پدیدآور علامه آیت اللَه سیّد محمّد حسین طباطبائی
گروه قرآن وحدیث ودعاء
مجموعه ترجمۀ تفسیر المیزان
توضیحات
جلد نوزدهم کتاب تفسیر المیزان، شامل ترجمه و بیان کامل سورههای طور، نجم، قمر، واقعه، حدید، مجادله، ممتحنه، صف، جمعه، منافقون، تغابن، طلاق، تحریم، ملک، قلم، و الحاقه است.
برخی از مهمترین مباحثی که علامه طباطبایی، در جلد نوزدهم تفسیر المیزان، در ضمن بیان آیات هر کدام از سوره ها عنوان میکند به شرح زیر است:
• روایاتی در ذیل آیات مربوط به معراج پیامبر
• روایتی در مورد اینکه پیامبر قلباً خدا را رؤیت نمود
• شفاعت ملائکه مشروط به اذن و رضای خدا
• مقصود از انشقاق قمر و روایاتی پیرامون آن معجزه
• منظور از سجده گیاه و درخت برای خدا
• مقصود از اصحاب المیمنه
• روایاتی در مورد بهشت و نعمتهای بهشتی
• روایاتی پیرامون نهی از مس قرآن بدون طهارت
• روایاتی در مورد اول و آخر و ظاهر و باطن بودن خدا
• منظور از قرار دادن رحمت و رأفت در دل پیروان حضرت عیسی
• بیان رابطه و ملازمه بین فراموش کردن خدا و فراموش کردن خود
• روایاتی در مورد ازدواج با زنان کافر
• روایاتی پیرامون نام های پیامر، بشارت حضرت عیسی، و فاصله ایشان با پیامبر گرامی اسلام
• بیان آیات پیرامون حکم طلاق، عدّه، رجوع و ...
• مدت عده طلاق و تکلیف بچه شیرخوار زن مطلقه
• سرانجام بد همسر نوح و همسر لوط با اینکه همسر پیامبر بودند
• اوصاف و فضائل حضرت مریم
• روایاتی پیرامون فضیلت حضرت فاطمه، خدیجه، مریم، و آسیه و نحوه کشته شدن همسر فرعون
• بیان حال مؤمن طالب بصیرت و کافر جاهل و لجوج
• روایتی در مورد مراد از «ن»، «قلم» و «ما یسطرون»
• دلیلی بر نفی چشم زخم و خرافی بودن آن نیست
• پاره ای از نشانه ها، مقدّمات و وقایع قیامت
بسم الله الرحمن الرحیم
سوره طور (52)
سوره طور مكى است و چهل و نه آيه دارد
[سوره الطور(52): آيات 1 تا 10]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ وَ اَلطُّورِ١ وَ كِتَابٍ مَسْطُورٍ٢ فِي رَقٍّ مَنْشُورٍ٣ وَ اَلْبَيْتِ اَلْمَعْمُورِ٤ وَ اَلسَّقْفِ اَلْمَرْفُوعِ٥ وَ اَلْبَحْرِ اَلْمَسْجُورِ٦ إِنَّ عَذَابَ رَبِّكَ لَوَاقِعٌ٧ مَا لَهُ مِنْ دَافِعٍ٨ يَوْمَ تَمُورُ اَلسَّمَاءُ مَوْراً٩ وَ تَسِيرُ اَلْجِبَالُ سَيْراً١٠﴾
ترجمه آيات
به نام خداى رحمان و رحيم. سوگند به كوه طور (1).
و كتاب نوشته شده (اى كه در اين كوه نازل شد) (2).
كتابى كه در اوراق استنساخ و منتشر مىشود (3).
و سوگند به خانهاى (كه همواره) آباد است (4).
و سوگند به (آسمان كه) سقف بلند است (5).
و به دريايى كه مالامال از آتش افروخته است (6).
كه محققا عذاب پروردگارت واقع خواهد شد (7).
و هيچ چيز جلوگيرش نمىتواند باشد (8).
(و اين عذاب در) روزى واقع مىشود كه آسمان (چون دود) به حركت در مىآيد (9).
و كوهها در اثر زلزلههاى شديد به راه خواهند افتاد (10).
***
بيان آيات اشاره به مفاد كلى سوره مباركه طور و بيان مقصود از «طور»
غرض اين سوره تهديد و انذار كسانى است كه هر آيتى را تكذيب نموده و همواره با حق عناد مىورزند. مىخواهد اينگونه كفار را به عذابى كه براى روز قيامتشان آماده كرده بيم دهد و به همين منظور با سوگندهايى غليظ، از وقوع چنين عذابى و تحقق آن در قيامت خبر مىدهد و مىفرمايد: عذاب آن روز، ايشان را رها نخواهد كرد تا بر آنان واقع شود، و هيچ گريزى از آن ندارند.
سپس پارهاى از صفات آن عذاب و آن ويل را كه عذابى است عمومى و جدا ناشدنى بيان مىكند، و در مقابل، قسمتى از نعمتهاى اهل نعيم آن روز را كه همان متقين هستند شرح مىدهد، همانهايى كه در دنيا در ميان اهل خود به شفقت رفتار مىكردند، و خدا را به ايمان مىخواندند، و به يكتايى مىستودند.
و آنگاه شروع مىكند به توبيخ مكذبين، كه نسبتهاى ناروايى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و به قرآن و دين حقى كه بر آن جناب نازل شده مىدادند.
و در پايان، سوره را با تكرار همان تهديدها ختم نموده، رسول گرامى خود را دستور مىدهد به اينكه پروردگار خود را تسبيح گويد. و اين سوره به شهادت سياق آياتش، در مكه نازل شده است.
﴿و الطور﴾
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: «طور» به معناى مطلق كوه است، و هر كوهى را طور مىگويند، و ليكن استعمالش در آن كوهى كه موسى (علیه السلام) با خداى تعالى سخن گفت غلبه يافته، و در آيه مورد بحث هم مناسبتر آن است كه همان كوه منظور باشد، چون سوگند همواره به چيزى مىخورند كه نوعى قداست داشته باشد، و از ميان كوهها اين كوه است كه خداى تعالى مقدسش دانسته، و پر بركتش ساخته است، هم چنان كه در آيه ﴿وَ طُورِ سِينِينَ﴾2 نيز به آن سوگند ياد كرده و در آيه ﴿وَ نَادَيْنَاهُ مِنْ جَانِبِ اَلطُّورِ اَلْأَيْمَنِ﴾3 از آن نام
برده، و در آيه ﴿فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ اَلْمُقَدَّسِ طُوىً﴾1 آن را وادى مقدس خوانده، و در آيه ﴿نُودِيَ مِنْ شَاطِئِ اَلْوَادِ اَلْأَيْمَنِ فِي اَلْبُقْعَةِ اَلْمُبَارَكَةِ مِنَ اَلشَّجَرَةِ﴾2 آن را بقعهاى مبارك دانسته كه در كرانه دست راست وادى، قرار دارد.
بعضى3 هم گفتهاند: مراد مطلق كوهها است و خدا به همه كوهها سوگند ياد كرده از اين جهت كه در كوهها انواع نعمتها را قرار داده و در باره آنها فرموده: ﴿وَ جَعَلَ فِيهَا رَوَاسِيَ مِنْ فَوْقِهَا وَ بَارَكَ فِيهَا﴾ خداوند در زمين و بر بالاى آن كوههايى پا بر جا قرار داده و بركتها در آن نهاده».
اقوال مختلف در معناى «رق» و مراد از كتابى كه مسطور و در رقى منشور است
﴿وَ كِتَابٍ مَسْطُورٍ فِي رَقٍّ مَنْشُورٍ﴾
بعضى4 گفتهاند: كلمه «رق» به معناى مطلق چيزهايى است كه در آن چيزى نوشته شود، مانند كاغذ.
بعضى5 ديگر گفتهاند: به معناى و رق است.
و بعضى6 گفتهاند: به معناى خصوص ورقهايى است كه از پوست حيوانات درست مىكردند.
و كلمه «نشر» كه مصدر كلمه «منشور» است به معناى گستردن و متفرق كردن است.
و مراد از «كتابى كه مسطور و در رقى منشور است» به گفته بعضى7 لوح محفوظ است كه خدا تمامى حوادث عالم را آنچه بوده و هست و خواهد بود در آن نوشته، و ملائكه آسمان، آن را مىخوانند (و اجراء مىكنند).
بعضى8 هم گفتهاند: مراد از آن قرآن كريم است كه خدا آن را در لوح محفوظ نوشته.
و بعضى9 گفتهاند: تورات است كه در سابق در كاغذهاى پوستى نوشته مىشد، و هر وقت مىخواستند آن را بخوانند لوله كاغذ را باز مىكردند و مىخواندند.
و به نظر ما مناسبتر با آيه قبلى آن است كه بگوييم: منظور از آن همان قول اخير
است.
مقصود از بيت معمور و بحر مسجور
﴿وَ اَلْبَيْتِ اَلْمَعْمُورِ﴾
بعضى1 گفتهاند: مراد از «بيت معمور» كعبه مشرفه است، چون كعبه اولين خانهاى بود كه براى عبادت مردم بنا شد، و همواره از اولين روز بنايش تا كنون آباد و معمور بوده است، هم چنان كه قرآن كريم در بارهاش مىفرمايد: ﴿إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكاً وَ هُدىً لِلْعَالَمِينَ﴾2.
ولى، در روايات وارده، آمده كه «بيت معمور» خانهاى است در آسمان، برابر كعبه كه محل زيارت ملائكه است.
و اگر كلمه «كتاب» در اين آيه نكره و بدون الف و لام آمده براى اين است كه اشاره كند به اينكه چنين كتابى بىنياز از تعريف است، و اين قسم نكره آوردن، خود نوعى تعريف و مستلزم آن است.
﴿وَ اَلسَّقْفِ اَلْمَرْفُوعِ﴾
منظور از «سقف برافراشته»، آسمان است.
﴿وَ اَلْبَحْرِ اَلْمَسْجُورِ﴾
راغب در مفردات مىگويد: كلمه «سجر» كه مسجور از آن گرفته شده به معناى شعلهور كردن و تيز كردن آتش است3.
ولى صاحب مجمع البيان گفته:مسجور به معناى مملو است، مثلا وقتى گفته مىشود: «سجرت التنور»، معنايش اين است كه من تنور را پر از آتش كردم4.
و آيه شريفه به هر دو معنا تفسير شده، مؤيد معناى اول آيه ﴿وَ إِذَا اَلْبِحَارُ سُجِّرَتْ﴾5
است، و در حديث آمده كه در روز قيامت درياها آتشى افروخته مىشوند.
بعضى6 هم گفتهاند: مراد از «بحر مسجور» دريايى است كه آبش خشك شده و در
بسترش آتش افروخته مىشود.
﴿إِنَّ عَذَابَ رَبِّكَ لَوَاقِعٌ مَا لَهُ مِنْ دَافِعٍ﴾
اين آيه، جواب سوگند سابق است، و مراد از عذابى كه از واقع شدنش خبر مىدهد عذاب روز قيامت است، همان عذابى كه كفار تكذيب كننده آيات خداى را، به آن تهديد مىكرد، هم چنان كه آيه بعدى هم به آن اشاره مىكند و مىفرمايد: روزى كه آسمان به سرعت به حركت در مىآيد، و جمله ﴿مَا لَهُ مِنْ دَافِعٍ﴾ دلالت دارد بر اينكه اين عذاب از امورى است كه قضايش رانده شده و گريزى از وقوعش نيست، هم چنان كه در جاى ديگر، همين معنا آمده مىفرمايد: ﴿وَ أَنَّ اَلسَّاعَةَ آتِيَةٌ لاَ رَيْبَ فِيهَا وَ أَنَّ اَللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي اَلْقُبُورِ﴾1.
﴿عَذَابَ رَبِّكَ﴾ اگر عذاب را به رب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نسبت داده و فرموده است «عذاب پروردگارت»، با اينكه مىتوانست بفرمايد: «عذاب اللَّه - عذاب خدا» براى اين است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را عليه آنهايى كه دعوتش را تكذيب كردند تاييد نمايد و آن جناب را دلگرم كند كه پروردگارش در چنين روزى خوارش نمىسازد، و بىياورش نمىگذارد. هم چنان كه همين مضمون را در جاى ديگر آورده مىفرمايد: ﴿يَوْمَ لاَ يُخْزِي اَللَّهُ اَلنَّبِيَّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ﴾2.
معناى جمله ﴿تَمُورُ اَلسَّمَاءُ مَوْراً...﴾ در وصف روز قيامت
﴿يَوْمَ تَمُورُ اَلسَّمَاءُ مَوْراً وَ تَسِيرُ اَلْجِبَالُ سَيْراً﴾
كلمه «يوم» ظرف است براى جمله ﴿إِنَّ عَذَابَ رَبِّكَ لَوَاقِعٌ﴾، مىفرمايد عذاب مذكور در چنين روزى و در چنين ظرفى محقق مىشود.
و كلمه «مور» - به طورى كه در مجمع البيان3 آمده - به معناى تردد و آمد و رفت چيزى چون دود است، هم چنان كه دود در فضا مىپيچد و آمد و شد مىكند تا از بين برود.
راغب هم قريب به اين معنى را بيان كرده و گفته: «به معناى جريان سريع است»4.
به هر حال در اين آيه شريفه، اشارهاى است به درهم پيچيده شدن عالم آسمانها كه در آيه شريفه ﴿إِذَا اَلسَّمَاءُ اِنْفَطَرَتْ وَ إِذَا اَلْكَوَاكِبُ اِنْتَثَرَتْ﴾5 و آيه شريفه ﴿يَوْمَ نَطْوِي اَلسَّمَاءَ كَطَيِّ
اَلسِّجِلِّ لِلْكُتُبِ﴾1 و آيه ﴿وَ اَلسَّمَاوَاتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ﴾2نيز آمده.
هم چنان كه جمله ﴿وَ تَسِيرُ اَلْجِبَالُ سَيْراً﴾ اشاره است به آن زلزله عظيمى كه قبل از قيام قيامت در زمين رخ مىدهد، و قرآن كريم در چند جا از آن ياد كرده، مانند آيه شريفه ﴿إِذَا رُجَّتِ اَلْأَرْضُ رَجًّا وَ بُسَّتِ اَلْجِبَالُ بَسًّا فَكَانَتْ هَبَاءً مُنْبَثًّا﴾3 و آيه ﴿وَ سُيِّرَتِ اَلْجِبَالُ فَكَانَتْ سَرَاباً﴾4.
بحث روايتى (رواياتى در باره مراد از طور، بيت معمور و... كه بدانها قسم ياد شده است)
در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿وَ اَلطُّورِ وَ كِتَابٍ مَسْطُورٍ﴾ مىگويد: طور كوهى است در طور سيناء5. (و به گفته وى معلوم مىشود در سيناء سرزمينى است به نام طور كه كوه طور در آن واقع شده).
و در مجمع البيان در ذيل آيه ﴿وَ اَلْبَيْتِ اَلْمَعْمُورِ﴾ به نقل از ابن عباس و مجاهد مىگويد: بيت معمور خانهاى است در آسمان چهارم، و درست مقابل كعبه، و از بس ملائكه براى عبادت در آن آمد و شد دارند هميشه معمور و آباد است. و از امير المؤمنين (صلى الله عليه وآله و سلم) هم روايت شده كه فرموده: در هر روز هفتاد هزار فرشته داخل آن مىشوند، و چون بر مىگردند ديگر تا ابد آنجا را زيارت نمىكنند6.
مؤلف: اين مطلب را كه بيت معمور خانهاى است در آسمان كه ملائكه پيرامون آن طواف مىكنند، در روايات شيعه و سنى هر دو آمده، اما اين روايات در تعيين محل خانه مذكور اختلاف دارند، در بيشتر آنها آمده كه در آسمان چهارم واقع است7. و در بعضى آمده كه در آسمان اول است8. و بعضى ديگر محل آن را آسمان هفتم دانسته9.
و نيز صاحب مجمع البيان از على (علیه السلام) نقل كرده كه در تفسير آيه ﴿وَ اَلسَّقْفِ
اَلْمَرْفُوعِ﴾ فرموده: سقف مرفوع، همان آسمان است1.
و در تفسير قمى از امام (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: سقف مرفوع، آسمان، و بحر مسجور، درياها است، كه در روز قيامت افروخته مىشود2.
و در مجمع البيان در معناى بحر مسجور گفته: يعنى دريايى مملو - نقل از قتاده. و بعضى گفتهاند: يعنى افروخته و سرخ شده مانند تنور - نقل از مجاهد و ضحاك و اخفش و ابن زيد. بعضى هم گفتهاند: درياها در روز قيامت آتش مىشود و چون آهن سرخ مىگردد، آنگاه همه را به هم راه داده و به آتش دوزخ راه مىدهند3.
[سوره الطور(52): آيات 11 تا28]
﴿فَوَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ١١ اَلَّذِينَ هُمْ فِي خَوْضٍ يَلْعَبُونَ١٢ يَوْمَ يُدَعُّونَ إِلىَ نَارِ جَهَنَّمَ دَعًّا١٣ هَذِهِ اَلنَّارُ اَلَّتِي كُنْتُمْ بِهَا تُكَذِّبُونَ١٤ أَ فَسِحْرٌ هَذَا أَمْ أَنْتُمْ لاَ تُبْصِرُونَ١٥ اِصْلَوْهَا فَاصْبِرُوا أَوْ لاَ تَصْبِرُوا سَوَاءٌ عَلَيْكُمْ إِنَّمَا تُجْزَوْنَ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ١٦ إِنَّ اَلْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ نَعِيمٍ١٧ فَاكِهِينَ بِمَا آتَاهُمْ رَبُّهُمْ وَ وَقَاهُمْ رَبُّهُمْ عَذَابَ اَلْجَحِيمِ١٨ كُلُوا وَ اِشْرَبُوا هَنِيئاً بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ١٩ مُتَّكِئِينَ عَلىَ سُرُرٍ مَصْفُوفَةٍ وَ زَوَّجْنَاهُمْ بِحُورٍ عِينٍ٢٠وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اِتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمَانٍ أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ مَا أَلَتْنَاهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْءٍ كُلُّ اِمْرِئٍ بِمَا كَسَبَ رَهِينٌ٢١ وَ أَمْدَدْنَاهُمْ بِفَاكِهَةٍ وَ لَحْمٍ مِمَّا يَشْتَهُونَ٢٢ يَتَنَازَعُونَ فِيهَا كَأْساً لاَ لَغْوٌ فِيهَا وَ لاَ تَأْثِيمٌ٢٣ وَ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ غِلْمَانٌ لَهُمْ كَأَنَّهُمْ لُؤْلُؤٌ مَكْنُونٌ٢٤ وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلىَ بَعْضٍ يَتَسَاءَلُونَ٢٥ قَالُوا إِنَّا كُنَّا قَبْلُ فِي أَهْلِنَا مُشْفِقِينَ٢٦ فَمَنَّ اَللَّهُ عَلَيْنَا وَ وَقَانَا عَذَابَ اَلسَّمُومِ٢٧ إِنَّا كُنَّا مِنْ قَبْلُ نَدْعُوهُ إِنَّهُ هُوَ اَلْبَرُّ اَلرَّحِيمُ٢٨﴾
ترجمه آيات
پس در آن روز واى به حال تكذيب كنندگان (11).
كه هر آيتى روشن را بازيچه و مورد بگو مگو قرار مىدهند (12).
روزى كه آنان به شدتى وصف ناپذير، به سوى جهنم رانده مىشوند (13).
و به ايشان گفته مىشود اين همان آتشى است كه در دنيا همواره آن را تكذيب مىكرديد (14).
حال آيا باز هم اين آتش سحر است؟ (هم چنان كه در دنيا سحرش مىخواندند) يا امرى است ديدنى ولى شما بينايى نداريد؟ (15).
بچشيد سوزش آن را چه صبر بكنيد و چه نكنيد برايتان يكسان است، چون جزايى كه به شما داده مىشود همان اعمالى است كه مىكرديد (16).
به درستى كه مردم با تقوا در بهشتها و در نعيمند (17).
در حالى كه با يكديگر در باره آنچه پروردگارشان به آنان داده گفتگو مىكنند و لذت مىبرند، و پروردگارشان از عذاب دوزخ محفوظشان داشت (18).
و به ايشان گفته مىشود بخوريد و بنوشيد، گوارايتان باد به خاطر آن اعمال خيرى كه مىكرديد (19).
بهشتيان در حالى مىخورند و مىنوشند كه بر كرسىهاى بهم پيوسته تكيه دادهاند، و ما ايشان را با حور العين تزويج كردهايم (20).
و كسانى كه ايمان آوردند و ذريهشان هم با ايمان خود - هر چند ضعيفتر از ايمان پدرانشان باشد - ملحق به ايشان شدند، ما نيز ذريهشان را به ايشان ملحق نموده، چيزى از پاداش آنان كم نمىكنيم، براى اينكه هر كس در گرو عملى است كه كرده (21).
در بهشت آنچه از ميوه و گوشت كه هوس كنند پى در پى در اختيارشان قرار مىدهيم (22).
قدح شراب در بينشان دست به دست مىگردد، شرابى كه نه مانند شراب دنيا لغوى در آن است و نه گناه (23).
و غلامان بهشتى كه در حسن و صفا چون لؤلؤ دست نخوردهاند پيرامون ايشان و در خدمتگزاريشان آمد و شد دارند (24).
و بهشتيان به يكديگر روى آورده احوال هم را مىپرسند (25).
مىگويند: ما قبل از اين كه در دنيا بوديم نسبت به خويشاوندان خود خيرخواه بوديم، و از خطر هلاكت زنهارشان مىداديم (26).
(و به خاطر همين خيرخواهى) خداى تعالى بر ما منت نهاد، و از عذاب درون سوز جهنم، حفظمان فرمود (27).
آرى روش ما قبل از اين چنين بود كه همواره او را مىخوانديم، چون مىدانستيم كه او نيكوكار مهربان است (28).
بيان آيات
اين آيات نشانه كسانى را كه اين عذاب بر سرشان مىآيد بيان مىكند، عذابى كه در آن و در وقوعش هيچ شكى نمىتوان كرد، و حال آن اشخاص را در آن روز بيان مىكند، و غرض اصلى اين سوره همين است - هم چنان كه قبلا هم خاطر نشان كرديم - اما اينكه در اين ميان نامى هم از متقين مىبرد و شرح حالى از آنان بيان مىكند از باب تطفل1 است، و مىخواهد انذار و تهديد كفار را تاكيد كند.
﴿فَوَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ﴾
اين جمله تفريع و نتيجهگيرى از آيات قبل است كه از وقوع حتمى عذاب قيامت سخن مىگفت، مىفرمايد: وقتى مطلب از اين قرار بود، و هيچ مفرى از وقوع عذاب نبود، پس واى به حال كسى كه اين عذاب بر سرش آيد كه مسلم آنها دروغگويانند يعنى واى به حال كسى كه آيات خداى را تكذيب مىكند، كه قدر متيقن از جهنميان، همينها هستند. پس، اين جمله به دلالت التزامى دلالت دارد بر اينكه معذبهاى روز قيامت مكذبين در دنيا هستند، و به دلالت مطابقى دلالت دارد بر اينكه حال آن روزشان واويلاست. (به عبارت سادهتر اينكه آيه شريفه صريحا نمىفرمايد مكذبين داخل آتش مىشوند، ليكن چيزى در باره آنان مىگويد كه لازمهاش دخول در آتش است، و آن اين است كه واى به حال مكذبين).
ممكن هم هست تقدير كلام را اينطور بگيريم كه وقتى مسلم شد كه اين عذاب واقع شدنى است، و مسلم نخست شامل حال مكذبين مىشود، چون آنها هستند كه به خدا كفر مىورزند و روز قيامت را تكذيب مىكنند، پس واى به حال ايشان از آن روز، در نتيجه جملهاى كه دلالت مىكند بر عذاب مكذبين جمله «عذاب ربك» است، براى اينكه عذاب خدا كسى را مىگيرد كه خدا او را دعوت كند، و او اجابت ننمايد و دعوتش را تكذيب كند.
﴿اَلَّذِينَ هُمْ فِي خَوْضٍ يَلْعَبُونَ﴾
كلمه «خوض» به معناى دخول در سخن باطل است. راغب مىگويد: خوض عبارت است از ورود در آب و عبور كردن در آن، ولى به طور استعاره در ورود در امور و كارها نيز
استعمال مىشود، و بيشتر مواردى كه در قرآن استعمال شده در مورد امورى است كه شروع در آن مذموم است1. و اگر كلمه مذكور را در آيه شريفه بدون الف و لام و با تنوين تنكير «خوض» آورده، براى اين است كه بفهماند اين كلمه صفتى دارد كه حذف شده و تقدير آن «خوضى عجيب» است.
و از آنجايى كه اشتغال به سخن باطل نتيجه حق نمىدهد، و به جز نتايج خيالى كه قوه وهم آن را براى خوض كننده زينت مىدهد و مىآرايد فايدهاى ندارد. لذا چنين خوضى را لعب و بازيچه خواند، چون عملى كه بازيچه باشد آن عملى است كه غير از آثار خيالى اثرى ندارد.
و معناى جمله اين است كه: «آنهايى كه به طور مستمر در خوضى عجيب بازى مىكنند، و سرگرم مجادله در آيات خدا و انكار آن و استهزاى به آن هستند، ويل بر آنان باد».
﴿يَوْمَ يُدَعُّونَ إِلىَ نَارِ جَهَنَّمَ دَعًّا﴾
كلمه «دع» - با تشديد عين - به معناى دفع و پرت كردن به شدت است، و ظاهرا كلمه «يوم» بيان باشد براى كلمه «يومئذ».
﴿هَذِهِ اَلنَّارُ اَلَّتِي كُنْتُمْ بِهَا تُكَذِّبُونَ﴾
يعنى به ايشان گفته مىشود: اين همان آتشى است كه به آن تكذيب مىكرديد، كه البته منظور از تكذيب آتش، تكذيب خبرهايى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به وحى الهى از وجود آن خبر مىداده و مىفرموده: به زودى مجرمين با آن آتش معذب مىشوند.
و خلاصه، معناى آيه اين است كه: مىبينيد مصداق همان آتشى است كه انبياء از وجودش خبر مىدادند، و شما تكذيبشان مىكرديد، (و يا آن آتش را تكذيب مىكرديد).
﴿أَ فَسِحْرٌ هَذَا أَمْ أَنْتُمْ لاَ تُبْصِرُونَ﴾
اين جمله، تفريع و نتيجهگيرى از آيه قبل است، و استفهام در آن استفهام انكارى است، استفهامى است به منظور تفريع و سرزنش آنان، و معنايش اين است كه: وقتى اين آتش همان آتش است كه تكذيبش مىكرديد، پس ديگر اين خبرى كه قرآن مىدهد نمىتواند سحر باشد، هم چنان كه شما پنداشتهايد و اخبار انبيا را سحر خوانديد. و نيز نمىتواند امرى موهوم و خرافى باشد، آن طور كه شما بدان تفوه مىكرديد و به زبان مىآورديد،
بلكه امرى است روشن و عيان، پس آيه شريفه در معناى آيه ﴿وَ يَوْمَ يُعْرَضُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى اَلنَّارِ أَ لَيْسَ هَذَا بِالْحَقِّ﴾1 خواهد بود.
و به بيانى كه گذشت و معنايى كه براى آيه كرديم روشن شد كه كلمه «أم» در جمله ﴿أَمْ أَنْتُمْ لاَ تُبْصِرُونَ﴾ أم متصله است و اينكه بعضى2 گفتهاند:ام منقطعه و به معناى «لكن» استخالى از بعد نيست.
﴿اِصْلَوْهَا فَاصْبِرُوا أَوْ لاَ تَصْبِرُوا سَوَاءٌ عَلَيْكُمْ إِنَّمَا تُجْزَوْنَ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾
ماده «صلى» - به فتحه صاد و سكون لام - كه مصدر «اصلوا» و اين امر از آن است، به معناى چشيدن و تحمل كردن حرارت آتش است، و در نتيجه معناى جمله «اصلوها» اين است كه: «بچشيد آن را» يعنى بچشيد و تحمل كنيد حرارت آتش دوزخ را.
و جمله ﴿فَاصْبِرُوا أَوْ لاَ تَصْبِرُوا﴾ به خاطر اينكه فاى تفريع بر سرش در آمده نتيجهاى است كه از دستور «بچشيد حرارت آتش را» گرفته، و اگر اين نتيجه را با ترديد بين امر و نهى بيان كرده، و فرموده: «صبر بكنيد و يا نكنيد» خواسته است به طور كنايه بفهماند صبر كردن و نكردن شما يكسان است. و به همين جهت دنبال اين جمله به طور صريح فرموده: ﴿سَوَاءٌ عَلَيْكُمْ﴾، يعنى اين چشيدن آتش برايتان حتمى است و از شما جدا شدنى نيست، چه صبر بكنيد و چه نكنيد، نه اينكه صبر كردن، عذاب را از شما بر مىدارد و يا حد اقل آن را تخفيف مىدهد، و نه اينكه بىصبرى و جزع و فزع سودى به حالتان دارد.
و جمله ﴿سَوَاءٌ عَلَيْكُمْ﴾ خبرى است براى مبتدايى تقديرى، و تقدير كلام «هما سواء عليكم - آن دو بر شما يكسانند» مىباشد، و اگر كلمه «سواء» را مفرد آورد، با اينكه در كلام دو چيز بودند كه با هم يكسان بودند، يكى صبر و يكى بىصبرى، از اين جهت است كه كلمه «سواء» در اصل مصدر است، و مصدر همه جا مفرد مىآيد.
عذاب مكذبان عين عمل آنها است و چه صبر كنند و چه بىتابى از آن جدا شدنى نيست
و جمله ﴿إِنَّمَا تُجْزَوْنَ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾، در مقام تعليل براى لازم بودن عذاب مذكور، و يكسان بودن صبر و جزع است، و معنايش اين است كه: اينكه گفتيم اين عذاب برايتان حتمى است، و از شما جدا شدنى نيست، براى اين بود كه ما اين عذاب را از جاى ديگر نياوردهايم، بلكه عين عمل خود شما است، همان كارهايى است كه مىكرديد، و معقول نيست ميان عمل و صاحب عمل سلب نسبت شود، و همواره اين نسبت برقرار است، يعنى الى
الابد اين عمل، عمل آن عامل است، پس به همين جهت اگر در ظرف قيامت عمل به صورت آتش جلوه كند، تا ابد به جان عامل خود مىافتد، و اگر هم بگوييم تقدير كلام «انما تجزون جزاء ما كنتم تعملون» است، باز هم اين ملازمه صحيح است، و معنايش اين است كه ما از جايى ديگر آتش نياوردهايم، و اين آتش جزاى اعمال شما و آثار همان كارهايى است كه مىكرديد.
﴿إِنَّ اَلْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ نَعِيمٍ﴾
كلمه «جنت» به معناى بستانى است كه درختان، آن را پوشانده باشد، (چون از ماده «جن» گرفته شده كه به معناى ستر است)، و كلمه «نعيم» به معناى نعمت بسيار است.
و معناى آيه اين است كه: مردم با تقوا و آنها كه در زندگى از خدا پروا دارند در روز قيامت در بستانها سكونت مىكنند، و نعمتى فراوان بر آنان احاطه دارد.
معناى اينكه در وصف متقين بهشتى فرمود: ﴿فَاكِهِينَ بِمَا آتَاهُمْ رَبُّهُمْ...﴾
﴿فَاكِهِينَ بِمَا آتَاهُمْ رَبُّهُمْ وَ وَقَاهُمْ رَبُّهُمْ عَذَابَ اَلْجَحِيمِ﴾
كلمه «فاكهه» كه «فاكهين» از آن گرفته شده، به معناى مطلق ميوه است.
و بعضى1 گفتهاند: به معناى همه ميوهها، به جز انگور و انار است، وقتى گفته مىشود «فلان تفكه و يا فلان فكه» هم معنايش اين است كه ميوه را به يكديگر دادند، و هم اين است كه آن را تناول كرد، و در آيه شريفه به هر دو معنا تفسير شده.
بعضى2 گفتهاند: يعنى اهل بهشت با يكديگر در باره نعمتهايى كه خداى تعالى به ايشان داده با هم گفتگو مىكنند.
و بعضى3 ديگر معنا كردهاند به اينكه: ميوه و فاكهههايى را كه خدا به ايشان داده مىگيرند.
بعضى4 هم گفتهاند: معنايش اين است كه: از آن احسانها كه پروردگارشان به ايشان مىكند لذت مىبرند. و برگشت اين معنا به همان معناى اول است.
بعضى5 هم گفتهاند: معنايش اين است كه: از آن چه خدا به ايشان داده شگفتى مىكنند. كه شايد برگشت اين هم به معناى دوم باشد.
و اگر كلمه «ربهم» را در جملهاى كوتاه دوباره آورد، براى اين است كه بفهماند پروردگارشان به ايشان عنايتى دارد.
﴿كُلُوا وَ اِشْرَبُوا هَنِيئاً بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾
يعنى به ايشان گفته مىشود بخوريد و بنوشيد، خوردنى و نوشيدنى گوارا، كه در حقيقت كلمه «هنيئا» صفت است كه در جاى مفعول مطلق نشسته، و يا مفعول به است. و جمله ﴿بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾ يا متعلق است به جمله ﴿كُلُوا وَ اِشْرَبُوا﴾، و يا به كلمه «هنيئا».
﴿مُتَّكِئِينَ عَلىَ سُرُرٍ مَصْفُوفَةٍ وَ زَوَّجْنَاهُمْ بِحُورٍ عِينٍ﴾
كلمه «متكئين» جمع اسم فاعل از باب افتعال است كه مصدر آن اتكاء مىباشد، و «اتكاء» به معناى تكيه دادن به پشتى و يا مثل آن است. و كلمه «سرر» جمع سرير است، (كه به معناى تخت و به اصطلاح امروز «مبل» است). و كلمه «مصفوفة» از ماده «صف» است، كه به معناى رديف قرار گرفتن چند نفر در يك خط است، (مانند صف لشكر و يا صف نماز)، پس معناى مصفوفه اين است كه: اهل بهشت به يكديگر وصلند و اتصال دارند.
و معناى آيه اين است كه: ايشان بر پشتىها و بالشها تكيه دارند، در حالى كه بر روى مبلهاى رديف هم، قرار گرفته باشند.
﴿وَ زَوَّجْنَاهُمْ بِحُورٍ عِينٍ﴾ منظور از «تزويج» قرين شدن دو نفر با همند. و معناى جمله اين است كه: ما ايشان را قرين حور العين كرديم، نه اينكه ميان آنان عقد زناشويى برقرار ساختيم، به دليل اينكه فرموده: «بحور عين» و تزويج را با حرف «باء» متعدى كرده و اگر منظور از تزويج نكاح به عقد بود احتياج به حرف باء نبود، هم چنان كه در جاى ديگر قرآن بدون حرف مذكور مفعول خود را گرفته از آن جمله آيه ﴿زَوَّجْنَاكَهَا﴾1 است، كه - به طورى كه گفتهان2 معنايش اين است كه ما زينب را به ازدواج تو در آورديم.
توضيح آيه: ﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اِتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمَانٍ أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ...﴾ و چند وجه در معناى آن
﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اِتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمَانٍ أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ مَا أَلَتْنَاهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْءٍ...﴾
بعضى3 گفتهاند: فرق ميان «اتباع» و «لحوق» با اينكه در هر دو تقدم و تاخر هست، - اين است كه در اتباع بايد تابع و متبوع هر دو در مورد اتباع مشترك باشند، هر جا كه متبوع مىرود و هر كارى كه او مىكند تابع هم برود و بكند، آن وقت است كه مىگوييم فلانى از فلان كس تبعيت كرد، به خلاف لحوق كه لازم نيست در كار و راه ملحوق، شركت داشته باشد.
كلمه «ألتناهم» از ماده «لوت» است كه به معناى نقص است، ماضى ثلاثى مجردش «لات» و باب افعالش «ألات» مىشود، پس معناى «ما التناهم» اين است كه ما با الحاق ذريه مؤمنين به مؤمنين، چيزى از عمل خود آنان ناقص نمىكنيم.
و از ظاهر آيه شريفه بر مىآيد كه در مقام منت نهادن است، خداى سبحان بر مؤمنين منت مىگذارد كه به زودى ذريه ايشان را - البته آنهايى را كه در ايمان از پدران خود پيروى كردند - به خود آنان ملحق مىكند. و بدين وسيله چشم پدران را روشن مىسازد، و همين معنا خود قرينهاى است بر اينكه تنوين در كلمه «بايمان» براى اين است كه بر نوعى غير مشخص از ايمان دلالت كند، نه براى تعظيم ايمان.
در نتيجه معناى آيه اين مىشود كه: ما از ميان ذريههاى مؤمنين، آنهايى را كه در ايمان به خدا به نوعى از پدران پيروى كنند به پدرانشان ملحق مىكنيم، هر چند كه ايمانشان به درجه ايمان پدرانشان نرسد. چون اگر تنها آن ذريهاى را به پدران مؤمن ملحق كند كه ايمانشان يا مساوى و يا كاملتر از ايمان پدران باشد، ديگر منت نهادن معنا ندارد.
از سوى ديگر، از اينكه اتباع در ايمان را مطلق و بىقيد آورد، و همواره كلام مطلق منصرف به فرد روشنش مىشود، ناگزير بايد بگوييم منظور از اين اتباع، اتباع فرزندان بالغ است، چون خردسالانى كه هنوز به حد تكليف نرسيدهاند، ايمانشان هنوز ايمان صحيح نشده، پس قهرا مراد از ذريه، فرزندان كبيرند كه مكلف به ايمان هستند. بنابراين، آيه شريفه، شامل صغار از اولاد كه قبل از بلوغ از دنيا مىروند نمىشود، و اين منافات ندارد با اينكه اولاد صغار مؤمنين هم شرعا محكوم به ايمان باشند.
مگر اينكه بگوييم: نكره آمدن ايمان عموميت را مىرساند، و معنا چنين مىشود:
ذريه ايشان در ايمان، كه از پدران خود پيروى كردهاند، حال چه اينكه آن ايمان، ايمان واقعى باشد، يا ايمان به حسب حكم شرع باشد.
مطلب ديگر اينكه سياق امتنان، قرينه است بر اينكه ضمير جمع در جمله «ما التناهم» و در «من عملهم» به «الذين امنوا» بر مىگردد، هم چنان كه دو ضمير در «اتبعتهم» و در «ذريتهم» به ايشان بر مىگردد، چون وقتى فرمود: «ما اينان را به آنان ملحق مىكنيم»، جاى اين توهم بود كه نكند خدا مىخواهد از پاداش پدران كم نموده به فرزندان بدهد، لذا با جمله ﴿وَ مَا أَلَتْنَاهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْءٍ﴾ خواست اين توهم را دفع كند و بفرمايد:
كم كردن از پاداش پدران با امتنان منافات دارد، و معلوم است كه آنچه با امتنان منافات دارد اين است كه از ثواب پدران كم كند نه از ثواب فرزندان. پس اين بهترين دليل است كه دو
ضمير «ما التناهم» و «من عملهم» هم به همان پدران مؤمن بر مىگردد.
پس حاصل كلام اين شد كه: جمله ﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا...﴾ جملهاى است استينافى كه خداى تعالى در آن بر مؤمنين منت مىگذارد كه به زودى اولادشان را كه به نوعى از ايمان، پدران خود را پيروى كردهاند به پدران ملحق مىكند، هر چند كه ايمان فرزندان به درجه ايمان پدران نرسيده باشد. و اين كار را بدان جهت مىكند كه پدران خشنود گشته چشمشان روشن شود، و در عين حال از پاداش پدران چيزى كم نمىكند، و از ثواب پدران چيزى به فرزندان نمىدهد، كه مزاحم حق پدران نباشد، و خدا خودش بهتر مىداند كه چه جور بدهد.
و در معناى آيه مورد بحث، اقوال ديگرى هست كه هيچ يك خالى از سخافت و سستى نيست.
مثل اين قول كه بعضى1 گفتهاند: جمله ﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ عطف است بر كلمه «حور عين»، و معنايش اين است كه: ما مؤمنين را با دو طايفه تزويج مىكنيم يكى با حور العين تا از عروسى با آنان لذت ببرند، و دوم با ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ تا از رفاقت و همنشينى با آنان بهرهمند شوند.
بعضى2 ديگر گفتهاند: مراد از كلمه «ذريه» تنها اولاد صغار است.
و بعضى3 گفتهاند: ضمير در جمله «ما ألتناهم» و در «من عملهم» به ذريه بر مىگردد، و معنايش اين است كه: ما با ملحق كردن ذريه به پدران چيزى از عمل ذريه كم نمىكنيم، بلكه اعمال ذريه را تمام و كامل به او مىدهيم، چه خير باشد و چه شر، آنگاه ملحق به پدرش مىكنيم.
معناى جمله: ﴿كُلُّ اِمْرِئٍ بِمَا كَسَبَ رَهِينٌ﴾ و جمع آن با آيه ﴿كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ إِلاَّ أَصْحَابَ اَلْيَمِينِ﴾
﴿كُلُّ اِمْرِئٍ بِمَا كَسَبَ رَهِينٌ﴾ اين جمله به طورى كه از سياق بر مىآيد تعليل است براى جمله ﴿وَ مَا أَلَتْنَاهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْءٍ﴾، و كلمه «رهن» و «رهين» و «مرهون» به طورى كه راغب گفته هر سه به معناى آن چيزى است كه به عنوان وثيقه و گرو به كسى مىدهى و از او چيزى قرض مىكنى. راغب مىگويد: و چون هر جا اين كلمه به چشم بخورد تصورى از معناى حبس و نگهدارى به ذهن مىرسد، لذا اين كلمه را در حبس هر چيزى نيز استعمال كردند، هر چند كه ربطى به وثيقه نداشته باشد4.
و چه بسا همين معناى استعارى در آيه مورد بحث، منظور باشد، و خود انسان رهنى باشد محفوظ و حبس شده نزد خداى سبحان در مقابل عملى كه از نيك و بد كرده، تا جزاى آن را كه يا ثواب است و يا عقاب به او بدهد، و اگر از عمل او چيزى كم كرده باشد و تمامى اعمالش را جزا نداده باشد، قهرا خود انسان وثيقه و گرو همه اعمالش نمىشود، بلكه گرو بعضى از اعمالش مىشود، و بعضى ديگر از اعمالش را ديگران، يعنى همان ذريهاى كه به او ملحق شده تملك كرده است.
و اينكه در جاى ديگر فرموده: ﴿كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ إِلاَّ أَصْحَابَ اَلْيَمِينِ﴾1 به طورى كه از سياق بر مىآيد و به شهادت دو آيه بعدش كه مىفرمايد: ﴿فِي جَنَّاتٍ يَتَسَاءَلُونَ عَنِ اَلْمُجْرِمِينَ﴾2 مراد اين است كه هر كس در گرو عذاب روز قيامت است.
بعضى3 هم گفتهاند: مراد از اينكه فرمود هر كس بدانچه كرده رهين است، اين است كه: در گرو عمل زشت خويش است، هم چنان كه آيه سوره مدثر هم به همين دلالت مىكرد، چون اصحاب يمين را استثناء مىنمود، و آيه مورد بحث، جمله معترضهاى است از صفات اهل عذاب كه در بين صفات اهل بهشت قرار گرفته.
زمخشرى - صاحب تفسير كشاف - آيه مورد بحث را حمل بر نوعى استعاره و مجاز گويى كرده، و به اين وسيله تنافى بين آيه مورد بحث كه مىفرمايد: «هر كس در گرو اعمال خويش است، چه نيك باشد و چه بد».و آيه سوره مدثر كه مىفرمايد: «هر كس در گرو اعمال بد خويش است» برداشته و گفته: «گويا نفس عبد نزد خدا در گرو اعمال صالحى است كه از او خواسته، هم چنان كه يك انسان، كارگر خود را گرو مىگيرد تا عملى كه از او خواسته تمام كند، اگر تمام كرد رهايش مىكند، خدا هم تمامى بندگان را چه نيكان و چه بدان را گرو مىگيرد، اگر آنچه از ايشان خواسته بود انجام داده بودند، رهاشان مىكند، و گر نه، شكنجهاش مىدهد»4.
ولى خواننده محترم توجه دارد صرف اين بيان نمىتواند اتصال جمله ﴿كُلُّ اِمْرِئٍ بِمَا كَسَبَ رَهِينٌ﴾ را به ما قبلش توجيه كند.
﴿وَ أَمْدَدْنَاهُمْ بِفَاكِهَةٍ وَ لَحْمٍ مِمَّا يَشْتَهُونَ﴾
اين آيه پارهاى از لذات و نعمتهاى اهل بهشت را كه به طور اجمال در آيه قبلى نام آنها را برد و فرمود: ﴿كُلُوا وَ اِشْرَبُوا هَنِيئاً...﴾ بطور تفصيل بيان مىكند.
و كلمه «امداد» به معناى آوردن چيزى است به طور دائم و پشت سر هم، كه البته هم در خير استعمال مىشود، مانند آيه مورد بحث كه مىفرمايد: پشت سر هم و لا ينقطع ميوه و گوشت از هر نوعش كه بخواهند برايشان مىفرستيم، و هم در شر و عذاب استعمال مىشود، مانند آيه شريفه ﴿وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ اَلْعَذَابِ مَدًّا﴾1.
و معناى آيه اين است كه: ما اهل بهشت را به ميوه و هر گوشتى كه ميل داشته باشند روزى مىدهيم، يك روزى پشت سر هم و ساعت به ساعت و لا ينقطع.
﴿يَتَنَازَعُونَ فِيهَا كَأْساً لاَ لَغْوٌ فِيهَا وَ لاَ تَأْثِيمٌ﴾
«تنازع در كاس» به معناى به يكديگر تعارف نمودن و اجتماع كردن بر تناول آن است، و «كاس» به معناى قدح است، كه البته وقتى به قدح كاس گفته مىشود كه در آن شراب باشد. و مراد از «لغو»، سخن لغوى است كه از شرابخواران دنيا سر مىزند. و «تاثيم» به معناى آن است كه شخصى را گناهكار كنى، كه اين نيز از آثار شرابهاى دنيا است كه شرابخوار را گناهكار مىكند. و همين كه فرمود: «در آن قدحها لغو و تاثيم نيست»، قرينه است بر اينكه منظور از كاس كه بر سر آن تنازع مىكنند قدح شراب است، اما شرابى كه آثار زشت شراب دنيا را ندارد.
﴿وَ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ غِلْمَانٌ لَهُمْ كَأَنَّهُمْ لُؤْلُؤٌ مَكْنُونٌ﴾
مراد از «طواف كردن غلمان در پيرامون بهشتيان» آمد و شد آنان براى خدمت است.
بعضى2 از مفسرين گفتهاند: اينكه بطور نكره فرمود: «غلمان لهم - غلمانى كه دارند» و نفرمود: «غلمانهم - غلمانشان»، براى اين است كه شنونده توهم نكند مراد از آن غلمان همان خدمتكارانى هستند كه در دنيا داشتند، و بفهماند كه غلمان نيز مانند حور از مخلوقات بهشتيند، كه از شدت زيبايى و صفا و حسن مانند لؤلؤاى هستند كه از ترس دستبرد اجانب در گنجينهاش جاى مىدهند.
﴿وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلىَ بَعْضٍ يَتَسَاءَلُونَ﴾
يعنى به يكديگر روى مىآورند و هر يك از ديگرى مىپرسند در دنيا چه حالى داشته و چه عملى او را به سوى بهشت و نعيم الهى كشانيده؟
معناى اينكه بهشتيان مىگويند: «ما در خانوادهمان مشفق بوديم»
﴿قَالُوا إِنَّا كُنَّا قَبْلُ فِي أَهْلِنَا مُشْفِقِينَ﴾
راغب مىگويد: «اشفاق» به معناى عنايتى آميخته با ترس است، چون مشفق نسبت به كسى كه به او اشفاق دارد هم محبت دارد و هم مىترسد كه مبادا بلايى متوجه او گردد، و اين كلمه در قرآن آمده، مىفرمايد: ﴿وَ هُمْ مِنَ اَلسَّاعَةِ مُشْفِقُونَ﴾ ايشان از قيامت بيمناكندپس اين كلمه هر وقت با حرفمنمتعدى شود معناى ترس در آن روشنتر از محبت است، و اگر با حرف «فى» متعدى گردد معناى عنايت و محبت در آن روشنتر از ترس به ذهن مىرسد، هم چنان كه در قرآن فرموده: ﴿إِنَّا كُنَّا قَبْلُ فِي أَهْلِنَا مُشْفِقِينَ﴾1.
پس معناى آيه چنين مىشود كه: ما در دنيا نسبت به خانواده خود اشفاق داشتيم، هم آنان را دوست مىداشتيم و به سعادت و نجاتشان از مهالك و ضلالتها عنايت داشتيم، و هم از اينكه مبادا گرفتار مهالك شوند مىترسيديم، و به همين منظور به بهترين وجهى با آنان معاشرت مىكرديم، و نصيحت و دعوت به سوى حق را از ايشان دريغ نمىداشتيم.
﴿فَمَنَّ اَللَّهُ عَلَيْنَا وَ وَقَانَا عَذَابَ اَلسَّمُومِ﴾
كلمه «من» به طورى كه راغب گفته: به معناى انعام كردن به نعمت پر ارج و گرانمايه است2. و اين منت اگر با عمل انجام گيرد از كارهاى نيك است، و اگر با زبان انجام شود از كارهاى زشت خواهد بود، مگر از خداى تعالى كه منت نهادن قولى او هم نيكو است، كه در آيه شريفه ﴿يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لاَ تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلاَمَكُمْ بَلِ اَللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَدَاكُمْ لِلْإِيمَانِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾3 هم از منت نهادن مردم سخن رفته، و هم از منت نهادن خدا.
و منت نهادن خدا بر اهل بهشت اين است كه ايشان را با داخل شدن در بهشت سعادتمند كرد، و با نگهدارى از عذاب سموم مشمول رحمت خود قرار داد. و كلمه «سموم» به طورى كه طبرسى در مجمع البيان گفته به معناى حرارتى است كه تا داخل سوراخهاى رگ
بدن فرو مىرود، و بدن از آن متالم مىگردد، و ريح سموم را هم از همين جهت سموم گفتهاند1.
﴿إِنَّا كُنَّا مِنْ قَبْلُ نَدْعُوهُ إِنَّهُ هُوَ اَلْبَرُّ اَلرَّحِيمُ﴾
اين آيه شريفه، جمله ﴿فَمَنَّ اَللَّهُ عَلَيْنَا﴾ را تعليل مىكند، و در آن اهل بهشت به يكديگر مىگويند: اينكه خداوند بر ما منت نهاد، براى اين بود كه ما در دنيا همواره او را مىخوانديم، و جمله ﴿إِنَّهُ هُوَ اَلْبَرُّ اَلرَّحِيمُ﴾ هم اين تعليل را تعليل مىكند كه مىگويند: و اگر همواره او را مىخوانديم بدين جهت بود كه او پروردگارى نيكوكار و مهربان بود.
اين آيه با دو آيه قبلش، اين معنا را مىفهماند كه اهل بهشت در دنيا خداى را به يكتايى مىخواندند، يعنى تنها او را مىپرستيدند و تسليم امر او بودند، و نسبت به خانواده خود دلسوز بودند و آنها را به حق نزديك و از باطل دور مىكردند، و همين علت شد كه خدا بر آنان منت نهد و از عذاب سموم حفظشان كند، و علت اينكه چنين مىكردند اين بود كه خداى تعالى نيكوكار و مهربان بود و به هر كس كه او را مىخواند احسان و رحم مىكرد.
پس آيات سهگانه در معناى آيات شريفه ﴿إِنَّ اَلْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ إِلاَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ وَ تَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ﴾2 است چون اين آيات نيز اهل بهشت را منحصرا كسانى مىداند كه به خدا ايمان دارند و اعمال نيك مىكنند، و ديگران را به حق و به خويشتندارى در انجام فرامين حق سفارش مىكنند.
و كلمه «بر» - به فتحه باء - يكى از اسماى حسناى خداى تعالى است، و از بر - به كسره باء - گرفته شده، كه به معناى احسان است. و بعضى3 از مفسرين آن را به لطف تفسير كردهاند.
بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيه: ﴿أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ...﴾ در باره ملحق گشتن فرزندان مؤمنين به ايشان در قيامت)
در كافى به سند خود از ابن بكير از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير آيه ﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اِتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمَانٍ أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ﴾ فرمود: مربوط به آن
فرزندانى است كه در عمل صالح نتوانستند به پايه پدران برسند، خداى تعالى براى اينكه چشم پدران روشن شود آن فرزندان را به پدران ملحق مىسازد1.
مؤلف: اين روايت را صاحب كتاب توحيد هم به سند خود از ابو بكر حضرمى از آن جناب نقل كرده2.
و در تفسير قمى است كه پدرم از سليمان ديلمى از ابو بصير از امام صادق (علیه السلام) برايم حديث كرد كه آن جناب فرمود: اطفال شيعيان ما نيز از مؤمنين هستند، فاطمه (علیه السلام) آنان را تربيت مىكند، و اينكه خداى تعالى فرمود: ﴿أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ﴾ معنايش اين است كه: روز قيامت آن اطفال را به سوى پدران خود هدايت مىكند3.
مؤلف: و در مجمع البيان ذيل اين حديث را - البته بدون ذكر سند - از آن جناب نقل كرده4
و در كتاب توحيد به سند خود از ابو بصير روايت آورده كه گفت: امام صادق (علیه السلام) فرمود: وقتى طفلى از اطفال مؤمنين از دنيا مىرود، يك منادى در ملكوت آسمانها و زمين ندا در مىدهد كه: آگاه باشيد فلانى پسر فلان شخص از دنيا رفت، آنگاه وارسى مىكنند، اگر قبل از آن طفل پدر و مادرش و يا يكى از آن دو و يا بعضى از خويشاوندان طفل قبلا مرده بودند، طفل را به او مىسپارند تا تغذيهاش كند، و گرنه، او را به دست فاطمه (سلام اللَّه عليها) مىدهند تا او غذايش دهد، تا پدر و مادرش و يا يكى از آن دو و يا يكى ديگر از بستگانش كه از مؤمنين باشد از راه برسد، آن وقت فاطمه (سلام اللَّه عليها) طفل را به او مىسپارد5.
و در فقيه است كه در روايت حسن بن محبوب، از على، از حلبى، از امام صادق (علیه السلام) آمده كه فرمود: خداى تبارك و تعالى ابراهيم و ساره را به كفالت اطفال مؤمنين مامور كرده تا ايشان را در قصرى از در نگهدارى نموده و از درختى كه در بهشت است و لولههايى مانند سر پستان گاو دارد غذا دهند، و چون روز قيامت شود لباس نو در تن ايشان كنند، و به بوى خوش معطر ساخته به عنوان هديه نزد پدرانشان بفرستند، پس اين اطفال با پدرانشان در بهشت پادشاهانند، و اين همان معنايى است كه آيه شريفه ﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ
اِتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمَانٍ أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ﴾ در صدد بيان آن است1.
و در مجمع البيان است كه زاذان از على (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: مؤمنين با فرزندانشان در بهشتند، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود2.
و در الدر المنثور است كه بزاز و ابن مردويه از ابن عباس روايت كردهاند كه او بدون ذكر واسطه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرمود: خداى تعالى ذريه مؤمن را آن قدر بالا مىبرد تا به درجه پدرش برسد، هر چند كه در عمل به پايه پدر نباشد، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: ﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اِتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمَانٍ أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ مَا أَلَتْنَاهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْءٍ﴾، آنگاه فرمود: يعنى و هر چه به فرزندان بدهيم از سهم پدران كم نمىكنيم3.
و نيز در آن كتاب است كه طبرانى و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: وقتى آدمى داخل بهشت مىشود از پدر و مادر خود سراغ مىگيرد، و از ذريه و فرزندان خود پرسش مىكند. به او مىگويند: آنها به درجه تو نرسيدند، و عمل تو را نداشتند. مىگويد: پروردگارا من اگر عمل كردم به نيت خودم و آنان عمل كردم، آن وقت دستور مىرسد: ايشان را هم به وى ملحق كنند، آن وقت ابن عباس اين آيه را تلاوت كرد: ﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اِتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمَانٍ...﴾4.
مؤلف: اين آيه پدرانى را كه در حديث نامشان برده شده شامل نمىشود، چون تنها مىفرمايد: ذريه مؤمنين را به ايشان ملحق مىكنيم، و براى شامل شدن پدران مناسبتر آن بود كه ابن عباس دعاى ملائكه را بخواند كه گفتند: ﴿رَبَّنَا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنَّاتِ عَدْنٍ اَلَّتِي وَعَدْتَهُمْ وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبَائِهِمْ وَ أَزْوَاجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ﴾5.
و در تفسير قمى در ذيل جمله ﴿لاَ لَغْوٌ فِيهَا وَ لاَ تَأْثِيمٌ﴾، مىگويد: امام (علیه السلام) فرمود: در بهشت غناء و فحش نيست، مؤمن شراب مىنوشد ولى گناه نمىكند. و در ذيل جمله ﴿وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلىَ بَعْضٍ يَتَسَاءَلُونَ﴾ فرمود: يعنى در بهشت اين سؤال را مىكنند6.
[سوره الطور(52): آيات 29 تا44]
﴿فَذَكِّرْ فَمَا أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِكَاهِنٍ وَ لاَ مَجْنُونٍ٢٩ أَمْ يَقُولُونَ شَاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ اَلْمَنُونِ٣٠قُلْ تَرَبَّصُوا فَإِنِّي مَعَكُمْ مِنَ اَلْمُتَرَبِّصِينَ٣١ أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلاَمُهُمْ بِهَذَا أَمْ هُمْ قَوْمٌ طَاغُونَ٣٢ أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ بَلْ لاَ يُؤْمِنُونَ٣٣ فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ إِنْ كَانُوا صَادِقِينَ٣٤ أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ اَلْخَالِقُونَ٣٥ أَمْ خَلَقُوا اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ بَلْ لاَ يُوقِنُونَ٣٦ أَمْ عِنْدَهُمْ خَزَائِنُ رَبِّكَ أَمْ هُمُ اَلْمُصَيْطِرُونَ٣٧ أَمْ لَهُمْ سُلَّمٌ يَسْتَمِعُونَ فِيهِ فَلْيَأْتِ مُسْتَمِعُهُمْ بِسُلْطَانٍ مُبِينٍ٣٨ أَمْ لَهُ اَلْبَنَاتُ وَ لَكُمُ اَلْبَنُونَ٣٩ أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً فَهُمْ مِنْ مَغْرَمٍ مُثْقَلُونَ٤٠أَمْ عِنْدَهُمُ اَلْغَيْبُ فَهُمْ يَكْتُبُونَ٤١ أَمْ يُرِيدُونَ كَيْداً فَالَّذِينَ كَفَرُوا هُمُ اَلْمَكِيدُونَ٤٢ أَمْ لَهُمْ إِلَهٌ غَيْرُ اَللَّهِ سُبْحَانَ اَللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ٤٣ وَ إِنْ يَرَوْا كِسْفاً مِنَ اَلسَّمَاءِ سَاقِطاً يَقُولُوا سَحَابٌ مَرْكُومٌ٤٤﴾
ترجمه آيات
پس (حال كه جهنمى و بهشتى چنين در پى دارند) تو به دعوت خود ادامه بده، چون تو هر تذكرى مىدهى به حق است، و آن طور كه تكذيب گران به تو نسبت مىدهند و كاهن و مجنونت مىخوانند نيستى (29).
و يا مىگويند شاعرى است كه اميدواريم و منتظريم مرگش برسد، و از مزاحمتش آسوده گرديم (30)
بگو: منتظر باشيد، كه من هم با شما از منتظرانم (31).
(با اين تهمتها كه نمىتوانند حق را باطل سازند، پس مدركشان چيست) آيا عقلشان اينطور حكم مىكند؟ (كه عقل هم هرگز حق را با اين اباطيل باطل نمىكند) يا اينها مردمى سركش و ياغى هستند (32).
و يا مىگويند: اين قرآن را به دروغ به خدايش نسبت مىدهد (همه اينها بهانه است، علت اصلى اين است كه) اينان ايمان ندارند (33).
خوب، اگر به اين قرآن ايمان نمىآورند در صورتى كه درست مىگويند خودشان سخنى نظير آن را بياورند (34).
(نه، اينطور سؤال مىكنيم كه) آيا اين تكذيبگران از چيز ديگرى خلق شدهاند غير آن چيزى كه ساير افراد بشر از آن پديد آمدهاند؟ و يا آنكه اصلا خودشان خالقند؟ (35).
(باز هم طور ديگر سؤال مىكنيم) آيا بر فرض كه خود خالق خويشند، آيا آسمانها و زمين را هم ايشان آفريدهاند؟ نه، منشا تكذيبشان اينها نيست، بلكه منشا اين است كه داراى يقين نمىشوند (36).
(اين بار اينطور مىپرسيم كه) آيا خزانههاى رحمت پروردگارت نزد ايشان است؟ كه به هر كس خواستند نبوت بدهند و يا نه، بلكه اصلا غالب بر خدا و خدا مغلوب ايشان است؟ (37).
يا آنها را نردبانى است (به سوى آسمان) كه بدان مىشنوند؟ (اگر چنين است) پس شنونده ايشان دليلى روشن بياورد (38).
و يا نه، بلكه از شدت بىعقلى پسران را از خود و دختران را از آن خدا مىدانند؟ (39).
و يا نه، بلكه تو از ايشان مزدى خواستهاى، و سنگينى پرداخت آن وادار به تكذيبشان كرده؟ (40).
و يا نه، بلكه لوح محفوظ نزد ايشان است و از روى آن مىنويسند؟ (41).
و يا نه، بلكه نقشهاى دارند؟ اگر اين است كفار بدانند كه نقشههايشان عليه خودشان نتيجه خواهد داد (42).
و يا نه، بلكه معبودى بغير خدا دارند خدا منزه از شركى است كه مىورزند (43).
خوى تكذيبشان آن قدر قوى است كه حتى اگر قطعهاى از آسمان كه نشانه عذاب است ببينند مىگويند: چيزى نيست، ابرى متراكم است (44).
بيان آيات نفى عذرها و دستاويزهاى تكذيب كنندگان
بعد از آنكه از عذاب روز قيامت خبر داد كه به زودى تكذيب كنندگان آيات خداى را
خواهد گرفت، در حالى كه مردم متقى در بهشتها با چشمى روشن و دلى خرسند قرار دارند، اينك در اين آيات به رسول گراميش دستور مىدهد دعوت خود را هم چنان ادامه دهد و تذكر خود را متوقف نسازد، و اشاره مىكند به اينكه آن جناب صلاحيت اقامه دعوت حقه را دارد، و اين تكذيب كنندگان در تكذيب او و رد دعوتش هيچ عذرى ندارند. و آنچه را كه عذر براى آنان تصور مىشود همه را نفى كرده. و آن عذرها، شانزده عذر است كه بعضى از آنها مربوط به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، كه اگر موجه باشد معنايش اين است كه: آن جناب صلاحيت براى پيروى ندارد، عذرهايى است كه از قبول سخن او جلوگيرى مىكند، مانند اينكه آن جناب كاهن، يا جن زده يا شاعر و يا دروغپرداز بر خدا باشد، و يا خواسته باشد با دعوتش مردم را سرگرم كند. و قسمتى ديگر از آنها مربوط به خود تكذيبكنندگان است، مثل اينكه ايشان بدون خالق به وجود آمده باشند، و يا خود، خالق خويشتن باشند، و يا عقلشان حكم كند به اينكه بايد دعوت آن جناب را تكذيب كنند، و از اين قبيل عذرهايى ديگر، و آيات مورد بحث علاوه بر رد اين اعذار، كفار را بر تكذيبشان شديدا توبيخ مىكند.
﴿فَذَكِّرْ فَمَا أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِكَاهِنٍ وَ لاَ مَجْنُونٍ﴾
اين آيه نتيجهاى است كه از اخبار مؤكد به وقوع عذاب الهى در روز قيامت، و از اينكه فرموده بود متقين از آن عذاب محفوظ و در جنات نعيم كاميابند، گرفته مىشود.
پس اين آيه شريفه در معناى اين است كه گفته شود: حال كه آن اخبار حق است، پس تو به كار تذكر دادن خود بپرداز و بدان كه تو به حق تذكر مىدهى و انذار مىكنى، و آن طور كه به تو نسبت مىدهند كاهن و مجنون نيستى.
و اينكه كاهن نبودنش را مقيد كرد به قيد «بنعمة ربك»، خواست تا بر خصوص آن جناب منت گذارد.
و خلاصه، خواست بفرمايد كاهن نبودن و مجنون نبودن، اختصاص به تو ندارد، بيشتر مردم همينطورند، ولى در تو نعمت خاصى است كه نمىگذارد در معرض چنين صفاتى قرار بگيرى. و كوتاه سخن اينكه: كهانت و ديوانگى و امثال آن از تو محال است، بخلاف ساير مردم كه در معرض آن هستند.
﴿أَمْ يَقُولُونَ شَاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ اَلْمَنُونِ﴾
كلمه «أم» منقطعه و به معناى «بلكه» است، نه متصله و به معناى «و يا».و كلمه «تربص» به معناى انتظار است.
در مجمع البيان مىگويد: تربص به معناى انتظار مخصوص است، و آن اينكه فلان
چيزى كه مورد تربص ما است دچار انقلاب و دگرگونى شده، حالش به حالى مخالف، برگردد، و كلمه «منون» و نيز كلمه «منية»، هر دو به معناى مرگ است، و كلمه «ريب» به معناى قلق و اضطراب است، و در نتيجه ريب المنون به معناى اضطراب مرگ است1.
و حاصل معنا اين است كه: بلكه مىگويند او يعنى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شاعر است و ما منتظر مرگ او هستيم، تا بعد از مردنش يادش از دلها برود و اسم و رسمش فراموش شود، و ما از دست او راحت شويم.
﴿قُلْ تَرَبَّصُوا فَإِنِّي مَعَكُمْ مِنَ اَلْمُتَرَبِّصِينَ﴾
در اين آيه، رسول گرامى خود را دستور مىدهد كه به ايشان بگو: همانطور كه خود براى خود پسنديدهايد، منتظر باشيد. و اين امرى است تهديدى و مىرساند كه در اين ميان آيندهاى هست كه جا دارد منتظر وقوعش باشند. و من نيز مثل شما منتظر آن هستم، اما آنكه مىآيد، عليه شما و به نفع من است، و آن عبارت است از هلاكت شما و وقوع عذاب بر شما.
﴿أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلاَمُهُمْ بِهَذَا﴾
كلمه «أحلام» جمع «حلم» است كه به معناى عقل است، و كلمه «أم» در اينجا منقطعه است، و استفهامى در تقدير است، و اشاره «هذا» به سخنانى است كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىگفتند و منتظرش بودند.
و معنايش اين است كه: بلكه آيا عقول خود آنان به ايشان دستور مىدهد چنين چيزى را بگويند و منتظر مرگ خود باشند؟ كدام عقلى حق را رد مىكند و به اينگونه أباطيل اجازه مىدهد آن را دفع كند؟!
﴿أَمْ هُمْ قَوْمٌ طَاغُونَ﴾
يعنى، نه، عقل ايشان چنين دستورى نمىدهد، بلكه داعى آنان در اين سخنان اين است كه ايشان مردمى طاغى هستند.
﴿أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ بَلْ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾
در مجمع البيان مىگويد: كلمه «تقول» به معناى اين است كه آدمى بخواهد چيزى را به زحمت بگويد، و تنها در مورد دروغگويى استعمال مىشود، چون دروغگو مىخواهد به زحمت، باطل را به صورت حق جلوه دهد، و به اين منظور خود را به زحمت مىاندازد2.
و معناى آيه اين است كه بلكه مىگويند: قرآن، ساخته و پرداخته خود او است، كه
به دروغ به خدا نسبت مىدهد، و به او افتراء مىبندد، نه، بلكه از آنجا كه ايمان ندارند قرآن را با چنين سخنانى منسوب مىدارند.
﴿فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ إِنْ كَانُوا صَادِقِينَ﴾
اين جمله، پاسخ از سخن ايشان است كه مىگفتند: «تقوله»، مىفرمايد: اگر اين قرآن، كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بود، بايد كلامى بشرى و نظير ساير كلامها مىبود، و ساير كلامها مثل آن بودند، در نتيجه بايد ساير مردم هم بتوانند سخنى مثل آن بياورند، و ما در سابق - در تفسير آيه 23 سوره بقره - بحثى پيرامون اعجاز قرآن گذرانديم، و در آنجا مفصل صحبت كرديم.
ممكن هم هست آيه شريفه را رد همه مطالب گذشته كفار بگيريم كه مىگفتند رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مجنون يا شاعر است، يا مىگفتند: اين سخنان را خود او درست كرده و به خدا نسبت مىدهد، و آن وقت بگوييم آيه شريفه در رد اين سخنان مىگويد، عجز بشر از آوردن مثل آن اجازه نمىدهد كه قرآن كلام غير خدا باشد. ولى ظهور آيه در آنچه به نظر ما رسيد بيشتر است.
چند وجه در معناى آيه: ﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ...﴾
﴿أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ اَلْخَالِقُونَ﴾
اينكه در اين آيه كلمه «شىء» بدون الف و لام و به اصطلاح، نكره آمده، به تقدير صفتى است كه مناسب با مقام باشد، مثلا بگوييم تقدير كلام اينطور است: «و يا ايشان از غير آن چيزى كه ديگران از آن خلق شدهاند، خلق شدهاند».
و معناى آيه چنين است: بلكه مىپرسيم: آيا اين تكذيب كنندگان از غير آن چيزى كه ساير افراد بشر از آن آفريده شدهاند، خلق شدهاند؟ و در نتيجه ساير افراد بشر صلاحيت دارند كه خدا رسولانى به سويشان بفرستد و آن رسولان به سوى حق دعوتشان بكنند و ايشان با عبوديت خدا به كمال مطلوب خود برسند، و اما اين تكذيب كنندگان به خاطر اينكه خلقتشان از چيزى ديگر است اصلا تكليفى ندارند، و امر و نهيى متوجهشان نمىشود و ثواب و عقابى در كارشان نيست؟ مفسرين در معناى آيه، أقوالى ديگر دارند، كه ذيلا از نظر خواننده مىگذرد:
۱ - آيا اين مكذبين، بدون خالقى خلق شدهاند و بدون مقدرى اين چنين تقديرى بديع و محير العقول به خود گرفتهاند تا احتياجى به خالق و مدبرى كه امورشان را تدبير كند نداشته باشند؟1.
۲ - آيا اين تكذيب كنندگان، بدون مبدأ حياتى و مثل جمادات خلق شدهاند تا امر و نهى و تكليفى متوجهشان نباشد؟1.
۳ - آيا اينان بدون علت و پديد آورندهاى، و بدون غرض و هدفى، و بدون ثواب و عقابى خلق شدهاند كه به سخنان قرآن گوش نمىدهند؟2.
۴ - آيا اينان به باطل خلق شدهاند تا حساب و كتاب و امر و نهيى در كارشان نباشد؟3.
اين وجوهى بود كه در معناى آيه ذكر كردهاند، ولى وجهى كه ما آورديم هم به لفظ آيه نزديكتر است، و هم عمومىتر است، چون تكذيب كنندگان، نسبت به عموم بشر بافتهاى جدا تافته، فرض مىشوند.
﴿أَمْ هُمُ اَلْخَالِقُونَ﴾ و يا اينكه خودشان خود را آفريدهاند؟ و در نتيجه مخلوق خداى سبحان نيستند تا خدا به تربيت آنان پرداخته با اوامر و نواهى خود، امورشان را تدبير كند؟
﴿أَمْ خَلَقُوا اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ بَلْ لاَ يُوقِنُونَ﴾
يعنى نه، بلكه اينطور مىپرسيم كه: مگر اين آقايان همه عالم را آفريدهاند؟ و در نتيجه خودشان ارباب و آلهه عالم هستند، و در نتيجه شانشان أجل از اين شده كه كس ديگرى را بندگى كنند و زير بار تكاليف عبوديت بروند، نه، هيچ يك از اينها نيست، بلكه تنها مرضشان اين است كه مردمى بىيقين هستند.
﴿أَمْ عِنْدَهُمْ خَزَائِنُ رَبِّكَ أَمْ هُمُ اَلْمُصَيْطِرُونَ﴾
يعنى نه، باز هم طور ديگر مىپرسيم، و آن اين است كه مىگوييم: نكند خزانههاى پروردگار تو نزد ايشان است كه هر كسى را كه ايشان پيغمبر كنند پيغمبر است، و چون تو را پيغمبر نمىدانند تو پيغمبر نيستى؟!
﴿أَمْ هُمُ اَلْمُصَيْطِرُونَ﴾ اصل كلمه «مصيطرون» از سيطره - با سين - است، چيزى كه هست گاهى سين آن را به صاد قلب مىكنند و «سيطره» به معناى غلبه و قهر است، و معناى جمله اين است كه: نه، اين بار مىگوييم نكند كه اين تكذيب كنندگان بر خدا هم غالبند، و آن چنان بر او سيطره دارند كه اگر او نبوت و رسالت به تو روزى كرده مىتوانند آن را از تو سلب كنند؟
﴿أَمْ لَهُمْ سُلَّمٌ يَسْتَمِعُونَ فِيهِ فَلْيَأْتِ مُسْتَمِعُهُمْ بِسُلْطَانٍ مُبِينٍ﴾
كلمه «سلم» به معناى نردبان چند پله است كه به وسيله آن به بام و يا هر نقطهاى بلند، بالا مىروند. و كلمه «استماع» در اينجا متضمن معناى صعود هم هست، و كلمه «سلطان» به معناى حجت و برهان است.
و معناى آيه اين است كه: نه، بلكه مىگوييم نكند اينان نزد خود نردبانى دارند كه با آن به آسمان صعود مىكنند، و با صعود خود، وحى آسمان را مىشنوند، آنچه به خودشان وحى مىشود مىگيرند و آنچه به تو و به ديگران وحى شده رد مىكنند و نمىپذيرند، پس اگر چنين نردبانى دارند، بگو آن شخصى كه با آن نردبان بالا آمده و مدعى شنيدن وحى است، دليل خود را بياورد.
﴿أَمْ لَهُ اَلْبَنَاتُ وَ لَكُمُ اَلْبَنُونَ﴾
بعضى1 گفتهاند: منظور از اين جمله اثبات بىعقلى ايشان است كه همان چيزى را كه از خدا نفى مىكردند به او نسبت مىدهند.
﴿أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً فَهُمْ مِنْ مَغْرَمٍ مُثْقَلُونَ﴾
راغب مىگويد: كلمه «غرم» - به ضمه غين و سكون راء - ضرر و خسارتى است كه انسان بدون اينكه جنايت و يا خيانتى مرتكب شده باشد، از مال خود بپردازد (در نتيجه كلمه مغرم به معناى چنين كسى خواهد بود)2. و كلمه «اثقال» - به كسر همزه - مصدر باب افعال است كه اسم مفعول آن «مثقل» و جمع اين كلمه «مثقلون» مىآيد و اثقال به معناى تحميل ثقل، و كنايه است از مشقت.
و معناى آيه اين است كه: نه، بلكه مىپرسيم نكند تو از ايشان دستمزدى در مقابل تبليغ رسالتت مطالبه كردهاى، و ايشان براى تحمل اين خسارتى كه بدون جرم بايد بپردازند به زحمت افتادهاند؟
معناى آيه: ﴿أَمْ عِنْدَهُمُ اَلْغَيْبُ فَهُمْ يَكْتُبُونَ﴾ و ﴿أَمْ يُرِيدُونَ كَيْداً...﴾
﴿أَمْ عِنْدَهُمُ اَلْغَيْبُ فَهُمْ يَكْتُبُونَ﴾
بعضى3 از مفسرين گفتهاند: مراد از «غيب»، لوح محفوظ است، كه همه غيبها در - آن نوشته شده، و معنايش اين است كه: نه، بلكه مىگوييم نكند لوح محفوظ نزد ايشان باشد، و از آن نسخهبردارى نموده به مردم خبر مىدهند، و از آن جمله اين حرفهايى است كه به تو
مىزنند؟ و خلاصه شاعر و يا مجنون بودن تو هم از غيبهايى است كه هيچ ترديدى در آن نيست.
بعضى1 ديگر گفتهاند: مراد از غيب، علم غيب، و مراد از «كتابت»، اثبات است، و معناى جمله اين است كه: نه، بلكه مىگوييم نكند علم غيب نزد ايشان باشد، و آنچه را مىدانند به عنوان شرع براى مردم اثبات مىكنند، و بر مردم واجب است كه ايشان را در آنچه اثبات كردهاند اطاعت كنند.
و بعضى2 ديگر گفتهاند: معناى جمله «يكتبون» «يحكمون» است، يعنى بدانچه از غيب مىدانند حكم مىكنند.
﴿أَمْ يُرِيدُونَ كَيْداً فَالَّذِينَ كَفَرُوا هُمُ اَلْمَكِيدُونَ﴾
كلمه «كيد» به طورى كه راغب مىگويد: به معناى نوعى حيلهگرى است3. ولى صاحب مجمع البيان آن را به مكر معنا كرده. بعضى ديگر گفتهاند: كيد به معناى هر عملى است كه مايه خشم پنهانى گردد4.
از ظاهر سياق بر مىآيد كه مراد از كيد مكذبين، مكرى است كه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىكردند، و نسبتهايى است كه به آن جناب مىدادند، از قبيل: كهانت، جنون، شاعر بودن، و تقول، تا به اين وسيله مردم را از روى آوردن به وى روگردان كنند، و از او دور سازند، و به اين وسيله دعوتش باطل و بىاثر و نورش خاموش شود، و اين كيد (با همه ماهرانه بودنش) كيد به خودشان بود، چون در مرحله اول خود را از سعادت ابدى و از افتادن به راه حق محروم مىسازند، بلكه مىتوان گفت: (هر چند پيش خود خيال مىكنند كه عليه آن جناب نقشه مىريزند ولى خبر ندارند كه) اين خداست كه به دست خودشان توفيق را از ايشان سلب نموده، دارد مهر بر دلهايشان مىزند.
بعضى5 از مفسرين گفتهاند: مراد از كيدى كه در اين آيه آمده، خصوص آن عملى است كه در دار الندوه انجام دادند، و مراد از ﴿فَالَّذِينَ كَفَرُوا﴾ هم كه از آنان به مكذبين تعبير فرموده، همان افراد دار الندوهاند كه خدا كيدشان را درست عليه خود آنان به جريان انداخت، و در جنگ بدر به كشتنشان داد.
و بنا به گفته اين مفسر، آيه شريفه يكى از پيشگوييهاى قرآن مىشود، چون سوره طور
خيلى قبل از جنگ بدر نازل شده، ولى چه كنيم كه از سياق آيات دور است.
﴿أَمْ لَهُمْ إِلَهٌ غَيْرُ اَللَّهِ سُبْحَانَ اَللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ﴾
نه، بلكه مىگوييم: نكند معبودى به غير از خدا سراغ دارند - سبحان اللَّه - خدا منزه است از آنچه مشركين برايش درست مىكنند، چون اگر غير از خدا معبودى ديگر مىداشتند بايد همان معبود، خالق و مدبر ايشان باشد، و ديگر احتياجى به خداى سبحان نداشته باشند، تا چه رسد به اينكه محتاج به پذيرفتن دعوت رسول او باشند، و بايد آلهه آنان عذابى را كه خدا مكذبين را با آن تهديد كرده و رسولش بدان انذار كرده از ايشان دفع كنند.
و جمله ﴿سُبْحَانَ اَللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ﴾، تنزيه خداى تعالى است از اينكه شريكى برايش باشد، آن چنان كه مشركين ادعا مىكنند، و كلمه «ما» در جمله «ما يشركون»، مصدريه است، و به جمله چنين معنا مىدهد: خداى تعالى منزه از شرك ايشان است.
مثالى براى بيان ميزان عناد كفار و اصرارشان بر تكذيب دعوت حق
﴿وَ إِنْ يَرَوْا كِسْفاً مِنَ اَلسَّمَاءِ سَاقِطاً يَقُولُوا سَحَابٌ مَرْكُومٌ﴾
كلمه «كسف» - به كسره كاف و سكون سين - به معناى قطعه است، و كلمه «مركوم» به معناى غليظ و متراكم است كه روى هم افتاده باشد. و معناى آيه اين است كه: كفرى كه دارند و اصرارى كه بر تكذيب دعوت حقه مىورزند، به حدى رسيده كه اگر قطعهاى از آسمان را ببينند كه دارد بر سرشان فرود مىآيد مىگويند: نه، اين آسمان نيست، بلكه ابرى است غليظ و روى هم افتاده، به هيچ وجه نشانه عذاب نيست. بنابراين، آيه مورد بحث نظير آيه ﴿وَ لَوْ فَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَاباً مِنَ اَلسَّمَاءِ فَظَلُّوا فِيهِ يَعْرُجُونَ لَقَالُوا إِنَّمَا سُكِّرَتْ أَبْصَارُنَا﴾1 خواهد بود.
[سوره الطور(52): آيات 45 تا 49]
﴿فَذَرْهُمْ حَتَّى يُلاَقُوا يَوْمَهُمُ اَلَّذِي فِيهِ يُصْعَقُونَ٤٥ يَوْمَ لاَ يُغْنِي عَنْهُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئاً وَ لاَ هُمْ يُنْصَرُونَ٤٦ وَ إِنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا عَذَاباً دُونَ ذَلِكَ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ٤٧ وَ اِصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ٤٨ وَ مِنَ اَللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ إِدْبَارَ اَلنُّجُومِ٤٩﴾
ترجمه آيات
حال كه با هيچ برهانى به راه نمىآيند رهايشان كن، تا روز خود را ديدار كنند، روزى كه در آن هلاك مىشوند (45).
روزى كه نقشه آنان دردى از ايشان را دوا نخواهد كرد، و نه كسى را دارند كه ياريشان كند (46).
و به درستى براى كسانى كه ظلم كردند عذابى جلوتر از عذاب قيامت هست، و ليكن بيشترشان نمىدانند (47).
و تو در برابر حكم پروردگارت صبر كن، كه تو در تحت نظر مايى و پروردگارت را هنگامى كه بر مىخيزى با حمدش تسبيح گوى (48).
و (همچنين) پارهاى از شب و هنگام صبح كه ستارگان پنهان مىشوند (49).
بيان آيات توضيحى در باره تهديد مكذبين در آيه: ﴿فَذَرْهُمْ حَتَّى يُلاَقُوا يَوْمَهُمُ اَلَّذِي فِيهِ يُصْعَقُونَ﴾
اين آيات، سوره را ختم مىكند، و در آن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را
دستور مىدهد كه مكذبين را به حال خودشان واگذارد و متعرض ايشان نشود، و در برابر حكم پروردگار خود صبر كند و او را با حمد تسبيح گويد. و در عين حال در بين اين مطالب مكذبين را تهديد مىكند به همان عذابى كه در آغاز سوره با آن تهديد مىكرد، و آن عبارت بود از عذابى واقع كه دافعى برايش نيست، و در اين آيات، يك تهديد ديگر هم بر آن تهديد اضافه كرده براى ستمكاران.
﴿فَذَرْهُمْ حَتَّى يُلاَقُوا يَوْمَهُمُ اَلَّذِي فِيهِ يُصْعَقُونَ﴾
كلمه «ذرهم» امر است، و معناى «اتركهم» را مىدهد، يعنى رهايشان كن، و فعل مذكور فعلى است كه از ميان همه مشتقاتى كه يك ماده دارد - يعنى ماضى و مضارع و امر و نهى و جحد و نفى و استفهام و اسم فاعل و اسم مفعول - تنها مضارع و امر دارد، و بقيه را ندارد، و كلمه «يصعقون»، مجهول مضارع از مصدر «اصعاق» به معناى ميراندن است.
بعضى1 هم گفتهاند: ثلاثى مجرد آن يعنى «صعق» نيز معناى ميراندن را مىدهد، و كلمه مورد بحث از همين ثلاثى مجرد است.
خداى سبحان بعد از آنكه مكذبين دعوتش را به عذابى واقع و بدون شك انذار كرد، و تمامى عذرهايى كه مىآورند و يا ممكن بود آنها را بهانه قرار دهند رد نمود، و نيز بعد از آنكه به رسول گراميش فرمود: اينان در اصرار بر باطل به حدى رسيدهاند كه اگر آيت حق را به چشم ببينند باز هم تاويل مىكنند، اينك در اين آيه به آن جناب دستور مىدهد رهايشان كند و به حال خودشان وابگذارد، و اين خود به طور كنايه تهديدى است به اينكه اگر به همين حال بمانند عذاب شاملشان خواهد شد.
و مراد از يومى كه در آن يوم هلاك مىشوند، روز نفخه صور است كه تمامى موجودات زنده در آسمانها و زمين مىميرند، و خود يكى از علامتهاى قيامت است، هم چنان كه در جايى ديگر فرموده: ﴿وَ نُفِخَ فِي اَلصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ﴾2.
مؤيد اين معنا آيه بعدى است كه مىفرمايد: ﴿يَوْمَ لاَ يُغْنِي عَنْهُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئاً وَ لاَ هُمْ يُنْصَرُونَ﴾ روزى كه كيدشان كارى برايشان نمىسازد و هيچ كس هم ندارند كه ياريشان كندچون به درد نخوردن كيد، و نيز ياور نداشتن از خواص روز قيامت است كه در آن روز تمامى سببها از كار مىافتند، و امر در آن روز تنها به دست خدا است.
بعضى1 از مفسرين به اين آيه اشكال كردهاند كه در روز نفخه صور كسانى مىميرند كه زنده باشند، و مكذبين معاصر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن روز زنده نيستند تا بميرند.
جواب اين اشكال اين است كه در آن روز همه زندگان در زمين و در عالم برزخ مىميرند، و اين مكذبين در آن روز اگر روى زمين زنده نيستند در عالم برزخ زنده هستند.
علاوه بر اين ممكن است ضمير در «يصعقون» را به زندگان آن روز برگردانيم و تهديد را عبارت بدانيم از عذابى كه در همين دنيا بر سرشان آمد.
بعضى2 هم گفتهاند: «مراد از اين روز، روز بدر است»، ولى اين احتمال بعيد است.
بعضى3 ديگر گفتهاند: «مراد از آن، روز مرگ است».اين نيز درست نيست، زيرا با سياق آيه كه ظاهر است در تهديد به همان عذابى كه در اول سوره تهديد كرده بود كه همان عذاب روز قيامت باشد نمىسازد، و نمىتوانيم بگوييم مراد از آن عذاب روز مرگ است.
﴿وَ إِنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا عَذَاباً دُونَ ذَلِكَ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ﴾
بعيد نيست كه مراد از «عذاب غير از آن عذاب»، عذاب قبر باشد و جمله ﴿وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ﴾ اشعارى دارد به اينكه در بين كفار و مكذبين كسانى بودهاند كه به حقانيت دعوت اسلام و به اينكه ستمكاران عذاب دارند، آگاه بودند، و ليكن در عين آگاهى، بر كفر و تكذيب خود اصرار مىورزيدند، اين بود نظر ما در باره عذاب ديگر.
بعضى4 هم گفتهاند: مراد از آن عذاب روز بدر است، و ليكن ذيل آيه كه مىفرمايد: بيشترشان نمىدانند آن طور كه بايد با اين تفسير سازگار نيست، (براى اينكه از كفار هيچ كس نمىدانست جنگ بدرى پيش مىآيد و فلانى و فلانى كشته مىشوند).
امر به پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) به صبر ﴿وَ اِصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ﴾ و تاكيد آن به اينكه فرمود: ﴿فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا﴾
﴿وَ اِصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا﴾
اين آيه عطف است به جمله «فذرهم» و از ظاهر سياق بر مىآيد كه مراد از حكم، حكم خداى تعالى در باره مكذبين است كه ايشان را مهلت داد و بر دلهايشان مهر نهاد، و حكم خداى تعالى در باره رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه مامورش كرده مردم را به سوى حق دعوت كند، دعوتى كه مستلزم تحمل اذيتها و آزارها است در راه خدا، پس مراد از
اينكه فرمود: ﴿فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا﴾ اين است كه: تو زير نظر ما هستى، ما تو را مىبينيم به طورى كه هيچ چيزى از حالت بر ما پوشيده نيست و ما از تو غافل نيستيم. پس اينكه دستور به صبر را با چنين بيانى تعليل كرده، در حقيقت آن دستور را تاكيد و آن خطاب را تشديد مىكند.
بعضى1 هم گفتهاند: «مراد از جمله ﴿فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا﴾ اين است كه تو در حفظ و حراست مايى، چون كلمه» عين - چشم «به طور مجاز و كنايه در حفظ استعمال مىشود».
ولى بعيد نيست كه معناى قبلى با سياق مناسبتر باشد (چون از زمينه كلام بر مىآيد كه اذيت و آزار حتمى و قهرى است، و به همين جهت فرموده: «صبر كن» و اگر خداى تعالى او را از اذيت دشمن حفظ مىكرد، ديگر امر به صبر آن طور كه بايد معنا نمىداشت).
وجود متعدد در معناى آيه: ﴿وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ وَ مِنَ اَللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ إِدْبَارَ اَلنُّجُومِ﴾
﴿وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ وَ مِنَ اَللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ إِدْبَارَ اَلنُّجُومِ﴾
حرف «باء» در جمله «بحمد ربك» باء مصاحبت است، و آيه را چنين معنا مىدهد: و پروردگارت را تسبيح گوى، و او را منزه بدار، اما در حالى كه تسبيحت مقارن با حمد خدا باشد.
و مراد از جمله «حين تقوم» - به قول بعضى - هنگام برخاستن از خوابست. و بعضى ديگر گفتهاند: منظور برخاستن از خواب قيلوله، يعنى خواب قبل از ظهر است، و در نتيجه منظور از تسبيح در هنگامى كه از خواب برمىخيزى، نماز ظهر خواهد بود. بعضى ديگر گفتهاند: مراد از قيام در آيه، برخاستن از مجلس است، بعضى گفتهاند: مراد مطلق برخاستن است. و بعضى ديگر گفتهاند: مراد برخاستن براى نماز واجب است. بعضى هم گفتهاند:
مراد از آن برخاستن براى هر نماز است. بعضى ديگر گفتهاند: مراد از آن، دو ركعت نافله نماز صبح است كه قبل از نماز آن را مىخوانند. و اين هفت قول است كه مرحوم طبرسى آن را نقل كرده2.
﴿وَ مِنَ اَللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ﴾ يعنى در پارهاى از شب، پروردگار خود را تسبيح گوى. و مراد از اين «تسبيح» نماز شب است. و بعضى3 هم گفتهاند: مراد از آن نماز مغرب و عشاء است.
«و ادبار النجوم» - بعضى4 گفتهاند: مراد از اين جمله، وقت إدبار نجوم است، و آن هنگامى است كه ستارگان در اثر روشنى صبح از نظر ناپديد مىشوند، و مراد از تسبيح در اين هنگام دو ركعت نماز مستحبى است كه قبل از نماز صبح خوانده مىشود. بعضى5 گفتهاند: مراد از آن، خود نماز صبح است. بعضى6 ديگر گفتهاند: مراد اين است كه صبح و شام و
بدون غفلت خداى تعالى را تسبيح گويد.
بحث روايتى (رواياتى در باره مراد از آيه: ﴿وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ...﴾ )
در تفسير قمى در ذيل جمله ﴿وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ﴾ آمده كه امام فرمود: منظور از آن، تسبيح در نماز شب، و منظور از جمله «فسبحه» خود نماز شب است1.
مؤلف: اين معنا در مجمع البيان از زرارة و حمران و محمد بن مسلم از امام باقر و از امام صادق (علیه السلام) روايت شده.2
و نيز در همان كتاب به سند خود از حضرت رضا (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: منظور از ادبار سجود، چهار ركعت نافلهاى است كه بعد از نماز مغرب خوانده مىشود، و منظور از ادبار نجوم دو ركعت نافلهاى است كه قبل از نماز صبح خوانده مىشود3.
مؤلف: ذيل اين روايت در مجمع البيان از امام باقر و امام صادق (علیه السلام) آمده4 و قمى هم آن را به سند خود از زراره از امام باقر (علیه السلام) آورده است5.
و از طرق اهل سنت هم در عدهاى از روايات آمده كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هر وقت از جاى خود برمىخاست خدا را حمد و تسبيح مىكرد و مىفرمود: اين كفاره مجلس است6، ليكن تفسير بودن اين معنا براى آيه خيلى روشن نيست.
سوره نجم (53)
سوره نجم مكى است و شصت و دو آيه دارد
[سوره نجم (53): آيات 1 تا18]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ وَ اَلنَّجْمِ إِذَا هَوىَ١ مَا ضَلَّ صَاحِبُكُمْ وَ مَا غَوىَ٢ وَ مَا يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوىَ٣ إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحىَ٤ عَلَّمَهُ شَدِيدُ اَلْقُوىَ٥ ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوىَ٦ وَ هُوَ بِالْأُفُقِ اَلْأَعْلىَ٧ ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّى٨ فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنىَ٩ فَأَوْحىَ إِلىَ عَبْدِهِ مَا أَوْحىَ١٠مَا كَذَبَ اَلْفُؤَادُ مَا رَأىَ١١ أَ فَتُمَارُونَهُ عَلىَ مَا يَرىَ١٢ وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرىَ١٣ عِنْدَ سِدْرَةِ اَلْمُنْتَهىَ١٤ عِنْدَهَا جَنَّةُ اَلْمَأْوىَ١٥ إِذْ يَغْشَى اَلسِّدْرَةَ مَا يَغْشىَ١٦ مَا زَاغَ اَلْبَصَرُ وَ مَا طَغىَ١٧ لَقَدْ رَأىَ مِنْ آيَاتِ رَبِّهِ اَلْكُبْرىَ١٨﴾
ترجمه آيات
به نام خداى رحمان و رحيم. سوگند به اجرام آسمانى هنگامى كه غروب مىكنند (1).
كه هرگز همنشين و دوست شما (محمد) نه عمدا از صراط مستقيم منحرف شده، و نه به خطا (2).
و هرگز از روى هوى و هوس سخن نمىگويد (3).
آنچه مىگويد به جز وحيى كه به وى مىشود نمىباشد (4).
اسرارى است كه جبرئيل شديد القوى به وى آموخته است (5).
كسى كه به خاطر رأى و عقل كاملش بر چنين مقامى رسيده (6).
و در بلندترين افق جاى گرفته (7).
و در عين بلندى رتبهاش به خدا نزديك و نزديكتر شده (8).
او رسول را آن قدر بالا برد كه بيش از دو كمان و يا كمتر فاصله نماند (9).
در آنجا بود كه جبرئيل به بنده خدا وحى كرد آنچه را كه كرد (10).
قلب پيامبر آنچه كه ديده بود صادق بود (11).
با اينكه خدا بر صدق او شهادت مىدهد شما مشركين مىخواهيد با اصرار خود او را در آنچه ديده در شك بيندازيد؟! (12).
با اين كه او را يك بار ديگر ديده بود (13).
نزد سدره منتهى (14).
كه جنت الماوى آنجاست (15).
و هنگامى ديده بود كه آنچه بر سدره احاطه داشت آن را پوشانده بود (16).
چشم او نه به كجى گراييده بود، و نه در ديدن طغيان كرده بود، (تا در نتيجه چيزى را ديده باشد كه حقيقت نداشته باشد) (17).
و چطور ممكن است چشم او دچار كژبينى و طغيان شده باشد با اينكه آيات چندى از آيات كبراى پروردگارش را ديده بود (18).
بيان آيات اشاره به غرض و محتويات سوره مباركه نجم و مكى بودن آن
غرض اين سوره يادآورى اصول سهگانه اسلام، يعنى وحدانيت خداى تعالى در ربوبيت، معاد و نبوت است، ولى اول به مساله نبوت پرداخته، وحيى را كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شده تصديق و توصيف نموده، آنگاه متعرض مساله توحيد مىشود، و بتها و شركاى مشركين را به بليغترين وجهى نفى مىكند، آنگاه به مساله سوم پرداخته وضع منتهى شدن خلقت و تدبير عالم به خداى تعالى و زنده كردن مردگان و خنداندن و گرياندن و اغناء و اقناء و تعذيب و دعوت و انذار را توصيف نموده، گفتار را با اشاره به مساله معاد و امر به سجده و عبادت ختم مىكند.
و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده، و نبايد به سخن بعضى1 كه گفتهاند: بعضى از آياتش و يا همه آنها در مدينه نازل شده، گوش داد. اين حرف كجا و آن كجا كه بعضى2 گفتهاند: اين سوره اولين سورهاى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله
و سلم) مامور شد آن را علنى بخواند، و آن جناب آن را براى مؤمنين و هم براى مشركين قرائت كرد.
و آياتى كه از اين سوره آوردهايم فصل اول از فصول سهگانه آيات سوره است آياتى است كه وحيى را كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىشود تصديق و توصيف مىكند، ليكن در اينجا روايات بسيار زيادى از ائمه اهل بيت (علیه السلام) صادر شده كه به صراحت فرمودهاند: مراد از اين آيات اين نيست كه مطلق وحى را بيان و توصيف كند، بلكه مراد بيان يك قسم وحى است، و آن وحى بطور مشافهه و رو در رو است، كه در شب معراج خداى سبحان با رسول گراميش داشت.
پس اين آيات مىخواهد داستان معراج را بيان كند، و ظاهر آيات هم خالى از تاييد اين روايات نيست، و از كلمات بعضى از اصحاب از قبيل ابن عباس و انس و ابى سعيد خدرى، و غير ايشان - به طورى كه از ايشان نقل شده - نيز همين معنا استفاده مىشود، و بنا بر همين معنا گفتار مفسرين جريان يافته، هر چند كه در تفسير مفردات و جملات اين آيات اختلافى شديد دارند.
چند قول در باره مراد از «نجم» در آيه: ﴿وَ اَلنَّجْمِ إِذَا هَوىَ﴾
﴿وَ اَلنَّجْمِ إِذَا هَوىَ﴾
ظاهر اين آيه چنين مىنمايد كه مراد از «نجم» مطلق جرمهاى روشن آسمانى است، و خداى تعالى در كتاب مجيدش به بسيارى از مخلوقات خود سوگند خورده، از آن جمله به چند عدد از اجرام سماوى از قبيل خورشيد، ماه، و ساير ستارگان سوگند خورده، و بنابراين، مراد از «هوى نجم»، سقوط و افتادن آن در كرانه افق براى غروب است.
و بعضى1 گفتهاند: مراد از نجم، «قرآن» است چون قرآن به طور نجومى (تدريجى) نازل شده. و بعضى2 گفتهاند: مراد از نجم، ستاره «ثريا» است و بعضى3 ديگر گفتهاند: مراد از آن ستاره «شعرى» است.
و بعضى4 از مفسرين گفتهاند: منظور از اين نجم، ستارگان نيستند، بلكه شهابى است كه به وسيله آنها شياطين جن رانده مىشوند، و عرب اين شهاب را نجم مىنامد. و كلمه «هوى» هم با اين قول مىسازد، و هم با قول قبلى، ولى لفظ آيه با هيچ يك از معانى مساعد نيست.
﴿مَا ضَلَّ صَاحِبُكُمْ وَ مَا غَوىَ﴾
كلمه «ضلال» به معناى خروج و انحراف از صراط مستقيم است، و كلمه «غى» معنايى دارد مخالف با معناى كلمه «رشد» و چون رشد به معناى آن است كه انسان به واقع مسائل برسد، در نتيجه غى عبارت است از اينكه انسان به خلاف واقع بيفتد.
راغب مىگويد: «غى» به معناى جهلى است كه ناشى از اعتقاد فاسد باشد، چون گاهى اوقات جهل آدمى ناشى از نداشتن عقيده است، چه عقيده صحيح و چه فاسد، و گاهى هم ناشى مىشود از اعتقاد به چيزى كه فاسد است، و كلمه «غى» به معناى آن جهلى است كه ناشى از داشتن عقيده فاسد باشد، نه از بىاعتقادى، و در قرآن كريم آمده: ﴿مَا ضَلَّ صَاحِبُكُمْ وَ مَا غَوىَ﴾1.
و مراد از كلمه «صاحبكم - رفيقتان» رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است.
و معناى آيه اين است كه: همنشين شما از آن طريقى كه او را به غايت و هدف مطلوبش برساند بيرون نشده، و در اعتقاد و رأيش از آن طريقه خطا نرفته. و خلاصه كلام اينكه او نه در آن هدف مطلوب يعنى سعادت بشرى كه همان عبوديت خداى تعالى است خطا رفته، و نه در طريقى كه به آن هدف منتهى مىشود.
مقصود از اينكه فرمود: ﴿وَ مَا يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوىَ...﴾
﴿وَ مَا يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوىَ إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحىَ﴾
منظور از كلمه «هوى» هواى نفس و رأى و خواسته آن است، و جمله «ما ينطق» هر چند مطلق است، و در آن نطق به طور مطلق نفى شده، و مقتضاى اين اطلاق آن است كه هواى نفس از مطلق سخنان پيغمبر نفى شده باشد (حتى در آن سخنان روزمرهاى كه در داخل خانهاش دارد)، و ليكن از آنجايى كه در اين آيات خطاب «صاحبتان» به مشركين است، مشركينى كه دعوت او را و قرآنى را كه برايشان مىخواند دروغ و تقول و افتراى بر خدا مىپنداشتند، لذا بايد به خاطر اين قرينه مقامى بگوييم: منظور اين است كه آن جناب در آنچه كه شما مشركين را به سوى آن مىخواند، و آنچه كه از قرآن برايتان تلاوت مىكند، سخنانش ناشى از هواى نفس نيست، و به رأى خود چيزى نمىگويد، بلكه هر چه در اين باب مىگويد وحيى است كه خداى تعالى به او مىكند.
﴿عَلَّمَهُ شَدِيدُ اَلْقُوىَ﴾
ضمير در «علمه» به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برمىگردد، كه در اين
صورت مفعول دوم تعليم كه يا قرآن است و يا مطلق وحى حذف شده، و تقدير آن «علمه القرآن او الوحى - قرآن يا وحى را به او تعليم كرده» مىباشد، ممكن هم هست ضمير در جمله مذكور به قرآن و يا مطلق وحى برگردد، و در نتيجه مفعول اول كه ضميرى است راجع به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حذف شده تقدير آن چنين باشد «علم القرآن» و يا «علم الوحى اياه».يعنى خداى تعالى قرآن و يا وحى را به آن جناب تعليم كرده.
و مراد از كلمه «شديد القوى» - به طورى كه گفتهاند1- جبرئيل است، چون خداى سبحان او را در كلام مجيدش به اين صفت ياد كرده و فرموده: ﴿إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي اَلْعَرْشِ مَكِينٍ﴾2، بعضى3 هم گفتهاند: مراد از آن خود خداى سبحان است.
وجوه مختلف در معناى آيات: ﴿ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوىَ وَ هُوَ بِالْأُفُقِ اَلْأَعْلىَ ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّى...﴾
﴿ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوىَ﴾
كلمه «مرة» - به كسره ميم و تشديد راء - به معناى شدت و يا پختگى عقل و رأى است، و يا از ماده مرور گرفته شده، و قيافه كلمه، قيافه بناى نوع است، و مفسرين آيه را به هر سه معنا تفسير كردهاند، البته آنهايى كه آيه را وصف جبرئيل دانستهاند، در نتيجه اين طور معنايش كردهاند: «همان جبرئيل كه در راه خدا شدت به خرج مىدهد، يا آن جبرئيلى كه عقلى پخته دارد، يا آن جبرئيلى كه به نوعى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مرور و عبور مىكند، با اينكه خودش در هواست».
بعضى4 هم گفتهاند: مراد از «ذو مرة» خود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، او است كه در مقابل دستورات الهى شديد و سخت است، و يا داراى عقل و رأيى محكم است. و يا داراى نوعى مرور و عبور است كه با داشتن آن مىتواند به معراج برود.
«فاستوى» - اين كلمه به معناى استقامت و مسلط شدن بر كار است، و فاعل اين فعل جبرئيل است، و ضمير فاعل آن به وى بر مىگردد، و معنايش اين است كه: جبرئيل به همين صورت اصليش كه به آن صورت خلق شده در آمده. هم چنان كه در روايت هم آمده كه جبرئيل براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به صورتهاى مختلفى ظاهر مىشد، و تنها دو نوبت به صورت اصليش خود را به آن جناب نشان داد. ممكن هم هست معنايش اين باشد
كه جبرئيل با قوت خود مسلط شد بر آنچه مامور انجامش شده بود.
همه اينها در صورتى است كه فاعل جمله را جبرئيل بدانيم، و اگر فاعل آن را رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بدانيم، معنايش اين مىشود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) استقامت ورزيد و بر انجام ماموريت خود مستقر شد.
﴿وَ هُوَ بِالْأُفُقِ اَلْأَعْلىَ﴾
كلمه افق به معناى ناحيه است.
بعضى1 گفتهاند: مراد از افق اعلا، ناحيه شرقى از آسمان است، براى اينكه در كره زمين افق مشرق ما فوق و بلندتر از افق مغرب است، اينكه گفتيم در كره زمين براى اين بود كه در فضا مشرق و مغرب يكسانند.
ولى اين حرف درست نيست، و ظاهرا مراد از آن افق اعلاى آسمان است، بدون اعتبار اينكه طرف شرقى آن باشد.
ضمير «هو» در اين آيه به جبرئيل و يا به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر مىگردد، و جمله حال از ضمير در «استوى» است.
﴿ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّى﴾
كلمه «دنو» كه مصدر فعل «دنى» است به معناى نزديكى است، و كلمه «تدلى» كه مصدر فعل «تدلى» است، به معناى بسته شدن و آويزان گشتن به چيزى است، ولى به طور كنايه در شدت نزديكى استعمال مىشود.
بعضى2 گفتهاند: به معناى امتداد به طرف پايين است، چون از واژه «دلو» - كه براى انداختن در چاه ساخته شده - گرفته شده است.
و معناى آيه بنابراينكه هر دو ضمير به جبرئيل برگردد اين است كه: جبرئيل سپس نزديك رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شد و به دامن وى دست آويخت تا با آن جناب به آسمانها عروج كند.
و بعضى3 گفتهاند: معنايش اين است كه: جبرئيل از افق اعلا پايين آمد و به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نزديك شد تا آن جناب را به معراج ببرد.
و اما بنابراينكه دو ضمير به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برگردد معنايش
اين مىشود كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به خداى تعالى نزديك شد، و قرب خود را زياد كرد.
﴿فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنىَ﴾
در مجمع البيان مىگويد: كلمه «قاب» و كلمه «قيب» مانند كلمه «قاد» و «قيد» به معناى مقدار هر چيز است1.
و كلمه «قوس» به معناى كمان است كه در تيراندازى استعمال مىشود، البته اين كلمه - به طورى كه گفتهاند2- در لغت اهل حجاز بر ذراع اطلاق مىشود، و معناى جمله اين است كه دورى او بقدر دو قوس و يا بقدر دو ذراع و يا كمتر از آن بود.
بعضى3 هم گفتهاند: كلمه «قاب» به معناى فاصله ميان دستگيره كمان و زه آن است، پس در كلام قلب شده، معناى اصلى آن دو قاب قوس بوده.
بعضى4 ديگر به اين سخن اعتراض كردهاند كه: دو قاب قوس و قاب دو قوس فرقى با هم ندارند، هر دو به يك معنا هستند، پس ديگر جهت ندارد بگوييم قلب شده.
﴿فَأَوْحىَ إِلىَ عَبْدِهِ مَا أَوْحىَ﴾
ضمير در هر دو «أوحى» به جبرئيل بر مىگردد، البته اين در آن فرضى است كه ضميرهاى گذشته هم به او برگردد، آن وقت معناى جمله چنين مىشود كه: جبرئيل وحى برد نزد بنده خدا كه همان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) باشد، آنچه را كه وحى برد.
بعضى5 گفتهاند: هيچ مانعى ندارد كه ما اين دو ضمير را به خداى تعالى برگردانيم، و اگر كسى بگويد: آخر بايد قبلا نامى از خدا برده شده باشد. مىگوييم اين در جايى است كه مخاطب و يا خواننده به اشتباه بيفتد اما در جايى كه واضح باشد كه مرجع ضمير كيست لازم نيست آن مرجع قبلا ذكر شده باشد، ممكن هم هست هر سه ضمير را به خداى تعالى برگردانيم و بگوييم معناى آيه اين است كه خداى تعالى به توسط جبرئيل وحى كرد به بنده خود آنچه را كه وحى كرد. هم چنان كه ممكن است بگوييم: ضمير اول به جبرئيل و دومى و سومى به خدا بر مىگردد، و معناى عبارت اين است كه: جبرئيل آنچه را كه خدا به وى وحى كرده بود به سوى بنده خدا وحى كرد.
و اما بنا بر آن فرض ديگر كه ضمائر قبلى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)
برگردد، بايد بگوييم: اين سه ضمير به خدا برمىگردد، و معناى عبارت اين است كه: خداى تعالى وحى كرد به بندهاش آنچه را كه وحى كرد، و اين معنا از معناى سابق به ذهن نزديكتر است، چون آن معنا را ذوق سليم نمىپسندد، هر چند كه صحيح هم باشد.
شرح مفاد آيه: ﴿مَا كَذَبَ اَلْفُؤَادُ مَا رَأىَ﴾
﴿مَا كَذَبَ اَلْفُؤَادُ مَا رَأىَ﴾
كلمه «كذب» مخالف «صدق» را معنا مىدهد، گفته مىشود «كذب فلان فى حديثه - فلانى در سخنش مرتكب كذب شد»، به اين عبارت هم گفته مىشود: «كذبه الحديث - به او سخنى دروغ گفت»، كه در اين عبارت فعل «كذب» دو مفعول گرفته است، و كلمه كذب همانطور كه در سخن استعمال مىشود در خطاى قواى مدركه هم به كار مىرود، مثلا گفته مىشود: «كذبته عينه - چشم او به وى دروغ گفت»، و منظور اين است كه ديدش به خطا رفت.
و در جمله مورد بحث هم كه از قلب نفى كذب كرده به همين عنايت بوده، حال چه اينكه كلمه كذب را لازم بگيريم و بگوييم معنايش اين است كه فؤاد در آنچه ديده بود دروغ نگفت، كه در اين صورت هيچ مفعول نگرفته، و يا آن را متعدى به دو مفعول بگيريم كه مفعول دومش كلمه «ما» و مفعول اولش رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) باشد، و معنا چنين باشد كه فؤاد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دروغ نگفت به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آنچه را كه ديده بود. و خلاصه رؤيت فؤاد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در آنچه كه ديد رؤيتى صادق بود.
و بنابراين، مراد از فؤاد، فؤاد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و ضمير فاعلى در «رأى» هم به فؤاد آن جناب برمىگردد، و رؤيت هم رؤيت فؤاد او خواهد بود.
و اين تازگى ندارد كه رؤيت را كه در اصل به معناى ديدن چشم است به فؤاد نسبت داده شود، چون براى انسان يك نوع ادراك شهودى هست كه وراى ادراكهايى است كه با يكى از حواس ظاهرى و يا باطنى خود دارد، ادراكى است كه نه چشم و گوش و ساير حواس ظاهرى واسطهاند، و نه تخيل و فكر و ساير قواى باطنى، مانند اين كه مشاهده مىكنيم كه ما موجودى هستيم كه مىبينيم كه در اين درك عيانى و شهودى نه چشم ما واسطه است و نه فكر ما، و همچنين از خود مىبينيم كه ما مىشنويم و مىبوييم و مىچشيم و لمس مىكنيم و خيال مىكنيم و فكر مىكنيم، كه در هيچ يك از اين ادراكهاى شهودى ما با اينكه رؤيت و شهود است، اما نه چشمى در كار است و نه هيچ حواس ظاهرى و باطنى ديگر.
آرى ما همانطور كه محسوسات هر يك از اين حواس ظاهرى و باطنى را درك مىكنيم
اين را هم درك مىكنيم كه فلان محسوس را با فلان حس درك مىكنيم، و اين درك ديگر ربطى به آن حس ندارد، بلكه كار نفس است كه قرآن كريم از آن تعبير به فؤاد فرموده.
و در آيه شريفه هيچ دليلى كه دلالت كند بر اينكه متعلق رؤيت خداى سبحان است و خدا بوده كه مرئى براى آن جناب واقع شده، نيست بلكه آنچه مرئى آن جناب واقع شده همان افق اعلى و دنو و تدلى بوده است. و نيز اين بوده كه آنچه به وى وحى مىشود خدا وحى كرده، و اين نامبردهها همانهايى است كه در آيات قبلى آمده بود كه همهاش از سنخ آيات خدايى براى آن جناب بوده، مؤيد اين گفتار ما آيه شريفه ﴿مَا زَاغَ اَلْبَصَرُ وَ مَا طَغىَ لَقَدْ رَأىَ مِنْ آيَاتِ رَبِّهِ اَلْكُبْرىَ﴾ است، كه مىفرمايد آنچه ديده بود، از آيات كبراى پروردگارش بود.
علاوه بر اين اگر هم فرض كنيم كه منظور ديدن خود خداى تعالى است باز اشكالى ندارد، چون ديدن خدا را به قلب نسبت داده، و ديدن قلب غير از ديدن چشم است، كه تنها مربوط به اجسام است و تعلقش به خداى تعالى محال است، و ما در سوره اعراف آيه 143 گفتارى در باره رؤيت قلب گذرانديم.
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: ضمير در جمله «ما راى» به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برمىگردد نه به فؤاد، و معناى آيه اين است كه: فؤاد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بعد از آنكه آن جناب با چشم خود ديد آنچه را كه ديد، نگفت من تو را نمىشناسم، چون اگر مىگفت دروغ گفته بود. براى اينكه آن جناب همانطور كه چشمش ديد قلبش هم شناخت، و خلاصه كلام اين مفسر آن است كه فؤاد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چشم آن جناب را در آنچه ديد تصديق كرد.
بعضى2 ديگر گفتهاند: معنايش اين است كه قلب آن جناب چشمش را تكذيب نكرد بلكه چشم او را در آنچه ديد تصديق كرد، و بدان معتقد شد، مؤيد اين معنا قرائت آن كسى است كه آيه را به صورت «ما كذب» - با تشديد ذال - خوانده.
و اشكالى كه متوجه اين دو مفسر است اين است كه: آنچه از سياق آيات برمىآيد اين است كه خداى تعالى خواسته است صدق آن جناب را در آنچه ادعا مىكند يعنى وحى و رؤيت آيات كبراى خدا تاييد كند، و اگر ضمير در جمله «ما رأى» به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برگردد حاصل معنا اين مىشود كه مىخواهد بر صدق رؤيت آن جناب
احتجاج كند، به اينكه چون قلبش به آنچه چشمش ديده بود معتقد شد، و اين معنا از دأب قرآن بعيد است، چون دأب قرآن همواره اين است كه: خدا را شاهد و مصدق دعوت انبياء بگيرد، نه فؤاد و مثل آن را.
به خلاف اينكه ضمير در جمله «ما رأى» را به فؤاد برگردانيم، كه در اين صورت حاصل معنايش تصديق خدا خواهد بود فؤاد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را در آنچه كه ديده، نه تصديق فؤاد رؤيت آن جناب را، و كلام هم بر طبق همان سياق سابقش كه از جمله ﴿مَا ضَلَّ صَاحِبُكُمْ وَ مَا غَوىَ... إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحىَ...﴾ شروع مىشد جارى شده است، كه همواره خدا آن جناب را تصديق مىكرده است.
حال اگر بگويى: خير، همين ادعا را قبول نداريم، براى اينكه در آيه بعدى براى اثبات صدق ادعاى آن جناب استدلال مىكند به رؤيت خود آن جناب، چه مانعى دارد كه در آيه مورد بحث هم استدلال كند به اعتقاد فؤادش.
در پاسخ مىگوييم: در آيه بعدى احتجاجى در كار نيست و نمىخواهد صدق ادعاى آن جناب را اثبات كند، بلكه مىخواهد مشركين را در بگو مگو كردن ملامت كند، و بفرمايد: در باره چيزى كه او مىگويد: من به چشم خود ديدهام، و شما نمىتوانيد ببينيد، چرا بگو مگو مىكنيد؟ آخر، ممارات و مجادله - كه همان بگو مگو كردن باشد - اگر كار درستى باشد در جايى درست است كه در مساله فكرى و نظرى باشد، و اما در مساله ديدنيها، جايى براى ممارات و بگو مگو نيست، و پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) دارد خبر مىدهد كه من آن را به عيان و با دو چشم خود ديدم، نه اينكه فكرم و عقلم چنين حكم كرد.
﴿أَ فَتُمَارُونَهُ عَلىَ مَا يَرىَ﴾
اين استفهام توبيخى است، و خطابش به مشركين است، و ضمير در آن به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر مىگردد و ممارات به معناى اصرار ورزيدن بر مجادله است.
و معناى آيه اين است كه: آيا براى اين در جدال خود اصرار مىورزيد كه آن جناب به خلاف آنچه ادعاى ديدنش را مىكند و از ديدنش به شما خبر مىدهد معتقد شود؟
مقصود از ﴿نَزْلَةً أُخْرىَ﴾ و رؤيت رسول خدا (صلى اللَّه عليه و آله و سلم)، در آيه: ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرىَ﴾
﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرىَ﴾
كلمه «نزلة» به معناى يك دفعه نزول است، و معناى آن نزول واحد است، و اين آيه دلالت مىكند بر اينكه از اين آيه به بعد مىخواهد از يك نزول ديگر غير آن نزولى كه در آيات سابق حكايت شده بود خود خبر دهد.
و با در نظر داشتن اينكه مفسرين فاعل «رآه» را رسول خدا (صلى الله عليه وآله
و سلم) دانسته و ضمير مفعولى در آن را به جبرئيل برگرداندهاند، قهرا منظور از «نزلة» نازل شدن جبرئيل بر آن جناب خواهد بود، نازل شدنش براى اينكه آن جناب را به معراج ببرد. و جمله ﴿عِنْدَ سِدْرَةِ اَلْمُنْتَهىَ﴾ ظرف براى رؤيت است، نه براى نازل شدن، و مراد از رؤيت هم رؤيت آن جناب است جبرئيل را به صورت اصليش. و معناى جمله اين است كه: جبرئيل يك بار ديگر به صورت اصليش در برابر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در آمد، تا به معراجش ببرد، و اين جريان كنار سدرة المنتهى واقع شد.
پس از آنچه كه گذشت صحت اين نظريه هم روشن شد كه بگوييم ضمير مفعولى به خداى تعالى برگردد. و مراد از رؤيت هم رؤيت قلبى، و مراد از نزله اخرى هم نازل شدن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در معراج در كنار سدرة المنتهى باشد، آن وقت مفاد آيه چنين مىشود كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) يك بار ديگر نزد سدرة المنتهى نازل شد، و اين وقتى بود كه به معراج مىرفت، و در آن نزله خدا را مانند نزله اول با قلب خود ديدار كرد.
﴿عِنْدَ سِدْرَةِ اَلْمُنْتَهىَ عِنْدَهَا جَنَّةُ اَلْمَأْوىَ إِذْ يَغْشَى اَلسِّدْرَةَ مَا يَغْشىَ﴾
كلمه «سدر» به معناى جنس درخت سدر، و كلمه «سدرة» به معناى يك درخت سدر است، و كلمه «منتهى» - گويا - نام مكانى است، و شايد مراد از آن، منتهاى آسمانها باشد به دليل اينكه مىفرمايد: جنت ماوى پهلوى آن است، و ما مىدانيم كه جنت ماوى در آسمانها است، چون در آيه فرموده: ﴿وَ فِي اَلسَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَ مَا تُوعَدُونَ﴾1.
و اما اينكه اين درخت سدره چه درختى است؟ در كلام خداى تعالى چيزى كه تفسيرش كرده باشد نيافتيم، و مثل اينكه بناى خداى تعالى در اينجا بر اين است كه به طور مبهم و با اشاره سخن بگويد، مؤيد اين معنا جمله ﴿إِذْ يَغْشَى اَلسِّدْرَةَ مَا يَغْشىَ﴾ است، كه در آن سخن از مستورى رفته است، در روايات هم تفسير شده به درختى كه فوق آسمان هفتم قرار دارد، و اعمال بندگان خدا تا آنجا بالا مىرود، كه بزودى بعضى از اين روايات از نظر خواننده خواهد گذشت.
﴿عِنْدَهَا جَنَّةُ اَلْمَأْوىَ﴾ يعنى بهشتى كه مؤمنين براى هميشه در آن منزل مىكنند، چون بهشت ديگرى هست موقت، و آن بهشت برزخ است كه مدتش تا روز قيامت تمام مىشود، و «جنت ماوى» بعد از قيامت است. هم چنان كه فرموده: ﴿فَلَهُمْ جَنَّاتُ اَلْمَأْوىَ
نُزُلاً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾1، و نيز فرموده: ﴿فَإِذَا جَاءَتِ اَلطَّامَّةُ اَلْكُبْرىَ... فَإِنَّ اَلْجَنَّةَ هِيَ اَلْمَأْوىَ﴾2، و اين جنت الماوى به طورى كه آيه 22 سوره ذاريات دلالت مىكرد، در آسمان واقع است. ولى بعضى3 از مفسرين آن را به جنت برزخى تفسير كردهاند.
و در جمله ﴿إِذْ يَغْشَى اَلسِّدْرَةَ مَا يَغْشىَ﴾ مصدر غشيان به معناى احاطه است، و كلمه «ما» در اين آيه موصوله است.
و معناى آيه اين است كه: آن زمان كه احاطه مىيابد به سدره، آنچه احاطه مىيابد. در اينجا هم خداى تعالى مطلب را مبهم گذاشته نفرموده چه چيز به سدره احاطه مىيابد، چون گفتم بناى خداى تعالى بر ابهام است.
﴿مَا زَاغَ اَلْبَصَرُ وَ مَا طَغىَ﴾
كلمه «زيغ» كه مصدر فعل «زاغ» است به معناى انحراف از حالت تعادل و استقامت است، و كلمه «طغيان» كه مصدر فعل «طغى» است، در هر عملى به معناى تجاوز از حد در آن عمل است، و «زيغ بصر» به اين معنا است كه چشم آدمى چيزى را به آن صورت كه هست نبيند، و طورى ديگر ببيند، و «طغيان بصر» به اين معنا است كه چيزى را ببيند كه اصلا حقيقت ندارد، و منظور از «بصر» چشم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است.
و معناى آيه اين است كه: چشم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آنچه را كه ديد بر غير صفت حقيقيش نديد، و چيزى را هم كه حقيقت ندارد نديد، بلكه هر چه ديد درست ديد، و مراد از اين ديدن رؤيت قلبى است نه رؤيت با ديده سر، چون مىدانيم منظور از اين ديدن همان حقيقتى است كه در آيه ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرىَ﴾ منظور است، چون صريحا مىفرمايد: رؤيت در اين نزله كه نزله دومى است مثل رؤيت در نزله اولى بود، و رؤيت نزله اولى رؤيت با با فؤاد بود، كه در بارهاش فرمود: ﴿مَا كَذَبَ اَلْفُؤَادُ مَا رَأىَ أَ فَتُمَارُونَهُ عَلىَ مَا يَرىَ﴾ دقت بفرماييد و غفلت نورزيد.
﴿لَقَدْ رَأىَ مِنْ آيَاتِ رَبِّهِ اَلْكُبْرىَ﴾
كلمه «من» تبعيض را مىرساند، و معناى آيه اين است كه: سوگند مىخورم كه او
بعضى از آيات پروردگارش را ديد، و با ديدن آنها مشاهده پروردگارش برايش تمام شد. چون مشاهده خدا به قلب با مشاهده آيات او دست مىدهد، زيرا آيت بدان جهت كه آيت است به جز صاحب آيت را حكايت نمىكند، و از خودش هيچ حكايتى ندارد، و گرنه از جهت خودش اگر حكايت كند ديگر آيت نمىشود.
و اما ديدن ذات متعاليه حق بدون حجاب، يعنى بدون وساطت آيت، امرى است محال، هم چنان كه خودش فرمود: ﴿وَ لاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً﴾1.
بحث روايتى [چند روايت در باره مراد از نجم در ﴿وَ اَلنَّجْمِ إِذَا هَوىَ﴾، و رواياتى در ذيل آيات مربوط به معراج پيامبر اسلام (صلى اللَّه عليه و آله و سلم)]
در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿وَ اَلنَّجْمِ إِذَا هَوىَ﴾، امام (علیه السلام) فرموده: نجم، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و منظور از جمله ﴿إِذَا هَوىَ﴾ سرازير شدن آن جناب است در هنگامى كه به معراج رفته بود2.
مؤلف: قمى روايتى ديگر به سند خود از پدرش از حسين بن خالد از حضرت رضا (علیه السلام) نقل كرده كه در آن هم نجم به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تفسير شده، و البته اين تفسير به باطن است نه اينكه به معناى نجم بودن آن جناب باشد3.
و در كافى از قمى از پدرش از ابن ابى عمير از محمد بن مسلم روايت آورده كه گفت: به امام باقر (علیه السلام) عرضه داشتم: معناى آياتى كه نظير آيه ﴿وَ اَللَّيْلِ إِذَا يَغْشىَ﴾ و ﴿وَ اَلنَّجْمِ إِذَا هَوىَ﴾ است چيست؟ فرمود: خداى عز و جل به هر چه از مخلوقات خود خواسته سوگند ياد كرده، ولى بندگان او جز به خود او نبايد سوگند ياد كنند4.
مؤلف: و در كتاب فقيه از على بن مهزيار از ابى جعفر دوم امام جواد (علیه السلام) نظير اين حديث آمده5.
و در مجمع البيان گفته: عامه از جعفر بن محمد الصادق روايت كردهاند كه فرمود: محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) در شب معراج از آسمان هفتم نازل شد، و وقتى اين سوره
نازل شد و خبر معراج بگوش عتبة بن ابو لهب رسيد، نزد آن جناب آمده، دختر آن جناب را طلاق داد، و آب دهان به روى حضرتش انداخت و گفت: به رب نجم سوگند كه به نجم كافر شدى، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) او را نفرين كرد و عرضه داشت: بار الها سگى از سگها را بر او مسلط كن.
اين بود تا آنكه عتبه به شام سفر كرد، در يكى از منزلها پياده شد، و خداى تعالى وحشتى در دلش بيفكند، به رفقايش گفت: شب هنگام مرا در وسط خود بخوابانيد، آنان نيز چنين كردند، ولى با همه اين مراقبتها در نيمه شب شيرى آمد و او را كه در بين رفقايش بود پاره پاره كرد1.
مؤلف: طبرسى بعد از نقل اين حديث اشعارى را كه حسان در اين باره سروده نقل مىكند. الدر المنثور هم اين قصه را به طرقى مختلف روايت كرده2.
و در كافى به سند خود از هشام و حماد و غيره روايت كرده كه گفتهاند: از امام صادق (علیه السلام) شنيديم كه فرمود: حديث من حديث پدر من است، و حديث پدرم حديث جد من است، و حديث جدم (زين العابدين) حديث حسين بن على است، و حديث حسين حديث حسن است، و حديث حسن حديث امير المؤمنين است، و حديث امير المؤمنين حديث رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و حديث رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سخن خداى عز و جل است3.
رواياتى در باره رؤيت قلبى رسول اللَّه (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) خداوند سبحان را
و در تفسير قمى به سند خود از ابن سنان روايت آورده كه در ضمن آن گفته است: امام صادق (علیه السلام) در معناى ﴿قَابَ قَوْسَيْنِ﴾ فرمود: چون آن جناب، يعنى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، نزديكترين خلائق بود به خدا، و آن قدر نزديك بود كه در شب معراج وقتى به آسمان بالا مىرفتند جبرئيل مرتب مىگفت: جلوتر برو اى محمد، برو كه در جايى قدم نهادهاى كه نه هيچ ملكى مقرب قدم نهاده و نه هيچ رسولى مرسل. و اگر روح و جان آن حضرت نمونهاى از آن عالم نبود، هرگز نمىتوانست به آنجا برسد، و در نزديكى به خدا به حدى رسيد كه خداى تعالى در بارهاش فرمود: ﴿قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنىَ﴾ يعنى بلكه كمتر از دو قوس4.
و در احتجاج از على بن الحسين (علیه السلام) روايتى طولانى آورده كه در ضمن آن فرمود: من فرزند كسى هستم كه بلند مرتبه بود، و بلند مرتبهتر مىشد، تا آنجا كه از سدرة المنتهى گذشت و نسبت به خداى تعالى آن قدر نزديك شد كه بيش از دو قوس و بلكه كمتر فاصله نماند1.
مؤلف: اين معنا در روايات ائمه اهل بيت (علیه السلام) بسيار آمده.
و در الدر المنثور است كه ابن منذر و ابن مردويه، از ابى سعيد خدرى روايت كردهاند كه گفت: آن هنگام كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را شبانه به معراج بردند، آن قدر به پروردگارش نزديك شد كه فاصله نزديكىاش قاب دو قوس و بلكه نزديكتر شد، و آيا مىدانى كه قوس به «زه» آن چقدر نزديك است، بلكه از آن هم نزديكتر شد2.
و نيز در همان كتاب است كه ابن ابى حاتم و طبرانى و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كردهاند كه در تفسير آيه ﴿ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّى﴾ فرمود: منظور رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است كه به پروردگارش نزديك شد، و سپس سرازير گرديد3.
و در مجمع البيان است كه انس در روايتى كه اوائل سندش ذكر نشده گفته است: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در ذيل آيه ﴿قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنىَ﴾ فرمود: يعنى بقدر دو ذراع يا كمتر از دو ذراع4.
و در تفسير قمى ذيل آيه ﴿فَأَوْحىَ إِلىَ عَبْدِهِ مَا أَوْحىَ﴾ فرمود: اين وحى، وحى رو در رو بود، (به اين معنا كه كسى بين خدا و آن جناب واسطه نبود)5.
و در توحيد به سند خود از محمد بن فضيل روايت كرده كه گفت: من از حضرت ابى الحسن (علیه السلام) پرسيدم: آيا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پروردگارش عز و جل را ديد؟ فرمود: بله اما با قلب خود ديد، مگر كلام خداى عز و جل را نشنيدى كه مىفرمايد: ﴿مَا كَذَبَ اَلْفُؤَادُ مَا رَأىَ﴾ پس به حكم اين آيه خدا را با چشم نديد، بلكه با قلب ديد6.
و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد و ابن منذر و ابن ابى حاتم، از محمد بن كعب قرظى از بعضى از اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كردهاند كه
پرسيدند: يا رسول اللَّه آيا پروردگار خود را ديدهاى؟ فرمود: با چشم خود نديدم، ولى با فؤادم دو بار ديدم، آنگاه اين آيه را تلاوت كرد: ﴿ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّى﴾1.
مؤلف: اين معنا را نسايى هم از ابو ذر - به طورى كه در الدر المنثور آمده - نقل كرده، و عبارتش چنين است: «رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پروردگار خود را با قلب خود ديد نه با چشم خود»2.
و از صحيح مسلم و ترمذى و ابن مردويه، از ابو ذر روايت كرده كه گفت: من از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيدم: آيا پروردگار خود را ديدهاى؟ فرمود: «نورانى مىبينم او را»3.
مؤلف: كلمه «نورانى» منسوب به نور است كه بر طبق قاعده بايد بشود «نورى» ولى بر خلاف قاعده و قياس «نورانى» مىگويند، مانند جسمانى كه منسوب به جسم است.
بعضىها عبارت مذكور را به صورت «نور انى أراه» - با تنوين و كسره همزه و تشديد نون و سپس ياى متكلم - خواندهاند، يعنى نورى كه من آن را مىبينم، ولى ظاهرا عبارت روايت دست خورده شده باشد، هر چند كه روايتى ديگر كه ذيلا نقل مىكنيم آن را تاييد كند، و آن روايت اين است كه: مسلم در صحيح خود، و ابن مردويه از ابو ذر نقل كردهاند كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيده: آيا پروردگارت را ديدهاى؟ فرمود: نورى را ديدم4.
چون به هر تقدير ظاهر روايت قابل قبول نيست، مگر اينكه بگوييم مراد از رؤيت، رؤيت قلب است، در نتيجه نه رؤيت، رؤيت حسى است و نه نور، نور حسى است.
و در كافى به سند خود از صفوان بن يحيى روايت كرده كه گفت: ابو قره محدث از من خواهش كرد او را نزد ابى الحسن رضا (علیه السلام) ببرم، من از آن جناب براى وى اجازه ملاقات خواستم، آن حضرت اجازه دادند، ابو قره بر آن حضرت وارد شد و مسائلى از حلال و حرام در احكام از او پرسيد تا رسيد به اينجا كه ابو قره گفت: خداى تعالى فرموده: ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرىَ﴾ اين چه معنا دارد؟ حضرت ابو الحسن (علیه السلام) پاسخ دادند كه بعد از اين آيه، آيهاى ديگر هست كه مىفهماند آن جناب چه ديده، و آن آيه ﴿مَا كَذَبَ اَلْفُؤَادُ مَا رَأىَ﴾ است، مىفرمايد: فؤاد محمد آنچه را كه چشمهايش ديد و زبانش از آنچه ديد خبر داد تكذيب نكرد، و
اما اينكه چه ديده؟ آيه ﴿لَقَدْ رَأىَ مِنْ آيَاتِ رَبِّهِ اَلْكُبْرىَ﴾ از آيات كبراى پروردگارش بديد» پاسخ مىدهد، و معلوم مىشود كه منظور از جمله «ما رأى» آيات پروردگار است، و آيات پروردگار غير خود اوست1.
مؤلف: على الظاهر منظور امام اين بوده كه ابو قره را ساكت كرده باشد، چون در آغاز قبول مىكند كه منظور از اين ديدن، ديدن حسى است، آنگاه اين چنين ساكتش مىكند كه منظور از آن، ديدن آيات خدا است، و آيات خدا غير خدا است، و بنابراين ديگر نبايد به روايت اشكال كرد كه چرا فرموده آيات خدا غير خدا است، با اينكه ديدن آيات خدا بدان جهت كه آيات او است در حقيقت ديدن خود او است، زيرا همانطور كه گفتيم و در عدهاى از روايات هم آمده بود ديدن خدا مربوط به قلب است، و ديدن آياتش مربوط به چشم.
و صاحب تفسير قمى مىگويد: پدرم از ابن ابى عمير از هشام از امام صادق (علیه السلام) برايم حديث كرد كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرموده: من (در شب معراج) به سدرة المنتهى رسيدم، و ديدم كه هر يك برگش سايه بر امتى از امتها دارد، آنجا بود كه نسبت به مقام پروردگارم مانند فاصله دو قوس يا كمتر قرار گرفتم2.
و در الدر المنثور است كه احمد و ابن جرير از انس روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: به سدرة المنتهى رسيدم، ديدم كه بارش مانند ملخ درشت و پر پشت و برگهايش چون گوش فيل است، همين كه جلوهاى از امر خدا آن را پوشاند بصورت ياقوت و زمرد و مثل آن در آمد3.
و در تفسير قمى به سند خود از اسماعيل جعفى از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى طولانى فرمود: و چون آن جناب را به سدرة المنتهى رساندند جبرئيل ديگر همراهيش نكرد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: آيا در چنين مقامى مرا تنها مىگذارى؟ گفت: تو هم چنان پيش برو، به خدا سوگند تو به حدى پيش رفتهاى كه احدى از خلق خدا كه قبل از تو بودند، به اين حد پيش نرفتند، در آنجا بود كه نورى از ناحيه پروردگارم ديدم، و سبحه بين من و او حائل گرديد.
راوى مىگويد: عرضه داشتم: فدايت شوم «سبحه» چيست؟ حضرت روى خود را به طرف زمين خم كرد با دست به آسمان اشاره نموده سه مرتبه فرمود: جلال پروردگارم، جلال
پروردگارم1.
مؤلف: سبحه همانطور كه در حديث تفسير شده عبارت است از جلال، و چيزى است كه بر تنزه خداى تعالى از نواقص خلقش دلالت مىكند كه برگشت اين نيز به همان جلال است، و حاصل ذيل روايت اين است كه: آن حضرت پروردگار خود را از راه مشاهده آياتش بديد.
و نيز در همان كتاب در ذيل آيه ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرىَ عِنْدَ سِدْرَةِ اَلْمُنْتَهىَ﴾ آمده كه امام فرمود در آسمان هفتم2.
باز در آن كتاب در ذيل آيه ﴿إِذْ يَغْشَى اَلسِّدْرَةَ مَا يَغْشىَ﴾ امام فرمود: وقتى حجاب از بين خداى تعالى و بين رسول گراميش برداشته شد، نور سدره پوشيده گشت3.
اشاره به اختلاف در باره اينكه معراج پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) جسمانى و روحانى يا فقط روحانى بوده
مؤلف: و در مطالب گذشته رواياتى ديگر نيز هست، و ما در اول تفسير سوره اسراء رواياتى را كه جامع داستان معراج است نقل كرديم.
و در آنجا در ذيل همان روايات اختلافى را كه علماء در معراج آن حضرت كردهاند نقل نموديم كه: بعضى گفتهاند: در خواب صورت گرفته، و بعضى گفتهاند: در بيدارى بوده، آنهايى هم كه گفتهاند در بيدارى بوده، اختلاف كردهاند كه آيا با روح و بدن ماديش هر دو به معراج رفته و يا تنها با روحش، و از ابن شهرآشوب (صاحب مناقب) نقل كرديم كه گفته است: اعتقاد شيعه اين است كه معراج از مسجد الحرام تا مسجد اقصى با روح و جسم هر دو بوده، و آيه اسراء هم بر همين مقدار دلالت دارد، و اما از مسجد اقصى تا آسمانها، بعضى از علماى اسلام گفتهاند: آن نيز با جسم و روح هر دو بوده، و بسيارى از علماى شيعه نيز با ايشان موافقت كردهاند، و بعضى ديگر گفتهاند كه: از مسجد اقصى تا آسمان تنها روحانى بوده، و بعضى از علماى متاخر نيز متمايل به اين قول شدهاند.
و به نظر ما عيبى در اين قول نيست - البته اگر قرائنى كه همراه با آيات و روايات هست آن را تاييد كند - چيزى كه هست در اين صورت لازم است جنت الماوى در آيه ﴿عِنْدَهَا جَنَّةُ اَلْمَأْوىَ﴾ را حمل بر جنت برزخ كنيم، و بگوييم: منظور از اينكه فرمود: جنت الماوى نزد سدره بود، اين است كه بهشت برزخى با سدرة المنتهى نوعى ارتباط و بستگى دارد، هم چنان كه در روايات آمده كه قبر انسانها يا باغى از باغهاى بهشت، و يا حفرهاى از حفرههاى دوزخ
است1 (كه از آن مىفهميم منظور وجود نوعى ارتباط يا با بهشت و يا با دوزخ است) و يا بالأخره آيات معراج را طورى توجيه كنيم كه با روحانى بودن معراج به آسمان منافات پيدا نكند.
و اما اينكه معراج در خواب بوده باشد، در تفسير سوره اسراء گفتيم: سخنى است كه اصلا نبايد به آن توجه شود.
بعضى هم احتمال دادهاند، و خواستهاند معراج به آسمانها را تطبيق دهند با گردش شبانه در كرات ديگر آسمان، كراتى كه جزو منظومه شمسى ما هستند، يا آنهايى كه در منظومههاى ديگرند، و يا كراتى كه در كهكشانى غير از كهكشان ما قرار دارند. ولى اين احتمالها با اخبارى كه در باره جزئيات اين داستان وارد شده به هيچ وجه نمىسازد، بلكه با مفاد آيات قبلى همين سوره نيز وفق نمىدهد.
[سوره نجم (53): آيات 19 تا32]
﴿أَ فَرَأَيْتُمُ اَللاَّتَ وَ اَلْعُزَّى١٩ وَ مَنَاةَ اَلثَّالِثَةَ اَلْأُخْرىَ٢٠أَ لَكُمُ اَلذَّكَرُ وَ لَهُ اَلْأُنْثىَ٢١ تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِيزىَ٢٢ إِنْ هِيَ إِلاَّ أَسْمَاءٌ سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَ آبَاؤُكُمْ مَا أَنْزَلَ اَللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ اَلظَّنَّ وَ مَا تَهْوَى اَلْأَنْفُسُ وَ لَقَدْ جَاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ اَلْهُدىَ٢٣ أَمْ لِلْإِنْسَانِ مَا تَمَنَّى٢٤ فَلِلَّهِ اَلْآخِرَةُ وَ اَلْأُولىَ٢٥ وَ كَمْ مِنْ مَلَكٍ فِي اَلسَّمَاوَاتِ لاَ تُغْنِي شَفَاعَتُهُمْ شَيْئاً إِلاَّ مِنْ بَعْدِ أَنْ يَأْذَنَ اَللَّهُ لِمَنْ يَشَاءُ وَ يَرْضىَ٢٦ إِنَّ اَلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ لَيُسَمُّونَ اَلْمَلاَئِكَةَ تَسْمِيَةَ اَلْأُنْثىَ٢٧ وَ مَا لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ اَلظَّنَّ وَ إِنَّ اَلظَّنَّ لاَ يُغْنِي مِنَ اَلْحَقِّ شَيْئاً٢٨ فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّى عَنْ ذِكْرِنَا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ اَلْحَيَاةَ اَلدُّنْيَا٢٩ ذَلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ اَلْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اِهْتَدىَ٣٠وَ لِلَّهِ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ لِيَجْزِيَ اَلَّذِينَ أَسَاؤُا بِمَا عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ اَلَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى٣١ اَلَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبَائِرَ اَلْإِثْمِ وَ اَلْفَوَاحِشَ إِلاَّ اَللَّمَمَ إِنَّ رَبَّكَ وَاسِعُ اَلْمَغْفِرَةِ هُوَ أَعْلَمُ بِكُمْ إِذْ أَنْشَأَكُمْ مِنَ اَلْأَرْضِ وَ إِذْ أَنْتُمْ أَجِنَّةٌ فِي بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ فَلاَ تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اِتَّقىَ٣٢﴾
ترجمه آيات
و با اينكه دعوت او حق و نبوتش صدق است آيا هنوز هم معتقديد كه لات و عزى (19).
و سومى يعنى منات (به گمان شما دختران خدايند) (20).
آيا پسران مال شما و براى خدا دختران است؟ (21).
چه تقسيم جائرانه و غير عادلانهاى (22).
اين بتها هيچ حقيقتى به جز اين ندارند كه نامهايى از طرف شما و پدرانتان بر آنها نهاده شده، و خداى تعالى هيچ مدركى بر الوهيت آنها نازل نكرده، اى پيامبر اينان به جز خيال و پندارى دلخواه را پيروى نمىكنند. با اينكه از ناحيه پروردگارشان هدايت برايشان آمده (23).
راستى انسانها چنين قدرتى دارند كه هر چه را آرزو كنند به صرف آرزو مالك شوند؟ (24).
نه، دنيا و آخرت تنها ملك خدا است (25).
و چه بسيار فرشته در آسمان كه شفاعتشان هيچ دردى را دوا نمىكند، مگر بعد از آنكه خدا اذن دهد، و براى هر كس كه بخواهد و بپسندد اجازه دهد (26).
كسانى كه به آخرت ايمان نمىآورند براى ملائكه نامهاى زنان مىگذارند و آنان را زن مىپندارند (27).
با اينكه هيچ دليلى علمى بر گفته خود ندارند، و جز خيال و گمان دنبال نمىكنند، در حالى كه خيال و گمان هيچ دردى را دوا ننموده، در تشخيص حق جاى علم را نمىگيرد (28).
پس تو اى پيامبر از هر كسى كه از ياد ما روگردان است و جز زندگى دنيا نمىخواهد روى بگردان (29)
علمشان تا همين جا كارگر است، و تحقيقا پروردگار تو بهتر مىداند كه چه كسى از راه او گمراه شده، و چه كسى راه يافته است (30).
و براى خدا است آنچه در آسمانها و آنچه در زمين هست (آن وقت چگونه ممكن است حال اين دو طايفه را نداند، و اينكه گفتيم از آنان روى بگردان براى اين بود كه) تا خدا آنهايى را كه با اعمال خود بدى كردند، و آنهايى را كه با نيكىهاى خود نيكى نمودند، جزا بدهد (31).
و اما كسانى كه از گناهان كبيره و خيلى زشت پروا كردهاند، و گناهانى كوچك مرتكب شدهاند، پروردگار تو مغفرتى وسيع دارد، او به وضع شما آگاه است، چه آن زمانى كه شما را از زمين پديد مىآورد، و چه آن زمانى كه در شكم مادرانتان چنين بوديد، پس بيهوده خويشتن را نستاييد كه او بهتر مىداند چه كسى با تقوا است (32).
بيان آيات احتجاج عليه بت پرستى و اعتقاد به اينكه ملائكه دختران خدا و شفعايند
اين آيات قسمتى از آيات فصل دوم سوره است، كه گفتيم در سه فصل خلاصه
مىشود، خداى تعالى در اين آيات به مساله بتها و بتپرستىها پرداخته به شديدترين وجه ريشه اين ادعا را مىزند كه بتها به زودى ايشان را شفاعت مىكنند، و در اين آيات اشارهاى هم به مساله معاد كه از مطالب فصل سوم سوره است دارد.
﴿أَ فَرَأَيْتُمُ اَللاَّتَ وَ اَلْعُزَّى وَ مَنَاةَ اَلثَّالِثَةَ اَلْأُخْرىَ﴾
بعد از آنكه در آيات قبلى راستگويى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را مسجل كرد، و ثابت نمود كه سخنان او حقايقى است آسمانى كه به وى وحى مىشود، و از آن حقانيت نبوتش را نتيجه گرفت، نبوتى كه بر اساس توحيد و نفى شركاء پىريزى شده به عنوان تفريع و نتيجهگيرى به مساله بتها پرداخت «لات» و «عزى» و «منات» كه بتهاى مشركين بودند، و مشركين آنها را تمثالى از ملائكه مىپنداشتند، و ادعا مىكردند كه ملائكه به طور كلى از جنس زنانند، و بعضى از مشركين بعضى از بتها را تمثال ملائكه بعضى ديگر را تمثالى از انسانها مىدانستند، چون بتپرستان قائل به الوهيت و ربوبيت خود بتها بودند، بلكه ارباب آنها را كه همان ملائكه باشد مستقل در الوهيت و ربوبيت و انوثيت و شفاعت مىدانستند، آيات مورد بحث اشاره به حقايقى ديگر كه منتج معاد و جزاى اعمال است دارد.
و كلمات «لات» و «عزى» و «منات» نام سه بت است كه معبود عرب جاهليت بودند، و در اينكه اين سه بت چه شكلهايى داشتند و در كجا منصوب بودند و هر يك معبود كدام طايفه از عرب بود و در اينكه چه چيز باعث شد كه آن بتها مورد پرستش قرار گيرند؟ اقوال علماء مختلف و متناقض است، به طورى كه به هيچ يك از آن اقوال نمىتوان اعتماد كرد، تنها چيزى كه در باره اين بتها اتفاق كلمه هست همينهايى است كه ما آورديم.
و معناى آيه اين است كه: وقتى مطلب بدين قرار بود كه گفتيم، يعنى دعوت پيامبر حق، و گفتارش كه همه وحى و رسالت و از ناحيه خداى سبحان است صدق بود، پس، از لات و عزى و منات كه سومى آن دو بت است و از ساير بتها به من خبر دهيد، همان بتهايى كه آنها را صنمها و تمثالهاى ملائكه مىخوانيد، ملائكهاى كه مىگوييد دختران خدايند.
﴿أَ لَكُمُ اَلذَّكَرُ وَ لَهُ اَلْأُنْثىَ تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِيزىَ﴾
(آيا راستى پسران از شما و دختران از خدايند، در اين صورت چه تقسيمى ظالمانه داريد) استفهام در آيه انكارى و آميخته با استهزاء است، و «قسمة ضيزى» به معناى قسمت جائرانه و غير عادلانه است.
و معناى آيه اين است كه: وقتى مطلب از اين قرار باشد، و ارباب اين بتها يعنى ملائكه دختران خدا باشند، با اينكه خود شما دختر را براى خود نمىپسنديد و جز به پسر رضايت نمىدهيد، آيا اين قسمت درست است كه پسران مال شما و دختران مال خدا باشد؟ چه قسمتى جائرانه و غير عادلانه (البته فراموش نشود كه گفتيم اساس اين استفهام استهزاء است، و گرنه خدا نه پسر دارد و نه دختر).
﴿إِنْ هِيَ إِلاَّ أَسْمَاءٌ سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَ آبَاؤُكُمْ مَا أَنْزَلَ اَللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ...﴾
ضمير «هى» به بتهاى مذكور يعنى لات و عزى و منات برمىگردد، و يا به آنها از اين جهت كه اصنامند، (تا شامل همه بتها شود) و ضمير در «سميتموها» به اسماء بر مىگردد، و «تسميه أسماء» به معناى اسم قرار دادن آنها است، و منظور از «سلطان»، برهان و دليل است.
و معنى آيه اين است كه: اين اصنام كه شما الهه خود گرفتهايد چيزى به جز مشتى اسماء نيستند، كه شما و پدرانتان آن سنگ و چوبها را به آن اسماء نامگذارى كردهايد، و ما وراى اين أسماء مصاديق و مسميات واقعى كه خداى تعالى برهانى بر اله بودن و ربوبيت آنها نازل كرده باشد ندارند.
و حاصل آيه اين است كه: مىخواهد گفتار مشركين را به اين دليل كه مدركى بر الوهيت آلهه خود ندارند رد كند. و كلمه «ما» در جمله ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ اَلظَّنَّ وَ مَا تَهْوَى اَلْأَنْفُسُ﴾ موصول است، و ضميرى كه بايد از جمله به آن برگردد حذف شده، تقديرش «و ما تهواه الانفس - و آنچه نفسها هوسش را مىكنند» است.
ولى بعضى1 از مفسرين گفتهاند: ما مصدريه است، كه جمله بعد را به صورت مصدر در مىآورد، و تقدير كلام: «ان يتبعون الا الظن و هوى الانفس - پيروى نمىكنند مگر پندار و خواسته نفس را» مىباشد، و كلمه «هوى» به معناى خواهشهاى شهوانى نفس است و جمله مورد بحث هم در مقام مذمت مشركين است كه باطل را پيروى مىكنند، و هم تاكيد مطالب قبل است كه مىفرمود: برهانى بر عقايد خود ندارند.
و جمله ﴿وَ لَقَدْ جَاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ اَلْهُدىَ﴾ هم كه جملهاى است حاليه، آن مطالب را تاكيد مىكند، و معنايش اين است كه: اين مشركين در امر خدايان خود به جز باطل متابعتى ندارند تنها پيرو باطل و هواهاى شهوى نفس هستند، آرى اينها را پيروى مىكنند در حالى كه
از ناحيه خدا كه پروردگارشان است هدايتى به سويشان آمد و آن عبارت بود از دعوت حقه پيامبر و يا قرآنى كه به سوى حق هدايت مىكند.
در اين آيه التفاتى از خطاب قبلى به كار رفته تا به اين نكته اشاره كرده باشد كه مردمى كه چنين هستند كوتاهفهمتر از آنند كه مخاطب به اين كلام قرار گيرند، علاوه بر اين استعداد آن را ندارند كه در كلامى برهانى مخاطب قرار گيرند، و كسانى كه پيروان ظن و هوى هستند چه مىفهمند كه برهان چيست.
﴿أَمْ لِلْإِنْسَانِ مَا تَمَنَّى﴾
كلمه «أم» منقطعه است، و استفهام در جمله انكارى است، و سياق گفتار سياق نفى اين معنا است كه انسان مالك آرزوهايش باشد، مىفرمايد صرف اينكه انسان آرزويى در سر بپروراند مالك آن آرزو نمىشود، تا مشركين هم به صرف اينكه آرزوى شفاعت ملائكه را داشته باشند مالك شفاعت آنها بشوند ملائكهاى كه به گمان آنها ارباب اصنام و دختران خدا هستند. و يا به صرف اينكه آرزوى الوهيت آلهه خود كنند به آرزوهايشان برسند.
البته در اين كلام اشارهاى هم به اين نكته هست كه مشركين به جز اين آرزو هيچ دليل قابل قبولى بر الوهيت آلهه خود و شفاعت آنها ندارند، و با آرزو هم كسى مالك چيزى نمىشود.
﴿فَلِلَّهِ اَلْآخِرَةُ وَ اَلْأُولىَ﴾
حرف فاء كه بر سر جمله آمده جمله را فرع جمله سابقش مىكند و آن را علت همان معلول مىسازد تا بفهماند بين دو جمله ارتباط مستقيم هست. و اين جمله علت مضمون جمله قبل است، و مىفهماند كه انسان به صرف آرزو مالك آرزويش نمىشود، به خاطر اينكه دنيا و آخرت تنها و تنها از آن خداى سبحان است، و او هيچ شريكى در ملك خود ندارد تا آرزوهاى خام شما هم يكى از آن شركاء باشد.
شفاعت ملائكه مشروط به اذن و رضاى خداى سبحان است
﴿وَ كَمْ مِنْ مَلَكٍ فِي اَلسَّمَاوَاتِ لاَ تُغْنِي شَفَاعَتُهُمْ شَيْئاً إِلاَّ مِنْ بَعْدِ أَنْ يَأْذَنَ اَللَّهُ لِمَنْ يَشَاءُ وَ يَرْضىَ﴾
فرق ميان «اذن» و «رضا» اين است كه رضا امرى است باطنى، و عبارت است از حالت ملايمت نفس راضى، با آنچه از آن راضى است، ولى اذن أمر ظاهرى است و اعلام صاحب اذن است، صاحب اذن مىخواهد اعلام كند از قبل من هيچ مانعى نيست كه تو فلان كار را بكنى، و اين، هم با داشتن رضاى باطنى مىسازد و هم با نبودن آن، ولى رضا بدون اذن نمىسازد، حال چه رضاى بالقوه و چه بالفعل. ـ
و اين آيه در صدد اين است كه بفرمايد: ملائكه از ناحيه خود مالك هيچ شفاعتى نيستند، به طورى كه در شفاعت كردن بىنياز از خداى سبحان باشند، آن طور كه بتپرستان معتقدند، چون تمامى امور به دست خداست، پس اگر هم شفاعتى براى فرشتهاى باشد، بعد از آن است كه خدا به شفاعتش راضى باشد و اذنش داده باشد.
و بنابراين مراد از جمله «لمن يشاء» ملائكه است، و معناى آيه اين است كه: چه بسيار از فرشته در آسمانها هستند كه شفاعتشان هيچ اثرى ندارد، مگر بعد از آنكه خدا به هر يك از ايشان كه بخواهد و راضى باشد اجازه شفاعت داده باشد.
ولى بعضى1 از مفسرين گفتهاند: مراد از جمله مذكور انسان است، و معناى آيه اين است كه: ملائكه شفاعت نمىكنند مگر انسانى را كه خدا خواسته باشد شفاعت شود، و به آن راضى باشد چگونه راضى مىشود و اجازه شفاعت به ملائكه مىدهد در باره كسانى كه به وى كفر مىورزند و غير او را مىپرستند؟
و به هر حال از اين آيه اين معنا به طور مسلم بر مىآيد كه براى ملائكه شفاعتى قائل است، چيزى كه هست شفاعت ملائكه را مقيد به اذن و رضايت خداى سبحان كرده است.
﴿إِنَّ اَلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ لَيُسَمُّونَ اَلْمَلاَئِكَةَ تَسْمِيَةَ اَلْأُنْثىَ﴾
اين آيه عقيده مشركين را بر اينكه ملائكه از جنس زنانند رد مىكند، همانطور كه در آيه قبلى اعتقاد به شفاعت ملائكه به طور مطلق را رد مىكرد، و مراد از «تسميه مشركين ملائكه را تسميه انثى» همين است كه مىگفتند: ملائكه دختران خدايند، پس مراد از كلمه انثى جنس زن است كه اعم از يكى و بيشتر است.
بعضى2 از مفسرين گفتهاند: كلمه «ملائكه» در معناى استغراق مفرد است، در نتيجه تقدير كلام «ليسمون كل واحد من الملائكة تسمية الانثى» است، يعنى مشركين تك تك ملائكه را به نام زن نامگذارى مىكنند، يعنى آنها را دختر مىنامند، پس اين كلام بر وزن اين جمله است كه مىگوييم: «كسانا الامير حلة - امير به ما خلعت پوشانيد» يعنى به يك يك ما پوشانيد.
بعضى3 از مفسرين گفتهاند: اينكه نامگذارى مشركين را وابسته به نداشتن ايمان به آخرت دانسته و فرموده: آنهايى كه ايمان به آخرت ندارند چنين نامگذاريها دارند، خود اشارهاى است به شناعت و زشتى اين عمل، و اينكه چنين عملى مستتبع عقوبت است، و
كسى مرتكب آن نمىشود مگر آنكه از بيخ و بن ايمانى به آخرت و عقوبت در آن نداشته باشد.
مقصود از اينكه فرمود مشركين بدانچه مىگويند علم ندارند و جز «ظن» را پيروى نمىكنند...
﴿وَ مَا لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ اَلظَّنَّ وَ إِنَّ اَلظَّنَّ لاَ يُغْنِي مِنَ اَلْحَقِّ شَيْئاً﴾
كلمه «علم» به معناى تصديقى است صد در صد كه مانع از تصديق به ضدش باشد، به خلاف كلمه «ظن» كه به معناى تصديق مثلا شصت درصد است، كه چهل درصد احتمال خلاف آن نيز هست، كه اين چهل درصد و يا كمتر را وهم مىگويند (و اما احتمالى كه با احتمال مخالفش پنجاه، پنجاه باشد شك و ترديد است)، و اعتقاد به زن بودن فرشتگان همانطور كه براى مشركين معلوم و تصديقى صد در صد نيست، همچنين مظنون و شصت درصد هم نيست، زيرا ده درصد اضافى دليل مىخواهد، كه نداشتند، ولى از آنجايى كه اين اعتقاد موافق با هواى نفسشان بوده همين هواى نفس آن را در دلهايشان رسوخ داده، و زينت داده بود و همين باعث شد كه متوجه خلاف آن نشوند و هر قدر احتمال خلاف آن به ايشان گوشزد شود از آن اعراض كنند و به همان چيزى كه دوست مىداشتند بچسبند، و به همين جهت قرآن كريم آن را ظن ناميده و گرنه (اگر به واقع مطلب بنگرى اعتقاد به شرك اصلا اعتقاد نيست، نه تنها علم و احتمال صد در صد نيست، و نه تنها مظنه و احتمال شصت درصد و بالاتر نيست، و نه تنها احتمال مساوى يعنى شك نيست، و نه تنها احتمال مرجوح يعنى وهم و چهل درصد و پائينتر نيست، بلكه فقط و فقط) تصورى است بدون تصديق.
با اين بيان درستى گفتار آن مفسر1 كه گفته: ظن در اين آيه و در آيه سابق كه مىفرمود: ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ اَلظَّنَّ وَ مَا تَهْوَى اَلْأَنْفُسُ﴾ به معناى توهم است نه اعتقاد راجح، روشن مىشود. و گفتار خود را به آنچه از كلام راغب به دست مىآيد تاييد كرده است، چون راغب گفته: بسيار مىشود كه كلمه «ظن» بر توهم هم اطلاق مىشود2.
﴿إِنَّ اَلظَّنَّ لاَ يُغْنِي مِنَ اَلْحَقِّ شَيْئاً﴾ كلمه «حق» به معنى واقعيت هر چيز است، و همه مىدانيم كه واقعيت هر چيزى جز به علم يعنى اعتقاد مانع از نقيض، و يا به عبارت ديگر احتمال صد در صد درك نمىشود، و غير علم كه يا ظن است و يا شك و يا وهم، واقعيت چيزى را نشان نمىدهد، پس هيچ مجوزى نيست كه انسان در درك حقايق به آن اعتماد كند، خداى تعالى هم فرموده: ﴿وَ لاَ تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ﴾3.
و اما اينكه در احكام عملى دينى به مظنه عمل مىكنيم، از اين جهت است كه در
خصوص اين مورد دليلى از ناحيه شارع رسيده، كه اطلاق آيه شريفه را مقيد كرده، از خصوص اين يك مورد گذشته در هيچ يك از امور اعتقادى نمىتوانيم ظن را پيروى كنيم، چون اطلاق آيه در آن باره محفوظ است.
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: اينكه در آيه مورد بحث به جاى اكتفاء به ضمير، اسم ظاهر را آورده، و با اينكه مىتوانست بفرمايد: «انه لا يغنى من الحق شيئا» دو باره كلمه «ظن» را آورده براى اين بود كه جمله مذكور به عنوان مثلى آورده شود.
﴿فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّى عَنْ ذِكْرِنَا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ اَلْحَيَاةَ اَلدُّنْيَا﴾
اين جمله بخاطر حرف فاء كه بر سر دارد، تفريع و نتيجهگيرى از پيروى مشركين از ظن و از هواى نفس مىباشد، پس اينكه دستور مىدهد از آنان اعراض كن نتيجه همانست كه مشركين تابع و پيرو حق و علم نبودهاند، و اگر نفرمود: «فاعرض عنهم - از ايشان اعراض كن»، و بجاى آن فرمود: ﴿فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّى عَنْ ذِكْرِنَا﴾ از كسى كه از ذكر ما رويگردان است اعراض كن» براى اين بوده كه بفهماند علت اين دستور چيست، پس گويا فرموده: اين مشركين علم را رها كرده دنبال ظن را گرفتهاند، و تابع هواى نفس خويشند و اگر چنينند براى اين است كه از ذكر ما رويگردان هستند، و تنها همشان زندگى دنيا است و بس، بنابراين، بهرهشان از علم منحصر به مسائل مادى دنيوى است، و چون چنين است تو نيز از آنان اعراض كن، براى اينكه ايشان گمراهند.
و مراد از «ذكر» در اين آيه، يا قرآن است كه پيروان حق را به سوى حق صريح هدايت نموده و با حجتهاى قاطع و براهين روشن كه جاى ترديد در آنها نيست به سوى سعادت خانه آخرت كه وراى دنيا است ارشاد مىنمايد.
و يا مراد از آن ياد خدا است كه در مقابل غفلت از او به كار مىرود، و از كسى كه از چنين ذكرى رويگردان است نيز بايد اعراض كرد، براى اينكه ياد خدا به نحوى كه لايق به ذات متعاليه او باشد، يعنى ياد خدا به اسماء و صفات خدا، بشر را به سوى حقايقى علمى در باره مبدأ و معاد هدايت مىكند، هدايتى علمى كه باز جاى ترديد باقى نمىگذارد.
﴿ذَلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ اَلْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اِهْتَدىَ﴾
اشاره با كلمه «ذلك» به امر دنيا است كه هر چند كلمه امر دنيا در آيه سابق نيامده
بود، بلكه كلمه «حياة الدنيا» آمده بود، ولى امر دنيا از آن آيه استفاده مىشد، و تعبير به اينكه «اين است مقدار رسايى علم آنان» تعبيرى است استعارهاى، گويا علم به سوى معلوم مىرود تا به آن برسد، و علم مشركين در مسير خود به دنيا مىرسد، و همانجا از حركت باز مىماند، و ديگر از آنجا به طرف آخرت نمىرود، و لازمه اين توقف علم، آن است كه تنها دنيا هدف نهايى اراده و طلب آنان باشد، و توسن همشان تا همانجا پيش برود، و ديگر دل بغير دنيا نبندند، و جز به سوى آن روى نياورند.
﴿إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ...﴾ اين جمله مضمون جمله قبلى را تاكيد مىكند، و شهادتى است از خداى تعالى بر صحت آن.
وجه تفريع جزاء بد كاران و نكو كاران بر مالكيت خداى سبحان
﴿وَ لِلَّهِ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ لِيَجْزِيَ اَلَّذِينَ أَسَاؤُا بِمَا عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ اَلَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى﴾
ممكن است بگوييم: صدر آيه شريفه حال باشد از جمله «أعلم» كه در آيه قبلى بود، و كلمه «واو» در ابتداى آن واو حاليه و معنا چنين باشد: «به درستى پروردگار تو أعلم و داناتر به حال دو طايفه ضالين و مهتدين است، در حالى داناتر است كه مالك همه چيزهايى است كه در آسمان و زمين است، ديگر چگونه ممكن است كه أعلم به حال آن دو طايفه نباشد، با اينكه مالك ايشان است».
و بنابراين احتمال، ظاهر چنين به نظر مىرسد كه: جمله «ليجزى...» متعلق به جمله سابق باشد كه مىفرمود: ﴿فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّى...﴾ آن وقت معناى مجموع دو جمله چنين مىشود كه از ايشان اعراض كن و امرشان را به خدا واگذار نما تا جزايى چنين و چنانشان داده و تو را و نيكوكاران را چنين و چنان پاداش دهد.
ممكن هم هست بگوييم جمله ﴿وَ لِلَّهِ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ...﴾ كلامى استينافى باشد و بخواهد بفهماند دستورى كه به تو داديم كه از ايشان اعراض كن، براى اين نبود كه ما دست از ايشان برداشتهايم و رهايشان كردهايم، بلكه براى اين بود كه خواستيم هر طايفه را در برابر عملش جزا دهيم، اگر عملش بد بوده جزاى بد، و اگر خوب بوده جزاى خوب دهيم. و اگر با اينكه مىتوانست بفرمايد: «و له ما فى السماوات...» به جاى ضمير دوباره اسم جلاله «اللَّه» را آورد، براى اين بود كه از كمال عظمت خداى سبحان خبر داده باشد.
﴿وَ لِلَّهِ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ﴾ اين جمله به مالكيت خداى تعالى نسبت به تمامى عالم اشاره مىكند، و معنايش اين است كه: هستى تمامى موجودات قائم به خداى تعالى است، چون خدا خالق و پديد آورنده آنها است، پس ملكيت ناشى از خلقت او خود
علاوه بر اين، منشا تدبير هم هست. بنابراين جمله مورد بحث بر خلقت و تدبير دلالت دارد، گويا فرموده: خلقت و تدبير عالم از خداست.
جمله «ليجزى...» هم كه لامش لام غايت است متعلق به همين مطلب است، و معنايش اين است كه خلقت و تدبير عالم از آن خداست، غايت و نتيجهاش هم اين است كه كسانى را كه بد مىكنند جزا دهد...، و مراد از جزا همان شؤون و خصوصيات قيامت است، كه قرآن كريم از آن خبر داده، و مراد از اسائه و احسان، معصيت و طاعت است و تقدير جمله «ما عملوا» جمله «جزاء ما عملوا» است، ممكن هم هست خود «ما عملوا» باشد، و معنا چنين باشد كه جزاى اعمالشان را خود همان اعمال را مىدهد، و مراد از حسنى هم همين طور، يعنى (يا) مثوبت حسنى است (و يا خود حسنى).
و معناى آيه اين است كه: تا خدا كسانى را كه معصيت كردهاند به معصيتشان، و يا به جزاى معصيتشان كيفر دهد، و كسانى را كه اطاعت كردند به مثوبتى حسنى (و يا به خود حسنى) پاداش دهد، مفسرين در اين آيه احتمالات ديگرى دادهاند كه احتمال ما از همه بهتر به ذهن مىرسد و روشنتر است.
مقصود از استثناى «الا اللمم» در آيه: ﴿اَلَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبَائِرَ اَلْإِثْمِ وَ اَلْفَوَاحِشَ إِلاَّ اَللَّمَمَ...﴾
﴿اَلَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبَائِرَ اَلْإِثْمِ وَ اَلْفَوَاحِشَ إِلاَّ اَللَّمَمَ إِنَّ رَبَّكَ وَاسِعُ اَلْمَغْفِرَةِ...﴾
كلمه «اثم» به معناى گناه است، و اصل آن - به طورى كه راغب1 گفته - به معناى عملى بوده كه دير به نتيجه و ثواب برسد.
و منظور از ﴿كَبَائِرَ اَلْإِثْمِ﴾، گناهان كبيره است كه به طورى كه در روايات ثواب الاعمال از عباد بن كثير النوا از امام ابى جعفر (علیه السلام) آمده، عبارت از هر گناهى است كه قرآن مرتكبش را تهديد به آتش دوزخ كرده باشد2. و در تفسير آيه شريفه ﴿إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبَائِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ...﴾3بحثى پيرامون آن كردهايم.
و كلمه «فواحش» به معناى گناهانى است كه خيلى شنيع و رسوا باشد، از آن جمله خداى تعالى زنا و لواط را دانسته، ولى بعيد نيست از ظاهر آيه برآيد كه در اينجا فواحش و كبائر يكى باشد.
و اما در باره معناى كلمه «لمم» اختلاف كردهاند:
بعضى1 گفتهاند: منظور از آن گناهان صغيره است. و اگر منظور اين باشد بايد گفت:
استثناء در آيه منقطع و نظير استثناى «همه پسرانم آمدند مگر پسر همسايه» است.
بعضى2 گفتهاند: «لمم» عبارت از اين است كه كسى تصميم بر گناه بگيرد ولى انجام ندهد. كه در اين صورت نيز استثناء منقطع خواهد بود.
بعضى3 گفتهاند: لمم، گناهى است كه گهگاه ارتكاب شود، و مرتكب آن عادت بر آن نكرده باشد. كه در اين صورت لمم هم شامل گناهان كبيره مىشود و هم صغيره، و مضمون آيه با مضمون آيه شريفه ﴿وَ اَلَّذِينَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اَللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ يَغْفِرُ اَلذُّنُوبَ إِلاَّ اَللَّهُ وَ لَمْ يُصِرُّوا عَلىَ مَا فَعَلُوا وَ هُمْ يَعْلَمُونَ﴾4كه در وصف متقين و محسنين است منطبق مىشود، و مضمون همان را مىگويد، چون اين آيه مىفرمايد: «متقين و نيكوكاران كسانى هستند كه اگر عمل زشتى مىكنند، و يا به خود ستمى روا مىدارند، بسيار به ياد خدا مىافتند، و براى گناهان خود طلب مغفرت مىكنند، چون مىدانند غير از خدا كسى نيست كه گناهان را بيامرزد، و كسانى هستند كه هرگز بر آنچه كردهاند عالما عامدا اصرار نورزيدهاند».
و در روايات اهل بيت (علیه السلام) به معناى سوم تفسير شده، مثلا در اصول كافى از ابن عمار از امام صادق (علیه السلام) روايت آمده كه فرمود: لمم اين است كه كسى بر گناهى تصميم بگيرد و بعد استغفار كند5.
و نيز به سند خود از محمد بن مسلم از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: لمم اين است كه انسان گاهى گناهى را مرتكب شود، و ديگر تا مدتى پيرامون آن نگردد، و باز بار ديگر مرتكبش شود6.
و باز به سند خود از ابن عمار از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: لمام آن بندهاى است كه پشت سر هم گناه مىكند، اما طبعش خواهان آن نيست7(در هيچ يك از اين سه روايت كلمه لمم به گناه صغيره معنا نشده).
و آيه شريفه مطلب آيه قبلى را كه مىفرمود: ﴿اَلَّذِينَ أَحْسَنُوا﴾ تفسير مىكند و مىفرمايد: همينها هستند كه از گناهان كبيره اجتناب دارند و از فواحش دورى مىكنند، و در عين حال ممكن هم هست از ايشان سر بزند.
و جمله ﴿إِنَّ رَبَّكَ وَاسِعُ اَلْمَغْفِرَةِ﴾ ايشان را تطميع مىكند تا به اميد آمرزش خدا توبه كنند.
﴿هُوَ أَعْلَمُ بِكُمْ إِذْ أَنْشَأَكُمْ مِنَ اَلْأَرْضِ﴾ راغب مىگويد: ماده «نشا» و «نشاة» به معناى احداث چيزى و تربيت آن است1. پس بنابراين، اينكه فرمود: او شما را از زمين انشاء كرد، معنايش اين است كه: او بود كه شما را در آغاز خلقتتان به حالهاى گوناگون متحول كرد، از مواد عنصرى زمينتان بگرفت و در آخر به صورت نطفهتان در آورده، در داخل رحمها وارد كرد.
﴿وَ إِذْ أَنْتُمْ أَجِنَّةٌ فِي بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ﴾ كلمه «أجنة» جمع «جنين» است، و اين جمله عطف است بر جمله قبلى، چون بر سر هر دو كلمه «اذ» آمده، و معنايش اين است كه او داناتر به شما است، آن زمان كه چه و چه بوديد و اين زمان كه شما جنينهايى در رحم مادرانتان هستيد، او مىداند حقيقت شما چيست، و چه حال و وضعى داريد، و چه اسرارى در نهانتان هست، و مال كارتان به كجا مىانجامد. و جمله ﴿فَلاَ تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ﴾ تفريع بر همان علم خداست، مىفرمايد: وقتى كه خداى تعالى شما را بهتر از هر كس مىشناسد، و از آغاز خلقتتان و سرانجام آن با خبر است، پس ديگر بيهوده خود را به پاكى نستاييد، و او بهتر مىداند پاك و با تقوا كيست.
[سوره نجم (53): آيات 33 تا62]
﴿أَ فَرَأَيْتَ اَلَّذِي تَوَلَّى٣٣ وَ أَعْطىَ قَلِيلاً وَ أَكْدىَ٣٤ أَ عِنْدَهُ عِلْمُ اَلْغَيْبِ فَهُوَ يَرىَ٣٥ أَمْ لَمْ يُنَبَّأْ بِمَا فِي صُحُفِ مُوسىَ٣٦ وَ إِبْرَاهِيمَ اَلَّذِي وَفَّى٣٧ أَلاَّ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرىَ٣٨ وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلاَّ مَا سَعىَ٣٩ وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرىَ٤٠ثُمَّ يُجْزَاهُ اَلْجَزَاءَ اَلْأَوْفىَ٤١ وَ أَنَّ إِلىَ رَبِّكَ اَلْمُنْتَهىَ٤٢ وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكىَ٤٣ وَ أَنَّهُ هُوَ أَمَاتَ وَ أَحْيَا٤٤ وَ أَنَّهُ خَلَقَ اَلزَّوْجَيْنِ اَلذَّكَرَ وَ اَلْأُنْثىَ٤٥ مِنْ نُطْفَةٍ إِذَا تُمْنىَ٤٦ وَ أَنَّ عَلَيْهِ اَلنَّشْأَةَ اَلْأُخْرىَ٤٧ وَ أَنَّهُ هُوَ أَغْنىَ وَ أَقْنىَ٤٨ وَ أَنَّهُ هُوَ رَبُّ اَلشِّعْرىَ٤٩ وَ أَنَّهُ أَهْلَكَ عَاداً اَلْأُولىَ٥٠وَ ثَمُودَ فَمَا أَبْقىَ٥١ وَ قَوْمَ نُوحٍ مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كَانُوا هُمْ أَظْلَمَ وَ أَطْغىَ٥٢ وَ اَلْمُؤْتَفِكَةَ أَهْوىَ٥٣ فَغَشَّاهَا مَا غَشَّى٥٤ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكَ تَتَمَارىَ٥٥ هَذَا نَذِيرٌ مِنَ اَلنُّذُرِ اَلْأُولىَ٥٦ أَزِفَتِ اَلْآزِفَةُ٥٧ لَيْسَ لَهَا مِنْ دُونِ اَللَّهِ كَاشِفَةٌ٥٨ أَ فَمِنْ هَذَا اَلْحَدِيثِ تَعْجَبُونَ٥٩ وَ تَضْحَكُونَ وَ لاَ تَبْكُونَ٦٠وَ أَنْتُمْ سَامِدُونَ٦١ فَاسْجُدُوا لِلَّهِ وَ اُعْبُدُوا٦٢﴾
ترجمه آيات
آيا آن كس را كه از انفاق روىگردان شد مشاهده كردى؟ (33).
مختصرى انفاق كرد و (به خاطر گفتار رفيقش كه گفت اگر ترك انفاق كردى گناهت به گردن
من) ترك انفاق نمود (34).
آيا او علم غيب دارد و مىداند (كه رفيقش گناهش را گردن مىگيرد) (35).
يا از آن سفارشها كه در تورات در باره دادن حق شده با خبر نشده؟ (36).
و در صحف ابراهيمى كه حق را به حد تمام ادا كرد (37).
و نمىداند كه هيچ گنهكارى گناه ديگرى را تحمل نمىكند، و به گردن نمىگيرد؟ (38).
و اينكه انسان به جز كار و تلاشش سرمايهاى ندارد؟ (39).
و اينكه نزد وى سعى خود را خواهد ديد؟ (40).
و سپس جزاى آن به كاملترين وجهش داده مىشود (41).
و اينكه انتهاى سيرشان به سوى پروردگار تو است (42).
و اينكه او است كه اسباب خنديدن و گريستن را فراهم كرده (43).
و اينكه او است كه مىميراند و زنده مىكند (44).
و اينكه او است كه جفت نر و ماده را آفريده (45).
از نطفهاى كه در رحم ريخته مىشود (46).
و اينكه بر خداست كه نشاه آخرت را پديد آورد (47).
و اينكه خود او است كه با اموال منقول و غير منقول بندگان خود را بىنياز مىكند (48).
و اينكه او رب «كوكب شعرى» است كه بعضى آن را رب خود مىپندارند (49).
و اينكه او نسل پيشين عاد را هلاك كرد (50).
و ثمود را كه حتى يك نفر از ايشان باقى نگذاشت (51).
و قوم نوح را كه قبل از آنان، و ستمكارتر و ياغىتر از آنان بودند (52).
و شهرهاى قوم لوط را كه زير و رو كرد و از عذاب آنچه متوجه آنان ساخت (53).
از هر سو احاطهشان كرد (54).
پس ديگر در كدام يك از نعمتهاى پروردگارت مىتوانى ترديد كنى (55).
اين پيامبر، بيمرسانى است از سنخ بيم رسانان گذشته (56).
قيامت نزديك شد (57).
و براى آن به غير از خدا پرده بردارى نيست (58).
آيا از اين مطالب تعجب مىكنيد؟ (59).
و مىخنديد و گريه نمىكنيد؟ (60).
و هم چنان سرگرم بازى خود هستيد؟ (61).
پس براى خدا سجده كنيد و به عبادت او بپردازيد (62).
بيان آيات اشاره به مطالب و محتويات اين قسمت از سوره مباركه نجم
سياق نه آيه از آيات اول اين فصل رواياتى را كه در شان نزول وارد شده تصديق مىكند، در آن روايات آمده كه مردى از مسلمانان اموال خود را در راه خدا انفاق كرد، مردم او را سرزنش كردند كه انفاق در راه خدا هم حدى دارد و او را از فناى مالش زنهار داده و از گرفتار شدن به فقر ترساندند، و به او كه زير بار نمىرفت گفتند: اگر ترك انفاق گناه داشت به گردن ما، آن مرد هم پذيرفت و ديگر انفاق نكرد، و به مناسبت اين واقعه آيات نهگانه مذكور نازل شد.
كه خداى سبحان به طور اشاره به اين داستان متعرض آن شده، و به منظور بيان حقيقت مطلب در اين مساله مطالبى از صحف ابراهيم و موسى نقل كرده، و نيز حق صريح و پوست كنده را در رد اباطيل مشركين كه در آيات گذشته بود بيان نموده، فرمود: آنها مىگويند: اگر ما بتها را مىپرستيم براى اين است كه بتها تمثالهاى فرشتگان است كه دختران خدايند، مىپرستيم تا ما را نزد خداى سبحان شفاعت كنند. آيات فصل قبلى هم با روشنترين بيان اين مساله را ابطال كرده بود.
ولى در اين آيات حق مطلب در مساله ربوبيت و الوهيت را روشن كرده مىفرمايد: خلقت و تدبير تنها از آن خدا است، و تمامى آن به خدا منتهى مىشود، و خداى سبحان هر چه خلق كرده و تدبير نموده طورى خلق و تدبير كرده كه نشاهاى ديگر را دنبال داشته باشد، تا در آن نشاه جزاى كافر و مؤمن و مجرم و متقى را بدهد، و لازمه چنين خلقتى تشريع دين است، بايد بندگان را به تكاليفى مكلف كند، و كرده، و شاهدش هم همين است كه امتهاى گذشته را كه يكى پس از ديگرى آمدند و زير بار دين و تكاليف او نرفتند هلاك كرد، مانند قوم نوح و عاد و ثمود و مؤتفكه.
آنگاه بعد از نقل اين داستانها از صحف انبياى گرامى خاطر نشان كرده كه اين نذير - رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) - هم از همان نذيران امتهاى گذشته است، و اينكه قيامت نزديك است، و سپس در آخر سوره روى سخن را متوجه به ايشان نموده كه براى خدا سجده و عبادت كنيد.
و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده، و از جمله آيات برجستهاش آيه
شريفه ﴿وَ أَنَّ إِلىَ رَبِّكَ اَلْمُنْتَهىَ﴾، و آيه شريفه ﴿وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلاَّ مَا سَعىَ﴾ است.
بيان آيات مربوط به شخصى كه از انفاق در راه خدا اعراض كرد و دست نگه داشت
﴿أَ فَرَأَيْتَ اَلَّذِي تَوَلَّى وَ أَعْطىَ قَلِيلاً وَ أَكْدىَ﴾
كلمه «تولى» (با ياء كه مصدر فعل تولى، با الف، است) به معناى اعراض است، و مراد از آن در اينجا بقرينه آيه بعدى اعراض از انفاق در راه خداست، و كلمه «اعطاء» به معناى انفاق و كلمه «اكداء» - مصدر فعل أكدى - به معناى قطع اعطا و ترك انفاق است، و حرف «فاء» كه بر سر جمله «أ فرأيت» در آمده به خاطر همان مطلبى است كه قبلا خاطر نشان ساختيم و گفتيم كه آيات اين فصل فرع و نتيجهگيرى از آيات فصل قبلى است.
و معناى آيه مورد بحث اين است كه: به من خبر ده از آن كسى كه از انفاق اعراض كرد، و مال اندكى انفاق نموده و ديگر از انفاق دست برداشت.
﴿أَ عِنْدَهُ عِلْمُ اَلْغَيْبِ فَهُوَ يَرىَ﴾
ضميرهاى اين جمله به همان شخص كه از انفاق اعراض كرده بود بر مىگردد، و استفهام در آيه انكارى است، و معنايش اين است كه آيا او علم غيب دارد كه در نتيجه بداند رفيقش كه گناهش را گردن گرفته در قيامت اگر وى عذابى داشته باشد بجاى او عذاب مىكشد؟ مفسرين1 جمله را اينطور معنا كردهاند، ولى از ظاهر آيه بر مىآيد كه منظور اين است كه بفرمايد: او نسبت به حال آيندهاش در دنيا علم غيب ندارد، و معنايش اين است كه آيا او كه دست از انفاق كشيده علم غيب دارد كه اگر به انفاق خود ادامه دهد اموالش تمام مىشود و به فقر مبتلا مىگردد؟ و اينكه گفتيم ظاهر آيه اين است براى اين بود كه آن معنايى كه مفسرين ارائه داده بودند معنايى است كه آيه ﴿أَلاَّ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرىَ﴾ متعرض آن است.
﴿أَمْ لَمْ يُنَبَّأْ بِمَا فِي صُحُفِ مُوسىَ وَ إِبْرَاهِيمَ اَلَّذِي وَفَّى﴾
منظور از «صحف موسى» تورات و از «صحف ابراهيم» همان كتابى است كه بر ابراهيم نازل شده بود، و اگر به صيغه جمع از آن تعبير كرد، براى اين است كه صحف هر يك از اين دو بزرگوار يكى دو تا نبوده بلكه اجزايى بسيار داشته است.
و كلمه «توفيه» كه مصدر فعل «وفى» است به معناى آن است كه حق صاحب حق را تمام و كمال بپردازى، و توفيه ابراهيم (علیه السلام) اين بود كه آن جناب هر حق بندگى كه به عهده داشت تمام و كامل ادا كرد و به بهترين وجه هم ادا كرد، كه خداى تعالى در
ستايشش فرموده: ﴿وَ إِذِ اِبْتَلىَ إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ﴾1.
و اما مطالبى را كه در چند آيه بعد از صحف ابراهيم و موسى مىآورد، هر چند كه در قرآن و قبل از اين آيات به عنوان اينكه اينها در صحف آن دو بزرگوار بوده نيامده. و ليكن به عنوان حكمت و موعظه و قصص و عبرت آمده.
پس معناى دو آيه اين شد كه: آيا اين شخص كه دست از انفاق كشيده اين امورى را كه در صحف ابراهيم و موسى آمده نديده؟
﴿أَلاَّ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرىَ﴾
كلمه «وزر» به معناى ثقل است، ولى استعمالش بيشتر در گناه رواج يافته، و كلمه «وازرة» به معناى گنهكار است كه بايد سنگينى گناه را تحمل كند، و اين آيه مىخواهد همان مطلبى را كه در صحف ابراهيم و موسى آمده حكايت كند، كه البته اين حكايت از اين آيه شروع مىشود و تا چند آيه ادامه دارد، و همه آن آيات در اولشان كلمه «أن» و كلمه «أن» در آمده كه تمام هفده آيه است.
و آن معنا و مطلبى كه در صحف آن دو بزرگوار آمده بوده، اين بوده كه: هيچ انسانى گناه انسانى ديگر را تحمل نمىكند، يعنى نفس هيچ كس به گناهى كه ديگرى كرده آلوده نمىشود، و قهرا هيچ كس هم به گناهى كه ديگرى كرده عقوبت و مؤاخذه نمىشود.
شرحى در باره مفاد آيه: ﴿وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلاَّ مَا سَعىَ﴾ و اينكه عمل انسان چه خوب و چه بد با او خواهد بود
﴿وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلاَّ مَا سَعىَ﴾
راغب مىگويد: كلمه «سعى» به معناى راه رفتن تند و سريع است، اما نه به حدى كه دويدن بر آن صدق كند، ولى در مطلق جد و جهد در هر كارى چه خير و چه شر نيز استعمال مىشود، از آن جمله در قرآن آمده: ﴿وَ سَعىَ فِي خَرَابِهَا﴾2كه البته بايد اضافه كنيم كه استعمالش در جد و كوشش در هر كار استعمال لغوى نيست، بلكه استعارهاى است.
و لام در كلمه «للانسان» لام ملك حقيقى است، مانند ملكيت انسان نسبت به چشم و گوش و ساير اعضايش، نه مانند ملكيتش نسبت به خانه و فرش كه ملكيتى است اعتبارى و به معناى جواز تصرف. و چون انسان به ملكيت حقيقى، مالك اعمال خويش است پس مادامى كه انسان هست آن عمل هم هست، و هرگز به طبع خود از انسان جدا نخواهد شد، بنابراين بعد از انتقال آدمى به سراى ديگر، تمامى اعمالش چه خير و چه شر چه صالح و
چه طالح با او خواهد بود، اين معناى ملك حقيقى است، و اما آنچه كه انسان ملك خود مىپندارد، مال و فرزندان و زخارف و زينتهاى زندگى دنيا و جاهى كه در ظرف اجتماع از آن خود مىداند، و رابطهاى ميان آنها و غير خود نمىبيند، هيچ يك از اينها ملك حقيقى آدمى نيست (چون قوام هستيش به هستى آدمى نيست، فرش مىسوزد صاحبش هم چنان هست، صاحبش مىميرد فرش هم چنان هست)، بلكه ملكى است وهمى و اعتبارى (كه زندگى در اجتماع ناگزيرش كرده چنين رابطههايى را قائل شود) و اين ملك تا دم مرگ با آدمى هست، همين كه خواست به دار الخلود و عالم آخرت منتقل شود به دست ديگرى مىسپارد.
پس معناى آيه چنين شد كه: هيچ انسانى هيچ چيزى را به ملكيت واقعى مالك نيست، تا اثر آن ملكيت كه يا خير است يا شر يا نفع است يا ضرر عايدش شود، مگر آن عملى را كه كرده و جد و جهدى كه نموده، تنها آن را داراست، و اما آنچه ديگران كردهاند اثر خير يا شرش عايد انسان نمىشود.
اينكه در بالا گفتيم: «و هرگز به طبع خود از انسان جدا نمىشود» براى اين بود كه مساله شفاعت را استثناء كرده باشيم، هر چند كه شفاعت هم باز اثر اعمال خود آدمى است، چون شفاعت از آن گنهكاران اين امت است كه با سعى جميل خود در حظيره ايمان به خدا و آياتش وارد شدهاند و اگر مؤمن نمىشدند مشمول شفاعت نمىگشتند. و همچنين بهرهمندى انسان بعد از مردنش از استغفار مؤمنين و اعمال صالح و خيراتى كه برايش مىفرستند آن نيز مربوط به سعى جميل خود آدمى است، كه در زندگى داخل در زمره مؤمنين شد، و سياهى لشكر آنان گرديد، و ايمانشان را تاييد كرد، و اثرش اين شد كه هر چه عمل خير كردند، او نيز به قدر دخالتش سهيم گرديد.
و همچنين كسانى كه در زندگى سنت حسنهاى باب مىكنند و مىروند. و مادامى كه در روى زمين اشخاص به آن سنت عمل مىكنند او نيز شريك است، كه فرمودند: «من سن سنة حسنة فله ثوابها و ثواب من عمل بها و من سن سنة سيئة كان له وزرها وزر من عمل بها الى يوم القيامة»1.
براى اينكه بر حسب فرض شخص باب كننده از همين جهت كه سنتى را باب كرده
در عمل ديگران سهيم است، (چون اگر او آن عمل را باب نمىكرد، ديگران هم آن را انجام نمىدادند، و يا كمتر انجام مىدادند)، هم چنان كه در تفسير آيه ﴿وَ نَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَ آثَارَهُمْ﴾1 نيز گذشت، و همچنين در تفسير آيه ﴿وَ لْيَخْشَ اَلَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعَافاً خَافُوا عَلَيْهِمْ﴾2 و در تفسير آيه ﴿لِيَمِيزَ اَللَّهُ اَلْخَبِيثَ مِنَ اَلطَّيِّبِ﴾3 گفتار نافعى در اين مقام گذشت.
﴿وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرىَ﴾
منظور از «سعى»، آن عملى است كه در انجامش جد و جهدى كرده، و منظور از «رؤيت» مشاهده است، و ظرف اين مشاهده روز قيامت است، به دليل اينكه دنبالش مساله جزا را ذكر فرموده، پس آيه شريفه از نظر معنا قريب به آيه ﴿يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً﴾4 و آيه شريفه ﴿يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ اَلنَّاسُ أَشْتَاتاً لِيُرَوْا أَعْمَالَهُمْ فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ﴾5 مىباشد.
و اگر جمله «سوف يرى» را به صيغه مجهول آورده، خالى از اين اشاره نيست كه در قيامت كسانى هستند كه اعمالى به ايشان ارائه مىشود كه خودشان آن عمل را انجام ندادهاند.
﴿ثُمَّ يُجْزَاهُ اَلْجَزَاءَ اَلْأَوْفىَ﴾
كلمه «وفاء» به معناى تمام است، چون هر چيزى كه تمام باشد وافى به تمامى صفات مطلوبش هست، و «جزاء أوفى» به معناى جزاى اتم است، و ضمير در جمله «يجزيه» به سعى كه همان عمل باشد بر مىگردد، و معنايش اين است كه سپس انسان عملش - يعنى به عملش - جزا داده مىشود جزايى اتم.
مقصود از اينكه فرمود: ﴿وَ أَنَّ إِلىَ رَبِّكَ اَلْمُنْتَهىَ﴾ شدن خلقت و تدبير به خداى سبحان است
﴿وَ أَنَّ إِلىَ رَبِّكَ اَلْمُنْتَهىَ﴾
كلمه «منتهى» مصدر ميمى و به معناى انتهاء است، و در اين آيه مطلق آورده شده،
در نتيجه مىفهماند مطلق انتهاء به سوى پروردگار تو است، پس آنچه موجود كه در عالم وجود است در هستى و در آثار هستيش به خداى سبحان منتهى مىگردد، البته به خود خداوند، حال يا با وساطت چيزى و يا بدون واسطه، و نيز هيچ تدبير و نظامى كلى يا جزيى در عالم جريان ندارد، مگر آنكه آن هم منتهى به خداى سبحان است، چون تدبيرى كه بين موجودات عالم است چيز ديگرى جز اين نيست كه بين آنها روابطى برقرار كرده كه هر موجودى به خاطر آن روابطى كه با ساير موجودات دارد سر پا ايستاده و هستيش حفظ شده، و معلوم است كه پديد آورنده روابط موجودات همان پديد آورنده خود موجودات است، پس يگانه كسى كه به طور اطلاق منتهاى تمامى موجودات عالم است تنها و تنها خداى سبحان است هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿اَللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ وَ هُوَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ وَكِيلٌ لَهُ مَقَالِيدُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾1و نيز فرموده: ﴿أَلاَ لَهُ اَلْخَلْقُ وَ اَلْأَمْرُ﴾2.
آيه مورد بحث از آنجايى كه منتهاى هر چيزى را به طور مطلق خدا دانسته، و اين اطلاق شامل تمامى تدبيرها نيز مىشود ناگزير بايد گفت كه آيه شريفه شامل دو انتها در هر چيز مىشود. يكى انتها از حيث آغاز خلقت كه وقتى در باره خلقت هر چيز به عقب برگرديم به خداى تعالى منتهى مىشود و ديگرى از حيث معاد كه وقتى از طرف آينده پيش برويم خواهيم ديد كه تمامى موجودات دوباره به سوى او محشور مىشوند.
و از آنچه گذشت خواننده محترم خودش مىتواند به اشكال وجوهى كه در تفسير آيه آوردهاند متوجه شود، مثلا يكى3 گفته مراد از اين آيه رجوع خلق به خداى سبحان است در روز قيامت. ديگرى4 گفته: معنايش اين است كه آخر امر به ثواب و عقاب پروردگارت منتهى مىشود سومى5 گفته: منتهاى مردم به سوى حساب پروردگار تو است. و چهارمى6 گفته افكار بشر همه جا جولان مىكند و مىكند تا به خداى سبحان منتهى شود، آنجا ديگر از جولان باز مىماند. ولى خواننده عزيز توجه دارد كه هر يك از اين وجوه، اطلاق آيه را به نحوى تقييد كرده، با اينكه تقييد، دليل مقيد مىخواهد.
مراد از اينكه فرمود خدا است كه خنداند و گرياند، و توضيح عدم منافات بين آن و اسناد خنده و گريه به خود انسان و به اسباب خنده و گريه
﴿وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكىَ﴾
اين آيه و آيات بعدش تا دوازده آيه، مواردى از منتهى شدن خلقت و تدبير به خداى
سبحان را بر مىشمارد، و سياق در همه اين آيات سياق انحصار است، مىفهماند كه ربوبيت منحصر در خداى تعالى است. و براى او شريكى در ربوبيت نيست، و اين انحصار منافات با وساطت اسباب طبيعى و يا غير طبيعى در آن امور ندارد. مانند واسطه بودن مسرت و اندوه درونى و اعضايى كه اين مسرت و اندوه را نشان مىدهد در تحقق خنده و گريه، و يا واسطه شدن اسباب طبيعى و غير طبيعى متناسب در احياء و اماته، و در خلقت نر و ماده، و پديد آمدن غنى و فقر، و يا نابود كردن امتهاى هالك، چون وقتى اين اسباب هم همه مسخر امر خدا باشند و هيچ استقلالى از خود نداشته و از ما فوق خود منقطع نباشند، قهرا وجود آنها و آثار وجوديشان و آنچه كه بر آنها مترتب مىشود ملك خداى تعالى خواهد بود، و كسى و چيزى شريك خدا در اين ملك نيست.
پس معناى جمله اين است كه خداى تعالى تنها كسى است كه خنده را در شخص خندان و گريه را در شخص گريان ايجاد كرده، و كسى در آن شريك خدا نيست. و اين منافات ندارد با اينكه ما خنده و گريه را به خود انسانها نسبت مىدهيم، براى اينكه نسبت خنده و گريه و هر كار ديگر به انسان به خاطر اين است كه قائم به انسان است ولى نسبت دادن آن به خداى تعالى به خاطر اين است كه خدا آن را ايجاد كرده، و بين اين دو نسبت فرق بسيار است.
و باز منافاتى نيست بين اراده الهى به خنده و گريه انسان، با اراده خود انسان به خنديدن و گريستن، و اراده الهى باعث نمىشود كه اراده خود انسان باطل شود و شخص خندان مجبور به خنده باشد، براى اينكه اراده الهى به مطلق خنده تعلق نگرفته، كه به هر صورت كه بوده باشد صورت بگيرد، بلكه تعلق گرفته است به خنده ارادى و به اختيار، خندهاى كه از اراده انسان و اختيارش سر مىزند، نه هر خنده و لو به اجبار، پس اراده خود انسان سبب خنديدن او است سببى كه در طول سببيت اراده خداى سبحان است، نه در عرض آن، تا تزاحم و منافاتى پيش آيد، و يا هر دو دخالت داشته باشند و اشكال شود كه دو سبب چگونه يك مسبب را ايجاد كنند، و در نتيجه ناگزير شويم براى رفع اشكال بگوييم:
افعال اختيارى انسان هم مخلوق خداست، و خود انسان در آن دخالتى ندارد، هم چنان كه جبرى مذهبان گفتهاند، و يا به عكس بگوييم: مخلوق خود انسان است، و خداى تعالى در آنها هيچ دخالتى ندارد كه معتزلى مذهبان آن را مىگويند.
از آنچه گذشت فساد گفتههاى بعضى1 از مفسرين روشن مىشود كه گفتهاند:
معناى آيه اين است كه: خداى تعالى قوه خنده و گريه را در انسان خلق كرده. و يا بعضى1 ديگر گفتهاند: معنايش اين است كه خداوند منشا خنده و گريه يعنى مسرت و اندوه را آفريده. و يا بعضى2 گفتهاند: معناى آيه اين است كه: خداوند زمين را با روياندن گياهان خندانده و آسمان را با باريدن گريانده. و يا بعضى3 ديگر گفتهاند: معنايش اين است كه: اهل بهشت را خندانده و اهل دوزخ را گريانده.
ذكر مصاديق ديگر از انتهاء خلقت و تدبير به خداوند: اماته، احياء، خلق زوجين و...
﴿وَ أَنَّهُ هُوَ أَمَاتَ وَ أَحْيَا﴾
گفتار در اين آيه كه موت و حيات را به خداى سبحان نسبت داده، با اينكه ارتباطى هم با اسباب طبيعى و غير طبيعى مانند ملائكه دارند، نظير همان گفتارى است كه در باره خنده و گريه گذرانديم، و همچنين عين اين بحث در آيات بعدى هم جريان پيدا مىكند.
﴿وَ أَنَّهُ خَلَقَ اَلزَّوْجَيْنِ اَلذَّكَرَ وَ اَلْأُنْثىَ مِنْ نُطْفَةٍ إِذَا تُمْنىَ﴾
كلمه «نطفه» به معناى آبى است در مرد و زن كه مبدأ پيدايش فرزند است، و وقتى مىگوييم: «امنى الرجل» معنايش اين است كه فلان مرد منى خود را ريخت.
بعضى4 گفتهاند: معناى «تمنى» اين است كه: «مقدر شده باشد».و جمله «الذكر و الانثى» بيان كلمه «زوجين» است.
بعضى5 هم گفتهاند: اينكه در آيه مورد بحث مانند آيه قبلى نفرمود: «و أنه هو» براى اين بود كه در مساله خلقت زوجين، كسى تصور نمىكند منسوب به غير خداى تعالى باشد.
﴿وَ أَنَّ عَلَيْهِ اَلنَّشْأَةَ اَلْأُخْرىَ﴾
كلمه «نشاه اخرى» به معناى خلقت اخرى است كه همان خلقت دوم باشد، و ظرفش آخرت است كه دار جزاء است، و اگر فرمود پيش آوردن اين نشاه به عهده خداست، براى اين بود كه قضاى حتمى الهى بود، و نيز براى اين بود كه وعدهاش را داده بود، و او خلف وعده نمىكند.
﴿وَ أَنَّهُ هُوَ أَغْنىَ وَ أَقْنىَ﴾
يعنى و او كسى است كه غنى و قنيه مىدهد، و «قنيه» به معناى اموال ماندنى از قبيل خانه و باغ و حيوان است، و بنابراين، ذكر جمله «أقنى» بعد از جمله «أغنى» از باب ذكر خاص بعد از عام است، به خاطر نفاست و شرافتى كه در خاص است.
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: اغناء به معناى مالدار كردن، و اقناء به معناى راضى كردن از جهت مالدارى است.
بعضى2 ديگر گفتهاند: معناى آيه اين است كه: خدا است كه بىنياز و فقير مىكند.
﴿وَ أَنَّهُ هُوَ رَبُّ اَلشِّعْرىَ﴾
گويا مراد از «شعرى» ستاره شعراى يمانيه باشد كه يكى از ستارگان ثابت و پر نورى است كه در شرق آسمان به صورت جبارى آسمانى مىدرخشد.
مىگويند3: دو قبيله خزاعه و حمير اين ستاره را مىپرستيدند، و نيز يكى از كسانى كه آن را مىپرستيده، ابو كبشه يكى از اجداد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بوده، كه البته جد مادرى آن جناب بوده، و مشركين به اين مناسبت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را پسر ابو كبشه مىناميدند، چون گفتيم ابو كبشه با پرستش شعرى راه خود را از قوم خود جدا كرده بود.
﴿وَ أَنَّهُ أَهْلَكَ عَاداً اَلْأُولىَ﴾
عاد همان قوم هود پيغمبر است، و اگر آنان را «عاد اولى» ناميده، براى اين بوده كه قوم عاد دو نسل بودند، نسل اول آنان قوم هود پيغمبر بودند (و هلاك شدند).
﴿وَ ثَمُودَ فَمَا أَبْقىَ﴾
ثمود قوم صالح پيغمبر است، كه خداى تعالى كفار ايشان را تا آخرين نفر به هلاكت رسانيد، هم چنان كه در جاى ديگر در باره آنان فرمود: ﴿وَ نَجَّيْنَا اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ كَانُوا يَتَّقُونَ﴾4.
﴿وَ قَوْمَ نُوحٍ مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كَانُوا هُمْ أَظْلَمَ وَ أَطْغىَ﴾
اين جمله مانند جمله قبليش عطف است بر كلمه «عادا»، و اينكه در اين آيه به اصرار و تاكيد مىفرمايد: قوم نوح از دو قوم عاد و ثمود - به طورى كه از سياق بر مىآيد - ظالمتر و طاغىتر بودند، براى اين است كه: قوم نوح دعوت آن جناب را نپذيرفتند، و از موعظه او پند نگرفتند، و با اينكه نزديك هزار سال ايشان را دعوت مىكرد، به جز عدهاى بسيار كم دعوتش را نپذيرفتند.
﴿وَ اَلْمُؤْتَفِكَةَ أَهْوىَ فَغَشَّاهَا مَا غَشَّى﴾
بعضى5 از مفسرين گفتهاند: مؤتفكه عبارت است از قراء و آباديهاى قوم لوط كه اهل
خود را ائتفاك كرد، يعنى زير و رو كرد. و كلمه «اهواء» كه مصدر فعل «أهوى» است به معناى اسقاط است.
و معناى آيه اين است كه: قراى قوم لوط (مؤتفكة) را به اين وسيله به زمين كوبيد و ساقط كرد، كه سرزمينشان را زير و رو نموده دستخوش خسف نمود، ﴿فَغَشَّاهَا مَا غَشَّى﴾ در نتيجه عذاب خدا شاملش شد و احاطهاش كرد، آن مقدار كه شاملش شد و احاطهاش كرد.
احتمال هم دادهاند كه مراد از «مؤتفكة» اعم از قراى قوم لوط و تمامى قريههايى باشد كه سكنه آنها در تاريخ بشريت دچار عذاب شده و منقرض شدند، و خرابههاى آن قريهها و علامتهايى از آنها بجاى مانده.
﴿فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكَ تَتَمَارىَ﴾
كلمه «آلاء» جمع «الى» به معناى نعمت است و كلمه «تمارى» به معناى تشكك و خود را به طور مصنوعى مردد جلوه دادن است، و جمله متفرع بر ما قبل است كه افعالى را به خداى تعالى نسبت مىداد.
و معناى آن اين است كه: وقتى خداى تعالى همان كسى باشد كه اين نظام بديع را پديد آورده و اين عالم را ايجاد كرده، و تدبير نموده، در انسانها خنده و گريه و مرگ و حيات و هلاكت قرار داده. ديگر به كداميك از نعمتهاى پروردگارت خود را مردد جلوه مىدهى، و در كدامش شك مىكنى؟
و اگر مساله هلاكت و گرياندن امتهاى طاغيه را هم نعمت خوانده، با اينكه على الظاهر اينها نقمت و ناگوارى است، براى اين بوده كه هر چند براى طاغيان نقمت است ولى از آنجايى كه در پديد آمدن نظام اتم و عمومى كه در عالم جريان دارد، نظامى كه امور را به سوى استكمال خلق و رجوع كل به سوى خدا راه مىاندازد، دخالت دارد، نعمت است.
و خطاب در آيه به همان كسى است كه اعراض كرد، و اندكى انفاق نموده سپس از ادامه انفاق خوددارى نمود، ممكن هم هست خطاب به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از باب «پسرم به تو مىگويم همسايه تو بشنو» بوده باشد، و به هر حال استفهام در اين جمله استفهام انكارى است.
﴿هَذَا نَذِيرٌ مِنَ اَلنُّذُرِ اَلْأُولىَ﴾
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: كلمه «نذير» هم مىتواند مصدر و به معناى انذار باشد،
و هم وصف و به معناى انذار كننده باشد، و در هر دو معنا به صورت «نذر» - به دو ضمه - جمع بسته مىشود، و اشاره با كلمه «هذا» يا به قرآن است و يا به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم).
قيامت نزديك شد... آيا باز هم مىخنديد و نمىگرييد؟!
﴿أَزِفَتِ اَلْآزِفَةُ﴾
يعنى قيامت نزديك شد، چون كلمه «آزفه» يكى از اسماى قيامت است، هم چنان كه در جاى ديگر آمده: ﴿وَ أَنْذِرْهُمْ يَوْمَ اَلْآزِفَةِ﴾1.
﴿لَيْسَ لَهَا مِنْ دُونِ اَللَّهِ كَاشِفَةٌ﴾
منظور از «كاشفه»، «نفس كاشفه» است، يعنى غير خدا كسى نيست كه گرفتارى آن روز را بر دارد، چون مراد از كشف، ازاله شدايد و هراسها است.
پس معنايش همانطور كه گفتيم اين است كه: هيچ كسى نيست كه بتواند شدايد و هراسهاى آن روز را بردارد، مگر آنكه خداى سبحان بردارد.
﴿أَ فَمِنْ هَذَا اَلْحَدِيثِ تَعْجَبُونَ وَ تَضْحَكُونَ وَ لاَ تَبْكُونَ وَ أَنْتُمْ سَامِدُونَ﴾
اشاره با كلمه «هذا» به بيان گذشته است، و كلمه «سمود» كه مصدر سامدون است به معناى لهو است، و آيه شريفه متفرع بر بيان گذشته، و استفهام در آن توبيخى است.
و معنايش اين است كه: وقتى خداى تعالى پروردگار شما است كه همه امور به او منتهى مىشود، و آوردن نشاه ديگر به عهده او است، و آمدن آن نشاه نزديكتر هست و بغير از خدا كسى نيست كه عذاب و گرفتاريهايش را از شما برطرف سازد، آيا با چنين وضعى كه داريد هنوز مىخنديد، و از كوتاهىهايى كه نسبت به خداى تعالى كرده و خود را در معرض شقاوت دائمى قرار داديد نمىگرييد؟ آيا از اين بيانات كه شما را به نجات مىخواند تعجب و انكار مىكنيد؟ و از در استهزا به آن مىخنديد و گريه نمىكنيد؟
﴿فَاسْجُدُوا لِلَّهِ وَ اُعْبُدُوا﴾
اين جمله نيز نتيجهاى است كه از بيان سابق گرفته شده، و معنايش اين است كه وقتى برايتان معلوم شد كه در چنين مخاطرهاى قرار داريد، پس بايد كه براى او سجده نموده تنها او را بپرستيد، تا مخاطره مذكور را كه غير از خدا برطرف كنندهاى ندارد از شما برطرف سازد.
بحث روايتى [چند روايت راجع به شان نزول آيات: ﴿أَ فَرَأَيْتَ اَلَّذِي تَوَلَّى...﴾ ]
در كشاف در ذيل آيه ﴿أَ فَرَأَيْتَ اَلَّذِي تَوَلَّى...﴾ روايت كرده كه عثمان مال خود را در راه خير انفاق مىكرد، عبد اللَّه بن سعد بن ابى سرح برادر رضاعيش به او گفت: اينطور كه تو گرفتهاى بيم آن هست كه مالى برايت نماند. عثمان گفت: من خطايا و گناهانى دارم، مىخواهم با اين عمل خود رضاى خدا را جلب كنم، اميد عفو او را دارم. عبد اللَّه گفت: تو اين ماده شتر خود و بارش را به من بده، من همه گناهانت را به عهده مىگيرم، عثمان هم همين كار را كرد و چند نفر را شاهد معامله گرفت، و از آن پس ديگر در راه خير چيزى نداد، بدين مناسبت بود كه آيه مورد بحث نازل شد. و معناى جمله «تولى» اين است كه در روز احد مركز را ترك كرد. بعد از آنكه اين آيات نازل شد، عثمان بهتر و بيشتر به عمل خير خود برگشت1.
مؤلف: صاحب مجمع البيان2 اين قصه را نقل كرده و روايت آن را به ابن عباس و سدى و كلبى و جماعتى از مفسرين نسبت داده، ولى در اينكه جمله «تولى» مربوط به جنگ احد باشد، با اينكه اين سوره در مكه نازل شده جاى خدشه و نظر است.
و در الدر المنثور است كه فاريابى، عبد بن حميد، ابن جرير، ابن منذر و ابن ابى حاتم از مجاهد روايت كردهاند كه در تفسير آيه ﴿أَ فَرَأَيْتَ اَلَّذِي تَوَلَّى﴾ گفته: اين آيات راجع به وليد بن مغيره است كه نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و ابو بكر مىآمد و به گفتگوى آن دو گوش مىداد، و منظور از اعطاء همين گوش دادن است، و منظور از جمله «و اكدى» اين است كه وليد اين عطاى خود را ترك كرد، آن وقت اين جمله نازل شد: ﴿أَ عِنْدَهُ عِلْمُ اَلْغَيْبِ﴾ مىگويد: منظور از غيب، قرآن است، آيا در آن باطلى ديده، و در اثر آمد و شدش به حضور پيامبر و ابو بكر چنين ديدى پيدا كرده؟3.
مؤلف: خواننده عزيز توجه دارد كه ظاهر آيات مورد بحث به هيچ وجه با آنچه در اين روايت آمده تطبيق نمىكند، و اين هم روايت شده كه آيات در باره عاص بن وائل، و در روايتى ديگر در باره مردى كه نامش را نبرده نازل شده است4.
و در تفسير قمى در ذيل جمله ﴿وَ إِبْرَاهِيمَ اَلَّذِي وَفَّى﴾ مىگويد امام فرموده: يعنى
ابراهيم به تمامى اوامر و نواهى خدا و حتى به ذبح پسرش وفا كرد، و به طور كامل اطاعت نمود1.
چند روايت راجع به بهرهمند شدن از اعمال ديگران
و در كافى به سند خود از اسحاق بن عمار از امام ابو ابراهيم موسى بن جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: از آن جناب از شخصى پرسيدم كه حج و عمرهاش را يا بعضى از طوافهايش را به نيت بعضى از افراد خاندانش انجام مىدهد، در حالى كه آن فرد از او غايب است و در شهرى ديگر قرار دارد، مىگويد: اين را هم پرسيدم كه: در اين فرض آيا از ثواب عمل خودش چيزى كم مىشود يا نه؟ فرمود: اين عمل هم به حساب خود او نوشته مىشود و هم به حساب آن فرد، علاوه بر اين ثوابى هم به عنوان صله رحم به او مىدهند. پرسيدم: در صورتى كه آن فرد از دنيا رفته بود، آيا اين ثواب به حساب او ملحق مىشود؟ فرمود: آرى حتى اگر مشمول غضب خدا باشد به خاطر اين عملى كه تو به نيت وى انجام دادهاى مشمول مغفرت خدا مىگردد، و اگر در مضيقه باشد به خاطر اين عمل گشايش مىيابد، پرسيدم: آيا آن فرد در آنجايى كه هست متوجه مىشود كه اين ثوابى كه به نامه عمل او ملحق شد از ناحيه چه كسى است؟ فرمود: آرى. پرسيدم: اگر آن فرد ناصبى يعنى دشمن على (علیه السلام) باشد اين عمل سودى به حالش دارد يا خير؟ فرمود: بلى، باعث تخفيف او مىشود2.
مؤلف: مورد روايت هديه دادن ثواب عمل است، نه عملى كه به نيابت از طرف ميت انجام مىشود.
و در همان كتاب به سند خود از عبد اللَّه بن سنان از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: خداى عز و جل به آن فرشتهاى كه موكل بر هر مؤمن است دستور مىدهد اگر آن مؤمن مريض شود آنچه در حال سلامتى انجام مىداد و فعلا به خاطر بيمارى از آن عمل خير بازمانده برايش بنويس، براى اينكه اين منم كه او را در پناه و وثاق خود قرار دادهام3.
و در خصال از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: انسان بعد از مردنش ديگر هيچ أجر و ثوابى دنبالش نمىآيد، مگر از چند راه: يكى اينكه در زندگيش صدقهاى پايدار تاسيس كرده باشد كه تا روز قيامت ثواب آن عايد وى مىشود. دوم صدقهاى كه به
صورت وقف در آورده باشد كه ديگر ورثهاش آن را به ارث نبرند. سوم سنت هدايتى كه باب كرده باشد و بعد از مرگش مردم به آن سنت عمل كنند و راه درست را بروند. و چهارم فرزند صالحى كه بعد از مردن خود او براى پدر استغفار كند1.
مؤلف: اين سه روايت - كه البته در اين معنا روايات بسيار زياد ديگرى نيز از ائمه اهل بيت (علیه السلام) هست - در حقيقت، سعى در آيه شريفه ﴿وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلاَّ مَا سَعىَ﴾ را توسعه مىدهد، كه قبلا هم به آن اشاره كرديم.
رواياتى در باره انديشه كردن در باره خدا، در ذيل آيه: ﴿وَ أَنَّ إِلىَ رَبِّكَ اَلْمُنْتَهىَ﴾
و در اصول كافى به سند خود از سليمان بن خالد روايت كرده كه گفت: امام صادق (علیه السلام) فرمود: خداى تعالى مىفرمايد: ﴿وَ أَنَّ إِلىَ رَبِّكَ اَلْمُنْتَهىَ﴾، پس بايد از اين كلام اين نتيجه را هم گرفت كه وقتى رشته بگومگوها به خداى تعالى كشيده شد، ديگر بايد دم فرو بست، و در آن وادى قدم نگذاشت2.
مؤلف: اين استفادهاى كه امام از آيه مذكور كرده، در حقيقت توسعهاى است كه در معناى انتهاء داده است.
و نيز در همان كتاب به سند خود از ابى عبيده حذاء روايت كرده كه گفت: امام ابو جعفر (علیه السلام) به من فرمود: اى زياد زنهار از خصومتها بپرهيز، كه خصومت آدمى را به مرض شك مبتلا مىكند، و عمل انسان را حبط و بىاثر مىسازد، و صاحبش را هلاك مىكند، و اى بسا يك كلمه از زبان او در آيد، كه به جرم آن ديگر آمرزيده نشود، آرى در گذشته نيز مردمى بودند كه علم آن وظايفى كه داشتند رها كردند، و به طلب علمى برخاستند كه ربطى به وظائفشان نداشت، و در نتيجه بگومگوهايشان به خدا منتهى شد، و در آن مساله دچار حيرت شدند، به طورى كه اگر يكى از آنها را از جلو صدا مىزدند او به عقب سر خود بر مىگشت كه ببيند كيست كه صدايش مىزند، و يا از عقب سر صدايش مىزدند، او به شخصى كه پيش رويش بود پاسخ مىداد، و نيز مىگويد: در روايتى ديگر فرمود: در زمين سرگردان شدند3
و در الدر المنثور است كه: ابو الشيخ از ابو ذر روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: در خلقت (كه آثار صنع خدا است هر چه مىخواهيد) تفكر بكنيد، ولى در خود خدا تفكر مكنيد، كه هلاك مىشويد4.
مؤلف: و در نهى از تفكر در خداى تعالى روايات بسيارى ديگر هست كه هم در جوامع حديث شيعه آمده و هم در جوامع حديث اهل سنت، و البته بايد دانست كه اين نهى ارشادى است، و متوجه خصوص كسانى است كه راه ورود به مسائل عقلى و عميق را بلد نيستند و استعداد آن را ندارند، در نتيجه فرو رفتن در آن مسائل در حقيقت، خويشتن را در معرض هلاكت افكندن است، آن هم هلاكت دائم.
چند روايت در ذيل آيات: ﴿وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكىَ﴾، ﴿وَ أَنَّهُ هُوَ أَغْنىَ وَ أَقْنىَ وَ...﴾
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكىَ﴾ مىگويد: امام فرمود: يعنى آسمان را با باريدن به گريه واداشته و زمين را با شكفتن به خنده در آورده است1.
مؤلف: اين طرز استفاده كردن از آيه توسعه دادن در معناى گرياندن و خنداندن است.
و در معانى الاخبار به سند خود از سكونى از جعفر بن محمد از پدران بزرگوارش (علیه السلام) روايت آورده كه امير المؤمنين (علیه السلام) در معناى آيه ﴿وَ أَنَّهُ هُوَ أَغْنىَ وَ أَقْنىَ﴾ فرمود: يعنى هر انسانى را در زندگى خود اغناء و بىنياز كرد و او را به كسبى كه در دست دارد اقناء و راضى ساخت، به طورى كه به كسب و كارش هر قدر هم پست باشد علاقهمند است2.
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿وَ أَنَّهُ هُوَ رَبُّ اَلشِّعْرىَ﴾ از امام نقل كرده كه فرموده: منظور از شعرى ستارهاى است كه قريش و قومى از عرب آن را مىپرستيدند، ستارهاى است كه در آخر شب طلوع مىكند3.
مؤلف: اينكه فرمود: در آخر شب طلوع مىكند تعريف آن ستاره از نظر زمان صدور اين حديث است كه لا بد در تابستان بوده و گرنه اين ستاره در تمامى سال و در تمام بيست و چهار ساعت شبانه روز در جاى خود قرار دارد.
و نيز در آن كتاب در ذيل آيه ﴿أَزِفَتِ اَلْآزِفَةُ﴾ فرموده: يعنى قيامت نزديك شد4.
و در مجمع البيان در ذيل آيه ﴿أَ فَمِنْ هَذَا اَلْحَدِيثِ تَعْجَبُونَ﴾ مىگويد: منظور از اين حديث همان خبرهايى است كه قبلا داده بود5.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت: وقتى آيه شريفه ﴿أَ فَمِنْ هَذَا اَلْحَدِيثِ تَعْجَبُونَ وَ تَضْحَكُونَ وَ لاَ تَبْكُونَ﴾ نازل شد، ديگر كسى آن جناب را خندان نديد تا از دنيا رفت6.
سوره قمر (54)
سوره قمر مكى است و پنجاه و پنج آيه دارد
[سوره قمر (54): آيات 1 تا8]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ اِقْتَرَبَتِ اَلسَّاعَةُ وَ اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ١ وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ٢ وَ كَذَّبُوا وَ اِتَّبَعُوا أَهْوَاءَهُمْ وَ كُلُّ أَمْرٍ مُسْتَقِرٌّ٣ وَ لَقَدْ جَاءَهُمْ مِنَ اَلْأَنْبَاءِ مَا فِيهِ مُزْدَجَرٌ٤ حِكْمَةٌ بَالِغَةٌ فَمَا تُغْنِ اَلنُّذُرُ٥ فَتَوَلَّ عَنْهُمْ يَوْمَ يَدْعُ اَلدَّاعِ إِلىَ شَيْءٍ نُكُرٍ٦ خُشَّعاً أَبْصَارُهُمْ يَخْرُجُونَ مِنَ اَلْأَجْدَاثِ كَأَنَّهُمْ جَرَادٌ مُنْتَشِرٌ٧ مُهْطِعِينَ إِلَى اَلدَّاعِ يَقُولُ اَلْكَافِرُونَ هَذَا يَوْمٌ عَسِرٌ٨﴾
ترجمه آيات
به نام خداى رحمان و رحيم. قيامت بسيار نزديك شد، و قرص ماه دو نيم گشت (1).
ولى آنان كه كافر دلند هر آيتى ببينند روى مىگردانند و مىگويند سحرى است پى در پى (2).
پيامبر و آنچه او آورده است را تكذيب كردند، و هواهاى نفسانى خود را پيروى نمودند، اما به زودى هر امرى در مستقر خود قرار خواهد گرفت (3).
با اينكه در كتاب او اخبارى كه بقدر كافى هشدار مىداد آمده بود (4).
اين آيات حكمتهاى بالغه الهى است اما اين هشدارها مؤثر نيفتاد (5).
پس تو اى رسول! روى از ايشان بگردان، كه اينان منتظر روزى هستند كه داعيان مردم را به سوى داهيه و عذابى سخت مىخوانند (6).
در حالى كه از شدت شرمسارى و خشوع ديدگان خود پايين انداخته از گورها در آيند، و همچون ملخهاى پراكنده به هر سو مىدوند (7).
در حالى كه به سوى دعوت كننده به سرعت بدوند، آن روز كافران بگويند اين روز چه روز سختى است (8).
بيان آيات اشاره به مطالب سوره مباركه قمر
اين سوره به جز دو آيه از آخرش كه متقين را وعده بهشت و حضور در نزد خداى تعالى مىدهد بقيه آياتش يكسره مربوط به انذار و تهديد است، نخست در اين سوره به معجزه شق القمر اشاره مىكند، كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن را به خاطر مطالبه قومش آورد. و سپس مىفرمايد كه: همان قوم او را ساحر خواندند، و نبوتش را تكذيب نموده هم چنان هواهاى نفسانى را پيروى كردند، با اينكه خبرهاى تكان دهندهاى از اخبار روز قيامت و از داستانهاى امم منقرضه در گذشته بگوششان خورد.
آنگاه دوباره به نقل پارهاى از آن داستانها بر مىگردد، اما پيداست كه با خشم و عتاب آنها را نقل مىكند و بد حاليشان در روز قيامت هنگام بيرون شدن از قبرها و حضورشان را براى حساب خاطرنشان مىسازد.
و سپس به داستانهايى از قوم نوح، عاد، ثمود، قوم لوط، و دودمان فرعون، و عذابهاى دردناكى كه به خاطر تكذيبشان پيامبران را بر سر آنان آمد، پرداخته، مىفرمايد: قوم پيامبر اسلام نزد خدا عزيزتر از آنان نيستند، و ايشان هم مانند آنها نمىتوانند خدا را عاجز سازند، و در آخر همانطور كه گفتيم سوره را با بشارت به متقين ختم مىكند.
و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده، و نبايد به گفته آنان كه گفتهاند1: در جنگ بدر نازل شده، و يا آنها كه گفتهاند2: بعضى از آياتش در مدينه نازل شده، اعتناء كرد. و از جمله آيات برجستهاش آيات راجع به قدر است كه در آخر سوره قرار دارد.
مقصود از انشقاق قمر و وجوه مختلف در اين باره
﴿اِقْتَرَبَتِ اَلسَّاعَةُ وَ اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ﴾
كلمه «اقتراب» به معناى بسيار نزديك شدن است، پس اينكه فرمود: ﴿اِقْتَرَبَتِ اَلسَّاعَةُ﴾ معنايش اين است كه: ساعت خيلى نزديك شده، و ساعت عبارت است از ظرفى كه در آن ظرف قيامت بپا مىشود.
و معناى اينكه فرمود: ﴿وَ اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ﴾ اين است كه اجزاى قرص قمر از هم جدا شده، دو قسمت گرديد، و اين آيه به معجزه شق القمر كه خداى تعالى به دست رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مكه و قبل از هجرت و به دنبال پيشنهاد مشركين مكه جاريش ساخت اشاره مىكند. روايات اين داستان هم بسيار زياد است، و به طورى كه مىگويند1
همه اهل حديث و مفسرين بر قبول آن أحاديث اتفاق دارند، و كسى از ايشان مخالفت نكرده به جز حسن، عطاء و بلخى كه گفتهاند: معناى اينكه فرمود: ﴿اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ﴾ اين است كه به زودى در هنگام قيام قيامت قمر دو نيم مىشود، و اگر فرموده: دو نيم شده، از باب اين است كه بفهماند حتما واقع مىشود.
ليكن اين معنا بسيار بىپايه است، و دلالت آيه بعدى كه مىفرمايد: ﴿وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ﴾ آن را رد مىكند، براى اينكه سياق آن آيه روشنترين شاهد است بر اينكه منظور از «آية» معجزه به قول مطلق است، كه شامل دو نيم كردن قمر هم مىشود، يعنى حتى اگر دو نيم شدن قمر را هم ببينند مىگويند سحرى است پشت سرهم، و معلوم است كه روز قيامت روز پردهپوشى نيست، روزى است كه همه حقايق ظهور مىكند، و در آن روز همه در بدر دنبال معرفت مىگردند، تا به آن پناهنده شوند، و معنا ندارد در چنين روزى هم بعد از ديدن شق القمر باز بگويند اين سحرى است مستمر، پس هيچ چارهاى نيست جز اينكه بگوييم شق القمر آيت و معجزهاى بوده كه واقع شده تا مردم را به سوى حق و صدق دلالت كند، و چنين چيزى را ممكن است انكار كنند و بگويند سحر است.
نظير تفسير بالا در بىپايگى گفتار بعضى ديگر است كه گفتهاند: كلمه «آية» اشاره است به آن مطلبى كه رياضىدانان اين عصر به آن پىبردهاند، و آن اين است كه كره ماه از زمين جدا شده، همانطور كه خود زمين هم از خورشيد جدا شده، پس جمله ﴿وَ اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ﴾ اشاره است به يك حقيقت علمى كه در عصر نزول آيه كشف نشده بود، و بعد از دهها قرن كشف شد.
وجه بىپايگى اين تفسير اين است كه: در صورتى كه گفتار رياضىدانان صحيح باشد آيه بعدى كه مىفرمايد: ﴿وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ﴾ با آن نمىسازد، براى اينكه از احدى نقل نشده كه گفته باشد خود قمر سحرى است مستمر.
علاوه بر اين جدا شدن قمر از زمين اشتقاق است، و آنچه در آيه شريفه آمده انشقاق
است، و انشقاق را جز به پاره شدن چيزى و دو نيم شدن آن اطلاق نمىكنند، و هرگز جدا شدن چيزى از چيز ديگر كه قبلا با آن يكى بوده را انشقاق نمىگويند.
نظير وجه بالا در بىپايگى اين وجه است كه بعضى1 اختيار كرده و گفتهاند: انشقاق قمر به معناى برطرف شدن ظلمت شب، هنگام طلوع قمر است. و نيز اينكه بعضى2 ديگر گفتهاند: انشقاق قمر كنايه است از ظهور امر و روشن شدن حق.
البته اين آيه خالى از اين اشاره نيست كه انشقاق قمر يكى از لوازم نزديكى ساعت است.
