پدیدآور علامه آیتاللَه سید محمدحسین حسینی طهرانی
گروه اعتقادات
مجموعه امام شناسی
توضیحات
جلد پنجم از مجموعۀ «امام شناسی» از آثار نفیسِ علامه آیةالله حاج سید محمدحسین حسینی طهرانی قدّس الله سرّه بوده که پیرامون «حقیقت ولایت و رابطۀ آن با توحید» در قالب بحثهای تفسیری و فقه الحدیث، و ابحاث فلسفی، عرفانی، تاریخی و اجتماعی به رشتۀ تحریر درآمده و به ساحت علم و معرفت تقدیم شده است.
مهمترین مباحث مندرج در این مجلّد:
• تحقیق معنای لغوی و اصطلاحی «ولایت» و اقسام آن از «ولایت تکوینی و تشریعی»
• پیمودن طریق ولایت مبتنی بر چشمپوشی از همه چیز جز خداست
• عارفان حق، ذات خداوند را عبادت میکنند
• انسان کامل متحقّق به ولایت مطلقۀ خداست
• ولایت عین توحید بوده و برای قوامِ عالَم ضروری است
• ولایت ولیّ خدا همچون صورت و نقشِ ولایت کلیۀ الهیه است
• لقاء امام زمان علیهالسلام را برای «کشف ولایت» و «لقاء خدا» باید خواست
• مهم معرفت به حقیقت امام زمان علیهالسلام است نه تشرّف به حضور مادیِ ایشان
• انحرفات عقیدتی فرقۀ وهابیت در توحید
• انحرفات طائفۀ شیخیه در قائل شدن به وجودِ استقلالی برای امام
• تفسیر «آیۀ ولایت» و پاسخ به شبهاتِ وارده بر مفاد این آیه
دوره علوم و معارف اسلام 2
هو العلیم
امام شناسی جلد پنجم
ولایت (توحید و ولایت ـ تفسیر آیۀ ولایت)
تألیف:
حضرت علاّمه آیة الله حاج سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی
قدّس الله نفسه الزّکیة
هُوَ العَزیز
إمام شناسی
بحثهای تفسیری، فلسفی، روائیّ تاریخی، اجتماعی
دربارۀ امامت و ولایت بطور کلّی
و دربارۀ إمامت و ولایت أمیرالمؤمنین علیّ بن أبیطالب
و أئمّۀ معصومین سلام الله علیهم أجمعین بالخصوص
درسهای استدلالی علمیّ متّخذ از قرآن کریم
و روایات وارد از خاصّه و عامّه؛ و ابحاث حَلّی و نَقدی
پیرامون ولایت
لمؤلّفه الحقیر:
سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی
عُفِیَ عَنه
درس شصت و یکم و شصت و دوّم: تفسیر آیۀ﴿هُنالِكَ الْوَلايَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ هُوَ خَيْرٌ ثَوابًا وَ خَيْرٌ عُقْبًا﴾
بسم الله الرّحمن الرّحیم
و صلّى الله على محمّد و آله الطّاهرین
و لعنة الله على اعدائهم أجمعین من الآن الى قیام یوم الدین
و لا حول و لا قوّة إلاّ بالله العلىّ العظیم
قال الله الحکیم فى کتابه الکریم:
﴿هُنالِكَ الْوَلايَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ هُوَ خَيْرٌ ثَوابًا وَ خَيْرٌ عُقْبًا﴾1.
«آنجا ولایت اختصاص به خداوند دارد که اوست حقّ، و اوست پاداش و مزد اختیار شده، و اوست عاقبت اختیار شده و پسندیده».
تحقیق معنای لغوی ولایت
کلمه ولایت که مصدر است و یا اسم مصدر، با بسیارى از اشتقاقات آن همچون: وَلیّ، و تَوَلّی، و وَالی، و أوْلِیَآء، و مَوالِی، و مُوَلِّی، تولّی، و تَوْلِیَتْ و غیرها در قرآن مجید وارد شده است.
حال باید دید معناى لغوى آن چیست؟ و سپس در تفسیر آیه مبارکه سخن گفت.
امّا معناى آن در لغت:
در «مصباح المنیر» گوید: الْوَلْیُ، مثل فلس، به معناى قرب است، و در آن دو لغت است: اوّل ـ وَلِیَهُ یَلِیهِ با دو کسره از باب حَسِبُ یَحْسِبُ، و دوّم از باب وَعَدَ یَعِدُ، و لیکن لغت دوّم کمتر استعمال مىشود. و وَلِیتُ عَلَی الصَّبِیُّ وَ الْمَرْأةِ، یعنى من بر طفل وزن ولایت پیدا کردم، و فاعل آن وَالٍ وجمعآن وُلاَةٌ آید؛ و زن و طفل را مُوَلَّی عَلَیْهِ گویند. و وَلایَتْ با کسره و فتحه به معناى نصرت است؛
وَ اسْتَوْلَی عَلَیْهِ یعنى بر او غالب شد و بر او تمکّن یافت ـ الخ.
و در «صحاح اللّغة» گوید: الْوَلْیُ به معنای قرب و نزدیک شدن است؛ گفته میشود: تَبَاعَدَ بَعْدَ وَلْیٍ؛ یعنی بعد از نزدیکی دوری کرد؛ وکُلْ مِمَّا یَلیکَ، اَیْ مِمَّا یُقَارِبُکَ؛ یعنی از آنچه که نزدیک توست بخور. تا آنکه گوید: وَلِیّ ضدّ دشمن است؛ و از همین معنی تَوَلِّی استعمال شده است؛ و مَوْلَی به آزاد کننده، و آزاد شده، و پسر عمو، و یاری کننده، و همسایه گویند؛ و وَلِیّ به داماد گویند؛ و کُلُّ مَنْ وَلِیَ أمْرَ وَاحِدٍ فَهُوَ وَلِیُّهُ یعنی هر کس امر کسی را متکفّل گردد، و از عهدۀ انجام آن برآید وَلِیِّ او خواهد بود. و تا آنکه گوید:
و وِلاَیَتْ با کسره واو به معناى سلطان است، و وِلایَتْ با کسره و با فتحه به معناى نصرت است، و سیبویه گفته است که: وَلاَیَتْ با فتحه مصدر است، و با کسره اسم مصدر است، مثل: اِمَارَتْ و نِقَابَتْ، چون اسم است براى آن چیزى که تو بر آن ولایت دارى، و چون بخواهند معناى مصدرى را اراده کنند، فتحه مىدهند.
و در «اقرب الموارد» گوید: وَلاَهُ و وَلِیَهُ یَلیهِ، از باب ضَرَبَ یَضْربُ و حَسِبَ یَحْسِبُ است، و اوّل آن قلیل الاستعمال است، و مصدر آن وَلْیْ است، به معناى اینکه نزدیک شد، و گفته مىشود: جَلَسْتُ مِمَّا یَلیهِ: یعنى نشستم در جائیکه نزدیک اوست، و گفته مىشود: الْوَلْیُ حُصُولُ الثّانِی بَعْدَ الأوَّلِ مِنْ غَیْر فَصْلِ یعنى وَلْیْ عبارت است از پیدایش چیز دوم به دنبال چیز اول بدون فاصله.
وَلِیَ الشَّیْءٌ وَ عَلَیْهِ وِلاَیَةً وَ وَلاَیَةً: یعنى مالک امر آن شد، و بر آن قیام کرد. یا آنکه وِلاَیَتْ با فتح و کسر هر دو به معناى خطّه و أمارت و سلطان است، و وَلِیَ فُلاَنًا وَ عَلَیْهِ به معناى اینست که او را یارى و نصرت نمود، و وَلِیَ فُلاَنًا ولایَةً، به معناى اینست که او را دوست داشت، و وَلِیَ الْبَلَدَ، یعنى بر آن شهر تسلّط پیدا کرد.
و والى اسم فاعل است، و از این قبیل است: وَالِی بَلَد یعنى شخص مسلّط و حاکم بر شهر، به علّت آنکه رشته تدبیر امور آن مرز و بوم را با امر کردن و نهى نمودن خویش، به دست ولایت خود مىگیرد، و جمع آن وُلاَة است. و وَلاءٌ بر وزن سَمَآءٌ به معناى ملک و محبّت و نصرت و قرب و قرابت آید.
و ولاءة با فتحه به معناى قرابت است و وَلاَیَةٌ با فتحه مصدر است، و نیز به
شهرهائى گویند که وَالِی بر آنجاها تسلّط یافته است و جمع آن وَلإیَاتٌ است.
و وِلاَیَةٌ با کسره به معناى خطّه و أمارت و سلطان است، و نام شهرهائى است که والى بر آنجا مسلّط است و این معناى اصلى نیست، بلکه از مولّدات است.
و وَلِیّ بر وزن غَنِیَّ بارانى است که بعد از باران مىریزد، و یا بارانى است که بعد از اوّلین باران فصل بهار مىریزد، جمع آن أوْلِیَةٌ و منسوب به آن را وَلَوِیٌّ گویند، و نیز به معناى محبّ و صدیق و نصیر آید و جمع آن أوْلِیَآء مىباشد، و در «مصباح» آمده است که: «ولىّ بر وزن فَعیلْ به معناى فاعل است از مادّه وَلِیَهُ، یعنى قیام به آن امر نمود، و از همین قبیل است: اَللهُ وَلِيُّ الَّذينَ آمَنوُا، و جمع آن أوْلِیَآء است، و ابن فارس گوید: کُلُّ مَنْ وَلِیَ أمْرَ أحَدٍ فَهُوَ وَلِیُّهُ، یعنى هر کس متولّى و متکفّل انجام کار کسى شود، او ولىّ او خواهد بود، و نیز گاهى ولىّ بر آزاد کننده (مُعْتِق)، و آزاد شده (مُعْتَق)، و پسر عمو، و یارى کننده، و حافظ نسب، و صدیق، اطلاق مىشود، چه آنان مذکّر باشند، و یا مؤنّث، و در هر حال با همین صیغه به آنها وَلِیّ گویند، لیکن بعضى از اوقات مؤنّث آن را با هاء تأنیث آورند، و گفته مىشود: هِیَ وَلِیَّةٌ یعنى آن زن ولىّ است، و ابو زید گوید: من شنیدم بعضى از بنى عقیل مىگفتند: هُنَّ وَلِیَّاتُ اللهِ و عَدُوَّاتُ اللهِ وَ أ وْلِیَآؤُهُ وَ أعْدَاؤُهُ، و نیز وَلِىّ به معناى مفعول در حقّ مطیع وارد شده است، و بنابر این گفته مىشود: ألْمُؤْمِنُ وَلِیُّ اللهِ».
و در «مجمع البحرین» گوید: ﴿أوْلَي النَّاسِ بِإبْراهِيم﴾1 یَعْنِی أحَقَّهُمْ بِهِ وَ اَقْرَبَهُمْ مِنْهُ، مِنَ الْوَلْی؛ وَ هُوَ الْقُرْبُ، یعنى ﴿أوْلَي النَّاسَ بِإبْراهيمَ﴾ معنایش احقیّت اوست به او، و نزدیکتر بودن اوست از سایر مردم به آن حضرت، زیرا از مادّه وَلْیْ است که به معناى قرب است.
و گفتار خداوند تعالى: ﴿هُنَالِكَ الْوَلإيَةُ لِلَّهِ﴾2، با فتحه است، به معناى ربوبیّت، یعنى در آن روز همگى در تحت ولایت خدا درمىآیند، و به او ایمان مىآورند، و از آنچه در دنیا پرستیدهاند بیزارى مىجویند.
و وَلایَتْ با فتحه نیز به معناى نُصرت است، و با کسره، به معناى امارت است، زیرا مصدر وَلِیتُ مىباشد، و گفته شده است که: هر دو لغت به معناى دولت
است، و لیکن در «نهایه» گفته است: با فتحه به معناى محبّت، و با کسره به معناى تولیت و سلطان است، و از ابن سکِّیت وارد شده است که ولإءٌ با کسره نیز همین معنى را دارد.
و وَلِیّ و وَالِی هر کسى را گویند که زمام امر دیگرى را به دست خود گیرد، و عهدهدار آن گردد.
و وَلِیّ به کسى گویند که: نُصرت و کمک از ناحیه اوست.
و وَلِیّ به کسى گویند که: تدبیر امور کند، و تمشیت به دست و به نظر او انجام گیرد، و بر این اصل گفته مىشود: فُلاَنٌ وَلِیُّ الْمَرْأةِ یعنى نکاح آن زن به صلاحدید و به نظر اوست.
و وَلِیِّ دَمْ به کسى گویند که حقّ مطالبه دیه را از قاتل و یا از زخم زننده دارد.
و سلطان وَلِىّ أمرِ رعیّت است، و از همین باب است گفتار کُمَیْتِ شاعر درباره حضرت أمیرالمؤمنین علیهالسّلام:
وَ نِعْمَ وَلِیُّ الأمْرِ بَعْدَ وَلِیِّهِ | *** | وَ مُنْتَجَعُ التَّقْوَی وَ نِعْمَ الْمُقَّرَّبُ |
«أمیرالمؤمنین علىبنأبیطالب علیهالسّلام خوب سلطان و کفیل أمر امّت بعد از سلطان و کفیل اولش رسول الله بوده است، و خوب دلیل و راهنماى تقوى و سداد در بیابان خشک و بیداء جهالت، و خوب نزدیک کننده امّت به خداوند متعال است».
و گفتار خداوند تعالى: ﴿إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ﴾1 در حقّ علىبنأبیطالب علیهالسّلام نازل شده است، و در این شأن نزول، مخالفین و مؤالفین اتّفاق دارند که: چون آن حضرت در رکوع نمازش بود، وسائلى از آن حضرت چیزى خواست، او با انگشت خنصر دست راست خود، اشاره به سائل کرد، وسائل انگشتر را از انگشت خنصر او بیرون کرد و براى خود گرفت، و ثعلبى در تفسیر خود این شأن نزول را روایت کرده است.
و شیخ ابو على، در ضمن حدیث طویلى گفته است که: رسول خدا صلّى الله علیه و آله و سلّم به خدا عرض کرد: اَللَّهُمَّ اشْرَحْ لِی صَدرِی، وَ یَسِّرْ لِی أمْرِی، وَ اجْعَلْ لِی وَزِیراً مِنْ أهْلِی، عَلِیًّا أخِی، اُشْدُدْ بِهِ ظَهْرِی «بار پروردگارا من، سینه مرا براى من بگشا، و امر مرا آسان گردان، و از اهل من على را که برادر من است، وزیر من قرار بده، به واسطه او پشت
و کمر مرا محکم و قوى گردان».
ابو ذر گوید: سوگند به خداوند که هنوز این سخن و این دعاى رسول الله به پایان نرسیده بود، که جبرائیل علیهالسّلام فرود آمد، و گفت: اى محمّد! بخوان:
إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ.
و ابو على گفته است که معناى آیه اینست که: «آن کسى که متولّى تدبیر شما گردد، و ولایت امور شما را عهده گیرد، خداوند است، و رسول خداوند است، و کسانى هستند که صفات آنان اینطور باشد که اقامه نماز کنند، و در حال رکوع نماز خود زکات بدهند».
ابو على گفته است که: جارالله1 گفته است که: در اینجا داستان به لفظ جمع آورده شده است، ـ و اگر چه سبب و علّت در این قضیّه شخص واحدى است ـ براى آنکه مردم در بجا آوردن چنین کارى رغبت کنند، و براى آنکه بیاگاهاند که سجیّه و طبیعت مؤمن، لازم است که تا این سر حدّ، کوشا براى احسان و کار نیکو باشد. و پس از آن ابو على گفته است که من مىگویم: و بسیار در لغت مشهور است که براى تعظیم از شخص واحدى با لفظ جمع تعبیر مىکنند، و بنابر این براى صیغه جمع آوردن، نیازى به استدلال جارالله نیست؛
و بر این اساس، این آیه، از واضحترین ادلّه براى صحّت امامت بلا فصل علىبنأبیطالب علیهالسّلام بعد از نبى اکرم صلّى الله علیه و آله و سلّم است.
و چنین نقل شده است که جماعتى از اصحاب رسول خدا در مسجد مدینه، دور هم گرد آمدند، و بعضى به بعض دیگر گفتند: اگر ما به این آیه کافر شویم، به سایر آیات قرآن هم کافر شدهایم! و اگر به این آیه ایمان آوریم، این آیه به همان متن و مفاد خود، ما را دعوت مىکند، وَ لَکِنَّا نَتَوَلَّی وَ لاَ نُطِیعُ عَلِیًّا فیما أمَرَ، فَنَزَلَتْ: يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَها.
«و لیکن ما ولایت على را قبول مىکنیم، و امّا درباره آنچه اوامر مىکند، اطاعت او را نمىنمائیم، این آیه نازل شد: «نعمت خدا را مىشناسند، و سپس آن نعمت را انکار مىکنند».
و گفتار خداوند تعالى: ﴿النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ﴾1 از حضرت باقر علیهالسّلام است که این اولویّت پیامبر، به مؤمنان از خود ایشان، درباره امر حکومت و امارت نازل شده است، و معنایش این مىشود که: پیغمبر نسبت به مردم، سزاوارتر است به آنها از خود آنها به خودشان، و بنابر این اگر پیامبر نیاز پیدا کند، که غلام و مملوکى را از صاحبش بگیرد، و به کسى بدهد، که او بدان نیازمند است، جایز است بر او که چنین کارى را بکند.
و روى همین اصل روایت وارد شده است که: النَّبِیُّ صلّى الله علیه و آله و سلّم أوْلی بِکُلِّ مُؤْمِنٍ مِنْ نَفْسِهِ وَ کَذا عَلِیٌّ مِنْ بَعْدِهِ.
«پیامبر سزاوارتر است به هر مؤمن از خود نفس آن مؤمن به خودش، و نیز علىبنأبیطالب پس از او چنین است».
و گفتار خداوند تعالى: ﴿لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِيٌّ مِنَ الذُّلِ﴾2. «از براى خداوند ولیّى از جهت ذلّت او نیست» ولىّ به کسى گویند که قائم مقام و جانشین شخص باشد در امورى که اختصاص به او دارد، و آن شخص به جهت عجز و ناتوانى قادر بر بجا آوردن آن امور نیست، مانند ولىّ طفل و ولىّ مجنون.
و بناء علیٰ هذا هر کس که ولىّ دارد، نیازمند به اوست، و چون خداوند غنى و بىنیاز است، محال است که داراى ولىّ باشد، و همچنین اگر آن ولىّ هم نیازمند به خدا باشد، در اینجا دور لازم مىآید، و اگر نیازمند نباشد شریک او خواهد بود، و هر دو صورت محال است.
و گفتار خداوند تعالى: ﴿أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ﴾3. «تو ولىّ من هستى، در دنیا و آخرت» یعنى تو ولایت امر مرا در دنیا و آخرت به دست دارى، و تو قیام به آن مىکنى.
و گفتار خداوند تعالى: ﴿اللَهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ﴾4 «خداوند ولىّ کسانى است که ایمان آوردهاند، آنان را از ظلمات به نور داخل مىکند»؛
حضرت صادق علیهالسّلام فرمودند: یَعْنِی مِنْ ظلمَاتِ الذُّنُوبِ إلیَ نُورِ التَّوْبَةِ
وَ الْمَغْفِرَةُ لِوَلاَیَتِهِمْ کُلَّ إمَامٍ عَادِلٍ مِنَ اللهِ.
«از تاریکیهاى گناهان خداوند آنان را داخل در نور توبه مىکند، و داخل در نور غفران مىنماید، به جهت آنکه ایشان ولایت هر امام عادلى را از جانب خداوند بر عهده دارند».
﴿وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ﴾.
«و کسانى که کافر شدهاند، اولیاى ایشان طاغوت است، که آنان را از نور به درون تاریکىها مىبرد»،
«و مراد از این آیه آنست که: آنان بر نور اسلام بودهاند، همین که ولایت هر امام جائرى را چون از جانب خدا نیست بر عهده گیرند، به واسطه این ولایت از نور اسلام به ظلمات کفر داخل مىشوند، و بنابر این خداوند آتش را براى آنان واجب گردانیده است که با کافران بسوزند».
و در «نهایۀ ابن اثیر» گوید: از جمله اسماء خداوند تعالى وَلِیّ است، یعنى ناصر و یارى کننده، و گفته شده است، که معناى آن: متولّى اداره امور عالم و خلائق است که به خداوند قیام دارند.
و از جمله اسماء خداوند، وَالِی است، و آن به معناى مالک جمیع اشیاء و تصرّف کننده در آنهاست، و گویا که ولاَیَتْ اشعار به تدبیر و قدرت و فعل دارد، و تا وقتىکه تدبیر و قدرت و فعل، با هم مجتمع نشوند، اسم وَالِی بر آن رها و آزاد نیست. تا آنکه گوید:
و لفظ مَوْلی در حدیث بسیار آمده است: و آن اسمى است که بر جماعت کثیرى گفته مىشود: و آن عبارت است از رَبّ (مربّى و صاحب اختیار) و مالِکْ (صاحب ملک) و سَیِّد (آقا و بزرگوار) و مُنْعِمْ (نعمت بخشنده) و مُعْتِق (آزاد کننده) و ناصر (یارى کننده) و محبّ (دوست دارنده) و تابع (پیروى کننده) و جَار (همسایه) و وابنُ عَمّ (پسر عمو) و حَلیف (هم سوگند) و عَقید (همپیمان) و وصِهْر (داماد) و عَبْد (غلام و بنده) و مُعْتَق (غلام یا کنیز آزاد شده) و ومُنْعَمٌ عَلَیْه (نعمت بخشیده شده)، و بسیارى از این معانى در حدیث آمده است و بنابر این هر یک از این معانى به آنچه در آن حدیثى که وارد شده است، اقتضا دارد، نسبت به آن داده مىشود.
و هر کس که متصدّى امرى گردد، و یا قیام بر آن امر کند آن کس مَوْلی و
وَلىِّ آن امر است.
و مصدرهاى این اسامى نیز گاهى مختلف مىشود، و وَلاَیَتْ با فتحه در نَسَبْ و نُصْرَتْ و مُعْتِقْ، و ولاَیَتْ با کسره در إمَارَتْ و مُعْتَق مىآید، و مُوَالاة از فعل وَالَی الْقَوْمَ است، و از این لفظ حدیثى از رسول الله وارد شده است که: مَنْ کُنْتُ مَوْلاَهُ فَعَلِیٌّ مَوْلاَهُ «هر کس که من مولاى او هستم، على مولاى اوست». و لفظ مَوْلَی در این حدیث بر اکثر اسمائى که ذکر شد حمل مىشود، و دلالت بر اکثر آن معانى دارد.
شافعى گفته است: مراد رسول الله از این وَلاء، وَلاء اسلام است، همچون گفتار خداى تعالى: ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللهَ مَوْلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ أَنَّ الْكافِرِينَ لا مَوْلى لَهُمْ﴾ «و این بدین جهت است که خداوند مولاى کسانى است که ایمان آوردهاند، و بتحقیق که براى کافران مولائى نیست».
و گفتار عمر به علىبنأبیطالب: أصْبَحْتَ مَوْلی کُلِّ مُؤمِنٍ، أیْ وَلِیَّ کُلِّ مُؤمِنٍ «حالت تو اینک چنانست که مولاى هر مؤمنى هستى، یعنى ولىّ هر مؤمنى هستى».
و در سبب این حدیث گفته شده است که اسامة به علىّ گفت: لَسْتَ مَوْلاَیَ، إنَّمَا مَوْلاَیَ رَسُولُ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم! فقال صلّی الله علیه و آله و سلّم: مَنْ کُنْتُ مَوْلاَهُ فَعَلِیٌّ مَوْلاَهُ.
«تو مولاى من نیستى، و اینست و جز این نیست که مولاى من رسول الله است، و حضرت رسول در جواب اسامه گفتند: هر کس که من مولاى او هستم پس علىّ مولاى اوست».
و زمخشرى در «اساس البلاغه» نظیر همین گفتار را آورده است یعنى درباره لفظ وَلْیْ و وَلاَء و وَلِیّ و مَوْلیَ.
و در «تاج العروس» گوید: وَلْیْ معانى بسیارى دارد بعضى از آنها مُحِبّ است، و آن ضدّ دشمن است، و آن اسم است از مادّه وَالاَهُ یعنى او را دوست داشت، و بعضى از آنها صَدِیق است، و بعضى نَصِیر است از مادّه وَالاَهُ یعنى یارى کرد او را.
(و وَلِیَ الشَّئَ وَ) وَلِیَ (عَلَیْهِ وِلاَیَةً وَ وَلاَیَةً) با کسره و فتحه است، و یا آنکه با فتحه مصدر است، و با کسره اسم است مثل إمَارَتْ و نِقَابَتْ، چون اسم است براى آن امرى که متولّى آن شدهاى، و بر انجام آن قیام نمودى. و بنابر این چون معناى مصدرى را اراده کنند، فتحه مىدهند، و بر این گفتار، سیبویه تصریح کرده است.
و گفته شده است که: وِلاَیَتْ با کسره، خِطِّه و إمارت است، و بر این گفتار،
در «مُحْکَمْ» تصریح کرده است همانند إمَارَت، و ابن سِکِّیت گفته است: وِلاَیَت با کسره، به معناى سلطان است.
و پس از آنکه همان طور که ذکر کردیم معانى مختلفى براى مَوْلَی مىکند، مىگوید: مَوْلی و همچنین وَلِیّ: الَّذِی یَلِی عَلَیْکَ أمْرَکَ، یعنى آن کسى که به عنوان تسلّط و برترى، امور تو را عهدهدار و متکفّل گردیده است. و ومَوْلَی و وَلِیّ، هر دو به معناى واحد هستند، و از همین قسم است حدیثى که آمده است: أَیُّمَا امْرَأَةٍ نَکَحَتْ بِغَیْرِ إِذْنِ مَوْلاَهَا، و بعضى روایت کردهاند: بِغَیْرِ إ ذْنِ وَلِیِّهَا.
و ابن سلام از یونس روایت کرده است که: إنَّ الْمَوْلی فِی الدِّینِ هُوَ الْوَلِیُّ، هر جا که در امور دینى لفظ مولى استعمال شود، مراد از آن ولىّ، و عهدهدار و رئیس و متکفّل آن امر است، بدلیل آنکه خداوند تعالى مىفرماید: ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللهَ مَوْلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ أَنَّ الْكافِرِينَ لا مَوْلى لَهُمْ﴾ یعنى لاَ وَلِیَّ لَهُمْ. معناى آنکه کافران مولى ندارند، آنست که ولىّ، و صاحب اختیار، در امور دین ندارند. و بر همین اساس، حدیث شریف آمده است که: مَنْ کُنْتُ مَوْلاَهُ فَعَلِیٌّ مَوْلاَهُ؛ أیْ مَنْ کُنْتُ وَلِیَّهُ، یعنى هر کس که من در امور دین او ولىّ و صاحب اختیار او هستم، علىّ، وَلىّ او و صاحب اختیار اوست.
تا آنکه گوید: و از جمله معانى ولىّ که در اسماء خداوند تعالى آمده است، یکى ناصر است، و گفته شده است: اَلْمُتَوَلِّی لاُمُورِ الْعَالَمِ الْقَائِمُ بِهَا، یعنى متولّى و عهدهدار و صاحب اختیار امور عالم است، و بر همه عالم قیام دارد، و بر آن امور متمکّن است. و گفته شده است که معناى وَلِیّ در اینجا وَالِی است وَ هُوَ مَالِکُ الأشْیآءِ جَمِیعِهَا الْمُتَصَرِّفُ فیهَا. یعنى خداوند مالک همه چیزهاست بطور کلّى، و تصرّف کننده در آنهاست بطور عموم.
و ابن اثیر گفته است که: مثل آنکه وَلایت، دلالت بر تدبیر در امور، و قدرت بر آنها، و بجا آوردن آنها را دارد، و هنگامى که این معانى سه گانه (تدبیر و قدرت و فعل) با یکدیگر مجتمع نشوند، اطلاق لفظ وَالِی در آنجا آزاد و رها نیست.
و وَلِیِّ یَتِیم، به کسى گویند که: اُمور یتیم را بر عهده گیرد، و او را کفالت کند، و وَلِیِّ زَنْ به کسى گویند که: امور نکاح او تحت نظرش باشد، و نگذارد که
آن زن بدون صلاحدید او، مستبدّا، خود، با رأى خود، به نکاح اقدام کند، و جمع وَلیّ، أوْلیَآء است.
وَلیّ یا فعیل است به معناى فاعل، یعنى کسى که طاعات او نسبت به خدا، بدون تخلّل عصیان و فاصله شدن گناه، پى در پى بوده باشد، و یا به معناى مفعول است، یعنى کسى که فضل و احسان خداوندى پى در پى و بدون فاصله بر او ریزش نموده است.
و در «لسان العرب» آنچه را که ما در اینجا از «نهایه» ابن اثیر، و از «تاج العروس» آوردهایم، بعینه آورده است، و لذا از تکرار آن خوددارى مىکنیم.
و راغب اصفهانى در «مفردات» گوید: اَلْوَلإءُ و التَّوالی أنْ یَحْصُلَ شَیْئانِ فَصَاعِدًا حُصُولًا لَیْسَ بَیْنَهُمَا مَا لَیْسَ مِنْهُما.
«وَلإء وَ تَوَالی» به معناى آنست که: دو چیز و یا بیشتر از آن طورى قرار گیرند و واقع شوند که بین آن دو چیز غیر از آنچه از خود آن دو چیز است نبوده باشد.
و بدین مناسبت از وَلاء و تَوَالِی براى قرب مکانی و قرب نَسَبی و قرب دینی و قرب صداقت و دوستی و قرب نصرت و یاری و قرب اعتقاد استعاره میآورند.
و وِلاَیَتْ با کسره به معنای نصرت؛ و وَلاَیَتْ به فتحه به معنای متولّی شدن در امور است؛ و گفته شده است که وِلاَیَت و وَلاَیَت همانند دِلاَلَت و دَلاَلَت هستند، که حقیقت آن متولّی شدن بر امر است.
و وَلِیّ و مَوْلَی هر یک از آن دو در این معنی استعمال میشوند، و بنابراین در معنای فاعلی، مَوَالِی و در معنای مفعولی، مَوَالَی گفته میشود.
به مؤمن وَلِیُّ الله گفته میشود؛ ولیکن مَوْلَی اللهِ وارد نشده است؛ و گاهی گفته میشود، اَللهُ تَعَالَی وَلِیُّ الْمُؤمِنینَ و مَوْلاَهُمْ «خداوند متعال وَلِیّ مؤمنان و مولای ایشان است».
امّا از نوع اوّل (یعنى به معناى فاعل) این آیات است: 1 ـ ﴿اللهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا﴾ 2 ـ ﴿إِنَّ وَلِيِّيَ اللهُ﴾ 3 ـ ﴿وَ اللهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ﴾ 4 ـ ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللهَ مَوْلَى الَّذِينَ آمَنُوا﴾ 5 ـ ﴿نِعْمَ الْمَوْلى وَ نِعْمَ النَّصِيرُ﴾ 6 ـ ﴿وَ اعْتَصِمُوا بِاللَّهِ هُوَ مَوْلاكُمْ فَنِعْمَ الْمَوْلى﴾ 7 ـ ﴿قُلْ يا
أَيُّهَا الَّذِينَ هادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِياءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ﴾ 8 ـ ﴿وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللهَ هُوَ مَوْلاهُ﴾ 9 ـ ﴿ثُمَّ رُدُّوا إِلَى اللهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِ﴾.
1 ـ خداوند، ولىّ آنانست که ایمان آوردهاند 2 ـ بدرستى که ولىّ من خداست 3 ـ و خدا ولىّ مؤمنان است 4 ـ و این بجهت آنست که خداوند مولاى کسانى است که ایمان آوردهاند 5 ـ خداوند خوب مولائى و خوب یارى کنندهاى است 6 ـ خود را در عصمت و مصونیّت خدا درآورید، زیرا که او مولاى شماست، و خوب مولائى است. 7 ـ بگو (اى پیغمبر) اى کسانى که طریقه یهودیّت را اتّخاذ کردهاید، اگر چنین مىپندارید که شما اولیائى براى خدا هستید، غیر از مردم 8 ـ و اگر آن دو زن (عائشه و حفصه) بر علیه پیغمبر، معین و همکار هم گردند، پس بدرستى که، خداوند مولاى پیغمبر است 9 ـ و سپس به سوى خداوند که مولاى حَقِّ ایشانست باز گردانیده شدند.
و وَالِی که در گفتار خداوند آمده است: ﴿وَ مَا لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ والٍ﴾ «از برای ایشان غیر از خداوند هیچ والى نیست» به معناى ولىّ مىباشد، یعنى ایشان غیر از خدا ولیّى ندارند.
و سپس راغب بسیارى از آیات قرآن را که در آنها نام ولىّ برده شده، و نفى ولایت از غیر خدا نموده است، و نهى از اتّخاذ ولایت یهود و نصارى، و ولایت دشمنان خدا، و بسیارى از آیاتى را که در آنها مشتقّات این مادّه ذکر شده است، بیان کرده، و معناى مناسب آنها را ذکر کرده است.
بارى ما در اینجا آنچه لازم بود، از کتب لغت، درباره معناى ولایت و مشتقّات آن آوردیم تا خبیر بصیر بر خصوصیّات معانى و موارد استعمال آنها مطّلع گردد، و با تدبیر و تأمّل بدست آورد که: تمام این معانى مختلفى را که براى ولایت و وَلىّ و مَوْلَى و غیرها نمودهاند ـ چنانکه در «تاج العروس» گوید: معانى ولىّ به بیست و یک قسم مىرسد ـ همه و همه راجع به یک معناى واحد است، که آن اصل و ریشه معناى ولایت است، و بقیّه معانى آن نیز با استعاره از آن معنى آورده شده است، و یا آنکه اصل معناى ولایت در همگى این موارد استعمال محفوظ است، غایة الأمر به مناسبت جهتى از جهات، آن معناى اصل را با ضمیمه خصوصیّتى که در مورد استعمال در نظر گرفتهاند ملاحظه نمودهاند.
و اصل آن معنى همان معنائى است که راغب در «مفردات» نموده است، چنانکه در مادّه وَلْیْ گوید:
اَلْوَلاءُ وَ التَّوَالی أ نْ یَحْصُلَ شَیْئآنِ فَصَاعِدًا حُصُولًا لَیْسَ بَیْنَهُمَا مَا لَیْسَ مِنْهُمَا.
«وَلاء و تَوالی عبارت است از آنکه: دو چیز و یا بیشتر، طورى بشوند که بین آن دو چیز غیر از آن دو نباشد» یعنى بین آن دو چیز، هیچگونه حجاب، و مانع، و فاصله، و جدائى، و غیریّت، و بینونت، نباشد بطورى که اگر فرض شود چیزى بین آن دو چیز وجود داشته باشد، از خود آنها باشد، نه از غیر آنها.
مثلا مقام وحدانیّت و یگانگى که بین بنده و پروردگارش پیدا شود، که هیچگونه حجاب و پردهاى در هیچیک از مراحل طبع، و مثال، و نفس، و روح، و سرّ، نبوده باشد، این را ولایت گویند.
و مقام یگانگى که بین حبیب و محبوب، و عاشق و معشوق، و ذاکر و مذکور، و طالب و مطلوب، پیدا شود بطورى که ابدا جدائى بهیچ وجه من الوجوه نبوده باشد، آن را ولایت نامند.
و بر این اساس، خداوند تعالى، ولىّ همه موجودات است، بطور مطلق، در عالم تکوین، و همه موجودات نیز بدون استثناء تکوینا ولى خدا هستند، زیرا هیچ حجاب بین خداوند ربّ، و بین موجودات مربوب نیست مگر آنکه از خود آنهاست، و امّا در عالم تشریع و عرفان، وَلایت حقّ، اختصاص به کسانى دارد که از مراحل شرک خفى بطور کلّى عبور کرده، و از همه حجابهاى نفسانى گذشته، و در نقطه اصلى و حقیقت عبودیّت قرار گرفتهاند.
و بر همین میزان است که به هر یک از دو طرف نسبت و اضافه، ولىّ مىگویند، یعنى بینونت و غیریّت بطور کلّى از بین رفته است و هُو هُوِیَّتْ پدید آمده است.
اینست حقیقت ولایت، و از اینجا مىبینیم که اوّلاً ـ در ولىّ به معناى مفعول تمام آثار و خصوصیات ولىّ به معناى فاعل مشهود مىشود، و چون آئینه بدون مختصر خودنمائى، تمام چهره صاحب صورت را در خود منعکس مىکند.
و ثانیاً ـ تمام مشتقّاتى که از ولىّ شده است، و تمام معانیى که براى آن ذکر
شده است، همه بر این اساس و روى این میزان است، چون لازمه وَلایت، قُرب است، آنگاه قرب داراى انواع و اشکال مختلفى است، که در هر یک از مظاهر قرب و نزدیکی به تمام معنى الکلمة، آن حقیقت ولایت، با ملاحظه این خصوصیّت، قرب ملاحظه شده است.
و علیهذا صحیح نیست که بگوئیم: وَلایت و وَلیّ و مَوْلَی و سایر مشتقّات آنها که در معانى مختلفه استعمال مىشوند، به نحو اشتراک لفظى است، نه چنین نیست. بلکه به نحو اشتراک معنوى و استعمال لفظ در همان معناى واحد است، که بواسطه قَرینه مقامیّه و یا مقالیّه، یک نوع خصوصیّت قرب و نزدیکى از آن معناى عامّ در نظر گرفته شده است، و اینگونه استعمال در همه موارد استعمال، حقیقت است.
و روى این گفتار، هر جا که لفظ وَلایت، و یا وَلیّ، و یا مَوْلَی، و غیر آنها را یافتیم، و قرینهاى بخصوص نبود که دلالت بر خصوص یکى از مصادیق آن کند، باید همان معناى کلّى را بدون هیچ قیدى در نظر بگیریم و آن را مراد و معناى لفظ بدانیم. مثلا اگر گفته شد: وَلایت از آنِ خداست باید گفت: مراد، معیّت خداوند با همه موجودات است. و اگر گفته شود فلان کس به مقام ولایت رسیده است، باید گفت: مراد آنست که در مراحل سیر و سلوک و عرفان و شُهود الهى، به مرحلهاى رسیده است که هیچ یک از حجب نفسانیّه، بین او و حضرت حقّ نیستند، و تمام شوائب فرعونیّت و ربوبیّت در وجود او مضمحل گردیده، و به مقام عبودیّت مطلقه و بندگى محضه حضرت حقّ ـ جلّ و عزّ ـ نائل گردیده است.
بارى از این بیانى که نمودیم معلوم مىشود که هر جا که وَلایت و یا وَلیّ استعمال مىشود، یک نوع جنبه اتّحاد و وحدتى بین دو چیز وجود دارد، که بر آن اصل این لفظ را مىآورند، مثلا نسبتى که بین مَالِک و مَمْلُوک است، و آن نسبت آن دو را بهم دوخته و پیوند زده است، لذا بهر یک از آنها وَلیّ گویند. و نسبتى که بین آقا و غُلام اوست چنین است، و نسبتى که بین مُنْعِم و مُنْعَمٌ عَلَیْه (نعمت دهنده و نعمت داده شده) موجود است، هر دو را تحت عنوان خاصّى قرار داده است، و بهر یک از آن دو ولىّ گویند، و نسبتى که بین مُعْتِقْ و مُعْتَق (آقاى آزاد کننده و بنده آزاد شده) موجود است، این عنوان را در پى آورد خود آورده است و نسبتى که بین دو نفر حَلیف
(هم سوگند) و دو نفر عَقِید (هم عهد و هم پیمان) موجود است، و نسبتى که بین حَبیبْ و مُحِبّ است؛ و صِهْرْ (داماد) را نیز وَلیّ گویند چون بواسطۀ قرابت و خویشاوندیی که پیدا کرده است، در بسیاری از امور جزو خانواده محسوب میشود؛ و جَارْ (همسایه) را وَلیّ گویند، چون بواسطه قرب مکانی، دارای احکام و احترامات خاصّی شده است؛ و ابْنِ عَمّ (پسر عمو) را وَلیّ گویند، چون جزء افراد عاقله است، و دیه خطائى بر عهده اوست، و نیز در بسیارى از موارد حکم برادر را دارد، و معین و یاور است.
و هر جا که قرینه خاصّى براى اراده یکى از این معانى بود، باید لفظ را حمل بر آن کنیم، و گرنه همان معناى وَلایت عام بدون قرینه، متبادر به ذهن مىگردد، و همان معنى مراد گوینده کلام است.
و معلوم است که مالکیّت در تدبیر، و تکفّل در امور، و عهدهدار شدن احکام و مسائل مولَّى علیه، لازمه و نتیجه حاصله از ولایت است، نه اصل حقیقت و معناى مطابقى آن، و هر جا که احیانا اگر دیده شود ولایت را به حکومت و امارت و سلطان و مراقبت و پاسدارى تفسیر کنند، تفسیر به لوازم معنى نمودهاند، نه بیان معناى واقعى و حقیقى.
بیان استاد علامه طباطبائى قدّس سرَّه در معناى ولایت
و بر همین وَتیره، استاد گرامى ما: حضرت آیة الحقّ و العرفان و سند العلم و الایقان مرحوم آیة الله طباطبائى أفاض الله علینا من برکات نفسه و تربته الشَّریفة در رساله «اَلوِلاَیَة»1 و در تفسیر «المیزان» بیان فرمودهاند. در رساله «ولایت» فرمودهاند: اَلْوَلاَیَةُ هِیَ الْکَمَالُ اْلأخِیرُ الْحَقیقِیُّ لِلإنْسَانِ وَ إنَّهَا الْغَرَضُ اْلأخِیرُ مِنْ تَشْریعِ الشَّریعَةِ الْحَقَّةِ الإلَهِیَّةِ.
«ولایت، آخرین درجه کمال انسان است، و آخرین منظور و مقصود از تشریع
شریعت حقّه خداوندى است».
و در تفسیر فرمودهاند: گر چه براى ولایت معانى بسیارى ذکر کردهاند، لَکِنَّ اْلأصْلَ فِی مَعْنَاهَا ا رْتِفَاعُ الْوَاسِطَةِ الحَائلَةِ بَیْنَ الشَّیْئَیْنِ بِحَیْثُ لاَ یَکُونُ بَیْنَهُمَا مَا لَیْسَ مِنْهُمَا.
«و لیکن اصل در معناى آن، برداشته شدن واسطهاى است که بین دو چیز حائل شده باشد، بطورى که بین آن دو چیز، غیر از آن دو چیز باقى نماند».
و سپس براى نزدیکى چیزى به چیز دیگرى به انحاء وجوه قرب و نزدیکى استعاره آوردهاند، همچون قرب نَسَبى، و قرب مکانى، و قرب منزلتى، و صداقت و غیر ذلک.
و به همین مناسبت بر هر یک از دو طرف ولایت، ولىّ گفته مىشود، بالأخصّ به جهت آنکه هر یک از آن دو نسبت به دیگرى حالتى را دارد که غیر آن ندارد. و بنابر این خداوند سبحانه وَلىّ بنده مؤمن خود است، به علّت آنکه، امور او را زیر نظر دارد، و شئون او را تدبیر مىکند، و او را در صراط مستقیم هدایت مىنماید، و او را در امورى که سزاوار اوست، و یا سزاوار او نیست، امر مىکند و نهى مىنماید، و در دنیا و در آخرت او را نصرت و یارى مىنماید.
و مؤمن حقیقى و واقعى نیز ولىّ پروردگارش مىباشد، زیرا که خود را در اوامر و نواهى او تحت ولایت او درمىآورد، و نیز در جمع برکات معنویّه، از هدایت، و توفیق و تأیید، و تسدید، و آنچه در پى دارند، از مکرّم داشتن به بهشت و مقام رضوان خدا، در تحت ولایت و پذیرش خداوندِ خود است.
و علیهذا بر هر تقدیر، أولیاى خدا، خصوص مؤمنان هستند، چون خداوند در حیات معنوى و زندگانى جاودانى، خود را ولىّ ایشان مىشمرد، و مىگوید: ﴿وَ اللهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ﴾1 «و خداوند ولىّ مؤمنان است».
امّا چون در آیه 62، از سوره 10: یونس داریم: ﴿أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ﴾. «آگاه باشید که براى اولیاى خداوند هیچ گونه ترس و
هیچگونه اندوه و حزنى نیست»،
و به دنبال این آیه، آیه دیگرى است، که در حکم تفسیر کلمه اولیاء الله مىباشد، و آن اینست: ﴿الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ﴾. «أولیاء خدا آن کسانى هستند که ایمان آوردهاند، و در دنیا داراى استمرار صفت تقوى بودهاند».
لذا این دنباله نمىگذارد که لفظ أولیاء الله، شامل همه مؤمنان گردد، درحالىکه مىبینیم در میان ایشان کسانى هستند که خداوند سبحانه درباره آنها مىگوید: ﴿وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ﴾1.
«اکثریت این افرادى که به خداوند ایمان آوردهاند مشرک هستند».
چونکه ﴿الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ﴾ مىفهماند که آنان داراى ایمان و تقوى هستند، و قبل از زمان ایمانشان مدّت مدیدى استمرار بر تقوى داشتهاند، چون مىگوید: ﴿آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ﴾.
و این تعبیر به خوبى دلالت دارد بر آنکه قبل از تحقّق این ایمان، مدّتى بر تقوى مستمرّ بودهاند، و چون مىدانیم که ایمان اوّلى آنان بدون تقوى بوده است، زیرا که یا آن ایمان با تقوى متقارب بوده، و یا قبل از آن بوده است، و بالأخصّ تقواى مستمرّ و دائمى، بنابر این مراد از این ایمان، مرتبه دیگرى از مراتب ایمان، غیر از مرتبه اوّل است. و در جزء اوّل تفسیر در آیه 130 از سوره بقره گذشت که: براى هر یک از عناوین إیمان و إسْلام، و نیز براى هر یک از عناوین شِرْک و کُفْر، مراتب مختلفى است، که بعضى بالاتر از بعضى دیگر است.
مرتبه اوّل از اسلام، جارى کردن شهادتین بر زبان و تسلیم ظاهرى است، و به دنبال آن مرتبه اوّل از ایمان است، و آن اذعان و اعتراف به مفاد شهادتین است اجمالا از روى قلب، و پذیرش دل، و اگر چه هنوز به جمیع اعتقادات حقّه دینیّه سرایت نکرده باشد، و مؤمن به یکایک آنها اذعان ننموده باشد.
و بدین جهت ممکن است که بعضى از مراتب شرک با ایمان مجتمع گردند قال الله تعالى:
﴿وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ﴾.
و پیوسته و پى در پى، ایمان بنده پاک و صاف مىگردد، و رشد و نموّ مىکند، تا آنکه مرتبه تسلیم بنده به حضرت حقّ سبحانه و تعالى شامل تمام چیزهائى مىشود که بازگشتش به سوى خداست، و مىدانیم که بازگشت همه چیز به سوى خداست.
و به هر مقدار که اسلام بالا رود، و درجه عالىترى بیابد، ایمان مناسب با آن درجه، اعتراف و اذعان به لوازم آن درجه مىباشد و تا به سر حدّى مىرسد که بنده نسبت به پروردگار خود در مقام تسلیم، به حقیقت معناى ربوبیّت و الوهیّت او تسلیم مىگردد، و بطور کلّى، اعتراض و غضب از او بریده مىشود، بدین قسم که در برابر هیچیک از اوامر خدا، از قضا و قدر، و احکام، در سخط و ناراحتى نمىباشد، و به هیچ یک از اقسام اراده و اختیار خدا درباره او، اعتراض نمىکند، و مرتبه چنین ایمانى، یقین به خدا و یقین به تمام امورى است که راجع به خداست، و آن ایمانى است که داراى مرتبه کمال است، و با آن، بنده به تمام مراتب عبودیّت خویشتن نائل آمده است.
قال الله تعالى: ﴿فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجًا مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيمًا﴾1.
«سوگند به پروردگار تو (اى پیامبر) که این مردم ایمان نمىآورند مگر آنکه در مشاجرات و مرافعاتى که بین آنها اتّفاق مىافتد، تو را به عنوان قاضى و حکم قرار دهند، و پس از آنکه حکم کردى، ابدا در دل خود نسبت بدان حکم، گر چه بر علیه ایشان باشد، گرفتگى و ناراحتى نداشته باشند، و به تمام معنى الکلمه تسلیم باشند».
و از آنچه بیان شد واضح مىشود که مراد از ایمان در ﴿اَلَّذِينَ آمَنُوا﴾ در تفسیر أوْلیَآءُ الله همان مرتبه کامل از ایمان و یا مرتبه قرب به کمال است.
و از این گذشته، خداوند اولیاء الله را توصیف مىکند به ﴿لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَهُمْ يَحْزَنُونَ﴾ «نه ترس و دهشتى دارند، و نه آنکه اندوه و غصّهاى آنان را مىگیرد».
و این قید به روشنى دلالت دارد که مراد از ایمان همان درجه عالى است که
با آن معناى عبودیّت و مملوکیّتِ محضه براى بنده به حدّ تمامیّت مىرسد، زیرا بنده در این حال مىبیند که قدرت و سلطنت و حکومت اختصاص به خدا دارد، و هیچ چیزى راجع به خود او نیست، تا آنکه از فقدانش محزون گردد، و یا از بیم فوت و عدم وصولش ترسناک شود.
و این به علّت آنست که ترس که به نفس عارض مىشود، به واسطه متوقّع بودن ضررى و منتظر بودن شرّى است که به او برسد، و غصّه و اندوه که به نفس عارض مىشود، به واسطه فقدان محبوب، و یا رسیدن به مکروهى است که از آن بیم دارد. و این در صورتى است که انسان براى خود ملکیّتى ببیند، و یا حقّى را نسبت به آنچه از آن مىترسد و یا از فقدانش غصّه مىخورد، از فرزند و مال و جاه و اعتبار و غیر ذلک براى خود قائل شود، و امّا در صورتى که انسانى به هیچ وجه من الوجوه، عُلقه و تعلّقى در خود نمىبیند، بنابر این از چه بترسد؟ و بر فقدان چه غصّهدار شود؟
آن بنده مؤمنى که هر چیزى را ملک طلق خدا مىبیند، بطورى که در آن ملکیّت هیچ موجودى شریک نیست، و نمىتواند شریک باشد، او در نفس خود و براى خود ملکیّتى و یا حقّى نسبت به هیچ چیز نمىبیند، تا از بیم عدم وصول در هراس افتد، و در فقدان آن در سوک ماتم و غصّه بنشیند.
و این همان صفتى است که خداوند براى اولیاى خود بیان مىکند آنجا که مىگوید:
﴿أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ﴾.
و بناء علیهذا این دسته از مردم که اولیاى خدا هستند، از هیچ چیز ترس ندارند، و بر هیچ چیز غصّه نمىخورند، نه در امور دنیا، و نه در امور آخرت، مگر آنچه را که خدا بخواهد، و مىدانیم که خدا خواسته است که از پروردگارشان بترسند، و در برابر آنچه از کرامات خداوندى از آنان فوت شود محزون و اندوهگین شوند. و اینها همه از مراتب تسلیم براى خداوند است.
حضرت علاّمه ـ رضوان الله علیه ـ پس از بحث بلیغى درباره اینکه این عدم خوف و عدم حزن در دنیا براى أولیاى خداست، و از قرائنى استفاده مىشود که این صفات براى آنان در دنیا تحقّق مىیابد، و این آیه احوال آنها را در دنیا بیان مىکند در پایان بحث مىفرماید:
و این آیه دلالت دارد بر آنکه این اوصاف براى گروه مخصوصى از مؤمنان است که با غیر خودشان از سایر مؤمنان در مرتبه خاصّى از ایمان امتیاز دارند، و براى عامّه مؤمنان نیست، و این دلالت از ناحیه همان جمله تفسیریّه: ﴿الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ﴾ با همان تقریرى که ذکر شد استفاده مىشود.
و بالجمله برداشته شدن خوف از غیر خدا، و غصّه از اولیاء خدا، به معناى آن نیست که خیر و شرّ، و نفع و ضرر، و نجات و هلاکت، و سختى و راحتى، و لذّت و درد، و نعمت و بلاء، در نزد ایشان یکسان است، و در قواى ادراکیّه و احساسات ایشان متساوى است. این کلامى است که عقل انسانى بلکه شعور عامّ حیوانى آن را نمىپذیرد و قبول نمىکند، بلکه معنایش اینست که ایشان براى غیر خداوند به هیچ وجه استقلالى در تأثیر نمىبینند، و حکم و ملکیّت و اراده و حکومت را منحصرا در حقّ تعالى مشاهده مىکنند، پس بنابر این نمىترسند مگر از خدا، و از آن چیزى که خداوند دوست دارد و مىخواهد که از آن بترسند، و اندوهناک نمىشوند مگر از چیزى که خداوند دوست دارد از آن اندوهناک شوند.
توحید کامل، حقیقت قدرت و ملکیّت را در خداوند سبحانه و تعالى منحصر مىکند، و بنابر این از براى غیر خدا استقلال در تأثیر باقى نمىماند، تا بر أثر آن براى نفس، حبّ و بُغض، و یا خوف و حُزن، و یا فَرح و اَسَف خوردن و غیر ذلک پیدا شود.
و آن مؤمن راستینى که نور توحید الهى او را فرا گرفته است، مىترسد و غصّه مىخورد، و یا آنکه خوشایند دارد و ناخوشایند دارد بالله سبحانه و تعالى، یعنى همه چیزش با خدا و به سبب خدا و از خداست.
و در این صورت، تناقض بین گفتار ما: مؤمن حقیقى از هیچ چیز نمىترسد مگر از خدا، و بین قول ما: او از بسیارى از چیزهائى که به وى ضرر مىرساند مىترسد، و از بسیارى از امورى که ناپسند دارد مىگریزد، از بین مىرود. و این مطلب را خوب فهم کن1.
و در تفسیر «بَیان السَّعادة» نیز مجمل آن شرح و تفصیلى را که علاّمه بیان
فرمودهاند، در ذیل آیه: ﴿هُنالِكَ الْوَلايَةُ لِلَّهِ الْحَقِ﴾ راجع به معناى ولایت بیان مىکند، و مىگوید:
وَلایت با فتحه، نصرت و تصرّف و تربیت است، و با کسره، سلطنت و امارت است، و آیه شریفه به هر دو گونه قرائت شده است. و لفظ ﴿هُنالِكَ﴾ اسم اشاره است که به مکان اشاره مىشود، و مراد از آن مرتبه خاصّى از نفس است، که تشبیه به مکان شده است، یعنى در آن حالى که تمام آمال و آرزوهاى نفس از غیر خداوند منقطع مىگردد، براى نفس چنین مشاهده مىشود که ولایت اختصاص به حضرت حقّ دارد، آن خداوندى که خود ظاهر شده است که او فقط حقّ است و لا غیر. و بنابر این ولایت او باقى و ولایت غیر او باطل است.
و بنابر این فائده توصیف به حقّانیت خدا، در این ولایت، براى اشعار بدین جهت است که خداوند تبارک و تعالى در آن هنگام به حقّانیّت ظهور دارد، و غیر خدا به بطلان ظهور دارد1.
امّا خود علاّمه در تفسیر آیه وارده در مطلع گفتار که در سوره کهف آیه 44 واقع است: ﴿هُنالِكَ الْوَلايَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ هُوَ خَيْرٌ ثَوابًا وَ خَيْرٌ عُقْبًا﴾.
«در آنجا ولایت اختصاص به خداوند دارد که حقّ است، و او بهترین پاداش و بهترین عاقبت است»؛
مىفرماید: قرائت مشهور با فتحه واو است، و با کسره نیز قرائت شده است، و در هر دو صورت، معنى یکسان است.
و مفسّرین چنین ذکر کردهاند که لفظ ﴿هُنالِكَ﴾ اشاره است به معناى گفتار خداوند: ﴿وَ اُحيطَ بِثَمَرِهِ﴾ «ثمرات و میوههاى باغ آن مرد منکر خدا و منکر روز قیامت، و متّکى به نفس، مورد غضب خدا و تباهى و نابودى واقع گشت».
یعنى در آن موضع و یا در آن وقت که وقت هلاکت و ظهور ولایت خداست. و ولایت را نیز به معناى نصرت و یارى گرفتهاند، یعنى خداوند سبحانه و تعالى ناصر و یاور انسان است، در وقتىکه بلایا و آفات از هر جانب به او روى آورد، و انسان
از جمیع اسباب منقطع گردد، و بریده شود، در آن حال یار و یاورى غیر از خدا ندارد.
و این معنى فى حدّ نفسه، معناى خوبى است و لیکن مناسبتى با منظور و مقصود آیاتى که براى بیان آنها آمده است ندارد1، زیرا منظور این است که بیان کند که امر فقط به دست خداست، آنهم تمام مراتب و درجاتش. و اینکه خداوند فقط، آفریدگار هر چیزى و مدبّر هر امرى است، و از براى غیر خدا، غیر از توهّم و تخیّل سراب وهم و خیال چیزى نیست، و زینت داده شدن زندگى دنیوى براى غرض امتحان و اختیار است.
و اگر مطلب از همان قرارى بود که مفسّران بیان کردهاند، بهتر آن بود که در وقت توصیف خداوند، و در گفتارش: ﴿لِلَّهِ الْحَقِّ﴾ به قوّت، و عزّت، و قدرت، و غلبه، و غیرها وصف آورده شود، نه آنکه به کلمه حقّ موصوف شود، که در مقابل باطل است.
و همچنین براى گفتارش که: خود خداوند، بهترین پاداش، و خودش بهترین عاقبت است، وجه ظاهرى و محمل نیکوئى نبود.
و حقّ در مسئله آنست که بگوئیم ـ و الله أعلم ـ وَلایت به معناى مالکیّت در تدبیر است، و این همان معنائى است که در سایر مشتقّاتش سارى و جارى است، نظیر همین در گفتار خداى تعالى: ﴿إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ﴾2 گذشت.
یعنى در هنگام احاطه هلاکت، و ساقط شدن سلسله اسباب از تأثیر، و
روشن شدن ناتوانى و عجز انسانى که براى خود استقلال و استغنائى مىپنداشت، وَلایتِ امر انسان و هر چیزى و هر ملکى براى خداست، و تدبیر این امور یکسره به دست خداست. چون اوست حقّ، و براى اوست تدبیر و تأثیر در امور بحسب واقع امر.
و امّا غیر از خداوند، هر گونه اسبابى که در ظاهر به عنوان شریک براى خدا قرار داده مىشود، و براى آنها تدبیر و تأثیر پنداشته مىگردد، همگى باطل بوده، و آن اسباب هیچگونه ملکیّتى در تأثیر ندارند، مگر آنچه را که خداوند بدانها اذن و اجازه دهد، و آن اثر را به آنها تملیک کند، و البتّه آن اسباب هیچ استقلالى ندارند مگر فقط نامى و اسمى بر آنها برده مىشود، به حسب توهّم و تخیّل انسان مبتلاى به قوّه واهمه و خیال.
تمام اسباب فى حدّ نفسه باطل، و به خداوند سبحانه و تعالى حقّ مىباشند، پس خداوند بذات خود حقّ است، و مستقل است، و غنىّ بالذّات است.
و در این صورت چون خداوند را با غیر او از اسبابى که شرکاء در تأثیر براى او قرار داده مىشوند قیاس کنیم ـ و البتّه خداوند برتر از قیاس است ـ خداوند پاداش و مزدش از آنها بهتر است، چون پروردگار نسبت به کسى که به او بگرود و متدیّن به او باشد، ثواب و اجر حقّ مىدهد، و آن اسباب نسبت به کسى که به آنها بگرود و متدیّن گردد، و وابسته گردد، ثواب و پاداش باطل مىدهند که البتّه باطل، زائل و نابود شدنى است، و دوام ندارد، و در عین حال آنهم به اذن و اجازه خداست. و خداوند نیز از لحاظ عاقبت بهتر است، چون خداوند حقّ ثابت است، که فانى نمىشود، و زوال نمىپذیرد، و از اسماء جلال و جمال خود تغییر نمىیابد، و امّا آن اسباب امورى است فانى و متغیّر که خداوند براى امتحان انسان زینت زندگى دنیوى قرار داده است، که انسان درون تهى بدانها بگرود، و آنها را معبود و معشوق و مقصود خود داند، و دلش به آنها تعلّق گیرد، تا آنکه دوران عمر و کتاب الهى به پایان رسد، و اجل زندگى فرا رسد، و خداوند در نهایت، زمین را پاک و خالى و بدون ثمر و زینتى قرار مىدهد1.
