين دو تفسير مراجعه كند.
و در الدر المنثور است كه احمد، بخارى، مسلم، ابو يعلى و بغوى - در كتاب معجم
الصحابه -، و ابن منذر، طبرانى، ابن مردويه و بيهقى - در كتاب دلائل - از انس روايت كردهاند كه گفته: وقتى آيه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ اَلنَّبِيِّ ... وَ أَنْتُمْ لاَ تَشْعُرُونَ﴾ نازل شد، ثابت بن قيس بن شماس كه مردى درشت صدا بود گفت: اين من بودم كه صدايم را بلند كردم، و حتما اعمال صالح من حبط شده، و من اهل جهنم شدهام، و از آن به بعد غمگين در خانه خود نشست.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روزى پرسيد: ثابت بن قيس كجا است كه او را نمىبينم؟ بعضى از حاضران شتابان به سراغ ثابت رفتند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) احوال تو را مىپرسيد مگر تو را چه شده؟ گفت: من صدايم را بلندتر از صداى رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) كردهام، و آيه شريفه در باره من نازل شده، و اينك همه اعمال صالحم بيهوده گشته، و من اهل آتش شدهام. افراد مذكور به حضور رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رسيدند، و جريان را باز گفتند حضرت فرمود: نه، او اهل آتش نيست، بلكه اهل بهشت است، اين بود تا آنكه ثابت در حادثه جنگ يمامه به شهادت رسيد1.
مؤلف: جمله «اين بود تا آنكه ثابت در جنگ يمامه كشته شد» كلام راوى است، مىخواسته بگويد شهادت او در جنگ يمامه تصديق همان وعدهاى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) داد، و فرمود: او اهل بهشت است. البته اين روايت با مختصر اختلافى به طرق مختلف ديگرى نيز نقل شده.
و نيز در همان كتاب است كه بخارى - در كتاب الادب - و ابن ابى الدنيا و بيهقى از داوود بن قيس روايت آوردهاند كه گفت: من حجرهها (ى همسران رسول خدا) را ديدم كه از شاخههاى بى برگ درخت خرما ساخته شده بود، و از پشت، آن را با پلاس مويى پوشيده بودند، و به گمانم عرض و فاصله بين در خانه تا در حجره چادرى، حدود شش و يا هفت ذراع2 بود.
و آخرين نقطه خانه (كه به اصطلاح فارسى پستوى خانه گفته مىشود) ده ذراع بود، و من گمان مىكنم بلندى سقف اين حجرهها بين هفت تا هشت ذراع بود3.
مؤلف: نظير صدر اين روايت را از ابن سعد از عطاء خراسانى روايت كرده كه
گفت: من حجرههاى همسران رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را ديدم كه از شاخههاى بى برگ درخت خرما ساخته شده بود، و بر در خانهها پلاسى از موى سياه افتاده بود1.
روايتى در باره شان نزول آيه: ﴿إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا﴾
و نيز در همان كتاب است كه احمد، ابن ابى حاتم، طبرانى، ابن منده و ابن مردويه به سند خود از حارث بن ضرار خزاعى روايت كرده كه گفت: من وارد بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شدم، مرا به اسلام دعوت فرمود. پس به حضورش رفتم، و اسلام آوردم مرا دعوت كرد به دادن زكات آن را هم پذيرفتم و عرضه داشتم: يا رسول اللَّه! به سوى قوم و قبيلهام برمىگردم، و ايشان را به اسلام و دادن زكات مىخوانم، هر كس اجابتم كرد زكاتش را مىگيرم، و شما حدود فلان و فلان روز شخصى بفرستيد تا هر چه زكات جمعآورى كردهام بدهم بياورد.
حارث بين قوم خود رفت و دعوتش پذيرفته شد، و زكاتها را از آنان كه مسلمان شدند جمع كرد، ولى در آن تاريخى كه معين كرده بود فرستادهاى از ناحيه رسول خدا نرسيد. حارث پيش خود فكر كرد حتما حادثهاى رخ داده و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از دست او خشمگين شده، لذا محترمين از قوم خود را خواست و به ايشان گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تاريخى معين كرد كه در آن تاريخ فرستادهاى براى گرفتن زكات نزد من مىفرستد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هرگز خلف وعده نمىكند، و من خيال مىكنم اين تاخير جز براى اين نيست كه آن جناب خشمگين شده، به راه بيفتيد تا نزد آن جناب برويم.
از آن سو رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در رأس همان تاريخ وليد بن عقبه را به سوى حارث روانه كرد، تا زكاتهايى را كه از اشخاص گرفته تحويل بگيرد، و وليد در بين راه وحشت مىكند و برمىگردد، و به عرض رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىرساند كه من نزد حارث رفتم و او از دادن زكات خوددارى كرد، و مىخواست مرا بكشد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فورا لشكرى به سوى حارث و قبيلهاش روانه مىكند. لشكر آن جناب در بين راه به حارث و نفراتش برمىخورند كه از قبيله بيرون شده و دارند مىآيند. لشكريان گفتند اين خود حارث است كه مىآيد، حارث و نفراتش را دوره كردند. حارث پرسيد به سوى چه كسى ماموريت يافتهايد؟ گفتند بسوى تو. پرسيد: براى چه؟ گفتند رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وليد بن عقبه را نزد تو فرستاده و او برگشته و گفته كه من نزد
حارث رفتم، ولى او زكات را به من نداد، و خواست مرا به قتل برساند. حارث گفت به آن خدايى كه محمد را به حق مبعوث كرده چنين نبوده، و من اصلا وليد را نديدهام، و وليد نزد من نيامده.
و بعد از آنكه حارث به حضور رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رسيد (حضرت) پرسيد: آيا زكات را ضبط كردى و خواستى فرستاده مرا به قتل برسانى؟ عرضه داشت: نه به آن خدايى كه تو را به حق مبعوث فرموده من اصلا وليد را نديدم و او هم مرا نديده و من نيامدم مگر بعد از آنكه ديدم در تاريخى كه معين فرمودى كسى را نفرستادى. ترسيدم خدا و رسول بر من خشم گرفته باشد، لذا آمدهام كه علت تاخير را بپرسم. در اينجا بود كه آيه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا ... حَكِيمٌ﴾ نازل شد1.
مؤلف: نزول آيه مذكور در داستان وليد بن عقبه در روايات وارده از طرق اهل سنت مستفيض است، و همچنين روايات وارده از طرق شيعه. ابن عبد البر در كتاب استيعاب مىگويد: در بين اهل علم آنهايى كه داناى به تاويل قرآن هستند تا آنجا كه من خبر دارم هيچ اختلافى نيست در اينكه آيه ﴿إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا﴾ در باره وليد بن عقبه نازل شده است2.
حب همان دين است و دين همان حب است
و در كتاب محاسن به سند خود از زياد حذاء از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى به او فرمود: اى زياد واى بر تو مگر دين به غير از محبت، چيز ديگرى است؟ مگر كلام خدا را نمىبينى كه مىفرمايد: «﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اَللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اَللَّهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ﴾ اگر دوستدار خدا هستيد مرا پيروى كنيد تا خدا هم شما را دوست بدارد و گناهان شما را برايتان بيامرزد» و مگر خطاب او را به رسول گرامىاش محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) نمىبينيد كه مىفرمايد: «﴿حَبَّبَ إِلَيْكُمُ اَلْإِيمَانَ وَ زَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ﴾ ايمان را محبوب شما كرد و در دلهايتان زينت داد» ،و نيز مىفرمايد: «﴿يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَيْهِمْ﴾ مسلمانان هر كسى را كه به سوى ايشان هجرت كند دوست مىدارند» و فرمود: حب همان دين است، و دين همان حب است3.
مؤلف: در كافى هم به سند خود از فضيل بن يسار از امام صادق (علیه السلام) حديثى روايت كرده كه در معناى همين حديث است. و عبارت آن حديث اين است كه: مگر
ايمان غير از حب و بغض است. آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود: ﴿حَبَّبَ إِلَيْكُمُ اَلْإِيمَانَ...﴾1.
و در مجمع البيان است كه بعضى گفتهاند: كلمه «فسوق» به معناى كذب است - نقل از ابن عباس و ابن زيد، و نيز منقول از امام ابى جعفر (علیه السلام)2.
مؤلف: در اين معنا روايات ديگرى نيز هست.
و در كافى به سند خود از على بن عقبه از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: مؤمن برادر مؤمن، و چشم او و راهنماى او است. به او خيانت و ظلم نمىكند، او را فريب نمىدهد، و اگر وعدهاى به او داد خلف وعده نمىكند3.
مؤلف: و در معناى اين حديث روايات ديگرى از آن جناب نقل شده كه در بعضى از آنها به جاى مؤمن فرموده: مسلمان برادر مسلمان است، او را ظلم نمىكند، و اگر ديگران به او ظلم كنند بى ياورش نمىگذارد، و نيز دنبال سر او بدگويى نمىكند4.
و در كتاب محاسن به سند خود از ابى حمزه ثمالى از امام ابى جعفر باقر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: مؤمن برادر مؤمن است، برادر پدرى و مادريش، براى اينكه خداى عز و جل مؤمن را از طينت باغهاى آسمانى آفريده، و از باد و بوى جنان بر او دميده و بهمين جهت مؤمن، برادر پدرى و مادرى مؤمن است5.
چند روايت در باره اخوت ايمانى و شان نزول آيه: ﴿وَ إِنْ طَائِفَتَانِ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ اِقْتَتَلُوا...﴾
و در الدر المنثور است كه احمد، بخارى، مسلم، ابن جرير، ابن منذر، ابن مردويه و بيهقى - در كتاب سنن - از انس روايت كردهاند كه گفت: شخصى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرضه داشت چه خوب بود سرى به عبد اللَّه بن ابى (وى بزرگ منافقين بود) بزنى. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بدون درنگ بر الاغى سوار شد و مسلمانان هم با او به راه افتادند، و راهى كه مىبايد طى مىكردند زمينى خشك و شورهزار بود، همين كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به عبد اللَّه و همفكرانش رسيد عبد اللَّه گفت: دور شو از من، به خدا سوگند بوى الاغت ناراحتم كرد.
مردى از انصار گفت: به خدا سوگند الاغ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خوشبوتر از تو است. بعضى از ياران عبد اللَّه به حمايت او برخاسته و بعضى از ياران رسول خدا
(صلى الله عليه وآله و سلم) به حمايت از آن جناب برخاستند، و هر دو طايفه عصبانى بودند، دست به شاخههاى خرما برده، بعضى با دست و با كفش به يكديگر زدند، اينجا بود كه آيه ﴿وَ إِنْ طَائِفَتَانِ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ اِقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا﴾ نازل شد1.
مؤلف: و در بعضى از روايات - به طورى كه در مجمع البيان نقل شده - آمده: آن كسى كه به عبد اللَّه بن ابى بن سلول آن پاسخ را داد عبد اللَّه بن رواحه بود، و زد و خوردى كه رخ داد بين فاميل او از اوس و فاميل عبد اللَّه بن ابى از خزرج بود2. ولى در انطباق آيه و مضمون آن و حكمى كه در آن آمده با اين روايات خفايى هست.
[سوره الحجرات (49): آيات 11 تا 18]
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسىَ أَنْ يَكُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ وَ لاَ نِسَاءٌ مِنْ نِسَاءٍ عَسىَ أَنْ يَكُنَّ خَيْراً مِنْهُنَّ وَ لاَ تَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ وَ لاَ تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ بِئْسَ اَلاِسْمُ اَلْفُسُوقُ بَعْدَ اَلْإِيمَانِ وَ مَنْ لَمْ يَتُبْ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلظَّالِمُونَ 11 يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ اَلظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ اَلظَّنِّ إِثْمٌ وَ لاَ تَجَسَّسُوا وَ لاَ يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنَّ اَللَّهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ 12 يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثىَ وَ جَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَ قَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اَللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ 13 قَالَتِ اَلْأَعْرَابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لَكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنَا وَ لَمَّا يَدْخُلِ اَلْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ وَ إِنْ تُطِيعُوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ لاَ يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمَالِكُمْ شَيْئاً إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ 14 إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا وَ جَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ أُولَئِكَ هُمُ اَلصَّادِقُونَ 15 قُلْ أَ تُعَلِّمُونَ اَللَّهَ بِدِينِكُمْ وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ اَللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ 16 يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لاَ تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلاَمَكُمْ بَلِ اَللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَدَاكُمْ لِلْإِيمَانِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ 17 إِنَّ اَللَّهَ يَعْلَمُ غَيْبَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اَللَّهُ بَصِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ 18﴾
ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آوردهايد هيچ قومى حق ندارد قومى ديگر را مسخره كند چه بسا كه آنان از ايشان بهتر باشند، هيچ يك از زنان حق ندارند زنانى ديگر را مسخره كنند چون ممكن است آنان از ايشان بهتر باشند. و هرگز عيبهاى خود را بر ملا مكنيد (كه اگر عيب يكى از خودتان را بر ملا كنيد در واقع عيب خود را بر ملا كردهايد) و لقب بد بر يكديگر منهيد كه اين بد رقم يادآورى از يكديگر است كه بعد از ايمان باز هم يكديگر را به فسوق ياد كنيد و هر كس توبه نكند همه آنان از ستمكارانند (11).
هان اى كسانى كه ايمان آوردهايد! از بسيارى گمانها اجتناب كنيد كه بعضى از گمانها گناه است، و از عيوب مردم تجسس مكنيد و دنبال سر يكديگر غيبت مكنيد، آيا يكى از شما هست كه دوست بدارد گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ قطعا از چنين كارى كراهت داريد و از خدا پروا كنيد كه خدا توبه پذير مهربان است (12).
هان اى مردم ما شما را از يك مرد و يك زن آفريديم و شما را تيرههايى بزرگ و تيرههايى كوچك قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد نه اينكه به يكديگر فخر كنيد و فخر و كرامت نزد خدا تنها به تقوى است و گرامىترين شما با تقوىترين شما است كه خدا داناى با خبر است (13).
اعراب باديهنشين به تو گفتند ايمان آورديم. بگو: نه، هنوز ايمان نياوردهايد و بايد بگوييد اسلام آورديم چون هنوز ايمان در دلهاى شما داخل نشده و اگر خدا و رسول را اطاعت كنيد خدا از پاداش اعمالتان چيزى كم نمىكند كه خدا آمرزگار رحيم است (14).
مؤمنين تنها آنهايى هستند كه به خدا و رسولش ايمان آورده و ديگر شك به خود راه ندادند و با اموال و جانهاى خود در راه خدا جهاد كردند تنها اينان صادقند (15).
بگو آيا خدا را از ايمان خود با خبر مىسازيد و حال آنكه خدا مىداند آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است، و او به هر چيزى دانا است (16).
بر تو منت مىنهند كه اسلام آوردند بگو اسلام خود را بر من منت ننهيد بلكه اين خدا است كه بر شما منت دارد كه به ايمان هدايتتان كرد اگر به راستى ايمان داشته باشيد (17).
آرى، تنها خدا است كه غيب آسمانها و زمين را مىداند و خدا به آنچه مىكنيد بينا است (18).
بيان آيات نهى از مسخره كردن يكديگر و عيبجويى و بد زبانى كردن
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسىَ أَنْ يَكُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ وَ لاَ نِسَاءٌ مِنْ نِسَاءٍ عَسىَ أَنْ يَكُنَّ خَيْراً مِنْهُنَّ...﴾
كلمه «سخريه» كه مبدء اشتقاق كلمه «يسخر» است، به معناى استهزاء مىباشد. و استهزاء عبارت است از اينكه چيزى بگويى كه با آن، كسى را حقير و خوار بشمارى، حال چه اينكه چنين چيزى را به زبان بگويى و يا به اين منظور اشارهاى كنى، و يا عملا تقليد طرف را در آورى، به طورى كه بينندگان و شنوندگان بالطبع از آن سخن، و يا اشاره، و يا تقليد بخندند. و كلمه «قوم» به معناى جماعت است، كه البته در اصل به معناى جماعتى از مردان است، و شامل زنان نمىشود، چون مردانند كه به امور مهمه قيام مىكنند نه زنان. و مراد از «قوم» در آيه مورد بحث همين معنا است چون اين لفظ در مقابل «نساء» قرار گرفته.
و دو جمله ﴿عَسىَ أَنْ يَكُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ﴾ و ﴿عَسىَ أَنْ يَكُنَّ خَيْراً مِنْهُنَّ﴾ حكمت نهى را بيان مىكند.
و آنچه از سياق استفاده مىشود اين است كه مىخواهد بفرمايد: هيچ كسى را مسخره نكنيد، چون ممكن است آن كس نزد خدا از شما بهتر باشد. چيزى كه هست چون غالبا مردان، مردان را، و زنان، زنان را مسخره مىكنند، فرموده هيچ مردى مرد ديگرى را و هيچ زنى زن ديگرى را مسخره نكند، و گر نه ممكن است گاهى اوقات يعنى در غير غالب مردى زنى را، و يا زنى مردى را مسخره كند.
﴿وَ لاَ تَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ﴾ كلمه «لمز» كه مصدر «تلمزوا» است - به طورى كه گفتهاند1- به معناى اين است كه شخصى را به عيبش آگاه سازى. و اگر كلمه مزبور را مقيد به قيد «انفسكم - خود را» نموده، براى اشاره به اين است كه مسلمانان در يك مجتمع زندگى مىكنند، و در حقيقت همه از همند، و فاش كردن عيب يك نفر در حقيقت فاش كردن عيب خود است. پس بايد از لمز ديگران به طور جدى احتراز جست (همان طور كه از لمز خودت احتراز دارى، و هرگز عيب خودت را نمىگويى) و همانطور كه حاضر نيستى ديگران عيب تو را بگويند. پس كلمه «أنفسكم» با همه كوتاهىاش حكمت نهى را بيان
مىكند.
﴿وَ لاَ تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ بِئْسَ اَلاِسْمُ اَلْفُسُوقُ بَعْدَ اَلْإِيمَانِ﴾ كلمه «نبز» - به فتح حرف اول و دوم - به معناى لقب است، و - به طورى كه گفتهاند1- اختصاص دارد به لقبهاى زشت. پس «تنابز» كه باب تفاعل و طرفينى است به معناى اين است كه مسلمانان به يكديگر لقب زشت از قبيل فاسق، سفيه و امثال آن بدهند.
معناى جمله: ﴿بِئْسَ اَلاِسْمُ اَلْفُسُوقُ﴾
و مراد از كلمه «اسم» در جمله ﴿بِئْسَ اَلاِسْمُ اَلْفُسُوقُ﴾ ذكر است، و از اين باب است كه در فارسى هم مىگوييم اسم فلانى به سخاوت در رفته، يعنى ذكرش سر زبانها است. و بنابراين معناى «بئس الاسم» ، «بئس الذكر» است، يعنى بد ذكرى است ذكر مردمى كه ايمان آوردهاند به فسوق، و اينكه آنان را به بدى ياد كنى، چون مؤمن بدان جهت كه مؤمن است سزاوارتر است كه همواره به خير ياد شود، و به او طعنه زده نشود، و بايد چيزى كه اگر بشنود ناراحت مىشود در بارهاش گفته نشود، مثلا نگويند پدرش چنين، و يا مادرش چنان بوده.
ممكن هم هست مراد از كلمه «اسم» سمت و علامت باشد، و معناى جمله اين باشد كه: بد علامتى است اينكه انسانى را بعد از ايمان به داغ فسوق علامت بگذارى، و به علامتى زشت يادش كنى، مثلا به كسى كه يك روزى گناهى كرده و بعد توبه نموده، تا آخر عمرش به او بگويند فلان كاره. و يا معنا اين باشد كه: اين بد علامتى است كه تو با بدگويى مردم براى خود قرار مىدهى، و همه تو را به عنوان مردى بد زبان بشناسند كه همواره افراد را به زشتى ياد مىكنى. و به هر يك از اين معانى باشد جمله مذكور اشارهاى به حكمت نهى دارد.
﴿وَ مَنْ لَمْ يَتُبْ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلظَّالِمُونَ﴾ يعنى هر كس توبه نكند و از اين گونه گناهان كه سابقا كرده بوده دست بر ندارد، و با اين كه بر آن نهى نازل شده هم چنان مرتكب شود، و از آن پشيمان نگردد، و با ترك آن به سوى خداى سبحان برگشت نكند، چنين كسانى حقا ستمكارند، چون با اينكه خداى تعالى علمشان را از معاصى دانسته و از آن نهى فرموده، با اين حال عمل بدى نمىدانند.
از جمله مورد بحث يعنى جمله ﴿وَ مَنْ لَمْ يَتُبْ...﴾ اين معنا هم فهميده مىشود كه در زمان نزول آيه كسانى از مؤمنين بودهاند كه مرتكب چنين گناهى مىشدند.
مقصود از «اجتناب از ظن» و مفاد قيد «كثيرا» در آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ اَلظَّنِّ...﴾
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ اَلظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ اَلظَّنِّ إِثْمٌ...﴾
مراد از ظنى كه در اين آيه مسلمين مامور به اجتناب از آن شدهاند، ظن سوء است، و گر نه ظن خير كه بسيار خوب است، و به آن سفارش هم شده، هم چنان كه از آيه ﴿لَوْ لاَ إِذْ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتُ بِأَنْفُسِهِمْ خَيْراً﴾1 هم استفاده مىشود.
و مراد از «اجتناب از ظن» اجتناب از خود ظن نيست، چون ظن، خود نوعى ادراك نفسانى است، و در دل باز است، ناگهان ظنى در آن وارد مىشود و آدمى نمىتواند براى نفس و دل خود درى بسازد، تا از ورود ظن بد جلوگيرى كند، پس نهى كردن از خود ظن صحيح نيست. بله، مگر آنكه از پارهاى مقدمات اختيارى آن نهى كند. پس منظور آيه مورد بحث نهى از پذيرفتن ظن بد است، مىخواهد بفرمايد: اگر در باره كسى ظن بدى به دلت وارد شد آن را نپذير و به آن ترتيب اثر مده.
و بنابراين، پس اينكه فرمود بعضى از ظنها گناه است، باز خود ظن را نمىگويد، (چون ظن به تنهايى چه خوبش و چه بدش گناه نيست، براى اينكه گفتيم اختيارى نيست)، بلكه ترتيب اثر دادن به آن است كه در بعضى موارد گناه است، (مثل اينكه نزد تو از كسى بدگويى كنند، و تو دچار سوء ظن به او شوى و اين سوء ظن را بپذيرى، و در مقام ترتيب اثر دادن بر آمده او را توهين كنى، و يا همان نسبت را كه شنيدهاى به او بدهى و يا اثر عملى ديگرى بر مظنهات بار كنى كه همه اينها آثارى است بد و گناه و حرام).
و مراد از اينكه فرمود ﴿كَثِيراً مِنَ اَلظَّنِّ﴾ با در نظر گرفتن اينكه كلمه «كثيرا» را نكره آورده، تا دلالت كند بر اينكه ظن گناه فى نفسه زياد است، نه با مقايسه با ساير مصاديق ظن كه همان بعض ظنى است كه فرموده گناه است - پس ظن گناه فى نفسه زياد است، هر چند كه بعضى، از مطلق ظن است، و نسبت به مطلق ظن اندك است.
ممكن هم هست كه مراد اعم از خصوص ظن گناه باشد، مثلا خواسته باشد بفرمايد از بسيارى از مظنهها اجتناب كنيد، چه آنهايى كه مىدانيد گناه است، و چه آنهايى كه نمىدانيد تا در نتيجه يقين كنيد كه از ظن گناه اجتناب كردهايد، كه در اين صورت امر به اجتناب از بسيارى از ظنها، امرى احتياطى خواهد بود، (مثل اينكه بگوييم از مالهايى كه نمىدانى حلال است اجتناب كن، چه از آنهايى كه مىدانى حرام است، و چه از آنها كه
نمىدانى حرام است يا حلال، تا در نتيجه يقين كنى كه از مال حرام دورى جستهاى).
نهى از تجسس عيوب ديگران و از غيبت كردن و بيان مفسده غيبت و تجسس ﴿وَ لاَ تَجَسَّسُوا وَ لاَ يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً...﴾
﴿وَ لاَ تَجَسَّسُوا﴾ كلمه «تجسس» - با جيم - به معناى پىگيرى و تفحص از امور مردم است، امورى كه مردم عنايت دارند پنهان بماند و تو آنها را پىگيرى كنى تا خبردار شوى.
كلمه «تحسس» - با حاء بى نقطه - نيز همين معنا را مىدهد، با اين تفاوت كه تجسس - با جيم - در شر استعمال مىشود، و تحسس - با حاء - در خير به كار مىرود، و به همين جهت بعضى1 گفتهاند: معناى آيه اين است كه: دنبال عيوب مسلمانان را نگيريد، و در اين مقام بر نياييد كه امورى را كه صاحبانش مىخواهند پوشيده بماند تو آنها را فاش سازى.
﴿وَ لاَ يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ﴾ كلمه «غيبت» - به طورى كه در مجمع البيان2 معنا كرده - عبارت است از اينكه در غياب كسى عيبى از او بگويى كه حكمت و و جدان بيدار تو را از آن نهى كند. البته فقهاء اين كلمه را به خاطر اختلافى كه در مصاديقش از حيث وسعت دارد، به عبارتهاى مختلفى تفسير كردهاند كه برگشت همه آن عبارتها به اين است كه در غياب كسى در باره او چيزى بگويى كه اگر بشنود ناراحت شود. و به همين جهت بدگويى دنبال سر فردى كه تظاهر به فسق مىكند را جزء غيبت نشمردهاند، (چون اگر بشنود كه دنبال سرش چنين گفتهاند ناراحت نمىشود).
و شارع اسلام از اين جهت از غيبت نهى فرموده كه: غيبت اجزاى مجتمع بشرى را يكى پس از ديگرى فاسد مىسازد، و از صلاحيت داشتن آن آثار صالحى كه از هر كسى توقعش مىرود ساقط مىكند، و آن آثار صالح عبارت است از اينكه هر فرد از افراد جامعه با فرد ديگر بياميزد و در كمال اطمينان خاطر و سلامتى از هر خطرى با او يكى شود، و ترسى از ناحيه او به دل راه ندهد، و او را انسانى عادل و صحيح بداند، و در نتيجه با او مانوس شود. نه اينكه از ديدن او بيزار باشد و او را فردى پليد بشمارد. در اين هنگام است كه از تك تك افراد جامعه آثارى صالح عايد جامعه مىگردد، و جامعه عينا مانند يك تن واحد متشكل مىشود. و اما اگر در اثر غيبت و بدگويى از او بدش بيايد و او را مردى معيوب بپندارد، به همين مقدار با او قطع رابطه مىكند، و اين قطع رابطه را هر چند اندك باشد، وقتى در بين همه افراد جامعه در نظر بگيريم، آن وقت مىفهميم كه چه خسارت بزرگى به ما وارد آمده، پس در حقيقت عمل غيبت و اين بلاى جامعه سوز به منزله خورهاى است كه در بدن شخص راه يابد، و اعضاى او را يكى پس از ديگرى بخورد، تا جايى كه به كلى رشته حياتش را قطع سازد.
و انسان كه از روز ازل به حكم ضرورت، اجتماع تشكيل داد، براى اين تشكيل داد كه يك زندگى اجتماعى داشته باشد، و در اجتماع داراى منزلتى شايسته و صالح باشد، منزلتى كه به خاطر آن ديگران با او بياميزند، و او با ديگران بياميزد، او از خير ديگران بهرهمند، و ديگران از خير او برخوردار شوند. و غيبت عامل مؤثرى است براى اينكه او را از اين منزلت ساقط كند و اين هويت را از او بگيرد. در آغاز يك فرد را از عدد مجتمع صالح كم كند، و سپس فرد دوم و سوم را، تا آنجا كه در اثر شيوع غيبت تمامى افراد جامعه از صلاحيت زندگى اجتماعى ساقط شوند، و صلاح جامعه به فساد مبدل گردد، و آن وقت ديگر افراد جامعه با هم انس نگيرند، و از يكديگر ايمن نباشند، و به يكديگر اعتماد نكنند، آن وقت است كه دواء كه همان تشكيل جامعه از روز نخست بود، به صورت دردى بى دواء درمىآيد.
پس غيبت در حقيقت ابطال هويت و شخصيت اجتماعى افرادى است كه خودشان از جريان اطلاعى ندارند و خبر ندارند كه دنبال سرشان چه چيزهايى مىگويند، و اگر خبر داشته باشند و از خطرى كه اين كار برايشان دارد اطلاع داشته باشند از آن احتراز مىجويند و نمىگذارند پردهاى را كه خدا بر روى عيوبشان انداخته به دست ديگران پاره شود، چون خداى سبحان اين پردهپوشيها را بدين منظور كرده كه حكم فطرى بشر اجراء گردد، يعنى اينكه فطرت بشر او را وامىداشت تا به زندگى اجتماعى تن در دهد، اين غرض حاصل بشود، و افراد بشر دور هم جمع شوند، با يكديگر تعاون و معاضدت داشته باشند، و گر نه اگر اين پردهپوشى خداى تعالى نبود، با در نظر گرفتن اينكه هيچ انسانى منزه از تمامى عيوب نيست، هرگز اجتماعى تشكيل نمىشد.
و جمله ﴿أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ﴾ در ضمن مثالى به همين حقيقت اشاره مىكند. در اين جمله نخست استفهام انكارى به كار برده، و حب منفى را به «أحد» يعنى يكى از مسلمانان نسبت داده، و نه به بعضى از مسلمانان، يعنى نفرموده: «أ يحب بعضكم» و يا تعبيرى ديگر تا مشمول نفى واضحتر شود. و باز به همين منظور نفى مذكور را با جمله «كرهتموه» تاكيد فرمود، و با اينكه مىتوانست همين كراهت را به احد نسبت داده بفرمايد «فكرهه» .
و حاصل معناى آيه اين است كه: غيبت كردن مؤمن به منزله آن است كه يك انسانى گوشت برادر خود را در حالى كه او مرده است بخورد. حال چرا فرمود گوشت برادرش؟ براى اينكه مؤمن برادر او است، چون از افراد جامعه اسلامى است كه از مؤمنين تشكيل يافته، و خداى تعالى فرموده: ﴿إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ﴾ . و چرا او را مرده خواند؟ براى اينكه
آن مؤمن، بى خبر از اين است كه دارند از او غيبت مىكنند.
و اينكه فرمود «فكرهتموه» و نفرمود «فتكرهونه» ،اشعار دارد به اينكه كراهت شما امرى است ثابت و محقق، و هيچ شكى در اين نيست كه شما هرگز راضى نمىشويد يك انسانى را كه برادر شما است و مرده است، بخوريد. پس همان طور كه اين كار مورد كراهت و نفرت شما است، بايد غيبت كردن برادر مؤمنتان، و بدگويى در دنبال سر او نيز مورد نفرت شما باشد، چون اين هم در معناى خوردن برادر مرده شما است.
اين را نيز بدان كه همين تعليلى كه در جمله ﴿أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ...﴾ براى حرمت غيبت آمده، تعليل براى حرمت تجسس نيز هست، چون فرق غيبت با تجسس تنها در اين است كه غيبت اظهار عيب مسلمانى است براى ديگران - چه اينكه عيبش را خود ما ديده باشيم و چه اينكه از كسى شنيده باشيم - و تجسس عبارت است از اينكه به وسيلهاى علم و آگاهى به عيب او پيدا كنيم. ولى در اينكه هر دو عيب جويى است مشتركند، در هر دو مىخواهيم عيبى پوشيده بر ملا شود. در تجسس براى خود ما بر ملا شود، و در غيبت براى ديگران. و به همين جهت بعيد نيست كه جمله ﴿أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً...﴾ تعليل باشد براى هر دو جمله، يعنى هم جمله ﴿وَ لاَ تَجَسَّسُوا﴾ و هم جمله ﴿وَ لاَ يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً﴾ .
اين را هم بايد دانست كه در اين كلام اشعار و يا دلالتى هست بر اينكه حرمت غيبت تنها در باره مسلمان است، به قرينه اينكه در تعليل آن عبارت ﴿لَحْمَ أَخِيهِ﴾ را آورده، و ما مىدانيم كه اخوت تنها در بين مؤمنين است.
﴿وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنَّ اَللَّهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ﴾ ظاهر اين عبارت اين است كه عطف باشد بر جمله ﴿اِجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ اَلظَّنِّ﴾ . البته اين ظهور در صورتى است كه مراد از تقوى، اجتناب از همين گناهانى باشد كه قبلا مرتكب شده بودند، و بعد از نزول اين دستور از آن توبه كنند، آن وقت معناى ﴿إِنَّ اَللَّهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ﴾ اين مىشود كه: خدا بسيار پذيراى توبه است، و نسبت به بندگان تائب كه به وى پناهنده مىشوند مهربان است.
و اما اگر مراد از تقوى اجتناب و پرهيز از مطلق گناهان باشد - هر چند كه تا كنون مرتكب آن نشده باشند - آن وقت مراد از جمله ﴿إِنَّ اَللَّهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ﴾ اين مىشود كه: خدا بسيار به بندگان با تقوايش مراجعه نموده در صدد هدايت بيشتر آنان برمىآيد، و هر لحظه با فراهم كردن اسباب، آنان را از اينكه در مهلكههاى شقاوت قرار گيرند، حفظ مىكند، و نسبت به ايشان مهربان است.
و اينكه گفتيم دو احتمال دارد، بدين جهت است كه توبه از جانب خدا دو گونه است: يك توبه خدا قبل از توبه بنده است، و آن به اين است كه به بنده خود رجوع نموده، او را موفق به توبه مىنمايد، هم چنان كه فرموده: ﴿ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا﴾1، و يك توبه ديگرش بعد از توبه بنده است، يعنى وقتى بندهاش توبه كرد، دوباره به او رجوع مىكند تا او را بيامرزد و توبهاش را بپذيرد، هم چنان كه فرموده: ﴿فَمَنْ تَابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَ أَصْلَحَ فَإِنَّ اَللَّهَ يَتُوبُ عَلَيْهِ﴾2.
توضيح دلالت آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثىَ وَ جَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَ قَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا...﴾ بر نفى و رد تفاخر به انساب و نژادها و طبقات
﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثىَ وَ جَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَ قَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللَّهِ أَتْقَاكُمْ...﴾
كلمه «شعوب» جمع «شعب» - به كسره شين و سكون عين - است و - به طورى كه در مجمع البيان3 گفته - به معناى قبيله بزرگى از مردم است، مانند قبيله ربيعه و مضر. و كلمه «قبائل» جمع «قبيله» است كه جمعيتى كوچكتر از شعب است و تيرهاى از آن است مانند «تيم» كه يكى از تيرههاى «مضر» است.
بعضى4 هم گفتهاند: مطلب به عكس است، و شعوب جمعيتهاى كمتر از قبائل است به طورى كه چند شعب يك قبيله را تشكيل مىدهد. و اگر اين جمعيتها را شعب خواندهاند چون از يك قبيله منشعب مىشوند.
راغب مىگويد: شعب عبارت است از قبيلهاى كه از يك قبيله ديگر منشعب گردد، و جمع آن شعوب مىآيد، در كلام خداى عز و جل هم آمده ﴿شُعُوباً وَ قَبَائِلَ﴾ . و اما كلمه «شعب» در مورد زمين عبارت است از دامنه چند دره كه اگر از طرف دامنه نگاه كنى به نظرت مىرسد يك زمين است كه در آخر، چند شقه شده، و اگر از طرف درهها نگاه كنى به نظرت مىرسد كه چند تكه زمين است كه در آخر يكى شده و لذا بعضى گفتهاند: اين كلمه، هم به جاى كلمه اجتماع استعمال مىشود، مثلا مىگويى «شعبت» يعنى من جمع شدم. و هم به جاى كلمه تفرقه استعمال مىشود، مثل اينكه مىگويى «شعبت» يعنى من جدا شدم5.
بعضى1 ديگر گفتهاند: كلمه «شعوب» به معناى نژادهاى غير عرب از قبيل ترك و فارس و هندى و آفريقايى و امثال اينها است. و كلمه «قبائل» به معناى تيرههاى عربى است.
و ظاهرا برگشت اين قول به يكى از همان دو قول قبلى است، و به زودى در بحث روايتى آينده تتمه اين گفتار مىآيد - ان شاء اللَّه تعالى.
مفسرين2 گفتهاند: آيه شريفه در اين مقام است كه ريشه تفاخر به انساب را بزند. و بنابراين، مراد از جمله ﴿مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثىَ﴾ آدم و حوا خواهد بود، و معناى آيه چنين مىشود: ما شما مردم را از يك پدر و يك مادر آفريديم، همه شما از آن دو تن منتشر شدهايد، چه سفيدتان و چه سياهتان، چه عربتان و چه عجمتان. و ما شما را به صورت شعبهها و قبيلههاى مختلف قرار داديم، نه براى اينكه طائفهاى از شما بر سايرين برترى و كرامت داشت، بلكه صرفا براى اين كه يكديگر را بشناسيد و امر اجتماعتان و مواصلات و معاملاتتان بهتر انجام گيرد، چون اگر فرض شود كه مردم همگى يك جور و يك شكل باشند و نتيجتا يكديگر را نشناسند، رشته اجتماع از هم مىگسلد، و انسانيت فانى مىگردد. پس غرض از اين كه مردم را شعبه شعبه و قبيله قبيله كرد اين بود، نه اينكه به يكديگر تفاخر كنند، تفاخر به انساب، و تفاخر به پدران و مادران.
و بعضى3 از مفسرين گفتهاند: مراد از ذكر و انثى مطلق مرد و زن است، و آيه شريفه در اين مقام است كه مطلق تفاضل به طبقات به سفيد پوستى و سياه پوستى و عربيت و عجميت و غنى بودن و فقير بودن و به بردگى و مولايى و به مردى و زنى را از بين ببرد. و معناى آيه اين است كه: هان اى مردم، ما شما را از يك مرد و يك زن آفريديم، پس هر يك از شما انسانى هستيد متولد از دو انسان، و از اين جهت هيچ فرقى با يكديگر نداريد، و اختلافى هم كه در بين شما هست و شما را شعبه شعبه و قبيله قبيله كرده، اختلافى است مربوط به جعل الهى، نه به خاطر كرامت و فضيلت بعضى از شما بر بعضى ديگر، بلكه براى اين است كه يكديگر را بشناسيد و نظام اجتماعتان كامل شود.
و سپس همان مفسرين4 اعتراض كردهاند به اينكه: آيه شريفه در اين سياق است كه تفاخر به انساب را از بين ببرد، و آن را نكوهش كند، به شهادت اينكه مىفرمايد ﴿وَ جَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَ قَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا﴾ ، و ترتب اين فرض بنابراين وجهى كه شما ذكر كرديد، روشن نيست،
چون بنا بر وجه شما سخن از مذمت تفاخر به حسب و نسب در بين نمىآيد، شما مىگوييد: آيه در صدد الغاء مطلق تفاضل است. ولى ممكن است به اين معترض گفته شود كه: اختلاف در انساب هم يكى از مصاديق اختلاف طبقاتى است، و بناى وجه بالا بر اين اساس است كه مىگويد آيه در صدد نفى اختلاف طبقاتى به تمامى مصاديق آن است، و هم چنان كه ممكن است تفاخر به انساب را نفى و مذمت كنيم، به اين دليل كه همه انساب و دودمانها منتهى به يك مرد و زن مىشوند، و تمامى مردم در اين پدر و مادر شريكند. همچنين ممكن است همين مطلب را نفى و مذمت بكنيم به اين دليل كه هر انسانى متولد از دو انسان مىشود، و همه مردم در اين جهت شريكند.
