پدیدآورآیتاللَه سید محمدمحسن حسینی طهرانی
گروهاسفار
مجموعهفصل 3: في أن واجب الوجود إنيته ماهيته
توضیحات
فصل(3) في أن واجب الوجود إنيته ماهيته
بسم الله الرحمن الرحیم
اشكال اول بر مسأله عینیت حقیقت و وجود واجب
اشكالاتى بر مسأله عینیت حقیقت و وجود واجب مطرح شد.
اشكال اول اینكه: اگر عینیت وجود واجب با حقیقت و ذات او تحقق داشته باشد، وصف تجرد از ماهیت، یا بر ذات و حقیقت واجب تعلق مىگیرد؛ یا بر وجود واجب من حیث انه وجود؛ یا بر شیء زائد تعلق مىگیرد. این مسأله دیروز مطرح شد.
جواب مرحوم آخوند از این مسأله
جوابى كه مرحوم آخوند از این مسأله مىدهند، مىفرمایند كه: بنا بر هر دو مسلك این اعتراض و اشكال وارد نیست. اما بنا بر مسلك مشائین كه مصادیق وجود را حقائق متباینه مىدانند، و اختلاف بین واجب و ممكن را در اختلاف مصادیق ملاحظه مىكنند، این مسأله روشن است؛ به جهت اینكه نفس اختلاف مصادیق وجود موجب تعریه یك مصداق از ماهیت و تحلیه مصداق دیگرى به ماهیت شود. به عبارت دیگر موجب اقتضاء یك مصداق كه مصداق واجب الوجود است به عدم ماهیت و موجب اقتضاء یك مصداق كه مصداق ممكنات است به لبس به ماهیت مىشود.
چون بنابر مسلك مشائین حقائق وجود بنابر مسلك مشائین، مصداقاً تفاوت دارد. یعنى نحوه وجود در واجب الوجود به یك نحو است و در ممكن الوجود به نحوه دیگرى. و این اختلاف در نحوه، همان چیزى است كه موجب تجرد از ماهیت در واجب الوجود و عدم تجرد از ماهیت در ممكنات است. با توجه به اتحاد مفهوم وجود اختلاف در مصادیق در اینجا متعین است. اشكالى كه بر این نظریه مىشود وارد كرد، این است اگر افراد قائلین به اختلاف و تفاوت بین ماهیت ذات با وجود واجب الوجود بگویند كه: چطور ممكن است كه شما قائل به وحدت مفهومى وجود با اختلاف ذاتى مصادیق وجود شوید؟ اینها چه جوابى دارند بدهند؟
اگر بنا بر مسأله اصالت ماهیت است، خوب این مسأله با قائلین به تفاوت بین انیت و ماهیت واجب الوجود موافق است. به جهت این كه ماهیت است كه مسار كثرت و مسار اختلاف است. در این صورت طبعاً بین ماهیت واجب الوجود و بین وجود او كه یك امر اعتبارى است باید اختلاف وجود داشته باشد. در حالى كه این مسأله اصلا نه ربطى به اصالت ماهیت و نه ربطى به اصالت وجود دارد همان گونه كه مرحوم آخوند ملا على نورى در اینجا مىفرمایند. ایشان مسأله مستشكل را مبتنى بر اصالت ماهیت مىداند.
و جوابى را كه مرحوم آخوند مىدهند مبتنى بر اصالت وجود مىدانند. در حالى كه مسأله به اصالت ماهیت و وجود ربطى ندارد. چون حتى قائلین به اصالت ماهیت هم قائلند به اینكه وجود پروردگار، وجود حقیقى و ماهیت او یك ماهیت اعتبارى است. اما در مورد سایر ممكنات قائل به اصالت ماهیت و اعتباریت وجود ـ یعنى انتزاع عروض وجود از آنها و حمل بر آنها و عروض بر آنها ـ مىشود. بناءًا على هذا، اصلًا جواب باید مبتنى بر اصالت وجود باشد، و این مسأله، خالى از اشكال نیست. چون خود اینها هم معترفند بر اینكه باید در وجود واجب، وجود حقیقى باشد و بر فرض مسأله اصالت ماهیت حتى قائلین به اصاله الماهیه معترف به اعتباریت وجود نیستند. بله در سایر ممكنات، مىگویند كه: بنا بر فرض اصالت ماهیت وجود براى ممكنات اعتبارى است، یعنى انتزاعى است؛ آنها قائل به تقرب ماهوى هستند. ولى در مورد واجب این حرف را نمىزنند.
تذییل مرحوم نورى و جواب بعض از اعاظم بر این تعریض تمام نیستند
لذا نه تذییل مرحوم نورى و نه جوابى كه بعضى از اعاظم بر این تعریض دادهاند هیچ كدام در اینجا نمىتواند تمام باشد.