باید دانست که لفظ وِلایت با کسره در این قرائت متعارف در قرآن کریم نیامده است، و لیکن وَلایت با فتحه در دو مورد آمده است: یکى در همان آیهاى که در مطلع درس ذکر شد و تفسیرش بیان شد، و دیگرى در آیه 72 از سوره 8: انفال:
﴿إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللهِ وَ الَّذِينَ آوَوْا وَ نَصَرُوا أُولئِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يُهاجِرُوا ما لَكُمْ مِنْ وَلايَتِهِمْ مِنْ شَيْءٍ حَتَّى يُهاجِرُوا وَ إِنِ اسْتَنْصَرُوكُمْ فِي الدِّينِ فَعَلَيْكُمُ النَّصْرُ إِلَّا عَلى قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثاقٌ وَ اللهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ﴾.
«آن کسانى که ایمان آوردهاند، و هجرت کردهاند، و با مالهاى خود و جانهاى خود در راه خدا جهاد نمودهاند، و همچنین آن کسانى که ایشان را مأوى داده و یارى کردهاند، هر یک از آنان در میان دو گروه، وَلىّ بعضى دیگرند، و آن کسانى که ایمان آوردهاند، و لیکن هجرت نکردهاند، آنان از وَلایت مؤمنان هیچ بهره و نصیبى ندارند، مگر آنکه هجرت کنند، و اگر آن مؤمنانِ غیر مهاجر، از شما مؤمنان و مهاجران، طلب یارى و نصرت در امور دین نمودند، بر شما لازم است که ایشان را یارى کنید، مگر آنکه یارى شما بر علیه گروهى باشد که بین شما و آنها پیمان و میثاق و عهد عدم تعرّض استوار گردیده است، و خداوند به آنچه بجا مىآورید بیناست».
مراد از این آیه از جمله ﴿الَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا﴾ گروه اوّل از مهاجرین هستند که قبل از نزول این سوره هجرت کرده بودند، و مراد از جمله ﴿وَ الَّذِينَ آوَوْا وَ نَصَرُوا﴾ انصار مدینهاند که پیامبر و مسلمین مهاجر را مأوى داده و یارى نمودهاند، و در آن زمان مسلمانان منحصر به این دو گروه بودهاند، مگر جماعت اندکى که ایمان آورده بودند، و لیکن در مکّه باقى مانده و هنوز مهاجرت ننموده بودند.
خداوند در این آیه، بین مهاجرین و انصار، و بین خود مهاجرین، و بین خود انصار، جَعل وَلایت نموده است. و این وَلایت اعمّ از ولایت در میراث، و وَلایت در نصرت، و وَلایت در امان و مصونیّت بودن است.
و بنابر این هر کافرى که ایمان بیاورد و هجرت کند، در تمام این امور ولایتش نافذ است. و روى این کلام، بعضى از جمیع، ولىّ بعضى دیگر خواهند بود،
هر مهاجرى ولىّ هر مهاجرى است، و هر انصارى ولىّ هر انصارى، و هر مهاجرى ولىّ هر انصارى، و هر انصارى ولىّ هر مهاجرى است.
و همان طور که علاّمه طباطبائى ـ رضوان الله علیه ـ فرمودهاند هیچگونه شاهدى در آیه نیست که این ولایت را منحصرا به عقد اخوّت بین مهاجرین و انصار بدانیم، که بر اساس آن در بدو هجرت تا زمانى از یکدیگر ارث مىبردهاند، و سپس به آیه ﴿وَ أُولُوا الْأَرْحامِ﴾ منسوخ گردیده است1.
و شاهد بر عمومیّت معناى وَلایت در این آیه، استثناء نصرت است، چون مىفرماید: غیر مهاجرین هیچگونه ولایتى بر شما ندارند، مگر آنکه اگر از شما نصرت در امور دین طلبیدند، شما آنان را یارى کنید!
و على کلّ تقدیر چون نمىتوانیم وَلایت را در این آیه به همان معناى واقعى و حقیقى عامّ خود که رفع حجاب کلّى باشد بگیریم، ناچاریم به معناى عامّى که نزدیکتر به معناى واقعى باشد بگیریم، و آن در اینجا اعمّ از ولایت در ارث، و ولایت در نصرت، و ولایت در امن از ضرر و آسیب رسانیدن است.
در اقسام ولایت و حقیقت آن
و بالجمله نتیجه و ما حصل از بحث ما این شد که معناى واقعى و حقیقى ولایت، آنست که: دو چیز یا بیشتر از آن طورى بشوند که در بین آنها غیر از آنها چیزى نباشد، این معناى واقعى است، و سپس براى اقسام قُرب مکانى و یا قُرب نَسَبى و سایر صور قُرب استعاره آوردهاند، این کلام راغب است، ولى استاد ما علاّمه ـ رضوان الله علیه ـ بعد از تأکید و اصرار بر صحّت این معنى در موارد عدیده، فرمودهاند که: ظاهرا قُرب مکانى و قُرب کذایى و حِسّى که از آن تعبیر به وَلایت مىشود، اوّلین چیزى است که انسان آن را درباره اجسام و مکانها و زمانها اعتبار کرد، و سپس براى قرب معنوى استعاره آورد ـ به عکس گفتار راغب ـ چون محصّل از بحث در احوال انسان بدوى و اوّلى، این نتیجه را مىدهد که در اوّلین وهله انسان با محسوسات آشنا شده، و بدانها اشتغال داشته است، و این امر از زمان اشتغال انسان به تفکّر در معقولات، و معانى، و صور مختلفه تأمّل و تصرّف و اعتبار آنها مقدّم بوده است2.
و ما فعلا در صدد اختلاف این دو جهت نیستیم، گر چه نظریّه استاد مقرون به صحّت، و دلیل تجربه و حسّ مؤیّد آنست، و لیکن بر هر دو تقدیر، معناى ولایت، واحد است، و آن عبارت است از رفع حجاب و پرده بین دو چیز بطورى که هیچ چیز در بین فاصله نباشد. و بر این اساس هر جا گفته شود که خداوند وَلایت دارد و خداوند وَلىّ و مَوْلى است، منظور آنست که تکوینا و تشریعا بین ذات اقدس او، و تمام موجودات عالم امکان که مُوَلَّى عَلَیْه او مىباشند، هیچ واسطه و حجابى غیر از او نیست. و هیچ موجودى مستقلاّ نمىتواند حاجب گردد، و واسطه در ربط و اتّصال ذات او، و نور او، و صفات جمالیّه و جلالیّه او به موجودات شود.
هر حجاب و واسطهاى فرض شود، از خود اوست، نه از غیر او، و معناى مرآتى و آیتى، دارد نه استقلالى، و هر جا به نحو اطلاق و بدون قید و قرینه گفتیم: رسول الله ولىّ خداست، و علىّ ولىّ الله است، و أئمّه اطهار داراى مقام ولایت هستند، و اولیاء الله مىباشند، معنایش آنست که در مقام عرفان و شهود، به درجهاى رسیدهاند که: بین آنها و بین پروردگارشان هیچ حجاب و فاصلهاى نیست، که از غیر خود آنها و وجود و هستى خود آنها باشد، پس اگر حجابى باشد نفس هستى و وجود آنهاست که حجاب اقرب و واسطه فیض به موجودات هستند.
و این مسئله دیگر تفاوتى ندارد، چه در ولایت تکوینیّه باشد، یا تشریعیّه. و به عبارت دیگر یا در ولایت حقّه حقیقیّه باشد، و یا اعتباریّه. زیرا که لازمه قرب واقعى و حقیقى ـ نه قرب مجازى و اعتبارى ـ وساطت در فیض، و تدبیر اُمور و شئون عالمِ ما سِوىٰ است. و این امر، امر قهرى و ضرورى است که وجود اقدس آنان بدان رسیده است. و البتّه ولایت اعتباریّه و تشریعیّه نیز به دنبال ولایت حقیقیّه براى آنها آمده است.
و ما بحمد الله و المنّة اینک که از بحث لغوى معناى ولایت فارغ شدیم، در کیفیّت ولایت و انحاء ولایت آن بزرگواران، در ضمن دروس عدیدهاى بحث خواهیم نمود ـ ان شاء الله تعالى.
درس شصت و سوّم و شصت و چهارم: تفسیر آیۀ ﴿أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ﴾
بسم الله الرّحمن الرّحیم
و صلّى الله على محمّد و آله الطّاهرین،
و لعنة الله على أعدائهم اجمعین من الآن
إلى قیام یوم الدّین، و لا حول و لا قوّة إلاّ بالله
العلىّ العظیم.
قال الله الحکیم فى کتابه الکریم:
﴿أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ* الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ* لَهُمُ الْبُشْرى فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ لا تَبْدِيلَ لِكَلِماتِ اللهِ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ﴾1.
«آگاه باش که: هیچگونه ترس و وحشتى براى اولیاى خدا نیست، و هیچوقت ایشان غصّهدار و اندوهگین نمىشوند. اولیاى خدا، آنانند که ایمان آوردهاند، و قبل از آن اینچنین بودهاند که با تقوىٰ عمل مىکردهاند.
از براى آنان است بشارت در زندگى و حیات دنیا و در آخرت، هیچ گونه تغییر و تبدیلى براى کلمات خدا نیست، این است فوز و بهرهیابى و پیروزى عظیم».
کیفیَّت ارتباط ولائى خداوند با مؤمن
در این آیات به قرینه تفسیر ﴿أَوْلِياءَ اللهِ﴾ به جمله ﴿الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ﴾ مىیابیم که ولایت الهیّه به مجرّد ایمان بدوى تحقّق نمىپذیرد، بلکه ایمانى است بعد از طىّ مدارج تقوى و عمل صالح، و بنابر این یک نوع ایمان قوىّ و شدیدى است که پس از ایمان اوّلى و پس از عمل بر طبق آن، و ملازمت تقوى و عمل صالح در مدّت مدیدى حاصل مىشود. در اثر ایمان و استدامه آن با عمل
صالح و تقواى الهى، تدریجا ایمان قوى و قوىتر مىگردد، تا رفته رفته حجابهاى نفسانى که بین بنده و حضرت حقّ ـ جلّ و عزّ ـ وجود دارد، ضعیف مىگردد، و تارها و رشتههاى علائق به مشتَهَیات مادّى و افکار و هواجس جسمانى رقیق و نازل مىگردد، تا کم کم در اثر مداومت بر آن، حجابها یکسره پاره مىشود، و رشتههاى علائق به کلّى گسیخته مىگردد، و بین بنده و پروردگارش هیچ حجابى باقى نمىماند. اینست معناى ولایت، و کیفیّت ارتقاء به آن مرتبه إجمالا.
در این صورت ولایت چون قائم به هر دو موضوع است: خداوند و بنده خدا، لذا در اینجا خداوند را وَلىّ و مؤمن را هم وَلىّ گویند، خداوند از نظر ربوبیّت و فاعلیّت، و بنده از نظر عبودیّت و پذیرش و قابلیّت. و این است ولایت إلهیّة، چون این رفع حجاب بین بنده و حضرت معبود واقع مىشود.
در مقابل ولایت شیطان، که بین شخص متجاوز و معصیت کار و بین او، حجابى نمىماند، و شیطان مدیر و مُدَبِّر و متصرّف در امور او مىشود، و هر گونه حجاب بین او و شیطان برداشته مىشود، شیطان یکسره فاعل، و این مسکین، پیوسته قابل، شیطان وَلىِّ اوست. و او وَلىِّ شیطان است.
و البتّه این زیان بزرگى است که شیطان ولىّ کسى شود، و بواسطه یگانگى و اتّحاد با او، صاحب تصرّف در شئون او شود.
﴿وَ مَنْ يَتَّخِذِ الشَّيْطانَ وَلِيًّا مِنْ دُونِ اللهِ فَقَدْ خَسِرَ خُسْرانًا مُبِينًا﴾1.
«و هر آنکه شیطان را براى خود به عنوان ولایت، ولىّ قرار دهد، و خداوند را ولىّ خود قرار ندهد، حقّا که به زیان و خسران روشن و آشکارى دست آزیده است».
﴿قُلْ أَمَرَ رَبِّي بِالْقِسْطِ وَ أَقِيمُوا وُجُوهَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ وَ ادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ* فَرِيقًا هَدى وَ فَرِيقًا حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلالَةُ إِنَّهُمُ اتَّخَذُوا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ اللهِ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ﴾2.
«بگو (اى پیغمبر) پروردگار من أمر به قسط و عدل نموده است، و اینکه صورتها و چهرههاى خود را در نزد هر سجدهگاهى بگذارید، اقامۀ سجده کنید، و
خداى را بخوانید بطورى که دین و روش خود را از روى اخلاص صرفا براى او قرار دهید! همچنان که خداوند شما را از جائى ابتداء آفرید، به همانجا شما بازگشت خواهید نمود!
گروهى را خداوند هدایت نمود، و گروهى بر ایشان گمراهى و ضلالت متحقّق گشت، ایشان کسانى بودند که شیاطین را اولیاى خود قرار دادند، و از ولایت خداوند، دورى جستند، و چنین مىپنداشتند که آنها راه یافتگانند».
﴿إِنَّا جَعَلْنَا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ﴾1.
«بدرستى که ما حقّا شیاطین را براى کسانى که ایمان نمىآورند، وَلىّ قرار مىدهیم».
شیطان دعوت به فحشاء، و منکرات، و خودنمائى، و استکبار، و شرک، و کفر مىکند، و انسان را در گمراهى و ضلالت مىبرد، و وعده ثبات و دوام در عالم غرور مىدهد، و از فقر و مصائب و مشکلات مىترساند، و لیکن خداوند، به عدل و داد، و معروف، و شایسته، و پسندیده، و توحید، و عرفان، و خدابینى، أمر مىکند و انسان را در این راه هدایت مىکند، و وعده ثبات و دوام عالم آخرت، و بقاء، و لقاء الله، و فناى در أسماء حُسنى و صفات عُلیا، و ذات مقدّس و اقدس خود را مىدهد، و از باطل، و پوچ، و غرور بیم مىدهد و به دار السّلام و خانه سعادت دعوت مىکند.
فَعَلیٰ هٰذا راه ولایت خداوند، منحصر در دورى از شیطان و آراء و افکار اوست یعنى از عالم کثرت، و توجّه به عالم غرور، به سوى عالم وحدت، و عالم اصیل و حقیقت عرفان و لقاى إلهى حرکت کردن، و کثرات این عوالم و پدیدههاى این نشئآت را درنَوَردیدن، و پشت سر انداختن، و با نداى الله أکْبَرُ وارد در وادى ایمَن عِرفَان شدن است. و این با نسیان کثرت، و با ذکر خدا، و یاد خدا، و پیوسته در اندیشه بودن خدا، و گریستن در فراق خدا، و سوختن از نار ملتهب هجران خدا، صورت مىگیرد.
چقدر خوب و عالى این آیه مبارکه، این حقیقت را مُبَّین و روشن مىسازد، که یگانه راه ولایتْ، ذکر خدا، و یاد خداست. و غفلت از یاد خدا و ذکر خدا موجب اِنغمار در وادى ضلالت است:
﴿فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّى عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا* ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اهْتَدى﴾.1
«پس (اى پیغمبر) روى گردان و اعراض کن، از آن کسى که از ذکر ما روى گردانیده است! و غیر از حیات و زندگى دنیا چیزى را نخواسته و اراده ننموده است! اینست نهایت بلوغ علمى ایشان! بدرستى که پروردگار تو داناتر است به آن کسى که از راه او گمراه گردیده است، و داناتر است به آن کسى که در راه او، راه را یافته است».
اوّلاً در این آیات مىبینیم که: زندگانى پست، و غرور دنیوى، و انغمار در شهوات، و افکار باطله، و آراء کاسده را ملازم با اعراض از یاد خدا و ذکر خدا مىداند.
و ثانیاً مىفهماند که: نهایت بلوغ علمى بطور مطلق در این توقّفگاه نیست، بلکه این توقّفگاه نهایت بلوغ علمى و اندیشه فکرى این کوتهنظران است، و افرادى که به ذکر خدا پیوسته متذکّرند، نهایت بلوغ علمى آنان جاى دیگر و در محلّ دیگرى خواهد بود.
و ثالثاً مىرساند که: این افراد، گمراه مىباشند، و خداوند به گمراهان و گمگشتگان از راه او عالم و از احوال آنها مطّلع است، و نیز مىرساند که: غیر این دسته غافل از ذکر خدا، آن دسته که به ذکر خدا متوجّهند، آنان راه یافتگانند، و خداوند به احوال ایشان نیز عالم است، و بنابر این به خوبى و روشنى، این آیه مىرساند که: گمراهى از راه خدا در اثر غفلتِ از ذکر خدا، و راه یافتگى به راه خدا، در اثر ذکر خداست. پس ذکرِ خدا موجب سلوک و رسیدن به مقصود و مقام ولایت است.
و آیات سوره التکاثر نیز به خوبى مىرساند که: توجّه به کثرات این عالم، انسان را از لقاء محبوب، و از بهشت نعیمِ لقاء و وَلایت محروم مىکند، و بنابراین
رسیدن به نعیم ولایت، و وارد شدن در منزل أمن و امان إلهى که بدون هیچ حاجب و پردهاى در آن مقام امین متمکّن گردد، متوقّف بر نسیان کثرات این عالم است.
﴿أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ* حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ* كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ* ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ* كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ* لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ* ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ* ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ﴾1.
«گرایش به کثرات، و توجّه به تکاثر به طور مطلق، شما را از یاد خدا و راه خدا منصرف و منحرف کرد، تا وقتىکه در آستانه مرگ واقع شده، و گورستان خود را در برابر دیدگان خود مشاهده کردید!
ابَداً چنین نیست که گرایش و اشتغال به کثرات براى شما مفید باشد! به زودى خواهید دانست!
و باز هم تأکیدا، أبدا چنین نیست که گرایش به کثرات براى شما مفید باشد! به زودى خواهید دانست!
أبَداً چنین نیست! اگر شما به علم الیقین مىدانستید، و از حقیقت امر مطّلع مىشدید! هر آینه جحیم و آتش دوزخ را (که حقیقت توجّه به کثرات، و باطن و واقعیّت توجّه به غیر خداست) مىدیدید! و سپس آن را به عین الیقین درمىیافتید! و مىدیدید، و پس از آن شما از نعیم ولایت مورد سؤال و بازپرسى قرار مىگرفتید».
ما به حول و قوّه خدا در مجلّد هشتم از «معادشناسى» در مجلس پنجاه و هشتم، به اثبات رسانیدهایم که مراد از نَعِیمْ مقام ولایت است، و هر جا که در قرآن کریم ذکرى از نعیم و نعمت به میان آمده است، مراد ولایت است، و در این صورت مىبینیم که در این آیات، تکاثر یعنى توجّه به کثرات و زیاده طلبى را مطلقا، چه در مال باشد، و یا فرزند، و زن، و یا در مِلکْ وَضَیْعَه، و یا در مُلک و حکومت، و یا در علم و دانش مطلقا، و یا در جاه و اعتبار، همه را ناشى از نسیان وحدت مىداند، و بنابر این موجب ضلال و گمراهى از مقصود و نعیم نعمت ولایت مىگردد، و بالنّتیجه شخص مبتلاى به این کثرات، مورد سؤال و بازپرسى از فقدان وَلایت قرار
مىگیرد، و بالملازمه نعیم یعنى ولایت و رفع حجاب دوئیّت، و بینونت، و رسیدن به مقام عبودیّت محضه را متوقّف بر نسیان کثرات، و دور ریختن عالم اعتبار و غرور و باطل و آراء و آمال و آرزوهاى پوچ و بیهوده مىداند، و معلوم است که نسیان کثرات جز با ذکر خدا غیر میسور بلکه غیر مقدور است، پس بنابر این ذکر خدا بطور مداوم موجب طلوع نور حقیقت و رسیدن به مقام أمن و متمکّن شدن در مَنْزلِ وَلاَیَتْ است.
پیمودن طریق ولایت مبتنى بر چشمپوشى از همه چیز جز خداست
و بالجمله حرکت کردن به سوى خداوند، و رفع حجابهاى نفسانیّه، بدون اعراض تامّ از دنیا و زخارف آن، و کسر صولت شهوات، و بریدن علاقه با عالم مجاز، و اعتبار، و مصلحت اندیشىهاى خیالى، و اعتباریّات وهمى، و کسب همّت عالى صورت نخواهد پذیرفت. قال الله سبحانه و تعالى:
﴿وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَ لا تَعْدُ عَيْناكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا وَ اتَّبَعَ هَواهُ وَ كانَ أَمْرُهُ فُرُطًا﴾1.
«و پیوسته جان و اراده خود را با آنان که پروردگار خود را در صبحگاهان و شامگاهان مىخوانند، و او را مىجویند، نگاهدار، و با صبر و شکیبائى با آنان هماهنگ باش! و مبادا به جهت درخواست و اراده زینتهاى زندگانى دنیا از آنان چشم بپوشى و نگاه براندازى، و هیچگاه اطاعت مکن از کسى که ما دل او را از یاد خود غافل نمودهایم، و در نتیجه پیوسته از هواى نفس خود پیروى مىکند، و اموراتش تباه و فاسد و خراب مىشود».
و آیه مبارکه: ﴿وَ تَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلًا﴾2.
«و یکسره منقطع به سوى خدا باش! و از همه چیزها ببرُ و بدو بپیوند»،
به این امر دلالت دارد که: عازم سفر حرم خدا باید از هر چیز جز خدا و جز رضاى خدا چشم بپوشد، و راه اخلاص بپوید، و جز وجهِ خدا و رضاى او هیچ نجوید، و گرنه به منزل مقصود نمىرسد.
﴿قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ﴾1.
«بگو (اى پیامبر) اگر شما چنین هستید که خداوند را دوست مىدارید، پس بنابر این باید از من پیروى کنید، تا خداوند نیز به شما محبّت داشته باشد، و گناهان شما را بیامرزد».
آمرزش گناه عبارت از رفع موانع طریق و آلودگیهاى نفسانى است، که موجب چرک و کثافت بر روى دل مىشود، و محبّت خدا عبارت از جذبهاى است که به سوى مؤمن مىرسد، و پیوسته او را به سوى خدا مىکشد.
باید دانست که عبادت بر سه قسم ممکن است واقع شود: اوّل، به جهت میل و طمع به بهشت، دوّم، به جهت ترس از دوزخ، سوّم، به جهت محبت به خداوند، تقرّباً اِلَیْه و ابتغاءً لِوَجْهِهِ، نه به جهت طمع و نه به جهت ترس. و سالکین الى الله که مقصدشان وصول به ولایت و محض عبودیّت است حتما باید عبادات بلکه تمام کارهاى خود را به جهت سوّم که عشق و محبّت به خداوند تعالى است انجام دهند.
زیرا نهایت و غایت از دو قسم اوّل و دوّم، یا رسیدن به راحتى و یا تخلّص و دورى از عذاب و ناراحتى است. و بنابر این مقصد و مقصود رسیدن به مشتهاى نفس است، و توجّه به خداوند سبحانه براى حصول اشتهاى نفسانى است. و در این صورت خداوند واسطهاى براى کامیابى و امیال نفسانى قرار گرفته است. و معلوم است که واسطه از جهت نفس وساطت، مقصود اصلى نیست، بلکه مقصود عرضى و تبعى است، و علیهذا چنین عبادتى حقیقةً براى خدا نیست، بلکه براى وصول به مشتهیات نفسانى است، و لیکن حقّ عبادت که براى حقّ است حقّا همان قسم سوم است، که طالبان ولایت بر آن وتیره تمشّى دارند.
محمّد بن یعقوب کلینى، از علىّ بن ابراهیم، از پدرش، از ابن محبوب، از جمیل، از هارون بن خارجة، از حضرت صادق علیهالسّلام روایت مىکند که: قَالَ: إنَّ الْعُبّادَ ثَلاَثَةٌ: قَوْمٌ عَبَدُوا اللهَ عَزَّوَجَلَّ خَوْفًا، فَتِلْکَ عِبَادَةُ الْعَبِیدِ؛ وَ قَوْمٌ عَبَدُوا اللهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی طَلَبَ الثَّوَابِ، فَتِلْکَ عِبَادَةُ الاُجَرَآءِ؛ وَ قَوْمٌ عَبَدُوا اللهَ عَزَّ
وَجَلَّ حُبًّا لَهُ فَتِلْکَ عِبَادَةُ الأحْرَارِ؛ فَهِیَ أفْضَلُ الْعِبَادَة1
«عبادت کنندگان بر سه گروه تقسیم مىشوند: گروهى خداوند عز و جلّ را از روى ترس عبادت مىکنند، این عبادت بندگان است، و گروهى خداوند تبارک و تعالى را از روى خواستن مزد و پاداش و ثواب عبادت مىکنند، و این عبادت اجیران است، و گروهى خداوند عزّ و جلّ را از روى محبت عبادت مىکنند، و این عبادت آزادگان است، و این با فضیلتترین اقسام عبادت است».
و در «نهج البلاغه» وارد است: إنَّ قَوْمًا عَبَدُوا اللهَ رَغْبَةً، فَتِلْکَ عِبَادَةُ الْتُّجّارِ؛ وَ إنَّ قَوْمًا عَبَدُوا اللهَ رَهْبَةً، فَتِلْکَ عِبَادَةُ الْعَبِیدِ؛ وَإنَّ قَوْمًا عَبَدُوا اللهَ شُکْرًا فَتِلْکَ عِبَادَةُ الأحْرَارِ2.
«دستهاى از مردم، خداى را از روى رغبت به ثواب و میل به پاداش عبادت مىکنند، این عبادت تاجران است. و دستهاى از مردم خداى را از روى ترس عبادت مىکنند، این عبادت بندگان است. و دستهاى از مردم خداى را از روى شکر عبادت مىکنند، این عبادت آزادگان است».
صدوق در «خصال» با سند متّصل خود از یونس بن ظبیان آورده است که قال: قال الصّادق علیهالسّلام: إنَّ النَّاسَ یَعْبُدُونَ اللهَ عَزَّوَجَلَّ عَلَی ثَلاَثَةِ أوْجُهٍ: فَطَبَقَةٌ یَعْبُدُونَهُ رَغْبَةً فِی ثَوابِهِ، فَتِلْکَ عِبَادَةُ الْحُرَصَآءِ وَ هُوَ الطَّمَعُ؛ وَ آخَرُونَ یَعْبُدُونَهُ فَرْقًا مِنَ النَّارِ، فَتِلْکَ عِبَادَةُ الْعَبِیدِ وَ هِیَ الرَّهْبَةُ؛ وَ لکِنِّی أعْبُدُهُ حُبًّا لَهُ عَزَّوَجَلَّ؛ فَتِلْکَ عِبَادَةُ الْکِرَامِ وَ هُوَ الأمْنُ؛ لِقَوْلِهِ عَزَّوَجَلَّ: ﴿وَ هُمْ مِنْ فَزَعِ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ﴾ وَ لِقَوْلِهِ عَزَّوَجَلَّ: ﴿قُلْ إنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ﴾، فَمَنْ أحَبَّ اللهَ أحَبَّهُ اللهُ عَزَّوَجَلَّ وَ مَنْ أحَبَّهُ اللهُ عَزَّوَجَلَّ کَانَ مِنَ الإمِنینَ3.
«حضرت جعفر بن محمّد علیهما السّلام فرمودند: مردم خداوند عزّ و جلّ را بر سه طریق عبادت مىنمایند: یک طبقه از مردم خداوند را به جهت رغبت به ثواب و پاداش
عبادت مىکنند، و این عبادت حریصان است، که طمع دارند. و طبقه دیگر از مردم، خداوند را به جهت دورى از آتش عبادت مىکنند، و این عبادت بندگان است که از روى ترس است.
و لیکن من خداوند را از روى محبّت عبادت مىکنم، و این عبادت کریمان است، و این مقام أمن است.
زیرا که خداوند عزّ و جلّ مىفرماید: «این طبقه از مردم در آن روز بازپسین و قیام قیامت از فزع در ایمنى هستند.» و نیز به علّت آنکه خداوند عزّوجلّ مىفرماید: «(اى پیغمبر) بگو اگر شما مردم به خدا محبّت دارید، باید از من پیروى کنید، تا خدا نیز به شما محبّت داشته باشد، و گناهان شما را بیامرزد».
و بنابر این هر کس که خدا را دوست داشته باشد، خداوند عزّ و جلّ نیز او را دوست دارد، و هر کس که خدا او را دوست داشته باشد از اهل امن و امان خواهد بود».
بارى چون عبادت حقیقى، بدون توجّه به خداوند غیر معقول است، بنابر این، پیوسته در اثر ازدیاد عبادت، زیادى توجّه پیدا مىشود، تا کم کم این توجّهات متراکم شده، و براى نفس به صورت ملکه درمىآید، و مورث یقین و معرفت و شهود مىشود. و این اصل کلّى علاوه بر آنکه از آیات و روایات شواهد بسیارى دارد، اعتبار عقلى نیز مساعد آن است، چون محبّت و اشتیاق به هر چیزى، موجب توجّه و دلبستگى به آن چیز مىگردد، و این توجّه که نفس عمل است، آن اشتیاق و محبّت را در دل پا بر جا و ثابت مىکند، و این ثبات که علم است، موجب تأکّد ثبوت آن چیز در دل مىگردد، و چون آن چیز مؤکّدا در دل نشست، و به صورت ملکه درآمد، ظهوراتش پیدا مىشود، و تمام آثار و خواصّش پدیدار مىگردد.
تا رفته رفته شخص عابد، و متوجّه به محبوب حقیقى و معبود واقعى، پروردگارش را مشاهده مىکند، و او را مىشناسد و نیز خود را و تمام موجودات را به خدا و با خدا مىشناسد، و در این حال توجّه عبادى به جاى خود نشسته و در محلّ خود استقرار مىیابد، زیرا که تا عبادت طورى نشود که معبود را مشهودا و وجدانا و حضورا ببیند، آن عبادت صورت تصوریّهاى بیش نیست، و حقِّ عبادتِ معبود نیست، زیرا که معبود او یک صورت فکریّه و ذهنیّه محدود است، و مطابق آن صورت نیز در خارج
متوهّم و محدود است، و آن معبود حقیقى و مقصود اصلى نیست، آن غیر مقصود است.
البتّه اینگونه عبادت باید به هیچ وجه مورد قبول حقّ تعالى واقع نشود، و لیکن از فضل و رحمت، حقّ آن را پذیرفته است.
﴿وَ لَوْ لا فَضْلُ اللهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَكى مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَدًا﴾1.
«و اگر فضل و رحمت واسعه و زائده خداوند بر شما نبود هیچگاه یک نفر از شما پاک و پاکیزه نمىشد».
عارفان حق، ذات خداوند را عبادت مىکنند
و امّا عارفان به خدا و مقرّبان حریم مقدّس او هیچگاه خدا را با مفهوم فکرى و صورت تخیّلى ذهنى عبادت نمىکنند، و هیچگاه مطابق خارجى همان مفهوم را نمىپرستند، بلکه عبادت آنان به ذات حقیقى و واقعى پروردگارشان جلّت عظمته تعلّق مىگیرد، و حضورا و شهودا خدا را مىخوانند، ﴿سُبْحانَ اللهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبادَ اللهِ الْمُخْلَصِينَ﴾2. و راه وصول به این مطلب، تمکّن ذکر خداست در دل.
﴿فَاذْكُرُوا اللهَ كَذِكْرِكُمْ آباءَكُمْ أَوْ أَشَدَّ ذِكْرًا﴾3.
«خداوند را یاد کنید، همچنان که پدران خود را یاد مىکنید! بلکه از یاد پدران خود نیز خداوند را بیشتر یاد کنید».
و این شهود و عرفان، داراى درجات و مراتب مختلفى است، و به هر درجه از آن متحقّق گردد، به همان قدر معرفت حاصل مىشود، مرتبه اوّل مشاهده توحید افعالى، و فناء در آن است، و مرتبه دوّم مشاهده توحید اسمى، و فناء در آن، و مرتبه سوّم مشاهده توحید ذاتى، و فناء در ذات اقدس حقّ تعالى است.
و کمال براى کسى صورت مىپذیرد، که مراتب سه گانه فناء درباره او تحقّق پیدا کرده باشد، و به عبارت دیگر در فعل و اسم و ذات حقّ، فانى شده باشد، و انسان در سیر خود به سوى حقّ تعالى باید از این سه مرحله عبور کند تا به مقام توحید مطلق نائل گردد.
ولى مطلب قابل توجّه اینجاست که انسان به هیچیک از این مراتب کمالیّه خود نمىرسد مگر با فناء خود و با بقاء آن کمال در محلّ خود، چون فناء عبارت است از عبور از حدود عدمیّه، نه از اصل وجود.
بنابر این در سیر الى الله، و حصول این مراتب از فناء، اصل الوجود باقى است، و عبور از درجات و مراتب مىشود، تا از همه حدود بگذرد، و دیگر هیچ چیز نماند جز ذات اقدس وجود مطلق حقّ تَعالى شَأنُه.
و لهذا انسان در هر مرحلهاى از این مراحل، در مجراى جمیع انواع فیوضات مترشّحه از آن مرتبه به مراتب پائینترش واقف مىشود، و به آن آثار و خواصّ آن متحقّق مىگردد، تا به توحید ذاتى برسد، و دیگر از او هیچ اسم و رسمى باقى نماند ﴿وَ الْمُلْكُ يَوْمَئِذٍ لِلّهِ﴾ و بنابر این اولیاى خدا در هر منزلى از منازل، و در هر مرحلهاى از مراحل، به فیوضات آن منزل و مرحله متحقّقاند، غایة الأمر از آنها نیست، و از خداست.
و چون به سر منزل مقصود یعنى عبودیّت مطلقه و محضه، و مقام ولایت، و ارتفاع همه حجابهاى نفسانى و روحى رسند، و بین آنان و حضرت معبود هیچ حاجبى نباشد، که این مقام ولایت است در آنجا به همه اسماء و صفات حقّ مسمّى و متّصف میگردند. این است مقام اولیاى حقّ سبحانه و تعالى.
صفات و مقامات اولیاى خدا
بزرگان از اهل حکمت، در کتابهاى خود فصلى در مقامات اولیاء آوردهاند، و شیخ الرّئیس در نمط نهم از «اِشارات» بطور فىالجمله مبسوطى ذکر کرده است. امّا چون منظور ما در این کتاب «امامشناسى» خصوص ولایت أئمّه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین است، لهذا به مقدار کمى از آیات و روایات درباره آثار و صفات مطلق ولىّ مىآوریم، تا طبعا حالات و صفات آن سروران روشن شود، و دیگر هر جا به آیهاى و یا به روایتى از فضائل و مناقب و کرامات و معجزات باهره آنان برخورد کردیم، با دیده تأمّل ننگریم، زیرا حال آنها لازمه مقام آنهاست، و حال ما لازمه مقام ما.
کار پاکان را قیاس از خود مگیر | *** | گرچه باشد در نوشتن شیر شیر |
اولیاى خدا به جهت آنکه اسماءشان و رسومشان در ذات حقّ فانى شده است،
و بنابر این حقّ زمام امور آنان را به دست دارد، و در حقیقت، متجلّى خداست، در مرآت و آئینه وجود ایشان، و ولایت امر آنها با حضرت حقّ است، فلهذا ابدا ممکن نیست کسى به کمال نهائى و غائى آنان اطّلاع حاصل کند.
زیرا که: ﴿وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْمًا﴾1.
«هیچکس نمىتواند با علم خود، به خداوند احاطه پیدا کند».
أولیاى خدا چون به دریاى وسیع و بىحدّ از رحمت، و جُود، و وجود، رسیدهاند، کمى و کاستى در آنان اثرى ندارد، ﴿لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ﴾. نه بر احتمال و یا یقین از دست دادن چیزى در آینده، ترسناک مىشوند، و نه بر فقدان چیزى در گذشته اندوهناک مىگردند. اگر کسى یک ظرف آبى داشته باشد، از احتمال ریخته شدن آن و یا مقدارى از آن در آینده مىترسد، و از ریخته شدن آن در گذشته غصّه مىخورد، زیرا که آب سرمایه وجودى اوست، و با فقدان آن حیات خود را در فقدان مىبیند.
ولى اولیاى خدا، در دریاى رحمت نشسته، و در این اقیانوس بىکران شناورند، و در آبشخور رحمت و فیض و جود، متمکّن، و در محلّ أمان و أمین مستقرّ مىباشند، و در این صورت کجا متصوّر است که نسبت بدانها فقدان صدق کند، چه در گذشته و چه در آینده؟!
آیا اگر کسى آبى از دریا بردارد، از آب دریا کم مىشود؟ و یا اگر مقدارى آب به روى دریا بریزد، آب دریا اضافه مىشود؟ ابدا. حال و صفت أولیاء الله اینچنین است.
اولیاى خدا، وجه خدا هستند، و بنابر این باقى هستند به بقاى خدا.
﴿ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللهِ باقٍ﴾2.
«آنچه در نزد شماست، فانى و خراب مىشود، و آنچه در نزد خداست باقى مىماند».
﴿كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ﴾1.
«هر چیز هلاک شونده و از بین رونده است، جز وجه خدا».
وجه هر چیز عبارت است از آنچه که انسان به واسطه آن با آن مواجه مىشود، و وجه اشیاء از آنها جدا و منفصل نیست، و بنابر این أولیاى خدا که وَجْهُ اللَه هستند، با گامهاى صدق، و قدمهاى راستین خود، در سُبُحاتِ وجهِ خدا متمکّن، و در غِمار انوار او مستهلکاند، و از حیطه اعمال، خارج، و اختصاصى به زمان خاصّى و یا مکان خاصّى ندارند.
﴿فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللهِ﴾2.
«پس به هر جا روى آورید آنجا وجه خداست».
﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ﴾3.
«تمام کسانى که بر روى زمین هستند، فانى هستند، و وجه پروردگار تو که داراى دو صفت جلال و جمال است، باقى مىماند».
تمام قاریان قرآن بر این اتّفاق دارند که ﴿ذُو الْجَلالِ﴾ مرفوع است، و صفت وجه است، نه صفت ربّ.
و کسى نگوید: صفتِ مقطوع است به تقدیر هُوَ، زیرا در مقام توصیفِ وَجه است، نه توصیف ربّ.
و شاهد بر این معنى آن است که در گفتار خداى تعالى: ﴿تَبارَكَ اسْمُ رَبِّكَ﴾ و ﴿سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ﴾ در مقام بیان جمال و تقدیس إسم است، نه ذات ربّ.
و چون إکرام به معناى همان جمال است، فلهذا جَلال و اکرام در آیه شریفه، جامع صفات جمال و جلال است، و بنابر این هیچیک از صفات عُلیا و أسماء حُسناى خداوند، از تحت این دو صفت بیرون نیست، و أولیاى خدا که وجه خدا هستند و داراى صفت و اسم جمال و جلال، و جمیل و جلیل مىباشند، داراى همه صفات و اسماء حضرت حقّند.
أولیاء الله در این صفات و أسماء تمکّن دارند، و هیچ اسم و رسمى براى آنان نمانده است، مگر صفات و أسماء خدا. و حجاب برداشته شده، و علیهذا غیر از اسم وَجْهُاللّهى که داراى دو نعمت و دو وصف جلال و اکرام با آنها و در آنهاست، چیزى نیست.
از حضرت امام موسى بن جعفر علیهما السّلام روایت است که فرمودند: لَیْسَ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ خَلْقِهِ حِجَابٌ إلاَّ خَلْقُهُ، فَقَد احْتَجَبَ بِغَیْرِ حِجَابٍ مَحْجُوبٍ، وَ اسْتَتَرَ بِغَیْرِ سَتْرٍ مَسْتُورٍ الحدیث 1.
«بین خداوند و بین مخلوقاتش هیچ حجابى نیست، مگر خود خلق، و بنابر این خداوند، در حجاب و پرده است، امّا بدون حجاب پوشنده، و بدون پرده مخفى کننده و پنهان دارندهاى».
أولیاء خدا هیچ حجابى ندارند، مگر وجود مرآتى و آیتى خودشان که ممکناند و واجب نیستند، و البتّه هم مىدانیم که وجود آنان ظلّى و تبعى و مرآتى و داراى معناى حرفى است.
و از همین بیان، روایت وارده در آمدن فرشتگان در وقت قبض روح ولىّ خدا، و آوردن نامهاى از جانب خدا و بشارت به بهشت روشن مىشود که در آن نوشته است: مِنَ الْمَلِکِ الْحَیِّ الْقَیُّوم إلَی الْمَلِکِ الْحَیِّ الْقَیُّومِ ـ الحدیث. 2
«این نامهایست از پادشاه و سلطان زنده و قیّوم موجودات، به سوى پادشاه و سلطان زنده و قیّوم موجودات».
همان طور که گفته شد، اولیاى خدا در مقام قرب واقعند، و در حجاب أقربند، و خداوند آنان را از مقرّبان نامیده است، زیرا که آنان را با نام و علامت سابقین ذکر کرده، و سابقین را با خیرات نام برده است: ﴿وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ﴾3.
«و سابقین که سبقتگیرندگانند، البتّه ایشان مقرّبانند».
﴿ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ بِإِذْنِ اللهِ﴾1.
«و پس از آن ما کتاب را به میراث دادیم به آنان که اختیارشان نمودیم از بندگان خود، پس برخى از ایشان به نفسهاى خود ستمگرند، و بعضى به نحو اقتصاد و میانهروى سلوک دارند، و بعضى با اذن و اجازه خدا از سبقتگیرندگان به خیرات هستند».
خداوند آنان را از هر گونه شرک علمى و عملى، نفى کرده است، و از موقنان به آیات و از مشفقان از حضرت حقّ توصیف نموده است، و از سرعت کنندگان در خیرات، و سبقتگیرندگان به آن شمرده است.
﴿إِنَّ الَّذِينَ هُمْ مِنْ خَشْيَةِ رَبِّهِمْ مُشْفِقُونَ * وَ الَّذِينَ هُمْ بِآياتِ رَبِّهِمْ يُؤْمِنُونَ * وَ الَّذِينَ هُمْ بِرَبِّهِمْ لا يُشْرِكُونَ﴾ تا آنکه گوید: ﴿أُولئِكَ يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ وَ هُمْ لَها سابِقُونَ﴾2.
«و آن کسانى که از خوف و خشیت پروردگارشان در هراس و بیم هستند، و آن کسانى که به آیات پروردگارشان ایمان مىآورند، و آن کسانى که براى پروردگارشان شریک قرار نمىدهند .... ایشانند سرعتگیرندگان در خیرات، و ایشان در امر خیرات سبقتگیرندگانند».
خداوند به مقرّبان وعده داده است که حجاب جهل را نسبت به عوالم غیب از روى قلوب آنها بردارد، و آنان را بر اسرار عالم علّیّین و مُلک و مَلَکوت مطّلع گرداند.
﴿كَلَّا إِنَّ كِتابَ الْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ * وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ * كِتابٌ مَرْقُومٌ * يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ﴾3.
«أبدا چنین نیست که مشرکان مىپندارند، بدرستى که نامه عمل اَبْرار در
علِّیُّون است، و تو چه مىدانى که علّیُّون چیست؟ کتابى و نامهاى نوشته شده است، که در حضور مقرّبان درگاه الهى و در مشهد و منظر آنهاست».
خداوند وعده فرموده است که وجود آنان را تبدیل به حیات محض کند، و به آنان نور معنوى مرحمت کند تا با آن نور الهى در روى زمین مشى نمایند.
﴿أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُورًا يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها﴾1.
«آیا آن کسى که مرده بوده است، پس ما او را زنده کردیم، و به او نورى دادیم که با آن نور در میان مردم راه برود، همانند کسى است که در ظلمات است، و از آنجا خارج نیست؟».
اولیاى خدا داراى نور الهى هستند، که با آن نور در بین مردم بوده و در معاشرت و مخالطه با حواسّ و قواى ربّانیّه مىباشند، که بین جهل و علم، و باطل و حقّ، و سعادت و شقاوت، و الهامات رحمانیّه و خاطرات شیطانیّه فرق گذاشته، و آنها را از هم جدا مىنمایند.
خداوند چنین بیان کرده است که این نور، روح است و داراى فهم و عقل است، و بدان وسیله راه هدایت بندگانى که خداوند بخواهد معیّن مىشود:
﴿وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحًا مِنْ أَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُورًا نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا﴾2.
«و این چنین است (اى پیامبر) که ما روحى را از أمرِ خودمان به سوى تو وحى فرستادیم! تو چنین نبودى که بدانى کتاب چیست؟ و ایمان چیست؟ و لیکن ما آن روح را نورى قرار دادیم، تا بدان وسیله، هر یک از بندگان خود را که بخواهیم هدایت کنیم».
خداوند تبارک و تعالى، اولیاى خود را با نور خاصّ خود، یعنى با نورى که به نفس خود نسبت داده است، هدایت مىکند، و ایشان از چنین نورى بهرهمندند.
﴿يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللهُ مُتِمُّ نُورِهِ﴾1.
«کافران مىخواهند نور خدا را با دهانهایشان خاموش کنند، امّا خداوند تمام کننده و کامل کننده نور خودش مىباشد».
﴿يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُورًا تَمْشُونَ بِهِ﴾2.
«اى کسانى که ایمان آوردهاید، تقواى خداوند را پیشه گیرید، و به رسولش ایمان آورید، تا خداوند دو نصیب از رحمت خود به شما عطا کند، و براى شما نورى قرار دهد، که با آن راه بروید».
﴿أَ فَمَنْ شَرَحَ اللهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ﴾3.
«پس آیا آن کسى که خداوند سینه و دل او را براى قبول اسلام باز و گسترده کرده است، و بنابر این او از طرف پروردگارش داراى نورى شده است، بهتر است یا ...؟».
و با این نور خاصّ، افرادى از بندگان را که ایمان خود را کامل کردهاند و ﴿رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللهِ﴾4 شدهاند، هدایت مىکند، چون از همان نورى که آسمانها و زمین از آن روشن مىشوند، از همان نور بعینه بندگان خاصّ خود را رهبرى مىنماید، و آن نور معنوى است که مختصّ به خودش بوده، و از تمام انوار موجوده در آسمانها و در زمین برتر و غالبتر و قوىتر است.
تفسیر آیه نور، و نور خاص اولیاى الهى
چقدر عالى و خوب، آیات واقعه در سوره نور، این نور و کیفیّت نزول آن را در عالم امکان شرح مىدهد، و هدایت بندگان خاصّ خود را از آن مىنماید، و در بیوت رفیع المنزله و عظیم القدر قرار مىدهد، آنجا که فرماید:
﴿اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُورٍ يَهْدِي اللهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اللهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ وَ اللهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ * فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِّ
وَ الْآصالِ رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللهِ وَ إِقامِ الصَّلاةِ وَ إِيتاءِ الزَّكاةِ يَخافُونَ يَوْمًا تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَ الْأَبْصارُ * لِيَجْزِيَهُمُ اللهُ أَحْسَنَ ما عَمِلُوا وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ﴾. (آیات 36 تا 39، از سوره 24: نور).
«خداوند نور آسمانها و زمین است، مثال نور او همانند مشکاتى1 است که در آن چراغى است، و آن چراغ در شیشهاى است، و آن شیشه چنان متلالى و روشن است، که گوئى یک ستاره درخشان است.
آن چراغ از درخت برکت دادهشده زیتون که نه شرقى است و نه غربى، افروخته و فروزان مىگردد، بطورى که زیت و روغن آن درخت، بدون آنکه آتشى به آن برسد، خود بخود پیوسته نور مىدهد، و درخشان است.
آن شیشه (بواسطه تلألؤ چراغ، و روشنى و صفاى خودش همچون) نورى است که بر روى نورى پدید آمده است.
خداوند هر کرا که بخواهد به نور خودش هدایت مىکند، و براى مردم مثالهائى مىزند، و خداوند به هر چیز داناست.
آن مشکاهِ درونْ مصباح، در خانههائى واقع است که خداوند اذن داده است که رفیع و بلند مرتبه باشند، و نام خدا در آنجاها برده شود، و اینچنین است که در هر صبحگاهى و در شامگاهان، در آن خانهها تسبیح مىکنند خدا را مردانى که هیچ تجارتى و هیچ خرید و فروشى، آنان را از یاد خدا باز نمىدارد، و از بر پا داشتن نماز و دادن زکات مشغول نمىکند، و ایشان مىترسند از روزى که در آن روز دلها و چشمها واژگون گردد و منقلب شود.
براى آنکه خداوند به بهترین وجهى اعمال ایشان را پاداش دهد و از فضل خود نیز زیادتى عنایت کند و خداوند به هر کس که بخواهد روزى بدون حساب مىدهد».
در این آیات ملاحظه مىشود که خداوند خبر داده است که: ﴿يَهْدِي اللهُ لِنُورِهِ
مَنْ يَشاءُ﴾ و خودش فرموده: است: نور او نورى است که آسمانها و زمین از آن روشن شده است.
آنگاه براى نور خود، دو حجاب قرار داده است، آن دو حجاب نیز از نور هستند، و از نور خدا روشن مىشوند، و آسمانها و زمین نیز از آنها روشن مىشوند. یکى از آن دو حجاب، مشکاة است که نورش کمتر است، و از آنچه در درون آن است کسب نور مىکند، و آن چیز درونى، شیشهاى است که با مصباح روشن مىشود.
پس مصباح، نور بخش به شیشه و زجاجه درخشانى است که خود در داخل آن قرار دارد، و زجاجه نورش از مشکاة بیشتر و قَیِّم نور آنست. و شاید نور زمین از مشکاة باشد، و برتر از آن نور آسمانها از زجاجه باشد زیرا مىفرماید:
﴿يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ﴾ (آیه 5، از سوره 32: سجده).
«خداوند تدبیر أمر را از آسمان به سوى زمین مىکند، و سپس آن أمر به سوى خدا عروج مىنماید».
در این آیه شریفه ذکرى از ماوراء آسمانها و زمین به میان نیامده است، تا دانسته شود نورش از کجاست؟ و نه ذکرى از خصوصیّات چراغ و مصباح شده است، غیر از آنکه فقطّ فرموده است: از روغن زیتونى که درخت مبارکى است، و شرقى و غربى نیست، تا آنکه برخى از اوقات آفتاب بر آن بتابد، و در بعضى دیگر نتابد، و در نتیجه ثمره و میوهاش شاداب نباشد، بلکه پیوسته از نور شمعى عالم بهرهمند مىشود، و بهترین میوه را مىدهد، مىباشد.
و غیر از آنکه فرموده است: روغن این چراغ پیوسته نور مىدهد، گر چه آتش به آن برخورد نکند.
و سپس فرموده است: مِثال این مشکاة با آنچه در درون آنست همگى در خانههائى هستند که خداوند اذن داده است که رفیع القدر و المنزله باشند، و هر صبح و شام که کنایه از دوام و پیوستگى است، مردان خدا که هیچ امرى از امور دنیا، آنان را از نماز و زکات و اعمال صالحه منع نمىکند، در آن تسبیح خدا گویند.
آرى این رجال اولیاى خدا هستند، زیرا آنان را چنین معرّفى مىکند که: آنان از یاد خدا غافل نیستند، و از عمل صالح غافل نیستند، و هیچگاه از ذکر خدا و یاد خدا محجوب نمىباشند، و به غیر خدا التفات ندارند، بلکه فقطّ توجّهشان به
خداست، و اینست معناى ولایت و صاحبان آن ولىّ خدا هستند.
ایشان از پاکشدگان و پاکیزگان هستند که درجات اخلاص را طى کرده، و اینک در سر منزل خُلُوص رسیدهاند، و از نام مخلصین عبور کرده، نام و نشان مخلصین به خود گرفتهاند.
مقرّبان و اولیاى حضرت حقّ تبارک و تعالى، حتما از مخلصین هستند، که درباره آنان آیاتى در قرآن کریم وارد شده است: اوّلاً به مقام و درجهاى رسیدهاند که به علّت قرب و عدم حجاب مىتوانند آنطور که باید و شاید خدا را توصیف کنند: ﴿سُبْحانَ اللهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبادَ اللهِ الْمُخْلَصِينَ﴾1. «پاک و منزّه است خداوند از آنچه او را توصیف مىکنند، مگر توصیف بندگان مخلص خداوند».
ثانیاً از أهوال ساعت قیامت، و وحشت و دهشت آن، از صَعْقَه، و فَزَع، و نفخ صور، و سؤال و حساب، و کتاب، و وقوف و حضور معاف شدهاند، زیرا ایشان این مراحل را در دنیا قبل از مرگ طىّ کردهاند:
﴿فَإِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ إِلَّا عِبادَ اللهِ الْمُخْلَصِينَ﴾2. «پس حقّا ایشان از حاضرشدگانند: مگر بندگان مخلص خداوند».
و ثالثاً از اغواء و دستبرد شیطان خارج شدهاند، و ابلیس بدانها دسترسى ندارد:
﴿قالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ﴾3. «شیطان به خدا گفت: سوگند به عزّت خودت که من همه افراد بنى آدم را اغواء مىکنم، مگر بندگان مخلص تو را».
و بر همین اساس هرگونه گناه و زشتى و فحشاء و منکرى از آنان دور شده و برداشته شده است:
﴿ذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ﴾4. «اینست که ما از یوسف هر گونه بدى و منکرى را دور کردیم، چون او از بندگان مخلص ما بود».
و رابعا جزاى اعمال هر کس بر اساس عمل اوست، مگر این دسته که جزاء ایشان در قبال عمل نیست، چون عملى ندارند که جز ذات اقدس احدیّت، جزا و
پاداش آن باشد:
﴿وَ ما تُجْزَوْنَ إِلَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ إِلَّا عِبادَ اللهِ الْمُخْلَصِينَ﴾1.
«شما پاداش داده نمىشوید مگر آنچه را که عمل کردهاید، مگر بندگان مخلص خدا».
بارى این مقدارى بود از آنچه خداوند به اولیاى خود عنایت کرده است، و از مجموع آنچه گفته شد به دست مىآید که از عنایات حضرت حقّ درباره ایشان حصول فناء در سه مرحله افعال و صفات و ذات است.
آیات وارده در توحید افعالى اولیاى خدا
اوّلین چیزى که در آنها به مرحله فَنَاء مىرسد، افعال است. و کمترین چیزى که علماء در افعال فانیه به شمارش آوردهاند شش چیز است: مَوْت و حَیاة و مَرَض و صحَّت و فَقْر و غِنىٰ.
یعنى آنان در این شش چیز فعلى را از خودشان و یا از غیر خودشان نمىیابند، بلکه از حقّ سبحانه مشاهده مىکنند، مانند کسى که حرکتى را مىبیند، ولى محرّک آن را نمىبیند و مشاهده نمىکند، ولى مىداند که محرّک دارد، و در این صورت حضرت حقّ سبحانه در مقام أفعال آنان قیام مىکند، و فعل ایشان بنابر این عین فعل حقّ مىباشد.
درباره توحید افعالى اولیاى خدا که ملازم با فناء در افعال است، در «توحید» صدوق از حضرت صادق علیهالسّلام در این آیه شریفه: ﴿فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ﴾2 وارد است که:
اِنَّ اللهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی لاَ یَأسَفُ کَأَسَفِنَا وَلَکِنَّهُ خَلَقَ أولیَآءَ لِنَفْسِهِ یَأْسَفُونَ وَ یَرْضَوْنَ وَ هُمْ مَخْلُوقُونَ مَرْبُوبُونَ فَجَعَلَ رِضَاهُمْ رِضَا نَفْسِهِ وَ سَخَطَهُمْ سَخَطَ نَفْسِهِ.
وَ ذَلِکَ لأنَّهُمْ جَعَلَهُمُ الدُّعَاةَ إلَیْهِ وَ الأدِلاَّءَ عَلَیْهِ فَلِذَلِکَ صَارُوا کَذَلِکَ وَ لَیْسَ أنَّ ذَلِکَ یَصِلُ إلَی اللهِ کَمَا یَصِلُ إلَی خَلْقِهِ وَ لَکِنْ هَذَا مَعْنَی مَا قَالَ مِنْ ذَلِکَ.
درباره فرعون و فرعونیان گوید که: «چون ما را به خشم درآوردند و غمگین نمودند، ما از ایشان انتقام گرفتیم، و همه را هلاک در غرقاب نمودیم». حضرت صادق
علیهالسّلام فرمودند:
«خداوند تبارک و تعالى، خشمگین و اندوهگین نمىشود مانند خشم ما و اندوه ما، و لکن او براى خود، اولیائى خلق مىکند که با آنکه مخلوق هستند، و مربوب هستند خشمگین مىشوند، و راضى مىگردند، و در این صورت خداوند رضایت آنان را رضایت خود، و غضب آنان را غضب خود قرار داده است.
و این به سبب آنست که خداوند ایشان را از داعیان به سوى خود، و از راهنمایان به راه خود قرار داده است. و ازاینجهت اینطور شدهاند که رضا و غضب آنها رضا و غضب خدا شده است.
و معنایش آن نیست که همان طور که رضا و غضب به خلق خدا مىرسد، به خود خدا هم مىرسد، و اینست معناى آنچه را که خدا گفته است». و پس از آن، حضرت فرمودند:
وَ قَدْ قَالَ أیْضًا: مَنْ أهَانَ لِی وَلِیًّا فَقَدْ بَارَزَنِی بِالْمُحَارَبَةِ وَ دَعَانِی إلَیْهَا
«و نیز خداوند گفته است: کسى که وَلىّ مرا اهانت کند و پَست بدارد، حقّا که با من به جنگ برخاسته است، و مرا به خصومت با خود فرا خوانده است».
و قد قال أیضا: ﴿إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللهَ﴾1.
«و نیز گفته است: (اى پیامبر) حقّا آنان که با تو بیعت مىکنند، با خداوند بیعت مىنمایند».
و قد قال أیضا: ﴿مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللهَ﴾2.
«و نیز گفته است: هر کس از پیغمبر اطاعت کند حقّا از خداوند اطاعت کرده است».
وَ کُلُّ هَذَا وَ شِبْهُهُ عَلَی مَا ذَکَرْتُ لَکَ وَ هکَذَا الرِّضَا وَ الْغَضَبُ وَ غَیْرُهُمَا مِنَ الأشْیَآءِ مِمَّا یُشَاکِلُ ذَلِکَ ـ الحدیث 3.
«و تمام این امور و اشباه آن بنابر آنچه من براى تو گفتم، از این قبیل است، و همچنین رضا و غضب و غیر آن از اشیائى که با اینها مشابهت دارند».
بارى اینکه حضرت مىفرمایند: و بسیارى از چیزهائى که با اینها مشابهت دارند، اشاره به آیات و روایات بسیارى است که در این باب وارد شده است، مثل آیه شریفه:
قوله تعالى: ﴿وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللهَ رَمى﴾1.
«(اى پیامبر) در وقتىکه تو تیر انداختى، تو تیر نینداختى، و لیکن خداوند تیر انداخته است».
و قوله تعالى: ﴿وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى﴾2.
«و پیغمبر از روى هوى سخن نمىگوید، سخن او نیست مگر وحیى که به او وحى مىشود».
و قوله تعالى: ﴿لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْءٌ﴾3.
«(اى پیامبر) براى تو از اراده و اختیار هیچ نیست».
و مانند گفتار رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم: سلّم فَاطِمَةُ بَضْعَةٌ مِنِّی مَنْ آذَاهَا فَقَدْ آذَانِی وَ مَنْ آذَانِی فَقَدْ آذَی اللهَ ـ الحدیث 4.
«فاطمه، پاره بدن من است هر کس او را آزار کند، حقّا مرا آزار کرده است، و هر کس مرا آزار کند، حقّا خداوند را آزار کرده است».
این مختصرى بود که راجع به فَناء فعلى أولیاء خدا، در افعال خدا بیان شد.
و پس از فناء در افعال، فناء در اوصاف پیدا مىشود، و اصول این فناء بنابر آنچه از روایات أئمّه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین دستگیر مىشود پنج چیز است: حَیَات، عِلْم، قُدْرَت، سَمْع، بَصَر و خداوند در این پنج مورد بجاى ولىّ خود قیام دارد، یعنى سالک حیات و علم و قدرت و شنوائى و بینائى را مطلقا از خدا مىبیند، وادراک مىکند، نه مىتواند به خود نسبت دهد، و نه به غیر خود از ممکنات.
در «کافى» در ضمن حدیثى از حضرت باقر علیهالسّلام روایت است که: إنَّ اللهَ جَلَّ جَلاَلُهُ قَالَ: مَا تَقَرَّبَ اِلَیَّ عَبْدٌ مِنْ عِبَادِی بَشَیْءٍ أحَبَّ اِلَیَّ مِمَّا افْتَرَضْتُ عَلَیْهِ، وَ اِنَّهُ لَیَتَقَرَّبُ إلَیَّ بِالنَّافِلَةِ حَتَّی اُحِبَّهُ، فَإذَا أحْبَبْتُهُ کُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِی یَسْمَعُ بِهِ، وَ بَصَرَهُ الَّذِی یَبْصُرُ بِهِ، وَ لِسَانَهُ الَّذِی یَنْطِقُ بِهِ؛ وَ یَدَهُ الَّتِی یَبْطِشُ بِهَا، إنْ دَعَانِی أجَبْتُهُ، وَ إنْ سَأَلَنِی أعْطَیْتُهُ الحدیث1.