ولى حق مطلب اين است كه جمله ﴿وَ جَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَ قَبَائِلَ﴾ اگر بگوييم ظهور در مذمت تفاخر به خصوص انساب دارد، وجه اول وجيهتر است، و گر نه وجه دوم بهتر است، چون عمومىتر است.
توضيح اينكه تقوا تنها كرامت و امتياز حقيقى است ﴿إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللَّهِ أَتْقَاكُمْ﴾
﴿إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللَّهِ أَتْقَاكُمْ﴾ اين جمله مطلب تازهاى را بيان مىكند، و آن عبارت از اين است كه چه چيزى نزد خدا احترام و ارزش دارد. تا قبل از اين جمله مىفرمود:
مردم از اين جهت كه مردمند همه با هم برابرند، و هيچ اختلاف و فضيلتى در بين آنان نيست، و كسى بر ديگرى برترى ندارد، و اختلافى كه در خلقت آنان ديده مىشود كه شعبه شعبه و قبيله قبيله هستند تنها به اين منظور در بين آنان به وجود آمده كه يكديگر را بشناسند، تا اجتماعى كه در بينشان منعقد شده نظام بپذيرد، و ائتلاف در بينشان تمام گردد، چون اگر شناسايى نباشد، نه پاى تعاون در كار مىآيد و نه ائتلاف، پس غرض از اختلافى كه در بشر قرار داده شده اين است، نه اينكه به يكديگر تفاخر كنند، يكى به نسب خود ببالد، يكى به سفيدى پوستش فخر بفروشد، و يكى به خاطر همين امتيازات موهوم، ديگران را در بند بندگى خود بكشد، و يكى ديگرى را استخدام كند، و يكى بر ديگرى استعلا و بزرگى بفروشد، و در نتيجه كار بشر به اينجا برسد كه فسادش ترى و خشكى عالم را پر كند، و حرث و نسل را نابود نموده، همان اجتماعى كه دواى دردش بود، درد بى درمانش شود.
در اين جمله مىخواهد امتيازى را كه در بين آنان بايد باشد بيان كند، اما نه امتياز موهوم، امتيازى كه نزد خدا امتياز است، و حقيقتا كرامت و امتياز است.
توضيح اينكه: اين فطرت و جبلت در هر انسانى است كه به دنبال كمالى مىگردد كه با داشتن آن از ديگران ممتاز شود، و در بين اقران خود داراى شرافت و كرامتى خاص گردد. و از آنجايى كه عامه مردم دلبستگيشان به زندگى مادى دنيا است قهرا اين امتياز و
كرامت را در همان مزاياى زندگى دنيا، يعنى در مال و جمال و حسب و نسب و امثال آن جستجو مىكنند، و همه تلاش و توان خود را در طلب و به دست آوردن آن به كار مىگيرند، تا با آن به ديگران فخر بفروشند، و بلندى و سرورى كسب كنند.
در حالى كه اين گونه مزايا، مزيتهاى موهوم و خالى از حقيقت است، و ذرهاى از شرف و كرامت به آنان نمىدهد، و او را تا مرحله شقاوت و هلاكت ساقط مىكند.
آن مزيتى كه مزيت حقيقى است و آدمى را بالا مىبرد، و به سعادت حقيقيش كه همان زندگى طيبه و ابدى در جوار رحمت پروردگار است مىرساند، عبارت است از تقوى و پرواى از خدا. آرى، تنها و تنها وسيله براى رسيدن به سعادت آخرت همان تقوى است كه به طفيل سعادت آخرت سعادت دنيا را هم تامين مىكند، و لذا خداى تعالى فرموده ﴿تُرِيدُونَ عَرَضَ اَلدُّنْيَا وَ اَللَّهُ يُرِيدُ اَلْآخِرَةَ﴾1. و نيز فرموده ﴿وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ اَلزَّادِ اَلتَّقْوىَ﴾2، و وقتى يگانه مزيت تقوى باشد، قهرا گرامىترين مردم نزد خدا با تقوىترين ايشان است، هم چنان كه در آيه مورد بحث هم همين را فرموده.
و اين آرزو و اين هدفى كه خداى تعالى به علم خود آن را هدف زندگى انسان ها قرار داده، هدفى است كه بر سر به دست آوردن آن ديگر پنجه به رخ يكديگر كشيدن پيش نمىآيد، بخلاف هدفهاى موهوم مذكور كه براى به دست آوردن آن مزاحمتها، جنگها و خونريزيها پيش مىآيد. او مىخواهد بيش از ديگران ثروت را به خود اختصاص دهد، و اين مىخواهد قبل از ديگران به رياست برسد. او مىخواهد در تجمل دادن به زندگى از ديگران سبقت بگيرد، و اين مىخواهد آوازهاش همه آوازهها را تحت الشعاع قرار دهد، و همچنين ساير مزاياى موهوم، همچون انساب و غيره.
﴿إِنَّ اَللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ﴾ اين جمله مضمون جمله قبل را تاكيد مىكند، و در ضمن اشارهاى هم به اين معنا دارد كه اگر خداى تعالى از بين ساير مزايا تقوى را براى كرامت يافتن انسان ها برگزيد، براى اين بود كه او به علم و احاطهاى كه به مصالح بندگان خود دارد مىداند كه اين مزيت، مزيت حقيقى و واقعى است، نه آن مزايايى كه انسان ها براى خود مايه كرامت و شرف قرار دادهاند، چون آنها همه، مزايايى وهمى و باطل است. زينتهاى زندگى مادى دنيايند كه خداى تعالى در باره آنها فرموده: ﴿وَ مَا هَذِهِ اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ اَلدَّارَ
اَلْآخِرَةَ لَهِيَ اَلْحَيَوَانُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ﴾1.
آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه بر هر انسانى واجب است كه در هدفهاى زندگى خود تابع دستورات پروردگار خود باشد، آنچه او اختيار كرده اختيار كند، و راهى كه او به سويش هدايت كرده پيش گيرد. و خدا راه تقوى را براى او برگزيده، پس او بايد همان را پيش گيرد.
علاوه بر اين، بر هر انسانى واجب است كه از بين همه سنتهاى زندگى دين خدا را سنت خود قرار دهد.
معناى اينكه فرمود: به اعراب بگو ايمان نياوردهايد بلكه بگوييد اسلام آوردهايم
﴿قَالَتِ اَلْأَعْرَابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لَكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنَا وَ لَمَّا يَدْخُلِ اَلْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ...﴾
اين آيه و آيات بعدش تا آخر سوره متعرض حال اعراب است كه ادعاى ايمان مىكردند، و بر پيامبر منت مىنهادند كه ما ايمان آوردهايم. و سياق اين آيه كه حكايت كلام آنان و مامور شدن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است به اينكه در پاسخشان بفرمايد: نه، هنوز ايمان نياوردهايد، دلالت دارد بر اينكه مراد از «اعراب» بعضى از عربهاى باديهنشين بوده، نه همه آنان، به شهادت آيه ﴿وَ مِنَ اَلْأَعْرَابِ مَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ﴾2 كه مىفرمايد: بعضى از اعراب به خدا و روز جزا ايمان دارند.
﴿قَالَتِ اَلْأَعْرَابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا﴾ يعنى به تو مىگويند ايمان آورديم و ادعاى ايمان مىكنند، بگو: نه، هنوز ايمان نياوردهايد، و آنان را در ادعايشان تكذيب كن. و جمله ﴿وَ لَكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنَا﴾ استدراك و اعراض از آن معنايى است كه جمله قبلى بر آن دلالت داشت، و تقدير كلام چنين است: نگوييد ايمان آورديم بلكه بگوييد اسلام آورديم.
﴿وَ لَمَّا يَدْخُلِ اَلْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ﴾ اين جمله مىرساند كه: با اينكه انتظار مىرفت ايمان داخل در دلهاى شما شده باشد، هنوز نشده، و به همين جهت در اين جمله نفى ايمانى كه در جمله قبلى بود تكرار نشده. در آن جا مىفرمود: «بگو ايمان نياوردهايد» و در اينجا مىفرمايد «با اينكه انتظار آن هست هنوز ايمان داخل در قلوب شما نشده» پس تكرار يك مطلب نيست.
از اينكه در اين آيه شريفه نخست ايمان را از اعراب نفى مىكند و سپس توضيح مىدهد كه منظور اين است كه ايمان كار دل است، و دلهاى شما هنوز با ايمان نشده، و در
عين حال اسلام را براى آنان قائل مىشود، بر مىآيد كه فرق بين اسلام و ايمان چيست.
ايمان معنايى است قائم به قلب و از قبيل اعتقاد است، و اسلام معنايى است قائم به زبان و اعضاء، چون كلمه اسلام به معناى تسليم شدن و گردن نهادن است. تسليم شدن زبان به اينست كه شهادتين را اقرار كند، و تسليم شدن ساير اعضاء به اين است كه هر چه خدا دستور مىدهد ظاهرا انجام دهد، حال چه اينكه واقعا و قلبا اعتقاد به حقانيت آنچه زبان و عملش مىگويد داشته باشد، و چه نداشته باشد، و اين اسلام آثارى دارد كه عبارت است از محترم بودن جان و مال، و حلال بودن نكاح وارث او.
﴿وَ إِنْ تُطِيعُوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ لاَ يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمَالِكُمْ شَيْئاً﴾ كلمه «يلتكم» از ماده «ليت» اشتقاق يافته كه به معناى نقص است. وقتى گفته مىشود «لاته، يليته، ليتا» كه چيزى از مفعول فعل كم كرده باشد. و مراد از اطاعت، اطاعت خالص و واقعى است، به طورى كه باطن انسان با ظاهرش مطابقت داشته باشد، نه اينكه چون منافقان تقليد اطاعت كاران واقعى را در آورد. و اطاعت خدا استجابت دعوت او است در هر چه كه بدان دعوت مىكند، چه اعتقاد و چه عمل. و اطاعت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تصديق رسالت او و پيرويش در آنچه كه بدان امر مىكند مىباشد، او امرى كه مربوط به ولايت او در امور امت است. و مراد از كلمه «اعمال» ،جزاى اعمال است، و مراد از نقص اعمال ناقص نكردن جزاى آن است.
و معناى آيه اين است كه: اگر خدا را در آنچه به شما امر مىكند - كه خلاصهاش پيروى دين او بر حسب اعتقاد است - و رسول را در آنچه به شما امر مىكند اطاعت كنيد از پاداشهاى اعمالتان چيزى كم نمىكند.
و جمله ﴿إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ ، همان كم نكردن اعمال بندگان در صورت اطاعتشان از خدا و رسول را تعليل مىكند، (مىفرمايد اجر شما را كم نمىكند براى اينكه او آمرزگار مهربان است).
مؤمنان واقعى اين چنين هستند
﴿إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا وَ جَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ أُولَئِكَ هُمُ اَلصَّادِقُونَ﴾
در آيه قبلى اجمالا تعريف كرد كه ايمان داخل در دلهايشان شده (چون از جمله ﴿لَمْ تُؤْمِنُوا﴾ و ﴿لَمَّا يَدْخُلِ اَلْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ﴾ كه راجع به مسلمانان بى ايمان بود اين تعريف اجمالى استفاده مىشد) و اينك در اين آيه همان تعريف اجمالى را به طور مفصل بيان مىكند.
پس جمله ﴿إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾ مىخواهد مؤمنين را منحصر در
كسانى كند كه به خدا و رسول او ايمان داشته باشند. پس تعريف مؤمنين به اينكه به خدا و رسول ايمان دارند، و به ساير صفاتى كه در آيه آمده، تعريفى است كه هم جامع صفات مؤمن است و هم مانع، يعنى هيچ غير مؤمنى مشمول آن نمىشود، در نتيجه هر كس متصف به اين صفات باشد مؤمن حقيقى است، هم چنان كه هر كس يكى از اين صفات را نداشته باشد، مؤمن حقيقى نيست.
و ايمان به خدا و رسولش عقدى است قلبى بر توحيد خداى تعالى و حقانيت آنچه كه پيامبرش آورده، و نيز عقد قلبى بر صحت رسالت و پيروى رسول در آنچه دستور مىدهد.
﴿ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا﴾ يعنى مؤمنين آنهايى هستند كه ايمان به خدا و رسول او بياورند، و ديگر در حقانيت آنچه ايمان آوردهاند شك نكنند، و ايمانشان ثابت و آن چنان مستقر باشد كه شك آن را متزلزل نكند. و اگر در آغاز جمله كلمه «ثم» را آورد، نه كلمه «واو» را - به طورى كه مىگويند1- براى اين است كه دلالت كند بر اينكه اين شك نكردن آنان منحصر به يك زمان نيست، بلكه در زمانهاى آينده نيز شك نمىكنند، تو گويى عروض شك چيزى است كه دائما خطرش وجود دارد، در نتيجه اين كلمه مىفهماند كه بايد استحكام اولى ايمان باقى بماند. و اگر فرموده بود «و لم يرتابوا» تنها ايمانى را شامل مىشد كه در آغاز مقارن با شك و ترديد نباشد، ولى ديگر نسبت به ما بعد ساكت بود.
﴿وَ جَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ﴾ كلمه «مجاهده» كه مصدر «جاهدوا» است، به معناى بذل جهد و بهكارگيرى تمامى توان خويش در پيشبرد راه خدا است. و كلمه «سبيل اللَّه» به معناى دين خدا است. و منظور از مجاهده به اموال و انفس، عمل و به كار گرفتن تا آخرين درجه قدرت است در انجام تكليف مالى الهى، از قبيل زكات و ساير انفاقات واجب، و انجام تكاليف بدنى چون نماز و روزه و حج و غيره.
و معناى آيه اين است كه: مؤمنين واقعى كوشش مىكنند تا تكاليف مالى و بدنى اسلامى خود را انجام دهند، و در حالى انجام مىدهند - و يا عملشان چنين حالى دارد - كه در دين خدا و در راه او است.
﴿أُولَئِكَ هُمُ اَلصَّادِقُونَ﴾ اين جمله بر ايمان مؤمنين نامبرده ما دام كه آن صفات را حفظ كرده باشند صحه گذاشته و تصديق مىكند.
﴿قُلْ أَ تُعَلِّمُونَ اَللَّهَ بِدِينِكُمْ وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ اَللَّهُ بِكُلِّ
شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾
اين آيه شريفه اعراب را از اين جهت توبيخ مىكند كه گفتند ما ايمان آورديم. در حالى كه لازمه اين ادعاء اين است كه در سخن خود صادق باشند، و بر ايمان خود پافشارى به خرج داده باشند. بعضى ديگر گفتهاند: بعد از آنكه آيه قبلى نازل شد، اعراب سوگند خوردند كه ما مؤمن و صادق در ادعاى خود هستيم، اين آيه نازل شد كه: شما مىخواهيد با دين خود به خدا چيز ياد بدهيد. و معناى آيه روشن است و احتياج به توضيح ندارد.
﴿يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لاَ تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلاَمَكُمْ بَلِ اَللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَدَاكُمْ لِلْإِيمَانِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾
يعنى اى پيامبر بر تو منت مىگذارند كه اسلام آوردهاند، و چه خطايى در اين منت گذارى خود مرتكب شدهاند، زيرا اولا حقيقت آن چيزى كه بر آن منت مىگذارند ايمان است كه كليد سعادت دنيا و آخرتست، نه اسلامى كه جز فوائد صورى، از قبيل تامين جانى و شركت با مسلمانان واقعى در جواز نكاح وارث خاصيتى ندارد. و ثانيا همين اسلام را هم نبايد بر پيامبر منت بگذارند، براى اينكه آن جناب شخصى است كه از طرف خداى تعالى مامور شده اسلام را به شما برساند (نه از اسلام آوردن آنهايى كه اسلام آوردند چيزى عايد شخص او مىشود و نه از اسلام نياوردن آنها كه نياوردند چيزى از دست مىدهد)، پس احدى از مسلمانان بر او منتى ندارد.
و اگر منتى باشد براى خداى سبحان است كه ايشان را هدايت فرموده، چون دين، دين او است، و خود او هم از دينش بهرهمند نمىشود تا هر كس دين او را پذيرفت بر او منت بگذارد، بلكه بهرهمند از دين او در دنيا و آخرت مؤمنين هستند، زيرا خداى تعالى غنى على الاطلاق است، پس منت را خدا بر آنان دارد كه هدايتشان كرده، نه آنان بر خدا.
به طورى كه ملاحظه مىفرماييد كلمه اسلام را از دهان منتگذاران گرفته و در سخن خود آن را مبدل به ايمان كرد تا بفهماند منت همه و هر چه هست به ايمان است، نه به اسلام كه تنها در ظواهر زندگى آثارى دارد.
پس جمله ﴿قُلْ لاَ تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلاَمَكُمْ بَلِ اَللَّهُ يَمُنُّ...﴾ متضمن اين اشاره است كه خطاى اين منتگذاران از هر دو جهت است: اول اينكه منتگذارى خود را متوجه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كردند، با اينكه او يك رسول است و بس، و غير از رسالت چيزى ندارد. و در اين باره فرموده: «﴿لاَ تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلاَمَكُمْ﴾ اسلام خود را بر من منت نگذاريد».
و جهت دوم اينكه منت را - البته اگر منتى باشد - به اسلام خود نهادند با اينكه بايد به ايمان خود گذاشته باشند. و در ذيل آيه گفتيم كه كلمه اسلام را بدين سبب مبدل به ايمان كرد تا اشاره به جهت دوم كند.
﴿إِنَّ اَللَّهَ يَعْلَمُ غَيْبَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اَللَّهُ بَصِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ﴾
اين جمله خاتمه سوره است كه تمامى مطالب سوره را - يعنى آنچه كه نهى و امر در سوره بود، و آنچه حقايق در آن آمده بود، و آنچه كه از ايمان قومى و عدم ايمان قومى ديگر خبر داده بود، همه آنها را - تعليل مىكند.
و مراد از غيب آسمانها و زمين، هر غيبى است كه در خصوص آسمانها و زمين است. و يا منظور از آن تمامى غيبها است، چه آنچه كه در اين دو ظرف قرار دارد و چه آنچه خارج از اين دو ظرف است.
بحث روايتى رواياتى در مورد نهى از مسخره كردن يكديگر، بد زبانى و تنابز به القاب، غيبت و سوء ظن، در ذيل آيات مربوطه گذشته
در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم از مقاتل روايت كرده كه در تفسير آيه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ﴾ گفته: اين آيه در باره عدهاى از بنى تميم نازل شد كه بلال، سلمان، عمار، خباب، صهيب، ابن فهيره و سالم مولاى ابى حذيفه را مسخره مىكردند1.
و در مجمع البيان مىگويد: آيه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ﴾ در باره ثابت بن قيس بن شماس نازل شده كه گوشش سنگين بود و هر وقت وارد مسجد مىشد مردم به او راه مىدادند تا نزديك رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برسد، و در آنجا بنشيند تا صداى آن جناب را بشنود.
روزى گويا براى نماز صبح وارد مسجد شد و هنوز هوا تاريك بود، و مردم از نماز فارغ شده بودند، و هر كس در جاى خود نشسته بود، او شروع كرد از سر و گردن مردم رد شدن، و مىگفت راه بدهيد راه بدهيد، تا رسيد به مردى. آن مرد گفت: تو مگر بيش از يك جا مىخواهى؟ خوب همين جا بنشين. قيس در حالى كه سخت ناراحت بود، همانجا پشت سر آن مرد نشست، وقتى هوا روشن شد پرسيد اين كيست. گفت: من فلانيم. ثابت گفت آهان پسر فلان زنى! و نام مادرش را برد. و اين رسم جاهليت بود كه مردم را با نام بردن از مادرشان
سرزنش مىكردند. آن مرد سرش را از خجالت پايين انداخت، و در اينجا بود كه اين آيه نازل شد - نقل از ابن عباس1.
و در همان كتاب است كه جمله ﴿وَ لاَ نِسَاءٌ مِنْ نِسَاءٍ﴾ در باره زنان رسول خدا نازل شد، كه ام سلمه را مسخره مىكردند - نقل از انس. و داستان چنين بود كه ام سلمه كمر خود را با پارچهاى سفيد مىبست و دو طرف پارچه را به هم گره مىزد و آويزان مىكرد، عايشه به حفصه گفت: اين را نگاه كن، چطور اين زبان سگ را دنبال خود مىكشد، و منظور اين دو نفر مسخره كردن او بود. بعضى هم گفتهاند عايشه ام سلمه را در كوتاه قدى سرزنش مىكرد، و با دستش اشاره مىكرد كه ام سلمه اينقدر است - نقل از حسن2.
و در الدر المنثور است كه: احمد، عبد بن حميد و بخارى - در كتاب الادب - و ابو داوود، ترمذى، نسايى، ابن ماجه، ابو يعلى، ابن جرير، ابن منذر و بغوى - در كتاب معجم - و ابن قيان و شيرازى - در كتاب الالقاب - و طبرانى و ابن السنى - در كتاب عمل اليوم و الليله - و حاكم (وى حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه و بيهقى - در كتاب شعب الايمان - از ابى جبيرة بن ضحاك نقل مىكنند كه آيه ﴿وَ لاَ تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ﴾ در باره قبيله ما بنى سلمه نازل شده، و داستان چنين بود كه وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وارد مدينه شد، هيچ يك از مردم ما قبيله نبود مگر آنكه داراى دو اسم و يا سه اسم بود، وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) يك نفر را به يكى از اين اسمها صدا مىزدند، اصحاب مىگفتند: يا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) او از اين اسم بدش مىآيد، اينجا بود كه آيه ﴿وَ لاَ تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ﴾ نازل شد3.
باز در همان كتاب آمده كه: ابن ابى حاتم از سدى نقل كرده كه وقتى سلمان فارسى با دو نفر ديگر سفرى كردند، و در سفر، سلمان آن دو نفر را خدمت مىكرد، و از طعام خود به آن دو مىداد، روزى در بين راه سلمان خوابش برد و از آن دو نفر عقب ماند، آن دو نفر وقتى به منزل رسيدند، متوجه شدند كه سلمان دنبال سرشان نيست، پيش خود گفتند: او مرد رندى كرده، خواسته است وقتى مىرسد كه چادر زده شده باشد و غذا حاضر باشد، مشغول شدند چادر را زدند، همين كه سلمان رسيد، او را فرستادند نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تا خورشتى از آن جناب برايشان بگيرد، سلمان به راه افتاد و نزد رسول خدا (صلى الله
عليه وآله و سلم) رفت. عرضه داشت: يا رسول اللَّه رفقايم مرا فرستادهاند تا اگر خورشتى دارى به ايشان بدهى. حضرت فرمود رفقاى تو خورشت مىخواهند چه كنند، آنها خورشت خوردند.
سلمان برگشت و پاسخ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را به آن دو باز گفت. آن دو نفر نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمدند و سوگند خوردند به آن خدايى كه تو را به حق مبعوث كرده، ما از آن ساعتى كه پياده شدهايم طعامى نخوردهايم. فرمود: چرا شما سلمان را با آن حرفها كه دنبال سرش زديد خورشت خود كرديد. اينجا بود كه آيه ﴿أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً﴾ نازل شد1.
و در همان كتاب است كه ضياء مقدسى از انس روايت كرده كه گفت: عرب را رسم چنين بود كه در سفرها به يكديگر خدمت مىكردند، و با ابو بكر و عمر مردى همراه بود كه آن دو را خدمت مىكرد، روزى آن دو به خواب رفتند، و چون بيدار شدند طعامى آماده نيافتند، به يكديگر گفتند: اين مرد چقدر خوابش سنگين است، او را بيدار كردند كه برو نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و بگو ابو بكر و عمر سلام مىرسانند و از تو خورشتى مىخواهند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود ابو بكر و عمر خورشت خوردند. آن مرد نزد ابو بكر و عمر آمد و كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را باز گفت. آن دو نزد رسول خدا آمدند كه يا رسول اللَّه، ما چه خورشتى خوردهايم؟ فرمود: گوشت برادرتان را. به آن خدايى كه جانم به دست او است، گوشت او را بين دندانهايتان مىبينم. گفتند: يا رسول اللَّه پس برايمان استغفار كن. فرمود به همان برادرتان كه گوشتش را جويديد بگوييد برايتان استغفار كند2.
مؤلف: چنين به نظر مىرسد كه اين دو داستان كه در اين دو روايت آمده يك داستان باشد، چيزى كه هست در روايت اول نام سلمان را برده، و آن دوى ديگر را به عنوان دو نفر ياد كرده، و در روايت دوم نام آن دو نفر را كه ابو بكر و عمر باشد برده و نام همسفرشان را به عنوان مردى همسفر ياد كرده. مؤيد اين احتمال روايتى است كه از جامع الجوامع نقل شده كه گفته است: روايت شده كه ابو بكر و عمر، سلمان را نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرستادند كه از آن جناب طعامى بگيرد، و براى آن دو بياورد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) او را نزد اسامة بن زيد كه نگهبان بار و بنهاش بود فرستاد، اسامه به سلمان گفت نزد من هيچ طعامى نيست. سلمان نزد ابو بكر و عمر برگشت، آن دو گفتند: اسامه بخل
ورزيده، ما اگر سلمان را به چاه پر آبى هم بفرستيم آن چاه خشك مىشود.
بعد خودشان نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رفتند. حضرت فرمود: من اثر خوردن گوشت را در دهان شما مىبينم. عرضه داشتند: يا رسول اللَّه ما امروز اصلا لب به گوشت نزدهايم، فرمود: مدتى طولانى گوشت سلمان و اسامه را مىخورديد. آن گاه آيه نازل شد1.
و در عيون به سند خود از محمد بن يحيى بن ابى عباد، از عمويش روايت كرده كه گفت: روزى از حضرت رضا (علیه السلام) شنيدم كه شعرى مىخواند، با اينكه ايشان خيلى كم شعر مىخواند و آن شعر اين بود:
كلنا نامل مدا فى الاجل | *** | و المنايا هن آفات الامل |
لا يغرنك أباطيل المنى | *** | و الزم القصد و دع عنك العلل |
انما الدنيا كظل زائل | *** | حل فيه راكب ثم رحل2 |
من پرسيدم: خدا عزت امير را زياد كند، اين شعر از كيست؟ فرمود از عراقى خودتان است. عرضه داشتم: من آن را از ابو العتاهيه3 شنيدهام كه براى خودش مىسرود. حضرت فرمود اسم اصليش را ببر، و هيچ وقت او را به اين كنيه ياد مكن.
كه خداى عز و جل مىفرمايد ﴿وَ لاَ تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ﴾ و شايد - صاحب اين شعر از اين اسم خوشش نيايد4.
و در كافى به سند خود از حسين بن مختار از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: امير المؤمنين (صلوات اللَّه عليه) در يكى از كلماتش فرمود: همواره كار برادر مسلمانت را حمل بر صحت و بلكه بر بهترين وجهش كن، تا وقتى كه دليلى قطعى وظيفهات را تغيير دهد، و دلت را از او برگرداند. و هرگز كلمهاى را كه از برادر مسلمانت مىشنوى حمل بر بد مكن، ما دام كه مىتوانى محمل خيرى براى آن كلمه پيدا كنى5.
و در نهج البلاغه فرموده: وقتى صلاح بر روزگار و اهل روزگار مسلط باشد، در چنين جوى اگر يك نفر سوء ظنى به كسى پيدا كرد كه از او خطايى نديده، نبايد آن ظن بد را از دل خود بپذيرد و اگر بپذيرد ظلم كرده. و اگر فساد بر زمان و اهل زمان مسلط شد، در چنين جوى اگر يك نفر نسبت به كسى حسن ظن پيدا كند، خود را فريب داده1.
مؤلف: اين دو روايت تعارضى با هم ندارد، براى اينكه روايت دومى ناظر به خود ظن است، و روايت اولى راجع به ترتيب اثر دادن عملى بر ظن است.
چند روايت دال بر اينكه غيبت از زنا شديدتر است
و در كتاب خصال از اسباط بن محمد به سندى كه به رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) دارد از آن جناب روايت كرده كه فرمود: غيبت از زنا شديدتر است. پرسيدند: يا رسول اللَّه چرا چنين است؟ فرمود: زناكار مىتواند توبه كند، و خدا هم توبهاش را بپذيرد، چون سر و كارش تنها با خدا است، ولى مرتكب غيبت مىخواهد توبه كند، اما خدا توبهاش را نمىپذيرد مگر وقتى كه شخص غيبت شده از او درگذرد2.
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از ابن مردويه، و بيهقى از ابى سعيد، و جابر از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده، به اين عبارت كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: غيبت از زنا شديدتر است. گفتند: يا رسول اللَّه چطور غيبت از زنا شديدتر است؟ فرمود: براى اينكه ممكن است مردى زنا كند و بعد توبه كند، خدا هم توبهاش را بپذيرد، ولى مرتكب غيبت آمرزيده نمىشود، مگر وقتى كه شخص غيبت شده او را ببخشد3.
و در كافى به سند خود از سكونى از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: غيبت در تباه كردن دين مسلمان سريعتر از خورهاى است كه اندرون او را بخورد4.
و در همان كتاب به سند خود از حفص بن عمر، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرد كه فرمود: شخصى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيد: كفاره گناه غيبت چيست؟ فرمود: براى آن كس كه غيبتش كردهاى، به تلافى غيبتش استغفار كن5.
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿وَ جَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَ قَبَائِلَ﴾ فرمود: شعوب، ملتهاى غير عرب است و قبائل به معناى طوائف عرب1.
مؤلف: اين روايت را صاحب مجمع البيان به امام صادق (علیه السلام) نسبت داده2.
رواياتى در باره اينكه تنها ملاك فضيلت تقوا است
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه و بيهقى از جابر بن عبد اللَّه روايت آوردهاند كه گفت: در وسط ايام تشريق (يازدهم و دوازدهم و سيزدهم ذى الحجه كه روز وسطش دوازدهم مىشود) رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) براى ما خطبه وداع را ايراد كرد و فرمود: ايها الناس! آگاه باشيد كه پروردگارتان يكى است، پدرتان يكى است و هيچ فضيلتى براى عربى بر غير عرب نيست، و هيچ غير عربى بر عرب فضيلتى ندارد و هيچ سياهى بر سرخى، و هيچ سرخى بر سياهى، فضيلت ندارد مگر به تقوى. و گرامىترين شما نزد خدا با تقوىترين شما است. با شما هستم آيا ابلاغ كردم؟ همه گفتند بله يا رسول اللَّه. فرمود: پس حاضرين به غائبين برسانند3.
و در كافى به سند خود از ابو بكر حضرمى از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ضباعة دختر زبير بن عبد المطلب را (كه دختر عموى خودش بود) براى مقداد بن اسود تزويج كرد، و اين كار را نكرد مگر براى اينكه امر ازدواج را آسان كند، و مردم به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تاسى كنند، و بدانند كه گرامىترين آنان نزد خدا با تقوىترينشان است4.
و در روضه كافى به سند خود از جميل بن دراج روايت كرده كه گفت: به امام صادق (علیه السلام) عرضه داشتم بفرماييد «كرم» چيست؟ فرمود كرم تقوى است5.
و در كافى به سند خود از يونس از يعقوب از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: اسلام قبل از ايمان است، بر مدار اسلام است كه مسلمانان با هم ازدواج مىكنند و از يكديگر ارث مىبرند، و بر مدار ايمان است كه در آخرت اجر مىبرند6.
و در خصال از أعمش از جعفر بن محمد (علیه السلام) روايت كرده كه در ضمن
حديثى فرمود: اسلام غير از ايمان است، و هر مؤمنى مسلمان هست، ليكن هر مسلمانى مؤمن نيست1.
و در الدر المنثور در ذيل آيه ﴿قَالَتِ اَلْأَعْرَابُ آمَنَّا﴾ مىگويد: ابن جرير از قتاده روايت كرده كه گفت: آيه ﴿قَالَتِ اَلْأَعْرَابُ آمَنَّا﴾ در باره بنى اسد نازل شده2.
مؤلف: اين روايت از مجاهد و غير او نيز نقل شده3.
و نيز در همان كتاب است كه ابن ماجه و ابن مردويه و طبرانى و بيهقى - در كتاب شعب الايمان - از على بن ابى طالب روايت كردهاند كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: ايمان عبارت است از معرفت به قلب، اقرار به زبان و عمل به اركان4.
و نيز در همان كتاب آمده كه نسايى و بزاز و ابن مردويه از ابن عباس روايت كردهاند كه گفت: بنى أسد نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمدند و عرضه داشتند: يا رسول اللَّه! ما بدون اينكه با تو جنگ كنيم مسلمان شديم، در حالى كه عرب با تو جنگ كرد. اينجا بود كه آيه ﴿يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا﴾ نازل شد5.
مؤلف: در اين معنا رواياتى ديگر نيز هست6.
سوره ق (50)
سوره ق مكى است و چهل و پنج آيه دارد
[سوره ق (50): آيات 1 تا 14]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ﴾ ﴿ق وَ اَلْقُرْآنِ اَلْمَجِيدِ ١ بَلْ عَجِبُوا أَنْ جَاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ فَقَالَ اَلْكَافِرُونَ هَذَا شَيْءٌ عَجِيبٌ ٢ أَ إِذَا مِتْنَا وَ كُنَّا تُرَاباً ذَلِكَ رَجْعٌ بَعِيدٌ ٣ قَدْ عَلِمْنَا مَا تَنْقُصُ اَلْأَرْضُ مِنْهُمْ وَ عِنْدَنَا كِتَابٌ حَفِيظٌ ٤ بَلْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جَاءَهُمْ فَهُمْ فِي أَمْرٍ مَرِيجٍ ٥ أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَى اَلسَّمَاءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْنَاهَا وَ زَيَّنَّاهَا وَ مَا لَهَا مِنْ فُرُوجٍ ٦ وَ اَلْأَرْضَ مَدَدْنَاهَا وَ أَلْقَيْنَا فِيهَا رَوَاسِيَ وَ أَنْبَتْنَا فِيهَا مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ ٧ تَبْصِرَةً وَ ذِكْرىَ لِكُلِّ عَبْدٍ مُنِيبٍ ٨ وَ نَزَّلْنَا مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً مُبَارَكاً فَأَنْبَتْنَا بِهِ جَنَّاتٍ وَ حَبَّ اَلْحَصِيدِ ٩ وَ اَلنَّخْلَ بَاسِقَاتٍ لَهَا طَلْعٌ نَضِيدٌ ١٠رِزْقاً لِلْعِبَادِ وَ أَحْيَيْنَا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذَلِكَ اَلْخُرُوجُ ١١ كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ أَصْحَابُ اَلرَّسِّ وَ ثَمُودُ ١٢ وَ عَادٌ وَ فِرْعَوْنُ وَ إِخْوَانُ لُوطٍ ١٣ وَ أَصْحَابُ اَلْأَيْكَةِ وَ قَوْمُ تُبَّعٍ كُلٌّ كَذَّبَ اَلرُّسُلَ فَحَقَّ وَعِيدِ ١٤﴾
ترجمه آيات
به نام اللَّه كه هم رحمان است و هم رحيم. ق. به قرآن مجيد سوگند (1).
تو را ما فرستاديم ليكن كفار تعجب كردند كه از جنس خودشان كسى به عنوان بيمرسان از ناحيه خدا آيد، لذا كفار گفتند اين چيز عجيبى است (2).
آيا وقتى مرديم و خاك شديم؟ اين برگشتن بعيدى است (3). ـ
با اينكه ما مىدانيم كه زمين از ايشان چه مقدار كم مىكند و نزد ما كتابى است كه (از خطر اشتباه و يا حوادث) محفوظ است (4).
بلكه اينان با حق دشمنى دارند و آن را هر چه باشد تكذيب مىكنند پس ايشان در امرى حيرت آورند (با اينكه حق را تشخيص مىدهند باز انكار مىكنند) (5).
مگر تا كنون سر بلند نكرده و به آسمان بالاى سر خود نگاهى نينداختهاند كه چگونه آن را بنا كرديم و آن را با ستارگان زينت داديم (6).
و مگر زمين زير پاى خود را نديدند كه گستردهاش كرديم و كوههاى ريشهدار در آن جايگزين كرديم و در آن از هر صنف گياه مسرتانگيز رويانديم (7).
تا مايه بصيرت و تذكر هر بندهاى باشد كه دائما به سوى ما توبه مىآورد (8).
و از آسمان، آبى پر بركت نازل كرديم و به دنبالش باغها و دانههاى درو كردنى رويانديم (9).
درختان خرماى بلند با ميوههاى روى هم چيده (10).
تا رزق بندگان باشد، هم چنان كه با آن آب پر بركت شهرى مرده را زنده كرديم زنده كردن انسان ها نيز اين طور است (11).
قبل از اين كفار، قوم نوح و اصحاب رس و ثمود تكذيب كردند (12).
و همچنين عاد و فرعون و مردم لوط (13).
و اصحاب الايكه و قوم تبع كه همه آنان رسولان را تكذيب كردند و تهديد خدا در بارهشان محقق شد (14).
بيان آيات محتواى سوره مباركه ق
اين سوره مساله دعوت اسلام را بيان مىكند. و به آنچه در اين دعوت است اشاره مىكند، يعنى انذار به معاد و انكار مشركين به معاد، و تعجبى كه از آن داشتند كه بعد از مردن و بطلان شخصيت آدمى و خاك شدنش چگونه دوباره زنده مىشود و به همان صورت و وضعى كه قبل از مرگ داشت برمىگردد؟ آن گاه تعجب آنان را رد مىكند به اين كه علم الهى محيط به ايشان است، و كتاب حفيظ كه هيچ يك از احوال خلقش و هيچ حركت و سكون آنها - چه خردش و چه كلانش - از قلم آن كتاب نيفتاده نزد او است. آن گاه اين منكرين را تهديد مىكند به اينكه اگر به راه نيايند بر سرشان همان خواهد آمد كه بر سر امتهاى گذشته و هلاك شده آمد.
و آن گاه براى بار دوم باز به علم و قدرت خداى تعالى پرداخته از راه تدبيرى كه در خلقت آسمانها و آراستن آن با ستارگان بى حركت و با حركت و تدابير ديگرى كه به كار برده و نيز تدبيرى كه در خلقت زمين به كار برده و آن را گسترده و كوههاى ريشه دار در آن جايگزين ساخته گياهان نر و ماده در آن رويانيده و نيز به اينكه آب را از آسمان فرستاده و ارزاق بندگان را تامين نموده و زمين را با آن آب زنده كرده است، علم و قدرت او را اثبات مىكند.
و نيز به همين منظور به بيان حال انسان مىپردازد كه از اولين روزى كه خلق شده و تا زنده است در تحت مراقبت شديد و دقيق قرار دارد، حتى يك كلمه در فضاى دهانش نمىآورد، و از اين بالاتر يك خاطره را در دلش خطور نمىدهد، و نفسش آن را وسوسه نمىكند، مگر آنكه همهاش را ثبت مىكنند. و آن گاه بعد از آنكه مرد با او چه معامله مىشود و بعد از زنده شدنش براى پس دادن حساب، هم چنان در تحت مراقبت هست تا آنكه از حساب فارغ شود، يا به آتش در آيد اگر از تكذيب كنندگان حق باشد، و يا به بهشت و قرب پروردگار اگر از متقين باشد.