معناى جمله ﴿وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ﴾ و ﴿وَ كُلُّ أَمْرٍ مُسْتَقِرٌّ﴾
﴿وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ﴾
استمرار از هر چيزى به معناى عبور از آن است، البته عبورى پى در پى، و به همين جهت بر دوام و عموميت هر چيزى هم اطلاق مىشود، پس «سحر مستمر» به معناى سحرهايى پى در پى و دائمى است.
و كلمه «آية» نكره در سياق شرط است، يعنى كلمه مذكور بدون الف و لام و هم در جملهاى شرطيه قرار گرفته، و بر حسب قواعد ادبى عموميت را مىفهماند، و معنايش «هر آيتى» است، پس مىفهماند مشركين هر آيتى كه ببينند در بارهاش مىگويند: اينها همه سحرهايى است پشت سرهم.
و بعضى3 از مفسرين، مستمر را به محكم و مورد وثوق تفسير كردهاند.
و بعضى4 ديگر آن را به از بين رفتنى و زائل شدن، و بعضى5 ديگر آن را به زشت و منفور معنا كردهاند. ولى اين معانى بعيد است.
﴿وَ كَذَّبُوا وَ اِتَّبَعُوا أَهْوَاءَهُمْ وَ كُلُّ أَمْرٍ مُسْتَقِرٌّ﴾
در اين جمله صريحا نفرموده چه چيز را تكذيب مىكنند، ولى به قرينه ذيل آيه مىفهميم كه منظور تكذيب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و آياتى است كه آورده.
و معناى آيه اين است كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و آياتى را كه آورده تكذيب كردند، در حالى كه همه امور مستقر و در مجراى خود قرار مىگيرد، آن وقت فهميده مىشود كه آن امر حق است يا باطل، راست است يا دروغ؟ پس به زودى خواهند دانست كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر حق و صادق، و يا بر باطل و كاذب است. بنابراين جمله ﴿وَ كُلُّ أَمْرٍ مُسْتَقِرٌّ﴾ در معناى آيه ﴿وَ لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينٍ﴾6 مىباشد.
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: تكذيب در آيه مورد بحث مربوط به انشقاق قمر است و معناى آيه اين است كه: مشركين انشقاق قمر را تكذيب نموده باز هم هواهاى نفسانى خود را پيروى كردند، ولى جمله ﴿وَ كُلُّ أَمْرٍ مُسْتَقِرٌّ﴾ آن طور كه بايد با اين تفسير معنا نمىدهد و نمىسازد.
﴿وَ لَقَدْ جَاءَهُمْ مِنَ اَلْأَنْبَاءِ مَا فِيهِ مُزْدَجَرٌ﴾
كلمه «مزدجر» مصدر ميمى و به معناى پندگيرى است، و جمله «من الانباء» بيان همان چيزى است كه در آن عبرت و پندگيرى و مزدجر است، و مراد از آن «انباء»، اخبار امتهاى گذشتهاى است كه هلاك شدند، و يا مقصود اخبار روز قيامت است، و هر دو وجه را احتمال دادهاند، و از ظاهر اينكه آيت را با بيان خبرهاى روز قيامت و سپس با خبرهاى عدهاى از امتهاى هلاك شده تعقيب كرده، بر مىآيد كه مراد از اخبارى كه در آن عبرت و مزدجر هست، همه اخبار مذكور است.
﴿حِكْمَةٌ بَالِغَةٌ فَمَا تُغْنِ اَلنُّذُرُ﴾
«حكمت» به معناى كلمه حقى است كه از آن بهرهبردارى شود، و كلمه «بالغه» از ماده بلوغ است كه به معناى رسيدن هر روندهاى است به آخرين حد مسافت، ولى به طور كنايه در تماميت و كمال هر چيزى هم استعمال مىشود، پس «حكمت بالغه» آن حكمتى است كه كامل باشد، و از ناحيه خودش نقصى و از جهت اثرش كمبودى نداشته باشد.
و حرف «فاء» در جمله «فما تغن النذر» فاى فصيحه است كه از حذف شدن جزئياتى خبر مىدهد، جزئياتى كه گفتار متفرع بر آنها است، و كلمه «نذر» جمع نذير و نذير يا به معناى منذر و بيمرسان است، و يا به معناى انذار و بيم رساندن است، و هر دو معنا صحيح است، هر چند معناى اول به فهم نزديكتر است.
و معناى آيه اين است كه: اين قرآن و يا آنچه به سوى آن دعوت مىكند، حكمتى است بالغ، ولى آن را تكذيب كرده دنبال هواهاى نفسانى خود را گرفتند، و در نتيجه منذرين و يا انذارها سودى به حالشان نبخشيد.
مفاد جمله ﴿يَوْمَ يَدْعُ اَلدَّاعِ...﴾ در آيه: ﴿فَتَوَلَّ عَنْهُمْ يَوْمَ يَدْعُ اَلدَّاعِ...﴾
﴿فَتَوَلَّ عَنْهُمْ يَوْمَ يَدْعُ اَلدَّاعِ إِلىَ شَيْءٍ نُكُرٍ﴾
كلمه «تولى» كه مصدر فعل «تول» است به معناى اعراض است، و حرف فاء كه بر سرش در آمده فاى تفريع است، مىفهماند جمله فرع و نتيجه مطالب قبلى است كه حال كفار
را توصيف مىكرد، و مىفرمايد: وقتى مكذبين به تو، پيرو هواهاى نفسانى باشند، و در نتيجه انذارها سودى به حالشان ندهد و عبرتها و مواعظ به خرجشان نرود، تو هم از ايشان روى بگردان و اصرارى بر دعوتشان مورز.
راغب مىگويد: انكار، ضد عرفان است، و براى اظهار اينكه من فلانى را نمىشناسم، هم گفته مىشود: «أنكرت فلانا»، و هم گفته مىشود: «نكرت فلانا»، و اصل معناى اين كلمه اين است كه چيزى وارد بر قلب شود كه قلب تصورش را نكرده باشد، و اين خود نوعى جهل است، و در قرآن كريم آمده: ﴿فَلَمَّا رَأىَ أَيْدِيَهُمْ لاَ تَصِلُ إِلَيْهِ نَكِرَهُمْ﴾ وقتى ديد دستشان به غذا نمىرسد ناشناس تشخيصشان داد».و نيز مىگويد: كلمه «نكر» هم به معناى زيركى است و هم به معناى امرى دشوار است، كه اذهان آن را نمىشناسد1.
گفتار در بيان حال مكذبين در برابر حكمت بالغهاى كه به ايشان القاء مىشود، و مواعظى كه به عنوان انذار گوشزدشان مىگردد در جمله ﴿فَتَوَلَّ عَنْهُمْ﴾ تمام مىشود، و از جمله ﴿يَوْمَ يَدْعُ اَلدَّاعِ﴾ مجددا به قسمتى ديگر از آن مواعظى كه قبلا داشت پرداخته حال و وضع مكذبين در قيامت و حال و روز امتهاى مكذب گذشته را در لحن عتاب و توبيخ شديد ذكر مىكند، در لحنى كه دلها را براى تنبه تكان مىدهد، و ديگر عذرى براى اعراض اعراض كنندگان باقى نمىگذارد.
پس بنابراين جمله ﴿يَوْمَ يَدْعُ اَلدَّاعِ...﴾ كلامى است جداى از ما قبل خود، كلامى است كه مىخواهد دوباره آن مواعظى را كه قبلا ذكر كرده بود در مقام جواب از سؤالى تقديرى از سر گيرد، گويا بعد از آنكه فرمود: ﴿فَتَوَلَّ عَنْهُمْ﴾ شخصى پرسيده: خوب وقتى پيامبر از ايشان روى بگردانيد مال كار آنان چه بود؟ فرمود: ﴿يَوْمَ يَدْعُ...﴾، يعنى حال عاقبت دنيايشان را كه گفتيم كه همان حال امثال آنان از قوم نوح و عاد و ثمود و ديگران بود، چون اينها بهتر از آنها نيستند، و اما حال آخرتشان در روزى كه دعوت كننده دعوت مىكند...
و بنابراين ظرف در جمله «يوم يدع» متعلق است به جملهاى كه به زودى مىآيد، و مىفرمايد: «يخرجون» و معنايش اين است كه: روزى كه دعوت كننده به چيزى نديده و نشناخته دعوت مىكند، همه از قبرها خارج مىشوند... و ممكن هم هست متعلق به جملهاى تقديرى باشد، و تقدير كلام «اذكر يوم يدع الداعى - بياد آر روزى را كه دعوت كننده دعوت مىكند» و حاصل كلام اين باشد كه بياد آر آن روز را و حال ايشان را در آن
روز. و اين آيه در معناى آيه شريفه ﴿هَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ اَلسَّاعَةَ أَنْ تَأْتِيَهُمْ﴾1 و آيه شريفه ﴿فَهَلْ يَنْتَظِرُونَ إِلاَّ مِثْلَ أَيَّامِ اَلَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِهِمْ﴾2 مىباشد.
در اين آيه شريفه نام دعوت كننده را نبرده كه كيست، چيزى كه هست در جاى ديگر اين دعوت را به خود نسبت داده و فرموده: ﴿يَوْمَ يَدْعُوكُمْ فَتَسْتَجِيبُونَ بِحَمْدِهِ﴾3.
و اگر از ميان همه خبرهاى مربوط به قيامت مساله دعوت براى خروج از قبرها و حضور براى فصل قضا و خروجشان از قبر در حال خشوع و سرعت گرفتنشان به سوى داعى را يادآور شده، براى اين بود كه اين دعوت مقابل دعوت آنان در دنيا قرار گيرد، كه ايشان را به سوى ايمان به آيات دعوت مىكرد و ايشان اعراض نموده مىگفتند: اينها همه سحرهايى است مستمر.
و معناى آيه اين است كه: به ياد آر روزى را كه دعوت كننده ايشان را به امرى بس دشوار دعوت مىكند، و آن امر دشوار همان داورى و پاداش و كيفر است.
﴿خُشَّعاً أَبْصَارُهُمْ يَخْرُجُونَ مِنَ اَلْأَجْدَاثِ كَأَنَّهُمْ جَرَادٌ مُنْتَشِرٌ﴾
كلمه «خشع» جمع خاشع است كه مصدر آن خشوع به معناى نوعى ذلت است، و اگر اين خشوع را به ديدگان نسبت داده، از اين جهت است كه حالت خشوع و ذلت بيش از هر چيز در ديدگان ظهور مىكند.
و كلمه «أجداث» جمع جدث به معناى قبر است، و جراد (ملخ) حيوانى معروف است، و اگر مردم را در بيرون شدن از قبر تشبيه كرده به ملخهاى منتشر، از اين جهت است كه ملخ وقتى منتشر مىشود هر دسته داخل در دسته ديگر مىشود و با هم مخلوط مىشوند، با اينكه به ظاهر هر يك از آنها جهتى مخالف جهت ديگر دارد، در روز قيامت هم مردم اينچنين درهم و برهم مىشوند، قرآن كريم در جاى ديگر مىفرمايد: ﴿يَوْمَ يَخْرُجُونَ مِنَ اَلْأَجْدَاثِ سِرَاعاً كَأَنَّهُمْ إِلىَ نُصُبٍ يُوفِضُونَ خَاشِعَةً أَبْصَارُهُمْ﴾4.
﴿مُهْطِعِينَ إِلَى اَلدَّاعِ يَقُولُ اَلْكَافِرُونَ هَذَا يَوْمٌ عَسِرٌ﴾.
يعنى در حالى از گورها بيرون مىشوند كه به سرعت به سوى صاحب دعوت مىدوند و دعوتش را اجابت مىكنند، آن روز كافران گويند امروز روزى بس دشوار است.
بحث روايتى (رواياتى راجع به معجزه شق القمر در ذيل آيه : ﴿اِقْتَرَبَتِ اَلسَّاعَةُ وَ اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ﴾ )
در تفسير قمى در معناى ﴿اِقْتَرَبَتِ اَلسَّاعَةُ﴾ آمده كه: يعنى قيامت نزديك شد، چون بعد از پيامبر اسلام ديگر پيامبرى تا قيامت نخواهد آمد، و طومار نبوت و رسالت برچيده شد.
و در معناى ﴿اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ﴾ آمده كه قريش از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خواست تا معجزهاى برايشان بياورد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دعا كرد، و از خدا خواست قرص قمر را برايش دو نيم كند، و خداى تعالى اين كار را كرد، به طورى كه مشركين همه آن را ديدند، و دوباره آن دو قسمت به هم چسبيدند، با اين حال گفتند: سحرى است مستمر يعنى صحيح1.
و در امالى شيخ به سند خود از عبيد اللَّه بن على از حضرت رضا از آباء گرامىاش از على (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: در مكه قرص قمر دو نيم شد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: «شاهد باشيد، شاهد باشيد»2.
مؤلف: مساله انشقاق قمر براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در روايات شيعه از ائمه اهل بيت (علیه السلام) در رواياتى بسيار آمده، و علما و محدثين ايشان آنها را بدون هيچ توقفى پذيرفتهاند.
و در الدر المنثور است كه: عبد الرزاق، احمد، عبد بن حميد، مسلم، ابن جرير، ابن منذر، ترمذى، ابن مردويه، و بيهقى (در دلائل)، از انس روايت كردهاند كه گفت: مردم مكه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) معجزهاى خواستند، خداى تعالى قرص ماه را دو نيم كرد، و به دنبالش اين آيه نازل شد: ﴿اِقْتَرَبَتِ اَلسَّاعَةُ وَ اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ... سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ﴾ يعنى سحرى از بين رفتنى3.
و در همان كتاب است كه ابن جرير، ابن منذر، ابن مردويه، ابو نعيم، و بيهقى، هر
دو در كتاب دلائل خود از طريق مسروق از ابن مسعود روايت كردهاند كه گفت: در عهد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) قرص قمر دو نيم شد، و قريش گفتند: اين سحر ابن ابى كبشه بود، آنگاه به يكديگر گفتند: منتظر باشيم تا مسافران از خارج بيايند، ببينيم آيا آنها هم اين جريان را ديدهاند يا نه، چون محمد نمىتواند تمام مردم عالم را سحر كند، مسافران يكى پس از ديگرى از راه رسيدند، و قريش جريان را از ايشان پرسيدند، گفتند: آرى ما هم ديديم كه ماه دو نيم شد، راجع به اين جريان بود كه خداى تعالى اين آيه را نازل كرد ﴿اِقْتَرَبَتِ اَلسَّاعَةُ وَ اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ﴾1.
و نيز در آن كتاب است كه مسلم، ترمذى، ابن جرير، ابن منذر، ابن مردويه، حاكم، بيهقى و ابو نعيم، در دلائل از طريق مجاهد از ابن عمر روايت كردهاند كه: در تفسير آيه ﴿اِقْتَرَبَتِ اَلسَّاعَةُ وَ اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ﴾ گفته: اين آيه مربوط به جريانى است كه در عهد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پيش آمد، يعنى قرص ماه دو نيم شد، يك نيمه آن جلو كوه و نيم ديگرش پشت كوه قرار گرفت، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرضه داشت: پروردگارا شاهد باش2.
و باز در همان كتاب آمده كه احمد، عبد بن حميد، ترمذى، ابن جرير، حاكم، ابو نعيم، و بيهقى از جبير بن مطعم روايت كردهاند كه در شان نزول آيه ﴿وَ اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ﴾ گفته: ما در عهد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مكه بوديم كه قرص ماه دو نيم شد، نيمى بالاى اين كوه قرار گرفت، و نيمى ديگر بر بالاى اين كوه ديگر ايستاد، مردم گفتند: محمد ما را سحر كرد، در آن ميان مردى گفت اگر سحر باشد تنها مىتواند براى ما سحر باشد، و او نمىتواند تمام مردم را سحر كند3.
و نيز در آن كتاب آمده كه ابن جرير و ابن مردويه و ابو نعيم (در كتاب دلائل) از ابن عباس روايت كردهاند كه در تفسير آيه ﴿اِقْتَرَبَتِ اَلسَّاعَةُ وَ اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ﴾ گفته: اين جريان قبل از هجرت اتفاق افتاده بود، و آن از اين قرار بود كه ماه دو نيم شد، به طورى كه همه هر دو نيمه آن را ديدند4.
و نيز در آن كتاب است كه ابن ابى شيبه، عبد بن حميد، عبد اللَّه بن احمد، در كتاب «زوائد الزهد»، و ابن جرير و ابن مردويه و ابو نعيم، از ابى عبد الرحمن سلمى روايت كردهاند كه گفت: روزى در مدائن حذيفة بن يمان براى ما خطبه خواند، بعد از حمد خدا و
ثناى او گفت: ﴿اِقْتَرَبَتِ اَلسَّاعَةُ وَ اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ﴾، آگاه باشيد كه ساعت قيامت نزديك شد، آگاه باشيد كه قرص ماه در عهد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پاره شد، آگاه باشيد كه دنيا فراق خود را اعلام نمود آگاه باشيد كه امروز مسابقه و فردا روز پيروزى است1.
مؤلف: مساله انشقاق قمر به دعاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از اين چند نفر از صحابه يعنى انس، عبد اللَّه بن مسعود، ابن عمر، جبير بن مطعم، ابن عباس، و حذيفة بن يمان، به طرق بسيار مختلفى نقل شده.
و در روح المعانى از جمله صحابهاى كه اين جريان از ايشان نقل شده على (علیه السلام) را شمرده، و آنگاه از سيد شريف نقل كرده كه او در كتاب خود (شرح المواقف) از ابن سبكى نقل كرده كه او در كتاب خود (شرح مختصر) گفته: اين حديث متواتر است، و نبايد در تواترش ترديد كرد2.
خوب اين حال حديث بود از نظر اهل سنت، وضع آن را از نظر شيعه نيز دانستى، حال به بحث پيرامون اين جريان بپردازيم.
گفتارى اجمالى پيرامون مساله شق القمر
معجزه شق القمر به دست رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مكه و قبل از هجرت و به پيشنهاد مشركين، مسالهاى است كه مورد قبول همه مسلمين است، و كسى از ايشان در آن ترديد نكرده.
و از قرآن كريم آياتى كه به روشنى بر آن دلالت دارد يكى آيه مورد بحث است كه فرموده: ﴿اِقْتَرَبَتِ اَلسَّاعَةُ وَ اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ﴾، چون همانطور كه قبلا اشاره كرديم كلمه «آيت» در آيه دوم جز اينكه همان باشد كه در جمله ﴿اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ﴾ از آن خبر داده، با هيچ آيتى ديگر منطبق نيست، براى اينكه نزديكترين معجزه با نزول اين آيه همان معجزه شق القمر بوده كه مشركين از آن مانند ساير آيات اعراض كردند و گفتند: سحرى است مستمر.
و اما از حديث بايد دانست كه روايات بىشمارى بر آن دلالت دارد كه شيعه و سنى
آنها را نقل كردهاند، و محدثين هر دو طايفه آنها را پذيرفتهاند، كه در بحث روايتى گذشته چند روايت از آنها را نقل كرديم.
پس هم كتاب بر وقوع چنين معجزهاى دلالت دارد و هم سنت، و اما اينكه يك كره آسمانى دو نيم شود، چنين چيزى فى نفسه ممكن است و عقل دليلى بر محال بودن آن ندارد، از سوى ديگر معجزه هم امرى است خارق العاده، و وقوع حوادث خارق العاده نيز ممكن است، عقل دليلى بر محال بودن آن ندارد، و ما در جلد اول اين كتاب به طور مفصل در اين باره بحث نموده، هم امكان معجزه را اثبات كرديم و هم وقوع آن را، و يكى از روشنترين شواهد بر وقوع شق القمر، قرآن كريم است، پس بايد آن را بپذيريم هر چند كه از ضروريات دين نباشد.
سخن كسانى كه با استناد به چند آيهء قرآنى به وقوع معجزهء شقّ القمر اشكال كردهاند و پاسخ آن
ولى بعضىها به وقوع چنين معجزهاى اشكال كرده و گفتهاند: اينكه معجزات پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) با اقتراح و پيشنهاد مردم انجام شود، با آيه ﴿وَ مَا مَنَعَنَا أَنْ نُرْسِلَ بِالْآيَاتِ إِلاَّ أَنْ كَذَّبَ بِهَا اَلْأَوَّلُونَ وَ آتَيْنَا ثَمُودَ اَلنَّاقَةَ مُبْصِرَةً فَظَلَمُوا بِهَا وَ مَا نُرْسِلُ بِالْآيَاتِ إِلاَّ تَخْوِيفاً﴾1 منافات دارد، براى اينكه از اين آيه يا چنين استفاده مىشود كه ما ديگر براى اين امت معجزاتى نمىفرستيم براى اينكه هر چه معجزه براى امتهاى سابق فرستاديم همه را تكذيب كردند، و اين امت هم مثل همان امتها و داراى طبيعت همانها هستند، و در نتيجه اينان نيز معجزات ما را تكذيب خواهند كرد، و وقتى معجزه اثر نداشته باشد، ديگر چه فايدهاى در فرستادن آن است؟
و يا استفاده مىكنيم كه مىخواهد بفرمايد: ما هيچ معجزهاى براى اين امت نمىفرستيم، براى اينكه اگر بفرستيم اين امت نيز مانند ساير امتهاى گذشته آن را تكذيب مىكنند، و در اثر تكذيب معذب و هلاك مىشوند، و ما نمىخواهيم اين امت منقرض گشته به عذاب استيصال گرفتار آيد.
پس به هر حال آيه فوق دلالت دارد كه خداى تعالى هيچ معجزهاى به اقتراح و پيشنهاد اين امت نمىفرستد، آن طور كه در امتهاى گذشته مىفرستاد.
البته اين اشكال همانطور كه اشاره شد در خصوص معجزاتى است كه با اقتراح و پيشنهاد مردم جارى شود، نه آن معجزاتى كه خود خداى تعالى و بدون اقتراح مردم به منظور تاييد رسالت يك پيامبر جارى مىكند، مانند معجزه قرآن براى پيامبر اسلام، و دو معجزه عصا و يد (بيضا) براى موسى (علیه السلام) و معجزه زنده كردن مردگان و غيره براى عيسى
(علیه السلام) و همچنين آيات نازله ديگر كه همه لطفى است از ناحيه خداى تعالى، و نيز مانند معجزاتى كه از پيامبر اسلام سر زد بدون اينكه مردم از او خواسته باشند.
پس به حكم آيه 59 سوره اسرى هيچ پيغمبرى نمىتواند به پيشنهاد مردم معجزه بياورد، پس ما هم نمىتوانيم معجزه شق القمر را قبول كنيم چون هم به پيشنهاد مشركين بوده - البته اگر بوده - و هم اينكه مشركين به آن ايمان نياوردند. و نظير آيه سوره اسرى آيه شريفه زير است كه مىفرمايد: ﴿وَ قَالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى تَفْجُرَ لَنَا مِنَ اَلْأَرْضِ يَنْبُوعاً... قُلْ سُبْحَانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلاَّ بَشَراً رَسُولاً﴾1و آياتى ديگر غير آن، چون از آيه مذكور نيز به دست مىآيد وقتى از آن جناب خواستند تا به معجزه چشمهاى از زمين برايشان بجوشاند، در پاسخ خداى را تسبيح كرد، و فرمود: من كه به جز يك انسان فرستاده شده نيستم (لا بد معنايش اين است كه بشر رسول نمىتواند از پيش خود و به دلخواه مردم معجزه بياورد؟) در پاسخ با ذكر مقدمهاى ثابت مىكنيم كه اولا هيچ فرقى ميان معجزات پيشنهادى و غير آن نيست، و در صورت وجود دليل محكم نقلى هر دو قسم قابل قبول است، و ثانيا نازل نشدن عذاب بر مشركين عرب علتى ديگر داشته، كه با كنار رفتن آن علت عذاب هم بر آنان نازل شد.
توضيح مقدمه اين است كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر مشركين عرب به تنهايى مبعوث نبود، و امت او همه جهانيان تا روز قيامت هستند، به دليل آيه شريفه ﴿قُلْ يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنِّي رَسُولُ اَللَّهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعاً﴾2، و آيه شريفه ﴿وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هَذَا اَلْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ﴾3 و آيه شريفه ﴿وَ لَكِنْ رَسُولَ اَللَّهِ وَ خَاتَمَ﴾ النبيين4 و آياتى ديگر.
چيزى كه هست آن جناب دعوت خود را از مكه و از ميان قوم خودش كه مردم مكه و اطراف آن بودند شروع كرد و جمعيت بسيارى دعوتش را پذيرفتند، ولى عامه مردم بر كفر خود باقى مانده تا آنجا كه توانستند دعوتش را با دشمنى و اذيت و استهزاء مقابله نموده، تصميم گرفتند يا او را به قتل برسانند و يا اينكه از آن شهر بيرون كنند كه خداى تعالى دستورش داد كه هجرت كند.
و آنهايى كه به آن جناب ايمان آوردند هر چند نسبت به مشركين كم بودند، و در
تحت شكنجه آنان قرار داشتند، اما براى خود جمعيتى بودهاند كه قرآن در بارهشان فرموده:
﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ قِيلَ لَهُمْ كُفُّوا أَيْدِيَكُمْ وَ أَقِيمُوا اَلصَّلاَةَ﴾1 حتى آن قدر زياد بودند كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اجازه مىخواستند تا با مشركين مبارزه و نبرد كنند، ولى خداى تعالى اجازه نداد، (به روايات وارده در شان نزول آيه فوق مراجعه فرماييد).
پس معلوم مىشود مسلمانان مكه عده و عدهاى داشتهاند، و روز به روز به جمعيتشان اضافه مىشده، تا آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مدينه مهاجرت كرد و در آنجا دعوتش گسترش و اسلام نشر يافت، مدينه و قبائل اطرافش را تا يمن و ساير اطراف شبه جزيره عربستان را گرفت، و از اين سرزمين پهناور تنها مكه و اطراف آن باقى ماند، و اين گستردگى هم چنان ادامه يافت تا از مرز عربستان هم گذشت، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در سال ششم هجرت نامههايى به پادشاهان و بزرگان فارس و روم و مصر نوشت، و در سال هشتم هجرت مكه را هم فتح كرد، و در اين فاصله يعنى فاصله هجرت تا فتح مكه عده زيادى از أهالى مكه و اطرافش به دين اسلام در آمدند. تا آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از دنيا رحلت نموده و انتشار اسلام به جايى رسيد كه همه مىدانيم، و به طور مداوم جمعيتش بيشتر و آوازهاش گستردهتر شد، تا امروز كه يك پنجم جمعيت دنيا را تشكيل دادهاند.
حال كه اين مقدمه روشن شد مىگوييم: آيه مورد بحث يعنى مساله دو نيم شدن قرص ماه، معجزهاى بود پيشنهادى كه مشركين مكه آن را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خواسته بودند، معجزهاى كه اگر تكذيبش مىكردند، دنبالش عذاب بود، و تكذيبش هم كردند، براى اينكه گفتند سحرى است مستمر و ليكن تكذيب مشركين باعث آن نمىشد كه خداى تعالى تمامى امت اسلام را كه پيامبر اسلام رسول ايشان است هلاك كند، آرى امت اسلام تمامى ساكنان روى زمين هستند، و در آن ايامى كه مشركين شق القمر را تكذيب كردند حجت بر تمامى مردم روى زمين تمام نشده بود، چون اين معجزه پنج سال قبل از هجرت اتفاق افتاد، و خداى تعالى خودش فرموده: ﴿لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ﴾2.
و حتى باعث اين هم نمىشد كه تمامى اهل مكه را هلاك كند، چون در ميان آنان جمعى از مسلمين بودند، و به همين جهت ديديم كه در صلح حديبيه خداى تعالى مقابله مسلمانان با مشركين را به صلح انجام داد، و وقتى مسلمانان از اينكه نتوانستند داخل مكه شوند
ناراحت شدند، فرمود: ﴿وَ لَوْ لاَ رِجَالٌ مُؤْمِنُونَ وَ نِسَاءٌ مُؤْمِنَاتٌ لَمْ تَعْلَمُوهُمْ أَنْ تَطَؤُهُمْ فَتُصِيبَكُمْ مِنْهُمْ مَعَرَّةٌ بِغَيْرِ عِلْمٍ لِيُدْخِلَ اَللَّهُ فِي رَحْمَتِهِ مَنْ يَشَاءُ لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَاباً أَلِيماً﴾1.
علاوه بر اين اين فرض هم صحيح نبود كه خداى تعالى تنها كفار مكه را هلاك نموده مؤمنين ايشان را نجات دهد، چون جمع بسيارى از همان كفار نيز در فاصله پنج سال قبل از هجرت و هشت سال بعد از هجرت و تمامى آنان در فتح مكه مسلمان شدند، هر چند كه اسلام بسيارى از آنها ظاهرى بود، زيرا دين مبين اسلام در مسلمانى اشخاص به اقرار به شهادتين هر چند به ظاهر باشد اكتفاء مىكند.
از اين هم كه بگذريم عموم اهل مكه و حوالى آن اهل عناد و لجاج نبودند، و تنها صناديد و بزرگان ايشان عناد داشتند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را استهزاء مىكردند و مسلمانان را شكنجه مىدادند و عليه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اقتراح (پيشنهاد) معجزه مىدادند. و منظور از آيه ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾2همين طبقه بوده است و خداى تعالى همين لجبازان را كه اقتراح معجزه مىكردند در چند جا از كلام خود تهديد كرد به محروميت از ايمان و به هلاكت، و به همين تهديد خود وفا هم نمود، هيچ يك از آنان ايمان نياوردند، و در واقعه جنگ بدر هلاكشان كرد، ﴿وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً﴾3.
و اما اينكه صاحب اشكال تمسك كرد به آيه 59 از سوره اسرى براى اينكه خداى تعالى مطلقا معجزه نمىفرستد. در پاسخش مىگوييم آيه شريفه همان طور كه خود او نيز اقرار كرد شامل آن معجزات كه رسالت يك پيامبر را تاييد مىكند نمىشود، مانند قرآن براى تاييد رسالت رسول اسلام، و نيز شامل آياتى كه جنبه لطف دارد نمىشود از قبيل خوارق عاداتى كه از آن جناب سر مىزد، از غيب خبر مىداد و بيمارانى كه به دعايش شفا مىيافتند و (صدها) مانند آن.
بنابراين بر فرض هم كه آيه مذكور مطلق باشد، تنها شامل معجزات اقتراحى مشركين مكه مىشود كه اقتراحاتشان نظير اقتراحات امتهاى گذشته بود، براى اين نبود كه با ديدن معجزه ايمان بياورند، بلكه براى اين بود كه آن را تكذيب كنند، و خلاصه سر به سر پيغمبر خود بگذارند، چون طبع مشركين مكه طبع همان مكذبين از امتهاى گذشته بود، و لازمه آيه مزبور هم اين است كه مشركين مكه را معذب كند، و خدا نخواست فورى آنان را عذاب كند.
البته اين را هم بگوييم كه در آيه مذكور دو احتمال هست. يكى اينكه حرف «باء» در جمله «و ما نرسل بالايات» زايده باشد، و كلمه «آيات» مفعول جمله «نرسل» باشد، و معنا اين باشد كه ما آيات را نمىفرستيم مگر براى تخويف، و احتمال دوم اينكه باى مصاحبه و به معناى «باى فارسى» باشد، در اين صورت مفعول جمله «نرسل» رسول تقديرى است، و معناى آيه اين است كه: ما هيچ پيغمبرى را با آيات نمىفرستيم مگر براى تخويف.
و اما اينكه گفتيم خدا نخواست فورى آنان را عذاب كند، علت آن را خود خداى تعالى در جاى ديگر توضيح داده و فرموده: ﴿وَ مَا كَانَ اَللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ مَا كَانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾1 پس، از اين آيه بر مىآيد كه علت نفرستادن آيت و به دنبال تكذيب آن عذاب اين نبوده كه خدا نخواسته آيت و معجزهاى بفرستد، بلكه علت اين بوده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در بين آنان مانع فرستادن آيت بوده، هم چنان كه از آيه شريفه ﴿وَ إِنْ كَادُوا لَيَسْتَفِزُّونَكَ مِنَ اَلْأَرْضِ لِيُخْرِجُوكَ مِنْهَا وَ إِذاً لاَ يَلْبَثُونَ خِلاَفَكَ إِلاَّ قَلِيلاً﴾2 نيز همين معنا استفاده مىشود.
از سوى ديگر فرموده: ﴿وَ مَا لَهُمْ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ اَللَّهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ وَ مَا كَانُوا أَوْلِيَاءَهُ إِنْ أَوْلِيَاؤُهُ إِلاَّ اَلْمُتَّقُونَ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ وَ مَا كَانَ صَلاَتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَيْتِ إِلاَّ مُكَاءً وَ تَصْدِيَةً فَذُوقُوا اَلْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ﴾3.
و اين آيات بعد از جنگ بدر نازل شد و اين آيات اين معنا را بيان مىكند كه از طرف كفار هيچ مانعى از نزول عذاب نيست، تنها مانع آن وجود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در بين ايشان است، وقتى مانع بر طرف شود عذاب هم نازل مىشود، هم چنان كه بعد از خارج شدن آن جناب از بين مشركين قريش خداى تعالى ايشان را در جنگ بدر به آن وضع عجيب از بين برد.
و كوتاه سخن آنكه مانع از فرستادن آيات، تكذيب بود، هم در امتهاى گذشته و هم در اين امت، چون مشركين در خصيصه تكذيب مثل امتهاى گذشته بودند، و مانع از فرستادن عذاب، وجود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بود، همين كه مقتضى عذاب از قبيل سوت زدن و كف زدن موجود شد، و يكى از دو ركن مانع كه عبارت بود از وجود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در بين آنان برطرف گرديد، ديگر نه مانعى براى فرستادن آيت و معجزه باقى ماند، و نه مانعى براى فرستادن عذاب، چون بعد از تكذيب معجزه، و به خاطر مقتضيات عذاب كه همان سوت و كف زدن و امثال آن بود حجت بر آنان تمام گرديد.
پس به طور خلاصه مىگوييم مفاد آيه شريفه ﴿وَ مَا مَنَعَنَا أَنْ نُرْسِلَ بِالْآيَاتِ...﴾ يكى از دو احتمال است، يا اين است كه: مادامى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در بين ايشان است خداى تعالى از فرستادن معجزه امتناع مىكند، كه در اين فرض آيه شريفه با فرستادن آيت «شق القمر» و «پيروزى بدر» و تاخير عذاب تا آن جناب از ميان آنان بيرون شود منافاتى نداشته، و دلالتى بر امتناع از آن ندارد، و چگونه ممكن است بر آن دلالت كند با اينكه خداى سبحان تصريح كرده به اينكه داستان بدر خود آيتى بوده، و كشته شدن كفار در آن واقعه هم عذابى بوده است.
و يا اين است كه فرستادن آيت وقتى است كه لغو نباشد، و اگر لغو بود خداى تعالى از فرستادن آن امتناع مىنمود، و چون كفار مكه مجبول و سرشته بر تكذيب بودند، لذا براى آنان آيت و معجزه نخواهد فرستاد، كه در اين هم آيه شريفه با فرستادن معجزه و تاخير عذاب كفار تا بعد از هجرت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) منافاتى ندارد، چون در اين فرض فرستادن آيت لغو نيست، بلكه فايده احقاق حق و ابطال باطل دارد، پس چه مانعى دارد كه آيت شق القمر هم از آيات و معجزاتى باشد كه خدا نازل كرده، و فايدهاش اين باشد كه كفار را به جرم تكذيبشان عذاب كند، البته بعد از آنكه مانع عذاب بر طرف شده باشد، يعنى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از ميان آنان بيرون رفته باشد، آن وقت ايشان را در جنگ بدر نابود كند.
و اما اينكه استدلال كردند به آيه ﴿قُلْ سُبْحَانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلاَّ بَشَراً رَسُولاً﴾ بر اينكه هيچ معجزهاى به پيشنهاد مردم صورت نمىگيرد، در پاسخ مىگوييم: مفاد آيه شريفه اين نيست كه خداى سبحان نبوت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را به وسيله معجزه تاييد نمىكند، چون مفاد آن اين است كه: بگو من از آنجا كه يك بشر هستم كه از ناحيه خدا فرستاده شدهام، از ناحيه خود قدرتى بر آوردن معجزه ندارم.
چون اگر مفاد آن انكار معجزات از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) باشد انكار معجزه همه انبياء هم خواهد بود، زيرا همه انبياى بشرى رسول بودند، و حال آنكه قرآن كريم در ضمن نقل داستانهاى انبياء معجزاتى بسيار براى آنان اثبات كرده، و از همه آن معجزات روشنتر خود اين آيه خودش را رد مىكند، براى اينكه آيه شريفه يكى از آيات قرآن است كه خود معجزه است، و به بانگ بلند اعلام مىكند اگر قبول نداريد يك آيه به مثل آن بياوريد، پس چگونه ممكن است اين آيه معجزه را انكار كند با اينكه خودش معجزه است؟
بلكه مفاد آيه اين است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بشرى است فرستاده شده، خودش از اين جهت كه بشر است قادر بر هيچ چيز نيست، تا چه رسد به آوردن معجزه، تنها امر به دست خداى سبحان است، اگر بخواهد به دست او معجزه جارى مىكند، و اگر نخواهد نمىكند هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمَانِهِمْ لَئِنْ جَاءَتْهُمْ آيَةٌ لَيُؤْمِنُنَّ بِهَا قُلْ إِنَّمَا اَلْآيَاتُ عِنْدَ اَللَّهِ وَ مَا يُشْعِرُكُمْ أَنَّهَا إِذَا جَاءَتْ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾1 و نيز از قوم نوح حكايت كرده كه گفتند: ﴿قَالُوا يَا نُوحُ قَدْ جَادَلْتَنَا فَأَكْثَرْتَ جِدَالَنَا فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِنْ كُنْتَ مِنَ اَلصَّادِقِينَ قَالَ إِنَّمَا يَأْتِيكُمْ بِهِ اَللَّهُ إِنْ شَاءَ﴾2 و نيز فرموده: ﴿وَ مَا كَانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اَللَّهِ﴾3 و آيات در اين معنا بسيار است.
جواب به دو شبهه ديگر پيرامون معجزه شق القمر
يكى ديگر از اعتراضاتى كه به آيت شق القمر شده - به طورى كه نقل شده -4 اين
است كه اگر اينطور كه مىگويند قرص ماه دو نيم شده باشد بايد تمام مردم دنيا ديده باشند، و رصدبندان شرق و غرب عالم اين حادثه را در رصدخانه خود ضبط كرده باشند، چون اين از عجيبترين آيات آسمانى است، و تاريخ تا آنجا كه در دست است و همچنين كتب علمى هيئت و نجوم كه از اوضاع آسمانى بحث مىكند نظيرى براى آن سراغ نمىدهد، و قطعا اگر چنين حادثهاى رخ داده بود اهل بحث كمال دقت و اعتنا را در شنيدن و نقل آن بكار مىزدند، و مىبينيم كه نه در تاريخ از آن خبرى هست و نه در كتب علمى اثرى.
بعضى هم پاسخى از اين اعتراض دادهاند كه خلاصهاش از نظر خواننده مىگذرد، گفتهاند:
اولا ممكن است مردم آن شب از اين حادثه غفلت كرده باشند، چه بسيار حوادث جوى و زمينى رخ مىدهد كه مردم از آن غافلند، اينطور نيست كه هر حادثهاى رخ دهد مردم بفهمند و آن را نزد خود محفوظ نگهداشته، و سينه به سينه تا عصر ما باقى بماند.
و ثانيا سرزمين حجاز و اطراف آن از شهرهاى عربنشين و غيره رصد خانهاى نداشتند تا حوادث جوى را ضبط كنند، رصدخانههايى كه در آن ايام بر فرض كه بوده باشد در شرق در هند، و در مغرب در روم و يونان و غيره بوده، در حالى كه تاريخ از وجود چنين رصدخانههايى در اين نواحى و در ايام وقوع حادثه هم خبر نداده و اين جريان به طورى كه در بعضى از روايات آمده در اوائل شب چهاردهم ذى الحجة سال ششم بعثت يعنى پنج سال قبل از هجرت اتفاق افتاده.
علاوه بر اين بلاد مغرب كه اعتنايى به اينگونه مسائل داشتهاند (البته اگر در آن تاريخ چنين اعتنايى داشته بودند) با مكه اختلاف افق داشتهاند، اختلاف زمانى زيادى كه باعث مىشد آن بلاد جريان را نبينند، چون به طورى كه در بعضى از روايات آمده قرص ماه در آن شب بدر بوده، و در حوالى غروب خورشيد و اوائل طلوع ماه اتفاق افتاده، و ميان انشقاق ماه و دوباره متصل شدن آن زمانى اندك فاصله شده است، ممكن است مردم آن بلاد وقتى متوجه ماه شدهاند كه اتصال يافته بوده.
از اين هم كه بگذريم، ملتهاى غير مسلمان يعنى اهل كليسا و بت خانه را در امور دينى و مخصوصا حوادثى كه به نفع اسلام باشد متهم و مغرض مىدانيم.
اعتراض سومى كه به مساله شق القمر شده اين است كه بعضى1 گفتهاند: دو نيم
شدن ماه به هيچ وجه ممكن نيست، مگر وقتى كه جاذبه ميان دو نيمه آن از بين برود، و اگر از بين برود ديگر ممكن نيست دوباره به هم بچسبند، پس اگر انشقاقى اتفاق افتاده باشد بايد تا ابد به همان صورت باقى بماند.
جواب از اين اشكال اين است كه: قبول نداريم كه چنين چيزى محال عقلى باشد، بله ممكن است محال عادى يعنى خارق عادت باشد، و اين محال بودن عادى اگر مانع از التيام بعد از انشقاق باشد مانع از انشقاق بعد از التيام هم خواهد بود، به اين معنا كه از همان اول انشقاق صورت نمىگرفت، و حال آنكه انشقاق به حسب فرض صورت گرفته، و در حقيقت اساس اين اعتراض انكار هر امر خارق العاده است، و گرنه كسى كه خرق عادت را جايز و ممكن بداند، چنين اعتراضى نمىكند.
[سوره قمر (54): آيات 9 تا42]
﴿كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ فَكَذَّبُوا عَبْدَنَا وَ قَالُوا مَجْنُونٌ وَ اُزْدُجِرَ٩ فَدَعَا رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ١٠فَفَتَحْنَا أَبْوَابَ اَلسَّمَاءِ بِمَاءٍ مُنْهَمِرٍ١١ وَ فَجَّرْنَا اَلْأَرْضَ عُيُوناً فَالْتَقَى اَلْمَاءُ عَلىَ أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ١٢ وَ حَمَلْنَاهُ عَلىَ ذَاتِ أَلْوَاحٍ وَ دُسُرٍ١٣ تَجْرِي بِأَعْيُنِنَا جَزَاءً لِمَنْ كَانَ كُفِرَ١٤ وَ لَقَدْ تَرَكْنَاهَا آيَةً فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ١٥ فَكَيْفَ كَانَ عَذَابِي وَ نُذُرِ١٦ وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا اَلْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ١٧ كَذَّبَتْ عَادٌ فَكَيْفَ كَانَ عَذَابِي وَ نُذُرِ١٨ إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي يَوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِرٍّ١٩ تَنْزِعُ اَلنَّاسَ كَأَنَّهُمْ أَعْجَازُ نَخْلٍ مُنْقَعِرٍ٢٠فَكَيْفَ كَانَ عَذَابِي وَ نُذُرِ٢١ وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا اَلْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ٢٢ كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِالنُّذُرِ٢٣ فَقَالُوا أَ بَشَراً مِنَّا وَاحِداً نَتَّبِعُهُ إِنَّا إِذاً لَفِي ضَلاَلٍ وَ سُعُرٍ٢٤ أَ أُلْقِيَ اَلذِّكْرُ عَلَيْهِ مِنْ بَيْنِنَا بَلْ هُوَ كَذَّابٌ أَشِرٌ٢٥ سَيَعْلَمُونَ غَداً مَنِ اَلْكَذَّابُ اَلْأَشِرُ٢٦ إِنَّا مُرْسِلُوا اَلنَّاقَةِ فِتْنَةً لَهُمْ فَارْتَقِبْهُمْ وَ اِصْطَبِرْ٢٧ وَ نَبِّئْهُمْ أَنَّ اَلْمَاءَ قِسْمَةٌ بَيْنَهُمْ كُلُّ شِرْبٍ مُحْتَضَرٌ٢٨ فَنَادَوْا صَاحِبَهُمْ فَتَعَاطىَ فَعَقَرَ٢٩ فَكَيْفَ كَانَ عَذَابِي وَ نُذُرِ٣٠إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ صَيْحَةً وَاحِدَةً فَكَانُوا كَهَشِيمِ اَلْمُحْتَظِرِ٣١ وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا اَلْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ٣٢ كَذَّبَتْ قَوْمُ لُوطٍ بِالنُّذُرِ٣٣ إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ حَاصِباً إِلاَّ آلَ لُوطٍ نَجَّيْنَاهُمْ بِسَحَرٍ٣٤ نِعْمَةً مِنْ عِنْدِنَا كَذَلِكَ نَجْزِي مَنْ شَكَرَ٣٥ وَ لَقَدْ أَنْذَرَهُمْ بَطْشَتَنَا فَتَمَارَوْا بِالنُّذُرِ٣٦ وَ لَقَدْ رَاوَدُوهُ عَنْ ضَيْفِهِ فَطَمَسْنَا أَعْيُنَهُمْ فَذُوقُوا عَذَابِي وَ
نُذُرِ٣٧ وَ لَقَدْ صَبَّحَهُمْ بُكْرَةً عَذَابٌ مُسْتَقِرٌّ٣٨ فَذُوقُوا عَذَابِي وَ نُذُرِ٣٩ وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا اَلْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ٤٠وَ لَقَدْ جَاءَ آلَ فِرْعَوْنَ اَلنُّذُرُ٤١ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا كُلِّهَا فَأَخَذْنَاهُمْ أَخْذَ عَزِيزٍ مُقْتَدِرٍ٤٢﴾
ترجمه آيات
قبل از ايشان قوم نوح به تكذيب پرداخته، بنده ما نوح را تكذيب كرده و گفتند: جن زده شده و مضرت ديده است (9).
تا جايى كه پروردگار خود را خواند و عرضه داشت: پروردگارا من مغلوب و شكست خوردهام، از تو يارى مىخواهم (10).
ما نيز درهاى آسمان را به آبى رگبار و تند بگشوديم (11).
و زمين را به صورت چشمههايى جوشان بشكافتيم، اين دو آب به منظور اجراى فرمانى كه رانده بوديم بهم برخوردند (12).
و ما نوح را بر مركبى تختهاى كه در كشتى بكار رفته بود سوار كرديم (13).
و اين كشتى زير نظر ما به حركت در آمد، و بقيه غرق شدند، و جزاى يك عمر كيفر خود را ديدند (14).
ما آن كشتى را حفظ كرديم تا آيتى باشد، حال آيا عبرت گيرندهاى هست؟ (15).
(اكنون بنگريد) عذاب و انذار من چگونه است (16).
و با اينكه ما قرآن را براى تذكر آسان كردهايم آيا كسى هست متذكر شود؟ (17).
قوم عاد هم (پيامبر خود را) تكذيب كرد (اكنون بنگريد) كه عذاب و انذار من (در باره آنان) چگونه بود؟ (18).
ما بادى سخت طوفانى در روزى نحس مستمرى بر آنان گسيل داشتيم (19).
بادى كه مردم را مانند نخلى كه از ريشه در آيد از زمين بركند (20).
ببين كه عذاب و انذار من چگونه بود؟ (21).
و با اينكه ما قرآن را براى تذكر آسان كردهايم آيا كسى هست كه متذكر شود؟ (22).
طايفه ثمود هم پيامبران را تكذيب كردند (23).
گفتند آيا يك بشر را كه از خود ما است پيروى كنيم؟ در اين صورت خيلى گمراه و ديوانهايم (24).
چطور شده كه از ميان همه ما قرآن بر او نازل شده؟ نه، بلكه او دروغپردازى است جاه طلب (25).
فردا به زودى خواهند فهميد كه دروغ پرداز جاه طلب كيست (26).
ما ماده شتر را براى آزمايش آنان خواهيم فرستاد، صبر كن و منتظر باش (27).
و به ايشان خبر بده كه آب محل، بين آنان و شتر تقسيم است هر روز صاحب قسمت حاضر شود (28).
مردم داوطلب كشتن شتر را صدا زدند، و او متصدى كشتن آن شد (29).
پس ببين كه عذاب و انذار من در باره آنان چگونه بود؟ (30).
ما فقط يك صيحه بر آنان فرستاديم، همگى چون هيزمى كه باغبان جمع مىكند رويهم انباشته شدند (31).
با اينكه ما قرآن را براى تذكر آسان كرديم، آيا كسى هست متذكر شود (32).
قوم لوط هم انذار را تكذيب كردند (33).
و ما بادى سنگ آور بر آنان فرستاديم، و به جز خاندان لوط كه در سحرگاهان نجات داديم همه را هلاك كرديم (34).
و نجات ايشان نعمتى بود از ما تا همه بدانند بندگان شكرگزار را اينچنين جزا مىدهيم (35).
با اينكه لوط ايشان را از عذاب ما انذار كرده بود، ولى هم چنان در جدال خود اصرار ورزيدند (36).
و نسبت به ميهمانان او قصد سوء و منافى عفت كردند، ما چشمهايشان را كور كرديم، و گفتيم بچشيد عذاب و انذار مرا (37).
سرانجام صبحگاهان عذاب پيوسته به ايشان رسيد (38).
و گفتيم بچشيد عذاب و انذار مرا (39).
و با اينكه ما قرآن را براى تذكر آسان كردهايم آيا كسى هست متذكر شود؟ (40).
ما براى آل فرعون هم بيمرسان فرستاديم (41).
اما همه آيات ما را تكذيب كردند، و ما آنها را گرفتيم و مجازات كرديم گرفتن شخصى قدرتمند و توانا (42).
بيان آيات
در اين آيات به پارهاى از حوادث گذشته كه در آن مزدجر و اندرز هست اشاره شده، و
از ميان اين دسته از اخبار سرگذشت قوم نوح و عاد و ثمود و قوم لوط و آل فرعون را اختصاص به ذكر داد، و مشركين عرب را با ياد آن اقوام تذكر داد، و بار ديگر اجمالى از آنچه سابقا از وضع آنان و سرانجام امرشان بيان كرده بود تذكر مىدهد، تا بدانند در اثر تكذيبشان به آيات خدا و فرستادگان او چه عذاب اليم و عقابهايى در پى دارند، تا آيه شريفه ﴿وَ لَقَدْ جَاءَهُمْ مِنَ اَلْأَنْبَاءِ مَا فِيهِ مُزْدَجَرٌ﴾ را بيان كرده باشد.
و به منظور اينكه تقرير داستانها و نتيجهگيرى از آنها را تاكيد كرده باشد، و شنوندگان بيشتر تحت تاثير قرار گرفته، و اين اندرزها بيشتر در دلها جاىگير شود، دنبال هر يك از قصهها اين جمله را تكرار كرد كه: ﴿فَكَيْفَ كَانَ عَذَابِي وَ نُذُرِ﴾، و همين تاكيد را با ذكر غرض از انذار و تخويف دو برابر نموده، فرمود: ﴿وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا اَلْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ﴾.
وجه تكرار تكذيب در آيه: ﴿كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ فَكَذَّبُوا عَبْدَنَا...﴾
﴿كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ فَكَذَّبُوا عَبْدَنَا وَ قَالُوا مَجْنُونٌ وَ اُزْدُجِرَ﴾
در اين آيه كلمه تكذيب دو بار آمده، اولى به منزله انجام دادن دومى است، و معنايش «فعلت التكذيب» است، و جمله ﴿فَكَذَّبُوا عَبْدَنَا﴾ آن را تفسير مىكند، و اين تعبير نظير تعبير در آيه ﴿وَ نَادىَ نُوحٌ رَبَّهُ فَقَالَ﴾1 است، كه اول مىفرمايد نوح پروردگار خود را صدا زد، و بار دوم مىفرمايد پس بگفت...
بعضى2 از مفسرين گفتهاند: مراد از تكذيب اول تكذيب مطلق پيامبران، و مراد از تكذيب دوم تكذيب خصوص نوح است، چون از آيه شريفه ﴿كَذَّبَتْ قَوْمُ نُوحٍ اَلْمُرْسَلِينَ﴾3 بر مىآيد كه قوم نوح مطلق پيامبران را تكذيب مىكردند، بنابراين معناى آيه مورد بحث اين است كه قوم نوح همه رسولان را تكذيب مىكردند، و در نتيجه نوح را هم تكذيب كردند، و اين سخن توجيه خوبى است. بعضى4 ديگر گفتهاند: مراد از اينكه با حرف «فاء» تكذيب دوم را متفرع بر تكذيب اول كرد، اين است كه اشاره كند به اينكه تكذيب قوم نوح يكى پس از ديگرى و در تمامى طول زمان دعوت آن جناب بوده، هر قرنى كه از آنان منقرض مىشد و قرنى ديگر روى كار مىآمد، آنها نيز وى را تكذيب مىكردند. ليكن اين معنا از ظاهر آيه بعيد است.
نظير اين توجيه در دورى از ظاهر آيه گفتار بعضى5 ديگر است كه گفتهاند: مراد از
تكذيب اول، قصد تكذيب، و از تكذيب دوم، خود تكذيب است.
و اگر در چنين مقامى از جناب نوح تعبير كرد به «بنده ما» و فرمود: ﴿فَكَذَّبُوا عَبْدَنَا﴾ به منظور تجليل از آن جناب و تعظيم امر او، و نيز اشاره به اين نكته بود كه برگشت تكذيب او به تكذيب خداى تعالى است، چون او بنده خدا بود و خودش چيزى نداشت، هر چه داشت از خدا بود.
﴿وَ قَالُوا مَجْنُونٌ وَ اُزْدُجِرَ﴾ مراد از «ازدجار» اين است كه: جن او را آزار رسانده و در او اثرى از جنون است، و معنايش اين است كه: قوم نوح تنها به تكذيب او اكتفاء نكردند، بلكه نسبت جنون هم به او دادند، و گفتند او جن زدهاى است كه اثرى از آزار جن در او هست، در نتيجه هيچ سخنى نمىگويد، مگر آنكه اثرى از آن حالت در آن سخنش هست، تا چه رسد به اينكه سخنش وحى آسمانى باشد.
بعضى1 ديگر گفتهاند: فاعل فعل مجهول «ازدجر» جن نيست، بلكه قوم نوح است، كه آن جناب را از دعوت و تبليغ زجر داده، با انواع اذيتها و تخويفها مانع كارش شدند، ولى معناى اول شايد روشنتر باشد.
﴿فَدَعَا رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ﴾
كلمه «انتصار» به معناى انتقام است، و منظور آن جناب از اينكه گفت ﴿أَنِّي مَغْلُوبٌ﴾ من شكست خورده شدم اين است كه از ظلم و قهر و زورگويى به تنگ آمدم، نه اينكه از نظر حجت و دليل محكوم شدهام، و اين جمله كوتاه خلاصه نفرينى است كه كرده، و تفصيل آن در سوره نوح آمده، هم چنان كه تفصيل حجتهايش در سوره هود و غير آن حكايت شده.
﴿فَفَتَحْنَا أَبْوَابَ اَلسَّمَاءِ بِمَاءٍ مُنْهَمِرٍ﴾
در مجمع البيان مىگويد: كلمه «همر» مصدر ثلاثى مجرد است و به معناى ريختن اشك و باران به شدت، و انهمار به معناى انصباب و روان شدن است2. و «فتح آسمان (جو بالاى سر) به آبى منهمر و روان» كنايهاى است تمثيلى از شدت ريختن آب و جريان متوالى باران، گويى باران در پشت آسمان انبار شده، و نمىتوانسته پايين بريزد همين كه درب آسمان باز شده به شدت هر چه تمامتر فرو ريخته است.
﴿وَ فَجَّرْنَا اَلْأَرْضَ عُيُوناً فَالْتَقَى اَلْمَاءُ عَلىَ أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ﴾
در مجمع البيان مىگويد: كلمه «تفجير» به معناى شكافتن است، و «تفجير زمين» به اين معنا است كه زمين را بشكافند تا آب از آن بجوشد. و كلمه «عيون» جمع عين است، و عين، آن آبى را گويند كه از زمين بجوشد و مانند چشم جانداران بچرخد1 (و به همين مناسبت اين كلمه در لغت هم به معناى چشم است و هم چشمه).
و معناى جمله اين است كه: ما زمين را چشمههاى شكافته شده كرديم كه از تمامى شكافهايش آب جوشيدن گرفت ﴿فَالْتَقَى اَلْمَاءُ﴾ در نتيجه آب آسمان و آب زمين بهم متصل شدند، و در به كرسى نشاندن امرى كه تقدير شده بود دست به دست هم دادند، يعنى به همان مقدارى كه خدا خواسته بود بدون كم و زياد، و بدون تندى و كندى اين معاضدت را انجام دادند.
بنابراين، كلمه «ماء» اسم جنسى است كه در اينجا آب آسمان و آب زمين از آن اراده شده، و به همين جهت نفرمود: «ماءان - دو آب»، و مراد از «امرى كه مقدر شده بود» آن صفتى است كه خدا براى طوفان مقدر كرده بود.
﴿وَ حَمَلْنَاهُ عَلىَ ذَاتِ أَلْوَاحٍ وَ دُسُرٍ﴾
منظور از ﴿ذَاتِ أَلْوَاحٍ وَ دُسُرٍ﴾ كشتى است و كلمه «ألواح» جمع لوح و به معناى تختههايى است كه در ساختن كشتى به يكديگر متصل مىكنند، و كلمه «دسر» جمع دسار است، كه به معناى ميخهايى است كه با آن تختههاى كشتى را به يكديگر مىكوبند.
بعضى2 از مفسرين در خصوص اين آيه معانى ديگرى ذكر كردهاند، ولى آن طور كه بايد با آيه سازگارى ندارد.
﴿تَجْرِي بِأَعْيُنِنَا جَزَاءً لِمَنْ كَانَ كُفِرَ﴾
يعنى كشتى مذكور زير نظر ما بر روى آبى كه محيط بر زمين شده بود مىچرخيد، و خلاصه ما مراقب و حافظ آن بوديم.
بعضى3 از مفسرين گفتهاند: منظور از اينكه كلمه «عين - چشم» را جمع آورده، ديدگان اولياى خدا بوده، مىفرمايد كشتى زير نظر ملائكهاى كه ايشان را موكل بر آن كشتى كرده بوديم مىچرخيد.
﴿جَزَاءً لِمَنْ كَانَ كُفِرَ﴾ يعنى جريان كشتى مذكور در عين اينكه باعث نجات سرنشينان بود، كيفر كسانى هم بود كه كفر ورزيدند، جزايى بود عليه كفار و به نفع كسى كه نبوتش انكار شده بود، و آن نوح بود كه قومش به دعوتش كفر ورزيد. بنابراين، آيه شريفه در معناى آيه ﴿وَ نَجَّيْنَاهُ وَ أَهْلَهُ مِنَ اَلْكَرْبِ اَلْعَظِيمِ... إِنَّا كَذَلِكَ نَجْزِي اَلْمُحْسِنِينَ﴾1 مىباشد.
توضيحى در باره اينكه راجع به كشتى نوح (عليه السلام) فرمود: ﴿وَ لَقَدْ تَرَكْنَاهَا آيَةً...﴾
﴿وَ لَقَدْ تَرَكْنَاهَا آيَةً فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ﴾
ضمير در جمله «تركناها» به سفينه بر مىگردد، چون هر چند اين كلمه قبلا ذكر نشده بود ولى از سياق فهميده مىشد و لام در اول جمله لام قسم است.
و معناى آيه اين است كه: سوگند مىخورم كه ما آن كشتى كه نوح و مؤمنين همراه او را كه در آن بودند نجات داديم، هم چنان نگه داشتيم و آن را آيتى كرديم مايه عبرت، حال آيا متذكرى هست كه از آن عبرت گرفته به وحدانيت خداى تعالى پى ببرد و بفهمد كه دعوت انبياى او حق است؟ و اينكه عذاب او دردناك است؟ و لازمه اين آيه آن است كه كشتى نوح تا ايامى كه اين آيات نازل مىشده محفوظ مانده باشد، تا علامتى باشد كه به وقوع طوفان دلالت كند و آن را يادآور شود. و اتفاقا بعضى2 از مفسرين - به طورى كه نقل مىكنند - در تفسير اين آيه گفتهاند: خداى سبحان كشتى نوح را بر فراز كوه جودى محفوظ داشته بود، حتى مردم دست اول اين امت آن را ديده بودند، اين جريان را الدر المنثور از عبد الرزاق، عبد بن حميد، ابن جرير و ابن منذر از قتاده روايت كرده.
و ما در تفسير سوره هود در آخر بحثهايى كه پيرامون داستان كشتى نوح داشتيم خبرى را نقل كرديم كه راوى مىگفت: ما در بعضى از قلههاى كوه آرارات كه نامش جودى است قطعاتى از چوبهاى كشتى نوح را ديديم كه متلاشى شده بود، خواننده محترم بدانجا مراجعه كند.
بعضى3 از مفسرين گفتهاند: ضمير مذكور به سفينه بر نمىگردد، بلكه به قصه بر مىگردد، و اينكه فرموده ما آن قصه را باقى گذاشتيم بدين جهت است كه بقاى خاطره نوح، كار خداى تعالى است.
﴿فَكَيْفَ كَانَ عَذَابِي وَ نُذُرِ﴾
كلمه «نذر» جمع نذير است و «نذير» به معناى انذار مىباشد.
بعضى1 گفتهاند: كلمه مذكور خودش مصدر و به معناى انذار است، و ظاهرا كلمه «كان» ناقصه و داراى اسم و خبر باشد، اسمش كلمه «عذابى» و خبرش كلمه «فكيف» باشد، ممكن هم هست تامه باشد و ديگر خبر نخواهد، و فاعلش كلمه «عذابى» و كلمه «فكيف» حالى از آن باشد.
به هر حال استفهام در آن استفهام تهويل و ايجاد هول و هراس است، و مىخواهد با آن استفهام، شدت عذاب و صدق انذار را برساند.
معناى «ذكر» و مقصود از تيسير قرآن براى ذكر
﴿وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا اَلْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ﴾
كلمه «يسرنا» متكلم مع الغير از ماضى است، و مصدر آن تيسير است كه به معناى آسان كردن است، و «آسان كردن قرآن براى ذكر» اين است كه آن را طورى به شنونده القاء كند، و به عباراتى در آورد كه فهم مقاصدش براى عامه و خاصه براى فهمهاى ساده و عميق آسان باشد، هر يك به قدر فهم خود چيزى از آن بفهمد.
ممكن هم هست مراد از آن اين باشد كه حقايق عاليه و مقاصد بلندش را كه بلندتر از افق فهمهاى عادى است در مرحله القاء در قالب عباراتى عربى آورديم تا فهم عامه مردم آن را درك كند، هم چنان كه اين معنا از آيه ﴿إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ اَلْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾2 استفاده مىشود.
و مراد از «ذكر»، ذكر خداى تعالى است به أسماء و صفات و افعالش. در مفردات مىگويد: گاهى كلمه ذكر گفته مىشود و از آن هيئتى نفسانى اراده مىشود كه با بودش آدمى مىتواند هر شناختى را كه به دست مىآورد ضبط كند، و تقريبا نظير حافظه است با اين تفاوت كه به اين اعتبار حافظهاش مىگويند كه معرفتى است به دست آمده، و به اين اعتبار آن را ذكر (ياد) مىگويند كه همين الآن در نظر است، (چون ممكن است بسيارى مطالب و اسامى در حافظه باشد ولى الآن در ياد آدمى و حاضر در ذهن نباشد).
و گاهى ديگر كلمه «ذكر» گفته مىشود و منظور از آن حضور چيزى است يا در قلب و يا در زبان، و به همين جهت گفتهاند ذكر دو جور است يكى به قلب، و يكى هم به زبان، و
هر يك از اين دو قسم ذكر خود دو قسم است، يكى ذكر با نسيان و فراموشى، يكى هم ذكر بدون فراموشى و با ادامه حفظ، البته به هر قولى هم ذكر مىگويند1.
و معناى آيه اين است كه: سوگند مىخورم كه ما قرآن را آسان كرديم تا به وسيله آن متذكر شوند، و خداى تعالى و شؤون او را ياد آورند، آيا متذكرى هست كه با قرآن متذكر گشته به خدا ايمان آورد، و به دين حقى كه به آن دعوت مىكند متدين شود؟! پس آيه شريفه دعوتى است عمومى به تذكر به قرآن بعد از مسجل كردن صدق انذار و شدت عذابى كه از آن انذار كرده.
﴿كَذَّبَتْ عَادٌ فَكَيْفَ كَانَ عَذَابِي وَ نُذُرِ﴾
از اينجا داستانى ديگر از داستانهايى كه در آن ازدجار و انذار است آغاز مىكند، و اگر اين قصه را عطف به سابق نكرده و بدون كلمه «واو» فرمود: «كذبت»، و همچنين قصههاى بعدى را هم بدون واو عاطفه آورد، براى اين بود كه هر يك از اين داستانها مستقل و جداى از ديگرى است، و خودش به تنهايى كافى در ازدجار و انذار، و رساندن عظمت عذاب است، اگر كسى با آن پند پذيرد.
جمله ﴿فَكَيْفَ كَانَ عَذَابِي وَ نُذُرِ﴾ در مقام توجيه دادن دلهاى شنونده به چيزى است كه به ايشان القاء مىكند، و آن عبارت است از كيفيت عذاب هولناكى كه بيانش با جمله ﴿إِنَّا أَرْسَلْنَا...﴾ شروع مىشود، و اين جمله مانند جمله قبليش در مقام هولانگيزى و تسجيل شدت عذاب و تصديق انذار نيست تا تكرار جمله ﴿فَكَيْفَ كَانَ...﴾ باشد، و اين وجه خوبى است همانطور كه ديگران2 نيز گفتهاند.
﴿إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي يَوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِرٍّ﴾
اين جمله بيان همان مطلبى است كه در جمله قبلى از آن استفهام مىكرد و مىفرمود: «پس عذاب من چگونه بود؟».و كلمه «صرصر» - به طورى كه در مجمع البيان آمده3- به معناى باد سخت و تند است، و كلمه «نحس» - به فتحه نون و سكون حاء - مانند كلمه «نحوست» مصدر و به معناى شوم است، و كلمه «مستمر» صفتى است براى نحس، و معناى فرستادن باد در روزى نحس مستمر اين است كه خداى تعالى آن باد را در روزى فرستاد كه نسبت به ايشان نحس و شوم بود، و نحوستش مستمر بود، چون ديگر اميد خير و نجاتى
برايشان نبود.
و مراد از كلمه «يوم» قطعهاى از زمان است، نه روز لغوى كه يك هفتم هفته است، چون در جاى ديگر فرموده: ﴿فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي أَيَّامٍ نَحِسَاتٍ﴾1 و باز در جاى ديگر در باره همين قوم فرموده: ﴿سَخَّرَهَا عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيَالٍ وَ ثَمَانِيَةَ أَيَّامٍ حُسُوماً﴾2.
بعضى3 هم كلمه نحس را به سرد معنا كردهاند.
﴿تَنْزِعُ اَلنَّاسَ كَأَنَّهُمْ أَعْجَازُ نَخْلٍ مُنْقَعِرٍ﴾
فاعل فعل «تنزع» ضميرى است كه به كلمه «ريح» بر مىگردد، و معنايش اين است كه باد انسانها را از زمين مىكند، و همچنين تنههاى درخت خرما را از «أعجاز» آنها يعنى از پايين آنها مىكند، و كلمه «منقعر» به معناى چيزى است كه از ريشه كنده شود، و معناى آيه روشن است، چيزى كه از آيه استفاده مىشود و بايد خاطرنشان كرد اين است كه:
قوم عاد مردمى قوى هيكل بودهاند.
﴿فَكَيْفَ كَانَ عَذَابِي... مُدَّكِرٍ﴾ تفسير اين دو آيه قبلا گذشت.
گفتارى در چند فصل پيرامون سعادت و نحوست ايام و طيره4 و فال
سعادت و نحوست ايام (از نظر عقل، قرآن و سنت)
1- در سعادت و نحوست ايام:
نحوست روز و يا مقدارى از زمان به اين معنا است كه در آن زمان بغير از شر و بدى حادثهاى رخ ندهد، و اعمال آدمى و يا حد اقل نوع مخصوصى از اعمال براى صاحب عمل بركت و نتيجه خوبى نداشته باشد، و سعادت روز درست بر خلاف اين است.
و ما به هيچ وجه نمىتوانيم بر سعادت روزى از روزها، و يا زمانى از ازمنه و يا نحوست آن اقامه برهان كنيم، چون طبيعت زمان از نظر مقدار، طبيعتى است كه اجزا و
ابعاضش مثل هم هستند، و خلاصه يك چيزند، پس از نظر خود زمان فرقى ميان اين روز و آن روز نيست، تا يكى را سعد و ديگرى را نحس بدانيم، و اما عوامل و عللى كه در حدوث حوادث مؤثرند، و نيز در به ثمر رساندن اعمال تاثير دارند، از حيطه علم و اطلاع ما بيرونند، ما نمىتوانيم تكه تكه زمان را با عواملى كه در آن زمان دست در كارند بسنجيم، تا بفهميم آن عوامل در اين تكه از زمان چه عملكردى دارند، و آيا عملكرد آنها طورى است كه اين قسمت از زمان را سعد مىكند يا نحس، و به همين جهت است كه تجربه هم بقدر كافى نمىتواند راهگشا باشد، چون تجربه وقتى مفيد است كه ما زمان را جداى از عوامل در دست داشته باشيم، و با هر عاملى هم سنجيده باشيم، تا بدانيم فلان اثر، اثر فلان عامل است، و ما زمان جداى از عوامل نداريم، و عوامل هم براى ما معلوم نيست.
و به عين همين علت است كه راهى به انكار سعادت و نحوست هم نداريم، و نمىتوانيم بر نبودن چنين چيزى اقامه برهان كنيم، همانطور كه نمىتوانستيم بر اثبات آن اقامه برهان كنيم، هر چند كه وجود چنين چيزى بعيد است، ولى بعيد بودن، غير از محال بودن است، اين از نظر عقل.
و اما از نظر شرع در كتاب خداى تعالى نامى از نحوست ايام آمده، در همين سوره آيه 19 فرموده: ﴿إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي يَوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِرٍّ﴾ و جايى ديگر فرموده: ﴿فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي أَيَّامٍ نَحِسَاتٍ﴾1.
و هر چند از سياق داستان قوم عاد كه اين دو آيه مربوط بدانست استفاده مىشود كه نحوست و شئامت مربوط به خود آن زمانى است كه در آن زمان باد به عنوان عذاب بر قوم عاد وزيد، و آن زمان هفت شب و هشت روز پشت سر هم بوده، كه عذاب به طور مستمر بر آنان نازل مىشده اما بر نمىآيد كه اين تاثير و دخالت زمان به نحوى بوده كه با گردش هفتهها دوباره آن زمان نحس برگردد. اين معنا به خوبى از آيات استفاده مىشود، و گرنه همه زمانها نحس مىبود، بدون اينكه دائر مدار ماهها و يا سالها باشد.
در مقابل زمان نحس نامى هم از زمان سعد در قرآن آمده و فرموده: ﴿وَ اَلْكِتَابِ اَلْمُبِينِ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةٍ مُبَارَكَةٍ﴾2 و مراد از آن شب، شب قدر است، كه در وصف آن فرموده: ﴿لَيْلَةُ
اَلْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ﴾1، و اين پر واضح است كه مبارك بودن آن شب و سعادتش از اين جهت بوده كه آن شب به نوعى مقارن بوده با امورى بزرگ و مهم از سنخ افاضات باطنى و الهى، و تاثيرهاى معنوى، از قبيل حتمى كردن قضاء و نزول ملائكه و روح و سلام بودن آن شب، هم چنان كه در باره اين امور فرموده: ﴿فِيهَا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ﴾2 و نيز فرموده: ﴿تَنَزَّلُ اَلْمَلاَئِكَةُ وَ اَلرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ سَلاَمٌ هِيَ حَتَّى مَطْلَعِ اَلْفَجْرِ﴾3.
و برگشت معناى مبارك بودن آن شب و سعادتش به اين است كه عبادت در آن شب داراى فضيلت است، و ثواب عبادت در آن شب قابل قياس با عبادت در ساير شبها نيست، و در آن شب عنايت الهى به بندگانى كه متوجه ساحت عزت و كبريايى شدهاند نزديك است.
بيان اينكه منظور از سعادت و نحوست بعضى ايام در روايات، وقوع حوادث خاصى در آن روزها است نه سعادت و نحوست ذاتى و تكوينى
اين بود آن مقدار از معناى سعادت و نحوست كه در قرآن آمده بود، و اما در سنت، روايات بسيار زيادى در باره سعد و نحس ايام هفته و سعد و نحس ايام ماههاى عربى و نيز از ماههاى فارسى و از ماههاى رومى رسيده، كه در نهايت كثرت است، و در جوامع حديث نقل شده، و در كتاب بحار الانوار احاديث زيادى از آنها نقل شده، و بيشتر اين احاديث ضعيفند، چون يا مرسل و بدون سندند، و يا اينكه قسمتى از سند را ندارند، هر چند كه بعضى از آنها سندى معتبر دارد البته به اين معنا كه خالى از اعتبار نيست4.
و اما رواياتى كه ايام نحس را مىشمارد، و از آن جمله چهارشنبه هر هفته، و چهار شنبه آخر ماه، و هفت روز از هر ماه عربى، و دو روز از هر ماه رومى، و امثال آن را نام مىبرد، در بسيارى از آنها و مخصوصا رواياتى كه نحوست ايام هفته و ايام ماههاى عربى را نام مىبرد، علت اين نحوست هم آمده، و آن عبارت است از اينكه در اين روزهاى نحس حوادث ناگوارى به طور مكرر اتفاق افتاده، آن هم ناگوار از نظر مذاق دينى، از قبيل رحلت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و شهادت سيد الشهداء (علیه السلام) و انداختن ابراهيم (علیه السلام) در آتش، و نزول عذاب بر فلان امت، و خلق شدن آتش و امثال اينها.
و اين ناگفته پيداست كه نحس شمردن چنين ايامى استحكام بخشيدن به روحيه
تقوى است، وقتى افرادى فقط به خاطر اينكه در اين ايام بتشكنان تاريخ، ابراهيم و حسين (علیه السلام) گرفتار دست بتهاى زمان خود شدهاند، دست بكارى نمىزنند، و از اهداف و لذتهاى خويش چشم مىپوشند، چنين افرادى روحيه دينيشان قوى مىگردد، بر عكس، اگر مردم هيچ حرمتى براى چنين ايامى قائل نباشند و اعتنا و اهتمامى به آن نورزند، و هم چنان افسار گسيخته سرگرم كوشش در برآوردن خواستههاى نفسانى خود باشند، بدون توجه به اينكه امروز چه روزى است و ديروز چه روزى بود، و بدون اينكه اصلا روز برايشان مطرح باشد، چنين مردمى از حق رويگردان خواهند بود، و به آسانى مىتوانند حرمت دين را هتك كنند و اولياى دين را از هدايت خود نوميد و در نتيجه ناراحت سازند. بنابراين، برگشت نحوست اين ايام به جهاتى از شقاوتهاى معنوى است، كه از علل و اسباب اعتبارى منشا مىگيرد، كه به نوعى از ارتباط، مرتبط به اين ايام است، و بىاعتنايى به آن علل و اسباب باعث نوعى شقاوت دينى مىشود.
و نيز در عدهاى از اين روايات آمده كه براى دفع نحوست اين ايام بايد به خدا پناه برد. يا روزه گرفت يا دعا كرد، يا مقدارى قرآن خواند، و يا صدقهاى داد، و يا كارى ديگر از اين قبيل كرد.
مانند روايت ابن الشيخ كه در كتاب مجالس به سند خود از سهل بن يعقوب ملقب به ابى نواس، از امام عسكرى (علیه السلام) نقل كرده كه در ضمن حديثى گفته است: من به آن حضرت عرضه داشتم: اى سيد من در بيشتر اين ايام به خاطر آن نحوستها كه دارند، و براى دفع وحشتى كه انسان از اين روزها دارد، و اين نحوست و وحشت نمىگذارد انسان به مقاصد خود برسد، چه كند؟ لطفا مرا به چيزى كه رفع اين نگرانى كند دلالت بفرما، براى اينكه گاهى حاجتى ضرورى پيش مىآيد، كه بايد فورا در رفع آن اقدام كرد، و وحشت از نحوست، دست و پا گير آدم است، چه بايد كرد؟
به من فرمود: اى سهل! شيعيان ما همان ولايتى كه از ما در دل دارند حرز و حصنشان است، آنها اگر در لجه درياهاى بىكران و يا وسط بيابانهاى بى سر و ته و يا در بين درندگان و گرگان و دشمنان جنى و انسى قرار گيرند از خطر آنها ايمنند، به خاطر اينكه ولايت ما را در دل دارند، پس بر تو باد كه به خداى عز و جل اعتماد كنى و ولايت خود را نسبت به امامان طاهرينت خالص گردانى، آن وقت هر جا كه خواستى برو، و هر چه خواستى بكن، (تا آخر حديث)1.
و سپس در آخر او را دستور مىدهد به خواندن مقدارى از قرآن و دعا، تا به اين وسيله نحوست و شومى را از خود دفع نموده، به دنبال هر هدفى مىخواهد برود.
و در خصال به سند خود از محمد بن رياح فلاح روايت آورده كه گفت: من امام ابو ابراهيم موسى بن جعفر (علیه السلام) را ديدم كه روز جمعه حجامت مىكرد، عرضه داشتم: فدايت شوم، چرا روز جمعه حجامت مىكنيد؟ فرمود: من آية الكرسى خواندهام، تو هم هر وقت خونت هيجان يافت چه شب باشد و چه روز آية الكرسى بخوان و حجامت كن1.
باز در خصال به سند خود از محمد بن احمد دقاق روايت كرده كه گفت: نامهاى به امام ابو الحسن دوم (علیه السلام) نوشتم، و از مسافرت در روز چهارشنبه آخر ماه پرسيدم، در پاسخم نوشتند: كسى كه در چهارشنبه آخر ماه على رغم اهل طيره (و خرافهپرستان) مسافرت كند، از هر آفتى ايمن خواهد بود، و از هر گزندى محفوظ مانده، خدا حاجتش را هم بر مىآورد.
همين شخص نوبتى ديگر نامه به آن جناب نوشته از حجامت در چهارشنبه آخر ماه پرسيد، و امام (علیه السلام) در پاسخش نوشته است: هر كس على رغم اهل طيره (كه به نفوس معتقدند و مىگويند: النفوس كالنصوص) حجامت كند، خداوند از هر آفتى عافيتش داده، از هر گزندى حفظش مىكند، و محل حجامتش كبود هم نمىشود2 (اين جمله اشاره است به رد پارهاى از روايات كه در آنها آمده: هر كس در روز چهارشنبه آخر ماه و يا هر چهارشنبه حجامت كند محل حجامتش كبود مىشود و خلاصه عفونت پيدا مىكند و در بعضى ديگر آمده كه ترس آن هست كه محل حجامتش عفونت پيدا كند).
و در معناى اين حديث روايتى است كه در تحف العقول آمده، كه حسين بن مسعود گفت: روزى خواستم به حضور ابى الحسن امام هادى (علیه السلام) شرفياب شوم، در آن روز هم انگشتم به سنگ خورد، و هم سوارهاى به سرعت از من گذشت، و به شانهام زد و شانهام صدمه ديد، و هم اينكه وقتى مىخواستم وارد شوم از بس شلوغ بود لباسم را پاره كردند، با خود گفتم: خدا مرا از شرت حفظ كند چه روز شومى هستى، و چون شرفياب شدم حضرت فرمود:
اى حسن اين چه پندارى است؟ تو كه همواره دور و بر ما هستى نبايد گناهت را گردن كسى كه بيگناه است بگذارى.
امام با اين گفتار خود عقل مرا بيدار كرد، و فهميدم كه خطا رفتهام، عرضه داشتم: اى مولاى من، از خدا برايم طلب مغفرت كن، فرمود: اى حسن روزها چه گناهى دارند كه شما هر وقت به كيفر اعمالتان مىرسيد آن ناراحتى را به گردن روز گذشته، آن روز را روزى شوم مىخوانيد؟ عرضه داشتم: من به نوبه خود از اين گناه و خطا براى ابد استغفار مىكنم، و همين توبه من است يا بن رسول اللَّه.
فرمود: اين تنها كافى نيست كه شما از تفال به ايام دست برداريد و سودى به حالتان ندارد، چون خدا شما را از اين جهت عقاب مىكند كه ايام را به جرمى مذمت كنيد كه مرتكب نشدهاند، اى حسن تا حالا متوجه اين معنا نشدهاى كه اين خداى تعالى است كه ثواب و عقاب در دست او است، و اوست كه ثواب و عقاب بعضى از كارها را فورى و در همين دنيا داده، و ثواب و عقاب بعضى ديگر را در آخرت مىدهد؟ عرضه داشتم: بله اى مولاى من، فرمود: هيچ وقت تندروى نكنيد، و براى ايام هيچ دخالتى در حكم خداى تعالى قائل مشويد، عرضه داشتم: چشم اى مولاى من1.
و از روايات قبلى هم - كه نظايرى دارد - استفاده مىشود كه ملاك در نحوست ايام نحس صرفا تفال زدن خود مردم است، چون تفال و تطير اثرى نفسانى دارد، كه بيانش مىآيد، ان شاء اللَّه. و اين روايات در مقام نجات دادن مردم از شر تفال (و نفوس) است، مىخواهد بفرمايد اگر قوت قلبت به اين حد هست كه اعتنايى به نحوست ايام نكنى كه چه بهتر، و اگر چنين قوت قلبى ندارى دست به دامن خدا شو، و قرآنى بخوان و دعايى بكن.
رواج عقيده به سعادت و نحوست ايام در بين اهل سنت و حمل روايات وارده از طرق شيعه در اين باره بر تقيه
بعضى از علما آن رواياتى را كه نحوست بعضى از ايام را مسلم گرفته حمل بر تقيه كردهاند، و خيلى هم بعيد نيست، براى اينكه تفال به زمانها و مكانها و اوضاع و احوال، و شوم دانستن آنها از خصايص عامه است، كه خرافاتى بسيار نزد عوام از امتها و طوايف مختلف آنان يافت مىشود، و از قديم الايام تا به امروز اين خرافات در بين مردمان مختلف رايج بوده، و حتى در بين خواص از اهل سنت در صدر اول اسلام رواياتى بوده كه آنها را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نسبت مىدادند، در حالى كه احدى جرأت نكرده آنها را رد كند، هم چنان كه در كتاب مسلسلات به سند خود از فضل بن ربيع روايت كرده كه گفت: روزى با مولايم مامون بودم، خواستيم به سفرى برويم، چون روز چهارشنبه بود مامون گفت امروز سفر كردن مكروه است، زيرا من از پدرم رشيد شنيدم مىگفت: از مهدى شنيدم كه مىگفت، از
منصور شنيدم مىگفت، از پدرم محمد بن على شنيدم مىگفت، من از پدرم على شنيدم مىگفت، من از پدرم عبد اللَّه بن عباس شنيدم مىگفت، از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيدم مىفرمود: آخرين چهارشنبه هر ماه روز نحسى است مستمر1.
و اما رواياتى كه دلالت دارد بر سعادت ايامى از هفته و يا غير هفته، توجيه آنها نيز نظير اولين توجيهى است كه قبلا در اخبار داله بر نحوست ايام بدان اشاره كرديم، براى اينكه در اين گونه روايات سعادت آن ايام و مبارك بودنش را چنين تعليل كرده كه چون در فلان روز حوادثى متبرك رخ داده، حوادثى كه از نظر دين بسيار مهم و عظيم است، مانند ولادت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و بعثتش، هم چنان كه روايت شده كه خود آن جناب دعا كرد و عرضه داشت: بار الها روز شنبه و پنجشنبه را از همان صبح براى امتم مبارك گردان2.
و نيز روايت شده كه خداى تعالى آهن را در روز سهشنبه براى داوود نرم كرد3.
و اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روز جمعه به سفر مىرفت4.
و اينكه كلمه «أحد - يكشنبه» يكى از اسماى خداى تعالى است5.
پس از آنچه گذشت هر چند طولانى شد اين معنا روشن گرديد كه اخبارى كه در باره نحوست و سعادت ايام وارد شده بيش از اين دلالت ندارد كه اين سعادت و نحوست به خاطر حوادثى دينى است، كه بر حسب ذوق دينى و يا بر حسب تاثير نفوس يا در فلان روز ايجاد حسن كرده، و يا باعث قبح و زشتى آن شده، و اما اينكه خود آن روز و يا آن قطعه از زمان متصف به ميمنت و يا شئامت شود، و تكوينا خواص ديگرى داشته باشد، كه ساير زمانها آن خواص را نداشته باشد، و خلاصه علل و اسباب طبيعى و تكوينى آن قطعه از زمان را غير از ساير زمانها كرده باشد از آن روايات بر نمىآيد، و هر روايتى كه بر خلاف آنچه گفتيم ظهور داشته باشد، بايد يا حمل بر تقيه كرد و يا به كلى طرح نمود.
2- در سعادت و نحوست كواكب سعادت و نحوست كواكب (از نظر عقل و شرع)
در اين فصل راجع به اين مطلب بحث مىكنيم كه آيا اوضاع كواكب آسمانى در سعيد بودن و يا نحس بودن حوادث زمين تاثير دارند يا خير؟
و گفتار در اين بحث از نظر عقل همان گفتارى است كه در مساله سعادت و نحوست ايام گذشت، در اينجا نيز راهى براى اقامه برهان بر هيچ طرف نداريم، نه مىتوانيم با برهان، سعادت خورشيد و مشترى و قران سعدين را اثبات كنيم، و نه نحوست مريخ و قران نحسين و قمر در عقرب را، (و نه نفى اينها را).
بله منجمين قديم هند معتقد بودند كه حوادث زمين ارتباطى با اوضاع سماوى دارند، و به طور مطلق چه ثوابت آسمان و چه سياراتش در وضع زمين اثر دارند. و بعضى ديگر از منجمين غير هند اين ارتباط را تنها ميان اوضاع سيارات هفتگانه آن روز و حوادث زمين قائل بودند، نه ثوابت، و آنگاه براى اوضاع مختلف آنها آثارى شمردهاند كه به آنها احكام نجوم مىگويند، كه هر يك از آن اوضاع پيش آيد مىگويند به زودى در زمين چنين و چنان مىشود.
و همين منجمين در باره خود ستارگان اختلاف كردهاند: بعضى گفتهاند: اين اجرام موجوداتى هستند داراى نفوسى زنده، و داراى اراده، و كارهايى كه مىكنند به عنوان يك علت فاعلى مىكنند. و بعضى ديگر گفتهاند: اجرامى هستند بدون نفس، ولى در عين حال هر اثرى كه از خود بروز مىدهند به عنوان يك علت فاعلى بروز مىدهند. بعضى ديگر گفتهاند: اصلا علت فاعلى آثار خود نيستند، بلكه زمينه فراهم ساز فعل خدايند و فاعل حوادث خداى تعالى است. جمعى ديگر گفتهاند: كواكب و اوضاع آن صرفا علامتهايى هستند براى حوادث، و اما خود آنها هيچ كارهاند، و حوادث نه فعل آنها است و نه آنها زمينه چين فعل خدا در آن حوادثند. بعضى هم گفتهاند: اصلا هيچ ارتباطى ميان اوضاع كواكب و حوادث زمينى نيست، حتى آن اوضاع علامت حدوث آن حوادث هم نيستند، بلكه عادت خدا بر اين جارى شده كه فلان حادثه زمينى را مقارن با فلان وضع آسمانى پديد آورد.
و هيچ يك از اين احكام كه گفته شد دائمى و عمومى نيست، و چنان نيست كه در هنگام پديد آمدن فلان وضع آسمانى بتوان حكم قطعى كرد به اينكه فلان حادثه زمينى حادث مىشود، گاهى اين پيشگوييها درست در مىآيد، و گاهى هم دروغ مىشود، و ليكن داستانهاى عجيب و حكايات غريبى كه از استخراجات اين طائفه به ما رسيده، اين معنا را مسلم مىكند كه چنان هم نيست كه ميان اوضاع آسمانى و حوادث زمينى هيچ رابطهاى نباشد، بلكه رابطه جزئى هست، اما همانطور كه گفتيم رابطه جزئى، نه رابطه صد در صد، و
اقسام رواياتى كه در اين باره وارد شدهاند
اتفاقا در رواياتى هم كه از ائمه معصومين (علیه السلام) در اين باب آمده، اين مقدار تصديق شده است.
بنابراين، نمىتوان حكم قطعى كرد به اينكه فلان كوكب يا فلان وضع آسمانى سعد است يا نحس، و اما اصل ارتباط حوادث زمينى با اوضاع آسمانى را هيچ دانشمند اهل بحثى نمىتواند انكارش كند، و اين مقدار، از نظر دين ضررى به جايى نمىرساند حال چه اينكه بگويند اين اجرام داراى نفس ناطقه هم هستند، يا اين را نگويند، على اى حال با هيچ يك از ضروريات دينى مخالفت ندارد.
مگر اينكه كسى توهم كند كه اعتقاد به چنين تاثيرى شرك است، چون در حقيقت كسى كه ستارگان را در پديد آوردن حوادث زمين مؤثر مىداند آنها را خالق آن حوادث مىشمارد، و مىتواند خلقت حوادث را منتهى به خداى تعالى نسازد. ليكن اين توهم صحيح نيست، چون احدى چنين حرفى نزده، حتى وثنى مذهبان از صابئه كه كواكب را مىپرستند چنين ادعايى نكردهاند.
ممكن است كسى اشكال كند كه وقتى ستارگان پديد آورنده حوادث زمينند پس در حقيقت مدبر نظام كون و مستقل در تدبير آن هستند، در نتيجه داراى ربوبيت هستند، كه خود مستوجب معبوديت نيز هست، و اين همان شرك در پرستش است، كه صابئه ستارهپرست بر آنند.
اقوال منجمين در باره ارتباط كواكب با حوادث زمينى
و اما روايات وارده در اينكه اوضاع ستارگان در سعادت و نحوست اثر دارند و يا ندارند بسيار زياد و بر چند قسمند:
بعضى از آن روايات به ظاهرش مساله سعادت و نحوست را پذيرفته، مانند روايتى كه صاحب رسالة الذهبيه در كتاب خود از حضرت رضا (علیه السلام) نقل كرده، كه فرمود: بدان كه جماع با زنان در وقتى كه قمر در برج حمل (فروردين) و يا برج دلو (بهمن) است بهتر است، و از آن بهتر وقتى است كه قمر در برج ثور (ارديبهشت) باشد، كه شرف قمر است1.
و در بحار از نوادر و او به سند خود از حمران از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: كسى كه مسافرت و يا ازدواج كند، در حالى كه قمر در عقرب باشد، هرگز خوبى نخواهد ديد (تا آخر حديث)2.
و ابن طاووس در كتاب نجوم از على (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: مسافرت كردن در هر ماه وقتى كه قمر در محاق است، و همچنين وقتى كه در عقرب است خوب
نيست1.
حمل آن دسته روايات كه بر سعد و نحس بودن بعضى كواكب دلالت دارند بر تقيه و وجوهى ديگر در اين باره
و ممكن است امثال اين روايات را حمل كنيم بر تقيه كه البته ديگران هم اينطور حمل كردهاند، و نيز ممكن است حمل شود بر مقارنه اين اوقات با تفالى كه عامه مىزنند، هم چنان كه عدهاى از روايات نيز به آن اشعار دارد، چون در آن روايات دستور دادهاند براى دفع نحوست صدقه دهيد، مانند روايتى كه راوندى به سند خود از موسى بن جعفر از پدرش از جدش نقل كرده كه در حديثى فرمود: در هر صبحگاه به صدقهاى تصدق ده تا نحوست آن روز از تو بر طرف شود، و در هر شامگاه به صدقهاى تصدق ده تا نحوست آن شب از تو دور گردد، (تا آخر حديث)2.
ممكن هم هست بگوييم: اين روايات نظر به ارتباط خاص دارد كه بين وضع آسمان و حادثه زمينى به نحو اقتضا هست، نه به نحو عليت.
دسته دوم از روايات آن رواياتى است كه به كلى تاثيرات نجوم در حوادث را انكار و تكذيب نموده و به شدت از اعتقاد بدان و نيز اشتغال به علم نجوم نهى مىكند، مانند كلام امير المؤمنين در نهج البلاغه كه مىفرمايد: «و المنجم كالكاهن و الكاهن كالساحر و الساحر كالكافر و الكافر فى النار»3.
و از اخبارى ديگر بر مىآيد كه آن را تصديق كرده، و اجازه داده كه در نجوم نظر كنند و فرمودهاند: نهى از اشتغال به علم نجوم براى اين است كه مبادا كسى آنها را مستقل در تاثير بپندارد، و كارش منجر به شرك شود.
دسته سوم از آن روايات، احاديثى است كه دلالت دارد بر اينكه نجوم در جاى خود حق است چيزى كه هست اندك از اين علم فايده ندارد و زيادش هم به دست كسى نمىآيد، هم چنان كه در كافى به سند خود از عبد الرحمن بن سيابه روايت كرده كه گفت: به امام صادق (علیه السلام) عرضه داشتم: فدايت شوم، مردم مىگويند تحصيل علم نجوم حلال نيست، و من اين علم را دوست مىدارم، اگر به راستى مضر به دين من است، دنبالش نروم، چون مرا به چيزى كه مضر به دينم باشد حاجتى نيست، و اگر مضر به دينم نيست بفرما، كه به خدا قسم خيلى به آن علاقهمندم، و خيلى اشتهاى تحصيل آن را دارم؟ فرمود: اينطور كه مردم
مىگويند نيست، نجوم ضررى به دينت نمىزند، آنگاه فرمود: ليكن شما مىتوانيد مختصرى از اين علم را به دست آوريد و يك قسمت از آن را تحصيل كنيد، كه تازه زياد همان قسمت را هم نمىتوانيد به دست آوريد، و اندكش هم به دردتان نمىخورد (تا آخر حديث)1.
و در بحار از كتاب نجوم ابن طاووس از معاوية بن حكيم از محمد بن زياد از محمد بن يحيى خثعمى روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (علیه السلام) از علم نجوم پرسيدم، كه آيا حق است يا نه؟ فرمود: بله حق است. عرضه داشتم: آيا در روى زمين كسى را سراغ داريد كه اين علم را دارا باشد؟ فرمود: بله، در روى زمين كسى هست كه آن را مىداند2.
و در عدهاى از روايات آمده كه كسى به جز يك خانواده هندى و خانوادهاى از عرب از آن آگهى ندارد3.
و در بعضى از آن روايات به جاى خانوادهاى از عرب خانوادهاى از قريش آمده.
و اين روايات مطلب سابق ما را تاييد مىكند كه گفتيم بين اوضاع كواكب و حوادث زمين ارتباطى جزئى هست.
بله در بعضى از اين روايات آمده كه خداى تعالى مشترى را به صورت مردى به زمين فرستاد، و او در زمين به مردى از عجم (غير عرب) برخورد، و علم نجوم را به او تعليم كرد، تا آنجا كه پنداشت كه كاملا فرا گرفته، بعد از او پرسيد: حالا ببين مشترى كجا است؟ آن مرد گفت: من ستاره مشترى را در فلك نمىبينم، و نمىدانم كجا است، مشترى فهميد كه او درست نياموخته او را عقب زد، و دست مردى از هند را گرفته علم نجوم را به او تعليم داد، تا جايى كه پنداشت كاملا ياد گرفته، آنگاه پرسيد: حالا بگو ببينم مشترى كجا است؟ او گفت محاسبات من دلالت دارد بر اينكه مشترى خود تو هستى، همين كه اين را گفت صيحهاى زد و مرد، و علم او به اهل بيتش به ارث رسيد، و علم نجوم در آن خانواده است4. ولى اين روايت خيلى شباهت دارد به روايات جعلى.
در تفال خوب و بد
: و اين تفال را كه اگر خير باشد تفال، و اگر شر باشد تطير مىخوانند، عبارت است از استدلال به يكى از حوادث به حادثهاى ديگر، كه بعدا پديد
مىآيد، و در بسيارى از مواردش مؤثر هم واقع مىشود، و آنچه را كه انتظارش دارند پيش مىآيد، چه خير و چه شر، چيزى كه هست فال بد زدن مؤثرتر از فال خير زدن است (و اين تاثير مربوط به آن چيزى كه با آن فال مىزنند نيست، مثلا صداى كلاغ و جغد نه اثر خير دارد و نه اثر شر بلكه)، اين تاثير مربوط است به نفس فال زننده، حال ببينيم در شرع در باره اين مطلب چه آمده؟
قبل از اين رسيدگى بايد بگوييم كه: اسلام بين فال خوب و فال بد فرق گذاشته، دستور داده مردم همواره فال نيك بزنند، و از تطير يعنى فال بد زدن نهى كرده، و خود اين دستور شاهد بر همان است كه گفتيم اثرى كه در تفال و تطير مىبينيم مربوط به نفس صاحب آن است.
اما در باره تفال در رواياتش اين جمله از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل شده كه فرموده: «تفالوا بالخير تجدوه - همواره فال نيك بزنيد تا آن را بيابيد».
و نيز از آن بزرگوار نقل شده كه بسيار تفال مىزده، هم چنان كه در داستان حديبيه ديديم كه وقتى سهيل بن عمرو از طرف مشركين مكه آمد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: حالا ديگر امر بر شما سهل و آسان شد1.
و نيز در داستان نامه نوشتنش به خسرو پرويز آمده كه وى را دعوت به اسلام كرد، و او نامه آن جناب را پاره كرد و در جواب نامه مشتى خاك براى آن حضرت فرستاد، حضرت همين عمل را به فال نيك گرفت و فرمود: به زودى مسلمانان خاك او را مالك مىشوند2 و اين گونه تفالها را در بسيارى از مواقفش داشته.
و اما تطير و فال بد زدن را در بسيارى از موارد، قرآن كريم از امتهاى گذشته نقل كرده كه آن امتها به پيامبر خود گفتند ما تو را شوم مىدانيم، و فال بد به تو مىزنيم و به همين جهت به تو ايمان نمىآوريم، و آن پيامبر در پاسخشان گفته كه: تطير، حق را ناحق و باطل را حق نمىكند و كارها همه به دست خداى سبحان است، نه به دست فال، كه خودش مالك خودش نيست تا چه رسد به اينكه مالك غير خودش باشد و اختيار خير و شر و سعادت و شقاوت ديگران را در دست داشته باشد، از آن جمله فرموده: ﴿قَالُوا إِنَّا تَطَيَّرْنَا بِكُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَ لَيَمَسَّنَّكُمْ مِنَّا عَذَابٌ أَلِيمٌ قَالُوا طَائِرُكُمْ مَعَكُمْ﴾3يعنى آن چيزى كه شر را به سوى
شما مىكشاند با خود شما است نه با ما، و نيز فرموده: ﴿قَالُوا اِطَّيَّرْنَا بِكَ وَ بِمَنْ مَعَكَ قَالَ طَائِرُكُمْ عِنْدَ اَللَّهِ﴾1 يعنى آن چيزى كه خير و شر شما به وسيله آن به شما مىرسد نزد خداست، و اين خداست كه در ميان شما تقدير مىكند آنچه را كه مىكند، نه من و نه اين همراه من، ما مالك هيچ چيزى نيستيم. اين چند شاهد از قرآن كريم بود.
بيان اينكه تاثير تفال و تطير مربوط به حالت نفسانى كسى است كه تفال و تطير مىكند
و اما در روايات اخبار بسيار زيادى در نهى از آن و اينكه براى دفع شومى آن بىاعتنايى نموده و به خدا توكل كنيد، و به دعا متوسل شويد، رسيده، و اين روايات نيز بيان گذشته ما را تاييد مىكند، كه گفتيم: تاثير تفال و تطير مربوط به نفس صاحب آن است، از آن جمله در كافى به سند خود از عمرو بن حريث روايت كرده كه گفت: امام صادق (علیه السلام) فرمود: طيره و فال بد زدن را اگر سست بگيرى و به آن بىاعتنا باشى و چيزى نشمارى سست مىشود، و اگر آن را محكم بگيرى محكم2 مىگردد3. پس دلالت اين حديث بر اينكه فال چيزى نيست هر چه هست اثر نفس خود آدمى است بسيار روشن است.
و نظير اين روايت حديثى است كه از طرق اهل سنت نقل شده كه فرمود: سه چيز است كه احدى از آن سالم نيست، يكى طيره است، و دوم حسد و سوم ظن. پرسيدند: پس ما بايد چه كار كنيم؟ فرمود: وقتى فال بد زدى بىاعتنايى كن و برو، و چون دچار حسد شدى در درون بسوز ولى ترتيب اثر عملى مده و ظلم مكن، و چون ظن بد به كسى بردى در پى تحقيق برميا، (و يا ظن خودت را مپذير)4.
نهى از فال بد زدن و توصيه به توكل بر خدا در موارد تطير
و نيز در اين معنا روايت كافى است كه از قمى از پدرش از نوفلى از سكونى از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: كفاره
فال بد زدن توكل به خداست1 (تا آخر حديث) و جهتش روشن است، براى اينكه معناى توكل اين است كه تاثير امر را به خداى تعالى ارجاع دهى، و تنها او را مؤثر بدانى، و وقتى چنين كردى ديگر اثرى براى فال بد نمىماند تا از آن متضرر شوى.
و در معناى اين حديث روايتى است كه از طرق اهل سنت نقل شده، و به طورى كه در كتاب نهايه ابن اثير آمده فرموده: طيره شرك است، و هيچ يك از ما خالى از طيره نيستيم، و ليكن خداى تعالى اثر آن را به وسيله توكل خنثى مىكند2.
و باز در معناى حديث سابق روايتى است كه از موسى بن جعفر (علیه السلام) نقل شده كه فرمود: آنچه براى مسافر در راه سفرش شوم است هفت چيز است: 1 - اينكه كلاغى از طرف دست راستش بانگ بر آورد 2 - اينكه سگى جلو او در آيد و دم خود افراشته باشد 3 - اينكه گرگى گرسنه و درنده در روى او زوزه بكشد، در حالى كه روى دم نشسته باشد، و سپس سه مرتبه دم خود را بلند كند و بخواباند 4 - اينكه آهويى پيدا شود، و از طرف راست او به طرف چپش بگريزد 5 - اينكه جغدى بانگ بر آورد 6 - اينكه زنى با موى جو گندمى در برابرش قرار گيرد و چشمش بصورتش افتد 7 - اينكه الاغ عضبان يعنى گوش بريده (و يا بينى بريده) اى ببيند، پس اگر از ديدن اينها در دل احساس دلواپسى كرد بگويد: «اعتصمت بك يا رب من شر ما اجد فى نفسى - پروردگارا از شر آنچه در دل خود احساس مىكنم به تو پناه مىبرم» كه اگر اين را بگويد از شر آن محفوظ مىماند3.
و اين خبر آن طور كه در بحار الانوار آمده به همان عبارت در كافى4 و خصال5 و محاسن6 و فقيه7 نيز آمده، ولى با عبارتى كه ما نقل كرديم در بعضى از نسخههاى فقيه آمده است.
بحث ديگرى هست كه آن نيز ملحق به اين بحثهايى است كه گذشت و همه حرفهايى كه زده شد در آن بحث نيز مىآيد، و آن بحث از ساير امورى است كه در نظر عامه
مردم، شوم و نحس است، مانند شنيدن يك بار عطسه در هنگام تصميم گرفتن بر كارى از كارها1، و در روايات از تطير به آنها نهى شده، و دستور دادهاند كه در برخورد با آنها به خدا توكل كنيد، و روايات اين امور در ابواب مختلفى متفرق است، مثلا در حديثى نبوى كه از طريق شيعه و سنى نقل شده آمده كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: عدوى، طيره، هامه، شوم، صفر، رضاع بعد از فصال، تعرب بعد از هجرت، روزه از سخن در يك شبانه روز، طلاق قبل از نكاح، عتق قبل از ملك و يتيمى بعد از بلوغ، در اسلام نيست2.
و مراد از «عدوى» سرايت مرضهاى مسرى مانند جرب، وبا، آبله و امثال آن است، چون كلمه عدوى مانند كلمه «اعداء» مصدر و به معناى تجاوز است، و منظور از اينكه فرموده: عدوى در اسلام نيست، به طورى كه از مورد روايت استفاده مىشود اين است كه: ما خود واگيرى را عامل مستقل بيمارى بدانيم، به طورى كه خداى تعالى و مشيت او در آن هيچ دخالتى نداشته باشد.
و مراد از «هامه» يك اعتقاد خرافى در بين مشركين و اهل جاهليت است كه معتقد بودند اگر كسى كشته شود روحش به شكل مرغى در مىآيد، و در قبر او لانه مىكند، و همواره مىنالد، و از عطش شكوه مىكند، تا انتقامش را از قاتلش بگيرند. و مراد از «صفر»، سوت زدن در هنگام آب دادن به حيوان است، و «رضاع بعد از فصال» يعنى طفل را بعد از آنكه از شير گرفتند دوباره شيرخوارش كنند. و «تعرب بعد از هجرت» به معناى بازگشتن به زندگى بدوى است بعد از آنكه از آنجا مهاجرت كرده (و اين كنايه است از كفر بعد از اسلام).
بيان
مقصود از تكذيب قوم ثمود به «نذر»
﴿كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِالنُّذُرِ﴾
در كلمه «نذر» سه احتمال هست:
احتمال اول اينكه: به قول بعضىها مصدر باشد كه در اين صورت معناى آيه اين مىشود كه: قوم ثمود انذار پيامبرشان صالح (علیه السلام) را تكذيب كردند.
احتمال دوم اينكه: جمع نذير باشد، البته نذير به معناى منذر، كه در اين صورت معنا چنين مىشود: قوم ثمود همه منذران يعنى همه انبيا را تكذيب كردند، چون تكذيب يك پيامبر تكذيب همه انبيا است، به خاطر اينكه رسالت همه يكى است، و اختلافاتى در رسالت آنان
نيست و بنابراين، آيه مورد بحث در معناى آيه ﴿كَذَّبَتْ ثَمُودُ اَلْمُرْسَلِينَ﴾1خواهد بود.
احتمال سوم اينكه: جمع نذير به معناى انذار باشد، كه برگشت آن به يكى از دو معناى قبلى خواهد بود، زيرا در اين صورت يا آيه را معنا مىكنيم به اينكه ثمود انذارهاى صالح را تكذيب كردند، كه اين همان معناى اول است. و يا مىگوييم: قوم ثمود انذار صالح و انذار آن پيامبر ديگر و آن ديگر و بالأخره انذارهاى همه انبيا را تكذيب كردند، كه در اين صورت همان معناى دوم خواهد بود.
﴿فَقَالُوا أَ بَشَراً مِنَّا وَاحِداً نَتَّبِعُهُ إِنَّا إِذاً لَفِي ضَلاَلٍ وَ سُعُرٍ﴾
اين جمله تفريع و نتيجهگيرى از تكذيب در جمله قبلى است، و كلمه «سعر» جمع سعير به معناى آتش شعلهور است، احتمال هم دارد به معناى جنون باشد، و اين احتمال با سياق مناسبتر است، و ظاهرا مراد از كلمه «واحد» واحد عددى باشد، و معناى آيه اين است كه: قوم ثمود پيامبر خود صالح را تكذيب كرده، گفتند: آيا بشرى را كه از نوع خود ما يك نفر تك و تنها است، نه نيرويى دارد و نه جمعيتى با او است، پيروى كنيم؟ راستى اگر كار ما بدينجا بكشد خيلى بيچاره هستيم، و به ضلالتى عجيب و جنونى غريب دچار گشتهايم.
در نتيجه اين سخن توجيهى است از قوم ثمود براى پيروى نكردن از صالح، و از آن بر مىآيد كه قوم نامبرده عادت كرده بودند از كسى پيروى كنند كه مانند ملوك و اعاظم قوم داراى نيرو و جمعيت باشند و صالح كه يك نفر بىعده و عده بود ايشان را دعوت مىكرد به اينكه او را اطاعت كنند، و اطاعت عظما و بزرگان خود را رها سازند، هم چنان كه همين معنا را در جاى ديگر از قول خود صالح (علیه السلام) حكايت كرده كه گفت: ﴿فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُونِ وَ لاَ تُطِيعُوا أَمْرَ اَلْمُسْرِفِينَ﴾2.
و اگر كلمه «واحد» را به معناى واحد نوعى بگيريم، معناى آيه چنين مىشود: آيا بشرى را كه خود يكى از ما است، يعنى او نيز مثل ما و از نوع ما است پيروى كنيم؟ كه در اين صورت آيه بعدى مفسر اين آيه مىشود.
﴿أَ أُلْقِيَ اَلذِّكْرُ عَلَيْهِ مِنْ بَيْنِنَا بَلْ هُوَ كَذَّابٌ أَشِرٌ﴾
اين استفهام نيز مانند استفهام سابق انكارى است، و معناى آيه اين است كه: آيا از ميان همه ما وحى تنها بر او نازل شده، و او به اين امتياز مختص گشته، با اينكه هيچ فضيلتى
بر ما ندارد؟ نه، چنين چيزى هرگز شدنى نيست، و اينكه تعبير به القاء ذكر كرد، و نفرمود «ا انزل الذكر عليه» و يا تعبيرى نظير آن، براى اين بوده كه بفهماند چطور يك مرتبه و به عجله چنين شد - اينطور گفتهاند1.
احتمال هم دارد منظور اين نباشد كه چرا او به چنين خصيصهاى اختصاص يافته، بلكه منظور اين باشد كه چرا ما مثل او مورد وحى قرار نگيريم؟ وقتى بنا باشد كه وحى به يك انسان كه مانند ساير انسانها است ممكن باشد، بايد نزول آن بر همه جايز و ممكن باشد، پس چه معنا دارد كه تنها بر او چيزى نازل شود، كه مىتواند بر همه نازل گردد، در نتيجه آيه شريفه نظير آيه در سوره شعراء است، كه مىفرمايد: ﴿مَا أَنْتَ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنَا﴾2.
﴿بَلْ هُوَ كَذَّابٌ أَشِرٌ﴾ «كذاب» يعنى دروغپرداز، و «أشر» يعنى پر افاده و متكبر.
مىگويند: او مىخواهد بدين وسيله بر ما بزرگى كند.
﴿سَيَعْلَمُونَ غَداً مَنِ اَلْكَذَّابُ اَلْأَشِرُ﴾
اين جمله حكايت كلام خداى تعالى است به صالح (علیه السلام) همانطور كه دو آيه بعد هم دنبال همين كلام است.
و منظور از كلمه «غد - فردا» عاقبت است، (مثل اينكه به فارسى هم مىگوييم فردا كه پير شدى چنين و چنان مىشود در عربى هم مىگويند با امروز فردايى است) و خداى تعالى در اين جمله اشاره مىكند به عذابى كه به زودى بر آنان نازل مىشود، و آن وقت به عيان مىدانند كه كذاب و أشر، صالح است يا ايشان؟!
﴿إِنَّا مُرْسِلُوا اَلنَّاقَةِ فِتْنَةً لَهُمْ فَارْتَقِبْهُمْ وَ اِصْطَبِرْ﴾
اين آيه در مقام تعليل همان خبرى است كه داد، و فرمود: به زودى عذاب بر آنان نازل مىشود، و مفاد اين تعليل اين است كه: اينكه گفتيم به زودى عذاب بر ايشان نازل مىشود، علتش اين است كه ما بنا داريم چنين و چنان كنيم، و كلمه «فتنه» به معناى امتحان و ابتلاء است.
و معناى آيه اين است كه: ما - بر طريقه اعجاز - و به عنوان امتحان ايشان، ماده شترى را كه درخواست كردهاند خواهيم فرستاد، ايشان را منتظر بگذار، و بر آزار و اذيتشان صبر كن.
﴿وَ نَبِّئْهُمْ أَنَّ اَلْمَاءَ قِسْمَةٌ بَيْنَهُمْ كُلُّ شِرْبٍ مُحْتَضَرٌ﴾
ضمير جمع اولى به قوم ثمود و ناقه هر دو بر مىگردد، و اگر نفرمود: «نبئهما» از باب غلبه دادن جانب قوم بوده، و كلمه «قسمت» به معناى مقسوم است، و كلمه «شرب» به معناى سهمى از نوشيدن آب است.
و معناى آيه اين است كه: به قوم خود خبر بده كه بعد از آنكه ما ناقه را فرستاديم آب محل بين قوم و بين ناقه تقسيم شده است، هر يك از دو طرف از سهم خودش بهره بگيرد، مردم در هنگام شرب خود بر سر آب حاضر شوند، و ناقه هم در هنگام شرب خودش حاضر شود، و در اين باره در جاى ديگر فرموده: ﴿قَالَ هَذِهِ نَاقَةٌ لَهَا شِرْبٌ وَ لَكُمْ شِرْبُ يَوْمٍ مَعْلُومٍ﴾1.
﴿فَنَادَوْا صَاحِبَهُمْ فَتَعَاطىَ فَعَقَرَ﴾
منظور از صاحب قوم ثمود، همان شخصى است كه ناقه را كشت، و كلمه «تعاطى» كه مصدر فعل «تعاطى» است به معناى دست بكار شدن است.
و معناى آيه اين است كه: قوم ثمود قاتل ناقه را صدا زدند، پس او دست بكار شد، و ناقه را پى كرد و كشت.
﴿فَكَيْفَ كَانَ عَذَابِي وَ نُذُرِ إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ صَيْحَةً وَاحِدَةً فَكَانُوا كَهَشِيمِ اَلْمُحْتَظِرِ﴾
كلمه «محتظر» به معناى صاحب حظيره است، يعنى چهار ديوارى كه براى دامدارى ساخته مىشود (و به زبان فارسى آن را قلعه و يا بهاربند گويند) و «هشيم محتظر» درختهاى خشكيده و مانند آن است، كه صاحب حظيره آن را براى مصرف كردن در قلعه خود جمع مىكند.
و معناى آيه روشن است، مىفرمايد فقط يك صيحه بر آنان فرستاديم، و همگى مانند چوب خشك رويهم ريختند.
﴿وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا...﴾
تفسير اين آيه گذشت.
﴿كَذَّبَتْ قَوْمُ لُوطٍ بِالنُّذُرِ﴾
تفسير اين آيه نيز در نظير آن گذشت.
﴿إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ حَاصِباً إِلاَّ آلَ لُوطٍ نَجَّيْنَاهُمْ بِسَحَرٍ﴾
كلمه «حاصب» به معناى بادى است كه با خود، ريگ و سنگ بياورد، و مراد از آن، بادى است كه بر قوم لوط مسلط شد، و سجيل منضود بر سر آنان ريخت.
در مجمع البيان مىگويد: كلمه «سحر» زمانى كه نكره باشد (و با تنوين استعمال شود) به معناى سحرى از سحرها است، در اين حال گفته مىشود «رأيت زيدا سحرا من الاسحار - من زيد را در سحرى از سحرها ديدم» ولى هنگامى كه منظورت از آن سحر همين امروز باشد (بدون تنوين استعمال مىشود) مثلا مىگويى «أتيته بسحر» و «أتيته سحر»1. و معناى آيه روشن است.
﴿نِعْمَةً مِنْ عِنْدِنَا كَذَلِكَ نَجْزِي مَنْ شَكَرَ﴾
كلمه «نعمة» مفعول له براى فعل «نجيناهم» است، و معنى مجموع فعل و مفعولش اين است كه: ما ايشان را نجات داديم، براى اينكه اين نجات نعمتى باشد از ناحيه ما، نعمتى كه ايشان را بدان اختصاص داديم، چون ايشان نسبت به ما شاكر بودند، و جزاى شكر در درگاه ما نجات است.
﴿وَ لَقَدْ أَنْذَرَهُمْ بَطْشَتَنَا فَتَمَارَوْا بِالنُّذُرِ﴾
ضمير فاعلى در جمله «أنذرهم» به لوط بر مىگردد، و معناى جمله اين است كه:
لوط ايشان را انذار كرد. و كلمه «بطشه» به معناى گرفتن و دستگير كردن با شدت است، و كلمه «تمارى» كه مصدر فعل «تمارى» است به معناى اصرار بر جدال، و طرف را به شك انداختن است، و كلمه «نذر» به معناى انذار است.
و معناى آيه اين است كه: سوگند مىخورم كه لوط قوم خود را از دستگير كردن به شدت ما زنهار داد، ولى آنها با وى در انذار و زنهارش مجادله كردند.
﴿وَ لَقَدْ رَاوَدُوهُ عَنْ ضَيْفِهِ فَطَمَسْنَا أَعْيُنَهُمْ فَذُوقُوا عَذَابِي وَ نُذُرِ﴾
منظور از «مراوده قوم لوط از ميهمانان او» اين است كه از او خواستهاند ميهمانان خود را كه همان فرشتگان باشند تسليم ايشان كند، و منظور از «طمس ديدگان ايشان» محو ديدگان ايشان است، و در جمله ﴿فَذُوقُوا...﴾ التفاتى از غيبت به خطاب شده، چون در اول آيه قوم لوط غايب فرض شده بودند، و در اين جمله روى سخن به خود آنان كرده، مىفرمايد: پس بچشيد عذاب مرا، و غرض از اين التفات اين بوده كه بيشتر توبيخشان كرده باشد، و كلمه
«نذر» مصدرى است به معناى اسم مفعول (البته مفعول به) يعنى آن چيزى كه مردم را با آن انذار مىكنند، و آن عبارت است از عذاب، و معناى آيه روشن است.
﴿وَ لَقَدْ صَبَّحَهُمْ بُكْرَةً عَذَابٌ مُسْتَقِرٌّ﴾
در مجمع البيان مىگويد: كلمه «بكرة» ظرف زمان است، حال اگر ظرفى معين و شناخته شده باشد، مثلا منظورت از اين كلمه، صبح همين امروزت باشد، مىگويى: «أتيته بكرة و غدوة» بدون تنوين - هر چند كه گاهى همين نكره را نيز تنوين مىدهند. و مراد از «استقرار عذاب» وقوع عذاب بر ايشان و دست بر نداشتن از ايشان است1.
﴿فَكَيْفَ كَانَ عَذَابِي... مِنْ مُدَّكِرٍ﴾2
تفسير اين آيات در سابق گذشت.
﴿وَ لَقَدْ جَاءَ آلَ فِرْعَوْنَ اَلنُّذُرُ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا كُلِّهَا فَأَخَذْنَاهُمْ أَخْذَ عَزِيزٍ مُقْتَدِرٍ﴾
در اينجا نيز منظور از كلمه «نذر» انذار است نه اينكه جمع نذير باشد، و اگر جمله ﴿كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا﴾ را بدون واو آورد، و در نتيجه عطف به ما قبل نكرد، براى اين بود كه اين جمله پاسخى بود از سؤالى تقديرى، گويا بعد از آنكه فرمود: «آل فرعون هم انذار شدند»، كسى پرسيده: خوب آنها چه كردند؟ در پاسخ فرموده: ﴿كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا﴾ آيات ما را تكذيب كردند» و آنگاه نتيجه گرفته كه «به همين جهت ما ايشان را بگرفتيم، گرفتن سلطانى عزيز و مقتدر».
بحث روايتى (چند روايت در ذيل برخى آيات گذشته)
در روح المعانى در ذيل آيه ﴿وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا اَلْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ﴾ مىگويد: ابن ابى حاتم از ابن عباس روايت كرده كه گفت: اگر نبود كه خداى تعالى خواندن قرآن را بر زبان آدميان آسان كرد، هرگز احدى از خلايق نمىتوانست لب به كلام خدا بگشايد3.
و نيز گفته: ديلمى در روايتى كه سند آن را تا انس ذكر نكرده، نظير اين معنا را از انس نقل كرده، آنگاه خود ديلمى گفته: بعيد نيست كه خبر انس اگر صحيح باشد تفسير آيه نبوده، بلكه مطلبى بوده كه خودش در ذيل اين آيه گفته است4.
مؤلف: بعيد هم نيست كه مراد همان معناى دومى باشد كه ما در تفسير آيه ذكر كرديم.
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿فَفَتَحْنَا أَبْوَابَ اَلسَّمَاءِ بِمَاءٍ مُنْهَمِرٍ﴾ مىگويد: كلمه «منهمر» به معناى ريختن آب است، نه باراندن قطرههاى باران، و در ذيل جمله ﴿وَ فَجَّرْنَا اَلْأَرْضَ عُيُوناً فَالْتَقَى اَلْمَاءُ﴾ گفته يعنى آب آسمان و آب زمين بهم پيوستند، ﴿عَلىَ أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ وَ حَمَلْنَاهُ﴾ يعنى ما نوح را ﴿عَلىَ ذَاتِ أَلْوَاحٍ وَ دُسُرٍ﴾ بر آن مركبى كه داراى تختهها و ميخها بود سوار كرديم، يعنى بر كشتى نشانديم1.
و نيز در همان كتاب در ذيل آيه ﴿فَنَادَوْا صَاحِبَهُمْ﴾ گفته يعنى قدار، همان كسى كه ناقه را پى كرد. و در معناى هشيم گفته يعنى گياه خشك و تر2.
و در كافى به سند خود از ابى يزيد از ابى عبد اللَّه روايت كرده كه در ضمن حديثى كه داستان لوط را نقل كرده فرموده: پس قوم لوط با او به مكابره و زورگويى پرداختند، تا آنكه داخل خانهاش شدند، جبرئيل به لوط بانگ زد كه رهاشان كن، همين كه داخل شدند جبرئيل با انگشت خود اشارهاى به آنان كرد، همه كور شدند، اينجاست كه خداى تعالى مىفرمايد: «فطمسنا اعينهم»3.
[سوره قمر (54): آيات 43 تا55]
﴿أَ كُفَّارُكُمْ خَيْرٌ مِنْ أُولَئِكُمْ أَمْ لَكُمْ بَرَاءَةٌ فِي اَلزُّبُرِ٤٣ أَمْ يَقُولُونَ نَحْنُ جَمِيعٌ مُنْتَصِرٌ٤٤ سَيُهْزَمُ اَلْجَمْعُ وَ يُوَلُّونَ اَلدُّبُرَ٤٥ بَلِ اَلسَّاعَةُ مَوْعِدُهُمْ وَ اَلسَّاعَةُ أَدْهىَ وَ أَمَرُّ٤٦ إِنَّ اَلْمُجْرِمِينَ فِي ضَلاَلٍ وَ سُعُرٍ٤٧ يَوْمَ يُسْحَبُونَ فِي اَلنَّارِ عَلىَ وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ٤٨ إِنَّا كُلَّ شَيْءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ٤٩ وَ مَا أَمْرُنَا إِلاَّ وَاحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ٥٠وَ لَقَدْ أَهْلَكْنَا أَشْيَاعَكُمْ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ٥١ وَ كُلُّ شَيْءٍ فَعَلُوهُ فِي اَلزُّبُرِ٥٢ وَ كُلُّ صَغِيرٍ وَ كَبِيرٍ مُسْتَطَرٌ٥٣ إِنَّ اَلْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ٥٤ فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ٥٥﴾
ترجمه آيات
آيا فكر مىكنيد كفار شما بهتر از آن كفارند (و به همين جهت گرفتار آن جزا نمىشوند)؟ و يا راستى در كتب آسمانى برائتى براى شما آمده؟ (43).
و يا نه بلكه مىگويند چون در كفر خود اتحاد داريم، از هر كس بخواهد عذابمان كند انتقام مىگيريم (44).
(ولى بدانيد كه) اين جمع متحد به زودى در جنگى شكست مىخورند و پا به فرار مىگذارند (اين شكست دنيايى كه چيزى نيست) (45).
بلكه قيامت موعدشان است، و قيامت بلايى بس عظيمتر و تلختر است (46).
به درستى مجرمين از موطن سعادت يعنى از بهشت گمراه و در آتش افروخته قرار دارند (47). ـ
در روزى كه به سوى آتش با رخسارهها كشيده مىشوند، (و به آنها گفته مىشود) بچشيد حرارت دوزخ را (48).
كه ما هر چيزى را با اندازهگيرى قبلى آفريديم (49).
و أمر ما تنها يكى، آن هم به سرعت چشم گرداندن است (50).
و با اينكه ما امثال شما را هلاك كرديم باز هم كسى نيست كه متذكر شود (51).
بدانند كه آنچه كردهاند در نامهها ضبط است (52).
و هر كوچك و بزرگى در آن نوشته شده (53).
به درستى مردم با تقوا در بهشتها و در وسعتند (54).
در جايگاهى كه همه قرب و نعمت و سرور و بقا است، قرب مالكى مقتدر (55).
بيان آيات
اين آيات به منزله نتيجهگيرى از مطالب و اخبار عبرتانگيزى است كه جلوتر آن را مكرر ذكر كرده بود، و آن اخبار نخست راجع به قيامت بود، و بار دوم راجع به داستان امتهاى هالك بود، پس در حقيقت اين آيات در درجه اول انعطافى به اخبار امتهاى هالكه دارد، و در نتيجه خطابى است به قوم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، كه كفار شما بهتر از كفار امتهاى طاغى و جبار گذشته نيستند، و همانطور كه خداى تعالى آنها را به ذلت بارترين وجه هلاك كرد، اينان را نيز هلاك مىكند، و كفار شما برائتى از آتش دوزخ ندارند، و چنين مدركى برايشان نوشته نشده، تا با كفار امتهاى گذشته فرق داشته باشند، عده و عده شان هم در جلوگيرى از عقاب خدا سودى به حالشان نخواهد داشت.
و در درجه دوم به اخبار مربوط به قيامت كه در سابق گذشت انعطاف دارد، مىفرمايد:
اگر هم چنان مرتكب جرم شوند، و دعوت تو را تكذيب كنند، بلاى قيامتشان عظيمتر و تلختر خواهد بود، و در آخر اشارهاى به منزلگاه متقين در آن روز نموده، سوره را ختم مىكند.
مقصود از خطاب در ﴿أَ كُفَّارُكُمْ خَيْرٌ...﴾
﴿أَ كُفَّارُكُمْ خَيْرٌ مِنْ أُولَئِكُمْ أَمْ لَكُمْ بَرَاءَةٌ فِي اَلزُّبُرِ﴾
ظاهرا خطاب در اين آيه به قوم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، چه مسلمانشان و چه كفارشان، چون كفار را به ايشان نسبت داده فرموده: «آيا كفار شما بهترند...»، و منظور از بهترى، بهترى در وضع دنيا و زخارف زندگى آن از مال و فرزندان است، ممكن هم هست منظور بهترى از حيث اخلاق عمومى و اجتماعى از قبيل سخاوت و
شجاعت و شفقت بر ضعفا باشد و اشاره با كلمه «اولئكم» به اقوامى است كه اخبارشان ذكر شده، يعنى قوم نوح و عاد و ثمود و قوم لوط و آل فرعون. و استفهام در آيه انكارى است.
و معناى آيه چنين است: آنهايى كه از شما كفر مىورزند بهتر از اين امتها كه به عذاب خدا هلاك شدند نيستند، تا آنان مشمول عذاب بشوند، و اينان نشوند.
و ممكن است خطاب در جمله «ا كفاركم» به عموم مسلمانان و كفار نباشد، بلكه تنها به كفار باشد، به اين عنايت كه كفار، قوم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بودند، و معلوم است كه كفار در ميان كفار بودند، چون خود آنان بودهاند، و از اين جهت فرموده: كفار شما.
و ظاهرا جمله ﴿أَمْ لَكُمْ بَرَاءَةٌ فِي اَلزُّبُرِ﴾ نيز اين است كه: خطاب در آن به عموم مسلمانان و كفار باشد، و كلمه «زبر» جمع زبور است، و زبور به معناى كتاب است. ولى بعضىها1 گفتهاند: مراد از زبر كتابهاى آسمانى است، كه بر انبيا (علیه السلام) نازل شد.
و معناى آيه اين است كه: نه، آن طور نمىپرسيم، بلكه مىپرسيم آيا در كتب آسمانى از ناحيه خدا سندى نوشته شده كه شما ايمن از عذاب و بازخواست هستيد هر چند كه كافر باشيد و هر جرمى را مرتكب شويد؟!
﴿أَمْ يَقُولُونَ نَحْنُ جَمِيعٌ مُنْتَصِرٌ﴾
كلمه «جميع» به معناى مجموع است، و مراد از آن يكى شدن مجتمع آنان از حيث اراده و عمل است، و كلمه «انتصار» به معناى انتقام، و يا به معناى يارى كردن يكديگر است، هم چنان كه در قرآن آنجا كه گفتگوى مردم در قيامت را حكايت مىكند فرموده: ﴿مَا لَكُمْ لاَ تَنَاصَرُونَ﴾2.
و معناى آيه اين است كه: نه، بلكه مىپرسيم آيا كفار مىگويند ما مردمى هستيم مجتمع و متحد كه از هر كسى كه بخواهد به ما صدمهاى وارد آورد انتقام مىگيريم؟ و يا اين است كه ما يكديگر را يارى مىكنيم و شكست نمىخوريم؟
﴿سَيُهْزَمُ اَلْجَمْعُ وَ يُوَلُّونَ اَلدُّبُرَ﴾
الف و لام در كلمه «الجمع» الف و لام عهد ذكرى است، مىفهماند گفتار در باره همان جمعى است كه قبلا ذكر شده بود، و الف و لام در كلمه «الدبر» الف و لام جنس
است، و معناى «تولى دبر» پشت به جنگ كردن و عقبگرد كردن است، و معناى آيه اين است كه: همين جمعيتى كه به آن مىبالند به زودى شكست خورده و عقبگرد مىكنند و پا به فرار مىگذارند.
و در اين آيه از شكست كفار و تفرق جمعيت آنان پيشگويى مىكند، و دلالت دارد بر اينكه اين شكست و مغلوبيت ايشان در جنگى واقع خواهد شد كه خودشان به راه مىاندازند، و همين طور هم شد، يعنى جنگ بدر پيش آمده و كفار شكست خوردند، و اين خود يكى از پيشگوييهاى قرآن كريم است.
﴿بَلِ اَلسَّاعَةُ مَوْعِدُهُمْ وَ اَلسَّاعَةُ أَدْهىَ وَ أَمَرُّ﴾
كلمه «أدهى» اسم تفضيل از دهاء است، و «دهاء» عبارت است از بلاى عظيم و سختى كه راهى براى نجات از آن نباشد، پس «ادهى» به معناى بلايى است عظيمتر، و همچنين كلمه «أمر» اسم تفضيل از مرارت (تلخى) است، كه ضد حلاوت (شيرينى) است، و در آيه شريفه از تهديد به شكست و عذاب دنيوى اعراض شده، تهديدشان مىكند به اينكه به زودى در قيامت بلايى عظيمتر و تلختر از شكست به سرشان خواهد آمد، و قبلا هم در آغاز خبرهاى تهديدآميز مساله قيامت ذكر شده بود، و گفتار در اين جمله ترقى او را مىرساند.
و معناى آيه اين است كه: تمامى عقوبت آنان در شكست و عذاب دنيوى خلاصه نمىشود، بلكه عقوبتى كه در قيامت دارند و قبلا هم بدان اشاره كرده بوديم كه موعد ايشان است عظيمتر از هر داهيه و عذاب، و تلختر از هر تلخى ديگر است.
﴿إِنَّ اَلْمُجْرِمِينَ فِي ضَلاَلٍ وَ سُعُرٍ﴾
كلمه «سعر» جمع سعير است، و «سعير» به معناى آتش شعلهور است، و در اين آيه مطلب آيه قبل تعليل شده، و در نتيجه معناى مجموع دو آيه چنين مىشود: علت اينكه گفتيم قيامت بلايى عظيمتر و تلختر است اين است كه ايشان مجرمند، و مجرمين از نظر موطن سعادت يعنى بهشت در ضلالتند، و در عوض در آتشى شعلهور قرار دارند.
﴿يَوْمَ يُسْحَبُونَ فِي اَلنَّارِ عَلىَ وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ﴾
كلمه «سحب» كه مصدر فعل مجهول «يسحبون» است به معناى اين است كه انسانى را با صورت روى زمين بكشند، و كلمه «يوم» ظرفى است براى جمله ﴿فِي ضَلاَلٍ وَ سُعُرٍ﴾، و كلمه «سقر» يكى از اسامى جهنم است، و «مس كردن سقر» به اين است كه: سقر با حرارت و عذابش به ايشان برسد.
و معناى آيه اين است كه: اينكه گفتيم مجرمين از نظر رسيدن به منزلگاه سعادت در
ضلالتند، و در عوض راه آتش را در پيش دارند، اين جريان در روزى صورت مىگيرد كه با صورت در آتش كشيده مىشوند، و آن وقت به ايشان گفته مىشود: بچشيد آنچه را كه جهنم با حرارت و عذابش به شما مىدهد.
وجه اينكه در تعليل معذب ساختن مجرمين فرمود : ما هر چيز را به «قدر» آفريديم
﴿إِنَّا كُلَّ شَيْءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ﴾
كلمه «كل شىء» - با فتحه لام - منصوب به فعل مقدر است، فعلى كه جمله «خلقناه» بر آن دلالت مىكند، و تقدير كلام «انا خلقنا كل شىء خلقناه» است، و جمله «بقدر» متعلق است به جمله «خلقناه»، و باء آن مصاحبت را مىرساند.
و معناى آيه اين است كه: ما هر چيزى را با مصاحبت قدر «توأم با اندازهگيرى» خلق كرديم.
و قدر هر چيز عبارت است از مقدار و حد و هندسهاى كه از آن تجاوز نمىكند، نه از جهت زيادى و نه از جهت كمى، و نه از هيچ جهت ديگر، خداى تعالى در اين باره مىفرمايد: ﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ﴾1پس براى هر چيزى در خلقتش حدى است محدود، كه از آن تجاوز نمىكند، و در هستيش صراطى است كشيده شده كه از آن تخطى نمىكند، و تنها در آن راه سلوك مىنمايد.
و آيه مورد بحث در مقام تعليل عذاب مجرمين در قيامت است كه دو آيه قبل از آن سخن مىگفت، گويا شخصى پرسيده: چرا كيفر مجرمين ضلالت و سعير در قيامت و چشيدن مس سقر، شد؟ در پاسخ فرموده: براى اينكه ما هر چيزى را به قدر خلق كردهايم، و حاصلش اين است كه: براى هر چيزى قدرى است، و يكى از قدرها كه در انسان معين شده اين است كه خداى سبحان او را نوعى كثير الافراد خلق كرده، طورى خلق كرده كه با ازدواج و تناسل، افرادش زياد شود، و نيز مجبور باشد در زندگى دنيائيش اجتماعى زندگى كند، و از زندگى دنياى ناپايدارش براى آخرت پايدارش زاد و توشه جمع كند، و نيز يكى ديگر از قدرها اين است كه در هر عصرى رسولى به سوى ايشان بفرستد، و به سوى سعادت دنيا و آخرت دعوتشان كند، هر كس دعوت آن رسول را بپذيرد رستگار گردد و سعادتمند شود، و داخل بهشت و در جوار پروردگارش قرار گيرد، و هر كس آن را رد كند و مرتكب جرم شود در ضلالت و آتش قرار گيرد
و اين اشتباه است كه بعضى پنداشتهاند كه: به اين نحو جواب دادن مصادره به مطلوب (و عين ادعا را دليل قرار دادن) است، كه در قواعد استدلال ممنوع است، بيان اين مصادره چنين است كه سؤال از اين كه چرا خداوند ايشان را به خاطر جرائمشان با آتش كيفر مىدهد؟ كه در حقيقت سؤال از علت چنين تقدير است، در معنا اين است كه سؤال شده باشد: چرا خداوند مجازات با آتش را براى مجرمين تقدير كرد؟ و معناى جواب عين همين سؤال است، چون مىفرمايد: خدا آتش را براى مجازات مجرمين مقدر كرده.
و يا معناى سؤال اين است كه: چرا خدا مجرمين را داخل آتش مىكند؟ و معناى جواب اين است كه: براى اينكه خدا آنان را داخل آتش مىكند، و اين همان مصادره و عين مدعا را دليل و عين سؤال را جواب قرار دادن است.
و بيان خطا بودن اين پندار اين است كه: بين كارهاى ما و كارهاى خداى تعالى فرق هست، ما در كارهاى خود تابع اصول و قوانين كليهاى هستيم كه از عالم خارج و وجود عينى موجودات انتزاع شده، و اين قوانين حاكم بر ما هستند، و اراده و افعال ما را محكوم خود دارند، اما وقتى به علت گرسنگى، غذا و به علت تشنگى، آب مىخوريم، منظورمان از خوردن سير شدن، و از نوشيدن سيراب شدن است چون اين قانون كلى را از خارج گرفتهايم، كه غذا خوردن انسان را سير مىكند، و آب نوشيدن سيرابى در پى دارد، و وقتى هم بپرسيم چرا مىخورى جواب همين خواهد بود كه مىخواهم سير شوم.
اعمال ما تابع قواعد كلى و ضوابط عمومى منتزع از خارج است ولى اعمال خداوند علتى جز مشيت او ندارد
و كوتاه سخن اينكه: افعال ما تابع قواعدى كلى و ضوابطى عمومى است، كه از وجود خارجى انتزاع مىشود، و اما افعال خداى تعالى اينطور نيست، بلكه فعل او عين وجود عينى خارجى است، و اصول و ضوابط كلى عقلى از فعل او گرفته مىشود، و بعد از فعل او است.
و خلاصه بعد از آنكه خدا عالمى آفريد، و نظامى در آن جارى ساخت، ما از آن نظام قوانينى كلى اتخاذ مىكنيم، پس قوانين ما بعد از فعل خدا و محكوم به حكم خدا است، نه اينكه آن ضوابط و قوانين حاكم بر فعل خدا، و جلوتر از آن باشد، و به همين جهت است كه فرموده: ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ﴾1 و نيز فرموده: ﴿إِنَّ اَللَّهَ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ﴾2 و نيز فرموده: ﴿اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾3.
بنابراين ديگر نبايد در فعل خدا چون و چرا كرد، به اين معنا كه علت خارجى آن را پرسش كرد، چون غير از خود خدا علت ديگرى براى كار او نيست، تا آن علت، وى را در كارش مساعدت كند، و نه به اين معنا كه از اصلى كلى و عقلى جستجو كرده پرسيد: مصحح و مجوز فعل خدا چيست؟ چون گفتيم: اصول عقلى منتزع از فعل او است نه جلوتر از فعل او.
سه گونه تعليل افعال خدا در آيات قرآن
بله، در كلام خود خداى سبحان فعل خدا به يكى از سه وجه تعليل شده:
اول: به غايت و نتيجهاى كه از فعل او عايد خلق مىشود، و فوايدى كه خلق از آن بهرهمند مىگردد، نه خود او، ليكن اين قسم تعليل در حقيقت تعليل اصل فعل است، نه تعليل فعل خدا، خلاصه علت فعل را بيان مىكند، نه علت اينكه چرا خدا چنين كرد، بلكه مىخواهد بيان كند كه اين فعل هم يكى از حلقههاى زنجير علل و معلول است، و حلقه دوم اين فعل فلان خاصيت است، هم چنان كه فرموده: ﴿وَ لَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ قَالُوا إِنَّا نَصَارىَ ذَلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْبَاناً وَ أَنَّهُمْ لاَ يَسْتَكْبِرُونَ﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ اَلذِّلَّةُ وَ اَلْمَسْكَنَةُ... ذَلِكَ بِمَا عَصَوْا وَ كَانُوا يَعْتَدُونَ﴾2.
دوم: به يكى از اسما و صفات خدا كه مناسب با آن فعل است تعليل كرده، مانند تعليلهاى بسيار كه در كلامش به مثل ﴿إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ و ﴿هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾ و ﴿هُوَ اَللَّطِيفُ اَلْخَبِيرُ﴾ و امثال اين اسماء به كار برده و تعليل فعل خدا به اسماء در قرآن كريم شايع است، كه اگر در موارد آنها خوب دقت كنى خواهى ديد كه در حقيقت صفت جزئى در فعل، فعل جزئى را به صفت عمومى فعل خدا تعليل مىكند، و اسمى از اسماى خداى تعالى وجه خاص در فعل جزئى را به وجه عام در آن تعليل مىنمايد، و اين جريان در آيه ﴿وَ كَأَيِّنْ مِنْ دَابَّةٍ لاَ تَحْمِلُ رِزْقَهَا اَللَّهُ يَرْزُقُهَا وَ إِيَّاكُمْ وَ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ﴾3 به روشنى به چشم مىخورد، چون بر آوردن حاجت جنبندگان و انسان به غذا و رزق را كه به زبان حاجت درخواست مىكنند تعليل مىكند به اينكه خدا شنواى دانا است، يعنى او هر چيزى را خلق كرده و
درخواستهاى همه مخلوقات براى او شنيده شده و احوال آنها دانسته شده است، و اين «شنوايى» و «دانايى» دو صفت از صفات عمومى فعل خدا است.
و باز نظيرش آيه ﴿فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ اَلتَّوَّابُ اَلرَّحِيمُ﴾1است كه مىبينيد توبه آدم را تعليل كرده به اينكه خدا به طور كلى تواب و رحيم است، يعنى صفت فعل او توبه و رحمت است.
سوم: به فعل عموميش، و برگشت اين قسم تعليلها به همان وجه دوم است، مانند آيه مورد بحث كه ضلالت دنيايى مجرمين و آتش دوزخشان را تعليل مىكند به يك مساله عمومى، و آن اين است كه: به طور كلى هر چيزى را با اندازهگيرى آفريده، مىفرمايد: ﴿إِنَّ اَلْمُجْرِمِينَ فِي ضَلاَلٍ وَ سُعُرٍ... إِنَّا كُلَّ شَيْءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ﴾، چون قدر كه در هر چيز عبارت از اين است كه محدود به حدى باشد كه در مسير هستيش از آن تجاوز نكند، فعل عمومى خداى تعالى است، هيچ يك از موجودات خالى از اين فعل و از اين نظام نيست، پس تعليل عذاب به قدر، تعليل فعل خاص خداست به فعل عام او، و در حقيقت بيان كننده اين معنا است كه اين فعل خاص من مصداقى از مصاديق فعل عام ما، يعنى قدر است، آرى همانطور كه تمامى موجودات را با قدر خود آفريده، در باره انسان نيز چنين تقديرى كرده، كه اگر دعوت نبوت را رد كند روز قيامت معذب گشته داخل آتش شود.
و نيز مانند آيه شريفه ﴿وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلاَّ وَارِدُهَا كَانَ عَلىَ رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا﴾2 كه ورود در جهنم را تعليل مىكند به قضا، كه خود فعل عام خداى تعالى است، و ورود در جهنم يكى از مصاديق آن است.
پس روشن شد كه آنچه در كلام خداى تعالى تعليل ديده مىشود تعليل فعلى از افعال خدا است به فعل ديگر خدا كه عمومىتر از آن است، تعليل فعل خاصى است به صفتى عام، و خلاصه و به عبارتى ديگر علتى را كه مىآورد علت در مقام اثبات است، نه در مقام ثبوت، بنابراين اشكالى كه كردند وارد نيست، و تعليل تقدير آتش براى مجرمين به تقدير آتش براى مجرمين مصادره نيست، و به هيچ وجه از باب اتحاد مدعا و دليل نمىباشد.
بيان مراد از اينكه فرمود: امر ما يكى است چون چشم برهم زدن
﴿وَ مَا أَمْرُنَا إِلاَّ وَاحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ﴾
در مجمع البيان مىگويد: كلمه «لمح» به معناى نظر كردن فورى و به عجله است، كه آن را «خطف البصر» نيز مىگويند1.
و مراد از كلمه «أمر» همان معناى فرمودن است، كه مقابلش كلمه نهى است، چيزى كه هست همين فرمودن دو جور است: يكى تشريعى (مانند اوامرى كه بزرگتران به كوچكتران مىكنند)، و يكى هم تكوينى، كه عبارت است از اراده وجود يافتن چيزى كه خداى تعالى در جاى ديگر در بارهاش فرموده: ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾2 پس امر خدا عبارت است از كلمه «كن»، و شايد به همين اعتبار كه امر او كلمه «كن» است صفت آن را در آيه مورد بحث مؤنث آورده، فرموده: «واحدة».
آنچه كه سياق كلام افاده مىكند كه امر خدا واحد است منظور اين است كه: امر او تكرار نمىخواهد به اين معنا كه وقتى تحقق و هستى چيزى را اراده كند هست شدن آن چيز احتياجى به اينكه بار ديگر و بار ديگر امر را تكرار كند ندارد، بلكه همين كه يك بار كلمه «كن» را القاء كند متعلق آن هست مىشود، آن هم به فوريت، مانند نگاه كردن بدون تانى و درنگ، و معلوم است وقتى به فوريت محقق مىشود ديگر احتياجى به تكرار امر نيست.
و اگر محقق شدن متعلق امر به فوريت را تشبيه به «لمح بصر» كرده براى اين نبوده كه بفهماند زمان تاثير امر كوتاه، و نظير كوتاهى لمح بصر است، بلكه مىخواهد بفهماند تاثير امر اصلا احتياج به زمان هر چند كوتاه ندارد، آرى تشبيه به لمح بصر در كلام كنايه از همين بىزمانى است، پس أمر خداى تعالى كه همان ايجاد و اراده وجود است احتياجى نه به زمان دارد و نه به مكان، و نه به حركت، و چگونه ممكن است محتاج به اينگونه امور باشد با اينكه زمان و مكان و حركت همه به وسيله همان امر موجود شدهاند.
و آيه شريفه هر چند بر حسب مؤدايش فى نفسه حقيقتى عمومى در مساله خلقت موجودات را افاده نموده، مىفهماند هستى موجودات از آن جهت كه فعل خدا است چون لمح بصر فورى است، هر چند كه از حيث اينكه وجود موجودى زمانى و تدريجى است، و كم كم به وجود مىآيد، الا اينكه بر حسب وقوع اين آيه در سياق تهديد كفار به عذاب روز قيامت، بايد گفت:
ناظر به آمدن قيامت است، مىخواهد بفرمايد: براى قيام قيامت يك امر او كافى است، به محض اينكه امر كند خلايق همه دوباره موجود مىشوند، و بعث و نشور محقق مىگردد، پس اين آيه شريفه متمم همان حجتى است كه با جمله ﴿إِنَّا كُلَّ شَيْءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ﴾ اقامه كرده بود.
در نتيجه مفاد آيه اولى اين مىشود كه: عذاب كفار به آتش بر وفق حكمت است، و از نظر اراده الهى به هيچ وجه تغيير پذير نيست، چون اين نيز يكى از مصاديق قدر است.
و مفاد آيه مورد بحث اين است كه: تحقق قيامت كه كفار در آن معذب مىشوند، و يا به عبارتى به كرسى نشستن اراده الهى و تحقق متعلق اراده او در اين باره هيچ هزينهاى براى خداى سبحان ندارد، چون در اين جريان همين مقدار كافى است كه خدا يك بار امر كند، آرى امر او چون لمح به بصر است.
﴿وَ لَقَدْ أَهْلَكْنَا أَشْيَاعَكُمْ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ﴾
كلمه «اشياع» جمع شيعه است، و مراد از آن - به طورى كه گفتهاند1- اشباه و امثال در كفر و تكذيب انبياء از امتهاى گذشته است، و مراد از اين آيه و دو آيه بعدش تاكيد حجت سابق است، كه بر اين معنا اقامه كرده بود كه عذاب خدا به طور قطع شامل ايشان مىشود.
و حاصل معناى آيه اين است كه: آن انذارى كه شما را از عذاب دنيا و آخرت كرديم صرف خبرى نبود كه به شما داده باشيم، و از اين باب نبود كه با شما حرفى زده باشيم، اين امثال و هم مسلكان شما از امتهاى گذشتهاند كه اين انذار در آنان شروع شد، و ما هلاكشان كرديم، و به عذاب دنيائيشان مبتلا ساختيم، و به زودى عذاب آخرت را خواهند ديد، چون اعمالشان همه نوشته شده و در نامههاى محفوظ نزد ما ضبط گرديده، به زودى بر طبق آن نوشتهها به حسابشان مىرسيم، و به آنچه كردهاند جزاشان مىدهيم.
﴿وَ كُلُّ شَيْءٍ فَعَلُوهُ فِي اَلزُّبُرِ وَ كُلُّ صَغِيرٍ وَ كَبِيرٍ مُسْتَطَرٌ﴾
كلمه «زبر» به معناى نامههاى اعمال است، و تفسير آن به لوح محفوظ بسيار سخيف و بىمعنا است، و مراد از «صغير» و «كبير» اعمال صغير و كبير است از سياق آيه همين استفاده مىشود.
﴿إِنَّ اَلْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ﴾
يعنى پرهيزكاران در بهشتهايى عظيم الشان و وصف ناپذير و نهرى اين چنين قرار دارند.
بعضى1 گفتهاند: مراد از «نهر» جنس نهر است.
و بعضى2 ديگر گفتهاند: نهر به معناى سعه و فراخى است.
﴿فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ﴾
كلمه «مقعد» به معناى مجلس است، و «مليك» - به طورى كه گفتهاند3- صيغه مبالغه از ملك است، نه اينكه از ملك به كسره لام باشد، و كسره مذكور را اشباع كرده باشند از اشباع آن يايى پديد آمده باشد، و كلمه «مقتدر» به معناى قادرى عظيم القدرة است، كه همان خداى سبحان است.
و مراد از كلمه «صدق» راستى عمل و ايمان متقين، (و يا به عبارتى ديگر راستگويى متقين در عمل و در ادعاى ايمان است)، بنابراين اضافه شدن كلمه «مقعد» بر كلمه «صدق» از اين بابت است كه ميان مجلس آنان و صدق عمل و ايمانشان رابطهاى هست، ممكن هم هست مراد از صدق اين باشد كه مقام متقين و هر چه در آن مقام دارند صدقى است خالص و نياميخته با كذب، حضورى است نياميخته با غيبت، قربى است كه بعدى با آن نيست، نعمتى است كه نقمت با آن نيست، و سرورى است كه غمى با آن نمىباشد، و بقايى است كه فنايى با آن نيست. ممكن هم هست مراد از صدق، صدق همين خبر باشد، چون جمله در مقام بشارت دادن و وعده جميل به متقين است، مىفرمايد: اين وعدهها كه داديم مجلسى است صدق و تخلف ناپذير.
و بنابراين در آيه شريفه نوعى مقابله ميان مشخصات عاقبت متقين و مجرمين شده است، زيرا مجرمين را به عذاب آخرت و ضلالت دنيا تهديد مىكرد، و آنگاه چنين تقريرش نمود كه: اين عذاب يكى از مصاديق قدر است، و به همين جهت تخلف نمىپذيرد، و از سوى ديگر متقين را به ثواب و حضور نزد پروردگارشان خداى مليك مقتدر وعده مىداد، و آنگاه اينطور تقريرش مىكرد كه: اين وعده و اين مجلس، مجلس صدقى است كه دروغ در آن نيست.
بحث روايتى (رواياتى در باره قدر و اينكه قدريه - منكران قدر - مجوس اين امتند و...)
در كمال الدين به سند خود از على بن سالم از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده
كه گفت: از حضرتش پرسيدم: آيا افسون مىتواند چيزى از قدر را دفع كند؟ فرمود: خود افسون نيز از قدر است.
و فرمود: قدريه، مجوس اين امتند، همان كسانى هستند كه خواستند خدا را به عدالت بستايند، او را از سلطنتش عزل كردند (و قدرتش را محدود ساختند)، در باره همينها بود كه آيه ﴿يَوْمَ يُسْحَبُونَ فِي اَلنَّارِ عَلىَ وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ إِنَّا كُلَّ شَيْءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ﴾ نازل گرديد1.
مؤلف: منظور از «قدريه» كسانى هستند كه منكر قدرند، و اين مسلك معتزله است، كه قائل به تفويضند (مىگويند خدا بعد از خلقت ديگر دخالتى در امور عالم ندارد)، و اينكه فرمود: قدريه، مجوس اين امتند بدين جهت است كه قدريه مىگويند: خالق افعال اختيارى انسانها خود انسانهايند، و خدا خالق چيزهاى ديگر است، در نتيجه قائل به دو اله شدند، همانطور كه مجوس قائل به دو اله بودند، يكى خالق خير و يكى هم خالق شر.
و اينكه فرمود: «خواستند خدا را به عدالت بستايند او را از سلطنتش خارج كردند»، از اين نظر بود كه قدريه براى فرار از جبر كه منافات با عدالت دارد و به منظور اثبات عدالت خدا سلطنت او را نسبت به اعمال اختيارى بندگان سلب كردند و گفتند: هيچ رابطهاى ميان افعال بندگان و خدا وجود ندارد.
و اينكه فرمود: «آيه مذكور در باره آنان نازل شده...» منظور اين بوده كه آيات مذكور نسبت به اين قوم هم صادق است، نه اينكه آيات در باره ايشان نازل شده باشد، و ايشان مورد نزول آنند، براى اينكه در تفسير آن توجه فرموديد كه گفتيم بيان آيه از نظر سياق بيانى است عمومى، البته در اين باره كه آيات مذكور در باره قدريه نازل شده به جز روايت بالا رواياتى ديگر نيز هست، كه از امام ابى جعفر باقر و امام صادق (علیه السلام) و نيز از طرق اهل سنت رواياتى در اين معنا از ابن عباس و ابن عمر و محمد بن كعب و ديگران نقل شده.
و در الدر المنثور است كه احمد از حذيفة بن يمان روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: براى هر امتى مجوسى است و مجوس اين امت كسانى هستند كه مىگويند قدرى در كار نيست...2.
مؤلف: اين روايت را صاحب ثواب الاعمال به سند خود از امام صادق (علیه السلام)
از آباى گرامىاش از على (علیه السلام) روايت كرده، ولى عبارت آن چنين است: براى هر امتى مجوسى است، و مجوس اين امت كسانيند كه مىگويند قدرى در كار نيست1.
و نيز در همان كتاب است كه: ابن مردويه به سندى كه از ابن عباس روايتش كرده آمده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: منظور از كلمه «نهر» فضا و وسعت است، نه نهر آب2.
و نيز در همان كتاب آمده كه ابو نعيم از جابر روايت كرده كه گفت: روزى در وقتى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مسجد مدينه (نشسته) بود بعضى از اصحابش سخن از بهشت به ميان آوردند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: اى أبا دجانه مگر متوجه نشدهاى كه هر كس ما را دوست بدارد و با محبت ما آزمايش شده باشد خداى تعالى او را با ما محشور خواهد كرد؟ آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: ﴿فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ﴾3.
و در كتاب روح المعانى در ذيل جمله ﴿فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ...﴾ گفته: جعفر صادق (رضى اللَّه عنه) در اين باره فرموده: معناى اينكه خداى تعالى در اين آيه مكان و مجلس را با كلمه «صدق» ستوده اين است كه: در آن مجلس به جز اهل صدق كسى نخواهد نشست4.
گفتارى پيرامون قدر (و اينكه مقصود از آن هندسه و حد وجودى هر چيز است)
«قدر» كه عبارت است از هندسه و حد وجودى هر چيز، از كلماتى است كه ذكرش در كلام خداى تعالى مكرر آمده، و غالبا در آياتى آمده كه سخن از خلقت دارد، از آن جمله آيه شريفه ﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ﴾5است كه ترجمهاش در خلال همين فصل گذشت، و از ظاهر آن بر مىآيد كه قدر، امرى است كه جز با انزال از خزائن موجود نزد خداى تعالى صورت نمىگيرد، و اما خود خزائن كه ناگزير از ابداع خداى تعالى است محكوم به قدر نيست، چون گفتيم تقدير ملازم با انزال است (هر چيزى كه از خزانه غيب خدا نازل و در خور عالم ماده مىگردد بعد از تقدير و اندازهگيرى نازل مىشود)، و نازل شدن عبارت است از همان درخور گشتن براى عالم ماده و مشهود، به شهادت اينكه تعبير
به انزال، همواره در باره موجودات طبيعى و مادى بكار مىرود، مثلا مىفرمايد: ﴿وَ أَنْزَلْنَا اَلْحَدِيدَ﴾1 و يا مىفرمايد: ﴿وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ اَلْأَنْعَامِ ثَمَانِيَةَ أَزْوَاجٍ﴾2.
مؤيد اين معنا رواياتى است كه كلمه قدر را به طول و عرض و ساير حدود و خصوصيات طبيعى و جسمانى تفسير كرده، مانند روايتى كه صاحب محاسن از پدرش از يونس از ابى الحسن الرضا (علیه السلام) آورده، كه فرمود: هيچ حادثهاى رخ نمىدهد مگر آنچه خدا خواسته باشد و اراده كرده باشد، و تقدير نموده، قضايش را رانده باشد. عرضه داشتم: پس معناى «خواست» چيست؟ فرمود: ابتداى فعل است. عرضه داشتم: پس معناى «اراده كرد» چيست؟ فرمود: پايدارى بر همان مشيت و ادامه فعل است. پرسيدم: پس معناى «تقدير كرد» كدام است؟ فرمود: يعنى طول و عرض آن را معين و اندازهگيرى كرد. پرسيدم: معناى قضا چيست؟ فرمود: وقتى خدا قضايى براند آن را امضا كرده و اين آن مرحلهاى است كه ديگر برگشت ندارد3.
و اين معنا را از پدرش از ابن ابى عمير از محمد بن اسحاق از حضرت رضا (علیه السلام) در خبرى مفصل آورده، و در آن آمده كه فرمود: هيچ مىدانى قدر چيست؟ عرضه داشت: نه، فرمود: قدر به معناى هندسه هر چيز، يعنى طول و عرض و بقاء (و فناء) آن است (تا آخر خبر)4.
و از اينجاست كه معلوم مىشود مراد از جمله «كل شىء» در آيه ﴿وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً﴾5 و آيه ﴿إِنَّا كُلَّ شَيْءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ﴾6، و آيه ﴿وَ كُلُّ شَيْءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدَارٍ﴾7، و آيه ﴿اَلَّذِي أَعْطىَ كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدىَ﴾8 تنها موجودات عالم مشهود است، موجودات طبيعى كه تحت خلقت و تركيب قرار مىگيرند، (و اما موجودات بسيطه كه از ابعاضى مركب نشدهاند مشمول اين گونه آيات نيستند).
قدر غير قضايى است كه قطعى و غير قابل برگشت مىباشد
ممكن هم هست بگوييم: تقدير دو مرحله دارد، يك مرحله از آن تمامى موجودات عالم طبيعت و ما وراى طبيعت و خلاصه ما سوى اللَّه را شامل مىشود، و اين تقدير در اين مرحله عبارت است از تحديد اصل وجود به حد امكان و حاجت، و معلوم است كه اين تقدير شامل تمامى ممكنات مىشود، و تنها موجودى كه حد امكان و حاجت ندارد خداى سبحان است، كه واجب الوجود و غنى بالذات است، و هستيش از چهار چوب حد بيرون است، هم چنان كه خودش فرمود: ﴿وَ كَانَ اَللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُحِيطاً﴾1.
يك مرحله ديگر تقدير مخصوص به عالم مشهود ما است، كه تقدير در اين مرحله عبارت است از تحديد وجود اشياى موجود در آن، هم از حيث وجودش و هم از حيث آثار وجودش و هم از حيث خصوصيات هستيش، بدان جهت كه هستى و آثار هستيش با امور خاصه از ذاتش يعنى علل و شرايط ارتباط دارد، و به خاطر اختلاف همين علل و شرايط هستى و احوال او نيز مختلف مىشود، پس هر موجود كه در اين عالم فرض كنيم و در نظر بگيريم به وسيله قالبهايى از داخل و خارج قالبگيرى و تحديد شده، عرض، طول، شكل، قيافه و ساير احوال و افعالش مطابق و مناسب آن علل و شرايط و آن قالبهاى خارجى مىباشد.
پس تقدير الهى موجودات عالم ما را كه عالم مشهود است به سوى آنچه در مسير وجودش برايش تقدير و قالبگيرى كرده هدايت مىكند، هم چنان كه فرمود: ﴿اَلَّذِي خَلَقَ فَسَوَّى وَ اَلَّذِي قَدَّرَ فَهَدىَ﴾2 يعنى آنچه را خلق كرده به سوى آنچه كه برايش مقدر نموده هدايت فرمود، و سپس همين تقدير و هدايت را با امضاى قضا تمام و تكميل كرد، و در معناى همين تقدير و هدايت آيه شريفه زير است كه مىفرمايد: ﴿مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ ثُمَّ اَلسَّبِيلَ يَسَّرَهُ﴾3 كه با جمله ﴿ثُمَّ اَلسَّبِيلَ يَسَّرَهُ﴾ اشاره مىكند به اينكه تقدير منافاتى با اختيارى بودن افعال اختيارى ندارد.
و اين نوع از قدر فى نفسه غير قضايى است كه عبارت است: حكم قطعى خداى تعالى به وجود يافتن چيزى، همان حكمى كه در آيه ﴿وَ اَللَّهُ يَحْكُمُ لاَ مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ﴾4 آن را
خاطر نشان مىسازد، چون بسيار مىشود كه خدا چيزى را تقدير مىكند ولى دنبال تقدير قضايش را نمىراند، مانند قدرى كه بعضى از علل و شرايط خارج آن را اقتضا داشته، ولى به خاطر مزاحمت مانعى، آن اقتضا باطل مىشود، و يا سببى ديگر و يا اقتضايى ديگر جاى سبب قبلى را مىگيرد، چون خود خداى تعالى فرموده: ﴿يَمْحُوا اَللَّهُ مَا يَشَاءُ وَ يُثْبِتُ﴾1 و نيز فرموده: ﴿مَا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا﴾2، و چه بسا چيزى مقدر بشود و قضاى آن نيز رانده شده باشد، مثل اينكه از جميع جهات يعنى هم از جهت وجود علل و شرايط، و هم از جهت نبودن موانع تقدير شده باشد كه در اين صورت آن چيز محقق مىشود.
و به همين نكته اشاره مىكند اين جمله كه در روايت محاسن آمده بود كه فرمود: «و چون قضايى براند آن را امضا مىكند، و چنين قضايى است كه برگشت ندارد»، و نزديك به اين عبارت عبارتى است كه در عدهاى از اخبار قضا و قدر آمده كه قدر ممكن است تخلف كند، اما براى قضا برگشتى نيست.
و از على (علیه السلام) به طرق مختلف و از آن جمله در كتاب توحيد به سند صدوق از ابن نباته روايت آمده كه: روزى امير المؤمنين از كنار ديوارى مشرف به خرابى به كنار ديوارى ديگر رفت، شخصى از آن جناب پرسيد: يا امير المؤمنين آيا از قضاى خدا مىگريزى؟ فرمود: آرى از قضاى خدا به سوى قدر خداى تعالى3 مىگريزم4.
و بحث عقلى نيز مسائلى را كه گفتيم تاييد مىكند، براى اينكه امورى كه علل مركب دارند يعنى فاعل و ماده و شرايط و معدات و موانع دارند، قطعا براى هر يك از اينها تاثيرى در آن امر هست، تاثيرى هم سنخ خودش، تاثير شرط هم سنخ خودش، تاثير فاعل همين طور، و تاثير ماده همين طور، پس مجموع اين تاثيرها در حقيقت قالب و چارچوبى است كه
امور در آنها قالبگيرى مىشود، و هر امرى و هر موجودى هيئت و خصوصيات قالب خود را دارد، و اين همان قدر است، و اما علت تامه كه عبارت است از وجود تمامى آنها، يعنى وجود و اجتماع فاعل و ماده و شرط و معد و نبودن مانع، وقتى محقق شد آن وقت به معلول خود ضرورت وجود مىدهد، و اين همان قضايى است كه برگشت ندارد، و ما در تفسير آيات اول سوره اسراء گفتارى در باره قضاء داشتيم، كه مطالعه آن براى بهتر فهميدن بحث اينجا خالى از فايده نيست، پس بدانجا نيز مراجعه كنيد. ـ
سوره الرحمن(55)
سوره الرحمن مكى است و هفتاد و هشت آيه دارد
[سوره الرحمن (55): آيات 1 تا 30]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ اَلرَّحْمَنُ١ عَلَّمَ اَلْقُرْآنَ٢ خَلَقَ اَلْإِنْسَانَ٣ عَلَّمَهُ اَلْبَيَانَ٤ اَلشَّمْسُ وَ اَلْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ٥ وَ اَلنَّجْمُ وَ اَلشَّجَرُ يَسْجُدَانِ٦ وَ اَلسَّمَاءَ رَفَعَهَا وَ وَضَعَ اَلْمِيزَانَ٧ أَلاَّ تَطْغَوْا فِي اَلْمِيزَانِ٨ وَ أَقِيمُوا اَلْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَ لاَ تُخْسِرُوا اَلْمِيزَانَ٩ وَ اَلْأَرْضَ وَضَعَهَا لِلْأَنَامِ١٠فِيهَا فَاكِهَةٌ وَ اَلنَّخْلُ ذَاتُ اَلْأَكْمَامِ١١ وَ اَلْحَبُّ ذُو اَلْعَصْفِ وَ اَلرَّيْحَانُ١٢ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ١٣ خَلَقَ اَلْإِنْسَانَ مِنْ صَلْصَالٍ كَالْفَخَّارِ١٤ وَ خَلَقَ اَلْجَانَّ مِنْ مَارِجٍ مِنْ نَارٍ١٥ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ١٦ رَبُّ اَلْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ اَلْمَغْرِبَيْنِ١٧ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ١٨ مَرَجَ اَلْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ١٩ بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لاَ يَبْغِيَانِ٢٠فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٢١ يَخْرُجُ مِنْهُمَا اَللُّؤْلُؤُ وَ اَلْمَرْجَانُ٢٢ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٢٣ وَ لَهُ اَلْجَوَارِ اَلْمُنْشَآتُ فِي اَلْبَحْرِ كَالْأَعْلاَمِ٢٤ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٢٥ كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ٢٦ وَ يَبْقىَ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو اَلْجَلاَلِ وَ اَلْإِكْرَامِ٢٧ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٢٨ يَسْئَلُهُ مَنْ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ٢٩ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٣٠﴾
ترجمه آيات
به نام خداى رحمان و رحيم. همان رحمان (1).
كه قرآن را تعليم كرد (2).
انسان را بيافريد (3).
و بيانش بياموخت (4).
خورشيد و قمر با نظم و حسابى كه او مقرر كرده در حركتند (5).
روييدنىهاى بىساقه و با ساقه برايش سجده مىكنند (6).
آسمان را بر افراشته و ميزان نهاده (7).
تا شما هم در سنجيدنها خيانت نكنيد (8).
و بايد كه وزن را با رعايت عدالت برقرار نموده و كم و زياد نكنيد (9).
و زمين را براى مردم گسترده كرد (10).
زمينى كه در آن ميوهها و نخل داراى غلاف هست (11).
و دانههاى داراى سبوس و گياهان معطر است (12).
پس اى جن و انس! ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را كفران مىكنيد؟ (13).
انسان را از لايه خشكيدهاى چون سفال آفريد (14).
و جن را از شعلهاى از آتش خلق كرد (15).
پس اى جن و انس! ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را كفران مىكنيد؟ (16).
پروردگارى كه پروردگار دو مشرق و دو مغرب (تابستانى و زمستانى) است (17).
پس اى جن و انس ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را كفران مىكنيد؟ (18).
دو دريا (يكى شيرين در مخازن زير زمينى و يكى شور در اقيانوسها) را بهم متصل كرد (19).
و بين آن دو فاصلهاى قرار داد تا به يكديگر تجاوز نكنند (20).
پس اى جن و انس ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (21).
و از آن دو لؤلؤ و مرجان بيرون مىآيد (22).
پس ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (23).
و براى او است كشتىهايى كه در دريا چون كوه پديد آمده (24).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (25).
هر چه بر گرده زمين است نابود مىشود (26).
تنها ذات پروردگارت باقى مىماند، چون او داراى صفات جلال و جمال است (27).
پس ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (28).
همه كسانى كه در آسمانها و زمينند از او درخواست مىكنند، و او همه روزه مشغول كارى نو
است (29).
پس ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد (30).
بيان آيات غرض و مفاد سوره مباركه الرحمن
اين سوره در اين مقام است كه خاطر نشان سازد كه خداى تعالى عالم و اجزاى آن از قبيل زمين و آسمان و خشكىها و درياها و انس و جن را طورى آفريده و نيز اجزاى هر يك را طورى نظم داده كه جن و انس بتوانند در زندگى خود از آن بهرهمند شوند، و قهرا عالم به دو قسمت و دو نشاه تقسيم مىشود، يكى نشاه دنيا كه به زودى خودش با اهلش فانى مىشود، و يكى ديگر نشاه آخرت كه هميشه باقى است، و در آن نشاه سعادت از شقاوت و نعمت از نقمت متمايز مىگردد.
با اين بيان روشن مىشود كه عالم هستى از دنيايش گرفته تا آخرتش نظامى واحد دارد، تمامى اجزا و ابعاض اين عالم با اجزا و ابعاض آن عالم مرتبط است، و اجزاى عالم هستى اركانى قويم دارد، اركانى كه يكديگر را اصلاح مىكنند، اين جزء، مايه تماميت آن جزء ديگر، و آن مايه تماميت اين است.
پس آنچه در عالم هست چه عينش و چه اثرش از نعمتها و آلاى خداى تعالى است، و به همين جهت پشت سر هم از خلايق مىپرسد و با عتاب هم مىپرسد كه: ﴿فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ﴾ كداميك از آلاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟» و اين خطاب عتابآميز در اين سوره سى و يك مرتبه تكرار شده است.
و باز به همين مناسبت است كه اين سوره با نام رحمان آغاز گرديد، كه صفت رحمت عمومى و همگانى خداست، رحمتى كه مؤمن و كافر و دنيا و آخرت را در بر دارد، و در آخر نيز، سوره با آيه ﴿تَبَارَكَ اِسْمُ رَبِّكَ ذِي اَلْجَلاَلِ وَ اَلْإِكْرَامِ﴾ ختم مىشود.
و اين سوره از نظر مكى بودن و مدنى بودن دو احتمال دارد، هر چند كه سياق آن به مكى بودن شبيهتر است، و در قرآن كريم اين تنها سوره است كه بعد از بسم اللَّه با يكى از اسماى خداى عز و جل آغاز شده.
و در مجمع البيان1 از امام موسى بن جعفر از آباى گرامىاش (علیه السلام) از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت آورده كه فرموده: براى هر چيزى عروسى و جلوهگاه حسنى
هست، و عروس قرآن سوره الرحمن است.
سيوطى هم اين روايت را در الدر المنثور از بيهقى از على (علیه السلام) از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده1.
معناى «رحمن» و اشاره به وجه اينكه در آغاز شمارش نعمتهاى مادى و معنوى، تعليم قرآن را ذكر فرمود
﴿اَلرَّحْمَنُ عَلَّمَ اَلْقُرْآنَ﴾
كلمه «الرحمن» همانطور كه در تفسير سوره حمد گفتيم صيغه مبالغه از رحمت است، و بر زيادى رحمت دلالت مىكند، رحمت به وسيله بذل نعمت، و به همين جهت مناسب آمد كه در اين سوره نعمتهاى عمومى را به رخ بكشد، چه نعمتهاى دنيايى مؤمن و كافر را و چه نعمتهاى آخرتى مؤمن را، و چون نام رحمان دلالت بر رحمت عمومى خدا داشت در اول اين سوره واقع شد كه در آن انواع نعمتهاى دنيوى و اخروى كه مايه انتظام عالم انس و عالم جن است ذكر شده است.
بعضى2 از مفسرين گفتهاند: نام رحمان از اسامى خاص به خداى تعالى است، غير خدا را رحمان نمىنامند، به خلاف نام رحيم و راحم، كه بر ديگران نيز نهاده مىشود.
جمله ﴿عَلَّمَ اَلْقُرْآنَ﴾ آغاز شمارش نعمتهاى الهى است، و از آنجايى كه قرآن كريم عظيمترين نعمتهاى الهى بود و در قدر و منزلت مقامى رفيعتر از ساير نعمتها داشت، چون كلامى است از خداى تعالى كه صراط مستقيم را ترسيم مىكند، و متضمن بيان راههاى سعادت است، سعادتى كه آرزوى تمامى آرزومندان و هدف تمامى جويندگان است، لذا آن را جلوتر از ساير نعمتها قرار داد، و تعليم آن را حتى از خلقت انس و جنى كه قرآن براى تعليم آنان نازل شده جلوتر ذكر كرد.
در اين آيه مفعول اول تعليم حذف شده، و تقدير آن: «علم الانسان القرآن - و آن را به انسان بياموخت» و يا «علم الانس و الجن القرآن - قرآن را به انس و جن بياموخت» مىباشد، و احتمال دومى هر چند در كلمات مفسرين نيامده، ليكن به نظر ما از احتمال اولى به ذهن نزديكتر مىآيد، چون در اين سوره هر چند يك بار، جن و انس را مخاطب قرار مىدهد، و اگر تعليم قرآن مخصوص انسانها بود، و شامل جن نمىشد صحيح نبود مرتب جن و انس هر دو را مخاطب كند.
بعضى1 هم گفتهاند: مفعول اول آن كه گفتيم حذف شده رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و يا جبرئيل است، يعنى خدا قرآن را به محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) و يا به جبرئيل آموخته. ولى آنچه به نظر ما رسيد به سياق آيه نزديكتر است.
مقصود از اينكه خداوند به انسان «بيان» آموخت و اهميت بيان در زندگى بشر
﴿خَلَقَ اَلْإِنْسَانَ عَلَّمَهُ اَلْبَيَانَ﴾
در اين جمله از ميان همه مخلوقات نخست خلقت انسان را ذكر كرده، انسانى كه در آيات بعد خصوصيت خلقتش را بيان نموده، مىفرمايد: ﴿خَلَقَ اَلْإِنْسَانَ مِنْ صَلْصَالٍ كَالْفَخَّارِ﴾ و اين به خاطر اهميتى است كه انسان بر ساير مخلوقات دارد، آرى انسان يا يكى از عجيبترين مخلوقات است، و يا از تمامى مخلوقات عجيبتر است، كه البته اين عجيبتر بودن وقتى كاملا روشن مىشود كه خلقت او را با خلقت ساير مخلوقات مقايسه كنى، و در طريق كمالى كه براى خصوص او ترسيم كردهاند دقت به عمل آورى، طريق كمالى كه از باطنش شروع شده، به ظاهرش منتهى مىگردد، از دنيايش آغاز شده به آخرتش ختم مىگردد، هم چنان كه خود قرآن در اين باره فرمود: ﴿لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ إِلاَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ﴾2 و كلمه «بيان» در جمله مورد بحث به معناى پردهبردارى از هر چيز است، و مراد از آن در اينجا كلامى است كه از آنچه در ضمير هست پرده بر مىدارد، و خود اين از عظيمترين نعمتهاى الهى است، و تعليم اين بيان از بزرگترين عنايات خدايى به انسانها است، (آرى اينكه خداى سبحان ابزار سخن گفتن را به ما داده، و طرز آن را به ما آموخته، تا آنچه در دل خود داريم به ديگران منتقل كنيم، و به آنها بفهمانيم كه چه مىخواهيم و چه مىفهميم، به راستى از عظيمترين نعمتها است) پس كلام، صرف آواز نيست، كه ما آن را با بكار بردن ريه و قصبه آن و حلقوم از خود سر دهيم، همانطور كه حيوانات از خود سر مىدهند، و نيز صرف تنوع دادن به صوتى كه از حلقوم بيرون مىشود نيست، كه در نتيجه فرق ما با ساير حيوانات اين باشد كه ما مىتوانيم از حلقوم خود صدا در آورده، و در فضاى دهن آن را تكه تكه نموده به اشكال مختلف در آوريم.
بلكه انسان با الهامى طبيعى كه موهبتى است از ناحيه خداى سبحان با يكى از اين صوتهاى تكيهدار بر مخرج دهان كه آن را حرف مىنامند، و يا با چند حرف از اين حروف كه با هم تركيب مىكند علامتى درست مىكند كه آن علامت به مفهومى از مفاهيم اشاره
مىكند، و به اين وسيله آنچه از حس شنونده و ادراكش غايب است را براى او ممثل مىسازد، و شنونده مىتواند بر احضار تمامى اوضاع عالم مشهود چه روشن و درشت آن و چه باريك و دقيقش، چه موجودش و چه معدومش، چه گذشتهاش و چه آيندهاش در ذهن خود توانا شود، و پس از حضور مفاهيم به هر وضعى از اوضاع معانى غير محسوس (كه تنها راه دركش نيروى فكر آدمى است و حس ظاهرى راهى بدان ندارد) دست يابد، و خلاصه گوينده با صدايى كه از خود در مىآورد، با حروف تركيب نيافته و تركيب يافتهاش تمامى اينها را كه گفتيم در ذهن شنونده خود حاضر سازد، و در پيش چشم دلش ممثل سازد، به طورى كه گويى دارد آنها را مىبيند، هم اعيان آنها را و هم معانى را.
و مقدار دخالت اين نعمت، يعنى نعمت سخن گفتن در زندگى انسان حاجت به بيان ندارد، چون همه مىدانيم زندگى آدميان اجتماعى و مدنى است، و اين زندگى در آغاز پيدايش بشر صورت نگرفت، و به ترقى و تكامل امروزيش نرسيد مگر از همين راه كه براى هر چيزى نامى نهاد، و بدين وسيله باب تفهيم و تفهم (فهميدن و فهماندن) را به روى خود بگشود، و اگر اين نبود هيچ فرقى ميان او و حيوان بىزبان نبود، زندگى او نيز مانند حيوانات جامد و راكد مىماند.
و بهترين و قوىترين دليل بر اينكه الهام الهى بشر را به سوى بيان هدايت نموده، و اينكه مساله بيان و سخن گفتن ريشه از اصل خلقت دارد، اختلاف لغتها و زبانها در امتهاى مختلف و حتى طوايف مختلف از يك امت است، چون مىبينيم كه اختلاف امتها و طوايف در خصايص روحى و اخلاق نفسانى و نيز اختلاف آنان به حسب مناطق طبيعى كه در آن زندگى مىكنند اثر مستقيم در اختلاف زبانهايشان دارد، هم چنان كه قرآن كريم به اين نعمت عظمى اشاره نموده مىفرمايد: ﴿وَ مِنْ آيَاتِهِ خَلْقُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اِخْتِلاَفُ أَلْسِنَتِكُمْ وَ أَلْوَانِكُمْ﴾1.
و منظور از اينكه فرمود: ﴿عَلَّمَهُ اَلْبَيَانَ﴾ اين نيست كه خداى سبحان لغات را براى بشر وضع كرده، و سپس به وسيله وحى به پيغمبرى از پيامبران و يا به وسيله الهام به همه مردم، آن لغات را به بشر تعليم داده باشد، براى اينكه خود انسان بدان جهت كه به حكم اضطرار در ظرف اجتماع قرار گرفت طبعا به اعتبار تفهيم و تفهم وادار شد، نخست با اشاره و سپس با صدا
و در آخر با وضع لغات يعنى قرارداد دسته جمعى به اين مهم خود بپرداخت، و اين همان تكلم و نطق است، كه گفتيم اجتماع مدنى بشر بدون آن تمام نمىشد.
علاوه بر اين فعل خداى تعالى عبارت است از تكوين و ايجاد، و قهرا شامل امور اعتبارى نمىشود، چون امور اعتبارى عبارت است از قرارداد دسته جمعى1. و اين امر اعتبارى حقيقت خارجى ندارد، تا خلقت و تكوين خداى تعالى شامل آن نيز شده باشد و بگوييم زبانهاى مختلف را خدا خلق كرده، آنچه خدا خلقت كرده انسان و فطرت او است، فطرتى كه او را به تشكيل اجتماع مدنى، و سپس به وضع لغات واداشت، و او را به اين معنا رهنمون شد كه الفاظى را علامت معانى قرار دهد به طورى كه وقتى فلان كلمه را به شنونده القا مىكند ذهن شنونده منتقل به فلان معنا شود، مثل اينكه گوينده خود معنا را به او نشان داده باشد. و نيز او را رهنمون شد به اينكه اشكال مخصوصى از خط را علامت آن الفاظ قرار دهد، پس خط خود مكمل غرض كلام است، و كلام را ممثل مىسازد، همانطور كه كلام معنا را مجسم مىساخت.
و كوتاه سخن اينكه: بيان قدرت بر سخن از اعظم نعمت و آلاى ربانى است، كه براى بشر موقف انسانيش را حفظ نموده، به سوى هر خيرى هدايتش مىكند.
چند قول ديگر در معناى آيات: ﴿خَلَقَ اَلْإِنْسَانَ عَلَّمَهُ اَلْبَيَانَ﴾
اين بود آن معنايى كه به نظر ما از دو آيه مورد بحث به ذهن تبادر مىكند، ولى مفسرين ديگر در معناى آن دو اقوالى ديگر دارند:
بعضى2 گفتهاند: منظور از انسان در جمله ﴿خَلَقَ اَلْإِنْسَانَ﴾ آدم، و منظور از «بيان» در جمله ﴿عَلَّمَهُ اَلْبَيَانَ﴾ همان اسمايى است كه به آدم تعليم داد، (و در سوره بقره داستان را حكايت نموده فرمود: ﴿وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْمَاءَ كُلَّهَا﴾ ).
بعضى3 ديگر گفتهاند: منظور از انسان پيامبر اسلام، و منظور از بيانى كه به وى تعليم كرد قرآن است، كه آن را به آن جناب تعليم كرد، و يا منظور تعليم آن جناب قرآن را به مؤمنين است.
بعضى4 ديگر گفتهاند: منظور از بيان، خير و شر است، كه خداى تعالى تشخيص آن دو را به انسان ياد داده.
بعضى5 ديگر گفتهاند: مراد از آن راه هدايت و راه ضلالت است. و از اين قبيل اقوالى
ديگر كه در آيه مورد بحث گفتهاند، كه همه آنها اقوالى است دور از فهم.
﴿اَلشَّمْسُ وَ اَلْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ﴾
كلمه «حسبان» مصدر و به معناى حساب كردن است، و كلمه «الشمس» مبتداء و كلمه «قمر» عطف است بر آن، و آن نيز مبتداء و كلمه «بحسبان» خبر آن است، و اين جمله يعنى اين دو مبتدا يا خبرش خبر دومى است براى «الرحمن»، و تقدير كلام چنين است:
خورشيد و ماه با حسابى از خداى تعالى در حركتند، يعنى در مسيرى و به نحوى حركت مىكنند كه خداى تعالى براى آن دو تقدير فرموده.
مراد از سجده گياه و درخت براى خدا و وجه اينكه آيات دوم و سوم سوره عطف نشدهاند
﴿وَ اَلنَّجْمُ وَ اَلشَّجَرُ يَسْجُدَانِ﴾
مىگويند: مراد از «نجم» هر روييدنى است كه از زمين سر بر مىآورد و ساقه ندارد، و كلمه «شجر» به معناى روييدنيهايى است كه ساقه دارند، و اين معناى خوبى است، مؤيدش اين است كه كلمه نجم را با كلمه شجر جمع كرده، هر چند كه آمدن نام شمس و قمر قبل از اين آيه چه بسا آدمى را به اين توهم مىاندازد كه نكند مراد از نجم ستاره باشد.
و اما اينكه فرمود: گياه و درخت براى خدا سجده مىكنند، منظور از اين سجده خضوع و انقياد اين دو موجود است، براى امر خدا، كه به امر او از زمين سر بر مىآورند، و به امر او نشو و نما مىكنند، آن هم - به قول بعضىها1- در چهارچوبى نشو و نما مىكنند كه خدا برايشان مقدر كرده، و از اين دقيقتر اينكه نجم و شجر رگ و ريشه خود را براى جذب مواد عنصرى زمين و تغذى با آن در جوف زمين مىدوانند، و همين خود سجده آنها است، براى اينكه با اين عمل خود خدا را سجده مىكنند، و با سقوط در زمين اظهار حاجت به همان مبدئى مىنمايند كه حاجتشان را بر مىآورد، و او در حقيقت خدايى است كه تربيتشان مىكند.
و اما اعراب اين كلمات، يعنى ﴿وَ اَلنَّجْمُ وَ اَلشَّجَرُ يَسْجُدَانِ﴾ با در نظر داشتن اينكه اين آيه عطف است بر آيه ﴿اَلشَّمْسُ وَ اَلْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ﴾ اعرابش نيز مانند اعراب آن است (يعنى نجم مبتدا، و شجر عطف بر آن، و يسجدان خبر مبتدا است) و تقدير كلام «و النجم و الشجر يسجدان له» مىباشد، يعنى گياه و درخت براى او سجده مىكنند.
در كشاف در خصوص ارتباط اين دو آيه با كلمه «الرحمن» سؤالى پيش كشيده، مىگويد: اگر بپرسى چطور اين دو جمله با الرحمن متصل مىشود، آنگاه در پاسخ مىگويد: از آنجايى كه اين جملات اتصال معنوى با كلمه «الرحمن» داشتند، بىنياز بودند از اينكه
اتصال لفظى هم داشته باشند، لذا در ظاهر لفظ نفرمود: «الشمس و القمر بحسبانه» و النجم و الشجر يسجدان له،چون همه مىدانستند. حسبان، حسبان خداست و سجده هم براى او است نه براى غير او.
آنگاه سؤالى ديگر پيش مىكشد كه: چرا جملات مذكور با حرف عطف نيامد؟ و نفرمود: «الرحمن علم القرآن و خلق الانسان و علمه البيان و الشمس و القمر يسجدان» ؟و حاصل پاسخى كه مىدهد اين است كه: در جملههاى اول كه بدون واو عاطفه آورده خواسته است حساب انگشتشمارى را پيش گرفته باشد، تا هر يك از جملهها مستقل در توبيخ كسانى باشد كه منكر نعمتهاى رحمان و خود رحمانند، مثل اينكه شما خواننده وقتى مىخواهى شخص ناسپاسى را سرزنش كنى انگشتان خود را يكى يكى تا كرده مىگويى: آخر فلانى تو را كه مردى فقير و تهى دست بودى بىنياز كرد (اين يكى)، و تو را كه مردى خوار و خفيف بودى عزت و آبرو داد (اين هم يكى) و تو را كه مردى بىكس و كار بودى صاحب كس و كار و فاميل و فرزندت كرد (اين هم يكى) و با تو رفتارى كرد كه احدى با احدى نمىكند، آن وقت چگونه احسان او را انكار مىكنى؟
در آيات اول اين روش را پيش گرفت، و سپس كلام را بعد از آن توبيخ دوباره به روش اولش برگرداند، تا آنچه كه به خاطر تناسب و تقارب وصلش واجب است وصل كرده باشد، و به اين منظور واو عاطفه را بر سر جمله ﴿وَ اَلنَّجْمُ وَ اَلشَّجَرُ يَسْجُدَانِ﴾ و جمله ﴿وَ اَلسَّمَاءَ رَفَعَهَا...﴾ در آورد1.
منظور از رفع سماء و وضع ميزان
﴿وَ اَلسَّمَاءَ رَفَعَهَا وَ وَضَعَ اَلْمِيزَانَ﴾
در صورتى كه مراد از كلمه «سماء» جهت بلندى و بالا باشد معناى رفع آن عبارت مىشود از اينكه سماء را در اصل بلند و بالا آفريد، نه اينكه بعد از خلقت آن را بلند كرد و به بالا برد، و در صورتى كه مراد از آن خود جهت بالا نباشد، بلكه أجرامى باشد كه در جهت بالا قرار دارند، آن وقت معناى رفع آن تقدير محلهاى آنها خواهد بود، و معناى جمله اين خواهد بود كه: خداى تعالى محل ستارگان را نسبت به زمين بلند قرار داد، و اين تقدير را آن روز كرد كه زمين و آسمان همه يكپارچه بود، بعدا آنها را فتق و جداى از هم كرد، هم چنان كه فرمود: ﴿أَ وَ لَمْ يَرَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ كَانَتَا رَتْقاً فَفَتَقْنَاهُمَا﴾2 و به هر تقدير چه آن باشد
و چه اين، منظور از رفع، رفع حسى است نه معنوى.
و اگر منظور از رفع سماء، منازل ملائكه و مصادر امر الهى و از آن جمله وحى بوده باشد، در اين صورت مراد از رفع، رفع معنوى خواهد بود، البته ممكن هم هست منظور از رفع را اعم از حسى و معنوى بگيريم.
و اما اينكه فرمود: ﴿وَ وَضَعَ اَلْمِيزَانَ﴾ مراد از «ميزان» همان چيزى است كه به وسيله آن هر چيزى را مىسنجند و اندازهگيرى مىكنند اعم از اينكه ميزان براى عقيده باشد يا فعل و يا قول و از مصاديق آن ميزانى است كه اشياى سنگين را به وسيله آن وزن مىكنند، چيزى كه هست ميزان هر چيزى به حسب خود آن چيز است، (مثلا ميزان حرارت، چيزى است و ميزان طول چيزى ديگر، ميزان كاه چيزى است و ميزان طلا چيزى ديگر و ميزانى كه با آن عقايد و اخلاق و گفتار و كردارها را مىسنجند چيزى ديگر است) و در آيه مورد بحث منظور از ميزان همان معنايى است كه در آيه ﴿لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَ أَنْزَلْنَا مَعَهُمُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْمِيزَانَ لِيَقُومَ اَلنَّاسُ بِالْقِسْطِ﴾1 منظور است.
و از ظاهر آن بر مىآيد كه منظور از آن هر چيزى است كه به وسيله آن حق از باطل و راست از دروغ و عدل از ظلم و فضيلت از رذيلت تميز داده شود، چون شان رسول همين است كه از ناحيه پروردگارش چنين ميزانى بياورد.
بعضى2 گفتهاند: مراد از ميزان، عدالت است، و معناى جمله اين است كه: خداوند عدالت را در بين شما برقرار كرد تا مساوات را ميان اشياء برقرار سازيد، و هر چيزى را در جاى خودش بكار بسته، حق هر چيزى را به آن بدهيد.
بعضى3 ديگر گفتهاند: مراد از ميزان همين ترازوى معمولى است كه وزنها را با آن معين مىكنند، ولى معناى اول وسيعتر و عمومىتر است.
﴿أَلاَّ تَطْغَوْا فِي اَلْمِيزَانِ وَ أَقِيمُوا اَلْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَ لاَ تُخْسِرُوا اَلْمِيزَانَ﴾
ظاهرا مراد از «ميزان» در اين آيه غير از ميزان در آيه قبلى است، در آنجا گفتيم منظور مطلق هر چيزى است كه وسيله سنجش باشد، ولى در اين آيه منظور خصوص ترازوهاى معمولى است، كه سنگينىها را با آن مىسنجند، و بنابراين اينكه فرمود: ﴿أَلاَّ تَطْغَوْا...﴾ در حقيقت خواسته است از يك حكم كلى يعنى حكم ﴿وَ وَضَعَ اَلْمِيزَانَ﴾ حكمى جزئى بيرون
بكشد، و معنايش اين است كه لازمه اينكه ما با وضع ميزان حق و عدل را در بين شما تقدير كرديم، اين است كه در سنجش اجناس خود نيز رعايت درستى ترازو و سنجش را بكنيد.
و اما بنا بر آن تفسيرى كه در جمله قبلى مىگفت: منظور از وضع ميزان همان ترازوى معمولى است، اين آيه شريفه بيانگر همان وضع ميزان مىشود، و چنين معنا مىدهد: اينكه در آيه قبلى گفتيم خداوند ميان شما ميزان وضع كرده معنايش اين است كه شما بايد در كشيدن و سنجيدن سنگينىها رعايت عدالت را بكنيد، و در آن طغيان روا مداريد، (كه وقتى جنسى را مىخريد با سنگى سنگينتر بكشيد، و چون مىفروشيد با سنگى سبكتر بفروشيد) و به هر حال چه آن معنا منظور باشد، و چه اين، ظاهر كلمه «أن» در جمله ﴿أَلاَّ تَطْغَوْا﴾ اين است كه تفسيرى باشد، و جمله «لا تطغوا» نهى از طغيان در وزن كردن است، و جمله ﴿وَ أَقِيمُوا اَلْوَزْنَ بِالْقِسْطِ﴾ امرى است كه به آن نهى عطف شده، و كلمه «قسط» به معناى عدل است، و جمله ﴿وَ لاَ تُخْسِرُوا اَلْمِيزَانَ﴾ نيز نهى ديگرى است كه به آن امر عطف شده، و نهى قبلى يعنى جمله ﴿أَلاَّ تَطْغَوْا﴾ را بيان و تاكيد مىكند، و كلمه «اخسار» كه مصدر فعل ﴿لاَ تُخْسِرُوا﴾ است در مورد سنجيدن به معناى كم فروختن و زياد خريدن است، به نحوى كه باعث خسارت فروشنده يا خريدار شود.
بعضى1 از مفسرين حرف «لا» را در جمله ﴿أَلاَّ تَطْغَوْا﴾ نافيه، و حرف «أن» را ناصبه گرفتهاند، و تقدير كلام را «لئلا تطغوا - براى اينكه طغيان نكنيد» دانستهاند. آنگاه به ايشان اشكال شده كه چگونه ممكن است جمله انشايى عطف بر جمله خبرى شود و با اينكه در اينجا خبر مىدهد از اينكه خداى تعالى چنين و چنان كرد تا شما طغيان نكنيد، چگونه ممكن است يكباره بگويد: وزن را به عدالت بپا داريد؟ در پاسخ از اين اشكال دچار زحمت و تكلف شدهاند.
﴿وَ اَلْأَرْضَ وَضَعَهَا لِلْأَنَامِ﴾
كلمه «انام» به معناى كلمه «مردم» است.
ولى بعضى2 گفتهاند: به معناى جن و انس است.
بعضى3 ديگر گفتهاند: به معناى هر جنبندهاى است كه روى زمين راه برود.
و اگر از خلقت زمين تعبير كرده به وضع، براى اين بود كه در باره آسمان تعبير كرده
بود به رفع، خواست تا بفهماند زمين پايين و آسمان بالا است، چون در عرب هر افتاده و پست را وضيع مىگويند، و اين خود لطافتى در تعبير است.
﴿فِيهَا فَاكِهَةٌ وَ اَلنَّخْلُ ذَاتُ اَلْأَكْمَامِ﴾
مراد از «فاكهة» ميوههاى غير خرما است، و كلمه «اكمام» جمع «كم» - به ضمه كاف و كسره آن و تشديد ميم - است كه منظور از آن غلاف خرما است، كه آن را طلع نيز مىگويند، و اما آستين پيراهن و هر جامه ديگر كه آن را نيز كم مىگويند تنها به ضمه كاف و تشديد ميم تلفظ مىشود، و به كسره كاف به اين معنا نمىآيد - اينطور گفتهاند1.
﴿وَ اَلْحَبُّ ذُو اَلْعَصْفِ وَ اَلرَّيْحَانُ﴾
كلمه «حب - دانه» عطف است بر كلمه «فاكهة» و تقدير كلام «و فيها الحب و الريحان» است، يعنى در زمين دانه و ريحان نيز هست، و منظور از دانه هر چيزى است كه قوت و غذا از آن درست شود، مانند گندم و جو و برنج و غيره، و كلمه «عصف» به معناى غلاف و پوسته دانههاى مذكور است، كه در فارسى آن را سبوس گويند. البته بعضى2 آن را به برگ مطلق زراعت و بعضى3 ديگر به برگ خشك زراعت تفسير كردهاند، و كلمه «ريحان» به معناى همه گياهان معطر (چون نعناء و مرزه و ريحان فارسى و آويشن و پونه و امثال اينها) است.
مخاطب در آيه: ﴿فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ﴾ جن و انس است
﴿فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ﴾
كلمه «آلاء» جمع الى (بر وزن شنى) است، كه به معناى نعمت است، و خطاب در آيه متوجه عموم جن و انس است، به دليل اينكه در آيات بعد كه مىفرمايد: ﴿سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ اَلثَّقَلاَنِ﴾ و ﴿يَا مَعْشَرَ اَلْجِنِّ وَ اَلْإِنْسِ...﴾، و ﴿يُرْسَلُ عَلَيْكُمَا شُوَاظٌ...﴾، صريحا خطاب را متوجه جن و انس كرده.
پس نبايد به گفته بعضى4 از مفسرين گوش داد كه گفتهاند: خطاب در آيه متوجه مرد و زن از بنى آدم است. و يا بعضى5 ديگر گفتهاند: خطاب در «ربكما» در حقيقت دو خطاب به يك طايفه است، و دو بار انسان را خطاب كرده فرموده «ربك ربك» يعنى اى انسان به كدام يك از نعمتهاى پروردگارت پروردگارت تكذيب مىكنى. مثل اينكه به دو پليس دستور دهند: «اضربا عنقه - بزنيد گردنش را» كه در حقيقت به منزله آن است كه گفته
باشى: «اضرب عنقه اضرب عنقه».
وجه اينكه در ضمن شمارش نعم الهى از شدائد و نقمتهاى قيامت خبر داده شده است
و به خاطر همين كه خطاب را متوجه كل جن و انس نموده توانسته در خلال بر شمردن نعمتها و آلاى رحمان از شدايد روز قيامت و عقوبتهاى مجرمين و اهل آتش خبر دهد، و آنها را هم جزو نعمتها بر شمارد، آرى همين شدايد و عقوبتها وقتى با كل انس و جن مقايسه شود نعمت مىشود، چون در نظام هستى (بين دوغ و دوشاب فرق نهادن و) بدكاران و اهل شقاوت را به سرنوشتى كه مقتضاى عمل ايشان و اثر كردار خود آنان باشد سوق دادن، از لوازم صلاح و نظام عام جارى در كل و حاكم بر جميع است، و خود نعمتى نسبت به كل عالم جن و انس است، هر چند كه نسبت به طايفهاى خاص يعنى مجرمين نقمت و عذاب باشد.
و اين نظير همان سنتها و قوانينى است كه مىبينيم در جوامع بشرى جريان دارد، و همه جوامع در اين معنا اذعان دارند كه سختگيرى در باره اهل بغى و فساد شرط قوام زندگى جامعه و بقاى آن است، و فايده اين كار تنها عايد اهل صلاح نمىشود و همچنين عكس قضيه، يعنى فايده مدح و پاداش اهل صلاح تنها عايد اهل صلاح نمىشود، بلكه مايه قوام زندگى كل جامعه و بقاى آن است.
پس آنچه از عذاب و عقاب كه در آتش براى اهل آتش است، و آنچه از كرامت و ثواب كه در بهشت براى اهلش آماده شده، هر دو نوع آلاء و نعمتهاى خدا است براى كل جن و انس همانطور كه خورشيد و قمر و آسمان بلند و زمين پست و نجم و شجر و غير اينها آلاء و نعمتهايى است براى اهل دنيا.
و از اين آيه بر مىآيد كه جن هم مانند انس فى الجمله از نعمتهاى مذكور بهرهمند مىشود، چون اگر چنين نبود نمىبايست جن را هم در ملامتهايى كه كرده شريك انسانها نموده، هر دو را ملامت كند، و از اول سوره تا به آخر يكسره بفرمايد: ﴿فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ﴾.
﴿خَلَقَ اَلْإِنْسَانَ مِنْ صَلْصَالٍ كَالْفَخَّارِ﴾
كلمه «صلصال» به معناى گل خشكيدهاى است كه وقتى زير پا مىماند صدا مىكند، و كلمه «فخار» به معناى سفال است.
و مراد از «انسان» در اينجا نوع آدمى است، و منظور از «خلقت انسان از صلصالى چون سفال» اين است كه: خلقت بشر بالأخره منتهى به چنين چيزى مىشود.
بعضى1 هم گفتهاند: مراد از انسان شخص آدم (علیه السلام) است.
﴿وَ خَلَقَ اَلْجَانَّ مِنْ مَارِجٍ مِنْ نَارٍ﴾
كلمه «مارج» به معناى زبانه خالص و بدون دود از آتش است.
و بعضى1 گفتهاند: به معناى زبانه آميخته با سياهى است.
و مراد از «جان» نيز مانند انس نوع جن است، و اگر جن را مخلوق از آتش دانسته به اعتبار اين است كه خلقت جن منتهى به آتش است.
و بعضى2 گفتهاند: مراد از كلمه «جان» پدر جن است، (همانطور كه گفتند: مراد از انس، پدر انسانها، آدم (علیه السلام) است).
مقصود از مشرقين و مغربين و معناى آيه: ﴿مَرَجَ اَلْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ...﴾
﴿رَبُّ اَلْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ اَلْمَغْرِبَيْنِ﴾
منظور از «دو مشرق»، مشرق تابستان و مشرق زمستان است، كه به خاطر دو جا بودن آن دو چهار فصل پديد مىآيد، و ارزاق روزىخواران انتظام مىپذيرد.
بعضى3 هم گفتهاند: مراد از دو مشرق، مشرق خورشيد و مشرق ماه است، و مراد از دو مغرب هم دو مغرب آن دو است.
﴿مَرَجَ اَلْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لاَ يَبْغِيَانِ﴾
كلمه «مرج» - با سكون راء - كه مصدر فعل ماضى «مرج» است به معناى مخلوط كردن و نيز به معناى رها و روانه كردن است، هم موقعى كه مىخواهى به طرف بفهمانى كه فلانى فلان چيز را مخلوط كرد، مىگويى «مرجه»، و هم هنگامى كه مىخواهى بفهمانى فلان چيز را رها و يا روانه كرد، مىگويى «مرجه»، ولى در آيه مورد بحث معناى اول روشنتر به ذهن مىرسد و ظاهرا مراد از «بحرين - دو دريا» دريايى شيرين و گوارا، و دريايى شور و تلخ است، هم چنان كه در جايى ديگر از اين دو دريا ياد كرده فرموده: ﴿وَ مَا يَسْتَوِي اَلْبَحْرَانِ هَذَا عَذْبٌ فُرَاتٌ سَائِغٌ شَرَابُهُ وَ هَذَا مِلْحٌ أُجَاجٌ وَ مِنْ كُلٍّ تَأْكُلُونَ لَحْماً طَرِيًّا وَ تَسْتَخْرِجُونَ حِلْيَةً تَلْبَسُونَهَا﴾4.
و قابل قبولترين تفسيرى كه در باره اين دو آيه كردهاند اين است كه: مراد از دو دريا دو درياى معين نيست، بلكه دو نوع دريا است، يكى شور كه قريب سه چهارم كره زمين را در
خود فرو برده، كه بيشتر اقيانوسها و درياها را تشكيل مىدهد، و يكى هم درياهاى شيرين است كه خداى تعالى آنها را در زير زمين ذخيره كرده و به صورت چشمهها از زمين مىجوشد، و نهرهاى بزرگ را تشكيل مىدهد، و مجددا به درياها مىريزد، اين دو جور دريا يعنى درياهاى روى زمين و درياهاى داخل زمين همواره به هم اتصال دارند، هم در زير زمين و هم در روى زمين، و در عين اينكه «يلتقيان - برخورد و اتصال دارند» نه اين شورى آن را از بين مىبرد و نه آن شيرينى اين را، چون بين آن دو حاجز و مانعى است كه نمىگذارد در وضع يكديگر تغييرى بدهند، و آن مانع، خود مخازن زمين و رگههاى آن است، كه نه مىگذارد درياى شور به درياى شيرين تجاوز نموده، و آن را مثل خود شور كند، و در نتيجه زندگى جانداران را تهديد نمايد، و نه درياى شيرين به درياى شور تجاوز نموده بيش از اندازه از زمين بجوشد، و زياده از اندازه به دريا بريزد، و دريا را شيرين سازد، و در نتيجه مصلحتى را كه در شورى آب درياها است كه يا تصفيه هوا است و يا مصالحى ديگر از بين ببرد.
و نيز به طور دائم درياهاى شور، درياهاى شيرين را از اين راه كمك مىكند، كه آب خود را به ابرها داده، و ابرها آن را بر زمين مىبارد، و زمين باران را در خود فرو برده مخازن خود را پر مىكنند، و همين مخازن هم درياهاى شور را كمك نموده، همانطور كه گفتيم از زمين مىجوشد و به صورت نهرهاى كوچك و بزرگ به دريا مىريزد.
پس معناى اين دو آيه - و خدا داناتر است - اين است كه: خداى تعالى دو درياى شيرين و گوارا و شور و تلخ را مخلوط كرده، در عين اينكه تلاقى آن دو دائمى است، به وسيله مانعى كه بين آن دو قرار داده نمىگذارد كه يكديگر را در خود مستهلك كنند، و اين صفت گوارايى آن را از بين ببرد و آن صفت شورى اين را، و در نتيجه نظام زندگى جانداران و بقاى آن را تهديد كنند.
﴿يَخْرُجُ مِنْهُمَا اَللُّؤْلُؤُ وَ اَلْمَرْجَانُ﴾
يعنى از اين دو درياى گوارا و شور، «لؤلؤ» و «مرجان» بيرون مىآيد، و اين خود يكى از فوايدى است كه انسان از آن بهرهمند مىشود، و ما در باره تفسير اين آيه آنچه را كه گفتنى است در تفسير آيه 12 از سوره فاطر گفتهايم.
﴿وَ لَهُ اَلْجَوَارِ اَلْمُنْشَآتُ فِي اَلْبَحْرِ كَالْأَعْلاَمِ﴾
كلمه «جوارى» جمع جاريه است، كه به معناى كشتى است، و كلمه «منشئات» اسم مفعول از ماده انشاء است، و انشاء هر چيز به معناى احداث و ايجاد و تربيت آن است، و كلمه «أعلام» جمع «علم» - به فتحه عين و لام - است كه به معناى كوه است.
و اگر كشتىها را ملك خداى تعالى دانسته با اينكه كشتى را انسانها مىسازند، بدين جهت است كه تمامى سببهايى كه در ساختن كشتى دخالت دارند، از چوب و آهن و ساير اجزايى كه كشتى از آن تركيب مىيابد، و انسانى كه اين اجزا را تركيب مىكند، و صورت كشتى به آن مىدهد، و نيز شعور اين انسان و فكر و ارادهاش همه مخلوق خدا و مملوك اوست، قهرا نتيجه عمل انسان هم كه يا كشتى است و يا چيز ديگر ملك خداى تعالى است.
پس منعم حقيقى كشتىها به انسان، خدا است، چون خداى تعالى به انسانها الهام كرد كه چگونه كشتى بسازند و اينكه چه منافع و آثارى مترتب بر اين صنع هست، و نيز راه استفاده از منافع بسيار آن را او الهام فرمود.
مراد از فناى هر كه بر زمين است و وجه اينكه آن را از جمله نعمتهاى الهى شمرده است
﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ وَ يَبْقىَ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو اَلْجَلاَلِ وَ اَلْإِكْرَامِ﴾
ضمير «عليها» به زمين بر مىگردد، و معناى آيه اين است كه: هر جنبنده داراى شعورى كه بر روى زمين است به زودى فانى خواهد شد، و اين آيه مساله زوال و فناى جن و انس را مسجل مىكند، و اگر فرمود: ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا﴾ هر كس بر روى زمين است» و نفرمود «كل ما عليها - هر چيز كه بر روى زمين است» و خلاصه اگر مساله فنا و زوال را به صاحبان شعور اختصاص داد، نه از اين جهت بوده كه موجودات بىشعور فانى نمىشوند، بلكه از اين بابت بوده كه زمينه كلام زمينه شمردن نعمتهايى است كه به صاحبان شعور ارزانى داشته، نعمتهاى دنيايى و آخرتى، و معلوم است كه در چنين زمينهاى مناسب همان است كه در باره فناى اين طبقه سخن بگويد.
در ضمن با توجه به اينكه كلمه «فان - فانى» ظهور در آينده دارد، و سياق آيه نيز ظهور در اين دارد كه از آيندهاى خبر مىدهد، از جمله ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ﴾ اين نكته هم به طور اشاره استفاده مىشود كه مدت و أجل نشاه دنيا با فناى جن و انس به سر مىآيد و عمرش پايان مىپذيرد، و نشاه آخرت طلوع مىكند، و هر دو مطلب يعنى فناى جانداران صاحب شعور زمين، و طلوع نشاه آخرت كه نشاه جزا است، از نعمتها و آلاى خداى تعالى است، چون زندگى دنيا حياتى است مقدمى براى غرض آخرت و معلوم است كه انتقال از مقدمه به غرض و نتيجه، نعمت است.
با اين نكته گفتار بعضى1 از مفسرين پاسخ داده مىشود كه گفتهاند: فناء چه نعمتى هست كه آيه شريفه آن را از آلاء و نعمتهاى الهى شمرده؟ و حاصل جواب اين است كه:
حقيقت اين فنا انتقال از دنيا به آخرت، و رجوع به خداى تعالى است، هم چنان كه در بسيارى از آيات كريمه قرآن اين فناء به انتقال مذكور تفسير شده و فهمانده كه منظور از آن فناى مطلق و هيچ و پوچ شدن نيست.
مقصود از وجه خدا و بقاى آن، و معناى ﴿ذُو اَلْجَلاَلِ وَ اَلْإِكْرَامِ﴾
﴿وَ يَبْقىَ وَجْهُ رَبِّكَ﴾ وجه هر چيزى عبارت است از سطح بيرونى آن، (و از آنجايى كه خداى تعالى منزه است از جسمانيت و داشتن حجم و سطح، ناگزير معناى اين كلمه در مورد خداى تعالى بعد از حذف محدوديت و نواقص امكانى عبارت مىشود از نمود خدا) و نمود خدا همان صفات كريمه او است، كه بين او و خلقش واسطهاند، و بركات و فيض او به وسيله آن صفات بر خلقش نازل مىشود، و خلايق آفرينش و تدبير مىشوند، و آن صفات عبارتند از علم و قدرت و شنوايى و بينايى و رحمت و مغفرت و رزق و امثال اينها، و ما در تفسير سوره اعراف در اينكه صفات خداى تعالى واسطههاى فيض اويند بحثى گذرانديم.
﴿ذُو اَلْجَلاَلِ وَ اَلْإِكْرَامِ﴾ در معناى كلمه «جلال» چيزى از معناى اعتلا و اظهار رفعت خوابيده، البته رفعت و اعتلاى معنوى در نتيجه جلالت با صفاتى كه در آن بويى از دفع و منع هست سر و كار و تناسب دارد، مانند صفت علو، تعالى، عظمت، كبرياء، تكبر، احاطه، عزت، و غلبه.
خوب وقتى همه اين معانى در كلمه «جلال» خوابيده، بايد ديد براى كلمه «اكرام» چه باقى مىماند؟ براى اين كلمه از ميان صفات، آن صفاتى باقى مىماند كه بويى از بهاء و حسن مىدهد، بهاء و حسنى كه ديگران را واله و مجذوب مىكند، مانند صفات زير: علم، قدرت، حيات، رحمت، جود، جمال، حسن، و از اين قبيل صفات كه مجموع آنها را صفات جمال مىگويند، هم چنان كه دسته اول را صفات جلال مىنامند، و اسماى خدايى را به اين دو قسمت تقسيم نموده، هر يك از آنها كه بويى از اعتلا و رفعت دارد صفت جلال، و هر يك كه بويى از حسن و جاذبيت دارد صفات جمال مىنامند.
بنابراين، كلمه ﴿ذُو اَلْجَلاَلِ وَ اَلْإِكْرَامِ﴾ نامى از اسماى حسناى خدا است، كه به مفهوم خود تمامى اسماى جلال و اسماى جمال خدا را در بر مىگيرد.
و مسماى به اين نام در حقيقت ذات مقدسه خدايى است، هم چنان كه در آخر همين سوره خود خداى تعالى را به اين اسم ناميده و فرموده: ﴿تَبَارَكَ اِسْمُ رَبِّكَ ذِي اَلْجَلاَلِ وَ اَلْإِكْرَامِ﴾، و ليكن در آيه مورد بحث نام وجه خدا شده، حال يا به خاطر اين بوده كه در خصوص اين جمله از معناى وصفيت افتاده، و صفت وجه واقع نشده، و بلكه مدح و ثناى رب قرار گرفته، و تقديرش «و يبقى وجه ربك هو ذو الجلال و الاكرام - و تنها وجه پروردگارت كه
او داراى جلال و اكرام است باقى مىماند» مىباشد، و يا اينكه مراد از وجه همانطور كه گفتيم صفت كريمه و اسم مقدس خداى تعالى است، و معلوم است كه برگشت اجراى اسم بر اسم، اجراى آن بر ذات است.
و معناى آيه شريفه بنابراينكه منظور از وجه اسم بوده باشد، و با در نظر گرفتن اينكه بقاى اسم يعنى آن ظهورى كه اسم لفظى، از آن حكايت مىكند فرع بقاى مسمى است چنين مىشود: «و پروردگارت - عز اسمه - با همه جلال و اكرامش باقى مىماند، بدون اينكه فناى موجودات اثرى در خود او و يا دگرگونى در جلال و اكرام او بگذارد».
و بنابراينكه مراد از وجه خدا هر چيزى باشد كه ديگران رو به آن دارند كه قهرا مصداقش عبارت مىشود از تمامى چيزهايى كه به خدا منسوبند، و مورد نظر هر خداجويى واقع مىگردد، مانند انبيا و اولياى خدا و دين او و ثواب و قرب او و ساير چيزهايى كه از اين قبيل باشند معناى آيه چنين مىشود:همه زمينيان فانى مىگردند، و بعد از فناى دنيا آنچه نزد او است و از ناحيه او است، از قبيل انواع جزا و ثواب و قرب به او باقى مىماند، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿مَا عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ مَا عِنْدَ اَللَّهِ بَاقٍ﴾1.
در سابق هم در تفسير آيه شريفه ﴿كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ﴾2، مطالبى گفتيم كه به درد اينجا هم مىخورد.
منظور از سؤال هر كه در آسمان و زمين است از خدا، و معناى اينكه خدا در هر روز در شانى است
﴿يَسْئَلُهُ مَنْ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ﴾
منظور از درخواست تمامى آسمانيان و زمينيان درخواست به زبان نيست، بلكه درخواست به احتياج است، چون احتياج خودش زبان است، و معلوم است كه موجودات زمين و آسمان از تمامى جهات وجودشان، محتاج خدايند، هستيشان بسته به خدا، و متمسك به ذيل غناى وجود اويند، هم چنان كه فرمود: ﴿أَنْتُمُ اَلْفُقَرَاءُ إِلَى اَللَّهِ وَ اَللَّهُ هُوَ اَلْغَنِيُّ﴾3 و نيز در اينكه منظور از درخواست، درخواست زبانى نيست، بلكه درخواست حاجتى است، فرموده: ﴿وَ آتَاكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ﴾4،5.
﴿كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ﴾ اگر كلمه «شان» را در اينجا نكره يعنى بدون الف و لام آورد، براى اين بود كه تفرق و اختلاف را برساند در نتيجه معناى جمله چنين شود: خداى تعالى در هر روزى كارى دارد، غير آن كارى كه در روز قبل داشت، و غير آن كارى كه روز بعدش دارد، پس هيچ يك از كارهاى او تكرارى نيست، و هيچ شانى از شؤون او از هر جهت مانند شان ديگرش نيست، هر چه مىكند بدون الگو و قالب و نمونه مىكند، بلكه به ابداع و ايجاد مىكند، و به همين جهت است كه خود را بديع ناميده، فرموده: ﴿بَدِيعُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾1
البته اين را هم بگوييم كه: منظور از كلمه «يوم» در جمله «كل يوم - هر روز» احاطه خداى تعالى در مقام فعل و تدبير اشياء است، در نتيجه او در هر زمانى هست ولى در زمان نيست، و در هر مكانى هست ليكن در مكان نمىگنجد، و با هر چيزى هست ليكن نزديك به چيزى نيست.
بحث روايتى (رواياتى در ذيل برخى آيات گذشته)
در كافى مىگويد: محمد بن منكدر از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده كه گفت: وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سوره الرحمن را براى مردم خواند، مردم چيزى نگفتند، حضرتش فرمود: پاسخ و عكس العمل جن در برابر اين سوره بهتر بود از عكس العمل شما، براى اينكه وقتى جن اين آيه را شنيد: ﴿فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ﴾ گفتند: «لا و لا بشىء من الاء ربنا نكذب - نه، به هيچ يك از آلاى پروردگارمان تكذيب نمىكنيم»2.
مؤلف: اين معنا در الدر المنثور هم از عدهاى از اصحاب حديث و صاحبان جوامع اخبار روايت شده، و صاحب الدر المنثور نقل آن را از پسر عمر از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقلى صحيح دانسته3.
و در عيون به سند خود از حضرت رضا (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: مردى شامى در ضمن سؤالاتى كه از على (علیه السلام) كرد پرسيد: نام پدر بزرگ طايفه جن
چيست؟ فرمود: «شومان» و اين شخص همان كسى است كه خداى تعالى او را از آتشى خالص بيافريد1.
و در احتجاج از على (علیه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: و اما اينكه فرموده: ﴿رَبُّ اَلْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ اَلْمَغْرِبَيْنِ﴾ منظور از آن مشرق زمستان عليحده، و مشرق تابستان عليحده است، آيا اين (مطلب) را از دورى و نزديكى خورشيد نمىشناسى؟2
مؤلف: اين معنا را قمى هم در تفسير خود آورده، و ليكن سند آن را ذكر نكرده، و نام على (علیه السلام) را نبرده، بلكه فرموده: «از آن جناب»3.
و در الدر المنثور است كه: ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير آيه ﴿مَرَجَ اَلْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ﴾ گفته: منظور از دو دريا على و فاطمه است، و منظور از برزخ و حائل ميان آن دو رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و در تفسير آيه ﴿يَخْرُجُ مِنْهُمَا اَللُّؤْلُؤُ وَ اَلْمَرْجَانُ﴾ گفته است: منظور از لؤلؤ و مرجان حسن و حسين است4.
مؤلف: نظير اين حديث را الدر المنثور5 از ابن مردويه از انس بن مالك و نيز صاحب مجمع البيان6 از سلمان فارسى و سعيد بن جبير و سفيان ثورى روايت كردهاند، چيزى كه هست بايد دانست كه اين تفسير، تفسير به باطن است نه اينكه بخواهد بفرمايد: معناى بحرين و برزخ و لؤلؤ و مرجان اين است.
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ﴾ آمده كه امام در بيان جمله ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ﴾ فرموده: يعنى هر كس كه بر روى زمين قرار دارد، و در معناى جمله ﴿وَ يَبْقىَ وَجْهُ رَبِّكَ﴾ فرموده: منظور از وجه پروردگار دين او است، و امام على بن الحسين فرموده: وجه خدا كه مردم رو به سوى آن مىآيند ماييم7.
و در مناقب ابن شهراشوب در ذيل آيه ﴿وَ يَبْقىَ وَجْهُ رَبِّكَ﴾ آمده كه: امام صادق (علیه السلام) فرمود: وجه اللَّه ماييم8.
مؤلف: و در معناى اين دو روايت رواياتى ديگر نيز هست، و ما در سابق بيانى داشتيم كه تفسير وجه اللَّه، به دين و امام را توجيه مىكند.
و در كافى در خطبهاى كه از على (علیه السلام) نقل كرده آمده كه فرمود: «الحمد للَّه الذى لا يموت و لا ينقضى عجائبه لانه كل يوم هو فى شان من احداث بديع لم يكن»1.
و در تفسير قمى در ذيل همين آيه آمده كه امام فرمود: يعنى زنده مىكند و مىميراند زياد مىكند و كمى و نقصان مىآورد2.
و در مجمع البيان از ابو درداء از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت آورده كه در ذيل جمله ﴿كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ﴾ فرمود: يك شان او اين است كه گناهانى را بيامرزد، يكى ديگر اينكه در اندوه و گرفتارىها فرج و گشايش دهد، يكى اينكه مردمى را بلند كند، مردمى ديگر را از بالا به پايين آورد3.
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از آن جناب نقل كرده، و در معناى آن حديثى از ابن عمر از آن جناب به اين عبارت آورده كه فرمود: گناهى را بيامرزد و اندوهى را برطرف سازد4.
[سوره الرحمن (55): آيات 31 تا 78]
﴿سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ اَلثَّقَلاَنِ٣١ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٣٢ يَا مَعْشَرَ اَلْجِنِّ وَ اَلْإِنْسِ إِنِ اِسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطَارِ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ فَانْفُذُوا لاَ تَنْفُذُونَ إِلاَّ بِسُلْطَانٍ٣٣ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٣٤ يُرْسَلُ عَلَيْكُمَا شُوَاظٌ مِنْ نَارٍ وَ نُحَاسٌ فَلاَ تَنْتَصِرَانِ٣٥ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٣٦ فَإِذَا اِنْشَقَّتِ اَلسَّمَاءُ فَكَانَتْ وَرْدَةً كَالدِّهَانِ٣٧ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٣٨ فَيَوْمَئِذٍ لاَ يُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ إِنْسٌ وَ لاَ جَانٌّ٣٩ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٤٠يُعْرَفُ اَلْمُجْرِمُونَ بِسِيمَاهُمْ فَيُؤْخَذُ بِالنَّوَاصِي وَ اَلْأَقْدَامِ٤١ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٤٢ هَذِهِ جَهَنَّمُ اَلَّتِي يُكَذِّبُ بِهَا اَلْمُجْرِمُونَ٤٣ يَطُوفُونَ بَيْنَهَا وَ بَيْنَ حَمِيمٍ آنٍ٤٤ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٤٥ وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ٤٦ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٤٧ ذَوَاتَا أَفْنَانٍ٤٨ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٤٩ فِيهِمَا عَيْنَانِ تَجْرِيَانِ٥٠فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٥١ فِيهِمَا مِنْ كُلِّ فَاكِهَةٍ زَوْجَانِ٥٢ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٥٣ مُتَّكِئِينَ عَلىَ فُرُشٍ بَطَائِنُهَا مِنْ إِسْتَبْرَقٍ وَ جَنَى اَلْجَنَّتَيْنِ دَانٍ٥٤ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٥٥ فِيهِنَّ قَاصِرَاتُ اَلطَّرْفِ لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لاَ جَانٌّ٥٦ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٥٧ كَأَنَّهُنَّ اَلْيَاقُوتُ وَ اَلْمَرْجَانُ٥٨ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٥٩ هَلْ جَزَاءُ اَلْإِحْسَانِ إِلاَّ اَلْإِحْسَانُ٦٠فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٦١ وَ مِنْ دُونِهِمَا جَنَّتَانِ٦٢ فَبِأَيِّ
آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٦٣ مُدْهَامَّتَانِ٦٤ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٦٥ فِيهِمَا عَيْنَانِ نَضَّاخَتَانِ٦٦ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٦٧ فِيهِمَا فَاكِهَةٌ وَ نَخْلٌ وَ رُمَّانٌ٦٨ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٦٩ فِيهِنَّ خَيْرَاتٌ حِسَانٌ٧٠فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٧١ حُورٌ مَقْصُورَاتٌ فِي اَلْخِيَامِ٧٢ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٧٣ لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لاَ جَانٌّ٧٤ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٧٥ مُتَّكِئِينَ عَلىَ رَفْرَفٍ خُضْرٍ وَ عَبْقَرِيٍّ حِسَانٍ٧٦ فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ٧٧ تَبَارَكَ اِسْمُ رَبِّكَ ذِي اَلْجَلاَلِ وَ اَلْإِكْرَامِ٧٨﴾
ترجمه آيات
به زودى اى جن و انس به حسابتان خواهيم رسيد (31).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (32).
اى گروه جن و انس اگر مىتوانيد از كرانههاى آسمان و زمين راه فرارى يافته بگريزيد اين كار را بكنيد، ليكن از حساب ما و عذاب ما گريزى نداريد، مگر با حجت و عذر موجه (33).
پس ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگار خود را تكذيب مىكنيد؟ (34).
آتشى بدون دود و آتشى ديگر با دود بر شما مسلط مىكند، و ديگر نمىتوانيد يكديگر را يارى كنيد (35).
پس كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (36).
پس روزى كه آسمان شكافته شود، آن وقت مانند روغن مذاب سرخ مىگردد (37).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (38).
در آن روزنه ز انس و گناهش سؤال مىشود و نه از جن (39).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (40).
مجرمين از چهرهشان شناخته مىشوند، و موى سر و پاهايشان را مىگيرند و در آتش مىافكنند (41).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (42).
اين همان جهنمى است كه مجرمين تكذيبش مىكردند (43).
بين آن و بين آبى در نهايت جوش، آمد و شد دارند (44).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (45).
و آن كسى كه از مقام پروردگارش بيمناك است دو بهشت دارد (46).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد (47).
بهشتهايى كه انواع ميوهها دارند (48).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (49).
در آن دو بهشت دو چشمه جارى است (50).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (51).
در آن دو از هر ميوه دو صنف شناخته و ناشناخته هست (52).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (53).
در حالى كه بر فرشهايى تكيه كردهاند كه آسترش از ابريشم است و ميوههاى رسيده آن دو باغ در دسترس است (54).
ديگر كدام يك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (55).
در آنها همسرانى هست كه چشم به غير از شوهران نيفكنده نه انسى قبلا با آنان تماس گرفته و نه جنى (56).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (57).
آنها همچون ياقوت و مرجانند (58).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (59).
آرى مگر جزاى احسان جز احسان مىتواند باشد؟ (60).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (61).
قبل از آن دو بهشت، دو بهشت ديگر دارند (62).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (63).
بهشتها كه از شدت سبزى ميل به سياهى دارند (64).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (65).
در آن دو نيز دو چشمه چون فواره هست (66).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (67).
در آن دو ميوه و نخل و انار است (68).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (69).
در آنها همسرانى خوش صورت و نيكو سيرت است (70).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (71).
سياه چشمانى كه هرگز از خيمهها بيرون نمىشوند (72).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (73).
زنانى كه قبلا نه انسانى با آنها تماس گرفته و نه جنى (74).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (75).
در حالى كه بر بالشهاى سبز رنگ ابريشمين تكيه كردهاند كه بهترين بافت را دارد و بسيار زيبا است (76).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد؟ (77).
چه پر بركت است نام رحمان خدا كه پروردگار تو و داراى صفات جلال و جمال است (78).
بيان آيات معناى جمله ﴿سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ اَلثَّقَلاَنِ﴾ و عدم منافات آن با «لا يشغله شان عن شان»
اين آيات فصل دوم از آيات سوره است، كه نشاه دوم جن و انس را توصيف مىكند، نشاهاى كه به سوى خدا بر مىگردند و به جزاى اعمال خود مىرسند و آلاء و نعمتهايى را كه خدا در آن نشاه به ايشان ارزانى مىدارد بر مىشمارد، هم چنان كه در فصل گذشته نشاه اول را توصيف مىكرد، آلاى خدا در آن نشاه را بر مىشمرد.
﴿سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ اَلثَّقَلاَنِ﴾
وقتى مىگويند: فلانى براى فلان كار فارغ شد مىفهماند كه قبلا مشغول كارى ديگر بوده، آن را به خاطر اين كار رها كرده، چون اين كار را مهمتر دانسته.
و بنابراين، معناى جمله ﴿سَنَفْرُغُ لَكُمْ﴾ اين مىشود كه ما به زودى بساط نشاه اول خلقت را در هم مىپيچيم، و به كار شما مشغول مىشويم. آنگاه آيات بعدى بيان مىكند كه منظور از مشغول شدن خدا به كار جن و انس اين است كه ايشان را مبعوث نموده، و به حسابشان رسيدگى نموده، و بر طبق اعمالشان جز ايشان مىدهد، خير باشد خير و شر باشد شر، پس فراغ براى جن و انس تعبيرى است استعاره به كنايه از تبدل نشاه دنيا به نشاه آخرت.