آن چه كه در اینجا مطرح است این است كه: بنابر حكمت مشّاء كه مصادیق وجود، اختلاف حقیقى و ذاتى با هم دارند جا براى اشكال به معترضین باقى مىماند؛ كه با وجود اختلاف ذاتى مصادیق وجود، انتزاع مفهوم واحد و حمل آن مفهوم بر تك تك مصادیق، چه توجیهى مىتواند پیدا كند. شما كه قائل به اختلاف ماهوى مصادیق وجود هستید و وجودات را حقائق متباینه مىنامید، در مورد پروردگار به یك كیفیت و در مورد ممكنات به كیفیت دیگر، چطور مفهوم واحد را مىتوانید از مصادیق متباینه انتزاع كنید و بر آن مصادیق حمل كنید. این اشكالى كه بر قائلین به اختلاف مصادیق ماهوى وجود بنابر حكمت مشّاء در اینجا پیدا مىشود.
بنابر مسلك پهلویین اختلاف مصادیق وجود اختلاف رتبى و بالمرتبه است
و اما و حكماءِ فرس، همان طور كه مرحوم آخوند از آن دفاع مىكنند. یعنى مصادیق وجود، در عین اتحاد ماهوى وجود و حقیقت وجود، داراى اختلاف رتبى هستند. در مورد واجب الوجود این رتبه به مرحله ما لا نهایهو بالاطلاق و تمامیت و غناست، و در مرتبه ممكنات، على حسبهم به ضعف و قصور و ظلیت و تنزل آن جهت وجودى، خواهد بود. بنابراین، حقیقت وجود در همه اینها واحد است و همین تمامیت غنا است كه اقتضاى تجرید ذات را از ماهیت مىكند. یعنى وقتى كه شما مىگویید وجود واجب الوجود تامّ است، یعنى جهت حدى ندارد، چون جهت حدى موجب نقصان او مىشود. این كتاب چون یك جهت حدى دارد، تامّ نیست. یعنى در جسمیت تام نیست. جسمیت محدود به این خصوصیت است. از این مقدار به بعد دیگر به كتاب مربوط نیست. پس این نقصان دارد. این الآن در وجود جسمى خودش نقصان دارد. انسان هم همین طور است. وجود جسمى انسان محدود به همین كیفیت است. هر شخصى براى خود محدودیت دارد. و معناى تام بودن یعنى هیچ جهت نفسى و حدى بر او راه ندارد و معنایش این است كه شكل ندارد، لون ندارد، جنبه استعداد ندارد، فعلیت محض است، پس ماهیت ندارد. چون اینها همه از لوازم ماهیت یا ذاتیات نفس ماهیت است و ماهیت منافات با غناء و شدت نوریه و شدت وجودیه و تمامیت و كمالیت دارد. از این راه ما مىتوانیم بگوییم كه تعریه و تجرید وجودِ واجب الوجود از ماهیت، مقتضى ذات واجب الوجود است اما در بقیه ممكنات عدم آن مقتضى ذات ممكنات خواهد بود. این جواب اول از اشكال اول.
اشكال دوم
اشكال دوم همین اشكال به نحو وصف مطرح مىشود ولى در واقع حقیقت و واقعیبت آن یكى است. مىگویند: «آیا واجب الوجود مبدأ براى خلق هست یا نه؟ جهت علیت اولى در واجب الوجود هست یا نه؟ مىگوئیم: بله مىگویند: این وصف مبدئیت یا به نفس وجود واجب الوجود برمىگردد، یا به غیر بر مىگردد. اگر این مبدئیت به خود وجود واجب الوجود برگردد، به وجود واجب الوجود مقید به تجرید از ماهیت بر مىگردد نه به واجب الوجود تنها. به عبارت دیگر، یك واجب الوجود داریم، و یك وجودِ واجب الوجود داریم. اگر این مبدئیت به اصل وجود برگردد، سواء كان واجب الوجود أو لا، بنابراین هر وجودى كه در عالم تحقق پیدا كند باید مبدأ براى خودش و براى جمیع علل بعد و قبل از خودش باشد، چون فرض ما این است كه [وجودِ] واجب الوجود مبدأ براى خلق كل عالم است. در این صورت به اصل وجود برگشت. اگر این مبدأیت وصف براى وجود مقید به تجرید از ماهیت است، وجودى كه ماهیت ندارد، به عبارت دیگر ضمّ و انضمام در اینجا وجود دارد. قید و مقید معنا دارد. یعنى وجودى كه منضم به عدم ماهیت است، این وجود مبدأ براى كل است و مبدأ براى خلق است.