و كوتاه سخن آنكه: زمينه گفتار در اين سوره مساله معاد است، و يكى از آيات برجسته آن آيه ﴿لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَذَا فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ اَلْيَوْمَ حَدِيدٌ﴾ و يكى ديگر آيه ﴿يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ اِمْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ﴾ و يكى هم آيه ﴿لَهُمْ مَا يَشَاؤُنَ فِيهَا وَ لَدَيْنَا مَزِيدٌ﴾ است.
و اين سوره به اين دليل گفتيم مكى است كه سياق آياتش بر آن گواهى مىدهند. اما بعضى گفتهاند كه آيه ﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ...﴾ ، و يا اين آيه و آيه بعدش در مدينه نازل شده. ولى در لفظ آيه هيچ شاهدى بر آن نيست.
و در اين آياتى كه نقل كرديم به طور اجمال به مساله معاد و اينكه مشركين آن را امرى بعيد مىپنداشتند اشاره شده، و نخست جوابى اجمالى با تهديد مىدهد، و سپس به طور مفصل از آن جواب داده، باز براى بار دوم تهديد مىكند.
﴿ق وَ اَلْقُرْآنِ اَلْمَجِيدِ﴾
در مجمع البيان مىگويد: كلمه «مجد» كه كلمه «مجيد» از آن اشتقاق يافته به معناى شرف وسيع است، وقتى گفته مىشود «مجد الرجل و مجد» - به فتح و ضم جيم - كه بزرگوار و كريم باشد و در اصل اين كلمه از اين قول گرفته شده كه مىگويند: «مجدت الإبل مجودا» يعنى شتر آن قدر علف بهارى خورده كه شكمش بزرگ شده1.
اقوال مختلف در باره جواب قسم ﴿وَ اَلْقُرْآنِ اَلْمَجِيدِ﴾505
جمله ﴿وَ اَلْقُرْآنِ اَلْمَجِيدِ﴾ سوگندى است كه پاسخش حذف شده، چون جمله بعدى مىفهماند كه پاسخ چيست، و تقدير كلام «و القرآن المجيد ان البعث حق» و يا «و القرآن المجيد انك لمن المنذرين» و يا «و القرآن المجيد ان الانذار حق» مىباشد، يعنى «به قرآن مجيد سوگند كه قيامت حق است» و يا «تو از انذاركنندگانى» و يا «انذار حق است» .
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: جواب قسم ذكر شده و آن جمله ﴿بَلْ عَجِبُوا...﴾ است. و بعضى2 ديگر گفتهاند: جمله ﴿قَدْ عَلِمْنَا مَا تَنْقُصُ...﴾ است. و بعضى3 گفتهاند ﴿مَا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ...﴾ ، و بعضى4 گفتهاند ﴿إِنَّ فِي ذَلِكَ لَذِكْرىَ...﴾ و بعضى5 گفتهاند ﴿مَا يُبَدَّلُ اَلْقَوْلُ لَدَيَّ...﴾ است. ولى همه اينها سخنانى بيهوده است كه نبايد دنبال شود.
﴿بَلْ عَجِبُوا أَنْ جَاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ فَقَالَ اَلْكَافِرُونَ هَذَا شَيْءٌ عَجِيبٌ﴾
اين آيه اعراض از مضمون جواب قسمى است كه گفتيم حذف شده. پس گويا فرموده: به قرآن مجيد سوگند كه ما تو را به عنوان نذير فرستاديم، ليكن به تو ايمان نياورده تعجب كردند كه يك نفر از خود آنان به عنوان بيمرسان به سويشان گسيل شود. و يا فرموده: به قرآن مجيد سوگند كه آن بعثى كه از آن انذارشان كردى حق است، اما به آن ايمان نياورده بلكه تعجب كردند و از آن به شگفت در آمده بعيدش دانستند.
و ضمير «منهم» در جمله ﴿بَلْ عَجِبُوا أَنْ جَاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ﴾ به كفار برمىگردد، اما نه از اين جهت كه كافرند (تا خداى نخواسته چنين معنا دهد كه شخص منذر هم از همان قماش ايشان است) بلكه از اين جهت كه انسانند، آن وقت معنايش «منذرى از جنس خود آنان و از نوع بشر» خواهد بود. و اين كه گفتيم «كفار بدان جهت كه انسانند» از اين جهت است كه به طور كلى مذهب وثنيت و بتپرستى منكر اين هستند كه انسان بتواند پيامبر شود، كه ما در اين كتاب مكرر در اين باره سخن گفتهايم. ممكن هم هست ضمير به كفار بر گردد، از اين جهت كه عربند، آن وقت معنا چنين مىشود: بلكه تعجب كردند از اينكه بيم رسانى از قوم خودشان و به زبان خودشان به سويشان بيايد و حق را برايشان به زبانى وافىتر بيان كند. و بنا به احتمال دوم آيه شريفه در سرزنش عرب بليغتر مىشود.
﴿فَقَالَ اَلْكَافِرُونَ هَذَا شَيْءٌ عَجِيبٌ﴾ در اين جمله منكرين نبوت را به وصف «كافرون» توصيف كرده - با اينكه مىتوانست بفرمايد «و قال المشركون» و يا عبارتى ديگر مثل آن - و اين بدان منظور بوده كه دلالت كند بر اينكه مشركين مىخواستهاند با اين تعجب
خود حق را پوشيده بدارند، چون كفر به معناى پنهان كردن است. و اشاره در جمله ﴿هَذَا شَيْءٌ عَجِيبٌ﴾ به مساله بعث و بازگشت به سوى خدا است، مىگويند مساله معاد امرى است عجيب، هم چنان كه آيه بعدش همين را تفسير مىكند و از قول آنان مىفرمايد:
﴿أَ إِذَا مِتْنَا وَ كُنَّا تُرَابا … أَ إِذَا مِتْنَا وَ كُنَّا تُرَاباً ذَلِكَ رَجْعٌ بَعِيدٌ﴾
كلمه «رجع» و «رجوع» هر دو يك معنا دارند. و مراد از بعيد بودن، بعيد بودن از جهت عقل است.
و جواب كلمه «اذا» در جمله ﴿أَ إِذَا مِتْنَا وَ كُنَّا تُرَاباً﴾ حذف شده، چون جمله «﴿ذَلِكَ رَجْعٌ بَعِيدٌ﴾» بر آن دلالت مىكرد و تقدير كلام «ء اذا متنا و كنا ترابا نبعث و نرجع ذلك رجع بعيد - آيا وقتى مرديم و خاك شديم مبعوث مىشويم و برمىگرديم، اين چه برگشتن بعيدى است» مىباشد، و استفهام در آن به اصطلاح استفهام تعجبى است، يعنى استفهامى كه منظور از آن به شگفت واداشتن شنونده است.
و اگر جواب «اذا» حذف شده براى اين است كه اشاره كند به اينكه آن قدر عجيب است كه اصلا گفتنى نيست، چون عقل هيچ صاحب عقلى آن را نمىپذيرد، و اين آيه همان مضمونى را افاده مىكند كه آيه ﴿وَ قَالُوا أَ إِذَا ضَلَلْنَا فِي اَلْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ﴾1 آن را افاده مىكند.
و معناى آيه اين است كه: مشركين تعجب مىكنند و مىگويند: آيا وقتى كه ما مرديم و خاك شديم و ذات ما آن چنان باطل و نابود شد كه ديگر اثرى از آن به جاى نماند دوباره مبعوث مىشويم و برمىگرديم؟ آن وقت گويا گويندهاى به ايشان مىگويد: از چه چيزى تعجب مىكنيد؟ در پاسخ مىگويند: آخر اين برگشتن برگشتنى باور نكردنى است، و عقل آن را نمىپذيرد، و زير بار آن نمىرود.
مفاد آيه: ﴿قَدْ عَلِمْنَا مَا تَنْقُصُ اَلْأَرْضُ مِنْهُمْ...﴾ كه در مقام رد سخن مشركين مبنى بر استبعاد معاد است
﴿قَدْ عَلِمْنَا مَا تَنْقُصُ اَلْأَرْضُ مِنْهُمْ وَ عِنْدَنَا كِتَابٌ حَفِيظٌ﴾
اين آيه سخن آنان و استبعادشان نسبت به بعث و رجع را رد مىكند، چون آنان استناد جستند به اينكه بعد از مردن به زودى متلاشى مىشويم و بدنهايمان خاك مىشود، و با خاكهاى ديگر مخلوط مىگردد، خاك هم كه با خاك فرقى ندارد تا مشتى از آن، خاك
من باشد و مشتى ديگرش خاك يك فرد ديگر، و يا مشتى از آن سر و گردن من باشد و مشتى ديگرش دست و پاى من. آيه مورد بحث جواب مىدهد كه: ما دانا هستيم به آنچه كه زمين از بدنهاى شما مىخورد، و آنچه از بدنهايتان ناقص مىسازد، و علم ما چنان نيست كه جزئى از اجزاء شما را از قلم بيندازد تا برگرداندن آن به خاطر نامعلوم بودن دشوار و يا نشدنى باشد.
ممكن هم هست معنايش چنين باشد: ما مىدانيم چه كسى از آنان مىميرد و در زمين دفن مىشود، و در نتيجه از جمع آنان يك انسان كم مىگردد. در احتمال اول كلمه «من» تبعيضى و در احتمال دوم بيانيه خواهد بود.
﴿وَ عِنْدَنَا كِتَابٌ حَفِيظٌ﴾ يعنى و نزد ما كتابى است كه حافظ هر چيز است، بلكه آثار و احوال هر چيزى را هم ضبط مىكند. و يا معنايش اين است كه: نزد ما كتابى است كه خود آن كتاب محفوظ است و حوادث، آن را دچار دگرگونى و تحريف نمىكند. و آن كتاب عبارت است از لوح محفوظ كه تمامى آنچه بوده، و آنچه هست و آنچه تا قيامت خواهد بود در آن كتاب محفوظ است.
و اينكه بعضى از مفسرين1 گفتهاند كه «مراد از كتاب نامههاى اعمال است» سخن درستى نيست، اولا از اين جهت كه خدا اين كتاب را حافظ آنچه زمين از مردم كم مىكند معرفى كرده و آنچه زمين از مردم كم مىكند ربطى به اعمال كه كتاب اعمال حافظ آن است ندارد.
و ثانيا خداى سبحان اين كتاب را در كلام مجيدش به لوح محفوظ توصيف كرده نه به نامه اعمال. پس حمل اين كتاب كه مورد بحث است بر نامه اعمال آن هم بدون شاهد قرآنى حمل صحيحى نيست.
و حاصل جوابى كه خداى تعالى به كفار و منكرين معاد مىدهد، اين است كه كفار خيال كردهاند مردن و خاك شدن و متلاشى شدن ذرات وجودشان، به طورى كه ديگر اجزاى آن تمايزى از هم نداشته باشند، آنان را براى ما هم مجهول الاجزاء مىكند، و ديگر نمىتوانيم آن اجزاء را جمعآورى نموده، دوباره برگردانيم. و ليكن اين خيال، خيالى است باطل، براى اينكه ما مىدانيم چه كسى از ايشان مرده، و اجزاى بدنش كه قبلا به صورت گوشت يا خون يا استخوان بود فعلا به چه صورتى درآمده و كجا رفته؟ همه را مىدانيم، و نزد ما كتابى حفيظ است كه هر چيزى در آن ثبت است و آن عبارت است از لوح محفوظ.
مقصود از اينكه فرمود تكذيب كنندگان قيامت حق را تكذيب كرده در «امر مريج» هستند
﴿بَلْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جَاءَهُمْ فَهُمْ فِي أَمْرٍ مَرِيجٍ﴾
كلمه «مرج» كه كلمه «مريج» از آن مشتق شده به معناى اختلاط و اشتباه است، و در آيه شريفه از آنچه كه آيه قبلى اشارهاى به آن داشت اعراض كرده. توضيح اينكه از آيه قبلى اين معنا به ذهن مىرسيد كه كفار به اين حقيقت جاهلند كه خدا عالم است، و اگر از مساله بعث و رجوع تعجب مىكنند بدين جهت است كه نمىدانند خدا دانا است و چيزى از احوال و آثار خلقش از او پنهان نيست، و نمىدانند كه تمامى اين جزئيات در لوح محفوظ نزد او نوشته شده، به طورى كه حتى ذرهاى از قلمش نيفتاده.
و چون از آيه قبلى بوى چنين توهمى مىآمد، آيه مورد بحث با كلمه «بل» مىخواهد آن را رد كند، و بفرمايد: انكار كفار نسبت به قيامت از جهلشان به مقام پروردگار و به علم او به جزئيات نيست، و حتى تجاهل هم نمىخواهند بكنند، بلكه اينان به طور كلى منكر حقند و چون فهميدهاند مساله معاد حق است آن را هم انكار مىكنند، پس اينان از اين جهت منكر حقند كه با آن معاند و دشمناند، نه اينكه جاهل محق باشند، و از ادراك حق قاصر باشند، پس ايشان در وصفى مريج بسر مىبرند، و با وضعى نامنظم و گيج كننده حق را درك مىكنند، و در عين حال تكذيب هم مىكنند، با اينكه لازمه درك حق و علم به حقانيت هر چيز اين است كه آن را تصديق نموده به آن ايمان بياورند.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: منظور از اينكه فرمود «در امرى مريج هستند» اين است كه بعد از انكار حق دچار تحير و سرگردانى شدهاند، و معطل ماندهاند كه چه بگويند. يك وقت مىگويند: پيامبر به خدا دروغ مىبندد، يك وقت ديگر مىگويند او ساحر است، يا مىگويند شاعر است، يا مىگويند كاهن است، و يا مىگويند مضرت ديده (يعنى أجنه به او لطمه زدهاند).
و به همين جهت دنبال اين كلام، آيات و نشانههاى علم و قدرت خودش را آورده تا سرزنشى به ايشان باشد، و سپس به عنوان تهديد سرنوشت امتهاى گذشته را نقل مىكند كه به جرم تكذيب حق چگونه هلاك و منقرض شدند.
﴿أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَى اَلسَّمَاءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْنَاهَا وَ زَيَّنَّاهَا وَ مَا لَهَا مِنْ فُرُوجٍ﴾
كلمه «فروج» جمع «فرجه» يعنى سوراخ و شكاف است. و اگر كلمه «سماء» را مقيد كرد به كلمه «فوقهم - بالاى سرشان» به اين منظور بوده كه بفهماند هر چيز را انكار
كنند اين آسمان را نمىتوانند انكار كنند، چون جلو چشمشان و بالاى سرشان است. و منظور از اينكه فرمود: آسمان را زينت داديم، اين است كه ستارگان درخشان را با آن جمال بديعى كه دارند در آسمان آفريديم، پس خود ساختمان اين بناى بديع با آن جمال خيرهكنندهاش، و با اينكه هيچ ترك و شكافى در آن نيست، صادقترين شاهد بر قدرت قاهره، و علم محيط او به تمامى خلائق است.
﴿وَ اَلْأَرْضَ مَدَدْنَاهَا وَ أَلْقَيْنَا فِيهَا رَوَاسِيَ وَ أَنْبَتْنَا فِيهَا مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ﴾
«مد زمين» به معناى گستردن آن است. و خداى تعالى زمين را طورى گسترده آفريده كه با زندگى انسان ها سازگار باشد، (و اگر مانند كره ماه بود اين سازگارى را نداشت). و كلمه «رواسى» جمع «راسيه» و به معناى هر چيز ثابت است. و در اينجا به معناى كوه است. و اين كلمه صفتى است كه موصوفش حذف شده (تقدير آن «و ألقينا فيها جبالا رواسى» است). و كلمه «بهيج» از ماده بهجت است. صاحب مجمع البيان1 «بهجت» را به معناى آن حسنى گرفته كه مانند گلها و درختان خرم و باغهاى سبز ديدنش لذتآور است. بعضى2 هم گفتهاند: مراد از «بهيج» مبهوج است يعنى چيزى كه هر كس با آن اظهار مسرت و خوشحالى مىكند.
و مراد از «روياندن هر جفتى بهيج» روياندن هر نوعى از گياهان خوش منظر است. پس خلقت زمين، و تدابير الهى كه در آن جريان دارد، بهترين دليل است كه مىتواند عقل را بر كمال قدرت و علم صانع آن رهنمون شود.
﴿تَبْصِرَةً وَ ذِكْرىَ لِكُلِّ عَبْدٍ مُنِيبٍ﴾
كلمه «تبصرة» مفعول له است، و چنين معنا مىدهد كه: اگر انجام داديم آنچه را كه انجام داديم، و اگر آسمان را بنا و زمين را گسترده كرديم، و اگر عجائبى از تدبير در آن جارى ساختيم، همه براى اين بود كه تبصرهاى باشد تا انسان ها بصيرت يابند و ذكرايى باشد تا آنان تذكر يابند. البته معلوم است تنها از انسان ها، بصيرت و تذكر آن افرادى بكار مىافتد كه زياد به سوى خدا رجوع مىكنند.
﴿وَ نَزَّلْنَا مِنَ اَلسَّمَاءِ مَاءً مُبَارَكاً فَأَنْبَتْنَا بِهِ جَنَّاتٍ وَ حَبَّ اَلْحَصِيدِ﴾
كلمه «سماء» به معناى جهت بالا است، و منظور از «ماء مبارك» بارانست. و اگر آن را مبارك خوانده بدين جهت است كه خيرات آن به زمين و اهل زمين عايد مىشود. و
منظور از «حب الحصيد» حبه و دانه درو شده است. و اضافه كلمه «حب» بر كلمه «حصيد» از باب اضافه موصوف به صفت است، و معناى آيه روشن است.
﴿وَ اَلنَّخْلَ بَاسِقَاتٍ لَهَا طَلْعٌ نَضِيدٌ﴾
كلمه «باسقات» جمع «باسقه» است، كه به معناى طويل و بلند بالا است و «نخل باسق» يعنى درخت خرماى بلندقامت. و كلمه «طلع» به معناى خرما در اولين أوان پيدايش آن است. و كلمه «نضيد» به معناى «منضود» است، يعنى چيده شده و رديف شده روى هم، چون خرما بر درخت به همين صورت است كه گويى دانه دانه روى هم چيده شدهاند. و معناى آيه روشن است.
﴿رِزْقاً لِلْعِبَادِ وَ أَحْيَيْنَا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذَلِكَ اَلْخُرُوجُ﴾
كلمه «رزق» به معناى هر چيزى است كه بقاء موجودى بدان ادامه يابد. و كلمه «رزقا» مفعول له است، يعنى علت را بيان مىكند، مىفرمايد: ما اين باغها و اين دانههاى درو شده و نخلهاى بلند بالا با طلعهاى روى هم چيده را رويانديم، براى اينكه رزقى باشد براى بندگان. پس كسى كه اين نباتات را آفريد، تا بندگان را روزى دهد، با آن تدابير وسيع و محير العقولى كه در آنها به كار برده، داراى علمى بى نهايت و قدرتى است كه از زنده كردن انسان ها بعد از مردن - هر چند اجزايشان متلاشى و جسمشان در زمين گم شده باشد - عاجز نمىباشد.
اشاره به برهانى كه جمله:﴿وَ أَحْيَيْنَا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذَلِكَ اَلْخُرُوجُ﴾، در رد استبعاد معاد توسط مشركين متضمن است
و جمله ﴿وَ أَحْيَيْنَا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذَلِكَ اَلْخُرُوجُ﴾ برهانى ديگر براى مساله بعث و معاد است، غير از برهان قبلى. بلكه برهانى است كه عليه ادعايى اقامه مىشود كه منكرين معاد صريحا آن ادعاء را نكرده بودند، بلكه از طى كلامشان استفاده مىشود، و آن اين است كه اصلا زنده شدن مردگان امكان ندارد. و در اين جمله با اثبات امكان آن از راه نشان دادن نمونهاى كه همان زنده كردن گياهان بعد از مردن آنها است اثبات مىكند كه پس چنين چيزى ممكن است، زيرا زنده كردن مردگان عينا مثل زنده كردن گياهان در زمين است، بعد از آنكه مرده و از رشد افتادهاند. ولى برهان قبلى معاد را از راه اثبات علم و قدرت خداى تعالى اثبات مىكرد، و استبعاد و تعجب كفار را رد مىنمود.
و ما اين برهان را در ذيل همه آياتى كه از راه زنده كردن زمين بعد از مردنش معاد را اثبات مىكرد مكرر بيان كردهايم. بر خواننده محترم لازم است كه به ساير مجلدات اين كتاب مراجعه كند.
﴿كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ … كُلٌّ كَذَّبَ اَلرُّسُلَ فَحَقَّ وَعِيدِ﴾
اين آيه تهديد و انذارى است براى كفار، به خاطر اينكه حق را بعد از اينكه در
دسترسشان قرار گرفت و آن را شناختند، از در عناد و لجاجت انكار كردند - كه قبلا هم صحبتش شد. و همچنين سرگذشت اصحاب رس، در تفسير سوره فرقان و اصحاب أيكه - كه همان قوم شعيب باشند - در سوره حجر و سوره شعراء و سوره _ ص، و داستان قوم تبع در سوره دخان گذشت.
و در اينكه فرمود: ﴿كُلٌّ كَذَّبَ اَلرُّسُلَ فَحَقَّ وَعِيدِ﴾ اشارهاى است به اينكه اصولا وعيد و تهديد به هلاكت هميشه هست، ولى وقتى در باره قومى منجز و حتمى مىشود كه رسولان را تكذيب كنند، خداى تعالى مىفرمايد: ﴿فَسِيرُوا فِي اَلْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ اَلْمُكَذِّبِينَ﴾1 يعنى اين سرنوشت سرنوشتى است عمومى، هر قومى چنين باشد چنان سرنوشتى دارد.
بحث روايتى (رواياتى در باره كوه قاف و بيان اينكه اين روايات غير قابل اعتماد و مردودند)
در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم از ابن عباس روايت كرده كه گفت: خداى تعالى در وراى اين زمين دريايى خلق كرده محيط به زمين، و در پشت آن درياى محيط، كوهى است كه به آن كوه قاف آسمان دنيا مىگويند، كه آن دريا را پوشانده. و در ما وراى آن كوه زمين ديگرى مثل همين زمين، ولى هفت برابر آن آفريده. و در ما وراى آن زمين درياى محيطى به آن و در وراى آن دريا كوهى ديگر به نام قاف آسمان دوم و محيط به آن دريا آفريد. و همچنين شمرد تا به هفت زمين و هفت دريا و هفت كوه و هفت آسمان رسيد. آن گاه گفت: و اين است معناى آيه ﴿وَ اَلْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ﴾2.
و نيز در آن كتاب آمده كه ابن منذر، ابن مردويه، ابو الشيخ و حاكم از عبد اللَّه بن بريدة روايت كردهاند كه گفت: «ق» كوهى است از زمرد كه محيط به دنيا است كه دو طرف آسمان روى آن قرار دارد3.
باز در همان كتابست كه ابن ابى الدنيا - در كتاب عقوبات - و ابو الشيخ - در كتاب العظمه - از ابن عباس روايت كردهاند كه گفت: خدا كوهى آفريده كه نامش قاف است و سراسر عالم را فرا گرفته و ريشههايش تا آن صخرهاى كه زمين روى آن است فرو رفته، و چون
خدا بخواهد شهر و قريهاى را دچار زلزله كند، به آن كوه دستور مىدهد تا ريشههاى خود را تكان دهد - البته آن ريشهاى را كه از كنار اين قريه عبور كرده - كوه هم آن ريشه خود را تكان مىدهد، و آن محل را مىلرزاند، از اين جهت است كه يك جا زلزله مىشود، و جاى ديگر نمىشود1.
مؤلف: قمى هم به سند خود از يحيى بن ميسره خثعمى، از امام باقر (علیه السلام) نظير آن روايت را از عبد اللَّه بن بريده، و روايت ديگرى را كه در معناى آن است بدون ذكر سند، و بدون ذكر نام امام نقل كرده و فرموده: كوهى محيط به دنيا است كه در وراى آن ياجوج و ماجوج قرار دارند2.
و به هر حال اين روايات به هيچ وجه قابل اعتماد نيستند، و امروز بطلان آنها يا ملحق به بديهيات است و يا خود بديهى است.
و در تفسير قمى در ذيل جمله ﴿فَقَالَ اَلْكَافِرُونَ هَذَا شَيْءٌ عَجِيبٌ﴾ گفته: اين آيه در باره ابى بن خلف نازل شد كه به ابى جهل گفت: نزديك من بيا تا تو را از محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) به شگفت آورم. آن گاه يك تكه استخوان در دست گرفت آن را خرد كرد، بعد گفت: اى محمد تو معتقدى كه اين استخوان زنده مىشود؟ اينجا بود كه خداى تعالى فرمود: ﴿بَلْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جَاءَهُمْ فَهُمْ فِي أَمْرٍ مَرِيجٍ﴾3.
[سوره ق (50): آيات 15 تا 38]
﴿أَ فَعَيِينَا بِالْخَلْقِ اَلْأَوَّلِ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ ١٥ وَ لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسَانَ وَ نَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ اَلْوَرِيدِ ١٦ إِذْ يَتَلَقَّى اَلْمُتَلَقِّيَانِ عَنِ اَلْيَمِينِ وَ عَنِ اَلشِّمَالِ قَعِيدٌ ١٧ مَا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ ١٨ وَ جَاءَتْ سَكْرَةُ اَلْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذَلِكَ مَا كُنْتَ مِنْهُ تَحِيدُ ١٩ وَ نُفِخَ فِي اَلصُّورِ ذَلِكَ يَوْمُ اَلْوَعِيدِ ٢٠وَ جَاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَهَا سَائِقٌ وَ شَهِيدٌ ٢١ لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَذَا فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ اَلْيَوْمَ حَدِيدٌ ٢٢ وَ قَالَ قَرِينُهُ هَذَا مَا لَدَيَّ عَتِيدٌ ٢٣ أَلْقِيَا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارٍ عَنِيدٍ ٢٤ مَنَّاعٍ لِلْخَيْرِ مُعْتَدٍ مُرِيبٍ ٢٥ اَلَّذِي جَعَلَ مَعَ اَللَّهِ إِلَهاً آخَرَ فَأَلْقِيَاهُ فِي اَلْعَذَابِ اَلشَّدِيدِ ٢٦ قَالَ قَرِينُهُ رَبَّنَا مَا أَطْغَيْتُهُ وَ لَكِنْ كَانَ فِي ضَلاَلٍ بَعِيدٍ ٢٧ قَالَ لاَ تَخْتَصِمُوا لَدَيَّ وَ قَدْ قَدَّمْتُ إِلَيْكُمْ بِالْوَعِيدِ ٢٨ مَا يُبَدَّلُ اَلْقَوْلُ لَدَيَّ وَ مَا أَنَا بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ ٢٩ يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ اِمْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ ٣٠وَ أُزْلِفَتِ اَلْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ غَيْرَ بَعِيدٍ ٣١ هَذَا مَا تُوعَدُونَ لِكُلِّ أَوَّابٍ حَفِيظٍ ٣٢ مَنْ خَشِيَ اَلرَّحْمَنَ بِالْغَيْبِ وَ جَاءَ بِقَلْبٍ مُنِيبٍ ٣٣ اُدْخُلُوهَا بِسَلاَمٍ ذَلِكَ يَوْمُ اَلْخُلُودِ ٣٤ لَهُمْ مَا يَشَاؤُنَ فِيهَا وَ لَدَيْنَا مَزِيدٌ ٣٥ وَ كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هُمْ أَشَدُّ مِنْهُمْ بَطْشاً فَنَقَّبُوا فِي اَلْبِلاَدِ هَلْ مِنْ مَحِيصٍ ٣٦ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَذِكْرىَ لِمَنْ كَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى اَلسَّمْعَ وَ هُوَ شَهِيدٌ ٣٧ وَ لَقَدْ خَلَقْنَا اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ وَ مَا مَسَّنَا
مِنْ لُغُوبٍ ٣٨﴾
ترجمه آيات
مگر ما از آفريدن بار نخست عالم خسته شديم؟ نه همه اين حرفها را مىدانند ولى نسبت به خلقت جديد در قيامت شك دارند (15).
با اينكه ما انسان را آفريديم و مىدانيم چه چيزهايى را دلش وسوسه مىكند و ما از رگ گردن به او نزديكتريم (16).
(كافى است به ياد آرى اين معنا را كه) دو مامور ما در طرف راست و چپ او نشسته اعمال او را مىگيرند (17).
هيچ سخنى در فضاى دهان نمىآورد مگر آنكه در همانجا مراقبى آماده است (18).
و سكرات مرگ كه قضاء حتمى خدا است مىآيد و به انسان گفته مىشود اين همان بود كه براى فرار از آن حيله مىكردى (19).
و چون در صور دميده مىشود به او مىگويند اين است آن روزى كه بدان تهديد مىشدى (20).
و هر فرد كه به عرصه قيامت مىآيد يك نفر از پشت سر او را مىراند و يك نفر هم گواه با او است (21).
به او گفته مىشود اين وضع كه مىبينى در دنيا هم بود اما تو از آن در پردهاى از غفلت بودى ما امروز پردهات را كنار زديم اينك ديدگانت امروز تيزبين شده است (22).
فرشته موكل بر او مىگويد اينك نامه عمل او نزد من حاضر است (23).
(به آن دو خطاب مىرسد) به دوزخ اندازيد هر كافر معاند را (24).
و هر مناع خير و متجاوز و هر كس كه مردم را در راه هدايت متحير مىكرد (25).
همانى كه با خدا، خدايى ديگر گرفته پس داخل عذاب شديد بيفكنيدش (26).
قرين او (شيطان) مىگويد پروردگارا من او را به طغيان وا نداشتم و ليكن او خودش در ضلالتى بعيد بود (27).
(خطاب مىرسد) نزد من مخاصمه مكنيد كه من قبلا همه شما را هشدار داده بودم (28).
نزد من هيچ سخنى تبديل نمىپذيرند و من نسبت به بندگان، ستمكار نيستم (و اين عذاب مولود عمل خود آنان است) (29).
روزى كه به دوزخ مىگوييم آيا پر شدى و مىگويد آيا باز هم هست (30).
روزى كه بهشت را به نزديك متقين مىآورند به فاصلهاى كه دور نباشد (31).
اين است آنچه وعدهاش را به شما و به هر توبه كارى كه احكام او را حفظ مىكند داده (32).
به هر كسى كه به غيب از خداى رحمان بترسد و با قلبى بيايد كه همواره به سوى خدا مراجعه مىكرده (33).
او را به سلامت داخل بهشت كنيد امروز روز جاودانه است (34).
و ايشان نه تنها هر چه بخواهند در اختيار دارند بلكه چيزهايى در اختيارشان خواهد بود كه از حيطه خواستشان بيرون است (35).
و چه بسيار از امتها كه قبل از اينان هلاك كرديم با اينكه از اينان نيرومندتر بودند و به داعى فرار از نيستى در بلاد ديگر رخنه مىكردند (36).
به درستى كه در اين معنا تذكرى است براى هر كس كه فهم داشته و گوش فرا دهد و حاضر باشد (37).
و چگونه تذكر نباشد با اينكه ما آسمانها و زمين و آنچه را بين آن دو است در شش روز بيافريديم و دچار خستگى هم نشديم (38).
بيان آيات
آيه اولى از اين آيات تتمه حجتى است كه در آخر آيات قبلى بر علم و قدرت خداى تعالى اقامه كرده بود. و آن حجت عبارت بود از خلقت آسمانها و زمين و آنچه در آن دو از خلائق و تدابير است. آن تدبيرهايى كه كاملترين تدبيرها و تمامترين تدبيرها است. همه اين مذكورات مربوط مىشد به خلقت نخستين و نشاه نخستين، آن گاه اين حجت را تكميل كرد با اشاره به اين جهت كه: آيا مگر ما از آن خلقت نخستين خسته شديم؟ و از آن نتيجه مىگيرد كه آن خدايى كه قادر بود عالم را بدون الگو و براى اولين بار خلق كند، قادر است كه در نشاهاى ديگر با خلقتى جديدش بيافريند، و همان علمى كه در خلقت نخستين داشت، در خلقت دوم نيز دارد، چون هر دو در خلقت مثل همه، وقتى برايش يكى از اين دو خلقت ممكن باشد، دومى هم ممكن است، و براى خلقت دومش مانند اولش نمونهاى نمىخواهد، جز اينكه بگويد «باش» و همين كافى است كه عالم بار ديگر موجود شود، ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ﴾
آن گاه از بيان گذشته اعراض مىكند و مىفرمايد: با اينكه هر دو خلقت مثل هم
است، باز هم در باره خلقت جديد در شكاند. و سپس اشاره مىكند به خلقت نخستين انسان، و اينكه خدا حتى خطورات قلبى او را مىداند، و رقبايى بر او گمارده تا با دقيقترين وجه مراقبتش كنند، آن گاه سكرات مرگ او را مىگيرد، و بعد از آن يا داخل بهشت مىشوند و يا داخل آتش. بعد براى بار دوم به سرگذشت اقوام گذشته كه آيات خدا و معاد را تكذيب كردند و دچار خشم الهى و عذاب انقراض گشتند، با اينكه از شما مردم نيرومندتر بودند، اشاره نموده، مىفرمايد: همان خدايى كه آنان را آن طور كيفر داد قادر است شما را نيز كيفر كند.
رد استبعاد اعاده خلقت و بيان امكان آن با استناد به وقوع خلقت نخستين
﴿أَ فَعَيِينَا بِالْخَلْقِ اَلْأَوَّلِ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ﴾
كلمه «عى» كه مصدر «عيينا» است - به طورى كه راغب مىگويد - به معناى ناتوانى و كسالتى است كه بعد از انجام كارى و يا سخنرانى عارض مىشود. وقتى مىگوييم: «أعيانى كذا» و يا «عييت بكذا» معناى اولى اين است كه فلان كار مرا خسته كرد، و دومى اين است كه من از فلان كار خسته شدم1. و مراد از خلق اول، خلقت اين نشاه طبيعت با نظامى است كه در آن جارى است، و يكى از انواع موجودات آن خلقت همانا انسان است، البته انسان دنيايى. پس وجهى نيست در اينكه ما نيز مانند فخر رازى2 خلق اول را منحصر در خلقت آسمانها و زمين بدانيم. هم چنان كه وجهى نيست كه مانند بعضى ديگر از مفسرين3 آن را منحصر در خلقت انسان بدانيم و بگوييم چون در ذيل آيه آمده كه «كفار در اشتباهى از خلقت جديدند» و خلقت جديد مربوط به انسان ها است لذا خلقت اول هم منحصر در انسان است، براى اينكه خلقت جديد شامل آسمان و زمين نيز مىشود، هم چنان كه فرموده: ﴿يَوْمَ تُبَدَّلُ اَلْأَرْضُ غَيْرَ اَلْأَرْضِ وَ اَلسَّمَاوَاتُ وَ بَرَزُوا لِلَّهِ اَلْوَاحِدِ اَلْقَهَّارِ﴾4، و خلقت جديد به معناى خلقت نشاه جديد است كه منظور از آن، نشاه آخرت است. و استفهام در آيه انكارى است.
و معناى آيه اين است كه: مگر خلقت نخستين، ما را عاجز و ناتوان كرد كه نتوانيم براى بار دوم خلق كنيم؟ يعنى: نه، ما از خلق اول عاجز نشديم، با اينكه خلقت اول آفريدن از هيچ و بدون الگو است، پس چگونه خلقت دوم كه اعاده همان خلق است ما را عاجز مىكند.
اين معنا در صورتى است كه كلمه «عى» را به معناى عاجز شدن بگيريم، و اگر به معناى تعب و خستگى بگيريم، هم چنان كه بعضى آن را ترجيح دادهاند، معنا چنين مىشود كه: مگر ما از خلقت نخستين خسته شدهايم كه ديگر بار نتوانيم خلقتى جديد كنيم؟ كه در حقيقت صاحبان اين پندار خداى تعالى را با خود قياس كردهاند، چون انسان - و همچنين ساير حيوانات - وقتى كارى انجام مىدهد، و زياد هم انجام مىدهد سرانجام دچار خستگى و كوفتگى بدن مىشود، و همين كوفتگى نمىگذارد به كار خود ادامه دهد، و از سر گيرد، ولى اگر از سر مىگرفت همان كارى را كه از او برمىآمد انجام مىداد، ليكن اگر از سر نگرفت چون توانايى نداشت و خسته شده بود، اما چنين نيست كه انجام دادن برايش محال باشد، نه، باز هم ممكن است، چون آنچه مىكند با آنچه كرده مثل همند.
و اين معناى بدى نيست، و ليكن بعضى1 گفتهاند استعمال كلمه «عى» در معناى عجز فصيحتر است.
علاوه بر اين، سوق دادن حجت از طريق عجز محال بودن عمل و نفى آن را هم مىرساند و مطلوب هم همان است. آيه شريفه مىخواهد محال بودن را نفى كند، به خلاف اينكه حجت را از راه خستگى سوق دهيم، چون تنها دشوارى عمل را مىرساند نه محال بودنش را. و آنهايى كه منكر معادند نمىخواهند بگويند اين عمل دشوار است، بلكه مىخواهند بگويند محال است، و چنين چيزى ممكن نيست.
﴿بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ﴾ كلمه «لبس» به معناى التباس و اشتباه است، و مراد از خلق جديد، تبديل نشاه دنيا به نشاهاى ديگر و داراى نظامى ديگر غير از نظام طبيعى است كه در دنيا حاكم است، براى اينكه در نشاه اخرى - كه همان خلق جديد است - ديگر مرگ و فنايى در كار نيست، تمامش زندگى و بقاء است. چيزى كه هست اگر انسان اهل سعادت باشد نعمتش خالص، نعمت است و نقمت و عذابى ندارد. و اگر از اهل شقاوت باشد بهرهاش يكسره نقمت و عذاب است و نعمتى ندارد، بخلاف نشاه اول، و نظام در خلق اول كه درست بر خلاف آن است (چون هم نعمتش آميخته با ناگواريها است و هم عذابش آميخته با لذت است، چيزى كه هست در اول لذت بيشتر از الم، و در دوم الم بيشتر از لذت است).
و معناى جمله مورد بحث اين است كه: اگر ما عالم را از آسمان و زمينش گرفته تا همه موجودات در آن را خلق كرديم و به بهترين نظامى تدبيرش نموديم، با قدرت و علم خود
كرديم، اين قدرت و علم ما هنوز باقى است و چيزى از آن كم نشده، پس ما عاجز از خلقتى جديد و اينكه خلقت دنيايى عالم را به خلقتى ديگر مبدل كنيم نيستيم، پس ديگر در قدرت ما نبايد شك كرد، ولى كفار در همين شك دارند و با داشتن شك نمىتوانند به آخرت و خلقت جديد ما ايمان بياورند.
احتجاج به علم شامل و فراگير خداى تعالى در خلقت اول و نزديك بودن او به انسان
﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسَانَ وَ نَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ اَلْوَرِيدِ﴾
راغب مىگويد: كلمه «وسوسه» به معناى خطور افكار زشت در دل است، و اصل آن از «وسواس» است كه به معناى صداى زيور آلات زنان، و نيز به معناى آهسته سخن گفتن است1.