«خداوند سبحانه و تعالى مىفرماید: هیچگاه بندهاى از بندگان من به من تقرّب و نزدیکى نجسته است، که در نزد من محبوبتر باشد از آنچه من بر او واجب کردم، و بنده من پیوسته بواسطه بجا آوردن کار نافله و مستحبّ به من تقرّب و نزدیکى مىجوید، تا جائیکه من او را دوست مىدارم، و چون او را دوست داشتم، من گوش او هستم که با آن مىشنود، و چشم او هستم که با آن مىبیند، و زبان او هستم که با آن تکلّم مىکند، و دست او هستم که با آن مىگیرد.
اگر بنده مؤمن من مرا بخواند او را اجابت مىکنم، و اگر از من سؤال کند به او مىدهم ـ الحدیث».
این حدیث را فریقین از شیعه و عامّه روایت کردهاند، و از احادیث رائجه و دارجه محسوب است.
و تصدیق صحّت متن آن، این آیه مبارکه است:
﴿قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ﴾ (آیه 31، از سوره 3: آل عمران).
«بگو (اى پیامبر) اگر شما چنین هستید که خدا را دوست دارید، باید از من پیروى کنید تا بالنّتیجه خدا هم شما را دوست داشته باشد، و گناهان شما را بیامرزد».
بارى انسان قبل از وصول به این مرحله، در بین مردم بود، معاشرت مىکرد، گفتگو و تکلّم داشت، با قواى نفسانى خود از چشم، و گوش، و زبان، و دست،
آیات و روایات وارد در فناء در اوصاف الهى
اینک در بین مردم با نور خداست، معاشرت مىکند و گفتگو و تکلّم دارد، ولى آن تقوا تغییر و تبدیل پیدا کرده است، و به نور خدا مبدّل شده، اینک چشم و گوش و زبان و دست از آن او نیست، از آن خداست.
چو تافت بر دل من پرتو جمال حبیب | *** | بدید دیدۀ جان حسن درکمال حبیب1 |
مسعودى در «اثبات الوصیّة» در ضمن خطبهاى که أمیرالمؤمنین علیهالسّلام درباره انتقال رسول الله از آدم تا وقتىکه متولّد شدند بیان مىکند نقل کرده که آن حضرت چنین به درگاه خدا عرض مىکند:
سُبْحَانَکَ أیُّ عَیْنٍ تَقُومُ نُصْبَ بَهَآءِ نُورِکَ؟ وَ تَرْقَی إلَی نُورِ ضِیآءِ قُدْرَتِکَ؟ وَ أیُّ فَهْمٍ یُفْهَمُ مَا دُونَ ذَلِکَ إلاَّ أبْصَارٌ کَشَفْتَ عَنْهَا الأغْطِیَةَ؛ وَ هَتَکْتَ عَنْهَا الْحُجُبَ الْعَمِیَّهَ؛ وَ فَرَّقْتَ أرْوَاحَهَا إلَی أطْرَافِ أجْنِحَةِ الأرْوَاحِ فَنَاجَوْکَ فِی أ رْکَانِکَ، وَوَلَجوُا بَیْنَ أنَوَارِ بَهَائِکَ، وَ نَظَرُوا مِنْ مُرْتَقَی التُّرْبَةِ إلَی مُسْتَوی کِبْرِیَائِکَ، فَسَمَّاهُمْ أهْلُ الْمَلَکُوتِ زُوَّارًا، وَدَعَاهُمْ أهْلُ الْجَبَرُوتِ عُمَّارًا ـ الخطبة.2
«پاک و مقدّس هستى اى خداوند! کدام چشمى است که در برابر روشنى نور تو تاب بیاورد؟ و بتواند به نور درخشنده و نوربخش قدرت تو، بالا رود و دست یابد؟ و کدام فهمى است که بتواند پائینتر از اینها را بفهمد، و ادراک کند؟ مگر آن چشمانى که تو از روى آنها پوششها را برگرفتى، و پردهها و حجابهاى کور و تاریک را از آنها زدودى و پاره کردى، و جانهاى آنها را به سوى اطراف بالهاى أرواح، منتشر و پراکنده نمودى،
پس ایشان با تو در مقامات تو و ارکان عظمت تو وارد شده، و با تو آهسته سخن گویند، و در میان انوار روشنى بخش بهاء و درخشش تو فرو روند، و از این خاکدان و تربت با نظر ارتقاء به سوى مستواى مقام کبریائیّت تو نظر کنند، پس اهل ملکوت آنان را زائر شمارند، و اهل جبروت آنان را عامر و آباد کننده بخوانند».
در اینجا ملاحظه مىشود که بالصّراحه مىفرماید: آن چشمهائى که از روى آنان حجاب و پرده را برداشتى، مىتوانند به بهاء نور عظمت تو، و به نور درخشنده
قدرت تو نظر کنند، و این نیست مگر به فناء صفت در صفات و أسماء خداوند. چون تا مقام فناء در صفت ابصار متحقّق نگردد، رؤیت نور حضرت احدیّت محال است، و در حال فناء دیگر چیزى غیر از خدا نیست که بر او محیط شود، و اوست و بس، او خود را مىبیند.
و از جمله روایاتى که دلالت بر فناء صفت است، روایتى است که صدوق در «توحید» آورده از هِشام در حدیث زندیقى که از حضرت صادق علیهالسّلام از نزول خداوند تعالى به آسمان دنیا پرسیده بود، و حضرت در پاسخ گفته بودند: لَیْسَ کَنُزُولِ جِسْمٍ عَنْ جِسْمٍ إلَی جِسْمٍ؛ «نزول خداوند همچون نزول جسمی ازجسمی به سوی جسمی نیست» تا آنکه فرمودند: وَ لَکِنَّهُ یَنْزِلُ إلَی سَمَآءِ الدُّنْیَا بِغَیْرِ مُعَانَاةٍ وَ لاَ حَرَکَةٍ فَیَکُونُ هُوَ کَمَا فِی السَّمَآءِ السَّابِعَةِ عَلَی الْعَرْشِ کَذَلِکَ فِی سَمَآءِ الدُّنْیَا.
«ولیکن خداوند به سوی آسمان دنیا که نزول مینماید، بدون تهیّۀ اسباب و بدون حرکت است؛ پس بعد از نزول هم در آسمان دنیا، همانطور است که در آسمان هفتم بر روی عرش است»
حضرت در اینجا اضافه کردند که: إنَّمَا یَکْشِفُ عَنْ عَظَمَتِهِ؛ وَ یُرِی أولِیَآءَهُ نَفْسَهُ حَیْثُ شَآءَ؛ وَ یَکْشِفُ مَا شَآءَ مِنْ قُدْرَتِهِ؛ وَ مَنْظَرُهُ بِالْقُرْبِ وَ الْبُعْدِ سَوَآءٌ.1
«خداوند از عظمت خود پرده برمىدارد، و خود را به هر قسمى که بخواهد به اولیاى خود نشان مىدهد، و به هر مقدارى که بخواهد قدرت خود را ظاهر و منکشف مىکند، و محلّ نظر خدا در نزدیکى و دورى یکسان است».
نشان دادن خود را به اولیاى خود، غیر از فناء وصفى، یعنى فناء در عالم بصر، در عالم علم و بصیرت خداوند نیست، زیرا که با وجود بقاء و عدم حصول فناء، ممکن، محال است خدا را ببیند، زیرا که معنایش احاطه محدود بر غیر محدود است، و اما در فناء چیزى نیست غیر از ذات اقدس او که بیننده باشد، و لذا این اِرائه و نشان دادن را فقط براى اولیاى خود که رفع هر گونه حجاب نمودهاند متذکّر مىگردد.
در «عُدَّةُ الدَّاعى» مرحوم ابن فهد از وَهَبَ بن مُنبه نقل مىکند که فیمَا أوْحَی اللهُ إلَی دَاوُدَ: یَا دَاوُدُ! ذِکْرِی لِلذَّاکِرینَ؛ وَ جَنَّتی لِلْمُطیعینَ؛ وَ حُبِّی لِلْمُشْتَاقینَ؛ وَ أنَا خَاصَّةٌ لِلْمُحِبِّینَ 1.
«از جمله چیزهائى که خداوند به داود وحى فرستاد، این بود که گفت: اى داود من یاد کسانى هستم که مرا یاد مىکنند، و بهشت من براى کسانى است که اطاعت مرا مىنمایند، و محبّت من به کسانى است که شوق دیدار مرا دارند، و من (با تمام صفات جمال و جلال) براى کسانى هستم که مرا دوست دارند».
در دعاهاى متعارف و معمول، از این قبیل مطالب و درخواستهاى دعا کنندگان بسیار است، از جمله در مناجات شعبانیّه حضرت أمیرالمؤمنین علیهالسّلام چنین وارد است که:
إلَهِی وَ ألْهِمْنِی وَلَهًا بِذِکْرِکَ إلَی ذِکْرِکَ! وَ اجْعَلْ هَمْیِّ إلَی رَوْحِ نَجَاحِ أسْمَائِکَ وَ مَحَلِ قُدْسِکَ!
«خداوندا به من الهام کن و عطا کن شدّت اشتیاق و وَجد و سرور را در ذکر خودت و یاد خودت، که بدانها به مرتبه عالىتر از ذکر خودت و یاد خودت راه یابم، و همّ و اراده مرا قرار بده در فَرَح و راحتى وصول و ظفر و کامیابى به اسماء خودت، و محلّ پاکى و پاکیزگى ذات مقدّست».
تا آنکه عرض مىکند: إلَهی هَبْ لِی کَمَالَ الاِنْقِطَاعِ إلَیْکَ، وَ أنِرْ أبْصَارَ قُلُوبِنَا بِضِیَآءِ نَظَرِهَا إلَیْکَ، حَتَّی تَخْرِقَ أبْصَارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ إلَی مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ وَ تَصِیر أرْوَاحُنَا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِکَ.
إلَهی وَاجْعَلْنی مِمَّنْ نَادَیْتَهُ فَأجَابَکَ وَ لاَحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلاَلِکَ، فَنَاجَیْتَهُ سِرًّا، وَ عَمِلَ لَکَ جَهْرًا.
«خداوندا! کمال انقطاع مرا به سوى خودت، بر من ارزانى دار، و چشمهاى دلهاى ما را به درخشش و روشنى نظر کردن به سوى تو، روشن و نورانى فرما، تا جائیکه دیدگان دل ما، حجابهاى نور را پاره کند و سپس به معدن عظمت تو واصل شود، و جانهاى ما به مقام عزّ قدس تو معلّق گردد».
خداوندا! مرا از آنان قرار ده، که ایشان را ندا فرمودى، و به سوى خود خواندى، و آنها اجابت تو را نمودند! و با دیده مراقبت بر آنان نظر افکندى! و از جَلال تو مدهوش شدند! و سپس با آنان در سرّ و خلوت به نجوى و سخن پنهان گفتن پرداختى! و ایشان در جهر و آشکارا و علن براى خدمت تو قیام کردند و عمل نمودند!»
تا آنکه عرض مىکند إلَهی وَألْحِقْنِی بِنُورِ عِزِّکَ الأبْهَجِ فَأکُونَ لَکَ عَارِفًا وَ عَنْ سِوَاکَ مُنْحَرِفًا وَ مِنْکَ خَائِفًا مُرَاقِبًا.1
«خداوندا: مرا به نور عزّت خودت که بسیار نیکو و نشاط انگیز است برسان! تا اینکه به مقام تو عارف شوم! و از غیر تو چشم بپوشم! و از تو پیوسته در خوف و مراقبت باشم».
حالات اولیاء خدا در منازل سلوک تا فناء فى الله
و پس از فناء در أوصاف، مرحله سوّم از فناء پیش مىآید، و آن فناء در ذات است، یعنى ذات ولىّ خدا در ذات خداوند مندکّ و فانى مىشود، و وجودش مضمحلّ مىگردد، و از او اثرى نمىماند.
در اینجا هر اسم و رسمى محو و نابود مىشود، و حضرت حقّ قائم مقام او مىگردد.
این مقام مقامى است بزرگتر و برتر از آنکه لفظى بتواند آن را حکایت کند، و یا اشارهاى بدان راه یابد. و اصولا اطلاق مقام بر آن مَجاز است، و این از مواهب حضرت سبحان است به رسول اکرمش: محمّد بن عبد الله صلّى الله علیه و آله و سلّم، و پس از آن حضرت براى أولاد طاهرین آن حضرت نیز مفتوح گردیده است، و نیز براى اولیاى خدا از امّت آن حضرت مفتوح است، به مقتضى و مدلول روایات بسیارى که دلالت دارند بر آنکه خداوند سبحانه و تعالى، شیعیان آنها را در درجات اُخروى به آن سروران ملحق مىنماید.
درباره فناء در ذات در روایت وارده در معراج رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم آمده است که درباره ولىّ خدا، خداوند مىفرماید: وَ یُنْقَلُ مِنْ دَارِ الْفَنآءِ إلَی دَارِ الْبَقآءِ، وَ مِنْ دَارِ الشَّیْطَانِ إلَی دَارِ الرَّحْمَنِ 2.
«از خانه فانى به سوى خانه باقى انتقال پیدا مىکند، و از خانه شیطان به سوى خانه رحمن منتقل مىشود».
و از اینجا به دست مىآید که: آنچه را که خداوند سبحانه و تعالى به امّتها وعده داده است، از مقامات و کرامات در آخرت، براى اولیاى خدا در دنیا معیّن فرموده، و به آنها در دنیا روزى کرده، و لحوق به امامشان نیز در اینجا تحقّق مىگیرد.
و از جمله موهبتهاى حضرت حقّ تبارک و تعالى به اولیاى خودش، سیر دادن آنهاست در عوالم متوسّطى که بین مبدأ سیر، و بین وصول و فناء در خدایشان حاصل مىشود.
در اینجا روایات در کتب مفصّله اخلاقیّه و عرفانیّه، بالأخصّ در «بحار الأنوار» مرحوم مجلسى رضوان الله علیه بسیار است. و ما براى نمونه، قدرى از روایت معراجیّه رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم را، که مُصَدَّر به یَا أحْمَد است ذکر مىکنیم:
روایت معراجیّه «یا أحمد» در آثار سلوک به ولایت
در «ارشاد القلوب»1 مرفوعا و در «بحار الأنوار» از «ارشاد القلوب»، و با دو سند دیگر که از بعضى از کتب حدیث، و بعضى از کتب قدیمه یافت شده است، روایتى بسیار عالى المضمون که داراى نکات دقیق و عجائب سیر و سلوک الى الله است، بیان مىکند. این روایت حقّا روایتى است جامع و کامل و براى سیر در مقام وَلایت، از بیان هیچ دستورى خوددارى نکرده است، و ما در اینجا مختصرى از آن را مىآوریم:
یَاأحْمَدُ: هَلْ تَدْرِی أیُّ عَیْشٍ أهْنَأُ، وَ أیُّ حَیاةٍ أبْقَی؟! قَالَ: اللَّهُمَ لاَ!
قَالَ: أمَّا الْعَیْشُ الْهَنِئُ، فَهُوَ الَّذِی لاَ یَفْتُرُ صَاحِبُهُ عَنْ ذِکْرِی؛ وَ لاَ یَنْسَی نِعْمَتِی؛ وَ لاَ یَجْهَلُ حَقِّی؛ یَطْلُبُ رِضَایَ فِی لَیْلِهِ وَ نَهَارِهِ!
وَ أمَّا الْحَیَاةُ الْبَاقِیَةُ، فَهِیَ الَّتی یَعْمَلُ لِنَفْسِهِ، حَتَّی تَهُونَ عَلَیْهِ الدُّنْیَا؛ وَ تَصْغُرَ فِی عَیْنِهِ؛ وَ تَعْظُمَ الإخِرَةُ عِنْدَهُ؛ وَ یُؤْثِرَ هَوَایَ عَلَی هَوَاهُ؛ وَ یَبْتَغِیَ مَرْضَاتِی؛ وَ یُعَظِّمَ حَقَّ عَظَمَتی، وَ یَذْکُرَ عِلْمِی بِهِ، وَ یُرَاقِبَنِی بِاللَّیْلِ وَ النَّهَارِ عِنْدَ کُلِّ سَیِّئَةٍ أوْ مَعْصِیَةٍ؛ وَ یَنْقَی قَلْبَهُ عَنْ کُلِّ مَا أکْرَهُ؛ وَ یُبْغِضَ الشَّیْطَانَ وَ وَسَاوِسَهُ؛ وَ لاَ یَجْعَلَ لاِبْلِیسَ عَلَی قَلْبِهِ سُلْطَانًا وَ سَبیلًا.
فَإذَا فَعَلَ ذَلِکَ، أسْکَنْتُ قَلْبَهُ حُبًّا حَتَّی أجْعَلَ قَلْبَهُ لِی؛ وِ فَرَاغَهُ وَ اشْتِغَالَهُ وَ هَمَّهُ وَ
حَدِیثَهُ مِنَ النِّعْمَةِ الَّتی أنْعَمْتُ بِهَا عَلَی أهْلِ مَحَبَّتِی مِنْ خَلْقِی! وَ أفْتَحَ عَیْنَ قَلْبِهِ وَ سَمْعَهُ حَتَّی یَسْمَعَ بِقَلْبِهِ وَ یَنْظُرَ بِقَلْبِهِ إلَی جَلالَی وَ عَظَمَتِی؛ وَ اُضَیِّقَ عَلَیْهِ الدُّنْیَا وَ اُبَغِّضَ إلَیْهِ مَا فِیهَا مِنَ اللَّذَّاتِ؛ وَ اُحَذِّرَهُ مِنَ الدُّنْیَا وَ مَا فِیهَا کَمَا یُحَذِّرُ الرَّاعی غَنَمَهُ مِنْ مَراتِعِ الْهَلَکَةِ؛
فإذَا کَانَ هکَذَا یَفِرُّ مِنَ النَّاسِ فِرَارًا؛ وَ یُنْقَلُ مِنْ دَارِ الْفَنَآءِ إلَی دَارِ الْبَقآءِ؛ وَ مِنْ دَارِ الشَّیْطَانِ إلَی دَارِ الرَّحْمَنِ.
«اى احمد! آیا مىدانى کدام عیش گواراتر، و کدام زندگى باقىتر است؟! عرض کرد: بار خدایا نه!
خداوند خطاب کرد: امّا عیش گوارا، آن عیشى است که کسى که داراى آن است، از یاد من سست نشود، و نعمت مرا فراموش ننماید، و نسبت به حقّ من نادان نباشد، و رضا و پسند مرا در شب و روز خود بجوید،
و امّا زندگى جاودان و باقى، آن حیاتى است که شخص براى خود کار کند، تا بجائى که دنیا در نزد او سبک شود، و در نظر او کوچک نماید، و آخرت در نزد او بزرگ آید، و خواهش مرا بر خواهش خود مقدّم دارد، و در دنبال رضایت من برآید، و آن را بجوید، و حقّ بزرگى و عظمت مرا بزرگ شمارد، و علم مرا به خودش یاد آورد، و در شبانهروز، در وقت پیشآمد هر طاعت و معصیتى، مرا در نظر آورد، و مراقبت کند، و دل خود را از هر چه که ناخوشایند من است پاک کند، و شیطان و وسوسههاى او را دشمن دارد، و براى تسلّط ابلیس بر دلش هیچ قدرت و راهى نگذارد؛
و چون چنین کند من محبّت و عشق خود را در قلب او جا مىدهم، تا جائیکه قلب او را براى خودم مىگذارم، و فراغت او، و اشتغال او، و همّ او، و گفتار او را از آن گونه نعمتهائى قرار مىدهم که با خصوص اهل محبّت از بندگان خودم کردهام، و به آنها بدین گونه نعمت بخشودهام، و چشم دل او را باز مىکنم، و گوش دل او را باز مىکنم، تا آنکه با دلش بشنود، و با دلش ببیند جلال و عظمت مرا، و دنیا را بر او تنگ مىکنم، و لذّات دنیا را در نزد او ناگوارا و ناپسند مىنمایم، و همچون شبانى که گوسپندان خود را از مرتعها و چراگاههاى هلاکت بر حذر مىدارد، من او را از دنیا و آنچه که در دنیاست، بر حذر مىدارم.
یَا أحْمَدُ! وَ لاُزَیِّنَنَّهُ بِالْهَیْبَةِ؛ وَ الْعَظَمَةِ؛ فَهَذَا هُوَ الْعَیْشُ الْهَنِئُ وَ الْحَیَاةُ الْبَاقِیَةُ؛ وَ
هَذَا مَقَامُ الرَّاضِینَ.
فَمَنْ عَمِلَ بِرِضَایِ اُلْزِمُهُ ثَلاَثَ خِصَالٍ: اُعَرِّفُهُ شُکْرًا لاَ یُخَالِطُهُ الْجَهْلُ؛ وَ ذُکْرًا لاَ یُخَالِطُهُ النِّسْیانُ، وَ مَحَبَّةً لاَ یُؤْثِرُ عَلَی مَحَبَّتی مَحَبَّةَ الْمَخْلُوقِینَ.
فَإذَا أحَبَّنِی أحْبَبْتُهُ؛ وَ أفْتَحُ عَیْنَ قَلْبَهُ إلَی جَلالِی؛ وَ لاَ اُخْفِی عَلَیْهِ خَاصَّةَ خَلْقِی؛ وَ اُنَاجِیهِ فی ظُلَمِ اللَّیْلِ، وَ نُورِ النَّهَارِ؛ حَتَّی یَنْقَطِعَ حَدِیثُهُ مَعَ الْمَخْلُوقینَ؛ وَ مُجَالَسَتُهُ مَعَهُمْ؛ وَ اُسْمِعُهُ کَلاَمِی وَ کَلاَمَ مَلاَئِکَتِی؛ وَ اُعَرِّفُهُ السِّرَّ الَّذِی سَتَرْتُهُ عَنْ خَلْقِی؛ وَ اُلْبِسُهُ الْحَیَآءَ حَتَّی یَسْتَحْیِیَ مِنْهُ الْخَلْقُ کُلُّهُمْ؛ وَ یَمْشِیَ عَلَی الأرْضِ مَغْفُورًا لَهُ؛ وَ أجْعَلُ قَلْبَهُ وَاعِیًا وَ بَصِیرًا؛ وَ لاَ اُخْفِی عَلَیْهِ شَیْئًا مِنْ جَنَّةٍ وَ لاَ نَارٍ.
وَ اُعَرِّفُهُ مَا یَمُرُّ عَلَی النَّاسِ فِی یَوْمِ الْقِیامَةِ مِنَ الْهَوْلِ وَ الشِّدَّةِ؛ وَ مَا اُحَاسِبُ الأغْنِیآءَ وَ الْفُقَرآءَ وَ الْجُهَّالَ وَ الْعُلَمَآءَ.
وَ اُنَوِّمُهُ فِی قَبْرِهِ؛ وَ اُنْزِلُ عَلَیْهِ مُنْکَرًا وَ نَکِیرًا حَتَّی یَسْألاَهُ؛ وَ لاَ یَرَی غَمْرَةَ الْمَوْتِ وَ ظُلْمَةَ اْلقَبْرِ، وَ اللَّحْدِ، وَ هَوْلَ الْمُطَّلَعِ؛1 ثُمَّ أنْصِبُ لَهُ مِیزَانَهُ؛ وَ أنْشُرُ دِیوَانَهُ؛ ثُمَّ أضَعُ کِتَابَهُ فِی یَمینِهِ فَیَقْرُؤُهُ مَنْشُورًا.
ثَمَّ لاَ أجْعَلُ بَیْنِی وَ بَیْنَهُ تَرْجُمَانًا؛ فَهَذِهِ صِفَاتُ الْمُحِبِّینَ.
«اى احمد! و من او را به هیبت و عظمت زینت مىدهم! اینست عیش گوارا، و زندگانى جاودان!، و اینست مقام کسانى که از من راضىاند.
و بنابر این، هر کس به رضاى من عمل کند، من سه صفت را پیوسته ملازم با او مىگردانم:
من آن گونه شکرى را به او مىشناسانم که أبدا در آن جهل نباشد، و آن گونه به یاد بودن را به او مىنمایانم که در آن نسیان نباشد، و محبّتى را که با وجود آن هیچگاه محبّت مخلوقات را بر محبّت من مقدّم ندارد.
و چون او مرا دوست بدارد، من هم او را دوست مىدارم، و چشم دل او را به سوى جلال خود باز مىکنم، و خواصّ از بندگان خود را از او پنهان نمىدارم، و در شبهاى تاریک، و در روشنى روز با او در پنهان سخن مىگویم، و مناجات دارم، تا آنکه دیگر، گفتارش با مردمان قطع مىشود، و رفت و آمدش با آنان بریده مىگردد.
و من گفتار خودم را، و گفتار فرشتگانم را به او مىشنوایانم، و آن راز و سرّى
را که از خلق خودم مخفى داشتهام، به او نشان مىدهم، و لباس حیاء بر قامت او مىپوشانم، بطورى که تمام مخلوقات از او حیا مىکنند، و با حال آمرزیدگى و بخشودگى در روى زمین راه مىرود، و دل او را فراگیر و بینا مىکنم، و هیچ چیز از بهشت و جهنّم را از او پنهان نمىدارم، و آنچه در روز قیامت بر مردم مىگذرد، از هول و اضطراب، و شدّت، به او مىنمایانم، و آن کیفیّتى را که از اغنیاء و فقراء و جهّال و علماء حساب مىکشم، به او مىشناسانم، و او را در قبرش به خواب مىبرم، و نکیر و منکر را خودم بر او وارد مىسازم، تا از او پرسش کنند.
و او به هیچ وجه سکرات مرگ، و تاریکى قبر و لَحْد را نمىبیند. و ترس از امور هولناک آخرت که بر او اشراف مىکنند ندارد.
و سپس من خودم، میزان عمل او را نصب مىکنم، و نامه عمل او را باز مىگردانم، و نامه عمل او را از طرف راست که جانب سعادت است به او مىرسانم، و او آن نامه را گسترده و باز شده مىخواند.
و دیگر آنکه من بین خودم و او هیچ مترجم و واسطه در سخن گفتن قرار نمىدهم، و اینست صفات محبّان».
یَا أحْمَدُ! اجْعَلْ هَمَّکَ هَمًّا وَاحِدًا! فَاجْعَلْ لِسَانَکَ لِسَانًا وَاحِدًا! وَاجْعَلْ بَدَنَکَ حَیًّا لاَ تَغْفُلُ عَنِّی؛ مَنْ یَغْفُلْ عَنِّی لاَ اُبَالی بِأیِّ وَادٍ هَلَکَ الحدیث1.
«اى احمد! اراده و مقصود خود را، مقصود واحدى قرار بده! و زبانت را زبان واحدى بگردان! و پیوسته افکار و خیالت را زنده کن، تا هیچوقت از من غافل نشوى! هر کس از من غافل شود، من باکى ندارم که در هر بیابان و هر نقطهاى هلاک شود».
در «کافى» با اسناد خود روایت کرده است که: رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم حَارِثَةِ بْنِ مَالِکِ بْنِ نُعْمَانِ أنْصَارِیّ برخورد کردند و گفتند: حالت چطور است ای حارثه؟!
فَقَالَ: یَا رَسُولَ اللهِ: مُؤْمِنٌ حَقًّا! فَقَالَ لَهُ رَسُولُ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم: لِکُلِّ شَیءٍ حَقِیقَةٌ؛ فَمَا حَقِیقَةُ قَوْلِکَ؟! فَقَالَ یَا رَسُولَ اللهِ! عَزَفَتْ نَفْسی عَنِ الدُّ نْیَا فَأسْهَرْتُ لَیْلی؛ وَ أظْمَأتُ
هَوَاجِرِی؛ وَ کَأَنِّی أنْظُرُ عَرْشَ رَبِّی؛ وَ قَدْ وُضِعَ لِلْحِسَابِ؛ وَ کَأَنِّی أنْظُرُ إلَی أهْلِ الْجَنَّةِ یَتَزَاوَرُونَ فِی الْجَنَّةِ؛ وَ کَأنِّی أسْمَعُ عُوَآءَ أهْلِ النَّارِ فِی النَّارِ.
فَقَالَ رَسولُ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم عَبْدٌ نَوَّرَ اللهُ قَلْبَهُ؛ أبْصَرْتَ فَاثْبُتْ ـ الحدیث.1
«حارثه گفت: اى رسول خدا! مؤمن هستم به حقیقت ایمان!
رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم فرمود: از براى هر چیزى حقیقتى است، حقیقت گفتار تو چیست؟!
حارثه گفت: نفس من به دنیا پشت کرده است! و من شبها بیدارم، و روزهاى گرم روزه و تشنهام، و گویا من چنین مىبینم که عرش پروردگارم را براى حساب خلایق گذاردهاند، و گویا من چنین مىبینم اهل بهشت را که در بهشت به دیدار و زیارت هم مىروند، و گویا من چنین مىبینم که در میان آتش، جهنّمیان فریاد مىکشند، و زوزه مىکشند.
رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم فرمودند: این بندهایست که خداوند دل او را به نور ایمان منوّر کرده است، اى حارثه چشمت باز شده است، و مخفیّات را مىبینى، و بنابر این بر این حال ثابت باش»
ما به حول الله و قوّته در ج 2 «معادشناسى» مجلس نهم، مقدار مختصرى در حالات اولیاء الله آوردهایم، و این مطالبى که در اینجا آوردیم، إجمال و اختصارى است، که از یک دنیا أخبار و آثار و قصص و حکایات زنده، درباره اولیاى خدا بازگو مىکند، و اگر با ذهنى صاف و فکرى استوار در آنها تدبّر کنیم خواهیم یافت که راه وَلایت و وصول به مقام عبودیّت محضه حضرت حقّ متعال باز است، و بر روى کسى بسته نیست، غایة الأمر، امامان و پیشوایان دین، معلّمان این طریق، و هادیان این سبیل مىباشند. فَلِلَّهِ دَرُّهُمْ وَ عَلَیْهِ أجْرُهُمْ و لازمه مقام امامت آنست که: دست مأموم را بگیرند، و به همان جائى که خودشان رفتهاند رهبرى کنند، و السّلام علینا و على عباد الله الصالحین.
درس شصت و پنجم تا شصت و هفتم: تفسیر آیه ﴿النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ﴾
بسم الله الرّحمن الرّحیم
و صلّى الله على محمّد و آله الطّاهرین،
و لعنة الله على أعدائهم اجمعین من الآن إلى قیام یوم الدّین،
و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلىّ العظیم.
قال الله الحکیم فى کتابه الکریم:
﴿النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهاجِرِينَ إِلَّا أَنْ تَفْعَلُوا إِلى أَوْلِيائِكُمْ مَعْرُوفًا كانَ ذلِكَ فِي الْكِتابِ مَسْطُورًا﴾1.
«پیغمبر أولى و سزاوارتر است به مؤمنان، از خودشان به خودشان، و زنان پیامبر، مادران مؤمنان هستند، و قوم خویشان نسبى (در حکم إرث بردن) بعضى بر بعضى دیگر مقدّمند در کتاب خدا، از مؤمنان و مهاجران (که با هم عقد اخوّت بستهاند) مگر آنکه شما از روى احسان و نیکى براى بعضى از اولیاى خودتان وصیّت کنید (در این صورت بر ارثِ قوم خویشان مقدّم مىشوند) و این تقدّم و حکم در کتاب خدا نوشته شده است».
از جمله مسائل و احکام شرعیّه، ولایت حضرت رسول الله و حضرات أئمّه علیهم السّلام بر مردم است، و این ولایت در دو بخش تقسیم مىگردد: بخش اوّل، ولایت حقیقى که از آن به ولایت تکوینى تعبیر مىشود. و بخش دوّم، ولایت اعتبارى که از آن به ولایت تشریعى تعبیر مىگردد.
و پس از آنکه در دروس سابق، معناى ولایت در لغت و در محاورات روشن شد، اینک باید دید که نحوه وَلایت آن سروران چگونه است؟ آیا اکتسابى است و یا موهبتى؟ و علاوه تصوّر حقیقت این معنى در حقّ ایشان چگونه است؟ ما بحمد الله و المنّة در این درس بطورى بحث خواهیم نمود، که همچون آفتاب مسأله روشن شود.
معناى توحید خداوند متعال
شکّ نیست که حقیقت ذات حضرت بارى تعالى بر توحید است، و ادلّه عقلیّه و برهان فلسفى از یک ناحیه، و شهود وجدانى و عرفان قلبى، از ناحیه دیگر، و آیات و روایات متواتره و متضافره، از ناحیه سوّم، همگى بر یک مسیر و در یک خطّ مشى، توحید ذات اقدس حضرت حقّ متعال را در تمام جهات، از بدیهیّات، ضروریّات و یقینیّات مىدانند.
یعنى خداوند با جمیع مختصّات او از ذات، و صفات، و أسماء و افعال، واحد است، و در هیچیک از این مراتب، شائبه دوئیّت و غیریّت، مشهود نیست، و نمىتواند مشهود باشد.
در تمام عوالم و جهان هستى، ذات مستقلّ قَیُّوم بالذّات، و وجود محض بسیط، و خارج از هر گونه قید و تعیُّن یکى است، و آن وجود أقْدس حضرت حقّ است، تبارک و تعالى.
و در تمام عوالم، هر صفتى چون: علم، و قدرت، و حیات، و غیرها، و هر اسمى چون: عالم، و قادر، و حىّ و غیرها بالأصالة و الحقیقة، اختصاص به ذات حقّ دارد، و آن علم واحد و قدرت واحده و حیات واحده مىباشند، و همچنین عالم و قادر و حىّ واحد است، و اوست ذات اقدس حقّ که بدین صفات موصوف است. پس صفت علم و اسم عالم واحد است، و آن براى ذات حقّ متعال است.
و در تمام عوالم و جهان هستى، هر فعلى بالأصالة و الحقیقة، اختصاص به خدا دارد، و هیچ موجودى از موجودات نمىتواند مستقلاّ داراى فعلى باشد، مگر آنکه آن فعل بالأصاله براى خداست، و تمام أفعال در جهان، فعل واحدى است، و همه فعل الله است.
این مراتب سه گانه توحید: یعنى توحید در ذات، و توحید در أسماء و صفات، و توحید در افعال، از خصائص الهیّون است، و همه بر آن متّفقند، و بر این اصل، هر
مذهب و مکتبى که استوارتر بوده، و توانسته است برهان قوىتر بیاورد، توحید را روشنتر ساخته است. و از میان همه طبقات الهیّون امّت اسلام، توحیدش بهتر و استوارتر است زیرا آورنده آن حضرت مُحَمَّد بن عَبْدِ الله علیه الصّلاة والسّلام، خود به درجه اقصاى از توحید رسیده بود، و این باب را بر امّت خود مفتوح فرمود.
شعار آن حضرت: اللهُ اَکَبَرُ، و ﴿قُلْ هُوَ اللهُ أحَدٌ﴾ ولاَ اِلَهَ إلاَّ اللهُ وَحْدَهُ وَحْدَهُ، و هُوَ الأوَّلُ وَ الأخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْبَاطِنُ، و هُوَ العَلِیمُ و هُوَ الحَکیمُ و هُوَ الَحیُّ وَ هُوَ السَّمیعُ و هُوَ الْبَصِیُر و اَلْحَمْدُ لِلّهِ و سُبْحَانَ اللهِ و امثالها بوده است، که به روشنى بر توحید صرف ذات اقدس حقّ تعالى در تمام مراتب شاهدى گویاست.
حضرت حقَّ در موجودات تجلَّى دارد
و بنابر این، موجودات از مُلکى و مَلکوتى، و از نفوس قدسیّه عوالم مجرّده تا هیولاى أوّلیّة و مادّة الموادّ، هیچکدام أصالت ندارند، بلکه أصالت ذات او دارد، و موجودات ظلّى و تبعى و مرآتى هستند، یعنى خدا نما.
موجودات از ذات اقدس حقّ بنحو تولّد صادر نشدهاند، که داراى استقلال باشند، همچون تولّد مولود از والدش، بلکه او ﴿لَمْ يَلِدْ﴾ است، و نیز در هیچیک از آنها آن استقلال و اصالتى که ملاحظه مىشود، از آنِ خودِ آنها نیست بلکه آن اصالت حقّ است، زیرا که او ﴿لَمْ يُوْلَدْ﴾ است، و وجود بحت و بسیط و وحدت بالصّرافه دارد، و داراى تشخّص است که ﴿لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أحَدٌ﴾ میباشد ﴿فَسُبْحَانَ اللهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ﴾.
خلقت موجودات از عقول مُجَرَّده و نفوس کلّیّه تا برسد، به عالم طبع و مادّه، همگى به عنوان خروج از ذات اقدس نیست، یعنى با اراده ازلیّه خود، آنها را مستقلاّ ایجاد نفرموده است، زیرا ایجاد استقلالى منافات با أحدیّت و واحدیّت او دارد، بلکه ایجادشان به نحو وجود ظِلّى و تَبَعى و عَرَضى است، همه سایه خدا هستند. و بنابر این، خلقت به معناى ایجاد استقلالى نیست، و مخلوق به معناى وجود مستقلّ نمىباشد، بلکه خلقت به معناى ایجاد پرتوى و سایهاى و عرضى و إظهار در آئینه تجلّى است، و مخلوق به معناى وجودِ پرتوى و سایهاى و ظهور در تجلّى مىباشد، مخلوق یعنى مَظْهَر و مَجْلَى، و خلقت به معناى ظهور و تجلّى است.
قرآن کریم همه موجودات را آیات خدا مىداند، یعنى نمایشگر و نشان دهنده و آئینه و علامت. هر جا مذاکره از تغییرات و تحوّلات و حوادث و پدیدههاى مادّى، و
یا موجودات نفسى و تجرّدى به میان مىآید، همه را آیه و نماینده و نشان دهنده معرّفى مىکند.
آفرینش آسمانها و زمین، و اختلاف شب و روز، و کشتى جارى در دریا براى منفعت مردم، و ریزش باران از آسمان، و زنده شدن زمین بواسطه آن، و پدید آمدن همه گونه جنبنده و متحرّک در روى زمین، و گردانیدن بادها، و ابرهاى معلّق و مُسَخَّر در میان آسمان و زمین1، و مسخَّر شدن شب و روز، و خورشید و ماه و ستارگان2، و کشت و زرع، و درخت زیتون و نخل خرما، و درخت انگور، و اقسام و انواع میوهها3، و میوههاى درخت خرما و انگور4، و زنبور عسل و زندگانى آن و کیفیّت پدید آمدن عسل5، و سپیدى روز و سیاهى شب6، و خلقت انسان از خاک7، و خلقت زنان8، و اختلاف زبانها و صورتها و رنگهاى مختلف مردمان9،
و خوابیدن در شب و بیدارى در روز1، و پریدن پرندگان در جوّ آسمان2، و پیدایش برق در آسمان به امید باران رحمت و ترس از زیان احتراق3 و آنچه خداوند از اقسام مختلف، و ألوان گوناگون اشجار و میوهها و حبوبات و سبزیجات و غیرها در روى زمین آفریده است4، و هزاران هزار حادثه و پدیده دیگر همگى آیات خدا هستند.
حضرت عیسى و مادرش آیه است5 و ناقه حضرت صالح نیز آیه است6.
و إجمال مطلب آنکه همه چیز آیه است، چه در آفاق، و چه در انفس، همه نمایشگر خدا و نشان دهنده خدا و آئینه و مرآت خدا هستند، این آیات را خدا نشان مىدهد، براى آنکه خود را نشان دهد، چون آئینه، خودى ندارد، و خودنمائى ندارد، هر چه دارد قابلیّت انعکاس صورتها و چهرههاى منعکس در آن است.
چقدر زیبا و عالى و واضح بیان مىکند (آیه 53 و 54 از سوره 41: فصّلت).
﴿سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ * أَلا إِنَّهُمْ فِي مِرْيَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُحِيطٌ﴾.
«ما البتّه به زودى آیات خودمان را در آفاق و در انفس به ایشان نشان مىدهیم، تا براى آنان روشن شود که البتّه اوست حقّ. آیا پروردگار تو کافى نیست؟! کافى نیست که او بر هر چیز، ناظر و حاضر و شاهد است؟! و یا در هر چیز مشهود است، آنان در لقاء پروردگارشان در شکّ و تردید مىباشند، و آگاه باش که او به هر چیزى محیط است».
چون ضمیر ﴿أَنَّهُ﴾ ظاهرا به خدا برمىگردد، و ﴿شَهِيدٌ﴾ یا به معناى شاهد و اسم
فاعل، و یا بمعناى مشهود و اسم مفعول است، و على کلا التّقدیرین، معناى آیه مىرساند که در هر چیزى خدا مشهود است، و یا در هر چیزى خدا شاهد و حاضر است، پس اشیاء، خدانما هستند، و باید در آنها خدا را دید، چون أشیاء، هستى و خودیّتى جز به حقّ ندارند، و خودیّت و اصالت و استقلال آنها، وجود حضرت حقّ است سبحانه و تعالى.
ولیکن این مطلب بر عامّه پوشیده است، و آنان در اشیاء به نظر استقلال مىنگرند، و لهذا خدا را نمىبینند، و روى این اصل ایشان در لقاء و دیدار خداوندشان در شکست و تردید مىباشند، و لیکن این شکّ چقدر خَبْط و غَلَط است، درحالىکه او به هر چیز محیط است، و هستى هر چیز، اوّل به اوست، و سپس نسبتى با خود پیدا مىکند.
و حاصل مطلب آنست که جز خداوند تبارک و تعالى در جمیع عوالم هستى، موجود ذى اثرى نیست، مگر به حول و به قوّه خدا، و مگر ظهور و تجلّى خدا، پس هر چه هست مستند به حقّ است سبحانه و تعالى.
و از اینجا خوب روشن مىشود که ولایت با همه موجودات است، از صغیر و کبیر، و از ذَرّه تا کهکشانها، و از مادّه و هیولاى اوّلیّه، تا حجاب اقرب و أعلى درجه از موجودات مجرّده قدسیّه.
زیرا تا وَلایت نباشد، هیچ موجودى وجود پیدا نمىکند، و معقول نیست که لباس هستى بپوشد.
چون ما بیان کردیم که وَلایت عبارت است از: گردیدن دو چیز به گونه گردیدنى که هیچ فاصله و حائل بین آن دو چیز نباشد مگر از خود آن دو چیز.
و حال که هر موجودى که وجود پیدا مىکند، باید بین او و بین حقّ هیچ فاصلهاى نباشد چه در ناحیه وجودش و یا در ناحیه علم و قدرت و حیاتش، تا بتواند موجود شود، و الاّ ایجاد، محال مىگردد.
و ما بالوجدان موجودات بسیارى از هر گونه، و از هر شکل و شمایل، و از هر صورت آفاقى و هر نمونه انفسى را ادراک مىکنیم و مىیابیم، و بنابر این همه اینها با ولایت آفریده شدهاند، یعنى بین آنها و ذات اقدس حقّ هیچ فاصله و حجابى نیست،
جز هستى و موجودیّت و تعیّن خود آنها. و اگر أحیانا بین آنها و بین حقّ، چیزى غیر از تعیّن و ماهیّت خود آنان بود، در این صورت آفرینش محال مىشد، و ربط خدا با موجودات، بریده مىگشت.
همه موجودات با خدا هستند، و ربط به خدا دارند، بلکه وجودشان عین ربط است، و اینست معناى وَلاَیَتْ. پس موجودیّت هر موجود، ملازم با وَلایَت است، و حضرت حقّ داراى وَلایت است، و ولایت او با هر موجود است. و از اینجا معناى وَ ﴿هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ﴾ (آیه 5، از سوره 57: حدید).
«خدا با شماست هر جا که بوده باشید» را خوب مىفهمیم، و معناى ﴿عَلَي كُلِّ شَيْءٍ شَهيدٌ و بكُلِّ شَيْءٍ مُحيطٌ﴾ را خوب مىیابیم.
و نیز خوب ادراک مىکنیم که: چگونه یکى از اسماء خداوند، ولىّ است؟ زیرا لازمه این اسم آنست که ولایتش با یکایک از موجودات باشد، همچون علیم و قدیر و سمیع و بصیر. و نیز خوب مىفهمیم که آیاتى در قرآن مجید که وَلایت را به خدا نسبت مىدهد چه معنائى را دارد، همچون آیه 14 از سوره 6: انعام:
﴿قُلْ أَ غَيْرَ اللهِ أَتَّخِذُ وَلِيًّا فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾.
«بگو (اى پیامبر) که: آیا من غیر از خداوند، براى خود وَلِیّى اتّخاذ کنم، درحالىکه اوست که آسمانها و زمین را آفریده است؟!» یعنى لازمه آفرینش، ولایت است، پس چگونه مىشود در عالم تکوین و یا در عالم تشریع غیر از خداوند را ولىّ خود گزید؟
اختلاف ولایت خدا در موجودات به حسب مراتب وجود است
و چون مىدانیم که اختلاف موجودات، در قُرْب و بُعْد به حضرت حقّ تعالى، همان اختلاف حجابهاى آنهاست، یعنى کَثْرت و قلّت تعیّنات، و یا به عبارت دیگر اتّساع و یا تنگى ماهیّات و حدود و قیود وجودیّه، که بر حسب این اختلاف، عالم کثرت و جهان هستى بدین شکل شگرف و زیبا به وجود آمده است، بنابر این بهره همه موجودات از وَلاَیت یکسان نیست، کما اینکه بهره همه موجودات از علم و حیات و قدرت حضرت حقّ یکسان نیست. هر موجودى که به حضرت حقّ نزدیکتر، و ماهیّتش وسیعتر، و وجودش گستردهتر، و تجرّدش بیشتر است، ولایت او بیشتر، یعنى حجاب او کمتر است، و هر موجودى که ماهیّتش تنگتر، و وجودش محدودتر، و
تجرّدش کمتر باشد، ولایتش کمتر، یعنى حجاب او بیشتر است.
و چون مىدانیم که لازمه شدّت وَلایت، شدّت نور و علم و حیات و قدرت و سائر اسماء خداست، لازمه ضعف وَلایت، ضعف نور و علم و سائر اسماء الهى است، لذا بطور کلّى، هر موجودى که به خداوند نزدیکتر باشد، یعنى حجاب او کمتر، و ولایت او قوىتر باشد، شعاع گسترش نور و حیات و علم و قدرت او در عالم بیشتر، و إحاطه او شدیدتر، و سیطره و هَیْمَنۀ او بر ما سوى الله بیشتر، و تدبیر و تکفّل او در عالم امکان گستردهتر است، و به عبارت دیگر: به مقدار وسیعى از موجودات امکانیّه در تحت پرتو نور، و مِهمیز سیطره تدبیر او قرار دارند و بعکس، بعکس است.
و ما بالوجدان مىبینیم که تأثیرات و تأثّراتى در این عالم صورت مىگیرد، بعضى کوچک و خرد همچون: پریدن مگس، و حرکت پشّه، و بعضى بزرگ همچون: خلقت فیل. بعضى همچون ذَرّه، و برخى همچون خورشید و ماه و اختران ثوابت و سیّار، بعضى همچون فهم و إدراک یک جنبنده بسیط، همچون کرم در لاى خاک، و برخى همچون علم و إدراک جبرائیل و روح که از نزدیکان و مقرّبان درگاه حقّند تبارک و تعالى.
و علیهذا باید علم و توانائى، و سعه حیات، و تابش شعاع نور معنوى آن موجودهاى مقرّب، قوىتر باشد، و عالمى را با آن اداره کنند، به خلاف آن ذرّه و کرم که چنین علم و حیاتى ندارند، و البتّه لازم هم ندارند.
و بنابر این بیان: همگى موجودات، از مادّه کثیف و ضعیف گرفته، تا حضرت جبرائیل و حضرت روح که مقامش أفضل از ملائکه است، هر یک در درجه خاصّ و مرتبه مخصوص قرار گرفته، و داراى حدّ مشخّصى از علم و حیات و قدرت و بالأخره حدّ مخصوصى از وجود مىباشند، و بنابر این هر یک در مرتبه خاصّ و منزل مشخّصى از وَلاَیَتْ هستند.
بارى در آنچه تا به اینجا گفتیم هیچ جاى شبهه و شکّى نیست، ادلّه عقلیّه فلسفیّه قدم به قدم با ماست، شهود و وجدان عارفان عالیمقام، جمله جمله این مطالب را تأیید مىکند، آیات و روایات، بیش از حدّ احصاء و إمکان استقصاء آمده است.
حال باید دید: مقام و منزلت إنسان، در این خَطِّ سیر طولانى ولایت در کجا قرار دارد؟ و سهمیّه او از ماء مَعین آبشخوار شریعه وَحْدَتْ تا چه حَدّ است؟
شکّ نداریم که انسان به هر شکل و صورت، و از اهل هر نقطه و مکان، و از هر نژادى که باشد، داراى قابلیّتى است که در اثر حرکت در آن قابلیّت، مرتبه استعداد خود را مىتواند به منزل فعلیّت و ظهور و ثبوت برساند، و به مقدار معتنابهى، وجود خود را گسترش دهد، و علم و توانائى خود را افزون کند.
هیچ یک از افراد بشر در ابتداى تولّد، داراى ملکه علم و طبابت، و حرف، و صنایع، و کتابت و غیرها نبودهاند، و به واسطه تمرین و مجاهده و تعلیم و تربیت در کلاس مخصوص توانائى پیدا کردهاند.
سیر انسان مىتواند در مرحله مادّیّات، و ازدیاد شهوات، و جاه، و اعتباریّات دنیوى باشد، و به مقامى بزرگ در این زمینه نائل آید، و مىتواند در گسترش معنویّات، و علم و أندیشه، و طهارت باطن، و صفاى قلب، و تقویت فکر و بالأخره عبور از مراحل جزئیّه مادّیّه، و وصول به حقایق دانش و قدرت و حیات باشد.
سیر به سوى خدا، و وصول به مقام عزّ شامخ حضرت حقّ متعال، جزء خمیره و سرشت انسان است، و امکان وصول به این مرتبه، از ذاتیّات نفس ناطقه مىباشد، و ما در دروس سابق به اثبات رسانیدیم که انسان مىتواند در سَیْر إلَى الله مراتب و کمالاتى را واجد گردد، و در منازل و مراحل فَنَاء فى الله به مرحله فَنَاء در فعل و فَناء در إسم و صفت و فَناء در ذات، نائل آید، و به مقام وصول برسد. و راه عرفان و تکامل براى انسان باز است.
البتّه باید دانست که انسان که مىگوئیم: مراد ما این بدن محدود، مادّى و طبیعى نیست که دو متر مکان را اشغال کرده باشد، بلکه نفس ناطقه و روح اوست که امکان حرکت و سیر در این مراحل را دارد.
سیر انسان در مراتب مختلف ولایت
انسان به مقام هر اسم و صفتى از أسماء حضرت حقّ برسد، مظهر آن اسم و صفت مىگردد، و آن اسم و صفت در وجود او متجلّى مىشود. مثلا اگر مَظْهر اسم جمال باشد، جمیل مىشود، و اگر مظهر اسم جَلال باشد، جلیل مىگردد، اگر مظهر اسم علیم شود، عالم مىشود، و اگر مظهر اسم قدیر گردد، قادر مىشود.
و مظهریّت هم متفاوت است، طبق تفاوت مراتب وصول. انسان معمولى و عادى به همین مقدار که ملاحظه مىشود، مظهر اسم علیم، و سمیع، و بصیر، و قدیر، و حىّ است، فلذا به همین مقدار از حیات و علم و قدرت و بینائى و شنوائى اکتفا کرده است، و به هر مقدار که سیر انسان به سوى حقّ شدّت یابد، و مظهریّت اسماء و صفات شدّت یابد، تجلّى این اسماء و صفات در انسان شدیدتر مىگردد، یعنى به هر درجه که انسان از تعیّن و محدودیّت هستى خویش بگذرد، بیشتر در دریاى واسع اسماء و صفات وارد مىگردد، و بهره افزونترى مىبرد.
تا برسد به جائیکه مظهر تامّ اسم و صفتى قرار گیرد، یعنى به مقام فناء مطلق در اسم و صفتى برسد، همچون اسم عالم، و قادر، و رحمن، و رحیم، و غیرها، در این صورت آن اسم بنحو اتمّ و اکمل در انسان متجلّى مىشود.
اگر کسى به مقام فناء در اسم عالم و صفت علم حقّ تعالى برسد، مظهر تامّ و تمام اسم عالم و صفت علم حقّ مىگردد، یعنى از همه جا، و از همه کس، و از همه چیز، مطّلع مىگردد مَاکَانَ وَ مَا یَکُونُ وَ مَا هُوَ کَائِنٌ در نزد او یکسان است. علم به مجرّدات، و علم به مادّیّات، علم به دنیا، و علم به آخرت، همه و همه در نزد او حاضر است یعنى او به علم شهودى و حضورى و وجدانى، موجودات را ادراک مىکند.
و اگر کسى به مقام فناء در اسم حىّ، و صفت حیات حقّ تعالى برسد، مظهر تامّ آن اسم و صفت حقّ مىگردد، یعنى با همه موجودات به حیات حقّ موجود است، و با هر چیز از ذرّه کوچک تا اشیاء کبیره معیّت در حیات پیدا مىکند، و همچنین اگر کسى به مقام فناء در اسم قادر، و صفت قدرت حقّ برسد، مظهر تامّ آن اسم و صفت مىشود، و براى انجام هر چیز تواناست، کوچک و بزرگ در نزد او بىتفاوت است، و با قدرت حقّ متعال توانائى هر چیز را دارد، از إحیاء و إماته، و شفاء امراض، و تغییر و تبدیل در اوضاع و اُمور با إذن حقّ تعالى.
و اگر کسى به مقام فناء در اسم الله و یا در اسم هُو برسد، چون الله اسم جامع جمیع صفات حقّ است، بنابر این مظهر هر صفت و اسمى مىگردد، و زنده کردن، و میراندن، و توانائى بر هر أمرى از امور و علم و دانائى نسبت به هر حادثهاى از حوادث، براى اوست.
البتّه فراموش نشود که: این اعمال به عنوان مظهریّت و تجلّى است، یعنى به اذن خداست، و به عبارت دیگر عمل خود خداست، که در این آئینه و این آیه متجلّى مىشود، زیرا که غیر از حقّ هیچ موجودى به هر عنوان و به هر تعبیر استقلال در وجود، و استقلال در اسم و صفتى ندارد. و در این صورت حقّ است که ظهور اسم و صفت خود را مىدهد.
همچنان که در همه موجودات، اسم و صفت اختصاص به حقّ دارد و بس، غایة الأمر در تعیّنات و ماهیّات مختلف به صورتهاى متفاوت، جلوه و ظهور دارد، و گرنه أبدا حقّ متعال، از مقام شامخ عزّ قدس خود تنازل نمىکند، و به هیچ موجودى استقلالا عطاى صفتى و بخشش اسمى را نخواهد نمود، این بخشش و عطا منافات با سعه عزّت او دارد، و او هیچگاه ذلیل و شکسته و ناتوان نخواهد شد، و پیوسته در مقام عزّ خود پایدار و استوار است.
انسان کامل متحقَّق به ولایت مطلقه خداست
انسان پس از آنکه به مقام فناء کلّى رسید، و فناء در ذات و صفت و اسم و فعل براى او حاصل شد، و سفرهاى چهارگانه خود را به اتمام رسانید که سفر: مِنَ الْخَلْقِ إِلَی الْحَقِّ از خلق به سوى حقّ، و سفر فِی الْحّقِّ بِالْحَقِّ در اسماء و صفات با حقّ، و سفر مِنَ الْحَقِّ إلَی الْخَلْقِ بِالْحَقِّ از حقّ با حقّ به سوى خلق، و سفر فِی الْخَلْقِ بِالْحَقِّ در خلق با حقّ تعالى و تقدّس باشد، انسان کامل مىگردد، و به مرتبه کمال مطلق خود نائل مىشود، و تمام قوا و استعدادهاى الهیّه که در وجود او به ودیعت نهاده شده است به فعلیّت محضه مىرسد و انسان، انسانِ بالفعل مىشود، و آئینه تمام نماى صفات جمال و جلال و ذات حضرت احدیّت مىگردد.
وَلایت او کامل مىشود یعنى ولىّ مطلق به ولایت حقّه الهیّه مىگردد، پس با همه موجودات به ولایت حضرت حقّ است، و تصرّف او در جمیع امور به اذن خدا براى اوست، زیرا که لازمه مقام ولایت مطلقه این است.
بلکه وَلایت مطلقه حضرت حقّ سبحانه و تعالى غیر از این چیزى نیست. و روى این اصل خداوند مىفرماید:
﴿لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ﴾ (آیه 4 از سوره 95: التّین) «به تحقیق که ما انسان را در نیکوترین قوامى آفریدیم».
این اعلى درجه قوام انسانى، همان صلاحیّت اوست بر حَسْب خلقت، به عروج به رفیع أعلى، و نائل شدن به حیات أبدى سرمدى عند الله، و تحقّق به اسماء و صفات کلّیّه او جلّ و عزّ.
و بر همین أصل نیز خداوند مىفرماید:
﴿وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها﴾ (آیه 32 از سوره 2: بقره).
«و خداوند تمام أسماء را به آدم تعلیم کرد».
و اینست معناى خلیفةاللّهى، و معنى و مُفاد حدیث شریفى که از رسول اکرم صلّى الله علیه و آله و سلّم روایت شده است که:
خَلَقَ الله آدَمَ عَلَی صُوَرَتِهِ 1 «خداوند آدم را بر صورت خود آفرید».
و در مقام و منزلت این انسان و مرتبه و درجه اوست، که حضرت جعفر بن محمّد الصّادق علیهما السّلام فرمودند:
إنَّ الصُّوَرةَ الإنْسَانِیَّةَ هِیَ أَکْبَرُ حُجَّةِ اللهِ عَلَی خَلْقِهِ؛ وَ هِیَ الْکِتَابُ الَّذی کَتَبَهُ بِیَدِهِ؛ وَ هِیَ الْهَیْکَلُ الَّذِی بَنَاهُ بِحِکْمَتِهِ؛ وَ هِیَ مَجْمُوعُ صُورَةِ الْعَالَمینَ؛ وَ هِیَ الْمُخْتَصَرُ مِنَ الْعُلُومِ فِی اللَّوْحِ الْمَحْفُوظِ؛ وَ هِیَ الشَّاهِدُ عَلَی کُلِّ غَائِبٍ؛ وَ هِیَ الْحُجَّةُ عَلَی کُلِّ جَاحِدٍ «وَ هِیَ الطَّریقُ الْمُسْتَقِیمُ إلَی کُلِّ خَیْرٍ؛ وَ هِیَ الصِّراطُ الْمَمْدُودُ بَیْنَ الْجَنَّةِ وَ النّارِ2.
«بدرستى که صورت انسانیّت بزرگترین حجّت خداوند است بر جمیع آفریدگان، و اوست کتابى که خداوند به دست خودش نوشته است، و اوست هیکلى که خداوند از روى حکمتش بنا کرده است، و اوست مجموع صورت همه عوالم الهى و اوست مختصر از علوم موجود در لوح محفوظ، و اوست شاهد و ناظر بر هر غائب، و اوست حجّت خدا بر هر منکر، و اوست راه مستقیم به سوى هر امر خیر، و اوست صراط و پلى که بین بهشت و دوزخ کشیده مىشود».
و همچنین بر اساس همین اصل بود که انسان، مسجود ملائکه قرار گرفت، و مقام و منزلتش از جمیع فرشتگان افزون شد3. و به حجاب أقرب که مقرّبترین
موجودات که روح است و اعظم از ملائکه است و اصل شد، و بدین مناسبت هم حقیقت انسان را روح انسان گویند چون قابل وصول به مقام روح است، و گرنه روح اسم و علم براى حقیقت انسان نیست1.
سیّد حیدر آملى گوید: و صاحب این مقام، مَرجع کلّ است و مبدأ و مصدر و منشأ کلّ است.
اوست مَبْدأ و به سوى اوست منتهى که گفته مىشود: لَیْسَ وَرَاءَ عُبَّادَانَ قَرْیَةٌ2. و همه علوم و اعمال به او مستند است، و جمیع مراتب و مقامات به او منتهى مىشود، چه صاحب این مقام پیغمبر باشد، و یا وَلِىّ باشد، و یا وصىّ باشد، و یا رسول.