اگر این طور باشد، اولًا واجب الوجود مركب از یك امر وجودى و عدمى است، و ثانیاً خود واجب الوجود معدوم خواهد شد، چون چیزى كه مركب است از یك امر عدمى خودش هم معدوم خواهد بود. اگر شما بگویید كه مبدئیت وصف براى وجود واجب الوجود مشروط به تجرید از این ماهیت است.
باز همین اشكال پیدا مىشود كه مشروط به یك امر عدمى خواهد بود، و چیزى كه مشروط به امر عدمى است، عدمى خواهد بود. این هم اشكال دومى كه در اینجا است.
اشكال سوم
اشكال سومى كه در اینجا است، ـ همه اشكالات شبیه هم هستند ـ این است كه حقیقت خداوند متعال مساوى با حقیقت یك شیئى از اشیاء نیست. چون حقیقت ماسواى خداوند متعال مقتضى امكان است و حقیقت واجب الوجود مقتضى وجود است. بنابراین در حقیقتشان با همدیگر اختلاف دارند. انما عدم الاختلاف فى نفس وجودهم. یعنى عدم اختلاف به وجود بر مىگردد. وجود واجب الوجود و وجود ممكنات، یكى است. چون در اصل وجود مختلف نیستند. بله، در حقیقت مختلفند. لذا اسم یكى را واجب الوجود گذاشتهایم، اسم دیگرى را ممكن الوجود گذاشتهایم. اما صحبت در این است كه در اصل حقیقت یكى هستند. مثل این كه فرض كنیداین كتاب وزنش یك كیلوگرم است، وزن این ظرفى كه الآن نیم كیلوگرم است.
خوب، این دو در وزنیت و در جسمیت با همدیگر اختلاف ندارند، در كمیتشان با همدیگر اختلاف دارند، اما در اصل وزن نمىتوانیم بگوییم یكى وزن ندارد و دیگرى وزن دارد. وزن در هر دو موجود است، و وزن هم وزن است. بله، یك وقتى در خود نحوه وزن با هم اختلاف دارند. یك وقت میزان مَنى است و با سنگ و آجر و آهن و ... یك چیزى را مىكشیم، یك وقتى وزن ما درجه و كنتور است. در این صورت در خود وزن هم با هم اختلاف دارند. برق را با نیم كیلو و یك كیلو نمىتوانید بكشید. مصرف ٢٤ ساعته را بگذارید یك كفه ترازو ببینید چه قدر سنگین مىشود، بعد هم دو سیر، سه سیر، چهار سیر در كفه دیگر بگذارید اینطور نمىشود. هر كدام براى خودشان وزن جدائى دارند. كتاب را هم با كنتور نمىتوانید بكشید. این كنتور براى كشیدن امواج و برق و ... است كتاب را با پاره سنگ و ... باید وزن كنیم، برق را باید با كنتور وزن كنیم. نه تنها در اصل جسمیت اختلاف دارند، بلكه در اصل وزن هم با هم اختلاف دارند. معیار وزن در یكى با یك مقیاس است و معیار دیگرى با مقیاس دیگر خواهد بود. اما اگرفرض كنید كه هر دو جسم هستند. حالا وزن یكى بیشتر است، وزن یكى كمتر است، در وزن داشتن با هم اختلاف ندارند. انما الكلام در ماهیتشان است. چون این ماهیتش حجم بیشترى را استیعاب مىكند، لذا وزن بیشترى را هم به خودش اختصاص مىدهد ـ
مفهوم واحد از مصادیق متعدده به لحاظ واحد قابل انتزاع است
حالا در مورد پروردگار، همین نفس وجودِ واجب با نفس وجود ممكنات یكى است، لذا ما مفهوم واحد را مىتوانیم از مصادیق متعدده به لحاظ واحد انتزاع كنیم. چون انتزاع مفهوم واحد از مصادیق مختلفه به لحاظ اختلاف، این عقلًا محال است. پس باید ما این مفهوم واحد را از مصادیق مختلفه به لحاظ ما به الاشتراك انتزاع كنیم و ما به الاشتراك نفس وجود است. لذا مىگوییم: واجب الوجود، ممكن الوجود. یعنى وجود در هر دوى اینها متعلق براى این وصف قرار گرفته، اما یكى واجب است یكى ممكن و كلام در حقیقت آنها است. چون حقیقت واجب جهت علیت و مبدئیت و غنا و عدم احتیاج به غیردارد، عنوان واجب بر آن اطلاق مىكنیم، اما در این حقیقت] ممكن الوجود [، اطلاق امكان بر او مىكنیم.