و مراد از خلقت انسان، وجود تدريجى او است كه مدام تحول مىپذيرد و وضع جديد به خود مىگيرد، نه تنها تكوين در اول خلقتش. هر چند كه تعبير در آيه تعبير گذشته است، چون فرموده «﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسَانَ﴾ ما انسان را خلق كرديم» ولى از آنجايى كه انسان - و همچنين هر مخلوق ديگر كه حظى از بقاء دارد - همان طور كه در ابتداى به وجود آمدنش محتاج به پروردگار خويش است، همچنين در بقاء خود نيز محتاج به عطاى او است.
و به خاطر همين نكتهاى كه گفته شد، جمله ﴿وَ نَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ﴾ كه علم خدا در آن به صيغه مضارع آمده كه مفيد استمرار است - عطف شده بر جمله ﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسَانَ﴾ كه به صيغه ماضى آمده ليكن مفيد استمرار است. و همچنين جمله ﴿وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ اَلْوَرِيدِ﴾ كه آن نيز مفيد ثبوت و دوام و استمرار است به استمرار وجود انسان. و معنايش اين است كه: ما انسان را خلق كرديم و ما همواره تا هستى او باقى است از خاطرات قلبيش آگاهيم، و نيز همواره از رگ قلبش به او نزديكتريم.
و اين آيه شريفه از اين جهت كه بر علم و قدرت خداى تعالى در خلقت اول احتجاج مىكند به اينكه پس بر خلقت جديد هم قادر است، متصل به آيه قبل است كه مىفرمود: ﴿أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَى اَلسَّمَاءِ...﴾ و نيز از جهتى ديگر كه سخن از وسوسه قلبى انسان دارد، اتصالى هم به آيه قبل دارد كه مىفرمود: ﴿بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ﴾ . پس آيه مورد بحث در سياقى قرار دارد كه مىفهماند خداى تعالى قادر بر خلقت انسان و عالم به وضع او است حال يا بدون واسطه يا با وساطت فرشتگان حفيظ و نويسنده.
پس جمله ﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسَانَ﴾ با در نظر داشتن اينكه لام در آن لام سوگند است دلالت مىكند بر اينكه او قادر است خلق را ثابت بدارد.
﴿وَ نَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ﴾ در اين جمله خفىترين اصناف علم را ذكر كرده كه عبارت است از حضور نفسانى خفى، تا اشاره كند به اينكه علم خداى تعالى همه چيز را فرا گرفته است، گويا فرموده: ما از ظاهر و باطن انسان و حتى از خاطرات قلبىاش و از آن وسوسهاى كه در امر معاد دارد خبر داريم و مىدانيم كه در دل خود مىگويد: چگونه انسان بعد از مردن و خاك شدن و متلاشى گشتن اجزاء و درهموبرهم شدن بدنش دوباره مبعوث مىشود؟
پس از آنچه گفته شد به دست آمد كه كلمه «ما» در جمله ﴿مَا تُوَسْوِسُ بِهِ﴾ موصوله است، و ضمير «به» به انسان برمىگردد، و حرف «باء» در آن، باء آلت، و يا سببيت است. و اگر وسوسه را به نفس آدمى نسبت داده، نه به شيطان با اينكه منسوب به شيطان نيز هست، براى اين بوده كه سخن پيرامون علم خداى سبحان و احاطهاش به احوال آدمى بود، و مىخواست بفرمايد: حتى به آنچه در زواياى دلش مىگذرد آگاه است.
﴿وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ اَلْوَرِيدِ﴾ كلمه «وريد» به معناى رگى است كه «از قلب جدا شده» و در تمامى بدن منتشر مىشود، و خون در آن جريان دارد. بعضى1 هم گفتهاند: به معناى رگ گردن و حلق است. و به هر معنا كه باشد در آيه شريفه آن را طناب خوانده، چون شبيه به طناب است. و اضافه حبل به وريد اضافه بيانيه است.
و معناى جمله اين است كه: ما به انسان از رگ وريدش كه در تمامى اعضائش دويده و در داخل هيكلش جا گرفته نزديكتريم، آن وقت چگونه به او و به آنچه در دل او مىگذرد آگاه نيستيم؟
اين جمله مىخواهد مقصود را با عبارتى ساده و همه كس فهم اداء كرده باشد و گر نه مساله نزديكى خدا به انسان مهمتر از اين و خداى سبحان بزرگتر از آن است، براى اينكه خداى تعالى كسى است كه نفس آدمى را آفريده و آثارى براى آن قرار داده، پس خداى تعالى بين نفس آدمى و خود نفس، و بين نفس آدمى و آثار و افعالش واسطه است، پس خدا از هر جهتى كه فرض شود و حتى از خود انسان به انسان نزديكتر است، و چون اين معنا معناى دقيقى است كه تصورش براى فهم بيشتر مردم دشوار است، لذا خداى تعالى به اصطلاح دست
كم را گرفته كه همه بفهمند، و به اين حد اكتفاء كرده كه بفرمايد: «ما از طناب وريد به او نزديكتريم» .و يا در جاى ديگر قريب به اين معنا را آورده بفرمايد: «﴿أَنَّ اَللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾ خدا بين انسان و قلبش واسطه و حائل است» .
مفسرين در معناى اين آيه وجوه زيادى ذكر كردهاند كه چون فائدهاى در نقل آن نديديم از نقلش صرفنظر نموده خواننده را به مراجعه كتب آنان توصيه مىكنيم1.
علم خدا به انسان از طريق فرشتگان كاتب اعمال
﴿إِذْ يَتَلَقَّى اَلْمُتَلَقِّيَانِ عَنِ اَلْيَمِينِ وَ عَنِ اَلشِّمَالِ قَعِيدٌ﴾
كلمه «تلقى» و «تلقن» به معناى گرفتن است. و مراد از «متلقيان» به طورى كه از سياق استفاده مىشود دو فرشتهاى است كه موكل بر انسانند، و عمل او را تحويل گرفته آن را با نوشتن حفظ مىكنند.
و جمله ﴿عَنِ اَلْيَمِينِ وَ عَنِ اَلشِّمَالِ قَعِيدٌ﴾ در تقدير «عن اليمين قعيد و عن الشمال قعيد» است يعنى دو فرشتهاى كه يكى در سمت راست نشسته و يكى در سمت چپ نشسته.
و منظور از سمت راست و سمت چپ، راست و چپ آدمى است. و كلمه «قعيد» به معناى قاعد، يعنى نشسته مىباشد.
و حرف «اذ» در جمله ﴿إِذْ يَتَلَقَّى اَلْمُتَلَقِّيَانِ﴾ ظاهرا متعلق به محذوف است، و تقدير آن «اذكر اذ يتلقى المتلقيان» است، يعنى به ياد آر و متوجه باش اين را كه دو فرشته عمل انسان را مىگيرند. و منظور از اين دستور اين است كه به علم خداى تعالى اشاره كند و بفهماند كه خداى سبحان از طريق نوشتن اعمال انسان ها توسط ملائكه به اعمال انسان علم دارد، علاوه بر آن علمى كه بدون وساطت ملائكه و هر واسطهاى ديگر دارد.
بعضى از مفسرين2 گفتهاند كه: ظرف مذكور متعلق به كلمه «أقرب» در آيه قبل است، و معناى آن اين است كه: ما از رگ وريد به او نزديكتريم زمانى كه فرشتگان موكل او اعمالش را براى نوشتن مىگيرند. ولى به نظر مىرسد كه وجه قبلى با سياق موافقتر باشد، براى اينكه در اين وجه بر اين اساس ظرف را متعلق به كلمه «اقرب» دانسته كه غرض عمده بيان اقربيت خداى تعالى به انسان و علمش به اوضاع و احوال او باشد، و بقيه جزئيات مقصود اصلى نيستند، بلكه پيرامون همان غرض عمده دور مىزنند، در حالى كه ظاهر سياق و مخصوصا با در نظر گرفتن آيه بعدى اين است كه هر دو قسم علم مقصود اصلى و مستقل
هستند، هم علم از طريق اقربيت و هم علم از طريق گرفتن ملائكه و نوشتن اعمال بندگان.
بعضى ديگر از مفسرين1 كلمه «اذ» را اصلا ظرفيه ندانستهاند بلكه آن را تعليلى و به معناى «زيرا» گرفته و گفتهاند: علمى را كه از مفاد جمله ﴿وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ اَلْوَرِيدِ﴾ استفاده مىشود، با مفاد مدخول خودش تعليل مىكند (كه معناى آن و مدخولش چنين مىشود: زيرا دو فرشته گيرنده كه در راست و چپ هر انسان نشستهاند اعمال او را مىگيرند).
در رد اين نظريه مىگوييم: اين از مذاق قرآن كريم بدور است كه علم خداى تعالى را با علم ملائكه يا حفظ و نوشتن آنها تعليل كند.
و جمله ﴿عَنِ اَلْيَمِينِ وَ عَنِ اَلشِّمَالِ قَعِيدٌ﴾ مىخواهد موقعيتى را كه ملائكه نسبت به انسان دارند تمثيل كند، و دو طرف خير و شر انسان را كه حسنات و گناهان منسوب به آن دو جهت است به راست و چپ محسوس انسان تشبيه نمايد، (و گر نه فرشتگان موجوداتى مجردند كه در جهت قرار نمىگيرند).
﴿مَا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ﴾ كلمه «لفظ» به معناى پرت كردن است، و اگر سخن گفتن را لفظ ناميدهاند، به نوعى تشبيه است. و كلمه «رقيب» به معناى محافظ، و كلمه «عتيد» به معناى كسى است كه فراهم كننده مقدمات آن ضبط و حفظ است، خلاصه يكى مقدمات را براى ديگرى فراهم مىكند تا او از نتيجه كار وى آگاه شود.
و اين آيه شريفه بعد از جمله ﴿إِذْ يَتَلَقَّى اَلْمُتَلَقِّيَانِ﴾ كه آن نيز در باره فرشتگان موكل است، دوباره راجع به مراقبت دو فرشته سخن گفته با اينكه جمله اول تمامى كارهاى انسان را شامل مىشد و جمله دوم تنها راجع به تكلم انسان است، از باب ذكر خاص بعد از عام است كه در همه جا مىفهماند گوينده نسبت به خاص عنايتى بيشتر دارد، (مثل اينكه شما به پسر بزرگ خود وصيت كنى ارحام و خويشاوندان را پاس بدار، فلان پسر عمويت را پاس بدار، كه مىرساند در باره آن شخص عنايتى بيشتر دارى).
﴿وَ جَاءَتْ سَكْرَةُ اَلْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذَلِكَ مَا كُنْتَ مِنْهُ تَحِيدُ﴾
كلمه «حيد» كه مصدر فعل «تحيد» است به معناى عدول و برگشتن به عنوان فرار است، (كسى كه به منظور فرار دارد راه خود را كج مىكند، اين حالت را عرب «حيد» مىگويد) و مراد از سكره و مستى موت، حال نزع و جان كندن آدمى است، كه مانند مستان
مشغول به خودش است، نه مىفهمد چه مىگويد و نه مىفهمد اطرافيانش در بارهاش چه مىگويند.
معناى اينكه فرمود: سكره موت «به حق» آمد
و اگر آمدن سكره موت را مقيد به قيد «حق» كرد، براى اين است كه اشاره كند به اينكه مساله مرگ جزء قضاهاى حتمى است كه خداى تعالى در نظام عالم رانده، و از خود مرگ غرض و منظور دارد، هم چنان كه از آيه ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ اَلْمَوْتِ وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ اَلْخَيْرِ فِتْنَةً وَ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ﴾1 كه تفسيرش در همان سوره گذشت - نيز اين معنا استفاده مىشود، چون مىفهماند منظور از ميراندن همگى شما آزمايش شما است. و مردن عبارت است از انتقال از يك خانه به خانهاى كه بعد از آن و ديوار به ديوار آن قرار دارد، و اين مرگ و انتقال حق است، همانطور كه بعث و جنت و نار حق است. اين معنايى است كه از كلمه «حق» مىفهميم ولى ديگران اقوالى ديگر دارند، كه فائدهاى در نقل آنها نيست.
و جمله ﴿ذَلِكَ مَا كُنْتَ مِنْهُ تَحِيدُ﴾ اشاره است به اينكه انسان طبعا از مرگ كراهت دارد، چون خداى تعالى زندگى دنيا را به منظور آزمايش او در نظرش زينت داده و خودش فرموده: ﴿إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى اَلْأَرْضِ زِينَةً لَهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَ إِنَّا لَجَاعِلُونَ مَا عَلَيْهَا صَعِيداً جُرُزاً﴾2.
﴿وَ نُفِخَ فِي اَلصُّورِ ذَلِكَ يَوْمُ اَلْوَعِيدِ﴾
اين انتقال دومى است كه مردگان را به عالم قيامت و جاودانه منتقل مىكند، هم چنان كه نفخه اول مردم را مىميراند و به عالم برزخ مىبرد. و مراد از نفخ صور در اينجا يا نفخه دوم است و يا مجموع هر دو نفخه است، و خواسته است از مطلق نفخه ياد كند.
و مراد از روز وعيد، روز قيامت است كه خداى تعالى تهديدهايى را كه در دنيا به مجرمين از بندگانش مىكرد، منجز مىسازد.
﴿وَ جَاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَهَا سَائِقٌ وَ شَهِيدٌ﴾
كلمه «سياقه» كه مصدر «سائق» است، به معناى وادار كردن حيوان به راه رفتن است، كه در اين صورت راننده در عقب حيوان قرار دارد، و حيوان را مىراند. به عكس «قيادت» كه به معناى كشيدن حيوان از جلو است.
و اين كه فرموده: ﴿وَ جَاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ﴾ معنايش اين است كه هر نفسى به سوى خدا مىآيد، و در محضر او براى فصل قضاء و پس دادن حساب حضور به هم مىرساند. به دليل اينكه در جاى ديگر فرموده: ﴿إِلىَ رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ اَلْمَسَاقُ﴾1.
مقصود از سائق و شهيدى كه در قيامت همراه هر كسى مىآيند و بيان اينكه مخاطب آيه: ﴿لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَذَا...﴾ كيست و مفهوم آن چيست
و معناى آيه اين است كه: هر كسى در روز قيامت به محضر خداى تعالى حاضر مىشود، در حالى كه سائقى با او است كه او را از پشت سر مىراند و شاهدى همراه دارد كه به آنچه وى كرده گواهى مىدهد. ولى در آيه شريفه تصريح نشده كه اين سائق و شهيد ملائكهاند يا همان نويسندگانند و يا از جنس غير ملائكهاند، چيزى كه هست از سياق آيات چنين به ذهن مىرسد كه آن دو از جنس ملائكهاند، و به زودى رواياتى در اين باب خواهد آمد.
و نيز تصريح نشده به اينكه در آن روز شهادت منحصر به اين يك شاهدى است كه در آيه آمده. و ليكن آيات وارده در باره شهداى روز قيامت عدم انحصار آن را مىرساند. و نيز آيات بعدى هم كه بگومگوى انسان را با قرين خود حكايت مىكند دلالت دارد بر اينكه با انسان در آن روز غير از سائق و شهيد كسانى ديگر نيز هستند.
﴿لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَذَا فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ اَلْيَوْمَ حَدِيدٌ﴾
وقوع اين آيه در سياق آيات قيامت و قرائنى كه پيرامون آن است، اقتضا دارد كه اين آيه نيز از خطابات روز قيامت و خطاب كننده در آن خداى سبحان، و مورد خطاب در آن همان انسانى باشد كه در جمله ﴿وَ جَاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ﴾ سخن از او به ميان آمده، و اين معنا را دست مىدهد كه خطاب در آن خطابى است عمومى و متوجه به تمامى انسان ها.
الا اينكه توبيخ و عتابى كه از آن استشمام مىشود چه بسا اقتضا كند كه بگوييم خطاب در آن تنها متوجه منكرين معاد باشد، علاوه بر اين، سياق اين آيات اصلا سياق رد منكرين معاد است كه گفته بودند ﴿أَ إِذَا مِتْنَا وَ كُنَّا تُرَاباً ذَلِكَ رَجْعٌ بَعِيدٌ﴾.
و اشاره به كلمه «هذا» به آن حقايقى است كه انسان در قيامت با چشم خود معاينه مىكند و مىبيند كه تمامى اسباب از كار افتاده، و همه چيز ويران گشته، و به سوى خداوند واحد قهار برگشته است، و همه اين حقايق در دنيا هم بود. اما انسان به خاطر ركون و اعتمادى كه به اسباب ظاهرى داشت از اين حقايق غافل شده بود، (و خيال مىكرد سببيت آن اسباب از خود آنها است، و نمىدانست كه هر چه دارند از خداست و خدا روزى سببيت را از آنها
خواهد گرفت)، تا آنكه در قيامت خداى تعالى اين پرده غفلت را از جلو چشم او كنار زد، آن وقت حقيقت امر برايش روشن شده فهميد، و به مشاهده عيان فهميد، نه به استدلال فكرى.
و به همين جهت اين طور خطاب مىشود: ﴿لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَذَا﴾ تو در دنيا از اينهايى كه فعلا مشاهده مىكنى و به معاينه مىبينى در غفلت بودى، هر چند كه در دنيا هم جلو چشمت بود و هرگز از تو غايب نمىشد، ليكن تعلق و دلبستگىات به اسباب، تو را از درك آنها غافل ساخت و پرده و حائلى بين تو و اين حقائق افكند، اينك ما آن پرده را از جلو درك و چشمت كنار زدهايم، «فبصرك» در نتيجه بصيرت و چشم دلت «اليوم» امروز كه روز قيامت است «حديد» تيزبين و نافذ شده، مىبينى آنچه را كه در دنيا نمىديدى.
از اين آيه دو نكته استفاده مىشود: اول اينكه روز قيامت را به روزى معرفى مىكند كه در آن روز پرده غفلت از جلو چشم بصيرتش كنار مىرود در نتيجه حقيقت امر را مشاهده مىكند، و اين نكته در آياتى بسيار ديگر نيز آمده، مانند آيه ﴿وَ اَلْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ﴾1، و آيه ﴿لِمَنِ اَلْمُلْكُ اَلْيَوْمَ لِلَّهِ اَلْوَاحِدِ اَلْقَهَّارِ﴾2 و آياتى ديگر نظير اينها.
و دوم اينكه آنچه خدا براى فرداى قيامت انسان تهيه ديده، از همان روزى تهيه ديده كه انسان در دنيا بوده، چيزى كه هست از چشم بصيرت او پنهان بوده است و مخصوصا از همه بيشتر اين حقيقت براى او پنهان بوده كه روز قيامت روز كنار رفتن پردهها، و مشاهده پشت پرده است.
براى اينكه اولا غفلت وقتى تصور دارد كه در اين ميان چيزى باشد و ما از بودنش غافل باشيم. از سوى ديگر تعبير به غطاء (پرده) كرده، و اين تعبير در جايى صحيح است كه پشت پرده چيزى باشد و پرده آن را پوشانده و بين بيننده و آن حائل شده باشد. و از سوى سوم تعبير به حدت و تيزبينى در جايى صحيح است، و چشم تيزبين در جايى به درد مىخورد كه بخواهد يك ديدنى بسيار دقيقى را ببيند و الا احتياجى به چشم تيزبين پيدا نمىشود.
و يكى از سخيفترين و بىپايهترين تفسيرها اين است كه گفتهاند: خطاب خداى تعالى در اين آيه، به پيامبرش است، و معناى آيه اين است كه: اى پيامبر تو قبل از رسالتت از اين حقايقى كه امروز به تو وحى مىشود در غفلت بودى، و ما پردهات را كنار زديم، و حالا چشمت تيزبين شده، وحى را درك مىكند و يا فرشته وحى را مىبيند و وحى را از او
مىگيرد1.
سخافت و بىپايه بودن اين تفسير از اين جهت است كه با هيچ چيز آيه درست در نمىآيد، نه با لفظ آن و نه با سياقش.
معناى آيه: ﴿وَ قَالَ قَرِينُهُ هَذَا مَا لَدَيَّ عَتِيدٌ﴾
﴿وَ قَالَ قَرِينُهُ هَذَا مَا لَدَيَّ عَتِيدٌ﴾
سياق آيه خالى از چنين ظهورى نيست كه مراد از اين «قرين» همان ملك موكلى باشد كه در دنيا با او بود، حال اگر سائق هم همان باشد معنا چنين مىشود: خدايا اين است آن انسانى كه همواره با من بود و اينك حاضر است. و اگر مراد از كلمه «قرين» شهيد مىباشد كه او نيز با آدمى است، معنا چنين مىشود: اين است - در حالى كه به نامه اعمال آن انسان اشاره مىكند، اعمالى كه در دنيا از او ديده - آنچه من از اعمال او تهيه كردهام.
بعضى از مفسرين2 گفتهاند: مراد از قرين، شيطانى است كه يك عمر با او بوده و گمراهش مىكرده. و معناى كلام خداى سبحان بنابراين چنين مىشود: اين است آن انسانى كه من متصدى گمراهىاش بودم، و زمام نفسش را به دست داشتم، اينك براى رفتن به دوزخ حاضر است.
﴿أَلْقِيَا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارٍ عَنِيدٍ مَنَّاعٍ لِلْخَيْرِ مُعْتَدٍ مُرِيبٍ﴾
كلمه «كفار» - به فتح كاف - اسم مبالغه از كفر و به معناى بسيار كفرانگر است. و كلمه «عنيد» به معناى معاند حق است كه از در عناد حق را مسخره مىكند. و كلمه «معتدى» به معناى كسى است كه از حد خود تجاوز و از حق تخطى كند. و كلمه «مريب» به معناى كسى است كه داراى شك است، و يا كسى است كه مردم را به شك مىاندازد، و در آيه كه صحبت از قيامت است مردم را در امر قيامت به شك مىاندازد.
در بين اين چند صفت كه در آيه شمرده شده يك نحوه استلزام و ارتباطى هست، براى اينكه وقتى كسى كفار - يعنى بسيار كفرانگر - شد همين صفت، او را وا مىدارد هر حقى كه به آن برخورد كند رد نمايد، و ثمره اين كار قهرا اين است كه با حق دشمنى شود، و بر اين دشمنى اصرار ورزد، و اصرار بر دشمنى هم باعث مىشود كه آدمى از بسيارى از خيرات محروم گردد، چون پر واضح است كه هيچ خيرى نيست مگر آنكه حق هم هست، و اصلا خير بودن هر چيزى از ناحيه حق بودن آن است، چون در باطل هيچ خير نيست. و اين هم مستلزم
آن است كه آدمى همواره از حد حق (كه خود نيز مصداقى از حق است) خارج شود، و به طرف باطل برود، و از حد عبوديت خارج گشته به طرف استكبار و طغيان رود، و چنين كسى قهرا مردم را نسبت به دين حق كه بالفطره دنبالش مىگردند به شك مىاندازد. پس كفار، عنيد هم هست و عنيد، مناع خير نيز هست و مناع خير، معتدى هم هست، و معتدى، مريب نيز مىباشد.
خطاب در آيه شريفه از خداى تعالى است، و ظاهر سياق آيات چنين مىنمايد كه مورد خطاب در آن همان دو فرشته سائق و شهيد باشد كه موكل بر انسانند. ولى بعضى1
احتمال دادهاند كه خطاب به دو فرشته ديگر از فرشتگان موكل بر آتش و از خازنان دوزخ باشد.
﴿اَلَّذِي جَعَلَ مَعَ اَللَّهِ إِلَهاً آخَرَ فَأَلْقِيَاهُ فِي اَلْعَذَابِ اَلشَّدِيدِ﴾
در اين آيه با اينكه مىتوانست با يك كلمه «مشرك» صفت پنجم آن انسان را بيان كند، چنين نكرد، بلكه مطلب را طول داد و فرمود: همان كسى كه با خدا خدايى ديگر قرار داد، و اين براى آن بود كه اشاره كند به اينكه صفت پنجم از همه گناهان مزبور مهمتر و عظيمتر است، و در حقيقت مادر همه جرائمى است كه مرتكب شده، و ريشه همه صفات پستى است كه كسب كرده، يعنى كفر و عناد و منع خير و اعتداء و ارابه.
﴿فَأَلْقِيَاهُ فِي اَلْعَذَابِ اَلشَّدِيدِ﴾ اين جمله تاكيد همان امر قبلى است كه مىفرمود ﴿أَلْقِيَا فِي جَهَنَّمَ﴾ ، و از آن چنين استشمام مىشود كه مىخواهد امر خود را به خاطر شرك، تاكيد و تشديد كند، و به همين منظور هم دنبالش فرموده: ﴿فِي اَلْعَذَابِ اَلشَّدِيدِ﴾ او را در عذابى شديد بيندازيد.
پاسخ خداى تعالى به عذرى كه قرين شيطانى مشرك دوزخى مىآورد
﴿قَالَ قَرِينُهُ رَبَّنَا مَا أَطْغَيْتُهُ وَ لَكِنْ كَانَ فِي ضَلاَلٍ بَعِيدٍ﴾
مراد از قرين در اينجا مسلما قرين شيطانى است كه در كلام مجيد خداى تعالى مكرر نامش آمده، و آن عبارت است از همان شيطانى كه همواره با آدمى هست و غوايت و ضلالت را به آدمى وحى مىكند. از آن جمله قرآن در بارهاش فرموده: ﴿وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ اَلرَّحْمَنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ وَ إِنَّهُمْ لَيَصُدُّونَهُمْ عَنِ اَلسَّبِيلِ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ حَتَّى إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ بُعْدَ اَلْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ اَلْقَرِينُ﴾2.
پس معناى جمله «قال قرينه» اين است كه: آن شيطانى كه يك عمر با او بود و گمراهش مىكرد، گفت: «ربنا» اى پروردگار ما، يعنى پروردگار من و اين انسان كه من قرينش بودم (چون مقام مقام احتجاج و اختصام است)، ﴿مَا أَطْغَيْتُهُ﴾ من او را مجبور بر طغيان نكردم، ﴿وَ لَكِنْ كَانَ فِي ضَلاَلٍ بَعِيدٍ﴾ ليكن خودش آماده و مستعد بود كه دعوتهاى مرا بپذيرد، هر چه به او پيشنهاد مىكردم او به اختيار خود قبولش مىكرد، پس من مسئول گناهان و طغيان او نيستم.
در سوره صافات شرح مفصلى از اختصام و احتجاج ستمگران با همسرانشان در ذيل آيه ﴿اُحْشُرُوا اَلَّذِينَ ظَلَمُوا وَ أَزْوَاجَهُمْ﴾1 تا آخر آياتش گذشت.
﴿قَالَ لاَ تَخْتَصِمُوا لَدَيَّ وَ قَدْ قَدَّمْتُ إِلَيْكُمْ بِالْوَعِيدِ﴾
گوينده اين پاسخ خداى تعالى است، و خطابش عمومى است، گويا روى سخنش با عموم مشركين طاغى و قرينان ايشان است. خطابى است كه قهرا منحل به خطابهايى جزئى مىشود، و هر انسانى را با قرينش شامل مىگردد، مثل اين است كه به هر يك از انسان و قرينش فرموده باشد «لا تختصما لدى - نزد من بگو مگو مكنيد» .
و اينكه فرمود ﴿وَ قَدْ قَدَّمْتُ إِلَيْكُمْ بِالْوَعِيدِ﴾ جملهاى است حاليه كه حال از فاعل در جمله «لا تختصموا» است، و كلمه «بالوعيد» مفعولى است براى جمله «قدمت» و باء آن به اصطلاح باء وصلت است.
و معناى آيه اين است كه: نزد من بگو مگو مكنيد كه هيچ سودى برايتان ندارد، چون من تهديد و وعيد خود را به همه مشركين و ستمكاران ابلاغ نمودم. و تهديدهاى مذكور از قبيل آيات زير است كه به ابليس فرموده ﴿اِذْهَبْ فَمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ فَإِنَّ جَهَنَّمَ جَزَاؤُكُمْ جَزَاءً مَوْفُوراً﴾2 و نيز فرموده ﴿فَالْحَقُّ وَ اَلْحَقَّ أَقُولُ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ﴾3، و يا فرموده
﴿لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ اَلْجِنَّةِ وَ اَلنَّاسِ أَجْمَعِينَ﴾1.
﴿مَا يُبَدَّلُ اَلْقَوْلُ لَدَيَّ وَ مَا أَنَا بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ﴾
آنچه از سياق برمىآيد اين است كه اين آيه مطلبى نو و جديد را بيان مىكند، و به منزله جوابى است از سؤالى تقديرى و فرضى. گويا كسى پرسيده است: خدايا گيرم كه قبلا تهديد خود را ابلاغ كردهاى، آيا آن را تغيير نمىدهى، و تهديد شدگان را عفو نمىفرمايى؟ پاسخ داده است: ﴿مَا يُبَدَّلُ اَلْقَوْلُ لَدَيَّ﴾ ، در درگاه من هيچ سخنى تغيير نمىكند. و منظور از «قول» مطلق قضاهاى حتمى است كه خدا رانده، و خداى تعالى چنين حكم كرده كه هر كس با حال كفر بميرد داخل جهنم شود، و قهرا و به حسب مورد با آن وعيدى كه خدا ابليس و پيروانش را تهديد به آن كرده منطبق مىشود.
پس روشن شد كه جمله مورد بحث استينافى است، و منظور از مبدل نشدن قول، دگرگون نشدن قضاء حتمى است. كلمه «لدى - نزد من» ظرفى است متعلق به تبديل - ما از سياق اينطور مىفهميم، ولى بعضى از مفسرين در اعراب و مفردات جمله مورد بحث چيزهايى ديگر گفتهاند، و احتمالاتى بسيار دور از فهم دادهاند كه اگر بخواهيم آن را نقل كنيم خواننده در فهمش دچار سردرگمى مىشود، و به همين جهت از ايرادش صرفنظر كرديم.
و جمله ﴿وَ مَا أَنَا بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ﴾ متمم معناى جمله قبلى است، و معناى مجموع آن دو اين است كه: سخن در درگاه من دو تا نمىشود، و هيچ قضاء رانده شده و حتمى شدهاى مبدل نمىگردد، و شما عذاب خواهيد شد، و اين من نيستم كه در باره بندگان خود ستم نموده طبق وعيدى كه قبلا اعلام كردم، بلكه اين خودشان هستند كه خود را بعد از اتمام حجت و در عين انكار كردن حق، مستحق عذاب نمودند.
و به وجهى ديگر: اين من نيستم كه بندگان خود را با عذاب مجازات مىكنم، بلكه اين جزاى اعمالشان است، اعمالى كه قبلا كرده بودند. پس در حقيقت اين همان عمل ايشان است كه در اين عالم به اين صورت درآمده و به خودشان برمىگردد، هم چنان كه از ظاهر آيه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ كَفَرُوا لاَ تَعْتَذِرُوا اَلْيَوْمَ إِنَّمَا تُجْزَوْنَ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾2 نيز همين معنا استفاده مىشود، چون مىفرمايد: اى كسانى كه كفر ورزيديد، امروز ديگر عذر نياوريد، براى اينكه ما كه به شما كارى نكرديم، و اين عذاب كه مىبينيد برگشت اعمال خود شما است.
و اينكه از جمله ﴿وَ مَا أَنَا بِظَلاَّمٍ﴾ نفى ظلم كثير استفاده مىشود، مستلزم آن نيست كه بگوييم ظلم كم مىكند، چون ظلمى كه تصور كنيم خداى تعالى بكند، هر قدر هم ناچيز باشد به خاطر زياد بودن افرادش باز ظلمى بسيار مىشود، و خطاب در آيه هم خطاب به يك نفر نيست، بلكه خطاب به تمامى انسان هاى مشرك در عصر نزول آيه و در آينده است، با قرينهايى كه با خود همراه دارند. و معلوم است كه اينگونه افراد بسيار زيادند و خداى سبحان اگر در جزا دادن به ايشان كمترين حد ظلم را به آنها بكند، باز هم ظلام و بسيار ستمگر خواهد بود1.
وجوهى كه در باره سؤال و جواب در آيه: ﴿يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ اِمْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ﴾ و مفاد آن گفته شده است
﴿يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ اِمْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ﴾
خطابى است از خداى تعالى به جهنم، و پاسخى است كه جهنم به خدا مىدهد.
مفسرين در حقيقت اين گفتگو اختلاف كرده، بعضى2 گفتهاند: هم سؤال و هم جواب زبان حال است. ولى اين حرف، صحيح نيست، به دليل اينكه اگر زبان حال بود اختصاص به خداى تعالى نداشت، و هر كس جهنم را بدان حال مىديد و آن سؤال را مىكرد، آن جواب را مىفهميد، پس بطور مسلم در اختصاص يافتن خداى تعالى به اين سؤال نكتهاى هست كه توجيه مذكور نمىتواند آن را بيان كند.
بعضى3 ديگر گفتهاند: خطاب در حقيقت به خازنان جهنم است، جواب هم جواب ايشان است، هر چند كه به ظاهر آن را به جهنم نسبت داده. ولى اين خلاف ظاهر است، و حمل بر خلاف ظاهر وقتى صحيح است كه قرينه و دليلى در كلام باشد، و انسان مجبور شود مرتكب آن گردد.
بعضى4 هم گفتهاند: خطاب و پاسخش به همان معناى ظاهرى است، و دليلى هم نداريم كه اين خطاب و جواب را جائز نداند، چطور ممكن است جائز نباشد با اينكه خداى سبحان در كلام مجيدش از سخن گفتن دستها و پاها و پوست بدنها خبر داده. و اين وجه وجه
صحيحى است، و ما در تفسير سوره فصلت هم گفتيم كه علم و شعور در تمامى موجودات جارى و سارى است.
جمله ﴿هَلِ اِمْتَلَأْتِ﴾ استفهامى است تقريرى و اثباتى، و همچنين اين جمله كه از جهنم نقل كرده كه مىگويد ﴿هَلْ مِنْ مَزِيدٍ﴾ . و گويا با ايراد اين سؤال و جواب مىخواهد اشاره كند به اينكه قهر خداى تعالى و عذاب او از اينكه به همه مجرمين احاطه يابد و جزاى آنچه را كه استحقاق دارند ايفا كند قاصر نيست، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكَافِرِينَ﴾1.
بعضى از مفسرين2 به اين وجه اشكال كردهاند كه اين با صريح آيه ﴿لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ﴾ منافات دارد، چون اين آيه صريحا دلالت دارد بر پر شدن جهنم، و آيه مورد بحث صريحا مىگويد: جهنم پر شدنى نيست. و بعضى3 هم در پاسخ مىگويند: پر شدن يك ظرف و يا مكان، همه جا به معناى اين نيست كه ديگر ظرفيتى ندارد. بعضى از جاها پر شدن به اين معنا است كه همه طبقاتش داراى سكنه هست، و هيچ يك از آن طبقات از سكنه خالى نيست، هم چنان كه وقتى مىگويند شهر از سكنه پر است، معنايش همين است. علاوه بر اينكه ممكن هم هست اين پاسخ جهنم، قبل از داخل شدن تمامى دوزخيان در دوزخ باشد.
و بعضى4 هم اصل استفهام در جمله ﴿هَلْ مِنْ مَزِيدٍ﴾ را استفهام انكارى گرفته و گفتهاند معنايش اين است كه: نه، ديگر جايى زيادى در من نيست كه افرادى ديگر را در آن بيندازى، چون پر شدهام. آن وقت اشارهاى است به همان حكمى كه در آيه ﴿لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ اَلْجِنَّةِ وَ اَلنَّاسِ أَجْمَعِينَ﴾5 رانده، و فرموده: از جنيان و مردمان آن قدر در دوزخ مىاندازم تا پر شود. و سؤال ﴿هَلِ اِمْتَلَأْتِ﴾ هم سؤال از اين نيست كه آيا باز جا دارى يا نه؟ بلكه سؤال از محقق شدن آن قضايى است كه رانده بود، مىپرسد: آيا اينكه گفتم و قضا راندم كه جهنم را پر مىكنم محقق شده يا خير؟ و جمله ﴿هَلْ مِنْ مَزِيدٍ﴾ پاسخ به اين سؤال است، و معنايش اين است كه: بله، پر شدهام و آن وعدهات محقق شد.
و چه بسا اين وجه را بتوان با آيه ﴿مَا يُبَدَّلُ اَلْقَوْلُ لَدَيَّ﴾ نيز تاييد كرد، البته در صورتى كه منظور از قول همان وعده ﴿لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ اَلْجِنَّةِ وَ اَلنَّاسِ أَجْمَعِينَ﴾ باشد.
وصف متقين و ورودشان به بهشت
﴿وَ أُزْلِفَتِ اَلْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ غَيْرَ بَعِيدٍ﴾
از اين آيه شروع مىشود به توصيف حال متقين كه در روز قيامت چه وصفى دارند. و كلمه «ازلاف» كه مصدر فعل «ازلفت» است، به معناى نزديك كردن است. و كلمه ﴿غَيْرَ بَعِيدٍ﴾ به طورى1 كه گفتهاند - صفت ظرفى است تقديرى، و تقدير كلام «فى مكان غير بعيد» است.
و معناى آيه اين است كه: در آن روز بهشت براى مردم با تقوى نزديك مىشود، در حالى كه در جاى دورى قرار نگيرد، يعنى در پيش رويشان باشد، و داخل شدنشان در آن زحمتى نداشته باشد.
﴿هَذَا مَا تُوعَدُونَ لِكُلِّ أَوَّابٍ حَفِيظٍ﴾
كلمه «هذا» اشاره به ثوابى است كه قبلا وعدهاش را داد. و كلمه «أواب» از ماده «اوب» است كه معناى رجوع را مىدهد، و اگر آن را به صيغه مبالغه آورد و فرمود «اين بهشتى كه وعده داده شدهايد، براى هر كسى است كه بسيار رجوع كند» منظورش بسيار رجوع كردن به توبه و اطاعت است. و كلمه «حفيظ» به معناى آن كسى است كه در حفظ آنچه خدا با او عهد كرده مداومت دارد، و نمىگذارد عهد خدا ضايع و متروك شود. و جمله ﴿لِكُلِّ أَوَّابٍ حَفِيظٍ﴾ خبر دومى است براى كلمه «هذا» و يا حال است.
﴿مَنْ خَشِيَ اَلرَّحْمَنَ بِالْغَيْبِ وَ جَاءَ بِقَلْبٍ مُنِيبٍ﴾
اين آيه جمله ﴿لِكُلِّ أَوَّابٍ﴾ را بيان مىكند، و منظور از «خشيت به غيب» ترس از عذاب خدا است، در حالى كه آن عذاب را به چشم خود نديدهاند. و كلمه «منيب» از مصدر «انابه» است كه آن نيز به معناى رجوع است. و منظور از اينكه فرمود «﴿جَاءَ بِقَلْبٍ مُنِيبٍ﴾ - با دلى رجوع كننده بيايد» اين است كه عمر خود را با رجوع به خدا بگذراند، و در نتيجه هنگام مرگ با قلبى به ديدار پروردگارش رود كه انابه و رجوع به خدا در اثر تكرار شدنش در طول عمر، ملكه و صفت آن قلب شده باشد.