ولایت مطلقه أمیرالمؤمنین علیهالسّلام
و باطن این نبوّت، ولایت مطلقه است، و ولایت مطلقه عبارت است از حصول مجموع این کمالات در أزَل به حسب باطن، و باقى گذاردن آنها تا أبد، مانند گفتار أمیرالمؤمنین علیهالسّلام که فرمود:
کنت ولیّا و آدم بین الماء و الطّین «من ولىّ بودم درحالىکه آدم در بین آب و گل بود»، و مانند گفتار رسول خدا صلّى الله علیه و آله و سلّم:أنَا وَ عَلِیُّ مِنْ نُورٍ وَاحِدٍ «من و علىّ از یک نور هستیم»، و مانند گفتار دیگر رسول خدا: خَلَقَ اللهُ روُحِی وَ رُوحَ عَلِیِّ بْنِ أبیطالِبٍ قَبْلَ اَنْ یَخْلُقَ الْخَلْقَ بِأَلْفَیْ عَامٍ ـ الحدیث «خداوند، روح مرا و روح علىبنأبیطالب را دو هزار سال، قبل از آنکه موجودات را بیافریند، آفرید».
و مانند گفتار دیگرش: بُعِثَ عَلِیٌّ مَعَ کُلِّ نَبِیٍّ سِرًّا وَ مَعِی جَهْرًا «علىّ با هر پیغمبرى به طور پنهان، و با من به طور آشکارا مبعوث شده است».
و بر اقتضاء همین درجه و مرتبه، أمیرالمؤمنین علیهالسّلام در خطبة البیان فرموده است:
أنَا وَجْهُ اللهِ؛ أنَا جَنْبُ اللهِ؛ أنَا یَدُ اللهِ؛ أنَا الْقَلَمُ الأعْلَی؛ أنَا اللَّوْحُ الْمَحْفُوظُ؛ أنَا الْکِتَابُ الْمُبینُ؛ أنَا الْقُرْآنُ النَّاطِقُ؛ أنَا کَهیعص؛ آلَمْ ذَلِکَ الْکِتَابُ؛ أنَا طَآءُ الطَّوَاسِیمِ؛ أنَا حَآءُ الْحَوامِیمِ؛ أنَا الْمُلَقَّبُ بِیَاسینِ؛ أنَا صَادُ الصَّافَّاتِ؛ أنَا سِینُ الُمُسَبِّحاتِ؛ أنَا النُّونُ وَ الْقَلَمِ؛ أنَا مَایِدَةُ الْکَرَمِ؛ أنَا خَلیِلُ جَبْرَئیلَ؛ أنَا صِفْوَةُ مِیکَائِیلَ؛ أنَا الْمَوْصُوفُ بِ «لا فَتَی»؛
أنَا الْمَمْدُوحُ فِی «هَلْ أتَی»؛ أنَا النَّبَأُ الْعَظِیمُ؛ أنَا الصِّرَاطُ الْمُسْتَقِیمُ؛ أنَا الأوَّلُ؛ أنَا الأخِرُ؛ أنَا الظَّاهِرُ؛ أنَا الْبَاطِنُ؛ إلَی آخِرِهِ. 1.
«من وجه خدا هستم، من جنب خدا هستم، من دست خدا هستم، من رفیعترین مرتبه قلم هستم، من لوح محفوظ هستم، من کتاب مبین هستم، من قرآن ناطق هستم، من ﴿كهيعص﴾ هستم، من ﴿الم ذلك الكتاب﴾ هستم، من طآءِ اوّل، در سورههائى که اوّلش طس دارد هستم، من حاء اوّل در سورههائى که اوّلش ﴿حم﴾ دارد هستم، من ملقّب به ﴿يس﴾ هستم، من صآد اوّل از سوره ﴿صافّات﴾ هستم، من سین اوّل در سورههائى که در اوّلش با تسبیح خدا شروع شده است هستم2: من نون و القلم هستم، من سفره و مائده کرم خدا هستم، من خلیل جبرئیل هستم، من دوست خالص میکائیل هستم، من آن کسى هستم که لا فتى دربارهاش رسول خدا از قول جبرائیل گفته است، من به سوره ﴿هلْ أتى﴾ تمجید و مدح شدهام، من خبر بزرگ هستم، من صراط مستقیم هستم، من أوّلم، من آخرم، من ظاهرم، من باطنم، ـ تا آخر».
مبادا این مطالب در نظر بعید بیاید، زیرا بعدش در صورتیست که آن حضرت این افعال را خودش مستقلاّ بجا آورده باشد، و امّا اگر آن حضرت آئینه محض بوده، و آیه اکمل حقّ بوده، و این افعال، جلوه حضرت احدیّت است که در آئینه وجود آن حضرت تجلّى کرده است، و در حقیقتْ بجاآورنده اینها خود حضرت حقّ بوده است، دیگر چگونه مىتوان بعید شمرد؟ اگر در باب توحید، کار منحصر به حقّ است، چه تفاوت میان کار کوچک آن حضرت است، همچون: بلند کردن درِ خَیْبَر، و کشتن عَمْرِو بن عبْدوَد، و مَرْحَب، و صنادید قریش در غزوات خَیْبَر و أحزاب و بَدْر، و بین کار بزرگ، همچون: طوفان نوح، و ارسال باد سموم بر قوم عاد و نظائرها، زیرا در هر دو صورت فعل، فعلِ حقّ است، تبارک و تعالى.
شرح کلام ابن سینا در مقامات اهل عرفان بالله
أبو على سینا در «اشارات» گوید: فَإذَا عَبَرَ الرِّیَاضَةَ إلِی النّیْلِ، صَارَ سِرُّهُ مِرْآةً مَجْلُوَّةً مُحَاذِیًا بِها شَطْرَ الْحَقِّ؛ وَ دَرَّتْ عَلَیْهِ اللَّذَّاتُ الْعُلَی؛ وَ فَرِحَ بِنَفْسِهِ لِمَا بِهَا مِنْ أثَرِ الْحَقِّ، وَ کَانَ لَهُ نَظَرٌ إلَی الْحَقِّ وَ نَظَرٌ إلَی نَفْسِهِ وَ کَانَ بَعْدُ مَتَرَدِّدًا.1.
یعنى: «چون شخص عارف، ریاضتش تمام شد و به مطلوب و مرادش نائل آمد، که همان اتّصال به حقّ باشد، سرّش همچون آئینه درخشان، در مقابل حضرت حقّ قرار مىگیرد، و حقّ در آن تجلّى مىکند، و لذّات عالم علوى پیوسته و افاضات حقیقى دائما بر آن فَیَضان مىکند و مىریزد، و از این محبّت و أثر حقّ، مبتهج و مسرور مىشود، زیرا که آن را اثر حقّ مىبیند، و در این هنگام دو نظر دارد: یک نظر به حقّ دارد که محلّ بهجت و مسرّت است، و یک نظر به لذّاتى دارد که از جانب حقّ مورد بهجت قرار گرفته است، و در این حال بین این دو نظر متردّد است».
و سپس مىگوید: ثُمَّ إنَّهُ لَیَغِیبُ عَنْ نَفْسِهِ؛ فَیَلْحَظُ جَنَابَ الْقُدْسِ فَقَطُّ؛ وَ إنْ لَحِظَ نَفْسَهُ فَمِنْ حَیْثُ هِیَ لاَ حِظَةٌ؛ لاَ مِنْ حَیْثُ هِیَ بِزِینَتِهَا؛ وَ هُنَاکَ یَحِقُّ الْوُصُولُ2.
این آخرین درجات سلوک الى الله، یعنى مقام وصول است.
یعنى: «عارف پس از طىّ آن مرحله، دیگر از خودش غائب مىشود، و فقطّ جناب اقدس حضرت حقّ را مىبیند و نظر مىکند، و اگر هم أحیانا به نفس خودش نظرى کند، ازاینجهت است که آن نفس، بیننده و نظر کننده است، نه از جهت آنکه از حقّ داراى کمالاتى شده است، و منتقش به صورتها، و متزیّن به زینتهائى گردیده است. و در این حدّ و منزلت، وصول به حقّ، به مقام تحقّق مىرسد و حقیقت پیدا میکند.
و پس از آن مىگوید: اَلْعِرْفَانُ مُبْتَدِئٌ مِنْ تَفْرِیقٍ وَ نَفْضٍ وَ تَرْکٍ وَ رَفْضٍ مُمْعِنٌ فِی جَمْعٍ هُوَ جَمْعُ صِفَاتِ الْحَقِّ؛ لِلذَّاتِ الْمُرِیدَةِ بِالصِّدْقٍ مُنْتَهٍ إلَی الْوَاحِدِ؛ ثَمَّ وُقُوفٌ3.
«یعنى براى شخص سالک الى الله، عرفانْ از تفریقْ، و نَفْضْ، و تَرْک، و رَفْض شدید شروع مىشود.
(تفریق یعنى: شخص عارف باید از هر چیزى که او را از حقّ به خود مشغول مىدارد جدائى بگیرد، و نفْضْ یعنى: تکان دادن نفس خود را از آثار آن شواغل، بطورى که هیچ التفات و توجّه بدانها نکند، و این براى تکمیل نفس است براى تجرّد از ما سواى حقّ. و ترک یعنى: یکسره همه چیز را براى وصول به حقّ فراموش کردن و از همه بریدن. و رفض یعنى: دور ریختن و کنار زدن تمام لذّات به جهت وصول به حقّ).
و به مقام جمع مىرسد بطورى که جمیع صفاتش صفات حقّ مىگردد، آن حقّى که با صدق و راستى اراده او را داشت، و به خداوند واحد منتهى مىشود، و در اینجا دیگر وقوف است».
و خواجه نصیر الدّین طوسى (ره) در شرح این مطالب گوید:
«عارف چون از نفس خود ببرد و منقطع شود و متّصل به حقّ شود هر قدرتى را مستغرق در قدرت مطلقه حقّ که به جمیع مقدورات تعلّق گرفته است، مىبیند، و هر علمى را مستغرق در علم مطلق حقّ که چیزى از آن پنهان نیست، مىبیند، و هر ارادهاى را مستغرق در اراده حقّ که ممتنع است چیزى از ممکنات از آن جدا باشد، مىبیند،
بلکه هر وجود و هر کمال وجودى از حقّ صادر است، و از جانب او فیضان دارد.
و در این صورت، حقّ، چشم عارف مىشود که با آن مىبیند، و گوش او مىشود که با آن مىشنود، و قدرت او مىشود که با آن کارها را بجا مىآورد، و علم او مىشود که با آن مىداند، و وجود او مىشود که با آن موجود است.
و در این وقت عارف متخلّق به اخلاق الله به حقیقت مىشود، و اینست معناى قول شیخ: الْعِرْفَانُ مُمْعِنٌ فِی جَمِیعِ صِفَاتٍ هِیَ صِفَاتُ الْحَقِّ لِلذِّاتِ الْمُرِیدَةِ بِالصِّدْقِ.
و پس از آن عارف بالعین و الوجدان مشاهده مىکند که: این صفات و امثال این صفات که داراى وصف کثرت و تمایز هستند، به قیاس به مَبْدأ و مَنشأى که از آنجا هستند، آن مبدأ واحد است، بدین معنى که علم ذاتى او بعینه همان قدرت ذاتى
اوست، و بعینه همان اراده اوست، و همچنین سایر صفات.
و چون وجود ذاتى براى غیر او نیست، پس صفات مغایر با ذات هم نیست، و ذات محلّ و موضوع براى صفات هم نیست، بلکه همه آنها یک چیز است، همچنان که خداوند عَزّ مِن قائلٍ فرموده است:
﴿إِنَّمَا اللهُ إِلهٌ واحِدٌ﴾ (آیه 171، از سوره 4: نساء).
«این است و غیر از این نیست که: خداوند، خداى واحد است».
پس او، اوست، و غیر او چیزى نیست، و اینست معناى قول شیخ: مُنْتَهٍ إلَی الْوَاحِدِ و در اینجا دیگر نه واصفى است و نه موصوفى، و نه سالکى است و نه مسلوکى، و نه عارفى است و نه معروفى بلکه اینجا مقام وقوف است1.
و نیز بو على سینا در نمط عاشر از «اشارات» گفته است: وَ إذَا بَلَغَکَ أنَّ عَارِفًا حَدَّثَ عَنْ غَیْبٍ فَأصَابَ مُتَقَدِّمًا بِبُشْری اَوْ نَذِیرٍ فَصَدِّقْ! وَ لاَ یَتَعَسَّرَنَّ عَلَیْکَ الإیمَانُ بِهِ!2
«و چون به تو چنین برسد که شخص عارفى از غیب چیزى گفت، و آن گفتارش مطابق واقع درآمد، خواه قبل از آن بشارتى داده بود، و یا تحذیر نموده بود، در هر حال او را تصدیق کن، و ایمان به گفتار او براى تو مشکل نباشد».
و سپس گفته است: اَلتَّجْرِبَةُ وَ الْقِیَاسُ مُتَطَابِقَانِ عَلَی أنَّ لِلنَّفْسِ الإنْسَانِیَّةِ أنْ تَنَالَ مِنَ الْغَیْبِ نَیْلًا مَا فِی حَالَةِ الْمَنَامِ؛ فَلاَ مَانِعَ مِنْ اَنْ یَقَعَ ذَلِکَ النَّیْلُ فِی حَالِ الْیَقَظَةِ؛ إلاَّ مَا کَانَ إلَی زَوَالِهِ سَبِیلٌ؛ وَ لاِرْتِفَاعِهِ إمْکَانٌ 3.
«تجربه و قیاس هر دو گواهى مىدهند که نفس ناطقه انسان در حال خواب، فىالجمله با عالم غیب رابطهاى پیدا مىکند، و از غیب مطّلع مىشود، بنابر این مانعى ندارد که این رابطه و اطّلاع براى نفس انسان در حال بیدارى پیدا شود، مگر آن چیزهائى که براى زوال آن راهى، و براى از بین رفتن آن امکانى است که در این صورت نسبت به خصوص آن چیزها علم به غیب پیدا نمىشود».
تا آنکه گوید:
وَ لَعَلَّکَ قَدْ تَبْلُغُکَ عَنِ الْعَارِفینَ أخْبَارٌ تَکَادُ تَأتِی بِقَلْبِ الْعَادَةِ فَتُبَادِرُ إلَی التَّکْذِیبِ؛ وَ ذَلِکَ مِثْلُ مَا یُقَالُ: إنَّ عَارِفًا اسْتَسْقَی لِلنَّاسِ فَسُقُوا؛ أوِ اسْتَشْفَی لَهُمْ فَشُفُوا؛ أوْدَعَا عَلَیْهِمْ فَخُسِفَ بِهِمْ وَ زُلْزِلُوا؛ أوْهَلَکُوا بِوَجْهٍ آخَرَ.
وَ دَعَا لَهُمْ، فَصُرِفَ عَنْهُمُ الْوَبَآءُ؛ وَ الْمَوَتَانُ؛ وَ السَّیْلُ؛ وَ الطُّوفانُ، أوْخَشَعَ لِبَعْضِهِمْ سَبُعٌ، أوْ لَمْ یَنْفِرْ عَنْهُمْ طَآئِرٌ؛ أوْ مِثْلُ ذَلِکَ مِمَّا لا تُؤْخَذُ فِی طَرِیقِ الْمُمْتَنِعِ الصَّریحٍ فَتَوَقَّفُ، وَ لاَ تَعْجَلْ! فَإنَّ لأمْثَالِ هَذِهِ أسْبَابًا فِی أسْرَارِ الطَّبِیعَةِ.1
یعنى: «و شاید به تو از ناحیه بعضى از عارفین اخبارى رسیده باشد، که نزدیک باشد که آن اخبار حکایت از کارهاى خارق عادت کند و تو بخواهى به تکذیب آنها مبادرت کنى! مثل اینکه مثلا گفته شود: شخص عارفى براى مردم از خدا طلب باران کرد، و باران آمد و مردم سیراب شدند، و یا براى آنان طلب صحّت و شفا نمود، و همگى شفا یافتند، یا بر علیه آنها دعا کرد و نفرین نمود، و آنان، مثلا به خسف و فرو رفتن زمین، و یا به زلزله شدید و یا به نوعى دیگر به هلاکت رسیدند.
و یا آنکه براى آنها دعا کرد، و از آنان وباء برگشت، و یا مرگى که در بهائم پیدا مىشود، از بهائم آنها برگشت، و یا سیل و طوفان از آنها دور شد، و یا براى بعضى از آنان حیوان سَبُع و درنده، خاضع و خاشع شد، و یا پرنده از آنان نگریخت، و یا أمثال اینها، از چیزهائى که در طریق ممتنع صریح واقع نشده است.
پس در این صورت درنگ کن! و تعجیل به انکار منما! زیرا از براى امثال این امور، اسبابى در اسرار عالم طبیعت وجود دارد».
و پس از آن گوید: إنَّ الاُمُورَ الْغَریبَةَ تَنْبَعِثُ فِی عَالَمِ الطَّبِیعةِ مِنْ مَبَادِی ثَلاثَةٍ: أحَدُهَا الْهَیْئَةُ النَّفْسَانِیَّةُ الْمَذْکُورَةُ.
«امور و کارهاى غریب، در عالم طبیعت از سه چیز پیدا مىشود، یکى از آنها همان کیفیّت نفسانیّه عرفاء است که ذکر شد، و آنگاه گوید: وَ السِّحْرُ مِنْ قَبیلِ الأوَّلِ؛ بَلِ الْمُعجِزَاتُ وَ الْکَرَامَاتُ.2
یعنى سحر کردن بلکه معجزات و کرامات أنبیاء و أولیاى خدا، از قبیل همان کیفیّت نفسانیّه است».
مُحْیى الدِّین عَرَبى در «فصوص الحکم» در فصّ آدمى در ضمن بیان حقیقت آدم و خلیفه بودن او گوید:
فَهُوَ مِنَ الْعَالَمِ کَفَصِّ الْخَاتَمِ مِنَ الْخَاتَمِ الَّذِی هُوَ مَحَلُّ النَّقْشِ وَ الْعَلاَمَةِ الَّتی بِهَا یَخْتِمَ الْمَلِکُ عَلَی خَزَائِنِهِ؛ وَ سَمَّاهُ خَلیفَةً مِنْ أجْلِ هَذَا: لأنَّهُ الْحَافِظُ خَلْقَهُ کَمَا یُحْفَظُ بِالْخَتْمِ الْخَزَائِنُ؛ فَمَا دَامَ خَتْمُ الْمَلِکِ عَلَیْهَا لا یَجْسُرُ أحَدٌ عَلَی فَتْحِهَا إلاَّ بِاِذْنِهِ؛ فَاسْتَخْلَفَهُ فِی حِفْظِ الْعَالَمِ؛ فَلاَ یَزَالُ الْعَالَمُ مَحْفُوظًا مَا دَام فیهِ هَذَا الإنْسَانَ الْکَامِلُ1.
«نسبت آدم به عالم همانند نسبت نگین انگشترى است به انگشترى، آن نگینى که محلّ نقش و علامتى است که با آن پادشاه بر خزائن خود مهر مىزند2، و از روى همین علّت هم آدم را خداوند خلیفه نام نهاده است.
چون آدم حفظ کننده عالم آفرینش حقّ است، همچنان که به واسطه مهر کردن، خزائن محفوظ مىماند.
و بنابر این مادامىکه مُهر پادشاه بر آن خزینهها خورده است. هیچکس را یاراى جسارت براى باز کردن آنها نیست، مگر آنکه خود پادشاه اذن و اجازه دهد، پس حقّ متعال، آدم را براى حفظ عالم به خلافت خود برگزید. و علیهذا پیوسته عالم در حفظ و مصونیّت است، مادامىکه در آن این إنْسَانِ کامِل بوده باشد».
شرح قیصرى بر گفتار ابن عربى درباره انسان کامل
و قیصرى در شرح این فقره گفته است: الْحَقُّ یَحْفَظُ خَلْقَهُ بِالاِنْسَانِ الْکَامِلِ؛ عِنْدَ اسْتِتَارِهِ بِمَظاهِرِ أسْمَآئِهِ وَ صِفَاتِهِ عِزَّةً؛ وَ کَانَ هُوَ الْحَافِظُ لَهَا قَبْلَ الاِسْتِتَارِ وَ الاِخْتِفآءِ وَ إظْهَارِ الْخَلْقِ.
فَحِفْظُ الاِنْسَانِ لَهَا بالْخِلافَةِ فَتُسَمَّی بِالْخَلیفَةِ لِذَلِکَ؛ وَ حِفْظُهُ لِلْعَالَمِ عِبَارَةٌ عَنِ إبْقآءِ
صُوَرِ أنْوَاعِ الْمَوْجُودَاتِ عَلَی مَا خُلِقَتْ عَلَیْهَا الْمُوجِبِ لإبْقَآءِ کَمَالاَتِهَا وَ آثَارِهَا بِاسْتِمْدَادِهِ مِنَ حَقِّ التَّجَلیِّاتِ الذَّاتِیَّةَ؛ وَ الرَّحْمَةَ الرَّحْمَانِیَّةَ وَ الرَّحِیِمیَّةَ بِالأسْمآء وَ الصَّفَاتِ التَّی هَذِهِ الْمَوْجُودَاتُ صَارَتْ مَظَاهِرَهَا وَ مَحَلَّ اسْتِوَآئِهَا.
إذِ الْحَقُّ اِنَّمَا یَتَجلَّی لِمِرْآةِ قَلْبِ هَذَا الْکَامِلِ، فَیَنْعَکِسُ الأنْوارُ مِنْ قَلْبِهِ إلَی الْعَالَمِ؛ فَیَکُونُ بَاقِیًا بِوُصُولِ ذَلِکَ الْفَیْضِ إلَیْهَا؛ فَمَادَامَ هَذَا الاِنْسانُ الْکَامِلُ مَوْجُودًا فِی اْلعَالَمِ، یَکُونُ مَحْفُوظًا بِوُجُودِهِ وَ تَصَرُّفِهِ فِی عَوَالِمِهِ الْعِلْوِیَّةِ وَ السِّفْلِیَّةِ.
فَلاَ یَجْسُرُ أحَدٌ مِنْ حَقَایِقِ الْعَوَالِمِ وَ اَرْواحِهَا عَلَی فَتْحِ الْخَزَائِنِ الإلَهِیَّةِ وَ التَّصَرُّفِ فِیهَا إلاَّ بِإِذْنِ هَذَا اْلکَامِلِ، لأنَّهُ صَاحِبُ الإسْمِ الأعْظَمِ الَّذِی بِهِ یُرْبِی الْعَالَمَ کُلَّهُ.
فَلا یَخْرُجُ مِنَ الْبَاطِنِ إلَی الظّاهِرِ مَعْنیً مِنْ مَعَانِی اِلاّ بِحُکْمِهِ؛ وَ لاَ یَدْخُلُ مِنَ الظَّاهِرِ فِی الْبَاطِنِ شَیْءٌ إلاَّ بِأمْرِهِ، وَ إنْ کَانَ یَجْهَلُهُ عِنْدَ غَلَبَةِ الْبَشَرِیّةَ عَلَیْهِ 1
«حقّ متعال، خلقت خود را به واسطه انسان کامل حفظ مىکند، چون از روى عزّت، خود را در مظاهر أسماء و صفات خود پنهان داشته است، و قبل از پنهان شدن و اظهار عالم آفرینش، خودش حافظ عالم خلق بود.
و بنابر این حفظ کردن انسان عالم آفرینش را به واسطه خلافت اوست که جانشین شده است، و بر همین اصل او را خلیفه نامند. و حفظ کردن آفرینش عبارت است از باقى گذاردن صُوَر أنواع موجودات، بر همان اساسى که براى آنها آفریده شدهاند، که ایجاب مىکند که کمالات و آثارشان در اثر استمداد از حقّ باقى بماند.
آن استمدادى که با تجلّیات ذاتیّه و رحمت رحمانیّه و رحیمیّه حقّ بواسطه أسماء و صفاتى که این موجودات مظاهر آنها شدهاند، و محلّ استواء آنها گردیدهاند تحقّق پذیرد.
چون حقّ متعال در آئینه دل این انسان کامل تجلّى مىکند، و بنابر این أنوار الهیّه از دل او بر عالم منعکس مىگردد، و بنابر این عالم به واسطه وصول این فیض بر آن پیوسته باقى مىماند.
و بر این اساس، تا وقتىکه این انسان کامل در عالم موجود است، عالم به وجود
او و به تصرّف او در عوالم علوى و سفلى خود محفوظ است.
و لهذا هیچیک از موجودات خارجیّه و حقایق عالم و ارواح عالم، قدرت بر باز کردن خزینههاى الهیّه و تصرّف کردن در آنها را ندارند مگر با اذن و اجازه این کامل، چون او داراى اسم اعظم خداست که به واسطه آن عالم نشو و نما دارد.
و بنابر این هیچ یک از معانى از عالم باطن به ظاهر بیرون نمىآید، و خارج نمىشود، مگر با حکم او، و هیچ چیزى از عالم ظاهر به باطن نمىرود و داخل نمىشود مگر به أمر او، و اگر چه خودش به واسطه غلبه عالم بشریّت بر این دخول و خروج جاهل باشد».
تا آنکه گوید: وَ قَدْ صَرَّحَ شَیْخُنَا (رض) فی کِتَابِ الْمِفْتَاحِ أنَّ مِنْ عَلامَاتِ الْکَامِلِ أنْ یَقْدِرَ عَلَی الإحْیَآءِ وَ الإمَاتَةِ و أمْثَالِهِمَا1.
«و شیخ ما تصریح کرده است که انسان کامل، از علاماتش اینست که قدرت بر زنده کردن و میراندن و امثالها را داشته باشد».
گفتار شیخ عبد الکریم جبلى درباره انسان کامل
و شیخ عبد الکریم جیلى در کتاب «انسان کامل» گوید: «بدان که انسان، نسخه حقّ تعالى است، همچنان که رسول خدا صلّى الله علیه و آله و سلّم خبر داده است، آنجا که گفته است: خَلَقَ اللهُ آدَمَ عَلَی صُورَةِ الرَّحْمَنِ «خداوند آدم را بر صورت رحمن آفریده است». و در حدیث دیگر وارد است که: خَلَقَ اللهُ آدَمَ عَلَی صُوَرتِهِ «خداوند آدم را بر صورت خود آفریده است».
و علّتش آنست که خداوند تعالى حَیّ عَلِیم قَادِر مُرِید سَمیع بَصیر وَ مُتَکلِّم است و همچنین انسان حَیّ عَلِیم ـ تا آخر صفات ـ است، و سپس هویّتش با هویّت حقّ، و إنّیّتش با إنّیّت حقّ، و ذاتش با ذات حقّ، و کُلَّش با کلِّ حقّ، و شمولش با شمول حقّ، و خصوصیّتش با خصوصیّت حقّ مقابله دارد.
و از براى انسان کامل مقابله دیگرى با حضرت حقّ است، و آن مقابله با حقایق ذاتیّه اوست.
و بدان که: انسان کامل کسى است که به حکم اقتضاى ذاتى خود،
استحقاق أسماء ذاتیّه و صفات إلهیّه را به معناى حقیقى استحقاق و أصالت مِلکیّت دارد، چون اوست که از حقیقت او بدین عبارات تعبیر مىشود، و به لطیفه او بدین اشارات اشاره مىگردد.
و از براى این عبارات و اشارات، مستندى در وجود، غیر از انسان کامل نیست.
و بنابر این، مِثال انسان کامل نسبت به حقّ، مثال آئینهایست که شخص صورت خود را نمىتواند ببیند مگر در آن، و گرنه هیچ ممکن نیست که حقّ صورت خود را ببیند مگر در آئینه اسم. پس انسان کامل آئینه اوست، و أیضا انسان کامل آئینه حق است بجهت آنکه: حقّ تعالى بر خود واجب گردانیده است که أسماء و صفات خود را نبیند مگر در انسان کامل. و اینست معناى گفتار خداى متعال:
﴿إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُومًا جَهُولًا﴾ (آیه 72، از سوره 33: أحزاب).
«ما امانت را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه داشتیم، همگى از حمل آن امتناع ورزیدند، و از آن ترسیدند، و لیکن انسان آن را حمل کرد، و حقّا که انسان بسیار ستمگر و بسیار نادان است».
یعنى انسان به نفس خود ستمگر است، به اینکه آن را از آن درجه پائین آورده است، و نادان است به قدر و منزلت خود، زیرا او محلّ امانت خداوند است، و او نمىداند».
تا آنکه مىگوید: وَ لِلاِنْسَانِ الْکَامِلِ تَمَکُّنٌ مِنْ مَنْعِ الْخَوَاطِرِ عَنْ نَفْسِهِ جَلیلِهَا وَ دَقیقِهَا؛ ثُمَّ إنَّ تَصَرُّفَهُ فِی الأشْیَاءِ لاَ عَنِ اتِّصَافٍ وَ لاَ عَنْ آلَةٍ وَ لاَ عَنِ اسْمٍ وَ لاَ عَنْ رَسْمٍ؛ بَلْ کَمَا یَتَصَرَّفُ أحَدُنَا فِی کَلامِهِ وَ أکْلِهِ وَ شُرْبِهِ ـ الخ1.
«انسان کامل چنین قدرتى دارد که تمام خاطرات را از ذهن خود دفع کند، چه بزرگ و چه کوچک.
و همچنین تصرّف او در اشیاء از روى اتّصاف به صفتى، و استخدام اسباب
و آلتى، و یا از روى اسمى و رسمى نیست، بلکه بطورى عادى است، همانند آنکه یکى از ما در کارهاى عادى خود همچون: خوردن و آشامیدن و گفتنش تصرّف دارد».
و ملاّ هادى سبزوارى رحمة الله علیه فرموده است ـ در ضمن بحث در اینکه علم بارى تعالى به اشیاء با عقل بسیط و اضافه اشراقیّه مىباشد ـ: «بدان که در اینجا دو مقام است: مقام کثرت در وحدت یعنى: مرتبه اعلاى از وجود با وحدت و بساطتش، جامع همه وجودات است، و بر آن به تنهائى تمام آنچه را که از کمالات بر جمیع مترتّب است مترتّب مىگردد». و سپس فرموده است:
مِثَالُهُ الاِنْسَانُ الْکَامِلُ بِالْفِعْلِ حَیْثُ إنَّهُ بِوَحْدَتِهِ جَامِعٌ لِکُلِّ مَا فِی الْوُجُودِ مِنَ الصُّوَرِ وَ الْمَعَانِی وَ الأشْبَاحِ وَ الأرْوَاحِ، لَیْسَ مِنَ اللهِ بِمُسْتَنکَرِأنْ یَجْمَعَ الْعَالَمَ فِی وَاحِدٍ؛ فَهُوَ بِحَیْثُ کَانَ الْکُلُّ مِنَ الدُّرَّةِ إلَی الذَّرَّةِ مَرآئی ذَاتِهِ کَمَا هُوَ مِرْآةُ الْحّقِّ وَ مَقَامُ الْوَحْدَةِ فِی الْکَثْرَةِ1.
«مثال این قضیّه، انسان کامل است که کمال او به فعلیّت رسیده است، چون او با وحدت خود جامع تمامى آن چیزهائیست که در عالم وجود، از صور و معانى و اشباح و ارواح موجود است.
و از خداوند ناروا نیست که تمام عالم را در یک موجودى گرد آورد، و علیهذا انسان کامل به طورى است که تمام موجودات از درّه تا ذرّه همگى آئینههاى نمایشگر ذات او هستند، همچنان که او آئینه ذات حقّ است و مقام وحدت در کثرت را حائز است».
گفتار حکیم سبزوارى راجع به انسان کامل
و نیز سبزوارى فرموده است:
فلک دوران زند بر محور دل | *** | وجود هر دو عالم مَظْهر دل |
هر آن نقشی که بر لوح از قلم رفت | *** | نوشته دست حقّ بر دفتر دل |
و نیز فرموده است:
جملهعالم چونتن، وانسان دل است | *** | هر چه میجوئی ز انسان حاصل است |
هر دوعالم جسم، وجانش آدم است | *** | زانکه آدم اصل جمله عالم است |
هست انسان مرکز دور جهان | *** | نیست بی انسان مَدار آسمان |
هردوعالم گشتهاست أجزای او | *** | برتر از کَوْن و مکان مأوای او |
لا مکان اندر مکان کرده مکان | *** | بی نشان گشته مقیّد در نشان |
صد هزاران بحر در قطره نهان | *** | ذرّهای گشته جهان اندر جهان |
این أبَد عین أزَل آمد یقین | *** | باطن اینجا عین ظاهر شد ببین |
و نیز از مرحوم سبزواری است که تخلصّ به اَسرار دارد:
اختران پرتو مِشکاة دل انور ما | *** | دل ما مَظهر کُل، کل همگی مظهر ما |
نه همین اهل زمین را همه باب اللّهیم | *** | نُه فلک در دَوَرانند به گرد سرما |
بَرِ ما پیر خرد طفل دبیرستان است | *** | فلسفی مُقتبِسی از دل دانشور ما |
گر چه ما خاک نشینان مرقّع پوشیم | *** | صد چو جَم خفته بدر یوزهگری بر در ما |
چشمۀ خضر بود تشنه سراب ما را | *** | آتش طور شراری بود از مجمر ما |
ای که اندیشۀ سرداری وسرمیخواهی | *** | به کدوئی است برابر سر و افسر بر ما |
گو به آن خواجۀ هستی طلب و زهد فروش | *** | نبود طالب کالای تو در کشور ما |
بازی بازوی نصریم نه چون نَسربه چرخ | *** | دو جهان بیضه و فَرْخ است به زیر پر ما |
ماهگر نور و ضیا کسب نمود از خورشید | *** | خور بود مکتسب از شعشعۀ اختر ما |
خسرو ملک طریقت به حقیقت مائیم | *** | کُلَه از فقر به تارک زِ فنا افسر ما |
عالم و آدم اگر چه همگی اَسرارند | *** | بود اَسرار کمیتی زسگان در ما |
نیز در حاشیه خود بر «اسفار اربعه» حکیم متألّه ملاّ صدراى شیرازى أعلى الله درجته، در ضمن بحث در علّت غائى آنجا که گفته است:
ثُمَّ إلَی عِبَادَةِ الاِنْسَانِ وَ تَشَبُّهِهِ بِالْمَبْدَأ الأعْلَی فِی الْعِلْمِ وَ الْعَمَلِ وَ إدْرَاکِهِ لِلْمَعْلُومَاتِ وَ تَجَرُّدِهِ عَنِ الْجِسْمَانِیَّاتِ؛ فَعِبَادَتُهُ أجَلُّ الْعِبادَاتِ الأرْضِیَّةِ، وَ مَعْرِفَتُهُ أعْظَمُ الْمَعَارِفِ الْحَیَوَانِیَّةِ؛ وَ لَهُ فَضِیلَةُ النُّطْقِ وَ شَرَفُ الْقُدْرَةِ وَ کَمَالُ الْخِلْقَةِ،1، فرموده است:
«ملاّ صدرا در عبارت خود، عبادت انسان را به أرضى، و معرفتش را به
حیوانى نسبت داد، زیرا که عبادت او چه نسبت دارد با عبادت أفلاک و فلکیانى که هیچگاه چشمان آنها را خواب نمىگیرد، و بدنهایشان را فَتْرَت و سستى پیدا نمىشود.
پیوسته عبادت خدا را مىکنند، و هیچوقت سختى و ناراحتى آنها را مسّ نمىکند، و معرفتش چه نسبت دارد با معرفت فرشتگان معصوم به خصوص مقرّبان از آنها، همچنان که گفته شده است:
دوست کجا وتوکجا ای َدغَل | *** | نور أزَل را چه به بَلْ هُمْ أضَلّ |
و لیکن در این نوع انسان، صنفى از مردمانند که أشرف از فرشتگانند، فضلا از فَلَک و فَلَکیان.
نه فلک راست مسلّم نه ملک را حاصل | *** | آنچه در سِرّ سویدای بنی آدم از وست |
این صنف از انسان خلاصه بندگان خداوند معبودند، و نخبه عالم وجود بالأخصّ مُحَمِّدِیُّون از آنها که چنین گفتهاند: رُوحُ الْقُدُسِ فِی جِنَانِ الصَّاقُورِةِ؛ ذَاقَ مِنْ حَدَآئِقِنَا الْباکُوَرةَ»1.
و درباره رئیس آنها و آقاى آنها گفته شده است:
أحمد ار بگشاید آن پرّ جلیل | *** | تا أبد مدهوش ماند جبرئیل |
بلکه مطلق این صنف از انسان چنین هستند، همچنان که شیخ فرید الدّین عطّار نیشابورى قدّس سرّه گفته است:
روزوشب این هفت پرگار ای پسر | *** | از برای توست بر کارای پسر |
طاعت روحانیان از بهر توست | *** | خُلْدودوزخ عکسلطفوقهرتوست |
قدسیان یکسر سجودت کردهاند | *** | جزء و کلّ، غرق وجودت کردهاند |
از حقارت سوی خود منگر بسی | *** | زانکه ممکن نیست پیش از تو کسی |
ظاهرت جزو است و باطن کلِّ کلّ | *** | خویش را قاصر مبین در عین ذُلّ |
چون در آید وقت رفعتهای کلّ | *** | از وجود توستخلقتهای کلّ |
و سِرِّ این مطلب آنست که انسان کامل بالفعل در تحت اسم اعظم قرار دارد، و آن اسم جلال و پادشاهى است که در تحت أسماء تنزیهیّه خداوند همچون سُبُّوح و قُدُّوس واقع است، و أمّا فلک در تحت اسم دَائم و رَافِعْ و رَبّ و نحوها واقع است، پس انسان نشانهدار از جمیع أسماء تنزیهیّه و تشبیهیّه حقّ است.
آیا نمىبینى که: روح فلک پیوسته روح مُضاف است، و روح این انسان روح مُرْسَل و مطلق است؟! که از قید و بند، و از وِثاق جسم طبیعى، بلکه از جسم مثالى، بلکه از همه عوالم صورى آزاد شده است، و نَعْلَیْن خود را خلع کرده و کَونَیْن را طرح کرده و کنار زده است.
و فرشتگان مقرّب گر چه روح مطلق هستند، الاّ آنکه به جمیع أسماء تنزیهیّه و تشبیهیّه نشانهدار نیستند.
و لیکن این صنف از انسان، ختم کنندگان در سلسله صعودیّه هستند، و آنان عقول بالا روندهاى مىباشند که از استعمال بدن و استخدام آلات بدن بىنیاز گردیدهاند.
و آنان چنان هستند که گوئى لباسها و پوششهاى بدن را که در آن هستند، کندهاند و بیرون آوردهاند. و اینان در برابر عقولى که در ابتداى سلسله نزولیّه مىباشند، قرار دارند. و اگر فىالجمله حجابى هم باشد به کلّى برداشته مىشود همچنان که علىّ علیهالسّلام در وقت خلع فرمود: فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَةِ «سوگند به پروردگار کعبه که فائز شدم».
پس عبادت این صنف از عبادت فلک أجلّ است، زیرا چه بسا که عمل خالصى اندک بر عمل بسیار ترجیح داشته باشد به مقدار معتنابهى، همچنین معرفت آنان نسبت به ملک اینچنین است، زیرا که انسان کامل، خداوند تعالى را با جمیع اسمآئش مىشناسد، و شاید مراد ملاّ صدرا از این عبارت خود، انسان بَشَرى بِما
هُوَ بَشَرٌ بوده است1».
اشارهاى به کلمات صدر المتألهین قدّس سرَّه درباره انسان کامل
و امّا صدر المتألهّین قدّس الله سرّه، این مقامات و درجات انسان کامل را در یکجا و دو جا ذکر نکرده است، بلکه در غالب از کتب خود آورده، و بالأخصّ در «اسفار» در مواضع بسیارى از آن یاد مىکند بلکه مىتوان «أسفار أربعة» را مقامات و درجات انسان کامل دانست، و کتاب «اسفار» را به کتاب انسان کامل نام نهاد که حقّا مىتوان گفت: بهترین تصنیفى است که در این موضوع تا به حال از نقطه نظر جامعیّت، به وقوع پیوسته است، و ما در اینجا براى نمونه، فقط یک عبارت مختصر را از او مىآوریم:
وَ هَذَا أیْضًا مِنْ لَطَائِف صُنْعِ اللهِ وَ حِکْمَتِهِ فِی خَلْقِ الإنْسَانِ الْکَامِلِ؛ وَ صَیْرُورَتِهِ إنْسَانًا کَبِیرًا بَعْدَ مَا کَانَ عَالَمًا صَغِیرًا، فَکَأنَّ الْوُجُودَ کُلَّهُ کَشَخْصٍ وَاحِدٍ دَارَ عَلَی نَفْسِهِ؛ وَ کَأنَّهُ کِتَابٌ کَبیرٌ، فَاتِحَتُهُ عَیْنُ خَاتِمَتِهِ؛ وَالعَالَمُ کُلُّهُ تَصْنِیفُ اللهِ؛ وَابْتَدَأ بِالْعَقْلِ وَاخْتَتَمَ بِالْعَاقِلِ؛ کَمَا قَالَ تَعَالَی:
﴿أَوَلَمْ يَرَوا كَيْفَ يُبْدِئُ اللَهُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ إِنَّ ذَلِكَ عَلَي اللهِ يَسيرٌ * قُلْ سِيرُوا فِي الأرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ بَدَأ الْخَلْقَ ثُمَّ اللهُ يُنْشِيءُ النَّشْأَةَ الأخِرَةَ إِنَّ اللَهَ عَلَي كُلِّ شَيْئٍ قَدِيرٌ﴾2و3
«و این نیز از لطائف صنع خداوند و حکمت او در آفرینش انسان کامل است، که بعد از آنکه او را عالم صغیر قرار داده بود، اینک به صورت انسان کبیر در آورد.
پس گویا اینکه تمام عالم وجود، همچون شخص واحدى است که بر دور محور وجود نفس انسان کامل دور مىزند، و گویا که او کتاب بزرگ إلهى است که فاتحه آن عین خاتمه آنست، و عالم به طور کلّى تصنیف خداست که ابتداء به عقل فرموده است، و به عاقل خاتمه داده است، همچنان که خودش فرموده است:
«آیا نمىبینند که چگونه خداوند عالم آفرینش را ابتداء کرد، و سپس آن را باز مىگرداند، و این براى خداوند آسان است. بگو: در روى زمین سیر کنید پس
ببینید چگونه خداوند آفرینش را ابتداء کرد، و پس از آن خداوند عالم آخرت را انشاء و ایجاد مىکند، و حقّا که خداوند بر هر کارى تواناست».
اشعار ابن فارض در تحقَّق اسماء و صفات الهى در انسان کامل
ابن فارض که در اشعار عربى در عرفان، همانند حافظ شیرازى در میان پارسىزبانان است، در نظم السّلوک که عبارت از تائیّه کُبْرَاى اوست، مقام انسان کامل را عجیب توصیف کرده است، این قصیده مجموعا هفتصد و شصت و یک بیت است، که تمام مراحل سلوک را با نظم بدیعى و سبک لطیفى آورده است، و ما در اینجا به مقدار مختصرى از اواخر آن که تحقّق أسماء و صفات الهى در انسان کامل است، اکتفا مىکنیم:
وَ إنِّی وَ إنْ کُنْتُ ابْنَ آدَمَ صُورَةً | *** | فَلِی فِیهِ مَعْنیً شَاهِدٌ بِأبُوَّتِی1 1 |
وَ نَفْسِی عَلَی حَجْرِ التَّجَلِّی بِرُشدِهَا | *** | تَجَلَّتْ وَ فی حِجْرِ التَجَلِّی تَرَبَّتِ 2 |
وَ فِی الْمَهْدِ حِزْبِی الأنْبِیَآءُ وَ فِی عَنَا | *** | صِری لَوْحِیَ الْمَحْفُوظُ وَالْفَتْحُ سُورَتی 3 |
وَ قَبْلَ فِصَالِی دُونَ تَکْلِیفِ ظَاهِرِی | *** | خَتَمْتُ بِشَرْعِی الْمُوضِحِی کُلَّ شِرْعَةِ 4 |
فَهُمْ وَالاُلَی قالُوا بِقَوْلِهِمْ عَلَی | *** | صِرَاطِی، لَمْ یَعْدُوا مَوَاطِئَ مِشْیَتِی 5 |
فَیُمْنُ الدُّعَاةِ السَّابِقِینَ إلَیَّ فِی | *** | یَمینی وَ یُسْرُ اللاّحِقِینَ بِیَسْرَتِی 6 |
وَ لاَ تَحْسَبَنَّ الأمْرَ عَنِّیَ خَارِجًا | *** | فَمَا سَادَ إلاّ دَاخِلٌ فِی عُبُودَتی 7 |
وَ لَولاَیَ لَمْ یُوجَدُ وُجُودٌ وَ لَمْ یَکُنْ | *** | شُهُودٌ وَ لَمْ تُعْهَدْ عُهُودٌ بِذِمَّةِ 8 |
فَلاَ حَیَّ إلاَّ مِنْ حَیَاتِی حَیَاتُهُ | *** | و طَوْعُ مَرَادِی کُلَّ نَفسٍ مُرِیدَةِ 9 |
وَلاَ قَآئِلٌ إلاَّ بِلَفْظِی مُحَدِّثٌ | *** | وَلاَ نَاظِرٌ إلاَّ بِنَاظِرِ مُقْلَتِی 10 |
تا آنجا که گوید:
تَسبَّبْتُ فِی التَّوحِیدِ حَتَّی وَجَدْتُهُ | *** | و وَاسِطَةُ الأسْبَابِ إحْدَی أدِلَّتِی 11 |
وَ وَحَّدْتُ فِی الأسْبَابِ حَتَّی فَقَدْتُهَا | *** | وَ رَابِطَةُ التَّوْحِیدِ أجْدَی وَسِیلَةِ 12 |
وَجَرَّدْتُ نَفْسِی عَنْهُمَا فَتَجَرَّدَتْ | *** | و لَمْ تَکُ یَوْمًا قَطُّ غَیْرَ وَحِیدَةِ 13 |
وَ غُضْتُ بِحَارَ الْجَمْعِ بَلْ خُضْتُهَا عَلَی انْ | *** | فِرَادِی فَاسْتَخْرَجْتُ کُلَّ یَتِیمَةِ 14 |
لأسْمَعَ أفعَالِی بِسَمْعٍ بَصِیرَةِ | *** | وَ أشْهَدَ أقْوَالِی بِعَیْنٍ صَحِیحَةِ 15 |
فَإن نَاحَ فِی الأیْکِ الْهَزَارُ وَ غَرَّدَتْ | *** | جَوَابًا لَهُ الأطْیَارُ فِی کُلِّ دَوْحَةِ 16 |
وَأطْرَبَ بِالْمِزْمَارِ مُصْلِحُهُ عَلَی | *** | مُنَاسَبَةِ الأوْثَارِ مِنْ یَدِ قِینَةِ 17 |
وَ غَنَّتْ مِنَ الأشْعَارِ مَا رَقَّ فَارْتَقَتْ | *** | لِسِدْرَتِهَا الأسْرَارُ فِی کُلِّ شَدْوَةِ 18 |
تَنَزَّهْتُ فِی آثَارِ صُنْعِی مُنَزِّهًا | *** | عَنِ الشِّرْکِ بِالأغْیَارِ جَمْعِی وَ اُلْفَتی 19 |
فَبِی مَجْلِسُ الأذْکَارِ سَمْعُ مُطَالِعٍ | *** | وَلی حَانَةُ الْخَمَّارِعَیْنُ طَلِیعَةِ 20 |
وَ مَا عَقَدَ الزُّنّارَحُکْمًا سِوَی یَدِی | *** | وَ إنْ حُلَّ بِالإقْرَارِ بِی فَهْیَ حَلَّتِ 21 |
وَ إنْ نَارَ بالتَّنْزِیلِ مِحْرابُ مَسْجِدٍ | *** | فَمَا بَارَ بِالإنْجِیلِ هَیْکَلُ بِیعَةِ 22 |
وَأسفَارُ تَوْرَاةِ الْکَلِیمِ لِقَوْمِهِ | *** | یُنَاجِی بِهَا الأحْبَارُ فِی کُلِّ لَیْلَةِ 23 |
وَ إنْ خَرَّ لِلأحْجَارِ فِی الْبِدِّ عَاکِفٌ | *** | فَلاَ وَجْهَ لِلإنْکَارِ بِالْعَصَبیَّةِ 24 |
فَقَدْ عَبَدَ الدّینارَ مَعْنیً مُنَزَّهٌ | *** | عَن الْعَارِ بِالاِشرَاکِ بِالْوَثَنِیَّةِ 25 |
وَ قَدْ بَلَغَ الإنْذَارُ عَنِّیَ مَن بَغَی | *** | وَ قَامَتْ بِیَ الأعْذَارُ فِی کُلِّ فِرْقَة 26 |
وَ مَا زَاغَتِ الأبْصَارُ مِنْ کُلِّ مِلَّةِ | *** | وَ مَا رَاغَتِ الاَفْکَارِ مِن کُلِّ نِحْلَةِ 27 |
وَ مَا اخْتَارَ مَنْ لِلشَّمْسِ عَنْ غِرَّةٍ صَبَا | *** | و إشْرَاقُهَا مِن نُورِ أسفَارِ غُرَّتِی 28 |
وَ إنْ عَبَدَ النَّارَ الْمَجُوسُ وَ مَا انْطَفَتْ | *** | کمَا جَآءَ فِی الأخْبَارِ فِی ألْفِ حِجَّةِ 29 |
فَمَا قَصَدُوا غَیْرِی وَ إنْ کَانَ قَصْدُهُم | *** | سِوَایَ وَ إنْ لَمْ یُظْهِرُوا عَقْدَ نِیَّةِ 301 |
رَأوْا ضَوءَ نُورِی مَرَّةً فَتَوَهَّمُو | *** | هُ نَارًا فَضَلُّوا فِی الْهُدَی بِالأشِعَّةِ31 |
وَ لَوْ لاَ حِجَابُ الکَوْنِ قُلْتُ وَ إنَّمَا | *** | قِیَامِی بِأحْکَامِ الْمَظَاهِرِ مُسْکِتی32 |
فَلاَ عَبَثٌ وَالْخَلْقُ لَم یُخْلَقُوا سُدیً | *** | وَ إنْ لَمْ یَکُنْ أفْعَالُهُمْ بِالسَّدِیدَةِ33 |
عَلَی سِمَةِ الأسْمَآءِ تَجْرِی اُمُورُهُمْ | *** | وحِکْمَةُ وَصْفِ الذَّاتِ لِلْحُکْمْ أجْرَتِ34 |
یُصَرِّفُهُمْ فِی القَبْضَتَیْنِ وَ لاَ وَلاَ | *** | فَقَبْضَةُ تَنْعِیمٍ وَ قَبْضَةُ شِقْوَةِ35 |
ألآ هَکَذَا فَلْتَعْرِفِ النَّفْسَ أْؤفَلاَ | *** | وَ یُتْلَ بِهَا الْقُرْآنُ کُلَّ صَبِیحَةِ36 |
وَلِی مِنْ مُفِیضِ الْجَمْعِ عِنْدَ سَلاَمِهِ | *** | عَلَیَّ بِأوْ أدْنَی، إشَارَةُ نِسْبَةِ37 |
وَ مِن نُورِهِ مِشْکَاةُ ذَاتِیَ أشْرَقَتْ | *** | عَلَیَّ فَنَارَتْ بِی عِشَآئِی کَضَحْوَتی38 |
وَ أَنَسْتُ أنْوَارِی فَکُنْتُ لَهَا هُدًی | *** | وَ نَاهِیکَ مِن نَفسٍ عَلَیْهَا مُضِیئَةِ39 |
وَ بَدْرِیَ لَمْ یَأْفُلْ وَ شَمْسِیَ لَمْ تَغِبْ | *** | وَ بِی تَهْتَدِی کُلُّ الدَّرارِی الْمُنِیرَةَ40 |
1 ـ و من اگر چه پسر آدم هستم از جهت صورت، و لیکن در من معنى و حقیقتى است که گواهى مىدهد که پدر او مىباشم.
2 ـ و نفس من که در ممنوعیّت از تجلّیات و ظهورات اسمائیّه و صفاتیّه حقّ قرار داشت، در اثر هدایت حقّ تجلّى کرد، و نفس من در دامن تجلّیات و ظهورات اسمائیّه و صفاتیّه تربیت یافت و رشد و نموّ کرد.
3 ـ و در گاهواره، حزب من پیمبران بودند، و در عناصر من لوح محفوظ من بود، و فتح و گشایش سوره من بود.
4 ـ و قبل از آنکه از شیر گرفته شوم، بدون تکلیف ظاهر من، من با منهاج و شَرع خود که براى من روشن کننده و واضح کننده بود، هر شریعتى را ختم کردم و به پایان رسانیدم.
5 ـ و بنابر این أنبیاء و آنان که طبق گفتار ایشان گفتند و رفتند، همگى بر صراط و راه من بودند، و هیچگاه از مواضع قدمها و گامهاى من تجاوز ننمودند.
6 ـ پس یُمن و برکتِ داعیان و رهبران إلهى که قبل از من بودند، در دست راست من بود، و آسانى و سهولت داعیان و رهبران به سوى خدا که بعد از من مىآیند، و ملحق مىشوند، در دست چپ من است.
7 ـ و گمان مبر که أمرْ از من خارج است، و علیهذا هر کس به سیادت و
بزرگى رسید او داخل در تحت عبودیّت من بود.
و اگر من نبودم، أصلا وجودى موجود نمىشد، و شهودى هویدا نبود، و هیچ عهد و پیمانى در ذمّهاى شناخته نبود.
9 ـ پس هیچ زنده و جاندارى نیست، مگر آنکه حیات او از حیات من است، و هر نفس صاحب اراده و مقصود، در تحت اطاعت و انقیاد اراده من است.
10 ـ و بنابر این هیچ گویندهاى نیست، مگر آنکه با الفاظ و عبارات من سخن مىگوید، و هیچ بینندهاى نیست مگر آنکه با مردمک چشم من مىبیند، و هیچ شنونده و گوش فرا دهندهاى نیست مگر آنکه با گوش من مىشنود، و هیچ گیرندهاى نیست مگر آنکه با صَوْلت و قدرت من مىگیرد.
11 ـ من در توحید حقّ تعالى، اسباب را اتّخاذ کردم، تا آنکه توحید را یافتم، و واسطه قرار گرفتن اسباب یکى از راهنمایان من بود.
12 ـ و من در اسباب با نظر توحید نگریستم، تا آنکه اسباب را گم کردم، و رابطه توحید در این أمر مفیدترین وسیله من بود.
13 ـ و من نفس خود را از توحید و اسباب، مجرّد کردم و او مجرّد شد، و بنابر این دیگر در هیچ روزى نفس من غیر تنها و مجرّد نیست.
14 ـ و من فرو رفتم و غَوْص کردم در دریاهاى عالم جمع، بلکه گردش کردم و خوض نمودم، و هر گونه درّ شاهوار را بیرون آوردم.
15 ـ اینها براى آن بود که کارهاى خود را با گوش بینا بشنوم، و گفتارهاى خود را با چشم شنوا مشاهده کنم.
16 ـ پس در این صورت اگر در میان درختهاى پیچیده بُلبُلى ناله کند، و پرندگان دیگر در هر درخت تنومند و بزرگى، با آواز خوش الحان خود بخوانند، و جواب او را بدهند،
17 ـ و اگر با نِىْ، نِىْزَنِ توانائى که بر اساس تناسب حرکت تارهاى چنگ و تارى که در دست زن آوازهخوانى است بنوازد، و به طرب درآید،
18 ـ و آن زن آوازهخوان با اشعار رقیق و لطیف تغنّى کند، و در هر نوع از آواز و تغنّى، أسرارْ تا محلّ خود از سدرة المنتهى بالا رود،
19 ـ در تمام این احوال، من در آثار صنع خودم پاک و منزَّه هستم، و مقام
جمع و صداقت و اُلفت خود را از آنکه اغیار در آن شریک باشند حقّا تنزیه و تطهیر مىکنم.
20 ـ پس به واسطه من مجالس ذکر، همگى مجالس حضور و تفهّم و فراگیرى است، و براى من دکّان شرابخوارى جاسوس لشکر است.
21 ـ و هیچ مجوسى، زُنّار نبست، مگر آنکه دست من بود که حکم بستن آن را نمود، و اگر به واسطه ایمان و اقرار به من، آن زنّار باز شد، دست من بود که آن را باز کرد.
22 ـ و اگر محراب مسجدى بواسطه وحى و قرآن نورانى گشت، و آنچه را که بواسطه انجیل، صدر واقع در کلیسا که محلّ تقرّب قربانى است، هلاک و تباه شد.
23 ـ و نیز کتابها و اسفار توراتى را که موساى کلیم براى قومش آورد، و با آن علماى یهود در هر شب مناجات مىکنند.
24 ـ و اگر در بتخانه، شخص معتکف و بتپرست خود را بر روى سنگها و بتها مىاندازد، و به سجده مىافتد، پس البتّه براى این کار، وجهى از روى عصبیّت براى انکار نیست،
25 ـ زیرا که پول و درهم و دینار را پرستیده است: واقعیّتى که منزّه و پاک است از شرک آوردن به خدا، که در اثر اعتقاد به بتپرستى، و صنم دوستى صورت مىگیرد.
26 ـ و تحذیر و إنذار من به هر کسى که ستم کند رسیده است، و عذرها از جانب من، در هر فرقهاى به من قائم است،
27 ـ و آنچه را که در هر ملّت و آئینى چشمها را خیره و خسته مىکند، و آنچه را که در هر مذهب و دیانتى، افکار را منحرف مىنماید، و به باطل سوق مىدهد.
28 ـ و آنچه را که خورشیدپرست براى خورشید از روى غفلت اختیار مىکند، و بدان مىگراید، درحالىکه اشراق خورشید و تابش آن از نور اشراق وجه من است.
29 ـ و اگر مجوسى آتشپرست، آتش را عبادت کند، و همچنان که در
أخبار آمده است، در هزار سال آن آتش خاموش نشود.
30 ـ بنابر این، این مردم مختلف و این اصناف متفاوت، أبدا غیر از مرا قصد نکرده، و در نیّت خود نیاوردهاند و اگر چه نیّت و قصد ایشان غیر من بوده است، و اگر چه عقد نیّت مرا اظهار نکردهاند.
31 ـ زیرا آنان تابش نور مرا دیدند، و لیکن آن را آتش پنداشتند، و بواسطه هدایت شدن به شعاعهاى مقیّد (از نور مطلق من) گمراه شدند.
32 ـ و اگر حجاب عالم کَوْن نبود، من صریحا مىگفتم، و لیکن آنچه مرا به سکوت وا داشته است آنست که: من به أحکام مظاهر اعتنا دارم، و اختلاف مظاهر به وجود من قائم است.
33 ـ و بنابر این در عالم وجود، چیز عبث و بیهوده نیست، و دستگاه آفرینش یله و رها نیست، و بدون غایت و نتیجه آفریده نشدهاند، و اگر چه أفعال آنها از روى سداد و صواب نباشد.
34 ـ امور خلایق بر اساس نشانه أسماء إلهیّه از ازمُعِزّ مُذِلّ و هَادِی و غیرها جارى مىشود، و حکمت ظهور اوصاف ذات از إعزاز و إذلال و هدایت و غیرها، این حکم سعادت و شقاوت را بر آنها جارى مىکند.
35 ـ پیوسته تصرّف و دگرگون شدن خلایق در دو قبضه و لاَ اُبَالى و لاَ اُبَالى است، که یک قبضه قبضه نعمت بخشیدن و سعادت، و قبضه دیگر قبضه شقاوت و محجوب داشتن است.
36 ـ اى طالب راه سعادت! نفس را اینگونه که ما بیان کردیم بشناس، و یا آنکه دنبال معرفت نفس مرو. و اینست همان مطالبى که قرآن که در هر صبحگاهى که خوانده مىشود، بر آن حاکم است.
37 ـ و از براى من اشاره نسبتى به مقام ﴿أوْ أدْنَي﴾ مىباشد از مقام افاضه جمع که رسول الله ـ صلوات الله علیه ـ است در هنگام سلام بر من1.
38 ـ و از نور وجود اوست که مشکاه ذات من روشن شده است، و چنان آن مِشکاه ذات نورانى گردیده است که شب و عشاء من همانند روز روشن شده است.
39 ـ و من با انوار خود انس پیدا کردم، و من هادى آنها بودم، و آنها را فرستادم، و متوجّه باش که این أنوار از نفس پیدا شده است، که خود نفس بر آن تابش نموده و إشراق کرده است.