جهت تجرید از ماهیت، به وجود بر نمىگردد بلكه باید به ماهیت برگردد
بنابراین اینجا مىگوییم كه: این . امكان وجود كه به وجود برنگشت! غیر از وجود هم فقط یك ماهیت داریم. اگر ماهیت نداشته باشیم خود و وجود تنها داشته باشیم، این امكان وجود از كجا در آمد؟ این دو وصف مختلف [واجب الوجود و ممكن الوجود] از كجا در آمد. لا محالهباید شیء دیگرى در این جا ضمیمه وجود بشود، كه به لحاظ آن شیء دیگر، این ممكن بشود. و به لحاظ آن شیء دیگر، این واجب بشود. آن شیء چیست؟ آن شیء دیگر، ماهیت است. این هم اشكالى كه در اینجا شد. اما جوابى كه ایشان در اینجا مىدهند درست مثل همان جوابى است كه بعد مىدهند. البته یك جوابى هم در اینجا دادهاند محل اشكال است كه وقتى رسیدیم عرض مىكنیم.
تطبیق متن
شکوک و إزاحات قد أورد على کون واجب الوجود محض حقیقىة الوجود بلا مقارنة ماهىة وجوهٌ من الایراد بر اینكه واجب الوجود عین حقیقت وجود است اشكالاتى شده. منها لو کان وجود الواجب مجرداً عن الماهیه اگر وجود واجب مجرد از ماهیت باشد فحصول هذا الوصف له این وصف مجرد از ماهیت إن کان لذاته) اگر به خاطر ذات واجب الوجود باشد لزم أن یکون کل وجود کذلک لازمهاش این است كه هر وجودى همین طور باشد لا متناع تخلف مقتضى الذات چون مقتضاء ذات از ذات نمىتواند تخلف كند فیلزم تعدد الواجب و هو محال کما سیجىء پس تعدد واجب لازم مىآید. چون تجرد از ماهیت به خود ذات واجب الوجود كه همان وجود است بر مىگردد. پس هر جا كه وجود است، تجرد از ماهیت است و هر جا كه تجرد از ماهیت است، وجوب است. بنابراین در اینجا واجب الوجود متعدد خواهد بود إلى غیر نهایه.
وإن کان لغیره اگر این تجرد از ماهیت به واسطه غیر، بر واجب الوجود اطلاق شود لزم احتیاج الواجب فى وجوبه إلى غیره كه این هم محال است. ضرور ة توقف وجوبه على التّجرد المتوقف على ذلک الغیر چون وجوب واجب الوجود در در این صورت متوقف بر تجرد از ماهیت است. و تجرد از ماهیت از ناحیه غیر به واجب الوجود افاضه مىشود. یعنى غیر، سبب مىشود كه واجب الوجود مجرد از ماهیت باشد. یك غیر مىآید ماهیت را از واجب الوجود مىگیرد. پس آن غیر واجب الوجود خواهد بود.1
مسأله دوم
مسأله دوم اینكه ما ماهیات را در خارج مىبینیم. این چیزى كه مىبینیم دروغ نیست بلكه واقعاً داریم مىبینیم. واقعاً ترشى با شیرینى یكى نیست؛ واقعا تلخى و شورى یكى نیست؛ واقعا سیاه با سفید یكى نیست؛ آیا ما عوضى داریم مىبینیم، یا نه، این حقائق در خارج، حقائق مختلفه است؟ ما داریم این را مىبینیم و قابل انكار نیست، پوچ گرا كه نیستم. این مسائل مختلفه و ماهیات مختلفه بالوانها و اشكالها و كیفیاتها این هم قابل انكار براى ما نیست. بنابراین با توجه به دو الزامى كه در اینجا گریبان ما را مىگیرد، الزام اول، الزام به صرافت و بساطت حقیقت وجود. الزام دوم مشاهده و وجدان بدیهى صور و مظاهر و تقیدات و تعینات و به عبارت دیگر ماهیات وجود. با توجه به این دو الزام، ما باید حقیقتى را با نفس الامر اثبات كنیم. یعنى در عالم واقع و كون، چه نتیجهاى از این دو الزام براى ما پیدا مىشود؟ این براى ما مهم است.
نتیجه این است كه ما ماهیتى سواى آن حقائقى كه شوائب آن مسأله بسیط و وجودند، نداریم. و آن مسأله بسیط و مجرد با توجه به این ظهورات و مظاهر از آن بساطت و صرافت خودش خارج نمىشود. اسم آن مسأله بسیط و بالصرافه را واجب الوجود مىگذاریم. اسم این ظهورات مختلفهاى كه آن بسیط در همه این ظهورات وجود دارد، را ماهیات مىگذاریم.
دیگر مشكل كجاست؟1