﴿اُدْخُلُوهَا بِسَلاَمٍ ذَلِكَ يَوْمُ اَلْخُلُودِ﴾
اين آيه خطاب به متقين است، و معنايش اين است كه: به متقين گفته مىشود با سلامت داخلش شويد در حالى كه از هر مكروه و ناملايمى ايمن باشيد. و يا اين است كه: داخل شويد در حالى كه خدا و ملائكه بر شما سلام مىدهند. ﴿ذَلِكَ يَوْمُ اَلْخُلُودِ﴾ اين جمله
بشارتى است كه متقين با شنيدن آن خرسند مىگردند.
معناى اينكه در باره بهشت متقين فرمود: ﴿لَهُمْ مَا يَشَاؤُنَ فِيهَا وَ لَدَيْنَا مَزِيدٌ﴾
﴿لَهُمْ مَا يَشَاؤُنَ فِيهَا وَ لَدَيْنَا مَزِيدٌ﴾
ممكن است كلمه «فيها» در اين آيه متعلق باشد به كلمه «يشاءون» يعنى هر چه را در بهشت مىخواهند در اختيار دارند. و ممكن هم هست متعلق باشد به موصول، و تقديرش «لهم ما يشاءونه حالكونهم فيها - آنچه را بخواهند در اختيار دارند در حالى كه در بهشتند» و اولى با سعه كرامت و احترامى كه متقين نزد خداى سبحان دارند مساعدتر است.
و حاصل معنايش اين است كه: اهل بهشت در حالى كه در بهشتند مالك و صاحب اختيار در هر چيزى هستند كه مشيت و ارادهشان به آن تعلق بگيرد. و خلاصه هر چه را بخواهند در اختيارشان قرار مىگيرد، بدون هيچ قيدى و استثنايى. پس هر چيزى كه ممكن باشد اراده و مشيت انسان به آن تعلق بگيرد، آن را دارند.
﴿وَ لَدَيْنَا مَزِيدٌ﴾ يعنى نزد ما از اين بيشتر هم هست - از سياق اينطور استفاده مىشود. و وقتى قرار شد كه اهل بهشت آنچه را كه ممكن است مشيت و خواست آدمى به آن تعلق گيرد، و آنچه از مقاصد و لذائذ كه علم آدمى سراغش را داشته باشد در اختيار داشته باشند، قهرا زيادتر از آن امرى است كه عظيمتر از آن است كه علم و مشيت انسان آن را درك كند، چون كمالاتى است ما فوق آنچه كه دست علم بشر بدان مىرسد.
بعضى1 هم گفتهاند: مراد از كلمه «مزيد» زيادتر از آن مقدارى است كه از جنسى مىخواهند مثلا اگر رزقى بخواهند بيشتر از يكى و بهتر و عجيبتر از آن در اختيارشان قرار مىدهند، هم چنان كه از بعضى2، روايت شده كه گفتهاند: ابر، از پيش رويشان مىگذرد، و مىپرسد چه مىخواهيد؟ هر چه بخواهند برايشان مىبارد، پس اهل بهشت هر چه را بخواهد برايشان باريده مىشود.
ولى اين وجه صحيح نيست، زيرا بدون هيچ دليلى اطلاق كلام را مقيد كرده است، چون ظاهر جمله ﴿لَهُمْ مَا يَشَاؤُنَ فِيهَا﴾ اين است كه آنچه را كه برايشان ممكن باشد بخواهند مىتوانند بخواهند، نه اين كه آنچه را بخواهند به ايشان داده مىشود، تا در نتيجه معناى زيادتر از آن، زيادى عددى از آن چيزى باشد كه مثلا يكى يا دو تا از آن خواستهاند. بلكه معناى زيادتر از آن، زيادترى از هر چيزى است كه ممكن باشد مورد خواست آنها قرار گيرد. به عبارت
سادهتر: چيزى است كه اصلا خود آنها آن را نخواستهاند، چون عقلشان نمىرسيده كه چنان چيزى را بخواهند.
بعضى1 هم گفتهاند مراد اين است كه خداوند حسنه آنان را ده برابر مىكند. اشكال اين وجه هم همان اشكال وجه قبلى است.
﴿وَ كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هُمْ أَشَدُّ مِنْهُمْ بَطْشاً فَنَقَّبُوا فِي اَلْبِلاَدِ هَلْ مِنْ مَحِيصٍ﴾
كلمه «تنقيب» كه مصدر فعل ماضى «نقبوا» است، به معناى سير است. و كلمه «محيص» به معناى پناهگاه و گريزگاه است.
اين آيه شريفه بعد از آيات قبل كه به خلقت انسان و علم خدا به آن و سير به سوى خدايش را بيان مىكرد، ناگهان مساله انذار و تخويف را پيش مىكشد. و عين اين جريان در اول سوره بود، كه داشت بر مساله معاد احتجاج مىكرد، و ناگهان به تخويف و انذار پرداخت فرمود ﴿كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ أَصْحَابُ اَلرَّسِّ وَ ثَمُودُ...﴾
و معناى آيه اين است كه: چه بسيار از أقوام كه قبل از اين مشركين فعلى بودند، و خيلى هم از ايشان نيرومندتر بودند، و با نيروى خود به سرزمينها رفته، آنجاها را فتح كردند، آيا توانستند از عذاب و هلاك كردن خدا گريزگاهى بيابند؟ اگر آنها توانستند اين مشركين هم خواهند توانست.
﴿إِنَّ فِي ذَلِكَ لَذِكْرىَ لِمَنْ كَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى اَلسَّمْعَ وَ هُوَ شَهِيدٌ﴾
كلمه «قلب» به معناى آن نيرويى است كه آدمى به وسيله آن تعقل مىكند و حق را از باطل تميز مىدهد، و خير را از شر جدا مىكند و بين نافع و مضر فرق مىگذارد. و اگر تعقل نكند و چنين تشخيص و جداسازى نداشته باشد، در حقيقت وجود او مثل عدمش خواهد بود، چون چيزى كه اثر ندارد وجود و عدمش برابر است. و معناى القاء سمع همان گوش دادن است، گويا انسان در هنگام گوش دادن به سخن كسى گوش خود را در اختيار او مىگذارد، تا هر چه خواست به او بفهماند. و كلمه «شهيد» به معناى حاضر و مشاهده كننده است.
و معناى آيه اين است كه: در آنچه از حقائق كه از آن خبر داديم، و آنچه از داستانهاى امتهاى هلاك شده كه بدان اشاره نموديم تذكرى است كه هر كس تعقل كند با آن متذكر مىگردد، و آنچه خير و نفعش در آن است انتخاب مىنمايد و هر كس كه گوش
بدهد و آن را بشنود، و اشتغالات غير حق، او را از شنيدن حق مشغول نكرده باشد، و در عين حال حاضر به شنيدن و فرا گرفتن شنيدههاى خود باشد، از آن متذكر مىشود.
در اين آيه بين كسى كه قلب دارد و كسى كه گوش دهد در حالى كه شاهد هم باشد، ترديد شده، فرموده يا آن باشد يا اين، و اين ترديد بدين جهت است كه مؤمن به حق دو جور است، يا كسى است كه داراى عقل است، و مىتواند حق را دريابد و بگيرد، و در آن تفكر كند و بفهمد حق چيست، و به آن اعتقاد بيابد، و يا كسى است كه تفكرش نيرومند نيست، تا حق و خير و نافع را از باطل و شر و مضر تميز دهد، چنين كسى بايد از ديگران بپرسد و پيروى كند. و اما كسى كه نه نيروى تعقل دارد و نه حاضر است از گواهان، سخن حق را بشنود، هر چند آن گواه و شاهد رسالت داشته باشد، و او را انذار كند، چنين كسى جاهلى است لجباز، نه قلب دارد و نه گوش، هم چنان كه در جاى ديگر قرآن مىبينيم كه مىفرمايد: ﴿وَ قَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ اَلسَّعِيرِ﴾1.
﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ وَ مَا مَسَّنَا مِنْ لُغُوبٍ﴾
كلمه «لغوب» به معناى تعب و خستگى است، و معناى آيه روشن است.
بحث روايتى رواياتى در ذيل آيه: ﴿أَ فَعَيِينَا بِالْخَلْقِ اَلْأَوَّلِ...﴾ و در باره دو فرشته نويسنده حسنات و سيئات
در كتاب توحيد به سند خود از عمرو بن شمر، از جابر بن يزيد روايت كرده كه گفت: من از امام ابى جعفر (علیه السلام) پرسيدم: آيه شريفه ﴿أَ فَعَيِينَا بِالْخَلْقِ اَلْأَوَّلِ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ﴾ چه معنا دارد؟ حضرت فرمود: اى جابر، تاويل اين آيه چنين است كه وقتى اين عالم و اين خلقت فانى شود، و اهل بهشت در بهشت و اهل آتش در آتش جاى گيرند، خداى تعالى دست به خلقت عالمى غير اين عالم مىزند، و خلقتى جديد مىآفريند، بدون اينكه مرد و زنى داشته باشند، تنها كارشان عبادت و توحيد خدا است، و برايشان سرزمينى خلق مىكند غير از اين زمين تا آن خلايق را بر دوش خود بكشد، و آسمانى برايشان خلق مىكند غير از اين آسمان، تا بر آنان سايه بگستراند.
و شايد تو خيال مىكردى خدا تنها همين يك عالم را خلق كرده، و يا مىپنداشتى
كه غير از شما ديگر هيچ بشرى نيافريده. به خدا سوگند هزار هزار عالم، و هزار هزار آدم آفريده كه تو فعلا در آخرين آن عوالم هستى، و در دودمان آخرين آن آدمها قرار دارى1.
مؤلف: و در كتاب خصال، قسمت اول اين حديث را به سند خود از محمد بن مسلم از آن جناب نقل كرده2. و چه بسا مراد از اينكه فرمود «تاويل اين آيه چنين است» اين باشد كه اين مطلب نيز بر آيه منطبق است، نه اينكه آيه تنها مىخواهد اين را بگويد.
و از جوامع الجامع از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرمود: نويسنده حسنات در طرف راست آدمى، و نويسنده سيئات در طرف چپ آدمى قرار دارند و دست راستى بر دست چپى فرماندهى دارد، و دست چپى به فرمان او كار مىكند. بنابراين، اگر انسان عمل نيكى انجام دهد، دست راستى ده برابرش را مىنويسد، و اگر عمل زشتى مرتكب شود به دست چپى مىگويد: هفت ساعت مهلتش بده، شايد تسبيحى گويد و استغفارى كند، (اگر نكرد آن وقت گناهش را بنويس)3.
و در معناى اين حديث روايات ديگرى هست، و به جاى هفت ساعت، شش ساعت هم روايت شده.
مؤلف: و در نهج البلاغه در معناى آيه ﴿وَ جَاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَهَا سَائِقٌ وَ شَهِيدٌ﴾ فرموده: سائقى كه او را به سوى محشر مىبرد، و شاهدى كه عليه او به آنچه كرده است شهادت مىدهد4.
روايتى دال بر اينكه خطاب ﴿أَلْقِيَا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارٍ عَنِيدٍ﴾ به پيامبر و على (عليهما الصلاة و السلام) مىشود
و در مجمع البيان است كه ابو القاسم حسكانى به سند خود از اعمش روايت كرده كه گفت: ابو المتوكل تاجر5، از ابى سعيد خدرى روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: چون روز قيامت شود، خداى تعالى به من و به على فرمان مىدهد: هر كس شما را به خشم آورده در آتش افكنيد، و هر كس (خوشنودتان كرده) دوستتان داشته داخل بهشت سازيد، اين است معنا (و يا تاويل) آيه ﴿أَلْقِيَا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارٍ عَنِيدٍ﴾6.
مؤلف: اين حديث را شيخ الطائفه شيخ طوسى (عليه الرحمة) نيز در امالى خود به
سندى كه به ابى سعيد خدرى دارد از آن جناب روايت كرده1.
و در الدر المنثور است كه ابن ابى الدنيا - در كتاب ذكر الموت - و ابن ابى حاتم، و ابو نعيم - در كتاب حليه - از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده كه گفت: من از رسول خدا شنيدم كه فرمود: فرزند آدم، از آن آيندهاى كه برايش مقدر شده چقدر غافل است. خداى تعالى وقتى مىخواهد اين بنده را بيافريند به فرشته مىگويد: رزق او را بنويس، آثارش را بنويس، اجلش را هم بنويس، اين را هم كه آيا سعيد است يا شقى ثبت كن. آن گاه اين فرشته بالا مىرود، و خداى تعالى فرشته ديگرى روانه مىكند تا او را حفظ كند، آن فرشته نيز همواره مراقب او است، تا وى به حد رشد برسد، او نيز بالا مىرود. و خداى تعالى دو فرشته ديگر را موكل بر او مىكند، تا حسنات و گناهانش را ثبت كنند، و اين دو فرشته هم چنان هستند تا آنكه مرگ آن بنده فرا رسد، آن وقت اين دو فرشته نويسنده بالا مىروند، فرشته موت مىآيد تا جان او را بگيرد، و چون او را داخل قبر كنند، دوباره جانش را به كالبدش برگرداند، و دو فرشته قبر آمده او را امتحان مىكنند سپس بالا مىروند.
و چون روز قيامت شود، دو فرشته نويسنده حسنات و گناهان، دوباره به سراغش مىآيند، و نامه عمل او را باز كرده به گردنش مىافكنند، و هم چنان با او هستند، يكى به عنوان سائق و ديگرى به عنوان شهيد (تا به عرصهاش برسانند). آن گاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود به درستى در پيش رو، امرى عظيم داريد، امرى ما فوق قدرتتان، از خداى عظيم استقامت بجوييد2.
چند روايت در ذيل آيه: ﴿يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ اِمْتَلَأْتِ...﴾ و راجع به اينكه در باره متقين در بهشت فرموده: ﴿لَهُمْ مَا يَشَاؤُنَ فِيهَا وَ لَدَيْنَا مَزِيدٌ﴾ و...
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ اِمْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ﴾ مىگويد: اين استفهام از اين جهت شده كه خداى تعالى وعده داده بود جهنم را پر كند و جهنم مالامال آتش شود. از او مىپرسد آيا پر شدهاى؟ او مىپرسد: مگر باز هم هست؟ و منظورش اين است كه ديگر جاى خالى ندارم3.
مؤلف: همان طور كه ملاحظه مىكنيد بناى اين معنا كه در اين حديث براى آيه شده، بر اين اساس است كه استفهام در آن انكارى باشد.
و در الدر المنثور است كه احمد، بخارى، مسلم، ترمذى، نسايى، ابن جرير، ابن مردويه و بيهقى - در كتاب اسماء و صفات - از انس روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا
(صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: پيوسته در جهنم ريخته مىشود و او هم چنان داد ﴿هَلْ مِنْ مَزِيدٍ﴾ ش بلند است، تا آنكه رب العزه پاى خود را در آن بگذارد، آن وقت است كه اجزايش از هم جدا شده، و مىگويد بس است بس است، تو را به عزت و كرمت سوگند.
و هميشه در بهشت هم جاى زيادى هست، تا آنكه خدا مخلوقى ديگر بيافريند، و آنان را در قصرهاى بهشت جاى دهد1.
مؤلف: «پا نهادن خدا در آتش» و اينكه آتش بگويد «بس است بس است» در روايات زيادى آمده. اما همه از طرق اهل سنت است.
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿لَهُمْ مَا يَشَاؤُنَ فِيهَا وَ لَدَيْنَا مَزِيدٌ﴾ گفته: منظور از «مزيد» نظر كردن به رحمت خداست2.
و در الدر المنثور است كه بزاز و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابن مردويه و لالكائى - در كتاب السنة - و بيهقى - در كتاب البعث و النشور - از انس روايت كرده كه در تفسير جمله ﴿وَ لَدَيْنَا مَزِيدٌ﴾ گفته: «مزيد» اين است كه خداى تعالى برايشان تجلى مىكند3.
و در كافى از بعضى از علماى اماميه، بدون ذكر بقيه سند از هشام بن حكم روايت كرده كه گفته: ابو الحسن موسى بن جعفر (علیه السلام) فرمود: اى هشام خداى عز و جل در كتاب عزيزش مىفرمايد: ﴿إِنَّ فِي ذَلِكَ لَذِكْرىَ لِمَنْ كَانَ لَهُ قَلْبٌ﴾ و منظورش از قلب عقل است4.
و در الدر المنثور است كه: خطيب در تاريخ خود از عوام ابن حوشب روايت كرده كه گفت: من از ابو مجلز در باره مردى پرسيدم كه مىنشيند و پاهاى خود را رويهم مىاندازد اين چطور است؟ گفت: عيبى ندارد، يهوديان اين را بد مىدانند، و خيال مىكنند كه اين گونه نشستن، مخصوص خدا است، چون خداى تعالى بعد از آنكه عالم را در ظرف شش روز خلق كرد، و از خلقت آسمانها و زمين فارغ شد براى رفع خستگى اين طور نشست، و اينجا بود كه خداوند اين آيه را نازل كرد: ﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ وَ مَا مَسَّنَا مِنْ لُغُوبٍ﴾ كه هر چند ما آسمانها و زمين را در شش روز آفريديم اما خسته نشديم5.
مؤلف: اين معنا از ضحاك1 و قتاده نيز نقل شده، و مفيد هم چنين معنايى در روضة الواعظين2 در روايتى ضعيف نقل كرده. و سند اصلى اينكه خلقت موجودات در شش روز از ايام هفتگانه هفته تقسيم شده تورات و قرآن است و هر چند قرآن مكرر سخن از خلقت اشياء در شش روز گفته، و ليكن نفرموده اين شش روز از چه روزهايى است، آيا از روزهاى هفته است يا نه. و حتى اشارهاى هم به آن نكرده.
و اگر به خاطر داشته باشيد در آغاز تفسير اين سوره گفتيم كه: بعضى از مفسرين، آيه ﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ...﴾ را مدنى دانستهاند، اينكه مىگوييم: عاملى كه ايشان را به اين نظريه وادار كرده همين روايات است كه پنداشتهاند بر حسب اين روايات، آيه شريفه پاسخ به يهود است (و يهوديان در مدينه بودند نه در مكه) ولى در آيه هيچ دلالتى نيست كه اگر مىخواهد كلام يهود را رد كند، در مدينه نازل شده باشد، براى اينكه در آيات مكى هم سخن از يهود به ميان آمده، هم چنان كه در سوره اعراف چنين است.
[سوره ق (50): آيات 39 تا 45]
﴿فَاصْبِرْ عَلىَ مَا يَقُولُونَ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ اَلشَّمْسِ وَ قَبْلَ اَلْغُرُوبِ ٣٩ وَ مِنَ اَللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ أَدْبَارَ اَلسُّجُودِ ٤٠وَ اِسْتَمِعْ يَوْمَ يُنَادِ اَلْمُنَادِ مِنْ مَكَانٍ قَرِيبٍ ٤١ يَوْمَ يَسْمَعُونَ اَلصَّيْحَةَ بِالْحَقِّ ذَلِكَ يَوْمُ اَلْخُرُوجِ ٤٢ إِنَّا نَحْنُ نُحْيِي وَ نُمِيتُ وَ إِلَيْنَا اَلْمَصِيرُ ٤٣ يَوْمَ تَشَقَّقُ اَلْأَرْضُ عَنْهُمْ سِرَاعاً ذَلِكَ حَشْرٌ عَلَيْنَا يَسِيرٌ ٤٤ نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَا يَقُولُونَ وَ مَا أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِجَبَّارٍ فَذَكِّرْ بِالْقُرْآنِ مَنْ يَخَافُ وَعِيدِ ٤٥﴾
ترجمه آيات
پس در برابر آنچه مىگويند خويشتن دارى كن و به حمد پروردگار خود تسبيح گوى، هم قبل از طلوع خورشيد و هم قبل از غروب (39).
و پارهاى از شب را، و به دنبال سجدهات او را تسبيح گوى (40).
و بگوش باش روزى كه منادى از مكانى نزديك ندا برمىآورد (41).
روزى كه همه آن صيحه را كه قضائش حتمى است مىشنوند كه روز خروج از قبرها است (42).
به درستى اين ماييم كه زنده مىكنيم و مىميرانيم و بازگشت به سوى ما است (43).
بازگشت در روزى كه زمين به زودى از روى آنان مىشكافد و آن حشرى است كه براى ما آسان است (44).
ما به آنچه مىگويند داناييم و تو نمىتوانى مردم را به آنچه مىخواهى مجبور كنى پس تنها با قرآن
كسانى را تذكر بده كه از تهديد خدا بيمناكند (45).
بيان آيات [بيان آيات آخر سوره كه پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) را امر به صبر و تسبيح خدا مىكند و روز قيامت را به ياد مىآورد]
اين آيات خاتمه سوره است، كه در آن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را دستور مىدهد كه در برابر آنچه مىگويند و نسبتهايى كه مىدهند - مثلا مىگويند سحر و جنون و شعر است - صبر كن.
و نيز در مقابل لجبازيها و استهزايى كه نسبت به معاد و برگشتن به سوى خداى تعالى دارند، حوصله به خرج ده، و پروردگار خود را با تسبيح عبادت كن، و منتظر روز قيامت باش كه با يك صيحه آغاز مىشود، و كسانى را كه از خداى نديده مىترسند با قرآن تذكر بده.
﴿فَاصْبِرْ عَلىَ مَا يَقُولُونَ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ اَلشَّمْسِ وَ قَبْلَ اَلْغُرُوبِ﴾
اين آيه تفريع و نتيجهگيرى از همه مطالب گذشته است كه از آن جمله است مساله انكار معاد از ناحيه مشركين، و سخن از جزئيات معاد و استدلال بر آن، و تهديد منكرين و مكذبين نبوت خاتم الانبياء، و تهديدشان به اين كه سرنوشت همان است كه مكذبين از امتهاى گذشته بدان مبتلا شدند.
﴿وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ...﴾ اين جمله رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را دستور مىدهد كه خداى تعالى را از آنچه در بارهاش مىگويند تسبيح كند و منزه بدارد، تنزيهى كه توأم با حمد او باشد. و حاصلش اين است كه مىخواهد تا براى او فعل جميل اثبات نموده، هر نقص و ننگى را از او دور بدارد. و تسبيح قبل از طلوع آفتاب مىتواند با نماز صبح منطبق شود، يعنى مىشود گفت مراد از آن، نماز صبح، و مراد از تسبيح قبل از غروب، نماز عصر و يا ظهر و عصر باشد.
﴿وَ مِنَ اَللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ أَدْبَارَ اَلسُّجُودِ﴾
يعنى در پارهاى از شب، تسبيح گو، كه اين نيز مىتواند با نمازهاى مغرب و عشاء منطبق باشد.
﴿وَ أَدْبَارَ اَلسُّجُودِ﴾ كلمه «ادبار» جمع «دبر» است، و در عبارت است از منتهى اليه هر چيز، البته منتهى اليه آن و ما بعدش. و گويا مراد از آن، تسبيح بعد از همه نمازها باشد، چون سجده، در آخر هر ركعت از نماز است، و قهرا با تعقيبات نمازهاى پنجگانه منطبق
مىشود. بعضى1 گفتهاند: مراد از آن نافلههايى است كه هر نمازى دارد. و بعضى2 گفتهاند: مراد دو ركعت و يا چند ركعت نماز بعد از نماز مغرب است. و بعضى3 گفتهاند: مراد از آن نماز وتر است كه در آخر نافلههاى شب قرار دارد.
﴿وَ اِسْتَمِعْ يَوْمَ يُنَادِ اَلْمُنَادِ مِنْ مَكَانٍ قَرِيبٍ﴾
در اين آيه «استماع» را به معانى مختلفى تفسير كردهاند، و از همه به ذهن نزديكتر اين است كه متضمن معناى انتظار باشد، يعنى منتظر روزى باش كه در آن روز بشنوى نداى منادى را از مكانى نزديك. و جمله ﴿يَوْمَ يُنَادِ اَلْمُنَادِ﴾ روى هم مفعول «و استمع» است، و مراد از نداى منادى همان نفخه صور است كه مسئول آن به طورى كه از آيه بعد استفاده مىشود در آن مىدمد.
و اينكه فرمود: «ندا از مكانى نزديك است» بدين جهت است كه ندا آن چنان به خلائق احاطه دارد كه به نسبت مساوى بگوش همه مىرسد، و افراد نسبت به آن دور و نزديك نيستند، چون ندا - همانطور كه گفتيم - نفخه بعث و كلمه حيات است.
﴿يَوْمَ يَسْمَعُونَ اَلصَّيْحَةَ بِالْحَقِّ ذَلِكَ يَوْمُ اَلْخُرُوجِ﴾
اين آيه بيان آن روزى است كه منادى ندا مىدهد. و اگر فرمود: صيحهاى است به حق، براى اين است كه قضايى است حتمى، همان طور كه در تفسير جمله ﴿وَ جَاءَتْ سَكْرَةُ اَلْمَوْتِ بِالْحَقِّ...﴾ گفتيم.
و معناى اينكه فرمود ﴿ذَلِكَ يَوْمُ اَلْخُرُوجِ﴾ اين است كه امروز روز خروج از قبرها است، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده ﴿يَوْمَ يَخْرُجُونَ مِنَ اَلْأَجْدَاثِ سِرَاعاً﴾4.
﴿إِنَّا نَحْنُ نُحْيِي وَ نُمِيتُ وَ إِلَيْنَا اَلْمَصِيرُ﴾
مراد از «احياء» افاضه حيات بر جسدهايى است كه در دنيا مردهاند. و مراد از «اماته» همان ميراندن در دنيا است، كه عبارت است از منتقل شدن به عالم قبر. و مراد از جمله ﴿وَ إِلَيْنَا اَلْمَصِيرُ﴾ به طورى كه از سياق برمىآيد احياء در روز قيامت است.
﴿يَوْمَ تَشَقَّقُ اَلْأَرْضُ عَنْهُمْ سِرَاعاً ذَلِكَ حَشْرٌ عَلَيْنَا يَسِيرٌ﴾
كلمه «تشقق» در اصل «تتشقق» و از باب «تفعل» است كه به معناى شكافته شدن است، و معنايش اين است كه: زمين از روى ايشان شكافته مىشود، و ايشان به سرعت به
سوى دعوت كننده بيرون مىشوند.
﴿ذَلِكَ حَشْرٌ عَلَيْنَا يَسِيرٌ﴾ يعنى آنچه گفتيم (كه از قبور شكافته شده به سرعت بيرون مىشوند) حشرى است كه انجامش براى ما آسان است.
﴿نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَا يَقُولُونَ وَ مَا أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِجَبَّارٍ فَذَكِّرْ بِالْقُرْآنِ مَنْ يَخَافُ وَعِيدِ﴾
اين جمله در مقام تعليل جمله ﴿فَاصْبِرْ عَلىَ مَا يَقُولُونَ﴾ است، مىفرمايد در برابر آنچه مىگويند صبر كن، براى اينكه ما مىدانيم كه چه مىگويند، و تو كه نمىتوانى مجبورشان سازى، پس تنها وظيفهات اين است كه با قرآن تذكرشان دهى تا آنان كه از تهديد خداوندشان مىترسند متذكر شوند. و كلمه «جبار» در اين آيه به معناى تسلطى است كه بتواند مردم را بر اجراى خواستههاى خود مجبور سازد.
و معناى آيه اين است كه: تو بر آنچه مىگويند صبر كن، و به حمد پروردگارت تسبيح گوى، و منتظر بعث باش كه ما مىدانيم چه مىگويند، و به زودى سزايشان را در برابر و مطابق آنچه كردهاند كف دستشان مىگذاريم، و تو مسلط بر آنان نيستى كه بتوانى بر اجراى خواسته خود مجبورشان سازى، و در نتيجه آنچه را دعوتشان مىكنى انجام دهند - يعنى به خدا و روز جزا ايمان بياورند - و وقتى حال و وضع آنان چنين است پس تو وظيفه خودت را انجام ده، و كسانى را با قرآن تذكر بده كه از تهديد من مىهراسند.
بحث روايتى [چند روايت در ذيل آيه: ﴿وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ اَلشَّمْسِ وَ قَبْلَ اَلْغُرُوبِ﴾ و مراد از ﴿أَدْبَارَ اَلسُّجُودِ﴾]
در الدر المنثور است كه طبرانى - در كتاب اوسط - و ابن عساكر از جرير بن عبد اللَّه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كردهاند كه در معناى آيه شريفه ﴿وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ اَلشَّمْسِ وَ قَبْلَ اَلْغُرُوبِ﴾ فرمود: قبل از طلوع شمس، نماز صبح، و قبل از غروب شمس، نماز عصر است1.
و در مجمع البيان است كه از امام صادق (علیه السلام) روايت شده كه در پاسخ شخصى كه پرسيد منظور از آيه ﴿وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ اَلشَّمْسِ وَ قَبْلَ اَلْغُرُوبِ﴾ چيست، فرمود: صبح كه شد ده مرتبه مىگويى «لا اله الا اللَّه وحده لا شريك له له الملك و له الحمد و هو على كل شىء قدير» و همين ده مرتبه را در عصر هم مىگويى2.
مؤلف: امام اين معنا را از اطلاق تسبيح در آيه استفاده كردهاند، هر چند كه موردش خاص نماز صبح و عصر باشد، پس منافاتى بين اين دو روايت نيست، چون مورد مخصص نمىشود.
و در كافى به سند خود از حريز از زراره از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: به حضورش عرضه داشتم معناى جمله ﴿وَ أَدْبَارَ اَلسُّجُودِ﴾ چيست؟ فرمود: چند ركعت بعد از مغرب است1.
مؤلف: اين روايت را قمى هم در تفسير خود به سندى كه به ابن ابى بصير دارد از حضرت رضا (علیه السلام) نقل كرده، و عبارت آن چنين است: چهار ركعت بعد از مغرب است2.
و در الدر المنثور است كه مسدد در مسند خود، و ابن منذر و ابن مردويه از على بن ابى طالب (علیه السلام) روايت كردهاند كه فرمود: از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) معناى ﴿أَدْبَارَ اَلسُّجُودِ﴾ را پرسيدم، فرمود: منظور دو ركعت بعد از مغرب است، و منظور از «ادبار النجوم» دو ركعت قبل از نماز صبح است3.
مؤلف: نظير اين روايت از ابن عباس و عمر از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل شده4. و در مجمع البيان آن را مستند به حسن بن على (علیه السلام) نيز كرده كه آن جناب از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده است5.
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿فَذَكِّرْ بِالْقُرْآنِ مَنْ يَخَافُ وَعِيدِ﴾ آمده كه امام فرمود: يعنى اى محمد! با آن وعدههاى عذابى كه در قرآن دادهايم ايشان را تذكر بده6.
سوره ذاريات(51)
سوره ذاريات مكى است و شصت آيه دارد
[سوره الذاريات (51): آيات 1 تا 19]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ وَ اَلذَّارِيَاتِ ذَرْواً ١ فَالْحَامِلاَتِ وِقْراً ٢ فَالْجَارِيَاتِ يُسْراً ٣ فَالْمُقَسِّمَاتِ أَمْراً ٤ إِنَّمَا تُوعَدُونَ لَصَادِقٌ ٥ وَ إِنَّ اَلدِّينَ لَوَاقِعٌ ٦ وَ اَلسَّمَاءِ ذَاتِ اَلْحُبُكِ ٧ إِنَّكُمْ لَفِي قَوْلٍ مُخْتَلِفٍ ٨ يُؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أُفِكَ ٩ قُتِلَ اَلْخَرَّاصُونَ ١٠اَلَّذِينَ هُمْ فِي غَمْرَةٍ سَاهُونَ ١١ يَسْئَلُونَ أَيَّانَ يَوْمُ اَلدِّينِ ١٢ يَوْمَ هُمْ عَلَى اَلنَّارِ يُفْتَنُونَ ١٣ ذُوقُوا فِتْنَتَكُمْ هَذَا اَلَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تَسْتَعْجِلُونَ ١٤ إِنَّ اَلْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ ١٥ آخِذِينَ مَا آتَاهُمْ رَبُّهُمْ إِنَّهُمْ كَانُوا قَبْلَ ذَلِكَ مُحْسِنِينَ ١٦ كَانُوا قَلِيلاً مِنَ اَللَّيْلِ مَا يَهْجَعُونَ ١٧ وَ بِالْأَسْحَارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ ١٨ وَ فِي أَمْوَالِهِمْ حَقٌّ لِلسَّائِلِ وَ اَلْمَحْرُومِ ١٩﴾
ترجمه آيات
به نام خدا كه هم رحمان است و هم رحيم. سوگند به بادهايى كه ذرات سر راه خود را به اطراف مىپراكند (1).
و پس از آن سوگند به ابرهاى سنگين بار از آب (2).
و سپس سوگند به كشتىهايى كه به آسانى در درياها در حركتند (3).
و آن گاه به فرشتگانى سوگند كه امر خدا را در بين خود تقسيم مىكنند (4).
كه آنچه بدان تهديد شدهايد صادق و آمدنى است (5).
و محققا روز جزا واقع شدنى است (6).
به آسمان آراسته سوگند (7).
كه شما در سخنانى مختلف سرگردانيد (8).
سخنانى كه هر كس از كتاب خدا منحرف مىشود به وسيله آن منحرف مىشود (9).
خدا بكشد كسانى را كه بى دليل و برهان در باره روز جزاء سخن مىگويند (و مردم را منحرف مىكند) (10).
آنهايى كه در جهلى عميق غرق در غفلتند (11).
و در چنين ظلمت و غفلتى مىپرسند روز جزاء كى است (12).
روزى است كه همين خراصان در آتش گداخته مىشوند (13).
و به ايشان گفته مىشود بچشيد ان عذابى را كه مىخواستيد در آمدنش عجله شود (14).
محققا مردم با تقوى در بهشتها و چشمهسارهايى وصفناپذيرند (15).
در حالى كه به آنچه پروردگارشان به ايشان مىدهد راضىاند، چون در دنيا از نيكوكاران بودند (16).
آرى، اندكى از شبها را مىخوابيدند (17).
و در سحرها استغفار مىكردند (18).
و در اموال خود براى سائل و محروم حقى قائل بودند (19).
بيان آيات [بيان غرض و مفاد اين آيات شريفه]
دعوت پيامبر اسلام همواره لبه تيزش به طرف وثنيت بود، كه ايشان را به توحيد در ربوبيت مىخواند، و مىخواست به آنها بفهماند كه خداى تعالى تنها رب آنان و رب تمامى عالم است. و اين دعوتش از دو طريق بود، يكى از راه بشارت و نويد، و يكى از راه انذار و تهديد كه مخصوصا بر اين انذار بيشتر تكيه داشت. و انذارش به دو چيز بود: يكى عذاب دنيا كه اقوام و ملل گذشته را به جرم تكذيب منقرض ساخت. و يكى هم عذاب آخرت كه عذابى است جاودانه. و در پيشبرد دعوت همين انذار مؤثر و عمده بود، چون اگر حساب و جزاى روز قيامت نباشد، ايمان به وحدانيت خدا و نبوت انبياء لغو و بى اثر است.
هم چنان كه مشركين به همين منظور خداى آسمان و زمين را با خدايان دروغين معاوضه كردند، و شديدا با اصول سهگانه توحيد و نبوت و معاد مخالفت و انكار مىورزيدند.
آرى مىخواستند با انكار معاد و اصرار در اينكه چنين چيزى نيست و مسخره كردن آن به هر راهى كه ممكن باشد خود را از قيد و بند آزاد كنند، چون آنها هم اين قدر مىفهميدند كه اگر بتوانند اصل سوم يعنى معاد را باطل كنند آن دو اصل ديگر خود به خود باطل مىشود.
و اين سوره متعرض مساله معاد و انكار مشركين نسبت به آن است. و با اين مساله ختم مىشود. اما نه از اين جهت كه خود معاد را اثبات كند، هم چنان كه در مواردى از كلام مجيدش، معاد بدان جهت كه معاد است مورد نظر قرار گرفته، بلكه از اين جهت متعرض آن شده كه روز جزاء است، و كسى كه وعده آن را داده خداى تعالى است، و خداى تعالى هم يگانه رب ايشان است، و وعده او صدق است، و در آن شكى نيست.
و به همين منظور وقتى رشته كلام به احتجاج بر مساله معاد مىكشد، بر مساله توحيد احتجاج مىكند، و آيات بيرونى - از زمينى و آسمانى - و آيات درونى را به رخ مىكشد. و عذابهايى كه با آن عذابها امتهاى گذشته را به دنبال دعوت به توحيد عقوبت كرد - وقتى دعوت انبيا را نپذيرفتند، و نبوتشان را تكذيب كردند - ذكر مىكند، و اين نيست مگر براى همين منظور كه با اثبات توحيد، روز جزاء را كه خداى واحد وعده داده اثبات كند، خدايى كه هرگز خلف وعده نمىكند، از سوى ديگر روز جزاء را اثبات كند كه دعوت نبويه از آن خبر داده، (دعوتى كه هرگز دروغ و فريب در آن وجود ندارد)، تا در نتيجه راهى براى انكار معاد برايشان باقى نماند، و نتوانند از راه انكار معاد مساله توحيد و نبوت را هم لغو جلوه دهند، كه بيانش گذشت.
اين سوره به شهادت سياق آياتش، در مكه نازل شده، و احدى هم در اين معنا اختلاف ندارد. و هر چند همه آياتش برجسته است، اما يكى از برجستهترين آياتش آيه شريفه ﴿وَ مَا خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾ است.
و اين نوزده آيهاى كه از اول سوره در اينجا آورديم، در حقيقت آغاز گفتار است، و در آن خاطرنشان مىسازد اين وعدهاى كه داده شدهاند وعدهاى است حق و صدق، و انكارشان نسبت به آن و لجبازيشان در انكار آن به جز تخمين و احتمال دليلى ندارد، آن گاه به توصيف روز جزاء مىپردازد كه متقين در آن روز چه وصفى دارند، و منكرين چه حالى.
﴿وَ اَلذَّارِيَاتِ ذَرْواً فَالْحَامِلاَتِ وِقْراً فَالْجَارِيَاتِ يُسْراً فَالْمُقَسِّمَاتِ أَمْراً﴾
كلمه «ذاريات» جمع «ذاريه» است، و ذاريه از «ذرو» گرفته شده. وقتى مىگويند «ذرت الريح التراب» و يا مىگويند «تذور الريح التراب ذروا» معنايش اين است كه باد، خاكها را پراكنده كرد، و به پرواز درآورد. و كلمه «وقر» - به كسره واو و سكون قاف -
به معناى سنگينى بار در پشت و يا شكم است.
اشاره به اينكه سوگندهاى چهار گانه در آيات:﴿وَ اَلذَّارِيَاتِ ذَرْواً...﴾ سوگند به همه اسباب مؤثر در تدبير سراسر جهان است
و اينكه در اين آيات پشت سر هم سوگند خورده، براى اين بوده كه مطلبى را كه بر سر آن سوگند مىخورد تاكيد كند، و آن مطلب عبارت است از آمدن روزى كه در آن روز جزاى اعمال داده مىشود. در جمله ﴿وَ اَلذَّارِيَاتِ ذَرْواً﴾ سوگند مىخورد به نسيمهايى كه خاك را بلند مىكند و به هوا مىبرد، و جمله ﴿فَالْحَامِلاَتِ وِقْراً﴾ با فايى كه در آغازش دارد و تاخير و ترتيب را مىفهماند، جملهاى است كه عطف بر جمله «الذاريات» شده، و سوگندى است به ابرهاى حامله و باردار از باران، و جمله ﴿فَالْجَارِيَاتِ يُسْراً﴾ كه باز عطف به جمله قبلى است، سوگندى است به كشتىهايى كه به سهولت در دريا روانند.