ممكن است در اينجا اين شبهه به ذهن خواننده عزيز برسد كه اگر منظور از فراغ چنين معنايى باشد، آيه شريفه با آيهاى ديگر كه مىفرمايد: «هيچ كارى خدا را از كار ديگر باز نمىدارد» منافات خواهد داشت، ولى اين شبهه وارد نيست، براى اينكه فراغ مذكور تنها ناظر به تبدل نشاه است، و اما آن دليل كه مىفرمايد: «لا يشغله شان عن شان - هيچ كارى او را ـ
از كار ديگر باز نمىدارد» ناظر است به اينكه قدرت خداى تعالى مطلق و وسيع است، و اين دو مطلب ربطى به هم ندارد، تا منافات داشته باشد.
و همچنين هيچ منافاتى ميان جمله ﴿كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ﴾ با دليل مذكور كه مىگفت: «هيچ كارى او را از كار ديگر باز نمىدارد» وجود ندارد.
و منظور از «ثقلان» جن و انس است، و ضمير جمع در كلمه «لكم» و كلمه «استطعتم» و غير اين دو كلمه به همان ثقلان بر مىگردد، با اينكه كلمه مزبور تثنيه است، و على القاعده بايد ضمير تثنيه به آن برگردد، و بفرمايد: «لكما» و «استطعتما»، و اگر ضمير جمع برگردانده، بدين جهت است كه هر چند جن و انس دو طايفه از خلقند، ليكن افراد اين دو طايفه بسيارند.
معناى اينكه خطاب به جن و انس فرمود نمىتوانيد بگريزيد جز به سلطان
﴿يَا مَعْشَرَ اَلْجِنِّ وَ اَلْإِنْسِ إِنِ اِسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطَارِ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ فَانْفُذُوا...﴾
خطاب به گروه جن و انس در اين آيه شريفه به طورى كه از سياق استفاده مىشود از خطابهاى روز قيامت است، و خطابى است تعجيزى، يعنى مىخواهد بفرمايد: روز قيامت هيچ كارى نمىتوانيد بكنيد.
و مراد از استطاعت، قدرت، و مراد از نفوذ از اقطار، فرار از كرانههاى محشر است، چون كلمه اقطار جمع قطر است كه به معناى ناحيه است و معناى آيه اين است كه: اى گروه جن و انس - در ضمن بايد دانست اينكه جن را جلوتر از انس آورد، براى اين بود كه طايفه جن در حركات سريع تواناتر از انسان است - اگر توانستيد از حساب و كتاب قيامت بگريزيد، اين شما و اين نواحى آسمانها و زمين، ولى به هر طرف بگريزيد بالأخره به ملك خدا گريختهايد، و شما نمىتوانيد از ملك خدا درآييد، و از مؤاخذه او رها شويد.
﴿لاَ تَنْفُذُونَ إِلاَّ بِسُلْطَانٍ﴾ يعنى قادر بر نفوذ نخواهيد بود، مگر با نوعى سلطه كه شما فاقد آن هستيد. و منظور از سلطان، قدرت وجودى است، و سلطان به معناى برهان و يا مطلق حجت است، و سلطان به معناى ملك نيز هست.
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: مراد از نفوذى كه در اين آيه نفى شده نفوذ علمى در آسمانها و زمين، و دستيابى به اقطار آن دو است (و نتيجه گرفتهاند كه آيه شريفه پيشگويى از اين آينده است كه روزى بشر قدرت نفوذ علمى پيدا مىكند، و به اقطار آسمانها دست
مىيابد) ليكن همانطور كه ملاحظه فرموديد: سياق آيه با اين معنا سازگار نيست (چون در اين آيات گفتگو در باره قيامت است، و در وسط چنين گفتگويى ناگهان به مسالهاى از مسائل دنيا پرداختن درست به نظر نمىرسد).
﴿يُرْسَلُ عَلَيْكُمَا شُوَاظٌ مِنْ نَارٍ وَ نُحَاسٌ فَلاَ تَنْتَصِرَانِ﴾
كلمه «شواظ» به طورى كه راغب گفته1 به معناى شعله بىدود آتش است. مجمع البيان2 هم آن را به شعله سبز رنگى معنا كرده كه از آتش برمىخيزد، و اين معنا نزديك به همان معنايى است كه راغب كرده، و كلمه «نحاس» به معناى دود است، و راغب آن را به شعله بىدود معنا كرده، مىفرمايد: آتشى سبز رنگ و بدون دود، و يا به شكل دود بر شما مسلط مىكند، و آن وقت ديگر نخواهيد توانست يكديگر را يارى كنيد.
﴿فَلاَ تَنْتَصِرَانِ﴾ اين كلمه از باب افتعال است، كه وقتى تثنيه و دو طرفى مىشود معناى باب تفاعل «تناصر» را مىدهد، كه اصلا بر اين بنا شده، كه عملى طرفينى را تفهيم كند، پس جمله «لا تنتصران» معناى «لا تتناصران» را مىدهد، يعنى نمىتوانيد يكديگر را نصرت دهيد، و بلا را از يكديگر برطرف نموده، در نتيجه همگى از رنج آن رهايى يابيد، براى اينكه آن روز همه اسباب از كار مىافتند، و هيچ حافظى از امر خدا وجود ندارد.
﴿فَإِذَا اِنْشَقَّتِ اَلسَّمَاءُ فَكَانَتْ وَرْدَةً كَالدِّهَانِ﴾
يعنى ناگهان آسمان شكافته مىشود، و چون چرمى سرخ رنگ قرمز مىشود.
آيه ﴿فَيَوْمَئِذٍ لاَ يُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ إِنْسٌ وَ لاَ جَانٌّ﴾ سرعت حساب را افاده مىكند و با آيه، ﴿وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ﴾ و امثال آن منافات ندارد
﴿فَيَوْمَئِذٍ لاَ يُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ إِنْسٌ وَ لاَ جَانٌّ﴾
از اين آيه تا به آخر سوره وضع حساب و جزا و حال مجرمين و متقين را كه در دنيا از مقام پروردگار خود پروا داشتند و نيز مال كار آنان را بيان مىكند.
سپس آيه شريفه سرعت حساب را بيان مىكند، (و مىفرمايد: حسابرسى او اين قدر سريع است كه از هيچ جن و انسى نمىپرسند چه گناهى كردهاى) و در جاى ديگر صريحا فرموده: ﴿وَ اَللَّهُ سَرِيعُ اَلْحِسَابِ﴾3 و مراد از كلمه «يومئذ» روز قيامت است.
و سؤالى كه در آيه نفى شده و فرموده: «از كسى سؤال نمىشود» سؤال به طور معمول و مالوف در بين خود ما انسانها است، چنين سؤالى را نفى كرده، پس اين آيه منافاتى با آيه
﴿وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ﴾1 و آيه ﴿فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ﴾2 ندارد، براى اينكه روز قيامت مواقف مختلفى دارد، در بعضى از آن مواقف مردم بازخواست مىشوند، و در بعضى ديگر مهر بر دهانهايشان زده مىشود، و در عوض اعضاى بدنشان سخن مىگويد، و در بعضى مواقف ديگر از سيماشان شناخته مىشوند.
﴿يُعْرَفُ اَلْمُجْرِمُونَ بِسِيمَاهُمْ فَيُؤْخَذُ بِالنَّوَاصِي وَ اَلْأَقْدَامِ﴾
اين آيه در مقام پاسخ از پرسشى تقديرى است، گويا كسى مىپرسد: خوب وقتى از گناهشان پرسش نمىشوند پس از كجا معلوم مىشود گنهكارند؟ در پاسخ فرموده: «مجرمين از سيمايشان شناخته مىشوند...»، و به همين خاطر جمله مورد بحث را با واو عاطفه عطف به ما قبل نكرد، و نفرمود: «در آن روز كسى از جن و انس از گناهش سؤال نمىشود، و مجرمين از سيمايشان شناخته مىشوند» بلكه بدون واو عاطفه فرمود: «مجرمين...» تا بفهماند اين جمله پاسخ از سؤالى است كه در كلام نيامده، و منظور از سيما نشانهاى است كه از چهره مجرمين نمودار است.
﴿فَيُؤْخَذُ بِالنَّوَاصِي وَ اَلْأَقْدَامِ﴾ اين جمله به خاطر اينكه حرف «فاء» بر سرش در آمده، فرع و نتيجه شناسايى مذكور است، و كلمه «نواصى» جمع ناصيه است، كه به معناى موى جلو سر است، و كلمه «اقدام» جمع قدم است، و جمله «بالنواصى» نائب فاعل جمله «يؤخذ» است، معناى تحت اللفظى آن «موى جلو سرها گرفته مىشود» است.
و معناى آيه اين است كه: احدى از گناهش پرسش نمىشود - مجرمين با علامتى كه در چهرههاشان نمودار مىگردد شناخته مىشوند، در نتيجه موى جلو سرشان و پاهايشان را مىگيرند و در آتش مىاندازند.
﴿هَذِهِ جَهَنَّمُ اَلَّتِي يُكَذِّبُ بِهَا اَلْمُجْرِمُونَ يَطُوفُونَ بَيْنَهَا وَ بَيْنَ حَمِيمٍ آنٍ﴾
اين دو آيه حكايت گفتارى است كه در آن روز به مجرمين گفته مىشود، چيزى كه هست جمله «يقال - گفته مىشود» از ابتداى آن حذف شده، و تقدير كلام «يقال هذه جهنم التي...» است، يعنى آن روز به مجرمين گفته مىشود: اين است آن جهنمى كه مجرمين تكذيبش مىكردند.
مرحوم طبرسى در مجمع البيان گفته: ممكن است خطاب در اين جمله به رسول خدا
(صلى الله عليه وآله و سلم) باشد، بعد از آنكه خبر داد كه مجرمين به زودى بازخواست مىشوند، و موى پيشانى و پاهايشان را گرفته در آتش مىاندازند، در اين آيه روى سخن به رسول گرامى خود كرده فرموده باشد، اين آن جهنمى است كه مجرمين از قوم تو آن را تكذيب مىكردند، و به زودى وارد آن خواهند شد، و بايد كه سرنوشت آنان در نظرت بىاهميت باشد1.
و كلمه «حميم» به معناى آب داغ است، و كلمه «ان» كه اصلش «انى» است به معناى داغى است كه داغيش به نهايت رسيده باشد. و بقيه الفاظ آيه روشن است (و معنايش اين است كه: اين است آن جهنمى كه مجرمين آن را دروغ مىشمردند، اينك بين اين آتش و بين آبى به نهايت داغ مىآيند و مىروند).
مراد از مقام پروردگار در آيه : ﴿وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ﴾
﴿وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ﴾
از اين آيه به بيان اوصاف و احوال سعداى از جن و انس شروع نموده، موضوع بحث كسانى را قرار مىدهد كه از مقام پروردگارشان پروا داشتند، و كلمه «مقام» مصدر ميمى و به معناى قيام است، كه به فاعل خودش يعنى كلمه «رب» اضافه شده، و مراد از قيام خداى تعالى عليه وى، اين است: كه خداوند در هنگامى كه بندهاش عملى انجام مىدهد بالاى سرش ايستاده و ناظر عمل او است، اما نه ايستادن يك كارفرما و سركارگر بالاى سر كارگر، بلكه معناى قيام خدا احاطه و علم خداست به آنچه بنده مىكند، و ضبط عمل بنده و جزا دادن به وى است، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿أَ فَمَنْ هُوَ قَائِمٌ عَلىَ كُلِّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ...﴾2.
ممكن است كلمه «مقام» را اسم مكان و به معناى محل قيام بگيريم، و اضافه شدن آن بر كلمه «رب» را لاميه بدانيم، كه معنايش «مقام براى خدا» مىشود، و بگوييم منظور از مقامى كه براى رب است مقامى است كه خداى تعالى نسبت به بندهاش دارد، و آن مقام اين است كه خدا رب او است، كسى است كه امر بنده را تدبير مىكند، و يكى از تدابير او اين است كه وى را به زبان رسولانش به سوى ايمان و عمل صالح دعوت مىكند، و چنين قضا رانده كه او را بر طبق عملش جزا دهد، خير باشد خير و شر باشد شر. علاوه بر اين خداى تعالى محيط به او و با او است، و آنچه وى مىگويد او مىشنود، و آنچه وى انجام مىدهد او
مىبيند، و او لطيف و با خبر است.
اشاره به اقسام و مراحل خوف از مقام پروردگار و بيان اينكه مقصود از خائفان در آيه: ﴿وَ لِمَنْ خَافَ...﴾ مخلصين است
و اما اينكه خوف از مقام پروردگار چيست؟ بايد بگوييم: خوف هم مانند عبادت مراحلى دارد، بعضىها از عقاب خدا مىترسند، و از ترس عذاب او كفر نمىورزند و گناه نمىكنند، قهرا لازمه چنين خوفى اين است كه عبادت صاحبش عبادت كسى باشد كه از عذاب خدا مىترسد، عبادت مىكند تا گرفتار عذاب او نگردد، در نتيجه عبادتش محضا براى خدا نباشد، و اين قسم عبادت عبادت بردگان است كه موالى خود را از ترس سياست و شكنجه اطاعت مىكنند، هم چنان كه بعضى ديگر او را به طمع ثواب و پاداشش بندگى مىكنند، عبادت مىكنند تا به رسيدن به آنچه دلخواهشان است رستگار گردند، اينان هم عبادت خدا را محضا للَّه انجام نمىدهند، عبادتشان يك قسم تجارت است، هم چنان كه در رواياتى هم آمده، و بعضى از آنها در سابق نقل شد.
و خوف در جمله ﴿وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ﴾ ظهور در هيچ يك از اين دو قسم خوف، يعنى خوف از عذاب و خوف از فوت لذتهاى نفسانى در بهشت ندارد، چون اين دو نوع خوف غير از خوف از قيام و آگاهى خدا نسبت به اعمال بندگان است، و نيز غير از خوف از مقامى است كه خداى تعالى نسبت به بندهاش دارد، چون خوف از آگهى خدا و نيز خوف مقام پروردگار تاثر خاصى است كه براى بنده بدان جهت كه بنده است، در برابر ساحت عظمت و كبريايى مولايش حقير و ذليل است دست مىدهد، و باعث مىشود آثارى از مذلت و خوارى و اندكاك در قبال عزت و جبروت مطلقه خداى تعالى از او ظهور كند.
و عبادت خداى تعالى از ترس او - البته ترس به اين معنا - عبارت است از خضوع در برابر او بدين جهت كه او اللَّه است، ذو الجلال و الاكرام است، نه بدين جهت كه جهنم دارد، و نه بدين جهت كه بهشت دارد، وقتى عبادت به اين انگيزه انجام شود خالصا لوجه اللَّه صورت مىگيرد.
و اين معناى از خوف، همان خوفى است كه خداى تعالى ملائكه مكرمين خود را بدان ستوده، و گرنه اگر خوف منحصر در خوف از عذاب و ترك ثواب مىبود، با در نظر داشتن اينكه ملائكه معصوم و ايمن از عذاب مخالفت و تبعات معصيتند نبايد آنان را به داشتن خوف بستايد، ولى مىبينيم ستوده و فرموده: ﴿يَخَافُونَ رَبَّهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ﴾1.
پس از آنچه گذشت روشن گرديد آن كسانى از جن و انس كه جمله «و لمن خاف»
اشاره به ايشان است، عبارتند از اهل اخلاص، آنهايى كه خاضع در برابر جلال خداى تعالى هستند، و او را بدين جهت عبادت مىكنند كه او اللَّه (عز اسمه) است، نه بدين جهت كه جهنم دارد، و نه به طمع بهشت و ثوابى كه مىدهد، و بعيد نيست اين طايفه همان كسانى باشند كه در سوره بعدى بعد از آنكه مردم را سه دسته مىكند، در باره دسته سوم مىفرمايد: ﴿وَ اَلسَّابِقُونَ اَلسَّابِقُونَ أُولَئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ﴾1.
اقوال مختلف در باره اينكه خائف از مقام رب دو بهشت دارد
و اما اينكه فرموده: اين خائفان دو بهشت دارند، مفسرين در معنايش حرفها زدهاند:
بعضى2 گفتهاند: يك بهشت منزل شخصى او است، كه دوستانش در آنجا زيارتش مىكنند، و يكى هم منزل خدمتكاران و همسران او است (به عبارت سادهتر منظور از دو بهشت بيرونى و اندرونى است).
بعضى3 ديگر گفتهاند: منظور از دو بهشت باغى است كه بيرون قصر دارد، و باغى كه داخل قصرش دارد (باز نظير توانگران دنيا كه يك باغچه در منزل دارند، و در آن گلكارى مىكنند، و باغى در بيرون شهر و در ييلاق دارند، كه در آنجا انواع ميوهها و چمنزارها درست مىكنند).
بعضى4 ديگر گفتهاند: معنايش اين است كه: در آخرت دو بهشت جداى از هم دارد، تا هر گاه از اين بهشت خسته شد به آن بهشت ديگر رود، تا لذتش به حد كمال برسد.
بعضى5 ديگر گفتهاند: يك بهشت در برابر عقايد حقهاش به او مىدهند، و بهشتى ديگر در برابر اعمال صالحى كه كرده.
بعضى6 ديگر گفتهاند: يك بهشت در برابر اعمال صالحه و اطاعتهايى كه كرده، و يك بهشت ديگر در برابر ترك گناهانى كه مىتوانسته است مرتكب شود.
بعضى7 ديگر گفتهاند: يك بهشت جسمانى است و يكى روحانى، و اين اقوال به طورى كه ملاحظه مىفرماييد اقوالى است كه هيچ دليلى در آيه مورد بحث و يا در سراسر قرآن كريم بر آنها وجود ندارد، (و در حقيقت از مقايسه آخرت با وضع دنيا ناشى شده است).
بعضى8 هم گفتهاند: يك بهشت را به خاطر استحقاقى كه دارد به او مىدهند، و يك بهشت ديگر را فقط به عنوان تفضل ارزانيش مىدارد. در بين همه أقوالى كه ملاحظه كرديد ممكن است بگوييم اين قول بهتر است، چون آيه شريفه ﴿لَهُمْ مَا يَشَاؤُنَ فِيهَا وَ لَدَيْنَا
مَزِيدٌ﴾1هم اشعارى بدان دارد، البته آن طور كه ما تفسيرش كرديم اين اشعار را دارد.
وصف آن دو بهشت
﴿ذَوَاتَا أَفْنَانٍ﴾
كلمه «ذواتا» تثنيه ذات (داراى) است، و در خصوص كلمه «افنان» دو احتمال هست يكى اينكه جمع «فن» باشد كه معناى نوع را مىدهد، و معناى جمله اين است كه: آن دو بهشت داراى انواعى از ميوهها و ساير لذاتند. و يكى ديگر اينكه جمع «فنن» يعنى شاخه تر و نرم باشد، كه در اين صورت معناى جمله اين مىشود كه: آن دو بهشت داراى درختانى نرم هستند.
﴿فِيهِمَا عَيْنَانِ تَجْرِيَانِ﴾
در اين جمله كلمه «عينان» نكره و بدون الف و لام و بدون توضيح آمده، تا دلالت كند بر عظمت امر آن دو چشمه كه در آن دو بهشت است.
﴿فِيهِمَا مِنْ كُلِّ فَاكِهَةٍ زَوْجَانِ﴾
يعنى در آن دو بهشت از هر ميوهاى دو زوج هست، و منظور از «دو زوج» دو صنف است.
و بعضى2 از مفسرين در باره اين دو صنف ميوه گفتهاند: يك صنف از آن ميوههايى است كه آن را مىشناسند، چون آنها را در دنيا ديده بودند، و صنف ديگرى هست كه آن را نمىشناسند، چون در دنيا نبوده و نديده بودند. بعضى3 ديگر وجوهى ديگر گفتهاند ولى در خود آيه شريفه هيچ دليلى بر هيچ يك از آن وجوه نيست.
﴿مُتَّكِئِينَ عَلىَ فُرُشٍ بَطَائِنُهَا مِنْ إِسْتَبْرَقٍ...﴾
كلمه «فرش» - به ضمه فاء و راء - جمع فراش است، و كلمه «بطائن» جمع بطانه است، كه به معناى باطن و جوف هر چيز است، در مقابل آن ظهائر كه جمع ظهاره است به معناى ظاهر و سطح بيرونى آن است. (و لذا آستر جامه را بطانه و رويه آن را ظهاره مىگويند)، و كلمه «استبرق» به معناى پارچه ابريشمين درشتباف است.
در مجمع البيان مىگويد: اگر در آيه شريفه بطانه يعنى آستر فراش را نام برد، و از ظهاره يعنى رويه آن نامى نبرد، براى اين بود كه معمولا آستر جامه و فراش پستتر است از رويه آن، و وقتى فراشى آسترش از ابريشم باشد هر كسى مىفهمد كه رويه آن گرانبهاتر و
ما فوق استبرق است (مثلا حرير است يعنى جامهاى ابريشمين ريزبافت)1.
﴿وَ جَنَى اَلْجَنَّتَيْنِ دَانٍ﴾ كلمه «جنى» به معناى ميوه رسيدهاى است كه وقت چيدنش شده باشد، و كلمه «دان» (كه در اصل دانى بوده) اسم فاعل از مصدر «دنو» - با ضمه دال و نون و تشديد واو - است، كه به معناى نزديكى است، پس دانى يعنى نزديك، و معناى جمله اين است كه ميوههاى چيدنى درختان بهشتى نزديك و در دسترس است.
﴿فِيهِنَّ قَاصِرَاتُ اَلطَّرْفِ...﴾
ضمير جمع مؤنث به فراشها بر مىگردد، و معنايش اين است كه: در آن بسترها همسرانى چنين و چنان هستند. بعضى2 هم احتمال دادهاند ضمير مذكور به جنان يعنى جنتها برگردد، هر چند كلمه جنان قبلا در سخن نيامده بود، ولى وقتى براى هر يك از اولياى خدا دو تا جنت باشد، قهرا در آخرت جنتهاى بسيارى خواهد بود، پس به اين قرينه مىشود ضمير جمع به آن برگردانيد، و كلمه «طرف» به معناى كاسه چشم است، و مراد از «كوتاهى طرف» اين است كه: همسران بهشتى به شوهران خود اكتفاء مىكنند، و چشم داشتى به ديگران ندارند.
﴿لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لاَ جَانٌّ﴾ كلمه «طمث» كه فعل «لم يطمث» از آن مشتق شده، به معناى ازاله بكارت و نكاحى است كه با خونريزى همراه باشد.
و معناى آيه اين است كه: حوريان بهشتى دست نخوردهاند، و قبل از همسران هيچ جن و انسى ازاله بكارت از ايشان نكرده.
﴿كَأَنَّهُنَّ اَلْيَاقُوتُ وَ اَلْمَرْجَانُ﴾
همسران نامبرده در صفاى رنگ و بهاء و تلألؤ چون ياقوت و مرجانند، (لبها چون ياقوت و چهره چون مرجان).
﴿هَلْ جَزَاءُ اَلْإِحْسَانِ إِلاَّ اَلْإِحْسَانُ﴾
اين استفهام انكارى است، و مىخواهد احسانى را كه خدا با دادن دو بهشت به اولياى خود كرده بود و نعمتهاى گوناگونى كه در آن بهشتها قرار داده بود تعليل كند، و بفرمايد علت اين احسانها آن بود كه ايشان نيز اهل احسان بودند، يعنى با ترس از مقام پروردگارشان هر چه مىكردند احسان بود.
البته از اين آيه شريفه تنها اين مقدار استفاده مىشود كه احسان بنده بدون تلافى و جبران نيست، خداوند پاداش آن را به احسانى نظير آن مىدهد. و اما نكته ديگرى كه از آيات ديگر استفاده مىشود كه احسان خدا بيش از احسان بنده است، و اضافه بر جزاى اعمال او است، در اين آيات متعرضش نشده، مگر اينكه بگوييم: احسان از ناحيه خداى تعالى وقتى تمام مىشود كه بيشتر از احسانى باشد كه محسنين و نيكوكاران در راه او مىكنند، پس جمله «الا الاحسان» دلالت بر اين زيادتى هم دارد.
مراد از ﴿وَ مِنْ دُونِهِمَا جَنَّتَانِ﴾
﴿وَ مِنْ دُونِهِمَا جَنَّتَانِ﴾
ضمير تثنيه به دو جنتى بر مىگردد كه در آيات گذشته توصيف شد، و معناى جمله «من دونهما» اين است كه: دو بهشت ديگر نيز هست كه هر چند محتوى و نعمتهايى كه در آنها است شبيه دو بهشت اول است، ولى از نظر درجه فضل و شرف پايينتر از آن دو است، در سابق هم گفتيم كه: آن دو بهشت مخصوص اهل اخلاص است، كه ترسشان از عذاب خدا و از فوت ثوابهاى او نيست، بلكه از مقام او است، پس اين دو بهشت مخصوص مؤمنينى است كه درجه ايمانشان پايينتر از درجه ايمان اهل اخلاص است، مؤمنينى كه خداى سبحان را به اين جهت عبادت مىكنند كه از آتش او مىترسند، و يا به ثواب و بهشت او طمع دارند، و اين دسته از مؤمنين همان اصحاب يمين در سوره واقعهاند.
بعضى1 از مفسرين جمله «من دونهما» را به نزديكى دو بهشت اول معنا كردهاند، و اگر چنين باشد از سياق استفاده مىشود كه اين دو بهشت هم از آن صاحبان دو بهشت اول است. بلكه بعضى2 ادعا كردهاند كه اين دو بهشت افضل و بهتر از دو بهشت سابقند، و صفاتى كه در آن دو بود به درجه عالىترى در اين دو بهشت هست.
ليكن خواننده عزيز اگر در بيان سابق ما كه در ذيل آيه ﴿وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ﴾ داشتيم دقت فرمايد، و نيز آيات سوره واقعه را در نظر بگيرد، كه اهل بهشت را دو صنف مىكند، يكى مقربين كه اهل اخلاصند، و يكى هم اصحاب يمين، آن وقت متوجه مىشود كه وجه قبلى قوىتر است.
﴿مُدْهَامَّتَانِ﴾
كلمه «ادهيمام» كه مصدر باب افعيلال است، از ثلاثى مجرد «دهمة» گرفته شده، و دهمة به معناى سبز پر رنگ است، به طورى كه از شدت سبزى رنگش متمايل به سياهى شده
باشد (و شايد در فارسى بتوان رنگ يشمى را مصداق آن دانست)، در اين جمله در وصف دو بهشت مذكور مىفرمايد: آن قدر سبز است كه سبزيش و غرور و ابتهاج درختانش به نهايت رسيده، و برگها متمايل به سياهى شده.
﴿فِيهِمَا عَيْنَانِ نَضَّاخَتَانِ﴾
يعنى در آن دو بهشت دو چشمه هست كه چون فواره با شدت مىجوشند.
﴿فِيهِمَا فَاكِهَةٌ وَ نَخْلٌ وَ رُمَّانٌ﴾
مراد از «فاكهه» و «رمان» (ميوه و انار) درخت آن دو است، چون بين فاكهه و رمان نخل را آورده، كه به معناى درخت خرماست نه خود خرما.
﴿فِيهِنَّ خَيْرَاتٌ حِسَانٌ﴾
ضمير «فيهن» به جنان (بهشتها) بر مىگردد به اعتبار اينكه دو بهشت دو بهشتها كه در آخرت است تعداد بسيارى بهشت مىشود، در نتيجه صحيح است كه ضمير جمع را به دو بهشت برگردانيد.
ولى بعضى1 از مفسرين مرجع ضمير را همين چهار بهشتى دانستهاند كه ذكرش در آيات آمده.
و بعضى2 ديگر ضمير را به فاكهه و نخل و رمان برگردانيده، گفتهاند: در اين ميوهها خيرات است.
اما كلمه «خير» بايد دانست كه مورد استعمال بيشترش در معانى است، هم چنان كه مورد استعمال بيشتر كلمه «حسن» در نقشها و صورتها است، و بنابراين معناى خيرات حسان اين مىشود كه: همسران بهشتى هم اخلاق خوبى دارند، و هم صورتهاى زيبا، و به عبارتى ديگر سيرت و صورتشان هر دو خوب است.
﴿حُورٌ مَقْصُورَاتٌ فِي اَلْخِيَامِ﴾
كلمه «خيام» جمع خيمه است، كه فارسيان هم آن را خيمه گويند، و اينكه فرموده:
«حوريان مقصور در خيمههايند»، معنايش اين است كه: از دستبرد اجانب محفوظند، زنانى مبتذل نيستند، كه غير شوهران نيز ايشان را تماشا كنند.
﴿لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لاَ جَانٌّ﴾
عين اين آيه در سابق گذشت، و معنايش كرديم.
﴿مُتَّكِئِينَ عَلىَ رَفْرَفٍ خُضْرٍ وَ عَبْقَرِيٍّ حِسَانٍ﴾
در كتاب صحاح مىگويد: كلمه «رفرف» به معناى پارچه سبزى است كه با آن مجلس آذين درست مىكنند1.
بعضى2 هم گفتهاند: به معناى بالش يا متكا است. و بعضى ديگر معناى ديگر گفتهاند. و كلمه «خضر» جمع أخضر (سبز) است كه صفت رفرف قرار گرفته.
و كلمه «عبقرى» به گفته بعضى3 به معناى جامههاى بافت حيره، و به گفته بعضى4 ديگر به معناى طنفسه (نوعى جامه) و به گفته جمعى5 ديگر به معناى جامههاى بافته از مخلوط پشم و نخ، و به گفته جمعى6 ديگر به معناى ديبا است.
﴿تَبَارَكَ اِسْمُ رَبِّكَ ذِي اَلْجَلاَلِ وَ اَلْإِكْرَامِ﴾
اين آيه ثنايى است جميل براى خداى تعالى، كه چگونه دو نشاه دنيا و آخرت مالامال از نعمتها و آلاء و بركات نازله از ناحيه او شده و رحمتش سراسر دو جهان را فرا گرفته، با همين بيان روشن مىشود كه مراد از «اسم متبارك خداى تعالى» همان رحمان است، كه سوره با آن آغاز شده، و كلمه «تبارك» - به ضمه راء - مصدر باب تفاعل است، و كثرت خيرات و بركات صادره را معنا مىدهد.
پس اينكه فرمود: ﴿تَبَارَكَ اِسْمُ رَبِّكَ﴾ معنايش اين مىشود كه: متبارك است اللَّه كه به رحمان ناميده شد، بدان جهت متبارك است كه اين همه آلاء و نعمتها ارزانى داشته، و افاضه فرموده.
و جمله ﴿ذِي اَلْجَلاَلِ وَ اَلْإِكْرَامِ﴾ اشاره به اين است كه: خداى سبحان خود را به اسمايى حسنى نامگذارى كرده، و به مدلول آن اسماى حسنى متصف هم هست، و معانى وصفى و نعوت جلال و جمال را واقعا دارا و واجد است، و معلوم است كه صفات فاعل در افعالش ظهور و أثرى دارد، و از اين دريچه خود را نشان مىدهد، و همين صفات است كه فعل را به فاعلش ارتباط مىدهد، پس خداى تعالى هم اگر خلقى را بيافريد و نظامى در آن جارى ساخت بدين جهت بود كه داراى صفتى بود كه اقتضاى چنين افعالى را داشت، براى اين بود كه او خالق و مبدى و بديع بود، و اگر كارهايش هم متقن و بدون نقطه ضعف است، باز براى اين است كه او داراى صفاتى است كه فعل متقن را اقتضا مىكند، و آن صفات اين است كه
او عليم و حكيم است، و اگر اهل اطاعت را جزاى خير مىدهد، اين عملش ترشح و نمودى از صفتى در او است، كه چنين اقتضايى دارد، و آن اين است كه او ودود، شكور، غفور و رحيم است، و اگر اهل فسق را جزاى شر مىدهد، باز براى اين است كه در او صفتى وجود دارد كه چنين قسم جزا دادن را اقتضا دارد، و آن صفت منتقم و شديد العقاب است.
پس اگر كلمه «رب» را كه در آيه ﴿وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ﴾ به سعه رحمت ستايش شده بود در اينجا به صفت ﴿ذِي اَلْجَلاَلِ وَ اَلْإِكْرَامِ﴾ ستوده، براى اين بود كه بفهماند اسماى حسناى خدا و صفات عليايش در نزول بركات و خيرات از ناحيه او دخالت دارند، و اشاره كند به اينكه نعمتها و آلاى او همه به مهر اسماى حسنى و صفات علياى او مارك خورده.
بحث روايتى [چند روايت در ذيل آيه: ﴿وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ﴾]
در مجمع البيان مىگويد: در خبر هم آمده در آن روز دستور مىرسد ملائكه و آتش مردم را در محاصره خود بگيرند و با زبانى از آتش ندايشان دهند: ﴿يَا مَعْشَرَ اَلْجِنِّ وَ اَلْإِنْسِ... يُرْسَلُ عَلَيْكُمَا شُوَاظٌ مِنْ نَارٍ﴾1
مؤلف: اين معنا از مسعدة بن صدقه از كليب از امام صادق (علیه السلام) روايت شده2.
و در كافى به سند خود از داوود رقى از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير آيه ﴿وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ﴾ فرمود: كسى كه بداند خدا او را مىبيند و آنچه مىگويد مىشنود، و آنچه مىكند چه خير و چه شر اطلاع دارد، همين علم او را از اعمال زشت باز مىدارد، و همين است آن كسى كه از مقام پروردگارش خائف است، و نفس خود را از پيروى هوى نهى مىكند ﴿وَ أَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَ نَهَى اَلنَّفْسَ عَنِ اَلْهَوىَ فَإِنَّ اَلْجَنَّةَ هِيَ اَلْمَأْوىَ﴾3.
و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه، احمد، ابن منيع، حكيم (در كتاب نوادر الاصول)، نسايى، بزار، ابو يعلى، ابن جرير، ابن ابى حاتم، ابن منذر، طبرانى، و ابن مردويه، از ابى الدرداء، روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)
وقتى اين آيه را خواند كه ﴿وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ﴾ من عرضه داشتم: يا رسول اللَّه هر چند زنا كرده باشد و مرتكب سرقت شده باشد؟ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بار ديگر خواند: ﴿وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ﴾ من نيز براى بار دوم پرسيدم: هر چند زنا و سرقت كرده باشد؟ بار سوم خواندند: ﴿وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ﴾، من نيز پرسيدم: هر چند زنا و سرقت كرده باشد؟ فرمود: بله، هر چند بينى ابى الدرداء به خاك ماليده شود، (و او مخالف باشد)1.
مؤلف: اين روايت خالى از اشكال نيست، براى اينكه در سابق خائف از مقام رب را معرفى كرديم، و كسى كه چنين باشد چگونه مرتكب اينگونه گناهان مهلك مىشود، علاوه بر اين، از خود همين ابى الدرداء روايتى نقل شده كه خط بطلان بر اين حديث مىكشد، و آن روايت را الدر المنثور چنين آورده: ابن جرير، ابن منذر، از يسار مولاى آل معاويه از ابى الدرداء روايت كردهاند كه در تفسير آيه ﴿وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ﴾ گفت: وقتى اين آيه خوانده شد شخصى از ابى الدرداء پرسيد: هر چند زنا و سرقت كرده باشد؟ در پاسخ گفت: كسى كه از مقام پروردگار خود پروا دارد، هرگز زناكار و سارق نبوده است2.
و در تفسير قمى در ذيل جمله ﴿قَاصِرَاتُ اَلطَّرْفِ﴾ از امام نقل كرده كه فرمود: حور العين آن قدر نورش روشن است كه چشم را مىزند، و نمىشود بدو خيره شد3.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از جعفر بن محمد از پدرش از جدش از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه در معناى جمله ﴿قَاصِرَاتُ اَلطَّرْفِ﴾ فرموده: يعنى جز به همسران خود نظر نمىافكنند4.
و در مجمع البيان در ذيل آيه ﴿كَأَنَّهُنَّ اَلْيَاقُوتُ وَ اَلْمَرْجَانُ﴾ مىگويد: در حديث آمده كه زنان بهشتى آن قدر لطيفند كه مغز استخوان ساقشان ديده مىشود، هر چند كه هفتاد جامه از حرير پوشيده باشند5.
مؤلف: اين معنا در عدهاى از روايات وارد شده.
و در تفسير عياشى به سند خود از على بن سالم روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (علیه السلام) شنيدم مىفرمود: «آيهاى در كتاب خداست كه اين مطلب را مسجل
مىكند» پرسيدم: كدام آيه است؟ فرمود: اين كلام خداى عز و جل كه مىفرمايد: ﴿هَلْ جَزَاءُ اَلْإِحْسَانِ إِلاَّ اَلْإِحْسَانُ﴾، چون اين آيه مساله لزوم جبران احسان را هم در مؤمن جارى دانسته و هم در كافر، هم در نيك و هم در فاجر، پس بنابراين، هر كس كه به وى احسانى شد، بايد در مقام تلافى و جبرانش برآيد، و جبران احسان مردم به اين نيست كه به اندازه احسان به او احسان كنى، چون در اين صورت باز احسان او افضل از احسان تو است، زيرا احسان او ابتدايى بود، و احسان تو تلافى آن بود، پس بايد تو احسان خود را زياد كنى، تا درست مطابق آن شود1.
رواياتى در ذيل آيه، ﴿هَلْ جَزَاءُ اَلْإِحْسَانِ إِلاَّ اَلْإِحْسَانُ﴾
و در مجمع البيان در ذيل آيه ﴿هَلْ جَزَاءُ اَلْإِحْسَانِ إِلاَّ اَلْإِحْسَانُ﴾ مىگويد: روايتى از انس بن مالك رسيده كه گفت: وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اين آيه را خواند، و سپس فرمود: هيچ مىدانيد پروردگارتان مىخواهد چه بفرمايد: اصحاب عرضه داشتند: خدا و رسولش داناترند. فرمود: پروردگارتان مىفرمايد: آيا جزاى كسى كه ما او را از نعمت توحيد برخوردار كردهايم، چيزى جز بهشت مىتواند باشد؟2.
و در تفسير قمى در ذيل همين آيه مىگويد: امام فرمود: جزاى كسى كه من او را از نعمت معرفت برخوردار كردهام چه چيزى جز بهشت مىتواند باشد3.
مؤلف: اين روايت هم از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل شده، و هم از ائمه اهل بيت (علیه السلام). در كتاب توحيد آن را به جعفر بن محمد نسبت داده، كه آن جناب از آباى گرامىاش از على (علیه السلام) از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده، و عبارت آن چنين است: خداى عز و جل مىفرمايد: جزاى كسى كه من او را از نعمت توحيد بهرهمند كردهام چه چيزى به جز بهشت مىتواند باشد4.
و در كتاب علل آن را از حسن بن على از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده و عبارت آن در اين نقل چنين است: آيا جزاى كسى كه مىگويد: «لا اله الا اللَّه» چه چيزى جز بهشت مىتواند باشد5.
و الدر المنثور اين روايت را به الفاظ مختلف و سندهايى گوناگون نقل كرده، و جمله
«انعمت عليه - بهرهمندش كردم» اشاره است به اينكه احسان عبد در حقيقت احسان خدا است به او، كه او را موفق به كار نيك كرد1.
چند روايت در باره وجود دو قسم بهشت و در باره همسران بهشتى
و در مجمع البيان در ذيل آيه ﴿وَ مِنْ دُونِهِمَا جَنَّتَانِ﴾ از علاء بن سيابه از ابى عبد اللَّه امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه علاء گفت: به آن جناب عرضه داشتم: مردم از اين اعتقاد ما تعجب مىكنند، كه مىگوييم بعضى از مردم از آتش دوزخ در مىآيند، و داخل بهشت مىشوند، آرى مردم به ما مىگويند: لا بد اين دوزخيان با اولياى خدا محشور و همنشين هم مىشوند؟ حضرت فرمود: اى علاء بهشت تنها بهشت اوليا نيست، از بهشت ايشان پايينتر نيز بهشت هست، خداى تعالى مىفرمايد: ﴿وَ مِنْ دُونِهِمَا جَنَّتَانِ﴾، پس لازمه بيرون شدن گنهكاران از دوزخ اين نيست كه با اولياى خدا محشور هم باشند2.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير، ابن ابى حاتم و ابن مردويه، از ابو موسى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كردهاند كه در تفسير دو آيه ﴿وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ﴾ و ﴿وَ مِنْ دُونِهِمَا جَنَّتَانِ﴾ فرموده: دو بهشت اول از طلا، و براى مقربين، و دو بهشت دوم از نقره و براى اصحاب يمين است3.
مؤلف: اين دو روايت بيان گذشته ما در تفسير دو آيه مذكور را تاييد مىكند.
و نيز در آن كتاب است كه طبرانى و ابن مردويه از ابى ايوب روايت كردهاند كه گفت: از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) معناى آيه ﴿مُدْهَامَّتَانِ﴾ را پرسيدم، فرمود: يعنى دو بهشت سر سبز4.
و قمى در تفسيرش به سندى كه به يونس بن ظبيان دارد از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير جمله «نضاختان» فرمود: يعنى دو چشمه فوار و جوشان5.
و باز در همان كتاب در معناى جمله ﴿فِيهِنَّ خَيْرَاتٌ حِسَانٌ﴾ آمده كه: معصوم فرمود: منظور دخترانى است كه چون گياه بر لب شط كوثر مىرويند، هر قدر از آنها گرفته شود دوباره به جايش مىرويد6.
و در مجمع البيان در ذيل جمله «خيرات حسان» از ام سلمه از رسول خدا (صلى الله
عليه وآله و سلم) نقل كرده كه فرموده: زنان بهشتيند كه خيرات در اخلاق، و حسان در رخسارند1.
و در فقيه از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: خيرات حسان از جنس زنان اهل دنيايند، كه از حور العين هم زيباترند2.
و در روضه كافى به سند خود از حلبى روايت كرده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) معناى اين كلام خداى عز و جل را پرسيدم كه مىفرمايد: ﴿فِيهِنَّ خَيْرَاتٌ حِسَانٌ﴾ فرمود: منظور از آن بانوان صالحه و با ايمان و معرفت است3.
مؤلف: منطبق شدن آيه شريفه با در نظر داشتن سياق آن، بر مورد اين دو روايت ابهام دارد، و آن طور كه بايد انطباقش روشن نيست.
سوره واقعه (56)
سوره واقعه مكى است و هفتاد و شش آيه دارد
[سوره واقعه (56): آيات 1 تا 10]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ إِذَا وَقَعَتِ اَلْوَاقِعَةُ١ لَيْسَ لِوَقْعَتِهَا كَاذِبَةٌ٢ خَافِضَةٌ رَافِعَةٌ٣ إِذَا رُجَّتِ اَلْأَرْضُ رَجًّا٤ وَ بُسَّتِ اَلْجِبَالُ بَسًّا٥ فَكَانَتْ هَبَاءً مُنْبَثًّا٦ وَ كُنْتُمْ أَزْوَاجاً ثَلاَثَةً٧ فَأَصْحَابُ اَلْمَيْمَنَةِ مَا أَصْحَابُ اَلْمَيْمَنَةِ٨ وَ أَصْحَابُ اَلْمَشْئَمَةِ مَا أَصْحَابُ اَلْمَشْئَمَةِ٩ وَ اَلسَّابِقُونَ اَلسَّابِقُونَ١٠﴾
ترجمه آيات
به نام خداى رحمان و رحيم. وقتى قيامت واقع شود (مؤمنين رستگار، و كفار زيانكار مىشوند) (1).
وقوع قيامت دروغ نيست (2).
اين واقعه تمامى روابط و معيارها را زير و رو مىكند (3).
و با زلزلهاى واقع مىشود كه زمين را به شدت تكان مىدهد (4).
به طورى كه كوهها چون آرد خرد شوند (5).
و سپس به صورت غبارى در فضا پراكنده گردند (6).
و شما در آن روز سه طايفه خواهيد بود (7).
اول «اصحاب ميمنه» و تو چه مىدانى كه اصحاب ميمنه چه شان عظيمى دارند (8).
دوم «اصحاب مشئمه» (شامت و نحوست) و تو چه مىدانى اصحاب مشئمه چه شقاوتى عظيم ـ
دارند (9).
سوم آنهايى كه در دنيا به سوى خيرات و در آخرت به سوى مغفرت و رحمت سبقت مىگيرند (10).
بيان آيات
اين سوره، قيامت كبرى را كه در آن مردم دوباره زنده مىشوند و به حسابشان رسيدگى شده جزا داده مىشوند شرح مىدهد، نخست مقدارى از حوادث هول انگيز آن را ذكر مىكند، حوادث نزديكتر به زندگى دنيايى انسان، و نزديكتر به زمينى كه در آن زندگى مىكرده، مىفرمايد: اوضاع و احوال زمين دگرگون مىشود و زمين بالا و پايين و زير و رو مىگردد، زلزله بسيار سهمگين زمين كوهها را متلاشى، و چون غبار مىسازد، آنگاه مردم را به طور فهرستوار به سه دسته سابقين و اصحاب يمين و اصحاب شمال، تقسيم نموده، سرانجام كار هر يك را بيان مىكند.
آنگاه عليه اصحاب شمال كه منكر ربوبيت خداى تعالى و مساله معاد و تكذيب كننده قرآنند كه بشر را به توحيد و ايمان به معاد دعوت مىكند استدلال نموده، در آخر گفتار را با يادآورى حالت احتضار و فرا رسيدن مرگ و سه دسته شدن مردم خاتمه مىدهد.
و اين سوره به شهادت مضمون و سياق آياتش در مكه نازل شده است.
وجه اينكه از قيامت به «واقعه» تعبير فرمود
﴿إِذَا وَقَعَتِ اَلْوَاقِعَةُ﴾
وقوع حادثه عبارت است از حدوث و پديد آمدن آن، و كلمه «واقعه» صفتى است كه هر حادثهاى را با آن توصيف مىكنند، (مىگويند: واقعهاى رخ داده، يعنى حادثهاى پديد شده) و مراد از «واقعه» در آيه مورد بحث واقعه قيامت است، و اگر در اينجا به طور مطلق و بدون بيان آمده، و نفرموده آن واقعه چيست، تنها فرموده: «چون واقعه رخ مىدهد» مثل اينكه شما بگوييد: «هر وقت زيد آمد چنين و چنان كن»، بدين جهت بوده كه بفهماند واقعه قيامت آن قدر معروف است كه توضيح آن و ذكر موصوفش مثل اين مىماند كه در مثال بالا بگويى «هر وقت زيد بقال آمد چنين و چنان كن» با اينكه شنونده شما زيد را به خوبى مىشناسد، و به همين جهت است كه گفتهاند: اصلا كلمه «واقعه» يكى از نامهاى قيامت است، كه قرآن اين نامگذارى را كرده، هم چنان كه نامهاى ديگرى چون «حاقة»، و «قارعة»، و «غاشية» بر آن نهاده است.
و جمله ﴿إِذَا وَقَعَتِ اَلْوَاقِعَةُ﴾ به طور ضمنى بر معناى شرط هم دلالت دارد، و جا داشت جزاى آن شرط را بيان كند، و بفرمايد: «چون قيامت بپا مىشود چه مىشود»، ولى جزا را نياورد، تا بفهماند آنچه مىشود آن قدر عظيم و مهم است كه به بيان نمىگنجد، ولى به هر حال از سياق آياتى كه در اين سوره اوصاف قيامت را ذكر كرده فهميده مىشود كه آن جزا چه چيز است، و مردم در آن روز چه وضعى دارند، پس مىشود گفت كه مثلا تقدير كلام: «اذا وقعت الواقعة فاز المؤمنون و خسر الكافرون - چون قيامت بپا شود مؤمنين رستگار و كفار زيانكار مىشوند» مىباشد.
﴿لَيْسَ لِوَقْعَتِهَا كَاذِبَةٌ﴾
در مجمع البيان مىگويد: كلمه «كاذبة» مانند كلمه «عافية» و كلمه «عاقبة» مصدر است1.
و بنا به گفته وى معناى آيه چنين مىشود: «در وقوع و تحقيق قيامت هيچ دروغى نيست».
ولى بعضى2 ديگر گفتهاند: كلمه مذكور همان اسم فاعل است، چيزى كه هست در اينجا صفتى است براى موصوفى كه حذف شده، و تقدير كلام «ليس لوقعتها قضية كاذبة» مىباشد، يعنى براى وقوع قيامت هيچ عامل كه اقتضاى دروغ شدنش را داشته باشد و آن را دروغ كند وجود ندارد.
﴿خَافِضَةٌ رَافِعَةٌ﴾
اين دو كلمه دو خبر است براى ضميرى كه به واقعه بر مىگردد، و تقدير كلام «هى خافضة و هى رافعة» است، يعنى قيامت خافض و رافع است. و خفض درست معناى خلاف رفع را مىدهد، و اما اينكه به چه حساب قيامت پايين آورنده و بالا برنده است بايد گفت كه:
اين تعبير كنايه است از اينكه قيامت نظام عالم را زير و رو مىكند، مثلا باطن دلها را كه در دنيا پنهان بود ظاهر مىكند، و آثار اسباب كه در دنيا ظاهر بود، همه مىدانستند آب چه اثرى و آتش چه اثرى دارد، در قيامت پنهان مىشود، يعنى اسباب به كلى از اثر مىافتد، و روابط جارى ميان اسباب و مسببات به كلى قطع مىگردد، در دنيا جمعى داراى عزت بودند، و آنان اهل كفر و فسق بودند، كه عزتشان همه جا ظاهر بود، و همچنين جمعى ديگر يعنى اهل تقوا
ذلتشان هويدا بود، ولى در قيامت اثر از عزت كفار و فساق و نشانهاى از ذلت متقين نمىماند.
﴿إِذَا رُجَّتِ اَلْأَرْضُ رَجًّا﴾
كلمه «رج» كه از ماده «راء، جيم، جيم» است، به معناى تكان دادن به شدت چيزى است، و در اين آيه منظور از آن زلزله قيامت است، كه خداى سبحان در آيه ﴿إِنَّ زَلْزَلَةَ اَلسَّاعَةِ شَيْءٌ عَظِيمٌ﴾1 آن را بس عظيم توصيف كرده، در خود آيه مورد بحث نيز با آوردن كلمه «رجا» همين عظمت را فهمانده، چون معمولا آوردن مفعول مطلق براى افاده اينگونه نكتهها است (وقتى مىگويى: من فلان كس را زدم و چه زدنى معنايش اين است كه نحوه زدنم طورى بود كه ديگر قابل بيان نيست) در آيه مورد بحث نيز مىفرمايد: چون زمين زلزله مىشود زلزلهاى كه شدتش قابل وصف نيست، و جمله مورد بحث بدل از جمله ﴿إِذَا وَقَعَتِ اَلْوَاقِعَةُ﴾، و يا عطف بيان براى آن است، به هر حال در مقام توضيح آن است.
﴿وَ بُسَّتِ اَلْجِبَالُ بَسًّا فَكَانَتْ هَبَاءً مُنْبَثًّا﴾
اين آيه عطف است بر كلمه «رجت»، و كلمه «بس» - با تشديد سين - به معناى خرد كردن است، يعنى جسمى را كه داراى حجمى بوده آن قدر بكوبى تا مانند آرد به صورت ذراتى در آيد.
بعضى2 هم گفتهاند: كلمه «بس» به معناى به راه انداختن چيزى است، در حقيقت «بس جبال»، همان معنايى را مىرساند كه آيه شريفه ﴿وَ سُيِّرَتِ اَلْجِبَالُ﴾3 مىرساند.
و كلمه «هباء» به معناى غبار است.
بعضى4 هم گفتهاند: به معناى يك دانه ذره از غبار است، كه وقتى نور آفتاب از پنجره به درون خانه مىتابد اين دانهها در شعاع آن نور ديده مىشوند. و كلمه «منبث» اسم فاعل و يا مفعول از مصدر باب انفعال، يعنى «انبثاث» است، و انبثاث به معناى متفرق شدن، و متلاشى شدن چيزى است، و معناى آيه روشن است.
﴿وَ كُنْتُمْ أَزْوَاجاً ثَلاَثَةً﴾
كلمه «زوج» به معناى صنف است، پس ازواج سهگانه يعنى اصناف سهگانه، و خطاب در اين جمله كه مىفرمايد: «در آن روز شما اصنافى سهگانه خواهيد بود» به عموم
بشر است.
مقصود از اصحاب الميمنة
﴿فَأَصْحَابُ اَلْمَيْمَنَةِ مَا أَصْحَابُ اَلْمَيْمَنَةِ﴾
اين جمله به خاطر اينكه حرف «فاء» بر سر دارد فرع و نتيجه جملات قبل است، فرعيتى كه بيان بر مبين دارد، پس اين آيه و دو آيه بعدش بيانگر اصناف سهگانه مذكور است.
و كلمه «ميمنة» از ماده «يمن» است كه مقابل شوم است و معنايى بر خلاف آن دارد پس «اصحاب ميمنة» اصحاب و دارندگان يمن و سعادتند، و در مقابل آنان «اصحاب مشئمة» هستند، كه اصحاب و دارندگان شقاوت و شئامتند.
و اينكه بعضى1 از مفسرين ميمنه را به يمين يعنى دست راست معنا كرده و گفتهاند: اصحاب ميمنه نامه اعمالشان به دست راستشان داده مىشود، به خلاف ديگران، تفسير صحيحى نيست، براى اينكه در اين آيه در مقابل اصحاب ميمنه أصحاب مشئمه قرار گرفته، و اگر ميمنه به معناى دست راست بود بايد در مقابلش اصحاب ميسره يعنى طرف دست چپ قرار گيرد، هم چنان كه در آيات بعدى در مقابل اصحاب يمين اصحاب شمال آمده، و نادرستى اين تفسير روشن است.
كلمه «ما» در جمله «ما أصحاب الميمنة» استفهامى است، و مبتدايى است كه خبرش جمله ﴿فَأَصْحَابُ اَلْمَيْمَنَةِ﴾ است، و مجموع جمله خبر است براى جمله ﴿فَأَصْحَابُ اَلْمَيْمَنَةِ﴾، و منظور از اين استفهام بزرگداشت و تعظيم شان ايشان است.
﴿وَ أَصْحَابُ اَلْمَشْئَمَةِ مَا أَصْحَابُ اَلْمَشْئَمَةِ﴾
كلمه «مشئمه» مانند كلمه «شؤم» - به ضمه شين و سكون همزه - مصدر است، همانطور كه ميمنه مانند كلمه «يمن» مصدر است، و ميمنه و مشئمه به معناى سعادت و شقاوت است.
معناى ﴿اَلسَّابِقُونَ اَلسَّابِقُونَ﴾ و اقوال مختلف در باره مراد از سابقين
﴿وَ اَلسَّابِقُونَ اَلسَّابِقُونَ﴾
در قرآن كريم آيهاى كه صلاحيت تفسير سابقون اول را داشته باشد آيه شريفه ﴿فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ بِإِذْنِ اَللَّهِ﴾2 و آيه شريفه ﴿وَ لِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ
مُوَلِّيهَا فَاسْتَبِقُوا اَلْخَيْرَاتِ﴾1 و آيه شريفه ﴿أُولَئِكَ يُسَارِعُونَ فِي اَلْخَيْرَاتِ وَ هُمْ لَهَا سَابِقُونَ﴾2 است.
كه از اين آيات به دست مىآيد مراد از سابقون، كسانى هستند كه در خيرات سبقت مىگيرند، و قهرا وقتى به اعمال خير سبقت مىگيرند، به مغفرت و رحمتى هم كه در ازاى آن اعمال هست سبقت گرفتهاند. و لذا در آيه ﴿سَابِقُوا إِلىَ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ﴾3 به جاى امر به سبقت در اعمال خير، دستور فرموده: به مغفرت و جنت سبقت گيرند، پس سابقون به خيرات، سابقون به رحمت و مغفرتند، در آيه مورد بحث هم كه مىفرمايد: ﴿اَلسَّابِقُونَ اَلسَّابِقُونَ﴾ مراد از سابقون اول، سابقين به خيرات، و مراد از سابقون دوم سابقين به اثر خيرات يعنى مغفرت و رحمت است، اين نظريه ما بود.
ولى بعضى4 از مفسرين گفتهاند: مراد از سابقون دوم هم همان سابقون اول است و اين تعبير نظير تعبير شاعر است كه مىگويد: «أنا ابو النجم و شعرى شعرى - من ابو النجم هستم كه شعر من شعر من است».
و جمله ﴿اَلسَّابِقُونَ اَلسَّابِقُونَ﴾ بنا به گفته ما كه هر يك سبقت در چيزى ديگر است، مبتدا و خبرند، اولى مبتدا و دومى خبر است، و معنايش اين است كه: سبقتگيرندگان به اعمال خير سبقتگيرندگان به مغفرتند، و بنا به گفته مفسرينى كه هر دو را يكى دانستهاند، دومى تاكيد اولى مىشود، و جمله ﴿أُولَئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ﴾ خبر مبتدا واقع مىشود.
و مفسرين در تفسير سابقين اقوال ديگرى دارند:
بعضى5 گفتهاند: منظور سبقت گيرندگان به هر عمل و اعتقادى است كه خدا بدان دعوت كرده.
بعضى6 ديگر گفتهاند: منظور كسانى هستند كه به ايمان و اطاعت سبقتى خستگى ناپذير دارند، و در آن كاهلى ندارند.
بعضى7 ديگر گفتهاند: منظور انبياء (علیه السلام) هستند كه پيشگامان اهل هر دين هستند.
بعضى1 ديگر گفتهاند: مراد مؤمن آل فرعون و حبيب نجار است كه داستانش در سوره يس آمده، و نيز على (علیه السلام) است كه در ايمان به رسول خدا از ديگران سبقت داشت، و از آنان أفضل بود.
بعضى2 ديگر گفتهاند: منظور از سابقين كسانى هستند كه در مكه مسلمان شدند، و بعد از هجرت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هجرت كردند.
بعضى ديگر3 گفتهاند: منظور سبقت گيرندگان در نمازهاى پنجگانهاند.
و بعضى4 گفتهاند: كسانى كه به دو قبله نماز گزاردند (يعنى قبل از سال اول هجرت به اسلام در آمدند). بعضى5 ديگر گفتهاند سبقت گيرندگان به جهادند. و بعضى ديگر حرفهايى ديگر دارند. و دو قول اول (كه يكى مىگفت: سبقت گيرندگان به هر عمل و اعتقادى است كه خدا بدان دعوت كرده، و ديگرى مىگفت كسانى هستند كه به ايمان و اطاعت سبقتى خستگى ناپذير دارند) به همان معنايى كه ما گفتيم بر مىگردد، و سوم و چهارم را بايد به تمثيل حمل كرد (و گفت: نمىخواستهاند بگويند: سابقون اولون فقط افرادى مانند انبياء و مؤمن آل فرعون و حبيب نجار و على بن ابى طالب (علیه السلام) هستند) و بقيه وجوه اصلا ربطى به آيه ندارد، مگر اينكه آنها را هم به نحوى حمل بر تمثيل كنيم.
بحث روايتى [رواياتى در ذيل آيه: ﴿إِذَا وَقَعَتِ اَلْوَاقِعَةُ...﴾ و مراد از ﴿اَلسَّابِقُونَ اَلسَّابِقُونَ﴾ ]
در كتاب خصال از زهرى روايت آورده كه گفت: از على بن الحسين (علیه السلام) شنيدم مىفرمود: كسى كه بين خود و خدا نسبت و رابطهاى برقرار نكرده باشد در دنيا عمرش به حسرت مىگذرد، و دلش از حسرت پاره پاره مىشود، به خدا سوگند دنيا و آخرت وضعى دارند كه تنها مىتوان به دو كفه ترازو تشبيهش كرد، هر يك از دو كفه به هر مقدار سنگين شود، كفه ديگر به همان مقدار ناديده گرفته مىشود، آنگاه اين كلام خداى عز و جل را تلاوت كرد كه مىفرمايد: ﴿إِذَا وَقَعَتِ اَلْوَاقِعَةُ﴾ منظور از واقعه قيامت است ﴿لَيْسَ لِوَقْعَتِهَا كَاذِبَةٌ خَافِضَةٌ﴾ قسم به پروردگار: قيامت پايين مىبرد دشمنان خدا را در آتش «رافعة» قسم به پروردگار: قيامت بلند مىكند دوستان خدا را به سوى بهشت6.
و در تفسير قمى است كه راجع به آيه ﴿إِذَا وَقَعَتِ اَلْوَاقِعَةُ لَيْسَ لِوَقْعَتِهَا كَاذِبَةٌ﴾ فرمود: در وقوع قيامت كذبى نيست بلكه حق است، و «خافضة» دشمنان خدا را پايين مىآورد و «رافعة» اولياى خدا را بلند مىكند، ﴿إِذَا رُجَّتِ اَلْأَرْضُ رَجًّا﴾، فرمود: يعنى ابعاض زمين به يكديگر كوفته مىشود ﴿وَ بُسَّتِ اَلْجِبَالُ بَسًّا﴾، يعنى كوهها از ريشه كنده مىشوند، ﴿فَكَانَتْ هَبَاءً مُنْبَثًّا﴾ فرمود: «هباء» آن ذرههايى است كه هنگام تابش نور خورشيد از پنجره به درون خانه، در ستون نورش ديده مىشود، ﴿وَ كُنْتُمْ أَزْوَاجاً ثَلاَثَةً﴾، يعنى در روز قيامت شما مردم سه دسته خواهيد بود، اول اصحاب ميمنه، و چه اصحاب ميمنهاى، و دوم اصحاب مشئمه، و چه اصحاب مشئمهاى، و سابقين (در عمل خير كه سابقين در مغفرت و رحمتند، و) جلوتر از هر كس ديگر به بهشت در مىآيند1.
مؤلف: اينكه فرمود: «جلوتر از هر كس ديگر به بهشت در مىآيند» تفسير سابقين دوم است.
و در الدر المنثور است كه: عبد بن حميد و ابن جرير و ابن منذر، از على بن ابى طالب (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: «هباء منبث» عبارت است از ذرات سرگردان در فضا و «هباء منثور» به معناى غبارى است كه در ستون شعاع خورشيد تابيده از پنجره ديده مىشود2.
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير جمله ﴿وَ اَلسَّابِقُونَ اَلسَّابِقُونَ﴾ گفته: اين آيه در باره حزقيل مؤمن آل فرعون، و حبيب نجار، كه داستانش در سوره يس آمده، و على بن ابى طالب (علیه السلام) نازل شده، كه هر يك از آنان پيشگام امت خود بوده، و على از همه آنان افضل است3.
و در مجمع البيان از ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: سابقين چهار كس هستند: اول پسر آدم، كه به دست برادرش كشته شد، و دوم پيشگام امت موسى بود، كه همان مؤمن آل فرعون است، سوم پيشگام امت عيسى، يعنى حبيب نجار است، و چهارم پيشگام امت اسلام، يعنى على بن ابى طالب (علیه السلام) است4.
مؤلف: اين معنا در روضة الواعظين از امام صادق (علیه السلام) نيز روايت شده5.
و شيخ طوسى در امالى خود به سندى كه از ابن عباس دارد از او روايت كرده كه
گفت: از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) معناى آيه شريفه ﴿وَ اَلسَّابِقُونَ اَلسَّابِقُونَ أُولَئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ فِي جَنَّاتِ اَلنَّعِيمِ﴾ را پرسيدم، فرمود: جبرئيل به من گفت: اينان عبارتند از على، و شيعيان او، آرى على و شيعيانش جلوتر از هر كس ديگر به بهشت در مىآيند و به كرامت و احترامى كه نزد خدا دارند مقرب درگاه خدايند1.
و در كمال الدين به سند خود از خيثمه جعفى از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: ﴿اَلسَّابِقُونَ اَلسَّابِقُونَ﴾ ماييم، و آخرون هم كه در بارهاش فرموده: ﴿وَ قَلِيلٌ مِنَ اَلْآخِرِينَ﴾ ما هستيم2.
و در عيون در باب «ما جاء عن الرضا (علیه السلام) من الاخبار المجموعة» به سند خود از على (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: آيه شريفه ﴿وَ اَلسَّابِقُونَ اَلسَّابِقُونَ أُولَئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ﴾ در باره من نازل شده است3.
و در مجمع البيان در ذيل همين آيه از على (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: منظور سبقت گرفتن به انجام نمازهاى پنجگانه است4.
مؤلف: همانطور كه در سابق هم گفتيم، بايد اين احاديث را حمل بر تمثيل كرد.
[سوره واقعه (56): آيات 11 تا 56]
﴿أُولَئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ١١ فِي جَنَّاتِ اَلنَّعِيمِ١٢ ثُلَّةٌ مِنَ اَلْأَوَّلِينَ١٣ وَ قَلِيلٌ مِنَ اَلْآخِرِينَ١٤ عَلىَ سُرُرٍ مَوْضُونَةٍ١٥ مُتَّكِئِينَ عَلَيْهَا مُتَقَابِلِينَ١٦ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدَانٌ مُخَلَّدُونَ١٧ بِأَكْوَابٍ وَ أَبَارِيقَ وَ كَأْسٍ مِنْ مَعِينٍ١٨ لاَ يُصَدَّعُونَ عَنْهَا وَ لاَ يُنْزِفُونَ١٩ وَ فَاكِهَةٍ مِمَّا يَتَخَيَّرُونَ٢٠وَ لَحْمِ طَيْرٍ مِمَّا يَشْتَهُونَ٢١ وَ حُورٌ عِينٌ٢٢ كَأَمْثَالِ اَللُّؤْلُؤِ اَلْمَكْنُونِ٢٣ جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ٢٤ لاَ يَسْمَعُونَ فِيهَا لَغْواً وَ لاَ تَأْثِيماً٢٥ إِلاَّ قِيلاً سَلاَماً سَلاَماً٢٦ وَ أَصْحَابُ اَلْيَمِينِ مَا أَصْحَابُ اَلْيَمِينِ٢٧ فِي سِدْرٍ مَخْضُودٍ٢٨ وَ طَلْحٍ مَنْضُودٍ٢٩ وَ ظِلٍّ مَمْدُودٍ٣٠وَ مَاءٍ مَسْكُوبٍ٣١ وَ فَاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ٣٢ لاَ مَقْطُوعَةٍ وَ لاَ مَمْنُوعَةٍ٣٣ وَ فُرُشٍ مَرْفُوعَةٍ٣٤ إِنَّا أَنْشَأْنَاهُنَّ إِنْشَاءً٣٥ فَجَعَلْنَاهُنَّ أَبْكَاراً٣٦ عُرُباً أَتْرَاباً٣٧ لِأَصْحَابِ اَلْيَمِينِ٣٨ ثُلَّةٌ مِنَ اَلْأَوَّلِينَ٣٩ وَ ثُلَّةٌ مِنَ اَلْآخِرِينَ٤٠وَ أَصْحَابُ اَلشِّمَالِ مَا أَصْحَابُ اَلشِّمَالِ٤١ فِي سَمُومٍ وَ حَمِيمٍ٤٢ وَ ظِلٍّ مِنْ يَحْمُومٍ٤٣ لاَ بَارِدٍ وَ لاَ كَرِيمٍ٤٤ إِنَّهُمْ كَانُوا قَبْلَ ذَلِكَ مُتْرَفِينَ٤٥ وَ كَانُوا يُصِرُّونَ عَلَى اَلْحِنْثِ اَلْعَظِيمِ٤٦ وَ كَانُوا يَقُولُونَ أَ إِذَا مِتْنَا وَ كُنَّا تُرَاباً وَ عِظَاماً أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ٤٧ أَ وَ آبَاؤُنَا اَلْأَوَّلُونَ٤٨ قُلْ إِنَّ اَلْأَوَّلِينَ وَ اَلْآخِرِينَ٤٩ لَمَجْمُوعُونَ إِلىَ مِيقَاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ٥٠ثُمَّ إِنَّكُمْ أَيُّهَا اَلضَّالُّونَ اَلْمُكَذِّبُونَ٥١ لَآكِلُونَ مِنْ شَجَرٍ مِنْ زَقُّومٍ٥٢ فَمَالِؤُنَ مِنْهَا اَلْبُطُونَ٥٣ فَشَارِبُونَ عَلَيْهِ مِنَ
اَلْحَمِيمِ٥٤ فَشَارِبُونَ شُرْبَ اَلْهِيمِ٥٥ هَذَا نُزُلُهُمْ يَوْمَ اَلدِّينِ٥٦﴾
ترجمه آيات
سابقين همان مقربين درگاه خدايند (11).
در باغهاى پر نعمت بهشت جاى دارند (12).
اين طايفه در گذشتگان بيشتر هستند (13).
و در آيندگان كمتر (14).
اينان بر تختهايى به هم پيوسته قرار دارند (15).
رو به روى هم تكيه مىزنند (16).
و غلامانى بهشتى پروانهوار به خدمتشان مىپردازند (17).
با ظرفهايى چون تنگ و آفتابه، و قدح شراب معين مىآورند (18).
شرابى كه نه سر درد مىآورد و نه عقلشان را زايل مىسازد (19).
و از ميوهها هر چه اختيار كنند (20).
و از گوشت مرغ از هر نوع كه اشتها كنند (21).
و حور العينهايى (دارند) (22).
كه از شدت صفا چون لؤلؤ دست نخوردهاند (23).
همه اينها پاداش كارهايى است كه همواره مىكردند (24).
در بهشت نه سخن بيهوده مىشنوند، و نه تهمت و گناه (25).
هر چه هست سلام است و سخن سالم (26).
اما اصحاب يمين نامه اعمالشان به دست راستشان داده مىشود و وصفى ناگفتنى دارند (27).
در سايه سدرى بىخار (28).
و موزى كه ميوههايش رويهم چيده شده (29).
و سايهاى گسترده و هميشگى (30).
و آبشارى لا ينقطع (31).
و ميوههايى بسيار (32).
كه در هيچ فصلى قطع و در هيچ حالى ممنوع نمىشود (33).
و جايگاهى بلند (و يا در جوار همسرانى بلند مرتبه) قرار دارند (34).
ما آنان را به وصفى ناگفتنى ايجاد كرديم (35).
و هميشه بكر قرارشان داديم (36).
و نيز شوهر دوست و هم سن شوهران (37).
اين سرنوشت مخصوص اصحاب يمين است (38).
كه هم در گذشتگان بسيارند (39).
و هم در آيندگان (40).
و اما اصحاب شمال چه اصحاب شمالى؟ (نامه اعمالشان به نشانه جرم به دست چپشان داده مىشود) (41).
كه در آتشى نافذ و آبى جوشان (42).
و در سايهاى از دود سياه قرار دارند (43).
كه نه خنكى دارد، و نه سودى مىبخشد (44).
چون ايشان قبل از اين در دنيا عياش و طاغى بودند (45).
و بر شكستن سوگند محكم و عظيم، اصرار مىورزيدند (46).
و بارها مىگفتند آيا اگر بميريم و خاك و استخوان شويم دوباره زنده و مبعوث مىگرديم؟ (47).
آيا پدران گذشته ما نيز مبعوث مىشوند (48).
بگو انسانهاى اولين و آخرين (49).
به طور قطع براى اجتماع در ميقات روزى معلوم جمع خواهند شد (50).
آنگاه شما اى گمراهان تكذيبگر (51).
از درختى از زقوم خواهيد خورد (52).
و شكمها را از آن پر خواهيد ساخت (53).
و آنگاه از آب جوشان متعفن روى آن خواهيد نوشيد (54).
پس از آن باز هم خواهيد نوشيد، آن چنان كه شتر هيماء و دچار بيمارى استسقاء مىنوشد، و رفع عطش مىكند (55).
تازه همه اينها پذيرايى ابتدايى ورودشان به قيامت است (56).
بيان آيات
اين آيات حال و وضعى كه هر يك از آن سه طايفه در قيامت دارند شرح مىدهد.
موارد استعمال كلمه «قرب» و معناى تقرب به خدا و اينكه مقربون بلند مرتبهترين طبقات اهل سعادتند
﴿أُولَئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ فِي جَنَّاتِ اَلنَّعِيمِ﴾
اشاره با كلمه «اولئك» به سابقين است، و جمله «اولئك المقربون» مبتدا و خبر، و جملهاى استينافى و ابتدايى است و ربطى به ما قبل ندارد.
ولى بعضى1 از مفسرين گفتهاند: جمله مذكور كه مركب از مبتدا و خبر است، خود خبرى است براى كلمه سابقون.
بعضى2 ديگر گفتهاند: «اولئك» مبتدا، و مقربون صفت آن، و خبرش جمله «فى جنات النعيم» است، (بنابراينكه مبتدا و خبر باشد معنايش اين مىشود كه اينان مقربان درگاه خدايند، و در جنات نعيم هستند، و بنا بر وجه دوم معنايش اين مىشود كه سابقون همين مقربين هستند كه در جنات نعيمند. و بنا بر وجه سوم معنايش اين مىشود كه اين مقربين در جنات نعيمند)، ولى از اين سه احتمال اولين وجه از نظر سياق كه نخست مردم را سه قسم مىكند، و سپس مال كار هر يك را به تفصيل شرح مىدهد سازگارتر و موجهتر است3.
و مساله قرب و بعد دو معناى نسبى هستند كه اجسام به حسب نسبت مكانى به آن دو متصف مىشوند، (مىگوييم فلان چيز به ما نزديك و آن ديگرى از ما دور است)، ولى در استعمال آن توسعهاى داده، در زمان و غير زمان هم استعمال كردهاند، مثلا مىگويند فردا به امروز نزديكتر است تا پس فردا، و يا مىگويند عدد چهار به عدد سه نزديكتر است تا عدد پنج، و يا رنگ سبز به رنگ سياه نزديكتر از رنگ قرمز است، و باز توسعه بيشترى به استعمال آن داده، از اجسام و جسمانيات تجاوز كرده معانى و حقايق را هم با آن دو توصيف كردهاند (مثلا فرمودهاند مسلمان بخيل دورتر از كافر سخى است به نجات، و به عكس كافر سخى نزديكتر به نجات است از مسلمان بخيل).
حتى كلمه «قرب» در مورد خداى تعالى به خاطر احاطهاى كه به هر چيز دارد، استعمال شده، خود خداى تعالى فرموده: ﴿وَ إِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ﴾4 و يا فرموده:
﴿وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ اَلْوَرِيدِ﴾2 و اين معنا يعنى نزديكتر بودن خداى تعالى به من از خود من، و به هر چيزى از خود آن چيز، عجيبترين معنايى است كه از مفهوم قرب تصور مىشود، و ما در تفسير آيه 16 از سوره «ق» به تصوير آن اشاره كرديم.
و نيز از مواردى كه كلمه قرب در امور معنوى استعمال شده مورد بندگان در مرحله بندگى و عبوديت است، و چون نزديك شدن بنده به خداى تعالى امرى است اكتسابى، كه از راه عبادت و انجام مراسم عبوديت به دست مىآيد، كلمه را در اين مورد در صيغه تقرب استعمال مىكنند، چون تقرب به معناى آن است كه كسى بخواهد به چيزى و يا كسى نزديك شود، بنده خدا با اعمال صالح خود مىخواهد به خدا نزديك گردد، و اين نزديكى عبارت است از اينكه در معرض شمول رحمت الهى واقع شود، و در آن معرض شر اسباب و عوامل شقاوت و محروميت را از او دور كنند.
و نيز اينكه مىگوييم: خداى تعالى بنده خود را به خود نزديك مىكند، معنايش اين است كه: او را در منزلتى نازل مىكند كه از خصايص وقوع در آن منزلت رسيدن به سعادتهايى است كه در غير آن منزلت به آن نمىرسد، و آن سعادتها عبارت است از اكرام خدا، و مغفرت و رحمت او، هم چنان كه فرمود: ﴿كِتَابٌ مَرْقُومٌ يَشْهَدُهُ اَلْمُقَرَّبُونَ﴾3 و نيز فرموده: ﴿وَ مِزَاجُهُ مِنْ تَسْنِيمٍ عَيْناً يَشْرَبُ بِهَا اَلْمُقَرَّبُونَ﴾4.
پس مقربون بلند مرتبهترين طبقات اهل سعادتند، هم چنان كه آيه شريفه ﴿وَ اَلسَّابِقُونَ اَلسَّابِقُونَ أُولَئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ﴾ نيز به اين معنا اشاره دارد، و معلوم است كه چنين مرتبهاى براى كسى حاصل نمىشود مگر از راه عبوديت و رسيدن به حد كمال آن، هم چنان كه فرمود: ﴿لَنْ يَسْتَنْكِفَ اَلْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لاَ اَلْمَلاَئِكَةُ اَلْمُقَرَّبُونَ﴾5 و عبوديت تكميل نمىشود مگر وقتى كه عبد تابع محض باشد، و اراده و عملش را تابع اراده مولايش كند، هيچ چيزى
نخواهد، و هيچ عملى نكند، مگر بر وفق اراده مولايش، و اين همان داخل شدن در تحت ولايت خدا است، پس چنين كسانى اولياء اللَّه نيز هستند، و اولياء اللَّه تنها همين طايفهاند.
﴿فِي جَنَّاتِ اَلنَّعِيمِ﴾ يعنى هر يك نفر از اين مقربين در يك جنت نعيم خواهد بود، در نتيجه همه آنان در جنات النعيم هستند، آوردن «جنات» به صيغه جمع به اين اعتبار بوده، ممكن هم هست به اين اعتبار باشد كه هر يك نفر از مقربين در جنتهاى نعيم باشد، و ليكن اين احتمال از اين نظر بعيد است كه در آخر سوره صريحا مىفرمايد: مقربين هر يك در يك جنتند: ﴿فَأَمَّا إِنْ كَانَ مِنَ اَلْمُقَرَّبِينَ فَرَوْحٌ وَ رَيْحَانٌ وَ جَنَّةُ نَعِيمٍ﴾1.
در سابق هم مكرر گفتيم كه نعيم عبارت است از ولايت و جنت نعيم عبارت است از جنت ولايت، و اين نكته با مطلب چند سطر قبل ما هم تناسب دارد كه گفتيم: «و اين همان داخل شدن به ولايت خدا است».
مراد از اولين و آخرين در آيه : ﴿ثُلَّةٌ مِنَ اَلْأَوَّلِينَ وَ قَلِيلٌ مِنَ اَلْآخِرِينَ﴾ و وصف نعمتهاى بهشتى مقربان از ايشان
﴿ثُلَّةٌ مِنَ اَلْأَوَّلِينَ وَ قَلِيلٌ مِنَ اَلْآخِرِينَ﴾
كلمه «ثلة» - به طورى كه گفتهاند2 - به معناى جماعت بسيار انبوه است، و مراد از كلمه «اولين» امتهاى گذشته انبياى سلف است، و مراد از كلمه «آخرين» امت اسلام است، چون معهود از كلام خدا همين است، كه هر جا سخن از اولين و آخرين گفته منظورش از اولين، امتهاى گذشته، و از آخرين امت اسلام است، مانند آيهاى كه در همين سوره مىآيد و مىفرمايد: ﴿أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ أَ وَ آبَاؤُنَا اَلْأَوَّلُونَ قُلْ إِنَّ اَلْأَوَّلِينَ وَ اَلْآخِرِينَ لَمَجْمُوعُونَ إِلىَ مِيقَاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ﴾، بنابراين معناى آيه مورد بحث اين شد كه: مقربين از امتهاى گذشته جمعيت بسيارى بودند، و از اين امت جمعيت كمترى.
با بيانى كه گذشت اين معنا روشن شد اينكه: بعضى3 از مفسرين گفتهاند مراد از اولين مسلمانان صدر اول اسلام، و مراد از آخرين مسلمانان آخر اين امت است تفسير صحيحى نيست.
﴿عَلىَ سُرُرٍ مَوْضُونَةٍ مُتَّكِئِينَ عَلَيْهَا مُتَقَابِلِينَ﴾
كلمه «وضن» به معناى بافتن است. بعضى4 هم گفتهاند: هر بافتنى را وضن نمىگويند، بلكه تنها بافتن زره را وضن مىگويند، و اگر در اينجا بافتن «تخت را وضن
خوانده» از باب استعاره است، خواسته است از محكمى بافت آن خبر داده باشد1.
﴿مُتَّكِئِينَ عَلَيْهَا﴾ اين دو جمله دو تا حال براى ضميرى است كه به مقربين بر مىگردد و مرجع ضمير «عليها» كلمه «سرر» است، و معنايش اين است كه: مقربين بر تختهاى بافتهاى قرار دارند، در حالى كه بر آنها تكيه كردهاند، و در حالى كه رو به روى هم نشستهاند. ممكن هم هست جمله اول حال براى مقربين و جمله دوم حال براى ضمير جمله اول باشد، كه در اين صورت معنا چنين مىشود: مقربين در حالى بر تختهاى بافتهاى قرار دارند كه بر آن تكيه كردهاند، و در حالى بر آن تكيه كردهاند كه رو به روى هم نشستهاند، و اما اينكه رو به روى هم نشستن چه معنا دارد؟ بايد گفت معناى تحت اللفظى آن منظور نيست، بلكه كنايه از نهايت درجه انس و حسن معاشرت و صفاى باطن ايشانست، مىخواهد بفرمايد:
مقربين به پشت سر يكديگر نظر نمىكنند، و پشت سر آنان عيبگويى ندارند، غيبت نمىكنند، بلكه هر چه دارند رو به روى هم مىگويند.
﴿يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدَانٌ مُخَلَّدُونَ﴾
كلمه «ولدان» جمع ولد - فرزند - است، و طواف كردن پسرانى بهشتى بر پيرامون مقربين كنايه است از حسن خدمتگزارى آنان، و كلمه «مخلدون» اسم مفعول از باب تفعيل از ماده خلود است، كه به معناى دوام است، يعنى پسرانى بهشتى به آنان خدمت مىكنند كه تا ابد به همان قيافه پسرى و جوانى باقيند، و گذشت زمان اثرى در آنان نمىگذارد.
بعضى2 از مفسرين گفتهاند: مخلدون از ماده «خلد» - به فتحه خاء و لام - است كه به معناى گوشواره است و مراد اين است كه خدمتكاران نامبرده گوشواره بگوشند.
﴿بِأَكْوَابٍ وَ أَبَارِيقَ وَ كَأْسٍ مِنْ مَعِينٍ﴾
كلمه «اكواب» جمع كوب است، كه در عرب به معناى ظرفى است كه نه دسته داشته باشد و نه لوله به خلاف اباريق كه جمع ابريق است و به معناى ظرفى است كه هم دسته دارد، و هم لوله، و در فارسى به آن آفتابه مىگويند.
و بعضى3 گفتهاند: ابريق به معناى ظرفى است كه تنها لوله داشته باشد.
و كلمه «كاس» همان كاسه فارسى است.
بعضى4 از مفسرين در پاسخ از اين سؤال كه چرا اكواب و اباريق را جمع آورد، و در
خصوص كاس آن را به صيغه مفرد آورد، گفتهاند: جهتش اين است كه كلمه كاس تنها در موردى بر ظرف اطلاق مىشود كه پر باشد، و كاسه خالى را كاس نمىگويند.
و مراد از «معين» خمر معين است، يعنى شرابى كه پيش روى آدمى جريان داشته باشد.
﴿لاَ يُصَدَّعُونَ عَنْهَا وَ لاَ يُنْزِفُونَ﴾
يعنى مقربين از نوشيدن آن كاسهها دچار صداع و خمارى كه دنبال خمر هست نمىشوند، و شراب بهشت مانند شراب دنيا خمارآور نيست، و عقل آنان به خاطر سكرى كه از نوشيدن شراب حاصل مىشود زايل نمىگردد، در عين اينكه مست مىشوند عقلشان را هم از دست نمىدهند.
﴿وَ فَاكِهَةٍ مِمَّا يَتَخَيَّرُونَ وَ لَحْمِ طَيْرٍ مِمَّا يَشْتَهُونَ﴾
كلمه فاكهه و طير در اين آيه شريفه عطف است بر كلمه «اكواب»، و معناى آن اين است كه پسران بهشتى پيرامون مقربين در آمد و شدند، يكى ميوه مىآورد هر ميوهاى كه خود او اختيار كرده باشد، ديگرى مرغ بريان مىآورد هر مرغى كه خود او هوس كرده باشد.
در اينجا ممكن است كسى اشكال كند كه در روايات آمده كه اهل بهشت هر وقت اشتهاى ميوهاى كنند شاخهاى كه حامل آن ميوه است خودش به سوى ايشان خم مىشود و ايشان ميوه را مىچيند، و چون اشتهاى گوشت مرغى كنند خود آن مرغ در حالى كه بريان شده در دست ايشان مىافتد، و هر چه بخواهند از آن مىخورند، دوباره مرغ زنده شده پرواز مىكند.
ولى اين اشكال وارد نيست، براى اينكه اهل بهشت هر چه بخواهند در اختيار دارند، يكى از چيزهايى كه انسان مىخواهد تنوع و تفنن در زندگى است، گاهى انسان مىخواهد خدمتگزارانش برايش آنچه مىخواهد حاضر كنند، و مخصوصا در وقتى كه آدمى با دوستان خود مجلسى فراهم كرده دوست مىدارد خدمتكاران از دوستانش پذيرايى كنند، هم چنان كه گاهى هم هوس مىكند بدون وساطت خدمتكاران خودش برخيزد و از درخت ميوه بچيند.
﴿وَ حُورٌ عِينٌ كَأَمْثَالِ اَللُّؤْلُؤِ اَلْمَكْنُونِ﴾
كلمه «حور عين» مبتدايى است كه خبرش حذف شده، از سياق چنين بر مىآيد، و تقدير آن «لهم حور عين...» است، و يا «و فيها حور عين...» است. و حور العين نام زنان بهشت است، و در سابق در تفسير سوره دخان معناى حور العين گذشت، و اين حور العين مانند لؤلؤ مكنون است يعنى لؤلؤيى كه در صدف خود مخزون و محفوظ و دست نخورده است، و اين ـ
تعريف نشان دهنده منتهاى صفاى حور است.
﴿جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾
اين آيه شريفه قيدى است براى همه مطالب قبل، و كلمه «جزاء» مفعول له و بيانگر علت است.
و معناى آيه اين است كه: همه آنچه كه با اهل بهشت كرديم براى اين بود كه پاداشى باشد در قبال آن اعمال صالحى كه به طور مستمر انجام مىدادند.
﴿لاَ يَسْمَعُونَ فِيهَا لَغْواً وَ لاَ تَأْثِيماً﴾
«سخن لغو» آن سخنى است كه فايده و اثرى بر آن مترتب نشود، و «تاثيم» به معناى آن است كه نسبت اثم (گناه) به كسى بدهى.
و معناى آيه اين است كه: در بهشت كسى لغو و تاثيم از ديگرى نمىشنود، و كسى نيست كه ايشان را به سخنى مخاطب سازد كه فايدهاى بر آن مترتب نباشد، و كسى نيست كه ايشان را به گناهى نسبت دهد، چون در بهشت گناهى نيست.
بعضى1 از مفسرين كلمه تاثيم را تفسير كردهاند به دروغ.
﴿إِلاَّ قِيلاً سَلاَماً سَلاَماً﴾
اين جمله استثنايى است منقطع از لغو و تاثيم، و كلمه «قيل» مانند كلمه «قول» مصدر است، و كلمه «سلاما» بيان كلمه «قيل» است، و تكرار آن صرفا براى تاكيد وقوع آن است.
و معناى آيه اين است كه: اهل بهشت لغو و تاثيمى نمىشنوند، مگر سخنى كه سلام است و سلام.
بعضى2 از مفسرين گفتهاند: ممكن است كلمه «سلاما» مصدر به معناى وصف باشد، يعنى صفت قيلا باشد، كه در اين صورت معنايش چنين مىشود: «مگر سخنى كه اين صفت دارد سالم است».
وصف نعم بهشتى اصحاب اليمين
﴿وَ أَصْحَابُ اَلْيَمِينِ مَا أَصْحَابُ اَلْيَمِينِ﴾
از اين آيه شروع مىشود به تفصيل مال حال اصحاب ميمنه، و اگر به جاى تعبير به اصحاب ميمنه تعبير كرد به اصحاب يمين، براى اين بود كه بفهماند هر دو تعبير در باره يك طايفه است، و آن يك طايفه كسانى هستند كه نامه اعمالشان به دست راستشان داده
مىشود، و جمله دوم استفهامى است كه در مقام بزرگداشت امر آنان و به شگفت آوردن شنونده از حال ايشان است، و اين جمله استفهامى خبر است براى جمله اول يعنى ﴿وَ أَصْحَابُ اَلْيَمِينِ﴾.
﴿فِي سِدْرٍ مَخْضُودٍ﴾
«سدر» نام درختى است كه بارش را عرب نبق و فارس كنار مىنامد و «مخضود» هر شاخهاى است كه تيغش بريده شده باشد، و ديگر خار در آن نباشد.
﴿وَ طَلْحٍ مَنْضُودٍ﴾
كلمه «طلح» نام درخت موز است.
بعضى1 گفتهاند: طلح، موز نيست، بلكه درختى است كه سايهاى خنك و مرطوب دارد.
بعضى2 ديگر گفتهاند: درخت ام غيلان است، كه شكوفههايى خوشبو دارد.
و كلمه «منضود» اسم مفعول از مصدر نضد «چيدن به رديف» است، پس منضود از هر چيز، رويهم چيده شده آن است.
و معناى آيه مورد بحث اين است كه: اصحاب يمين در درختان موز هستند كه ميوههايش روى هم چيده شده از پايين درخت تا بالاى آن.
﴿وَ ظِلٍّ مَمْدُودٍ وَ مَاءٍ مَسْكُوبٍ﴾
بعضى3 از مفسرين گفتهاند: «ممدود از سايهها» آن سايهاى است كه: هميشگى باشد و نور خورشيد آن را از بين نبرد و «ماء مسكوب» آبى است كه دائما در جريان باشد و هرگز قطع نگردد.
﴿وَ فَاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ لاَ مَقْطُوعَةٍ وَ لاَ مَمْنُوعَةٍ﴾
يعنى درختانى كه ميوههايش فصلى نيست و مانند درختان دنيا نيست كه در زمستان بار نداشته باشد، ممنوعه هم نيست نه از ناحيه خود بهشتيان، كه مثلا از آن سير و خسته شده باشند، و نه از ناحيه خارج از خودشان، كه مثلا دورى محل و يا وجود خارهاى شاخه كه نگذارد ميوه آن را بچينند و يا مانعى ديگر.
﴿وَ فُرُشٍ مَرْفُوعَةٍ﴾
كلمه «فرش» جمع فراش است، كه به معناى گستردنىها است، و كلمه «مرفوعة»
به معناى عالى و بلند است.
بعضى1 از مفسرين مراد از فرش مرفوعه را زنان ارجمندى دانستهاند كه در عقل و جمال و كمال قدر و منزلتى بلند دارند، و استدلال كردهاند به اينكه: كلمه فراش در مورد زنان نيز استعمال دارد، و اتفاقا آيه بعدى هم كه مىفرمايد: ﴿إِنَّا أَنْشَأْنَاهُنَّ إِنْشَاءً...﴾ با اين وجه تناسب دارد.
﴿إِنَّا أَنْشَأْنَاهُنَّ إِنْشَاءً فَجَعَلْنَاهُنَّ أَبْكَاراً عُرُباً أَتْرَاباً﴾
يعنى ما آن زنان را ايجاد و تربيت كرديم، ايجادى خاص و تربيتى مخصوص. در اين آيه اشارهاى هم به اين نكته هست كه وضع زنان بهشتى از نظر جوانى و پيرى و زيبايى و زشتى اختلاف ندارد، و معناى اينكه فرمود: ﴿فَجَعَلْنَاهُنَّ أَبْكَاراً﴾ اين است كه: ما زنان بهشتى را هميشه بكر قرار دادهايم، به طورى كه هر بار كه همسران ايشان با آنان بياميزند ايشان را بكر بيابند.
كلمه «عرب» جمع عروب است، و عروب به معناى زنى است كه به شوهرش عشق مىورزد، و يا حد اقل او را دوست بدارد و در برابرش ناز و كرشمه داشته باشد، و كلمه «اتراب» جمع ترب - به كسره تاء و سكون راء - به معناى مثل است، مىفرمايد: ما زنان بهشتى را امثال يكديگر كرديم، و يا از نظر سن و سال، هم سن شوهرانشان كرديم.
﴿لِأَصْحَابِ اَلْيَمِينِ ثُلَّةٌ مِنَ اَلْأَوَّلِينَ وَ ثُلَّةٌ مِنَ اَلْآخِرِينَ﴾
معناى اين آيه از آنچه گذشت استفاده مىشود، احتياج به توضيح مكرر ندارد، چيزى كه در اينجا بايد گفت اين است كه: از اين آيات استفاده مىشود اصحاب يمين در اولين و آخرين جمعيتى كثير هستند، به خلاف سابقين مقربين كه در اولين، بسيار بودند، و در آخرين وعدهاى كمتر.
﴿وَ أَصْحَابُ اَلشِّمَالِ مَا أَصْحَابُ اَلشِّمَالِ﴾
اين جمله مركب است از مبتداى ﴿أَصْحَابُ اَلشِّمَالِ﴾، و خير ﴿مَا أَصْحَابُ اَلشِّمَالِ﴾، و استفهام در جمله دوم استفهام شگفتانگيزى و هولانگيزى است، و اگر اصحاب مشئمه در آيات قبل را در اين آيات اصحاب شمال خواند، براى اين بود كه اشاره كند به اينكه اصحاب مشئمه در قيامت نامههاى اعمالشان به دست چپشان داده مىشود، هم چنان كه نظيرش در اصحاب يمين گذشت.
﴿فِي سَمُومٍ وَ حَمِيمٍ وَ ظِلٍّ مِنْ يَحْمُومٍ لاَ بَارِدٍ وَ لاَ كَرِيمٍ﴾
كلمه «سموم» - به طورى كه در كشاف1 آمده - به معناى حرارت آتش است، كه در «مسام بدن»2فرو رود، و كلمه «حميم» به معناى آب بسيار داغ است، و تنوين در آخر سموم و حميم عظمت آن دو را مىرساند. (در فارسى هم وقتى مىخواهيم بفهمانيم فلانى شجاعت عجيبى به خرج داد، مىگوييم: فلانى شجاعتى كرد، يعنى شجاعتى وصف ناپذير)، و كلمه «يحموم» به معناى دود سياه است، و ظاهرا دو كلمه ﴿لاَ بَارِدٍ وَ لاَ كَرِيمٍ﴾ دو صفت باشد براى ظل نه براى يحموم، چون ظل است كه از آن انتظار برودت مىرود، و مردم بدان جهت خود را به طرف سايه مىكشانند، كه خنك شوند، و استراحتى كنند و هرگز از دود انتظار برودت ندارند، تا بفرمايد يحمومى كه نه خنك است و نه كريم.
مقصود از «اتراف» در تعليل استقرار اصحاب شمال در عذاب به اينكه آنان مترف بودند
﴿إِنَّهُمْ كَانُوا قَبْلَ ذَلِكَ مُتْرَفِينَ﴾
اين آيه علت استقرار اصحاب شمال در عذاب را بيان مىكند، و اشاره با كلمه «ذلك» به همان عذاب آخرتى است كه قبلا ذكر كرده بود، و «اتراف» كه مصدر كلمه «مترفين» است به معناى آن است كه نعمت، صاحب نعمت را دچار مستى و طغيان كند، كسى كه نعمت چنينش كند مىگويند او اتراف شده، يعنى سرگرمى به نعمت آن چنان او را مشغول كرده كه از ما وراى نعمت غافل گشته، پس مترف بودن انسان به معناى دل بستگى او به نعمتهاى دنيوى است، چه آن نعمتهايى كه دارد، و چه آنهايى كه در طلبش مىباشد، چه اندكش و چه بسيارش3.
اين را بدان جهت گفتيم كه ديگر اشكال نشود به اينكه بسيارى از اصحاب شمال از متمولين و داراى نعمتهاى بسيار نيستند، چون نعمتهاى الهى همه در داشتن مال خلاصه نمىشود، مال يكى از آن نعمتها است، و آدمى غرق در انواع نعمتهاى خدايى است، ممكن است مردى تهىدست به يكى ديگر از آن نعمتها دچار طغيان بشود.
و به هر حال معناى آيه اين است كه: اگر گفتيم ما اصحاب شمال را به فلان عذاب گرفتار مىكنيم، علتش اين است كه آنان قبل از اين در دنيا دچار طغيان بودند، و به نعمتهاى خدا اتراف شده بودند.
اقوال مختلف در باره مقصود از «حنث عظيم» كه اصحاب شمال بر آن اصرار مىورزيدند
﴿وَ كَانُوا يُصِرُّونَ عَلَى اَلْحِنْثِ اَلْعَظِيمِ﴾
در مجمع البيان مىگويد: كلمه «حنث» به معناى شكستن عهد و پيمان مؤكد به سوگند است، و اصرار در شكستن چنين عهدى به اين است كه: به اين عمل ناستوده هم چنان ادامه دهد، و به هيچ وجه دست از آن برندارد1.
و شايد اين معنا از سياق استفاده بشود كه اصرار بر حنث عظيم عبارت است از اينكه استكبار از پرستش و بندگى پروردگار خود دارند، عبادتى كه بر حسب فطرت بر آن پيمان بسته بودند، و در عالم ذر بر طبق آن ميثاق داده بودند، و در عين سپردن چنين پيمانى فطرى غير پروردگار خود را اطاعت كنند، و اين پيمان شرك مطلق است.
بعضى2 هم گفتهاند: اصلا كلمه «حنث» به معناى گناه عظيم است، و اگر با اين حال كلمه مذكور را به وصف عظيم توصيف كرده، با اينكه عظيم در معناى خود كلمه خوابيده، براى مبالغه است، و منظور از حنث عظيم شرك به خدا است.
بعضى3 ديگر گفتهاند: حنث عظيم به طور كلى به معناى هر گناه كبيره است.
بعضى4 هم گفتهاند: سوگند خوردن بر اين ادعا است كه قيامت دروغ است، و اين سوگند در آيه شريفه ﴿وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمَانِهِمْ لاَ يَبْعَثُ اَللَّهُ مَنْ يَمُوتُ﴾5 حكايت شده مىفرمايد: مشركين سوگندهاى غلاظ و شدادى به خدا مىخورند كه خدا مردگان را زنده نمىكند، ولى لفظ آيه مورد بحث مطلق است، نه از آن خصوص عهدشكنى متبادر است، و نه شرك به خدا، و نه گناهان كبيره، و نه سوگند بر نبودن معاد، و چون آيه مطلق است پس با احتمال ما بهتر مىسازد كه گفتيم: عبارت است از اطاعت غير خدا كه اين نيز مطلق است و شامل همه آن احتمالات مىشود.
﴿وَ كَانُوا يَقُولُونَ أَ إِذَا مِتْنَا وَ كُنَّا تُرَاباً وَ عِظَاماً أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ أَ وَ آبَاؤُنَا اَلْأَوَّلُونَ﴾
سخنى است از منكرين معاد كه ريشه و اساسى به جز استبعاد ندارد، و به همين علت استبعاد حشر خود را با حشر پدران خود تاكيد كردند، چون حشر پدران پوسيده به نظر آنان بعيدتر است، و تقدير كلام «او آباؤنا الاولون مبعوثون» است، يعنى آباء و پدران گذشته ما نيز مبعوث مىشوند؟
﴿قُلْ إِنَّ اَلْأَوَّلِينَ وَ اَلْآخِرِينَ لَمَجْمُوعُونَ إِلىَ مِيقَاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ﴾
در اين آيه خداى تعالى به رسول گرامى خود دستور مىدهد از استبعاد آنان نسبت به معاد پاسخ داده، آن را تثبيت كند، و آنگاه به ايشان خبر دهد كه در روز قيامت چه زندگيى دارند، طعام و شرابشان چيست؟ طعامشان زقوم و شرابشان حميم است.
و حاصل پاسخ اين است كه: اولين و آخرين هر دو دسته به سوى ميقات روزى معلوم جمع مىشوند، و اينكه بين خود و اولين فرق گذاشتند بعث خود را امرى بعيد و بعث آنان را بعيدتر دانستند صحيح نيست.
و كلمه «ميقات» به معناى وقت معينى است، كه امرى را با آن تحديد كنند، و منظور از «يوم معلوم» روز قيامت است كه نزد خدا معلوم است، پس اضافه ميقات به كلمه «يوم معلوم» با اينكه گفتيم خود ميقات به معناى وقت معين است اضافهاى است بيانى.
﴿ثُمَّ إِنَّكُمْ أَيُّهَا اَلضَّالُّونَ اَلْمُكَذِّبُونَ لَآكِلُونَ مِنْ شَجَرٍ مِنْ زَقُّومٍ فَمَالِؤُنَ مِنْهَا اَلْبُطُونَ﴾
اين آيات تتمه كلامى است كه گفتيم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مامور بوده با منكرين معاد در ميان بگذارد، و در اين آيات از مال كار آنان در روز قيامت و وضعى كه آن روز دارند، و طعام و شرابى كه دارند خبر مىدهد.
و اگر آنان را به خطاب ضالين و مكذبين مخاطب كرد، براى اين بود كه به علت شقاوت و ملاك خسرانشان در روز قيامت اشاره كرده باشد، و آن ملاك اين است كه: ايشان از طريق حق گمراه بودند، و اين گمراهى در اثر استمرارى كه در تكذيب و اصرارى كه بر حنث داشتند در دلهايشان رسوخ كرده، و اگر تنها گمراه بودند و ديگر تكذيب نمىداشتند، اميد آن مىرفت كه نجات يابند، و هلاك نگردند اما دردشان تنها گمراهى نبود.
و كلمه «من» در جمله «من شجر» ابتدايى است، و در جمله «من زقوم» بيانيه است. احتمال هم دارد «من زقوم» بدل باشد از «من شجر».و ضمير «منها» به شجر و يا به ثمر بر مىگردد، و اين دو نام هم جايز است ضمير مؤنث به آن برگردد و هم ضمير مذكر، و بخاطر همين در اينجا ضمير مؤنث به آن برگردانيده، و در آيه بعدى ضمير مذكر آورده، فرموده: ﴿فَشَارِبُونَ عَلَيْهِ﴾، و بقيه الفاظ آيه روشن است. مىفرمايد: سپس شما اى گمراهان تكذيب كننده از درختى (و يا از ميوه درختى) از زقوم خواهيد خورد، و شكمها از آن پر خواهيد كرد.
﴿فَشَارِبُونَ عَلَيْهِ مِنَ اَلْحَمِيمِ فَشَارِبُونَ شُرْبَ اَلْهِيمِ﴾
كلمه «على» در «عليه» كه استعلاء را مىرساند در مورد اين آيه مىفهماند منظور
نوشيدن بلافاصله بعد از خوردن است، (در فارسى هم مىگوييم روى غذا آب نوشيد) و كلمه «هيم» جمع هيماء است، و «هيماء» آن شترى را گويند كه مبتلا به بيمارى هيام - به ضمه هاء - شده باشد، و بيمارى «هيام» آفتى است كه شتران بدان مبتلا مىشوند، مانند بيمارى استسقاء (در آدميان) كه حيوان از شدت عطش آب مىخورد، ولى رفع عطش نمىشود، و هم چنان مىنوشد تا بميرد، و يا به معناى درد شديدى است كه بدان مبتلا مىگردد، و از شدت درد مىميرد.
بعضى1 گفتهاند: منظور از هيم، ريگزار است كه هيچ وقت از آب سير نمىشود.
و معناى آيه اين است كه: شما اى گمراهان تكذيب كننده، پس از خوردن از درخت زقوم از آبى جوشان خواهيد نوشيد، مانند نوشيدن شتر هيماء، و يا نوشيدن ريگزار كه هرگز از نوشيدن سيراب نمىشود. اين جمله آخرين جملهاى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مامور شد كفار را به آن مخاطب سازد.
﴿هَذَا نُزُلُهُمْ يَوْمَ اَلدِّينِ﴾
اين است پذيرايى از ايشان در روز دين، يعنى روز جزا، و كلمه «نزل» به معناى هر خوردنى و نوشيدنى است كه ميزبان به وسيله آن از ميهمان خود پذيرايى مىكند و حرمتش را پاس مىدارد.
و معناى آيه اين است كه: اينها كه در باره طعام و شراب آنان گفتيم، پذيرايى گمراهان تكذيبگر است. پس در اينكه عذاب آماده شده آنان را، پذيرايى خوانده، نوعى تهكم و طعنه زدن است، و آيه شريفه كلام خداى تعالى است خطاب به رسول گراميش، چون اگر اين جمله نيز كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بود، و خطاب در آن به ضالين بود، بايد مىفرمود: «هذا نزلكم - اين است پذيرايى از شما» ولى مىبينيم كه فرموده: «اين است پذيرايى از ايشان».
بحث روايتى
در الدر المنثور است كه ابن مردويه و ابن عساكر از طريق عروة بن رويم از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده كه گفت: وقتى سوره واقعه نازل شد و در آن آمده: ﴿ثُلَّةٌ مِنَ اَلْأَوَّلِينَ وَ قَلِيلٌ
مِنَ اَلْآخِرِينَ﴾ عمر عرضه داشت: يا رسول اللَّه جمعى كثير از اولين، و اندكى از آخرين؟ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: بيا و بشنو كه اين آيه هم نازل شده: ﴿ثُلَّةٌ مِنَ اَلْأَوَّلِينَ وَ ثُلَّةٌ مِنَ اَلْآخِرِينَ﴾.
آگاه باش كه از آدم تا من جزء ثله اولين است، و امت من ثله آخرين است، و ما هنوز ثله خود را تكميل نكردهايم، وقتى تكميل مىشود كه بتوانيم شتران خود را در بيابانهاى سودان بچرانيم. (و يا سودانيان ما را در چراندن شتران كمك كنند) در حالى كه از گويندگان لا اله الا اللَّه باشند، و شهادت دهند كه براى خدا شريكى نيست. سيوطى بعد از نقل اين حديث مىگويد: ابن ابى حاتم اين حديث را به وجهى ديگر و بدون سند از عروة بن رويم نقل كرده است1.
توضيحى راجع به روايتى كه بر نسخ آيه : ﴿ثُلَّةٌ مِنَ اَلْأَوَّلِينَ وَ قَلِيلٌ مِنَ اَلْآخِرِينَ﴾ با آيه: ﴿ثُلَّةٌ مِنَ اَلْأَوَّلِينَ وَ ثُلَّةٌ مِنَ اَلْآخِرِينَ﴾ دلالت دارد
و در همان كتاب آمده كه ابن مردويه از ابو هريره روايت كرده كه گفت: وقتى آيه ﴿ثُلَّةٌ مِنَ اَلْأَوَّلِينَ وَ قَلِيلٌ مِنَ اَلْآخِرِينَ﴾ نازل شد، اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اندوهناك شدند، و پيش خود فكر كردند كه به جز اندكى از ما از امت محمد نيست (چون مىفرمايد: مقربون جمع كثيرى از گذشتگان، و اندكى از آيندگانند، و ما آيندگان آن گذشتگانيم) و به همين جهت ظهر همان روز اين آيه نازل شد كه: ﴿ثُلَّةٌ مِنَ اَلْأَوَّلِينَ وَ ثُلَّةٌ مِنَ اَلْآخِرِينَ﴾، تا ثله اولين و ثله آخرين به اندازه هم و مقابل هم شوند، در نتيجه آيه ﴿ثُلَّةٌ مِنَ اَلْأَوَّلِينَ وَ قَلِيلٌ مِنَ اَلْآخِرِينَ﴾ نسخ شد2.
مؤلف: زمخشرى در كشاف در تفسير اين آيه مىگويد: اگر بگويى كه در حديث آمده همين كه اين آيه نازل شد مسلمانان ناراحت شدند، و هم چنان اظهار ناراحتى مىكردند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به طور مداوم به پروردگار خود مراجعه مىكرد، تا آيه ﴿ثُلَّةٌ مِنَ اَلْأَوَّلِينَ وَ ثُلَّةٌ مِنَ اَلْآخِرِينَ﴾ نازل شد، در پاسخ مىگويم: اين حديث به دو دليل درست نيست، اول اينكه اين آيه شريفه با كمال وضوح در باره سابقين است، كه مىفرمايد: در اولين زياد بودند، و در آخرين كمتر. و آيه دوم كه مصاديق خود را در اولين و آخرين بسيار دانسته مربوط به اصحاب يمين است، و لذا مىبينيد كه اين طبقه را و وعدهاى را كه به ايشان داده با حرف «واو» بر طبقه سابقين و وعدهاى كه به ايشان داده عطف كرده است (و اگر هر دو آيه راجع به يك طايفه بود، حاجت به عطف نداشت، و ذكر آن طايفه به عنوان اصحاب
يمين تقريبا تكرارى مىبود).
دليل دوم اين است كه: نسخ در مورد احكام است، كه ممكن است حكمى از احكام تا مدتى موقت مصلحت داشته باشد، و بعد از آن مدت حكمى ديگر آن را نسخ كند، و اما خبر دادن از يك جريان و يا يك داستان چيزى نيست كه نسخ بپذيرد، و آيات مورد بحث دارد از آينده سابقين و اصحاب يمين خبرهايى مىدهد، اينجا چه جاى نسخ است؟1.
بعضى2 ديگر از اين اشكال پاسخ دادهاند كه: ممكن است روايت را حمل كرد بر اينكه وقتى اصحاب، آيه اولى را كه بين اولين و آخرين فرق مىگذاشت شنيدند، گمان كردند امت اسلام هم چنين وضعى دارند، يعنى اصحاب يمين از اين امت اندكى از ايشان است، در نتيجه رستگاران به بهشت در اين امت كمتر از بهشتيان در امتهاى گذشته است، لذا آيه شريفه ﴿ثُلَّةٌ مِنَ اَلْأَوَّلِينَ وَ ثُلَّةٌ مِنَ اَلْآخِرِينَ﴾ نازل شده، اندوه آنان را از بين برد، و اينكه در حديث آمده كه آيه بعدى آيه قبلى را نسخ كرد، منظورش همين بوده كه آيه دوم آن پندارى را كه مسلمانان نامبرده از آيه اول داشتند از بين برد.
ليكن خواننده عزيز توجه دارد كه حمل مذكور هيچ شاهد و دليلى در لفظ آيه ندارد، علاوه بر اين، لفظ آيه با آن منافات دارد، و مخصوصا اينكه حمل كردند نسخ را بر ازاله پندار، عبارت خود حديث آن را تحمل نمىكند، حال روايت اولى هم مخصوصا از جهت ذيلش حال همين روايت است.
و در مجمع البيان در ذيل آيه ﴿يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدَانٌ مُخَلَّدُونَ﴾ مىگويد در معناى ولدان اختلاف است، بعضى گفتهاند همان فرزندان اهل دنيا هستند، كه (به خاطر كوچكى سن) نه حسناتى دارند تا مستقلا براى خود پاداشى داشته باشند، و نه گناهانى تا عقاب شوند، ناگزير اين پست را به آنان محول كردهاند.
آنگاه مىگويد: از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم روايت شده كه وقتى پرسيدند اطفال مشركين در آخرت چه وضعى دارند؟ فرمود: خدمتگزاران اهل بهشتند3.
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از حسن نقل كرده، ليكن روايتش ضعيف و غير قابل اعتماد است4.
رواياتى در ذيل آيات مربوط به بهشت و نعمتهاى بهشتى
و در الدر المنثور است كه ابن ابى الدنيا در كتاب «صفة الجنة»، و بزار، ابن مردويه، و بيهقى در كتاب «البعث»، از عبد اللَّه بن مسعود روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به من فرمود: همين كه در بهشت نگاهت به مرغى بيفتد و هوس بريان شده آن را بكنى، همان مرغ در حالى كه بريان شده پيش رويت مىافتد1.
مؤلف: در اين معنا روايات بسيارى رسيده و در بعضى از آنها آمده كه مؤمن هوس هر چيز را بكند برايش حاضر مىشود، و او از آن چيز مىخورد، و بقيهاش به همان حالت اول بر مىگردد، مثلا اگر مرغ باشد به سوى محل خود پرواز مىكند، و تازه در بين مرغان افتخار هم مىكند.
و در تفسير قمى در ذيل آيه شريفه ﴿لاَ يَسْمَعُونَ فِيهَا لَغْواً وَ لاَ تَأْثِيماً﴾ امام فرموده: لغو و تاثيم عبارت است از فحش و دروغ و غنا2.
مؤلف: شايد مراد از «غنا»، لهو باشد، و ممكن هم هست كلمه غنا تصحيف شده «خناء» باشد، يعنى ناقل حديث آن را درست ننوشته باشد و خناء به معناى ناسزاگويى و فحش است.
و نيز در همان كتاب در ذيل آيه ﴿وَ أَصْحَابُ اَلْيَمِينِ مَا أَصْحَابُ اَلْيَمِينِ﴾ نقل مىكند كه امام فرمود: اصحاب يمين عبارتند از على بن ابى طالب و شيعيان او3.
مؤلف: اين روايت نظر دارد به رواياتى كه در تفسير آيه ﴿يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ فَمَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ﴾4وارد شده، كه در آن روايات كلمه يمين به امام حق معنا شده. و معناى روايت قمى اين مىشود كه: يمين، على (علیه السلام) است، و اصحاب يمين اصحاب آن جناب و شيعيان او هستند. و به هر حال روايت از باب نشان دادن مصداق بارز آيه است، نه اينكه بخواهد بفرمايد آيه شريفه در خصوص على (علیه السلام) و شيعيانش نازل شده.
باز در آن كتاب در ذيل آيه ﴿فِي سِدْرٍ مَخْضُودٍ﴾ آمده كه اين سدر درختى است كه نه برگ دارد و نه خار، و وقتى امام صادق (علیه السلام) آيه ﴿وَ طَلْحٍ مَنْضُودٍ﴾ را تلاوت كرد، در معنايش فرمود يعنى رويهم چيده شده5.
و در الدر المنثور است كه حاكم (وى حديث را صحيح دانسته)، و بيهقى در كتاب «البعث»، از ابى امامه روايت كردهاند كه گفت: اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همواره مىگفتند خداى تعالى هميشه ما را به وسيله دهاتىها سود مىرساند، دهاتىها به شهر مىآيند و از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مسائلى مىپرسند و ما استفاده مىكنيم، هم چنان كه روزى يك اعرابى نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شد و عرضه داشت: يا رسول اللَّه قرآن كريم نام درختى موذى را برده، و ما انتظار نداشتيم كه در بهشت درختى موذى وجود داشته باشد، و صاحبش را اذيت كند. حضرت پرسيد: كدام درخت است؟ اعرابى گفت: درخت سدر، كه داراى خار است. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: مگر قرآن نفرموده: ﴿فِي سِدْرٍ مَخْضُودٍ﴾ ؟ خودش فرموده كه خدا آن را خضد مىكند، يعنى خارش را از آن مىگيرد، و به جاى دانه دانههاى خارش ميوه به آن مىدهد، آرى سدر بهشتى ميوهاى مىآورد وقتى آن را مىشكافند هفتاد و دو رقم طعام داخل آن است، طعامهايى كه هيچ يك به رنگ ديگرى نيست1.
و در مجمع البيان مىگويد: عامه از على (علیه السلام) روايت كردهاند كه شخصى نزد آن جناب اين آيه را خواند «و طلح منضود» حضرت فرمود: طلح نيست بلكه آيه شريفه ﴿طَلْحٍ مَنْضُودٍ﴾ است، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿وَ نَخْلٍ طَلْعُهَا هَضِيمٌ﴾، شخصى عرضه داشت: چرا پس قرآن را تغيير نمىدهيد، تا همه بخوانند «و طلع» ؟فرمود: قرآن امروز به هم خورده نمىشود، اين روايت را فرزند آن جناب حسن بن على (علیه السلام) و قيس بن سعد نيز از آن جناب نقل كردهاند2.
و در الدر المنثور است كه: عبد الرزاق، فاريابى، هناد، عبد بن حميد، و ابن مردويه، از على بن ابى طالب روايت كردهاند كه در ذيل آيه «و طلح منضود» فرمود: منظور موز است3.
و در مجمع البيان گفته: در خبر آمده كه در بهشت درختى است كه يك نفر سواره اگر بخواهد سايه آن را طى كند، و صد سال راه برود باز هم آن را طى نخواهد كرد، و شما اگر خواستيد بخوانيد ﴿وَ ظِلٍّ مَمْدُودٍ﴾. و نيز در خبر آمده كه هواى بهشت همواره مانند هواى صبحگاهان تابستان نه سرد است و نه گرم4.
مؤلف: روايت اولى در الدر المنثور از ابى سعيد و انس و غير آن دو از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل شده1.
و در روضه كافى به سندى كه به على بن ابراهيم دارد، از او، از ابن محبوب، از محمد بن اسحاق مدنى، از امام ابى جعفر (علیه السلام) از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه در ضمن حديثى كه در آن وصف بهشت و اهل بهشت را توصيف كرده، فرموده: اهل بهشت به زيارت يكديگر مىروند، و در بهشت همگى در زير سايههاى كشيده شدهاى كه هوايش و روشنيش مانند هوا و روشنى ما بين طلوع فجر و طلوع خورشيد، و بلكه پاكيزهتر از آن است متنعم مىشوند2.
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿إِنَّا أَنْشَأْنَاهُنَّ إِنْشَاءً﴾ فرموده: منظور حور العين در بهشت است، ﴿فَجَعَلْنَاهُنَّ أَبْكَاراً عُرُباً﴾ فرمود: يعنى جز به زبان عربى سخن نمىگويند3.
و در الدر المنثور است كه: ابن ابى حاتم، از جعفر بن محمد، از پدرش روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در معناى كلمه «عربا» فرمود: كلام حوريان بهشت عربى است4.
مؤلف: و در رواياتى ديگر آمده كه كلمه «عرب» جمع عروب است، كه به معناى زن با ناز و كرشمه است5.
و نيز در همان كتاب است كه مسدد در مسند خود، و ابن منذر و طبرانى و ابن مردويه، به سند حسن از ابى بكره از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كردهاند كه در تفسير آيه ﴿ثُلَّةٌ مِنَ اَلْأَوَّلِينَ وَ ثُلَّةٌ مِنَ اَلْآخِرِينَ﴾ فرمود: اين دو گروه هر دو در اين امتند و منظور، اولين اين امت و آخرين آنند6.
مؤلف: اين معنا در روايات بسيارى وارد شده و ليكن ظاهر آيات اين سوره اين است كه تقسيمبندى آن مربوط به تمام بشر است، نه مخصوص به اين امت و شايد مراد اين روايات اين باشد كه در اين امت نيز از هر قسمى مصداقى هست، هر چند كه اين احتمال از ظاهر
روايات بعيد است، و همچنين مراد از رواياتى كه وارد شده كه اصحاب يمين اصحاب امير المؤمنينند، و رواياتى كه دارد اصحاب شمال دشمنان آل محمدند، خواستهاند بيان مصداق كنند.
و در محاسن به سند خود از معاوية بن وهب از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: از آن جناب از نوشيدن به يك نفس پرسيدم، حضرتش آن را مكروه دانست و فرمود: اين شرب، شرب هيم است، پرسيدم هيم چيست؟ فرمود شتر1.
و نيز در آن كتاب به سند خود از حلبى از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه گفت: آن جناب كراهت داشت از اينكه مردم شبيه به هيم باشند، و آنگاه گفت: پرسيدم: هيم چيست؟ فرمود: ريگ2.
مؤلف: اين هر دو معنا در رواياتى ديگر نيز آمده3.
[سوره واقعه (56): آيات 57 تا 96]
﴿نَحْنُ خَلَقْنَاكُمْ فَلَوْ لاَ تُصَدِّقُونَ٥٧ أَ فَرَأَيْتُمْ مَا تُمْنُونَ٥٨ أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ اَلْخَالِقُونَ٥٩ نَحْنُ قَدَّرْنَا بَيْنَكُمُ اَلْمَوْتَ وَ مَا نَحْنُ بِمَسْبُوقِينَ٦٠عَلىَ أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثَالَكُمْ وَ نُنْشِئَكُمْ فِي مَا لاَ تَعْلَمُونَ٦١ وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ اَلنَّشْأَةَ اَلْأُولىَ فَلَوْ لاَ تَذَكَّرُونَ٦٢ أَ فَرَأَيْتُمْ مَا تَحْرُثُونَ٦٣ أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ اَلزَّارِعُونَ٦٤ لَوْ نَشَاءُ لَجَعَلْنَاهُ حُطَاماً فَظَلْتُمْ تَفَكَّهُونَ٦٥ إِنَّا لَمُغْرَمُونَ٦٦ بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ٦٧ أَ فَرَأَيْتُمُ اَلْمَاءَ اَلَّذِي تَشْرَبُونَ٦٨ أَ أَنْتُمْ أَنْزَلْتُمُوهُ مِنَ اَلْمُزْنِ أَمْ نَحْنُ اَلْمُنْزِلُونَ٦٩ لَوْ نَشَاءُ جَعَلْنَاهُ أُجَاجاً فَلَوْ لاَ تَشْكُرُونَ٧٠أَ فَرَأَيْتُمُ اَلنَّارَ اَلَّتِي تُورُونَ٧١ أَ أَنْتُمْ أَنْشَأْتُمْ شَجَرَتَهَا أَمْ نَحْنُ اَلْمُنْشِؤُنَ٧٢ نَحْنُ جَعَلْنَاهَا تَذْكِرَةً وَ مَتَاعاً لِلْمُقْوِينَ٧٣ فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ اَلْعَظِيمِ٧٤ فَلاَ أُقْسِمُ بِمَوَاقِعِ اَلنُّجُومِ٧٥ وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ٧٦ إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ٧٧ فِي كِتَابٍ مَكْنُونٍ٧٨ لاَ يَمَسُّهُ إِلاَّ اَلْمُطَهَّرُونَ٧٩ تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ اَلْعَالَمِينَ٨٠أَ فَبِهَذَا اَلْحَدِيثِ أَنْتُمْ مُدْهِنُونَ٨١ وَ تَجْعَلُونَ رِزْقَكُمْ أَنَّكُمْ تُكَذِّبُونَ٨٢ فَلَوْ لاَ إِذَا بَلَغَتِ اَلْحُلْقُومَ٨٣ وَ أَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنْظُرُونَ٨٤ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَ لَكِنْ لاَ تُبْصِرُونَ٨٥ فَلَوْ لاَ إِنْ كُنْتُمْ غَيْرَ مَدِينِينَ٨٦ تَرْجِعُونَهَا إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ٨٧ فَأَمَّا إِنْ كَانَ مِنَ اَلْمُقَرَّبِينَ٨٨ فَرَوْحٌ وَ رَيْحَانٌ وَ جَنَّةُ نَعِيمٍ٨٩ وَ أَمَّا إِنْ كَانَ مِنْ أَصْحَابِ اَلْيَمِينِ٩٠فَسَلاَمٌ لَكَ مِنْ أَصْحَابِ اَلْيَمِينِ٩١ وَ أَمَّا إِنْ كَانَ مِنَ اَلْمُكَذِّبِينَ
﴿اَلضَّالِّينَ٩٢ فَنُزُلٌ مِنْ حَمِيمٍ٩٣ وَ تَصْلِيَةُ جَحِيمٍ٩٤ إِنَّ هَذَا لَهُوَ حَقُّ اَلْيَقِينِ٩٥ فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ اَلْعَظِيمِ٩٦﴾
ترجمه آيات
ما شما را آفريدهايم، پس چرا تصديق نمىكنيد (57).
به من خبر دهيد آيا نطفهاى كه در رحمها مىريزيد (58).
آيا شما آن را مىآفرينيد و يا ما خالق آنيم؟ (59).
اين ماييم كه مرگ را بين شما مقرر كردهايم، و كسى نيست كه از تقدير ما سبقت بگيرد (60).
ما بر اين اساس مقدر كردهايم كه جماعتى مثل شما جايگزين شما شوند، و شما را به خلقتى ديگر كه از آن خبر نداريد ايجاد كنيم (61).
و شما با اينكه نشاه نخستين را ديديد، چرا متذكر نمىشويد؟! (62).
آيا هيچ در باره آنچه كشت مىكنيد انديشيدهايد؟ (63).
آيا شما آن را مىرويانيد، و يا رويانندهاش ماييم؟ (64).
و اگر بخواهيم مىتوانيم آن را بوته خشكى كنيم، و شما از شدت حادثه تعجب كنيد (65).
(و به يكديگر بگوييد) در خسارت سنگينى قرار گرفتيم (66).
بلكه به كلى از رزق محروم شديم (67).
آيا در باره اين آب (تصفيه شده و شيرين آسمانى) كه مىنوشيد انديشيدهايد؟ (68).
شما آن را از تصفيه خانه ابر نازل كرديد، و يا نازلكنندهاش ماييم؟ (69).
و اگر مىخواستيم (مانند قبل از تصفيه و همانند آب درياها) تلخ و شورش مىكرديم، پس چرا هنوز هم شكر نمىگزاريد (70).
آيا در باره آتشى كه مىافروزيد فكر كردهايد؟ (71).
آيا درختش را كه بعدا هيزم شد شما ايجاد كرديد، و يا پديد آورندهاش ما بوديم؟ (72).
ما آن را مايه تذكر و وسيله زندگى شما مردم تهىدست بىكس قرار داديم (73).
پس به نام پروردگار عظيمت تسبيح كن (74).
مطلب آن قدر روشن است كه حاجت نيست به اينكه به سقوط ستارگان سوگند ياد كنيم (75).
(ولى ياد مىكنيم) و اين سوگند اگر بدانيد بسيار عظيم است (76).
كه اين قرآنى است ارجمند (77).
(كه قبلا) در كتابى پنهان از بشر بود (78).
كه جز پاكان كسى از آن آگاه نيست (79).
تنزيلى از ناحيه رب العالمين است (80).
آيا هنوز هم به اين امر مهم بىاعتنايى و سهلانگارى مىكنيد؟ (81).
و بهره خود را در تكذيب آن قرار مىدهيد (82).
پس چرا وقتى جان يكى از شما به حلقوم مىرسد (توانايى بازگرداندن آن را نداريد؟) (83).
و در آن هنگام همه تماشا مىكنيد كه او دارد از دستتان مىرود (و كارى از دستتان ساخته نيست) (84).
در حالى كه ما از شما به او نزديكتريم، ولى شما نمىبينيد (85).
پس چرا اگر روز جزايى نداريد (86).
جان او را بر نمىگردانيد اگر راست مىگوييد؟ (87).
(پس بدانيد كه روز جزايى داريد، و شما مردم در آن روز هم سه طايفه هستيد. مقربين و اصحاب يمين و مكذبين)، اگر آنكه جانش به حلقوم رسيده از مقربين باشد (88).
راحتى و رزق و جنت نعيم دارد (89).
و اما اگر از اصحاب يمين باشد (90).
اى پيامبر! در آن روز به تو سلام خواهد كرد (91).
و اما اگر از تكذيبگران و گمراهان باشد (92).
پذيرايى وى از آب جوشان (93).
و حرارت آتش خواهد بود (94).
به درستى كه اين همان حق اليقين است (95).
پس به نام پروردگار عظيمت تسبيح گوى (96).
بيان آيات
بعد از آنكه رشته كلام خداى سبحان منتهى شد به بيان عاقبت امر طوايف سهگانه، كه آخرين ايشان اصحاب شمال بود، و فرمود: عاملى كه ايشان را به چنين سرنوشتى سوق داد يكى شكستن عهدى بود كه در ازل سپرده بودند كه به مراسم عبوديت قيام كنند، و ديگرى تكذيب بعث و جزا بود، و نيز بعد از آنكه رسول گرامى خود را دستور داد به اينكه گفتار آنان را
با تقرير بعث و جزا و بيان كيفرها و پاداشهاى قيامت رد كند، اينك در اين آيات ايشان را بر سر اينكه معاد و جزا را انكار كردند توبيخ مىكند، به اينكه آورنده خبر بعث و جزا خدا است، كه آفريدگار ايشان و مدبر امر ايشان و كسى است كه مرگ و ايجاد بعد از مرگ را برايشان مقدر كرده، او مىداند كه از آغاز خلقتشان تا منتها اليه امرشان چه حوادثى بر آنان جريان مىيابد، و نيز توبيخ مىكند به اينكه آن كتابى كه ايشان را از معاد خبر مىدهد قرآن كريم است، كه از بازيچه دست شيطانها شدن و اولياى گمراه آنان مصون است.
سپس دوباره بر سر سخن شده حال طوايف سهگانه را يك بار ديگر بيان مىكند، و خاطر نشان مىسازد كه اختلاف احوالى كه اين طوايف دارند، از روز مرگشان شروع مىشود.
و در اينجا سوره خاتمه مىيابد.
بيان جهت اينكه لازمه اعتقاد به آفريدگان تصديق قيامت و معاد است ﴿نَحْنُ خَلَقْنَاكُمْ فَلَوْ لاَ تُصَدِّقُونَ﴾
﴿نَحْنُ خَلَقْنَاكُمْ فَلَوْ لاَ تُصَدِّقُونَ﴾
سياق اين آيه سياق گفتگو در باره قيامت و جزا است، در زمينهاى سخن مىگويد كه مشركين قيامت و جزا را انكار و تكذيب كرده بودند، و در چنين زمينهاى جمله ﴿فَلَوْ لاَ تُصَدِّقُونَ﴾ تحريك و تشويق به تصديق مساله معاد و ترك تكذيب آن است، و به طورى كه از حرف «فاء» كه بر سر جمله مذكور درآمده استفاده مىشود جمله قبلى تعليل اين جمله است، و خلاصه مىفهماند اينكه شما را تشويق مىكنيم به تصديق معاد، و دست برداشتن از تكذيب و انكار آن، علتش اين است كه آخر ما خالق شما هستيم، (ما شما را آفريدهايم، پس چرا گفته ما را در باره معاد تصديق نمىكنيد؟).
خواهيد گفت: به چه جهت خلقت خدا ايجاب مىكند كه مردم جزا و آمدن قيامت و وجود معاد را تصديق كنند؟ جواب مىگوييم به دو جهت:
اول اينكه: وقتى خداى تعالى پديد آورنده انسانها از هيچ و پوچ باشد او مىتواند براى بار دوم هم ايشان را خلق كند، هم چنان كه در جاى ديگر همين مطلب را آورده مىفرمايد: ﴿قَالَ مَنْ يُحْيِ اَلْعِظَامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ قُلْ يُحْيِيهَا اَلَّذِي أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ﴾1.
جهت دوم اينكه: وقتى پديد آورنده مردم و مدبر امورشان و كسى كه خصوصيات و امرشان را او تقدير و اندازهگيرى مىكند خداى تعالى است، پس او به آنچه با آنها مىكند و
حوادثى كه برايشان پيش مىآورد داناتر است، و چون داناتر است وقتى به ايشان خبر مىدهد كه به زودى مبعوثشان مىكند، و بعد از مردن بار ديگر زندهشان نموده جزاى اعمالشان را چه خير و چه شر مىدهد، ديگر چارهاى جز تصديقش ندارند، پس هيچ عذرى براى تكذيب كنندگان خبرهايى كه او در كتابش داده باقى نمىماند، و يكى از آن خبرها بعث و جزا است، هم چنان كه خودش فرمود: ﴿أَ لاَ يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اَللَّطِيفُ اَلْخَبِيرُ﴾1و نيز فرموده: ﴿كَمَا بَدَأْنَا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ وَعْداً عَلَيْنَا إِنَّا كُنَّا فَاعِلِينَ﴾2.
پس حاصل مفاد آيه اين شد كه: ما شما را خلق كردهايم، و مىدانيم كه با شما چه مىكنيم، و به زودى آنچه بنا داريم در باره شما انجام خواهيم داد، و اينك به شما خبر مىدهيم كه به زودى زندهتان مىكنيم، و در برابر آنچه مىكرديد جزايتان خواهيم داد، با اين حال چرا خبرهايى را كه در كتاب نازل بر شما به شما مىدهيم تصديق نمىكنيد؟
در اين آيه و آيات بعديش التفاتى از غيبت به خطاب بكار رفته، چون قبلا مردم غايب فرض شده بودند، مىفرمود: ﴿هَذَا نُزُلُهُمْ يَوْمَ اَلدِّينِ﴾ اين پذيرايى از ايشان است در روز جزا، ولى در ابتداى آيات مورد بحث مردم مخاطب قرار گرفتهاند، روى سخن به ايشان كرده مىفرمايد: ﴿نَحْنُ خَلَقْنَاكُمْ﴾، و اين دگرگون كردن سياق براى اين بوده كه در آيات مورد بحث بناى توبيخ آنان را داشته، و در توبيخ، خطاب مؤكدتر از غيبت است، و گفتن اينكه شما چنين و چنانيد مؤثرتر از گفتن ايشان چنين و چنانند مىباشد.
﴿أَ فَرَأَيْتُمْ مَا تُمْنُونَ﴾
كلمه «تمنون» مضارع جمع حاضر از مصدر امناء است، و «امناء» به معناى ريختن نطفه است، كه منظور از آن در اينجا ريختن در رحم زنان است، و معناى آيه اين است كه: به من خبر دهيد در خلقت انسانها شما پدران و مادران غير از ريختن نطفه چه نقشى داريد؟
﴿أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ اَلْخَالِقُونَ﴾
آيا شما آن نطفه را به صورت انسانى مثل خود در مىآوريد، يا خالق آن ماييم و تبديلش به صورت بشر به دست ما صورت مىگيرد؟
مرگ تقدير شده است و ناشى از غلبه اسباب زوال بر قدرت و اراده خداوند نيست
﴿نَحْنُ قَدَّرْنَا بَيْنَكُمُ اَلْمَوْتَ وَ مَا نَحْنُ بِمَسْبُوقِينَ﴾
آرى1 تدبير امور خلق به جميع شؤون و خصوصياتش از لوازم خلقت و افاضه وجود است، وقتى خداى تعالى به انسان هستى مىدهد، هستى محدود مىدهد، از همان اولين لحظه تكوينش تا آخرين لحظه زندگى دنيائيش، و تمامى خصوصياتى كه در طول اين مدت به خود مىگيرد و رها مىكند، همه از لوازم آن محدوديت است، و جز و آن حد است و به تقدير و اندازهگيرى و تحديد خالق عز و جلش است، كه يكى از آن خصوصيات هم مرگ او است، پس مرگ انسان مانند حياتش به تقديرى از خدا است، نه اينكه خدا نتوانسته انسان را براى هميشه آفريده باشد، و چون او از چنين خلقتى عاجز بوده، و قدرتش همين قدر بوده كه آفريدهاش مثلا هفتاد سال دوام داشته باشد، قهرا بعد از هفتاد سال دستخوش مرگ شود (العياذ باللَّه).
و نه اينكه خدا او را براى هميشه زنده ماندن خلق كرده باشد، و ليكن اسباب و عوامل مخرب و ويرانگر بر اراده خداى عز و جل غلبه كرده، و مخلوق او را بميراند، چون لازمه اين دو فرض اين است كه: قدرت خداى تعالى محدود و ناقص باشد، در فرض اول نتوانسته باشد دوام بيشترى به مخلوق زندهاش بدهد، و در فرض دوم نتوانسته باشد از هجوم عوامل ويرانگر جلوگيرى كند، و اين در مورد خداى تعالى محال است، براى اينكه قدرت او مطلق و ارادهاش شكستناپذير است.
از اين بيان روشن شد كه منظور از جمله ﴿نَحْنُ قَدَّرْنَا بَيْنَكُمُ اَلْمَوْتَ﴾ اين است كه بفهماند اولا مرگ حق است، و در ثانى مقدر از ناحيه او است، نه اينكه مقتضاى نحوه وجود يك موجود زنده باشد، بلكه خداى تعالى آن را براى اين موجود مقدر كرده، يعنى او را آفريده تا فلان مدت زنده بماند، و در رأس آن مدت بميرد.
و نيز روشن گرديد كه مراد از جمله «و ما نحن بمسبوقين» - با در نظر گرفتن اينكه كلمه سبق به معناى غلبه و مسبوق به معناى مغلوب است - اين است كه: ما در عروض مرگ بر
يك مخلوق زنده از عوامل ويرانگر شكست نمىخوريم، و چنان نيست كه حياتى دائمى به شما افاضه كنيم، ولى آن اسباب بر اراده ما غلبه كنند، و حياتى را كه ما خواستهايم هميشه باشد، باطل سازند.
حكمت و غرض از تقدير مرگ: تبديل امثال، و انشاء مجدد اموات
﴿عَلىَ أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثَالَكُمْ وَ نُنْشِئَكُمْ فِي مَا لاَ تَعْلَمُونَ﴾
كلمه «على» متعلق است به جمله «قدرنا»، و جمله جار «على» و مجرور «ان نبدل» در واقع حال است براى «قدرنا»، و معنايش اين است كه: ما مرگ را بين شما مقدر كرديم، در حالى كه آن مرگ بر اين اساس تقدير شد كه جا براى امثال شما باز شود، و ديگران جاى شما را بگيرند، و شما را در خلقتى ديگر كه نمىدانيد در آوريم.
و كلمه «امثال» جمع مثل - به كسره ميم و سكون ثاء - است، و مثل هر چيزى عبارت است از چيزى كه در نوعيت با آن يكى باشد، و سادهتر بگويم: فردى ديگر از نوع آن باشد مانند زيد كه مثل عمرو است، يعنى فردى ديگر از نوع انسان است، و مراد از جمله ﴿أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثَالَكُمْ﴾ اين است كه: شما را با امثالى از بشر تبديل كنيم، و يا امثال شما را بجاى شما تبديل كنيم، و به هر حال معناى آن اين است كه: جماعتى از بشر را با جماعتى ديگر، نسلى را با نسلى ديگر عوض و تبديل كنيم، اخلاف بيايند و جاى اسلاف را بگيرند.
كلمه «ما» در جمله ﴿وَ نُنْشِئَكُمْ فِي مَا لاَ تَعْلَمُونَ﴾ موصوله است، و مراد از آن خلقت است، و جمله عطف است بر جمله «نبدل»، و تقدير كلام چنين است: «على ان نبدل امثالكم و على ان ننشئكم» يعنى ما مرگ را بر اين اساس مقدر كرديم كه نسلى ديگر مثل شما را جايگزين شما كنيم، و بر اين اساس كه به شما خلقتى ديگر دهيم كه نمىدانيد چگونه است، و آن خلقت ديگر عبارت است از هستى آخرتى كه از جنس هستى ناپايدار دنيا نيست.
و حاصل معناى دو آيه اين است كه: مرگ در بين شما به تقديرى از ما مقدر شده، نه اينكه ناشى از نقصى در قدرت ما باشد، به اين معنا كه ما نتوانيم وسيله ادامه حيات را براى شما فراهم كنيم و نه اينكه اسباب ويرانگر و مرگ و ميرآور بر اراده ما غالب شده، و ما را در حفظ حيات شما عاجز كرده باشد، بلكه خود ما شما را بر اين اساس آفريديم كه پس از أجلى معين بميريد، چون خلقت ما بر اساس تبديل أمثال است يعنى طبقهاى بميرند، و جا براى طبقهاى ديگر باز كنند، اسلاف را بميرانيم و اخلاف را به جاى آنان بگذاريم، و نيز بر اين اساس است كه بعد از مردن شما خلقتى ديگر وراى خلقت ناپايدار دنيوى به شما بدهيم، پس مرگ عبارت است از انتقال از خانهاى به خانهاى ديگر، و از خلقتى به خلقتى بهتر، نه اينكه
عبارت باشد از انعدام و فناء.
بعضى1 از مفسرين احتمال دادهاند كلمه «امثال» در آيه شريفه جمع مثل - به دو فتحه - باشد، كه به معناى وصف است، و در نتيجه دو جمله ﴿عَلىَ أَنْ نُبَدِّلَ﴾ و ﴿نُنْشِئَكُمْ...﴾ هر دو يك معنا را افاده كنند، و آن اين است كه ما مرگ را بر اين اساس مقدر كردهايم كه اوصافتان را دگرگون سازيم، و در آخرت به خلقتى شما را مبعوث كنيم كه خودتان نمىدانيد، مثلا بعضى از شما را به صفت و شكل سگ محشور كنيم، بعضى ديگر را به صورت خوك و يا اشكال و صور ديگر، بعد از آنكه در دنيا بر صفت انسان بوديد، ولى معناى قبلى جامعتر و پرفايدهتر است.
توضيح اينكه چگونه علم به دنيا و خصوصيات آن مستلزم اذعان به معاد است
﴿وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ اَلنَّشْأَةَ اَلْأُولىَ فَلَوْ لاَ تَذَكَّرُونَ﴾
مراد از «نشاه اولى» دنيا است، و مراد از «علم به آن»، علم به خصوصيات آن است، كه مستلزم اذعان به نشاهاى ديگر و جاودانه است، نشاهاى كه در آن به اعمال جزا مىدهند، براى اينكه از نظام حيرتانگيز عالم دنيا اين معنا به طور يقين به دست مىآيد كه لغو و باطلى در عالم هستى نيست، و قطعا براى اين نشاه فانى غايت و هدفى است باقى، و نيز از ضروريات نظام دنيا اين است كه مىبينيم هر موجودى به سوى سعادت نوعيهاش هدايت شده، و انسانها هم بايد از طريق بعث رسل و تشريع شرايع و توجيه امر و نهى به سوى سعادتشان هدايت شوند، و اين نيز صورت نمىگيرد مگر اينكه در برابر اعمال نيك پاداشى و در مقابل اعمال زشت كيفرى مقرر شود، و چون دنيا براى پاداش و كيفر تنگ است، ناگزير بايد در عالمى ديگر كه همان نشاه آخرت است صورت بپذيرد (به آيه 27 و 28 از سوره _ ص مراجعه شود).
و اما اينكه چگونه ممكن است انسانها يك بار ديگر زنده شوند، دليل اين امكان نيز در همين نشاه دنيا است، چون در اين نشاه ديدند و فهميدند كه آن خدايى كه اين عالم را از كتم عدم به هستى آورد، و چنين قدرتى داشت، او بر ايجاد بار دومش نيز قادر است: ﴿قُلْ يُحْيِيهَا اَلَّذِي أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ﴾2 و اين خود برهانى است بر امكان معاد، و بر طرف كردن استبعاد منكرين آن.
و كوتاه سخن اينكه: با علم به نشاه دنيا براى انسانها علمى نيز به مبادى اين برهان پيدا مىشود، برهانى كه امكان بعث را اثبات مىكند، و استبعادى را كه منكرين نسبت به
آن دارند برطرف مىسازد، پس با اثبات امكان ديگر استبعاد معنايى ندارد.
بيان اينكه آيه: ﴿وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ اَلنَّشْأَةَ اَلْأُولىَ فَلَوْ لاَ تَذَكَّرُونَ﴾ مبتنى بر قياس نيست
و اين برهان - به طورى كه ملاحظه كرديد - برهان بر امكان حشر بدنها است، و حاصلش اين است كه: بدنى كه در قيامت زنده مىشود، و پاداش يا كيفر مىبيند مثل بدن دنيوى است، و وقتى جايز باشد بدنى دنيايى خلق شود و زنده گردد، بدنى اخروى نيز ممكن است خلق و زنده گردد، چون اين بدن مثل آن بدن است، و حكم امثال در جواز و عدم جواز، يكى است.
و تعجب از زمخشرى است كه در تفسير اين آيه گفته است: اين آيه دلالت دارد بر اينكه قياس، عملى است صحيح، براى اينكه منكرين معاد را توبيخ مىكند كه چرا قياس نكرديد، و با مقايسه نشاه آخرت به نشاه دنيا به امكان آن پى نبرديد؟1.
و تعجب ما از اين جهت است كه وى ميان قياس برهانى و قياس فقهى فرق نگذاشته، آنچه در آيه شريفه آمده قياسى است برهانى و منطقى، و آنچه وى برايش استدلال كرده قياسى است فقهى كه (اولا آيه شريفه هيچ دلالتى بر حجيت و اعتبار آن ندارد، و ثانيا قياس برهانى مفيد علم است، و قياس فقهى) مفيد ظن است، و هيچ ربطى بهم ندارند.
در روح المعانى در ذيل آيه شريفه كه فرموده: ﴿فَلَوْ لاَ تَذَكَّرُونَ﴾ مىگويد: چرا متوجه نمىشويد، كه آن كس كه قادر بر خلقت نشاه اول است نسبت به نشاه دوم قادرتر است، براى اينكه صنع آن كمتر است و كار كمترى مىبرد، زيرا در نشاه اول چيزى در دست نبود، ولى در نشاه دوم مواد اصلى در دست است، و هر موجودى فرمولش معين شده و الگويش مشخص گشته، و بنابراين استدلالى كه با آيه شريفه كردهاند براى اعتبار قياس درست مىشود، و ليكن بعضى اشكال كردهاند كه آيه تنها دلالت دارد بر قياس اولويت، نه بر قياس اصطلاحى، چون آنچه در آيه آمده قياس اولويت است. سادهتر اينكه: آيه تنها مىفرمايد خدا به طريق اولى قادر بر بعث است2.
همان اشكالى كه به زمخشرى وارد بود به وى نيز وارد است، به اضافه اين اشكال كه قياس در آيه، قياس اولويت هم نيست، زيرا جامع بين نشاه اولى و نشاه آخرت اين است كه: اين دو نشاه مثل همند، و مبدأ قياس اين است كه حكم امثال در جواز و عدم جواز يكى است.
و اما اينكه گفت بپا كردن نشاه قيامت كار كمترى مىبرد، چون مواد اصلى و فرمول هر موجود در دست است، اين نيز ممنوع است، چون مواد اصلى همانطور كه پديد آمدنش احتياج به افاضه وجود دارد، بقايش نيز محتاج به افاضه وجود است، و همچنين فرمول هر موجود همانطور كه اصل پديدهاش احتياج به افاضه الهى دارد، بقايش نيز محتاج افاضه او است، پس براى خداى تعالى نشاه اول و دوم هيچ فرقى ندارد، اينجاست كه بطلان قياس اولويت هم روشن مىشود.
و اما اينكه گفت: نشاه اول بدون الگو بود، و نشاه دوم الگو دارد، اين نيز صحيح نيست، و در حقيقت ميان مثل و مثال خلط كرده، چون بدن آخرتى از اين نظر كه بدن است مثل بدن دنيوى است، نه مثال آن، وقتى مثال آن مىشود كه همه آن خصوصيات و اجزا كه بدن دنيوى داشت از سلولها و گلبولها و ساير مواد داشته باشد، و در آن صورت ديگر بدن اخروى نمىشود، بلكه همان بدن دنيوى است، و فرض ما اين است كه بدن در آن روز بدنى است اخروى، چيزى كه هست مثل بدن دنيوى است.
حال اگر بگويى: اگر بدن اخروى مثل بدن دنيوى باشد، با در نظر گرفتن اينكه مثل هر چيزى غير آن چيز است بايد انسان در آخرت غير انسان در دنيا باشد، چون مثل آن است نه عين آن.
در پاسخ مىگوييم: در مباحث سابق مكرر گذشت كه شخصيت انسان به روح او است، نه به بدنش، و روح هم با مرگ منعدم نمىشود، آنچه با مرگ فاسد مىشود بدن است، كه اجزايش متلاشى مىگردد، پس اگر همين بدن براى نوبت دوم ساخته و پرداخته شد، مثل همان بدنى كه در دنيا بود، و روح آدمى بدان متعلق گشت، انسان عين انسانى خواهد شد كه در دنيا مىزيست، هم چنان كه مىبينيم زيد در حال پيرى عين زيد در حال جوانى است، با اينكه از دوره جوانيش تا دوره پيريش چند بار بدنش عوض شده و هر لحظه در حال عوض شدن است، و اين وحدت شخصيت را همان روح او حفظ كرده است.
اثبات ربوبيت پروردگار با بر شمردن سه تا از مهمترين حوائج مردم: زراعت، آب و آتش
﴿أَ فَرَأَيْتُمْ مَا تَحْرُثُونَ... مَحْرُومُونَ﴾
بعد از آنكه منكرين معاد را به كيفيت خلقتشان و تقدير مرگ و مير در بينشان تذكر داد، و فرمود كه: همه اينها مقدمه است براى معاد و جزا، و نيز همه اينها از لوازم ربوبيت خداى تعالى است، از اين آيه به بعد شروع مىكند به شمردن سه تا از مهمترين حوايج زندگيشان: يكى مساله زراعتى است كه با آن قوت خود را فراهم مىكنند، دوم آب است كه آن را مىنوشند، و سوم آتش است كه با آن گرم مىشوند و بسيارى از حوايج خود را به وسيله
آن فراهم مىسازند، و به اين وسيله ربوبيت خود را براى آنان اثبات مىكند، پس ربوبيت چيزى، به جز تدبير مالك امور ملك خود را نمىباشد.
نخست مىفرمايد: ﴿أَ فَرَأَيْتُمْ مَا تَحْرُثُونَ﴾ كلمه «حرث» كه مصدر فعل «تحرثون» است به معناى كار كردن در زمين يعنى شخم و پاشيدن بذر است. ﴿أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ﴾ آيا اين شماييد كه آن را مىرويانيد و رشد مىدهيد به حدى كه دانه بدهد؟ (يا كار شما تنها افشاندن تخم است)، و ضمير «ها» در جمله «تزرعونه» به بذر و يا به زراعت بر مىگردد، و در سابق كلمه بذر و نيز كلمه زراعت ذكر نشده بود، تا ضمير به آن برگردد، ولى از زمينه كلام معلوم است (و اين تنها در اينجا نيست كه ضمير به چيزى برگشته كه در كلام نيامده، در قرآن كريم موارد نظير آن بسيار است) ﴿أَمْ نَحْنُ اَلزَّارِعُونَ﴾، و يا اينكه ما افشانده شما را مىرويانيم و نمو مىدهيم، تا به حدى كه كامل شود، و دانه دهد، ﴿لَوْ نَشَاءُ لَجَعَلْنَاهُ حُطَاماً﴾ و اگر نمىخواستيم شما را روزى دهيم، و زراعت را به ثمر برسانيم، مىتوانستيم آن را گياهى به درد نخور كرده، قبل از رسيدن به ثمر بخشكانيم، و با وزش بادها خرد و متلاشى كنيم، «فظلتم» آن وقت است كه از سرنوشت خود «تفكهون» تعجب مىكرديد، و از آفتى كه به زراعتتان رسيده افسوس مىخورديد، و ماجرا را براى يكديگر بازگو نموده مىگفتيد: ﴿إِنَّا لَمُغْرَمُونَ﴾، به راستى در غرامت و خسارت سنگينى واقع شديم، مالمان از دست رفت، و وقتمان تلف شد، و زحماتمان هدر گشت، ﴿بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ﴾، همه اينها به جهنم، اين را چه كنيم كه ديگر چيزى نداريم بخوريم، و يا بفروشيم و حوايج زندگى خود را فراهم سازيم.
در اينجا اين سؤال پيش مىآيد كه: چطور در اين آيه زراعت را از مردم نفى كرده و به خدا نسبت داده، با اينكه دخالت مردم و اسباب طبيعى در رويش و نمو زرع قابل انكار نيست؟ در پاسخ مىگوييم هم آن درست است، و هم اين، و هيچ منافاتى در بين نيست، چون زمينه گفتار اين نيست كه بخواهد تاثير عوامل طبيعى را انكار كند، بلكه مىخواهد بفرمايد: آيا تاثير اين اسباب از خود آنها است و يا از خدا است؟ و اثبات كند كه اگر اسباب طبيعى سببيت و تاثيرى دارند، خدا اين موهبت را به آنها داده، و همچنين خود اسباب را خدا آفريده، و نيز اسباب و عواملى كه اين اسباب را پديد مىآورند، هم خودشان و هم اثرشان آفريده خدا هستند، و بالأخره سر نخ تمامى اثرها و مؤثرها به خدا منتهى مىگردد.
﴿أَ فَرَأَيْتُمُ اَلْمَاءَ اَلَّذِي تَشْرَبُونَ... فَلَوْ لاَ تَشْكُرُونَ﴾
كلمه «مزن» به معناى ابر است، و جمله ﴿فَلَوْ لاَ تَشْكُرُونَ﴾ پس چرا شكر
نمىگزاريد» تحريك بر شكرگزارى است، و شكرگزارى خدا به اين است كه به زبان و عمل اظهار كنى كه اين نعمتها از خداست، و اين همان عبادت است، و بقيه الفاظ آيه روشن است.
﴿أَ فَرَأَيْتُمُ اَلنَّارَ اَلَّتِي تُورُونَ... وَ مَتَاعاً لِلْمُقْوِينَ﴾
در مجمع البيان مىگويد: كلمه «تورون» در اصل «تورءون» بوده، و «تورءون» مضارع از باب افعال «ايراء» است، و ايراء به معناى روشن كردن آتش و اظهار آن است، گفته مىشود: «أورى - يورى» و نيز وقتى مىگويند: «فلان قدح فاورى»، معنايش اين است كه فلانى كبريت زد و آتش را بر افروخت و ظاهر ساخت، و اگر كبريت بزند ولى آتش نگيرد مىگويند: «قدح فاكبى».و نيز صاحب مجمع البيان گفته كلمه «مقوين» (كه در اصل مقوئين بوده است) جمع اسم فاعل از باب افعال «اقواء» است، و اقواء به معناى وارد شدن و ماندن در بيابانى است كه احدى در آن نباشد، وقتى مىگويند: «أقوت الدار»، معنايش اين است كه خانه از اهلش خالى شد1.
و معناى آيه روشن است (مىخواهد بفرمايد آيا اين آتشى كه شما روشن مىكنيد خود شما چوبش را پديد آورده درختش را ايجاد كردهايد و يا پديد آورندهاش ما بوديم؟ اين ما بوديم كه آن را وسيله تذكر و مايه زندگى شما كرديم شمايى كه اگر دستگيرى ما نبود سرگردان و بيچاره بوديد).
معناى آيه: ﴿فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ اَلْعَظِيمِ﴾
﴿فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ اَلْعَظِيمِ﴾
خطاب در اين آيه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، بعد از آنكه شواهد ربوبيت خود را براى كفار ذكر كرد و فرمود: او كسى بود كه شما را خلق كرد و امورتان را تدبير نمود، و او به زودى مبعوثتان مىكند، تا جزاى اعمالتان را بدهد، و چون كفار با شنيدن اين بيانات هم چنان به تكذيب خود ادامه دادند، روى سخن را از ايشان برگردانيده متوجه رسول گرامى خود كرد، تا بفهماند اين مردم حرف به خرجشان نمىرود، لذا دستور مىدهد تا آن جناب خدا را از شركى كه مردم مىورزند و نيز از تكذيبى كه در باره بعث و جزا دارند منزه بدارد.
پس حرف فاء كه بر سر جمله ﴿فَسَبِّحْ بِاسْمِ﴾ آمده تفريع را مىرساند، و مىفهماند دستور به تسبيح نتيجه و فرع بيان سابق است، و حرف «باء» در كلمه «باسم» باى استعانت و
يا باى ملابست است، و معناى جمله اين است كه: حال كه چنين است پس تو خداى را با استعانت به نام او تسبيح گوى و منزه بدار، ممكن هم هست مراد از اسم نامبردارى و ذكر خدا باشد، چون اسم خدا را بردن ذكر او نيز هست، هم چنان كه ديگران نيز اين احتمال را دادهاند، و نيز ممكن است حرف باء براى تعديه باشد، چون تنزيه اسم خدا تنزيه خدا است، و معنايش اين است كه: اسم پروردگارت را از اينكه برايش شريكى ذكر شود، و يا بعث و جزايش انكار گردد منزه بدار، و كلمه «عظيم» صفت براى كلمه «اسم» و يا براى كلمه «رب» است.
﴿فَلاَ أُقْسِمُ بِمَوَاقِعِ اَلنُّجُومِ﴾
كلمه «لا اقسم» رويهم سوگند است.
بعضى1 گفتهاند: كلمه «لا» در آن زيادى و بىمعنا است، (و تنها به منظور تاكيد آورده شده)، و كلمه «اقسم» به معناى «سوگند مىخورم» است.
بعضى2 ديگر گفتهاند: كلمه «لا» نافيه است، و مىخواهد بفرمايد: من سوگند نمىخورم.
و كلمه «مواقع» جمع «موقع» است، كه به معناى محل است و معناى آيه چنين است كه: من سوگند مىخورم به محلهاى ستارگان، به آن جايى كه هر ستاره در آسمان دارد.
بعضى3 از مفسرين گفتهاند: كلمه «مواقع» جمع «موقع» هست ليكن موقع مصدر ميمى و به معناى وقوع و سقوط است، و آيه مىخواهد به سقوط ستارگان در روز قيامت، و يا به افتادن شهابها بر سر شيطانها، و يا به محل سقوط ستارگان در هنگام غروب اشاره كند. ولى وجه اول بهتر است و به ذهن زودتر مىرود.
﴿وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ﴾
اين آيه شريفه مىخواهد سوگند قبلى را بزرگ جلوه دهد، و مطلبى را كه با آن سوگند تاكيد و اثبات مىكرد بيشتر تاكيد كند.
معناى اينكه قرآن كريم است
﴿إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ فِي كِتَابٍ مَكْنُونٍ لاَ يَمَسُّهُ إِلاَّ اَلْمُطَهَّرُونَ تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ اَلْعَالَمِينَ﴾
از آنجايى كه كفار مساله وحدانيت خدا را در ربوبيت و الوهيت و همچنين مساله بعث و جزا را انكار داشتند، و انكار خود را با انكار قرآن كه به رسول اسلام نازل شده و در آن
داستان توحيد و معاد آمده اظهار مىداشتند، در حقيقت انكارشان منشعب به دو انكار مىشد، اول انكار اصل توحيد و بعث، دوم انكار قرآنى كه مشتمل بر مساله توحيد و بعث است، و يا به عبارت ديگر توحيد و بعثى كه قرآن از آن خبر مىدهد، به همين جهت خداى تعالى در اين سوره دو جور با آنان صحبت كرد اول اينكه با ذكر شواهدى از آيات و ادله توحيد و بعث اين دو مساله را اثبات نمود، كه اين استدلال از جمله ﴿نَحْنُ خَلَقْنَاكُمْ﴾ شروع شده، و در جمله ﴿مَتَاعاً لِلْمُقْوِينَ﴾ ختم مىشود.
نوع دوم به بيانى آن را اثبات نمود كه در عين اثبات مطلب، كلام اللَّه بودن قرآن را نيز اثبات مىكند، و مسجل مىسازد كه قرآن كلام خدا و محفوظ نزد او و نازل شده از ناحيه او است، و بالأخره آن را به بهترين وصفى توصيف كرد.
پس جمله ﴿إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ﴾ جواب قسم سابق است، و ضمير در آن به قرآنى كه از سياق استفاده مىشود بر مىگردد، و از توصيف خداى تعالى قرآن را به لفظ كريم و بدون هيچ قيد - البته با در نظر داشتن اينكه مقام آيه مقام مدح است - چنين بر مىآيد كه قرآن به طور مطلق كريم و محترم است، و هم نزد خدا كريم و عزيز است، و هم بدين جهت كريم است كه صفاتى پسنديده دارد، و هم بدين جهت كه سودرسان براى خلق است، سودى كه هيچ چيز جاى آن را نمىگيرد، چون مشتمل بر اصول معارفى است كه سعادت دنيا و آخرت بشر را تضمين مىكند.
و جمله ﴿فِي كِتَابٍ مَكْنُونٍ﴾ توصيف دوم قرآن است، مىفرمايد: قرآن محفوظ و مصون از هر دگرگونى و تبديل است، چون در كتابى است كه آن كتاب اينطور است و آن كتاب عبارت است از لوح محفوظ، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ﴾1.
مراد از «مس» و «مطهرون» در آيه: ﴿لاَ يَمَسُّهُ إِلاَّ اَلْمُطَهَّرُونَ﴾
و جمله ﴿لاَ يَمَسُّهُ إِلاَّ اَلْمُطَهَّرُونَ﴾ صفت كتاب مكنون و لوح محفوظ است، البته احتمال اين نيز هست كه صفت سومى براى قرآن باشد، و بنابراينكه حرف «لا» در آن لاى نافيه باشد برگشت هر دو احتمال به يك معنا است.
و معنايش اين است كه: آن كتاب مكنون كه قرآن در آن است و يا قرآنى كه در آن كتاب است، از دسترس اغيار و ناپاكان محفوظ است، و به جز پاكان كسى با آن مساس ندارد.
و به هر تقدير كلام در سياق بزرگداشت امر قرآن است، مىخواهد قرآن را تجليل كند، و از همين جا مىفهميم كه منظور از مس قرآن دست كشيدن به خطوط آن نيست، بلكه علم به معارف آن است، كه جز پاكان خلق كسى به معارف آن عالم نمىشود، چون فرموده: قرآن در كتابى مكنون و پنهان است، و آيه شريفه ﴿إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ اَلْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾1نيز به آن اشاره مىكند.
و كلمه «مطهرون» اسم مفعول از باب تفعيل تطهير است، و منظور از «مطهرون» كسانى هستند كه خداى تعالى دلهايشان را از هر رجس و پليدى يعنى از رجس گناهان و پليدى ذنوب پاك كرده، و يا از چيزى كه از گناهان هم پليدتر و عظيمتر و دقيقتر است، و آن عبارت است از تعلق به غير خداى تعالى، و اين معناى از تطهير با كلمه «مس» كه گفتيم به معناى علم است مناسبتر از طهارت به معناى پاكى از حدث و يا خبث است، و اين خيلى روشن است.
پس مطهرون عبارتند از كسانى كه خداى تعالى دلهايشان را پاك كرده، مانند ملائكه گرامى و برگزيدگانى از بشر كه در باره آنان فرموده: ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ اَللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً﴾2ولى بعضى3 از مفسرين كه متاسفانه بيشتر ايشان مىباشند بدون هيچ دليلى آيه را مختص ملائكه كردهاند.
بعضى4 هم كلمه «لا» در جمله ﴿لاَ يَمَسُّهُ﴾ را لاى ناهيه گرفته، و گفتهاند: مراد از مس، دست كشيدن به قرآن است، و مراد از طهارت هم طهارت از حدث و خبث، و يا تنها از حدث است، و كلمه «مطهرون» را هم با دو تشديد قرائت كردهاند، يعنى تشديد طاء و تشديد هاء و كسره هاء كه در اصل متطهرون بوده. و خلاصه آيه شريفه مىخواهد بفرمايد: كسى نبايد دست به خطوط قرآن بكشد، مگر آنكه وضو گرفته باشد، و يا هم با وضو باشد و هم بدنش پاك باشد.
آيه را با فرض اينكه كلمه «لا» نافيه باشد نيز مىشود حمل بر اين معنا كرد، و گفت كه: جمله مذكور جملهاى است خبرى، كه منظور از آن انشاء است و اين مسلم است كه انشاء
به صورت اخبار بليغتر است، (مثلا اگر بجاى اينكه به بيمار بگوييم: دوايت را بخور و ترشى مخور، بگوييم: دوايت را مىخورى و ترشى هم نمىخورى، بليغتر و مؤكدتر است).
در كشاف مىگويد: و اگر جمله ﴿لاَ يَمَسُّهُ إِلاَّ اَلْمُطَهَّرُونَ﴾ را صفت قرآن بگيرى، معنايش اين مىشود كه: سزاوار نيست كسى قرآن را لمس كند، مگر آنكه با طهارت باشد، چنين كسى مىتواند به نوشتههاى قرآن دست بكشد1.
و خواننده عزيز توجه فرمود كه اين نيز صحيح است كه منظور از مس، علم و اطلاع باشد، هم در صورتى كه آيه صفت قرآن باشد، و هم در صورتى كه توصيف كتاب مكنون باشد.
جمله ﴿تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ اَلْعَالَمِينَ﴾ وصف ديگرى است براى قرآن، و كلمه تنزيل مصدرى است به معناى اسم مفعول، يعنى نازل شده، پس قرآن كتابى است نازل شده از ناحيه خدا به سوى شما، آن را نازل و در خور فهم شما كرد، تا آن را بفهميد و تعقل كنيد، بعد از آنكه كتابى بود مكنون كه جز پاكان كسى با آن مساس نداشت.
و تعبير از خداى تعالى به رب العالمين به اين منظور است كه اشاره كند به اينكه ربوبيت او گسترده بر سراسر همه عوالم است، كه اين منكرين معاد جزئى از آن عوالمند، پس خداى تعالى رب ايشان نيز هست، و وقتى رب ايشان باشد، بر ايشان است كه به كتاب او ايمان آورده كلامش را بشنوند، و بدون تكذيب تصديقش كنند.
﴿أَ فَبِهَذَا اَلْحَدِيثِ أَنْتُمْ مُدْهِنُونَ﴾
اشاره با كلمه «هذا الحديث» به قرآن كريم است، و كلمه «مدهنون» جمع اسم فاعل از مصدر «ادهان» است، و ادهان به معناى سهلانگارى است، كه البته در اصل به معناى روغن مالى به منظور نرم كردن چيزى بوده، و به عنوان استعاره در سهلانگارى استعمال شده است، و استفهام در آيه استفهام سرزنشى است، ايشان را سرزنش مىكند به اينكه قرآن را يك دستى گرفتند، و آن را چيزى غير قابل اعتناء دانستند.
معناى اينكه فرمود: روزى خود را تكذيب قرار مىدهيد
﴿وَ تَجْعَلُونَ رِزْقَكُمْ أَنَّكُمْ تُكَذِّبُونَ﴾
بعضى2 از مفسرين گفتهاند: مراد از «رزق» بهره از خير است، و معناى آيه اين است كه: شما تكذيبكنندگان قرآن و منكرين معاد حظ و بهره خود را از قرآن اين قرار دادهايد كه
آن را تكذيب كنيد، با اينكه مىتوانستيد آن را در موقعيتى كه دارد، قرار دهيد، و خير بسيارى از آن عايدتان گردد.
بعضى1 ديگر گفتهاند: مراد از رزق بودن قرآن اين است كه: خداى تعالى قرآن را روزيشان كرد، و معناى آيه اين است كه: آيا شما اين رزقى را كه خدا روزيتان كرده با تكذيب معاوضه مىكنيد؟.
و بعضى2 گفتهاند: در كلام چيزى كه مضاف بر رزق است، و كلمه رزق مضاف اليه آن است حذف شده، و تقدير كلام «و تجعلون شكر رزقكم انكم تكذبون» است، يعنى خداوند به شما نعمتى ارزانى داشت، و شما به جاى اينكه شكر آن را به جاى آريد شكر آن را اين قرار داديد كه تكذيبش كنيد، خلاصه تكذيب را به جاى شكر بكار بستيد.
اگر قيامتى در كار نيست پس چرا جان به گلوگاه رسيده را بر نمىگردانيد؟!
﴿فَلَوْ لاَ إِذَا بَلَغَتِ اَلْحُلْقُومَ... صَادِقِينَ﴾
در اينجا با بكار بردن «فاء» تفريع مىفهماند كه به اول گفتار برگشته، مىفرمايد: اگر شما در نفى بعث راه صحيحى رفتهايد، و در انكار اين قرآن كه شما را از بعث خبر مىدهد روش درستى داريد، جان محتضرى را كه دارد مىميرد و تا حلقوم او رسيده، به او برگردانيد، مگر جز اين است كه مىگوييد مرگ به تقدير خداى تعالى نيست؟ و مگر معناى اين گفتارتان اين نيست كه مساله مرگ و مير امرى تصادفى و اتفاقى است، پس بايد بتوانيد براى يك بار هم كه شده جان يك محتضر را به او برگردانيد، چون امر تصادفى همانطور كه پيش آمدنش تصادفى است، برگشتنش هم تصادفى است، و مىشود با چارهجويى آن را برگردانيد، و از تحققش جلوگيرى كرد، و اگر نمىتوانيد بگيريد، پس بدانيد كه مرگ مسالهاى است حساب شده و مقدر از ناحيه خدا، تا جانها را به وسيله آن به سوى بعث و جزا سوق دهد.
بنابراين بيان، جمله ﴿فَلَوْ لاَ إِذَا بَلَغَتِ اَلْحُلْقُومَ﴾ تفريع بر تكذيب كفار به قرآن است، و به آنچه قرآن از آن خبر داده، كه يكى از آنها مساله بعث و جزا است، و كلمه «لو لا» تحريك را مىرساند، (نظير كلمه «پس چرا» در فارسى)، البته تحريك به كارى كه شنونده از عهده آن بر نمىآيد، تا به اين وسيله او را وادار به تسليم در برابر ادعاى خود كنى، و ضمير مؤنث در جمله «بلغت» به نفس برمىگردد، و رسيدن جان به حلقوم كنايه است از مشرف شدن به مرگ.
و معناى اينكه فرمود: ﴿وَ أَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنْظُرُونَ﴾ اين است كه: شما محتضر را تماشا
مىكنيد كه دارد از دستتان مىرود و پيش رويتان مىميرد، و شما هيچ كارى نمىتوانيد بكنيد، و معناى اينكه فرمود: ﴿وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَ لَكِنْ لاَ تُبْصِرُونَ﴾ اين است كه: شما او را تماشا مىكنيد، در حالى كه ما از شما به وى نزديكتريم، چون ما به سراسر وجود او احاطه داريم، و فرستادگان ما كه مامور قبض روح او هستند نيز از شما به وى نزديكترند، اما شما نه ما را مىبينيد و نه فرستادگان ما را.
و اينكه مساله قبض روح را هم به خدا نسبت داديم و هم به فرستادگان او، به خاطر اين است كه قرآن كريم اين كار را كرده، يك جا مساله قبض روح را به خدا نسبت داده، مىفرمايد: ﴿اَللَّهُ يَتَوَفَّى اَلْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِهَا﴾1، و در جاى ديگر آن را به ملك الموت نسبت داده، و فرموده: ﴿قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ اَلْمَوْتِ اَلَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ﴾2، و جاى ديگر آن را به رسولان خدا نسبت داده مىفرمايد: ﴿حَتَّى إِذَا جَاءَ أَحَدَكُمُ اَلْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا﴾3.
و جمله ﴿فَلَوْ لاَ إِنْ كُنْتُمْ غَيْرَ مَدِينِينَ﴾ تكرار همان «لولا» اى است كه گذشت، و اين تكرار به خاطر تاكيد است، و كلمه «مدينين» به معناى «مجزيين - جزا دادهشدگان» است، از ماده «دان - يدين» است، كه معناى «جزى - يجزى» را مىدهد، مىفرمايد: پس چرا او را بر نمىگردانيد اگر جزايى در كار نيست و شما جزا داده نمىشويد، و ثواب و عقابى نداريد.
﴿تَرْجِعُونَهَا إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾ يعنى اگر راست مىگوييد و در ادعاى خود كه بعث و جزايى نيست، صادقيد، چرا او را بر نمىگردانيد؟ پس معلوم شد كه در واقع جمله «ترجعونها» مدخول «لولا» است، و تقدير كلام چنين است: «فلولا ترجعونها اذا بلغت الحلقوم، ان كنتم صادقين - اگر راست مىگوييد پس چرا جان او را كه به حلقوم رسيده بر نمىگردانيد».
وضع طوائف سه گانه (مقربون، اصحاب اليمين و اصحاب الشمال) در حال مرگ و پس از مرگ
﴿فَأَمَّا إِنْ كَانَ مِنَ اَلْمُقَرَّبِينَ فَرَوْحٌ وَ رَيْحَانٌ وَ جَنَّةُ نَعِيمٍ﴾
در اينجا به بيان حال طوايف سهگانه كه در اول سوره به طور اجمال و تفصيل گذشت برگشته، وضع آنان در حال مرگ و بعد از مرگ را بيان مىكند. و ضمير «كان» به شخص محتضر بر مىگردد، كه بعد از حالت احتضار مىميرد، و مردنش از سياق كلام فهميده
مىشود، و مراد از مقربين همان سابقون مقربون است كه در اول سوره در باره آنان مىفرمود: ﴿وَ اَلسَّابِقُونَ اَلسَّابِقُونَ أُولَئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ﴾ و كلمه «روح» به معناى راحت، و كلمه «ريحان» به معناى رزق است.
بعضى1 گفتهاند: ريحان به معناى همان گياه خوشبو است، اما بهشتى آن، كه در هنگام مرگ آن را براى مقربين مىآورند همين كه آن را بوييد از دنيا مىرود.
و معناى آيه اين است كه: اما آن محتضر اگر از مقربين باشد جزاى خوبيهايش اين است كه از هر هم و غمى و درد و المى راحت است، و رزقى از رزقهاى بهشتى دارد، و بعد از مردن هم جنت نعيم را دارد.
﴿وَ أَمَّا إِنْ كَانَ مِنْ أَصْحَابِ اَلْيَمِينِ فَسَلاَمٌ لَكَ مِنْ أَصْحَابِ اَلْيَمِينِ﴾
در باره «لام» در كلمه «لك» چند احتمال هست، يكى اينكه لام اختصاص ملكى باشد، و معناى جمله «سلام لك» اين باشد كه: تو در ميان اصحاب يمين كه همه قرينان تو و رفقاى تو هستند داراى سلامت هستى، و از آنان به تو جز خير و سلامت نخواهد رسيد.
احتمال دوم كه بعضى2 دادهاند اين است كه: لام به معناى على باشد، و معناى جمله اين باشد كه: اصحاب يمين بر تو سلام مىفرستند، احتمالات ديگرى دادهاند كه از نقلش صرفنظر مىكنيم.
در اين آيه التفاتى از غيبت به خطاب بكار رفته، چون تا اينجا خطاب به منكرين معاد بود، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) گويا غايب حساب شده بود، و در اينجا روى سخن به شخص آن جناب كرد، براى اينكه مىخواست سلام اصحاب يمين را براى او نقل كند، و بفرمايد: «سلام لك من اصحاب اليمين»
﴿وَ أَمَّا إِنْ كَانَ مِنَ اَلْمُكَذِّبِينَ اَلضَّالِّينَ فَنُزُلٌ مِنْ حَمِيمٍ وَ تَصْلِيَةُ جَحِيمٍ﴾
«تصليه آتش» به معناى آن است كه چيزى را در آتش داخل كنى.
بعضى3 گفتهاند: به معناى چشيدن حرارت و عذاب آن است.
و معناى آيه اين است كه: و اما اگر چنانچه آن مرده از اهل تكذيب و ضلالت باشد، پذيرايى و ضيافتى از آب سخت داغ و نوش جانى از حرارت آتش خواهد داشت، خداى تعالى دوزخيان را به مكذبين و ضالين توصيف كرده، و تكذيب را جلوتر از ضلالت ذكر فرموده، و اين بدان جهت است كه عذابى كه مىچشند همه به خاطر تكذيب و عنادشان با حق بود،
چون اگر تنها دچار ضلالت بودند، و هيچ تكذيبى نسبت به حق نمىداشتند، عذاب نداشتند، براى اينكه چنين مردمى در حقيقت مستضعف هستند، كه قرآن آنان را دوزخى نمىداند1. و اگر در آيات قبل فرمود: ﴿ثُمَّ إِنَّكُمْ أَيُّهَا اَلضَّالُّونَ اَلْمُكَذِّبُونَ﴾ و كلمه «ضالون» را جلوتر از كلمه «مكذبون» ذكر كرد، از جهت مقام و موقعيت آيه بود، چون آيه مذكور در مقام رد گفته كفار است كه مىگفتند: ﴿أَ إِذَا مِتْنَا وَ كُنَّا تُرَاباً وَ عِظَاماً أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ...﴾ يعنى آيا وقتى مرديم و خاك شديم، دوباره ما مبعوث مىشويم؟ هرگز چنين چيزى ممكن نيست، و در چنين مقامى مناسبتر آن است كه اول ضلالت آنان به ميان آورده شود، بعد تكذيبشان2.
﴿إِنَّ هَذَا لَهُوَ حَقُّ اَلْيَقِينِ﴾
كلمه «حق» به معناى علم است، اما نه تنها علم، بلكه علم به چيزى از آن جهت كه علم با خارج و واقعيت مطابق است، (پس هر علمى حق نيست، آن علمى حق است كه معلوم آن با واقعيت خارجى مطابق باشد، مانند علم به اينكه واحد نصف دو تا است) و «يقين» عبارت است از علمى كه در آن نقطه ابهام و ترديدى نباشد، (بسا مىشود افرادى ساده لوح به چيزى علم پيدا مىكنند، و ليكن با مختصر تشكيك و وسوسه مىتوان علمشان را مبدل به شك كرد، چنين علمى علم اليقين نيست) پس اينكه در آيه شريفه كلمه «حق» را اضافه كرد به كلمه «يقين» اين اضافه به حسب اصطلاح اضافه بيانيه است، كه خاصيت تاكيد را دارد، و مىخواهد وضع مضاف را بيان كند.
و معناى آيه اين است كه: اين بيانى كه ما در باره حال طوايف سهگانه مردم كرديم حقى است كه هيچ نقطه ابهام و ترديدى در آن نيست، و علمى است كه با هيچ دليل و بيانى نمىتوان آن را مبدل به شك و ترديد كرد.
﴿فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ اَلْعَظِيمِ﴾
تفسير اين جمله گذشت، چون در چند آيه قبل هم عين اين عبارت آمده بود، تنها
چيزى كه در اينجا بايد گفت نكتهاى است كه حرف «فاء» آن را مىرساند، و مىفهماند اين جمله تفريع و نتيجهگيرى از بيان سابق است، كه در باره قرآن و شرح حال طوايف سهگانه در قيامت داشتيم.
و معنايش اين است كه: وقتى قرآن داراى چنين صفاتى بود، و در آنچه از حال مردم بعد از مرگشان خبر مىداد صادق بود، پس پروردگارت را كه چنين كتابى بر تو نازل كرده تسبيح گوى، و او را از هر عيبى منزه بدار، در حالى كه از نام او استقامت بجويى، و يا مظهر نام او باشى، و از عقيده و ادعايى كه اين مكذبين و ضالين دارند اعراض نمايى.
بحث روايتى (رواياتى در ذيل برخى آيات گذشته)
در مجمع البيان در ذيل آيه ﴿أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ اَلزَّارِعُونَ﴾ مىگويد: از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت شده كه فرمود: هيچ وقت نگوييد من زراعت كردم، بلكه بگوييد من حرث كردم1.
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از عدهاى از صاحبان كتب حديث از ابو هريره از آن جناب نقل كرده2.
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿أَ أَنْتُمْ أَنْزَلْتُمُوهُ مِنَ اَلْمُزْنِ﴾ مىگويد: از معصوم روايت شده كه فرمود: «مزن» ابر است و در ذيل جمله ﴿نَحْنُ جَعَلْنَاهَا تَذْكِرَةً﴾ فرمود: يعنى آتش را وسيله يادآورى آتش روز قيامت كرديم، ﴿وَ مَتَاعاً لِلْمُقْوِينَ﴾ فرمود يعنى وسيله زندگى محتاجان3.
و در مجمع البيان در ذيل آيه شريفه ﴿فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ اَلْعَظِيمِ﴾ مىگويد: در روايتى صحيح از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمده كه وقتى اين آيه نازل شد، فرمود: همين آيه را ذكر ركوع خود كنيد (و بگوييد سبحان ربى العظيم)4.
مؤلف: اين روايت را كتاب فقيه5 نيز به طور مرسل، يعنى بدون ذكر سند آورده، و
الدر المنثور هم آن را از جهنى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده است1.
و در الدر المنثور است كه نسايى و ابن جرير و محمد بن نصر و حاكم (وى حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه و بيهقى (در كتاب شعب الايمان) از ابن عباس روايت كردهاند كه گفت: قرآن كريم در شب قدر از آسمان بالا به آسمان دنيا يكباره نازل شد، و پس از آن (در طول بيست و سه سال) تكه تكه نازل گرديد. و در عبارتى دگر آمده كه گفت: «ثم نزل من السماء الدنيا الى الأرض نجوما ثم قرء ﴿فَلاَ أُقْسِمُ بِمَوَاقِعِ اَلنُّجُومِ﴾ سپس از آسمان دنيا تكه تكه بر زمين نازل گرديد»، آنگاه اين آيه را قرائت كرد: ﴿فَلاَ أُقْسِمُ بِمَوَاقِعِ اَلنُّجُومِ﴾2.
مؤلف: ظاهر اين روايت اين است كه: ابن عباس خواسته است مواقع نجوم را به اوقات نزول تكه تكههاى قرآن تفسير كند، چون در گفتارش داشت: «ثم نزل من السماء الدنيا الى الأرض نجوما - سپس از آسمان دنيا نازل شد به زمين نجوما يعنى قطعه قطعه».
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿فَلاَ أُقْسِمُ بِمَوَاقِعِ اَلنُّجُومِ﴾ از امام (علیه السلام) نقل كرده كه فرمود: معناى «لا اقسم» «اقسم» است، و كلمه لا به معناى نفى نيست3.
و در الدر المنثور است كه: ابن مردويه به سند خود از ابن عباس از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در معناى آيه ﴿إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ فِي كِتَابٍ مَكْنُونٍ﴾ فرمود: قرآن نزد خدا در مصحفى مطهر بود، و در معناى آيه ﴿لاَ يَمَسُّهُ إِلاَّ اَلْمُطَهَّرُونَ﴾ فرمود: كسى به جز مقربين با آن تماس ندارد4.
مؤلف: تفسير مطهرون به مقربين مؤيد همان بيان گذشته ما است، و ما در تفسير آيه شريفه ﴿هَذَا كِتَابُنَا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ...﴾5 حديثى از امام صادق (علیه السلام) در معرفى كتاب مكنون نقل كردهايم6.
چند روايت در باره نهى از مس قرآن بدون طهارت
و در مجمع البيان در ذيل آيه ﴿لاَ يَمَسُّهُ إِلاَّ اَلْمُطَهَّرُونَ﴾ گفته است: علما گفتهاند كه براى شخص جنب و زن حائض و كسى كه حدثى از او سر زده (يعنى يكى از چيزهايى كه وضو را باطل مىكند از او سر زده، و بعد از آن وضو نگرفته) نبايد با خطوط قرآن تماس بگيرد،
نقل از محمد بن على (علیه السلام)1.
مؤلف: منظور از تماس مصحف به دليل رواياتى ديگر تماس كتابت و خطوط مصحف است.
و در كافى به سند خود از داوود بن فرقد از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: از آن جناب از تعويذ (حرز) پرسيدم: كه حائض بر خود آويزان كرده آيا جائز است؟ فرمود: عيبى ندارد، و اضافه كرد كه حتى مىتواند قرآن را بخواند و يا بنويسد، و دست به آن نكشد2.
و در الدر المنثور است كه: عبد الرزاق و ابن ابى داود و ابن منذر، از عبد اللَّه بن ابو بكر از پدرش ابو بكر روايت كردهاند كه گفت: در نامهاى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به عمرو بن حزم نوشته آمده است: قرآن را مس نكن مگر با داشتن طهارت3.
مؤلف: روايات در اين باب هم از طرق شيعه و هم از طرق اهل سنت بسيار است.
و باز در الدر المنثور است كه مسلم و ابن منذر و ابن مردويه از ابن عباس روايت كردهاند كه در عهد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بارانى آمد حضرت فرمود مردم دو دستهاند بعضى شاكر و بعضى كافر، آنها كه نعمت خداى را كفران كردند گفتند اين باران لطفى است كه فلان ستاره به ما كرده در اينجا بود كه آيات ﴿فَلاَ أُقْسِمُ بِمَوَاقِعِ اَلنُّجُومِ... وَ تَجْعَلُونَ رِزْقَكُمْ أَنَّكُمْ تُكَذِّبُونَ﴾ نازل شد4.
مؤلف: اين حديث به طرق زيادى از طرق اهل سنت نقل شده، و به اصطلاح علماى حديث مستفيض است، و در همه آنها آمده كه اين آيات در باره «انواء»5نازل شده، گو اينكه
ظاهر آيات اين است كه: در مدينه نازل شده باشد، الا اينكه سياق آياتش با اين معنا سازگار نيست، هم چنان كه در اول سوره گفتيم كه سياق آيات آن شهادت مىدهد بر اينكه در مكه نازل شده باشد.
و در مجمع البيان آمده كه در قرائت على (علیه السلام) و ابن عباس و در روايتى كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل شده به جاى ﴿وَ تَجْعَلُونَ رِزْقَكُمْ﴾ آمده «و تجعلون شكركم»1.
مؤلف: اين روايتى را كه مجمع البيان اشاره كرده الدر المنثور از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و از على (علیه السلام) نقل كرده است2.
و در تفسير قمى در ذيل جمله ﴿غَيْرَ مَدِينِينَ﴾ امام فرموده معنايش اين است كه: اگر شما در برابر اعمالتان جزا داده نمىشويد «ترجعونها» آن را يعنى روحى را كه تا حلقوم آمده به بدن برگردانيد، ﴿إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾ اگر در عقيده خود راستگوييد3.
و نيز در همان كتاب به سند خود از ابو بصير روايت كرده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) شنيدم مىفرمود: منظور از روح و ريحان در آيه ﴿فَرَوْحٌ وَ رَيْحَانٌ﴾ روح و ريحان در قبر است، ولى جنت نعيم در آخرت است4.
و در الدر المنثور است كه: قاسم بن منده در كتاب «الاحوال و الايمان بالسؤال عن سلمان» گفته: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: اولين بشارتى كه به مؤمن مىدهند اين است كه: در دم مرگش او را به روح و ريحان و جنت نعيم بشارت مىگويند، و اولين چيزى كه مؤمن در قبرش بشارت داده مىشود اين است كه: به او مىگويند: مژده باد تو را كه خدا از تو راضى است، و مژده باد تو را در بهشت آمدى و چه خوش آمدى، خدا همه آنهايى را كه تا قبرت مشايعتت كردند بيامرزيد، و شهادت همه آنهايى را كه به خوبى تو شهادت دادند، پذيرفت، و دعاى همه كسانى را كه براى تو طلب مغفرت نمودند مستجاب
كرد1.
و در همان كتاب است كه ابن جرير و ابن منذر از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل آيه ﴿فَسَلاَمٌ لَكَ مِنْ أَصْحَابِ اَلْيَمِينِ﴾ گفته: ملائكه نزد او مىآيند، و با سلامى از ناحيه خدا مىآيند، سلام خدا را به او مىرسانند، و به او خبر مىدهند كه جزو اصحاب يمين است2.
مؤلف: اين معنايى كه ابن عباس براى آيه كرده مبنى بر اين است كه آيه شريفه حكايت و نقل كلام ملائكه باشد، و تقدير آيه چنين باشد «قالت الملائكه سلام لك حالكونك من اصحاب اليمين - ملائكه گفتند سلام بر تو در حالى كه از اصحاب يمين هستى» در اين صورت آيه شريفه هم سلام ملائكه است و هم بشارت.
سوره حديد (57)
سوره حديد مدنى است و بيست و نه آيه دارد
[سوره الحديد (57): آيات 1 تا 6]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ١ لَهُ مُلْكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ هُوَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ٢ هُوَ اَلْأَوَّلُ وَ اَلْآخِرُ وَ اَلظَّاهِرُ وَ اَلْبَاطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ٣ هُوَ اَلَّذِي خَلَقَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اِسْتَوىَ عَلَى اَلْعَرْشِ يَعْلَمُ مَا يَلِجُ فِي اَلْأَرْضِ وَ مَا يَخْرُجُ مِنْهَا وَ مَا يَنْزِلُ مِنَ اَلسَّمَاءِ وَ مَا يَعْرُجُ فِيهَا وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ٤ لَهُ مُلْكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ إِلَى اَللَّهِ تُرْجَعُ اَلْأُمُورُ٥ يُولِجُ اَللَّيْلَ فِي اَلنَّهَارِ وَ يُولِجُ اَلنَّهَارَ فِي اَللَّيْلِ وَ هُوَ عَلِيمٌ بِذَاتِ اَلصُّدُورِ٦﴾
ترجمه آيات
به نام خداى رحمان و رحيم. آنچه در آسمانها و زمين است براى خدا تسبيح مىگويند به خاطر اينكه او عزيز و حكيم است (1).
ملك آسمانها و زمين از آن او است، او زنده مىكند و مىميراند و او بر هر چيزى توانا است (2).
او اول و آخر و ظاهر و باطن است، و او به هر چيزى دانا است (3).
او كسى است كه آسمانها و زمين را در شش روز بيافريد، و سپس بر عرش (مقام صدور اوامر) مستولى گشت، و به تدبير امر عالم پرداخت، او مىداند چه قطره آبى، و چه تخم گياهى داخل زمين شد و چه گياهى سر از زمين بدر آورد، چه شعاعى از آفتاب به زمين تابيد، و چه فرشتهاى نازل و چه فرشتهاى از زمين
برگشت، چه بخارى از زمين بالا رفت و چه عملى از بندگان صعود كرد، و او با شما است، هر جا كه باشيد، و خدا به آنچه مىكنيد بينا است (4).
ملك آسمانها و زمين از آن او است، و بازگشت همه امور به سوى خداست (5).
او است كه شب را در روز فرو مىبرد، و روز را داخل در شب مىكند، و او بدانچه در خاطرها و دلها است آگاه است (6).
بيان آيات بيان غرض سوره حديد: تحريك و تشويق مؤمنين به انفاق و...
غرض اين سوره تحريك و تشويق مؤمنين به انفاق در راه خداست، هم چنان كه تكرار امر صريح به اين معنا در خلال آياتش اشعار بدان دارد، يك جا مىفرمايد: ﴿آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلَفِينَ فِيهِ...﴾ و جاى ديگر مىفرمايد: ﴿مَنْ ذَا اَلَّذِي يُقْرِضُ اَللَّهَ قَرْضاً حَسَناً...﴾ و باز جاى ديگر مىفرمايد: ﴿إِنَّ اَلْمُصَّدِّقِينَ وَ اَلْمُصَّدِّقَاتِ وَ أَقْرَضُوا اَللَّهَ قَرْضاً حَسَناً﴾ و در تشويق مردم به اين عمل همين بس كه انفاق مردم را قرض دادن آنان به خداى عز اسمه دانسته، و معلوم است كه خداى عز و جل عالىترين و مقدسترين و بهترين مطلوبست، او هرگز خلف وعده نمىكند، و او وعدهشان داده كه اگر به وى قرض بدهند مضاعف و چند برابر بر مىگرداند، و نيز وعده داده كه در عوض انفاقشان اجرى كريم و بسيار زياد بدهد.
و نيز اشاره كرده به اينكه اين انفاق منشاش تقوا و ايمان به رسول است، و اثر آمرزش گناهان و داشتن دو برابر از رحمت و ملازمت با نور، و بلكه ملحق شدن به صديقين و شهداء در نزد خداى سبحان است.
و در خلال آيات سوره معارفى هم راجع به مبدأ و معاد آمده، و دعوت به تقوا و اخلاص ايمان و زهد دارد، و نيز مشتمل بر مواعظى است.
و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مدينه نازل شده.
و بعضى1 از مفسرين ادعا كردهاند كه مدنى بودن اين سوره اجماعى است.
و چون تشويق و تحريك مردم به انفاق، و اينكه انفاق قرض دادن به خدا است اين توهم را ايجاد مىكند كه مگر خدا به مال ما محتاج است، لذا از همان آغاز سخن يعنى اولين كلمه سوره مساله نزاهت خدا از احتياج را خاطر نشان نموده، فرموده: «آنچه در زمين و آسمانها است خدا را تسبيح مىگويند».و نيز عدهاى از اسماى حسناى خدا را كه رساننده اين نزاهت
است ذكر كرد، و همه سورههايى كه با تسبيح خدا آغاز شده، يعنى سوره حشر، صف، جمعه و تغابن، كه بعضى با كلمه «سبح» و بعضى ديگر با كلمه «يسبح» آغاز شدهاند، نظير سوره مورد بحث است.
بيان اينكه تسبيح آنچه در آسمانها و زمين است تسبيح حقيقى است نه مجازى و به زبان حال
﴿سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾
تسبيح كه مصدر فعل «سبح» است، به معناى منزه داشتن است، و منزه داشتن خدا به اين است كه هر چيزى را كه مستلزم نقص و حاجت و ناسازگارى با ساحت كمال او باشد از ساحت او نفى كنى، و معتقد باشى كه خداى تعالى داراى چنين صفات و اعمالى نيست، و كلمه «ما» در جمله مورد بحث موصوله است، و مراد از آن تمامى موجوداتى است كه در آسمانها و زمين هستند، چه آنها كه مانند ملائكه و جن و انس داراى عقل و شعورند، و چه آنهايى كه چون جمادات فاقد عقلند، و اگر بگويى كلمه «ما» راجع به موجودات فاقد عقلند، (و در فارسى به «چيزى» ترجمه مىشود)، و على القاعده بايد شامل عقلا نشود، در پاسخ مىگوييم: بلى همين طور است، ليكن در جايى كه قرينهاى باشد كه بفهماند منظور از كلمه «ما» عقلا و غير عقلا هر دو است، اشكالى ندارد، و در آيه مورد بحث قرينهاى كه دلالت كند بر اينكه منظور عموم موجودات است چه عقلا و چه غير عقلا وجود دارد، و آن قرينه اين است كه اسمايى از خداى سبحان بر مىشمارد كه مخصوص عقلا است، مانند «احياء» و «علم بذات الصدور»، يعنى علم و آگاهى به نيتهايى كه در درون دلها است و معلوم است كه اين دو صفت مربوط به موجودات داراى شعور، و صفت دوم مربوط به عقلا است.
پس معناى آيه اين شد كه: تمامى موجوداتى كه در آسمانها و زمين است، و خلاصه تمامى عالم، خداى سبحان را منزه مىدارد. و مراد از تسبيح خداى تعالى حقيقت معناى تسبيح است، نه اينكه خواسته باشد به طور مجاز نسبت تسبيح به آنها داده باشد، يعنى خواسته باشد بفرمايد: هر موجود كه در آسمانها و زمين است با هستى خود دلالت مىكند بر اينكه پديد آورندهاى منزه از هر نقص و متصف به كل كمال دارد، و نه اينكه خواسته باشد به طور عموم مجاز نسبت تسبيح به آنها داده باشد، يعنى بفهماند كه تمامى موجودات دلالت دارند بر نزاهت خداى تعالى از هر نقص و عيب. چيزى كه هست عقلاى از موجودات اين دلالت را با زبان سر ايفا مىكنند و مىگويند: «سبحان اللَّه سبحان اللَّه» و يا به فارسى مىگويند: «خدا منزه از هر نقص و حاجت است» و غير عقلا اين دلالت را به لسان حال ايفا مىكنند، بلكه همانطور كه گفتيم معناى حقيقى كلمه منظور است، و موجودات چه عقلا و چه غير عقلا همه خدا را به تمام معنى الكلمه و به حقيقت معنى الكلمه تسبيح مىگويند، بدليل اينكه در جاى
ديگر به طور صريح و به بيانى كه نه ميتوان حمل بر مجازش كرد، و نه حمل بر عموم مجاز، فرموده: ﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لَكِنْ لاَ تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ﴾1 چون اگر منظور از تسبيح، تسبيح مجازى بود، ديگر جا نداشت بفرمايد: شما تسبيح آنها را نمىفهميد، زيرا تسبيح مجازى اين است كه: موجودى با هستى خود دلالت كند بر وجود خالق و صانعش و اين دلالتش حجتى باشد عليه منكرين صانع، و يا اين است كه هر موجودى با زبان حال تسبيح و حمد خدا بگويد، و اين دو نوع دلالت را همه كس مىفهمد، و نمىبايست بفرمايد: «و ليكن شما تسبيح آنها را نمىفهميد».
پس تسبيح تمامى موجوداتى كه در آسمانها و زمين هست تسبيح با زبان، و تنزيه به حقيقت معناى كلمه است، هر چند كه ما زبان آنها را نفهميم، نفهميدن ما دليل بر اين نيست كه مثلا جمادات زبان ندارند، قرآن كريم تصريح دارد بر اينكه تمامى موجودات زبان دارند و فرموده: ﴿قَالُوا أَنْطَقَنَا اَللَّهُ اَلَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْءٍ﴾2.
﴿وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾ يعنى خداى سبحان داراى مقامى منيع است، به طورى كه تمامى قدرتها را در هم مىشكند، و هيچ قدرتى نيست كه او را شكست دهد، و حكيم است، يعنى فعل او متقن و محكم است، آن قدر محكم است كه هيچ عارضهاى فعل او را فاسد نمىكند، (و چون افعال ما در معرض فساد و تباهى نيست)، و نيز آن قدر متقن است كه جاى هيچ اعتراض كردنى در آن نيست.
﴿لَهُ مُلْكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ هُوَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾
از آنجايى كه در ابتداى آيه خبر مقدم بر مبتدا ذكر شده و حق كلام اين بود كه بفرمايد:
«ملك السماوات و الأرض له - ملك آسمانها و زمين از آن خدا است» ولى چنين نفرمود، بلكه فرمود: «از آن خدا است ملك آسمانها و زمين»، و اين عبارت انحصار را مىرساند، در نتيجه مىفهماند كه: مالك آسمانها و زمين تنها خداست، او به تنهايى است كه هر حكمى بخواهد در عالم مىراند، براى اينكه پديد آورنده همه او است، پس آنچه در آسمانها و زمين هست قيام و وجود آثار وجودش به خداست، پس هيچ حكمى نيست مگر اينكه حاكم در آن خداست، و هيچ ملك و سلطنتى نيست مگر آنكه صاحبش او است.
«يحيى و يميت» - اين دو جمله اشاره است به دو نام از نامهاى خداى تعالى يعنى زنده كننده و ميراننده، (محيى و مميت) و اگر خود اسم را نياورد، و به جاى آن فعل مضارع آورد، براى اين بود كه اشاره كرده باشد به شمول و عموميت آن نسبت به هر احياء و هر اماته، تا در نتيجه شامل ايجاد ملائكه هم بشود، چون حيات ملائكه مسبوق به مرگ نيست، و نيز زنده كردن جنين در شكم مادرش، و زنده كردن مردگان در روز قيامت، و پديد آوردن جمادات مرده كه قبلا زنده نبودند، تا ميراندن در باره آنها صادق باشد، و ميراندن انسان در دنيا و براى بار دوم در برزخ كه آيه شريفه ﴿رَبَّنَا أَمَتَّنَا اِثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اِثْنَتَيْنِ﴾1به آن اشاره دارد، علاوه بر اين، در تعبير به مضارع دلالت بر استمرار نيز هست.
﴿وَ هُوَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾ اين جمله اشاره دارد به صفت قدرت خداى تعالى، و اينكه قدرت او مطلق است، و مقيد به چيزى دون چيزى نيست، و اگر در آخر آيه مورد بحث اين جمله را گنجاند، براى مناسبتى بود كه با مساله احياء و اماته داشت، چون ممكن بود كسى توهم كند كه چطور ممكن است خداى تعالى مردهاى را كه نه عينى از آن بجا مانده و نه اثرى، زنده كند؟ و جمله مذكور اين توهم را دفع نموده مىفرمايد: او بر هر چيزى قادر است.
توضيح مقصود از «اول»، «آخر»، «ظاهر» و «باطن» بودن خداى سبحان
﴿هُوَ اَلْأَوَّلُ وَ اَلْآخِرُ وَ اَلظَّاهِرُ وَ اَلْبَاطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾
بعد از آنكه معلوم شد كه خداى تعالى بر هر چيزى كه فرض شود قادر است، قهرا با احاطه قدرتش به هر چيزى از هر جهت محيط هم هست، پس هر چيزى كه فرض شود اول باشد خدا قبل از آن چيز بوده، پس او نسبت به تمام ماسواى خود اول است، نه آن چيزى كه ما اولش فرض كرديم، و همچنين هر چيزى كه ما آخرينش فرض كنيم خداى تعالى بعد از آن هم خواهد بود، چون گفتيم قدرتش احاطه به آن چيز دارد، هم به ما قبلش و هم به ما بعدش، پس آخر خدا است، نه آن چيزى كه ما آخرينش فرض كرديم، و هر چيزى را كه ما ظاهر فرض كنيم خدا ظاهرتر از آن است به خاطر احاطهاى كه قدرتش بر آن چيز دارد، و چون احاطه دارد پس از جهت ظهور هم ما فوق آن است، پس خدا ظاهر است، نه آن چيزى كه ما ظاهرش فرض كرديم، و همچنين هر چيزى كه باطن فرض شود خدا به خاطر احاطه قدرتش بر آن باطنتر از آن است، و ما وراى آن قرار دارد، چون او است كه آن چيز را باطن كرده، پس باطن هم
خداست، نه آن چيزى كه ما باطنش فرض كرديم، پس معلوم شد كه خدا اول و آخر و ظاهر و باطن على الاطلاق است، و از اين صفات آنچه در غير خدا هست نسبى است نه على الاطلاق1.
البته اين را هم بايد بدانيم كه اوليت خداى تعالى و آخريتش و همچنين ظهور و بطونش زمانى و مكانى نيست، و چنين نيست كه در ظرف زمان اول و آخر باشد، و گرنه بايد خود خدا جلوتر از زمان نباشد، و از زمانى و مكانى بودن منزه نباشد، و حال آنكه منزه از آن است، چون خالق زمان و مكان و محيط به تمامى موجودات است، بلكه منظور از اوليت و آخريت و همچنين ظاهر و باطن بودنش اين است كه: او محيط به تمام اشياء است، به هر نحوى كه شما اشياء را فرض و به هر صورت كه تصور بكنى (اگر فلان چيز را اول فرض كنى او به احاطهاش اولتر از آن است، اگر آخر فرض كنى او آخرتر است، اگر چيزى را ظاهر فرض كنى او ظاهرتر، و اگر باطن فرض كنى او باطنتر است، به همان دليلى كه گذشت).
پس از آنچه گذشت روشن گرديد كه اين اسماى چهارگانه يعنى اول و آخر و ظاهر و باطن چهار شاخه و فرع از نام «محيط» است، و محيط هم شاخهاى از اطلاق قدرت او است، چون قدرتش محيط به هر چيز است، ممكن هم هست نامهاى چهارگانه مورد بحث را شاخههايى از احاطه قدرتش ندانيم، بلكه شاخههايى از احاطه وجود او بگيريم، چون وجود او قبل از وجود هر چيز و بعد از وجود هر چيز است، او قبل از آنكه چيزى ثبوت پيدا كند ثابت بود، و بعد از آنكه هر چيز داراى ثبوتى فانى گردد باز هم ثابت است، او از هر چيز ديگرى نزديكتر و ظاهرتر است، و از ديد و درك اوهام و عقول هر صاحب عقلى از چيز ديگرى باطنتر و پنهانتر است.
و همچنين اسامى چهارگانه نامبرده به نوعى بر علم خداى تعالى بستگى و تفرع دارند2. و به همين مناسبت است كه مىبينيم در ذيل آيه علم خدا را هم آورده مىفرمايد: ﴿وَ
هُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾.
بعضى1 از مفسرين اسماى چهارگانه را اينطور معنا كردهاند كه: او اول است، براى اينكه قبل از هر چيز بوده، و آخر است چون بعد از هلاك و فناى هر چيز هست، و ظاهر است چون ادلهاى بسيار بر وجودش دلالت مىكند، و باطن است چون عالم به تمامى اشياء هست، و احدى نيست كه از او داناتر باشد.
بعضى2 ديگر گفتهاند: اول يعنى بىابتدا، و آخر يعنى بىانتها، و ظاهر يعنى بدون اقتراب، و باطن يعنى بدون احتجاب3.
البته در اين ميان اقوال ديگرى نيز هست كه دلچسب نيست و لذا از نقل آنها صرفنظر كرديم.
﴿هُوَ اَلَّذِي خَلَقَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ﴾
تفسير اين آيه در سوره اعراف و يونس و هود و فرقان و قاف گذشت.
﴿ثُمَّ اِسْتَوىَ عَلَى اَلْعَرْشِ يَعْلَمُ مَا يَلِجُ فِي اَلْأَرْضِ وَ مَا يَخْرُجُ مِنْهَا وَ مَا يَنْزِلُ مِنَ اَلسَّمَاءِ وَ مَا يَعْرُجُ فِيهَا﴾
تفسير و بحث مفصل پيرامون معناى عرش در سوره اعراف آيه 54 گذشت، و در آنجا گفتيم كه «استواى بر عرش» كنايه است از شروع در تدبير ملك وجود4، و به همين جهت است كه دنبال استواى بر عرش مساله علم به جزئيات احوال موجودات آسمانى و زمين را ذكر كرده، چون علم از لوازم تدبير است.
﴿يَعْلَمُ مَا يَلِجُ فِي اَلْأَرْضِ وَ مَا يَخْرُجُ مِنْهَا وَ مَا يَنْزِلُ مِنَ اَلسَّمَاءِ وَ مَا يَعْرُجُ فِيهَا﴾ كلمه «ولوج» كه مصدر فعل مضارع «يلج» است - به طورى كه راغب گفته -5 به معناى داخل شدن چيزى در محلى تنگ است، و كلمه «عروج» به معناى بالا رفتن است، و معناى آيه اين
است كه: خداى تعالى از آنچه در زمين فرو مىرود و نفوذ مىكند از قبيل آب باران و تخم گياهان و غير اينها آگاه است، و نيز از آنچه كه از زمين سر بر مىآورد چون نباتات و حيوانات و آب خبر دارد، و از آنچه كه به زمين نازل مىشود چون بارانها و اشعه اجرام نورانى و ملائكه و غيره با اطلاع است، و از آنچه كه از زمين به طرف آسمان بالا مىرود مانند دودها و بخارها و ملائكه و اعمال بندگان با خبر است.
احاطه، ملك و علم مطلق خداوند بر همه چيز و همه كس
﴿وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ﴾
او هر جا كه باشيد با شما است، براى اينكه به شما احاطه دارد، و در هيچ مكان و پوششى از او غايب نيستيد. در اينجا سؤالى پيش مىآيد، و آن اين است كه: خداى تعالى در هر حال بر ما احاطه دارد، و در هر زمان و مكان محيط به ما است، با اين فرض چرا تنها مساله مكان آمده، و چرا نفرمود: «و هو معكم اينما كنتم و فى اى زمان و اى حال كنتم - او با شما است هر جا و هر زمان و در هر حال كه باشيد» ؟
در پاسخ مىگوييم: درست است كه احاطه خداى تعالى به ما تنها احاطه مكانى نيست، بلكه در همه احوال و اوقات نيز به ما احاطه دارد، ليكن از آنجايى كه معروفترين ملاك در جدايى چيزى از چيزى ديگر و غايب شدنش از آن جدايى مكانى است، و هر كس بخواهد از كسى ديگر جدا شود، مكان خود را عوض مىكند، از اين جهت تنها معيت مكانى را ذكر كرد، و گرنه نسبت خداى تعالى به مكانها و زمانها و احوال يك نسبت است.
بعضى1 هم گفتهاند: مراد از اين معيت، معيت مجازى است، كه منظور از آن احاطه علمى است.
﴿وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ﴾
اين آيه نظير فرع و نتيجهاى است كه بر مطالب قبل مترتب مىشود، كه مىفرمود: او با شما است هر جا كه باشيد، و او به هر چيزى عالم است، چون نتيجه حاضر بودن او نزد مردم و جدا نشدنش از ايشان و عالم بودنش به هر چيز اين است كه بيناى به اعمال ايشان نيز باشد، ظاهر اعمالشان را ببيند و باطن آن را كه همان نيتها و مقاصد درونى ايشان است، ناظر باشد.
﴿لَهُ مُلْكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ إِلَى اَللَّهِ تُرْجَعُ اَلْأُمُورُ﴾
با اينكه در سه آيه قبل فرموده بود: ﴿لَهُ مُلْكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾، در اينجا نيز آن را
خاطر نشان كرد، و اين تكرار براى اين بود كه بهتر بفهماند مساله بازگشت به خدا مبتنى بر عموميت ملك او است، بار اول تنها مىخواست مالكيت خدا را افاده كند، و در نوبت دوم خواست اين ابتناء را بفهماند، هم چنان كه در آيهاى ديگر مىبينيم مساله معاد را با مالكيت خداى تعالى با هم آورده، مىفرمايد: ﴿يَوْمَ هُمْ بَارِزُونَ لاَ يَخْفىَ عَلَى اَللَّهِ مِنْهُمْ شَيْءٌ لِمَنِ اَلْمُلْكُ اَلْيَوْمَ لِلَّهِ اَلْوَاحِدِ اَلْقَهَّارِ﴾1.
در جمله ﴿وَ إِلَى اَللَّهِ تُرْجَعُ اَلْأُمُورُ﴾ كلمه «امور» جمع است، و چون الف و لام بر سر دارد و به اصطلاح ادبى جمع محلى به الف و لام است، افاده عموميت مىكند، همانطور كه در جمله ﴿أَلاَ إِلَى اَللَّهِ تَصِيرُ اَلْأُمُورُ﴾2نيز چنين است، در نتيجه هيچ چيز نيست مگر آنكه به سوى خدا برمىگردد، و هيچ كس نمىتواند او را از برگشتن به سوى خداى تعالى باز بدارد، و هيچ عاملى كه آن چيز را به سوى خدا برمىگرداند به جز اختصاص ملك به خدا نيست. سادهتر بگويم: تنها عاملى كه امور را به سوى خدا بر مىگرداند، اين است كه ملك عالم مختص به او است، پس امر و فرمان و حكمرانى هم تنها از آن او است.
در اين جمله و همچنين در جمله ﴿وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ﴾ كه قبلا بود با اينكه ممكن بود بفرمايد: «و اليه ترجع الامور» و «و هو بما تعملون بصير» لفظ اللَّه را ذكر كرد، و شايد وجه آن اين بوده باشد كه اين دو جمله مانند يك مثل معروف دلنشين شود، و دلها را براى تاثر از ياد روز قيامت و پاداشهاى بزرگى كه در قيامت به انفاق كنندگان در راه خدا مىدهند، و در آيات بعد ذكرش مىآيد آمادهتر سازد.
﴿يُولِجُ اَللَّيْلَ فِي اَلنَّهَارِ وَ يُولِجُ اَلنَّهَارَ فِي اَللَّيْلِ وَ هُوَ عَلِيمٌ بِذَاتِ اَلصُّدُورِ﴾
«ايلاج شب در روز» و «ايلاج روز در شب» به معناى اختلافى است كه شب و روز در كوتاهى و بلندى دارند، و اين اختلاف در دو نيم كره شمالى و جنوبى درست به عكس همند، در فصلى كه در نيم كره شمالى شبها بلند است، در نيم كره جنوبى كوتاه است، و در فصلى كه در نيم كره شمالى شبها كوتاه و روزها بلند است، در نيم كره جنوبى به عكس آن است، و مساله اختلاف شب و روز را در كلام خداى تعالى چند بار ديديم.
و مراد از «ذات الصدور» افكار پنهانى و نيات نهفتهاى است كه در سينهها جا گرفته
و از آنجا به بيرون نمىآيد، چون اين نيات منسوب به دلها است، و دلها هم در قفسه سينهها قرار دارد، و اين جمله يعنى جمله ﴿وَ هُوَ عَلِيمٌ بِذَاتِ اَلصُّدُورِ﴾ احاطه علم خداى تعالى به نيات درونى را بيان مىكند، هم چنان كه جمله ﴿وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ﴾ احاطه بينايى آن جناب به ظواهر اعمال آنان را بيان مىكرد.
بحث روايتى
در الدر المنثور است كه احمد، ابو داوود، ترمذى (وى حديث را حسن دانسته) نسايى، ابن مردويه، و بيهقى (در كتاب شعب الايمان)، از عرباض بن ساريه روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همواره قبل از خواب سورههايى كه در آغازش مساله تسبيح ذكر شده مىخواند و مىفرمود: در اين سورهها آيهاى است كه از هزار آيه بهتر است1.
مؤلف: اين روايت را از ابن ضريس از يحيى بن ابى كثير نيز از آن جناب نقل كرده2.
و در كافى به سند خود از عاصم بن حميد روايت كرده كه گفت: شخصى از على بن الحسين (علیه السلام) از توحيد سؤال كرد، حضرت فرمود: خداى تعالى مىداند كه در آخر الزمان مردمى خواهند آمد اهل تعمق و تحقيق، و به همين جهت سوره ﴿قُلْ هُوَ اَللَّهُ أَحَدٌ﴾ و آيات سوره حديد تا جمله ﴿عَلِيمٌ بِذَاتِ اَلصُّدُورِ﴾ را نازل كرد، و اگر كسى بخواهد در معارف توحيد بيش از اين كنجكاوى كند هلاك و گمراه مىشود3.
و در تفسير قمى در ذيل آيه: ﴿سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾ آمده كه: امام فرمود: اين همانست كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در بارهاش فرمود: «اوتيت جوامع الكلم - كلمات جامع را به من دادهاند»4و در معناى جمله ﴿هُوَ اَلْأَوَّلُ﴾ فرمود: يعنى او قبل از هر چيز بوده است، «و الآخر» يعنى او بعد از فناى هر چيز باقى است، ﴿وَ هُوَ عَلِيمٌ بِذَاتِ اَلصُّدُورِ﴾ يعنى او به ضميرها آگاه است5.
شرح چند روايت در باره اول و آخر و ظاهر و باطن بودن خداى تعالى
و در كافى آمده كه در روايتى از آن جناب يعنى از على (علیه السلام) پرسيدند: پروردگار ما قبل از اينكه آسمان و زمين را خلق كند كجا بود؟ فرمود: كلمه «كجا بود» سؤال از مكان است، و در مورد خداى تعالى صحيح نيست، زيرا خداى تعالى (كه خالق مكان است) بود در حالى كه مكانى نبود1.
و در توحيد خطبهاى از حسن بن على (علیه السلام) نقل كرده كه در آن فرموده: «الحمد للَّه الذى لم يكن له اول معلوم و لا اخر متناه و لا قبل مدرك و لا بعد محدود فلا تدرك العقول و اوهامها و لا الفكر و خطراتها و لا الالباب و أذهانها صفته فتقول متى و لا بديء مما و لا ظاهر على ما و لا باطن فيما»2.
مؤلف: اينكه فرمود: اولى معلوم ندارد، (قيد معلوم احترازى نيست، يعنى نمىخواهد بفرمايد: اول دارد، ولى براى ما معلوم نيست، بلكه) قيدى توضيحى است، مىخواهد بفرمايد: اول ندارد براى اينكه اگر اول مىداشت تعلق علم به آن اول ممكن بود، و چون علم راهى براى پيدا كردن اول او ندارد، و بلكه آن را جايز نمىداند، لذا اول ندارد. «و لا آخر متناه» قيد متناهى نيز در اينجا مانند قيد معلوم در جمله قبل توضيحى است، مىخواهد بفرمايد: اگر آخر مىداشت متناهى و محدود مىشد3.
«و لا قبل مدرك» يعنى قبل ندارد چون اگر مىداشت قابل درك مىبود، «و لا بعد محدود» بعدى هم ندارد، چون اگر داشته باشد محدود مىشود، «و لا بديء مما»، يعنى خداى تعالى از چيزى آغاز نشده، تا اول داشته باشد، «و لا ظاهر على ما»، يعنى تفوق او بر عالم مانند تفوق يك موجود مادى بر موجود ديگر كه بالاى آن قرار بگيرد نيست. درست است كه تفوق دارد اما نه چون تفوق جسمانيات بر يكديگر، «و لا باطن فيما» يعنى خدا خود را در داخل چيزى پنهان نكرده، و در چيزى مستتر نگشته.
و در نهج البلاغه آمده: «كل ظاهر غيره غير باطن و كل باطن غيره غير
ظاهر»1.
مؤلف: و معناى آن اين است كه: حيثيت و نحوه ظهور در غير خداى تعالى، غير نحوه بطون و پنهانى آن است، هر چيزى غير خداى تعالى اگر از جهتى ظاهر است از عين آن جهت باطن نيست، بلكه از جهت ديگرى باطن است، و به عكس اگر از حيثى و جهتى پنهان است، به عين آن جهت ظاهر نيست، بلكه به غير آن جهت ظاهر است، و اما خداى تعالى به خاطر اينكه احدى الذات است، مانند ما مخلوقاتش متقسم و متجزى به جهات مختلف نيست (توضيح اينكه اگر ما عالم هستيم بدين جهت است كه در وجود ما ابزارى براى علم هست، و اگر قادريم به خاطر داشتن آن ابزار نيست، بلكه به خاطر داشتن ابزارى ديگر است، پس ما بدان جهت كه عالميم قادر نيستيم، و بدان جهت كه قادريم عالم نيستيم، اما خداى تعالى به عين آن جهت كه عالم است قادر وحى است)، لذا خداى تعالى به همان جهت كه ظاهر است باطن نيز هست، و به عين آن جهت كه باطن است ظاهر است، پس خداى تعالى از شدت و كمال ظهورش باطن است، و از كمال بطونش ظاهر است (مثالى كه تا حدى ذهن را به مطلب نزديك كند قرص خورشيد و سرچشمه نور است، با اينكه ظاهر است، و نه تنها ظاهر است بلكه ظهور هر چيز ديگر هم بواسطه نور آن است، در عين حال از شدت ظهور، كسى نمىتواند به خود قرص، نگاه كند).
و در آن كتاب اين جمله نيز آمده: «الحمد للَّه الأول فلا شىء قبله و الآخر فلا شىء بعده و الظاهر فلا شىء فوقه و الباطن فلا شىء دونه»2.
مؤلف: و مراد از «قبليت و بعديت»، قبليت و بعديت زمانى نيست، نمىخواهد يك امتداد زمانى در اين بين فرض كند، كه هم در گذشتهاش غير متناهى باشد، و هم در آينده، و عالم هستى در وسط اين دو طرف قرار گرفته باشد، در قطعهاى از زمان كه هر دو طرف آن غير متناهى است و خود عالم هر دو طرفش متناهى، در نتيجه وجود خداى تعالى منطبق بر سراسر زمان غير متناهى باشد، به طورى كه هيچ يك از دو طرفش خالى از خدا نباشد، هر چند كه هر دو طرف آن غير متناهى باشد، و باز در نتيجه هستى خدا از حيث زمان مقدم بر عالم و مؤخر
از آن باشد، چون اگر خداى سبحان ازلى و ابدى زمانى بود، بايد ذات مقدس او هم مانند همه زمانيات، هم در ذاتش و هم در احوالش متغير باشد، چون زمان متغير است، و نسبت به او نيز متجدد مىشود، علاوه بر اين اشكال، قبليت و بعديت او به تبع قبليت و بعديت زمان خواهد بود، پس در حقيقت زمان، اول و آخر اصلى است، نه ذات مقدس او.
و همچنين مساله ظاهريت و باطنيت خداى تعالى به حسب مكان نيست - به همان بيانى كه در اوليت و آخريت گفتيم - بلكه خداى تعالى به نفس ذات متعاليهاش بر هر چيزى كه فرض شود سبقت دارد، و به نفس ذاتش از هر امرى كه آخر فرض شود مؤخر است، و به همين معنا ظاهر و باطن است و زمان (و مكان) مخلوق او و متاخر از او است.
و در الدر المنثور است كه ابو الشيخ (در كتاب عظمت) از ابن عمر و ابو سعيد از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرمود: ناگزير مردم از شما در باره خدا چيزهايى مىپرسند تا برسند به اينكه بپرسند: اين خدا كه شما مىگوييد قبل از هر چيز بوده، قبل از او چه بوده؟ اگر سؤالشان به اينجا منتهى شد، بگوييد: او قبل از هر چيز اول بوده، و نيز بعد از هر چيز آخر است، پس ديگر چيزى بعد از او نخواهد بود، و او ظاهر و ما فوق هر چيزى، و باطن و نهانتر از هر نهان است، و او به هر چيز دانا است1.
شرح روايتى راجع به علم خداوند
و در توحيد به سند خود از ابو بصير روايت كرده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) شنيدم مىفرمود: همواره خداى عز و جل پروردگار ما بوده، و علم ذات او بود، بدون اينكه معلومى داشته باشد، و بعد از آنكه موجودات را آفريد آن وقت علمش بر آن مخلوقات تعلق گرفت، و علمش داراى معلوم شد2.
مؤلف: مراد از اين علم، چيزى نظير علم ما كه عبارت است از صورتهاى ذهنى، نيست، و علم او به عالمى كه بعدها آفريد نظير علم يك معمار به قيافه خانهاى كه بعدها مىخواهد بسازد نيست، يك معمار وقتى مىخواهد خانهاى را بسازد صورتى از آن خانه را در ذهن خود ترسيم نموده، طبق آن نقشه بنا را مىسازد، به طورى كه اگر بعد از ساختنش خرابش كرد، باز آن صورت ذهنى به حال خود باقى است، چنين علمى را علم كلى مىنامند، كه در مورد خداى تعالى صدقش محال است، بلكه علم او عبارت است از ذات او، و ذاتش عين علم او به معلومات است، و وقتى هم كه معلوم در خارج تحقق مىيابد ذات آن معلوم عين علم
خداى تعالى به آن است چيزى كه هست علم اولى علم ذاتى و صفت ذات اوست، و علم دومى علم فعلى و صفت فعل اوست.
و در همان كتاب خطبهاى از امير المؤمنين (صلوات اللَّه عليه) نقل كرده، و در آن آمده كه علم خدا به وسيله ابزار و آلات نيست، و جز به ذات او نمىباشد، و بين او و معلوماتش علمى كه غير ذات او باشد واسطه نيست1.
مؤلف: منظور از اين كلام اين است كه: ذات خداى تعالى عين علم او است، نه اينكه صورت علميهاى زايد بر ذات او واسطه باشد.
[سوره الحديد (57): آيات 7 تا15]
﴿آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلَفِينَ فِيهِ فَالَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ أَنْفَقُوا لَهُمْ أَجْرٌ كَبِيرٌ٧ وَ مَا لَكُمْ لاَ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ اَلرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ لِتُؤْمِنُوا بِرَبِّكُمْ وَ قَدْ أَخَذَ مِيثَاقَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ٨ هُوَ اَلَّذِي يُنَزِّلُ عَلىَ عَبْدِهِ آيَاتٍ بَيِّنَاتٍ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ اَلظُّلُمَاتِ إِلَى اَلنُّورِ وَ إِنَّ اَللَّهَ بِكُمْ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ٩ وَ مَا لَكُمْ أَلاَّ تُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ وَ لِلَّهِ مِيرَاثُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ لاَ يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ اَلْفَتْحِ وَ قَاتَلَ أُولَئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ اَلَّذِينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قَاتَلُوا وَ كُلاًّ وَعَدَ اَللَّهُ اَلْحُسْنىَ وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ١٠مَنْ ذَا اَلَّذِي يُقْرِضُ اَللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضَاعِفَهُ لَهُ وَ لَهُ أَجْرٌ كَرِيمٌ١١ يَوْمَ تَرَى اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ يَسْعىَ نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمَانِهِمْ بُشْرَاكُمُ اَلْيَوْمَ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا ذَلِكَ هُوَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ١٢ يَوْمَ يَقُولُ اَلْمُنَافِقُونَ وَ اَلْمُنَافِقَاتُ لِلَّذِينَ آمَنُوا اُنْظُرُونَا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ قِيلَ اِرْجِعُوا وَرَاءَكُمْ فَالْتَمِسُوا نُوراً فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بَابٌ بَاطِنُهُ فِيهِ اَلرَّحْمَةُ وَ ظَاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ اَلْعَذَابُ١٣ يُنَادُونَهُمْ أَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ قَالُوا بَلىَ وَ لَكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَكُمْ وَ تَرَبَّصْتُمْ وَ اِرْتَبْتُمْ وَ غَرَّتْكُمُ اَلْأَمَانِيُّ حَتَّى جَاءَ أَمْرُ اَللَّهِ وَ غَرَّكُمْ بِاللَّهِ اَلْغَرُورُ١٤ فَالْيَوْمَ لاَ يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ وَ لاَ مِنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مَأْوَاكُمُ اَلنَّارُ هِيَ مَوْلاَكُمْ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ١٥﴾
ترجمه آيات
به خدا و رسولش ايمان آوريد، و از آنچه ما از دست ديگران گرفته به شما داديم انفاق كنيد، پس كسانى كه از شما ايمان بياورند و انفاق كنند اجرى بزرگ خواهند داشت (7).
و چرا به خدا و رسول ايمان نياوريد، با اينكه رسول شما را مىخواند به اينكه به پروردگارتان ايمان بياوريد، و با اينكه او از شما پيمان گرفته بود، اگر به پيمان خود ايمان داريد (8).
او كسى است كه آياتى روشن بر بنده خود نازل كرد، تا شما را از ظلمتها به سوى نور بيرون كند، و به درستى خدا نسبت به شما رؤوف و رحيم است (9).
و چرا بايد در راه خدا انفاق نكنيد؟! با اينكه ميراث آسمانها و زمين از آن خدا است، و از شما آنان كه قبل از فتح انفاق كردند و كارزار نمودند با ديگران برابر نيستند، آنان درجهاى عظيمتر دارند، تا كسانى كه بعد از فتح انفاق نموده و كارزار كردند، البته خدا به هر دو طايفه وعده احسان داده، و خدا به آنچه مىكنيد آگاه است (10).
آن كيست كه قرض خوبى به خدا دهد، و خدا آن را برايش مضاعف كند، و خدا اجرى ارجمند دارد (11).
و آن در روزى است كه مردان و زنان مؤمن را مىبينى كه نورشان از پيش رو و از دست راستشان در حركت است، بشارت باد شما را در امروز به جناتى كه نهرها از دامنهاش روان است، و شما در آن جاودانيد، و اين خود رستگارى عظيم است (12).
و در روزى است كه مردان و زنان منافق به مردم با ايمان بگويند: كمى مهلت دهيد تا برسيم، و از نور شما اقتباس كنيم. به ايشان گفته مىشود به عقب برگرديد، به زندگى دنيايتان، و از آنجا نور بياوريد، در همين هنگام است كه ديوارى ميان اين دو طايفه زده مىشود كه در باطنش (طرف مؤمنين) رحمت و در ظاهرش (سمت منافقين) عذاب است (13).
منافقين به مؤمنين مىگويند كه مگر ما با شما نبوديم؟ جواب مىدهند: چرا بوديد و ليكن شما خود را فريفتيد و هلاك كرديد، چون همواره در انتظار گرفتاريها براى دين و متدينين بوديد، و در حقانيت دين شك داشتيد، و آرزوى اينكه به زودى نور دين خاموش مىشود شما را مغرور كرد، تا آنكه مرگتان رسيد، و بالأخره شيطان شما را به خدا مغرور كرد (14).
در نتيجه ديگر امروز از شما و از كفار فديه و عوض پذيرفته نمىشود، منزلگاهتان آتش و سرپرست شما همان است، كه بازگشت گاهى بس بد است (15).
بيان آيات
در اين آيات دستور مؤكد مىدهد به اينكه مسلمين در راه خدا و مخصوصا در جهاد انفاق كنند، و از آيه شريفه ﴿لاَ يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ اَلْفَتْحِ﴾ به خوبى برمىآيد كه دستور مذكور در مورد جهاد مؤكدتر است، و همين خود مؤيد آن قولى است كه مىگويد: آيه شريفه ﴿آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَنْفِقُوا...﴾ در جنگ تبوك نازل شد.
بيان اينكه آيه: ﴿آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَنْفِقُوا...﴾ خطاب به مؤمنين و امر به آثار ايمان است
﴿آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلَفِينَ فِيهِ...﴾
از سياق آيات برمىآيد كه خطاب در اين آيه به كسانى است كه به خدا و رسول ايمان آوردهاند، و شامل كفار نمىشود، تا چه رسد به اينكه خطاب متوجه كفار باشد.
و اينكه بعضى1 گفتهاند: شامل هر دو طايفه مىشود درست نيست. خواهى گفت: آخر در اين آيه امر به ايمان كرده، و معنا ندارد مؤمنين را امر به ايمان كند.