40 ـ و ماهِ وجود من هیچوقت غروب نمىکند، و خورشید من هیچگاه غائب نمىگردد، و بواسطه من است که تمام کواکب درخشان و نور دهنده که همچون دانههاى درّ هستند هدایت مىیابند.
در لوازم و آثار ولایت کلّیّه که فناء مطلق است
بارى این مطالبى را که در این درس نقل کردیم از فلاسفه بزرگ و عرفاء عالیقدر اسلام، حقایقى است که براى سالک، در حال عرفان و شهود حضرت حقّ جلّ و عزّ در عالم فناء مطلق که فناء در ذات و فناء در جمیع أسماء و صفات اوست پیدا مىشود، یعنى در مقام ولایت کلّیّه که حجاب و پردهاى نیست، و حتّى حجاب إنّیّت و خودیّت سالک به تمام معنى الکلمه پاره شده و از بین رفته است، و در این مقام است که ذات اقدس حقّ، خود سخن مىگوید، و خود مىبیند، و خود مىشنود، و خود أخذ و بَطْش مىکند.
و مبادا انسان این مطالب را باور نکند، و بر گزافهگوئى و مبالغهسرائى حمل کند، زیرا این حقایق همه در مقام عرفان و توحید است، یعنى در حقیقتْ این حقایق از شخص متحقّق به توحید سر مىزند، یعنى از شخص فانى که به بقاء حضرت حقّ باقى شده است، یعنى از خود حضرت حقّ جلّ و عزّ، زیرا که غیر از او مصدر فعل و اصالتى در عالم نیست، غایة الأمر قبل از مقام لقاء و عرفان و فناء، مردم خود را از روى جهالت مستقلّ در امور مىپنداشتند، و اینک در عالم توحید فهمیدند که اشتباه مىکردند و مىگفتند، بلکه یگانه وجود مؤثّر و مستقلّ، غیر از ذات حضرت احدیّت موجودى نیست ﴿تَبارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ﴾. و نهایت سیر ما به سوى خدا مقام توحید است، و إنکار این معارف، سیر ما را به سوى خدا مسدود مىکند، و راه عرفان إلهى را مىبندد، و بهره ما را از مواهب الهیّه بىدریغ و بىکمّ و کیف، و استعداد غیر متناهى براى وصول به مقام عزّ شامخ حضرتش را محدود به حیات دنیوى و اشیاء
جزئیّه خسیسه و امور اعتباریّه و سرگرم کننده مىکند، تا آنکه ناگهان أجل در رسد و ﴿أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ﴾ بر ما خوانده شود.
رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم پیشتاز راه ولایت مطلقه و یگانه سابق در این مضمار است، که تمام أنبیاء سابقین و پیامبران مکرّمین حتّى اولوا العزم از آنها، از مِشکاة مصباح نور آن حضرت بهره مىگیرند.
آن حضرت راه توحید مطلق و عرفان محص و شهود أسمائى و صفاتى و ذاتى را براى امّت خود بطور مطلق و مرسل باز کرد، و امّت آن حضرت از مواهبى بهرهمندند که امّتهاى پیامبران پیشین بهرهمند نبودهاند.
و پس از آن حضرت و از آن حضرت به حضرت مولى الموحّدین أمیرالمؤمنین علیه الصّلاة و السَّلام منتقل شد و به یازده فرزند گرامش یکى پس از دیگرى، تا اینک این مقام بطور أکمل و اتمّ براى حضرت بقیّة الله حجّة ابن الحسن العسکرى ارواحنا له الفداء مىباشد، و سایر أولیاء حقّه و عرفاء حقّه إلهیّه، از برکات آن بزرگواران، و در عصر غیبت از برکات این آینه اتمّ الهى بهره مىگیرند، و به کمال مىرسند، و به وصول و فناء نائل مىگردند.
بارى وجود أقدس حضرت رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم خود، باز کننده این راه براى امّت است و امامان بر حقّ علیهم السّلام و الإکرام همگى داراى این مقام بوده و هستند، و ولایت تکوینى یک أمر بسیط و ساده از نظر أهل دل و فضیلت و عرفاء حقّه است، و براى هر کس که پا در این میدان نهد به فضل و رحمت حقّ پیدا مىشود.
آنگاه جاى أسف نیست، که ما این مقام را از رسول الله و امامان انکار کنیم؟ و وصول به مقامات را منحصرا به یک الفاظ تو خالى و میان تهى بسنده نمائیم، و هر گونه فضیلت و کرامتى را مجرّد أمر اعتبارى و توهّمى بپنداریم؟
وَلایت تکوینى از امور ضروریّه و از لوازم حتمیّه سیر در راه معرفت، و عرفان و شهود حضرت حقّ است. و منکران آن حقّا دستشان از معارف إلهیّه تهى است، و کامشان از آب حیات ولایت تر نشده، و از ماء معین شهود و وجدان چیزى را نیاشامیدهاند، جگرشان تفته و خشک، همچون کلاب عوعو کننده در بیابان خشک و تیه و ریگزار جهل سرگردانند.
مَه فشاند نور و سگ عوعو کند | *** | هر کسی بر باطن خود میتند |
بیان استاد علامه طباطبائى رضوان الله علیه در ولایت ائمه علیهم السّلام
در مقامات و درجات ولایت امامان دوازده گانه شیعه که خلفاى منصوب از جانب رسول الله هستند، علاّمه فقید و بزرگوار و استاد ما: آیة الله طباطبائى رضوان الله علیه مختصرى در رساله وَلایت خود آوردهاند که عین آن را ما در اینجا به زبان پارسى مىآوریم:
و از جمله اخبارى که در این باب وارد شده است، چیزى است که در «بحار» از «محاسن» از رسول خدا صلّى الله علیه و آله و سلّم آمده است که: إنَّا مَعَاشِرَ الأنْبِیَآءِ نُکَلِّمُ النَّاسَ عَلَی قَدْرِ عُقُولِهِمْ «ما جماعت پیامبران با مردم به اندازه عقلهایشان سخن مىگوئیم».
این تعبیر وقتى نیکوست که در آنجا از معانى و چیزهاى مهمّ، امورى باشد که فهم مستمعان از مردم بدان نرسد، و این معنى واضح است، زیرا آن حضرت فرمود: نُکَلِّمُ و نفرمود: نَقُولُ یا نُبَیِّنُ یا نَذْکُرُ ونحوها.
و این دلالت دارد بر آنکه معارفى را که أنبیاء علیهم السّلام بیان کردهاند، بیان آنها در حدود مقدار عقلها و ظرفیّت أفکار و اندیشههاى امّتهاى آنها بوده است، چون مىخواستند از مشکل و صعب به آسان و سهل تنازل و میل کنند، نه آنکه از معارف کثیره به جهت إرفاق به عقول و اندیشه، به این مقدار مختصر و کم اقتصار کرده باشند، و از مجموع بعضى را آورده باشند، اینچنین نیست.
و به عبارت دیگر: تعبیر رسول الله ناظر است به کیفیّت بیان، نه کمّیّت آن، پس دلالت دارد بر آنکه این معارف، حقیقتش آن درایتى است که وراء آن چیزى است که عقول براى وصول به آن در معارف از بُرهان، و جَدَل، و خطابه مىپیماید و سیر مىکند، و پیامبران علیهم السّلام آنچه را که بیان کردهاند، با تمام راههائى است که عقول از برهان و جدل و وعظ دارند با وجود آنکه آنان از این راه به بهترین بیان بیان کردهاند، و در شرح آن از پیمودن هر راه ممکنى دریغ نکردهاند.
و از اینجا دانسته مىشود که براى معارف إلهیّه مرتبهایست ما فوق بیان و گفتار لفظى، بطورى که اگر آن مرتبه را به مرتبه بیان تنزّل دهند، و به لفظ و گفتار بگویند، و به زبان آورند، عقول عادى آن را ردّ مىکند.
و این رَدّ یا به جهت آنست که طبق مطالب ضرورى که در نزد آنهاست،
نمىباشد، و با آن مخالف است، و یا بجهت آنست که با بیانى که براى آنها شده است، و عقول آنها قبول کرده است، منافات دارد.
و از اینجا ظاهر مىشود که نحوه فهمیدن و إدراک کردن حقیقت این معارف غیر از نحوه إدراک عقول است، که آن إدراک فکرى و اندیشه نظرى است. و این مطلب را خوب تفهّم کن!
و از جمله اخبار در این باب1، خبر مستفیض و مشهورى است که:
إنَّ حَدِیثَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لاَ یَحْتَمِلُهُ إلاّ مَلَکٌ مُقَرَّبٌ أوْ نَبِیٌّ مَرْسَلٌ أوْ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللهُ قَلْبَهُ لِلإیْمَانِ.
«بدرستى که حدیث ما سخت و مشکل و غیر قابل دسترس، و نیز سخت و مشکل شمرده شده و غیر قابل دسترسى انگاشته شده مىباشد، بطورى که هیچکس نمىتواند آن را متحمّل گردد و بردارد، مگر آنکه فرشته مقرّبى باشد، و یا پیامبر مرسلى، یا بنده مؤمنى که خداوند قلب او را به تحمّل ایمان، آزمایش نموده باشد».
و از جمله اخبار، خبرى است که براى رسانیدن مقصود، از خبر سابق دلالتش بیشتر است، و آن را در «بصائر» مسندا از أبو صامت روایت مىکند که او گفت: از حضرت صادق علیهالسّلام شنیدم که مىفرمود:
إنَّ مِنْ حَدِیثِنَا مَا لاَ یَحْتَمِلُهُ مَلَکٌ مُقَرَّبٌ وَ لاَ نَبِیٌ مُرْسَلٌ وَ لاَ عَبْدُ مُؤمِنٌ.
قُلْتُ: فَمَنْ یَحْتَمِلُهُ؟! قَالَ: نَحْنُ نَحْتَمِلُهُ
«بعضى از احادیث ما چنان است که هیچ فرشته مقرّبى و هیچ پیامبر مرسلى، و هیچ بنده مؤمنى نمىتواند آن را تحمّل کند.
عرض کردم: پس چه کسى تحمّل آن را مىکند؟! فرمود: خود ما تحمّل آن را مىنمائیم!».
و اخبارى که بر این سیاق است، همچنین مستفیض است، و در بعضى از
آنها وارد است که:
قُلْتُ: فَمَنْ یَحْتَمِلُهُ جُعِلْتُ فِدَاکَ؟! قَالَ: مَن شِئْنَا
«عرض کردم: پس بنابر این چه کسى مىتواند تحمّل آن را کند فدایت شوم؟! فرمود: هر کسى که ما بخواهیم».
و ایضا در «بصائر الدرجات» از مفضّل روایت است که گفت: حضرت امام محمّد باقر علیهالسّلام فرمودند:
إنَّ حَدِیثَنَا صَعْبٌ، مُسْتَصْعَبٌ، ذَکْوَانٌ، أجْرَدُ، وَ لاَ یَحْتَمِلُهُ مَلَک مُقَرَّبٌ، وَ لاَ نَبِیُّ مُرْسَلٌ، وَ لاَ عَبْدٌ امْتَحَنَ اللهُ قَلبَهُ للإیمَانِ.
أمّا الصَّعْبُ فَهُوَ الَّذِی لَمْ یُرْکَبْ بَعْدُ؛ وَ أمَّا الْمُسْتَصْعَبُ فَهُوَ الَّذِی یُهْرَبُ مِنْهُ إذَا رُئیَ، وَ أَمَّا الذَّکْوَانُ فَهُوَ ذَکَّاءُ الْمُؤمِنِینَ؛ وَ أمَّا الأجْرَدُ فَهُوَ الَّذِی لاَ یَتَعَلَّقُ بِهِ شَیْئٌ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ لاَ مِنْ خَلْفِهِ وَ هُوَ قَوْلُ اللهِ:
«اَللهُ الَّذِی نَزَّلَ أحْسَنَ الْحَدِیثِ» فَأحْسَنُ الْحَدِیثِ حَدِیثُنَا، وَ لاَ یَحْتَمِلُ أَحَدٌ مِنَ الْخَلاَئِقِ أمْرَهُ بِکَمَالِهِ حَتَّی یَحُدَّهُ لأنَّهُ مَن حَدَّ شَیْئًا فَهُوَ أکْبَرُ مِنْهُ؛ وَالْحَمْدُ لِلّهِ عَلَی التَّوْفِیقِ؛ وَ الإنْکَارُ هُوَ الکُفْرُ.»
«حدیث ما صَعْبْ، و مُسْتَصْعَبْ، و ذَکْوَانْ، است، و هیچ ملک مقرّبى، و پیغمبر مرسلى، و بندهاى که خداوند دل او را به ایمان آزموده است، نمىتواند آن را تحمّل کند.
امّا مراد از صَعْبْ، آن چیزى است که نتوانستهاند بر او سوار شوند، و مراد از مُسْتصْعبْ آن چیزى است که چون آن را ببینند از آن فرار کنند، و مراد از ذَکْوَانْ، بر فروزنده و ملتهب کننده مؤمنان است، و مراد از أجْرَدْ، آن چیزى است که در مقابل او و در پشت او هیچ چیزى به او تعلّق نگرفته باشد، و اینست گفتار خداوند: ﴿اللهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ﴾ «خدا بهترین حدیث را فرستاده است» زیرا بهترین حدیث، حدیث ماست. و هیچیک از خلایق توان آن را ندارد که آن را تحمّل نماید، مگر آنکه آن را بتواند اندازهگیرى کند، چون کسى که چیزى را اندازهگیرى کند، از آن چیز بزرگتر است. و سپاس خداى را بر توفیق، و انکار همانا کفر است»1.
گفتار امام که در صدر حدیث مىفرماید: لاَ یَحْتَمِلُ کسى نمىتواند تحمّل آن را کند، و در ذیل حدیث: حَتَّی یَحُدَّهُ مگر آنکه آن را اندازهگیرى کند، دلالت دارد بر آنکه حدیث آنان علیهم السّلام داراى مراتبى است، و بعضى از مراتب آن بواسطه اندازهگیرى کردن قابل تحمّل است.
و شاهد بر این گفتار آنکه: در روایت أبو صامت گذشت که: مِنْ حَدِیثِنَا بعضى از احادیث ما قابل تحمّل نیست. و بنابر این، مورد این روایات با روایت اوّل که مىفرماید: لاَ یَحْتَمِلُهُ إلاَّ مَلَکٌ مُقَرَّبٌ مورد واحدى است، و مشکّک و داراى مراتب و درجاتى است.
و همچنین در حکم تعمیم نبوىّ سابق است که فرمود: إنَّا مَعَاشِرَ الأنْبِیَآءِ نُکَلِّمُ النَّاسَ عَلَی قَدْرِ عُقُولِهِمْ.
و علّت عدم إمکان تحدید و اندازهگیرى خلایق، أحادیث آنان را این است که: ظروف آنان که همان حدود وجودى ایشان و ذات ایشان است محدود است، و چون بواسطه آن ظروف تحمّل مىکنند آنچه را که تحمّل مىکنند، بنابر این آنچه را متحمّل مىشوند نیز محدود مىگردد.
و این است همان علّتى که کسى نمىتواند حدیث آنان را به کماله و تمامه تحمّل کند، چون أمر غیر محدود است و از حیطه حدود امکانْ خارج، و آن عبارت است از مقام و منزلت ایشان که هیچ حدّى و اندازهاى نمىتواند آن را تحدید کند و اندازه زند، و این است وَلاَیتِ مُطْلَقَة، و انشاء الله العزیز در بعضى از فصول اخیر این رساله قدرى مبسوطتر از این در این باره سخن مىگوئیم.
و از جمله اخبار، اخبار دیگرى است که موجب تأیید و تقویت مطالب سابق
است، همچنان که در «بصائر الدّرجات» مُسْنداً از مُرازم روایت کرده است که حضرت صادق علیهالسّلام گفتند:
إنَّ أمْرَنَا هُوَ الْحَقُّ؛ وَ حَقُّ الْحَقِّ؛ وَ هُوَالظَّاهِرُ؛ وَ بَاطِنُ الظَّاهِرِ؛ وَ بَاطِنُ الْبَاطِنِ؛ وَ هُوَ السِّرُّ؛ وَ سِرُّ السِّرِّ؛ وَ سِرُّ الْمُسْتَسِرِّ؛ وَ سِرٌ مُقَنَّعٌ بِالسِّرِّ.
«أمر ماست که آن است حقّ، وَ حَقَّ حَقّ، و آن است ظاهر، و باطن ظاهر، و باطن باطن، و آن است سِرّ و سِرِّ سرّ، و سِرِّ پوشیده شده، و سِرِّى که با سِرّ پنهان شده، و پرده بر خود گرفته است».
و در بعضى از اخبار وارد است که: إنَّ لِلْقُرْآنِ ظَهْرًا وَ بَطْنًا، وَ لِبَطْنِهِ بَطْنًا إلَی سَبْعَةِ أبْطُنِ. «از براى قرآن ظاهرى و باطنى است، و از براى باطن آن باطن دیگرى است، تا هفت باطن». و در خبر دیگرى وارد است که: إنَّ ظَاهِرَهُ حُکْمٌ وَ بَاطِنَهُ عِلْمٌ.
«ظاهر قرآن، حکم است، و باطنش علم است».
و در بعضى از اخبار جبر و تفویض، در «توحید» صدوق مُسنداً از مرازم از حضرت صادق علیهالسّلام در حدیثى روایت مىکند که: قَالَ: فَقُلْتُ لَهُ: فَأیُّ شَیءٍ هُوَ، أصْلَحَکَ اللهُ؟!
قَالَ: فَقَلَّبَ یَدَهُ مَرَّتَیْنِ، أوْ ثَلاَثًا، ثُمَّ قَالَ علیهالسّلام: لَوْ أجَبْتُکَ فِیهِ لَکَفَرْتَ! «مرازم گوید: از حضرت صادق پرسیدم: آن کدام است؟! خداوند أمر تو را اصلاح کند، و خیرت دهد.
مرازم گفت: حضرت دو بار و یا سه بار دست خود را واژگون کردند، و سپس گفتند: اگر در این باره پاسخ تو را بدهم، کافر خواهى شد!».
و در اشعار منسوب به حضرت امام سجّاد سیّد العابدین علیهالسّلام این گفتار وارد است که:
وَ رُبَّ جَوْهَرِ عِلْمِ لَو أَبُوحُ بِهِ | *** | لَقِیلَ لِی أنْتَ مِمَّنْ یَعْبُدُ الْوَثَنَا |
«و چه بسیار از علوم حقیقى و واقعى است، که اگر من آن را اظهار کنم، به من گفته مىشود که تو از زمره بتپرستان مىباشى!».
و از جمله اخبار، روایات وارده درباره ظهور است که مىرساند که حضرت قائم مهدى علیهالسّلام بعد از ظهورش، أسرار وارده در شریعت را منتشر مىکند، و قرآن کریم آن را تصدیق مىکند.
و در «بصائر الدّرجات» مسندا از مسعدة بن صدقه از حضرت صادق از پدرشان حضرت باقر علیهما السّلام روایت است که: قَالَ: ذَکَرْتُ التَّقِیَّةَ یَوْمًا عِندَ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ علیهالسّلام. فَقَالَ لِی: وَاللهِ لَوْعَلِمَ أبوذَرٍّ مَا فِی قَلْبِ سَلْمَانَ لَقَتَلَهُ وَ قَدْ آخَی بَیْنَهُمَا رَسُولُ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم الحدیث.
«روزى از پدرم حضرت سجّاد علیهالسّلام که درباره تقیّه سخن به میان آمد از لزوم آن پرسیدم، فرمود: سوگند به خدا که اگر آنچه را که در دل سلمان بود، ابوذر آن را مىفهمید سَلمان را مىکشت، درحالىکه رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم بین آن دو نفر عقد اخوّت و برادرى بسته بود».
و در خبر است که حضرت باقر علیهالسّلام مطالبى را به جابر1 گفتند، و فرمودند: اگر آنها را اِفشاء کنى، لعنت خداوند و ملائکه و مردم، همگى بر تو خواهد بود!
و نیز در «بصائر الدّرجات» از مفضّل، از جابر، حدیث وارد است که ملخّص آن این است که: «بعد از رحلت حضرت باقر علیهالسّلام جابر خدمت حضرت صادق علیهالسّلام آمد و گفت: نفس من از تحمّل این احادیث تنگ شده و دیگر طاقت بر إخفاء آنها را ندارم!
حضرت صادق علیهالسّلام او را امر کردند که: در زمین حفرهاى حفر کند، و سرش را در آن فرو برد، و آن احادیث را با گودال بگوید، و سپس خاک بر روى آن بریزد، زیرا که زمین در این صورت رازْدار او مىشود».
و همچنین در «بحار الانوار» از کتاب «اختصاص» و «بصائر الدّرجات»، از جابر از حضرت باقر علیهالسّلام روایت است که حضرت به او در ضمن حدیثى گفتند: یَا جَابِرُ مَا سَتَرْنَا عَنْکُمْ أکْثَرُ مِمَّا أظْهَرْنَا لَکُمْ.
«اى جابر! آنچه را که ما بر شما مخفى داشتهایم، بیش از آن است که به شما اظهار نمودهایم!».
و متفرّقات اخبار در این زمینه بسیار است، و بلکه به حدّ إحصاء نمىرسد، و
بطورى است که جمعى از اصحاب رسول الله و أئمّه اهل بیت سلام الله علیهم را از أصْحَابِ أَسْرَار شمردهاند، همچون سَلْمان فَارْسِیّ، و أوَیْسِ قَرَنیّ، و کُمَیْل بن زِیاد نَخَعیّ، و مَیْثَم تَمّارِ کُوفیّ، و رُشَیْد هَجَریّ، و جَابِرِ جُعْفِیّ رضوان الله تعالی علیهم أجمعین1».
در معناى ولایت تکوینى و تشریعى
*** | بارى آیهاى که در مطلع گفتار ذکر شد: ﴿النَّبِيُّ أوْلَي بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أنْفُسِهِمْ﴾ دلالت دارد بر ولایت رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم بر جمیع مؤمنین، و اطلاق این ولایت، هم در مورد تکوین و هم در مورد تشریع است، و بلکه حقیقت ولایت در ناحیه تکوین و حقیقت است، و پس از آن در ناحیه تشریع و اعتبار. |
ولایت تکوینیّه معنایش آن است که: رسول الله حقّا واسطه و حجاب بین بنده و خداوند قرار دارند، و تمام فیوضات از جانب پروردگار نسبت به بندگان، از حیات و علم و قدرت، و سایر جهات توسّط ایشان که آئینه و مرآت حقّند، و در مقام وَلایت و بدون واسطگى قرار دارند، افاضه مىشود.
وَلایت تشریعیّة معنایش آن است که: رسول الله در مقام تصمیمگیرى و اختیار و انتخاب مؤمنین، اراده و اختیار آن حضرت مقدّم است، و بجاى اراده و اختیار مؤمن مىنشیند، بدین معنى که: اگر مؤمن بخواهد کارى را انجام دهد، و آن حضرت منع کنند، و یا بخواهد انجام ندهد، و آن حضرت امر کنند، باید منع و یا امر آن حضرت را برخواست و اراده خویشتن مقدّم دارد، و به دنبال انجام فرمان او برود هر چه باشد، خواه جنگ و یا صلح، و خواه گرفتن مال و یا دادن، و خواه نکاح و یا طلاق و جلاء وطن و کسب و کار، و سایر امور زندگى، و دستورات دینى و تکالیف الهیّه، همه و همه از جانب رسول الله نازل مىشود، و اطاعت آنها واجب است.
از جمله موارد اعمال ولایت تشریعى رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم داستان زینب است که حضرت رسول الله به امر ولاَئِى خود او را به پسر خوانده و غلام آزادشده خود زَیْدُ بْنُ حَارِثَة تزویج کردند و پس از آن که زید او را طلاق گفت باز به امر وَلآئى او را به حباله نکاح خویش درآوردند.
داستان ازدواج زینب با زید بن حارثه
توضیح آنکه: زَیْنب دختر عمّه آن حضرت بود یعنى دختر اُمَیْمَة که او دختر عبد المطّلب بود. اُمَیمَة را مردى به نام جَحْشْ تزویج کرده بود و از او دخترى آمد به نام زَیْنَب.
پس زَیْنَب بِنتِ جَحْشْ دختر اُمَیْمَه بنت عبدالمطلّب و عمّهزاده رسول الله است.
زَیْدُ بْنُ حَارِثه غلام رسول الله بود، و حضرت او را آزاد کردند، و پس از آزادى او را پسر خود خواندند، و در آن زمان داستان پسر خواندگى بسیار معروف و مشهور و در بین مردم متداول بود.
و البتّه تمام این کارهاى رسول خدا بر اساس حکمت و مصلحت بوده است که اینک قدرى از آن را مىیابیم.
در زمان جاهلیّت، اعراب پسر خوانده را که اسمش دَعِیّ بوده است، در احکام، پسر حقیقى خود مىدانستند، و در تمام خصوصیّات از نکاح و ارث، و سایر امور همچون پسر و یا دختر واقعى خود مىشمردند.1
و بنابر این عیالى را که براى پسر خوانده خود مىگرفتند: عروس واقعى خود مىشمردند، و او را مَحْرم خود مىدانستند. و پس از آن که پسر خوانده، او را طلاق مىداد، به نکاح خویش در نمىآوردند، زیرا که مىگفتند: زن فرزند ماست، و عروس ماست، و حرمت مؤبّد دارد.
و از طرف دیگر، أشرافیّت در بین عرب متداول و مرسوم بود، و هیچ زن متعیّن و متشخّص حاضر نبود به حباله نکاح غلام آزاد شدهاى که از جهت نسب داراى آبرو و اعتبارى نیست درآید.
بزرگان عرب دختران خود را به افراد نامدار، و قبیلهدار، و صاحب عشیره، و داراى اسم و رسم مىدادند و تزویج با فقرا و مستمندان و غلامهاى آزاد شده، براى آنان بزرگترین ننگ و عار محسوب مىشد، که حاضر بودند بمیرند، و یا دختران آنها ترک شوهر گویند، و به چنین ازدواجى حاضر نمىشدند.
رسول خدا صلّى الله علیه و آله و سلّم از جانب پروردگار مأمور مىشود، که این احکام جاهلیّت را براندازد.
أوّلا ـ به مردم اعلان کند که شرافت مؤمن به ایمان و تقوى است، نه به مال و
حَسَبْ و نَسَبْ، و بنابر این هر مرد مسلمان و فقیرى گر چه غلام آزاد شدهاى باشد، حقّ دارد از دختران أشراف ازدواج کند، و زنهاى شریف و أصیل نیز مىتوانند با مردم مؤمن فقیر ازدواج کنند.
در همسرى و انتخاب زن و شوهر، کُفْوْ بودن یعنى، همطراز و هم طبقه بودن، عبارت است، از: ایمان و تقوى، نه همطراز و هم کُفْوْ بودن در مال و اعتبار و عشیره و قوم و قبیله.1
و ثانیاً ـ به مردم اعلان کند که: پسر خوانده انسان، پسر انسان نیست، و هیچگونه آثار نسب بر او مترتّب نمىشود، پسر خوانده، پسر نیست، و دختر خوانده، دختر نیست، نه ارث مىبرد، و نه از او اِرث مىبرند، و نه مَحْرَم است، دختر خوانده محرم نیست، پسر خوانده با زوجه انسان محرم نیست، و زوجه پسر خوانده نیز عروس انسان محسوب نمىشود، و با انسان محرم نمىگردد، و پس از آنکه أحیانا پسر خوانده او را طلاق داد، انسان مىتواند او را در نکاح خویش درآورد، زیرا که زنى است به تمام معنى بیگانه و اجنبىّ، و جزء محارم نمىباشد. ﴿وَ ما جَعَلَ أَدْعِياءَكُمْ أَبْناءَكُمْ ذلِكُمْ قَوْلُكُمْ بِأَفْواهِكُمْ وَ اللهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِي السَّبِيلَ﴾ (آیه 4 از سوره 33: ـ احزاب)
«و خداوند پسر خواندههاى شما را پسر قرار نداده است، و این گفتار خود شما است که بر سر زبانهایتان جارى است. و خداوند حقّ مىگوید، و او به راه راست رهبرى مىکند2».
رسول خدا مىخواهد این احکام را اجرا کند، ولى از مردم مىترسد، از مردم تازه مسلمان مىترسد که مبادا استیحاش کنند، و زیر بار نروند، و از دین برگردند و بگویند: این محمّد شریعتى را آورده است که (عیاذاً بالله) مانند مجوس نکاح محارم را تجویز مىکند.
فلهذا این خوف و ترس رسول الله از مردم، بجهت نگاهدارى دین و براى خداوند بوده است. و لیکن خداوند به او أمر مىکند که بدین خوف اعتناء مکن! و از من فقطّ بترس! و این امر را اجرا کن.
نظیر امر و عتاب خداوند به رسول الله در قضیّه غدیر که: ﴿بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ﴾. «اى پیغمبر برسان به
مردم، و تبلیغ کن آنچه را که از طرف پروردگارت به تو نازل شده است، و اگر بجا نیاورى رسالت خدا را تبلیغ نکردهاى! و خداوند تو را از مردم حفظ مىکند» (آیه 67 از سوره 5: مائده).
رسول خدا صلّى الله علیه و آله و سلّم در وقت آمدن احکام شدید که مردم در بدو أمر تحمّل آن را نداشتند، آن حکم را اوّل درباره خود و اقوام و نزدیکان خود پیاده مىفرمود، و عمل مىکرد، تا مردم بدانند که رسول الله خود با نفس نفیس خود، در معرض این حکم قرار گرفته، و درباره خود اِجرا کرده است، و بنابر آن، استیحاش و نگرانى از بین برود، و یا لااقلّ تخفیف پیدا کند.
مثلا وقتى که خواست ربا را بردارد، و حکم به حرمت آن کند، و پولهاى ربوى را که مردم در جاهلیّت از یکدیگر طلب داشتند، فسخ کند و آن را بىاعتبار بشمارد، اوّل بار، درباره عمویش عبّاس، این حکم را اجرا کرد، و تمام پولهاى ربوى را که او از مردم طلب داشت اسقاط کرد چنانکه در خطبه حجَّة الوداع که در عرفات ایراد فرمود، آمده است که: وَ وَضَعَ رِبَا الْجَاهِلیَّةِ وَ أوَّلُ رِبًا وَضَعَهُ رِبَا عَمِّهِ الْعَبَّاسِ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ. 1.
و نیز وقتى که خواست ارزش خونهاى مشرکین و غیر مسلمان را بردارد، اوّل درباره پسر عموى خودش: رَبیعَة بن حَارث بن عبد المطّلب، که در شرک و در جاهلیّت ریخته شده بود و هُذَیْل او را کشته بود، برداشت و در خطبه فرمود، چنانکه آمده است: وَ وَضَعَ الدِّمَآءَ فِی الْجَاهِلِیَّةِ وَ أوّلُ دَمٍ وَضَعَهُ دَمُ ابْنِ عَمِّهِ رَبِیعَةَ بْنِ الْحَارِثِ بْنِ عَبْدِالْمُطَّلِبِ قَتَلَهُ هُذَیْلٌ.
فَقَالَ: أوَّلُ دَمٍ أبْدَاُ بِهِ مِنْ دِمَآءِ الْجَاهِلِیَّةِ مَوْضُوعٌ فَلاَ یُطَالَبُ بِهِ فِی الاِسْلاَمِ2.
و در همین خطبه مىفرماید: إنَّ دِمَآءکُم وَ أمْوَالَکُمْ حَرَامٌ عَلَیْکُمْ کَحُرْمَةِ یَوْمِکُمْ هَذَا، فِی شَهْرِکُمْ هَذَا فِی بَلَدِکُمْ هَذَا. ألاَ کُلُّ شَیْئٍ مِنْ اَمْرِ الْجَاهِلِیَّةِ تَحْتَ قَدَمِی مَوْضُوعٌ؛ وَ رِبَا الْجَاهِلِیَّةِ مَوْضُوعٌ؛ وَ أوَّلُ رِبآء أَضَعُ رِبَا الْعَبَّاسِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ.
«بدانید که: حقّا خونهاى شما و مالهاى شما بر یکدیگر حرام است، مانند
حرمت این روز حرام، در این ماه حرام، و در این شهر حرام1. آگاه باشید که هر امرى از امور جاهلیّت را من در زیر گام خود گذاشتم، و رباى جاهلیّت را زیر پاى خود گذاشتم، و اوّلین ربائى که ساقط کردم و از بین بردم، رباى عبّاس پسر عبد المطّلب است».
بارى پیامبر اکرم صلّى الله علیه و آله و سلّم براى اجراء امر اوّل که ازدواج بین طبقه اشراف و طبقه ضعیفان بود، و مىخواست اوّلین بار این أمر را درباره خاندان خود اجرا کند به نزد زَینَب بنت جَحْشْ (دختر عمّه خود) آمدند و او را براى زَید بن حَارِثَة که غلام آزاد شده و پسر خوانده آن حضرت بود خطبه و خواستگارى کردند، این امر بر زینب گران آمد همچنان که در تفسیر «الدُّرُّ المنثور» وارد است که:
اخرج ابن جریر عن ابن عبّاس: قال: خَطَبَ رَسُولُ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم زَیْنَبَ بِنْتَ جَحْشٍ لِزَیْدِ بنِ حَارِثَةَ فَاسْتَنْکَفَتْ مِنْهُ وَ قَالَتْ: أَنَا خَیْرٌ مِنْهُ حَسَبًا، وَ کَانَتْ امْرَأةً فِیهَا حِدَّةٌ، فَأنْزَلَ اللهُ تَعَالَی:
﴿وَ مَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لاَ مُؤْمِنَةٍ إذَا قَضَي اللهُ وَ رَسُولُهُ أمْرًا أنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اللهُ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلاَلًا مُبِينًا﴾ (آیۀ 36 از سورۀ 33: احزاب).2
ابن جریر از ابن عبّاس تخریج کرده است که: رسول خدا از زینب براى زید بن حارثه خواستگارى کردند، و زینب از پذیرش آن استنکاف کرد و گفت: حَسَبِ من از او بهتر است، و زینب داراى حدّت و شدّت بود. در این حال خداوند این آیه را فرستاد:
«و چنین حقّى و اختیارى براى هیچ مرد مؤمن و هیچ زن مؤمنهاى نیست، در آن وقتى که خدا و رسول خدا بر او حکمى را بنمایند، او از براى خود اختیار در آن امر داشته باشد، و هر کس مخالفت خدا و رسول خدا را بکند به گمراهى آشکارى گمراه مىگردد».
بنابر أمر وَلآئى رسول خدا، زینب ازدواج با زید را پذیرفت، و در تحت حباله نکاح او درآمد1، ولى این ازدواج مقرون به آرامش و سکون نبود، پیوسته زینب در خود شرف و بزرگى مىدید، و زید: شوهر خود را غلام آزادشده پسر دائى خود: مُحَمَّد رَسُولَ اللَه.
و این عدم توافق روحى کار را بر زید تنگ کرد، و کرارا به نزد رسول خدا آمد، و اجازه مىخواست تا زینب را طلاق گوید، و پیغمبر اجازه نمىداد، و مىفرمود: باید زنت را نگاهدارى کنى، و طلاق ندهى.
﴿وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اتَّقِ اللهَ﴾. (نیمه اوّل آیه 37).
«و اى پیغمبر مىگفتى به آن کسى که خداوند بر او نعمت بخشیده بود، و تو نیز بر او نعمت ارزانى داشته بودى که: زنت را براى خودت نگاهدار، و رها مکن، و از خداوند بپرهیز».
تا آنکه آنقدر زندگى آنان مشکل شد که زید خسته شد، و نزد رسول الله آمد و گفت من دیگر تحمّل صبر و شکیبائى با او را ندارم، و اذن مىخواهم تا او را طلاق دهم، و پیغمبر اذن دادند، و او را طلاق داد.
در اینجاست که پیغمبر به أمر خدا مأمور مىگردند تا حکم دوّم یعنى الغاء آثار پسر خواندگى را اجرا کنند، آنهم در اوّلین مرحله درباره خود، به اینکه: زینب را که زن پسر خوانده خود و در حکم عروس آن حضرت بود، به نکاح خویش درآوردند، تا عملا بر مردم روشن گردد، که عروس پسر خوانده، عروس انسان نیست، و نکاح او بدون اشکال است. و لیکن پیغمبر از مردم در خوف و هراس بودند، که این امر در نزد مردم بىسابقه است و اگر زینب را نکاح کنند، مردم مىگویند: با عروس خود نکاح کرده، و از دین برمىگردند، و اسلام چه بسا در این مراحل محتمل بود منقلب شود.
این آیه آمد که اى پیغمبر تو از مردم در خشیت و ترس مىباشى! نترس! و أمر خدا را عملى کن و خداوند سزاوارتر است از اینکه از او بترسى! و آنچه را که از امر خدا راجع به ازدواج با زینب پنهان مىکنى و به مردم نمىگوئى، خداوند آن را ظاهر و آشکار مىسازد:
﴿وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللهُ مُبْدِيهِ وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ﴾ (دنبال آیه).
رسول خدا صلّى الله علیه و آله و سلّم به أمر خدا براى برداشته شدن این بدعت جاهلى، با وجود نگرانى و ترس از مردم، با زینب ازدواج کردند، و خداوند هم تأیید فرمود و کمک کرد، و ایراد و اشکال مردم، ضعیف و ناتوان آمد، و بحمد الله این حکم هم اجرا شد، و بر پسر خوانده دیگر آثار پسر حقیقى مترتّب نگشت.
﴿فَلَمَّا قَضى زَيْدٌ مِنْها وَطَرًا زَوَّجْناكَها لِكَيْ لا يَكُونَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْواجِ أَدْعِيائِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَرًا وَ كانَ أَمْرُ اللهِ مَفْعُولًا﴾. (بقیه آیه 37).
«پس چون زید حاجت خود را از زوجه خود گرفت، و به او استمتاع و دخول کرد، ما زینب را به زنیّت و زوجیّت تو درآوردیم، بجهت آنکه هیچ گاه دیگر براى مؤمنان سختى و حرجى، در نکاح کردن زنهاى پسر خواندههاى آنان نباشد، در وقتى که آن پسر خواندهها حاجت خود را از آن زنان به استمتاع و دخول گرفته باشند، و البتّه امر خداوند شدنى است».
در اینجا قضاء وَطَرْ یعنى استمتاع و دخول را در هر دو بار مىآورد، براى آن که بفهماند حتّى بعد از همخوابگى و آمیزش، نکاح زن پسر خوانده اشکال ندارد، و نه فقطّ این حکم منحصر بصورت عدم آمیزش بوده باشد.
این بود حقیقت داستان زینب و أمر ولائى رسول خدا صلّى الله علیه و آله و سلّم که طبق آیه شریفه قرآن و تفاسیر شیعه بیان شد، ولى بسیارى از تفاسیر أهل تسنّن، داستان را به صورت غیر نیکوئى بیان مىکنند.
و مستشرقین نیز چون از تواریخ و تفاسیر اهل تسنّن، به اسلامشناسى متوسّل شدهاند، فلهذا اسلام را از دیدگاه آنان مىبینند، و دچار اشکال مىگردند.
گوستاو لوبون فرانسوى در کتاب «تاریخ تمدّن اسلام و عرب» مىنویسد:
«محبّت پیغمبر به زن تا این درجه بود که یک روزى اتّفاقا چشمش به زن زید پسر خوانده وى که بدون لباس بود افتاده، میلى در وى پیدا شد، وقتى که زید مطّلع گردید، او را طلاق داد، و بعد به حباله نکاح پیغمبر درآمد، و این مطلب میان مردم انعکاس بدى انداخته بعضى بناى اعتراض را گذاشتند، ولى جَبْرئیْل که هر روز
نزد پیغمبر مىآمد، وحى آورد که این فعل از پیغمبر بدون مصلحت نبوده است، مردم هم بعد از این ساکت شدند»1.
و از آنچه ما بیان کردیم معلوم شد: صورت قضیّه صد در صد چیز دیگرى بوده است، و درست بر خلاف این نظریّه و در مقابل آن است. علاّمه طباطبائى فرموده است:
«و بعضى از مفسّرین خواستهاند براى عمل رسول الله طبق تفاسیر عامّه محملى بتراشند، فلهذا گفتهاند: آن حالت رسول الله، حالت جبلّى بشرى بود که هیچ گاه انسانى از آن فارغ نیست، و این از دو جهت اشکال دارد:
أوّلا ـ این کلام در مورد منع است، که تقویت تربیت الهیّه بطورى نبوده است، که بر غریزه بشرى غالب شود.
ثانیاً ـ در آن صورت دیگر محلّى براى عتاب و مؤاخذه خداوند در کتمان و إخفاء این امر تصوّر نمىشود، زیرا در اسلام مجوّزى براى ذِکر زنهاى شوهردارِ مردم، و علاقهمند شدن و گرایش پیدا کردن به آنها نیست، و در این صورت چگونه خداوند پیامبر را بر إخفاء این أمر و ترسیدن از مردم عتاب و مؤاخذه مىکند2؟
و نظیر این گونه از نسبتهاى ناروا در تواریخ و تفاسیر اهل تسنّن به رسول الله دیده مىشود، که بطور کلّى تاریخ و تفسیر شیعه از این گونه امور پاک است. و شاید علّت تفاسیر و تواریخ عامّه آن باشد که مصادر حدیث خواستهاند طبق آراء خودشان، رسول الله را از مقام قدّوسیّت و طهارت و عصمت تنزّل دهند، و با روایات مجعوله در تعریف شیخین که تا سر حدّ امکان مقام و منزلت آنها را بالا بردهاند، تطبیق داده، و در این صورت دیگر فاصلهاى بین رسول الله و آنها نخواهد بود، و اگر هم باشد ضعیف است، و این بزرگترین خیانت به تاریخ، و جنایت به واقعیّت است که انسان به جهت إعلاء شخصى، پیامبرى را به أمر غیر صحیحى متّهم کند.
و اگر کسى بگوید: همان طور که سنّىها در جعل روایات براى تعریف شیخین و عثمان کوشش کردهاند شیعه هم براى تعریف و تمجید علىبنأبیطالب
این تلاش را کرده است. جواب گوئیم که: این کلام غلط است، زیرا حکومت و سیاست بعد از رسول خدا در دست طرفداران خلفاء بوده است، و طرفداران علىبنأبیطالب مهجور و مطرود و محبوس و مضروب و مقتول بودهاند، و این امر یکى و دو روز نبوده بلکه تا زمان رفع تقیّه در عهد صفویّه به فتواى عالم کبیر و شیخ جلیل: شیخ عبد العالى میسى کَرَکى جبل عاملى، معروف به محقّق کرکى و محقّق ثانى باقى بوده است و در این صورت که ازهرجهت قدرت و حکومت و بیت المال و تبلیغات در دست مخالفین بوده است، کجا شیعه مىتواند روایتى جعل کند، شیعه حتى نتوانسته است روایات وارده در فضائل و مناقب آنها را دست به دست و سینه به سینه به دیگران برساند و شواهد تاریخى بر این امر بسیار است، تا کجا رسد که زیاده از مرویّات در فضائل آن سروران خود روایتى بسازد و منتشر کند، چنانچه شافعى که از بزرگان و امامان خود مخالفین است چون از او درباره أمیرالمؤمنین علیهالسّلام پرسیدند، گفت: مَا أَقُولُ فِی رَجُلٍ أسَرَّ أوْلیآؤهُ مَناقِبَهُ تَقیَّةً وَ کَتَمَهَا اَعْدَآؤُهُ حَنَقًا وَ عَدَاوَةً وَ مَعَ ذَلِکَ قَدْ شَاعَ مِنْهُ مَامَلأتِ الْخَافِقَیْنِ.
«من چه بگویم درباره مردى که دوستان او مناقب و فضائل او را پنهان کردند از روى تقیّه و ترس، و دشمنان او نیز پنهان کردند از روى کینه و دشمنى، و با وجود این، مناقب و فضایل او مشرق و مغرب عالم را پر کرده است».
عناد و کتمان عامّه نسبت به فضائل أمیرالمؤمنین علیهالسّلام
و سیّد تاج الدّین عاملى این مفاد را از شافعى اخذ کرده است آنجا که گوید:
لَقَدْ کَتَمَتْ آثارَ آلِ مُحمَّدٍ | *** | مُحِبُّوهُم خَوْفًا وَ أعْدَاؤهُمْ بُغْضا |
فَاُبِر زَمِن بَیْنِ الفَرِیقَیْنِ نَبْذَةٌ | *** | بِهَا مَلأ اللهُ السَّمَاواتِ وَ الاَرْضَا |
«به تحقیق که آثار آل محمّد را کتمان کردند، دوستانشان از روى خوف، و دشمنانشان از روى بغض. و مَعَ هذا آن مقدار مختصرى که از بین این دو گروه ظاهر گردیده است خداوند با آن آسمانها و زمین را پر کرده است»1. و این کلام جاى دقّت است. و السّلام علینا و على عباد الله الصّالحین.
درس شصت و هشتم تا هفتاد و یکم: تفسیر آیۀ ﴿إِنَّ وَلِيِّيَ اللهُ الَّذِي نَزَّلَ الْكِتابَ وَ هُوَ يَتَوَلَّى الصَّالِحِينَ﴾
بسم الله الرّحمن الرّحیم
و صلّى الله على محمّد و آله الطاهرین،
و لعنة الله على اعدائهم أجمعین من الآن الى قیام یوم الدین،
و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلىّ العظیم.
قال الله الحکیم فى کتابه الکریم:
﴿إِنَّ وَلِيِّيَ اللهُ الَّذِي نَزَّلَ الْكِتابَ وَ هُوَ يَتَوَلَّى الصَّالِحِينَ﴾. (آیه یکصد و نود و ششم، از سوره أعراف: هفتمین سوره از قرآن کریم).
«بدرستى که ولىّ من خداست، آن کسى که کتاب را فرو فرستاده است، و او ولایت صالحان را دارد».
آیات دالَّه بر انحصار ولایت در خداوند عزَّ و جلَ
آیاتى در قرآن کریم داریم که وَلایت را منحصر به خداوند مىداند، و بدون هیچ گونه استثنائى، در بسته و سربسته ولایت را از آن خدا قرار مىدهد. مانند آیات زیر:
﴿قُلْ أَ غَيْرَ اللهِ أَتَّخِذُ وَلِيًّا فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ يُطْعِمُ وَ لا يُطْعَمُ قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَسْلَمَ وَ لا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ﴾. (آیه 14، از سوره 6: انعام) «بگو (اى پیامبر) آیا من براى خودم ولیّى غیر از خداوند بگیرم، درحالىکه او آسمانها و زمین را آفریده است؟! و او غذا مىدهد، و کسى به او غذا نمىدهد؟! بگو من مأمور شدهام که: اوّلین کسى باشم که به این خدا ایمان آورده و تسلیم شده باشد! و البتّه البتّه از مشرکان به خدا مباش».
در این آیه مىبینیم وَلایت را ملازم با آفرینش آسمانها و زمین، و واجب الوجود بودن ذات حقّ مىگیرد، که عالم را طعام و رزق مىدهد، و خود به هیچ گونه روزى نمىخورد، پس ولایت در انحصار خداوند است.
﴿أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ فَاللَّهُ هُوَ الْوَلِيُّ وَ هُوَ يُحْيِ الْمَوْتى وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾. (آیه 9، از سوره 42: شورى)
«آیا ایشان غیر از خداوند، براى خود أولیائى گزیدهاند، پس خداوند است که اوست فقطّ ولىّ، و اوست که مردگان را زنده مىکند، و او بر هر چیزى تواناست».
﴿وَ هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ الْغَيْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا وَ يَنْشُرُ رَحْمَتَهُ وَ هُوَ الْوَلِيُّ الْحَمِيدُ﴾. (آیه 28، از سوره 42: شورى)
«و اوست آنکه باران را پس از آنکه از بارش آن ناامید شدند، فرو مىفرستد، و رحمت خود را مىگسترد، و اوست که صاحب ولایت است، و محمود و مورد ستایش».
﴿وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ﴾ (آیه 107، از سوره 2: بقره و آیه 22 از سوره عنکبوت: 29، و آیه 31 از سوره 42: شورى)
«و از براى شما غیر از خداوند، هیچ صاحب وَلایتى، و هیچ یار و معینى نیست».
در تمام این آیات و آیات دیگرى از قرآن، مىبینیم که وَلایت را از صفات مختصّه حضرت بارى عزّ و جلّ، و وَلىّ را از أسماء مختصّه او مىداند.
و از طرفى مىبینیم در آیاتى وَلایت را به غیر خدا هم نسبت مىدهد مانند:
﴿وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهِيرٌ﴾. (آیه 4 از سوره 66: تحریم)
«و اگر شما دو نفر (عائشه و حَفصه) بر علیه پیغمبر قیام نموده و در این غلبه پشت به پشت یکدیگر دهید، و با هم معین و همداستان شوید، پس خداوند ولىّ پیغمبرش مىباشد، و جبرئیل و صالح المؤمنین (علىبنأبیطالب) ولىّ پیغمبرش مىباشند، و فرشتگان نیز علاوه کمک کار و یار و یاور او خواهند بود».
در این آیه مبارکه جبرائیل و أمیرالمؤمنین علیهالسّلام را به خداوند ضمیمه نموده و آنها را وَلىِّ رسول الله قرار داده است.
﴿إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ﴾. (آیه 55، از سوره 5: مائده)
«این است و جز این نیست که ولىّ شما خداست و رسول خدا و کسانى که ایمان آوردهاند، آنان که اقامه نماز مىکنند، و إعطاء زکات در حال رکوع مىنمایند».
در این آیه نیز علاوه بر وَلایت خداوند، ولایت رسول خدا و ولایت أمیرالمؤمنین علیهالسّلام را که در حال رکوع انگشترى خود را به صدقه و زکات دادند معیّن مىکند براى حلّ این مسئله و حلّ این اختلافى که به صورت ظاهر اختلاف به نظر مىرسد، جواب همان است که در موارد عدیده دادهایم، و آن این است که: صفات حضرت بارى براى خداوند بالأصاله است، و براى غیر خداوند بالتّبع، خداوند نور است و دیگران پرتو و شعاع، خداوند نور است و غیر خدا سایه.
و علیهذا هیچ تنافى نیست، زیرا ولایت رسول الله و أمیرالمؤمنین هم به ولایت خداست، و از خداست.
و نظیر این مسئله در قرآن کریم بسیار است، از جمله آن که مىگوید:
﴿أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا﴾ (آیه 139، از سوره 4: نساء) «آیا ایشان در نزد آنان (کافران) عزّت مىجویند؟ عزّت تمام اقسام و مراتبش اختصاص به خدا دارد».
﴿مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعًا﴾ (آیه 10، از سوره 35: فاطر) «هر کس عزّت مىخواهد، بداند که تمام مراتب و درجات عزّت، اختصاص به خدا دارد.
در عین حال مىگوید: ﴿وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لكِنَّ الْمُنافِقِينَ لا يَعْلَمُونَ﴾. (آیه 8، از سوره 63: منافقون)
«عزّت اختصاص به خدا و رسول خدا و مؤمنین دارد، و لیکن منافقین نمىدانند».
عزّت خداوند مال خداست و ذاتى اوست، و عزّت رسول خدا و مؤمنان، از خداست و نسبت به آنها عَرَضى است. همچنین ولایت براى خداوند ذاتى است، و براى غیر او عرضى است. همچون چهره و صورت صاحب صورت که براى خود او ذاتى است، و براى آئینهاى که در آن مىنگرد عرضى است.
کسى نمىتواند شکل و صورت را از خودش بگیرد، ولى مىتواند در آئینه نظر کند و صورتش در آن منعکس گردد، و مىتواند صورت خود را از آئینه بردارد، و در این حال دیگر صورتى در آن دیده نمىشود.
ولایت عین توحید بوده و براى قوام عالم ضرورى است
وَلایت خداوند از صفات و أسماء، لازمه ذات اوست، و بالأصالة و الحقیقة مىباشد، ولى ولایت کلّیّه و عامّه و مطلقه الهیّه رسول الله و أئمّه طاهرین سلام الله علیهم تَبَعى و عَرَضى است، و مرآتى و آیتى است، از خداست که در این آئینههاى تابناک و آیات درخشان، نمودار شده و تجلّى کرده است.
بدون ولایت، عالم تحقّق و قرار ندارد، و وجود و ثبات ندارد، بلکه معدوم و نابود است.
زیرا نزول نور هویّت الهیّه در اسم الله و سایر صفات جمال و جلال بواسطه انعکاس نور ذات و آئینههاى مختلف است، تا در عالم امکان کثرت پدید آید، و موجودات بهم رسند، و حادث به قدیم مربوط گردد، و این امر بدون ولایت محال است.
همچنان که خلق و مخلوقیّت، بدون صفت خلاّقیّت و اسم خلاّق خدا، و مرزوق و مطعوم، بدون صفت رازقیّت و طاعمیّت خدا محال است، و معلوم بدون علم، و رحمت بدون رحمن و رحیم محال است، همچنین ایجاد و پرورش موجودات، بدون وَلایت محال است، زیرا که ایجاد و إحیاء و إماته و تربیت، همه در ظلّ اسم و صفت ولىّ و ولایت است، و بدون آن امکان تحقّق ندارد.
وَلایت در هر موجودى هست، بحسب سعه و ضیق هویّت وجودى آن موجود. زیرا ولایت عبارت است از عدم حجاب و فاصله بین خلق و خالق، و تا حجاب و فاصلهاى باشد، خلقت ممتنع است.
پس هر موجودى از یک پر کاه گرفته تا کوههاى استوار، و از ذرّه گرفته تا خورشید و منظومه آن، همه با وَلایت است، یعنى با ربط محض با خداوند قادر و ایجاد کننده و عالِم و روزى دهنده.
غایة الأمر موجوداتِ ضعیف در تحت ولایت موجودات قوىتر، و آنان نیز در تحت ولایت موجودات قوىتر، تا برسد به جائیکه ولایت کلّیّه الهیّه و مطلقه و عامّه آن در زیر این صفت و اسم، تمام موجودات را به وجود مىآورد، و روزى مىدهد، و حیات و ممات مىبخشد، و علم، و سمع، و بَصَر، و قدرت افاضه مىکند.
ولایت ولىَّ خدا همچون صورت و نقش ولایت کلّیّه الهیّه است
لازمه خلقت همه موجودات کثیره، با اختلاف مرتبه و درجه آنها در وجود،
ارتباط با ولایت کلّیّه است، که ازهرجهت سعه و احاطهاش بیشتر، و قدرتش گستردهتر، و تناهى او وسیعتر است.
و آن را أوَّلُ مَا خَلَقَ اللهُ گویند، که حجاب أقرب و آئینه تمام نماى ذات و صفات جمال و جلال حضرت اوست ـ جلّ و علا. و عالم کثرت از مُلک و مَلکوت، و عقول، و نفوس، و عالم طبع، از آنجا شروع مىشود، و به وسیله گسترش وَلایت در شبکههاى مختلف عالم امکان، به تدریج از بالا به پائین، و از قوى به ضعیف، و از وسیع به ماهیّت ضیق و تنگ، موجودات لباس وجود و هستى در برمىنمایند.
آن أوَّلُ مَا خَلَقَ اللهُ که آئینهاش از همه موجودات گستردهتر، و فراختر و وسیعتر است بطورى که بدون هیچ کم و کاستى مىتواند از ذات و صفات حکایت کند آن وَلایت مطلقه و کلّیّه است، زیرا بنا به فرض، حجاب أقرب، و نزدیکترین موجود از نظر قرب به ساحت أقدس کبریائى است.
و فرق او با خود ذات بارى تعالى، همین است که او عَرَضى و مَجازى است، و ذات اقدس، ذاتى و حقیقى. چون غیر از ذات خداوندى، در عالم وجود هیچ مؤثّرى نیست. و علیهذا آن اوّل ما خلق، فرقش با سایر موجودات آن است که سعه و گسترشش بسیار است، نه آنکه از خود هستى دارد، چنین نیست.
همه موجودات از أوَّلُ مَا خَلَقَ تا آخرین درجه ماهیّات ضعیفه و کثیفه امکانیّه همه فقیر و نیازمند به خدا هستند، بلکه عین فقر و نفس نیاز و احتیاجند. روحُ الأمین و سایر فرشتگان مقرّب نیز اینچنیناند، و هیچ چیز در عالم امکان، از این قاعده مستثنى نیست، و غیر از ذات واجب الوجود همه ممکن الوجودند.
أوَّلُ مَا خَلَقَ اللهُ در عین آنکه از همه موجودات عالم پروَرَندهتر، و قادرتر است، باز آئینه است. آئینه وسیعتر و نشان دهندهتر، و کاملتر است. و هیچ گاه صفت آیتیّت و مِرآتیّتْ از آن جدا نخواهد شد.
پس ولایت کلّیّه إلهیّه، عین ولایت خداست، أصل یکى است، در خداوند اصالت دارد و در وَلِىّ، تبعیّت دارد. خدا خود را نشان مىدهد، و ولىّ، خدا را نشان مىدهد.
و عیاذا بالله کسى مپندارد که: ولایت، به اعطاء خدا و استقلال در وجود ولىّ
الله است، این کلام غلط و عین شرک است.
میان ماه من تا ماه گردون | *** | تفاوت از زمین تا آسمان است |
دانۀ فلفل سیاه و خالِ مهرویان سیاه | *** | هردوجان سوزند امّا این کجا وآن کجا؟ |
شکّر مازندران و شکّر هندوستان | *** | هر دو شیرینند امّا این کجا و آن کجا؟ |
از اینجاست که در «نهج البلاغه» در نامه 28 از باب رسائل که أمیرالمؤمنین علیهالسّلام به معاویه مىنویسند در ضمن آن مىگویند: فَإنَّا صَنَائِعُ رَبِنَّا وَ النَّاسُ بَعْدُ صَنائِعُ لَنَا «ما دست پروردگان پروردگارمان هستیم، و مردم پس از این دست پروردگان ما هستند»1.
مجلسى رحمة الله علیه در ج 8 از ط کمپانى در ص 536 از «بحار الانوار» گوید: «این گفتار مشتمل بر أسرار عجیبهاى است از غرائب شأن آنها که عقول از ادراک آن عاجز است و ما به قدر توان خود مقدارى که مىتوانیم اظهار کنیم، بیان مىکنیم، پس مىگوئیم: صَنیِعَةُ الْمَلِکِ مَنْ یَصْطَنِعُهُ وَ یَرْفَعُ قَدْرَهُ. وَ مِنْهُ قَوْلُهُ تَعَالَی: ﴿وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي﴾ أیِ اخْتَرتُکَ وَ أخَذْتُکَ صَنِیعَتی لِتَتَصَرَّفَ عَنْ اِرَادَتی وَ مَحَبَّتی «دست پروده پادشاه و سلطان به کسى گویند که او را براى خودش تربیت مىکند، و ارزش او را بالا مىبرد، و از این قبیل است گفتار خداوند تعالى، به حضرت موسى که: من تو را براى خودم پروردهام، یعنى من تو را براى خودم اختیار کردهام و دست پرورده خودم قرار دادهام تا بدین جهت، تو هر کار که مىکنى از روى اراده من و محبّت من باشد.
پس معنى و مُفاد گفتار أمیرالمؤمنین علیهالسّلام این مىشود که: هیچ بشرى بر ما نعمتى ندارد بلکه فقط خداوند است که بر ما نعمت ارزانى داشته است. پس بین ما و خداوند هیچ واسطهاى نیست، و مردم بتمامى و همگى دست پرورده ما هستند و بنابر این، ما واسطه بین مردم و بین خدا هستیم».
و ابن ابى الحدید در شرح «نهج البلاغه» ط بیست جلدى در ج 15، ص 194 گوید: «این کلام عظیمى است که بر هر گفتارى برترى و تفوّق دارد و معنایش بر هر معنائى برترى و تفوّق دارد، صَنیِعَةُ الْمَلِکِ مَنْ یَصْطَنِعُهُ وَیَرْفَعُ قَدْرَهُ حضرت مىفرماید:
هیچ یک از افراد بشر بر ما نعمتى ندارند، بلکه خداوند است که بر ما نعمت بخشیده است پس بین ما و بین خدا واسطهاى نیست، و مردم جملگى مصنوعات و دست پروردگان ما هستند. و بنابر این ما واسطه بین آنها و بین خدا هستیم، و این مقام مقام جلیلى است که ظاهرش همانست که ذکر شد و باطنش این است که آنان بندگان خدا هستند و مردم بندگان ایشان مىباشند ـ انتهى».