و جمله ﴿فَالْمُقَسِّمَاتِ أَمْراً﴾ كه عطف بر جمله قبلى است سوگندى است به ملائكهاى كه كارشان اين است كه به امر پروردگار عمل مىكنند، و اوامر خدا را در بين خود به اختلاف مقامهايى كه دارند تقسيم مىكنند.
آرى، امر پروردگار صاحب عرش، در خلقت و تدبير، امرى است واحد، ولى وقتى اين امر واحد را ملائكهاى حمل مىكنند كه پستهاى مختلف و ماموريتهاى گوناگون دارند، قهرا همان امر واحد بر طبق اختلاف مقامات ايشان تقسيم و تكه تكه مىشود، و همچنين اين تقسيم ادامه دارد تا به دست فرشتگانى برسد كه مامور پديد آوردن حوادث جزئى عالمند، در آنجا ديگر بيشتر تكه تكه مىشود و تكثير مىپذيرد.
و اين آيات چهارگانه به طورى كه ملاحظه مىفرماييد تمامى تدابير عالم را در زير پوشش خود مىگيرد، و به همه اشاره دارد، چون هم نمونهاى از تدبير امور خشكيها را كه همان ﴿وَ اَلذَّارِيَاتِ ذَرْواً﴾ باشد آورده و هم نمونهاى از تدابير امور درياها را در جمله ﴿فَالْجَارِيَاتِ يُسْراً﴾ ذكر كرده، و هم نمونهاى از تدابير مربوط به فضا را در عبارت ﴿فَالْحَامِلاَتِ وِقْراً﴾ خاطرنشان ساخته، و هم تدابير مربوط به تمامى باقى ماندگان زواياى عالم، و بالآخره مجموع عالم را در عبارت ﴿فَالْمُقَسِّمَاتِ أَمْراً﴾ اشاره كرده كه گفتيم منظور از آن ملائكه است كه واسطههاى تدبير هستند، و اوامر خداى تعالى را تقسيم مىكنند.
پس اين آيات چهارگانه در اين معنا است كه فرموده باشد: سوگند مىخورم به تمامى اسبابى كه در تدبير سراسر جهان مؤثرند كه مطلب چنين و چنان است. در رواياتى كه از طرق شيعه1 و سنى2 از على (عليه افضل الصلوات و السلام) نقل شده آيات مزبور به همان معنايى
كه گذشت تفسير شده.
ولى از فخر رازى حكايت مىكنند كه در تفسير كبير1 خود گفته: اين به ذهن نزديكتر است كه هر چهار آيه را حمل كنيم بر همان بادها، چون بادها، هم ذارياتند، و خاك را بالا مىبرند، و هم حاملاتند، چون به بارانها آبستنند، و هم جارياتند كه به سهولت در فضا جريان دارند، و هم مقسماتند براى اينكه ابرها را در بين اقطار مختلف زمين تقسيم مىكنند.
ولى حق مطلب اين است كه آنچه كه وى آن را نزديك به ذهن خوانده از ذهن دور است، و آنچه ما گفتيم منيعتر از توجيه او است.
تاكيد بر صدق و وقوع معاد و جزا
﴿إِنَّمَا تُوعَدُونَ لَصَادِقٌ وَ إِنَّ اَلدِّينَ لَوَاقِعٌ﴾
كلمه «ما» موصوله است و ضمير در «توعدون» به آن برمىگردد، چيزى كه هست ضمير حذف شده، و تقدير آن «ان الذى توعدونه» است. البته ممكن است «ما» مصدريه، و جمله «توعدون» از وعده باشد، نه از وعيد، هم چنان كه وقوع جمله ﴿إِنَّ اَلدِّينَ لَوَاقِعٌ﴾ اين معنا را تاييد مىكند، چون كلمه دين به معناى مطلق جزا است، چه وعده باشد و چه وعيد. بعضى2 هم گفتهاند: جمله «توعدون» از «ايعاد» مصدر «وعيد» است، و تنها شامل عذاب مىشود، نه مطلق جزاء هم چنان كه آيه ﴿فَذَكِّرْ بِالْقُرْآنِ مَنْ يَخَافُ وَعِيدِ﴾3 نيز مؤيد آن است.
و اگر وعده «و يا وعيد» را صادق خوانده، با اينكه در حقيقت صادق، وعده و وعيد دهنده است، از باب مجاز در نسبت است، همان طور كه اين مجاز در جمله «﴿فِي عِيشَةٍ رَاضِيَةٍ﴾»4 نيز به كار رفته، چون در حقيقت صاحب عيش راضى است نه خود عيش. و يا از باب اين است كه مضافى از آن حذف شده و تقديرش «وعدة ذو صدق» است، يعنى وعده كسى كه داراى صدق مىباشد، هم چنان كه نظير اين را در جمله ﴿فِي عِيشَةٍ رَاضِيَةٍ﴾ گفتهاند، و كلمه «دين» به معناى جزاء است.
و به هر حال جمله ﴿إِنَّمَا تُوعَدُونَ لَصَادِقٌ﴾ جواب قسم است، يعنى همان مطلبى است كه براى اثبات و تاكيد ثبوتش آن سوگندها را خورد. و جمله ﴿وَ إِنَّ اَلدِّينَ لَوَاقِعٌ﴾ عطف است بر آن، و به منزله تفسير آن است. و معناى مجموع كلام اين است كه: به چه و چه سوگند مىخورم كه آنچه وعده داده شدهايد (يعنى آن وعدههايى كه در قرآن هست و يا رسول خدا
(صلى الله عليه وآله و سلم)، به وسيله وحى به شما وعده مىدهد كه روز جزايى هست و به زودى در آن روز به سزاى اعمالتان مىرسيد، اگر اعمالتان خير است، به جزاى خيرش و اگر شر است به سزاى شرش مىرسيد) صادق است، و روز جزاء آمدنى است.
معناى آيه: ﴿وَ اَلسَّمَاءِ ذَاتِ اَلْحُبُكِ﴾ و مقصود از اينكه كفار در ﴿قَوْلٍ مُخْتَلِفٍ﴾ هستند
﴿وَ اَلسَّمَاءِ ذَاتِ اَلْحُبُكِ﴾
كلمه «حبك» به معناى حسن و زينت است، و به معناى خلقت عادلانه نيز هست، و وقتى به «حبيكه» يا «حباك» جمع بسته مىشود معنايش طريقه يا طرايق است، يعنى آن خطها و راههايى كه در هنگام وزش باد به روى آب پيدا مىشود.
و معناى آيه بنا بر معناى اول چنين مىشود: به آسمان داراى حسن و زينت سوگند مىخورم. در اين صورت اين آيه به آيه ﴿إِنَّا زَيَّنَّا اَلسَّمَاءَ اَلدُّنْيَا بِزِينَةٍ اَلْكَوَاكِبِ﴾1 شباهت خواهد داشت. و بنا بر معناى دوم چنين مىشود: به آسمان كه خلقتى معتدل دارد سوگند. و در اين صورت به آيه ﴿وَ اَلسَّمَاءَ بَنَيْنَاهَا بِأَيْدٍ﴾2 شباهت دارد. و بنا بر معناى سوم چنين مىشود: به آسمانى كه داراى خطوط است سوگند. در اين صورت به آيه ﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا فَوْقَكُمْ سَبْعَ طَرَائِقَ﴾3 نظر دارد.
و بعيد نيست كه ظهورش در معناى سوم بيشتر باشد، براى اينكه آن وقت سوگند با جوابش مناسبتر خواهد بود، چون جواب قسم عبارت است از اختلاف مردم و تشتت آنان در طريقههايى كه دارند. هم چنان كه ظهور قسمهاى سهگانه قبل، يعنى ذاريات و حاملات و جاريات، در معناى جرى و سير با جوابش كه جمله «انما توعدون...» است، در معناى جرى مشترك است، چون جواب قسم نيز متضمن معناى رجوع و سير به سوى خدا مىباشد.
﴿إِنَّكُمْ لَفِي قَوْلٍ مُخْتَلِفٍ يُؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أُفِكَ﴾
قول مختلف سخن متناقضى را گويند كه ابعاضش با يكديگر نسازد، و يكديگر را تكذيب كنند. و از آنجايى كه زمينه كلام اثبات صدق قرآن و يا دعوت و يا صدق گفتار آن جناب در وعدههايى است كه از مساله بعث و جزاء مىدهد، ناگزير مراد از قول مختلف - البته اين كه مىگوييم قطعى نيست ليكن از احتمالات ديگر به ذهن نزديكتر است - سخنان مختلفى است كه كفار به منظور انكار آنچه قرآن اثبات مىكند مىزدند، اينك فهرستى از سخنان ايشان:
۱ - مىگفتند: اين كتاب سحر است، و آورندهاش ساحر.
۲ - مىگفتند: جن به او صدمه زده و ديوانهاش كرده.
۳ - مىگفتند: القاءهاى شيطانهاى جنى است و خود او مردى كاهن و رمال است.
۴ - اين كتاب شعر و آورندهاش شاعر است.
۵ - مىگفتند: دروغهايى است كه به خدا مىبندد.
۶ - مىگفتند: فردى از بشر او را درس مىدهد.
۷ - همه اينها كه مىگويد خرافات كهنهاى است كه از جايى پيدا كرده، و از روى آن نوشته است.
وجوه مختلف در معناى جمله: ﴿يُؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أُفِكَ﴾
﴿يُؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أُفِكَ﴾ كلمه «افك» به معناى صرف و منحرف كردن است. و ضمير «عنه» به كتاب برمىگردد، اما از اين جهت كه مشتمل بر وعده به آمدن قيامت، و اثبات جزاء است. و معنايش اين است كه: منحرف مىشود از قرآن هر كس كه منحرف مىشود. و بعضى1 ضمير «عنه» را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برگردانيده، گفتهاند: معناى جمله اين است كه منحرف مىشود از ايمان به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هر كس كه مىشود. ولى خواننده محترم توجه دارد كه معناى قبلى با سياق موافقتر است، هر چند كه برگشت هر دو به يك معنا است.
و از بعضى از مفسرين2 حكايت شده كه گفتهاند: ضمير «عنه» به كلمه «ما توعدون» و يا به «دين» برمىگردد زيرا خداى تعالى اول سوگند خورد به «ذاريات» و آن چند چيز ديگر كه بعث و جزاء حق است، سپس سوگند خورد به آسمان كه كفار در باره وقوع بعث در قولى مختلف هستند، بعضى شك دارند و بعضى منكرند، آن گاه مىفرمايدمنحرف مىشوند از اقرار به امر قيامت و جزاء، اشخاصى كه به دست ديگران منحرف شدهاند. و اين وجه هم قريب به همان وجه سابق است.
و از بعضى3 ديگر حكايت شده كه گفتهاند: ضمير در «عنه» به قول مختلف بر مىگردد، و كلمه «عن» تعليل را مىرساند، هم چنان كه در آيه ﴿وَ مَا نَحْنُ بِتَارِكِي آلِهَتِنَا عَنْ قَوْلِكَ﴾4 علت را افاده مىكند، و در نتيجه جمله مورد بحث صفتى مىشود براى قول، و معنايش اين است كه: شما در قولى مختلف هستيد، قولى انحرافى كه به سبب اشخاص
منحرف كننده، انحرافى شده است. و اين وجه خوبى است.
بعضى1 ديگر گفتهاند: ضمير در «انكم» به مسلمان و كافر، هر دو برمىگردد، و در نتيجه منظور از قول مختلف قول مسلمين است كه مىگويند بعث و جزاء واقع شدنى است، و قول كفار اين است كه مىگويند: واقع شدنى نيست. و شايد سياق آيه با اين وجه خيلى سازگار نباشد. و بعضى ديگر وجوهى ديگر ذكر كردهاند، كه خيلى بى اساس است و فايدهاى در نقل آنها نيست.
﴿قُتِلَ اَلْخَرَّاصُونَ اَلَّذِينَ هُمْ فِي غَمْرَةٍ سَاهُونَ يَسْئَلُونَ أَيَّانَ يَوْمُ اَلدِّينِ﴾
اصل كلمه «خرص» عبارت است از سخنى كه با گمان و تخمين و بدون علم زده شود، و چون چنين سخنى در خطر اين هست كه دروغ در آن رخنه كرده باشد، لذا كذاب دروغپرداز را هم «خراص» گفتهاند. و اما اينكه منظور از خراصان چه كسانى هستند، از هر احتمالى به ذهن نزديكتر اين احتمال است كه بگوييم مراد همان كسانى هستند كه بدون علم و بدون دليل علمى در باره بعث و جزاء داورى مىكردند، و در آن از روى مظنه و تخمين شك و ترديد نموده، منكر آن مىشدند.
و جمله ﴿قُتِلَ اَلْخَرَّاصُونَ﴾ نفرينى است بر آنان كه كشته شوند. و اين كنايهاى است از نوعى طرد و محروم كردن كسى از رستگارى. و آن مفسرى2 هم كه كلمه «قتل» را به معناى «لعن» گرفته برگشت سخنش به همين معنا است.
﴿اَلَّذِينَ هُمْ فِي غَمْرَةٍ سَاهُونَ﴾ كلمه «غمرة» به طورى كه راغب3 مىگويد: آب بسيار زيادى است كه بستر خود را پوشانده باشد، يعنى ته آب پيدا نباشد. و اين كلمه مثلى شده است براى جهاتى كه صاحبش را پوشانده باشد. و مراد از سهو - به طورى كه گفتهاند4- مطلق غفلت است.
و معناى آيه با در نظر داشتن اينكه در وصف خراصون است، اين است كه: اين خراصان در جهالتى عميق قرار دارند، آن چنان جهل بر آنان احاطه دارد كه از حقيقت آنچه به ايشان خبر مىدهند غافلند.
﴿يَسْئَلُونَ أَيَّانَ يَوْمُ اَلدِّينِ﴾ ضمير جمع در جمله «يسالون - مىپرسند» به همان
خراصان برمىگردد. آنها بودند كه به عنوان استهزاء عجله مىكردند كه بايد بگويى روز جزاء چه وقت است، هم چنان كه در جاى ديگر از ايشان حكايت كرده كه پرسيدند ﴿مَتىَ هَذَا اَلْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾1.
توضيحى در مورد جمله: ﴿أَيَّانَ يَوْمُ اَلدِّينِ﴾ كه سؤال «خراصون» از زمان روز قيامت است
كلمه «ايان» وضع شده براى پرسش از زمان وقوع چيزى كه اين كلمه بر سر آن در آمده، و پرسش كفار با اين كلمه از «يوم الدين» - كه ظاهر در زمان است - بدين عنايت بوده كه بر آن وعده داده شده و ملحق به زمانيات است و لذا با اين كلمه سؤال شده، زيرا قيامت شؤونى دارد كه آن شؤون ملحق به زمانيات است. همان طور كه از زمانيات با كلمه «ايان» و «متى» سؤال مىشود. مثلا گفته مىشود: «متى يوم العيد - روز عيد چه زمانى است» - برخى از مفسرين چنين گفتهاند2.
ممكن هم هست استعمال اين گونه كلمات از باب مجاز و توسعه دادن در معناى ظرفيت و زمان باشد، به اينكه اوصاف مخصوص ظرف زمان را هم مجازا زمان بخوانند آن وقت بپرسند زمان اين زمان، يعنى زمان رخ دادن اين اوصاف كى است، بعد از چه زمانى واقع مىشود، و يا قبل از چه زمانى بوده، مثل اينكه مىپرسند: روز عيد كى است؟ و جواب مىدهند: ده روز ديگر. و يا مىپرسند: روز عيد كى بود؟ مىگويند ده روز جلوتر بود، در حالى كه اصل اين سؤال مجازى است، چون روز عيد خودش روز و زمان است زمان كه در زمان قرار نمىگيرد، بلكه اوصاف مختص به آن است كه در زمان واقع مىشود، و اين گونه سؤالات مختص به كلام عرب نيست. و در قرآن كريم نيز بسيار آمده.
﴿يَوْمَ هُمْ عَلَى اَلنَّارِ يُفْتَنُونَ﴾
ضمير جمع به خراصان برمىگردد، و كلمه «فتن» در اصل به معناى اين عمل بوده كه طلا را در آتش كنند تا خوبى و بديش معلوم شود، آن وقت استعمالش را توسعه داده داخل كردن هر چيز در آتش و يا سوزاندنش را فتنه خواندهاند. و ظرف «يوم» متعلق به فعلى است كه در كلام نيامده. و يا متعلق است به مبتدايى كه در كلام نيامده، و تقديرش اين است كه: «يوم الدين در روزى واقع مىشود كه خراصان در آتش معذبند و يا مىسوزند» .
و اين آيه جواب از سؤال آنان بود كه مىپرسيدند ﴿أَيَّانَ يَوْمُ اَلدِّينِ﴾ ، چيزى كه هست به جاى اينكه تاريخ آن را در پاسخ معين كند صفت آن را بيان كرد، و اشاره كرد به اينكه كفار در آن روز چه حالى دارند، و اين بدان جهت بود كه وقت قيامت جزء مسائل غيبى
است، آن غيبهايى كه احدى از آن اطلاع ندارد، و جز خدا كسى را بدان آگاهى نيست، چون خداى تعالى بعضى از مسائل غيبى را به بعضى از انبيايش اطلاع مىدهد، ولى قيامت از آن حوادثى است كه علمش مخصوص به خود اوست، هم چنان كه فرموده: ﴿لاَ يُجَلِّيهَا لِوَقْتِهَا إِلاَّ هُوَ﴾ .
﴿ذُوقُوا فِتْنَتَكُمْ هَذَا اَلَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تَسْتَعْجِلُونَ﴾
اين آيه حكايت مىكند آن خطابى را كه خداى تعالى و يا ملائكهاش به امر او در روز قيامت به خراصان مىكنند، در حالى كه در آتش افتاده مىسوزند.
و معناى آن اين است كه: به ايشان گفته مىشود بچشيد عذابى را كه مخصوص شما است، اين عذاب همان بود كه عجله مىكرديد، و به عنوان استهزاء مىگفتيد: چه وقت مىرسد.
﴿إِنَّ اَلْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ﴾
اين جمله حال متقين را بيان مىكند، آن حالى را كه در قيامت دارند.
و اگر جنات و عيون را نكره (بدون الف و لام) آورده براى اين است كه به عظمت مقام و منزلت آن اشاره نموده، بفهماند وضع بهشت طورى نيست كه اشخاص بتوانند با زبان، توصيف كنند. در اينجا اين سؤال پيش مىآيد كه قرار گرفتن متقيان در بهشت درست است، چون بالآخره بهشت منزلگاهى است، ولى چشمهها كه قرارگاه نيستند، چرا فرموده: متقيان در چشمهها هستند؟ جواب اين است كه اين تعبير از باب توسعه و مجاز است، و معناى تحت اللفظى منظور نيست.
﴿آخِذِينَ مَا آتَاهُمْ رَبُّهُمْ إِنَّهُمْ كَانُوا قَبْلَ ذَلِكَ مُحْسِنِينَ﴾
يعنى آنها قابليت آنچه را كه پروردگار مهربان به آنها اعطاء كرده دارند در حالى كه از خداوند و از آنچه به آنها داده راضىاند. اين معنا از تعبير به «آخذين» و «ايتاء» و از نسبت ايتاء به پروردگارشان فهميده مىشود. اين آيه مطالب قبل خود را تعليل كرده مىفرمايد: اگر متقين چنين وضعى دارند به خاطر اين است كه قبلا يعنى در دنيا در اعمالشان نيكوكار بودند، و اعمال نيكى داشتند.
﴿كَانُوا قَلِيلاً مِنَ اَللَّيْلِ مَا يَهْجَعُونَ﴾
اين آيه و آيات بعدش توضيح مىدهد كه چگونه نيكوكار بودند، مگر چه مىكردند.
كلمه «هجوع» كه مصدر فعل «يهجعون» است، به معناى خواب در شب است. بعضى1 هم گفتهاند اصلا به معناى خواب اندك است.
ممكن است كلمه «ما» زائده باشد و كلمه «يهجعون» خبر باشد براى كلمه «كانوا» ،و كلمه «قليلا» ظرفى باشد متعلق به «يهجعون» و ممكن هم هست كلمه «قليلا» صفت باشد براى مفعول مطلقى كه در كلام نيامده، كه تقدير آن «يهجعون هجوعا قليلا»
باشد. و كلمه «من الليل» در هر حال متعلق است به كلمه «قليلا» ، و معناى آيه اين است كه: متقين در دنيا زمان اندكى از شب را مىخوابيدند. و يا: مىخوابيدند خوابيدنى اندك
معناى اينكه در وصف متقين فرمود: ﴿كَانُوا قَلِيلاً مِنَ اَللَّيْلِ مَا يَهْجَعُونَ﴾
همه اينها در صورتى بود كه: كلمه «ما» زائده باشد، ممكن هم هست آن را موصوله گرفت، و ضميرى كه بايد به آن برگردد حذف شده باشد، و كلمه «قليلا» خبر كلمه «كانوا» و موصول، فاعل آن باشد، كه بنابراين معنايش چنين مىشود: كم بود از شب كه در آن مىخوابيدند.
و باز احتمال دارد «ما» مصدريه باشد، و مصدرى كه اين كلمه از آن و از مدخولش به دست مىآيد فاعل «قليلا» و خود كلمه «قليلا» خبر باشد، براى «كانوا» .
و به هر حال بايد ديد اندكى از شب چه معنا دارد، اگر آن را با مجموع زمان همه شبها قياس كنيم، آن وقت معنايش اين مىشود كه «متقين از هر شب زمان اندكى را مىخوابند، و بيشترش را به عبادت مىپردازند» و اگر با مجموع شبها مقايسه كنيم، آن وقت معنايش اين مىشود كه: «ايشان در كمترين شبى مىخوابند، بلكه بيشتر شبها تا به صبح بيدارند» .
﴿وَ بِالْأَسْحَارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾
يعنى در سحرها از خداى تعالى آمرزش گناهان خود را مىطلبند. بعضى1 هم گفتهاند: مراد از استغفار، نماز است ولى اين قول بى اشكال نيست.
﴿وَ فِي أَمْوَالِهِمْ حَقٌّ لِلسَّائِلِ وَ اَلْمَحْرُومِ﴾
آن دو آيه كه گذشت سيره متقين نسبت به درگاه خداى سبحان را بيان مىكرد و مىفرمود شب زنده دارند و در سحرها استغفار مىكنند، ولى اين آيه سيره آنان را در برابر مردم بيان مىكند، و آن اين است كه به سائل و محروم كمك مالى مىكنند. و اما اينكه فرمود: در اموال آنان حقى است براى سائل و محروم، با اينكه حق مذكور تنها در اموال آنان نيست، در اموال همه هست، براى اين بوده كه بفهماند متقين با صفايى كه در فطرتشان هست اين معنا را درك مىكنند، و خودشان مىفهمند كه سائل و محروم حقى در اموال آنان دارد، و به همين جهت عمل هم مىكنند، تا رحمت را انتشار داده، نيكوكارى را بر اميال نفسانى خود مقدم بدارند.
«سائل» عبارت است از كسى كه از انسان چيزى بخواهد و نزد انسان اظهار فقر كند. ولى «محروم» به معناى كسى است كه از رزق محروم است، و كوشش او به جايى نمىرسد، هر چند كه از شدت عفتى كه دارد سؤال نمىكند.
بحث روايتى [چند روايت در باره مراد از ذاريات، حاملات، جاريات و مقسمات]
در تفسير قمى است كه پدرم از ابن ابى عمير از جميل از امام صادق (علیه السلام) روايت كرد كه در معناى آيه ﴿وَ اَلذَّارِيَاتِ ذَرْواً﴾ فرمود: ابن الكواء از امير المؤمنين (علیه السلام) پرسيد: اين آيه چه معنا دارد؟ حضرت فرمود: منظور از «ذاريات» باد است. و از ﴿فَالْحَامِلاَتِ وِقْراً﴾ پرسيد. فرمود: ابر است. و از ﴿فَالْجَارِيَاتِ يُسْراً﴾ پرسيد. فرمود: كشتيها است. از ﴿فَالْمُقَسِّمَاتِ أَمْراً﴾ پرسيد. فرمود: ملائكه است1.
مؤلف: اين حديث از طرق اهل سنت هم روايت شده، و روح المعانى آن را آورده2.
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، فاريابى، سعيد بن منصور، حارث ابن ابى اسامه، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم و ابن انبارى - در كتاب المصاحف - و حاكم (وى حديث را صحيح دانسته) و بيهقى - در شعب الايمان - از چند طريق از على ابن ابى طالب روايت كردهاند كه فرمود: ﴿وَ اَلذَّارِيَاتِ ذَرْواً﴾ بادها است، ﴿فَالْحَامِلاَتِ وِقْراً﴾ ابرها است، ﴿فَالْجَارِيَاتِ يُسْراً﴾ كشتيها است، ﴿فَالْمُقَسِّمَاتِ أَمْراً﴾ ملائكه است3.
و در مجمع البيان مىگويد: امام باقر و امام صادق (علیه السلام) فرمودند: براى احدى جايز نيست سوگند بخورد مگر به خدا. و خدا به هر يك از مخلوقاتش بخواهد مىتواند سوگند بخورد4.
و در الدر المنثور است كه ابن منيع از على بن ابى طالب روايت كرده كه شخصى از آن جناب از آيه «﴿وَ اَلسَّمَاءِ ذَاتِ اَلْحُبُكِ﴾» سؤال كرد، فرمود: يعنى داراى خلقتى زيبا است5.
مؤلف: نظير اين روايت را صاحب مجمع البيان نيز آورده، به اين عبارت كه بعضى گفتهاند: يعنى داراى حسن و زينت است - نقل از على (علیه السلام)6 - و در جوامع الجامع اينطور آورده: و از على (علیه السلام) نقل شده كه فرمود: منظور حسن و زينت آسمان است7.
و در بعضى از اخبار، آيه ﴿إِنَّكُمْ لَفِي قَوْلٍ مُخْتَلِفٍ يُؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أُفِكَ﴾ بر مساله ولايت تطبيق شده8.
رواياتى در معناى ﴿وَ اَلسَّمَاءِ ذَاتِ اَلْحُبُكِ﴾، ﴿قَلِيلاً مِنَ اَللَّيْلِ مَا يَهْجَعُونَ﴾، ﴿وَ بِالْأَسْحَارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾ و مراد از «سائل» و «محروم»
و در مجمع البيان در ذيل آيه ﴿كَانُوا قَلِيلاً مِنَ اَللَّيْلِ مَا يَهْجَعُونَ﴾ مىگويد: بعضى گفتهاند معنايش اين است كه: كمترين شبى است كه بر آنان بگذرد، مگر آنكه مشغول نمازند - اين معنا از امام صادق (علیه السلام) نقل شده1.
و در همان كتاب در ذيل كلام خداى تعالى كه مىفرمايد: ﴿وَ بِالْأَسْحَارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾ ، مىگويد: امام صادق (علیه السلام) فرموده: منظور اين است كه در نماز وتر، كه آخرين نماز شب است، و در نزديكهاى صبح انجام مىشود، هفتاد بار استغفار مىكنند2.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: براى شبزندهدارى و نماز شب، آخر شب را بيشتر از اول شب دوست دارم چون خداى تعالى فرموده: ﴿وَ بِالْأَسْحَارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾3. و در همان كتابست كه ابن مردويه از ابن عمر از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه در پاسخ كسى كه از معناى جمله ﴿وَ بِالْأَسْحَارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾ پرسيد، فرمود: يعنى نماز مىخوانند4.
مؤلف: شايد تفسير استغفار به نماز از اين جهت است كه استغفار جزئى از نماز شب، يعنى نماز وتر است، هم چنان كه در آيه ﴿وَ قُرْآنَ اَلْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ اَلْفَجْرِ كَانَ مَشْهُوداً﴾5 منظور از «قرآن فجر» همان نماز است.
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿وَ فِي أَمْوَالِهِمْ حَقٌّ لِلسَّائِلِ وَ اَلْمَحْرُومِ﴾ فرموده: سائل كسى است كه سؤال مىكند، و محروم كسى است كه از تلاشش جلوگيرى شده است6.
و در تهذيب به سند خود از صفوان جمال از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در معناى همان آيه فرموده: محروم، آن اهل حرفهاى است كه مزد روزانهاش كفاف خريد و فروشش را نمىدهد7.
و نيز مىگويد: در روايتى ديگر آمده كه امام باقر و امام صادق (علیه السلام) فرمودند: محروم مردى است كه در عقلش كمبودى نيست، و اهل حرفه هم هست، ولى تنگ روزى است8.
[سوره الذاريات (51): آيات 20 تا 51]
﴿وَ فِي اَلْأَرْضِ آيَاتٌ لِلْمُوقِنِينَ ٢٠وَ فِي أَنْفُسِكُمْ أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ ٢١ وَ فِي اَلسَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَ مَا تُوعَدُونَ ٢٢ فَوَ رَبِّ اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ مَا أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ ٢٣ هَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ ضَيْفِ إِبْرَاهِيمَ اَلْمُكْرَمِينَ ٢٤ إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقَالُوا سَلاَماً قَالَ سَلاَمٌ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ ٢٥ فَرَاغَ إِلىَ أَهْلِهِ فَجَاءَ بِعِجْلٍ سَمِينٍ ٢٦ فَقَرَّبَهُ إِلَيْهِمْ قَالَ أَ لاَ تَأْكُلُونَ ٢٧ فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قَالُوا لاَ تَخَفْ وَ بَشَّرُوهُ بِغُلاَمٍ عَلِيمٍ ٢٨ فَأَقْبَلَتِ اِمْرَأَتُهُ فِي صَرَّةٍ فَصَكَّتْ وَجْهَهَا وَ قَالَتْ عَجُوزٌ عَقِيمٌ ٢٩ قَالُوا كَذَلِكَ قَالَ رَبُّكِ إِنَّهُ هُوَ اَلْحَكِيمُ اَلْعَلِيمُ ٣٠قَالَ فَمَا خَطْبُكُمْ أَيُّهَا اَلْمُرْسَلُونَ ٣١ قَالُوا إِنَّا أُرْسِلْنَا إِلىَ قَوْمٍ مُجْرِمِينَ ٣٢ لِنُرْسِلَ عَلَيْهِمْ حِجَارَةً مِنْ طِينٍ ٣٣ مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُسْرِفِينَ ٣٤ فَأَخْرَجْنَا مَنْ كَانَ فِيهَا مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ ٣٥ فَمَا وَجَدْنَا فِيهَا غَيْرَ بَيْتٍ مِنَ اَلْمُسْلِمِينَ ٣٦ وَ تَرَكْنَا فِيهَا آيَةً لِلَّذِينَ يَخَافُونَ اَلْعَذَابَ اَلْأَلِيمَ ٣٧ وَ فِي مُوسىَ إِذْ أَرْسَلْنَاهُ إِلىَ فِرْعَوْنَ بِسُلْطَانٍ مُبِينٍ ٣٨ فَتَوَلَّى بِرُكْنِهِ وَ قَالَ سَاحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ ٣٩ فَأَخَذْنَاهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْنَاهُمْ فِي اَلْيَمِّ وَ هُوَ مُلِيمٌ ٤٠وَ فِي عَادٍ إِذْ أَرْسَلْنَا عَلَيْهِمُ اَلرِّيحَ اَلْعَقِيمَ ٤١ مَا تَذَرُ مِنْ شَيْءٍ أَتَتْ عَلَيْهِ إِلاَّ جَعَلَتْهُ كَالرَّمِيمِ ٤٢ وَ فِي ثَمُودَ إِذْ قِيلَ لَهُمْ تَمَتَّعُوا حَتَّى حِينٍ ٤٣ فَعَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ فَأَخَذَتْهُمُ اَلصَّاعِقَةُ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ ٤٤ فَمَا اِسْتَطَاعُوا مِنْ قِيَامٍ وَ مَا كَانُوا مُنْتَصِرِينَ ٤٥ وَ قَوْمَ نُوحٍ مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْماً فَاسِقِينَ ٤٦ وَ اَلسَّمَاءَ بَنَيْنَاهَا بِأَيْدٍ وَ إِنَّا لَمُوسِعُونَ ٤٧ وَ
اَلْأَرْضَ فَرَشْنَاهَا فَنِعْمَ اَلْمَاهِدُونَ ٤٨ وَ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ خَلَقْنَا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ ٤٩ فَفِرُّوا إِلَى اَللَّهِ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ ٥٠وَ لاَ تَجْعَلُوا مَعَ اَللَّهِ إِلَهاً آخَرَ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ ٥١﴾
ترجمه آيات
هم در زمين آياتى هست براى اهل يقين (20).
و هم در درون وجود خودتان چرا آن آيات را نمىبينيد (21).
و در آسمان، هم رزق شما هست و هم آنچه كه وعده داده شدهايد (22).
پس به رب آسمانها و زمين سوگند كه آنچه وعده داده شدهايد عينا مثل اينكه شما سخن مىگوييد حق است (23).
آيا هيچ داستان ميهمانان محترم ابراهيم را شنيدهاى؟ (24).
آن گاه كه بر او وارد شده سلام كردند و او هم سلام گفت در حالى كه زير لب مىگفت:
ناشناسند (25).
و سپس محرمانه نزد اهل خود شده گوسالهاى چاق و بريان حاضر كرد (26).
گوساله را نزديك آنان گذاشت و وقتى ديد نمىخورند پرسيد چرا نمىخوريد (27).
در اينجا بود كه در باطن احساس ترس كرد. گفتند مترس، و او را به فرزندى دانا بشارت دادند (28).
همسرش در حالى كه جمعى با او بودند نزديك آمد و به روى خود مىزد و مىگفت: آيا من بچهدار مىشوم در حالى كه عجوزى نازا هستم (29).
گفتند: آرى، پروردگارت اين چنين خواسته و او حكيم و عليم است (30).
ابراهيم پرسيد براى چه مهمى آمدهايد اى فرستاده شدگان؟ (31).
گفتند ما به سوى قومى مجرم فرستاده شدهايم (32).
تا سنگى از گل بر سر آنان رها كنيم (33).
سنگهايى كه همه نزد پروردگارت براى اسرافگران نشان شده (34).
پس ما از مؤمنين هر كه در آنجا بود بيرون كرديم (35).
و به غير از يك خانوار مسلمان كسى در آنجا نيافتيم (36). ـ
و از آن قريه چيزى باقى نگذاشتيم مگر نشانهاى، تا آنها كه از عذاب اليم مىترسند از آن عبرت گيرند (37).
و در موسى هم آيتى است آن وقت كه با برهانى محكم او را به سوى فرعون فرستاديم (38).
فرعون كه همه اعتمادش به لشكرش بود گفت وى يا ساحر است يا جن زده (39).
پس او و لشكريانش را گرفتيم و در دريا پرت كرديم در حالى كه خود را ملامت مىكرد (40).
و در عاد نيز آيتى است آن وقت كه بادى خشك و بى فايده به سويشان روانه كرديم (41).
هيچ چيزى سر راه خود نيافت مگر آنكه چون جسمى پوسيده به صورت پودر درآورد (42).
و در ثمود هم آيتى است آن زمان كه به ايشان گفته شد تنها چند روز ديگر مهلت خوشگذرانى داريد (43).
در آن چند روز هم به سوى پروردگار خود برنگشتند و هم چنان از امر پروردگارشان طغيان ورزيدند پس صاعقه ايشان را گرفت در حالى كه خود تماشا مىكردند (44).
حتى نتوانستند از آنجا كه نشسته بودند برخيزند و كسى را هم نيافتند كه به يارى خويش بطلبند (45).
و در قوم نوح هم كه قبل از همه نامبردگان بودند آيتى است و آنان مردمى فاسق بودند (46).
در آسمان هم آيتى است كه ما با قدرت خود بنايش كرديم و روز بروز وسعتش مىدهيم (47).
و در زمين آيتى است كه آن را گسترده و قابل زيست كرديم (48).
و از هر چيزى جفت خلق كرديم باشد كه شما متذكر شويد (49).
پس به سوى خدا بگريزيد كه من شما را بيمرسانى روشنگرم (50).
و با اللَّه هيچ اله ديگرى مگيريد كه من براى شما نذيرى آشكارم (51).
بيان آيات
اين آيات به تعدادى از نشانههاى دلالت كننده بر وحدانيت خداى تعالى در ربوبيت، و نيز برگشت امر تدبير در آسمان و زمين و مردم و ارزاق آنان به خداى سبحان، اشاره مىكند كه لازمه آن اين است كه چنين خدايى مىتواند از طريق رسالت، دينى را بفرستد، و نه تنها مىتواند بلكه واجب است كه بفرستد. و لازمه اين وجوب آن است كه بر خلايق هم لازم است كه دعوت نبوى را در آنچه كه دين او متضمن آن است از وعده بعث و جزا تصديق كنند، و قبول كنند كه آنچه آن حضرات وعده مىدهند صدق است. و دين كه همان روز جزا است
واقع شدنى است. در سابق هم گفتيم كه خصوصيت اين سوره همين است كه در سلوك احتجاج بر اثبات معاد، به توحيد نيز مىپردازد.
﴿وَ فِي اَلْأَرْضِ آيَاتٌ لِلْمُوقِنِينَ﴾
از نتيجهاى كه در آخر اين آيات يعنى در آيه ﴿فَفِرُّوا إِلَى اَللَّهِ ... وَ لاَ تَجْعَلُوا مَعَ اَللَّهِ إِلَهاً آخَرَ﴾ گرفته، فهميده مىشود كه اصلا سياق اين آيات و دلائلى كه در آنها براى اثبات وحدانيت خداى تعالى آمده، همه براى اثبات يكتايى او در ربوبيت است، نه اينكه بخواهد با آن ادله اصل وجود خداى تعالى را اثبات نموده و يا خلقت عالم را منتهى به او بداند، و يا چيزى نظير اين از مسائل توحيد را اثبات كند.
و در آيه مورد بحث اشارهاى است به آن عجائب و نشانههاى روشنى كه در زمين هست، و بر يكتايى تدبير دلالت مىكند، و معلوم است كه يكتايى تدبير، قائم به يكتايى مدبر است. پس مدبر در خشكى و دريا و كوهها و تلها و چشمهها و نهرها و معادن و منافعى كه دارند يكى است، منافعى كه به يكديگر متصل و به نحوى با هم سازگارند، كه منافعى كه موجودات جاندار، از نبات و حيوان گرفته (تا انسان) از آن بهرهمند مىشوند، نظامى كه هم چنان ادامه دارد و به صرف تصادف و اتفاق پديد نيامده، و آثار قدرت و علم و حكمت از سراپايش هويداست، و مىفهماند كه خلقت و تدبير امرش منتهى به خالقى است مدبر و قادر و عليم و حكيم.
پس به هر سو از جوانب عالم كه توجه كنيم، و به هر حيث از جهات تدبير عام جارى در آن روى آوريم، مىبينيم آيتى است روشن و برهانى است قاطع بر وحدانيت رب آن، و اينكه رب عالم شريكى ندارد. برهانى كه در آن حق و حقيقت براى اهل يقين جلوه مىكند، پس در اين عالم آياتى است براى اهل يقين.