در پاسخ مىگوييم: معناى امر مؤمنين به ايمان اين است كه آثار ايمانى را كه دارند بر ايمان خود مترتب كنند، مىخواهد بفرمايد: ايمان وقتى متحقق مىشود كه آثار آن را بر آن مترتب كنند، چون اگر ايمان و يا صفتى ديگر از صفات نفس چون سخاوت و عفت و شجاعت در نفس آدمى ثابت باشد، و حقيقتا ثابت باشد، اثرش ظاهر مىشود، و اگر از يكى از اين صفات مذكور اثر خاص به آن ظاهر نشود، معلوم مىشود صفت مذكور آن طور كه بايد در نفس جاى خود را نگرفته و ثابت نشده، و يكى از آثار ايمان به خدا و رسول او اطاعت از دستوراتى است كه خدا و رسول دادهاند.
و از همين جا است كه روشن مىگردد اولا امر كردن خداى تعالى مؤمنين را به ايمان در حقيقت امر كردن به افرادى است كه مرتبهاى از ايمان را دارند، به اينكه مرتبهاى بالاتر از آن را دارا شوند، و اين نوع امر كردن اشاره به اين است كه آن مقدار ايمانى كه مامور دارد براى آمر قانع كننده و رضايتآور نيست، مامور بايد مرتبه بالاترى را كسب كند، و ثانيا اينكه جمله ﴿آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَنْفِقُوا﴾ امر به انفاق است، با اشاره به اينكه انفاق اثر صفتى است كه ايشان متصف به آنند، پس بايد به خاطر همان صفت باز انفاق كنند، در نتيجه بايد گفت: برگشت جمله مورد بحث به اين است كه مىخواهد انفاق مؤمنين را با ايمان آنان تعليل كند.
وجه و نكته اينكه فرمود از آنچه كه خدا شما را در آن جانشين كرده انفاق كنيد
﴿وَ أَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلَفِينَ فِيهِ﴾ «استخلاف انسان» به معناى خليفه كردن او است، و مراد از «خليفه كردن انسان» يا اين است كه خداى سبحان انسان را در زمين جانشين خود كند، هم چنان كه آيه شريفه ﴿إِنِّي جَاعِلٌ فِي اَلْأَرْضِ خَلِيفَةً﴾1 به آن اشاره مىكند.
حال بايد ديد بنابراين فرض به چه ملاحظه از اموالى كه در دست مؤمنين است تعبير كرده به چيزى كه خدا ايشان را در آن خليفه خود كرده؟
جواب اين سؤال اين است كه: اين تعبير هم واقعيتى را بيان مىكند، چون واقعا آدمى در آنچه كه دارد خليفه خداست، (چون هم خودش و همه اموالش ملك خدا است)، و هم ايشان را در انفاق كردن تشويق مىنمايد، چون وقتى مؤمنين متوجه و متذكر شوند كه مال ايشان ملك خدا است، و ايشان در آن اموال خليفه خدا و وكلاى از ناحيه اويند، هر تصرفى بكنند به اذن او مىكنند قهرا انفاق كردن بر آنان آسان مىشود، و در اين عمل خير، احساس سنگينى نمىكنند.
و يا مراد از خليفه كردن انسان اين است كه: خدا ايشان را جانشين پيشينيان خود در آن اموال كرده، قبلا اين اموال در دست ديگران بود، بعد از درگذشت آنان به ايشان منتقل گرديد، و در چنين فرضى اگر از اموال اينطور تعبير كرده، براى اين بوده كه باز به بيانى ديگر تشويقشان به انفاق كرده باشد، چون وقتى بياد آورند كه اين اموال قبلا در دست ديگران بوده، و به آنان وفا نكرده، متوجه مىشوند كه به ايشان نيز وفا نخواهد كرد، و به زودى آن را براى ديگران خواهند گذاشت، و با دست تهى خواهند رفت، پس چه بهتر كه تا اختيار آن را در دست دارند برگ عيشى بگور خود بفرستند، و معلوم است كه انسان با داشتن طرز تفكرى اين چنين در مساله انفاق دست و دل بازتر مىشود، و آسانتر دل از مال دنيا بر مىكند، و در راه خدايش خرج مىكند.
﴿فَالَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ أَنْفَقُوا لَهُمْ أَجْرٌ كَبِيرٌ﴾ در اين جمله وعده اجرى بزرگ در برابر انفاق مىدهد، تا مؤمنين را به بيانى ديگر تشويق به انفاق نموده، تشويقهاى قبلى را تاكيد كند. و مراد از «ايمان» در اينجا ايمان به خدا و رسول است2.
﴿وَ مَا لَكُمْ لاَ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ اَلرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ لِتُؤْمِنُوا بِرَبِّكُمْ...﴾
مراد از «ايمان» ايمانى است كه داراى اثر باشد، كه يكى از آثار آن انفاق در راه خدا است - و اگر خواستى اينطور بگو - مراد از ايمان اين است كه: آثار آن مقدار ايمانى را كه دارند مترتب كنند.
در جمله ﴿وَ اَلرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ لِتُؤْمِنُوا بِرَبِّكُمْ﴾ از خداى تعالى تعبير به «رب» كرده، و رب را به ضمير «كم - شما» اضافه كرده، تا به علت دعوت و امر اشاره كرده باشد، گويا فرموده: شما را به اين علت دعوت به ايمان به خدا كرده كه خدا رب شما است، و واجب است كه به وى ايمان آوريد.
مراد از ميثاقى كه از مؤمنين گرفته شده است
﴿وَ قَدْ أَخَذَ مِيثَاقَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ﴾ اين جمله توبيخى را كه از اول آيه فهميده مىشد تاكيد مىكند، و ضمير در «اخذ - گرفت» به خداى سبحان برمىگردد، البته ممكن هم هست كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برگردد، (چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم از مسلمانان بيعت و ميثاق مىگرفت) و به هر حال منظور از ميثاقى كه گرفته شده همان چيزى است كه شهادت هر مسلمانى بر آن دلالت دارد، آرى شهادت مسلمان بر وحدانيت خدا و رسالت رسول او در آن روزى كه اسلام مىآورد دلالت داشت بر اينكه از همين روز تسليم و مطيع خدا و رسول است.
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: مراد از ميثاق آن عهدى است كه در روز ا لست در عالم ذر از هر انسانى گرفتهاند، و بنابراين احتمال ضمير در «اخذ» تنها مىتواند به خداى سبحان برگردد، و ليكن اين احتمال از سياق كه سياق احتجاج عليه مؤمنين است بدور است، براى اينكه مؤمنين به ياد چنين ميثاقى نبودند. علاوه بر اين، ميثاق در عالم ذر اختصاص به مؤمنين ندارد، كفار و منافقين هم، چنين ميثاقى سپردهاند.
﴿هُوَ اَلَّذِي يُنَزِّلُ عَلىَ عَبْدِهِ آيَاتٍ بَيِّنَاتٍ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ اَلظُّلُمَاتِ إِلَى اَلنُّورِ...﴾
مراد از «آيات بينات» آيات قرآن كريم است، كه فرائض دينى را براى آنان بيان مىكند، و فاعل ﴿لِيُخْرِجَكُمْ﴾ تا خارجتان كنند» ضميرى است كه به خدا و يا به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برمىگردد، گو اينكه برگشت احتمال دوم هم به همان احتمال اول است، (چون به هر حال خداست كه انسانها را هدايت مىكند و رسول او واسطه است) پس ميثاق هم ميثاق او است، كه يا آن را بدون واسطه گرفته، و يا به وساطت رسولش گرفته
است، هم چنان كه ايمان به او و به رسولش نيز ايمان به او است و به همين جهت در صدر آيه فرمود: «چرا به خدا ايمان نمىآوريد»، و نام رسولش را نبرد، تا اشاره كرده باشد كه ايمان به رسولش نيز ايمان به او است.
﴿وَ إِنَّ اَللَّهَ بِكُمْ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ﴾ در اينكه آيه شريفه را با ذكر رأفت و رحمت خدا ختم كرد اشارهاى است به اينكه آن ايمانى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ايشان را به سويش مىخواند خير ايشان و صلاح ايشان است، چون تنها كسانى كه از آن ايمان بهرهمند مىشوند خود ايشانند، نه خدا از آن سودى مىبرد و نه رسولش، پس در اين خاتمه آن ترغيب و تشويق بر ايمان و انفاق كه در صدر بود تاكيد شده است.
توبيخ شديد كسانى كه از انفاق مالى كه خدا تنها وارث آنست بخل مىورزند
﴿وَ مَا لَكُمْ أَلاَّ تُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ وَ لِلَّهِ مِيرَاثُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾
كلمه «ميراث» به معناى مالك شدن مالى است كه از ميت به بازماندگانش منتقل مىشود، و اضافه ميراث به آسمانها و زمين اضافه بيانيه است، يعنى مىخواهد بفرمايد آسمانها و زمين با آنچه در آن دو است همان ميراث است، پس آنچه خدا در آسمانها و زمين خلق كرده و صاحبان عقل چون انسان آنها را ملك خود پنداشته ملك خدا است. خلاصه اينكه مىخواهيم بگوييم كلمه آسمانها و زمين شامل موجوداتى هم كه از مواد آسمانها و زمين خلق شدهاند و انسانها آنها را به خود اختصاص داده و در آن تصرف مىكنند مىشود، و اختصاص مذكور ملكى است اعتبارى، كه خدا ايشان را هدايت كرد به اينكه آن را اعتبار كنند، و با اعتبار آن جهات زندگى دنياى خود را نظم بخشند.
چيزى كه هست نه انسانها باقى مىمانند، و نه آن ملكهاى اعتبارى برايشان باقى مىماند، بلكه انسانها مىميرند و آن ملكها به افراد بعد از ايشان منتقل مىشود، و همچنين انسانها مىميرند، و اموال دست به دست مىگردد تا باقى نماند مگر خداى سبحان.
پس مثلا زمين و آنچه در آن است و آنچه بر روى آن است و براى بشر جنبه ماليت دارد يكپارچه و هميشه ميراث است، چون هر طبقه از طبقات ساكنين زمين آنها را از طبقه قبل ارث مىبرد، در نتيجه ميراثى دائمى است، كه دست به دست مىچرخد، از جهت ديگرى نيز ميراث است، براى اينكه روزگارى خواهد رسيد كه تمامى انسانها از بين مىروند، و براى آن نمىماند مگر خدايى كه انسانها را خليفه خود بر زمين كرده بود.
پس به هر دو جهت و هر دو معنا ميراث آسمانها و زمين براى خدا است، اما به معناى اول، به خاطر اينكه خداى تعالى مال دنيا را به اهل دنيا تمليك كرده بود، البته تمليكى كه ـ
در عين حال خودش باز مالك بود و هست، و لذا فرموده: ﴿لِلَّهِ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾1 و نيز فرموده: ﴿وَ لِلَّهِ مُلْكُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾2 و باز فرموده: ﴿وَ آتُوهُمْ مِنْ مَالِ اَللَّهِ اَلَّذِي آتَاكُمْ﴾3.
و اما به معناى دوم، براى اينكه از ظاهر آيات قيامت از قبيل آيه ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ﴾4 و غير آن بر مىآيد كه همه انسانهاى روى زمين فانى مىشوند، و آنچه از آيه مورد بحث زودتر به ذهن مىرسد اين است كه مراد از ميراث بودن آسمانها و زمين همين معناى دوم باشد.
و به هر حال در آيه شريفه توبيخ سختى از بخيلها شده، كه از مال خدا در راه خدا انفاق نمىكنند، با اينكه وارث حقيقى اموال خداى تعالى است، و اموال نه براى آنان باقى مىماند، و نه براى غير ايشان، و اگر نفرمود: «و له ميراث السماوات و الأرض»، با اينكه مىتوانست اينطور بفرمايد، چون قبلا نام اللَّه برده شده بود، و اگر به جاى ضمير دوباره اسم ظاهر اللَّه را آورده فرمود: ﴿وَ لِلَّهِ مِيرَاثُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾ براى اين بود كه در توبيخ آنان تشديد كرده باشد.
عدم تساوى انفاق در زمان جنگ با انفاق بعد از فتح
﴿لاَ يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ اَلْفَتْحِ وَ قَاتَلَ أُولَئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ اَلَّذِينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قَاتَلُوا...﴾
كلمه «استواء» كه مصدر فعل ﴿لاَ يَسْتَوِي﴾ است به معناى همان تساوى معروف است، مىخواهد بفرمايد: بين اين دو طايفه تساوى نيست، و اين دو طايفه عبارتند از:
۱ - كسانى كه قبل از جنگ انفاق كردند، و در جنگ شركت هم جستند. 2- كسانى كه بعد از پايان جنگ انفاق كردند و قتال نمودند، و اين طايفه دوم در آيه شريفه حذف شده، چون جمله ﴿أُولَئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ اَلَّذِينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قَاتَلُوا﴾ بر آن دلالت مىكرد.
و مراد از فتح - به طورى كه گفتهاند - 5 فتح مكه و يا فتح حديبيه است، و اينكه قتال را عطف بر انفاق كرده، خالى از اين اشاره و بلكه دلالت نيست كه مراد از انفاق در راه خدا كه در اين آيات مردم را به انجام آن تشويق كرده انفاق در جهاد است.
و گويا آيه شريفه در اين مقام است كه اين معنا را بيان كند كه در انفاق در راه خدا
هر قدر بيشتر عجله شود نزد خدا محبوبتر و منزلت و اجرش بيشتر است، (و خلاصه آيه شريفه در مقام تربيت انسانها است، و مىخواهد توصيه كند عمل خير و از آن جمله انفاق را كه به خاطر اينكه خير است و مرضى خداست دوست بدارند، و در آن عجله كنند، و چون فرصت طلبانى كه صبر مىكنند تا وقتى پيروزى قطعى شد آن وقت دست به جيب مىكنند نباشند)، و گرنه اگر اين نكته در بين نبود، گفتن اينكه در حوادث گذشته و انفاق كنندگان دو طايفه بودند، آنها كه قبل از جنگ و فتح انفاق كردند اجر بيشترى دارند، تا آنهايى كه بعد از فتح انفاق كردند، مطلبى روشن بود، چون همه مىدانند كه اين آيات بعد از فتح مكه و جنگ محتملى كه مسلمانان اقدام به آن نمودند، و بعضى جنگها كه بعد از فتح مكه رخ داد نازل شده.
﴿وَ كُلاًّ وَعَدَ اَللَّهُ اَلْحُسْنىَ﴾ يعنى خداى تعالى وعده اجرى نيكو به هر دو طايفه داده، چه آنهايى كه قبل از فتح قتال و انفاق مىكنند، و چه آنهايى كه بعد از فتح انفاق و قتال مىكنند، هر چند كه طايفه اول اجر و درجهاى عظيمتر از طايفه دوم دارند، اين وعده مىخواهد طايفه دوم را كه دير جنبيدند دلخوش سازد، و بفرمايد: آنها نيز مشمول رحمت خدا مىشوند، و چنان نيست كه از آن محروم شوند، پس جاى آن نيست كه از رحمت خدا نوميد باشند، هر چند كه دير جنبيدند.
﴿وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ﴾ اين ذيل مربوط به همه مطالب گذشته است، و مىخواهد هم توبيخ قبلى را شدت بخشد، و هم برابر نبودن دو طايفه از انفاقگران و وعده حسناتى كه خدا به هر دو طايفه داده را تثبيت كند، ممكن هم هست تنها مربوط به جمله اخير يعنى جمله ﴿وَ كُلاًّ وَعَدَ اَللَّهُ اَلْحُسْنىَ﴾ باشد، ولى تعلقش به همه مطالب گذشته فايده عمومىتر دارد.
﴿مَنْ ذَا اَلَّذِي يُقْرِضُ اَللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضَاعِفَهُ لَهُ وَ لَهُ أَجْرٌ كَرِيمٌ﴾
راغب مىگويد: آن مالى را كه آدمى به ديگرى مىدهد به شرط آنكه مثل آن را پس بدهد قرض مىنامند1.
ولى صاحب مجمع البيان مىگويد: معناى اصلى اين كلمه قطع است، و اگر عمل قرض گيرنده را هم قرض خواندهاند به اين مناسبت بوده كه او آن مال را از صاحبش - البته با اذن او - بريده، و شرط كرده كه عوض آن را به وى بدهد، و سپس در معناى مضاعفه گفته است: اين كلمه به معناى دو چندان و يا چند برابر هر چيز است، (مثلا عدد بيست مضاعف و چند برابر عدد چهار است)2.
و در باره كلمه «اجر» راغب گفته: كلمه اجر و اجرت عبارت است از پاداش و ثوابى كه در مقابل عمل ما به خودمان برمىگردد، حال چه اينكه دنيايى باشد (مانند اجرت خياطت و زراعت و امثال اينها)، و يا اجر اخروى باشد. و سپس اضافه مىكند كه اين كلمه جز در مورد سود و فايده استعمال نمىشود، يعنى اثر بدى كه از عمل بد من عايدم مىشود اجر ناميده نمىشود، به خلاف كلمه «جزا» كه هم در نفع بكار مىرود، و هم در ضرر، (هم عذاب دوزخ را جزاى تبهكاران مىنامند، و هم نعيم بهشت را جزاى نيكوكاران) - اين بود خلاصه گفتار وى1.
توضيحى در باره اجر دادن خدا به بنده و اينكه اجرى كه خدا در مقابل عمل عبد مىدهد تفضلى است از او عز و جل
البته در مورد عطاياى خدايى بايد دانست كه آنچه خدا به عنوان پاداش در برابر اعمال خير به بندگان مىدهد تفضلى است از او، نه اينكه بنده از او طلبكار و مستحق آن باشد، چون عبد و آنچه مىكند همه ملك طلق خداى سبحان است، ملكى كه قابل نقل و انتقال نيست، (ملكى كه بعد از تمليك به غير، باز باقى است)، چيزى كه هست خداى تعالى خودش به اعتبار قانونى، عبد را مالك اجر و ثواب اعتبار كرده، و او را نخست مالك عمل خود و سپس مالك آثار عمل خويش از قبيل كيفر و پاداش دانسته، و اين معنا با اينكه مالك عبد و عمل خود او است، تفضل ديگرى است از او، آنگاه از ميان همه اعمال عبد آنچه محبوب او است و خير است انتخاب نموده، وعده ثوابى در برابرش داده، و اين ثواب را خود او اجر خوانده (با اينكه در واقع اجر و جزا نيست) و اين هم تفضل ديگرى است از او، چون خود خداى تعالى از اينگونه اعمال عبد استفاده نمىكند، نه در دنيا و نه در آخرت، بلكه تنها خود عبد است كه از پاداش اعمال نيكش بهرهمند مىشود، مع ذلك پاداش آن را اجر خوانده و فرموده: ﴿لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اِتَّقَوْا أَجْرٌ عَظِيمٌ﴾2، و نيز فرموده: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ لَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ﴾3 و در جايى ديگر بعد از توصيف بهشت و نعيم آن مىفرمايد: ﴿إِنَّ هَذَا كَانَ لَكُمْ جَزَاءً وَ كَانَ سَعْيُكُمْ مَشْكُوراً﴾4، و از سوى ديگر همين كه اين تفضل خود را شكرى از ناحيه
خود نسبت به بنده خواند، و آن را عطايى بدون منت ناميد، نيز تفضلى ديگر است.
حد اعلاى تشويق به انفاق در راه خدا، به اينكه آن را قرض دادن به خدا ناميد كه به چند برابر باز پرداخت مىشود
در آيه مورد بحث تشويقى بالغ به انفاق در راه خدا شده، كه ما فوق آن تصور ندارد، چون از يك سو سؤال كرده كه آيا كسى هست كه چنين قرضى به خدا دهد؟ و از سوى ديگر انفاق او را قرض دادن به خداى سبحان ناميده، كه پرداخت آن بر قرض گيرنده واجب است، و از سوى سوم چنين مقاطعه و طى كرده كه هرگز عين آنچه گرفته پس نمىدهد، بلكه به اضعاف مضاعف مىدهد، و به اين هم اكتفاء ننموده اجرى كريم بر آن اضافه كرده، فرموده:
خدا در آخرت قرض خود را به اضعاف مضاعف ادا مىكند، و اجرى كريم هم مىدهد و اجر كريم، اجرى است كه در نوع خودش پسنديدهترين باشد و اجر اخروى همين طور است، چون اجرى است ما فوق آنچه ممكن است به تصور در آيد، و در هنگام حاجتى است حياتىترين هنگام حاجتى كه تصور شود.
﴿يَوْمَ تَرَى اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ يَسْعىَ نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمَانِهِمْ...﴾
كلمه «يوم» ظرف است براى جمله ﴿لَهُ أَجْرٌ كَرِيمٌ﴾، يعنى در روز چنين و چنان اجرى كريم دارد، و مراد روز قيامت است، و خطاب در جمله «ترى - مىبينى» به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و يا به تمامى افرادى است كه حس شنوايى دارند، و خطاب به آنان صحيح است، (و مانند خطاب به ديوانگان لغو نيست)، و ظاهرا حرف باء در جمله «بايمانهم» به معناى حرف «فى» باشد.
و معناى آيه اين است كه: هر كس قرضى نيكو به خدا بدهد اجرى كريم دارد، در روزى كه - تو اى پيامبر و يا تو اى شنونده و بيننده عاقل - مىبينى دارندگان ايمان به خدا از مرد و زن نورشان پيشاپيش جلوتر از آنان و بدان سوى كه سعادت آنان آنجاست مىدود.
اين آيه شريفه مطلق است، شامل مؤمنين هر امتى مىشود، و اختصاصى به امت اسلام ندارد، و اگر از «تابيدن نور» تعبير به «سعى و دويدن» كرده براى اين بود كه اشاره كرده باشد به اينكه چنين كسانى به سوى درجاتى از بهشت كه خداوند برايشان تهيه ديده مىشتابند، در حالى كه هر لحظه و يكى پس از ديگرى درجات و جهات سعادت و مقامات قرب برايشان روشن مىگردد، تا جايى كه ديگر نورشان به حد تمام و كمال برسد، هم چنان كه در جايى ديگر فرموده: ﴿وَ سِيقَ اَلَّذِينَ اِتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى اَلْجَنَّةِ زُمَراً﴾1و نيز فرموده: ﴿يَوْمَ نَحْشُرُ
اَلْمُتَّقِينَ إِلَى اَلرَّحْمَنِ وَفْداً﴾1 و باز فرموده: ﴿يَوْمَ لاَ يُخْزِي اَللَّهُ اَلنَّبِيَّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ نُورُهُمْ يَسْعىَ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمَانِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا أَتْمِمْ لَنَا نُورَنَا﴾2.
مفسرين در تفسير مفردات اين آيه اقوالى مختلف دارند، كه به خاطر بىدليل بودن آنها در لفظ خود آيه، از نقلش صرفنظر كرديم، و به زودى تفسيرى كه در روايات از آنها شده در بحث روايتى آينده از نظرتان خواهد گذشت.
﴿بُشْرَاكُمُ اَلْيَوْمَ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا﴾ اين قسمت از آيه حكايت بشارتى است كه در روز قيامت به مؤمنين و مؤمنات مىدهند، و دهنده آن ملائكه است، كه به دستور خداى تعالى و تقدير او مىگويند: بشارتتان امروز جناتى است كه از دامنه آنها نهرها جارى است، و شما در آن جاودانيد. و مراد از بشارت مژده خوشحال كننده است، كه در آيه همان بهشت است. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
﴿ذَلِكَ هُوَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ﴾ اين جمله حكايت كلام خود خداى تعالى است، و اشاره با كلمه «ذلك» به مطالب گذشته است كه عبارت بود از پيش رفتن نور آنان و بشارتشان به بهشت، ممكن هم هست جمله مورد بحث را تتمه كلام ملائكه گرفته و اشاره مذكور را به همان جنات و خلود در آنها دانست.
تقاضاى منافقان از مؤمنان در قيامت، و جوابى كه به آنان داده مىشود: به دنيا برگرديد و نور به دست آوريد
﴿يَوْمَ يَقُولُ اَلْمُنَافِقُونَ وَ اَلْمُنَافِقَاتُ لِلَّذِينَ آمَنُوا اُنْظُرُونَا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ...﴾
كلمه «نظر» كه مصدر فعل «انظرونا» است، اگر بدون وسيله حرف «الى» مفعول بگيرد، معناى انتظار و نيز معناى مهلت دادن را مىدهد، و اگر با حرف «الى» متعدى شود، مثلا گفته شود: «فلان نظر اليه - فلانى به آن نظر كرد»، معناى نگاه كردن را مىدهد، و اگر با حرف «فى» متعدى شود معناى دقت و تامل را مىدهد، و كلمه «اقتباس» كه مصدر فعل «نقتبس» است به معناى گرفتن قبسى (قطعهاى) از آتش است.
و از سياق آيه چنين بر مىآيد كه منافقين و منافقات در روز قيامت در ظلمتى هستند كه از هر سو احاطهشان كرده و مانند خيمهاى محاصرهشان نموده. و نيز برمىآيد كه مردم در آن روز مجبور به رفتن به سوى خانه جاودانه خويشند. چيزى كه هست مؤمنين و مؤمنات اين مسير را با نور خود طى مىكنند، نورى كه از جلو ايشان و به سوى سعادتشان در حركت است،
در نتيجه راه را مىبينند، و هر جا آن نور رفت مىروند تا به مقامات عاليه خود برسند، و اما منافقين و منافقات كه فرو رفته در ظلمتند نمىتوانند راه خود را طى كنند، و نمىدانند به كدام طرف بروند. (و نكته مهمى كه از آيه استفاده مىشود اين است كه: اين دو طايفه كه يكى غرق در نور و ديگرى غرق در ظلمت است در قيامت با همند)، منافقين همانطور كه در دنيا با مؤمنين و در بين آنان بودند، و بلكه مردم آنان را جزو مؤمنين مىشمردند، در قيامت نيز با مؤمنين هستند، اما مؤمنين و مؤمنات پيش مىروند، و به سوى بهشت راه خود را پيش مىگيرند، و منافقين و منافقات در ظلمتى كه از هر سو احاطهشان كرده عقب مىمانند، از مؤمنين و مؤمنات درخواست مىكنند قدرى مهلتشان دهند، و در انتظارشان بايستند تا ايشان هم برسند، و مختصرى از نور آنان گرفته راه پيش پاى خود را با آن روشن سازند.
﴿قِيلَ اِرْجِعُوا وَرَاءَكُمْ فَالْتَمِسُوا نُوراً﴾ به ايشان گفته مىشود به دنيا برگرديد، و براى خود نورى به دست آوريد، گوينده اين پاسخ يا ملائكهاند. و يا طايفهاى از بزرگان و نخبگان مؤمنين از قبيل اصحاب اعراف.
به هر حال از هر كه باشد به اذن خدا و از طرف او است و خطاب به اينكه «به وراى خود برگرديد و نورى جستجو نماييد» به قول بعضى1 از مفسرين خطابى است طعنهآميز و استهزايى، و اين عكس العمل همان استهزايى است كه در دنيا به مؤمنين مىكردند، و بنا به گفته اين مفسرين به نظر روشنتر چنين مىرسد كه: مراد از كلمه «وراء» دنيا باشد، و حاصل معنا اين باشد كه: به دنيايى كه پشت سر گذاشتيد، و در آن هر چه كرديد بر اساس نفاق كرديد، برگرديد، و از آن اعمالى كه مىكرديد نورى بگيريد، چون نور امروز كه روز قيامت است يا از اعمال است، و يا از ايمان، و شما در دنيا نه ايمان داشتيد و نه عمل.
البته ممكن است همين وجه را طور ديگرى توجيه كرد كه هم وجهى جداگانه باشد، و هم مشتمل بر استهزا نباشد، به اينكه بگوييم: جمله «ارجعوا» امر مىكند به اينكه به دنيا برگردند، و در آنجا ايمان واقعى و اعمال صالح كسب بكنند، و ليكن نمىتوانند برگردند، در نتيجه گوينده نمىخواهد منافقين و منافقات را استهزا كند، بلكه مىخواهد بگويد: كار از كار گذشته و دستتان بجايى بند نيست.
هم چنان كه نظير اين امر در آيه زير كه آن نيز مربوط به قيامت است آمده، مىفرمايد: ﴿يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ سَاقٍ وَ يُدْعَوْنَ إِلَى اَلسُّجُودِ فَلاَ يَسْتَطِيعُونَ وَ قَدْ كَانُوا يُدْعَوْنَ إِلَى اَلسُّجُودِ وَ
هُمْ سَالِمُونَ﴾1.
بعضى2 ديگر گفتهاند: منظور اين است كه: به آن محلى كه نور را تقسيم مىكردند بر گرديد، و براى خود نورى بگيريد، و منافقين بدانجا برمىگردند، و اثرى از نور نمىيابند، دو مرتبه به سراغ مؤمنين و مؤمنات مىآيند، اما به ديوارى بر مىخورند كه بين ايشان و مؤمنين زده شده، و اين خود خدعهاى است از خداى تعالى، كه با منافقين مىكند، همانطور كه منافقين در دنيا با خدا نيرنگ مىكردند، و قرآن در باره نيرنگشان فرموده: ﴿إِنَّ اَلْمُنَافِقِينَ يُخَادِعُونَ اَللَّهَ وَ هُوَ خَادِعُهُمْ﴾3.
مقصود از ديوارى كه بين منافقان و مؤمنان زده مىشود و مفاد اين تمثيل در بيان حال منافقان در دنيا و آخرت
﴿فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بَابٌ بَاطِنُهُ فِيهِ اَلرَّحْمَةُ وَ ظَاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ اَلْعَذَابُ﴾
«سور شهر» به معناى ديوار دور شهر است كه در قديم دور هر شهرى مىكشيدند، و ارتباط شهر را با خارج قطع مىنمودند. و ضمير «هم» در جمله ﴿فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ﴾، به مؤمنين و منافقين هر دو برمىگردد، و معناى جمله اين است كه: بين مؤمنين و منافقين ديوارى كشيده مىشود كه اين دو طايفه را از هم جدا مىكند، و مانع ارتباط آن دو با يكديگر مىشود.
و در اينكه اين ديوار چيست؟
بعضى4 از مفسرين گفتهاند: اعراف است. اين احتمال بعيدى نيست هم چنان كه ما نيز در تفسير آيه شريفه ﴿وَ بَيْنَهُمَا حِجَابٌ وَ عَلَى اَلْأَعْرَافِ رِجَالٌ...﴾5اين احتمال را داديم.
و بعضى6 ديگر منظور از آن ديوار را غير اعراف دانستهاند.
و معناى اينكه فرمود: «له باب» اين است كه: ديوار مذكور درى دارد، و اين، در حقيقت تشبيهى است از حالى كه منافقين در دنيا داشتند، چون منافقين در دنيا با مؤمنين
اتصال و ارتباط داشتند (و مانند كفار يكسره رابطه خود را با مؤمنين قطع نكرده بودند)، و با اينكه با مؤمنين ارتباط داشتند، در عين حال با حجابى خود را از مؤمنين پنهان كرده بودند، (يعنى واقعيت خود را پنهان كرده بودند، و مؤمنين حتى احتمال هم نمىدادند كه اين افراد ظاهر الصلاح گرگانى در لباس ميش بوده باشند) و علاوه بر اين كه در و ديوار مذكور وضع دنيايى منافقين را - ممثل مىكند، اين فايده را هم دارد كه منافقين از آن در، وضع مؤمنين را مىبينند، و بيشتر حسرت مىخورند، و سر انگشت ندامت مىگزند.
﴿بَاطِنُهُ فِيهِ اَلرَّحْمَةُ وَ ظَاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ اَلْعَذَابُ﴾ كلمه «باطنه» مبتدا، و جمله ﴿فِيهِ اَلرَّحْمَةُ﴾ مبتدا و خبر، و جملگى خبر است براى «باطنه».و همچنين كلمه «ظاهره» مبتدا، و جمله ﴿مِنْ قِبَلِهِ اَلْعَذَابُ﴾ مبتدا و خبر و جملگى خبر «ظاهره».و ضمير در «فيه» و در «قبله» به باطن و ظاهر برمىگردد، و از اينكه فرمود: باطن ديوار در آن رحمت و ظاهر ديوار از ناحيه ديوار عذاب است، چنين برمىآيد كه ديوار محيط به مؤمنين است، و مؤمنين در داخل ديوار، و منافقين در خارج آن قرار دارند.
و اينكه ديوار مذكور داخلش كه به طرف مؤمنين است طورى است كه مشتمل بر رحمت است، و ظاهرش كه به طرف منافقين است مشتمل بر عذاب است، با وضعى كه ايمان در دنيا دارد مناسب است، چون ايمان هم در دنيا نظير همان ديوار آخرت، براى اهل اخلاص از مؤمنين نعمت و رحمت بود، و از داشتن آن شادى و مسرت مىكردند و لذت مىبردند، و همين ايمان براى اهل نفاق عذاب بود، از پذيرفتنش شانه خالى مىكردند، و اصلا از آن ناراحت و متنفر بودند1.
استمداد منافقان از مؤمنان و جواب ايشان به آنها
﴿يُنَادُونَهُمْ أَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ...﴾
اين آيه مطلبى استينافى را به عنوان پاسخ از سؤالى تقديرى بيان مىكند، گويا شخصى بعد از شنيدن آيه قبلى پرسيده: منافقين و منافقات بعد از آنكه با آن ديوار برخورد مىكنند، و آن عذاب را از پشت ديوار مشاهده مىنمايند چه تدبيرى مىانديشند و چه مىكنند؟ در پاسخ فرموده: «ينادونهم - فرياد بر مىآورند».
و معناى آيه اين است كه: منافقين و منافقات، مؤمنين و مؤمنات را بانگ مىزنند كه
مگر ما در دنيا با شما نبوديم؟ و منظورشان از اين سخن اين است كه: در دنيا در ظاهر دين با مؤمنين و مؤمنات بودند، (آنان نماز مىخواندند و اينان نيز مىخواندند، و هر كار ديگرى كه مؤمنين مىكردند اينان نيز مىكردند، با اين تفاوت كه مؤمنين و مؤمنات هر چه مىكردند براى رضاى خدا و تقرب بدو مىكردند، و اينان هر چه مىكردند به اين انگيزه مىكردند كه با زبان شكار، سخن گفته باشند، تا زودتر شكار را در دام خود بيفكنند).
و جمله ﴿قَالُوا بَلىَ﴾ تا آخر آيه پاسخ مؤمنين و مؤمنات است به ايشان، كه بله، شما با ما بوديد، ﴿وَ لَكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ﴾ و ليكن شما در امتحان به هلاكت افكنديد «انفسكم» خود را، ﴿وَ تَرَبَّصْتُمْ﴾ و همواره منتظر بوديد و آرزو داشتيد دعوت دينى و متدينين گرفتار بلا و مصيبتى شوند، ﴿وَ اِرْتَبْتُمْ﴾، و در دين خود در شك و ترديد بوديد، ﴿وَ غَرَّتْكُمُ اَلْأَمَانِيُّ﴾، و آرزوهاى گوناگون و از آن جمله آرزوى خاموش شدن نور دين و برگشتن متدينين از دين، شما را مغرور كرد، ﴿حَتَّى جَاءَ أَمْرُ اَللَّهِ﴾، تا آنكه امر خدا يعنى مرگ فرا رسيد، ﴿وَ غَرَّكُمْ بِاللَّهِ اَلْغَرُورُ﴾ كلمه «غرور» - به فتحه غين - به معناى شيطان است، و معناى جمله اين است كه شيطان شما را به خدا مغرور ساخت.
و اين آيه شريفه به طورى كه ملاحظه مىفرماييد اين معنا را افاده مىكند كه زنان و مردان منافق در روز قيامت از زنان و مردان مؤمن كمك مىطلبند، تا شايد به كمك آنان از ظلمتى كه در آنند نجات يابند، و دستآويز و بهانهشان اين است كه آخر ما در دنيا با شما بوديم، و سپس مىفهماند كه مردان و زنان مؤمن در پاسخشان مىگويند: درست است كه با ما بوديد، ولى دلهايتان مطابق با ظاهر حالتان نبود، چون شما دلهاى خود را گمراه و مفتون كرده بوديد و همواره در انتظار بلا و گرفتارى براى مسلمانان بوديد، و در دينى كه اظهارش مىداشتيد شك و ترديد داشتيد، آرزوهاى خام و شيطان، شما را فريب داد، و اين صفات خبيثه همه آفات قلب است، پس دلهاى شما سالم نبود، و در امروز كه روز قيامت است تنها كسانى سود مىبرند كه از دنيا با قلبى سالم آمده باشند، هم چنان كه قرآن كريم فرمود: ﴿يَوْمَ لاَ يَنْفَعُ مَالٌ وَ لاَ بَنُونَ إِلاَّ مَنْ أَتَى اَللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ﴾1.
﴿فَالْيَوْمَ لاَ يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ وَ لاَ مِنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا...﴾
اين آيه تتمه گفتار مردان و زنان با ايمان است، كه در خطاب به منافقين و منافقات
مىگويند، و در اين خطاب خود كفار را هم اضافه مىكنند، چون منافقين هم در واقع كافرند، و تنها فرقى كه كفار با ايشان دارند اين است كه كفر خود را علنى و اظهار مىكنند، و مؤمنين در اين خطاب مىگويند امروز هر كسى در گرو عمل خويش است، هم چنان كه در قرآن كريم فرموده بود: ﴿كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ﴾1 اينجا مثل دنيا نيست كه بتوانيد با دادن رشوه جرم خود را بخريد، امروز از كسى فديه و عوض نمىگيرند، و شما نمىتوانيد از اين راه خود را از عذاب خلاص كنيد، چون راه نجات يافتن از هر گرفتارى يا دادن عوض است، كه انسان بدهد و خود را از گرو آن عذاب درآورد، و يا پارتى و يارى ياوران است كه شما هيچ يك را نداريد، اولى را با جمله ﴿فَالْيَوْمَ لاَ يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ...﴾ نفى كردند، و دومى را با جمله ﴿مَأْوَاكُمُ اَلنَّارُ﴾.
﴿مَأْوَاكُمُ اَلنَّارُ هِيَ مَوْلاَكُمْ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ﴾ در اين جمله به طور كلى هر نوع ناصرى كه بتواند منافقين و كفار را يارى دهد و از آتش برهاند نفى كرده، مگر يك ياور را، آن هم خود آتش است، كه مىفرمايد: ﴿هِيَ مَوْلاَكُمْ﴾ تنها آتش ياور شما است»، چون جمله مذكور انحصار را مىرساند، و منظور از «مولى» همان ناصر است، و جمله مذكور نوعى طعنه زدن است، (مثل اينكه به جنايت كارى بگويند: راه نجات و تنها ياورت چوبه دار است).
ممكن هم هست كلمه «مولى» در اينجا به معناى متصدى امر باشد، چون كفار در دنيا براى برآوردن حوايج زندگيشان از خوردنى و نوشيدنى و جامه و همسر و مسكن غير خدا را مىخواندند، و حقيقت غير خدا همان آتش است، پس همانطور كه مولاى ايشان در دنيا غير خدا بود، در آخرت هم مولايشان آتش خواهد بود، چون همين آتش است كه حوائج آنان را بر مىآورد، طعامى از زقوم، و شرابى از حميم، و جامهاى بريده از آتش، و همسرانى از شيطانها، و مسكنى در درون دوزخ برايشان فراهم مىكند، و خداى سبحان در جاهاى ديگر كلامش، در آياتى بسيار از آن خبر داده.
بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيه مربوط به انفاق قبل از فتح و بعد از فتح، گفتگوى منافقان و مؤمنان در قيامت و روايتى در باره آرزوى دراز)
در الدر المنثور است كه ابن جرير، ابن ابى حاتم، ابن مردويه، و ابو نعيم (در كتاب دلائل) از طريق زيد بن اسلم، از عطاء بن يسار، از ابى سعيد خدرى، روايت كرده كه گفت:
در سال حديبيه در ركاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از مدينه بيرون شديم تا به عسفان رسيديم، در آنجا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: ممكن است مردمى نيايند كه شما وقتى اعمال خود را با اعمال آنان مقايسه كنيد اعمال خود را ناچيز بشماريد. پرسيديم: يا رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) آن مردم چه كسانيند آيا از قريشند؟ فرمود: نه، و ليكن اهل يمنند، كه دلهايى رقيقتر و قلوبى نرمتر دارند، پرسيديم: آيا آنها بهتر از ما هستند يا رسول اللَّه؟ فرمود: اگر هر يك از آنان كوهى از طلا در راه خدا انفاق كنند هرگز به يك چهارم اجر شما و بلكه به نصف آن هم نمىرسند، و همين فصل مميز ميان ما و ساير مسلمانان آينده است، كه ما قبل از فتح مكه در راه خدا انفاق كرديم، ﴿لاَ يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ اَلْفَتْحِ وَ قَاتَلَ...﴾1
مؤلف: اين معنا به چند طريق و با عبارتى قريب به هم روايت شده، ولى اين اشكال متوجه آن هست كه از سياق آيات مورد بحث برمىآيد كه بعد از فتح نازل شده كه منظور از آن فتح، فتح حديبيه است و يا فتح مكه است، و اين روايات مىگويند: آيه قبل از فتح نازل شده، پس با آيه انطباق ندارد. و نيز در همان كتاب است كه عبد بن حميد و ابن منذر از عكرمه روايت كردهاند كه گفت: وقتى آيه شريفه ﴿لاَ يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ اَلْفَتْحِ وَ قَاتَلَ﴾ نازل شد ابو دحداح گفت: به خدا سوگند امروز مبالغ هنگفتى انفاق مىكنم، تا درجه آن كسانى را دريابم كه قبل از فتح انفاق كرده بودند، و بعد از من هم كسى نتواند اين ركورد مرا بشكند. آنگاه گفت بارالها هر چه را كه ابو دحداح مالك است نصفش در راه تو باشد، و تمامى اموالش را نصف كرد، تا رسيد به لنگه كفشش گفت: حتى اين هم2.
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿يَوْمَ تَرَى اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ يَسْعىَ نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمَانِهِمْ﴾ مىگويد: در روز قيامت نور در بين مردم طبق درجات ايمانشان تقسيم مىشود، و نورى كه به منافق مىرسد تنها بين انگشت ابهام پاى چپش را فرا مىگيرد، منافق به نور خود مىنگرد، و سپس به مؤمنين مىگويد: بايستيد تا من از نور شما اقتباس كنم. مؤمنين به ايشان مىگويند: به عقب برگرديد و در آنجا براى خود كسب نور كنيد، در اين هنگام است كه بين اين دو طايفه ديوارى زده مىشود، ديوارى كه داراى درى است، از پشت ديوار مؤمنين را صدا مىزنند كه مگر ما در دنيا با شما نبوديم؟ مىگويند: بله بوديد، و ليكن شما خود را
مفتون و هلاك كرديد، امام فرمود: يعنى با نافرمانى خدا خود را هلاك كرديد «و تربصتم و ارتبتم» فرمود: يعنى همواره در انتظار بوديد و شك داشتيد.
و سپس در باره جمله ﴿فَالْيَوْمَ لاَ يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ﴾ فرمود: به خدا سوگند منظور يهود و نصارى نيست، بلكه همين مسلمان اهل قبله است: ﴿مَأْوَاكُمُ اَلنَّارُ هِيَ مَوْلاَكُمْ﴾ فرمود يعنى آتش اولى و سزاوارتر است براى شما1.
مؤلف: منظور امام از اهل قبله، منافقين از مسلمانان هستند.
و در كتاب كافى به سند خود از ابان بن تغلب روايت كرده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) شنيدم مىفرمود: زنهار، از آرزوى (دور و دراز) بپرهيزيد، كه خرمى زندگى شما را مىبرد، و ديگر هيچ يك از نعمتهايى كه به شما دادهاند در نظرتان خرم و قانع كننده نمىشود، همين آرزوها باعث مىشود آنچه موهبت و عطا كه خداى عز و جل به شما ارزانى داشته در نظرتان كوچك و بىارزش شود، و چون آنچه داريد ناچيز و بىارزش شد، و آنچه نداريد و آرزويش را مىپرورانيد به دست نمىآوريد سراسر عمرتان به حسرت مىگذرد2.
[سوره الحديد (57): آيات 16 تا 24]
﴿أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اَللَّهِ وَ مَا نَزَلَ مِنَ اَلْحَقِّ وَ لاَ يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ مِنْ قَبْلُ فَطَالَ عَلَيْهِمُ اَلْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فَاسِقُونَ١٦ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يُحْيِ اَلْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا قَدْ بَيَّنَّا لَكُمُ اَلْآيَاتِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ١٧ إِنَّ اَلْمُصَّدِّقِينَ وَ اَلْمُصَّدِّقَاتِ وَ أَقْرَضُوا اَللَّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضَاعَفُ لَهُمْ وَ لَهُمْ أَجْرٌ كَرِيمٌ١٨ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ أُولَئِكَ هُمُ اَلصِّدِّيقُونَ وَ اَلشُّهَدَاءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا أُولَئِكَ أَصْحَابُ اَلْجَحِيمِ١٩ اِعْلَمُوا أَنَّمَا اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكَاثُرٌ فِي اَلْأَمْوَالِ وَ اَلْاولاد كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ اَلْكُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَكُونُ حُطَاماً وَ فِي اَلْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَ مَغْفِرَةٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رِضْوَانٌ وَ مَا اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا إِلاَّ مَتَاعُ اَلْغُرُورِ٢٠سَابِقُوا إِلىَ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا كَعَرْضِ اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ ذَلِكَ فَضْلُ اَللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَ اَللَّهُ ذُو اَلْفَضْلِ اَلْعَظِيمِ٢١ مَا أَصَابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي اَلْأَرْضِ وَ لاَ فِي أَنْفُسِكُمْ إِلاَّ فِي كِتَابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَهَا إِنَّ ذَلِكَ عَلَى اَللَّهِ يَسِيرٌ٢٢ لِكَيْلاَ تَأْسَوْا عَلىَ مَا فَاتَكُمْ وَ لاَ تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ وَ اَللَّهُ لاَ يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ٢٣ اَلَّذِينَ يَبْخَلُونَ وَ يَأْمُرُونَ اَلنَّاسَ بِالْبُخْلِ وَ مَنْ يَتَوَلَّ فَإِنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْغَنِيُّ اَلْحَمِيدُ٢٤﴾
ترجمه آيات
آيا وقت آن نشده آنان كه ايمان آوردهاند دلهايشان به ذكر خدا و معارف حقى كه نازل كرده نرم شود؟ و مانند اهل كتاب كه پيش از اين مىزيستند نباشند، ايشان در اثر مهلت زياد دچار قساوت قلب شده بيشترشان فاسق شدند (16).
بدانيد كه خدا است كه زمين را بعد از مردنش زنده مىكند، ما آيات را برايتان بيان كرديم تا شايد تعقل كنيد (17).
به درستى مردان و زنانى كه صدقه مىدهند و به خدا قرضى نيكو مىدهند پاداششان مضاعف خواهد شد، و اجرى ارجمند دارند (18).
و كسانى كه به خدا و رسولان او ايمان آوردند ايشان نزد پروردگارشان همان صديقين و شهدا هستند، و اجر و نور آنان را دارند، و كسانى كه كافر شده آيات ما را تكذيب كردند، ايشان اصحاب دوزخند (19).
بدانيد كه زندگى دنيا بازيچه و لهو و زينت و تفاخر بين شما و تكاثر در اموال و اولاد است مثل آن بارانى است كه كفار از روييدن گياهانش به شگفت درآيند، و گياهان به منتها درجه رشد برسند، در آن هنگام به زردى گراييده خشك مىشوند، دنياى كفار نيز چنين است، البته در آخرت عذاب شديدى است، و هم مغفرت و رضوانى از ناحيه خداست، و زندگى دنيا جز متاعى فريبنده نمىباشد (20).
به سوى مغفرتى از پروردگارتان و بهشتى كه عرض آن چون عرض آسمان و زمين است بشتابيد، كه براى كسانى آماده شده كه به خدا و رسولان او ايمان آوردند، و اين فضلى است از خدا كه به هر كس بخواهد مىدهد، و خدا داراى فضلى عظيم است (21).
هيچ مصيبتى در زمين و نه در نفس خود شما به شما نمىرسد مگر آنكه قبل از اينكه آن را حتمى و عملى كنيم در كتابى نوشته شده بود، اين براى خدا آسان است (22).
اين را بدان جهت خاطر نشان ساختيم تا ديگر از آنچه از دستتان مىرود غمگين نشويد، و به آنچه به شما عايد مىگردد خوشحالى مكنيد، كه خدا هيچ متكبر و فخرفروش را دوست نمىدارد (23).
همانهايى كه بخل مىورزند، و مردم را هم به بخل وا مىدارند، و كسى كه از انفاق اعراض كند بايد بداند كه خداى تعالى بىنيازى است كه تمامى اعمالش ستوده است (24).
بيان آيات عتاب به مؤمنين به جهت قساوتى كه دلهايشان را گرفته و در مقابل ذكر خدا خاشع نمىشود
اين قسمت از آيات سوره همان هدف و غرضى را دنبال مىكند كه قسمت قبلى دنبال مىكرد، و آن تشويق و ترغيب به ايمان به خدا و رسول او و انفاق در راه خدا بود، البته در ضمن، مؤمنين را عتاب مىكند كه چرا بايد علائم و نشانههايى از قساوت قلب از ايشان بروز كند، و به منظور تاكيد در تحريك و تشويق به انفاق درجه انفاقگران نزد خدا را بيان نموده، و با اين لحن دستور به انفاق مىدهد. كه: هان! بشتابيد به مغفرت و جنت. و نيز دنيا و اهل دنيا را كه بخل مىورزند، و مردم را هم به بخل مىخوانند مذمت مىكند.
و در خلال آيات، ناگهان سياق را كه مخصوص مسلمانان بود به سياقى تغيير داده كه شامل مسلمين و اهل كتاب هر دو بشود، و به زودى توضيحش خواهد آمد.
﴿أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اَللَّهِ وَ مَا نَزَلَ مِنَ اَلْحَقِّ...﴾
كلمه «يان» در اصل «يانى» (مضارع أنى) بوده، به خاطر حرف «لم» كه كارش جزم دادن است حرف «ياء» از آن افتاده، و اين ماده به معناى رسيدن وقت هر چيز است، و خشوع قلب آن تاثيرى است كه قلب آدمى در قبال مشاهده عظمت و كبريايى عظيمى به خود مىگيرد، و منظور از ذكر خدا هر چيزى است كه خدا را به ياد آدمى بيندازد، و منظور از ﴿مَا نَزَلَ مِنَ اَلْحَقِّ﴾ قرآن است، كه از ناحيه خداى تعالى نازل شد، و كلمه «من الحق» براى بيان آن نازل شده است، و آيه شريفه مىخواهد بفرمايد: شان ياد خدا چنين شانى است، كه هر گاه نزد مؤمن به ميان آيد بلادرنگ دنبالش خشوعى در دل مؤمن مىآيد، هم چنان كه حق نازل از ناحيه خدا هم، چنين شانى دارد، كه در دل كسانى كه به خدا و رسولان او ايمان دارند ايجاد خشوع مىكند.
بعضى1 گفتهاند: مراد از ذكر خدا و آن حقى كه نازل شده قرآن است، و بنا به گفته وى بردن نام قرآن با وصف حق بودنش و ذكر خدا بودنش اشاره به اين است كه هر يك از اين دو وصف قرآن كافى است كه مؤمن را به خشوع وادارد، پس قرآن بدين جهت كه ذكر خداست مقتضى خشوع است، هم چنان كه بدين جهت كه حق است و از ناحيه خدا نازل شده مقتضى خشوع است.
و در اين آيه شريفه عتابى است به مؤمنين به خاطر قساوتى كه دلهايشان را گرفته، و در مقابل ذكر خدا خاشع نمىشود، حقى هم كه از ناحيه او نازل شده آن را نرم نمىكند، و در آخر حال ايشان را به حال اهل كتاب تشبيه مىكند، كه كتاب خدا بر آنان نازل شد، و در اثر آرزوهاى طولانى دلهايشان دچار قساوت گرديد.
﴿وَ لاَ يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ مِنْ قَبْلُ فَطَالَ عَلَيْهِمُ اَلْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ﴾ اين قسمت از آيه عطف است بر جمله ﴿أَنْ تَخْشَعَ...﴾ و معناى آيه اين است كه: آيا وقت آن نرسيده كه ﴿تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ﴾ دلهايشان خاشع شود ﴿وَ لاَ يَكُونُوا﴾ و مانند اهل كتاب نباشند...، و كلمه «أمد» به معناى زمان است.
راغب مىگويد: فرق بين «زمان» و «أمد» اين است كه زمان عام است ولى أمد به معناى زمان خاصى است، أمد عبارت است از لحظهاى كه عمر و مهلت چيزى به سر مىرسد، ولى زمان به معناى از آغاز تا انجام عمر آن است. و لذا بعضى گفتهاند: كه دو كلمه «مدى» و «أمد» معنايى نزديك بهم دارند1.
خداى تعالى با اين كلام خود به اين حقيقت اشاره نموده كه دلهاى مسلمانان مانند دلهاى اهل كتاب دچار قساوت شده، و قلب قاسى از آنجا كه در مقابل حق خشوع و تاثر و انعطاف ندارد، از زى عبوديت خارج است، و در نتيجه از مناهى الهى متاثر نمىشود، و با بىباكى مرتكب گناه و فسق مىشود، و به همين مناسبت در آيه شريفه در رديف جمله ﴿فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ﴾ جمله ﴿وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فَاسِقُونَ﴾ را آورد.
﴿اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ يُحْيِ اَلْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا...﴾
در اينكه دنبال آن عتاب كه به مؤمنين كرد، و بر قساوت قلب ملامتشان نمود اين تمثيل را آورده كه خدا زمين مرده را زنده مىكند، تقويتى است از حس اميد مؤمنين و ترغيبى است به خشوع.
ممكن هم هست اين جمله را تتمه همان عتاب سابق گرفت، و گفت: اين جمله مىخواهد مؤمنين را متوجه كند به اينكه خداى تعالى اين دين را به حال خود وا نمىگذارد، كه مردم هر عكس العملى نشان دادند خداى تعالى عكس العملى نشان ندهد، بلكه همواره مراقب آن است اگر ببيند جمعى از مؤمنين دچار قساوت قلب شدهاند، و ديگر در برابر اوامر او خاشع و تسليم نيستند، دلهايى زنده و خاشع پديد مىآورد تا او را آن طور كه خودش مىخواهد
بپرستند (و در برابر اوامرش خاشع باشند، آرى اين همان خدايى است كه زمين مرده را زنده مىكند، براى او آوردن دلهايى زنده كارى ندارد).
در نتيجه آيه شريفه در معناى آيه زير مىباشد: ﴿هَا أَنْتُمْ هَؤُلاَءِ تُدْعَوْنَ لِتُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ فَمِنْكُمْ مَنْ يَبْخَلُ وَ مَنْ يَبْخَلْ فَإِنَّمَا يَبْخَلُ عَنْ نَفْسِهِ وَ اَللَّهُ اَلْغَنِيُّ وَ أَنْتُمُ اَلْفُقَرَاءُ وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ ثُمَّ لاَ يَكُونُوا أَمْثَالَكُمْ﴾1.
و باز به همين مناسبت كه قبلا چنين آيهاى نازل شده بود در ذيل آيه فرمود: ﴿قَدْ بَيَّنَّا لَكُمُ اَلْآيَاتِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ﴾ ما آيات را برايتان بيان كرديم تا شايد تعقل كنيد».
﴿إِنَّ اَلْمُصَّدِّقِينَ وَ اَلْمُصَّدِّقَاتِ وَ أَقْرَضُوا اَللَّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضَاعَفُ لَهُمْ وَ لَهُمْ أَجْرٌ كَرِيمٌ﴾
اين آيه شريفه داستان «اجر كريم» و «مضاعف» را دوباره خاطر نشان كرد، تا به اين وسيله نيز ترغيب در انفاق در راه خدا كرده باشد، در سابق انفاقگران را قرض دهندگان به خدا مىخواند، و در اين آيه صدقه دهندگان را نيز (قرض دهندگان به خدا) خوانده، و اصل دو كلمه «مصدقين» و «مصدقات» كه هم حرف صاد در آنها تشديد دارد، و هم حرف دال، در اصل متصدقين و متصدقات، و از باب تفعل هستند، و بر حسب يك قاعده صرفى حرف تاء مبدل به صاد شده. و جمله ﴿وَ أَقْرَضُوا اَللَّهَ﴾ عطف است بر مدخول الف و لام در «المصدقين»، و اينكه گفتيم مدخول الف و لام براى اين بود كه الف و لامى كه بر سر اسم فاعل در مىآيد معناى «الذى» را مىدهد.
پس معناى آيه چنين است: آن كسانى كه صدقه مىدهند و به خدا قرضى نيكو مىپردازند، خداوند آنچه را كه دادهاند چند برابر نموده أجرى كريم هم دارند.
مقصود از اينكه فرمود مؤمنان به خدا و رسل نزد پروردگارشان صديقين و شهدايند
﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ أُولَئِكَ هُمُ اَلصِّدِّيقُونَ وَ اَلشُّهَدَاءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ...﴾
در اين آيه شريفه نفرمود: «امنوا باللَّه و رسوله» همانطور كه در اول سوره مىفرمود: ﴿آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَنْفِقُوا﴾، و همان طور كه در آخر سوره مىفرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ﴾، بلكه كلمه رسول را جمع آورده، فرمود: «و رسله»، و اين به خاطر
آن بود كه قبل از آيه مورد بحث پاى اهل كتاب هم به ميان آمده بود، و مىفرمود: ﴿وَ لاَ يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ مِنْ قَبْلُ﴾ ناگزير به سياق سابق كه سياقى عمومى بود، هم مسلمين مورد گفتگو بودند و هم اهل كتاب برگشته، در آيه مورد بحث فرمود ﴿آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ﴾، و در آيات بعد از آن نيز همه جا سخن از رسولان مىگويد، (يك جا مىفرمايد: ﴿أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ﴾ و جاى ديگر يعنى در اولين آيه فصل بعدى) مىفرمايد: ﴿لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ﴾ و ﴿مَنْ يَنْصُرُهُ وَ رُسُلَهُ﴾، و اما دو آيه اول و آخر سوره كه كلمه «رسول» را مفرد آورده بدين جهت بوده كه خطاب در آن دو به خصوص مؤمنين اين امت بود.
و مراد از ايمان به خدا و پيامبران خدا ايمان خالص است كه طبيعتا جداى از اطاعت و پيروى نيست، همانطور كه در آيه ﴿آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾ نيز اشاره كرديم، و مراد از جمله ﴿أُولَئِكَ هُمُ اَلصِّدِّيقُونَ وَ اَلشُّهَدَاءُ﴾ اين است كه مؤمنين را به صديقين و شهداء ملحق سازد، و بفرمايد: اينان نيز به آنان مىپيوندند، به قرينه اينكه فرمود: «عند ربهم» يعنى اينان نزد پروردگارشان صديق و شهيدند، و نيز فرمود: ﴿لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ﴾ يعنى اينان نيز اجر و نور آنان را دارند، پس معلوم مىشود هر چند در ظاهر آيه مؤمنين را صديق و شهيد خواند، ولى به قرينه دو جمله مذكور مىفهميم كه منظور اين است كه ملحق به صديقان و شهداء هستند، و با ايشان معامله آنان را مىكنند، و نور و اجرى كه به آنان مىدهند به اينان نيز مىدهند.
و ظاهرا مراد از صديقين و شهدا همانهايى باشند كه در آيه شريفه ﴿وَ مَنْ يُطِعِ اَللَّهَ وَ اَلرَّسُولَ فَأُولَئِكَ مَعَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ وَ اَلصِّدِّيقِينَ وَ اَلشُّهَدَاءِ وَ اَلصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقاً﴾1 ذكر شدهاند، و ما در تفسير آن گفتيم: مراد از «صديقين» كسانى هستند كه ملكه صدق در گفتار و كردارشان سرايت كرده، در نتيجه آنچه مىگويند انجام هم مىدهند، و آنچه مىكنند مىگويند، و «شهدا» عبارتند از كسانى كه گواهان اعمال مردم در روز قيامتند، نه كشته شدگان در راه خدا.
در نتيجه مىفهميم كسانى كه ايمان به خدا و رسولان خدا دارند به صديقان و شهدا مىپيوندند، و نزد خدا منزلتى چون منزلت آنان به ايشان مىدهند، و به حكم خدا (نه اينكه خودشان از نظر مقام با آنان برابر باشند، بلكه به حكم خدا) پاداش و نورى نظير پاداش و نور آنان خواهند داشت.
﴿لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ﴾ ضمير در «لهم» به مؤمنين و دو ضمير «اجرهم» و «نورهم» به صديقين و شهدا برمىگردد، و معناى جمله اين است: «براى مؤمنين است اجر و نورى از نوع اجر و نور صديقين و شهداء» و همين معنا منظور كسى است كه آيه را معنا كرده به اينكه «مؤمنين اجر و نورى دارند نظير اجر و نور آنان».
و چه بسا گفته1 باشند كه: آيه شريفه مىخواهد اين معنا را بيان كند كه مؤمنين، همان صديقين و شهداى حقيقى هستند، نه اينكه ملحق به آنان باشند، و معامله آنان را با ايشان بكنند، پس مؤمنين، خود صديقين و شهدايند، و اجر و نور خودشان را دارند، ولى بعيد نيست بگوييم سياق با اين معنا مساعدت ندارد.
و چه بسا بعضى2 ديگر گفته باشند: كلمه «شهدا» عطف بر كلمه «صديقون» نيست، بلكه مطلبى نو را مىفهماند، مبتدايى است كه يك خبرش جمله «عند اللَّه» و خبر ديگرش ﴿لَهُمْ أَجْرُهُمْ﴾ است، پس در جمله ﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ أُولَئِكَ هُمُ اَلصِّدِّيقُونَ﴾ مطلب تمام مىشود، و مطلبى از نو از كلمه «شهدا» آغاز كرده مىفرمايد: ﴿وَ اَلشُّهَدَاءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ﴾ شهدا نزد پروردگارشان هستند...» همانطور كه در جاى ديگر فرموده: ﴿بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ﴾3و در نتيجه منظور از شهدا همان كشتگان در راه خدا خواهند بود، و آنگاه كلام را با جمله ﴿لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ﴾ تمام كرده است.
﴿وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا أُولَئِكَ أَصْحَابُ اَلْجَحِيمِ﴾ يعنى و آنهايى كه كفر ورزيدند و آيات ما را تكذيب كردند اصحاب دوزخ مىباشند، و منظور از «اصحاب دوزخ بودن» اين است كه از آن جدا نخواهند شد، و دائما در آن هستند.
خداى سبحان در آيه مورد بحث متعرض حال دو طايفه از مردم شده، يكى آنان كه ملحق به صديقين و شهدا هستند، يعنى برجستگان از مردم، و به طور قطع اهل نجاتند، و يكى ديگر كفارى كه آيات او را تكذيب كرده، و به طور قطع اهل هلاكتند، و آنان عبارتند از شرار مردم كه به هيچ وجه به راه خدا نمىآيند، باقى مىماند طايفه سومى كه نه نجاتشان قطعى است و نه هلاكتشان، و آن طايفه عبارتند از: مردمى كه ايمان دارند، و در عين حال مرتكب گناهانى هم مىشوند، كه البته اينان هم در بين خود طبقاتى هستند و درجه گناهكارى و تمردشان از اطاعت خدا و رسول او مختلف است. و اين كه دو طايفه را نام برد و وضع آنان را
بيان كرد، و طايفه سوم را نام نبرد، دأب قرآن و رسم آن است، كه در بسيارى از مواردى كه متعرض بيان حال مردم در قيامت مىشود طبقه سوم را نام نمىبرد و بيان نمىكند، كه اين طبقه چه وضعى دارند.
چون مىخواهد اين طايفه را در ميان خوف و رجاء نگه دارد، و خوف و رجاى آنان را تحريك كند، تا به اين وسيله تشويق و تحريك شوند به اطاعت از خدا و رسول و به دست آوردن سعادت خود، و اجتناب بورزند از تمرد، و در نتيجه از هلاكت.
و به همين جهت دنبال آيه مورد بحث به مذمت زندگى دنيا پرداخته، دنيايى كه عدهاى را وادار كرد از انفاق در راه خدا امتناع بورزند، و بعد از مذمت دنيا دعوتشان كرده به اينكه به سوى مغفرت و جنت سبقت گيرند، و سپس اشاره كرده به اينكه آنچه مصيبت بر سرشان مىآيد چه مصيبتهاى مالى و چه جانى همه در كتابى از سابق نوشته شده، و قضايش رانده شده بود، پس جا دارد كه هيچگاه از فقر نترسند، و ترس از فقر ايشان را از انفاق در راه خدا باز ندارد، و به بخل و امساك واندارد، و نيز از مرگ و كشته شدن در راه خدا نهراسند، و ترس از آن، ايشان را به تخلف از جنگ و تقاعد ورزيدن از پيكار واندارد.
پنج خصلت زندگى دنيا : لهو، لعب، زينت، تفاخر و تكاثر و سخنى از شيخ بهايى در اين باره
﴿اِعْلَمُوا أَنَّمَا اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكَاثُرٌ فِي اَلْأَمْوَالِ وَ اَلْاولاد...﴾
كلمه «لعب» به معناى بازى نظامدارى است (كه دو طرف بازى به نظام آن آشنايى دارند، مانند الكدولك و نظاير آن) كه اطفال به منظور رسيدن به غرضى خيالى آن را انجام مىدهند. و كلمه «لهو» به معناى هر عمل سرگرم كنندهاى است كه انسان را از كارى مهم و حياتى و وظيفهاى واجب باز بدارد. و كلمه «زينت» به اصطلاح علم صرف «بناى نوع» است، يعنى مىفهماند كه مثلا فلانى به نوعى مخصوص خود را آراسته، و چه بسا منظور از آن وسيله آرايش باشد، و به اين منظورش استعمال كنند و «آرايش»، عبارت از آن است كه چيز مرغوبى را ضميمه چيز ديگرى كنى تا مردم به خاطر جمالى كه از اين ضميمه حاصل شده مجذوب آن چيز شوند، (مثلا آرايش زنان عبارت از اين است كه زن با طلا و جواهرات و يا رنگهاى سرخ و سفيدى خود را جلوه دهد، و از ضميمه كردن آنها به خود جمالى كسب كند، به طورى كه بيننده مجذوب جمال او شود). و «تفاخر» به معناى مباهات كردن به حسب و نسب است. و «تكاثر در اموال و اولاد» به اين معنا است كه شخصى به ديگرى فخر بفروشد كه من مال و فرزند بيشترى دارم.
و زندگى دنيا عرضى است زائل، و سرابى است باطل كه از يكى از خصال پنجگانه
زير خالى نيست: يا لعب و بازى است، يا لهو و سرگرم كننده، يا زينت است، (كه حقيقتش جبران نواقص درونى خود با تجمل و مشاطهگرى است)، يا تفاخر است، و يا تكاثر، و همه اينها همان موهوماتى است كه نفس آدمى بدان و يا به بعضى از آنها علاقه مىبندد، امورى خيالى و زائل است كه براى انسان باقى نمىماند، و هيچ يك از آنها براى انسان كمالى نفسانى و خيرى حقيقى جلب نمىكند.
و از شيخ بهايى (رحمه اللَّه) نقل شده كه گفته است: اين پنج خصلتى كه در آيه شريفه ذكر شده، از نظر سنين عمر آدمى و مراحل حياتش مترتب بر يكديگرند، چون تا كودك است حريص در لعب و بازى است، و همين كه به حد بلوغ مىرسد و استخوانبنديش محكم مىشود علاقهمند به لهو و سرگرمىها مىشود، و پس از آنكه بلوغش به حد نهايت رسيد، به آرايش خود و زندگيش مىپردازد و همواره به فكر اين است كه لباس فاخرى تهيه كند، مركب جالب توجهى سوار شود، منزل زيبايى بسازد، و همواره به زيبايى و آرايش خود بپردازد، و بعد از اين سنين به حد كهولت مىرسد آن وقت است كه (ديگر به اينگونه امور توجهى نمىكند، و برايش قانع كننده نيست، بلكه) بيشتر به فكر تفاخر به حسب و نسب مىافتد، و چون سالخورده شد همه كوشش و تلاشش در بيشتر كردن مال و اولاد صرف مىشود. [
مثلى براى بيان فريبندگى دنيا
﴿كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ اَلْكُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَكُونُ حُطَاماً﴾ اين قسمت از آيه، زندگى دنيا را كه انسان فريب خورده دل به آن مىبندد، و چيزى نمىگذرد كه به حكم اجبار همه را از كف مىدهد، با مثالى تشريح و بيان مىكند.
كلمه «غيث» به معناى باران است، و كلمه «كفار» جمع كافر به معناى زراعت كار است1 و كلمه «يهيج» از هيجان است، كه به معناى حركت است، و كلمه «حطام» به معناى گياهى است كه از شدت خشكيدگى مىشكند.
و معناى آيه اين است كه: مثل زندگى دنيا در بهجت و فريبندگيش و سپس در زوال و از دست رفتنش، مانند بارانى است كه به موقع مىبارد، و باعث روييدن گياهان و زراعتها مىشود و زراعتكاران از روييدن آنها خوشحال مىشوند، و آن زراعت و گياه هم چنان رشد مىكند تا به حد نهايى نموش برسد، و رفته رفته رو به زردى بگذارد، و سپس گياهى خشكيده و شكسته شود، و بادها از هر سو به سوى ديگرش ببرند.
﴿وَ فِي اَلْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَ مَغْفِرَةٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رِضْوَانٌ﴾ در اين قسمت از آيه «مغفرت» قبل از «رضوان» آمده، براى اينكه كسى كه مىخواهد به رضوان خدا درآيد، بايد قبلا به وسيله مغفرت خدا شستشو و تطهير شده باشد. و نيز در اين جمله مغفرت را توصيف كرد به اينكه از ناحيه خداست، ولى عذاب را چنين توصيفى نكرد، تا به قول بعضىها1 اشاره كرده باشد به اينكه مطلوب اصلى و آن غرضى كه خلقت به خاطر آن بوده مغفرت است نه عذاب، و اين خود انسان است كه باعث عذاب مىشود، و با خروجش از زى بندگى و عبوديت آن را پديد مىآورد.
﴿وَ مَا اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا إِلاَّ مَتَاعُ اَلْغُرُورِ﴾ يعنى دنيا جز متاعى نيست كه با آن تمتع مىشود و از آن بهرهمند مىگردند، و بهرهمندى از آن همان فريب خوردن با آن است، البته اين فريب خوردن مخصوص كسانى است كه به دنيا دل بسته باشند.
و اين كلام يعنى جمله ﴿وَ فِي اَلْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَ مَغْفِرَةٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رِضْوَانٌ﴾ به دو روى زندگى آخرت اشاره مىكند، تا شنونده بر حذر شود، و از مغفرت و رضوان كه يك روى آخرت است، و عذاب كه روى ديگرش است، مغفرت و رضوان را اختيار كند. و جمله ﴿وَ مَا اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا إِلاَّ مَتَاعُ اَلْغُرُورِ﴾ مىخواهد شنونده را بيدار و هوشيار كند، تا مبادا زندگى دنيا با آن غرور خاص به خود مغرورش سازد.
اختلاف معنا و مفاد آيه: ﴿سَابِقُوا إِلىَ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ﴾ با آيه: ﴿وَ سَارِعُوا إِلىَ مَغْفِرَةٍ...﴾
﴿سَابِقُوا إِلىَ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا كَعَرْضِ اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ...﴾
كلمه «مسابقه» كه مصدر فعل امر «سابقوا» است به معناى غلبهجويى در رسيدن به هدف است، به اينكه هر يك از دو طرف مسابقه حركت خود را سريعتر از حركت حريفش كند، پس در معناى مسابقه چيزى زيادتر از معناى مسارعت هست، چون مسارعت تنها به معناى كوشش در سرعت دادن به حركت است، ولى مسابقه هم اين معنا را مىرساند و هم اين را مىفهماند كه سرعت دادن بايد طورى باشد كه زيادتر از سرعت حريف شود.
و بنابراين، جمله ﴿سَابِقُوا إِلىَ مَغْفِرَةٍ...﴾ تكليفى را مىرساند كه زايد بر تكليفى است كه آيه شريفه ﴿وَ سَارِعُوا إِلىَ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا اَلسَّمَاوَاتُ وَ اَلْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ﴾2 افاده مىكند.
و با اين بيان، نادرستى اين قول روشن مىشود كه بعضى1 گفتهاند: آيه آل عمران در باره سابقين مقربين است، (كه در سوره واقعه در باره آنان مىفرمود: ﴿وَ اَلسَّابِقُونَ اَلسَّابِقُونَ أُولَئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ﴾ ) و آيه مورد بحث در باره عموم مؤمنين است. و استدلال كردهاند به دو دليل:
اول به اينكه: در آيه مورد بحث تنها ايمان به خدا و رسولان او ذكر شده، به خلاف آيه آل عمران كه آيات بعدش نشانههاى ايمان را كه همان اعمال صالح است بيان مىكند.و دوم به اينكه: در آنجا بهشت موعود را به اين وصف توصيف مىكند كه ﴿عَرْضُهَا اَلسَّمَاوَاتُ وَ اَلْأَرْضُ﴾ ولى در آيه مورد بحث مىفرمايد: ﴿عَرْضُهَا كَعَرْضِ اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ﴾ آنجا پهناى بهشت را به پهناى همه آسمانها و زمين تشبيه مىكند، و اينجا به پهناى يك آسمان و زمين، پس معلوم مىشود بهشت سابقين مقربين پهناورتر از بهشت عموم مؤمنين است.
مراد از اينكه عرض بهشت مانند عرض آسمان و زمين است
وجه نادرستى اين استدلال همان است كه گفتيم، و توجه كرديد كه (درست مطلب به عكس است، يعنى مشمولين آيه مورد بحث از نظر رتبه و مقام بلندترند از مشمولين آيه آل عمران براى اينكه) سبقت معنايى زايد بر معناى سرعت را افاده مىكند، و كلمه «سماء» در اين آيه به معناى يك آسمان نيست، تا بگويى پس بهشت مشمولين آيه آل عمران پهناورتر از بهشت مشمولين اين آيه است، بلكه به معناى تمامى آسمانها است، چون الف و لام آن الف و لام جنس است، پس سماء در اين آيه با سماوات در آن آيه منطبق است.
و اگر در اين آيه مغفرت را جلوتر از جنت ذكر كرده به خاطر (همان وجهى است كه در جمله ﴿وَ فِي اَلْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَ مَغْفِرَةٌ مِنَ اَللَّهِ وَ رِضْوَانٌ﴾، خاطرنشان كرديم، و گفتيم جلوتر آوردن مغفرت از رضوان براى) اين است كه زندگى در بهشت يك زندگى طيب و طاهر در عالمى طاهر است، و كسى موفق به آن مىشود كه قبلا آلودگىها و قذارتهاى گناهانش ريخته شده باشد.
و مراد از كلمه «عرض» گشادى و وسعت بهشت است، نه عرض در مقابل طول و اين استعمال استعمالى شايع است، و گويا خواسته است نهايت درجه وسعت را بفهماند.
ولى بعضى2 گفتهاند: مراد از عرض همان عرض مقابل طول است و اگر تنها عرض بهشت را ذكر كرد، و نامى از طول آن نبرد براى اين بود كه اين كلمه به معناى خط كوتاهتر از دو خط امتداد است، و معلوم است كه وقتى عرض بهشت مانند عرض آسمان و زمين باشد قهرا
طول آن بيشتر از طول آسمان و زمين خواهد بود.
ليكن اين وجه خالى از تحكم و بدون دليل سخن گفتن نيست، براى اينكه هيچ دليلى نداريم كه طول و عرض آسمان و زمين برابرند، و طول بهشت از عرض آن زيادتر است، تا لازمهاش اين باشد كه وقتى عرض بهشت برابر عرض آسمان و زمين بود طولش از طول آن دو بيشتر باشد، چون ممكن است گاهى طول و عرض برابر هم باشند، مانند طول و عرض در مربع و دائره و در سطح كره و غيره، گاهى هم مىشود كه طول بيشتر از عرض باشد.
مقصود از ايمان در جمله : ﴿... أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ﴾ ايمان توأم با عمل است
﴿أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ﴾ در ذيل آيه ﴿آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ﴾ و آيه ﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ﴾ گفتيم كه مراد از «ايمان به خدا و رسولان او» مرتبه عالى از ايمان است، كه همواره آثارش بر آن مترتب است، يعنى كسى كه داراى چنين مرتبهاى از ايمان باشد، همواره اعمال صالح مىكند، و از فسوق و گناه اجتناب مىورزد.
و با همين بيان فساد گفتار بعضى1 روشن مىشود كه گفتهاند: در اين آيه بشارتى است براى عموم مؤمنين، (هر چند كه بعضى از ايشان فسق و فجور هم مرتكب بشوند)، براى اينكه فرموده: چنين بهشتى آماده شده براى كسانى كه به خدا و رسولان او ايمان داشته باشند، و اين ايمان را مقيد به عمل صالح و يا ترك گناه نكرده.
و وجه فساد اين گفتار آن است كه: هر چند ظاهر آيه خطاب به عموم كافران و مؤمنين صالح و طالح است، ليكن روى سخن در آن به مؤمنين است، و ايشان را دعوت مىكند كه به آن مقدار از ايمان كه دارند اكتفاء نكنند، بلكه ايمانى كسب كنند كه ملازم با عمل صالح باشد، و اگر منظور از ايمان به خدا و رسولان او صرف ايمان باشد هر چند كه توأم با عمل صالح نبوده باشد، و بهشت آماده شده نيز براى عموم مؤمنين، حتى مؤمنين نامبرده باشد، با در نظر داشتن اينكه آيه شريفه ايشان را دعوت مىكند به اينكه به مغفرت و جنت سبقت گيرند، بايد خطاب «سابقوا» متوجه كفار باشد، چون مؤمنين از همان روز اولى كه ايمان آوردند چنين سبقتى را گرفتند، ديگر معنا ندارد باز هم به ايشان گفته شود كه سبقت بجوييد، و حال آنكه مىدانيم سياق آيه با اين وجه سازگار نيست.
﴿ذَلِكَ فَضْلُ اَللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ﴾ و خدا خواسته است اين فضل خود را به كسانى بدهد كه به خدا و رسولانش ايمان آورده باشند، و اينكه چرا پاداش خدا به مؤمنين را فضلى از ناحيه خدا دانسته؟ بيانش در سابق گذشت، و در آنجا گفتيم كه بندگان مستحق و طلبكار
هيچ پاداشى از خداى تعالى نيستند.
﴿وَ اَللَّهُ ذُو اَلْفَضْلِ اَلْعَظِيمِ﴾ اين جمله اشاره است به عظمت فضل او، و اينكه مغفرت و جنتى كه خدا به عنوان پاداش به ايشان مىدهد فضل عظيمى است از او.
وجوه متعدد در معناى آيه: ﴿مَا أَصَابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي اَلْأَرْضِ وَ لاَ فِي أَنْفُسِكُمْ إِلاَّ فِي كِتَابٍ...﴾
﴿مَا أَصَابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي اَلْأَرْضِ وَ لاَ فِي أَنْفُسِكُمْ إِلاَّ فِي كِتَابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَهَا...﴾
كلمه «مصيبت» به معناى واقعه و حادثهاى است كه به انسان يا هر چيز اصابت كند، و اسم فاعل از مصدر اصابت است، و از اصابه تير به هدف منشا گرفته، و هر چند اصابه حادثه از نظر مفهوم اعم است، هم شامل اصابه حوادث خير مىشود و هم اصابه حوادث شر، و ليكن استعمال آن در شر غلبه دارد، در نتيجه هر وقت كلمه «مصيبت» اطلاق شود بلاء و گرفتارى به ذهن تبادر مىكند، و در آيه مورد بحث هم به همين معنا است، و مراد از «مصيبتى كه در زمين و از ناحيه آن به انسانها مىرسد» قحطى و آفت ميوهها و زلزلههاى ويرانگر و امثال آن است، و مراد از «مصيبتى كه به جان آدمى روى مىآورد» بيمارى و جراحت و شكستن استخوان و مردن و كشته شدن و امثال آن است، و مراد از «برء» كه مصدر فعل «نبرأها» است خلقت از عدم است، و ضمير در فعل مذكور به مصيبت بر مىگردد.
ولى بعضى1 از مفسرين گفتهاند: ضمير مذكور به «انفس» برمىگردد.
و بعضى2 ديگر گفتهاند: به كلمه «ارض».
و بعضى3 ديگر گفتهاند: به همه اين سه كلمه، يعنى «ارض» و «انفس» و «مصيبت» برمىگردد.
مؤيد احتمال اول كه همان برگشتن ضمير به مصيبت باشد اين است كه مقام آيه مقام بيان مصائبى است كه در دنيا واقع مىشود، و باعث نقصى در اموال و انفس مىگردد، و اين نيز باعث مىشود كه مردم از انفاق دست برداشته از شركت در جهاد تخلف كنند.
و مراد از «كتاب» لوحى است كه در آن همه آنچه بوده و هست و تا قيامت خواهد بود نوشته شده، هم چنان كه آيات و روايات هم بر آن دلالت دارد، و اگر از ميان مصائب تنها به آنچه از زمين و از وجود خود انسانها ناشى مىشود اكتفاء كرد براى اين بود كه گفتگو در باره آنها بود.
بعضى4 از مفسرين گفتهاند: اگر مصيبتى را مقيد كرد به قيد در زمين و در انفس،
براى اين بود كه مطلق مصائب در لوح محفوظ نوشته نشده، چون لوح متناهى است، ولى حوادث نامتناهى است، و معلوم است كه متناهى گنجايش آن را ندارد كه ظرف غير متناهى شود.
و از اين گفتار پيداست كه صاحب گفتار لوح را يك لوحى فلزى و امثال آن گرفته، كه در ناحيهاى از نواحى جو آويزان است، حوادث را با يكى از لغات (يا فارسى يا عربى يا غير آن) در آن نوشتهاند، و با خطى نوشتهاند كه ما مقاصد خودمان را با آن مىنويسيم، ولى ما در سابق لوح و قلم را معنا كرديم و به زودى تتمهاى نيز از نظر خواننده خواهد گذشت.
بعضى1 هم در باره كتاب گفتهاند كه: مراد از آن علم خداى تعالى است، ولى اين معنا خلاف ظاهر است، مگر اينكه منظورشان از علم همان كتابى باشد كه حوادث كه مراتبى از علم فعلى خداست در آن نوشته شده است.
آيه شريفه با جمله ﴿إِنَّ ذَلِكَ عَلَى اَللَّهِ يَسِيرٌ﴾ ختم شده، تا دلالت كند بر اينكه تقدير حوادث قبل از وقوع آن، و راندن قضاى حتمى آن براى خداى تعالى صعوبتى ندارد.
حكمت و فايده دانستن اينكه حوادث دنيا مكتوب و مقدرند اين است كه در از دست دادن اندوه مخوريد و در به دست آوردن شادى مكنيد
﴿لِكَيْلاَ تَأْسَوْا عَلىَ مَا فَاتَكُمْ وَ لاَ تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ...﴾
اين جمله بيانگر علت مطلبى است كه در آيه قبل بود البته اشتباه نشود كه در آيه قبل دو چيز بود يكى خبرى كه خدا مىداد از نوشتن حوادث قبل از وقوع آن، و يكى هم خود حوادث، و آيه مورد بحث بيانگر خبر دادن خدا است، نه خود حوادث، و كلمه «أسى» كه مبدأ فعل «تاسوا» است به معناى اندوه است، و منظور از «ما فات» و نيز از «ما اتى» نعمت فوت شده، و نعمت داده شده است.
و معنايش اين است كه: اينكه ما به شما خبر مىدهيم كه حوادث را قبل از اينكه حادث شود نوشتهايم، براى اين خبر مىدهيم كه از اين به بعد ديگر به خاطر نعمتى كه از دستتان مىرود اندوه مخوريد، و به خاطر نعمتى كه خدا به شما مىدهد خوشحالى مكنيد، براى اينكه انسان اگر يقين كند كه آنچه فوت شده بايد مىشد، و ممكن نبود كه فوت نشود، و آنچه عايدش گشت بايد مىشد و ممكن نبود كه نشود، وديعهاى است كه خدا به او سپرده چنين كسى نه در هنگام فوت نعمت خيلى غصه مىخورد، و نه در هنگام فرج و آمدن نعمت، (مثل كارمندى مىماند كه سر برج حقوقى دارد و بدهىهايى هم بايد بپردازد نه از گرفتن حقوق شادمان مىشود و نه از دادن بدهى غمناك مىگردد).
بعضى1 از مفسرين در پاسخ اين سؤال كه چرا فوت شدن را به خود فوت شدنىها نسبت داد و فرمود: ﴿مَا فَاتَكُمْ﴾ آنچه از شما فوت مىشود» ولى نعمتهاى تازه رسيده را به خدا نسبت داده، و فرمود: «ما اتيكم - آنچه خدا به شما مىدهد» ؟گفتهاند: علتش اين است كه آمدن نعمت احتياج به علت دارد، ولى فوت آن احتياجى به مفوت (كسى كه آن را فوت كند) ندارد، چون فوت و فنا، ذاتى هر چيز است، اگر به طبع خودش واگذار شود فوت مىشود و باقى نمىماند، به خلاف حاصل شدن نعمت و بقاى آن كه علت مىخواهد، و آن خداست، پس بايد بقاى نعمت و خود نعمت را به خدا نسبت داد.
﴿وَ اَللَّهُ لاَ يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ﴾ «مختال» به كسى مىگويند كه دچار خيلاء و تكبر شده باشد، و تكبر را از اين جهت خيلاء مىگويند كه متكبر چيزى را كه در خود سراغ دارد فضيلتى براى خود خيال مىكند - راغب چنين گفته.2 و «فخور» به معناى كسى است كه زياد افتخار و مباهات مىكند، و اختيال (كه مصدر است براى كلمه مختال)، و نيز افتخار ناشى از اين مىشود كه انسان توهم كند كه آنچه نعمت دارد به خاطر استحقاق خودش است، و اين بر خلاف حق است، چون او فعلى را كه بايد مستند به تقدير خدا كند به استقلال نفس خود كرده، و اين اختيال و افتخار هر دو از رذائل نفسند، كه خدا آن را دوست نمىدارد.
﴿اَلَّذِينَ يَبْخَلُونَ وَ يَأْمُرُونَ اَلنَّاسَ بِالْبُخْلِ...﴾
اين جمله صفت و نشانى كل مختال فخور را مىدهد، و مىفهماند كه اگر خدا آن دو را دوست نمىدارد، چرا نمىدارد، براى اينكه اگر بخل مىورزند انگيزهشان اين است كه مال خود را كه تكيهگاه آنان در اين اختيال و افتخار است از دست ندهند، و اگر به مردم هم سفارش مىكنند كه آنها هم بخل بورزند براى اين است كه هر چه را براى خود مىخواهند براى ديگران نيز مىخواهند، و نيز مىخواهند كه سخاوت و بذل و بخشش در مردم شايع نشود، چون اگر شايع شود بخل آنان بيشتر نمود مىكند، و مردم بيشترى مىفهمند كه فلانى بخيل است.
﴿وَ مَنْ يَتَوَلَّ فَإِنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْغَنِيُّ اَلْحَمِيدُ﴾ يعنى كسانى از انفاق در راه خدا رو گردانند، و از مواعظ او پند نمىگيرند كه اطمينان قلبى برايشان حاصل نمىشود، كه صفت دنيا و نعمت بهشت همان است كه خدا بيان كرده، و همچنين باور ندارند كه تقدير امور به دست او
است، چون او غنى است و احتياجى به انفاق آنان ندارد، و حميد هم هست، در آنچه مىكند محمود و ستوده است.
اين آيات سهگانه كه از جمله ﴿مَا أَصَابَ مِنْ مُصِيبَةٍ﴾ شروع مىشود، و در جمله ﴿اَلْغَنِيُّ اَلْحَمِيدُ﴾ ختم مىگردد، به طورى كه ملاحظه مىفرماييد مردم را به انفاق و مبارزه با بخل و امساك دعوت و تشويق مىكند، و مىخواهد تا مردم از اندوه بر آنچه از ايشان فوت مىشود و شادى به آنچه به ايشان مىرسد زهد بورزند، براى اينكه امور از ناحيه خدا مقدر است، و قضايش از ناحيه او رانده شده، و در كتابى نوشته شده، كتابى كه هر چيزى را قبل از قطعى شدنش نوشته است.
بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيه: ﴿أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا...﴾ و ﴿أُولَئِكَ هُمُ اَلصِّدِّيقُونَ وَ اَلشُّهَدَاءُ...﴾ و در باره حد زهد)
در الدر المنثور در ذيل آيه ﴿أَ لَمْ يَأْنِ﴾ آمده كه: ابن مبارك، عبد الرزاق و ابن منذر از اعمش روايتى آوردهاند كه گفت: وقتى اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مدينه آمدند، و از زندگى مرفهى كه در مكه داشتند به يك زندگى فلاكتبارى دچار گشته، در نتيجه نسبت به پارهاى وظايف سست شدند، در اين آيه مورد عتاب قرار گرفتند، كه مگر وقت آن نشده كسانى كه ايمان آوردهاند دلهايشان براى ذكر خدا نرم شود1.
مؤلف: اين روايت معتدلترين روايات وارده در شان نزول سوره است، و گرنه روايتى ديگر از ابن مسعود نقل شده كه گفت: بين اسلام ما و بين عتابى كه خدا با آيه ﴿أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اَللَّهِ﴾ به ما كرد بيش از چهار سال فاصله نشد2.
از ظاهر اين روايت برمىآيد كه اين سوره در مكه نازل شده.
و باز در معناى آن روايتى است كه نقل شده مشعر بر اينكه عمر بعد از نزول اين سوره مسلمان شد3. كه اين نيز دلالت دارد بر اينكه سوره در مكه نازل شده، چون اسلام عمر در مكه بود، ليكن خواننده توجه فرمود كه سياق آيات سوره به هيچ وجه با نزول آن در مكه سازگار نيست، و ممكن است روايت ابن مسعود را حمل كرد بر اينكه خصوص آيه ﴿أَ لَمْ يَأْنِ...﴾، و يا آن آيه و آيه بعدش در مكه نازل شده، و بقيه در مدينه.
و در روايتى كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل شده آمده كه مهاجرين بعد از نزول قرآن هفده سال در انتظار بودند، و خداوند دلهايشان را هم چنان منتظر نگهداشت، تا آنكه آيه ﴿أَ لَمْ يَأْنِ...﴾ نازل شد1. و لازمه اين روايت اين است كه سوره مورد بحث سال چهارم و يا پنجم از هجرت نازل شده باشد.
و در روايتى ديگر از ابن عباس آمده كه خداى تعالى دلهاى مهاجرين را به انتظار گذاشت، تا بعد از سيزده سال از نزول قرآن فرمود: ﴿أَ لَمْ يَأْنِ...﴾2. و لازمه اين روايت اين است كه سوره مورد بحث در ايام هجرت نازل شده باشد، و اين دو روايت نيز با سياق آيات سوره نمىسازد.
و نيز در الدر المنثور است كه: ابن جرير از براء بن عازب روايت كرده كه گفت: از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيدم مىفرمود: مؤمنين امت من شهيدانند، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: ﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ أُولَئِكَ هُمُ اَلصِّدِّيقُونَ وَ اَلشُّهَدَاءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ﴾3.
و در تفسير عياشى به سند خود از منهال قصاب روايت كرده كه گفت: به امام صادق (علیه السلام) عرضه داشتم: دعا بفرما خدا شهادت را روزيم كند. فرمود: مؤمن خود شهيد است، و آنگاه اين آيه را خواند4.
مؤلف: در اين معنا روايتى ديگر است، و ظاهر بعضى از آنها مانند همين روايت اين است كه مىخواهد شهادت را به كشته شدن در راه خدا تفسير كند.
و در تفسير قمى به سند خود از حفص به غياث روايت آورده كه گفت: به امام صادق (علیه السلام) عرضه داشتم: فدايت شوم حد زهد در دنيا چيست؟ فرمود: حد آن را خداى تعالى در كتابش بيان كرده، فرموده: ﴿لِكَيْلاَ تَأْسَوْا عَلىَ مَا فَاتَكُمْ وَ لاَ تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ﴾5.
و در نهج البلاغه امام (علیه السلام) فرموده: زهد تماميش بين دو كلمه از قرآن خلاصه شده، آنجا كه مىفرمايد: ﴿لِكَيْلاَ تَأْسَوْا عَلىَ مَا فَاتَكُمْ وَ لاَ تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ﴾، و كسى كه
بر گذشته تاسف نخورد، و به آينده نيز خوشحال نباشد، هر دو طرف زهد را گرفته است1.
مؤلف: آن اساسى كه دو طرف زهد بر آن اساس بنا شده، دل نبستن به دنيا است، هم چنان كه در حديثى معروف آمده: «حب الدنيا رأس كل خطيئة»2
[سوره الحديد (57): آيات 25 تا 29]
﴿لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَ أَنْزَلْنَا مَعَهُمُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْمِيزَانَ لِيَقُومَ اَلنَّاسُ بِالْقِسْطِ وَ أَنْزَلْنَا اَلْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَ مَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اَللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالْغَيْبِ إِنَّ اَللَّهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ٢٥ وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحاً وَ إِبْرَاهِيمَ وَ جَعَلْنَا فِي ذُرِّيَّتِهِمَا اَلنُّبُوَّةَ وَ اَلْكِتَابَ فَمِنْهُمْ مُهْتَدٍ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فَاسِقُونَ٢٦ ثُمَّ قَفَّيْنَا عَلىَ آثَارِهِمْ بِرُسُلِنَا وَ قَفَّيْنَا بِعِيسَى اِبْنِ مَرْيَمَ وَ آتَيْنَاهُ اَلْإِنْجِيلَ وَ جَعَلْنَا فِي قُلُوبِ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ رَأْفَةً وَ رَحْمَةً وَ رَهْبَانِيَّةً اِبْتَدَعُوهَا مَا كَتَبْنَاهَا عَلَيْهِمْ إِلاَّ اِبْتِغَاءَ رِضْوَانِ اَللَّهِ فَمَا رَعَوْهَا حَقَّ رِعَايَتِهَا فَآتَيْنَا اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْهُمْ أَجْرَهُمْ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فَاسِقُونَ٢٧ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اَللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ٢٨ لِئَلاَّ يَعْلَمَ أَهْلُ اَلْكِتَابِ أَلاَّ يَقْدِرُونَ عَلىَ شَيْءٍ مِنْ فَضْلِ اَللَّهِ وَ أَنَّ اَلْفَضْلَ بِيَدِ اَللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَ اَللَّهُ ذُو اَلْفَضْلِ اَلْعَظِيمِ٢٩﴾
ترجمه آيات
(و چگونه از انفاق شانه خالى مىكنيد؟) با اينكه ما رسولان خود را همراه با معجزات روشن گسيل داشتيم، و با ايشان كتاب و ميزان نازل كرديم تا مردم را به عدالت خوى دهند، و آهن را كه نيروى شديد در آن است و منافع بسيارى ديگر براى مردم دارد نازل كرديم، تا با سلاحهاى آهنين از عدالت دفاع كنند، و تا
خدا معلوم كند چه كسى خدا و فرستادگان او را نديده يارى مىكند، آرى خدا خودش هم نيرومند و عزيز است (25).
و با اينكه نوح و ابراهيم را فرستاديم، و نبوت و كتاب را در ذريه او قرار داديم، در عين حال بعضى از آنان راه يافته و بسيارى از ايشان فاسق شدند (26).
به دنبال آن رسولان خود را گسيل داشتيم، و عيسى بن مريم را فرستاديم، و به او انجيل داديم، و در دل پيروانش رأفت و رحمت و رهبانيتى قرار داديم كه خود آنان بدعتش را نهاده بودند، و ما بر آنان واجب نكرده بوديم، اما منظور آنان هم جز رضاى خدا نبود، اما آن طور كه بايد رعايت آن رهبانيت را نكردند، و در نتيجه به كسانى كه از ايشان ايمان آورده بودند، اجرشان را داديم و بسيارى از ايشان فاسق شدند (27).
اى كسانى كه ايمان آوردهايد، به اين پايه از ايمان اكتفاء نكنيد، تقوا پيشه كنيد، و به رسول او ايمان بياوريد، تا دوباره رحمت خود را به شما بدهد، و برايتان نورى قرار دهد كه با آن زندگى كنيد، و شما را بيامرزد و خدا آمرزگار و رحيم است (28).
اين بدان جهت بود كه اهل كتاب نپندارند كه مؤمنين به اسلام، راهى به فضل خدا ندارند، و اينكه بدانند كه فضل به دست خداست، آن را به هر كس بخواهد مىدهد، و خدا داراى فضلى عظيم است (29).
بيان آيات
خداى تعالى پس از اشاره به قساوتى كه دلهاى مؤمنين را فرا گرفته، و در نتيجه در امتثال تكاليف دينى و مخصوصا انفاق در راه خدا كه مايه قوام امر جهاد است تثاقل ورزيدند، و آنگاه ايشان را به اهل كتاب تشبيه كرد كه در اثر طولانى شدن مهلت خدا به آنان دلهايشان دچار قساوت گرديد، اينك در اين آيات غرض الهى از فرستادن رسولان و نازل كردن كتاب و ميزان همراه ايشان را بيان كرده، مىفرمايد: غرض از اين ارسال رسل و انزال كتب اين بود كه انبيا مردم را به عدالت عادت دهند، تا در مجتمعى عادل زندگى كنند، و آهن را نازل كرد تا بندگان خود را در دفاع از مجتمع صالح خود و بسط كلمه حق در زمين بيازمايد، علاوه بر منافع ديگرى كه آهن دارد، و مردم از آن بهرهمند مىشوند.
آنگاه فرمود كه نوح و ابراهيم (علیه السلام) را فرستاد، و نبوت و كتاب را در ذريه آن دو بزرگوار قرار داد، و يكى پس از ديگرى رسولانى گسيل داشت، و اين سنت هم چنان در تمامى امتها استمرار يافت، و نتيجه كار همواره اين بود كه عدهاى از مردم راه حق را يافته، اكثريتى از ايشان فاسق شدند، و سپس سوره را با دعوت مردم به اين معنا ختم مىكند كه
ايمان خود را تكميل كنند، تا از رحمت خدا دو چندان عايدشان گردد.
مقصود از «كتاب» و «ميزان» در آيه: ﴿لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَ أَنْزَلْنَا مَعَهُمُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْمِيزَانَ...﴾
﴿لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَ أَنْزَلْنَا مَعَهُمُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْمِيزَانَ لِيَقُومَ اَلنَّاسُ بِالْقِسْطِ...﴾
اين آيه مطلب تازهاى از سر گرفته، و با آن معناى تشريع دين از راه ارسال رسل و انزال كتاب و ميزان را بيان مىكند و مىفرمايد كه: غرض از اين كار اين است كه مردم به قسط و عدالت عادت كرده و خوى بگيرند، و نيز به اين وسيله و با انزال حديد امتحان شوند، و برايشان معلوم شود كه چه كسى خداى ناديده را يارى مىكند، و چه كسى از يارى او مضايقه مىنمايد، و نيز بيان كند كه امر رسالت از آغاز خلقت مستمرا در بشر جريان داشته، و به طور مداوم از هر امتى جمعى هدايت يافته، و بسيارى فاسق شدهاند.
پس منظور از كلمه «بينات» در جمله ﴿لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ﴾ آيات بينات است، آياتى كه به وسيله آن بيان مىكند كه رسولان، فرستاده از جانب اويند، و آن آيات يا عبارت است از معجزات باهره، و يا بشارت واضح، و يا حجتهاى قاطع.
﴿وَ أَنْزَلْنَا مَعَهُمُ اَلْكِتَابَ﴾ منظور از كتاب وحيى است كه صلاحيت آن را دارد كه نوشته شود و به صورت كتاب در آيد، (نه اينكه كتاب جلد شده از آسمان بفرستد) بلكه دستوراتى است كه مىشود آن را نوشت، دستوراتى كه مشتمل است بر معارفى دينى، از قبيل عقايد حق و اعمال صالح، و اين كتابهاى آسمانى كه معنايش معلوم شد، عبارتند از پنج كتاب 1 - كتاب نوح، 2 - كتاب ابراهيم، 3 - كتاب تورات، 4 - كتاب انجيل، 5 - كتاب قرآن.
﴿وَ اَلْمِيزَانَ لِيَقُومَ اَلنَّاسُ بِالْقِسْطِ﴾ مفسرين، «ميزان» را به همان ترازو كه داراى دو كفه است و سنگينىها را با آن مىسنجند تفسير كردهاند، و جمله ﴿لِيَقُومَ اَلنَّاسُ بِالْقِسْطِ﴾ را غايت و غرض انزال ميزان گرفته، گفتهاند: معناى جمله اين است كه: ما ترازو را نازل كرديم تا مردم را به عدالت در معاملات خود عادت دهيم، و در نتيجه ديگر خسارت و ضررى نبينند، و اختلالى در وزنها پديد نيايد، و نسبت ميان اشياء مضبوط شود، چون قوام زندگى بشر به اجتماع است، و قوام اجتماع هم به معاملاتى است كه در بين آنان دائر است، و يا مبادلاتى كه با دادن اين كالا و گرفتن آن كالا صورت مىگيرد، و معلوم است كه قوام اين معاملات و مبادلات در خصوص كالاهايى كه بايد وزن شود به اين است كه نسبت ميان آنها محفوظ شود، و اين كار را ترازو انجام مىدهد.
تفسير ديگرى كه احتمالا مىشود براى ميزان كرد - و خدا داناتر است - اين است كه:
منظور از ميزان، دين باشد، چون دين عبارت است از چيزى كه عقايد و اعمال اشخاص با آن
سنجيده مىشود، و اين سنجش هم مايه قوام زندگى سعيده انسان اجتماعى و انفرادى است، و اين احتمال با سياق كلام كه متعرض حال مردم از حيث خشوع و قساوت قلب و جديت و سهلانگاريشان در امر دين است سازگارتر است.
بعضى هم گفتهاند: مراد از ميزان، عقل است.
وجه تعبير به انزال حديد در: ﴿وَ أَنْزَلْنَا اَلْحَدِيدَ﴾
﴿وَ أَنْزَلْنَا اَلْحَدِيدَ﴾ ظاهرا اين انزال نظير انزال در آيه ﴿وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ اَلْأَنْعَامِ ثَمَانِيَةَ أَزْوَاجٍ﴾1باشد، و ما در تفسير سوره زمر گفتيم: اگر خلقت مخلوقات زمينى را انزال ناميده، به اين اعتبار است كه خداى تعالى ظهور اشيا در عالم هستى را بعد از عدم انزال خوانده، به اين اعتبار كه هر موجودى از موجودات نزد خدا و در عالم غيب خزينهها دارد، و آن موجود پس از آنكه اندازهگيرى شده، و در خور عالم شهادت شده به ظهور پيوسته است، و اين خود نوعى نزول است، هم چنان كه فرموده: ﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ﴾2.
﴿فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَ مَنَافِعُ لِلنَّاسِ﴾ كلمه «باس» به معناى تاثير شديد است، ليكن غالبا در شدت در دفاع و جنگ استعمال مىشود، و بدين جهت فرموده در آهن باسى شديد است، كه بطور مدام جنگها و مقاتلات و انواع دفاعها نياز به آهن داشته، چون اقسام سلاحهايى كه درست مىكردهاند از آهن بوده، و بشر از دير باز به اين فلز دست يافته، و متوجه منافعش شده، و آن را استخراج كرده است.
و اما منافع ديگرى كه اين فلز براى مردم دارد احتياج به بيان ندارد، چون مىبينيم كه آهن در تمامى شعب زندگى و صنايع مربوط به آنها و دخالت دارد.
﴿وَ لِيَعْلَمَ اَللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالْغَيْبِ﴾ اين جمله غايتى است عطف بر غايتى كه حذف شده، و تقدير كلام چنين است «و انزلنا الحديد لكذا و ليعلم اللَّه من ينصره...»، يعنى ما آهن را براى اين و... نازل كرديم، و نيز براى اينكه خدا معلوم كند چه كسى او و رسولان - او را يارى مىكند...
و مراد از «يارى كردن پيامبران خدا» جهاد در راه او است، تا از مجتمع دينى دفاع نموده، كلمه حق را بسط دهند، و منظور از اينكه فرمود: اين نصرت را به غيب مىكنند، اين است كه در حال غيبت رسول او را يارى مىكنند، حال يا غيبت رسول از ايشان، و يا غيبت ايشان از رسول، و مراد از اينكه فرمود: «تا خدا بداند...» اين است كه خدا ياوران خود و
فرستادگان خود را از آنهايى كه يارى نمىكنند، متمايز و جدا سازد.
﴿إِنَّ اَللَّهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ﴾ اين جمله خاتمه آيه است، و ختم كردن آيه با اين جمله گويا اشاره باشد به اينكه دستور خداى تعالى به جهاد براى همين بوده كه امتثال كنندگان را از ديگران جدا كند، نه اينكه خداى تعالى احتياجى به نصرت ناصرى داشته باشد، چون خدا قوىاى است كه به هيچ وجه ضعف در او راه ندارد، و عزيزى است كه ذلت به سويش راه نمىيابد.
﴿وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحاً وَ إِبْرَاهِيمَ وَ جَعَلْنَا فِي ذُرِّيَّتِهِمَا اَلنُّبُوَّةَ وَ اَلْكِتَابَ فَمِنْهُمْ مُهْتَدٍ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فَاسِقُونَ﴾
از اينجا به بيان اين نكته شروع شده كه اهتدا و فسق در امتهاى گذشته نيز همواره جريان داشته، و تا امروز جريان دارد، پس اينطور نيست كه اين امت و يا امتى از امتها با تمامى افرادش به صلاح گراييده باشند و يا بگروند، بلكه همواره چنين بوده و چنين خواهد بود، كه عده بسيارى از افراد امت به فسق گراييدهاند.
و ضمير در «فمنهم» و نيز در «منهم» به ذريه بر مىگردد، و بقيه الفاظ آيه روشن است.
منظور از قرار دادن رأفت و رحمت در دلهاى پيروان عيسى (عليه السلام)
﴿ثُمَّ قَفَّيْنَا عَلىَ آثَارِهِمْ بِرُسُلِنَا وَ قَفَّيْنَا بِعِيسَى اِبْنِ مَرْيَمَ وَ آتَيْنَاهُ اَلْإِنْجِيلَ...﴾
در مجمع البيان مىگويد: كلمه «تقفيه» كه مصدر فعل «قفينا» است، به معناى اين است كه چيزى را به طور مستمر دنبال چيزى ديگر قرار دهى، و به همين جهت آخرهاى شعر را قافيه شعر مىگويند، چون همه شعرها به دنبال شعر اول و از نظر قيافه و وزن تابع آن هستند1.
و ضمير در جمله ﴿عَلىَ آثَارِهِمْ﴾ به نوح و ابراهيم و سابقين از ذريه آن دو بزرگوار بر مىگردد، به دليل اينكه بعد از نوح هيچ پيامبرى مبعوث نشد مگر آنكه از ذريه آن جناب بود، چون نسل بعد از نوح نسل خود آن جناب بود، به شهادت اينكه عيسى بن مريم با اينكه از ذريه ابراهيم (علیه السلام) است مع ذلك خداى تعالى در باره نوح (علیه السلام) فرموده: ﴿وَ جَعَلْنَا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ اَلْبَاقِينَ﴾2 و باز فرموده: ﴿وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ... وَ عِيسىَ﴾3، پس معلوم مىشود منظور از جمله ﴿ثُمَّ قَفَّيْنَا عَلىَ آثَارِهِمْ بِرُسُلِنَا...﴾ در پى آوردن لاحقين از ذريه آن دو
بزرگوار است بعد از آن دو، كه سابقين ذريه آن دو بودند، و در جمله «على اثارهم» اشارهاى است به اينكه طريقهاى كه بشر بايد در پيش بگيرد يك طريقه است، كه آيندگان بايد آن را به دنبال گذشتگان پيش بگيرند.
﴿وَ قَفَّيْنَا بِعِيسَى اِبْنِ مَرْيَمَ وَ آتَيْنَاهُ اَلْإِنْجِيلَ وَ جَعَلْنَا فِي قُلُوبِ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ رَأْفَةً وَ رَحْمَةً﴾ واژه «رأفت» به طورى كه گفتهاند1 با واژه رحمت مترادفند.
ولى از بعضى2 ديگر نقل شده كه ميان آن دو فرق گذاشته و گفتهاند: رأفت در مورد دفع شر، و رحمت در مورد جلب خير استعمال مىشود.
و ظاهرا مراد از قرار دادن رأفت و رحمت در دلهاى پيروان عيسى (علیه السلام) اين باشد كه خدا آنان را موفق به رأفت و رحمت در بين خود كرده، در نتيجه بر پايه كمك به يكديگر و مسالمت زندگى مىكردند، هم چنان كه ياران پيامبر اسلام را نيز به اين خصلت ستوده و فرموده: ﴿رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ﴾3.
بعضى4 هم گفتهاند: مراد از قرار دادن رأفت و رحمت در دلهاى آنان اين است كه ايشان را امر بدان نموده، و تشويق در آن فرموده، و وعده ثواب در مقابل آن داده است.
﴿وَ رَهْبَانِيَّةً اِبْتَدَعُوهَا مَا كَتَبْنَاهَا عَلَيْهِمْ﴾ كلمه «رهبانيت» از ماده «رهبت» به معناى خشيت و ترس است، و عرفا اطلاق بر ترك دنيا مىشود، به اينكه كسى رابطه خود را از مردم قطع كند و يكسره به عبادت خدا بپردازد، و انگيزهاش از اين كار خشيت از خدا باشد. و كلمه «ابتداع» به معناى اين است كه انسان چيزى را جزو دين كند كه جزو دين نباشد، سنت و عملى را باب كند كه در هيچ دينى نبوده باشد، و جمله «ما كتبناها عليهم» در معناى پاسخ از سؤالى تقديرى است. گويا كسى پرسيده: معناى بدعتگذارى آنان چيست؟ فرموده: اينكه چيزى را جزو دين كنند كه ما بر آنان ننوشتهايم.
و معناى آيه اين است كه: پيروان مسيح (علیه السلام) از پيش خود رهبانيتى بدعت نهادند كه ما آن را براى آنان تشريع نكرده بوديم.
﴿إِلاَّ اِبْتِغَاءَ رِضْوَانِ اَللَّهِ فَمَا رَعَوْهَا حَقَّ رِعَايَتِهَا﴾ اين استثنا به اصطلاح استثنايى است منقطع، و معنايش با جمله قبل اين است كه ما آن رهبانيت را بر آنان واجب نكرده بوديم،
ليكن خود آنان براى خوشنودى خدا و به دست آوردن رضوان او آن را بر خود واجب كردند، ولى آن طور كه بايد همان رهبانيت خود ساخته را حفظ نكردند، و از حدود آن تجاوز كردند.
و در اين گفتار اشارهاى است به اينكه آن رهبانيتى كه ياران مسيح از پيش خود ساختند، هر چند خداى تعالى تشريعش نكرده بود، ولى مورد رضايت خداى تعالى بوده.
﴿فَآتَيْنَا اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْهُمْ أَجْرَهُمْ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فَاسِقُونَ﴾ اين آيه اشاره است به اين كه آنها مانند امتهاى رسولان سابق هستند، برخى مؤمنند و بر اساس ايمان خودشان ماجورند و بيشتر آنها فاسقند، و غلبه با فسق است.
معناى امر به ايمان به رسول (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) در آيه: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ...﴾
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ...﴾
در اين آيه كسانى را كه ايمان آوردهاند امر مىكند به تقوا و به ايمان به رسول، با اينكه اين اشخاص دعوت دينى را پذيرفتهاند، و قهرا به خدا و نيز به رسول ايمان آوردهاند، پس همين امر مجدد به ايمان به رسول دليل بر اين است كه مراد از اين ايمان، پيروى كامل و اطاعت تام از رسول است، چه اينكه امر و نهى رسول مربوط به حكمى از احكام شرع باشد، و چه اعمال ولايتى باشد كه آن جناب بر امور امت دارد، هم چنان كه در جاى ديگر فرمود: ﴿فَلاَ وَ رَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً﴾1.
پس ايمانى كه در آيه مورد بحث بدان امر شده ايمانى است بعد از ايمان، و مرتبهاى است از ايمان، بالاتر از مرتبهاى كه قبلا داشتند، و تخلف از آثارش ممكن بود، مرتبهاى است كه به خاطر اينكه قوى است اثرش از آن تخلف نمىكند، و به همين مناسبت فرمود: ﴿يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ﴾، و كفل به معناى حظ و نصيب است پس كسى كه داراى اين مرتبه بالاى از ايمان باشد ثوابى روى ثواب دارد، هم چنان كه ايمانى روى ايمان دارد.
بعضى2 از مفسرين گفتهاند: مراد از دادن دو كفل از رحمت، دادن دو أجرى است كه به اهل كتاب هم وعدهاش داده، گويا فرموده به شما هم دو اجر مىدهد، همان دو اجرى كه به مؤمنين اهل كتاب وعده داده بود، چون شما هم در ايمان آوردن به رسولان گذشته خدا و
به آخرين رسول او مثل ايشانيد، شما هم ميان احدى از رسولان او فرق نمىگذاريد.
﴿وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ﴾ بعضى1 از مفسرين گفتهاند: منظور اين است كه در روز قيامت نورى به آنان مىدهد كه با آن در بين مردم آمد و شد مىكنند. و اين همان نورى است كه در آيه ﴿يَسْعىَ نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمَانِهِمْ﴾ به آن تصريح مىكرد.
ليكن اين حرف درست نيست، چون مقيد كردن آيه است به قيدى كه هيچ دليلى بر آن نيست، و اطلاق آيه دلالت دارد كه اين مؤمنين، هم در دنيا نور دارند و هم در آخرت، هم چنان كه در باره نور دنيايى آنان آيه شريفه زير بر آن دلالت دارد: ﴿أَ وَ مَنْ كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي اَلنَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي اَلظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِنْهَا﴾2و در باره نور آخرتشان آيه شريفه زير دلالت مىكند: ﴿يَوْمَ تَرَى اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ يَسْعىَ نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمَانِهِمْ﴾3.
﴿وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اَللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ در اين جمله وعدهاى را كه از رحمت خود و نور دادن به آنان داده تكميل كرده است.
مراد از نورى كه خدا براى مؤمنين قرار مىدهد كه بدان راه روند و معناى آيه: ﴿لِئَلاَّ يَعْلَمَ أَهْلُ اَلْكِتَابِ...﴾
﴿لِئَلاَّ يَعْلَمَ أَهْلُ اَلْكِتَابِ أَلاَّ يَقْدِرُونَ عَلىَ شَيْءٍ مِنْ فَضْلِ اَللَّهِ...﴾
از ظاهر سياق برمىآيد كه در آيه شريفه التفاتى از خطاب به مؤمنين كه در ﴿يَجْعَلْ لَكُمْ﴾ بود به خطاب به شخص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به كار رفته باشد، و خطاب در آيه و روى سخن در آن متوجه شخص شخيص آن جناب باشد. و مراد از «علم» مطلق اعتقاد است هم چنان كه كلمه «زعم» هم به همين معنا است و كلمه «ان» مخفف «أن» است، و ضمير «يقدرون» به مؤمنين بر مىگردد، و در اين كلام تعليلى است براى مضمون آيه قبلى.
و معناى آيه اين است كه: اگر ما ايشان را با اينكه مرتبهاى از ايمان داشتند امر به ايمان كرديم، و وعدهشان داديم كه دو كفل از رحمت به آنان مىدهيم و نور و مغفرتشان ارزانى مىداريم، همه براى اين بود كه اهل كتاب خيال نكنند مؤمنين هيچ قدرتى ندارند، و
به هيچ وجه دستشان به فضل خدا نمىرسد، و تنها مؤمنين اهل كتابند كه اگر ايمان داشته باشند اجرشان دو چندان داده مىشود.
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: «لا» در «لئلا» زايده است، و ضمير در جمله «يقدرون» به اهل كتاب بر مىگردد، و معناى آيه چنين است كه: اگر ما به مؤمنين آن وعدهها را داديم، براى اين بود كه اهل كتاب كه معتقدند و مىگويند: اگر مؤمنين ما به كتاب اسلام ايمان بياورند دو اجر دارند، و اگر نياورند يك اجر (پس واجب نيست ايمان بياورند)، بدانند كه در اشتباهند، و اگر به كتاب اسلام ايمان نياورند دستشان به هيچ جا بند نيست، و به هيچ فضلى از خدا دست نمىيابند، اين گفته آن مفسر است، ليكن اينطور معنا كردن، لقمه را از پس گردن به دهان بردن است.
﴿وَ أَنَّ اَلْفَضْلَ بِيَدِ اَللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَ اَللَّهُ ذُو اَلْفَضْلِ اَلْعَظِيمِ﴾ اين قسمت از آيه عطف است بر جمله «ان لا يعلم»، و معنايش اين است كه: اگر ما آن وعدهها را داديم، براى اين بود كه چنين و چنان شود، و نيز براى اين بود كه فضل به دست خدا است و خدا داراى فضلى عظيم است.
البته در آيه شريفه اقوال و احتمالات ديگرى نيز هست، كه در نقل و بحث پيرامون آنها فايدهاى نيست.
بحث روايتى [رواياتى در باره ميزان، انزال حديد، بدعت رهبانيت در نصرانيت، انفاق و...]
از جوامع الجامع نقل كردهاند كه گفته است: جبرئيل ميزان را نازل كرد و آن را به نوح (علیه السلام) داده گفت: به قوم خود دستور بده اجناس خود را با اين وزن كنند2.
و در احتجاج از على (علیه السلام) روايت كرده كه در حديثى فرمود: معناى انزال در جمله ﴿وَ أَنْزَلْنَا اَلْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ﴾ خلقت است، پس معناى جمله اين است كه: ما آهن را خلق كرديم، (نه اينكه از آسمان نازل كرده باشيم)3.
و در مجمع البيان از ابن مسعود روايت كرده كه گفت: من در پشت سر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سوار بر الاغ بودم، به من فرمود: اى ابن ام عبد! هيچ مىدانى بنى
اسرائيل مساله رهبانيت را از كجا بدعت كردند؟ عرضه داشتم: خدا و رسولش بهتر مىدانند. فرمود: سلاطين جور بعد از عيسى (علیه السلام) بر آنان مسلط شدند، و معصيتها را رواج دادند، اهل ايمان به خشم آمده با آنان به جنگ برخاستند، و در آخر شكست خوردند و اين كار سه نوبت صورت گرفت، و در هر سه نوبت شكست نصيب آنان شد، و در نتيجه از مؤمنين به جز عدهاى اندك نماند.
اين بار گفتند: اگر دشمنان، ما را بشناسند و ما خود را به آنان نشان دهيم تا آخرين نفر ما را نابود خواهند كرد، و ديگر احدى باقى نمىماند كه به سوى دين دعوت كند، پس بياييد در روى زمين پراكنده و پنهان شويم، تا خداى تعالى پيغمبرى را كه عيسى وعدهاش را داده مبعوث كند، و منظورشان از آن پيغمبر، من (محمد) بودم، ناگزير متفرق شده به غارهاى كوه پناه برده، از آن موقع رهبانيت را پى نهادند. بعضى از آنان متمسك به دين خود شده، و بعضى ديگر به كلى كافر شدند، آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اين آيه را خواند: ﴿وَ رَهْبَانِيَّةً اِبْتَدَعُوهَا مَا كَتَبْنَاهَا عَلَيْهِمْ...﴾.
آنگاه فرمود: اى ابن ام عبد! آيا مىدانى رهبانيت امت من چيست؟ عرضه داشتم: خدا و رسولش داناترند، فرمود: رهبانيت امت من هجرت و جهاد و نماز و روزه و حج و عمره است1.
و در كافى به سند خود از ابى الجارود روايت كرده كه گفت: به امام ابى جعفر (علیه السلام) عرضه داشتم: (من فكر مىكنم) خداى تعالى به اهل كتاب خير بسيارى داده. پرسيد: چه خيرى؟ عرضه داشتم: همين كه در باره آنان فرموده: ﴿اَلَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ اَلْكِتَابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ يُؤْمِنُونَ... أُولَئِكَ يُؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ مَرَّتَيْنِ بِمَا صَبَرُوا﴾. مىگويد: امام در پاسخ فرمود: خداى تعالى به شما مسلمانان نيز همان را داده كه به ايشان داده بود، و اين آيه را تلاوت كرد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ﴾، كه منظور از نورى كه با آن آمد و شد كنيد امامى است كه به وى اقتدا كنيد2.
و در مجمع البيان از سعيد بن جبير روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) جعفر (طيار) را با هفتاد سوار به سوى نجاشى روانه كرد تا او را دعوت كند، جعفر به نجاشى وارد شد و دعوتش كرد، و او دعوت وى را پذيرفت، و به رسول خدا (صلى الله عليه
وآله و سلم) ايمان آورد، همين كه جعفر خواست برگردد جمعى از افرادى كه به دعوت اسلام ايمان آورده بودند و از اهل مملكت نجاشى بودند و عدهشان به چهل نفر مىرسيد به نجاشى گفتند: به ما اجازه بده به ديدن اين پيامبر برويم و به دست وى اسلام آوريم.
اين جمع به اتفاق جعفر آمدند، و از نزديك، شدت فقر و تنگدستى مسلمين را ديدند، و از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اجازه ديدار خواسته به شرف حضورش نايل شده گفتند: يا نبى اللَّه ما داراى ثروت بسيارى هستيم، و ما شدت فقر مسلمانان را ديديم، اگر اجازه دهى به وطن خود برگرديم و اموال خود را با خود آورده با مسلمانان در آن اموال مواسات كنيم، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اجازه داده نامبردگان برگشته اموال خود را با خود آوردند، و در بين مسلمانان تقسيم كردند، و خداى تعالى اين آيه را در باره عمل آنان نازل كرد: ﴿اَلَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ اَلْكِتَابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ يُؤْمِنُونَ... وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ﴾ كه منظور از انفاق همان مواساتى است كه با مسلمانان كردند.
اين آيه و مخصوصا جمله ﴿أُولَئِكَ يُؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ مَرَّتَيْنِ بِمَا صَبَرُوا﴾ بگوش بقيه اهل كتاب كه به اسلام ايمان نياورده بودند رسيد، به اصطلاح سوژهاى به دست آورده به مسلمانان روى آوردند كه به حكم اين آيه هر كس از ما به كتاب شما ايمان بياورد دو تا اجر دارد، يكى اجر ايمان به قرآن، و يكى هم اجر ايمان به كتابهاى آسمانى قبل از قرآن، و هر كس ايمان نياورد تنها يك اجر دارد، پس ما كه اسلام نياوردهايم يك اجر داريم، و شما هم كه قبلا اهل كتاب نبوديد و تنها اسلام را قبول كردهايد يك اجر داريد، پس ديگر چه مزيتى بر ما داريد؟ در پاسخ اين گفتار اهل كتاب آيه زير نازل شد كه مىفرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ...﴾، و به حكم آن براى مسلمانان نيز دو اجر قرار داد، به اضافه نور و مغفرت، و در آخر فرمود: ﴿لِئَلاَّ يَعْلَمَ أَهْلُ اَلْكِتَابِ﴾ تا اهل كتاب بدانند كه اشتباه كردهاند1.
سوره مجادله (58)
سوره مجادله مدنى است و بيست و دو آيه دارد
[سوره مجادله (58): آيات 1 تا 6]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ قَدْ سَمِعَ اَللَّهُ قَوْلَ اَلَّتِي تُجَادِلُكَ فِي زَوْجِهَا وَ تَشْتَكِي إِلَى اَللَّهِ وَ اَللَّهُ يَسْمَعُ تَحَاوُرَكُمَا إِنَّ اَللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ١ اَلَّذِينَ يُظَاهِرُونَ مِنْكُمْ مِنْ نِسَائِهِمْ مَا هُنَّ أُمَّهَاتِهِمْ إِنْ أُمَّهَاتُهُمْ إِلاَّ اَللاَّئِي وَلَدْنَهُمْ وَ إِنَّهُمْ لَيَقُولُونَ مُنْكَراً مِنَ اَلْقَوْلِ وَ زُوراً وَ إِنَّ اَللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ٢ وَ اَلَّذِينَ يُظَاهِرُونَ مِنْ نِسَائِهِمْ ثُمَّ يَعُودُونَ لِمَا قَالُوا فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسَّا ذَلِكُمْ تُوعَظُونَ بِهِ وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ٣ فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيَامُ شَهْرَيْنِ مُتَتَابِعَيْنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسَّا فَمَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ فَإِطْعَامُ سِتِّينَ مِسْكِيناً ذَلِكَ لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تِلْكَ حُدُودُ اَللَّهِ وَ لِلْكَافِرِينَ عَذَابٌ أَلِيمٌ٤ إِنَّ اَلَّذِينَ يُحَادُّونَ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ كُبِتُوا كَمَا كُبِتَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ قَدْ أَنْزَلْنَا آيَاتٍ بَيِّنَاتٍ وَ لِلْكَافِرِينَ عَذَابٌ مُهِينٌ٥ يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اَللَّهُ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُهُمْ بِمَا عَمِلُوا أَحْصَاهُ اَللَّهُ وَ نَسُوهُ وَ اَللَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ٦﴾
ترجمه آيات
به نام خداى رحمان و رحيم. خداى تعالى سخن آن كس را كه با تو در مورد همسرش مجادله مىكرد و به خدا شكايت مىبرد شنيد و خدا گفتگوى شما را مىشنود كه خدا شنواى دانا است (1).
كسانى از شما كه زنان خود را ظهار مىكنند (و به ايشان مىگويند: تو نسبت به من به منزله مادرم
هستى) به صرف اين گفتار همسرانشان، مادر ايشان نمىشوند. مادران تنها همانهايند كه ايشان را زاييدهاند و اين مردان سخنى ناپسند و خلاف حقيقت مىگويند و خدا داراى عفو و مغفرت است (2).
و كسانى كه بعضى از زنان خود را ظهار مىكنند و سپس از آنچه گفتهاند پشيمان مىشوند كفاره عملشان آزاد كردن يك برده قبل از تماس با زنان است. اين اندرزى است كه با آن موعظه مىشويد و خدا بدانچه مىكنيد با خبر است (3).
حال اگر كسى نتوانست برده آزاد كند كفارهاش دو ماه روزه پشت سر هم و قبل از تماس با آن همسر است. پس اگر كسى توانايى اين را هم نداشت كفارهاش اطعام شصت مسكين است و اين بدان جهت است كه به خدا و رسولش ايمان آوريد. و آنچه گفته شد حدود خدا است و كافران عذابى دردناك دارند (4).
بطور يقين كسانى كه با خدا و رسولش مخالفت مىكنند خوار و ذليل مىشوند هم چنان كه پيشينيان آنان ذليل شدند چون با اينكه ما آياتى روشن نازل كرديم هيچ بهانهاى براى مخالفت ندارند و كافران عذابى خوار كننده دارند (5).
و اين عذاب در روزى است كه خدا همه آنان را مبعوث مىكند و بدانچه كردهاند خبر مىدهد چون خدا اعمال آنان را شمرده و خود آنان فراموش كردهاند و خدا بر هر چيزى ناظر و گواه است (6).
بيان آيات
اين سوره متعرض مطالب گوناگون از احكام و آداب و صفات است. قسمتى از آن مربوط به حكم ظهار است، قسمتى هم مربوط به نجوى و بيخ گوشى سخن گفتن است. قسمتى هم مربوط به آداب نشستن در مجلس. و قسمتى راجع به اوصاف كسانى است كه با خدا و رسولش مخالفت مىكنند، و يا با دشمنان دين دوستى مىورزند، و كسانى را كه از دوستى با آنان احتراز مىكنند معرفى نموده، به وعدهاى جميل در دنيا و آخرت دلخوش مىسازد.
اين سوره به شهادت سياق آياتش در مدينه نازل شده.
﴿قَدْ سَمِعَ اَللَّهُ قَوْلَ اَلَّتِي تُجَادِلُكَ فِي زَوْجِهَا وَ تَشْتَكِي إِلَى اَللَّهِ وَ اَللَّهُ يَسْمَعُ تَحَاوُرَكُمَا...﴾
در مجمع البيان مىگويد: كلمه «اشتكاء» كه مصدر فعل «تشتكى» است، به معناى اظهار ناراحتى است، و فرقش با كلمه «شكايت» اين است كه شكايت به معناى
ناملايماتى است كه ديگرى براى آدمى فراهم ساخته، و «اشتكاء» اظهار ناراحتىهايى است كه خودش پيش آمده. و كلمه «تحاور» به معناى مراجعه به يكديگر در سخن گفتن است، كه آن را «محاوره» نيز مىگويند. وقتى گفته مىشود «حاوره، محاورة» معنايش اين است كه فلانى با فلان كسى گفتگو كرد1.
آيات چهارگانه و يا ششگانه اول سوره در باره ظهار نازل شده، كه در عرب جاهليت يكى از اقسام طلاق بوده، به اين صورت كه وقتى مىخواسته زنش را بر خود حرام كند مىگفته: «انت منى كظهر امى - تو نسبت به من مانند پشت مادرم هستى».با گفتن اين كلام زنش از او جدا و تا ابد بر او حرام مىشده. بعد از ظهور اسلام يكى از مسلمانان مدينه (انصار) همسر خود را ظهار كرد، و بعدا از كار خود پشيمان شد. همسرش نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رفته جريان را عرضه داشت، و راه چارهاى خواست تا دوباره شوهرش به او برگردد و با آن جناب مجادله مىكرد و به درگاه خدا شكوه مىنمود. در اينجا بود كه آيات شريفه مورد بحث نازل گرديد.
و مراد از «سمع» در جمله ﴿قَدْ سَمِعَ اَللَّهُ﴾ استجابت دعا و برآوردن حاجت است. و كنايه آوردن از برآوردن حاجت و استجابت دعا به كلمه «سمع» در گفتگوها شايع است. دليل اين معنا جمله ﴿تُجَادِلُكَ فِي زَوْجِهَا وَ تَشْتَكِي إِلَى اَللَّهِ﴾ است كه ظهورش در اين است كه زن نامبرده در تلاش پيدا كردن راهى بوده كه از شوهرش جدا نشود، اينها كه گفته شد راجع به جمله ﴿قَدْ سَمِعَ اَللَّهُ﴾ بود. اما «سمع» در جمله ﴿وَ اَللَّهُ يَسْمَعُ تَحَاوُرَكُمَا﴾ به همان معناى معروفش (شنيدن) است.
و معناى آيه اين است كه: خداى تعالى درخواست آن زن را كه با تو در مورد شوهرش مجادله مىكرد مستجاب كرد، زنى كه شوهرش او را ظهار كرده بود، و او از اندوه و بدبختى خود شكايت مىكرد و خدا گفتگوى تو را با او و او را با تو شنيد، كه خدا شنواى صوتها و بيناى ديدنىها است.
سنت جاهلى «ظهار» و الغاء و منكر و دروغ اعلام كردن آن در آيه : ﴿اَلَّذِينَ يُظَاهِرُونَ مِنْكُمْ...﴾
﴿اَلَّذِينَ يُظَاهِرُونَ مِنْكُمْ مِنْ نِسَائِهِمْ مَا هُنَّ أُمَّهَاتِهِمْ إِنْ أُمَّهَاتُهُمْ إِلاَّ اَللاَّئِي وَلَدْنَهُمْ...﴾
در اين آيه مىفرمايد: كسانى كه همسران خود را ظهار مىكنند، با اين عمل، همسرشان مانند مادرشان نمىشود. مادرشان تنها آن كسى است كه ايشان را زاييده. و با
اين بيان، حكم ظهار كه در جاهليت بين مردم عرب معروف بود لغو و اثرش را كه حرمت ابدى بود نفى نموده، اثر ديگرش را كه مادر شدن همسر براى شوهر باشد انكار مىنمايد.
پس معناى جمله ﴿مَا هُنَّ أُمَّهَاتِهِمْ﴾ اين است كه: از نظر اعتبار شرع همسران به مادران ملحق نگشته، و ظهار، آنان را براى ابد حرام نمىسازد. آنگاه براى تاكيد اين معنا فرموده: ﴿إِنْ أُمَّهَاتُهُمْ إِلاَّ اَللاَّئِي وَلَدْنَهُمْ﴾ يعنى همسرانشان مادران ايشان نمىشوند، بلكه مادران تنها همان زنانى هستند كه ايشان را زاييدهاند.
سپس براى بار دوم مطلب را با جمله ﴿وَ إِنَّهُمْ لَيَقُولُونَ مُنْكَراً مِنَ اَلْقَوْلِ وَ زُوراً﴾ تاكيد فرموده، چون سياق اين جمله سياق تاكيد است، مىفرمايد: اينان كه زنان خود را ظهار مىكنند با گفتار خود (كه پشت تو مثل پشت مادرم است) هم سخن ناپسندى مىگويند و هم دروغى آشكار. اما سخنشان ناپسند است، براى اينكه شرع (كه ملاك هر پسند و ناپسندى است) آن را منكر مىداند، و بدين جهت تشريعش نكرد، و تشريع جاهلانه مردم جاهليت را صحه نگذاشت. و اما دروغ است، براى اينكه با آنچه در خارج و واقع است مخالفت دارد، (زيرا در خارج، مادر مادر است و همسر همسر). پس آيه شريفه مىفهماند كه عمل ظهار افاده طلاق نمىكند، و اين با وجوب دادن كفاره منافات ندارد، زيرا ممكن است چنين زنى مانند قبل از ظهار، زن ظهار كننده و محرم او باشد، ولى نزديكى با وى قبل از دادن كفاره حرام باشد.
جمله ﴿وَ إِنَّ اَللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ﴾ اگر دلالتى روشن بر گناه بودن عمل ظهار نداشته باشد، خالى از دلالت هم نيست، الا اينكه ذكر كفاره در آيه بعد و سپس آوردن جمله ﴿وَ تِلْكَ حُدُودُ اَللَّهِ﴾ و جمله ﴿وَ لِلْكَافِرِينَ عَذَابٌ أَلِيمٌ﴾ بعد از آن چه بسا دلالت كند بر اينكه آمرزش گناه ظهار مشروط به دادن كفار است.
بيان كفاره ظهار و معناى جمله ﴿ثُمَّ يَعُودُونَ لِمَا قَالُوا...﴾
﴿وَ اَلَّذِينَ يُظَاهِرُونَ مِنْ نِسَائِهِمْ ثُمَّ يَعُودُونَ لِمَا قَالُوا فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسَّا...﴾
اين كلام در معناى شرط است، و به همين جهت حرف «فاء» بر سر جمله خبريه در آمده، چون در معناى جزاء است. و حاصل آن اين است: كسانى كه زنان خود را ظهار مىكنند و آنگاه اراده مىكنند به او برگردند، بايد يك برده آزاد كنند.
و اينكه فرمود: ﴿مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسَّا﴾ دلالت دارد بر اينكه حكم در آيه، مخصوص كسى است كه ظهار كرده و سپس اراده كرده به آن وضعى كه قبل از ظهار با همسرش داشت برگردد، و اين خود قرينه است بر اينكه مراد از برگشتن به آنچه گفتهاند، برگشتن به نقض
پيمانى است كه با ظهار بستهاند.
و معناى آيه چنين مىشود: كسانى كه بعضى از زنان خود را ظهار مىكنند و سپس تصميم مىگيرند برگردند به آنچه كه به زبان آوردهاند، (يعنى به كلمه ظهار)، و آن را نقض نموده با همسر خود همخوابگى كنند، بايد قبل از تماس يك برده آزاد كنند.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: مراد از برگشتن به آنچه گفتهاند ندامت از ظهار است. و اين تفسير درستى نيست، زيرا ندامت از ظهار لازمه برگشت است، نه معناى تحت اللفظى برگشتن بدانچه گفتهاند.
بعضى2 ديگر گفتهاند: مراد از برگشتن بدانچه گفتهاند، برگشتن به همان صيغه ظهار است كه به زبان جارى كردهاند، و منظور اين است كه بخواهند دوباره آن را به زبان بياورند.
اين معنا هم درست نيست، براى اينكه لازمهاش اين است كه هميشه كفاره، مخصوص ظهار دوم باشد اما ظهار اول كفاره نداشته باشد، و آيه شريفه چنين چيزى را نمىفهماند، و سنت هم صرف تحقق ظهار را باعث كفاره دانسته، نه تعدد آن را.
سپس اين دنباله را براى جمله مورد بحث آورده كه ﴿ذَلِكُمْ تُوعَظُونَ بِهِ وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ﴾ تا اعلام كرده باشد به اينكه دستور آزاد كردن برده توصيهاى است از خداى تعالى، ناشى از آگاهى او به عمل شما، چون خدا عالم به اعمال انسانها است. پس كفاره، اين خاصيت را دارد كه آثار سوء ظهار را از بين مىبرد.
﴿فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيَامُ شَهْرَيْنِ مُتَتَابِعَيْنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسَّا...﴾
اين جمله بيانگر خصلت دوم از خصال سهگانه كفاره است كه مترتب بر خصلت اول است، يعنى كسى اين وظيفه را دارد كه قدرت بر آزاد كردن برده نداشته باشد، چنين كسى است كه مىتواند به جاى آن، دو ماه پى در پى روزه بگيرد كه بعد از دو ماه روزه، جماع برايش حلال مىشود. در اين جمله هم براى بار دوم قيد ﴿مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسَّا﴾ را آورده تا كسى خيال نكند اين قيد مخصوص خصلت اولى است.
﴿فَمَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ فَإِطْعَامُ سِتِّينَ مِسْكِيناً﴾ اين جمله خصلت سوم را بيان نموده مىفرمايد: اگر ظهار كننده نتوانست برده آزاد كند، و در مرحله دوم نتوانست دو ماه روزه بگيرد، در مرحله سوم شصت مسكين را طعام دهد كه تفصيل هر يك از اين خصال سهگانه در كتب فقه آمده است.
﴿ذَلِكَ لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾ يعنى اين كه چنين حكمى تشريع نموده، و اين كه چنين كفارههايى واجب كرديم، و به اين وسيله رابطه همسرى را حفظ نموديم، تا هر كس بخواهد بتواند به همسر خود برگردد. و از سوى ديگر اينكه او را به اين كفارات جريمه كرديم تا ديگر به سنتهاى دوران جاهليت برنگردد، همه اينها براى اين است كه شما به خدا و رسولش ايمان آورده، رسوم جاهليت را كنار بگذاريد.
﴿وَ تِلْكَ حُدُودُ اَللَّهِ وَ لِلْكَافِرِينَ عَذَابٌ أَلِيمٌ﴾ كلمه «حد» در هر چيزى به معناى آن نقطهاى است كه آن چيز بدان منتهى مىشود. و از آن فراتر نمىرود، اين كلمه در اصل به معناى منع بوده. و منظور از جمله مورد بحث اين است كه خصال سهگانه بالا را بدين جهت واجب كرديم، و يا به طور كلى احكامى كه در شريعت مقرر نموديم همه حدود خدايند و با مخالفت خود از آن تعدى نكنيد، و كفار كه حدود ظهار و يا همه حدود و احكام تشريع شده ما را قبول ندارند عذابى دردناك دارند.
و ظاهرا مراد از كفار، همان كسانى هستند كه حكم خدا را رد مىكنند و ظهار را به عنوان يك سنت مؤثر و مقبول مىپذيرند. مؤيد اين ظهور جمله ﴿ذَلِكَ لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾ است كه مىفرمايد: اين سخن را بدان جهت گفتيم تا اذعان و يقين كنيد، كه حكم خدا حق است، و رسول او صادق و امين در تبليغ است، علاوه بر تاكيدى كه كرده و فرموده: ﴿وَ تِلْكَ حُدُودُ اَللَّهِ﴾. البته احتمال هم دارد كه مراد از كفر، كفر عقيدتى نباشد، بلكه كفر عملى يعنى نافرمانى باشد.
﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يُحَادُّونَ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ كُبِتُوا كَمَا كُبِتَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ...﴾
كلمه «محادة» كه مصدر فعل «يحادون» است به معناى ممانعت و مخالفت است. و كلمه «كبت» به معناى اذلال و خوار كردن است.
و اين آيه شريفه و آيه شريفه بعدش هر چند ممكن است مطلبى جديد و از نو بوده باشد، و بخواهد بفهماند كه مخالفت خدا و رسول او چه عواقبى در پى دارد، و ليكن از ظاهر سياق برمىآيد كه به آيه قبل نظر دارد و مىخواهد ذيل آن را تعليل نموده، بفهماند كه اگر از مخالفت و تعدى از حدود خدا نهى كرديم، و دستور داديم كه به خدا و رسول ايمان بياوريد، براى اين بود كه هر كس با خدا و رسول مخالفت كند ذليل و خوار مىشود هم چنان كه امتهاى قبل از اين امت، به همين خاطر ذليل شدند.
آنگاه مطلب را با جمله ﴿وَ قَدْ أَنْزَلْنَا آيَاتٍ بَيِّنَاتٍ وَ لِلْكَافِرِينَ عَذَابٌ مُهِينٌ﴾ تاكيد نموده، مىفرمايد: هيچ شكى در اين نيست كه اين دستورات از ناحيه ما است، و اينكه رسول
ما در تبليغ رسالت ما صادق و امين است، و آنهايى كه اين دستورات را رد مىكنند عذابى خوار كننده دارند.
﴿يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اَللَّهُ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُهُمْ بِمَا عَمِلُوا...﴾
كلمه «يوم» ظرف است براى جمله «و كافران عذابى اليم دارند» يعنى در چنين روزى اين عذاب را دارند، در روزى كه خدا مبعوثشان مىكند كه روز حساب و جزاء است، و آنگاه آنان را از حقيقت همه آنچه كردهاند با خبر مىسازد.
﴿أَحْصَاهُ اَللَّهُ وَ نَسُوهُ﴾ كلمه «احصاء» به معناى احاطه داشتن به عدد هر چيز است، به طورى كه حتى يك عدد از آن از قلم نيفتد. راغب مىگويد: احصاء به معناى به دست آوردن عدد واقعى هر چيز است، مىگويند «أحصيت كذا».و اصل اين كلمه از ماده «حصا» است كه به معناى سنگريزه است. و اگر شمردن را از اين ماده ساختهاند، براى اين بوده كه عرب در شمردن هر چيزى به سنگريزه اعتماد مىكرده، هم چنان كه ما با انگشتان خود چيزى را مىشماريم1.
﴿وَ اَللَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ﴾ اين جمله تعليل است براى جمله «احصيه اللَّه» مىفرمايد: اگر گفتيم خدا عمل آنان را شمرده دارد، و خود آنان فراموش كردهاند، براى اين است كه خدا ناظر و شاهد بر هر چيز است.
و ما در تفسير آخر سوره حم سجده معناى شهادت خدا بر هر چيز را بيان كرديم.
بحث روايتى (رواياتى در باره شان نزول آيات مربوط به ظهار)
در كتاب الدر المنثور است كه: ابن ماجه، ابن ابى حاتم، و حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - و ابن مردويه، و بيهقى از عايشه روايت آوردهاند كه گفت: بزرگ است آن خدايى كه شنوائيش به وسعت جهان وسيع است، و هر چيزى را مىشنود، من آن روز كه خوله دختر ثعلبه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مراجعه كرده بود كلامش را مىشنيدم - اما در عين حال همهاش را نفهميدم - كه داشت در باره همسرش به آن جناب شكايت مىكرد، عرضه مىداشت: يا رسول اللَّه! شوهرم از جوانى من استفاده كرد، و من رحم خود را در اختيارش گذاشتم، تا اينكه امروز كه پير شدم و ديگر فرزند نمىآورم مرا ظهار كرده، خدايا،
من از دست او نزد تو شكايت مىآورم. هنوز از جا برنخاسته بود كه جبرئيل اين آيات را آورد: ﴿قَدْ سَمِعَ اَللَّهُ قَوْلَ اَلَّتِي تُجَادِلُكَ فِي زَوْجِهَا﴾ و همسرش اوس بن صامت بود1.
مؤلف: البته رواياتى كه در شان نزول اين آيات از طرق اهل سنت رسيده بسيار زياد است، و در اينكه نام آن زن و نام پدرش و نام همسر و پدر همسرش چه بوده اختلاف دارند. از همه معروفتر همين است كه نام او خوله و نام پدرش ثعلبه و نام همسرش اوس بن صامت انصارى بوده. قمى هم اجمال داستان را در تفسير خود آورده، البته روايت ديگرى نقل كرده كه به زودى از نظرتان خواهد گذشت.
و در مجمع البيان در تفسير آيه شريفه ﴿وَ اَلَّذِينَ يُظَاهِرُونَ مِنْ نِسَائِهِمْ ثُمَّ يَعُودُونَ لِمَا قَالُوا﴾ گفته: و اما نظريه ائمه اهل بيت (علیه السلام) اين است كه مراد از برگشتن به آنچه گفتهاند، اين است كه بخواهند با همين زن همخوابگى نموده، ظهارى را كه كرده بودند نقض كنند، چون وطى چنين زنى قبل از كفاره جائز نيست، و حكم ظهار باطل نمىشود مگر بعد از كفاره2.
و در تفسير قمى آمده كه: على بن الحسين براى ما حديث كرد و گفت: محمد بن ابى عبد اللَّه، از حسن بن محبوب از ابى ولاد از حمران از امام باقر (علیه السلام) برايم نقل كرد كه فرمود: زنى از مسلمانان نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رفت و عرضه داشت: يا رسول اللَّه! فلانى همسر من است كه عمرى رحم خود را در اختيارش گذاشتم، و در امور دنيا و آخرتش ياريش كردم، و هيچ ناملايمى از من نديده مىخواهم از او شكايت كنم. فرمود: از چه شكايت كنى؟ عرضه داشت: به من گفته تو بر من حرامى، همان طور كه پشت مادرم حرام است، و مرا از خانهام بيرون كرده، حال در كار من چارهاى بينديش. حضرت فرمود: خداى تعالى در باره اين مساله آيهاى نازل نفرموده تا طبق آن ميان تو و شوهرت حكم كنم، و من نمىخواهم از كسانى باشم كه پاسخ روشن نمىدهند. زن شروع كرد به گريه كردن، و شكوه نمودن به درگاه خداى عز و جل، و از نزد رسول خدا بيرون رفت.
راوى مىگويد: خداى تعالى گفتگوى او با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و شكايتش در امر شوهرش را شنيد، و اين آيات را نازل كرد: ﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ قَدْ سَمِعَ اَللَّهُ قَوْلَ اَلَّتِي تُجَادِلُكَ فِي زَوْجِهَا﴾ تا جمله ﴿وَ إِنَّ اَللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ﴾.
سپس اضافه كرده است: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرستاد به دنبال آن زن، و به وى فرمود برو شوهرت را بياور. زن شوهرش را آورد. حضرت به او فرمود: آيا تو به همسرت چنين و چنان گفتهاى؟ عرضه داشت: بله گفتهام تو بر من حرامى همانطور كه پشت مادرم حرام است. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود خداى تعالى در باره كار تو و همسرت، قرآنى (آياتى) نازل كرده، و آيات را برايش خواند: ﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ قَدْ سَمِعَ اَللَّهُ قَوْلَ اَلَّتِي تُجَادِلُكَ فِي زَوْجِهَا﴾ تا جمله ﴿إِنَّ اَللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ﴾. بنابراين همسرت را به خانه ببر، زيرا تو سخنى منكر و نامشروع گفتهاى، و خدا از جرمت گذشت، و ديگر چنين كارى را تكرار مكن.
راوى مىگويد: مرد برگشت، در حالى كه از آنچه به همسرش گفته بود پشيمان بود، و خداى تعالى براى اينكه مؤمنين دچار چنين ندامتى نشوند، اين آيه را فرستاد: «كسانى كه همسر خود را ظهار مىكنند، و پشيمان مىشوند...» يعنى از اين به بعد، و بعد از آنكه اين مرد چنين كرد و خدا او را عفو فرمود، اگر كسى چنين كند، بر او واجب مىشود قبل از همخوابگى با همسرش بردهاى آزاد كند. ﴿ذَلِكُمْ تُوعَظُونَ بِهِ وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ﴾، و اگر كسى نمىتواند برده آزاد كند، قبل از تماس دو ماه پى در پى روزه بگيرد، و كسى كه استطاعت اين را هم ندارد شصت مسكين را طعام دهد. آنگاه فرمود: خداى تعالى عقوبت كسى را كه بعد از اين نهى ظهار كند اين خصال قرار داده و فرموده: ﴿ذَلِكَ لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تِلْكَ حُدُودُ اَللَّهِ﴾ يعنى اين است حد ظهار - تا آخر حديث1.
مؤلف: اين آيه با در نظر گرفتن سياقش و مخصوصا مضمون جمله آخرش كه مساله عفو و مغفرت را آورده، با مضمون اين حديث بهتر مطابقت دارد، و حديث از حيث سند هم عيبى ندارد، چيزى كه هست با ظاهر خود عبارت آيه كه مىفرمايد: ﴿وَ اَلَّذِينَ يُظَاهِرُونَ مِنْ نِسَائِهِمْ ثُمَّ يَعُودُونَ لِمَا قَالُوا﴾ سازگار نيست، براى اينكه از ظاهر آيه برمىآيد كه شوهرش پشيمان شده، و روايت مىگويد: شوهرش پشيمان نشد، بلكه زن او اعتراض كرده.
[سوره مجادله (58): آيات 7 تا 13]
﴿أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اَللَّهَ يَعْلَمُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ مَا يَكُونُ مِنْ نَجْوىَ ثَلاَثَةٍ إِلاَّ هُوَ رَابِعُهُمْ وَ لاَ خَمْسَةٍ إِلاَّ هُوَ سَادِسُهُمْ وَ لاَ أَدْنىَ مِنْ ذَلِكَ وَ لاَ أَكْثَرَ إِلاَّ هُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ مَا كَانُوا ثُمَّ يُنَبِّئُهُمْ بِمَا عَمِلُوا يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ إِنَّ اَللَّهَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ٧ أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ نُهُوا عَنِ اَلنَّجْوىَ ثُمَّ يَعُودُونَ لِمَا نُهُوا عَنْهُ وَ يَتَنَاجَوْنَ بِالْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوَانِ وَ مَعْصِيَةِ اَلرَّسُولِ وَ إِذَا جَاؤُكَ حَيَّوْكَ بِمَا لَمْ يُحَيِّكَ بِهِ اَللَّهُ وَ يَقُولُونَ فِي أَنْفُسِهِمْ لَوْ لاَ يُعَذِّبُنَا اَللَّهُ بِمَا نَقُولُ حَسْبُهُمْ جَهَنَّمُ يَصْلَوْنَهَا فَبِئْسَ اَلْمَصِيرُ٨ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا تَنَاجَيْتُمْ فَلاَ تَتَنَاجَوْا بِالْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوَانِ وَ مَعْصِيَةِ اَلرَّسُولِ وَ تَنَاجَوْا بِالْبِرِّ وَ اَلتَّقْوىَ وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ اَلَّذِي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ٩ إِنَّمَا اَلنَّجْوىَ مِنَ اَلشَّيْطَانِ لِيَحْزُنَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ لَيْسَ بِضَارِّهِمْ شَيْئاً إِلاَّ بِإِذْنِ اَللَّهِ وَ عَلَى اَللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ اَلْمُؤْمِنُونَ١٠يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِي اَلْمَجَالِسِ فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اَللَّهُ لَكُمْ وَ إِذَا قِيلَ اُنْشُزُوا فَانْشُزُوا يَرْفَعِ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ دَرَجَاتٍ وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ١١ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نَاجَيْتُمُ اَلرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْوَاكُمْ صَدَقَةً ذَلِكَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ أَطْهَرُ فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فَإِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ١٢ أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْوَاكُمْ صَدَقَاتٍ فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تَابَ اَللَّهُ عَلَيْكُمْ فَأَقِيمُوا اَلصَّلاَةَ وَ آتُوا اَلزَّكَاةَ وَ أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ اَللَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ١٣﴾
ترجمه آيات
مگر نمىدانى كه خدا آنچه را كه در آسمانها و زمين است مىداند. هيچ نجواى سه نفرى نيست مگر آنكه او چهارميشان است و هيچ پنج نفرى نيست مگر اينكه او ششمى آنها است و هيچ كمتر و بيشترى نيست مگر اينكه او با ايشان است هر جا كه باشند. آنگاه در روز قيامت به ايشان خبر مىدهد كه چه كردند، چون خدا به هر چيزى دانا است (7).
آيا نديدى كسانى را كه از نجوى نهى شدند و باز بدانچه نهى شدند برگشتند و به گناه و دشمنى و نافرمانى رسول نجوى كردند و چون نزدت مىآيند تحيتى به تو مىدهند كه خداى تعالى آن طور تحيتى به تو نداده و در دل خود و يا نزد همفكران خود اظهار دلواپسى مىكنند كه نكند خدا به جرم آنچه مىگوييم عذابمان كند، ايشان را مگر همان جهنم چاره كند و در آن خواهند افتاد و چه بد محل بازگشتى است (8).
هان! اى كسانى كه ايمان آوردهايد وقتى با يكديگر نجوى مىكنيد به گناه و دشمنى و نافرمانى رسول نجوى مكنيد بلكه به احسان و تقوا نجوى كنيد و از خدايى كه به سويش محشور مىشويد بترسيد (9).
نجوى تنها و تنها از ناحيه شيطان است تا كسانى كه ايمان آوردهاند اندوهگين شوند ولى هيچ ضررى به ايشان نمىزند مگر به اذن خدا و مؤمنين بايد بر خدا توكل كنند (10).
هان! اى كسانى كه ايمان آوردهايد وقتى به شما گفته مىشود در مجالس به يكديگر جا بدهيد جا دهيد تا خدا هم جاى شما را در بهشت وسعت دهد، و وقتى هم گفته مىشود برخيزيد تا شخص محترمى بنشيند برخيزيد خداى تعالى مؤمنين را به يك درجه، و علم داده شدگان را به چند درجه برترى داده و خدا بدانچه مىكنيد با خبر است (11).
اى كسانى كه ايمان آوردهايد وقتى با رسول نجوى مىكنيد قبلا صدقه بدهيد اين براى شما بهتر و به پاكى نزديكتر است، حال اگر نداشتيد خدا آمرزگار رحيم است (12).
گويا از دادن صدقه قبل از هر نوبت نجوى دريغ داشتيد حال كه صدقه نمىدهيد و خدا هم از نافرمانيتان گذشت پس به نماز و زكات و اطاعت خدا و رسول بپردازيد و خدا از آنچه مىكنيد با خبر است (13).
بيان آيات
اين آيات راجع به نجوى و پارهاى آداب مجالست است.
﴿أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اَللَّهَ يَعْلَمُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ﴾
استفهام در اين آيه انكارى است. و منظور از رؤيت، علم يقينى است، كه بر اساس استعاره آن را رؤيت خوانده. و اين جمله مقدمهاى است كه مضمون جملات بعدى را تعليل مىكند. و حاصل مجموع آيه اين است كه: اگر گفتيم اهل نجوى هر چند نفر باشند خدا هم يك نفر است با ايشان، براى اين است كه خدا آنچه را در آسمانها و زمين است مىداند.
مقصود از چهارمى بودن خدا براى سه نجوى كننده و ششمى بودن او براى پنج نجوى كننده
﴿مَا يَكُونُ مِنْ نَجْوىَ ثَلاَثَةٍ إِلاَّ هُوَ رَابِعُهُمْ وَ لاَ خَمْسَةٍ إِلاَّ هُوَ سَادِسُهُمْ...﴾
كلمه «نجوى» مصدر و به معناى «تناجى» يعنى با يكديگر بيخ گوشى سخن گفتن است. و ضميرهاى مفرد در آيه همه به خداى سبحان برمىگردد. و مراد از دو جمله «رابعهم» و «سادسهم» كسى است كه با شركت خود عدد سه را چهار و عدد پنج را شش مىسازد. مىفرمايد: اگر اهل نجوى سه نفر باشند چهارميشان خدا است، و اگر پنج نفر باشند ششمى آنها خدا است، چون خدا با ايشان و عالم به اسرار ايشان است. همان طور كه گفتيم در اول آيه مساله آگاهى خدا را ذكر كرد، و فرمود: ﴿أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اَللَّهَ يَعْلَمُ...﴾، و در آخر آيه براى بار دوم مىفرمايد: ﴿إِنَّ اَللَّهَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾.
﴿وَ لاَ أَدْنىَ مِنْ ذَلِكَ وَ لاَ أَكْثَرَ﴾ يعنى و نه كمتر از اينها و نه بيشتر. با آوردن اين دو كلمه اطلاقى به كلام داد كه شامل تمامى اعداد اهل نجوى بگردد. اما كلمه «أدنى» شامل كمتر از سه نفر يعنى دو نفر و شامل كمتر از پنج نفر يعنى چهار نفر مىشود. و اما كلمه «اكثر» شامل عدد شش و بالاتر مىشود.
و از لطف سياق اين آيه آن است كه با آوردن عدد سه، چهار، پنج، و شش، ترتيب اعداد را رعايت كرده، بدون اينكه يكى از آنها را تكرار كرده باشد، چون ممكن بود بفرمايد: هيچ نجواى سه نفرى نيست مگر آنكه خدا چهارمى آنان است، و هيچ نجواى چهار نفرى نيست، مگر آنكه او پنجمى آنان است، و هيچ نجواى پنج نفرى نيست، مگر آنكه او ششمى ايشان است.
﴿إِلاَّ هُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ مَا كَانُوا﴾ منظور از «با ايشان بودن خدا» با ايشان بودن از حيث علم و آگاهى به سخنانى است كه بيخ گوش يكديگر مىگويند، مىفرمايد: خداى تعالى در اين نجوى شريك ايشان است.
با اين بيان روشن مىشود كه منظور از چهارم بودن خدا براى سه نفر اهل نجوى و ششم بودن براى پنج نفر اهل نجوى همين است كه: خدا با ايشان است در علم، و مشترك با آنان است در اطلاع بر سخنان سرى آنها، نه اينكه خداى تعالى عدد سه نفر آنان را به صورت
يك انسانى مجسد چهار نفر كند، زيرا خداى سبحان منزه از جسميت و برى از ماديت است.
توضيح اينكه: مقتضاى وحدت سياق اين است كه: منظور از دو استثناى ﴿إِلاَّ هُوَ رَابِعُهُمْ﴾ و ﴿إِلاَّ هُوَ سَادِسُهُمْ﴾ يك چيز باشد، و در هر دو بخواهد بفهماند چيزى بر خدا پوشيده نيست. پس در حقيقت برگشت معناى اين دو استثناء به يك استثناء است، و آن ﴿إِلاَّ هُوَ مَعَهُمْ﴾ است. و اين معيت يا معيت علمى است، و معنايش اين است كه: خدا در هر حال مشارك ايشان است در آگاهى. و يا معيت وجودى است، و معنايش اين است كه: هر جا قومى فرض شود كه مشغول نجوى هستند، خداى تعالى همانجا هست، و شنوا و داناى به سخنان ايشان است.
و منظور از جمله ﴿أَيْنَ مَا كَانُوا﴾ اين است كه مطلب را از نظر مكان عموميت دهد، و بفهماند وقتى معيت خدا با اهل نجوى معيت علمى است، نه نزديكى جسمانى، ديگر تفاوت نمىكند كه آن مكان نزديك باشد يا دور. پس هيچ مكانى از خداى سبحان خالى نيست، در عين اينكه او در مكان نمىگنجد.
از آنچه گذشت اين معنا هم روشن مىشود كه مفاد آيه مورد بحث - يعنى چهارمى بودن خدا براى سه نفر اهل نجوى، و ششمى بودنش براى پنج نفر اهل نجوى - منافاتى با آيه شريفه ﴿لَقَدْ كَفَرَ اَلَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اَللَّهَ ثَالِثُ ثَلاَثَةٍ﴾1كه مىفرمايد: «آنها كه معتقدند خدا سومى سه خدا است كافر شدند» ندارد، چون در ذيل اين آيه مفصلا بيان كرديم كه منظور صاحبان اين عقيده اين بوده كه خدا واحدى است عددى كه با انضمام دو خداى ديگر مىشوند سه خدا، و حال آنكه وحدت خدا عددى نيست، او احدى الذات است، و محال است چيزى غير او با او فرض شود تا دوم او باشد. پس مراد از چهارمى بودن خدا براى سه نفر اهل نجوى و ششمى بودنش براى پنج نفر، همين است كه گفتيم: او عالم به سخنان سرى ايشان است.
آنچه از نظر آنان سرى شمرده مىشود براى خدا عز و جل مكشوف و ظاهر است. منظور اين است، نه اينكه خدا مانند اهل نجوى وجودى محدود دارد، وجودى كه دومى و سومى هم برايش فرض مىشود، تا بپرسى چرا در آيه سوره مائده گويندگان به اينكه خدا ثالث ثلاثه است را كافر خوانده، و آنگاه خودش را در اين آيه چهارمى سه نفر اهل نجوى، و ششمى پنج نفر آنان معرفى كرده است.
﴿ثُمَّ يُنَبِّئُهُمْ بِمَا عَمِلُوا يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ﴾ يعنى روز قيامت اهل نجوى را به حقيقت هر
عملى كه كردهاند - كه يكى از آنها نجوى است - خبر مىدهد.
﴿إِنَّ اَللَّهَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾ اين جمله، جمله قبلى را تعليل مىكند، و نيز علم خدا را به آنچه كه در آسمانها و زمين است - كه در اول آيه مورد بحث بود - تاكيد مىنمايد. و نيز تاكيد مىكند كه چگونه خدا با اهل نجوى است.
اين آيه مىتواند در عين تاييد و تاكيد مطالب قبل تمهيد و زمينهچينى براى آيات بعد هم باشد، و ذيل آن كه لحنى شديد دارد بىارتباط با آيات بعد كه در مقام مذمت و تهديد است نباشد.
مذمت و توبيخ منافقان و بيمار دلانى كه با وجود نهى شدن از نجوى، باز هم نجوى مىكردند
﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ نُهُوا عَنِ اَلنَّجْوىَ ثُمَّ يَعُودُونَ لِمَا نُهُوا عَنْهُ...﴾
سياق آيات دلالت دارد بر اينكه در بين جمعى از منافقين و بيماردلان از مؤمنين نجوى كردن عليه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين حقيقى شايع شده بوده، و سخنان بيخ گوشيشان پيرامون گناه و دشمنى و نافرمانى از آن جناب بوده تا به اين وسيله مؤمنين واقعى را آزار دهند، و آنها را محزون كنند، و گويا بر اين عمل اصرار هم مىورزيدند، حتى از نهى خدا هم منتهى نشدند، لذا اين آيات نازل شد.
بنابراين، آيه مورد بحث مذمت و توبيخ غيابى از ايشان است، و در آن روى سخن را متوجه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كرد، و مستقيما با خود آنان سخن نگفت، تا بيشتر تحقيرشان كرده باشد و بفهماند اهل نجوى لياقت آن را ندارند كه به شرف همكلاسى و خطاب خدا مشرف شوند، و امرشان هم آن قدر اهميت ندارد كه خداى تعالى به خاطر آن روى سخن با ايشان كند.
و معناى آيه اين است كه: آيا نديدى چگونه آنها كه از نجوى نهى شدند دوباره عمل نكوهيده خود را تكرار كردند، و هم چنان مؤمنين را محزون مىكنند. و در اينكه فرمود: «يعودون - برمىگردند» و به صيغه مضارع تعبير آورد براى اين است كه استمرار را برساند، و اگر با اينكه ممكن بود بفرمايد «يعودون اليها» دوباره از نجوى تعبير به موصول و صله آورد، براى اين است كه به علت مذمت و توبيخ خود اشاره كرده باشد، و بفهماند اگر ايشان را مذمت مىكنم به خاطر اين است كه عملى را تكرار مىكنند كه قبلا از آن نهى شده بودند.
﴿يَتَنَاجَوْنَ بِالْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوَانِ وَ مَعْصِيَةِ اَلرَّسُولِ﴾ مقابلهاى كه در اين آيه شريفه بين اثم و عدوان و معصيت رسول واقع شده مىفهماند كه منظور از «اثم» آن قسم اعمالى است كه اثر سوء دارد، ولى اثر سوئش از مرتكب آن به ديگران تجاوز نمىكند، نظير ميگسارى و قمار و بىنمازى كه صرفا مربوط به حق اللَّه است. و منظور از كلمه «عدوان» آن اعمال زشتى است
كه ضررش دامنگير ديگران مىشود، و گناهان مربوط به حق الناس است كه مردم از آن متضرر و متاذى مىشوند. و اين دو قسم هر دو از موارد معصيت اللَّه است. و سومى كه معصيت الرسول باشد عبارت است از اعمالى كه مخالفت با خدا نيست، اعمالى كه از نظر شرع جائز است، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از طرف خداى تعالى در باره آنها نه امرى فرموده و نه نهيى كرده، ليكن از طرف خودش و به منظور تامين مصالح امت دستورى صادر فرموده، مانند نجوايى كه مشتمل بر معصيت خدا نيست، ليكن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه ولى امت است، و از خود امت اختياراتش در امور مربوط به امت بيشتر است، دستور داده كه از آن اجتناب ورزند.
بنابراين، نجوى دو قسم مىتواند باشد، يكى اصل اين عمل، صرفنظر از اينكه معصيت خدا باشد يا نباشد، كه آيه شريفه ﴿اَلَّذِينَ نُهُوا عَنِ اَلنَّجْوىَ ثُمَّ يَعُودُونَ لِمَا نُهُوا عَنْهُ﴾ مرتكبين آن را مذمت و توبيخ مىكرد، و مىفرمود كه مسلمين از اين عمل نهى شدهاند. و دوم آن نجوايى كه مشتمل بر انواعى از گناهان باشد كه آيه مورد بحث از آن نهى و مرتكبين آن را مذمت و توبيخ مىكند، و اين مرتكبين عبارتند از منافقين و بيماردلان از مؤمنين كه بسيار نجوى مىكردند، و با اين عمل خود مؤمنين را ناراحت و اندوهگين مىساختند.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: منافقين با يهوديان نجوى و رازگويى مىكردند، و با اين عمل خود مؤمنين را اندوهگين، و ايجاد دلهره و فزع مىنمودند، و در تصميمهاى آنان وهن و سستى ايجاد مىكردند. اما به نظر ما اين نظريه درست نيست، براى اينكه ظاهر آيه ﴿اَلَّذِينَ نُهُوا عَنِ اَلنَّجْوىَ...﴾، اين است كه منظور مسلمين هستند، كه از نجوى نهى شدهاند.
﴿وَ إِذَا جَاؤُكَ حَيَّوْكَ بِمَا لَمْ يُحَيِّكَ بِهِ اَللَّهُ﴾ يعنى و چون نزد تو مىآيند درودى به تو مىفرستند كه خدا آن طور درودى به تو نفرستاده، چون درود و تحيت خدا سلام است، كه تحيتى است مبارك و طيب، ولى آنها (يهوديان) سلام نمىكردند، وقتى نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىآمدند مىگفتند «السام عليك» و كلمه «سام» به معناى مرگ است، و طورى وانمود مىكردند كه گفتهاند: «السلام عليك» - اين نظريه جمعى از مفسرين است. ولى با ظاهر آيه خيلى سازگار نيست، براى اينكه ضمير «اذا جاءوك» و «حيوك» به موصولى برمىگردد كه در جمله ﴿اَلَّذِينَ نُهُوا عَنِ اَلنَّجْوىَ﴾ است، و خواننده توجه فرمود كه اين جمله به روشنى نمىتواند شامل يهود باشد.
﴿وَ يَقُولُونَ فِي أَنْفُسِهِمْ لَوْ لاَ يُعَذِّبُنَا اَللَّهُ بِمَا نَقُولُ﴾ اين جمله عطف است بر جمله «حيوك»، و ممكن است حال باشد. و از ظاهر آن برمىآيد كه اين گفتار، گفتار زبانى ايشان نبوده، بلكه حديث نفس بوده كه در دل با خود مىگفتند، و اين جمله تحريك است به صورت طعنه (مثل اينكه به كسى كه تهديدت مىكند مىگويى همين حالا بزن چرا نمىزنى؟). پس اين سخن از منافقين انكار رسالت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر اساس كنايه است، و معنايش اين است كه: اينان به تو تحيتى مىدهند كه خدا چنان تحيتى به تو نفرستاده، و در دل با خود مىگويند كه: تو پيامبر خدا نيستى، اگر بودى ايشان را به خاطر آن تحيت عذاب مىكردى.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: مراد از جمله ﴿وَ يَقُولُونَ فِي أَنْفُسِهِمْ﴾ اين نيست كه در دل با خود مىگفتند، بلكه اين است كه در بين خود و براى يكديگر مىگفتند، و اين معنا كمى از سياق آيه به دور است.
﴿لَوْ لاَ يُعَذِّبُنَا اَللَّهُ بِمَا نَقُولُ﴾ خداى تعالى اين احتجاج منافقين را با جمله ﴿حَسْبُهُمْ جَهَنَّمُ يَصْلَوْنَهَا فَبِئْسَ اَلْمَصِيرُ﴾ پاسخ داده، مىفرمايد: منافقين در اينكه عذاب خدا را انكار كردند اشتباه كردند، و به طور قطع به آن عذابى كه به آن تهديد شدهاند خواهند رسيد، و آن عذاب جهنم است كه داخلش خواهند شد، و حرارتش را خواهند چشيد، و همين جهنم براى عذابشان بس است.
گويا همين منافقين و بيماردلان بودند كه بعد از آنكه از مناهى و گناهان خدا دست برنداشتند آيه سوره احزاب در بارهشان نازل شد كه مىفرمايد: ﴿لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ اَلْمُنَافِقُونَ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ اَلْمُرْجِفُونَ فِي اَلْمَدِينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ ثُمَّ لاَ يُجَاوِرُونَكَ فِيهَا إِلاَّ قَلِيلاً مَلْعُونِينَ أَيْنَمَا ثُقِفُوا أُخِذُوا وَ قُتِّلُوا تَقْتِيلاً﴾2.
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا تَنَاجَيْتُمْ فَلاَ تَتَنَاجَوْا بِالْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوَانِ وَ مَعْصِيَةِ اَلرَّسُولِ...﴾
سياق آيات خالى از اين دلالت نيست كه آيه شريفه در مقام تخفيف و رخصت نازل شده، و در آن خطاب را متوجه مؤمنين واقعى كرده، مىفرمايد: شما مىتوانيد نجوى كنيد، به
شرطى كه نجوايتان توأم با اثم و عدوان و معصيت رسول نباشد، بلكه تناجى به بر و تقوا باشد. منظور از «بر» تمامى كارهاى خير است كه در مقابل كلمه «عدوان» قرار گرفته، و منظور از «تقوى» آن عملى است كه «اثم» نباشد. آنگاه مطلب را با أمر به مطلق تقوا و تهديد از قيامت تاكيد نموده، مىفرمايد: ﴿وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ اَلَّذِي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ﴾.
﴿إِنَّمَا اَلنَّجْوىَ مِنَ اَلشَّيْطَانِ لِيَحْزُنَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ لَيْسَ بِضَارِّهِمْ شَيْئاً إِلاَّ بِإِذْنِ اَللَّهِ...﴾
مراد از «نجوى» - به طورى كه از سياق استفاده مىشود - نجوايى است كه آن روز در بين منافقين و بيماردلان جريان داشته، نجوايى كه از ناحيه شيطان بوده. به اين معنا كه شيطان اين عمل را در دلهايشان جلوه داده بود و تشويقشان كرده بود كه با يكديگر نجوى كنند تا مسلمانان را اندوهگين و پريشان خاطر كنند، تا خيال كنند مىخواهد بلايى بر سرشان بيايد.
خداى سبحان بعد از آنكه نجوى را با آن شرايط براى مؤمنين تجويز كرد، مؤمنين را دلگرم و خاطر جمع كرد كه اين توطئهها نمىتواند به شما گزندى برساند، مگر به اذن خدا، چون زمام امور همه به دست خدا است، پس بر خدا توكل كنيد، و از ضرر نجواى منافقين اندوهگين نشويد كه خدا تصريح كرده به اينكه: ﴿وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ﴾1و وعده داده كه هر كس بر او توكل كند خدا برايش كافى است، و با اين وعده وادارشان مىكند بر توكل و مىفرمايد: كه توكل از لوازم ايمان مؤمن است، اگر به خدا ايمان دارند بايد بر او توكل كنند كه او ايشان را كفايت خواهد كرد. اين بود معناى ﴿وَ لَيْسَ بِضَارِّهِمْ شَيْئاً إِلاَّ بِإِذْنِ اَللَّهِ وَ عَلَى اَللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ اَلْمُؤْمِنُونَ﴾.
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِي اَلْمَجَالِسِ فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اَللَّهُ لَكُمْ...﴾
مصدر «تفسح» به معناى فراخى است. همچنين كلمه «فسح».و كلمه «مجالس» جمع «مجلس» است كه به معناى مكان جلوس است. و منظور از «فراخى دادن در مجالس» اين است كه آدمى خود را جمع و جور كند تا جاى آن ديگرى فراخ شود، و «فسحت دادن خدا به چنين كس» به اين معنا است كه جاى او را در بهشت وسعت دهد.
اين آيه شريفه ادبى از آداب معاشرت را بيان مىكند، و از سياق آن برمىآيد كه قبل از اين دستور وقتى اصحاب در مجلس رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حاضر مىشدند،
به صورتى مىنشستند كه جا براى سايرين نمىگذاشتند، و واردين جايى براى نشستن نمىيافتند كه آيه شريفه ايشان را ادب آموخت. البته اين دستور اختصاص به مجلس رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ندارد، هر چند آيه شريفه در آن مورد نازل شده، ليكن دستور عمومى است.
و معناى آيه اين است كه: اى كسانى كه ايمان آوردهايد وقتى به شما گفته مىشود جمع و جور بنشينيد و جا بدهيد تا ديگران هم بتوانند بنشينند، وسعت بدهيد تا خدا هم در بهشت به شما وسعت دهد.
﴿وَ إِذَا قِيلَ اُنْشُزُوا فَانْشُزُوا﴾ اين جمله متضمن يك ادب ديگر است. كلمه «نشوز» - به طورى كه گفتهاند - به معناى بلند شدن از سر چيزى و برگشتن از آن است، و نشوز از مجلس به اين است كه آدمى از مجلس برخيزد تا ديگرى بنشيند، و بدين وسيله او را تواضع و احترام كرده باشد.
و معناى جمله اين است كه: اگر به شما پيشنهاد مىشود كه از جاى خود برخيزيد تا ديگرى كه افضل و عالمتر و با تقواتر از شما است بنشيند، بپذيريد و جاى خود را به او بدهيد.
تجليل از علماء امت
﴿يَرْفَعِ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ دَرَجَاتٍ﴾ در اين معنا هيچ ترديدى نيست كه لازمه ترفيع خدا درجه بندهاى از بندگانش را باعث زيادتر شدن قرب او به خداى تعالى است، و اين خود قرينه و شاهدى است عقلى بر اينكه مراد از اينهايى كه موهبت علمشان دادهاند، علمايى از مؤمنين است. بنابراين، آيه شريفه دلالت مىكند بر اينكه مؤمنين دو طايفه هستند، يكى آنهايى كه تنها مؤمنند، دوم آنهايى كه هم مؤمنند و هم عالم، و طايفه دوم بر طايفه اول برترى دارند، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿هَلْ يَسْتَوِي اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ اَلَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ﴾1.
با اين بيان روشن گرديد كه مساله بالا بردن درجاتى كه در آيه شريفه مورد بحث آمده، مخصوص علماى از مؤمنين است. آنها هستند كه كلمه «رفع درجات» در موردشان صادق است، و اما بقيه مؤمنين ارتقائشان به چند درجه نيست، بلكه تنها به يك درجه است. بنابراين، تقدير آيه شريفه چنين است: «يرفع اللَّه الذين امنوا منكم درجة و يرفع الذين اوتوا العلم منكم درجات» و در اين آيه شريفه تعظيم و احترامى از علماى امت شده كه بر هيچ كس پوشيده نيست. و جمله ﴿وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ﴾ مضمون آيه را تاكيد مىكند.
وجوب دادن صدقه بر توانگران قبل از نجوى يا پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله و سلم)، علت و حكمت آن، و سپس نسخ شدن اين حكم
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نَاجَيْتُمُ اَلرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْوَاكُمْ صَدَقَةً...﴾
منظور از جمله «وقتى با رسول نجوى مىكنيد»، «وقتى مىخواهيد با رسول نجوى كنيد» است. مىفرمايد: هر وقت خواستيد با آن جناب گفتگوى سرى بكنيد، قبل از آن صدقهاى بدهيد.
﴿ذَلِكَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ أَطْهَرُ﴾ اين جمله علت تشريع صدقه قبل از نجوى را بيان مىكند، نظير جمله ﴿وَ أَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ﴾1 كه مطالب قبل خود را تعليل مىكند. و در اينكه منظور از جمله مورد بحث خير بودن و أطهر بودن براى نفوس و قلوب است، هيچ شكى نيست، و شايد وجهش اين باشد كه ثروتمندان از مسلمين زياد با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نجوى مىكردند، و مىخواستند اين را براى خود نوعى امتياز و تقرب به رسول به حساب آورده، در برابر فقراء خود را از خصيصين رسول وانمود كنند، در نتيجه فقراء از اين بابت ناراحت مىشدند، و دلهايشان مىشكست، لذا خداى تعالى به آنها دستور داد هر وقت خواستند با آن جناب در گوشى سخن بگويند، قبلا به فقراء صدقه دهند، كه اين عمل باعث مىشود اولا دلها به هم نزديك شود و ثانيا حس رحمت و شفقت و مودت و پيوند دلها بيشتر گشته، كينهها و خشمهاى درونى زدوده گردد.
در كلمه «ذلك» التفاتى به كار رفته، چون قبلا خطاب به عموم مؤمنين بود، و در اين كلمه خطاب را متوجه شخص رسول (صلى الله عليه وآله و سلم) كرد، و با اين تغيير لحن، تجليلى لطيف از آن جناب نمود، چون حكم صدق مربوط به نجواى با آن جناب بود، و اگر التفات را متوجه آن حضرت كند، افاده عنايت بيشترى نسبت به آن جناب مىكند.
﴿فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فَإِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ يعنى اگر چيزى نيافتيد كه آن را صدقه دهيد، در اين صورت تكليف صدقه قبل از نجوى ساقط مىشود، و خداى تعالى به شما رخصت مىدهد كه با آن جناب نجوى كنيد، و از شما عفو كرد كه او غفور و رحيم است. بنابراين بيان، جمله ﴿فَإِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ از باب به كار بردن سبب در جاى مسبب است، (زيرا مسبب كه بايد در آيه ذكر مىشد اين بود كه بفرمايد: «فان لم تجدوا عفى اللَّه عنكم و غفر لكم و رحمكم» ولى مسبب را ذكر نكرد، سبب را كه همان غفور و رحيم بودن خدا است ذكر نمود).
در اين آيه شريفه دلالتى هست بر اينكه تكليف دادن صدقه مخصوص توانگران است،
و بىنوايان مكلف بدان نيستند، هم چنان كه همين معنا قرينه است بر اينكه منظور از وجوب در «فقدموا» وجوب صدقه بر توانگران است.
﴿أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْوَاكُمْ صَدَقَاتٍ...﴾
اين آيه شريفه حكم صدقه در آيه قبلى را نسخ كرده، و در ضمن عتاب شديدى به اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين فرموده كه به خاطر ندادن صدقه به كلى از نجواى با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) صرفنظر كردند، و به جز على بن ابى طالب احدى صدقه نداد و نجوى نكرد، و تنها آن جناب بود كه ده نوبت صدقه داد و نجوى كرد. و به همين جهت اين آيه نازل شد، و حكم صدقه را نسخ كرد.
كلمه «اشفاق» به معناى ترس است، و جمله ﴿أَنْ تُقَدِّمُوا﴾ مفعول اين كلمه است، و معناى آيه اين است كه: آيا ترسيديد صدقه دهيد كه نجوى را تعطيل كرديد؟ احتمال هم دارد كه مفعول كلمه مذكور حذف شده و تقدير كلام «ء اشفقتم الفقر...» باشد، يعنى آيا از فقر ترسيديد كه به خاطر صدقه ندادن نجوى نكرديد.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: اگر كلمه «صدقه» را به صيغه جمع آورد و فرمود «صدقات» براى اين است كه ترس صحابه از يك بار صدقه دادن نبود، چون يك بار صدقه دادن كسى را فقير نمىكند، بلكه ترسشان از دادن صدقات بسيار براى نجواهاى بسيار بوده.
﴿فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تَابَ اَللَّهُ عَلَيْكُمْ فَأَقِيمُوا اَلصَّلاَةَ وَ آتُوا اَلزَّكَاةَ...﴾ يعنى حال كه از عمل بدانچه مكلف شديد سر باز زديد، و خدا هم از اين سرپيچيتان صرفنظر نموده، به عفو و مغفرت خود به شما رجوع نمود، اينك رجوع او را غنيمت شمرده در امتثال ساير تكاليفش چون نماز و روزه كوشش كنيد.
بنابراين، جمله ﴿وَ تَابَ اَللَّهُ عَلَيْكُمْ﴾ دلالتى بر اين معنا هم دارد كه ترك نجوى به خاطر ندادن صدقه گناه بوده، چيزى كه هست خداى تعالى ايشان را آمرزيده.
و در اينكه جمله ﴿فَأَقِيمُوا اَلصَّلاَةَ﴾ را با آوردن حرف «فاء» بر سرش، متفرع كرد بر جمله ﴿فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا...﴾ دلالتى است بر اينكه حكم وجوب صدقه قبل از نجوى نسخ شده.
و در جمله ﴿وَ أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ﴾ دلالتى هست بر عموميت حكم اطاعت نسبت به اين تكليف و ساير تكاليف، و اينكه اطاعت به طور مطلق واجب است. و در جمله ﴿وَ اَللَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ﴾ نوعى تشديد هست كه حكم وجوب اطاعت خدا و رسول را تاكيد مىكند.
بحث روايتى [رواياتى در ذيل آيات مربوط به نجوى، تحيت مغرضانه منافقين بر پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله و سلم)، و رفع درجات علماء]
در مجمع البيان آمده كه: حمزه و رويس روايت كردهاند كه: يعقوب آيه را به صورت «ينتجون» و بقيه قاريان به صورت «يتناجون» قرائت كردهاند. شاهد قرائت حمزه كلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، كه در باره على (علیه السلام) در پاسخ كسانى كه پرسيدند: چرا با على تناجى مىكنى و با ما نمىكنى؟ فرمود: «ما انا انتجيته، بل اللَّه انتجاه» من به دستور خود با او نجوى نكردم، بلكه خدا دستور داد نجوى كنم1.
و در الدر المنثور است كه احمد، عبد بن حميد، بزار، ابن منذر، طبرانى، ابن مردويه، و بيهقى در - كتاب شعب الايمان - به سندى خوب از ابن عمر روايت آوردهاند كه گفت: يهوديان همواره به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىگفتند: «سام عليك» و منظورشان ناسزاگويى به آن جناب بود، آنگاه در دل و در بين خودشان اظهار نگرانى مىكردند كه نكند خدا به خاطر اينگونه سلام كردن عذابمان كند. در اين زمينه بود كه آيه شريفه ﴿وَ إِذَا جَاؤُكَ حَيَّوْكَ بِمَا لَمْ يُحَيِّكَ بِهِ اَللَّهُ﴾ نازل شد2.
و در همان كتاب است كه عبد الرزاق، ابن ابى حاتم، و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در باره آيه مذكور گفته است: منافقين وقتى به رسول خدا مىرسيدند، مىگفتند «سام عليك» و بدين جهت آيه نازل شد3.
مؤلف: اين روايت به باور كردن، نزديكتر از روايت قبلى است، براى اينكه در تفسيرش گفتيم اين آيات آن طور كه بايد شامل يهود نمىتواند باشد. و در روايت قمى كه در تفسير خود آورده آمده كه به جاى «السلام عليك» صبحها مىگفتند «انعم صباحا» و بعد از ظهرها مىگفتند «انعم مساء» و اين تحيت مشركين و اهل جاهليت بود4.
و در مجمع البيان در تفسير آيه ﴿يَرْفَعِ اَللَّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ دَرَجَاتٍ﴾ گفته است: در حديث اين معنا هم آمده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: عالم يك درجه بر شهيد برترى دارد، و شهيد يك درجه بر عابد، و نبى يك درجه بر عالم. و برترى قرآن بر ساير گفتارها نظير برترى خدا بر ساير مخلوقاتش است. و برترى عالم بر
ساير مردم نظير برترى من بر پستترين آنان است. اين روايت را جابر بن عبد اللَّه از آن جناب نقل كرده1.
مؤلف: ولى ذيل روايت خالى از اشكال نيست، براى اينكه ظاهر جمله «أدناهم - پستترين آنان» اين است كه ضمير به كلمه «ناس - مردم» برگردد، و ظاهر اين برگشتن اين است كه روايت خواسته براى مردم مراتبى قائل شود، بعضى در بلندترين مرتبه، و بعضى در مرتبهاى متوسط، و بعضى پست، و بعضى پستتر، و وقتى برترى عالم بر ساير مردم - با فرض اينكه در بين آنان دارندگان بلندترين مرتبه نيز هست - نظير برترى پيغمبر بر پستترين مردم باشد، نتيجهاش اين مىشود كه عالم از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) افضل باشد، براى اينكه به حكم اين حديث رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از پستترين مردم افضل است، و عالم از همه مردم چه پستترين و چه بلند مرتبهترين آنان. و اين قطعا درست نيست.
مگر آنكه بگوييم: منظور از كلمه «أدنى» پستترين نيست، بلكه نزديكترين است، يعنى نزديكترين مردم به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه قهرا همان علماء خواهند بود، هم چنان كه از جمله «و پيغمبر از عالم يك درجه برترى دارد» نيز همين معنا استفاده مىشود، در نتيجه مفاد روايت اين مىشود كه: فضل عالم بر سائر مردم نظير برترى من است بر نزديكترين مردم به من، كه همان عالم باشد.
چند روايت حاكى از اينكه امير المؤمنين (عليه السلام) تنها كسى بود كه به حكم صدقه دادن قبل از نجوى با پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) عمل نمود
و در الدر المنثور است كه سعيد بن منصور، ابن راهويه، ابن ابى شيبه، عبد بن حميد، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابن مردويه، و حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - از على بن ابى طالب روايت كردهاند كه گفت: در كتاب خدا آيهاى است كه احدى قبل از من و بعد از من به آن آيه عمل نكرده، و نمىكند، و آن آيه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نَاجَيْتُمُ اَلرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْوَاكُمْ صَدَقَةً﴾ است، كه من يك دينار داشتم، آن را به ده درهم فروختم، هر بار كه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نجوى كردم قبل از نجوى يك درهم صدقه دادم، و بعد از آن آيه نسخ شد، پس احدى به جز من به آن عمل نكرد، و آيه شريفه ﴿أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْوَاكُمْ صَدَقَاتٍ...﴾ نازل شد، و حكم صدقه را نسخ كرد2.
و در تفسير قمى به اسنادى كه به ابى بصير دارد از حضرت ابى جعفر (علیه السلام)
روايت كرده كه گفت: من از آن جناب از كلام خداى عز و جل پرسيدم، كه مىفرمايد: ﴿إِذَا نَاجَيْتُمُ اَلرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْوَاكُمْ صَدَقَةً﴾ فرمود: على بن ابى طالب (علیه السلام) تنها كسى بود كه قبل از نجوى صدقه داد، و پس از آن به وسيله ﴿أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْوَاكُمْ صَدَقَاتٍ﴾ نسخ شد1.
مؤلف: در اين معنا روايات ديگرى نيز از طرق شيعه و سنى وارد شده است.
[سوره مجادله (58): آيات 14 تا 22]
﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ تَوَلَّوْا قَوْماً غَضِبَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ مَا هُمْ مِنْكُمْ وَ لاَ مِنْهُمْ وَ يَحْلِفُونَ عَلَى اَلْكَذِبِ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ١٤ أَعَدَّ اَللَّهُ لَهُمْ عَذَاباً شَدِيداً إِنَّهُمْ سَاءَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ١٥ اِتَّخَذُوا أَيْمَانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ فَلَهُمْ عَذَابٌ مُهِينٌ١٦ لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوَالُهُمْ وَ لاَ اولادهُمْ مِنَ اَللَّهِ شَيْئاً أُولَئِكَ أَصْحَابُ اَلنَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ١٧ يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اَللَّهُ جَمِيعاً فَيَحْلِفُونَ لَهُ كَمَا يَحْلِفُونَ لَكُمْ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ عَلىَ شَيْءٍ أَلاَ إِنَّهُمْ هُمُ اَلْكَاذِبُونَ١٨ اِسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ اَلشَّيْطَانُ فَأَنْسَاهُمْ ذِكْرَ اَللَّهِ أُولَئِكَ حِزْبُ اَلشَّيْطَانِ أَلاَ إِنَّ حِزْبَ اَلشَّيْطَانِ هُمُ اَلْخَاسِرُونَ١٩ إِنَّ اَلَّذِينَ يُحَادُّونَ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ أُولَئِكَ فِي اَلْأَذَلِّينَ٢٠كَتَبَ اَللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي إِنَّ اَللَّهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ٢١ لاَ تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ يُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كَانُوا آبَاءَهُمْ أَوْ أَبْنَاءَهُمْ أَوْ إِخْوَانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ أُولَئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ اَلْإِيمَانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ وَ يُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا رَضِيَ اَللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ أُولَئِكَ حِزْبُ اَللَّهِ أَلاَ إِنَّ حِزْبَ اَللَّهِ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ٢٢﴾
ترجمه آيات
آيا نديدى مردمى را كه روى از حق گرداندند و خدا بر آنان غضب كرد، آنان نه از شمايند و نه از ـ
ايشان سوگند به دروغ مىخورند با اينكه مىدانند (14).
خداى تعالى براى آنان عذابى سخت آماده كرده چون اعمالى را كه انجام مىدهند بد است (15).
سوگندهاى خود را سپر قرار داده از راه خدا جلوگيرى كردند به همين جهت عذابى خوار كننده دارند (16).
مالها و فرزندان (به اندازه خردلى) از خدا بىنيازشان نمىكند ايشان ياران دوزخ و در آن جاودانند (17).
روزى كه خدا همگيشان را مبعوث مىكند براى او هم سوگند مىخورند همانطور كه براى شما سوگند مىخوردند و گمان مىكنند كه تكيهگاهى محكم دارند آگاه باشيد كه آنان دروغگويند (18).
شيطان بر آنان مسلط شده ياد خدا را از دلهايشان برده اينان حزب شيطانند آگاه كه حزب شيطان زيانكارند (19).
به طور قطع كسانى كه با خدا و رسولش مخالفت و دشمنى مىكنند در زمره خوارترينند (20).
خداى تعالى چنين تقدير كرده كه من و رسولانم سرانجام غالبيم، آرى خدا قوى و عزيز است (21).
هيچ قومى نخواهى يافت كه ايمان به خدا و روز جزاء داشته باشد و در عين حال با كسانى كه با خدا و رسولش دشمنى مىكنند دوستى كند هر چند دشمن خدا و رسول پدران و يا فرزندان و يا برادرانشان و يا قوم و قبيلهشان باشد، براى اينكه خداوند در دلهايشان ايمان را نوشته و به روحى از خودش تاييدشان كرده و در جناتى كه نهرها در زير درختانش جارى است داخلشان مىكند تا جاودانه در آن باشند خدا از ايشان راضى شد و ايشان از خدا راضى شدند اينان حزب خدايند، آگاه! كه تنها حزب خدا رستگارند (22).
بيان آيات
بيان وصف و حال منافقان: تولى يهود، سوگند دروغ ياد كردن و...
اين آيات سرگذشت دستهاى از منافقين را ذكر مىكند كه با يهوديان دوستى و مودت و با خدا و رسولش دشمنى داشتند، و ايشان را به خاطر همين انحراف مذمت نموده، به عذاب و شقاوت تهديد مىكند، تهديدى بسيار شديد. و در آخر به عنوان حكمى قطعى و كلى مىفرمايد: ايمان به خدا و روز جزا نمىگذارد انسانى با دشمنان خدا و رسولش دوستى كند، حال اين دشمنان هر كه مىخواهند باشند. و سپس مؤمنين را مدح مىكند به اينكه از دشمنان دين بيزارند، و ايشان را وعده ايمان مىدهد، ايمانى مستقر در روح و جانشان، ايمانى از ناحيه خدا و نيز وعده بهشت و رضوان مىدهد.
﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ تَوَلَّوْا قَوْماً غَضِبَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ...﴾
منظور از قومى كه خدا بر آنان غضب فرموده و منافقين آنان را دوست مىدارند يهود است، كه در بارهشان فرموده: ﴿مَنْ لَعَنَهُ اَللَّهُ وَ غَضِبَ عَلَيْهِ وَ جَعَلَ مِنْهُمُ اَلْقِرَدَةَ وَ اَلْخَنَازِيرَ وَ عَبَدَ اَلطَّاغُوتَ﴾1.
﴿مَا هُمْ مِنْكُمْ وَ لاَ مِنْهُمْ﴾ ضمير «هم» به منافقين و ضمير در «منهم» به يهود بر مىگردد، مىخواهد بفرمايد: اين منافقين به خاطر تحير و سرگردانيشان بين كفر و ايمان وقتى به شما مىرسند اظهار مسلمانى، و وقتى به يهود مىرسند اظهار دوستى مىكنند، اينان نه از شما مسلمانان هستند و نه از يهود: ﴿مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَلِكَ لاَ إِلىَ هَؤُلاَءِ وَ لاَ إِلىَ هَؤُلاَءِ﴾2.
و اين صفت منافقين بر حسب ظاهر حالشان است، و گرنه واقعيت حالشان اين است كه ملحق به يهودند، چون خداى تعالى در جاى ديگر فرموده: ﴿وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ﴾3 بنابراين منافاتى ميان ﴿مَا هُمْ مِنْكُمْ وَ لاَ مِنْهُمْ﴾ با جمله «فانه منهم» نيست، اولى بر حسب ظاهر حالشان است، و دومى بر حسب واقعيتشان.
بعضى از مفسرين4 احتمال دادهاند ضمير «هم» به قوم برگردد، و منظور از قوم، يهود باشد، و ضمير در «منهم» به موصول «الذين» برگردد، و مراد از موصول منافقين باشد كه در اين صورت معنا چنين مىشود: آيا نمىبينى كسانى را كه دوستدار يهود شدند، با اينكه يهود از شما نيستند، چون شما مؤمنيد، و از خود منافقين هم نيستند، بلكه اجنبى و بيزار از هر دو طائفهاند، و اين تعبير نوعى مذمت است، ولى معناى بعيدى است.
﴿وَ يَحْلِفُونَ عَلَى اَلْكَذِبِ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ﴾ يعنى براى شما به دروغ سوگند مىخورند كه از شمايند، و مثل شما ايمان دارند، با اينكه خودشان خوب مىدانند كه در سوگندشان دروغ مىگويند.
﴿أَعَدَّ اَللَّهُ لَهُمْ عَذَاباً شَدِيداً إِنَّهُمْ سَاءَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾
كلمه «اعداد» كه مصدر فعل «أعد» است به معناى تهيه كردن است. و جمله ﴿إِنَّهُمْ سَاءَ...﴾ تعليل اعداد است. و در جمله ﴿كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾ دلالتى هست بر اينكه منافقين در اين
عمل خود مداومت و استمرار داشتهاند. و معناى آيه اين است كه: خداى تعالى براى آنان عذابى سخت تهيه ديده، به علت اينكه در عمل زشت خود مداومت دارند.
﴿اِتَّخَذُوا أَيْمَانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ فَلَهُمْ عَذَابٌ مُهِينٌ﴾
كلمه «أيمان» - به فتح همزه - جمع «يمين - سوگند» است. و كلمه «جنة» - به ضم جيم - به معناى پرده و پوششى است كه با آن خود را از شر حفظ مىكنند، سپر را هم به همين جهت «جنة» مىنامند. و كلمه «مهين» - به ضم ميم - اسم فاعل از مصدر اهانت و به معناى اذلال و خوار نمودن است.
و معناى آيه اين است كه: منافقين سوگندهاى خود را پرده و پوشش خود كردند تا به وسيله آن، تهمت و سوء ظن را از خود دفع كنند. هر جا عملى از آنان سر زد كه مؤمنين را در عقايدشان به شك و ترديد انداخته آنان را مثل خود از راه خدا كه همان اسلام است منصرف سازد، و با سوگندهاى دروغ خود را تبرئه مىكردند، و به همين جهت عذابى خوار كننده دارند.
﴿لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوَالُهُمْ وَ لاَ اولادهُمْ مِنَ اَللَّهِ شَيْئاً أُولَئِكَ أَصْحَابُ اَلنَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ﴾
يعنى آن انگيزهاى كه وادارشان مىكرد چنين وضعى به خود بگيرند متاع زندگى دنيا است كه همان اموال و اولاد است، و ليكن با در نظر داشتن عذاب جاودانهاى كه دارند، و خداى تعالى آن را برايشان معين فرموده، و اينكه چقدر احتياج به خلاصى از آن دارند، آن متاع دنيا به هيچ وجه نمىتواند در خلاصى آنان مؤثر باشد، پس تا دير نشده به خدا ايمان بياورند، و او را بپرستند.
دروغ گويى منافقين در قيامت كه روز كشف حقائق است از باب بروز ملكات و عادات است
﴿يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اَللَّهُ جَمِيعاً فَيَحْلِفُونَ لَهُ كَمَا يَحْلِفُونَ لَكُمْ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ عَلىَ شَيْءٍ...﴾
كلمه «يوم» ظرف است براى مضمون جمله ﴿أَعَدَّ اَللَّهُ لَهُمْ عَذَاباً شَدِيداً﴾، و يا براى مضمون جمله ﴿أُولَئِكَ أَصْحَابُ اَلنَّارِ﴾. و معناى جمله ﴿فَيَحْلِفُونَ لَهُ كَمَا يَحْلِفُونَ لَكُمْ﴾ اين است كه: در روز قيامت هم براى خدا سوگند خواهند خورد، همان طور كه در دنيا براى شما سوگند مىخورند.
و ما در تفسير آيه شريفه ﴿ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ إِلاَّ أَنْ قَالُوا وَ اَللَّهِ رَبِّنَا مَا كُنَّا مُشْرِكِينَ﴾1 گفتيم كه سوگند دروغ خوردنشان در روز قيامت با اينكه آن روز روز كشف حقايق است، از
اين باب است كه ملكات آنان در آن روز كشف مىشود، و مساله دروغگويى در دلهاى آنان ملكه شده، در دنيا به دروغ عادت كرده بودند، هميشه بنا را بر اين داشتند كه باطل را سرپوشى براى حق كنند، و آن را با سوگند دروغين به صورت حق جلوه دهند. پس منافقين هم مانند هر صاحب ملكهاى ديگر آن طور كه زندگى مىكنند مىميرند، و آن طور كه مىميرند زنده مىشوند.
و يكى از همان دروغهايشان اين است كه در آن روز درخواست برگشتن به دنيا مىكنند، و يا از خدا مىخواهند از آتش در آيند. و يكى ديگر گفتگوهايى است كه در آتش دارند، و امثال اينها همه مظاهر دروغگوييهاى ايشان است كه قرآن آنها را بيان كرده است، و هيچ يك از آنها با وضع قيامت سازگار نيست، چون قيامت عالم مشاهده حقايق است، روز جزاء است، نه روز عمل، و در چنين روزى جاى اين حرفها نيست، و ليكن همانطور كه گفتيم اين سخنان از ملكات آنان تراوش مىكند.
و اما اينكه فرمود: ﴿وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ عَلىَ شَيْءٍ﴾ معنايش اين است كه: گمان مىكنند بر وضعى استوارند كه در آن وضع مىتوانند براى هميشه حق را بپوشانند، و از بر ملا شدن دروغ خود جلوگيرى به عمل آورند، و با انكار و دروغگويى و امثال اينها دروغ خود را حفظ كنند.
بنابراين، ممكن است جمله مذكور قيدى باشد براى جمله ﴿كَمَا يَحْلِفُونَ لَكُمْ﴾ كه در اين فرض اشارهاى خواهد بود به وضعى كه در دنيا داشتند، و گمان مىكردند سوگند دروغشان سودى براى آنان دارد، و شما را راضى مىكند. و جمله ﴿أَلاَ إِنَّهُمْ هُمُ اَلْكَاذِبُونَ﴾ قضاء و داورى خدا در حق آنان است، مىفرمايد: خداى تعالى در باره آنان چنين داورى كرده كه ايشان دروغگويند، و نبايد به هذيانهايشان توجه كرد و به سوگندهايشان اعتناء نمود.
ممكن هم هست قيدى باشد براى جمله ﴿فَيَحْلِفُونَ لَهُ﴾ كه در اين فرض از قبيل ظهور ملكات در قيامت خواهد بود كه بيانش در چند سطر قبل در معناى سوگند خوردن منافقين گذشت. آن وقت جمله ﴿أَلاَ إِنَّهُمْ هُمُ اَلْكَاذِبُونَ﴾ داورى خداى تعالى به دروغگويى آنان در روز قيامت و يا در دنيا و آخرت مىشود.
﴿اِسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ اَلشَّيْطَانُ فَأَنْسَاهُمْ ذِكْرَ اَللَّهِ أُولَئِكَ حِزْبُ اَلشَّيْطَانِ أَلاَ إِنَّ حِزْبَ اَلشَّيْطَانِ هُمُ اَلْخَاسِرُونَ﴾
كلمه «استحواذ» به معناى استيلاء و غلبه است. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يُحَادُّونَ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ أُولَئِكَ فِي اَلْأَذَلِّينَ﴾
اين آيه مضمون آيه قبلى را كه مىفرمود «منافقين از حزب شيطان و از زيانكارانند» تعليل مىكند، مىفرمايد: به اين علت از خاسرينند كه با مخالفت و لجبازى خود با خدا و رسولش دشمنى مىكنند، و دشمنان خدا و رسول در زمره خوارترين خلق خدايند.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: علت اينكه تعبير به «اذلين» آورد، اين بوده كه به طور كلى ذلت يكى از دو متخاصم به مقدار عزت طرف ديگر است، و وقتى يك طرف متخاصم خداى عز و جل است، كه همه عزتها از او است، قهرا براى طرف ديگر كه دشمن او است چيزى نمىماند مگر ذلت.
جنبههاى مختلف غلبه خدا و رسولان او ﴿كَتَبَ اَللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي﴾
﴿كَتَبَ اَللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي إِنَّ اَللَّهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ﴾
منظور از كتابت خدا قضايى است كه مىراند.
و ظاهر اطلاق غلبه و بدون قيد آوردنش اين است كه خدا از هر جهت غالب باشد، هم از جهت استدلال و هم از جهت تاييد غيبى، و هم از جهت طبيعت ايمان به خدا و رسول.
اما از حيث استدلال، براى اينكه درك حق و خضوع در برابر آن فطرى انسان است، اگر حق را برايش بيان كنند، و مخصوصا از راهى كه با آن راه مانوس است روشن سازند، بدون درنگ آن را مىفهمد، و وقتى فهميد فطرتش به آن اعتراف مىكند، و ضميرش در برابر آن خاضع مىگردد، هر چند كه عملا خاضع نشود، و پيروى از هوى و هوس و يا هر مانع ديگر از خضوع عمليش مانع شود.
و اما غلبه از حيث تاييد غيبى، و به نفع حق و به ضرر باطل قضاء راندن، بهترين نمونهاش انواع عذابهايى است كه خداى تعالى بر سر امتهاى گذشته كه دعوت انبياء را تكذيب كردند آورد، مانند قوم نوح كه همه را غرق كرد، و قوم هود كه زنده زنده در زير سنگ و خاك دفنشان نمود، و قوم صالح و لوط و شعيب و آل فرعون و ديگران كه هر يك را به عذابى دچار فرمود. و در كلام مجيدش در باره همين نوع تاييد فرموده: ﴿ثُمَّ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا تَتْرَا كُلَّ مَا جَاءَ أُمَّةً رَسُولُهَا كَذَّبُوهُ فَأَتْبَعْنَا بَعْضَهُمْ بَعْضاً وَ جَعَلْنَاهُمْ أَحَادِيثَ فَبُعْداً لِقَوْمٍ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾2و سنت الهى به همين منوال جريان يافته كه آيه زير آن را به طور اجمال خاطرنشان ساخته،
مىفرمايد: ﴿وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذَا جَاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لاَ يُظْلَمُونَ﴾1.
و اما غلبه از حيث طبيعتى كه ايمان به خدا و رسول دارد، دليلش اين است كه ايمان مؤمن به طور مطلق و بدون هيچ قيدى او را به دفاع از حق و قيام در برابر باطل دعوت مىكند، چنين كسى معتقد است كه اگر كشته شود رستگار مىگردد، و اگر هم بكشد رستگار مىشود، و ثبات و مقاومت او در دفاع از حق مقيد به هيچ قيدى، و محدود به هيچ حدى نيست، به خلاف كسى كه اگر از حق دفاع مىكند نه بدان جهت است كه حق است، بلكه بدان جهت است كه هدفى از اهداف دنيايى او را تامين مىكند، چنين كسى در حقيقت از خودش دفاع كرده، و به همين دليل اگر ببيند كه مشرف به هلاكت شده، و يا نزديك است گرفتار خطرى شود، پا به فرار مىگذارد. پس دفاع او از حق شرط و حدى دارد، و آن شرط سلامتى نفس و آن حد تامين منافع خودش است، و اين واضح است كه عزيمت بىقيد و شرط، بر چنين عزيمتى مقيد و مشروط، غالب مىشود. يكى از شواهدش جنگهاى پيامبر اسلام است كه مسلمانان در عين نداشتن عده و عده همواره غلبه مىكردند، و جنگها جز به پيشرفت مسلمانان خاتمه نمىيافت2.
و اين غلبه و فتوحات اسلامى متوقف نشد، و جمعيت مسلمين به تفرقه مبدل نگشت، مگر وقتى كه نياتشان فاسد، و سيرت تقوا و اخلاصشان در گسترش دين حق، به قدرتطلبى و گسترش و توسعه مملكت (و در نتيجه حكمرانى بر انسانهايى بيشتر، و به دست آوردن اموال زيادتر) مبدل شد، در نتيجه آن فتوحات متوقف گرديد. آرى، خداى تعالى هرگز نعمتى را كه به مردمى داده تغيير نمىدهد، مگر وقتى كه مردمى نياتشان را تغيير دهند، و خداى تعالى در آن روزى كه دين مسلمانان را تكميل نمود و از شر دشمنان ايمنشان ساخت، با آنان شرط كرد
كه تنها از او بترسند، و فرمود: ﴿اَلْيَوْمَ يَئِسَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلاَ تَخْشَوْهُمْ وَ اِخْشَوْنِ﴾1و در مسلم بودن اين غلبه كافى است كه در آيه 139، در سوره آل عمران مؤمنين را خطاب نموده مىفرمايد: ﴿وَ لاَ تَهِنُوا وَ لاَ تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ اَلْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ﴾2.
هرگز دوستى با دشمنان خدا و رسول (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) با داشتن ايمان قابل جمع نيست
﴿لاَ تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ يُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كَانُوا آبَاءَهُمْ أَوْ أَبْنَاءَهُمْ أَوْ إِخْوَانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ...﴾
در اين آيه شريفه يافتن قومى با چنين صفتى را نفى نموده، مىفرمايد: چنين مؤمنينى نخواهى يافت. و اين كنايه است از اينكه ايمان راستين به خدا و روز جزا با چنين صفاتى نمىسازد آن كس كه واقعا به خدا و رسول و روز جزا ايمان دارد، ممكن نيست با دشمنان خدا دوستى كند، هر چند كه همه قسم سبب و انگيزه دوستى در آنان وجود داشته باشد، مثل اينكه پدرش يا پسرش يا برادرش باشد، و يا قرابتى ديگر داشته باشد، براى اينكه اين چنين دوستى با ايمان به خدا منافات دارد.
پس روشن گرديد كه جمله ﴿وَ لَوْ كَانُوا آبَاءَهُمْ...﴾ به مطلق اسباب مودت اشاره دارد. و اگر تنها مودت ناشى از قرابت را ذكر كرد، به خاطر آن است كه مودت خويشاوندى قوىترين محبت، و هم با ثباتترين آن است و زوالش از دل به آسانى صورت نمىگيرد.
﴿أُولَئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ اَلْإِيمَانَ﴾ كلمه «اولئك» اشاره به مردمى است كه به خاطر ايمانى كه به خدا و روز جزا دارند با دشمنان خدا هر چند پدر و يا پسر يا برادرشان باشد دوستى نمىكنند. و «كتابت» به معناى اثبات غير قابل زوال است. و ضمير در «كتب» به خداى تعالى برمىگردد. و اين آيه تصريح و نص در اين است كه چنين كسانى مؤمنين حقيقى هستند.
مراد از تاييد مؤمنين به روحى از او و بيان اينكه مؤمنان علاوه بر حيات طبيعى از حيات طيبه برخوردارند
﴿وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ﴾ كلمه «تاييد» به معناى تقويت است. و ضمير فاعل در جمله «ايدهم» به «اللَّه» برمىگردد، و همچنين ضمير در «منه».و كلمه «من» ابتدائيه است. و معناى جمله اين است كه: خداى تعالى اين گونه انسانها را به روحى از خود تقويت نمود. و بعضى3 گفتهاند: ضمير به ايمان برمىگردد، و معناى جمله اين است كه: خداى تعالى آنان
را به روحى از جنس ايمان تقويت كرد، و دلهايشان را با آن روح زنده ساخت. اين معنا هم عيبى ندارد.
بعضى1 هم گفتهاند: مراد از «روح» جبرئيل است. و بعضى2 گفتهاند: قرآن است. بعضى3 ديگر گفتهاند حجت و برهان است. و همه اين اقوال وجوهى ضعيف است كه از جهت لفظ آيه شاهدى ندارد.
نكتهاى كه در اينجا هست اين است كه «روح» به طورى كه از معناى آن به ذهن تبادر مىكند عبارت است از مبدأ حيات، كه قدرت و شعور از آن ناشى مىشود. بنابراين، اگر عبارت ﴿وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ﴾ را بر ظاهرش باقى بگذاريم، اين معنا را افاده مىكند كه در مؤمنين به غير از روح بشريت كه در مؤمن و كافر هست، روحى ديگر وجود دارد كه از آن حياتى ديگر ناشى مىشود، و قدرتى و شعورى جديد مىآورد، و به همين معنا است كه آيه ﴿أَ وَ مَنْ كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي اَلنَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي اَلظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِنْهَا﴾4 به آن اشاره نموده. و نيز آيه شريفه زير به آن اشاره نموده، مىفرمايد: ﴿مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثىَ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً﴾5.
و حيات طيبى كه در آيه است ملازم با اثر طيب است. اثر حيات - كه قدرت و شعور است - در زندگى طيب، طيب خواهد بود، و وقتى قدرت و شعور طيب شد، آثارى كه متفرع بر آن است يعنى اعمالى كه از صاحب چنين حياتى سر مىزند، همه طيب و صالح خواهد بود، و اين قدرت و شعور طيب، همان است كه در آيه سوره انعام كه چند سطر پيش گذشت از آن تعبير به نور كرد، و همچنين آيه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ﴾6.
و اين حيات، زندگى خاصى است كريم كه آثارى خاص و ملازم با سعادت ابدى انسان دارد. حياتى است وراء حياتى كه مشترك بين مؤمن و كافر است، و آثارش هم
مشترك بين هر دو طايفه است. پس اين زندگى مبدئى خاص دارد، و آن روح ايمانى است كه آيه شريفه آن را روحى سواى روح مشترك بين مؤمن و كافر مىداند.
و بر اين اساس ديگر اجبارى نداريم وجهى را كه در اين باب ذكر كردهاند، بپذيريم و بگوييم: مراد از روح نورانيت قلب است - كه همان نور علم باشد - كه به وسيله آن آرامش و اطمينان حاصل مىشود، و اگر اين نور قلب را روح خوانده تسميهاى است مجازى، از باب مجاز مرسل1. چون همين آرامش قلبى است كه مايه حيات طيب و ابدى است. و يا از باب استعاره است چون نور قلب همواره ملازم با وجوهى از علم است، كه بر قلب آدمى افاضه مىشود. و معروف است كه مىگويند: علم مايه حيات قلب، و جهل، مرگ قلب است. پس علم شبيه روحى است كه به جسمى بىجان افاضه مىشود، تا زنده گردد2. اين بود آن وجهى كه گفتيم در معناى روح ذكر كردهاند.
﴿وَ يُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا﴾ اين جمله وعده جميلى است كه به مؤمنين واقعى داده، و در آن اوصاف حيات طيبه آخرت ايشان را ذكر نموده است.
﴿رَضِيَ اَللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ﴾ اين جمله استينافى و ابتدايى است، مىخواهد جمله قبلى را تعليل نموده، بفرمايد: به اين علت خدا ايشان را به چنان بهشتى كه گفته شد در مىآورد كه از ايشان راضى بوده است، و رضايت خدا عبارت است از رحمت او كه مخصوص افرادى است كه در ايمانشان به خدا خالص باشند. ايشان هم از خدا راضيند، براى اينكه با رسيدن به آن زندگى طيب و آن بهشت، شادمان و خرسند مىگردند.
﴿أُولَئِكَ حِزْبُ اَللَّهِ أَلاَ إِنَّ حِزْبَ اَللَّهِ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ﴾ اين جمله تشريف و بزرگداشتى است از همان افراد مخلص، مىفرمايد: اينها كه داراى ايمانى خالصند حزب خداى تعالايند، هم چنان كه آن منافقين كه در ظاهر اظهار اسلام مىكنند، و در باطن كفار و دشمنان خدا را دوست مىدارند، حزب شيطانند، اينها رستگارند هم چنان كه آنها زيانكارند.
در جمله ﴿أَلاَ إِنَّ حِزْبَ اَللَّهِ﴾ با اينكه كلمه «حزب اللَّه» قبلا ذكر شده بود، و مىتوانست بفرمايد «الا انهم هم المفلحون» دوباره اسم ظاهر «حزب اللَّه» را به جاى ضمير ذكر كرد، تا كلام جنبه مثلى معروف بخود بگيرد.
بحث روايتى [رواياتى در باره نزول آيه: ﴿كَتَبَ اَللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي﴾، حب و بغض فى اللَّه، و روح ايمان]
در مجمع البيان در تفسير آيه ﴿كَتَبَ اَللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي﴾ مىگويد: روايت شده كه مسلمانان وقتى ديدند كه خداى تعالى فتوحاتى نصيبشان كرد، به يكديگر گفتند: به زودى خدا روم و فارس را هم برايمان فتح خواهد نمود. منافقين گفتند: شما خيال كردهايد كه روم و فارس مانند ديگر شهرهايى است كه بر آنها غلبه يافتهايد؟ و خداى تعالى در پاسخشان اين آيه را نازل كرد1.
مؤلف: ظاهرا اين حديث از باب تطبيق آيه بر داستان مذكور مىباشد، نه اينكه آيه در خصوص اين داستان نازل شده باشد. و نظائر اين تطبيق در ميان احاديث مربوط به شان نزول بسيار است، و از همين باب است كه در روايات آمده آيه شريفه ﴿لاَ تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ﴾ در باره ابى عبيدة بن جراح نازل شده، كه پدرش را در جنگ بدر كشت2. و در بعضى از روايات آمده كه در شان پدر ابو بكر نازل شده كه وقتى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ناسزا گفت پسرش ابو بكر چنان بر سرش كوبيد كه به زمين افتاد، و آيه نامبرده در شان وى نازل شد3. و در بعضى ديگر آمده كه: در شان عبد الرحمن بن ثابت بن قيس بن شماس نازل شده كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اجازه خواست به زيارت دايىاش كه از مشركين بود برود، و حضرت اجازهاش داد. همين كه برگشت و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وارد شد حضرت و مسلمانانى كه در اطراف آن جناب بودند اين آيه را برايش خواندند4.
ليكن هيچ يك از اين روايات با سياق و مضمون آيات مورد بحث نمىسازد، براى اينكه آيه مورد بحث جداى از ساير آيات قبل و بعدش نيست، و اتصالى روشن به آنها دارد.
و در الدر المنثور است كه طيالسى و ابن ابى شيبه از براء بن عازب، روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: محكمترين و مورد اعتمادترين دستاويزهاى ايمان، حب در راه خدا، و بغض در راه خدا است5.
و در كافى به سند خود از ابان بن تغلب از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه
فرمود: هيچ مؤمنى نيست مگر آنكه در باطن قلبش دو گوش هست، در يكى از آن دو شيطان وساوس خود را بر او مىخواند، و در يكى ديگر فرشته خدا مىخواند، و خداى تعالى بنده مؤمنش را به وسيله فرشته تاييد مىكند، و اين همان است كه قرآن مىفرمايد: ﴿وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ﴾1.
مؤلف: معناى اين حديث اين نيست كه بگويد روح به معناى فرشته است، بلكه مىخواهد بفرمايد فرشته همواره با روح است، و با آن كار مىكند، هم چنان كه قرآن هم فرموده خدا همواره فرشته را با روح نازل مىكند: ﴿يُنَزِّلُ اَلْمَلاَئِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ﴾2.
و در همان كتاب به سند خود از ابن بكير روايت كرده كه گفت: به امام باقر (علیه السلام) عرضه داشتم: معناى اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرموده: «اگر مردى زنا كند روح ايمان از او قهر مىكند و جدا مىشود» چيست؟ فرمود: اين كلام ناظر به همان كلام خداى تعالى است كه مىفرمايد: ﴿وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ﴾ اين روح خدايى است كه از مرد زناكار جدا مىشود3.
باز در همان كتاب است كه محمد بن سنان از ابى خديجه روايت كرده كه گفت: داخل شدم بر ابى الحسن (علیه السلام) به من فرمود: خداى تعالى مؤمن را به روحى تاييد مىكند كه همواره در هر عمل نيكى كه مىكند و تقوايى كه به خرج مىدهد به سراغش مىآيد، و هر وقت عمل زشتى مرتكب شود و يا تجاوزى بكند، از او غايب مىشود. پس روح خدا در هنگام عمل خير مؤمن از خوشحالى به اهتزاز درمىآيد، و در هنگام گناه و عمل زشتش به زمين فرو مىرود. حال كه چنين است اى بندگان خدا قدر نعمتهاى خدا را بدانيد، و دل خود را اصلاح كنيد تا يقين شما زياد گشته، سود نفيس و پر قيمت ببريد، خدا رحمت كند شخصى را كه تصميم بر عمل خيرى بگيرد، و آن را انجام دهد، و چون تصميم بر عمل زشتى مىگيرد از آن صرفنظر كند. آنگاه فرمود: ما روح را با اطاعت خدا و عمل براى او كمك و تاييد مىكنيم4.
مؤلف: از آنچه در ذيل آيه گذشت روشن شد كه اين روح يكى از مراتب روح انسانى است كه تنها مؤمن آن هم بعد از آنكه ايمان خود را به حد كمال رسانيد به آن مرتبه
مىرسد، و ديگر از آن جدا نمىشود، همانطور كه روح نباتى و حيوانى و انسانى كه بين مؤمن و كافر مشترك است، از مراتب روح آدمى است، و هرگز از آن جدا نمىگردد. چيزى كه هست اين مرتبه از روح بعد از آنكه در نفس پيدا شد، گاهى هم چنان در نفس باقى مىماند، و رو به رشد مىگذارد، و در نفس هيئتى و صورتى خوب پديد مىآورد. و گاهى دچار هيئت زشتى مىشود، هيئتى كه در اثر گناه پيدا شده، و با آن معارضه مىكند، و پس از توبه يا عوامل ديگر از شر آن خلاصى يافته، موانع ناسازگارش از بين مىرود، تا آنكه خودش در نفس مستقر گشته، آن صورت نيكو در نفس رسوخ يابد، و ديگر دستخوش زوال و دگرگونگى نشود.
با اين بيان روشن مىشود كه مراد امام (علیه السلام) از «روحى كه به سراغش مىآيد» و اينكه فرمود: «اين روح همواره با او هست» اين است كه صورت آن روح در نفس پيدا مىشود، چون اين صورت است كه گاهى در اثر برخورد با صورتى زشت از بين مىرود، نه اصل روح. و نيز روشن شد كه مرادش از اينكه فرمود: «در زمين فرو مىرود» اين است كه بطور كنايه بفهماند آن صورت خوب از بين مىرود. و همچنين است مرادش در روايت قبلى كه مىفرمود: «روح ايمان از او جدا مىشود».
سوره حشر (59)
سوره حشر مدنى است و بيست و چهار آيه دارد
[سوره حشر (59): آيات 1 تا 10]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ١ هُوَ اَلَّذِي أَخْرَجَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ مِنْ دِيَارِهِمْ لِأَوَّلِ اَلْحَشْرِ مَا ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ مَانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اَللَّهِ فَأَتَاهُمُ اَللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ اَلرُّعْبَ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَ أَيْدِي اَلْمُؤْمِنِينَ فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي اَلْأَبْصَارِ٢ وَ لَوْ لاَ أَنْ كَتَبَ اَللَّهُ عَلَيْهِمُ اَلْجَلاَءَ لَعَذَّبَهُمْ فِي اَلدُّنْيَا وَ لَهُمْ فِي اَلْآخِرَةِ عَذَابُ اَلنَّارِ٣ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ مَنْ يُشَاقِّ اَللَّهَ فَإِنَّ اَللَّهَ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ٤ مَا قَطَعْتُمْ مِنْ لِينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوهَا قَائِمَةً عَلىَ أُصُولِهَا فَبِإِذْنِ اَللَّهِ وَ لِيُخْزِيَ اَلْفَاسِقِينَ٥ وَ مَا أَفَاءَ اَللَّهُ عَلىَ رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَا أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَ لاَ رِكَابٍ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلىَ مَنْ يَشَاءُ وَ اَللَّهُ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ٦ مَا أَفَاءَ اَللَّهُ عَلىَ رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ اَلْقُرىَ فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبىَ وَ اَلْيَتَامىَ وَ اَلْمَسَاكِينِ وَ اِبْنِ اَلسَّبِيلِ كَيْ لاَ يَكُونَ دُولَةً بَيْنَ اَلْأَغْنِيَاءِ مِنْكُمْ وَ مَا آتَاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنَّ اَللَّهَ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ٧ لِلْفُقَرَاءِ اَلْمُهَاجِرِينَ اَلَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَ أَمْوَالِهِمْ يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اَللَّهِ وَ رِضْوَاناً وَ يَنْصُرُونَ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ أُولَئِكَ هُمُ اَلصَّادِقُونَ٨ وَ اَلَّذِينَ تَبَوَّؤُا اَلدَّارَ وَ اَلْإِيمَانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَيْهِمْ وَ لاَ يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حَاجَةً مِمَّا أُوتُوا وَ يُؤْثِرُونَ عَلىَ أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ٩ وَ اَلَّذِينَ جَاؤُ
مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اِغْفِرْ لَنَا وَ لِإِخْوَانِنَا اَلَّذِينَ سَبَقُونَا بِالْإِيمَانِ وَ لاَ تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلاًّ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّكَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ١٠﴾
ترجمه آيات
به نام خداى رحمان و رحيم، آنچه در آسمانها است و آنچه در زمين است براى خدا تسبيح مىگويد و او عزيز و حكيم است (1).
او كسى است كه براى اولين بار كافرانى از اهل كتاب را از ديارشان بيرون كرد با اينكه شما احتمالش را هم نمىداديد و مىپنداشتيد دژهاى محكمى كه دارند جلوگير هر دشمن و مانع آن مىشود كه خدا به ايشان دست يابد ولى عذاب خداى تعالى از راهى كه به فكرشان نمىرسيد به سراغشان رفت و خدا رعب و وحشت بر دلهايشان بيفكند چنان كه خانههاى خود را به دست خود و به دست مؤمنين خراب كردند، پس اى صاحبان بصيرت عبرت بگيريد (2).
و اگر نه اين بود كه خدا جلاى وطن را براى آنان مقدر كرده بود هر آينه در دنيا عذابشان مىكرد و به هر حال در آخرت عذاب آتش دارند (3).
اين بدان جهت است كه ايشان با خدا و رسولش دشمنى كردند و هر كس با خدا دشمنى كند (همين سرنوشت را دارد) چون خدا شديد العقاب است (4).
شما مسلمانان هيچ نخلى را قطع نمىكنيد و هيچ يك را سر پا نمىگذاريد مگر به اذن خدا و همه اينها براى اين است كه خدا فاسقان را خوار كند (5).
خدا هر غنيمتى از آنان به رسول خود رسانيد بدون جنگ شما رسانيد شما بر اموال آنان هيچ اسب و شترى نتاختيد ليكن اين خدا است كه رسولان خود را بر هر كس كه خواهد مسلط مىكند كه او بر هر چيزى قادر است (6).
آنچه خدا از اموال اهل قرى به رسول خود برگردانيد از آن خدا و رسول او و از آن خويشان رسول و فقيران و مسكينان و درماندگان در راه است تا اموال بين توانگران دست به دست نچرخد. و هر دستورى كه رسول به شما داد بگيريد و از هر گناهى نهيتان كرد آن را ترك كنيد و از خدا بترسيد كه خدا عقابى سخت دارد (7).
از غنائم سهمى براى فقراى مهاجرين است، آنان كه به دست دشمن از اموال و خانههاى خود بيرون شدند، و به اميد رسيدن به فضل و رضوان خدا ترك وطن كردند و همواره خدا و رسولش را يارى
مىدهند اينان همان صادقانند (8).
و نيز سهمى از آن غنائم از آن كسانى از اهل مدينه است كه در مدينه و در قلعه ايمان جاى دارند و قبل از مهاجرين ايمان آورده بودند و هر مؤمنى را كه از ديار شرك به سويشان هجرت مىكند دوست مىدارند و وقتى اسلام به آنان چيزى مىدهد در دل خود نيازى به آنچه به مهاجران داده شده احساس نمىكنند و مهاجرين را بر خود مقدم مىدارند هر چند كه خود نيز محتاج باشند. و كسانى كه بخل درونى خود را به توفيق خداى تعالى جلو مىگيرند رستگارند (9).
و سهمى از آن كسانى است كه بعدها به اسلام در مىآيند مىگويند: پروردگارا ما را و برادران ايمانيمان را كه در ايمان از ما سبقت گرفتند بيامرز و كينه كسانى را كه ايمان آوردند در دلهاى ما ميفكن كه تو رؤوف و رحيمى (10).
بيان آيات
بيان آيات مربوط به اخراج بنى النضير از سرزمينشان
اين سوره به داستان يهوديان بنى النضير اشاره دارد كه بخاطر نقض پيمانى كه با مسلمين بسته بودند محكوم به جلاى وطن شدند. و نيز به اين قسمت از داستان اشاره دارد كه سبب نقض عهدشان اين بود كه منافقان به ايشان وعده دادند كه اگر نقض عهد كنيد ما شما را يارى مىكنيم، ولى همين كه ايشان نقض عهد كردند، منافقين به وعدهاى كه داده بودند وفا ننمودند. و در ضمن اين اشارات مطالبى ديگر نيز در اين سوره آمده، و از آن جمله مساله حكم غنيمت بنى النضير است.
و از آيات برجسته اين سوره هفت آيه آخر آن است كه خداى سبحان در آنها بندگان خود را دستور مىدهد به اينكه از طريق مراقبت نفس و محاسبه آن آماده ديدارش شوند، و عظمت كلام و جلالت قدر خود را در قالب بيان عظمت ذات مقدسش، و اسماى حسنى و صفات عليايش، بيان مىفرمايد. و اين سوره به شهادت سياقش در مدينه نازل شده.