و شیخ محمّد عبده در پاورقى ص 32 گوید: آلُ النَّبِیِّ اُسَرَآءُ إحْسَانِ اللهِ عَلَیْهِمْ وَ النَّاسُ اُسَرَآءُ فَضْلِهِمْ بَعْدَ ذَلِکَ «آل پیغمبر اسیران احسانى هستند که خدا به آنها کرده است، و مردم اسیران فضلى هستند که اهل بیت بر آنها کردهاند».
ولایت کلّیّه الهیّه از نقطهنظر صفت و اسم خدا ولایت است، امّا ازاینجهت اگر رفع ید کنیم، نه آنکه ولایت نیست، بلکه صرف نیستى و صفر و معدوم و تباه است.
ولایت کلّیّه و مطلقه همان طور که در سلسله تکوین و ایجاد تمام اثر را دارد، همان طور در ناحیه صُعود و وصول نیز تمام اثر را دارد. یعنى کسى به معرفت و قرب ذات اقدس حقّ نمىرسد، مگر از این آئینه و این آیت بزرگ. زیرا بنا به فرض، آئینه بزرگ است، و چون جمال محبوب و معرفت معبود، بدون آئینه و حجاب براى سالک در وهله اوّل امکانپذیر نیست، و نور و تشعشع ذات، دیده هر بیننده را کور، و او را به دیار ضلال مىفرستد، بنابر این وصول به این آئینه و شرطیّت آن براى سیر در مراحل معرفت، از ألزم لوازم است. خورشید را نمىتوان دید، و لیکن در آئینه مىتوان دید.
چقدر خوب و روشن این حقیقت را عارف معروف: شیخ محمود شبسترى بیان کرده است:
نگنجد نور ذات اندر مَظاهر | *** | که سُبْحاتِ جَلالش هست قاهر |
در آن موضع که نور حقّ دلیل است | *** | چه جای گفتگوی جبرئیل است؟ |
بود نور خرد در ذات أنور | *** | بسان چشم سَر در چشمۀ خُورْ |
چه نسبت خاک را با عالم پاک | *** | که اِدراکست عجز از درک ادراک |
در این مشهد که انوار تجلّی است | *** | سخن دارم ولی ناگفتن أولی است |
اگر خواهی که بینی چشمۀ خُور | *** | ترا حاجت فتد با چشم دیگُر |
چو چشم سرندارد طاقت وتاب | *** | توان خورشید تابان دید در آب |
از و چون روشنی کمتر نماید | *** | در إدراک تو حالی میفزاید |
عدم آئینۀ هستی است مطلق | *** | کزو پیداست عکس تابش حقّ |
عدم چون گشت هستی را مقابل | *** | در او عکسی شد اندر حال حاصل |
شد آن وحدت ازین کثرت پدیدار | *** | یکی را چون شمردی گشت بسیار |
عدد گر چه یکی دارد بَدایت | *** | ولیکن نبودش هرگز نهایت |
عدم در ذات خود چون بود صافی | *** | و زو با ظاهر آمد گنج مخفی |
حدیث کُنْتُ کَنْزاً را فرو خوان | *** | که تا پیدا ببینی گنج پنهان |
عدم آئینه، عالم عکس، و انسان | *** | چوچشم عکسْ در وی شخص پنهان |
توچشم عکسی و او نور دیده است | *** | بدیده دیده را دیده که دیده است؟ |
جهان انسان شد و انسان جهانی | *** | از ین پاکیزهتر نبود بیانی |
چو نیکو بنگری در اصل این کار | *** | هم او بیننده، هم دیده است، ودیدار |
حدیث قدسی این معنی بیان کرد | *** | فَبی یَسْمَع و بی یُبْصِرْ عَیان کرد1 |
و از آنچه گفته شد، ضرورت مقام ولایت در عالم تکوین، و ضرورت آن برای صعود و رسیدن به مقام توحید و عرفان خداوند، جاى شبهه و اشکال نیست، و امّا ولایت رسول خدا و أئمّه معصومین سلام الله علیهم اجمعین، از آثار و خصائص آنان و تطبیق آن کلّیّات مذکوره با أحوال عرفانى و ملکات إلهى ایشان مشهود و ظاهر است، و این فقط از دو راه است:
اوّل ـ از نصوصى که از مقام ولایت مسلّمه رسیده است، و دوّم ـ از معجزات و کراماتى که از خصوص ولىّ خدا مىتواند سر زند، و از غیر واجد مقام ولایت، محال است، همچون إحیاء مردگان.
شیخ جلیل محمّد بن حسن حرّ عاملى ـ عامله الله برحمته ـ کتابى نفیس و پر ارزش در این باب نگاشته به نام: إثباتُ الْهُدَاةِ بِالنُّصُوصِ وَ الْمُعْجِزاتِ و براى رسول خدا و یکایک از أئمّه دوازدهگانه و خلفاى به حقّ آن پیامبر عزیز، در فصول جُدا
جُدا، از دو راه معجزه و نصِّ وارد، ولایت و امامت آنان را اثبات مىکند، جزاه الله عن الاسلام و الولایة خیر الجزاء.
و نیز مرحوم مُحَدِّث سیّد هاشم بحرانى تغمّده الله برحمته ـ کتابى نفیس و ارزشمند به نام مَدِینَةُ الْمَعاجز در معجزات آن سروران، و غَایَةُ الْمَرام در خصوص ولایت أمیرالمؤمنین علیهالسّلام نوشته که حقّا از تمجید و تحسین مستغنى است، و کتاب غَایةُ الْمَرام از مفاخر شیعه، و در عالم علم و ادب شیعه از نقطه نظر جامعیّت بىنظیر است.
حدیث سلسلة الذَّهب درباره ولایت
بارى براى لزوم ولایت و شرطیّت آن، در مسیر راه عرفان و توحید حضرت ربّ العزّة، روایت شریف سلسلة الذّهب که در صدور آن از حضرت ثامن الحُجَج على بن موسى الرّضا علیهما السّلام هیچ جاى شبه و تردید نیست،
و نیز در دلالت آن بر لزوم ولایت شبههاى نیست، زیرا نصّ در این شرطیت است را در اینجا مىآوریم. و سپس به حول الله و قوّته در پیرامون آن بحث مىکنیم:
در کتاب «کشف الغمّة» علىّ بن عیسى إرْبلى گوید: جامع این کتاب که فقیر به سوى خداست، چنین مىگوید که: من نقل مىکنم از کتابى که اسم آن فعلا در خاطرم نیست، مطلبى را که عین عبارات آن چنین است:
روایت کرد مَوْلاى سَعید، إمام دنیا و عماد دین: محمّد بن أبی سَعْد بن عبد الکریم وَزَّانْ در ماه محرّم 596 که صاحب کتاب «تاریخ نیشابور» در تاریخ خود آورده است که:
چون حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السّلام در آن سفرى که به فضیلت شهادت نائل آمد، داخل در شهر نیشابور شد، بر روى کجاوهاى بود که عبارت بود از نشیمنگاهى بر روى قاطرى سپید رنگ که در سپیدى آن خطوط و نقوش سیاهى بود (بَغْلَةٌ شَهْبَاء) و آن نشیمنگاه هودجى بود از نقره خالص.
و چون از بازار مىگذشت دو نفر عالم بزرگوار و پیشواى علم و حدیث که از جهت فنّ حدیث به مرتبه حافظ رسیده بودند: أبوزُرعَة ومحمّدبنأسلم طوسی رحمهما الله به آن حضرت برخورد کردند، و عرض کردند:
اى آقا و سید بزرگوار! و اى پسر امامان و سادات بزرگوار! اى امام و اى پسر امامان! اى جوهره سلاله طاهره رَضِیّه! و اى خلاصه زاکیه نبویّه! تو را به حقّ پدران
بزرگوارت که پاکترین افراد بشر بودهاند، و به حقّ نیاکان گرامیت که مکرّمترین مردم بودند، سوگند مىدهیم که: چهره و سیماى میمون و مبارکت را به ما نشان دهى! و براى ما حدیثى از پدرانت، از جدّت روایت کنى، تا بدینوسیله ما پیوسته در یاد تو باشیم.
حضرت دستور دادند، که بَغْله و کجاوه را نگه دارند، و پرده هودج را بالا زنند.
در این حال چشمان مسلمین به طلعت مبارک و میمون او روشن شد، و دو طرّه گیسوان او از دو طرف مانند دو طرّه گیسوان رسول خدا صلّى الله علیه و آله و سلّم آویزان بود، و تمام اصناف و گروههاى مختلف مردم همه ایستاده بودند.
بعضى صیحه و فریاد مىزدند، و بعضى گریه مىکردند، و بعضى لباس خود را پاره مىنمودند، و بعضى در خاک مىغلطیدند، و بعضى دهانه و لجام قاطر را مىبوسیدند، و بعضى گردنهاى خود را بلند کرده، تا داخل، هودج را که سایبانش پس رفته بود ببینند، و این هیاهو و غوغا تا نیمه روز به طول انجامید، و اشکهاى مردم همچون نهرها جارى شد، و دیگر صداها آرام گرفت، و پیشوایان و قاضیان فریاد مىکشیدند: مَعَاشِرَ النَّاسِ اسْمَعُوا، وَعُوا، وَلاَ تُؤْذُوا رَسُولَ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم فِی عِتْرَتِهِ، وَ أنْصِتُوا.
«اى مردم گوش فرا دهید، و حفظ کنید و بگیرید، و رسول الله را در عترت او میازارید، و همگى ساکت شوید».
در این حال حضرت رضا علیهالسّلام این حدیث را إملاء کردند، درحالىکه بیست و چهار هزار قلمدان غیر از دواتهائى که مردم با خود داشتند، از کمرها و جیبها بیرون آورده و مىنوشتند.
و آن کسانى که گفتار حضرت را به مردم مىرسانیدند، و با صداى بلند بازگو مىکردند: أبُوزُرعة رازِی و مُحَمَّدُ بْنُ أسْلَم طُوسِی بودند، رحمة الله علیهما.
حضرت فرمودند: حدیث کرد براى من پدرم: موسى بن جعفر کاظم که گفت: حدیث کرد براى من پدرم: جعفرُ بن محمّد صَادِق که گفت: حدیث کرد براى من پدرم: محمّدُ بنُ علىّ باقر که گفت: حدیث کرد براى من پدرم: علیُّ بن الحسین زَیْنُ العابدین که گفت: حدیث کرد برای من پدرم: حسینُ بن علیّ شَهِیدُ أرْضِ کرْبَلاء که
گفت: حدیث کرد براى من پدرم امیرالمؤمنین علیّ بن ابیطالب شهید ارض کوفه که گفت: حدیث کرد براى من برادرم و پسر عمویم محمّد رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم که گفت: حدیث کرد براى من جَبْرَئیل علیهالسّلام قالَ: سَمِعْتُ رَبَّ الْعِزَّةِ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَی یَقُولُ:
کَلِمَةُ لاَ إلَهَ إِلاَّ اللهُ حِصْنِی، فَمَنْ قَالَهَا دَخَلَ حِصْنِی؛ وَمَنْ دَخَلَحِصْنِیأمِنَ مِنْ
عَذَابِی، صَدَقَ اللهُ سُبْحَانَهُ وَصَدَقَ جَبْرَئِیلُ وَصَدَقَ رَسُولُهُ وَصَدَقَ الأئِمَّةُ علیهمالسّلام1. که گفت من از حضرت ربّ العزّة سبحانه و تعالى شنیدم که مىگفت:
«کَلِمَةُ لاَ إلَهَ إِلاَّ اللهُ قلعه و دژ مستحکم من است، و هر کس آن را بگوید، در این دژ وارد مىشود، و هر کس در این دژ وارد شود، از عذاب من در أمان است.
خداوند سبحانه راست گفت، و جبرئیل راست گفت، و پیامبر خدا راست گفت، و امامان راست گفتند».
این حدیث شریف را به همین کیفیّت محدّث قمى در «سفینة البحار» از «کشف الغُمَّة» ذکر مىکند2، و ابن صبّاغ مالکى در «فصول المُهمَّة» ذکر کرده است3 و محدّث أمین سیّد محسن جبل عاملى در «أعیان الشِّیعة» آورده است4.
حدیث سلسلة الذَّهب بنا به نقل قدماى اصحاب
و لیکن أصل این حدیث را مرحوم صدوق در «مَعَانى الأخْبار» و «عُیُون أخْبار الرِّضَا» و کتاب «تَوْحِید» آورده است و شیخ طوسى در «أمَالى» و شیخ حرّ عاملى در «جَوَاهِرُ السَّنیّة» با الفاظ مختلف روایت کردهاند، و با اسناد متفاوت آوردهاند، و ما اینک عین آنچه را که در این کتب آمده است ذکر مىکنیم:
1 ـ در «معانى الأخبار» ص 370 از محمّد بن موسى بن متوکّل، از ابو الحسین محمّد بن جعفر اسدى، از محمّد بن حسین صوفى، از یوسف بن عقیل، از اسحاق بن راهَوَیْه، عین سند حدیث را روایت کرده است، تا آنکه مىگوید: سَمِعْتُ اللهَ عَزَّوَجَلَّ یَقُولُ: لاَ إِلَهَ إلاَّ اللهُ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أمِنَ [مِنْ] عَذَابِی؛ فَلَمَّا مَرَّتِ الرَّاحِلَةُ نَادانَا: بِشُرُوطِهَا وَ أنَا مِنْ شُرُوطِهَا.
«شنیدم خداوند عزّ و جلّ مىگفت: کلمه لا إله إلاّ الله قلعه من است، پس هر که در آن قلعه وارد شود، از عذاب من در امان است، و چون کجاوه به راه افتاد، حضرت با صداى بلند به ما گفتند: به شروط کلمه لا إله إلاّ الله، و من از شروط آن هستم».
و عین این حدیث را مرحوم صدوق در کتاب «ثَوابُ الأعْمال» ص 7 آورده است.
2 ـ در «معانى الأخبار» ص 371 از محمّد بن حسن قطّان، از عبد الرّحمن بن محمّد حسینى، از محمّد بن ابراهیم بن محمّد فزارى، از عبد الله بن بحر اهوازى، از ابو الحسن علىّ بن عمرو، از حسن بن محمّد بن جمهور، از علیّ بن بلال، از حضرت عَلیّ بْنِمُوسَیالرِّضَا علیهالسّلام با همان سَنَد، از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم، ازجَبْرَئیل از مِیکَائیل از إسْرَافیل از لَوْح از قَلَم روایت کرده است که:
یَقُولُ اللهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی: وَلاَیَةُ عَلِیِّ بْنأبِیطالِبٍ ـ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أمِنَ نَارِی.
«خداوند تبارک و تعالى مىگوید: ولایت علىبنأبیطالب ـ صلوات الله علیه ـ قلعه من است و هر کس داخل در قلعه من گردد، از آتش من در أمان است».
این حدیث را در «جواهر السَّنیّة» ص 225 از صدوق در «أمالى» نقل کرده است، ولى راوى حدیث را احمد بن حسن گفته است».
3 ـ در «عیون اخبار الرّضا» ص 315 عین حدیثى را که در «مَعانى الأخبار» ص 370 نقل کرده است از محمّد بن موسى بن متوکّل بدون کم و بیش نقل کرده است، و فقط در سه مورد بسیار جزئى که ابدا ربطى به اختلاف در معنى ندارد، تفاوت دارد، أوّل آنکه در سلسله روات، محمد بن حسین صَوْلى گفته است، دوّم آنکه گفته است: سَمِعْتُ اللهَ جَلَّ جَلاَلُهُ، سوّم گفته است: أمِنَ مِنْ عَذَابِی ولفظ مِنْ را در متن قرار داده، و نسخه بدل نیاورده است.
و در «عیون أخبار الرضا» ص 313 و ص 314 این حدیث را با مختصر اختلافى به سه سند دیگر نقل کرده است، و آنها به قرار ذیل هستند:
4 ـ از ابو سعید محمّد بن فضل بن محمّد بن اسحاق مذکّر نیشابورى در نیشابور، از
ابو على حسین بن على خزرجى أنصارى سعدى، از عبد السّلام بن صالح اَبو صَلْت هَرَوى که گفت: من با علىّ بن موسى الرّضا علیهما السّلام در نیشابور بودم، و او بر بغله شهباء سوار بود که محمّد بن رافع، و أحمد بن حارث، و یَحْیى بن یَحْیى، و إسحق بن رَاهَوَیْهْ، و عدّهاى از اهل علم، لگام قاطر آن حضرت را در مربعة گرفتند و گفتند: ... در اینجا حدیث را با همان سلسله سند بیان مىکند. تا مىرسد، به جبرئیل که مىگوید:
قَالَاللهُ جَلَّ جَلاَلُهُ: ﴿إنِّي أنَا اللهُ لاَ إلَهَ إلاَّ أنَا فَاعْبُدُوني﴾، مَنْ جَآءَ مِنْکُمْ بِشَهَادَةِ أنْ لاَ إلَهَ إلاَّ اللهُ بِالإخْلاَصِ دَخَلَ فِی حِصْنِی، وَ مَنْ دَخَلَ فِیحِصْنِیأمِنَ مِنْ عَذَابِی.
«خداوند جلّ جلاله مىگوید: به درستى که حقّا من هستم خداوند، که هیچ معبودى جز من نیست، پس مرا بپرستید. هر کدام از شما با شهادت مخلصانه به لاَ اِلَهَ إلاَّ الله در نزد من آید، داخل در قلعه من مىشود، و هر کس داخل در قلعه من شود. از عذاب من در امان است».
5 ـ از ابو الحسین محمّد بن علىّ بن شاه فقیه مرورودى، در خانه خودش در مَرَوْرود، از أبو القاسم عبد الله بن أحمد بن عبّاس عامر طائى در بصره، از پدرش از حضرت علىّ بن مُوسَى الرِّضَا علیهما السّلام، و همینطور با همان سند روایت را ذکر مىکند تا آن که مىگوید:
قَالَ رَسُولُ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم: یَقُولُ اللهُ جَلَّ جَلاَلُهُ: لاَ إلَهَ إلاَّ اللهُ حِصْنِی؛ فَمَنْ دَخَلَهُ أمِنَ مِنْ عَذَابِی.
6 ـ از أبو نصر أحمد بن حسین بن أحمد بن عُبَیْد ضَبِّى، از أبو القاسم مُحمّد بن عبید الله بن بابوَیْه که مردى صالح بود، از أبو محمّد أحمد بن محمّد بن إبراهیم بن هاشم حافظ، از حسن بن علىّ بن محمّد بن علىّ بن موسى بن جعفر سیّد محجوب که امام عصر خود در مکّه بود، از پدرش علىّ بن محمّد نقىّ، از پدرش: محمّد بن على تقىّ، از پدرش علىّ بن موسى الرضا علیهما السّلام، تا به همین سند مىرسد، تا آن که مىگوید:
قَالَ اللهُ سَیِّدُ السَّادَاتِ جَلَّوَعَزَّ: إنَّی أَنَا اللهُ لاَ إلَهَ إلاَّ أَنَا؛ فَمَنْ أقَرَّ لِی بِالتَّوْحِیدِ دَخَلَ حِصْنِی وَ مَنْ دَخَلَ حِصْنِی أمِنْ مِنْ عَذَابِی.
«خداوند که آقاى بزرگان است جلّ و عزّ مىگوید: حقّا من خداوند هستم، که هیچ معبودى غیر از من نیست. پس هر کس که نسبت به من اقرار به وحدانیّت
کند، داخل در دژ من مىشود، و هر کس داخل دژ من شود از عذاب من در أمان است».
و این روایت را در «جواهر السّنیّة» ص 147 از «عیون» نقل کرده است.
7 ـ در «توحید» صدوق ص 25 روایتى را که در تحت عنوان شماره 1 از «معانى الأخبار» و در تحت عنوان شماره 3 از «عیون» نقل کردیم، بدون هیچ تفاوتى روایت مىکند، از محمّد بن موسى بن متوکّل، تا پایان آن که حضرت در هنگام حرکت راحله فرمود: بِشَرْطِهَا وَ أنَا مِنْ شُرُوطِهَا.
سپس صدوق میگوید: مصنّف این کتاب میگوید: مِنْ شُرُوطِهَا الإقْرَارُ لِلرِّضَا علیهالسّلام بِأنَّهُ إمَامُ مِنْ قِبَلِ اللهِ عزَّوَجلَّ عَلَی الْعِبَادِ مُفْتَرِضُ الطَّاعَةِ عَلَیْهِمْ.
«از شروط کلمه توحید و لا إله الاّ الله، اقرار کردن و اعتراف نمودن است به اینکه حضرت رضا علیهالسّلام از جانب خداوند، إمام واجب الإطاعة بر بندگان خداست».
و عین این تفسیر را صدوق در کتاب «عیون» در ذیل این روایت آورده است.
8 ـ در «توحید» صدوق ص 24 روایتى را که ابو الحسین محمّد بن علىّ بن الشّاه فقیه، در مرورود تحت شماره 5 نقل کردیم، بدون کم و زیاد روایت مىکند، و در «جواهر السّنیّة» ص 156 از «توحید» نقل کرده است.
9 ـ در «توحید» صدوق ص 24 روایتى را که از ابو سعید محمّد بن فضل بن محمّد بن اسحاق مذکّر نیشابورى نقل کردیم، بدون کم و زیاد روایت مىکند.
10 ـ در «امالى» شیخ طوسى ج 2، ص 201 گوید: جماعتى براى ما روایت کردند از ابو المفضّل که گفت: ابو نصر لَیْث بن محمّد بن لَیْث عنبرى إملاء از اصل کتاب خود براى ما حدیث کرد که گفت: حدیث کرد براى ما أحمد بن عبد الصّمد بن مُزَاحم هَرَوى سنه 261، و گفت: حدیث کرد براى ما أبو صَلْت عبد السّلام بن صالح هَرَوى که گفت: چون حضرت رضا علیهالسّلام داخل نیشابور شد من با او بودم، و بعد عین قضیّه را با سلسله سند روایت ذکر مىکند، تا مىرسد به اینجا که: جبرئیل روح الأمین از خداوند تَقَدَّسَتْ أسْمآؤُهُ وَ جَلَّ وَجْهُه خبر داد که قَالَ: اِنِّی اَنَا اللهُ لاَ إلَهَ إلاَّ أنَا وَحْدِی، عِبَادی فَاعْبُدُونِی، وَ لْیُعْلَمْ مَنْ لَقِیَنِی مِنْکُمْ بِشَهادَةِ أنْ لاَ إلَهَ إلاَّ اللهُ مُخْلِصًا بِهَا أَنَّهُ قَدْ دَخَلَ حِصْنِی وَ مَنْ دَخَلَ حِصْنِی أمِنَ مِنْ عَذَابِی.
قَالُوا: یَابْنَ رَسُولِ اللهِ! وَ مَا إخْلاَصُ الشَّهَادَةِ لِلّهِ؟!
قَالَ: طَاعَةُ اللهِ وَ رَسُولِهِ وَ وَلاَیَةُ أهْلِ بَیْتِهِ عَلَیْهِمُ السَّلامُ.
«خداوند مىگوید: حقّا من هستم الله که هیچ معبودى جز من نیست، و من یگانه هستم!
اى بندگان من مرا بپرستید، و باید دانسته شود که هر که مرا به شهادت لا إله إلاّ الله از روى اخلاص به آن ملاقات کند داخل در قلعه من مىشود، و هر که داخل در قلعه من گردد، از عذاب من ایمن است.
گفتند: اى پسر رسول خدا! إخلاص شهادت براى خدا کدام است؟
حضرت فرمود: إطاعت کردن از خدا و رسول خدا و ولایت أهل بیت او علیهم السّلام».
11 ـ در «جواهر السّنیّة» طبع نجف ص 222 عین روایتى را که در تحت شماره 1 از «معانى الأخبار» ص 370 نقل کردیم آورده است، و آن را با همین اسناد از صدوق در کتاب «امالى» نقل کرده است، و لیکن فرموده است: وَ أنَا فِی شُرُوطِهَا «و من از شروط آن مىباشم».
و سپس شیخ حرّ فرموده است: این بر تقدیر این است که لفظ أنَا در وَ أنَا فِی شُرُوطِهَا با تخفیف نون باشد، و امّا اگر با تشدید باشد وَ أنَا فِی شُرُوطِهَا شامل جمیع أئمّه معصومین علیهم السّلام مىشود، و مقصود از این باب در هر دو صورت حاصل است.
12 ـ در «جواهر السّنیّة» ص 158 گوید: و با همین سند رسول الله فرموده است که قَالَ اللهُ عَزّوَجلّ: لاَ إلَهَ إلاَّ اللهُ حِصْنِی مَنْ دَخَلَهُ أمِنَ عَذَابِی.
و مراد شیخ حرّ عاملى از این سند چنانچه در صفحه قبل بیان کرده است، از «امالى» شیخ ابو على حسن بن محمّد بن حسن طوسى از شیخ طوسى که او گفت: خبر داد به ما ابو محمّد فحّام سرّ مرّائى که او گفت: حدیث کرد براى ما ابو الحسن محمّد بن احمد بن عبد الله منصورى، که او گفت: حدیث کرد براى ما عموى ابو موسى بن عیسى بن احمد بن عیسى منصورى که او گفت: من مصاحب حضرت امام علىّ بن موسى علیهما السّلام بودم ـ و از آن حضرت او زیاد روایت کرده است_ حضرت علىّ بن موسى فرمود، و سلسله روایت را تا آخر روایت ذکر مىکند.
13 ـ در «جواهر السّنیّة» ص 262 از ابو على حسن بن محمّد بن حسن طوسى در «أمالى» خود، از پدرش شیخ طوسى روایت مىکند، که حدیث کرد براى ما أبو الفتح هلال بن محمّد بن جعفر حَفَّار که او گفت: حدیث کرد براى ما عبد الله بن محمّد بن عیسى واسطى، که او گفت: حدیث کرد براى ما محمّد بن معمّر کوفى در واسط که او گفت: حدیث کرد براى ما: أحمد بن مُعَافَا در قصر صبیح که او گفت: حدیث کرد براى ما علىّ بن موسى از پدرش، از جبرئیل، از میکائیل، از اسرافیل، از لوح، از قلم از خداوند تعالى، قَالَ: وَلاَیَةُ عَلِیِّ بْنِ أبِیطالِبٍ حِصْنِی؛ مَنْ دَخَلَهُ أمِنَ نَاری.
تحقیق پیرامون حدیث سلسلة الذَّهب
اینها مجموعه روایاتى بود که ما به آنها برخورد کردیم، و البتّه همان طور که ملاحظه مىشود داراى مضامین مختلف است.
در بعضى وارد است که: کلمه لا إلَهِ إلاَّ اللهُ حِصْن و قلعه خداست، و هر که آن را بگوید داخل در حصن مىشود، و در بعضى وارد است که: خود لا إلَهِ إلاَّ اللهُ حِصْن است، به شروط آن و امام از شروط آن است، و در بعضى وارد است که: هر کس خدا را با شهادت لا إلَهَ إلاَّ اللهُ از روى اخلاص ملاقات کند داخل در حصن مىشود، و در بعضى وارد است که: وِلاَیَةُ عَلِیِّ بْنِ أبِیطالِبٍ حصن خداست و کسى که داخل شود از آتش خدا در مصونیّت است.
ولى با دقّت و تأمّل در آنها یک مطلب به دست مىآید، و آن همان حقیقتى است که ما در ضمن بحث معروض داشتیم، و آن وصول به مقام عرفان و توحید خداست که بناچار باید از راه ولایت تحقّق پذیرد.
یعنى آنچه انسان را در عصمت و مصونیّت درمىآورد، وصول به مقام توحید است که از آن به لا إلَهَ إلاَّ اللهُ تعبیر مىشود، و وصول بدین مقام بدون عبور از ولایت که معناى مرآتى خداست ناممکن است. و بنابر این همه این روایات مجموعا یک مطلب واحدى را بیان مىکند، و ما را به همان یک جهت سوق مىدهد.
زیرا گفتن لا إلَهَ إلاَّ اللهُ مقدّمه وصول به لا إلَهَ إلاَّ اللهُ است، و وصول به آن که حقیقت توحید است بدون إخلاص صورت نمىگیرد، و روایات أنَا مِنْ شُرُوطِهَا بیان اخلاص است که باید بدین گونه خدا را ملاقات نمود، و چون توحید را با معناى مرآتى و آیتى حجاب أقرب در نظر بگیریم همان ولایت است. و این همان مفاد روایتى است که
مىگوید: ولایت علىبنأبیطالب حِصْن است، و آن موجب ایمنى از آتش است.
پس لازمه وصول به توحید، عبور از ولایت است، و علیهذا براى سالک، توحید و ولایت یک چیز است. توحید عین ولایت، و ولایت عین توحید است.
و این همان واقعیّتى است که این روایات هر یک به عبارت مخصوص آن را نشان مىدهد، و بدان دلالت مىکند.
و نظیر این اختلاف لفظى و وحدت مُفادى و معنوى در این روایات، روایاتى است که دلالت دارد بر آنکه اسلام از پنج چیز بنا شده است. روایات شیعه یکى از آن پنج رکن را وَلایت مىداند، و روایات وارده از طریق عامّه آن را توحید مىداند. ما نیز بعضى از این روایات را بیان مىکنیم و سپس جمعش را ذکر مىنمائیم.
امّا از طریق شیعه: در «کافى» از فُضَیل از أبو حمزة، و در «محاسن» از ابن محبوب از أبو حمزة از حضرت باقر علیهالسّلام روایت مىکنند که:
بُنِیَ الإسْلاَمُ عَلَی خَمْسٍ: عَلَی الصَّلاَةِ وَالزَّکَاةِ وَالصَّوْمِ وَالْحَجِّ وَالْوَلاَیَةِ؛ وَمَا نُودِیَ بِشَیْئٍ ـ وَ لَمْ یُنَادَ بِشَیْئٍ ـ کَمَا نُودِیَ بِالْوَلاَیِةِ1.
«اسلام بر پنج ستون بنا نهاده شده است: بر نماز، و زکات، و روزه، و حجّ، و ولایت. و به هیچ چیز توصیه نشده است به آنگونه که به ولایت توصیه شده است».
و امّا از طریق عامّه: در «صحیح» مُسْلم با إسناد خود از عبد الله بن عمر، از پدرش روایت مىکند که قَالَ رَسُولُ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم: بُنِیَ اْلإسْلاَمُ عَلَی خَمْسٍ: شَهَادَة أنْ لا إلَهَ إلاَّ اللهُ، وَ أنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، وَ اِقَامِالصَّلاَةِ، وَایتآءِ الزَّکَاةِ، وَحِجِّ الْبَیْتِ، وَ صَوْمِ رَمَضَانَ2.
«رسول خدا فرمود: اسلام بر پنج پایه بنا شده است: شهادت به لا إلَهَ إلاَّ اللهُ، و به اینکه محمّد رسول الله و بنده خداست، و إقامه داشتن نماز، و دادن زکات، و حجّ بیت الله الحرام، و روزه ماه رمضان».
این روایات مىفهماند که رسول خدا صلّى الله علیه و آله و سلّم، اسلام را بر این پنج اساس که از جمله آن توحید است بیان فرمودهاند، و لیکن چون عامّه به همان ظاهر شهادتین اکتفا کرده، و إقرار به مجرّد نبوّت را گر چه مقارن با مخالفت امر رسول خدا درباره ولایت باشد، از اساس اسلام شمرده، و به همان اکتفا نمودهاند، لهذا أئمّه طاهرین سلام الله علیهم أجمعین، روایات وارده از رسول خدا را بدین قسم تفسیر کردهاند که: إقرار به توحید و به نبوّت بدون إقرار به وَلایت جز ظاهرى بیش نیست، و حقیقت اعتراف به آن مستلزم اقرار به ولایت است، و دخول در عالم توحید، مشروط از عبور از ولایت است. و این دو امر از هم جدا و منفکّ نمىباشند.
حقیقت اسلام به وَلایت متّکى است، که مفتاح توحید در مظاهر أسماء و صفات و أفعال است، و نیز باطن و جوهره نبوّت است.
این بود بحث شریف درباره حقیقت ولایت، و عدم انفکاک آن از توحید حضرت بارى تَعالى شأنُه.
و در این مسئله دو طائفه به ضلالت و گمراهى رفتهاند: أوّل ـ طائفه وهّابیّه، دوّم ـ طائفه شیخیّه.
انحراف فرقه وهابیّه در توحید ذات الهى
أمّا طائفه وَهَّابِیَّه، آنان قدرت و عظمت و علم و إحاطه و حیات و سایر أسماء و صفات حضرت حقّ را از موجودات، جدا مىدانند، بدین معنى که عنوان وساطت را از وسائط، و مرآتیّت را از آئینههاى وجود که مظاهر و مجالى ذات حقّند، الغاء مىکنند، و بنابر این اصولا معناى ظهور و تجلّى را در عالم امکان نمىدانند.
و بنابر این در اشکال و محذورى واقع مىشوند، که تا روز قیامت هم اگر فکر کنند ابدا رهائى و خلاصى از آن را ندارند، و آن اشکال این است که:
ما وجدانا و شهودا موجودات بسیارى را در این عالم مشاهده مىکنیم، و همه آنها را داراى حیات و علم و قدرت مىبینیم، این جاى شبهه و تردید نیست، موجودات مؤثّر را در این جهان نمىتوانیم انکار کنیم.
حال مىگوئیم: اگر حیات و قدرت و علم را در ذات أزلى حقّ بدون این موجودات و کثرات بدانیم، این کلام وجدانا و شهودا غَلَط است، زیرا وجود این صفات در موجودات از ضروریّات و یقینیّات است.
و اگر این موجودات را داراى قدرت مستقلّ و حیات و علم مستقلّ بدانیم، گر چه به إعطاء حقّ باشد، این هم غلط است، زیرا این کلام عین شرک و ثنویّت و تعدّد آلِهه و اشکالات بىشمارى دیگر مىگردد.
عنوان إعطاء، با عنوان استقلال سازش ندارد، چون لازمه این گفتار، تولّد موجودات از ذات حقّ مىشود، و این کلام عین تفویض است، و مىدانیم که خداوند ﴿لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ﴾ است.
و بنابر این هیچ چاره علمى و فلسفى نداریم، مگر آنکه کثرات این عالم و موجودات را مَظاهر و مَجالى ذات أقدس حقّ بدانیم، بدین گونه که قدرت و حیات و علم، اختصاص به ذات حقّ دارد، و در این موجودات به حسب سعه و ضیق ماهیّت و هویّت آنها ظهور و بروز کرده است، یعنى استقلال در وجود منحصر به ذات اقدس حقّ است، استقلال در حیات و علم و قدرت و سایر أسماء و صفات اختصاص به ذات حقّ دارد، و در غیر ذات حقّ، تَبَعى و عَرَضى است، در ذات حق أصالتى است، و در موجودات مرآتى و آیتى.
و علیهذا در أرواح مجرّده، و نفوس قدسیّه فرشتگان عِلْوى، و نفوس ناطقه مطهّره أنبیاء و أئمّه علیهم السّلام، و در حضرت مهدى قائم آل محمّد که سعه وجودى آنها بیشتر است، طبعا بیشتر ظهور و بروز نموده، و این آئینهها بطور تامّ و تمامى، حکایت از ذات و صفات اقدس حضرت حقّ مىکنند.
و روى این اصل قدرت و علم و حیات، در عین اختصاص به ذات حقّ، ظهورش در این مَرائى و آئینهها شهودا غیر قابل انکار، و عقلا لازم و ثابت است.
ظهور و ظاهر، و حضور و حاضر، یک چیز است، معناى حرفى مندکّ در معناى اسمى است.
موجودات، بدون إستثناء همگى آیات و علامات و معانى حرفیّه نسبت به ذات حقّ متعال هستند، و تصوّر معناى استقلال براى معناى حرفى غیر معقول است، و در قیاس برهانى موجب خُلف مىگردد.
معناى حرفى با معناى اسمى دو چیز نیستند، معناى حرفى کیفیّت و خصوصیّت معناى اسمى را نشان مىدهد.
حاجت خواستن از پیامبر اکرم، و امامان معصوم، عین حاجت خواستن از خداست، و این مسئله عین توحید است.
در فلسفه متعالیه و حکمت اسلام، وجود وَحْدت در کَثْرت، و کثرت در وحدت ذات حقّ به اثبات رسیده است، خداوند تبارک و تعالى همان طور که داراى اسم أحَدِیَّتْ است، که مبرّى از جمیع أسماء و تعیّنات، و مُنزَّه از هر اسم و رسم مىباشد، و آن أحدیّت دلالت بر همان ذات بسیط و صِرف که عارى از هر گونه تعلّقات، و منطبق علیه مفهومات مىکند، همین طور داراى اسم واحدیّت است، که به ملاحظه ظهور و طلوع او، در عالم أسماء و صفات کلّیّه و جزئیّه، و پیدایش همه عوالم چه از ملک و چه از ملکوت ملاحظه شده است.
وَهَّابیَّه مىگویند: خداوند عوالم را بدون واسطه خلق کرده است، و موجودات عِلْوى، و فرشتگان سماوى، و أرواح مجرَّده قدسیّه، هیچ تأثیرى در آفرینش ندارند، و هیچگونه عنوان واسطگى به خود نمىگیرند، بنابر این استمداد از روح رسول الله، و إمامان و از ملائکه حتّى ملائکه مقرّبین شرک است.
جواب مىدهیم: آیا استمداد از أرواح به صورت زنده، مثل پیغمبر زنده، و امام زنده شرک نیست؟! آیا استمداد از عالم، و طبیب، و متخصّص، و کشاورز، و صنعتکار، شرک نیست؟!
اگر شرک است، چرا شما استمداد مىکنید؟! دست از هر گونه استمدادى در عالم طبع و در حیات دنیا بردارید، تا پس از چند لحظهاى همگى بمیرید! و به دیار عدم، و موطن اصلى خود برگردید!
و اگر شرک نیست، چه تفاوت دارد، بین استمداد از پیامبر زنده، و از روح او پس از مرگ؟! چه تفاوت دارد بین استمداد از طبیب جرّاح، براى عمل آپاندیس مثلا، و استمداد از جبرئیل؟!
مىگویند: اینها شرک نیست، و آنها شرک است! چون أرواح آنها دیده نمىشوند، و به صورت نمىآیند، و خلاصه استمداد از اسباب طبیعى و مادّى شرک نیست، ولى از أمور معنوى و روحانى شرک است. استمداد از مادّه کثیف شرک نیست، و از نفوس عالیه مجرّده قدسیّه شرک است.
در جواب مىگوئیم: قاعده عَقْلیّه استثناءپذیر نیست، اگر استمداد از غیر خدا شرک باشد، همه جا شرک است، و همه جا غلط است. پس چگونه شما با دلیل عقلى مىخواهید، اثبات توحید حقّ را بنمائید! آنگاه در خصوص امور مادّى و طبیعى، استثناء مىزنید!؟ آیا این خندهآور نیست؟ یا گریهآور، بر مسکنت و تهیدستى شما از علم و عرفان حضرت حق؟!
مىگویند: طواف بر گرد قبر معصوم شرک است، بوسیدن ضریح مطهّر شرک است، بوسیدن عَتَبه شرک است، سَجده کردن بر روى تربت سیّد الشُّهداء علیهالسّلام شرک است، واسطه قرار دادن أئمّه و حضرت صدّیقه فاطمه زهراء را براى قضاء حوائج، شرک است.
جواب مىدهیم: چرا شرک است؟ چه تفاوت بین بوسیدن حَجَرُ الأسْوَد یا بوسیدن ضریح است؟ چه تفاوت بین خانه بناشده حضرت ابراهیم علیهالسّلام به نام کعبه، و بین مرقد مطهّر آیت کبراى الهى و صاحب مقام ﴿أوْ أدْنيٰ﴾، و صاحب شفاعت کبرى، و حامل لواء حمد، مىباشد؟ چرا طواف در آنجا جایز است، و در اینجا که از جهت اهمیّت، حائز مزایائى است جایز نیست؟!1
چرا سَجده کردن بر روى زمین و خاک و هر چیزى جایز است، ولى خصوص تربت پاک یگانه شهید راستین شرع و شریعت، و حقّ و حقیقت أبا عبد الله الحسین جایز نیست؟! اگر سَجده کردن بر روى چیزى شرک است، چرا بر روى فرش و
قالى، و زمین، و حصیر جایز است، ولى در اینجا بخصوصه حرام شد؟ در آنجا توحید است، در اینجا شرک شد؟
استمداد از هر شخص زندهاى هم که مىکنید، از روح او مىکنید نه از بدن او! و در این صورت چرا استمداد از نفوس خبیثه کافره که در دنیا هستند شرک نیست؟ و از روح صدّیقه طاهره شرک شد؟
اینها سؤالاتى است که نمىتوانند جواب آن را بگویند، و هیچگاه هم نمىتوانند و نتوانستهاند.
جواب این است که: اگر به عنوان استقلال باشد، همه شرک است، چه طواف به گرد خانه خدا، و چه بوسیدن حَجَرُ الأسْود، و چه سجده کردن بر روى فرش و زمین معمولى، و چه واسطه قرار دادن طبیب و جرّاح و عالم و متخصّص، و اگر به عنوان استقلال نباشد، هیچکدام شرک نیست، بلکه نفس توحید و عین توحید است.
آیا در موجودات این عالم به نظر استقلال نگریستن شرک نیست؟ پس طائفه وهّابیّه، با این تنزیه و تقدیسى که مىخواهند از ذات حقّ کنند، خودشان کورکورانه در دامن شرک افتادهاند، و ممّن ﴿يَعْبُدُ اللهَ عَلى حَرْفٍ﴾1 گردیدهاند.
نظر به آیات إلهى از جهت آیتیّت، عین نظر به توحید است، بوسیدن امام به جهت امامت عین احترام به خداوند است، عرض حاجت به أرواح مقدّسه از جهت معنویّت و روحانیّت و تقرّب آنها به خداوند، عین عرض حاجت به خدا، و عین توحید است، حُبّ محبوبان خدا حبّ خداست.
این از نظر دلیل عقلى. و امّا از نظر دلیل نقلى: مىگوئیم: تمام آیات و روایات سرشار است از اینکه: موجودات وسائط در وجود و ایجاد هستند، و خلقت با سببیّت صورت مىگیرد، و إلغاء واسطه در عالم تکوین، علاوه بر آنکه إنکار أمر وجدانى است، انکار منقولات شرعیّه از کتاب و سنّت است.
مذهب وهابیّه ملازم انکار صریح آیات قرآن است
مگر در قرآن کریم نمىخوانیم: ﴿فَالْمُدَبِّراتِ أَمْرًا﴾ (آیه 5، از سوره 79: نازعات)
«سوگند به فرشتگانى که تدبیر امور مىکنند».
﴿وَ أَرْسَلْنَا الرِّياحَ لَواقِحَ﴾ (آیه 22، از سوره 15: حجر)
«و ما بادها را فرستادیم، تا درختها را آبستن کنند. (و از گرْدهاى نَر به درختهاى ماده زنند، و در این صورت تلقیح صورت گرفته و درخت میوه مىدهد)».
﴿وَ اللهُ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّياحَ فَتُثِيرُ سَحابًا فَسُقْناهُ إِلى بَلَدٍ مَيِّتٍ فَأَحْيَيْنا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها كَذلِكَ النُّشُورُ﴾. (آیه 9، از سوره 35: فاطر).
«و خداوند آن است که بادها را مىفرستد، تا ابرها را حرکت دهند، و بنابر این ما آن ابر را به مکان مرده (و بىآب و علف) سوق مىدهیم، تا به سبب آن أبر، زمین را پس از مردنش زنده مىکنیم، نشور مردگان هم همینطور است».
وَ هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ نَباتَ كُلِّ شَيْءٍ (آیه 99، از سوره 6: انعام) «و اوست آن که از آسمان آب را فرود آورد، تا آنکه ما بوسیله آن، روئیدنى هر چیز را استخراج نمائیم».
چگونه در این آیات، تدبیر اُمور را از فرشتگان مىداند، و باران را از حرکت أبرها به نقاط محروم، و بهرهبردارى از درختان را بواسطه تلقیح بادها، و بیرون آوردن هر قسم از روئیدنیها را به سبب ریزش باران از آسمان. و نیز در بسیارى از آیات دیگر صریحا ایجاد تکوّنات را از این اسباب ذکر مىکند.
و بنابر این ما چگونه مىتوانیم نفى سببیّت کنیم، درحالىکه این آیات صریحا اثبات آن را مىنماید؟
بلى باید گفت: این اسباب، همه مقهور و مأمور خدا هستند و استقلال ندارند، و ما هم درباره این اسباب، و همه گونه اسباب دیگر از مادّى و معنوى، همین را مىگوئیم، که: از خود استقلال ندارند، بلکه شفیع و شافع و واسطه براى أخذ از جانب خدا و إفاضه به عوالم مىباشند.
مىگویند: استمداد از أرواح پیغمبران و امامان، استمداد از روح مرده است، و این یک نوع مردهگرائى است، و یک نوع بتپرستى که انسان از چیز مرده، و بدون عین و أثر حاجتى را طلب کند، و آن را نزد خداوند شفیع قرار دهد، چه تفاوت مىکند بین درخواست حاجت از صَنَم، و بین درخواست حاجت از موجود بدون اثر؟
جواب مىدهیم: به نصّ آیات قرآن و براهین عقلیّه، روح انسان پس از مرگ، مرده نیست بلکه زنده است و بنابر تجرّد نفس نمىتواند معدوم صِرف گردد، و مرگ عبارت است از انتقال از دنیا به آخرت. و علاوه درباره شهداء مگر قرآن کریم نمىفرماید: زندهاند و در نزد خداوند روزى مىخورند؟
﴿وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللهِ أَمْواتًا بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ﴾ (آیه 169، از سوره 3: آل عمران)
«و البتّه البتّه (اى پیغمبر) چنین گمان مکن که: آنان که در راه خدا کشته شدهاند، مردگانند! بلکه زندگانند، و در نزد پروردگارشان روزى مىخورند».
مىگویند: این آیه، درباره خصوص شهیدان است، شهیدان غزوه اُحُد چون حَمْزَه و غیره.
جواب آنست که: آیا حَمْزَه و غیر او، از شهیدان، مگر در تحت نبوّت رسول الله نبودهاند؟! آیا مقام حمزه از رسول الله بالاتر شد، که او زنده است، و رسول الله پس از مرگ مرده است؟!
نه، چنین نیست، بلکه رسول الله شهید شُهداء و موکَّل بر أرواح پیغمبران است.
ما در تمام نمازها به پیامبر درود مىفرستیم: اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا النَّبِیُّ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُهُ.
«سلام خدا بر تو باد اى پیغمبر خدا! و رحمت خدا و برکات خدا بر تو باد!».
مخاطب به این خطاب، مگر مىتواند غیر از شخص زنده و مستمع کلام ما بوده باشد؟
گفتگوى مؤلَّف با برخى علماى اهل سنَّت در مسجد الحرام
بارى درست بخاطر دارم در سنه 1390، هجریّه قمریّه که براى بار دوّم به بیت الله الحرام با دو نفر از پسران خود بجهت أداء مناسک حج مشرّف شده بودم، صبحگاهى پس از چند طواف مستحبّى، در گوشهاى از مسجد الحرام نشستیم، و به تماشا و زیارت بیت و کیفیّت طواف مردم مشغول بودیم.
در این حال یکى از علماى سنّى مذهب آمده و با ما معانقه نمود، و پهلوى ما نشست، و مىگفت: من از اهل سوریا و از شهر حلب هستم، و اسم من: عمرْ عادِل
مَلا حِفْجِى است. و ما با او گرم تکلّم و صحبت شدیم.
در این حال به مناسبت آشنائى با او، یکى دیگر از علماى عامّه که مىگفت: از أئمّه جماعت مدینه است آمد، و سلام کرد و روبروى من نشست، و بعد کم کم جماعت کثیرى از اهل تسنّن آمدند و همه پهلوى ما نشستند، و تقریبا مجلسى تشکیل شد.
در این هنگام، من از مُتعۀ حجّ از آنها پرسیدم! گفتند: ما تا حجّ را بجاى نیاوریم تمتّع نمىکنیم!
گفتم: مىدانیم که رسول الله در حِجَّة الوَداع در بالاى کوه صفا، براى مردم إعلان کرد که: از حالا تا روز قیامت، حجّ تبدیل به حجّ تمتّع شده است، براى کسانى که خانه و منزلشان در نزدیکى مسجد الحرام نیست. بدین معنى که از میقات که احرام مىبندند، باید به قصد عُمْره باشد، و پس از وارد شدن در مکّه و أداء مناسک عمره، محلّ شوند، و مىتوانند در این صورت با زنان تمتّع کنند، و در مکّه مىمانند تا براى أداء مناسک حجّ و وقوف به عرفات و مشعر، از خود مکّه محرم مىشوند، و حجّ را بجاى مىآورند.
و به پیغمبر اعتراض کردند که چگونه ما براى اداى مناسک حجّ آمدهایم، و اینک در زیر درخت أراک جوانهاى ما بنشینند، و از موهاى سرشان قطرات آب غُسل جنابت بچکد؟!
رسول الله فرمود: من از جانب خودم نگفتم، اینک جبرائیل است که آمده، و این حکم را آورده است! و در این حال شَبَّکَ أَصَابِعَهُ انگشتهاى دو دست را رسول خدا در هم فرو برد، و فرمود: از حال تا روز قیامت اینطور حجّ و عمره در هم داخل شدند، و عمل واحدى گردیدند، و بنابر این هر کس از راه دور مىآید، باید عمره و حجّ را با هم انجام دهد، و بین آن دو عمل مُحِلّ گردد، این است حکم خدا!
گفتند: بلى همینطور است ولى عمر بنابر مصالحى این را تغییر داد، یعنى متعه را برداشت، و دستور داد هر کس از میقات إحرام مىبندد، به قصد حجّ باشد، و بنابر این تا آخرین عمل حجّ، حقّ تمتّع و آمیزش با زنان را کسى ندارد.
گفتم: بگذریم از این که عُمَر این عمل را از روى مصلحتى طبق اندیشۀ
خود انجام داد، فعلا در این بحث وارد نمىشویم، ولى مىخواهم بگویم: آیا عمل عُمَر حجّت است؟ و ما تا روز قیامت باید از او پیروى کنیم؟!
عُمَر که مسلّما پیامبر نبوده است، و بر او وحى نازل نمىشده است. ما چگونه کلام پیغمبر رسول الله که بر او از جانب خدا وحى نازل مىشده، و جبرائیل به محضرش مىرسیده است، کنار بگذاریم، و به گفتار عمر عمل کنیم؟!
عمر در زمان خود براى مردم خود گفتارى را گفت، آن گفتار به ما چه مربوط است؟!
آیا گفتار عُمَر بر گفتار رسول الله، و جبرائیل، و آیه قرآن مقدّم است؟! آیا عمر در حجّیت گفتار با رسول الله شریک است، که در صورت معارضه بین دو گفتار، کلام او را مثلا مقدّم بداریم؟ یا آنکه گفتار او ناسخ کلام رسول است؟ و بالأخره تا یکى از این امور متحقّق نگردد، و به اثبات نرسد، ما که نمىتوانیم، روى اندیشه شخصى و ذوق نفسانى، از حجّیّت کلام رسول خدا رفع ید کنیم!
در اینجا این دو عالم سنّى سکوت اختیار کردند، و هیچ پاسخى ندادند، و مدّتى به سکوت محض مجلس مبدّل شد.
در اینحال من رو کردم به شیخ عُمَر عَادِل که از أهل حلب بود، و بسیار چهره زیبائى داشت، و معلوم بود که سخنان مرا پذیرفته است، و گفتم: شما چرا به اینها نمىگوئید: دست از مزاحمت زوّار بردارند؟!
در دور قبر رسول الله، شُرْطه گماشتهاند، کسى قبر مطهّر را نبوسد، این چه کارى است؟ زوّار از راه دور از نقاط مختلف دنیا با اشتیاق در تمام مدّت حیاتشان چه بسا یکبار مشرّف مىشوند، و مىخواهند اظهار محبّت کنند، رسول الله را ببوسند، دستشان از آن حضرت کوتاه است، دَرِ حَرَم را مىبوسند، ضریح را مىبوسند، گریه مىکنند یک دنیا عواطف دارند.
همین که مىخواهند ببوسند، ناگهان شُرْطه با شلاّق بر سر آنها مىزند: اى مشرک نبوس! این ضریح از آهن است، آهن بوسیدن ندارد! بوسیدن آهن شرک است، و آمران به معروف هم تأیید مىکنند و مىگویند: این اعمال شرک است.
زوّار بیچاره، حالشان گرفته شده، مثل چوب خشک متحیّر در گوشهاى
مىایستند، و با خود مىگویند: این دیگر چه داستانى است؟! این چه شرکى است؟!
شما را به صاحب این بیت سوگند! آیا زوّار، آهن و فولاد را مىبوسند، یا بدن رسول الله، یا نفس رسول الله را؟! آنها چدن و چوب را مىبوسند، یا نفس مقدّس حضرت صدّیقه را؟! آیا شما در وجدان خود نمىیابید که دست پدر و مادر و استاد و معلّم و مربّى روحانى را مىبوسید؟ آیا احترام به نفس او مىگذارید، یا صرفا نظر به قطعه گوشت دارید؟!
مگر أشعار قَیْسِ بنِ مُلَوَّحِ عَامِرِىّ را نخواندهاید، که درباره معشوقه خود لیلى عامرىّ مىگوید:؟
أمُرُّ عَلی جِدارِ دیَارِ لَیْلَی | *** | اُقَبَّلُ ذَا الدِّیَارَ وَ ذَا الْجِدَارَا |
وَ مَا حُبُّ الدِّیارِ شَغَفْنَ قَلْبِی | *** | وَلکِنْ حُبُّ مَنْ سَکَنَ الدِّیارَا |
«من عبور مىکنم و مىگذرم بر دیوار شهر لیلى، و آن شهر را مىبوسم، و آن دیوار را مىبوسم.
و این طور نیست که دل من از محبّت شهر و دیار، آکنده باشد، و لیکن دل من سرشار از محبّت آن کسى است که در شهر سکونت گزیده است»1.
شیخ عُمَر عَادِل در این حال با کمال ناراحتى و عصبانیّت رو به من کرد و گفت: یا سَیِّدُ! وَاللهِ هُم مُشرِکُونَ؛ هُم مُشرِکُونَ! سوگند به خدا که خود این وهّابىها شرک هستند، آنگاه گفت:
من امروز صبح پس از انجام فریضه صبح و طواف، دیدم جماعتى از ایرانیان ایستادهاند، و یک نفر براى آنها دعا مىکند، و آنها هم دعا را با او مىخوانند.
آن دعا خواننده مىگفت: إلَهِی بِحَقِّ فَاطِمَةَ وَ أَبِیهَا وَ بَعْلِهَا وَ بَنیهَا وَالسّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فِیهَا کَذَا وَ کَذَا:«خداوندا به حقّ فاطمه و پدرش، و به حقّ شوهرش و پسرانش، و به حَقّ سِرّى که در او به ودیعت نهاده شده است، ترا سوگند مىدهیم که حاجات ما را برآورده کنى».
امام جماعت همین مسجد: مسجد الحرام از آنجا مىگذشت، و به آنها نهیب زد: این شرک است، نگوئید! از فاطمه چیز خواستن شرک است!
من بسیار ناراحت شدم، جلو رفتم و گفتم: إخْسَأ! إخْسَأ! خفه شو، و لال شو، و ساکت شو، و برو گم شو!
و بعد به او گفتم از تو سؤالى دارم (و سوگند به خداوند و به این بیت که: این مطلب و این سؤال را أبدا در جائى ندیده بودم، و در کتابى نخوانده بودم، و قبلا هم به نظر من نیامده بود، و در همان حال گویا بر دل من الهام شد که اینطور بگو) و آن سؤال این است: مىدانى که: چون پیراهن یوسف را از مصر آوردند، و در کَنْعان بر سر یعقوب که کور شده بود، انداختند چشمش باز و بینا شد؟
﴿فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِيرُ أَلْقاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا﴾ (آیه 96، از سوره 12: یوسف) «چون بشیر از مصر آمد، و آن پیرهن را بر روى صورت یعقوب انداخت، چشمانش باز شد و بینا شد».
امام مسجد گفت: بلى مىدانم!
گفتم: جنس آن پیرهن از چه بود؟!
گفت: از پنبه و یا کتان!
گفتم: پنبه و کتان چنین أثرى دارد که چشمان نابیناى یعقوب را بینا کند، امّا فاطمه زهرا که پیغمبر ما او را سیّده عالمیان خوانده است، چنین أثرى ندارد که در نزد خدا شفیع شود، و حاجت چند نفر مؤمن را بر آورده کند؟!
بعد گفت: یَا سَیِّدُ! وَاللهِ خَسَأَ خَسَأَ، سوگند به خدا که در پاسخ سؤال من خفه شد و لال شد، و مطرود و دور شد.
و سپس گفت: ما تمام طوائف سنّىها از وهّابىها بیزاریم! آنها آئین و مذهب خاصّى آوردهاند، بسیار خشک و بىمحتوا. ما هم از راه دور آمدهایم و اشتیاق داریم قبر رسول خدا را ببوسیم، اینها مانع مىشوند!
و پس از این، ما را به حلب دعوت کرد، که در آنجا برویم، و در منزلش وارد شویم و مىگفت: ما به اهل بیت عصمت فوقالعاده محبّت داریم، زنان ما تا خواب فاطمه زهراء را نبینند، مىگویند: اعمال ما قبول نشده است و مخصوصا مىگفت
«بیائید، و خودتان زنان ما را ببینید! و از آنها گفتگو کنید! من خواهرانى دارم که از محبّت أهل بیت دلشان سرشار است».
وهابیّه قائل به جسمانیَّت خداوند هستند
یکى از مفاسد مهمّ مذهب وهَّابیّه آن است که آنان قائل به تجسّم خداوند هستند، زیرا معتقدند: از ظواهر قرآن نباید تجاوز کرد، و معناى ظاهرى هم همان معناى متعارف و معمول است، که در بین مردم شایع است، و بنابر این: آیاتى که در قرآن مجید، نسبت دست، و چشم، و جانب، و وَجْه، و غیرها را به خدا مىدهد، مراد از آنها همین معانى ظاهریّه متعارف و معمولى هستند. و لازمه این معنى جسمیّت خداوند است، سبحانه و تعالى. مىگویند: آیات قرآن مثل: ﴿يَدُ اللهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ﴾ (آیه 10، از سوره 48: فتح)
«دست خداوند، بالاى دستهاى ایشان است».
و مثل: ﴿وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا﴾ (آیه 37، از سوره 11: هود)
«(اى نوح) کشتى را در برابر چشمان ما بساز».
و مثل: ﴿وَ لِتُصْنَعَ عَلى عَيْنِي﴾ (آیه 39، از سوره 20: طه)
«(و اى موسى) بجهت آن که تو در برابر چشم من تربیت شوى و رشد کنى».
و مثل: ﴿وَ لَوْ تَرى إِذْ وُقِفُوا عَلى رَبِّهِمْ﴾ (آیه 30، از سوره 6: انعام)
«و اى کاش مىدیدى تو (اى پیغمبر) در آن وقتىکه ایشان در برابر پروردگارشان ایستادهاند».
و مثل: ﴿يا حَسْرَتيٰ عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللهِ﴾ (آیه 53، از سوره 39: زمر)
«(گفتار ستمگران است در روز قیامت که) اى حسرت و ندامت براى من بر آنچه من درباره جنب خدا کوتاهى کردهام».
و مثل: ﴿كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ﴾ (آیه 88، از سوره 28: قصص)
«هر چیز از بین رونده و زائل شونده است، مگر وَجه خدا.
و مثل: ﴿فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللهِ﴾ (آیه 115، از سوره 2: بقره)
«هر جا روى خود را بگردانید، پس آنجا وجه خداست».
و مثل: ﴿الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى﴾ (آیه 5، از سوره 20: طه)
«خداوند رحمن، بر روى تخت استوار شده است».
و مثل: ﴿يَخافُونَ رَبَّهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ﴾ (آیه 50، از سوره 16: نحل)
«از پروردگارشان مىترسند، از جانب بالاى خودشان».
و مثل: ﴿وَ جاءَ رَبُّكَ﴾ (آیه 22 از سوره 89: فجر)
«و آمد پروردگار تو».
و مثل: ﴿اللهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ﴾ (آیه 15، از سوره 2: بقره)
«خداوند آنان را مسخره مىکند».
و مثل: ﴿غَضِبَ اللهُ عَلَيْهِ﴾ (آیه 93، از سوره 4: نساء)
«خدا بر او غضبناک شد».
و مثل: ﴿إِلَّا مَنْ رَحِمَ اللهُ﴾ (آیه 42، از سوره 44: دخان)
«مگر آن کسى که خدا بر او رحم کند».