اقسام آياتى كه در انفس انسان ها هست و بر يكتايى خداوند در ربوبيت دلالت مىكند
﴿وَ فِي أَنْفُسِكُمْ أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ﴾
اين جمله عطف است بر جمله «فى الارض» مىفرمايد: و در انفس خود شما آيات روشنى است براى كسى كه آن را ببيند و به نظر دقت در آن بنگرد، آيا نمىبينيد؟!
و آيات و نشانههايى كه در نفوس خود بشر هست چند جور است. يك عده آيات موجود در خلقت انسان مربوط به طرز تركيببندى اعضاى بدن، و قسمتهاى مختلف اجزاى آن اعضا و اجزاى اجزا است، تا برسد به عناصر بسيط آن. و نيز آياتى در افعال و آثار آن اعضا است كه در همه آن اجزا با همه كثرتش اتحاد دارد، و در عين اتحادش احوال مختلفى در بدن پديد مىآورد. بدن انسان يك روز جنين است، روز ديگر طفل، يك روز نورس، و روزى ديگر
جوان، و روز آخر پير مىشود.
آياتى ديگر در تعلق نفس، يعنى تعلق روح به بدن است كه يكى از آن آيات پديد آمدن حواس پنجگانه بينايى و شنوايى و چشايى و لامسه و بويايى است كه اولين رابطهاى است كه انسان را به محيط خارج خود آگاه مىسازد، و به وسيله اين حواس خير را از شر و نافع را از مضر تميز مىدهد، تا پس از تميز به سوى آنچه كه كمالش در آن است به حركت افتاده آن كمال خود را به دست آورد، و از آنچه شر و مضر است دور شود.
تازه در هر يك از اين حواس پنجگانه نظامى حيرت انگيز و وسيع است، نظامى كه ذاتا هيچ ربطى به نظام ديگرى ندارد. چشم، هيچ خبرى از نظام گوش و طرز عمل او ندارد، و گوش هيچ اطلاعى از نظام موجود در چشايى و عمل كرد او ندارد، و همچنين ساير حواس، با اينكه اين حواس پنجگانه بيگانه از هم در عين اينكه جداى از همند، در تحت يك تدبير اداره مىشوند، و مدبر همه آنها يكى است، آنهم نفس آدمى است، و خداى تعالى در وراى نفس محيط به آن و به عملكرد آن است.
و بعضى ديگر از آيات نفوس، كه آن نيز از قبيل آيات قبلى است، ساير قوايى است كه از نفوس منبعث مىشوند، و در بدنها خود را نشان مىدهند، مانند قوه غضب و نيروى شهوت و لواحق و فروع اين دو نيرو، كه اين قوا و فروع آنها هم هر يك با ديگرى از نظر نظامى كه دارد جدا است، در عين اينكه هر دو قوا در تحت يك تدبير اداره مىشوند، و فروع هر يك دست به دست هم مىدهند، تا خدمتگزاران آن نيرو باشند.
و اين نظام تدبير كه براى هر يك از اين قوا هست از همان اولين روزى كه وجود يافت موجود بود، بدون حتى يك لحظه فاصله، و چنين نبود كه در آغاز وجودش آن نظام را نداشته و بعدا بر حسب سليقه خودش براى خود ايجاد كرده باشد، يا خودش به تنهايى نشسته و فكر كرده باشد كه چگونه خودم را اداره كنم، و يا با كمك ديگرى اين كار را كرده باشد. پس، از اينجا مىفهميم و يقين مىكنيم كه نظام تدبير هر يك از اين قوا، همانند خود آن قوا، از صنع صانع او است، و نظام عام او و تدبيرش اقتضاء مىكرده كه چنين نظامى به اين قوا بدهد.
و يك دسته آيات نفوس، آيات روحى است كه كسانى به آن اطلاع مىيابند كه به نفوس مراجعه نموده، آياتى را كه خداى سبحان در آنها قرار داده آياتى كه هيچ زبانى نمىتواند آن را وصف كند، ببينند، آن وقت است كه باب يقين برايشان گشوده مىشود، و چنين كسانى در زمره اهل يقين قرار مىگيرند، آنان كه ملكوت آسمانها و زمين را خواهند ديد، و خداى تعالى
در باره يكى از آنان، يعنى ابراهيم (علیه السلام) مىفرمايد: ﴿وَ كَذَلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ اَلْمُوقِنِينَ﴾1.
وجوه مختلف در معناى اينكه فرمود: ﴿وَ فِي اَلسَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَ مَا تُوعَدُونَ﴾
﴿وَ فِي اَلسَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَ مَا تُوعَدُونَ﴾
بعضى از مفسرين گفتهاند: مراد از كلمه «سماء» جهت بالا است، چون هر چيزى كه بالاى سر ما باشد و ما را در زير پوشش خود قرار داده چنين چيزى را در لغت عرب «سماء» مىگويند. و مراد از رزق، باران است كه خداى تعالى آن را از آسمان يعنى از جهت بالاى سر ما بر زمين نازل مىكند، و به وسيله آن انواع گياهانى كه در مصرف غذا و لباس و ساير انتفاعات ما صرف مىشود بيرون مىآورد. هم چنان كه فرموده: ﴿وَ مَا أَنْزَلَ اَللَّهُ مِنَ اَلسَّمَاءِ مِنْ رِزْقٍ فَأَحْيَا بِهِ اَلْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا﴾2 به طورى كه ملاحظه مىفرماييد همان باران را نيز رزق خوانده. پس مراد از رزق در اين آيه هم كه مىفرمايد «رزق شما از آسمان است» سبب رزق است، البته ممكن است همين كلمه سبب را در تقدير گرفته گفت مضاف رزق از آيه حذف شده، و تقدير آن «و فى السماء سبب رزقكم» است.
بعضى3 هم گفتهاند: منظور از رزق مذكور در آسمان، باران نيست بلكه ساير اسباب رزق است، يعنى خورشيد و ماه و ستارگان و اختلافى كه در طول سال در نقطههاى طلوع و غروب آنها هست، كه همين اختلاف باعث پديد آمدن فصول چهارگانه و پشت سر هم قرار گرفتن شب و روز است، و همه اينها اسباب رزقند. پس در آيه شريفه يا مضاف كلمه رزق حذف شده كه تقدير آن «و فى السماء اسباب رزقكم» است و يا مجاز گويى شده، بدين معنى كه وجود سبب رزق در آسمان را وجود خود رزق خوانده.
بعضى4 ديگر گفتهاند: منظور از اينكه فرمود «رزق شما در آسمانست» اين است كه اندازهگيرى رزق شما در آسمان مىشود، در آنجا است كه معين مىكنند هر كسى چقدر رزق دارد. و يا منظور اين است كه ارزاق شما در آسمان يعنى در لوح محفوظ كه در آسمان است نوشته شده.
ممكن هم هست بگوييم اصلا منظور از آسمان معناى لغوى كلمه - كه جهت بالا
باشد - نيست، بلكه منظور از آن، عالم غيب باشد، چون همه اشياء از عالم غيب به عالم شهود مىآيند، كه يكى از آنها رزق است كه از ناحيه خداى سبحان نازل مىشود. مؤيد اين معنا آيات زير است كه همه موجودات را نازل شده از ناحيه خدا مىداند: ﴿وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ اَلْأَنْعَامِ ثَمَانِيَةَ أَزْوَاجٍ﴾1 و ﴿وَ أَنْزَلْنَا اَلْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ﴾2، و آيه ﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ﴾3 كه به طور كلى همه موجودات را نازل شده از ناحيه خدا مىداند. و مراد از رزق هم تمامى موجوداتى است كه انسان در بقائش بدانها محتاج و از آنها بهرهمند است، از خوردنيها و نوشيدنيها و پوشيدنيها و مصالح ساختمانى و همسران و فرزندان و علم و قوت و ساير اينها از فضائل نفسانى.
﴿وَ مَا تُوعَدُونَ﴾ اين جمله عطف است به كلمه «رزقكم» ،يعنى: آنچه كه وعده داده شدهايد نيز در آسمان است. حال ببينيم منظور از آن چيست؟ ظاهرا مراد از آن، بهشتى است كه به انسان ها وعدهاش را داده، و فرموده ﴿عِنْدَهَا جَنَّةُ اَلْمَأْوىَ﴾4 و اينكه بعضى5 گفتهاند كه مراد از آن، بهشت و دوزخ و ثواب و عقاب هر دو است، با آيه شريفه ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا وَ اِسْتَكْبَرُوا عَنْهَا لاَ تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوَابُ اَلسَّمَاءِ وَ لاَ يَدْخُلُونَ اَلْجَنَّةَ حَتَّى يَلِجَ اَلْجَمَلُ فِي سَمِّ اَلْخِيَاطِ﴾6 نمىسازد، (چون مىفرمايد: چنين كسانى درهاى آسمانى برويشان گشوده نمىشود، پس معلوم مىشود جهنم در آسمانها نيست).
بله، در قرآن كريم مكرر نازل شدن عذاب دنيوى را، به آسمان نسبت داده و مثلا فرموده: ﴿فَأَنْزَلْنَا عَلَى اَلَّذِينَ ظَلَمُوا رِجْزاً مِنَ اَلسَّمَاءِ﴾7 و آياتى ديگر نيز اين معنا را مىرساند.
و از بعضى از مفسرين نقل شده كه در تركيب جمله ﴿وَ مَا تُوعَدُونَ﴾ گفتهاند: عطف
به «رزقكم» نيست، بلكه مبتدايى است كه خبرش جمله ﴿فَوَ رَبِّ اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ﴾ است، و واو در اول جمله مورد بحث اصلا عاطفه نيست، بلكه استينافيه است كه در آغاز جمله مىآورند، هر چند جمله مربوط به ما قبل نباشد، و در نتيجه معناى جمله مورد بحث اين مىشود: و آنچه شما وعده داده شدهايد، به پروردگار آسمان و زمين سوگند كه آن حق است. ليكن اين توجيه دور از فهم است.
﴿فَوَ رَبِّ اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ مَا أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ﴾
كلمه «نطق» به معناى تكلم و سخن گفتن است. و ضمير در «انه» به مطالب قبل بر مىگردد كه مىفرمود «رزق شما و آنچه وعده داده شدهايد در آسمان است» .و كلمه «حق» به معناى ثابت و نيز به معناى قضايى است كه خداى تعالى رانده، و آن را حتمى كرده باشد، نه اينكه امرى تبعى و يا اتفاقى باشد.
و معناى آيه اين است كه: پس به پروردگار آسمان و زمين سوگند كه آنچه ما گفتيم كه رزقتان است و آنچه كه وعده داده شدهايد كه همان بهشت باشد - كه خود رزقى ديگر است - در آسمان است. و اين مطلبى است ثابت، و قضايى است حتمى، مثل حق بودن سخن گفتن خودتان، همان طور كه در سخن گفتن خود شكى نداريد، در اين گفته ما هم شك نداشته باشيد. و اما اينكه گفتيم بهشت هم رزقى است، دليلش قرآن كريم است كه در آيه شريفه ﴿لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ﴾1 بهشت را رزقى كريم خوانده.
بعضى از مفسرين2 احتمال دادهاند كه ضمير در «ايه» به جمله «ما توعدون» به تنهايى، و يا به كلمه «رزق» به تنهايى، و يا به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و يا به قرآن، و يا به «دين» در جمله ﴿وَ إِنَّ اَلدِّينَ لَوَاقِعٌ﴾ ، و يا به كلمه «يوم» در جمله ﴿أَيَّانَ يَوْمُ اَلدِّينِ﴾ ، و يا به همه آنهايى كه از اول سوره تا اينجا ذكر شده برمىگردد. و به نظر ما همانطور كه قبلا گفتيم بعيد نيست كه برگرداندن آن، به آنچه در جمله ﴿وَ فِي اَلسَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَ مَا تُوعَدُونَ﴾ ذكر شده از ساير وجوه موجهتر باشد، و معنايش اين است كه: آنچه وعده داده شدهايد حق است.
گفتارى در كافى بودن رزق براى روزىخواران
كلمه رزق (به معناى مصدرىاش عبارت است از روزى دادن و به معناى اسم
مصدريش) عبارت است از هر چيزى كه موجودى ديگر را در بقاى حياتش كمك نمايد، و در صورتى كه آن رزق ضميمه آن موجود و يا به هر صورتى ملحق به آن شود، بقائش امتداد مىيابد، مانند غذايى كه حيات بشر و بقائش به وسيله آن امتداد پيدا مىكند كه غذا داخل بدن آدمى شده و جزء بدن او مىگردد. و نيز مانند همسر كه در ارضاء غريزه جنسى آدمى او را كمك نموده و مايه بقاء نسل او مىگردد. و به همين قياس هر چيزى كه دخالتى در بقاء موجودى داشته باشد رزق آن موجود شمرده مىشود.
و اين معنا واضح است كه موجودات مادى بعضى از بعضى ديگر ارتزاق مىكنند، مثلا انسان با گوشت (و شير حيوانات) و نيز با گياهان ارتزاق مىكند (و نيز حيوانات با گياهان، و گياهان با آب و هوا). پس آنچه از رزق كه منتقل به مرزوق و ضميمه آن مىشود، و آن مقدارى كه در بقاى آن دخالت دارد، و به صورت احوال و اشكال گوناگون آن موجود درمىآيد، همانطور كه اشكالى است از عالم كون كه ملحق به مرزوق شده، و فعلا به او نسبت مىدهيم، همچنين خود آن مرزوق نيز اشكالى از عالم كون است كه لاحق به رزق و منسوب به آن مىشود، هر چند كه چه بسا اسماء تغيير كند. پس همان طور كه انسان از راه خوردن غذا داراى اجزايى جديد در بدن خود مىشود، همچنين آن غذا هم جزء جديدى از بدن او مىشود كه نامش مثلا فلان چيز است.
اين نيز روشن است كه قضايى كه خداى تعالى در جهان رانده، محيط به عالم است و تمامى ذرات را فرا گرفته، و آنچه در هر موجودى جريان دارد، چه در خودش و چه در اشكال وجودش همه از آن قضاء است. و به عبارتى ديگر: سلسله حوادث عالم با نظام جارى در آن تاليف شده از علتهاى تامه و معلولهايى است كه از علل خود تخلف نمىكند.
از اينجا روشن مىشود كه رزق و مرزوق دو امر متلازمند، كه به هيچ وجه از هم جدا شدنى نيستند، پس معنا ندارد موجودى با انضمام و لاحق شدنش به وجود چيزى ديگر در وجودش شكلى جديد به خود بگيرد، و آن چيز منضم و لاحق در اين شكل با او شركت نداشته باشد. پس نه اين فرض معنا دارد كه مرزوقى باشد كه در بقاء خود از رزقى استمداد جويد، ولى رزقى با آن مرزوق نباشد. و نه اين فرض ممكن است كه رزقى وجود داشته باشد ولى مرزوقى نباشد. و نه اين فرض ممكن است كه رزق مرزوقى از آنچه مورد حاجت او است زيادتر باشد، و نه اين فرض ممكن است كه مرزوقى بدون رزق بماند. پس رزق داخل در قضاء الهى است، و دخولش هم اولى و اصلى است، نه بالعرض و تبعى، و اين معناى همين عبارت است كه مىگوييم «رزق حق است» .
بيان
داستان وارد شدن ملائكه مامور به هلاك ساختن قوم لوط بر ابراهيم (علیه السلام) و آنچه بين ميزبان و ميهمانان گذشت
﴿هَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ ضَيْفِ إِبْرَاهِيمَ اَلْمُكْرَمِينَ﴾
اين آيه شريفه به داستان وارد شدن ملائكه بر ابراهيم اشاره مىكند كه بر آن جناب در آمدند، و او و همسرش را بشارتى داده گفتند: آمدهايم تا قوم لوط را هلاك كنيم. و در اين داستان آيتى است بر وحدانيت خداى تعالى در ربوبيت، هم چنان كه قبلا نيز اشارهاى به آن شد.
و در جمله ﴿هَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ﴾ تعظيمى از امر اين قصه شده است. و منظور از كلمه «مكرمين» ملائكهاى است كه بر ابراهيم وارد شدند، و اين كلمه، وصف است براى كلمه «ضيف» .و اگر اين كلمه را مفرد آورده، با اينكه ميهمانان ابراهيم چند نفر بودند، (به شهادت اينكه در وصف آنان فرمود «مكرمين» يعنى محترمين) براى اين است كه در اصل كلمه «ضيف» مصدر است، و مصدر تثنيه و جمع ندارد.
﴿إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقَالُوا سَلاَماً قَالَ سَلاَمٌ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ﴾
ظرف «اذ» متعلق به كلمه «حديث - داستان» در آيه قبلى است. و كلمه «سلاما» مقول قول (حكايت سخن) ملائكه است، و عامل آن حذف شده و تقديرش «قالوا نسلم عليك سلاما» مىباشد.
﴿قَالَ سَلاَمٌ﴾ اين كلام ابراهيم حكايت پاسخى است كه وى به فرشتگان داد. و كلمه «سلام» مبتدايى است كه خبرش حذف شده، تقدير آن «سلام عليكم» است. و اگر ابراهيم پاسخ خود را در قالب جملهاى اسميه آورد، براى اين بود كه پاسخ بهترى به آنان داده باشد، چون ملائكه سلام خود را در قالب جمله فعليه آورده و گفتند «نسلم عليك سلاما» ،و جمله فعليه تنها بر حدوث فعل دلالت دارد، و ديگر دوام و ثبوت آن را نمىرساند، به خلاف جمله اسميه كه دوام را مىرساند. در حقيقت آنان گفتهاند يك سلام بر تو، و وى فرموده هميشه سلام بر شما.
﴿قَوْمٌ مُنْكَرُونَ﴾ از ظاهر كلام برمىآيد كه اين جمله نيز حكايت كلام ابراهيم (علیه السلام) باشد، اما نه كلامى كه به گوش ميهمانان هم رسانده باشد، بلكه كلامى است كه خودش با خود گفته، و معنايش اين است كه: وقتى ايشان را ديد، به نظرش ناشناس آمد، در دل با خود گفت اينها چه كسانى هستند من اينها را نمىشناسم. و اين با آيه هفتاد سوره هود كه مىفرمايد «﴿فَلَمَّا رَأىَ أَيْدِيَهُمْ لاَ تَصِلُ إِلَيْهِ نَكِرَهُمْ﴾ و چون ديد دست به سوى طعام دراز نمىكنند، فهميد غريبه و ناشناسند» منافات ندارد تا بگويى در آيه مورد بحث فرموده: به محض ديدن، فهميد غريبهاند. و در آيه هود فرموده: در سر سفره فهميد غريبهاند و بدش آمد،
براى اينكه در آيه مورد بحث سخن دل او را حكايت مىكند، و در آيه سوره هود آثار دلخوريش از ايشان را كه در رخسارهاش هويدا شده بود نقل مىكند.
و اين توجيه ما بهتر از توجيهى است كه جمعى از مفسرين1 كردهاند كه جمله ﴿قَوْمٌ مُنْكَرُونَ﴾ سخن زبانى ابراهيم بوده، و تقدير آيه چنين است: «انتم قوم منكرون» (براى اينكه ميزبان كريم و بزرگوارى چون ابراهيم هرگز به ميهمان تازه وارد خود نمىگويد: عليكم السلام شما مردمى ناشناخته هستيد).
﴿فَرَاغَ إِلىَ أَهْلِهِ فَجَاءَ بِعِجْلٍ سَمِينٍ﴾
كلمه «روغ» كه مصدر فعل ماضى «راغ» است - به طورى كه راغب گفته2- به معناى اين است كه انسان طورى از حضور حاضران برود كه نفهمند براى چه مىرود، و خلاصه با نوعى حيله برود. ديگران گفتهاند به معناى رفتن پنهانى است. ولى برگشت معناى اولى هم به همان معناى دوم است.
و مراد از «عجل سمين» گوساله چاقى است كه بريان كرده باشند، هر چند ظاهر - لفظ همان گوساله چاق است، چون دنبالش آمده ﴿فَقَرَّبَهُ إِلَيْهِمْ﴾ بعد از آنكه آن را نزد ميهمانان آوردند، ابراهيم آن را نزديك ايشان برد. ممكن هم هست حرف «فاء» را فصيحه بگيريم و بگوييم تقدير كلام «فجاء بعجل سمين فذبحه و شواه و قربه اليهم» است، يعنى پس گوسالهاى چاق آورد، و آن را ذبح كرد، و سپس كباب نموده نزديك ميهمانان گذاشت.
﴿فَقَرَّبَهُ إِلَيْهِمْ قَالَ أَ لاَ تَأْكُلُونَ﴾
طعام را نزديك ايشان برد، و گفت چرا نمىخوريد. چون ميهمانان را بشر پنداشته بود.
﴿فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قَالُوا لاَ تَخَفْ...﴾
در اين جمله كلمه «فاء» فصيحه است، و از حذف جزئياتى از كلام خبر مىدهد و تقدير كلام چنين است: «فلم يمدوا اليه أيديهم، فلما رأى ذلك نكرهم، و أوجس منهم خيفة - ميهمانان دست به سوى آن طعام دراز نكردند، و ابراهيم چون اين را بديد بدش آمد و از ايشان احساس ترس كرد» و كلمه «ايجاس» كه مصدر فعل ماضى «اوجس» است به معناى احساس در باطن قلب مىباشد. و كلمه «خيفة» به معناى نوعى ترس است، و معناى جمله اين است
كه: ابراهيم در باطن خود احساس نوعى ترس كرد، (كه با ترسهاى ديگر فرق داشت).
﴿قَالُوا لاَ تَخَفْ﴾ اين جمله بدون واو عاطفه آمده، و به اصطلاح ادبيات به فصل آمده نه وصل، و اين بدان جهت است كه در حقيقت در معناى جواب از سؤالى است تقديرى، گويا كسى پرسيده: خوب، بعد از آنكه احساس ترس كرد چه شد؟ در پاسخ مىگويد: فرشتگان گفتند مترس، و او را به فرزندى دانا مژده دادند، و ترسش را مبدل به امنيت و سرور كردند. و مراد از ﴿بِغُلاَمٍ عَلِيمٍ﴾ اسماعيل و يا اسحاق است كه اختلاف در آن در جلدهاى ديگر اين كتاب نقل شد.
﴿فَأَقْبَلَتِ اِمْرَأَتُهُ فِي صَرَّةٍ فَصَكَّتْ وَجْهَهَا وَ قَالَتْ عَجُوزٌ عَقِيمٌ﴾
در مجمع البيان مىگويد: كلمه «صرة» به معناى فرياد شديد است، و از «صرير» دروازه گرفته شده، كه هنگام باز و بسته شدن صدا مىكند، و اين كلمه در مورد جماعت هم به همين شكل استعمال مىشود. و كلمه «صك» زدن با اعتماد شديد است1.
و معناى آيه اين است كه: (در اين ميان) همسر ابراهيم - كه بشارت را شنيده بود - با فرياد و زارى آمد در حالى كه سيلى به صورت خود مىزد، و مىگفت: آخر من پير زنى هستم كه در جوانىام نازا بودم چگونه حالا كه پير شدهام بچه مىآورم؟ و يا معنايش اين است كه:آيا هيچ سابقه دارد كه زنى عجوز و عقيم بچه بزايد.
بعضى از مفسرين2 گفتهاند: مراد از كلمه «صرة» جماعت است، و همسر ابراهيم با جماعتى نزد فرشتگان آمد، و به صورت خود زده و گفته است آنچه را كه گفته. ولى معناى اول با سياق موافقتر است.
﴿قَالُوا كَذَلِكَ قَالَ رَبُّكِ إِنَّهُ هُوَ اَلْحَكِيمُ اَلْعَلِيمُ﴾
اشاره با كلمه «كذلك» اشاره است به بشارتى كه ملائكه به اين زن و شوهر با اين وضعى كه دارند دادند. به زن و شوهرى بشارت فرزنددار شدن دادند كه زن آن وقتى كه جوان بود زنى نازا بود، تا چه رسد به امروز كه پير هم شده. و مرد، پير مردى است كه كهولت و پيرى بر او مسلط شده است. و پروردگار ابراهيم حكيم است، يعنى هيچ ارادهاى نمىكند مگر بر طبق حكمت، و عليم است يعنى هيچ امرى نيست كه علت و يا جهتى از جهاتش بر او پوشيده باشد.
﴿قَالَ فَمَا خَطْبُكُمْ أَيُّهَا اَلْمُرْسَلُونَ ... لِلْمُسْرِفِينَ﴾
كلمه «خطب» به معناى امرى عظيم و مهم است. و كلمه ﴿حِجَارَةً مِنْ طِينٍ﴾ به
معناى كلوخى كه چون سنگ محكم شده باشد. و كلمه «تسويم» به معناى علامت نهادن بر هر چيز است، چون از مصدر «سومة» اشتقاق يافته، كه به معناى علامت است.
و معناى آيه اين است كه: «قال» ابراهيم گفت ﴿فَمَا خَطْبُكُمْ﴾ پس بدنبال چه كار مهمى آمدهايد ﴿أَيُّهَا اَلْمُرْسَلُونَ﴾ اى فرستاده شدگان خدا. «قالوا» ملائكه به ابراهيم گفتند: ﴿إِنَّا أُرْسِلْنَا إِلىَ قَوْمٍ مُجْرِمِينَ﴾ ، ما را به سوى مردمى مجرم فرستاده، كه همان قوم لوط باشند، ﴿لِنُرْسِلَ عَلَيْهِمْ حِجَارَةً مِنْ طِينٍ﴾ تا رها كنيم بر سرشان سنگى از گل، گلى كه چون سنگ سفت باشد. و خداى سبحان در كتاب مجيدش اين گل را «سجيل» هم خوانده. «مسومة» در حالى كه آن سنگها، نزد پروردگارت نشان دارند، و براى نابود كردن همان قوم نشانگذارى شدهاند. و ظاهرا الف و لام در كلمه ﴿اَلْمُرْسَلُونَ﴾ الف و لام عهد باشد، و چنين معنا دهد «پس براى چه كارى آمدهايد، اى كسانى كه قبلا گفتيد ما فرستاده شدهايم» .
﴿فَأَخْرَجْنَا مَنْ كَانَ فِيهَا مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ ... اَلْعَذَابَ اَلْأَلِيمَ﴾
حرف «فاء» كه بر سر آيه آمده، فصيحه است، يعنى مىفهماند جزئياتى از داستان در اينجا حذف شده، تا با اتكاء به فهم خواننده رعايت كوتاه گويى شده باشد، و آن جزئيات اين است كه: ملائكه بعد از بيرون شدن از محضر ابراهيم به سوى قوم لوط رفتند، و به خانه خود او درآمده. مردم لوط كه جوانانى زيباروى ديده بودند، به خانه لوط حملهور شدند، تا آنجا كه فرشتگان، اهل خانه را از قريه بيرون بردند - تفصيل اين داستان در چند جاى قرآن آمده –
«فاخرجنا» - ملائكه در اين جمله مقدمات كار را شرح مىدهند. و ضمير در كلمه «فيها» به قريه برمىگردد، هر چند كه كلمه «قريه» قبلا در آيه نيامده بود، و ليكن از مفهوم سياق فهميده مىشود. و منظور از جمله ﴿بَيْتٍ مِنَ اَلْمُسْلِمِينَ﴾ خانه لوط است كه در آن قريه تنها اين خانه مسلمان بودند. «﴿وَ تَرَكْنَا فِيهَا آيَةً﴾» بعد از بيرون كردن اهل آن يك خانه، يك آيت در آن قريه به جاى گذاشتيم. و اين جمله اشاره است به هلاكت همه اهل قريه و زير و رو شدن سرزمينشان و مراد از جمله «تركنا» بطور كنايه اين است كه آثارى از اين عذاب را در آن قريه باقى گذاشتيم.
آيتى كه خداوند با عذاب قوم لوط و هلاكتشان بر جاى گذاشت
و معناى آيه اين است كه: وقتى فرشتگان به قريه لوط رسيدند، و آن حوادث در آنجا پيش آمد ﴿فَأَخْرَجْنَا مَنْ كَانَ فِيهَا مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ . خواستيم هر چند نفرى كه داراى ايمان بودند از قريه بيرون كنيم، و غير از يك خانوار ﴿مِنَ اَلْمُسْلِمِينَ﴾ از مسلمانان در آنجا نيافتيم، و آن خانواده لوط پيغمبر بودند، ﴿وَ تَرَكْنَا فِيهَا﴾ و ما در سرزمين ايشان با زير و رو كردن آن سرزمين، و نابود كردن مردم «آية» يك آيت و نشانهاى از ربوبيت خود و از بطلان شركاء، در آنجا باقى گذاشتيم، يك آيت ﴿لِلَّذِينَ يَخَافُونَ اَلْعَذَابَ اَلْأَلِيمَ﴾ براى مردمى كه از عذاب اليم
بيمناكند، و ايشان را به ربوبيت ما رهنمون مىشود.
﴿وَ فِي مُوسىَ إِذْ أَرْسَلْنَاهُ إِلىَ فِرْعَوْنَ بِسُلْطَانٍ مُبِينٍ﴾
اين جمله عطف است بر جمله ﴿وَ تَرَكْنَا فِيهَا آيَةً﴾ و تقدير كلام چنين است «و در داستان موسى هم آيتى است» (كه ما او را از نظر ظاهر با دست خالى به سراغ فرعون فرستاديم) اما با سلطانى آشكار و برهانى قاطع، و معجزات خيره كننده.
﴿فَتَوَلَّى بِرُكْنِهِ وَ قَالَ سَاحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ﴾
كلمه «تولى» از مصدر «تولى» است، كه به معناى اعراض است. و حرف «باء» در جمله «بركنه» باى مصاحبت است. و منظور از «ركن فرعون» جنود او است، هم چنان كه آيه بعدى نيز اين معنا را تاييد مىكند. و معناى آيه اين است كه: فرعون با لشكريانش از موسى روى گردانده دعوتش را نپذيرفتند. بعضى1 هم گفتهاند: حرف باء در اينجا معنا نمىدهد، و تنها به منظور متعدى كردن فعل لازم آمده، چون «تولى» فعل لازم است، حرف باء را آورده تا معناى وادارى به اعراض را برساند، و در نتيجه معناى آيه چنين شود: فرعون لشكر خود را وادار كرد به اينكه از موسى اعراض كنند.
﴿وَ قَالَ سَاحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ﴾ يعنى فرعون يك بار گفت كه موسى مجنون است، كه حكايت اين گفتارش در آيه ﴿إِنَّ رَسُولَكُمُ اَلَّذِي أُرْسِلَ إِلَيْكُمْ لَمَجْنُونٌ﴾2 آمده، و يك بار ديگر گفت كه وى ساحر است، و حكايت اين تهمتش در آيه ﴿إِنَّ هَذَا لَسَاحِرٌ عَلِيمٌ﴾3 آمده است.
اشاره به هلاكت فرعون و لشكريانش و هلاكت عاد، ثمود و قوم نوح (علیه السلام)
﴿فَأَخَذْنَاهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْنَاهُمْ فِي اَلْيَمِّ وَ هُوَ مُلِيمٌ﴾
كلمه «نبذ» كه فعل «نبذناهم» از آن گرفته شده، به معناى پرت كردن و دور انداختن چيزى است به طورى كه از بىاعتنايى به آن حكايت كند. و كلمه «يم» به معناى دريا است. و كلمه «مليم» به معناى ننگآور، و يا به عبارت ديگر كسى است كه كارى كند كه مستحق ملامت شود، و اين كلمه از كلمه «ألام» گرفته شده، مانند كلمه «أغرب» كه به معناى كسى است كه امرى غريب انجام دهد.
و معناى آيه شريفه اين است كه: ما او و لشكريانش را كه ركن و مايه اعتماد او بودند، گرفتيم و به دريا ريختيم، و اين بعد از آن بود كه وى از كفر و لجبازى و طغيان، به مرحلهاى رسيده بود كه مستحق ملامت بود. و اگر تنها فرعون را ملامت كرده با اينكه تمامى
لشكريانش شريك با او بودند، بدين جهت است كه فرعون امام و رهبر آنان به سوى هلاكت بود، هم چنان كه در باره او صريحا فرموده: ﴿يَقْدُمُ قَوْمَهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فَأَوْرَدَهُمُ اَلنَّارَ﴾1.
و در اين آيه اشارهاى به عظمت قدرت و هولانگيزى عذاب خدا نيز شده، مىفهماند كه خدا چگونه فرعون و لشكريانش را خوار كرد، و اين اشاره بر كسى پوشيده نيست.
﴿وَ فِي عَادٍ إِذْ أَرْسَلْنَا عَلَيْهِمُ اَلرِّيحَ اَلْعَقِيمَ﴾
اين آيه شريفه عطف است بر ما قبل كه مىفرمود «و فى موسى» و معنايش اين است كه: در داستان قوم عاد هم آيتى است كه ما بادى عقيم به سوى آنان رها كرديم، (توجه داشته باشيد كه كلمه «أرسلنا» در اين آيه به معناى رها كردن است).
و باد عقيم - به طورى كه مىگويند - آن بادى است كه از آوردن فايدهاى كه در بادها مطلوبست، مانند حركت دادن ابرها، تلقيح درختان، باد دادن خرمنها، پرورش حيوانات و تصفيه هوا امتناع دارد و از آن عقيم است، و چنين بادى تنها اثرش هلاك كردن مردم است، هم چنان كه آيه بعدى بدان اشاره دارد.
﴿مَا تَذَرُ مِنْ شَيْءٍ أَتَتْ عَلَيْهِ إِلاَّ جَعَلَتْهُ كَالرَّمِيمِ﴾
«ما تذر» - يعنى هيچ چيز را رها نمىكند، مگر آنكه چون استخوان پوسيده آردش مىسازد. و كلمه «رميم» به معناى هر چيزى است كه هلاك و پوسيده شده باشد، مانند استخوان پوسيده پودر شده. و معناى آيه روشن است.
﴿وَ فِي ثَمُودَ إِذْ قِيلَ لَهُمْ تَمَتَّعُوا حَتَّى حِينٍ ... مُنْتَصِرِينَ﴾
اين آيه شريفه نيز عطف است بر ما قبلش كه مىفرمود «و فى عاد» يعنى و در داستان قوم ثمود هم آيتى است كه به ايشان گفته شد: «تا چند روزى خوش باشيد» و گوينده اين تهديد پيغمبرشان صالح (علیه السلام) بود كه به ايشان فرمود: «تا سه روز ديگر در خانههايتان خوش باشيد كه اين وعدهاى است تكذيب ناشدنى»2 و اين تهديد را وقتى به ايشان گفت كه ماده شترى را كه به معجزه از شكم كوه بيرون شد كشتند. صالح (علیه السلام) سه روز مهلتشان داد، تا در اين سه روز از كفر و طغيان خود برگردند، ولى اين مهلت سودشان نبخشيد، و كلمه عذاب بر آنان حتمى شد.
﴿فَعَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ فَأَخَذَتْهُمُ اَلصَّاعِقَةُ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ﴾ كلمه «عتو» - به طورى كه راغب گفته3- به معناى امتناع ورزيدن و شانه خالى كردن
از اطاعت است كه قهرا با تمرد منطبق مىشود. و مراد از اين تمرد و عتو، تمرد از امر خدا و رجوع به سوى خدا در آن سه روزه مهلت است، پس اشكال نشود كه تمردشان از امر خدا (به طورى كه از تفصيل داستان برمىآيد) مقدمهاى بود براى خوشگذرانى در ايام مهلت، و حال آنكه آيه شريفه بر عكس اين دلالت دارد (تاريخ مىگويد: تمرد قوم ثمود باعث آن تهديد شد كه بيش از سه روز مهلت ندارند و آيه شريفه مىفرمايد در همان سه روز از بازگشت به سوى خدا تمرد كردند).
﴿فَأَخَذَتْهُمُ اَلصَّاعِقَةُ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ﴾ اينكه در اينجا عذاب قوم صالح را صاعقه خوانده، منافات با آيه شريفه ﴿وَ أَخَذَ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا اَلصَّيْحَةُ﴾1 ندارد، كه عذاب آن قوم را صيحه دانسته، براى اينكه ممكن است در عذاب آنان هم صاعقه دخالت داشته باشد و هم صيحه.
﴿فَمَا اِسْتَطَاعُوا مِنْ قِيَامٍ وَ مَا كَانُوا مُنْتَصِرِينَ﴾ بعيد نيست كه كلمه «استطاعوا» در اينجا متضمن معناى تمكن باشد، چون كلمه استطاعت براى گرفتن مفعول «من» نمىخواهد، و در اينجا با «من» مفعول گرفته، فرموده «من قيام» پس معنايش اين مىشود كه: متمكن از برخاستن از آنجا كه نشسته بودند نشدند، و خلاصه مهلت نبود كه از عذاب خدا فرار كنند. و اين تعبير كنايه است از اينكه خداوند اين قدر به ايشان مهلت نداد كه از جاى خود برخيزند.
﴿وَ مَا كَانُوا مُنْتَصِرِينَ﴾ اين جمله عطف است بر جمله ﴿فَمَا اِسْتَطَاعُوا﴾ و معناى دو جمله اين است كه: نه خودشان توانستند برخيزند، و نه كسى ديگر ياريشان كرد و عذاب را از ايشان برگردانيد.
﴿وَ قَوْمَ نُوحٍ مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْماً فَاسِقِينَ﴾
اين جمله عطف است بر داستانهاى سابق، و اگر كلمه «قوم» منصوب شده به خاطر اين است كه مفعول فعلى تقديرى است، كه تقديرش «و أهلكنا قوم نوح» است. مىفرمايد ما قبل از قوم عاد و ثمود، قوم نوح را هلاك كرديم كه مردمى فاسق و روىگردان از امر خدا بودند.
پس معلوم مىشود كه در زمان نوح هم امر و نهى از ناحيه خداى سبحان به مردم مىشده، و مردم مكلف بودند دستورات خدا را كه پروردگار ايشان و پروردگار هر موجودى است اطاعت كنند. خداوند مردم هر عصرى را به زبان پيامبر آن عصر به سوى اين حق دعوت مىكرده، پس آنچه انبياء گفتهاند، حق و از ناحيه خداست، و يكى از گفتههاى آنان مساله وعده و وعيد و پاداش و كيفر قيامت، و اصل قيامت است (و همين خود برهانى است بر مساله معاد، و حاجت به برهانى ديگر نيست).
معناى آيه: ﴿وَ اَلسَّمَاءَ بَنَيْنَاهَا بِأَيْدٍ وَ إِنَّا لَمُوسِعُونَ﴾
﴿وَ اَلسَّمَاءَ بَنَيْنَاهَا بِأَيْدٍ وَ إِنَّا لَمُوسِعُونَ﴾
از اين آيه به بعد، به سياق سابق سوره كه مىفرمود: ﴿وَ فِي اَلْأَرْضِ آيَاتٌ لِلْمُوقِنِينَ...﴾
برگشته. و كلمه «ايد» ،هم به معناى قدرت مىآيد و هم به معناى نعمت، ولى اگر به معناى قدرت باشد كلمه «موسعون» يك معنا مىدهد و اگر به معناى نعمت باشد معنايى ديگر مىدهد.
بنا بر معناى اول آيه چنين مىشود كه: ما آسمان را با قدرتى بنا كرديم كه با هيچ مقياسى توصيف و اندازهگيرى نمىشود، و ما داراى وسعتى در قدرت هستيم، كه هيچ چيز آن قدرت را مبدل به عجز نمىكند.