﴿سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾
اين آيه آغاز سوره مىباشد و سوره با مضمونى افتتاح شده كه با همان مضمون ختم مىشود، چون در آخر سوره باز سخن از تسبيح تمامى موجودات آسمانها و زمين رفته، مىگويد: ﴿يُسَبِّحُ لَهُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾.
و اگر سوره را با مساله تسبيح افتتاح نمود، به خاطر مطالبى است كه در خلال سوره آمده، و آن - همان طور كه گفتيم - خيانت يهود و نقض عهدش، و وعده فريبكارانه منافقين
به يهوديان است، خواسته بفهماند اين گونه مكرها بر دامن كبريايى خدا گردى نمىنشاند. و اگر آيه را با جمله «عزيز» و «حكيم» ختم كرد، براى اين است كه باز در اين سوره سرانجام كار يهود و منافقين را تشبيه كرده به اقوامى كه در قرنهاى نزديك به عصر يهوديان و منافقين وبال فريبكاريهاى خود را چشيدند، و اين خود شاهد عزت و اقتدار خداست. و نيز اگر دچار عذاب شدند، بدين جهت بوده كه عذابشان بر طبق حكمت و مصلحت بوده، و اين خود شاهد حكمت خدا است.
﴿هُوَ اَلَّذِي أَخْرَجَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ مِنْ دِيَارِهِمْ لِأَوَّلِ اَلْحَشْرِ﴾
اين آيه تسبيح موجودات و عزت و حكمت خداى را كه در آيه قبلى آمده بود تاييد مىكند، و مراد از جمله «آنان كه از اهل كتاب كافر شدند و خدا بيرونشان كرد» قبيله بنى النضير است كه يكى از قبائل يهود بودند، و در بيرون شهر مدينه منزل داشتند، و بين آنان و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عهدى بر قرار شده بود كه همواره با هم به مسالمت زندگى كنند، دشمنان هر يك دشمنان ديگرى و دوستان هر يك دوستان ديگرى باشد. ولى بنى النضير اين پيمان را شكستند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دستور داد تا جلاى وطن كنند كه - ان شاء اللَّه - شرح داستانشان در بحث روايتى آينده مىآيد.
كلمه «حشر» به معناى بيرون كردن است اما نه بيرون كردن يك نفر، بلكه يك جمعيت، و نه به اختيار، بلكه به اجبار. و اضافه «اول الحشر» اضافه صفت به موصوف، و به معناى حشر اولى است. و لام در «لاول» به معناى «فى - در» است، نظير لامى كه بر سر كلمه «دلوك» در جمله ﴿أَقِمِ اَلصَّلاَةَ لِدُلُوكِ اَلشَّمْسِ﴾1 آمده، يعنى «نماز بخوان در هنگام دلوك شمس».
و معناى آيه اين است كه: خداى تعالى همان كسى است كه يهوديان بنى النضير را براى اولين بار از جزيرة العرب از خانه و زندگيشان بيرون كرد.
معناى اينكه فرمود: ﴿يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَ أَيْدِي اَلْمُؤْمِنِينَ﴾
آنگاه به اهميت اين جريان اشاره نموده، مىفرمايد: ﴿مَا ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا﴾ يعنى: هيچ احتمال نمىداديد كه دست از وطن خود كشيده بيرون روند، چون شما از اين قبيله قوت و شدت و نيرومندى سابقه داشتيد. ﴿وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ مَانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اَللَّهِ﴾ خود آنها هم هرگز چنين احتمالى نمىدادند، آنها پيش خود فكر مىكردند قلعههاى محكمشان نمىگذارد خدا آسيبشان برساند، و ما دام كه در آن قلعهها متحصن هستند، مسلمانان بر آنان غلبه نمىيابند. در
اين آيه با اينكه مىتوانست بفرمايد «مانعتهم حصونهم من المسلمين» فرمود «من اللَّه» و اين بدان جهت است كه در آيه قبلى اخراج آنان را به خدا نسبت داده بود. و همچنين در ذيل آيه، القاى رعب در دلهاى آنان را به خدا نسبت داد. از لحن اين آيه استفاده مىشود كه بنى النضير چندين قلعه داشتند، نه يكى، چون فرموده «حصونهم».
آنگاه به فساد پندار آنان، و خبط و اشتباهشان پرداخته، مىفرمايد: ﴿فَأَتَاهُمُ اَللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا﴾ خداى تعالى از جايى و از درى به سراغشان آمد كه هيچ خيال نمىكردند. و منظور از «آمدن خدا» نفوذ اراده او در ميان آنان است، اما نه از راهى كه آنان گمان مىكردند - كه همان دژها و درها است - بلكه از طريق باطنشان كه همان راههاى قلبيشان است، لذا مىفرمايد: ﴿وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ اَلرُّعْبَ﴾. و كلمه «رعب» به معناى خوفى است كه دل را پر كند، ﴿يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ﴾، خانههايشان را به دست خود ويران مىكردند كه به دست مسلمانان نيفتد. و اين از قوت سيطرهاى بود كه خداى تعالى بر آنان داشت، براى اينكه خانمانشان را به دست خود آنان و به دست مؤمنان ويران كرد. و اينكه فرمود: «و به دست مؤمنان» بدين جهت است كه خدا به مؤمنان دستور داده، و آنان را به امتثال دستور و به كرسى نشاندن ارادهاش موفق فرموده بود. ﴿فَاعْتَبِرُوا﴾ پس پند بگيريد اى صاحبان بصيرت، چون مىبينيد كه خداى تعالى يهوديان را به خاطر دشمنيشان با خدا و رسول چگونه در بدر كرد.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: خود يهوديان خانههايشان را خراب كردند، تا بهتر بتوانند فرار كنند، و مؤمنين خانههاى ايشان را خراب كردند تا به آنان برسند.
بعضى2 ديگر گفتهاند: منظور از تخريب خانهها اختلال نظام زندگى است. يهوديان به خاطر نقض عهد، خانههاى خود را خراب كردند. و منظور از خراب كردن آن به دست مؤمنين، اين است كه مؤمنين مامور شدند با ايشان قتال كنند.
ولى هيچ يك از اين دو قول به نظر درست نمىرسد، زيرا ظاهر جمله ﴿يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ...﴾ اين است كه بيان باشد براى جمله ﴿فَأَتَاهُمُ اَللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا﴾ و معلوم مىشود كه تخريب بيوت اثر نقض عهد است، و بعد از آن واقع شده است، و وجه اول مىخواست بگويد: تخريب خانهها به نقشه خود يهود بود، نه نقشه الهى. و وجه دوم مىخواست بگويد: تخريب خانهها عين نقض عهد است، نه اينكه به راستى خانهها را خراب
كرده باشند.
﴿وَ لَوْ لاَ أَنْ كَتَبَ اَللَّهُ عَلَيْهِمُ اَلْجَلاَءَ لَعَذَّبَهُمْ فِي اَلدُّنْيَا وَ لَهُمْ فِي اَلْآخِرَةِ عَذَابُ اَلنَّارِ﴾
گفتيم جلاء به معناى ترك وطن است. و «نوشتن جلاء عليه يهود» به معناى راندن قضاء آن است، و مراد از عذاب دنيوى آنان، عذاب انقراض و يا كشته شدن و يا اسير گشتن است.
و معناى آيه اين است كه: اگر خداى تعالى اين سرنوشت را براى آنان ننوشته بود كه جان خود را برداشته و جلاى وطن كنند، در دنيا به عذاب انقراض يا قتل يا اسيرى گرفتارشان مىكرد، همانطور كه با بنى قريظه چنين كرد، ولى در هر حال در آخرت به عذاب آتش معذبشان مىسازد.
﴿ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ مَنْ يُشَاقِّ اَللَّهَ فَإِنَّ اَللَّهَ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ﴾
كلمه «مشاقة» به معناى مخالفت از روى دشمنى است. و اشاره با كلمه «ذلك» به همان مساله بيرون راندن بنى النضير، و استحقاق عذاب آنان در صورت عدم جلاء است. در اين آيه شريفه نخست مشاقه با خدا و رسول را ذكر نموده، سپس خصوص مشاقه با خدا را آورده، و اين اشاره است به اينكه مخالفت با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم مخالفت با خداست. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
﴿مَا قَطَعْتُمْ مِنْ لِينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوهَا قَائِمَةً عَلىَ أُصُولِهَا فَبِإِذْنِ اَللَّهِ وَ لِيُخْزِيَ اَلْفَاسِقِينَ﴾
راغب مىگويد: كلمه «لينة» به معناى درخت خرماى خرم و پر بار است، حال هر نوع خرما كه باشد1. روايت هم شده كه رسول خدا دستور داده بودند كه نخلستان بنى النضير را قطع كنند، همين كه دست به قطع چند درخت زدند، يهوديان فرياد زدند: اى محمد تو همواره مردم را از فساد نهى مىكردى، حال اين درختان خرما چه گناهى دارند كه قطع مىشوند. به دنبال اين جريان بود كه آيه مورد بحث نازل شد، و پاسخ آنان را چنين داد كه:
هيچ درخت خرم و پربارى را قطع نمىكنيد، و يا آن را باقى نمىگذاريد مگر به اذن خدا، و خدا در اين فرمانش نتائجى حقه و حكمتهايى بالغه در نظر دارد كه يكى از آنها خوار ساختن فاسقان، يعنى بنى النضير، است.
بنابراين حرف «لام» در جمله ﴿وَ لِيُخْزِيَ اَلْفَاسِقِينَ﴾ لام تعليل است. و اين جمله كه
حرف عطف «واو» بر سر آن آمده عطف است بر جملهاى محذوف، و تقدير آن اين است كه: قطع كردن و نكردن درختان بنى النضير به اذن خدا بود، تا چنين و چنان كند، و تا فاسقان را خوار سازد. بنابراين، عطف در اين آيه نظير عطف در آيه ﴿وَ كَذَلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ اَلْمُوقِنِينَ﴾1 است، كه مىفرمايد: و ما اين چنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم تا چنين و چنان شود، و تا از صاحبان يقين گردد.
﴿وَ مَا أَفَاءَ اَللَّهُ عَلىَ رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَا أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَ لاَ رِكَابٍ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلىَ مَنْ يَشَاءُ...﴾
مصدر «افائه» كه فعل ماضى «أفاء» مشتق از آن است، به معناى ارجاع است، چون خود آن مصدر از مصدر ثلاثى مجرد «فىء» گرفته شده، كه به معناى رجوع است. و ضمير در «منهم» به بنى النضير برمىگردد، كه البته منظور خود آنان نيست، بلكه اموال ايشان است.
و مصدر «ايجاف» كه فعل «اوجفتم» از آن گرفته شده وقتى در مورد حيوانات سوارى استعمال مىشود، معناى راندن حيوان به سرعت و به اجبار است. و كلمه «خيل» به معناى اسبان، و كلمه «ركاب» به معناى شتران است. و جمله ﴿مِنْ خَيْلٍ وَ لاَ رِكَابٍ﴾ مفعول فعل «اوجفتم» و كلمه «من» در آن زائده است كه كليت را افاده مىكند.
و معناى آيه اين است كه: آنچه خداى تعالى از اموال بنى النضير به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برگردانيد - و ملك آن را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اختصاص داد - بدين جهت به آن جناب اختصاص داد و شما مسلمانان را در آن سهيم نكرد كه در گرفتن قلعه آنان مركبى سوار نشديد، و به خاطر اينكه راه قلعه تا مدينه نزديك بود پياده بدانجا رفتيد، و خداى تعالى پيامبران خود را بر هر كس بخواهد مسلط مىسازد، و خدا بر هر چيزى قادر است. و اينك رسول اسلام را بر بنى النضير مسلط ساخته، در نتيجه فىء (غنيمت) و اموالى كه از اين دشمنان به دست آمده خاص آن جناب است، هر كارى كه بخواهد در آن اموال مىكند.
موارد مصرففىء
﴿مَا أَفَاءَ اَللَّهُ عَلىَ رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ اَلْقُرىَ فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبىَ وَ اَلْيَتَامىَ وَ اَلْمَسَاكِينِ وَ اِبْنِ اَلسَّبِيلِ...﴾
از ظاهر اين آيه برمىآيد كه مىخواهد موارد مصرف فىء در آيه قبلى را بيان كند. و فىء در آن آيه را كه خصوص فىء بنى النضير بود به همه فىءهاى ديگر عموميت دهد، و
بفرمايد حكم فىء مخصوص فىء بنى النضير نيست، بلكه همه فىءها همين حكم را دارد.
﴿فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ﴾ يعنى قسمتى از فىء مخصوص خدا و قسمتى از آن مخصوص رسول خدا است. و منظور از اينكه گفتيم مخصوص خداست، اين است كه بايد زير نظر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در راه رضاى خدا صرف شود، و آنچه سهم رسول خدا است در مصارف شخصى آن جناب مصرف مىشود. پس اينكه بعضى1 گفتهاند: «ذكر نام خدا در بين صاحبان سهم تنها به منظور تبرك بوده» سخن درستى نيست، و نبايد بدان توجه كرد.
﴿وَ لِذِي اَلْقُرْبىَ﴾ منظور از ذى القربى، ذى القرباى رسول خدا و دودمان آن جناب است، و معنا ندارد كه ما آن را به قرابت عموم مؤمنين حمل كنيم - دقت فرماييد -. و مراد از كلمه «يتامى» ايتام فقيرند، نه مطلق هر كودكى كه پدرش را از دست داده باشد. خواهى گفت: اگر منظور اين بود كافى بود تنها مساكين را ذكر كنند، چون يتيم فقير هم مسكين است، جواب اين است كه: بله اين سخن درست است، ليكن اين كه ايتام را جداگانه ذكر كرد براى اين بوده كه اهميت رسيدگى به اين طايفه را برساند.
و از ائمه اهل بيت (علیه السلام) روايت شده كه فرمودهاند: منظور از ذى القربى، اهل بيت، و مراد از يتامى و مساكين و ابن السبيل هم يتيمان و مساكين و ابن السبيل آنها است.
﴿كَيْ لاَ يَكُونَ دُولَةً بَيْنَ اَلْأَغْنِيَاءِ مِنْكُمْ﴾ يعنى حكمى كه ما در باره مساله فىء كرديم، تنها براى اين بود كه اين گونه درآمدها «دولة» ميان اغنياء نشود، و «دولة» چيزى را گويند كه در بين مردم متداول است و دست به دست مىگردد.
﴿وَ مَا آتَاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا﴾ يعنى آنچه را كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از فىء به شما مىدهد - هم چنان كه به هر يك از مهاجرين و بعضى از اصحاب مقدارى داد - بگيريد، و آنچه نداد و شما را از آن نهى فرمود شما هم دست برداريد، و مطالبه نكنيد، پس هرگز پيشنهاد نكنيد كه همه فىء را در بين همه مؤمنان تقسيم كند. پس روشن شد كه چرا اينگونه غنيمتها را فىء ناميد و چرا در آيه فرمود: امر آن را به رسول ارجاع داد، و معناى ارجاع دادن اين شد كه بايد زير نظر آن جناب مصرف شود.
و اين آيه با صرفنظر از سياقى كه دارد، شامل تمامى اوامر و نواهى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىشود، و تنها منحصر به دادن و ندادن سهمى از فىء نيست، بلكه شامل همه اوامرى كه مىكند و نواهيى كه صادر مىفرمايد هست.
﴿وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنَّ اَللَّهَ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ﴾ اين جمله مسلمانان را از مخالفت دستورات آن جناب بر حذر مىدارد و در عين حال، جمله ﴿مَا آتَاكُمُ اَلرَّسُولُ...﴾ را تاكيد مىكند.
﴿لِلْفُقَرَاءِ اَلْمُهَاجِرِينَ اَلَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَ أَمْوَالِهِمْ يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اَللَّهِ وَ رِضْوَاناً...﴾
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: كلمه «للفقراء» بدل است از جمله «ذى القربى» و جملات بعدىاش. و آوردن نام «اللَّه» صرفا به منظور تبرك است، در نتيجه هر فىء كه در اسلام آن روز به دست مىآمده، مخصوص رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) و فقراى مهاجرين بوده. در روايت هم آمده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فىء بنى النضير را بين مهاجران تقسيم نمود، و به انصار نداد، الا به دو نفر، و يا سه نفر از فقراى ايشان.
بعضى2 ديگر گفتهاند: بدل است از يتامى و مساكين و ابن سبيل، در نتيجه صاحبان سهم عبارت بودهاند از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و ذى القربى - چه اينكه فقير باشند و يا غنى - و فقراى مهاجرين و ايتام و مساكين آنان، و در راه ماندگان ايشان. و شايد مراد از قول آن كس كه گفته: جمله ﴿لِلْفُقَرَاءِ اَلْمُهَاجِرِينَ﴾ بيان مساكين در آيه قبلى است، نيز همين باشد.
ولى آنچه با رواياتى كه ما قبلا از ائمه اهل بيت (علیه السلام) نقل كرديم مناسبتر است، اين است كه بگوييم جمله ﴿لِلْفُقَرَاءِ اَلْمُهَاجِرِينَ...﴾، بيان مصداق و موارد فىء در راه خداست، كه كلمه «فلله» بدان اشاره است، نه اينكه فقراى مهاجرين يكى از سهامداران فىء باشند، بلكه به اين معنا است كه اگر در مورد آنان صرف شود در راه خدا صرف شده است.
در اين صورت حاصل معناى آيه چنين مىشود: خداى عز و جل امر فىء را به رسول خود ارجاع داد، او به هر نحو كه بخواهد مىتواند مصرف كند - آنگاه به عنوان راهنمايى آن جناب به موارد صرف فىء فرموده: يكى از موارد آن راه خدا است، و يكى هم سهم رسول است، و يكى ذى القربى، و چهارم يتامى، و پنجم مساكين، و ششم ابن السبيل. و سپس موارد راه خدا و يا بعضى از آن موارد را نام برده، مىفرمايد: يكى از موارد سبيل اللَّه فقراى مهاجرين است كه رسول هر مقدار كه مصلحت بداند به آنان مىدهد.
بنابراين، مناسب آن است كه آن رواياتى را هم كه مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فىء بنى النضير را در بين مهاجرين تقسيم كرد، و به انصار چيزى نداد، الا به سه نفر از فقراى آنان: ابو دجانه سماك ابن خرشه، و سهل بن حنيف، و حارث ابن صمه، به اين وجه حمل نموده، بگوييم اگر در بين مهاجرين تقسيم كردند نه از اين باب بوده كه مهاجرين سهمى از فىء داشتند، بلكه از اين باب بود كه صرف در بين آنان مورد رضاى خدا بوده، و از مصاديق سبيل اللَّه بوده است.
و به هر حال منظور از فقراى مهاجرين كه مىفرمايد: ﴿لِلْفُقَرَاءِ اَلْمُهَاجِرِينَ اَلَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَ أَمْوَالِهِمْ﴾ مسلمانانى هستند كه قبل از فتح مكه از مكه به مدينه هجرت كردند، و آنان تنها كسانى هستند كه كفار مكه مجبورشان كردند از شهر و وطن خود بيرون شده خانه و اموال خود را بگذارند، و به مدينة الرسول كوچ كنند.
﴿يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اَللَّهِ وَ رِضْوَاناً﴾ كلمه فضل به معناى رزق است، مىفرمايد از خانه و ديار خود بيرون شدند تا از خدا رزقى براى دنيا و رضوانى براى آخرتشان طلب كنند.
﴿وَ يَنْصُرُونَ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ﴾ يعنى خدا و رسولش را با آن اموال و با جانهايشان يارى كنند.
﴿أُولَئِكَ هُمُ اَلصَّادِقُونَ﴾ اينهايند راستگويان. اين جمله راستگويى مهاجرينى را كه چنين صفاتى داشتهاند تصديق مىكند.
شرح آيه: ﴿وَ اَلَّذِينَ تَبَوَّؤُا اَلدَّارَ وَ اَلْإِيمَانَ...﴾ كه متضمن مدح انصار در چشم نداشتنشان به اموالى كه بين مهاجران تقسيم شد مىباشد
﴿وَ اَلَّذِينَ تَبَوَّؤُا اَلدَّارَ وَ اَلْإِيمَانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَيْهِمْ...﴾
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: اين آيه مطلبى جديد را بيان مىكند، مىخواهد انصار را كه از فىء سهم نخواستند مدح فرمايد، تا دلگرم شوند. و جمله ﴿اَلَّذِينَ تَبَوَّؤُا اَلدَّارَ﴾ مبتداء است، و خبر آن جمله «يحبون» مىباشد، و منظور از اين كسان همان انصارند، و مراد از «تبوى دار» تعمير خانه گلى نيست، بلكه كنايه است از تعمير بناى مجتمع دينى، به طورى كه همه صاحبان ايمان در آن مجتمع گرد آيند. و كلمه «ايمان» عطف است بر كلمه «الدار».و منظور از «تبوى ايمان» و تعمير آن، رفع نواقص ايمان از حيث عمل است، چون ايمان دعوت به سوى عمل صالح مىكند، و اگر جو زندگى جوى باشد كه صاحب ايمان نتواند عمل صالح كند، چنين ايمانى در حقيقت ناقص است، و وقتى كامل مىشود كه قبلا جوى درست شده باشد كه هر صاحب ايمانى بتواند دعوت ايمان خود را لبيك گويد، و مانعى بر سر
راهش نباشد.
بعضى از مفسرين1 احتمال دادهاند كه ايمان عطف بر كلمه «دار» نباشد، بلكه عطف باشد بر مساله تبوى دار، و فعلى كه عامل در آن است حذف شده، و تقدير آيه چنين باشد: «و الذين تبوؤا الدار و آثروا الايمان».
بعضى2 ديگر گفتهاند: جمله ﴿وَ اَلَّذِينَ تَبَوَّؤُا...﴾ عطف است بر كلمه «مهاجرين». بنابراين نظريه، انصار هم در فىء شريك مهاجرين خواهند بود. اين مفسر سپس گفته اگر كسى اشكال كند كه در روايت آمده «رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فىء بنى النضير را تنها به مهاجرين داد، و به انصار نداد، مگر به سه نفر از فقراى ايشان» در پاسخ مىگوييم اين روايت خود دليل بر عطف است، نه استيناف، براى اينكه اگر جائز نبوده به انصار بدهد، به آن سه نفر هم نمىداد، و حتى به يك نفر هم نمىداد، پس اينكه به بعضى داده خود دليل بر شركت انصار با مهاجرين است. چيزى كه هست از آنجا كه امر فىء ارجاع به رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) شده، او مىتوانسته به هر نحو كه صلاح بداند به مصرف برساند، و آن روز و در شرايط آن روز مصلحت ديده آن طور تقسيم كند.
از نظر ما هم مناسبتر آن است كه جمله ﴿وَ اَلَّذِينَ تَبَوَّؤُا...﴾ و همچنين جمله بعدى را كه مىفرمايد: ﴿وَ اَلَّذِينَ جَاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ﴾ عطف بر كلمه «المهاجرين» بگيريم، نه استيناف، براى اينكه كلمه «للفقراء» بيان مصاديق سهم سبيل اللَّه است.
بلكه روايتى هم كه مىفرمايد: «به سه نفر از انصار سهم داد» همان طور كه آن مفسر گفت خود مؤيد اين نظريه است، براى اينكه اگر سهيم در فىء تنها مهاجرين بودند و بس، به سه نفر از انصار سهم نمىداد، و اگر فقراى انصار هم مانند مهاجرين سهم مىبردند، با در نظر گرفتن اينكه به شهادت تاريخ بسيارى از انصار فقير بودند بايد به همه فقراى انصار سهم مىداد، نه فقط به سه نفر، و همان طور كه ديديم به تمامى مهاجرين سهم داد، (و خلاصه كلام اين شد كه اولا اختيار فىء به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سپرده شد، و در ثانى ذكر مهاجرين صرفا به منظور بيان مصداق بوده، نه اينكه مهاجرين سهم داشتهاند، و ثالثا جمله «و الذين...» عطف به ما قبل است، و جملهاى جديد نيست).
پس بنابراين، ضمير «هم» در جمله ﴿وَ اَلَّذِينَ تَبَوَّؤُا اَلدَّارَ وَ اَلْإِيمَانَ مِنْ قَبْلِهِمْ﴾ به
مهاجرين برمىگردد. و مراد، قبل از آمدنشان و هجرتشان به مدينه است.
﴿يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَيْهِمْ﴾ يعنى مردم مدينه كسانى را كه از مكه به سويشان هجرت مىكنند به خاطر اينكه از دار كفر به دار ايمان و به مجتمع مسلمين هجرت مىكنند دوست مىدارند.
﴿وَ لاَ يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حَاجَةً مِمَّا أُوتُوا﴾ ضمير در «لا يجدون» و در «صدورهم» به انصار برمىگردد، مىفرمايد: انصار در باطن خود حاجتى نمىيابند. و ضمير «أوتوا» به مهاجرين برمىگردد، و منظور از حاجت بدانچه به مهاجرين دادند، اين است كه چشم داشتى به فىء بنى النضير نداشتند. و كلمه «من» در «مما أوتوا» به قول بعضى1 بيانيه، و به قول بعضى2 ديگر تبعيضى است. و معناى جمله اين است كه: انصار حتى به خاطرشان هم نگذشت كه چرا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از فىء بنى النضير به مهاجرين داد و به ايشان نداد، و از اين بابت نه دلتنگ شدند، و نه حسد ورزيدند.
بعضى3 هم گفتهاند: مراد از حاجت، معلول حاجت است و آن حالتى است كه حاجت انسان را دچار آن مىسازد، يعنى حالت غيظ. و معناى جمله اين است كه: انصار در دل خود از اين بابت خشمى احساس نمىكنند.
﴿وَ يُؤْثِرُونَ عَلىَ أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ﴾ «ايثار» به معناى اختيار و انتخاب چيزى بر غير آن است. و كلمه «خصاصة» به معناى فقر و حاجت است. راغب گفته: كلمه «خصاص البيت» به معناى شكاف خانه است، و اگر فقر را «خصاصه» خوانده است، بدين جهت است كه فقر نمىتواند شكاف حاجت را پر كند، و به همين جهت است كه از آن به كلمه «خلة» نيز تعبير مىكنند4.
و معناى آيه اين است كه: انصار، مهاجرين را بر خود مقدم مىدارند، هر چند كه خود مبتلا به فقر و حاجت باشند. و اين توصيف از توصيف سابق در مدح رساتر، و گرانقدرتر از آن است. پس در حقيقت اين آيه در معناى اين است كه بفرمايد:نه تنها چشمداشتى ندارند. بلكه مهاجرين را مقدم بر خود مىدارند.
﴿وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ﴾ راغب مىگويد: كلمه «شح» به معناى بخل توأم با حرص است، البته نه در يك مورد، بلكه در صورتى كه عادت شده باشد5.
و كلمه «يوق» كه در اصل «يوقى» بوده، مضارع مجهول از مصدر «وقايه» است كه به معناى حفظ كردن است. و معناى آيه چنين است: هر كس كه خدا او را از شر تنگ چشمى و بخل حفظ فرموده، در نتيجه نه خودش از بذل مال مضايقه دارد، و نه از اينكه ديگران مالدار شوند ناراحت مىشود، چنين كسانى رستگارند.
﴿وَ اَلَّذِينَ جَاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اِغْفِرْ لَنَا وَ لِإِخْوَانِنَا اَلَّذِينَ سَبَقُونَا بِالْإِيمَانِ﴾
اين آيه هم مىتواند عطف به آيه قبل باشد، و هم استينافى و جديد، همان طور كه آيه ﴿وَ اَلَّذِينَ تَبَوَّؤُا اَلدَّارَ وَ اَلْإِيمَانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ﴾ دو احتمال داشت. و بنابراين كه استينافى باشد موصول «الذين» مبتداء، و جمله ﴿يَقُولُونَ رَبَّنَا...﴾ خبر آن خواهد بود، و منظور از آمدن اين طايفه بعد از آمدن آن طايفه، اين است كه اين طايفه، يعنى انصار، بعد از مهاجرين و بعد از پايان يافتن دوران هجرت، يعنى بعد از فتح مكه به اسلام در آمدند. بعضى1 هم گفتهاند: مراد مردمى است كه بعد از مسلمانان صدر اول مىآيند.
و جمله ﴿رَبَّنَا اِغْفِرْ لَنَا وَ لِإِخْوَانِنَا اَلَّذِينَ سَبَقُونَا بِالْإِيمَانِ﴾ دعايى است به جان خودشان، و به جان مؤمنينى كه قبل از ايشان بودند، دعائى است به مغفرت. و اگر از مسلمانان قبل از خود تعبير كردند به «اخوان» براى اين بود كه اشاره كنند به اينكه ايشان را از خود مىدانند، هم چنان كه قرآن در باره همه مسلمانان فرموده: ﴿بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ﴾2پس مسلمانان يكديگر را دوست مىدارند، همان طور كه خود را دوست مىدارند، و براى يكديگر دوست مىدارند، آنچه را كه براى خود دوست مىدارند.
و به همين جهت انصار بعد از آن دعاى خود گفتند: ﴿وَ لاَ تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلاًّ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّكَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ﴾ از خدا خواستند كه هيچ غلى، يعنى عداوتى، از مؤمنين در دلشان قرار ندهد. و در جمله ﴿لِلَّذِينَ آمَنُوا﴾ همه مساله را نسبت به همه مؤمنين تعميم دادند، چه مؤمنين از بين خودشان، يعنى انصار، و چه از مهاجرين، كه قبل از ايشان ايمان آورده بودند. و هم اشاره كردند كه به جز ايمان هيچ غرض و هدفى ندارند.
بحث روايتى رواياتى در باره ماجراى اخراج و تبعيد بنى النضير، و چشم پوشى انصار از غنائم آنان براى تقسيم بين مهاجرين
در تفسير قمى در ذيل آيه شريفه ﴿هُوَ اَلَّذِي أَخْرَجَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ مِنْ
دِيَارِهِمْ﴾ گفته: سبب نزول اين آيه چنين بود كه در مدينه سه طايفه و دودمان از يهوديان زندگى مىكردند، يكى بنى النضير بود، و يكى بنى قريظه، و يكى بنى قينقاع. و اين سه طايفه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عهدى داشتند كه تا مدتى مورد احترام بود، و بعدا يهوديان آن عهد را شكستند.
و سبب اين عهدشكنى در بنى النضير اين بود كه مردى از اصحاب آن جناب دو نفر را ترور كرده بود، و قرار شد كه به صاحبان خون، ديه و خونبها بپردازند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به ميان بنى النضير آمد تا از آنان مقدارى پول براى اين منظور قرض كند. در بين افراد بنى النضير كعب بن اشرف بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر وى در آمد. كعب گفت: مرحبا اى ابو القاسم، خوش آمدى. و برخاست و چنين وانمود كرد كه مىخواهد طعامى درست كند، ولى در دل نقشه كشتن آن جناب را مىريخت، و در سر مىپروراند كه بعد از كشتن آن جناب بر سر اصحابش بتازد. در همين حال جبرئيل نازل و جريان را به آن جناب اطلاع داد. حضرت برخاست و به مدينه برگشت، و به محمد بن مسلمه انصارى فرمود: برو در قبيله بنى النضير، و به مردم آنجا بگو كه خداى عز و جل توطئه شما را به من خبر داد، يا از سرزمين ما بيرون شويد، و يا آماده جنگ باشيد. آنان گفتند از بلاد تو بيرون مىشويم.
از سوى ديگر عبد اللَّه بن ابى شخصى را نزد ايشان فرستاد كه بيرون نرويد، و هم چنان در محل خود بمانيد، و با محمد جنگ كنيد كه اگر چنين كنيد من با قوم خود و هم سوگندانم شما را يارى خواهم كرد، و اگر هم بيرون برويد من نيز با شما بيرون مىآيم، و اگر قتال كنيد با شما در قتال همدست مىشوم. قبيله بنى النضير چون اين وعده را شنيدند دلگرم شده، تصميم گرفتند بمانند، و به اصلاح قلعهها پرداخته آماده جنگ شدند، و شخصى را نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرستادند كه ما از ديار خود بيرون نمىرويم، هر كارى كه مىخواهى بكن. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برخاست و تكبير گفت، اصحابش يكصدا تكبير گفتند. به امير المؤمنين فرمود: تو پيشاپيش لشكر به قبيله بنى النضير برو. امير المؤمنين بيرق جنگ را برداشت، و به راه افتاد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) قلعه آنان را محاصره كرد، و عبد اللَّه بن ابى به كمك آنان نيامد، و بدينسان ايشان را فريب داد.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به هر يك از قلعههاى ايشان كه نزديك مىشد آن قلعه را خراب مىكردند، و به قلعه بعدى منتقل مىشدند. و با اينكه بعضى از يهوديان خانههاى گران بها داشتند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دستور داد درختان
خرماى آنان را قطع كنند. يهوديان به جزع در آمدند، و گفتند: اى محمد! مگر خداى تعالى تو را امر به فساد كرده، اگر اين درختان از تو شد بگذار سالم از آن تو باشد، و اگر از ما است چرا قطع مىكنى.
يهوديان وقتى چنين ديدند گفتند: اى محمد! ما حاضريم از سرزمين تو بيرون شويم، به شرطى كه اموال ما را به ما بدهى. حضرت فرمود: اين كار را نمىكنم، و ليكن به شما اجازه مىدهم از اموالتان آن مقدار را كه شتران شما حمل كند با خود ببريد. يهوديان قبول نكردند، و چند روزى هم ماندند، آنگاه گفتند مىرويم، و به مقدار بار شتران از اموال خود مىبريم. فرمود: نه بايد برويد و هيچ چيز با خود نبريد، هر كس از شما را ببينيم كه با خود چيزى مىبرد او را خواهيم كشت.
يهوديان از قلعههاى خود بيرون شده، جمعى از ايشان به فدك، و جمعى به وادى القرى، و گروهى به شام رفتند. در اين باره بود كه آيات زير نازل شد: ﴿هُوَ اَلَّذِي أَخْرَجَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا... فَإِنَّ اَللَّهَ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ﴾. و در باره اعتراضى كه يهوديان به آن جناب در مورد قطع اشجار كرده بودند، فرمود: ﴿مَا قَطَعْتُمْ مِنْ لِينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوهَا قَائِمَةً عَلىَ أُصُولِهَا فَبِإِذْنِ اَللَّهِ... رَبَّنَا إِنَّكَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ﴾.
و در باره عبد اللَّه بن ابى، و همفكرانش اين آيه نازل شد: ﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ نَافَقُوا... ثُمَّ لاَ يُنْصَرُونَ﴾1.
و در مجمع البيان از ابن عباس روايت آورده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مردم بنى النضير را محاصره كرد، به طورى كه كاملا در چنگال او قرار گرفتند، و به ناچار حاضر شدند هر چه آن جناب خواست بدهند، و در آخر اين طور با ايشان مصالحه كرد كه جان خود را سالم برگرفته از سرزمين و وطن خود بيرون شوند، و ايشان را به اذرعات شام گسيل بدارد. و براى هر سه نفر از ايشان يك شتر و يك مشك آب داد.
يهوديان به اذرعات شام، و به اريحا رفتند، مگر دو خانواده از آنان يكى خانواده ابى الحقيق، و يكى خانواده حى بن اخطب، كه به خيبر رفتند. و طايفهاى هم خود را به حيره رساندند2.
و نيز در همان كتاب از محمد بن مسلمه روايت آورده كه گفت: رسول خدا (صلى
الله عليه وآله و سلم) مرا به سوى طايفه بنى النضير فرستاد و دستور داد تا به ايشان سه شب مهلت دهم تا در اين سه شب از سرزمين خود كوچ كنند1.
و نيز از محمد بن اسحاق روايت آورده كه گفت: بيرون كردن بنى النضير از قلعههايشان بعد از مراجعت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از جنگ احد اتفاق افتاد، و فتح بنى قريظه بعد از مراجعتش از جنگ احزاب رخ داد، ولى نظر زهرى اين است كه اخراج بنى النضير شش ماه بعد از واقعه بدر، و زمانى اتفاق افتاد كه هنوز جنگ احد واقع نشده بود2.
باز از ابن عباس روايت كرده كه گفت: آيه شريفه ﴿مَا أَفَاءَ اَللَّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ اَلْقُرىَ...﴾ در باره اموال كفار» اهل قرىنازل شد. و اهل قرى عبارت بودند از بنى النضير و بنى قريظه كه در مدينه بودند، و اهل فدك كه سرزمينى است در سه ميلى مدينه، و اهل خيبر و دهات عرينه و ينبع كه خداى تعالى اختيار اموال اينان را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سپرد، تا به هر نحوى كه خواست در آن حكم كند، و خبر داد كه تمامى اين اموال ملك شخصى او است، و لذا عدهاى اعتراض كردند كه چرا اين اموال را تقسيم نمىكند، در پاسخشان آيه مذكور نازل شد3.
و نيز در مجمع البيان از ابن عباس نقل شده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در حادثه بنى النضير به انصار فرمود: اگر ميل داريد آنچه از مال و خانه و زمين داريد با مهاجرين تقسيم كنيد، و در غنائم بنى النضير هم با آنان شريك باشيد، و اگر بخواهيد مىتوانيد مال و خانه و زمين شما مال خودتان باشد، و غنائم بنى النضير تنها در بين مهاجرين تقسيم گردد. انصار در پاسخ گفتند: هم اموال و زمينهاى خود را با آنان تقسيم مىكنيم، و هم غنائم بنى النضير را به آنان واگذار مىنماييم، و از آن سهم نمىخواهيم. در اين مورد بود كه آيه شريفه ﴿وَ يُؤْثِرُونَ عَلىَ أَنْفُسِهِمْ...﴾ نازل گرديد4.
مؤلف: در ايثار انصار و اينكه آيه شريفه در باره آن نازل شده داستانهايى ديگر روايت شده. و ظاهرا همه اين روايات از باب تطبيق آيه بر يك واقعه و داستان بوده، نه اينكه آيه تنها در باره فلان قصه نازل شده باشد. معانى سابق در الدر المنثور به طرق بسيار مختلف نيز نقل شده5.
چند روايت در باره فىء و موارد مصرف آن، و در ذيل آيه ﴿مَا آتَاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ...﴾
و در كتاب توحيد از على (علیه السلام) روايت شده كه در پاسخ شخصى كه آياتى از قرآن برايش مشتبه شده بود در مورد آيه ﴿فَأَتَاهُمُ اَللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا﴾ ا» كه معناى آمدن خدا چيست؟ فرمود: يعنى عذابى بر آنان فرستاد1.
و در تهذيب به سند خود از حلبى از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: فىء در آيه شريفه ﴿مَا أَفَاءَ اَللَّهُ عَلىَ رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَا أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ﴾ عبارت است از آن اموالى كه بدون جنگ و خونريزى از دشمن گرفته شده باشد. و كلمه «أنفال» شامل اين قسم غنيمت هم مىشود، و در حقيقت فىء به منزله انفال است2.
و در مجمع البيان آمده كه منهال بن عمر از على بن الحسين (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: منظور از ذى القربى و يتامى و مساكين و ابن السبيل در آيه ﴿وَ لِذِي اَلْقُرْبىَ وَ اَلْيَتَامىَ وَ اَلْمَسَاكِينِ وَ اِبْنِ اَلسَّبِيلِ﴾ قرباى ما، و مسكينان ما، و ابن السبيل ما است3.
مؤلف: اين معنا در تهذيب از سليم بن قيس از امير المؤمنين (علیه السلام) نيز روايت شده. و در مجمع البيان بعد از نقل روايت منهال گفته است: همه فقهاء گفتهاند كه منظور آيه، يتاماى عموم مردم است، و همچنين مساكين و ابناى سبيل. و اين معنا از ائمه (علیه السلام) هم روايت شده4.
و در كافى به سند خود از زراره نقل كرده كه از حضرت باقر و حضرت صادق (علیه السلام) شنيده كه فرمودند: خداى تعالى امور خلق خود را به پيامبرش تفويض نموده تا معلوم كند اطاعتشان چگونه است، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمودند: ﴿مَا آتَاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا﴾5.
مؤلف: روايات در اين معنا از ائمه اهل بيت (علیه السلام) بسيار وارد شده، و مراد از «واگذار نمودن امور خلق» به طورى كه از روايات برمىآيد، امضايى است كه خداى تعالى از تشريعات رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نموده، و اطاعت آن جناب را در آن تشريعات واجب ساخته، و ولايت و سرپرستى مردم را به آن جناب واگذار نموده. اين است معناى تفويض نه اينكه از خود سلب اختيار نموده، و امور را به كلى به آن جناب واگذار كرده
باشد، چون چنين چيزى عقلا محال است.
چند روايت در باره ايمان و اينكه دين حب، و حب دين است و در باره صفت رذيله «شح»
و نيز در همان كتاب به سند خود از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: ايمان اجزايى دارد كه به هم متصلند، پس ايمان خود يك خانه است، هم چنان كه اسلام يك خانه، و كفر يك خانه است (و لذا مىگويند: فلان جا دار الايمان است، يا دار الكفر است)1.
و در كتاب محاسن به سند خود از ابى عبيده از امام باقر (علیه السلام) روايت شده كه در ضمن حديثى فرمود: اى زياد! واى بر تو، مگر دين بجز حب چيز ديگرى است. مگر نمىبينى كلام خداى را كه مىفرمايد: ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اَللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اَللَّهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ﴾ آيا به كلام خدا نظر نمىكنيد كه به محمد (صلوات اللَّه عليه) فرموده: ﴿حَبَّبَ إِلَيْكُمُ اَلْإِيمَانَ وَ زَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ﴾ ايمان را محبوب دلهايتان كرد، و آن را در دلهايتان بياراست».و نيز فرموده: ﴿يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَيْهِمْ﴾ دوست مىدارند مسلمانانى را كه به سويشان هجرت مىكنند».آنگاه فرمود: پس دين همان حب است، و حب هم دين است2.
و در مجمع البيان مىگويد: در حديثى آمده كه بخل و ايمان در قلب هيچ مسلمانى جمع نمىشود، و همچنين غبار در راه خدا و دود جهنم در جوف مرد مسلمانى جمع نمىشود3.
و در كتاب فقيه آمده كه: فضل بن ابى قره سمندى گفته است: امام صادق (علیه السلام) به من فرمود: آيا مىدانى «شحيح» كيست؟ عرضه داشتم: شحيح همان بخيل است. فرمود: نه، شحيح از بخيل بدتر است، براى اينكه بخيل به معناى كسى است كه از آنچه خودش دارد بخل مىورزد، و در راه خدا نمىدهد، ولى شحيح كسى است كه حتى از آنچه در دست مردم است بخل مىورزد، نه خودش به كسى چيزى مىدهد، و نه مىگذارد ديگران بدهند، و حتى هيچ چيزى در دست مردم نمىبيند، مگر اينكه آرزو مىكند از آن او مىبود، چه از حلال و چه از حرام، و به هيچ رزقى از خداى عز و جل قانع نمىشود4.
[سوره حشر (59): آيات 11 تا 17]
﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ نَافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوَانِهِمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَ لاَ نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَداً أَبَداً وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ وَ اَللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ١١ لَئِنْ أُخْرِجُوا لاَ يَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَ لَئِنْ قُوتِلُوا لاَ يَنْصُرُونَهُمْ وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ اَلْأَدْبَارَ ثُمَّ لاَ يُنْصَرُونَ١٢ لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِي صُدُورِهِمْ مِنَ اَللَّهِ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ يَفْقَهُونَ١٣ لاَ يُقَاتِلُونَكُمْ جَمِيعاً إِلاَّ فِي قُرىً مُحَصَّنَةٍ أَوْ مِنْ وَرَاءِ جُدُرٍ بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ تَحْسَبُهُمْ جَمِيعاً وَ قُلُوبُهُمْ شَتَّى ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ يَعْقِلُونَ١٤ كَمَثَلِ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَرِيباً ذَاقُوا وَبَالَ أَمْرِهِمْ وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ١٥ كَمَثَلِ اَلشَّيْطَانِ إِذْ قَالَ لِلْإِنْسَانِ اُكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخَافُ اَللَّهَ رَبَّ اَلْعَالَمِينَ١٦ فَكَانَ عَاقِبَتَهُمَا أَنَّهُمَا فِي اَلنَّارِ خَالِدَيْنِ فِيهَا وَ ذَلِكَ جَزَاءُ اَلظَّالِمِينَ١٧﴾
ترجمه آيات
آيا به وضع كسانى كه نفاق ورزيدند نينديشيدى كه به برادران خود، يعنى به آنهايى كه از اهل كتاب كافر شدند، مىگويند: اگر مسلمانان شما را از ديارتان بيرون كنند ما نيز مطمئنا با شما بيرون خواهيم شد و در باره شما احدى را ابدا اطاعت نخواهيم كرد و اگر با شما جنگ كنند بطور يقين و حتما ياريتان خواهيم نمود و خدا شهادت مىدهد به اينكه ايشان دروغگويند (11).
و مسلما اگر بنى النضير از ديارشان بيرون شوند اين منافقين با آنان بيرون نخواهند رفت و اگر با ايشان بجنگند ياريشان نخواهند نمود و بر فرض هم كه ياريشان كنند در وسط كارزار فرار خواهند كرد و آن وقت خودشان هم يارى نخواهند شد (12).
شما مسلمانان در نظر آنان ترسناكتريد از خدا و اين بدان جهت است كه ايشان مردمى نفهمند (13).
اينها دسته جمعى با شما نمىجنگند مگر در داخل قريههاى محكم و يا از پس ديوارها. شجاعتشان بين خودشان شديد است تو آنان را متحد مىبينى ولى دلهايشان پراكنده است و اين بدان جهت است كه مردمى بىتعقلاند (14).
وضع آنان درست مثل كسانى است كه قبل از ايشان در همين سالهاى نزديك وبال كار خود را چشيدند و عذابى اليم هم در پى دارند (15).
درست مثل شيطان كه به انسان گفت كافر شو و چون كافر شد گفت من از تو بيزارم من از خدا مىترسم كه رب العالمين است (16).
در نتيجه عاقبت آن شيطان و آن انسان كافر اين شد كه هر دو براى ابد در آتشند و همين است كيفر ستمكاران (17).
بيان آيات دروغگويى و پيمان شكنى منافقين در وعدهها و قرارهايى كه با برادران كافرشان مىگذارند
اين آيات به حال منافقين و وعدههايى كه به مردم بنى النضير دادند كه اگر با مسلمين بجنگيد كمكتان مىكنيم، و اگر بيرون برويد با شما مىآييم، و نيز به خلف وعدهشان اشاره مىكند.
﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ نَافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوَانِهِمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ اَلْكِتَابِ...﴾
كلمه «اخوان» جمع «اخوة» است، و كلمه «اخوة» جمع «أخ - برادر» است. و كلمه «اخوة» - به ضم همزه و ضم خاء - به معناى مشترك بودن دو نفر در انتسابشان به يك پدر است. اين معناى اصلى اخوت است، ولى بعدها در معنايش توسعه داده، در افراد مشترك در يك عقيده، و يا مشترك در صداقت و امثال آن نيز استعمال شده، البته كلمه «اخوة» بيشتر در همان معناى اصلى به كار مىرود. و به طورى كه گفتهاند: بيشتر مورد استعمال «اخوان» اشتراك در اعتقاد و امثال آن است.
استفهامى كه در ابتداى آيه آمده استفهام تعجبى است. و منظور از جمله ﴿اَلَّذِينَ
نَافَقُوا﴾ عبد اللَّه بن ابى و ياران او است. و مراد از «برادران ايشان از اهل كتاب» به طورى كه سياق شهادت مىدهد همان يهوديان بنى النضير است، براى اينكه مفاد آيات اين است كه اين كفار از اهل كتاب كه برادران منافقين بودهاند مردمى بودهاند كه امرشان دائر شده بين ماندن و جنگيدن بعد از جنگيدن قومى ديگر، و يا ترك وطن كردن و رفتن. و چنين مردمى جز همان مردم بنى النضير نمىتوانند باشند، چون تنها آنها بودند كه بعد از بنى قينقاع چنين سرنوشتى پيدا كردند.
﴿لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَ لاَ نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَداً أَبَداً وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ﴾ اين آيه حكايت كلام منافقين است، و حرف لام در جمله ﴿لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ﴾ لام قسم است. و معنايش اين است كه: ما سوگند مىخوريم كه هر گاه مسلمانان شما را از ديارتان بيرون كنند ما نيز از ديار خود بيرون شده، همه جا با شما مىآييم، نه از شما جدا شويم، و نه در جدا شدن از شما سخن كسى را گوش دهيم. و اگر مسلمانان به جنگ شما آيند به ياريتان آييم.
﴿وَ اَللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ﴾ در اين جمله آشكار و صريح مىفرمايد: منافقين به اين وعده خود وفا نخواهند كرد.
﴿لَئِنْ أُخْرِجُوا لاَ يَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَ لَئِنْ قُوتِلُوا لاَ يَنْصُرُونَهُمْ﴾
در جمله قبلى به طور اجمال وعده منافقين را تكذيب مىكرد. و در اين قسمت از آيه به طور تفصيل آن را تكذيب نموده، لام سوگند را به منظور تاكيد تكرار مىكند. و معنايش اين است كه: سوگند مىخورم، كه اگر بنى النضير از ديارشان بيرون شوند، منافقين با ايشان بيرون نخواهند رفت. و باز سوگند مىخورم كه اگر به جنگ مبتلا شوند ياريشان نخواهند كرد1.
﴿وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ اَلْأَدْبَارَ ثُمَّ لاَ يُنْصَرُونَ﴾
اين جمله اشاره است به اينكه: بر فرضى كه جنگى واقع شود - كه ابدا واقع نمىشود و نشد - جنگى با دوام نخواهد بود، و يارى منافقين سودى به حال يهوديان نخواهد داشت، بلكه خود آنان پا به فرار خواهند گذاشت، و بدون اينكه كسى ياريشان كند همه هلاك خواهند شد.
﴿لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِي صُدُورِهِمْ مِنَ اَللَّهِ...﴾
همه ضميرهاى جمع به منافقين برمىگردد. و كلمه «رهبة» به معناى خشيت و ترس است. و اين آيه شريفه جمله ﴿وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ اَلْأَدْبَارَ﴾ را تعليل نموده، بيان مىكند كه چرا در فرض يارى دادن فرار مىكنند. مىفرمايد: علتش اين است كه منافقين از شما مسلمانان بيشتر مىترسند تا از خدا، و به همين جهت اگر به جنگ شما آيند در مقابل شما تاب مقاومت نمىآورند. اين علت را با علتى ديگر تعليل نموده، مىفرمايد: علت بيشتر ترسيدنشان اين است كه مردمى نادان هستند: ﴿ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ يَفْقَهُونَ﴾. و اشاره با كلمه «ذلك» به بيشتر ترسيدنشان از مؤمنين است، و معنايش چنين است: اينكه گفتيم از شما بيشتر مىترسند تا از خدا، علتش اين است كه مردمى بىشعورند، يعنى آن طور كه بايد نمىفهمند. و اگر حقيقت امر را مىفهميدند، دستگيرشان مىشد كه زمام امر به دست خداست، نه به دست غير خدا، حال اين غير خدا چه مسلمانان باشند، و چه ديگران غير از خداى تعالى كسى قادر بر هيچ عمل خير يا شر و نافع و ضارى نيست مگر به حول و قوه او. پس منافقين نبايد از كسى جز خدا بترسند.
﴿لاَ يُقَاتِلُونَكُمْ جَمِيعاً إِلاَّ فِي قُرىً مُحَصَّنَةٍ أَوْ مِنْ وَرَاءِ جُدُرٍ...﴾
اين آيه شريفه هم اثر رهبت منافقين از مسلمين را بيان مىكند، و هم اثر بزدلى يهوديان را. مىفرمايد: بنى النضير و منافقين هر دو طايفه از جنگيدن با شما در فضاى باز خوددارى مىكنند، و جز در قلعههاى محكم و يا از پس و پشت ديوارها با شما كارزار نمىكنند.
﴿بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ﴾ يعنى شجاعت و دلاوريشان در بين خودشان شديد است، اما همين كه با شما روبرو مىشوند خداى تعالى رعبى از شما به دلهايشان مىافكند، و در نتيجه از شما سخت مىترسند.
﴿تَحْسَبُهُمْ جَمِيعاً وَ قُلُوبُهُمْ شَتَّى﴾ تو اى پيامبر! ايشان را متحد و متشكل مىبينى، و مىپندارى كه با هم الفت و اتحاد دارند، ولى اينطور نيست، دلهايشان متفرق و پراكنده است، و همين عامل قوى براى خوارى و بيچارگى ايشان است. و علت آن پراكندگى هم اين است كه مردمى فاقد تعقلند، چون اگر تعقل مىداشتند متحد گشته آراى خود را يكى مىكردند.
تمثيل حال منافقين به شيطان كه انسان را تا مرز كفر مىكشاند و سپس از او بيزارى مىجويد
﴿كَمَثَلِ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَرِيباً ذَاقُوا وَبَالَ أَمْرِهِمْ وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ﴾
كلمه «وبال» به معناى عاقبت بد است. و كلمه «قريبا» قائم مقام ظرف است، و به
همين جهت منصوب شده، يعنى «در زمانى نزديك».
و جمله «كمثل» خبرى است كه مبتداى آن حذف شده، تقديرش «مثلهم كمثل...» است. و معناى آيه اين است كه: مثل يهوديان بنى النضير در عهدشكنى، و در اينكه منافقين وعده دروغى نصرت به آنان دادند، و سرانجام كارشان به جلاى وطن انجاميد، مثل اقوامى است كه در اين نزديكىها قبل از ايشان بودند. و منظور از آن اقوام «بنى قينقاع» است كه تيره ديگرى از يهوديان مدينه بودند، آنها هم بعد از جنگ بدر عهدشكنى كردند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از سرزمين مدينه بيرونشان كرد، و به سرزمين اذرعات فرستاد. منافقين به آنها هم نيرنگ زدند وعده داده بودند كه در باره آنان با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) صحبت مىكنند و نمىگذارند آن جناب بيرونشان كند. و بنى قينقاع فريب آنان را خورده سرانجام از مدينه بيرون شدند، و وبال كار خود را چشيدند، و در آخرت عذابى اليم دارند.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: منظور از جمله ﴿اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ﴾ كفار مكه است كه در جنگ بدر وبال كفر خود را چشيدند. ولى بيان قبلى با سياق آيه بهتر مىسازد.
به هر حال مثلى كه در آيه شريفه زده شده براى قوم بنى النضير است، نه براى منافقين، چون از سياق اين طور استفاده مىشود.
﴿كَمَثَلِ اَلشَّيْطَانِ إِذْ قَالَ لِلْإِنْسَانِ اُكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكَ...﴾
از ظاهر سياق برمىآيد كه اين مثل بيانگر حال منافقين باشد، كه بنى النضير را فريب داده، وعده نصرتشان دادند، و به آن عمل نكرده، در هنگام حاجت و سختى تنهايشان گذاشتند.
و باز از ظاهر سياق استفاده مىشود كه منظور از شيطان، ابليس، و منظور از انسان، آدم ابو البشر نيست، بلكه منظور از اولى جنس شيطان، و از دومى جنس آدميان است كه شيطان هر انسانى او را به سوى كفر دعوت نموده و براى اينكه دعوتش را بپذيرد متاعهاى زندگى دنيا را در نظرش زينت داده، و روگردانى از حق را با وعدههاى دروغى و آرزوهاى بيجا در نظر وى جلوه مىدهد، و او را گرفتار كفر مىسازد، به طورى كه در طول عمر از كفر خود خرسندى هم مىكند تا آنكه نشانههاى مردن يكى پس از ديگرى برسند، آن وقت به تدريج مىفهمد آرزوهايى كه شيطانش در دلش افكنده سرابى بيش نبوده و يك عمر فريب آن
سراب را خورده، و با خيال بازى مىكرده، آن وقت همان شيطان خود را كنار كشيده، مىگويد: من از تو و رفتار تو بيزارم، و نه تنها به وعدههايش عمل نمىكند، بلكه اين سوز را هم به او مىگذارد كه ﴿إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخَافُ اَللَّهَ رَبَّ اَلْعَالَمِينَ﴾.
و كوتاه سخن آنكه: مثل منافقين در اينكه مردم بنى النضير را به مخالفت با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) واداشته، و وعده نصرتشان دادند، و سپس بىوفايى كرده، وعده خود را خلف نمودند، نظير مثل شيطان است در اينكه انسان را به سوى كفر مىخواند، و با وعدههاى دروغىاش فريبش داده، به كفر وادارش مىكند. و در آخر از او بيزارى جسته، بعد از يك عمر كفر ورزيدن، در روزى كه بسيار به كمك نيازمند است تنهايش مىگذارد.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: مراد از آوردن اين مثل، اشاره به داستان برصيصاى عابد است كه شيطان زناى با زنى را در نظرش جلوه داد، و در آخرش به كفرش هم كشانيد كه داستانش در بحث روايتى آينده - ان شاء اللَّه تعالى - خواهد آمد.
بعضى2 ديگر گفتهاند: منظور از اين مثل كه فرمود ﴿كَمَثَلِ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَرِيباً﴾ بيان حال كفار مكه در روز جنگ بدر است كه نقل اين قول در سابق هم گذشت. و مراد از كلمه «انسان» در اين مثل ابو جهل است. و منظور از اينكه فرموده «شيطان به او گفت كفر بورز» همان داستانى است كه خداى تعالى در اين خصوص نقل نموده است: ﴿وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ وَ قَالَ لاَ غَالِبَ لَكُمُ اَلْيَوْمَ مِنَ اَلنَّاسِ وَ إِنِّي جَارٌ لَكُمْ فَلَمَّا تَرَاءَتِ اَلْفِئَتَانِ نَكَصَ عَلىَ عَقِبَيْهِ وَ قَالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكُمْ إِنِّي أَرىَ مَا لاَ تَرَوْنَ إِنِّي أَخَافُ اَللَّهَ وَ اَللَّهُ شَدِيدُ اَلْعِقَابِ﴾3.
بنابراين احتمال، گفتار شيطان كه گفت ﴿إِنِّي أَخَافُ اَللَّهَ رَبَّ اَلْعَالَمِينَ﴾ كلامى جدى بوده است، چون مىترسيده همان فرشتگانى كه در بدر نازل شده بودند تا مؤمنين را يارى كنند، او را عذاب كنند. و اما بنا بر دو وجه قبلى، گفتار مذكور جدى نبوده، بلكه نوعى استهزاء و خوار داشتن بوده است.
﴿فَكَانَ عَاقِبَتَهُمَا أَنَّهُمَا فِي اَلنَّارِ خَالِدَيْنِ فِيهَا وَ ذَلِكَ جَزَاءُ اَلظَّالِمِينَ﴾
از ظاهر آيه برمىآيد كه ضميرهاى تثنيه به شيطان و انسان برمىگردد كه نامشان در ضمن مثل گذشته آمده بود. در نتيجه در اين آيه عاقبت شيطان در فريبكارىاش و عاقبت انسان در فريب خوردن و گمراه شدنش بيان شده، و در آن اشاره شده كه اين عاقبت هم عاقبت منافقين است در وعدههاى دروغين كه به بنى النضير دادند، و هم عاقبت بنى النضير است در فريب خوردنشان از وعدههاى دروغى منافقين، و در اصرارشان بر مخالفت با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم). و معناى آيه روشن است.
بحث روايتى (چند روايت راجع به تبعيد بنى النضير، عهد شكنى منافقان با آنان و داستان برصيصاى عابد كه كارش به كفر انجاميد)
در الدر المنثور است كه ابن اسحاق، ابن منذر، و ابو نعيم - در كتاب دلائل - از ابن عباس روايت كردهاند كه گروهى از قبيله بنى عوف بن حارث - كه عبد اللَّه بن ابى بن سلول، و وديعة بن مالك، و سويد، و داعس از ايشان بودند - شخصى را نزد بنى النضير فرستادند كه قلعههاى خود را خالى نكنيد، و ايستادگى كنيد و ما به آسانى شما را تسليم دشمن نمىكنيم، و اگر كارتان به جنگ بيانجامد با دشمن شما مىجنگيم، و اگر به جلاى وطن بكشد، با شما مىآييم، و ما نيز جلاى وطن مىكنيم. بنى النضير به اميد يارى آنان تن به جنگ دادند، ولى منافقين ياريشان نكردند، براى اينكه خدا ترس از مسلمانان را در دلهايشان بيفكند.
به ناچار بنى النضير از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خواهش كردند به ريختن خون ايشان نپردازد، و به جلاى وطن ايشان رضايت دهد، و قبول كردند كه بيش از بار يك شتر از اموال خود نبرند، و هر چه حلقه (گويا منظور طلا آلات باشد) دارند نيز با خود نبرند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم اين تقاضا را پذيرفت. و بنى النضير (براى اينكه خانههايشان سالم به دست مسلمين نيفتد) آنها را خراب كردند، و آن را (گويا منظور اثاث است) بر پشت شتر خود نهاده روانه خيبر شدند، و بعضى هم به شام رفتند1.
مؤلف: اين روايت با تعدادى از روايات كه مىگفت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در آغاز شرط كرد كه بيش از بار يك شتر نبرند، منافات دارد، چون در آن روايات آمده كه بنى النضير اول اين پيشنهاد را نپذيرفتند، و در آخر وقتى از روى ناچارى پذيرفتند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) قبول نكرد، و فرمود: اجازه نداريد به غير از زن و بچه خود
چيزى ببريد. و آنها ناگزير شدند دست خالى بيرون شوند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به هر سه نفر از آنان يك شتر و يك مشك آب داد.
و نيز در همان كتابست كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير آيه شريفه ﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ نَافَقُوا﴾ گفته است: اينها عبارت بودند از عبد اللَّه بن ابى بن سلول، رفاعة بن تابوت، عبد اللَّه بن نبتل، اوس بن قيظى، و برادرانشان1 از بنى النضير2.
مؤلف: منظور روايت اين نيست كه تنها اين نامبردگان، در اين توطئه دست داشتهاند، پس با روايت قبلى كه افراد ديگرى را نام مىبرد منافات ندارد.
و باز در الدر المنثور است كه ابن ابى الدنيا - در كتاب مكائد الشيطان - و ابن مردويه، و بيهقى در - كتاب شعب الايمان - از عبيد بن رفاعة دارمى - و او سند را مىرساند به رسول خدا - كه راوى گفت، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: در بنى اسرائيل راهبى بود. شيطان، دخترى را بيمار كرد، و به دل خانوادهاش انداخت كه دواى درد دخترتان نزد فلان راهب است. دختر را نزد راهب بردند، او از نگهدارى دختر امتناع مىكرد، و ايشان اصرار مىكردند تا سرانجام قبول كرد، و دختر نزد راهب بماند.
روزى شيطان راهب را وسوسه كرد، و كامگيرى از او را در نظر وى زينت داد، و هم چنان او را وسوسه كرد تا آنكه دختر را حامله كرد، بعد از آنكه دختر حامله شد، شيطان به دلش انداخت كه هم اكنون رسوا خواهى شد او را بكش، و اگر خانوادهاش آمدند كه دختر ما چه شد بگو دخترتان مرد. راهب دختر را كشت، و دفن كرد. از سوى ديگر شيطان نزد خانواده دختر رفت، و گفت: راهب دخترتان را حامله كرد و سپس او را كشت، خانواده دختر نزد راهب آمدند كه دختر ما چه شد؟ گفت دخترتان مرد، خانواده دختر، راهب را دستگير كردند.
شيطان به سوى او برگشت، و گفت: من بودم كه جنايت تو را به خانواده دختر گزارش دادم، و من بودم كه تو را به اين گرفتارى دچار ساختم، حال اگر هر چه گفتم اطاعت كنى نجات مىيابى، راهب قبول كرد. گفت: بايد دو نوبت برايم سجده كنى. راهب دو بار براى شيطان سجده كرد. و آيه شريفه ﴿كَمَثَلِ اَلشَّيْطَانِ إِذْ قَالَ لِلْإِنْسَانِ اُكْفُرْ...﴾ اشاره به اين داستان دارد3.
مؤلف: اين قصه معروف است، و به طور مختصر و يا مفصل در روايات بسيارى آمده است.
[سوره حشر (59): آيات 18 تا 24]
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنَّ اَللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ١٨ وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اَللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولَئِكَ هُمُ اَلْفَاسِقُونَ١٩ لاَ يَسْتَوِي أَصْحَابُ اَلنَّارِ وَ أَصْحَابُ اَلْجَنَّةِ أَصْحَابُ اَلْجَنَّةِ هُمُ اَلْفَائِزُونَ٢٠لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا اَلْقُرْآنَ عَلىَ جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اَللَّهِ وَ تِلْكَ اَلْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ٢١ هُوَ اَللَّهُ اَلَّذِي لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ عَالِمُ اَلْغَيْبِ وَ اَلشَّهَادَةِ هُوَ اَلرَّحْمَنُ اَلرَّحِيمُ٢٢ هُوَ اَللَّهُ اَلَّذِي لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ اَلْمَلِكُ اَلْقُدُّوسُ اَلسَّلاَمُ اَلْمُؤْمِنُ اَلْمُهَيْمِنُ اَلْعَزِيزُ اَلْجَبَّارُ اَلْمُتَكَبِّرُ سُبْحَانَ اَللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ٢٣ هُوَ اَللَّهُ اَلْخَالِقُ اَلْبَارِئُ اَلْمُصَوِّرُ لَهُ اَلْأَسْمَاءُ اَلْحُسْنىَ يُسَبِّحُ لَهُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ٢٤﴾
ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آوردهايد! از خدا بترسيد. و هر انسانى منتظر رسيدن به اعمالى كه از پيش فرستاده باشد. و از خدا بترسيد چون خدا با خبر است از آنچه مىكنيد (18).
و مانند آن كسانى مباشيد كه خدا را فراموش كردند و خدا هم خود آنان را از ياد خودشان ببرد و ايشان همان فاسقانند (19).
اصحاب دوزخ و اصحاب بهشت يكسان نيستند و معلوم است كه بهشتيان رستگارند (20).
اگر، اين قرآن را بر كوهى نازل كرده بوديم مسلما او را مىديدى كه خاشع و از ترس خدا متلاشى
مىشود. اين مثلهايى است كه براى مردم مىزنيم تا شايد به فكر بيفتند (21).
او اللَّه است كه هيچ معبودى به جز او نيست عالم به غيب و آشكار است او رحمان و رحيم است (22).
او اللَّه است كه هيچ معبودى جز او نيست ملك و منزه است، سلام و ايمنى دهنده است مسلط و مقتدر است جبار و متكبر است، آرى اللَّه منزه است از آن شركها كه برايش مىورزند (23).
او اللَّه است كه آفريننده و پديد آورنده و صورتگر است او اسمايى حسنى دارد آنچه در آسمانها و زمين است تسبيحگوى اويند و او عزيزى است حكيم (24).
بيان آيات معارف و مواعظى كه از مضامين اين آيات برداشت مىشود
مضمونى كه اين آيات شريفه دارد به منزله نتيجهاى است كه از آيات سوره گرفته مىشود. در سوره به مخالفت و دشمنى يهوديان بنى النضير و عهدشكنى آنان اشاره شده كه همين مخالفتشان آنان را به خسران در دنيا و آخرت افكند. و نيز در سوره آمده كه منافقين، بنى النضير را در مخالفت با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تحريك مىكردند، و همين باعث هلاكتشان شد، و سبب حقيقى در اين جريان اين بود كه اين مردم در اعمال خود، خدا را رعايت نمىكردند و او را فراموش نموده، و خدا هم ايشان را به فراموشى سپرد، نتيجهاش اين شد كه خير خود را اختيار نكردند، و آنچه مايه صلاح دنيا و آخرتشان بود بر نگزيدند، و در آخر سرگردان و هلاك شدند.
پس بر كسى كه ايمان به خدا و رسول و روز جزا دارد واجب است كه پروردگار خود را به ياد آورد، و او را فراموش ننمايد، و ببيند چه عملى مايه پيشرفت آخرت او است، و به درد آن روزش مىخورد كه به سوى پروردگارش برمىگردد. و بداند كه عمل او هر چه باشد عليه او حفظ مىشود، و خداى تعالى در آن روز به حساب آن مىرسد، و او را بر طبق آن محاسبه و جزا مىدهد، جزائى كه ديگر از او جدا نخواهد شد.
و اين همان هدفى است كه آيه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ لِغَدٍ﴾ دنبال نموده، مؤمنين را وادار مىكند كه به ياد خداى سبحان باشند، و او را فراموش نكنند، و مراقب اعمال خود باشند، كه چه مىكنند، صالح آنها كدام، و طالحش كدام است، چون سعادت زندگى آخرتشان به اعمالشان بستگى دارد. و مراقب باشند كه جز اعمال صالح انجام ندهند، و صالح را هم خالص براى رضاى خدا به جاى آورند، و اين مراقبت را استمرار دهند، و همواره از نفس خود حساب بكشند، و هر عمل نيكى كه در كردههاى خود
يافتند خدا را شكرگزارند، و هر عمل زشتى ديدند خود را توبيخ نموده، نفس را مورد مؤاخذه قرار دهند، و از خداى تعالى طلب مغفرت كنند. و ذكر خداى تعالى به ذكرى كه لايق ساحت عظمت و كبريايى او است يعنى ذكر خدا به اسماى حسنى و صفات علياى او كه قرآن بيان نموده تنها راهى است كه انسان را به كمال عبوديت مىرساند، كمالى كه انسان، ما فوق آن، ديگر كمالى ندارد.
و اين بدان جهت است كه انسان عبد محض، و مملوك طلق براى خداى سبحان است، و غير از مملوكيت چيزى ندارد، از هر جهت كه فرض كنى مملوك است و از هيچ جهتى استقلال ندارد. هم چنان كه خداى عز و جل مالك او است، از هر جهت كه فرض شود. و او از هر جهت داراى استقلال است. و معلوم است كه كمال هر چيزى خالص بودن آنست، هم در ذاتش و هم در آثارش. پس كمال انسانى هم در همين است كه خود را بندهاى خالص، و مملوكى براى خدا بداند، و براى خود هيچگونه استقلالى قائل نباشد، و از صفات اخلاقى به آن صفتى متصف باشد، كه سازگار با عبوديت است، نظير خضوع و خشوع و ذلت و استكانت و فقر در برابر ساحت عظمت و عزت و غناى خداى عز و جل. و اعمال و افعالش را طبق اراده او صادر كند، نه هر چه خودش خواست. و در هيچ يك از اين مراحل دچار غفلت نشود، نه در ذاتش، و نه در صفاتش و نه در افعالش.
و همواره به ذات و افعالش نظير تبعيت محض و مملوكيت صرف داشته باشد، و داشتن چنين نظرى دست نمىدهد مگر با توجه باطنى به پروردگارى كه بر هر چيز شهيد و بر هر چيز محيط، و بر هر نفس قائم است. هر كس هر چه بكند او ناظر عمل او است و از او غافل نيست، و فراموشش نمىكند.
در اين هنگام است كه قلبش اطمينان و سكونت پيدا مىكند، هم چنان كه فرموده: ﴿أَلاَ بِذِكْرِ اَللَّهِ تَطْمَئِنُّ اَلْقُلُوبُ﴾1، و در اين هنگام است كه خداى سبحان را به صفات كمالش مىشناسد، آن صفاتى كه اسماى حسنايش حاكى از آن است. و در قبال اين شناسايى صفات عبوديت و جهات نقصش برايش آشكار مىگردد، هر قدر خدا را به آن صفات بيشتر بشناسد خاضعتر، خاشعتر، ذليلتر، و فقيرتر، و حاجتمندتر مىشود.
و معلوم است كه وقتى اين صفات در آدمى پيدا شد، اعمال او صالح مىگردد و ممكن نيست عمل طالحى از او سر بزند، براى اينكه چنين كسى دائما خود را حاضر درگاه مىداند، و همواره به ياد خداست، هم چنان كه خداى تعالى فرموده: ﴿وَ اُذْكُرْ رَبَّكَ فِي نَفْسِكَ
تَضَرُّعاً وَ خِيفَةً وَ دُونَ اَلْجَهْرِ مِنَ اَلْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَ اَلْآصَالِ وَ لاَ تَكُنْ مِنَ اَلْغَافِلِينَ إِنَّ اَلَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ لاَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِهِ وَ يُسَبِّحُونَهُ وَ لَهُ يَسْجُدُونَ﴾1، و نيز فرموده: ﴿فَإِنِ اِسْتَكْبَرُوا فَالَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ يُسَبِّحُونَ لَهُ بِاللَّيْلِ وَ اَلنَّهَارِ وَ هُمْ لاَ يَسْأَمُونَ﴾2.
و آيه شريفه ﴿لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا اَلْقُرْآنَ﴾ - تا آخر آيات مورد بحث - با در نظر گرفتن سياقى كه دارند، به همين معارفى كه ما خاطرنشان كرديم - يعنى شناختن خدا به صفات كمالش، و شناختن نفس به صفاتى مقابل آن صفات، و به عبارتى ديگر: به صفات نقص و حاجت - اشاره مىكنند.
امر به تقوى در اعمال و امر به محاسبه و نظر در اعمال، در آيه : ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ لِغَدٍ﴾
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ لِغَدٍ...﴾
در اين آيه شريفه مؤمنين را به تقوى و پرواى از خدا امر نموده، و با امرى ديگر دستور مىدهد كه در اعمال خود نظر كنند، اعمالى كه براى روز حساب از پيش مىفرستند. و متوجه باشند كه آيا اعمالى كه مىفرستند صالح است، تا اميد ثواب خدا را داشته باشند، و يا طالح است. و بايد از عقاب خدا بهراسند، و از چنان اعمالى توبه نموده نفس را به حساب بكشند.
اما امر اول، يعنى تقوى، كه در احاديث به ورع و پرهيز از حرامهاى خدا تفسير شده، و با در نظر گرفتن اينكه تقوى هم به واجبات ارتباط دارد، و هم به محرمات، لا جرم عبارت مىشود از: اجتناب از ترك واجبات، و اجتناب از انجام دادن محرمات.
و اما امر دوم، يعنى نظر كردن در اعمالى كه آدمى براى فردايش از پيش مىفرستد، امرى ديگرى است غير از تقوى. و نسبتش با تقوى نظير نسبتى است كه يك نظر اصلاحى از ناحيه صنعتگرى در صنعت خود براى تكميل آن صنعت دارد، همان طور كه هر صاحب عملى و هر صانعى در آنچه كرده و آنچه ساخته نظر دقيق مىكند، ببيند آيا عيبى دارد يا نه، تا اگر عيبى در آن ديد در رفع آن بكوشد، و يا اگر از نكتهاى غفلت كرده آن را جبران كند، همچنين يك مؤمن نيز بايد در آنچه كرده دوباره نظر كند، ببيند اگر عيبى داشته آن را برطرف سازد.
پس بر همه مؤمنين واجب است از خدا پروا كنند، و تكاليفى كه خداى تعالى متوجه ايشان كرده به نحو احسن و بدون نقص انجام دهند، نخست او را اطاعت نموده، از نافرمانيش بپرهيزند، و بعد از آنكه اطاعت كردند، دوباره نظرى به كردههاى خود بيندازند، چون اين
اعمال مايه زندگى آخرتشان است كه امروز از پيش مىفرستند، با همين اعمال به حسابشان مىرسند تا معلوم كنند آيا صالح بوده يا نه. پس خود آنان بايد قبلا حساب اعمال را برسند تا اگر صالح بوده اميد ثواب داشته باشند، و اگر طالح بوده از عقابش بترسند، و به درگاه خدا توبه برده، از او طلب مغفرت كنند.
و اين وظيفه، خاص يك نفر و دو نفر نيست، تكليفى است عمومى، و شامل تمامى مؤمنين، براى اينكه همه آنان احتياج به عمل خود دارند، و خود بايد عمل خود را اصلاح كنند، نظر كردن بعضى از آنان كافى از ديگران نيست. چيزى كه هست در بين مؤمنين كسانى كه اين وظيفه را انجام دهند، بسيار كمياباند، به طورى كه مىتوان گفت ناياباند. و جمله «و لتنظر نفس» كه كلمه نفس را مفرد و نكره آورده، به همين نايابى اشاره دارد.
پس اينكه فرمود: ﴿وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ لِغَدٍ﴾ خطابى است به عموم مؤمنين، و ليكن از آنجا كه عامل به اين دستور در بين اهل ايمان و حتى در بين اهل تقوى از مؤمنين در نهايت قلت است، بلكه مىتوان گفت وجود ندارد، براى اينكه مؤمنين و حتى افراد معدودى كه از آنان اهل تقوى هستند، همه مشغول به زندگى دنيايند، و اوقاتشان مستغرق در تدبير معيشت و اصلاح امور زندگى است، لذا آيه شريفه خطاب را به صورت غيبت آورده، آن هم به طور نكره و فرموده: نفسى از نفوس بايد كه بدانچه مىكند نظر بيفكند. و اين نوع خطاب با اينكه تكليف در آن عمومى است، به حسب طبع دلالت بر عتاب و سرزنش مؤمنان دارد. و نيز اشاره دارد بر اينكه افرادى كه شايسته امتثال اين دستور باشند در نهايت كمى هستند.
«ما قدمت لغد» - اين جمله استفهامى از ماهيت عملى است كه براى فرداى خود ذخيره مىكند، و هم بيانگر كلمه «نظر» است. ممكن هم هست كلمه «ما» را در آن موصوله بگيريم، و بگوييم موصول وصلهاش متعلق به نظر است.
در صورت استفهام معنا چنين مىشود: «بايد نفسى از نفوس نظر كند چه عملى براى فرداى خود از پيش فرستاده».و بنابراين كه موصول وصله باشد معنا چنين مىشود: «بايد نفسى از نفوس نظر كند در آنچه براى فرداى خود از پيش فرستاده».
و مراد از كلمه «غد - فردا» روز قيامت است، كه روز حسابرسى اعمال است. و اگر از آن به كلمه «فردا» تعبير كرده براى اين است كه بفهماند قيامت به ايشان نزديك است، آن چنان كه فردا به ديروز نزديك است، هم چنان كه در آيه ﴿إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَ نَرَاهُ قَرِيباً﴾1به اين نزديكى تصريح كرده است.
و معناى آيه چنين است: اى كسانى كه ايمان آوردهايد با اطاعت از خدا تقوى به دست آوريد، اطاعت در جميع اوامر و نواهىاش، و نفسى از نفوس شما بايد در آنچه مىكند نظر افكند، و ببيند چه عملى براى روز حسابش از پيش مىفرستد، آيا عمل صالح است، يا عمل طالح. و اگر صالح است عمل صالحش شايستگى براى قبول خدا را دارد، و يا مردود است؟
و در جمله ﴿وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ إِنَّ اَللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ﴾، براى بار دوم امر به تقوى نموده، مىفرمايد: علت اينكه مىگويم از خدا پروا كنيد اين است كه ﴿إِنَّ اَللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ﴾ او با خبر است از آنچه مىكنيد. و تعليل امر به تقوى به اينكه خدا با خبر از اعمال است، خود دليل بر اين است كه مراد از اين تقوى كه بار دوم امر بدان نموده، تقواى در مقام محاسبه و نظر در اعمال است، نه تقواى در اعمال كه جمله اول آيه بدان امر مىنمود، و مىفرمود: ﴿اِتَّقُوا اَللَّهَ﴾.
پس حاصل كلام اين شد كه: در اول آيه مؤمنين را امر به تقوى در مقام عمل نموده، مىفرمايد عمل شما بايد منحصر در اطاعت خدا و اجتناب گناهان باشد، و در آخر آيه كه دوباره امر به تقوى مىكند، به اين وظيفه دستور داده كه هنگام نظر و محاسبه اعمالى كه كردهايد از خدا پروا كنيد، چنان نباشد كه عمل زشت خود را و يا عمل صالح ولى غير خالص خود را به خاطر اينكه عمل شما است زيبا و خالص به حساب آوريد.
اينجاست كه به خوبى روشن مىگردد كه مراد از تقوى در هر دو مورد يك چيز نيست، بلكه تقواى اولى مربوط به جرم عمل است، و دومى مربوط به اصلاح و اخلاص آن است. اولى مربوط به قبل از عمل است، و دومى راجع به بعد از عمل. و نيز روشن مىگردد اينكه بعضى1 گفتهاند: «اولى راجع به توبه از گناهان گذشته، و دومى مربوط به گناهان آينده است» صحيح نيست. و نظير اين قول گفتار بعضى2 ديگر است كه گفتهاند: امر دومى تاكيد امر اولى است و بس.
بيان رابطه و ملازمه بين فراموش كردن خدا و فراموش كردن خود ﴿وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اَللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ...﴾
﴿وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اَللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ...﴾
كلمه «نسيان» كه مصدر فعل «نسوا» است به معناى زايل شدن صورت معلوم از صفحه خاطر است، البته بعد از آنكه در صفحه خاطر نقش بسته بود. اين معناى اصلى «نسيان» است، ولى در استعمال آن توسعه دادند، و در مطلق روگردانى از چيزى كه قبلا مورد توجه بوده نيز استعمال نمودند. آيه شريفه ﴿وَ قِيلَ اَلْيَوْمَ نَنْسَاكُمْ كَمَا نَسِيتُمْ لِقَاءَ يَوْمِكُمْ هَذَا وَ مَأْوَاكُمُ اَلنَّارُ وَ مَا لَكُمْ مِنْ نَاصِرِينَ﴾3، در معناى دوم استعمال
شده.
آيه شريفه مورد بحث به حسب لب معنا، به منزله تاكيدى براى مضمون آيه قبلى است، گويا فرموده: براى روز حساب و جزاء عمل صالح از پيش بفرستيد، عملى كه جانهايتان با آن زنده شود، و زنهار زندگى خود را در آن روز فراموش مكنيد. و چون سبب فراموش كردن نفس فراموش كردن خدا است، زيرا وقتى انسان خدا را فراموش كرد اسماى حسنى و صفات علياى او را كه صفات ذاتى انسان ارتباط مستقيم با آن دارد نيز فراموش مىكند، يعنى فقر و حاجت ذاتى خود را از ياد مىبرد، قهرا انسان نفس خود را مستقل در هستى مىپندارد، و به خيالش چنين مىرسد كه حيات و قدرت و علم، و ساير كمالاتى كه در خود سراغ دارد از خودش است، و نيز ساير اسباب طبيعى عالم را صاحب استقلال در تاثير مىپندارد، و خيال مىكند كه اين خود آنهايند كه يا تاثير مىكنند و يا متاثر مىشوند.
اينجا است كه بر نفس خود اعتماد مىكند، با اينكه بايد بر پروردگارش اعتماد نموده، اميدوار او و ترسان از او باشد، نه اميدوار به اسباب ظاهرى، و نه ترسان از آنها، و به غير پروردگارش تكيه و اطمينان نكند، بلكه به پروردگارش اطمينان كند.
و كوتاه سخن اينكه: چنين كسى پروردگار خود و بازگشتش به سوى او را فراموش مىكند، و از توجه به خدا اعراض نموده، به غير او توجه مىكند، نتيجه همه اينها اين مىشود كه خودش را هم فراموش كند، براى اينكه او از خودش تصورى دارد كه آن نيست. او خود را موجودى مستقل الوجود، و مالك كمالات ظاهر خود، و مستقل در تدبير امور خود مىداند.
موجودى مىپندارد كه از اسباب طبيعى عالم كمك گرفته، خود را اداره مىكند، در حالى كه انسان اين نيست، بلكه موجودى است وابسته، و سراپا جهل و عجز و ذلت و فقر، و امثال اينها. و آنچه از كمال از قبيل وجود، علم، قدرت، عزت، غنى و امثال آن دارد كمال خودش نيست، بلكه كمال پروردگارش است، و پايان زندگى او و نظائر او، يعنى همه اسباب طبيعى عالم، به پروردگارش است.
حاصل اينكه1: علت فراموش كردن خويش فراموش كردن خدا است. و چون چنين بود آيه شريفه نهى از فراموشى خويشتن را به نهى از فراموش كردن خداى تعالى مبدل كرد، چون انقطاع مسبب به انقطاع سببش بليغتر و مؤكدتر است، و به اين هم اكتفاء نكرد كه از فراموش كردن خدا نهيى كلى كند، و مثلا بفرمايد: «و لا تنسوا اللَّه فينسيكم انفسكم - زنهار خدا را
فراموش نكنيد، كه اگر بكنيد خدا خود شما را از يادتان مىبرد» بلكه مطلب را به بيانى اداء كرد كه نظير اعطاى حكم به وسيله مثال باشد، و در نتيجه مؤثرتر واقع شود، و به قبول طرف نزديكتر باشد، لذا ايشان را نهى كرد از اينكه از كسانى باشند كه خدا را فراموش كردند. و در اين تعبير اشارهاى هم به سرنوشت يهوديانى كرد كه قبل از اين آيه سرگذشتشان را بيان نموده بود، يعنى يهوديان بنى النضير، و بنى قينقاع. و نيز منافقينى كه حالشان در دشمنى و مخالفت با خدا و رسولش حال همان يهوديان بود.
و لذا فرمود: ﴿وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اَللَّهَ﴾ و دنبالش به عنوان نتيجهگيرى فرمود: ﴿فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ﴾ كه در حقيقت نتيجهگيرى مسبب است از سبب. آنگاه دنبالش فرمود: ﴿أُولَئِكَ هُمُ اَلْفَاسِقُونَ﴾ و با اين جمله راهنمايى كرد بر اينكه چنين كسانى فاسقان حقيقى هستند، يعنى از زى عبوديت خارجند.
و آيه شريفه هر چند از فراموش كردن خداى تعالى نهى نموده، و فراموش كردن خويشتن را فرع آن و نتيجه آن دانسته، ليكن از آنجا كه آيه در سياق آيه قبلى واقع شده، با سياقش دلالت مىكند بر امر به ذكر خدا، و مراقبت او. سادهتر بگويم: لفظ آيه از فراموش كردن خدا نهى مىكند ولى سياق به ذكر خدا امر مىنمايد.
﴿لاَ يَسْتَوِي أَصْحَابُ اَلنَّارِ وَ أَصْحَابُ اَلْجَنَّةِ أَصْحَابُ اَلْجَنَّةِ هُمُ اَلْفَائِزُونَ﴾
راغب مىگويد كلمه «فوز» به معناى دست يافتن به خير با حصول سلامت است1 و سياق آيه شهادت مىدهد به اينكه مراد از «اصحاب نار» همان كسانى هستند كه خدا را از ياد بردهاند. و مراد از «اصحاب جنت» آنهايند كه به ياد خدا و مراقب رفتار خويشند.
و اين آيه شريفه حجتى تمام بر اين معنا اقامه مىكند كه بر هر كس واجب است به دسته يادآوران خدا و مراقبين اعمال بپيوندد، نه به آنهايى كه خدا را فراموش كردند. بيان اين حجت آن است كه اين دو طائفه - يعنى يادآوران خدا و فراموشكاران خدا و سومى ندارند - و سايرين بالأخره بايد به يكى از اين دو طائفه ملحق شوند، و اين دو طائفه يكسان نيستند تا پيوستن به هر يك نظير پيوستن به ديگرى باشد، و آدمى از اينكه به هر يك ملحق شود پروايى نداشته باشد، بلكه يكى از اين دو طائفه راجح، و ديگرى مرجوح است، و عقل حكم مىكند كه انسان طرف راجح را بگيرد، و آن را بر مرجوح ترجيح دهد و آن طرف يادآوران خدا است، چون تنها ايشان رستگارند، نه ديگران، پس ترجيح در جانب ايشان است، در نتيجه بر هر انسانى واجب است پيوستن به آنان را اختيار كند.
مثلى گوياى عظمت و جلالت قدر قرآن
﴿لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا اَلْقُرْآنَ عَلىَ جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اَللَّهِ...﴾
در مجمع البيان گفته: كلمه «تصدع» به معناى پراكنده شدن بعد از التيام است. كلمه «تفطر» هم به همين معنا است1.
بايد دانست كه زمينه آيه شريفه زمينه مثل زدن است، مثلى كه اساسش تخيل است، به دليل اينكه در ذيل آيه مىفرمايد: ﴿وَ تِلْكَ اَلْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ...﴾
و منظور آيه شريفه تعظيم امر قرآن است، به خاطر استعمالش بر معارف حقيقى و اصول شرايع و عبرتها و مواعظ و وعد و وعيدهايى كه در آن است، و نيز به خاطر اينكه كلام خدا عظيم است. و معناى آيه اين است كه: اگر ممكن بود قرآن بر كوهى نازل شود، و ما قرآن را بر كوه نازل مىكرديم، قطعا كوه را با آن همه صلابت و غلظت و بزرگى هيكل و نيروى مقاومتى كه در برابر حوادث دارد، مىديدى كه از ترس خداى عز و جل متاثر و متلاشى مىشود، و وقتى حال كوه در برابر قرآن چنين است، انسان سزاوارتر از آن است كه وقتى قرآن بر او تلاوت مىشود و يا خودش آن را تلاوت مىكند قلبش خاشع گردد. بنابراين، بسيار جاى تعجب است كه جمعى از همين انسانها نه تنها از شنيدن قرآن خاشع نمىگردند، و دچار ترس و دلواپسى نمىشوند، بلكه در مقام دشمنى و مخالفت هم برمىآيند.
در اين آيه شريفه التفاتى از تكلم مع الغير به غيبت به كار رفته، و اين بدان جهت است كه بر علت حكم دلالت كرده، بفهماند اگر كوه با نزول قرآن متلاشى و نرم مىشود، علتش اين است كه قرآن كلام خداى عز و جل است.
﴿وَ تِلْكَ اَلْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ﴾ اين جمله از باب به كار بردن حكمى كلى در موردى جزئى است تا دلالت كند بر اينكه حكم اين مورد حكمى نو ظهور نيست، بلكه در همه موارد ديگرى - كه بسيار هم هست - جريان دارد.
پس اينكه فرمود: ﴿لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا اَلْقُرْآنَ عَلىَ جَبَلٍ﴾ مثلى است كه خداى تعالى براى مردم در امر قرآن زده تا عظمت و جلالت قدر آن را از اين نظر كه كلام خدا است و مشتمل بر معارفى عظيم است به ذهن مردم نزديك سازد تا در باره آن تفكر نموده، و آن طور كه شايسته آن است با آن برخورد كنند، و در صدد تحقيق محتواى آن كه حق صريح است برآمده، به هدايتى كه از طريق عبوديت پيشنهاد كرده مهتدى شوند، چون انسانها براى رسيدن به كمال و سعادتشان طريقى بجز قرآن ندارند، و از جمله معارفش همان مساله مراقبت و محاسبه است كه آيات قبلى بدان سفارش مىكرد.
توضيحى در مورد اينكه خداوند عالم غيب و شهادت است. و معانى پارهاى از اسماء حسناى ديگر خدا
﴿هُوَ اَللَّهُ اَلَّذِي لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ عَالِمُ اَلْغَيْبِ وَ اَلشَّهَادَةِ هُوَ اَلرَّحْمَنُ اَلرَّحِيمُ﴾
اين آيه با دو آيه بعدش هر چند در مقام شمردن طائفهاى از اسماى حسناى خداى تعالى و اشاره به اين نكته است كه او داراى بهترين اسماء و منزه از هر نقصى است، و آنچه را كه در آسمانها و زمين است شاهد بر اين معنا مىگيرد، و ليكن اگر آن را با مضمون آيات قبل كه امر به ذكر مىكرد در نظر بگيريم، از مجموع، اين معنا استفاده مىشود كه افرادى كه يادآور خدايند او را با اسماى حسنايش ذكر مىكنند، و به هر اسمى از اسماى كمال خدا بر مىخورند، به نقصى كه در خويشتن در مقابل آن كمال است پى مىبرند - دقت فرماييد.
و اگر آن را با مضمون آيه قبلى و مخصوصا جمله ﴿مِنْ خَشْيَةِ اَللَّهِ﴾ در نظر بگيريم، به علت خشوع كوه و متلاشى شدن آن از ترس خدا پى مىبريم. و معناى مجموع آنها چنين مىشود: چگونه كوهها از ترس او متلاشى نشود، با اينكه او خدايى است كه معبودى بجز او نيست، و عالم به غيب و آشكار و چنين و چنان است.
﴿هُوَ اَللَّهُ اَلَّذِي لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾ موصول «الذى» وصله آن، مجموعا اسمى از اسماى خدا را معنا مىدهد، و آن وحدانيت خدا در الوهيت و معبوديت است. در سابق هم پارهاى مطالب راجع به معناى تهليل در تفسير آيه شريفه ﴿وَ إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾1 آورديم.
﴿عَالِمُ اَلْغَيْبِ وَ اَلشَّهَادَةِ﴾ كلمه «شهادت» به معناى چيزى است كه مشهود و حاضر در نزد مدرك باشد، هم چنان كه غيب معناى مخالف آن را مىدهد. و اين دو، معنايى اضافى و نسبى است، به اين بيان كه ممكن است يك چيز براى كسى يا چيزى غيب و براى شخصى و يا چيزى ديگر شهادت باشد. در شهود، امر دائر مدار نوعى احاطه شاهد بر موجود مشهود است، يا احاطه حسى، يا خيالى، يا عقلى، و يا وجودى. و در غيب دائر مدار نبودن چنين احاطه است.
و هر چيزى كه براى ما غيب و يا شهادت باشد، از آنجا كه محاط خداى تعالى و خدا محيط به آنست، قهرا معلوم او، و او عالم به آن است. پس خداى تعالى هم عالم به غيب و هم عالم به شهادت است، و غير او هيچ كس چنين نيست، براى اينكه غير خدا هر كه باشد وجودش محدود است، و احاطه ندارد مگر بدانچه خدا تعليمش كرده، هم چنان كه قرآن كريم فرموده: ﴿عَالِمُ اَلْغَيْبِ فَلاَ يُظْهِرُ عَلىَ غَيْبِهِ أَحَداً إِلاَّ مَنِ اِرْتَضىَ مِنْ رَسُولٍ﴾2 و اما خود خداى تعالى غيب على الاطلاق است، و احدى و چيزى به هيچ وجه نمىتواند به او احاطه يابد،
هم چنان كه باز قرآن كريم در اين باره فرموده: ﴿وَ لاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً﴾1.
و اما جمله ﴿هُوَ اَلرَّحْمَنُ اَلرَّحِيمُ﴾ از آنجا كه در سوره فاتحه در تفسير اين دو اسم سخن رفت، ديگر تكرار نمىكنيم.
﴿هُوَ اَللَّهُ اَلَّذِي لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ اَلْمَلِكُ اَلْقُدُّوسُ اَلسَّلاَمُ اَلْمُؤْمِنُ اَلْمُهَيْمِنُ اَلْعَزِيزُ اَلْجَبَّارُ اَلْمُتَكَبِّرُ...﴾
كلمه «ملك» - به فتح ميم و كسره لام - به معناى مالك تدبير امور مردم، و اختياردار حكومت آنان است. و كلمه «قدوس» مبالغه در قدس و نزاهت و پاكى را افاده مىكند. و كلمه «سلام» به معناى كسى است كه با سلام و عافيت با تو برخورد كند، نه با جنگ و ستيز، و يا شر و ضرر. و كلمه «مؤمن» به معناى كسى است كه به تو امنيت بدهد، و تو را در امان خود حفظ كند. و كلمه «مهيمن» به معناى فائق و مسلط بر شخصى و يا چيزى است.
و كلمه «عزيز» به معناى آن غالبى است كه هرگز شكست نمىپذيرد، و كسى بر او غالب نمىآيد. و يا به معناى كسى است كه هر چه ديگران دارند از ناحيه او دارند، و هر چه او دارد از ناحيه كسى نيست. و كلمه «جبار» صيغه مبالغه از «جبر» يعنى شكسته بند و اصلاح كننده است، و بنابراين «جبار» كسى است كه ارادهاش نافذ است. و اراده خود را بر هر كس كه بخواهد به جبر تحميل مىكند. و «متكبر» آن كسى است كه با جامه كبريايى خود را بنماياند.
﴿سُبْحَانَ اَللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ﴾ اين جمله ثنائى است بر خداى تعالى، هم چنان كه در - سوره بقره بعد از نقل اين مطلب كه كفار گفتند خدا فرزند گرفته، فرمود: «سبحانه»2.
﴿هُوَ اَللَّهُ اَلْخَالِقُ اَلْبَارِئُ اَلْمُصَوِّرُ...﴾
كلمه «خالق» به معناى كسى است كه اشيايى را با اندازهگيرى پديد آورده باشد. و كلمه «بارئ» نيز همان معنا را دارد، با اين فرق كه «بارئ» پديد آورندهاى است كه اشيايى را كه پديد آورده از يكديگر ممتازند. و كلمه «مصور» به معناى كسى است كه پديد آوردههاى خود را طورى صورتگرى كرده باشد كه به يكديگر مشتبه نشوند. بنابراين، كلمات سهگانه هر سه متضمن معناى ايجاد هستند، اما به اعتبارات مختلف كه بين آنها ترتيب هست، براى اينكه تصوير فرع اين است كه خداى تعالى بخواهد موجودات را متمايز از يكديگر خلق كند، و اين نيز فرع آنست كه اصلا بخواهد موجوداتى بيافريند.
در اينجا سؤالى پيش مىآيد، و آن اين است كه چرا در دو آيه قبل بعد از نام «اللَّه»
بلافاصله كلمه توحيد «لا اله الا اللَّه» را ذكر نمود و سپس اسماى خدا را شمرد، ولى در آيه مورد بحث بعد از نام «اللَّه» به شمردن اسماء پرداخت، و كلمه توحيد را ذكر نكرد؟ جوابش اين است كه بين صفاتى كه در آن دو آيه شمرده شده كه يازده صفت، و يا يازده نام است، با نامهايى كه در آيه مورد بحث ذكر شده فرق است، و اين فرق باعث شده كه در آن دو آيه كلمه توحيد را بياورد و در اين آيه نياورد، و آن فرق اين است كه صفات مذكور در دو آيه قبل الوهيت خدا را كه همان مالكيت توأم با تدبير است اثبات مىكند، و در حقيقت مثل اين مىماند كه فرموده باشد: ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ﴾ معبودى به جز خدا نيست، به دليل اينكه او عالم به غيب و شهادت، و رحمان و رحيم و... است. و اين صفات به نحو اصالت و استقلال خاص خدا است، و شريكى براى او در اين استقلال نيست، چون غير او هر كس هر چه از اين صفات دارد، خدا به وى داده، پس قهرا الوهيت و استحقاق معبود شدن هم خاص او است، و به همين جهت در آخر آيه دوم فرمود: ﴿سُبْحَانَ اَللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ﴾. و با اين جمله اعتقاد شرك را كه مذهب مشركين است رد نمود.
و اما صفات و اسمايى كه در آيه مورد بحث آمده صفاتى است كه نمىتواند اختصاص الوهيت به خدا را اثبات كند، چون صفات مذكور عبارتند از: خالق، بارئ و مصور، كه مشركين هم آنها را قبول دارند. آنان نيز خلقت و ايجاد را خاص خدا مىدانند، و در عين حال مدعى آنند كه به غير خدا ارباب و الهه ديگر هست كه در استحقاق معبوديت شريك خدايند.
و اما اينكه در ابتداى هر سه آيه اسم جلاله «اللَّه» آمده، به منظور تاكيد و تثبيت مقصود بوده، چون اين كلمه علم (اسم خاص) است براى خدا، و معنايش ذات مستجمع تمامى صفات كمال است، و قهرا تمامى اسماى الهى از آن سرچشمه مىگيرد.
﴿لَهُ اَلْأَسْمَاءُ اَلْحُسْنىَ﴾ اين جمله اشاره به بقيه اسماى حسنى است، چون كلمه «الاسماء» هم جمع است، و هم الف و لام بر سرش آمده، و از نظر قواعد ادبى جمع داراى الف و لام افاده عموم مىكند.
﴿يُسَبِّحُ لَهُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾ يعنى هر آنچه مخلوق كه در عالم است حتى خود آسمانها و زمين تسبيحگوى اويند. و ما در سابق مكرر پيرامون اينكه تسبيح موجودات چه معنا دارد بحث كرديم.
اين آيات سهگانه با جمله ﴿وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾ ختم شده يعنى او غالبى است شكست ناپذير، و كسى است كه افعالش متقن است، نه گزاف و بيهوده. پس نه معصيت
گناهكاران او را در آنچه تشريع كرده و بشر را به سويش مىخواند عاجز مىسازد، و نه مخالفت معاندان، و نه پاداش مطيعان و اجر نيكوكاران در درگاهش ضايع مىگردد.
و همين عنايت كه گفتيم باعث شد گفتار در سه آيه با ذكر اسم «عزيز» و «حكيم» ختم شود، و به طور اشاره بفهماند كه كلام او هم عزيز و حكيم است، باعث شد كه در آغاز هر سه آيه نام اللَّه تكرار شده، و مقدم بر ساير اسماء ذكر شود. و نيز باعث شد كه اسم عزيز با اسم حكيم دوباره ذكر شود، با اينكه در وسط آيه دوم ذكر شده بود.
و اينكه گفتيم توصيف خدا به دو وصف عزيز و حكيم اشاره دارد به اينكه كلامش هم، عزيز و حكيم است، از اين بابت بود كه در قرآن كريم كلام خود را هم عزيز و حكيم خوانده، يك جا فرموده: ﴿وَ إِنَّهُ لَكِتَابٌ عَزِيزٌ﴾1، و جايى ديگر فرموده: ﴿وَ اَلْقُرْآنِ اَلْحَكِيمِ﴾2.
بحث روايتى (رواياتى در باره بعضى اسماء و صفات خداوند، و در باره محاسبه نفس و نظر در اعمال).
در مجمع البيان در تفسير جمله ﴿عَالِمُ اَلْغَيْبِ وَ اَلشَّهَادَةِ﴾ از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: غيب عبارت است از چيزى كه تا كنون نبوده، و شهادت چيزهايى است كه بوده3.
مؤلف: البته اين تفسير تفسير به بعضى از مصاديق است، نه اينكه معناى غيب و شهادت تنها همين باشد كه در روايت آمده. و ما رواياتى را كه در تفسير اسم جلاله و دو اسم رحمان و رحيم آمده در سوره فاتحه آورديم.
و در توحيد به سند خود از ابى بصير از امام ابى جعفر باقر (علیه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: خداى تعالى از ازل حى و زنده بوده، اما حى بدون حيات. و از ازل ملك و قادر بوده، حتى قبل از اينكه چيزى را ايجاد كرده باشد، و بعد از آنكه خلق را بيافريد ملكى جبار شد4.
مؤلف: اينكه فرمود: «حى بدون حيات» معنايش اين است كه حيات او مانند حيات موجودات زنده چيزى غير از ذات و زائد بر ذاتش نيست، بلكه حياتش عين ذات او
است. و اينكه فرمود «قبل از خلقت عالم ملكى قادر بود و بعد از خلقت ملكى جبار شد» در حقيقت خواسته است ملك را كه از صفات فعل است، به قدرت ارجاع دهد، كه از صفات ذات است تا تحققش قبل از ايجاد فرض داشته باشد.
و در كافى به سند خود از هشام جواليقى روايت كرده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) از معناى كلام خدا كه مىفرمايد: ﴿سُبْحَانَ اَللَّهِ﴾ پرسيدم كه منظور از آن چيست؟ فرمود: منظور منزه بودن خدا (از نواقص) است1.
و در نهج البلاغه است كه: خداى تعالى خالق است، اما نه با حركت و رنج2.
مؤلف: ما تعدادى از روايات وارده در اسماى حسناى خدا و شمار آنها را در بحث از اسماى حسنى در جلد ششم اين كتاب آورديم.
و در روايت نبوى معروف آمده كه: «حاسبوا انفسكم قبل ان تحاسبوا وزنوا قبل ان توزنوا و تجهزوا للعرض الاكبر - از نفس خود حسابكشى كنيد، قبل از آن كه از شما حساب بكشند، و خود را بسنجيد، قبل از آن كه شما را بسنجند، و براى روز قيامت آماده شويد»3.
و در كافى به سند خود از ابى الحسن ماضى (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: كسى كه روز به روز به حساب نفس خود رسيدگى نمىكند از ما نيست (آن كس از ما است كه روز به روز به حساب خود برسد) اگر عمل نيكى داشت شكرش نسبت به خدا بيشتر شود و اگر عمل زشتى داشت از خدا طلب مغفرت نموده، توبه كند4.
مؤلف: قريب به اين معنا رواياتى ديگر است، و ما رواياتى از ائمه اهل بيت (علیه السلام) در معناى ذكر خدا در ذيل تفسير آيه ﴿فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ...﴾5 و آيه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اُذْكُرُوا اَللَّهَ ذِكْراً كَثِيراً﴾6 نقل كرديم، اگر كسى بخواهد مىتواند بدانجا مراجعه كند.
سوره ممتحنه (60)
سوره ممتحنه مدنى است و سيزده آيه دارد
[سوره ممتحنه (60): آيات 1 تا 9]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِيَاءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَ قَدْ كَفَرُوا بِمَا جَاءَكُمْ مِنَ اَلْحَقِّ يُخْرِجُونَ اَلرَّسُولَ وَ إِيَّاكُمْ أَنْ تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ رَبِّكُمْ إِنْ كُنْتُمْ خَرَجْتُمْ جِهَاداً فِي سَبِيلِي وَ اِبْتِغَاءَ مَرْضَاتِي تُسِرُّونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَ أَنَا أَعْلَمُ بِمَا أَخْفَيْتُمْ وَ مَا أَعْلَنْتُمْ وَ مَنْ يَفْعَلْهُ مِنْكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَوَاءَ اَلسَّبِيلِ١ إِنْ يَثْقَفُوكُمْ يَكُونُوا لَكُمْ أَعْدَاءً وَ يَبْسُطُوا إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ وَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالسُّوءِ وَ وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ٢ لَنْ تَنْفَعَكُمْ أَرْحَامُكُمْ وَ لاَ اولادكُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ يَفْصِلُ بَيْنَكُمْ وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ٣ قَدْ كَانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْرَاهِيمَ وَ اَلَّذِينَ مَعَهُ إِذْ قَالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَآؤُا مِنْكُمْ وَ مِمَّا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ كَفَرْنَا بِكُمْ وَ بَدَا بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمُ اَلْعَدَاوَةُ وَ اَلْبَغْضَاءُ أَبَداً حَتَّى تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ إِلاَّ قَوْلَ إِبْرَاهِيمَ لِأَبِيهِ لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ وَ مَا أَمْلِكُ لَكَ مِنَ اَللَّهِ مِنْ شَيْءٍ رَبَّنَا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنَا وَ إِلَيْكَ أَنَبْنَا وَ إِلَيْكَ اَلْمَصِيرُ٤ رَبَّنَا لاَ تَجْعَلْنَا فِتْنَةً لِلَّذِينَ كَفَرُوا وَ اِغْفِرْ لَنَا رَبَّنَا إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ٥ لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِيهِمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كَانَ يَرْجُوا اَللَّهَ وَ اَلْيَوْمَ اَلْآخِرَ وَ مَنْ يَتَوَلَّ فَإِنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْغَنِيُّ اَلْحَمِيدُ٦ عَسَى اَللَّهُ أَنْ يَجْعَلَ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ اَلَّذِينَ عَادَيْتُمْ مِنْهُمْ مَوَدَّةً وَ اَللَّهُ قَدِيرٌ وَ اَللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ٧ لاَ يَنْهَاكُمُ اَللَّهُ عَنِ اَلَّذِينَ لَمْ يُقَاتِلُوكُمْ فِي اَلدِّينِ وَ لَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيَارِكُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلْمُقْسِطِينَ٨ إِنَّمَا يَنْهَاكُمُ اَللَّهُ عَنِ اَلَّذِينَ قَاتَلُوكُمْ فِي اَلدِّينِ وَ أَخْرَجُوكُمْ مِنْ دِيَارِكُمْ وَ ظَاهَرُوا عَلىَ إِخْرَاجِكُمْ أَنْ تَوَلَّوْهُمْ وَ
مَنْ يَتَوَلَّهُمْ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلظَّالِمُونَ٩﴾
ترجمه آيات
به نام خداوند رحمان و رحيم. اى كسانى كه ايمان آوردهايد دشمن مرا و دشمن خودتان را دوستان خود مگيريد، آيا مراتب دوستى خود را به ايشان تقديم مىكنيد با اينكه به شريعتى كه براى شما آمده و حق است كفر مىورزند و نيز رسول و شما را به جرم اينكه به خدا، پروردگارتان ايمان آوردهايد بيرون مىكنند؟! اگر براى رضاى من و جهاد در راه من مهاجرت كردهايد نبايد آنان را دوست خود بگيريد و پنهانى با ايشان دوستى كنيد چون من بهتر از هر دانايى مىدانم چه چيزهايى را پنهان مىداريد و چه چيزهايى را اظهار مىكنيد و هر كس از شما چنين كند راه مستقيم را گم كرده (1).
اگر كفار به شما دست پيدا كنند دشمنان شما خواهند بود و دست و زبان خود را به آزار شما دراز خواهند كرد و آرزومند آنند كه شما هم كافر شويد (2).
خويشاوند و اولاد شما (كه به خاطر سلامتى آنان با كفار دوستى مىكنيد) در روز قيامت به درد شما نمىخورند روز قيامت همه اين روابط عاطفى قطع مىشود، شما مىمانيد و عملتان، و خدا بدانچه مىكنيد بينا است (3).
شما الگوى خوبى در ابراهيم و پيروان او داريد، به ياد آريد آن زمان را كه به قوم خود گفتند ما از شما و از آنچه به جاى خدا مىپرستيد بيزاريم، به شما كافريم و از همين امروز براى ابد اعلام قطع رابطه خويشاوندى و اعلام دشمنى و كينه مىكنيم تا روزى كه به خداى يگانه ايمان آوريد. باقى مىماند سخنى كه ابراهيم به پدرش گفت، و آن بود كه من فقط مىتوانم از خدا برايت طلب مغفرت كنم و از ناحيه خدا هيچ كار ديگرى نمىتوانم صورت دهم. و همگى گفتند پروردگارا بر تو توكل و به سوى تو انابه نموديم كه بازگشت به سوى تو است (4).
پروردگارا تو ما را مايه امتحان و فتنه كسانى كه كافر شدند قرار مده و ما را بيامرز كه تو، آرى، تنها تو عزيز و حكيمى (5).
از ميان شما آنهايى كه اميدوار به خدا و روز جزايند همواره در ابراهيم و يارانش الگو داشتهاند و اما آنهايى كه از شما هنوز هم كفار را دوست مىدارند خداى تعالى بىنياز و ستوده است (6).
اميد است كه خداى سبحان بين شما و همان كفار (كه به خاطر خدا با ايشان دشمنى كرديد) مودت برقرار سازد و خدا توانا است و خدا آمرزگار رحيم است (7).
(اين فرمان تنها مربوط به كفاريست كه شما را بيرون كردند و با شما جنگيدند) و اما آنهايى كه
چنين نكردند خدا شما را از احسان به آنان و رفتار عادلانه با ايشان نهى نكرده زيرا خدا عدالتكاران را دوست مىدارد (8).
خدا تنها از دوستى كسانى نهى كرده كه با شما سر جنگ دارند و تنها بر سر مساله دين با شما جنگيدند و شما را از ديارتان بيرون كردند و در بيرون كردنتان پشت به پشت هم دادند خدا شما را از اينكه آنان را دوست بداريد نهى فرموده و هر كس دوستشان بدارد پس آنها ستمكارند (9).
بيان آيات بيان آياتى كه به سختى از دوستى مؤمنين با كفار و مشركين نهى مىكند
اين سوره متعرض مساله دوستى مؤمنين با كفار است، و از آن به سختى نهى مىكند، هم در ابتداى سوره متعرض آنست، و هم در آخرش، و در خلال آياتش متعرض احكامى در باره زنان مهاجر و بيعت زنان شده، و مدنى بودن اين سوره روشن است.
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِيَاءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ...﴾
از زمينه آيات استفاده مىشود كه بعضى از مؤمنين مهاجر در خفا با مشركين مكه رابطه دوستى داشتهاند، و انگيزهشان در اين دوستى جلب حمايت آنان از ارحام و فرزندان خود بوده، كه هنوز در مكه مانده بودند. اين آيات نازل شد و ايشان را از اين عمل نهى كرد.
رواياتى هم كه در شان نزول آيات وارد شده اين استفاده را تاييد مىكند، چون در آن روايات آمده كه حاطب بن ابى بلتعة نامهاى سرى به مشركين مكه فرستاد، و در آن از اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تصميم دارد مكه را فتح كند به ايشان گزارش داد، و منظورش اين بود كه منتى بر آنان گذاشته و بدين وسيله ارحام و اولادى كه در مكه داشت از خطر مشركين حفظ كرده باشد. خداى تعالى اين جريان را به پيامبر گرامىاش خبر داد، و اين آيات را فرستاد. و - ان شاء اللَّه - شرح اين داستان در بحث روايتى آينده از نظر خواننده مىگذرد.
كلمه «عدو» به معناى دشمن است كه هم بر يك نفر اطلاق مىشود، و هم بر جمع دشمنان، و مراد آيه شريفه جمع آن است، به قرينه اينكه فرموده «اولياء خود نگيريد» و نيز به قرينه ضمير جمع در «اليهم» و قرائن ديگر. و منظور از اين دشمنان مشركين مكهاند، و دشمن بودنشان براى خدا به خاطر مشرك بودنشان است، به اين علت كه براى خدا شركائى قائل بودند، و خدا را نمىپرستيدند، و دعوت او را نمىپذيرفتند، و رسول او را تكذيب مىكردند. و دشمن بودنشان براى مؤمنين به خاطر اين بود كه مؤمنين به خدا ايمان آورده بودند، و مال و جان خود را در راه خدا فدا مىكردند، و معلوم است كسانى كه با خدا دشمنى
دارند، با مؤمنين هم دشمن خواهند بود.
خواهى گفت: در آيه شريفه ذكر دشمنى مشركين با خدا كافى بود، چه حاجت بود به اينكه دشمنى با مؤمنين را هم ذكر كند. در پاسخ مىگوييم: از آنجا كه زمينه آيه زمينه نهى مؤمنين از دوستى با مشركين بود، يادآورى دشمنى آنان با ايشان نهى و تحذير را تاكيد مىكند، گويا فرموده: كسى كه با خدا دشمنى كند، با خود شما هم دشمن است، ديگر چه جا دارد كه با آنان دوستى كنيد.
كلمه «مودت» مفعول كلمه «تلقون» است، و حرف «باء» كه بر سر آن در آمده زائد است، همان طور كه در آيه ﴿وَ لاَ تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى اَلتَّهْلُكَةِ﴾1 چنين است. و مراد از «القاء مودت» اظهار مودت و يا ابلاغ آن به مشركين است، و اين جمله، يعنى جمله ﴿تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ﴾ صفت و يا حال از فاعل ﴿لاَ تَتَّخِذُوا﴾ است.
﴿وَ قَدْ كَفَرُوا بِمَا جَاءَكُمْ مِنَ اَلْحَقِّ﴾ منظور از «حق» دين حق است، كه كتاب خدا آن را توصيف نموده، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم به سوى آن دعوت مىكند، و اين جمله جملهاى است حاليه.
﴿يُخْرِجُونَ اَلرَّسُولَ وَ إِيَّاكُمْ أَنْ تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ رَبِّكُمْ﴾ اين جمله نيز حاليه است. و منظور از اخراج رسول و اخراج مؤمنين اين است كه با بد رفتارى خود رسول و مؤمنين را ناچار كردند از مكه خارج شوند، و به مدينه مهاجرت كنند. و در جمله ﴿أَنْ تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ رَبِّكُمْ﴾ لامى در تقدير است، و جمله را متعلق به «يخرجون» مىكند، و معنايش اين است كه: رسول و شما را مجبور به مهاجرت از مكه مىكنند، به خاطر اينكه به پروردگارتان ايمان آوردهايد.
در اين جمله نام «اللَّه» را با كلمه «ربكم» توصيف كرده تا بفهماند مشركين مكه مؤمنين را بر امرى مؤاخذه مىكنند كه حق و واجب است، و جرم نيست، براى اينكه ايمان هر انسانى به پروردگارش امرى است واجب، نه جرم قابل مؤاخذه.
﴿إِنْ كُنْتُمْ خَرَجْتُمْ جِهَاداً فِي سَبِيلِي وَ اِبْتِغَاءَ مَرْضَاتِي﴾ اين جمله متعلق است به جمله «لا تتخذوا» يعنى اگر مهاجرتتان جهاد در راه من، و به منظور خشنودى من است، ديگر دشمنان مرا دوست مگيريد. و در اين جمله جزاى شرط حذف شده، براى اينكه همان «لا تتخذوا» مىفهماند جزائى كه حذف شده يك «لا تتخذوا» ى ديگر است. و كلمه «جهادا» مصدر است، و در اينجا مفعول له واقع شده. و كلمه «ابتغاء» به معناى طلب است. و كلمه
«مرضاة» مانند كلمه «رضا» مصدر و به معناى خشنودى است. و معناى جمله اين است كه:
اگر در راه رضاى من و جهاد در راه من بيرون شديد، ديگر دشمن مرا و دشمن خودتان را دوست مگيريد.
شرطى كه در آيه شريفه كرده از باب اشتراط حكم به امرى محقق الوقوع است، كه هم نهى را تاكيد مىكند، و هم ملازمه ميان شرط و مشروط را اعلام مىدارد، مثل اين مىماند كه پدرى به فرزند خود بگويد «اگر پسر من هستى فلان كار را مكن» كه اين تعبير هم نهى را تاكيد مىكند، و هم مىفهماند ميان شرط و مشروط ملازمه است، و كسى كه فرزند من است ممكن نيست فلان كار را بكند.
﴿تُسِرُّونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَ أَنَا أَعْلَمُ بِمَا أَخْفَيْتُمْ وَ مَا أَعْلَنْتُمْ﴾ وقتى گفته مىشود «أسررت اليه حديثا»، معنايش اين است كه من فلان قصه را پنهانى به فلان كس رساندم، پس معناى ﴿تُسِرُّونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ﴾ اين است كه در خفا به مشركين اطلاع مىدهيد كه دوستشان داريد - راغب1 اين طور معنا كرده. و كلمه «اعلان» ضد اخفاء و به معناى آشكار ساختن است. و جمله ﴿أَنَا أَعْلَمُ﴾ حال از فاعل «تسرون» است. و كلمه «أعلم» اسم تفضيل است، (يعنى من داناترم). بعضى از مفسرين2 احتمال دادهاند كه «اعلم» صيغه متكلم وحده از مضارع باشد، كه با حرف «باء» متعدى شده است، چون ماده «علم» گاهى با حرف «باء» متعدى مىشود، و گاهى بدون آن.
اين جمله استينافيه است، اما نه به طورى كه ربطى به ما قبل نداشته باشد، بلكه بيان ما قبل است، گويا شنونده وقتى آيه قبلى را شنيده، پرسيده: مگر ما چكار كردهايم؟ در اين آيه پاسخ مىدهد: شما پنهانى به مشركين اطلاع مىدهيد كه ما دوستتان داريم، و حال آنكه من از هر كسى بهتر مىدانم، و بهتر خبر دارم آنچه را كه پنهانى و يا آشكارا انجام مىدهيد، يعنى من گفتار و كردار شما را به علمى مىدانم كه اخفاء و اظهار شما نسبت به آن يكسان است.
پس معلوم مىشود مجموع دو جمله ﴿بِمَا أَخْفَيْتُمْ وَ مَا أَعْلَنْتُمْ﴾ يك معنا را مىرساند، و آن اين است كه اخفاء و اظهار نزد خدا يكسان است، چون او به آشكار و نهان يك جور احاطه دارد، پس ديگر نبايد ايراد كرد كه آوردن جمله ﴿بِمَا أَخْفَيْتُمْ﴾ كافى بود، و احتياج به آن
جمله ديگر نبود، براى اينكه كسى به نهانها آگاه است، به طريق أولى به آشكارها عالم است.
و در جمله ﴿وَ مَنْ يَفْعَلْهُ مِنْكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَوَاءَ اَلسَّبِيلِ﴾ كلمه «ذلك» اشاره است به پنهان ساختن مودت با كفار، و به تعبير ديگر: اشاره است به دوستى با آنان. و كلمه «سواء السبيل» از باب اضافه صفت به موصوف است، و معنايش «سبيل السواء» يعنى طريق مستقيم است. و كلمه مذكور مفعول «ضل» است البته احتمال اين نيز هست كه منصوب به حذف حرف جر باشد، و تقدير آن «فقد ضل عن سواء السبيل» بوده باشد. و منظور از كلمه «سبيل»، «سبيل اللَّه» است.
دوستى كردن با كفار از بغض و عداوت آنها نسبت به شما نمىكاهد و اگر به شما دست يابند...
﴿إِنْ يَثْقَفُوكُمْ يَكُونُوا لَكُمْ أَعْدَاءً...﴾
راغب گفته «ثقف» - به فتحه حرف اول، و سكون حرف دوم - به معناى حذاقت در ادراك و انجام چيزى است. و اضافه كرده كه وقتى گفته مىشود: «ثقفت كذا» معنايش اين است كه من آن را با حذاقتى كه در ديد دارم ديدم. اين معناى لغوى كلمه است، ولى به عنوان مجاز در همه ادراكها هم استعمال مىشود، هر چند كه ثقافت و حذاقتى در بين نباشد1. و ديگران2 كلمه مذكور را به ظفر و دستيابى معنا كردهاند، و شايد اين معنا را به كمك مناسبت مقام آيه فهميدهاند، و هر دو معنا بهم نزديكند.
زمينه اين آيه بيان اين نكته است كه پنهان كردن دوستى با كفار به منظور جلب محبت آنان، و رفع عداوتشان هيچ سودى به حالشان ندارد، و مشركين على رغم اين مودتها كه بعضى از مؤمنين اعمال مىدارند، اگر به ايشان دست يابند دشمنى خود را اعمال مىكنند، بدون اينكه دوستىهاى مؤمنين تغييرى در دشمنى آنها داده باشد.
﴿وَ يَبْسُطُوا إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ وَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالسُّوءِ وَ وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ﴾ اين جمله به منزله عطف تفسير است، براى جمله ﴿يَكُونُوا لَكُمْ أَعْدَاءً﴾. و «بسط أيدى بالسوء» كنايه است از كشتن و اسير كردن و ساير شكنجههايى كه يك دشمن غالب نسبت به مغلوب روا مىدارد. و «بسط زبانها به سوء» كنايه است از ناسزا و بدگويى.
و ظاهرا جمله ﴿وَ وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ﴾ عطف باشد بر جزاء يعنى جمله ﴿يَكُونُوا لَكُمْ أَعْدَاءً﴾، و ماضى «ودوا» معناى مضارع را مىدهد، چون شرط و جزاء اقتضاء دارد كه ماضى
مزبور به معناى مضارع باشد. و معناى آيه اين است كه: اگر مشركين به شما دست يابند، دشمن شما خواهند بود، و دست و زبان خود را به بدى به سوى شما دراز مىكنند، و دوست مىدارند كه شما كافر شويد، هم چنان كه در مكه مؤمنين را شكنجه مىدادند، و به اين اميد كه شايد از دينشان برگردند - و خدا داناتر است.
بيان اينكه در قيامت رابطه اسباب و انساب وجود نخواهد داشت و مراد از اينكه فرمود خداوند بين شما و ارحام و اولادتان در قيامت جدايى مىاندازد
﴿لَنْ تَنْفَعَكُمْ أَرْحَامُكُمْ وَ لاَ اولادكُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ﴾
اين آيه توهمى را كه ممكن است به ذهن كسى برسد، دفع مىكند، و آن توهم اين است كه پيش خود خيال كند دوستى با مشركين مكه به خاطر حفظ ارحام و اولاد شرعا اشكالى نبايد داشته باشد. آيه شريفه پاسخ مىدهد: اگر اين تشبثات داراى فايدهاى مىبود عيبى نداشت، اما اگر حفظ ارحام به قيمت عذاب دوزخ برايتان تمام شود چطور؟ قطعا و عقلا نبايد در صدد حفظ آنان برآييد، براى اينكه ارحام و اولاد كه به خاطر حفظ آنان امروز با دشمنان خدا دوستى كرديد، در روزى كه كيفر معصيت و اعمال زشت خود را كه يكى از آنها همين دوستى با كفار است مىبينيد به درد شما نمىخورند، و دردى از شما دوا نمىكنند.
﴿يَفْصِلُ بَيْنَكُمْ﴾ يعنى روز قيامت خداى تعالى با از كار انداختن اسباب دنيوى، ميان شما جدايى مىاندازد، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿فَإِذَا نُفِخَ فِي اَلصُّورِ فَلاَ أَنْسَابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ﴾1و علت سقوط اسباب و از آن جمله خويشاوندى ظاهرى اين است كه خويشاوندى كه معنايش منتهى شدن نسبت دو نفر يا بيشتر به يك رحم (و يا يك صلب) است، تنها آثارش را در ظرف دنيا كه ظرف حيات اجتماعى است بروز مىدهد، و باعث مودت و الفت و معاضدت و عصبيت، و يا خدمت و امثال آن مىگردد، چون ظرف اجتماع است كه بالطبع و بر حسب آراء و عقائد، انسان را محتاج به اين امور مىسازد، آراء و عقائدى كه آن را هم فهم اجتماعى در انسان ايجاد مىكند، و در خارج از ظرف حيات اجتماعى خبرى از اين آراء و عقائد نيست.
در قيامت وقتى حقائق آشكارا جلوه مىكند، و رفع حجاب و كشف غطاء مىشود، - اثرى از آراء و پندارهاى دنيايى نمىماند، و رابطى كه ميان اسباب و مسببات بود، و آن استقلالى كه ما در دنيا براى اسباب و تاثيرش در مسببات مىپنداشتيم، به كلى از بين
مىرود، هم چنان كه قرآن كريم در جاى ديگر فرموده: ﴿لَقَدْ تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ وَ ضَلَّ عَنْكُمْ مَا كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ﴾1و نيز فرموده: ﴿وَ رَأَوُا اَلْعَذَابَ وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ اَلْأَسْبَابُ﴾2.
پس در قيامت رابطه اسباب و انساب وجود ندارد، و هيچ خويشاوندى از خويشاوندىاش بهرهمند نمىشود، پس سزاوار انسان عاقل نيست كه به خاطر خويشاوندان و فرزندان، به خدا و رسولش خيانت كند، چون اينان در قيامت دردى از او دوا نمىكنند.
وجوه ديگرى كه در معناى جمله ﴿يَفْصِلُ بَيْنَكُمْ﴾ گفته شده است
بعضى از مفسرين3 گفتهاند: مراد اين است كه روز قيامت خداى تعالى صحنهاى هول انگيز به پا مىكند كه هر كس از هر كس ديگر فرار مىكند، هم چنان كه قرآن كريم در جاى ديگر فرموده: ﴿يَوْمَ يَفِرُّ اَلْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ وَ صَاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ لِكُلِّ اِمْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ﴾4، ليكن وجه سابق با مقام مناسبتر است.
بعضى5 ديگر گفتهاند: مراد آيه اين است كه روز قيامت خداى تعالى شما را از يكديگر جدا مىسازد، اهل ايمان و اطاعت را داخل بهشت، و اهل كفر و معصيت را داخل جهنم مىكند، در نتيجه يك خويشاوند بهشتى، خويشاوند دوزخى خود را نمىبيند، چون در آتش است.
اين وجه هر چند در جاى خود سخن صحيحى است، ليكن (همان طور كه در وجه قبل گفتيم) با مقام آيه تناسب ندارد، براى اينكه در آيه شريفه سخنى از كفر ارحام و اولاد مؤمنين نرفته.
بعضى6 ديگر گفتهاند: مراد از اين فصل و جدا سازى، فصل قضاء است، و معناى آيه اين است كه: خداى تعالى در روز قيامت بين شما داورى مىكند.
اين وجه هم همان اشكال را دارد كه وجه قبلى داشت، براى اينكه در جايى سخن از داورى مىرود كه مورد اختلاف باشد، و مقام آيه چنين مقامى نيست، و لذا در آيه شريفه ﴿إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فِيمَا كَانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ﴾7به خاطر اينكه سخن از اختلاف
رفته، كلمه «يفصل» را به داورى معنا مىكنيم، و مىگوييم معنايش اين است كه: پروردگار تو در قيامت بين آنان در آنچه در بارهاش اختلاف مىكنند داورى خواهد كرد.
﴿وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ﴾ اين جمله متمم جمله ﴿لَنْ تَنْفَعَكُمْ﴾ و به منزله تاكيد آن است، و معنايش اين است كه: روز قيامت أرحام و اولاد، شما را در برطرف كردن آثار اين خيانت و امثال آن سودى نخواهند داشت، و خدا بدانچه مىكنيد بينا است و چيزى بر او پوشيده نيست، و به عظمت اين خيانت شما آگاه است، و خواه ناخواه شما را بر آن مؤاخذه خواهد نمود.
اسوه بودن ابراهيم (عليه السلام) و پيروانش در تبرى از مشركين و توضيح در باره استغفار ابراهيم (عليه السلام) براى پدر و اينكه استثناى ﴿إِلاَّ قَوْلَ إِبْرَاهِيمَ لِأَبِيهِ...﴾ متصل است يا منقطع
﴿قَدْ كَانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْرَاهِيمَ وَ اَلَّذِينَ مَعَهُ... أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾
در اين جمله خطاب را متوجه مؤمنين كرده. و جمله ﴿أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْرَاهِيمَ﴾ معنايش اتباع و اقتداء نيكو به ابراهيم است. و جمله ﴿وَ اَلَّذِينَ مَعَهُ﴾ به ظاهرش دلالت دارد بر اينكه غير از لوط و همسر ابراهيم كسانى ديگر نيز به وى ايمان آورده بودند.
﴿إِذْ قَالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَآؤُا مِنْكُمْ وَ مِمَّا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾ يعنى ما از شما و از بتهاى شما بيزاريم، و اين بيان همان چيزى است كه بايد در آن اسوه و اقتداء داشته باشند.
﴿كَفَرْنَا بِكُمْ وَ بَدَا بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمُ اَلْعَدَاوَةُ وَ اَلْبَغْضَاءُ أَبَداً حَتَّى تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ﴾ اين قسمت از آيه برائت را به آثارش معنا مىكند، و آثار برائت همين است كه به عقيده آنان كفر بورزند، و ما دام كه مشركند با آنان دشمنى كنند تا روزى كه خداى واحد سبحان را بپرستند.
و مراد از كفر ورزيدن به آنان، كفر ورزيدن به شرك آنان است، به دليل اينكه فرموده: ﴿حَتَّى تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ﴾ تا زمانى كه به خداى واحد ايمان بياوريد» و معناى كفر به شرك آنان اين است كه با شرك آنان عملا مخالفت شود، هم چنان كه عداوت مخالفت و ناسازگارى قلبى است.
خود آنان برائتشان از مشركين را به سه امر تفسير كردهاند: اول مخالفت عملى با شرك آنان، دوم عداوت قلبى با ايشان، و سوم استمرار اين وضع ما دام كه بر شرك خود باقىاند. مگر اينكه دست از شرك برداشته، به خداى واحد ايمان آورند.
﴿إِلاَّ قَوْلَ إِبْرَاهِيمَ لِأَبِيهِ لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ وَ مَا أَمْلِكُ لَكَ مِنَ اَللَّهِ مِنْ شَيْءٍ﴾ اين جمله استثنايى است از كليتى كه جملههاى قبل بر آن دلالت مىكرد، و آن اين بود كه ابراهيم و مؤمنينى كه با وى بودند، از قوم مشرك خود به طور كلى و مطلق، تبرى جستند، و هر رابطهاى كه ايشان را به آنان پيوسته كند قطع نمودند، به جز يك رابطه، و آن گفتار ابراهيم به پدرش بود كه گفت: ﴿لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ...﴾.
و اين جمله معنايش اظهار دوستى ابراهيم نسبت به پدر نيست، بلكه وعدهاى است كه به وى داده، تا شايد از شرك توبه كند، و به خداى يگانه ايمان آورد، به دليل اينكه قرآن كريم در جاى ديگر فرموده: ﴿وَ مَا كَانَ اِسْتِغْفَارُ إِبْرَاهِيمَ لِأَبِيهِ إِلاَّ عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَهَا إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ﴾1 كه از آن استفاده مىشود وقتى ابراهيم به پدرش وعده استغفار داده كه برايش روشن نبوده كه وى دشمن خدا است، و دشمنى با خدا در دلش رسوخ يافته، و در شرك ثابت قدم است، بدين جهت اميدوار بوده كه از شرك به سوى خدا برگردد، و ايمان بياورد. و وقتى برايش معلوم شد كه عداوتش با خدا در دلش رسوخ يافته، و در نتيجه از ايمانش مايوس شد، از او بيزارى جست.
علاوه بر اينكه از آيهاى كه داستان احتجاج ابراهيم با پدرش را نقل مىكند، و مىفرمايد: ﴿قَالَ سَلاَمٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي إِنَّهُ كَانَ بِي حَفِيًّا وَ أَعْتَزِلُكُمْ وَ مَا تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ﴾2 استفاده مىشود كه در همان مجلسى كه وعده استغفار به پدرش مىدهد، بلافاصله مىگويد: من از شما و آنچه به جاى خدا مىخوانيد كنارهگيرى مىكنم، و اگر وعده استغفار از روى محبت و دوستى پدر بود، جا داشت بگويد «و من از قوم كنارهگيرى مىكنم» نه اينكه بفرمايد: «من از همه شما كنارهگيرى مىكنم» و پدر را هم داخل قوم كند، و از همه كنارهگيرى كند كه همان تبرى است.
بنا بر آنچه گفتيم استثناء در آيه، استثناء متصل است، و مستثنى منه آن اين است كه نامبردگان با مشركين سخنى نگفتند، مگر در باره تبرى، در نتيجه معنايش اين مىشود كه:
مؤمنين و ابراهيم به غير از تبرى هيچ سخنى با مشركين نداشتند، الا سخنى كه ابراهيم فقط با پدرش داشت، و آن اين بود كه گفت: ﴿لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ﴾، و معلوم است كه اين سخن نه تبرى است و نه تولى، بلكه وعدهاى است كه به پدر داده، به اين اميد كه شايد به خدا ايمان بياورد.
ليكن در اينجا نكتهاى هست كه با در نظر گرفتن آن ناگزير مىشويم استثناء را منقطع بگيريم، و آن اين است كه از آيه سوره توبه استفاده مىشود كه تبرى جازم و قاطع ابراهيم بعد از آن زمانى بوده كه به او وعده استغفار داده، و بعد از آنكه فهميد پدرش دشمن خداست، به طور قاطع از او تبرى جسته ﴿فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ﴾ و آيه مورد بحث از همين تبرى قاطع خبر مىدهد، و در آخر وعده ابراهيم به پدر را استثناء مىكند. پس معلوم
مىشود جمله آخر آيه، يعنى جمله استثناء، غير از جنس جمله مستثنى منه است، و استثناى منقطع هم همين است.
و بنابراين فرض، ممكن است بگوييم جمله ﴿إِلاَّ قَوْلَ إِبْرَاهِيمَ﴾ استثناء از مضمون همه آيه است يعنى از اينكه فرمود: ﴿قَدْ كَانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْرَاهِيمَ وَ اَلَّذِينَ مَعَهُ﴾ با در نظر داشتن قيدى كه به آن خورده، يعنى قيد ﴿إِذْ قَالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَآؤُا مِنْكُمْ﴾ و در نتيجه معناى آيه چنين مىشود: به تحقيق براى شما اقتدايى نيكو است از ابراهيم، و آنان كه با او بودند در اينكه از قوم مشرك خود تبرى جستند (مگر قول ابراهيم كه به پدرش وعدهاى چنين و چنان داد).
و اما بر فرض اينكه استثناء متصل باشد، وجه اتصالش همانست كه ما در سابق بيان كرديم. بعضى از مفسرين1 در وجه اتصال چنين گفتهاند كه: مستثنى منه، جمله ﴿قَدْ كَانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْرَاهِيمَ﴾ است، و معناى مجموع آيه اين است كه: شما مسلمانان در ابراهيم و مؤمنين به وى اقتدايى نيكو داريد، و بايد در همه رفتار و صفات او اقتداء كنيد، الا در يك خصلتش و آن اين است كه به پدرش چنين و چنان گفت.
ولى اين وجه درست نيست، چون زمينه آيه مورد بحث كه مىفرمايد ﴿لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْرَاهِيمَ﴾ اين نيست كه بخواهد تاسى به ابراهيم (علیه السلام) را در تمامى خصالش بر مسلمانان واجب كند و استغفار يا وعده استغفار را استثناء كند، تا اين يك خصلت از خصال ابراهيم مستثنى باشد، بلكه زمينه آيه اين است كه تنها مردم مسلمان را در خصوص بيزارىاش از قوم مشرك خود وادار به تاسى كند، و اما وعده به استغفار در صورتى كه اميد توبه و ايمان در بين باشد، از مصاديق تبرى و بيزارى جستن نيست، تا استثناى آن از بيزارى جستن ابراهيم (علیه السلام) از قوم مشركش استثناى متصل باشد، هر چند كه از مصاديق تولى نيز نيست.
﴿وَ مَا أَمْلِكُ لَكَ مِنَ اَللَّهِ مِنْ شَيْءٍ﴾ اين جمله تتمه گفتار ابراهيم (علیه السلام) و بيان حقيقت امر در مساله طلب مغفرت است، و اينكه اگر از خدا جهت پدر طلب مغفرت كردم، نه چون طلب هر طلبكار از بدهكار خويش بود، بلكه منشا آن فقر عبوديت، و ذلت آن در برابر غناى ربوبيت و عزت او است. و اين خداى تعالى است كه يا به وجه كريمش اقبال نموده و بر بندهاش ترحم مىكند، و يا اعراض نموده از رحمت دريغ مىدارد، چون احدى از
خدا مالك و طلبكار چيزى نيست، و او مالك هر چيز است، هم چنان كه خودش فرموده: ﴿قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ مِنَ اَللَّهِ شَيْئاً﴾1.
و كوتاه سخن اينكه: جمله ﴿مَا أَمْلِكُ...﴾، يك نوع اعتراف به عجز در مقامى است كه ممكن است كسى از شنيدن «لاستغفرن لك» بويى از اثبات قدرت استشمام كند، لذا براى دفع اين توهم بلافاصله به عجز خود اعتراف كرد، نظير كلام شعيب كه بعد از گفتن ﴿إِنْ أُرِيدُ إِلاَّ اَلْإِصْلاَحَ مَا اِسْتَطَعْتُ﴾ من جز اين نمىخواهم كه تا آنجا كه بتوانم اصلاح كنم» بلافاصله گفت: ﴿وَ مَا تَوْفِيقِي إِلاَّ بِاللَّهِ﴾ تا اصالت و استقلالى را كه ممكن است كسى از جمله اولش استفاده كند از خود نفى كرده باشد، و بفهماند كه هيچ گونه قدرت و استطاعتى از خود ندارد.
﴿رَبَّنَا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنَا وَ إِلَيْكَ أَنَبْنَا وَ إِلَيْكَ اَلْمَصِيرُ﴾ اين جمله نيز تتمه كلامى است كه قرآن كريم از ابراهيم و مؤمنين به وى نقل كرده بود، و مسلمانان را به تاسى به وى وا مىداشت. و اين جمله دعائى است از نامبردگان به درگاه پروردگارشان، و مناجاتى است دنبال آن تبرى كه از قوم خود كردند، چون تبرى جستن آنهم به آن شدت، ممكن است اثار سويى به بار آورد، و ايمان را از آدمى سلب كند، لذا دعا كردند كه پروردگارا به تو توكل مىكنيم، و به سوى تو توبه مىآوريم، و بازگشت به سوى تو است.
جمله مذكور مقدمهاى است براى دعائى كه بعدا مىآيد، در حقيقت دعاى خود را با اين مقدمه افتتاح كردند، و در آن مقدمه موقعيتى را كه در بيزارى از اعداء دارند ذكر نموده، گفتند «پروردگارا توكل ما بر تو است، و به سوى تو برمىگرديم» و منظورشان اين بوده كه ما در موقعيتى از زندگى قرار داريم كه ممكن است فكر كنيم زمام نفس ما در دست خود ما است، و اين خود ما هستيم كه امور خود را تدبير مىكنيم، ولى ما نسبت به نفس خود به تو رو مىآوريم، و آن را به تو رجوع مىدهيم، و نسبت به امورمان كه بايد تدبيرش كنيم، آن را هم به خود تو وا مىگذاريم، و خلاصه مشيت تو را جايگزين مشيت خود مىسازيم، تويى وكيل ما در امور، آن را به هر گونه كه خودت مىخواهى تدبير فرما.
آنگاه گفتند: ﴿وَ إِلَيْكَ اَلْمَصِيرُ﴾ و منظورشان اين بوده كه بازگشت هر چيز چه فعل و چه فاعل فعل به سوى تو است. و خلاصه اگر در انابه آوردنمان به سوى تو خود را به تو سپرديم، و در توكلمان بر تو تدبير امورمان را به تو واگذار نموديم، راهى را پيش گرفتيم كه مطابق با
حقيقت امر است، چون حقيقت امر اين است كه بازگشت همه امور به تو است.
﴿رَبَّنَا لاَ تَجْعَلْنَا فِتْنَةً لِلَّذِينَ كَفَرُوا وَ اِغْفِرْ لَنَا رَبَّنَا﴾ اين قسمت از آيه متن دعاى ايشان است، و جملات قبلى همان طور كه گفتيم مقدمه بود. در اين دعاى خود از خدا مىخواهند كه از آثار سوء تبريشان از كفار پناهشان دهد، و ايشان را بيامرزد.
كلمه «فتنة» به معناى وسيله امتحان است، و معناى اين كه «فتنه براى كفار قرار گيرند» اين است كه كفار بر آنان مسلط شوند، تا مورد امتحان قرار گرفته، آنچه فساد در وسع خود دارند بيرون بريزند، ابراهيم و مؤمنين را به انواع آزارها شكنجه كنند كه چرا به خدا ايمان آوردهايد، و خدايان ما را رها كرده، از آنها و از عبادتشان بيزارى جستهايد.
ابراهيم (علیه السلام) و يارانش در دعاى خود نداى «ربنا» را پى در پى تكرار كردهاند تا به اين وسيله رحمت الهى را به جوش آورند.
﴿إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾ يعنى تويى آن غالبى كه هرگز مغلوب نشود، و كسى كه همه افعال او متقن است، و از استجابت دعاى ما عاجز نگردد تويى. و تنها تويى كه مىتوانى ما را از كيد دشمنان خود حفظ كنى، و مىدانى از چه راهى حفظ كنى.
مفسرين در تفسير اين دو آيه نظرهاى مختلفى غير آنچه ما گفتيم دارند كه به منظور رعايت اختصار از نقلش خوددارى نموديم، اگر كسى بخواهد بايد به تفاسير مطول مراجعه كند.
﴿لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِيهِمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كَانَ يَرْجُوا اَللَّهَ وَ اَلْيَوْمَ اَلْآخِرَ...﴾
در اين آيه به منظور تاكيد، مساله اسوه را تكرار كرده تا علاوه بر تاكيد، اين معنا را هم بيان كرده باشد كه اين اسوه تنها براى كسانى است كه به خدا و روز جزا اميد داشته باشند، و نيز تاسى اين گونه افراد به ابراهيم (علیه السلام) تنها در بيزارى جستن از كفار نيست، بلكه در دعا و مناجات هم از آن جناب تاسى مىكنند.
و ظاهرا مراد از اميد خدا، اميد ثواب خدا در برابر ايمان به او است. و مراد از اميد آخرت، اميد پاداشهايى است كه خدا وعده آن را به مؤمنين داده، پس اميد به آخرت كنايه است از ايمان به آخرت.
﴿وَ مَنْ يَتَوَلَّ فَإِنَّ اَللَّهَ هُوَ اَلْغَنِيُّ اَلْحَمِيدُ﴾ اين جمله بىنيازى خداى تعالى از امتثال بندگان را مىرساند، مىفرمايد بيزارى جستن از كفار به نفع خود شما است، و خدا از آن بهرهمند نمىشود، چون خداى تعالى از مردم و از اطاعتشان غناى ذاتى دارد، و او در اوامرى كه به ايشان مىكند و در نواهىاش حميد، و داراى منت است، اگر امر و نهى مىكند براى
اصلاح حال خود مردم و براى سعادت زندگيشان است، نه براى خودش.
﴿عَسَى اَللَّهُ أَنْ يَجْعَلَ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ اَلَّذِينَ عَادَيْتُمْ مِنْهُمْ مَوَدَّةً وَ اَللَّهُ قَدِيرٌ وَ اَللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾
ضمير در «منهم» به كفارى برمىگردد كه مسلمانان موظف شدهاند با آنان دشمن باشند، و ايشان كفار مكه بودند. و مراد از اينكه مىفرمايد: «اميد است خداوند بين شما مؤمنين و آنهايى كه شما دشمنشان داشتيد مودت قرار دهد» اين است كه خداى تعالى آن كفار را موفق به اسلام كند، هم چنان كه در جريان فتح مكه موفقشان كرد، پس منظور آيه اين نيست كه خواسته باشد حكم دشمنى و تبرى را نسخ كند.
و معناى آيه اين است كه: از درگاه خداى تعالى اين اميد هست كه بين شما مؤمنين و كفارى كه دشمنشان داشتيد - يعنى كفار مكه - مودت ايجاد كند، به اين طريق كه آنان را موفق به اسلام بفرمايد، و معلوم است كه وقتى مسلمان شدند آن دشمنى مبدل به مودت خواهد شد، و خداى تعالى قدير بر اين كار هست. و نيز آمرزگار گناهان بندگان خويش، و رحيم به ايشان است. و در صورتى كه از گناهان خود توبه كنند، و به اسلام در آيند خداى تعالى از گذشتههايشان مىگذرد، پس بر مؤمنين است كه از خدا اين اميد را داشته باشند، و بخواهند تا به قدرت و مغفرت و رحمت خود اين دشمنى را مبدل به دوستى و برادرى كند.
نهى از دوستى با كفار به معناى نهى از عدالت و خوش رفتارى با كفار غير حربى نيست
﴿لاَ يَنْهَاكُمُ اَللَّهُ عَنِ اَلَّذِينَ لَمْ يُقَاتِلُوكُمْ فِي اَلدِّينِ وَ لَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيَارِكُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ...﴾
در اين آيه شريفه و آيه بعدش نهى وارد در اول سوره را توضيح مىدهد. و مراد از آن كفارى كه با مؤمنين بر سر دين قتال نكردند و مؤمنين را از ديارشان بيرون نساختند، كفار نقاط ديگر و غير مكه است، مشركينى است كه با مسلمانان معاهده داشتند. و كلمه «بر» كه مصدر فعل «تبروهم» است، به معناى احسان است. و كلمه «اقساط» كه مصدر فعل «تقسطوا» است، به معناى معامله به عدل است. و جمله «أن تبروهم» بدل است از كلمه «الذين...».و جمله ﴿إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلْمُقْسِطِينَ﴾ تعليل است براى جمله ﴿لاَ يَنْهَاكُمُ...﴾.
و معناى آيه اين است كه: خدا با اين فرمانش كه فرمود: «دشمن مرا و دشمن خود را دوست نگيريد» نخواسته است شما را از احسان و معامله به عدل با آنهايى كه با شما در دين قتال نكردند، و از ديارتان اخراج نكردند، نهى كرده باشد، براى اينكه احسان به چنين كفارى خود عدالتى است از شما، و خداوند عدالتكاران را دوست مىدارد.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: اين آيه شريفه با آيه ﴿فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ﴾2 نسخ شده. ليكن اين نظريه درست نيست، براى اينكه آيه مورد بحث با اينكه مطلق است، شامل غير اهل ذمه و اهل معاهده نمىشود، و كفارى كه با اسلام سر جنگ دارند مشمول اين آيه نيستند، تا آيه سوره توبه ناسخ آن باشد، چون آيه مذكور تنها به كفار حربى و مشركين نظر دارد، با اين حال چطور مىتواند ناسخ آيه مورد بحث باشد، با اينكه هيچ مزاحمتى بين آن دو نيست.
﴿إِنَّمَا يَنْهَاكُمُ اَللَّهُ عَنِ اَلَّذِينَ قَاتَلُوكُمْ فِي اَلدِّينِ وَ أَخْرَجُوكُمْ مِنْ دِيَارِكُمْ وَ ظَاهَرُوا عَلىَ إِخْرَاجِكُمْ أَنْ تَوَلَّوْهُمْ...﴾
منظور از ﴿اَلَّذِينَ قَاتَلُوكُمْ...﴾ مشركين مكهاند. و معناى ﴿ظَاهَرُوا عَلىَ إِخْرَاجِكُمْ﴾ اين است كه يكديگر را در بيرون كردن شما كمك كردند. و جمله ﴿أَنْ تَوَلَّوْهُمْ﴾ بدل است از جمله ﴿اَلَّذِينَ قَاتَلُوكُمْ﴾.
و در جمله ﴿وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلظَّالِمُونَ﴾ قصر افراد به كار رفته (يعنى حكم كلى ﴿لاَ تَتَّخِذُوا عَدُوِّي...﴾، را كه به اطلاقش شامل دوستى با همه كفار مىشد، منحصر كرد در يك طائفه از كفار، يعنى كفار مشرك مكه و ياوران ايشان)، در نتيجه معناى آيه چنين مىشود: دوستداران مشركين مكه و دوستداران ياران مشركين كه عليه مسلمين آنها را كمك كردند، تنها آنان ستمكار و متمردان از نهى خدايند، نه مطلق دوستداران كفار. ممكن هم هست جمله مورد بحث از باب قصر و حصر نباشد، بلكه تنها براى تاكيد نهى ﴿لاَ تَتَّخِذُوا عَدُوِّي...﴾ باشد.
بحث روايتى [چند روايت راجع به نزول آيات نهى از دوستى با كفار و مشركين در ماجراى نامه نوشتن حاطب بن ابى بلتعه براى مشركين مكه]
در تفسير قمى در ذيل آيه شريفه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِيَاءَ...﴾ مىگويد: اين آيه در شان حاطب ابن ابى بلتعه نازل شده، هر چند لفظ آيه عام است، و ليكن معنايش خاص به اين شخص است، و داستانش بدين قرار بود كه: حاطب ابن ابى بلتعه در مكه مسلمان شد، و به مدينه هجرت كرد، در حالى كه عيالش در مكه مانده بودند. از سوى ديگر كفار قريش ترس آن را داشتند كه لشگر رسول خدا (صلى الله عليه وآله
و سلم) بر سر آنان بتازد، ناچار نزد عيال حاطب رفته، از اين خانواده خواستند تا نامهاى به حاطب بنويسند، و از وى خبر محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) را بپرسند كه آيا تصميم دارد با مردم مكه جنگ كند يا نه؟
خانواده حاطب نامهاى به او نوشته، جوياى وضع شدند. او در پاسخ نوشت: آرى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چنين قصدى دارد، و نامه را به دست زنى به نام صفيه داد، و او نامه را در لاى گيسوان خود پنهان نموده به راه افتاد. در همين ميان جبرئيل نازل شد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را از ماجرا خبر داد.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) امير المؤمنين على (علیه السلام) و زبير بن عوام را به طلب آن زن فرستاد، اين دو تن خود را به او رساندند. امير المؤمنين پرسيد: نامه كجاست؟ صفيه گفت: نزد من چيزى نيست. حضرت على و زبير زن را تفتيش كردند، و چيزى همراه او نيافتند. زبير گفت: حال كه چيزى نيافتيم برگرديم. امير المؤمنين فرمود: به خدا سوگند رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به ما دروغ نگفته، و جبرئيل هم به آن جناب دروغ نگفته، و او هم به جبرئيل دروغ نمىبندد، و جبرئيل هم به خدا دروغ نمىبندد، و به خدا سوگند اى زن يا نامه را در مىآورى و مىدهى، و يا سر بريدهات را نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىبرم. صفيه گفت: پس از من دور شويد تا در آورم. آنگاه نامه را از لاى گيسوانش درآورد. امير المؤمنين نامه را گرفت و نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آورد.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از حاطب پرسيد: اين چكارى است؟ حاطب عرضه داشت: يا رسول اللَّه! به خدا سوگند اين كار را از روى نفاق نكردم، و چيزى تغيير و تبديل ندادم، و من شهادت مىدهم به اينكه جز خدا معبودى نيست، و اينكه تو رسول بر حق اويى، و ليكن اهل و عيال من از مكه به من نوشتند كه قريش با ما خوشرفتارى مىكنند، من خواستم در حقيقت حسن معاشرت آنان را با خدمتى تلافى كرده باشم. بعد از سخنان حاطب خداى تعالى اين آيه را فرستاد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِيَاءَ... وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ﴾1.
و در الدر المنثور است كه احمد، حميدى، عبد بن حميد، بخارى، مسلم، ابو داوود، ترمذى، نسايى، ابو عوانه، ابن حيان، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابن مردويه، بيهقى، و ابو نعيم - هر دو در كتاب دلائل - از على (علیه السلام) روايت كردهاند كه فرمود: رسول خدا
(صلى الله عليه وآله و سلم) من و زبير و مقداد را ماموريت داد، و فرمود: راه بيفتيد تا برسيد، به روضه خاخ1، در آنجا به زن مسافر برمىخوريد، نامهاى با او است از او بگيريد و برايم بياوريد.
ما از مدينه بيرون شديم، و تا روضه رفتيم، در آنجا به آن زن مسافر برخورديم، و گفتيم نامه را بيرون بياور، گفت: نامهاى با من نيست. گفتيم نامه را بيرون بياور و گرنه مجبورت مىكنيم لباسهايت را بكنى. او نامه را از لاى گيسوى خويش در آورد.
نامه را نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آورديم، ديديم حاطب در نامهاش پارهاى از تصميمات رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را به جمعى از مشركين گزارش داده. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به حاطب فرمود: اين چكارى بود كه كردى؟ عرضه داشت: عليه من اقدام فورى مفرما يا رسول اللَّه! من مردى هستم كه با قريش سخت پيوستگى دارم، ولى از آنان نيستم، و در ميان مهاجرينى كه با تو هستند افرادى هستند كه در مكه خويشاوندانى مشرك دارند، و به وسيله آنان از مال و اولادى كه در مكه دارند حمايت مىكنند، من نيز خواستم اين موقعيت را از دست ندهم، و به خويشاوندان مشركم احسانى كنم تا آنان متقابلا خانوادهام را مورد حمايت قرار دهند، اين نامه به اين انگيزه نوشته شده، نه اينكه انگيزهاش كفر و يا ارتداد من از دينم باشد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) او را تصديق كرد، و فرمود راست مىگويد.
عمر گفت: يا رسول اللَّه اجازه بده تا گردنش را بزنم، حضرت فرمود: او در جنگ بدر شركت داشت، و تو چه مىدانى، شايد خداى تعالى نسبت به اهل بدر عنايت خاصى داشته باشد، و فرموده باشد: هر چه مىخواهيد بكنيد، كه شما را آمرزيدهام، پس آيه شريفه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِيَاءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ﴾ نازل شد2.
نقد و رد روايتى كه در آن آمده است : شايد خداوند به شركت كنندگان در جنگ بدر گفته باشد هر چه مىخواهيد بكنيد...!
مؤلف: اين معنا در تعدادى از روايات از چند نفر از صحابه مانند انس، جابر، عمر، ابن عباس، و جمعى از تابعين از قبيل حسن، و غيره آمده. ليكن از نظر متن خالى از اشكال نيست.
براى اينكه اولا از ظاهر آن - بلكه صريح آن - برمىآيد كه حاطب ابن ابى بلتعه به خاطر عملى كه كرده بود مستحق اعدام و يا كيفرى ديگر كمتر از اعدام بوده، و تنها به خاطر شركتش در جنگ بدر مجازات نشده، چون بدريها در برابر هيچ گناهى مجازات نمىشوند، براى اينكه بر حسب اين روايت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به عمر فرمود: «او در جنگ بدر شركت داشته».و در روايت حسن آمده كه فرمود: اينها اهل بدرند از اهل بدر حذر
كن، اينها اهل بدرند، از اهل بدر حذر كن، اينها اهل بدرند، از اهل بدر حذر كن1.
در حالى كه روايات وارده در داستان افك معارض آنند، چون در آن روايات آمده بعد از آنكه آيه شريفه در برائت عايشه نازل شد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) يكى از تهمت زنندگان به عايشه، يعنى مسطح بن اثاثة، را حد زد و كيفر كرد، با اينكه اين مرد از سابقين اولين است، و از مهاجرين و از شركت كنندگان در جنگ بدر است، و اين روايات در صحيح بخارى و مسلم، و در روايات بىشمارى كه در تفسير آيات افك رسيده آمده است.
و ثانيا اينكه در اين حديث آمده كه خداى تعالى به اهل بدر فرموده «هر چه مىخواهيد بكنيد، كه من شما را آمرزيدهام» با هيچ منطقى درست در نمىآيد، چون از اين جمله فهميده مىشود كه اهل بدر هر گناهى كه بكنند آمرزيدهاند و اين حرف مستلزم آن است كه اهل بدر هيچ تكليف و وظيفهاى دينى نداشته باشند، نه چيزى بر آنان واجب باشد، و نه چيزى حرام و نه مستحبّ و نه مكروه، براى اينكه وقتى مخالفت تكليف عقاب نداشته باشد، و انجام و ترك آن برابر باشد، تكليف معنا ندارد، و اصلا جمله مزبور صريح است در اينكه تمامى اعمال براى اهل بدر مباح است.
و لازمه اين حرف اين است كه آمرزش اهل بدر شامل همه گناهان حتى گناهانى كه عقل آنها را جز با توبه قابل عفو نمىداند بگردد، مانند بتپرستى، و رد بر خدا و رسول، و تكذيب رسالت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و افتراء بر خدا و رسول، و مسخره كردن دين و احكام ضرورى آن، و گناهانى ديگر مثل آن، همچون كشتن يك انسان بىگناه از روى ظلم و فساد در زمين، و تباه ساختن حرث و نسل، و مباح دانستن جان و عرض و مال مردم
خواهيد گفت: خداوند اهل بدر را از ارتكاب چنين گناهانى حفظ فرموده. در پاسخ مىگوييم بحث ما در باره فعليت اين گونه اعمال نبود تا بگويى اهل بدر چنين گناهانى مرتكب نشدند، و خدا آنان را از امثال آن گناهان حفظ كرده، بلكه در باره امكان آمرزش امثال اين گناهان در فرض ارتكاب است.
و ثانيا كلام خداى تعالى اگر فرموده باشد: «هر چه مىخواهيد بكنيد» بايد تمامى عمومات را كه در تمامى احكام شرعى يعنى عبادات و معاملات وارد شده، تخصيص بزند، و هيچ يك از آن عمومات شامل اهل بدر نشود، و اگر چنين چيزى وجود مىداشت بايد در بين صحابه معروف مىشد، و براى آنان مسلم مىبود كه اين دسته از صحابه كه در جنگ بدر شركت داشتند از تمامى تكاليف دينى هر قدر هم اهميت داشته باشد آزادند، و حد اقل بايد در
بين خود اهل بدر معروف باشد، و حال آنكه در روايات وارده در باره اخبار اهل بدر، و سرگذشت آنان، اثرى از آن ديده نمىشود، بلكه از سيره اهل بدر، و مخصوصا روشى كه در فتنههاى بعد از رحلت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اتفاق افتاد، خلاف آن ديده مىشود كه احدى نمىتواند آن را انكار كند.
از همه اينها كه بگذريم آزاد شدن يك گروه از بين همه مسلمانان و رهايى آنان از قيد تكليف، به طورى كه هر كارى خواستند بكنند و هر مخالفتى را با خدا و رسول بتوانند مرتكب شوند هر قدر هم عظيم باشد، مناقض با مصلحتى است كه دعوت دينى و فريضه امر به معروف و نهى از منكر و نشر معارف الهى از راه نشر روايات صادره از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر اساس تامين آن مصلحت بنا شده است، چون وقتى مردم بدانند كه اصحاب جنگ بدر در گفتن هر نوع دروغ و افتراء و ارتكاب زشتترين گناه و فحشاء آزادند، ديگر چگونه دعوت آنان به سوى دين را بپذيرند، و با چه تامينى به گفتهها و نقل احاديث آنان اعتماد كنند.
عين اين اشكال در مورد شخص رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) هم وارد مىشود، به اين بيان كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سيد و سرور اهل بدر بود و خدا او را به عنوان شاهد و مبشر و نذير فرستاد، و به حكم آيه 45 و 46 سوره احزاب داعى به سوى خدا به اذن خدا و سراج منير بوده، و اگر قرار باشد اهل بدر هر كارى بخواهند بكنند و مسئوليتى نداشته باشند، يكى از اهل بدر شخص آن جناب بود، پس بايد به حكم اين روايت آن جناب هم در ارتكاب هر كذب و افتراء و فحشاء و منكرى آزاد باشد، و اگر اين طور باشد دلها و نفوس بشر چگونه بپذيرد كه چنين شخصى شاهد و نذير و مبشر و داعى الى اللَّه و سراج منير است، و اصلا چگونه حكمت خدا اجازه مىدهد پست شهادت و دعوت را به كسى واگذار كند كه در هيچ حال و يا گفتارش امنيتى ندارد، و چگونه چنين كسى را سراج منير خوانده، با اينكه به او اجازه داده كه باطل را احياء كند، همان طور كه حق را روشن مىسازد، و اذنش داده كه همان طور كه مردم را هدايت مىكند گمراه هم بكند، و خلاصه هر كارى دلش خواست بكند، چه خوب و چه بد، و اين از حكمت خدا به دور است، و آيات كريمه قرآن هم كه متعرض عصمت انبياء (علیه السلام) و متعرض حفظ وحى و قرآن است با چنين چيزهايى نمىسازد.
از اين هم كه بگذريم اصلا چنين حرفى خطابهاى الهى را در بيشتر آياتى كه در آن به صحابه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين عتاب شده - العياذ باللَّه - خطابهايى
بيهوده مىسازد، زيرا صحابهاى كه خود خدا اجازه داده هر گناهى خواستند بكنند، ديگر نبايد به خاطر بعضى تخلفاتشان در آياتى نظير آيات مربوط به داستان بدر، احزاب، حنين، و امثال آنها مورد عتاب قرار دهد كه چرا فرار كرديد، و آنان را در مقابل فرار از جنگ به آتش دوزخ تهديد كند.
يكى از روشنترين آيات در اين باب، آيات مربوط به داستان افك است، يكى از آنها كه مرتكب شده بودند مسطح بن اثاثه بوده كه خود يكى از شركت كنندگان در جنگ بدر بوده، و در اين آيات مىخوانيم: ﴿لِكُلِّ اِمْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اِكْتَسَبَ مِنَ اَلْإِثْمِ﴾1 و احدى از مرتكبين را استثناء نكرد، و نفرمود: جز آن كسى كه در جنگ بدر شركت داشته. و نيز مىخوانيم ﴿وَ هُوَ عِنْدَ اَللَّهِ عَظِيمٌ﴾2 و باز مىخوانيم: ﴿يَعِظُكُمُ اَللَّهُ أَنْ تَعُودُوا لِمِثْلِهِ أَبَداً إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ﴾3 يعنى مرتكب چنين كارى ايمان ندارد، هر چند كه در جنگ بدر شركت داشته باشد4.
و باز از روشنترين آياتى كه اين احاديث را رد مىكند و لوازم معناى آنها را نمىپذيرد، خود آياتى است كه روايات مذكور در شان نزول آنها وارد شده، براى اينكه در اين آيات در باره دوستى با كفار مىخوانيم ﴿وَ مَنْ يَفْعَلْهُ مِنْكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَوَاءَ اَلسَّبِيلِ﴾5 مىخوانيم ﴿وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلظَّالِمُونَ﴾6.
پس معلوم مىشود اگر آيات مورد بحث خطاب و عتاب را متوجه به عموم مؤمنين كرده، و همه را در برابر روابط پنهانى با كفار عتاب مىكند به اعتبار اين بوده كه اين عمل از بعضى از آنان - يعنى حاطب بن ابى بلتعه - سرزده، و به اسلام و مسلمانان خيانت كرده، و آيات شريفه عمل بعضى را به همه نسبت داده، و تهديد را هم متوجه همه كرده، (تا بدانند عمل بد براى همه بد است، نه تنها براى شخص معينى).
و اگر حاطب به خاطر اينكه بدرى است در چنين عملى آزاد بوده، و قلم تكليف را از
او برداشته بودند، و به او فرموده بودند: «هر چه مىخواهى بكن كه تو آمرزيدهاى» ديگر چرا بايد او را راه گم كرده و ظالم بخوانند، و مورد عتاب و تهديد قرار دهند، بقيه مسلمانان هم كه چنين كارى نكرده بودند، پس اصلا چرا بايد اين آيات نازل شده باشد، و در آن عمل ناشايستى را كه اگر از غير حاطب سر زده بود ناشايست مىشد و چون از او سر زده هيچ ناشايستگى ندارد، به همه مؤمنين نسبت دهند، و همه را مورد تهديد قرار دهند.
و كلام خداى عز و جل، أجل از اين است كه مردم را به خاطر عملى كه نكردهاند، بلكه شخصى كرده كه او هم اجازه داشته مورد عتاب و تهديد قرار دهد.
چند روايت در باره تجويز معاشرت و خوش رفتارى با كفار غير محارب و در باره حب و بغض بخاطر خدا
باز در همان كتاب است كه بخارى، ابن منذر، نحاس و بيهقى - در كتاب شعب الايمان - از اسماء دختر ابى بكر روايت كرده كه گفت: مادرم كه زنى مشرك بود و در عهد مشركين قريش و پيمان ايشان با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) قرار داشت، به ديدنم آمده بود من از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيدم آيا اجازه هست به ديدنش بروم، و صله رحم كنم؟ در پاسخ من بود كه آيه شريفه ﴿لاَ يَنْهَاكُمُ اَللَّهُ عَنِ اَلَّذِينَ لَمْ يُقَاتِلُوكُمْ فِي اَلدِّينِ﴾ نازل شد، و حضرت فرمود: بله بديدنش برو و صله كن1.
و نيز در همان كتاب آمده كه ابو داوود در تاريخ خود، و ابن منذر از قتاده روايت كردهاند كه گفته است: آيه شريفه ﴿لاَ يَنْهَاكُمُ اَللَّهُ عَنِ اَلَّذِينَ لَمْ يُقَاتِلُوكُمْ فِي اَلدِّينِ﴾، به وسيله آيه ﴿فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ﴾ نسخ شده است2.
مؤلف: خواننده عزيز توجه فرمود كه گفتيم اين حرف درست نيست، براى اينكه نسخ در جايى است كه دو آيه دو دلالت ضد هم داشته باشند، و اين دو آيه هيچ ضديتى با هم ندارند، و هر يك در جاى خودش درست است.
و در كافى به سند خود از سعيد اعرج از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه گفت: امام فرمود: از محكمترين دستآويزهاى ايمان يكى اين است كه به خاطر خدا و در راه او دوستى كنى، و در راه او دشمنى كنى، در راه او بدهى، و در راه او از عطاء دريغ نمايى3.
و قمى به سند خود از اسحاق بن عمار از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: هر كسى را ديديد كه دوستىاش به خاطر دين نبود، و دشمنىاش به خاطر دين نبود، بدانيد كه او دين ندارد4.
[سوره ممتحنه (60): آيات 10 تا 13]
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا جَاءَكُمُ اَلْمُؤْمِنَاتُ مُهَاجِرَاتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ اَللَّهُ أَعْلَمُ بِإِيمَانِهِنَّ فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِنَاتٍ فَلاَ تَرْجِعُوهُنَّ إِلَى اَلْكُفَّارِ لاَ هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَ لاَ هُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَّ وَ آتُوهُمْ مَا أَنْفَقُوا وَ لاَ جُنَاحَ عَلَيْكُمْ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ إِذَا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ وَ لاَ تُمْسِكُوا بِعِصَمِ اَلْكَوَافِرِ وَ سْئَلُوا مَا أَنْفَقْتُمْ وَ لْيَسْئَلُوا مَا أَنْفَقُوا ذَلِكُمْ حُكْمُ اَللَّهِ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ١٠وَ إِنْ فَاتَكُمْ شَيْءٌ مِنْ أَزْوَاجِكُمْ إِلَى اَلْكُفَّارِ فَعَاقَبْتُمْ فَآتُوا اَلَّذِينَ ذَهَبَتْ أَزْوَاجُهُمْ مِثْلَ مَا أَنْفَقُوا وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ اَلَّذِي أَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ١١ يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ إِذَا جَاءَكَ اَلْمُؤْمِنَاتُ يُبَايِعْنَكَ عَلىَ أَنْ لاَ يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئاً وَ لاَ يَسْرِقْنَ وَ لاَ يَزْنِينَ وَ لاَ يَقْتُلْنَ اولادهُنَّ وَ لاَ يَأْتِينَ بِبُهْتَانٍ يَفْتَرِينَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِنَّ وَ أَرْجُلِهِنَّ وَ لاَ يَعْصِينَكَ فِي مَعْرُوفٍ فَبَايِعْهُنَّ وَ اِسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اَللَّهَ إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ١٢ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَتَوَلَّوْا قَوْماً غَضِبَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ قَدْ يَئِسُوا مِنَ اَلْآخِرَةِ كَمَا يَئِسَ اَلْكُفَّارُ مِنْ أَصْحَابِ اَلْقُبُورِ١٣﴾
ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آوردهايد زنانى كه به عنوان اسلام و ايمان (از ديار خود) هجرت كرده و به سوى شما آمدند خدا (به صدق و كذب) ايمانشان داناتر است شما از آنها تحقيق كرده و امتحانشان كنيد اگر با ايمانشان شناختيد آنها را (بپذيريد) و ديگر به شوهران كافرشان برمگردانيد كه هرگز اين زنان مؤمن بر آن كفار و آن شوهران كافر بر اين زنان حلال نيستند، ولى مهر و نفقهاى را كه شوهران مخارج آن زنان كردهاند
به آنها بپردازيد و باكى نيست كه شما با آنان ازدواج كنيد در صورتى كه اجر و مهرشان را بدهيد و هرگز تمسك مكنيد به عصمتهاى زنان كافر و شما (اگر زنانتان از اسلام به كفر برگشتند) از كفار مهر و نفقه مطالبه كنيد آنها هم (اگر زنانشان ايمان آوردند) مهر و نفقه بطلبند، اين حكم خداست ميان شما بندگان و خدا به حقايق امور دانا و به مصالح خلق آگاه است (10).
و اگر از زنان شما كسانى (مرتد شده) به سوى كافران رفتند شما در مقام انتقام برآييد و به قدر همان مهر و نفقهاى كه خرج كردهايد به مردانى كه زنانشان رفتهاند بدهيد و از خدايى كه به او ايمان آوردهايد بترسيد و پرهيزكار شويد (11).
اى پيغمبر! چون زنان مؤمن آيند كه با تو بر ايمان بيعت كنند كه ديگر هرگز شرك به خدا نياورند و سرقت و زنا نكنند و اولاد خود را به قتل نرسانند، و بر كسى افتراء و بهتان ميان دست و پاى خود نبندند (يعنى فرزندى كه ميان دست و پاى خود پرورده و علم به آن از انعقاد نطفه دارند به دروغ به كسى نبندند) و با تو در هيچ امر به معروفى (كه به آنها كنى) مخالفت نكنند بدين شرايط با آنها بيعت كن و بر آنان از خدا آمرزش و غفران طلب كن كه خدا بسيار آمرزنده و مهربانست (12).
اى اهل ايمان هرگز قومى را كه خدا بر آنان غضب كرده (يعنى جهودان) يار و دوستدار خود مگيريد كه آنها از عالم آخرت به كلى مايوسند چنان كه كافران از اهل قبور نوميدند (13).
بيان آيات حكم زنانى كه ايمان آورده به سوى پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) هجرت مىكردند ازدواج با آنها و...
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا جَاءَكُمُ اَلْمُؤْمِنَاتُ مُهَاجِرَاتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ...﴾
سياق و زمينه اين آيه شريفه چنين مىرساند كه بعد از صلح حديبيه نازل شده. و در عهدنامههايى كه بين رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مردم مكه برقرار گرديده نوشته شده است كه اگر از اهل مكه مردى ملحق به مسلمانان شد، مسلمانان موظفند او را به اهل مكه برگردانند، ولى اگر از مسلمانان مردى ملحق به اهل مكه شد اهل مكه موظف نيستند او را به مسلمانان برگردانند. و نيز از آيه شريفه چنين برمىآيد كه يكى از زنان مشركين مسلمان شده، و به سوى مدينه مهاجرت كرده و همسر مشركش به دنبالش آمده و درخواست كرده كه رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) او را به وى برگرداند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در پاسخ فرموده: آنچه در عهدنامه آمده اين است كه اگر مردى از طرفين به طرف ديگر ملحق شود بايد چنين و چنان عمل كرد، و در عهدنامه در باره زنان چيزى نيامده، و به همين مدرك رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) آن زن را به شوهرش نداد، و حتى مهريهاى را
كه شوهر به همسرش داده بود به آن مرد برگردانيد. اينها مطالبى است كه از آيه استفاده مىشود، و آيه شريفه دلالت بر احكامى مناسب اين مطالب نيز دارد، البته احكام مربوط به زنان.
پس اينكه در آيه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا جَاءَكُمُ اَلْمُؤْمِنَاتُ مُهَاجِرَاتٍ﴾ زنان را قبل از امتحان و پى بردن به ايمانشان «مؤمنات» خوانده از اين جهت بوده كه خود آنان تظاهر به اسلام و ايمان مىكردند.
﴿فَامْتَحِنُوهُنَّ﴾ يعنى ايمان آن زنان را بيازماييد، يا افرادى به ايمان آنان شهادت دهند، و يا خودشان سوگند ياد كنند به طورى كه يقين و يا اطمينان پيدا كنيد كه به راستى ايمان آوردهاند. و در اينكه فرمود: ﴿اَللَّهُ أَعْلَمُ بِإِيمَانِهِنَّ﴾ اشاره است به اينكه شما مسلمانان نمىتوانيد به واقعيت امور علم پيدا كنيد، چنين علمى خاص خداى تعالى است، و اما شما كافى است كه علم عادى به دست آوريد. و در جمله ﴿فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِنَاتٍ فَلاَ تَرْجِعُوهُنَّ إِلَى اَلْكُفَّارِ﴾ مىتوانست بفرمايد: «فان علمتموهن صادقات» ولى چنين نفرمود، بلكه صفت ايمان را دوباره ذكر كرد، و فرمود: «اگر ديديد مؤمنند» و اين براى آن است كه به علت حكم اشاره نموده، فهمانده باشد اينكه گفتيم چنين زنانى را نزد خود نگهداريد، براى ايمان آنان است، چون ايمان باعث انقطاع علقه زوجيت بين زن مؤمن و مرد كافر است.
و دو جمله ﴿لاَ هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ﴾ و ﴿وَ لاَ هُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَّ﴾ مجموعا كنايه است از همان انقطاع رابطه همسرى، نه اينكه بخواهد حرمت زنان مؤمن بر مردان كافر و به عكس را توجيه كند.
﴿وَ آتُوهُمْ مَا أَنْفَقُوا﴾ يعنى شما مسلمانان مهريهاى را كه مردان كافر به زنان مؤمن خود دادهاند به آنان بدهيد.
﴿وَ لاَ جُنَاحَ عَلَيْكُمْ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ إِذَا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ﴾ كلمه «أجر» در اين آيه به معناى مهريه است، مىفرمايد: وقتى مهريه آن زنان را به همسران كافرشان داديد، ديگر مانعى براى ازدواج شما با آن زنان باقى نمىماند.
﴿وَ لاَ تُمْسِكُوا بِعِصَمِ اَلْكَوَافِرِ﴾ كلمه «عصم» جمع «عصمت» است كه به معناى عقد و ازدواج دائمى است، و بدين جهت آن را عصمت ناميدهاند كه زن را حفظ و ناموسش را نگهدارى مىكند. و «امساك عصمت» به معناى اين است كه در صورت كافر بودن زن باز هم عقد ازدواج او را ابقاء دارند. پس به حكم اين جمله مردان مسلمان بايد در اولين روزى كه به اسلام در مىآيند، زنان كافر خود را رها كنند، چه اينكه زنان مشرك باشند، و يا يهود و يا نصارى و يا مجوس.
در سابق يعنى در تفسير آيه شريفه ﴿وَ لاَ تَنْكِحُوا اَلْمُشْرِكَاتِ حَتَّى يُؤْمِنَّ﴾1 و نيز در
تفسير آيه شريفه ﴿وَ اَلْمُحْصَنَاتُ مِنَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ﴾1 گفتيم كه: بين اين دو آيه و آيه مورد بحث نسخى واقع نشده.
﴿وَ سْئَلُوا مَا أَنْفَقْتُمْ وَ لْيَسْئَلُوا مَا أَنْفَقُوا﴾ ضمير جمع در كلمه «و اسئلوا» به مؤمنين، و ضمير در «يسئلوا» به كفار برمىگردد، و معناى جمله مورد بحث اين است كه: اگر زنى از شما مسلمانان به كفار پيوست، شما نيز بايد از كفار مهريهاى كه به آن زن دادهايد مطالبه كنيد، هم چنان كه آنها مىتوانند مهريه زنى را كه به شما مسلمانان پيوسته از شما مطالبه كنند، آيه شريفه با جملهاى ختم شده كه در آن به اين معنا اشاره شده است، كه احكام مذكور در آيه حكم خداست، مىفرمايد: ﴿ذَلِكُمْ حُكْمُ اَللَّهِ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ﴾.
معناى آيه شريفه: ﴿وَ إِنْ فَاتَكُمْ شَيْءٌ مِنْ أَزْوَاجِكُمْ...﴾
﴿وَ إِنْ فَاتَكُمْ شَيْءٌ مِنْ أَزْوَاجِكُمْ إِلَى اَلْكُفَّارِ فَعَاقَبْتُمْ فَآتُوا اَلَّذِينَ ذَهَبَتْ أَزْوَاجُهُمْ مِثْلَ مَا أَنْفَقُوا...﴾
راغب گفته: كلمه «فوت» به معناى دور شدن چيزى از آدمى است، به نحوى كه دسترسى به آن ممكن نباشد، و در آيه ﴿وَ إِنْ فَاتَكُمْ شَيْءٌ مِنْ أَزْوَاجِكُمْ إِلَى اَلْكُفَّارِ﴾ به همين معنا است2 و كلمه «معاقبه» و «عقاب» به معناى رسيدن به آخر و عاقبت هر چيز تفسير شده، و منظور از آن در آيه اين است كه اگر از كفار غنيمتى كه عاقبت جنگ است به شما رسيد. و بعضى3 گفتهاند كه: «عاقبتم» با اينكه از باب مفاعله است به معناى «عقبتم» - با تشديد قاف - از باب تفعيل است. بعضى4 ديگر گفتهاند: از عقبه به معناى توبه گرفته شده.
و آنچه به ذهن نزديكتر مىرسد اين است كه مراد از كلمه «شىء» در آيه شريفه مهريه باشد، و حرف «من» در جمله «من ازواجكم» ابتداى غايت را برساند، و جمله «الى الكفار» متعلق باشد به جمله «فاتكم» و مراد از جمله ﴿اَلَّذِينَ ذَهَبَتْ أَزْوَاجُهُمْ﴾ بعضى از مؤمنين باشد، و ضمير در «انفقوا» به همانان برگردد، در نتيجه معناى آيه چنين باشد: و اگر از شما مهريهاى از همسران كافرتان نزد كفار مانده و از دست رفته باشد، و همسرانتان به كفار پيوسته باشند، اگر مؤمنين در جنگ به غنيمتى رسيدند، مهريه اين گونه افراد را به همان مقدارى كه از چنگشان رفته به آنان بدهند.
البته آيه شريفه به وجوهى ديگر نيز تفسير شده، اما وجوهى است كه از فهم دور است، و به همين جهت از نقل آنها چشم پوشيديم.
﴿وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ اَلَّذِي أَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ﴾ در اين جمله امر به تقوى نموده، و خداى تعالى را
با صله و موصول توصيف كرده، تا علت لزوم تقوى را بيان كرده باشد، در نتيجه معنايش اين مىشود كه: از خدا پروا كنيد، براى اينكه به او ايمان داريد.
حكم بيعت زنان مؤمن با رسول خدا (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) و شرايط آن
﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ إِذَا جَاءَكَ اَلْمُؤْمِنَاتُ يُبَايِعْنَكَ...﴾
اين آيه شريفه حكم بيعت زنان مؤمن با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را معين مىكند، و در آن امورى را بر آنان شرط كرده است كه بعضى مشترك بين زنان و مردان است، مانند شرك نورزيدن، و نافرمانى نكردن از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در كارهاى نيك، و بعضى ديگر ارتباطش به زنان بيشتر است، مانند احتراز جستن از سرقت و زنا، و كشتن اولاد، و اولاد ديگران را به شوهر نسبت دادن كه اين امور هر چند به وجهى مشترك بين زن و مرد است، و مردان هم مىتوانند چنين جرائمى را مرتكب شوند، و ليكن ارتباط آنها با زنان بيشتر است، چون زنان به حسب طبع عهدهدار تدبير منزلند، و اين زنانند كه بايد عفت دودمان را حفظ كنند، و اينها چيزهايى است كه نسل پاك و فرزندان حلالزاده به وسيله آنان حاصل مىشود.
بنابراين، جمله ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ إِذَا جَاءَكَ اَلْمُؤْمِنَاتُ يُبَايِعْنَكَ﴾ جملهاى است شرطيه، و جواب شرط جمله ﴿فَبَايِعْهُنَّ وَ اِسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اَللَّهَ﴾ مىباشد.
و جمله ﴿عَلىَ أَنْ لاَ يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئاً﴾ شرط اول را بيان مىكند، مىفرمايد با ايشان شرط كن كه هيچ چيزى را شريك خدا نگيرند، نه بت، و نه اوثان، و نه ارباب اصنام را. و اين شرطى است كه هيچ انسانى در هيچ حالى از اين شرط بىنياز نيست.
﴿وَ لاَ يَسْرِقْنَ﴾ اين شرط دوم است مىفرمايد: و نيز از شوهران و از غير شوهران چيزى ندزدند. و از سياق استفاده مىشود كه بيشتر، منظور ندزديدن از شوهران مورد عنايت است. ﴿وَ لاَ يَزْنِينَ﴾ يعنى با گرفتن دوستان اجنبى و با هيچ كس ديگر زنا نكنند، و چنين نباشد كه از راه زنا حامله شوند، آن وقت فرزند حرامزاده، را به شوهر خود ملحق سازند كه اين عمل كذب و بهتانى است، كه با دست و پاى خود مرتكب شدهاند، چون زن وقتى بچه مىآورد، بچهاش بين دست و پايش مىافتد، و اين شرط غير از شرط قبلى است كه از زنا جلوگيرى مىكرد، چون دو عمل است و دو تا نهى لازم دارد.
﴿وَ لاَ يَعْصِينَكَ فِي مَعْرُوفٍ﴾ در اين جمله فرموده تو را معصيت نكنند، و نفرموده خدا را معصيت نكنند، با اينكه معصيت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و نافرمانى نسبت به آن جناب هم، منتهى به نافرمانى خدا مىشود، و اين بدان جهت بوده كه بفهماند آنچه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در مجتمع اسلامى سنت و مرسوم مىكند، براى جامعه
اسلامى عملى معروف و پسنديده مىشود، و مخالفت با آن در حقيقت تخلف از سنت اجتماعى و بىاعتبار كردن آن است.
از اين بيان روشن مىشود كه عبارت «معصيت در معروف» عبارتى است كه هم شامل ترك معروف، از قبيل نماز، روزه، و زكات مىشود، و هم شامل ارتكاب منكر، از قبيل تبرج، و عشوهگرى زنان - كه از رسوم جاهليت اولى است - مىشود.
﴿إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ اين جمله بيان مقتضاى مغفرت است، و هم حس اميد را در آن زنان تقويت مىكند.
ياد آورى شقاوت و هلاكت ابدى يهود (مغضوب عليهم) و نهى از دوستى با آنان
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَتَوَلَّوْا قَوْماً غَضِبَ اَللَّهُ عَلَيْهِمْ...﴾
مراد از اين «قوم» يهود است كه در قرآن مجيد مكرر به عنوان ﴿اَلْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ﴾ از ايشان ياد شده، از آن جمله در باره آنان فرموده: ﴿وَ بَاؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اَللَّهِ﴾1 شاهد اينكه منظور يهود است ذيل آيه است كه از ظاهر آن برمىآيد كه غير از كفار سابق الذكر است.
﴿قَدْ يَئِسُوا مِنَ اَلْآخِرَةِ كَمَا يَئِسَ اَلْكُفَّارُ مِنْ أَصْحَابِ اَلْقُبُورِ﴾ مراد از آخرت، ثواب آخرت است، و مراد از «كفار» در اين جمله همان طور كه گفتيم كفار در آيه قبلى است كه منكر خدا و قيامت بودند مىفرمايد: يهوديان مغضوب عليهم مانند كفار مشرك بتپرست منكر معادند. بعضى از مفسرين2 گفتهاند: مراد از اين كفار فقط مشركين مكهاند، چون الف و لام در «الكفار» الف و لام عهد است، و حرف «من» در جمله ﴿مِنْ أَصْحَابِ اَلْقُبُورِ﴾ براى ابتداى غايت است. خداى تعالى مىخواهد در اين آيه شقاوت دائمى و هلاكت ابدى يهود را به ياد مؤمنين بياورد تا از دوستى با آنان و نشست و برخاست با ايشان پرهيز كنند، مىفرمايد: يهوديان از ثواب آخرت مايوسند، همان طور كه منكرين قيامت از مردگان خود مايوسند، يعنى براى آنها وجود و حياتى قائل نيستند، چون مرگ را هيچ و پوچ شدن مىدانند.
بعضى از مفسرين3 گفتهاند: مراد از كفار، معناى معروف آن نيست، بلكه منظور همه مردگان است كه در قبر نهفته شدهاند، چون كلمه «كفر» به معناى ستر و نهفتن است. در نتيجه به قول اين مفسرين معنا چنين مىشود: همانطور كه نهفته شدگان در قبر مايوسند.
بعضى ديگر گفتهاند:4 مراد از كفار همان كفار اصطلاحى است، و كلمه «من» بيانيه است، و معناى جمله اين است كه: يهوديان از ثواب آخرت مايوسند، همانطور كه كفار مدفون
در قبور از ميان همه أهل قبور مايوس از آنند، چون در آيهاى ديگر فرموده: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ مَاتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ أُولَئِكَ عَلَيْهِمْ لَعْنَةُ اَللَّهِ﴾1.
بحث روايتى [رواياتى در باره زنان مهاجر، امتحان ايمان آنها، بيعتشان با پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله و سلم)، حكم ازدواج با آنها و...]
در مجمع البيان از ابن عباس روايت آورده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در حديبيه با مشركين مكه صلح كرد به اينكه هر كس از اهل مكه نزد مسلمانان آيد، به اهل مكه برگردانند، و هر كس از اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مكه آيد، اهل مكه او را به آن جناب برنگردانند، و اين صلح نامه را نوشتند و مهر كردند.
بعد از اين جريان، زنى به نام سبيعة دختر حارث اسلميه در همان حديبيه مسلمان شد، و نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمد. به دنبالش شوهر كافرش - كه بنا به روايتى نامش مسافر و از قبيله بنى مخزوم بوده، و به قول مقاتل، صيفى بن راهب بوده - به طلب همسرش آمد، و عرضه داشت: اى محمد! زن مرا به من برگردان، چون تو شرط كردى كه هر كس از ما نزد تو آيد به ما برگردانى، و مهر عهدنامه تو هنوز خشك نشده، در همين بين بود كه آيه شريفه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا جَاءَكُمُ اَلْمُؤْمِنَاتُ مُهَاجِرَاتٍ﴾ من دار الكفر الى دار الاسلام - ﴿فَامْتَحِنُوهُنَّ﴾ نازل گرديد.
ابن عباس مىگويد: امتحان زنان نامبرده اين بود كه سوگند بخورند كه بيرون آمدنشان از دار الكفر فقط به خاطر محبتى بوده كه به خدا و رسولش داشتهاند، نه اينكه از شوهرشان قهر كرده باشند، و يا مثلا از زندگى در فلان محل بدشان مىآمده، و از فلان سرزمين خوششان مىآمده، و يا در مكه در مضيقه مالى قرار داشتهاند، و خواستهاند در مدينه زندگى بهترى به دست آورند، و يا در مدينه عشق مردى از مسلمانان را در دل داشتهاند، بلكه تنها و تنها انگيزهشان در بيرون آمدن عشق به اسلام بوده. و سوگند را به اين عبارت ياد كنند «به خدايى كه به جز او هيچ معبودى نيست، من جز به خاطر علاقه به اسلام از شهر خود بيرون نيامدهام» سبيعه دختر حارث اسلميه اين سوگند را خورد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مهريهاى را كه او از شوهر كافر خود گرفته بود به شوهرش داد. مخارجى هم كه براى او كرده بود داد، و خود او را به وى رد نكرد، و عمر بن خطاب با وى ازدواج نمود.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هر مردى كه از طرف كفار به مدينه مىآمد به
كفار پس مىداد، ولى زنان را نگه مىداشت تا امتحان كند، بعد از امتحان مهريهشان را به همسران كافرشان مىرسانيد.
سپس مىگويد: زهرى گفته است: وقتى اين آيه نازل شد، كه در آن مىفرمايد: ﴿وَ لاَ تُمْسِكُوا بِعِصَمِ اَلْكَوَافِرِ﴾ عمر بن خطاب دو تا از زنان خود را كه در مكه و مشرك بودند، طلاق گفت، يكى از آن دو قرينه (و يا قريبه) دختر ابى امية بن مغيره بود كه بعد از طلاق عمر، معاوية بن ابى سفيان با او ازدواج كرد، و هر دو در مكه بودند، و مشرك مىزيستند. و ديگرى ام كلثوم دختر عمرو بن جرول خزاعى، مادر عبد اللَّه بن عمر بود كه بعد از طلاق عمر ابو جهم بن حذافة بن غانم كه يكى از مردان قبيله خزاعه بود با وى ازدواج نموده، و مشرك در مكه زندگى كردند.
از آن جمله «اروى» دختر ربيعة بن حارث بن عبد المطلب، همسر طلحة بن عبيد اللَّه بود كه اسلام بين آن دو جدايى انداخت، چون فرموده بود: ﴿وَ لاَ تُمْسِكُوا بِعِصَمِ اَلْكَوَافِرِ﴾ طلحه مسلمان شد، و مهاجرت كرد، و اروى هم چنان در مكه نزد فاميل خود بماند، ولى چيزى نگذشت كه مسلمان شد، و بعد از طلحه شوهر اولش خالد بن سعيد بن عاص بن اميه با او ازدواج نمود. البته وى نيز از آن زنانى بود كه از مكه فرار كرد و به سوى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مدينه آمد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) او را نگه داشت، و پس از چندى او را به عقد خالد در آورد.
يكى ديگر اميه دختر بشر بود كه در مكه همسر ثابت بن دحداحه بود، و مسلمان شد و از مكه به سوى مدينه فرار كرد، چون شوهرش در آن ايام كافر بود. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) او را نگه داشت و به عقد سهل بن حنيف در آورد، و از سهل داراى فرزندى به نام عبد اللَّه بن سهل شد.
باز مىگويد: شعبى گفته: (يكى ديگر) زينب دختر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همسر ابو العاص بن ربيع بود، كه مسلمان شد، و خود را در مدينه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رسانيد، و شوهرش ابو العاص مشرك و كافر در مكه بماند، و پس از چندى به مدينه آمد، و زينب به او امان داد، و سرانجام مسلمان شد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همسرش را به او برگردانيد.
و از جبائى نقل مىكند كه گفته: در مواد صلح نامه حديبيه بيش از اين نيامده بود كه اگر مردى از كفار مكه به مدينه آمد بايد مسلمانان او را به اهل مكه برگردانند، و نامى از زنان برده نشده بود، و به همين جهت وقتى ام كلثوم دختر عقبة بن ابى معيط مسلمان شد، و به مدينه
مهاجرت كرد، دو برادرش به مدينه آمدند، و از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خواستند خواهرشان را به ايشان رد كند، حضرت فرمود شرط ميان ما و شما در خصوص مردان بود، و به همين دليل ام كلثوم را به ايشان نداد1.
زنهايى كه از اسلام خارج شدند و به كفار پيوستند
مؤلف: اين معانى در روايت ديگر از طرق اهل سنت وارد شده، و بسيارى از آن روايات را سيوطى در تفسير الدر المنثور خود آورده2 و نيز داستان امتحان اين گونه زنان، و بر نگرداندن آنان به كفار، و دادن مهريههايشان را به شوهرانشان در تفسير قمى آمده3.
در آن تفسير مىگويد: زهرى گفته: و اما زنانى كه از حوزه اسلام گريختند و به كفار پيوستند، مجموعا شش نفر بودند: ۱ - ام الحكم دختر ابى سفيان كه همسر عياض بن شداد فهرى بود ۲ - فاطمه دختر ابى امية بن مغيرة، خواهر ام سلمه كه همسر عمر بن خطاب بود، و داستانش چنين بود كه وقتى عمر بن خطاب خواست مهاجرت كند فاطمه حاضر نمىشد، و در آخر از دين اسلام برگشت و در مكه باقى ماند ۳ - بروع دختر عقبه همسر شماس بن عثمان ۴ - عبده دختر عبد العزى بن فضله بود كه همسر عمرو بن عبد ود بود ۵ - هند دختر ابى جهل بن هشام، همسر هشام بن عاص بن وائل ۶ - كلثوم دختر جرول، همسر عمر كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مهريههاى اين زنان را از غنيمت به شوهرانشان داد، و شوهرانشان، آن مهريه را به همسران سابق خود رساندند4.
چند روايت در باره ازدواج با زنان كافر و توضيحى در باره جمع بين آيه: ﴿وَ لاَ تُمْسِكُوا بِعِصَمِ اَلْكَوَافِرِ﴾ و آيه ﴿وَ اَلْمُحْصَنَاتُ مِنَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ...﴾
و در كافى به سند خود از زراره از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: سزاوار نيست مسلمان با اهل كتاب ازدواج كند. عرضه داشتم فدايت شوم! حرمت اين عمل در كجاى قرآن است. فرمود ﴿وَ لاَ تُمْسِكُوا بِعِصَمِ اَلْكَوَافِرِ﴾5.
مؤلف: اين روايت بر اين اساس درست است كه «امساك بعصم» عموميت داشته باشد و در نكاح دائمى، هم شامل حدوث آن باشد، و هم شامل بقائش.
و نيز در همان كتاب است كه زراره از امام باقر (علیه السلام) معناى آيه ﴿وَ اَلْمُحْصَنَاتُ مِنَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ﴾ را پرسيد، فرمود: اين آيه به وسيله آيه ﴿وَ لاَ تُمْسِكُوا بِعِصَمِ اَلْكَوَافِرِ﴾ نسخ شده6.
مؤلف: شايد مراد از نسخ آيه مذكور به وسيله آيه ﴿وَ لاَ تُمْسِكُوا...﴾ اين باشد كه آيه سوره مائده يعنى آيه ﴿وَ اَلْمُحْصَنَاتُ مِنَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ﴾ ازدواج با زنان اهل كتاب هم به طور دائم را شامل مىشده و هم به طور متعه را، و آيه ﴿وَ لاَ تُمْسِكُوا بِعِصَمِ اَلْكَوَافِرِ﴾ تنها نكاح دائم با آنان را نسخ كرده و اما نكاح متعه آنان هم چنان بر جواز خود باقى است. و بنابراين، پس منظور از نسخ، نسخ اصطلاحى نيست، بلكه منظور تخصيص است، و چطور مىتواند نسخ اصطلاحى باشد با اينكه آيه مورد بحث قبل از آيه سوره مائده نازل شده، و معنا ندارد آيهاى كه قبلا نازل شده، آيهاى را كه بعدا نازل خواهد شد نسخ كند. خواهى گفت اين اشكال در تخصيص هم وارد است. مىگوييم: خير، آيهاى كه قبلا نازل شده تنها يك قسم نكاح با زنان اهل كتاب را حرام مىكرده، و آن نكاح دائمى بوده، و آيه سوره مائده آن قسم ديگرش را حلال كرده. علاوه بر اين، آيه مائده در زمينه منتگذارى نازل شده، و خواسته است گشايشى به كار مؤمنان بدهد، و آيهاى كه چنين زمينهاى دارد قابل نسخ نيست.
و در مجمع البيان در ذيل آيه ﴿وَ اَلْمُحْصَنَاتُ مِنَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ﴾ مىگويد: ابى الجارود از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه اين آيه به وسيله آيه ﴿وَ لاَ تَنْكِحُوا اَلْمُشْرِكَاتِ حَتَّى يُؤْمِنَّ﴾ و نيز به وسيله آيه ﴿وَ لاَ تُمْسِكُوا بِعِصَمِ اَلْكَوَافِرِ﴾ نسخ شده است1.
مؤلف: اين روايت غير از ضعف راوىاش از يك جهت ديگر ضعيف است، و آن اين است كه آيه ﴿وَ لاَ تَنْكِحُوا اَلْمُشْرِكَاتِ...﴾، تنها شامل زنان مشرك از بتپرستان مىشود، و آيه شريفه «و المحصنات...» اين معنا را افاده مىكند كه ازدواج با زنان اهل كتاب جائز است، و بين اين دو آيه منافات و معارضهاى نيست تا يكى از آن دو ناسخ ديگرى باشد. ما در سابق در باره نسخ شدن آيه «و المحصنات...» به وسيله آيه ﴿وَ لاَ تُمْسِكُوا بِعِصَمِ اَلْكَوَافِرِ﴾ بحث كرديم، و در تفسير آيه ﴿وَ اَلْمُحْصَنَاتُ مِنَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ﴾ نيز مطالبى گذشت كه مفيد مطالب اين بحث است.
و در تفسير قمى در روايت ابى الجارود از امام ابى جعفر (علیه السلام) آمده كه در ذيل جمله ﴿وَ إِنْ فَاتَكُمْ شَيْءٌ مِنْ أَزْوَاجِكُمْ﴾ فرمود: يعنى اگر زنانى از شما مسلمانان به طرف كفارى كه با آنان عهدنامه نوشتهايد رفتند، مهريه آنان را از ايشان بگيريد، و اگر از زنان كفار افرادى به شما پيوستند، شما هم مهريه آنان را به شوهران كافرشان بدهيد. اين حكم خداى شما است كه در بينتان مقرر نموده2.
مؤلف: از ظاهر اين حديث برمىآيد كه امام (علیه السلام) خواسته است كلمه «شىء» را به «زن» تفسير كند.
و در كافى به سند خود از ابان از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مكه را فتح كرد با مردان بيعت فرمود. سپس زنان آمدند تا بيعت كنند، خداى تعالى اين آيه را فرستاد ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ إِذَا جَاءَكَ اَلْمُؤْمِنَاتُ يُبَايِعْنَكَ...﴾. هند گفت: خدا شرط كرده كه اولاد خود را به قتل نرسانيم و ما اين كار را كردهايم، بچههايى را بزرگ كرديم و بعد كشتيم. ام حكيم دختر حارث بن هشام همسر عكرمة بن ابى جهل هم عرضه داشت: يا رسول اللَّه! اين معروفى كه خدا شرط كرده تو را در مورد آن معصيت نكنيم، چيست؟ فرمود: اين است كه لطمه به صورت نزنيد، و چهره خود را نخراشيد، و موى خود مكنيد، و گريبان چاك نكنيد، و جامه سياه نپوشيد، و صدا به واويلا بلند نكنيد. زنان مكه پذيرفتند، و با آن جناب بر طبق اين شرايط بيعت كردند.
هند پرسيد: چه جور بيعت كنيم، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: من با زنان مصافحه نمىكنم، لذا دستور داد قدحى آب آوردند، خودش دست در آب نهاد، و بيرون آورد و فرمود حال دست خود را در اين آب كنيد1.
مؤلف: روايات در اين معانى بسيار زياد وارد شده، هم از طرق شيعه و هم از طرق اهل سنت.
و در تفسير قمى به سند خود از عبد اللَّه بن سنان روايت آورده كه گفت: من از امام صادق (علیه السلام) از معناى جمله شريفه ﴿وَ لاَ يَعْصِينَكَ فِي مَعْرُوفٍ﴾ سؤال كردم، فرمود: معروف همان امورى است كه خداى تعالى بر زنان واجب كرده، مانند نماز و زكات و هر عمل خير ديگرى كه به ايشان دستور داده2.
مؤلف: اين روايت شاهد رواياتى است كه «معروف» را تفسير مىكرد به اينكه لطمه به صورت نزنيد، و چه نكنيد و چه نكنيد، و در بعضى از آنها آمده كه فرمود: و عشوهگرىهاى دوران جاهليت را ترك كنيد. و همه اينها از باب اشاره به بعضى از مصاديق آن است.
سوره صف (61)
سوره صف مدنى است و چهارده آيه دارد
[سوره صف (60): آيات 1 تا 9]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ١ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لاَ تَفْعَلُونَ٢ كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اَللَّهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لاَ تَفْعَلُونَ٣ إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيَانٌ مَرْصُوصٌ٤ وَ إِذْ قَالَ مُوسىَ لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ لِمَ تُؤْذُونَنِي وَ قَدْ تَعْلَمُونَ أَنِّي رَسُولُ اَللَّهِ إِلَيْكُمْ فَلَمَّا زَاغُوا أَزَاغَ اَللَّهُ قُلُوبَهُمْ وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْفَاسِقِينَ٥ وَ إِذْ قَالَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اَللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ اَلتَّوْرَاةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اِسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمَّا جَاءَهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ قَالُوا هَذَا سِحْرٌ مُبِينٌ٦ وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ اِفْتَرىَ عَلَى اَللَّهِ اَلْكَذِبَ وَ هُوَ يُدْعىَ إِلَى اَلْإِسْلاَمِ وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظَّالِمِينَ٧ يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اَللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَ اَللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْكَافِرُونَ٨ هُوَ اَلَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدىَ وَ دِينِ اَلْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُشْرِكُونَ٩﴾
ترجمه آيات
به نام خداى رحمان رحيم، آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است براى خدا تسبيح مىگويد و او خدايى عزيز و حكيم است (1).
هان اى كسانى كه ايمان آوردهايد چرا چيزهايى كه خود عمل نمىكنيد به مردم مىگوييد (2).
خشم بزرگى نزد خدا منتظر شما است اگر بگوييد آنچه را كه عمل نمىكنيد (3).
محققا خدا دوست مىدارد كسانى را كه در راه او به صف كارزار مىايستند تو گويى بنيانى ساخته شده از قلعند (4).
و چون موسى به قوم خود گفت: هان اى قوم چرا مرا آزار مىدهيد با اينكه مىدانيد كه من فرستاده خدا به سوى شمايم پس وقتى مردم از راه حق منحرف شدند خدا دلهايشان را منحرف كرد (انحراف ظاهريشان را به انحراف باطنيشان سرايت داد) و خدا مردم فاسق را هدايت نمىكند (5).
و چون عيسى بن مريم به بنى اسرائيل گفت: من فرستاده خدا به سوى شمايم در حالى كه كتاب آسمانى قبل از خود يعنى تورات را تصديق دارم و به آمدن رسولى بعد از خودم كه نامش احمد است بشارت مىدهم ولى همين كه آيات روشن برايشان آورد گفتند اين سحرى است آشكار (6).
و چه كسى ستمكارتر است از كسى كه دروغ را بر خدا افتراء ببندد با اينكه به سوى اسلام دعوت مىشود و خدا مردم ستمكار را هدايت نمىكند (7).
مىخواهند نور خدا را با دهانهايشان خاموش كنند و خدا تمام كننده نور خويش است هر چند كه كافران كراهت داشته باشند (8).
او كسى است كه رسول خدا را به هدايت و دين حق فرستاد تا آن را بر همه اديان غلبه دهد هر چند كه مشركين كراهت داشته باشند (9).
بيان آيات اشاره به مطالب اين سوره مباركه
اين سوره، مؤمنين را ترغيب و تحريك مىكند بر اينكه در راه خدا جهاد نموده، با دشمنان دين او كارزار نمايند. و خبر مىدهد كه اين دين نورى است درخشان از جانب خداى سبحان كه كفار اهل كتاب مىخواهند آن را با دهان خود خاموش كنند، ولى خدا نور آن را تمام مىكند، هر چند كه كافران كراهت داشته باشند، و دين خود را بر تمامى اديان غلبه مىدهد هر چند كه مشركين نخواهند. و اين پيغمبرى كه به وى ايمان آوردهاند فرستادهاى است از طرف خداى سبحان، او را فرستاده تا هدايت باشد، و دين حق را به شما برساند، و اين همان است كه عيسى بن مريم (علیه السلام) بنى اسرائيل را به آمدنش بشارت داد.
پس بر مؤمنين است كه كمر همت بر اطاعتش ببندند، و آنچه امر مىكند امتثال كنند، و در راه خدا جهاد نموده، خدا را در دينش يارى كنند، تا خداى تعالى به سعادت آخرتشان رسانيده، ياريشان كند، و در دنيا فتح و پيروزى نصيبشان كند، و بر دشمنانشان غالب و مسلط نمايد.
و نيز بر مؤمنين است كه هرگز آنچه را كه خود عمل نمىكنند به ديگران نگويند، و در آنچه وعده مىدهند تخلف ننمايند، كه اين گونه اعمال ايشان را مستوجب خشمى از خدا نموده، رسول را آزار مىدهد. و اين خطر را هم دارد كه خدا دلهايشان را منحرف سازد، همان طور كه با قوم موسى (علیه السلام) چنين كرد، چون با اينكه مىدانستند آن جناب رسول خدا به سوى ايشان است، مع ذلك آزارش دادند. و خدا مردم ستمكار را هدايت نمىكند.
اين سوره به شهادت زمينه آياتش در مدينه نازل شده است.
﴿سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾
تفسير اين آيه در سوره حشر گذشت. و اگر سوره مورد بحث را با تسبيح و تنزيه خدا از هر نقص آغاز كرده براى اين است كه در اين سوره سخن از بديها و توبيخ مؤمنين به ميان آمده كه چرا چيزى را مىگويند كه خود عمل نمىكنند، و آنگاه تهديدشان كرده به اينكه اگر به خود نيايند، دچار خشم خدا گشته، و خدا دلهاى تبهكاران را منحرف مىسازد.
مقصود از خطاب توبيخى: «چرا مىگوييد آنچه را كه عمل نمىكنيد» با توجه به سياق و زمينه كلام
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لاَ تَفْعَلُونَ﴾
كلمه «لم» مخفف كلمه «لما» است، و حرف «ما» در آن استفهامى است، و حرف «لام» براى تعليل است. و گفتار آيه در زمينه توبيخ است، مىخواهد مؤمنين را به خاطر اينكه بدانچه مىگويند عمل نمىكنند توبيخ كند. و اينكه بعضى از مفسرين1 گفتهاند «مراد از جمله» اى كسانى كه ايمان آوردهايد «منافقين هستند و آيه شريفه اين طائفه را سرزنش مىكند، نه مؤمنين را، زيرا مؤمنين از نظر قرآن محترمند» درست نيست، و نبايد به آن گوش فرا داد، براى اينكه قرآن پر است از آياتى كه مؤمنين را توبيخ و عتاب مىكند، مخصوصا آياتى كه در باره جنگها و متعلقات آن نازل شده، از قبيل آيات راجع به جنگ احد، احزاب، حنين، صلح حديبيه و جنگ تبوك، و مساله انفاق در راه خدا و امثال آن. و مؤمنين صالح اگر صالح شدند و جلالت قدر يافتند، به خاطر همين توبيخها بوده كه خداى تعالى از آنان نمود، و به اين وسيله به تدريج تربيتشان كرد، و گرنه صلاح نفسانى و جلالت قدر را از پيش خود در نيافتند.
و مورد توبيخ در آيه مورد بحث هر چند بر حسب ظاهر لفظ آيه مطلق است، و در خصوص تخلف كردار از گفتار و خلف وعده، و نقض عهد است، و درست هم هست، چون وقتى ظاهر انسان موافق باطنش نشد، همه اين اعمال از او سر مىزند، و ليكن سياق و زمينه
آيات مورد بحث كه آيه ﴿إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا﴾ در آن قرار گرفته، و آيه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلىَ تِجَارَةٍ﴾ در آيات بعد از آن واقع شده، و همچنين آياتى نظير اينها كه در آن است مىفهماند كه گويا بعضى از مؤمنين قبل از جنگ وعده پايدارى داده بودند كه به هيچ وجه پشت به جنگ نكنند، و پا به فرار نگذارند و يا از بيرون شدن براى جنگ تثاقل نورزند، و يا از انفاق در تهيه ابزار جنگ براى خود و ديگران مضايقه ننمايند، ولى در موقع عمل خلف وعده كردهاند.
﴿كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اَللَّهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لاَ تَفْعَلُونَ﴾
كلمه «مقت» به معناى خشم شديد است. اين آيه مىخواهد مضمون آيه قبلى را تعليل كند، و بفرمايد: خداى تعالى از همه اعمال انسان بيش از همه از اين عملش سخت به خشم مىآيد كه چيزى را بگويد كه بدان عمل نمىكند، چون اين خود از نشانههاى نفاق است.
البته بايد توجه داشت اينكه انسان چيزى را بگويد كه بدان عمل نمىكند، غير از آن است كه عمل نكند به آنچه كه گفته است، (گاهى مىشود كه انسان موفق نمىشود بدانچه قبلا گفته عمل كند، و يا رسما خلف وعده مىكند، و گاه مىشود كه از اول كه وعده مىدهد، بناى عمل نكردن به آن را دارد، اين قسم دوم نفاق است نه اولى) چون قسم اول ناشى از ضعف اراده و سستى همت است كه البته خود يكى از رذائل اخلاقى، و منافى با سعادت نفس انسانى است، چون خداى تعالى سعادت نفس بشر را بر اين اساس تامين نموده كه به اختيار خود اعمال خير كند و حسناتى كسب نمايد، و كليد كسب اين حسنات داشتن عزم راسخ و همت بلند است، و اگر ديديم كسى وعده مىدهد ولى در مقام عمل سست مىشود، و خلف وعده مىكند، مىفهميم كه مردى سست عنصر و ضعيف الاراده است، و از چنين انسانى اميد خير و سعادت نمىرود.
﴿إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيَانٌ مَرْصُوصٌ﴾
كلمه «صف» - بنا به گفته راغب - به معناى اين است كه چند چيز، مثلا چند نفر انسان و يا درخت، در خطى مستقيم قرار بگيرند1. اين كلمه در آيه شريفه و در همه جا مصدرى است كه معناى اسم فاعل را مىدهد، و به همين جهت است كه جمع بسته نمىشود. و اگر منصوب آمده براى اين است كه حال از ضمير فاعل در جمله «يقاتلون» مىباشد. و معناى آيه اين است كه: خدا دوست مىدارد كسانى را كه در راه او قتال
مىكنند، در حالى كه به صف ايستادهاند.
كلمه «بنيان» به معناى بناء، و كلمه «مرصوص» به معناى ساختمانى است كه با رصاص1 محكم كارى شده، به طورى كه در مقابل عوامل انهدام، مقاوم باشد.
اين آيه شريفه جنبه تعليل را دارد - البته با دلالت التزامى - و توبيخ قبلى را تعليل مىكند. به اين بيان كه وقتى خداى تعالى از مقاتلان آن كسانى را دوست مىدارد كه چون كوه ايستادگى كنند، قهرا از مقاتلاتى كه وعده پايدارى مىدهند، ولى پايدارى نمىكنند و پا به فرار مىگذارند، خشمگين خواهد بود.
مراد از ايذاء بنى اسرائيل پيامبرشان موسى (عليه السلام) را و نهى مسلمانان از اينكه مانند آنها رسول اللَّه (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) را بيازارند
﴿وَ إِذْ قَالَ مُوسىَ لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ لِمَ تُؤْذُونَنِي وَ قَدْ تَعْلَمُونَ أَنِّي رَسُولُ اَللَّهِ إِلَيْكُمْ...﴾
اين آيه شريفه به طور اشاره مىفهماند كه بنى اسرائيل با لجاجت خود رسول خدا.
حضرت موسى را آزار داده بودند، تا جايى كه خداى تعالى به كيفر اين رفتارشان دلهايشان را منحرف ساخت. و اين خود نهيى است براى مؤمنين از اين كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را اذيت كنند، و كارشان بدانجا انجامد كه كار قوم موسى بدانجا كشيد، و دلهايشان منحرف گشت، هم چنان كه در آيه زير به طور صريح روى سخن به امت اسلام نموده، مىفرمايد: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اَللَّهُ فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذَاباً مُهِيناً﴾2.
و آيه مورد بحث بدان جهت كه نهيى الزامى در آن هست، در معناى آيه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ آذَوْا مُوسىَ فَبَرَّأَهُ اَللَّهُ مِمَّا قَالُوا وَ كَانَ عِنْدَ اَللَّهِ وَجِيهاً يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ قُولُوا قَوْلاً سَدِيداً﴾3 مىباشد.
اين دو آيه از سوره احزاب كه در مقام تبرئه موسى (علیه السلام) است، دلالت دارد بر اينكه منظور از اذيت آن جناب به عملى كه خدا او را از آن عمل تبرئه نموده، نافرمانى خود بنى اسرائيل نسبت به دستورات وى، و بيرون شدن از اطاعت آن جناب نبوده، چون اگر اين طور بود معنا نداشت خدا آن جناب را تبرئه كند، پس يقينا بنى اسرائيل به آن جناب نسبت
ناروايى داده بودند، كه مايه آبروريزى آن جناب مىشده، و او از اين تهمت آزرده شده، و خدا از آن تبرئهاش كرده. آيه بعد هم كه فرمود: «از خدا پروا كنيد، و سخن سنجيده بگوييد» مؤيد اين معنا است.
باز مؤيد اين احتمال كه بنى اسرائيل به موسى (علیه السلام) و امت اسلام به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تهمت زده بودند، و آيه مورد بحث به مسلمانان مىفرمايد مانند بنى اسرائيل نباشيد، اين است كه خداى تعالى در همان سوره به پارهاى از مصاديق ايذاى زبانى و عملى اشاره نموده، مىفرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَدْخُلُوا بُيُوتَ اَلنَّبِيِّ إِلاَّ أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلىَ طَعَامٍ غَيْرَ نَاظِرِينَ إِنَاهُ وَ لَكِنْ إِذَا دُعِيتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذَا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا وَ لاَ مُسْتَأْنِسِينَ لِحَدِيثٍ إِنَّ ذَلِكُمْ كَانَ يُؤْذِي اَلنَّبِيَّ... وَ إِذَا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتَاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَرَاءِ حِجَابٍ... وَ مَا كَانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اَللَّهِ وَ لاَ أَنْ تَنْكِحُوا أَزْوَاجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذَلِكُمْ كَانَ عِنْدَ اَللَّهِ عَظِيماً﴾1.
پس تا اينجا به دست آمد كه در جمله ﴿وَ إِذْ قَالَ مُوسىَ لِقَوْمِهِ﴾ اشارهاى است به نهى مسلمانان از ايذاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، به زبان و عمل، با علم به اينكه رسول خدا است. هم چنان كه ذيل آيه هم كه سخن از انحراف قلوب دارد، نوعى تخويف و تهديد مسلمين است به اينكه ايذاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فسقى است كه چه بسا به انحراف دلها بينجامد.
معناى جمله: ﴿فَلَمَّا زَاغُوا أَزَاغَ اَللَّهُ قُلُوبَهُمْ...﴾ و بيان اينكه مقصود از ازاغه و اضلال خداوند چيست
﴿فَلَمَّا زَاغُوا أَزَاغَ اَللَّهُ قُلُوبَهُمْ وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْفَاسِقِينَ﴾ ماده «زيغ» كه كلمه «زاغوا» ماضى ثلاثى مجرد و كلمه «أزاغ» ماضى باب افعال آن است، به معناى منحرف كردن از استقامت است كه لازمهاش انحراف از حق به سوى باطل است.
و «ازاغه كردن خداى تعالى» به اين است كه رحمت خود را از صاحبان چنين دلى دريغ داشته، هدايت خود را از آنان قطع كند، چون از تعليل، اين معنا به خوبى استفاده مىشود، براى اينكه ازاغه خدا را تعليل كرده به هدايت نكردن. البته بايد توجه داشت كه اين
ازاغه ابتدايى نيست، بلكه بر سبيل مجازات است، زيغ خود آنان را تثبيت كردن است، چون فسق آنان سبب اين مجازات شده، هم چنان كه گمراه كردن خدا هم هيچ وقت ابتدايى نيست. و اينكه فرموده: ﴿يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ اَلْفَاسِقِينَ﴾1 به خوبى گوياى اين حقيقت است كه گمراه كردن خدا به وسيله قرآن كريم از باب مجازات فاسقان به خاطر فسقشان است، و گرنه ساحت خداى عز و جل منزه از آن است كه ابتدائا و بدون جرم كسى را ازاغه و اضلال كند.
از اينجا فساد اين گفتار روشن مىشود كه بعضى2 گفتهاند: مراد از جمله ﴿أَزَاغَ اَللَّهُ قُلُوبَهُمْ﴾ ازاغه از ايمان نيست، براى اينكه اولا خداى تعالى كسى را از ايمان ازاغه نمىكند. و ثانيا اگر منظور از آن را ازاغه از ايمان بدانيم، كلام از فايده ساقط مىشود، چون اگر مسلمانى از ايمان ازاغه شد، ديگر مسلمان نيست، و معنا ندارد به يك كافر بگويند خدا او را به جرم اينكه كافر شده كافر مىكند.
وجه فسادش اين است كه دليل اولش به طور مطلق صحيح نيست، و نمىتوان گفت به طور كلى هيچ كفرى مستند به خدا نيست، آنچه بر خدا جائز نيست اين است كه بندهاى را ابتدائا و بدون هيچ جرمى از نعمت ايمان محروم كند، و يا از راه راست گمراه سازد، و اما به عنوان مجازات چرا جايز نباشد؟ با اينكه برگشت معناى چنين ازاغه و اضلال، در حقيقت به اين است كه خدا رحمت خود را از چنين كسى دريغ ندارد، و هدايت خود را از او قطع كند، به خاطر اينكه بنده با فسق و اعراض از رحمت او خود را از لياقت رحمت و هدايت انداخته است، و چنين مجازاتى را نه عقل منع مىكند و نه نقل.
و دليل دومش كه گفت «كلام از فايده داشتن ساقط مىشود» به هيچ وجه درست نيست براى اينكه آنچه از زيغ منسوب به خود بنده است آن مقدارى است كه به خاطر فسقى كه دارد در دلش پيدا مىشود، و سبب حد معينى از كفر مىگردد، و آنچه كه به خدا نسبت داده مىشود تثبيت و پا بر جا كردن اين كفر در قلب بنده است پس زيغ بنده از ايمان به خاطر فسق و پديد آمدن كفر در دلش مطلبى است و تثبيت كفر در دل او بر طريق مجازات مطلبى ديگر است.
دو بخش دعوت و رسالت عيسى (عليه السلام) : تصديق پيامبر پيش از خود، و بشارت به آمدن پيامبر بعد از خود
﴿وَ إِذْ قَالَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اَللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ اَلتَّوْرَاةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اِسْمُهُ أَحْمَدُ﴾
در آغاز كلام گفتيم كه اين آيه و آيه قبلىاش و سه آيه بعدش در مقام اين است كه رسالت و نبوت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را كه نزد مردم با ايمان مسلم است، براى سايرين مسجل سازد و بفهماند كه آن جناب را با هدايت و دين حق فرستاده تا بر همه اديان غلبهاش دهد، هر چند كه كافران از اهل كتاب را خوش نيايد، و نيز دينى كه او آورده نورى ساطع از طرف خداى تعالى است، و مشركين مىخواهند آن را با دهنهايشان خاموش كنند، در حالى كه خدا نور خود را تمام مىكند، هر چند كه مشركين را خوش نيايد.
پس بر مؤمنين است كه او را با اينكه مىدانند فرستاده خدا به سويشان است، آزار ندهند، بلكه يارىاش كنند، و در راه پروردگارشان و براى احياى دين او و نشر كلمه توحيد جهاد كنند.
از اينجا معلوم مىشود كه جمله ﴿وَ إِذْ قَالَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ...﴾ به منزله مقدمه و زمينهچينى است براى مطلب بعدى كه مىفرمايد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرستادهاى است مبشر كه عيسى (علیه السلام) به آمدنش بشارت داده، و او كسى است كه خداى تعالى او را به هدايت و دين حق گسيل داشته، و دين او نورى است كه مردم با آن راه سعادت را مىيابند.
و اين مطلبى كه قرآن كريم از عيسى (علیه السلام) حكايت كرده، كه فرمود «اى بنى اسرائيل من فرستاده خدا به سوى شمايم، و تورات را كه قبل از من نازل شده تصديق دارم، و من اين بشارت را آوردهام، كه بعد از من رسولى مىآيد به نام احمد»، خلاصه دعوتى است كه آن جناب داشته. نخست با جمله ﴿إِنِّي رَسُولُ اَللَّهِ إِلَيْكُمْ﴾ اصل دعوت خود را اعلام داشته، اشاره مىكند به اينكه هيچ شانى و پستى و امتيازى به جز اين ندارد، كه حامل رسالتى از طرف خدا به سوى ايشان است، و آنگاه متن رسالت خود را شرح مىدهد تا رسالت خود را ابلاغ كرده باشد، مىگويد: ﴿مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ اَلتَّوْرَاةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ...﴾ ، هم نبوت و كتاب قبل از خودم را تصديق مىكنم و هم از نبوت بعد از خود خبر مىدهم.
پس اينكه گفت ﴿مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ اَلتَّوْرَاةِ﴾ اين معنا را بيان مىكند كه دعوتش مغاير با دين تورات، و مناقض با شريعت آن دين نيست، بلكه آن را تصديق دارد، و احكامش را نسخ نمىكند، مگر اندكى را. و تازه نسخ، معنايش مناقضت نيست، بلكه معنايش اين است كه از سرآمد عمر منسوخ خبر مىدهد، و خلاصه مىگويد فلان حكم تورات
از همان روز اول نزول تورات عمرش تا امروز بود، نه اينكه بگويد اين حكم هميشگى تورات را من باطل مىكنم، و به همين جهت بود كه در گفتار خود (در سوره آل عمران) هم فرمود:
﴿مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ اَلتَّوْرَاةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ اَلَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ﴾1 و به حكم آيه ﴿قَدْ جِئْتُكُمْ بِالْحِكْمَةِ وَ لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ اَلَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُونِ﴾2 از ميان مسائلى كه مورد اختلاف بنى اسرائيل بود تنها پارهاى را بيان كرد.
﴿وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اِسْمُهُ أَحْمَدُ﴾ اين قسمت از آيه به قسمت دوم از رسالت آن جناب اشاره دارد، هم چنان كه جمله ﴿مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ اَلتَّوْرَاةِ﴾ به قسمت اول از رسالتش اشاره داشت.
توضيح اينكه مفهوم بشارت دادن عيسى (عليه السلام) به آمدن پيامبر اسلام (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) اين است كه دين اسلام اتم و اكمل است
و اين را هم مىدانيم كه بشارت عبارت است از خبرى كه شنونده از شنيدنش خوشحال گردد، و معلوم است كه چنين خبرى چيزى جز از خيرى كه بشنونده برسد و عايد او شود، نمىتواند باشد، و خيرى كه از بعثت پيامبر و دعوت او انتظار مىرود اين است كه با بعثتش باب رحمت الهى به روى انسانها باز شود، و در نتيجه سعادت دنيا و عقبايشان به وسيله عقائد حقه، و يا اعمال صالح، و يا هر دو تامين گردد. و بشارت به آمدن پيامبرى بعد از پيامبرى ديگر - با در نظر گرفتن اينكه پيغمبر سابق دعوتش پذيرفته شده، و جا افتاده، و با در نظر داشتن وحدت دعوت دينى در همه انبياء - وقتى تصور دارد و داراى خاصيت بشارت است كه پيامبر دوم دعوتى پيشرفتهتر، و دينى كاملتر آورده باشد، دينى كه مشتمل بر عقائد حقه بيشتر، و شرايع عادلانهتر براى جامعه، و نسبت به سعادت بشر در دنيا و آخرت فراگيرتر باشد، و گرنه انسانها از آمدن پيامبر دوم چيز زائدى عايدشان نمىشود، و از بشارت آمدنش خرسند نمىگردند.
با اين بيان روشن گرديد كه جمله ﴿وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي﴾ هر چند از اين نكته خبرى نداده، اما معنايش مىفهماند كه آنچه پيامبر احمد (صلى الله عليه وآله و سلم) مىآورد پيشرفتهتر و كاملتر از دينى است كه تورات متضمن آن است، و آنچه عيسى (علیه السلام) بدان مبعوث شده در حقيقت واسطهاى است بين دو دعوت.
در نتيجه كلام عيسى بن مريم را اين طور بايد معنا كرد: ﴿إِنِّي رَسُولُ اَللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً...﴾، من فرستادهاى هستم از ناحيه خداى تعالى به سوى شما تا شما را به سوى
شريعت تورات و منهاج آن دعوت كنم ﴿وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ اَلَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ﴾ : و بعضى از آنچه را كه بر شما حرام شده برايتان حلال كنم، و اين همان شريعتى است كه خداى تعالى به دست من برايتان آورده، و به زودى آن را با بعثت پيامبرى به نام احمد (صلى الله عليه وآله و سلم) كه بعد از من خواهد آمد تكميل مىكند.
از نظر اعتبار عقلى هم مطلب از اين قرار است، چون اگر در معارف الهى كه اسلام بدان دعوت مىكند، دقت كنيم خواهيم ديد كه از شريعتهاى آسمانى ديگر كه قبل از اسلام بوده دقيقتر و كاملتر است، مخصوصا توحيدى كه اسلام بدان مىخواند - و يكى از اصول عقائد اسلام است، و همه احكام اسلام بر آن اساس تشريع شده، و بازگشت همه معارف حقيقى بدانست - توحيدى است بسيار دقيق كه ما در مباحث سابق اين كتاب پارهاى مطالب در باره آن گذرانديم.
و همچنين شرايع و قوانين عملى اسلام كه در دقت آن همين بس كه از كوچكترين حركات و سكنات فردى و اجتماعى انسان گرفته تا بزرگترين آن را در نظر گرفته، و همه را تعديل نموده، و از افراط و تفريط در يك يك آنها جلوگيرى نموده، و براى هر يك حدى معين فرموده، و در عين حال تمامى اعمال بشر را بر اساس سعادت پايهريزى كرده و بر اساس توحيد تنظيم فرموده است.
آيه شريفه ﴿اَلَّذِينَ يَتَّبِعُونَ اَلرَّسُولَ اَلنَّبِيَّ اَلْأُمِّيَّ اَلَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي اَلتَّوْرَاةِ وَ اَلْإِنْجِيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَاهُمْ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ اَلطَّيِّبَاتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ اَلْخَبَائِثَ وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ اَلْأَغْلاَلَ اَلَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ﴾1 نيز به همين نكته اشاره نموده است و نظير اين آيه آيات ديگرى است كه در توصيف قرآن آمده.