و امثال این آیات که در قرآن مجید بسیار است. مىگویند همین معناى ظاهرى را دارد، خداوند دست دارد، و پهلو دارد، و چشم دارد، و بر روى تخت قرار گرفته است، و غضب مىکند، و رحم مىکند، و مسخره مىنماید».
این است عقاید ایشان، ﴿سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًّا كَبِيرًا﴾.
پیشتاز این کفریّات، ابن تیمیّه حَرَّانى شامى است، او تابع احمد حنبل بود و در عناد و دشمنى با اهل بیت بالأخصّ أمیرالمؤمنین علیهالسّلام بىتاب و بىقرار بوده است، در کتاب خود به نام «منهاج السّنّة» که در ردّ براهین و ادلّه افتخار عالم تشیّع و اسلام: علاّمه حلّى نوشته است، انکار ضروریّات و مسلّمات و یقینیّات را مىکند، هر حدیثى که در فضائل أمیرالمؤمنین و اهل بیت وارد شده است ردّ مىکند، و آن را دروغ و باطل مىشمرد، و یا آن را مرسل و یا ضعیف و یا مجعول مىداند گر چه در نهایت إتقان و صحّت باشد، و گر چه مستفیض و متواتر باشد، و گر چه بزرگان از حفّاظ و مشایخ و راویان اهل سنّت با طرق عدیدهاى آن را آورده باشند و در کتب خود تصریح به صحّت متن و صحّت إسناد و رجال آن کرده باشند، به مجرّد اینکه در آن حدیث ذکرى از مولى الموحّدین آمده باشد، آن را رمى به مجعول بودن نموده و به شیعه إفترا مىزند، و راوى آن حدیث را گر چه از مشایخ «صحاح ستّه» عامّه باشد، فقطّ و فقطّ به جرم روایت این روایت ضعیف مىشمرد، و بطور کلّى ملاک صحّت و عدم صحّت
در نزد او، پیروى و تشیّع و نقل فضائل علىبنأبیطالب است، و صریحا از خلفاى بنى امیّه حتّى معاویه و یزید و خلفاى عبّاسى جانبدارى مىکند، آرى مظلومیّت اهل بیت تنها دربدرى بیابانها و حبس و شکنجه و کشتن و به دار آویختن و سوزاندن و غارت کردن نبوده است، بلکه إخفاء فضایل آنان و نسبت آن فضایل را به دشمنان از مهمترین کودتاهاى ظاهرى و باطنى براى قلع و قمع آنان و برداشتن نام آنان از صفحه روزگار بوده است، امثال این مرد شامى تابع حزب اُمَوى و علمدار امضاء سیّئات خلفاء جور، همچون معاویه و امثال او در این کودتاها سعى وافرى نمودهاند، و لیکن معذلک کار آنان بجائى نرسید و فضائل علىبنأبیطالب سراسر آفاق را گرفت و دوست و دشمن حتّى یهودىها و نصرانىها و مادّىها همه و همه در برابر عظمت و شخصیّت و اصالت و واقعیّت آن راستین مرد و آن امام مظلوم سر تسلیم فرود آورده و مهر و محبّت او را در روح و سر و سویداى خود جاى دادهاند. وامِق نصرانى: بقراط بن أشوط که از أهل ارمنستان است و از سرلشکران مهمّ بوده است در عصر متوکّل قصیدهاى غرّاء درباره فضایل و محامد أمیرالمؤمنین مىسراید که بعضى از آن ابن شهرآشوب در «مناقب» طبع سنگى ص 286 و ص 532 آورده است، و عبد المسیح انطاکى در قصیده علویّه خود که بالغ بر 5595 بیت است، و بولس سلامة، قاضى مردم مسیحى در بیروت قصیدهاى به نام عید الغدیر که بالغ بر 3085 بیت است درباره مناقب و فضائل أمیرالمؤمنین سرودهاند و از حقّ آن حضرت دفاع کردهاند. یکى از شعراى مسیحى مذهب به نام رینبا ابن اسحق رسعنى موصلى اشعارى مىگوید که شایان دقّت است:
عَدِیُّ وَ تَیْمٌ لا اُحَاوِلُ ذِکْرَهَا | *** | بِسُوءٍ وَلَکِنِّی مُحِبَّ لِهَاشِمِ |
وَ مَا تَعْتَرینِی فِی عَلیٍّ وَ رَهْطِهِ | *** | إذا ذُکِروا فِی اللهِ لَوْمَةٌّ لاَئِمِ |
یَقُولُونَ مَا بَالُ النَّصارَی تُحِبُّهُمْ | *** | وَ أهْلُ النُّهَی مِن أعْرُبٍ وَ أعَاجِمِ |
فَقُلْتُ لَهُمْ إنِّی لأحْسِبُ حُبَّهُمْ | *** | سَرَی فِی قُلُوبِ الْخَلْقِ حَتَّی الْبَهَائِم1 |
«من درباره ابوبکر و عمر که از بَنى عَدىّ و بَنى تَیْم هستند، نامى به زشتى
نمىبرم، و لیکن من دوستدار علىبنأبیطالب این مرد هاشمى هستم. از بردن نام و ذکر ایشان آنچه راجع به على و اقوامش از گزند و آزار ملامت کنندگان به من برسد در من ابدا اثر بدى نخواهد گذاشت.
مىگویند: چرا مسیحیان على و اولاد على را دوست دارند؟ و چرا خردمندان و دانشمندان از عرب و از عجم آنها را دوست دارند؟ من به آنها در پاسخ گفتم که: من چنین مىپندارم که محبّت آنان در دل جمیع مخلوقات حتّى بهائم و حیوانات بىزبان نیز جارى و سارى شده است».
گفتار ابن حجر راجع به سخافت شخصیّت و آراء ابن تیمیَّه
بارى بزرگان از عامّه ابن تیمیّه را ردّ کردهاند، و او را گمراه و کافر شمردهاند و مىگویند: صریحا معترف به جسمیّت خداست. و ما در اینجا عین گفتار حافظ ابن حَجَر را در کتاب خود به نام «الفتاوى الحدیثة» ص 86 مىآوریم و ترجمه آن را ذکر مىکنیم:
ابن تیمیّة عبدٌ خَذَلَه الله و أضَلَّه و أعْماه و أصَمَّه و أذَلَّه، و بذلک صَرَّح الأئمّة الَّذین بیَّنوا فَسادَ أحواله، و کِذْبَ أقواله؛ وَ من اَراد ذلک فعلیه بمطالعة کلام الإمام المجتهد المتَّفق علی إمامته و جلالته و بلوغه مرتبةَ الاجتهاد أبی الْحسن السّبکی وَ وَلَدِهِ التّاج و الشّیخ الإمام العزّ بن جَمَاعَة و أهل عصرهم و غیرهم من الشَّافعیّة و المالکیّة و الحنفیّة؛ و لم یقصر اعتراضه علی متأخّری الصّوفیّة بل اعترض علی مثل عمر بن الخطّاب و علیّ بن أبیطالب ـ رضی الله عنهما.
والحاصل أنّه لایقام لکلامه وزنٌ بل یُرمی فی کلِّ وَعرٍ وَ حَزْنٍ، ویُعتقد فیه أنّه مبتدع ضالٌ مضلٌ غالٍ؛ عامله الله بعدله و أجارنا من مثل طریقته و عقیدته و فعله، آمین (إلی أن قال) إنّه بالجهة وله فی إثباتها جزءٌ؛ و یلزم أهل هذا المذهب الجسمیّة و المحاذاة و الاستقرار؛ أی فلعلّه فی بعض الأحیان کان یصرّح بتلک اللَّوازم فنسبت الیه؛ سیّما و ممّن نسبت إلیه ذلک من أئمّة الاسلام المتّفق علی جلالته و امامته و دیانته و انّه الثقّة العدل المرتضی المحقّق المدقّق؛ فلا یقول شیئًا إلاّ عن تثبُّتٍ و تحقّق و مزید احتیاط و تحرٍّ سیّما ان نسبت اِلی مسلم ما یقتضی کفره وردتّه و ضلاله و إهداء ردمه؛ الکلام1.
«ابن تیمیّه کسى است که خداوند او را مخذول و منکوب نموده، و گمراه کرده و کور و کر کرده، و ذلیل و بىمقدار نموده است، و بدین امر بزرگان از علماء که فساد احوال او را بیان کردهاند و دروغ گفتار او را معیّن کردهاند تصریح نمودهاند، و کسى که بخواهد این حقیقت را دریابد باید به مطالعه گفتار امام مجتهد که همگى بر امامت و جلالت و درجه اجتهاد او اعتراف و اتّفاق دارند یعنى شیخ ابو الحسن سبکى بپردازد و نیز به مطالعه گفتار فرزندش تاج امّت و شیخ جماعت عزّ بن جَمَاعة و سایر هم عصران ایشان و غیر هم عصران از شافعىها و مالکىها و حنفىها بپردازد تا کاملا بر انحرافات ابن تیمیّه واقف گردد، ابن تیمیّه اعتراض خود را فقط بر طائفه متأخّرین از صوفیّه مقصور نداشته است بلکه بر مثل عمر بن خطّاب و علىبنأبیطالب اعتراض داشته است.
و حاصل مطلب آن است که براى گفتار او قیمت و ارزشى نیست زیرا علماء به گفتار او به نظر عدم ارزش و قابلیّت مطالعه و به نظر سخن دور افتادهاى مىنگرند و درباره او اعتقاد دارند که مرد ضالّ و مضلّ، گمراه و گمراه کننده و مرد بدعتگذار و متجاوزى بوده است. خداوند او را به دست انتقام عدالتش بگیرد و ما را از پیمودن راهى همانند راه او بر حذر دارد و از عقیده و کردار او در پناه خود حفظ فرماید، آمین.
(ابن حَجَر گفتار خود را ادامه مىدهد تا آنکه مىگوید): ابن تیمیّه در عقائد خود معتقد است به اینکه خداوند جهت دارد و براى اثبات این عقیده جزوى از کتاب خود را قرار داده است و لازمه این عقیده جسمیّت خداست و محاذات با موجودات دگر و مستقرّ شدن و متمکّن گشتن در مکان. و چون ابن تیمیّه در بعضى از اوقات به این لوازم تصریح مىکرده است مذهب او را به جسمیّت خدا و مکان داشتن خدا مىدانستهاند. بالأخصّ آنکه از جمله کسانى که به او نسبت جسمیّت دادهاند از بزرگان أئمّه اسلام که اتّفاق بر جلالت و امامت و دیانت او کردهاند همین بزرگ مرد شیخ ابو الحسن سبکى است چون او مردى است محقّق و مدقّق و مورد وثوق و امضاى علماء اعلام، شیخ سبکى چیزى نمىگوید مگر از روى تحقیق و تجسّس کامل و احتیاط فراوان و بررسى تامّ و تمام بالأخصّ در نسبت به مسلمانى که مقتضى
کفر و ارتداد و گمراهى و به هدر شدن خون او باشد، (و بنابر این به ابن تیمیّه که نسبت کفر و ضلال و ارتداد داده است بر اساس تحقیق و تدقیق در معتقدات او بوده است)».
گفتار علما و مورَّخین راجع به ابن تیمیَّه
عالم جلیل آیة الله محسن أمین جبل عاملى گوید: تمام طایفه وهّابیّه و مؤسّس دعوت آنها: مُحمَّد بن عبد الوَهّاب، و آنکه اوّلین تخم این کشت را پاشید: أحْمد بن تَیْمیَّه و شاگردش: ابْن قَیِّمِ جَوْزىّ، و پیروانشان، مدّعى هستند که آنان موحّدند، و به اعتقاد خودشان چنین مىپندارند که: ایشان عالَم توحید را حفظ مىکنند که شائبهاى از شرک در آن وارد نشود، و وهّابىها ادّعا دارند که فقطّ خودشان اهل توحیدند، و بقیّه مسلمانان بدون استثناء همگى مشرک مىباشند.
و لیکن حقیقت مطلب این است که: ابْنِ تَیْمِیَّة و ابْنِ عَبْدِالْوَهَّابْ و پیروانشان، ورود در قرقگاه توحید را مباح کردند، و پردههاى آن را پاره نمودند، و حجاب آن را دریدند، و به خداوند تعالى چیزهائى را نسبت دادند که لایق به مقام قدس او نیست. ﴿وَ تَعَالَي عَمَّا يَقُولُ الظَّالِمُونَ عُلُوًّا كَبِيرًا﴾.
و براى خدا جهت بالا قرار دادند، و قرار گرفتن بر روى تخت و کرسى که بالاى آسمانها و زمین است، معتقد شدند، و پائین آمدن به آسمان دنیا، و آمدن، و نزدیک شدن، با معانى معمولى آن پنداشتند،
و براى خدا صورت، و دو دست: دست راست و دست چپ، و انگشتان، و کف دست، و دو چشم قرار دادند، بدون آنکه این معانى را تأویل کنند بلکه با تجسّم صریح ذکر کردند.
و همچنین صفاتى را مانند غَضَب، و محبّت، و رضا، و رحمت، و غیر آنها را بر همین معانى متعارف گرفتند و تصریح کردند که: خداوند سخن مىگوید، با همین حروف و الفاظ، و سخنش صدا دارد، و علیهذا خداوند را محلّ حوادث و آثار طبیعى پنداشتند، و اینها همه از لوازم حدوث است.
امّا ابن تیمیّة او صریحا قائل به جهت داشتن، و جسمیّت، و قرار گرفتن بر روى عرش (تخت) حقیقتا، و سخن گفتن با حروف و أصوات مىباشد.
او اوّلین کسى است که بدین گفتار اعلان کرد، و رسالههاى مستقلّى مانند رساله عقیده حَمَوِیَّة و رساله عقیده وَاسِطِیَّة و غیر این دو را نوشت، و شاگردان او: ابْنِ ـ
قَیِّمِ جَوْزىّ و ابْنِ عَبْدِ الْهَادِى و پیروانشان از او تبعیّت کردند.
و از همین جهت بود که علماى عصرش حکم به کفر و ضلالت او نمودند، و سلطان را أمر به قتل و یا حبس او کردند، و لهذا او را گرفتند، و به مصر فرستادند، و علماء با او مناظره کردند، و حکم به حبس او نمودند، و او را زندانى کردند و بالأخره پس از آنکه توبه کرد، و دوباره از توبه خود برگشت، در زندان جان داد.
و ما اینک آنچه را که از او حکایت کردهاند، و آنچه را که درباره او گفتهاند، در اینجا مىآوریم، تا آنکه میزان ارزش ابن تیمیّه در نزد علماء معلوم شود:
أحْمَدُ بْنُ حَجَرِ هَیْتَمِیّ مَکِّیّ شَافعِیّ صاحب کتاب «الصَّواعِقُ الْمُحْرِقة» در کتاب خود به نام: «جَوْهَرُ الْمُنَظَّم فِی زِیَارَةِ الْقَبْرِ المکرّم» گوید: ابن تیمیّه به جناب مقدّس حقّ تجاوز کرد، و دیوار عظمت او را شکست، به آنچه براى عامّه مردم بر روى منبرها، از دعواى جهت داشتن و جسمیّت داشتن حقّ بیان کرد.
إبْنِ حَجَر نیز در کتاب «الدُّرَ الکامِنَة» بر حسب حکایتى که شده است گفته است: مردم درباره ابن تیمیّة به چند دسته تقسیم شدهاند:
بعضى او را نسبت به تجسّم خدا مىدهند، چون عقیده خود را در کتاب «حمویّه» و «واسطیّه» و غیرهما ابراز کرده است، که: خدا دست دارد، و پا دارد، و ساق پا دارد، و چهره دارد، و اینها به همان معناى معمولى صفات خدا هستند.
و اینکه خدا با ذات خود بر روى تخت قرار گرفته است، و چون به او ایراد کردند که لازمه این قول، تحیّز و انقسام است، در جواب گفت: ما قبول نداریم که تحیّز و نیاز به مکان داشتن، از خواصّ اجسام است، و بنابر این ملزم شد که او درباره ذات خدا قائل به تَحَیُّز و مکان داشتن است.
و بعضى او را نسبت به زندقه دادهاند چون گفته است، إنَّ النَّبِیَّ لاَیُسْتَغاثُ بِهِ «مردم در شدائد نمىتوانند از پیغمبر مدد جویند، و او را ندا کنند» و این موجب تنقیص، و منع از تعظیم رسول الله است.
و آن کسى که از همه مردم در این ایراد بر ابن تیمیّه شدیدتر و سختتر بود نُورْبَکْرِیّ بود، چون مجلسى براى محاکمه این امور ترتیب دادند، بعض از حضّار گفتند: باید او را تعزیر کرد.
نُورْبَکْرِیّ گفت: این حرف معنى ندارد، زیرا اگر تنقیص باشد باید کشته شود، و اگر نباشد تعزیر هم نباید بشود.
و بعضى او را به نفاق نسبت دادهاند چون درباره عَلِىّ گفته است: او از هر جانب که حرکت کرد مخذول شد، و کرارا به دنبال ریاست رفته، و نائل نشد، و جنگهایش براى ریاست بود، نه براى دیانت، و او ریاست را دوست مىداشت، و عثمان مال را دوست مىداشت.
و مىگفت: ابوبکر وقتى اسلام آورد، شیخ بود، و مىدانست چه مىگوید، و علىّ در حال صباوت ایمان آورد، و اسلام صبىّ بنابر قولى صحیح نیست.
و به جهت گفتارى که در داستان خطبه ابو جهل دارد، و به جهت ثنائى که در داستان أبى العاص بن ربیع دارد که از مفهوم آن استفاده تشنیع و بغض به علىبنأبیطالب استفاده مىشود، و روى این اصل او را منافق دانستهاند، زیرا رسول خدا صلّى الله علیه و آله و سلّم مىفرماید: لاَ یُبْغِضُکَ إلاَّ مُنَافِقٌ.
«اى على کسى تو را دشمن ندارد، مگر آنکه او منافق است».
و بعضى از جماعات او را نسبت دادهاند که در حیازت إمامت کبرى کوشش داشت، چون در نام بردن از ابن تُومَرْتْ1 مبالغه مىکرد، و بدان مفتون بود، و او را تمجید و تحسین بسیار مىگفت.
و همین أمر سبب شد که مدّت زندانى شدن او به طول انجامد. بارى وقایع ابن تیمیّه که در آنها مخالفتش ظاهر بود، بسیار است، و هر وقت که در هنگام بحث محکوم مىشد، و حقّ بر او ثابت مىگشت، مىگفت: من این جهت را اراده نکردهام، مقصود من چیزى دیگرى بوده است، و یک احتمال بعیدى را ذکر مىکرد. تمام شد گفتار ابْنِ حَجَر در کتاب: «الدّرر الکامنة».
و از «مُنْتَهی الْمَقَالِ فِی شَرْحِ حَدِیثِ لاَ تُشَدُّ الرِّحَالُ » که مؤلّف آن: مفتى صدر الدّین است، چنین وارد است که: او در آن کتاب گفته است: شیخ إمام و حبر همام سند محدّثین: شیخ محمّد بُرلسُى در کتاب خود: «إتْحافُ أهلِ الْعِرْفانِ بِرُؤْیَةِ الأنْبِیآء وَالْمَلإئِکَةِ وَالْجَانِّ» چنین گفته است که:
ابن تیمیّه حنبلى ـ که خداوند با او با عدالتش رفتار کند ـ قدم جسارت فرا نهاده است، و بیان حرمت سفر کردن براى زیارت پیغمبر صلّى الله علیه و آله و سلّم را کرده است، تا آنکه گوید:
حتّى از اینها هم قدم بالاتر گذارده، و تجاوز به جناب حقّ اقدس که
مستحقّ نفیسترین کمال است، کرده است؛
و دیوار کبریائیّت و جلال خدا را شکافته است، و با ادّعاى جهت داشتن و جسم بودن خدا در مقام اثبات منافى عظمت و کمال خدا برآمده است، و کسى را هم که اعتقاد به جهت و تجسّم خدا ندارد، او را نسبت به ضلالت و گناه داده است. و این مطلب را در روى منبرها اظهار کرده، و بین أصاغر و أکابر شایع و ذایع گردانیده است، بطورى که همه از معتقدات او مطّلع شدهاند.
گفتار علماى عامّه در کفر ابن تیمیَّه
و از صاحب کتاب «أشْرَفُ الْوَسَائِلِ إلَی فَهْمِ الشَّمَائِلِ» نقل شده است که: او در بیان آویزان کردن کنار عمامه را بین دو کتف گفته است:
ابْنِ قَیِّمِ جَوزِی از استادش ابْنِ تَیْمِیَّة مطلب بدیعى را ذکر کرده است، و آن این است که: چون رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم دید که: خداوند دست خود را در میان دو کتف او قرار داده است، اینجا را محترم شمرد، و آن را براى آویختن کنار عمامه معیّن کرد.
عراقى گوید: ما براى این کلام، اصلى و روایتى نیافتیم.
و سپس صاحب کتاب «اشرف الوسائل» گوید: این گفتار هم از قبیل سایر آراء و افکارِ باطله این دو نفر است (استاد و شاگرد) زیرا که این دو نفر در استدلال بر مذهب خودشان که تجسّم خدا باشد، إطاله سخن دادهاند، و اهل سنّت را که این معنى را نفى مىکنند، به حساب خودشان مىخواهند محکوم کنند.
﴿تَعَالَي اللهُ عَمَّا يَقُولُ الظَّالِمُونَ وَ الْجَاحِدُونَ عُلُوًا كَبيرًا﴾.
و از براى این استاد و شاگرد (ابن تیمیّه و ابن جوزى) در این مقام از انواع قبائح و اعتقاد فاسد، به اندازهاى است، که گوشها از شنیدن آن کر مىشوند، و گفتارشان محکوم به دروغ و باطل و ضلالت و بهتان و افتراء است. خداوند آن دو را قبیح گرداند و قبیح گرداند هر که را به گفتار ایشان گویاست.
و امام أحمد بن حنبل و بزرگان از مذهب ابن تیمیّه، از این لکّه ننگ و قبیح، برى هستند، و از قول به جسم بودن و جهت داشتن حقّ بیزارند، چگونه اینطور نباشد، در صورتى که این عقیده در نزد اکثر اهل سنّت کفر است. تمام شد گفتار صاحب «اشرف الوسائل».
و از مَوْلَوِیّ عَبْدُ الْحَلیمِ هِنْدی در کتاب «حَلُّ الْمَعَاقِد» در حاشیه «شَرْحِ الْعَقاید»
وارد است که: ابن تیمیّه حنبلى بوده است، و لیکن از حدّ تجاوز کرد، و در مقام اثبات منافیات عظمت حقّ برآمد، و براى حقّ اثبات جسم و جهت کرد، و لغزشها و گفتارهاى بیهوده بسیارى دیگر نیز دارد، تا آنکه گوید:
در قلعه جبل، مجلسى براى مناظره و محاضره با ابن تیمیّه تشکیل دادند، و علماى أعلام و فقهاى عظام و رئیس ایشان قَاضِی الْقُضَاة زَیْن الدِّین مَالِکی حاضر شدند، و ابن تیمیّه نیز حضور یافت، و بعد از گفتگوها و بحثها ابن تیمیّه بهت زده و محکوم شد، و قاضى القضاة در سنه 705 او را محکوم به حبس کرد، و پس از آن در دمشق ندا کردند که هر کس بر عقیده ابن تیمیّه بوده باشد، مال او و خون او حلال است.
اینطور در «مرآة الجنان» امام أبو محمّد عبد الله یَافِعِی آمده است، و سپس ابن تیمیّه توبه کرد، و در سنه 707 از زندان خلاص شد، و گفت: من أشعرى هستم، و پس از آن عهد خود را شکست، و سرّ خود را آشکار نمود، و به حبس شدیدى محکوم شد، و باز توبه کرد، و از زندان رهائى یافت، و در شام سکونت گزید، و از او در شام وقایعى به ظهور رسیده است که در کتب تاریخ ثبت است.
ابن حجر در جلد اوّل، از «دُرَرُ الْکامنة» احوال او را بیان کرده، و اقوال او را ردّ کرده است، و ذَهَبى در تاریخ خود، نیز چنین کرده است، و غیر از ابن حَجَر و ذهبى نیز بسیارى از محقّقین او را رد کردهاند.
و حاصل مرام اینست که چون ابن تیمیّه قائل است به اینکه خداوند جسم است، گفته است که: او داراى مکان است، زیرا که ثابت شده است که هر جسمى باید داراى مکان باشد، و بجهت آنکه در فرقان حمید آمده است: ﴿الرَّحْمٰنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى﴾ «خداوند رحمن بر روى کرسى و تخت قرار گرفت».
و بر این اصل گفت: عرش، مکان خداست.
و چون ابن تیمیّه خودش خدا را أزلى مىداند، و أجزاء این عالم در نزد او حادث مىباشند، لهذا در اینجا ناچار شد که بگوید: جنس عرش، أزَلى و قدیم است، و لیکن أفراد و اشخاص غیر متناهیه عرش یکى پس از دیگرى به دنبال هم مىآیند، و آن جنس أزلى، و این اشخاص متعاقب حادث، مکان خدا هستند.
پس مطلق مکان داشتن خدا، ازلى و قدیم است، و مکان گرفتنهاى به خصوص در نزد او حادثاند، همچنان که متکلّمین اینطور در حدوث تعلّقات معتقدند. تمام شد گفتار مولوى عبد الحلیم.
و از یَافِعِی در «مِرْءاةالجنان» است که در ضمن بیان فتنه ابن تیمیّه گفته است: آنچه که ابن تیمیّه در مصر ادّعا کرد، این است که مىگفت: خداوند حقیقتا بر روى تخت نشسته است، و گفتگویش با سخنى است که داراى صوت و حروف است، و از این پس در دمشق ندا در دادند: هر کس بر عقیده ابن تیمیّه باشد، مال او و خون او هدر است. تمام شد گفتار یافعى.
و از «تاریخ أبُوالْفدآء» در حوادث سنه 705 وارد است که: و در این سال تقىّ الدّین أحمد بن تیمیّه از دمشق به مصر خوانده شد، و براى او مجلسى ترتیب دادند، و از اظهار عقیده خود امساک کرد، و از بیان آن خوددارى کرد، زیرا که او قائل به جسمیّت خداوند بود.
و در منشورى که از ناحیه سلطان صادر شد این بود که: مرد شَقىّ: ابن تیمیّه در این مدّت، زبانه قلم خود را گشوده، و عنان گفتار خود را گسترده است، و در مسائل قرآن و صفات حقّ، گفتار مُنکَر و کلام زشتى را ابراز کرده است، و مطالبى را اظهار کرده است که آن را علماء اسلام منکر شمردهاند، و بر مخالفت او علماء اعلام اجماع کردهاند، و جمیع علماء عصر او و فقهاء شهر شام و مصر او را مخالف دانستهاند، و ما دانستیم که او پیروان خود را سبک شمرده، و آنان از او اطاعت کردند، تا اینکه به ما چنین رسیده است که پیروان او در ذات حقّ تعالى تصریح به جسمیّت و گفتار با حروف و صوت را دارند. تمام شد گفتار أبو الفداء.
و از «کَشْفُ الظُّنون» از بعضى چنین نقل شده است که: در ردّ بر ابن تیمیّه مطلب را به اینجا رسانیده است که تصریح نموده است که: هر کس به ابن تیمیّه، شیخ الاسلام بگوید، کافر است. تمام شد گفتار کشف الظُّنون1.
تا اینجا مرحوم آیة الله جبل عاملى رضوان الله علیه، درباره خود ابن تَیمیّه
بحث کرده، و از این به بعد درباره مُحمّد بن عَبدالوَهَّاب1 که به دنبال آثار ابن تیمیّه رفته است، در زیارت اهل قبور و تشفّع و توسّل و غیرها، بحث مىکند و مىگوید: ابن عبد الوهّاب براى خداوند جهت، و استواء بر عرش که بالاى آسمانها و زمین است، و جسمیّت، و رحمت، و رضا و غضب و دو دست: راست و چپ و کف و انگشتان، به معانى معمولى و متعارف آن بدون تأویل قائل است.
عقائد پیروان محمَّد بن عبد الوهَّاب
او کتابى نوشته است به نام: «التَّوْحِیدُ الَّذِی هُوَ حَقُّ عَلَی الْعَبِیدِ» و در ضمن بحث از آیه: ﴿حَتَّى إِذا فُزِّعَ عَنْ قُلُوبِهِمْ قالُوا ما ذا قالَ رَبُّكُمْ قالُوا الْحَقَّ وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ﴾ (آیه 23 از سوره 34: سبا).
«(براى مردم روز باز پسین) تا جائیکه چون ترس و ناراحتى از ایشان برداشته شود، به آنان مىگویند: پروردگار شما چه گفت؟! مىگویند: حقّ! و اوست بلند پایه و بزرگ مرتبه».
مىگوید: براى خداوند جهت عُلوّ و بالائى، و غضب، و رضا، و استواء بر عرش و غیرها مىباشد، و سپس استدلال مىکند به آیه: ﴿وَ ما قَدَرُوا اللهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَ الْأَرْضُ جَمِيعًا قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ﴾. (آیه 67 از سوره 39: زمر).
«و حقِّ قدر و میزان خدا را نشناختند، درحالىکه تمامى زمین در روز قیامت در مشت و قبضه اوست».
و مىگوید: خداوند انگشتان دارد، بر روى یک انگشتش آسمانها قرار دارد، و بر روى انگشت دیگرش زمینها، و بر روى یک انگشت درختها، و بر روى
یک انگشت آبها، و بر روى یک انگشت خاکها، و بر روى یک انگشت سایر مخلوقات.
و بعدا از روایتى که از ابن مسعود درباره یک نفر از أحبار نقل مىکند، که به خدمت رسول الله آمد، و از این مقولات سخنانى گفت، و از خنده حضرت رسول که دلیل بر امضاى کلام او گرفته است، اثبات جسمیّت و جهت و کیف براى خدا مىکند.
و پس از مردن محمّد بن عبد الوهّاب، پیروان او نیز اثبات جسمیت و جهت و وجه و دو دست و دو چشم و پائین آمدن به آسمان دنیا، و راه رفتن، و نزدیک شدن و غیر اینها را با همین معانى معمولى و متعارف براى خدا نمودند.
در رساله چهارم از پنج رسالهاى که مجموعه آنها به «الْهَدِیَّةُ السَّنِیَّة» نامیده مىشود، و متعلّق به عبد اللّطیف: نواده پسرى محمّد بن عبد الوهّاب است، چون برخى از اعتقادات وهّابیّه را مىشمرد، که آنها با عبارت ابو الحسن اشعرى مطابقت دارد مىگوید:
خداوند تعالى بر روى عرش خود است همچنان که مىگوید: ﴿الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى﴾.
و او دو دست دارد بدون کیفیّت همچنان که مىگوید: ﴿لِمَا خَلَقْتُ بِيَدَيَّ ـ بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ﴾.
و او دو چشم دارد بدون کیفیّت، و او چهره و صورت دارد، همچنان که مىگوید: ﴿وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ﴾.
و بر این مطالب گواهى مىدهد: روایاتى که از رسول خدا صلّى الله علیه و آله و سلّم وارد شده است که: خداوند به سوى آسمان دنیا پائین مىآید و مىگوید: آیا استغفار کنندهاى هست؟
تا آنکه مىگوید: و در قرآن مىخوانند که خداوند در روز قیامت مىآید، همچنان که مىگوید: ﴿وَ جاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا﴾.
و به آفریدگانش بهر گونه که بخواهد نزدیک مىشود، همچنان که مىگوید: ﴿وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ﴾.
و در رساله پنجم که متعلّق به محمّد بن عبد اللّطیف است، وارد است که:
و ما معتقدیم که خداوند تعالى بر روى عرش خودش قرار گرفته و تمکّن
یافته است، و بر مخلوقاتش عُلُوّ و بلندى دارد، و عرش و تخت او بالاى آسمانهاست، چون مىگوید: ﴿الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى﴾.
و بنابر این ما به ظاهر این لفظ ایمان داریم، و حقیقت برقرارى تمکّن و بر روى عرش را اثبات مىکنیم ولى کیفیّت آن را مشخّص نمىکنیم، و براى آن مثالى هم نمىآوریم.
إمَام دَارِ الْهِجْرَة: مالِک بن أنَسْ مىگوید ـ و ما هم به قول او مىگوئیم ـ: در وقتىکه مردى از إسْتِوآء از او پرسید، فَقَالَ: الاسْتِوَآءُ مَعْلُومٌ وَالْکَیْفُ مَجْهُولٌ وَالإیمَانُ بِهِ وَاجِبٌ وَالسُّؤالُ عَنْهُ بِدْعةٌ.
«او در جواب آن مرد گفت: استواء معنایش معلوم است، و کیفیّت آن نامعلوم است، و ایمان به آن واجب، و پرسش از آن بدعت است».
تا آنکه مىگوید: پس بنابر این هر کس خدا را به مخلوقاتش شبیه بداند، کافر است، و کسى که انکار کند آنچه را که خداوند خودش را به آن صفت توصیف کرده است کافر است، و ما ایمان داریم به آنچه وارد شده است که خداوند تعالى یَنْزِلُ کُلَّ لَیْلَةٍ إلَی سَمآءِ الدُّنْیَا حِینَ یَبْقَی ثُلْثُ اللَّیْلِ فَیَقُولُ...
«خداوند تعالى هر شب به سوى آسمان دنیا پائین مىآید، در هنگامى که ثلث از شب مانده است، و مىگوید: آیا توبه کنندهاى هست؟».
و در اینجا مرحوم أمین فرموده است: از این گفتار یکى از دو أمر لازم مىآید: یا قول به تجسّم، یا قول به محال، و هر دو محال است، زیرا حصول معناى استواء به معناى معروف و معمولى بدون کیفیّت محال است به حکم عقل، و با کیفیّت هم تجسّم است، و بنابر این حتما باید به قرینه عقلى، مراد از استواء را به استیلاى حقیقى و معنوى و تسلّط تفسیر کنیم1.
و دهخدا گوید: ابن تیمیّه منسوب به تیما، شهرکى است به شام: تقىّ الدّین ابو العبّاس احمد بن عبد الحلیم بن عبد السّلام بن عبد الله بن محمّد بن تیمیّه حَرَّانى (تولّد 661 وفات 728 هجرى قمرى) تولّد او در حَرَّان نزدیک دمشق است (تا آنکه گوید)
ابن تَیمیَّه با أشاعره و حکماء و صوفیّه و کلّیّه فرق اسلام جز سلفین معارضه کرده، و همه را باطل شمرده و به تجسّم معتقد بوده، و از ظاهر لفظ قرآن و حدیث، تجاوز روا نمىداشته، و زیارت قبور أولیا را بدعت مىشمرده، چنانکه در این أمر او را پیشرو وهّابیان مىتوان گفت1.
ابْن بَطُوطه در سفر خود به دمشق ابن تیمیّه را ملاقات کرده است، و در ضمن بیان قضاة دمشق، پس از آن گوید: حِکَایَةُ الْفَقِیهِ ذِی اللَّوْثَةِ «حکایت فقیهى که داراى حماقت بود». آنگاه گوید:
در دمشق از بزرگان فقهاى حنابله، ابن تیمیّه بزرگ شام بود، و در همه فنون سخن مىگفت إلاَّ أنَّ فِی عَقْلِهِ شَیْئًا جز این که عقلش سبک بود، و خللى داشت.
أهل دمشق او را به نهایت تعظیم مىکردند، و او آنان را بر فراز منبر موعظه مىنمود، و یک بار در مطلبى سخن گفت که فقهاء انکارش نمودند، و شکایت او را به سوى مَلِک ناصر که در مصر بود بردند، ملک ناصر امر کرد او را به مصر آوردند.
همگى قضات و فقهاء در مجلس ناصر گرد آمدند، و شرف الدّین زواوىّ مالکى سخن مىگفت، و گفت: این مرد چنین و چنان گفته است، و آنچه را که بر ابن تیمیّه منکر مىدانست برشمرد، و نامههاى شهادت را حاضر کرده، و همه را در برابر قاضى القضاة قرار داد.
قاضى القضاة به ابن تیمیّه گفت: چه مىگوئى؟! گفت: لاَ إلَهَ إلاّ اللهُ، دو باره قاضى القضاة گفت: چه مىگوئى؟ باز ابن تیمیّه همان جمله را تکرار کرد، ملک ناصر امر کرد تا او را به زندان بردند، و چندین سال در زندان بود، و در زندان کتابى در تفسیر قرآن نوشت در چهل جلد و آن را «بحر محیط» نام نهاد.
مادر ابن تیمیّه به نزد مَلِک ناصر رفت، و شکایت به سوى او برد، و ملک ناصر أمر کرد تا او را آزاد کردند، تا دوباره آن اشتباهات از او سر زد، و من در آن وقت در دمشق بودم، روز جمعهاى در مسجد حاضر شدم دیدم ابن تیمیّه بر بالاى منبر است، و مردم را موعظه مىکند، و سخنانى مىگوید، و از جمله کلام او این بود که:
إِنَّ اللهَ یَنْزِلُ إلَی سَمَآءِ الدُّنْیَا کَنُزُولی هَذَا وَ نَزَلَ دَرَجَةً مِنْ دَرَجِ الْمِنْبَرِ.
«خداوند به آسمان دنیا پائین مىآید، همان طور که من پائین مىآیم، و در این حال از یک پلّه از پلّههاى منبر به زیر آمد».
در این حال یک فقیه مالکى که به ابْن الزَّهْرآء معروف بود، بر علیه او سخن گفت، و به معارضه برخاست. و آنچه را که ابن تیمیّه گفته بود به شدّت ردّ کرد.
همه مردم برخاستند، و به سمت این فقیه آمدند، و با دستها و کفشهاى خود او را مفصّلا کتک زدند بطورى که عمامۀ او به زمین افتاد و کلاه زیر عمامهاش معلوم شد که حَریر است، این لباس را مُنْکَر شمردند، و او را به خانه عِزّ الدّین بن مسلم که قاضى حنابله بود بردند. قاضى حکم کرد او را به زندان بردند و تعزیر کردند، ولى فقهاى مالکیّه و شافعیّه1 تعزیر او را نپسندیدند و منکر شمردند.
و بالأخره داستان به سوى ملک الامراء سیف الدّین تنکیز ارجاع شد، و او از بهترین اُمَرآء و صالحان ایشان بود، و او داستان را براى ملک ناصر نوشت. و نامه مفصّلى مبنى بر شهادت شرعى بر علیه ابن تیمیّه که در آن امور منکرهاى را بر شمرده بود، نوشت. و آن نامه را به سوى ملک ناصر فرستاد و او امر کرد ابن تیّمیه را در قلعه حبس کنند، و او را حبس کردند، تا زمانی که وفات یافت2.
بنابر آنچه ذکر شد بسیار صریح و بطور روشن معلوم مىشود که: ابن تیمیّه قائل به تجسّم خدا بوده است، و تمثیل او به پائین آمدن خودش از یک پلّه منبر خوب مىرساند که مراد از نزول خدا، نزول مکانى بوده است تَعَالَی اللهُ عَنْ ذَلِکَ و بنابر این آنچه را که مُحَمَّدْ بَهْجَتْ عَطَّار در کتاب «حیاة ابن تیمیّه» آورده است که: در آن وقتى که ابن بطوطه در دمشق بوده است، ابن تیمیّه در قلعه دمشق محبوس بوده، و بنابر این شخص دیگرى بر منبر دمشق سخنان مزبور را اظهار داشته، و ابن بَطُوطَه او را با ابن تیمیّه اشتباه کرده است، سخنى بیجا و توجیهى غیر قابل قبول است، زیرا ابن بطوطه با آن فراست و کیاست و با آن سابقه، چگونه ممکن است ابن تیمیّه را نشناسد، و شخص دیگرى را بجاى او اشتباه کند؟ آن هم با این خصوصیّاتى که ابن بطوله از این داستان ذکر کرده است.
از همه اینها گذشته ابن بطوطه سیّاح و جهانگرد بوده است، و در این رحله،
سفرنامه خود را ذکر مىکند، و رِحْلَة به معناى سفر است، و معلوم است که جهانگردان که سفرنامه و رحله مىنویسند وقایع هر روز را در همان روز مىنویسند، نه بعد از مدّتى که چیزى از یادشان نرود، و همه خصوصیّات را ثبت کنند. و ابن بطوطه هم مدّتى در دمشق اقامت کرده است، و اگر احیانا این قضیّه متعلّق به ابن تیمیّه نبود، مخفى نمىماند و در دمشق مشهور مىشد و ابن بطوطه مىنوشت. و این سفرنامه نیز نزد مورّخین داراى اهمیّت و اعتبار است، و با وجود أحوال، اشتباه ابن بَطُوطَه، آن هم در امرى چنین واضح و هویدا غیر قابل توجیه است.
علاوه از همه این گفتگوها، ما چه داعى داریم او را تا به این حدّ تقدیس کنیم، که براى توجیه أغلاط او به چنین راههاى دور و غیر قابل عبورى برویم، مردى که همه علماء اسلام به انحراف فکرى او شهادت دادهاند، و خود ابن بطوطه در عقل او، خلل و نارسائى مىبیند، و به عنوان فَقِیهِ ذِی اللَّوْثَة، یعنى دانشمند أحمق از او نام مىبرد.
این أغلاط ابن تیمیّه و ابن عبد الوهّاب، همه ناشى از جمود به ظاهر و عدم تعقّل در آیات خداست.
فقطّ یک جمله یاد گرفتهاند که: از قرآن و سنّت نبویّه نمىتوان تجاوز کرد، امّا قرآن یعنى چه و چه قسم باید آن را بفهمیم؟ قرآنى را که کتاب عمل و برنامه دانش عقلاء و حکماء عالم تا انقراض عالم و قیام قیامت است، چگونه تفسیر کنیم؟ ابدا نمىفهمند. مىگویند: ﴿وَجَاءَ رَبُّكَ﴾ یعنى خدا آمد، و مجیء هم به معناى راه رفتن است، پس خدا راه مىرود.
اگر اینان یک قدم در ادبیّات صحیح، و یا در فلسفه اسلام برمىداشتند، چنین مزخرفاتى را نمىگفتند.
الفاظ براى معانى عامّه وضع شدهاند
الفاظ براى معانى عامّه وضع شده است، مجیء به معناى آمدن، یعنى نزدیک شدن تدریجى است این حقیقت در انسان دو پا، با حرکت دو پاست، و در حیوان چهار پا، با چهار پا، و در پرنده، با حرکت بالها، و در حوادث ارضى و سمائى، به مناسبت خود. شما مىگوئید: باران آمد، برف آمد، باد آمد، زلزله آمد، آیا اینها پا دارند؟! شما مىگوئید: خورشید آمد، نور آمد، آیا اینها پا دارند؟ و در امور معنوى مىگوئید: عقل زید بجاى خود آمد، محبّت او آمد، إدراکش آمد، سخاوتش
آمد، جبرئیل آمد، و در امور مادّى غیر معنوى همچون برق و آب و غیرهما مىگوئید: برق آمد، آب آمد، تَب زید آمد، بدنش گرم شد. آیا اینها پا دارند؟ پس آمدن هر چیز به تناسب خود اوست، و در هیچ لغت آمدن را ملازم با حرکت پاها بیان نکردهاند.
پس معناى این که رحمت خدا آمد، یعنى نزدیک شد و حجاب صفتى برداشته شد، و صفت رحمت براى مردم ظهور پیدا کرد.
و خدا آمد، یعنى حجاب إنّیّت مردم برداشته شد، و ذات اقدس او را از نقطه نظر سیطره، و احاطه و استیلا، نزدیک مشاهده کردند، و جمال و جلال او را بدون پرده و حجاب ادراک کردند، این است معناى حقیقى آمدن. پس الفاظ براى معانى عامّه وضع شدهاند، و خصوصیّات مورد استعمال، دخلى در موضوع له عامّ آنها ندارد.
و علیهذا مىگوئیم: لفظ مَجیء در معناى حقیقى خود استعمال شده است، غایة الأمر معناى حقیقى آن عامّ است، و در آن خصوصیّات مورد استعمال در نظر گرفته نشده است.
نه آن که بگوئیم: لفظ مجیء را در این موارد، نمىتوان در معناى حقیقى خود که رفتن با پاست استعمال کرد و باید آن را تأویل کرد، و به معناى مجازى حمل کرد. این جواب درست نیست.
لفظ عرش در معناى واقعى و حقیقى خود استعمال شده است، و آن عامّ است، و لازمهاش عرش مادّى نیست، عرش هر چیز متناسب با خود اوست. عرش خدا مجرّد است، و مانند خود خدا مادّى و صورى نیست.
عرش خدا عالم مشیّت و اراده و اختیار خداست که با آن بر عوالم حکمفرماست.
خداوند سمیع است، و مىشنود یعنى با علم إحاطى خود مسموعات را ادراک مىکند، بصیر است و چشم دارد، یعنى با علم احاطى خود مُبْصَرات را ادراک مىکند، خداوند دست دارد یعنى قدرت و وسیله اعمال قدرت دارد، دو دست خدا دو صفت جمال و جلال خداست، و دو اسم جمیل و جلیل اوست. اینها معانى مُأَوّله و مجازیّه نیستند، تا کسى بگوید قرینه بر مجاز نداریم، و در صورت عدم قرینه باید لفظ را بر معانى حقیقیّه حمل کنیم، و قرینه عقلیّه نیز کافى نیست، زیرا عقول در اینجا تفاوت دارند.
این گونه بحثهاى سطحى بالأخره ما را به همان خشکگرائى و تجسّم سوق مىدهد، ولى وضع الفاظ براى معانى عامّه همه مشکلات را حلّ مىکند، زیرا که واقعیّت مطلب هم نیز از این قرار است.
گمراهى وهَّابیّه در فهم حقایق قرآنى
تعبّد بر معانى متعارفه و مستعمله آیات قرآن که در محاورات روزمرّه مردم مورد نظر و استعمال قرار مىگیرند، کتاب إلهى را به کلّى از درجه إعتبار ساقط مىکند، و این آیات عالى و رفیع را به محمولات دانیه و خسیسه و پست و معانى مبتذل تبدیل مىکند. و این تعبّد خلاف دستور خود قرآن است که ما را به کوشش و کاوش و تعقّل و تفکّر دعوت مىکند. دور بودن از عرفان الهى، و مقام ولایت، و سیر عملى در عوالم محبّت و اتّصال به باطن، و احتراز از علوم عقلیّه و برهان فلسفیّه و قواعد حکمیّه، این نکبتها را به بار مىآورد.
ابن تَیْمِیَّه مىخواهد از قرآن و سنّت استفاده کند لیکن راهش را گم کرده است، و لذا در بیابان خشک با جگر تفته، و دل گداخته حسرت زده جان مىدهد، فتوى مىدهد که: اگر کسى براى زیارت قبر حضرت رسول خدا صلّى الله علیه و آله و سلّم به مدینه منوّره سفر کند، نمازش را باید تمام بخواند1، چون این سفر سفر معصیت است، و زیارت رسول الله بدعت است. آیا این تفتیدگى جگر و مسکنت روحى نیست؟ که کسى بگوید: انسان براى تفریح و تفرّج و هر گونه کامیابى، و یا براى تجارت به هر نقطه از نقاط دنیا سفر کند، سفرش حلال، و نمازش شکسته است، أمّا سفر به مدینه براى زیارت قبر رسول الله حرام، و در سفر حرام باید نماز را تمام بخواند؟
مىخواهند به قرآن دست یابند، و از قرآن تجاوز نکنند، آنگاه به عنوان شرک، شمشیر آخته بر مسلمانان مىکشند، و به بهانه اینکه شما مشرک هستید، حجاز و نَجْد و مکّه و جدّه و عراق و سوریّه و غیرها را چنان با خون حمّام مىسازند، و جان أطفال شیرخوار را از دم تیغ مىگذرانند، که روى مغول را حقّا سپید مىکنند، آنگاه مىگویند: این دعوت به توحید است، همه مسلمین جهان را کافر دانستن، توحید است؟ خون مسلمین را مباح دانستن توحید است؟ این است طریقه وَهَّابیَّت که از
محمّد بن عبد الوهّاب بنیادگذار این مرام پدید آمده است، و از ابن تیمیّه رئیس و قائد فکرى اوّل این طریقه مأثور است.
وهَّابیّه تنها معانى ظاهرى آیات قرآنى را مىفهمد
هر کس مىخواهد اطّلاع کافى بیابد، کتبى را که درباره وهّابیّه و تاریخ آنان نگاشته شده است، مطالعه کند، تا بداند که: دور بودن از ولایت حضرت صادق و مذهب جعفرى، چنین مسکنت به بار مىآورد.
شما کتاب «کَشْف الاِرْتیاب فی أتْباع محمّد بن عبدالوهّاب» تألیف مرحوم أمین، و کتاب: «هِیَ هَذِهِ الوَهَّابِیَّة» تألیف شیخ محمّد جواد مغنیّه را مطالعه کنید، تا از سَخافت این قوم اطّلاع یابید.
آرى کسى که مىخواهد از قرآن کریم، بدون مدد أهل بیت استفاده کند، عاقبت از این گونه آراء و أفکار سر درمىآورد. دانه فیروزه و گوهر یکدانه برلیان را باید از گوهر فروش خرید، نه از چغندر فروش.
مطالبى را که درباره توحید ذات، و توحید صفات، و توحید افعال، ما چه در این کتاب و چه در غیر آن و یا در خصوص همین درس آوردیم، و از لواداران مکتب تشیّع، و به اهتراز درآورندگان لواى حمد و مقام شفاعت علىبنأبیطالب و أولا أمجاد او نقل کردیم، و از «توحید» صدوق، و «عیون الأخبار»، و «نهج البلاغة» و غیرها ذکر کردیم، و آراء عرفاى عالیقدر، و حکماى رفیع المنزلة را که در پیروى از این مکتب، به چنان نکات دقیق و عمیق راه یافتهاند، با عین عبارات آنها تقدیم نمودیم، شما مقایسه کنید با اینگونه آراء و أفکار طائفه وهّابیّه، چه در اصول عقاید از تجسّم خدا، و چه در فروع، از حکم به حرمت زیارت رسول الله، و چه در عمل از غدّارهکشى و آدم کشى به بىرحمانهترین وجه متصوّر، به نام خدا و به نام رسول خدا، تا ببینید: تفاوت از کجاست تا به کجا، آرى ﴿وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللهُ لَهُ نُورًا فَما لَهُ مِنْ نُورٍ﴾ (آیه 40، از سوره 24: نور) «خداوند براى هر کس نورى قرار ندهد، آن کس نور ندارد».
وهّابیّه مىگویند: مراد از نور در قرآن، همین نور ظاهر است، و مراد از ظلمت همین است، معانى باطنیّه و تأویل و تفسیر، هیچ معنائى ندارد، باید ظاهر قرآن را گرفت و بس، اینست طریق و بس.
و شما ببینید: این گونه فکر، چه مفاسد عظیمى چه در ناحیه عقیده، و چه در
ناحیه احکام عملیّه و مسائل فقهیّه، به بار مىآورد؟!
در اینجا مناسب است داستانى را که از حضرت استادمان: آیة الله فقید، فقید العلم و العرفان علاّمه طباطبائى رضوان الله علیه ذکر شده است نقل کنیم، و با بیان آن داستان مطلب را خاتمه دهیم:
شاید قریب به پانزده سال قبل1، ایشان نقل کردند که: چندى پیش، روزى سرتیپ قریب که به نزد ما آمده بود، بالمناسبة قضیّهاى را ذکر کرد، که بسیار مُعْجب و سُرُورآور است.
او گفت: در سالى که من به حجّ بیت الله الحرام مشرّف شدم، از طریق شام، آن هم با کشتى بود تا به جدّه رسیدیم، کشتى بیش از یک هفته بر روى آب بود، و در آنجا رفقا و دوستان من که غالبا هم طراز و رفیق من بودند، براى یاد گرفتن أعمال و مناسک حجّ، وقت فارغ و مکان آرامى را داشتند.
شیخى در کشتى بود که او هم عازم حجّ بود، تنها بود، و پیوسته مراقب و ساکت و به حال خود مشغول.
ما روزهاى اوّل ساعتى نزد او مىرفتیم، و از مسائل مورد نیاز مىپرسیدیم، و در روزهاى بعد بیشتر، تا جائیکه از او تقاضا کردیم که: در نزد ما بیاید، و با ما هم غذا شود، تا ما از وجود او بیشتر بهرمند گردیم، او هم قبول نمود، و نزد ما آمد، و در حقیقت بر رفقاى همسفرى ما یک نفر اضافه شد.
به مدینه منوّره رسیدیم، و دیگر هر جا مىرفتیم، همه با هم بودیم، و شیخ هم با ما بود، و از وجود او بسیار بهرهمند و خوشحال بودیم، مردى خلیق و آرام و متفکّر و صبور و دانشمند بود.
یک روز در معیّت شیخ، همه با هم براى دیدار کتابخانه معروف مدینه رفتیم، رئیس و عالم کتابخانه، پیرمردى نابینا بود، که شیخ و عالم و وهّابى مذهب بود. ما همگى نشستیم، و آن عالم سُنّى، با ما از هر جا سخن مىگفت، و چون فهمیده بود که ما ایرانى و جعفرى مذهب هستیم، از هر طرف در ردّ شیعه، و توبیخ، و توهین، و
اهانت و نسبت شرک، و یهودیّت، و مجوسیّت، خوددارى نمىکرد، از اُصول گرفته تا فروع همه را به باد انتقاد گرفته، و با عصبانیّت روایت مىخواند، و توجیه مىکرد، و آیات قرآن مىخواند، و معنى مىنمود، و همه ما را با آنها محکوم نموده و نتیجه مىگرفت، که ما اصولا مُسَلمان نیستیم، و نماز نمىخوانیم، و روزه نمىگیریم، و حجّ ما براى تماشا و جهانگردى است، نه براى عبادت، و ما که در نماز سر بر تربت إمام حسین مىگذاریم، این یک نحو بتپرستى است، زیارت اهل قبور، و طواف در دور مشاهد مشرّفه و بوسیدن ضریح و درها، همه و همه مردهپرستى است و شرک است.
مىگفت: شیعه قرآن را نمىداند و نمىخواند، و معانى را تأویل مىکند، این خراب کردن قرآن است، قرآن را باید روى معناى ظاهر معنى کرد، و اصولا نباید معنى کرد، و فقطّ به ظاهر باید اکتفا نمود.
معناى ﴿اللهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾ (آیه 35 از سوره 24: نور) «خداوند نور آسمانها و زمین است» مراد همین نور ظاهرى است.
شیعه مىگوید، و در تفسیر خود مىنویسد: مراد از نورْ حقیقت است، این تفسیر به رأى است و حرام است.
شیعه مىگوید مقصود این است که: خدا نور دهنده آسمانها و زمین است، این خلاف ظاهر است.
قرآن صریحا مىگوید: ﴿وَ جاءَ رَبُّكَ﴾ «خدا مىآید»، شیعه مىگوید: منظور این است که ﴿وَ جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ﴾، «أمر خدا مىآید»، این معنى غلط است.
بالأخره مدّتى مفصّل، در این باره بحث کرد، و این شیخ همراه ما هم ساکت بود، و چیزى نمىگفت.
ما هم همه کسل شدیم، و ناراحت، که چرا شیخ ما جواب نمىدهد؟ این شیخ ما که تا به حال این طور نبود، به نظر ما مرد دانشمندى بود، چرا اینجا محکوم شد؟ و حتّى بعضى از ما مىخواستیم بر آن شیخ وهّابى پرخاش کنیم، و بگوییم: این گفتار شما تُهمت است، و غلط است، و آیه نور ﴿وَ جاءَ رَبُّكَ﴾ را این طور معنى کردن، معنایش جسمیّت خداست، و این غلط است، قرآن را باید از أهلش آموخت، نه از
اجنبىّ، أهل قرآن رسول الله و أهل بیت اوست، نه افرادى مانند شما که این طور تفسیر مىکنند، و این گونه مىفهمند.
ولى أوّلا درست به زبان عرب وارد نبودیم، و ثانیاً از شیخ خودمان که عالمى جلیل و بزرگوار بود، ملاحظه مىکردیم، که با وجود او سخن گفتن ما غلط است، و تصمیم گرفتیم که چون بیرون آئیم، دیگر با شیخ خودمان رفاقت نکنیم.
خلاصه آن شیخ وهّابى، آن قدر إطاله سخن داد، تا خسته شد، و دهانش کف کرده بود، و شیخ ما هم آرام گوش مىداد، و حتّى یک جمله هم چیزى نگفت.
در این حال که او سخنانش را به پایان رسانید، شیخ ما رو به او کرد و گفت: لا بدّ این همه شما خود را عصبانى مىکنید، و زحمت مىکشید، و از ساحت قرآن و پیغمبر اسلام دفاع مىکنید، براى این جهت است که در روز قیامت به خدمت پیغمبر مشرّف گردید! و او را زیارت کنید! و اعمال شما مقبول و مشکور واقع شود؟!
شیخ وهّابى گفت: آرى! آرى!
شیخ ما گفت: ولى من متأسّفم که: شما در روز قیامت، رسول الله را أبدا نخواهید دید!
شیخ وهّابى با حال عصبانیّت گفت: به چه جهت؟! به چه علّت؟!
شیخ ما گفت: براى این که شما کور هستید! و طبق گفتار قرآنى که خودتان از آن دفاع مىکنید، بنابر تفسیر و معنائى که خودتان مىفرمائید: کسى که در این جهان کور باشد در آن جهان هم کور است و گمراه: ﴿وَ مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمى وَ أَضَلُّ سَبِيلًا﴾. (آیه 72، از سوره 17: إسراء).
و خودتان مىفرمائید که: ﴿وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللهُ لَهُ نُورًا فَما لَهُ مِنْ نُورٍ﴾ (آیه 40، از سوره 24: نور) «و کسى که خداوند براى او این نور ظاهرى را قرار نداده باشد، او هیچوقت نور ندارد».
و بنابر این شما که کورید! در آخرت هم کورید و گمراه! و نور ندارید! فلهذا پیغمبر خدا را أبدا نخواهید دید!
این جمله را شیخ ما گفت و دیگر چیزى نگفت.
شیخ وهّابى چنان مضطرب و مشوّش شد، و چنان ناراحت و بىتاب شد که گوئى مانند مرغ سر بریدهاى بر خود مىپیچد، و دیگر چیزى نگفت، و سکوت محض اختیار کرد، و هى با خود غرّش مىکرد، و بدنش را تکان مىداد.
از این جمله شیخ خودمان، ما آنقدر مسرور و مبتهج شدیم که در پوست نمىگنجیدیم، برخاستیم و برگشتیم و در راه دائما شیخ را مىبوسیدیم، و بعضى از دوستان ما بىاختیار مىخواست شیخ را در حین عبور از خیابان و کوچه در آغوش بگیرد، و بغل کند، و به او گفتیم: تو از شدّت سکوت خود، ما را خسته کردى و گفتیم: مفحم و محکوم شدهاى! ولى تنها و تنها فقطّ با این یک جملهات، تمام سخنان طویل و عریض او را باطل کردى جَزاکَ اللهُ عَنِ الإسْلاَمِ وَالقُرآنِ خَیْرًا.
این بود مختصرى راجع به مذهب وهّابیّه.
انحرافات عقیدتى شیخیّه
و امّا طایفه شیخیّه، آنان نهایت سیر انسان را به ذات أقدس حقّ نمىدانند، و وصول او را به مقام عزّ شامخ حضرت احدیّت، و فناء و اندکاک هستى او را در ذات او جلّ و عزّ، صریحا انکار مىکنند.
فَبِنآءً علیهذا، امکان عرفان الهى و معرفت ذات حقّ را درباره انسان منکرند و مىگویند:
نهایت سیر عرفانى و کمالى انسان به سوى ولىّ اعظم است، که حجاب أقرب و واسطه فیض است.
ایشان مىگویند: ذات أقدس حقّ از هر اسم و رسمى برىّ، و از هر صفتى مبرّى است، بنابر این أسماء و صفات حقّ، عین ذات او نیستند، و در مرحله پائینتر قرار دارند، و بالنّتیجه ذات حقّ فاقد هر صفتى و هر اسمى است.
حضرت ولىّ اعظم و قطب دائره امکان: امام زمان، اسم خداست، و در رتبه پائینتر از ذات حقّ است، و چون سیر به سوى ذات که خارج از هر اسم و رسمى است، و ازلى و ابدى است، و ما لا نِهَایَةَ لَه مىباشد محال است، لذا غایت سیر انسان به سوى اسم اعظم حقّ است، که همان ولىّ أعظم است که فاصله بین خداوند و بین عالم خلق است.