و بنا بر معناى دوم آيه چنين مىشود كه: ما آسمان را بنا كرديم در حالى كه بنا كردنش مقارن با نعمتى بود كه آن نعمت را با هيچ مقياسى نمىتوان تقدير كرد، و ما داراى نعمتى واسع هستيم، و داراى غنائى مطلق مىباشيم، و خزانههاى ما با اعطاء و رزق دادن پايان نمىپذيرد، و از آسمان هر كه را بخواهيم و به هر جور بخواهيم رزق مىدهيم.
احتمال هم دارد كه كلمه «موسعون» از اين اصطلاح گرفته شده باشد كه مىگويند: «فلان اوسع فى النفقة - فلانى در نفقه توسعه داد» يعنى خيلى خرج كرد، در نتيجه منظور توسعه دادن به خلقت آسمان خواهد بود، كه بحثهاى رياضى امروز هم آن را تاييد مىكند.
﴿وَ اَلْأَرْضَ فَرَشْنَاهَا فَنِعْمَ اَلْمَاهِدُونَ﴾
كلمه «فرش» به معناى گستردن است، و همچنين كلمه «مهد» .و معناى آيه اين است كه: ما زمين را گسترديم و مسطحش كرديم تا شما بتوانيد روى آن قرار گيريد، و در آن ساكن شويد، پس ما چه خوب گسترندهاى هستيم. البته بايد دانست كه اين مسطح كردن زمين با كروى بودن آن منافات ندارد.
﴿وَ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ خَلَقْنَا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ﴾
كلمه «زوجين» به معناى هر دو چيزى است كه مقابل هم باشند، يكى فاعل و مؤثر باشد، ديگرى منفعل و متاثر، از آنكه فاعل است عملى سر زند، و بر آنكه منفعل است واقع شود، مانند زن و شوهر. بعضى1 گفتهاند: اين كلمه به معناى مطلق هر دو چيز متقابل است، مانند زن و شوهر، زمين و آسمان، شب و روز، خشكى و دريا، و انس و جن. و بعضى2
گفتهاند: اصلا اين كلمه به معناى زن و شوهر است نه به معناى دو چيز متقابل.
﴿لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ﴾ يعنى اگر از هر چيزى جفت خلق كرديم براى اين است كه شايد شما متذكر شويد و بفهميد كه خالق آن، خودش زوج ندارد و منزه از داشتن زوج و شريك است، بلكه واحدى است كه سراسر جهان شاهد بر يكتايى او است.
﴿فَفِرُّوا إِلَى اَللَّهِ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ وَ لاَ تَجْعَلُوا مَعَ اَللَّهِ إِلَهاً آخَرَ إِنِّي لَكُمْ
مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ﴾
در اين دو آيه تفريعى شده است بر حجتهايى كه قبلا بر وحدانيت خدا در ربوبيت و الوهيت اقامه شده بود، و داستانهاى متعددى از امتهاى گذشته كه به خدا و رسولان او كفر مىورزيدند، و سرانجام كارشان به انقراض انجاميد، در آن آمده بود.
در اين دو آيه نتيجه مىگيرد: حال كه چنين است پس به سوى خدا فرار كنيد. و مراد از فرار كردن به سوى خدا، انقطاع به سوى او است به دست برداشتن از كفر، و گريزان بودن از عقابى كه كفر به دنبال دارد، و متوسل شدن به ايمان به خداى تعالى به تنهايى، و اينكه او را يگانه معبودى بى شريك براى خود بگيرند.
جمله ﴿وَ لاَ تَجْعَلُوا مَعَ اَللَّهِ إِلَهاً آخَرَ﴾ به منزله تفسيرى است براى جمله «﴿فَفِرُّوا إِلَى اَللَّهِ﴾» و معنايش اين است: اين كه گفتيم به سوى خدا بگريزيد، و دست از غير او برداريد، مرادمان اين است كه به خداى يكتا برگرديد، به خدايى كه شريكى در الوهيت و معبوديت ندارد.
و خداى تعالى جمله ﴿إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ﴾ را مكرر آورده تا انذار را تاكيد كند. و اين دو جمله از زبان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حكايت شده است.
بحث روايتى (رواياتى در باره آيات انفسى، رزق، يد داشتن خدا، و خلق زوجين از هر چيز و...)
در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿وَ فِي أَنْفُسِكُمْ أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ﴾ مىگويد: امام فرمود: آيتى كه خدا در خود تو دارد، اين است كه تو را شنوا و بينا كرده، يك بار خشم مىكنى و يك بار راضى مىشوى، گاهى گرسنه مىشوى و گاهى سير، و همه اينها آيتهاى خدا است1.
مؤلف: در مجمع البيان اين تفسير را به امام صادق (علیه السلام) نسبت داده2.
و در كتاب توحيد به سند خود از هشام بن سالم روايت كرده كه گفت: اشخاص از امام صادق سؤالاتى مىكردند، از آن جمله شخصى پرسيد: پروردگار خود را با چه چيزى شناختى؟ فرمود: به اينكه تصميم قطعى بر عملى مىگيرم، ولى چيزى نمىگذرد كه تصميم سست مىشود، و بر كارى همت مىگمارم ولى آن كار نمىشود، پس معلومم شد كه من تصميم مىگيرم و او آن را فسخ مىكند، من همت مىگمارم و او آن را نقض مىكند3.
مؤلف: اين روايت را صاحب خصال از آن جناب از پدر و جد بزرگوارش از امير
المؤمنين (علیه السلام) نقل كرده1.
و در الدر المنثور است كه خرائطى - در كتاب مساوى الاخلاق - از على بن ابى طالب روايت آورده كه در تفسير جمله «﴿وَ فِي أَنْفُسِكُمْ أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ﴾» فرموده: آيتى كه خدا در خود انسان قرار داده مجراى بول و غائط است2.
مؤلف: اين روايت مانند دو روايت قبلى در مقام بيان مصداقى از راههاى معرفت است، نه اينكه آيت نفسى تنها اينها باشند.
و نيز در آن كتاب آمده كه ابن نقور و ديلمى از على (علیه السلام) از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت آورده كه در ذيل آيه ﴿وَ فِي اَلسَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَ مَا تُوعَدُونَ﴾ فرموده: منظور از اين رزق كه در آسمان است، باران مىباشد3.
مؤلف: نظير اين روايت را قمى هم در تفسير خود بدون ذكر سند و بدون ذكر نام امام نقل كرده4
و در ارشاد مفيد از على (علیه السلام) روايت آمده، كه در ضمن حديثى فرمود: به طلب رزق برخيزيد، كه رزق تنها براى طالب رزق ضمانت شده5.
و در كتاب توحيد به سند خود از ابى البخترى روايت كرده كه گفت: جعفر بن محمد از پدرش از جدش از على بن ابى طالب (علیه السلام) برايم حديث كرد كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: يا على به درستى كه يقين اين است كه احدى را با خشم خدا خشنود نسازى، و احدى را به سبب آنچه خدا به تو داده نستايى، و احدى را به سبب آنچه كه خدا به تو نداده مذمت نكنى، كه رزق نه با حرص حريص به دست مىآيد، و نه كراهت اكراه كننده مىتواند آن را برگرداند...6.
و در مجمع البيان در ذيل جمله ﴿فَأَقْبَلَتِ اِمْرَأَتُهُ فِي صَرَّةٍ﴾ گفته: بعضى گفتهاند:
يعنى با جماعتى آمد نقل از امام صادق (علیه السلام)7.
و در الدر المنثور است كه فاريابى و ابن منذر از على بن ابى طالب (علیه السلام) روايت كردهاند كه فرمود «ريح عقيم» عبارت است از8 نكباء9.
و در كتاب توحيد به سند خود از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت: من از امام باقر (علیه السلام) پرسيدم: معناى اينكه خداى عز و جل فرموده: «﴿يَا إِبْلِيسُ مَا مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِمَا خَلَقْتُ بِيَدَيَّ﴾» چيست؟ فرمود: منظور از كلمه «يد» در كلام عرب نيرو و نعمت است، مثلا در آيه ﴿وَ اُذْكُرْ عَبْدَنَا دَاوُدَ ذَا اَلْأَيْدِ﴾ و آيه ﴿وَ اَلسَّمَاءَ بَنَيْنَاهَا بِأَيْدٍ﴾ و آيه شريفه ﴿وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ﴾ به معناى قوت است. و در اينكه عرب مىگويد: «لفلان عندى يد بيضاء - فلانى نزد من دستى سفيد دارد» به معناى نعمت است1.
و در توحيد به سند خود از ابى الحسن، حضرت رضا (علیه السلام) روايت كرده كه در خطبهاى طولانى فرمود: خداى تعالى با اين كه شعور را شعور كرد به اين معنا شناخته شد كه كسى او را داراى شعور نكرده، و با اينكه جوهرها را جوهر كرده شناخته شده به اينكه خودش جوهر ندارد، و با اينكه بين موجودات ضديت برقرار كرد، شناخته شده به اينكه خودش ضد ندارد، و با اينكه بين بسيارى از موجودات مقارنه قرار داده شناخته شده به اينكه خود قرين ندارد. او بود كه بين نور و ظلمت، خشكى و ترى، خشونت و نرمى و سرد و گرم ضديت برقرار كرد، و باز او بود كه بين دو چيز ناسازگار الفت و بين دو چيز نزديك به هم جدايى انداخت، و با همين جدايى انداختنها فهماند كه جدا كنندهاى در كار است، و با اين الفت اندازيها فهماند كه الفت دهندهاى در بين است، و در همين مقام فرموده: ﴿وَ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ خَلَقْنَا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ﴾.
بين قبل و بعد جدايى انداخت تا معلوم شود خودش قبل و بعدى ندارد، غريزههايى كه در موجودات هست شهادت مىدهد به اينكه پديد آورنده و سازنده غريزهها، خود غريزه ندارد. و با اينكه وقت را وقت كرد فهمانيد كه وقت كننده وقت، خود وقت ندارد، و با اينكه بعضى از موجودات حجاب بعضى ديگر شد، فهماند بين خود او و خلقش حجابى نيست2.
و در مجمع البيان در ذيل جمله ﴿فَفِرُّوا إِلَى اَللَّهِ﴾ مىگويد: بعضى گفتهاند معنايش اين است كه: براى فرار از گناهان به حج برويد - نقل از امام صادق (علیه السلام)3.
مؤلف: اين روايت را كافى4 و معانى الاخبار5 هم به سند خود از ابى الجارود از امام باقر (علیه السلام) نقل كردهاند، و بعيد نيست كه از باب تطبيق باشد.
[سوره الذاريات (50): آيات 52 تا 60]
﴿كَذَلِكَ مَا أَتَى اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ قَالُوا سَاحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ ٥٢ أَ تَوَاصَوْا بِهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ طَاغُونَ ٥٣ فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَمَا أَنْتَ بِمَلُومٍ ٥٤ وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ اَلذِّكْرىَ تَنْفَعُ اَلْمُؤْمِنِينَ ٥٥ وَ مَا خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ ٥٦ مَا أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ وَ مَا أُرِيدُ أَنْ يُطْعِمُونِ ٥٧ إِنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلرَّزَّاقُ ذُو اَلْقُوَّةِ اَلْمَتِينُ ٥٨ فَإِنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ذَنُوباً مِثْلَ ذَنُوبِ أَصْحَابِهِمْ فَلاَ يَسْتَعْجِلُونِ ٥٩ فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ يَوْمِهِمُ اَلَّذِي يُوعَدُونَ ٦٠﴾
ترجمه آيات
اين چنين بود كه هيچ رسولى به سراغ كفار قبل از اين كفار نيامد مگر اينكه گفتند يا ساحر است و يا جنزده (52).
آيا يكديگر را به آن سفارش مىكردند، نه، مساله سفارش نيست بلكه همه طاغىاند (53).
پس تو هم از آنان روى بگردان كه هيچ سرزنشى بر تو نيست (54).
و تذكر بده كه تذكر به حال مؤمنين نافع است (55).
و من جن و انس را نيافريدم مگر براى اينكه عبادتم كنند (56).
و من از آنان نه رزقى مىخواهم و نه مىخواهم چيزى به من بچشانند (57).
بدرستى يگانه رزاق و داراى قوت و متانت خداست (58).
پس به درستى آنهايى كه در اين امت ستم كردند همان نصيبى را دارند كه هم مسلكانشان در
امتهاى گذشته داشتند پس خيلى به عجله وادار مكنيد (59).
پس واى بر كسانى كه كفر ورزيدند از آن روزى كه وعدهاش به ايشان داده شده (60).
بيان آيات
اين آيات خاتمه سوره است، و در آن به همان مطالبى كه سوره با آن آغاز شده بود برگشت شده، كه همان انكار معاد مشركين و معارضه با مقام رسالت با سخنانى مختلف بود، و سپس ايشان را به روز موعود تهديد مىكرد.
﴿كَذَلِكَ مَا أَتَى اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ قَالُوا سَاحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ﴾
يعنى: مطلب از اين قرار است كه قبل از اين قوم هم هيچ رسولى به سوى مردم نيامد، مگر آنكه يا گفتند ساحر است، و يا گفتند مجنون است. و بنابراين، كلمه «كذلك» نظير خلاصهگيرى از مطالب قبل است كه گفتيم معاد را انكار مىكردند، و با رسالت رسولان با سخنانى مختلف مقابله مىنمودند.
و جمله ﴿مَا أَتَى اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ﴾ بيان است براى كلمه «كذلك» .
﴿أَ تَوَاصَوْا بِهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ طَاغُونَ﴾
كلمه «تواصى» به معناى اين است كه مردمى يكديگر را به امرى سفارش كنند. و ضمير «به» به قول برمىگردد و استفهام تعجبى است و معناى آيه چنين است كه: آيا اين امتها به يكديگر سفرش كرده بودند، و هر امتى كه قبلا بوده به امت بعدى خود ياد داده و سفارش كرده كه او هم همين حرفها را بزند؟ نه، و ليكن همه اين اقوام طاغى بودند، و اين حرفها زائيده طغيان است.
طغيان و استكبار، عليت مشترك تكذيب اقوام مكذب بوده است
﴿فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَمَا أَنْتَ بِمَلُومٍ﴾
اين جمله تفريع بر طغيان و استكبار و اصرار آنان بر عناد و لجاجت و نتيجهگيرى از آن است.
و معناى آيه چنين است. حال كه وضع چنين است، و مردم دعوت تو را اجابت نمىكنند مگر به مثل همان اجابتى كه امتهاى گذشته كردند، و پيغمبر خود را ساحر و يا مجنون خواندند و اگر دعوت تو بيش از عناد در آنان اثر نگذاشت روى از آنان بگردان، و مجادله مكن كه حق را به آنان بقبولانى، كه اگر چنين كنى سرزنش نمىشوى، براى اينكه تو معجزه را به ايشان نشان دادى و حجت را بر آنان تمام كردى.
﴿وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ اَلذِّكْرىَ تَنْفَعُ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾
اين جمله تفريع و نتيجهگيرى از دستورى است كه قبلا داد و فرمود: از كفار روى بگردان. پس در حقيقت امرى است به تذكر بعد از نهى از جدال با آنان، و معنايش اين مىشود كه: تو دست از تذكر دادن خود بر مدار، و هم چنان كه تا كنون ايشان را با مواعظت تذكر مىدادى تذكر ده، چون تذكر، مفيد به حال مؤمنين است، و ربطى به استدلال و جدال با آن طاغيان ندارد. استدلال و جدال به جز زيادتر شدن طغيان و كفر اثر ديگرى در آنان ندارد.
بررسى مفاد آيه: ﴿وَ مَا خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾ و توضيحاتى در باره اينكه غرض از خلقت انس و جن عبادت خدا است
﴿وَ مَا خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾
در اين آيه، سياق كلام از تكلم با غير به متكلم وحده تغيير يافته. و اين تغيير سياق براى آن بوده كه كارهايى كه در سابق ذكر مىشد و به خدا نسبت مىداد، مانند خلقت و ارسال رسل و انزال عذاب، كارهايى بود كه واسطه برمىداشت، و مثلا ملائكه و ساير اسباب در آن واسطه بودند، بخلاف غرض از خلقت و ايجاد - كه همان عبادت باشد - كه امرى است مختص به خداى سبحان و احدى در آن شركت ندارد.
و جمله ﴿إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾ استثنايى است از نفى، و شكى نيست كه اين استثناء ظهور در اين دارد كه خلقت بدون غرض نبوده، و غرض از آن منحصرا عبادت بوده، يعنى غرض اين بوده كه خلق، عابد خدا باشند، نه اينكه او معبود خلق باشد، چون فرموده «الا ليعبدون» يعنى: تا آنكه مرا بپرستند، و نفرموده: تا من پرستش شوم يا تا من معبودشان باشم.
علاوه بر اين، غرض هر چه باشد پيداست امرى است كه صاحب غرض به وسيله آن استكمال مىكند، و حاجتش را برمىآورد، در حالى كه خداى سبحان از هيچ جهت نقص و حاجتى ندارد. تا به وسيله آن غرض نقص خود را جبران نمايد و حاجت خود را تامين كند.
و نيز از جهتى ديگر فعلى كه بالآخره منتهى به غرضى كه عايد فاعلش نشود لغو و سفيهانه است، لذا نتيجه مىگيريم كه خداى سبحان در كارهايى كه مىكند غرضى دارد، اما غرضش ذات خودش است، نه چيزى كه خارج از ذاتش باشد، و كارى كه مىكند از آن كار سود و غرضى در نظر دارد، ولى نه سودى كه عايد خودش گردد، بلكه سودى كه عايد فعلش شود.
اينجاست كه مىگوييم خداى تعالى انسان را آفريد تا پاداش دهد، و معلوم است كه ثواب و پاداش عايد انسان مىشود، و اين انسان است كه از آن پاداش منتفع و بهرهمند مىگردد، نه خود خدا، زيرا خداى عز و جل بى نياز از آن است. و اما غرضش از ثواب دادن خود ذات متعاليش مىباشد، انسان را بدين جهت خلق كرد تا پاداش دهد، و بدين جهت
پاداش دهد كه اللَّه است.
پس پاداش كمالى است براى فعل خدا، نه براى فاعل فعل كه خود خدا است، پس عبادت غرض از خلقت انسان است، و كمالى است كه عايد انسان مىشود، هم عبادت غرض است و هم توابع آن - كه رحمت و مغفرت و غيره باشد. و اگر براى عبادت غرضى از قبيل معرفت در كار باشد، معرفتى كه از راه عبادت و خلوص در آن حاصل مىشود در حقيقت غرض أقصى و بالاتر است، و عبادت غرض متوسط است.
بيان اينكه الف و لام در «الجن و الانس» الف و لام جنس، و لام در «ليعبدون» لام غرض است
حال خواهى گفت: حمل كردن لام در جمله «ليعبدون» بر لام غرض معارض است با آيه شريفه ﴿وَ لاَ يَزَالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلاَّ مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذَلِكَ خَلَقَهُمْ﴾1 و با آيه شريفه ﴿وَ لَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ اَلْجِنِّ وَ اَلْإِنْسِ﴾2 براى اينكه ظاهر آيه اول اين است كه غرض از خلقت اختلاف است، و ظاهر آيه دوم اين است كه غرض از خلقت رفتن بسيارى از افراد جن و انس به جهنم است ناگزير ما بايد از حمل لام بر لام غرض صرف نظر نموده بگوييم لام غايت است (در اين صورت معناى هر سه آيه اين مىشود كه: خداى تعالى انسان را نه براى عبادت و نه براى اختلاف و نه براى جهنم آفريد بلكه انسانى آفريده كه بعضى او را عبادت مىكنند و بعضى از خلقت خود اختلاف را نتيجه مىگيرند و بعضى جهنمى شدن را).
در پاسخ مىگوييم: اما آيه اول كه اشاره «و لذلك - و براى همين هم خلقشان كردهايم» اشاره به رحمت است، نه به اختلاف. و اما آيه دوم هر چند لام در آن لام غرض است، مىفرمايد به منظور ريختن در دوزخ و يا اختلاف خلقشان كردهايم، و ليكن اين غرض، غرض اصلى نيست، بلكه تبعى و به قصد ثانوى است، كه گفتار مفصل ما در تفسير اين دو آيه گذشت.
حال اگر بگويى در صورتى كه لام در جمله «ليعبدون» لام غرض باشد اين اشكال متوجه مىشود كه اگر غرض از خلقت، عبادت بندگان باشد، با در نظر داشتن اينكه تخلف مراد او از ارادهاش امرى محال است، بايد تمامى بندگان او را عبادت مىكردند و حال آنكه مىبينيم كه بسيارى از آنان او را نمىپرستند، و اين خود بهترين دليل است بر اينكه لام در آيه، لام غرض نيست، و اگر هم لام غرض باشد مراد از عبادت، عبادت تشريعى و دينى نيست، بلكه عبادت تكوينى است، كه در آيه ﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ﴾3 از آن خبر
مىدهد.
و يا مراد از خلقت بندگان براى عبادت، اين باشد كه: ما آنان را طورى آفريدهايم كه صلاحيت براى عبادت داشته باشند، و هر كس بخواهد او را عبادت كند بتواند، چون آنان را داراى اعتبار و عقل و استطاعت كرديم. و اين توجيه خيلى هم دور نيست چون استعمال كلمه و نام يك عمل در صلاحيت و استعداد براى انجام فعلى كه معناى آن كلمه است، استعمالى مجازى و شايع است، مثلا مىگوييم «گاو براى شخم زدن خلق شده» و معنايش اين است كه صلاحيت و استعداد شخم را دارد، و يا مىگوييم «خانه براى سكنى ساخته شده» كه باز معنايش اين است كه استعداد براى سكنى دارد.
در پاسخ مىگوييم: مبنا و اساس اين اشكال اين است كه الف و لام در دو كلمه «الجن» و «الانس» الف و لام استغراق باشد، و معناى آيه اين باشد كه «ما تمامى افراد جن و تمامى افراد انس را تنها به غرض عبادت آفريديم» آن وقت تخلف اين غرض در بعضى افراد منافى با اين غرض مىشود، و اشكال مىشود كه تخلف مراد از اراده خداى تعالى محال است.
و اما اگر ما اين دو الف و لام را الف و لام جنس بدانيم، نه استغراق در آن صورت وجود عبادت در دو نوع جن و انس و لو در بعضى از افراد آن دو كافى است، كه اين تخلف محال پيش نيايد، چون وجود افرادى كه خدا را عبادت نمىكنند ضررى نمىزند، بله، اگر به طور كلى در جنس جن و بشر عبادت ورمىافتاد، و حتى يك نفر هم خدا را عبادت نمىكرد، با غرض خداى سبحان منافات داشت، و آن وقت مىشد بگوييم غرض خداى سبحان تخلف شده، و همان طور كه خداى تعالى در خلقت افراد غرض دارد، در خلقت نوع هم غرض دارد، و ممكن است غرضش از خلقت اين دو نوع وجود افرادى عابد در اين دو نوع باشد.
و اما اين احتمال كه مراد از عبادت، عبادت تكوينى باشد نه دينى، احتمالى است ضعيف، براى اينكه در اين صورت مطلب منحصر به جن و انس نمىشود، بلكه خلقت تمامى عالم براى عبادت تكوينى است. علاوه بر اين، سياق آيه سياق توبيخ كفار است، كه چرا عبادت تشريعى ندارند. و مىخواهد كفار را به خاطر اينكه قيامت و حساب و جزاء را منكر شدهاند تهديد كند، و معلوم است كه حساب و جزاء مربوط به عبادت تشريعى است، نه تكوينى.
و نيز اينكه عبادت را حمل كردند بر استعداد و صلاحيت عبادت، و گفتهاند: غرض
از خلقت جن و انس اين است كه صلاحيت و استعداد عبادت را داشته باشند، و يا مورد امر و نهى عبادى قرار بگيرند، احتمالى است ضعيف، براى اينكه اين معنا بسيار واضح است كه اگر كسى از چيزى استعداد و صلاحيت فعلى را مىخواهد، براى اين مىخواهد كه آن فعل را انجام دهد، و به فرضى هم كه به گفته شما غرض از خلقت صلاحيت عبادت باشد، باز غرض اصلى و اولى عبادت است، و صلاحيت و استعداد مقدمه آن است.
پس نمىتوانيم عبادت در آيه را حمل كنيم بر صلاحيت و استعداد عبادت، و اگر حمل كنيم در حقيقت اعتراف كردهايم به اينكه غرض اولى و بالذات، خود عبادت است، و اينجاست كه دوباره اشكال - البته اگر اشكالى باشد - برمىگردد.
پس حق همين است كه بگوييم الف و لام در دو كلمه «الجن» و «الانس» الف و لام جنس است، نه استغراق، و مراد از عبادت، خود عبادت است نه صلاحيت و استعداد آن. و اگر غرض به استعداد هم تعلق گرفته باشد غرض ثانوى و جزئى است تا مقدمه باشد براى غرض اولى و اعلا كه همان عبادتست، هم چنان كه خود عبادت يعنى اعمالى كه عبد با اعضاء و جوارح خود انجام مىدهد، برمىخيزد، مىايستد، ركوع مىكند، به سجده مىافتد، غرض به همه اينها تعلق گرفته، و لذا مىبينيم به آنها امر فرموده، اما اين غرض براى مطلوب ديگر و غرض بالاتر است، و آن اين است كه بندگى و ذلت عبوديت بنده را در برابر رب العالمين نشان دهد، ذلت عبوديت و فقر مملوكيت محض خود را در قبال عزت مطلق و غناى محض مجسم و ممثل سازد، هم چنان كه چه بسا اين معنا از آيه شريفه ﴿قُلْ مَا يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لاَ دُعَاؤُكُمْ﴾1 نيز استفاده شود، چون در اين آيه «عبادت» را «به دعاء» مبدل كرده است.
پس معلوم مىشود كه حقيقت عبادت اين است كه بنده، خود را در مقام ذلت و عبوديت واداشته، رو به سوى مقام رب خود آورد. و همين، منظور آن مفسريست كه عبادت را به معرفت تفسير كرده، مىخواهد بگويد: حقيقتش آن معرفتى است كه از عبادت ظاهرى به دست مىآيد.
پس غرض نهايى از خلقت همان حقيقت عبادت است، يعنى اين است كه بنده از خود و از هر چيز ديگر بريده، به ياد پروردگار خود باشد، و او را ذكر گويد.
اين بود آنچه با تدبر در آيه مورد بحث استفاده مىشود، و اگر «جن» را در آن جلوتر از
«انس» آورده، براى اين است كه سخن از خلقت است و خلقت جن قبل از خلقت انس بوده، به شهادت اينكه مىفرمايد: ﴿وَ اَلْجَانَّ خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نَارِ اَلسَّمُومِ﴾1. و عبادت غرض و نتيجهاى است كه عايد فعل خدا مىشود، نه عايد فاعل كه خود خدا باشد، به همان بيانى كه گذشت.
و از اينكه در آيه شريفه به وسيله نفى و استثناء، غرض را منحصر در عبادت كرده فهميده مىشود كه خداى تعالى هيچ عنايتى به آنان كه عبادتش نمىكنند ندارد، هم چنان كه گفتيم آيه شريفه ﴿قُلْ مَا يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لاَ دُعَاؤُكُمْ﴾ به آن تصريح مىكند.
معناى اينكه فرمود: ﴿مَا أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ وَ مَا أُرِيدُ أَنْ يُطْعِمُونِ﴾
﴿مَا أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ وَ مَا أُرِيدُ أَنْ يُطْعِمُونِ﴾
كلمه «اطعام» به معناى دادن طعام به كسى است كه آن را بچشد و بخورد، در قرآن كريم فرموده: ﴿وَ اَلَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِ﴾2 و نيز فرموده: ﴿اَلَّذِي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ﴾3 و بنابراين، ذكر اطعام بعد از رزق، از قبيل ذكر خاص بعد از عام است كه معمولا در جايى به كار مىرود كه گوينده نسبت به خاص عنايتى بيشتر دارد. و در اينجا خداى تعالى خواسته است در بين همه انحاء رزق عنايت بيشتر خود را نسبت به طعام بفهماند و اين بدان جهت است كه احتياج به طعام خوردن و سوخت بدن را تامين كردن، از ساير حوائج انسان وسيعتر است، و ساير حوائجش به آن اهميت نيست، زيرا بدن همواره سوخت و سوز دارد، هر طعامى كه مىخورد وقتى مىخورد كه گرسنه است، و بعد از خوردن هم آن را دفع نموده، دوباره گرسنه مىشود.
بعضى از مفسرين4 گفتهاند: منظور از رزق، روزى دادن بندگان به بندگان است، مىخواهد بفرمايد: من از بندگانم نه مىخواهم كه بندگان را روزى دهند، و نه اينكه به خود من چيزى اطعام كنند.
بعضى5 ديگر گفتهاند: مراد از اطعام تقديم طعام به درگاه خدا است، آن طور كه يك برده طعامى را نزد مولايش، و يك خدمتكار طعامى را نزد مخدوم خود مىبرد، مىخواهد بفرمايد: من نمىخواهم بندگانم براى من رزقى تحصيل كنند، و نيز از ايشان نمىخواهم كه
طعامى برايم درست كنند و به من پيشكش كنند تا من با آن رزق ارتزاق كنم، و آن طعام را بخورم.
﴿إِنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلرَّزَّاقُ ذُو اَلْقُوَّةِ اَلْمَتِينُ﴾
اين جمله آيه قبلى را كه مىفرمود ﴿مَا أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ...﴾ تعليل مىكند. و در اين آيه التفاتى به كار رفته، چون در آيه قبلى سياق، سياق تكلم وحده بود، مىفرمود «من نمىخواهم چنين و چنان كنند» و در آيه مورد بحث خداى تعالى غايب فرض شده مىفرمايد «خدا چنين و چنان است» و اين بدان منظور است كه تعليل مذكور مستقيما مستند به اسم جلاله شود كه هر موجودى آغازش از آن اسم، و انجامش نيز به سوى آنست، گويا فرموده: من از ايشان رزقى نمىخواهم، چون رزاق منم، زيرا من اللَّه هستم.
و اگر از رازق بودن خود با صيغه مبالغه «رزاق - بسيار روزى دهنده» تعبير كرد، با اينكه ظاهر سياق اقتضاء داشت كه اكتفاء كند به اين كه بفرمايد: خدا خودش رازق همه است، براى اين است كه وقتى تنها خداى تعالى رازق باشد، رزاق هم خواهد بود. براى اينكه روزىخوارانش بى حساب و بسيارند، پس اين آيه نظير آيه شريفه «﴿وَ مَا أَنَا بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ﴾» است كه نظير اين بيان در تفسير آن نيز گذشت.
و كلمه «ذو القوة» يكى از اسماء خداى تعالى و به معناى «قوى» است، با اين تفاوت كه اين كلمه از كلمه «قوى» رساتر است. و كلمه «متين» نيز يكى از اسماء خداى تعالى است كه به معناى نيرومندى است كه هيچ كارى ناتوانش نمىكند.
و تعبير به اين سه اسم براى اين است كه بر انحصار روزى دادن در خداى تعالى دلالت كند، و بفهماند كه خدا در رساندن رزق به روزىخواران - با همه كثرتى كه دارند - ناتوان و ضعيف نمىشود.
﴿فَإِنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ذَنُوباً مِثْلَ ذَنُوبِ أَصْحَابِهِمْ فَلاَ يَسْتَعْجِلُونِ﴾
كلمه «ذنوب» به معناى سهم و نصيب است، و كلمه «استعجال» به معناى اين است كه از ديگرى بخواهى عجله كند، و او را بر انجام خواستهات تحريك كنى. اين آيه شريفه متفرع بر لازمه معنايى است كه جمله ﴿وَ مَا خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾ آن را افاده مىكند، چون اين جمله غرض از خلقت جن و انس را عبادت معرفى كرده و لازمه اين معنا آن است كه هر كس او را عبادت نكند ستمكار باشد، آيه مورد بحث هم مىفرمايد: ستمكاران اين امت نيز نصيبى از عذاب دارند، مثل نصيب هم مسلكانشان در امتهاى ديگر.
و معناى آيه چنين مىشود: حال كه اين ستمكاران خدا را عبادت نمىكنند، و خدا
عنايتى به هدايت آنان ندارد، و در نتيجه از ناحيه خدا سعادتى ندارند، و هيچ سعادتى شامل ايشان نمىشود، قهرا نصيبى از عذاب دارند، مثل نصيب هم مسلكانشان در امتهاى گذشته كه هلاك شدند، پس با اين حال اين چه عجلهاى است كه دارند، و به تو مىگويند كه زودتر عذاب ما را بياور، و مىگويند: «﴿مَتىَ هَذَا اَلْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾ پس وعده چه وقت مىرسد اگر راست مىگوييد» و «﴿أَيَّانَ يَوْمُ اَلدِّينِ﴾ روز قيامت چه وقت است» ؟.
در اين آيه شريفه التفاتى از غيبت به تكلم به كار رفته، (در آيه قبلى خدا را غايب فرض كرده بود، و او را به اوصاف ذو القوة و رزاق و متين توصيف مىكرد، و در آيه مورد بحث خود خداى تعالى گوينده به حساب آمده، مىفرمايد آنهايى كه از اين امت ستمكارند، چنين و چنان هستند، و در حقيقت مىتوان گفت اين التفات جديدى نيست، بلكه بر گشتن به سياق قبلى است، كه باز در آن خداى تعالى گوينده بود، و مىفرمود: من جن و انس را خلق نكردم (مگر براى...)، چون سخن در آيه مورد بحث از شاخههاى آن آيه است.
﴿فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ يَوْمِهِمُ اَلَّذِي يُوعَدُونَ﴾
اين آيه تفريع و نتيجهگيرى از جمله ﴿فَإِنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ذَنُوباً...﴾ ، و هم هشدارى است به اينكه اين ذنوب و نصيب در روز قيامت براى آنان محقق و حتمى است، هر چند كه زودرس شدن قسمتى از آن در همين دنيا ممكن باشد، و قيامت روزى است كه براى آنان به غير از ويل و هلاكت چيزى نيست، و آن همان روزى است كه وعدهاش داده شده.
و اگر تعبير ﴿لِلَّذِينَ ظَلَمُوا﴾ كه در آيه قبلى بود، در اين آيه به ﴿لِلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ تبديل شده، براى اين بود كه توجه دهد، به اينكه مراد از ظلم در آنجا ظلم كفر است نه ظلم به مردم.
بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيه: ﴿وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ اَلذِّكْرىَ تَنْفَعُ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ و آيه: ﴿وَ مَا خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾ و در باره طلب روزى)
در مجمع البيان مىگويد: با اسنادى از مجاهد روايت شده كه گفت: روزى على بن ابى طالب (علیه السلام) با عمامه بيرون آمد، در حالى كه پيراهنش را به خود پيچيده بود، پس فرمود: وقتى جمله ﴿فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَمَا أَنْتَ بِمَلُومٍ﴾ نازل شد، احدى از ما نماند مگر آن كه يقين كرد كه عذاب خواهد آمد، چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مامور شده بود از بين امت بيرون شود، ولى همين كه اين جمله نازل شد: ﴿وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ اَلذِّكْرىَ تَنْفَعُ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ دلهايمان آرام گرفت، چون معناى اين جمله اين است كه: با قرآن، كسانى را كه از بين قومت به تو ايمان آوردهاند موعظه كن، كه موعظه به حال مؤمنين سود مىدهد - نقل از
كلبى1.
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور از كلبى و نيز نظير آن را از ابن راهويه و همچنين ابن مردويه، از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده2.
و در توحيد به سند خود از ابن ابى عمير روايت كرده كه گفت: به حضرت ابى الحسن موسى بن جعفر (علیه السلام) عرضه داشتم: معناى اين حديث رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه فرموده: «اعملوا فكل ميسر لما خلق له - عمل كنيد كه هر كس براى هر چه خلق شده، رسيدن به آن غرض را برايش آسان كردهاند» چيست؟ فرمود: خداى عز و جل جن و انس را آفريد براى اينكه بندگىاش كنند، و نيافريده كه نافرمانىاش كنند، چون خودش فرموده: ﴿وَ مَا خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾ پس وقتى خداى تعالى همه را براى اين غرض مقدس خلق كرده، قطعا هر كس مىتواند به آن هدف برسد، پس واى بر كسى كه كورى را بر هدايت ترجيح داده، آن را انتخاب كند3.
و در علل الشرائع به سند خود از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود:
روزى حسين بن على (علیه السلام) بين اصحابش آمد و فرمود: خداى عز و جل خلق را نيافريد مگر براى اينكه او را بشناسند، چون اگر او را بشناسند، عبادتش هم مىكنند، و اگر عبادتش كنند، به وسيله عبادت او از پرستش غير او بى نياز مىشوند4.
و نيز در همان كتاب به سند خود از ابى بصير روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (علیه السلام) از كلام خداى عز و جل پرسيدم كه مىفرمايد ﴿وَ مَا خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾ ، فرمود: آنان را آفريد تا امر به عبادتشان كند5.
مؤلف: قمى هم در تفسير خود اين حديث را آورده، اما نه سندش را ذكر كرده و نه نام مبارك امام را6. و در تفسير آيه شريفه، بيانى گذشت كه معناى اين روايات را روشن مىسازد، زيرا در آنجا گفتيم غرضهايى كه در خلقت است - يعنى تكليف و عبادت و معرفت - اغراضى است كه هر يك از ديگرى حاصل مىشود.
و در تفسير عياشى از يعقوب بن سعيد از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه گفت: از آن جناب از معناى اين كلام خدا پرسيدم كه مىفرمايد ﴿وَ مَا خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾ فرمود: بندگان را براى عبادت آفريد. پرسيدم آخر در آيه ﴿وَ لاَ يَزَالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلاَّ مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذَلِكَ خَلَقَهُمْ﴾ مىفرمايد آنان را براى رحمت آفريدم فرمود اين كه تو خواندى بعد از آن آيه نازل شد1.
مؤلف: يعنى آيه ﴿وَ لاَ يَزَالُونَ...﴾ ، بعد از آيه ﴿وَ مَا خَلَقْتُ...﴾ نازل شده، و امام خواسته است بفرمايد آيه ﴿وَ مَا خَلَقْتُ...﴾ نسخ شده. و در تفسير قمى، در حديثى ديگر نيز آمده كه آيه مذكور با آيه ﴿وَ لاَ يَزَالُونَ...﴾ نسخ شده2. و مراد از اين نسخ، بيان و رفع ابهام است، نه نسخ اصطلاحى، چون نسخ در كلام ائمه (علیه السلام) به معناى بيان و رفع ابهام بسيار آمده، هم چنان كه در تفسير آيه ﴿مَا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهَا...﴾3 به اين معنا اشاره كرديم.
و مراد امام (علیه السلام) اين بوده كه غرض اعلاى از خلقت، رحمت خاص الهى است كه تنها به وسيله عبادت حاصل مىشود، و سعادتى است خاص كه از راه معرفت بدست مىآيد.
و در تهذيب به سند خود از سدير روايت كرده كه گفت: به امام صادق (علیه السلام) عرضه داشتم: انسان در طلب رزق چه مقدار وظيفه دارد؟ فرمود: همين كه در مغازهات را باز كنى، و بساطت را پهن نمايى وظيفهات را انجام دادهاى4.
الحمد للَّه رب العالمين
فهرست مطالب جلد هيجدهم