و اين جمله، يعنى ﴿وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي﴾ هر چند تصريح به بشارت كرده، الا اينكه دلالت ندارد بر اينكه در كتاب عيسى (علیه السلام) وجود داشته، اما آيه سوره اعراف كه در چند سطر قبل نقل و ترجمه شد، از اين ابهام پرده برداشت، و فرمود ﴿يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي اَلتَّوْرَاةِ وَ اَلْإِنْجِيلِ﴾. و همچنين آيه 39 سوره فتح كه در وصف رسول خدا فرموده ﴿ذَلِكَ مَثَلُهُمْ فِي اَلتَّوْرَاةِ وَ مَثَلُهُمْ فِي اَلْإِنْجِيلِ﴾ بر اين معنا دلالت دارد.
معروف بودن پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) به نام احمد
جمله «اسمه احمد» با كمك سياق دلالت دارد بر اينكه اين تعبير را عيسى (علیه السلام) از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كرده. و نيز دلالت دارد بر اينكه اهل تورات و انجيل آن جناب را به اين نام و نيز به نام «محمد» مىشناختند، و اين دلالت روشن است، و خفايى در آن نيست.
حسان بن ثابت هم كه گفته است:
صلى الاله و من يحف بعرشه | *** | و الطيبون على المبارك احمد1 |
نيز مؤيد اين معنا است.
و همچنين شعر ابو طالب كه مىگويد:
و قالوا لاحمد أنت امرء | *** | خلوف اللسان ضعيف السبب |
ألا ان أحمد قد جاءهم | *** | بحق و لم ياتهم بالكذب2 |
دلالت دارد بر اين كه در آن روز آن جناب را به نام احمد مىشناختند.
و نيز در هنگامى كه مىخواست از دنيا برود، به برادرانش عباس، و حمزه، و فرزندانش جعفر، و على چنين وصيت كرد:
كونوا فدى لكم امى و ما ولدت | *** | فى نصر أحمد دون الناس أتراسا3 |
و نيز شعر ديگر ابو طالب كه در آن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را به نام محمد نام برده:
أ لم تعلموا أنا وجدنا محمدا | *** | نبيا كموسى خط فى أول الكتب4 |
و از اين يك بيت شعر استفاده مىشود كه مردم مكه نيز بشارت آمدن آن جناب را در كتب آسمانى كه در آن ايام نزد اهل كتاب بوده ديدهاند.
و نيز مؤيد ديگر گفتار ما اين است كه جمعى از اهل كتاب از يهود و نصارى و در بين آنان علمايى از ايشان مانند عبد اللَّه بن سلام و غير او به آن جناب ايمان آوردند، چون آيات
قرآنى را كه متعرض بشارت به آمدن رسول اسلام است شنيده بودند، و شنيده بودند كه قرآن مىگويد نام اين پيامبر در تورات و انجيل آمده، در نتيجه آن آيات را قبول نموده، در مقام تكذيبش برنيامدند، چون شكى برايشان باقى نماند، به دليل اينكه سخنى كه حاكى از شك و ترديدشان باشد نگفتهاند.
و اما اينكه انجيلهاى امروز خالى از بشارت عيسى است، و اثرى از آنچه قرآن صريحا بيان داشته در آنها نمىبينيم، هيچ ضررى به حال ما ندارد، براى اينكه وضع قرآن - كه معجزهاى است باقى - روشن، و وضع انجيلها هم روشن است، و ما در باره سند اين انجيلها و اعتبارش در جلد سوم اين كتاب بحث كرديم.
﴿فَلَمَّا جَاءَهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ قَالُوا هَذَا سِحْرٌ مُبِينٌ﴾ ضمير در كلمه «جاء» به كلمه «احمد» برمىگردد. و ضمير «هم» به بنى اسرائيل، و يا به ايشان و غير ايشان برمىگردد. و مراد از كلمه «بينات» بشارت و معجزه قرآن و ساير معجزات نبوت است.
و معناى جمله اين است كه: چون احمد كه كتب آسمانى بشارت آمدنش را داده بود مبعوث شد، و براى بنى اسرائيل و يا براى آنان و سايرين معجزاتى روشن آورد كه يكى از آنها همان بشارت عيسى (علیه السلام) بود، گفتند: اين سحرى است آشكار. البته جمله ﴿قَالُوا هَذَا سِحْرٌ مُبِينٌ﴾ به صورت «هذا ساحر مبين» نيز قرائت شده.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: ضمير در «جاء» به عيسى (علیه السلام) برمىگردد. و ليكن اين معنا با سياق آيه سازگار نيست.
وجه اينكه رد كننده دعوت به اسلام «ظالمترين» است
﴿وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ اِفْتَرىَ عَلَى اَللَّهِ اَلْكَذِبَ وَ هُوَ يُدْعىَ إِلَى اَلْإِسْلاَمِ...﴾
استفهام در اين آيه شريفه انكارى است، مىخواهد سخن كفار را كه مىگفتند ﴿هَذَا سِحْرٌ مُبِينٌ﴾ رد كند، چون معناى آن اين بود كه محمد رسول نيست، و دينى كه به عنوان دين خدا تبليغ مىكند، دين خداى تعالى نيست.
و مراد از «اسلام» آن دينى است كه رسول اسلام بشر را به سويش دعوت مىفرمود، چون اساس اين دين تسليم شدن در برابر فرامينى است كه او مىخواهد و امر مىكند از قبيل عقايد و اعمال. و بدون ترديد مقتضاى ربوبيت و الوهيت خداى تعالى هم همين است كه بندگانش در برابر فرامينش تسليم مطلق باشند، پس در نتيجه دينى كه اساسش اين تسليم است، بدون شك دين حق است كه عقل بر هر انسانى تدين بدان را واجب مىداند، پس
گفتن اينكه اين دين سحرى است آشكار، گفتارى است باطل، و افترايى است بر خدا.
و از همين جا روشن مىشود كه جمله ﴿وَ هُوَ يُدْعىَ إِلَى اَلْإِسْلاَمِ﴾ در حقيقت استدلالى است بر بطلان سخن كفار، و اينكه سخن مزبور افترايى است بر خداى عز و جل.
و افتراء هم ظلمى است كه عقل در ظلم بودن آن هيچ ترديدى ندارد، و شرع هم از آن نهى كرده است، و معلوم است كه ظلم در مورد اشخاصى كه به ايشان ظلم مىشود از نظر اهميت مختلف مىشود، يك ظلم را اگر نسبت به يك فرد معمولى تصور كنيم، زشتىاش به مقدار آن نيست كه همان ظلم در باره خداى تعالى واقع شده باشد، بنابراين ظالمتر از كسى كه بر خدا افتراء ببندد وجود ندارد.
و معناى آيه اين است كه: هيچ شخصى ظالمتر از آن كس كه بر خدا دروغ مىبندد آنگاه كه دعوت مىشود به اينكه دين اسلام را بپذيرد و در پاسخ دين اسلام را از خدا نفى مىكند، نيست، با اينكه دين اسلام جز اين كه بندگان تسليم خدا شوند چيزى نمىگويد، و حتى چنين دينى بدون شك دين خدا است، و خدا اين ستمكاران را و هيچ ستمكار ديگرى را هدايت نمىكند.
﴿يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اَللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ...﴾
كلمه «اطفاء» كه مصدر فعل «يطفئوا» است، به معناى خاموش كردن نور، و از بين بردن تابش آن است. و خاموش كردن نور با دهان به اين است كه آن را با فوت خاموش كنند.
اين آيه در سوره توبه نيز آمده، در آنجا مىفرمايد: ﴿يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اَللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ﴾1. راغب در باره فرقى كه آيه مورد بحث با آيه سوره توبه دارد گفته: معناى آيه ﴿يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا﴾ اين است كه قصد خاموش كردن نور خدا را دارند، و در آيه ﴿لِيُطْفِؤُا﴾ اين است كه قصد دارند كارى بكنند كه به وسيله آن كار نور خدا را خاموش كنند2. و حاصل گفتارش اين است كه: متعلق اراده در جمله ﴿يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اَللَّهِ﴾ خود اطفاء است، و در آيه ﴿يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اَللَّهِ﴾ متعلق اراده سببى است كه نتيجهاش خاموشى نور خداست، و آن عبارت است از پف كردن و خاموشى كه غرض و غايت است، نه متعلق اراده.
اين آيه و آيه بعدىاش به منزله شارحى است كه معناى آيه قبلى را كه ظلم كفار و نسبت سحر دادن به دعوت اسلامى را حكايت مىكرد شرح مىدهند، و حاصل اين دو آيه اين
است كه: كفار با اين سخنان خود كه باد دهان ايشان است، مىخواهند نور خدا را خاموش كنند، و ليكن خدا ايشان را به مقصدشان هدايت نمىكند، بلكه نور خود را تمام و دين خود را بر همه اديان غلبه مىدهد.
پس معناى اينكه فرمود: ﴿يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اَللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ﴾ اين است كه كفار پنداشتهاند نور خدا مانند نور شمع است كه با يك پف خاموش گردد، و همين كه آن را سحر بخوانند نورش خاموش گشته، رابطهاش با خدا قطع مىشود.
ولى در پندار خود خطا كردند، چون دين، نور خدا است كه به هيچ وجه خاموشى نمىپذيرد، نه تنها خاموش نمىشود كه خدا تماميت آن را اراده كرده، هر چند كه كافران كراهت داشته باشند.
معناى اظهار دين حق بر همه اديان
﴿هُوَ اَلَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدىَ وَ دِينِ اَلْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُشْرِكُونَ﴾
اضافه كلمه «دين» به كلمه «حق» به طورى كه گفتهاند اضافهاى است بيانى، ولى ظاهرا اين اضافه در اصل اضافه لاميه بوده، و عنايت لطيفى در آن به كار رفته، و آن اين است كه هر يك از حق و باطل براى خود دينى دارند كه مطابق اقتضاى خاص آنها است، و خداى تعالى از بين آن دو، دين حق را پسنديده، براى اينكه خودش حق است و بدين جهت رسول خود را به ابلاغ دين حق گسيل داشته.
كلمه «اظهار» وقتى در مورد چيزى عليه چيز ديگر استعمال مىشود، معناى غلبه را مىدهد، وقتى مىگوييم دين اسلام را بر ساير اديان اظهار داد، معنايش اين است كه آن را بر ساير اديان غلبه داد. و منظور از همه اديان، همه روشهاى غير خدايى است كه در بين بشر سلوك مىشود. و اين آيه در مقام تعليل جمله ﴿وَ اَللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ﴾ در آيه قبلى است، و معنايش اين است كه: خدا نور خود را تمام مىكند، براى اينكه خدا آن كسى است كه رسول خود را با نورش گسيل داشت، نورى كه همان هدايت و دين حق است، تا آن را بر همه اديان غلبه دهد، هر چند كه مشركين بتپرست نخواهند.
از اين دو آيه استفاده مىشود كه دين حق نور خدا در زمين است، هم چنان كه اين معنا از جمله ﴿مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ...﴾1 نيز استفاده مىشود، كه تفسيرش در سوره نور گذشت.
بحث روايتى [(رواياتى در باره نامهاى پيامبر اكرم (صلى اللَّه عليه و آله و سلم)، بشارت عيسى، فاصله بين عيسى و پيامبر اسلام (صلى اللَّه عليه و آله و سلم)]
در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيَانٌ مَرْصُوصٌ﴾ گفته است: يعنى چنان صف مىبندند كه گويى بنيانى استوار و انهدامناپذيرند1.
و در مجمع البيان در ذيل آيه ﴿وَ إِذْ قَالَ مُوسىَ لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ لِمَ تُؤْذُونَنِي وَ قَدْ تَعْلَمُونَ أَنِّي رَسُولُ اَللَّهِ إِلَيْكُمْ﴾ گفته: در قصه قارون روايت شده كه توطئهاى عليه موسى (علیه السلام) چيد، و آن اين بود كه زنى را وادار كرد كه بگويد موسى با من زنا كرده. و نيز جمعى را وادار كرد كه بگويند موسى برادرش هارون را به قتل رسانده2.
و در تفسير قمى در ذيل جمله ﴿وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اِسْمُهُ أَحْمَدُ...﴾، آمده كه امام (علیه السلام) فرموده: بعضى از يهوديان - خدا لعنتشان كند - از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيدند: چرا به نام احمد و محمد و بشير و نذير ناميده شدى. فرمود: اما محمد ناميده شدم، بدين جهت كه من در زمين محمود (و از نظر دوست و دشمن ستودهام). و اما أحمد ناميده شدم بدين جهت كه من در آسمان احمد (و ستودهتر از ستودگيم در زمينم). و اما بشير خوانده شدم به خاطر اين كه هر كس مرا اطاعت كند به بهشت بشارت دارد. و نذير خوانده شدم چون خدا هر كسى را كه نافرمانيم كند از آتش انذار كرده3.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از عرباض بن ساريه روايت كرده كه در باره همان آيه گفته است: من از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيدم كه فرمود: من در ام الكتاب، عبد اللَّه و خاتم النبيين بودم در حالى كه آدم در بين آب و گل خود بود، و به زودى تاويل اين سخن را مىگويم: من دعاى ابراهيم، و بشارت عيسى و رؤياى مادرم هستم. ابراهيم دعا كرد كه نبوت را در ذريهاش قرار دهد، و عيسى به آمدنم بشارت داد، و مادرم در خواب ديد كه نورى از او خارج شد، كه با آن كاخهاى شام را برايش روشن كرد4.
و در عيون الاخبار به سند خود از صفوان بن يحيى صاحب السابرى روايت كرده كه گفت: ابو قره دوست جاثليق از من درخواست كرد وسيله ديدارش با امام رضا (علیه السلام) را
فراهم سازم. از آن جناب اجازه خواستم فرمود: بگو در آيد. همين كه بر آن جناب وارد شد، فرش منزل آن جناب را بوسيد، و گفت: در دين ما اين عمل در برابر اشراف و بزرگان اهل زمانمان واجب است.
آنگاه عرضه داشت: خدا اصلاحت كند، چه مىفرمايى در باره فرقهاى كه ادعايى كردهاند، و فرقهاى ديگر كه همه عادلند به نفع ايشان شهادت دادند. فرمود: چنين ادعايى پذيرفته است. آنگاه گفت: چه مىگويى در باره فرقهاى ديگر كه ادعايى مىكند، و فرقههاى ديگر به نفع ايشان شهادت نمىدهند؟ فرمود دعويشان پذيرفته نيست.
آنگاه گفت: ما مسيحيان ادعاء داريم كه عيسى روح اللَّه و كلمه او است، مسلمانان هم دعوى ما را پذيرفتند، و بر صدق دعوى ما شهادت دادند. از سوى ديگر مسلمانان ادعاء كردند: محمد پيغمبر است، و ما پيرو آنان نشديم، بنابراين كيش مسيحيت را هر دو قبول داريم، و اسلام را يكى از ما، و آن دينى كه مورد اتفاق هر دو است بهتر است.
امام ابو الحسن رضا (علیه السلام) پرسيد: نام تو چيست؟ عرضه داشت: يوحنا. فرمود: اى يوحنا ما مسلمانان كه عيسى را روح اللَّه و كلمه خدا مىدانيم هر عيسى نامى را، به اين سمت نمىشناسيم. آن عيسايى را به اين عنوان قبول داريم كه به نبوت محمد ايمان داشته، و به آمدنش بشارت داده، و در باره شخص خودش هم اعتراف كرده، كه بنده خدا و مربوب او است. حال اگر عيسايى كه به نظر تو روح اللَّه، و كلمه او است، آن عيسايى نيست كه به محمد ايمان داشته، و به آمدنش بشارت داده، و در باره خودش اعتراف كرده به اينكه خدا يكى است، و او بنده خداست، ما از چنين عيسايى بيزاريم و ديگر هر دو طائفه بر سر يك كيش اتفاق نداريم. يوحنا برخاست و به صفوان بن يحيى گفت: بلند شو كه اين مجلس به درد ما نمىخورد1.
مؤلف: گويا منظورش از اينكه گفت «برخيز اين مجلس به درد ما نمىخورد» اين بوده كه آن فايدهاى كه انتظار داشتم نداشت، براى اينكه حجتى كه وى براى امام آورد كارگر نيفتاد.
و در كمال الدين به سند خود از يعقوب بن شعيب از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: بين عيسى و محمد (صلى اللَّه عليهما) پانصد سال فاصله بود كه در مدت دويست و پنجاه سال آن نه پيامبرى بود، و نه عالمى معروف و ظاهر. عرضه داشتم: پس مردم
در اين مدت چه وضعى داشتند؟ فرمود به دين عيسى تمسك داشتند، پرسيدم: آيا اين مردم در اين تمسكشان مؤمن به شمار مىرفتند؟ فرمود: بله مؤمن بودند. آنگاه فرمود: هيچ گروهى از آنان بدون عالم نبودند1.
مؤلف: منظور آن جناب از «عالم» امامى است كه حجت است، و در اين ميان رواياتى2 در تفسير آيه ﴿يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اَللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ﴾ و آيه ﴿هُوَ اَلَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدىَ وَ دِينِ اَلْحَقِّ﴾ وارد شده كه منظور از نور و هدى و دين حق، ولايت امير المؤمنين است، كه البته اين قسم تفسير يا از باب ذكر مصداق است، و يا از باب ذكر باطن قرآن است، نه تفسير اصطلاحى. و اما اينكه در اين حديث فاصله بين عيسى و محمد (علیه السلام) را پانصد سال دانسته، مطلبى است كه با تاريخ مشهور مخالفت دارد، ولى محققين گفتهاند كه تاريخ ميلادى تاريخ معتبرى نيست، و در آن اختلالى هست كه ما در جلد سوم اين كتاب در اين خصوص بحث كرديم.
[سوره صف (60): آيات 10 تا 14]
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلىَ تِجَارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ١٠تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ بِأَمْوَالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ١١ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ يُدْخِلْكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ وَ مَسَاكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ ذَلِكَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ١٢ وَ أُخْرىَ تُحِبُّونَهَا نَصْرٌ مِنَ اَللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ وَ بَشِّرِ اَلْمُؤْمِنِينَ١٣ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا أَنْصَارَ اَللَّهِ كَمَا قَالَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ لِلْحَوَارِيِّينَ مَنْ أَنْصَارِي إِلَى اَللَّهِ قَالَ اَلْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اَللَّهِ فَآمَنَتْ طَائِفَةٌ مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ وَ كَفَرَتْ طَائِفَةٌ فَأَيَّدْنَا اَلَّذِينَ آمَنُوا عَلىَ عَدُوِّهِمْ فَأَصْبَحُوا ظَاهِرِينَ١٤﴾
ترجمه آيات
هان اى كسانى كه ايمان آوردهايد! آيا مىخواهيد شما را بر تجارتى راه نمايم كه از عذابى دردناك نجاتتان مىدهد؟ (10).
آن تجارت اين است كه به خدا و رسولش ايمان آوريد و در راه خدا با اموال و جانهايتان جهاد كنيد اين براى شما خير است اگر بدانيد (11).
(اگر چنين كنيد) خداى تعالى گناهانتان را مىآمرزد و به جناتى داخلتان مىكند كه از زير درختانش نهرها روان است و مساكنى طيب در باغهايى عدن و جاودانه دارد و اين خود رستگارى عظيمى است (12).
و سود ديگر اين تجارت كه مورد علاقه شما هم هست نصرتى از خدا و فتحى نزديك است. و تو اى پيامبر مؤمنين را بشارت ده (13).
هان اى كسانى كه ايمان آوردهايد! ياران خدا باشيد همان طور كه عيسى بن مريم هم به حواريين گفت: از شما چه كسى مرا در راه خدا يارى مىكند، حواريين گفتند: ماييم انصار خدا پس طائفهاى از بنى اسرائيل ايمان آوردند و طايفهاى كافر شدند و ما آنانى را كه ايمان آوردند عليه دشمنانشان يارى كرديم و نيرومند و غالب شدند (14).
بيان آيات
اين آيات مؤمنين را به ايمان به خدا و رسول او و به جهاد در راه خدا دعوت نموده، و آنان را به مغفرت و جنت در آخرت، و نصرت و فتح در دنيا وعدهاى جميل مىدهد، و ايشان را دعوت مىكند به اينكه نسبت به وعده نصرت خدا و تاييد او اعتماد كنند.
اين دو معنايى كه گفتيم غرض نهايى سوره است، و مطالبى كه در آيات قبلى بود جنبه زمينهچينى براى اين دو معنا را داشت.
تجارتى كه شما را از عذاب اليم نجات مىدهد و مغفرت و جنت و نصرت و فتح در پى دارد
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلىَ تِجَارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ﴾
استفهام در اين آيه جنبه پيشنهادى را دارد كه در معناى امر است.
كلمه «تجارة» - به طورى كه راغب گفته - به معناى تصرف در سرمايه به منظور به دست آوردن سود است، و در كلام عرب به غير از اين كلمه هيچ كلمهاى نيست كه بعد از حرف «تا» حرف «جيم» آمده باشد1.
در اين آيه شريفه ايمان و جهاد تجارت به حساب آمده كه سرمايهاش جان آدمى، و ربح آن نجات از عذاب دردناك است، و آيه شريفه در معناى اين آيه است: ﴿إِنَّ اَللَّهَ اِشْتَرىَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ … فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ اَلَّذِي بَايَعْتُمْ بِهِ﴾2.
خداى عز و جل با نكره آوردن كلمه «تجارة» آن را بزرگ داشته. فرمود: «شما را به
تجارتى راه بنمايم» يعنى به تجارتى مهم و عظيم و جليل القدر. و در بيان ربح آن هم كه همان نجات از عذاب است، بيان نكرد چه عذابى است، و فرمود «عذابى» تا بفهماند آن قدر بزرگ است كه در بيان نمىگنجد.
و مصداق اين نجات كه وعدهاش را داده، همان مغفرت و جنت است، و به همين جهت در نوبت دوم جمله ﴿يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ يُدْخِلْكُمْ جَنَّاتٍ...﴾، را بدل از آن نجات آورد، و اما نصرت و فتح كه آن دو را نيز وعده داده، مصداق نجات نبودند، بلكه خارج از آن بودند، و به همين جهت آن دو را جداگانه ذكر كرد، و نفرمود: «يغفر لكم ذنوبكم و يدخلكم جنات و ينصركم و يفتح لكم - نجات از عذاب همين است كه گناهانتان را مىآمرزد، و به جنات داخلتان مىكند، و بر دشمنان پيروزتان نموده، فتح نصيبتان مىكند» بلكه ميان مغفرت و جنت و نصرت و فتح فاصله انداخت، و فرمود: ﴿وَ أُخْرىَ تُحِبُّونَهَا نَصْرٌ مِنَ اَللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ﴾ پس خواننده عزيز بايد از اين نكته غافل نماند.
﴿تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ بِأَمْوَالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ...﴾
اين آيه شريفه جمله استينافى و جديد است، كه مىخواهد كلمه تجارت را كه در آيه قبلى پيشنهاد كرده بود براى آنان تفسير كند، گويا شخصى پرسيده اين تجارت چيست؟ و در پاسخ فرمود اين «تجارت اين است كه به خدا و رسولش ايمان آورده، در راه او با مال و جانتان جهاد كنيد».و اگر ايمان به رسول را با ايمان به خدا ذكر كرد، براى اين بود كه بفهماند اطاعت رسول در آنچه دستور مىدهد واجب است، و گرنه ايمان به خدا بدون ايمان به رسول معنا ندارد، چون اين رسول است كه به ايمان به خدا دعوت مىكند، هم چنان كه فرموده: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اَللَّهِ وَ رُسُلِهِ... أُولَئِكَ هُمُ اَلْكَافِرُونَ حَقًّا﴾1.
﴿ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ﴾ يعنى اين كه گفتيم: به خدا و رسولش ايمان بياوريد، و چنين و چنان كنيد، خير خود شما را در نظر گرفتيم اگر به راستى از اهل علم باشيد. و اما جاهلان، اعمالشان قابل اعتناء نيست، و معيار قرار نمىگيرد.
بعضى از مفسرين گفتهاند: مراد اين است كه اگر شما اهل علم و فهم باشيد، خير بودن اين تجارت را درك مىكنيد.
﴿يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ يُدْخِلْكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ...﴾
اين جمله جواب شرطى است كه در ظاهر كلام نيامده، ولى از آيه قبلى فهميده مىشود، و تقدير كلام اين است كه: «ان تؤمنوا باللَّه و رسوله و تجاهدوا فى سبيله يغفر لكم ذنوبكم...».
در آيه شريفه مورد بحث كلمه «ذنوبكم» مطلق آمده، يعنى نفرمود كدام گناه آمرزيده مىشود. و از اين اطلاق مىتوانيم نتيجه بگيريم كه تمامى گناهان با شرايطى كه ذكر شده آمرزيده مىشود. اعتبار عقلى هم مساعد با اين معنا است، چون اين آمرزش در آيه شريفه مقدمه داخل شدن در بهشت جاودان ذكر شده، و معنا ندارد كه كسى داخل چنين بهشتى بشود، در حالى كه پارهاى از گناهانش آمرزيده نشده باشد. و اى بسا به منظور اشاره به همين نكته بوده كه دنبال آيه فرموده: ﴿وَ مَسَاكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ﴾ يعنى جناتى ثابت و دائمى. پس دائمى و ثابت بودن آن جنات خود اشاره است به اينكه مغفرت مزبور در آيه شامل همه گناهان مىشود.
علاوه بر اين، در آيه شريفه ميان ثمن و مثمن معامله، مقابله واقع شده. آنچه مؤمن به خدا مىدهد، متاع قليل دنياى ناپايدار است، و آنچه خدا به مؤمن وعده داده تا او را دلخوش سازد تا با طيب نفس و ارادهاى قوى به اين معامله اقدام كند و خود را قربانى نمايد متاع و زندگى دائمى و باقى است، و به همين جهت به منظور تاكيد اين مطلب در آخر فرمود: ﴿ذَلِكَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ﴾.
﴿وَ أُخْرىَ تُحِبُّونَهَا نَصْرٌ مِنَ اَللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ...﴾
اين آيه عطف است بر جمله ﴿يَغْفِرْ لَكُمْ...﴾ و كلمه «اخرى» صفتى است كه در جاى موصوف به كار رفته، و نيز خبرى است براى مبتدايى كه حذف شده، و جمله ﴿نَصْرٌ مِنَ اَللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ﴾ بيان كلمه «اخرى» است، و تقدير كلام اين است:و لكم نعمة - و يا خصلة - اخرى تحبونها و هى نصر من اللَّه و فتح عاجل - و شما نعمتى - و يا خصلتى - ديگر داريد، كه دوستش داريد، و آن عبارت است از نصرتى از خدا و فتحى نزديك
و جمله ﴿وَ بَشِّرِ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ عطف است بر چيزى كه از جمله سابق فهميده مىشد، گويا فرموده: «قل يا ايها الذين امنوا هل ادلكم...»، «و بشر المؤمنين».
اين بشارت در مقابل بشارتى است كه در آيه شريفه زير واقع شده، مىفرمايد: ﴿إِنَّ اَللَّهَ اِشْتَرىَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ... فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ اَلَّذِي بَايَعْتُمْ
بِهِ﴾1، و از اين محاذات و مقابله روشن مىشود كه مژدهاى هم كه در آيه مورد بحث داده شده، در خصوص نصرت و فتح نيست، بلكه مجموع پاداشهايى است كه خدا در دنيا و آخرت مىدهد.
همه اين مطالب امورى است كه از آيه شريفه به كمك سياق و اعراب كلماتش استفاده مىشود، ولى مفسرين در معناى آيه سخنانى ديگر گفتهاند كه سياق، آن طور كه بايد با آن مساعد نيست، و به همين جهت از نقل آن خوددارى كرديم. بعضى هم احتمال دادهاند كه جمله ﴿وَ بَشِّرِ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ استينافى و جديد باشد.
معناى اينكه فرمود: ﴿كُونُوا أَنْصَارَ اَللَّهِ...﴾
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا أَنْصَارَ اَللَّهِ...﴾
يعنى آن قدر دين خدا را يارى كنيد كه به اين علامت شناخته شويد. بنابراين، آيه شريفه جنبه ترقى نسبت به آيه قبلى دارد كه مىفرمود ﴿هَلْ أَدُلُّكُمْ...﴾، در نتيجه برگشت معناى هر دو آيه به اين مىشود: با جان و مال خود تجارت كنيد، و خدا را با ايمان و جهاد در راه او يارى نماييد، و بر يارى خود دوام و ثبات داشته باشيد.
و منظور از يارى كردن خدا يارى پيامبر خدا در پيش گرفتن راهى است كه آدمى را با بصيرت به سوى خدا مىكشاند، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿قُلْ هَذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اَللَّهِ عَلىَ بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اِتَّبَعَنِي﴾2.
دليل بر اينكه منظور از يارى خدا، يارى دين خدا و پيامبر خدا است، اين است كه جمله ﴿كُونُوا أَنْصَارَ اَللَّهِ﴾ را تشبيه مىكند به گفتار عيسى (علیه السلام)، مىفرمايد: «كما ﴿قَالَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ لِلْحَوَارِيِّينَ مَنْ أَنْصَارِي إِلَى اَللَّهِ قَالَ اَلْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اَللَّهِ﴾ همان طور كه عيسى بن مريم به حواريين گفت: چه كسى ياور من به سوى خدا است؟ حواريين گفتند ماييم انصار خدا» پس انصار خدا بودن حواريين معنايش اين بود كه انصار عيسى بن مريم باشند در پيمودن راه خدا، و توجه به آن درگاه. و راه خدا همان توحيد و اخلاص عبادت براى خداى سبحان است. پس، از اينكه جمله ﴿نَحْنُ أَنْصَارُ اَللَّهِ﴾ محاذى و مقابل جمله ﴿مَنْ أَنْصَارِي إِلَى اَللَّهِ﴾ قرار گرفته، و مطابق آن واقع شده، معلوم مىشود كه معناى هر دو جمله يكى است، يعنى معناى جمله ﴿نَحْنُ أَنْصَارُ اَللَّهِ﴾ هم ﴿مَنْ أَنْصَارِي إِلَى اَللَّهِ﴾ است. پس اينكه مخاطبين در جمله ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا أَنْصَارَ اَللَّهِ﴾ انصار خدا باشند، معنايش اين است
كه انصار رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در نشر دعوت و اعلاى كلمه حق باشند، و در اين راه جهاد كنند، و اين همان ايمان آوردن به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و اطاعت قاطع و صادق او در اوامر و نواهى او است، هم چنان كه از سياق آيات سوره هم همين معنا استفاده مىشود.
﴿فَآمَنَتْ طَائِفَةٌ مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ وَ كَفَرَتْ طَائِفَةٌ فَأَيَّدْنَا اَلَّذِينَ آمَنُوا عَلىَ عَدُوِّهِمْ فَأَصْبَحُوا ظَاهِرِينَ﴾ اين قسمت از آيه شريفه به ماجرا و سرانجام پيشنهاد عيسى (علیه السلام) اشاره نموده، بيان مىكند كه بنى اسرائيل دو طائفه شدند، يكى حواريين بودند كه به وى ايمان آوردند، و طائفهاى ديگر كه كفر ورزيدند، و خداى تعالى مؤمنين را بر كفار كه دشمن ايشان بودند غلبه داد، و بعد از آنكه روزگارى دراز توسرى خور آنان بودند، سرور ايشان شدند.
در اين قسمت از آيه اشاره است به اينكه امت پيامبر اسلام هم عين اين سرنوشت را دارند، آنها نيز مانند امت عيسى دو طائفه مىشوند يكى مؤمن، و ديگرى كافر. و اگر مؤمنين، خداى تعالى را كه در مقام نصرتخواهى از آنان برآمده اجابت كردند، و پاس حرمت دستورات او را نگه داشتند، خداى تعالى هم ايشان را عليه دشمنانشان نصرت داده، و همان طور كه مؤمنين به عيسى بعد از روزگارى مذلت به آقايى رسيدند، ايشان را نيز بر دشمنان خود سرورى مىبخشد.
خداى تعالى در آخر داستانهاى عيسى در سوره آل عمران به اين داستان اشاره نموده، مىفرمايد: ﴿فَلَمَّا أَحَسَّ عِيسىَ مِنْهُمُ اَلْكُفْرَ قَالَ مَنْ أَنْصَارِي إِلَى اَللَّهِ قَالَ اَلْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اَللَّهِ﴾1 و اين قصه در شش آيه از آن سوره آمده كه دقت در آنها معناى آيه مورد بحث را روشن مىسازد.
بحث روايتى (چند روايت در باره تجارت نجات دهنده، حواريون عيسى (عليه السلام) و...)
در تفسير قمى در روايتى كه ابى الجارود از امام ابى جعفر در تفسير آيه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلىَ تِجَارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ﴾ نقل كرده فرموده: اصحاب گفتند: چه خوب بود مىفهميديم اين تجارت چيست كه اگر بفهميم جان و مال و حتى اولادمان را
هم در به دست آوردن آن مىداديم. خداى تعالى فرمود: ﴿تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ بِأَمْوَالِكُمْ... ذَلِكَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ﴾1.
مؤلف: اين معنا از طريق اهل سنت نيز روايت شده2.
و در همان تفسير در ذيل آيه ﴿وَ أُخْرىَ تُحِبُّونَهَا نَصْرٌ مِنَ اَللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ﴾ آمده كه امام فرمود: يعنى فتح امام قائم. و در روايتى ديگر فرموده: يعنى فتح مكه3.
و در كتاب احتجاج از امير المؤمنين (علیه السلام) آمده كه در ضمن حديثى فرمود: زمين هيچ وقت از عالمى كه ما يحتاج خلق را بيان كند و متعلمى كه در راه نجات به دنبال علماء مىرود، خالى نبوده، هر چند كه اين دو طائفه هميشه در اقليت بودهاند. و خداى تعالى اين معنا را در امتهاى انبياى گذشته بيان نموده است، و آن امتها را مثل براى آيندگان كرده، مثل اين كلامش كه در باره حواريين عيسى (علیه السلام) مىفرمايد: عيسى به ساير بنى اسرائيل گفت: ﴿مَنْ أَنْصَارِي إِلَى اَللَّهِ قَالَ اَلْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اَللَّهِ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ اِشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ﴾4.
مؤلف: اين روايت هر چند در تفسير آيه آل عمران وارد شده، ولى در باره آيه مورد بحث نيز فائده مىدهد.
و در الدر المنثور است كه ابن اسحاق و ابن سعد از عبد اللَّه بن ابى بكر بن محمد بن عمرو بن حزم روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به آن چند نفرى كه در عقبه ديدارش كردند فرمود: از بين خود دوازده نفر را به عنوان كفيل قوم خود به من معرفى كنيد، همان طور كه حواريون عيسى بن مريم كفيل قوم خود بودند5.
سوره جمعه (62)
سوره جمعه مدنى است و بيست و يك آيه دارد
[سوره جمعه (62): آيات 1 تا 8]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ يُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ اَلْمَلِكِ اَلْقُدُّوسِ اَلْعَزِيزِ اَلْحَكِيمِ١ هُوَ اَلَّذِي بَعَثَ فِي اَلْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ إِنْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ٢ وَ آخَرِينَ مِنْهُمْ لَمَّا يَلْحَقُوا بِهِمْ وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ٣ ذَلِكَ فَضْلُ اَللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَ اَللَّهُ ذُو اَلْفَضْلِ اَلْعَظِيمِ٤ مَثَلُ اَلَّذِينَ حُمِّلُوا اَلتَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ اَلْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَاراً بِئْسَ مَثَلُ اَلْقَوْمِ اَلَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اَللَّهِ وَ اَللَّهُ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظَّالِمِينَ٥ قُلْ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ هَادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِيَاءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ اَلنَّاسِ فَتَمَنَّوُا اَلْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ٦ وَ لاَ يَتَمَنَّوْنَهُ أَبَداً بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ٧ قُلْ إِنَّ اَلْمَوْتَ اَلَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاَقِيكُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلىَ عَالِمِ اَلْغَيْبِ وَ اَلشَّهَادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ٨﴾
ترجمه آيات
به نام خداوند بخشاينده مهربان. هر چه در زمين و آسمانهاست همه به تسبيح و ستايش خدا كه پادشاهى منزه و پاك و مقتدر و داناست مشغولند (1).
اوست خدايى كه ميان عرب امى (يعنى قومى كه خواندن و نوشتن هم نمىدانستند) پيغمبرى
بزرگوار از همان مردم برانگيخت تا بر آنان آيات وحى خدا تلاوت كند و آنها را از لوث جهل و اخلاق زشت پاك سازد و شريعت كتاب سماوى و حكمت الهى بياموزد با آنكه پيش از اين همه در ورطه جهالت و گمراهى بودند (2).
و نيز قوم ديگرى را (كه به روايت از پيغمبر (صلى الله عليه وآله و سلم) مراد عجمند) چون به عرب (در اسلام) ملحق شوند هدايت فرمايد كه او خداى مقتدر و همه كارش به حكمت و مصلحت است (3).
اين (رسالت و نزول قرآن) فضل و كرامت خداست كه آن لطف را در حق هر كه بخواهد مىكند و خدا را (بر خلق) فضل و رحمت نامنتهاست (4).
وصف حال آنان كه تحمل (علم) تورات كرده و خلاف آن عمل نمودند در مثل به حمارى ماند كه بار كتابها بر پشت كشد (و از آن هيچ نفهمد و بهره نبرد) آرى قومى كه مثل حالشان اين است كه آيات خدا را تكذيب كردند بسيار مردم بدى هستند و خدا هرگز (براه سعادت) ستمكاران را رهبرى نخواهد كرد (5).
اى رسول ما جهودان را بگو اى جماعت يهود اگر پنداريد كه شما به حقيقت دوستداران خدائيد نه مردم ديگر پس تمناى مرگ كنيد اگر راست مىگوييد (كه علامت دوستان خدا آرزوى مرگ و شوق لقاى به خداست) (6).
و حال آنكه در اثر آن كردار بدى كه به دست خود (براى آخرت خويش) پيش فرستادهاند ابدا آرزوى مرگ نمىكنند (بلكه از آن ترسان و هراسانند) و خدا از كردار ستمكاران آگاهست (7).
اى رسول ما (به جهودان) بگو عاقبت مرگى كه از آن مىگريزيد شما را البته ملاقات خواهد كرد و پس (از مرگ) به سوى خدايى كه داناى پيدا و پنهانست باز مىگرديد و او شما را به آنچه (از نيك و بد) كردهايد آگاه مىسازد (8).
بيان آيات اشاره به مطالب سوره جمعه
اين سوره به بيانى كاملا انگيزنده، مسلمين را وادار مىكند كه نسبت به نماز جمعه اهتمام بورزند، و آنچه در به پاداشتنش لازم است فراهم سازند، چون نماز جمعه از شعائر بزرگ خدا است كه تعظيم و اهتمام به امر آن، هم دنياى مردم را اصلاح مىكند، و هم آخرتشان را، و خداى تعالى بيان اين مطلب را با تسبيح و ثناى بر خود آغاز كرد كه در ميان قومى امى رسولى از خود آنان مبعوث كرد تا آيات او را بر آنان بخواند، و با اعمال صالح و اخلاق پاك تزكيه شان كند، و كتاب و حكمتشان بياموزد و به همين منظور كتاب خدا و معارف دينش را به بهترين وجهى بر آنان و افرادى كه به آنان ملحق مىشوند، و نسلهاى بعد از آنان تحميل
كرد، و زنهارشان داد از اينكه مثل يهود نباشند كه خداى تعالى تورات را بر آنان تحميل كرد، ولى آنان آن را حمل نكردند، و به معارف آن معتقد نشدند، و به احكامش عمل نكردند، در نتيجه مانند الاغى شدند كه بارش كتاب باشد.
و در آخر به عنوان نتيجه دستور مىدهد كه وقتى بانك نماز جمعه بلند مىشود بازار و دادوستد را رها نموده، به سوى ذكر خدا بشتابند. و نيز افرادى را كه خلاف اين دستور عمل مىكنند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را در حالى كه مشغول خطبه نماز است رها نموده، به سوى دادوستد مىروند، سرزنش مىكند، و اين رفتار را نشانه آن مىداند كه اين گونه افراد معارف كتاب خدا و احكامش را نپذيرفتهاند. اين سوره در مدينه نازل شده است.
معناى اينكه آنچه در آسمان و زمين است خدا را تسبيح مىكنند
﴿يُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ اَلْمَلِكِ اَلْقُدُّوسِ اَلْعَزِيزِ اَلْحَكِيمِ﴾
كلمه «تسبيح» به معناى منزه دانستن است. وقتى مىگوييم: «سبحان اللَّه» معنايش اين است كه طهارت و نزاهت از همه عيوب و نقائص را به او نسبت مىدهيم.
و اگر از تسبيح، در آيه با صيغه مضارع تعبير كرده، براى اين است كه استمرار را بفهماند. پس معناى آن اين نيست كه نامبردگان، در آينده تسبيح مىكنند، بلكه معنايش اين است كه همواره و مستمرا تسبيح مىكنند. و كلمه «ملك» - به فتح ميم و كسر لام - كسى است كه مقام حكمرانى در نظام جامعه مختص به او است. و كلمه «قدوس» صيغه مبالغه از «قدس» است، كه آن نيز به معناى نزاهت و طهارت است. و كلمه «عزيز» به معناى مقتدرى است كه هرگز شكست نمىپذيرد. و كلمه «حكيم» به معناى متقن كار، و كسى است كه هيچ عملى از وى از جهل و گزاف ناشى نمىشود، هر چه مىكند با علم مىكند، و براى آن مصالحى در نظر مىگيرد.
اين آيه شريفه مقدمه و زمينهچينى است براى آيه بعدى، يعنى ﴿هُوَ اَلَّذِي بَعَثَ...﴾ كه متعرض مساله بعثت رسول اللَّه است، و مىفرمايد: غرض از بعثت او اين بود كه مردم به كمال و به سعادت برسند، و بعد از ضلالتى آشكار كه داشتند هدايت گردند.
مقتضيات منزه بودن خداى تعالى از هر نقص و حاجت
و اما اينكه چگونه آنچه در آسمانها و زمين است خدا را تسبيح مىكنند؟ جوابش اين است كه موجودات آسمانى و زمينى (همان طور كه با آنچه از كمال دارند از كمال صانع خود حكايت مىكنند همچنين) با نقصى كه در آنها است و جبران كننده آن خدا است، و با حوائجى كه دارند و برآورندهاش خدا است، خدا را از هر نقص و حاجت منزه مىدارند، چون هيچ حاجت و نقصى نيست مگر آن كه تنها كسى كه اميد برآوردن آن حاجت و جبران كردن آن نقص در او مىرود خداى تعالى است، پس خود او مسبح و منزه از هر نقص و
حاجت است، و در نتيجه حكمرانى در نظام تكوين در بين خلق و بر طبق دلخواه هم، تنها حق او است. و همچنين حكمرانى و تشريع قانون در نظام تشريع و در بندگانش به هر طور كه صلاح بداند خاص او است، و او ملكى است كه مىتواند در اهل مملكتش حكم براند، و بر اهل مملكت است كه او را اطاعت كنند.
يكى ديگر از مقتضيات نزاهتش اين است كه اگر در نظام تشريع براى خلق خود دينى تشريع مىكند، از اين جهت نيست كه احتياجى به عبادت و اطاعت آنان داشته باشد، و بخواهد با عبادت آنان نقصى از خود جبران و حاجتى از خود برآورد، چون او قدوس و منزه از هر نقص و حاجت است.
يكى ديگر اين است كه اگر دينى براى خلقش تشريع كرد و آن را به وسيله رسولش به اطلاع خلق رسانيد، و خلق دعوت آن رسول را نپذيرفتند، و در نتيجه خدا را اطاعت و عبادت نكردند، نقصى بر ساحت مقدسش عارض نمىشود، و بر دامن كبريايىاش گردى نمىنشيند، و نه چنان است كه خلق او را شكست داده باشند، چون او عزيز است، يعنى مقتدرى است شكست ناپذير.
و باز اگر به مقتضاى ملك بودن و قدوس و عزيز بودنش دينى براى بندگانش تشريع مىكند، ممكن نيست بيهوده و بدون نتيجه تشريع كرده باشد، براى اينكه او حكيم على الاطلاق است، آنچه مىكند جز به خاطر مصلحتى كه دارد نمىكند، و نيز آنچه اراده مىكند جز به نفع بندگانش و خيرى كه به خود آنان عايد شود نمىكند، تنها سعادت دنيا و آخرت آنان را در نظر دارد.
و كوتاه سخن اينكه: تشريع دين، و انزال كتب آسمانى، و بعث رسولان براى تلاوت آيات آن كتاب براى مردم، و تزكيه و تعليم خلق، همهاش فضل و منتى است از خدا، و به همين جهت در آيه بعدى منت آن فضل را بر مردم مىگذارد و مىفرمايد:
مقصود از «اميين» و اشاره به عدم منافات بين امى بودن پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) و مبعوث شدنش در اميين، با جهانى بودن دعوت آن جناب
﴿هُوَ اَلَّذِي بَعَثَ فِي اَلْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ...﴾
كلمه «اميين» جمع كلمه «امى» است، يعنى كسى كه قادر بر خواندن و نوشتن نيست. و منظور از اين بىسوادان - به طورى كه گفته شده - مردم عرب هستند، كه در عصر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بيشترشان بىسواد بودند، و جز افرادى انگشتشمار قادر بر خواندن و نوشتن نبودند، و خود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم صرفنظر از رسالتش از همان اكثريت بود، و لذا فرمود: ﴿هُوَ اَلَّذِي بَعَثَ فِي اَلْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ﴾ : او كسى است كه در ميان مردمى بىسواد رسولى از جنس خود آنان و براى همه آنان مبعوث كرد.
بعضى احتمال دادهاند كه مراد از كلمه «اميين» مشركين باشند، يعنى غير اهل كتاب، به شهادت اينكه قرآن كريم از يهوديان نقل مىكند كه گفتند: ﴿لَيْسَ عَلَيْنَا فِي اَلْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ﴾1.
ليكن اين احتمال درست نيست، براى اينكه در ذيل آيه مىفرمايد: ﴿يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ﴾ يعنى او را مبعوث كرد تا آيات خدا را بر آن اميين بخواند، و اگر منظور از اين كلمه مشركين باشند، بايد بگوييم كه آياتى از قرآن تنها بر مشركين خوانده مىشده، و حال آنكه هيچ آيهاى در قرآن نيست كه مخصوص غير عرب، و غير اهل كتاب باشد.
بعضى2 ديگر احتمال دادهاند كه منظور از اميين اهل مكه باشد، براى اينكه مكه را «ام القرى» مىگفتند. اين نيز درست نيست، براى اينكه با مدنى بودن سوره مناسبت ندارد، زيرا بوى آن مىدهد كه ضمير در «يزكيهم» و در «يعلمهم» به مهاجرين و ساير مسلمانان اهل مكه كه بعد از فتح، اسلام آوردند و به نسلهاى بعد ايشان برگردد. و اين از مذاق قرآن به دور است.
ممكن است از آيه شريفه اين معنا به ذهن كسى خطور كند، كه مبعوث شدن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در بين مردم امى، و امى بودن خود آن جناب منافات دارد با اينكه آن جناب مبعوث بر آنان و بر عموم بشر باشد، لذا براى دفع اين توهم مىگوييم: خير، هيچ منافاتى ندارد، كه آن جناب در بين امىها مبعوث شده باشد، و آيات خدا را به آنان تعليم داده، تزكيهشان كند، و كتاب و حكمتشان بياموزد، و كتابش هم به لغت آنان باشد، و در عين حال مبعوث به همه جهانيان باشد، براى اينكه همه آنچه كه گفته شد مربوط به مرحله اول دعوت است، و به همين جهت در همان اوائل دعوت متعرض ساير ملل و ساير اقطار عالم نشد، همين كه دعوتش مستقر گرديد، و تا حدى حكومت اسلامى پايدار شد، آن وقت شروع كرد به دعوت يهود و نصارى و مجوس، و نامهنگارى به سران كشورهاى آن روز.
هم چنان كه مىبينيم در دعاى ابراهيم (و اسماعيل) هم (كه بعثت خاتم الانبياء استجابت آن دعا است) بنا به حكايت قرآن آمده: ﴿رَبَّنَا وَ اِجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُسْلِمَةً... رَبَّنَا وَ اِبْعَثْ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ﴾3، و
دعاى آن جناب شامل همه آل اسماعيل مىشود، چه عرب مضر باشند، و چه نباشند، چه اهل مكه باشند، و چه نباشند، علاوه بر اينكه منافات ندارد كه آن جناب مبعوث به سوى آل اسماعيل و غير ايشان باشد.
﴿يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ﴾ يعنى آيات كتاب خدا را بر آنان بخواند با اينكه امى است، و اين جمله صفت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است.
مراد از تزكيه و تعليم كتاب و حكمت و وجه مقدم آوردن تزكيه در جمله: ﴿وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ﴾
﴿وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ﴾ كلمه «تزكيه» كه مصدر «يزكيهم» است، مصدر باب تفعيل است، و مصدر ثلاثى مجرد آن «زكات» است، كه به معناى نمو صالح است، نموى كه ملازم خير و بركت باشد، پس تزكيه آن جناب مردم را به معناى آن است كه ايشان را به نموى صالح رشد دهد، اخلاق فاضله و اعمال صالحه را عادتشان كند، در نتيجه در انسانيت خود به كمال برسند، و حالشان در دنيا و آخرت استقامت يابد، سعيد زندگى كنند، و سعيد بميرند.
و منظور از «تعليم كتاب» بيان الفاظ و تفسير معانى مشكل، و مشتبه آنست. در مقابلش «تعليم حكمت» است كه عبارتست از معارف حقيقتى كه قرآن متضمن آنست، و اگر از قرآن يك بار تعبير به آيات كرده، و فرموده: ﴿يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ﴾ و بار ديگر تعبير به كتاب نموده و فرموده ﴿وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتَابَ﴾ براى اين بوده كه - به گفته بعضى - بفهماند براى هر يك از اين دو عنوان نعمتى است كه خدا به سبب آن بر بشر منت نهاده.
در اين آيه شريفه مساله تزكيه را قبل از تعليم كتاب و حكمت ذكر كرده، و در دعاى ابراهيم كه چند سطر قبل نقل شد تعليم كتاب و حكمت را جلوتر از تزكيه ذكر كرد، و اين بدان جهت بوده كه آيه مورد بحث در مقام توصيف تربيت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است مؤمنين امت را، و در مقام تربيت، تزكيه مقدم بر تعليم علوم حقه و معارف حقيقيه است. و اما در دعاى ابراهيم مقام، مقام تربيت نبود، تنها دعا و درخواست بود، از خدا مىخواست كه اين زكات و علم به كتاب و حكمت را به ذريهاش بدهد، و معلوم است كه در عالم تحقق و خارج، اول علم پيدا مىشود، بعد تزكيه، چون تزكيه از ناحيه عمل و اخلاق تحقق مىيابد، پس اول بايد به اعمال صالح و اخلاق فاضله عالم شد، و بعد به آنها عمل كرد تا به تدريج زكات (پاكى دل) هم به دست آيد.
﴿وَ إِنْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ﴾ كلمه «ان» در اين جمله مخفف «ان» است. اين جمله مىخواهد بفرمايد امت امى قبل از بعثت پيامبر در ضلالتى آشكار بودند. پس معلوم شد كه آيه مورد بحث مشتمل است بر تسبيح، و سپس حمد و سياقى كه دارد سياق منت
نهادن است كه توضيحش خواهد آمد.
﴿وَ آخَرِينَ مِنْهُمْ لَمَّا يَلْحَقُوا بِهِمْ وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ﴾
«واو» اول آيه، كلمه «آخرين» را عطف مىكند بر «اميين» و ضمير «منهم» به اميين برمىگردد، و حرف «من» در آن براى تبعيض است. مىفرمايد: خداى تعالى مبعوث كرد در ميان مردم امى و مردمى ديگر كه هنوز به آنان ملحق نشدهاند، و او عزيز است، يعنى غالبى است كه هرگز در ارادهاش مغلوب نمىشود. و حكيم است، يعنى هيچ وقت كار لغو و گزاف نمىكند.
﴿ذَلِكَ فَضْلُ اَللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَ اَللَّهُ ذُو اَلْفَضْلِ اَلْعَظِيمِ﴾
اشاره با كلمه «ذلك» به همان بعثت است، و به خاطر اينكه آن را امرى بزرگ و قابل احترام معرفى كند با كلمه مذكور كه مخصوص اشاره به دور است مورد اشاره قرار داده. پس رسول خدا كسى است كه به چنين امرى بزرگ و فضلى عظيم اختصاص يافته. و معناى آيه اين است كه: اين بعث، و اينكه آن جناب خدا را بخواند و مردم را تزكيه كند و كتاب و حكمتشان بياموزد، خود فضل و عطائى است از خداى تعالى كه به هر كس مشيتش تعلق گيرد مىدهد، و مشيتش تعلق گرفت كه آن را به محمد (صلوات اللَّه عليه) بدهد، و خدا داراى فضلى عظيم است.
البته اين معنايى است كه مفسرين براى آيه كردهاند، و احتمال مىرود كلمه «ذلك» اشاره به بعث تنها نباشد، بلكه به بعث باشد با نسبتى كه به اطرافش دارد، يعنى به بعث كننده و بعث شده، و مردمى كه بعث براى آنها است، آن وقت معناى آيه چنين مىشود: اين بعث از فضل خدا است كه آن را به هر كس بخواهد مىدهد، و فعلا خواسته است محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) را به آن مخصوص كند، در نتيجه او را براى رسالت خود اختيار كرد، و امت او را براى اين كار انتخاب نمود و پيامبر را از ميان آنان برگزيد، و به سوى آنان گسيل داشت. اين آيه و دو آيه قبلش يعنى آيه ﴿هُوَ اَلَّذِي بَعَثَ... اَلْعَظِيمِ﴾ لحن امتنان را دارد.
وجه ارتباط تشبيه يهود به حمار حامل اسفار با آيه مربوط به بعثت پيامبر اسلام (صلى اللَّه عليه و آله و سلم)
﴿مَثَلُ اَلَّذِينَ حُمِّلُوا اَلتَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ اَلْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَاراً...﴾
راغب مىگويد: كلمه «سفر» - به فتح سين و سكون فاء - به معناى پردهبردارى است كه البته در خصوص اعيان استعمال مىشود، مانند «سفر عمامه» يعنى برداشتن عمامه از سر، و «سفر خمار» يعنى برداشتن نقاب از صورت - تا آنجا كه مىگويد: و سفر - به كسر سين و سكون فاء - به معناى كتابى است كه از حقائق پرده برمىدارد، و در قرآن آمده:
﴿كَمَثَلِ اَلْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَاراً﴾1.
و منظور از اينكه فرمود: «مثل آنهايى كه تورات بر آنان تحميل شد» به شهادت سياق اين است كه تورات به آنان تعليم داده شد. و مراد از اينكه فرمود «ولى آن را حمل نكردند» اين است كه به آن عمل نكردند، ذيل آيه هم كه مىفرمايد ﴿بِئْسَ مَثَلُ اَلْقَوْمِ اَلَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اَللَّهِ﴾ مؤيد و شاهد بر اين معنا است. و منظور از «كسانى كه تورات تحميلشان شد ولى آن را حمل نكردند» يهوديانى است كه خدا تورات را بر پيامبر آنان موسى (علیه السلام) نازل كرد و او معارف و شرايع آن را تعليمشان داد، ولى رهايش كردند، و به دستورات آن عمل ننمودند، لذا خداى تعالى برايشان مثلى زد، و آنها را به الاغى تشبيه كرد كه كتابهايى بر آن بار شده، و خود آن حيوان هيچ آگاهى از معارف و حقائق آن كتابها ندارد، و در نتيجه از حمل آن كتابها چيزى به جز خستگى برايش نمىماند.
وجه اتصال اين آيه به آيه قبلش اين است كه بعد از آنكه خداى تعالى سخن را با مساله بعث پيامبرى امى آغاز كرد، و بر مسلمانان منت نهاد كه از ميان همه اقوام امى پيامبر را در بين آنان مبعوث كرد، تا كتاب را بر آنان بخواند، و تزكيهشان كند، و كتاب و حكمتشان بياموزد و در نتيجه از ظلمتهاى گمراهى به سوى نور هدايت بيرونشان نموده، از حضيض جهل به اوج علم و حكمتشان برساند، و در آخر سوره هم به طور عتاب و توبيخ به رفتار آنان اشاره مىكند، كه به جاى شكرگزارى در مقابل اين منت چگونه به سوى لهو و تجارت شتافتند، و پيامبر را در حال خطبه جمعه تنها گذاشتند، با اينكه نماز جمعه از بزرگترين مناسك دينى است.
در بين آن آغاز و اين انجام سوره مثل مذكور را براى يهوديان آورد كه تورات تحميلشان شد، ولى آن را حمل نكردند، و چون خرانى شدند كه بار كتاب بر دوش دارند، و هيچ بهرهاى از معارف و حكمتهاى آن ندارند. پس مسلمانان بايد به امر دين اهتمام بورزند و در حركات و سكنات خود مراقب خدا باشند، و رسول او را بزرگ بدانند، احترام كنند، و آنچه برايشان آورده ناچيز نگيرند، و بترسند از اينكه خشم خدا آنان را بگيرد، همان طور كه يهود را گرفت، و آنان را جاهلانى ستمگر خواند، و به خرانى كه بار كتاب به دوش دارند تشبيهشان كرد.
در تفسير روح المعانى وجه ارتباط آيه مورد بحث به آيه قبلش را چنين بيان داشته: آيه
مورد بحث متضمن اشاره به همان مطلبى است كه آيات قبل بيان مىكرد، و خلاصه اشاره مىكند به اينكه اين رسول مبعوث را خداى تعالى بر طبق همان صفاتى مبعوث كرد كه در تورات و به زبان انبياى بنى اسرائيل بشارتش را داده بود، پس گويا فرموده: ﴿هُوَ اَلَّذِي بَعَثَ...﴾، آن خدايى است كه پيامبر مبشر در تورات را به همان نشانىها مبعوث كرد كه يكى از آن نشانىها امى بودن، و يكى ديگر مبعوث شدن در قومى امى است، و مثل يهوديانى كه آن بشارتها را ديده بودند، و اين پيامبر را هم ديدند و يقين كردند كه اين همان است و باز ايمان نياوردند، مثل حمار است1.
ولى خواننده عزيز توجه دارد كه اين قول اولا تحكم است و ثانيا در سياق آيه دليلى بر صحت آن نيست.
استدلال عليه يهود با اين بيان كه اگر راست گوييد آرزوى مرگ كنيد
﴿قُلْ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ هَادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِيَاءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ اَلنَّاسِ فَتَمَنَّوُا اَلْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾.
در اين آيه شريفه عليه يهود استدلال شده، استدلالى كه دروغگويى يهود را در ادعايش كه مىگويد «ما اولياى خداييم و دوستان و پسران او هستيم» كاملا آشكار مىكند، و خداى تعالى ادعاهاى آنان را در قرآن حكايت كرده، مىفرمايد ﴿وَ قَالَتِ اَلْيَهُودُ وَ اَلنَّصَارىَ نَحْنُ أَبْنَاءُ اَللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ﴾2 و نيز مىفرمايد: ﴿قُلْ إِنْ كَانَتْ لَكُمُ اَلدَّارُ اَلْآخِرَةُ عِنْدَ اَللَّهِ خَالِصَةً مِنْ دُونِ اَلنَّاسِ﴾3 و نيز فرموده: ﴿وَ قَالُوا لَنْ يَدْخُلَ اَلْجَنَّةَ إِلاَّ مَنْ كَانَ هُوداً﴾4 كه در آيه اولى خود را پسران و دوستان خدا، و در دومى مالكين منحصر خانه آخرت، و در سومى دارندگان حق ورود به بهشت معرفى كردهاند.
و حاصل معناى آيه اين است كه: يهوديان را مخاطب قرار بده، و به ايشان بگو: اى كسانى كه كيش يهودىگرى را به خود بستهايد، اگر معتقديد كه تنها شما اولياى خداييد، و نه هيچ كس ديگر، و اگر در اين اعتقادتان راست مىگوييد، آرزوى مرگ كنيد، و خريدار آن باشيد، براى اينكه ولى خدا و دوست او بايد دوستدار لقاى او باشد، شما كه يقين داريد دوست خداييد، و بهشت تنها از آن شما است، و هيچ چيزى ميان شما و بهشت و خدا حائل نمىشود
مگر مردن، بايد مردن را دوست بداريد، و با از بين رفتن اين يك حائل به ديدار دوست برسيد، و در مهمانسراى او پذيرايى شويد، و از دار دنياى پست كه به جز هم و غم و محنت و مصيبت چيزى در آن نيست آسوده گرديد.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: اينكه كلمه «أولياء» را اضافه به «اللَّه» نكرد، و نفرمود: «اولياء اللَّه» بلكه فرمود: «اولياء للَّه» براى اشاره به اين است كه ادعاى يهود خالى از حقيقت است.
﴿وَ لاَ يَتَمَنَّوْنَهُ أَبَداً بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ﴾
خداى عز و جل بعد از پيشنهاد تمناى مرگ به يهوديان، به پيامبر خود خبر مىدهد كه اين يهوديان هرگز تمناى مرگ نخواهند كرد، و اين تمنا نكردنشان را تعليل مىكند به آنچه در دنيا مرتكب شدهاند، مىفرمايد: يهوديان به خاطر ﴿بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ﴾ هرگز چنين آرزويى نمىكنند. و جمله ﴿بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ﴾ كنايه است از ظلم و فسوقى كه در دنيا مرتكب شدهاند. پس معناى آيه اين است كه: يهوديان به سبب ظلمهايى كه كردند آرزوى مرگ نمىكنند، و خدا داناى به ظالمان است، مىداند كه ستمكاران هيچ وقت لقاى خدا را دوست نمىدارند، چون دشمنان خدايند، و بين خدا و آنان ولايت و محبتى در كار نيست.
و اين دو آيه در معناى آيه زيرند كه مىفرمايد: ﴿قُلْ إِنْ كَانَتْ لَكُمُ اَلدَّارُ اَلْآخِرَةُ عِنْدَ اَللَّهِ خَالِصَةً مِنْ دُونِ اَلنَّاسِ فَتَمَنَّوُا اَلْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ وَ لَنْ يَتَمَنَّوْهُ أَبَداً بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ﴾2.
﴿قُلْ إِنَّ اَلْمَوْتَ اَلَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاَقِيكُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلىَ عَالِمِ اَلْغَيْبِ وَ اَلشَّهَادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾
حرف فاء كه در ابتداى جمله ﴿فَإِنَّهُ مُلاَقِيكُمْ﴾ در آمده، به جمله معناى جواب شرط مىدهد، و در آن يهوديان را تهديد به آمدن مرگى مىكند كه از آمدنش كراهت دارند، براى اينكه از آن مىترسند كه به وبال اعمال زشتشان گرفتار شوند. مىفرمايد: مرگ به زودى آنان را ديدار مىكند، چه بخواهند و چه نخواهند، آنگاه به سوى پروردگارشان كه با ستمكاريها و دشمنىها از زى بندگىاش خارج شده بودند، بر مىگردند، و او به حقيقت اعمال آنان آگاه
است، چه اعمال ظاهريشان، و چه پنهانيشان، براى اينكه او عالم به غيب و شهادت است، و به زودى ايشان را به حقيقت اعمالشان و آثار سوء آن كه همان انواع عذابها است خبر خواهد داد.
بنابراين، در آيه شريفه نخست به ايشان اعلام مىكند كه فرار از مرگ خطايى است كه مرتكب مىشوند، براى اينكه مرگ به زودى ايشان را در مىيابد. و ثانيا اعلام مىدارد كه اگر از مرگ كراهت دارند، براى اين است كه از لقاء اللَّه كراهت دارند، و اين هم خطاى دومى است از ايشان، چون خواه ناخواه به سوى خدا برمىگردند، و خدا به حساب اعمالشان مىرسد، و سزاى بديهايشان را مىدهد. و ثالثا اعلام مىدارد كه هيچ يك از اعمالشان بر خدا پوشيده نيست، چه اعمال ظاهريشان و چه پنهانى، و مكر و نيرنگشان جز به خودشان بر نمىگردد، چون او عالم به غيب و شهادت است.
پس در آيه شريفه چند اشاره هست: اول اشارهاى است به اينكه مرگ حق است و حتمى است، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ اَلْمَوْتِ﴾1، و باز فرموده: ﴿نَحْنُ قَدَّرْنَا بَيْنَكُمُ اَلْمَوْتَ وَ مَا نَحْنُ بِمَسْبُوقِينَ﴾2.
دوم اشاره مىكند به اينكه برگشت به سوى خدا براى پس دادن حساب اعمال حق است، و در آن شكى نيست.
و سوم اشاره دارد به اينكه به زودى به حقيقت اعمالى كه كردهاند واقف گشته، تمامى اعمالشان بدون كم و كاست به ايشان برمىگردد.
و چهارم اشاره دارد به اينكه چيزى از اعمال آنان بر خداى تعالى پوشيده نيست. و به خاطر اينكه به اين معنا اشاره كرده باشد جمله ﴿عَالِمُ اَلْغَيْبِ وَ اَلشَّهَادَةِ﴾ را به جاى كلمه «اللَّه» آورد، و گرنه مىتوانست بفرمايد: «ثم تردون الى اللَّه فينبئكم...».
بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيه: ﴿هُوَ اَلَّذِي بَعَثَ فِي اَلْأُمِّيِّينَ...﴾، اهل فارس و تحصيل ايمان، و...)
در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿هُوَ اَلَّذِي بَعَثَ فِي اَلْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ﴾ از پدرش، از ابن ابى عمير، از معاوية بن عمار، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه فرموده:
مردم عرب مشرك با سواد بودند، و ليكن كتابى آسمانى از ناحيه خدا، و پيغمبرى كه به سويشان مبعوث شده باشد نداشتند، و بدين جهت خدا آنان را امى خواند1.
و نيز در همان كتاب در ذيل جمله ﴿وَ آخَرِينَ مِنْهُمْ لَمَّا يَلْحَقُوا بِهِمْ﴾ فرموده: يعنى كسانى كه بعد از اهل مكه داخل در اسلام شدند2.
و در مجمع البيان مىگويد: روايت شده كه پيغمبر اين آيه را قرائت مىكرد، شخصى پرسيد: اينها چه كسانى هستند كه بعد از ما اسلام مىآورند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دست بر شانه سلمان گذاشت، و فرمود: اگر ايمان در ثريا باشد مردانى از نژاد اين مرد آن را به دست مىآورند3.
مؤلف: اين روايت را سيوطى هم در الدر المنثور از تعدادى از كتب حديث نقل كرده كه از آن جمله است صحيح بخارى، و مسلم و ترمذى، و نسايى كه همگى از ابى هريره از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن را نقل كردهاند. و در روايت نامبردگان آمده: دست خود را بر سر سلمان فارسى نهاد، و فرمود: به آن خدايى كه جانم به دست او است اگر علم در ثريا باشد مردانى از اين نژاد به آن دست مىيابند4.
و نيز از سعيد بن منصور و ابن مردويه از قيس بن سعد بن عباده روايت شده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: اگر ايمان در ثريا باشد مردانى از اهل فارس آن را به دست مىآورند5.
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿مَثَلُ اَلَّذِينَ حُمِّلُوا اَلتَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ اَلْحِمَارِ﴾ مىگويد: حمار كتابها را حمل مىكند، ولى نمىداند كه در آن كتابها چيست، و به دستورات آن كتابها عمل نمىكند، همچنين بنى اسرائيل كه تورات بر آنان حمل شد، ولى مثل حمار آن را حمل كردند، نه فهميدند كه در آن چيست، و نه عمل كردند6.
و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه، و طبرانى از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: كسى كه روز جمعه در حالى كه امام مشغول خواندن خطبه است سخن بگويد، مانند الاغى است، كه كتابها را به دوش مىكشد.
و حتى آن هم كه به وى مىگويد: ساكت باش، جمعهاش جمعه نيست1.
مؤلف: در اين روايت بيان قبلى ما كه در وجه اتصال اين آيه به ما قبل داشتيم تاييد شده است.
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿قُلْ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ هَادُوا﴾ آمده كه در تورات نوشته شده بود: اولياى خدا همواره آرزوى مرگ دارند2.
و در كافى به سند خود از عبد اللَّه بن سنان از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: مردى نزد ابو ذر آمد، و گفت: اى أبا ذر چرا ما از مرگ بدمان مىآيد؟ فرمود: براى اينكه شما دنيا را آباد و آخرت را خراب كردهايد، و لذا از انتقال از خانه آباد به خانه خراب بدتان مىآيد3.
گفتارى در اينكه منظور از تعليم حكمت چيست توضيحى در باره رابطه سنتهاى عملى با مبانى اعتقادى
انسان در زندگى محدودى كه دارد، و سرگرم آبادى آن است، چارهاى ندارد جز اينكه در آنچه مىخواهد و آنچه نمىخواهد تابع سنتى باشد، و حركات و سكنات و تمامى مساعى خود را بر طبق آن سنت تنظيم نمايد.
چيزى كه هست اين سنت در اينكه چه نوع سنتى باشد، بستگى به رأى و نظريه انسان، در باره حقيقت عالم و حقيقت خودش دارد، و خلاصه بستگى به جهان بينى و انسان بينى، و رابطه ميان انسان و جهان دارد. به شهادت اينكه مىبينيم اختلافى كه امتها و اقوام در جهان بينى و نفس بينى دارند، باعث شده كه سنتهايشان هم مختلف شود.
آرى، كسى كه براى ما وراى عالم ماده وجودى قائل نيست، و هستى را منحصر در همين عالم ماده مىداند، و پيدايش عالم هستى را مستند به اتفاق و تصادف مىبيند، و انسان را موجودى مىپندارد مادى محض، كه هستىاش در فاصله بين تولد و مرگ خلاصه مىشود، و براى خود سعادتى به جز سعادت مادى، و در اعمالش هدفى به جز رسيدن به مزاياى مادى از قبيل مال و اولاد و جاه و امثال آن دنبال نمىكند، و به جز لذتگيرى از متاع دنيا و رسيدن به لذائذ مادى و يا لذائذى كه منتهى به ماديات مىشود آرزويى ندارد، و معتقد است كه مهلتش
در اين كامرانى تا مدتى است كه در اين دنيا زندگى مىكند، و بعد از مردن همه چيز تمام مىشود، چنين كسى و چنين قومى سنتى كه به حكم اجبار پيروى مىكند غير از آن سنتى است كه يك انسان و يا يك قوم معتقد به مبدأ و معاد پيروى مىكند.
كسى كه معتقد است پيدايش و بقاى عالم مستند به نيرويى ما فوق عالم و منزه از ماده است، و يقين دارد كه در وراى اين خانه خانهاى ديگر، و بعد از اين زندگى زندگانى ديگرى هست، چنين كسى - و چنين قومى - در آنچه مىكند، سعادت هر دو نشاه را در نظر مىگيرد، و به همين جهت صورت اعمال اين گونه مردم، و هدفهايى كه دنبال مىكنند، و آرايى كه دارند با دسته اول مختلف است.
و چون بينشها مختلف است سنتها هم مختلف مىشود، مردمى كه بتپرستند چه آنها كه برهمايىاند و چه آنها كه بودايىاند به خاطر اينكه معتقد به معاد نيستند، سنتى دارند.
و اهل كتاب، چه آنها كه مجوسى و يا كليمى و يا مسيحى و يا مسلمانند، براى خود سنتى دارند كه مخالف با سنت ديگران است.
و كوتاه سخن اينكه: در ميان اقوام مزبور آنها كه اهل ملت و دين آسمانىاند و به معاد معتقدند، به خاطر اينكه براى خود حياتى جاويد و ابدى قائلند، در اتخاذ سنت، آرايى كه مناسب با اين حيات باشد اتخاذ مىكنند. آنها ادعاء مىكنند كه بر هر انسانى لازم است كه وسيله زندگى عالم بقاء را فراهم نموده، خود را براى توجه به پروردگارش مهيا سازد، و در اشتغال به كار زندگى دنيايى كه فانى است، زياده روى نكند. و اما كسانى كه ملت و دينى ندارند و تنها در برابر ماديات خضوع دارند رفتارى غير از اين دارند. و همه اينها كه گفته شد جاى ترديد نيست.
چيزى كه هست انسان از آنجايى كه به حسب طبع مادىاش رهين ماده و همه زد و بندش در اسباب ظاهرى مادى است، يا اسباب را به كار مىزند و يا از آن اسباب متاثر و منفعل مىشود، و هميشه اين سبب او را به دامن آن سبب پرتاب، و آن به دامن اين متوسلش مىكند، و هيچ وقت از آنها فراغت ندارد، لذا به خيالش چنين مىرسد كه حيات دنياى فانى اصالت دارد، و دنيا و مقاصد و مزايايى كه به زندگى دنيا مربوط مىشود، هدف نهايى و غرض اقصاى از وجود او است، و بايد براى به دست آوردن سعادت آن زندگى تلاش كند.
پس زندگى دنيا چنين حياتى است و آنچه در دست اهل دنيا از ذخيره، نعمت، آرزو، نيرو، و عزت هست حقيقتش همين است كه گفتيم، و آنچه را كه فقر، عذاب، محروميت، ضعف، ذلت، مصيبت، و خسران مىنامند نيز چنين چيزهايى است. و كوتاه
سخن اينكه: آنچه از خير عاجل و يا نفع فانى در دنيا هست به نظر اهل دنيا خير مطلق و نفع مطلق جلوه مىكند، و آنچه را كه دوست نمىدارد شر و ضرر مىپندارد.
مردم دنيا كه چنين وضعى دارند، آن دسته از آنان كه اهل ملت و كتاب نيستند، عمرى را با همين پندارهاى خلاف واقع بسر مىبرند، و از ما وراى اين زندگى خبرى ندارند، ولى آنهايى كه اهل ملت و كتابند، اگر هم بر طبق دسته اول عمل كنند، اعتراف دارند كه حقيقت خلاف آن است، و هميشه بين قول و فعلشان ناهماهنگى هست هم چنان كه خداى تعالى در اين باره فرمود: ﴿كُلَّمَا أَضَاءَ لَهُمْ مَشَوْا فِيهِ وَ إِذَا أَظْلَمَ عَلَيْهِمْ قَامُوا﴾1.
حال ببينيم در اين ميان اسلام به چه چيز دعوت مىكند؟ اسلام بشر را دعوت مىكند به چراغى كه فروكش شدن برايش نيست، و آن عقايد و دستور العملهايى است كه از فطرت خود بشر سرچشمه مىگيرد، هم چنان كه فرموده: ﴿فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اَللَّهِ اَلَّتِي فَطَرَ اَلنَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اَللَّهِ ذَلِكَ اَلدِّينُ اَلْقَيِّمُ﴾2.
اين وضع دعوت اسلام است. از سوى ديگر ببينيم فطرت به چه دعوت مىكند؟ به طور قطع فطرت در مرحله علم و اعتقاد دعوت نمىكند مگر به علم و عملى كه با وضعش سازگار باشد، و كمال واقعى و سعادت حقيقىاش را تامين نمايد. پس، از اعتقادات اصولى مربوط به مبدأ و معاد، و نيز از آراء و عقائد فرعى، به علوم و آرايى هدايت مىكند كه به سعادت انسان منتهى شود، و همچنين به اعمالى دستور مىدهد كه باز در سعادت او دخالت داشته باشد.
حكمت عبارت است از علم و عمل حق و سر چشمه گرفته از فطرت، كه اسلام بدان دعوت مىكند
و به همين جهت خداى تعالى اين دين را كه اساسش فطرت است، در آياتى از كلامش دين حق خوانده، از آن جمله فرموده: ﴿هُوَ اَلَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدىَ وَ دِينِ اَلْحَقِّ﴾3، و نيز در باره قرآن كه متضمن دعوت دين است فرموده: ﴿يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ﴾4.
و حق، عبارت است از رأى و اعتقادى كه ملازم با رشد بدون غى، و مطابق با واقع باشد، و اين همان حكمت است، چون حكمت عبارت است از رأى و عقيدهاى كه در صدقش
محكم باشد، و كذبى مخلوط به آن نباشد، و نفعش هم محكم باشد، يعنى ضررى در دنبال نداشته باشد، و خداى تعالى در آيه زير به همين معنا اشاره نموده مىفرمايد: ﴿وَ أَنْزَلَ اَللَّهُ عَلَيْكَ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ﴾1، و نيز در وصف كتاب خود كه بر آن جناب نازل كرده مىفرمايد: ﴿وَ اَلْقُرْآنِ اَلْحَكِيمِ﴾2، و نيز رسول گرامى خود را در چند جا از كلام مجيدش معلم حكمت خوانده، از آن جمله فرموده: ﴿وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتَابَ وَ اَلْحِكْمَةَ﴾3.
بنابراين پس تعليم قرآنى كه رسول (صلى الله عليه وآله و سلم) متصدى آن و بيانگر آيات آنست، تعليم حكمت است و كارش اين است كه براى مردم بيان كند كه در ميان همه اصول عقائدى كه در فهم مردم و در دل مردم از تصور عالم وجود و حقيقت انسان كه جزئى از عالم است رخنه كرده كدامش حق، و كدامش خرافى و باطل است، و نيز در سنتهاى عملى كه مردم به آن معتقدند، و از آن اصول عقائد منشا مىگيرد، و عنوان آن غايات و مقاصد است، كدامش حق، و كدام باطل و خرافى است.
مثلا بعضى از مردم - كه همان منكرين اديانند - معتقدند كه حيات ماديشان اصالت دارد، و هدف نهايى است، حتى بعضى از آنان گفتهاند: ﴿مَا هِيَ إِلاَّ حَيَاتُنَا اَلدُّنْيَا﴾4 ولى قرآن متوجهشان مىكند به اينكه: ﴿وَ مَا هَذِهِ اَلْحَيَاةُ اَلدُّنْيَا إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ اَلدَّارَ اَلْآخِرَةَ لَهِيَ اَلْحَيَوَانُ﴾5، و نيز مردم معتقدند كه اسباب حاكم در دنيا تنها حيات و موت، صحت و مرض، غنى و فقر، نعمت و نقمت، و رزق و محروميت است و مىگويند: ﴿بَلْ مَكْرُ اَللَّيْلِ وَ اَلنَّهَارِ﴾6، و قرآن متذكرشان مىكند به اينكه: ﴿أَلاَ لَهُ اَلْخَلْقُ وَ اَلْأَمْرُ﴾7، و نيز مىفرمايد: ﴿إِنِ اَلْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ﴾8، و از اين قبيل آيات راجع به حكم و تدبير.
و نيز يك عده معتقدند كه خودشان در مشيت و خواست مستقلاند و هر چه بخواهند مىكنند، ولى قرآن تخطئهشان كرده، مىفرمايد: ﴿وَ مَا تَشَاؤُنَ إِلاَّ أَنْ يَشَاءَ اَللَّهُ﴾1، و يا معتقدند به اينكه اطاعت و معصيت و هدايت كردن و هدايت شدن به دست انسانها است، ولى خداى تعالى هشدارشان مىدهد به اينكه ﴿إِنَّكَ لاَ تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لَكِنَّ اَللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ﴾2.
باز جمعى معتقدند كه نيرويشان از خودشان است، و خداى تعالى آن را انكار نموده، مىفرمايد: ﴿أَنَّ اَلْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً﴾3 و يا معتقدند به اينكه عزتشان تنها با داشتن مال و فرزندان و ياوران حاصل مىشود، و قرآن بر خلاف اين پندار حكم مىكند و مىفرمايد: ﴿أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ اَلْعِزَّةَ فَإِنَّ اَلْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً﴾4، و نيز مىفرمايد: ﴿وَ لِلَّهِ اَلْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ﴾5.
و نيز جمعى كه همان دسته اول و منكرين اديانند معتقدند كه كشته شدن در راه خدا مرگ و نابودى است، ولى قرآن آن را حيات دانسته مىفرمايد: ﴿وَ لاَ تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاءٌ وَ لَكِنْ لاَ تَشْعُرُونَ﴾6.
و معارفى ديگر از اين قبيل كه منكرين اديان و دنياپرستان در باره آنها آراء و عقائدى دارند، و قرآن تخطئهشان نموده، به سوى معارفى ديگر دعوتشان مىكند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در آيه شريفه ﴿اُدْعُ إِلىَ سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ اَلْمَوْعِظَةِ اَلْحَسَنَةِ﴾7 مامور دعوت به آن شده است.
و اين معارف كه نمونهاى از آن ذكر شد معارف و علوم بسيار زيادى است كه زندگى دنيا خلاف آن را در ذهن تصوير مىكند، و همان خلاف را آن چنان آرايش مىدهد كه صاحب ذهن، آن را حقيقت مىپندارد، و خداى تعالى در كتاب مجيدش و رسول خدا به امر
خدا در تعليمش مؤمنين را هشدار داده، دستور مىدهد كه مؤمنين يكديگر را به آنچه حقيقت است سفارش كنند، هم چنان كه فرموده: ﴿إِنَّ اَلْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ إِلاَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ وَ تَوَاصَوْا بِالْحَقِّ﴾1، و نيز فرموده: ﴿يُؤْتِي اَلْحِكْمَةَ مَنْ يَشَاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ اَلْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً وَ مَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا اَلْأَلْبَابِ﴾2.
پس قرآن در حقيقت مىخواهد انسان را در قالبى از علم و عمل بريزد كه قالبى جديد و ريختهگرىاش هم طرزى جديد است، قرآن مىخواهد با اين ريختهگرىاش انسانى بسازد داراى حياتى كه به دنبالش مرگ نيست، و تا ابد پايدار است، و به همين معنا آيه زير اشاره نموده، مىفرمايد: ﴿اِسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾3، و نيز مىفرمايد: ﴿أَ وَ مَنْ كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي اَلنَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي اَلظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِنْهَا﴾4.
و ما وجه حكمت و معناى آن را در هر آيهاى كه سخن از حكمت داشت ذكر كرديم، البته به آن مقدارى كه اين كتاب مجال بحثش را داشت.
و از آنچه گذشت معلوم شد اينكه بعضى گفتهاند: «تفسير قرآن، تلاوت آنست، و اما غور و كنجكاوى در معانى آيات قرآن تاويل، و ممنوع مىباشد» فاسد و سخنى بسيار دور از ذهن است.
[سوره جمعه (62): آيات 9 تا 11]
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نُودِيَ لِلصَّلاَةِ مِنْ يَوْمِ اَلْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلىَ ذِكْرِ اَللَّهِ وَ ذَرُوا اَلْبَيْعَ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ٩ فَإِذَا قُضِيَتِ اَلصَّلاَةُ فَانْتَشِرُوا فِي اَلْأَرْضِ وَ اِبْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اَللَّهِ وَ اُذْكُرُوا اَللَّهَ كَثِيراً لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ١٠وَ إِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْواً اِنْفَضُّوا إِلَيْهَا وَ تَرَكُوكَ قَائِماً قُلْ مَا عِنْدَ اَللَّهِ خَيْرٌ مِنَ اَللَّهْوِ وَ مِنَ اَلتِّجَارَةِ وَ اَللَّهُ خَيْرُ اَلرَّازِقِينَ١١﴾
ترجمه آيات
هان اى كسانى كه ايمان آورديد هنگامى كه در روز جمعه براى نماز جمعه اذان داده مىشود به سوى ذكر خدا بشتابيد و دادوستد را رها كنيد، اگر بفهميد اين براى شما بهتر است (9).
و چون نماز به پايان رسيد در زمين پراكنده شويد و از فضل خدا طلب كنيد و خدا را بسيار ياد كنيد تا شايد رستگار گرديد (10).
و چون در بين نماز از تجارت و لهوى با خبر مىشوند به سوى آن متفرق گشته تو را در حال خطبه سر پا رها مىكنند بگو آنچه نزد خدا است از لهو و تجارت بهتر است و خدا بهترين رازقان است (11).
بيان آيات بيان آيات مربوط به نماز جمعه، امر به شتاب بدان و رها كردن هر كارى باز دارنده از آن
اين آيات وجوب نماز جمعه و حرمت معامله را در هنگام حضور نماز تاكيد نموده، در
ضمن كسانى را كه در حال خطبه نماز آن را رها نموده، به دنبال لهو و تجارت مىروند عتاب نموده، عملشان را عمل بسيار ناپسند مىداند.
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نُودِيَ لِلصَّلاَةِ مِنْ يَوْمِ اَلْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلىَ ذِكْرِ اَللَّهِ وَ ذَرُوا اَلْبَيْعَ...﴾
منظور از نداء براى نماز جمعه، همان أذان ظهر روز جمعه است، هم چنان كه در آيه ﴿وَ إِذَا نَادَيْتُمْ إِلَى اَلصَّلاَةِ اِتَّخَذُوهَا هُزُواً﴾1، نيز مراد همين است.
كلمه «جمعه» - به ضم حرف جيم و ميم، يا به ضم جيم و سكون ميم - به معناى يك روز از هفته است، كه عرب قديم آن را «يوم العروبة» مىگفتهاند، و سپس آن را جمعه خواندهاند، و اين نام بيشتر مورد استعمال قرار گرفت. و منظور از «نماز روز جمعه» همان نمازى است كه مخصوص روز جمعه تشريع شده. و منظور از «سعى به سوى ذكر خدا» دويدن به سوى نماز جمعه است. و مراد از «ذكر خدا» همان نماز است، هم چنان كه در آيه ﴿وَ لَذِكْرُ اَللَّهِ أَكْبَرُ﴾2به طورى كه گفتهاند مراد نماز است.
ولى بعضى3 گفتهاند: منظور از «ذكر خدا» در خصوص آيه مورد بحث خطبههاى قبل از نماز است. و جمله ﴿وَ ذَرُوا اَلْبَيْعَ﴾ امر به ترك بيع است، و به طورى كه از سياق برمىآيد در حقيقت نهى از هر عملى است كه انسان را از نماز باز بدارد، حال چه خريد و فروش باشد، و چه عملى ديگر. و اگر نهى را مخصوص به خريد و فروش كرد، از اين باب بوده كه خريد و فروش روشنترين مصداق اعمالى است كه آدمى را از نماز باز مىدارد.
و معناى آيه اين است كه: اى كسانى كه ايمان آوردهايد! وقتى در روز جمعه براى نماز جمعه اذان مىگويند، تندتر بدويد، و براى رسيدن به نماز از خريد و فروش و هر عملى كه شما را از نماز باز مىدارد دست برداريد.
و جمله ﴿ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ﴾ تشويق و تحريك مسلمانها به نماز و ترك بيعى است كه بدان مامور شدهاند.
﴿فَإِذَا قُضِيَتِ اَلصَّلاَةُ فَانْتَشِرُوا فِي اَلْأَرْضِ وَ اِبْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اَللَّهِ...﴾
منظور از «قضاء صلاة» اقامه نماز جمعه، و تمام شدن آن است. و مراد از «انتشار در ارض» متفرق شدن مردم در زمين و مشغول شدن در كارهاى روزانه براى به دست آوردن فضل
خدا - يعنى رزق و روزى - است. و اگر در ميان همه كارهاى روزانه فقط طلب رزق را نام برد، براى اين بود كه مقابل ترك بيع در آيه قبلى واقع شود، ليكن از آنجايى كه ما در آيه قبلى گفتيم كه منظور از ترك بيع همه كارهايى است كه آدمى را از نماز باز مىدارد، لا جرم بايد بگوييم منظور از طلب رزق هم همه كارهايى است كه عطيه خداى تعالى را در پى دارد، چه طلب رزق و چه عيادت مريض، و يا سعى در برآوردن حاجت مسلمان، و يا زيارت برادر دينى يا حضور در مجلس علم، و يا كارهايى ديگر از اين قبيل.
جمله ﴿فَانْتَشِرُوا فِي اَلْأَرْضِ﴾ امرى است كه بعد از نهى قرار گرفته، و از نظر ادبى و قواعد علم اصول تنها جواز و اباحه را افاده مىكند، هر چند كه امر هميشه براى افاده وجوب است، و همچنين جمله «و ابتغوا» و جمله «و اذكروا».
﴿وَ اُذْكُرُوا اَللَّهَ كَثِيراً لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ﴾ منظور از ذكر در اينجا اعم از ذكر زبانى و قلبى است، در نتيجه شامل توجه باطنى به خدا نيز مىشود. و كلمه «فلاح» به معناى نجات از هر نوع بدبختى و شقاء است كه در مورد آيه با در نظر گرفتن مطالب قبلى، يعنى مساله تزكيه و تعليم، و مطالب بعدى، يعنى توبيخ و عتاب شديد، منظور همان زكات و علم خواهد بود، چون وقتى انسان زياد به ياد خدا باشد، اين ياد خدا در نفس آدمى رسوخ مىكند، و در ذهن نقش مىبندد، و عوامل غفلت را از دل ريشهكن ساخته، باعث تقواى دينى مىشود كه خود مظنه فلاح است، هم چنان كه فرموده: ﴿وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ﴾1.
معناى اينكه فرمود: «بگو آنچه نزد خدا است بهتر از لهو و تجارت است...»
﴿وَ إِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْواً اِنْفَضُّوا إِلَيْهَا وَ تَرَكُوكَ قَائِماً...﴾
كلمه «انفضاض» كه مصدر «انفضوا» است - به طورى كه راغب2 گفته - به معناى شكسته شدن چيزى، و متلاشى شدن اجزاى آن است، و در مورد آيه استعاره شده براى متفرق شدن مردم از محل نماز3.
روايات وارده از ائمه اهل بيت4 (علیه السلام) و از طرق اهل سنت5 متفقند در اينكه
كاروانى از تجار وارد مدينه شد، و آن روز روز جمعه بود، و مردم در نماز جمعه شركت كرده بودند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مشغول خطبه نماز بود. كاروانيان به منظور اعلام آمدن خود، طبل و دائره كوبيدند، مردم داخل مسجد، نماز و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را رها نموده، به طرف كاروانيان متفرق شدند. اين آيه شريفه بدين مناسبت نازل شد. و بنابراين منظور از «لهو» همان استعمال طبل و دائره و ساير آلات طرب به منظور جمع شدن مردم است. و ضمير در «اليها» به تجارت برمىگردد، چون مقصود اصلى مردم از متفرق شدن همان رسيدن به تجارت بود، و طبل و دائره وسيلهاى براى تجارت بوده، نه مقصود اصلى.
بعضى از مفسرين1 گفتهاند: ضمير «اليها» به كلمه «احدهما - يكى از لهو يا تجارت» كه در تقدير است برمىگردد، گويا فرموده: «انفضوا الى اللهو»، و «انفضوا الى التجارة» يعنى: يا به طرف سر و صداى طبل متفرق شدند، و يا به طرف تجارت، چون هر يك از اين دو عامل سبب جداگانهاى بود، براى متفرق شدن مردم. و به همين جهت در آيه شريفه با آوردن كلمه «أو» بين آن دو ترديد انداخت، و نفرمود «تجارة و لهوا»، و ضمير مذكور هم صلاحيت براى برگشتن به هر دو عامل را دارد. خواهى گفت: بايد ضمير با مرجعش از نظر مذكر و مؤنث بودن مطابق باشد، و كلمه «لهو» مذكر، و ضمير «اليها» مؤنث است. جواب مىگوييم: بله، قاعده همين است، ليكن كلمه «لهو» چون در اصل مصدر است، لذا هم مىشود ضمير مذكر به آن برگردانيد و هم مؤنث.
و باز به همين جهت است كه ﴿مَا عِنْدَ اَللَّهِ﴾ را بهتر از هر دو دانسته، و فرموده: ﴿خَيْرٌ مِنَ اَللَّهْوِ وَ مِنَ اَلتِّجَارَةِ﴾ و آن دو را جدا جدا ذكر كرد، و نفرموده: «خير من اللهو و التجارة».
﴿قُلْ مَا عِنْدَ اَللَّهِ خَيْرٌ مِنَ اَللَّهْوِ وَ مِنَ اَلتِّجَارَةِ وَ اَللَّهُ خَيْرُ اَلرَّازِقِينَ﴾ در اين قسمت از آيه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) امر مىكند كه مردم را به خطايى كه مرتكب شدند متنبه كند، و بفهماند كه كارشان چقدر زشت بوده. و مراد از جمله ﴿مَا عِنْدَ اَللَّهِ﴾ ثوابى است كه خداى تعالى در برابر شنيدن خطبه و موعظه در نماز جمعه عطاء مىفرمايد.
و معناى جمله اين است كه: به ايشان بگو آنچه نزد خدا است از لهو و تجارت بهتر است، براى اينكه ثواب خداى تعالى خير حقيقى و دائمى، و بدون انقطاع است، و اما آنچه در لهو و تجارت است اگر خير باشد خيرى خيالى و غير دائمى و باطل است. و علاوه بر اين، چه بسا خشم خدا را در پى داشته باشد، هم چنان كه لهو هميشه خشم خداى تعالى را در پى دارد.
بعضى از مفسرين گفتهاند: كلمه «خير» كه در آيه استعمال شده معناى افعل التفضيل را ندارد (يعنى كلمه «خير» به معناى «بهتر» نيست بلكه به معناى «خوب» است)، هم چنان كه در آيه ﴿أَ أَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اَللَّهُ اَلْوَاحِدُ اَلْقَهَّارُ﴾1اين چنين است، و اين گونه استعمالها در مورد كلمه مذكور شايع است.
و در آيه شريفه كه مىفرمايد: ﴿وَ إِذَا رَأَوْا...﴾، التفاتى از خطاب «فانتشروا - متفرق شويد» به غيبت ﴿وَ إِذَا رَأَوْا﴾ و چون لهو و تجارتى مىبينند»، به كار رفته، و نكته آن تاكيد مفاد سياق - يعنى آن عتاب و استهجانى كه در عمل آنان بود - است، و مىخواهد بفهماند اين مردم كه از شرافت و افتخار گوش دادن به سخنان شخصى چون خاتم انبياء اعراض مىكنند، قابليت آن را ندارند كه پروردگارشان روى سخن به ايشان بكند.
در جمله ﴿قُلْ مَا عِنْدَ اَللَّهِ خَيْرٌ﴾ هم اشارهاى به اين اعراض خدا هست، چون مىتوانست خداى تعالى را گوينده قرار دهد، و بفرمايد «آنچه نزد ما است بهتر است» ولى به پيامبرش فرمود از قول او به ايشان بگويد «آنچه نزد خداست بهتر است» و در همين مقدار هم به پيامبرش نفرمود «قل لهم - به ايشان بگو» تنها فرمود: «قل» هم چنان كه اول آيه هم كه فرمود «و اذا راوا» ضمير آن را بدون داشتن مرجع آورد، چون قبلا نامى از ايشان نبرده بود، تا ضمير به ايشان برگرداند، بلكه به دلالت سياق اكتفاء نمود، و همه اينها شدت خشم و اعراض خداى تعالى را از ايشان مىرساند. و كلمه «خير الرازقين» يكى از اسماى حسناى خداست، نظير رازق، كه آن نيز نام او است. و ما در سابق در باره معناى رازقيت خداى تعالى بحث كرديم.
بحث روايتى (رواياتى در باره شتاب به سوى نماز جمعه و تعطيل كارها، انتشار در زمين بعد از نماز و طلب رزق، و...)
در كتاب فقيه روايت آمده كه: در مدينه هر وقت مؤذن در روز جمعه اذان مىگفت: شخصى ندا مىداد ديگر خريد و فروش مكنيد، حرام است، براى اينكه حق تعالى فرموده ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نُودِيَ لِلصَّلاَةِ مِنْ يَوْمِ اَلْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلىَ ذِكْرِ اَللَّهِ وَ ذَرُوا اَلْبَيْعَ﴾2
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از ابن ابى شيبه، عبد بن حميد، و ابن منذر از ميمون بن مهران نقل كرده، و ترجمه عبارت روايت وى چنين است. در مدينه رسم چنين بود
كه هر گاه مؤذن أذان روز جمعه را مىگفت، در بازارها ندا در مىدادند: بيع حرام شد، بيع حرام شد1.
و تفسير قمى در ذيل جمله ﴿فَاسْعَوْا إِلىَ ذِكْرِ اَللَّهِ﴾ گفته: «سعى» به معناى سرعت در راه رفتن است، و در روايت ابى الجارود از امام باقر (علیه السلام) آمده كه فرمود: وقتى گفته مىشود «فاسعوا» معنايش اين است كه برويد و چون گفته مىشود «اسعوا» معنايش اين است كه براى فلان هدف عمل كنيد. و در آيه سوره جمعه معنايش اين است كه براى نماز جمعه شارب (سبيل) خود را كوتاه كنيد، و موى زير بغل را زائل سازيد، ناخن بگيريد، غسل كنيد، بهترين و نظيفترين جامه را بپوشيد، و خود را معطر سازيد، اينها سعى براى نماز جمعه است. و سعى براى روز قيامت هم اين است كه آدمى خود را براى آن روز مهيا كند، هم چنان كه فرموده: ﴿وَ مَنْ أَرَادَ اَلْآخِرَةَ وَ سَعىَ لَهَا سَعْيَهَا وَ هُوَ مُؤْمِنٌ﴾2.
مؤلف: منظور امام (علیه السلام) اين است كه كلمه «سعى» در همه جا به معناى دويدن نيست.
و در مجمع البيان مىگويد: انس از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه در ذيل جمله ﴿فَإِذَا قُضِيَتِ اَلصَّلاَةُ فَانْتَشِرُوا فِي اَلْأَرْضِ...﴾ فرمود: منظور متفرق شدن براى كسب و كار و طلب دنيا نيست، بلكه منظور عيادت مريض و تشييع جنازه، و زيارت برادر مؤمن است3.
مؤلف: اين روايت را سيوطى هم در الدر المنثور از ابن جرير، از انس از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و از ابن مردويه، از ابن عباس از آن جناب نقل كرده4.
و در همان كتاب از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: نماز در روز جمعه، و انتشار در روز شنبه است5.
مؤلف: در اين معنا روايات ديگرى نيز هست.
باز در آن كتاب است كه عمر بن يزيد6 از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه
فرمود: درست مىبينيد كه براى برآوردن حوائج سوار مىشوم، با اينكه خداى تعالى قضاى حوائج را تكفل فرموده، نه براى اين است كه در تكفل خداى تعالى شك دارم، بلكه دوست دارم خداى تعالى مرا در حال طلب رزق حلال ببيند مگر نشنيدهاى كه خداى تعالى مىفرمايد ﴿فَإِذَا قُضِيَتِ اَلصَّلاَةُ فَانْتَشِرُوا فِي اَلْأَرْضِ وَ اِبْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اَللَّهِ﴾
تو گمان مىكنى اگر مردى داخل خانهاى شود، و در آن را به روى خود گل بگيرد، و پيش خود بگويد: رزق من برايم از بالا فرو مىآيد، آيا اين منطق درست است؟ هرگز درست نيست، و چنين شخصى يكى از آن سه نفرى است كه دعايشان مستجاب نمىشود.
راوى مىگويد عرضه داشتم: آن سه طائفه چه كسانى هستند؟ فرمود: مردى كه زنى دارد و مرگ او را از خدا مىخواهد، چنين دعايى مستجاب نيست، براى اينكه عصمت آن زن به دست او است، مىتواند طلاقش داده آزادش كند. دوم مردى كه با كسى معاملهاى كرده، و يا حقى بر او دارد، و در هنگام حقدار شدن شاهدى نگرفته، و آن شخص منكر حق او شده، و عليه او نفرين مىكند، چنين كسى هم دعايش مستجاب نيست، براى اينكه به وظيفه خود عمل نكرده. سوم مردى كه با سرمايهاى كه دارد مىتواند رزق خود را در آورد، ولى در خانه مىنشيند و به طلب رزق بيرون نمىرود، و از خدا رزق نمىخواهد، تا همه سرمايه را بخورد، آن وقت دست به دعا برمىدارد، دعاى او هم مستجاب نيست1.
چند روايت در باره پراكنده شدن مردم از نزد پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) در حالى كه خطبه جمعه مىخواند، و نزول آيه: ﴿إِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْواً اِنْفَضُّوا إِلَيْهَا...﴾
و نيز در همان كتاب آمده كه جابر بن عبد اللَّه گفت: كاروانى وارد مدينه شد، در حالى كه ما با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مشغول نماز بوديم، مردم (نماز را رها كرده) به سوى آن كاروان رفتند، و به جز دوازده نفر كه يكى از ايشان من بودم كسى باقى نماند، و در اين جريان بود كه آيه شريفه ﴿وَ إِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْواً اِنْفَضُّوا إِلَيْهَا...﴾ نازل گرديد2.
و از كتاب عوالى اللئالى حكايت شده كه مقاتل بن سليمان گفته: در بينى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در روز جمعه خطبه مىخواند، دحيه كلبى با مال التجارة از شام آمد، و او هر وقت مىآمد در مدينه هيچ كس باقى نمىماند، همه به سوى او مىآمدند، چون هر وقت مال التجارة مىآورد، تمامى آنچه مردم بدان نيازمند بودند مىآورد، از آرد و گندم و غير آن، و نيز هر وقت مىآمد طبل مىزد تا مردم از آمدنش مطلع شوند و از او جنس بخرند
آن روز كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در خطبه نماز جمعه بود، دحيه كلبى وارد شهر مدينه شد، و در آن ايام هنوز اسلام نياورده بود، مردم آن جناب را بالاى منبر تنها گذاشتند، و رفتند، و در مسجد به جز دوازده نفر كسى نماند. حضرت فرمود: اگر اين دوازده نفر هم مىرفتند خداى تعالى از آسمان سنگ بر آنان مىباريد، اينجا بود كه سوره جمعه بر آن حضرت نازل شد1.
مؤلف: اين داستان به طرق بسيارى هم از طرق شيعه2 و هم از طرق اهل سنت3 روايت شده، و اخبار در عدد باقى ماندگان در مسجد از هفت تا چهل نفر اختلاف دارد.
و نيز در مجمع البيان است كه جمله «انفضوا» به معناى اين است كه مردم متفرق شدند. و از امام صادق (علیه السلام) روايت شده كه فرمود: به معناى «منصرف شدند» است.يعنى مردم به سوى تجارت منصرف شده، و تو را سر پا بالاى منبر تنها گذاشتند4.
جابر بن سمرة مىگويد: من هيچگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را نديدم كه نشسته خطبه بخواند، پس اگر كسى برايت حديث كرد كه آن جناب نشسته خطبه خوانده دروغ گفته است5.
مؤلف: اين معنا در رواياتى ديگر نيز آمده.
و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه از طاووس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و ابو بكر و عمر و عثمان همگى ايستاده خطبه مىخواندند، و اولين كسى كه بالاى منبر نشست، معاوية بن ابى سفيان بود6.
سوره منافقون (63)
سوره منافقون مدنى است و يازده آيه دارد
[سوره منافقون (63): آيات 1 تا 8]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ إِذَا جَاءَكَ اَلْمُنَافِقُونَ قَالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اَللَّهِ وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اَللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ اَلْمُنَافِقِينَ لَكَاذِبُونَ١ اِتَّخَذُوا أَيْمَانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ إِنَّهُمْ سَاءَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ٢ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبِعَ عَلىَ قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ يَفْقَهُونَ٣ وَ إِذَا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسَامُهُمْ وَ إِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ هُمُ اَلْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قَاتَلَهُمُ اَللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ٤ وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اَللَّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ٥ سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ يَغْفِرَ اَللَّهُ لَهُمْ إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْفَاسِقِينَ٦ هُمُ اَلَّذِينَ يَقُولُونَ لاَ تُنْفِقُوا عَلىَ مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اَللَّهِ حَتَّى يَنْفَضُّوا وَ لِلَّهِ خَزَائِنُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ لَكِنَّ اَلْمُنَافِقِينَ لاَ يَفْقَهُونَ٧ يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنَا إِلَى اَلْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ اَلْأَعَزُّ مِنْهَا اَلْأَذَلَّ وَ لِلَّهِ اَلْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لَكِنَّ اَلْمُنَافِقِينَ لاَ يَعْلَمُونَ٨﴾
ترجمه آيات
به نام خداوند بخشنده مهربان. اى رسول ما چون منافقان (رياكار) نزد تو آمده گفتند كه ما به يقين و حقيقت گواهى مىدهيم كه تو رسول خدايى (فريب مخور) خدا مىداند كه تو رسول اويى. و خدا گواهى
مىدهد كه منافقان (سخن به مكر و خدعه و) دروغ مىگويند (1).
قسمهاى (دروغ) خود را سپر جان خويش (و مايه فريب مردم) قرار دادهاند تا بدينوسيله راه خدا را (بروى خلق) ببندند (بدانيد اى اهل ايمان) كه آنچه مىكنند بسيار بد مىكنند (2).
براى آن (نفاق و دروغ) كه آنها (بر زبان) ايمان آوردند و سپس (بدل) كافر شدند خدا هم مهر (قهر و ظلمت) بر دلهايشان نهاد تا هيچ (از حقايق ايمان) درك نكنند (3).
اى رسول تو چون (از برون) كالبد جسمانى آن منافقان را مشاهده كنى (به آراستگى ظاهر) تو را به شگفت آرند و اگر سخن گويند (بس چرب زبانند) به سخنهايشان گوش فرا خواهى داد (ولى از درون) گويى كه چوبى خشك بر ديوارند (و هيچ ايمان و معرفت ندارند و چون در باطن نادرست و بد انديشند) هر صدايى بشنوند بر زبان خويش پندارند. اى رسول (بدانكه) دشمنان (دين و ايمان) به حقيقت اينان هستند از ايشان بر حذر باش، خدايشان بكشد چقدر (به مكر و دروغ) از حق باز مىگردند (4).
و هر گاه به آنها گويند بياييد تا رسول خدا براى شما از حق آمرزش طلبد سر بپيچند و بنگرى كه با تكبر و نخوت روى مىگردانند (5).
اى رسول تو از خدا براى آنان آمرزش بخواهى يا نخواهى به حالشان يكسان است، خدا هرگز آنها را نمىبخشد كه همانا قوم نابكار فاسق را خدا هيچ وقت (به راه سعادت) هدايت نخواهد كرد (6).
اينها همان مردم بد خواهند كه مىگويند بر اصحاب رسول انفاق مال مكنيد تا از گردش پراكنده شوند در صورتى كه خدا را گنجهاى زمين و آسمانها است لكن منافقان درك آن نمىكنند (7).
آنها (پنهانى) مىگويند اگر به مدينه مراجعت كرديم البته بايد (يهوديان) اربابان عزت و ثروت مسلمانان ذليل را از شهر بيرون كنند و حال آنكه عزت مخصوص خدا و رسول و اهل ايمان است و ليكن منافقان از اين معنى آگاه نيستند (8).
بيان آيات
اين سوره وضع منافقين را توصيف مىكند، و آنان را به شدت عداوت با مسلمين متهم ساخته، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را دستور مىدهد، تا از خطر آنان بر حذر باشد، و مؤمنين را نصيحت مىكند به اينكه از كارهايى كه سرانجامش نفاق است بپرهيزند، تا به هلاكت نفاق دچار نگردند، و كارشان به آتش دوزخ منجر نشود. اين سوره در مدينه نازل شده است.
كاذب بودن منافقان در شهادت به رسالت پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) از باب كذب مخبرى بوده است
﴿إِذَا جَاءَكَ اَلْمُنَافِقُونَ قَالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اَللَّهِ وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اَللَّهُ
يَشْهَدُ إِنَّ اَلْمُنَافِقِينَ لَكَاذِبُونَ﴾
كلمه «منافق» اسم فاعل از باب مفاعله از ماده «نفاق» است، كه در عرف قرآن به معناى اظهار ايمان و پنهان داشتن كفر باطنى است.
و كلمه «كذب» به معناى دروغ است كه ضد راستى است. و حقيقتش عبارت است از اينكه خبرى كه گوينده مىدهد با خارج مطابقت نداشته باشد، پس صدق و كذب وصف خبر است. ولى چه بسا مطابقت «در صدق» و مخالفت «در كذب» به حسب اعتقاد خبر دهنده را هم صدق و كذب مىنامند، در نتيجه خبرى كه بر حسب اعتقاد خبر دهنده مطابق با واقع باشد، صدق مىنامند، هر چند كه در واقع مطابق نباشد، و مخالفت خبر به حسب اعتقاد خبر دهنده را دروغ مىنامند، هر چند كه در واقع مخالف نباشد. نوع اول را صدق و كذب خبرى، و نوع دوم را صدق و كذب مخبرى مىگويند.
پس اينكه فرمود: ﴿إِذَا جَاءَكَ اَلْمُنَافِقُونَ قَالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اَللَّهِ﴾ حكايت اظهار ايمان منافقين است كه گفتند شهادت مىدهيم كه تو حتما رسول خدايى، چون اين گفتار ايمان به حقانيت دين است كه وقتى باز شود ايمان به حقانيت هر دستورى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آورده، و ايمان به وحدانيت خداى تعالى و به معاد است، و اين همان ايمان كامل است.
و اينكه فرمود: ﴿وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ﴾ تثبيتى است از خداى تعالى نسبت به رسالت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم). و اينكه با وجود وحى قرآن و مخاطبت قرآن با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه كافى در تثبيت رسالت آن جناب بود و مع ذلك به اين تثبيت تصريح كرد، براى اين است كه قرينهاى صريح بر كاذب بودن منافقين باشد، از اين جهت كه بدانچه مىگويند معتقد نيستند، هر چند كه گفتارشان يعنى رسالت آن جناب صادق است، پس منافقين در گفتارشان كاذبند به كذب مخبرى، نه به كذب خبرى، پس جمله ﴿وَ اَللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ اَلْمُنَافِقِينَ لَكَاذِبُونَ﴾ منظورش كذب مخبرى است نه كذب خبرى.
﴿اِتَّخَذُوا أَيْمَانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اَللَّهِ...﴾
كلمه «ايمان» - به فتح همزه - جمع «يمين» است و به معناى سوگند مىباشد. و كلمه «جنة» - به ضمه جيم - به معناى سپر است، و منظور از سپر معناى مجازى آن است، يعنى هر چيزى كه انسان با آن حفظ شود. و كلمه «صد» - به تشديد دال - هم به معناى جلوگيرى مىآيد، و هم به معناى اعراض، و بنا بر معناى دوم مراد اين است كه منافقين از راه خدا - كه همان دين باشد - اعراض نمودند. و گاهى هم به معناى برگرداندن مىآيد. و بنا بر
اين، مراد از جمله مورد بحث اين مىشود كه: منافقين عامه مردم را از راه دين برگرداندند، در حالى كه خود را در پشت سپر سوگندهاى دروغينشان حفظ كردند.
و معناى آيه اين مىشود كه: منافقين سوگندهاى دروغين خود را وقايه و سپر خود قرار داده، از راه خدا و دين او اعراض نمودند، و يا به مقدارى كه توانستند امور را فاسد و وارونه ساختند، و بدين وسيله مردم را از دين خدا برگرداندند.
و جمله ﴿إِنَّهُمْ سَاءَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾ تقبيح اعمال منافقين است، اعمالى كه به طور استمرار - يعنى از روزى كه دچار نفاق شدند تا روز نزول سوره - مرتكب شده بودند.
منظور از اينكه در باره منافقين فرموده: ﴿آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبِعَ عَلىَ قُلُوبِهِمْ...﴾
﴿ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبِعَ عَلىَ قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ يَفْقَهُونَ﴾
اشاره با كلمه «ذلك» - به طورى كه گفتهاند - به زشتى اعمال ايشان است. بعضى هم گفتهاند اشاره به همه مطالب قبل است، يعنى دروغگويى، و سپر قرار دادن سوگند دروغ، و برگرداندن مردم از راه خدا، و اعمال زشت منافقين.
و منظور از اينكه فرمود «ايمان آوردند» همان شهادت زبانى به يگانگى خدا و رسالت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، كه سپس در باطن دل از ايمان به خدا كافر شدند، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿وَ إِذَا لَقُوا اَلَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَ إِذَا خَلَوْا إِلىَ شَيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ﴾1.
البته بعيد هم نيست كه در بين منافقين كسانى بوده باشند كه ايمان اولشان حقيقى و جدى بوده، ولى بعدا از دين برگشته باشند، و اين ارتداد خود را از مؤمنين پنهان نموده، در باطن به منافقين پيوسته باشند، و مثل آنان منتظر گرفتارى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين شده باشند، هم چنان كه از آيات سوره توبه نظير آيه زير همين معنا به نظر مىرسد: ﴿فَأَعْقَبَهُمْ نِفَاقاً فِي قُلُوبِهِمْ إِلىَ يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِمَا أَخْلَفُوا اَللَّهَ مَا وَعَدُوهُ﴾2و نيز در آيه زير از منافقينى كه از همان آغاز، ايمان در دلهايشان داخل نشده تعبير كرده به اينكه ﴿وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلاَمِهِمْ﴾3.
بنابراين، پس ظاهر چنين به نظر مىرسد كه منظور از جمله ﴿آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا﴾ اظهار
شهادتين باشد، اعم از اينكه از صميم قلب و ايمان درونى باشد، و يا تنها گفتار بدون ايمان درونى، و كافر شدنشان بدين جهت بوده باشد كه اعمالى نظير استهزاء به دين خدا، و يا رد بعضى از احكام آن مرتكب شده باشند، و نتيجهاش خروج ايمان - اگر واقعا ايمان داشتهاند - از دلهايشان بوده.
معناى اينكه خداوند بر دلهاى منافقين مهر زده
و جمله ﴿فَطُبِعَ عَلىَ قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ يَفْقَهُونَ﴾ نتيجهگيرى عدم فهم منافقين است از مهرى كه به دلهايشان خورده، و اين نتيجهگيرى بر آن دلالت دارد كه طبع و مهر به دل خوردن باعث مىشود ديگر دل آدمى حق را نپذيرد، پس چنين دلى براى هميشه مايوس از ايمان و محروم از حق است.
حال ببينيم مهر به دل خوردن يعنى چه؟ يعنى همين كه دل به حالتى در آيد كه ديگر پذيراى حق نباشد، و حق را پيروى نكند، پس چنين دلى قهرا تابع هواى نفس مىشود، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿طَبَعَ اَللَّهُ عَلىَ قُلُوبِهِمْ وَ اِتَّبَعُوا أَهْوَاءَهُمْ﴾1 و نيز نتيجه ديگرش اين است كه حق را نفهمد و نشنود، و به آن علم و يقين پيدا نكند، هم چنان كه فرموده: ﴿وَ طُبِعَ عَلىَ قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ يَفْقَهُونَ﴾2 و نيز فرموده: ﴿وَ نَطْبَعُ عَلىَ قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ يَسْمَعُونَ﴾3، و نيز فرموده: ﴿وَ طَبَعَ اَللَّهُ عَلىَ قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ﴾4 و به هر حال بايد دانست كه خداى تعالى ابتداء مهر بر دل كسى نمىزند، بلكه اگر چنين مىكند به عنوان مجازات است، چون مهر بر دل زدن گمراه كردن است، و اضلال جز بر اساس مجازات به خداى تعالى منسوب نمىشود، كه اين معنا مكرر در اين تفسير بيان شد.
﴿وَ إِذَا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسَامُهُمْ وَ إِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ...﴾
ظاهرا خطاب «و چون ايشان را ببينى» و «سخنان ايشان را مىشنوى»، خطاب به شخص معينى نيست، بلكه خطابى است عمومى به هر كس كه ايشان را ببيند، و سخنان ايشان را بشنود، چون منافقين همواره سعى دارند ظاهر خود را بيارايند، و فصيح و بليغ سخن بگويند. پس تنها رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مورد خطاب نيست. و منظور اين است كه بفهماند منافقين چنين وضعى به خود مىگيرند: ظاهرى فريبنده، و بدنى آراسته دارند به طورى كه هر كس به آنان برخورد كند از ظاهرشان خوشش مىآيد، و از سخنان شمرده و
فصيح و بجاى آنان لذت مىبرد، و دوست مىدارد به آن گوش فرا دهد، از بس كه شيرين سخن مىگويند و گفتارشان نظمى فريبنده دارد.
﴿كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ﴾ در اين جمله منافقين را به حسب باطنى كه دارند مذمت مىكند. و كلمه «خشب» - به ضمه خاء و شين - جمع كلمه «خشبة» است، كه به معناى چوب است. و مصدر «تسنيد» كه كلمه «مسندة» اسم مفعول آن مصدر است، به معناى آن است كه چيزى را طورى نصب كنى كه بر چيز ديگرى نظير ديوار و مثل آن تكيه داشته باشد.
جمله مورد بحث در مقام مذمت منافقين، و متمم جمله سابق است، مىخواهد بفرمايد: منافقينى كه اجسامى زيبا و فريبنده و سخنانى جاذب و شيرين دارند، به خاطر نداشتن باطنى مطابق ظاهر، در مثل مانند چوبى مىمانند كه به چيزى تكيه داشته باشد و اشباحى بدون روحند، همان طور كه آن چوب نه خيرى دارد، و نه فائده بر آن مترتب مىشود، اينان نيز همين طورند چون فهم ندارند.
﴿يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ﴾ اين جمله مذمت ديگرى است از ايشان، مىفرمايد منافقين از آنجا كه در ضمير خود كفر پنهان دارند، و آن را از مؤمنين پوشيده مىدارند، عمرى را با ترس و دلهره و وحشت بسر مىبرند كه مبادا مردم بر باطنشان پى ببرند، به همين جهت هر صيحهاى كه مىشنوند خيال مىكنند عليه ايشان است، و مقصود صاحب صيحه ايشان است.
﴿هُمُ اَلْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ﴾ يعنى ايشان در عداوت با شما مسلمانان به حد كاملند، براى اينكه بدترين دشمن انسان آن كسى است كه واقعا دشمن باشد، و آدمى او را دوست خود بپندارد.
﴿قَاتَلَهُمُ اَللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ﴾ اين جمله نفرينى است بر منافقين به قتل، كه شديدترين شدائد دنيا است. و اى بسا اگر نفرمود «قتلهم اللَّه - خدا آنان را بكشد» و باب مفاعله را بكار برد، براى همين افاده شدت بوده است.
ولى بعضى از مفسرين1 گفتهاند: منظور از مقاتله در اين آيه طرد و دور كردن از رحمت است. بعضى2 ديگر گفتهاند: عبارت مورد بحث نفرين نيست، بلكه جملهاى است خبرى مىخواهد بفرمايد: منافقين مشمول لعنت و طرد هستند، و اين مشموليت براى آنان مقرر و ثابت است. بعضى3 ديگر گفتهاند: اين كلمه به منظور برانگيختن تعجب در شنونده به كار مىرود، مثلا مىگويند «قاتله اللَّه ما أشعره - فلانى چه شاعر زبردستى است».ولى آنچه از
سياق به دست مىآيد، همان وجهى است كه ما بيان كرديم.
﴿أَنَّى يُؤْفَكُونَ﴾ اين جمله براى انگيختن تعجب شنونده است، مىفرمايد: چگونه از حق روى برمىگردانند؟ بعضى1 هم گفتهاند: صرف توبيخ و سركوب كردن است، و جنبه استفهام ندارد.
اوصاف و احوالى ديگر از منافقين
﴿وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اَللَّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ...﴾
كلمه «تلوية» كه مصدر فعل «لووا» مىباشد، مصدر باب تفعيل از ماده «لوى» و مصدر ثلاثى مجردش «لى» است، كه به معناى ميل و انحراف است.
و معناى عبارت اين است كه: وقتى به منافقين گفته مىشود بياييد تا رسول اللَّه براى شما از خدا طلب آمرزش كند - اين پيشنهاد وقتى به آنان داده مىشده كه فسقى يا خيانتى مرتكب مىشدند و مردم از آن با خبر مىگشتند - از روى اعراض و استكبار سرهاى خود را بر مىگردانند و تو آنان را مىبينى كه از پيشنهاد كننده روى گردانيده، از اجابت او استكبار مىورزند.
﴿سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ يَغْفِرَ اَللَّهُ لَهُمْ...﴾
يعنى چه براى ايشان استغفار بكنى و چه نكنى، برايشان يكسان است. و يكسانى كنايه از اين است كه فائدهاى بر اين كار مترتب نمىشود. پس معناى آيه اين است كه: استغفار تو سودى به حالشان ندارد.
﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْفَاسِقِينَ﴾ اين جمله مضمون آيه را تعليل نموده، مىفهماند:
اگر گفتيم خدا هرگز ايشان را نمىآمرزد علتش اين است كه آمرزش، خود نوعى هدايت به سوى سعادت و بهشت است، و منافقين فاسقند، و از زى عبوديت خدا خارجند، چون در نهان خود كفر پنهان كردهاند، و خدا بر دلهايشان مهر زده، و هرگز مردم فاسق را هدايت نمىكند.
﴿هُمُ اَلَّذِينَ يَقُولُونَ لاَ تُنْفِقُوا عَلىَ مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اَللَّهِ حَتَّى يَنْفَضُّوا...﴾
كلمه «ينفضوا» مضارعى است كه از مصدر «انفضاض» گرفته شده، و انفضاض به معناى متفرق شدن است، و معناى آيه اين است كه: منافقين همان كسانى هستند كه مىگويند مال خودتان را بر مؤمنين فقير كه همواره دور رسول اللَّه را گرفتهاند انفاق نكنيد، چون آنها دور او را گرفتهاند تا ياريش كنند، و اوامرش را انفاذ، و هدفهايش را به كرسى بنشانند، و وقتى شما به آنها كمك نكرديد از دور او متفرق مىشوند و او ديگر نمىتواند بر ما
حكومت كند.
﴿وَ لِلَّهِ خَزَائِنُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ﴾ اين جمله پاسخ از گفتههاى منافقين است كه گفتند «لا تنفقوا».مىفرمايد: دين، دين خدا است و خدا براى پيشبرد دين خود احتياج به كمك منافقان ندارد. او كسى است كه تمامى خزينههاى آسمان و زمين را مالك است، از آن هر چه را بخواهد و به هر كس بخواهد انفاق مىكند. پس اگر بخواهد مىتواند مؤمنين فقير را غنى كند، اما او همواره براى مؤمنين آن سرنوشتى را مىخواهد كه صالح باشد، مثلا آنان را با فقر امتحان مىكند و يا با صبر به عبادت خود وامىدارد، تا پاداشى كريمشان داده، به سوى صراط مستقيم هدايتشان كند، ولى منافقان اين را نمىفهمند.
اين است معناى «و ليكن منافقين نمىفهمند» يعنى وجه حكمت اين را نمىدانند. ولى بعضى1 احتمال دادهاند كه معناى آيه اين باشد كه: منافقين نمىدانند خزائن عالم به دست خدا است، و او رازق همه است، و غير او رازقى نيست، پس اگر بخواهد مىتواند فقراء را غنى سازد ليكن منافقين پنداشتهاند غنى و فقر به دست اسباب است، در نتيجه اگر به مؤمنين فقير انفاق نكنند مؤمنين، رزقى پيدا نخواهند كرد.
﴿يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنَا إِلَى اَلْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ اَلْأَعَزُّ مِنْهَا اَلْأَذَلَّ وَ لِلَّهِ اَلْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لَكِنَّ اَلْمُنَافِقِينَ لاَ يَعْلَمُونَ﴾
گوينده اين سخن و همچنين سخنى كه آيه قبل حكايتش كرد، عبد اللَّه بن ابى بن سلول بود. و اگر نگفت «من وقتى به مدينه برگشتم چنين و چنان مىكنم» و گفت «ما چنين و چنان مىكنيم» براى اين بوده كه همفكران خود را كه مىداند از گفته او خوشحال مىشوند با خود شريك سازد.
و منظورش از «آنكه عزيزتر است» خودش است، و از «آنكه ذليلتر است» رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىخواسته با اين سخن خود، رسول خدا را تهديد كند به اينكه بعد از مراجعت به مدينه آن جناب را از مدينه خارج خواهد كرد. ولى منافقين نمىدانند كه عزت تنها خاص خدا و رسولش و مؤمنين است، در نتيجه براى غير نامبردگان چيزى به جز ذلت نمىماند، و يك چيز ديگر هم بار منافقين كرد، و آن نادانى است، پس منافقين به جز ذلت و جهل چيزى ندارند.
***
بحث روايتى (رواياتى در باره ماجراى رفتار و گفتار منافقانه عبد اللَّه ابن ابى و نزول آيات مربوطه)
در مجمع البيان مىگويد: اين آيات در باره عبد اللَّه بن أبى منافق و همفكرانش نازل شده، و جريان از اين قرار بود كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خبر دادند قبيله بنى المصطلق براى جنگ با آن جناب لشكر جمع مىكنند، و رهبرشان حارث بن ابى ضرار پدر زن خود آن حضرت، يعنى پدر جويريه، است. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چون اين را بشنيد با لشكر به طرفشان حركت كرد، و در يكى از مزرعههاى بنى المصطلق كه به آن «مريسيع» مىگفتند، و بين درياى سرخ و سرزمين قديد قرار داشت با آنان برخورد نمود، دو لشكر به هم افتادند و به قتال پرداختند. لشكر بنى المصطلق شكست خورد، و پا به فرار گذاشت، و جمعى از ايشان كشته شدند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اموال و زن و فرزندشان را به مدينه آورد.
در همين بينى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر كنار آن آب لشكرگاه كرده بود، ناگهان آبرسان انصار از يك طرف، و اجير عمر بن خطاب كه نگهبان اسب او و مردى از بنى غفار بود از طرف ديگر كنار چاه آمدند تا آب بكشند. سنان جهنى آبرسان انصار و جهجاه بن سعيد غلام عمر (به خاطر اينكه دلوشان به هم پيچيد) به جان هم افتادند، جهنى فرياد زد اى گروه انصار، و جهجاه غفارى فرياد برآورد اى گروه مهاجر (كمك كمك).
مردى از مهاجرين به نام جعال كه بسيار تهى دست بود به كمك جهجاه شتافت (و آن دو را از هم جدا كرد). جريان به گوش عبد اللَّه بن أبى رسيد، به جعال گفت: اى بىحياى هتاك چرا چنين كردى؟ او گفت چرا بايد نمىكردم، سر و صدا بالا گرفت تا كار به خشونت كشيد، عبد اللَّه گفت: به آن كسى كه بايد به احترام او1 سوگند خورد، چنان گرفتارت بكنم كه ديگر، هوس چنين هتاكى را نكنى.
عبد اللَّه بن ابى در حالى كه خشم كرده بود به خويشاوندانى كه نزدش بودند - كه از آن جمله زيد بن ارقم بود - گفت: مهاجرين از ديارى ديگر به شهر ما آمدهاند، حالا مىخواهند ما را از شهرمان بيرون نموده با ما در شهر خودمان زورآزمايى مىكنند، به خدا سوگند مثل ما و
ايشان همان مثلى است كه آن شخص گفت: «سمن كلبك ياكلك - سگت را چاق كن تا خودت را هم بخورد».آگاه باشيد به خدا اگر به مدينه برگشتيم تكليفمان را يكسره خواهيم كرد، آن كس كه عزيزتر است ذليلتر را بيرون خواهد نمود، و منظورش از كلمه «عزيزتر» خودش، و از كلمه «ذليلتر» رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بود.
سپس رو به حاضران كرد، و گفت: اين كارى است كه شما خود بر سر خود آورديد، مهاجرين را در شهر خود جاى داديد، و اموالتان را با ايشان تقسيم كرديد، امروز مزدش را به شما مىدهند، به خدا اگر پس مانده غذايتان را به جعالها نمىداديد، امروز سوار گردنتان نمىشدند، و گرسنگى مجبورشان مىكرد از شهر شما خارج گشته به عشاير و دوستان خود ملحق شوند.
در ميان حاضران از قبيله عبد اللَّه، جوان نورسى بود به نام «زيد بن ارقم» وقتى او اين سخنان را شنيد گفت: به خدا سوگند ذليل و بىكس و كار تويى كه حتى قومت هم دل خوشى از تو ندارند، و محمد هم از ناحيه خداى رحمان عزيز است، و هم همه مسلمانان دوستش دارند، به خدا بعد از اين سخنان كه از تو شنيدم تو را دوست نخواهم داشت. عبد اللَّه گفت: ساكت شو كودكى كه از همه كودكان بازيگوشتر بودى.
زيد بن ارقم بعد از خاتمه جنگ نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رفت، و جريان را براى آن جناب نقل كرد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در حال كوچ كردن بود، شخصى را فرستاد تا عبد اللَّه را حاضر كرد، فرمود: اى عبد اللَّه اين خبرها چيست كه از ناحيه تو به من مىرسد؟ گفت به خدايى كه كتاب بر تو نازل كرده هيچ يك از اين حرفها را من نزدهام، و زيد به شما دروغ گفته. حاضرين از انصار عرضه داشتند: يا رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) او ريش سفيد ما و بزرگ ما است، شما سخنان يك جوان از جوانان انصار را در باره او نپذير، ممكن است اين جوان اشتباه ملتفت شده باشد، و سخنان عبد اللَّه را نفهميده باشد.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عبد اللَّه را معذور داشت، و زيد از هر طرف از ناحيه انصار مورد ملامت قرار گرفت.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) قبل از ظهر مختصرى قيلوله و استراحت كرد و سپس دستور حركت داد. اسيد بن حضير به خدمتش آمد، و آن جناب را به نبوت تحيت داد، (يعنى گفت السلام عليك يا نبى اللَّه)، سپس گفت: يا رسول اللَّه! شما در ساعتى حركت كردى كه هيچ وقت در آن ساعت حركت نمىكردى؟ فرمود: مگر نشنيدى رفيقتان چه گفته؟
او پنداشته اگر به مدينه برگردد عزيزتر ذليلتر را بيرون خواهد كرد. اسيد عرضه داشت: يا رسول اللَّه تو اگر بخواهى او را بيرون خواهى كرد، براى اينكه او به خدا سوگند ذليل است و تو عزيزى. آنگاه اضافه كرد: يا رسول اللَّه! با او مدارا كن، چون به خدا سوگند خدا تو را وقتى گسيل داشت كه قوم و قبيله اين مرد داشتند مقدمات پادشاهى او را فراهم مىكردند، تا تاج سلطنت بر سرش بگذارند، و او امروز ملك و سلطنت خود را در دست تو مىبيند.
پسر عبد اللَّه بن ابى - كه او نيز نامش عبد اللَّه بود - از ماجراى پدرش با خبر شد، نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمد، و عرضه داشت: يا رسول اللَّه! شنيدهام مىخواهى پدرم را به قتل برسانى، اگر چنين تصميمى دارى دستور بده من سر او را برايت بياورم، چون به خدا سوگند خزرج اطلاع دارد كه من تا چه اندازه نسبت به پدرم احسان مىكنم، و در خزرج هيچ كس به قدر من احترام پدر را رعايت نمىكند، و من ترس اين را دارم كه غير مرا مامور اين كار بكنى، و بعد از كشته شدن پدرم، نفسم كينهتوزى كند، و اجازه ندهد قاتل پدرم را زنده ببينم كه در بين مردم رفت و آمد كند، و در آخر وادارم كند او را كه يك مرد مسلمان با ايمان است به انتقام پدرم كه مردى كافر است بكشم، و در نتيجه اهل دوزخ شوم. حضرت فرمود: نه، برو و هم چنان با پدرت مدارا كن، و ما دام كه با ما است با او نيكو معامله نما.
مىگويند: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در آن روز تا غروب و شب را هم تا صبح لشكر را به پيش راند، تا آفتاب طلوع كرد و حتى تا گرماى آفتاب استراحت نداد، آنگاه مردم را پياده كرد، و مردم آن قدر خسته بودند كه روى خاك افتادند، و به خواب رفتند، و آن جناب اين كار را نكرد مگر براى اينكه مردم مجال گفتگو در باره عبد اللَّه بن ابى را نداشته باشند.
آنگاه مردم را حركت داد تا به چاهى در حجاز رسيد، چاهى كه كمى بالاتر از بقيع قرار داشت، و نامش «بقعاء» بود. در آنجا بادى سخت وزيد، و مردم بسيار ناراحت و حتى دچار وحشت شدند، و ناقه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در آن شب گم شد. حضرت فرمود: منافقى عظيم امروز در مدينه مرد، بعضى از حضار پرسيدند: منافق عظيم چه كسى بوده؟ فرمود: رفاعة. مردى از منافقين گفت: چگونه دعوى مىكند كه من علم غيب دارم، آن وقت نمىداند شترش كجا است؟ آن كسى كه به وحى برايش خبر مىآورد چرا به او نمىگويد شتر كجا است؟ در همان موقع جبرئيل نزد آن جناب آمد، و گفتار آن منافق را و نيز محل شتر را به وى اطلاع داد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هر دو خبر را به اصحابش اطلاع داد، و فرمود: من ادعا نمىكنم كه علم به غيب دارم، من غيب نمىدانم، و ليكن خداى
تعالى به من خبر داد كه آن منافق چه گفت، و شترم كجا است. شتر من در دره است. اصحاب رفتند و شتر را در همانجا كه فرموده بود يافته با خود آوردند، و آن منافق هم ايمان آورد.
و همين كه لشگر به مدينه برگشت ديدند رفاعة بن زيد در تابوت است، و او فردى از قبيله بنى قينقاع، و از بزرگان يهود بود كه در همان روز مرده بود.
زيد بن ارقم مىگويد: بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مدينه رسيد من از شدت اندوه و شرم خانهنشين شدم، تا آنكه سوره منافقون در تصديق زيد، و تكذيب عبد اللَّه بن ابى نازل شد. آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) گوش زيد را گرفته او را از خانهاش بيرون آورد، و فرمود: اى پسر! زبانت راست گفت، و گوشت درست شنيده بود، و دلت درست فهميده بود، و خداى تعالى در تصديق آنچه گفتى قرآنى نازل كرد.
عبد اللَّه بن ابى در آن موقع در نزديكىهاى مدينه بود، و هنوز داخل مدينه نشده بود، همين كه خواست وارد شود، پسرش عبد اللَّه بن عبد اللَّه بن ابى سر راه پدر آمد، و شتر خود را در وسط جاده خوابانيد، و از ورود پدرش جلوگيرى كرد، و به پدر گفت: واى بر تو اين چه كارى بود كه كردى؟ و به پدر خود گفت: به خدا سوگند جز با اذن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نمىتوانى و نمىگذارم داخل مدينه شوى، تا بفهمى عزيزتر كيست، و ذليلتر چه كسى است. عبد اللَّه شكايت خود از پسرش را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پيام داد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شخصى را فرستاد تا به پسر او بگويد مزاحم پدرش نشود. پسر گفت: حالا كه دستور رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رسيده كارى به كارت ندارم. عبد اللَّه بن ابى داخل مدينه شد، و چند روزى بيش نگذشت كه بيمار شد و مرد.
وقتى سوره منافقون نازل شد، و دروغ عبد اللَّه برملا گشت، مردم به اطلاعش رساندند كه چند آيه شديد اللحن در بارهات نازل شده، مقتضى است نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روى تا آن جناب برايت استغفار كند، عبد اللَّه در پاسخ سرى تكان داد، و گفت: به من گفتيد به او ايمان آورم، آوردم. تكليف كرديد زكات مالم را بدهم دادم، ديگر چيزى نمانده كه بگوييد برايش سجده هم بكنم. و در همين سر تكان دادنش اين آيه نازل شد كه: ﴿وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اَللَّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ... لاَ يَعْلَمُونَ﴾1.
مؤلف: جزئيات اين داستان كه در اين حديث آمده از چند روايت مختلف گرفته
شده كه از زيد بن ارقم و ابن عباس و عكرمة، و محمد بن سيرين، و ابن اسحاق، و ديگران نقل شده، و مضمون آنها در يكديگر داخل شده است.
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿إِذَا جَاءَكَ اَلْمُنَافِقُونَ...﴾، آمده كه اين آيات در جنگ مريسيع كه جنگ با بنى المصطلق بود، و در سال پنجم هجرت اتفاق افتاد نازل شده. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خودش در اين جنگ شركت كرد و در مراجعت كنار چاهى كم آب فرود آمد.
انس بن سيار، همپيمان انصار و جهجاه بن سعيد غفارى اجير عمر بن خطاب در كنار چاه به هم برخوردند، و هر دو دلو در چاه انداخته تا آب بكشند، دلوها در چاه به هم پيچيد. سيار گفت: دلو من، جهجاه هم گفت دلو من. و همين باعث درگيرى بين آن دو شد، جهجاه به صورت سيار سيلى زد، و خون از روى او جارى شد. سيار قبيله خزرج را و جهجاه قريش را به كمك طلبيد، هر دو گروه سلاح برگرفتند، و چيزى نمانده بود كه فتنهاى به پا شود.
عبد اللَّه بن أبى سر و صدا را شنيد، پرسيد: چه خبر شده؟ جريان را برايش گفتند، و او سخت در خشم شد، و گفت: من از اول نمىخواستم اين مسير را بروم، و من امروز خوارترين مردم عرب هستم، و من هيچ پيشبينى نمىكردم كه زنده بمانم و چنين سخنانى بشنوم، و نتوانم كارى بكنم، و وضع را به دلخواه خود تغيير دهم.
آنگاه رو كرد به اطرافيان خود و گفت: اين كارى است كه شما كرديد، اينها را در منازل خود جاى داديد، و مال خود را با آنان تقسيم نموديد، و با جان خود جانشان را از خطر حفظ كرديد، و گردنهاى خود را آماده شمشير ساخته، زنان خود را بيوه و فرزندان را يتيم كرديد (اينهم مزدى است كه دريافت مىداريد)، آن هم از مردمى كه اگر شما بيرونشان كرده بوديد وبال گردن مردمى ديگر مىشدند. آنگاه گفت: «اگر به مدينه برگرديم، آن كس كه عزيزتر است ذليلتر را بيرون خواهد كرد».
يكى از حضار در آن مجلس زيد بن ارقم بود كه تازه داشت به حد بلوغ مىرسيد، و آن روز رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در هنگام گرماى ظهر در سايه درختى با جمعى از اصحاب مهاجر و انصارش نشسته بود، زيد از راه رسيد، و سخنان عبد اللَّه بن ابى را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) گزارش داد. حضرت فرمود: اى پسر! شايد اشتباه شنيده باشى. عرضه داشت: به خدا سوگند اشتباه نكردهام. فرمود: شايد از او خشمگين باشى. عرضه داشت: به خدا قسم هيچ دشمنى با او ندارم. فرمود: ممكن است خواسته سر بسرت بگذارد؟ عرضه داشت: نه به خدا سوگند.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به غلامش شقران فرمود: مركب را زين، و آماده حركت كن، و فورا سوار شد. مردم به يكديگر خبر دادند ولى كسى باور نمىكرد كه در آن گرماى ظهر حركت كرده باشد، ولى بالأخره سوار شدند، و سعد بن عباده خود را به آن جناب رسانيده، عرضه داشت: السلام عليك يا رسول اللَّه و رحمة اللَّه و بركاته. حضرت فرمود:
و عليك السلام. عرضه داشت: شما هيچ وقت در گرماى ظهر حركت نمىكرديد. فرمود: مگر سخنان رفيقتان را نشنيدهاى؟ پرسيد: كدام رفيق يا رسول اللَّه؟ ما به غير تو رفيقى نداريم؟ فرمود: عبد اللَّه بن ابى، او پيش بينى كرده كه اگر به مدينه برگردد آن كس كه عزيزتر است ذليلتر را از شهر بيرون كند. سعد عرضه داشت: يا رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله و سلم) تو و اصحابت عزيزتر و او و اصحابش ذليلترند.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن روز را تا به آخر به حركت ادامه داد، و با احدى سخن نگفت، قبيله خزرج نزد عبد اللَّه بن ابى آمدند، و او را ملامت كردند. عبد اللَّه قسم خورد كه من هيچ يك از اين حرفها را نزدهام. گفتند: اگر چنين حرفى نزدهاى برخيز تا نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شويم تا از آن جناب عذرخواهى كنى، عبد اللَّه سر و كله را تكان داد كه نه.
شب شد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن شب را هم تا به صبح حركت كرد، و اجازه استراحت نداد، مگر به مقدار نماز صبح. فرداى آن روز رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پياده شد، اصحاب هم پياده شدند، در حالى كه آن قدر خسته بودند كه خاك زمين برايشان بهترين رختخواب شد، (و همه به خواب رفتند). عبد اللَّه بن ابى نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آمد، و سوگند ياد كرد كه من اين حرفها را نزدهام، و به وحدانيت خدا و رسالت آن حضرت شهادت داد، و گفت: زيد بن ارقم به من دروغ بسته. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عذرش را پذيرفت، آن وقت قبيله خزرج نزد زيد بن ارقم رفته شماتتش كردند كه تو چرا به بزرگ قبيله ما تهمت زدى.
هنگامى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از آن منزل حركت كرد زيد با آن جناب بود، و مىگفت: بار الها! تو مىدانى كه من دروغ نگفتهام، و به عبد اللَّه بن ابى تهمت نزدهام. چيزى از راه را نرفته بودند كه حالت وحى و برحاء1 به رسول خدا (صلى الله عليه وآله
و سلم) دست داد و آن قدر سنگين شد كه نزديك بود شترش زانو بزند و بخوابد، و خود او عرق از پيشانى مباركش مىچكيد، و بعد از آن كه به حالت عادى برگشت، گوش زيد بن ارقم را گرفته، او را از روى بار و بنهاش (و يا از روى شتر) بلند كرد و فرمود: اى پسر سخنت راست و دلت فراگير است، و خداى تعالى قرآنى در بارهات نازل كرده.
و چون به منزل رسيدند و پياده شدند، سوره منافقين را تا جمله ﴿وَ لَكِنَّ اَلْمُنَافِقِينَ لاَ يَعْلَمُونَ﴾ بر آنان خواند، و خداى تعالى عبد اللَّه بن ابى را رسوا ساخت1.
و نيز در تفسير قمى در روايت ابى الجارود از امام باقر (علیه السلام) آمده كه در تفسير جمله ﴿كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ﴾ فرمود: يعنى نه مىشنوند و نه تعقل مىكنند، ﴿يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ﴾، يعنى هر صدايى را دشمن خود مىپندارند، ﴿هُمُ اَلْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قَاتَلَهُمُ اَللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ﴾.
و پس از آنكه خداى تعالى رسول گرامى خود را از ماجرا خبر داد، قوم و قبيله منافقين نزد ايشان شدند، و گفتند واى بر شما، رسوا شديد، بياييد نزد رسول خدا تا برايتان طلب آمرزش كند. منافقين سرى تكان دادند كه نه، نمىآييم، و رغبتى به استغفار آن جناب نشان ندادند، لذا خداى تعالى فرمود: ﴿وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اَللَّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ﴾2.
و در كافى به سند خود از سماعة از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: خداى تبارك و تعالى همه امور خود را به مؤمن واگذار كرده، ولى اين كه او خود را خوار كند به او واگذار ننموده، مگر نديدى كه خداى تعالى در قرآن كريم در اين باره فرموده: ﴿وَ لِلَّهِ اَلْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ﴾ كه به حكم اين آيه مؤمن بايد عزيز باشد، و ذليل نباشد3.
مؤلف: كافى، اين معنا را از داوود رقى، و حسن احمسى و به طريقى ديگر از سماعه روايت كرده4.
و نيز به سند خود از مفضل بن عمر روايت كرده كه گفت: امام صادق (علیه السلام) فرمود: سزاوار نيست كه مؤمن خود را ذليل كند. عرضه داشتم: به چه چيز خود را ذليل كند؟ فرمود: به اينكه كارى را انجام دهد كه در آخر مجبور به عذرخواهى شود5.
گفتارى پيرامون مساله نفاق در صدر اسلام اشاره به خطر منافقين و فتنه انگيزىها و توطئههايشان در صدر اسلام
قرآن كريم در باره منافقين اهتمام شديدى ورزيده، و مكرر آنان را مورد حمله قرار داده، و زشتىهاى اخلاقى، دروغها، خدعهها، دسيسهها، و فتنههايشان را به رخشان مىكشد. فتنههايى كه عليه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مسلمانان بپا كردند، و در سورههاى قرآن كريم از قبيل سوره بقره، آل عمران، نساء، مائده، انفال، توبه، عنكبوت، احزاب، فتح، حديد، حشر، منافقين و تحريم سخن از آن را تكرار نموده.
و نيز در مواردى از كلام مجيدش ايشان را به شديدترين وجه تهديد نموده به اينكه در دنيا مهر بر دلهايشان زده، و بر گوش و چشمشان پرده مىافكند، و نورشان را از ايشان مىگيرد، و در ظلمتها رهايشان مىكند، به طورى كه ديگر راه سعادت خود را نبينند، و در آخرت در درك اسفل و آخرين طبقات آتش جايشان مىدهد.
و اين نيست مگر به خاطر مصائبى كه اين منافقين بر سر اسلام و مسلمين آوردند. چه كيدها و مكرها كه نكردند؟ و چه توطئهها و دسيسهها كه عليه اسلام طرح ننمودند، و چه ضربههايى كه حتى مشركين و يهود و نصارى به اسلام وارد نياوردند. و براى پى بردن به خطرى كه منافقين براى اسلام داشتند، همين كافى است كه خداى تعالى به پيامبرش خطاب مىكند كه از اين منافقين بر حذر باش، و مراقب باش تا بفهمى از چه راههاى پنهانى ضربات خود را بر اسلام وارد مىسازند: ﴿هُمُ اَلْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ﴾1.
از همان اوائل هجرت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به مدينه، آثار دسيسهها و توطئههاى منافقين ظاهر شد، و بدين جهت مىبينيم كه سوره بقره - به طورى كه گفتهاند - شش ماه بعد از هجرت نازل شده و در آن به شرح اوصاف آنان پرداخته، و بعد از آن در سورههاى ديگر به دسيسهها و انواع كيدهايشان اشاره شده، نظير كنارهگيريشان از لشكر اسلام در جنگ احد2، كه عده آنان تقريبا ثلث لشكريان بود، و پيمان بستن با يهود، و تشويق آنان به
لشكركشى عليه مسلمين1 و ساختن مسجد ضرار2 و منتشر كردن داستان افك (تهمت به عايشه)، و فتنه به پا كردنشان در داستان سقايت3 و داستان عقبه4 و امثال آن تا آنكه كارشان
در افساد و وارونه كردن امور بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به جايى رسيد كه خداى تعالى به مثل آيه زير تهديدشان نموده فرمود: ﴿لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ اَلْمُنَافِقُونَ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ اَلْمُرْجِفُونَ فِي اَلْمَدِينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ ثُمَّ لاَ يُجَاوِرُونَكَ فِيهَا إِلاَّ قَلِيلاً مَلْعُونِينَ أَيْنَمَا ثُقِفُوا أُخِذُوا وَ قُتِّلُوا تَقْتِيلاً﴾1.
روايات هم از بسيارى به حد استفاضه رسيده كه عبد اللَّه بن ابى سلول و همفكران منافقش، همانهايى بودند كه امور را عليه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) واژگونه مىكردند، و همواره در انتظار بلايى براى مسلمانان بودند، و مؤمنين همه آنها را مىشناختند، و عدهشان يك سوم مسلمانان بود، و همانهايى بودند كه در جنگ احد از يارى مسلمانان مضايقه كردند، و خود را كنار كشيده، در آخر به مدينه برگشتند، در حالى كه مىگفتند: ﴿لَوْ نَعْلَمُ قِتَالاً لاَتَّبَعْنَاكُمْ﴾ اگر مىدانستيم قتالى واقع مىشود با شما مىآمديم».
رد اين سخن كه نفاق بعد از هجرت پديد آمد و قبل از رحلت پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) برچيده شد! و اثبات اينكه قبل از هجرت و بعد از پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) نيز انگيزههاى نفاق وجود داشته است
و از همين جا است كه بعضى نوشتهاند حركت نفاق از بدو وارد شدن اسلام به مدينه شروع و تا نزديكى وفات رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ادامه داشت. اين سخنى است كه جمعى از مفسرين گفتهاند، و ليكن با تدبر و موشكافى حوادثى كه در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رخ داد و فتنههاى بعد از رحلت آن جناب، و در نظر گرفتن طبيعت اجتماع فعال آن روز، عليه اين نظريه حكم مىكند.
براى اينكه اولا: هيچ دليل قانع كنندهاى در دست نيست كه دلالت كند بر اينكه نفاق منافقين در ميان پيروان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و حتى آنهايى كه قبل از هجرت ايمان آورده بودند رخنه نكرده باشد، و دليلى كه ممكن است در اين باره اقامه شود،
هيچ دلالتى ندارد. و آن دليل اين است كه منشا نفاق ترس از اظهار باطن و يا طمع خير است، و پيامبر و مسلمانان آن روز كه در مكه بودند، و هنوز هجرت نكرده بودند، قوت و نفوذ كلمه و دخل و تصرف آن چنانى نداشتند كه كسى از آنان بترسد و يا طمع خيرى از آنان داشته باشد، و به اين منظور در ظاهر مطابق ميل آنان اظهار ايمان كنند و كفر خود را پنهان بدارند، چون خود مسلمانان در آن روز تو سرى خور و زير دست صناديد قريش بودند. مشركين مكه يعنى دشمنان سرسخت آنان و معاندين حق هر روز يك فتنه و عذابى درست مىكردند، در چنين جوى هيچ انگيزهاى براى نفاق تصور نمىشود.!
به خلاف بعد از هجرت كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مسلمانان ياورانى از اوس و خزرج پيدا كردند، و بزرگان و نيرومندان اين دو قبيله پشتيبان آنان شده و از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دفاع مىنمودند، همان طور كه از جان و مال و خانواده خود دفاع مىكردند، و اسلام به داخل تمامى خانههايشان نفوذ كرده بود، و به وجود همين دو قبيله عليه عده قليلى كه هنوز به شرك خود باقى بودند قدرتنمايى مىكرد، و مشركين جرأت علنى كردن مخالفت خود را نداشتند، به همين جهت براى اينكه از شر مسلمانان ايمن بمانند به دروغ اظهار اسلام مىكردند، در حالى كه در باطن كافر بودند، و هر وقت فرصت مىيافتند عليه اسلام دسيسه و نيرنگ به كار مىبردند.
وجه اينكه گفتيم: اين دليل درست نيست، اين است كه علت و منشا نفاق منحصر در ترس و طمع نيست تا بگوييم هر جا مخالفين انسان نيرومند شدند، و يا زمام خيرات به دست آنان افتاد، از ترس نيروى آنان و به اميد خيرى كه از ايشان به انسان برسد نفاق مىورزد، و اگر گروه مخالف چنان قدرتى و چنين خيرى نداشت، انگيزهاى براى نفاق پيدا نمىشد، بلكه بسيارى از منافقين را مىبينيم كه در مجتمعات بشرى دنبال هر دعوتى مىروند، و دور هر ناحق و صدايى را مىگيرند، بدون اينكه از مخالف خود هر قدر هم نيرومند باشد پروايى بكنند. و نيز اشخاصى را مىبينيم كه در مقام مخالفت با مخالفين خود برمىآيند، و عمرى را با خطر مىگذرانند، و به اميد رسيدن به هدف بر مخالفت خود اصرار هم مىورزند تا شايد هدف خود را كه رسيدن به حكومت است به دست آورده، نظام جامعه را در دست بگيرند، و مستقل در اداره آن باشند، و در زمين غلو كنند. و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم از همان اوائل دعوت فرموده بود كه اگر به خدا و دعوت اسلام ايمان بياوريد، ملوك و سلاطين زمين خواهيد شد.
با مسلم بودن اين دو مطلب چرا عقلا جائز نباشد كه احتمال دهيم: بعضى از
مسلمانان قبل از هجرت به همين منظور مسلمان شده باشند؟ يعنى به ظاهر اظهار اسلام كرده باشند تا روزى به آرزوى خود كه همان رياست و استعلاء است برسند، و معلوم است كه اثر نفاق در همه جا واژگون كردن امور، و انتظار بلا براى مسلمانان و اسلام، و افساد مجتمع دينى نيست، اين آثار، آثار نفاقى است كه از ترس و طمع منشا گرفته باشد، و اما نفاقى كه ما احتمالش را داديم اثرش اين است كه تا بتوانند اسلام را تقويت نموده، به تنور داغى كه اسلام برايشان داغ كرده نان بچسبانند، و به همين منظور و براى داغتر كردن آن، مال و جاه خود را فداى آن كنند تا به اين وسيله امور نظم يافته و آسياى مسلمين به نفع شخصى آنان بچرخش در آيد. بله اين گونه منافقين وقتى دست به كارشكنى و نيرنگ و مخالفت مىزنند كه ببينند دين جلو رسيدن به آرزوها را كه همان پيشرفت و تسلط بيشتر بر مردم است مىگيرد كه در چنين موقعى دين خدا را به نفع اغراض فاسد خود تفسير مىكنند.
و نيز ممكن است بعضى از آنها كه در آغاز بدون هدفى شيطانى مسلمان شدهاند، در اثر پيشامدهايى در باره حقانيت دين به شك بيفتند، و در آخر از دين مرتد بشوند، و ارتداد خود را از ديگران پنهان بدارند، هم چنان كه در ذيل جمله ﴿ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا...﴾ بدان اشاره نموديم، و هم چنان كه از لحن آياتى نظير آيه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اَللَّهُ بِقَوْمٍ﴾1، نيز امكان چنين ارتداد و چنين نفاقى استفاده مىشود.
و نيز آن افراد از مشركين مكه كه در روز فتح ايمان آوردند، چگونه ممكن است اطمينانى به ايمان صادق و خالصشان داشت؟ با اينكه بديهى است همه كسانى كه حوادث سالهاى دعوت را مورد دقت قرار دادهاند، مىدانند كه كفار مكه و اطرافيان مكه و مخصوصا صناديد قريش هرگز حاضر نبودند به پيامبر ايمان بياورند، و اگر آوردند به خاطر آن لشكر عظيمى بود كه در اطراف مكه اطراق كرده بود، و از ترس شمشيرهاى كشيده بر بالاى سرشان بود، و چگونه ممكن است بگوييم در چنين جوى نور ايمان در دلهايشان تابيده و نفوسشان داراى اخلاص و يقين گشته، و از صميم دل و با طوع و رغبت ايمان آوردند، و ذرهاى نفاق در دلهايشان راه نيافت.
و ثانيا اينكه: استمرار نفاق تنها تا نزديكى رحلت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نبود، و چنان نبوده كه در نزديكيهاى رحلت نفاق منافقين از دلهايشان پريده باشد، بله
تنها اثرى كه رحلت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در وضع منافقين داشت، اين بود كه ديگر وحيى نبود تا از نفاق آنان پرده بردارد. علاوه بر اين، با انعقاد خلافت ديگر انگيزهاى براى اظهار نفاق باقى نماند، ديگر براى چه كسى مىخواستند دسيسه و توطئه كنند؟
آيا اين متوقف شدن آثار نفاق براى اين بوده كه بعد از رحلت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تمامى منافقين موفق به اسلام واقعى و خلوص ايمان شدند، و از مرگ آن جناب تاثيرى يافتند كه در زندگيشان آن چنان متاثر نشده بودند، و يا براى اين بوده كه بعد از رحلت يا قبل از آن با اولياى حكومت اسلامى زدوبندى سرى كردند. چيزى دادند و چيزى گرفتند، اين را دادند كه ديگر آن دسيسهها كه قبل از رحلت داشتند نكنند، و اين را گرفتند كه حكومت آرزوهايشان را برآورد، و يا آنكه بعد از رحلت مصالحهاى تصادفى بين منافقين و مسلمين واقع شد، و همه آن دو دسته يك راه را برگزيدند، و در نتيجه ديگر تصادم و برخوردى پيش نيامد؟
شايد اگر بقدر كافى پيرامون حوادث اواخر عمر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دقت كنيم، و فتنههاى بعد از رحلت آن جناب را درست بررسى نماييم، به جوانب كافى اين چند سؤال برسيم، منظور از ايراد اين سؤالها تنها اين بود كه به طور اجمال راه بحث را نشان داده باشيم.
[سوره منافقون (63): آيات 9 تا 11]
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تُلْهِكُمْ أَمْوَالُكُمْ وَ لاَ اولادكُمْ عَنْ ذِكْرِ اَللَّهِ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلْخَاسِرُونَ٩ وَ أَنْفِقُوا مِنْ مَا رَزَقْنَاكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ أَحَدَكُمُ اَلْمَوْتُ فَيَقُولَ رَبِّ لَوْ لاَ أَخَّرْتَنِي إِلىَ أَجَلٍ قَرِيبٍ فَأَصَّدَّقَ وَ أَكُنْ مِنَ اَلصَّالِحِينَ١٠وَ لَنْ يُؤَخِّرَ اَللَّهُ نَفْساً إِذَا جَاءَ أَجَلُهَا وَ اَللَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ١١﴾
ترجمه آيات
هان اى كسانى كه ايمان آورديد اموال و اولادتان شما را از ياد خدا به خود مشغول نسازد و هر كس چنين كند زيانكار است چون زيانكاران افرادى اينچنينند (9).
و از آنچه ما روزيتان كردهايم انفاق كنيد و تا مرگ شما نرسيده فرصت را از دست ندهيد و گرنه بعد از رسيدن مرگ خواهد گفت پروردگارا چه مىشد تا اندك زمانى مهلتم مىدادى صدقه دهم و از صالحان باشم (10).
و ليكن خداى تعالى هرگز به كسى كه اجلش رسيده مهلت نخواهد داد و خدا از آنچه مىكنيد با خبر است (11).
بيان آيات نهى از دو صفت نفاق آور: سر گرمى به مال و اولاد، و بخل ورزى
در اين چند آيه مؤمنين را تذكر مىدهد به اينكه از بعضى صفات كه باعث پيدايش
نفاق در قلب مىشود بپرهيزند، يكى از آنها سرگرمى به مال و اولاد و غافل شدن از ياد خداست، و يكى ديگر بخل است.
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تُلْهِكُمْ أَمْوَالُكُمْ وَ لاَ اولادكُمْ عَنْ ذِكْرِ اَللَّهِ...﴾
كلمه «تلهى» از مصدر «الهاء» گرفته شده، و اين كلمه به معناى مشغول و سرگرم شدن به كارى و غفلت از كارى ديگر است، و منظور از «الهاء اموال و اولاد از ذكر خدا» اين است كه اشتغال به مال و اولاد انسان را از ياد خدا غافل كند، چون خاصيت زينت حيات دنيا همين است كه آدمى را از توجه به خداى تعالى باز مىدارد هم چنان كه فرمود: ﴿اَلْمَالُ وَ اَلْبَنُونَ زِينَةُ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا﴾1 و اشتغال به اين زينت دل را پر مىكند، و ديگر جايى براى ذكر خدا و ياد او باقى نمىماند، و نيز غير از گفتار بىكردار، و ادعاى بدون تصديق قلبى برايش نمىماند، و فراموشى پروردگار از ناحيه عبد باعث آن مىشود كه پروردگارش هم او را از ياد ببرد، هم چنان كه فرمود: ﴿نَسُوا اَللَّهَ فَنَسِيَهُمْ﴾2 و اين خود خسرانى است آشكار، هم چنان كه باز در صفت منافقين فرمود: ﴿أُولَئِكَ اَلَّذِينَ اِشْتَرَوُا اَلضَّلاَلَةَ بِالْهُدىَ فَمَا رَبِحَتْ تِجَارَتُهُمْ﴾3.
و در آيه مورد بحث به همين معنا اشاره نموده، مىفرمايد: ﴿وَ مَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلْخَاسِرُونَ﴾.
در اين آيه شريفه مال و اولاد را نهى كرده و فرموده: «مال و اولادتان شما را از ياد خدا غافل نسازد» در حالى كه بايد فرموده باشد: «شما سرگرم به مال و اولاد نشويد» و اين به خاطر آن بوده كه اشاره كند به اينكه طبع مال و اولاد اين است كه انسان را از ياد خدا غافل سازد، پس مؤمنين نبايد به آنها دل ببندند، و گرنه مؤمنين هم مانند سايرين از ياد خدا غافل مىشوند، پس نهى در آيه نهى كنايهاى است، كه از تصريح مؤكدتر است.
پيش از مرگ انفاق كنيد كه چون اجل آمد آرزوى باز گشت اجابت نمىشود
﴿وَ أَنْفِقُوا مِنْ مَا رَزَقْنَاكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ أَحَدَكُمُ اَلْمَوْتُ...﴾
در اين جمله مؤمنين را امر مىكند به انفاق در راه خير، اعم از انفاق واجب مانند زكات و كفارات، و مستحبّ مانند صدقات مستحبى. و اگر قيد ﴿مِنْ مَا رَزَقْنَاكُمْ﴾ را آورد براى اعلام اين حقيقت بود كه دستور فوق درخواست انفاق از چيزى كه مؤمنين مالكند و خدا مالك آن نيست نمىباشد، چون آنچه را كه مؤمنين انفاق مىكنند عطيهاى است كه خداى تعالى به
آنان داده، و رزقى است كه رازقش او است، و ملكى است كه او به ايشان تمليك فرموده، آن هم تمليكى كه از ملك خود او بيرون نرفته پس در هر حال منت خداى تعالى راست.
﴿مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ أَحَدَكُمُ اَلْمَوْتُ﴾ يعنى قبل از آنكه قدرت شما در تصرف در مال و انفاق آن در راه خدا تمام شود.
﴿فَيَقُولَ رَبِّ لَوْ لاَ أَخَّرْتَنِي إِلىَ أَجَلٍ قَرِيبٍ﴾ اين جمله عطف است بر جمله قبلى، و اگر كلمه «اجل» را مقيد به قيد «قريب» كرد، براى اين بود كه اعلام كند به اينكه چنين كسى قانع است به مختصرى عمر، به مقدارى كه بتواند مال خود را در راه خدا انفاق كند، تقاضاى اندكى مىكند تا اجابتش آسان باشد. و نيز براى اين است كه اجل و عمر هر قدر هم كه باشد اندك است هم چنان كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: «كل ما هو آت قريب1- هر آنچه خواهد آمد نزديك است».
﴿فَأَصَّدَّقَ وَ أَكُنْ مِنَ اَلصَّالِحِينَ﴾ در اين جمله كلمه «اصدق» به نصب قاف خوانده مىشود تا جواب تمناى «چه مىشد مرا تا مدتى اندك مهلت مىدادى» باشد، و كلمه «اكن» به سكون نون خوانده مىشود تا جزاى شرطى تقديرى باشد، و تقدير «ان اتصدق اكن من الصالحين - اگر تصدق دهم از صالحان خواهم بود» مىباشد.
﴿وَ لَنْ يُؤَخِّرَ اَللَّهُ نَفْساً إِذَا جَاءَ أَجَلُهَا﴾
در اين جمله آرزومندان نامبرده را از اجابت دعايشان و هر كس ديگر را كه از خدا تاخير اجل را بخواهد مايوس كرده مىفرمايد: وقتى أجل كسى رسيد، و نشانههاى مرگ آمد، ديگر تاخير داده نمىشود، و اين معنا در كلام خداى تعالى مكرر آمده كه اجل يكى از مصاديق قضاى حتمى است، از آن جمله مىفرمايد: ﴿إِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ فَلاَ يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَ لاَ يَسْتَقْدِمُونَ﴾2.
﴿وَ اَللَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ﴾ اين جمله حال است از ضمير «أحدكم» ممكن هم هست عطف بر آغاز كلام باشد، و فايده تعليل را دارد، و معنايش اين است كه از خدا بىخبر نشويد و انفاق كنيد، براى اينكه خدا به اعمال شما دانا است، طبق همان اعمال جزايتان مىدهد.
بحث روايتى (چند روايت در ذيل برخى آيات گذشته)
در كتاب فقيه آمده كه شخصى از امام (علیه السلام) از كلام خدا پرسيد، آنجا كه مىفرمايد: ﴿فَأَصَّدَّقَ وَ أَكُنْ مِنَ اَلصَّالِحِينَ﴾، فرمود: «اصدق» از صدقه است، يعنى تا صدقه دهم، و منظور از جمله ﴿وَ أَكُنْ مِنَ اَلصَّالِحِينَ﴾ حج است، يعنى تا حج خانه خدا كنم1.
مؤلف: ظاهرا ذيل حديث از قبيل اشاره به بعضى از مصاديق صلاح باشد، نه اينكه بخواهد صلاح را منحصر در حج كند.
و در مجمع البيان از ابن عباس نقل كرده كه گفته است: هيچ كس از كسانى كه مال زكات نداده دارند، و استطاعت حج داشتند و نرفتهاند، از دنيا نمىرود مگر اينكه هنگام مرگ از خدا درخواست بازگشتن به دنيا مىكند.
شنوندگانش گفتند: اى ابن عباس از خدا بترس، اين چه حرفى است كه مىگويى؟ ما اين افراد كافر را هم مىبينيم كه درخواست برگشتن به دنيا را مىكنند؟ گفت: من از قرآن برايتان دليل مىآورم، آنگاه اين آيه را خواند: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاَ تُلْهِكُمْ... مِنَ اَلصَّالِحِينَ﴾ آنگاه گفت: صلاح در اينجا حج است. صاحب مجمع البيان اين معنا را از امام صادق (علیه السلام) نيز روايت كرده2.
مؤلف: الدر المنثور هم آن را از عدهاى از ارباب كتب حديث از ابن عباس روايت كرده است3.
و در تفسير قمى به سند خود از ابى بصير از امام باقر (علیه السلام) روايت آورده كه در ذيل كلام خدا كه فرموده: ﴿وَ لَنْ يُؤَخِّرَ اَللَّهُ نَفْساً إِذَا جَاءَ أَجَلُهَا﴾ فرموده: نزد خدا كتابها و مقدراتى است موقوف و غير حتمى، هر كدام را بخواهد عملى مىكند، تا شب قدر برسد، در آن شب همه چيزهايى را كه تا سال بعد بايد رخ دهد نازل مىكند، اين است معناى آيه ﴿وَ لَنْ يُؤَخِّرَ اَللَّهُ نَفْساً إِذَا جَاءَ أَجَلُهَا﴾ يعنى وقتى كه خدا آن مقدر را در شب قدر نازل كرده باشد، و نويسندگان آسمانها آن را نوشته باشند، و اين همان مقدرى است كه ديگر تاخير داده نمىشود4.
سوره تغابن (64)
سوره تغابن مدنى است و هجده آيه دارد
[سوره تغابن (64): آيات 1 تا 10]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ يُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ لَهُ اَلْمُلْكُ وَ لَهُ اَلْحَمْدُ وَ هُوَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ١ هُوَ اَلَّذِي خَلَقَكُمْ فَمِنْكُمْ كَافِرٌ وَ مِنْكُمْ مُؤْمِنٌ وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ٢ خَلَقَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ بِالْحَقِّ وَ صَوَّرَكُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَكُمْ وَ إِلَيْهِ اَلْمَصِيرُ٣ يَعْلَمُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ يَعْلَمُ مَا تُسِرُّونَ وَ مَا تُعْلِنُونَ وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ اَلصُّدُورِ٤ أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَبَأُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ فَذَاقُوا وَبَالَ أَمْرِهِمْ وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ٥ ذَلِكَ بِأَنَّهُ كَانَتْ تَأْتِيهِمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَقَالُوا أَ بَشَرٌ يَهْدُونَنَا فَكَفَرُوا وَ تَوَلَّوْا وَ اِسْتَغْنَى اَللَّهُ وَ اَللَّهُ غَنِيٌّ حَمِيدٌ٦ زَعَمَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَنْ لَنْ يُبْعَثُوا قُلْ بَلىَ وَ رَبِّي لَتُبْعَثُنَّ ثُمَّ لَتُنَبَّؤُنَّ بِمَا عَمِلْتُمْ وَ ذَلِكَ عَلَى اَللَّهِ يَسِيرٌ٧ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اَلنُّورِ اَلَّذِي أَنْزَلْنَا وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ٨ يَوْمَ يَجْمَعُكُمْ لِيَوْمِ اَلْجَمْعِ ذَلِكَ يَوْمُ اَلتَّغَابُنِ وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ وَ يَعْمَلْ صَالِحاً يُكَفِّرْ عَنْهُ سَيِّئَاتِهِ وَ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَداً ذَلِكَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ٩ وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا أُولَئِكَ أَصْحَابُ اَلنَّارِ خَالِدِينَ فِيهَا وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ١٠﴾
ترجمه آيات
به نام خداى رحمان و رحيم. تسبيح مىگويد هر آنچه در آسمانها و زمين است خداى را و ملك
همهاش از او و حمد نيز همهاش براى او است و او بر هر چيز توانا است (1).
او كسى است كه شما را بيافريد، بعضى از شما كافر و بعضى مؤمنند و خدا بدانچه مىكنيد بينا است (2).
آسمانها و زمين را به حق آفريد و شما را صورتگرى كرد و صورتهايتان را زيبا كرد و بازگشت به سوى او است (3).
او آنچه را كه در آسمانها و زمين است مىداند و نيز آنچه را كه شما پنهان كنيد و آنچه را آشكار سازيد مىداند و خدا داناى به درون دلها است (4).
مگر خبر آن كسانى كه قبل از اين كافر شدند به شما نرسيده كه چگونه در دنيا وبال كفر خود را چشيدند و در آخرت هم عذابى اليم دارند (5).
و اين بدان جهت بود كه همواره پيامبرانشان با آيات و معجزات روشن مىآمدند ولى آنها مىگفتند آيا يك فرد انسان، ما را هدايت كند؟ در نتيجه اين تكبر كافر شدند و از پذيرفتن حق اعراض نمودند خدا هم از آنان و از ايمان آوردنشان اظهار بىنيازى كرد و خدا بىنيازى ستوده است (6).
كسانى كه كافر شدند پنداشتند كه مبعوث نمىشوند، بگو چرا، به پروردگارم سوگند كه به طور قطع مبعوث مىشويد و بدانچه كه كردهايد خبرتان خواهند داد و اين براى خدا آسان است (7).
پس به خدا و رسول او و نورى كه ما نازل كردهايم ايمان بياوريد و خدا بدانچه مىكنيد با خبر است (8).
روزى كه شما را جمع مىكند براى «يوم الجمع»، آن روز روز تغابن است و كسى كه به خدا ايمان آورده عمل صالح كرده باشد خدا گناهانش را مىآمرزد و در جناتى داخلش مىكند كه از زير درختانش نهرها روان است و در آن جنات تا ابد جاودانه خواهد بود و اين خود رستگارى عظيمى است (9).
و كسانى كه كافر شدند و آيات ما را تكذيب كردند آنان اهل آتش و در آتش خالدند و چه سرانجامى است (10).
بيان آيات
ذكر پارهاى از اسماء حسنى و صفات علياى خداى تعالى كه وجود قيامت و بعث و جزا را اقتضاء دارند
اين سوره از نظر سياق و نظم شبيه به سوره حديد است، و گويى خلاصهاى از آن است، و غرض سوره اين است كه مؤمنين را تشويق و تحريك كند به اينكه در راه خدا انفاق كنند، و غرض ديگرش اين است كه ناراحتىها و تاسفهايى كه در اثر هجوم مصائب در دلهاشان نشسته برطرف سازد، و نويد دهد كه اگر در راه ايمان به خدا و جهاد در راه او و انفاق
در آن راه مشقاتى را متحمل مىشوند، همه به اذن خدا است.
و آياتى كه در صدر سوره واقع شده جنبه مقدمه و زمينهچينى براى بيان اين غرض را دارد، در آن آيات بيان مىكند كه اسماى حسنى و صفات علياى خدا اقتضا مىكند كه براى بشر بعث و بازگشتى فراهم سازد، تا همه به سويش برگردند و در آن بازگشت اهل ايمان و عمل صالح به سوى بهشت جاودان هدايت شوند، و اهل كفر و تكذيب به سوى آتش ابدى رانده شوند، پس اين مطالب مقدمه چينى است براى آيات بعد كه مىفرمايد: بايد خدا و رسول را اطاعت كنيد و بر مصائب و نيز در برابر انفاق در راه خدا خويشتندار باشيد، بدون اينكه از منع موانع متاثر و از ملامت شماتتگران بيمى به خود راه دهيد. و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مدينه نازل شده.
﴿يُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي اَلْأَرْضِ لَهُ اَلْمُلْكُ وَ لَهُ اَلْحَمْدُ وَ هُوَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾.
گفتار در معناى تسبيح و معناى ملك و حمد و قدرت، و نيز اينكه مراد از آنچه در آسمانها و زمين است شامل خود آسمانها و زمين نيز مىشود، در سوره جمعه گذشت.
اطلاق در جمله ﴿لَهُ اَلْمُلْكُ﴾ بر اطلاق ملك خدا، و عدم محدوديت آن به هيچ حد و قيدى و هيچ شرطى دلالت دارد پس هيچ حكم نافذى غير حكم او نيست، و او هيچ حكمى ندارد مگر آنكه طبق ارادهاش نافذ است.
و همچنين اطلاق در جمله ﴿وَ لَهُ اَلْحَمْدُ﴾ مىفهماند كه تمامى حمدهايى كه از هر حامدى سر مىزند به او برمىگردد، براى اينكه حمد عبارت است از ثناى در برابر عمل نيكى كه به اختيار از كسى سر زده باشد، و وقتى خلائق همه از خداست، و امر و تدبير خلائق هم از او است، پس هيچ ذاتى جميل و صفتى جميل و عملى جميل از هيچ محمودى سرنمىزند، مگر آنكه از خدا سرزده است، همه آفرين و مرحبا و متشكرمها نيز ثناى خدا است.
و همچنين جمله ﴿وَ هُوَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾ كه آن نيز كليت دارد، بر عموميت متعلق قدرت او دلالت مىكند، و مىفهماند قدرت او محدود به هيچ حد، و مقيد به هيچ قيد و شرطى نيست.
و وقتى آيات همانطور كه اشاره كرديم در مقام اثبات معاد است قهرا آيه مورد بحث به منزله مقدمه اول براى اثبات معاد مىشود، و مىفهماند خداى عز و جل منزه از هر نقصى و هر نقطه ضعفى در ذات و صفات و افعالش است، او مالك حكم بر هر چيز و تصرف در آن است، هر طور كه بخواهد و اراده كند، و معلوم است كه به جز جميل اراده نمىكند، و قدرت
او هر چيزى را فرا گرفته، پس او مىتواند در خلقش تصرف نموده و دوباره زندهاش سازد، همانطور كه در آغاز تصرف كرد و ايجادش نمود، پس او مىتواند مردگان را مبعوث كند، هر طورى كه ارادهاش تعلق گرفته باشد، كه البته جز به حكمت تعلق نمىگيرد.
﴿هُوَ اَلَّذِي خَلَقَكُمْ فَمِنْكُمْ كَافِرٌ وَ مِنْكُمْ مُؤْمِنٌ وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ﴾
حرف «فاء» در كلمه «فمنكم» صرف ترتب كفر و ايمان بر خلقت را مىرساند، يعنى تنها مىفهماند اگر خلقتى نبود كفر و ايمانى هم نبود، پس حرف مذكور نمىخواهد بفهماند كفر و ايمان هم دو مخلوق خداى تعالى هستند و يا نيستند از اين جهت ساكت است، تنها مىخواهد بفهماند مردم بعد از آنكه خلق شدند دو دسته شدند، بعضى كافر و بعضى مؤمن، و اگر كافر را اول ذكر كرد براى اينكه هميشه اكثريت با كافران است.
و حرف «من» در دو كلمه «فمنكم» و «و منكم» براى تبعيض است و چنين معنا مىدهد كه بعضى از شما كافر و بعضى مؤمنند و با جمله ﴿وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ﴾ توجه داد كه تقسيم شدن مردم به دو قسم همانطور كه گفتيم حق است، و آن دو نزد خدا از يكديگر متمايزند، چون ملاك كفر و ايمان ظاهر و باطن اعمال است، كه خدا به آن بينا است، نه چيزى از آن بر او پوشيده است، و نه به يكديگر مشتبه مىشوند.
اين آيه مقدمه دوم براى اثبات معاد و حتميت آن است، مىفرمايد: مردم مخلوق خدايند، و از نظر كفر و ايمان و اعمال خوب و بد براى او متمايزند.
﴿خَلَقَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ بِالْحَقِّ وَ صَوَّرَكُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَكُمْ وَ إِلَيْهِ اَلْمَصِيرُ﴾
مراد از «حق» معنايى خلاف معناى باطل است، و باطل اين است كه آسمانها و زمين را بدون هدف و غرضى ثابت خلق كرده باشد، هم چنان كه در جاى ديگر در نفى چنين خلقتى باطل فرمود: ﴿لَوْ أَرَدْنَا أَنْ نَتَّخِذَ لَهْواً لاَتَّخَذْنَاهُ مِنْ لَدُنَّا﴾1 و نيز فرمود: ﴿وَ مَا خَلَقْنَا اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا لاَعِبِينَ مَا خَلَقْنَاهُمَا إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ﴾2.
و در جمله ﴿وَ صَوَّرَكُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَكُمْ﴾ منظور از «تصوير» قلم به دست گرفتن و نقشه كشيدن نيست، بلكه منظور، اعطاى صورت است، و صورت هر چيز قوام و نحوه وجود آن
است، هم چنان كه در جاى ديگر فرمود: ﴿لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ﴾1.
و «حسن صورت» عبارت است از تناسب تجهيزات آن نسبت به يكديگر، و تناسب مجموع آنها با آن غرضى كه به خاطر آن غرض ايجاد شده، اين است معناى حسن، نه خوشگلى و زيبايى منظر و يا نمكين بودن، چون حسن يك معناى عامى است كه در تمامى موجودات جارى است هم چنان كه فرمود: ﴿اَلَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ﴾2.
و اگر در آيه مورد بحث تنها حسن صورت انسانها را نام برد، شايد براى اين بوده كه مردم را توجه دهد به اينكه خلقت انسانها طورى شده كه با بازگشت آنان به سوى خدا سازگار است، براى اينكه وقتى خداى تعالى ملكى قادر على الاطلاق است، مىتواند به آنچه مىخواهد حكم كند، و به هر طور كه مىخواهد در آن تصرف نمايد. و او در افعالش منزه از هر نقص و عيب، و بلكه محمود و ستايش شده است، از سوى ديگر مردم از نظر كفر و ايمان مختلفند، و او به اعمال آنان بينا است، و خلقت هم لغو نيست، بلكه براى آن غايت و هدفى است، پس بر او واجب است كه مردم را بعد از نشاه دنيا براى نشاه ديگر مبعوث كند، براى نشاه جاودانه و فناناپذير، تا در آن نشاه به مقتضاى اختلافى كه از نظر كفر و ايمان داشتند زندگى كنند، و اين همان جزا است كه مؤمن با آن سعادتمند، و كافر شقى مىشود.
و جمله ﴿وَ إِلَيْهِ اَلْمَصِيرُ﴾ اشاره به همين نتيجه است.
﴿يَعْلَمُ مَا فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ يَعْلَمُ مَا تُسِرُّونَ وَ مَا تُعْلِنُونَ وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ اَلصُّدُورِ﴾
در اين آيه شريفه شبهه منكرين معاد را كه به جز استبعاد اساسى ندارد دفع مىكند، شبهه آنان اين است كه چطور ممكن است موجودات فانى و متلاشى شده در عالم، دوباره برگردند؟ با اينكه حوادث عالم و اعمال و صفات قابل شمار نيست؟ بعضى ظاهر و علنى، و بعضى باطن و سرى است، بعضى به چشم ديده مىشود و بعضى جزو غيب به شمار مىرود؟ آيه شريفه جواب مىدهد كه خدا آنچه در آسمانها و زمين است - كه آن نيز قابل شمار نيست - مىداند، و آنچه شما در باطن خود پنهان مىكنيد و آنچه علنى مىسازيد همه را مىداند.
و جمله ﴿وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ اَلصُّدُورِ﴾ به گفته بعضى اعتراضى است كه به عنوان دنباله سخن آورده شد، تا شمول علم خدا به ﴿مَا تُسِرُّونَ﴾ و به ﴿مَا تُعْلِنُونَ﴾ را كاملا روشن
سازد، و معنايش اين است كه وقتى خداى تعالى محيط به مضمرات و اسرار نهفته در سينههاى مردم است، اسرارى كه خودشان هم توجهى به آنها ندارند، آن وقت چگونه ممكن است ﴿مَا تُسِرُّونَوَمَا تُعْلِنُونَ﴾ بر او پوشيده بماند.
و در جمله ﴿وَ اَللَّهُ عَلِيمٌ...﴾، با اينكه مىتوانست بفرمايد: «و هو عليم»، اگر به جاى ضمير، اسم ظاهر را آورد، براى اين بود كه به علت حكم اشاره كرده و فهمانده باشد اگر عالم به اسرار و آشكار شما است، براى اين است كه اللَّه است، و نيز براى اين بود كه قاعدهاى كلى باشد تا نظير مثلى معروف همه به آن تمسك كنند.
﴿أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَبَأُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ فَذَاقُوا وَبَالَ أَمْرِهِمْ وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ﴾
منظور از «وبال امر» آثار سوء كفر و فسق آنان است، و منظور از «امر» همان كفر و آثار كفر يعنى فسق است.
از آنجا كه مقتضاى اسماى حسنى و صفات علياى مذكور در آيات قبلى اين بود كه خداى عز و جل براى مردم معادى برقرار كند، و آنان را دوباره به سوى خود برگرداند، لذا لازم بود اين مقتضا را اعلام نمايد، و نيز آنچه كه بر مردم لازم است انجام دهند، و آنچه را كه واجب است اجتناب كنند، و خلاصه شرع و دينى را كه لازم است براى تامين سعادت معادشان داشته باشند، اعلام بدارد، و چون طرق اين شرع رسالت است لذا لازم بود رسولانى بر اساس انذار از عقاب آخرت و تبشير به ثواب آن و يا بگو بر اساس انذار از خشم خدا و تبشير به رضاى او، گسيل بدارد.
در آيه مورد بحث به منظور اشاره به اين معنا سرگذشت اقوامى را به ياد مىآورد كه در زمانهاى پيش زندگى مىكردند، و نسبت به دين خدا كفر ورزيدند، و به همين جهت وبال امر خود را چشيدند، و در آخرت عذابى دردناك دارند، آنگاه از اين يادآورى منتقل مىشود به اينكه چرا كفر ورزيدند؟ و مىفرمايد: سبب كفرشان تكذيب رسالت بود، و سبب اين تكذيبشان هم انكار بعث و معاد بود.
و در آخر نتيجه مىگيرد كه پس بر مردم حاضر واجب است به خدا و رسولش و دينى كه بر آن رسول نازل فرموده ايمان بياورند. و مقدمه چينىهاى مذكور را با تبشير و انذار ختم فرمود، البته به طور اشاره به آنچه براى مؤمنين تهيه ديده كه همان بهشت جاودانه است، و آنچه براى كفار تكذيبگر مهيا نموده كه همان آتش ابدى است.
پس اينكه فرمود: ﴿أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَبَأُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ﴾ خطابش به مشركين است، و منظورش از «خبر آنهايى كه قبلا كافر شدند» داستانهاى اقوام گذشته است، چون قوم نوح و
عاد و ثمود و ديگران است كه خدا به كيفر گناهان هلاكشان كرده بود، و جمله ﴿فَذَاقُوا وَبَالَ أَمْرِهِمْ﴾ اشاره است به آن عذاب بنيانكن كه خدا بر آنان نازل كرد و منصرفشان فرمود، و جمله ﴿وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ﴾ اشاره است به عذاب اخروى آنان.
﴿ذَلِكَ بِأَنَّهُ كَانَتْ تَأْتِيهِمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَقَالُوا أَ بَشَرٌ يَهْدُونَنَا...﴾
اين آيه علت آن عذاب انقراض و عذاب آخرت را بيان مىكند، و به همين جهت آيه را بدون عطف آورد تا به منزله جوابى از سؤالى فرضى باشد، گويا سائلى پرسيده: چرا آن عذابها بر سر آن اقوام نازل شد؟ در جواب فرموده باشد: «ذلك»، اين نزول عذاب براى آن بود كه آنها چنين و چنان كردند، پس كلمه «ذلك» اشاره به عذابهايى است كه در آيه قبل ذكر شده بود.
و اگر از مساله آمدن رسولان و دعوت آنان تعبير كرد به جمله «كانت تاتيهم - هميشه به سوى آنان مىآمدند»، و نيز از كفر كفار و سخنان ايشان تعبير كرد به «فقالوا» و «كفروا»، و «تولوا»، كه به مقابله دلالت بر نداشتن استمرار دارد، بدين جهت بود كه بفهماند كلمه و بهانه كفار در همه اعصار يك چيز بوده و بر سر همان يك كلمه پافشارى هم داشتند، و آن كلمه عبارت بود از عناد و لجبازى، و بنابراين، آيه شريفه در معناى آيه زير است كه مىفرمايد: ﴿تِلْكَ اَلْقُرىَ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبَائِهَا وَ لَقَدْ جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَمَا كَانُوا لِيُؤْمِنُوا بِمَا كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ كَذَلِكَ يَطْبَعُ اَللَّهُ عَلىَ قُلُوبِ اَلْكَافِرِينَ﴾1.
و نيز در معناى آيه شريفه زير است كه مىفرمايد: ﴿ثُمَّ بَعَثْنَا مِنْ بَعْدِهِ رُسُلاً إِلىَ قَوْمِهِمْ فَجَاؤُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَمَا كَانُوا لِيُؤْمِنُوا بِمَا كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ كَذَلِكَ نَطْبَعُ عَلىَ قُلُوبِ اَلْمُعْتَدِينَ﴾2.
﴿فَقَالُوا أَ بَشَرٌ يَهْدُونَنَا﴾ كلمه «بشر» هم به يك نفر اطلاق مىشود و هم بر جمع، و مراد از آن در اينجا معناى دوم است، به دليل اينكه دنبالش مىفرمايد: «يهدوننا - ما را هدايت كنند» و اگر كلمه «بشر» را نكره (بدون الف و لام) آوردند، به منظور تحقير هدايتگران بوده، و استفهام در آيه انكارى است، مىفرمايد از در انكار پرسيدند: آيا افرادى از
بشر كه هيچ برترى بر ما ندارند ما را هدايت كنند؟
و اين سخن از ايشان به جز كبرورزى منشا ديگرى نداشته، علاوه بر اين، اكثر اين امتها كه هلاك شدند، وثنى مذهب بودند، و منكر نبوت (و معاد)، كه اساس دعوت انبيا است، و به همين جهت خداى تعالى جمله ﴿فَكَفَرُوا وَ تَوَلَّوْا﴾ را متفرع كرد بر جمله ﴿أَ بَشَرٌ يَهْدُونَنَا﴾، و فهماند كه كفر و اعراض خود را بر اساس تكبر خود بنا كردند.
معناى جمله: ﴿وَ اِسْتَغْنَى اَللَّهُ﴾ و مراد از استغناى خداى سبحان
﴿وَ اِسْتَغْنَى اَللَّهُ﴾ كلمه «استغناء» به معناى طلب بىنيازى است، و استعمال آن در مورد خداى تعالى به اين معنا نيست، چون خداى عز و جل غنى بالذات است، بلكه به معناى اظهار بىنيازى است، و بدين جهت اظهار بىنيازى كرده كه بتپرستان علم و نيرو و استطاعت را خاص خود دانسته، مىپنداشتند كه همين كمالات جمع آنان را از فنا نگه مىدارد، و بقا را براى آنان تضمين مىكند گويا عالم وجود بىنياز از ايشان نيست، هم چنان كه در جاى ديگر قرآن از آنان حكايت كرده كه گفتند: ﴿مَا أَظُنُّ أَنْ تَبِيدَ هَذِهِ أَبَداً﴾1و نيز فرموده: ﴿وَ لَئِنْ أَذَقْنَاهُ رَحْمَةً مِنَّا مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ هَذَا لِي وَ مَا أَظُنُّ اَلسَّاعَةَ قَائِمَةً﴾2.
و مال اين اعتقاد در حقيقت به اين است كه خدا به آنان احتياج دارد، و احتياجى كه دارد در دست اينان است، و بنابراين، مراد از جمله ﴿وَ اِسْتَغْنَى اَللَّهُ﴾ همان بلاى انقراض كفار خواهد بود، كه جمله ﴿فَذَاقُوا وَبَالَ أَمْرِهِمْ﴾ نيز بر آن دلالت مىكرد.
علاوه بر اين، انسان طبعا خودپسند است، و پيش خود چنين مىپندارد كه خداى تعالى رهين منت اوست، و او حق حرمتى نزد خدا دارد، و بر خدا واجب است وى را هر جا كه باشد مورد احسان قرار دهد، مثل اينكه خداى تعالى احتياج دارد به اينكه سعادت او را تامين نموده و به وى احسان كند، هم چنان كه آيه زير نيز به اين پندار باطنى انسان اشاره نموده مىفرمايد: ﴿وَ مَا أَظُنُّ اَلسَّاعَةَ قَائِمَةً وَ لَئِنْ رُدِدْتُ إِلىَ رَبِّي لَأَجِدَنَّ خَيْراً مِنْهَا مُنْقَلَباً﴾3، و نيز فرموده: ﴿وَ مَا أَظُنُّ اَلسَّاعَةَ قَائِمَةً وَ لَئِنْ رُجِعْتُ إِلىَ رَبِّي إِنَّ لِي عِنْدَهُ لَلْحُسْنىَ﴾4.
و مال اين پندار در حقيقت به اين است كه سعادتمند كردن آنان به هر طريق كه خودشان بخواهند وظيفه خداست، مثل اينكه العياذ باللَّه دست خدا زير سنگ ايشان است، و در دنيا چشاندن وبال اين پندار، و در آخرت عذاب كردنشان در حقيقت اظهار بىنيازى او از ايشان است، بنابراين، مراد از استغناى خداى تعالى از ايشان همان مجموعى است كه از جمله ﴿فَذَاقُوا وَبَالَ أَمْرِهِمْ وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ﴾ استفاده مىشود.
پس دو وجه در معناى استغناى خداى تعالى آورديم، و معناى دوم عمومىتر است، به هر حال چه آن مراد باشد و چه اين، از جمله مورد بحث عظمت و قدرتى استفاده مىشود كه بر هيچ كس پوشيده نيست، و اين جمله در معناى آيه شريفه زير است كه مىفرمايد: ﴿ثُمَّ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا تَتْرَا كُلَّ مَا جَاءَ أُمَّةً رَسُولُهَا كَذَّبُوهُ فَأَتْبَعْنَا بَعْضَهُمْ بَعْضاً وَ جَعَلْنَاهُمْ أَحَادِيثَ فَبُعْداً لِقَوْمٍ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾1.
و بعضى2 از مفسرين گفتهاند: مراد از جمله مورد بحث اين است كه خداى تعالى بىنياز از استدلال و اقامه برهان است و در نتيجه اتمام حجت بر آنان به بيشتر از اين است كه آنان را ارشاد نموده به سوى ايمان رهنمون شود.
بعضى ديگر گفتهاند: مراد اين است كه خداى تعالى از اطاعت و عبادت آنان از ازل تا ابد بىنياز است، براى اين كه او غنى بالذات است. ولى اين دو وجه به طورى كه ملاحظه مىكنيد چندان دلچسب نيست.
﴿وَ اَللَّهُ غَنِيٌّ حَمِيدٌ﴾ اين جمله جاى تعليل مضمون آيه را گرفته، و آيه را چنين معنا مىدهد: خداى تعالى در ذاتش غنى و در افعالش محمود است پس آنچه بر سر كفار بياورد، يعنى چشاندن وبال امر آنان، و تعذيبشان به عذاب اليم در مقابل كفر و اعراضشان، همه از مقتضاى غناى او و عدل او است، چون به جز مقتضاى عمل خود آنان را به آنان برنگردانيده.
اشاره به آياتى كه در آنها براى وقوع و تحقق قيامت قسم ياد شده است
﴿زَعَمَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَنْ لَنْ يُبْعَثُوا قُلْ بَلىَ وَ رَبِّي لَتُبْعَثُنَّ ثُمَّ لَتُنَبَّؤُنَّ بِمَا عَمِلْتُمْ وَ ذَلِكَ عَلَى اَللَّهِ يَسِيرٌ﴾
در اين آيه ركنى ديگر از اركان كفر بتپرستان را بيان مىكند، و آن اين است كه بتپرستان با انكار معاد، اديان آسمانى را منكرند، چون وقتى معاد را كه اثر دين است، و امر
و نهى و حساب و جزاى دين بر پايه آن استوار است، منكر شدند خود دين را هم منكر گشتهاند، تنها انكار معاد است كه مىتواند بهانه و علت انكار رسالت باشد، چون با انكار معاد، ديگر تبليغ و انذار و تبشير معنا ندارد.
و در آيه مورد بحث منظور از ﴿اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ عموم بتپرستان است كه يك دسته آنان معاصر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بودند، و از آن ميان نيز جمعى در مكه و اطراف آن زندگى مىكردند. ولى بعضى1 از مفسرين گفتهاند: منظور تنها مشركين اهل مكه است.
و در جمله ﴿قُلْ بَلىَ وَ رَبِّي لَتُبْعَثُنَّ ثُمَّ لَتُنَبَّؤُنَّ بِمَا عَمِلْتُمْ﴾ به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دستور فرموده از پندار مشركين پاسخ دهد، و در جواب اينكه پنداشتند ﴿أَنْ لَنْ يُبْعَثُوا﴾ بفرمايد ﴿بَلىَ وَ رَبِّي لَتُبْعَثُنَّ﴾ به پروردگارم سوگند كه به طور يقين مبعوث خواهيد شد» و در اين جمله مطلب به چند وسيله تاكيد شده، يكى كلمه «بلى» يكى سوگند «ربى» يكى لام تاكيد، و چهارم نون تاكيد ثقيله.
و كلمه «ثم» در جمله ﴿ثُمَّ لَتُنَبَّؤُنَّ﴾ تراخى و بعديت را مىرساند، البته بعديت بر حسب رتبه كلام، و در اين جمله اشارهاى هم به غرض بعث شده، و آن غرض رسيدگى به حساب خلق است، و معناى جمله ﴿وَ ذَلِكَ عَلَى اَللَّهِ يَسِيرٌ﴾ اين است كه مبعوث كردن مردم و خبر اعمالشان را به ايشان دادن، براى خداى تعالى آسان است، و هيچ دشوارى ندارد، و اين رد اعتقاد مشركين است كه مساله بعث را محال دانسته مىگفتند: ممكن نيست خداى تعالى چنين كارى بكند، و دليلى به جز استبعاد نداشتند. و در جاى ديگر قرآن از اين آسانى بعث به مثل ﴿وَ هُوَ اَلَّذِي يَبْدَؤُا اَلْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ﴾2تعبير آورده، فرموده: او كسى است كه خلق را بدون سابقه و از هيچ بيافريد، و سپس دوباره او را برمىگرداند، و برگرداندنش بر او آسانتر است.
و دليل بر اينكه معاد براى خداى تعالى دشوارى ندارد، همان اسماء و صفاتى است كه در صدر آيات نام برد، يعنى خلق، ملك، علم، محموديت، و منزه بودن، كه جامع همه آن اسماء و صفات كلمه «اللَّه» است، كه معنايش دارنده تمامى صفات كمال است.
از اينجا روشن مىشود كه چرا در جمله مورد بحث نفرمود «و ذلك عليه يسير»، و چرا
نام جلاله را آورد؟ خواست تا به علت حكم اشاره كرده باشد، و فرموده باشد اگر گفتيم: معاد براى خدا آسان است، براى اين بود كه او اللَّه است، پس جمله مورد بحث يك حجت برهانى است، نه صرف ادعا.
مفسرين گفتهاند: آيه مورد بحث سومين آيهاى است كه پيغمبر گراميش را براى وقوع معاد وادار به سوگند به پروردگار خود كرده، يكى ديگر از آن موارد آيه زير است كه مىفرمايد:
﴿وَ يَسْتَنْبِئُونَكَ أَ حَقٌّ هُوَ قُلْ إِي وَ رَبِّي﴾1 و يكى ديگرش اين است كه مىفرمايد: ﴿وَ قَالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لاَ تَأْتِينَا اَلسَّاعَةُ قُلْ بَلىَ وَ رَبِّي لَتَأْتِيَنَّكُمْ﴾2، و سومى آنها آيه مورد بحث ما است.
﴿فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اَلنُّورِ اَلَّذِي أَنْزَلْنَا وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ﴾
اين جمله نتيجهگيرى از مضمون آيه قبلى است، به دليل اينكه حرف «فاء» در اولش آمده، مىفرمايد: وقتى مسلم شد كه شما به طور يقين مبعوث خواهيد شد، و شما را به ريز و درشت آنچه كردهايد خبر خواهند داد، پس واجب است بر شما كه به خدا و رسولش ايمان بياوريد و نيز به آن نورى كه بر رسولش نازل كرده كه همان قرآن باشد كه با نور ساطع خود شما را به سوى صراط مستقيم هدايت نموده و شرايع دين را بيان مىكند، ايمان بياوريد.
در جمله ﴿وَ اَلنُّورِ اَلَّذِي أَنْزَلْنَا﴾، التفاتى از غيبت ﴿فَآمِنُوا بِاللَّهِ﴾ به تكلم با غير «أنزلنا» بكار رفته، و شايد نكته اين التفات تكميل حجت باشد، و بخواهد حجت قبلى را از راه شهادت كه بهتر عذر را قطع مىكند تكميل نمايد، چون خيلى فرق هست بين اينكه بگوييم «و النور الذى انزل» كه يك جمله خبرى است، و اينكه بفرمايد: ﴿وَ اَلنُّورِ اَلَّذِي أَنْزَلْنَا﴾ كه ديگر جمله خبرى نيست بلكه شهادتى است از خداى تعالى بر اينكه قرآن كتابى است آسمانى و نازل از ناحيه او، و معلوم است كه شهادت تاكيدش از صرف خبر بيشتر است.
ممكن است در اينجا بپرسى كه: چه فايدهاى در اين شهادت است با اينكه مشركين منكر اين هستند كه قرآن كلام خداى تعالى است و از ناحيه او نازل شده و اگر كفار اين معنا را قبول داشتند همان حجت گذشته براى اثبات معاد كافى بود، و احتياجى به اين التفات نداشت؟
در پاسخ مىگوييم: قبل از اين آيات خداى تعالى چند نوبت به وسيله تحدى انكار مشركين را باطل كرده و فرموده بود: اگر شك داريد كه اين قرآن از ناحيه خداست، و احتمال مىدهيد خود محمد كه يك فرد بشر است آن را ساخته و پرداخته باشد، شما مشركين هم بشريد، و عرب هم هستيد، يك سوره و حد اقل يك آيه به مثل آن بياوريد، پس در مقام آيه چنين بهانهاى در كار نيست، و براى اقامه حجت شهادت مؤكدتر از صرف خبر است و حتى از خبرى كه مدلل است، نيز مؤكدتر است.
﴿وَ اَللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ﴾ اين جمله علم خداى تعالى را به ياد آنان مىآورد، علمش به دقائق اعمال آنان، مىخواهد دستور «فامنوا» را به اين وسيله تاكيد كند، و معناى آن اين است كه: ايمان بياوريد، و در ايمان آوردن خود كوشش هم بكنيد، براى اينكه خدا به دقائق اعمالتان عالم است، هرگز از هيچ يك از آن اعمال غافل نمىماند، و او به طور قطع جزاى اعمالتان را مىدهد.
آياتى كه بر جمع شدن مردم در قيامت براى فصل قضاء دلالت مىكنند
﴿يَوْمَ يَجْمَعُكُمْ لِيَوْمِ اَلْجَمْعِ ذَلِكَ يَوْمُ اَلتَّغَابُنِ...﴾
كلمه «يوم» ظرف است براى جمله قبلى كه مىفرمود: «به طور قطع مبعوث مىشويد...» و منظور از «يوم جمع» روز قيامت است كه مردم همگى جمع مىشوند، تا خداى تعالى بينشان فصل قضا كند، هم چنان كه فرمود: ﴿وَ نُفِخَ فِي اَلصُّورِ فَجَمَعْنَاهُمْ جَمْعاً﴾1.
و مساله جمع شدن براى روز قيامت در قرآن كريم مكرر آمده، و امثال آيه زير آن را تفسير مىكند و مىفرمايد: ﴿إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فِيمَا كَانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ﴾2 و نيز مىفرمايد: ﴿فَاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فِيمَا كَانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ﴾3 و مىفرمايد: ﴿إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فِيمَا كَانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ﴾4، كه همه اين آيات اشاره دارند به اينكه جمع شدن مردم در قيامت به منظور فصل القضاء و داورى است.
﴿ذَلِكَ يَوْمُ اَلتَّغَابُنِ﴾ راغب مىگويد: كلمه «غبن» (كه تغابن مصدر باب تفاعل آن
است) به معناى اين است كه وقتى با كسى معامله مىكنى از راهى كه او متوجه نشود كلاه سر او بگذارى، (اگر مىخرى پول كمترى بدهى، و اگر مىفروشى پول بيشترى بگيرى)، آنگاه مىگويد: منظور از «يوم التغابن» كه در قرآن آمده روز قيامت است، چون در آن روز براى همه مردم كشف مىشود كه در معاملهاى كه آيات زير بدان اشاره نموده مغبون شدهاند، و اينكه آن آيات: ﴿وَ مِنَ اَلنَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اَللَّهِ﴾ بعضى از مردمند كه جان خود را در برابر خوشنوديهاى خدا مىفروشند»، ﴿إِنَّ اَللَّهَ اِشْتَرىَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ...﴾ خدا از مؤمنين جانهايشان را خريدارى كرده...» و ﴿اَلَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اَللَّهِ وَ أَيْمَانِهِمْ ثَمَناً قَلِيلاً﴾ آنهايى كه با عهد خدا و سوگندهاشان بهاى اندكى به دست مىآورند».
در روز قيامت براى همه اين معاملهگران كشف مىشود كه مغبون شدهاند، آن كس كه معامله نكرده مىفهمد كه از معامله نكردن مغبون شده، و آن كس كه در معاملهاش بهاى اندك دنيا به دست آورده مىفهمد كه از معامله كردنش مغبون شده، پس همه مردم در آن روز مغبون خواهند بود.
چند وجه دربارهء وجه تسميهء روز قيامت به «يوم التغابن»
و از بعضى از مفسرين وقتى سؤال شده كه «يوم التغابن» به چه معنا است؟ گفته اند: به اين معنا است كه در آن روز تمام اشياء بر خلاف معيارها و مقادير دنيايى ظهور مىكنند1.
و اينكه در آغاز كلامش گفت تغابن به معناى كلاهگذارى است، وقتى درست است كه تغابن در آيه را به اين معنا بگيريم كه كفار معامله سودبخش را رها نموده معامله زيانآور را اختيار كردند، و هر چند اين معنا معناى خوبى است، ولى با كلمه «تغابن» نمىسازد، چون اين كلمه از باب مفاعله است، و مغبون كردن هر دو طرف يكديگر را مىرساند.
و آن وجه دوم كه از بعضى نقل كرد وجه دقيقترى است، و آيات زير هم آن را تاييد مىكند: ﴿فَلاَ تَعْلَمُ نَفْسٌ مَا أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ﴾2، ﴿لَهُمْ مَا يَشَاؤُنَ فِيهَا وَ لَدَيْنَا مَزِيدٌ﴾3، ﴿وَ بَدَا لَهُمْ مِنَ اَللَّهِ مَا لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ﴾4.
و مقتضاى اين وجه عموميت تغابن است، يعنى بنابراين وجه بايد گفت كه: هم كفار در قيامت تغابن دارند و هم مؤمنين، تغابن مؤمنين براى آن است كه وقتى آن قرة العينهاى در جوار رحمت حق را مىبينند، ناراحت مىشوند كه چرا بيشتر عمل نكردند، و اما كفار تغابنشان براى اين است كه چرا اصلا عمل نكردند، و وجهى كه بين دو طايفه مشترك است، اين است كه چرا در دنيا آن طور كه بايد روز قيامت را نشناختند.
ولى اين وجه هم مثل وجه قبلى با معناى تغابن نمىسازد، براى اينكه معناى تغابن مغبون كردن يكديگر است.
البته در اين ميان وجه سومى هم هست، و آن اين است كه تغابن را تنها مخصوص گمراهان بدانيم و بگوييم: اين دسته دو طايفه هستند كه هر يك به دست ديگرى مغبون مىشوند، يكى طايفه گمراه كننده، ديگرى گمراه شونده، طايفه گمراه كننده غابن هستند، زيرا پيروان خود را وادار به دنياپرستى و ترك آخرت و در نتيجه وادار به گمراهى نموده، آنان را مغبون مىسازند، و مغبون هستند، براى اينكه همان پيروان ضعيف، ايشان را با پيروى كوركورانه خود كمك نموده، استكبارشان را بيشتر مىكنند، پس هر دو طايفه هم غابناند و هم مغبون.
وجه چهارمى هم هست كه طبق آن روايت هم وارد شده، و آن اين است كه بگوييم تمامى بندگان خدا چه خوب و چه بد در بهشت سهم و منزلى و در دوزخ هم منزلى دارند، بنده اگر اطاعت خدا كند به منزلى كه در بهشت برايش فراهم شده داخل مىشود، و اگر نافرمانى خدا را بكند، داخل منزلى كه در آتش دارد مىشود، و روز قيامت منزلهاى بهشتى اهل دوزخ را به اهل بهشت مىدهند، و منزل دوزخى اهل بهشت را به اهل دوزخ مىدهند، پس در قيامت اهل بهشت دوزخيان را مغبون نموده، مؤمنين غابن و كفار مغبون مىشوند.
بعضى1 از مفسرين بعد از ايراد اين وجه گفتهاند: تغابن در خود آيه با جمله ﴿وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ... وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ﴾ تفسير شده، ولى ما آن طور كه بايد ظهورى در آيه نديديم، كه چگونه آيه تغابن را تفسير نموده است2.
و اما جمله ﴿وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ وَ يَعْمَلْ صَالِحاً... وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ﴾ از آنجا كه در طول اين تفسير مكرر معنا شده، ديگر به معنايش نمىپردازيم.
بحث روايتى [چند روايت در باره نامهاى روز قيامت و «يوم التغابن» بودن آن و...]
در صحيح بخارى از ابو هريره از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت آورده كه فرمود: هيچ بندهاى داخل بهشت نمىشود مگر آنكه منزلى را كه در دوزخ دارد مىبيند منزلى را كه اگر نافرمانى كرده بود بدانجا مىرفت، و براى اين مىبيند تا شكرش بيشتر شود، و هيچ بندهاى داخل آتش نمىشود، مگر آنكه آن منزلى كه در بهشت دارد، و اگر خوبى مىكرد بدانجا منتقل مىشد، مىبيند تا حسرتش بيشتر شود1.
مؤلف: در اين معنا روايات بسيارى از طرق عامه و خاصه وارد شده كه بعضى از آنها در تفسير اوائل سوره مؤمنون گذشت.
و در تفسير برهان از ابن بابويه به سند خود از حفص بن غياث از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: منظور از «يوم التلاق» روزى است كه اهل آسمان و زمين به هم بر مىخورند، و منظور از «يوم التناد» روزى است كه اهل دوزخ اهل بهشت را نداء مىكنند كه: ﴿أَفِيضُوا عَلَيْنَا مِنَ اَلْمَاءِ أَوْ مِمَّا رَزَقَكُمُ اَللَّهُ﴾ كمى از آن آب و يا از آنچه خدا روزيتان كرده به ما افاضه كنيد»، و منظور از «يوم التغابن» روزى است كه اهل بهشت اهل آتش را مغبون مىكنند، و منظور از «يوم الحسرة» روزى است كه مرگ را مىآورند و ذبح مىكنند، ديگر كسى دچار مرگ نمىشود2.
مؤلف: و در ذيل آيات اول سوره مورد بحث عدهاى از روايات وارد شده كه آيات را مربوط به شؤون ولايت دانسته، مانند روايتى كه مىگويد: منظور از ايمان و كفر ايمان به ولايت و كفر به آن در روز اخذ ميثاق است3، و روايتى كه مىگويد: مراد از بينات ائمه هدى (علیه السلام) هستند4، و رواياتى كه مىگويد: مراد از نور، امام است5، و بايد دانست كه همه اين روايات به باطن آيات نظر دارند، و به هيچ وجه جنبه تفسير الفاظ آيه را ندارند.
[سوره تغابن (64): آيات 11 تا 18]
﴿مَا أَصَابَ مِنْ مُصِيبَةٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اَللَّهِ وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ وَ اَللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ١١ وَ أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَإِنَّمَا عَلىَ رَسُولِنَا اَلْبَلاَغُ اَلْمُبِينُ١٢ اَللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ وَ عَلَى اَللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ اَلْمُؤْمِنُونَ١٣ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْوَاجِكُمْ وَ اولادكُمْ عَدُوًّا لَكُمْ فَاحْذَرُوهُمْ وَ إِنْ تَعْفُوا وَ تَصْفَحُوا وَ تَغْفِرُوا فَإِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ١٤ إِنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَ اولادكُمْ فِتْنَةٌ وَ اَللَّهُ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ١٥ فَاتَّقُوا اَللَّهَ مَا اِسْتَطَعْتُمْ وَ اِسْمَعُوا وَ أَطِيعُوا وَ أَنْفِقُوا خَيْراً لِأَنْفُسِكُمْ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ١٦ إِنْ تُقْرِضُوا اَللَّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضَاعِفْهُ لَكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اَللَّهُ شَكُورٌ حَلِيمٌ١٧ عَالِمُ اَلْغَيْبِ وَ اَلشَّهَادَةِ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ١٨﴾
ترجمه آيات
هيچ مصيبتى نمىرسد مگر به اذن خدا و كسى كه به خدا ايمان آورد خدا دلش را هدايت مىكند و خدا به هر چيزى دانا است (11).
و خداى را اطاعت كنيد و رسول را هم در هر فرمانى كه مىدهد اطاعت كنيد كه اگر اعراض كنيد او مسئول نيست، زيرا به عهده رسول ما بيش از اين نيست كه پيام مرا به روشنى به شما برساند (12).
اللَّه معبودى است كه جز او معبود به حقى نيست و بايد مؤمنان تنها بر اللَّه توكل كنند (13).
هان اى كسانى كه ايمان آورديد! بعضى از همسران و فرزندان شما دشمن شمايند از آنان بر حذر
باشيد و اگر عفو كنيد و از خطاهايشان بگذريد و بديهايشان را نديده بگيريد كارى خدايى كردهايد چون خداى تعالى هم غفور و رحيم است (14).
جز اين نيست كه اموال و اولاد شما فتنه و مايه آزمايش شمايند و نزد خدا اجرى عظيم هست (15).
پس تا آنجا كه مىتوانيد از خدا بترسيد و بشنويد و اطاعت كنيد و اگر انفاق كنيد براى خودتان بهتر است و كسانى كه موفق شده باشند از بخل نفسانى خويشتن را حفظ كنند چنين كسانى رستگاراند (16).
اگر به خدا قرضى نيكو بدهيد خدا آن را برايتان چند برابر مىكند و شما را مىآمرزد كه خدا شكرگزار و حليم است (17).
عالم غيب و شهادت و عزيز و حكيم است (18).
بيان آيات
در اين آيات به بيان غرض سوره شروع نموده است، چون آياتى كه گذشت گفتيم همه جنبه مقدمه و زمينهچينى را دارد، و غرض سوره وادارى مردم به انفاق در راه خدا، و صبر در برابر مصائبى است كه در خلال مجاهدات در راه او مىبينند.
و در ميان همه اين اغراض اول مساله مصيبتها، و صبر در برابر آنها را ذكر فرموده تا ذهن شنونده براى تاثر از سفارشات بعدى به انفاق آمادهتر و صافتر گردد، و ديگر عذرى باقى نماند.
مقصود از اذن كه فرمود هيچ مصيبتى نمىرسد مگر به اذن خدا، اذن تكوينى است نه اذن لفظى و نه اذن تشريعى
﴿مَا أَصَابَ مِنْ مُصِيبَةٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اَللَّهِ وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ وَ اَللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾
كلمه «مصيبت» به معناى صفت و حالتى است در انسان كه در اثر برخورد به هر حادثه به او دست مىدهد، چيزى كه هست بيشتر در مورد حوادث ناگوار استعمال مىشود، حوادثى كه با خود ضرر مىآورد و كلمه «اذن» به معناى اعلام رخصت و عدم مانع است، و همواره ملازم با آگهى اذن دهنده نسبت به عملى است كه اجازه آن را صادر مىكند، و اينكه بعضى1 اين كلمه را به معناى علم گرفتهاند صحيح نيست.
پس از آنچه گفته شد چند نكته روشن گرديد:
نكته اول اينكه: اذن در آيه اذن لفظى نيست، بلكه اذن تكوينى است، كه عبارت است از بكار انداختن اسباب، و يا به عبارت ديگر برداشتن موانعى كه سر راه سببى از اسباب است، چون اگر آن مانع را بر ندارد سبب نمىتواند اقتضاى خود را در مسبب بكار گيرد، مثلا آتش، اقتضاى حرارت و سوزاندن را دارد، و مىتواند مثلا پنبه را بسوزاند، ولى به شرطى كه رطوبت بين آن و بين پنبه فاصله نباشد، پس برطرف كردن رطوبت از بين پنبه و آتش با علم به اينكه رطوبت مانع است و برطرف كردنش باعث سوختن پنبه است، اذنى است در عملكردن آتش در پنبه و به كرسى نشاندن اقتضايى كه در ذات خود دارد، يعنى سوزاندن.
و در عرف عام معمول بود كه كلمه «اذن» را مختص به مواردى مىدانستند كه ماذون له (كسى كه ديگرى به او اذن داده) از عقلا باشد. چون عامه، معناى اعلام را در مفهوم اذن شرط مىدانستند، مثلا مىگفتند: «من به فلانى اذن دادم كه چنين و چنان كند» و هرگز نمىگفتند: «من به آتش اذن دادم كه پنبه را بسوزاند»، چون فكر مىكردند آتش شعور ندارد، و نمىشود چيزى را به آن اعلام نمود، و نيز نمىگفتند: «من به اسب اجازه دادم بدود».
ولى قرآن كريم در اين موارد نيز استعمال كرده، در مورد عقلا فرموده: ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ لِيُطَاعَ بِإِذْنِ اَللَّهِ﴾1، و در مورد غير عقلا فرموده: ﴿وَ اَلْبَلَدُ اَلطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَبَاتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ﴾2و بعيد نيست اين تعميم بر اين اساس باشد كه قرآن كريم علم و ادراك را مختص ذوى العقول نمىداند، بلكه چنين افاده مىكند كه علم و ادراك در تمامى موجودات جريان دارد، هم چنان كه در تفسير آيه شريفه ﴿قَالُوا أَنْطَقَنَا اَللَّهُ اَلَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْءٍ﴾ گفته شد3.
و به هر حال عمل از هيچ عامل و اثر از هيچ مؤثرى بدون اذن خداى سبحان تمام نمىشود، پس هر سببى را كه فرض كنى موانعى دارد كه نمىگذارد در مسبب خود اثر كند، و اذن خداى تعالى به عمل كردن آن همين است كه آن موانع را بردارد، و هر سببى را فرض كنى كه در سببيت تمام باشد، يعنى هيچ مانعى جلوگير عملش نباشد، باز عملكردش به اذن خدا است و اذن خدا در آن اين است كه مانعى بر سر راهش نگذاشته باشد، پس تاثير چنين سببى هم ملازم با اذن خدا است، در نتيجه هيچ سببى بدون اذن او در مسبب خود اثر نمىگذارد.
نكته دوم اينكه: مصائب عبارت است از حوادثى كه آدمى با آن مواجه بشود، و در آدمى آثار سوء و ناخوشايندى بجاى گذارد، و اينكه اين گونه حوادث مانند حوادث خوب به اذن خدا مىرسد، براى اينكه اذن خداى تعالى تمامى مؤثرها را فرا گرفته، هر اثرى به اذن او از مؤثرش صادر مىشود.
نكته سوم اينكه: اين اذن، اذن تشريعى و لفظى يعنى حكم به جواز نيست، بلكه اذنى است تكوينى، پس اصابه مصيبت همواره با اذن خدا واقع مىشود، هر چند كه اين مصيبت ظلمى باشد كه از ظالمى به مظلومى برسد، و هر چند كه ظلم از نظر تشريع ممنوع است، و شرع به آن اذن نداده است.
و به همين جهت است كه بعضى از مصائب را نبايد تحمل كرد، و صبر در برابر آنها جائز نيست، بلكه واجب است آدمى در برابرش تا بتواند مقاومت كند، مثل ظلمهايى كه به عرض و ناموس آدمى و يا جان آدمى متوجه مىشود.
و از اينجا روشن مىشود كه آن مصائب كه قرآن مردم را به صبر در برابرش خوانده، مصائبى نيست كه دستور مقاومت در برابرش را داده و از تحمل آن نهى فرموده، بلكه مصائبى است كه خود انسان در آن اختيارى ندارد، نظير مصائب عمومى عالمى، از قبيل مرگ و ميرها و بيماريها، و اما مصائبى كه اختيار انسانها در آن مدخليت دارد، از قبيل ظلمهايى كه به نحوى با اختيار سر و كار دارد، در صورتى كه به عرض و ناموس و جان آدمى متوجه شود، بايد به مقدار توانايى در دفع آن كوشيد.
مفاد جمله: ﴿وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ﴾ و رابطه بين اعتقاد به عموميت علم و مشيت خدا با سكون و آرامش قلبى
﴿وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ﴾ از ظاهر سياق بر مىآيد كه جمله ﴿مَا أَصَابَ مِنْ مُصِيبَةٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اَللَّهِ﴾ مىخواهد بفرمايد: خداى تعالى به حوادثى كه براى انسان ناخوشآيند و مكروه است، هم علم دارد و هم مشيت، پس هيچ يك از اين حوادث به آدمى نمىرسد، مگر بعد از علم خدا و مشيت او، پس هيچ سببى از اسباب طبيعى عالمى مستقل در تاثير نيست، چون هر سببى كه فرض كنى جزو نظام خلقت است كه غير از خالقش ربى ندارد، و هيچ حادثه و واقعهاى رخ نمىدهد مگر به علم و مشيت ربش، آنچه او بخواهد برسد ممكن نيست نرسد، و آنچه او نخواهد برسد ممكن نيست برسد.
و اين حقيقتى است كه قرآن كريم آن را به لسانى ديگر بيان نموده و فرموده: ﴿مَا أَصَابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي اَلْأَرْضِ وَ لاَ فِي أَنْفُسِكُمْ إِلاَّ فِي كِتَابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَهَا إِنَّ ذَلِكَ عَلَى اَللَّهِ يَسِيرٌ﴾1.
پس خداى سبحان كه رب العالمين است لازمه ربوبيت عامهاش اين است كه او به تنهايى مالك هر چيز باشد، و مالك حقيقى ديگرى غير او نباشد، و نظام جارى در عالم هستى مجموعى از انحاى تصرفات او در خلقش مىباشد، پس هيچ متحركى و هيچ چيز ساكنى بدون اذن او حركت و سكون ندارد، و هيچ صاحب فعلى و هيچ قابل فعلى جز با سابقه علم و مشيت او فاعليت و قابليت ندارد، و علم و مشيت او خطاء نمىكند، و قضايش ردخور ندارد.
پس اعتقاد به اينكه خداى تعالى اللَّه يگانه است، اعتقادات مذكور را به دنبال دارد، و انسان را به آن حقايق رهنمون شده، قلب را آرامش مىبخشد، به طورى كه ديگر دچار اضطراب نمىشود، چون مىداند اسباب ظاهرى مستقل در پديد آوردن آن حوادث نيستند، زمام همه آنها به دست خداى حكيم است، كه بدون مصلحت هيچ حادثه ناگوارى پديد نمىآورد، و همين است معناى جمله ﴿وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ﴾.
ولى بعضى1 از مفسرين گفتهاند: معناى آن اين است كه هر كس به توحيد خدا ايمان آورد و در برابر دستوراتش صبر كند، خداى تعالى قلبش را به گفتن ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ﴾ هدايت مىكند. ولى اين وجه درست نيست، براى اينكه صبر را در معناى ايمان اخذ كرده.
بعضى2 ديگر گفتهاند: معنايش اين است كه هر كس به خدا ايمان آورد، خدا قلبش را به سوى آنچه كه بايد بكند هدايت مىكند، در نتيجه در موارد ابتلا به گرفتاريها صبر مىكند، و در موارد عطايا شكر مىكند، و اگر ستمى به او برود طرف را مىبخشد. و اين وجه قريب به همان معنايى است كه ما براى جمله كرديم.
﴿وَ اَللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾ اين جمله تاكيد استثناى گذشته است، ممكن هم هست اشاره باشد به آنچه آيه سوره حديد افاده مىكرد، و مىفرمود: ﴿مَا أَصَابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي اَلْأَرْضِ وَ لاَ فِي أَنْفُسِكُمْ إِلاَّ فِي كِتَابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَهَا﴾3.
اطاعت رسول (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) اطاعت خدا و نافرمانيش نافرمانى او است
﴿وَ أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَإِنَّمَا عَلىَ رَسُولِنَا اَلْبَلاَغُ اَلْمُبِينُ﴾
از ظاهر اينكه كلمه «اطيعوا» را دو بار آورد، و نفرمود: «اطيعوا اللَّه و الرسول»، بر مىآيد كه منظور از اطاعت خدا با اطاعت رسول دو چيز است، و با هم اختلاف دارند، و از
اين مىفهميم كه مراد از «اطاعت خدا» منقاد شدن براى او است، در آنچه از شرايع دين كه تشريع كرده، و پذيرفتن آن بدون چون و چرا است، و مراد از «اطاعت رسول» انقياد و امتثال دستوراتى است كه او به حسب ولايتى كه بر امت دارد مىدهد، ولايتى كه خدا به او داده است.
و كلمه «تولى» در جمله ﴿فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَإِنَّمَا عَلىَ رَسُولِنَا اَلْبَلاَغُ اَلْمُبِينُ﴾، به معناى اعراض، و كلمه «بلاغ» به معناى تبليغ است.
و معناى جمله اين است: كه اگر شما از اطاعت خدا در آنچه از دين تشريع كرده، و يا از اطاعت رسول بدان جهت كه ولى امر شما است در آنچه به شما دستور مىدهد اعراض كنيد، رسول ما نمىتواند شما را مجبور بر اطاعت كند، براى اينكه او مامور به اين رفتار نشده بلكه تنها مامور شده كه رسالت خدا را به شما برساند، كه رسانيد.
از اينجا روشن مىشود كه آنچه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) زايد بر احكام و شرايع قرآن دستور داده، چه اوامرش و چه نواهيش، رسالت خداى تعالى است، و در حقيقت اوامر و نواهى خدا را رسانده، و اطاعت مردم در آن اوامر و نواهى نيز مانند اطاعت اوامر و نواهى قرآن اطاعت خدا است، هم چنان كه اطلاق آيه زير نيز بر اين معنا دلالت مىكند، چون مىفرمايد: ﴿وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ لِيُطَاعَ بِإِذْنِ اَللَّهِ﴾1، و ظاهرش اين است كه اطاعت رسول در آنچه امر و يا نهى مىكند، به طور مطلق لازم است، چون آن جناب در آن اوامر و نواهى ماذون به اذن خدا، و اذن خدا در اطاعت رسول مستلزم علم و مشيت خدا به اطاعت اوست، و وقتى اطاعت اوامر و نواهى او را اراده كرده باشد، قهرا خود آن أوامر و نواهى را هم اراده كرده است، پس معلوم مىشود امر و نهى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از مصاديق أمر و نهى خود خدا است، هر چند كه در مورد غير أحكام و شرايعى باشد كه خود خدا جعل كرده است.
و به خاطر همين كه گفتيم برگشت اطاعت رسول به اطاعت خداى تعالى است، در آيه شريفه از غيبت به خطاب التفات شده با اينكه قبلا خدا را غايب فرض كرده، فرموده بود: «خدا را اطاعت كنيد» دنبالش خدا را متكلم به حساب آورده، مىفرمايد: «رسول ما»، تا بفهماند گفتهها و دستورات رسول هم دستورات ما است، و مع ذلك در ضمن سخن تهديدى هم كرده باشد، و به طور اشاره فهمانده باشد كه نافرمانى او نافرمانى ما است.
بيان اينكه اطاعت يك نحوه عبوديت است و فقط بايد از خدا و فرستادهاش اطاعت شود، و ايمان به خدا و اطاعت او يك نوع توكل بر او است
﴿اَللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ وَ عَلَى اَللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ اَلْمُؤْمِنُونَ﴾
اين آيه در مقام بيان علت وجوب اطاعت خداست، و علت اينكه چرا اطاعت رسول از مصاديق اطاعت خداست. توضيح اينكه اطاعت كه عبارت است از گردن نهادن در برابر اوامر و نواهى مولى، خود يكى از شؤون عبوديت و بردگى براى مولى است، زيرا اگر مولى بردهاى را مالك مىشود، هيچ منظورى ندارد جز اينكه مالك اراده و عمل برده باشد، به طورى كه بردهاش اراده نكند مگر آنچه را كه مولى اراده مىكند و هيچ عملى را انجام ندهد مگر آنچه را كه مولايش از او بخواهد انجام دهد، پس طاعت مولى نحوهاى از عبوديت عبد است، هم چنان كه در آيه زير هم بدان اشاره نموده مىفرمايد: ﴿أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لاَ تَعْبُدُوا اَلشَّيْطَانَ﴾1 با اينكه هيچ كس شيطان را به عنوان خدايى نپرستيده، پس منظور از پرستش شيطان همان اطاعت كردن اوست.
پس معلوم شد اطاعت كردن يك مطيع از مطاع خود عبادت آن مطاع است، و چون به جز خداى عز و جل معبودى نيست، پس طاعتى جز براى خدا، و يا هر كسى كه خدا اطاعتش را واجب كرده باشد صحيح نيست. در نتيجه معناى آيه مورد بحث چنين مىشود: خداى سبحان را اطاعت كنيد، زيرا به جز معبود كسى نبايد اطاعت شود، و معبود به حق هم به جز خدا كسى نيست، پس بر شما واجب است كه او را عبادت كنيد، و با اطاعت غير او آن غير را كه يا شيطان است يا هواى نفس شريك خدا نسازيد. و به اين بيان روشن شد كه چگونه جمله مورد بحث در مقام تعليل است.
با آنچه كه تا اينجا گفتيم وجه و نكته اينكه چرا نفرمود: «لا رب غيره»، و خصوص الوهيت را انتخاب نمود نيز روشن مىشود.
﴿وَ عَلَى اَللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ اَلْمُؤْمِنُونَ﴾ اين جمله معناى جمله قبلى را كه مىفرمود: ﴿اَللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ﴾ تاكيد مىكند. توضيح اينكه «توكيل» كه با «توكل» از يك ماده مشتقند، به معناى آن است كه انسان شخص غير خودش را قائم مقام خود كند تا او امور انسان را اداره نمايد، و لازمه اين وكيلگيرى اين است كه اراده وكيل قائم مقام اراده موكل، و فعل او فعل اين باشد، و اين به وجهى با معناى اطاعت منطبق است، چون مطيع هم اراده و عمل خود را تابع اراده و عمل مطاع مىداند، و اراده مطاع قائم مقام اراده مطيع، و عمل مطيع متعلق اراده
مطاع مىشود، گويى عمل از خود مطاع صادر شده، و بنابراين، اطاعت به وجهى به توكيل برگشت مىكند، و توكيل به وجهى اطاعت است.
پس اطاعت بنده از پروردگار خود اين است كه اراده خود را تابع اراده پروردگارش كند، و عملى هم كه مىكند همين جنبه را داشته باشد. و به عبارتى ديگر بنده اراده خود را و آنچه را كه متعلق اراده او است همه را فداى اراده و عمل پروردگارش نموده، و چنين ايثارى در راه او بكند.