لازمه کلام شیخیّه وجود استقلالى براى امام است
شیخیّه مىگویند: چون امام زمان فقطّ مىتواند به وصال خدا نائل آید، و ما نیز بدون واسطه نمىتوانیم به وصال امام زمان نائل آئیم، باید واسطه و ربطى در بین باشد که ما را به آن حضرت ربط دهد، و آن شیخ است که آن را رُکْنِ رَابِع نامند، رکن اوّل، خداوند، و رکن دوّم پیامبر، و رکن سوّم امام، و رکن چهارم شیخ است، پس در غایت و نهایت، سیر ما به فناى در شیخ، و غایت سیر شیخ فناى در امام، و غایت سیر امام، فناى در حقّ است، و این چهار رکن لازم است.
و فساد این گونه عقیده واضح است زیرا:
أوّلاً: آنکه اگر صفات و أسماء حقّ را از او جدا بدانیم، و ذات را بدون هیچ گونه اسم و رسمى بشناسیم، مرجع این گفتار به آن است که: ذات حضرت حقّ، فاقد حیات و علم و قدرت است، و بنابر این یک ذات خشک و مرده و جاهل است، و تَعَالَی اللهُ عَنْ ذَلِکَ.
و ثانیاً: آنکه آیات قرآن و روایات جمیعا، ما را به ذات حقّ دعوت مىکند در سیر و معرفت، و نهایت سیر و وصول و عرفان را، عرفان و وصول به ذات حقّ مىدانند، نه وصول و عرفان به ولىِّ اعظم.
و ثالثاً: آنکه چرا خود إمام و ولىّ اعظم، امکان عرفان و وصول به ذات اقدس حقّ را دارد، و سایر افراد بشر ندارند؟ اگر براى او ممکن است براى همه ممکن، و اگر براى غیر او محال است، چگونه براى او ممکن شد؟
شیخیّه مىگویند: وَلىّ أعظم نه ممکن است و نه واجب، مرتبهاى است بین امکان و وجوب.
پاسخ آنکه: ما مرتبهاى بین امکان و وجوب را تعقّل نمىکنیم، همه مردم ممکناند، و غایت سیر آنها فناء و اندکاک در ذات وَاجِبُ الوُجُود است.
و رابعاً: بنابر این گفتار: آنکه ولىّ اعظم باید وجود استقلالى داشته باشد، تا فناى موجودات که داراى اسم و رسم هستند، در آن تحقّق گیرد، نه تبعى و ظلّى و مرآتى، و گرنه باید مقصد، ذات حقّ باشد و در این فرض لازمهاش شرک و ثنویّت و تفویض و تولّد است وَ تَعَالَی اللهُ عَنْ ذَلِکَ.
و بالأخره این طایفه ندانستهاند که: ولایت در هر موجودى هست، و آن عبارت
است از ارتفاع فاصله و حجاب بین آن موجود و ذات حقّ، و این ولایت در خداوند أصلى است و در همه موجودات تَبَعى و ظِلّى و مِرآتى.
قرآن کریم، همه موجودات را آیه و آئینه مىداند، و روایات نیز به هیچ وجه مقامى براى امامان به عنوان استقلال نمىپذیرد، و آن را تفویض و غلط مىداند، بلکه هر مقام و هر درجه و کمالى را که دارند از خداست، و با خداست، و مال خداست، آنان نماینده و ظهور دهنده هستند و بس.
آنان، راه و صراط، و پُل هدایت تکوینى و تشریعى، براى وصول به مقام عزّ شامخ حضرت حقّاند جَلَّ و عَزَّ.
مقصد و مقصود خداست، ذات اقدس او و أسماء و صفات او، و امامان واسطه فیض و رحمتاند در دو قوس نزول و صعود.
و بنابر این وجود حضرت بقیّة الله أرواحنا فداه، مرآتیّت و آیتیّت دارد، براى وجود حضرت أقدس حقّ تعالى، و بنابر این شناخت و معرفت به آن حضرت نیز باید به عنوان آیتیّت و مرآتیّت شناخت حضرت حقّ تعالى بوده باشد.
و به لِسان علمى: وجود آن حضرت نسبت به وجود حضرت حقّ، معناى حرفى است، نسبت به معناى اسمى.
و علیهذا راه و جادّه و طریق سیر به سوى خداوند متعال، آن حضرت است، ولى مقصد و مقصود خود خداوند است تبارک و تعالى. و معلوم است که اگر ما طریق را مقصد بپنداریم، چقدر اشتباه کردهایم.
باید به سوى خدا رفت، و لقاى خدا، و وصول به خدا، و عرفان به خدا، و فناء و اندکاک در ذات خدا را مقصد و مطلوب قرار داد، غَایَةُ الأمْر چون این مقصد، بدون این راه، طى نمىشود. و این مطلوب، بدون این طریق به دست نمىآید، براى وصول به مقصد و مطلوب، باید پا در این طریق نهاد.
چون نمىتوانیم خورشید را بدون آئینه ببینیم، باید جمال آن را در آب و یا در آئینه ببینیم.
آئینه و مرآت نسبت به خورشید، معناى حرفى دارد، خودنما نیست، بلکه خورشیدنماست.
نه مىتوانیم از نظر به خورشید، و انوار، و حرارت، و لَمَعان آن دست بشوئیم، زیرا که حیاتبخش است، و نه مىتوانیم در آئینه به نحو استقلال بنگریم، زیرا که در این صورت نماینده خورشید نیست، خورشید نما نیست، چهره آن را در خود منعکس نمىکند، آئینه در این حال خودنماست، شیشه است، صیقل است، و در حقیقت عنوان آئینه بودن را ندارد.
امّا اگر در آئینه و آب به نحو نمایندگى و مرآتى نظر کردیم، دیگر آن را نمىبینیم، بلکه خورشید را در آن مىبینیم، پس باید حتما در آئینه بنگریم، تا خورشید را ببینیم، راهى غیر از این نداریم، و به عبارت علمى: آئینه ما بِهِ یُنْظَرُ است نه مَا فِیهِ یُنْظَرُ.
یعنى با او مىنگرند، نه در او مىنگرند.
وجود مقدّس حضرت بقیّة الله عجّل الله تعالى فرجه، آئینه تمامنماى حقّ است، باید در آن آئینه، حقّ را دید، نه خود آن را، چون خودى ندارد، و نمىتوان بدون آئینه، حقّ را دید، چون بدون آئینه، حقّ قابل دیدن نیست.
و بنابر این، حتما باید حقّ را از راه و از طریق و از آئینه و آیه آن وَلِىّ أعظم جُست، و به سوى او در تکاپو بود.
در دعاها و مناجاتها، مخاطب خداست، از راه آن حضرت، و از سبیل و صراط آن حضرت، و لهذا اگر به خود آن حضرت هم عرض حاجت کنیم، و او را مخاطب قرار دهیم، باید متوجّه باشیم که، عنوان استقلال به خود نگیرد، و جامه استقلال به خود نپوشد، بلکه عنوان وساطت و مرآتیّت و آیتیّت پیوسته در ذهن و در مدّ نظر باشد، و در حقیقت باز هم خداوند را مخاطب قرار دادهایم، چون آئینه و مرآت، بِمَا هُوَ مِرْآة قابل نظر استقلالى نیست، بلکه نظر تَبَعى است، و نظر استقلالى به همان صورت منعکس در آن بازگشت مىکند.
این مسئله از مهمترین مسائل باب عرفان و توحید است که: کثرات این عالم، تنافى با وحدت ذات حقّ ندارند، زیرا وحدت أصلى، و کَثَراتْ تَبَعى و ظِلِّى و مرآتى است، و مسئله ولایت به خوبى روشن مىشود که حقیقت ولایت همان حقیقت توحید است، و قدرت و عظمت و علم و احاطه امام، عین قدرت و عظمت و علم و
احاطه حقّ است تبارک و تعالى، دوئیّتى در بین نیست، و إثْنَیْنیّتى وجود ندارد.
بلکه خواستن از خدا بدون عنوان وساطت و مرآتیّت امام معنى ندارد، و خواستن از امام مستقلاّ بدون عنوان وساطت و مرآتیّت براى ذات اقدس حقّ نیز معنى ندارد.
و در حقیقت خواستن از امام و خواستن از خدا یک چیز است، نه تنها یک چیز در لفظ و عبارت، و از لحاظ ادبیّت و بیان، بلکه از لحاظ حقیقت و متن واقع، چون غیر از خدا چیزى نیست.
﴿تَبارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ﴾. (آیه 78، از سوره 55: رحمن)
این دو طایفه (وَهَّابیَّه و شَیْخیَّه) هر دو به خطا رفتهاند، زیرا اگر از ممکنات چه مادّى و چه مجرّد، عنوان مرآتیّت را برداریم، و چه به آنها عنوان استقلال بدهیم، هر دو غلط است، و صحیح آن است که نه این است و نه آن، بلکه موجودات داراى اثر حقّ هستند، و صاحب صفات حقّ هستند و مظاهر و مجالى ذات و أسماء حسنى و صفات علیاى او مىباشند.
مذهب وَهَّابیَّه به جبر، و مذهب شَیْخیَّه به تفویض گرایش دارد، و هر دو غلط است بَلْ أمْرٌ بَیْنَ الأمْرَیْنِ وَ مَنْزِلَةٌ بَیْنَ الْمَنْزِلَتَیْنِ، و آن طلوع نور ذات اقدس حقّ است در کثرات مادّیّه و مجرّده.
مذهب وَهَّابیَّه انکار قدرت و علم حقّ را در موجودات میکند؛ و مذهب شَیْخِیَّه انکار قدرت و علم حقّ را در ذات خود حقّ؛ پس هر کدام از این دو مذهب به تعطیل گرویدهاند، و این هر دو غلط است.
وجود حضرت حجّة بن الحسن ارواحنا فداه ظهور أتمّ حقّ و مَجلاى أکمل ذات حضرت ذوالجلال است، مقصدْ خداست و آن حضرت رهبر و رهنماست، و ما اگر در توسّلاتمان به آن حضرت مستقلاّ نظر کنیم، و لقاء و دیدار او را مستقلاّ بخواهیم، نه به فیض او نائل مىشویم، و نه به لقاء خدا و زیارت حضرت محبوب.
أمّا به فیض او نمىرسیم، چون وجودش استقلالى نیست، و ما به دنبال وجود استقلالى رفتهایم، و امّا به لقاء خدا نمىرسیم، چون به دنبال خدا نرفتهایم، و در آن حضرت خدا را ندیدهایم.
غایت عشق به حضرت ولى عصر، معرفت به حقیقت آن حضرت است نه تشرَّف به حضور مادّى ایشان
و لهذا اکثر افرادى که در عشق حضر ولىّ عصر مىسوزند، و اگر هم موفّق به زیارت شوند، باز هم از مقاصد دَنیّه و جُزئیّه، و حوائج مادّیّه و معنویّه تجاوز نمىکنند، روى این اصل است، که آن حضرت را مرآت و آیه حقّ نپنداشتهاند، و گرنه به مجرّد دیدن باید خدا را ببینند، و از وصال آن حضرت به وصال حقّ نائل آیند، نه آنکه باز خود آن حضرت حجابى بین آنان، و بین حقّ شود، و از او تقاضاى حاجات دنیویّه، و آمرزش گناهان، و اصلاح امور را تمنّى نمایند.
چه بسیارى از افراد که به محضرش مشرّف شدهاند، و آن حضرت را هم شناختهاند، ولى از عرض این گونه حاجات احتراز نکرده، و همین چیزها را خواستهاند.
پس در حقیقت نشناختهاند زیرا معرفت به او معرفت به خداست، مَنْ عَرَفَکُمْ فَقَدْ عَرَفَ اللهَ.
هر کس بخواهد خدمت او برسد، باید تزکیه نفس کند، و به تطهیر سرّ و اندرون خود اشتغال ورزد، و در این صورت به لقاى خدا مىرسد، که لازمهاش لقاى آن حضرت است، و به لقاى آن حضرت مىرسد که بالملازمة لقاى خدا را یافته است، گر چه در عالم طبیعت و خارج، مشرّف به شرف حضور بدن عنصرى آن حضرت نشده باشد.
پس عمده کار معرفت به حقیقت آن حضرت است، نه تشرّف به حضور بدن مادّى و طبیعى. از تشرّف به حضور مادّى و طبیعى فقطّ به همین مقدار بهره مىگیرد، ولى از تشرّف به حضور حقیقت و ولایت آن حضرت، سرّش پاک مىشود، و به لقاء حضرت محبوب: خداوند متعال فائز مىگردد.
﴿لِمِثْلِ هذا فَلْيَعْمَلِ الْعامِلُونَ﴾. (آیه 61، از سوره 37: صافّات).
علاّمه بحر العلوم قدّس الله نفسه، عمرى را در مجاهده با نفس امّاره و تزکیه سرّ و تطهیر نفس، براى عرفان الهى و وصول به مقام معرفت و فناء و اندکاک در ذات حضرت حقّ به سرآورد، و از رساله سیر و سلوک او مقام او در مراحل و منازل عرفان مشهود است، او که به خدمتش مشرّف مىگشت با این دیده بود، با دیده حقّ بین، نه با دیده خودبین.
حق بین نظری باید تا روی تو را بیند | *** |
*** | چشمیکه بود خودبین کی روی تو را بیند؟ |
از آن مرحوم حکایت کردهاند که روزى چون اذن دخول براى تشرّف به حرم مبارک حضرت سیّد الشهداء علیهالسّلام را خوانده، همین که مىخواست داخل شود ایستاد، و خیره به گوشه حرم مطهّر مىنگریست، و مدّتى به همین منوال بود و با خود این بیت را زمزمه مىکرد:
چه خوشاست صوتقرآن زتودلربا شنیدن | *** | به رُخَت نظاره کردن سخن خدا شنیدن |
بعدا از علّت توقّفش پرسیدند، در پاسخ گفت: حضرت مهدى عجّل الله تعالى فرجه در زاویه حرم مطهّر نشسته بودند، و مشغول تلاوت قرآن بودند. این است معناى وصول، و این است حقیقت آیتیّت و مرآتیّت.
و ما باید در اعتقاداتمان درست بکوشیم، و به وجه احسن بر پایه اصالت واقع پایهگذارى کنیم.
وَهَّابِیَّه و شَیْخِیَّه هر دو بر اساس تفکّر غلط، فتنهها برپا کردند، و خونها ریخته شد، و مسلمانها کشته شدند. محمّد بن عبد الوهّاب بر اساس نیّات و رویّه ابن تیمیّه، که او نیز مشتاق و والِهِ ابنِ تُومَرْتْ مدّعى مهدویّت در شمال آفریقا شده، و قسمتى از اسپانیا و الجزائر و مراکش و تونس را در مدّت دویست سال به تصرّف درآورده بودند، و او را مَهدِىُّ المُوَحِّدِین مىخواندند، دعوت خود را شروع کرد، و با محمّد سعود همدست و داستان شد، و شمشیر آنها و پیروان آنها از خون مىچکید، از هر کجا گذشتند خون ریختند، همه مسلمین را کافر دانستند، و هر کس مطیع و منقاد آنان نبود، کافر بود و کشته مىشد، حقّا فتنه وهّابیّه فتنه بزرگ و عجیبى بود که هنوز عالم اسلام، خسارات آن را جبران نکرده است.
کجفکرى شیخ احمد أحسائى بنیادگزار طایفه شیخیّه
شیخ أحمد أحسائى فلسفه نخوانده بود، و به علوم عقلیّه آشنائى نداشت، و خواست از حکمت متعالیه و عرفان اسلام مطّلع شود، خودبخود بدون استاد به مطالعه پرداخت، و نه عرفان را مسّ کرد و نه حکمت را لمس نمود. و خود براى خود، خود را مجتهد در این فنّ دانست، و پایهگذار عقائدى شد، و به بزرگان از حکماء اسلام همچون مولى صدرا شیرازى، و عرفاء اسلام همچون محیى الدّین عربى، و حتّى به بعضى از کسانى که مقام جامعیّت در تفسیر و حدیث نیز داشتند، همچون ملاّ محسن فیض کاشانى، در کتب خود ناسزا گفت و نسبتهاى ناروا داد.
مُحْیِی الدّین عربی را مُمِیتُ الّدین، و «فُتُوحاتِ» وی را حُتُوفات گفت و او را کافِر و مُلْحِد گفت و عبارات او را مُزَخْرَفَاتْ شمرد؛ و فَیْضْ را أهل غَیّ و ضلال دانست و بجای ملاّ محسن به او لقب ملاّ مسیئ داد، و آنان را مخالف طریقة اهل بیت و اهل عصمت که «أذَهَبَ اللهُ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَ طَهَّرَهُمْ تَطْهِیرًا» پنداشت؛ و خود را أهل کشف و شهود و معاینه و موافق طریقة اهل بیت و عصمت انگاشت1، و در این نسبتهاى غیر صحیحه به مطالبى اشاره مىکند که هر شخص معقول خوانده و وارد در علوم الهى مىفهمد که او مطلب را نفهمیده و دریافت نکرده است.
شیخ أحمد أحسائى بنیادگزار طائفه شیخیّه، و معلّم و مربّى سیّد کاظم جیلانى رشتى، و او معلّم و مربّى سیّد على محمّد باب، بنیادگزار طائفه بابیّه و بالأخره بهائیّه مىباشد2.
و ادّعاى مهدویّت و الوهیّت پیروان آنها، و ایجاد فتنه و آشوب و بلوى و ریختن خونها و فساد و منکرات آنان هنوز آثارش باقى است.
شیخ أحمد مرد زاهدى بود، و همین زهدش موجب خلط و اشتباه بر بعضى شد، و ندانستند زهد کدام است، و عرفان کدام؟ و لذا در تعریف و تمجید او در وهله اوّل مبالغه کردند، و سپس در مقام برگشت و نسخ گفتار سابق و عذرخواهى برآمدند.
صاحب «روضات الجنّات» در ترجمه خود ایشان مىگوید: تَرْجُمَانُ الْحُکَمآءِ الْمُتَألِّهِینَ وَ لِسَانُ العُرَفآءِ وَالْمُتَکَلِّمِینَ. و بعد از تمجید و تحسین فراوانى3 در ترجمه حافظ رجب برسى در ضمن شروع مىکند به انتقاد و تعییب و تعییر و تقبیح درباره شیخ تا به حدّى که مىگوید: وَ لاَ یَذْهَبْ عَلَیْکَ غِبَّ مَا ذَکَرْتُهُ لَکَ أنَّ مَنْزِلَةَ ذَلِکَ الشَّیْخِ الُمَقَدَّمِ مِنْ هَذِهِ الْمُقَلَّدَةِ الْغَاوِیَةِ إنَّمَا هِیَ مَنْزِلَةُ الْعُلُوجِ الثَّلاَثَةِ الَّذینَ ادَّعَوُا النَّصْرَانِیَّةَ وَأفْسَدُوهَا
بِإظْهَارِهِمُ الْبِدَعَ الثَّلاثَ مِنْ بَعْدِ أنْ عُرِجَ بِنَبِیِّهِمُ الْمَسْیحِ عِیسَی بْنِ مَرْیَمَ علیهالسّلام1
«یعنى به پیرو آنچه را من براى تو ذکر کردم، هیچگاه از خاطرات دور مدار، که منزله و مکانت این شیخ نسبت به پیروان گمراه او، به منزله علوج سه گانه است، که ادّعاى نصرانیّت کرده، و بواسطه إظهار بدعتهاى سهگانهاى را که نهادند، دین مسیح را بعد از عروج آن حضرت به آسمان خراب کردند و فاسد نمودند».
و طائفه شیخیّه پُشْتِ سَریِّه را، گمراه، و در قبال آنان، مخالفین آنان را که به بالا سریّه معروفند2 اهل استقامت مىشمرد، و بعد شرح مشبعى راجع به فتنه بابیّه بیان مىکند3.
بارى این دو طائفه مشخّص از اسلام جدا شدند: وَهَّابیّه و بَهَائیّة، و همچنان که ما نمىتوانیم بَهَائیّة را از فِرَق شیعه بدانیم، همچنین نمىتوانیم وَهَّابیّه را از فرق عامّه بدانیم، زیرا که با عامّه مخالفند، و عامّه نیز آنان را از خود جدا و مجزّى مىدانند. هدم قبور أئمّه طاهرین از روشنترین موارد مخالفت آنها با اسلام است. بسیارى از افرادى که به عنوان حمایت از مکتب اهل بیت عصمت علیهم السّلام با عرفان و حکمت متعالیه مخالفت مىکنند، و مکتب أهل بیت را جدا مىدانند، از همین قبیل مردم کوتاه نظر و کوتاه فکرى هستند که بر اساس مشرب أخباریّین، به ظواهر أخبار بدون درایت و دقّت کافى در محتوى و مغزاى آنها مىخواهند از علوم آل محمّد سیر و سیراب شوند وَ هَیْهَاتَ وَ أنَّی لَهُمْ ذَلِکَ؟
واقعیّت تشیَّع مبنى بر درایت است نه مجرّد روایت
مگر علوم آل محمّد براى غیر عقلاء وارد شده است، که براى فهم و ادراک آن نیاز به مسائل عقلى و معقولى نداشته باشیم؟ نه چنین نیست. بلکه آنان که منبع عقل و درایتند، بیاناتى دارند که بدون آشنائى با علوم عقلیّه و مقدّمات برهانیّه بهرهبردارى از آنها غیر ممکن است، و حدیثى و روایتى را از روى ظاهر معنى کردن، غیر از فهم و
درایت حقیقت آن است. و این مساکین چنین مىپندارند که با معنى کردن عبارت، حدیث را فهمیدهاند و مىگویند: مگر اصحاب أئمّه فلسفه خوانده بودند؟
آرى افراد متکلّمى همانند هِشَامِ بْنِ حَکَم و مُحَمَّد بْنِ نُعْمَان أحْوَل: مُؤمِنُ الطَّاق و غیرهِما به علوم عقلیّة آشنائى کامل داشته، و به اصطلاحات آن روز به تمام معنى الکلمة وارد بودهاند.
مرحوم علاّمه امینى در کتاب شریف «الغدیر» گوید: در کتاب زَیْدِ زَرَّادْ از حضرت صادق علیهالسّلام وارد است که حضرت باقر علیهالسّلام به آن حضرت گفتند:
یَا بُنَیَّ اعْرِفْ مَنَازِلَ شِیعَةِ عَلِیٍّ عَلَی قَدْرِ رِوَایَتِهِمْ وَ مَعْرِفَتِهِمْ، فَإنَّ الْمَعْرِفَةَ هِیَ الدِّرَایَةُ لِلرَّوَایَةِ؛ وَ بِالدِّرَایَاتِ لِلرِّوَایَاتِ یَعْلُو الْمُؤْمِنُ إلَی أقْصَی دَرَجَةِ الإیْمَانِ.
«اى نور دیده من! مقدار مراتب و درجات شیعیان علىّ را بر اساس مقدار روایت آنها و مقدار درایت و فهم آنها بشناس! چون معرفت، مجرّد روایت خواندن نیست، بلکه معرفت، فهمیدن و ادراک کردن روایت است، و بواسطه فهمیدن و پى به معانى واقعى روایات بردن، مؤمن به بلندترین قُلّه از درجات ایمان صعود مىکند».
إنِّی نَظَرْتُ فِی کِتَابِ عَلِیٍّ علیهالسّلام فَوَجَدْتُ فِیهِ: إنَّ زِنَةَ کُلِّ امْرِئٍ وَ قَدْرَهُ مَعْرِفَتُهُ؛ إنَّ اللهَ یُحَاسِبُ الْعِبَادَ عَلَی قَدْرِ مَآ آتَاهُمْ مِنَ الْعُقُولِ
«من در کتاب أمیرالمؤمنین علىبنأبیطالب نظر کردم، و در آن چنین یافتم که: میزان و اندازه هر مردى به اندازه معرفت اوست، خداوند، بندگان خود را بر میزان همان مقدار از عقلهائى که به آنان داده است محاسبه مىنماید».
و در کتاب «غیبت نعمانى» ص 70 در ضمن حدیثى از حضرت صادق علیهالسّلام آمده است که:
خَبَرٌ تَدْرِیهِ خَیْرٌ مِنْ عَشَرٍ تَرْوِیهِ، إنَّ لِکُلِّ حَقٍّ حَقِیقَةً وَ لِکُلِّ صَوَابٍ نُورًا.
«یک چیزى را که تو بفهمى و به معناى حقیقى آن برسى و درایت کنى، بهتر است از ده چیزى که روایت کنى! بدرستى که از براى هر مطلب حقّى، حقیقت و واقعیّتى است، و از براى هر چیز راست و استوارى نورى است».
و در کتاب «کشف الغُمّة» شعرانى ج 1 ص 40 آمده است که:
کَانَ عَلِیُّ بْنُ أبِیطَالِبٍ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ یَقُولُ: کُونُوا لِلْعِلْمِ وُعَاةً! وَ لاَ تَکُونُوا لَهُ
رُوَاةً.
«حضرت أمیرالمؤمنین علىبنأبیطالب علیه افضل السّلام و الصّلاة عادتشان این بود که مىفرمودند: شما پیوسته گنجینههاى دانش و در بردارنده علم باشید، و فقط روایت کننده و تحویل دهنده علم را به دیگران نباشید».1
آنچه تاریخ فلسفه به یاد دارد: تمام حکماء یا قائل به أصالت الوجود شدهاند و یا قائل به أصالت الماهیّة، زیرا هر کدام از این دو مذهب مخالفانى دارد، و هر کدام بر نفع خود و بر علیه دیگرى دلائلى را اقامه مىکنند، گر چه امروز بحمد الله و المنّة أصالة الوجود أظهر من الشَّمس است، ولى شیخ أحمد احسائى که خود به مطالعه حکمت پرداخته بود، و در این مسئله دچار اشکال و شبهات قوىّ طرفین شد، گفت: چه اشکال دارد که هم أصالت الوجود صحیح باشد، و هم أصالت الماهیّة، یعنى در عالم دو اصل وجود و ماهیّت داراى اصالت و واقعیّت باشند، و این کلام در نزد فلاسفه آن قدر سخیف است، و بلکه در نزد هر شخص عاقل، و بلکه هر شخص مجنون، و بلکه در نزد هر حیوانى علفخوار ـ زیرا که گوسپند یک دسته علف را یک چیز مىبیند نه دو چیز ـ که أصلا قابل ذکر نیست.
آن وقت با این طرز تفکّر قلم و بیان خود را گسترش داده و شروع مىکنند، به انتقاد از فلسفه و عرفان، مىگویند: فلسفه در قرآن و علوم اهل بیت نیست، و عرفان أمرى من درآوردى است و در شریعت نیست.
باید به این کوتهفکران گفت: آخر نه مگر قرآن کریم دعوت به تعقّل مىکند؟ و حکمت راه تعقّل را نشان مىدهد، و صواب را از خطا جدا مىکند؟ و نه مگر قرآن کریم دعوت به حکمت مىکند؟ و حکمت شناسائى حقایق اشیاء به قدر وسع و اندازه استعداد بشر است؟ و نه مگر عرفان راه شهود حضرت بارى تعالى را با چشم دل و با بصیرت و ادراک أسماء و صفات حسناى او را معرّفى مىکند؟ و نه مگر قرآن کریم و روایات اهل بیت سرشار از دعوت به لِقاء الله و تزکیه و تهذیب نفس و پیمودن راه إخلاص و خلوص است؟
پس چطور ما دینى را که اساس و بنیادش بر تفکّر عقلانى و بر شهود وجدانى
است از این دو اصل اصیل، از این دو رکن متین منعزل کنیم؟! و هى بگوئیم: ظواهر روایات ما را کافى است؟
مىگویند: باید از مکتب قال الصّادق و قال الباقر پیوسته پیروى کرد. این کلام صحیح است زیرا از تعبّد و تعصّب به مذهب گذشته، اُصولاً از نقطه نظر واقعیّت و واقعبینى، و أصالت و أصالتگرائى، ما در عالم، مکتبى را مانند مکتب جعفرى سراغ نداریم، ولى عمده کلام اینجاست که آیا قال الصادق و قال الباقر را همه کس مىفهمد؟ و هر عامى مىتواند به کُنْه مطلب آنان برسد؟ نه، چنین نیست.
اخبار آنان همچون قرآن کریم محکم و متشابه و ناسخ و منسوخ، و مطلق و مقیّد، و مجمل و مبیّن، و عامّ و خاصّ، باطن و ظاهر، دارد، چه کسى مىتواند ادّعا کند که من کتاب خبرى را پیوسته در زیر بغل دارم و پیوسته مطالعه مىکنم و به مغزى و محتواى فرمایش آنان پى بردهام؟ این سخن به حقیقت گزاف است.
فهم کلام امام نیاز به عقل و درایت دارد
همگى مىگویند: قال الصّادق، شیخى مىگوید، اخبارى مىگوید، اصولى مىگوید، اسماعیلى مىگوید، پس چرا این قدر اختلاف در مسلک و آئین پیدا شده است؟ تنها قال الصّادق گفتن کافى نیست تا زمانی که معنى و محتواى آن را درایت نکنیم، و قوّه عاقله را استخدام ننمائیم. آخر نه مگر آن بزرگواران با قواى عاقله ما، و از راه تفکّر و درایت ما، با ما سخن گفتهاند، پس چطور مىشود که ما به کلّى عقل را منعزل بدانیم و بگوئیم: مکتب أهل بیت ما را کافى است؟! شما را به خدا آیا همین جمله بر اساس یک تفکّر عقلى نیست؟ و از وجودش عدمش لازم نمىآید؟ و آیا خودش خودش را ابطال نمىکند؟
پس چقدر کوتاه است آن طرز تفکّرى که به ظواهر قناعت ورزد، و از کنه معانى آن منطقیان کلام و نِحریران بلاغت و شیران بیشه عرفان و معرفت دورى گزیند، و بدین اکتفا کند.
همچنان که همه فرق اسلام مىگویند: کتاب الله، کتاب الله، شیعى، سنّى، اشعرى، معتزلى، وَهّابى، و غیرهم، ولى آیا همه راه حقّ پیمودهاند؟! و همه درست فهمیدهاند؟! آنان با کتاب خدا خواستند امیر مؤمنان را محکوم کنند، و به کلمه حقّى که یُرادُ بِهَا الْبَاطِلُ: لاَ حُکْمَ إلاَّ لِلّهِ خواستند آن حقیقت حکم و آن مصدر
تشریع را بر زمین زنند، آیا این طریق، غلط نیست؟
با یک روایتى که بدون سند و یا ضعیفى که در آن نهى از فلسفه شده است، از این سوء استفاده کرده و از این نام بهرهبردارى غلط نمودهاند و آن گاه هر طرز تفکّر و تعقّلى را محکوم مىکنند که از خواندن فلسفه نهى شده است.
آخر کسى به آنان نمىگوید: کدام فلسفه؟! آیا فلسفه مادّیّین و دهریّین و حکماى قبل از اسلام از ایرانیان و مصریان و هندیان و یونانیان؟ و یا فلسفه اسلام که یک دنیا درخشش دارد، و یک دنیا عظمت و اُبَّهت و جلال دارد؟ کتابهاى صدر المتألّهین شیرازى رضوان الله علیه حقّا موجب فخر عالم تشیّع و بلکه عالم اسلام است، تحقیقات و تدقیقات این رادمرد بزرگ در زوایاى آیات و روایات، مشکلگشاى اساسى راه معرفت و پیشرفت است. پس چقدر ناجوانمردى است که از اسم فلسفه و تشابه لفظى آن با فلسفه اسلام بخواهیم با تردستى جا بزنیم، و آن طرز منهى را بدین طرز پسندیده و معروف قالب کنیم.
چقدر ناجوانمردى است که بخواهم: أمیر مؤمنان را با لاَ حُکْمَ إلاَّ لِلّهِ محکوم کنیم؟ چقدر ناجوانمردى است که بخواهیم رسول خدا را با آیات قرآن، آیاتى که خودش آورده است، محجوج کنیم، و او را معزول سازیم؟
چقدر ناجوانمردى است که از تشابه لفظى لفظ تصوّف و صوفیّه سوء استفاده کنیم، و بخواهیم به کلّى راه شهود و وجدان و عرفان و لقاء الله را ببندیم؟ چقدر ناجوانمردى است که مکتب امثال سیّد بن طاوس و شهیدین، و نراقیّین، و سیّد مهدى بحر العلوم، و ابن فهد حلّى، و مجلسى اوّل، و آقا سیّد على شوشترى، و شیخ انصارى و آخوند ملاّ حسینقلى همدانى، و شاگردان پر فیضش را به امثال حسن بصرى و محمّد بن منکدر و سفیان ثورى و امثالهم از کسانى که تصوّف را یک راه جدا براى جدائى از ائمّه پنداشتند، قیاس کنیم؟ و از لفظ صوفى که در بعضى از روایات در ذمّ آنها وارد شده است، جهلا و یا با تعمّد جهلانى، با تطبیق این عنوان، همه را زیر مهمیز این کلمه قرار داده، و پیوسته آنها را با تازیانه و شلاّق تبعید و تکفیر و تفسیق و سخنان ناشایست و اتّهامات نابخردانه مضروب سازیم؟
آشنائى با ظواهر قرآن و ظواهر روایات بدون تکمیل قوّه عاقله، و سپس خود را
مُستنبط و ذى راى پنداشتن، غیر از غلط کارىهائى همچون مؤسّسین طائفه وهّابیّه و مؤسّسین طائفه شیخیّه به بار نمىآورد، که موجب خرابى و تباهى شود.
و ما باید بحمد الله و حسن توفیقه متوجّه باشیم که: ناخودآگاه از آراء و افکار شیخیّه تبعیّت نکنیم، زیرا مخالفت با سیر به سوى خدا، و دشمنى با عرفان، و نظر کردن به امام زمان به نحو وجود استقلالى، از مختصّات شیخیّه است. و اگر چنین دأب و دیدنى داشته باشیم مِنْ حَیْثُ لاَ نَشْعُر آن عقیده را اتّخاذ نمودهایم.
لقاء امام زمان علیهالسّلام را براى کشف ولایت و لقاء خدا باید خواست
مجالس و محافل توسّل به حضرت ولى عصر بسیار خوب است، ولى توسّلى که مطلوب و منظور از آن حقّ باشد، وصول به حقّ باشد، رفع حجب ظلمانى و نورانى باشد، کشف حقیقت ولایت و توحید باشد، حصول عرفان إلهى و فناء در ذات اقدس او باشد. این مطلوب و پسندیده است. و لذا انتظار فرج که حتّى در زمان خود أئمّه علیهم السّلام از بزرگترین و با فضیلتترین اعمال محسوب مىشده است، همین بوده است.
توسّل به حقیقت ولایت آن حضرت براى کشف حجابهاى طریق، از افضل اعمال است، زیرا توحید حقّ از افضل اعمال است. و انتظار ظهور خارجى آن حضرت نیز بواسطه مقدّمیّت بر ظهور باطنى و کشف ولایت آن حضرت همچنین مفید است، و انتظار ظهور خارجى بر این أصل محبوب و پسندیده است.
و امّا چنانچه فقطّ دنبال ظهور خارجى باشیم، بدون منظور و محتواى از آن حقیقت، در این صورت آن حضرت را به ثَمَنِ بَخْسی فروختهایم، و در نتیجه خود ضرر بسیارى دیدهایم، زیرا مراد و مقصود، تشرّف به حضور طبیعى نیست، و گرنه بسیارى از افراد مردم در زمان حضور امامان به حضورشان مىرسیدهاند، و با آنها تکلّم و گفتگو داشتهاند، ولى از حقیقتشان بىبهره بودهاند. اگر ما در مجالس توسّل، و یا در خلوت به اشتیاق لقاى او بوده باشیم، و خداوند ما را هم نصیب فرماید، اگر در دلمان منظور و مقصود، لقاى خدا و حقیقت ولایت نباشد، در این صورت به همان نحوى به خدمتش مشرّف مىگردیم که مردم در زمان حضور امامان به خدمتشان مشرّف مىشدهاند، و این غَبْنى است و ضررى است بزرگ که با جدّ و جهد و با کدّ و سعى ما به محضرش شرفیاب شویم، و مقصدى والاتر و بالاتر از دیدار ظاهرى نداشته
باشیم ـ که در حقیقت این دیدار براى رفع شکّ و شبهه از وجود آن حضرت و طول عمر است ـ یا آن حضرت را براى حوائج مادّیّه و یا رفع گرفتاریهاى شخصى و یا عمومى استخدام کنیم، این امرى است که بدون زحمت توسّل براى همه افراد زمان حضور امامان علیهم السّلام حاصل بوده است.
ولى آنچه حقّا ذىقیمت است، تشرّف به حقیقت و وصول به واقعیّت آن حضرت است، اشتیاق به دیدار و لقاى اوست از جهت آیتیّت حضرت حقّ سبحانه و تعالى، این مهمّ است، و این از افضل اعمال است، و چنین انتظار فرجى زنده کننده دلها و راحت بخش روانهاست رَزَقَنَا اللهُ وَ ایَّاکُمْ إنْشَاءَ اللهُ بِمُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِینَ.
دانستن زمان ظهور خارجى براى ما چه قیمتى دارد؟ و لذا در اخبار از تفحّص و تجسّس در این گونه امور نهى شده است.
شما فرض کنید: ما با علم جَفْر و رَمْل صحیح به دست آوردیم که ظهور آن حضرت در یک سال و دو ماه و سه روز دیگر خواهد بود. در این صورت چه مىکنیم؟ وظیفه ما چیست؟ وظیفه ما تهذیب و تزکیه و آماده کردن نفس امارّه است براى قبول و فداکارى و ایثار.
ما همیشه مأمور بدین امور هستیم، و پیوسته باید درصدد تهذیب و تزکیه نفس و تطهیر خاطر برآئیم، چه ظهور آن حضرت در فلان وقت، مشخّص باشد و یا نباشد، و اگر درصدد برآمدیم موفّق به لقاى حقیقى او خواهیم شد، و اگر درصدد نبودیم، لقاى بدن عنصرى و مادّى آن حضرت براى ما اثر بسیارى نخواهد داشت، و از این لقاء هم طرفى نخواهیم بست.
فلهذا مىبینیم بسیارى از افرادى که اربعینها در مسجد سَهْلَه و یا در مسجد کوفه و یا بعضى از اماکن متبرّکه دیگر براى زیارت آن حضرت مقیم بوده، و به زیارت هم نائل شدهاند، چیز مهمّى از آن زیارت عائدشان نشده است.
و آنچه از همه ذکرش لازمتر است، آن است که: ظهور خارجى و عمومى آن حضرت هنوز واقع نشده است، و منوط و مربوط به اسباب و علائمى است که باید تحقّق پذیرد، ولى ظهور شخصى و باطنى براى افراد ممکن است، و به عبارت دیگر: راه وصول و تشرّف به خدمتش براى همه باز است، غایة الأمر نیاز به تهذیب اخلاق و
تزکیه نفس دارد.
هر کس امروز درصدد لقاى خدا باشد، و در راه مقصود به مجاهده پردازد، بدون شکّ ظهور شخصى به باطنى آن حضرت براى او خواهد شد، زیرا لقاى حضرت حقّ بدون لقاى آیتى و مرآتى آن حضرت صورت نپذیرد.
و مُحَصَّلِکَلاَم آن است که: امروزه راه تشرّف به حقیقت ولایت آن حضرت باز است، و مهمّ هم همین است، ولى نیاز به مجاهده با نفس امّاره، و تزکیه اخلاق و تطهیر باطن دارد، و محتاج به سیر و سلوک در راه عرفان و توحید حضرت حقّ است سبحانه و تعالى، خواه ظهور خارجى و عمومى آن حضرت نیز به زودى واقع گردد، یا واقع نگردد.
زیرا خداوند ظالم نیست، و منع فیض نمىکند، و راه وصول را براى افرادى که مشتاقند نبسته است.
این دَرْ پیوسته باز است، و دعوت محبّان و مشتاقان و عاشقان را لَبَّیْک مىگوید.
بنابر این بر عاشقان جمال الهى و مشتاقان لقاى حضرت او جَلَّ و عَلا، لازم است که با قدمهاى متین و استوار در راه سیر و سلوک عرفان حضرتش بکوشند، و با تهذیب و تزکیه، و مراقبه شدید، و اهتمام در وظائف إلهیّه، و تکالیف سبحانیّه، خود را به سر منزل مقصود نزدیک کنند، که خواهى نخواهى در این صورت از طلعت منیر امام زمان و قطب دائره امکان که وسیله فیض و واسطه رحمت رحمانیّه و رحیمیّه حقّ است بهرهمند و کامیاب مىگردند؛
و از هر گونه راههاى استفاده براى تکمیل نفوس خود متمتّع مىشوند، و از جمیع قابلیّتهاى خدادادى خود براى به فعلیّت در آوردن آنها براى وصول به منزل کمال بهره مىگیرند.
وَفَّقَنَا اللهُ تَعَالَی وَایَّاکُمْ بِمُحَمَّدٍ وَآلِهِ صَلَّی اللهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِهِ.
در اینجا باید سه نکته را در نظر داشته باشیم: اوّل آنکه: غیبت آن حضرت از جانب ماست نه از جانب ایشان یعنى ما به واسطه گناه و انانیّت و استکبار، خود را از زیارتش محروم داشتهایم نه آنکه ایشان خود را مهجور و مختفى مىدارند، و به عبارت
دیگر او از ما غائب است و ما از او غائب نیستیم.
نکته دوّم آنکه: قدرت و علم و احاطه و سیطره آن حضرت به امور، متوقّف بر زمان ظهور نیست بطورى که قبل از ظهور فاقد آن باشند و پس از ظهور واجد شوند، بلکه در هر دو حال هَیْمنه و سَیْطره و احاطه تکوینیّه که لازمه ولایت کلّیّه است با آن حضرت است، ولى قبل از ظهورْ این مطلب از انظار مردم و از ادراک عقول و نفوس پنهان است، و پس از ظهور آشکارا مىشود.
نکته سوّم آنکه: قدرت عملیّه و گسترش علمیّه و احاطه تکوینیّه آن حضرت به امور، منحصر در کارهاى خیر و بِرّ و احسانى که به نظر ما خیر است نیست، بلکه هیمنه و سَیْطرۀ بر تمام امور است از خیرات و شرور، و به طور کلّى بر هر عمل و بر هر فعل و بر هر موجودى از موجودات، زیرا که بر اساس نظام کلّى عالم تکوین، عالم سراسر خیرات است و أبدا شرّى وجود ندارد، شرّ امر عدمى است و از خدا نیست و از ولىّ خدا هم نیست، و الشّرّ لیس الیک.
إذَا سَفَرَتْ فِی یَومِ عِیدٍ تَزَاحَمَتْ | *** | عَلَی حُسْنِهَا أبْصَارَ کُلِّ قَبِیلَةِ 1 |
فَأرْوَاحُهُمْ تَصْبُو لِمَعْنَی جِمَالِهِا | *** | وَ أحْدَ اقُهُم مِن حُسْنِهَا فِی حَدِیقَةِ2 |
وَ عِنْدِی عِیدیِ کُلُّ یَوْمٍ أرَی بِهِ | *** | جَمَالَ مُحَیَّاهَا بِعَیْنٍ قَرِیرَةِ 3 |
وَ کُلُّ اللَّیالِی لَیْلَةُ القَدْرِ إنْ دَنَتْ | *** | کَمَا کُلُّ ایَّامِ اللِّقا یَوْمُ جُمْعةِ4 |
وَ سَعْیِی لَهَا حَجٌّ بِهِ کُلُّ وَقْفَةٍ | *** | عَلَی بَابِهَا قَدْ عَادَلَتْ کُلَّ وَقْفَةِ 5 |
وَ أیُّ بِلاَدِ اللهِ حَلَّتْ بِهَا فَمَا | *** | اَرَاهَا، وَ فِی عَیْنِی حَلَتْ، غَیْرَ مَکَّةِ 6 |
وَ أَیُّ مَکَانٍ ضَمَّهَا حَرَمٌ کَذَا | *** | أرَی کُلَّ دَارٍ أوْطَنَتْ دَارَ هِجْرَةِ 7 |
وَ مَا سَکَنَتْهُ فَهْوَ بَیْتٌ مُقَدَّسٌ | *** | بِقُرَّةِ عَیْنِی فِیهِ اَحْشَایَ قَرَّتِ 8 |
وَ مَسْجِدیَ الأقْصَی مَسَاحِبُ بُرْدِهَا | *** | وَ طِیبی ثَرَی أرْضٍ عَلَیْهَا تَمَشَّتِ 9 |
نَهَارِی أصِیلٌ کُلُّهُ إنْ تَنَسَّمَتْ | *** | أوَائِیلُهُ مِنْهَا بِرَدِّ تَحِیَّتِی10 |
وَلَیْلِیَ فِیهَا کُلُّهُ سَحَرٌ إذَا | *** | سَرَی لِیَ مِنْهَا فِیهِ عَرْفُ نُسَیْمَةِ 11 |
وَ إنْ طَرَقَتْ لَیْلًا فَشَهْرِیَ کُلُّهُ | *** | بِهَا لَیْلَةُ القَدْرِ ابْتِهَاجًا بِزَوْرَةِ 12 |
وَ إنْ قَرُبَتْ دَارِی فَعَامِیَ کُلُّهُ | *** | رَبِیعُ اعْتِدَالٍ فِی رِیاضٍ أرِیضَةِ 13 |
وَ إن رَضِیَتْ عَنِّی فَعُمْرِیَ کُلُّهُ | *** | زَمَانُ الصَّبَا طِیبًا وَ عَصْرُ الشَّبِیَبةِ14 1 |
1 ـ چون در روز عیدى پرده از رخ برگیرد، آنقدر زیباست که براى تماشاى جمالش دیدگان تمام قبیلهها با هم تزاحم کنند.
2 ـ و بنابر این أرواح مردم آن قبائل براى ادراک معناى جمال او به سوى او رو آورده و مشتاقانه بدو بگروند، و دیدگان مردم آن قبائل از تماشاى زیبائیهاى او در باغ و لالهزار و در تنعّم به سر مىبرند.
3 ـ و در نزد من، عید من آن روزى است که چهره زیباى او را با چشم تازه و روشن ببینم.
4 ـ و تمام شبهاى من شب قدر است، اگر او به من نزدیک شود، همچنان که تمام روزهاى دیدار و ملاقات، روز عید و جمعه من است.
5 ـ و حرکت من به سوى او حجّى است که براى او کردهام، و هر وقوفى بر در خانهاش، معادل هر وقوفى در مناسک حجّ است.
6 ـ و اگر در شهرى از شهرهاى خدا وارد شود، درحالىکه او در چشم من وارد شده است، من آن شهر را غیر از مکّه نمىبینم.
7 ـ و هر مکانى که او را در برگیرد حرم است، همچنین هر خانهاى که او در آنجا سکونت گزیده است، خانه هجرت است.
8 ـ و هر جائى که او در آنجا ساکن شود، آنجا بیت مقدس است، و به جهت روشنى و تازگى چشم من در آنجا همه باطن و احشاى من تر و تازه مىگردد.
9 ـ و مسجد الأقصاى من محلّ کشیده شدن بُرد و رداى اوست بر روى زمین، و عطر و گلاب من خاک آن زمینى است که او از روى آن عبور کرده است.
10 ـ اگر در أوائل روز، او جواب سلام و تحیّت مرا بدهد، تمام روز من همچون عصر با فرح و سرور خواهد بود.
11 ـ و اگر در شبى بر من عبور کند و از بوى نسیم او به مشام من برسد آن شب من همهاش همچون سحر وقت زنده و بیدارى و نَباهت است.
12 ـ و اگر شبى بر من وارد شود، به واسطه آن ورود، تمام آن ماه من از شدّت ابتهاج آن دیدار یک شبه و زیارت او در حکم لیلة القدر من است.
13 ـ و اگر به خانه من نزدیک شود، تمام دوران سالِ من مانند فصل معتدل بهارى مىشود که در باغهاى چشمانگیز و با طراوت پیوسته به تنزُّه و تنعُّم مشغولم.
14 ـ و اگر از من راضى شود، تمام عمر من از نقطه نظر پاکى و پاکیزگى همچون ایّام صباوت و دوران جوانى خواهد بود.
درس هفتاد و دوّم تا هفتاد و پنجم: تفسیر آیۀ: ﴿إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ﴾ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا...
بسم الله الرّحمن الرّحیم
و صلّى الله على محمّد و آله الطّاهرین و لعنة
الله على اعدائهم أجمعین من الآن الى قیام
یوم الدین، و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلىّ العظیم.
قال الله الحکیم فى کتابه الکریم:
﴿إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ * وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللهِ هُمُ الْغالِبُونَ﴾.
(آیه 55 و 56، از سوره مائده: پنجمین سوره از قرآن کریم)
«این است و جز این نیست که ولىّ شما خداست و رسول خدا و کسانى که ایمان آورده، اقامه نماز مىکنند، و در حال رکوع أداء زکات مىنمایند. و هر کس که ولایت خدا و رسول خدا و مؤمنان را بپذیرد، پس حقّا، حزب خدا غلبه کنندگانند».
نزول آیه ولایت درباره امیرالمومنین علیه السلام
إجماع شیعه، چه از مفسّرین آنها، و چه از روات و محدّثین آنها، و چه در کتبى که در فضائل و مناقب و تواریخ آوردهاند، این است که: حضرت امیر مؤمنان علىبنأبیطالب علیهالسّلام در حال رکوع در نماز به فقیرى که در مسجد سؤال مىکرد، انگشترى خود را تصدّق داد، و رسول خدا در منزل بودهاند، و این آیه ولایت آن حضرت را جبرائیل فرود آورد، و رسول الله با خود قرائت مىکردهاند، تا با جمعى از اصحاب که به در مسجد رسیدند، پرسیدند: آیا کسى در حال رکوع نمازش تصدّق داده است؟! سائل انگشترى را به رسول الله نشان داد و گفت: این است آن صدقهاى که آن مرد که مشغول نماز خواندن است. در حال رکوع به من بخشید، و من از دست او بیرون آوردم، در این صورت صداى اصحاب به تکبیر بلند شد، و
رسول خدا حمد و سپاس او را بجاى آورد، که تعیین مقام ولایت، پس از خدا و رسول او به أمیرالمؤمنین شده است.
از اتّفاق و اجماع شیعه بگذریم، بسیارى از عامّه، این موضوع را در تفاسیر و کتب خود آورده، و از نقطه نظر سَنَد و اعتبار تاریخى از مسلّمیّات مىدانند، و من حیث المجموع کسى که اهل تتبّع و دقّت باشد، در شأن نزول این آیه مبارکه، درباره ولایت علىبنأبیطالب هیچگونه تردیدى نخواهد داشت.1
و این آیه، ولایت و امامت بلا فصل أمیرالمؤمنین را به طور اطلاق و بدون قید و شرطى اثبات مىکند، و از جمله آیات واضحه براى این مطلب محسوب مىگردد. زیرا ولایت آن حضرت را در ردیف و در رتبه ولایت خدا و رسولش قرار مىدهد، و معلوم است که ولایت امر واحدى است که براى خداوند، بالأصالة، و براى غیر او بالتَّبَع است. و از اینجا روشن مىشود که آن حضرت مانند رسول الله، به کمال درجات قرب فائز گردیده، و از چشمه ماء معین توحید مطلق و عرفان محض حضرت حقّ اشراب شدهاند، و بنابر این سیطره و احاطه تکوینیّه و تشریعیّه او نسبت به مردم، بر اساس قابلیّت و فعلیّت وصول و إندکاک در ذات حقّ، و متجلّى شدن به جمیع أسماء و صفات جمالیّه و جلالیّه اوست.
ابن شهرآشوب گوید: اُمّت اسلام اجماع کردهاند بر این که: این آیه درباره علىّ علیهالسّلام چون در رکوع نمازش، انگشترى خود را به صدقه داد، نازل شده است، و در این مسئله خلافى بین مفسّران قرآن نیست.. ثَعْلَبیّ ومَاوَرْدیّ و قُشَیْریّ و قَزوینیّ و رَازیّ ونَیْشَابُوریّ وفَلَکیّ وطُوسِیّ وطَبَریّ در تفاسیر خود از سدِّی ومُجَاهِد و حَسَن و أعْمَشْ وَعُتْبة بْنِأبیحَکِیم وغَالِبِ بْنِ عَبْدِاللهِ وقَیْسِ بْنِ رَبیعِ وعَبَایَۀ رَبْعِیّ وَ عبْدُ اللهِ بْنِ عَبَّاسْ وَ أبُوذَرّ غِفَاریّ این مطلب را ذکر کردهاند.
و همچنین ابْنُ البَیِّعِ در کتاب «مَعْرِفَة الاُصُول» از عبدالله عبیدالله بن عُمَر بن علیّ بن أبیطالب؛ و وَاحِدِیّ در کتاب «أسْبَابُ نُزُول الْقُرْآن» از کلبی، از صالح، از ابن عبّاس؛ و سَمْعَانیّ در کتاب «فَضَائل الصَّحابَة» ازحَمید طَویل از انس؛ وسَلْمان بن أحْمد در«مُعْجَمِ أوْسَط» خود از عمّار؛ و أبُوبَکْرِبَیْهَقِیّ در«مُقَنَّفْ» (مصَنَّف خ ل) ومُحَمَّد فَتَّالْ در کتاب«تَنْویر» وکتاب«رَوْضَة» ازعبدالله بن سلام وابوصالح و شَعبی ومجاهد و زرارة بن
أعین ازمحمّد بن علی، ونَطَنزِی درکتاب خَصَائص ازابن عبّاس، وأبَانَة از فَلَکی از جابر انصاری و ناصح تمیمی و ابن عبّاس وکَلْبی در روایات مختلف اللّفظ و متّفق المعنی این مطلب را همگی ذکر کردهاند.
روایات وارده در تفسیر آیه ولایت
و در کتاب «اَسْبَابُ النُّزُول» ص 148 از وَاحِدیّ آمده است1 که: عبد الله بن سلام با چند نفر از قوم خود به نزد رسول الله آمدند، و از این که منزل آنها به مسجد دور بود شکایت داشتند، و نیز گفتند که: اقوام ما که یهودى هستند، چون دیدند ما اسلام آوردیم، ما را کنار زدند، و با ما سخن نمىگویند، و همنشینى ندارند، و با ما ازدواج نمىکنند، این آیه نازل شد.
و پس از نزول آیه، رسول خدا صلّى الله علیه و آله و سلّم به سوى مسجد روان شدند، وسائلى را مشاهده کردند، و از او پرسیدند: آیا کسى به تو چیزى را داده است؟! گفت: آرى! انگشترى از نقره، و در روایتى آمده است که: انگشترى از طلا!
رسول خدا فرمود: این انگشتر را که به تو داده است؟! گفت: این مرد در حال رکوع داده است!2 در «تفسیر ثعلبى» در روایت ابوذر وارد است که سائل گفت: اَللَّهُمَ اشْهَدْ أَنِّی سَأَلْتُ فِی مَسْجِدِ رَسُولِ الله صلّی الله علیه و آله و سلّم وَ لَمْ یُعْطِنِی أحَدٌ شَیْئًا وَ کَانَ عَلِیٌّ علیهالسّلام رَاکِعًا فَأوْمَی بِخِنْصِرِهِ الْیُمْنَی فَأقْبَلَ السَّائِلُ حَتَّی أخَذَهُ مِنْ خِنْصِرِهِ، وَ ذَلِکَ بِعَیْنِ رَسُولِ اللهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم.
«بار پروردگارا! تو گواه باش که من در مسجد رسول خدا سؤال کردم و هیچ کس به من چیزى نداد، و على علیهالسّلام در حال رکوع بود، انگشت خنصر دست راست خود را به او إشاره کردند، سائل جلو آمد، و انگشترى را از انگشت خنصر او بیرون آورد، و این عمل در مقابل دیدگان رسول خدا بود».
و چون رسول خدا از نماز فارغ شد، سر خود را به سوى آسمان بلند کرد و عرضه داشت:
اللَّهُمَّ إنَّ أخِی مُوسَی سَأَلَکَ فَقَالَ: ﴿رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي * وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي * وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي * يَفْقَهُوا قَوْلِي * وَ اجْعَلْ لِي وَزِيرًا مِنْ أَهْلِي * هارُونَ أَخِي * اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي * وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي﴾ (آیات 26 تا 33، از سوره 20: طه).
«بار پروردگارا! برادر من موسى از تو مسئلت کرد، و گفت که: اى پروردگار من! سینه مرا براى من بگستر! و أمر مرا براى من آسان گردان! و گره را از زبان من بردار، تا آنکه گفتار مرا بفهمند! و از میان أهل من براى من وزیرى قرار بده، که آن وزیر برادر من هارون بوده باشد! پشت مرا با او محکم کن! و او را در امر من شریک گردان».
و تو اى خداى من، در برابر این تقاضاى موسى، براى او قرآنى را فرو فرستادى که: ﴿سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ وَ نَجْعَلُ لَكُما سُلْطانًا فَلا يَصِلُونَ إِلَيْكُما﴾ (آیه 35، از سوره 28: قصص)
«من بازوى تو را به برادرت محکم مىکنم! و براى شما دو نفر قدرت و سلطهاى قرار دهم که به شما دو نفر هیچوقت دسترسى پیدا نکنند».
اَللَّهُمَّ وَ أنَا مُحَمَّدٌ نَبِیُّکَ وَصَفِیُّکَ! اَللّهُمَّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَيَسِّر لِيأمْرِي وَ اجْعَلْ لِي وَزِيرًا مِنْ أهْلِي، عَلِیًّا، اُشْدُدْ بِهِ ظَهْرِي!
«بار پروردگار من! و من محمّد پیغمبر تو و برگزیده تو مىباشم! بار پروردگار من! سینه مرا براى من منشرح کن! و أمر مرا براى من آسان کن! و از أهل من وزیرى را براى من معیّن فرما! که او على باشد! و پشت مرا به واسطه او محکم گردان».
أبوذر گوید: سوگند به خداوند که هنوز سخن رسول الله به پایان نرسیده بود که جبرائیل از جانب خدا نازل شد و گفت: اى محمّد بخوان! رسول خدا پرسید: چه بخوانم؟ جبرائیل گفت: بخوان!:
﴿إنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ أمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَ هُمْ رَاكِعُونَ﴾1.
و از حضرت ابو جعفر علیهالسّلام وارد است که: جماعتى از یهود اسلام آوردند که از آنها عَبدالله بن سَلاَم واُسَیْد وثَعْلَبة وَ بِنْ یَامِین وَسَلاَم وابن صُورِیَا بودند و گفتند: اى رسول خدا! موسى وصىّ خودش را یُوشَعِ بْنِ نُونْ قرار داد، وصىّ تو کیست؟! و والى امر ولایت بعد از تو کیست؟! در پاسخ گفتار آنها این آیه نازل شد.
حضرت رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم گفتند: برخیزید! برخاستند و به سوى مسجد آمدند و در این حال سائلى از مسجد خارج مىشد، رسول خدا گفتند: اى سائل آیا کسى به تو چیزى بخشیده است؟!
گفت: آرى! این انگشترى را!
حضرت فرمود: چه کسى به تو بخشیده است؟! گفت: آن مردى که مشغول نماز خواندن است!
حضرت فرمود: در چه حالتى به تو بخشید؟! گفت: در حالت رکوع!
فَکبَّرَ النَّبِیُّ وَ کَبَّرَ أهْلُ الْمَسْجِدِ؛ فَقَالَ صلّی الله علیه و آله و سلّم: عَلِیُّ بنُ أبِیطَالِبٍ وَلِیُّکُمْ بَعْدِی! فَقَالُوا: رَضینَا بِاللهِ رَبًّا وَ بِالإسْلاَمِ دِینًا وِ بِمُحَمَّدٍ نَبِیًّا وَ بِعَلِیٍّ وَلِیًّا فَاَنْزَلَ اللهُ تَعَالَی: ﴿وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإنَّ حِزْبَ اللهِ هُمُ الْغَالِبُونَ﴾1.
«در اینحال رسول خدا اَللهُ أکبَر گفتند، و اهل مسجد اَللهُ أکبَر گفتند و رسول خدا فرمود: بعد از من علىبنأبیطالب ولىّ شماست! آنان گفتند: ما راضى هستیم که خداوند پروردگار ما باشد، و اسلام، دین ما باشد، و محمّد پیامبر ما باشد، و علىّ ولىّ ما باشد، و خداوند این آیه را فرستاد:
و کسانى که ولایت خدا و رسول خدا و آنان را که ایمان آوردهاند بپذیرند، پس حقّاً حزب خدا غلبه کنندگانند».
سپس ابن شهرآشوب ادامه داده و مىگوید: در کتاب أبُوبَکر شیرازى وارد است که چون سائل سؤال کرد، أمیرالمؤمنین علیهالسّلام دست