پس اطاعت خداى تعالى در آنچه براى بندگانش تشريع كرده، و در متعلقات آن، خود نوعى از توكل بر خدا است، و چون اطاعت خدا براى هر خداشناس و مؤمن به خدا واجب است، پس توكل بر او نيز بر مؤمنين لازم است، و مؤمنين هم بايد بر او توكل كنند و هم اطاعتش را گردن نهند، و اما كسى كه او را نمىشناسد، و به او ايمان ندارد، اطاعت هم ندارد.
پس از آنچه گذشت روشن شد كه ايمان و عمل صالح نوعى از توكل بر خدا است.
مقصود از اينكه خطاب به مؤمنين فرمود: برخى از همسران و فرزندانتان دشمن شمايند، از آنان بر حذر باشيد و...
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْوَاجِكُمْ وَ اولادكُمْ عَدُوًّا لَكُمْ فَاحْذَرُوهُمْ...﴾
كلمه «من» در جمله «من ازواجكم» تبعيضى است، و معناى «بعضى از همسران شما» را مىدهد، و سياق خطاب به تعبير ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ و نيز وابسته كردن دشمنى همسران را به مؤمنين مجموعا علت حكم را مىرساند و مىفهماند كه بعضى از همسران مؤمنين كه با آنان دشمنى مىورزند بدان علت مىورزند كه شوهرانشان ايمان دارند، و عداوت به خاطر ايمان جز اين نمىتواند علت داشته باشد كه اين زنان بىايمان مىخواهند شوهران خود را از اصل ايمان، و يا از اعمال صالحهاى كه مقتضاى ايمان است، از قبيل انفاق در راه خدا و هجرت از دار الكفر، برگردانند و منصرف كنند، و شوهران زير بار نمىروند، قهرا زنان با آنان دشمنى مىكنند، و يا مىخواهند كفر و معصيتهاى بزرگ از قبيل بخل و خوددارى از انفاق در راه خدا را بر آنان تحميل كنند، چون دوست مىدارند شوهران بجاى علاقهمندى به راه خدا و پيشرفت دين خدا و مواسات با بندگان خدا، به اولاد و همسران خود علاقهمند باشند، و براى تامين آسايش آنان به دزدى و غصب مال مردم دست بزنند.
پس خداى سبحان بعضى از فرزندان و همسران را دشمن مؤمنين شمرده، البته دشمن ايمان ايشان، و از اين جهت كه دشمن ايمان ايشانند شوهران و پدران را وادار مىكنند دست از ايمان به خدا بردارند، و پارهاى اعمال صالحه را انجام ندهند، و يا بعضى از گناهان كبيره و مهلكه را مرتكب شوند، و چه بسا مؤمنين در بعضى از خواستههاى زن و فرزند به خاطر محبتى
كه به آنان دارند اطاعتشان بكنند، و لذا در آيه شريفه مىفرمايد: از اين گونه زنان و فرزندان حذر كنيد، و رضاى آنها را مقدم بر رضاى خدا نگيريد.
﴿وَ إِنْ تَعْفُوا وَ تَصْفَحُوا وَ تَغْفِرُوا فَإِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ راغب در مفردات مىگويد كلمه «عفو» به معناى قصد براى گرفتن چيزى است، مثلا وقتى گفته مىشود: «عفاه»، و يا «اعتفاه»، معنايش اين است كه: قصد فلان چيز را كرد، در حالى كه آنچه را نزد خود داشت، به دست گرفته بود - تا آنجا كه مىگويد - و چون گفته شود: «عفوت عنه» معنايش اين است كه من گناه او را زايل كردم و از او چشم پوشيدم1. آنگاه مىگويد: و كلمه «صفح» به معناى ترك ملامت است، و فرقش با عفو اين است كه از عفو بليغتر است، و به همين جهت خداى تعالى در يك جمله هر دو را ذكر كرده و فرموده: ﴿فَاعْفُوا وَ اِصْفَحُوا حَتَّى يَأْتِيَ اَللَّهُ بِأَمْرِهِ﴾، چون گاهى مىشود كه انسان عفو مىكند، ولى صفح نمىكند2. و سپس گفته: و كلمه «مغفرت» كه از ماده «غفر» است، به معناى آن است كه جامهاى در تن كسى بپوشانى كه تن او را از آلودگى نگه بدارد، و از همين باب است كه مىبينى يكى به ديگرى مىگويد «اغفر ثوبك فى الوعاء» يعنى جامهات را در خم رنگ بينداز و آن را رنگ كن تا چركتاب شود، و ديرتر چرك را نشان دهد و غفران و مغفرت از ناحيه خداى تعالى به اين است كه بنده را از اينكه عذاب به او برسد حفظ فرمايد و در قرآن فرموده: ﴿غُفْرَانَكَ رَبَّنَا﴾، و ﴿مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ﴾، و ﴿وَ مَنْ يَغْفِرُ اَلذُّنُوبَ إِلاَّ اَللَّهُ﴾3.
پس سه جمله ﴿تَعْفُوا وَ تَصْفَحُوا وَ تَغْفِرُوا﴾ مىخواهند مؤمنين را تشويق كنند به اينكه اگر زن و فرزندانشان آثار دشمنى مذكور را از خود بروز دادند، صرفنظر كنند، و در عين حال بر حذر باشند كه فريب آنان را نخورند.
﴿فَإِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ اگر منظور از مغفرت و رحمت مغفرت و رحمت خاصه الهى باشد آن مغفرت و رحمتى كه تنها به مؤمنين مىرسد به همانهايى كه در آيه مورد بحث مخاطب به خطابهاى «تعفوا» و «تصفحوا» و «تغفروا» هستند و معنا اين باشد كه اگر شما مؤمنين از خطا و دشمنى زنان و فرزندان خود چشمپوشى كنيد، خداى تعالى هم با شما به مغفرت و رحمت خود معامله مىكند، در اين صورت جمله مورد بحث وعده جميلى به مؤمنين است در برابر رفتار صالحى كه كردهاند، هم چنان كه در آيه زير همين وعده را به مؤمنين صاحب عفو و صفح داده
مىفرمايد: ﴿وَ لْيَعْفُوا وَ لْيَصْفَحُوا أَ لاَ تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اَللَّهُ لَكُمْ﴾1.
و اگر منظور مغفرت و رحمت عام الهى باشد، بدون اينكه مقيد به مورد خطاب باشد، در اين صورت ديگر جمله مورد بحث وعده نخواهد بود، بلكه مىخواهد بفرمايد: اگر مؤمنين چنين كنند خود را به صفات خدا متصف و به اخلاق خدايى متخلق كردهاند، چون خدا هم غفور و رحيم است.
﴿إِنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَ اولادكُمْ فِتْنَةٌ وَ اَللَّهُ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ﴾
كلمه «فتنه» به معناى گرفتاريهايى است كه جنبه آزمايش دارد، و آزمايش بودن اموال و فرزندان به خاطر اين است كه اين دو نعمت دنيوى از زينتهاى جذاب زندگى دنيا است، نفس آدمى به سوى آن دو آن چنان جذب مىشود كه از نظر اهميت همپايه آخرت و اطاعت پروردگارش قرار داده، رسما در سر دو راهى قرار مىگيرد، و بلكه جانب آن دو را مىچرباند، و از آخرت غافل مىشود، هم چنان كه در جاى ديگر فرمود: ﴿اَلْمَالُ وَ اَلْبَنُونَ زِينَةُ اَلْحَيَاةِ اَلدُّنْيَا﴾2.
و تعبير آيه مورد بحث كنايه از نهى است، مىخواهد از غفلت از خدا به وسيله مال و اولاد نهى كند، و بفرمايد: با شيفتگى در برابر مال و اولاد جانب خدا را رها نكنيد، با اينكه نزد او اجرى عظيم هست.
معناى اينكه فرمود: ﴿فَاتَّقُوا اَللَّهَ مَا اِسْتَطَعْتُمْ﴾ و جمع آن با آيه ﴿اِتَّقُوا اَللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ﴾
﴿فَاتَّقُوا اَللَّهَ مَا اِسْتَطَعْتُمْ...﴾
يعنى به مقدار استطاعتى كه داريد از خدا پروا كنيد - چون سياق جمله سياق دعوت و تشويق به اطاعت خدا و انفاق و مجاهده در راه او است - و جمله مورد بحث به خاطر حرف «فاء» تفريع شده بر جمله ﴿إِنَّمَا أَمْوَالُكُمْ...﴾ در نتيجه معناى آن چنين مىشود كه: به مقدار استطاعتتان از خدا بترسيد و از ذرهاى از آن مقدار را از تقوا و ترس خدا كوتاه نياييد. در نتيجه آيه شريفه همان مطلبى را مىرساند كه آيه شريفه ﴿اِتَّقُوا اَللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ﴾3در مقام افاده آن است نه اينكه بخواهد بفرمايد هر چه توانستيد رعايت تقوى را بكنيد و هر مقدار كه نتوانستيد تقوى را رها كنيد چون خداى تعالى به حكم آيه ﴿وَ لاَ تُحَمِّلْنَا مَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ﴾4به بيش از مقدار طاقت از
از ما نخواسته آرى هر چند اين معنا در جاى خود صحيح است، ليكن آيه مورد بحث ناظر به آن نيست.
از آنچه گذشت دو نكته روشن گرديد.
نكته اول اينكه: ميان آيه ﴿فَاتَّقُوا اَللَّهَ مَا اِسْتَطَعْتُمْ﴾ و آيه ﴿اِتَّقُوا اَللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ﴾ هيچ منافاتى نيست، و اختلافى كه بين آن دو هست چيزى نظير اختلاف به مقدار و كيفيت است، در جمله اولى دستور مىدهد تقواى شما همه مواردى را كه در سعه و قدرت شما است فرا بگيرد، و در دومى دستور مىدهد تقواى شما در همه موارد متصف به حقيقت باشد، تقواى صورى و ظاهرى نباشد، اولى راجع به كميت و مقدار تقوا است، دومى مربوط به كيفيت آن است.
نكته دوم اينكه: سخن بعضى1 از مفسرين كه گفتهاند: جمله ﴿فَاتَّقُوا اَللَّهَ مَا اِسْتَطَعْتُمْ﴾ ناسخ جمله ﴿اِتَّقُوا اَللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ﴾ است، سخن درستى نيست، و فسادش روشن گرديد.
معناى جمله: ﴿وَ أَنْفِقُوا خَيْراً لِأَنْفُسِكُمْ﴾ و وجه منصوب بودن كلمه «خيرا»
﴿وَ اِسْمَعُوا وَ أَطِيعُوا وَ أَنْفِقُوا خَيْراً لِأَنْفُسِكُمْ﴾ اين قسمت از آيه جمله ﴿فَاتَّقُوا اَللَّهَ مَا اِسْتَطَعْتُمْ﴾ را تاكيد مىكند، و كلمه «سمع» به معناى استجابت و قبول پيشنهاد و دعوت است، كه مربوط به مقام التزام قلبى است، به خلاف طاعت كه انقياد در مقام عمل است، و كلمه «انفاق» به معناى بذل مال در راه خدا است (نه هر بذلى ديگر)، و كلمه «خيرا» اگر منصوب آمده به گفته صاحب كشاف2 به خاطر عاملى است كه حذف شده، و تقدير آن «و انفقوا و امنوا خيرا لانفسكم - انفاق كنيد و ايمان آوريد به چيزى كه براى خودتان خير است» مىباشد. احتمال هم دارد كلمه «انفقوا» در عين دلالت بر انفاق، متضمن معناى «قدموا» و يا نظير آن هم باشد، و معنا چنين باشد ﴿وَ أَنْفِقُوا خَيْراً لِأَنْفُسِكُمْ﴾ - انفاق كنيد و با انفاق خيرى را براى خود از پيش بفرستيد» كه در عبارت داخل گيومه كلمه «انفاق» متضمن معناى «از پيش بفرستيد» شده، شما مىتوانيد چيز ديگرى را فرض كنيد كه مقام آيه بر آن دلالت كند.
و اگر فرمود: «لانفسكم» و نفرمود: «لكم»، براى اين بود كه مؤمنين را بيشتر خوشدل سازد، و بفهماند اگر انفاق كنيد خيرش مال شما است، و به جز خود شما كسى از آن بهرهمند نمىشود، چون انفاق دست و دل شما را باز مىكند، و در هنگام رفع نيازهاى جامعه خود
دست و دلتان نمىلرزد1.
﴿وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ﴾ تفسير اين جمله در تفسير سوره حشر گذشت.
﴿إِنْ تُقْرِضُوا اَللَّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضَاعِفْهُ لَكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اَللَّهُ شَكُورٌ حَلِيمٌ﴾
منظور از «اقراض خداى تعالى» انفاق در راه خدا است، و اگر اين عمل را قرض دادن به خدا، و آن مال انفاق شده را قرض حسن خوانده، به اين منظور بوده كه مسلمين را به انفاق ترغيب كرده باشد.
جمله ﴿يُضَاعِفْهُ لَكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ﴾ اشاره است به حسن جزايى كه خداى تعالى در دنيا و آخرت به انفاقگران مىدهد، و اسمهاى «شكور»، «حليم»، «عالم غيب و شهادت»، «عزيز» و «حكيم» پنج نام از اسماى حسناى الهى هستند، كه شرحش و وجه مناسبتش با سمع و طاعت و انفاق كه در آيه بدان سفارش شده است روشن است.
بحث روايتى [روايتى در باره دشمن بودن بعضى از همسران و فرزندان مؤمنين و نزول آيه: ﴿إِنَّ مِنْ أَزْوَاجِكُمْ وَ اولادكُمْ عَدُوًّا لَكُمْ...﴾ ]
در تفسير قمى در روايت ابى الجارود از امام باقر (علیه السلام) روايت شده كه در ذيل آيه ﴿إِنَّ مِنْ أَزْوَاجِكُمْ وَ اولادكُمْ عَدُوًّا لَكُمْ فَاحْذَرُوهُمْ﴾ فرموده: اين آيه راجع به مسلمانانى است كه وقتى مىخواستند از وطن كافرنشين خود به دار هجرت مهاجرت كنند، زن و فرزندشان دست به دامنشان انداخته، از رفتن بازشان مىداشتند، و مىگفتند: تو را به خدا سوگند مىدهيم كه از ما دست بر مدار كه بعد از رفتنت از بين خواهيم رفت، بعضى از مسلمانان تسليم خواسته زن و فرزند خود مىشدند، و در دار الكفر مىماندند، و آيه شريفه آنان را از چنين زن و فرزندانى بر حذر داشته، از اطاعت آنان نهى مىفرمايد، بعضى ديگر از مسلمانان تسليم نمىشدند، و راه خدا را پيش گرفته از زن و فرزند دست بر مىداشتند، و مىگفتند: به خدا سوگند اگر شما با من هجرت نكنيد، و خداى تعالى روزى بين من و شما در دار الهجرة جمع كرد، ديگر كارى به كارتان نخواهم داشت، و تا ابد سودى به شما نخواهم رساند2.
ولى خداى تعالى دستور داد بعد از آنكه در دار هجرت به زن و فرزند خود رسيدند از سوگند خود صرفنظر نموده، به بهترين وجهى با آنان برخورد نمايند، و صله رحم را رعايت كنند.
﴿وَ إِنْ تَعْفُوا وَ تَصْفَحُوا وَ تَغْفِرُوا فَإِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾.
مؤلف: اين معنا در الدر المنثور هم از عدهاى از صاحبان كتب حديث از ابن عباس روايت شده1.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از عبادة بن صامت و عبد اللَّه بن ابى أوفى، از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كردهاند كه در تفسير جمله ﴿إِنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَ اولادكُمْ﴾ فرمودهاند: براى هر امتى، فتنهاى است، و فتنه امت من كه به وسيله آن آزمايش مىشوند مال است2.
اشكال وارد بر چند روايت حاكى از اينكه پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) راجع به حب خود حسنين را آيه ﴿إِنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَ اولادكُمْ فِتْنَةٌ﴾ را قرائت نموده است
مؤلف: نظير اين روايت را نيز از ابن مردويه از كعب بن عياض از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نقل كرده3.
و باز در همان كتاب است كه ابن ابى شيبه، احمد، ابو داوود، ترمذى، نسايى، ابن ماجه، حاكم و ابن مردويه، همگى از بريد روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مشغول خطابه بود كه حسن و حسين با پيراهنى قرمز وارد شدند، و (به طرف آن جناب) مىرفتند و مىافتادند رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از منبر پايين آمد و هر دو را بغل كرد يكى را به اين طرف و يكى را به آن طرف و به منبر بالا رفت، و سپس فرمود: خداى تعالى درست فرموده: ﴿إِنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَ اولادكُمْ فِتْنَةٌ﴾، من وقتى چشمم به اين دو پسر افتاد كه مىآيند و مىافتند، نتوانستم طاقت بياورم، و كلامم را قطع نكنم، بناچار براى گرفتن آن دو پايين آمدم4.
مؤلف: اين روايت بىاشكال نيست، براى اينكه درست است كه اموال و اولاد فتنه است، اما نه حتى براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، كه سيد انبيا و سرآمد مخلصين و معصوم و مؤيد به روح القدس است.
روايت ديگرى هست كه لحنش از اين هم شنيعتر است، و آن روايتى است كه باز الدر المنثور از ابن مردويه، از عبد اللَّه عمر، نقل كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در حالى كه داشت بالاى منبر براى مردم ايراد خطبه مىكرد چشمش به حسين بن على افتاد كه داشت مىآمد، پا بر دامن خود نهاد و افتاد و گريه كرد، ناگزير رسول خدا
(صلى الله عليه وآله و سلم) از منبر پايين آمد، مردم وقتى چنين ديدند، دويدند و حسين را برداشتند، و او را دست به دست گردانيده تا به رسول خدا رساندند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آنگاه فرمود: خدا شيطان را بكشد كه فرزند چه فتنهاى است، به آن خدايى كه جانم به دست اوست، من متوجه نشدم كه از منبر پايين آمدهام1.
نظير اين روايت در شناعت لحن روايتى است كه از ابن منذر، از يحيى بن ابى كثير نقل شده كه گفت: وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) صداى گريه حسن و حسين را شنيد، فرمود: اولاد فتنه است، براى اينكه گريه اين دو كودك آن چنان مرا بىخود كرد كه برخاستم در حالى كه عقل از من سلب شده بود2. بنابراين يا بايد اين روايات را طرد نموده قبولش نكرد، و يا آنكه تاويل و توجيهش كرد.
روايتى در ذيل آيه: ﴿اِتَّقُوا اَللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ﴾ و ﴿فَاتَّقُوا اَللَّهَ مَا اِسْتَطَعْتُمْ﴾ و روايتى در باره بخل ورزيدن
و در تفسير برهان از ابن شهرآشوب از تفسير وكيع روايت شده كه گفت: سفيان بن مره همدانى از عبد خير برايمان نقل كرد كه گفته بود، من از على بن ابى طالب از اين كلام خداى تعالى پرسيدم كه مىفرمايد: ﴿اِتَّقُوا اَللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ﴾، فرمود: به خدا سوگند غير از اهل بيت كسى به اين دستور عمل نكرده، اين ماييم كه همواره به ياد خداييم، و هرگز فراموشش نمىكنيم، و ماييم كه شكرش را به جاى آورده، هرگز كفرانش نمىكنيم، و ماييم كه او را اطاعت نموده، هرگز نافرمانيش نكردهايم.
و چون اين آيه نازل شد اصحاب گفتند ما توانايى چنين تقوايى را نداريم، خداى تعالى آيه ﴿فَاتَّقُوا اَللَّهَ مَا اِسْتَطَعْتُمْ﴾ را نازل فرمود، (تا آخر حديث)3.
و در تفسير قمى آمده كه پدرم از فضل بن ابى مره برايم حديث كرد كه: من امام صادق (علیه السلام) را ديدم كه از اول شب تا صبح طواف مىكرد و مىگفت: بار الها مرا از شر بخل نفسم نگه بدار. عرضه داشتم: فدايت شوم من امشب از شما به غير از اين دعا را نشنيدم. فرمود: چه بلايى بالاتر از بخل نفس سراغ دارى؟ خداى تعالى مىفرمايد: ﴿وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِكَ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ﴾4.
سوره طلاق (65)
سوره طلاق مدنى است و دوازده آيه دارد
[سوره طلاق (65): آيات 1 تا 7]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ إِذَا طَلَّقْتُمُ اَلنِّسَاءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ وَ أَحْصُوا اَلْعِدَّةَ وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ رَبَّكُمْ لاَ تُخْرِجُوهُنَّ مِنْ بُيُوتِهِنَّ وَ لاَ يَخْرُجْنَ إِلاَّ أَنْ يَأْتِينَ بِفَاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ وَ تِلْكَ حُدُودُ اَللَّهِ وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اَللَّهِ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ لاَ تَدْرِي لَعَلَّ اَللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذَلِكَ أَمْراً١ فَإِذَا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمْسِكُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ فَارِقُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ وَ أَشْهِدُوا ذَوَيْ عَدْلٍ مِنْكُمْ وَ أَقِيمُوا اَلشَّهَادَةَ لِلَّهِ ذَلِكُمْ يُوعَظُ بِهِ مَنْ كَانَ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ مَنْ يَتَّقِ اَللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً٢ وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لاَ يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اَللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اَللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْراً٣ وَ اَللاَّئِي يَئِسْنَ مِنَ اَلْمَحِيضِ مِنْ نِسَائِكُمْ إِنِ اِرْتَبْتُمْ فَعِدَّتُهُنَّ ثَلاَثَةُ أَشْهُرٍ وَ اَللاَّئِي لَمْ يَحِضْنَ وَ اولاتُ اَلْأَحْمَالِ أَجَلُهُنَّ أَنْ يَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ وَ مَنْ يَتَّقِ اَللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مِنْ أَمْرِهِ يُسْراً٤ ذَلِكَ أَمْرُ اَللَّهِ أَنْزَلَهُ إِلَيْكُمْ وَ مَنْ يَتَّقِ اَللَّهَ يُكَفِّرْ عَنْهُ سَيِّئَاتِهِ وَ يُعْظِمْ لَهُ أَجْراً٥ أَسْكِنُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ سَكَنْتُمْ مِنْ وُجْدِكُمْ وَ لاَ تُضَارُّوهُنَّ لِتُضَيِّقُوا عَلَيْهِنَّ وَ إِنْ كُنَّ اولاتِ حَمْلٍ فَأَنْفِقُوا عَلَيْهِنَّ حَتَّى يَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ فَإِنْ أَرْضَعْنَ لَكُمْ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ وَ أْتَمِرُوا بَيْنَكُمْ بِمَعْرُوفٍ وَ إِنْ تَعَاسَرْتُمْ فَسَتُرْضِعُ لَهُ أُخْرىَ٦ لِيُنْفِقْ ذُو سَعَةٍ مِنْ سَعَتِهِ وَ مَنْ قُدِرَ عَلَيْهِ رِزْقُهُ فَلْيُنْفِقْ مِمَّا آتَاهُ اَللَّهُ لاَ يُكَلِّفُ اَللَّهُ نَفْساً إِلاَّ مَا آتَاهَا سَيَجْعَلُ اَللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْراً٧﴾
ترجمه آيات
به نام خداوند بخشنده بخشايشگر. اى نبى اسلام! تو و امتت وقتى زنان را طلاق مىدهيد در زمان عده طلاق دهيد (زمانى كه از عادت ماهانه پاك شده و با همسرشان نزديكى نكرده باشند) و حساب عده را نگه داريد و از خدا، پروردگارتان بترسيد، آنان را از خانههايشان بيرون مكنيد خودشان هم بيرون نشوند مگر اينكه گناهى علنى مرتكب شوند كه در اين صورت مىتوانيد بيرونشان كنيد. و اينها همه حدود خدا است و كسى كه از حدود خدا تجاوز كند به نفس خود ستم كرده تو چه مىدانى شايد خدا بعد از طلاق و قبل از سر آمدن عده حادثهاى پديد آورد و شوهر به همسرش برگردد (1).
پس وقتى به اواخر عده رسيدند يا اين است كه به خوبى و خوشى آنان را نگاه مىداريد و يا به خوبى و خوشى از آنان جدا مىشويد و در هر حال دو نفر از مردم خود را كه معروف به عدالت باشند شاهد بگيريد و شاهد هم براى خدا اقامه شهادت كند، اينها كه به شما گفته شد اندرزهايى است كه افرادى از آن موعظه مىشوند كه به خدا و روز جزا ايمان دارند و كسى كه از خدا بترسد خدا برايش راه نجاتى از گرفتاريها قرار مىدهد (2).
و از مسيرى كه خود او هم احتمالش را ندهد رزقش مىدهد و كسى كه بر خدا توكل كند خدا همه كارهاش مىشود كه خدا دستور خود را به انجام مىرساند و خدا براى هر چيزى اندازهاى قرار داده (3).
و از زنان شما آن زنانى كه حيض نمىبينند اگر به شك افتاديد كه از پيرى است و يا به خاطر عارضهاى است كه عده طلاقشان سه ماه است. و همچنين آنهايى كه از اول حيض نديدند. و اما زنان آبستن عده طلاقشان اين است كه فرزند خود را بزايند. و هر كس از خدا بترسد خدا امور دنيا و آخرتش را آسان مىسازد (4).
اين امر خدا است كه خدا آن را به سويتان نازل كرده و كسى كه از خدا بترسد خدا گناهانش را تكفير و اجرش را عظيم مىكند (5).
زنان طلاقى خود را در همان منزلى كه بر حسب توانايى خود مىنشينيد سكنى دهيد و به ايشان به منظور تنگنا نهادن ضرر نرسانيد و اگر داراى حملند نفقهشان را بدهيد تا حمل خود را بزايند حال اگر بچه شما را شير دادند اجرتشان را بدهيد و با يكديگر به خوبى و خوشى مشورت كنيد و اگر در باره اجرت سخت گيرى كرديد زنى ديگر آن كودك را شير دهد (6).
و بايد مرد توانگر بقدر توانگريش و مرد فقير بقدر تواناييش و خلاصه هر كس از آنچه خدايش داده انفاق كند كه خدا هيچ كس را تكليف نمىكند مگر به مقدار قدرتى كه به او داده و خدا بعد از هر سختى
گشايشى قرار مىدهد (7).
بيان آيات بيان آيات راجع به حكم طلاق، عده، رجوع و...
اين سوره مشتمل بر بيان كلياتى از احكام طلاق است، و به دنبال آن مقدارى اندرز و تهديد و بشارت، و اين سوره به شهادت سياقش در مدينه نازل شده.
﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ إِذَا طَلَّقْتُمُ اَلنِّسَاءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ وَ أَحْصُوا اَلْعِدَّةَ...﴾
در آغاز سوره نخست خطاب را متوجه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىكند، چون او است كه به سوى امت فرستاده شده و پيشواى امت است، پس مىشود مطالب مربوط به همه امت را به شخص او خطاب كرد، و اين گونه خطابها در استعمال شايع است، خطابى است مخصوص بزرگ قوم، و مقدم بر همه آنان، ولى منظور عموم پيروان و زيردستان او است، پس ديگر وجه و دليلى ندارد كه مثل بعضى از مفسرين بگوييم تقدير آيه «يا ايها النبى قل لامتك اذا طلقتم النساء» است، يعنى اى پيامبر به امتت بگو كه وقتى زنان را طلاق داديد چنين و چنان كنيد.
و معناى اينكه فرموده: «و چون زنان را طلاق داديد با عده طلاق دهيد» اين است كه چون خواستيد طلاق بدهيد و نزديك شد اين كار را انجام دهيد چنين و چنان كنيد، چون معنا ندارد كه بعد از طلاق دادن دوباره طلاق دهند، پس در حقيقت اين تعبير نظير تعبير در آيه زير است كه مىفرمايد: ﴿إِذَا قُمْتُمْ إِلَى اَلصَّلاَةِ فَاغْسِلُوا﴾1، يعنى چون خواستيد به نماز بايستيد چنين كنيد.
و «عده» عبارت از اين است كه زن در آن مدت از ازدواج جديد، خوددارى كند، تا آن مدت كه شرع معين كرده تمام شود، و مراد از «طلاق دادن براى عده» طلاق دادن براى زمان عده است، به طورى كه زمان عده را از روز وقوع طلاق حساب كنند، و اين بدين صورت مىشود كه طلاق در طهرى واقع شود كه در آن طهر عمل جنسى انجام نشده باشد، از آن تاريخ حساب عده را نگه مىدارد تا سه بار حيض ديدن و پاك شدن، كه بعد از آن مىتواند شوهر كند.
﴿وَ أَحْصُوا اَلْعِدَّةَ﴾ يعنى عدد حيضها و پاك شدنها را كه معيار عده است بشماريد و
حسابش را داشته باشيد. و منظور از اين دستور نگه دارى زن است، چون زن در اين مدت حق نفقه و سكنى را دارد، و همسرش بايد مخارجش را بدهد، و نمىتواند از خانه بيرونش كند، البته حقى هم شوهر به او دارد، و آن اين است كه مىتواند به طلاق خود رجوع نموده، زندگى با او را از سر گيرد.
﴿وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ رَبَّكُمْ لاَ تُخْرِجُوهُنَّ مِنْ بُيُوتِهِنَّ﴾ ظاهر سياق اين است كه جمله «بيرونشان نكنيد»، بدل باشد از جمله «از خدا پروردگارتان بترسيد» و خاصيت اين بدل آوردن تاكيد نهى در جمله «بيرونشان نكنيد» است، و منظور از «من بيوتهن - از خانههايشان» همان خانههايى است كه زنان قبل از طلاق در آن سكنى داشتند، و به همين جهت فرموده: «خانههايشان» با اينكه خانه مال شوهر است.
و جمله ﴿وَ لاَ يَخْرُجْنَ﴾ نهى از بيرون رفتن خود زنان از خانه است، هم چنان كه جمله قبلى نهى شوهران بود از بيرون كردن آنان.
﴿إِلاَّ أَنْ يَأْتِينَ بِفَاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ﴾ يعنى مگر آنكه گناهى ظاهر و فاش از قبيل زنا و يا ناسزا و يا اذيت اهل خانه مرتكب شوند، هم چنان كه در روايات وارده از ائمه اهل بيت (علیه السلام) وارد شده كه «فاحشه» عبارت از گناهان مذكور است.
﴿وَ تِلْكَ حُدُودُ اَللَّهِ وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اَللَّهِ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ﴾ يعنى هر كس از احكامى كه براى طلاق ذكر شده كه حدود خدا است تجاوز كند، چنين و چنان مىشود، آرى تمامى احكام الهى حدود اعمال بندگان است، و كسى كه از آن احكام تجاوز كند در حقيقت از حدود خدا تجاوز كرده و آن را رعايت ننموده، و كسى كه چنين كند يعنى نافرمانى پروردگار خود كند، به خود ستم كرده است.
﴿لاَ تَدْرِي لَعَلَّ اَللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذَلِكَ أَمْراً﴾ يعنى تو نمىدانى، چه بسا خداى تعالى بعد از اين امرى پديد آورد، يعنى امرى كه وضع اين زن و شوهر را عوض كند، و رأى شوهر در طلاق همسرش عوض شده، به آشتى با وى متمايل گردد، چون زمام دلها به دست خداست، ممكن است محبت همسرش در دلش پيدا شود، و به زندگى قبلى خود برگردد. ﴿فَإِذَا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمْسِكُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ فَارِقُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ... وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ﴾
مراد از «بلوغ أجل زنان» اين است كه به آخر زمان عده نزديك و مشرف شوند، نه اينكه به كلى عدهشان سر آيد، چون اگر عده سر بيايد ديگر جمله «فامسكوهن» معنا نخواهد داشت، زيرا منظور از اين جمله همان رجوع است كه بعد از عده ديگر رجوعى نيست و منظور از جمله «فارقوهن» اين است كه در اين چند روزه آخر عده رجوع نكند، تا عده سر آيد و جدايى به
كلى حاصل گردد.
و مراد از اينكه فرمود: «امساك و نگهدارى زن به طور معروف باشد»، اين است كه اگر شوهر خواست برگردد، و از جدايى با زن صرفنظر كند، بايد كه از آن به بعد با او نيكوكارى نموده، حقوقى را كه خدا براى زن بر مرد واجب كرده رعايت نمايد. و مراد از «مفارقت به نحو معروف» هم اين است كه حقوق شرعيه زن را احترام بگذارد. پس تقدير كلام چنين مىشود «فامسكوهن بمعروف من الشرع او فارقوهن بمعروف من الشرع».
﴿وَ أَشْهِدُوا ذَوَيْ عَدْلٍ مِنْكُمْ﴾ يعنى دو نفر مرد عادل از خودتان شاهد بر طلاق بگيريد. و توضيح معناى عدالت در تفسير سوره بقره گذشت.
﴿وَ أَقِيمُوا اَلشَّهَادَةَ لِلَّهِ﴾ توضيح اين جمله نيز در سوره بقره بيان شد.
﴿ذَلِكُمْ يُوعَظُ بِهِ مَنْ كَانَ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ﴾ كلمه «ذلك» اشاره به مطالب قبل است، مىفرمايد: اين امر به تقوا و پرهيز از خدا، و اقامه شهادت براى خدا، و اين نهى از تعدى در باره حدود الهى كه گفتيم چنين و چنان است. ممكن هم هست بگوييم اشاره است به همه مطالب گذشته، چه احكامى كه بيان شد، و چه امر به تقوى و به اخلاص در شهادت و نهى از تعدى در حدود خدا، مىفرمايد: همه اينها مطالبى است كه مؤمنين به وسيله آنها موعظه مىشوند، به حق ركون نموده از باطل دل كنده مىشوند، و اين تعبير در عين حال اشارهاى هم به اين معنا دارد كه اعراض از اين احكام، و يا تغيير دادن آن خارج شدن از ايمان است.
معناى جملات آيهء شريفهء ﴿وَ مَنْ يَتَّقِ اَللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً...﴾ با توجّه به سياق و موضع آن
﴿وَ مَنْ يَتَّقِ اَللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لاَ يَحْتَسِبُ... قَدْراً﴾
مىفرمايد: ﴿وَ مَنْ يَتَّقِ اَللَّهَ﴾ و هر كس از محرمات الهى به خاطر خدا و ترس از او بپرهيزد، و حدود او را نشكند، و حرمت شرايعش را هتك ننموده، به آن عمل كند ﴿يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً﴾ خداى تعالى برايش راه نجاتى از تنگناى مشكلات زندگى فراهم مىكند، چون شريعت او فطرى است، و خداى تعالى بشر را به وسيله آن شرايع به چيزى دعوت مىكند كه فطرت خود او اقتضاى آن را دارد، و حاجت فطرتش را بر مىآورد، و سعادت دنيايى و آخرتيش را تامين مىكند، و از همسر و مال و هر چيز ديگرى كه مايه خوشى زندگى او و پاكى حياتش باشد، از راهى كه خود او احتمالش را هم ندهد و توقعش را نداشته باشد روزى مىفرمايد، پس مؤمن اين ترس را به خود راه ندهد كه اگر از خدا بترسد و حدود او را محترم بشمارد و به اين جهت از آن محرمات كام نگيرد، خوشى زندگيش تامين نشود، و به تنگى معيشت دچار گردد، نه، اينطور نيست، براى اينكه رزق از ناحيه خداى تعالى ضمانت شده و خدا قادر است كه از عهده ضمانت خود بر آيد.
﴿وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ﴾ و كسى كه بر خدا توكل كند، از نفس و هواهاى آن، و فرمانهايى كه مىدهد، خود را كنار بكشد و اراده خداى سبحان را بر اراده خود مقدم بدارد، و عملى را كه خدا از او مىخواهد بر عملى كه خودش دوست دارد ترجيح بدهد، و به عبارتى ديگر به دين خدا متدين شود و به احكام او عمل كند.
﴿فَهُوَ حَسْبُهُ﴾ چنين كسى خدا كافى و كفيل او خواهد بود، و آن وقت آنچه را كه او آرزو كند، خداى تعالى هم همان را برايش مىخواهد، البته آنچه را كه او به مقتضاى فطرتش مايه خوشى زندگى و سعادت خود تشخيص مىدهد، نه آنچه را كه واهمه كاذبش سعادت و خوشى مىداند.
و اينكه فرمود: خدا كافى و كفيل او است، علتش اين است كه خداى تعالى آخرين سبب است، كه تمامى سببها بدو منتهى مىشود، در نتيجه وقتى او چيزى را اراده كند بجا مىآورد و به خواسته خود مىرسد، بدون اينكه ارادهاش دگرگونى پذيرد، او است كه مىگويد: ﴿مَا يُبَدَّلُ اَلْقَوْلُ لَدَيَّ﴾1، و چيزى بين او و خواستهاش حائل نمىگردد، چون او است كه مىگويد: ﴿وَ اَللَّهُ يَحْكُمُ لاَ مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ﴾2، و اما ساير اسباب كه انسانها در رفع حوائج خود متوسل بدانها مىشوند، سببيت خود را از ناحيه خدا مالكند، و آن مقدار را مالكند كه او به آنها داده، و هر صاحب قدرتى آن مقدار قدرت دارد كه به آن داده، در نتيجه در مقام فعل آن مقدار مىتواند عمل كند كه او اجازهاش داده باشد.
پس تنها خدا براى هر كس كه بر او توكل كند كافى است، و هيچ سبب ديگر چنين نيست، ﴿إِنَّ اَللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ﴾ خدا به هر چه بخواهد مىرسد، او است كه فرموده: ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾3، و نيز فرموده: ﴿قَدْ جَعَلَ اَللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْراً﴾ پس هيچ چيز نيست مگر آنكه قدرى معين و حدى محدود دارد، و خداى سبحان موجودى است كه هيچ حدى او را تحديد نمىكند، و هيچ چيزى به او احاطه نمىيابد، و او خودش محيط به هر چيز است.
شرح مفاد آيهء كريمهء فوق
اين معناى آيه بود، از نظر اينكه در بين آيات طلاق واقع شده و با مورد طلاق منطبق مىشود، و اما اگر از سياق و مورد صرفنظر كنيم، و اطلاق خود آيه را در نظر بگيريم، جمله ﴿ وَ
مَنْيَتَّقِ اَللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لاَ يَحْتَسِبُ﴾ اين مفاد را به دست مىدهد كه هر كس از خدا بترسد و به حقيقت معناى كلمه پروا داشته باشد - كه البته چنين تقوايى حاصل نمىشود مگر با معرفت نسبت به خدا و اسما و صفات او - و سپس به خاطر رعايت جانب او از محرمات و ترك واجبات - كه لازمه آن اين است كه اراده نكند مگر فعل و تركى را كه او اراده كرده باشد، و لازمه اين هم آن است كه ارادهاش در اراده خداى تعالى مستهلك شده باشد - چنين كسى هيچ عملى انجام نمىدهد مگر از ارادهاى از خدا.
لازمه اين نيز آن است كه خود را و متعلقات خود از مشخصات و افعالش را ملك خداى تعالى بداند، آن هم ملك طلق او، و او را مالك على الاطلاق خود بداند، مالكى كه به هر نحو بخواهد مىتواند در ملكش تصرف كند، و اين ملكيت همان ولايت خدايى است كه خدا با آن ولايت متولى أمر بندهاش مىباشد، پس براى بنده از ملك حقيقى چيزى باقى نمىماند مگر آنچه كه خداى سبحان تمليكش كرده باشد، تازه همان را هم كه او دارد باز به ملكيت خدا باقى است، و ملك همهاش از خداى عز و جل است.
اينجاست كه خداى تعالى چنين بندهاى را به حكم ﴿يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً﴾ از تنگناى وهم و زندان شرك نجات مىدهد، ديگر به اسباب ظاهرى دلبسته نيست و به حكم ﴿وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لاَ يَحْتَسِبُ﴾ از جايى كه او احتمالش را هم ندهد رزق مادى و معنويش را فراهم مىكند، اما رزق ماديش را بدون پيش بينى خود او مىرساند، براى اينكه او قبل از رسيدن به چنين توكلى رزق خود را حاصل دسترنج خود و اثر اسباب ظاهرى مىدانست، همان اسبابى كه دل به آن بسته بود، و از آن اسباب هم كه بسيار زيادند جز به اندكى اطلاع نداشت، و مثلش مثل كسى بود كه در شبى بس ظلمانى نور بسيار ضعيفى پيش پايش را روشن كرده باشد، و از ما وراى آن فضاى اندك بىخبر باشد، و ليكن خداى سبحان از همه اسباب خبر دارد، و او است كه اسباب و مسببات را پشت سر هم مىچيند، و هر طورى كه بخواهد نظام مىبخشد، و به هر يك از آن اسباب بخواهد اجازه تاثير مىدهد تاثيرى كه خود بنده چنان تاثيرى براى آن سراغ نداشته.
و اما رزق معنويش را - كه رزق حقيقى هم همانست، چون مايه حيات جان انسانى است، و رزقى است فنا ناپذير - بدون پيش بينى خود او مىرساند، دليلش اين است كه انسان نه از چنين رزقى آگهى دارد و نه مىداند كه از چه راهى به وى مىرسد.
و كوتاه سخن اينكه: خداى سبحان كه ولى و عهدهدار سرپرستى بنده متوكل خويش است، او را از پرتگاه هلاكت بيرون مىكشد، و از طريقى كه خود او پيشبينى آن را
نمىكند، روزى مىدهد، و چنين بندهاى به خاطر اينكه بر خداى تعالى توكل كرده، و همه امور خود را به او واگذار نموده، هيچ چيز از كمال و از نعمتهايى را كه قدرت به دست آوردن آن را در خود مىبيند از دست نمىدهد، خلاصه آنچه را كه اميدوار بود به وسيله سعى و كوشش خود به دست آورد همان را خداى تعالى برايش فراهم مىكند، براى اينكه او به وى توكل كرد، و كسى كه بر خدا توكل كند، خدا همهكاره او مىشود، و هيچ سبب از اسباب ظاهرى اينطور نيست، براى اينكه هر سببى را كه در نظر بگيرى يك بار كارگر مىافتد بار ديگر نمىافتد، ولى خداى تعالى اين طور نيست، ﴿إِنَّ اَللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ﴾، چون خدا به كار خود مىرسد و تمامى امور در حيطه قدرت خداى تعالى است ﴿قَدْ جَعَلَ اَللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْراً﴾ و وقتى حدود و اندازه هر موجودى را خداى تعالى معين مىكند، بنده متوكل هم يكى از موجودات است، او نيز از تحت قدرت خدا خارج نيست، پس اندازهها و حدود او نيز به دست خدا است.
و چنين مقامى تنها نصيب صالحين از اولياى اين امت مىشود، و اما افراد پايينتر يعنى افراد متوسط از اهل تقوى كه درجات پايينترى از حيث معرفت و عمل دارند، از موهبت ولايت خدايى هم آن مقدارى برخوردارند كه با اخلاص ايمان و اعمال صالحشان مطابقت دارد، و چنان نيست كه هيچ بهرهاى از اين موهبت نداشته باشند، چگونه محروم باشند با اينكه خداى عز و جل فرموده: ﴿وَ اَللَّهُ وَلِيُّ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾1 و جاى ديگر به طور مطلق فرموده: ﴿وَ اَللَّهُ وَلِيُّ اَلْمُتَّقِينَ﴾2.
آرى همين كه به دين حق متدين هستند، و اين سنت حيات را پذيرفته، ورود و خروجشان در امور ناشى از اراده خداى تعالى است، خود تقوى اللَّه و توكل بر او است، براى اينكه اين گونه افراد مؤمن و متقى اراده خداى تعالى را در جاى اراده خودشان قرار دادهاند، در نتيجه به همان مقدار از سعادت زندگى برخوردار مىشوند، و خداى تعالى برايشان از هر ناملايمى مخرجى قرار مىدهد، و از جايى كه خود آنان به فكرشان نرسد روزيشان مىدهد، و پروردگارشان كافى ايشان است، و او به كار خود مىرسد و اراده خود را به كرسى مىنشاند، و چگونه چنين نباشد با اينكه او است كه براى هر چيزى قدر و مقدارى معين كرده است.
و اين مؤمنين از محروميت از سعادت هم آن مقدار سهم دارند كه شرك در ايمان و
عملشان رخنه كرده باشد، و رخنه هم مىكند، چون همانطور كه در بالا گفتيم غير از صالحان از اولياى خدا، آنها كه از رتبه پايينترند از شرك خالى نيستند، هم چنان كه فرمود: ﴿وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ﴾1 و از سوى ديگر به طور مطلق فرموده: ﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ﴾2.
و نيز فرموده: ﴿وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تَابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحاً﴾3، يعنى هر كسى كه از شرك توبه كند، و باز به طور مطلق فرموده: ﴿وَ اِسْتَغْفِرُوا اَللَّهَ إِنَّ اَللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾4.
پس مؤمن به هيچ درجه از درجات ولايت اللَّه بالا نمىرود مگر با توبه از شرك خفى كه هر مرحله از آن پايينتر از درجه ولايت آن مرحله است.
آيه مورد بحث از آيات برجسته قرآن است، و مفسرين در باره جمله جمله آن سخنانى پراكنده دارند، كه از نقلش صرفنظر مىكنيم.
مدت عده طلاق
﴿وَ اَللاَّئِي يَئِسْنَ مِنَ اَلْمَحِيضِ مِنْ نِسَائِكُمْ إِنِ اِرْتَبْتُمْ فَعِدَّتُهُنَّ ثَلاَثَةُ أَشْهُرٍ...﴾
كلمه «ارتياب» كه مصدر فعل «ارتبتم» است به معناى شك و ترديد، و در خصوص آيه منظور شك در يائسه شدن است، چون ممكن است زنى حيض نبيند، ولى شك داشته باشد كه حيض نديدنش به خاطر كبر سن است، يا به خاطر عارضهاى مزاجى است. پس معناى آيه اين است كه آن زنانى كه از حيض يائسه مىشوند، اگر در علت يائسه شدنشان شك داشتيد كه آيا به خاطر رسيدن به حد يائسگى است، يا به خاطر عارضه مزاجى است در صورتى كه طلاقشان داديد بايد سه ماه عده نگه بدارند.
﴿وَ اَللاَّئِي لَمْ يَحِضْنَ﴾ اين جمله عطف است بر جمله ﴿وَ اَللاَّئِي يَئِسْنَ...﴾، و معنايش اين است كه زنانى كه در سن حيض ديدن حيض نديدند نيز عده طلاقشان سه ماه است.
﴿وَ اولاتُ اَلْأَحْمَالِ أَجَلُهُنَّ أَنْ يَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ﴾ يعنى منتهاى زمان عده زنانى كه آبستن هستند و طلاق گرفتهاند، روزى است كه وضع حمل كرده باشند.
﴿وَ مَنْ يَتَّقِ اَللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مِنْ أَمْرِهِ يُسْراً﴾ يعنى كسى كه از خدا بترسد، خداى تعالى
برايش آسانى قرار مىدهد، يعنى شدايد و مشقتهايى را كه برايش پيش مىآيد آسان مىسازد. و بعضى1 گفتهاند: معنايش اين است كه امور دنيا و آخرت را برايش آسان نموده، يا فرجى دنيايى برايش مىفرستد، و يا عوضى آخرتى به او مىدهد.
﴿ذَلِكَ أَمْرُ اَللَّهِ أَنْزَلَهُ إِلَيْكُمْ...﴾
يعنى آنچه خداى تعالى در آيات قبلى بيان كرد احكامى است كه او به سوى شما نازل كرد، و در اينكه فرمود: ﴿وَ مَنْ يَتَّقِ اَللَّهَ يُكَفِّرْ عَنْهُ سَيِّئَاتِهِ وَ يُعْظِمْ لَهُ أَجْراً﴾ دلالتى هست بر اينكه پيروى اوامر خدا خود مرحلهاى است از تقوى، مانند اجتناب از محرمات كه آن هم مرحلهاى ديگر از تقوى است، و شايد اين دلالت براى آن باشد كه امتثال اوامر هم ملازم با اجتناب از حرام است، و آن حرام عبارت است از ترك امتثال.
و معناى «تكفير سيئات» پوشاندن آن به وسيله مغفرت است، و مراد از «سيئات» گناهان صغيره است، در نتيجه تقوى تنها براى گناهان كبيره باقى مىماند، و مجموع جمله ﴿وَ مَنْ يَتَّقِ اَللَّهَ يُكَفِّرْ عَنْهُ سَيِّئَاتِهِ وَ يُعْظِمْ لَهُ أَجْراً﴾ در معناى آيه شريفه زير مىباشد كه فرموده: ﴿إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبَائِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلاً كَرِيماً﴾2، و از اين دو آيه شريفه بر مىآيد كه مراد معصوم (علیه السلام) هم كه در تعريف تقوى فرمود: «عبارت است از ورع از محارم خدا» همان گناهان كبيره است.
و نيز بر مىآيد كه مخالفت با احكامى كه خداى تعالى در باره طلاق و عده نازل فرموده از گناهان كبيره است چون تقوايى كه در آيه شريفه ذكر شده مشتمل بر مسائل مذكور نيز مىشود، و ممكن نيست كه مسائل خود آيه را شامل نگردد، پس مخالفت مذكور جزو سيئات قابل تكفير نيست، و گرنه نظم و معناى آيه مختل مىشود.
﴿أَسْكِنُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ سَكَنْتُمْ مِنْ وُجْدِكُمْ...﴾
راغب در مفردات مىگويد: كلمه «من وجدكم» به معناى تمكن و مقدار توانگريتان است، چون غنى را «و جدان» و «جدة» مىخوانند، و بعضى قرائت كلمه «وجد» را هم به فتحه واو حكايت كردهاند هم به ضمه و هم به كسره3.
ضمير «هن» به مطلقات، يعنى زنان طلاقى بر مىگردد، و اين معنا را سياق تاييد
مىكند. و معناى آيه اين است كه زنانى را كه طلاق دادهايد بايد در همان مسكن كه خودتان ساكنيد سكنى بدهيد، البته هر كس به مقدار وجدش، آن كس كه توانگر است به قدر توانگريش، و آنكه فقير است باز به مقدار تواناييش.
﴿وَ لاَ تُضَارُّوهُنَّ لِتُضَيِّقُوا عَلَيْهِنَّ﴾ يعنى حق نداريد ضررى متوجه آنان كنيد تا ماندن در آن سكنى برايشان دشوار شود، و از نظر لباس و نفقه در مضيقهشان قرار دهيد.
تكليف بچه شير خوار زن مطلقه
﴿وَ إِنْ كُنَّ اولاتِ حَمْلٍ فَأَنْفِقُوا عَلَيْهِنَّ حَتَّى يَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ﴾ معناى اين قسمت از آيه روشن است، مىفرمايد: اگر زنان طلاقى حامله باشند، بايد نفقه آنان را بدهيد تا فرزند خود را بزايند.
﴿فَإِنْ أَرْضَعْنَ لَكُمْ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ﴾ يعنى اگر حاضر شدند نوزاد خود را شير دهند، بر شما است كه اجرت شير دادنشان را بدهيد، چون اجرت رضاعت در حقيقت نفقه فرزند است، كه به گردن پدر است.
﴿وَ أْتَمِرُوا بَيْنَكُمْ بِمَعْرُوفٍ﴾ «ائتمار» كه فعل «ائتمروا» از آن مشتق است، وقتى در مورد چيزى استعمال مىشود، معناى مشورت كردن در باره آن چيز را مىدهد، به طورى كه طرفهاى مشورت به يكديگر امر كنند، و در آيه مورد بحث كه ائتمار به صيغه امر آمده و فرموده «ائتمار بكنيد»، خطابش به زن و مرد است، مىفرمايد: در باره فرزند خود مشورت كنيد تا به نحوى پسنديده و عادى به توافق برسيد، به طورى كه هيچ يك از شما و فرزندتان متضرر نشويد، نه مرد با دادن اجرت زيادتر از حد معمول متضرر شود، و نه زن با كمتر گرفتن، و نه فرزند با كمتر از دو سال شير خوردن متضرر گردد، و همچنين ضررهاى ديگرى كه ممكن است پيش آيد به هيچ يك از شما متوجه نشود.
﴿وَ إِنْ تَعَاسَرْتُمْ فَسَتُرْضِعُ لَهُ أُخْرىَ﴾ هر چند معناى تحت اللفظى اين جمله اين است كه اگر يكى از شما خواست به طرف ديگر ضرر برساند، و اختلافتان برطرف نگرديد، به زودى زنى ديگر غير از مادر طفل او را شير خواهد داد، ولى منظور اين است كه بايد به زودى و قبل از آنكه كودك گرسنه شود، زنى ديگر آن كودك را شير دهد.
﴿لِيُنْفِقْ ذُو سَعَةٍ مِنْ سَعَتِهِ﴾
بايد صاحب سعه از سعه خود انفاق كند. و انفاق از سعه به معناى توسعه دادن در انفاق است، و امر در اين جمله متوجه توانگران است، مىفرمايد مردان توانگر وقتى همسر بچهدار خود را طلاق مىدهند، بايد در ايام عده و ايام شيرخوارى كودكشان، به زندگى مطلقه و كودك خود توسعه دهند.
﴿وَ مَنْ قُدِرَ عَلَيْهِ رِزْقُهُ فَلْيُنْفِقْ مِمَّا آتَاهُ اَللَّهُ﴾ «قدر رزق» به معناى تنگى روزى است، و كلمه «ايتاء» به معناى عطا كردن است، مىفرمايد: و كسى كه فقير و در تنگناى معيشت است، و نمىتواند به زندگى همسر طلاقى و كودك شيرخوارش توسعه دهد، هر قدر كه مىتواند از مالى كه خداى تعالى به او عطا كرده به ايشان انفاق كند.
﴿لاَ يُكَلِّفُ اَللَّهُ نَفْساً إِلاَّ مَا آتَاهَا﴾ يعنى خداى تعالى هيچ كسى را تكليف ما لا يطاق نمىكند، هر كسى را به قدر تواناييش تكليف مىفرمايد، در مساله مورد بحث هم به مرد تهى دست تكليف توسعه نكرده است، بنابراين، جمله مورد بحث مىخواهد حرج را از تكاليف الهى كه يكى از آنها انفاق همسر مطلقه است نفى كند.
﴿سَيَجْعَلُ اَللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْراً﴾ در اين جمله به اشخاص تهى دست تسليت و دلدارى داده، مژده مىدهد كه به زودى خداى عز و جل بعد از تنگدستى و سختى، گشايش و رفاه مىدهد.
بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيات طلاق، راجع به احكام طلاق، عده، رجوع و...)
در الدر المنثور است كه: ابن مردويه از ابى سعيد خدرى روايت كرده كه گفت: سوره نساء كوتاه، هفت سال بعد از سوره نسايى كه جنب سوره بقره است نازل گرديد1.
مؤلف: منظور از سوره نساء كوتاه، همين سوره طلاق است.
و در همان كتاب آمده كه مالك، شافعى، عبد الرزاق، (در كتاب المصنف)، احمد، عبد بن حميد، بخارى، مسلم، ابو داوود، ترمذى، نسايى، ابن ماجه، ابن جرير، ابن منذر، ابو يعلى، ابن مردويه، و بيهقى، (در كتاب سنن خود) همگى از پسر عمر روايت كردهاند كه خود او گفت: همسر خود را در حال حيض طلاق دادم، و جريان را براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) گفتم، حضرت در خشم شد و فرمود: بايد برگردى و او را نگه بدارى تا از حيض پاك شود، و دوباره حيض ببيند و باز پاك شود، آن وقت اگر خواستى طلاقش دهى، يعنى در حال طهارتش و قبل از آنكه با او عمل زناشويى انجام دهى طلاق بدهى، اين است آن عدهاى كه خداى تعالى در بارهاش فرمود: ﴿فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ﴾، آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آيه را اينطور خواند كه: «يا ايها النبى اذا طلقتم النساء فطلقوهن فى قبل
عدتهن»1.
مؤلف: اينكه آيه را «فى قبل عدتهن» نقل كرده، قرائت خود ابن عمر است، و در قرآن كريم «لعدتهن» آمده.
و در همان كتاب آمده كه ابن منذر، از ابن سيرين نقل كرده كه در باره جمله ﴿لَعَلَّ اَللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذَلِكَ أَمْراً﴾ گفته: اين جمله در باره حفصه دختر عمر نازل شد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) او را يك بار طلاق داد، و آيه شريفه ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ إِذَا طَلَّقْتُمُ اَلنِّسَاءَ... يُحْدِثُ بَعْدَ ذَلِكَ أَمْراً﴾ نازل شد، و به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دستور داد كه به طلاق خود رجوع كند2.
و در كافى به سند خود از زراره از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: هر طلاقى كه بر طبق سنت و يا بر عده نباشد اعتبار ندارد. زراره اضافه كرده كه به امام باقر عرض كردم «طلاق سنت» و «طلاق عده» را برايم تفسير كن، فرمود: اما طلاق سنت اين است كه مردى كه مىخواهد همسرش را طلاق دهد، او را زير نظر بگيرد تا حيض شود، و سپس از حيض پاك گردد، آنگاه بدون اينكه با او جماع كرده باشد يك بار طلاق دهد، و دو نفر را هم بر طلاق دادن خود شاهد بگيرد، و سپس زير نظرش داشته باشد تا دو بار خون حيض ببيند و پاك شود، كه اگر براى بار سوم خون ببيند، عدهاش تمام شده، و رابطه زوجيت بين آن دو به كلى قطع گرديده، به طورى كه اگر بخواهد دوباره با او ازدواج كند، مثل ساير مردان اجنبى خواستگارى است از خواستگاران، اگر خواست مىتواند با او ازدواج كند، و اگر نخواست نمىكند، و در آن مدت كه او را زير نظر داشت تا از عده در آيد، نفقه و سكنايش را بايد بدهد، و نيز در آن مدت اگر مرد بميرد، زن (مطلقه در عدهاش) از او ارث مىبرد، و اگر زن بميرد، مرد از او ارث مىبرد، ولى بعد از تمام شدن عده نه ديگر نفقهاى هست، و نه ارثى.
سپس فرمود: و اما طلاق عده كه خداى تعالى در بارهاش فرمود: ﴿فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ وَ أَحْصُوا اَلْعِدَّةَ﴾، چنين است كه اگر مردى از شما خواست همسرش را طلاق عده دهد، بايد او را زير نظر بگيرد تا حيض شود، و سپس از حيض در آيد، آنگاه يك بار طلاقش دهد، بدون اينكه بعد از پاك شدن با او جماع كرده باشد، و دو نفر شاهد عادل هم گواه بر طلاق بگيرد، و اگر خواست همان روز يا بعد از چند روز البته قبل از آنكه همسرش حيض ببيند، به او رجوع كند، و بر رجوع خود شاهد هم بگيرد، و با او جماع كند، و نزد خود نگه بدارد، تا حيض ببيند، و بعد
از حيض ديدن و از حيض خارج شدن، يك بار ديگر طلاقش دهد، بدون اينكه با او جماع كرده باشد، و شاهد هم بر طلاق دادنش بگيرد، و باز هر وقت خواست البته تا قبل از حيض ديدن به او رجوع كند، و بر رجوع خود شاهد هم بگيرد، و بعد از رجوع با او جماع كند، و نزد خود نگهدارى كند، تا براى بار سوم حيض ببيند، و چون از حيض خارج شد، قبل از آنكه با او جماع كرده باشد طلاقش دهد، و بر طلاق دادنش گواه هم بگيرد، در اين صورت ديگر رابطه زناشويى بين او و همسرش به كلى قطع شده، و ديگر نمىتواند در عده به او رجوع كند، (و يا در خارج عده او را عقد كند)، مگر بعد از آنكه آن زن با مردى ديگر ازدواج بكند، اگر او طلاقش داد آن وقت مىتواند دوباره عقدش كند.
زراره مىگويد: شخصى پرسيد: اگر زن از كسانى باشد كه هيچ خون نمىبيند چه بايد كرد؟ فرمود مثل چنين زنى را بايد به طلاق سنت طلاق داد1.
و صاحب قرب الاسناد به سند خود از صفوان روايت كرده كه گفت: من شنيدم از امام صادق (علیه السلام) كه مردى به خدمتش آمد، و اين مساله را پرسيد كه من همسرم را در يك مجلس سه بار طلاق دادم، فرمود اعتبار ندارد، آنگاه فرمود مگر كتاب خدا را نمىخوانى كه مىفرمايد ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ إِذَا طَلَّقْتُمُ اَلنِّسَاءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ وَ أَحْصُوا اَلْعِدَّةَ وَ اِتَّقُوا اَللَّهَ رَبَّكُمْ لاَ تُخْرِجُوهُنَّ مِنْ بُيُوتِهِنَّ وَ لاَ يَخْرُجْنَ إِلاَّ أَنْ يَأْتِينَ بِفَاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ﴾.
آنگاه فرمود: آيا نمىبينى كه مىفرمايد: ﴿لَعَلَّ اَللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذَلِكَ أَمْراً﴾ و سپس فرمود: هر چيزى كه مخالف كتاب خدا و سنت باشد، بايد به كتاب خدا و سنت برگردانده شود2.
و در تفسير قمى در معناى جمله ﴿لاَ تُخْرِجُوهُنَّ مِنْ بُيُوتِهِنَّ وَ لاَ يَخْرُجْنَ إِلاَّ أَنْ يَأْتِينَ بِفَاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ﴾، فرموده: اين عمل براى مرد حلال نيست، كه زنش را بعد از آنكه طلاق داد - و در مدتى كه مىتواند به او رجوع كند - از خانه خود خارج سازد، و بر خود زن نيز حلال نيست كه از خانه شوهرش بيرون رود، مگر آنكه زن گناهى آشكار مرتكب شود كه در آن صورت مرد مىتواند او را بيرون كند.
و كلمه «فاحشة» به معناى آن است كه زن نامبرده يا زناكار باشد و يا از خانه شوهر سرقت كند، و يكى هم از مصاديق فاحشه سليطه شدن بر شوهر است، كه اگر زن طلاقى يكى
از اين اعمال را مرتكب شود، مرد مىتواند او را از خانه خود خارج سازد1.
و در كافى به سند خود از وهب بن حفص، از يكى از دو امام صادق و باقر (علیه السلام) روايت آورده كه در باره زن طلاقى كه در عده است فرموده: عدهاش را در خانهاش نگه مىدارد، و در آن ايام زينت خود را براى شوهرش ظاهر مىسازد، ﴿لَعَلَّ اَللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذَلِكَ أَمْراً﴾ تا شايد خداى تعالى دوباره محبت وى را در دل شوهرش بيفكند، و نفرت و كينه او را از دل شوهرش بيرون سازد2.
چند روايت در باره تقوى، توكل و كفايت خداوند، در ذيل آيه شريفه: ﴿وَ مَنْ يَتَّقِ اَللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً...﴾
مؤلف: در اين معانى و معانى جمله جمله دو آيه مورد بحث روايات ديگرى از ائمه اهل بيت (علیه السلام) رسيده است.
و باز در آن كتاب به سند خود از معاوية بن وهب، از امام صادق (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: كسى كه خداى تعالى سه چيز به او داده باشد، از سه چيز ديگرش دريغ نمىدارد: كسى كه توفيق دعايش داده باشند از اجابت دعايش دريغ نمىدارند، و كسى كه توفيق شكرش دادند از زيادتر كردن نعمتش دريغ نمىدارند، و كسى كه نعمت توكلش دادند از موهبت كفايتش مضايقه نمىكنند.
آنگاه فرمود: آيا كتاب خداى عز و جل را خواندهاى كه مىفرمايد: ﴿وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اَللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ﴾ كسى كه بر خدا توكل كند او وى را كافى خواهد بود»، ﴿لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ﴾ به طور قطع اگر شكرگزارى كنيد نعمتتان را زياد مىكنم،و ﴿اُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ﴾ بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را3.
و نيز در همان كتاب به سند خود از محمد بن مسلم روايت آورده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) از كلام خداى عز و جل پرسيدم كه مىفرمايد: ﴿وَ مَنْ يَتَّقِ اَللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لاَ يَحْتَسِبُ﴾، فرمود: يعنى در دنيايش به او اين چنين رزق مىدهد4.
و در الدر المنثور است كه: عبد بن حميد و ابن جرير و ابن ابى حاتم، از سالم بن ابى الجعد، روايت كردهاند كه گفت: اين آيه، يعنى آيه ﴿وَ مَنْ يَتَّقِ اَللَّهَ...﴾ در باره مردى از قبيله اشجع نازل شد كه دچار فقر و بلايى شده بود، دشمن پسرش را اسير گرفته بود، نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شد، حضرت فرمود: «اتق اللَّه و اصبر - از خدا بترس و صبر كن» و
پس از چندى پسرش كه اسير شده بود برگشت، خداى تعالى آزادش كرد، به خانوادهاش ملحق شد، در بين راه به چند رأس بز دست يافته بود، آنها را هم آورده بود، و جريان را به حضور رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرضه داشت، در همين بين خداى تعالى اين آيه را نازل كرد، حضرت فرمود: آن بزها مال خودت باشد1.
و باز در همان كتاب است كه ابو يعلى و ابو نعيم و ديلمى، از طريق عطاء بن يسار، از ابن عباس روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در تفسير آيه ﴿وَ مَنْ يَتَّقِ اَللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً﴾ فرمود: يعنى از شبهههاى دنيا و از سكرات مرگ و از شدائد روز قيامت برايش مخرجى قرار مىدهد2.
و نيز در همان كتاب است كه حاكم (وى حديث را صحيح دانسته)، و ابن مردويه و بيهقى، از ابو ذر روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آيه ﴿وَ مَنْ يَتَّقِ اَللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لاَ يَحْتَسِبُ﴾ را تلاوت كرد، و آن قدر تكرار كرد تا چرتش گرفت، و آنگاه فرمود: اى ابو ذر اگر تمامى مردم به اين آيه تمسك مىكردند، خدا همهشان را كفايت مىكرد3.
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن ابى حاتم و طبرانى و خطيب، از عمران بن حصين، روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: كسى كه اميد خود را از خلق بريد، و همه اميدش را به خدا بست، خدا هر مئونه از مئونههايش را كفايت مىكند، و از جايى كه خود او احتمالش را هم ندهد روزى مىدهد، و كسى كه همه اميدش به دنيا باشد، خدا او را به همان دنيا واگذار مىنمايد4.
و نيز آمده كه: ابن ابى حاتم، از ابن عباس، و او بدون واسطه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرمود: هر كس دوست مىدارد نيرومندترين مردم باشد، بر خدا توكل كند، و هر كس ميل دارد بىنيازترين مردم باشد، بايد به آنچه در دست خدا دارد، اعتمادش بيشتر از آنچه در دست خود دارد بوده باشد، و كسى كه ميل دارد محترمترين مردم باشد از خدا بترسد5.
مؤلف: در سابق در ذيل بحث پيرامون همين آيات مورد بحث معنايى براى اين گونه روايات كرديم.
و در كافى به سند خود از حلبى، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: عده زنى كه حيض نمىبيند، و مستحاضهاى كه خونش قطع نمىشود، سه ماه است، و عده زنى كه حيض مىبيند، ولى حيضش منظم نيست، سه نوبت حيض ديدن و پاك شدن است. حلبى مىگويد: از آن جناب معناى جمله ﴿إِنِ اِرْتَبْتُمْ﴾ را پرسيدم، و عرضه داشتم: منظور از اين شك و ريبه چيست؟ فرمود: حيضى كه بيشتر از يك ماه طول بكشد ريبه است، و صاحبش بايد سه ماه عده نگه دارد، نه اينكه معيار را حيض ديدن قرار دهد (تا آخر حديث)1.
و نيز در همان كتاب به سند خود از محمد بن قيس از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: عده زن حاملهاى كه مطلقه شده وضع حملش است، و بر همسر او است كه در اين مدت نفقه او را به طور معروف و معمول بدهد تا فرزندش را بزايد2.
و نيز در آن كتاب به سند خود از ابى الصباح كنانى از ابى عبد اللَّه امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: هر گاه مردى همسرش را كه آبستن است طلاق دهد، بايد نفقه او را بپردازد، تا فرزند به دنيا آيد، همين كه فرزندش را زائيد مزد شير دادنش را مىدهد، و نبايد به او ضرر بزند، مگر آنكه زن شيردهى پيدا شود كه مزد كمترى بگيرد، اگر مادر طفل حاضر شد به آن مزد كمتر فرزندش را شير دهد البته او مقدم بر بيگانه است، چون مادر كودك است، لذا تا روزى كه بچه از شير گرفته مىشود مزد مىگيرد و شير مىدهد3.
و صاحب كتاب فقيه به سند خود از ربعى بن عبد اللَّه و فضيل بن يسار، از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير جمله ﴿وَ مَنْ قُدِرَ عَلَيْهِ رِزْقُهُ فَلْيُنْفِقْ مِمَّا آتَاهُ اَللَّهُ﴾ فرمود: اگر به مقدارى كه از گرسنگى نميرد به او داد، و جامهاش را هم تامين كرد، كه هيچ، و گرنه بايد (حاكم شرع) بين شوهر و زن طلاقىاش جدايى بيندازد4.
مؤلف: اين روايت را صاحب كافى هم به سند خود از ابى بصير از آن جناب روايت كرده5.
و در تفسير قمى در ذيل جمله ﴿وَ اولاتُ اَلْأَحْمَالِ أَجَلُهُنَّ أَنْ يَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ﴾، آمده كه: زن حامله اگر مطلقه شد، سرآمد عدهاش همان وقتى است كه بزايد، و آنچه در شكم دارد بگذارد، حتى اگر بين طلاق و زائيدنش يك روز فاصله شود، پس بعد از زائيدن و پاك شدن
مىتواند شوهر كند، و همچنين به عكس، اگر بين طلاق و زائيدن نه ماه طول بكشد، عدهاش نه ماه است، و نمىتواند شوهر كند، مگر بعد از وضع حمل1.
و در كافى به سند خود از عبد الرحمن بن حجاج از ابى الحسن (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: من از آن جناب از زن آبستنى سؤال كردم كه شوهرش طلاقش داده، و او بچهاش را سقط كرده، آيا عدهاش با سقط جنين تمام شده يا نه؟ و اگر سقط به صورت مضغه باشد چطور؟ فرمود: هر چه را كه انداخته باشد، در صورتى كه مشخص باشد كه همان حمل است كه انداخته، چه تمام باشد و چه ناقص، عده طلاقش همان سقط است، و در عده طلاق لازم نيست خلقت بچهاى كه مىآورد تمام شده باشد2.
و در الدر المنثور است كه ابن منذر از مغيره روايت كرده كه گفت من به شعبى گفتم نمىتوانم گفتار على بن ابى طالب را بپذيرم، كه گفته است: عده زن شوهر مرده آخر دو أجل است. شعبى گفت: اتفاقا نه تنها بايد آن را بپذيرى، بلكه مانند روشنترين مطالبى كه پذيرفتهاى، بايد بپذيرى، براى اينكه همين على بن ابى طالب بارها فرمود: آيه شريفه ﴿وَ اولاتُ اَلْأَحْمَالِ أَجَلُهُنَّ أَنْ يَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ﴾، تنها مربوط به زنان مطلقه3 است4.
و نيز در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، از عبيد اللَّه بن عبد اللَّه بن عتبة، روايت كرده كه گفت: ابو عمرو بن حفص ابن مغيره با على بن ابى طالب به سفر يمن رفت، از يمن نامهاى به همسرش فاطمه دختر قيس نوشت، كه من تو را طلاق دادهام (و اين سومين بار بود كه او را طلاق داد) و به هشام و عباس بن ابى ربيعه نوشت كه نفقه او را بدهند، فاطمه آن نفقه را اندك شمرد و اعتراض كرد، نامبردگان به او گفتند: به خدا سوگند تو اصلا نفقه ندارى مگر اين كه حامله باشى، كه نيستى، فاطمه نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) رفت، و مساله خود را با آن جناب در ميان نهاد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: تو نفقه نمىبرى. از آن جناب اجازه خواست تا از منزل شوهرش منتقل شود، و حضرت اجازهاش داد5.
مروان نزد فاطمه فرستاد، و جريان او را پرسش نمود، فاطمه جريان را براى مروان شرح داد، مروان گفت: من تا كنون چنين چيزى نشنيدهام، مگر از يك زن، و ما با اين حرفها حاضر نيستيم ناموس خود را رها كنيم، اين مطلبى است كه هيچ يك از مردم حاضر به آن نيستند، و خلاصه تو بايد هم چنان در خانه شوهرت بمانى، فاطمه گفت: حاكم بين من و شما كتاب خداست، و خداى تعالى فرموده: ﴿وَ لاَ يَخْرُجْنَ إِلاَّ أَنْ يَأْتِينَ بِفَاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ﴾، تا رسيد به اينجا كه مىفرمايد: ﴿لاَ تَدْرِي لَعَلَّ اَللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذَلِكَ أَمْراً﴾، آنگاه فاطمه گفت: اين حكم براى زنانى است كه ممكن است شوهرانشان در ايام عده پشيمان شده، دو باره به زنان خود برگشته، بخواهند با آنان زندگى كنند، و اين بار سوم است كه همسر من مرا طلاق داده، ديگر منتظرى چه حادثهاى حادث شود چطور وقتى سخن از نفقه مىشود مىگوييد: چون حامله نيست نفقه نمىبرد، و وقتى سخن از آزادى مىشود مىگوييد: نه بايد در خانه حبس باشد، براى چه حبسش مىكنيد.
حكم خدا اين است كه وقتى كسى بخواهد همسر خود را طلاق دهد، او را زير نظر بگيرد، تا حيض شود، و از حيض پاك گردد، آنگاه يك بار طلاق دهد، در صورتى كه حيض مىبيند سه بار بايد حيض ببيند، و اگر حيض نمىبيند عدهاش سه ماه است، و اگر حامله باشد عدهاش وضع حمل او است، و اگر شوهر در ايام عده خواست رجوع كند مىتواند رجوع كند، و دو شاهد هم بر رجوع خود بگيرد، هم چنان كه خداى تعالى فرمود: ﴿وَ أَشْهِدُوا ذَوَيْ عَدْلٍ مِنْكُمْ﴾، و اين دو شاهد را هم در هنگام طلاق دادن بگيرد، و هم هنگام رجوع كردن.
حال اگر در ايام عده رجوع كرد كه همسر او است، و شوهرش دو بار ديگر مىتواند او را طلاق دهد، و اگر رجوع نكرد، تا عدهاش سر آمد، ديگر نمىتواند رجوع كند، بلكه با همان يك طلاق رابطهاش به كلى قطع شده، و زن اختيار خود را دارد كه با چه كسى ازدواج بكند، با شوهر سابقش و يا با غير او1.
[سوره طلاق (65): آيات 8 تا 12]
﴿وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ عَتَتْ عَنْ أَمْرِ رَبِّهَا وَ رُسُلِهِ فَحَاسَبْنَاهَا حِسَاباً شَدِيداً وَ عَذَّبْنَاهَا عَذَاباً نُكْراً٨ فَذَاقَتْ وَبَالَ أَمْرِهَا وَ كَانَ عَاقِبَةُ أَمْرِهَا خُسْراً٩ أَعَدَّ اَللَّهُ لَهُمْ عَذَاباً شَدِيداً فَاتَّقُوا اَللَّهَ يَا أُولِي اَلْأَلْبَابِ اَلَّذِينَ آمَنُوا قَدْ أَنْزَلَ اَللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً١٠رَسُولاً يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آيَاتِ اَللَّهِ مُبَيِّنَاتٍ لِيُخْرِجَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ مِنَ اَلظُّلُمَاتِ إِلَى اَلنُّورِ وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ وَ يَعْمَلْ صَالِحاً يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَداً قَدْ أَحْسَنَ اَللَّهُ لَهُ رِزْقاً١١ اَللَّهُ اَلَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَ مِنَ اَلْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ اَلْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ وَ أَنَّ اَللَّهَ قَدْ أَحَاطَ بِكُلِّ شَيْءٍ عِلْماً١٢﴾
ترجمه آيات
و چه بسيار قريهها كه مردمش از دستورات پروردگارشان سرپيچى كردند و فرمان پيامبران او را گردن ننهادند در نتيجه ما آنها را به حساب سختى محاسبه نموده به عذابى عجيب گرفتار كرديم (8).
آن مردم وبال سرپيچىهاى خود را چشيدند و عاقبت امرشان خسران شد (9).
تازه اين عذاب و خسران دنياى آنان بود و خداى تعالى براى آخرت آنان عذابى سخت تهيه ديده، پس اى خردمندان از مؤمنين از خدا بترسيد، چون خداوند چيزى كه مايه تذكر شما است بر شما نازل كرده (10).
رسولى فرستاده تا آيات خدا را براى شما بخواند، آياتى كه روشن است، تا خدا آنهايى را كه ايمان
آورده و اعمال صالح مىكنند از ظلمتها به سوى نور بيرون كند. و كسى كه به خدا ايمان مىآورد و عمل صالح مىكند خدا او را به بهشتهايى داخل مىكند كه نهرها از زير درختانش جارى است بهشتهاى جاودانه كه ايشان تا ابد در آن خواهند بود و خدا چه نيكو كرده است رزق چنين كسان را (11).
خدايى كه هفت آسمان و از زمين هم مثل آن را بيافريد و امر او در بين آنها پيوسته نازل مىشود تا معلوم گردد كه خدا بر هر چيزى توانا است و اينكه خداى تعالى به هر چيزى احاطه علمى دارد (12).
بيان آيات مقصود از شدت حساب در جمله ﴿فَحَاسَبْنَاهَا حِسَاباً شَدِيداً﴾
اين آيات موعظه و تهديد و بشارت است، و با اين اندرزها توصيه به تمسك به احكام خدا را تاكيد مىكند، و يكى از آن احكام همان احكام طلاق و عده است، و در قرآن كريم هيچ توصيهاى در باره هيچ حكمى به قدر احكام راجعه به زنان تاكيد نشده، و اين نيست مگر به خاطر اينكه دنبال اين احكام و اين توصيهها خبرى هست.
﴿وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ عَتَتْ عَنْ أَمْرِ رَبِّهَا وَ رُسُلِهِ فَحَاسَبْنَاهَا حِسَاباً شَدِيداً وَ عَذَّبْنَاهَا عَذَاباً نُكْراً﴾
راغب مىگويد: مصدر «عتو» كه فعل «عتت» از آن مشتق است، به معناى سرباز زدن از اطاعت است1. و بنا به گفته راغب كلمه «عتو» قريب المعناى با استكبار است. و نيز در باره كلمه «نكر» گفته: اين كلمه به معناى زيركى و تيزهوشى و سياستمدارى است، و نيز به معناى پيشامد بسيار دشوارى است كه در انظار غير معروف و غير معمولى باشد2. و مراد از آن در خصوص آيه شريفه معناى دوم است.
و در مجمع البيان گفته: «نكر» به معناى منكر و كار بسيار زشتى است كه نظيرش از كسى ديده نشده باشد3.
و مراد از «قريه»، اهل قريه است، كه به نحو مجاز از اهل قريه به قريه تعبير مىكنند، نظير آيه ﴿وَ سْئَلِ اَلْقَرْيَةَ﴾4، كه منظور سؤال از اهل قريه است، و جمله ﴿عَتَتْ عَنْ أَمْرِ رَبِّهَا وَ رُسُلِهِ﴾ اشاره است به اينكه اهل قريه به خدا كفر ورزيدند و مرتكب شرك شدند، و كفر
ديگرى به رسولان خدا ورزيدند، و دعوت آنان را تكذيب كردند، علاوه بر اين، به خدا كفر ورزيدند و شرايع او را ترك كردند، و به رسولان او كفر ورزيدند و ولايت آنان را نپذيرفتند، با اينكه مامور به ولايت آنان بودند، هم چنان كه نظير اين معنا در آيه ﴿وَ أَطِيعُوا اَللَّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَإِنَّمَا عَلىَ رَسُولِنَا اَلْبَلاَغُ اَلْمُبِينُ﴾1 گذشت و شدت حساب در جمله ﴿فَحَاسَبْنَاهَا حِسَاباً شَدِيداً﴾ عبارت است از سختگيرى در حساب، و به اصطلاح مته به خشخاش گذاشتن، به منظور پاداش يا كيفر تمام و دقيق دادن، كيفر و پاداشى كه مو به مو با وضع صاحب عمل تطبيق كند. و مراد از اين حساب، حساب دنيا است، نه حساب آخرت، به دليل اينكه در جاى ديگر مىفرمايد: ﴿وَ مَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ﴾2، و نيز مىفرمايد: ﴿وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ اَلْقُرىَ آمَنُوا وَ اِتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَكَاتٍ مِنَ اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ وَ لَكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْنَاهُمْ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ﴾3.
پس آنچه مصيبت به انسان مىرسد - البته آنچه كه در نظر دين مصيبت است - معدل و نتيجه محاسبه اعمال آدمى است، و خداى تعالى از بسيارى از اعمال عفو نموده، مسامحه و سهلانگارى مىكند، و مته به خشخاش نمىگذارد، بلكه از اين سختگيرى در مورد مستكبرين صرفنظر ننموده، آنهايى كه عارشان مىآيد امر خدا و رسولان خدا را اطاعت كنند، حسابشان را سخت مىگيرد، و هيچ يك از گناهانشان را از قلم نمىاندازد، در نتيجه عذابى مىكند كه بىسابقه و ناشناخته باشد.
و معناى آيه اين است كه: چه بسيار قريهها كه اهلش از امر پروردگارشان گردنكشى نموده، از اطاعت پيامبر خود استكبار ورزيدند، و در نتيجه ما حساب شديدى از آنها كشيديم، و در محاسبه اعمالشان به سختى مناقشه كرديم، و در آخر به عذابى سخت مبتلاشان نموديم، عذابى كه معهود نبود و سابقه نداشت، و آن عبارت بود از انقراض نسلشان در دنيا.
و اينكه بعضى4 از مفسرين گفتهاند: مراد عذاب آخرت است، و اگر با فعل ماضى
«عذبنا» تعبير كرده، از نظر تحقق و حتميت وقوع بوده، سخن درستى نيست.
اين را هم بگوييم كه در جمله ﴿فَحَاسَبْنَاهَا حِسَاباً شَدِيداً وَ عَذَّبْنَاهَا﴾ التفاتى از غيبت ﴿عَتَتْ عَنْ أَمْرِ رَبِّهَا﴾ به تكلم بكار رفته، در اول آيه، خداى تعالى غايب فرض شده، و در آخر خود خدا گوينده شده است، و نكته اين التفات اين است كه بر عظمت عذاب دلالت كند.
﴿فَذَاقَتْ وَبَالَ أَمْرِهَا وَ كَانَ عَاقِبَةُ أَمْرِهَا خُسْراً﴾
مراد از اينكه فرمود: «اهل قريه وبال امر خود را چشيدند»، اين است كه وبال همان عتو و استكبار خود را چشيدند، و معناى آيه اين است كه عقوبت عتو و استكبارشان به ايشان رسيد، و عاقبت عتو خسارت است، پس در حقيقت اطاعت را فروخته و عتو را در عوض گرفتند، و سود اين معاملهشان همان خسران گرديد.
﴿أَعَدَّ اَللَّهُ لَهُمْ عَذَاباً شَدِيداً﴾
اين جمله از كيفر آخرت آنان خبر مىدهد، هم چنان كه جمله ﴿فَحَاسَبْنَاهَا حِسَاباً شَدِيداً وَ عَذَّبْنَاهَا عَذَاباً نُكْراً فَذَاقَتْ وَبَالَ أَمْرِهَا﴾، از كيفر دنيايى آنان خبر مىداد، و اگر جمله مورد بحث را با واو عاطفه عطف به ما قبل ننموده، آن را از ما قبل جدا ساخت، براى اين بود كه اين جمله در مقام پاسخ از سؤالى بود كه ممكن است به ذهن كسى در آيد، و گويا شنونده بعد از شنيدن جمله ﴿وَ كَانَ عَاقِبَةُ أَمْرِهَا خُسْراً﴾، پرسيده منظور از خسران چيست؟ فرموده: اين است كه خدا برايشان عذابى سخت فراهم كرده است.
تقواى خدا و بيم از وبال عتو و استكبار در برابر او مقتضاى عقل و نقل است
﴿فَاتَّقُوا اَللَّهَ يَا أُولِي اَلْأَلْبَابِ اَلَّذِينَ آمَنُوا قَدْ أَنْزَلَ اَللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً﴾
اين قسمت از آيه مورد بحث نتيجهگيرى از خطاب قبلى است، به مؤمنين مىفرمايد: بايد بر حذر باشيد و نفستان را از اينكه در مقابل امر پروردگارتان عتو و استكبار كند، و از اطاعت او شانه خالى نمايد، جلوگيرى كنيد، تا وبال عتو و خسران عاقبت كه به اهل آن قريهها رسيد به شما نرسد.
و در اين جمله مؤمنين را اولى الالباب (خردمندان) خوانده، فرموده: ﴿فَاتَّقُوا اَللَّهَ يَا أُولِي اَلْأَلْبَابِ اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ يعنى حال كه وضع اهل قريهها چنين شد، پس شما از خدا بترسيد، اى خردمندانى كه ايمان آوردهايد. و منظور از اين تعبير اين بود كه از عقل مؤمنين كمك بگيرد تا تقوايى كه از آنان خواسته محقق شود، چون وقتى مؤمنين بشنوند كه مردمى از امر پروردگارشان استكبار ورزيدند و به حساب سختى محاسبه، و به عذاب نكرى و بىسابقهاى گرفتار شدند، و وقتى بفهمند كه عاقبت استكبار خسران است، بعد بشنوند كه اين سرنوشت مخصوص يك قوم و دو قوم نبوده، بلكه هر قومى كه آن چنان بودهاند، به اين چنين
سرنوشتى دچار شدهاند، عقلشان حكم مىكند به اينكه عتو و استكبار از امر خدا، در حقيقت به استقبال عذاب شديد خدا رفتن است، و به همين جهت ايشان را هشدار مىدهد، و عقلشان را بيدارتر مىسازد تا به حكم عقلشان به تقوى گرايند، مخصوصا مؤمنينى كه خداى تعالى برايشان كتابى تذكرآور فرستاده، آنچه نفعشان هست معين و آنچه به ضررشان هست تذكر داد، و به سوى حق و طريق مستقيم هدايتشان كرده، ديگر عقل آنان به هيچ وجه اجازه نمىدهد از چنين هدايتى منحرف گشته، راه آن قوم را بروند، و به سرنوشت آنان دچار گردند.
وجه اينكه رسول خدا (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) را «ذكر» ناميد و از بعثت او تعبير به انزال فرمود
﴿رَسُولاً يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آيَاتِ اَللَّهِ مُبَيِّنَاتٍ...﴾
اين آيه عطف بيان است براى كلمه «ذكرا»، و ممكن هم هست بدل از آن كلمه باشد. پس مراد از ذكرى كه خدا نازلش كرده، همان رسول است و اگر رسول را ذكر ناميده، به خاطر آن است كه رسول وسيله تذكر است، خدا و آيات او و راه دعوت به سوى دين حق را يادآورى مىكند، منظور از «رسول» شخص خاتم الانبياء محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و ظاهر جمله «يتلوا عليكم ايات اللَّه مبينات»، اين معنا را تاييد مىكند، و بنابراين، مراد از انزال رسول، بعثت او از ناحيه عالم غيب، و ظهور او براى بشر به عنوان رسالت از ناحيه خداست، بعد از سالها كه از چنين نعمتى بىبهره بودند، و احتمال رسيدن به آن را هم نمىدادند، هم چنان كه در باره خلقت آهن هم اين تعبير را آورده و فرموده: ﴿وَ أَنْزَلْنَا اَلْحَدِيدَ﴾1، و معلوم است كه نمىخواهد بفرمايد آهن را از آسمان انداختيم، بلكه مىخواهد بفرمايد: اين نعمت از ناحيه ما است.
و اين تعبير كه در آيه شريفه در باره رسول آمده، صاحب كشاف را بر آن داشته كه كلمه «رسولا» را به جبرئيل تفسير كند، آنگاه منظور از جمله «يتلوا عليكم... - تا آيات روشن خداى را به روشنى برايتان تلاوت كند»، اين مىشود كه جبرئيل آيات خدا را بر پيغمبر بدان جهت كه رهبر و متبوع شما است تلاوت مىكند2. ولى ظاهر جمله ﴿يَتْلُوا عَلَيْكُمْ...﴾ غير اين معنايى است كه صاحب كشاف گفته.
اين احتمال هم هست كه كلمه «رسولا» با فعلى تقديرى منصوب شده باشد، و تقدير كلام «ارسل رسولا يتلوا عليكم ايات اللَّه» باشد، و مراد از ذكرى كه بر امت نازل شده قرآن
كريم، و يا أحكام و معارف آن باشد.
﴿لِيُخْرِجَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ مِنَ اَلظُّلُمَاتِ إِلَى اَلنُّورِ﴾ تفسير اين آيه در آيات نظير آن گذشت.
﴿وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ وَ يَعْمَلْ صَالِحاً يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَداً﴾ اين قسمت از آيه كسانى را كه به خدا ايمان آورده عمل صالح انجام دهند، وعده جميل و بشارت به بهشت مىدهد.
﴿قَدْ أَحْسَنَ اَللَّهُ لَهُ رِزْقاً﴾ در اين جمله احسان خدا را در آنچه به ايشان روزى كرده مىستايد، و مراد از «رزق» ايمانى است كه به ايشان روزى كرده، و همچنين عمل صالحى كه توفيقش را به ايشان داده، و بهشتى كه در آخرت به ايشان مىدهد. ولى بعضى1 از مفسرين گفتهاند: مراد از رزق تنها بهشت است.
مقصود از اينكه خداوند زمين را مانند آسمانها هفت تا آفريد
﴿اَللَّهُ اَلَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَ مِنَ اَلْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ اَلْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ...﴾
بيانى است كه مضمون آيات قبل را كه همانا مساله ربوبيت خداى تعالى و بعثت رسول بود تاكيد مىكند، مىفرمايد خدايى براى شما رسول فرستاده، و ذكر نازل كرده، تا او را اطاعت كنيد و به احكام ذكرش عمل كنيد، و نيز خدايى شما را تهديد كرده به اينكه اگر تمرد كنيد و مخالفتش نماييد، حسابى شديد از شما خواهد كشيد و به عذابى اليم دچار خواهد ساخت، و باز خدايى شما را بشارت داده كه اگر اطاعتش كنيد، به بهشت جاودانتان خواهد برد، كه هفت آسمان و هفت زمين را آفريده، خدايى است قدير و عليم.
مطالبى كه مىتوان در تفسير جمله ﴿اَللَّهُ اَلَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ﴾ گفت، در تفسير سوره حم سجده گذشت.
و از ظاهر جمله ﴿وَ مِنَ اَلْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ﴾ بر مىآيد كه مراد از «مثل» مثليت عددى است، يعنى همانطور كه آسمان هفت تا است، زمين هم مثل آن هفت تا است، حال بايد ديد منظور از هفت تا زمين چيست؟ در اين باب چند احتمال هست: اول اينكه بگوييم منظور از هفت تا زمين هفت عدد از كرات آسمانى است، كه ساختمانش از نوع ساختمان زمينى است كه ما در آن زندگى مىكنيم. دوم اينكه بگوييم منظور از آن تنها زمين خود ما است، كه داراى هفت طبقه است، كه (چون طبقات پياز) رويهم قرار دارند، و به تمام كره احاطه دارند، و سادهترين طبقاتش همين طبقه اولى است كه ما روى آن قرار داريم. سوم اينكه
بگوييم منظور از زمينهاى هفتگانه اقليمها و قسمتهاى هفتگانه روى زمين است، كه (علماى جغرافى قديم) بسيط زمين را به هفت قسمت (و يا قاره) تقسيم كردهاند اين چند وجه وجوهى است كه هر يك طرفدارانى دارد، و چه بسا با مراجعه به مطالبى كه در تفسير سوره حم سجده گذشت، بتوان به احتمال چهارم دست يافت.
و چه بسا گفته باشند كه مراد از جمله ﴿وَ مِنَ اَلْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ﴾، اين است كه خداى تعالى از زمين چيزى خلق كرده، مثل آسمانهاى هفتگانه، و آن عبارت است از انسان كه موجودى است مركب از ماده زمينى، و روحى آسمانى، كه در آن روح نمونههايى از ملكوت آسمانى است.
مراد از امر و نزول آن بين آسمانها و زمين در جمله: ﴿يَتَنَزَّلُ اَلْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ...﴾
و از ظاهر جمله ﴿يَتَنَزَّلُ اَلْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ﴾، بر مىآيد كه ضمير در آن به كلمه «سماوات» و «ارض» هر دو بر مىگردد، و منظور از كلمه «امر» همان امر الهى است كه آيه شريفه ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾1 تفسيرش كرده، مىفرمايد امر خدا همان كلمه ايجاد است، و آن وقت منظور از تنزل امر بين آسمانها و زمين، شروع كردن به نزول از مصدر امر به طرف آسمانها است كه از يكى به سوى ديگرى نازل مىشود تا به عالم ارضى برسد، تا آنچه خداى عز و جل اراده كرده تكون يابد، چه اعيان موجودات و چه آثار و چه ارزاق و چه مرگ و زندگى و چه عزت و ذلت و چه غير اينها، هم چنان كه در جاى ديگر قرآن آمده: ﴿وَ أَوْحىَ فِي كُلِّ سَمَاءٍ أَمْرَهَا﴾2، و نيز فرموده: ﴿يُدَبِّرُ اَلْأَمْرَ مِنَ اَلسَّمَاءِ إِلَى اَلْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كَانَ مِقْدَارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ﴾3.
بعضى4 از مفسرين گفتهاند: مراد از امر دستورات شرعى است، كه ملائكه وحى آنها را از آسمان به سوى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وحى مىكنند، چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در زمين قرار داشت، ليكن اين مفسرين آيه را بدون هيچ دليلى تخصيص زدهاند و كلمه «امر» را منحصر در أوامر تشريعى نمودهاند، علاوه بر اين، ذيل آيه شريفه كه مىفرمايد: ﴿لِتَعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ...﴾ با اين تخصيص نمىسازد.
﴿أَنَّ اَللَّهَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ وَ أَنَّ اَللَّهَ قَدْ أَحَاطَ بِكُلِّ شَيْءٍ عِلْماً﴾ اين قسمت از آيه يكى از نتائج مترتب بر خلقت آسمانهاى هفتگانه و از زمين مثل آن را ذكر مىكند، و در آن خلقت و امر به خداى تعالى نسبت داده شده و مخصوص آن جناب شده است، و همين طور هم هست، چون هيچ متفكرى كه در مساله خلقت غور كند، در اين معنا شكى برايش باقى نمىماند كه قدرت خداى تعالى شامل هر چيز و علمش محيط به هر چيز است، پس بر چنين كسى يعنى بر همه خردمندان مؤمن واجب است كه از مخالفت امر او بپرهيزند، چون سنت اين خداى قدير عليم بر اين جارى شده كه مطيعان اوامرش را پاداش، و اهل عتو و استكبار را مجازات فرمايد، هم چنان كه خودش در باره اين سنت فرموده: ﴿وَ كَذَلِكَ أَخْذُ رَبِّكَ إِذَا أَخَذَ اَلْقُرىَ وَ هِيَ ظَالِمَةٌ إِنَّ أَخْذَهُ أَلِيمٌ شَدِيدٌ﴾1.
بحث روايتى (دو روايت در ذيل جمله ﴿قَدْ أَنْزَلَ اَللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً رَسُولاً...﴾ و در باره خلقت سماوات و ارضين)
در تفسير قمى در ذيل آيه شريفه ﴿وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ﴾، آمده كه: منظور از قريه اهل قريه است2.
و در تفسير برهان از ابن بابويه نقل شده كه وى به سند خود از ريان بن صلت از حضرت رضا (علیه السلام) روايت كرده كه در گفتگويش با مامون فرموده: منظور از ذكر، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و ما اهل آن جناب هستيم، و اين معنا در كتاب خدا هم آمده، آنجا كه در سوره طلاق فرموده: ﴿فَاتَّقُوا اَللَّهَ يَا أُولِي اَلْأَلْبَابِ اَلَّذِينَ آمَنُوا قَدْ أَنْزَلَ اَللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً رَسُولاً يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آيَاتِ اَللَّهِ مُبَيِّنَاتٍ﴾ كه در آن منظور از ذكر را رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دانسته، پس ذكر، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و ما اهل بيت او هستيم.
و در تفسير قمى است كه پدرم از حسين بن خالد از ابى الحسن رضا (علیه السلام) برايم حديث كرد كه وى گفت: من به آن جناب عرضه داشتم: مرا از معناى كلام خداى عز و جل آنجا كه مىفرمايد: ﴿وَ اَلسَّمَاءِ ذَاتِ اَلْحُبُكِ﴾ خبر بده، فرمود: آسمان محبوك به زمين
است، آنگاه امام انگشتان خود را در هم كرد و فرمود: اينطور محبوك به زمين است، عرضه داشتم: چطور آسمان محبوك به زمين است، با اينكه خداى تعالى مىفرمايد: ﴿رَفَعَ اَلسَّمَاوَاتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا﴾ خدا آسمان را بدون ستونهايى كه به چشم شما بيايد بر افراشته»، (و معلوم است كه از اين آيه بر مىآيد آسمان به زمين تكيه ندارد، پس چگونه شما مىگوييد آسمان و زمين به هم فرو رفتهاند؟) فرمود: سبحان اللَّه مگر اين خداى سبحان نيست كه مىفرمايد: «بدون ستونهايى كه به چشم شما بيايد؟» عرضه داشتم: بله. فرمود: پس معلوم مىشود ستونهايى هست، ولى به چشم شما نمىآيد.
عرضه داشتم: خدا مرا فدايت كند، آن ستونها چگونه است؟ حسين بن خالد مىگويد: امام (علیه السلام) كف دست چپ خود را باز كرد و دست راست خود را در آن قرار داد و فرمود: اين زمين دنيا است، و آسمان دنيا بر بالاى زمين قبهاى است، و زمين دوم بالاى آسمان دنيا، و آسمان دوم قبهاى است بر بالاى آن، و زمين سوم بالاى آسمان دوم قرار گرفته، و آسمان سوم قبهاى است بر بالاى آن، و زمين چهارم بالاى آسمان سوم است، و آسمان چهارم بر بالاى آن قبه است، و زمين پنجم بالاى آسمان چهارم است، و آسمان پنجم قبهاى است روى آن، و زمين ششم بر بالاى آسمان پنجم است، و آسمان ششم قبهاى است روى آن، و زمين هفتم بالاى آسمان ششم واقع است، و آسمان هفتم قبهاى است بالاى آن، و عرش رحمان تبارك و تعالى بر بالاى آسمان هفتم قرار دارد، و اين كلام خداى تعالى است كه مىفرمايد: ﴿اَلَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَ مِنَ اَلْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ اَلْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ﴾.
و اما منظور از صاحب امر، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و وصى بعد از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، كه قائم بر وجه زمين است، كه امر الهى تنها به سوى او نازل مىشود، يعنى از آسمانهاى هفتگانه و زمينهاى هفتگانه فرود مىآيد.
عرضه داشتم: ما كه بيش از يك زمين زير پاى خود نمىبينيم، فرمود: آرى زير پاى ما تنها يك زمين است، و آن شش زمين ديگر فوق ما قرار دارند1.
مؤلف: و از طبرسى از عياشى از حسين بن خالد از حضرت رضا (علیه السلام) نظير اين روايت حكايت شده2.
و اين حديث در باب خودش حديثى نادر است، و با در نظر گرفتن ذيل آن كه سخن از تنزل امر دارد، اين معنا به ذهن نزديكتر مىرسد كه امام خواستهاند از باطن عالم خبر دهند نه از ظاهر آن و خلقت ماديش، و خدا داناتر است.
سوره تحريم (66)
سوره تحريم مدنى است و دوازده آيه دارد
[سوره تحريم (66): آيات 1 تا 9]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَا أَحَلَّ اَللَّهُ لَكَ تَبْتَغِي مَرْضَاتَ أَزْوَاجِكَ وَ اَللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ١ قَدْ فَرَضَ اَللَّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمَانِكُمْ وَ اَللَّهُ مَوْلاَكُمْ وَ هُوَ اَلْعَلِيمُ اَلْحَكِيمُ٢ وَ إِذْ أَسَرَّ اَلنَّبِيُّ إِلىَ بَعْضِ أَزْوَاجِهِ حَدِيثاً فَلَمَّا نَبَّأَتْ بِهِ وَ أَظْهَرَهُ اَللَّهُ عَلَيْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمَّا نَبَّأَهَا بِهِ قَالَتْ مَنْ أَنْبَأَكَ هَذَا قَالَ نَبَّأَنِيَ اَلْعَلِيمُ اَلْخَبِيرُ٣ إِنْ تَتُوبَا إِلَى اَللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا وَ إِنْ تَظَاهَرَا عَلَيْهِ فَإِنَّ اَللَّهَ هُوَ مَوْلاَهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صَالِحُ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمَلاَئِكَةُ بَعْدَ ذَلِكَ ظَهِيرٌ٤ عَسىَ رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَكُنَّ أَنْ يُبْدِلَهُ أَزْوَاجاً خَيْراً مِنْكُنَّ مُسْلِمَاتٍ مُؤْمِنَاتٍ قَانِتَاتٍ تَائِبَاتٍ عَابِدَاتٍ سَائِحَاتٍ ثَيِّبَاتٍ وَ أَبْكَاراً٥ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ نَاراً وَقُودُهَا اَلنَّاسُ وَ اَلْحِجَارَةُ عَلَيْهَا مَلاَئِكَةٌ غِلاَظٌ شِدَادٌ لاَ يَعْصُونَ اَللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ٦ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ كَفَرُوا لاَ تَعْتَذِرُوا اَلْيَوْمَ إِنَّمَا تُجْزَوْنَ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ٧ يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اَللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً عَسىَ رَبُّكُمْ أَنْ يُكَفِّرَ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَ يُدْخِلَكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ يَوْمَ لاَ يُخْزِي اَللَّهُ اَلنَّبِيَّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ نُورُهُمْ يَسْعىَ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمَانِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا أَتْمِمْ لَنَا نُورَنَا وَ اِغْفِرْ لَنَا إِنَّكَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ٨ يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ جَاهِدِ اَلْكُفَّارَ وَ اَلْمُنَافِقِينَ وَ اُغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ٩﴾
ترجمه آيات
به نام خداوند بخشنده بخشايشگر. اى پيامبر! چرا به منظور خوشدل ساختن همسرانت حرام مىكنى آنچه را كه خدا برايت حلال كرده؟ و خدا آمرزنده و رحيم است (1).
خداوند راه چاره شكستن سوگند را براى شما بيان كرد و خدا سرپرست شما است و او داناى حكيم است (2).
و چون پيامبر مطلبى را سرى به بعضى از همسران خود گفت و همسر نامبرده آن سر را فاش ساخت و خدا پيامبر خود را از اين افشاگرى همسرش خبر داد و پيامبر گوشهاى از اين خيانت را به وى اعلام داشت و از همه جزئيات آن خوددارى كرد وقتى به او فرمود تو چنين كردى پرسيد: چه كسى از اين عمل من به تو خبر داد؟ فرمود خداى عليم خبير به من خبر داد (3).
و شما دو زن اگر به سوى خدا توبه ببريد (اميد است خدا دلهايتان را از انحراف به استقامت برگرداند)، چون دلهاى شما منحرف گشته و اگر هم چنان عليه پيامبر دست به دست هم بدهيد بدانيد كه خداوند مولاى او و جبرئيل و مؤمنين صالح و ملائكه هم بعد از خدا پشتيبان اويند (4).
اميد است پروردگار او اگر او شما را طلاق دهد همسرانى بهتر از شما روزيش كند همسرانى بدل از شما كه مسلمان، مؤمن، ملازم بندگى و خشوع، تائب و عابد و صائم باشند، كه يا بيوه باشند و يا بكر (5).
هان اى كسانى كه ايمان آوردهايد! خود و اهل خود را از آتشى كه آتشگيرانهاش مردم و سنگ است حفظ كنيد، آتشى كه فرشتگان غلاظ و شداد موكل بر آنند فرشتگانى كه هرگز خدا را در آنچه دستورشان مىدهد نافرمانى ننموده بلكه هر چه مىگويد عمل مىكنند (6).
اى كسانى كه كفر ورزيديد! امروز ديگر معذرت نخواهيد براى اينكه كيفر شما جز آنچه مىكرديد چيز ديگرى نيست (7).
اى كسانى كه ايمان آورديد به سوى خدا توبه ببريد توبهاى خالص شايد پروردگارتان گناهانتان را تكفير نموده در جناتى داخلتان كند كه نهرها از زير درختانش روان است در روزى كه خدا نبى و مؤمنين با او را خوار نمىسازد نورشان جلوتر از خودشان در حركت است از جلو و طرف راست حركت مىكند مىگويند پروردگارا نور ما را تمام كن و ما را بيامرز كه تو بر هر چيز توانايى (8).
اى پيامبر! با كفار و منافقين جهاد كن و بر آنان سخت بگير و خشونت به خرج ده و جايگاه ايشان در جهنم است كه چه بد بازگشت گاهى است (9). ***
بيان آيات
اين سوره با داستانى كه بين رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و بعضى از همسرانش اتفاق افتاد آغاز شده، و آن اين بود كه به خاطر حادثهاى كه شرحش مىآيد پارهاى از حلالها را بر خود حرام كرد، و بدين سبب در اين آيات آن جناب را مورد عتاب قرار مىدهد كه چرا به خاطر رضايت بعضى از همسرانت، حلال خدا را بر خود حرام كردى، و در حقيقت و به طورى كه از سياق بر مىآيد عتاب متوجه همان همسر است، و مىخواهد رسول گرامى خود را عليه آن همسر يارى كند.
بعد از نقل اين داستان مؤمنين را خطاب مىكند به اينكه جان خود را از عذاب آتشى كه آتشگيرانهاش انسان و سنگ است نگه بدارند، و بدانند كه به جز اعمال خود آنان به ايشان جزايى نمىدهند، جز ايشان خود اعمالشان است، و معلوم است كه هيچ كس نمىتواند از عمل خود بگريزد پس هيچ كس از اين جزا خلاصى ندارد، مگر پيغمبر و آنهايى كه به وى ايمان آوردند، آنگاه بار ديگر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را به جهاد با كفار و منافقين خطاب مىكند. در آخر، سوره را به آوردن مثلى ختم مىكند، مثلى از زنان كفار، و مثلى از زنان مؤمنين، و در اينكه سياق سوره ظهور در مدنيت آن دارد حرفى نيست.
مقصود از تحريم پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) آنچه را كه خدا برايش حلال كرده ﴿لِمَ تُحَرِّمُ مَا أَحَلَّ اَللَّهُ لَكَ﴾
﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَا أَحَلَّ اَللَّهُ لَكَ تَبْتَغِي مَرْضَاتَ أَزْوَاجِكَ وَ اَللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾
خطابى است آميخته با عتاب، كه چرا آن جناب پارهاى از حلالهاى خدا را بر خود حرام كرده، ولى تصريح نكرده كه آنچه حرام كرده چيست، و قصه چه بوده؟ چيزى كه هست جمله «آيا خشنودى همسرانت را مىخواهى؟» اشاره دارد بر اينكه آنچه آن جناب بر خود حرام كرده، عملى از اعمال حلال بوده، كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن را انجام مىداده، و بعضى از همسرانش از آن عمل ناراضى بوده، آن جناب را در مضيقه قرار مىدادند و اذيت مىكردهاند، تا آن جناب ناگزير شده سوگند بخورد كه ديگر آن عمل را انجام ندهد.
پس اگر در جمله ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ﴾ خطاب را متوجه آن جناب بدان جهت كه نبى است كرده، و نه بدان جهت كه رسول است، دلالت دارد كه مساله مورد عتاب مساله شخصى آن جناب بوده، نه مسالهاى كه جزو رسالتهاى او براى مردم باشد، و معلوم است كه وقتى
صحيح و مناسب بود بفرمايد: «يا ايها الرسول» كه مساله مورد بحث مربوط به يكى از رسالتهاى آن جناب باشد.
و مراد از «تحريم» در جمله ﴿لِمَ تُحَرِّمُ مَا أَحَلَّ اَللَّهُ لَكَ﴾، تحريم از طرف خدا نبوده، بلكه تحريم به وسيله نذر و سوگند بوده، آيه بعدى هم بر اين معنا دلالت دارد، چون در آنجا سخن از سوگند كرده مىفرمايد: ﴿قَدْ فَرَضَ اَللَّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمَانِكُمْ﴾ معلوم مىشود آن جناب با سوگند آن حلال را بر خود حرام كرده، چون خاصيت سوگند همين است كه وقتى به عملى متعلق شود آن را واجب مىكند، و چون به ترك عملى متعلق شود آن عمل را حرام مىسازد، پس معلوم مىشود آن جناب سوگند به ترك آن عمل خورده، و آن عمل را بر خود حرام كرده، اما حرام به وسيله سوگند.
آرى منظور از تحريم چنين تحريمى است، نه اينكه حرمت آن عمل را براى شخص خودش تشريع كرده باشد، چون پيغمبر نمىتواند چيزى را كه خدا حلالش كرده بر خود و يا بر همه تحريم كند، و چنين اختيارى ندارد.
﴿تَبْتَغِي مَرْضَاتَ أَزْوَاجِكَ﴾ يعنى تو با اين تحريم مىخواهى رضاى زنان خود را به دست بياورى، و اين جمله بدل است از جمله «لم تحرم».ممكن هم هست حال از فاعل آن باشد، و اين جمله خود قرينهاى است بر اينكه عتاب مذكور در حقيقت متوجه زنان آن حضرت است، نه خود او، جمله ﴿إِنْ تَتُوبَا إِلَى اَللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا...﴾ و نيز جمله ﴿وَ اَللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ اين معنا را تاييد مىكند.
﴿قَدْ فَرَضَ اَللَّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمَانِكُمْ وَ اَللَّهُ مَوْلاَكُمْ وَ هُوَ اَلْعَلِيمُ اَلْحَكِيمُ﴾
راغب گفته: هر جا كلمه «فرض» در مورد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در قرآن آمده، و با حرف «على» متعدى شده، دلالت دارد بر وجوب آن عمل بر همه امت، كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم داخل آنان است، و هر جا اين كلمه در مورد آن جناب به وسيله حرف «لام» آمده، دلالت دارد بر اينكه آن عمل براى آن جناب ممنوع و حرام نيست، مثلا وقتى مىبينيم فرموده: ﴿مَا كَانَ عَلَى اَلنَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيمَا فَرَضَ اَللَّهُ لَهُ﴾، و يا فرموده: ﴿قَدْ فَرَضَ اَللَّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمَانِكُمْ﴾، بايد بفهميم كه آن جناب در اين موارد منعى ندارد1.
و كلمه «تحلة» در اصل «تحللة» بر وزن تذكرة و تكرمة بوده، و اين كلمه مانند
كلمه «تحليل» مصدر است. راغب گفته: معناى آيه ﴿قَدْ فَرَضَ اَللَّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمَانِكُمْ﴾ اين است كه خداى تعالى راه چاره شكستن سوگند را كه همان دادن كفاره است براى شما بيان كرده1.
در نتيجه معناى آيه چنين مىشود: خداى تعالى براى شما تقدير كرد - گويى شكستن سوگند سود و بهرهاى است كه خداى تعالى به انسان داده، و از آن منع نفرموده، چون فرمود:
«لكم»، و نفرمود: «عليكم» - كه سوگند خود را با دادن كفاره بشكنيد، و خدا ولى شما است، چون تدبير امورتان به دست او است، و او است كه برايتان تشريع احكام مىكند و هدايتتان مىنمايد، و او است داناى فرزانه.
اين آيه دلالت دارد بر اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به ترك عملى سوگند خورده بوده، و به وى دستور مىدهد سوگند خود را بشكند، چون فرموده: ﴿فَرَضَ اَللَّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمَانِكُمْ﴾، و نفرمود «فرض اللَّه لكم حنث ايمانكم»، و «تحلة» از حل به معناى گشودن است، معلوم مىشود سوگندى كه آن جناب خورده بود آزاديش را سلب كرده بوده، و اين با سوگند بر ترك عملى مناسب است، نه سوگند بر انجام فعلى.
توضيح آياتى كه افشاى سر پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) توسط يكى از همسرانش (حفصه دختر عمر) و آزار شدن پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) را حكايت مىكند و از پشتيبانى خدا و جبرئيل و صالح مؤمنين و ملائكه از آن جناب خبر مىدهد
﴿وَ إِذْ أَسَرَّ اَلنَّبِيُّ إِلىَ بَعْضِ أَزْوَاجِهِ حَدِيثاً فَلَمَّا نَبَّأَتْ بِهِ وَ أَظْهَرَهُ اَللَّهُ عَلَيْهِ... قَالَتْ مَنْ أَنْبَأَكَ هَذَا قَالَ نَبَّأَنِيَ اَلْعَلِيمُ اَلْخَبِيرُ﴾
كلمه «سر» به معناى مطلبى است كه در دل خود پنهان كرده باشى و نخواهى ديگران از آن خبردار شوند، و كلمه «اسرار» كه باب افعال همان «سر» است، به معناى اين است كه همان مطلب را براى كسى فاش سازى و سفارش كنى كه آن را پنهان بدارد و به كسى اطلاع ندهد، و ضمير در «نبات به» به همان بعض ازواج بر مىگردد، و ضمير «به» به حديث، و ضمير در «أظهره» به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و ضمير «عليه» به «انباء» يعنى افشاى سر، و ضمير در «عرف» و در «أعرض» به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و ضمير در «بعضه» به حديث بر مىگردد، و اشاره به «هذا» به «انباء» يعنى افشاى سر است.
و حاصل معناى آيه اين است كه:و زمانى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) سرى از اسرار خود را نزد بعضى از همسرانش - يعنى حفصه دختر عمر بن خطاب - افشا كرد، و به وى سفارش فرمود كه اين مطلب را به كسى نگويد، همين كه حفصه آن سر را
بر خلاف دستور آن جناب به ديگرى گفت، و قسمتى از سر آن جناب را فاش نموده از فاش كردن بقيه آن سر خوددارى نمود، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) جريان را به عنوان اعتراض به خود او خبر داد، يعنى خبر داد كه تو سر مرا فاش كردى، آن زن پرسيد چه كسى به تو خبر داد كه من اين كار را كردهام، و سر تو را فاش ساختهام؟ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود خداى عليم و خبير به من خبر داد، و او خدايى است كه عالم به سر و علانيه، و با خبر از سرائر و اسرار است.
﴿إِنْ تَتُوبَا إِلَى اَللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا وَ إِنْ تَظَاهَرَا عَلَيْهِ فَإِنَّ اَللَّهَ هُوَ مَوْلاَهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صَالِحُ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمَلاَئِكَةُ بَعْدَ ذَلِكَ ظَهِيرٌ﴾
يعنى: اگر شما دو زن به سوى خدا برگرديد كه هيچ، وسيله توبه خود را فراهم كردهايد، و اگر عليه آن جناب دست به دست هم دهيد، بدانيد كه مولاى او خدا است...
تمامى روايات اتفاق دارند بر اينكه منظور از آن دو زن حفصه و عايشه دو همسر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هستند.
و كلمه «صغت» فعل ماضى از ماده «صغو» است، و «صغو» به معناى ميل است، كه البته در اينجا منظور ميل به باطل و خروج از حالت استقامت است. خوب، پس مسلم شد كه اين دو زن، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را آزردند و عليه او دست به دست هم دادند، و دست به دست هم دادن عليه آن جناب از گناهان كبيره است، به دليل اينكه فرموده: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اَللَّهُ فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذَاباً مُهِيناً﴾1، و نيز فرموده: ﴿وَ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اَللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ﴾2.
در اين آيه خطاب را متوجه دو تا از همسران رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كرده، و با اينكه دو نفر دو تا قلب دارد، قلب را به صيغه جمع آورده3 و اين صرف استعمالى
است كه نظائرش بسيار است، (در فارسى هم خطاب به دو نفر مىگوييم: مگر دلهايتان چدنى است، و نمىگوييم مگر دو دل شما چدنى است).
﴿وَ إِنْ تَظَاهَرَا عَلَيْهِ فَإِنَّ اَللَّهَ هُوَ مَوْلاَهُ...﴾ كلمه «تظاهر» به معناى پشت به پشت هم دادن، و كمك كردن است، و اصل اين كلمه «تتظاهرا» بوده، و ضمير فعل «هو» براى اين آورده شده كه بفهماند خداى سبحان عنايت خاصى به آن جناب دارد، و به همين جهت بدون هيچ واسطهاى از مخلوقاتش خود او وى را يارى مىكند، و متولى امور او مىشود، و كلمه «مولى» به معناى ولى و سرپرستى است كه عهدهدار امر «متولى عليه» باشد و او را در هر خطرى كه تهديدش كند يارى نمايد.
و كلمه «جبريل» عطف است بر اسم جلاله (اللَّه)، و كلمه «صالح المؤمنين» عطف است بر كلمه «جبريل»، و منظور از «صالح المؤمنين» - به طورى كه گفتهاند1- صلحاى از مؤمنين است، و اگر كلمه «صالح» را مفرد آورده، معناى جمع از آن اراده كرده است، هم چنان كه خود ما نيز مىگوييم: هيچ آدم حسابى چنين كارى نمىكند، كه منظورمان از آدم جنس انسان است، و منظورمان از كار هم جنس آن كار است نه يك كار. و نيز مىگوييم: من در سامر و حاضر بودم، با اينكه كلمه «سامر» در عين اينكه مفرد است به معناى جماعتى است كه در شب در بيابان پياده شوند و به گفتگو بپردازند، و كلمه «حاضر» به معناى جمعيتى است كه اين كار را در شهر انجام دهند، پس اين دو كلمه مفرد است، و معناى جمعيت را مىدهد.
ولى اين سخن درست نيست، صاحب اين قول مضاف به جمع - صالح المؤمنين - را مقايسه كرده با مفرد داراى الف و لام، از قبيل الصالح و السامر و الحاضر، و گمان كرده همانطور كه مفرد داراى الف و لام جنس را مىرساند، مضاف به جمع هم همين طور، در حالى كه چنين نيست، و ظاهر «صالح المؤمنين» معنايى است غير آن معنايى كه عبارت «الصالح من المؤمنين» آن را افاده مىكند دومى افاده جنس مىكند، ولى اولى جنسيت و كليت را نمىرساند.
و در روايت وارده از طرق اهل سنت هم آمده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: مراد از صالح المؤمنين تنها على (علیه السلام) است، و اين معنا در روايات وارده از طرق شيعه از ائمه اهل بيت (علیه السلام) نيز آمده، كه به زودى از نظر خواننده گرامى خواهد گذشت، ان شاء اللَّه. و مفسرين در اينكه منظور از صالح المؤمنين كيست اقوالى ديگر
دارند، كه چون هيچ يك دليل نداشت از نقلش صرفنظر كرديم.
لحن و بيان عجيبى كه در آيات متضمن پشتيبانى و تاييد رسول اللَّه (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) به كار رفته است
﴿وَ اَلْمَلاَئِكَةُ بَعْدَ ذَلِكَ ظَهِيرٌ﴾ كلمه «ملائكه» مبتدا، و كلمه «ظهير» خبر آن است، و اگر خبر را مفرد آورده با اينكه مبتدا جمع مىباشد براى اين است كه بفهماند ملائكه در پشتيبانى پيامبر متحد و متفقند، گويى در صف واحدى قرار دارند، و مثل تن واحدند، و اگر فرمود: «ملائكه بعد از خدا و جبريل و صالح مؤمنين پشتيبان اويند» براى اين بود كه پشتيبانى ملائكه را بزرگ جلوه دهد، گويى نامبردگان در اول آيه يك طرف، و ملائكه به تنهايى يك طرف قرار دارند.
و در آيه شريفه در اظهار و پيروز ساختن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر دشمنان، و تشديد عتاب به آنهايى كه عليه او پشت به پشت هم دادهاند، لحنى عجيب بكار رفته، اولا خطاب را متوجه خود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نموده، او را به خاطر اينكه حلال خدا را حرام كرده عتاب نموده، بعد دستور مىدهد سوگندش را بشكند، و اين لحن در حقيقت تاييد و نصرت آن جناب است به صورت عتاب.
خداى تعالى در آيه بعدى خطاب را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به سوى مؤمنين بر گردانيده، فرمود: ﴿وَ إِذْ أَسَرَّ اَلنَّبِيُّ إِلىَ بَعْضِ أَزْوَاجِهِ﴾ تا به وسيله اين التفات قصه را براى مؤمنين نقل كند، و در نقل قصه نامى از آن همسر نبرد، و مطلب را مبهم ذكر كرد، و اين نام نبردن، و نيز تاييدى كه قبل از نقل قصه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كرده بود، و همچنين اصل پردهبردارى از اين ماجرا، و نيز نقل آن به طور سربسته همه و همه نوعى تاييد بيشتر از آن جناب به شمار مىرود.
و سپس التفاتى ديگر بكار برده، خطاب را از مؤمنين برگردانيده، متوجه آن دو زن كرد، و به آن دو فرمود: دلهايتان در اثر عملى كه كرديد منحرف شده، و به جاى اينكه به آن دو دستور دهد كه توبه كنند، خاطرنشان ساخت كه شما دو نفر بين دو امر قرار گرفتهايد، يا اينكه از گناه خود توبه كنيد، و يا عليه كسى كه خدا مولاى او است، و جبرئيل و صالح مؤمنين و ملائكه پشتيبان اويند، به اتفاق يكديگر توطئه كنيد، آنگاه اظهار اميد كرده كه اگر پيامبر طلاقشان دهد، خداى تعالى زنان بهترى نصيب آن جناب فرمايد، و سپس به پيامبر امر مىكند كه با كفار و منافقين بجنگد، و آنان را در فشار قرار دهد.
و در آخر رشته كلام بدينجا منتهى مىشود كه دو تا مثل بياورد، يكى براى كفار، و يكى براى مؤمنين.
خداى تعالى بعد از آنكه در آيه ﴿إِنْ تَتُوبَا إِلَى اَللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا وَ إِنْ تَظَاهَرَا
عَلَيْهِ...﴾ متعرض حال آن دو زن گرديد، كلام خود را بين دو طرف ايمان و كفر به دوران انداخت، در يك آيه خطاب به مؤمنين كرد و فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ...﴾ و يكى را خطاب به كفار كرد و فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ كَفَرُوا لاَ تَعْتَذِرُوا...﴾، دو باره خطاب را به مؤمنين كرد و فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا...﴾، و بار ديگر خطاب را از مؤمنين برگردانيده متوجه رسول گرامى خود نمود و فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ جَاهِدِ اَلْكُفَّارَ...﴾، و باز خطاب را متوقف نموده مثالى براى كفار زد و فرمود: ﴿ضَرَبَ اَللَّهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ كَفَرُوا...﴾، و مثالى براى مؤمنين زد و فرمود: ﴿وَ ضَرَبَ اَللَّهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ آمَنُوا...﴾.
اشاره به اينكه همه همسران پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) نيكوكار و ماجور نبودهاند و بيان اينكه ملاك بهتر و برترى مفاد ﴿أَزْوَاجاً خَيْراً مِنْكُنَّ﴾ توبه و قوت (اطاعت) است
﴿عَسىَ رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَكُنَّ أَنْ يُبْدِلَهُ أَزْوَاجاً خَيْراً مِنْكُنَّ...﴾
در اين آيه بىنيازى خدا را خاطرنشان ساخته، مىفرمايد: هر چند شما به شرف زوجيت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مشرف شدهايد، ليكن كرامت نزد خدا به اين حرفها نيست، بلكه تنها به تقوى است و بس، هم چنان كه در جاى ديگر نيز فرموده: ﴿فَإِنَّ اَللَّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِنَاتِ مِنْكُنَّ أَجْراً عَظِيماً﴾1يعنى خداى تعالى اگر براى شما زنان پيامبر اجر عظيم مهيا ساخته، براى اين نيست كه همسر اوييد، بلكه براى اين است كه نيكوكاريد، پس هر يك از شما كه نيكوكار نباشد، نزد خدا پاداشى ندارد.
خواننده گرامى كلمه «منكن» را از نظر، دور ندارد، چون حرف «من» براى تبعيض است، مىفرمايد: اجر عظيم مخصوص بعضى از شما همسران رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و آن بعض همان نيكوكاران است، معلوم مىشود همسران آن جناب همه نيكوكار نبودهاند.
و نيز مىفرمايد: ﴿يَا نِسَاءَ اَلنَّبِيِّ مَنْ يَأْتِ مِنْكُنَّ بِفَاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ يُضَاعَفْ لَهَا اَلْعَذَابُ ضِعْفَيْنِ وَ كَانَ ذَلِكَ عَلَى اَللَّهِ يَسِيراً وَ مَنْ يَقْنُتْ مِنْكُنَّ لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تَعْمَلْ صَالِحاً نُؤْتِهَا أَجْرَهَا مَرَّتَيْنِ وَ أَعْتَدْنَا لَهَا رِزْقاً كَرِيماً﴾2از اين آيه و مخصوصا از كلمه «منكن» نيز بر مىآيد كه همسران رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از نظر هدايت و ضلالت و خوبى و بدى دو جور بودند، و همه يكسان نبودند.
و به همين جهت بود كه دنبال اظهار بىنيازى خدا اظهار اميد كرد، كه اگر آن
جناب طلاقتان دهد خداى تعالى زنانى بهتر از شما به او روزى كند، زنانى كه مسلمان، مؤمن، عابد، توبهكار، قانت و سائح (روزهگير) باشند، زنانى بيوه يا دوشيزگانى بكر.
پس هر زنى كه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ازدواج مىكرد، و متصف به مجموع اين صفات بوده، بهتر از آن دو زن بوده، و اين بهترى نبود مگر به خاطر اينكه داراى قنوت و توبه بودند، و يا داراى قنوت به تنهايى بوده و در ساير صفات با ساير زنان اشتراك داشتند و قنوت عبارت است از ملازمت به اطاعت و خضوع.
اين معنايى كه براى قنوت كرديم با جملهاى كه در آخر سوره در باره مريم آمده كه ﴿وَ كَانَتْ مِنَ اَلْقَانِتِينَ﴾ تاييد مىشود، پس قنوت همان چيزى است كه بعضى از زنان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فاقد آن بودند، و آن عبارت بود از اطاعت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، كه اطاعت خدا هم در آن است و آن دو زن نداشتند، و نيز تقوى از نافرمانى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و پرهيز از آزار او، كه باز فاقد آن بودند.
با بيانى كه گذشت فساد اين گفتار روشن مىشود كه بعضى گفتهاند: وجه بهترى زنان فعلى از زنان قبلى آن حضرت اين است كه زنان فعلى آن جناب داراى شرافت همسرى با آن جناب هستند، و زنان قبلى به خاطر جدايى از آن جناب اين شرافت را از دست دادند، وجه فساد اين سخن اين است كه اگر ملاك بهترى كه در آيه شريفه آمده صرف همسرى با آن جناب باشد، بايد هر زنى كه با آن جناب ازدواج مىكرده افضل و اشرف از زنان مطلقه آن جناب باشد، هر چند آن صفاتى كه در آيه ملاك كرامت و برترى است نداشته باشد، و در اين صورت شمردن آن صفات در آيه شريفه هيچ مورد نداشته، (و چون خداى عز و جل منزه از بىمورد سخن گفتن است، پس ملاك برترى، زوجيت و همسرى نيست، بلكه همان صفاتى است كه در آيه ذكر شده).
در كشاف آمده كه اگر بپرسى چرا در اين آيه صفات را بدون «واو» عاطفه شمرده، و تنها بين دو صفت «ثيب» و «بكر» واو عاطفه آورده، در پاسخ مىگوييم: صفاتى كه در اول آيه شمرده، مانعة الجمع نيستند، و ممكن است همه آنها در يك نفر يافت شود، و به همين جهت واو عاطفه لازم نداشت، به خلاف دو صفت ثيب و بكر، ممكن نيست در آن واحد در يك فرد جمع شود، زيرا زنان يا بيوهاند، و يا دوشيزه1.
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ نَاراً وَقُودُهَا اَلنَّاسُ وَ اَلْحِجَارَةُ...﴾
كلمه «قوا» جمع امر حاضر از مصدر وقايه است، و «وقايه» به معناى حفظ كردن چيزى است از هر خطرى كه به آن صدمه بزند، و برايش مضر باشد، و كلمه «وقود» - به فتحه واو - اسم هر چيزى است كه با آن آتش را بگيرانند، چه آتش هيزم و چه مانند آن، و مراد از كلمه «نار» آتش جهنم است، و اگر انسانهاى معذب در آتش دوزخ را آتشگيرانه دوزخ خوانده، بدين جهت است كه شعله گرفتن مردم در آتش دوزخ به دست خود آنان است، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿ثُمَّ فِي اَلنَّارِ يُسْجَرُونَ﴾1، در نتيجه جمله مورد بحث يكى از ادله تجسم اعمال است هم چنان كه ظاهر آيه بعدى هم كه مىفرمايد: ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ كَفَرُوا لاَ تَعْتَذِرُوا...﴾، همين معنا است، براى اينكه در آخرش مىفرمايد: تنها و تنها اعمال خودتان را به شما به عنوان جزا مىدهند. و اما كلمه «حجارة» را بعضى2 تفسير كردهاند به بتها.
مراد از توصيف ملائكة موكل بر جهنم به غلاظ و شداد بودن و اينكه: ﴿لاَ يَعْصُونَ اَللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ﴾
﴿عَلَيْهَا مَلاَئِكَةٌ غِلاَظٌ شِدَادٌ لاَ يَعْصُونَ اَللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ﴾ يعنى بر آن آتش ملائكهاى موكل شدهاند تا انواع عذاب را بر سر اهل دوزخ بياورند، ملائكهاى غلاظ و شداد.
كلمه «غلاظ» جمع «غليظ» است، و غليظ ضد رقيق است، و مناسبتر با مقام اين است كه منظور از «فرشته غليظ» و «فرشتگان غلاظ» فرشتگانى باشد كه خشونت عمل دارند، (چون فرشتگان مثل ما آدميان قلب مادى ندارند تا متصف به خشونت و رقت شوند) در آيهاى هم كه بعدا مىآيد غلظت را عبارت از غلظت در عمل دانسته، فرموده: ﴿جَاهِدِ اَلْكُفَّارَ وَ اَلْمُنَافِقِينَ وَ اُغْلُظْ عَلَيْهِمْ﴾ كلمه «شداد» هم جمع شديد است، كه به معناى پهلوان و قهرمان و نيرومند در تصميم و عمل است.
و جمله ﴿لاَ يَعْصُونَ اَللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ﴾ به منزله تفسيرى است براى جمله «غلاظ شداد»، مىفرمايد: منظور از غلاظ و شداد اين است كه فرشتگان نامبرده ملازم آن ماموريتى هستند كه خداى تعالى به آنان داده، و غير از خدا و اوامرش هيچ عامل ديگرى از قبيل رقت و ترحم و امثال آن در آنان اثر نمىگذارد، و خدا را با مخالفت و يا رد، عصيان نمىكنند، هر چه را مامور باشند مو به مو اجرا مىكنند، بدون اينكه چيزى از خود آنان فوت شود، و يا به خاطر ضعف و خستگى از ماموريت كم كنند، (نتيجه عذابى كه آنان به انسانها مىدهند عذابى است كه اگر انسانى آن را انجام مىداد، مىگفتيم فلانى شكنجهگرى
غلاظ و شديد، و مردى بىرحم و بىشفقت است، و خلاصه اينكه) وقتى عمل چنين عملى بود، مىتوان صاحب عمل را غليظ و شديد خواند.
توضيحى راجع به مكلف بودن ملائكه
و با اين بيان روشن مىشود كه جمله ﴿لاَ يَعْصُونَ اَللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ﴾ ناظر به اين است كه اين فرشتگان ملتزم به تكليف خويشند، و جمله «يفعلون» ناظر به اين است كه عمل را طبق دستور انجام مىدهند، پس شما خواننده عزيز مانند بعضى1 از مفسرين خيال نكنيد كه جمله دومى تكرار جمله اول است، خير، جمله اول راجع به دست نكشيدن از كار است، و جمله دوم راجع به اين است كه كار را مو به مو طبق دستور خدا انجام مىدهند.
فخر رازى در تفسير كبير خود در ذيل آيه شريفه مورد بحث گفته: در اين آيه اشارهاى است به اينكه ملائكه در آخرت مكلف به تكاليف مىشوند (همانطور كه ما انسانها در دنيا مكلف هستيم) آنها در آخرت مورد تكاليف و اوامر و نواهى مىگردند، و عصيان ملائكه به همين است كه با امر و نهى خدا مخالفت كنند2
ولى اين حرف درست نيست، چون در آيه چنين اشارهاى وجود ندارد آيه شريفه تنها مىخواهد بفرمايد: ملائكه محض اطاعتند، و در آنها معصيت نيست، و به اطلاقش شامل دنيا و آخرت هر دو مىشود، پس ملائكه نه در دنيا عصيان دارند و نه در آخرت، پس هيچ وجهى ندارد كه رازى تكليف ملائكه را مختص به آخرت بداند.
و نيز تكليف ملائكه از سنخ تكليف معهود در مجتمع بشرى ما نيست، چون در بين ما انسانهاى اجتماعى تكليف عبارت از اين است كه تكليف كننده اراده خود را متعلق به فعل مكلف كند، و اين تعلق امرى است اعتبارى، كه دنبالش پاى ثواب و عقاب به ميان مىآيد، يعنى اگر مكلف موجودى داراى اختيار باشد، و به اختيار خود اراده تكليف كننده را انجام بدهد، مستحق پاداش مىشود، و اگر ندهد سزاوار عقاب مىگردد، و در چنين ظرفى يعنى ظرف اجتماع، و نسبت به چنين تعلقى يعنى تعلق اعتبارى البته، هم فرض اطاعت هست و هم فرض معصيت، هم ممكن است مكلف فعل مورد اراده تكليف كننده را بياورد و هم ممكن است نياورد.
اما در غير ظرف اجتماع مثلا در بين ملائكه كه زندگيشان اجتماعى نيست، و اعتبار در آن راه ندارد، تا فرض اطاعت و معصيت هر دو در آن راه داشته باشد، تكليف هم معناى ديگرى دارد، آرى ملائكه خلقى از مخلوقات خدايند، داراى ذواتى طاهره و نوريه، كه اراده
نمىكنند مگر آنچه خدا اراده كرده باشد، و انجام نمىدهند مگر آنچه او مامورشان كرده باشد، هم چنان كه فرمود: ﴿بَلْ عِبَادٌ مُكْرَمُونَ لاَ يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ﴾1، و به همين جهت در عالم فرشتگان جزا و پاداشى نيست، نه ثوابى و نه عقابى، و در حقيقت ملائكه مكلف به تكاليف تكوينىاند، نه امر و نهىهاى تشريعى، و تكاليف تكوينيشان هم به خاطر اختلافى كه در درجات آنان هست مختلف است، هم چنان كه در جاى ديگر قرآن آمده: ﴿وَ مَا مِنَّا إِلاَّ لَهُ مَقَامٌ مَعْلُومٌ﴾2، و نيز از خود ملائكه نقل كرده كه مىگويند: ﴿وَ مَا نَتَنَزَّلُ إِلاَّ بِأَمْرِ رَبِّكَ لَهُ مَا بَيْنَ أَيْدِينَا وَ مَا خَلْفَنَا﴾3.
و آيه شريفه مورد بحث بعد از آيات قبلى جنبه تعميم بعد از تخصيص را دارد، چون خداى تعالى نخست با بيانى خصوصى همسران رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را ادب مىآموزد، و در آخر، خطاب را متوجه عموم مؤمنين مىكند، كه خود و اهل بيت خود را ادب كنيد، و از آتشى كه آتشگيرانهاش خود دوزخيانند حفظ نماييد، و مىفهماند كه همين اعمال بد خود شما است، و در آن جهان بر مىگردد، و آتشى شده به جان خودتان مىافتد، آتشى كه به هيچ وجه خلاصى و مفرى از آن نيست.
در قيامت جزا عبارت است از خود عمل و عذر خواهى در آن روز بلا اثر است
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ كَفَرُوا لاَ تَعْتَذِرُوا اَلْيَوْمَ إِنَّمَا تُجْزَوْنَ مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ﴾
اين آيه شريفه خطابى است عمومى به همه كفار، خطابى است كه بعد از رسيدن كفار به آتش دوزخ (و زبان به عذر خواهى گشودن، كه اگر كفر ورزيديم، و يا گناه كرديم عذرمان اين بود و اين بود) به ايشان مىشود كه امروز سخن عذرخواهى به ميان نياوريد، چون روز قيامت روز جزا است و بس. علاوه بر اين، جزايى كه به شما داده شد عين اعمالى است كه كرده بوديد، خود اعمال زشت شما است كه امروز حقيقتش برايتان به اين صورت جلوه كرده است، و چون عامل آن اعمال خود شما بوديد، عامل بودنتان قابل تغيير نيست، و با عذرخواهى نمىتوانيد عامل بودن خود را انكار كنيد، چون واقعيت، قابل تغيير نيست، و كلمه عذاب كه از ناحيه خدا عليه شما محقق شده باطل نمىشود. اين معنايى است كه از ظاهر خطاب در آيه استفاده مىشود.
ولى بعضى1 گفتهاند: عذرخواهى كفار بعد از داخل شدن در آتش است، و عذرخواهى خود نوعى توبه است، و بعد از داخل شدن در آتش، ديگر توبه قبول نمىشود، و در معناى جمله ﴿إِنَّمَا تُجْزَوْنَ...﴾ گفتهاند: معنايش اين است كه در مقابل اعمالى كه كردهايد آن جزايى را به شما مىدهند كه حكمت لازمش مىداند.
و در اينكه آيه مورد بحث دنباله آيات سابق قرار گرفت، و در آن خطابى قهرآميز و تهديدى جدى شد، اشارهاى هم به اين حقيقت هست كه نافرمانى خداى تعالى و رسول او چه بسا كار آدمى را به كفر بكشاند.
﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اَللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً عَسىَ رَبُّكُمْ أَنْ يُكَفِّرَ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَ يُدْخِلَكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهَارُ...﴾
كلمه «نصوح» از ماده نصح است كه به معناى جستجو از بهترين عمل و بهترين گفتارى است كه صاحبش را بهتر و بيشتر سود ببخشد، و اين كلمه معنايى ديگر نيز دارد، و آن عبارت است از اخلاص، وقتى مىگويى: «نصحت له الود» معنايش اين است كه من دوستى را با او به حد خلوص رساندم، و اين معنايى است كه راغب براى اين كلمه كرده2. و بنا بر گفته وى، توبه نصوح مىتواند عبارت باشد از توبهاى كه صاحبش را از برگشتن به طرف گناه باز بدارد، و يا توبهاى كه بنده را براى رجوع از گناه خالص سازد، و در نتيجه، ديگر به آن عملى كه از آن توبه كرده بر نگردد.
بعد از آنكه مؤمنين را امر فرمود كه خود و اهل بيت خود را از آتش حفظ كنند، در اين آيه براى نوبت دوم - البته به طور عمومى - به همه مؤمنين مىفرمايد: توبه كنند، و سپس با تعبير «عسى» اين اميد را كه خدا گناهانشان را بپوشاند، و آنان را داخل بهشتهايى كند كه نهرها از زير آن روان است، متفرع بر آن فرمان كرده است.
دو احتمال در معناى جمله: ﴿يَوْمَ لاَ يُخْزِي اَللَّهُ اَلنَّبِيَّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ...﴾
﴿يَوْمَ لاَ يُخْزِي اَللَّهُ اَلنَّبِيَّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ﴾ راغب مىگويد: وقتى در باره كسى گفته مىشود: «خزى الرجل»، كه دچار انكسار شده باشد، يا انكسار از ناحيه خودش و يا از ناحيه ديگران، انكسارى كه از ناحيه خود شخص به او دست مىدهد، همان حياى مفرط و برون از حد اعتدال است، كه مصدرش «خزايت» مىآيد، و انكسارى كه از ناحيه ديگران به او مىرسد، كه نوعى خوار شمردن هم ناميده مىشود، مصدرش «خزى» است و اما «اخزاء» هم از «خزايت» مىآيد و هم از «خزى»، آنگاه مىگويد: نظير اين مطلب كه در باره كلمه
«خزى» گفتيم، در دو كلمه «ذل» و «هان» مىآيد، ذلت و هوانى كه خود آدمى در نفس خود ايجاد مىكند، و فضيلتى پسنديده است، مصدرش «هون» - به فتحه ها -، و «ذل» - به فتحه ذال - است، و ذلت و هوانى كه از ناحيه غير به انسان مىرسد، و يكى از رذائل اخلاقى است، مصدرش «هون» - به ضمه هاء - و «ذل» - به ضمه ذال - است1.
بنابراين، كلمه «يوم» در آيه شريفه ظرف است براى مطالب قبل. و معناى آيه اين است كه به سوى خدا توبه كنيد كه اميد است خداى تعالى گناهان شما را بپوشاند و داخل بهشتتان كند، در روزى كه خداوند شخصيت پيغمبر و مؤمنين را نمىشكند، يعنى ايشان را از كرامت محروم نمىسازد، و وعدههاى جميلى كه به آنان داده بود خلف نمىكند.
﴿اَلنَّبِيَّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ﴾ در اين آيه مطلب مقيد شده به مؤمنين كه با پيامبرند، و اعتبار معيت و با پيامبر بودن براى اين است كه بفهماند صرف ايمان آوردن در دنيا كافى نيست، بايد لوازم ايمان را هم داشته باشند، و آن اين است كه ملازم با پيامبر باشند، و او را به تمام معناى كلمه اطاعت كنند، و مخالفت و بگو مگو با وى نداشته باشند.
احتمال هم دارد كه جمله ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ مبتدا باشد، و كلمه «معه» خبر آن، و جمله ﴿نُورُهُمْ يَسْعىَ...﴾ خبر دومش، و جمله ﴿يَقُولُونَ...﴾، خبر سومش باشد، و معناى آيه چنين باشد: روزى كه خدا پيامبر خود را خوار نمىكند، و روزى كه ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ ايمان آورندگان» با اويند، و از او جدا نمىشوند، و آن جناب هم از ايشان جدا نمىشود. و اين احتمال، احتمال خوبى است، و لازمهاش اين است كه از خاصيتهاى سهگانه عدم خزى، سعى نور، و درخواست اتمام آن، اولى مخصوص پيامبر، و دومى و سومى مخصوص مؤمنين با او باشد، مؤيد اين احتمال آيه سوره حديد است كه مساله به راه افتادن نور در پيش پاى طرف راست را خاص مؤمنين مىدانست، و مىفرمود: ﴿يَوْمَ تَرَى اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ يَسْعىَ نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمَانِهِمْ...﴾2. احتمال هم دارد كه كلمه «معه» متعلق باشد به جمله «امنوا» و جمله ﴿نُورُهُمْ يَسْعىَ...﴾، اولين خبر و آن ديگرى دومين خبر براى «الذين» باشد، كه بنابراين، معنا چنين مىشود: روزى كه خدا پيامبرش را خوار نمىكند، و كسانى كه به او ايمان آوردند، و در نتيجه با او هستند، اولا نورشان در جلو و در دست راستشان در حركت است، و ثانيا مىگويند پروردگارا نور ما را كامل كن.
﴿نُورُهُمْ يَسْعىَ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمَانِهِمْ﴾ عين اين مضمون در آيه شريفه ﴿يَوْمَ تَرَى اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ يَسْعىَ نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمَانِهِمْ﴾1بود، و ما در آنجا مقدارى پيرامونش بحث كرديم، در اينجا تنها اين را اضافه مىكنيم كه احتمال دارد نورى كه در پيش روى آنان به حركت در مىآيد نور ايمان باشد، و نور دست راستشان نور عمل باشد.
مقصود از دعاى مؤمنين در قيامت: ﴿رَبَّنَا أَتْمِمْ لَنَا نُورَنَا...﴾ و مراد از امر به جهاد با منافقين به پيامبر اكرم (صلى اللَّه عليه و آله و سلم)
﴿يَقُولُونَ رَبَّنَا أَتْمِمْ لَنَا نُورَنَا وَ اِغْفِرْ لَنَا إِنَّكَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾ از سياق بر مىآيد مغفرتى كه مؤمنين درخواست مىكنند سبب تماميت نور و يا حد اقل ملازم با تماميت نور باشد، در نتيجه آيه شريفه مىرساند كه مؤمنين در آن روز نور خدا را ناقص مىبينند، و چون نور آن روز ايمان و عمل صالح امروز است، معلوم مىشود نقصى در درجات ايمان و عمل خود مىبينند، و يا مىبينند كه آثار گناهان در نامه اعمالشان جاى عبوديت را گرفته، و در آن نقاط عمل صالحى نوشته نشده، و آمرزش گناهان كه درخواست دوم ايشان است، تنها باعث آن مىشود كه گناهى در نامه نماند، ولى جاى خالى آن گناهان را چيزى پر نمىكند، لذا درخواست مىكنند، خدا نورشان را تمام كند، يعنى آن نقاط خالى را هم پر كند، و آيه شريفه ﴿وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ أُولَئِكَ هُمُ اَلصِّدِّيقُونَ وَ اَلشُّهَدَاءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ﴾2 هم به اين معنا اشاره دارد.
﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ جَاهِدِ اَلْكُفَّارَ وَ اَلْمُنَافِقِينَ وَ اُغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ﴾
مراد از «جهاد با كفار و منافقين» بذل جهد و كوشش در اصلاح امر از ناحيه اين دو طايفه است، و خلاصه منظور اين است كه با تلاش پىگير خود جلو شر و فسادى كه اين دو طايفه براى دعوت دارند بگيرد، و معلوم است كه اين جلوگيرى در ناحيه كفار به اين است كه حق را براى آنان بيان نموده، رسالت خود را به ايشان برساند، اگر ايمان آوردند كه هيچ، و اگر نياوردند با ايشان جنگ كند. و در ناحيه منافقين به اين است كه از آنان دلجويى كند و تاليف قلوب نمايد، تا به تدريج دلهايشان به سوى ايمان گرايش يابد. و اگر هم چنان به نفاق خود ادامه دادند، جنگ با منافقان (كه شايد ظاهر آيه شريفه هم همين باشد)، سنت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بر آن جارى نشده، و آن جناب در
تمام عمر با هيچ منافقى نجنگيده، ناگزير بايد كلمه «جاهد» را به همان معنايى كه كرديم بگيريم.
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: منظور از جهاد، سختگيرى با آنان در اقامه حدود است، چون بيشتر كسانى كه در عهد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) حد مىخوردند، همين منافقين بودند. ولى خواننده عزيز خودش به نادرستى اين سخن واقف است.
بحث روايتى [رواياتى در ذيل آيات نخست سوره تحريم و شان نزول آن آيات]
قمى در تفسير خود به سندى كه به ابن السيار دارد، از او از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير آيه ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَا أَحَلَّ اَللَّهُ لَكَ تَبْتَغِي مَرْضَاتَ أَزْوَاجِكَ﴾ فرموده است: عايشه و حفصه روزى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در خانه ماريه قبطيه بودند به گوش نشستند، و بعدا به آن جناب اعتراض كردند كه چرا به خانه ماريه رفتى، حضرت سوگند خورد كه و اللَّه ديگر نزديك او نمىشوم، خداى تعالى در اين آيه آن جناب را عتاب كرد كه چرا حلال خدا را بر خود حرام كردى، كفاره قسم را بده، و هم چنان به همسرت سر بزن2.
و در كافى به سند خود از زراره از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: من از آن جناب از مردى پرسيدم كه به همسرش گفته: تو بر من حرامى، حضرت فرمود: اگر من حاكم مبسوط اليد بودم توى سرش مىزدم و مىگفتم خدا او را بر تو حلال كرده، به چه اجازهاى بر خود حرامش مىكنى؟ بله اين مرد سخنى كه گفته هيچ اثرى ندارد، و زنش هم چنان زن او است، تنها دروغى به زبان خود رانده، و به حلال خدا گفته كه تو بر من حرامى، و گرنه با اين كلام نه طلاقى واقع شده و نه كفارهاى لازم مىشود.
عرضه داشتم: پس آيه شريفه ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَا أَحَلَّ اَللَّهُ لَكَ﴾، چه مىگويد؟ اين آيه كفاره را واجب كرده است؟ فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) ماريه را در عين اينكه همسرش بود بر خود حرام كرد، و سوگند خورد كه به او نزديك نشود، و كفارهاى كه بر آن جناب واجب شد كفاره سوگند بود، نه كفاره تحريم3.
و در الدر المنثور است كه ابن منذر و ابن ابى حاتم و طبرانى و ابن مردويه، به سندى صحيح از ابن عباس روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هر وقت به خانه همسرش سوده مىرفت، در آنجا شربتى از عسل مىنوشيد، روزى از منزل سوده در آمد و به خانه عايشه رفت، عايشه گفت: من از تو بويى مىشنوم، از آنجا به خانه حفصه رفت، او هم گفت من از تو بويى مىشنوم. حضرت فرمود: به گمانم بوى شربتى باشد كه من در خانه سوده نوشيدم، و و اللَّه ديگر نمىنوشم، خداى تعالى اين آيه را فرستاد كه ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَا أَحَلَّ اَللَّهُ لَكَ...﴾1.
مؤلف: اين حديث به طرق مختلف و الفاظى مختلف نقل شده، ليكن به روشنى با آيات مورد بحث كه همه در يك سياق قرار دارند تطبيق نمىشود.
و نيز در آن كتاب است كه ابن سعد و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كردهاند كه گفت: عايشه و حفصه خيلى به هم علاقمند بودند و با هم مىجوشيدند، روزى حفصه به خانه پدرش عمر رفت، و با پدر گرم گفتگو شد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) وقتى خانه را از حفصه خالى ديد، فرستاد كنيزش بيايد، و با كنيزش در خانه حفصه بود، و اتفاقا آن روز روزى بود كه بايد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به خانه عايشه مىرفت، عايشه آن جناب را با كنيزش در خانه حفصه يافت، منتظر شد تا بيرون بيايد، و سخت دچار غيرت شده بود، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كنيزش را بيرون كرد، و حفصه وارد خانه شد و گفت: من فهميدم كه چه كسى با تو بود، به خدا سوگند تو با من بدى مىكنى. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود. به خدا سوگند راضيت مىكنم، و من نزد تو سرى مىسپارم آن را حفظ كن. پرسيد آن سر چيست؟ فرمود: آن اين است كه به خاطر رضايت تو اين كنيزم بر من حرام باشد و تو شاهد آن باش. حفصه چون اين را شنيد نزد عايشه رفت و سر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را نزد او فاش ساخت، و مژدهاش داد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كنيز خود را بر خود حرام كرد، همين كه حفصه اين عمل خلاف را انجام داد، خداى تعالى پيامبر گراميش را بر آن واقف ساخت، و در آخر فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَا أَحَلَّ اَللَّهُ لَكَ﴾2.
مؤلف: اين روايت هم آن طور كه بايد به روشنى با آيات مورد بحث و مخصوصا با جمله ﴿عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ﴾ نمىسازد، زيرا ظاهر اين عبارت اين است كه خداى تعالى بعضى از خلافكاريهاى آن دو زن را بيان كرد، و همه را بيان نكرد، و ظاهر عبارت ﴿يَا
أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ﴾ اين است كه همه آن اسرار را براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فاش ساخت، و به آن جناب عتاب كرد كه چرا چيزى را كه پروردگارت برايت حلال كرده بر خود حرام مىكنى.
و نيز در آن كتاب است كه طبرانى و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كردهاند كه در تفسير آيه ﴿وَ إِذْ أَسَرَّ اَلنَّبِيُّ إِلىَ بَعْضِ أَزْوَاجِهِ حَدِيثاً﴾ گفته: حفصه در خانه خودش به درون اطاق رفت و ديد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در حجره او با ماريه كنيزش عمل زناشويى انجام مىدهد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به حفصه فرمود: جريان را به عايشه خبر مده تا من به تو بشارتى بدهم، و آن بشارت اين است كه پدرت بعد از من و بعد از ابو بكر زمامدار مسلمانان مىشود.
حفصه بلافاصله خبر را به عايشه رسانيد، عايشه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پرسيد: چه كسى به تو خبر داد كه پدر من و پدر حفصه بعد از تو زمامدار مىشوند؟ فرمود: خداى عليم و خبير، عايشه گفت: من ديگر به روى تو نظر نمىكنم تا ماريه را بر خود حرام كنى، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم او را بر خود حرام كرد، و اينجا بود كه آيه شريفه ﴿يَا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ...﴾ نازل گرديد1.
مؤلف: روايات در اين باب بسيار زياد، و بسيار مختلف است، و در بيشتر آنها آمده كه ماريه را به خاطر كلام حفصه بر خود حرام كرد، نه به خاطر كلام عايشه، و گوينده ﴿مَنْ أَنْبَأَكَ هَذَا﴾ چه كسى اين را به تو خبر داد» حفصه بود، نه عايشه، و منظور حفصه از اين سؤال اين بود كه چه كسى به تو خبر داد كه من جريان ماريه را به عايشه رساندم.
و اين روايات با همه كثرتش در عين حال، ابهامى را كه در جمله ﴿عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ﴾ هست، برطرف نكرده و روشن نكرده كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) براى چه كسى بعضى از داستان را تعريف كرد، و از بعضى ديگرش صرفنظر نمود. بله در روايتى كه ابن مردويه از على (علیه السلام) نقل كرده آمده است كه هيچ انسان بزرگوارى به خود اجازه نمىدهد ته و توى يك ماجرا را در آورد، براى اينكه خداى عز و جل (در باره رسول گراميش) مىفرمايد: ﴿عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ﴾ قسمتى از داستان را با پىگيرى كشف كرد، و از بقيه آن صرفنظر نمود2. و نيز در روايتى كه ابن ابى حاتم، از مجاهد3 و ابن مردويه از ابن عباس نقل كردهاند4 آمده كه آن قسمتى را كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پىگيرى و كشف كرد مساله ماريه بود، و آنچه را كه از پىگيريش صرفنظر نمود
مساله زمامدارى ابو بكر و عمر بعد از رحلت خود بود، چون ترسيد اشاعه پيدا كند.
اشكالى كه متوجه اين دو روايت است اين است كه كجاى اين كار كرامت و بزرگوارى است، آيا افشا كردن ماجراى ماريه (كه يك مساله خانوادگى است بزرگوارى است)؟! و يا پنهان كردن زمامدارى ابو بكر و عمر بزرگوارى است؟ يا اينكه اگر كرامتى باشد در عكس اين قضيه است؟ يك انسان بزرگوار همواره مسائل خانوادگى و ناموسى خود را پنهان مىدارد، و مسائل اجتماعى را در اطلاع همه مىگذارد.
علاوه بر اين، سبب نزول آيه از عمر بن خطاب به چند طريق روايت شده، و در روايات او اسمى از اين ماجرا برده نشده، مثلا در عدهاى از كتب حديث نظير بخارى1 و مسلم2 و ترمذى3 از ابن عباس روايت شده كه گفت: من همواره حريص بودم، از عمر جريان دو نفر از همسران رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را كه آيه ﴿إِنْ تَتُوبَا إِلَى اَللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا﴾ در باره آنان نازل شده بپرسم: تا آنكه سالى عمر به حج رفت، من نيز با او حج كردم، در بين راه عمر از جاده منحرف شد، (من حس كردم مىخواهد دست به آب برساند) مشك آب را گرفتم، و با او رفتم، ديدم بله در نقطهاى نشست، ايستادم تا كارش تمام شد، بعد آب به دستش ريختم تا وضو بگيرد، (و يا دست خود را بشويد).
آنگاه گفتم: اى امير المؤمنين آن دو زن از زنان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كه خداى تعالى در بارهشان فرموده: ﴿إِنْ تَتُوبَا إِلَى اَللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا﴾ كيانند؟ گفت: اين از تو عجب است، اى ابن عباس، آن دو زن عايشه و حفصه بودند، آنگاه شروع كرد جريانشان را برايم نقل كرد.
و گفت: ما مردم قريش و اهل مكه زنان را توسرى خور خود داشتيم، و بر آنان مسلط بوديم، و چون به مدينه مهاجرت كرديم، به مردمى برخورديم كه توسرى خور زنان خود هستند، و زنانشان بر آنان تسلط دارند، رفته رفته زنان ما هم شروع كردند از زنان مدينه چيز ياد گرفتن، روزى من به همسرم غضب كردم، و با او قهر نمودم، ولى او مرتب از در آشتى در مىآمد، و من آشتى نمىكردم، همسرم گفت چرا آشتى نمىكنى، (تو كه از پيغمبر بالاتر نيستى)، به خدا قسم زنان پيغمبر اگر بين يكى از آنها با پيغمبر اختلافى بيفتد، اين كدورت بيش از يك روز طول نمىكشد، روز قهر مىكند و شب آشتى. گفتم: زنان پيغمبر هم هر كدامشان چنين
كنند زيانكارند.
آنگاه گفت: و منزل من در مدينه در محله عوالى بود، و مرا همسايهاى از انصار بود، كه با او نوبت گذاشته بودم، يك بار او به خدمت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مىرفت و خبر وحى و اخبار ديگر را براى من مىآورد، و يك نوبت من مىرفتم.
در اين بين چند روزى داشتيم با آن همسايه صحبت مىكرديم، كه قبيله غسان دارند اسبهاى خود را نعل مىكنند كه به جنگ ما بيايند، روزى به طرف خانه آمد و درب خانه مرا كوبيد و گفت: حادثه مهمى رخ داده، پرسيدم: آيا قبيله غسان آمده؟ گفت نه، حادثهاى كه از حمله غسان مهمتر است، و آن اين است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) زنان خود را طلاق داده. من در دلم گفتم اى داد و بيداد حفصه دخترم بيچاره شد، و من اين را هميشه پيش بينى مىكردم كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نتواند با دختر من زندگى كند، و سرانجام او را طلاق دهد، همين كه نماز صبح را خوانديم، لباس خود را پوشيدم و به طرف خانه حفصه روان شدم، ديدم حفصه گريه مىكند. پرسيدم آيا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تو را طلاق داد؟ گفت: نمىدانم، ولى از من كناره گيرى كرده و در مشربه (نام باغى است كه ماريه در آن منزل داشت، و به همين مناسبت آن باغ را مشربه ام ابراهيم مىگفتند) عزلت گزيده. من به طرف مشربه رفتم، در آنجا به غلامى سياه برخوردم، گفتم از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) اجازه بگير داخل شوم غلام سياه برگشت و گفت اجازه گرفتم، ليكن حضرت چيزى نفرمود، ناگزير به طرف مسجد رفتم و پيرامون مسجد جمعيتى را ديدم كه مىگريستند، پهلوى آنها نشستم.
ولى نتوانستم خود را آرام كنم، دوباره برخاستم نزد غلام سياه آمده گفتم برايم اجازه بگير. غلام به درون رفت و برگشت، و گفت اجازه گرفتم، ليكن حضرت چيزى نگفت، همين كه خواستم برگردم، غلام صدايم زد كه برگرد و داخل شو، حضرت اجازه فرمودند، داخل منزل شدم ديدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به حصيرى تكيه كرده و خشونت حصير در بدنش اثر گذاشته. عرض كردم: يا رسول اللَّه آيا زنان خود را طلاق گفتهاى؟ فرمود: نه، عرض كردم: اللَّه اكبر، يا رسول اللَّه ما مردم قريش همواره مسلط بر زنان خود بوديم، از روزى كه وارد مدينه شدهايم زنان ما بد هوا شدهاند، چون در مدينه زنان بر مردان مسلطند، روزى من به همسرم خشم كردم، ولى او بدون اينكه پروايى داشته باشد و به خشم من اعتنايى بكند با من گفت و شنود و نشست و برخاست كرد، من به او پرخاش كردم كه مثلا چقدر پررويى گفت: پررويى ندارد، به خدا سوگند زنان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) همينطورند، اگر كدورتى پيش بيايد بيشتر از يك روز طول نمىكشد، شبش با آن حضرت گفت و شنود
مىكنند، من در پاسخ همسرم گفتم زنان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم بد مىكنند، هر كس اين كار را بكند زيانكار است، بعدا روزى به خانه دخترم حفصه رفتم، از او پرسيدم آيا شما زنان پيامبر اينطوريد كه سر به سر آن جناب مىگذاريد، و اگر قهر هم بكنيد تا شب بيشتر ادامه نمىدهيد؟ حفصه گفت: آرى، گفتم: هر كس از شما چنين كند بدبخت و زيانكار است، براى اينكه چه امنيتى داريد، از اينكه خداى تعالى به خاطر خشم رسولش بر شما خشم كند؟ و آيا بعد از خشم خدا جز هلاكت چه خواهد بود، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) چون اين را شنيد تبسم كرد.
عرض كردم من همواره به حفصه سفارش كردم سر به سر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مگذار، و از او چيزى درخواست مكن، هر چه خواستى به خود من بگو تا برايت فراهم كنم، و اگر هوويت از تو قشنگتر بود، و نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) محبوبتر بود تحريك نشوى، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بار ديگر تبسم كرد.
(من چون آن جناب را خوشحال ديدم) عرض كردم اجازه مىدهى خودمانى و آزاد بنشينم؟ فرمود بله. همين كه اجازه داد سرم را بلند كردم و نگاهى به اطراف خانه افكندم، بجز سه قطع پوست دباغى نشده چيزى نيافتم، عرض كردم: يا رسول اللَّه دعا بفرما و از خدا وسعتى براى امتت درخواست كن، مردم فارس و روم با اينكه خدا را نمىپرستند چه زندگى مرفه و گشادهاى دارند، تا اين را گفتم رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) برخاست و نشست، آنگاه فرمود: اى پسر خطاب آيا (از دارايى روم و فارس و تهىدستى من و امتم نسبت به حقانيت دين من) به شك افتادى؟ آخر آنها مردمى كافرند، و خداى تعالى هر سهمى كه از خوشى زندگى داشتهاند همه را در دنيا به آنان داده. و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) (در همان ايام) سوگند ياد كرده بود كه به خانه همسران خود نرود، و خدا او را در اين باب مورد عتاب قرار داده، و برايش كفاره سوگند را واجب كرده بود.
مؤلف: اين داستان از عمر بن خطاب به طور مختصر و مفصل به چند طريق نقل شده، - و ليكن به طورى كه ملاحظه مىكنيد - اين روايت هيچ سخنى در باره اينكه سرى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به بعضى از همسرانش سپرده بود چه بوده؟ ندارد، و نيز در آن نيامده كه آنچه افشا كرد چه بوده و آنچه از افشايش اعراض فرمود چه بوده، با اينكه مهم به دست آوردن اين معانى است.
و در عين حال از ظاهر اين روايت برمىآيد كه مراد از تحريم حلال در آيه شريفه اين است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) تمامى زنان خود را بر خود حرام كرده بوده، با اينكه آيه شريفه غير اين را مىفرمايد، چون آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه آن جناب در صدد
تحصيل رضاى همسرانش بوده، و به خاطر دلخوشى آنان چيزى را بر خود حرام كرده، علاوه بر اين در اين روايات نيامده كه چرا مساله توبه را به دو نفر از زنان آن حضرت اختصاص داد و فرمود: ﴿إِنْ تَتُوبَا إِلَى اَللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا وَ إِنْ تَظَاهَرَا عَلَيْهِ...﴾.
رواياتى راجع به اينكه منظور از «صالح المؤمنين» على (عليه السلام) است و اينكه چگونه اهل خود را از آتش حفظ كنيم ﴿قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ نَاراً...﴾
و در تفسير قمى به سند خود از ابى بصير روايت آورده كه گفت: من از امام باقر (علیه السلام) شنيدم مىفرمود: منظور از صالح المؤمنين در آيه شريفه ﴿إِنْ تَتُوبَا إِلَى اَللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا وَ إِنْ تَظَاهَرَا عَلَيْهِ فَإِنَّ اَللَّهَ هُوَ مَوْلاَهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صَالِحُ اَلْمُؤْمِنِينَ﴾ على بن ابى طالب (علیه السلام) است1.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از اسماء بنت عميس روايت كرده كه گفت: از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيدم آيه ﴿إِنْ تَتُوبَا...﴾ را تلاوت مىكرد تا مىرسيد به جمله «و صالح المؤمنين» و مىفرمود: صالح المؤمنين على بن ابى طالب است2.
مؤلف: صاحب تفسير برهان بعد از نقل روايت ابى بصير كه در سابق نقل كرديم گفته است: محمد بن عباس در اين معنا پنجاه و دو حديث از طرق خاصه و عامه جمع آورى كرده، آنگاه خود صاحب برهان مقدارى از آن احاديث را نقل كرده است3.
و در كافى به سند خود از عبد الاعلى مولاى آل سام از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: وقتى آيه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ نَاراً﴾ نازل شد، مردى از مؤمنين نشست و شروع كرد به گريه كردن، و گفتن اينكه من از نگهدارى نفس خودم عاجز بودم، اينك مامور نگهدارى از زن و فرزند خود نيز شدهام. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به او فرمود: در نگهدارى اهلت همين بس است كه به ايشان امر كنى آنچه را كه به خودت امر مىكنى، و ايشان را نهى كنى از آنچه كه خودت را نهى مىكنى4.
و نيز در كافى به سند خود از سماعه از ابى بصير روايت كرده كه ذيل آيه ﴿قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ نَاراً﴾ گفته: از امام پرسيدم چگونه زن و فرزند را از آتش دوزخ حفظ كنم؟ فرمود: آنها را امر كن بدانچه كه خدا امر كرده، و نهى كن از آنچه خدا نهى كرده، اگر اطاعتت كردند كه تو ايشان را حفظ كردهاى، و به وظيفهات عمل نمودهاى، و اگر نافرمانيت كردند خودشان گنهكارند، تو آنچه را بر عهده داشتهاى ادا كردهاى5.
مؤلف: اين روايت را به طرقى ديگر از ذرعه از ابى بصير از آن امام بزرگوار نقل كرده6.
و در الدر المنثور است كه: عبد الرزاق، فاريابى، سعيد بن منصور، عبد بن حميد، ابن جرير، ابن منذر، حاكم (وى حديث را صحيح دانسته)، و بيهقى در كتاب «المدخل»، از على بن ابى طالب روايت آوردهاند كه در تفسير آيه ﴿قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ نَاراً﴾ فرمود: خود و زن و بچه خود را تعليم خير دهيد، و آنان را ادب نماييد1.
و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه از زيد بن اسلم روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آيه شريفه ﴿قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ نَاراً﴾ شش را تلاوت كرد، و سپس در پاسخ كسانى كه پرسيدند چگونه اهل خود را از آتش حفظ كنيم؟ فرمود: بدانچه خدا دوست مىدارد امرشان كنيد، و از آنچه خدا كراهت دارد نهى كنيد2.
چند روايت پيرامون مراد از توبه نصوح و راجع به نور مؤمنين در روز قيامت
و در كافى به سند خود از ابى الصباح كنانى روايت كرده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) پرسيدم آيه شريفه ﴿يَا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اَللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً﴾ به چه معنا است؟ فرمود: به اينكه بنده خدا از گناهى توبه كند، و ديگر آن گناه را مرتكب نشود (اين توبه نصوح و خالص است). محمد بن فضيل مىگويد: من از حضرت ابى الحسن (علیه السلام) از اين آيه پرسيدم. فرمود: اينكه از گناه توبه كند و ديگر آن را تكرار نكند (تا آخر حديث)3.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت: معاذ بن جبل بن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عرضه داشت: يا رسول اللَّه توبه نصوح چيست؟ فرمود: اينكه بنده خدا از گناهى كه كرده پشيمان شود و به درگاه خدا عذرخواهى كند، و ديگر آن گناه را مرتكب نشود، همانطور كه شير بعد از دوشيدن ديگر به پستان برنمىگردد4.
مؤلف: روايات در اين معنا از طرق شيعه و سنى بسيار است.
و در كافى به سند خود از صالح بن سهل همدانى روايت آورده كه گفت: امام صادق (علیه السلام) در تفسير آيه ﴿يَسْعىَ نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمَانِهِمْ﴾ فرمود: اينان امامان مؤمنينند، كه در روز قيامت نورشان جلو پاى مؤمنين و طرف راست آنها به حركت در مىآيد. در نسخهاى ديگر آمده كه خود امامان جلو مؤمنين و طرف راست آنان به حركت در مىآيند، و با نور خود راه مؤمنين را روشن مىكنند، تا آنان را به منزلهاى اهل بهشت برسانند5.
و در تفسير قمى آمده كه ابى الجارود از امام باقر (علیه السلام) نقل كرده كه در تفسير آيه بالا فرموده: هر كس آن روز نور داشته باشد نجات مىيابد، و البته هر مؤمنى در آن روز نور دارد6.
[سوره تحريم (66): آيات 10 تا 12]
﴿ضَرَبَ اَللَّهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ كَفَرُوا اِمْرَأَتَ نُوحٍ وَ اِمْرَأَتَ لُوطٍ كَانَتَا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبَادِنَا صَالِحَيْنِ فَخَانَتَاهُمَا فَلَمْ يُغْنِيَا عَنْهُمَا مِنَ اَللَّهِ شَيْئاً وَ قِيلَ اُدْخُلاَ اَلنَّارَ مَعَ اَلدَّاخِلِينَ١٠وَ ضَرَبَ اَللَّهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ آمَنُوا اِمْرَأَتَ فِرْعَوْنَ إِذْ قَالَتْ رَبِّ اِبْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي اَلْجَنَّةِ وَ نَجِّنِي مِنْ فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ وَ نَجِّنِي مِنَ اَلْقَوْمِ اَلظَّالِمِينَ١١ وَ مَرْيَمَ اِبْنَتَ عِمْرَانَ اَلَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَهَا فَنَفَخْنَا فِيهِ مِنْ رُوحِنَا وَ صَدَّقَتْ بِكَلِمَاتِ رَبِّهَا وَ كُتُبِهِ وَ كَانَتْ مِنَ اَلْقَانِتِينَ١٢﴾
ترجمه آيات
خداى تعالى براى كسانى كه كافر شدند مثلى زده و آن همسر نوح و همسر لوط است كه در تحت فرمان دو نفر از بندگان صالح ما بودند، و اين دو زن به آن دو بنده صالح خيانت كردند و همسريشان با پيامبران هيچ سودى برايشان نكرد و از عذاب خدا جلوگير نشد و به ايشان گفته شد داخل آتش شويد همانطور كه بيگانگان با انبيا داخل مىشوند (10).
و نيز خداى تعالى براى كسانى كه ايمان آوردند مثلى مىزند و آن داستان همسر فرعون است كه گفت: پروردگارا نزد خودت برايم خانهاى در بهشت بنا كن و مرا از فرعون و عمل او نجات بده و از مردم ستمكار برهان (11).
و داستان مريم دختر عمران است كه بانويى پاك بود، و ما در او از روح خود دميديم و او كلمات پروردگار خود و كتب او را تصديق كرد و از خاشعان بود (12).
بيان آيات تعريض شديد به دو همسر پيامبر (حفصه و عايشه) با ذكر دو مثل بيانگر اينكه هيچ سبب و نسبى ملاك كرامت و برترى نيست.
اين آيات كريمه متضمن دو تا مثل است، يكى مثلى كه خدا به وسيله آن حال كفار را مجسم مىكند، و يكى هم مثلى كه بيانگر حال مؤمنين است، مثل اول وضع كفار را در شقاوت و هلاكت روشن نموده، بيان مىكند كه اگر چنين شدند به خاطر خيانتى بود كه به خدا و رسولش كردند، و سرانجام خيانت به خدا و رسول همين است، از هر كس كه مىخواهد سر بزند، هر چند از كسى سر بزند كه وابسته و متصل به انبيا باشد، و مثل دومى بيانگر اين حقيقت است كه سعادت و رستگارى مؤمنين هم تنها به خاطر ايمان خالصشان به خدا و رسول و قنوتشان و حسن اطاعتشان بوده، و اتصال و خويشاوندى كه با كفار داشتند ضررى به حالشان نداشت، پس معلوم مىشود ملاك كرامت نزد خدا تنها و تنها تقوى است و بس.
و براى مجسم كردن اين معنا نخست حال اين طايفه اول را به حال دو تا زن تاريخ مثل مىزند، كه هر دو همسر دو پيامبر بزرگوار بودند، دو پيامبرى كه خداى تعالى عبد صالحشان ناميده - و چه كرامتى بزرگتر از اين - و با اين حال اين دو زن به آن دو بزرگوار خيانت كردند، و در نتيجه فرمان الهى رسيد كه با ساير دوزخيان داخل دوزخ گردند، پس اين دو زن همسر و هم بستر دو پيامبر بزرگوار بودند، اما همسرى آنان سودى به حالشان نبخشيد، و بدون كسب كمترين امتيازى در زمره هالكان به هلاكت رسيدند.
و طايفه دوم را به دو زن ديگر تاريخ مثل مىزند، يكى همسر فرعون است، كه درجه كفر شوهرش بدانجا رسيد كه در بين مردم معاصر خود (با كمال بىشرمى و جنون) فرياد زد: «رب اعلاى شما منم»، اما اين همسر به خدا ايمان آورد، و ايمانى خالص آورد، و خداى تعالى او را نجات داد و داخل بهشتش كرد، و قدرت همسرى چون فرعون و كفر او نتوانست به ايمان وى خدشهاى وارد سازد، دومى مريم دختر عمران است، مريم صديقه و قانته كه خدايش به كرامت خود گراميش داشت، و از روح خود در او بدميد.
و در اين تمثيل تعريض و چوبكارى سختى به دو همسر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شده، كه آن دو نيز به آن جناب خيانت كردند و سر او را فاش ساخته، عليه او دست به دست هم دادند و اذيتش كردند، و مخصوصا وقتى مىبينيم سخن از كفر و خيانت و فرمان (داخل دوزخ شويد) دارد، مىفهميم كه اين تعريض تا چه حد شديد است.
سر انجام بد همسر نوح (عليه السلام) و همسر لوط (عليه السلام) با اينكه همسر پيامبر بودند
﴿ضَرَبَ اَللَّهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ كَفَرُوا اِمْرَأَتَ نُوحٍ وَ اِمْرَأَتَ لُوطٍ كَانَتَا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ
عِبَادِنَا صَالِحَيْنِ فَخَانَتَاهُمَا...﴾
راغب مىگويد: كلمه «خيانت» و كلمه «نفاق» هر دو به يك معنا است، با اين تفاوت كه خيانت را در خصوص نفاقى بكار مىبرند كه در مورد عهد و امانت بورزند، و نفاق را در خصوص خيانتى بكار مىبرند كه در مورد دين بورزند، اين معناى اصلى و موارد استعمال اصلى اين دو كلمه بود، ولى بعدها درهم و برهم شد، پس خيانت به معناى مخالفت با حق به وسيله نقض سرى عهد است، و مقابل خيانت امانت است، هم گفته مىشود: «خنت فلانا - من به فلانى خيانت كردم» و هم گفته مىشود: «خنت امانة فلان - من به امانت فلانى خيانت كردم»1.
در باره جمله ﴿لِلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ دو احتمال هست، يكى اينكه اين جمله متعلق باشد به مثل، كه در آن صورت معنا چنين مىشود: خداى تعالى مثلى زده كه با آن حال كسانى را كه كافر شدند ممثل كند، و بفهماند كه خويشاونديشان به بندگان صالح سودى به حالشان ندارد، هم چنان كه سودى به حال همسر نوح و همسر لوط نداشت. و احتمال دوم اينكه متعلق به فعل «ضرب» باشد، كه در آن صورت معنا چنين مىشود: خداى تعالى زن نوح و لوط و سرگذشت آنان را مثل زده براى كفار تا عبرت بگيرند، و بفهمند كه اتصال و خويشاوندى با صالحان از بندگان خدا سودى به حالشان نداشت، اينها نيز با خيانتى كه نسبت به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كردند اهل آتش خواهند بود.
دو كلمه «امرأت نوح» و «امرأت لوط» مفعولند براى فعل «ضرب»، و منظور از اينكه فرمود: اين دو زن در تحت دو نفر از بندگان صالح ما بودند اين است كه همسر آن دو بودند.
﴿فَلَمْ يُغْنِيَا عَنْهُمَا مِنَ اَللَّهِ شَيْئاً﴾ ضمير تثنيه اولى به كلمه «عبدين»، و تثنيه دومى به كلمه «امرأتين» برمىگردد، و معناى جمله اين است كه آن دو بنده صالح ما ذرهاى از عذاب خدا را كه متوجه آن دو زن شد از آنان دور نكردند.
﴿وَ قِيلَ اُدْخُلاَ اَلنَّارَ مَعَ اَلدَّاخِلِينَ﴾ يعنى به ايشان گفته شد، داخل آتش شويد همانطور كه سايرين و بيگانگان از انبيا داخل مىشوند. و منظور از «داخلين» قوم نوح و قوم لوط است، هم چنان كه آيه زير هم كه در باره همسر نوح است به اين معنا اشاره دارد، مىفرمايد: ﴿حَتَّى إِذَا جَاءَ أَمْرُنَا وَ فَارَ اَلتَّنُّورُ قُلْنَا اِحْمِلْ فِيهَا مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اِثْنَيْنِ وَ أَهْلَكَ إِلاَّ مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ اَلْقَوْلُ﴾2، و آيهاى ديگر كه راجع به همسر لوط است، و مىفرمايد: ﴿فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ
بِقِطْعٍ مِنَ اَللَّيْلِ وَ لاَ يَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ إِلاَّ اِمْرَأَتَكَ إِنَّهُ مُصِيبُهَا مَا أَصَابَهُمْ﴾1، ممكن هم هست منظور از جمله «مع الداخلين»، خصوص كفار از قوم نوح و لوط نباشد، بلكه عموم كفار باشد (ولى به هر حال لطف اين جمله را از نظر دور مدار، كه مىخواهد اشاره كند: شما با همه اتصالى كه با نوح و لوط داشتيد، امروز با ساير دوزخيان هيچ فرقى نداريد، و اتصال و همسرى با انبيا خردلى در سرنوشت شما دخالت ندارد).
و اگر اين خطاب را در قالب «قيل - گفته شد» آورد، و نيز داخلين را مطلق ذكر كرد، براى اين بود كه به بىمقدارى آن دو زن، و همه كفار اشاره كند، و بفهماند نزد خدا هيچ ارزش و كرامتى ندارند، و خداى تعالى هيچ باك و پروايى ندارد، كه آن دو در كجا و به چه سرنوشتى هلاك مىشوند.
شرح دعاى همسر فرعون و درخواستهايش از پروردگار متعال
﴿وَ ضَرَبَ اَللَّهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ آمَنُوا اِمْرَأَتَ فِرْعَوْنَ إِذْ قَالَتْ رَبِّ اِبْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي اَلْجَنَّةِ...﴾
بحثى كه بايد در باره جمله ﴿لِلَّذِينَ آمَنُوا﴾ داشته باشيم، همان بحثى است كه در جمله ﴿لِلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ داشتيم.
و در جمله ﴿إِذْ قَالَتْ رَبِّ اِبْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي اَلْجَنَّةِ﴾، خداى سبحان تمامى آرزوهايى را كه يك بنده شايسته در مسير عبوديتش دارد خلاصه نموده، براى اينكه وقتى ايمان كسى كامل شد ظاهر و باطنش هماهنگ، و قلب و زبانش هماواز مىشود، چنين كسى نمىگويد مگر آنچه را كه مىكند، و نمىكند مگر آنچه را كه مىگويد، و در دل آرزويى را نمىپروراند، و در زبان درخواست آن را نمىكند، مگر همان چيزى را كه با عمل خود آن را مىجويد.
و چون خداى تعالى در خلال تمثيل حال اين بانو، و اشاره به منزلت خاصهاى كه در عبوديت داشت، دعايى را نقل مىكند كه او به زبان رانده، همين خود دلالت مىكند بر اينكه دعاى او عنوان جامعى براى عبوديت او است، و در طول زندگى هم همان آرزو را دنبال مىكرده، و درخواستش اين بوده كه خداى تعالى برايش در بهشت خانهاى بنا كند، و از فرعون و عمل او و از همه ستمكاران نجاتش دهد. پس همسر فرعون جوار رحمت پروردگارش را خواسته، خواسته است تا با خدا نزديك باشد، و اين نزديكى با خدا را بر نزديكى با فرعون
ترجيح داده، با اينكه نزديكى با فرعون همه لذات را در پى داشته، در دربار او آنچه را كه دل آرزو مىكرده يافت مىشده، و حتى آنچه كه آرزوى يك انسان بدان نمىرسيده، در آنجا يافت مىشده، پس معلوم مىشود همسر فرعون چشم از تمامى لذات زندگى دنيا دوخته بوده، آن هم نه به خاطر اينكه دستش به آنها نمىرسيده، بلكه در عين اينكه همه آن لذات برايش فراهم بوده، مع ذلك از آنها چشم پوشيده، و به كراماتى كه نزد خدا است، و به قرب خدا دل بسته بوده، و به غيب ايمان آورده، و در برابر ايمان خود استقامت ورزيده، تا از دنيا رفته است.
و اين قدمى كه همسر فرعون در راه بندگى خدا برداشته، قدمى است كه مىتواند براى همه پويندگان اين راه، مثل باشد، و به همين جهت خداى سبحان حال او و آرزوى او و عمل در طول زندگى او را در دعايى مختصر خلاصه كرد، دعايى كه جز اين معنا نمىدهد كه او از تمامى سرگرمىهاى دنيا و هر چيزى كه آدمى را از خدا بىخبر مىكند قطع رابطه كرده، و به پروردگار خود پناهنده شده، و جز اين آرزويى نداشته كه با خدا نزديك باشد، و در دار كرامت او منزل گزيند.
مىفرمايد: «امرأت فرعون»، براى مؤمنين همسر فرعون را مثل مىزند، نام آن جناب به طورى كه در روايات آمده آسيه بوده: ﴿إِذْ قَالَتْ رَبِّ اِبْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي اَلْجَنَّةِ﴾، در اين دعا خانهاى درخواست كرده كه هم نزد خدا باشد و هم در بهشت، و اين بدان جهت است كه بهشت دار قرب خدا و جوار رب العالمين است، هم چنان كه خود خداى تعالى فرموده: ﴿أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ﴾1علاوه بر اين، حضور در نزد خداى تعالى و نزديكى او كرامتى است معنوى، و استقرار در بهشت كرامتى است صورى، پس جا دارد كه بنده خدا هر دو را از خدا بخواهد.
﴿وَ نَجِّنِي مِنَ اَلْقَوْمِ اَلظَّالِمِينَ﴾ منظورش از قوم ظالمين همان قوم فرعون است و اين دعا در حقيقت بيزارى ديگرى است از فرعونيان، و از خداى تعالى درخواست مىكند، او را از جامعهاى ستمكار نجات دهد، هم چنان كه جمله قبلى درخواست نجات از مجتمع خاص خانوادگى بود.
اوصاف و فضائل مريم (عليها السلام)
﴿وَ مَرْيَمَ اِبْنَتَ عِمْرَانَ اَلَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَهَا فَنَفَخْنَا فِيهِ مِنْ رُوحِنَا...﴾
اين آيه عطف است به جمله «امرأت فرعون»، و تقديرش اين است كه: «و ضرب اللَّه مثلا للذين امنوا مريم... - خداوند مريم را مثل زده براى كسانى كه ايمان آوردهاند...».
در خصوص مريم (علیه السلام) مىبينيم كه به نام مباركش تصريح نموده، ولى در باره همسر فرعون چنين كارى نكرد، اصولا در قرآن كريم جز مريم نام هيچ زنى برده نشده، تنها آن
جناب است كه در حدود بيست و چند سوره و در سى و چند آيه نام او را برده است.
﴿اَلَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَهَا فَنَفَخْنَا فِيهِ مِنْ رُوحِنَا﴾ در اين قسمت از آيه مريم را به خاطر عفتش مىستايد، و ستايش مريم (علیه السلام) در قرآن كريم مكرر آمده، و شايد اين به خاطر رفتار ناپسندى باشد كه يهوديان نسبت به آن جناب روا داشته، و تهمتى باشد كه ايشان به وى زدند، و قرآن كريم در حكايت آن مىفرمايد: ﴿وَ قَوْلِهِمْ عَلىَ مَرْيَمَ بُهْتَاناً عَظِيماً﴾1 و در سوره انبياء هم نظير اين قصه آمده مىفرمايد: ﴿وَ اَلَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَهَا فَنَفَخْنَا فِيهَا﴾2.
﴿وَ صَدَّقَتْ بِكَلِمَاتِ رَبِّهَا﴾ يعنى مريم كلمات پروردگار خود را كه به قول بعضى3 همان وحى انبيا باشد، تصديق كرد. بعضى4 ديگر گفتهاند: مراد از كلمات خداى تعالى در اينجا وعده و تهديد و امر و نهى خداست. ولى اين وجه درست نيست، زيرا بنابراين، ديگر احتياج نبود نام كتب خدا را ببرد، چون كتب آسمانى همان وعده و وعيد و امر و نهى است.
«و كتبه» - منظور از كتب خداى تعالى همان كتبى است كه شرايع خداى تعالى در آن است، شرايعى كه از آسمان نازل شده، مانند كتاب تورات و انجيل، و اصطلاح قرآن هم در كتب آسمانى همين است، و شايد منظور از تصديق كلمات پروردگارش و تصديق كتب خداى تعالى اين باشد كه مريم (علیه السلام) صديقه بوده، هم چنان كه در آيه زير فرموده: ﴿مَا اَلْمَسِيحُ اِبْنُ مَرْيَمَ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ﴾5.
﴿وَ كَانَتْ مِنَ اَلْقَانِتِينَ﴾ يعنى مريم از زمره مردمى بود كه مطيع خدا و خاضع در برابر اويند، و دائما بر اين حال هستند، و اگر مريم (علیه السلام) را با اينكه زن بود، فردى از قانتين خواند با اينكه كلمه مذكور جمع مذكر است، بدين جهت بود كه بيشتر قانتين مردان هستند.
مؤيد اينكه قنوت به اين معنا است اين است كه قنوت به همين معنا در آيهاى ديگر، در خصوص مريم (علیه السلام) آمده، آنجا كه ملائكه به حكايت قرآن كريم مريم را ندا داده مىگويند: ﴿يَا مَرْيَمُ اُقْنُتِي لِرَبِّكِ وَ اُسْجُدِي وَ اِرْكَعِي مَعَ اَلرَّاكِعِينَ﴾6.
ولى بعضى1 از مفسرين احتمال دادهاند مراد از قانتين خصوص قوم و قبيله خود مريم باشد، چون آن جناب از خاندان و از بيتى به وجود آمد كه عموما اهل صلاح و طاعت بودند.
ولى اين احتمال بعيد است، اولا به خاطر وجهى كه قبلا ذكر كرديم، و ثانيا به خاطر اينكه آيه شريفه در مقام تعريض به دو تن از زنان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و در چنين مقامى مناسب آن است كه منظور از قانتين عموم اهل طاعت و خضوع براى خدا باشد.
بحث روايتى (رواياتى پيرامون فضيلت فاطمه (عليها السلام)، خديجه، مريم و آسيه و در باره نحوه كشته شدن همسر فرعون)
در تفسير برهان از شرف الدين نجفى، و او بدون ذكر سند از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در شان نزول آيه شريفه ﴿ضَرَبَ اَللَّهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ كَفَرُوا اِمْرَأَتَ نُوحٍ وَ اِمْرَأَتَ لُوطٍ...﴾ فرموده: اين مثل را خداى تعالى براى عايشه و حفصه زده، كه عليه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و در دشمنى با آن جناب دست به دست هم داده، سر او را فاش كردند2.
و در مجمع البيان از ابو موسى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرمود: از مردان، بسيارى به حد كمال رسيدند، ولى از زنان به جز چهار نفر به حد كمال نرسيدند، اول آسيه دختر مزاحم همسر فرعون، و دوم مريم دختر عمران، و سوم خديجه دختر خويلد، و چهارم فاطمه دختر محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) بودند3.
و در الدر المنثور است كه احمد و طبرانى و حاكم، (وى حديث را صحيح دانسته)، از ابن عباس روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرموده: افضل زنان اهل بهشت، خديجه دختر خويلد، و فاطمه دختر محمد (صلى الله عليه وآله و سلم)، و مريم دختر عمران، و آسيه دختر مزاحم همسر فرعون است، و در فضيلت او همين بس كه خداى تعالى داستانش را در قرآن براى ما ذكر كرده كه گفت: ﴿رَبِّ اِبْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي اَلْجَنَّةِ﴾4.
و در همان كتاب آمده كه طبرانى از سعد بن جناده روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: خداى تعالى مريم دختر عمران و همسر فرعون و خواهر موسى را در بهشت به ازدواج من در آورد5.
مؤلف: به طورى كه از روايات برمىآيد آسيه همسر فرعون به دست همسرش فرعون كشته شد، چون فرعون به دست آورده بود كه وى به خداى يگانه ايمان آورده، و اما اينكه به چه صورت كشته شده، روايات اختلاف دارند.
در بعضى از آنها آمده كه: وقتى فرعون مطلع شد كه همسرش به خدا ايمان آورده، به او تكليف كرد كه به كفر برگردد، و او زير بار نرفت و حاضر نشد جز خدا كسى را بپرستد، فرعون دستور داد سنگ بسيار بزرگى بر سرش بيفكنند، به طورى كه زير سنگ خرد شود، و مامورينش همين كار را كردند1.
و در بعضى ديگر آمده كه: وقتى او را براى عذاب حاضر كردند، دعايى كرد كه خداى تعالى آن را در قرآن كريم حكايت نموده، و آن اين بود كه گفت ﴿رَبِّ اِبْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي اَلْجَنَّةِ...﴾، و خداى تعالى دعايش را مستجاب نمود، و قبل از شهادت خانه خود را در بهشت ديد آنگاه جان شريفش از كالبد جدا شد، و سپس صخره بسيار بزرگى را بر جسد بيجانش انداختند2.
و در بعضى ديگر آمده كه فرعون او را با چهار ميخ به زمين كوبيد، و از ناحيه سينه شكنجهاش داد، و در آخر سنگ آسيايى روى سينهاش گذاشت، و در برابر تابش خورشيد رهايش كرد3- و خدا داناتر است.
سوره ملك (67)
سوره ملك مكى است و سى آيه دارد
[سوره ملك (67): آيات 1 تا 14]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ تَبَارَكَ اَلَّذِي بِيَدِهِ اَلْمُلْكُ وَ هُوَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ١ اَلَّذِي خَلَقَ اَلْمَوْتَ وَ اَلْحَيَاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْغَفُورُ٢ اَلَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقاً مَا تَرىَ فِي خَلْقِ اَلرَّحْمَنِ مِنْ تَفَاوُتٍ فَارْجِعِ اَلْبَصَرَ هَلْ تَرىَ مِنْ فُطُورٍ٣ ثُمَّ اِرْجِعِ اَلْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ اَلْبَصَرُ خَاسِئاً وَ هُوَ حَسِيرٌ٤ وَ لَقَدْ زَيَّنَّا اَلسَّمَاءَ اَلدُّنْيَا بِمَصَابِيحَ وَ جَعَلْنَاهَا رُجُوماً لِلشَّيَاطِينِ وَ أَعْتَدْنَا لَهُمْ عَذَابَ اَلسَّعِيرِ٥ وَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ عَذَابُ جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ٦ إِذَا أُلْقُوا فِيهَا سَمِعُوا لَهَا شَهِيقاً وَ هِيَ تَفُورُ٧ تَكَادُ تَمَيَّزُ مِنَ اَلْغَيْظِ كُلَّمَا أُلْقِيَ فِيهَا فَوْجٌ سَأَلَهُمْ خَزَنَتُهَا أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَذِيرٌ٨ قَالُوا بَلىَ قَدْ جَاءَنَا نَذِيرٌ فَكَذَّبْنَا وَ قُلْنَا مَا نَزَّلَ اَللَّهُ مِنْ شَيْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ فِي ضَلاَلٍ كَبِيرٍ٩ وَ قَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ اَلسَّعِيرِ١٠فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحَابِ اَلسَّعِيرِ١١ إِنَّ اَلَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ١٢ وَ أَسِرُّوا قَوْلَكُمْ أَوِ اِجْهَرُوا بِهِ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ اَلصُّدُورِ١٣ أَ لاَ يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اَللَّطِيفُ اَلْخَبِيرُ١٤﴾
ترجمه آيات
به نام خداوند بخشنده بخشايشگر، پر بركت است خدايى كه ملك به دست اوست و او بر هر چيزى توانا است (1).
كسى كه موت و حيات را آفريده تا شما را بيازمايد كه كدامتان خوشرفتارتريد و او عزيزى آمرزنده است (2).
آن خدايى كه هفت طبقه آسمان را آفريد تو در خلق رحمان هيچ تفاوتى نمىبينى به دقت نظر كن آيا هيچ فطور و اختلالى در نظام عالم به چشمت مىخورد؟ (3).
نه، مسلما اگر دوباره هم نظر بيندازى پلك چشمت از خستگى مىافتد و اختلالى نخواهى يافت (4).
ما آسمان دنيا را با چراغهايى زينت داديم و آنها را وسيله رجم شيطانها قرار داديم (تا براى شنيدن اخبار غيبى به آسمان نزديك نشوند) و براى آن شيطانها عذابى دردناك تهيه كردهايم (5).
و كسانى هم كه به پروردگار خود كافر شدند عذاب جهنم دارند و چه بد بازگشت گاهى است (6).
زمانى كه در آتش افكنده مىشوند از آتش صداى نفسى مىشنوند كه با همان نفس ايشان را چون هوا به داخل خود مىكشد در حالى كه فوران مىكند (7).
گويى از شدت غضب مىخواهد متلاشى شود هر فوجى كه داخل آن مىشود خازنان آتش مىپرسند مگر پيامبرى بيمرسان برايتان نيامد؟ (8).
مىگويند چرا آمد ولى ما تكذيب كرديم و گفتيم خدا هيچ پيامى نازل نكرده و شما با سايرين هيچ فرقى نداريد جز اينكه در ضلالتى بزرگ هستيد (9).
و نيز مىگويند (وا حسرتا) اگر گوش داده بوديم و تعقل مىكرديم از دوزخيان نمىبوديم (10).
و در آخر به گناه خود اعتراف مىكنند، پس خرد و نابود باد ياران دوزخ (11).
محققا كسانى كه از پروردگار خود با اينكه او را نديدهاند حساب مىبرند و نگرانى دارند آمرزش و اجرى كبير دارند (12).
و شما سخن خود را چه فاش بگوييد و چه پنهان بداريد، او داناى به اسرار نهفته در سينهها است (13).
آيا كسى كه موجودات را آفريده از حال آنها آگاه نيست؟ در حالى كه او از اسرار دقيق با خبر و نسبت به همه چيز عالم است (14).
بيان آيات اشاره به غرض سوره مباركه ملك
غرض اين سوره بيان عموميت ربوبيت خداى تعالى براى تمامى عالم است، در مقابل
مسلك وثنىها كه معتقدند براى هر يك از نواحى عالم ربى جداگانه است كه يا از خيل فرشتگان است، و يا از مخلوقات ديگر، و خداى عز و جل رب همه عالم نيست، بلكه تنها رب آن ارباب است و بس.
و به همين جهت در اين سوره بسيارى از نعمتهاى الهى از خلقت و تدبير را نام مىبرد، چون در حقيقت ذكر اين نعمتها استدلالى است بر ربوبيت عامه الهى.
و نيز به همين مناسبت است كه سخن را با كلمه «تبارك» آغاز كرده، چون اين كلمه به معناى كثرت صدور بركات از ناحيه خداى عز و جل است، و نيز مكرر جناب ربوبى را به صفت رحمان كه مبالغه در رحمت است مىستايد، چون رحمت، همان عطيه در قبال استدعاى حاجتمند است، و در اين سوره سخنى هم از انذار و تهديد آمده، و در آخر به مساله حشر و قيامت منتهى مىگردد.
و مضامين آيات آن به دو مساله خلاصه مىشود: يكى دعوت به اينكه يگانگى او در ربوبيت را بپذيرند، و دوم اينكه به معاد معتقد شوند و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده است.
افاده كمال تسلط خدا بر ملك در جمله ﴿بِيَدِهِ اَلْمُلْكُ﴾
﴿تَبَارَكَ اَلَّذِي بِيَدِهِ اَلْمُلْكُ وَ هُوَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾
كلمه «تبارك» در باره هر چيزى استعمال شود از كثرت صدور خيرات و بركات از آن چيز خبر مىدهد.
و جمله ﴿اَلَّذِي بِيَدِهِ اَلْمُلْكُ﴾ از آنجا كه مطلق است شامل تمامى ملكها مىگردد، و اين تعبير يعنى «خدايى كه ملك به دست اوست» استعاره به كنايه است، مىخواهد به طور كنايه از كمال تسلط خدا بر ملك خبر دهد، و بفهماند آن چنان ملك در مشت او است كه به هر نحو بخواهد در آن تصرف مىكند، همانطور كه يك انسان نيرومند موم را در دست خود به هر شكل بخواهد در مىآورد و مىچرخاند، پس خداى تعالى به نفس خود مالك هر چيز و از هر جهت است، و نيز مالك ملك هر مالك ديگر است.
پس توصيف خداى عز و جل به اينكه ملك به دست اوست، توصيفى است وسيعتر از توصيف او به «مليك» در جمله ﴿عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ﴾1، و صريحتر و مؤكدتر است از توصيف او در جمله ﴿لَهُ اَلْمُلْكُ﴾2.
و جمله ﴿وَ هُوَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾ اشاره است به اينكه قدرت خداى تعالى محدود
به هيچ حدى و منتهى به هيچ نهايتى نيست، و لازمه اطلاق ملك هم به حسب سياق همين است، هر چند كه صرف نظر از سياق، مطلق آوردن ملك (كه از صفات فعل است) از لوازم اطلاق قدرت است كه از صفات ذات است.
در اين آيه شريفه علاوه بر آنچه افاده نمود، اشارهاى هم به حجتى دارد كه با آن حجت بر امكان معاد استدلال مىشود، و توضيحش به زودى مىآيد.
وجه اينكه فرمود: ﴿خَلَقَ اَلْمَوْتَ...﴾
﴿اَلَّذِي خَلَقَ اَلْمَوْتَ وَ اَلْحَيَاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْغَفُورُ﴾
كلمه «حيات» در مورد چيزى بكار مىرود كه آن چيز حالتى دارد كه به خاطر داشتن آن حالت داراى شعور و اراده شده است. و كلمه «موت» به معناى نداشتن آن حالت است، چيزى كه هست به طورى كه از تعليم قرآن برمىآيد معناى ديگرى به خود گرفته، و آن عبارت از اين است كه همان موجود داراى شعور و اراده از يكى از مراحل زندگى به مرحلهاى ديگر منتقل شود، قرآن كريم صرف اين انتقال را موت خوانده با اينكه منتقل شونده شعور و اراده خود را از دست نداده، هم چنان كه از آيه ﴿نَحْنُ قَدَّرْنَا بَيْنَكُمُ اَلْمَوْتَ... فِي مَا لاَ تَعْلَمُونَ﴾1 اين معنا استفاده مىشد، بنابراين ديگر نبايد پرسيد: چرا در آيه مورد بحث فرموده: «خدا موت و حيات را آفريده» مگر مرگ هم آفريدنى است؟ چون گفتيم: از تعليم قرآن برمىآيد كه مرگ به معناى عدم حيات نيست، بلكه به معناى انتقال است. امرى است وجودى كه مانند حيات خلقتپذير است.
علاوه بر اين اگر مرگ را امر عدمى بگيريم، همانطور كه عامه مردم هم چنين مىپندارند، باز خلقت پذير هست، چون اين عدم با عدمهاى صرف فرق دارد و مانند كورى و تاريكى، عدم ملكه است، كه حظى از وجود دارد.
مفاد اينكه در تعليل آفرينش موت و حيات فرمود : ﴿لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً﴾
جمله ﴿لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً﴾ بيانگر هدف از خلقت موت و حيات است، و با در نظر گرفتن اينكه كلمه «بلاء» (كه مصدر ليبلوكم است) به معناى امتحان است، معناى آيه چنين مىشود: خداى تعالى شما را اينطور آفريده كه نخست موجودى زنده باشيد، و سپس بميريد، و اين نوع از خلقت مقدمى و امتحانى است، و براى اين است كه به اين وسيله خوب شما از بدتان متمايز شود، معلوم شود كدامتان از ديگران بهتر عمل مىكنيد، و معلوم است كه اين امتحان و اين تمايز براى هدفى ديگر است، براى پاداش و كيفرى است كه بشر با آن مواجه خواهد شد.
آيه مورد بحث علاوه بر مفادى كه گفتيم افاده مىكند، اشارهاى هم به اين نكته دارد كه مقصود بالذات از خلقت رساندن جزاى خير به بندگان بوده، چون در اين آيه سخنى از گناه و كار زشت و كيفر نيامده، تنها عمل خوب را ذكر كرده و فرموده خلقت حيات و موت براى اين است كه معلوم شود كداميك عملش بهتر است. پس صاحبان عمل نيك مقصود اصلى از خلقتند، و اما ديگران به خاطر آنان خلق شدهاند.
ذيل آيه هم كه مىفرمايد: ﴿وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْغَفُورُ﴾ مطالب صدر را تاييد نموده مىفهماند او عزيز است، چون ملك مطلق و قدرت مطلقه خاص او است، پس هيچ كس نيست كه بر او غالب شود، و اگر مخالفين و عاصيان خود را قدرت مخالفت و عصيان داده به منظور آزمايش بوده، و به زودى از آنان انتقام مىگيرد. و نيز مىفهماند او غفور است، چون از بسيارى گناهان در دنيا عفو مىكند، و بسيارى از آنها را به طورى كه وعده داده در آخرت مىآمرزد.
و در عين حال با آوردن اين دو نام، هم عاصيان را تخويف كرد و هم تطميع نمود، چون وقتى اين دو نام در سياق دعوت ذكر شوند، تخويف و تطميع را مىرساند.
اين را هم بايد دانست كه مضمون آيه شريفه صرف ادعاى بدون دليل نيست، و آن طور كه بعضى پنداشتهاند نمىخواهد مساله خلقت مرگ و زندگى را براى آزمايش، در دلها تلقين كند. بلكه مقدمهاى بديهى و يا نزديك به بديهى است كه به لزوم و ضرورت بعث براى جزا حكم مىكند. براى اينكه انسانى كه به زندگى دنيا قدم نهاده، دنيايى كه دنبال آن مرگ است، ناچار عملى و يا به عبارتى اعمالى دارد كه آن اعمال هم يا خوب است يا بد ممكن نيست عمل او يكى از اين دو صفت را نداشته باشد، و از سوى ديگر به حسب فطرت مجهز به جهازى معنوى و عقلايى است، كه اگر عوارض سويى در كار نباشد او را به سوى عمل نيك سوق مىدهد، و بسيار اندكند افرادى كه اعمالشان متصف به يكى از دو صفت نيك و بد نباشد و اگر باشد در بين اطفال و ديوانگان و ساير مهجورين است.
و آن صفتى كه بر وجود هر چيزى مترتب مىشود، و در غالب افراد سريان دارد، غايت و هدف آن موجود به شمار مىرود، هدفى كه منظور آفريننده آن از پديد آوردن آن همان صفت است، مثل حيات نباتى فلان درخت كه غالبا منتهى مىشود به بار دادن درخت، پس فلان ميوه كه بار آن درخت است هدف و غايت هستى آن درخت محسوب مىشود، و معلوم مىشود منظور از خلقت آن درخت همان ميوه بوده، و همچنين حسن عمل و صلاح آن، غايت و هدف از خلقت انسان است، و اين نيز معلوم است كه صلاح و حسن عمل اگر مطلوب است براى خودش مطلوب نيست، بلكه بدين جهت مطلوب است كه در به هدف رسيدن موجودى ديگر
دخالت دارد. آنچه مطلوب بالذات است حيات طيبهاى است كه با هيچ نقصى آميخته نيست، و در معرض لغو و تاثيم قرار نمىگيرد، بنابراين بيان، آيه شريفه در معناى آيه زير است كه مىفرمايد: ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ اَلْمَوْتِ وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ اَلْخَيْرِ فِتْنَةً﴾1.
﴿اَلَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقاً...﴾
آن خدايى كه هفت آسمان را آفريد، در حالى كه طباق هستند، يعنى مطابق و مثل همند. البته مفسرين اينطور احتمال دادهاند. و ما در تفسير سوره «حم سجده» مطالبى كه مىتوانستيم در اين باره ايراد كنيم ايراد نموديم.
بيان اينكه مقصود از نبودن تفاوت در خلق ارتباط و اتصال اجزاء عالم و وحدت نظام جارى در آن است
﴿مَا تَرىَ فِي خَلْقِ اَلرَّحْمَنِ مِنْ تَفَاوُتٍ﴾ راغب مىگويد: كلمه «فوت» به معناى دور شدن چيزى است از انسان، به طورى كه دست يافتن به آن دشوار باشد. و در قرآن كريم آمده كه: ﴿وَ إِنْ فَاتَكُمْ شَيْءٌ مِنْ أَزْوَاجِكُمْ إِلَى اَلْكُفَّارِ﴾ اگر از زنان شما چيزى نزد كفار مانده باشد» آنگاه مىگويد: كلمه «تفاوت» كه مصدر باب «تفاعل» از ماده «فوت» است، به معناى اختلاف دو چيز در اوصاف و خصوصيات است، گويا اين از آن دور و آن از اين دور است، خصوصيات اين در آن نيست و خصوصيات آن در اين نيست، اين كلمه هم در قرآن آمده مىفرمايد: ﴿مَا تَرىَ فِي خَلْقِ اَلرَّحْمَنِ مِنْ تَفَاوُتٍ﴾ در خلقت خدا چيزى كه از مقتضاى حكمت خارج باشد وجود ندارد»2.
پس منظور از نبودن تفاوت در خلق، اين است كه تدبير الهى در سراسر جهان زنجيروار متصل به هم است، و موجودات بعضى به بعض ديگر مرتبطند، به اين معنا كه نتايج حاصله از هر موجودى عايد موجود ديگر مىشود، و در نتيجه دادنش به موجوداتى ديگر وابسته و نيازمند است. در نتيجه اصطكاك اسباب مختلف در عالم خلقت، و برخوردشان نظير برخورد دو كفه ترازو است كه در سبكى و سنگينى دائما در حال مقابله مىباشند، اين مىخواهد سبكى كند او نمىگذارد، او مىخواهد سنگينى كند اين نمىگذارد، اين مىخواهد بلند شود او نمىگذارد، او مىخواهد بلند شود اين مانع مىشود، و نتيجه اين كشمكش آن است كه ترازودار بهرهمند مىشود. پس دو كفه ترازو در عين اختلافشان در به دست آمدن غرض ترازودار اتفاق دارند، و يا به عبارتى ديگر اختلاف آنها است كه باعث مىشود ترازودار جنس كشيدنى خود را بكشد و وزن آن را معلوم كند.
پس منظور از نبودن تفاوت در خلق اين شد كه خداى عز و جل اجزاى عالم خلقت را
طورى آفريده كه هر موجودى بتواند به آن هدف و غرضى كه براى آن خلق شده برسد، و اين از به مقصد رسيدن آن ديگرى مانع نشود، و يا باعث فوت آن صفتى كه براى رسيدنش به هدف نيازمند است نگردد.
خطاب در جمله ﴿مَا تَرىَ﴾ نخواهى ديد» خطاب به شخص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) نيست، بلكه خطاب به هر كسى است كه مىتواند ببيند، و اگر كلمه «خلق» را به كلمه «رحمان» اضافه كرد، و به نام مقدس رحمان نسبت داد، براى اين است كه اشاره كند به اينكه غايت و هدف از خلقت، رحمت عام او است، و اگر كلمه «تفاوت» را نكره - بدون الف و لام - آورد، با در نظر گرفتن اين كه اين نكره در سياق نفى قرار دارد و نكره در سياق نفى عموميت را مىرساند، در نتيجه معنا چنين مىشود كه: در سراسر جهان هيچ تفاوتى نمىبينى.
﴿فَارْجِعِ اَلْبَصَرَ هَلْ تَرىَ مِنْ فُطُورٍ﴾ كلمه «فطور» به معناى اختلال و بىنظمى است. و مراد از «ارجاع بصر»، تكرار نظر است، و اين كنايه است از اينكه اگر بخواهى يقين كنى كه در سراسر خلقت تفاوتى نيست بايد با دقت نظر كنى.
﴿ثُمَّ اِرْجِعِ اَلْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ اَلْبَصَرُ خَاسِئاً وَ هُوَ حَسِيرٌ﴾
كلمه «خاسئ» اسم فاعل از ماده «خسا» است، و اين ماده به معناى نارسايى در ديد چشم، و يا به قول راغب1 سرسرى ديدن و گذشتن است. راغب در معناى كلمه «حاسر» گفته: اين ماده به معناى خستگى در اثر تمام شدن نيرو است، به چنين كسى، هم حاسر مىگويند و هم محسور، اما حاسر به اين تصور كه خود او خودش را خسته كرده، و اما محسور به اين تصور كه تمام شدن نيرو خستهاش كرده. و اينكه فرمود: ﴿يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ اَلْبَصَرُ خَاسِئاً وَ هُوَ حَسِيرٌ﴾ هم ممكن است به معناى حاسر باشد، و هم به معناى محسور2.
و كلمه «كرتين» تثنيه كرة است كه به معناى رجعت و برگشتن است، و اگر به صيغه تثنيه آورده صرفا براى اين بوده كه تكثير و تكرار را برساند، و چنين معنا دهد كه در خلقت آسمانها و زمين بنگر، آيا هيچ تفاوت و ناسازگارى در بين موجودات آن مىبينى؟ و دوباره و سه باره و چند باره برگرد و نظر بيفكن، كه اگر چنين كنى نظرت خسته مىشود و از كار مىافتد، و هيچ تفاوتى نخواهى ديد.
پس در اين دو آيه به اين نكته اشاره شده كه نظام جارى در عالم نظامى است واحد و
متصل الاجزاء و مرتبط الأبعاض.
اشاره به مراد از اينكه فرمود ستارگان را رجوم براى شياطين قرار داديم
﴿وَ لَقَدْ زَيَّنَّا اَلسَّمَاءَ اَلدُّنْيَا بِمَصَابِيحَ...﴾
كلمه «مصابيح» جمع مصباح (چراغ) است، و اگر ستارگان را چراغ ناميده به خاطر نورى است كه از آنها تلألؤ مىكند، و ما قبلا - در سوره حم سجده - در اين باره بحث كرديم.
﴿وَ جَعَلْنَاهَا رُجُوماً لِلشَّيَاطِينِ﴾ يعنى ما ستارگان را كه آسمان را با آنها زينت داديم رجمهايى - تيرها - قرار داديم، و با آنها شياطينى را كه به آسمان نزديك مىشوند تا خبرهاى آسمانى را استراق سمع كنند، تيرباران مىكنيم، هم چنان كه در جاى ديگر فرمود: ﴿إِلاَّ مَنِ اِسْتَرَقَ اَلسَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهَابٌ مُبِينٌ﴾1، و نيز فرموده: ﴿إِلاَّ مَنْ خَطِفَ اَلْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهَابٌ ثَاقِبٌ﴾2.
بعضى از مفسرين گفتهاند جمله مورد بحث دلالت دارد بر اينكه مراد از كواكب كه آسمان را زينت داده تمامى ستارگان آسمان است، چه ثوابت و سيارات، و چه شهابها، چون ثوابت و سيارات هر يك در جاى خود، و در مدار خود قرار دارد، و نمىتواند منظور از رجوم باشد، و دو كلمه «كواكب» و «نجم»، همانطور كه بر ستارگان فعلى اطلاق مىشود، بر شهابها نيز اطلاق مىشود.
بعضى3 ديگر گفتهاند: شهابها تكههايى هستند كه از كواكب جدا مىشوند، و به وسيله آنها شيطانها رجم مىشوند، و اما خود كواكب به هيچ وجه فرو نمىريزند، مگر وقتى كه خدا بخواهد همه را فانى سازد. اين وجه با نظريههاى علمى امروز موافقتر است، و اما اينكه رجم شيطانها به وسيله شهابها چه معنا دارد، قبلا مختصرى در بارهاش بحث كردهايم.
﴿وَ أَعْتَدْنَا لَهُمْ عَذَابَ اَلسَّعِيرِ﴾ يعنى ما براى شيطانها كه همانا اشرار از جنيان هستند عذاب دوزخ را تهيه كردهايم كه آتشى است مشتعل.
﴿وَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ عَذَابُ جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ﴾
بعد از آنكه پارهاى از نشانيهاى ربوبيت خداى تعالى را ذكر كرد، به دنبالش تهديد كافران و منكران به ربوبيت او را آورد، و قرار اين سوره بر همين منوال است كه حجتها را آميخته با تهديد و انذار بياورد.
و مراد از ﴿لِلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ عموم كسانى هستند كه به ربوبيت خدا كافر باشند، چه وثنىهاى بتپرست، كه به كلى ربوبيت خدا را براى عالم منكرند، و مىگويند خداى تعالى تنها رب اربابهاى ايشانست، و چه آنهايى كه اصلا منكر ربوبيت هستند، و چه آنهايى كه مثل يهود و نصارى بين خدا و پيامبرانش جدايى انداخته، يكى آن خدايى را قبول دارد كه موسى را فرستاده، و آن ديگرى خدايى را مىپرستد كه عيسى را فرستاده، و هر يك به خدا و پيغمبر ديگرى كافر شدند.
آيه شريفه در عين اينكه جنبه تداخل را دارد، چنان هم نيست كه نسبت به ما قبل خود مربوط و متصل نباشد بلكه هم به آيه ﴿اَلَّذِي خَلَقَ اَلْمَوْتَ وَ اَلْحَيَاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْغَفُورُ﴾ اتصال دارد (چون در آن سخن از مرگ و مغفرت رفته، و در اين سخن از عذاب جهنم رفته است) و هم به آيه قبليش اتصال دارد. چيزى كه هست نسبت به آيه قبليش جنبه تعميم بعد از تخصيص را دارد، در آيه قبلى عذاب سعير را در خصوص شيطانها ذكر مىكرد، و در اين آيه عذاب جهنم را شامل عموم كافران مىداند.
وصف جهنم و حكايت سؤال و جواب ملائكه موكل بر دوزخ با دوزخيان
﴿إِذَا أُلْقُوا فِيهَا سَمِعُوا لَهَا شَهِيقاً وَ هِيَ تَفُورُ تَكَادُ تَمَيَّزُ مِنَ اَلْغَيْظِ﴾
راغب مىگويد: كلمه «شهيق» به معناى طولانى شدن زفير است، و «زفير» به معناى رد نفس، و به عبارت ديگر «بازدم» است، البته بازدمى كشيده1.
و «فوران» كه مصدر فعل «تفور» است، بنا به گفته صاحب مجمع البيان2 به معناى ارتفاع جوشش است. و كلمه «تميز» به معناى تقطع و تفرق است، و كلمه غيظ به معناى شدت خشم است.
و معناى آيه اين است كه: وقتى كفار در جهنم ريخته مىشوند، صداى شهيقى از آن مىشنوند، شهيقى كه چون مغناطيس آنان را به داخل خود مىكشاند، همانطور كه با شهيق هوا داخل سينه كشيده مىشود، در حالى كه جهنم جوشان است، و ايشان را مانند نخودى كه در ديك جوشان بالا و پائين مىشود بالا و پائين مىكند، به طورى كه گويى از شدت غضب مىخواهد متلاشى شود.
﴿كُلَّمَا أُلْقِيَ فِيهَا فَوْجٌ سَأَلَهُمْ خَزَنَتُهَا أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَذِيرٌ﴾
هر دستهاى كه داخل جهنم مىشوند خازنان جهنم از ايشان مىپرسند: مگر براى شما
پيامبرى نيامد، و شما را از چنين عذابى انذار نكرد؟ كلمه «فوج» - به طورى كه راغب1 مىگويد - به معناى جماعتى است كه به سرعت از جايى عبور كنند، و در اين جمله اشاره است به اينكه كفار دسته دسته داخل دوزخ مىشوند، هم چنان كه آيه زير هم به اين معنا اشاره نموده، مىفرمايد: ﴿وَ سِيقَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا إِلىَ جَهَنَّمَ زُمَراً﴾2، و اين به خاطر آن است كه هر متبوعى با تابعين گمراه خود داخل مىشوند، هم چنان كه در آيه زير فرموده: ﴿وَ يَجْعَلَ اَلْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلىَ بَعْضٍ فَيَرْكُمَهُ جَمِيعاً فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ﴾3، كه در ذيل آيهاى از سوره انفال توضيح اين معنا گذشت.
كلمه «خزنة» جمع خازن است، كه به معناى نگهبان چيزى است كه ذخيرهاش كرده باشند، و منظور از خزنه ملائكهاى است كه موكل بر آتشند، و انواع عذابهاى جهنم را تدبير مىكنند و در باره همانها است كه مىفرمايد: ﴿عَلَيْهَا مَلاَئِكَةٌ غِلاَظٌ شِدَادٌ﴾4، و نيز مىفرمايد: ﴿وَ مَا أَدْرَاكَ مَا سَقَرُ... عَلَيْهَا تِسْعَةَ عَشَرَ وَ مَا جَعَلْنَا أَصْحَابَ اَلنَّارِ إِلاَّ مَلاَئِكَةً﴾5.
و معناى آيه اين است كه: هر دستهاى كه در جهنم ريخته مىشوند و يا به سوى آن سوق داده مىشوند، ملائكه موكل بر دوزخ و نگهبانان آن از در توبيخ مىپرسند: مگر براى شما نذير، يعنى پيامبرى كه شما را از چنين عذابى بترساند نيامده؟!
﴿قَالُوا بَلىَ قَدْ جَاءَنَا نَذِيرٌ فَكَذَّبْنَا...﴾
اين جمله حكايت پاسخى است كه دوزخيان به فرشتگان خازن دوزخ مىدهند، و در آن اعتراف مىكنند به اينكه نذير برايشان آمد، و از آتش دوزخ انذارشان كرد، ولى تكذيبش كردند و افترا به او بستند.
﴿وَ قُلْنَا مَا نَزَّلَ اَللَّهُ مِنْ شَيْءٍ﴾ اين جمله بيان تكذيب ايشان است، و همچنين جمله ﴿إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ فِي ضَلاَلٍ كَبِيرٍ﴾.
ولى بعضى6 گفتهاند: جمله دومى كلام فرشتگان نامبرده است، كه به دوزخيان - بعد
از آنكه اعتراف كردند - مىگويند: شما در ضلالتى روشن بودهايد. ولى اين احتمال و همچنين احتمال ديگرى كه بعضى1 دادهاند كه: جمله مذكور كلام ملائكه نامبرده از زبان پيامبران آن كفار باشد، از سياق آيه بعيد است.
موارد استعمال «سمع» و وجه اينكه دوزخيان در جواب فرشتگان گفتند: ﴿لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ...﴾
﴿وَ قَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ اَلسَّعِيرِ﴾
كلمه «سمع» گاهى در معناى شنيدن صدا و سخن اطلاق مىشود، و گاهى در غرضى كه عقلا از شنيدن سخن دارند، و غرض عقلا از شنيدن سخن اين است كه به مقتضاى آن ملتزم شوند، اگر مقتضاى آن اين است كه كارى را انجام دهند يا ترك كنند انجام داده و يا ترك كنند، و اما ماده «عقل» بيشتر در نيروى تشخيص خير از شر و نافع از مضر استعمال مىشود، البته گاهى هم در غايت و غرض از اين تشخيص به كار مىرود، و غرض از تشخيص خير و شر اين است كه آدمى به مقتضاى آن عمل كند، و به آن ملتزم و معتقد باشد، در مقام به دست آوردن خير و نافع برآيد، و شر و مضر را ترك كند. آيه شريفه زير، عقل و سمع را در غرض از عقل و سمع استعمال كرده، مىفرمايد: ﴿لَهُمْ قُلُوبٌ لاَ يَفْقَهُونَ بِهَا وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لاَ يُبْصِرُونَ بِهَا وَ لَهُمْ آذَانٌ لاَ يَسْمَعُونَ بِهَا أُولَئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾2، چون معناى اين كلام اين است كه با اين وسائل درك، مطالب را درك مىكنند، ولى به مقتضاى آن ملتزم نيستند، و عمل نمىكنند.
و چون بيشتر مردم تنها از نيروى سمع استفاده مىكنند، نه از نيروى عقل، چون از درك دقائق امور و ادراك حقيقت آن و راهيابى به مصالح و مفاسد واقعى عاجزند، و از نيروى عقل تنها خواص از مردم بهرهمند مىشوند، لذا در آيه اول كلمه «نسمع» را و سپس «نعقل» را آورد.
﴿لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ﴾ منظور از «سمع»، استجابت دعوت رسولان، و التزام به مقتضاى سخن ايشان است، كه خيرخواهان امينند، و منظور از «عقل»، التزام به مقتضاى دعوت به حق ايشان است، تا آن را تعقل كنند و با راهنمايى عقل بفهمند كه دعوت ايشان حق است، و بايد انسان در برابر حق خاضع شود.
و معناى آيه اين است كه: دوزخيان در پاسخ فرشتگان مىگويند: اگر ما در دنيا رسولان را در نصايح و مواعظشان اطاعت كرده بوديم، و يا حجت حق آنان را تعقل مىكرديم،
امروز در زمره اهل جهنم نبوديم، و همانند ايشان در آتش جاودانه، معذب نمىشديم.
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: اگر در آيه، هم سمع را آورد و هم عقل را، براى اين بود كه تكاليف دينى دائر مدار ادله سمعى و عقلى است.
﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحَابِ اَلسَّعِيرِ﴾
جمله قبلى را از روى ندامت گفتند، ندامت از اينكه چرا در برابر خداى تعالى كوتاهى نموده و خيرى را كه خدا برايشان در نظر گرفته بود از دست دادند و در اين جمله اعتراف مىكنند به اينكه آنچه كردهاند اثرش همين است كه امروز داخل آتش شوند، و جا داشت كه آن طور عمل نكنند، و آن گناه و ذنبى كه به آن اعتراف مىكنند همين است.
و اگر كلمه «ذنب» را مفرد آورد، از اين بابت است كه منظور از آن معناى مصدرى است، هر چند كه در اصل مصدر است و كلمه «سحق» در جمله ﴿فَسُحْقاً لِأَصْحَابِ اَلسَّعِيرِ﴾ به طورى كه راغب2 گفته - به معناى آن است كه چيزى را با دست تكه تكه و خرد كنى، و اين جمله نفرينى است به آنان.
﴿إِنَّ اَلَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ﴾
بعد از آنكه حال كفار و جزايى كه در برابر كفر دارند بيان كرد، در مقابل آن حال مؤمنين به غيب را بيان كرد تا تقسيم را تمام كرده باشد، و از اوصاف مؤمنين خصوص خشيت و ترس از خدا را آورد، چون مقام، مقام انذار و وعيد بود، و اگر خشيت آنان را خشيت به غيب خواند، براى اين است كه آن عذابى كه به آن ايمان آوردهاند و از آن مىترسند عذابى است در پرده غيب، نه عذابى كه امروز با حواس خود آن را احساس كنند.
جواب به شبههاى در باره معاد، با بيان علم فراگير و احاطه مطلق خداوند بر اعمال و احوال موجودات
﴿وَ أَسِرُّوا قَوْلَكُمْ أَوِ اِجْهَرُوا بِهِ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ اَلصُّدُورِ﴾
در اين جمله شبههاى را كه ممكن بود در دلها خلجان كند برطرف نموده و آن شبهه به غير از استبعاد، اساسى ندارد. توضيح اينكه: بعد از آنكه رشته سخن به بيان ربوبيت براى تمامى موجودات كشيده شد، و معلوم شد كه همين معنا مستلزم بعث قيامت براى كيفر و پاداش است، و نيز بعد از آنكه سخن از ملك مطلق و قدرت مطلقه خدا و خلقت و تدبير او به ميان آمد، و سخنى از آگاهى خدا و احاطه به احوال و اعمال موجودات نرفت، با اينكه مساله بعث و جزا بدون علم خدا تصور ندارد، لذا جا داشت كسى توهم كند كه اعمال موجودات با كثرت بيرون از شمارى كه دارد چگونه براى خدا ممكن است همه آنها را ضبط كند،
مخصوصا نيات درونى انسانها كه راهى براى به دست آوردن آن نيست، چگونه به حساب مىآيد؟ و اين توهم ناشى از اين است كه انسان هر چيزى را با وضع خودش مقايسه مىكند، و با سنگ و ترازوى خودش مىسنجد، و چون خودش قادر به چنين آمارگيرى و ضبط گستردهاى نيست، تا چه رسد به ضبط نيات درونى كه اعمال قلب و پنهان در زواياى دل است، لذا از خود مىپرسد خدا چطور اينها را ضبط مىكند؟!.
آيه شريفه اين شبهه را دفع نموده، مىفرمايد: سخن چه آهسته باشد و چه با صوت بلند، نسبت به خداى تعالى يكسان است، چون او داناى به نيات است. سياق آيه شهادت مىدهد به اينكه منظور از اين يكسانى، يكسانى همه اعمال ظاهرى و پنهانى نسبت به خداى تعالى است چه سخنان و چه اعمال ديگر نه تنها سخنان آهسته و بلند. و اگر آن را در خصوص سخنان ذكر كرد از اين جهت بود كه معناى پنهان و آشكار در سخنان روشنتر بود، (يك عمل را اگر بخواهيم پنهانى انجام دهيم بايد مكانى خلوت پيدا كنيم، و به زحمت بيفتيم، ليكن يك سخن را به آسانى مىتوان پنهان و آشكار كرد، و بيش از اين هزينهاى ندارد كه آن را با صداى بلند و يا آهسته و بيخ گوش طرف بگويد).
﴿أَ لاَ يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اَللَّطِيفُ اَلْخَبِيرُ﴾
استفهامى است انكارى، كه حجتى را بر علم خدا به اعمال ظاهرى و باطنى، و سرى و علنى خلق در بر دارد. بيان آن حجت اين است كه اعمال خلق - كه يكى از آنها اعمال اختيارى خود او است -، هر چند كه نسبتى به خود او دارد، و ليكن در حقيقت اين خداى سبحان است كه آن عمل را اراده و از طريق اختيار بندهاش و اقتضاى ساير اسباب ايجاد مىكند، پس در حقيقت خالق آن اعمال هم خدا است، چون او است كه صاحب عمل را آفريده، و صاحب عمل با همه آثار و اعمالش و روابطى كه بين او و بين آثارش موجود است، و او را به آثارش مىرساند و آثارش را از او ظاهر مىكند، همه و همه مخلوق خدايند، ﴿اَللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ وَ هُوَ عَلىَ كُلِّ شَيْءٍ وَكِيلٌ﴾1، ﴿اَلَّذِي خَلَقَ فَسَوَّى وَ اَلَّذِي قَدَّرَ فَهَدىَ﴾2، پس خداى سبحان محيط به خلايق است، هم به عين و جسم آنها، و هم به آثار و اعمالشان، چه ظاهرش و چه باطنش، چه اينكه پنهان بدارند، و چه آشكار كنند، و چگونه تصور دارد كه محيط باشد ولى آگاه نباشد؟!
در ضمن در اين آيه اشارهاى است به اينكه خلقت خدا تنها شامل جرم موجودات نيست، بلكه آثار و اعمال آنها هم مخلوق او است، براى اينكه در اين آيه براى اثبات علم خدا به آثار و احوال و اعمال يك مخلوق استدلال كرده است به اينكه به خود آن مخلوق علم دارد، و اگر آثار و احوال و اعمال يك موجود از وجود خود آن موجود خارج بود، اين استدلال تمام نبود.
علاوه بر اين، احوال و اعمال يك موجود از مقتضيات خود آن موجود است، (و معناى فلان موجود همين است كه داراى فلان احوال و اعمال باشد، و گر نه موجودى ديگر مىبود) و بنابراين، وقتى خود موجود منسوب به خداست، قهرا احوال و اعمالش هم منسوب به اوست.
﴿وَ هُوَ اَللَّطِيفُ اَلْخَبِيرُ﴾ يعنى خداى تعالى در باطن اشيا هم نفوذ دارد، (حتى از نور هم لطيفتر است)، و به جزئيات وجود اشيا و آثارش آگاه است، جمله مورد بحث جملهاى است حاليه كه مطالب قبل خود را تعليل مىكند و دو اسم لطيف و خبير از اسماى حسناى خدا است، كه در آخر آيه آمده، تا مضمون آن را تاكيد كند.
بحث روايتى (رواياتى در ذيل جمله: ﴿لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً﴾ و در ذيل برخى ديگر از آيات گذشته)
در كافى به سند خود از سفيان بن عيينه از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه ﴿لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً﴾ فرموده منظور اين نيست كه معلوم كند كداميك بيشتر عمل مىكنيد، بلكه منظور اين است كه معلوم كند عمل شما كدامش صوابتر و درستتر است، و درستى عمل به خشيت از خدا و نيت صادقه است، (خلاصه منظور مقدار نيست بلكه كيفيت است).
آنگاه فرمود: و مهم هم همان كيفيت است، انجام خود عمل خيلى دشوار نيست، اين دشوار است كه انسان آن را خالص انجام دهد، و هم چنان خالص باقيش بدارد، و آگاه باشيد كه عمل خالص آن عملى است كه نخواهى مردم تو را در برابر آن بستايند، و جز خدا كسى را منظور نداشته باشى. آرى نيت مهمتر از عمل است، آگاه و هوشيار باشيد كه ارزش عمل به همان نيت است. و در پايان اين آيه را تلاوت كردند: ﴿كُلٌّ يَعْمَلُ عَلىَ شَاكِلَتِهِ﴾ يعنى هر كسى بر نيت خود عمل مىكند1.
و در مجمع البيان آمده كه ابو قتاده گفت: من از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) از جمله ﴿أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً﴾ پرسيدم، كه منظور از آن چيست؟ فرمود: منظور اين است
كه كدام يك از شما عقل بهترى داريد. آنگاه فرمود: عقل آن كس از شما كاملتر است كه خوفش از خدا بيشتر باشد، و بهتر در اوامر و نواهى او نظر كند، هر چند كه عمل مستحبى او كمتر باشد.1
و نيز در همان كتاب از ابن عمر نقل كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آيه ﴿تَبَارَكَ اَلَّذِي بِيَدِهِ اَلْمُلْكُ... أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً﴾ را تلاوت كرد، و در معناى جمله آخر فرمود: يعنى كدامتان از حرامهاى خدا بيشتر مىپرهيزد، و واجبات خدا را سريعتر انجام مىدهد2.
و در تفسير قمى در ذيل آيه شريفه ﴿اَلَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقاً﴾ آمده كه يعنى روى هم قرار گرفتهاند3.
و در همان كتاب در باره جمله «من تفاوت» فرموده: يعنى از فساد4.
و نيز در همان كتاب در ذيل جمله ﴿ثُمَّ اِرْجِعِ اَلْبَصَرَ﴾ آمده كه: در ملكوت آسمانها و زمين نظر بيفكن5.
و در همان كتاب در باره جمله «بمصابيح» آمده كه: يعنى به ستارگان6.
و در همان كتاب در باره جمله ﴿سَمِعُوا لَهَا شَهِيقاً﴾ آمده: يعنى صداى افتادن در آتش را مىشنوند7.
و در همان كتاب در رابطه با جمله ﴿تَكَادُ تَمَيَّزُ مِنَ اَلْغَيْظِ﴾ آمده: يعنى غيظ بر دشمنان خدا8.
و در همان كتاب در باره جمله ﴿وَ قَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ اَلسَّعِيرِ﴾ آمده كه فرمود: منظور اين نيست كه گوشها نشنيدند، و فهمها درك نكردند، نه، هم شنيدند و هم درك كردند، ولى اطاعت نكردند و نپذيرفتند، دليل بر اينكه هم شنيدند و هم فهميدند اين است كه مىفرمايد: ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحَابِ اَلسَّعِيرِ﴾9.
مؤلف: معنى اين آيه دلالت دارد بر اينكه منظور از نشنيدن و تعقل نكردن همان اطاعت نكردن و نپذيرفتن بعد از شنيدن و فهميدن است، و خداى تعالى همين جمله «اگر مىشنيديم و مىفهميديم» را اعتراف به گناه خواند، و معلوم است كه وقتى عملى گناه مىشود كه فاعلش به بدى آن عمل علم داشته باشد، يا علم سمعى يعنى دليل نقلى، و يا علم عقلى يعنى دليل عقلى.
[سوره ملك (67): آيات 15 تا 22]
﴿هُوَ اَلَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اَلْأَرْضَ ذَلُولاً فَامْشُوا فِي مَنَاكِبِهَا وَ كُلُوا مِنْ رِزْقِهِ وَ إِلَيْهِ اَلنُّشُورُ١٥ أَ أَمِنْتُمْ مَنْ فِي اَلسَّمَاءِ أَنْ يَخْسِفَ بِكُمُ اَلْأَرْضَ فَإِذَا هِيَ تَمُورُ١٦ أَمْ أَمِنْتُمْ مَنْ فِي اَلسَّمَاءِ أَنْ يُرْسِلَ عَلَيْكُمْ حَاصِباً فَسَتَعْلَمُونَ كَيْفَ نَذِيرِ١٧ وَ لَقَدْ كَذَّبَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَكَيْفَ كَانَ نَكِيرِ١٨ أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلَى اَلطَّيْرِ فَوْقَهُمْ صَافَّاتٍ وَ يَقْبِضْنَ مَا يُمْسِكُهُنَّ إِلاَّ اَلرَّحْمَنُ إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ بَصِيرٌ١٩ أَمَّنْ هَذَا اَلَّذِي هُوَ جُنْدٌ لَكُمْ يَنْصُرُكُمْ مِنْ دُونِ اَلرَّحْمَنِ إِنِ اَلْكَافِرُونَ إِلاَّ فِي غُرُورٍ٢٠أَمَّنْ هَذَا اَلَّذِي يَرْزُقُكُمْ إِنْ أَمْسَكَ رِزْقَهُ بَلْ لَجُّوا فِي عُتُوٍّ وَ نُفُورٍ٢١ أَ فَمَنْ يَمْشِي مُكِبًّا عَلىَ وَجْهِهِ أَهْدىَ أَمَّنْ يَمْشِي سَوِيًّا عَلىَ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ٢٢﴾
ترجمه آيات
او است آن كسى كه زمين را براى شما رام كرده پس در اقطار آن آمد و شد كنيد و از رزق آن بخوريد و بدانيد كه زنده شدن بار ديگر شما به سوى او است (15).
چگونه خاطرتان جمع و ايمن از اين است كه فرشتگان آسمان، زمين را در زير پايتان بشكافند يا اينكه اگر چنين كنند زمين چون گهواره درمىآيد؟ (16).
و آيا ايمن هستيد از اينكه آنان كه در آسمانند سنگ پارهها را بر سرتان ببارند اگر اينطور است پس به زودى خواهيد فهميد كه تهديد چيست (17).
اين غفلت تنها از شما نيست كسانى هم كه قبل از شما بودند پيامبران را تكذيب كردند و نمىدانند كه به چه عقوبتى گرفتار شدند (18).
مگر پرواز مرغان بر بالاى سر خود را نديدند كه چگونه پر و بال خود را باز و بسته مىكنند و جز رحمان كسى آنها را در فضا نگه نمىدارد. آرى او به هر چيزى بينا است (19).
آيا چه كسى است آن كسى كه شما او را به جاى رحمان ياور و لشكر خود مىپنداريد تا شما را يارى كند؟ نه، كافران هيچ يك از آنچه گفتيم ندارند تنها سرمايه آنان غرور است و بس (20).
و يا كسى را كه خدا مىدانيد اگر اللَّه به شما رزق ندهد او مىدهد؟ نه، هرگز، بلكه اين كفار با روشن شدن حق از آن دورى مىكنند و در گريز از آن لجاجت مىورزند (21).
پس آيا كسى كه با صورت روى زمين مىخزد هدايت يافتهتر است و يا آن كس كه استوار و راست قامت در صراط مستقيم گام برمىدارد؟ (22).
بيان آيات پارهاى از نشانههاى تدبير الهى
در اين آيات پشت سر هم، نشانههاى تدبير الهى را ذكر مىكند، تدبيرى كه ربوبيت آن جناب را اثبات مىنمايد، و اين نشانهها را با انذار و تخويف ذكر نموده، مىفرمايد: ﴿هُوَ اَلَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اَلْأَرْضَ ذَلُولاً﴾، دنبالش مىفرمايد: ﴿أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلَى اَلطَّيْرِ﴾، كه بعد از انذار در آيه ﴿اَلَّذِي خَلَقَ اَلْمَوْتَ وَ اَلْحَيَاةَ﴾ و آيه ﴿اَلَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ...﴾ و آيه ﴿وَ لَقَدْ زَيَّنَّا...﴾ قرار گرفته.
﴿هُوَ اَلَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اَلْأَرْضَ ذَلُولاً فَامْشُوا فِي مَنَاكِبِهَا وَ كُلُوا مِنْ رِزْقِهِ وَ إِلَيْهِ اَلنُّشُورُ﴾
كلمه «ذلول» در مركبها به معناى مركب رام و راهوار است، مركبى كه به آسانى مىتوان سوارش شد، و اضطراب و چموشى ندارد. و كلمه «مناكب» جمع منكب است، كه نام محل برخورد استخوان بازو با شانه است، و اگر نقاط مختلف زمين را منكبها خوانده، استعاره است. راغب1 مىگويد استعاره آوردن منكب براى زمين، مثل استعاره آوردن «ظهر - پشت» براى زمين در آيه 45 سوره فاطر است: ﴿مَا تَرَكَ عَلىَ ظَهْرِهَا مِنْ دَابَّةٍ﴾ هيچ جنبندهاى بر پشت زمين زنده و باقى نمىگذاشت».و اگر زمين را - چون اسبى - رام خواند، و قطعات آن را «پشت»، (گرده) و منكب (شانه) ناميد، به اين اعتبار بود كه زمين براى انواع تصرفات
انسان رام است، نه چموشى - زلزله - دارد، و نه از تصرفات بشر امتناع مىورزد. مفسرين ديگر در توجيه ذلول بودن و منكب داشتن زمين توجيهات مختلفى دارند كه تمام آنها به همين توجيه ما برمىگردد.
امر در جمله «بخوريد از رزق آن» امر وجوبى نيست، بلكه تنها جواز و اباحه را مىرساند. و كلمه «نشور» و همچنين كلمه «نشر» به معناى احياى مردگان بعد از مردن است، و اصل اين كلمه به معناى نشر طومار و جامه، يعنى گشودن آن بعد از جمع كردن و پيچيدن آن است.
و معناى آيه اين است كه خداى تعالى آن كسى است كه زمين را منقاد و رام شما كرد، تا بتوانيد بر پشت آن قرار بگيريد، و از اين قطعه به آن قطعهاش برويد، و از رزقش كه او برايتان مقدر فرموده بخوريد، و به انواع مختلفى براى به دست آوردن آن رزق در زمين تصرف كنيد.
﴿وَ إِلَيْهِ اَلنُّشُورُ﴾ يعنى طومار زندگى مردگان كه با مرگ پيچيده شده، دوباره در قيامت در محضر او باز مىشود، مردگان را از زمين درمىآورد، و براى حساب و سپس جزا زنده مىكند، پس به همين دليل رب و مدبر امر زندگى دنيايتان او است، كه در زمين جايگزينتان نموده، به راه و روش زندگى در آن هدايتتان كرد، و نيز حكومت بر شما در ميراندن و زنده كردن و حساب و جزاء براى او است.
و در ناميدن زمين به نام ذلول، و تعبير اينكه بشر روى شانههاى آن قرار دارد، اشارهاى است روشن به اينكه زمين نيز يكى از سيارات است، و اين همان حقيقتى است كه علم هيئت و آسمانشناسى بعد از قرنها بگو مگو و بحث به آن دست يافته.
﴿أَ أَمِنْتُمْ مَنْ فِي اَلسَّمَاءِ أَنْ يَخْسِفَ بِكُمُ اَلْأَرْضَ فَإِذَا هِيَ تَمُورُ﴾
بعد از آنكه در آيه قبل اقامه حجت كرد بر ربوبيت خداى سبحان، اينك در اين آيه بشر را تهديد مىكند، و نيز در برابر بىاعتنايى و سهلانگاريش در مساله ربوبيت، او را توبيخ مىنمايد كه تا كى از خدا بىخبريد، و شكر نعمتهايش را به جا نمىآوريد؟ يعنى در برابر ربوبيتش خاضع نمىشويد و شريكهاى خود تراشيده را دور نمىريزيد؟
و مراد از كلمه ﴿مَنْ فِي اَلسَّمَاءِ﴾ آن كس كه در آسمان است» فرشتگانى هستند كه موكل بر آسمان و حوادث عالمند، و اگر ضمير مفرد - يخسف - به كلمه «من» برگردانده، با اينكه اين كلمه در معنا جمع است، به اين جهت است كه كلمه مذكور در لفظ مفرد است. و وقتى گفته مىشود: «خسف الارض بقوم كذا» معنايش اين است كه زمين زير پاى فلان قوم ـ
شكافته شد، و همه را در شكم خود فرو برد. و كلمه «مور» كه مصدر فعل «تمور» است، به طورى كه صاحب مجمع گفته به معناى تردد درآمد و شد است، نظير كلمه «موج» كه آن نيز به همين معنا است1.
و معناى آيه اين است كه چگونه با خاطر جمع و دل آسوده به ربوبيت خداى تعالى كفر ورزيدهايد، و چه ايمنى از ملائكه ساكن آسمان و موكل بر امور عالم داريد از اينكه زمين را زير پايتان بشكافند، و به امر خدا شما را در شكم زمين پنهان سازند، در حالى كه زمين هم چنان متزلزل و مضطرب باشد و چون گهواره آمد و شد داشته باشد؟.
بعضى2 از مفسرين گفتهاند: مراد از «كسى كه در آسمان است» خداى سبحان، و منظور از «در آسمان بودن خدا» اين است كه سلطنت و تدبير امور خدا در آسمان است، و گر نه معنا ندارد خدا در مكان بگنجد، و آسمان و عالمى از عوالم او را در خود جاى دهد. ولى از نظر ما هر چند معناى بىاشكالى است ليكن خلاف ظاهر آيه است.
﴿أَمْ أَمِنْتُمْ مَنْ فِي اَلسَّمَاءِ أَنْ يُرْسِلَ عَلَيْكُمْ حَاصِباً فَسَتَعْلَمُونَ كَيْفَ نَذِيرِ﴾
كلمه «حاصب» به معناى باد تندى است كه ريگ و شن و سنگ با خود بياورد. و معناى آيه اين است كه: «آيا از ملائكه آسمان ايمن شدهايد، كه باد سنگ و ريگدار بر شما بفرستند» همانطور كه بر قوم لوط فرستادند، و قرآن جريانشان را چنين حكايت كرده: ﴿إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ حَاصِباً إِلاَّ آلَ لُوطٍ﴾3.
﴿فَسَتَعْلَمُونَ كَيْفَ نَذِيرِ﴾ كلمه «نذير» مصدر به معناى انذار است، و اين جمله به خاطر اينكه حرف «فاء» بر سر دارد، متفرع بر مطلبى است كه از آيات قبل استفاده مىشود، و آن عبارت است از اينكه مشركين به ربوبيت خداى تعالى كافر شدند، و از عذاب او ايمن گشتند، لذا در جمله مورد بحث مىفرمايد: پس به زودى خواهند فهميد معناى انذار چيست، و معناى آيه روشن است.
بعضى4 از مفسرين گفتهاند: كلمه «نذير» صفت مشبهه و به معناى بيمرسان است. كه منظور از آن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، ليكن اين سخن بىپايه است.
﴿وَ لَقَدْ كَذَّبَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَكَيْفَ كَانَ نَكِيرِ﴾
مراد از كلمه «نكير» عقوبت و دگرگون شدن نعمت است، ممكن هم هست به
معناى انكار باشد، و اين آيه نظير شاهدى است كه بر صدق جمله ﴿فَسَتَعْلَمُونَ كَيْفَ نَذِيرِ﴾ شهادت داده، وعيد و تهديد آن را تصديق مىكند.
و معناى آيه اين است كه امتهاى منقرض گذشته آيات مرا تكذيب كردند، پس چگونه بود عقوبت من و دگرگون ساختن نعمتم؟ و يا چگونه بود انكار من بر آنان كه هلاك و منقرضشان كردم؟
در اين آيه التفاتى از خطاب به غيبت به كار رفته، در آيات جلوتر مردم كافر مورد خطاب قرار گرفته بودند، و در اين آيه غايب به حساب آمدهاند ﴿مِنْ قَبْلِهِمْ﴾ قبل از ايشان»، و نكته اين التفات براى آن است كه اشاره كند به اينكه كفار به خاطر جهالت و اهمالشان در تدبر در آيات ربوبيت خدا، و بىباكيشان نسبت به خشم پروردگارشان كوچكتر از آنند كه خدا با آنان سخن بگويد، و آنان را به چنين شرافتى مشرف سازد، بدين جهت از آنان روى گردانيده معارفى را كه مىخواست بيان كند، به پيامبرش خطاب كرد.
ذكر آيت پرواز پرندگان ﴿أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلَى اَلطَّيْرِ...﴾ و بيان وجه اينكه فرمود جز خدا كسى طيور را در فضا نگه نمىدارد
﴿أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلَى اَلطَّيْرِ فَوْقَهُمْ صَافَّاتٍ وَ يَقْبِضْنَ مَا يُمْسِكُهُنَّ إِلاَّ اَلرَّحْمَنُ إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ بَصِيرٌ﴾
منظور از اينكه «طير فوق انسانها باشند» اين است كه بالاى سر انسان در هوا پرواز مىكنند، و منظور از كلمه «صافات» و كلمه «يقبضن» اين است كه مرغان در هوا بال خود را باز مىكنند، و سپس مىبندند، و اگر اين دو كلمه را به صيغه جمع آورد، با اينكه سخن از طير - مفرد - داشت نه طيور، بدان جهت بود كه مراد از كلمه «طير» جنس مرغان است، نه يك مرغ.
و جمله ﴿مَا يُمْسِكُهُنَّ إِلاَّ اَلرَّحْمَنُ﴾ به منزله جواب است از سؤالى تقديرى و فرضى، گويا شخصى پرسيده: منظور قرآن از اينكه توجه مردم را به سوى پرواز طيور و باز و بسته شدن بالهاى آنها در هوا جلب كرده چيست؟ در اين جمله پاسخ داده كه منظور اين است كه بفهمند جز خدا كسى طيور را در فضا نگه نمىدارد.
گو اينكه ماندن طيور در فضا و ساقط نشدن آنها مستند به اسبابى طبيعى است، هم چنان كه ماندن انسان در زمين هم همين طور است، و ماندن و شنا كردن ماهىهاى سنگين وزن در روى آب نيز اينطور است، و همه امور طبيعى همين طور مستند به اسباب و علل طبيعى است، و ليكن همه اين علل طبيعى به خداى تعالى منتهى مىشود، و به همين جهت صحيح است كه ماندن مرغان در هوا را به خدا نسبت دهيم. خواهى گفت: اين اختصاص به مرغان ندارد، چرا در آيه خصوص مرغان را نام برد؟ جوابش اين است كه بعضى از اسباب طبيعى
براى همه شناخته شده نيست، مثل ماندن مرغان در فضا و آمد و شد كردن در هوا، كه در بدو نظر سؤال انگيز است، و به محض مشاهده آن انسان را منتقل به خداى سبحان مىكند، و مىفهماند سبب حقيقى و اعلاى پيدايش مرغان، خداست، و پروازشان هم مستند به او است. و بعضى ديگر اينطور نيستند، نظير ايستادن و زندگى كردن انسان در روى زمين، كه انسان معمولى را منتقل به اين معنى نمىكند، و لذا مىبينيم خداى سبحان در كلامش نظر بندگان خود را به آن گونه امور جلب مىكند، تا زودتر و بهتر به وحدانيت خداى تعالى در ربوبيت پى ببرند.
و در كلام الهى نمونههاى بسيارى از اين قبيل امور آمده، نظير نگهداشتن آسمانها بدون ستون، و نگه داشتن زمين از متلاشى شدن، و نگه دارى كشتىها بر روى آب، و اختلاف ميوهها و رنگها و زبانها و امثال آن، كه سبب طبيعى نزديك آنها از نظرها پنهان است، و در نگاه اول ذهن از توجه به آن امور به آسانى منتقل مىشود به اينكه خدا آنها را ايجاد كرده، و اگر بعدها در اثر دقت و تحقيق متوجه سبب طبيعى و نزديك آن گردد، آن وقت در پديد آورنده سبب طبيعيش فكر مىكند، تا در آخر باز به خداى تعالى منتهى شود، و بفهمد كه ﴿إِلىَ رَبِّكَ اَلْمُنْتَهىَ﴾.
در تفسير كشاف در پاسخ اينكه چرا در مقابل كلمه «صافات» نفرمود: «قابضات»، و به جاى آن فعل ﴿يَقْبِضْنَ﴾ را آورد؟ مىگويد: علتش اين است كه اصل در طيران و پرواز، گشودن بالها است نه جمع كردن آنها، چون طيور در فضا مانند ماهيان در دريا شناورند، و اصل در شناورى باز كردن و گشودن بال است، و اما جمع كردن و بستن آن براى اين است كه به اين وسيله جلو برود، و از بالى كه زده بود نتيجه بگيرد، پس اصل در پرواز و شنا همان بال زدن است، و بدين جهت عمل اصلى را به صيغه اسم فاعل (صافات) آورد، و عمل غير اصلى را به صيغه فعل مضارع (يقبضن) تا بفهماند عمل طيور مانند ماهيان همان بال زدن است، و اما بال جمع كردن براى نتيجهگيرى از بال زدن است، و خودش مقصود اصلى نيست1.
و اين سخن وقتى درست است كه آيه شريفه بخواهد يكى از آيات الهى را خاطرنشان سازد، آيتى كه از مجموع جمله ﴿صَافَّاتٍ وَ يَقْبِضْنَ﴾ استفاده مىشود، و آن مساله طيران است، ولى احتمال دارد آيه شريفه بخواهد دو آيت را ارائه دهد، يكى نيفتادن مرغان در حال بال زدن،
و يكى نيفتادنشان در حال بال جمع كردن.
و در اينكه بعد از يادآورى ذلول بودن زمين، و سوار بودن انسان بر منكبهاى زمين، مساله پرواز طيور در هوا را آورد، لطفى نهفته است كه بر كسى پوشيده نيست.
﴿أَمَّنْ هَذَا اَلَّذِي هُوَ جُنْدٌ لَكُمْ يَنْصُرُكُمْ مِنْ دُونِ اَلرَّحْمَنِ إِنِ اَلْكَافِرُونَ إِلاَّ فِي غُرُورٍ﴾
اين آيه توبيخ و سركوبى كفار است، كه به جاى خداى تعالى معبودهايى ديگر گرفتند تا ياريشان كنند، و به همين جهت سياق آيه قبلى را كه سياق غيبت بود به سياق خطاب برگردانيد تا توبيخ و سركوبى رخ به رخ انجام گيرد، و سرزنش دردناكتر شود.
و معناى جمله ﴿أَمَّنْ هَذَا اَلَّذِي...﴾، اين است كه: نه، بلكه مىپرسم. آن چه كسى است كه به آن اشاره مىشود، كه اين ياور شما و لشكر شما است غير از رحمان، اگر خداى رحمان سرنوشت شومى و يا عذابى براى شما مقدر كرده باشد آيا آن ياور، شما را يارى مىكند؟ نه، پس غير از خدا كسى نيست كه شما را يارى كند. و اين بيان اشاره است به اينكه پندار مشركين خطا است، مشركين بتها را نمىپرستند، مگر به خاطر همين كه آنان را در شدائد يارى كنند، با اينكه اين مشركين و خدايانشان هر دو ملك خدايند، و بتها نه براى خود، مالك نفع و ضررى هستند، و نه براى ديگران.
و چون مشركين از اين توبيخ و سركوبى خدا پاسخى نداشتند بدهند، لذا خود خداى تعالى از آن سؤال ملامتآميز جواب داد، كه: ﴿إِنِ اَلْكَافِرُونَ إِلاَّ فِي غُرُورٍ﴾ يعنى غرور آن چنان به آنان حملهور شده كه از هر طرف احاطهشان كرده، خيال كردهاند اعتقادشان به الوهيت آلهه اعتقاد درستى است.
﴿أَمَّنْ هَذَا اَلَّذِي يَرْزُقُكُمْ إِنْ أَمْسَكَ رِزْقَهُ بَلْ لَجُّوا فِي عُتُوٍّ وَ نُفُورٍ﴾
كلمه «أم» در اينجا نيز به معناى «بلكه» است، مىفرمايد: بلكه مىپرسم آن چه كسى است كه به آن اشاره مىشود، و گفته مىشود: اين است آنكه شما را روزى مىدهد، و آيا اگر خدا روزى خود را از شما دريغ بدارد، آن كس به جاى خدا شما را روزى مىدهد؟ آنگاه خود خداى سبحان پاسخ مىدهد به اينكه: ﴿بَلْ لَجُّوا فِي عُتُوٍّ وَ نُفُورٍ﴾، يعنى حق براى آنان روشن شده ولى در برابر آن خاضع نمىشوند تا تصديقش كنند، و آنگاه پيرويش نمايند، بلكه در دور شدن از حق و نفرت از آن هم چنان ادامه داده، و بيشتر جلو مىروند.
تمثيلى براى بيان حال مؤمن طالب بصيرت و كافر جاهل و لجوج
﴿أَ فَمَنْ يَمْشِي مُكِبًّا عَلىَ وَجْهِهِ أَهْدىَ أَمَّنْ يَمْشِي سَوِيًّا عَلىَ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾
كلمه «مكب» اسم فاعل از «إكباب» (باب افعال) است، و «إكباب الشيء على وجهه» به
معناى آن است كه كسى را به رو به زمين بيندازى، در كشاف گفته معناى عبارت «أكب» اين است كه داخل شد در كب و داراى كب شد1.
آيه مورد بحث استفهامى است انكارى از يكسان بودن دو حالت سر پا راه رفتن و با صورت روى زمين خزيدن، و اين تعريض و توبيخى است از كفار، كه در ضمن روى سخن را هم از آنان برگردانيد، و از شرافت حضور و خطاب محرومشان كرد، سادهتر بگويم در آيه قبلى كفار را مخاطب قرار داده بود، ولى بعد از آنكه در آخر آن آيه سخن از لجاجت ايشان رفت، در آيه مورد بحث ديگر خطاب را ادامه نداد، بلكه آنان را غايب فرض كرد، و اين خود مزيد بر تعريض است، و منظور آيه اين است كه كفار در لجاجت و سركشى عجيبى كه دارند، و در نفرتشان از حق مثل كسى مىمانند كه راهى را كه مىخواهد طى كند با خزيدن روى زمين، آنهم به صورت، طى كند، و معلوم است كه چنين كسى نه بلنديهاى مسير خود را مىبيند نه پستىها را، و نه نقاط پرتگاه و سراشيبىها را، پس چنين كسى هرگز نظير آن كس ديگر كه سر پا و مستقيم راه مىرود نمىتواند باشد، چون او جاى هر قدم از قدمهاى خود را مىبيند، و احيانا اگر موانعى هم سر راهش باشد مشاهده مىكند، و علاوه بر اين مىداند كه اين راه به كجا منتهى مىشود، و اين كفار راه زندگى خود را مثل آن شخص خزنده طى مىكنند، اينها با اينكه مىتوانند مستقيم راه بروند، خوابيده روى زمين مىخزند، يعنى با اينكه حق را تشخيص مىدهند متعمدا چشم خود را از شناختن آنچه كه بايد بشناسند مىبندند، و خود را به نديدن مىزنند و با اينكه مىتوانند طبق وظيفهاى كه بايد عمل كنند از عمل كردن به وظيفه چشم مىپوشند در برابر حق خاضع نمىشوند، و در نتيجه بصيرتى به امور ندارند، به خلاف مؤمنين كه راه زندگى را تشخيص مىدهند، و بر صراط مستقيم پايدار و استوارند، و در نتيجه از هلاكت ايمنند.
از آنچه گذشت روشن گرديد كه مثل آورده شده در آيه، مثلى است براى عموم، حال هر كافر جاهل و لجوج را كه به جهل خود ادامه مىدهد، و حال هر مؤمن طالب بصيرت و جوياى حق را ممثل مىسازد.
بحث روايتى (روايتى دال بر اينكه قلب بر چهار قسم است، در ذيل آيه ﴿أَ فَمَنْ يَمْشِي مُكِبًّا عَلىَ وَجْهِهِ...﴾ )
در كافى به سند خود از سعد از ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: قلب
چهار قسم است، قلبى است كه در آن هم نفاق است و هم ايمان، و قلبى است به كلى منكوس و زير و رو شده، و قلبى است مطبوع و مهر شده، و قلبى است أزهر، پرسيدم قلب أزهر كدام است؟ فرمود قلبى است كه در آن نورى چون چراغ هست.
و اما قلب مطبوع قلب منافق است، و قلب أزهر قلب مؤمن است، اگر خدا به او نعمتى دهد شكر مىگزارد، و اگر مبتلايش كند صبر مىكند. و اما قلب منكوس قلب مشرك است، آنگاه اين آيه را در معناى قلب منكوس تلاوت كرد: ﴿أَ فَمَنْ يَمْشِي مُكِبًّا عَلىَ وَجْهِهِ أَهْدىَ أَمَّنْ يَمْشِي سَوِيًّا عَلىَ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾، و اما قلبى كه هم نفاق در آن هست و هم ايمان قلب مردمى است كه در طايف بودند، اگر أجل يكى از آنها در حال نفاق مىرسيد، هلاك شده بود، و اگر در حال ايمان مىمرد نجات مىيافت1.
مؤلف: اين روايت را تفسير برهان هم از ابن بابويه و او به سند خود از فضيل از سعد خفاف از ابى جعفر (علیه السلام) نقل كرده، در نقل وى آمده: قلب چهار قسم است تا آخر اين حديث نقل كرده و ليكن در «قلب ازهر» كلمه «انور» را زيادى دارد، (قلب ازهر انور)2.
و اما اينكه امام فرمود: «قلب مردمى است كه در طائف بودند» منظور از طائف چند فرسنگى مكه معظمه نيست بلكه منظور از طائف شيطانى است كه بسيار به سراغ دل آدمى مىآيد، و پيرامون دل طواف مىكند، هم چنان كه فرمود: ﴿إِنَّ اَلَّذِينَ اِتَّقَوْا إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِنَ اَلشَّيْطَانِ تَذَكَّرُوا فَإِذَا هُمْ مُبْصِرُونَ﴾3،پس معناى روايت چنين است كه قومى با طائف شيطانى زندگى مىكنند، و شيطان لحظه به لحظه پيرامون دلشان طواف مىكند تا بميرند، اگر در حالى كه همان شيطان طوافگر با ايشان باشد بميرند، هلاك شدهاند، و اگر در حال ايمان بميرند نجات يافتهاند.
اين را هم بايد دانست كه در اينجا رواياتى است كه جمله شريفه ﴿أَ فَمَنْ يَمْشِي مُكِبًّا عَلىَ وَجْهِهِ...﴾ را بر منحرفين از ولايت على (علیه السلام) و پيروان ولايت او، و دوستانش تطبيق مىكند، كه البته جنبه تفسير ندارد، بلكه از باب تطبيق كلى بر مصداق است.
[سوره ملك (67): آيات 23 تا 30]
﴿قُلْ هُوَ اَلَّذِي أَنْشَأَكُمْ وَ جَعَلَ لَكُمُ اَلسَّمْعَ وَ اَلْأَبْصَارَ وَ اَلْأَفْئِدَةَ قَلِيلاً مَا تَشْكُرُونَ٢٣ قُلْ هُوَ اَلَّذِي ذَرَأَكُمْ فِي اَلْأَرْضِ وَ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ٢٤ وَ يَقُولُونَ مَتىَ هَذَا اَلْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ٢٥ قُلْ إِنَّمَا اَلْعِلْمُ عِنْدَ اَللَّهِ وَ إِنَّمَا أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ٢٦ فَلَمَّا رَأَوْهُ زُلْفَةً سِيئَتْ وُجُوهُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ قِيلَ هَذَا اَلَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تَدَّعُونَ٢٧ قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَهْلَكَنِيَ اَللَّهُ وَ مَنْ مَعِيَ أَوْ رَحِمَنَا فَمَنْ يُجِيرُ اَلْكَافِرِينَ مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ٢٨ قُلْ هُوَ اَلرَّحْمَنُ آمَنَّا بِهِ وَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْنَا فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ٢٩ قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِمَاءٍ مَعِينٍ٣٠﴾
ترجمه آيات
بگو او همان كسى است كه شما را هستى داد و برايتان گوش و چشم و دل قرار داد ولى شكر شما اندك است (23).
بگو او همان كسى است كه شما خاكيان را در زمين خلق كرد و به سوى او محشور مىشويد (24).
و (به خاطر همان عتو و نفور و ناسپاسيشان) مىگويند اين وعدهاى كه مىدهيد چه وقت انجام مىشود اگر راست مىگوييد؟ (25).
بگو علم آن تنها و تنها نزد خداست و اما من فقط بيمرسانى روشنگرم (26).
همين كه آن وعده را نزديك ببينند اثر نوميدى و خسران در چهره كفار نمايان مىشود و به ايشان گفته مىشود اين است آنچه قبلا وعدهاش را به شما دادند (و شما مىپرسيديد پس كى مىرسد) (27).
بگو به من خبر دهيد اگر (فرضا) خدا، من و پيروان مرا هلاك كند و يا بر ما رحم كند (چه دخالتى در سرنوشت شما كفار دارد و) كافران را چه كسى از عذاب دردناك پناه مىدهد (28).
بگو آن كس همان رحمان است كه ما به وى ايمان آورديم و بر او توكل كرديم پس به زودى خواهيد دانست چه كسى در ضلالت آشكار است (29).
بگو اگر آبى كه شما به وسيله آن زندهايد در طبقات زمين فرو برود چه كسى است كه آبى گوارا برايتان بياورد؟ (30).
بيان آيات
اين آيات نشانههاى ديگرى از ربوبيت خداى تعالى را به مشركين تذكر مىدهد تا به وسيله آن به وحدانيت خدا در خلقت و تدبير رهنمونشان شود، و در آن مطالب را توأم با تخويف و تهديد بيان مىكند، هم چنان كه گفتيم همه سوره اينطور است، چيزى كه هست بايد اين را در نظر بگيريم كه خداى تعالى بعد از آنكه در جمله ﴿بَلْ لَجُّوا فِي عُتُوٍّ وَ نُفُورٍ﴾ به لجاجت و عناد آنان در باره حق اشاره كرد، سياق را از خطاب به آنان برگردانيد، و روى سخن از ايشان برتافته خطاب را متوجه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كرد، و فرمود: حالا تو با آنان سخن بگو، و بگوششان بخوان، و آيات و نشانههاى ربوبيت من در خلقت و تدبير را كه همه بر يگانگى من در ربوبيت دلالت دارند به يادشان بياور، و از عذاب من انذارشان كن ﴿قُلْ هُوَ اَلَّذِي...﴾، ﴿قُلْ هُوَ اَلَّذِي ذَرَأَكُمْ...﴾، ﴿قُلْ إِنَّمَا اَلْعِلْمُ...﴾، ﴿قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَهْلَكَنِيَ اَللَّهُ...﴾، ﴿قُلْ هُوَ اَلرَّحْمَنُ...﴾، ﴿قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُكُمْ غَوْراً...﴾ كه در همه اين آيات مىفرمايد: تو بگو چنين و چنان.
مقصود از انشاء بشر ﴿هُوَ اَلَّذِي أَنْشَأَكُمْ...﴾
﴿قُلْ هُوَ اَلَّذِي أَنْشَأَكُمْ وَ جَعَلَ لَكُمُ اَلسَّمْعَ وَ اَلْأَبْصَارَ وَ اَلْأَفْئِدَةَ قَلِيلاً مَا تَشْكُرُونَ﴾
كلمه «انشاء» به معناى ايجاد ابتدايى چيزى و تربيت آن است، و در اينكه در آخر اين آيه بشر را عتاب كرده به اينكه ﴿قَلِيلاً مَا تَشْكُرُونَ﴾ چه كم است شكرگزاريتان» و همچنين در آخر نظير اين آيه مانند آيه 78 سوره مؤمنون و آيه 9 سوره الم سجده دلالت دارد بر اينكه انشاى بشر و ايجاد او و مجهز كردنش به جهاز حس و فكر، از اعظم نعمتهاى الهى
است، كه با هيچ مقياسى نمىتوان عظمت آن را اندازهگيرى كرد.
و منظور از انشاى بشر صرف خلقت او نيست، بلكه منظور خلقت بدون سابقه او است، يعنى حتى در ماده هم سابقه نداشت، و در ماده چيزى به نام انسان نبود، هم چنان كه در آيه زير خلقت جسم و ماده بشر را سابقهدار مىداند، و از پديد آوردن جسمش تعبير به خلقت مىكند، ولى وقتى به خود او مىرسد از ايجادش تعبير به انشاء نموده، مىفرمايد: ﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسَانَ مِنْ سُلاَلَةٍ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِي قَرَارٍ مَكِينٍ ثُمَّ خَلَقْنَا اَلنُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا اَلْعَلَقَةَ مُضْغَةً... ثُمَّ أَنْشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ﴾1.
كه از آن فهميده مىشود انسان سميع و بصير، و متفكر شدن مضغه به وسيله تركيب شدن نفس بشر با آن مضغه، خلقتى ديگر است، و سنخيتى با خلقت انواع صورتهاى مادى قبل، يعنى صورت خاكى و گلى و نطفهاى و علقهاى و مضغهاى ندارد، اينها همه اطوارى است كه ماده انسان به خود گرفته، و اما خود انسان داراى شعور در هيچ يك از اين اطوار وجود نداشته، و شبيه به هيچ يك از آنها نيست، و اين همان انشا است.
و نظير آيه سوره مؤمنون ﴿وَ مِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَكُمْ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ إِذَا أَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِرُونَ﴾2 است، (كلمه «اذا - ناگهان» را از نظر دور نداريد).
پس اينكه فرمود: ﴿هُوَ اَلَّذِي أَنْشَأَكُمْ﴾ اشاره است به خلقت انسان، و جمله ﴿وَ جَعَلَ لَكُمُ اَلسَّمْعَ وَ اَلْأَبْصَارَ وَ اَلْأَفْئِدَةَ﴾ اشاره است به مجهز شدن انسان به جهاز حس و فكر3، و منظور از جعل، جعل انشايى سمع و بصر و افئده است، هم چنان كه جعل نفس آدمى انشايى است، و در جاى ديگر در باره انشايى بودن آنها فرموده ﴿وَ هُوَ اَلَّذِي أَنْشَأَ لَكُمُ اَلسَّمْعَ وَ اَلْأَبْصَارَ وَ اَلْأَفْئِدَةَ قَلِيلاً مَا تَشْكُرُونَ﴾4.
پس انسان هر چند كه به صفات بسيارى از قبيل حواس پنجگانه ظاهرى و باطنى از ساير موجودات، يعنى جمادات و نباتات ممتاز است، ولى در آيه به دو صفت سمع و بصر اكتفاء كرده، و اين يا به خاطر اين بوده كه اين دو مهمتر از ساير امتيازات است، و يا احتمالا براى اين بوده كه اصلا منظور از آن دو همه صفات و حواس ظاهرى است، و در آيه بر جزء اطلاق شده و كل اراده شده است، و منظور از كلمه «افئدة» كه جمع «فؤاد - قلب» است، نفس متفكر آدمى است كه انسان با اين امتياز از ساير حيوانات ممتاز مىشود.
﴿قَلِيلاً مَا تَشْكُرُونَ﴾ يعنى كم شكر مىگزاريد، شكرى كه شايسته اين نعمت و يا همه نعمتهاى عظماى الهى باشد، بنابراين كلمه «ما» زايده و كلمه «قليلا» مفعول مطلق است، و تقدير كلام «تشكرون شكرا قليلا» مىباشد.
و بعضى1 از مفسرين كلمه «ما» را مصدريه گرفتهاند، كه بنابراين، معناى جمله «قليلا شكركم» مىشود.
﴿قُلْ هُوَ اَلَّذِي ذَرَأَكُمْ فِي اَلْأَرْضِ وَ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ﴾
مصدر «ذرء» كه فعل «ذرأكم» از آن مشتق است، به معناى خلقت است، و منظور از خلق كردن ايشان در زمين اين است كه خلقتشان وابسته به زمين است، و كمال آنان جز به اعمالى وابسته به ماده زمينى تمام نمىشود، آرى خداى تعالى مواد زمينى را در دل بشر زينت داده، به طورى كه دلها به سوى آن مجذوب شود، و به اين وسيله افراد صالح از طالح ممتاز گردند، هم چنان كه فرمود: ﴿إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى اَلْأَرْضِ زِينَةً لَهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَ إِنَّا لَجَاعِلُونَ مَا عَلَيْهَا صَعِيداً جُرُزاً﴾2.
و جمله ﴿وَ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ﴾ اشاره است به مساله بعث و جزا و قيامت و وعدهاى است قطعى.
﴿وَ يَقُولُونَ مَتىَ هَذَا اَلْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾
منظور از اين وعده همان قيامت موعود است. در اين جمله سخن كفار و منكرين معاد را حكايت مىكند كه در آمدن آن عجله كردند، البته استعجالشان به منظور استهزا بوده.
﴿قُلْ إِنَّمَا اَلْعِلْمُ عِنْدَ اَللَّهِ وَ إِنَّمَا أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ﴾
اين جمله، جواب از استعجال ايشان است كه مىگفتند «پس اين وعده كى
مىرسد...»، و حاصل جواب اين است كه علم به اينكه قيامت چه وقت مىرسد نزد خدا است، و غير از خداى تعالى كسى را از آن آگاهى نيست هم چنان كه خودش در جاى ديگر قرآن فرموده: ﴿لاَ يُجَلِّيهَا لِوَقْتِهَا إِلاَّ هُوَ﴾1 و من بجز اينكه نذيرى آشكار هستم مسئوليت و اختيارى ندارم، من تنها مامورم به شما خبر دهم كه به زودى به سوى خدا محشور مىشويد، و اما اينكه چه وقت محشور مىشويد، نمىدانم.
اين معانى از آيه و سياقى كه آيه در آن قرار دارد يعنى سياق سؤال و جواب استفاده مىشود، و بنابراين، لام در كلمه «العلم» لام عهد است و مراد، علم به وقت حشر است، و اما اگر الف و لام را براى جنس بدانيم، هم چنان كه از جمله ﴿إِنَّمَا اَلْعِلْمُ عِنْدَ اَللَّهِ﴾ با قطع نظر از چيز ديگرى همين جنس استفاده مىشود، در نتيجه معنايش اين مىشود كه به طور كلى حقيقت علم نزد خداست، و احدى به هيچ مقدار از آن علم احاطه نمىيابد، مگر به اذن خداى تعالى، هم چنان كه فرمود: ﴿وَ لاَ يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاءَ﴾2 و خدا نخواسته كه من از آن علم بىكرانش جز اين را بدانم كه شما به زودى محشور مىشويد، و شما را از آن روز انذار كنم، و اما اينكه وقت رسيدن آن روز چه زمانى است علمى بدان ندارم.
﴿فَلَمَّا رَأَوْهُ زُلْفَةً سِيئَتْ وُجُوهُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا...﴾
كلمه «زلفة» به معناى «قرب - نزديكى» است. و مراد از آن «قريب - نزديك» است، و ممكن هم هست از باب «زيد عدل» باشد، و ضمير در جمله «رأوه» به وعد، و به قول بعضى3 به عذاب برمىگردد. و معناى آيه اين است كه: وقتى آن وعده و يا عذاب را نزديك ببينند آن وقت روى كسانى كه كفر ورزيدند ترش مىشود، و در سيمايشان اثر خسران و نوميدى هويدا مىگردد.
﴿وَ قِيلَ هَذَا اَلَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تَدَّعُونَ﴾ بعضى4 از علماى لغت گفتهاند: «تدعون» بدون تشديد دال و «تدعون» با تشديد، هر دو به يك معنا است، مثل دو كلمه «تدخرون» بىتشديد و «تدخرون» با تشديد. و معناى جمله اين است كه به ايشان گفته مىشود: اين عذاب كه مىبينيد همان وعدهاى است كه به شما دادند، و شما همواره مىپرسيديد پس آن قيامت و عذاب چه وقت است، و با گفتن ﴿مَتىَ هَذَا اَلْوَعْدُ﴾ در آمدنش عجله مىكرديد، و از ظاهر
سياق برمىآيد كه گوينده اين كلام ملائكهاند، كه به امر خدا به اهل دوزخ خطاب مىكنند. بعضى1 از مفسرين گفتهاند گوينده آن خود كفارند كه به يكديگر مىگويند.
﴿قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَهْلَكَنِيَ اَللَّهُ وَ مَنْ مَعِيَ أَوْ رَحِمَنَا فَمَنْ يُجِيرُ اَلْكَافِرِينَ مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ﴾
حرف «ان» شرطيه است، كه شرط و جزا مىخواهد، شرط آن جمله ﴿أَهْلَكَنِيَ اَللَّهُ﴾ و جزايش جمله ﴿فَمَنْ يُجِيرُ اَلْكَافِرِينَ...﴾ است، مىفرمايد به ايشان بگو: به من خبر دهيد ببينم اگر خدا مرا و مؤمنين را كه با منند هلاك كند، و يا به ما رحم نموده، هلاكمان نكند، چه كسى كافران را - كه همين شماييد و به خدا كفر مىورزيد، و مستحق عذاب دردناك اوييد، - از عذاب دردناك او پناه مىدهد؟ و در اين جمله به طور قاطع كفار را تهديد مىكند به اينكه هلاك شدن ما و هلاك نشدنمان هيچ سودى به حال شما ندارد، و عذابى را كه به طور قطع و به خاطر كفرتان به شما خواهد رسيد از شما برطرف نمىسازد.
بعضى2 از مفسرين گفتهاند: كفار مكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و مؤمنين را به مردن نفرين مىكردند، لذا خداى تعالى مامورش كرد به ايشان بگويد: چه خدا ما را هلاك كند و چه باقى بدارد، به هر حال سرنوشت ما به دست اوست، و ما از زحمت او اميد خير داريم، و اما شما چه مىكنيد، چه كسى را داريد كه از عذاب اليم خدا كه به خاطر كفرتان به خدا مستحق آن شدهايد، پناهتان دهد؟
﴿قُلْ هُوَ اَلرَّحْمَنُ آمَنَّا بِهِ وَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْنَا فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ﴾
ضمير به خدايى برمىگردد كه رسول اللَّه مامور شده بشر را به توحيد او دعوت كند، و كفار همان خدا را مىخوانند تا او را هلاك سازد. و معناى آيه اين است كه بگو آن خدايى كه من شما را به توحيد او مىخوانم، و شما او را به نفرين من و عليه مؤمنين مىخوانيد، همان رحمانى است كه نعمتش هر چيزى را فرا گرفته، و ما به او ايمان آورده بر او توكل كردهايم، بدون اينكه به چيزى غير او متمايل شويم، و يا اعتماد كنيم، پس اى مردم كافر! به زودى خواهيد فهميد چه كسى در ضلالت آشكار است؟ ما و يا شما؟
در كشاف گفته: اگر بپرسى چرا مفعول فعل «امنا» را كه ضمير در «به» باشد، بعد از فعل آورد، و مفعول فعل «توكلنا» را كه ضمير در «عليه» باشد جلوتر از فعل آورد، و خلاصه
چرا نفرمود: «امنا به و توكلنا عليه» ؟در پاسخ مىگويم: علتش اين بود كه كلمه «آمنا» در مقام تعربض به كافران بود، كه قبلا ذكرشان به ميان آمده بود، پس گويا فرموده:ايمان آورديم به رحمان، و مثل شما به او كفر نورزيديم، آنگاه فرمود: و بر خصوص او توكل كرديم - چون مقدم شدن كلمه (بر او) انحصار را مىرساند - و توكل نكرديم بر آنچه شما بر آن توكل نموديد، شما بر رجال و اموالتان توكل كرديد، و ما بر خداى رحمان و بس1.
﴿قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِمَاءٍ مَعِينٍ﴾
كلمه «غور» به معناى فرو رفتن آب در زمين است، و منظور از اين مصدر اسم فاعل - غائر - است، و كلمه «معين» به معناى آب جارى در روى زمين است. و معناى آيه اين است كه: مرا خبر دهيد اگر آب شما به زمين فرو رود، و روى زمين آبى نماند، چه كسى است كه در روى زمين برايتان آب جارى سازد؟
در اين باره رواياتى است كه آيه شريفه را بر ولايت على (علیه السلام) و دشمنى آن جناب تطبيق مىكند، كه البته منظور از آنها تفسير نيست بلكه تطبيق كلى بر مصداق است2.
سوره قلم (68)
سوره قلم مكى است و پنجاه و دو آيه دارد
[سوره قلم (68): آيات 1 تا 33]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ ن وَ اَلْقَلَمِ وَ مَا يَسْطُرُونَ١ مَا أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ٢ وَ إِنَّ لَكَ لَأَجْراً غَيْرَ مَمْنُونٍ٣ وَ إِنَّكَ لَعَلىَ خُلُقٍ عَظِيمٍ٤ فَسَتُبْصِرُ وَ يُبْصِرُونَ٥ بِأَيِّكُمُ اَلْمَفْتُونُ٦ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ٧ فَلاَ تُطِعِ اَلْمُكَذِّبِينَ٨ وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ٩ وَ لاَ تُطِعْ كُلَّ حَلاَّفٍ مَهِينٍ١٠هَمَّازٍ مَشَّاءٍ بِنَمِيمٍ١١ مَنَّاعٍ لِلْخَيْرِ مُعْتَدٍ أَثِيمٍ١٢ عُتُلٍّ بَعْدَ ذَلِكَ زَنِيمٍ١٣ أَنْ كَانَ ذَا مَالٍ وَ بَنِينَ١٤ إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِ آيَاتُنَا قَالَ أَسَاطِيرُ اَلْأَوَّلِينَ١٥ سَنَسِمُهُ عَلَى اَلْخُرْطُومِ١٦ إِنَّا بَلَوْنَاهُمْ كَمَا بَلَوْنَا أَصْحَابَ اَلْجَنَّةِ إِذْ أَقْسَمُوا لَيَصْرِمُنَّهَا مُصْبِحِينَ١٧ وَ لاَ يَسْتَثْنُونَ١٨ فَطَافَ عَلَيْهَا طَائِفٌ مِنْ رَبِّكَ وَ هُمْ نَائِمُونَ١٩ فَأَصْبَحَتْ كَالصَّرِيمِ٢٠فَتَنَادَوْا مُصْبِحِينَ٢١ أَنِ اُغْدُوا عَلىَ حَرْثِكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صَارِمِينَ٢٢ فَانْطَلَقُوا وَ هُمْ يَتَخَافَتُونَ٢٣ أَنْ لاَ يَدْخُلَنَّهَا اَلْيَوْمَ عَلَيْكُمْ مِسْكِينٌ٢٤ وَ غَدَوْا عَلىَ حَرْدٍ قَادِرِينَ٢٥ فَلَمَّا رَأَوْهَا قَالُوا إِنَّا لَضَالُّونَ٢٦ بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ٢٧ قَالَ أَوْسَطُهُمْ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ لَوْ لاَ تُسَبِّحُونَ٢٨ قَالُوا سُبْحَانَ رَبِّنَا إِنَّا كُنَّا ظَالِمِينَ٢٩ فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلىَ بَعْضٍ يَتَلاَوَمُونَ٣٠قَالُوا يَا وَيْلَنَا إِنَّا كُنَّا طَاغِينَ٣١ عَسىَ رَبُّنَا أَنْ يُبْدِلَنَا خَيْراً مِنْهَا إِنَّا إِلىَ رَبِّنَا رَاغِبُونَ٣٢ كَذَلِكَ اَلْعَذَابُ وَ لَعَذَابُ اَلْآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ٣٣﴾
ترجمه آيات
به نام خدا كه در دنيا رحمتى براى عموم و در آخرت رحمتى بيكران براى خواص از بندگان دارد.
ن، سوگند به قلم و آنچه با قلم مىنويسند (1).
كه تو به خاطر لطفى كه پروردگارت به تو كرده ديوانه نيستى (2).
و اينكه براى تو اجرى است غير مقطوع (3).
و اينكه تو ملكات اخلاقى بس بزرگى دارى كه بر آن مسلطى (4).
پس به زودى خواهى ديد و آنها نيز خواهند ديد (5).
كه كدامتان مبتلا به جنونيد (6).
محققا پروردگارت داناتر است به اينكه چه كسى از راه او دور و چه كسانى راه يافتگانند (7).
پس تكذيبگران را اطاعت مكن (8).
آنان همين را مىخواهند كه تو سازش كنى و آنها هم با تو بسازند (9).
و نيز هر فرومايه عيبجو كه براى هر حق و باطلى سوگند مىخورد اطاعت مكن (10).
و كسى را كه در بين مردم سخن چينى و افساد مىكند (11).
و كسى را كه مانع رسيدن خير به خلق مىشود و تجاوزگر و گناهكار است (12).
كسى كه علاوه بر همه آن عيبها، بد دهن و خشن است و مردم پدرى برايش نمىشناسند (13).
كسى كه تنها مايه غرورش اين است كه صاحب مال و فرزندان است (14).
هنگامى كه آيات ما بر او خوانده مىشود مىگويد افسانههاى قديمى است (15).
ما در برابر غرورش به نهايت درجه، خوارش مىسازيم (16).
آرى ما ايشان را مىآزماييم هم چنان كه صاحبان آن باغ را آزموديم كه قسم خوردند و به هم قول دادند فردا ميوه باغ را بچينند (17).
بدون اينكه ان شاء اللَّه بگويند (و يا بدون اينكه از آن استثنا كنند) (18).
در نتيجه بلايى فراگير از ناحيه پروردگارت باغ را دور زد در حالى كه ايشان در خواب بودند (19).
و در نتيجه باغ سوخت و چون شب سياه شد (20).
صبح زود (قبل از بيدار شدن فقرا) يكديگر را صدا زدند (21).
كه اگر به وعده ديشبتان پاى بنديد برخيزيد و به سوى زراعت خود برويد (22).
اين را آهسته مىگفتند و آهسته به سوى باغ روانه شدند (23).
تا در آن روز هيچ مسكينى داخل باغشان نشود (24).
به قصد نيامدن فقرا و زياد شدن درآمد سحرگاهان بيرون شدند (25).
تا به باغ رسيدند، همين كه وضع باغ را ديدند گفتند: محققا راه را عوضى آمدهايم (26).
يكى از آن ميان گفت: نه، بلكه محروم شدهايم (27).
آنكه ميانهروتر از همه بود گفت مگر به شما نگفتم (چرا باغ را رازق خود مىدانيد و) خدا را از داشتن شريك در رزاقيت منزه نمىداريد؟ (28).
گفتند منزه است پروردگار ما كه به راستى ما ستمكارانى بوديم (29).
آنگاه رو به يكديگر كرده گناه را به گردن يكديگر نهادند (30).
گفتند: واى بر ما كه به راستى مردمى طغيانگر بوديم (31).
اميد است پروردگارمان باغى بهتر از آن به ما بدهد، كه ما دل به سوى پروردگارمان نهاديم (32).
آرى عذاب چنين است و البته عذاب آخرت بزرگتر است اگر مردم بناى فهميدن داشته باشند (33).
بيان آيات محتويات سوره مباركه قلم و محل نزول آن
اين سوره رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را به دنبال تهمتهاى ناروايى كه مشركين به وى زده و او را ديوانه خوانده بودند، تسليت و دلدارى مىدهد، و به وعدههاى جميل و پاسدارى از خلق عظيمش دلخوش مىسازد، و آن جناب را به شديدترين وجهى از اطاعت مشركين و مداهنه با آنان نهى نموده، امر اكيد مىكند كه در برابر حكم پروردگارش صبر كند.
سياق همه آيات اين سوره سياق آيات مكى است، و از ابن عباس و قتاده نقل شده كه گفتهاند: اوايل اين سوره تا آيه ﴿سَنَسِمُهُ عَلَى اَلْخُرْطُومِ﴾ كه شانزده آيه است - در مكه نازل شده، و ما بعد آن تا جمله ﴿لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ﴾ كه هفده آيه است در مدينه نازل شده، و نيز بعد از آن جمله تا جمله «يكتبون» كه پانزده آيه است در مكه و ما بعد آن تا آخر سوره كه چهار آيه است در مدينه نازل شده1 اين نقل نسبت به هفده آيه يعنى از جمله ﴿إِنَّا بَلَوْنَاهُمْ﴾ تا جمله ﴿لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ﴾ بىوجه نيست، زيرا به آيات مدنى شبيهتر است تا آيات مكى.
«ن»
در تفسير سوره شورى در باره حروف مقطعه اوايل سورهها بحث كرديم.
وجوهى كه در باره قسم به «قلم» و «ما يسطرون» گفته شده است
﴿وَ اَلْقَلَمِ وَ مَا يَسْطُرُونَ﴾
معناى «قلم» معلوم است، و اما مصدر «سطر» (كه فعل «يسطرون» مشتق از آن است) به فتحه سين و سكون طاء - و بنا به گفته راغب گاهى به دو فتحه نيز خوانده مىشود - به معناى صفى از كلمات نوشته شده، و يا از درختان كاشته شده، و يا از مردمى ايستاده است، و وقتى گفته مىشود: (سطر فلان كذا) معنايش اين است كه فلانى سطر سطر نوشت1.
خداى سبحان در اين آيه به قلم و آنچه با قلم مىنويسند سوگند ياد كرده، و از ظاهر سياق برمىآيد كه منظور از قلم مطلق قلم، و مطلق هر نوشتهاى است كه با قلم نوشته مىشود، و از اين جهت اين سوگند را ياد كرده كه قلم و نوشته از عظيمترين نعمتهاى الهى است، كه خداى تعالى بشر را به آن هدايت كرده، به وسيله آن حوادث غايب از انظار و معانى نهفته در درون دلها را ضبط مىكند، و انسان به وسيله قلم و نوشتن مىتواند هر حادثهاى را كه در پس پرده مرور زمان و بعد مكان قرار گرفته نزد خود حاضر سازد، (مثل اينكه حادثه قرنها قبل، همين الآن دارد اتفاق مىافتد، و حوادث هزاران فرسنگ آن طرفتر در همين جا دارد رخ مىدهد) پس قلم و نوشتن هم در عظمت، دست كمى از كلام ندارد.
و در عظمت اين دو نعمت همين بس كه خداى سبحان بر انسان منت نهاده كه وى را به سوى كلام و قلم هدايت كرده، و طريق استفاده از اين دو نعمت را به او ياد داده، و در باره كلام فرموده: ﴿خَلَقَ اَلْإِنْسَانَ عَلَّمَهُ اَلْبَيَانَ﴾2و در باره قلم فرموده: ﴿عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ اَلْإِنْسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ﴾3.
بنابراين، سوگند خوردن خداى تعالى به قلم، و آنچه مىنويسند سوگند به يكى از نعمتها است، و اين تنها قلم نيست كه به آن سوگند ياد كرده، بلكه در كلام مجيدش به بسيارى از مخلوقات خود بدان جهت كه نعمتند سوگند ياد فرموده، مانند آسمان، زمين، خورشيد، ماه، شب، روز، و امثال اينها تا برسد به انجير و زيتون.
بعضى4 از مفسرين گفتهاند: كلمه «ما» در جمله «و ما يسطرون» مصدريه است، و مراد از آن خود نوشتن است.
بعضى5 ديگر گفتهاند: مراد از قلم، قلم اعلى، يعنى قلم آفرينش است، كه در حديث
آمده كه اولين موجودى است كه خدايش آفريده. و منظور از «ما يسطرون» آن اعمالى است كه فرشتگان حفظه و كرام الكاتبين مىنويسند.
و بعضى1 اين احتمال را هم دادهاند كه تعبير به صيغه جمع در «يسطرون» صرفا براى تعظيم باشد، نه كثرت. ليكن اين احتمال درست نيست.
و نيز بعضى2 احتمال دادهاند كه: منظور آن چيزى باشد كه در آن مىنويسند، و آن لوح محفوظ است.
بعضى ديگر احتمال دادهاند: مراد از قلم و آنچه مىنويسند صاحبان قلم، و نوشتههاى ايشان باشد. اما همه اين احتمالات واهى و بىاساس است.
مراد از نعمت در آيه: ﴿مَا أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ﴾
﴿مَا أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ﴾
اين جمله آن مطلبى است كه خداى تعالى براى اثباتش سوگند خورده، و خطاب در آن به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و حرف «باء» در كلمه «بنعمة» باى سببيت و يا مصاحبت است. و معناى جمله اين است كه تو به خاطر نعمتى - و يا با نعمتى - كه خدا به تو ارزانى داشته مجنون نيستى.
و سياق آيه دلالت دارد بر اينكه مراد از اين نعمت، نعمت نبوت است، چون ادلهاى كه دلالت بر نبوت آن جناب مىكند، هر گونه اختلال روانى و عقلى را از آن جناب دفع مىكند، زيرا اگر دفع نكند بر نبوت هم دلالت ندارد، و اگر نكند هدايت الهى كه لازمه نظام حيات بشرى است پا نمىگيرد، و اين آيه در مقام رد تهمتى است كه به آن جناب مىزدند و مجنونش مىخواندند. و در آخر همين سوره تهمت ايشان را حكايت كرده، مىفرمايد: ﴿وَ يَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ﴾.
بعضى3 از مفسرين گفتهاند: مراد از نعمت، فصاحت بيان، عقل كامل، سيرت مرضيه، و برائت آن جناب از هر عيب و اتصافش به هر صفت پسنديده است، چون ظهور اين صفات خود دليل قطعى است بر اينكه چنين كسى مجنون نيست، ليكن بيان گذشته ما در حجيت قاطعتر است، و آيه مورد بحث و آيات بعدش به طورى كه ملاحظه مىفرماييد در مقام تسليت دادن به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) و دلخوش ساختن آن جناب است، مىخواهد آن جناب را تاييد كند، و در عين حال سخن كفار را تكذيب نمايد.
معناى اينكه فرمود پيامبر اجر غير ممنون دارد و بر «خلق عظيم» است
﴿وَ إِنَّ لَكَ لَأَجْراً غَيْرَ مَمْنُونٍ﴾
كلمه «ممنون» از ماده «من» و اسم مفعول آن است، و مصدر «من» به معناى قطع است، وقتى گفته مىشود: «منه السير منا» معنايش اين است كه پيادهروى او را از رفتن قطع و ناتوان كرد، البته بايد توجه داشت كه كلمه «ممنون» اسم مفعول از منت نيز مىآيد، و منت به معناى آن است كه نعمتى را كه به كسى دادهاى با زبان خود آن را بر آن شخص سنگين سازى، كلمه مذكور در آيه مورد بحث به معناى اول است. و مراد از «اجر»، اجرى است كه رسالت نزد خدا دارد، و اين جمله در مقام دلخوش ساختن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است، مىفرمايد: تو زحمات رسالت خدا را تحمل كن، كه اجرت نزد پروردگار قطع نمىشود، و زحماتت هدر نمىرود.
و چه بسا كه كلمه «من» را به معناى همان منت نهادن گرفتهاند، به اين بيان كه آنچه خداى تعالى به رسول گراميش به عنوان پاداش مىدهد، در حقيقت اجرتى است در مقابل زحماتى كه كشيده، پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) مستحق آن اجرت و طلبكار آن از خداى تعالى است، و خداى تعالى منتى بر او ندارد. ولى اين معنا درست نيست، زيرا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هم مانند همه خلائق بنده و مملوك خدا است، آن هم مملوك به حقيقت معناى ملك، هم ذاتش مملوك او است و هم صفاتش و هم اعمالش، پس اگر خداى عز و جل چيزى از آنچه ذكر شد به بندهاش مىدهد عطيهاى است از ناحيه او، نه اينكه دينى است كه پرداخت مىكند، و بنده خدا آنچه را كه دارد موهبت و عطيه خدا است، و به تمليك خدا مالك شده است، و در همان حال كه او مالك شده باز مالك حقيقى خود او و آنچه فعلا مالك است و آنچه قبلا مالك بوده، و يا بعدا مالك مىشود، خدا است، پس آنچه خدا به بندهاش مىدهد تفضلى است از ناحيه او، و اگر تفضل و عطايى را كه در مقابل عمل بندهاش اجر و پاداش ناميده، و قرارى را كه بين اجر خود و عمل بندهاش دارد، معامله ناميده، اين نيز تفضل ديگرى است از او، پس منت تنها براى خدا است، او است كه بر تمامى خلائق خود از انبيا گرفته تا پايينتر منت دارد، و انبيا و پائينتر از انبيا در اين معنا برابرند.
﴿وَ إِنَّكَ لَعَلىَ خُلُقٍ عَظِيمٍ﴾
كلمه «خلق» به معناى ملكه نفسانى است، كه افعال بدنى مطابق اقتضاى آن ملكه به آسانى از آدمى سر مىزند، حال چه اينكه آن ملكه از فضائل باشد، مانند عفت و شجاعت و امثال آن، و چه از رذائل مانند حرص و جبن و امثال آن، ولى اگر مطلق ذكر شود، فضيلت و
خلق نيكو از آن فهميده مىشود.
راغب مىگويد: كلمه «خلق» چه با فتحه «خاء» خوانده شود، و چه با ضمه آن، در اصل به يك معنا بوده، مانند كلمه «شرب» و «صرم» كه چه با فتحه اول خوانده شوند و چه با ضمه يك معنا را مىدهند، و ليكن در اثر استعمال بيشتر فعلا چنين شده كه اگر به فتحه خاء استعمال شود معناى صورت ظاهر و قيافه و هيئت را كه با بصر ديده مىشود مىرساند، و اگر به ضمه خاء استعمال شود معناى قوا و سجاياى اخلاقى را كه با بصيرت احساس مىشود افاده مىكند، پس اينكه قرآن كريم فرموده: ﴿إِنَّكَ لَعَلىَ خُلُقٍ عَظِيمٍ﴾، معنايش اين است كه تو - اى پيامبر - سجاياى اخلاقى عظيمى دارى1.
و اين آيه شريفه هر چند فى نفسها و به خودى خود حسن خلق رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را مىستايد، و آن را بزرگ مىشمارد، ليكن با در نظر گرفتن خصوص سياق، به خصوص اخلاق پسنديده اجتماعيش نظر دارد، اخلاقى كه مربوط به معاشرت است، از قبيل استوارى بر حق، صبر در مقابل آزار مردم و خطاكاريهاى اراذل و عفو و اغماض از آنان، سخاوت، مدارا، تواضع و امثال اينها، و ما قبلا در آخر جلد ششم اين كتاب احاديثى را كه محاسن اخلاقى آن جناب را مىشمارد نقل كرديم.
و از آنچه گذشت روشن گرديد اينكه بعضى2 از مفسرين گفتهاند: مراد از كلمه «خلق» دين - اسلام - است. تفسير درستى نيست، مگر اينكه منظور خود را طورى توجيه كنند كه به بيان ما برگشت كند.
﴿فَسَتُبْصِرُ وَ يُبْصِرُونَ بِأَيِّكُمُ اَلْمَفْتُونُ﴾
اين جمله به خاطر اينكه حرف «فاء» در اولش آمده، نتيجهگيرى از خلاصه مطالب گذشته است، مىفرمايد: حال كه معلوم شد تو ديوانه نبودى، بلكه داراى مقام نبوت و متخلق به خلق عظيمى هستى، و از ناحيه پروردگارت اجرى عظيم خواهى داشت، اينك بدان كه به زودى اثر دعوتت روشن خواهد گشت، و براى ديدگان ظاهرى و باطنى خلق معلوم خواهد شد كه مفتون به جنون كيست، آيا تويى و يا تكذيبگران تو كه تهمت ديوانگى به تو مىزنند؟
بعضى3 از مفسرين گفتهاند: كلمه «مفتون» مصدرى است كه وزن اسم مفعول دارد، نظير كلمات «معقول»، «ميسور» و «معسور» كه وقتى مىگويند: «فلان ليس له معقول»
معنايش اين است كه فلانى عقل ندارد. و عبارت «خذ ميسوره و دع معسوره» به معناى اين است كه از فلان كار، آنچه آسان است انجام بده، و مقدار دشوارش را رها كن. و حرف «باء» در كلمه «بايكم» به معناى حرف «فى» است، و معناى جمله اين است كه به زودى تو مىبينى و ايشان هم مىبينند كه فتنه در كدام يك از دو طرف مخالف است.
﴿إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ﴾
بعد از آنكه با بيانات قبلى فهماند كه بالأخره در اين ميان ضلالت و هدايتى هست، و اشاره مىكند به اينكه تهمت زنندگان به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به اينكه او ديوانه است خودشان مفتون و گمراهند، و به زودى گمراهيشان روشن گشته، و نيز معلوم مىشود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) هدايت يافته است و هدايت او و گمراهى آنان به بيانى از خداى سبحان ثابت شد، اينك در اين جمله مطلب را چنين تاكيد مىكند كه خدا بهتر مىداند چه كسى از راه او به بيراهه رفته، و چه كسى راه او را يافته است، چون راه، راه او است و امر هدايت هم به دست او است، و معلوم است كه صاحب راه و راهنما بهتر مىداند چه كسى در راه او است، و چه كسى در آن نيست.
﴿فَلاَ تُطِعِ اَلْمُكَذِّبِينَ﴾
اين جمله به دليل اينكه فاى تفريع در آغاز آن در آمده نتيجهگيرى از خلاصه معناى آيات سابق است، و الف و لام در «المكذبين» الف و لام عهد است، و منظور از كلمه ﴿فَلاَ تُطِعِ﴾ مطلق موافقت است، چه عملى و چه زبانى، و معناى جمله اين است كه حال كه معلوم شد تكذيبگران سابق الذكر مفتون و گمراهند، پس با ايشان به هيچ وجه نه زبانى و نه عملى موافقت مكن.
﴿وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ﴾
كلمه «يدهنون» از مصدر «ادهان» است كه مصدر باب افعال از ماده «دهن» است، و «دهن» به معناى روغن، و ادهان و مداهنه به معناى روغن مالى، و به اصطلاح فارسى «ماست مالى» است، كه كنايه است از نرمى و روى خوش نشان دادن. و معناى آيه اين است كه اين تكذيبگران دوست مىدارند تو با نزديك شدن به دين آنان روى خوش به ايشان نشان دهى، ايشان هم با نزديك شدن به دين تو روى خوش به تو نشان دهند، و خلاصه اينكه دوست دارند كمى تو از دينت مايه بگذارى، كمى هم آنان از دين خودشان مايه بگذارند، و هر يك در باره دين ديگرى مسامحه روا بداريد، هم چنان كه نقل شده كه كفار به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پيشنهاد كرده بودند از تعرض به خدايان ايشان كوتاه ـ
بيايد، و ايشان هم متقابلا متعرض پروردگار او نشوند.
با آنچه گذشت روشن گرديد كه متعلق مودت كفار مجموع ﴿لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ﴾ بوده، و حرف «فاء» در كلمه دوم فاى نتيجهگيرى است، نه سببيت.
صفات رذيله برخى از دشمنان دين كه داراى مال و فرزند هستند و خدا پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) را از اطاعت آنها و از مداهنه و مماشات با آنها نهى فرموده است
﴿وَ لاَ تُطِعْ كُلَّ حَلاَّفٍ مَهِينٍ... زَنِيمٍ﴾
كلمه «حلاف» به معناى كسى است كه بسيار سوگند مىخورد، و لازمه بسيار سوگند خوردن در هر امر مهم و غير مهم و هر حق و باطل، اين است كه سوگند خورنده احترامى براى صاحب سوگند قائل نباشد، و چون سوگندها به نام خدا بوده، پس معلوم مىشود سوگند خورنده، عظمتى براى خداى عز و جل قائل نيست، و همين بس است براى رذلى او، و رذالت اين صفت.
و كلمه «مهين» از مصدر مهانت يعنى حقارت است، و منظور از آن، حقارت رأى و كوتاهى فكر است. ولى بعضى1 گفتهاند: به معناى كسى است كه بسيار شرارت كند. بعضى2 ديگر گفتهاند: به معناى كذاب است.
و كلمه «هماز» صيغه مبالغه از ماده «همز» است، و اين ماده به معناى عيبجويى و طعنه زنى است، پس هماز يعنى بسيار عيبجو و طعنهزن. و بعضى3 گفتهاند: «همز» به معناى خصوص طعنه زدن با اشاره چشم است. بعضى4 ديگر گفتهاند: به معناى غيبت كردن است.
و جمله ﴿مَشَّاءٍ بِنَمِيمٍ﴾ به معناى سعايت و دو به هم زنى است، و «مشاء» به معناى نقل كننده سخنان مردمى به سوى مردمى ديگر، به منظور ايجاد فساد و تيرگى آن دو است، و «مناع خير» به معناى كسى است كه منع خيرش بسيار باشد، يا از همه مردم منع خير مىكند، و يا نسبت به اهلش چنين است و نمىگذارد چيزى به آنان برسد.
و كلمه «معتدى» اسم فاعل از اعتداء است، كه به معناى از حد گذراندن ظلم و بيداد است. و كلمه «أثيم» به معناى كسى است كه اثم و گناه بسيار كند، به حدى كه كار هميشگى و دائميش شود و از آن دست برندارد. و كلمه «اثم» به معناى عمل زشتى است كه باعث شود آن چيزى كه قرار است برسد ديرتر برسد. و كلمه «عتل» - با ضمه عين و ضمه تاء و تشديد لام - به معناى اشتلم فارسى است، يعنى سخن خشن و درشت، ولى در آيه مورد بحث به شخص بد اخلاق و جفا كار تفسير شده، كسى كه در راه باطل به سختى خصومت مىكند، و
نيز به كسى تفسير شده كه خود بسيار مىخورد، و از خوردن ديگران جلوگيرى مىنمايد، و نيز به كسى تفسير شده كه مردم را با بهانهگيريهاى خود به زندان و شكنجه مىكشاند.
و كلمه «زنيم» به كسى گفته مىشود كه اصل و نسبى نداشته باشد. بعضى1 گفتهاند به معناى كسى است كه از زنا متولد شده، و خود را به قومى ملحق كرده باشد، و در واقع از آن قوم و دودمان نباشد. بعضى2 ديگر گفتهاند: زنيم كسى است كه به لئامت و پستى مشهور باشد. بعضى3 ديگر گفتهاند: كسى است كه در شرارت علامتى داشته باشد، كه با آن شناخته شود، و چون در محفلى سخن از شرارت رود، او قبل از هر شرورى ديگر به ذهن در آيد، و اين چند معنا همه به هم نزديكند.
پس اين نه صفت رذيله، اوصافى است كه خداى تعالى بعضى از دشمنان دين را كه پيامبر (صلى الله عليه وآله و سلم) را به اطاعت خود و مداهنه دعوت مىكردند توصيف كرده، و در حقيقت جامع همه رذائل است.
﴿عُتُلٍّ بَعْدَ ذَلِكَ زَنِيمٍ﴾ معنايش اين است كه شخص مورد نظر بعد از آن معايب و رذائلى كه برايش ذكر كرديم عتل و زنيم هم نيز هست. بعضى4 از مفسرين گفتهاند از تعبير «بعد ذلك» فهميده مىشود كه دو صفت اخير از ساير رذائلى كه برايشان شمرد بدتر است.
و ظاهرا در اين جمله اشارهاى است به اينكه شخص مورد نظر آن قدر داراى صفات خبيث است كه ديگر جا ندارد در امر حق از او اطاعت شود، و بر فرض هم كه از آن خبائث صرفنظر شود، وى فردى تندخو و خشن و بىاصل و نسب است كه اصلا نبايد در جوامع بشرى به مثل او اعتنا شود، بايد از هر جامعهاى طرد شود، و افراد جامعه نه به سخن او گوش دهند و نه در عملى پيرويش كنند.
﴿أَنْ كَانَ ذَا مَالٍ وَ بَنِينَ﴾
ظاهرا كلمه «أن» حرف لام در تقدير دارد، و تقدير آن «لان» باشد، و اين جار و مجرور متعلق به فعلى است كه از مجموع صفات رذيله مذكور استفاده مىشود، و معنايش اين است كه: «او چنين و چنان مىكند براى اينكه مالدار است».و خلاصه مالدارى ياغيش كرده، به نعمت خدا كفران مىورزد، و در نتيجه بيگانگى از خدا، تمامى رذائل خبيثه در دلش پيدا شده، بجاى اينكه شكر خدا را در برابر آن اموال بجا آورد، و نفس خود را اصلاح كند كفران مىورزد، و بنابراين، آيه شريفه در افاده مذمت و تهكم، جارى مجراى آيه شريفه
زير است كه مىفرمايد: ﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِي حَاجَّ إِبْرَاهِيمَ فِي رَبِّهِ أَنْ آتَاهُ اَللَّهُ اَلْمُلْكَ﴾
بعضى1 گفتهاند: كلمه «أن» متعلق به جمله «لا تطع» است، و معنايش اين است كه اى پيامبر او را به خاطر اينكه مالدار است اطاعت مكن، و خلاصه مال و اولادش تو را به اطاعت واندارد. ولى معناى قبلى عمومىتر و به ذهن نزديكتر است.
بعضى2 ديگر گفتهاند: نمىتواند متعلق به كلمه «قال» در جمله شرطيه ﴿إِذَا تُتْلىَ...﴾ باشد، براى اينكه از نظر علماى نحو هيچ وقت ما بعد شرط در ما قبل آن عمل نمىكند.
﴿إِذَا تُتْلىَ عَلَيْهِ آيَاتُنَا قَالَ أَسَاطِيرُ اَلْأَوَّلِينَ﴾
كلمه «اساطير» جمع اسطوره است، و اسطوره به معناى داستانهاى خرافى است، و آيه شريفه جنبه تعليل دارد و كلمه ﴿لاَ تُطِعْ﴾ را تعليل مىكند.
﴿سَنَسِمُهُ عَلَى اَلْخُرْطُومِ﴾
مصدر «وسم» و همچنين «سمة» به معناى علامتگذارى است، و كلمه «خرطوم» به معناى بينى است.
بعضى3 گفتهاند: اطلاق خرطوم بر بينى آن شخص كافر، با اينكه خرطوم تنها بينى فيل و خوك است، در حقيقت نوعى توبيخ و ملامت است، و در اين آيه تهديدى است به آن شخص، به خاطر عداوت شديدى كه با خدا و رسول او و دينى كه بر رسولش نازل كرده، مىورزيده است.
و ظاهرا منظور از علامتگذارى در بينى او اين باشد كه بىنهايت او را خوار مىكنيم، و ذلتى نشاندار به او مىدهيم، به طورى كه هر كس او را ببيند با آن علامت او را بشناسد، چون بينى در قيافه و صورت انسان يكى از مظاهر عزت و ذلت است، هم مىگوييم فلانى باد به دماغش انداخته، و هم مىگوييم من دماغ فلانى را به خاك ماليدم، و يا دماغش را خرد كردم، و ظاهرا عمل علامتگذارى در دماغ آن شخص در قيامت واقع مىشود نه در دنيا. هر چند كه بعضى4 از مفسرين آن را حمل بر رسوايى در دنيا كرده، و براى توجيه اين نظريه خود را به زحمت انداخته است.
تهديد مكذبان متمول زمان پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) با ذكر داستان صاحبان باغى كه به مال دل بستند و از خدا غافل گشتند و از فقرا دريغ كردند و باغشان نابود شد و...
﴿إِنَّا بَلَوْنَاهُمْ كَمَا بَلَوْنَا أَصْحَابَ اَلْجَنَّةِ... كَالصَّرِيمِ﴾
كلمه «بلاء» كه مصدر «بلونا» است به معناى امتحان، و نيز به معناى پيش آوردن
مصيبت است، و كلمه «صرم» به معناى چيدن ميوه از درخت است، و كلمه «استثناء» كه مصدر فعل «يستثنون» است، به معناى اين است كه بعضى از افراد كل را از حكم كل كنار بگذاريم، و نيز به معناى گفتن كلمه «ان شاء اللَّه» در هنگام وعده قطعى و يا هر سخن قطعى ديگر است، و اگر اين كلمه را هم استثناء خواندهاند، بدين جهت است كه وقتى مىگويى:
«فردا ان شاء اللَّه به سفر مىروم» معنايش اين است كه من فردا در همه احتمالات به سفر مىروم مگر يك احتمال، و آن اين است كه خدا نخواهد به سفر بروم.
و منظور از «طائف عذاب»، آن عذابى است كه در شب رخ دهد، و كلمه «صريم» به معناى درختى است كه ميوهاش را چيده باشند. بعضى1 گفتهاند: به معناى شب بسيار تاريك است. بعضى2 ديگر گفتهاند: ريگزارى بريده از ريگزار ديگر است كه در آن چيزى نمىرويد، و هيچ فايدهاى ندارد.
آيات مورد بحث يعنى آيه ﴿إِنَّا بَلَوْنَاهُمْ﴾ تا هفده آيه، تكذيبگران نبوت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را كه به آن جناب تهمت جنون مىزدند تهديد مىكند، و تشبيهى كه در آن آمده دلالت دارد بر اينكه اين تكذيبگران هم به طور قطع عذاب خواهند شد، و بلكه هم اكنون يعنى در ايام نزول آيات، عذاب در راه بوده، چيزى كه هست خود كفار از آن غافل بودند، و به زودى مىفهمند، امروز سرگرم و حريص در جمع مال و زياد كردن فرزندانند، و به يكديگر به كثرت مال و اولادشان فخر مىفروشند، و همه اعتمادشان به مال و فرزندان و سائر اسباب ظاهرى است، كه فعلا به كام آنان و طبق هواهايشان در جريان است، بدون اينكه در برابر اين نعمتها شكر پروردگارشان را به جاى آورده، راه حق را پيش گيرند و پروردگارشان را عبادت كنند. و همچنين به اين وضع خود ادامه مىدهند تا عذاب آخرتشان و يا عذاب دنياييشان به ناگهانى و بىخبر از ناحيه خدا برسد، هم چنان كه در روز جنگ بدر رسيد، و به چشم خود ديدند كه همه آن اسبابهاى ظاهرى بىخاصيت شد، و اموال و فرزندان كمترين سودى به حالشان نبخشيد، و در آخرت هم اهل بهشت نظير اين وضع را مىبينند، آن وقت كفار از كردههاى خود پشيمان مىشوند، و به سوى پروردگار خود متمايل مىگردند، اما اين رغبت و تمايل، عذاب خدا را برنمىگرداند، و اين پشيمانى نظير پشيمانى صاحبان باغ است، كه پشيمان شدند، و يكديگر را ملامت نمودند و به سوى پروردگارشان متمايل شدند، و اين تمايل به درد ايشان هم نخورد، عذاب خدا اين چنين است، و عذاب آخرت سخت عظيمتر
است اگر بناى فهميدن داشته باشند، اين معنايى كه كرديم در صورت اتصال آيه به ما قبل خود، و در فرضى بود كه با آنها يكباره نازل شده باشد.
و اما بنا بر آنچه در روايات آمده، كه آيات مورد بحث در مورد نفرينى نازل شد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) عليه مشركين كرد، و عرضه داشت: «پروردگارا! رفتار ملايمت را عليه قبيله مضر مبدل به شدت فرما، و آن را به صورت قحطى بنما، نظير قحطى يوسف».در اين صورت منظور از بلاء در جمله ﴿إِنَّا بَلَوْنَاهُمْ﴾ خصوص قحطى خواهد بود، و اينكه بلاى آنان را تشبيه كرد به بلاى صاحبان باغ، براى همين بوده كه باغ مذكور در اثر بلاء خشك شد. اما مطلبى كه هست، اين است كه آخر داستان صاحبان باغ كه يكديگر را ملامت كردند، و قرآن فرمود: ﴿فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلىَ بَعْضٍ يَتَلاَوَمُونَ﴾ با داستان قحطى مكه آن طور كه بايد منطبق نيست.
و به هر حال معناى جمله ﴿إِنَّا بَلَوْنَاهُمْ﴾ اين شد كه ما ايشان را به بلاء مبتلا كرديم، ﴿كَمَا بَلَوْنَا﴾. هم چنان كه مبتلا كرديم «اصحاب الجنة» صاحبان باغ را، كه مردمى يمنى بودند، و باغى در آنجا داشتند كه داستانشان در بحث روايتى آينده مىآيد ان شاء اللَّه.
كلمه «اذ» ظرف زمان است براى فعل «بلونا» يعنى در زمانى مبتلاشان كرديم كه «أقسموا» سوگند خوردند، كه ﴿لَيَصْرِمُنَّهَا﴾ به زودى ميوههاى باغشان را مىچينند، «مصبحين» در همين صبح فردا خواهند چيد.
از اين جمله برمىآيد كه قبل از رسيدن فرداى مذكور دور هم جمع شده مشورت كردهاند كه صبح همان شب ميوه را بچينند ﴿وَ لاَ يَسْتَثْنُونَ﴾ بدون اينكه بگويند: ان شاء اللَّه مىچينيم، بلكه همه اعتمادشان بر نفس خودشان و بر اسباب ظاهرى بود، ممكن هم هست منظور از جمله ﴿وَ لاَ يَسْتَثْنُونَ﴾ اين باشد كه مقدارى از ميوهها را براى فقرا و مساكين استثناء نكردند.
﴿فَطَافَ عَلَيْهَا﴾ پس دور زد و دوره كرد آن باغ را «طائف» بلايى دور زن، كه شبانه همه اطراف باغ را احاطه نمود، «من ربك» از ناحيه پروردگارت، ﴿وَ هُمْ نَائِمُونَ﴾ در حالى كه صاحبان باغ در خواب بودند ﴿فَأَصْبَحَتْ كَالصَّرِيمِ﴾، باغ مانند درختى شد كه ميوهاش را چيده باشند. و ممكن است به اين معنا باشد كه آن باغ مانند شب تار سياه شد، چون در اثر آتشى كه خدا به سوى آن فرستاد درختانش سوخت. و يا به اين معنا باشد كه باغ مذكور مانند بيابانى ريگزار شد، كه هيچ گياهى در آن نمىرويد و هيچ فايدهاى بر آن مترتب نمىشود.
﴿فَتَنَادَوْا مُصْبِحِينَ... قَادِرِينَ﴾
كلمه «تنادى» كه مصدر فعل «تنادوا» است به معناى ندا كردن يكديگر است، اين
او را ندا كند و او اين را. و كلمه «اصباح» كه مصدر اسم فاعل «مصبحين» است، به معناى داخل در صبح شدن است. و كلمه «صارمين» از ماده «صرم» است كه به معناى چيدن ميوه از درخت است، و مراد از اين كلمه در آيه، خود چيدن نيست بلكه اراده چيدن است. و جمله «فتنادوا مصبحين» به معناى اين است كه چون داخل صبح شدند يكديگر را به قصد رفتن به باغ و چيدن ميوه صدا كردند. و كلمه «حرث» به معناى زرع، و نيز به معناى درخت است. و كلمه «خفت» كه مصدر «تخافت» باب تفاعل آن است، به معناى كتمان و پنهان كردن چيزى است، و كلمه «حرد» به معناى منع و كلمه «قادرين» از ماده «قدر» است كه به معناى تقدير و اندازهگيرى است.
و معناى آيه اين است كه «فتنادوا» يكديگر را صدا زدند، «مصبحين» در حالى كه داشتند داخل صبح مىشدند ﴿أَنِ اُغْدُوا عَلىَ حَرْثِكُمْ﴾ اين جمله نداى طرفينى را معنا مىكند، و مىفهماند كه در ندا چه مىگفتند؟ - مىگفتند: صبح شد برخيزيد به سوى باغ خود روان شويد، و بنابراين كلمه «اغدوا» كه صيغه امر و به معناى صبح زود به طرف كار و كسب رفتن است، متضمن معناى «اقبلوا - روى آوريد» نيز هست، و به همين جهت بود كه با حرف «على» متعدى شده، و گرنه با حرف «الى» متعدى مىشد - هم چنان كه زمخشرى نيز به اين نكته اشاره كرده است-1 ﴿إِنْ كُنْتُمْ صَارِمِينَ﴾ يعنى اگر قصد و تصميم بر صرم و چيدن ميوه داريد.
﴿فَانْطَلَقُوا﴾ يعنى روانه شدند و به سوى باغشان رفتند، ﴿وَ هُمْ يَتَخَافَتُونَ﴾ در حالى كه به طور آهسته و مخفيانه با يكديگر مشورت مىكردند، و مىگفتند: ﴿أَنْ لاَ يَدْخُلَنَّهَا اَلْيَوْمَ عَلَيْكُمْ مِسْكِينٌ﴾، امروز رفتنتان به باغ را از انظار مخفى بداريد، تا فقرا و مساكين خبردار نشوند، و گرنه آنها هم داخل باغ مىشوند، و ناچارتان مىكنند سهمى از ميوهها را به آنان اختصاص دهيد، «و غدوا» صبح زود به طرف باغ روان شدند، «على حرد» در حالى كه قرارشان بر اين بود كه مسكينان را منع كنند، «قادرين»، در دلهاى خود چنين فرض و تقدير مىكردند كه به زودى ميوهها را خواهند چيد، و حتى يك دانه آن را به مسكينان نخواهند داد.
﴿فَلَمَّا رَأَوْهَا قَالُوا إِنَّا لَضَالُّونَ بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ﴾
ولى همين كه باغ را بدان وضع مشاهده كردند، و ديدند كه چون صريم شده، و طائفى
از ناحيه خدا دور آن طواف كرده و نابودش ساخته، با خود گفتند ﴿إِنَّا لَضَالُّونَ﴾ ما چه گمراه بوديم، كه به خود وعده داديم ميوهها را مىچينيم و يك دانه هم به فقرا نمىدهيم.
بعضى1 اينطور معنا كردهاند كه: نكند راه باغمان را گم كردهايم.
﴿بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ﴾ اين جمله اعراض از جمله سابق است، و معنايش اين است كه نه تنها گمراهيم بلكه از رزق هم محروم شديم.
﴿قَالَ أَوْسَطُهُمْ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ لَوْ لاَ تُسَبِّحُونَ... رَاغِبُونَ﴾
﴿قَالَ أَوْسَطُهُمْ﴾ آنكه از سايرين ميانهروتر و معتدلتر بود چون او همواره مردم خود را به حق يادآورى مىكرد، هر چند كه در مقام عمل از آنان پيروى مىنمود بعضى2 از مفسرين گفتهاند: منظور از اوسط كسى است كه سن و سال متوسطى داشته. ليكن اين حرف درست نيست - ﴿أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ﴾ آيا به شما نگفتم - معلوم مىشود قبلا به آنان نصيحت كرده بود، و اگر قرآن كريم آن را نقل نكرده، براى اين بود كه جمله مورد بحث به خواننده مىفهمانيد كه چنين نصيحتى قبلا شده بوده، ديگر احتياج به ذكر آن نبود - ﴿لَوْ لاَ تُسَبِّحُونَ﴾، چرا تسبيح خدا نمىگوييد، و او را از داشتن شريكها منزه نمىداريد؟ و چرا بر قدرت خود و ساير اسباب ظاهرى اعتماد مىكنيد و سوگند مىخوريد، كه حتما فردا ميوهها را مىچينيم، و ان شاء اللَّه نمىگوييد و خدا را به كلى از دخالت و سببيت و تاثير معزول مىكنيد و همه تاثيرها را به خود و ساير اسباب ظاهرى منسوب مىكنيد؟ اين همان شرك است، كه شما را از ارتكابش زنهار دادم.
آرى اگر گفته بودند «ليصرمنّها مصبحين الا أن يشاء اللَّه» معنايش اين مىشد كه خدا هيچ شريكى ندارد، اگر به چيدن ميوه موفق مىشدند به اذن خدا شده بودند، و اگر نمىشدند باز به مشيت خدا نشده بودند، پس همه امور به دست خداست، و او را شريكى نيست.
بعضى3 گفتهاند: منظورشان از تسبيح خدا ياد خدا و توبه به درگاه او بوده، چون گناهى از ايشان سر زده بود، و آن اين بود كه نيت كردند مسكينان را از ميوههاى چيده شده محروم سازند، اين وجه بد نيست البته در صورتى كه منظور از استثناء كنار گذاشتن سهمى از ميوه براى فقراء باشد.
﴿قَالُوا سُبْحَانَ رَبِّنَا إِنَّا كُنَّا ظَالِمِينَ﴾
اين جمله حكايت تسبيح صاحبان باغ مذكور است كه بعد از ملامت آن شخص ميانهرو متوجه خطاى خود شده، خدا را تسبيح كردند، و گفتند: خدا را از شركايى كه در سوگند خود برايش اثبات كرديم منزه مىداريم، تنزيهى نگفتنى، و اعتراف داريم كه يگانه رب ما اوست و او است كه با مشيت خود امور ما را تدبير مىكند، آرى ما در اثبات شريكها براى او ستمكار بوديم. بنابراين، جمله مورد بحث ما هم تسبيح خدا است، و هم اعترافشان است به اينكه در اثبات شركا بر نفس خود ستم كردهاند.
و بنا بر آن قول ديگر كه نقل كرديم جمله مورد بحث توبه و اعتراف ايشان است به اينكه هم به خود ستم كردند و هم به فقرا.
﴿فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلىَ بَعْضٍ يَتَلاَوَمُونَ﴾
پس رو به يكديگر نهاده بعضى بعض ديگر را به خاطر ظلمى كه مرتكب شدند به باد ملامت گرفتند.
﴿قَالُوا يَا وَيْلَنَا... رَاغِبُونَ﴾
كلمه «طغيان» كه اسم فاعل «طاغى» از آن مشتق شده به معناى تجاوز از حد است و ضمير در «منها» به كلمه «جنة» آن هم به اعتبار ميوهاش برمىگردد، چون منظورشان اين بوده كه اميد است پروردگار ما چيزى بهتر از ميوههايى كه سوختند به ما بدهد.
و معناى آيه اين است كه: صاحبان باغ بعد از آنكه به ظلم و طغيان خود متوجه شدند گفتند: اى واى بر ما كه ما مردمى متجاوز از حد بوديم، و پا از گليم عبوديت فراتر نهاديم، براى اينكه براى پروردگار يكتاى خود اثبات شريك كرديم، و او را يگانه در ربوبيت ندانستيم، و ما اميدواريم پروردگارمان بهتر از آن جنت كه طائفى از عذاب، سياهش كرد و سوزاند، چيزى به ما بدهد، چون ما ديگر از هر چيزى ديگرى دل بريديم، و دل به او بستيم.
﴿كَذَلِكَ اَلْعَذَابُ وَ لَعَذَابُ اَلْآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ﴾
كلمه «العذاب» مبتداى مؤخر، و كلمه «كذلك» خبر مقدم است، و تقديرش «العذاب كذلك» است، يعنى نمونه عذابى كه ما بشر را از آن زنهار مىدهيم عذاب اصحاب باغ است. و حاصلش اين شد كه خداى تعالى انسان را با مال و اولاد امتحان مىكند، و انسان به وسيله همين مال و اولاد طغيان نموده مغرور مىشود و خود را بىنياز از پروردگار احساس نموده، در نتيجه اصلا پروردگار خويش را فراموش مىكند، و اسباب ظاهرى و قدرت خود را شريك خدا مىگيرد، و قهرا جرأت بر معصيت پيدا مىكند، در حالى كه غافل است
از اينكه عذاب و وبال عملش دورادور او را گرفته، و اينطور عذابش آماده شده، تا ناگهان بر سرش بتازد، و با هولانگيزترين و تلخترين شكل رخ بنمايد، آن وقت از خواب غفلتش بيدار مىشود، و به ياد نصيحتهايى مىافتد كه به او مىكردند و او گوش نمىداد، آن وقت نسبت به كوتاهىهاى خود اظهار ندامت مىكند، از ظلم و طغيان خود شرمنده مىشود، و از پروردگارش درخواست برگشتن نعمت مىكند، تا اين بار شكر او را به جاى آورد، عينا همانطور كه سرگذشت صاحبان باغ به آن انجاميد. بنابراين قرآن مىخواهد با نقل اين داستان يك قاعده كلى براى همه انسانها بيان كند.
و اينكه فرمود: «و هر آينه عذاب آخرت بزرگتر است اگر بفهمند»، علتش اين است كه عذاب آخرت از قهر الهى منشا دارد، و چيزى و كسى نمىتواند در برابرش مقاومت كند، عذابى است كه خلاصى از آن نيست، حتى مرگى هم به دنبال ندارد، به خلاف عذابهاى دنيوى كه هم در بعضى اوقات قابل جبران است، و هم با مرگ پايان مىپذيرد، عذاب آخرت از تمامى جهات وجود، محيط به انسان است، و دائمى و بىانتها است، نه چون عذابهاى دنيا كه بالأخره تمام مىشود.
بحث روايتى [رواياتى در باره مراد از «ن»، «قلم» و «ما يسطرون» ]
در كتاب معانى به سند خود از سفيان بن سعيد ثورى روايت كرده كه از امام صادق (علیه السلام) تفسير حروف مقطعه اول سورهها را پرسيده، و آن جناب فرموده: اما حرف «نون» كه در اول سوره «ن» است، نهرى است در بهشت، كه خداى تعالى به آن دستور داد منجمد شود، و منجمد گشته مداد شد، و به قلم فرمود تا بنويسد، قلم آنچه بوده و تا روز قيامت خواهد شد در لوح محفوظ سطر به سطر نوشت، پس مداد مدادى است از نور، و قلم هم قلمى است از نور، و لوح هم لوحى است از نور.
سفيان مىگويد به او گفتم: يا بن رسول اللَّه امر لوح و قلم و مداد را برايم بيشتر شرح بده، و از آنچه خدا به تو آموخته تعليمم بفرما. فرمود: اى ابن سعيد اگر نبود كه تو اهليت پاسخ را دارى پاسخت نمىدادم، بدانكه «نون» فرشتهاى است كه به قلم گزارش مىدهد، و قلم فرشتهاى است كه به لوح گزارش مىدهد، لوح هم فرشتهاى است كه به اسرافيل گزارش مىدهد، و او نيز فرشتهاى است كه به ميكائيل گزارش مىدهد و ميكائيل هم به جبرئيل، و جبرئيل به انبيا و رسولان. آنگاه فرمود اى سفيان برخيز برو كه بيش از اين را صلاحت
نمىدانم1.
و در همان كتاب به سند خود از ابراهيم كرخى روايت كرده كه گفت: از امام صادق (علیه السلام) از معناى لوح و قلم پرسيدم، فرمود: دو فرشتهاند2.
و نيز در همان كتاب به سند خود از اصبغ بن نباته از امير المؤمنين (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير آيه ﴿ن وَ اَلْقَلَمِ وَ مَا يَسْطُرُونَ﴾ فرمود: منظور از قلم، قلمى است از نور، و كتابى از نور كه در لوح محفوظ قرار دارد، و مقربين درگاه خدا شاهد آنند، ﴿وَ كَفىَ بِاللَّهِ شَهِيداً﴾3.
مؤلف: در معانى گذشته رواياتى ديگر از امامان اهل بيت (علیه السلام) وارد شده، و ما در تفسير آيه ﴿هَذَا كِتَابُنَا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ﴾4حديثى را كه قمى از عبد الرحيم قصير از امام صادق (علیه السلام) در باره لوح و قلم روايت كرده نقل كرديم، در آن آمده بود كه سپس مهر بر دهان قلم زد، و ديگر از آن به بعد تا ابد قلم سخن نگفت، و نخواهد گفت، و آن عبارت است از كتاب مكنون كه همه نسخهها از آنجا است5.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير از معاوية بن قره از پدرش روايت كرده كه گفت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در معناى ﴿ن وَ اَلْقَلَمِ وَ مَا يَسْطُرُونَ﴾ فرمود: لوحى از نور و قلمى از نور است كه بر تمامى آنچه شده و تا قيامت مىشود جريان يافته و همه را نوشته است6.
مؤلف: در معناى اين حديث رواياتى ديگر نيز هست و اينكه در حديث فرمود: «جريان يافته»، منظور اين است كه آنچه از حوادث در متن كائنات رخ مىدهد، مطابق همان چيزى است كه در آن كتاب نوشته شده. نظير اين تعبير تعبيرى است كه در روايت ابو هريره آمده، كه فرمود: «سپس بر دهان قلم مهر نهاد، در نتيجه ديگر سخن نگفت، و تا قيامت هم سخن نخواهد گفت»7.
رواياتى در باره مراد از ﴿خُلُقٍ عَظِيمٍ﴾، مراد از ﴿كُلَّ حَلاَّفٍ مَهِينٍ...﴾ و...
و در معانى به سند خود از ابى الجارود از امام ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده
كه در تفسير آيه ﴿وَ إِنَّكَ لَعَلَ خُلُقٍ عَظِيمٍ﴾ فرمود: خلق عظيم همين اسلام است1.
و در تفسير قمى از ابى الجارود از حضرت امام باقر (علیه السلام) نقل شده است كه در باره جمله ﴿إِنَّكَ لَعَلىَ خُلُقٍ عَظِيمٍ﴾ فرمود يعنى «على دين عظيم»2.
مؤلف: منظور اين بوده كه دين اسلام مشتمل بر كمال هر خلق پسنديده هست و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) داراى آن بوده، و در روايت معروف از آن جناب نقل شده كه فرمود: «بعثت لاتمم مكارم الاخلاق»3.
و در مجمع البيان به سندى كه به حاكم رسانده، و او با سندى كه به ضحاك رسانده روايت كرده كه گفت وقتى قريش ديدند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) على (علیه السلام) را بر سايرين مقدم داشت، و او را تعظيم كرد، شروع كردند به بدگويى از على (علیه السلام)، و گفتند: محمد مفتون على شده. خداى تعالى در پاسخ آنان اين آيه را نازل كرد: ﴿ن وَ اَلْقَلَمِ وَ مَا يَسْطُرُونَ﴾، و در آن خداى تعالى سوگند خورد به اينكه ﴿مَا أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ﴾ تو به خاطر اينكه خدا انعامت كرده مجنون نيستى، ﴿وَ إِنَّ لَكَ لَأَجْراً غَيْرَ مَمْنُونٍ وَ إِنَّكَ لَعَلىَ خُلُقٍ عَظِيمٍ﴾ و تو اجرى انقطاع ناپذير دارى، و تو داراى خلقى عظيم هستى»، كه منظور همان قرآن است - تا آنجا كه فرمود - ﴿بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ﴾، كه منظور از اين گمراه، عدهاى بودند كه آن سخن را گفته بودند، ﴿وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ﴾، (و او على بن ابى طالب را بهتر مىشناسد)4.
مؤلف: اين روايت را صاحب تفسير برهان نيز از محمد بن عباس نقل كرده، و او به سند خود از ضحاك كه به همين منوال حديث را ادامه داده تا در آخر گفته است: و سبيل خدا همان على بن ابى طالب است5.
و باز در همان كتاب در تفسير آيه ﴿وَ لاَ تُطِعْ كُلَّ حَلاَّفٍ...﴾ آمده كه: بعضى - گفتهاند منظور از حلاف، وليد بن مغيره است، كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) پيشنهاد كرد مال زيادى به آن جناب بدهد، و آن حضرت دست از دين خود بردارد، بعضى ديگر گفتهاند: منظور اخنس بن شريق است، (نقل از عطاء) بعضى ديگر گفتهاند اسود بن عبد
يغوث بوده، (نقل از مجاهد)1.
مؤلف: در اين باره رواياتى ديگر در تفسير الدر المنثور و غير آن آمده، كه ما از نقل آنها صرفنظر كرديم، خواننده محترم مىتواند به كتب حديث مراجعه نمايد2.
و نيز در همان كتاب از شداد بن اوس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: هيچ «جواظ» و «جعظرى»، و «عتل زنيم» داخل بهشت نمىشود پرسيدم جواظ يعنى چه؟ فرمود: كسى كه زياد جمع مىكند و هيچ انفاق نمىكند. پرسيدم بفرما جعظرى چه معنا دارد؟ فرمود: كسى كه خشن و درشت خو باشد. پرسيدم عتل زنيم كيست؟ فرمود: هر شكم باره بد اخلاق است كه بسيار مىخورد و مىنوشد، و بسيار خشم مىگيرد و ستم مىكند و زنيم است3.
و در معناى زنيم بعضى4 گفتهاند: كسى است كه اصل و نسب نداشته باشد.
و در تفسير قمى در ذيل آيه ﴿عُتُلٍّ بَعْدَ ذَلِكَ زَنِيمٍ﴾ آمده كه «عتل» به معناى كسى است كه كفرش عظيم باشد، و «زنيم» آن كسى است كه پدرش معلوم نباشد، و او را فرزند غير پدرش بخوانند5.
ماجراى صاحبان باغى كه به عذاب الهى نابود گشت
و باز در همان كتاب است كه ابى الجارود از حضرت ابى جعفر (علیه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه ﴿إِنَّا بَلَوْنَاهُمْ كَمَا بَلَوْنَا أَصْحَابَ اَلْجَنَّةِ﴾ فرمود: اهل مكه مبتلا شدند به گرسنگى، همانطور كه صاحبان آن باغ مبتلا شدند، و آن باغ در دنيا در ناحيه يمن بود، در نه ميلى صنعا قرار داشت، و به آن رضوان مىگفتند6.
و نيز در همان كتاب است كه شخصى به ابن عباس گفت جمعى از همين امتند كه معتقدند اگر بنده خدا گناه كند از رزق محروم مىشود، ابن عباس گفت به آن خدايى كه غير او معبودى نيست، اين مطلب در كتاب خدا از آفتاب نيم روز روشنتر است، و خدا آن را در ضمن قصه صاحبان باغ در سوره ﴿ن وَ اَلْقَلَمِ﴾ آورده.
جريان چنين بوده كه پير مردى باغى داشت، و هيچ ميوهاى از آن باغ به خانهاش برده نمىشد، مگر آنكه حق هر صاحب حقى را از آن مىداد بعد از آنكه از دنيا رفت، فرزندانش
آن باغ را به ارث بردند، و آنان پنج پسر بودند، در همان سالى كه پدرشان از دنيا رفت آن باغ آن قدر حاصل آورد كه در هيچ سالى آن طور نياورده بود، جوانان بعد از نماز عصر به طرف باغ روانه شدند، ميوه و رزقى بسيار زياد ديدند كه تا آن روز و در حيات پدرشان چنان حاصلى به آن باغ نديده بودند.
وقتى حاصل بسيار را ديدند طاغى و ياغى شده به يكديگر گفتند: پدر ما پير و خرفت شده و عقلش را از دست داده بود، بياييد با هم قرار بگذاريم امسال به احدى از فقراى مسلمين چيزى از اين ميوهها ندهيم، تا اموالمان زياد شود آنگاه سالهاى بعد روش پدر را دنبال كنيم، چهار نفر از برادران قبول كردند، و پنجمى ايشان در خشم شد و او همان بود كه بعد از سوخته شدن باغ گفت ﴿أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ لَوْ لاَ تُسَبِّحُونَ﴾ آيا به شما نگفتم چرا خداى را تسبيح نمىگوييد؟».
همين شخصى كه از ابن عباس سؤال كرده بود، پرسيد: آيا نفر پنجمى أوسط از حيث سن و سال بود؟ ابن عباس گفت: نه اتفاقا از حيث سن و سال از همه كوچكتر بود، بلكه منظور از كلمه «أوسط» اين است كه از همه بهتر و عاقلتر بود، به دليل اينكه قرآن كريم در باره امت محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) كه از همه امتها كوچكتر است به خاطر همين كه از همه امتها بهتر است فرموده: ﴿وَ كَذَلِكَ جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطاً﴾.
﴿قَالَ أَوْسَطُهُمْ﴾ بهترين آن برادران به سايرين گفت از خدا بترسيد، و طريقه پدر را پيش بگيريد تا سالم باشيد و سود ببريد، برادران بر او خشم كردند، و او را به كتك گرفته سخت كوبيدند، وقتى آن برادر يقين كرد كه برادران قصد كشتن او را دارند، تسليم گفتارشان شد، و به اكراه و بدون رضايت درونى رأى آنان را تصويب كرد.
از آنجا به خانههاى خود برگشته، هم سوگند شدند كه هر وقت خواستند ميوه بچينند صبح خيلى زود بچينند، و در اين سوگند خود ان شاء اللَّه هم نگفتند، خداى تعالى به خاطر اين جرمشان مبتلاشان نموده، بين آنان و آن رزق حائل شد، رزقى كه ايام چيدنش بسيار نزديك بود، مع ذلك حتى يك دانه هم عايدشان نشد، و اين داستان را در قرآن كريم آورده فرمود: ﴿إِنَّا بَلَوْنَاهُمْ كَمَا بَلَوْنَا أَصْحَابَ اَلْجَنَّةِ إِذْ أَقْسَمُوا لَيَصْرِمُنَّهَا مُصْبِحِينَ وَ لاَ يَسْتَثْنُونَ فَطَافَ عَلَيْهَا طَائِفٌ مِنْ رَبِّكَ وَ هُمْ نَائِمُونَ فَأَصْبَحَتْ كَالصَّرِيمِ﴾ يعنى مثل باغى كه درختانش آتش گرفته باشد.
سائل پرسيد: اى ابن عباس، «صريم» چيست؟ گفت: صريم به معناى شب بسيار تاريك است، آنگاه گفت شبى كه هيچ نور و ضوئى در آن نباشد.
برادران وقتى صبح برخاستند يكديگر را صدا زدند كه زودتر به باغتان برويد، اگر
مىخواهيد بچينيد (تا كسى با خبر نشده) بچينيد، برادران به طرف باغ روانه شدند، «و هم يتخافتون» سائل پرسيد: اى ابن عباس «تخافت» به چه معنا است؟ گفت به معناى تشاور است، با يكديگر مشورت مىكردند و آهسته سخن مىگفتند كه كسى صدايشان را نشنود، و سخن آهستهشان اين بود كه ﴿لاَ يَدْخُلَنَّهَا اَلْيَوْمَ عَلَيْكُمْ مِسْكِينٌ وَ غَدَوْا عَلىَ حَرْدٍ قَادِرِينَ﴾، احدى از فقرا نبايد داخل باغتان شود، همه فكرشان در پياده كردن اين نقشه بود كه چگونه ميوهها را بچينند كه هيچ يك از فقرا خبردار نشود، «قادرين» مسلم و خاطر جمع بودند كه ميوه را خواهند چيد، و هيچ احتمال نمىدادند كه ميوه و باغى در كار نباشد، و عذاب خدا و خشم او ايشان را گرفته باشد.
﴿فَلَمَّا رَأَوْهَا﴾ وقتى ديدند كه چه بلايى بر آنان نازل شده ﴿قَالُوا إِنَّا لَضَالُّونَ بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ﴾ آرى خداى تعالى از آن رزق محرومشان كرد، و اين به خاطر جرمى بود كه كردند و خدا به ايشان ظلم نكرد.
﴿قَالَ أَوْسَطُهُمْ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ لَوْ لاَ تُسَبِّحُونَ قَالُوا سُبْحَانَ رَبِّنَا إِنَّا كُنَّا ظَالِمِينَ فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلىَ بَعْضٍ يَتَلاَوَمُونَ﴾ ابن عباس گفت: يعنى خود را ملامت مىكردند كه اين چه تصميمى بود كه ما گرفتيم، ﴿قَالُوا يَا وَيْلَنَا إِنَّا كُنَّا طَاغِينَ عَسىَ رَبُّنَا أَنْ يُبْدِلَنَا خَيْراً مِنْهَا إِنَّا إِلىَ رَبِّنَا رَاغِبُونَ﴾ و در آخر فرمود: ﴿كَذَلِكَ اَلْعَذَابُ وَ لَعَذَابُ اَلْآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ﴾1.
مؤلف: قريب به اين مضمون و مضمون حديث قبل از آن رواياتى ديگر رسيده، و در بعضى2 از آنها آمده كه باغ مورد بحث از مردى از بنى اسرائيل بوده، كه بعد از مردنش پسرانش آن را ارث بردند و بعد دچار اين سرنوشت شدند.
[سوره قلم (68): آيات 34 تا 52]
﴿إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتِ اَلنَّعِيمِ٣٤ أَ فَنَجْعَلُ اَلْمُسْلِمِينَ كَالْمُجْرِمِينَ٣٥ مَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ٣٦ أَمْ لَكُمْ كِتَابٌ فِيهِ تَدْرُسُونَ٣٧ إِنَّ لَكُمْ فِيهِ لَمَا تَخَيَّرُونَ٣٨ أَمْ لَكُمْ أَيْمَانٌ عَلَيْنَا بَالِغَةٌ إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ إِنَّ لَكُمْ لَمَا تَحْكُمُونَ٣٩ سَلْهُمْ أَيُّهُمْ بِذَلِكَ زَعِيمٌ٤٠أَمْ لَهُمْ شُرَكَاءُ فَلْيَأْتُوا بِشُرَكَائِهِمْ إِنْ كَانُوا صَادِقِينَ٤١ يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ سَاقٍ وَ يُدْعَوْنَ إِلَى اَلسُّجُودِ فَلاَ يَسْتَطِيعُونَ٤٢ خَاشِعَةً أَبْصَارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ وَ قَدْ كَانُوا يُدْعَوْنَ إِلَى اَلسُّجُودِ وَ هُمْ سَالِمُونَ٤٣ فَذَرْنِي وَ مَنْ يُكَذِّبُ بِهَذَا اَلْحَدِيثِ سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لاَ يَعْلَمُونَ٤٤ وَ أُمْلِي لَهُمْ إِنَّ كَيْدِي مَتِينٌ٤٥ أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً فَهُمْ مِنْ مَغْرَمٍ مُثْقَلُونَ٤٦ أَمْ عِنْدَهُمُ اَلْغَيْبُ فَهُمْ يَكْتُبُونَ٤٧ فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَ لاَ تَكُنْ كَصَاحِبِ اَلْحُوتِ إِذْ نَادىَ وَ هُوَ مَكْظُومٌ٤٨ لَوْ لاَ أَنْ تَدَارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَرَاءِ وَ هُوَ مَذْمُومٌ٤٩ فَاجْتَبَاهُ رَبُّهُ فَجَعَلَهُ مِنَ اَلصَّالِحِينَ٥٠وَ إِنْ يَكَادُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا اَلذِّكْرَ وَ يَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ٥١ وَ مَا هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ لِلْعَالَمِينَ٥٢﴾
ترجمه آيات
محققا براى مردم پرهيزكار در نزد پروردگارشان بهشتها و باغهاى پر از نعمت است (34).
آيا ما با مسلمانان چون مجرمان رفتار مىكنيم؟ (35).
شما را چه مىشود و اين چه حكمى است كه مىكنيد؟ (36).
آيا كتابى داريد كه از آن درس مىخوانيد؟ (37).
كه آنچه را شما انتخاب مىكنيد از آن شما است؟ (38).
و يا ما سوگندهاى مؤكد به نفع شما و عليه خود خوردهايم كه تا روز قيامت مىتوانيد هر حكمى برانيد؟ (39).
اى پيامبر از ايشان بپرس كه اين كتاب بر كدامشان نازل شده؟ (40).
نكند شركايى دارند كه در قيامت با شفاعت آنها داراى سرنوشتى مساوى با مسلمين مىشوند اگر چنين است پس شركايشان را معرفى كنند اگر راست مىگويند (41).
روزى كه شدت به نهايت مىرسد و خلق به سجده دعوت مىشوند ولى اينان نمىتوانند سجده كنند (چون كبر و نخوت ملكه ايشان شده است) (42).
در حالى كه سيماى ذلت از چشمهايشان و از سراپايشان هويدا مىشود و اين بدان جهت است كه در دنيا كه سالم بودند دعوت به سجده مىشدند و اجابت نمىكردند (43).
پس كيفر كسانى كه به اين قرآن تكذيب مىكنند به خود من واگذار، ما به زودى از راهى كه خودشان نفهمند تدريجا به سوى عذاب پيش مىبريم (44).
و من به ايشان مهلت مىدهم كه كيد من سخت ماهرانه است (45).
نكند تو از ايشان مزدى خواستهاى و ايشان در اين بدهكارى گرانبار شدهاند؟ (46).
و يا از عالم غيب اختيار دار و نويسنده قضا و قدر شدهاند؟ (47).
پس تو در برابر حكم پروردگارت صبر كن و چون يونس صاحب داستان ماهى مباش كه دلگير و خشمين ندا كرد (48).
و اگر نعمتى از ناحيه پروردگارش او را در نمىيافت هر آينه با حالتى نكوهيده در بيابان بىسقف مىافتاد (49).
ولى پروردگارش او را برگزيد و از صالحينش كرد (50).
و محققا نزديك است كسانى كه كافر شدهاند بعد از شنيدن قرآن تو را با چشم زخم خود سرنگون كنند و مىگويند او مجنون است (51).
در حالى كه قرآن نيست مگر تذكر براى عالميان (52). ***
بيان آيات
اين آيات دنباله تهديدهايى است كه در باره تكذيبگران رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كرده بود، و عذاب آخرتى آنان را به اين بيان مسجل مىسازد كه مردم با تقوى در بهشتهاى نعيم هستند، و اينكه تكذيبگران و متقين يكسان نيستند، پس نمىتوانند اميد كرامتى از خدا داشته باشند، و چون مجرمند آنچه هم از نعمتهاى دنيا در اختيار دارند استدراج و املاء1 است نه نعمت و كرامت، و نيز در اين آيات رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را امر مىكند به اينكه در برابر حكم پروردگارش صبر كند و اين امر را تاكيد مىنمايد.
﴿إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتِ اَلنَّعِيمِ﴾
اين آيه شريفه بشارت و بيان حال متقين در آخرت است، در مقابل بيانى كه از حال و روز آخرتى تكذيبگران كرده بود.
و اگر فرمود: «عند ربهم» و نفرمود: «عند اللَّه» براى اين بود كه اشاره كند به رابطهاى كه تدبير و رحمت بين خدا و متقين دارد، و اينكه اگر متقين چنين نعمتى نزد خدا دارند، به خاطر اين است كه در دنيا ربوبيت را منحصر در او مىدانستند، و عبادت را خالص براى او انجام مىدادند.
و اگر كلمه «جنات» را به كلمه «نعيم» كه به معناى نعمت است اضافه كرد، براى اين بود كه آنچه از نعمتها در بهشت است خالص نعمت است، نه چون دنيا كه نعمتش آميخته با نقمت و لذتش مخلوط با الم باشد، و ان شاء اللَّه به زودى در تفسير آيه ﴿ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ اَلنَّعِيمِ﴾2 خواهد آمد كه مراد از كلمه «نعيم»، ولايت است.
شرح مفاد آيه ﴿أَ فَنَجْعَلُ اَلْمُسْلِمِينَ كَالْمُجْرِمِينَ﴾ و آيات بعد از آن كه در مقام نفى حكم مكذبان به اينكه بر فرض وجود قيامت، با مسلمانان برابرند مىباشد
﴿أَ فَنَجْعَلُ اَلْمُسْلِمِينَ كَالْمُجْرِمِينَ﴾
در بدو نظر اين احتمال به نظر مىرسد كه آيه شريفه مىخواهد حجتى را بر مساله معاد اقامه كند، همانطور كه آيه ﴿أَمْ نَجْعَلُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصَّالِحَاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي﴾
اَلْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ اَلْمُتَّقِينَ كَالْفُجَّارِ﴾1 در اين مقام است، كه تفسيرش گذشت.
و نيز اين احتمال هم به نظر مىرسد كه مىخواهد كلام تكذيبگران را رد كند، كه به مؤمنين مىگفتند: اگر مساله بعث و معادى در بين باشد، در آنجا نيز مانند دنيا ما متنعم خواهيم بود، و خداى تعالى اين گفتارشان را در آيه زير حكايت فرموده كه: ﴿وَ مَا أَظُنُّ اَلسَّاعَةَ قَائِمَةً وَ لَئِنْ رُجِعْتُ إِلىَ رَبِّي إِنَّ لِي عِنْدَهُ لَلْحُسْنىَ﴾2.
و ظاهر سياق آيات بعدى كه حكم تساوى تكذيبگران و متقين را رد مىكند، احتمال دوم را تاييد مىنمايد، در روايت هم آمده كه مشركين وقتى داستان بعث و معاد را شنيدند، گفتند اگر آنچه محمد و پيروانش مىگويند صحيح باشد باز هم حال ما بهتر از حال آنان خواهد بود، همانطور كه در دنيا بهتر است، و حد اقل اين است كه برابر با حال آنان باشد.
ليكن اين اشكال متوجه احتمال دوم هست، كه اگر بخواهد سخن و ادعاى كفار را رد كند كه مىگفتند: در آخرت هم يا بهتر از آنان زندگى خواهيم داشت و يا مساوى آنان، جا داشت تطابق بين رد و مردود را رعايت كند، و در مقابل گفتار مردود آنان بفرمايد «ا فنجعل المجرمين كالمسلمين» نه اينكه بفرمايد: ﴿أَ فَنَجْعَلُ اَلْمُسْلِمِينَ كَالْمُجْرِمِينَ﴾.
دقت در سياق، اين معنا را دست مىدهد كه هر چند آيه شريفه مىخواهد تساوى را رد كند، و ليكن نه تنها از اين جهت كه مجرمين با آن همه جرم مساوى با مسلمانان نيستند، بلكه نكتههاى اضافى ديگرى را هم به طور اشاره مىفهماند، و آن اين است كه احترام مسلمين اجازه نمىدهد كه مجرمين با ايشان برابر باشند، گويا فرموده: اينكه شما كفار مىگوييد در آخرت هم ما و مسلمانان يكسان هستيم سخن باطلى است، براى اينكه خدا راضى نمىشود كه مسلمانان را با آن همه احترامى كه نزدش دارند مانند مجرمين قرار دهد، و شما مجرميد پس با آنان حال و روز يكسانى نخواهيد داشت.
بنابراين، آيه شريفه مىخواهد عليه مساوات دو طايفه اقامه حجت كند، و حجتش اين است كه مساوات آن دو با احترامى كه مسلمانان نزد خدا دارند منافات دارد، نه اينكه اين مساوات با عدالت خدا نمىسازد.
و مراد از «مسلمين» كسانى هستند كه تسليم فرمان خدايند، و جز آنچه او اراده كرده پيروى نمىكنند، اگر انجام كارى را اراده كرده انجام مىدهند، و اگر ترك كارى را خواسته ترك مىكنند، در مقابل اين تسليم همان كلمه «اجرام» است، و آن به اين معنا است كه كسى عمل زشت مرتكب بشود، و مطيع فرمان خدا نباشد.
اين آيه و آيه بعدش تا جمله ﴿أَمْ عِنْدَهُمُ اَلْغَيْبُ فَهُمْ يَكْتُبُونَ﴾ در مقام رد مساله تساوى مجرمين و مسلمين است، كه از طرف كفار ادعا شده بود، و چون اين ادعا محتملاتى داشت، يكى يكى آنها را ايراد نموده و به صورت استفهام انكارى رد مىكند.
بيان حجت چنين است كه يكسان بودن مجرمين و مسلمين كه كفار چنين پنداشتهاند يا از طرف خداى تعالى و موهبت و رحمتى از او است، و يا از ناحيه او نيست.
اگر از ناحيه او باشد قطعا بايد يا عقل خود ما انسانها هم بدان حكم كند، كه مىبينيم عقل چنين حكمى ندارد، قرآن كريم هم به همين معنا اشاره نموده مىفرمايد: ﴿مَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ﴾.
و يا دليلى نقلى بر آن دلالت كند، كه چنين دليلى هم نيست، و قرآن كريم به نبود اين چنين دليل نقلى اشاره نموده، مىفرمايد: ﴿أَمْ لَكُمْ كِتَابٌ...﴾ نكند كتابى (و دليلى نقلى و آسمانى) در دست داريد...،و يا اين است كه دليل بر اين حكم كه كفار كردهاند نه عقل است و نه نقل، بلكه گفت و شنودى شفاهى است كه خدا با آنان كرده، و آنها از خدا قول گرفتهاند كه در قيامت بين آنان و اهل تسليم و عبادت به مساوات رفتار كند، اين هم كه معقول نيست، زيرا مردم عادى مانند انبيا نيستند، تا خدا شفاهى با آنان سخن بگويد. خوب تا اينجا سه تا احتمال را آورديم، و جوابش را هم گفتيم.
احتمال چهارم اينكه: اصلا آن حكم از ناحيه خدا نباشد در اينجا نيز چند احتمال هست: يكى اينكه حكم تساوى بين مجرمين و مسلمين حكمى جدى باشد. و ديگر اينكه صرف بهانهاى باشد براى فرار از مسئوليت، در صورت جدى بودن سه احتمال هست، يكى اينكه حكمى كه مىكنند مستند به خودشان باشد، به اين معنا كه خودشان كارگردان صحنه قيامت باشند و امور قيامت را به نفع خود بچرخانند، از آن جمله خود را با مسلمانان يكسان سازند هر چند كه خدا نخواهد قرآن كريم از اين احتمال جواب داده كه: ﴿سَلْهُمْ أَيُّهُمْ بِذَلِكَ زَعِيمٌ﴾ از ايشان بپرسيد كدامشان زعيم و متولى در تدبير امور قيامت هستند؟ و يا اين است كه حاكم در اين حكم شركاء و خدايان ايشانند، از اين هم پاسخ داده كه ﴿أَمْ لَهُمْ شُرَكَاءُ فَلْيَأْتُوا بِشُرَكَائِهِمْ﴾ نكند حاكم بر اين حكم شركاء ايشانند، اگر چنين است بگو تا شركاى خود را
بياورند.
احتمال سوم اين است كه نه خود را مستقل در اين حكم بدانند، و نه شركايشان را، بلكه زمام غيب به دست ايشان باشد، قضا و قدر همه امور مردم منوط به مشيت آنها باشد، هر چه آنها در غيب بنويسند همان مىشود، و خودشان براى خود چنين نوشتهاند، كه در عين اينكه مجرمند با مسلمانان برابر باشند. در آيات مورد بحث اين احتمال رد شده مىفرمايد: ﴿أَمْ عِنْدَهُمُ اَلْغَيْبُ فَهُمْ يَكْتُبُونَ﴾ اين هم سه احتمال ديگر.
و اما اگر اين حكمشان حكمى جدى نباشد، بلكه همانطور كه گفتيم بهانهاى باشد براى فرار از مسئوليت براى نپذيرفتن دعوت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، چون فكر مىكنند رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فردا از ايشان مزد مطالبه مىكند كه از بيغوله ضلالت به راه حق هدايتشان كرده، آن وقت زير بار سنگين آن مزد خرد خواهند شد، از اين هم پاسخ داده، به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) خطاب مىكند كه ﴿أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً فَهُمْ مِنْ مَغْرَمٍ مُثْقَلُونَ﴾ اين هم هفتمين احتمال.
اين بود آنچه كه از تدبر در آيات مورد بحث در باره اينكه چرا مرتب در آنها ترديد شده و يكى پس از ديگرى فرمود «يا اينكه، يا اينكه»، استفاده مىشود. ولى مفسرين ديگر در ضبط اين ترديدها سخنانى ديگر دارند، اگر كسى بخواهد مىتواند به تفسيرهاى مطول مراجعه كند.
﴿مَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ﴾
اين جمله در مقام اين است كه تعجب هر كسى را از حكم آنان برانگيزد، كه چطور حكم كردند به اينكه مجرم و مسلم در قيامت يك وضع دارند! و اين اشاره است به اينكه عقل از چنين حكمى امتناع دارد، و چنين حكمى نمىكند، و در حقيقت معنايش اين است كه چه اختلالى در فكر شما رخ داده، و رأى و نظريه شما را فاسد كرده كه اينطور حكم مىكنيد؟ ﴿أَمْ لَكُمْ كِتَابٌ فِيهِ تَدْرُسُونَ إِنَّ لَكُمْ فِيهِ لَمَا تَخَيَّرُونَ﴾ اين آيه اشاره است به اينكه براى حكمى كه كردند هيچ دليلى نقلى ندارند، هم چنان كه آيه قبلى به نداشتن دليلى عقلى بر طبق حكمشان اشاره مىكرد، و منظور از كلمه «كتاب»، كتاب آسمانى است، كه از ناحيه خداى تعالى نازل شده باشد، كه البته چنين كتابى حجت است، و معناى «تدرسون»، «تقرؤن» است يعنى كتابى كه در آن اين حكم را خوانده باشيد، و كلمه «تخير» و «اختيار» كه يكى از باب تفعل و ديگرى از باب افتعال است، به يك معنا است. و جمله ﴿إِنَّ لَكُمْ فِيهِ لَمَا تَخَيَّرُونَ﴾ در مقام مفعول است براى جمله
«تخيرون» و استفهام در آيه انكارى است، و معنايش اين است كه: نه، آن طور نيست، شايد اين طور باشد كه كتابى آسمانى داشته باشيد، و در آن خوانده باشيد كه اى مشركين اختيار با شما است، هر چه دلتان خواست و در باره دنيا و آخرت و يا تنها آخرت خود اختيار كرديد بكنيد، و خلاصه هر نامربوطى خواستيد از دهانتان بيرون بريزيد، اختيار سعادت و آخرتتان با خودتان است، هر چه شما بخواهيد و بگوييد همان مىشود.
﴿أَمْ لَكُمْ أَيْمَانٌ عَلَيْنَا بَالِغَةٌ إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ إِنَّ لَكُمْ لَمَا تَحْكُمُونَ﴾
اين آيه اشاره است به اينكه: نه، چنين اختيارى ندارند، و خدا با عهد و سوگندى شفاهى چنين پيمانى با ايشان نبسته.
كلمه «ايمان» جمع يمين است، كه به معناى سوگند است، و كلمه «بلوغ» كه كلمه «بالغة» اسم فاعل آن است به معناى رسيدن به انتهاى كمال است، پس «ايمان بالغه» به معناى سوگندهايى است كه تاكيد را به نهايت رسانده باشد، و بنابراين، جمله ﴿إِلىَ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ﴾ ظرفى است (به اصطلاح) مستقر و متعلق به مقدر، و تقدير كلام «ام لكم علينا ايمان كائنة الى يوم القيامة، مؤكدة نهاية التوكيد» است، يعنى نه، آن هم نيست، بلكه شايد اين باشد كه شما قسمتى به گردن ما داشته باشيد، و خلاصه ما سوگند بسيار مؤكد خورده باشيم سوگندى كه تا روز قيامت اعتبار داشته باشد كه اختيار قيامت را به شما واگذار مىكنيم، هر حكمى خواستيد بكنيد.
بعضى1 از مفسرين كلمه «ايمان» را به عهد و پيمان معنا كردهاند، در نتيجه از باب اطلاق لازم و اراده ملزوم و تعبيرى به كنايه مىباشد.
بعضى2 هم احتمال دادهاند از باب اطلاق جزء، و اراده كل باشد.
و جمله ﴿إِنَّ لَكُمْ لَمَا تَحْكُمُونَ﴾ جواب قسم است، و همان چيزى است كه معاهده فرضى بر آن واقع شده، و استفهام در آن انكارى است، و معنايش اين است كه نه، آن هم نيست، شايد اين باشد كه شما ما را قسم مؤكد داده باشيد، و از ما پيمان گرفته باشيد پيمانى كه تا قيامت دوام داشته باشد، كه ما تسليم شما باشيم، و هر حكمى كه خواستيد برانيد.
﴿سَلْهُمْ أَيُّهُمْ بِذَلِكَ زَعِيمٌ﴾
در اين جمله ديگر روى سخن با ايشان نيست، گويا از آنان روى گردانيده، خطاب را متوجه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) كرد، تا بفهماند اينگونه افراد از اينكه لايق
خطاب باشند ساقطند، و به همين جهت در بقيه سؤالها كه چهار سؤال است ايشان را غايب فرض كرد، و فرمود: «از ايشان بپرس كدامشان مسئول اين تسويه شده؟» كلمه «زعيم» به معناى كسى است كه قائم به امرى و متصدى انجام آن باشد. و استفهام در جمله انكارى است.
معنى آيه اين است كه: از ايشان بپرس وقتى ثابت شد كه خدا بين دو طايفه را تسويه نمىكند، چون چنين دليلى در كار نيست، آن كداميك از شما است كه بر حسب ادعايى كه مىكنيد متصدى امر تسويه شده باشد؟ آيا اگر چنين كسى باشد از ميان اين مشركين است؟ اگر هست كيست؟ و كداميكشان است؟ و بطلان اين ادعا آن قدر واضح است كه كسى بجز ديوانگان چنين سخنى نمىگويد.
مراد از شركاى مشركين در آيه : ﴿أَمْ لَهُمْ شُرَكَاءُ فَلْيَأْتُوا بِشُرَكَائِهِمْ...﴾
﴿أَمْ لَهُمْ شُرَكَاءُ فَلْيَأْتُوا بِشُرَكَائِهِمْ إِنْ كَانُوا صَادِقِينَ﴾
ين جمله رد بر مشركين است، بنا بر آن فرضى كه حكمشان به تساوى مجرمين و مسلمين بر اساس اين ادعايشان باشد كه معبودهايشان اولا معبودند، ثانيا با خدا در ربوبيت شريكند، و ثالثا در قيامت نزد خدا شفاعتشان مىكنند، و در نتيجه ايشان را با مسلمين برابر خواهد كرد. و استفهام در آيه انكارى است و مىفهماند اولا معبودهاى ايشان معبود نيستند، و ثانيا شريك با خدا در ربوبيت نيستند، و ثالثا چنان شفاعتى نمىتوانند بكنند.
و جمله ﴿فَلْيَأْتُوا بِشُرَكَائِهِمْ...﴾ كنايه است از نبود شركا، و نفى در جمله ﴿أَمْ لَهُمْ شُرَكَاءُ﴾ را تاكيد مىكند.
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: مراد از شركا، خدايان دروغين ايشان نيست، بلكه مراد هر كسى است كه در اين اعتقاد باطل شريك ايشان باشد، و اينها اگر راست مىگويند آن شريكهاى خود را بياورند. ولى خواننده متوجه است كه اين معنا مناسب مقام محاجه نيست.
بعضى2 ديگر گفتهاند مراد از شركا، شهدا و گواهان هستند، و معنا اين است كه نه، بلكه شايد بر اين قول گواهانى دارند، خوب، اگر دارند و راست مىگويند بياورند.
ليكن اين تفسيرى است كه از جهت الفاظ آيه دليلى بر آن ندارند، علاوه بر اين، جمله مورد بحث به خاطر كلمه «ام» استدراك و اعراض از ما قبل است، و بايد مطلبى غير مطلب ما قبل را افاده كند، و مساله شهادت اگر در بين باشد لا بد شاهدانى خواهند بود كه از ناحيه خدا كتابى و يا وعده و يا پيمانى دارند، و اين دو احتمال يعنى داشتن كتاب و داشتن پيمان
قبلا رد شده بود.
بعضى1 ديگر گفتهاند مراد از شركا، شركاى در الوهيتى است كه خود آنان معتقد بودند، ليكن منظور از آوردن آن شركا اين است كه اين مشركين آن شركا را در قيامت بياورند، تا بر صدق اعتقاد آنان شهادت دهند، و يا نزد خداى تعالى شفاعتشان كنند. ولى خواننده محترم مىداند كه اين بيان قانع كننده خصم نيست.
معناى از شركاى مشركين در آيه: ﴿يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ سَاقٍ﴾
﴿يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ سَاقٍ وَ يُدْعَوْنَ إِلَى اَلسُّجُودِ فَلاَ يَسْتَطِيعُونَ... وَ هُمْ سَالِمُونَ﴾
كلمه «يوم» ظرفى است متعلق به فعلى تقديرى، از قبيل «اذكر - بياد آر» و امثال آن، و تعبير «كشف از ساق» مثلى است براى افاده نهايت درجه شدت، چون وقتى انسان به سختى دچار زلزله يا سيل يا گرفتارى ديگر مىشود، شلوار را بالا كشيده كمر را مىبندد، تا بهتر و سريعتر به تلاش بپردازد، و وسيله فرار از گرفتارى را فراهم سازد، زمخشرى در كشاف گفته معناى ﴿يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ سَاقٍ﴾، «روزى كه شدت امر به نهايت مىرسد» است، و گر نه در آن روز نه ساق پايى در بين است، و نه شلوارى كه از آن بالا بكشند، هم چنان كه در باره يك فرد شديد البخل فرومايه مىگويى: «او دستش در غل و زنجير بسته است»، با اينكه نه دستى مطرح است، و نه بسته شدن با غل و زنجير، و آن عبارت تنها مثلى است كه در مورد بخيل مىزنند2.
اين آيه تا پنج آيه بعد، مطلب معترضهاى است كه در بين واقع شده چون سخن از شرك مشركين به ميان آمده بود، و اينكه آنها معتقد بودند شركا در روز قيامت اگر قيامت و حسابى باشد ايشان را به سعادت مىرسانند، لذا در اين چند آيه معترضه فرمود نه خداى تعالى شريكى دارد، و نه در آن روز اين شركاى خيالى شفاعتى دارند، و تنها راه احراز سعادت در آخرت سجود است، يعنى خاضع شدن براى خداى سبحان و يگانگى او در ربوبيت، در دنيا را پذيرفتن، آنهم آن چنان پذيرفتنى كه آدمى را داراى صفت خضوع سازد، و روز قيامت سعادتمند كند.
و اما اين تكذيبگران مجرم كه در دنيا براى خدا سجده نكردند، در آخرت هم نمىتوانند براى او سجده كنند، در نتيجه سعادتمند نمىشوند پس حال آنان با حال مسلمانان به هيچ وجه نمىتواند يكسان باشد، بلكه خداى سبحان به خاطر استكبارى كه كردند در دنيا معامله استدراج و مماشات با ايشان مىكند، تا شقاوتشان به حد نهايت برسد، و مستحق عذاب اليم آخرت گردند.
پس معناى اينكه فرمود: ﴿يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ سَاقٍ وَ يُدْعَوْنَ إِلَى اَلسُّجُودِ فَلاَ يَسْتَطِيعُونَ﴾ اين شد كه اى پيامبر به ياد آر روزى را كه بر اين كفار بسيار سخت خواهد شد، و چون دعوت مىشوند براى خدا سجده كنند نمىتوانند بكنند، چون حالت خضوع براى خدا در دل ندارند، و در دنيا به خاطر تكبرى كه داشتند چنين ملكهاى كسب نكردند، روز قيامت هم روز كشف باطن آدمى است، وقتى باطن در دنيا باطنى بوده كه نگذاشته ايشان خاضع شوند، در آخرت هم نخواهد گذاشت.
﴿خَاشِعَةً أَبْصَارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ﴾ اين دو جمله براى نائب فاعل در جمله «يدعون» كه همان كفار مجرم باشند دو حال هستند كه مىفرمايد: در حالى كه چشمهايشان از شرم به زير افتاده است، و در حالى كه ذلت قهرى سراپاى آنان را فرا گرفته. و اگر خشوع را به چشمها نسبت داده براى اين است كه اولين عضوى كه خشوع قلبى را حكايت مىكند چشم است.
﴿وَ قَدْ كَانُوا يُدْعَوْنَ إِلَى اَلسُّجُودِ وَ هُمْ سَالِمُونَ﴾ مراد از «سالم بودن»، سالم بودنشان از آفات و امراضى است كه در آن روز به خاطر استكبار، گريبانشان را گرفت و نگذاشت حق را بپذيرند، و يا منظور مطلق استطاعت و قدرت بر سجود در دنيا است، مىفرمايد: آن روز كه دعوت مىشدند در برابر خداى سبحان سجده كنند با اينكه سالم بودند و مىتوانستند سجده كنند و بهترين تمكن را داشتند سجده نكردند و به دعوت انبيا اعتنا ننمودند.
بعضى1 گفتهاند: منظور از سجود نماز است. ولى درست نيست، (چون دليلى بر آن نيست).
﴿فَذَرْنِي وَ مَنْ يُكَذِّبُ بِهَذَا اَلْحَدِيثِ﴾ منظور از كلمه «هذا الحديث» قرآن كريم است، و جمله ﴿فَذَرْنِي وَ مَنْ يُكَذِّبُ...﴾، كنايه است از اينكه خداى تعالى به تنهايى براى عذاب آنان كافى است، و دست از ايشان بر نخواهد داشت، و اين تعبير خود نوعى تسليت براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم)، و تهديدى براى كفار نيز هست.
معناى استدراج كفار و مكذبان ﴿سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لاَ يَعْلَمُونَ﴾
﴿سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لاَ يَعْلَمُونَ﴾
اين جمله، جملهاى است استينافى و مستقل، و در آن كيفيت أخذ خدا و عذاب كردنشان را بيان مىكند، عذاب كردنى كه اجمالش از آيه «فذرنى...» استفاده مىشد، و كلمه «استدراج» كه مصدر فعل «نستدرجهم» است، به اين معناست كه درجه كسى را به تدريج و خرده خرده پايين بياورند، تا جايى كه شقاوت و بدبختيش به نهايت برسد و در ورطه هلاكت بيفتد، خداى تعالى وقتى بخواهد با كسى چنين معاملهاى بكند، نعمت پشت سر
نعمت به او مىدهد، هر نعمتى كه مىدهد به همان مقدار سرگرم و از سعادت خود غافل مىشود، و در شكر آن كوتاهى نموده، كم كم خداى صاحب نعمت را فراموش مىكند، و از ياد مىبرد.
پس استدراج، دادن نعمت دنبال نعمت است به متنعم تا درجه به درجه پايين آيد، و به ورطه هلاكت نزديك شود، و قيد ﴿مِنْ حَيْثُ لاَ يَعْلَمُونَ﴾ براى اين است كه اين هلاكت از راه نعمت فراهم مىشود، كه كفار آن را خير و سعادت مىپندارند، نه شر و شقاوت.
﴿وَ أُمْلِي لَهُمْ إِنَّ كَيْدِي مَتِينٌ﴾
كلمه «املاء» كه فعل «املى» از آن مشتق شده به معناى مهلت دادن است، و كلمه «كيد» به معناى نوعى حيلهگرى است، و كلمه «متين» به معناى قوى و محكم است.
و معناى آيه اين است كه: من به كفار مهلت مىدهم تا در نعمت ما با گناه بغلتند، و هر جور دلشان خواست گناه كنند، كه كيد من قوى است.
و اگر در اين آيه سياق را از «ما» كه عظمت را مىرساند و مىفهماند به هر نعمت ملكى موكل است به «من» برگردانيده، در آيه قبلى مىفرمود: ما چنين و چنان مىكنيم، و در اين آيه مىفرمايد: من چنين و چنان مىكنم، براى اين است كه املا و مهلت دادن همان تاخير أجل است، و در قرآن كريم هر جا سخن از اجل به ميان آمده، به غير خداى سبحان نسبتش نداده، مثلا فرموده: ﴿ثُمَّ قَضىَ أَجَلاً وَ أَجَلٌ مُسَمًّى عِنْدَهُ﴾1.
﴿أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً فَهُمْ مِنْ مَغْرَمٍ مُثْقَلُونَ﴾
كلمه «مغرم» به معناى غرامت است، و كلمه «اثقال» - به كسر همزه - به معناى تحميل ثقل است، و اين جمله عطف است بر جمله ﴿أَمْ لَهُمْ شُرَكَاءُ...﴾، و معنايش اين است كه شايد تو از اين مجرمين كه حكم كردهاند به اينكه در قيامت با مسلمين يكسانند، مطالبه اجر كردهاى، و ايشان فكر كردهاند در برابر دعوت تو بايد مزد سنگينى بپردازند، و بدين جهت براى خلاصى از آن غرامت اين حرفها را مىزنند، نه اينكه راستى سخنى جدى بوده باشد.
﴿أَمْ عِنْدَهُمُ اَلْغَيْبُ فَهُمْ يَكْتُبُونَ﴾
از ظاهر سياق برمىآيد كه مراد از غيب، غيب عالم است كه همه امور با اندازهگيرى محدود نازل مىشود و در منصه ظهور مستقر مىگردد، و بنابراين، مراد از «نوشتن»، همان اندازهگيرى و قضا، و مراد از «نزد ايشان بودن غيب» اين است كه مسلط بر غيب باشند، و عالم غيب ملكشان باشد.
در نتيجه معناى آيه اين مىشود كه مگر امر قضا و قدر به دست ايشان است و ايشانند كه هر جور بخواهند قضا مىرانند، و براى خود چنين خواستهاند كه در قيامت با مسلمين وضعى برابر داشته باشند؟
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: مراد از اينكه غيب نزد ايشان باشد، تنها اين است كه علم به غيب داشته باشند، آن هم نه همه غيب، بلكه همين كه حكمى كه در باره خود كردهاند صحيح و مطابق غيب باشد، و مراد از كتابت هم همان معناى ظاهرى كلمه است، و معناى آيه اين است كه: مگر علم غيب دارند به اينكه حكمى كه كردهاند صحيح است، و اين علم را تنها آنان دارند، و هيچ كس ديگر ندارد؟ و يا علمى است كه به صورت نوشتهاى نزد ايشان است، و به ارث به ايشان رسيده، و بايد امروز آن را در مقابل دعوت تو اظهار بدارند؟ ليكن اين معنا بعيد است، بلكه اصلا نبايد دنبالش را گرفت، احتمالات ديگرى كه در اين آيات ذكر شده جايى براى اين احتمال باقى نگذاشته.
و اگر قرآن كريم اين احتمال را بعد از ديگر احتمالها ذكر كرد، و حتى از احتمال ﴿أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً﴾ هم مؤخر ذكر نمود، با اينكه ظاهر اقتضا مىكرد از اين يكى جلوتر ذكر شود، براى اين بود كه احتمال مورد بحث از همه آنها ضعيفتر و بعيدتر بود.
امر به رسول اللَّه (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) به صبر و نهى از اينكه چون يونس (عليه السلام) ناشكيبا باشد
﴿فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَ لاَ تَكُنْ كَصَاحِبِ اَلْحُوتِ إِذْ نَادىَ وَ هُوَ مَكْظُومٌ﴾
منظور از صاحب حوت - ماهى - حضرت يونس پيغمبر (علیه السلام) است، و كلمه «مكظوم» از مصدر كظم غيظ است كه به معناى فرو بردن خشم است، و به همين جهت مكظوم را تفسير كردهاند به كسى كه خشم گلويش را گرفته باشد، و او نتواند به هيچ وسيلهاى آن را خالى كند، در اين آيه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) را نهى مىكند از اينكه مانند يونس (علیه السلام) باشد، كه در هنگام مناجات با خدا مالامال از خشم بوده، مىفرمايد تو اينطور مباش، و اين در حقيقت نهى از سبب خشم است، و سبب خشم اين است كه آدمى كم حوصله باشد، و در آمدن عذاب براى دشمنانش عجله كند.
و معناى آيه اين است كه: اى پيامبر! تو در برابر قضايى كه پروردگارت رانده، كه از راه استدراج هلاكشان كند صابر باش، و مانند صاحب حوت مباش، تا مثل او مالامال از اندوه و غيظ نشوى، و در آخر خداى را به تسبيح و اعتراف به ظلم ندا نكنى، و خلاصه صبر كن و از اين معنا كه مبتلا به سرنوشتى چون سرنوشت يونس و ندايى چون نداى او در شكم ماهى بشوى بر حذر باش، او به طورى كه در سوره انبياء آمده در شكم حوت گفت: ﴿لاَ إِلَهَ إِلاَّ
أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظَّالِمِينَ﴾1.
و بعضى2 گفتهاند: لام در جمله «لحكم ربك» به معناى «الى - تا» است، مىخواهد در عين اينكه با رسول گراميش سخن مىگويد، قوم او را تهديد كند به اينكه به زودى خدا بين او و ايشان حكم خواهد كرد، مىفرمايد: تا زمانى كه خدا حكم كند صبر كن.
ولى وجه قبلى با سياق آيات قبلى مناسبتر است.
بيان عدم منافات بين آيه: ﴿لَوْ لاَ أَنْ تَدَارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ...﴾ با آيه: ﴿فَلَوْ لاَ أَنَّهُ كَانَ مِنَ اَلْمُسَبِّحِينَ...﴾
﴿لَوْ لاَ أَنْ تَدَارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَرَاءِ وَ هُوَ مَذْمُومٌ﴾
اين آيه شريفه نهى سابق (كه مىفرمود چون صاحب حوت مباش) را تعليل مىكند، و كلمه «تدارك» به معناى رسيدن و پيوستن به چيزى است، و در اين آيه كلمه نعمت به قبول توبه تفسير شده، و واژه «نبذ» به معناى پرت كردن و دور انداختن است، و كلمه «عراء» به معناى زمين لخت و بدون سقف و يا گياه است، و مذموم از ذم است كه مقابل مدح را معنا مىدهد.
و معناى آيه اين است كه: اگر يونس (علیه السلام) نعمت توبهاى را از پروردگارش در نمىيافت، و مافاتش را جبران نمىكرد، در بيابانى بدون سقف و گياه افكنده مىشد، در حالى كه به خاطر عملى كه كرده بود مذمت هم مىشد.
در اينجا ممكن است بگويى: اين آيه شريفه با آيه ﴿فَلَوْ لاَ أَنَّهُ كَانَ مِنَ اَلْمُسَبِّحِينَ لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلىَ يَوْمِ يُبْعَثُونَ﴾3منافات دارد، براى اينكه مقتضاى عمل يونس به حكم اين آيه آن بود كه تا قيامت در شكم ماهى بماند، و به حكم آيه مورد بحث، مقتضاى عملش اين بوده كه جسدش در بيابانى بىسقف و گياه، و در حالى كه مذموم هم باشد بيفتد، و اين دو مقتضا با هم جمع نمىشوند.
در پاسخ مىگوييم دو آيه مذكور هر يك از يك مقتضاى خاصى حكايت مىكند، كه هر يك از آن دو اثرى جداگانه دارد، آيه سوره صافات اين معنا را خاطرنشان مىسازد كه: اگر مداومت يونس در تسبيح خداى عز و جل در طول زندگيش و قبل از ابتلايش نبود چنين و چنان مىشد، چون كلمه «مسبحين» مداومت در تسبيح را مىرساند، و آيه مورد بحث از اين معنا خبر مىدهد كه خدا در شكم ماهى او را دريافت و توبهاش را قبول كرد، و به همين جهت ماهى او را در بيابان نينداخت.
در نتيجه مجموع دو آيه دلالت مىكند بر اينكه بيرون رفتن يونس با خشم اقتضاى اين را داشته كه تا روز قيامت در شكم ماهى بماند، و ليكن تسبيح دائميش قبل از افتادن در شكم ماهى و بعد از آن از اين اقتضا منع كرده، و باعث شده كه مقدرش طورى ديگر شود، و آن اين است كه ماهى او را در بيابان بيندازد، و نيز مقتضاى عملش اين بود كه او را به صورتى زشت و مذموم بيندازد، و ليكن مانعى ديگر از آن جلوگيرى نمود، و آن نعمتى از پروردگارش بود، كه او را دريافت، و نه تنها مذموم نشد، بلكه پروردگارش او را اجتبا كرد و از صالحانش قرار داد، پس بين دو آيه منافاتى نيست.
و ما در بحثهاى گذشته مكرر گفتيم كه: حقيقت نعمت، همانا ولايت و سرپرستى خداست، و بنابراين به طور متعين جمله ﴿لَوْ لاَ أَنْ تَدَارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ﴾ معنايى ديگر خواهد داشت.
﴿فَاجْتَبَاهُ رَبُّهُ فَجَعَلَهُ مِنَ اَلصَّالِحِينَ﴾
توضيح اين جمله يعنى معناى «اجتبا» و «صلاح» در مباحث گذشته گذشت.
اشاره به اينكه دليلى بر نفى چشم زخم و خرافى بودن آن نيست
﴿وَ إِنْ يَكَادُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا اَلذِّكْرَ﴾
كلمه «ان» بدون تشديد، مخفف «ان» است، و كلمه «زلق» به معناى زلل و لغزش است، و «ازلاق» به معناى ازلال، يعنى صرع است، و كنايه است از كشتن و هلاك كردن. و معناى آيه اين است كه: محققا آنها كه كافر شدند وقتى قرآن را شنيدند نزديك بود با چشمهاى خود تو را به زمين بيندازند، يعنى با چشم زخم خود تو را بكشند.
و مراد از اين «ازلاق به ابصار» - به طورى كه همه مفسرين گفتهاند - چشم زدن است، كه خود نوعى از تاثيرات نفسانى است و دليلى عقلى بر نفى آن نداريم، بلكه حوادثى ديده شده كه با چشم زدن منطبق هست، و رواياتى هم بر طبق آن وارد شده، و با اين حال علت ندارد كه ما آن را انكار نموده بگوييم يك عقيده خرافى است.
بعضى1 از مفسرين گفتهاند: معناى آيه اين است كه وقتى ذكر را يعنى قرآن را از تو مىشنوند با نظرى سرشار از كينه و خشم به تو نظر مىكنند، به طورى كه مىخواهند با همان نگاه تيزشان تو را بكشند.
﴿وَ يَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَ مَا هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ لِلْعَالَمِينَ﴾
نسبت ديوانگى به آن جناب دادن در هنگامى كه قرآن را از او مىشنوند، خود دليل بر اين است كه مىخواستهاند بگويند قرآن از القائات شيطانها و جن است، و به همين جهت خداى تعالى وقتى مىخواهد پاسخشان بدهد، مىفرمايد: قرآن به جز ذكر براى عالميان نيست.
و در آغاز سوره نسبت جنون به خود آن جناب را رد كرد، و فرمود: ﴿مَا أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ﴾ در آخر سوره هم همان سخن آغاز سوره را آورد، تا آغاز و انجام با هم منطبق باشد.
بحث روايتى [رواياتى در ذيل آيه: ﴿يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ سَاقٍ...﴾ ]
مؤلف: كتاب معانى الاخبار به سند خود از حسين بن سعيد، از ابى الحسن (علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير آيه ﴿يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ سَاقٍ وَ يُدْعَوْنَ إِلَى اَلسُّجُودِ﴾ فرموده: در قيامت حجابى از نور هست كه وقتى كنار زده مىشود مؤمنين همه به سجده مىافتند، اما منافقين با اينكه مىخواهند سجده كنند ليكن پشتشان خم نمىشود1.
و در همان كتاب به سند خود از عبيد بن زراره از امام صادق (علیه السلام) روايت كرده كه گفت: از آن جناب معناى كلام خداى عز و جل را پرسيدم كه مىفرمايد: ﴿يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ سَاقٍ﴾ فرمود: آيا خدا جامه خود را بالا مىزند؟! سبحان ربى الاعلى2.
مؤلف: صدوق (رحمة اللَّه عليه) بعد از نقل اين حديث مىگويد: منظور از جمله «سبحان ربى الاعلى» تنزيه خداى سبحان است از اينكه ساق پا و جامهاى داشته باشد3. و در اين معنا روايتى ديگر نيز از حلبى از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده4.
باز در همان كتاب به سند خود از معلى بن خنيس نقل كرده كه گفت: به امام صادق (علیه السلام) عرضه داشتم: منظور خداى تعالى از اينكه فرمود: ﴿وَ قَدْ كَانُوا يُدْعَوْنَ إِلَى اَلسُّجُودِ وَ هُمْ سَالِمُونَ﴾ چيست؟ فرمود: يعنى در دنيا مىتوانستند سجده كنند، و نكردند5.
و در الدر المنثور است كه بخارى، ابن منذر و ابن مردويه، از ابى سعيد روايت آوردهاند كه گفت: از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) شنيدم مىفرمود: پروردگارمان ساق پاى خود را بالا مىزند، در همان هنگام تمامى زن و مرد با ايمان به سجده مىافتند، باقى مىماند كسانى كه در دنيا به ريا و خودنمايى سجده كرده بودند، آن روز مىخواهند سجده كنند ولى پشتشان (مانند يك تخته) يك پارچه مىشود6.
و در همان كتاب است كه ابن منده در رد بر جهمى مذهبان از ابى هريره روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آيه: ﴿يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ سَاقٍ﴾ را تلاوت كرد، و فرمود خدا ساق پايش را برهنه مىكند1.
و نيز در همان كتاب است كه اسحاق بن راهويه (در مسند خود)، عبد بن حميد، ابن ابى الدنيا، طبرانى، و آجرى، در كتاب «الشريعة»، و دارقطنى در كتاب «الرؤية»، و حاكم (وى حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه، و بيهقى در كتاب «البعث»، همگى از عبد اللَّه بن مسعود از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كردهاند كه فرمود: خداى تعالى روز قيامت همه مردم را يك جا جمع مىكند، و خود خدا در چند تكه ابر پايين مىآيد، آنگاه يك منادى ندا در مىدهد كه ايها الناس؟ آيا از پروردگارتان راضى نشدهايد، با اينكه شما را بيافريد، و صورتگرى كرد و رزق داد و چنين مقرر كرد كه امروز هر انسانى در تحت سرپرستى وليى باشد كه در دنيا او را ولى خود مىدانست، و عبادتش مىكرد؟ آيا اين قرار از پروردگارتان عادلانه نيست؟ همه مىگويند: بله هست.
آنگاه فرمود: پس هر انسانى از شما به طرف معبودى مىرود كه در دنيا مىپرستيد، و همان معبود در آن روز برايشان ممثل و مجسم مىشود، (مثلا) براى كسانى كه عيسى را مىپرستيدند شيطان عيسى ممثل مىشود، و براى كسانى كه عزير را مىپرستيدند شيطان عزير ممثل مىشود، تا آنجا كه براى دستهاى درخت، و براى جمعى چوب خشك، و براى عدهاى سنگ ممثل مىشود.
تنها اهل اسلام بدون معبود، ايستاده باقى مىمانند، در اين هنگام خداى تعالى برايشان ممثل مىشود، و به ايشان مىگويد: چرا مثل بقيه مردم به راه نمىافتيد؟ مىگويند: ما پروردگارى داريم كه هنوز او را نديدهايم تا به طرفش راه بيفتيم، مىفرمايد: پروردگار خود را اگر ببينيد به چه علامتى مىشناسيد؟ مىگويند: ما ربى داريم كه بين ما و او علامتى است، اگر او را ببينيم به آن علامت مىشناسيم، مىپرسد آن چه علامتى است؟ مىگويند: او ساق خود را بالا مىزند!
در اين هنگام خدا پاى خود را برهنه مىكند، همه آنهايى كه در دنيا برايش سجده مىكردند، به خاك مىافتند، مگر جمعيتى كه پشتهايشان براى سجده خم نمىشود، و مانند شاخ گاو يكپارچه مىشود، نمىتوانند سجده كنند (تا آخر حديث)2.
مؤلف: اين سه روايت اساسش تشبيه است، كه براهين عقلى و همچنين قرآن عزيز
آن را رد مىكند و به همين جهت يا بايد آنها را دور انداخت، و يا تاويل كرد.
رواياتى در باره املاء و استدراج گنهكاران، چشم زخم، و...
و در كافى به سند خود از سفيان بن سمط روايت كرده كه گفت: امام صادق (علیه السلام) فرمود: خداى تعالى وقتى خير بندهاى را بخواهد، هر گاه گناهى مرتكب شود، به دنبالش به يك گرفتارى مبتلايش مىكند، و به اين وسيله استغفار را به يادش مىاندازد، و وقتى شر بندهاى را بخواهد، هر گاه گناهى مرتكب شود دنبالش نعمتى به او مىدهد تا استغفار را از يادش ببرد، و در نتيجه گنهكارى را ادامه بدهد، اين همان است كه خداى عز و جل در بارهاش مىفرمايد: ﴿سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لاَ يَعْلَمُونَ﴾ و منظور اين است كه به وسيله نعمت خود و گناه او وى را استدراج مىكند1.
مؤلف: در سابق يعنى در تفسير آيه ﴿سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لاَ يَعْلَمُونَ﴾2، هم پارهاى از روايات استدراج را آورديم.
و در تفسير قمى در ذيل آيه شريفه ﴿إِذْ نَادىَ وَ هُوَ مَكْظُومٌ﴾ در روايت ابى الجارود از امام باقر (علیه السلام) روايت كرده كه مىفرمود: مكظوم به معناى مغموم است3.
و نيز در همان كتاب در ذيل آيه ﴿لَوْ لاَ أَنْ تَدَارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ﴾ فرمود: منظور از نعمت، رحمت است4.
و در معناى كلمه «عراء» فرموده جايى است كه سقف نداشته باشد5.
و در الدر المنثور است كه بخارى از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در تفسير آيه ﴿وَ إِنْ يَكَادُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا﴾ فرمود: مساله چشم زخم حق است6.
و در همان كتاب است كه ابو نعيم در كتاب «الحليه» از جابر روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود چشم زخم، مرد سالم را در قبر و شتر سالم را در ديگ قرار مىدهد7.
مؤلف: در اين ميان رواياتى هست كه آيات سابق را با مساله ولايت تطبيق مىكند، كه البته جنبه جرى و تطبيق مصداق بر كلى دارد، نه اينكه تفسير آن آيات باشد، و به همين جهت از ايراد آن خوددارى كرديم.
سوره الحاقه (69)
سوره الحاقه مكى است و پنجاه و دو آيه دارد
[سوره الحاقه (69): آيات 1 تا 12]
﴿بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمَنِ اَلرَّحِيمِ اَلْحَاقَّةُ١ مَا اَلْحَاقَّةُ٢ وَ مَا أَدْرَاكَ مَا اَلْحَاقَّةُ٣ كَذَّبَتْ ثَمُودُ وَ عَادٌ بِالْقَارِعَةِ٤ فَأَمَّا ثَمُودُ فَأُهْلِكُوا بِالطَّاغِيَةِ٥ وَ أَمَّا عَادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِيحٍ صَرْصَرٍ عَاتِيَةٍ٦ سَخَّرَهَا عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيَالٍ وَ ثَمَانِيَةَ أَيَّامٍ حُسُوماً فَتَرَى اَلْقَوْمَ فِيهَا صَرْعىَ كَأَنَّهُمْ أَعْجَازُ نَخْلٍ خَاوِيَةٍ٧ فَهَلْ تَرىَ لَهُمْ مِنْ بَاقِيَةٍ٨ وَ جَاءَ فِرْعَوْنُ وَ مَنْ قَبْلَهُ وَ اَلْمُؤْتَفِكَاتُ بِالْخَاطِئَةِ٩ فَعَصَوْا رَسُولَ رَبِّهِمْ فَأَخَذَهُمْ أَخْذَةً رَابِيَةً١٠إِنَّا لَمَّا طَغَى اَلْمَاءُ حَمَلْنَاكُمْ فِي اَلْجَارِيَةِ١١ لِنَجْعَلَهَا لَكُمْ تَذْكِرَةً وَ تَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ١٢﴾
ترجمه آيات
به نام اللَّه كه هم رحمان است و هم رحيم آن روزى كه مسلما واقع مىشود (1).
چه روز واقع شدنى است؟ (2).
تو خبر ندارى كه آن روز تحقق يابنده چيست (3).
قوم ثمود و عاد قيامت كبرى و عذاب كوبنده را تكذيب كردند (4).
اما قوم ثمود به وسيله صيحه (و يا زلزله) يا صاعقه هلاك شدند (5).
و اما قوم عاد به وسيله بادى بسيار سرد و تند و طغيانگر و ويران ساز به هلاكت رسيدند (6).
خداوند آن را هفت شب و هشت روز بر آنان مسلط كرد تو (اگر آنجا بودى) آن مردم را مىديدى كه مانند كندههاى درخت خرما سرنگون شدهاند (7).
آن وقت مىپرسيدى آيا احدى از اين قوم باقى ماند؟ (8).
فرعون و ياغيان قبل از او و قراء قوم لوط هم از راه عبوديت خطا رفتند (9).
در نتيجه فرستاده پروردگارشان را نافرمانى نمودند پس خداى تعالى ايشان را به عقوبتى بس شديد بگرفت (10).
(در داستان نوح اين ما بوديم كه) شما را در هنگامى كه آب طغيان كرد بر كشتى نشانديم (11).
تا آن را براى شما مايه تذكر و براى آيندگان عبرتگير مايه عبرت قرار دهيم (12).
بيان آيات تسميه قيامت به «حاقه» و «قارعه» و اشاره به هلاكت اقوامى كه آن را تكذيب كردند
اين سوره مساله «حاقه» يعنى قيامت را به ياد مىآورد، در اينجا قيامت را حاقه ناميده، در جاى ديگر قارعه و واقعه خوانده است، و در اين آيات سخن را در سه فراز سوق داده، در فصلى به طور اجمال سرانجام امتهايى را ذكر مىكند كه منكر قيامت بودند، و خداى تعالى آنان را به «اخذى رابيه» (عقوبتى شديد) بگرفت. و در فصلى اوصاف حاقه را بيان مىكند، و اينكه در آن روز مردم دو گروهند، يكى اصحاب يمين، و يكى اصحاب شمال، يكى اهل سعادت و ديگرى اهل شقاوت. و در فصل سوم در راستى و درستى خبرها و سخنان قرآن تاكيد نموده، آنها را حق اليقين معرفى مىكند، و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده.
﴿اَلْحَاقَّةُ مَا اَلْحَاقَّةُ وَ مَا أَدْرَاكَ مَا اَلْحَاقَّةُ﴾
گفتيم: مراد از كلمه «الحاقه» روز قيامت كبرى است و اگر به اين نامش ناميد، براى اين بود كه روزى است حق و ثابت، و غير قابل تخلف و ترديد ناپذير، و كلمه «الحاقه» از مصدر «حق» است، كه به معناى ثابت و مقرر واقعى است، و كلمه «ما» در جمله ﴿مَا اَلْحَاقَّةُ﴾ استفهامى است كه به منظور بزرگ شمردن قيامت آمده، (در فارسى هم مىگوييم فلانى دانشمند است و چه دانشمندى) و درست به همين جهت بود كه با آوردن ضمير اكتفاء نكرد، و نفرمود: «الحاقة و ما هى» بلكه دو باره كلمه «الحاقه» را تكرار كرد. و اين جمله استفهاميه خبر است براى كلمه «الحاقة».
بنابراين، جمله ﴿اَلْحَاقَّةُ مَا اَلْحَاقَّةُ﴾ به غير از بزرگداشت قيامت چيز ديگرى نمىخواهد بفهماند، و با تكرار نام آن اين تفخيم و بزرگداشت را افاده مىكند.
﴿وَ مَا أَدْرَاكَ مَا اَلْحَاقَّةُ﴾ خطاب در اين جمله به هر كسى است كه قابل خطاب
باشد، و در آن علم به حقيقت روز قيامت را از همه مخاطبين نفى مىكند، مىفرمايد: تو نمىدانى قيامت چيست؟ و اين تعبير كنايه است از كمال اهميت آن روز و نهايت درجه عظمتش، و شايد منظور از روايتى هم كه از ابن عباس نقل شده همين باشد، او گفته: هر جا در قرآن جمله «ما ادراك - تو نمىدانستى» آمده رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) آن را درك كرده و هر جا جمله «ما يدريك - تو نمىدانى» آمده آن جناب آن مطلب را واقعا نمىداند خلاصه كلام اينكه اولى كنايه است از عظمت مطلب و دومى تصريح است.
﴿كَذَّبَتْ ثَمُودُ وَ عَادٌ بِالْقَارِعَةِ﴾
كلمه «قارعه» نيز يكى از اسامى قيامت است، و بدين جهت آن را «قارعه - كوبنده» ناميده كه آسمانها و زمين را به هم مىكوبد، و به آسمان و زمينى ديگر تبديل مىكند، كوهها را به راه مىاندازد، خورشيد را تيره و ماه را منخسف مىكند، ستارگان را مىريزد و تمامى اشيا به قهر خداى تعالى دگرگون مىشوند، كه قرآن به همه اينها ناطق است، چيزى كه هست مقتضاى ظاهر كلام اين بود كه بفرمايد: «كذبت ثمود و عاد بها - عاد و ثمود به آن تكذيب كردند»، ولى به جاى ضمير، كلمه «قارعه» را آورد، تا باز هم امر قيامت را بزرگ جلوه دهد.
اين آيه و آيات بعدش تا نه آيه هر چند در صدد بيان اجمالى از داستان نوح، عاد، ثمود و فرعون و طاغوتهاى قبل از او و مؤتفكات، و هلاكت آنان است، و ليكن در حقيقت مىخواهد به پارهاى از اوصاف «الحاقه - قيامت» اشاره كند، و بفرمايد: خداى تعالى امتهاى بسيارى را به خاطر تكذيب قيامت هلاك كرد، پس در حقيقت اين آيات جواب «ما» ى استفهاميه است، هم چنان كه جمله ﴿فَإِذَا نُفِخَ فِي اَلصُّورِ...﴾ جواب ديگرى است.
و حاصل معنا اين است كه قيامت همان كوبندهاى است كه ثمود و عاد و فرعون و طاغوتهاى قبل از او و مؤتفكات و قوم نوح تكذيبش كردند، و خدا به اخذى شديد ايشان را بگرفت، و به عذاب انقراض هلاكشان كرد.
﴿فَأَمَّا ثَمُودُ فَأُهْلِكُوا بِالطَّاغِيَةِ﴾
اين جمله اثر تكذيب ثمود را به طور مفصل بيان مىكند، و در اينكه مراد از «طاغيه» چيست، آيا صيحه آسمانى است و يا زلزله است و يا صاعقه؟ آيات قرآن مختلف است، در سوره هود سبب هلاكتشان را صيحه دانسته، فرموده: ﴿وَ أَخَذَ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا اَلصَّيْحَةُ﴾1 و در سوره
اعراف زلزله دانسته فرموده: ﴿فَأَخَذَتْهُمُ اَلرَّجْفَةُ﴾1 و در حم سجده صاعقه دانسته فرموده:
﴿فَأَخَذَتْهُمْ صَاعِقَةُ اَلْعَذَابِ اَلْهُونِ﴾2.
بعضى3 گفتهاند: كلمه «طاغيه» مانند كلمه «طغيان» و كلمه «طغوى» مصدر است، نه اسم فاعل. و معناى آيه اين است كه: اما ثمود به سبب طغيانشان هلاك شدند. آيه شريفه «كذبت ثمود بطغويها»4 نيز مؤيد اين سخن است. و ليكن وجه اول با سياق آيات بعدى مناسبتر است، چون آيات بعد در مقام بيان كيفيت هلاكت آنان است، كه از ميان چند طريقه اهلاك زير يعنى اهلاك به وسيله باد، و يا اخذ رابيه و شديد، و يا طغيان آب، با كدام طريق هلاك شدند. پس آيه مورد بحث هم بايد در مقام بيان اهلاك ثمود به وسيله عذاب طاغيه باشد، و بخواهد كيفيت اهلاك آنان را بيان كند، در نتيجه كلمه «طاغيه» صفت عذاب است، نه صفت مردم ثمود.
﴿وَ أَمَّا عَادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِيحٍ صَرْصَرٍ عَاتِيَةٍ﴾
كلمه «صرصر» به معناى بادى سخت سرد و بسيار تند است، و كلمه «عاتية» از مصدر «عتو» به معناى طغيان و سرپيچى از اطاعت و ناسازگارى است.
﴿سَخَّرَهَا عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيَالٍ وَ ثَمَانِيَةَ أَيَّامٍ حُسُوماً فَتَرَى اَلْقَوْمَ فِيهَا صَرْعىَ كَأَنَّهُمْ أَعْجَازُ نَخْلٍ خَاوِيَةٍ﴾
تسخير باد صرصر بر قوم عاد به معناى مسلط كردن آن بر آنان است، و كلمه «حسوم» جمع حاسم است، هم چنان كه كلمه «شهود» جمع شاهد است، و حاسم از ماده «حسم» است، كه به معناى داغ كردن مكرر چند بار پشت سر هم است، و اين كلمه صفت است براى كلمه «سبع»، و جمله را چنين معنا مىدهد: باد صرصر را در هفت شب و هشت روز پشت سر هم بر آنان مسلط كرد و كلمه «صرعى» جمع صريع (به خاك افتاده) است، و كلمه «اعجاز» - با فتحه همزه - جمع «عجز» - با فتحه عين و ضمه جيم - (آخر و دنباله هر چيز) است، و كلمه «خاوية» به معناى چيز تو خالى است كه آن را دور انداخته باشند، و معناى آيه اين است كه خدا باد صرصر را در هفت شب و هشت روز پى در پى بر آنان مسلط كرد، و تو (اگر بودى) آن مردم را مىديدى كه مانند ريشههاى تو خالى درخت خرما به زمين افتادهاند.
﴿فَهَلْ تَرىَ لَهُمْ مِنْ بَاقِيَةٍ﴾
يعنى «من نفس باقية»، اين جمله كنايه است از اينكه عذاب تمامى آنان را فرا گرفت، مىفرمايد: «آيا هيچ نفسى از آنان را باقى مانده مىبينى؟» يعنى حتى يك نفر را نمىبينى كه زنده مانده باشد.
بعضى1 گفتهاند: كلمه «باقيه» هر چند به شكل اسم فاعل است، ليكن به معناى مصدر است، و گاهى به معناى «بقيه» استعمال مىشود، ليكن معنايى كه ما كرديم به ذهن نزديكتر است.
﴿وَ جَاءَ فِرْعَوْنُ وَ مَنْ قَبْلَهُ وَ اَلْمُؤْتَفِكَاتُ بِالْخَاطِئَةِ﴾
منظور از كلمه «فرعون» خصوص فرعون زمان موسى است، و منظور از «من قبله» امتهاى قبل از وى هستند، كه چون او خدا را تكذيب مىكردند، و مراد از كلمه «مؤتفكات» دهات قوم لوط و اهالى آن قريهها است، و كلمه «خاطئة» باز مصدر در قيافه اسم فاعل است، و مراد از اينكه فرمود: فرعون و امتهاى قبل از او و قريهنشينان قوم لوط خاطئه آوردند، اين است كه طريق عبوديت را به خطا پيمودند، و بقيه الفاظ آيه روشن است.
﴿فَعَصَوْا رَسُولَ رَبِّهِمْ فَأَخَذَهُمْ أَخْذَةً رَابِيَةً﴾
ضمير در (عصوا) به فرعون و آن دو طايفه ديگر برمىگردد، و مراد از رسول جنس رسول است، و كلمه «رابيه» از مصدر «رباء» به معنى زياده است، و منظور «از گرفتن آنان به گرفتنى رابيه» عقوبت شديد است.
بعضى2 گفتهاند عقوبتى زيادتر از ساير عقوبتها است.
بعضى3 گفتهاند: منظور از آن عقوبتى خارق العاده است.
﴿إِنَّا لَمَّا طَغَى اَلْمَاءُ حَمَلْنَاكُمْ فِي اَلْجَارِيَةِ﴾
اين آيه اشاره است به طوفان نوح، و كلمه «جاريه» به معناى كشتى است، در اين جمله خطاب را متوجه افرادى كرده كه در كشتى نوح سوار بودند، كه در حقيقت خطاب به عموم بشر است، كه نياكانشان همانها بودند كه به وسيله كشتى نوح از غرق نجات يافتند، چون اين اخلاف و آن اسلاف يك نوعند، و مىتوان حال بعضى از آنان را به همه نسبت داد، و بقيه الفاظ آيه روشن است. (مىفرمايد: اين ما بوديم كه آن زمان كه آب طغيان كرد شما را سوار كشتى كرديم، و از غرق نجات داديم).
توضيحى در باره اينكه يكى از سنن الهى به كمال رساندن همه موجودات است و انسان علاوه بر كمال تكوينى، با سنت تشريع به سوى كمال هدايت شده است
﴿لِنَجْعَلَهَا لَكُمْ تَذْكِرَةً وَ تَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ﴾
اين آيه بيان مىكند كه چرا ايشان را در كشتىهاى نجات سوار كرد، پس ضمير در «نجعلها» به كلمه «حمل» كه از جمله «حملناكم» استفاده مىشود برمىگردد، به اعتبار اينكه حمل مذكور رفتارى است از خدا با بشر، پس در حقيقت معناى جمله اين است كه اگر ما اين رفتار را با شما كرديم براى اين بود كه اين رفتار خود را تذكرهاى - مايه تذكرى - براى شما قرار دهيم، تا از آن عبرت بگيريد، و اندرز شويد.
و كلمه «تعيها» از مصدر «وعى» است، و «وعى» به معناى ريختن چيزى در ظرف است، و مراد از «وعى اذن براى آن حمل» اين است كه: مردم داستان حمل كشتى نوح را در گوش و هوش خود جاى دهند و از يادش نبرند، تا اثر و فايدهاش كه همان تذكر و اندرز گرفتن است مترتب شود.
در اين آيه با هر دو جملهاش به هدايت ربوبى به هر دو نوعش يعنى «ارائه طريق» و «رساندن به مطلوب» اشاره شده است، توضيح اينكه يكى از سنتهاى عامه ربوبى كه در سراسر عالم جارى است اين است كه هر نوع از انواع موجودات را به كمال لايقش و آن هدف نهايى كه بر حسب وجود خاص به خودش متوجه آن است برسد، و به همين منظور آن موجود را به جهازات و ابزارى مجهز كرده كه او را در رسيدن بدان هدف كمك كند، هم چنان كه قرآن كريم فرمود: ﴿اَلَّذِي أَعْطىَ كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدىَ﴾1، و نيز فرموده: ﴿اَلَّذِي خَلَقَ فَسَوَّى وَ اَلَّذِي قَدَّرَ فَهَدىَ﴾2، كه توضيح آن در تفسير دو سوره طه و اعلى و غير آن دو گذشت.
انسان هم در اينكه استكمالى تكوينى و راهى به سوى كمال وجوديش دارد، مانند ساير انواع موجودات مادى است، كه همه به هدايت ربوبى به سوى كمال وجوديشان سوق داده مىشوند، چيزى كه هست انسان به هدايت ديگرى اختصاص يافته، و آن هدايت تشريعى است، آرى نفس انسانى استكمالى از طريق افعال اختيارى خود دارد، چون اين افعال اختيارى در اثر تكرار، اوصاف و حالات درونى در او پديد مىآورد، و در زندگى دنيائيش داراى ملكات و احوالى مىشود كه همين ملكات غايت و نتيجه زندگى او است، و با اين ملكات سرنوشت زندگى ابديش معين مىشود.
و همين معنا باعث شده كه در بين تمامى موجودات خصوص او، مورد عنايت بيشترى
قرار بگيرد و از راه ارسال رسولان و انزال كتب آسمانى برايش سنت دينى مقرر كنند، و به سوى آن سنت راهنماييش كنند، تا بعد از فرستادن رسولان، ديگر مردم عليه خداى تعالى حجتى نداشته باشند، ﴿لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اَللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ اَلرُّسُلِ﴾1 كه تفصيل اين معنا در بحثهايى كه پيرامون مساله نبوت (در جلد دوم اين كتاب، و در جاهاى ديگر) داشتيم گذشت.
و همه اينها، هدايت به معناى راه نشان دادن و اعلام صراط مستقيم است، كه خود انسان بدون راهنمايى خداى تعالى نمىتواند آن را پيدا كند، هم چنان كه فرمود: ﴿إِنَّا هَدَيْنَاهُ اَلسَّبِيلَ إِمَّا شَاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً﴾2، حال اگر اين راه را دنبال بكند، و از آن منحرف نشود، به زندگى طيب و سعيدى خواهد رسيد، و اگر از دستش بدهد و از آن اعراض كند به شقاوتى دائمى مىرسد، و حجت خدايى به هر حال عليه او تمام مىشود، هم چنان كه فرمود: ﴿لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيىَ مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ﴾3.
حال كه اين معنا روشن شد معلوم گرديد كه يكى از سنتهاى الهى اين است كه بشر را از راه ارائه طريق به سوى سعادت حياتش هدايت كند. جمله ﴿لِنَجْعَلَهَا لَكُمْ تَذْكِرَةً﴾ به همين معنا اشاره مىكند چون تذكره به معناى اين است كه راه سعادت او را به يادش بياورند، و اين مستلزم آن نيست كه آدمى تذكر هم پيدا بكند، و حتما راه سعادت را پيش بگيرد، ممكن است تذكر در او اثر بكند، و ممكن هم هست اثر نكند.
يكى ديگر از سنتهاى الهى اين است كه همه موجودات را به سوى كمالشان هدايت كند، و به سوى آن نقطه به حركتشان در آورد، و به آن نقطه برساند، جمله ﴿وَ تَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ﴾ به همين معنا اشاره دارد، چون «وعى» - فرا گرفتن - يكى از مصاديق هدايت شدن به هدايت ربوبى است و اگر خداى تعالى اين وعى را به خودش نسبت نداد، همانطور كه تذكره را به خود نسبت داد، براى اين بود كه منظور از تذكره اتمام حجت است كه كار خداست، و اما وعى و فرا گرفتن، كار مستقيم او نيست، هر چند كه هم ممكن است به او نسبت داده شود و هم به خود انسان، و ليكن سياق آيه سياق دعوت و بيان اجر و ثواب است، اجرى كه بر اجابت دعوت مترتب مىشود، و اجر و مثوبت از آثار وعى است البته بدان جهت كه فعل
انسان و مستند به اوست، نه بدان جهت كه توفيقى الهى و منسوب به آن جناب است.
از آيه شريفه برمىآيد كه حوادث خارجى در اعمال انسان اثر مىگذارد، هم چنان كه از آيه شريفه ﴿وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ اَلْقُرىَ آمَنُوا وَ اِتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَكَاتٍ مِنَ اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ﴾1.
عكس اين مطلب استفاده مىشود، يعنى از آن برمىآيد كه اعمال انسان در حوادث خارجى اثر دارد كه در تفسير همين آيه در سوره اعراف مقدارى در اين باره سخن رفت.
بحث روايتى (رواياتى متعدد دال بر اينكه امير المؤمنين (عليه السلام) ﴿أُذُنٌ وَاعِيَةٌ﴾ بوده است)
در الدر المنثور است كه: ابن منذر از ابن جريح روايت كرده كه در تفسير آيه ﴿لِنَجْعَلَهَا لَكُمْ تَذْكِرَةً﴾ گفته است: اين تذكره براى امت محمد (صلوات اللَّه عليه) است، و چه بسيار كشتىها كه در گذشته در دريا غرق شده بود، و آثارى كه از بين رفته بود، و بعد از قرنها امت محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) آن آثار را يافتند، مثلا آثار كشتى نوح را در كوه جودى يافتند2.
مؤلف: در تفسير سوره هود در خلال داستان نوح (علیه السلام) مطالبى رفت كه مؤيد اين روايت است.
و در همان كتاب است كه سعيد بن منصور، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، و ابن مردويه، از مكحول روايت كردهاند كه گفت: وقتى آيه: ﴿وَ تَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ﴾ نازل شد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: من از پروردگارم خواستم اين اذن واعيه را على بن ابى طالب قرار دهد، مكحول مىگويد: بعد از اين دعاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) على (علیه السلام) بارها مىگفت: هيچ نشد چيزى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) بشنوم و فراموش كنم3.
و نيز در همان كتاب است كه ابن جرير، ابن ابى حاتم، واحدى، ابن مردويه، ابن عساكر، و ابن النجارى همگى از برده روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) به على فرمود: خدايم دستور فرموده تو را نزديك كنم و دورت ندارم، و به تو تعليم دهم و تو فراموش نكنى، و اين حق برايت ثابت شده كه آنچه را تعليمت مىدهم فرا بگيرى، به
دنبال اين فرمايش آيه ﴿وَ تَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ﴾ نازل شد1.
و در همان كتاب است كه ابو نعيم در كتاب حليه از على (علیه السلام) نقل كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) فرمود: يا على خدا مرا دستور داده كه تو را نزديك كنم، و تعليمت دهم تا تو فرا بگيرى، پس از آن اين آيه نازل شد: ﴿وَ تَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ﴾ پس اى على تو هستى اذن واعيه (گوش فرا گيرنده) علم من2.
مؤلف: اين معنا در تفسير برهان هم از سعد بن عبد اللَّه آمده كه او به سند خود از امام صادق (علیه السلام) آن را روايت كرده3. و نيز از كلينى4 است كه او به سند خود از آن جناب نقل كرده. و نيز از ابن بابويه5 است كه او هم به سند خود از جابر از امام صادق (علیه السلام) نقل كرده است.
و باز همين مطلب را از ابن شهرآشوب از حلية الاولياء از عمر بن على آورده، و از واحدى در كتاب اسباب النزول از بريده آورده، و از ابى القاسم بن حبيب، در تفسير خود از زر بن حبيش از على (علیه السلام) نقل كرده است6.
و كوتاه سخن اينكه: صاحب غاية المرام اين مطلب را از طرق شيعه و سنى در شانزده حديث آورده7. و صاحب تفسير برهان گفته: محمد بن عباس در اين باره سى حديث از طرق شيعه و سنى آورده است8.
[سوره الحاقه (69): آيات 13 تا 37]
﴿فَإِذَا نُفِخَ فِي اَلصُّورِ نَفْخَةٌ وَاحِدَةٌ١٣ وَ حُمِلَتِ اَلْأَرْضُ وَ اَلْجِبَالُ فَدُكَّتَا دَكَّةً وَاحِدَةً١٤ فَيَوْمَئِذٍ وَقَعَتِ اَلْوَاقِعَةُ١٥ وَ اِنْشَقَّتِ اَلسَّمَاءُ فَهِيَ يَوْمَئِذٍ وَاهِيَةٌ١٦ وَ اَلْمَلَكُ عَلىَ أَرْجَائِهَا وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمَانِيَةٌ١٧ يَوْمَئِذٍ تُعْرَضُونَ لاَ تَخْفىَ مِنْكُمْ خَافِيَةٌ١٨ فَأَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ فَيَقُولُ هَاؤُمُ اِقْرَؤُا كِتَابِيَهْ١٩ إِنِّي ظَنَنْتُ أَنِّي مُلاَقٍ حِسَابِيَهْ٢٠فَهُوَ فِي عِيشَةٍ رَاضِيَةٍ٢١ فِي جَنَّةٍ عَالِيَةٍ٢٢ قُطُوفُهَا دَانِيَةٌ٢٣ كُلُوا وَ اِشْرَبُوا هَنِيئاً بِمَا أَسْلَفْتُمْ فِي اَلْأَيَّامِ اَلْخَالِيَةِ٢٤ وَ أَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِشِمَالِهِ فَيَقُولُ يَا لَيْتَنِي لَمْ أُوتَ كِتَابِيَهْ٢٥ وَ لَمْ أَدْرِ مَا حِسَابِيَهْ٢٦ يَا لَيْتَهَا كَانَتِ اَلْقَاضِيَةَ٢٧ مَا أَغْنىَ عَنِّي مَالِيَهْ٢٨ هَلَكَ عَنِّي سُلْطَانِيَهْ٢٩ خُذُوهُ فَغُلُّوهُ٣٠ثُمَّ اَلْجَحِيمَ صَلُّوهُ٣١ ثُمَّ فِي سِلْسِلَةٍ ذَرْعُهَا سَبْعُونَ ذِرَاعاً فَاسْلُكُوهُ٣٢ إِنَّهُ كَانَ لاَ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ اَلْعَظِيمِ٣٣ وَ لاَ يَحُضُّ عَلىَ طَعَامِ اَلْمِسْكِينِ٣٤ فَلَيْسَ لَهُ اَلْيَوْمَ هَاهُنَا حَمِيمٌ٣٥ وَ لاَ طَعَامٌ إِلاَّ مِنْ غِسْلِينٍ٣٦ لاَ يَأْكُلُهُ إِلاَّ اَلْخَاطِؤُنَ٣٧﴾
ترجمه آيات
پس زمانى كه نفخه واحدهاى در صور دميده شود (13).
و قدرت الهى بر زمين و كوهها احاطه يافته آن را در يك لحظه متلاشى و زير و رو كند (14).
آن وقت است كه واقعه قيامت رخ مىدهد! (15).
و آسمان مىشكافد كه در چنين روزى صولت و رفعتش مبدل به ضعف مىگردد (16).
و فرشتگان در پيرامون آن ايستاده عرش پروردگارت را آن روز هشت نفر حمل مىكند (17).
آن روز همگى شما بر خدا عرضه مىشويد و از شما هيچ سر پنهانى بر خدا مخفى نمىماند (18).
اما كسى كه نامه عملش را به دست راستش داده باشند از خوشحالى فرياد مىزند بياييد نامهام را بخوانيد كه به سعادتم حكم مىكند (19).
من در دنيا يقين داشتم كه روزى حسابم را مىبينم (20).
پس او در عيشى است كه از آن خشنود است (21).
در بهشتى است داراى مرتبتى بلند (22).
ميوههاى رسيدهاش نزديك (23).
بخوريد و بنوشيد كه گوارايتان باد به خاطر آن اعمال نيكى كه در ايام گذشته كرده بوديد (24).
و اما كسى كه نامه عملش را به دست چپش داده باشند مىگويد اى كاش نامهام را به من نداده بودند (25).
و حسابم را نمىديدم كه چيست (26).
اى كاش همان مرگ اولى نابودم كرده بود (27).
نه مالم امروز به دردم خورد (28).
نه قدرتم بجاى ماند (29).
(پس خطاب مىرسد) بگيريد او را و دست و پايش را ببنديد (30).
و سپس در آتشش افكنيد (31).
و آنگاه او را به زنجيرى كه طولش هفتاد ذراع است ببنديد (32).
كه او در دنيا به خداى عظيم ايمان نمىآورد (33).
و بر اطعام مسكين تشويق نمىكرد (34).
در نتيجه امروز در اينجا هيچ دوستى حمايت كننده ندارد (35).
و به جز چرك و خون دوزخيان هيچ طعامى ندارد (36).
چرك و خونى كه خوراك خطاكاران است و بس (37). ***
بيان آيات پارهاى از نشانهها، مقدمات و وقايع قيامت : نفخ در صور، كوبيده شدن زمين، كوهها، انشقاق آسمان، و...
اين آيات فصل دومى است كه حاقه را با پارهاى از نشانيها و مقدماتش و شمهاى از وقايعى كه در آن روز رخ مىدهد معرفى مىكند.
﴿فَإِذَا نُفِخَ فِي اَلصُّورِ نَفْخَةٌ وَاحِدَةٌ﴾
در سابق گفتيم كه تعبير «دميدن در صور» كنايه است از مساله قيامت (هم چنان كه رسم است براى اعلان مردم به اينكه مثلا فلان مال التجاره آمده، و يا فلان سفر در پيش است، همه حاضر شويد شيپور مىزنند)، دميدن در شيپور نيز كنايه است از حاضر كردن مردم براى رسيدگى به حسابهايشان، و اگر آن را به صفت «واحدة» توصيف كرده، براى اشاره به اين معنا بوده كه مساله حتمى است و قضائش رانده شده و امر معلقى نيست كه احتياج به تكرار نفخه داشته باشد، و آنچه از سياق آيات به ذهن مىآيد اين است كه منظور از اين نفخه واحده، نفخه دوم است كه در آن مردگان زنده مىشوند.
﴿وَ حُمِلَتِ اَلْأَرْضُ وَ اَلْجِبَالُ فَدُكَّتَا دَكَّةً وَاحِدَةً﴾
كلمه «دك» - با تشديد كاف - مصدر فعل مجهول «دكتا» است، و معنايش كوبيدن سخت است، به طورى كه آنچه كوبيده مىشود خرد گشته به صورت اجزايى ريز در آيد، و منظور از حمل شدن زمين و جبال اين است كه قدرت الهى بر آنها احاطه مىيابد، و اگر مصدر «دك» را (با تاى وحدت «دكة» آورد، و علاوه بر آن) با كلمه «واحدة» توصيف كرد، براى اين بود كه به سرعت خرد شدن آنها اشاره كند، و بفهماند خرد شدن كوهها و زمين احتياج به كوبيدن بار دوم ندارد.
﴿فَيَوْمَئِذٍ وَقَعَتِ اَلْوَاقِعَةُ﴾
يعنى در چنين روزى قيامت بپا مىشود.
﴿وَ اِنْشَقَّتِ اَلسَّمَاءُ فَهِيَ يَوْمَئِذٍ وَاهِيَةٌ﴾
كلمه «انشقاق» در هر چيز استعمال شود معناى جدا شدن قسمتى از آن را مىدهد، و كلمه «واهيه» از ماده «وهى» است، كه به معناى ضعف. و به قولى به معناى پاره شدن چرم و جامه و امثال آن است.
ممكن هم هست آيه شريفه ﴿وَ اِنْشَقَّتِ اَلسَّمَاءُ فَهِيَ يَوْمَئِذٍ وَاهِيَةٌ وَ اَلْمَلَكُ عَلىَ أَرْجَائِهَا﴾ در معناى آيه زير باشد كه مىفرمايد: ﴿وَ يَوْمَ تَشَقَّقُ اَلسَّمَاءُ بِالْغَمَامِ وَ نُزِّلَ اَلْمَلاَئِكَةُ
تَنْزِيلاً﴾1.
﴿وَ اَلْمَلَكُ عَلىَ أَرْجَائِهَا وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمَانِيَةٌ﴾
راغب مىگويد: «رجاى چاه» و «رجاى آسمان» و رجاى هر چيز ديگر به معناى كناره آن است، و جمع آن أرجاء مىآيد، يعنى اطراف، هم چنان كه در قرآن آمده: ﴿وَ اَلْمَلَكُ عَلىَ أَرْجَائِهَا﴾2 و كلمه «ملك» به طورى كه گفته شده، هم در مورد يك نفر اطلاق مىشود، و هم در مورد جمع، و مراد از آن در اين آيه جمع است، و ضمير «هم» در جمله ﴿وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمَانِيَةٌ﴾ به طورى كه از مقتضاى سياق ظاهر مىشود به ملائكه برمىگردد. ولى بعضى3 گفتهاند به همه خلائق برمىگردد.
و از ظاهر كلام خداى تعالى برمىآيد كه عرش در آن روز حاملينى از ملائكه دارد، هم چنان كه از ظاهر آيه زير نيز اين معنا استفاده مىشود مىفرمايد: ﴿اَلَّذِينَ يَحْمِلُونَ اَلْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا﴾4، و در روايات آمده كه اين حاملان عرش چهار فرشتهاند، و از ظاهر آيه مورد بحث برمىآيد حاملان عرش در آن روز هشت نفرند، و اما اينكه اين چهار نفر و يا هشت نفر از جنس ملائكه بودند، و يا غير ايشان؟ آيه شريفه ساكت است، هر چند كه سياق آن از اشعار به اينكه از جنس ملك مىباشند، خالى نيست.
ممكن هم هست - همانطور كه اشاره كرديم - غرض از ذكر انشقاق آسمان، و بودن ملائكه در اطراف آن، و اينكه حاملين عرش در آن روز هشت نفرند، اين باشد كه بفرمايد در آن روز ملائكه و آسمان و عرش براى انسانها ظاهر مىشوند، هم چنان كه قرآن در اين باره فرموده: ﴿وَ تَرَى اَلْمَلاَئِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ اَلْعَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ﴾5.
مقصود از اينكه فرمود در قيامت عرضه مىشويد، بروز و افشاى حقايق است در آن روز
﴿يَوْمَئِذٍ تُعْرَضُونَ لاَ تَخْفىَ مِنْكُمْ خَافِيَةٌ﴾
از ظاهر كلام برمىآيد كه مراد از جمله «تعرضون - عرضه مىشويد» عرضه شدن بر خداى تعالى باشد، هم چنان كه در جاى ديگر فرموده: ﴿وَ عُرِضُوا عَلىَ رَبِّكَ صَفًّا﴾1، و كلمه «عرض» در لغت به معناى اين است كه فروشنده جنس خود را جلو مشترى بگسترد و به او نشان دهد، در نتيجه معناى عرض بر خداى تعالى در روز قيامت كه روز جدايى حق از باطل، و روز داورى است اين است كه: آنچه نزد هر انسان از عقيده و عمل هست براى خداى تعالى فاش و سفره دل آدمى باز مىگردد، به طورى كه هيچ عقيده و هيچ فعلى از او براى خدا پنهان نماند، و همه غيبها شهادت و همه سرها علن و آشكار گردد، و اين از خصائص قيامت است، آرى قيامت ﴿يَوْمَ تُبْلَى اَلسَّرَائِرُ﴾2 است، و ﴿يَوْمَ هُمْ بَارِزُونَ لاَ يَخْفىَ عَلَى اَللَّهِ مِنْهُمْ شَيْءٌ﴾3 است، روزى است كه سريرهها آشكار و همه مردم براى خدا ظاهر مىشوند، و از آنان چيزى بر خدا پوشيده نمىماند.
و ما در بحثهاى سابق خود گفتيم كه آنچه در قرآن از خصائص قيامت آمده اختصاص به قيامت ندارد، مثلا اگر فرموده روز قيامت ملك مخصوص خداست، معنايش اين نيست كه در دنيا غير خدا كسانى ديگر نيز مالك باشند، و اگر فرموده: آن روز امر به دست خداست، و يا از عذاب او براى كسى پناهگاهى نيست، و يا خلائق برايش بارز و ظاهر مىشوند و يا چيزى از خلائق بر او پوشيده نمىماند، و خصائص ديگر، معنايش اين نيست كه خدا تنها در روز قيامت چنين است، زيرا اين صفات دائما براى خدا هست، بلكه مراد اين است كه: مردم آن روز فاش و هويدا مىبينند كه خداى تعالى چنين خدايى است4. پس معناى آيه اين مىشود كه: در آن روز براى شما آشكار مىشود كه در دنيا هم، در معرض علم خدا بوديد، و آن روز همه فعلهايتان ظاهر مىگردد، و هيچ يك از آنها پنهان نمىماند.
وصف حال آن كس كه در آن روز كتابش به دست راستش داده مىشود و آنكه كتابش به دست چپش داده مىشود، و نقل آنچه مىگويند
﴿فَأَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ فَيَقُولُ هَاؤُمُ اِقْرَؤُا كِتَابِيَهْ﴾
در مجمع البيان گفته: كلمه «هاؤم» امر به چند نفر است و به منزله «هاكم» است، و اگر طرف مرد باشد، مىگويى «هاء يا رجل»، و به دو مرد مىگويى «هاؤما يا رجلان»، و به جمعيتى مىگويى «هاؤم يا رجال»، و به يك زن مىگويى «هاء يا امرأة» - و همزه را كسره مىدهى و بعد از همزه حرف «ياء» نمىآورى - و به دو زن مىگويى «هاؤما»، و به چند زن مىگويى «هاؤن»، و اين لغت اهل حجاز است.
و اهل نميم و قيس، در مفرد مذكر مثل اهل حجاز مىگويند: «هاء» و به دو نفر مىگويند: «هاءا» و به جماعت مردان مىگويند: «هاؤا»، و به يك زن «هاءى»، و به چند زن «هاؤن».
و بعضى از قبايل عرب بجاى همزه كاف مىآورند، مىگويند: «هاك، هاكما، هاكم، هاك، هاكما، هاكن» و در همه اين زبانها اين كلمه به معناى «بگير» است، و اين امرى است كه نهى ندارد1.
اين آيه شريفه و ما بعدش تا كلمه «خاطئون» بيان تفصيلى اختلاف حال مردم در روز قيامت است، اختلافى كه از حيث سعادت و شقاوت دارند، و ما در سابق در تفسير ﴿مَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ﴾2گفتارى در معناى دادن كتاب به دست راست اصحاب يمين داشتيم، و ظاهرا خطاب در جمله ﴿هَاؤُمُ اِقْرَؤُا كِتَابِيَهْ﴾ به ملائكه باشد، و هاء در كلمه «كتابيه» و همچنين در آخر همه آيات بعدى، هاى وقف است، كه اصطلاحا آن را هاى استراحت مىنامند.
و معناى آيه اين است كه: اما كسى كه كتابش به دست راستش داده شده رو به فرشتگان مىكند و مىگويد: بياييد نامه عمل مرا بگيريد و بخوانيد كه چگونه به سعادت من حكم مىكند.
﴿إِنِّي ظَنَنْتُ أَنِّي مُلاَقٍ حِسَابِيَهْ﴾
كلمه «ظن» در اينجا به معناى يقين است، و آيه مورد بحث آنچه را از آيه قبل فهميده مىشد تعليل مىكند، و حاصل اين تعليل اين است كه اگر گفتم كتاب من كتاب يمين است، و به سعادت من حكم مىكند، براى اين بود كه من در دنيا به چنين روزى يقين داشتم، و يقين داشتم كه به زودى حساب خود را ملاقات مىكنم، و به پروردگارم ايمان
آوردم، و عمل خود را اصلاح كردم.
﴿فَهُوَ فِي عِيشَةٍ رَاضِيَةٍ﴾
يعنى چنين كسى زندگى مىكند به عيش راضيه، به عيشى كه خودش آن را بپسندد، پس اگر رضايت را به عيش نسبت داده از باب مجاز عقلى است.
﴿فِي جَنَّةٍ عَالِيَةٍ... اَلْخَالِيَةِ﴾
يعنى او در بهشتى است كه داراى مقامى عالى است، و او در آن بهشت لذاتى دارد، كه نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده باشد، و نه بر قلب كسى خطور كرده باشد.
﴿قُطُوفُهَا دَانِيَةٌ﴾ كلمه «قطوف» جمع قطف - به كسره قاف و سكون طاء - است، كه به معناى ميوهاى است كه به حد چيدن رسيده باشد، و معناى جمله اين است كه ميوههاى آن بهشت به وى نزديك است، به طورى كه هر جور بخواهد مىتواند بچيند.
﴿كُلُوا وَ اِشْرَبُوا هَنِيئاً بِمَا أَسْلَفْتُمْ فِي اَلْأَيَّامِ اَلْخَالِيَةِ﴾ يعنى به ايشان گفته مىشود: بخوريد و بنوشيد، از همه آنچه خوردنى و نوشيدنى در بهشت است، در حالى كه گوارايتان باشد، و اين پاداش آن ايمان و عمل صالحى است كه در دنياى گذرا و ناپايدار براى امروزتان تهيه ديديد.
﴿وَ أَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِشِمَالِهِ فَيَقُولُ يَا لَيْتَنِي لَمْ أُوتَ كِتَابِيَهْ وَ لَمْ أَدْرِ مَا حِسَابِيَهْ﴾
صاحبان اين سخن طايفه دومند، يعنى اشقياى مجرم كه نامه اعمالشان را به دست چپشان مىدهند، و معناى اينكه چرا نامه اعمال مجرمين را به دست چپشان مىدهند، در سوره اسراء گذشت، اين طايفه در قيامت آرزو مىكنند كه اى كاش نامه اعمال خود را نمىديدند، و نمىفهميدند حسابشان چيست، و اين آرزويشان از اين جهت است كه مىبينند چه عذاب اليمى برايشان آماده شده.
﴿يَا لَيْتَهَا كَانَتِ اَلْقَاضِيَةَ﴾
مفسرين1 گفتهاند: ضمير در «ليتها» به «موتة الاولى» ى تقديرى برمىگردد، آن مرگ اولى كه انسان را از دنيا خارج مىكند2.
و معناى آيه اين است كه: اى كاش همان مرگ اول كه ما آن را چشيديم و از دنيا خارج شديم كار ما را يكسره كرده بود، و ما را نابود مىساخت و ديگر مبعوث نمىشديم، و در
اين ورطه عذاب هميشگى قرار نمىگرفتيم و آنچه را مىبينيم نمىديديم.
﴿مَا أَغْنىَ عَنِّي مَالِيَهْ هَلَكَ عَنِّي سُلْطَانِيَهْ﴾
اين دو جمله دو كلمه حسرت است كه در آن روز بعد از بىنتيجه ديدن كوششهاى دنيايى خود مىگويد، چون او تا در دنيا بود مىپنداشت كليد سعادتش در زندگى مال و قدرت است، و اين دو تمامى ناملايمات احتمالى را از او دفع مىكنند، و بر هر محبوب و لذتى مسلطش مىسازند، و به همين خيال خام بود كه تمامى سعى و توان خود را صرف به دست آوردن مال و قدرت كرد، و قهرا از ياد پروردگار خود و از هر سخن حقى كه به سوى آن دعوت مىشد اعراض نمود، و دعوت كننده را تكذيب مىكرد، همين كه سر از قبر برداشت، و ديد كه تمامى سببها از كار افتادهاند، و امروز ديگر مال و فرزندان بكار نمىآيند، مىفهمد كه مالش فايدهاى نداشت، و قدرتش هم باطل شد، لذا از در حسرت و درد اين دو جمله را مىگويد، اما چه سودى از گفتن؟!
﴿خُذُوهُ فَغُلُّوهُ... فَاسْلُكُوهُ﴾
اين جملات دستور خدا به ملائكه را حكايت مىكند، كه بگيريد او را و در آتش بيفكنيد. پس تقدير كلام «يقال للملائكة خذوه...» است، يعنى «به ملائكه گفته مىشود بگيريد او را...» و كلمه «غلوه» امر از مصدر «غل» است، كه به معناى بستن با غل و زنجير است كه دست و پاى اسير را به گردنش مىبندد.
﴿ثُمَّ اَلْجَحِيمَ صَلُّوهُ﴾ يعنى او را داخل آتش عظيم كنيد، چون جحيم به معناى آتش عظيم است، و «صلوا» امر از ماده «صلو» است، كه به معناى ملازم قرار دادن آدمى است با آتش.
﴿ثُمَّ فِي سِلْسِلَةٍ ذَرْعُهَا سَبْعُونَ ذِرَاعاً فَاسْلُكُوهُ﴾ كلمه «سلسله» به معناى زنجير و قيد است، و كلمه «ذرع» به معناى طول است، و كلمه «ذراع» به معناى فاصله بين آرنج و نوك انگشتان است، كه خود يك واحد طولى است، و سلوك مجرم در سلسلهاى كه طولش هفتاد ذراع باشد به معناى آن است كه وى را در چنين زنجيرى بپيچند. و حاصل كلام اين است كه او را در چنين قيدى مقيد كنيد1.
﴿إِنَّهُ كَانَ لاَ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ اَلْعَظِيمِ وَ لاَ يَحُضُّ عَلىَ طَعَامِ اَلْمِسْكِينِ﴾
مصدر «حض» كه فعل «يحض» مضارع از آن است، به معناى تحريك و تشويق كردن است، و دو آيه مورد بحث در مقام بيان علت دستور قبلى (بگيريد و ببنديد و در آتش بيفكنيد) است، مىفرمايد بدين علت چنين دستور داديم كه وى به خداى عظيم ايمان نمىآورد، و مردم را به اطعام مسكينان تشويق نمىكرد، بلكه در اين باره مسامحه مىكرد، و از رنج بينوايان احساس ناراحتى نمىنمود.
﴿فَلَيْسَ لَهُ اَلْيَوْمَ هَاهُنَا حَمِيمٌ... اَلْخَاطِؤُنَ﴾
كلمه «حميم» به معناى دوست است، و آيه شريفه به خاطر حرف «فاء» كه در آغاز آن آمده نتيجهگيرى از جمله ﴿إِنَّهُ كَانَ لاَ يُؤْمِنُ...﴾ است. و حاصل كلام اين است كه او از آنجا كه به خدا ايمان نمىآورد در نتيجه امروز در اين عرصه، دوستى كه سودش ببخشد يعنى شفيعى كه برايش شفاعت كند ندارد، چون كافر آمرزش ندارد، در نتيجه شفاعتى هم نخواهد داشت.
﴿وَ لاَ طَعَامٌ إِلاَّ مِنْ غِسْلِينٍ﴾ كلمه «غسلين» به معناى چركاب است، و گويا مراد از آن چرك و كثافاتى است كه از تن اهل دوزخ مىريزد، و آيه شريفه عطف است به كلمه «حميم» در آيه قبلى، و نتيجهگيرى از جمله ﴿وَ لاَ يَحُضُّ...﴾ است، و حاصل معنايش اين است كه او از آنجا كه كسى را به اطعام مسكينان تشويق نمىكرد، امروز طعامى به جز غسلين اهل دوزخ ندارد، و جمله ﴿لاَ يَأْكُلُهُ إِلاَّ اَلْخَاطِؤُنَ﴾ كلمه «غسلين» را تعريف مىكند، و خاطون عبارتند از كسانى كه گناه و خطا كارى، عادتشان شده باشد.
بحث روايتى (رواياتى راجع به حمله عرش در قيامت، كسانى كه كتابشان به دست راست يا چپ داده مىشود، و...)
در الدر المنثور است كه ابن جرير، از ابن زيد روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در معناى آيه ﴿وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمَانِيَةٌ﴾ فرمود: امروز عرش خدا را چهار نفر حمل مىكنند، و روز قيامت هشت نفر1.
مؤلف: در اينكه خداى تعالى حاملين عرش را در آيه شريفه مقيد كرده به «يومئذ
امروز» اشعار و بلكه ظهور روشنى است در اينكه هشت نفر بودن حاملان مخصوص آن روز است.
و در تفسير قمى آمده كه امام (علیه السلام) در حديثى ديگر فرمود: عرش را هشت نفر حمل مىكنند، چهار نفر از اولين و چهار نفر از آخرين، اما چهار نفر اولين عبارتند از نوح و ابراهيم و موسى و عيسى (علیه السلام)، و اما چهار نفر آخرين عبارتند از محمد و على و حسن و حسين (علیه السلام)1.
مؤلف: در روايات بسيارى آمده كه هشت نفر مخصوص روز قيامت است، و در بعضى آمده كه حاملين عرش خدا - با در نظر گرفتن اينكه عرش خدا همان علم او است - چهار نفر از ما هستند و چهار نفر از هر كس كه خدا بخواهد.
و در تفسير عياشى از ابى بصير از امام صادق (علیه السلام) روايت آمده كه فرمود: چون روز قيامت بشود هر دسته از مردم به نام امامشان خوانده مىشوند، امامى كه در عصر آن امام مردهاند، اگر نام امام خود را بدانند و او را به امامت شناخته باشند نامه عملشان به دست راستشان داده مىشود، براى اينكه خداى تعالى فرموده: ﴿يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ فَمَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ فَأُولَئِكَ يَقْرَؤُنَ كِتَابَهُمْ﴾2 و كلمه «يمين» به معناى معرفت و اثبات امام است، چون كتاب او همان امام او است، كه مىخواند - تا آنجا كه امام فرمود - و كسى كه امام خود را نشناسد، از اصحاب شمال است، همان كسانى كه خداى تعالى در بارهشان فرموده: ﴿وَ أَصْحَابُ اَلشِّمَالِ مَا أَصْحَابُ اَلشِّمَالِ فِي سَمُومٍ وَ حَمِيمٍ وَ ظِلٍّ مِنْ يَحْمُومٍ...﴾3.
مؤلف: و در برخى از روايات، آيه ﴿فَأَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ...﴾ بر على (علیه السلام) تطبيق شده، و در بعضى بر آن جناب و بر شيعيانش، و همچنين آيه ﴿وَ أَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِشِمَالِهِ...﴾ بر دشمنان آن جناب تطبيق شده، كه همه اين روايات از باب تطبيق كلى بر مصداق است، نه از باب تفسير.
و در الدر المنثور است كه: حاكم (وى حديث را صحيح دانسته) از ابى سعيد خدرى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه فرمود: اگر يك دلو از غسلين به روى دنيا بريزند، تمام اهل دنيا را مىگنداند4.
و در همان كتاب است كه بيهقى در كتاب شعب ايمان از صعصعة بن صوحان روايت كرده كه گفت مردى باديهنشين به حضور على بن ابى طالب رسيد، و پرسيد: اين آيه چه معنا دارد كه مىفرمايد: ﴿لاَ يَأْكُلُهُ إِلاَّ اَلْخَاطِؤُنَ﴾، با اينكه تمامى مردم خطوه و قدم زدن دارند، على (علیه السلام) تبسمى كرد و فرمود: اى اعرابى: ﴿لاَ يَأْكُلُهُ إِلاَّ اَلْخَاطِؤُنَ﴾ نه «الا الخاطئون»، مرد عرب عرضه داشت: بله به خدا درست فرمودى اى امير المؤمنين، خداوند بنده خود را تسليم عذاب نمىكند.
آنگاه رو كرد به جانب ابى الاسود و فرمود: عجمها همه داخل دين شدند، تو براى مردم قاعدهاى وضع كن تا به وسيله آن سخن گفتن خود را اصلاح كنند، و غلط حرف نزنند. ابو الاسود هم برايشان حركت ضمه و نصب و جر را ترسيم كرد، و معين كرد در كجا كلمه با ضمه خوانده شود و كجا با فتحه و كجا با كسره1.
و در تفسير برهان از ابن بابويه نقل كرده كه در كتاب «الدروع الواقعية» از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: اگر يك ذراع از آن سلسلهاى كه خدا در كتاب خود يادآور شده بر روى همه كوههاى دنيا بگذارند، از شدت حرارت آن آب مىشوند2.
[سوره الحاقه (69): آيات 38 تا 52]
﴿فَلاَ أُقْسِمُ بِمَا تُبْصِرُونَ٣٨ وَ مَا لاَ تُبْصِرُونَ٣٩ إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ٤٠وَ مَا هُوَ بِقَوْلِ شَاعِرٍ قَلِيلاً مَا تُؤْمِنُونَ٤١ وَ لاَ بِقَوْلِ كَاهِنٍ قَلِيلاً مَا تَذَكَّرُونَ٤٢ تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ اَلْعَالَمِينَ٤٣ وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ اَلْأَقَاوِيلِ٤٤ لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ٤٥ ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ اَلْوَتِينَ٤٦ فَمَا مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ عَنْهُ حَاجِزِينَ٤٧ وَ إِنَّهُ لَتَذْكِرَةٌ لِلْمُتَّقِينَ٤٨ وَ إِنَّا لَنَعْلَمُ أَنَّ مِنْكُمْ مُكَذِّبِينَ٤٩ وَ إِنَّهُ لَحَسْرَةٌ عَلَى اَلْكَافِرِينَ٥٠وَ إِنَّهُ لَحَقُّ اَلْيَقِينِ٥١ فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ اَلْعَظِيمِ٥٢﴾
ترجمه آيات
(هر چند حاجتى به سوگند نيست با اينحال) سوگند به همه آنچه كه شما مىبينيد (38).
و آنچه نمىبينيد (39).
كه قرآن سخن رسول بزرگوارى است (40).
و هرگز سخن يك شاعر نيست راستى چرا كم هستند ايمان آورندگان شما (41).
سخن كاهن هم نيست و چه اندك هستند تذكر پذيران شما (42).
بلكه نازل شده از ناحيه پروردگار عالم است (43).
و اگر پيامبر حتى يك كلمه از پيش خود جعل كند و به ما نسبت دهد (44).
با دست تواناى خود او را مىگيريم (45).
و سپس او را هلاك مىكنيم (46).
آن وقت كسى از شما نمىتواند جلو ما را از او بگيرد (47).
و باز سوگند مىخورم كه قرآن مايه تذكر مردم با تقوى است (48).
و ما مىدانيم كه بعضى از شما تكذيبكنندهايد (49).
و همين قرآن مايه حسرت كافران است (50).
و محققا حق اليقين است (51).
پس به نام پروردگار عظيمت تسبيح گوى و نام او را منزه بدار (52).
بيان آيات قسم به «آنچه مىبينيد و آنچه نمىبينيد» سوگند به مجموع خلائق است. چند وجه ديگر در باره اين قسم
اين دسته از آيات، فصل سوم از آيات سوره است كه مطالب سابق مربوط به حاقه را به لسان تصديق قرآن تاكيد مىكند، تا با تصديق قرآن حقانيت خبرهايى كه از مساله قيامت داد ثابت شود.
﴿فَلاَ أُقْسِمُ بِمَا تُبْصِرُونَ وَ مَا لاَ تُبْصِرُونَ﴾
از ظاهر آيه برمىآيد كه با سوگند خوردن به آنچه ديدنى و آنچه ناديدنى است، و يا به عبارت ديگر به غيب و شهادت، در حقيقت به مجموع خلائق سوگند خورده، ليكن اين سوگند شامل ذات متعاليه خداى تعالى نمىشود، زيرا از ادب قرآن به دور است كه خداى تعالى و خلائق او را در يك صف قرار دهد، و هر دو را به يك نحو و در عرض واحد تعظيم كند.
به طور كلى در سوگند خوردن به هر چيزى، نوعى تعظيم مورد آن سوگند است، و خلق خدا كه در اين آيات مورد سوگند قرار گرفته بدان جهت كه دستپرورده خدا است، جليل و جميل است، چون خود او جميل است، و به جز جميل نمىآفريند و چگونه چنين نباشد با اينكه خود او خلقت و فعل خود را ستوده، و خويشتن را بدان ثنا گفته و فرموده: ﴿اَلَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ﴾1، و نيز فرموده: ﴿فَتَبَارَكَ اَللَّهُ أَحْسَنُ اَلْخَالِقِينَ﴾2، پس موجودات از ناحيه خداى تعالى جز خوبى ندارند، و هر بدى كه در آنها باشد از ناحيه خودشان است، و يا از ناحيه مقايسه يكى با ديگرى است.
در اينكه براى اثبات حقانيت قرآن در ميان همه سوگندها سوگند به «ما تبصرون و ما لا تبصرون» را انتخاب فرموده، مناسبتى با مقام هست، كه بر كسى پوشيده نيست، براى اينكه نظام واحد حاكم بر عالم، نظامى كه اجزاى جارى آن همه به هم مربوطند، حكم مىكند بر اينكه صانع همه يكى است، و همه به سوى او در حركتند، و نيز حكم مىكند به صحت همه آثار و احكام توحيد، از مساله بعث رسل و انزال كتب گرفته، تا اينكه قرآن بهترين كتاب آسمانى است، چون تمامى دعوتهايش به سوى حق و به سوى طريق مستقيم است.
از آنچه گذشت روشن شد كه آنچه بعضى از مفسرين در تفسير جمله ﴿بِمَا تُبْصِرُونَ وَ مَا لاَ تُبْصِرُونَ﴾ گفتهاند، و ذيلا از نظر خواننده مىگذرد، درست نيست.
بعضى1 گفتهاند: منظور از جمله اول خلائق، و از جمله دوم خالق است. ولى سياق با اين تفسير سازگارى ندارد.
بعضى2 ديگر گفتهاند: مراد از اولى نعمتهاى ظاهرى، و از دومى نعمتهاى باطنى است.
و بعضى3 ديگر گفتهاند: مراد از اولى جن و انس و از دومى ملائكه و يا مراد از اولى اجسام و از دومى ارواح است، و يا از اولى دنيا و از دومى آخرت، و يا از اولى آثار ديدنى قدرت خدا و از دومى آثار نديدنى قدرت او و اسرار خلقت است. وجه نادرستى اين اقوال اين است كه لفظ آيه از همه اينها عمومىتر است.
وجه اينكه قرآن را قول رسولى كريم خواند
﴿إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ﴾
ضمير «انه» به قرآن برمىگردد، و آنچه از سياق برمىآيد اين است كه منظور از «رسول كريم» پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله و سلم) است، و اين آيه مىخواهد در مقابل سخنان كفار كه او را شاعر و يا كاهن مىخواندند رسالت آن جناب را تصديق كند.
و اگر قرآن را قول رسولى كريم خوانده، باعث هيچ اشكالى نمىشود چون اين نسبت به شخص آن جناب نيست، بلكه به عنوان رسالت او است، و معلوم است كه رسول بدان جهت كه رسول است سخنى از خود ندارد، آنچه مىگويد از ناحيه فرستنده خود مىگويد، و اين معنا را با بيانى بيشتر در جمله ﴿تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ اَلْعَالَمِينَ﴾ توضيح داده.
بعضى4 گفتهاند: مراد از رسول كريم، جبرئيل است. ليكن سياق آن را تاييد نمىكند، براى اينكه اگر مراد جبرئيل بود جا داشت بفرمايد: اين قرآن را شيطانها نازل
نكردهاند، همان طور كه در سوره شعرا اينطور فرمود، علاوه بر اين آيه بعدى كه مىفرمايد: ﴿وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ اَلْأَقَاوِيلِ﴾، و همچنين آيات بعدش كه سخن از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) دارد با اين احتمال مناسبت دارد، كه منظور از رسول كريم، پيامبر عظيم الشان باشد.
﴿وَ مَا هُوَ بِقَوْلِ شَاعِرٍ قَلِيلاً مَا تُؤْمِنُونَ﴾
در اين آيه شعر بودن قرآن را نفى مىكند، چون آورنده آن كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) است تا به آخر عمر حتى يك شعر نسرود، تا چه رسد به اينكه شاعر باشد، و جمله ﴿قَلِيلاً مَا تُؤْمِنُونَ﴾ توبيخ مجتمع ايشان است، كه اكثريت آنان ايمان نداشته، و بجز اندكى از ايشان ايمان نياوردند.
﴿وَ لاَ بِقَوْلِ كَاهِنٍ قَلِيلاً مَا تَذَكَّرُونَ﴾
در اين جمله كهانت بودن قرآن و كاهن بودن رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) انكار شده است، و «كهانت» به عقيده كاهنان عبارت است از اينكه كاهن پيامها و اطلاعاتى را از جن دريافت كند. و جمله ﴿قَلِيلاً مَا تَذَكَّرُونَ﴾ نيز توبيخ مجتمع مشركين است.
﴿تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ اَلْعَالَمِينَ﴾
يعنى قرآن از ناحيه رب العالمين نازل شده است، نه اينكه خود رسول آن را پرداخته و به دروغ به خدا نسبت داده باشد، كه در سابق هم به اين معنا اشاره فرمود.
مفاد تهديد پيامبر (صلى اللَّه عليه و آله و سلم) به اينكه ﴿وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ اَلْأَقَاوِيلِ لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ...﴾
﴿وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ اَلْأَقَاوِيلِ... حَاجِزِينَ﴾
وقتى كسى مىگويد: فلانى بر من «تقول» كرد، معنايش اين است كه سخن و قولى از ناحيه خود تراشيد و به من نسبت داد. و كلمه «وتين» - به طورى كه راغب1 گفته - به معناى رگى است كه به جگر، خون وارد مىكند، و اگر قطع شود صاحبش مىميرد.
بعضى2 ديگر گفتهاند: به معناى رگ قلب است.
و معناى اين آيات اين است كه: اگر اين پيامبر كريم كه ما رسالت خود را به دوش او نهاديم، و با قرآن كريم به سوى شما فرستاديم، پارهاى اقوال را از پيش خود بتراشد و به ما نسبتش دهد، ﴿لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ﴾ ما او را مانند مجرمين دست بسته مىكنيم، و يا ما دست راست او را قطع مىكنيم، و يا با دست خود كه همان قدرت ما است او را گرفته انتقام از او
مىستانيم. كه اين احتمال اخير در روايت قمى هم آمده1. ﴿ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ اَلْوَتِينَ﴾ و سپس او را به جرم اينكه دروغ به ما بسته مىكشيم، ﴿فَمَا مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ عَنْهُ حَاجِزِينَ﴾، آن وقت هيچ كس از شما نيست كه بتواند او را از ما پنهان كند، و ما را از انتقام گيرى از وى مانع شود، و در نتيجه از عقوبت و اهلاك ما برهاند.
اين آيات تهديدى است به پيامبر بر فرضى كه آن جناب سخنى را كه از خدا نيست به خدا نسبت دهد، و چگونه ممكن است اين فرض تحقق يابد، با اينكه او فرستادهاى است از ناحيه خدا، و خداى تعالى او را به نبوت گرامى داشته و به رسالت خود برگزيده؟!
پس آيات مورد بحث در معناى آيه زير است كه مىفرمايد: ﴿وَ لَوْ لاَ أَنْ ثَبَّتْنَاكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلاً إِذاً لَأَذَقْنَاكَ ضِعْفَ اَلْحَيَاةِ وَ ضِعْفَ اَلْمَمَاتِ ثُمَّ لاَ تَجِدُ لَكَ عَلَيْنَا نَصِيراً﴾2، و نيز در معناى آيه زير كه بعد از ذكر نعمتهاى بزرگى كه به انبيايش داده مىفرمايد: ﴿وَ لَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾3.
پس ديگر ايراد نشود كه مقتضاى آيات اين است كه هر كس به دروغ ادعاى نبوت كند و سخنانى به خدا نسبت دهد خدا او را هلاك مىكند، و در دنيا به شديدترين عقاب گرفتار مىسازد، و اين با آنچه در خارج مىبينيم منافات دارد، زيرا چه بسيار كسانى كه به دروغ ادعاى نبوت كردند، و به چنين عقابى هم مبتلا نشدند.
نادرستى اين ايراد بدين جهت است كه تهديد در آيه مورد بحث متوجه شخص رسول صادق است، چنين رسولى كه در ادعاى رسالتش صادق است، اگر چيزى به دروغ به خدا نسبت دهد خدا با او چنين معاملهاى مىكند، نه تهديد به مطلق مدعيان نبوت، و مفتريان بر خدا در ادعاى نبوت و در خبر دادن از ناحيه خداى تعالى.
﴿وَ إِنَّهُ لَتَذْكِرَةٌ لِلْمُتَّقِينَ﴾
در اين جمله كرامت تقواى آنان، و كرامت معارف الهى و معاد و حقائق آن را خاطرنشان ساخته، درجاتى را كه متقين نزد خدا و در آخرت در بهشت دارند يادآورى مىكند، و قرآنى كه سخنش اين است تقول و افترا نيست، بنابراين آيه شريفه در مقام بيان
حجتى است بر اينكه قرآن منزه از تقول و افترا است.
﴿وَ إِنَّا لَنَعْلَمُ أَنَّ مِنْكُمْ مُكَذِّبِينَ وَ إِنَّهُ لَحَسْرَةٌ عَلَى اَلْكَافِرِينَ﴾
يعنى ما مىدانيم كه بعضى از شما تكذيبگرند، و همين تكذيبشان حسرتى خواهد بود براى آنان، كه اين حسرت را در روزى كه محشور مىشوند احساس خواهند كرد.
﴿وَ إِنَّهُ لَحَقُّ اَلْيَقِينِ فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ اَلْعَظِيمِ﴾
در آخر سوره واقعه نظير اين دو آيه گذشت، و در بارهاش سخن گفته شد، و اين دو سوره يعنى واقعه و حاقه هر دو يك غرض را دنبال مىكنند، و آن بيان اوصاف روز قيامت است، سياق هر دو و آخر آنها نيز يكى است، و آيه مورد بحث سوگندى است بر حقانيت قرآن، كه از روز قيامت خبر مىدهد، و اين دو سوره هر دو با اين نكته ختم مىشوند كه قرآن و آنچه خبر داده كه در قيامت واقع مىشود حق اليقين است، و آنگاه رسول گرامى خود را دستور مىدهد به اينكه اسم پروردگار عظيم خود را تسبيح گويد، يعنى منزه بدارد از اينكه عالم را به باطل بيافريند، و براى آن هدفى به نام معاد قرار ندهد، و از اينكه معارف حقى را كه قرآن در امر مبدأ و معاد بيان مىكند باطل سازد.
فهرست مطالب جلد نوزدهم